ارسالها: 14491
#111
Posted: 6 Sep 2013 11:18
بله در واقع همین طور بود. من نمی دانستم که تو نیز این را دریافته بودی . مقصودم طبیعت آنهاست. عجیب است تو هنوز هم برای من یک شخصیت پیچیده و نفوذناپذیر باقی مانده ای و خیلی چیزها در تو وجود دارد که من از آن بی اطلاعم.
ـ خوشبختانه. و به دنبال این کلمه یکی از همان خنده های مخصوص خودش را سر داد: دستانش هم چنان بی حرکت مانده بودند او دنباله صحبتش را از سر گرفت.
ـ برگردیم به موضوع اصلی. اگر تو تا حالا بتوانی کاری برای جاستین انجام دهی شاید بشود گفت که زندگیت حاصلی داشته است. زمانی که رالف از من خواست تا مراقب تو باشم من هنوز آمادگی آن را نداشتم چرا که به خاطراتم پناه برده بودم و غیر از این خاطرات هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت. در حالی که تو راه دیگری نداری، تو دیگر چیزی جز خاطرات نداری.
ـ وقتی اندوه التیام می پذیرد مرور خاطرات لذت بخش است. من مدت بیست و شش سال از وجود دین لذت بردم و پس از آن همه اش به خود می گویم که این بهترین چیزی بود که نصیب او شد. و شاید مرگ، او را از تحمل رنج های دشوار معاف گردانده، مثل رنج فرانک ولی نه از همان نوع. سرنوشت هایی هستند که از مرگ دشوارترند هر دو ما این را خوب می دانیم.
ـ تو خشمگین و سرخورده شده ای.
ـ در ابتدا شاید بودم، ولی به خاطر مصلحت آنها سعی می کردم بر خودم مسلط باشم.
فی دوباره بافتنیش را از سر گرفت و با لحنی آرام گفت:
ـ و بدین ترتیب وقتی که ما از این دنیا برویم کس دیگری نخواهد بود. دروگیدا دیگر وجود نخواهد داشت. اوه شاید در تاریخ کشورمان چند خطی به آن اختصاص دهند و بعدها شور و شوق، مرد جوانی را وادار کند که به گیلی بیاید و از مردمی که هنوز دروگیدا را به یاد دارند بخواهد تا برای نوشتن کتابی در این باره به سؤالاتش پاسخ گویند: آخرین یادگار از املاک وسیع و قدرتمند ولز نو جنوب. ولی هیچ یک از خوانندگان این کتاب هرگز نخواهد دانست که دروگیدا حقیقتاً چگونه بوده است. زیرا که این غیر ممکن است. آنها برای شناخت واقعی دروگیدا می بایستی جزیی از آن بوده باشند.
مگی همچنان که سرگرم بافتن بود تأییدکنان گفت:
ـ بله آنها می بایستی جزیی از دروگیدا بوده باشند.
برای جاستین که هیجان و اندوه ناتوان و درمانده اش گردانده بود خداحافظی با رین طی یک نامه، کار مشکلی نبود و حتی به صورتی لذت بخش هم بود چون او نیز به نوبه خود سخت و خشن شده بود « من رنج می کشم و عادلانه است که تو نیز رنج بکشی » ولی این بار یک نامه خداحافظی ساده برای رین کافی نبود پس جاستین را به رستوران دلخواه شان دعوت کرد. جاستین از این که رین او را به خانه خیابان پارک لین نبرده بود کمی ناراحت شد ولی تعجب نکرد، بی شک راینر در نظر داشت در مقابل چشمان بی تفاوت فریتز با او خداحافظی کند و نمی خواست هیچ گونه ریسک احتمالی را با تنها بودن با او بپذیرد.
جاستین آن شب استثنائاً کوشید تا به سلیقه رین لباس بپوشد. گویی شیطانی که او را به سوی پارچه فالبالای نارنجی سوق می داد تسلطش را بر او از دست داده بود. رین لباس های ساده را دوست داشت و به همین دلیل او پیراهنی از ژرسه ابریشمی به رنگ شراب به تن کرد که یقه بسته و آستین هایی بلند داشت و گردنبند بلندی از طلای تاب داده مزین به مروارید و سنگ های قرمز به گردن انداخت و دو دست بند از همان جنس نیز به مچش بست. چه موهای وحشتناک وحشتناکی ! آنها هرگز آن طور که رین می خواست مرتب نبودند. او اندکی در آرایش صورتش زیاده روی کرد تا خستگی آن را بپوشاند، خوب است دیگر رین آن قدرها هم دقیق نیست.
