انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین »

مرغان شاخسار طرب


زن

 
... موحنایی ها دیگر مجبور نیستند، به رنگ های سفید و سیاه و خاکستری و سبز زمردی، اکتفا کنند، یا با این رنگ وحشتناکی که تو آن قدر به آن علاقه داری. اسمش چیست؟ خاکستر گل ها؟ واقعاً مال عهد ملکه ویکتوریا است.
مگی در حالی که رویش را به سوی دخترش بر می گرداند، غرولندکنان ولی با لحنی محبت آمیز جواب داد:
ـ بله اسمش همین است.
جاستین ابداً به نصایح مادرش در مورد رنگ ها ، وقعی ننهاد، و سرانجام گفت:
ـ من تصمیمم را گرفته ام. آن پیراهن نارنجی، آن لباس قرمز، و بنفش گلدار و سبز خزه ای و آن کت و دامن شرابی را بر می دارم.
خشم و خنده مگی در هم آمیخت. با دختری همانند جاستین چه می بایست کرد؟
کشتی هیمالایا ( Himalaya ) سه روز بعد از بندر دارلینگ آماده حرکت بود. یک کشتی قدیمی و کم ارتفاع که در میان آب دریا به کندی پیش می رفت و در زمانی ساخته شده بود که مردم به خود فرصت زندگی کردن می دادند.
جاستین در حالی که می خندید گفت:
ـ چه عالی، ما یک گروه فوتبالیست در قسمت درجه یک داریم. سفر آن قدرها هم که فکر می کردم خسته کننده نخواهد بود. بعضی از این بازیکنان واقعاً بی نظیرند.
ـ پس دیگر متأسف نیستی که به اصرار من در قسمت درجه یک سفر می کنی.
ـ شاید نه.
مگی با لحنی برنده گفت:
ـ جاستین. مثل این که تو اصرار داری غیظ مرا در آوری و همیشه همین طور بوده ای.
او دیگر خونسردی اش را در برابر رفتار جاستین که او آن را به حساب قدرنشناسی، می گذاشت، از دست داده بود. این اعجوبه لااقل می توانست در این لحظات، تظاهر کند که از این جدایی غمگین است و با تغیر گفت:
ـ لجباز کله شق تو واقعاً در گستاخی بی نظیری.
در آن لحظه جاستین پاسخ نداد. سر برگرداند و وانمود کرد که تماشای ملوانانی که مردم را به سوی اسکله پایانی ، فرا می خواندند، بیشتر از سخنان مادرش، توجهش را جلب کرده، و دندان هایش را به هم فشرد تا از لرزش لبانش جلوگیری کند. لبخندی درخشان بر لب آورد و صورتش را به سوی او برگرداند و با شادمانی گفت:
ـ می دانم که عصبانیت می کنم. ولی مهم نیست . ما همانیم که هستیم، همان طور که همیشه گفته ای این را از پدرم ، به ارث برده ام. آنها ناشیانه همدیگر را در آغوش گرفتند، و پس از آن ، مگی با احساس رهایی و سبکی به میان جمعیتی که به طرف اسکله می رفتند، روانه شد. جاستین، به عرشه فوقانی کشتی رفت و به نرده فلزی کنار عرشه تکیه داد. نوارهای مارپیچی، از کاغذ رنگی در دستش بود. خیلی پایین تر از او، روی اسکله مادرش را در لباس و کلاه خاکستری و صورتی مشاهده کرد که به محل مجاز نزدیک شد، ایستاد و دستش را سایه بان چشمانش کرد و او را نگریست. عجیب بود که حتی از این فاصله، می شد تشخیص داد که او به مرز پنجاه سالگی نزدیک می شود. و این سن از هم اکنون در طرز راه رفتن و رفتارش مشخص بود. آنها لحظه ای برای هم دست تکان دادند. و سپس جاستین اولین نوارهای کاغذ رنگی را به سوی او پرتاب کرد، و مگی موفق شد ته آن را بگیرد.
نوارهای قرمز و آبی و زرد و نارنجی در هوا چرخیدند و سپس، باد آنها را با خود برد. یک گروه از نوازندگان نی لبک، به مشایعت گروه فوتبال آمده بودند و با لباس های شطرنجی مواج، در حالی که بیرقی را در هوا تکان می دادند، اجرای تازه ای از آهنگ: « حالا وقت آن رسیده » را ارائه دادند. مسافران به کناره های دور عرشه هجوم آورده بودند و خم شده و نوک کاغذهای رنگی شان را در دست داشتند. و بر روی اسکله ، صدها نفر گردن کشیده، و بر چهره عزیزشان که عازم دوردست ها بودند، خیره شده بودند. چهره هایی که بیشتر، جوان بودند و برای کشف چیزهای تازه تمدن در آن سوی دنیا رهسپار آن دیار بودند. آنها شاید مدتی در آنجا، اقامت می گزیدند و کار می کردند، و شاید هم پس از دو سال باز می گشتند، و یا دیگر هرگز باز نمی گشتند.
آسمان آبی از ابرهای نقره ای انباشته بود. بادی گزنده در فضا می پیچید. آفتاب، سرهای بلند شده و شانه های خم شده را داغ می کرد و زنجیر نوارهای کاغذین رنگارنگ، کشتی را به اسکله پیوند می داد. سپس ناگهان، گودالی میان کشتی و پایه های اسکله پدید آمد. فضا از صدای گریه و فریاد پر شد، و هزاران نوار کاغذی رنگی به یک بار، پاره شدند، لحظه ای در هوا چرخیدند و سپس بی جان فرو افتادند و سطح آب را که حرکت کشتی شیار انداخته بود پوشاندند. و در میان پوست های پرتقال و جانوران دریا، که حرکت کشتی آنها را به سطح آب رانده بود، غرق شدند. جاستین همان طور که به دیواره عرشه تکیه داده بود، لجوجانه سر جایش ایستاد تا زمانی که ، دیگر از اسکله نشانی جز چند خط و نقطه ریز صورتی رنگ، چیزی بر جای نمانده بود. یدک کش ها، کشتی هیمالایا را به زیر پل بزرگ سیدنی ، کشاندند و از آنجا آن را به سوی جریان زلال آب درخشان، در آفتاب سوق دادند. و می بایست دوازده هزار مایل، بر سطح دریا پیش بروند تا به آن سوی دنیا برسند و این مسافران چه روزی به خانه باز می گشتند، یا در اروپا می ماندند، دیگر هرگز کاملاً به یکی از این دو قاره تعلق نداشتند. زیرا دو طرز زندگی کاملاً متفاوت را شناخته بودند.


جاستین متوجه شد که با داشتن امکانات، زندگی در لندن بسیار جالب و فریبنده است. او اصلاً تصمیم نداشت که یک زندگی فلاکت بار را، در حوالی ارل کورت ( Earls Court ) شروع کند. « دره کانگوروها » اسمی بود که اهالی لندن به آن محل داده بودند چرا که استرالیایی های بسیاری در آن محله اقامت داشتند. اقامت در خانه جوانان، کار کردن در ازای مزدی ناچیز، در دفاتر و مدارس و بیمارستان ها، و لرزیدن در کنار بخاری کوچک اتاقی سرد و مرطوب، این زندگی آنها بود که این برای جاستین اصلاً جالب نبود. او آپارتمانی راحت در محله کنزینگتون ( Kensington ) نزدیک نایتزبریچ ( Niyhtsbridge ) ، مجهز به تهویه مطبوع ، اجاره کرد و در گروه کلاید، دالتین هام، رابرتز ( Clyde Daltinham _ Roberts ) برای خود شغلی دست و پا کرد.
وقتی تابستان فرا رسید، او با قطار، عازم رم شد و بعدها، از فکر این که در آن سفر طولانی، از میان فرانسه و ایتالیا، چه چیزهای کمی دیده بود، به خود می خندید. همه فکر و ذکرش به چیزهایی خلاصه شده بود که می خواست به دین بگوید. و همه کوشش اش آن بود که چیزی را ناگفته نگذارد.
آیا این مرد بلند قد و موبور که در کنار سکوی ایستگاه ایستاده دین بود؟ او چندان تفاوتی نکرده بود و با این همه گویی که به بیگانه ای تبدیل شده بود که دیگر به دنیای جاستین، تعلق نداشت. او فریادی را که آماده بود برای صدا کردن دین، از گلو برآورد، در خود خفه کرد، و در صندلی اش کمی جا بجا شد تا بهتر بتواند برادرش را تماشا کند. چون، قطار چند متر دورتر از جایی که او ایستاده بود، توقف کرد. دین بی هیچ شتاب و اضطرابی، با چشمان آبی آرامش، کوپه ها را نگاه می کرد. آیا تمام آن شور و اشتیاقی که او، برای دیدار برادرش و باز گو کردن اوضاع دروگیدا، داشت، چیزی یک طرفه بود؟ بله، شاید دیگر دلش نمی خواست راجع به گذشته، با او حرف بزند. خدا لعنتش کند. او دیگر برادر کوچکش نبود. و طرز زندگی اش ایجاب می کرد که ، از او دور باشد. همان قدر دور، که اگر در دروگیدا می بود. آه دین، بیست و چهار ساعت زندگی یکنواخت، چه احساسی دارد؟
جاستین خودش را به او رساند، پشت او ایستاد و قبل از آن که او متوجهش شود، گفت:
ـ فکر می کردی قال بگذارمت، ها؟
دین برگشت، دستش را گرفت و لبخندزنان، تماشایش کرد و با مهربانی گفت:
ـ کله پوک احمق.
چمدان های سنگینش را برداشت و دستش را به دور بازویش انداخت و همان طور که از ایستگاه خارج می شدند، زمزمه کنان گفت:
ـ از دیدنت واقعاً خوشحالم.
به او کمک کرد تا به لاگوندای ( Lagonda ) قرمزش سوار شود. دین همیشه عاشق اتومبیل اسپورت بود و به محض این که گواهینامه اش را گرفته بود ، همواره یکی از این اتومبیل ها را در اختیار داشت.
جاستین خنده کنان گفت:
ـ من هم از دیدن تو، خوشحالم دین. امیدوارم که جای خوشگلی برایم در نظر گرفته باشی. چون می دانی که من در نامه هایم شوخی نمی کردم و اصلاً دلم نمی خواهد در یک سلول واتیکان، در میان یک گله بز پیر، زندانی شوم.
ـ با این گیسوان شیطانی و عجیب ، در هر حال تو را در واتیکان نمی پذیرند. من یک اتاق در پانسیونی نزدیک محل سکونتم اجاره کرده ام. آنجا انگلیسی هم حرف می زنند و بنابراین وقتی تنها باشی جای نگرانی نیست به علاوه در رم همیشه می شود کسی را پیدا کرد، که انگلیسی صحبت کند.
ـ با وجود این، من خیلی دلم می خواست مثل تو، در زبان استعداد داشته باشم. اما به هر حال خیالت راحت باشد. من دلقک خوبی هستم و از معماها هم خوب سر در می آورم.
ـ من دو ماه تعطیلی دارم جاسی. می توانی مجسم کنی چقدر عالی است؟ ما می توانیم به فرانسه و اسپانیا برویم، یا حتی به دروگیدا. باید بگویم که خیلی دلم می خواهد دوباره دروگیدا را ببینم.
ـ واقعاً؟ به سوی دین برگشت و به دست های زیبایش که اتومبیل را از میان آمد و شد سنگین رم، هدایت می کرد، نگریست.
ـ من که ابداً دلم برای دروگیدا تنگ نشده. زندگی در لندن واقعاً جالب است.
ـ نمی توانی گولم بزنی عزیزم. من می دانم که دروگیدا و مامان ، برای تو چه ارزشی دارند.

