ارسالها: 14491
#11
Posted: 6 Sep 2013 08:24
...مگی که تا به حال هرگز غذایی به این خوشمزگی نخورده بود ، آرزو می کرد که بیشتر در کافه آنها غذا بخورد ولی این موضوع بستگی به لطف و اجازه مخصوص مادرش و راهبه ها داشت. در خانه ، همیشه از ترزا حرف می زد: « ترزا می گوید » و « می دانید ترزا چه کار کرد...» . بالاخره یک روز صدای اعتراض پدی بلند شد و گفت که از شنیدن نام ترزا به ستوه آمده است. پدی در حالی که همچون سایر انگلیسی ها یک بدگمانی غریزی در باره مردم پوست زیتونی - مردم منطقه مدیترانه - داشت، غر و لند کنان گفت:
- « اگر درست فهمیده باشم ، مگی شیفته این دخترک ایتالیایی شده...»
و وقتی نگاه اعتراض آمیز دخترش را دید، دست و پایش را گم کرد و ناشیانه گفت:
- ایتالیایی ها همه شان کثیف هستند!
فرانک هم که حسادتش به شدت تحریک شده بود، جانب پدرش را گرفت. از آن پس ، مگی کمتر درباره دوستش در خانه سخن می گفت. ولی سرزنش آنها تأثیری بر روابط او نگذارد ، روابطی که فاصله زمانی خانه تا مدرسه، آن را محدود می کرد.باب و سایر برادرانش از این که او را مجذوب ترزا می دیدند خیلی خوشحال بودند چرا که به آنها فرصت می داد تا دیوانه وار در حیاط مدرسه جست و خیز کنند، بی آنکه مجبور به مراقبت از خواهر کوچکشان باشند. علامت های غیر قابل فهمی که خواهر آگاتا پیوسته روی تخته سیاه می نوشت به تدریج معنایی پیدا کردند. مگی یاد گرفت که ( + ) یعنی این که تمام عددها را روی هم جمع می کنند تا به یک عدد بزرگتر تبدیل شود و ( _ ) معنایش این است که می بایستی عددهای پایینی را از عددهای بالایی کسر کرد و عدد بدست آمده از عدد پایینی کمتر می بود. او بچه تیزهوشی بود و اگر می توانست در مقابل خواهر آگاتا بر ترسش غلبه کند، حتماً شاگرد ممتازی می شد.ولی به محض آنکه چشمهای ریز و آبی آگاتا به او خیره می شد و با صدای خشکش او را صدا می کرد مگی دستپاچه می شد، زبانش می گرفت و قدرت فکر کردن از او سلب می شد. استعداد او در ریاضی خوب بود اما وقتی از او می پرسیدند که جمع دو و دو چند می شود، نمی توانست آن را به خاطر آورد. خواندن او را به دنیایی بسیار مسحورکننده و سیری ناپذیر کشاند. ولی وقتی خواهر آگاتا او را مجبور می کرد که بایستد و چند سطر از کتاب را با صدای بلند بخواند، او حتی قادر به تلفظ کلمه « گربه » نبود، چه برسد به کلمه « معو معو » . به محض این که خواهر آگاتا سخنان تمسخرآمیزش را سر می داد ، مگی احساس می کرد که لرزشی سراپای وجودش را فرا می گیرد. وقتی سایر شاگردان مسخره اش می کردند، احساس می کرد که خون به صورتش می دود. چرا که همیشه خواهر آگاتا تابلوی نوشتن را با دستش بلند می کرد تا مگی را مسخره کند و دفترهای مشق او را که با پشتکار ولی با خطی خرچنگ قورباغه پر شده بودند همواره به عنوان نمونه یک کار عجولانه و کثیف به همه نشان می داد. بعضی از بچه ها که ثروتمند تر بودند، پاک کن داشتند. ولی مگی که پاک کن نداشت، انگشت ترش را به کار می گرفت. آن قدر روی غلط ها می مالید تا جایی که نوشته بود به لکه ای تبدیل می شد و کاغذ از فرط ساییدگی به ورقه نازک نخ نخی و سپس به سوراخهایی تبدیل می گشت و این کار اکیداً ممنوع بود. مگی ناامیدانه به هر کاری دست می زد تا از خشونتهای خواهر آگاتا در امان بماند.
قبل از رفتن مگی به مدرسه، استوارت هدف اصلی ترکه خواهر آگاتا بود. و زهرش را به او می ریخت. ولی مگی آسیب پذیر تر می نمود. در حالی که در هم شکستن آرامش رویایی استوارت و سکوت فرشته گونه اش حتی برای خواهر آگاتا مشکلی شده بود، مگی با وجود کوشش قابل تحسینش، برای پیش گرفتن رفتاری به شیوه کلیریها و آن طور که فرانک تفسیر کرده بود، در زیر ضربات ترکه می لرزید و همانند شقایقی سرخ می شد.
استوارت ترحم عمیقی نسبت به خواهرش احساس می کرد و با بر گرداندن خشم خواهر آگاتا به سوی خودش، می خواست زندگی را بر خواهرش سهل تر کند . ولی خواهر آگاتا به حیله اش پی می برد و بدخوییش را در مقابله با روحیه کلیریها که مگی نیز به اندازه برادرانش از آن بهره داشت، ده چندان می کرد. اگر دلیل نفرتش را از این خانواده می پرسیدند، از پاسخ ناتوان بود. لکن برای یک راهبه پیر که مسیر زندگیش او را عبوس و خشن گردانده بود، تحمل یک خانواده مغرور و بدبین همچون کلیریها را ناممکن می نمود.
مگی چپ دست بود و این بزرگترین عیبش به شمار می رفت. وقتی برای نوشتن نخستین درس، گچش را با شوق برداشت ، خواهر آگاتا - همچون سزار ( Caesar ) در یورش به قوم گل ( Gauls ) - به او حمله کرد و گفت:
« میگن کلیری، گچ را به زمین بگذار! » بی تردید مگی چپ دست بود. ولی خواهر آگاتا انگشتان دست راستش را به دور گچ خم کرد و آن را به روی تخته سیاه نگاه داشت. مگی احساس سرگیجه کرد و قادر نبود دست عاجز و ناتوانش را به بازنویسی آنچه که خواهر آگاتا از او می خواست ، مجبور کند. ناگهان کر و کور و لال شد. دست راستش، این چیز زاید و بی مصرف، همان اندازه از مغزش پیروی می کرد که انگشت شست پایش! خم کردن انگشتهایش با دشواری صورت می گرفت، خطی را که نوشته بود نا تمام گذارد و گچ از دستش به زمین افتاد. گویی که ناگهان انگشتانش فلج شده بود و همه تلاشهای خواهر آگاتا نتوانست دست راست مگی را وادار به نوشتن حرف آ بکند. سپس مگی به طرزی پنهانی با دست چپش گچ را برداشت و در حالی که بازویش ناشیانه تخته سیاه کوچک را از سه طرف در بر گرفته بود، موفق شد یک خط از حرف آ را به طرز صحیح و قشنگ بنویسد.
خواهر آگاتا سرانجام در این نبرد پیروز شد. یک روز صبح که بچه ها به صف شده بودند، او دست چپ مگی را به پشتش برد و آن را با طنابی بست و تا زنگ آخر که ساعت سه بعد از ظهر بود آن را باز نکرد. حتی هنگام ناهار مگی مجبور شد در حالی که طرف چپش کاملاً بی حرکت بود غذا بخورد، در حیاط بگردد و بازی کند. سه ماه طول کشید تا بالاخره توانست دستور خواهر آگاتا را اجرا کند، هر چند که خطش هرگز کاملاً خوب نشد. خواهر آگاتا برای اطمینان بیشتر از این که دخترک دوباره از دست چپش استفاده نکند ، آن را به مدت دو ماه به پهلویش بست. پس از آن، همه شاگردهای مدرسه را جمع کرد تا خداوند را شکر گویند که با همه لطف مرحمتش خطای مگی را به او خاطرنشان کرده بود: بچه های خدا همه دست راستی بودند! شیطان در وجود چپ دستها - به خصوص موحنایی ها - حلول کرده بود.
در نخستین سال مدرسه، مگی فربهی بچه گانه اش را از دست داده بود ، خیلی لاغر شد و قد نکشید. سپس شروع به جویدن ناخنهایش کرد و مجبور بود مصیبت هایی را که خواهر آگاتا به سرش می آورد را تحمل کند. او را وادار می کرد دستهایش را بالا بیاورد و از کنار تمام میزهای کلاس بگذرد تا همه شاگردها زشتی ناخنهای جویده اش را ببینند. این در حالی بود که تقریباً نیمی از بچه های بین 5 تا 15 ساله کلاس ناخن خود را می جویدند.
فی از کمدش یک شیشه « صبر زرد » (صبر زرد « Aloes » شیرابه ای است که از درخت صبر « Aloe » می گیرند و پس از غلیظ کردن ، جنبه دارویی و درمانی دارد. درخت صبر گیاهی است از تیره تک لپه ای ها که گلهای زردرنگ دارد - م ) بیرون آورد و سرانگشتهای دخترش را به آن آغشته کرد. هر فرد خانواده مأمور شده بود که نگذارد مگی رنگ را با شستن انگشتهایش بزداید. وقتی همکلاسی هایش متوجه لکه های قهوه ای افشاکننده شدند، او دچار احساس حقارت و سرافکندگی شدید گشت. اگر انگشتهایش را به دهان می برد بویی توصیف ناپذیر و کراهت آمیز به مشام می رسید که یادآور مایعی بود که گوسفند را در آن فرو می کنند تا شپش و کک و کنه را نابود کند. از روی ناچاری ، در دستمالش تف کرد و آن را آنقدر محکم روی انگشتانش مالید تا صبر زرد تقریباً ناپدید شد. پدی به ترکه اش متوسل شد، شیئی به مراتب عادلانه تر و ملایم تر از ترکه خواهر آگاتا. با کمک آن، فقط او را از آشپزخانه بیرون کرد. او با زدن بر دست و صورت و کپل بچه هایش میانه ای نداشت و ضرباتش فقط بر قسمت ساق پاها فرود می آمدند و ادعا می کرد که پاها نیز به همان اندازه حساس اند و در عین حال عواقب وخیمی ندارند.
با وجود طعم تلخ صبر زرد، نیشخندهای خواهر آگاتا و ترکه های پدر، مگی همچنان به جویدن ناخنهایش ادامه داد. دوستی او با ترزا آنونزیو یگانه شادی زندگیش و تنها چیزی بود که مدرسه را برایش تحمل پذیر می کرد. او بی صبرانه منتظر زنگ تفریح بود تا بتواند کنار ترزا بنشیند ، بازویش را به دور کمر او حلقه نماید، سر در گریبان یکدیگر برده و با هم حرف بزنند، باز هم حرف بزنند. بیشتر اوقات صحبتهای آنها در اطراف خانواده ترزا ، عروسکهای متعدد او و سرویس چای سحرانگیزش با نقوش چینی دور می زد. وقتی مگی برای اولین بار سرویس چای او را دید بهتش زد. این سرویس از 108 پارچه تشکیل شده بود که شامل فنجان ، نعلبکی ، بشقابهای کوچک ، قوری، قندان، شیردان، چاقوهای بسیار کوجک و قاشق و چنگالهایی درست به اندازه عروسکها بودند. ترزا مقدار زیادی اسباب بازی داشت. او نه تنها از همه خواهرانش کوچکتر بود ، بلکه به یک خانواده ایتالیایی تعلق داشت؛ چیزی که محبوبیت و علاقه عاشقانه خانواده را به او توجیه می کردو می توانست از آنچه که درآمد و وضع مالی پدرش اجازه می داد بهره مند گردد. هر کدام از دختربچه ها، دیگری را با آمیزه ای از بیم و دلبستگی می سنجید - گو اینکه ترزا حسرت تربیت جدی مگی را نمی خورد و کمی هم به او احساس ترحم می کرد. چگونه مگی اجازه نداشت خود را در آغوش مادرش رها کند، نوازش ببیند و بوسه باران شود؟ طفلک مگی! مگی به هیچ وجه نمی توانست مادر کوتاه قد و فربه و شاداب ترزا را با مادر لاغر و خشن خودش که هرگز صورتش به لبخندی روشن نمی شد مقایسه نماید. به همان ترتیب، هرگز نمی توانست تصور نماید که مادرش او را در آغوش بگیرد و ببوسد. برعکس، دلش می خواست مادر ترزا او را در آغوش بگیرد و ببوسد.
ولی اندیشه نوازشها و بوسه ها خیلی کمتر از سرویس چای ظریف و شفاف فکر او را به خود مشغول می داشت. آه ! چه می شد اگر او نیز می توانست صاحب چنین چیز قشنگی می شد تا می توانست برای آگنس در فنجانی زیبا به رنگ آبی و سفید، و در نعلبکی از همان طرح ، چای بریزد...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#12
Posted: 6 Sep 2013 08:25
..در مراسم دعای روز جمعه ( در مذهب کاتولیک، در برخی کلیساها در روزهای جمعه مراسم نیایش و عشای ربانی برگزار می شود و مسیحیان به آن Benediction می گویند.در این مراسم « به یاد آخرین شب زندگی حضرت عیسی» نان فطیری را میان دعاکنندگان تقسیم می کنند که جنبه تبرک دارد - م) در کلیسای کهنه ای که مائوریها آن را با مجسمه های ابتدایی و نقاشیهایی بر سقف آراسته بودند. مگی زانو زد و از ته قلب دعا کرد و از خدا خواست که چنین سرویس چای را به او بدهد. هنگامی که پدر هیز ( Hayes ) ظرف طلا و نقره را بلند کرد و نان فطیر از لابلای شیشه مزین به سنگهای رنگین مشاهده شد، همه دعاکنندگان سرشان را بالا آوردند تا سهمی از نان تبرک داشته باشند ، جز مگی، زیرا ذهن او چنان درگیر شمارش تعداد بشقابهای سرویس چای ترزا بود که حتی متوجه نان تبرک نیز نشد. وقتی که مائوریها در راهروی کلیسا در اطراف ارگ سرودخواندن را آغاز نمودند، اندیشه مگی در درخشندگی رنگ آبی دریاهای دوردستی بود که فراسوی مذهب کاتولیک و جزایر پولی نزی ( Polynesia ) بود.
در حالی که سال تحصیلی به انتها می رسید و ماه دسامبر و روز تولدش نزدیک می شد، مگی متوجه بهای گزافی شد که می بایستی در برابر هوس دلش بپردازد.