و واقعاً به نظر نمی رسید که رین متوجه خستگی او شده باشد. در هر حال او هیچ گونه اشاره ای به خستگی یا احیاناً بیماری و خستگی و اضطراب سفر نکرد و پس از مدتی جاستین دیگر تحملش را از دست داد، گویی که دنیا به آخر می رسید. چقدر رفتار او با همیشه فرق داشت. او حتی نمی کوشید از این دعوت یک شب مطبوع و خاطرع انگیز به وجود آورد که بعدها بتوانند با لذت در نامه هایشان از آن یاد کنند. کاش فقط می توانست خود را متقاعد کند که رین از رفتنش کمی غمگین است. این شاید او را کمی آرام می کرد ولی دین چنان آرامش تغییرناپذیری از خود نشان می داد و آن قدر از او دور بود که جاستین احساس می کرد در برابر کوهی از کاغذ سبک نشسته و وزش نسیمی کافی است تا این توده کاغذی را از او دور گرداند. گویی که قبلاً با او خداحافظی کرده و این ملاقات چیزی اضافه است.
رین با لحنی مؤدبانه از او پرسید:
ـ آیا جوابی از مادرتان دریافت کرده اید؟
ـ نه ولی منتظر آن نیستم. او حتماً لغات لازم را برای ابراز خوشحالی اش پیدا نمی کند.
ـ آیا می خواهید که فردا فریتز شما را به فرودگاه ببرد؟
جاستین به خشکی پاسخ داد:
ـ نه متشکرم می توانم تاکسی بگیرم. من نمی خواهم شما را از خدمات او محروم کنم.
ـ من تمام روز جلسه دارم و مطمئن باشید که کوچک ترین زحمتی برایم نخواهد بود.
ـ بهتان گفتم که تاکسی خواهم گرفت.
راینر ابرو در هم کشید و گفت:
ـ بی خودی فریاد نکشید جاستین، هر طور میل شماست.
او دیگر جاستین را هرتسشن خطاب نمی کرد . جاستین توجه کرده بود که این اواخر او به ندرت از این لغت استفاده می کرد و امشب حتی یک بار هم این کلمه لطیف را بر زبان نیاورده بود.
« اوه چه شب یکنواخت و کسل کننده ای. ای کاش زودتر تمام شود ! » و ناگهان متوجه شد که همین طور به دست های رین نگاه می کند. و می کوشد در درونش احساسی را که این دست ها در او به وجود آورده بودند دوباره زنده گرداند. ولی فایده ای نداشت. چرا زندگی نظم و ترتیبی نداشت چرا باید وقایعی چون غرق شدن دین اتفاق می افتاد؟ این یادآوری دین ناگهان چنان خلقش را تنگ کرد که دیگر احساس کرد نمی تواند حتی یک لحظه دیگر سر جایش بماند. دست هایش را بر دسته صندلی اش گذارد و گفت:
ـ اشکالی ندارد اگر برویم. من سردرد شدیدی دارم.
هنگامی که به نزدیکی خیابان بن بستی که آپارتمان جاستین در آنجا قرار داشت رسیدند، رین به فریتزر دستور داد تا خانه ها را دور بزند. و به طرزی رسمی از آرنجش گرفت تا او را به خانه اش برساند. در رطوبت سرد شب بارانی، آنها به آرامی سنگ فرش ها را پیمودند و صدای قدم هایشان در فضا طنین انداخت. قدم هایی غمگین و تنها.
ـ خوب جاستین باید با هم خداحافظی کنیم.
جاستین با لحنی پرحرارت گفت:
ـ بهتر است بگوییم به امید دیدار، هیچ چیز قطعی نیست. من گاهی به لندن خواهم آمد و امیدوارم که شما هم برای دیدار ما به دروگیدا بیایید.
ـ نه این خداحافظی برای همیشه است. من فکر نمی کنم که ما دیگر احتیاجی به همدیگر داشته باشیم.
جاستین با خنده ای حرفش را تصحیح کرد:
ـ می خواهید بگویید که شما دیگر احتیاجی به من ندارید، مهم نیست رین ملاحظه مرا نکنید، من تحملم زیاد است.