جاستین دست هایش را روی زانویش جفت کرد، و پاسخ نداد.
وقتی به مقصد رسیدند، دین پرسید:
ـ اشکالی ندارد اگر امروز بعد از ظهر چای را با چند تن از دوستان من صرف کنی؟ آنها مشتاق آشنایی با تو هستند و چون مرخصی من از فردا شروع می شود نتوانستم این دعوت را رد کنم.
ـ احمق چه اشکالی دارد. اگر در لندن بودیم من با معرفی تو به دوستانم، سرت را به درد می آوردم. طبیعی است که تو هم همین طور رفتار کنی. من خیلی خوشحال می شوم که بدانم دوستان تو، در مدرسه به چه چیز شباهت دارند. گو این که، چندان سرگرم کننده نخواهد بود. چون نمی توانم یکی شان را قر بزنم !
او به پنجره نزدیک شد. نگاهی به باغچه حزن انگیز وسط میدان انداخت. دو درخت زار و نزار لابه لای سنگ فرش ها سر بر آورده بودند و در پناه شان، سه میز قرار داشت و قسمتی از دیوار گچی کلیسا، بی هیچ نشانی از زیبایی معماری بخصوصی، پیدا بود.
ـ دین.
ـ بله.
ـ من تو را درک می کنم. خوب هم درک می کنم.
ـ بله می دانم ( لبخندش محو شد ) دلم می خواست که مامان هم بالاخره درک کند.
ـ مامان فرق دارد. او احساس می کند که تو او را ول کرده ای. و نمی فهمد که موضوع ابداً این نیست ولی نگران نباش روزی بالاخره قبول خواهد کرد.
دین خندید و گفت:
ـ امیدوارم. در واقع این دوستان من نیستند که امروز بعدازظهر ملاقات شان می کنی. من هرگز چنان وسوسه ای را برای شماها به وجود نمی آورم. نه برای تو و نه برای آنها. بلکه کاردینال دوبریکاسار ، از تو دعوت کرده می دانم که چندان از او خوشت نمی آید. ولی باید قول بدهی که با او به گرمی رفتار کنی.
نوری شیطنت بار در چشمان جاستین تابیدن گرفت و گفت:
ـ بهت قول می دهم و همه انگشترهایی را که به سوی من دراز می شوند، خواهم بوسید.
ـ اوه هنوز یادت می آید؟ آن روز من خیلی از دستت عصبانی بودم... در حضورش واقعاً خجلت زده ام کردی.
ـ می دانی از آن موقع به بعد، من در مورد مسأله بهداشت تجدید نظر کلی کرده ام. و چیزهای خیلی نا پاک تر از انگشتری را بوسیده ام. مثلاً مرد جوانی را که این اواخر، با او در یک نمایش بازی می کردم. صورتش پر جوش و دائم آروغ می زد و من می بایست بیست و نه بار او را ببوسم. هر چیز امکان دارد ( او دستی به موهایش کشید . خودش را در آینه نگاه کرد ) آیا وقت دارم لباسم را عوض کنم؟
ـ اوه همین طوری هم خیلی خوبی.
ـ آیا کسان دیگری هم هستند؟
خورشید پایین تر از آن بود ، که بتواند باغچه کهنه وسط میدان را گرم کند. و درختانی که پوست تنه شان در حال جدا شدن بود، حالت خسته و بیماری داشتند. جاستین به خود لرزید.
ـ کاردینال دی کونیتی ورکزه هم آنجا خواهد بود.
این نام به گوشش آشنا بود، چشمانش گشاد شد و گفت:
ـ اوه تو واقعاً با مردم سطح بالا معاشرت می کنی؟
ـ بله و سعی می کنم شایستگی آن را داشته باشم.
ـ آیا می خواهی بگویی که کسانی هستند، که چوب لای چرخ می گذارند؟
ـ نه واقعاً مهم نیست با چه کسانی معاشرت کنم ، من هرگز به آن فکر نمی کنم و کسی با معاشران من کاری ندارد.
سالن مجلل و مردانی در ردای سرخ. جاستین برای اولین بار در زندگی اش، به بیهودگی زنان، در زندگی بعضی از مردان پی می برد. او به دنیایی قدم گذاشته بود که عنصر زنانه جز به عنوان راهبه ، پیشخدمت، هیچ گونه جایی نداشت. او هنوز کت و دامن سبز زیتونی را که در قطار پوشیده بود، به تن داشت که به واسطه مسافرت کاملاً چروک شده بود. در حالی که روی قالی قرمز و نرم قدم بر می داشت، در دلش به دین فحش می داد که چرا او را وادار نکرده بود، لباسش را تعویض کند.
کاردینال دوبریکاسار از جایش بلند شد « چه مرد زیبایی، درست قیافه یک پدر اشرافی» و به گرمی از او استقبال کرد.
جاستین عزیز.
او دست مزین به انگشتری را با حالتی که نشان می داد، هنوز اولین روز ملاقات شان را به خاطر دارد، پیش برد و در چهره دختر جوان به جست و جوی چیزی پرداخت، که گویی آن را نمی یافت، و ادامه داد:
ـ شما اصلاً به مادرتان شبیه نیستید.
جاستین زانو زده بر زمین، بر انگشتری بوسه نهاد، لبخندی فروتنانه بر لب آورد. بلند شد و لبخندش حالت دیگری به خود گرفت.
ـ نه، در واقع با شغلی که من انتخاب کرده ام، زیبایی، برایم خیلی مفید می بود. ولی به هر حال، روی صحنه می شود، درستش کرد. در حقیقت زیبایی چیز مهمی نیست. آنچه اهمیت دارد ، چیزی است که از خودمان و هنرمان مایه می گذاریم. تا بتوانیم تماشاچیان را مجاب کنیم.
صدای خنده خشکی از یک نیمکت به گوش رسید. بار دیگر او جلو رفت و بر انگشتری ای که دستی پیر و گره خورده را مزین می کرد بوسه زد ، و در همان حال نگاهش به چشمان سیاه او افتاد، و شگفت آن که در این نگاه مهری دید، مهری برای او، برای کسی که تا به حال ندیده بود و حتی نامش را هم به زحمت شنیده بود. ولی احساس واقعی بود. او نسبت به رالف دوبریکاسار علاقه ای بیشتر از آن نداشت که در پانزده سالگی حس کرده بود. برعکس، دیدار این پیرمرد دلگرمش می کرد.
کاردینال کونیتی ورکزه در حالی که مبلی را در کنار خود، نشان می داد ، به او گفت:
ـ بنشینید فرزند عزیزم.
جاستین در حالی که دستش را به سوی گربه آبی ـ خاکستری که روی زانوان ارغوانی صاحبش، چمباتمه زده بود، دراز می کرد، گفت:
ـ سلام پیشی، چقدر خوشگل است.
ـ بله خیلی.
ـ اسمش چیست؟
ـ ناتاشا.
در باز شد ولی بر خلاف انتظار از میز چای خبری نبود. مردی داخل شد.
جاستین با خودش گفت:خدا را شکر که این یکی کت و شلوار پوشیده، اگر یکی دیگر با ردای قرمز وارد می شد، من دیگر مثل یک گاو وحشی، نعره سر می دادم.
ولی این شخص آدمی معمولی نبود حتی اگر لباس غیر مذهبی در تن داشت. جاستین در حالی که جسارتش را اندکی باز می یافت پیش خود فکر کرد قوانین داخلی واتیکان می بایست ورود افراد عادی را به آنجا ممنوع کرده باشد. مرد چندان کوتاه قد نبود ولی شانه های پهنش، او را از آنچه واقعاً بود، خپله تر نشان می داد. بالاتنه ای بسیار بزرگ و سری به بزرگی سر شیر داشت و دست هایش، همانند بازوهای یک پشم چین دراز بود. چیزی از گوریل را در خاطر آدم زنده می کرد. و با این وصف بسیار هوشیار به نظر می رسید. طرز راه رفتنش به کسی می مانست، که هر چه را دلش بخواهد می تواند به سهولت و تندی غیر قابل تصور، به دست آورد. و شاید هم پایمال کند. گر چه ممکن بود این کار را بدون دلیل انجام ندهد. با ظرافت، ملاحظه و تحمل. او پوستی گندمگون داشت ولی موهای پرپشتش درست به رنگ پشم فولاد بود. و تقریباً به همان محکمی. اگر بتوان تصور کرد که می شود، به رشته های فلزی پیچ و تاب منظمی داد.
کاردینال دی کونیتی ورکزه صندلی دیگر بغل دستش را، به او نشان داد و گفت:
ـ راینر درست، به موقع رسیدید. ( او همچنان، به زبان انگلیسی سخن می گفت. )
هنگامی که مرد انگشتری اش را بوسید و بلند شد کاردینال به طرف جاستین برگشت و گفت:
ـ فرزند عزیزم می خواهم یک دوست بسیار عزیزم را، به شما معرفی کنم؛ « هر راینر لینگ هارتهایم » ، راینر با جاستین خواهر دین، آشنا شوید.
مرد، سر فرود آورد و به طور رسمی، پاشنه پایش را به زمین کوفت. لبخندی خشک به او تحویل داد و اندکی دورتر نشست. جاستین به راحتی نفس کشید. بخصوص وقتی مشاهده کرد که دین، به راحتی که نشان از عادتی قدیمی داشت خود را بر صندلی کنار کاردینال دوبریکاسار انداخت و رو به روی او نشست. تا وقتی که او می توانست به کسی که می شناسد و دوست دارد، نگاه کند، همه چیز رو به راه خواهد بود. با این حال این اتاق و کشیشان سرخ! و حالا، این مرد، با رنگ و روی زیتونی رنگ، یواش یواش داشت کفرش را در می آورد. دیگر حتی حضور دین ، برای آرامشش کافی نبود. او از این که به جمع این مردان، راهی نداشت، احساس حقارت می کرد. بنابراین به پهلو خم شد و دوباره به نوازش گربه پرداخت و متوجه بود که کاردینال دی کونیتی ورکزه حرکات او را، نگاه می کند.
جاستین پرسید:
ـ آیا این گربه هم احساسی از نر بودن ندارد؟
ـ البته.
ـ البته! از خودم می پرسم چطور به این فکر افتاده اید. فقط اقامت در چنین محیطی کافی است که هر گونه احساسی را در وجود انسان، بخشکاند.
کاردینال دی کونیتی ورکزه که خیلی تفریح می کرد، به سرعت جواب داد:
ـ بالعکس عزیزم. این ما مردان هستیم که از نظر حسی ، کاملاً خشکیده ایم.
ـ اجازه بدهید عرض کنم که من با شما هم عقیده نیستم عالیجناب.
ـ بنابراین، دنیای ما شما را این طور عصبی می کند؟
راستش می توانم بگویم، که خودم را کمی زیادی حس می کنم عالیجناب. اینجا محل بسیار جالبی برای تماشاست، اما من هرگز قادر نخواهم بود ، زندگی ام را در اینجا بگذرانم.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
می فهمم و حتی شک دارم که این دیدار برای شما چندان خوشایند باشد. ولی شما به ما عادت خواهید کرد. چون که امیدوارم بیشتر به دیدار ما بیایید.
جاستین لبخندی زد، و با لحن تندی گفت:
ـ من از این که مواظب رفتار و حرکاتم باشم، متنفرم. این باعث می شود که زشتی های من طغیان کند. و از هم اکنون، بدون نگاه کردن به دین، می توانم احساس کنم که او را در چه محظوری قرار داده ام.
دین که اثری از عصبانیت در او دیده نمی شد گفت:
ـ از خودم می پرسیدم که آرامش ظاهری جاستین، چقدر طول خواهد کشید. چون در رویارویی با او کافی است که لعابش را، اندکی بتراشید تا باطن سرکشش، ظاهر شود. برای همین هم هست که از داشتن خواهری مثل او خوشحالم. من خودم آدم سرکشی نیستم اما سرکشی های او را تحسین می کنم. هرهارتهایم مبلش را چرخاند تا جاستین را بهتر ببیند. جاستین از نوازش گربه دست کشیده بود و حیوان که از بوینا آشنای زن، خسته شده بود بی آن که از جای برخیزد، از روی زانوان قرمز، به روی زانوان خاکستری لغزید و خودش را به هرهارتهایم چسباند. او با دست نیرومندش به نوازش گربه پرداخت و گربه چنان خرخر به راه انداخت که سبب خنده همه شد.
جاستین که همواره اهل شوخی کردن بود، حتی اگر این شوخی به قیمت دست انداختن خودش بود گفت:
ـ خواهش می کنم حضور مرا ببخشید.
هرهارتهایم پاسخ داد:
ـ موتور او همیشه به همین سرعت می چرخد.
شادی، تغییرات شگرفی در چهره اش به وجود می آورد. او به خوبی انگلیسی صحبت می کرد، تقریباً بدون لهجه ولی به شیوه امریکایی ها، حرف را کمی می گرداند.
قبل از این که آنها حالت جدی شان را باز یابند، چای آورده شد و عجیب آن که ، این هرهارتهایم بود که ریختن چای را به عهده گرفت. او فنجانی به سوی جاستین دراز کرد و این بار، نگاهش از نگاه لحظه معرفی، دوستانه تر بود و به او گفت:
ـ برای انگلیسی ها، ساعت صرف چای، بهترین موقع استراحت روزانه است و خیلی از مسائل را می شود، دور یک فنجان چای ، حل و فصل کرد. درست است؟ شاید برای این که می شود آن را بین ساعت دو و پنج و نیم نوشید. و گفت و گو تشنگی می آورد.
نیم ساعت متعاقب آن ، گویی که اثباتی بر گفته او بود. با آن که جاستین در گفت و گو شرکت نداشت. صحبت ها در اطراف وضع مزاجی بد پاپ، و جنگ سرد و سرانجام رکود اقتصادی دور می زد. هر کدام از آنها، با چنان دقتی صحبت می کرد و گوش می داد، که توجه جاستین را ، به خود جلب کرد و کوشید نقطه نظرهای آنان را دریابد. حتی دین که این قدر به نظرش عجیب و بیگانه می رسید، با جرات در بحث شرکت داشت و جاستین متوجه شد که سه مرد مسن تر، با تواضع و دقت تعجب انگیزی سخنان او را گوش می دهند. آیا به خاطر آن چیزی بود که آنها از آن بی نصیب بودند؟ آیا واقعاً تقوایی را در وجود او تحسین می کردند، و در آرزوی دست یافتن به آن می سوختند؟ آیا این تقدس و تقوا اینچنین گرانبها و کمیاب بود؟ سه مردی که اینسان از همدیگر متفاوت می نمودند و با این همه نقاط مشترک بیشتری با هم داشتند. هرهارتهایم با لحنی قاطعانه گفت:
ـ دین، اگر شما قصد دارید مراسم اعتراف را انجام دهید من می توانم خواهرتان را تا هتلش ، همراهی کنم.
جاستین، ناگهان خودش را دید که همراه این مرد تنومند و قوی هیکل، از پله های مرمرین پایین می رود. بیرون در، درخشش زردگونه غروب آفتاب رم، او دست بر شانه اش گذاشت و او را به سوی یک اتومبیل مرسدس بنز سیاه بزرگ، راهنمایی کرد. راننده ای از آن پیاده شد و در را باز کرد. هرهارتهایم در حالی که به دنبال او، در اتومبیل، جای می گرفت، گفت:
ـ شما نباید اولین شب اقامت تان را در رم، تنها باشید. دین جای دیگری گرفتار است. شما خیلی گیج و خسته به نظر می رسید و بنابراین بهتر است، کسی همراهتان باشد.
به نظر نمی رسد که شما حق انتخابی به من واگذار می کنید، هرهارتهایم.
ـ من ترجیح می دهم مرا راینر صدا کنید.
ـ شما با داشتن چنین اتومبیل مجلل راننده، می بایست، شخصیت برجسته ای باشید.
ـ وقتی به عنوان رئیس جمهوری دولت آلمان غربی، انتخاب شوم آدم مهم تری خواهم بود.
ـ تعجب می کنم که تا به حال انتخاب نشده اید.
ـ دختر من هنوز خیلی جوانم.
ـ واقعاً ؟
او به پهلو برگشت و با دقت بیشتری نگاهش کرد و مشاهده کرد که پوست زیتونی رنگش، چین و چروک ندارد. پوستش به نظر جوان می رسید، و در اطراف چشمان گود رفته اش ، اثری از پوست شل و شکسته دیده نمی شد.
ـ من چاق هستم و موهای سفید دارم. ولی موهای من از سن شانزده سالگی همین طور سفید بوده اند و چاق هستم برای این که، در گذشته گرسنگی کشیده ام، من فقط سی و یک سال دارم.
جاستین در حالی که کفش هایش را از پایش در می آورد گفت:
ـ حرف تان را باور می کنم ولی برای من باز هم پیر هستید. من در اوج شکوفایی، بیست و یک ساله ام.
او لبخندزنان پاسخ داد:
ـ شما واقعاً یک اعجوبه هستید.
ـ امکان دارد. مادرم هم همین را می گوید. فقط من از تصوری که هر کدام شما، از ابراز این کلمه دارید زیاد، مطمئن نیستم . پس مقصودتان را بگویید خواهش می کنم.
ـ آیا مادرتان ، تا به حال نظرش را برایتان گفت؟
ـ اگر از او بپرسم مسلماً به طور وحشتناکی، ناراحت و خجل خواهد شد.
ـ فکر نمی کنید که ممکن است مرا هم ناراحت کنید؟
ـ به گمان من، شما هم یک اعجوبه هستید هرهارتهایم. بنابراین فکر نمی کنم که هیچ چیز بتواند باعث ناراحتی شما شود.
او از بین دندان هایش ، تکرار کرد:
ـ باشد دوشیزه اونیل سعی می کنم ، این کلمه را برای شما معنی کنم. به نظر من یک اعجوبه شخصی است که دیگران را به وحشت می اندازد، خود را از دیگران بالاتر می بیند و آنچنان قدرتی در خود حس می کند که می انگارد، هیچ کس جز خدا، قادر نیست او را مغلوب کند، چنان آدمی علی الاصول هیچ گونه قید و بند اخلاقی هم ندارد.
او معترضانه گفت:
ـ ممکن نیست، این درست وصف خود شماست. من در زیر بار وجدان و اخلاقیات خموده شده ام؛ چون خواهر دین هستم.
ـ اما هیچ شباهتی به او ندارید.
ـ این دیگر بیشتر باعث تأسف است.
ـ چهره او با شخصیت شما جور در نمی آید.
ـ حق با شماست. ولی اگر چهره او را داشتم حتماً شخصیت دیگری برای خودم می ساختم.
ـ همه چیز بستگی به آن چیزی که ابتدا به وجود می آید دارد. نه؟ تخم مرغ یا مرغ. کفش هایتان را بپوشید، می رویم قدم بزنیم.
هوا گرم بود و شب فرا می رسید. و هر جا قدم می نهادند، خیابان ها مملو از جمعیت بود. موتورسیکلت ها، فیات های کوچک قراضه و پر سر و صدا، سه چرخه های موتوری، همانند مستی قورباغه که از خطر می گریزند، در خیابان ها سرازیر بودند. سرانجام او در کنار حیاطی که گذشت زمان سنگ فرش های آن را سائیده و صیقل داده بود، توقف کرد و جاستین را به سوی رستورانی که آنجا بود، راهنمایی کرد و گفت:
ـ مگر این که، هوای آزاد را ترجیح بدهید.
ـ با در نظر گرفتن آن که می خواهید به من غذا بدهید، برایم، داخل، خارج یا بین آن، هیچ فرقی ندارد.
ـ اجازه می دهید برای شما سفارش بدهم؟
چشمان کم رنگ برقی زدند. آنها خسته ولی همچنان مبارزه جو بودند.
ـ من تصور نمی کنم که این اقتدار ابر مردانه شما را چندان تحسین کنم. از این گذشته، چطور می توانید سلیقه مرا در مورد غذا بدانید.
او زمزمه کنان گفت:
ـ بسیار خوب در این صورت، به من بگویید چه چیزی دوست دارید خیالتان راحت باشد. رضایت شما فراهم خواهد شد. ماهی؟ گوشت گوساله؟
ـ صلح و صفا؟ باشد با هم راه می آییم. من یک پاته، چند دانه اسکامپی ( نوعی خوراک دریایی Scampis ) و یک بشقاب بزرگ سالتیمبوکا ( Saltimbocca ) می خواهم و برای دسر هم یک کاساتا ( نوعی بستنی ایتالیایی Cassata ) و بعدش هم یک کاپوچینو ( نوعی شیر قهوه ایتالیایی Cappaccino ) . حالا خودتان دستور آن را بدهید. او همچنان با خوش خلقی گفت:
ـ می بایستی یک سیلی بهتان بزنم.
صورت غذا را بدون آن که در آن تغییری دهد، به پیشخدمت سفارش داد. زبان ایتالیایی را به خوبی صحبت می کرد.
جاستین در تمام مدت شام، ساکت مانده بود زیرا آنقدر گرسنه بود که نمی خواست، وقت را با صحبت از دست بدهد، و هنگام صرف قهوه از او پرسید:
ـ شما ادعا می کردید که من و دین هیچ گونه شباهتی با هم نداریم. آیا واقعاً در هیچ چیز به او شبیه نیستم؟
راینر سیگاری برایش روشن کرد و سیگار خودش را هم روشن کرد و خود را روی صندلی جا به جا کرد، تا بهتر بتواند، در او دقیق شود و در همان حال، اولین ملاقاتش را با دین، در چند ماه خویش به خاطر آورد. کاردینال دوبریکاسار، ولی چهل سال جوان تر. در همان لحظه متوجه شباهت فوق العاده شده بود و سپس شنیده بود که این دو دایی و خواهرزاده هستند.