او روی یک چهار پایه بلند نزدیک اجاق نشسته بود و فی موهایش را برای رفتن به مدرسه آرایش می داد. این کار وقت زیاذی می گرفت زیرا زلف مگی به طور طبیعی مجعد بود. مادرش آن را به عنوان شانس بزرگی تلقی می نمود، چرا که به عقیده او دخترانی که موهای صاف داشتند در بزرگی با مشکلاتی مواجه می گشتند و نمی توانستند انعطاف و حالت دلخواه را به حلقه های سرکش و بی حالت موهایشان بدهند. همه شب، فی موهای او را که تا زانوانش می رسید در تکه هایی از پارچه ملافه های کهنه می پیچید و هر بامداد او می بایست روی چهارپایه بنشیند تا مادرش بتواند پارچه ها را باز کرده و موهایش را بیاراید. فی برس کهنه زبری را به کار می گرفت و دسته ای از موی درهم را در دست چپش نگه می داشت و با حرکتی ماهرانه ، برس موها را دور انگشت اشاره حلقه می کرد و می پیچاند تا به صورت کاملاً لوله شده ای در می آمد. سپس به کمک دست دیگرش ، انگشتش را بیرون می کشید و زلف تابدار را آهسته رها می کرد و این کار را 12 بار تکرار می کرد. آن را با روبان و تافته سفید اطو کشیده، گره می زد و مگی برای تمام روز آراسته بود. سایر بچه ها با گیسوان بافته به مدرسه می رفتند و موهای پیچیده شده ویژه موقعیت های استثنایی بود.ولی فی در این مورد قانع نشدنی بود. مگی می بایستی همیشه موهای بلند حلقه حلقه داشته باشد و اصلاً مهم نبود که این کار هر روز صبح چقدر وقتش را می گرفت. فی با این کار ، بر خلاف خواسته اش عمل می کرد. چرا که موهای مگی خیلی زیباتر از گیسوان سایر دخترها بود و به جلوه در آوردن این زیبایی از طریق حلقه های تابدار، حسادت آنها را تحریک می کرد. اگر چه این عمل بسیار خسته کننده بود، ولی مگی چنان به آن خو گرفته بود که دیگر اصلاً توجهی بدان نداشت.
او هیچ موقعیتی را به خاطر نمی آورد که مادرش از این کار صرفنظر کرده باشد. فی با بازوی نیرومندش برس را بر حلقه های مو می کشید تا گره آن را باز کند و آنقدر محکم می کشید که اشک در چشمان دخترک جمع می شد و مجبور بود برای جلوگیری از افتادنش با دو دستش محکم چهارپایه را بچسبد. روز دوشنبه و هفته آخر مدرسه بود و دو روز دیگر به تولدش مانده بود. او چهارپایه را محکم گرفته بود و اندیشه اش درباره سرویس چای که می دانست فقط رؤیایی است دور می زد. در فروشگاه واهاین یک دست از آنها را دیده بود، ولی درباره قیمت آن همین قدر می دانست که بهای آن از توانایی مالی پدرش خارج است.فی ناگهان فریادی چنان غیر منتظره برآورد که مگی را از اندیشه اش بیرون کشید و همه مردها که هنوز پشت میز صبحانه بودند با تعجب سرشان را به سوی او برگرداندند.
- آه خدای بزرگ!
پدی در حالی که صورتش با حالتی بهت زده از هم وا رفته بود، از جای پرید. او هرگز ندیده بود که فی بی جهت این سان نام خدا را به زبان آورد.
فی ایستاده و برس را که حلقه مو از آن آویزان بود در دست داشت و صورتش از فرط ترس و نفرت مچاله شده بود. پدی و پسرها دور او جمع شدند. مگی پیچ و تابی به خود داد تا علت جار و جنجال را دریابد که ناگهان یک ضربه محکم برس به سرش خورد و اشک از چشمانش جاری گشت. فی در حالی که دسته مو را در نور آفتاب نگه داشته بود ، با صدایی خفه، زمزمه کنان گفت:
- پدی نگاه کن!
پدی روی انبوه طلایی درخشان گیسوان خم شد. ابتدا چیزی ندید ولی وقتی خوب دقت کرد متوجه شد که چیزی روی دست فی بالا می رود. او نیز حلقه ای از مو را بر گرفت و در زیر نور جانوران دیگری را تشخیص داد که در جنب و جوش بودند. موهی مگی پر از رشک بود و شپش ها سرگرم تنیدن رشک های تازه بودند زلفهای مگی واقعاً به صورت یک لانه شپش در آمده بود! پدی گفت:
- سرش شپش گذاشته !
باب ، جک، هاگی و استوارت نگاهی به آن انداختند و همچون پدرشان بلافاصله با احتیاط خود را عقب کشیدند. فقط فرانک و فی به وارسی موهای او ادامه دادند، در حالی که مگی گریان کز کرده بود و نمی دانست چه خطایی از او سر زده است.
پدی خود را روی صندلی ویندسور رها کرد. به آتش خیره شده بود و مرتب پلکهایش را به هم می زد. سرانجام نگاه آشفته و خشمگین را به سوی فی بر گرداند و فریاد زد:
- همه اش تقصیر این بچه ایتالیایی نفرت انگیز است ! خوکهای کثیف!
فی با نفس بریده، بر آشفته فریاد زد:
- پدی!
پدی در حالی که وحشیانه با مشت بر رانهایش می کوفت با لحنی ملتهب گفت:
- مرا ببخش. ولی وقتی فکر می کنم که این ماکارونی کوچک و کثیف شپش هایش را به مگی سرایت داده است دلم می خواهد به واهاین بروم و همه چیز را در این کافه لعنتی به هم بریزم و یکبار برای همیشه در این طویله را تخته کنم.
مگی سرانجام توانست حرف بزند:
- مامان چه اتفاقی افتاده؟
فی در حالی که دستش را جلوی چشم مگی نگه داشته بود گفت:
- نگاه کن بچه کثیف! موهایت را اینها به کثافت کشانده اند و همین دختری که تو آن قدر به او دلبسته ای شپش به تو داده است. من نمی دانم باید با تو چه کار کنم. مگی لحظه ای در برابر حیوان ریزی که کورکورانه به روی پوست صاف فی در جستجوی ناحیه پرموتری می لغزید، حیران و مبهوت ماند و سپس زیر گریه زد. فرانک بی آنکه کسی از او بخواهد، شروع به گرم کردن آب نمود. پدی بلند شد و در حالی که فریاد می کرد و فحش می داد، به قدم زدن پرداخت و هر بار که چشمش به مگی می افتاد خشمش بیشتر می شد. سرانجام به جارختی کنار در نزدیک شد، با قاطعیت کلاه لبه پهنش را به سر گذاشت و شلاق بلندش را برداشت و گفت:
- من به سراغ این ایتالیایی کثیف می روم و عقیده ام را درباره او و ماهی سرخ کرده های گندیده اش خواهم گفت. بعد هم به سروقت خواهر آگاتا می روم تا بداند درباره او و این که بچه های کثیف را به مدرسه راه می دهد چه فکر می کنم.
فی التماس کنان گفت:
- پدی مواظب باش ! شاید این دختره موسیاه حتی اگر هم شپش داشته باشد بی تقصیر باشد. ممکن است او هم مثل مگی آن را از یکی دیگر از بچه های کلاس گرفته باشد؟
پدی حیرت زده گفت:
- چرند نگو!
پله های چوبی زیر پایش صدا می دادند و چند دقیقه بعد صدای سم اسبش در جاده طنین انداخت.
فی آهی کشید و نگاه حاکی از ناتوانیش را به فرانک دوخت و گفت:
- آه! اگر کارش به زندان نکشد شانس آورده ایم! فرانگ، برادرهایت را خبر کن. امروز از مدرسه رفتن خبری نیست. فی با دقت موی یکایک پسرها را بررسی کرد، سپس موی فرانک را هم بازدید نمود و از او خواست که موهای خود او را هم ببیند.
ظاهراً فرد دیگری از افراد خانواده به مرض مگی بیچاره مبتلا نگشته بود ولی فی نمی خواست هیچ گونه خطر احتمالی پیش بیاید. وقتی آب در دیگ مسی به جوش آمد ، فرانک طشت بزرگی برداشت و آن را از آب گرم و سرد پر کرد. سپس رفت و از زیر سایبان کنار دیوار یک بشکه بزرگ نفت آورد و یک صابون قلیایی هم از رختشویخانه بر داشت. وقتی همه چیز آماده شد، از موهای باب شروع نمود. نوبت به نوبت، سرها به روی لگن خم می شدند و پس از آنکه کمی خیس می شدند ، فنجانهای متعدد نفت بود که به روی آنها سرازیر می گشتو توده چربی که از نفت ماسیده بود با شدت صابون مالی می شد. نفت و قلیا می سوزاند . پسر ها نعره می زدند و چشمهایشان را می مالیدند ، پوستشان سرخ شده و می سوخت و همه اش تهدید می کردند که انتقام مهلکی از ایتالیایی ها بگیرند. فی در سبد خیاطیش به جستجو پرداخت و قیچی بزرگی را از آنجا بیرون کشید. و سپس به مگی که پس از یک ساعت هنوز جرأت نکرده بود از روی چهارپایه تکان بخورد، نزدیک شده ، قیچی در دست، لحظه ای آبشار طلایی مویش را تماشا کرد و سپس آن را در موها فرو برد و قیچی کرد. حلقه های بلند مو به صورت توده ای زرین به زمین ریختند و پوست سفید سر به طور نامنظم ظاهر شد. بعد نگاهی تردیدآمیز به فرانک کرد و با لبهای فشرده از او پرسید:
- فکر می کنی باید سرش را بتراشیم؟
دست فرانک به حالتی از طغیان تکان خورد و گفت:
- آه ، نه مامان! معلومه که نه! کمی نفت باید کافی باشد. خواهش می کنم سرش را نتراش.
او مگی را به طرف تخته آشپزخانه برد و سرش را بالای طشت نگاه داشت، در حالی که مادرش فنجان فنجان نفت را روی سرش می ریخت و آن را با شدت و قوت با صابون حل کننده مالش می داد. وقتی بالاخره کار به انتها رسید، مگی آنقدر پلکهایش را برای حفاظت از چشمانش از سوزش صابون به هم فشرده بود که دیگر تقریباً هیچ چیز نمی دید و تاولهای کوچک بسیار روی صورت و پوست سرش ظاهر شده بودند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#13
Posted: 6 Sep 2013 08:25
...فرانک موهایی را که بر روی زمین پشته شده بود جارو کرد. آنها را در کاغذی پیچید و به داخل آتش انداخت. سپس جارو را در ظرفی پر از نفت گذارد. فرانک و فی نیز ، در حالی که از سوزش درد نفس نفس می زدند، موهایشان را نیز شستند. سپس فرانک سطلی آورد و کف آشپزخانه را با مقدار زیادی از ماده حشره کش تمیز کرد.
وقتی آشپزخانه همانند یک اتاق عمل عاری از میکروب گشت، فی و فرانک به دیگر اتاقها رفتند و ملافه ها و لحافها را جمع کردند و بقیه روز به جوشاندن و چلاندن و پهن کردن گذشت. تشکها و بالشها را از پشت، روی نرده انداختند و روی آن نفت ریختند. قالی ها و کف پوشها را تا آنجا که می توانستند تکان دادند. همه پسرها در این خانه تکانی شرکت کردند. فقط مگی بود که از این کار معاف گشته بود، زیرا قیافه واقعاً زشت و ترحم انگیزی پیدا کرده بود. او به انبار رفت و در آنجا به گوشه ای خزید و گریه کرد. پوست سرش را آن قدر مالش داده بودند که هنوز می سوخت، تاولهایش درد داشتند و تیر می کشیدند و او آن قدر احساس خجلت و سرافکندگی داشت که وقتی فرانک به جستجویش آمد، جرأت نمی کرد به او نگاه کند. فرانک نتوانست او را قانع کند که به خانه باز گردد. بالاخره مجبور شد او را در حالی که دست و پا می زد و لگد می پراند، کشان کشان به خانه باز گرداند.
هنگامی که طرفهای عصر پدی از واهاین به خانه باز گشت، او هنوز در آشپزخانه کز کرده بود. پدی نگاهی به سر نیمه تراشیده دخترش کرد و اشک در چشمانش جمع شد. سپس در حالی که سرش را در میان انگشتانش مخفی کرده بود ، در مبل ویندسور فرو رفت و به جلو و عقب تاب خورد. هیچ کس دلش نمی خواست شاهد این منظره باشد. به محض اینکه کمی آرام گرفت، فی فنجانی چای برایش آورد و پرسید:
- در واهاین چه خبر بود؟ مدت زیادی آنجا ماندی؟
- ابتدا، طعم شلاقم را به ایتالیایی کثیف چشاندم، بعدش هم او را به درون آخور پرتاب کردم. سپس چشمم به مک لئو ( Macleo ) افتاد که جلو مغازه اش ایستاده و همه چیز را دیده بود. ماجرا را برایش تعریف کردم. مک لئو به بار رفت و چند نفر دیگر را هم آورد و همگی ما ماکارونیها را به درون طویله پرتاب کردیم و به صورت زنها محلول ضد کنه گوسفند پاشیدیم. بعد هم به سرعت به ملاقات خواهر آگاتا رفتم. او لجوجانه پافشاری می کردکه متوجه چنین چیزی نشده است. بعد دختره ایتالیایی را از پشت میزش بیرون کشید و موهایش را وارسی کرد و معلوم بود که آنها پر از شپش بودند. بچه را به منزل فرستاد و به او تأکید کرد تا وقتی که موهایش تمیز نشده به مدرسه باز نگردد . هنگامی که من بر می گشتم، سه خواهر روحانی مشغول وارسی موی همه شاگردها بودند و تعداد نسبتاً زیادی را که شپش داشتند، کشف کرده بودند. قیافه راهبه ها جالب بود، وقتی فکر می کردند کسی متوجه شان نیست، دیوانه وار سر خود را می خاراندند ( این خاطره لبخندی به لبش آورد ولی چشمانش دوباره به سوی مگی بر گشتند و چهره اش در هم رفت و با حالت جدی به او نگاه کرد). و اما درباره تو دختر جوان، دیگر نه ایتالیایی و نه هیچ کس دیگر، فقط برادرهایت، حتی اگر برایت جالب نباشند. باب به تو گوشزد می کنم که مگی نباید با هیچ کس در مدرسه معاشرت کند، فهمیدی؟
باب سری تکان داد.
- بله بابا
بامداد روز بعد مگی وقتی فهمید که باید طبق معمول به مدرسه برود، ترس به جانش افتاد و در حالی که سرش را میان دستهایش مخفی کرده بود، التماس کنان می گفت:
- نه، نه! من نمی روم، من نمی خواهم این طور به مدرسه بروم. خواهر آگاتا آنجاست. فی بی آنکه به نگاه التماس آمیز وقعی بگذارد جواب داد:
- باید بروی تا از این موضوع درس بگیری!