رین دستش را گرفت و بوسه ای بر آن زد. راست شد و لبخندی تحویلش داد، لحظه ای طولانی نگاهش کرد و سپس دور شد.
نامه ای از مادرش زیر در آپارتمان انتظارش را می کشید جاستین خم شد آن را برداشت. مانتو و کیفش را بر زمین گذاشت کفش هایش را در آورد و به اتاق نشیمن رفت. و خود را به سنگینی روی یک جعبه پر اسباب انداخت.
لب هایش را به دندان گزید و با حالتی در عین حال مبهوت و پریشان مدتی بی حرکت ماند. نگاهش بر روی یک نقاشی بسیار زیبا که در روز مراسم کشیشی دین از چهره او کشیده بود افتاد و سپس متوجه شد که با انگشت پایش پوست کانگورو را که لوله کرده و طناب پیچ شده بر زمین افتاده بود نوازش می کند.
چهره اش در هم رفت به کندی از جای برخاست و به سوی آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و یک قوطی خامه از آن بیرون آورد و یک بسته قهوه از فریزر بیرون آورد و دستش را زیر شیر آشپزخانه گرفت تا جریان آب باریکی روی قهوه یخ زده جاری گردد و در این حال با چشمان گشاده به اطراف نگریست.
گویی که تا به حال اتاق را ندیده بود. پارگی های کاغذ دیواری و گیاه فیلودندرون که در سبدی از سقف آویخته بود، ساعت دیواری که به شکل گربه ای بود و دمش را تکان می داد و چشمانش را در برابر نمایش زمانی که این گونه سبکسرانه تکه تکه می شد می چرخاند. بر تابلو سیاه کوچکی با حروف بزرگ نوشته شده بود ( بسته بندی برس های موی سر ) . روی میز طرحی با مداد از چهره دین که چند هفته پیش آن را کشیده بود قرار داشت و کنار آن یک بسته سیگار بود. او یک سیگار برداشت و روشن کرد، کتری را بر روی اجاق گاز گذاشت و به یاد نامه مادرش افتاد که همچنان در دستش بود. بهتر بود تا آب جوش می آمد آن را بخواند. کنار میز آشپزخانه نشست و تصویر دین را کنار زد، کاغذ بر زمین افتاد و او آن را زیر پایش لگدمال کرد. تو هم برو گم شو، مردک آلمانی مانتو چرمی کله شق ! تو دیگر احتیاجی به من نداری ها؟ پس بدان که من هم محتاج تو نیستم و سپس به روی نامه مادرش خم شد.
« جاستین عزیزم:
مثل همیشه باز هم تحت تأثیر یک تصمیم عجولانه و آنی رفتار می کنی. بنابراین امیدوارم که این نامه به موقع به دستت برسد. اگر در نامه های قبلی ام چیزی وجود دارد که تو را وادار به گرفتن چنین تصمیم ناگهانی کرده، مرا ببخش من اصلاً قصد نداشتم تو را به عکس العملی چنین قطعی وادار کنم. تصور می کنم که من فقط اندکی محبت و توجه از سوی تو انتظار داشتم ولی من مثل همیشه فراموش می کنم که در زیر پوسته سخت تو ملایمت بسیاری نهفته است.
بله من تنها هستم و به طور وحشتناکی هم تنها هستم . با این همه بازگشت تو به دروگیدا دردی را دوا نمی کند و اگر لحظه ای خوب فکر کنی می بینی که حق با من است با بازگشت به خانه می خواهی چه چیز را ثابت کنی؟ این در توانایی تو نیست که آنچه را که من از دست داده ام به من باز گردانی و هیچ چیز را نیز نمی توانی ترمیم کنی. این جریان فقط متعلق به من نیست. متعلق به تو، مادربزرگت و دیگران نیز می باشد.
به نظر می رسد که تو اندیشه کاملاً غلطی را در سر می پرورانی و فکر می کنی تو نیز در این جریان مقصر بوده ای. و این تصمیم ناگهانی، نشانه احساس گناه و پشیمانی توست. ولی به نظر من این از غرور و خودخواهی سرچشمه می گیرد. جاستین دین یک آدم بالغ بود، نه یک بچه ناتوان و من خودم به او اجازه دادم که از اینجا برود. اگر من نیز مثل تو می خواستم خود را به دست کابوس افسوس و پشیمانی بسپارم و خود را از این که به او اجازه دادم به دنبال زندگی دلخواهش برود سرزنش کنم. اکنون در ورطه وحشتناکی دست و پا می زدم.