بله، شباهت هایی وجود دارد و این، پیش تر به حالت ها مربوط است، تا خطوط چهره بخصوص در اطراف چشم ها و دهان. با این همه، شما مانند دین، به دایی خودتان، کاردینال شباهتی ندارید.
ـ دایی ام، کاردینال؟
ـ مگر کاردینال دوبریکاسار دایی شما نیست، من مطمئنم که به من این طور گفته بودند.
ـ این کرکس پیر؟ نه خدا را شکر، او هیچ گونه خویشاوندی با ما ندارد.او فقط زمانی که من هنوز به دنیا نیامده بودم، کشیش شهر ما بود و از همان وقت روابط دوستانه ای با خانواده، برقرار کرد.
دختر کوچک بیچاره، با همه هوش سرشارش خیلی خسته می نمود و ده سال فاصله سنی، انگار صد سال شده بود. راینر او را همانند کودکی تلقی می کرد بله او درست مثل یک کودک بود که نمی خواست با حقایق رویاروی شود. زیرا که این اوضاع دنیایی را که او برای خودش ساخته بود و آن طور آزمندانه، از آن مراقبت می کرد، در هم می ریخت. راینر چطور می بایست خطایش را جبران کند؟ می بایست به آهستگی و مهارت، ولی نه یکباره، موضوع صحبت را، تغییر دهد.
پس با لحنی عادی گفت:
ـ این خیلی چیزها را روشن می کند. پس به این دلیل است که...
ـ که چه؟
ـ که شباهت کاردینال و دین، فقط در چیزهای کلی خلاصه می شود. قد، رنگ، استخوان بندی و ... شباهت بیشتری وجود ندارد.
جاستین با آرامش پاسخ داد:
ـ آه. مادربزرگم، می گفت که پدر ما، خیلی به کاردینال شباهت داشته.
ـ شما هیچ گاه پدرتان را ندیده اید؟
ـ نه، حتی عکسش را هم ندیده ام. مادرم و او ، قبل از تولد دین، از هم جدا شدند ( اشاره ای به پیشخدمت کرد) لطفاً یک کاپوچینوی دیگر برایم بیاورید.
ـ آه جاستین شما واقعاً جسور هستید. اقلاً بگذارید، من برای شما سفارش بدهم.
ـ نه، البته که نه، من خودم کاملاً قادرم به تنهایی فکر کنم و محتاج کس دیگری نیستم برای این که دائماً به من بگوید که چه می خواهم و چه وقت آن را می خواهم.
ـ لعاب را بتراشید و... سرکش را کشف کنید. این چیزی است که دین می گفت.
ـ حق با اوست. آه اگر بدانید از این که مرا لوس کنند و مواظبم باشند، چقدر بیزارم. من دوست دارم هر طور می خواهم رفتار کنم، و اصلاً دلم نمی خواهد که برای من تکلیف تعیین کنند. من از کسی انتظار لطف و حمایت ندارم و ملاحظه کسی را هم نمی کنم.
او به خشکی پاسخ داد:
ـ بله می بینم، بگویید ببینم چه چیز شما را این طور سرکش ، و آشتی ناپذیر بار آورده هرتسشن ( به آلمانی به معنای عزیز دلم است Herzchen ) ؟آیا علتش خانواده است؟
ـ صادقانه بگویم، نمی دانم. در خانواده ما تعداد زنان کمتر از آن است که، بشود علت آن را دقیقاً فهمید.
ـ به جز در نسل شما، دین، تنها پسر است.
ـ بله ولی این شاید به خاطر آن است که، مادرم، پدرم را ترک کرده و پس از آن هم نخواسته ازدواج کند. او با تمام وجودش یک کدبانو است! و همیشه آرزو داشت که زندگی زناشویی موفقی داشته باشد.
ـ آیا به شما شباهت دارد؟
ـ فکر نمی کنم.
ـ همدیگر را دوست دارید؟
ـ مامان و من؟ ( بدون هیچ کینه ای لبخند زد. درست همانند مادرش، وقتی کسی از او می پرسید که آیا دخترش را دوست دارد ) خیلی مطمئن نیستم که همدیگر را دوست داشته باشیم. ولی چیزی بین ما هست. شاید فقط یک وابستگی خونی باشد ( نگاهش به تیرگی گرایید ) من همیشه آرزو داشتم که او، همان طور که با دین، صحبت می کند با من حرف بزند، و روابطی به همان خوبی برادرم، با او داشته باشم. ولی مسلماً تقصیر یکی از ما دو نفر است. شاید مقصر اصلی من باشم. چون او از من خیلی بهتر است.
ـ من او را نمی شناسم و بنابراین نمی توانم، صحت و سقم گفته هایتان را تأیید کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که من شما را همان طور که هستید، قبول دارم و دلم نمی خواست، هیچ چیز در شما عوض شود، حتی این سرکشی و لجبازی مسخره.
ـ آه شما واقعاً لطف دارید، بخصوص پس از این رفتار ناشایسته ام. من واقعاً به دین شباهتی ندارم. درست است؟
ـ دین به هیچ کس، در این جهان، شباهت ندارد.
ـ می خواهید بگویید که او، به این دنیا تعلق ندارد؟
ـ بله شاید ( به جلو خم شد و در پرتو ضعیف شمع قرار گرفت ) من کاتولیک هستم و مذهب تنها چیزی است که هیچ گاه به من خیانت نکرده است. من دوست ندارم از دین حرف بزنم. زیرا که معتقدم که درباره بعضی مسائل نمی شود صحبت کرد. برداشت شما از زندگی و مذهب، با عقاید او تفاوت زیادی دارند.
جاستین با کنجکاوی به او خیره شده بود.
ـ قبول است راینر. هر طور میل شماست. می خواهم قراری با شما بگذارم، که ما در صحبت هایمان ، دیگر از طبیعت دین و مذهب، حرفی نزنیم.
از هنگام نخستین ملاقات راینر مورلینگ هارتهایم، با رالف دوبریکاسار، حوادث بسیاری در زندگی او رخ داده بود.
یک هفته پس از این دیدار، لشکر او را به جبهه شرق فرستاده بودند و او بقیه جنگ را در آنجا گذراند. مجروح، بی دفاع، بدون اسلحه و تدارکات در جبهه ای آنچنان ضعیف و محروم، که تنها در هر صد متر آن، یک سرباز یافت می شد. و جنگ، تنها دو خاطره در ذهن او باقی گذاشت، خاطره یک دشت و یک سرمای هراس انگیز. و چهره رالف دوبریکاسار. وحشت و زیبایی، خدا و شیطان...
او در حالی که بدنش، تقریباً یخ زده و روحش، دست خوش تلاطمی وحشتناک بود بی هیچ وسیله دفاعی، هر لحظه منتظر بود که سربازان روس، از هواپیماهایی که در ارتفاع بسیار کم، پرواز می کردند، بدون چتر نجات بر توده برف ها فرود آیند بر سینه اش می کوفت و زیر لب دعا می خواند. ولی نمی دانست به خاطر چه چیز دعا می کند، پیدا کردن گلوله برای تفنگش، فرار از دست روس ها، بقای روح، رالف مرد کلیسای سن پیر، آلمان، یا برای تخفیف دردش.
در بهار سال 1945، او همراه سایر سربازان، در جبهه لهستان شروع به عقب نشینی کردند. او تنها یک هدف داشت و آن رسیدن به منطقه اشغالی انگلیسی ها یا امریکایی ها بود. چون اگر به دست روس ها می افتاد، دیگر امید نجاتی نبود. مدارکش را پاره کرد وآنها را سوزاند. دو صلیب آهنینش را خاک کرد و لباس هایی دزدید و خود را به مقامات انگلیسی، در مرز دانمارک معرفی کرد. او را به یک اردوگاه مخصوص افراد بی خانمان، به بلژیک فرستادند. مدت یک سال، آنجا، با نان و جوشانده زندگی کرد و این تنها غذایی بود که انگلیسی های درمانده ، می توانستند به ده ها هزار کسانی بدهند که، مسؤولیت آنها را به عهده گرفته بودند. تا آن که آنها، سرانجام پی بردند که آزاد کردن آن بدبختها، از هر لحاظ به صلاح آنها بود.
دو بار، مسؤولان اردوگاه خواسته بودند او را در محظور قرار دهند. یک کشتی در بند اوستند ( Ostende ) منتظر بود تا برای استرالیا مهاجر ببرد. مدارک لازم به او داده می شد و او را مجاناً به این وطن جدید می بردند. و در عوض او می بایست، مدت دو سال، برای دولت استرالیا کار کند. و بعد از آن اختیار زندگی خودش را داشت. از کار اجباری خبری نبود و او حقوقی معادل کارش، دریافت می داشت. ولی در هر دو فرصت، او با چرب زبانی توانسته بود از زیر این پیشنهادات، شانه خالی کند. او از هیتلر نفرت داشت، ولی به وطنش علاقه داشت و از این که آلمانی تبار بود ، به هیچ وجه خجل و شرمگین نبود. به نظر او، آلمان خانه او بود، و سه سال تمام فکر بازگشت به آنجا، ذهنش را به خود مشغول داشته بود و دیگر فکر رفتن به کشورهای دیگر، که حتی زبان آن را هم نمی دانست، برایش بسیار دشوار بود سرانجام در اوائل سال 1947، خود را بدون یک شاهی در جیب، در کوچه های آخن یافت و تنها دارایی اش، اراده آهنین، برای سر و سامان بخشیدن به زندگی اش بود. او و روحش، توانسته بودند زنده بمانند و دیگر نمی خواست، به دنیای تاریک فقر و بدبختی باز گردد. در شرکت گروندیک شروع به کار کرد و به تحقیقاتی درباره الکترونیک که آن را با آشنایی ، با رادارها شناخته بود، پرداخت با این تحقیقات، او به ایده های بسیاری دست یافت. ولی از فروش آنها به شرکت گروندیک، سر باز زد و خود، به شخصه به بررسی بازار پرداخت و سپس با بیوه زنی که دو آتلیه رادیوسازی از شوهرش به ارث برده بود، ازدواج کرد. هوش او سبب شده بود که بسیار پخته تر از سنش باشد، و آلمان بعد از جنگ، امکانات و تسهیلات بیشماری، به مردان جوان و فعال، عرضه می کرد.
در سال 1951 او دو برابر قیمت کارگاه های رادیو سازی را ، به زنش انلیزها ( Annelise ) هارتهایم پرداخت و آزادی اش را به دست آورد. جون ازدواج او فقط یک ازدواج محضری بود، طلاقش از نظر کلیسا بلامانع بود و پس از آن دیگر ازدواج نکرد. رنجی که مرد جوان، در موقعیت وحشت انگیز یخ زده جبهه روسیه متحمل شده بود، روح و شور زندگی را در او نابود نکرده بودولی هر گونه نرمش و ملایمت را در وجودش کشته بود و در عوض استعدادهای دیگر او را شکوفا کرده بود. تیزهوشی، پشتکار و قاطعیت . مردی که چیزی را برای از دست دادن ندارد، می تواند همه چیز به دست آورد و هیچ چیز نمی تواند او را برنجاند. این به هر حال چیزی بود که او دائماً با خود تکرار می کرد.در واقع او به کشیشی که در سال 1943 در واتیکان ملاقات کرده بود شباهت زیادی داشت. او نیز همانند رالف دوبریکاسار، در حین انجام یک کار می دانست که به درستی عمل نمی کند. ولی این فکر، حتی یک لحظه هم او را از انجام آن باز نمی داشت و این سبب می شد که موفقیتش را ، در ازای رنج، و نوعی شکنجه روحی، به دست آورد.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
... به نظر خیلی از مردم، او بهای گزافی پرداخته بود ولی خودش معتقد بود که این موفقیت به رنج های تحمل شده، می ارزید.
روزی او رئیس جمهور آن کشور خواهد شد و از آن سرزمین، چیزی خواهد ساخت که همیشه آرزو داشت. قوانین آریایی و لوتری را از میان می برد و به جای آن قوانینی مردمی تر و آزادتر بر این کشور، جاری می کند. چون نمی توانست به خود قول بدهد که دیگر خطایی از او سر نزند، بارها از مراسم اعتراف و توبه سر باز زده بود. ولی سرانجام شخصیت او و مذهبش به نوعی تفاهم و آشتی رسیدند و یکجا شدند. تا آن که ثروت و قدرت به تدریج احساس گناهکاری را در او ضعیف گرداند و توانست به ندامت و توبه ای واقعی راه یابد.
در سال 1955 او یکی از ثروتمندترین و پرقدرت ترین مردان آلمان غربی جدید محسوب می شد و به پارلمان راه یافته بود. پس طبق قرار قدیمی به رم برگشت تا کاردینال دوبریکاسار را ملاقات کند و نتیجه نهایی دعاهای او را نشانش دهد. بعدها او نتوانست به خوبی از این ملاقات نتیجه گیری کند چرا که از آغاز تا پایان دیدار حواسش متوجه یک چیز بود. او رالف دوبریکاسار را مأیوس گردانده بود. و این را بدون آن که دلیلش را بپرسد، فوراً دریافته بود. هنگام خداحافظی کاردینال به او گفته بود:
« من دعا کرده بودم که شما خیلی بهتر از من باشید، چون خیلی جوان بودید، و این را بدانید هیچ هدفی وسیله را توجیه نمی کند. ولی من تصور می کنم که بذر شکست ما، قبل از تولدمان کاشته شده » آن وقت، راینر هنگام بازگشت به هتل گریه کرده بود. ولی وقتی آرامش خود را باز یافته بود پیش خود اندیشیده بود، گذشته، گذشته است و از این به بعد، من همان خواهم شد که او، انتظار دارد. او گاهی موفق شده بود و گاه شکست خورده بود، ولی به هر حال، همواره در این راه می کوشید. رابطه دوستانه اش با بزرگان واتیکان، برایش بسیار پر ارزش بود و او هر بار که در اوج نا امیدی به تسلی خاطری احتیاج داشت، به رم می رفت. تسلی خاطری ویژه ، که منشاء آن بیش از آن که تبرک دست ها و سخنان دلپذیر و آرامش بخش باشد، مرهمی بود که از روح آنها سرچشمه می گرفت، گویی که آنها رنج او را واقعاً در می یافتند.
اکنون او پس از آن که، جاستین را به پانسیونش رسانده بود در شب گرم رم، قدم می زد و با خود می اندیشید که او همواره مدیون این دختر جوان خواهد بود. در جلسه بعد از ظهر او ناظر بود که دختر جوان با چه شهامتی با این آزمون دشوار رو به رو شده بود. و این، نوعی احساس همدردی و علاقه نسبت به او در دلش ایجاد کرده بود. او توانسته بود با وجود غرور جریحه دار شده اش با خونسردی با آنها مقابله کند. آیا آنها این را فهمیده بودند؟ داشتن دختری همانند جاستین مایه غرور و افتخار او بود. ولی او دختری نداشت. پس او را از دست دین ربوده بود و با خود برده بود تا عکس العمل هایش را پس از این تجمع مذهبی در یابد، که حضور برادرش آن را دشوارتر می گرداند. برادری که دیگر با او بیگانه بود و هیچ گاه نمی توانست ، جزئی جدایی ناپذیر از زندگی او محسوب شود.
خدای راینر خدایی بسیار بخشنده بود. او بی ایمانی جاستین را می بخشید، همان گونه که بی احساسی راینر را، و قفل محکمی را که او بر دریچه احساسات و عواطفش نهاده بود. مدت زمانی او از فکر این که ممکن است برای همیشه کلید این قفل را گم کرده باشد دستخوش جنون شده بود... سیگارش را بر زمین انداخت، و لبخند زد. کلید... بله گاهی کلیدها اشکال غریبی به خود می گیرند. شاید که حلقه ای از این زلف سرخ رنگ، برای گشودن این قفل کافی بود. شاید که در سالنی سرخ رنگ، خداوند، کلیدی که آن نیز، رنگ سرخ داشت به او عطا کرده بود...
روزی کم دوام که بیشتر از لحظه ای نپاییده بود. او به ساعتش نگاه کرد و متوجه شد که هنوز دیروقت نیست. او می دانست که مردی که از هنگام بیماری پاپ، در واتیکان اهمیت ویژه ای یافته، هنوز بیدار است، زیرا او عادت داشت همانند گربه اش دیر بخوابد. لحظه ای چهره مرتاضانه و رنگ پریده مردی را که طی این همه سال، در زیر تاج پاپ درخشیده بود، در نظر آورد و و به سکسکه ها و ناله هایی که اتاق کوچک را در قصر گاندولفو پر می کردند، اندیشید. بله پاپ بزرگی در می گذشت. اگر او آلمان ها را دوست می داشت، اگر او علاقه داشت که در اطرافش به زبان آلمانی سخن بگویند، چه اهمیتی داشت.
این به راینر مربوط نبود. ولی در این لحظه ، فکر کردن به کاستل گاندولفو، درد او را دوا نمی کرد. او می بایست با شخص دیگری سخن بگوید. پس از پله هایی که به سالن سرخ رنگ منتهی می شد، بالا رفت تا با ویتوریو اسکاربانزا کاردینال دی کونیتی ورکزه صحبت کند. کسی که شاید پاپ آینده بود. شاید هم نه.
سه سال بود که او آن چشمان سیاه پر مهر و زیرک را ، که دوست داشتند قبل از هر چیز به چیزهایی که مورد توجه شان بود، خیره شوند، زیر نظر داشت، و او بهتر از کاردینال دوبریکاسار می توانست پاسخ گوی سؤالش باشد.


جاستین در حالی که پیشنهاد پرتاب سکه را در چشمه تروی ( چشمه معروف در شهر رم Trevi ) رد می کرد گفت:
ـ من هرگز تصور نمی کردم که روزی چنین چیزی بگویم. ولی خدا را شکر که ما به دروگیدا می رویم، ما قرار بود به فرانسه و اسپانیا سفر کنیم، در حالی که هنوز در رم هستم. جایی که خودم را مثل یک ناف، بیهوده حس می کنم.
ـ هوم. پس شما هم به بیهودگی ناف ها اعتقاد دارید. به نظرم می رسد که سقراط هم با شما هم عقیده بود.
ـ سقراط؟ یادم نمی آید، عجیب است! من فکر کردم که تقریباً همه آثار افلاطون را خوانده ام.
ـ بله او کاملاً به بیهودگی ناف عقیده داشت، و برای اثبات نظرش ناف خودش را کند و آن را دور انداخت.
جاستین با لب های لرزان پرسید:
ـ بعد چه پیش آمد؟
ـ ردایش بر زمین افتاد.
ـ چه شوخی بی مزه ای. به علاوه در آن عهد، در آتن، کسی ردا به تن نمی کرد. ولی من احساس نامطبوعی دارم که داستان شما می خواهد یک نتیجه اخلاقی داشته باشد ( او حالت جدی اش را به دست آورده بود ) چرا وقت تان را با من تلف می کنید رین ؟ ( Rain )
ـ احمق کله شق. لا اقل از ناقص کردن اسم من دست بردارید.
جاستین در حالی که با حالتی اندیشناک، فواره و حوض کثیف و سرشار از سکه را می نگریست گفت:
ـ پس شما نمی فهمید. آیا تا به حال به استرالیا رفته اید؟
لرزشی در شانه های راینر پدید آمد.
ـ دو بار نزدیک بودم بروم ولی هر بار موفق شدم از زیرش شانه خالی کنم.
ـ خوب، پس اگر رفته بودید معنی حرف مرا درک می کردید. اسم شما وقتی به شیوه من تلفظش کنند، برای استرالیایی ها، نامی سحرآمیز است. می دانید که در انگلیسی رین به معنای باران است حیات و زندگی در کویری خشک.
سیگار راینر از دستش افتاد.
ـ جاستین نکند عاشق من شده اید؟
ـ واقعاً که مردها چقدر می توانند پرمدعا باشند. متأسفم که مأیوس تان می کنم ولی نه، ( سپس برای تلطیف تأثیر خشونت بار گفته اش، دستش را در دست او لغزاند و آن را فشرد) احساس خیلی بهتری است.
ـ چه چیز بهتر از عاشق شدن است؟
ـ به نظر من تقریباً همه چیز. من هرگز نمی خواهم به این صورت به کسی وابسته و محتاج شوم.
ـ شاید حق با شما باشد. و اگر زودتر از موقع پیش بیاید موجب دردسر است. خوب پس بهتر از آن چه چیز است؟
ـ یافتن یک دوست ( دستش را نوازش کرد ) شما دوست من هستید، این طور نیست؟
بله ( لبخند بر لب، سکه ای به سوی چشمه پرتاب کرد ) من می بایست دست کم هزار مارک آلمان در طی سال ها، نثار این چشمه کرده باشم. فقط برای اطمینان به این که خواهم توانست همیشه گرمای جنوب را در وجودم احساس کنم. گاهی در کابوس هایم هنوز احساس یخ زدگی می کنم.
ـ شما می بایست ، گرمای جنوب واقعی را احساس کنید. 45 درجه در سایه، اگر سایه ای باشد.
ـ برای همین است که شما هیچ وقت گرم تان نیست؟
لبانش به خنده ای خاموش از هم باز شد. مانند همیشه واکنشی از زمانی دور، وقتی که یک خنده واقعی و پرصدا می توانست سرنوشت ساز باشد.
جاستین طبق عادت کفش هایش را در آورده بود. و راینر وحشت زده، او را می دید که با پای برهنه روی آسفالت داغی که می شد روی آن تخم مرغ ، نیمرو کرد، راه می رفت.
ـ بچه کثیف. کفش هایتان را پایتان کنید.
او مغرورانه گفت:
ـ من استرالیایی هستم. پاهای ما پهن تر از آن هستند که در کفش راحت باشند، و این به خاطر آن است که ما هیچ گاه در استرالیا سرمای واقعی نداریم و اغلب پا برهنه راه می رویم. من قادرم به راحتی از روی یک زمین پرخار بگذرم و بعد خارها را بدون احساس دردی از پایم درآورم. شاید حتی قادر باشم روی ذغال سرخ هم راه بروم.
سپس ناگهان موضوع صحبت را تغییر داد:
ـ راینر آیا زن تان را دوست داشتید؟
ـ نه.
ـاو شما را دوست داشت؟
ـ بله، او دلیل دیگری برای ازدواج با من نداشت.
ـ بیچاره ، شما از او استفاده کردید و بعد هم ولش کردید.
ـ آیا این مرا از چشم شما می اندازد؟
ـ نه فکر نمی کنم. در واقع موجب تحسین من هم می شود. ولی من دلم به حال او می سوزد.

... و مرا در عقیده ام برای آن که هرگز، به چنین عمل احمقانه ای دست نزنم، استوارتر می کند.
راینر حیرت زده پرسید:
ـ مرا تحسین می کنید؟
ـ بله، من در شما آن چیزی را که ظاهراً مورد توجه زن تان بوده جست و جو نمی کنم به عنوان یک دوست به شما علاقه دارم ولی او عاشق شما بود. شما شوهرش بودید.
او اندکی اندوهگین شده سپس گفت:
ـ هرتسشن، فکر می کنم که آدم های جاه طلب، هیچ چیز خوشایندی برای زنان نداشته باشد.
ـ شاید به خاطر آن است که اغلب با زنانی از نوع توسری خور، رو به رو می شوند. زنان بیچاره ای که دائماً می گویند بله عزیزم، نه عزیزم، چه کار می توانم برایت انجام دهم عزیز دلم و غیره و غیره. من اگر زن شما بودم بهتان می گفتم که بروید گم شوید. ولی من شرط می بندم که او هرگز چنین چیزی به شما نگفته باشد.
او با لب های لرزان تأیید کرد.
ـ نه بیچاره آنلیز از آن زن های فداکار بود و سلاح هایش هم برندگی کمتری داشتند. به علاوه او هرگز با این صراحت و وضوح حرف نمی زد.
گوش های بزرگ جاستین، همانند انگشت های نیرومند به لبه چشمه چسبیده بودند. از جایش بلند شد و گفت:
ـ در هر حال باید اذعان کرد که رفتار شما با او خوب بوده است. خود را از دستش خلاص کردید و او هم حتماً بدون شما خیلی راحت تر است. با این که، ممکن است خودش این را نداند. در حالی که من می توانم همیشه شما را نگاه دارم، چون به شما دل نبسته ام.
ـ عجب سنگدل هستید. به علاوه، چطور همه این چیزها را در مورد گذشته من می دانید؟
ـ از دین پرسیده ام. البته او فقط وقایع را برایم تعریف کرده ولی من خودم نتیجه گیری لازم را از آن کرده ام.
ـ با همه تجربه هایی که تا حالا داشته اید مسلم است. چه آدم گزافه گویی هستید. می گویند که شما بازیگر خوبی هستید. ولی برای من مشکل است باور کنم، چطور ممکن است بتوانید احساساتی را که هرگز نشناخته اید، روی صحنه نشان دهید. از نظر عاطفی شما از بیشتر دختربچه های پانزده ساله هم عقب ترید.
او از لبه چشمه پایین جست. روی دیواره نشست و خم شد و کفش هایش را پوشید و با حالتی گرفته، مچ پاهایش را تکان داد.
ـ اوه باز هم پاهایم باد کرده اند.
کوچک ترین نشانه ای از تأثیر سخنان راینر بر چهره اش نبود. می شد تصور کرد که اگر می خواست می توانست انتقاداتی را که درباره او گفته می شد، نشنیده بگیرد. و لابد تا به حال چقدر از آنها شنیده بود!
سرانجام سکوت را شکست و گفت:
ـ پاسخ به سؤال مشکل است. بالاخره من باید بتوانم ، وگرنه روی صحنه به این خوبی نمی بودم. درست است؟ اما خارج از تئآتر زندگی من حالت یک... یک انتظار را دارد. و من خودم را نگاه می دارم. ما همیشه مقدار محدود دارایی ، برای خرج کردن داریم. و توانایی مان در آنچه که می توانیم، از خودمان مایه بگذاریم، محدود است. این طور فکر نمی کنید؟ ولی روی صحنه من خودم نیستم. یا بهتر بگویم مجموعه ای از من های پی در پی هستم. ما همه انبوهی از من های متفاوت در وجودمان پنهان داریم. و بازیگری قبل از هر چیز یک نوع ادراک است و احساس پس از آن می آید. یکی آن دیگری را آزاد می سازد و تصفیه می کند. و این چیزی بیشتر از گریه، فریاد یا یک خنده به جا است و این احساسی فوق العاده است که انسان خود را در جلد یک من دیگر تصور کند، در وجود شخص دیگری که اگر موقعیت اجازه می داد شاید می توانستیم او باشیم. نکته اصلی اینجاست، نه آدم دیگری شدن بلکه یکی شدن با نقش، آن چنان که شخصیت نقش به بازیگر مبدل شود. و او من می شود ( ناگهان ایستاد، انگار هیجانش بیشتر از آن بود که ، بی حرکت بماند ) تصور کنید سال ها بعد من می توانم به خودم بگویم « من جنایت کرده ام » ، خودکشی کرده ام، دیوانه شده ام، انسان هایی را نجات داده ام، یا آنها را نابود کرده ام... اوه امکانات پایان ناپذیرند.
ـ بله و شما همه این نقش ها را بازی خواهید کرد. و همه آنها شما خواهند شد... ( از جایش بلند شد و دوباره دستش را گرفت ) بله، جاستین حق با شماست، شما نمی توانید دارایی تان را در خارج از صحنه خرج کنید، هر کسی دیگر شاید، ولی در مورد شما آن قدرها مطمئن نیستم.