مگی در حالی که سرش را در شال قهوه ای رنگی پیچیده بود و پاهایش را می کشید به مدرسه رفت. خواهر آگاتا ابداً توجهی به او نکرد ولی در زنگ تفریح بچه های دیگر روسریش را کشیدند تا ببینند چه شکلی شده است. صورتش تفاوت چندانی نکرده بود ولی سر لختش با تاولهایی که ترشحاتی از آن خارج می شد ، نمایشی اسف بار و ترحم انگیز بود. به محض این که باب متوجه جریان شد ، به نجات خواهرش آمد. او را به کناری کشید و با خشونت به او گفت:
- به این احمقها اهمیتی نده ( و ناشیانه روسری را روی سرش مرتب نمود و دستی به شانه اش زد) کثافتهای رذل! حیف که به فکرم نرسید تا چند تا از آن حیوانات کوچک را نگه دارم. مطمئنم که آنها سالم به اینجا می رسیدند و بی سر و صدا می توانستم چند تا از آنها را روی کله های گنده بد جنسشان بیاندازم.
بقیه کلیریها نیز برای محافظتش ، دور مگی حلقه زدند تا وقتی که زنگ کلاس به صدا در آمد.
ترزا آنونزیو با سر تراشیده هنگام ظهر برای مدت کوتاهی به مدرسه آمد و خواست با مگی گلاویز شود، ولی پسرها به راحتی از مگی دورش کردند. او در حالی که عقب عقب می رفت، بازوی راستش را با مشت بسته بلند کرد و با دست چپش محکم به عضله آن کوفت. ژستی تشویش انگیز و مرموز که کسی چیزی از آن نفهمید ولی پسرها آن را برای استفاده های بعدی در خاطرشان نگه داشتند. سپس رو به مگی فریاد زد:
- ازت متنفرم! پدرم مجبور است به خاطر آنچه که پدرت بر سرش آورده از اینجا برود!
برگشت و بدون آنکه از داد و فریاد دست بردارد ، از حیاط خارج شد. مگی با سری افراشته و چشمانی خشک از این هیاهو و غوغا درس عبرتی گرفت. اصلاً مهم نبود دیگران چه فکر می کردند... اصلاً اصلاً! بچه ها از او دوری می جستند؛ یک، به خاطر این که از باب و جک می ترسیدند ، دو، شایعه به گوش پدر و مادر ها رسیده بود و به آنها دستور داده شده بود که از این گروه دوری کنند چرا که وابستگی به کلیریها جز درد سر چیزی در بر نداشت . بنابراین مگی روزهای آخر مدرسه را در قرنطینه گذراند. خواهر آگاتا نیز این حکم را محترم شمرد و دق دلیش را بر سر استوارت خالی کرد.
بدان گونه که مرسوم بود، وقتی تاریخ تولد یکی از بچه ها به یک روز مدرسه می افتاد، جشن تولد را تا روز شنبه به تأخیر می انداختند. در روز تولد، مگی هدیه سرویس چایی را که آنقدر آرزو کرده بود دریافت کرد. آن را روی یک میز کوچک با طرح چینی بسیار قشنگ به رنگ آبی سیر گذارد که چند صندلی آن را احاطه کرده بود، این صندلی ها را فرانک در مواقع نادر بیکاریش ساخته بود. آگنس با پیراهن آبی نو که فی آن را در اوقات بیکاریش دوخته بود ، بر یکی از صندلی های کوچک تکیه زده بود.
مگی نگاه غمگینش را بر نقشهای سفید و آبی که سراسر قطعات را فرا گرفته بودند گرداند. درختهای خارق العاده با گلهای پیچ در پیچ، معبدی کوچک با نقوشی درهم ، جفت پرندگان بی حرکت و آدمک هایی ریز که در گریزی ابدی می کوشیدند از پل مارپیچ بگذرند. اما برای او دیگر سرویس حالت سحرانگیزش را از دست داده بود. مگی فقط به گونه ای مبهم درک می کرد که چرا خانواده در منتهای تنگدستی شیء دلخواهش را برایش خریده بودند. از این رو، احساس مسؤولیتش به او تکلیف می کرد که برای آگنس در قوری چهارگوش کوچک چای درست کند و او به این تشریفات تن در داد. سالهای سال از آن استفاده کرد، بی آنکه حتی یک قطعه را بشکند یا ترک اندازد، ولی هرگز کسی پی نبرد که او چقدر از این سرویس چای با طرح چینی و میز و صندلی های آبی و پیراهن آگنس بیزار بود.
دو روز قبل از عید نوئل 1917 ، پدی به خانه باز گشت و مجله هفتگی اش را با یک دسته کتاب امانتی کتابخانه روی میز گذارد. او برای نخستین بار، پیش از گشودن کتابها ، مجله را در دست گرفت. سردبیر به شیوه جدید مجله های آمریکایی که گه گاه به زلاند نو راه می یافتند، داستان خیالی را به جنگ اختصاص داده بود. عکس های مات و نامشخصی از آنزاکها ( آنزاکها « Anzacs » به سربازان استرالیایی و زلاند نو گفته می شود که در جنگ جهانی اول، دوش به دوش انگلیسی ها ، جنگیدند. م) که به سوی صخره های گالیپولی ( گالیپولی « Gallipoli » جزیره ای است در قسمت اروپایی ترکیه که بین تنگه های داردانل و بسفر قرار دارد. م) حمله ور بودند به چشم می خورد. مقالات متعددی درباره شجاعت سربازان زلاند نو و استرالیایی و این که تعداد زیادی از سربازان استرالیایی و زلاند نو از هنگام آغاز جنگ به دریافت نشان شجاعت ویکتوریا ( Victorian cross ) مفتخر گشته بودند دیده می شد. تصویری با شکوه که تمامی صفحات را فرا گرفته بود، یک سوارکار استرالیایی را نشان می داد که شمشیری بر کمر حمایل کرده بود و پرهای ابریشمین کلاهش براثر نسیم در اهتزاز بود. فرانک در اولین فرصت مجله را برداشت و مشتاقانه و با چشمانی که شوق زیادی در آن دیده می شد، همه گزارش هایی را که سبک حماسی آن مجذوبش می کرد خواند سپس در حالی که مجله را با احترام روی میز می گذارد گفت:
- پاپا من می خواهم به جبهه بروم.
فی ناگهان سرش را بر گرداند و مقداری از راگو را روی اجاق چپه کرد. پدی از خواندن دست بر نداشت و در حالی که در صندلی ویندسور خشکش زده بود، به استهزا و با شتاب گفت:
- ولی تو هنوز خیلی جوانی!
- نه پدر من 17 سال دارم و یک مرد هستم! آلمانی ها و ترکها سربازهای ما را مثل خوک می کشند ولی من در اینجا در آسایش به سر می برم دیگر وقتش رسیده که یک کلیری به میهنش خدمت کند.
- فرانک، سن تو کم است و قبولت نمی کنند.
فرانک در حالی که چشمان تیره اش را از پدرش بر نمی داشت، با شتاب جواب داد:
- اگر تو مخالفت نکنی مرا می پذیرند.
- من مخالفت خواهم کرد. تو تنها فرد خانواده هستی که در حال حاضر کار می کنی و ما به پولی که در میاوری محتاجیم.خودت بهتر می دانی !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#14
Posted: 6 Sep 2013 08:26
- ولی در ارتش هم به من پول خواهند داد؟
پدی با خنده ای تمسخر آمیز گفت:
- حقوق سربازی، بله؟ یک آهنگر در واهاین خیلی بیشتر از یک نظامی در اروپا در می آورد.
- ولی من در آنجا خواهم بود و شاید موفق شوم خود را از موقعیت یک آهنگر بالاتر بکشم. این تنها راه نجات است.
- آه خدای من ! اینها همه یاوه گویی است! نمی فهمی چه می گویی پسرم! جنگ وحشتناک است! خود من اهل کشوری هستم که هزار سال است می جنگد. پس می دانم از چه صحبت می کنم. آیا هرگز تا به حال شنیده ای سربازهای پیر قدیمی درباره جنگ بوئرها چه میگویند. دفعه آینده که به واهاین می روی ، به صحبت های آنها گوش کن و استفاده کن. به علاوه ، من فکر می کنم این انگلیسی های شیطان صفت از سربازان استرالیایی به عنوان یک ستون گوشت استفاده می کنند تا جان سربازان خودشان حفظ شود. ببین این چرچیل ( سروینستون چرچیل وزیر جنگ انگلستان در جنگ جهانی اول. م ) این بار مردان ما را به جای بی فایده ای مثل گالیپولی فرستاده! از 50/000 نفر سربازان ما، 10/000 نفر کشته شده ان! یک کشتار بزرگ، پس تو چرا باید به جنگی بروی که انگلیسی ها راه انداخته اند و از مام میهن انگلستان دفاع کنی؟ این میهن برای تو چه کاری کرده است؟ حفظ خون مستعمره نشینان خود را ریخته است. اگر به انگلستان بروی همه جا با تحقیر رو به رو خواهی گشت زیرا تو یک مستعمره نشینی. هیچ گونه خطری زلاند نو و استرالیا را تهدید نمی کند.چه قدر خوب می شد که انگلستان در این جنگ شکست می خورد و پوزه اش به خاک مالیده می شد. حالا وقتش است که یک ملت همه بلاهایی را که او بر سر ایرلند آورد ، تلافی کند. اگر روزی قیصر آلمان در استرند ( استرند « Strand » یکی از خیابانهای معروف لندن است. م ) قدم بزند، من حتی یک قطره اشک نخواهم ریخت.
- ولی پدر من می خواهم داخل ارتش شوم !
- تو می توانی هر چه که به فکرت می رسد آرزو کنی فرانک. ولی تو نخواهی رفت و بهتر است آن را فراموش کنی . به علاوه ، قد تو برای یک سرباز خیلی کوتاه است.
رنگ صورت فرانک به سرخی گرایید و لبهایش به هم فشرده گشت. او همیشه از این که قدش از معمول کوتاه تر بود رنج می برد. او همیشه در کلاس درس، کوتاه ترین شاگرد بود و به خاطر همین موضوع بود که همواره دو برابر دیگران کتک کاری می کرد. در این اواخر ، شک و تردید، به جانش افتاده بود؛ قد او هنوز دقیقاً یک متر و پنجاه و نه سانتیمتر بود و از چهارده سالگی تاکنون قد نکشیده بود. شاید رشدش متوقف شده بود. فقط خود او می دانست که جسم و جانش را با انواع تمرین های ورزشی ، کشش ها و امیدهای بیهوده تحت چه فشاری گذارده است. با وجود این، کار آهنگری به او چنان قدرتی داده بود که ابدً تناسبی با هیکلش نداشت. اگر پدی با آگاهی از روحیه فرانک این کار را برایش در نظر گرفته بود، بهترین انتخاب بود. یک نمونه کوچک از قدرت جسمانی فرانک که اینک 17 سال داشت ، این بود که تا به حال هرگز در یک مسابقه مشت زنی شکست نخورده بود و مدتی بود که در سراسر شبه جزیره تاراناکی ( Taranaki ) آوازه ای کسب کرده بود. خشم ، بدخوئی، محرومیت از خواسته ها و عقده خود کم بینی او سبب شده بود که در مسابقه های بوکس بدرخشد و سر آمد جوانان بلند قد شود. به ویژه، فرانک سوای روحیه خشن و ماجراجو، جسمی در منتهای سلامت ، ذهنی روشن و اراده ای آهنین و رام نشدنی داشت. هر قدر که حریفانش بلند قدتر و سخت تر بودند ، فرانک از به خاک افکندنشان لذت بیشتری می برد. پسران هم سن و سالش از او دوری می جستند زیرا که خشونتش همه جا زبانزد بود. در این اواخر، دیگر با نوجوانان کاری نداشت و مردم ناحیه هنوز از روزی سخن می گفتند که او جیم کولینز ( Jim Collins ) را که 22 ساله بود و قدش به 190 می رسید توانست اسبی را بر سر دست بلند کند، به توده ای از گوشت له شده مبدل کند. اگر چه بازوهای فرانک شکسته بود و دنده هایش ضرب دیده بودند ولی فرانک آن قدر به زدنش ادامه داده بود تا رقیب را به صورت توده ای خون آلود بر خاک افکنده بود. و سر انجام، مردم او را که هنوز بر سر و روی حریف به خاک افتاده لگد می زد، دور نمودند.
کوته زمانی پس از این که پانسمان بازو و دنده هایش را باز کرده بودند، به شهر رفت و اسبی را بر سر دست بلند کرد. فقط به این منظور که به مردم بفهماند که جیم کولین تنها فردی نیست که قادر به این کار است و قد و هیکل در این مورد نقشی بازی نمی کند.
پدی به عنوان پدر یک چنین ( اعجوبه ای ) ، از نامی که او برای خود ساخته بود، غافل نبود. او درک می کرد که همه کارهای فرانک به منظور جلب احترام مردم است. ولی موقعی که این مبارزات وقت کار آهنگری را می گرفت، سر و صدایش در می آمد. او که خود مردی کوتاه قد بود از این مشت زنی ها و نزاعها بهره ای برده بود. ولی در زادگاهش ایرلند، مردان زیاد بلند قد نبودند. و وقتی او به زلاند نو که مردانی بلند قد داشت رسید ، دیگر دوره بلوغ را پشت سر گذارده بود. بدین ترتیب ، قد کوتاهش هرگز همانند فرانک مایه تشویش و نگرانیش نگشته بود. او با دقت به پسرش نگاه می کرد و سعی می نمود او را درک نماید، ولی بیهوده بود. پسر بزرگش همواره جای دورتری را در قلب او داشت، در حالی که او همیشه سعی می کرد هیچ گونه تفاوتی بین بچه هایش قائل نشود. او به خوبی می دانست که فی از این موضوع رنج می برد و نگران برخورد پنهانی آن دو است. با وجود مهر عمیقی که به زنش داشت، ولی نمی توانست از خشم و غیظی که فرانک در او ایجاد می کرد احتراز نماید.
دستهای کوتاه و خوش ترکیب فرانک با حالتی دفاعی روی مجله کهنه قرار گرفته بودند. در چشمهایش که به پدی خیره گشته بود، آمیزه ای از خواهش و غرور دیده می شد. اما این غرور سنگدل تر از آن بود که او را وادار به التماس و تضرع نماید. چه قدر این چهره غریبه می نمود. هیچ نشانی از کلیریها و آرمسترانگها – شاید به جز شباهتی مبهم در ترکیب پلکها، آن هم اگر چشمان فی سیاه می نمودند و می توانستند با کوچکترین محرکی شعله ور و درخشان گردند – وجود نداشت. با این همه ، یک خصلت او را نمی شد نادیده گرفت و آن شهامتش بود.
این بحث با اشاره پدی به کوتاهی قد فرانک، پایان گرفت. خانواده خوراک طاس کباب خرگوش را در سکوتی غیر عادی صرف کرد. چند کلمه ای هم که بین جک و هاگی رد و بدل گشت، با دوراندیشی همراه بود. مگی غذا نخورد و همچنان به فرانک خیره گشته بود، گویی که هر آن انتظار ناپدید شدنش را داشت. فرانک مدتی با بشقابش ور رفت و وقت کشی کرد. ولی به محض این که تشخیص داد وقتش رسیده است ، عذرخواهی کرد و از سر میز بلند شد. و لحظه ای بعد صدای خفه ضربه های تیر بر چوب از انبار به گوش رسید. او به جان سخت ترین چوب ها افتاد که پدرش آنها را برای زمستان خریده بود. این چوب ها دیرسوز بودند.