در حالی که من همه تقصیرها را به گردن خود نمی اندازم هیچ کدام از ما این را نمی خواست. و تصور می کنم که زندگی بیشتر از تو، به من این امکان را داده تا بتوانم آن را درک کنم. با بازگشت به خانه ، تو زندگی ات را همانند یک قربانی به من تقدیم می کنی ولی من آن را نمی خواهم و هرگز آن را نخواسته ام. و اکنون نیز آن را رد می کنم. دروگیدا جای تو نیست و هرگز هم نبوده است. اگر هنوز موفق نشده ای که جای واقعیت را پیدا کنی به تو پیشنهاد می کنم که فوری بنشینی و در این مورد به طور جدی بیاندیشی. گاهی اوقات تو رفتار واقعاً احمقانه ای داری. راینر مرد بسیار خوبی است ولی من تا به حال هرگز به کسی بر نخورده ام که این چنین بشردوست و انسان باشد.
تو را به روح دین قسم می دهم که رفتار کودکانه ات را کنار بگذاری. جاستین. عزیز من، روشنایی خاموش شده است. برای همه روشنایی خاموش شده است. و تو کاری نمی توانی بکنی می فهمی من سعی ندارم با ابراز این که آدم کاملاً خوشبختی هستم تو را فریب دهم نه وضعیت بشری به من این امکان را نمی دهد. ولی اگر تصور می کنی که اینجا در دروگیدا ما روزها را در گریه و زاری می گذرانیم سخت در اشتباهی. ما از روزهایمان لذت می بریم و یک دلیلش هم این است که نور خانه ما هنوز برای تو می درخشد.
جاستین عزیز سعی کن آن را درک کنی و بپذیری. اگر دلت می خواهد، به دروگیدا باز گرد. ما همه از دیدارت بسیار خوشحال می شویم. ولی نه برای همیشه. اگر برای همیشه اینجا بمانی هرگز خوشبخت نخواهی شد. و این فقط یک فداکاری بیهوده از جانب تو خواهد بود. و به علاوه از نظر کاری هم ، دوری از تئآتر، حتی برای یک سال برایت گران تمام خواهد شد. سر جایت بمان و راهی را که در این دنیا برگزیده ای به شایستگی به پایان برسان . »
درد و رنج، همانند روزهای بعد از مرگ دین، به او هجوم آورد. درست همان رنج احمقانه ویران کننده و اجتناب ناپذیر همان ناتوانی و پریشانی، نه مسلماً او کاری از دستش بر نمی آمد. و هیچ راهی برای ترمیم نبود. هیچ راهی...
کتری سوت می کشید. « سکوت کتری، سکوت، یگانه فرزند مامان بودن چه حالی دارد؟ از جاستین بپرس، او می داند بله جاستین می داند که یگانه فرزند جوان چه معنایی دارد. ولی من فرزندی نیستم که این زن پیر پژمرده، محبوس در قلمروی دوردست، می خواست. آه مامان، آه مامان تصور می کنی که اگر از نظر انسانی ممکن بود من آن را نمی خواستم؟ چراغی نو برای جایگزین کردن چراغ کهنه؟ زندگی ام در ازای زندگی او؟ عادلانه نبود که دین آن کسی باشد که می بایستی بمیرد... حق با اوست. بازگشت من به دروگیدا هیچ چیز را عوض نخواهد کرد. چرا که او هرگز باز نخواهد گشت. با آن که برای همیشه در آنجا آرمیده هرگز باز نخواهد گشت. روشنایی خاموش شده و من نمی توانم دوباره آن را برافروزم، ولی مقصودش را می فهمم. روشنایی من همیشه در وجود او پرتو می افکند، ولی نه در دروگیدا.
فریتزر در را باز کرد. از یونیفورم سورمه ای رنگ رانندگی خبری نبود و به جای آن ژیله سرخ رنگ مخصوص خوانسالارها را به تن داشت. در حینی که لبخندزنان تعظیم می کرد و پاشنه پایش را به رسم خوب قدیمی آلمان ها به هم می کوفت اندیشه ای از ذهن جاستین گذشت. آیا او نیز در بن صاحب دو شغل بود؟
ـ آیا شما فقط پیشخدمت ساده هرهارتهایم هستید یا سگ محافظ او؟
فریتزر عکس العملی نشان نداد.