ساکنان دروگیدا، با اندک نیروی تخیل می توانستند تصور کنند، که رم و لندن چندان دورتر از سیدنی نیست. و دین و جاستین هنوز بچه هایی در مدرسه شبانه روزی بودند. مسلماً آنها نمی توانستند مثل سابق برای هر تعطیلات کوتاه مدت، به دروگیدا بیایند ولی معمولاً سالی یک بار در ماه اوت یا سپتامبر، به آنجا سفر می کردند. و به نظر نمی رسید که خیلی عوض شده باشند. آنها خیلی جوان بودند. و مهم نبود که پانزده یا شانزده ساله یا بیست و دو یا بیست و سه ساله باشند. ساکنان دروگیدا، هر سال در انتظار ماه اول بهار، بودند و با این همه از گفتن جمله هایی مانند « خوب چند هفته دیگر بیشتر به آمدن شان باقی نمانده » یا « خداوندا حتی یک ماه هم نشده که آنها از اینجا رفته اند، » خودداری می ورزیدند. ولی از ماه ژوئیه، یک نوع چابکی و نشاط در حرکات همه دیده می شد، و لبخندی مداوم بر چهره ها می نشست. از آشپزخانه تا سالن و محوطه همه سرگرم تهیه هدیه و فراهم آوردن اسباب تفریح و سرگرمی های مختلف برای آنها بودند. و در انتظار این دیدار، نامه های آن دو باعث دلگرمی بود. نامه هایی که معمولاً نشانگر و منعکس کننده شخصیت آنها بود، ولی گاهی اوقات هم ضد و نقیض بودند.
مثلاً می شد انتظار داشت که دین به طور مرتب نامه بنویسد، در حالی که جاستین گه گاه جسته گریخته آنها را از حالش مطلع گرداند، که مگی هر روز دست کم برای پسرش نامه های طولانی بنویسد، که خانم اسمیت، مینی و کت در عید نوئل و به مناسبت سالروز تولدشان، برایشان کارت بفرستد، که آن مولر مرتب به جاستین نامه بنویسد و غیره و غیره... ولی اوضاع به این منوال نبود . دین واقعاً قصد این کار را داشت و مرتباً هم نامه می نوشت ، ولی اغلب فراموش می کرد که آنها را پست کند. پس اغلب پیش می آمد که دو سه ماه اصلاً خبری از او نبود و سپس ده نامه او در آن واحد به دروگیدا می رسید. جاستین پرچانه، طومارهایی از جزئیات زندگی اش می گفت که خواندن آنها خون به چهره می آورد و نگران می کرد. اما واقعاً هیجان انگیز بود.
مگی فقط هر دو هفته یک بار برای فرزندانش ، نامه می فرستاد و جاستین هرگز نامه ای از مادربزرگش دریافت نمی کرد و در حالی که او، اغلب به دین نامه می نوشت. هر یک از دایی های کشیش جوان، برای او از اوضاع زمین و گوسفندان و سلامتی دروگیدا می نوشتند. زیرا خود را موظف می دانستند که از این که اوضاع خانه، رو به راه است خیال او را، از لحاظ خانه راحت کنند. و به او اطمینان دهند که اوضاع در دروگیدا رو به راه است.
ولی احتیاجی نمی دیدند که جاستین را نیز در جریان وقایع بگذارند. به علاوه چنین نامه هایی باعث تعجب جاستین می شد.
در مورد خانم اسمیت، کت، مینی و آن مولر، نامه نگاری آنها به همان طریق پیش بینی شده بود. دریافت نامه خوشایند و نوشتن آن دشوار بود. و این در مورد همه صدق می کرد، به جز جاستین، که هرگز نامه ای را که انتظار داشت، دریافت نمی کرد نامه ای مفصل ، طولانی، و صادقانه و از طریق جاستین بود که اهالی دروگیدا، همواره در جریان زندگی دین بودند. چون که او خود هرگز در این باره چیزی نمی نوشت. به طور مثال، جاستین یک بار نامه ای به این مضمون فرستاده بود:
« رین امروز با هواپیما وارد لندن شد. و گفت که دین را هفته پیش در رم دیده است. او خیلی بیشتر از من دین را می بیند . چون در برنامه سفرهایش، همیشه اولین شهر رم است. بنابراین باید اعتراف کنم که بیشتر به خاطر دین است که، من هر سال قبل از آمدن به دروگیدا به رم می روم دین بدش نمی آید که به لندن بیاید. ولی من دلم نمی خواهد وقتی رین در رم است، دین به اینجا بیاید. و البته این خودخواهی است. ولی نمی توانید تصور کنید چقدر از مصاحبت با او لذت می برم. او یکی از آدم های نادری است که می تواند به همان اندازه دارایی ام به من جنس بدهد.
بودن با او لذت بخش است و دلم می خواهد بیشتر او را ببینم. از لحاظی شاید رین، خوش شانس تر از من است چرا که می تواند با هم مدرسه های دین ملاقات کند. ولی من نمی توانم. فکر می کنم که دین احساس می کند که اگر مرا به آنها معرفی کند، فوری همه شان را قر بزنم. یا این که آنها به من حمله کنند. آه کاش آنها مرا در لباس تازه ام، در نقش شارمیان ( Charmian ) می دیدند. این لباس واقعاً محشر است بچه ها، واقعاً یک تدا بارا ( Theda Bara ) به سبک امروزی با دو تا حلقه برنزی کوچک روی سینه ها و مقداری زیاد زنجیر طلایی و چیزی که گمان می کنم کمربند عفت باشد. در هر حال برای باز کردن آن به یک در قوطی باز کن حسابی، احتیاج داریم. با یک کلاه مویی بلند سیاه، و کرم پودر تیره روی بدن و تکه های کوچک فلزی، من واقعاً غوغا می کنم. کجا بودم...؟ آه بله، رین هفته پیش در رم بود و به اتفاق دین و دوستانش به گردش رفته بودند. رین همیشه برای این که دین را ناراحت نکند رهبری گروه را به عهده می گیرد. گویا یک شب فراموش نشدنی بوده. از زن که خبری نبوده، ناتورلیش، ولی بقیه چیزها تا دلت بخواهد. کافه ـ دانسینگ درجه سه. دین برای یک گلدان گل نسرین؟ شعر می خوانده و به مدت ده دقیقه سعی کرده بود که شعر را به خوبی به یاد آورد ولی چون نتیجه نگرفته بود، صرفنظر کرده بود و یک گل نسرین در کنج لب، به رقص پرداخته بود. ( آیا فقط می توانید دین را در این وضعیت تجسم کنید )
رین مدعی است که ، این نوع تفریحات کاری بی ضرر و در عین حال ضروری است. کار زیاد و نداشتن تفریح، واقعاً برای آنها مشکل است. موضوع زن که غیر ممکن است پس یک مستی حسابی باز هم بهتر از همه چیز است. این به هر حال چیزی است که رین ادعا می کند. فکر نکنید که این برنامه دائمی است و وقتی رین رهبری آنها را به عده دارد، مراقب شان است. بنابراین می تواند این گروه و پسر بچه های عقب افتاده را، حسابی تحت نظر داشته باشد. باید اعتراف کنم خیلی تفریح کردم وقتی که هاله مقدس دور سر برادرم را مجسم می کردم که دود می شود و به هوا می رود و او در حالی که گل نسرین در دهان دارد، مشغول اجرای یک رقص فلامنکو است ».
هشت سال طول کشید تا دین به مقام کشیش نائل آید. در آغاز اقامتش در رم، چنین مدتی، پایان ناپذیر به نظر می آمد، ولی این هشت سال، چنان به سرعت سپری شد که برای هیچ یک از اهالی دروگیدا قابل تصور نبود. هیچ کس به طور دقیق نمی دانست که او پس از ورود به آئین کشیشی چه خواهد کرد. غیر از آن که، ظاهراً قصد داشت به استرالیا باز گردد. تنها جاستین و مگی حدس می زدند که او دلش می خواهد در ایتالیا بماند. مگی که شادی پسرش را در هنگام گذراندن تعطیلات در دروگیدا به خاطر می آورد ، سعی می کرد، این فکر را از خود دور کند، او استرالیایی بود و حتماً قصد بازگشت به وطنش را داشت. در مورد جاستین ، قضیه طور دیگری بود هیچ کس تصور نمی کرد که او روزی برای همیشه، به استرالیا باز گردد. او بازیگر تئآتر بود و در استرالیا امکانات زیادی برای پیشرفتش نبود. در حالی که دین می توانست شغلش را در هر جایی، با همان علاقه و پشتکار دنبال کند.
مگی گفت:
این یک باخت واقعی است.
آن پرسید:
ـ ببخشید عزیزم چه می گفتید؟
آنها در قسمت آفتابگیر ایوان نشسته بودند و کتاب می خواندند، ولی مگی کتاب را بر روی زانوانش فراموش کرده و فکرش جای دیگری بود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
... و حرکات دو دم جنبانک را بر روی چمن، تماشا می کرد. امسال باران فراوانی باریده بود و همه جا مملو از کرم و حشره بود. و پرندگان فربه و خوشحال هیاهو به راه انداخته بودند و جیک جیک آنها از صبح تا غروب، فضا را پر می کرد.
او با صدای بلند تکرار کرد:
ـ میگویم که این واقعاً یک باخت است. یک شکست واقعی... همه آن امیدها... سال 1921، وقتی به دروگیدا رسیدیم چه کسی می توانست این وضع را پیش بینی کند؟
ـ مقصودتان چیست؟
ـ چه انتظارهایی می شد داشت؟ ده ها بچه و دست کم پنجاه نوه و حالا ببینید در چه وضعی هستیم، هال و استو مرده اند و به نظر نمی رسد که هیچ کدام از آنها که مانده اند، تصمیم به ازدواج داشته باشند. و من که نمی توانم نام کلیری ها را تداوم بخشم، تنها کسی هستم که وارثانی برای دروگیدا به دنیا آورده ام. یک پسر و یک دختر و باز می شد انتظار نوه های بسیاری را داشت اما نتیجه چیست؟ پسرم کشیش شده و دخترم شغل آزاد را انتخاب کرده. واقعاً مثل این که دروگیدا نفرین شده است.
آن پاسخ داد:
ـ من نمی بینم کجای این وضعیت غیر عادی است. به علاوه، نمی شد از برادران تان، انتظار دیگری داشت، آنها همانند کانگوروهای خجالتی، در اینجا حبس شده اند و چطور می توانند با دختری آشنا شوند، و ازدواج کنند؛ جیمز و پاتسی هم که جنگ بر آنها اثر گذاشته است.
آیا می توانید مجسم کنید که جیمز با علم به این که پاتسی نمی تواند ازدواج کند به زندگی زناشویی تن در دهد، آنها بیشتر از آن که به یکدیگر وابسته اند که بتوانند جدایی از هم را تحمل کنند. و به علاوه زمین بسیار متوقع است و همه چیز را از مردان می رباید. بخصوص وقتی که آنها ، چیز زیادی برای ارائه ندارند. مقصودم از لحاظ جسمانی است. واضح تر بگویم مگی آیا تا به حال متوجه شده اید که خانواده شما آنقدرها به لذائذ جسمانی توجه ندارند. و این حتی در مورد دین و جاستین هم صدق می کند. بعضی ها به این گونه مسائل نیاز مبرم دارند. اما این موضوع در مورد شماها صدق نمی کند با این همه، شاید جاستین سرانجام ، روزی ازدواج کند. راینر که هست. همان آلمانی که انگار جاستین به او علاقمند است.
مگی که گویی هیچ چیز تسلی اش نمی داد اظهار کرد:
ـ شما درست می گویید او علاقمند است فقط همین، گذشته از این بالاخره هفت سال است که او را می شناسد، و اگر خواسته بود الان سال ها بود که آنها ازدواج کرده بودند.
آن که جاستین را از هر کسی ، حتی فی و مگی بهتر می شناخت، پاسخ داد:
ـ این طور تصور می کنید؟ من جاستین را خوب می شناسم و فکر می کنم که جاستین از این که از روی عشق به ازدواج تن در دهد سر باز می زند و از عواقب آن می ترسد، و باید بگویم که راینر واقعاً قابل تحسین است و به نظر می رسد که خیلی خوب جاستین را درک کند. آه... نمی توانم ادعا کنم که او حتماً عاشق جاستین است . علم غیب ندارم. ولی اگر هم باشد آن قدر هوش دارد که بتواند منتظر بماند تا جاستین آمادگی روحی لازم را پیدا کند. ( به جلو خم شد و کتاب از روی زانویش ، به زمین افتاد ) اوه به این پرنده گوش کنید درست مثل یک بلبل می خواند ( سپس تصمیم گرفت آنچه را که مدت ها بود بر دلش سنگینی می کرد، بر زبان آورد ) مگی شما چرا برای شرکت در مراسم آئین کشیش شدن دین به رم نمی روید؟
مگی از لابلای دندان های فشرده به هم، پاسخ داد:
ـ من به رم نخواهم رفت، من دیگر هرگز دروگیدا را ترک نمی کنم.
ـ مگی، خواهش می کنم. خودداری شما از این سفر واقعاً دین را ناراحت خواهد کرد، ازتان تقاضا می کنم. چون شما تنها زنی هستید که بین ما هنوز به حد کافی جوان هستید؛ که می توانید با هواپیما سفر کنید و اگر نروید، هیچ زنی از دروگیدا در آن مراسم نخواهد بود. به شما قول می دهم، که اگر من می دانستم که بدن پیر من ، تاب مقاومت این سفر طولانی را دارد، یک لحظه هم درنگ نمی کردم.
ـ رفتن به رم و دیدن ادا و اصول های مسخره رالف دوبریکاسار؟ اوه من ترجیح می دادم بمیرم.
ـ آه مگی چرا آنها را تحت فشار می گذارید، او و پسرتان را ـ شما خودتان ادعا کردید که... این اشتباه خود شما بوده. پس غرورتان را فراموش کنید و به رم بروید. ازتان خواهش می کنم.
ـ آن مسأله غرور مطرح نیست ( اندکی به خود لرزید) من از رفتن به آنجا می ترسم، زیرا که به آن اعتقاد ندارم. و اصلاً قادر نیستم آن را بپذیرم. و وقتی به این مسأله می اندیشم ، پشتم می لرزد.
ـ آیا فکر کرده اید که او شاید دیگر هرگز به استرالیا باز نگردد؟ این امکان را هم در نظر گرفته اید؟ او دیگر همانند سال هایی که در مدرسه کشیشی بود تعطیلات طولانی نخواهد داشت. پس اگر تصمیم بگیرد در ایتالیا بماند، شاید شما مجبور شوید، برای دیدارش به ایتالیا بروید. مگی خواهش می کنم. بروید رم.
ـ نمی توانم. اگر می دانستید چقدر می ترسم. این دیگر ، مسأله غرور نیست. و همچنین ترس از این که، او رالف را بر من ترجیح دهد؛ و نه هیچ کدام از دلایلی که به همه می گویم. چون می خواهم به سؤالات بی شمار آنها خاتمه دهم. خدا می داند که چقدر جای این دو مرد، در وجود و قلب من خالی است. اگر یک لحظه هم تصور می کردم که آنها به من احتیاج دارند، قادر بودم. حتی اگر لازم بود پیاده به این سفر بروم. اوه دین شاید از دیدن من خوشحال شود. ولی رالف؟ او حتی وجود مرا از یاد برده. و من تا سرحد مرگ می ترسم. و در اعماق وجودم می دانم که اگر به رم بروم، حادثه ای اتفاق خواهد افتاد. بنابراین نخواهم رفت.
ـ فکر می کنید ممکن است چه اتفاقی بیفتد؟
ـ نمی دانم، اگر می دانستم شاید می توانستم بر آن غلبه کنم. ولی یک احساس است... چطور می شود بر یک احساس غلبه کرد. چون در واقع، موضوع این است که یک نوع احساس و الهام قلبی... گویی که خدایان به توطئه گرد آمده اند.
ـ شما جداً دارید پیر می شوید مگی، بس کنید.
ـ نمی توانم ، نمی توانم، یک پیرزن هستم.
ـ مسخره است. مزخرف نگویید. شما در اوج سن کمال هستید. و از سلامتی کامل هم برخوردارید و به حد کافی جوان هستید که هواپیما بگیرید.
مگی در حالی که کتابش را می بست با عصبانیت گفت:
ـ آه آن ، راحتم بگذارید.


گاهی یک گروه، با هدفی مشخص به رم روی می آورند. نه به عنوان توریست و تماشای افتخارات گذشته، در ویرانه های کنونی، و نه برای گذراندن مدتی محدود در فاصله سفر، مثلاً از فلان نقطه به همان نقطه. این گروه را یک هدف و احساس یگانه متحد می کند که برایشان غرور انگیز است. چون برای شرکت در مراسم ورود به آئین کشیشی، پسر، برادرزاده، پسرعمو یا یک دوست که در بزرگ ترین کلیسای جهان، بر پا می شود، به رم سفر می کند. آنان در پانسیون های محقر، هتل های مجلل، نزد دوستان یا خویشاوندان اقامت می گزینند. به گردش های دسته جمعی می روند، از موزه واتیکان و محراب سیکستین ( Sixtine ) کولیزه ( Colisse ) و جاده آپین ( Appienne ) و میدان کلیسا و چشمه جوشان تروی دیدار می کنند. و یا به تماشای صدا و نور می روند و در انتظار روز موعد، وقت کشی می کنند. آن وقت به آنها افتخار یک بار ملاقات خصوصی با پاپ، اعطا می شود. و رم دیگر برای آنها، چیز ناشناخته ای نخواهد بود.
این بار این دین نبود که بر طبق معمول، بر روی سکوی قطار، انتظار جاستین را می کشید. چون او کنج عزلت گزیده بود و در انتظار مراسم به عبادت مشغول بود. به جای او راینر مورلینگ هارتهایم همانند حیوانی عظیم الجثه، بر آسفالت کثیف قدم می زد. او با بوسه از جاستین استقبال نکرد، چون از این گونه تظاهرات در ملاء عام بیزار بود و فقط دستش را به دور شانه جاستین حلقه کرد و او را به خود فشرد.
جاستین گفت:
ـ شما واقعاً تمام خصوصیات یک خرس را دارید.
ـ یک خرس؟
ـ اوائل آشنایی مان حس می کردم که در شما چیزی از گوریل است. ولی با گذشت زمان فهمیدم که شما بیشتر از گوریل، به یک خرس شباهت دارید و مقایسه تان با گوریل منصفانه نبوده و دور از مهربانی بود.
ـ آیا خرس ها مهربان هستند؟
ـ راستش آنها هم حتماً صیدهایشان را به همان سرعت نابود می کنند، ولی با فشاری ملایم تر، جاستین دستش را زیر بازوی رین انداخت ) دین حالش چطور است؟ آیا قبل از این که خودش را حبس کند و به عبادت بپردازد، او را دیده اید، من واقعاً دلم می خواست کلاید را بکشم که زودتر مرخصمنکرد.
ـ دین همیشه همان آدم است.
ـ من؟ معلوم است که نه. شما خوشگل شده اید هرتسشن.
ـ سعی خودم را کرده ام. به همه خیاط های لندن، سر زده ام. آیا از دامان تازه ام خوش تان می آید؟ به این می گویند مینی ژوپ...
ـ جلو من راه بروید تا به شما بگویم.
اندازه دامان جاستین تا وسط های ران می رسید. و هنگامی که به سوی او باز می گشت، پارچه ابریشم در هوا چرخی خورد.
ـ عقیده تان چیست رین؟ آیا واقعاً باعث رسوایی است؟ من متوجه شده ام که هنوز در پاریس هم زن ها به این کوتاهی لباس نمی پوشند.
ـ هرتسشن، با ساق هایی به زیبایی ساق های شما، پوشیدن دامانی که یک میلیمتر بلندتر از این باشد، باعث رسوایی است! من مطمئنم که رمی ها نیز در این مورد با من هم عقیده اند.