مگی هنگامی که همه در خوابش می پنداشتند ، آهسته از پنجره اتاق به بیرون لغزید و به انبار هیزم رفت. این محل در زندگی خانواده اهمیت زیادی داشت؛ زمین آن از خاک کوبیده و صاف شده بود. ده متر مربع مساحت داشت. و کف آن از ذره های خاک اره چوب و پوست درختان مفروش گشته بود. در یک سمت، قطعه های بزرگ چوب به صورت ستونهای بلند در انتظار خرد شدن، روی هم چیده شده بودند. و در طرف دیگر ، هیزمهای آماده ، درست به اندازه کف اتاق، همچون دیواری بالا رفته بود. در وسط، سه تنه درخت، که ریشه آنها هنوز در زمین بود، به عنوان زیر تبری برای شکستن چوب ها به اندازه های مختلف به کار گرفته می شدند و فرانک از آنها به منظور زیر تبر استفاده نمی کرد. او روی قطعه چوبی از کالیپوس ( اوکالیپتوس « Eucalyptus » .یا درخت شب توبه، در مناطق توبه خیز و برای جلوگیری از این بیماری غرس می کنند. – م ) کار می کرد که آن را به قطعات کوچکی تقسیم کرده بود تا بتواند آنها را روی کنده زیرین که پهن تر بود قرار دهد. پایه چوبی که شصت سانتیمتر قطر داشت، روی زمین قرار گرفته بود و هر گوشه اش با بندی آهنی به زمین متصل گشته بود.
فرانک در حالی که برای حفظ تعادلش پاهایش را از هم باز نگه داشته بود، با ضربه تبر چوب ها را به دو نیم می کرد. تبر چنان به سرعت فرود می آمد که سوت می کشید. و وقتی با شتاب بین دست های عرق کرده اش بالا و پایین می رفت، از دسته آن صدای صفیری بر می خاست، در یک دم، تبر تا سر فرانک بالا می رفت و با برقی نقره ای و مبهم پایین می افتاد و تکه چوب را که از آهن سخت تر بود به دو نیم می کرد؛ با همان سهولت که می توان چوب کاج یا سپیدار را شکست. ذره های چوب به همه طرف پراکنده می گشت و عرق روی سینه لخت مرد جوان جاری بود. او دستمالی را برای جلوگیری از ریزش عرق به داخل چشمانش ، روی پیشانی گره زده بود. این کاری واقعاً مشکل و خطرناک بود و احتیاج به دقتی بی چون و چرا داشت. یک ضربه نابجا کافی بود که پایش را از دست بدهد. بازوبندهای چرمی عرق بازوهایش را به خود جذب می کرد. دست هایش بدون دست کش بودند و دسته تبر را حریصانه می فشردند و آن را با حرکتی ماهرانه فرود می آوردند.
مگی در کنار پیراهن و زیر پیراهنی رها شده برادرش نشست و با اندک ترسی به تماشایش مشغول گشت. سه تبر دیگر در آن نزدیکی ها وجود داشت. زیرا که پوست درخت کالیپتوس تیزترین تیغه تبرها را کند می کرد. مگی در حالی که در دل آرزو می کرد ای کاش می توانست مثل فرانک هیزم بشکند، یکی از تبرها را برداشت و روی زانویش گذارد.این شیء آنچنان سنگین بود که بلند کردنش هم مشکل بود. تبرهای مستعمراتی یک تیغه دارند که کاملاً تیز شده است، چرا که تبرهای دو تیغه ای برای بریدن کالیپتوس بسیار سبک هستند.این تیغه سنگین دو سانت و نیم ضخامت داشت و دسته ای از وسطش می گذشت که توسط بست های چوبی به آن محکم شده بود. یک تیغه ساطور اگر محکم به دسته نچسبیده باشد امکان دارد که در میان کار رها گردد مانند تیری در برود و باعث مرگ کسی گردد.
فرانک به طور تقریباً غریزی در روشنایی کم رنگ غروب که با شتاب به سوی شب می رفت، سرگرم کار بود. مگی خود را از اصابت ریزه های چوب مصون نگه می داشت؛ چیزی که نشان از تجربه ای طولانی داشت و با صبر و حوصله منتظر بود که فرانک متوجه حضورش گردد. تخته چوب به دو نیم گشته بود که فرانک نفس زنان برگشت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#15
Posted: 6 Sep 2013 08:26
...سپس ساطور را دوباره بالا برد و ضربه ای بر طرف دیگر فرود آورد. او برشهای عمودی و باریکی به چوب می داد تا آن را هدر ندهد و عمل را سریعتر گرداند. وقتی به نزدیک مرکز چوب رسید، آهن در شکاف آن ناپدید گشت، این بار، تکه های بزرگتری از چوب به اطراف پراکنده گشت. فرانک بی توجه به این موضوع ، به کارش ادامه داد تا این که تکه چوب به دو نیم شد، و در حالی که قبل از فرودآوردن آخرین ضربه پیدا بود که چوب شکسته خواهد شد. در همان لحظه، با چالاکی به عقب جست و لبانش به لبخندی روشن گشت، ولی این لبخند نشانی از شادی نداشت. او برگشت که تبر دیگری بردارد و چشمش به خواهرش افتاد که با لباس خواب پر از دگمه اش با صبر و حوصله آنجا نشسته است. هنوز دیدن موی کوتاه او به جای گیسوان بلند و روبان بسته اش ، برایش تعجب آور بود، ولی اندیشید که این طرز موی پسرانه به او می آید و کاش همیشه همین طور باقی بماند. به او نزدیک شد و ساطور در دست کنارش چمباتمه زد و گفت:
- چه طور توانستی بیرون بیایی ، آتشپاره؟
- وقتی استوارت خوابید، از پنجره پایین پریدم.
- اگه مواظب خودت نباشی، خیلی زود به یک پسر لات تبدیل می شی!
- اهمیتی نمی دم. بیشتر دوست دارم که با پسرها بازی کنم تا این که تنها باشم.
- آره معلومه!
فرانک روی زمین نشست و به یک کنده درخت تکیه داد. سپس با حالتی خسته سرش را به طرف خواهرش برگرداند و از او پرسید:
- مگی ، چی شده؟
- آه فرانک، تو که واقعاً نمی خواهی بری جنگ؟
او دستها و ناخن های جویده اش را روی پای برادرش گذارد. چشمانش را با نگاهی مضطرب به سوی او بلند کرد. اشکهایی که جلوی آنها را گرفته بود، بینی اش را پر کرده بودند و با دهان باز نفس می کشید. فرانک، با همه غصه اش ، در برابر این بازتاب ناخود آگاه سخنان فی، لبخندی زد و گفت:
- آه مگی! اوضاع همیشه آن طوری که ما می خواهیم پیش نمی روند. خودت خوب می دانی به ما کلیریها یاد داده اند که برای آسایش همگی - جز راحتی خودمان - کار کنیم، ولی من با این طرز فکر موافق نیستم من می خواهم به جبهه بروم چون 17 سال دارم و حالا موقعش رسیده که زندگیم را بسازم ولی بابا مخالفت می کند ، چون برای آسایش همه خانواده به من نیاز دارند. البته چون 21 سال ندارم باید از او اطاعت کنم...
مگی از روی رضایت سری تکان داد و سعی می کرد تا توضیحات فرانک را برای خودش حلاجی کند.
- در هر صورت، من فکرهایم را کرده ام و حتماً می خواهم بروم. می دانم که تو و مامان دلتان برایم تنگ می شود ولی باب به زودی بزرگ خواهد شد و بابا و برادرهایم غیبت مرا احساس نخواهند کرد. برای بابا فقط پولی که من در می آورم مهم است.
- پس تو دیگر ما را دوست نداری؟
او برگشت و مگی را در آغوش گرفت، او را به خود فشرد و با لذتی که ناشی از رنج بود نوازشش کرد؛ رنجی که آمیخته ای از اندوه ، و درد و گرسنگی بود.
- آه مگی! من شما را دوست دارم. تو و مادرم را بیشتر از همه آنهای دیگر. خدای من چرا تو بزرگتر نیستی که بتوانم برایت توضیح بدهم. ولی شاید بهتر باشد که تو این طور کوچک باشی، حتماً بهتر است.
ناگهان مگی را رها کرد و در حالی که سرش را بر فراز قطعه چوب از این سو به آن سو می گرداند و آب دهانش را به زحمت فرو می برد، سعی کرد به خود بیاید. سپس به او نگاه کرد و گفت:
- مگی وقتی بزرگتر شوی بهتر می فهمی.
مگی تکرار کرد:
- خواهش می کنم نرو، فرانک نرو!
فرانک خنده ای سر داد که بیشتر به هق هق گریه شباهت داشت. سپس گفت:
- آه مگی، تو اصلاً چیزهایی را که بهت گفتم نفهمیده ای. خب، به هر حال مهم نیست. مهم این است که تو به هیچ کس نگویی امشب مرا دیده ای می فهمی. من نمی خواهم کسی بداند که تو از ماجرا خبر داشتی.
- فهمیدم فرانک، من همه چیزهایی را که تو برایم گفتی فهمیدم. و به هیچ کس نخواهم گفت. بهت قول می دهم ولی ...آه چقدر دلم می خواست مجبور نبودی بری.
او هنوز جوانتر از آن بود که آن احساس مبهم ته قلبش را بیان کند. اگر فرانک هم می رفت ، دیگر برای او چه باقی می ماند. فرانک تنها فردی بود که محبتش را بی دریغ نثار او می کرد، تنها فردی که او را در آغوش می گرفت و به خود می فشرد. وقتی بچه تر بود بابا اغلب او را بغل می کرد. ولی از وقتی که به مدرسه می رفت دیگر هرگز او را روی زانوهایش نمی نشاند و نمی گذاشت که مگی دست به گردنش اندازد. به او می گفت: « مگی تو حالا دختر بزرگی شده ای » و مامان هم که همیشه خسته و گرفتار بود، به قدری از دست پسرها و خانه ذله بود که توجهی به او نداشت. فقط فرانک بود که بیشترین جا را در قلبش اشغال کرده بود. فرانک بود که در آسمان قلبش می درخشید و تنها او بود که از مصاحبتش لذت می برد .فرانک طوری حرف می زد که مگی آنها را درک می کرد. از روزی که موهای آگنس کنده شده بود، برای او فرانک همیشه وجود داشت. هیچ چیز عمیقاً او را رنج نداده بود ، نه ضربه های ترکه خواهر آگاتا ، نه شپشها، چرا که فرانک برای آرام کردن و تسلی اش آنجا بود.
از جای برخاست و در حالی که سعی می کرد لبخند زورکی بزند ؛ گفت:
- اگر لازم است که بروی، پس برو!
- مگی تو حالا باید در رختخوابت باشی. بهتر است قبل از این که مامان به اتاقت بیاید به آن جا برگردی. زودباش برو.
این یادآوری ، رشته تفکرات او را پاره کرد. مگی خم شد و پایین لباس خوابش را گرفت و آن را بین دو پایش نگه داشت و با پای برهنه از روی خاک اره ها و خرده چوب ها به سوی اتاقش دوید.
فردا صبح فرانک رفته بود. وقتی که فی به سراغ مگی رفت و بیدارش کرد، چهره اش از همیشه جدی تر و گرفته تر می نمود. مگی همانند گربه ای که رویش آب بریزند ، از جایش پرید و بی آن که از مادرش برای بستن دگمه ها کمک بخواهد لباسش را پوشید. در آشپزخانه پسرها گرفته و اخمو دور میز نشسته بودند. صندلی پدی خالی بود. مال فرانک هم همین طور. مگی سر جایش می خزید ، در حالی که دندان هایش را از ترس به هم می فشرد.بی حرکت نشست بعد از صبحانه فی به پسرها دستور داد که کف آشپزخانه را تمیز کنند. در پشت انباری ، باب خبر را به خواهرش اعلام کرد و آهسته به او گفت:
- فرانک فرار کرده!
مگی گفت:
- شاید به واهاین رفته باشد؟
- نه احمق ، او رفته که به خدمت ارتش در آید. ای کاش من هم آن قدر بزرگ بودم که همین کار را می کردم چه شانسی!
- من که آرزو دارم او ما را ترک نکند.
باب در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت، غرولندکنان گفت:
- آه بله! خب معلومه. تو یک دختر هستی و واقعاً چه انتظار دیگری را می توان از یک شاشو داشت!
اگر باب این حرف را در موقعیت دیگری به زبان می آورد، خون به پا می شد. مگی برای کمک نزد مادرش رفت. به محض آن که مادرش او را برای اطو کشی دستمال ها پشت میزی که آن را با یک پتو پوشانده بود ، نشاند مگی پرسید:
- بابا کجاست؟
- رفته واهاین.
- آیا فرانک را بر می گرداند؟
فی در حالی که بینی اش را بالا می کشید ، غرولندکنان گفت:
در این خانواده هیچ چیز را نمی توان پنهان کرد. نه، او نمی تواند فرانک را در واهاین پیدا کند. خودش هم این را می داند. او رفته تلگرافی به پلیس و ارتش در وانگانویی ( Wanganui ) بفرستد. ژاندارم ها او را بر خواهند گرداند.
- آه مامان! امیدوارم که او را پیدا کنند. من نمی خواهم فرانک از پیش ما برود.
فی محتوای کره گیری را در ظرف روی میز خالی کرد و با دو قاشق چوبی به زدن و مخلوط کردن کره زرد و آبکی مشغول شد.
- هیچ کدام از ما مایل نیستیم که فرانک از اینجا برود. بابا هم رفته است تا ترتیبی بدهد که او را برگردانند...
لحظه ای لبانش لرزیدند و قاشقش را با قدرت بیشتری بر روی کره ها کوبید، آهی کشید و گفت:
- بیچاره فرانک، بیچاره! بیچاره فرانک!...
او بیشتر با خودش سخن می گفت تا با دخترش.
- نمی دانم چرا بچه ها باید کفاره گناهان ما را پس بدهند، فرانک بیچاره موجودی این چنین تنها ! سپس وقتی متوجه شد مگی از اطوکشی دست برداشته و او را نگاه می کند، لبانش را به هم فشرد و ساکت شد.