ـ هرهارتهایم در دفتر کارشان هستند دوشیزه اونیل.
رین نشسته بود و آتش را تماشا می کرد. ناتاشا در کنار اجاق به خواب رفته بود. وقتی در باز شد چشمانش را بلند کرد ولی کلمه ای نگفت. و آثار شادی در چهره اش ظاهر نشد. جاستین اتاق را پیمود، جلو او زانو زد و سرش را برزانوان او گذارد. و زمزمه کنان گفت:
ـ رین، من از این که همه این سال ها را خراب کردم متأسفم. و راهی برای ترمیم آن نمی بینم.
او از جایش بر نخاست، جاستین را به سوی خود نکشید ولی در کنار او روی زمین زانو زد و گفت:
ـ یک معجزه !
جاستین با لبخندی پرسید:
ـ شما همیشه مرا دوست داشته اید این طور نیست؟ شما هرگز از دوست داشتنم دست بر نداشته اید؟
ـ بله هرتسشن هرگز.
ـ من می بایستی خیلی رنج تان داده باشم.
ـ نه آن گونه که خود تصور می کنید. من می دانستم که شما مرا دوست دارید و می توانستم منتظر بمانم. من همیشه معتقد بوده ام که یک مرد صبور و با حوصله سرانجام برنده خواهد بود.
ـ پس تصمیم گرفتید مرا به حال خودم واگذارید. تا به تنهایی با خودم بجنگم. خبر رفتنم به دروگیدا ابداً شما را نگران نکرد، این طور نیست؟
ـ اوه چرا ! اگر موضوع مرد دیگری در میان بود می توانستم او را از میدان به در کنم. ولی دروگیدا؟ یک رقیب سرسخت ! اوه چرا من خیلی نگران بودم.
ـ قبل از این که به شما بگویم که می خواهم اینجا را ترک کنم شما از موضوع خبر داشتید؟ این طور نیست.
ـ کلاید بند را آب داد. او به من تلفن کرد و از من خواست تا هر طور شده شما را از تصمیم تان منصرف کنم. و من به او پیشنهاد کردم که مدت یکی دو هفته با شما مدارا کند تا ببینم چه کاری از دستم بر می آید. نه به خاطر او هرتسشن، فقط به خاطر خودم. من چیزی از یک انسان نوع دوست و خیرخواه در خودم سراغ ندارم.
ـ این ادعای مامان است. ولی این خانه چطور؟ آیا واقعاً یک ماه است که آن را گرفته اید؟
ـ نه به علاوه اینجا متعلق به من نیست. معذالک ، اگر بخواهید شغل تان را در تئآتر ادامه دهید ما به خانه ای در لندن احتیاج خواهیم داشت و بهتر است آن را بخرم. البته اگر آن را دوست داشته باشید. حق تزئین آن را نیز به شما واگذار می کنم، به شرط آن که رسماً قول بدهید، که از رنگ های عجیب و غریب و صورتی و نارنجی خبری نباشد.
ـ من هرگز متوجه نشده بودم که شما چنان مغز پیچیده ای داشته باشید چرا به سادگی به من نگفتید که هنوز مرا دوست دارید؟ من که آن قدر آرزوی شنیدنش را داشتم.
ـ نه، آن قدر واضح بود که خودتان بتوانید متوجه شوید. باید خودتان به تنهایی آن را درک می کردید.
ـ من می بایستی کور بوده باشم که هیچ چیز ندیدم. من به کمک احتیاج داشتم و سرانجام این مامان بود که مجبورم کرد چشمانم را باز کنم. او نامه ای برایم نوشته و به من نصیحت کرده که به دروگیدا بر نگردم.
ـ مادرتان زن فوق العاده ای است.
ـ من می دانم که شما او را دیده اید. ولی چه موقع؟
ـ تقریباً یک سال پیش به دیدار او رفتم. دروگیدا جای واقعاً زیبایی است هرتسشن، ولی به درد شما نمی خورد. نمی دانید چقدر خوشحالم از این که مادرتان سرانجام این موضوع را دریافته. با آن که فکر نمی کنم که دلایل من برای او قانع کننده بوده باشند.