به عبارت دیگر ، من در عرض یک ساعت با همه نیشگون ها، دیگر یک جای سالم در بدنم نخواهم داشت، با این همه از یک چیز تعجب می کنم.
ـ از چی؟
ـ تا به حال یک کشیش مرا نیشگون نگرفته و طی این همه سال، آمدن و رفتن هایم به واتیکان ، حتی افتخار یک نیشگون کشیشی را هم نداشته ام. بنابراین فکر کردم که با پوشیدن مینی ژوپ هنوز شاید شانس این را داشته باشم که باعث گمراهی یک کشیش بیچاره و سر به زیر، باشم.
او لبخند زد و گفت:
ـ شما می توانستید سبب گمراهی من باشید.
ـ نه واقعا؟ با رنگ نارنجی؟ من فکر می کردم که شما از من، در پیراهن نارنجی با موهای نارنجی متنفر باشید.
ـ رنگی چنان گرم آدم را به هیجان می آورد.
او در حالی که قیافه اش در هم رفته بود، زیر لب، غرولندکنان گفت:
ـ سر به سرم می گذارید...
در حالی که بر اتومبیل مرسدس بنز که بیرق کوچکی آن را مزین کرده بود، سوار می شد گفت:
ـ این پرچم کوچک به افتخار چیست؟
ـ به خاطر انتخابم در هیأت دولت.
ـ پس عجیب نیست که مجله اخبار جهانی، مقاله ای را به من اختصاص داده باشد.آیا آن را خوانده اید؟
ـ خودتان خوب می دانید که من این گونه اراجیف را نمی خوانم جاستین.
ـ من هم همین طور ولی یک نفر آن را به من نشان داد ( صدایش حالتی طنز آمیز به خود گرفت ) آن هنرپیشه معروف ایتالیایی که موهایی به رنگ هویج دارد. و با یکی از اعضای هیأت دولت آلمان غربی، روابط صمیمانه دارد، کیست؟
راینر در حالی که با آرامش پاهایش را دراز می کرد گفت:
ـ خبرنگاران نمی دانند که ما، از چه مدت طولانی همدیگر را می شناسیم.
جاستین نگاهی از سر تأیید به لباس های همراهش انداخت. کاملاً راحت، کاملاً ایتالیایی. او حالا از روش لباس پوشیدن اروپایی ها پیروی کرده و یکی از آن پیراهن های توری پوشیده بود که به ایتالیایی ها اجازه می داد پشم های سینه شان را به نمایش بگذارند.
ـ شما هرگز نباید کت و شلوار و کراوات بپوشید.
ـ آه نه چرا؟
ـ این طرز لباس پوشیدن کاملاً به شما می آید. زنجیر و مدال طلا روی یک سینه پر مو، در کت و شلوار شما شکم گنده به نظر می آیید. در حالی که در واقع این طور نیست.
لحظه ای او را با شگفتی نگاه کرد و گفت:
ـ آه چیز تازه ای می شنوم.
ـ چه چیز تازه ای؟
ـ از هفت سال پیش که شما را می شناسم، تا به حال هیچ وقت درباره وضع ظاهری من اظهار نظر نکرده بودید، و اگر هم گفته بودید، آن هم به ندرت برای انتقاد بود.
جاستین خجلت زده گفت:
ـ آه واقعاً این طور فکر می کنید؟ خدا می داند که من اغلب به شما فکر می کنم و آن هم نه به عنوان انتقاد . ( به دلیل نامعلومی جمله اش را تصحیح کرد ) مقصودم طرز لباس پوشیدن شما است.
رین جواب نداد ولی لبخندش اندیشه ای مطبوع و خوشایند را بیان می کرد. گردش با راینر، تنها لحظات آرامش و استراحت طی روزهای بسیار بود. مدتی بعد، اتومبیل بزرگی که راینر اجاره کرده بود گروه دروگیدا را که از دایی هایش تشکیل شده بود، پس از ملاقات کوتاهی با کاردینال دوبریکاسار و کاردینال دی کونیتی ورکزه ، به هتل شان رساند. جاستین از گوشه چشم، عکس العمل راینر را در برابر خانواده اش، نگاه می کرد. او تا آخرین لحظه امیدوار بود که، شاید مادرش تغییر عقیده داده و به رم بیاید و خودداری او از این سفر ضربه سختی بر او وارد آورده بود. او به خوبی نمی دانست که آیا به خاطر دین ناراحت است ، یا به خاطر نبودن مادرش؟ ولی به هر حال داییها، آنجا بودند و وظیفه او بود که از آنها پدیرایی کند. آه چقدر آنها خجالتی بودند. و چگونه می شد آنها را از هم تشخیص داد؟ هر چه مسن تر می شدند، شباهت شان به همدیگر بیشتر می شد. در رم آنها کاملاً مشخص و متمایز بودند. همانند... خوب دیگر، همانند دامداران استرالیایی که برای تعطیلات به رم آمده اند.
هر یک از آنها اونیفورم شهری مستعمرات چی های ثروتمند را به تن داشت. نیم چکمه، شلوار ساده، و کت اسپرت قهوه ای رنگ که از پشمی سنگین و پر گره دوخته شده بود و دو چاک در پهلوها داشت و به نوارها و قطعات چرم مزین بود. پیراهن سفید ، کراوات بافتنی، کلاه خاکستری با لبه پهن. این نوع لباس پوشیدن در خیابان های سیدنی، هنگام نمایشگاه کشاورزی عید پاک، چیز تازه ای نبود. ولی در رم در اواخر تابستان بسیار عجیب و غیر عادی می نمود.
جاستین می اندیشید که خدا را شکر که رین اینجاست و چقدر هم با آنها مهربان است. من هرگز فکر نمی کردم ، کسی بتواند پاتسی را به صحبت وادارد، ولی او موفق شده. آنها همه شان مثل مرغ ها پر چانگی می کنند. خداوندا از کجا توانسته بود برای آنها، آبجو استرالیایی گیر بیاورد؟ مثل این که از آنها خوشش آمده. همه چیز برای یک سیاستمدار سرمایه دار آلمانی جالب است. آخر چطور می تواند با چنین روحیه ای هنوز ایمانش را حفظ کند. تو یک معما هستی. راینر مورلینگ هارتهایم، یک معمای واقعی، دوست پاپ ها و کاردینال ها، دوست جاستین اونیل. اوه اگر این قدر زشت نبودی تو را می بوسیدم، بس که مدیون تو هستم. خداوندا، می توانم تصور کنم که بدون وجود رین، سرگردانی در شهر رم، همراه با دایی ها چقدر می توانست دشوار باشد. رین... رین. واقعاً که همانند باران پر برکتی.
رین به پشتی صندلی اش تکیه داده بود و به سخنان باب، در مورد پشم چینی با دقت گوش می داد و جاستین که می دید او همه چیز را به عهده گرفته و کاری ندارد، با کنجکاوی تماشایش می کرد. معمولاً به خصوصیات ظاهری مردم توجه زیادی نشان می داد، ولی گه گاه این دقت و باریک بینی اندکی تقلیل می یافت و می گذاشت بی آن که او قدم اول را بردارد، مردم در دلش راه یابند و در وجود او برای خود جایی دست و پا کنند. و با این همه، قدم اول برای او بسیار اهمیت داشت. چون اگر او پیش قدم نمی شد، گاه سال ها می گذشت، بدون آن که کسی بتواند در وجود او مطرح شود.درست مانند اکنون که راینر را تماشا می کرد.
همه چیز به اولین دیدارشان بر می گشت. احاطه شده توسط چند کشیش، همه ترس و اضطراب. با آن همه کوشش برای آن که خود را در میان آنها نبازد. او به طور سطحی به ظاهرش توجه کرده بود. استخوان بندی محکم، رنگ موها و چهره... و سپس وقتی او را برای شام برده بود. امکان تصحیح قضاوتش از میان رفته بود، چون دین مجبورش کرده بود که در او چیزی ورای ظاهرش کشف کند. او خیلی بیش از شکل لبانش ، به آنچه که دهانش می گفت، توجه کرده بود. و اکنون با تماشایش به خود می گفت نه او اصلاً زشت نیست. او درست به آنچه شباهت دارد که واقعاً هست. شاید آمیزه ای از بهترین و بدترین، همانند یک امپراتور رمی، عجیب نیست که او این شهر را بپرستد. این خانه معنوی اوست. چهره پهن با گونه های برجسته، بینی کوچک و کمی خمیده، ابروهای پرپشت قهوه ای رنگ که به جای پیروی از خمیدگی حدقه، راست بودند، مژگان بسیار بلند سیاه، تقریباً زنانه و چشمان زیبای تیره که اغلب پرده احساس واقعی ، آنها را می پوشاند. زیباترین قسمت این چهره مسلماً دهانش بود. لبانی نه کلفت و نه نازک، نه بزرگ و نه کوچک ، متناسب و خوش حالت، چیزی که نوعی استحکام به آن می بخشید، گویی اگر او تسلطش را از دهانش بر می گرفت، اسرار شخصیت واقعی اش را، بروز می داد.
جالب است که انسان به تحلیل و تجزیه چهره ای اینچنین آشنا، و با این همه کاملاً ناشناخته، بپردازد... او ناگهان به خود آمد، و متوجه شد که رین نیز او را می نگرد. و احساس کرد که گویی در برابر جمعیتی که سنگ در دست دارند، عریان ایستاده است. راینر لحظه ای، با چشمان گشاده و هوشیار، ولی بدون اضطراب، به او خیره شد و بعد نگاهش دوباره به طرف باب، برگشت و به صحبتش ادامه داد. جاستین تکانی به خود داد و سعی کرد به واقعیت باز گردد ولی واقعاً شگفت انگیز بود که بشود یک مرد، یک دوست دیرین را به صورت یک معشوق، به تصور در آورد، و این اندیشه هیچ گونه طغیانی در او نیانگیزد.
او بعد از آرتور لسترانج ، با مردان زیادی عشقبازی کرده بود. بی آن که همانند نخستین بار، این کار به خنده اش اندازد. آه من راه درازی را پس از آن شب فراموش نشدنی طی کرده ام. ولی آیا هیچ گونه پیشرفتی کرده ام. هم بستر شدن با مردان، بسیار مطبوع است و رین با تئوریش درباره یگانه مرد زندگی بهتر است پی کارش برود من آن یگانه مرد را نمی خواهم، پس با رین هم بستر نخواهم شد. آه نه . این خیلی چیزها را تغییر خواهد داد، و من دوستم را از دست خواهم داد. من به دوستم محتاجم و نمی توانم از او صرفنظر کنم. او را همانند دین نگاه خواهم داشت. به عنوان یک دوست، بی آن که جسمش، برایم اهمیتی داشته باشد.