سه روز بعد ژاندارمها فرانک را آوردند. به گفته یک گروهبان وانگانویی، فرانک مثل یک شیر جنگیده بود: چه پسر ماجراجویی دارید! او وقتی متوجه شد که دفتر ذخیره سربازان از ماجرا آگاه شده، مثل تیری در رفت. پله ها را چهار تا چهار تا پیمود. اما در کوچه با دو سرباز مواجه گشت، اگر او بدشانسی نیاورده و با گشتی ها رو به رو نشده بود، فکر می کنم که موفق به فرار می شد. مثل دیوانه ها گلاویز شده بود نمی دانید چه قشقرقی به راه انداخته بود. 50 نفر بسیج شدند تا توانستند به او دستبند بزنند... گروهبان در حالی که هنوز موضوع را با هیجان کش می داد ، زنجیر سنگین را از دست های زندانی اش باز کرد و با خشونت او را به داخل خانه هل داد. فرانک تلنگری خورد و خود را با پدی رو در رو یافت. به سرعت به عقب جست گویی که برخورد با پدرش او را می سوزاند. بچه ها که در اطراف خانه پرسه می زدند، دور از بزرگترها سرگرم تماشای این صحنه بودند. باب ، جک و هاگی در حالی که بی حرکت ایستاده بودند، در ته دلشان امیدوار بودند که فرانک نزاع تازه ای راه بیا ندازد. استوارت با صفا و خلوص روح کوچک و مهربانش ، با آرامش به فرانک نگاه می کرد. مگی در حالی که سرش را میان دستهایش گرفته بود، گونه هایش را می سایید و از فکر این که آزاری به فرانک برسانند دچار اضطراب شدیدی شده بود.
فرانک ابتدا به سوی مادرش برگشت. چشمان سیاه فرانک که غمگین به نظر می رسید، با رابطه ای تلخ که هرگز توجیه نشده بود - شاید هرگز هم نخواهد شد - به مادرش دوخته شده بود. چشمان آبی و آرامش نا پذیر پدی او را لرزاند؛ نگاهی تحقیرآمیز و زننده که گویی بیش از این انتظاری از چنین فرزندی نداشت، و چشمان به زیر افکنده فرانک که خشم پدرش را تأیید می کرد. از آن روز به بعد، پدی هرگز جز درباره موضوعات پیش پا افتاده و عادی با او سخن نمی گفت. رو به رو گشتن با بچه ها هنوز برای فرانک دشوار بود. شرم و خجلت پرنده ای تیزپرواز و درخشان را داشت که تا اعماق دست نیافتنی آسمان پر گرفته بود و شکسته پر و با آوایی که به خاموشی گراییده بود به قفس باز گردانده شده بود.
مگی منتظر شد تا مادرش سرکشی شبانه اش را به اتاقها به پایان رساند. سپس از پنجره اتاقش بیرون پرید و حیاط خلوت را پیمود. او می دانست کجا می تواند فرانک را پیدا کند؛ در میان علوفه های انبار و دور از نگاه بازخواست کننده پدر.آهسته او را صدا کرد.
- فرانک، فرانک کجا هستی؟
کورمال کورمال و به آرامی در تاریکی انبار پیش رفت. پاهایش زمین ناشناس را با دور اندیشی و احتیاط پنجه های یک حیوان در می نوردید.
- از این طرف مگی!
او به زحمت صدای فرانک را شناخت، چرا که عاری از شور و شوق زندگی بود.
مگی به سوی صدا و تا محلی که او بر روی علوفه ها دراز کشیده بود پیش رفت. خودش را به او چسباند و بازوانش را تا آنجا که می رسید به دور او حلقه کرد و گفت:
- آه فرانک! چقدر خوشحالم که تو برگشته ای!
فرانک ناله ای سر داد و خود را رها نمود، آن قدر روی علفها لغزید که پایین تر از مگی قرار گرفت و سرش را روی بدن ظریف او قرار داد. مگی دستش را در موهای او فرو برد. صدای خرخری از او به گوش می رسید. تاریکی غلیظ تر از آن بود که او بتواند مگی را ببیند اما در برابر جوهر ناپیدای شفقتی که خواهرش نشان می داد ، عقده دلش گشوده شد. گریه را سر داد. لرزش ناگهانی و طولانی، جسمش را در هم می نوردید. قطره های اشکش لباس خواب دخترک را خیس کردند. مگی گریه نمی کرد. چیزی در روح کوچکش بلوغ یافته بود و به آن اندازه بزرگ شده بود که شادی عمیق و حاد سودمندبودنش را احساس کند. در حالی که روی زمین نشسته بود، کله قهوه ای رنگ فرانک را روی زانوهایش گذارد و آن قدر تکان داد تا او کم کم آرام گرفت و عقده دلش خالی شد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#16
Posted: 6 Sep 2013 08:28
بخش دوم
رالف
رالف دو بریکاسار ( Ralph De Bricassart ) در حالی که چشمانش را به هم می فشرد تا از نور آفتاب در امان بماند، با خود فکر می کرد جاده ای که به دروکیدا ( Drogheda ) می رود هیچ خاطره ای را از دوره جوانی اش زنده نمی کند. اتومبیل دایملر ( Daimler ) تازه اش روی شیارهایی که چرخ گاری ها در دو سوی یک علفزار نقره ای رنگ پدید آورده بود، بالا و پایین می رفت. در این جا، هیچ نشانه ای از ایرلند مه آلود و سرسبز دیده نمی شد. آیا او اشتباه نمی کرد؟ حس شوخ طبعی اش که این روزها به نظم گراییده بود، تصویری از یک مری کارسون ( Mary Carson ) در عصر کرامول ( اولیور کرامول « Oliver Cramevel » 1658- 1599 کشیش معروف انگلیسی که پس از عضویت در پارلمان بریتانیا رهبری پیورتین ها را به دست گرفت و با کلیسای رسمی انگلستان در گیر شد. وی چارلز اول پادشاه انگلستان را محاکمه و به اعدام محکوم کرد و خود به عنوان زمامدار بریتانیا حکومت کرد ) را در ذهنش زنده می ساخت. این تشبیه چندان هم مبالغه آمیز نبود، زیرا مری کارسون بی تردید همان اندازه قدرت و رعایا داشت که لردهای قدیم انگلستان داشتند.
آخرین دروازه از میان انبوهی از شمشاد و اقاقیا ظاهر شد. اتومبیل غژغژکنان توقف کرد. پدر رالف در حالی که لبه کلاه خاکستری پهن خود را پایین می کشید تا از گرمای آفتاب در امان بماند ، از اتومبیل پیاده شد. چفت فولادی دروازه چوبی را به عقب کشید و با بی حوصلگی دروازه را گشود. از محل اقامت کشیش در گیل لانبون ( Gillanbone ) تا ملک دروگیدا بیست و هفت دروازه وجود داشت . کشیش برای گذشتن از هر دروازه ناچار بود که اتومبیل را نگاه دارد، از آن پیاده شود، دروازه را باز کند، دوباره سوار شود، از دروازه بگذرد، دوباره پیاده شود، دروازه را ببندد و به سوی یک دروازه دیگر به راه بیفتد. بارها و بارها آرزو می کرد که ای کاش می توانست از پایین جاده به سرعت عبور کند و دروازه ها را هم چون دهان های از حیرت باز مانده ، باز نگاه دارد؛ اما حتی جاذبه مقام و منزلت وی مانع از آن نمی شد که مالکان این دروازه ها در صدد آزار و ترساندن وی بر نیایند. آرزو می کرد که اسب ها نیز می توانستند سریع بدوند، چون در آن صورت می توانست سوار بر اسب ، هر یک از این دروازه ها را باز کند و ببندد.
کشیش در حالی که داشبورد دایملر اتومبیل تازه خود را نوازش می کرد و اتومبیل را در آخرین مایل از جاده پرعلف و بی درخت ملک دروگیدا به حرکت در می آورد و دروازه در پشت سرش بسته می شد، با خود گفت: « بالاخره هیچ چیز بی عیب نیست».
حتی از نظر یک ایرلندی که به قلعه ها و خانه های بزرگ خو گرفته بود، تحت تأثیر این ملک استرالیایی قرار می گرفت. دروگیدا کهنه ترین و بزرگ ترین ملک آن ناحیه بود و توسط مایکل کارسون ( Micheal Carson ) مالک پیرش که در گذشته بود به یک محل مسکونی مناسب تبدیل شده بود. این ساختمان از قطعه سنگهای زرد رنگی ساخته شده بود که آنها را از معدنی از فاصله دور آورده و با دست تراشیده بودند، دو طبقه بود و سبک ساختمان های دوره جئوجی ین ( اشاره به سبک ساختمان سازی جئوجی ین « Georgian » است. این سبک در دوران پادشاهان انگلیتان که نام جورج داشتند، مرسوم بود - م ) را داشت. پنجره هایش بزرگ و شیشه ای بود. یک ایوان وسیع داشت که ستونهای آهنی آن دور تا دور طبقه اول را گرفته بود. کرکره های چوبی سیاه رنگی را روی هر پنجره نصب کرده بودند؛ این کرکره ها نه فقط به خاطر تزئین ، بلکه برای استفاده کردن از آنها در تابستان و خنک نگا هداشتن هوای داخل اتاق ها بود.
پائیز بود و درختهای مو هنوز سبز بودند ، اما در بهار پیچک هایی که سالها قبل به هنگام تمام شدن کار ساختمان کاشته بودند ، به شکل توده بزرگ از گل های یاس سر بر می آوردند و دیواره های بیرونی و سقف ایوان را می پوشاندند. چندین جریب چمنزار که علف های آن با دقت درو شده بود اطراف خانه را می پوشاند و به باغهایی می پیوست که حتی در این فصل سال از عطر گل های سرخ، شب بو های زرد رنگ ، آزالیا و گلهای همیشه بهار سرشار بود. دسته ای از درختان صمغ عربی با تنه های خاکستری - سفید که برگ های نازکشان در سی متری زمین در اهتزاز بود، خانه را از آفتاب تند تابستان حفظ می کرد. آنجا که شاخه های آنها با شاخه های گل های کاغذی و مو در هم می آمیخت، منظره بدیعی را به وجود می آورد. حتی منبع های آب، آن اشیاء زشت مورد لزوم و مرسوم محل، در زیر آمیزه ای از بوته های مو، پیچک ها و گل سرخ ها پنهان گشته و بیشتر حالت تزئینی به خود گرفته بودند. مایکل کارسون مالک نخستین آن به خاطر عشقی که به ملکش داشت، در مورد تهیه منابع آب و آب انبارها سخاوت زیادی از خود نشان داده بود. و شایع بود که دروگیدا می توانست حتی اگر ده سال هم باران نبارد تمام چمن هایش را سبز و بیشه هایش را پرگل نگه دارد. هنگامی که انسان به محوطه محصور مرکزی که خانه را در بر می گرفت وارد می شد، اولین چیزی که توجهش را به خود جلب می کرد خانه و درخت های صمغ بود. سپس متوجه ساختمانهایی می شد که با سنگ زرد ساخته بودند و در مجاورت آن قرار داشتند و آن گاه دالان هایی پوشیده از گیاهان دیده می شد که آنها را به ساختمان اصلی وصل می کرد. راهی پهن و پوشیده از شن ، دنباله و جانشین جاده پر دست اندازی بود که در کنار خانه پیچ می خورد و به صورت توقفگاهی برای اتونبیل ها در می آمد و در جهت ساختمان طویله ها ، اصطبل ها ، اتاق های پشم چینی و انبارها از نظر ناپدید می شدند.
پدر رالف شخصاً درخت های بلند فلفل را که بر ساختمان های مجاور سایه می افکندند، بر صمغ های سربلند مغرور ترجیح می داد. شاخه های آنها در زیر انبوه برگ های سبز روشن خم شده و زندگی پرهیاهوی زنبور های عسل آنها را سرشار کرده بود. آنها نمونه ای از گیاهان خودرو و بی قید این ناحیه بودند. در همان حالی که پدر رالف اتومبیل خود را پارک می کرد تا از میان چمن ها بگذرد ، خدمتکاری لبخند بر لب در ایوان ظاهر شد و پدر رالف گفت:
- سلام مینی! ( Minnie )
و خدمتکار با لحنی شاد و لهجه غلیظ ایرلندی گفت:
- آه پدر! دیدار شما در این صبح قشنگ واقعاً سعادتی است.
و آن گاه با یک دست لنگه در را باز نگه داشته بود و دست دیگرش را برای گرفتن کلاه لبه دار و از شکل افتاده کشیش پیش آورد. پدر رالف در تاریکی سرسرا که پلکانی مجلل با نرده مسی در آن دیده می شد، بی حرکت ایستاد و منتظر ماند تا مینی او را با اشاره سر به درون سالن دعوت کند.
مری کارسون در صندلی دسته دارش کنار پنجره بازی که بیشتر از چهار متر طول داشت نشسته و ظاهراً به باد سردی که به شدت به درون اتاق می وزید بی تفاوت بود. انبوه موهای حنایی رنگش هنئز به همان اندازه دوران جوانی اش درخشان می نمود. با این که چهره اش از لکه های قهوه ای رنگ سالخوردگی پوست پر بود، ولی در آن از چین و چروک های عمیق اثری نبود. اما در فاصله شیارهای نازکی که از روی گونه هایش می گذشت، برآمدگی هایی ایجاد شده بود که یک روتختی پنبه دوزی را به یاد می آورد ! باد کرده بود. تنها نشانه های طبیعت سرکش مری کارسون 65 ساله ، در دو شیار عمیق گوشه های لبش و سردی چشمان آبی کمرنگش خلاصه می شد.پدر رالف در سکوت از روی قالی قرمزرنگ گذشت و دست صاحبخانه را بوسید ؛ این حرکت برازنده مردی به بلند قامتی و ادب او بود، مخصوصاً که ردای سیاه و بلندش او را همانند یک کشیش اشرافی جلوه می داد. چشمان بی حالت مری کارسون ناگهان درخشید و با لحنی عشوه گرانه پرسید:
- یک فنجان چای میل دارید پدر؟
- بسته به این است که آیا مایل باشید پیش از صرف چای دعا را بشنوید.
رو به روی او روی یک مبل نشست؛ سپس به حرفش ادامه داد:
- من کتاب دعای عشاء ربانی سنت کومونیون ( Sent Coumonivene ) را برایتان آورده ام. ولی اگر می خواهید دعا را بشنوید چند دقیقه دیگر برای اجرای آن حاضر خواهم بود. مهم نیست که مدتی دیگر هم ناشتا بمانم.
مری کارسون که به خوبی می دانست کشیش هم مانند دیگران بیشتر به خاطر پولش به او احترام می گذارد، با لحنی آمرانه گفت:
- شما واقعاً نسبت به من لطف دارید. خواهش می کنم چایتان را بخورید. دعای عشاء ربانی برای من کافی است.
پدر رالف به خودش فشار آورد تا عصبانیتش را آشکار نکند. اگر فرصتی دست می داد و او می توانست از گمنامی که زائیده اخلاق تندش بود رهایی یابد، دیگر هرگز اشتباهات گذشته را تکرار نمی کرد و اگر قادر بود از حربه هایش به خوبی استفاده کند، شاید مری کارسون می توانست آرزو هایش را بر آورده سازد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#17
Posted: 6 Sep 2013 08:28
...مری گفت:
- باید اعتراف کنم که سال گذشته برای من واقعاً سال خوبی بود. این طور به نظر می رسد که شما به مراتب از پدر کلی ( Kelly ) بهتر هستید. امیدوارم که خداوند روحش را به عذاب جهنم دچار کند.
سخنان آخر را با لحنی شدید، سخت و تهدیدآمیز به زبان آورد. کشیش شوخ طبعانه گفت:
- آه خانم کارسون عزیز! به این می گویند احساسی که از ترحم بویی نبرده است.
- بله، ولی این احساس صادقانه است. او جز یک پیر دائم الخمر نبود. بعد ( خودش را به جلو خم کرد ) : من یواش یواش دارم شما را خوب می شناسم و تصور می کنم حق دارم در چند مورد از شما سؤال بکنم. دروگیدا برای شما استراحتگاهی است و به شما فرصت این را خواهد داد که با دامپروری آشنا شوید ، سوارکاریتان را تکمیل کنید و از زندگی یکنواخت در گیلی ( Gilly ) بگریزید و مسلم است که تنها خواست من این فرصتها را به شما می دهد. تصور می کنم که در برابر این چیزها، من حق داشته باشم که پاسخ بعضی سؤالات را بدانم.
برای کشیش هیچ خوشایند نبود که مری کارسون او را مدیون و رهین منت خویش بخواند ولی از آغاز ، انتظار روزی را می کشید که مری کارسون آن قدر از تسلطش بر او مطمئن شود که درخواست هایی را مطرح کند.
- بی هیچ تردید خانم کارسون. من هرگز محبت های شما را در پذیراییم در دروگیدا و چیزهای دیگر را فراموش نمی کنم، اسب ها ، اتومبیل...
مری حرفش را قطع کرد و گفت:
- چند سال دارید؟
- 28 سال
- پس جوانتر از آنید که گمان می کردم. با این وجود، چگونه کشیشی همانند شما را به گیلی فرستاده اند؟ چه خطایی از شما سر زده که شما را به آخر دنیا تبعید کرده اند؟
او با حالتی آرام و لبخندی بر لب، پاسخ داد:
- با اسقف حرفم شد و به او ناسزا گفتم.
- آه! ولی من تصور نمی کنم که کشیشی بااستعداد ، مثل شما بتواند در گوشه دور افتاده ای مثل گیل لانبون زیاد احساس رضایت کند.
- این خواسته خداست.
- چرند نگویید. شما به خاطر خطاهای شخصی خود و درگیری با اسقف تان اینجا هستید. فقط پاپ معصوم است. جای شما در گیلی نیست و همه کس این را می داند. با وجودی که همه ما از داشتن کشیشی همانند شما بسیار خوشوقت هستیم و فکر می کنم شما با همه بیکاره های رداپوشی که تا به حال به دروگیدا می فرستادند، تفاوت دارید؛ اما جای اصلی شما در سرسرای قصرهای کلیسا است، نه اینجا در میان اسب ها و گوسفندان. جامه سرخ فام کاردینالی بسیار برازنده شما خواهد بود.
- می ترسم که هیچ گاه چنین چیزی تحقق نیابد. به علاوه، من تصور نمی کنم که گیل لانبون جایی طرد شده از جانب فرستاده پاپ باشد. می توانست بدتر از این هم باشد.من شانس آورده ام که شما را در دروگیدا دارم.
تملق گویی متظاهرانه کشیش تأثیر خوشایند قبلی را روی مری گذارد. او از زیبایی ، بذله گویی، تیزهوشی و ظرافت کشیش لذت می برد. در واقع او می توانست یک کاردینال فوق العاده گردد.مری کارسون در همه عمرش به یاد نمی آورد که مردی به این زیبایی دیده باشد یا کسی را دیده باشد که این چنین ماهرانه از زیباییش بهره برداری کند، بی تردید خود او کاملاً از افسون جاذبه اش آگاه بود . قد بلند، هیکل متناسب، خطوط چهره ظریف و اشرافی، گویی که هر عنصر زیبایی با دقت و ظرافتی بی نظیر به دیگری اضافه شده بود تا چیزی را که خداوند فقط به گروه اندکی از بندگانش عطا می کند ، نصیب او گرداند.از حلقه های سیاه مویش گرفته تا رنگ آبی مبهوت کننده چشمان و دست و پای ظریف و کشیده اش، همه چیز از او موجودی بی نقص ساخته بود. بله او حتماً از زیباییش آگاه بود و با این وجود نوعی خویشتن داری به رفتار او حالتی می بخشید که گویای این بود که او هیچ گاه برده ظاهرش نبوده و نخواهد بود. گر چه اگر لازم می شد او همه جاذبه اش را بی هیچ محابا به کار می گرفت تا چیزی را که می خواهد به دست آورد. به نظر می رسید کسانی را که تحت تأثیر زیباییش قرار می گرفتند با نوعی تحقیر نگاه می کرد. مری کارسون واقعاً دلش می خواست بداند چه عاملی موجب این رفتار او شده است. و با خود می اندیشید اعجاب انگیز است! چرا مردی به این زیبایی جاذبه تجرد را برگزیده است. آیا برای فرار از عواقب آن نبود؟ پس از کشیش پرسید:
- چرا زندگی در گیل لانبون را تحمل می کنید؟ و چرا حرفه کشیشی را ترک نمی کنید؟ شما از استعدادهایی برخوردارید که می توانند شما را ثروتمند و قدرتمند سازد. بخصوص به من نگویید مسأله قدرت برای شما مهم نیست.
- خانم کارسون عزیز شما کاتولیک هستید. می دانم که عهد و میثاق من مقدس است و نمی توانم آن را بگسلم. من تا آخر عمر کشیش باقی خواهم ماند. مادام کارسون خرناسی کشید و خنده خفه ای سر داد.
- آه ، از این حرف ها دست بردارید! آیا به راستی باور می کنید که چنانچه عهد خود را بشکنید آن ها شما را با رعد و برق ، سگ های شکاری خون آشام و تفنگ های شکاری تعقیب خواهند کرد؟
- مسلماً نه. تصور هم نمی کنم که شما این گونه فکر کنید که ترس از مجازات مرا رد راه راست نگه داشته است.
- زیاد تند نروید پدر دوبریکاسار. واقعاً چه عاملی سبب شده که شما به پیمانتان وفادار بمانید و گرد و غبار و گرما و مگس های گیلی را تحمل کنید که شاید تا ابد محکوم به ماندن در آن باشید؟
سایه ای آبی، چشمان کشیش را لحظه ای کدر کرد ولی لبخندی زد و نگاهی از روی ترحم بر او انداخت و گفت:
- حرف های شما واقعاً تسلی بخش هستند ( لبانش از هم گشوده شد ، نگاهش را به سوی سقف برد و آهی کشید) من از زمانی که هنوز در گهواره بودم! برای این شغل در نظر گرفته شده بودم. ولی چیزی مهم تر از این وجود دارد، چطور می توانم این را برای شما شرح دهم؟ شاید بتوان گفت گاهی وجودم سرشار از یاد خدا می شود! اگر کشیش بهتری می بودم ، شاید هیچ گاه این احساس از میان نمی رفت. این احساس پیوستگی به خداوند نتیجه اقامت در جای مشخصی نیست. در گیل لانبون باشم یا در کاخ یک اسقف، این احساس به من دست خواهد داد. مسلماً این حالت را نمی شود توصیف کرد، چرا که حتی برای کشیش ها نیز به صورت رمز و رازی باقی مانده. یک احساس وصف نشدنی که هیچ کس دیگری نمی تواند به آن برسد. شاید این باشد.
- بنابراین یک قدرت است. این طور نیست؟ چرا باید فقط کشیش ها از آن برخوردار باشند؟ چه چیزی به شما ثابت می کند که طلب آمرزش و تقدیس طی مراسمی خسته کننده و طولانی کافی است که چنین قدرتی را به کسی عطا نماید.
- خانم کارسون، سال ها طول می کشد تا شخصی بتواند به مقام کشیشی نائل شود؛ تحولی آهسته که طی آن روح خود را برای پذیرش خداوند می گشاید. هیچ عنصر مادی در میان کشیش و الهام ربانیش حایل نیست. نه عشق به زن، نه عشق به پول، نه بیزاری به اطاعت از دیگران، فقر برای من موضوع تازه ای نیست . من از خانواده ثروتمندی نیستم. پارسایی را بی هیچ مشکلی پذیرفته ام. اما تمکین و فرمانبرداری ، برای من دشوارتر از بقیه چیزهاست. ولی من اطاعت می کنم، چرا که اگر وجود خودم را از حرفه کشیشی مهم تر بدانم، از دست رفته ام. من تمکین می کنم و اگر قرار باشد تا ابد در گیل لانبون بمانم می پذیرم.
- پس شما یک احمق هستید! من هم فکر می کنم که مسأله ای مهم تر از این وجود دارد ولی مورد احترام خداوند بودن در شمار این مسائل نیست. عجیب است، من هرگز تصور نمی کردم که شما تا بدین حد ایمان داشته باشید و همیشه می پنداشتم شکی وجود شما را احاطه کرده است.
- من هم دچار تردید می شوم. کدام موجود متفکری دچار تردید نمی شود؟ به همین دلیل است که گاهی احساس خلاء می کنم ( نگاهش از او گذشت و در دور دست ها گم شد) می دانید من فکر می کنم حاضرم همه جاه طلبیم را زیر پا بگذارم و هوسهایم را بکشم تا سعادت کشیش بینقصی را احساس کنم.
- به کمال رسیدن در هر قلمرو غیر قابل تحمل و بسیار غم انگیز است. من شخصاً داشتن نقص را در چیزها ترجیح می دهم.
کشیش به خنده افتاد. خانم کارسون را با حالتی تحسین آمیز و آمیخته به حسد نگاه کرد.
او زن بسیار جالبی بود. سی و سه سال بود که مری کارسون بیوه شده بود. تنها پسرش را نیز در کودکی از دست داده بود. او به خاطر موقعیت ممتازش در ناحیه گیل لانبون، هر گونه تقاضایی را از جانب مردان جاه طلب دور و برش رد کرده بود. بیوه مایکل کارسون بودن به او شخصیت یک پرنسس را می داد، در حالی که اگر پرنسس ازدواج می کرد باید همه ثروت و قدرتش را به همسرش واگذار می نمود. این بود که او لذت های جسمانی را فدای مزیت قدرت کرد. این که او بتواند معشوقی اختیار کند، غیر قابل تصور می نمود، چرا که ناحیه گیل لانبون در پخش شایعه ها واقعاً بی همتا بود و او با نشان دادن ضعف از مسیری که برگزیده بود، منحرف می شد.
ولی حالا به سنی رسیده بود که دیگر نمی شد داشتن نیازهای جسمانی را به او نسبت داد. بنابراین، با آسودگی خاطر می توانس زحمات کشیش را با دادن هدایایی مثل اتومبیل و مانند آن جبران کند. او در تمام طول زندگیش پشتیبانی تزلزل نا پذیر برای کلیسا بود. همواره به کلیسا و نمایندگانش کمک های فراوانی کرده بود ، حتی هنگامی که پدر کلی - کشیش سابق - تلو تلو خوران در میان آیات نماز سکسکه می کرد. پدر رالف دوبریکاسار از طرفداری کامل همه پیروانش چه فقیر و چه غنی برخوردار بود. و اگر بعضی از آنها نمی توانستند به علت دوری راه ها به دیدار او به گیلی بیایند، او خود به دیدن آنها می رفت و تا هنگامی که مری کارسون اتومبیلی به او نداده بود همواره با اسب به این طرف و آن طرف می رفت. صبوری و خوش رفتاریش سپاس همگان و محبت واقعی بعضی ها را برایش به ارمغان آورده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#18
Posted: 6 Sep 2013 08:29
...مارتین کینگ ( Martin King ) مالک باگلا ( Bugela ) مبلغ گزافی خرج تهیه وسایل منزلش کرده بود و دومینیک اورارک ( Dominic Orourke ) صاحب ملک دیبان ( Dibban ) حقوق ماهیانه خدمتکار ورزیده او را می پرداخت. بدین منوال مری کارسون از فراز سکوی بلندی که سن و موقعیتش برایش فراهم آورده بود می اندیشید که می تواند در کمال امنیت از معاشرت پدر رالف بهره مند شود. او دوست داشت در زمینه هوش و ذکاوت با این مرد که در این مورد او را هم طراز خود می پنداشت دست و پنجه نرم کند. از رخنه کردن در افکار او لذت می برد ، چرا که هرگز نمی توانست به روشنی افکارش را بخواند. مری در حالی که به راحتی بر مبلش تکیه زده بود سخن را از سر گرفت:
- به حرف شما برگردیم که می گفتید گیلی نمی تواند مرکز فعالیت نماینده پاپ باشد. به عقیده شما چه چیزی می تواند عالیجناب را وادار کند که گیلی را محور و مرکز دنیای خویش گرداند؟
کشیش لبخندی غمگین بر لب آورد.
- چه می دانم. شاید کاری فوق تصور، نجات دیگران، بهبود افراد ناقص العضو، بازگرداندن بینایی به کورها...ولی زمان این نوع معجزات دیگر گذشته است.
- من تصور نمی کنم که زمان این معجزات سپری شده باشد.
- خانم کارسون از شما خوشم می آید.
- اسم من مری است. خواهش می کنم مرا مری صدا کنید.
درست در موقعی که پدر بریکاسار می گفت: « متشکرم مری » مینی در حالی که میز چرخدار حاوی چای را به جلو می راند وارد شد. مری کارسون در حینی که کلوچه ها و نان تست شده همراه با ماهی کنسرو به او تعارف می کرد، آهی کشید و گفت:
- پدر عزیز. از شما می خواهم که برای من از ته قلب دعا کنید.
( حالتی زنده و شوخ در نگاهش پدید آمد و گفت
- شک دارم که بتوان با شدتی بیش از آنچه که من معمولاً برایتان دعا می کنم ، دعا کرد...ولی سعی خود را خواهم کرد.
- آه شما یک افسونگر هستید !
من معمولاً به رک گویی و واضح حرف زدن اهمیتی نمی دهم اما وقتی در کنار شما هستم هرگز مطمئن نیستم که آشکار صحبت کردن سرپوشی برای یک چیز عمیق تر نباشد.
پدر دوبریکاسار ، راستی درباره من چه فکر می کنید؟ من هرگز آن را نخواهم دانست چون شما آنقدر زرنگ هستید که از بروز آن خودداری می کنید. این طور نیست؟ شگفت آور است، واقعاً شگفت آور است...ولی به هر حال برایم دعا کنید. من پیر هستم و گناهان بسیاری مرتکب شده ام.
- پیر شدن سهم همه ماست و من نیز مرتکب گناهانی شده ام.
مری در حالی که به سختی جلو پوزخندش را می گرفت، گفت:
- حاضرم قیمت زیادی بپردازم، برای اینکه بدانم گناهان شما چه بوده اند. بله خیلی دلم می خواهد...
پس از لحظه ای سکوت، موضوع را عوض کرد و گفت:
- در حال حاضر من به یک مباشر احتیاج دارم.
- باز هم؟
- در سال گذشته پنج مباشر عوض کرده ام. یافتن آدمی مطمئن کار مشکلی شده است.
- اگر بخواهیم حرف مردم را باور کنیم. شما با اطرافیانتان چندان دست و دلباز نیستید.
خانم کارسون خنده کنان با صدای بلند گفت:
- آه آدم نمک نشناس! چه کسی ماشین دایملر نو را به شما هدیه کرد، برای این که از اسب سواری خلاص شوید؟
- بله درست است، ولی می بینید که با چه خلوصی برایتان دعا می کنم.
- اگر مایکل ذره ای از نکته سنجی و شخصیت شما را داشت؛ فکر می کنم که به او علاقمند می شدم...
حالت چهره اش تغییر نمود و اندکی عصبی به نظر می رسید، سپس گفت:
- شاید شما تصور کنید که من هیچ خویشاوندی ندارم و مجبور خواهم شد که پولها و زمین هایم را برای کلیسا باقی گذارم.
کشیش در حالی که فنجان چای دیگری برای خودش می ریخت با لحنی آرام گفت:
- من هیچ چیز نمی دانم.
- خوب باید به اطلاعتان برسانم که من برادری دارم . دارای خانواده و فرزندان متعدد که بیشترشان پسر هستند.
کشیش با لحنی متانت آمیز گفت:
- شما در این مورد شانس دارید.
- من موقعی که در ایرلند بودم از مال دنیا کاملاً بی بهره بودم و می دانستم که خواستگار خوبی در آنجا نخواهم یافت، چون در آنجا یک دختر جوان می بایستی تربیت و اصل و نسب خوبی داشته باشد تا بتواند شوهر ثروتمکندی را نصیب خود کند. بنابراین با جدیت شروع به کار کردم تا بتوانم پولی برای سفر به کشور دیگری که مردان ثروتمندش آنقدر سختگیر نباشند جمع کنم. وقتی به اینجا رسیدم هیچ چیز جز یک چهره ، اندام و مغزی بالاتر از متوسط برای عرضه کردن نداشتم و به وسیله همین ها مایکل کارسون، یک ثروتمند احمق را به دام انداختم و او تا آخر عمرش مرا عاشقانه دوست داشت.
کشیش که می خواست زودتر به اصل موضوع برسد پرسید:
- و برادرتان؟
- برادرم یازده سال از من جوانتر است. یعنی باید پنجاه و چهار سال داشته باشد. ما دو نفر، تنها بازماندگان خانواده هستیم و من او را به زحمت می شناسم. چون وقتی گالوی را ترک می کردم او هنوز یک بچه بود. در حال حاضر او در زلاند نو زندگی می کند. اما اگر به قصد یافتن ثروتی به آن جا رفته باشد حتماً موفق شده است. چند شب قبل وقتی یکی از کارگرها خبر فرار آرتور تویوت ( Arthur Teviot ) را به من داد. ناگهان به فکر پدویک افتادم. پدی مردی است اهل کشت و زرع و با تجربه بسیار که زمینی در اختیار ندارد. و من در اینجا بی هیچ امیدی به تجدید جوانی، بی یار و یاور مانده ام. چرا به او ننویسم که همراه پسرانش به اینجا بیاید؟ با خود گفتم که به هر حال وقتی که من بمیرم او وارث دروگیدا و میچر لیمیتد ( Micher Limited ) خواهد شد. چون او نزدیک ترین خویشاوندم است، به جز اقوام دوری که در ایرلند برایم باقی مانده اند...( لبخندی زد و ادامه داد) پس چرا این موضوع را به بعد موکول کنم. بهتر است به جای این که او بعد از مرگم به اینجا بیاید از هم اکنون او را به این جا بخوانم. او می بایستی به شیوه دامداری در زمین های سیاه دشت های ما عادت کند، چیزی که مطمئناً در زلاند نو به شکل دیگر است. و سپس وقتی من مردم می تواند با سهولت بیشتری پای جای پای من بگذارد.
کشیش به سادگی پرسید:
- راستی چرا تا به حال به این فکر نیفتاده بودید؟
- آه! خیلی در این باره فکر کرده بودم ولی تا این اواخر نمی خواستم بپذیرم که یک دسته لاشخور بی صبرانه منتظر مرگ من باشند. ولی حالا احساس می کنم ...آه نمی دانم! تصور می کنم که خوشایند باشد که اطرافم را افرادی از گوشت و خون خودم احاطه کنند.
کشیش در حالی که با نگاهی مالامال از نگرانی به او می نگریست، با لحنی پر هیجان پرسید:
- شما را چه می شود؟ احساس بیماری می کنید؟
-نه من کاملاً سلامتم. با این حال، وقتی بعضی آدمها از مرز شصت و پنج سالگی می گذرند همیشه مقداری از این شکل نگرانی ها وجود دارد.
- بله من نقطه نظرتان را درک می کنم و به شما حق می دهم. برای شما بسیار مطبوع خواهد بود که صداهای جوان تری را بشنوید.
مری با صدای بلند گفت:
- آه نه! آنها در خانه من زندگی نخواهند کرد. من خانه مباشر را در کنار رودخانه برایشان در نظر گرفته ام.
- آیا این عمل شما با برادرتان ، حتی با در نظرگرفتن تفاوت سنی شما با او، کمی توهین آمیز نیست؟
مری با خشونت جواب داد:
- او اموال مرا به ارث خواهد برد. پس برای به دست آوردنش باید تلاش کند.
شش روز قبل از نهمین سالگرد تولد مگی ، فیونا کلیری پسر دیگری به دنیا آورد. او از این که در این فاصله دو سقط جنین داشت احساس رضایت می کرد. در نه سالگی مگی به سنی رسیده بود که می توانست کمک کاملاً مؤثری برای مادرش باشد. فی چهل سال داشت و دیگر آنقدرها جوان نبود که بتواند حاملگی را بدون دردهایی که نیرویش را به تحلیل می برد تحمل کند. نوزاد را که پسری ضعیف الجثه بود هارولد ( Harold ) نامیدند و برای نخستین بار دکتر ناحیه به طور مداوم پایش به خانه آنها باز شد و همچنان که در مواقع دشوار پیش می آمد، گرفتاری های خانواده کلیری چند برابر شد. دوران پس از جنگ نه تنها دوران توسعه و پیشرفت نبود، بلکه بحران اقتصادی سختی مناطق دورافتاده را در بر گرفت و پیدا کردکار بیش از پیش دشوارشد. یک شب هنگامی که خانواده به صرف شام مشغول بود، انگوس مک ویرتر ( Angus Mac Whirter ) پیر، تلگرافی را به خانه شان آورد. پدی با دستهای لرزان آن را باز کرد. چنین پیغام هایی هیچ گاه خبر خوبی نداشتند. همه پسرها ، به جز فرانک که فنجانش را برداشت و میز را ترک کرد، دورش جمع شدند. فی او را با چشمهایش دنبال کرد و سپس نگاهش را به سوی پدی که زیر لب غرولند می کرد برگرداند و به آرامی پرسید:
-درباره چیست؟
پدی طوری به کاغذ نگاه می کرد که گویی حاوی خبر مرگ کسی است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#19
Posted: 6 Sep 2013 08:29
- آرچیبالد ( Archibald ) به ما احتیاج ندارد.
باب مشتش را محکم روی زمین کوبید. او خیلی مشتاق بود به عنوان کارآموز پشم چینی ، همراه پدرش عزیمت کند و آنها می بایستی از گله آرچیبالد شروع می کردند.
- بابا چرا او این طور ما را دست انداخته. ما می بایست فردا کار را شروع می کردیم؟
- هیچ دلیلی نیاورده. تصور می کنم که یک بی سر و پا نان ما را بریده است.
فی آهی کشید و گفت:
- آه پدی!
نوزاد که همه او را هال می نامیدند در گهواره اش که کنار اجاق بود، شروع به گریه کرد ولی قبل از این که فی وقت تکان خوردن داشته باشد مگی با عجله به سوی او دوید. فرانک برگشته بود و به دقت پدرش را نگاه می کرد. پدی بالاخره به سخن آمد:
- باید بروم این آرچیبالد را ببینم. حالا دیگر برای پیداکردن کار تازه خیلی دیر شده. لااقل باید در این مورد به من تو ضیح بدهد. امیدوار باشیم که فقط بتوانیم تا ماه ژوئیه که پیش ویلوگبی ( Willoughby ) می رویم یک کار موقتی دست و پا کنیم.
مگی از دسته کهنه های بچه که کنار اجاق در حال خشک شدن بود، یکی را بیرون کشید و آن را با دقت روی زمین پهن کرد. سپس رفت و بچه را که در گهواره چوبی اش می گریست بلند کرد. موهای هال به طور پراکنده ای روی سر کوچکش می درخشید. مگی در حالی که کهنه بچه را با مهارت و دقت مادرش عوض می کرد، فرانک سر به سرش گذاشت و گفت:
- مامان کوچولو!
مگی رنجیده خاطر پاسخ داد:
- آه چی میگی؟ من فقط سعی می کنم کمی به مامان کمک کنم.
- می دونم، تو دختر خیلی خوبی هستی مگی کوچولوی من، داشتم با تو شوخی می کردم.
و سپس روبان سفیدی را که به پشت موهای مگی بسته شده بود، آن قدر کشید تا کج شد.
فرانک که هم سن و سال برادرش و شاید بزرگتر از او به نظر می رسید، از این که می دید خواهر کوچکش به انجام چنین کارهایی مجبور است، دردی را در سینه اش احساس کرد. در سن مگی، تنها بچه ای که او می بایستی از آن مواظبت کند عروسکش آگنس بود؛ آگنس که حالا در گوشه اتاق فراموش شده بود. اگر به خاطر او و مادرش نبود ، فرانک مدتها پیش خانه را ترک کرده بود. او نگاهی تند و خشن به طرف پدرش انداخت که مقصر اصلی و باعث و بانی موجود کوچکی بود که چنین بلوایی را در خانه راه انداخته بود. پس حقش بود که از فصل پشم چینی چشم پوشی کند. جالب این بود که هیچ کدام از برادرانش و حتی مگی به اندازه این نوزاد فکر او را به خود مشغول نکرده بودند. ولی این بار هنگامی که شکم مادرش بالا آمد، او خود به سنی رسیده بود که می توانست ازدواج کند و فرزندی داشته باشد. همه ، به جز مگی ، از این حاملگی اندکی احساس شرم کرده بودند و نگاه های دزدانه پسرها ، فی را وادار می کرد همانند خرگوشی در جلو لانه خود را جمع و جور کند. او تاب نگاه های فرانک را نداشت و قادر نبود شرمی را که وجودش را در بر می گرفت سرکوب کند. در شب تولد هال، فرانک را که دیگر مرد بالغی به حساب می آمد ، همچون سایرین از خانه بیرون کرده بودند. او در حالی که ضجه و فریادهایی را که آن شب از اتاق مادرش به گوش می رسید به یاد می آورد، برای هزارمین بار با خود تکرار می کرد که هیچ زنی نباید به چنین رنجی تن در دهد. اگر بابا این فصل پشم چینی را از دست می داد حقش بود. او می بایستی از خودخواهی هایش چشم می پوشید و زنش را راحت می گذاشت.
سر مادرش در زیر نور چراغ برق جدید همانند کلاهی از طلای تابیده می درخشید. فی به سوی پدی که در آن طرف میز نشسته بود می نگریست و نیمرخ متناسب و بدون نقصش به شکلی وصف ناپذیر زیبا می نمود. چگونه زنی به این زیبایی و اصالت توانسته بود به همسری یک پشم چین دوره گرد در زاغه های گالوی تن در دهد. او زندگیش را تلف می کرد، همان طور که چینی های ظریف، دستمال سفره های گلدوزی شده و قالی های ایرانیش بی مصرف و بیهوده در سالنی محبوس مانده بودند؛ سالنی که هیچ گاه کسی به آن قدم نمی گذاشت. چون این اشیاء ظریف و ناب برای همسران رفقای پدی چیزهای غیر قابل تصور بودند و با دیدن فی این احساس در آنها بیدار می شد که چقدر صدایشان بلند و زمخت است و هم چنین هنگامی که او آنها را در جلوی میزی که با بیشتر از یک چنگال تزئین گشته بود می نشاند، حیرتشان توصیف ناپذیر بود. گاهی اوقات در روزهای یکشنبه، فی تنها به سالن می رفت و جلوی ارگی که مقابل پنجره بود می نشست و می نواخت. با آن که مهارت انگشتانش به علت تمرین نکردن، از مدتها پیش از میان رفته بود، ولی او قادر بود که قطعات ساده را به خوبی اجراء کند.
فرانک به زیر پنجره می رفت و در میان زنبق ها و یاس ها با چشمانی بسته به آهنگ دل می سپرد. مادرش را در نظر مجسم می کرد که با لباس بلندی از دانتل صورتی کمرنگ در یک اتاق بزرگ عاج و در حالی که شمعدان های بزرگ اطرافش را احاطه کرده اند ، سرگرم نواختن ارگ است. و این تصویر همیشه اشک به چشمش می آورد، ولی او از آن شب انبار، شبی که ژاندارم ها او را به خانه اش باز گردانده بودند، دیگر گریه نکرده بود.
مگی نوزاد را در گهواره اش نهاده و کنار مادرش ایستاده بود؛ این هم یک نفر دیگر که زندگیش را تلف می کرد؛ همان چهره مغرور و با احساس. چیزی از فی در دست هایش ،در اندامش که هنوز شکل نگرفته بود احساس می شد. او وقتی به نوبه خود زنی شود، به مادرش شباهت زیادی خواهد داشت. او با چه کسی ازدواج خواهد کرد؟ یک پشم چین زمخت ایرلندی دیگر و یا یک بی سر و پای خشن که در شیرفروشی واهاین کار می کند؟ او شایسته وضعیت بهتری است. اما مو قعیت خانوادگیش شانس بهتری را به او نمی دهد. این زندگی هیچ گونه آینده ای برایش نداشت و به نظر می رسید هر سال که می گذشت، فرانک در عقیده خود پابرجاتر می شد.
ناگهان فی و مگی که متوجه نگاه خیره او شده بودند، سر خود را برگرداندند و با لطافتی که زنان برای اشخاصی که واقعاً به آنها دل بسته اند نگه می دارند، لبخندی پرمهر به او ارائه دادند. فرانک فنجانش را روی میز گذاشت و برای غذادادن به سگها بیرون رفت، در حالی که آرزو داشت ای کاش می توانست گریه کند، کسی را بکشد و یا هر کار دیگری را بکند که اندکی از رنجش بکاهد.
سه روز پس از آن که پدی خبر ناگوار را از جانب آرچیبالد دریافت کرده بود، نامه مری کارسون رسید. پدی به محض آن که پاکت نامه را از دفتر پست گرفت، آن را باز کرد و مانند بچه ها جست و خیز کنان خود را به منزل رساند و و در حالی که کاغذهای گرانبها را در مقابل صورت های حیرت زده تکان می داد، فریاد زد:
- ما به استرالیا می رویم.
سکوتی حکمفرما شد و همه نگاه ها به طرف او خیره گشت. فی و مگی مضطرب می نمودند. ولی چشمان پسرها از شادی می درخشیدند و چشمان فرانک نیز برق می زد. فی پس از آن که نامه را خواند، پرسید:
- پدی، چرا خواهرت پس از این همه سال ناگهان به یاد تو افتاده؟ ثروتش که برایش تازگی ندارد و تنهایی اش هم، هم چنین.من تا به حال به یاد ندارم که او هرگز به ما کمکی کرده باشد.
پدی در حالی که سعی می کرد هم خودش و هم فی را مطمئن سازد، گفت:
- به نظرم از این که در تنهایی بمیرد می ترسد. دیدی چه نوشته: « من دیگر جوان نیستم و تو و پسرهایت وارث من هستید. فکر می کنم بهتر باشد قبل از مرگم همدیگر را ببینیم. وقت آن رسیده که تو یاد بگیری چگونه املاک موروثیت را اداره کنی. من قصد دارم تو را به سمت مباشر خودم انتخاب کنم و این تجربه مفیدی برایت خواهد بود. از بین بچه هایت ، آنها که به سن کار رسیده اند می توانند در قسمت دامداری کار کنند و بدین ترتیب دروگیدا کاملاً در انحصار خانواده تو در خواهد آمد و بدون کمک دیگران توسط خودمان اداره خواهد شد» . فی پرسید:
- آیا او در نامه اش حرفی از فرستادن خرج سفر به میان نیاورده است؟
پدی با صدای بلند و قاطعانه گفت:
- من هرگز خودم را آن قدر کوچک نمی کنم که چنین چیزی از او مطالبه کنم، ما می توانیم بدون گدایی از او ، خود را به استرالیا برسانیم. من به حد کافی پس انداز دارم.
فی با لجاجت گفت:
- من که فکر می کنم او لااقل می توانست خرج سفرمان را بپردازد...
پافشاریش همه را متعجب کرد. به ندرت پیش می آمد که او بخواهد این طور عقیده اش را تحمیل کند...
- چرا باید به خاطر قولی که در یک نامه داده شده کارت را در اینجا ول کنی؟ او هرگز قدمی برای کمک به ما برنداشته و من هیچ گونه اعتمادی به او ندارم. هر چه از تو راجع به او شنیده ام این بوده است که از او ناخن خشک تر و خسیس تر پیدا نمی شود. به علاوه، پدی تو او را درست نمی شناسی. شما تفاوت سنی زیادی با هم دارید و او قبل از این که تو به مدرسه بروی به استرالیا عزیمت کرده بود.
- من نمی دانم این موضوع چه چیز را عوض می کند. اگر او خسیس است چه بهتر. چون پول بیشتری برای ما کنار گذاشته. بیخودی اصرار نکن فی. ما به استرالیا می رویم و خرج سفرمان را هم خودمان خواهیم پرداخت.
فی دیگر چیزی نگفت. ولی در چهره اش نشانی از رنجیدگی خاطر به علت این که به عقیده اش ترتیب اثری نداده اند ، ظاهر شد. باب در حالی که دستهایش را دور شانه پدر حلقه می کرد فریاد زد:
- هورا! ما به استرالیا خواهیم رفت!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#20
Posted: 6 Sep 2013 08:30
...جک، هاگی و استوارت دیوانه وار به رقص پرداختند و فرانک لبخند می زد. چشم هایش آنچه را که در اتاق می گذشت نمی دید و بسیار فراتر از آن می رفت.
اضطراب و ترس در وجود فی و مگی خانه کرده بود و آنها امیدوار بودند که شاید همه این حرفها بی نتیجه باشد. چرا که حتم داشتند که زندگی در استرالیا نیز از اینجا راحت تر نخواهد بود؛ با همین گرفتاری ها ، به اضافه غم غربت.
استوارت پرسید:
- گیل لانبون در کجا واقع شده؟
نقشه کهنه را آوردند . کلیری ها با همه فقرشان کتاب های متعددی داشتند که طبقه بندی های روی دیوار آشپزخانه را پر کرده بود. بچه ها با چشمان گشاد روی کاغذ زرد شده به جست و جو پرداختند تا این که سرانجام سرزمین ولز نو جنوب را کشف کردند. آنها که در زلاند نو به فاصله های کوتاه عادت داشتند، به فکرشان نرسید که در قسمت چپ نقشه به مقیاس های آن نگاهی بیاندازند و طبیعتاً تصور می کردند که این سرزمین باید وسعتش چیزی در حدود وسعت جزیره شمال ( North Island ) در زلاند نو باشد.
گیل لانبون در بالای نقشه و در کنار گوشه زرد قرار داشت. فاصله اش تا شهر سیدنی به اندازه فاصله وانگانویی ( Wanganui ) تا اوکلند ( Auckland ) به نظر می رسید. ولی تعداد نقطه هایی که نشانگر دهکده ها بود خیلی کمتر از آن به نظر می آمد که نقشه جزیره شمالی به چشم می خورد.
پدی توضیح داد:
- این یک نقشه کهنه شده است. استرالیا هم مانند آمریکا با گام های غول آسا به پیش می رود، من مطمئنم که از آن موقع تا به حال در آن جا شهرهای زیادی ایجاد شده است.
آنها مجبور بودند با بلیط درجه سه کشتی سفر کنند ( بلیط درجه سه کشتی مخصوص مسافران بی بضاعت بوده و شامل اتاقی است که در زیر عرشه قرار دارد - م ) ولی سفر سه روز بیشتر طول نمی کشید و در مقایسه با هفته های پایان نا پذیر مسافرت از انگلستان تا قطب جنوب آنقدرها مشکل نبود. آنها فقط می توانستند لباسها ، ظروف و اشیاء نقره ، لوازم آشپزخانه و کتاب های با ارزش را با خود به همراه ببرند و بایستی بقیه مبل ها را بفروشند و با پول آن هزینه بردن اسباب های شخصی فی یعنی ارگ، مبل ها و قالی هایش را بپردازند. پدی با حرارت گفت:
- غیرممکن است که بگذارم تو این ها را این جا بگذاری!
- آیا مطمئنی که می توانیم از عهده مخارج حمل آن ها بر آییم؟
- کاملاً مطمئن هستم، اما راجع به بقیه اسباب ها ، مری نوشته که منزل مباشر را برای ما در نظر گرفته و در آن خانه همه لوازم مورد احتیاج وجود دارد. خوشحالم که مجبور نیستیم در همان خانه ای که او اقامت دارد زندگی کنیم.
فی حرفش را تأیید کرد و گفت:
- من هم خوشحالم.
پدی به وانگانویی رفت و هشت بلیط درجه سه در کشتی واهاین ذخیره کرد. عجیب بود که کشتی و شهر نزدیک به آنها هر دو یک نام داشتند. آنها می بایستی در آخر اوت حرکت می کردند و از اوایل این ماه جنب و جوش برای سفر بزرگ آغاز می شد. می بایستی سگها را به مردم ببخشند، اسباب ها را بفروشند. اسباب ها را در گاری انگوس مک ویرتر پیر جای داد و آنها را به وانگانویی فرستاد تا در آن جا حراج شود. سپس به بسته بندی اسباب های مورد علاقه فی ، بشقاب ها ، لباس ها ، کتاب ها و لوازم آشپزخانه پرداختند.
فرانک به نزد مادرش که در کنار ارگ ظریف ایستاده بود رفت. فی منبت کاری صورتی کم رنگ را نوازش می کرد و انگشت هایش را که گردی طلایی به آنها چسبیده بود بی آن که واقعاً آنها را ببیند نگاه می کرد.
- آیا این ارگ همیشه مال تو بوده مامان؟
- وقتی ازدواج کردم خانواده ام نتوانست هیچ یک از چیزهایی را که متعلق به من بود از من بگیرد، ارگ، قالی های ایرانی، مبل لویی پانزده و میز تحریر ریجنسی ( Regency ) چیز زیادی نبود اما این اسباب ها به شخص من تعلق داشت.
نگاه خاکستری و بی روح مادر از او گذشت و روی تابلویی که دیوار پشت سرش را زینت می داد، خیره ماند. یک نقاشی رنگ و روغنی که گذشت زمان آن را کدر کرده بود ولی هنوز می شد به خوبی تصویر یک زن موطلایی را دید که پیراهنی از دانتل صورتی کم رنگ ، بر تن داشت.
فرانک در حالی که سرش را بر می گرداند با کنجکاوی پرسید:
- این تصویر کیست، برای من معمایی شده است؟
- یک بانوی متشخص.
- خوب، او باید با تو نسبتی داشته باشد، چون به تو کمی شباهت دارد.
- او با من نسبت دارد؟
- بله.
- مزخرف نگو، عقلت کجا رفته.
- دلم می خواهد جریان را برایم تعریف کنی مامان.
مادر آهی کشید، در ارگ را بست و غبار طلایی انگشت هایش را زدود و گفت:
- آه! هیچ چیز گفتنی وجود ندارد، هیچ چیز. بیا به من کمک کن تا مبل ها را در وسط سالن جمع کنیم تا بابا بتواند آنها را بسته بندی کند.
سفر به کابوسی شباهت داشت. پیش از آن که حتی کشتی واهاین خلیج ولینگتون ( Wellington ) را ترک گوید، همه آنها دچار دریا زدگی شده بودند و این ناراحتی در تمام طول سفر 1200 مایلی در دریایی که دستخوش بادهای زمستانی بود ادامه داشت. پدی پسرها را روی عرشه برد و با وجود باران ریز و تندبادی که به طرزی یکنواخت می وزید، آنها را همان جا نگاهداشت. فقط هنگامی برای سرکشی به زن و بچه اش پایین می رفت که یک نفر مراقبت از چهار پسر بیچاره را که از حالت تهوع به خود می پیچیدند، به عهده می گرفت. فرانک با این که به هوای آزاد احتیاج داشت اما ترجیح می داد که همان پایین بماند و به مادر و خواهرش کمک کند. اتاق زیر عرشه ، کوچک و از بوی بد روغن سرشار بود. این اتاق در قسمت جلو و درست در روی خطی که مسیر کشتی بر جای می گذاشت قرار گرفته بود و تکان های آن به شدیدترین وجهی منعکس می شد. ساعتی چند پس از ترک ولینگتون، فرانک و مگی تصور کردند که مادرشان در حال مرگ است، و با نگرانی بسیار یکی از خدمه کشتی را دنبال دکتر در قسمت درجه یک فرستادند.
دکتر سرش را با بدبینی تکان داد و به سادگی گفت:
- بهتر است که سفر کوتاه باشد.
و سپس به پرستار دستور داد که برای بچه شیر پیدا کند. در بین دو حالت تهوع، مگی و فرانک توانستند یک شیشه شیر را به بچه بخورانند که هیچ عجله ای در مکیدن نشان نمی داد. فی دیگر بالا نمی آورد و در یک حالت بیهوشی فرو رفته بود که نمی توانستند او را از آن حالت خارج کنند. پیشخدمت به فرانک کمک کرد تا فی را به طبقه بالا که هوای بهتری داشت منتقل کنند. فرانک برای جلوگیری از کف سفیدی که از دهان مادرش بیرون می ریخت، دستمالی روی لبان او گذارد و سپس کنارش زانو زد. بدین منوال، چند ساعت و با وجود حالت تهوعی که گه گاه به خود او دست می داد، در کنارش ماند و هر وقت که پدی پایین می آمد او را در کنار مادرش و سرگرم نوازش موهای او می دید. مگی در حالی که دستمالی روی دهانش قرار داده بود در تخت طبقه پایین در کنار هال به خود می پیچید.
سه ساعت مانده به سیدنی ( Sydney ) ، دریا آرام گرفت و همانند آیینه ای صاف و صیقلی گشت و مه غلیظی که از قطب شمال دوردست می آمد کشتی کهنه را در بر گرفت. مگی که حالش کمی جا آمده بود پیش خود تصور می کرد که کشتی به خاطر ضربه های شدیدی که بر آن وارد آمده بود می خروشید. کشتی قدم به قدم، لغزان در خاکستری چسبنده و لزج و خاموش همانند حیوانی آماده حمله، به پیش می رفت تا آن که صدای غرش خفه و یکنواخت دوباره طنین افکند. از جایی در قسمت فوقانی کشتی ، صدایی به گوش می رسید؛ صدایی تنها ، گمگشته و اندوهبار. اطراف کشتی از آوای حزن انگیز مرغان شب آکنده بود. در حالی که کشتی آب های مه آلود و وهم انگیز بندر را می شکافت، مگی خاطره این آژیرهای نالان در صبح مه آلود را که نخستین مرحله برخورد او با استرالیا بود، هیچ گاه فراموش نکرد.
پدی در حالی که فی را بغل کرده بود از کشتی پیاده شد. فرانک و بچه ها به دنبالش می آمدند. مگی با یک چمدان و پسرها که هرکدام در زیر بار اثاثیه گوناگون کمرشان خم شده بود ، پیش می رفتند. یک صبح مه آلود اواخر ماه اوت 1921 بود و مکانی که در آن فرود آمدند پیرمونت ( Pyrmont ) نام داشت؛ اسمی خالی از معنا. یک صف پایان ناپذیر از تاکسی ها در کنار سایه بان فلزی اسکله انتظار می کشیدند.
مگی با چشمان گشوده، مات و مبهوت مانده بود. او هرگز این قدر اتومبیل را یک جا ندیده بود. پدی موفق شد همه خانواده را در یک تاکسی جا بدهد و شوفر به آنها پیشنهاد کرد که آنها را به قصر مردم (s place ُPeople) ببرد و توضیح داد:
- آنجا جایی است که به درد شما می خورد . یک هتل کارگری است که توسطافراد خیر اداره می شود.
خیابان ها مملو از اتومبیل هایی بود که گویی با حرص و ولع به هر طرف می شتافتند و به ندرت اسبی دیده می شد. کلیری ها، حیران و گیج و با چشمان گشاده، به ساختمان های بلند آجری و کوچه های پر پیچ و خم ، مردمی که شتابان می گذشتند و به شیوه غریبی پراکنده می شدند، خیره شده بودند. عظمت ولینگتون آنها را سخت تحت تأثیر قرار داده بود ولی سیدنی ، شهرهای نیوزیلند را تا سطح یک قصبه از جلوه می انداخت.
فی در یکی از اتاق های بی شمار لانه موریانه که سازمان سپاه رستگاری ( Salvation Army ) آن را از سر شفقت قصر مردم نام نهاده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