جاستین دستش را بلند کرد و روی لب های او گذارد.
ـ برای من هم همین طور، من همیشه تردید داشته ام و شاید همیشه هم در این تردید باقی بمانم.
ـ اوه هرتسشن، امیدوارم این طور نباشد ! برای من هرگز زن دیگری مطرح نخواهد بود. فقط شما، تمام دنیا از خیلی پیش این را می داند. ولی کلمات عاشقانه هیچ مفهومی ندارند. من می توانستم با تمام قوایم فریاد بزنم که شما را دوست دارم بی آن که بتوانم تردیدهای شما را از میان بردارم. من عشقم را بیان نکردم بلکه آن را زندگی کردم چطور می توانستید نسبت به صداقت احساسات خدمتگزار وفادارتان شکی به خود راه دهید ( نفسی تازه کرد ) در هر حال، این من نبودم که شما را مجاب کردم. شاید حرف مادرتان سرانجام شما را قانع کرده باشد.
ـ خواهش می کنم این طور حرف نزنید، نه با این لحن ! رین بیچاره من، من باید صبر شما را به آخر رسانده باشم. بهتان بر نخورد از این که مادرم مسبب این کار بوده، مهم نیست ! من با کمال فروتنی در مقابل تان زانو زدم.
راینر با شادی گفت:
ـ خدا را شکر ، فروتنی مدت زیادی طول نخواهد کشید و فردا دوباره روی پایتان خواهید ایستاد !
ـ رین آنچه که بیشتر از هر چیز در شما دوست دارم این است که آن قدر در برابر پولم به من می دهید که هرگز نمی توانم آن را جبران کنم.
ـ بسیار خوب آینده را این طور در نظر آورید هرتسشن، زندگی با من زیر یک سقف شاید به شما امکان دهد که یاد بگیرید چطور آن را جبران کنید ( ابروان، گونه ها و پلک هایش را غرق بوسه کرد ) من شما را غیر از آنچه که هستید نمی خواهم. جاستین ، و هیچ گونه تغییری را نه در هیچ جای وجودتان ، نه در یک کک و مک چهره تان نه در یک سلول از مغزتان تحمل نخواهم کرد.
جاستین بازویش را به دور گردن او حلقه کرد و انگشتانش را در انبوه فشرده موهای نقره ای فرو برد و به زمزمه گفت:
ـ آه اگر می دانستید چقدر منتظر این لحظه بودم. هرگز فراموش نکرده ام.
تلگراف به این مضمون بود:
« من خانم راینر هارتهایم مورلینگ شده ام نقطه مراسم خصوصی واتیکان نقطه مراسم مذهبی مفصل نقطه زنده باد عروس و داماد علامت تعجب به محض امکان برای ماه عسل به دروگیدا می آییم ولی از این پس زندگی در اروپا نقطه مراتب علاقه و دلبستگی به همه و از جانب رین به همچنین نقطه »
مگی تلگراف را روی میز گذاشت و نگاهش را از پنجره به باغ دوخت گل سرخ ها، درختان گل خطمی، بودالیا، اکالیپتوس و بوگن ویلیه که از بلندی قامت شان زمین را می نگریستند، و درختان فلفل... چقدر باغ زیبا و زنده بود. دیدن شکوفه ها و غنچه ها که می شکفتند و پژمرده می شدند و نویدهایی تازه برای ادامه همان گردش بی پایان و بی وقفه...
زمان برای دروگیدا به پایان رسیده بود. بله زمان آن فرا رسیده بود که این گردش ایام با دیگرانی ناشناخته ادامه یابد.
« من همه چیز را به گردن گرفته ام . و نمی توانم هیچ کس را سرزنش کنم و از هیچ چیز هم متأسف نیستم. پرنده که خاری سینه اش را خسته است از قانونی تغییر ناپذیر پیروی می کند. او نمی داند چه چیزی وادارش کرده که سینه اش را به خار بسپارد و آوازخوانان می میرد. حتی لحظه ای که خار سینه اش را می شکافد از فرارسیدن مرگش آگاه نیست و به همان قانع است که آن قدر بخواند و بخواند تا دیگر صدایی در گلویش باقی نماند.
ولی ما ، هنگامی که خاری در سینه مان فرو می کنیم، می دانیم، درک می کنیم و با این همه ادامه می دهیم، ادامه می دهیم.»
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