کلیسای سن پیر می توانست حدود بیست هزار تن را در خود جای دهد. بنابراین آن روز ، سالن کاملاً پر نبود. در هیچ جای دنیا، آن قدر وقت، اندیشه و نبوغ، صرف آفرینش یک چنان عبادتگاهی برای خداوند نشده بود. و شکوه آن تماماً آثار غیر مذهبی قرون را از اعتبار و ارزش می انداخت. آثار برامانته ( ارشیتکت ایتالیایی 1444- 1514 Bramente ) ، میکل آنژ برنینی ( نقاش ، مجسمه ساز و ارشیتکت ایتالیایی 1598- 1685 Bernini ) ، آثاری بود که نه تنها به خداوند تقدیم شده بود بلکه افتخاری بود که به پیروزی بشر تقدیم شده بود. در جلوی محراب در زیر کونفسیو، اثر مادرنو ( ارشیتکت ایتالیایی 1556- 1629 Maderno ) آرامگاه سن پیر قرار داشت. در آنجا شارلمانی ، تاج امپراتوری بر سر گذارده بود. پژواک اصوات گذشته در میان درخشندگی لطیف نور، گویی به نجوا در آمده بودند. انگشتان نامرئی شعاع هایی از نور را، در پشت محراب بلند، صیقل می دادند و ستون های مارپیچ برنزی را، نوازش می کردند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دین بر روی پلکان دراز کشیده بود. صورتش به زمین چسبیده بود و همانند یک مرده، بی حرکت بود. به چه فکر می کرد؟ آیا دردی نهفته، دلش را به درد می آورد، چون مادرش آنجا نبود؟ کاردینال دوبریکاسار از لابلای اشک هایش به او نگریست و دانست که، رنجی در میان نیست. قبلاً بلی، بعداً مسلم است. اما اکنون از درد و رنج نشانی نبود. در درون او هیچ جایی برای هیچ کس جز خداوند نبود.
این نیز روزی از روزهای دیگر بود و به جز انجام وظیفه اش، کاری که به او محول شده بود، هیچ چیز اهمیت نداشت. خود را و زندگی را وقف خداوند کردن. و او حتماً موفق می شد . ولی چه تعداد از آنها توانسته بودند حقیقتاً موفق شوند؟ در هر حال، این در مورد او، در مورد کاردینال دوبریکاسار صدق نمی کرد. او که، مراسم ورود به آیین کشیش شدن خود را، غرق در هاله ای مقدس و سحر آمیز به یاد می آورد. او از صمیم قلب کوشیده بود و با این همه، نتوانست تمام وجودش را در این راه بگذارد.
« مراسم کشیش شدن من همانند این مراسم، با شکوه نبود. ولی من گویی، دوباره آن را زندگی می کنم. نمی دانم دین حقیقتاً چگونه انسانی است که توانسته است، با وجود همه ترس های ما ، این همه سال را در میان ما بگذراند، بی آن که کوچک ترین برخورد و درگیری، به وجود آورد. همه او را دوست دارند و او همه را دوست دارد. و حتی یک لحظه هم به ذهنش خطور نمی کند که چنین خصلتی، چیزی استثنایی است... مراسم ورود به آئین کشیشی هزاران بار در این محل اجرا شده و با این همه برای او چیزی خاص است. آه مگی، چرا برای مشاهده هدیه ای که به خداوند تقدیم کرده ای، نیامدی؟ هدیه ای که من نمی توانستم ، بدهم. چون خود وقف او بودم. گمان می کنم که به همین خاطر است که او امروز آزاد از هر گونه رنج، اینجاست. زیرا که شاید بار رنج او، بر دوش من گذارده شد. و این اشک های اوست که از چشم من فرو می ریزد. و به جای او، این منم که رنج می کشم و می بایست این چنین باشد » اندکی بعد سر برگرداند و به طرف ردیف اهالی دروگیدا، با لباس های تیره و عجیب شان نظر افکند. باب، جک، هاگی، جیمز و پاتسی. یک صندلی خالی برای مگی و سپس فرانک. موهای درخشان جاستین که در زیر تور نازک و سیاه، اندکی رنگ باخته بودند... تنها زن حاضر از گروه کلیری ها. راینر در کنار او و سپس دیگرانی که او، نمی شناخت ولی همانند کلیری ها، با تمام وجودشان این روز و این لحظه را حس می کردند.
امروز همه چیز متفاوت بود. امروز برای او روز بخصوصی بود و تقریباً این احساس را داشت که خود نیز پسری برای تقدیم به خداوند دارد. لبخندی زد و نفس عمیقی کشید. آیا ویتوریو، در حین انجام کشیشی دین، چه حالی داشت؟
دین، شاید به خاطر آن که جای خالی مادرش را واقعاً احساس می کرد، از آغاز ضیافتی که کاردینال های کونیتی ورکزه و دوبریکاسار، به افتخار او بر پا کرده بودند، جاستین را کناری کشید.
جاستین اندیشید که او در ردای سیاه و یقه سفید بلندش، واقعاً باشکوه و بی نظیر است ولی ابداً قیافه یک کشیش را ندارد و بیشتر به هنرپیشه ای می ماند که نقش کشیشی را ایفا کند، تا آن لحظه که انسان چشمانش را می دید. بله روشنایی آنجا بود. آن درخشندگی ای که مردی بسیار زیبا را، به وجودی یگانه و بی همتا مبدل می ساخت. جاستین به زمزمه گفت:
ـ پدر اونیل.
ـ هنوز باورم نمی شود.
ـ فهمیدنش مشکل نیست . من هرگز در سن پی یر ، چندان احساس راحتی نکرده ام. بنابراین می توانم مجسم کنم که تو چه حالی داشته ای.
بله تو می بایست، بتوانی آن را مجسم کنی. وگرنه قادر نبودی هنرپیشه به این خوبی شوی. ولی جاس، این از ضمیر ناخودآگاه تو بر می خیزد و قبل از آن که مجبور نباشی آن را به کار گیری، ذهنت را به خود مشغول نمی کند.
آنها به روی کاناپه کوچکی، در ته سالن نشسته بودند و کسی مزاحم شان نبود. پس از لحظه ای ، جاستین در حالی که فرانک را نگاه می کرد، که مشغول صحبت با راینر بود، گفت:
ـ خیلی خوشحالم که فرانک اینجاست. یک کشیش پیر اهل رومانی، همیشه با لحن مخصوص به خودش می گوید « اوه مرد بیچاره » و با گفتن این جمله، در صدایش، نوعی ترحم و شفقت بی نهایت، نهفته است. و عجیب است که من همیشه به فرانک این گونه، فکر می کنم. و نمی دانم چرا...
ولی جاستین این گفته را نادیده گرفت و به اصل موضوع پرداخت.
ـ مامان را باید کشت. او حق نداشت چنین کاری با تو بکند.
ـ اوه جاس، من او را درک می کنم. تو هم سعی کن او را بفهمی. اگر او از روی بدجنسی این گونه رفتار کرده بود یا به خاطر آزردن من، از آمدن سر باز زده بود، من حتماً ناراحت می شدم. ولی تو که او را خوب می شناسی و خودت می دانی، که این طور نیست. من به زودی به دروگیدا خواهم رفت، و با او صحبت خواهم کرد و علتش را خواهم دانست.
ـ من گمان می کنم، که دخترها به اندازه پسرها، در برابر مادرشان صبر و شکیبایی ندارند، ( گوشه لبانش فرو افتاد و شانه بالا انداخت ) و شاید بهتر باشد که من، هرگز خود را به عنوان مادر به کسی تحمیل نکنم.
چشمان آبی سرشار از محبت و مهربانی به او خیره شدند. جاستین احساس کرد که پوستش ، مور مور می شود.
آیا دین نسبت به او ترحم می کرد؟
دین ناگهان از او پرسید:
ـ چرا با راینر، ازدواج نمی کنی؟
او چند نفس کوتاه کشید و با لحنی ملایم گفت:
ـ او هرگز از من چنین تقاضایی نکرده است.
ـ این به خاطر آن است که ، می ترسد تقاضایش را رد کنی. ولی می شود کاریش کرد.
جاستین بی اراده دست انداخت و مثل دوران بچگی گوشش را کشید.
ـ خودت را قاطی این چیزها نکن ولگرد قلاده به گردن. نبینم که یک کلمه در این باره به او بگویی. می شنوی؟ من عاشق رین نیستم. او فقط یک دوست است. و من دلم می خواهد رابطه مان همین طور ، باقی بماند. اگر روزی به ذهنت ، خطور کرد که ، برای این جریان نذر کنی و شمع روشن کنی، قسم می خورم که فلج بشوم و چشمهایم هم چپ شوند و تو را نفرین خواهم کرد. یادت می آید این حرف، آن وقت ها، چقدر تو را به وحشت می انداخت؟
او سرش را به عقب انداخت و با قهقهه خندید و گفت:
ـدیگر فایده ای ندارد. جادوی من از تو مؤثرتر است. ولی بی خود این قدر دست و پایت را گم نکن. من اشتباه کردم، فقط همین، من تصور می کردم که چیزی بین تو و رین، وجود دارد.
ـ نه هیچ چیز وجود ندارد. بعد از هفت سال؟ می توانی مجسم کنی. واقعاً حتی مرغ ها دندان در می آورند! ( لحظه ای سکوت کرد و به نظر می رسید دنبال کلمات می گردد. و سپس تقریباً با خجالت نگاهش کرد ) من خیلی برایت خوشحالم. فکر می کنم که مامان هم اگر اینجا بود، همین احساس را داشت. فقط کافی بود که تو را در این لحظه، همین طور که اکنون هستی، ببیند. خواهی دید بالاخره او روزی خواهد فهمید.
دین با ملایمت بسیار ، چهره او را در میان دستانش گرفت و لبخندی آن چنان مهرآمیز نثارش کرد که جاستین مچ دست او را گرفت تا بتواند، این حس را در تمام ذرات وجودش، منتشر کند. گویی سال های کودکی، باز گشته بود، دست نخورده و پاک. با این همه جاستین احساس کرد، که در نگاه او سایه شکی را می بیند. نه. کلمه شک درست نبود. بیشتر می شود گفت اضطراب. او می دانست که مادرش سرانجام روزی او را درک خواهد کرد ولی گذشته از همه چیز او نیز یک انسان بود. چیزی که جز خود او، دیگران می خواستند آن را فراموش کنند.
وقتی جاستین مچ دستش را رها کرد، به او گفت:
ـ جاس می خواهم کاری برایم انجام دهی.
او با صداقت تمام پاسخ داد:
ـ هر چه که بخواهی.
ـ به من وقت داده شد تا درباره آنچه که می خواهم انجام دهم، خوب فکر کنم و من قصد دارم به دروگیدا بروم و پس از صحبت با مامان، در آنجا بتوانم با خیال راحت به آینده ام فکر کنم. من احساس می کنم که قبل از گفت و گو با او، هیچ تصمیمی نمی توانم بگیرم. ولی قبل از دیدار او... چطور بگویم.
می بایست برای رفتن به دروگیدا تمام نیرو و شهامتم را جمع آوری کنم. دلم می خواست، اگر برایت امکان داشته باشد، مدت پانزده روزی با من به یونان بیایی، و مرا به طور جدی تکان بدهی، آنقدر مرا با کارهایت ، به تنگ آوری، که دیگر تحمل حتی صدای تو را نداشته باشم و برای خلاصی از آن، در اولین هواپیما بپرم. ( لبخندی تحویلش داد ) به علاوه جاسی من نمی خواهم که تو خیال کنی که من وجود تو را از زندگی ام رانده ام. همین طور هم در مورد مامان... تو هنوز گاهی اوقات به ندای وجدانت احتیاج داری.
ـ اوه دین معلوم است که همراهت می آیم.
ـ عالی است ( دوباره لبخندی زد و با شیطنت نگاهش کرد ) من واقعاً به تو احتیاج دارم، و شنیدن جفنگ هایت، زمان خوب کودکی را به خاطر می آورد.
ـ اوه بی ادب نباشید پدر اونیل.
دستش را پشت گردنش گذارد و با رضایت به کاناپه تکیه داد.
ـ بله پدر اونیل... عالی است. و شاید پس از دیدن مامان من بتوانم همه ذهنم را وقف خداوند بکنم. فکر می کنم که تنها خواسته من این باشد: تفکر درباره خداوند.
ـ تو می بایست، فرقه ای را انتخاب کنی.
ـ امکانش را دارم و شاید این کار را بکنم. ولی من تمام زندگی را در پیش دارم و عجله ای در کار نیست.
جاستین به همراه راینر، مجلس میهمانی را ترک کرد و با او درباره برنامه سفرش، همراه دین به یونان، صحبت کرد و راینر نیز می بایست به زودی، به سر کارش به بن باز می گشت.
ـ واقعاً هم که دیگر وقتش است. به عنوان یک وزیر، این کار کردن نیست که پشت شما را خم می کند. همه روزنامه ها از شما به عنوان یک پلی بوی یاد می کنند و مدعی هستند که شما با یک هنرپیشه استرالیایی مو هویجی ، می گردید. پیرمرد هرزه.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
...او مشت گره خورده اش را به طرف بینی جاستین، نشانه گرفت و گفت:
ـ تفریحات ناچیز من، بیشتر از آنچه فکرش را می کنید، به من ضرر می رسانند.
ـ ناراحت نمی شوید که پیاده برویم رین؟
ـ نه به شرط آن که کفش هایتان را در نیاورید.
ـ من حالا دیگر مجبورم که آنها را به یاد داشته باشم. عیب مینی ژوپ پوشیدن همین است. دیگر آن دورانی گذشته که می شد به آسانی جوراب ها را از پا در آورد، و حالا نوعی جوراب شلواری، به تقلید از جوراب شلواری های تئآتر اختراع کرده اند. که بیرون آوردن آن در ملاء عام به همان اندازه غوغا بر انگیز و رسوایی آور است که داستان لیدی گودیوا. مگر این که بخواهید یک جوراب شلواری 5 لیره ای را از بین ببرم. وگرنه من زندانی کفش هایم هستم.
ـ در هر حال شما اطلاعات مرا درباره لباس های زنانه تکمیل می کنید، هم چنین لباس های زیر.
ـ چه چیزها، من شرط می بندم که شما یک دوجین معشوقه دارید و خوب می دانید چطور لباس های آنها را در بیاورید.
ـ فقط یکی و مثل همه معشوقه های شایسته این لقب، همیشه با رومبدوشامبر از من پذیرایی می کند.
ـ بگویید ببینم ، عیب است که تا به حال درباره زندگی عاشقانه شما، صحبت نکرده ایم. او چگونه است؟
ـ بلوند، 40 ساله، باد کرده، بی طراوت و دارای باد شکم.
جاستین از قدم زدن باز ایستاد و با چهره ای اندیشناک، غرولندکنان گفت:
ـ آه دستم نیاندازید. من اصلاً نمی توانم شما را با چنین زنی مجسم کنم.
ـ چرا که نه؟
شما با سلیقه تر از این هستید.
ـ هر کس سلیقه کثیف خودش را دارد عزیزم. من هیچ چیز از زیبایی یک ادونیس ندارم، چه چیزی باعث می شود شما خیال کنید که من می توانم از زنی زیبا و جوان ، دلربایی کنم و او را معشوقه خود کنم؟
جاستین تقریباً فریاد زد :
ـ برای این که قادر هستید. معلوم است که می توانید.
ـ به خاطر پول؟
ـ نه، به خاطر پول تان. باز هم مثل همیشه سر به سرم می گذارید، راینر مورلینگ هارتهایم. شما کاملاً از جذابیت تان آگاهید. وگرنه هرگز، یک مدال و زنجیر طلا بر روی یک پیراهن توری آویزان نمی کردید. زیبایی که... زیبایی که همه چیز نیست. وگرنه من هنوز در حال تردید بودم که آیا باید به دنیا بیایم یا نه.
ـ توجه و لطف شما به من، قابل تقدیر است هرتسشن.
ـچرا هر بار که با شما هستم ، مثل این است که برای رسیدن به شما می دوم و هرگز هم نمی رسم.
( عصبانیت ناگهانی اش فروکش کرد و با حالتی مبهم نگاهش کرد ) شما که جدی حرف نمی زنید. این طور نیست؟
ـ چه خیال می کنید، فکر می کنید جدی باشم؟
ـ نه، شما آدم خودپرستی نیستید. ولی خوب می دانید چقدر جذاب هستید.
ـ چه آن را بدانم یا نه، اهمیت چندانی ندارد، چیزی که مهم است این است که، شما مرا جذاب بیابید.
جاستین نزدیک بود بگوید: « البته که هستید، همان چند روز پیش بود ، که در عالم خیال شما را به عنوان یک معشوق مجسم می کردم. و بعد فکر کردم که درست نیست و بهتر است شما را به عنوان یک دوست برای خودم نگاه دارم » اگر او اندیشه اش را بیان کرده بود شاید راینر به این نتیجه می رسید که هنوز وقتش نرسیده و طور دیگری رفتار کرده بود. ولی قبل از آن که او لب به سخن بگشاید ناگهان او را در آغوش گرفت و بوسید. جاستین لحظه طولانی بی حرکت ماند. ناتوان، از هم گسیخته، له شده. در حالی که احساس می کرد نیرویی در وجودش آزاد شده و می خواهد از شادی فریاد برآورد که قدرتی هم سان خود یافته است.
دهان زیبایش، موهای پرپشت و جاندارش که می توانست وحشیانه در آنها چنگ بیاندازد. سپس راینر، چهره اش را در میان دستانش گرفت. نگاهش کرد و لبخند زد و گفت:
ـ دوستتان دارم.
جاستین دست هایش را بالا آورد و مچ دست های او را گرفت، نه با ملایمت، آن طور که مچ دین را گرفته بود. بلکه با چنان شدتی که ناخن هایش، وحشیانه در گوشت او فرو رفتند. دو قدم به عقب رفت و نفس گرفته، زیر لب غرولندکنان گفت:
ـ امکان ندارد. هیچ وقت امکان نخواهد داشت رین.
کفش هایش را از پا درآورد. به تندی خم شد و آنها را برداشت. و سپس برگشت و پا به فرار گذاشت، و چند ثانیه بعد صدای قدم های سبکش، روی آسفالت محو و از میان رفت.
نه او خیال نداشت به دنبال جاستین برود. شاید جاستین این انتظار را داشت ولی... مچ دست هایش خون آلود بود و درد داشت. آنها را یک به یک با دستمالش خشک کرد شانه بالا انداخت . دستمالش را در جیب گذارد و بی حرکت ماند. در حالی که می کوشید، تمام حواسش را روی زخم سبک دست هایش، متمرکز کند. بعد از مدتی جعبه سیگارش را بیرون آورد. یکی برداشت و روشن کرد و به آرامی به قدم زدن پرداخت. هیچ راهگذری نمی توانست، از آنچه که در درون او می گذشت، بر چهره اش نشانی بیابد. همه آنچه را که آرزو می کرد، لحظه ای در دسترسش بود... او را در آغوش گرفته بود و لحظه ای بعد از کف داده بود. کوچولوی احمق پس چه موقع می خواست بزرگ بشود، احساس کند و عکس العمل نشان دهد. ولی او قمارباز بود و آن هم از نوع محتاطش. او قبل از آن که بختش را بیازماید مدت هفت سال طولانی صبر کرده بود. هفت سال و سرانجام ، هنگامی که به اندک تغییری در احساس جاستین پی برده بود قدم پیش گذاشته بود. ولی مثل این که هنوز زود بود.
با این همه، همیشه فردایی وجود دارد، و در هر حال او به هیچ وجه قصد نداشت، جا خالی کند. اگر می توانست همیشه با او باشد، شاید سرانجام روزی موفق می شد.
خنده ای خاموش در درونش جوشید. بلوند، بادکرده، بی طراوت با باد شکم. اصلاً نمی دانست چه چیز او را وادار کرده که چنین تصویری به جاستین ارائه دهد، جز آن که شاید زن سابقش الهام بخش این خصوصیات بود. چهار تا « ب » ، مشخصات شناخته شده آدم های بلغمی مزاج.
بیچاره آنلیز که سبزه رو و لاغراندام و پنجاه ساله بود و همچون جنی در شیشه، در خود فرو رفته بود. چرا من در این لحظات به آنلیز فکر می کنم. همسر متحمل سال های دشوار. خوب حالا نوبت ما دو نفر است، فرویلن ( به آلمانی به معنای دوشیزه است Fraulein ) جاستین اونیل، خواهیم دید.
از پنجره های قصر، نوری به خارج می تابید. فکر کرد که لحظه ای برای دیدن کاردینال دوبریکاسار برود که این روزها، خیلی شکسته و خسته به نظر می رسید. شاید بتواند او را درک کند که به یک معاینه پزشکی تن در دهد. راینر احساس می کرد که دلش گرفته است. نه به خاطر جاستین. او جوان بود و هیچ شتابی در کار نبود. نه، این به خاطر کاردینال بود که ناظر کشیش شدن پسرش بود. بی آن که خود بداند.
دیروقت نبود، و هنوز جمعیت زیادی در سرسرای هتل به چشم می خورد. جاستین کفش هایش را به پا کرد و سر به زیر افکنده، دوان دوان از پله ها بالا رفت. لحظه ای انگشتان لرزانش نمی توانست، کلید را در کیفش بیابد و خواست دوباره به سرسرا برگردد ولی کلید آنجا بود و لااقل ده بار، دستش با آن تماس پیدا کرده بود... سرانجام خود را در اتاقش یافت. کورمال کورمال به تختش نزدیک شد و خود را روی آن انداخت، و به تدریج رشته افکارش را باز یافت.
با خود تکرار می کرد که این ماجرا واقعاً وحشتناک و یا یأس آور و عصبانی کننده بود. چشمانش، بدون آن که چیزی ببیند بر چهار گوش روشنی که آسمان شب در میان پنجره ایجاد کرده بود، دوخته شده بود.و گرفتار حمله عصبی شدیدی بود. دلش می خواست فریاد بزند، گریه کند... نه دیگر هرگز نمی توانست همانند گذشته باشد. و مسأله غم انگیز همین بود.
از دست دادن عزیزترین دوست واقعاً اسفناک بود. کلماتی خالی از معنی و بی ربط از ذهنش می گذشت. ناگهان پی برد که چه چیز او را اینقدر ترسانده و مجبورش کرده بود که آن گونه، از دست رین بگریزد. گویی او به جای بوسیدن، قصد کشتنش را داشت. رویارویی با حقیقت. بله. احساس داشتن خانه ای از آن خود. چون او همان طور که از بار مسؤولیت عشق شانه خالی می کرد، از تشکیل خانواده متنفر بود. چرا که می ترسید این امر آزادیش را از او بگیرد عشق به هم چنین و تازه این همه اش نبود. حتی اگر این اعتراف دشوار بود، او مطمئن نبود که قادر به دوست داشتنش باشد. اگر می توانست ، شاید تا به حال دست کم یک بار خودداری اش را از دست داده بود.
خم شد و پیشانی اش را بر سردی مطبوع میز کنار تخت، قرار داد. چهره اش غرق در اشک بود. برای همین بود که او آنقدر دین را دوست داشت. چون تنها او بود که جاستین واقعی را می شناخت و با این همه دوستش داشت. حتماً به خاطر هم خونی ، خاطرات ، رنج ها و شادی های مشترک شان بود، در حالی که راینر یک غریبه بود، و همانند دین، به او وابسته نبود. هیچ چیز او را مجبور نمی کرد که دوستش داشته باشد. بینی اش را بالا کشید ، دستی به صورتش کشید. شانه بالا انداخت و کوشید تا غصه هایش را به گوشه تاریکی از مغزش براند. او می دانست که می تواند. در تمام زندگی اش کوشیده بود که این امر را به حد کمال انجام دهد. ولی این، مستلزم یک کوشش بی وقفه بود. دستش را دراز کرد و چراغ را روشن کرد. یکی از دایی ها می بایست پاکتی را در اتاقش گذارده باشد. پاکت آبی رنگی با تمبر ملکه الیزابت دوم، روی میز کنار تختش بود :
« کلاید دالتنهایم رابرتز چنین نوشته بود:
« جاستین عزیز به لندن باز گرد....
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
« جاستین عزیز، به لندن باز گرد. فوراً به تو احتیاج داریم. نقشی است که هنوز برای فصل آینده به کسی واگذار نکرده ایم. فکر می کنم که ممکن است، برایت جالب باشد. با ایفای نقش دزدمونا ( Desdemona ) چطوری؟ همراه با مارک سیمپسون ( Marc Simpson ) در نقش اتللو ( Othello ) تمرین ها، از اول هفته آینده شروع خواهد شد. و این در حالی است که این نقش، برایت جالب باشد.
دزدمونا؟ بازی کردن نقش دزدمونا در لندن با مارک سیمپسون در نقش اتللو؟
این بزرگ ترین شانس یک زندگی است. شادی و هیجانش چنان اوج گرفت که صحنه درگیری اش با رین همه، معنایش را از دست داد. یا بهتر بگوییم معنای دیگری به خود می گرفت. شاید اگر می توانست خیلی احتیاط کند، می توانست عشق رین را نگاه دارد. یک هنرپیشه معروف گرفتارتر از آن خواهد بود که بتواند تمام وقتش را ، صرف عشاقش کند. بله، بازی به زحمتش می ارزید. اگر روزی او می بایست واقعیت را بشناسد، جاستین می توانست دوباره عقب نشینی کند. برای نگاه داشتن رین، بخصوص این رین جدید او حاضر بود به هر کاری دست بزند، غیر از نشان دادن چهره واقعی اش. بلی... در انتظار آن روز، باید چنین خبر بزرگی را جشن گرفت. او هنوز نیروی رویارویی با رین را در خود نمی دید. ولی دیگران می توانستند در این شادی او سهیم باشند. کفش هایش را به پا کرد و به سوی آپارتمان دایی ها به راه افتاد. هنگامی که پاتسی در را به رویش گشود در آستانه در ایستاد. دست هایش را از هم باز کرد و با چهره ای درخشان از شادی اعلام کرد:
ـ گیلاس هایتان را بلند کنید. من به زودی دزدمونا خواهم بود.
لحظه ای سکوت برقرار شد. سپس باب با لحنی پرشور اظهار کرد:
ـ باز هم از داستان های مخصوص جاستین.
از شادی اش کاسته شد، و به جای آن خوشحالی اش، به هیجانی غیر قابل کنترل مبدل شد، خنده کنان خود را بر مبلی انداخت و به دایی هایش خیره شد. چه مردان جذابی. مسلم است، خبری که برایشان آورده بود برای آنها اصلاًمعنایی نداشت.آنها حتی نمی دانستند دزدمونا چه کسی است. و اگر برای اعلام خبر عروسی اش آمده بود جواب باب تقریباً همان گونه بود.
از هنگامی که به خاطر می آورد، آنها جزیی از زندگی او بودند. و او بدبختانه آنها را نیز ، همانند هر چه که به دروگیدا مربوط می شد از زندگی اش کنار گذاشته بود. دایی ها، اعضای ساده یک گروه که به خانه می آمدند و از آن خارج می شدند و محجوبانه به او لبخند می زدند و اگر گاهی مجبور بودند با او صحبت کنند می کوشیدند زودتر گفت و گو را تمام کنند. نه این که آنها از او خوش شان نمی آمد، نه، او اکنون این را می فهمید فقط آنها او را بیگانه به حساب می آوردند و همین سبب حجب آنها بود.
با این همه در این دنیای دیگر، شهر رم که آن نیز برای آنها بیگانه بود و برای جاستین دنیایی آشنا، او بهتر می توانست آنها را درک کند. در حالی که کشش و محبتی نسبت به آنها احساس می کرد ، چهره های فرسوده از کار، و خندان، آنها را یک یک از نظر گذراند. باب نمونه زنده اتحاد و پیوستگی، سرپرست مهربان و ملایم دروگیدا، جک سایه باب، شاید برای آن که هر دو نفر توافق کامل داشتند، بعد هاگی که شیطان تر از آن دو بود، با این همه آن قدر به آنها شبیه بود، جیمز و پاتسی که گویی پشت و روی یک چیز واحد بودند. و فرانک ستمدیده که گویی تنها کسی بین آنها بود، که گرفتار ترس و نا امنی شده بود همه چیز به جز جیمز و پاتسی، اکنون موهای خاکستری داشتند. موهای باب و فرانک سپید شده بود اما با این همه از زمان کودکی او چندان تفاوتی نکرده بودند.
باب در حالی که یک بطری آبجو استرالیایی، در دست داشت، با لحن استفهام آمیز پرسید:
ـ نمی دانم می توانم لیوانی آبجو برایت بریزم.
این گفته او شاید هنوز شب پیش، او را تا اندازه ای عصبانی می کرد ولی در این لحظه، خوشحال تر از آن بود که به آن اهمیت بدهد.
ـ گوش کن خوشگلم، می دانم که هرگز به فکرت نرسید که در حضور رین، گیلاسی هم به من تعارف کنی. ولی باور کن من حالا بزرگ شده ام و کاملاً می توانم یک آبجو بخورم. قسم می خورم که گناه نباشد.
با لبخندی جمله اش را تمام کرد.
جیمز در حالی که لیوان آبجو را از دست باب می گرفت و به او می داد پرسید:
ـ راینر کجاست؟
ـ باهاش حرفم شده.
ـ با راینر؟
ـ بله. ولی تقصیر من بود و قصد دارم به دیدنش بروم و ازش معذرت بخواهم.
هیچ یک از دایی ها سیگار نمی کشیدند. و با این که او هرگز در حضور آنها مشروب نخورده بود، در موقعیت های قبلی هنگامی که آنها سرگرم پرحرفی با رین بودند، گه گاه سیگاری کشیده بود. ولی این بار می بایست تمام جرأتش را به کار می برد، تا پاکت سیگارش را بیرون بیاورد. بنابراین، به همان لیوان آبجو اکتفا کرد. و در حالی که دلش می خواست آن را لاجرعه سر کشد. در زیر نگاه هایی که به او خیره شده بودند با خود تکرار می کرد: جاستین آن را مثل یک خانم بنوش، جرعه جرعه.
هاگی در حالی که چشمانش می درخشید گفت:
ـ راینر واقعاً آدم فوق العاده است.
جاستین ناگهان پی برد که چرا در چشم دایی هایش آنقدر قدر و منزلت پیدا کرده او کسی را پیدا کرده بود که آنها دوست داشتند با خانواده وصلت کند.
به خشکی پاسخ داد:
ـ بله.
و سپس موضوع صحبت را عوض کرد.
ـ امروز چه روز قشنگی بود.
همه سرما، حتی سر فرانک به علامت تصدیق، فرود آمدند ولی به نظر می رسید که هیچ کدام از آنها، نمی خواستند از این تشریفات صحبتی کنند.
او خستگی را در چهره شان می خواند ولی از این که به دیدار آنها آمده بود، متأسف نبود. مدتی وقت لازم بود تا احساسات و افکار بتوانند دوباره به حالت عادی خود باز گردند، و دایی ها در این مورد، زمینه خوبی به او ارائه می دادند.
عیب زندگی در یک جزیره این بود که آدم به تدریج فراموش می کرد که دنیای دیگری هم وجود دارد.
فرانک از گوشه تاریکی که در آن پنهان شده بود پرسید:
ـ این دزدمونا کیست؟
جاستین داستان را مفصلاً برای آنها شرح داده و از وحشت و نفرت آنها، هنگامی که در مورد خفه شدن دزدمونا صحبت می کرد، خیلی تفریح کرد. و بالاخره نیم ساعت بعد وقتی که پاتسی، شروع به خمیازه کشیدن کرد خستگی آنها را به خاطر آورد و لیوان خالی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ـ من باید بروم. از این که به چرندیات من گوش دادید، متشکرم.
هیچ کدام از آنها گیلاس دومیبه او تعارف نکرده بودند. ظاهراً یک لیوان، سرحد امکان برای خانم ها بود.
با همه تعجب و شگفتی باب ، جاستین به عنوان خداحافظی او را بوسید. جک سعی کرد خودش را قایم کند ولی جاستین او را نیز غافلگیر کرد. هاگی بوسه خواهرزاده اش را با شوق و ذوق پذیرفت. جیمز سرخ شد و تجربه را با پایداری تحمل کرد و اما پاتسی، جاستین او را به گرمی در آغوش گرفت و بوسید چرا که او را نیز می شد جزیی از جزیره به حساب آورد. و برای فرانک بوسه ای در کار نبود. زیرا او سرش را برگرداند. با این همه هنگامی که جاستین بازویش را به دور گردن او حلقه کرد، انعکاسی از شور و علاقه که در وجود دیگران نبود، در او احساس کرد. بیچاره فرانک چه به سرش آمده بود.
هنگامی که در آپارتمان به رویش بسته شد، لحظه ای به دیوار تکیه داد. رین او را دوست داشت. هنگامی که سعی کرد تلفنی با او تماس بگیرد، تلفنچی به او پاسخ داد که، هتل را به قصد عزیمت به بن ترک کرده است.
هیچ اهمیت نداشت شاید بهتر می بود که قبل از دیدنش به لندن برود. و از آنجا مراتب پشیمانی اش را توسط نامه ای به او ابراز کند. دفعه آینده که راینر به انگلستان می آمد او را به شام دعوت خواهد کرد. خیلی چیزها بود که در مورد رین نمی دانست اما به یکی از خصوصیات اخلاقی او کاملاً وارد بود. او حتماً دعوتش را می پذیرفت زیرا هرگز کوچک ترین کینه ای به دل نمی گرفت. از هنگامی که او، به عنوان وزیر امور خارجه انتخاب شده بود، انگلستان به صورت یکی از مهم ترین مراکز فعالیت او در آمده بود.
جاستین جلو آینه اش در حالی که به جای چهره خود، صورت رین را در آن مجسم می کرد با خود گفت:
ـ صبر کن. خواهی دید پسرجان، یا من انگلستان را مرکز فعالیت های تو خواهم گرداند، یا این که دیگر اسمم جاستین اونیل نخواهد بود.
به فکر او نمی رسید، که شاید خود او برای راینر در قلب مسأله بود.
او یک بار، برای همیشه مسیر زندگی اش را انتخاب کرده بود و ازدواج در آن هیچ جایی نداشت. و حتی به ذهنش هم نمی رسید که راینر آرزو داشته باشد نام او به جاستین هارتهایم تغییر یابد. تمام اندیشه او در اطراف طعم بوسه او و تجسم آنچه که بعداً پیش می آمد دور می زد. فقط یک چیز باقی مانده بود و آن هم این که به دین بگوید که با او به یونان نخواهد رفت. ولی این موضوع باعث نگرانی اش نبود. دین حتماً درک می کرد. او همیشه درک می کرد. با این همه، قصد نداشت دلایل انصراف از این سفر را برای برادرش بازگو کند. چون از شنیدن نصایح و موعظه های او می ترسید. دین دلش می خواست که او با رین ازدواج کند. و اگر درباره اهدافش با او چیزی می گفت، دین، به زور هم که شده او را با خود به یونان می برد.

یادداشت این طور شروع می شد:
« رین عزیزم. متأسفم که آن شب مثل یک ماده بز ترسو پا به فرار گذاشتم. نمی دانم چه چیز به آن کار وادارم کرد. شاید علتش یک روز خسته کننده و نتایج آن بود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
... ازتان خواهش می کنم مرا به خاطر رفتار احمقانه ام ببخشید. من از این که که از کاهی کوهی ساختم واقعاً شرمنده ام. و فکر می کنم که مراسم آن روز و بقیه چیزها شما را نیز بسیار خسته کرده بود و اظهار عشق تان هم به همین علت بود. بنابراین پیشنهاد می کنم که مرا ببخشید و من نیز به سهم خود شما را می بخشم. بیایید با هم دوست باشیم. دفعه آینده ای که به لندن می آیید برای شام منتظرتان هستم. و می توانیم رسماً یک عهدنامه صلح تنظیم کنیم » .
مثل همیشه یادداشت فقط امضای جاستین را در بر داشت و کوچک ترین جمله ای محبت آمیز و تعارفی در آن نبود. او به این کار عادت نداشت. رین با ابروهای در هم کشیده، جمله های متداول و معمولی را که با خط عجولانه هم نوشته شده بود، تماشا کرد و کوشید به مفهوم واقعی آنها پی ببرد. بدون شک این دعوت دوباره، به دوستی بود. ولی آیا چیز دیگری هم وجود داشت،او در حالی که آه می کشید اندیشید که احتمالاً چیز دیگری وجود ندارد. بله او را ترسانده بود. از این که جاستین می خواست دوستی اش را حفظ کند، معلوم بود که وجودش ارزشی برای او دارد. ولی او مطمئن نبود که جاستین بتواند دقیقاً احساسی را که نسبت به او داشت، دریابد. دست کم حالا او می دانست که رین عاشق اوست. و اگر پس از تعمق خود نیز به این نتیجه می رسید، که رین را دوست دارد، در نامه اش به این موضوع اشاره می کرد... با این همه، چرا به جای رفتن به یونان به لندن رفته بود؟ رین می دانست که این تغییر عقیده جاستین نمی توانست صرفاً به خاطر او بوده باشد. ولی با همه شک و تردید اندیشه مطبوعی در وجودش رخنه یافت. منشی اش را صدا کرد ساعت ده بود و بهترین وقت بود که بشود جاستین را در خانه اش یافت.
ـ شماره منزل دوشیزه اونیل را در لندن برایم بگیرید.
با ابروهای گره خورده منتظر ماند.
جاستین با لحنی شاد گفت:
ـ رین. نامه من رسید؟
ـ همین الان.
بعد از لحظه ای سکوت حرفش را از سر گرفت:
ـ آیا به زودی برای شام پیش من خواهید آمد؟
ـ من جمعه و شنبه در انگلستان خواهم بود. آیا مطلع تان نمی کنم؟
ـ نه همان شنبه خوب است. من مشغول تمرین نقش دزدمونا هستم بنابراین برای جمعه امکان ندارد.
ـ دزدمونا؟
ـ آه درست است شما در جریان نیستید. کلاید در رم به من نامه نوشت. مرا به ایفای نقش دزدمونا دعوت کرد. مارک سیمپسون نقش اتللو را بازی می کند. خود کلاید کارگردانی را به عهده دارد عالی است نه؟ من با اولین هواپیما به انگلستان برگشتم.
او دستش را به طرف چشمانش برد و خوشحال بود که منشی اش در اتاق نیست و نمی توانست حالت چهره اش را ببیند. سرانجام موفق شد حالتی مشتاق و پرحرارت به صدایش بدهد و گفت:
ـ جاستین هرتسشن چه عالی است. من از خودم می پرسیدم چه چیز باعث شده شما به این زودی به انگلستان بر گردید.
جاستین با لحنی سرسری گفت:
ـ اوه دین به خوبی وضع مرا درک می کند. در واقع فکر می کنم که او خودش هم ترجیح می داد ، تنها به این سفر برود. او داستانی سرهم کرده بود مبنی بر این که احتیاج دارد قبل از برگشت به استرالیا خواهر بداخلاقش او را به ستوه درآورد. اما در واقع فکر می کنم که او می خواست که من احساس نکنم، حالا که کشیش شده دیگر جایی در زندگی اش ندارم.
رین با لحنی مؤدبانه تأیید کرد.
ـ ظاهراً همین طور است.
ـ پس شنبه شب طرف های ساعت شش منتظرتان هستم و این طوری ، وقت کافی خواهیم داشت که با کمک یکی دو بطر شراب، عهدنامه صلح مان را تنظیم کنیم و پس از آن که به توافق رسیدم بهتان شام خواهم داد . باشد؟
ـ بله البته، خداحافظ هرتسشن.
جاستین گوشی را گذاشت و ارتباط ناگهان قطع شد. رین لحظه ای گوشی در دست، بر جای ماند سپس شانه بالا انداخت و آن را سر جایش گذاشت... دیگر به تنگ آمده بود. وجود جاستین یواش یواش به طور جدی سدی بین او و کارش ایجاد می کرد. و این احساس در روزهای بعد نیز کم و بیش ادامه داشت. بی آن که هیچ یک از همکارانش به آن پی ببرند. شنبه شب کمی بعد از ساعت شش به خانه جاستین رفت و مثل همیشه دست خالی بود. چرا که انتخاب هدیه ای برای جاستین کار بسیار مشکلی بود. او از گل خوشش نمی آمد . با تنقلات و شیرینی جات، میانه ای نداشت و هدیه گران تر را در گوشه ای می انداخت، و فراموش می کرد. تنها هدایایی که به نظر می رسید، برایش ارزشی دارند هدایایی بود که از جانب دین دریافت می کرد.
رین با تعجب پرسید:
ـ شامپانی، قبل از شام؟
جاستین پاسخ داد:
ـ خوب امروز یا هیچ وقت، نه؟ این اولین دعوای بود و باید آشتی کردن را جشن بگیریم. مبل راحتی را نشان داد و خود بر زمین بر روی پوست یک کانگورو نشست. لب هایش نیمه باز بود و گویی که از قبل، پاسخ به هر سؤالی را آماده داشت. ولی رین اصرار نداشت، قبل از آن که به حالت روحی او پی ببرد سر صحبت را باز کند. بنابراین مدتی در سکوت او را تماشا کرد. قبل از بوسه آن شب، برای او مشکل نبود که فاصله اش را با او حفظ کند. ولی اکنون که برای نخستین بار پس از آن شب با او رو به رو می شد در می یافت که از این پس، ادامه رفتار گذشته، برایش چندان آسان نخواهد بود. جاستین حتی روزی که پیر می شد چیزی کودکانه در چهره و رفتارش باقی می ماند گویی که هرگز به شکوفایی زنانه دسترسی پیدا نخواهد کرد. به نظر می رسید که ذهن سرسخت و خودخواه او، همه شخصیتش را تحت سلطه خود گرفته بود. با این همه، او چنان تأثیر شگفت انگیزی بر او می گذاشت، که رین می اندیشید، هرگز نمی تواند زن دیگری را جایگزین او سازد. او حتی یک بار هم از خودش نپرسیده بود که آیا جاستین ارزش این جدال و انتظار طولانی را دارد؟ چه اهمیت داشت. مهم این بود که او به زندگی اش معنا داده بود.
رین سرانجام لب به سخن باز کرد:
ـ امشب خیلی خوشگل شده اید هرتسشن.
گیلاس شامپانی اش را بلند کرد.
آتش زغال سنگ بدون پوشش، در میان آتشدان سبک ویکتوریایی، در وسط بخاری دیواری شعله ور بود ولی به نظر نمی آمد که جاستین احساس گرما کند. در کنار آن چمباتمه زده بود و به رین خیره شده بود. گیلاسش را با سر و صدا، روی مرمر بخاری گذاشت. و در حالی که بازوهایش را به دور زانوانش حلقه کرده بود و پاهای برهنه اش را در چین های پیراهن سیاهش، فرو برده بود، به جلو خم شد و گفت:
ـ دوست دارم حاشیه نروم. آیا واقعاً راست می گفتید، رین؟
او به طور ناگهانی در صندلی اش جابجا شد و خود را بر پشتی صندلی تکیه داد.
ـ راست؟ در چه موردی؟
ـ در مورد چیزی که در رم به من گفتید... که مرا دوست دارید.
ـ آه پس مسأله این است هرتسشن.
جاستین سر برگرداند، شانه بالا انداخت. به او نگاه کرد و گفت:
ـ بله معلوم است.
ـ چرا باید این مسأله را دوباره مطرح کنیم. شما آنچه را که فکر کردید به من گفتید. برداشت من این بود که دعوت امشب برای یادآوری گذشته ها نیست بلکه بیشتر به خاطر صحبت درباره آینده است.
ـ اوه رین شما طوری صحبت می کنید ، مثل این که من دارم جار و جنجال بر پا می کنم. حتی اگر هم این طور می بود باید لااقل دلیلش را بدانید.
ـ نه ابداً ( لیوانش را سر جایش گذاشت. خم شد و با دقت به او نگریست ) . شما با کمال وضوح به من فهماندید که عشق مرا رد می کنید و من امیدوار بودم که لااقل این ظرافت را داشته باشید که دیگر درباره آن صحبت نکنید.
جاستین فکر نکرده بود که این ملاقات و نتیجه آن می توانست چنان دشوار باشد... در هر حال این رین بود که اول پیش قدم شده بود و می بایست با فروتنی صبر می کرد تا او تصمیمش را عوض کند ولی به جای آن، حالا با مهارت وضعیت را کاملاً به نفع خود تغییر داده بود. حالا او احساس بچه شروری را داشت که باید جوابگوی اشتباهاتش باشد.
ـ اقلاً دوست خوبی باشید. شما هستید که موقعیت را عوض کردید. نه من، من امشب از شما دعوت کرده ام تا به خاطر رنجاندن خاطر مبارک هارتهایم بزرگ، طلب بخشش کنم.
ـ این یک حالت دفاعی است جاستین؟
او با بی صبری تکانی به خود داد و گفت:
ـ بله، خداوندا. چطور می توانید این طور با من بازی کنید رین؟ آه که چقدر دلم می خواست برای یک بار هم که شده شادی پیروزی بر شما را احساس کنم.
او لبخندزنان پاسخ داد:
ـ اگر این فرصت را به شما می دادم، شما مرا همانند یک لنگه کفش کهنه دور انداخته بودید.
ـ هنوز هم می توانم این کار را بکنم دوست من.
ـ مسخره است. اگر تا به حال نکرده اید هرگز نخواهید کرد. شما به معاشرت تان با من ادامه می دهید چون من شما را همواره به حال انتظار نگاه می دارم. و هرگز نمی توانید عکس العمل مرا پیش بینی کنید.
جاستین با غرور جریحه دار شده پرسید:
ـ آیا برای همین است که ادعا کردید عاشق من هستید! آیا این نیز حقه ای بود ، تا بتوانید مرا در انتظار نگاه دارید؟
ـ خودتان چی فکر می کنید؟
او با صدایی تیز و برنده فریاد زد:
ـ من فکر می کنم که شما خبیث ترین آدم روی زمین هستید.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
... جاستین همچنان زاو زده بر روی پوست، به او نزدیک شد تا بتواند تمام خشمش را بر او فرود آورد.
ـ کافی است یک بار دیگر تکرار کنید که دوستم دارید تا توی صورت تان تف بیاندازم.
او نیز به خشم آمده بود.
ـ نه دیگر تکرار نخواهم کرد. پس برای این نبود که از من خواستید به اینجا بیایم. این طور نیست؟ احساس من ابداً ربطی به شما ندارد. جاستین، شما از من دعوت کردید، برای آن که بتوانید احساسات شخصی خودتان را بسنجید و حتی به فکرتان هم نرسید که از من بپرسید آیا این کار درستی بوده است؟
قبل از آن که جاستین بتواند دور شود، خم شد ، بازویش را گرفت و سینه اش را به زانوهایش چسباند و محکم نگاه داشت. خشم جاستین همان دم از میان رفت. کف دست هایش را بر روی ران های او گذاشت و صورتش را بلند کرد. ولی او نبوسیدش. بازویش را رها کرد، برگشت و چراغی را که در پشت او بود خاموش کرد. سپس زانوهایش را از هم باز کرد و او را رها کرد. و سرش را بر پشتی مبل انداخت. این طوری جاستین نمی توانست حدس بزند که آیا او چراغ را خاموش کرده و تاریکی را ـ که فقط شعله های آتش آن را روشن می کرد ـ مسلط کرده، تا او را به چنگ آورد، یا فقط به خاطر این بود که احساسش را از او پنهان کند؟ جاستین بهت زده در حالی که می ترسید که رین او را از خود براند، منتظر ماند. او می بایست قبلاً به این امر پی می برد که مردی همانند رین را، نمی شود به بازی گرفت. او همانند مرگ شکست ناپذیر می نمود.
چرا سرش را بر زانوی او نمی گذاشت و نمی گفت: « رین مرا دوست بدار، من خیلی به تو احتیاج دارم. و خیلی هم پشیمانم » آه بی شک اگر موفق می شد که با او عشق بورزد، شاید این نزدیکی، عقده ها را می گشود و احساسات را آزاد می کرد. راینر، غوطه ور در افکار خویش، گذاشت که او کت و کراواتش را بیرون آورد. ولی هنگامی که جاستین شروع به بازکردن دکمه های پیراهنش کرد، دانست که بی فایده است. مهارت شهوانی غریزی که می توانست، هر عمل پیش پا افتاده ای را تحریک آمیز سازد، در حیطه قدرت او نبود . و با این همه آن قدر مهم بود... او همه چیز را به نحوی ترحم انگیز خراب می کرد. انگشتش از حرکت باز ایستاد. بغض گلویش را می فشرد... و سپس ناگهان به زیر گریه زد.
ـ آه نه هرتسشن، لیبشن ( به آلمانی به معنای عشق من Liebchen ) . گریه نکنید ( او را به روی زانوانش کشاند، سرش را به روی شانه اش گذاشت و او را به خود فشرد ) متأسفم هرتسشن، من قصد نداشتم شما را به گریه اندازم.
جاستین از میان هق هق گریه گفت:
ـ حالا می دانید، من فقط یک آدم بدبخت ناچیز هستم. بهتان درست گفته بودم من خیلی دلم می خواست شما را نگاه دارم ولی می دانستم که اگر پی ببرید تا چه حد بدبختم دیگر ممکن نخواهد بود...
ـ نه مسلم است که ممکن نخواهد بود. چطور می توانست طور دیگری باشد؟ من به شما کمک نمی کردم هرتسشن ( سرش را در دست هایش گرفت و چهره اش را به نزدیک صورت خود آورد و پلک ها، گونه های مرطوب و اطراف لبانش را غرق بوسه کرد ) تقصیر من است هرتسشن، نه تقصیر شما. من درست با شما مثل خودتان رفتار می کردم. من می خواستم بدانم بدون تشویق من تا کجا خواهید رفت. ولی درباره مقصود شما اشتباه می کردم. نیخت وار؟ ( صدایش بم تر شده بود و آلمانی تر ) و اگر آنچه را که می خواهید این است، آن را خواهید داشت ولی نه یکی را بدون آن دیگری.
ـ رین خواهش می کنم، صرفنظر کنیم. من لایق شما نیستم. شما را ناامید خواهم کرد.
ـ اوه چرا، البته که لیاقتش را دارید هرتسشن. من آن را با دیدن شما روی صحنه فهمیدم. شما چطور می توانید وقتی با من هستید، نسبت به خود شک داشته باشید؟
سخنان رین اشک هایش را بند آورد و زمزمه کنان گفت:
ـ مرا همان طور که در رم بوسیده بودید ببوسید.
اما رفتار او مانند رفتار رم نبود.
رفتارش سحرآمیز ، رخوت انگیز، ناگهانی و بدون انتظار بود.
و به دنبال آن احساس آرامش و رها شدن...


مثل این که راینر آتش بخاری را روشن نگاه داشته بود. زیرا وقتی اولین اشعه ملایم صبح لندن از میان چین های پرده به داخل اتاق راه یافت، هنوز گرمای مطبوعی در آن وجود داشت. این بار وقتی راینر تکانی خورد، جاستین متوجه شد و ترسان بازویش را گرفت.
ـ از پیشم نرو.
ـ جایی نمی روم هرتسشن ( بالشت دیگری از روی کاناپه برداشت و آن را به زیر سرش گذاشت در حالی که به آرامی نفس می کشید... ) گفت:
ـ حالت خوب است؟
ـ بله.
ـ سردت نیست؟
ـ نه ولی اگر تو سردت است بگو...
ـ پس از ساعت ها در کنار هم بر روی یک تخته پوست. چه سقوطی، حتی اگر ملافه هایت از ابریشم سیاه باشند.
ـ آنها سفید رنگ و کتانی هستند. این یادگار دروگیدا واقعاً چیز مطبوعی است نه؟
ـ یادگار دروگیدا؟
ـ پوست را می گویم این پوست کانگوروهای دروگیدا است.
ـ به حد کافی زیبا نیست. من باید برایت یک پوست ببر بنگال سفارش بدهم.
ـ این مرا به یاد شعری می اندازد که روزی خوانده ام:
آیا دوست می داشتید. باالنیور زیبا.
روی تکه از پوست ببر گناه می کردید.
یا این که ترجیح می دادید
این گناه بر روی پوست گرم حیوان دیگری روی دهد.
ـ واقعاً هرتسشن، فکر می کنم که وقتش رسیده که حضور ذهنت را پیدا کنی. بین خواسته های اروس ( در اساطیر یونان خدای عشق Eros ) و مورفه ( در اساطیر یونان فرزند شب و خواب، خدای رویا Morphee ) به مدت نصف روز گستاخی همیشگی ات را به کلی فراموش کرده بودی.
جاستین لبخندزنان پاسخ داد:
ـ در این لحظه به آن احتیاجی ندارم. فقط نتوانستم در برابر این اشعار مقاومت کنم. خیلی وصف الحال بود.
( بینی اش را بالا کشید و ناگهان متوجه بوی تند ماهی شد که در اتاق پیچیده بود ) . خداوندا تو هنوز شام نخورده ای؟ حالا وقت صبحانه است. تو نمی توانی با عشق و آب خنک زندگی کنی.
ـ اگر تو آن قدر خواستار دلاوری های عاشقانه مردافکن باشی البته که نه.
ـ آه تو هم دست کمی نداشتی.
ـ مسلماً نه. تکانی به خود داد و آهی کشید.
ـ نمی توانی تصور کنی چقدر خوشبختم.
راینر با آرامش پاسخ داد:
ـ چرا تصور می کنم که می توانم. خود را به آرنجش تکیه داد تا بتواند بهتر او را نگاه کند سپس ادامه داد:
ـ بگو ببینم ایفای نقش دزدمونا تنها دلیل بازگشت تو به لندن بود؟
جاستین نرمه گوشش را گرفت و با ملایمت پیچاند.
ـ حالا نوبت من است که به سؤالات معلم جواب دهم. تو خودت چی فکر می کنی؟
رین انگشتان جاستین را گرفت و گوشش را از چنگش خلاص کرد و لبخندزنان گفت:
ـ اگر به من جواب ندهی خفه ات می کنم هرتسشن و به صورتی کاملاً قطعی تر از مارک در نقش اتللو!
ـ من برای ایفای نقش دزدمونا به لندن برگشتم اما به خاطر تو هم بود. از وقتی که تو مرا در رم بوسیدی دیگر قادر نبودم زندگی عادی ام را ادامه دهم و خودت این را خوب می دانی. شما مرد بسیار باهوشی هستید. راینر مورلینگ هارتهایم.
ـ به حد کافی باهوش. برای این که از اولین لحظه دریافتم که تو را برای همسری می خواهم.
ـ همسری؟
ـ بله به عنوان همسرم.اگر می خواستم تو را معشوقه خود گردانم سال های درازی بود که این کار انجام شده بود. و خیلی به راحتی می توانستم موفق شوم. با طرز فکر تو شاید خیلی هم آسان می بود. تنها چیزی که مرا از این امر باز داشت این بود که می خواستم با تو ازدواج کنم. با این که می دانستم که تو هنوز برای این کار آمادگی نداری.
ـ من هنوز هم چندان مطمئن نیستم که آمادگی آن را داشته باشم.
ـ خوب پس از همین الان می توانی با درست کردن صبحانه، شروع به تمرین کنی. اگر در خانه من بودیم من افتخار این کار را داشتم. ولی اینجا تو آشپز هستی.
ـ من هیچ مانعی برای درست کردن صبحانه امروز نمی بینم . ولی از این موضوع تا قبول تعهد برای زندگی... ( سرش را تکان داد ) فکر نمی کنم که این در توان من باشد رین.
همان چهره امپراتور رمی، همان طور شاهانه، و تزلزل ناپذیر در برابر عصیان و شورش.
ـ جاستین. اینجا بازی در کار نیست و من مردی نیستم که بشود با او بازی کرد. من وقت بسیار دارم و خودت از هر کس دیگری بهتر می دانی چقدر صبورم. ازدواج یگانه راه حل ماست. بهتر است هر گونه فکر دیگری را از سرت بیرون کنی. من اصلاً قصد ندارم نقش کمتری از نقش یک شوهر در کنار تو داشته باشم.
جاستین با خشونت فریاد زد:
ـ من ار تئآتر صرفنظر نخواهم کرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کی این را از تو خواسته؟ جاستین وقت آن است که عاقلانه فکر کنی، با شنیدن حرف های تو، آدم خیال می کند که می خواهند برای ابد، تو را به خانه داری و آشپزی محروم کنند. ما محتاج و فقیر نیستیم. تو می توانی تا دلت بخواهد کارگر و مستخدم داشته باشی... پرستار برای بچه هایت، هر چه که دلت بخواهد.
جاستین که به بچه ها فکر نکرده بود از سر بیزاری شکلکی درآورد.
رین سرش را به عقب انداخت و به قهقهه خندید و گفت:
ـ آه هرتسشن، این چیزی است که آن را انتقام روز بعد می نامند. رویارویی تو با حقایق با این سرعت، کار احمقانه ای است و این را خودم خوب می دانم. ولی در این مرحله تنها چیزی که از تو می خواهم، این است که روی پیشنهادم فکر کنی معذالک بگذار از روی دلسوزی هم که شده از حالا به تو بگویم اگر نتوانم تو را به عنوان همسر داشته باشم، به هیچ صورت دیگر تو را نمی خواهم.
جاستین بازویش را به دور گردن او حلقه کرد و ناامیدانه خود را به او تکیه داد. به آرامی گفت:
ـ اوه رین، این قدر، چیزها را برای من مشکل نکن.


دین پشت فرمان اتومبیل لاگوندا از شمال شرقی ایتالیا عبور می کرد. او پروس ( Perugia ) ، فلورانس ( Firenze ) ، بولونی ( Bologna ) ، فرارا ( Ferrara ) ، پادوا ( Padova ) را پشت سر گذاشت و به تریست ( Trieste ) وارد شد. او این شهر را دوست داشت. و به همین جهت دو روز دیگر در ساحل ادریاتیک توقف نمود و سپس راه کوهستانی را که به لیوبلیانا ( Liubliana ) می رفت، در پیش گرفت. مرحله بعدی زاگرب ( Zagreb ) بود و سپس از مزارع آبی رنگ و پر از گل شیکوره واقع در دره بزرگ « ساو » را پشت سر گذاشت و از بلگراد عبور کرد. شب را در نیس به سر برد. مقدونیه ( Macedonia ) و سکوپیه ( Skopie ) هنوز از زلزله دو سال پیش حالت ویرانه داشتند و تیتو گراد ( Tito - Veles ) ، شهر تفریحی، با مناره ها و مسجدهایش بسیار به شهرهای ترکیه شباهت داشت.
در تمام طول سفرش در کشور یوگسلاوی به خوراک ناچیز قناعت کرده بود. چون فکر نشستن در مقابل یک بشقاب خوراک گوشت، در حالی که همه اهالی به خوردن نان اکتفا می کردند، شرمگینش می کرد.
در اوزون ( Evzone ) ، به مرز یونان رسید و آن سوی مرز تسالونیکی ( Thessalonika ) بود روزنامه های ایتالیا، خبرها و تفسیرهای مفصلی درباره انقلاب احتمالی ، در یونان چاپ می کردند. او در کنار پنجره اتاق هتل ایستاده و به هزاران نفر که مشعل در دست راه پیمایی می کردند، می نگریست. او خوشحال بود که جاستین همراهش نیامده بود.
پاپ ـ ان ـ دره او ( Pap - an -Dre - oU ) پاپ ، آن دره ـ او ، ... هجوم جمعیت و شعارهای آنها در میان مشعل ها و چراغ ها، تا نیمه شب ادامه داشت.
انقلاب، معمولاً پدیده ای مخصوص شهرهای فقیر و پرجمعیت است. ولی منظره، تسالی که هنوز آثار درگیری ها، در آن مشهود بود به منظره عبور سربازان سزار، از میان مزارع سوخته شباهت داشت، که به قصد فتح پمپئی به پیش می رفتند.
چوپان ها در پناه چادرهایی که از پوست ساخته شده بود، خوابیده بودند. و لک لک ها ایستاده بر یک پا، در وسط لانه هایشان، واقع بر بام ساختمان های سفید، بی حرکت بودند.
همه جا خشکی وحشتناکی به چشم می خورد. و زمین های سوخته بی درخت در زیر آسمان روشن، استرالیا را به یادش می آوردند. او نفس عمیقی کشید و فکر بازگشت به خانه لبخندی به لبش آورد. او با حرف هایش حتماً مادرش را مجاب خواهد کرد...
بر فراز لاریسا ( Larisa ) ، دریا نمایان شد. او اتومبیل را متوقف کرد و پیاده شد. دریای هومر ( Homer ) ، تیره همانند شراب، که در کناره ها به سنگ لاجوردی می مانست و انعکاسی از رنگ سرخ انگور داشت، تا افق ادامه می یافت.چمن زاری سبز، در زیر پای او گسترده شده بود و یک معبد کوچک ستون دار که سپیدی آن در آفتاب می درخشید در وسط آن ، به چشم می خورد. در پشت سر او، بر فراز تپه ای، یک قلعه خشن و ناهنجار که به شکل صلیب ساخته شده بود، از تعرضات زمانه مصون مانده بود.
یونان چقدر زیبایی! زیباتر از ایتالیا که آن قدر دوستش دارم. ولی اینجا، مهد تمدن است. مهد ابدی. او می خواست که هر چه زودتر به آتن برسد، پس به راه افتاد. با سرعت، از کوه های دوموکوس ( Domokos ) گذشت و در آن طرف، فرود آمد. آنجا، منظره شگفتی انگیز درختان زیتون ، تپه های حنایی رنگ و کوه ها انتظارش را می کشید. با تمام عجله اش اتومبیلش را متوقف کرد و به تماشای بنای عجیبی که، تقریباً شبیه بناهای هالیوود بود ، ایستاد. بنایی که به یادگار لئونیداس ( Leonidas ) و اسپارتی هایش بر ترموبیل( Thermopylae ) ها بر پا شده بود.
« راهگذر به اسپارت بگو که ما برای اطاعت از قوانین او جان سپردیم » و کلمات، انعکاسی غریب در او بیدار کرد. گویی که آنها را در موقعیتی دیگر شنیده بود. لرزه بر پشتش افتاد و با شتاب از آنجا دور شد. او در کامناوورا ( Kamena Voura ) توقف و در آب های روشن، آب تنی کرد. مقابل او، تنگه اوبه ( Eubee ) قرار داشت. از آنجا بود که اولیس ( Aulis ) حرکت هزار کشتی را به سوی تروا ( Troie ) تدارک دیده بود. باد شدیدی به سوی ساحل می وزید و مردان احتیاج نداشتند فشار زیادی به پاروها بیاورند. سخنان محبت آمیز و چشمک های پیرزن وحشتناکی که، مراقبت از ساختمان های دوش ساحل را به عهده داشت. ناراحتش کرد و شرمزده، به سرعت از آنجا دور شد.
مردم دیگر معمولاً به زیبایی چهره او، اشاره نمی کردند و بنابراین بیشتر اوقات، به آسانی آن را از یاد می برد. چند لحظه ای را صرف خرید دو شیرینی بزرگ خامه ای کرد و سپس به راهش در جاده آتن ادامه داد. هنگام غروب آفتاب به آنجا رسید. اشعه خورشید، صخره باشکوه و ردیف ستون ها را با پوششی از طلا آراسته بود. ولی محیط آتن، متشنج و عصبی بود و نگاه بی پروای زنان ، ناراحتش می کرد.
زن های ایتالیایی، غرور و ظرافت بیشتری داشتند. هیجان بر توده مردم حکم فرما بود . آنها به هر قیمت می خواستند که پاپا اندراو به قدرت برسد. نه. آتن آن چیزی که او مجسم می کرد نبود. و بهتر بود نقطه دیگری را انتخاب کند. اتومبیلش را در گاراژی به امانت گذاشت، و با کشتی به سوی کرت به راه افتاد و سرانجام در آنجا بود که در میان درختان زیتون، و کوه ها آرامشی پیدا کرد.
بعد از سفری طولانی در یک اتوبوس، در میان مرغ و خروس هایی که پای آنها را به هم بسته بودند و بوی شدید سیر، مسافرخانه کوچک سفید رنگی را مشاهده کرد. سه میز، با چتر آفتابی در جلوی آن قرار داشت و در کنار آنها تکه هایی از پارچه رنگی، همانند فانوس آویزان کرده بودند. و درختان فلفل و اکالیپتوس استرالیایی در زمینی که برای رشد درختان اروپایی، زیادی خشک بود، در زیر باد در اهتزاز بودند. صدای لک لک ها در فضا طنین انداز بود و گردبادی سرخ رنگ، گرد و غبار را در هوا پخش می کرد.
او شب ها را در اتاق کوچکی که همانند یک سلول بود می خوابید پنجره های اتاق تمام شب باز بود و در سکوت صبحگاهی ، تنها نماز را به جا می آورد و بقیه روز را با گردش سپری می کرد. هیچ کس مزاحم او نبود و او نیز مزاحم هیچ کس نبود. ولی هنگامی که از برابر زنان دهاتی کی گذشت چشمان سیاه آنها با تعجب او را دنبال می کردند و بر چهره هاشان لبخندی حک می شد. هوا گرم بود و همه چیز آرام و خواب آلود می نمود. روزها در آرامش و صفای کامل از پی هم می گذشتند. بدون هیچ اتفاقی، همانند دانه های تسبیح عنبر که میان انگشتان گره خورده یک روستایی کرتی می لغزیدند. او در خاموشی دعا می کرد. و احساسات و تأثیرات، در او رسوب می کردند و روزها نیز می گذشتند.
« خداوندا من حقیقتاً به تو تعلق دارم، و از این همه نعمتت شکرگزارم. به خاطر کاردینال بزرگ و کمک و دوستی بی شائبه اش و مهر بی پایانش، به خاطر بودن در رم و در دل کلیسای تو، از این که مرا در پیشگاه خود و در کلیسای شخصی ات به سجده واداشتی، از احساس سنگ کلیسای تو در وجودم از تو سپاسگزارم. تو مرا بیشتر از آن که سزاوار باشم تبرک نمودی چگونه می توانم حق شناسی ام را به تو اثبات کنم من به حد کافی رنج نبرده ام و زندگی ام تنها یک شادی طولانی و مطلق بوده. ولی حال که به خدمت تو در آمده ام می بایست رنج بکشم. و خود این را می دانی این تنها با رنج بردن نیست که من بتوانم از وجود خودم فراتر روم. این بهتر درک کردن توست زیرا زندگی همین است، گذرگاهی که ما را به سوی تو رهنمون می شود. تیرت را به سوی سینه ام نشانه بگیر و آن را چنان عمیق فرو کن که هرگز نتوانم آن را بیرون کشم. مرا رنج بده... به خاطر تو، من از همه کسان دیگر چشم پوشی می کنم. حتی از مادر از خواهرم و از کاردینال. تو تنها درد من هستی ، و تنها درمانم. تحقیرم کن و من ثناخوان تو خواهم بود. مرا نابود گردان و شادی ام در آن است. تو را دوست دارم تو تو و تنها تو... »
او به پلاژ کوچکی رسیده بود که معمولاً در آنجا آبتنی می کرد. پلاژ همانند هلال زردی در میان صخره های عظیم قرار گرفته بود. او لحظه ای ایستاد و لحظه ای نگاهش در دریای مدیترانه در دوردست ها گم شد. سپس از پله هایی که به کنار دریا منتهی می شد، پایین آمد کفش هایش را از پا درآورد آنها را برداشت و با پای برهنه بر روی ماسه های نرم به راه افتاد و به جایی رسید که معمولاً کفش پیراهن و شلوارش را در آنجا می گذاشت. دو مرد انگلیسی جوان با لهجه غلیظ آکسفوردی مشغول صحبت بودند و به خرچنگ هایی شبیه بودند که از آب جوش بیرون کشیده باشند. کمی دورتر دو زن به زبان آلمانی به بحث پر سر و صدایی مشغول بودند. دین نگاهی به آنها کرد و شرمزده دستی به مایویش کشید و متوجه شد که آنها صحبت شان را قطع کرده و تکانی به خود داده و دستی به موهایشان کشیدند و لبخندیبه او تحویل دادند.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 10 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مرغان شاخسار طرب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA