ارسالها: 14491
#21
Posted: 6 Sep 2013 08:30
..پدی به ایستگاه مرکزی شهر رفت تا ساعات حرکت قطار را به مقصد گیل لانبون پرس و جو کند. بچه ها که اکنون کاملاً سرحال بودند، می خواستند به هر ترتیبی شده پدرشان را همراهی کنند، زیرا شنیده بودند که راه زیاد دور نیست و در طول راه مغازه های فراوانی ردیف شده بودند که ویترین یکی از آنها پر از شیرینی و تنقلات گوناگون بود. پدی که پس از سه روز دریا زدگی هنوز حالش مساعد نبود، در حالی که حسرت جوانی آنها را می خورد درخواست فرزندانش را پذیرفت.
فرانک و مگی با این که خیلی دلشان می خواست همراه دیگران بروند ولی بر بالین مادرشان ماندند. به نظر می رسید که حال فی از وقتی که پایش به خشکی رسیده بود، بهتر شده بود. او در کاسه سوپی را که یکی از فرشتگان نجات ( که کلاه عجیبش همانند هاله ای سرش را در میان گرفته بود ) برایش آورده بود تا ته خورد و وقتی پدی از ایستگاه بازگشت وضعیت را تشریح کرد:
- اگر ما امشب نتوانیم حرکت کنیم باید یک هفته دیگر به انتظار قطار بعدی در اینجا بمانیم. آیا فکر می کنی قادر باشی امشب حرکت کنیم؟
فی در حالی که می لرزید حرکتی به خود داد و خود را صاف کرد و گفت:
- بله می توانم.
فرانک جرأت یافت تا در گفت و گوی آن دو دخالت کند:
- من فکر می کنم که باید منتظر بمانیم. مادرم در وضعی نیست که بتواند مسافرت کند.
- فرانک مثل این که نمی فهمی که اگر ما قطار امشب را از دست بدهیم، باید یک هفته دیگر در اینجا بمانیم و من به حد کافی پول ندارم که این مدت را در سیدنی بگذرانم ، این کشور بسیار وسیع است و محلی که ما به آنجا می رویم قطار روزانه نداردو ما می توانیم فردا با یکی از سه قطاری که به دوبو ( Dubbo )می رود حرکت کنیم، ولی در دوبو باید منتظر قطار گیل لانبون بمانیم. به من گفتند که اگر با قطار سریع السیر امشب حرکت کنیم زودتر به مقصد خواهیم رسید.
فی تأیید کنان گفت:
- فرانک و مگی به من کمک خواهند کرد و می توانم حرکت کنم. سپس نگاه خاموش و التماس آمیزش را به طرف فرانک برگرداند تا او را وادار به سکوت کند. پدی گفت:
- خوب، پس من می روم تا تلگرافی برای مری بفرستم و ورودمان را برای فرداشب به اطلاعش برسانم.
ایستگاه مرکزی از هر ساختمانی که تا به حال کلیری ها دیده بودند باشکوه تر بود؛ یک استوانه شیشه ای که به نظر می رسید هیاهوی هزاران مسافر را جذب و منعکس می کند. مسافران در کنار چمدان های متورم و طناب پیچ شده انتظار می کشیدند و نگاه همه شان بر تابلوی ساعات حرکت قطار دوخته شده بود که مردانی با چوب های بلند مرتباً آنها را تغییر می دادند.
کلیری ها نیز در تاریکی شبانگاهی در دل جمعیت فرو رفتند و نگاهشان بر درب آهنی سکوی شماره 5 دوخته شده بود. تابلوی کوچک دست نویسی که کلمه گیل لانبون بر آن نوشته شده بود روی آن دیده می شد. در روی سکوهای یک و دو ، ازدحامی به وجود آمد که پیش درآمد عزیمت قطار سریع السیر شب به مقصد بریس بان ( Brisbane ) و ملبورن ( Melbourne ) بود، مسافران برای گذشتن از موانع هجوم می آوردند. به زودی نوبت آنها هم فرا رسید. درب سکوی شماره 5 گشوده شد و جمعیت به آن طرف شتافتند. پدی کوپه ای خالی در قسمت درجه سه پیدا کرد.او بزرگترها را در کنار پنجره نشاند و فی و مگی و بچه را در کنار در کشویی که به راهرو باز می شد جای داد. صورت مردمی که در جست و جوی جای خالی بودند لحظه ای به شیشه کوپه آنها می چسبید و وحشت زده از دیدن آن همه بچه ناپدید می شدند. گاهی داشتن یک خانواده پر عائله مزیت هایی نیز دارد.
هوا به اندازه ای سرد بود که آنها طناب دور پتو های چهار خانه ای راکه به اطراف چمدانها پیچیده بودند باز کردند از دستگاه های حرارتی در قطار خبری نبود و فقط قوطی های حلبی حاوی خاکستر داغ که روی کف کوپه قرار داده بودند، کم و بیش گرمایی پخش می کرد به علاوه ، کسی انتظار گرمای بیشتری نداشت. زیرا نه در استرالیا و نه در زلاند نو گرم کردن اماکن عمومی مرسوم نبود. وقتی قطار برای جای گرفتن بر یکی از خطوط بی شمار تکان خورد و به راه افتاد ، مگی پرسید- بابا خیلی دور است؟
- خیلی دورتر از آنچه که بر روی نقشه به نظر می رسید. نزدیک هزار کیلومتر. ما طرف های عصر فردا به گیل لانبون خواهیم رسید.
پسر ها نفس شان گرفت ولی آتش بازیی که نورهای مختلف در شهر ایجاد کرده بود به زودی توجهشان را به خود جلب کرد و هر کدام بینی شان را برای تماشا به پنجره چسباندند و حرف پدر را از یاد بردند.
اولین کیلومتر بی آن که نورها کمتر شود، گذشت و سپس سرعت قطار زیاد شد و چراغ ها کم کم فاصله دار و بعد به کلی ناپدید شدند و به جای آن فقط جرقه هایی که از چرخ های قطار بیرون می ریخت با نوای غرش باد در هم می آمیخت.
هنگامی که پدی با پسرها از کوپه خارج شدند تا فی بتواند به بچه شیر بدهد، نگاه مگی با حسرت آنها را دنبال کرد. از وقتی که بچه کوچک زندگیش را با پای بندکردنش در خانه دگرگون کرده بود، او را دیگر، همانند برادرانش به حساب نمی آوردند، ولی این موضوع برای او اصلاً رنج آور نبود و خودش نیز خوب می دانست. هال موجودی بسیار دوست داشتنی بود؛ یک شادمانی که همه روزهایش را سرشار می کرد و چقدر لذت آور بود که مامان او را به چشم یک آدم بزرگ نگاه می کرد. او اصلاً نمی دانست چگونه این بچه در شکم مادرش رشد کرده ولی به هر حال نتیجه اش فوق العاده بود. بچه را به مادرش داد، کمی بعد قطار با سر و صدا و هیاهو توقف کرد و به نظر می رسید که ساعتها برای نفس تازه کردن بی حرکت ایستاد. مگی خیلی دلش می خواست پنجره را باز کرده و بیرون را نگاه کند ولی هوای خارج گرمای داخل کوپه را سرد می کرد. پدی در کشویی را باز کرد و فنجانی داغ و پربخار به سوی فی دراز کرد. فی هال خسته و خواب آلود را روی نیمکت دراز کرد و پرسید:
- کجا هستیم؟
- در محلی به نام ولی هایتز ( Vally Heights ) پیشخدمت بوفه می گفت که قطار باید لوکوموتیو عوض کند تا بتوانیم به لیتگو ( Lithgoua ) برسیم.
- آیا وقت دارم چایی ام را تمام کنم؟
- یک ربع وقت داریم.فرانک رفته ساندویچ بگیرد و من خودم غذای بچه ها را می دهم، توقف بعدی که ما بتوانیم چیزی بخوریم در بلی نی ( Blayney ) است نیمه شب به آنجا می رسیم.
مگی چند قورت از چای داغ و خیلی شیرین مادرش را نوشید و با هیجان و شتابزدگی ساندویچی را که فرانک برایش آورده بود بلعید. فرانک روی نیمکت، بالای سر بچه که به راحتی در گهواره اش آرمیده بود نشست. پتویی به دور او پیچید و فی را هم که بر نیمکت رو به رو دراز کشیده بود با پتویی پوشاند. استوارت و هاگی روی کف کوپه خوابیدند. پدی به زنش گفت که فرانک ، باب و جک را برای صحبت با پشم چین ها به کوپه دیگری خواهد برد و آنها شب را در همان جا خواهند گذراند.مسافرت به این طریق، بسیار مطبوع تر از سفر با کشتی بود. مگی به خواب رفت.
فردا صبح وقتی بیدار شدند منظره بیرون را تماشا کردند، منظره ای آنقدر غریب که آنها هرگز وجودش را تصور نمی کردند. نشیب و فرازهای ملایم در این جا نیز دیده می شد ولی غیر از آن هیچ چیز نشاناز سرزمینی که ترک کرده بودند نداشت. همه چیز به رنگ خاکستری و قهوه ای بود حتی درختان و گندم زمستانی نیز رنگ حنایی نقره فامی به خود گرفته بود و آفتاب بی امان شیره جانش را گرفته بود. دامن دامن سنبله های غلات در باد موج می زد و گاهی اینجا و آنجا درخت های خشک و بی تاب با برگهای به آبی گراییده، و درختچه های غبار آلود به رنگ خاکستری دیده می شد.
فی خوددار و با ثبات و بی آنکه حالت چهره اش تغییر کند ، منظره بیرون را نگاه می کرد. ولی طفلک مگی چشمانی پر از اشک داشت، واقعاً وحشتناک بود؛ بیابانی بی پایان و بدون کوچک ترین نشانه ای از سبزی.
شب یخبندان جای خود را به روزی خفه کننده داده بود. خورشید بالا می آمد و قطار سر و صداکنان پیش می رفت. گاهی در شهر کوچکی پر از دوچرخه و گاری توقف می کرد. اتومبیل ها در این ناحیه معدود و کمیاب بودند. پدی با وجود دودهایی که در هوا می چرخید و بر همه جا می نشست، شیشه پنجره را پایین کشید و گرما به حدی بود که تنفس را مشکل می کرد و لباس های سنگین زلاند نو به تنشان می چسبید. ظاهراً غیر ممکن بود که در زمستان ، گرمایی با این شدت در جایی به جز جهنم وجود داشته باشد. طرف های غروب گیل لانبون از دور پیدا شد. مجموعه غریبی از عمارت های چوبی و شیروانی های کهنه و بی ریخت در دو طرف تنها جاده اصلی پرگرد و خاک و بی درخت ردیف شده بودند. شعاع های خورشید که بر همه جا پرتوی طلایی افکنده بود ، منظره ای زیبا به شهر می بخشید.
کمی دورتر از این محل در غرب ، زمین بایر گسترده بود که هرگز قطره ای باران نصیبش نمی شد.
یک اتومبیل مجلل سیاه رنگ در محوطه ایستگاه قطار ایستاده بود و کشیشی بی اعتنا به گرد و خاکی که وجود داشت با گامهای بلند به طرف آنها می آمد. به نظر می رسید که او قدم های عادی بر نمی داشت می لغزید و در اطرافش، گرد و غباری سرخ شده از نور خورشید در هوا می پراکند.
کشیش در حالی که دستش را به طرف پدی دراز می کرد گفت:
- به گیل لانبون خوش آمدید. من پدر دوبریکاسار هستم. شما برادر مری هستید، این طور نیست؟ من نمی توانستم دچار اشتباه شوم چون شباهت زیادی به او دارید.
سپس به طرف فی برگشت ، دست او را به سوی لبانش برد و در حالی که لبخندی حاکی از تعجبی صادقانه بر لبانش نقش بسته بود. ( پدر دوبریکاسار بیشتر از هر کس دیگری در اولین نظر یک بانوی متشخص را می شناخت) گفت:
- شما چقدر زیبا هستید!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#22
Posted: 6 Sep 2013 08:31
...این جمله را با چنان لحنی ادا کرد که گویی گفته ای بسیار معمولی از جانب یک کشیش است.
سپس چشمش به پسرها که در آن نزدیکی جمع بودند افتاد، لحظه ای با اندک شگفتی به فرانک که بچه را در بغل داشت دقیق شد و بچه ها را که به قد ایستاده بودند از نظر گذراند. در پشت سر آنها ، مگی با دهان باز ، بهت زده و گویی که مجذوب شده است، او را می نگریست.
کشیش بی توجه به ردای زمخت پشمی اش که شیارهایی در خاک به جا می گذاشت، از جلوی بچه ها گذشت، خم شد و مگی را در آغوش کشید و با لبخندی از او پرسید:
- خوب تو کی هستی؟
- مگی
فرانک سرشار از نفرت در برابر این مرد بلند قامت و خوش قیافه ابرو در هم کشیده و مداخله کرد:
- اسمش میگن است.
- میگن؟ چه اسم قشنگی.
کشیش خودش را صاف کرد ولی هم چنان دست مگی را در دست داشت و در حالی که او را به طرف اتومبیل می برد گفت:
- بهتر است امشب را در خانه من بگذرانید. فردا صبح من شما را به دروگیدا خواهم برد. راه دور است و بعد از این سفر طولانی ، برای شما مشکل است که امشب به آنجا حرکت کنید.
هتل امپریال (Imperial Hotel ) ، کلیسای کاتولیک و مدرسه اش، صومعه و خانه کشیش تنها ساختمان های آجری گیل لانبون بودند بقیه خانه ها - حتی مدرسه بزرگ دولتی - از چوب ساخته شده بودند. حال که تاریکی حکمفرما شده بود، هوا به شکلی باور نکردنی رو به سردی می رفت. ولی در بخاری دیواری سالن خانه کشیش آتش مطبوعی روشن بود و بوی اشتها انگیزی از آشپزخانه مجاور به مشام می رسید. خدمتکار کشیش یک اسکاتلندی سالخورده بود که با لهجه زمخت هایلندی های غربی ( Western Highlands ) حرف می زد. کلیری ها که به رفتار متفرعن و پرافاده کشیش های واهاین خو گرفته بودند، از صفا و صمیمیت پدر رالف شگفت زده شده بودند. فقط پدی که رفتار خوب کشیش های زادگاهش گالوی ( Galway ) را با مردم عادی به یاد می آورد، با او گرم گرفت. بقیه اعضای خانواده شام را در سکوت صرف کردند و در اولین فرصت به اتاق هایشان رفتند. پدی نیز با کمی افسوس از آنها پیروی کرد. دین برای او ، به معنای گرما و آرامش بود، در حالی که برای خانواده اش چیزی ریشه گرفته در ترس به شمار می رفت و نوعی تکالیف و ممنوعیت ها بود.
پس از آن که آنها به اتاق هایشان رفتند، پدر رالف به راحتی در صندلی دلخواهش جای گرفت و به تماشای آتش مشغول شد. سیگاری روشن کرد و لبخندی بر لبانش نقش بست. در ذهنش خانواده کلیری را بدان سان که در نخستین لحظه آنها را در محوطه ایستگاه دیده بود، از نظر گذراند: پدر خانواده شباهت زیادی به مری داشت ولی در زیر بار سنگین کار خرد شده و کاملاً مشهود بود که از زرنگی خواهرش بی بهره است. زنش زیبا و خسته به نظر می رسید، گویی از کالسکه ای که اسب های سفیدی آن را می کشیدند، پیاده شده است. فرانک با چهره ای عبوس و خشمگین و چشمان سیاه. پسرها همه به پدرشان شبیه بودند، به جز جوان ترینشان که چهره مادرشان را به خاطر می آورد. استوارت در آینده مرد خوش قیافه ای خواهد شد. قیافه بچه هنوز نامشخص بود. و مگی...شیرین ترین و جذاب ترین دختر بچه ای بود که او تا به حال دیده بود. با موهایی که رنگ توصیف نا پذیری داشت، نه طلایی، نه مسی، بلکه آمیزه ای کامل از این دو رنگ. چشمان خاکستری نقره ای اش خلوص رنگ های رنگین کمان را داشت، به طرف او برگشته بودند. همانند تلألو مشتی جواهر و کشیش شانه بالا انداخت، سیگارش را در آتش بخاری انداخت و بلند شد. با بالا رفتن سن ، افکار عجیب و غریبی سراغش می آمد. تلألو مشتی جواهر به احتمال زیاد، قوه دیدش به واسطه ورم ملتحمه ناشی از باد شن کم شده بود.
کشیش صبح هنگام با مهمانانش به طرف دروگیدا به راه افتاد. او که به این طبیعت عادت کرده بود، با دقت به اظهار نظرهای آنها گوش می داد.برایشان توضیح داد که آخرین تپه در 300 کیلو متری آنها در طرف شرق واقع است. این منطقه، دشتی با خاک سیاه بود، خالی از جنگل و درخت و صاف همانند کف دست. آنها صبح زود و ناشتا حرکت کرده بودند.
هوا به اندازه روز پیش گرم بود ولی اتومبیل دایملر در مقایسه با قطار بسیار راحت تر بود. کشیش لباس ها و لوازم شخصی اش را با دقت در چمدانی به همراه داشت. نگاه مگی در میان لکه های قرمزرنگی که سرشان را در علف ها فرو برده بودند گم شده بود و سرانجام با لحنی غمگین گفت:
- گوسفندهای این جا چقدر کثیف اند!
کشیش گفت:
- آه! می بینم که من هم می بایست زلاند نو را انتخاب می کردم. باید کشوری شبیه ایرلند باشد، با گوسفندانی به رنگ قشنگ شیری.
پدی جواب داد:
- بلهو نیوزیلند از خیلی جهات به ایرلند شباهت دارد. همان گیاهان ایرلند را می شود در آن جا پیدا کرد. با همان سبزی، ولی وحشی تر و دست نخورده تر.
پدی واقعاً از این کشیش خوشش آمده بود. در این لحظه؛ دسته ای شترمرغ تلوتلوخوران از جای برخاستند و پاهای زشتشان به زحمت قابل تشخیص بود و گردن های درازشان را به جلو می کشیدند.بچه ها نفس شان را حبس کردند و زیر خنده زدند. دیدن این پرنده های غول آسا که به جای پرواز می دویدند آنها را شگفت زده می کرد. وقتی آخرین دروازه پشت سر آنها بسته می شد، پدر رالف گفت:
- آه امروز شانس آوردم که مجبور نبودم تمام مدت برای باز کردن این دروازه های لعنتی پیاده شوم.
باب که این کار را عهده دار شده بود دوباره سوار اتومبیل شد. پس از هیجانی که از شناخت استرالیا به آنها دست داده بود، ملک دروگیدا با نمای زیبای به سبک جورجینی، پیچک های پر پیچ و تاب و هزاران بوته گل سرخش، سرزمین نیوزیلند را به خاطر آنها می آورد.
مگی با صدای خفه ای پرسید:
- آیا ما در این جا منزل خواهیم کرد؟
- نه کاملاً خانه ای که شما در آن اقامت خواهید داشت حدود یک کیلومتر و نیم دورتر از این جاست و کمی پایین تر در کنار یک نهر آب قرار دارد.
مری کارسون در سالن بزرگ منتظر آنها بود. او حتی از جایش بلند نشد تا از برادرش استقبال کند. پدی ناچار به سوی او رفت و به مبل دسته داری که رویش نشسته بود نزدیک شد.
مری با مهربانی گفت:
- خوب پدی!
نگاهش از او گذشت و به کشیش که مگی را در آغوش گرفته بود و دختربچه که دست هایش را محکم به دور گردنش حلقه کرده بود خیره ماند.سپس بی آن که با فی یا بچه ها سلامی رد و بدل کند ، به سنگینی از جای برخاست و گفت:
- باید برویم مراسم نماز را به جای آوریم. من مطمئنم که پدر دوبریکاسار عجله دارد.
کشیش با چشمان آبی و درخشانش خندید و گفت:
- ابداً عجله ای در کار نیست مری عزیز؛ من مراسم نماز را انجام می دهم و بعد همه ما صبحانه خوبی خواهیم خورد. پس از آن، همان طور که به مگی قول داده ام ، خانه ای را که قرار است در آن جا زندگی کنند به او نشان خواهم داد.
مری کارسون با تعجب پرسید:
- مگی؟
- بله این مگی است ولی من معرفی را از آخر شروع می کنم. از اول شروع کنیم. مری فیونا را به شما معرفی می کنم.
مری کارسون آهسته سری تکان داد و هیچ گونه توجهی به پسرها که پدر رالف به معرفی آنها پرداخته بود نشان نداد؛ پدر رالف و مگی همه توجه او را به خود جلب کرده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#23
Posted: 6 Sep 2013 08:31
خانه پیشکاری بر ستونهایی مرتفع ، مشرف بر نهر آب باریکی بنا شده بود و در حاشیه آن درخت های اکالیپتوس و تعداد زیادی بید مجنون قرار داشت.
در مقایسه با اقامتگاه مری کارسون، این خانه سخت لخت و کوچک به نظر می رسید ولی ظاهراً به همان راحتی خانه خودشان در زلاند نو بود. مبل های سنگین ویکتوریایی در اتاق ها انباشته شده بود و روی آنها را لایه ای از خاک قرمز پوشانده بود. کشیش که پیشاپیش آنها از پلکان ایوان جلوی خانه بالا می رفت توضیح داد:
- شانس آوردید که این خانه حمام هم دارد.
پله ها بسیار بلند بودند، چون پایه هایی که خانه بر آنها قرار گرفته بود چند متری ارتفاع داشتند.
پدر رالف به صحبت ادامه داد.
- این ارتفاع بدان سبب است که اگر آب نهر ناگهان طغیان کند خانه را سیل نبرد چون به بستر رود خانه خیلی نزدیک است و من شنیده ام که آب می تواند یکشبه چند متر بالا بیاید.
خانه واقعاً دارای یک حمام بود یعنی یک وان حلبی و یک آبگرم کن کهنه که در ته ایوان پشت خانه کار گذاشته بودند. ولی متوجه شدند که توالت که گودالی بر کف زمین بود در فاصله ای نزدیک خانه قرار داشت و بوی بدی می داد.
در مقایسه با زلاند نو این جا حقیقتاً عقب مانده بود. فی در حالی که انگشتش را روی ورقه خاکی که بر بوفه نشسته بود می لغزاند گفت:
- مثل این که کسی که این جا زندگی می کرده توجه زیادی به نظافت خانه نشان نمی داده.
پدر رالف خنده ای کرد و توضیح داد:
- در این جا کوشش برای فرار از گرد و خاک جنگ مغلوبه است، ما در قسمت مرکزی استرالیا هستیم و سه چیز هست که هرگز از آن خلاصی نخواهید داشت، گرما ، گرد و خاک و مگس و در هر حال این سه همیشه با شما خواهند بود.
فی در حالی که کشیش را نگاه می کرد گفت:
- شما واقعاً نسبت به ما لطف دارید.
- چیز طبیعی است. شماها تنها اقوام دوست عالیقدر من مری کارسون هستید.
فی بی آنکه حرف کشیش بر او تأثیر بگذارد شانه هایش را بالا انداخت.
- من عادت ندارم روابط دوستانه ای با کشیش ها داشته باشم . کشیش های زلاند نو با مردم قاطی نمی شدند.
- شما کاتولیک نیستید، این طور نیست؟
- نه، پدی کاتولیک است و طبیعی است که بچه ها هم همه شان به آئین او تربیت شده اند، اگر نگران این مطلب هستید.
- این فکر حتی به ذهنم نرسیده بود. آیا این وضعیت برای شما نا خوشایند نیست؟
- نه فرقی به حالم نمی کند.
- چرا شما آئین او را نپذیرفتید؟
- من آدم دورویی نیستم پدر. من از آئین خودم بریده ام و دلم نمی خواست آئین دیگری را بپذیرم که برایم همانقدر بی معناست.
- آه می فهمم.
او مگی را که روی ایوان ایستاده بود و جاده ای را که به خانه بزرگ منتهی می شد تماشا می کرد. ادامه داد:
- دختر شما واقعاً خوشگل است. من از موهای بور او خیلی خوشم می آید . رنگ موهای مگی می توانست تی سین ( Titian نقاش ایتالیایی 1576-1490 ) را وادار کند که به طرف بوم نقاشی اش هجوم ببرد. و من تا به حال چنین رنگی را ندیده بودم ، آیا او تنها دختر شماست؟
-بله، چه در خانواده من و چه در خانواده پدی همیشه تعداد پسرها خیلی بیشتر بوده و به ندرت دختری داشتند.
و کشیش بی آن که علتش را بداند زمزمه کرد:
- کوچولوی طفلک.
وقتی صندوقها از سیدنی رسیدند خانه حالتی آشناتر به خود گرفت. با کتاب ها، ظروف، خرت و پرت ها و مبل های فی که سالنش را پر کرد. و آن وقت زندگی آنها سر و سامان گرفت. پدی و پسرها به استثنای استو که هنوز خیلی جوان بود همراه با دو کارگری که مری کارسون در اختیارشان گذاشته بود تقریباً همه وقت خود را در خارج از خانه می گذراندند. کارگرها تفاوت هایی را که میان گوسفندان شمال غربی ولز جنوبی و زلاند نو وجود داشت به آنها نشان می دادند و از طرف دیگر فی ، مگی و استو نیز تفاوت های میان اداره یک خانه در زلاند نو و زندگی در خانه پیشکاری دروگیدا را پیدا می کردند. با توافقی ضمنی، فی هیچ گاه مزاحم مری کارسون نمی شد. اما همان طور که کارگرها در برابر پدی و پسرهایش حاضر به خدمت بودند، سر پیش خدمت و خدمتکاران مری کارسون نیز مهیای اجرای اوامر فی بودند.
آنها به زودی در یافتند که دروگیدا برای خود دنیایی جدا افتاده است. به طوری که مدت زمانی بعد حتی گیل لانبون هم چیزی جز خاطره ای فراموش شده برای آنها نبود.
در محوطه محصور مرکزی ، علاوه بر اصطبل ها، طویله ها، آهنگری، گاراژها، ساختمانهای بی شماری که همه چیز از علوفه تا وسایل کشاورزی و کرم حشرات در آن جا یافت می شد، آغل گوسفندان، سایبان وسیع پشم چینی که شامل چند قسمت بود و محوطه های کوچک تو در تو، قرار داشت. مرغدانی ها، خوکدانی ها ، طویله ها ، محلی برای شیر فروشی، ساختمان هایی برای سکونت پشم چین ها، چادرهای کارگری ، و دو خانه دیگر کوچک شبیه به خانه آنها برای دامپروران. یک ساختمان چوبی برای تازه واردان ، یک غسالخانه و کوهی از هیزم همه در مرکز یک دایره به قطر 5 کیلو متر وجود داشت که به آن محوطه مرکزی می گفتند. فقط محلی که در آن خانه مباشر و عمارت های دیگر قرار داشت در کنار جنگل واقع شده بود.
با این حال درخت ها در اطراف ساختمان ها، حیاط ها و گردشگاه حیوانات کم نبودند، مخصوصاً درختان فلفل بسیار تنومند وحشی متراکم و کمی خواب آلود. و اندکی دورتر، گاوهای شیرده و اسب ها در میان علف های بلند محوطه مرکزی می چریدند.
در عمق گلوگاه خانه مباشر یک رشته آب گل آلود به آرامی جاری بود. هیچ کس نمی توانست ادعای کشیش را در مورد آن که آب نهر می تواند تا چند متر بالا بیاید ، باور کند. آب نهر به وسیله پمپ دستی، آب آشپزخانه و حمام را تأمین می کرد و مدتی وقت لازم بود تا زن ها بتوانند به شستن ظروف و لباس ها با این مایع قهوه ای مایل به سبز عادت کنند. شش مخزن سنگین آهنی که بر تیرچه های چوبی کار گذاشته شده بود ، منابع آب محوطه بود. باران در آنها ذخیره می شد و آب آشامیدنی را تأمین می کرد. ولی همه یاد گرفته بودند که با نهایت صرفه جویی از آن استفاده کنند و چون هیچ کس نمی دانست چه موقع باران دوباره مخازن را پر خواهد کرد. آب چاه عمیقی که دسترسی به آن بسیار مشکل بود. برای گوسفندان و گاوها بود. این آب به وسیله لوله ای که آن را « سر خیزاب » می نامیدند در جویبارهای باریکی که اطراف آنها را علف های سبز وحشی پر کرده بود جاری می شد و همه محوطه ها را سیر می کرد. ولی به واسطه داشتن املاح معدنی و گوگرد قابل آشامیدن نبود.
در آغاز ، فاصله ها برای آنها حیرت آور می نمود. دروگیدا صد هزار هکتار وسعت داشت و طولانی ترین کناره آن نزدیک به 130 کیلومتر می رسید. 27 دروازه در طول شصت و پنج کیلومتر محوطه مرکزی را از گیل لانبون که تنها منطقه پر جمعیت در شعاع 150 کیلومتری جدا می کرد. در مشرق، رودخانه بارون ( « Barwen » نامی محلی که به قسمت شمالی رودخانه دارلینگ ریور « Darling river » داده بودند) مانند مرزی باریک بود. این رود خانه عظیم گل آلود بیش از 1600 کیلومتر طول داشت و بعد از پیوستن به رودخانه موری ( murray ) به اقیانوس می ریخت که در فاصله 2500 کیلومتر در جنوب استرالیا قرار داشت. گیل لان گریک ( Gillan Greek ) که در نزدیکی خانه مباشری جاری بود بعد از گذشتن از محوطه مرکزی در سه کیلومتری آن جا به رودخانه بارون می پیوست. پدی و پسرها در عرش سیر می کردند و بعضی اوقات روزهای متمادی را سوار بر اسب و کیلومترها دور از خانه می گذراندند و شب ها در هوای باز می خوابیدند.
زندگی با شور و شدت در دشت خاکستری - قهوه ای ادامه داشت.
گله هایی از هزاران کانگورو جفتک زنان ، بدون در نظر گرفتن دروازه ها ، دسته جمعی با نرمش سحر انگیزشان آزادانه از میان درختان می جهیدند.
شترمرغ ها لانه هایشان را در دشت پرعلف بر پا می کردند و سرتاسر قلمروشان را با گام های بلند می پیمودند و به محض کوچک ترین حرکت و صدای غیر عادی ، ترسان، سریع تر از اسب ها پا به فرار می گذاشتند و تخم های سبز تیره شان را که به اندازه یک توپ فوتبال بود بر زمین رها می کردند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#24
Posted: 6 Sep 2013 08:34
...موریانه ها با دهان برجسته به طرف سوراخ های قیف مانندی که در تپه خاکی های کوچک ساخته بودند، سرازیر می شدند. تنوع پرندگان به حدی زیاد بود که به نظر می رسید دائماً نوع جدیدی پیدا می شود و آنها هرگز تنها یا دو به دو نمی زیستند، بلکه به طور گروهی پرواز می کردند. طوطی های ماده کوچکی که فی آنها را ( جدایی ناپذیرها ) می نامید با پرهای زرد و سبز و طوطی های کوچک قرمز و آبی و بالاخره طوطی های بزرگ تر خاکستری رنگ که زیر بال و سینه و سرشان صورتی مایل به ارغوانی بود دیده می شد. از پرندگان سفید بزرگ تا هدهدهای زردرنگ بی پروا. هزاران گنجشک و سار و پرندگان خیلی کوچک در پرواز بودند. مرغ های اسکله قهوه ای رنگ و سر سخت که شادمانه قدقد می کردند یا برای گرفتن مار ، خوراک مورد علاقه شان شیرجه می رفتند. همه این پرندگان رفتاری تقریباً طبیعی داشتند و بی هیچ ترسی در دسته های صدتایی بر شاخه درختان می نشستند و با نگاهی روشن و هوشیار محیط اطرافشان را می پاییدند. هیاهو و فریاد راه می انداختند و می خندیدند و انواع صداهای ممکن را تقلید می کردند.
سوسمارهای چند متری هراس انگیز زمین را می کوبیدند و به سادگی خزیدن بر روی زمین، بر روی شاخه های بلند جست و خیز داشتند ولی انواع بسیاری از سوسمارهای کوچک تر نیز وجود داشتند که از آنها کم خطرتر نبودند. انواع مارها نیز بسیار متنوع بودند.
کلیری ها به زودی دریافتند که آنهایی که بزرگ تر بودند و خطرناک تر می نمودند معمولاً از همه کم زیان تر بودند. در حالی که یک مار کوچک چند سانتی می توانست کشنده باشد. افعی ها، مارهای زنگی ، مارهای سیاه با شکم سرخ، مارهای قهوه ای و مار ببری که بسیار خطرناک و کشنده بود. و چه حشراتی. ملخ های زرد، ملخ های سبز ، جیر طلاق، مگس هایی به اندازه های مختلف، جیرجیرک سنجاقک، بید، حشرات بزرگ و پروانه های فراوان. عنکبوت های چندش آور به صورت موجوداتی پشمالو اغفال کننده و سیاه رنگ که کشنده بودند وجود داشتند. بعضی ها تارهای بسیار بزرگی بین درخت ها می گستراندند و بعضی دیگر در وسط گهواره هایی که در علف ها ایجاد شده بود تاب می خوردند و بقیه در سوراخ هایی که در زمین حفر کرده بودند اقامت داشتند و سرپوش هایی برای سوراخ ها ساخته بودند که پشت سرشان می بستند.
حیوانات گوشتخوار نیز فراوان بودند . گرازهای وحشی با این که به یک رده حیوانات درنده تعلق داشتند از کوچک ترین صدایی می هراسیدند. و به گلوله سیاه پشمالویی که به اندازه یک گاو بود می مانستند. دینگوها ، سگ هایی که کاملاً وحشی بودند و خود را در میان علف ها پنهان می کردند. صدها کلاغ که بر تنه لخت درختان بی جان قارقارهای حزن آلود سر می دادند و عقاب هایی که با بال های گسترده در هوا بی حرکت بودند و جریان باد آنها را با خود به همراه می بردند.
گاو و گوسفندان را همواره از در آمیختن با آن حیوانات دور نگاه می داشتند. کانگوروها و خرگوش ها علف های مفید را می جویدند . و گرازها و سگ های دینگو، بره و گوساله و حیوانات بیمار را طعمه خود می کردند و کلاغ ها هم از چشم های آنها بهره می بردند.
کلیری ها مجبور شدند تیراندازی بیاموزند ، آنها در همه مأموریت هایشان اسلحه شان را با خود حمل می کردند و بیشتر اوقات حیوانات را برای خلاصی از درد می کشتند و گاهی هم یک گراز وحشی یا دینگو را هلاک می کردند. بچه ها با شادی فکر می کردند:
- این زندگی واقعاً دلچسب است.
هیچ یک از آنها افسوس زلاند نو را نمی خورد و برای مقابله با هجوم مگس ها که همانند شیره نیشکر بر پلک هایشان می چسبید و یا به داخل سوراخ بینی و دهان و گوش شان فرو می رفتند، به رسم استرالیایی ها چوب پنبه هایی را توسط نخ هایی کوتاه به لبه کلاه شان آویخته بودند و برای حفاظت ساق هایشان از حیوانات خزنده ، پاچه شلوارشان را در زیر زانو به وسیله نوارهایی از پوست کانگورو محکم می بستند. در مقایسه با زلاند نو که سرزمینی آرام و بی خطر بود، زندگی در دروگیدا برایشان واقعاً جالب بود.
زندگی برای زن ها که به خانه و حول و حوش آن وابسته بودند آنقدرها خوشایند و سرگرم کننده نبود. آنها فرصت و بهانه ای برای اسب سواری نمی یافتند و انجام کارهای دائمی خانه مانند آشپزی، نظافت ، شستشو و اتو کردن، و نگاهداری از بچه و مبارزه بی وقفه با گرما ، گرد و خاک و مگس ها، برای آنها واقعاً سنگین بود. مردها برای جمع آوری هیزم و شکستن آن، آوردن آب و کشتن مرغ و خروس ها وقت نداشتند و با این که هنوز در اوایل بهار بودند گرما غیر قابل تحمل بود، میزان الحراره ای که در ایوان در سایه گذاشته بودند هر روز 37 درجه حرارت نشان می داد. و در آشپزخانه با بودن اجاق ، این درجه حرارت تا 47 بالا می رفت.
لباس های متعدد و ضخیم که مناسب هوای سرد و مطبوع نیوزیلند بود در این جا به تن شان می چسبید، مری کارسون که روزی گردش خود را به دیدن خانه برادرش اختصاص داده بود، نگاهی به لباس چلواری انداخت که یقه آن گردنش را می فشرد و پایین دامنش زمین را جارو می کرد. او خود پیراهنی به مد جدید پوشیده بود. پیراهنی از ابریشم کرم رنگ که تا زیر زانویش می رسید و آستین های گشاد، کمر شل، و یقه باز داشت.
- فیونا، شما واقعاً با این لباس امل به نظر می رسید.
او به داخل سالنی که تازه دیوارهایش را به رنگ کرم نقاشی کرده بودند اتداخت و قالی های ایرانی و مبل های ظریف و گران قیمت توجهش را جلب کرد.
فی به خشکی جواب داد:
- من وقت ندارم که به سر و وضعم بیشتر برسم.
- حالا که مردها اغلب اوقات بیرون هستند و کمتر آشپزی می کنید وقت بیشتری خواهید داشت. پیراهن هایتان را کوتاه کنید و زیر دامن ها و کرست ها را کنار بگذارید وگرنه در تابستان از گرما خفه خواهید شد. گرما می تواند تا ده درجه بالا برود.
نگاهش بر تصویر زن زیبای موطلایی ملبس به پیراهنی از کرینولین ( Crinoline ) که پرنسس اوژنی ( Eugenie ) آن را مد کرده بود، ثابت ماند. و در حالی که به آن اشاره می کرد پرسید:
- این تصویر کیست؟
- مادربزرگم.
- آه حقیقتاً؟ و این مبل ها و قالی ها مال کجاست؟
- از مادربزرگم.
- واقعاً؟ فیونای عزیز به نظر می رسد که شما خیلی تنزل کرده باشید.
فی که هیچ وقت خونسردیش را از دست نمی داد لب هایش را به هم فشرد و با خودداری گفت:
- تصور نمی کنم مری. من با آدم خوبی ازدواج کرده ام. شما باید این را بدانید.
- ولی بی پول. نام خانوادگی شما چیست؟
- آرمسترانگ.
- آه حقیقتاً، از شاخه رودریک آرمسترانگ که نیستید؟
- رودریک اسم برادر بزرگم است و این اسم پدربزرگ ما نیز بوده.
مری کارسون از جا برخاست کلاه لبه پهنش را برای راندن مگس ها تکانی داد و گفت:
- باید اعتراف کنم خانواده شما خیلی از کلیری ها سرتر است . پس شما می بایستی پدی را خیلی دوست داشته باشید که حاضر شدید همه این چیزها را از دست بدهید.
فیونا کلیری با لحنی قاطع پاسخ داد:
- دلیل کارهای من به خودم مربوط است و به هیچ وجه به شما ربطی ندارد. من دوست ندارم راجع به شوهرم صحبت کنم حتی با خواهرش.
شیارهای کنار لب مری کارسون عمیق تر شد و چشمانش نزدیک بود از حدقه در آید.
- شما واقعاً دل نازک هستید.
او دیگر دیدارش را از خانه آنها تجدید نکرد. ولی خانم اسمیت سرپیش خدمت خانه بزرگ، اغلب به آنجا می آمد و او نیز حرف های مری کارسون را در مورد لباس فی تأیید نمود و گفت:
- گوش کنید من در اتاقم یک چرخ خیاطی دارم که از آن استفاده نمی کنم . کارگر می فرستم که آن را برای شما بیاورند . و اگر روزی احتیاج داشتم ، می توانم همین جا از آن استفاده کنم. ( چشمانش به طرف هال که روی کف زمین شادمانه می غلتید برگشت) من سر و صدای بچه ها را خیلی دوست دارم.
هر شش هفته یک بار پست توسط یک گاری از گیل لانبون به دروگیدا می رسید. این تنها تماس با دنیای خارج بود. دروگیدا یک کامیون فورد، یک وانت دیگر از همین مارک برای سوار کردن مخازن، یک فورد T و یک سواری رولز رویس در اختیار داشت. ولی به نظر می رسید که هیچ وقت هیچ کس برای رفتن به لیگی از آنها استفاده نمی کند. به غیر از مری کارسون و آن هم به ندرت.
بلویی ویلیامز ( Bluey Williams ) طبق قراردادی که با اداره پست بسته بود می بایست تمام مکاتبات و نامه ها را در ناحیه پخش کند و این کار شش هفته وقت می گرفت. گاری بسیار بزرگش که چرخ هایی به قطر سه متر داشت توسط 12 اسب اصیل کشیده می شد و تمام مایحتاج مردم دهات مختلف را در خود جای می داد همراه با « پست » گاری او پر بود از خوار و بار ، بشکه های بنزین و بشکه های نفت؛ کیسه های غلات و کیسه های نازک تر که حاوی شکر و آرد بود. جعبه های چای، کیسه های سیب زمینی، وسایل کشاورزی، اسباب بازی و لباس هایی که از طریق مکاتبه به مغازه انتونی هوردرن ( Anthony Hordern ) در سیدنی سفارش داده می شد. و بالاخره همه آن چه که باید از لیگی یا از خارج خریده و آورده شود. گاری ویلیامز روزانه بیش از چند صد کیلومتر راه می پیمود. و به هر جایی که می رسید همه از او جویای اخبار به ویژه اخبار مربوط به وضع هوای نقاط دیگر بودند. بعضی ها پاکت های مچاله ای را که حاوی پول بود برای خرید آینده در لیگی به دست او می سپردند و بعضی نامه های مفصل شان را مستقیماً به داخل کیسه ای که روی آن عبارت « پست » نوشته شده بود می انداختند. در غرب لیگی فقط دو ملک وجود داشت. دروگیدا نزدیک ترین و بوگلا ( Bugela ) دورترین آن بود و آن طرف بوگلا سرزمینی گسترده شده بود که فقط هر شش ماه یک بار نامه ها را دریافت می کرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#25
Posted: 6 Sep 2013 08:35
...گاری بلویی ویلیامز قوس بزرگی از دایره را به طور مارپیچ می پیمود تا بتواند از تمام دهکده های جنوب غربی، غرب و شمال غربی عبور کند و سپس برای رفتن به طرف شهر دوباره به طرف لیگی بر می گشت. راهی کوتاه تر از مرحله اول، زیرا که شهر بورو ( Booroo ) در صد کیلممتری بورو واقع بود. گاهی اوقات ویلیامز رهگذرانی را در کنار خود روی صندلی چرمی سوار می کرد. دیدارکنندگان یا مردانی که در جست و جوی کار بودند، گاهی هم اتفاق می افتاد که مسافران ، دامداران، خدمتکاران یا کارگران کشاورزی را که از کار خود ناراضی بودند و می خواستند به محل دیگری بروند همراه خود می برد. بعضی از مالکان اتومبیل های شخصی در اختیار داشتند ولی کارگران و خدمتکاران شان برای سفر یا فرستادن نامه و جنس به بلویی روی می آوردند.
فیونا پس از آن که پارچه هایی را که سفارش داده بود دریافت کرد پشت چرخ خیاطی خانم اسمیت نشست و شروع به دوخت و دوز نمود. لباس هایی گشاد از پارچه نخی سبک برای مگی و خودش. شلوارهای کتانی پیش سینه دار برای مردان و لباس های سرهم برای هال، و پرده هایی برای پنجره ها.
مسلماً خلاصی از دست زیردامنی ها و لباس های تنگ و چسبان بسیار خوشایند بود.
مگی زندگی تنها و منزوی داشت. از همه پسرها فقط استوارت در منزل مانده بود. جک و هاگی برای آموزش دامداری به دنبال پدرشان بودند اما استو بیش تر تنها بود. او در دنیایی مخصوص به خود زندگی می کرد. پسر کوچکی که ساعت ها نشستن و تماشای مورچه ها را به بالا رفتن از درخت ها ترجیح می داد. بازی که مگی عاشقانه دوست می داشت چون که به نظر او اوکالیپتوس های استرالیا با تنوع اعجاب آورشان سحر انگیز بودند و بالا رفتن از آنها مشکلات بسیاری به دنبال داشت. در هر حال وقت زیادی برای بالا رفتن از درخت یا تماشای مورچه ها وجود نداشت. مگی و استوارت زیاد کار می کردند ، چوب ها را می شکستند و به خانه می آوردند. چاله هایی برای دفن زباله می کندند . باغچه را می کاشتند و به مرغ ها و خروس ها می رسیدند. آنها همچنان یاد گرفتند که عنکبوت ها و مارها را چطور بکشند ولی با این همه از آنها می ترسیدند. از چند سال به این طرف ریزش باران کم شده بود، آب نهر پایین و مخازن فقط تا نصفه پر بود. گیاهان هنوز نسبتاً سبز و زیبا بودند ولی قابل مقایسه با فصل بهار نبودند . مری کارسون می گفت:
- ممکن است از این هم بدتر شود.
ولی آنها قبل از این که با یک خشکسالی دشوار رو به رو شوند با هجوم سیل آشنا شدند. در نیمه های ژانویه باد مونسون ( Moonsoon ) که از شمال شرقی به جنوب می وزید ناحیه را در بر گرفت. باد شدیدی که به هر طرف می وزید . گاهی فقط نقاط شمالی آنجا دستخوش هجوم باران های سیل آسای تابستانی بود و گاهی این باران در نقاط پایین تری فرود می آمد و تابستانی مرطوب برای ساکنان نگون بخت سیدنی به ارمغان می آورد. در این سال در ماه ژانویه باران شروع شد. نه بارانی ملایم بلکه رگباری پایدار و بی وقفه.
به آنها خبر رسیده بود بلویی ویلیامز با گاری اش که به سنگینی پر شده بود و دو اسب اضافی به پشت آن بسته بودف سر رسید. او می خواست به سرعت و قبل از این که ریزش باران رساندن اجناس را به دهکده ها غیر ممکن کند سفرش را به انجام رساند. در حالی که سیگاری می پیچید اعلام کرد:
- طوفان مونسون فرا می رسد.
( با نوک ترکه اش به کیسه های آذوقه که بیش تر از معمول روی هم انباشته شده بود اشاره کرد) آب کوپر ( Cooper ) ، بارکو ( Barcoo ) دیا مانتینا ( Diamantina ) بالا آمده است و اورفلو ( Overplow ) طغیان کرده و همه کوئیز لند ( Queensland ) مرکزی در زیر حدود 60 تا 70 سانتی متر شناور شده است. بیچاره مردم مشکل بتوانند محل مرتفعی برای جادادن گوسفندان شان پیدا کنند.
ترس و وحشت فرا رسیده بود ولی آنها جلویش را گرفتند . پدی و پسرها گوسفندان را تا جایی که امکان داشت از رود بارون دور کردند. پدر رالف نیز به کمک آنها شتافت. اسبش را زین کرد و همراه فرانک و چند تا از بهترین سگ های شکاری برای تخلیه دو محوطه کنار رودخانه بارون رهسپار شد و پدی و کارگرانی که پسرها را همراهی می کردند به طرف محوطه های مختلف روانه شدند. پدر رالف مانند یک دامدار مطلع رفتار می کرد. سوار بر اسبی بود که مری کارسون به او هدیه کرده بود، شلوار سواری از جیر بر تن و چکمه های براق به پا داشت. پیراهن چسبان به سفیدی برف بدنش را در میان گرفته بود و آستین هایش را تا روی آرنج بالا زده بود و یقه بازش سینه آفتاب زده اش را می نمایاند.
لباس فرانک از یک شلوار کهنه و بلوزی از فلانل خاکستری رنگ تشکیل شده بود. و با دیدن قامت کشیده کشیش که سوار بر مادیان چابک در میان کاج ها و شمشادها به آن طرف نهر می رفت، این احساس به او دست می داد که یکی از اقوام فقیر اوست . فرانک بر اسبی ابلق ( سپید و سیاه ) و چموش سوار بود که گویی از هم جنس هایش نفرتی غریب داشت. سگ ها هیجان زده به هر طرف می دویدند و پارس می کردند و به همدیگر می پریدند . پدر رالف با ضربه شلاق آنها را از یکدیگر جدا کرد. هیچ کاری برای او غیر ممکن نبود. او طرز سوت زدنی را که همراه با تحریر و لرزش صدا سگ ها را به کار می خواند را نیز می شناخت و شلاق را با مهارت بیش تری از فرانک که هنوز در حال آموختن این هنر کاملاً استرالیایی بود به کار می گرفت. سگ پاسبان درشت هیکل کوئیزلندی به رنگ خاکستری آبی که پیشاپیش سگ ها بود، اطاعتی برده وار نسبت به کشیش نشان می داد و همه جا به دنبالش بود. رفتار سگ احساس فرانک را نسبت به خودش تأیید می کرد. او واقعاً یک آدم بدبخت و زیادی بود. فرانک در میان پسران پدی تنها کسی بود که زندگی در دروگیدا را دوست نداشت. او قبلاً با تمام وجود آرزو کرده بود که زلاند نو را ترک کند ولی نه برای چنین زندگی. آمد و شدهای بی وقفه در بین محوطه ها، سختی زمینی که اغلب اوقات به خوابیدن روی آن مجبور بود و سگ های وحشی که نمی شد به عنوان همدمی بغل شان کرد و همه اینها در او نفرت می انگیخت. ولی اسب سواری در زیر ابرهای متراکم نوعی عنصر ماجراجویی در خود پنهان داشت. درخت های خم شده همراه با زمزمه باد، شادمانه در سکوت می رقصیدند.
پدر رالف سگ ها را به طرف گله گوسفندان مطیع رها می کرد و یورش آنها گوسفندان را می ترساند و صدای بع بع آنها را بلند می کرد و در این فاصله سگ های پاسبان علف ها را می شکافتند و آنها را دور هم جمع کرده ، به جایی که می خواستند سوق می دادند.
فقط به کمک سگ ها بود که عده معدودی می توانستند ملکی به بزرگی دروگیدا را اداره کنند . آنها طوری تربیت شده بودند که از گاو و گوسفندان به خوبی محافظت کنند و آنقدر تیزهوش بودند که به هیچ گونه راهنمایی محتاج نبودند.
وقتی که شب رسید پدر رالف و سگ ها به کمک فرانک همه گوسفندان یک محوطه را تخلیه کرده بودند. کاری که معمولاً مستلزم رفت و آمدی طولانی طی روزهای بسیار بود. کشیش در حالی که در کنار دسته درخت در حاشیه محوطه زین از اسب می گرفت با خوش بینی امکانات فعالیت دوباره خود را قبل از شروع باران بررسی می کرد. سگ ها با زبان های آویزان در میان علف ها دراز کشیده بودند و سگ کوئیزلندی منتظر بود که پدر رالف به سر و گوشش دست بکشد. فرانک از خورجین طرفین زین اسبش تکه ای گوشت کانگورو بیرون کشید و به طرف آنها پرت کرد و سگ ها در حالی که به سختی به هم می پریدند آن را قاپیدند. فرانک غرولندکنان گفت:
- چقدر این سگ ها وحشی هستند اینها دیگر سگ نیستند بیش تر شبیه گرگ اند.
پدر رالف با ملایمت جواب داد:
- من تصور می کنم که رفتار آنها خیلی نزدیکتر به آن چیزی است که در طبیعت آنهاست. آماده، هوشیار، و سرسخت. و کم و بیش اهلی. من شخصاً آنها را به سگ های تربیت شده ترجیح می دهم. ( لبخندی زد) گربه ها هم همینطورند. وقتی دور ساختمان می پلکند به آنها هیچ توجهی کرده ای؟ وحشی و سنگدل مانند پلنگ، اصلاً نمی گذارند کسی به آنها نزدیک شود. ولی در شکار فوق العاده اند و هیچ کس نمی تواند به خود ببالد که ارباب آنهاست یا به آنها غذا می دهد.
بعد از خورجینش تکه ای گوشت گوسفند و نان و کره بیرون کشید. یک تکه گوشت برای خودش برید و باقی را به فرانک داد. نان و کره را هم روی تنه یک درخت قرار داد و دندان های سفیدش را با لذت به میان گوشت فرو کرد و آن وقت هر کدام از آب درون مشک پارچه ای جرعه ای نوشیدند و سیگاری آتش زدند. یک درخت ویگلا ( Wigla ) در آن نزدیکی سر برافراشته بود، پدر رالف با سیگارش به آن اشاره کرد و در حالی که تسمه روی پتویش را باز می کرد گفت:
- آه چه جای مطلوبی برای خوابیدن. زینش را برداشت و به راه افتاد. فرانک هم او را تا نزدیک درخت دنبال کرد. به نظر همه، ویگلاها با برگ های سبز کم رنگ و شاخه های نرم شان که بر زمین خم شده بود، زیباترین درخت سرزمین استرالیا بود. اگر باران شروع می شد آن دو در زیر آن بیش تر از هر درخت دیگری در حفاظ بودند زیرا درختان استرالیا معمولاً کم برگ تر از درختان نواحی مرطوب است. پدر رالف در حالی که آه می کشید و سیگار دیگری برای خود می پیچید پرسید:
- بگویید ببینم فرانک مثل این که شما زیاد احساس خوشحالی نمی کنید، درست است؟
فرانک که تقریباً با او فاصله داشت به تندی برگشت و با نگاهی ظنین به او خیره شد.
- خوشحال بودن چه معنایی دارد؟
- یک مثال برایتان بیاورم. پدر و برادرتان در حال حاضر خوشحالند، اما شما و خواهر و مادرتان هیچ کدام سرحال به نظر نمی رسید. آیا استرالیا را دوست ندارید؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#26
Posted: 6 Sep 2013 08:35
- در هر حال نه این منطقه را. دلم می خواست به سیدنی بروم شاید در آنجا بتوانم راه نجاتی پیدا کنم.
پدر رالف لبخند زنان گفت:
- سیدنی مکان خوبی نیست.
- چه اهمیتی دارد. در این جا من به همان اندازه زلاند نو گرفتار هستم و نمی توانم از دست او خلاص شوم.
- او؟
حرفی بود که از دهان فرانک پریده بود و نمی خواست دنباله اش را بگیرد. روی زمین دراز کشید و نگاهش را به برگها دوخت.
- چند سال دارید فرانک؟
- 22 سال
- آه بله، آیا تا به حال از پدر و مادرتان دور بوده اید؟
- نه.
- هیچ گاه به مجلس رقصی رفته اید؟ دوست دختری دارید؟
فرانک که حاضر نبود لقب پدر را به کشیش بدهد تکرار کرد:
- نه.
- پس نخواهد توانست شما را بیش از این نگه دارد.
- او مرا تا لحظه مرگم نگاه خواهد داشت.
پدر رالف خمیازه ای کشید و آماده خواب شد و زیر لب گفت:
- شب به خیر.
فردای آن روز با وجود
ابر از باران خبری نبود . و آنها توانستند محوطه دوم را نیز تخلیه کنند.
یک ردیف تپه با پستی و بلندی های ملایم از شمال شرقی تا جنوب شرقی دروگیدا می گذشت. آنها گله گوسفندان را در محوطه هایی که روی تپه ها قرار داشت جای دادند. و بدین ترتیب اگر آب نهر و رودخانه بارون طغیان می کرد از خطر مصون می ماندند.
طرف های عصر ، هنگامی که فرانک و پدر رالف به طرف جاده ای که پایین خانه مباشری قرار داشت می رفتند، باران شروع شد.
- فرصت نیست که بگذاریم اسب ها نفس تازه کنند. باید بتازیم وگرنه ممکن است غرق گل شویم. در عرض چند ثانیه هر دوشان خیس شدند. خاک نرم و بی منفذ ناگهان به دریایی از گل و لای تبدیل شد. اسب ها به سختی گام می زدند و تا ساق پای شان در گل فرو می رفت. آنها در علف ها پیش می رفتند تا این که نزدیک نهر که زمین شل و گل آلود بود مجبور شدند از اسب فرود آیند. اسب ها که سبک شده بودند راحت تر پیش می رفتند ولی فرانک نمی توانست تعادلش را حفظ کند. راه رفتن حتی از لغزیدن روی یخ هم دشوارتر بود. چهار دست و پا از کناره نهر به بالا خزیدند و سپس خود را رها کرده و به پایین لغزیدند. بستر پر سنگ که معمولاً آب آرام در آن جاری بود در زیر کف گردان و پرخروش پنهان بود. فرانک صدای خنده کشیش را شنید. اسب ها که از فریاد و ضربه کلاه های خیس که بر کپل شان وارد می آمد به هیجان آمده بودند بالاخره توانستند سربالایی مقابل را هم طی کنند . ولی فرانک و پدر رالف قادر نبودند از آنها تقلید کنند و هر بار که سعی می کردند سر می خوردند. کشیش پیشنهاد کرد که از یک درخت بید بالا بروند ولی در این هنگام پدی که اسب ها را بدون سوار دیده بود با طنابی به کمک آنها شتافت و آنها را از مهلکه نجات داد. رالف لبخندی زد و سری تکان داد و در حالی که دعوت پدی را برای رفتن به خانه اش رد می کرد گفت:
- متشکرم ولی در خانه بزرگ منتظرم هستند.
خدمتکاران مری کارسون ، قبل از این که حضور کشیش را به اطلاع او برسانند صدایش را شنیدند. زیرا که پدر رالف ترجیح داده بود خانه را دور زده و از در جلو که به اتاقش نزدیک تر بود وارد شود.
مری کارسون که روی ایوان ایستاده بود فریاد زد:
- این طوری که نمی توانید وارد خانه شوید درست مثل یک سگ پشمالوی گل آلود.
- خوب پس لطف کنید بگویید چمدانم را با چند تا حوله برایم بیاورند.
مری کارسون بی هیچ شرمی کشیش را که پیراهن ، چکمه و شلوارش را از تن بیرون می آورد تماشا می کرد.
کشیش به لبه پنجره باز سالن تکیه داد و با حوله ای سرگرم زدودن گل های بدنش شد.
مری کارسون گفت:
- رالف دوبریکاسار، شما زیباترین مردی هستید که تاکنون دیده ام.
چرا کشیش های زیبا این قدر فراوانند. حتماً به خاطر رگ ایرلندی آنان است. مردان خوش قیافه در ایرلند زیادند. شاید هم آنها به این دلیل کشیش می شوند که از عواقب جذابیت شان فرار کنند. شرط می بندم که تمام دخترهای لیگی به شما نظر دارند.
او با خنده جواب داد:
- من مدت هاست یاد گرفته ام که نسبت به دختران عاشق پیشه بی اعتنا باشم. کشیش های کمتر از پنجاه سال مورد توجه بعضی از آنها هستند ولی کشیش های کمتر از سی سال معمولاً توجه آنها را جلب می کنند. ولی فقط پروتستان ها هستند که علناً می کوشند توجه دختران را برانگیزند.
مری کارسون خود را صاف کرد و کف دستش را بر سینه کشیش گذاشت در همان جا نگه داشت.
- شما هیچ وقت به طور مستقیم به سؤالات من جواب نمی دهید. می دانید، درست مانند اهالی سیباریس ( Sybarite ) عیاش به نظر می رسید. مثل این که حمام آفتاب هم می گیرید، همه جای بدنتان این طور برنزه است؟
او در حالی که دگمه های زیرپیراهنش را باز می کرد لبخند زنان سری فرود آورد و خنده اش در میان موهای مری کارسون پراکنده شد و وقتی زیر پیراهنی بر زمین افتاد چند قدم به عقب رفت و صاف ایستاد، درست مانند مجسمه پراکسیتل ( Praxitele ) و مری کارسون بی هیچ شتابی به دور او می چرخید و تماشایش می کرد.
دو روز گذشته، هیجان و شوقی در او به وجود آورده بود و اکنون از این که می دید مری کارسون می توانست آسیب پذیرتر از آنچه تصور می کرده، باشد این حالت او را تشدید می کرد. ولی کشیش او را به خوبی می شناخت و می دانست هیچ گونه خطری برایش ندارد اگر از او بپرسد:
- می خواهید چه نتیجه گیری کنید؟ که من با شما عشقبازی کنم؟
مری کارسون نگاهی به او انداخت ، تکانی به خود داد و خندید.
- هرگز تصورش را هم نمی کنم که چنین عمل ناگواری را به شما تحمیل کنم .آیا احتیاج به زن، آزارتان می دهد رالف؟
کشیش سرش را با حالتی تحقیر آمیز به عقب انداخت و گفت:
- نه.
- شاید عاشق خودتان باشید؟
- کم تر از هر کس دیگر.
- جالب است.
( او لنگه در را فشار داد و وارد سالن شد) با تمسخر چنین گفت:
- رالف، کاردینال دوبریکاسار!
ولی دور از نگاه نافذ کشیش ، خود را بر صندلی گوش دارش افکند و مشت هایش را به حالتی که گویی می خواست ستیزه جویی های تقدیر را دفع کند ، گره کرد.
پدر رالف، عریان، از پله های ایوان فرود آمد و به سوی چمن ها رفت و آنجا در حالی که دست هایش را زیر سرش گذاشته بود با چشمانی بسته دراز کشید و پوست بدنش را به قطرات ولرم و نافذ باران سپرد. هوا بسیار تاریک بود و با این وجود هیچ چیز او را تحریک نمی کرد.
نهر طغیان کرد. آب به آستانه ستون های خانه پدی رسید و به زودی به طرف خانه بزرگ جاری شد. وقتی پدی هراسان این خبر را برای مری کارسون برد او با خونسردی گفت:
- فردا خواهم دید.
مانند همیشه، رویدادها، پیش بینی های مری کارسون را تأیید کردند . دو هفته بعد آب به تدریج فروکش کرد و رودخانه ها و نهرها دوباره وضع همیشگی شان را پیدا کردند.
خورشید دوباره در آسمان ظاهر شد و درجه حرارت تا 45 درجه در سایه بالا رفت.
علف ها پرپشت و بشاش، درخشان مانند طلایی که چشم ها را می زد سر به آسمان کشیده بودند و درختان شسته و غبارگرفته می درخشیدند. دسته های طوطی از پناه گاهاشان حراف تر از همیشه باز گشتند و شاخ و برگ درختان را به رنگین کمانی مزین کردند .
پدر رالف به انجام وظایف مذهبی اش به گیل لانبون بازگشته بود. و خاطرش آسوده بود که مافوق هایش به این غیبت او سخت نمی گیرند. چون در زیر پیراهن سپیدش چکی به مبلغ هزار لیره استرلینگ بر روی قلبش آرمیده بود. و اسقف مطمئناً از دیدن آن عرش را سیر می کرد.
گوسفندان به چراگاه های همیشگی خود برگشتند و کلیری ها در برابر عادت مرسوم مردم ناحیه مرکزی یعنی خواب بعدازظهر سر فرود آوردند. آنها ساعت پنج صبح از خواب بیدار می شدند و اغلب کارها را قبل از ظهر انجام می دادند و بعد از ناهار عرق ریزان از حال می رفتند و گاهی لرزه های ناگهانی آنها را لحظه ای از خواب می پراند و دوباره تا ساعت پنج بعدازظهر مدهوش بودند. و این رسم شامل زن ها در خانه ، و مردها در محوطه می شد. کارهای نا تمام طرف های عصر سر و سامانی می گرفتند و بعد از غروب آفتاب شام را در هوای آزاد روی ایوان صرف می کردند. تختخواب ها را هم بیرون آورده بودند چون در تمام طول شب هوا بسیار گرم بود. گویی که درجه حرارت از هفته های پیش در تمام مدت شبانه روز از 37 درجه تنزل نکرده بود. گوشت گوساله جزو خاطره ها شده بود. آنها فقط از گوشت بره های که زودتر تمام می شد و خطر فاسد شدن نداشت استفاده می کردند.
دیگر از این یکنواختی به ستوه آمده بودند. کتلت گوسفند ، راگوی گوسفند، گوسفند جوشیده و کباب.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#27
Posted: 6 Sep 2013 08:36
...ولی در اوایل ماه فوریه زندگی مگی و استوارت دگرگون شد. آنها را به مدارس شبانه روزی گیل لانبون فرستادند. چون مدرسه نزدیک تر وجود نداشت. پدی اظهار کرد به محض آن که هال نیز به سن مدرسه برسد باید مدرسه مکاتبه ای بلاک فریرز ( Blackfriars ) سیدنی را شروع کند. ولی در حال حاضر چون مگی و استوارت به درس خواندن زیر نظر معلمان عادت کرده بودند ، ترجیح می داد که آنها را به صومعه هالی کراس ( Holy Crossb صلیب مقدس ) بفرستد. مخارج مدرسه آنها با سخاوت از طرف مری کارسون پرداخت می شد. به علاوه فی با وجود هال ، گرفتار تر از آن بود که بتواند مقررات مدرسه مکاتبه ای را بر آنها تحمیل کند.
از همان آغاز تصمیم گرفته شد که جک و هاگی ترک تحصیل کنند. چون دروگیدا به آنها احتیاج داشت و تنها زمین برای آنها جالب بود.
مگی و استوارت در صومعه ( صلیب مقدس ) زندگی بسیار آرامی داشتند. بعد از دشواری های زندگی در دروگیدا و مخصوصاً در مقایسه با مدرسه ساکردهارت واهاین زندگی در این محیط بسیار دلپذیر می نمود.
پدر رالف به گوش راهبه ها رسانده بود که این دو بچه تحت سرپرستی او هستند و عمع آنها ثروتمند ترین زن ناحیه ولز تازه جنوب است. بنابراین حجب مگی به تقوا تعبیر گشت و احتیاج استوارت به انزوا و عادت خیره گشتن او به خلاء لقب یک « مقدس » برایش به ارمغان آورد ، در حقیقت صومعه جای واقعاً آرام و تعداد شاگردان بسیار معدود بود. چون خانواده های ثروتمند که قدرت مالی داشتند بچه هایشان را رهسپار شبانه روزی کنند ، بی هیچ تردیدی سیدنی را بر گیل لانبون ترجیح می دادند. صومعه سرشار از عطر گل و روغن بود و راهروهایی باریک با سقف بلند داشت.
صداها خفه و آهسته بود و زندگی در پس پرده تور سیاه نازکی جریان داشت. ترکه ای در کار نبود . کسی سرشان داد نمی کشید و پدر رالف اغلب آنجا بود. او مرتب به دیدارشان می آمد و در منزلش از آنها پذیرایی می کرد. اتاقی را که به مگی اختصاص داده بودند رنگ سبز ملایم داشت و پرده های آن را عوض کرده و یک روتختی تازه برایش خریده بودند . استوارت در اتاقی که اول به رنگ کرم بود و بعد آن را به رنگ قهوه ای در آوردند، می خوابید. فکر خوشبختی و رضایت او ذهن کشیش را چندان به خود مشغول نمی کرد. گویی حضور او مسأله ای فرعی بود و دعوت کردنش هم از روی نزاکت. پدر رالف دلیل دلبستگی اش را به مگی نمی دانست، به علاوه هیچ گاه در این مورد از خود سؤالی نمی کرد.
نخستین بار که او را در ایستگاه غبار آلود « شاید به خاطر دختر بودنش » ، جدا افتاده از سایر اعضاء خانواده دیده بود، ترحم و شفقتی در دل به او احساس کرده بود . ولی در مورد فرانک که او نیز از جمع خانواده جدا افتاده بود کشیش توجهی ابراز نمی کرد. چیزی در وجود فرانک ، توجه و علاقه را از خود می راند، دلی تاریک و روحی بدون روشنایی درون. و مگی؟ مگی بی آن که کشیش علتش را بداند بر او تأثیر می گذاشت. رنگ موهایش سحرانگیز بود و حالت چشم هایش با این که نگاه زیبای مادرش را به خاطر می آورد، گویاتر و جذاب تر بود. و از همه بیشتر شخصیتش او را فریفته خود کرده بود. شخصیتی که از نظر کشیش نزدیک به زن کمال مطلوب او بود. مطیع و با این همه مقاوم. در سرشت مگی طغیان و نافرمانی جایی نداشت، همه اش نرمش و اطاعت محض بود و مسلماً تمام عمرش او با همین خصوصیات در محدوده سرنوشت زنانه اش تکامل می یافت.
با این همه این دلایل برای توجیه ستایش او نسبت به مگی کافی نبود. اگر او به شیوه ای عمیق تر علت این دلبستگی را در خویش جست و جو می کرد ، شاید پی می برد که احساس او به دخترک آمیخته غریبی است از عوامل زمان، مکان و خصوصیات شخصی او. هیچ کس به دخترک اهمیتی نمی داد و این موضوع در زندگی او خلائی به وجود آورده بود ، خلائی که کشیش می توانست در آن راه یابد و آنجا در کمال امنیت ، از عشق و دلبستگی دخترک نسبت به خود برخوردار شود. چون او هنوز دختر بچه ای بیش نبود و هیچ گونه خطری برای شیوه زندگی یا حسن شهرت او به عنوان کشیش نداشت. زیبا بود و کشیش شیفته زیبایی بود و بالاخره با این که پذیرفتنش مشکل بود اما مگی هم خلاء زندگی او را پر می کرد. خلائی که به گمان او حتی خدایش هم نمی توانست آن را از میان ببرد. مگر وجود دخترک که سرشار از گرمی و جوهر عاطفی بود.
کشیش به خاطر این که بقیه کلیری ها را نرنجاند، به جای آن که دخترک را هدیه باران کند، تمام وقت آزادش را به او اختصاص می داد و ساعت ها اندیشه و وقتش را صرف تزئین اتاق او می کرد. و این کار بیشتر از این که به خاطر خوشحال کردن دخترک باشد، گویی برای آراستن جعبه ای زیبا شایسته جواهر گرانبهایش بود. چیزهای پیش پا افتاده هرگز لایق مگی نبود.
در آغاز ماه مه، پشم چین ها به دروگیدا رسیدند. مری کارسون با هوشیاری بی نظیر از همه آنچه که در ملکش می گذشت آگاه بود. از هدایت گوسفندان به طرف چادرهای پشم چینی گرفته ، تا صفیر تازیانه. هیچ چیز از چشم او پنهان نمی ماند.
او چند روز قبل از ورود کارگران فصلی، پدی را نزد خود فراخواند و بی آن که از روی مبل دسته دارش تکان بخورد، همه خواسته هایش را مفصلاً برای او توضیح داد.
پدی که به روش پشم چینی در زلاند نو خو گرفته بود در آغاز از وسعت سایبان 26 قسمتی پشم چینی در شگفت شده بود. و اینک بعد از گفت و گو با خواهرش طوری گیج شده بود که کارها و ارقام در مغزش می چرخیدند.
نه تنها گوسفندان دروگیدا، بلکه گوسفندان املاک دیگر مانند دیبان دیبان و بیل بیل نیز در اینجا پشم چینی می شدند و بدین گونه کاری طاقت فرسا در انتظار ساکنان دروگیدا بود. پشم چینی دسته جمعی یک سنت بود. و دامدارانی که از امکانات دروگیدا بهره می بردند خود نیز در تهیه وسایل مختلف آن شرکت می جستند. ولی بیشتر کارها بی شک به دوش کارگران دروگیدا بود. دامداران آشپزهای خود را به همراه می آوردند و آذوقه مورد احتیاج شان را از مغازه دروگیدا تأمین می کردند ولی تهیه آن همه آذوقه خود مشکلی بزرگ بود.
ساختمان های چوبی کهنه که به آنها اختصاص یافته بود آماده شدند و آشپزخانه ها و حمام ها را تمیز کردند. کمتر ملکی به اندازه دروگیدا آنقدر در برابر پشم چین ها سخاوت به خرج می داد.
ملک دروگیدا به مهمان نوازی و شهرتش به عنوان « ملک معروف » افتخار می کرد. و چون این تنها فعالیتی بود که مری کارسون با سایر مالکان منطقه در آن شرکت می جست در مخارج آن هیچ گونه امساکی روا نمی داشت.
دروگیدا که بزرگ ترین مرکز پشم چینی را در تمام منطقه ولز نو جنوب برای کارگران فصلی در اختیار داشت، همواره مجرب ترین و آزموده ترین آنها را بر می گزید. کارگرانی مانند جاکی ، هاو . بیش از سیصد هزار گوسفند را پشم چینی می کردند و سپس کارگران بسته ها را بر کامیون کهنه فورد پیمانکار جای می دادند و خود رهسپار کار جدید می شدند.
فرانک از پانزده روز پیش به خانه باز نگشته بود. او همراه با دامدار پیر پیت ( Pete ) ملقب به بشکه ، یک گله سگ، دو اسب و یک گاری دوچرخ سبک برای حمل آذوقه که با اسبی لاغر و چموش کشیده می شد به دورترین محوطه های محصور سمت غرب رفته بود ، تا گوسفندان را باز گرداند و در راه بازگشت به تدریج آنها را از هم جدا کرده و دسته بندی کند، کاری کند و خسته کننده که به هیچ وجه تشابهی با جمع آوری سریع گوسفندان به هنگام سیل نداشت. هر فضای محصور ، محوطه پرچین داری مختص به خود داشت که در آن گوسفندان را دسته بندی و علامت گذاری می کردند مانعی هم در برابر هجوم گوسفندان دیگر قرار داده بودند تا به تدریج نوبت شان فرا رسد، زیرا سایبان پشم چینی و تأسیسات وابسته به آن نمی توانستند در آن واحد بیش از چند هزار گوسفند در خود جای دهند. زندگی تا هنگامی که کار پشم چین ها به اتمام نرسیده بود بسیار مشکل بود و آمد و شدهای پیاپی برای جابه جایی گوسفندان پشم چینی شده با گوسفندانی که هنوز از زیر تیغ نگذشته بودند ادامه داشت.
وقتی فرانک داخل آشپزخانه شد، مادرش در کنار ظرفشویی به کار پایان ناپذیر پوست کندن سیب زمینی مشغول بود. او با شادمانی گفت:
- مامان من برگشته ام.
فی به سوی او برگشت و حرکتش برآمدگی شکمش را مشخص کرد.
دو هفته ای که فرانک در خارج از خانه گذرانده بود نگاهش را نافذتر کرده بود.
- آه خدای من!
چشمان مادرش شعفی را که دیدن او در آنها به وجود آورده بود از دست داد. و چهره اش از شرم گلگون شد و دستش را گویی برای پنهان کردن چیزی که لباس ها قادر به پوشاندنش نبودند روی پیش بند پف کرده اش، قرار داد.
فرانک در حالی که از خشم می لرزید فریاد زد:
- باز هم این بز پیر کثافت دسته گل به خرج داده.
- فرانک من به تو اجازه نمی دهم این طور حرف بزنی. تو دیگر یک مرد هستی و باید بدانی که تو هم همین گونه به دنیا آمده ای. این نتیجه قابل احترام است و به هیچ وجه کار کثیفی نیست. وقتی تو به پدرت ناسزا می گویی ، به من هم توهین می کنی.
فرانک در حالی که دهان کف کرده اش را خشک می کرد عصیانگر و یاغی فریاد زد:
- نه او حق نداشت، می بایست تو را راحت بگذارد.
فی با لحنی خسته و بی حوصله تکرار کرد:
- ولی این کار کثیفی نیست.( چشمان روشن و خسته اش را به فرانک دوخت، گویی که در یک آن تصمیم گرفته بود برای همیشه بر شرمش غالب آید ) این کار کثیف تر از محصولی که به وجود می آورد نمی باشد.
این بار فرانک سرخ شد و دیگر نتوانست نگاه مادرش را تحمل کند. برگشت و به اتاقی رفت که باب و هاگی و جک مشترکاً در آن زندگی می کردند. دیوارهای لخت ، تخت خواب های باریک با بی تفاوتی شان حضور او را به تمسخری زننده مبدل کردند. بستر بی ثمر و بیهوده اش بی آن که وجود همدمی به آن حرارت بخشد، انتظارش را می کشید.
آن گاه چهره مادرش را به خاطر آورد، چهره ای با خطوط زیبای خسته، نورانی در میان هاله ای از زلف طلایی ، و شادان از احساس نتیجه آنچه که در گرمای وحشتناک شب تابستانی بین او و آن بز پشمالو گذشته بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#28
Posted: 6 Sep 2013 08:37
..او نمی توانست این اندیشه را از خود براند، او نمی توانست مادرش را از افکار تاریکی که بر او چیره شده بودند، از خواهش های جسمانی و طبیعی اش جدا کند. اکثر اوقات فقط موفق می شد که این افکار را به خارج از حوزه آگاهی اش سوق دهد ولی هنگامی که مادرش با این وضوح شهوت رانیش را به نمایش می گذارد و این عمل مرموز را با آن حیوان چرب و لغزان به رخ او می کشید، چطور می توانست آن را به تصور در آورد، تسلیم شود و تحمل کند. آرزوی فرانک این بود که مادرش را مانند مریم باکره ، مقدس و پاک و دست نخورده تصور کند، زنی ورای آن عمل کثیف. « گو این که همه خواهرانش در سراسر دنیا به این گناه تن می دادند! » . و به نابودی کشاندن این فکر از طرف مادرش او را به طرف جنون سوق می داد. او برای این که بتواند از این جنون در امان بماند احتیاج داشت که تصور کند مادرش در کمال پارسایی در کنار مردک پیر و وحشتناک می خوابد و هرگز هم در طول شب حتی به طرف همدیگر بر نمی گردند و به همدیگر دست نمی زنند. آه خداوندا...
صدای فلزی او را به خود آورد و مشاهده کرد که بی اراده میله مسی سر تخت را با دستانش له کرده و گفت:
- حیف که تو پدرم نیستی.
فی از آستانه در صدایش کرد.
- فرانک
او چشمانش را به سوی مادر برگرداند ، چشمانی سیاه، درخشان و مرطوب مانند ذغال های باران خورده . غرولندکنان گفت:
- بالاخره می کشمش.
فی در حالی که کنار تخت می نشست گفت:
- و مرا هم در همان حال خواهی کشت.
او با هیجانی که از یک امید سرچشمه می گرفت به سرعت جواب داد:
- نه تو را آزاد خواهم کرد.
-فرانک من هیچ وقت نمی توانم و نمی خواهم آزاد باشم. من می خواهم بدانم این توهم تو از کجا می آید ولی نمی دانم. من می دانم که تو خوشبخت نیستی ولی چرا تقصیر آن را به گردن من و پدرت می اندازی، چرا همیشه سعی داری چیزها را مشکل کنی ، چرا؟ ( نگاهی به دست هایش انداخت و نگاهش را به فرانک دوخت) من ترجیح می دادم که لازم نباشد این را به تو بگویم ولی فکر می کنم که ضرورت داشته باشد. فرانک، وقت آن رسیده که تو یک دوست دختر برای خودت دست و پا کنی ، ازدواج کنی و برای خودت زندگی تازه ای را شروع کنی. در دروگیدا جای کافی داریم. من از این لحاظ درباره برادرانت نگران نیستم. به نظرم نمی رسد که آنها طبیعت تو را داشته باشند. ولی تو احتیاج به یک همسر داری. و وقتی ازدواج کردی دیگر وقت پیدا نخواهی کرد که به من فکر کنی.
فرانک سرش را از مادرش برگردانده بود و حاضر نشد با او رو به رو شود. فی بیش از 5 دقیقه نشست و امیدوار بود که فرانک چیزی بگوید. سپس آه کشید ، بلند شد و از اتاق خارج شد.
پس از عزیمت پشم چین ها ، هنگامی که منطقه در خواب زمستانی فرو می رفت جشن سالانه گیل لانبون با مسابقات اسب دوانی در هوای آزاد آغاز شد. این مهم ترین واقعه در تقویم جشن های سالانه محسوب می شد و جشن ها به مدت دو روز طول می کشید.
حال فی برای شرکت در این جشن ها چندان مساعد نبود و پدی مجبور شد همراه مری کارسون رولز رویس را تا گیل لانبون براند، بدون برخورداری از پشتیبانی زنش، که همیشه موفق می شد مری کارسون را به سکوت مطلق وادارد. پدی متوجه شده بود که تنها حضور فی به دلایلی ناشناخته خواهرش را خاموش می کند. و او را در وضعیتی پایین تر قرار می دهد.
همه آماده رفتن به جشن بودند. پسرها که در صورت نداشتن رفتاری شایسته به مرگ تهدید شده بودند همراه با پت، جیم، تام، خانم اسمیت و خدمتکاران در کامیون جای گرفتند ولی فرانک صبح زود با فورد T عزیمت کرد. بزرگ تر ها بایستی شب را در شهر بگذرانند تا بتوانند در مسابقات شرکت کنند. مری کارسون به دلایل شخصی دعوت پدر رالف را برای گذراندن شب در خانه او رد کرد ولی به پدی و فرانک سفارش کرد که دعوت او را بپذیرند. کسی ندانست که کارگران و تام باغبان، شب را کجا گذراندند ولی خانم اسمیت، مینی و کت نزد دوستانشان در گیلی اقامت کردند.
حدود ساعت 10 پدی خواهرش را تا بهترین اتاق که هتل امپریال در اختیار داشت مشایعت کرد و سپس به بار هتل رفت و در آنجا فرانک را دید که ایستاده بود و لیوانی آبجو در دست داشت.
با مهربانی به او گفت:
- آبجوی بعدی را مهمان من باش . من باید قبل از شروع مسابقات عمه مری را برای مهمانی ناهار در فضای آزاد، همراهی کنم و بدون وجود مادرت برای تحمل این مشکل، احتیاج به دلگرمی دارم.
غلبه کردن بر عادت و ترس تا هنگامی که واقعاً سعی کنیم از زیر سلطه آن بیرون بیاییم ، کاری بس دشوار است. فرانک متوجه شد که قادر به نشان دادن عکس العمل دلخواهش نیست و نتوانست در مقابل همه افراد حاضر در، بار، محتویات گیلاسش را روی صورت پدرش بپاشد. بنابراین آنچه را که در لیوانش مانده بود لاجرعه سر کشید، لبخندی زورکی تحویل داد و گفت:
- متأسفم بابا، من با رفقایم قرار دارم.
- خوب پس برو. ولی بیا این را بگیر و خرجش کن. و اگر مست کردی طوری رفتار کن که به گوش مادرت نرسد.
فرانک به اسکناس پنج لیره ای که پدرش کف دستش نهاده بود نگاهی کرد. در حالی که آرزو می کرد که آن را تکه تکه کرده، به صورتش پرتاب کند. ولی یک بار دیگر عادت بر او چیره شد. آن را تا کرد و در جیبش گذاشت و از پدرش تشکر کرد و آهسته، بار را ترک کرد.
پدی بهترین لباسش را به رنگ آبی با جلیقه دگمه دار پوشیده بود. زنجیر طلایی که از یک طرف به ساعتش وصل بود و از طرف دیگر با تکه کوچکی از طلای کشف شده از مزرعه زرخیز لاورنس مزین بود دستی به یقه آهاریش کشید و در جست و جوی چهره آشنا نگاهی به اطراف بار انداخت. در طول نه ماه اقامتش در دروگیدا ، ندرتاً به شهر آمده بود ولی موقعیتش به عنوان برادر مری کارسون و وارث فرضی او عزت و احترام مخصوصی در هر یک از دیدارهایش از گیلی برایش به ارمغان آورده بود و همه او را می شناختند. مردان بسیاری او را به نوشیدن مشروب دعوت کردند و به زودی او خود را در جمعی دوستانه یافت و فکر فرانک را از مغزش خارج کرد.
موهای مگی به صورت دو طناب کلفت مزین به دو روبان آبی بافته شده بودند، با وجود ثروت مری کارسون هیچ راهبه ای حاضر نشده بود گیسوان او را با حلقه های مجعد آرایش دهد. او در حالی که روپوش سرمه ای مخصوص شاگردهای شبانه روزی سکرت هارت را به تن داشت به دنبال یک راهبه ، چمن های صومعه را طی کرد. آنها به طرف خانه کشیش رفتند و آنجا راهبه او را به خدمتکار رالف که مگی را می پرستید سپرد. کشیش از این همه علاقه خدمتکارش به مگی دچار تعجب بود ( چون آنی معمولاً هیچ گونه علاقه ای به دختر بچه ها نداشت و همیشه از این که خانه کشیش به مدرسه نزدیک بود شکایت داشت ) و وقتی علتش را پرسیده بود او جواب داده بود - اوه به خاطر این است که موهایش هم رنگ عسل است، درست هم رنگ شراب افسانه ای فرشتگان - کشیش به شوخی گفته بود:
- اوه آنی موها که جان ندارند ، شما نمی توانید موجودی را به خاطر رنگ موهایش دوست داشته باشید و به دنبال آن آنی به کمک زبان اسکاتلندیش وارد چنان بحث پرهیجانی شده بود که کشیش ترجیح داده بود بیشتر پافشاری نکند.
گاهی اوقات بهتر بود که سعی نکند زبان مخصوص آنی را بفهمد و به آنچه که او می گوید وقعی نگذارد، اگر آنی شفقتی نسبت به مگی احساس می کرد. او نمی خواست بداند که این ترحم بیشتر به آینده اش معطوف است، تا گذشته اش.
فرانک وارد شد. هنوز از برخوردی که در بار ، با پدرش داشت به خود می لرزید. و در حالی که دستش را به سوی مگی پیش می برد گفت:
- بیا مگی من تو را به جشن می برم.
...پدر رالف پیشنهاد کرد :
- چطور است من هر دوی شما را به جشن ببرم.
مگی دست در دست دو مردی که عزیزشان می داشت در عرش سیر می کرد . جشن در ساحل بارون در کنار میدان اسب سواری بر پا شده بود ، با وجودی که از جاری شدن سیل شش ماه می گذشت زمین هنوز کاملاً خشک نشده بود و لگدهای شرکت کنندگان آن را به ورطه پرگل ولای مبدل کرده بود. در پشت غرفه هایی که در آنجا نمونه های زیبایی از گوسفندان ، گاوها و ماده بزها را به نمایش گذاشته بودند، چادرها یی برپا شده بود که مملو از خوراکی، آذوقه و صنایع دستی بود. هر سه نفر به تماشای سبدهایی که به خریداران شیرینی ، روسری و لباس های دست باف ، سفره های گلدوزی شده ، سگ و گربه و قناری عرضه می کردند مشغول شدند. در طرف دیگر یک مسابقه اسب دوانی برای سوارکاران جوان دختر و پسر ترتیب داده بودند. آنها سوار بر مرکب هایی با دم کوتاه شده در برابر هیأت داوران که به نظر مگی خودشان شبیه اسب ها بودند، دفیله می رفتند.
زنان سوارکار ملبس به لباس سواری، با کلاه هایی بلند که تور نازک اطراف آنها با کوچک ترین وزش نسیم تکان می خورد روی یک طرف اسب نشسته بودند. مگی با خود فکر کرد ، چطور زنی می توانست در چنین وضعیت ناپایداری بر اسب قرار گیرد و با این طرز لباس و آرایش بتواند تندتر از معمول بتازد. او باورش نمی شد تا این که چشمش به موجودی بسیار زیبا افتاد که با اسبش چند مانع دشوار را پشت سر گذاشت و با همان آراستگی اول، سواریش را به پایان برد. با اسبش آهسته از میان گلها گذشت، افسار اسب را کشید و متوقف ساخت و راه را بر مگی و فرانک پدر رالف سد کرد. ساق پایش را که به چکمه سیاه براقی آراسته بود از خمیدگی داخل زین آزاد کرد و مگی مشاهده کرد که او واقعاً بر یک طرف اسب سوار است. سوارکار مغرورانه دست هایش را که دستکش داشت دراز کرد و گفت:
- پدر رالف لطف فرمایید و کمکم کنید تا از اسب پیاده شوم.
کشیش بازوها را بالا برد و دست هایش را در کمر او حلقه کرد و در حالی که زن جوان کف دست هایش را روی شانه او قرار می داد با حرکتی نرم و چابک او را روی زمین گذاشت و به محض این که پاشنه هایش زمین را لمس کردند ، او را رها کرد. افسار اسب را به دست گرفت و در کنار دخترک که بی هیچ زحمتی پا به پایش می آمد به راه افتاد و با بی توجهی آشکاری از زن جوان پرسید:
- آیا فکر می کنید در مسابقه مسافت، برنده شوید دوشیزه کارمایکل(
Carmichael ) .
او چهره در هم کشید. جوان و بسیار زیبا بود و این رفتار توأم با بی اعتنایی کشیش ، غیظش را در آورده بود.
- امیدوارم که جایزه را از دست رقبایم بربایم. ولی دوشیزه هوپتون (
Hopeton ) و خانم آنتونی کینگ ( Anthony King ) حریفانی خطرناکند. ولی من مسلماً « در مسابقه رام کردن » برنده خواهم شد. بنابراین حتی اگر مسابقه مسافت را نبرم چیزی به هم نمی خورد.
او طرز بیانی بی نقص داشت و با عبارت پردازی ساختگی که مختص دختران جوان متشخص بود سخن می گفت. به حدی که در سخنانش کوچک ترین نشانه ای از حرارت یا حالتی که به صدایش جلوه دیگری ببخشد احساس نمی شد. پاسخ پدر رالف نیز به همان اندازه حالتی ساختگی داشت. بی هیچ نشانی از زیر و بم جذاب لهجه ایرلندی، گویی که وجود دخترک او را به موقعی برگردانده بود که خود او نیز به همین طرز سخن می گفت. مگی کنجکاو و تحت تأثیر سخنان حساب شده ای که میان آنها رد و بدل می شد ابرو در هم کشید. و درک نمی کرد چه چیزی در پدر رالف متفاوت است. فقط می فهمید که تغییری در او روی داده است و این تغییر اصلاً برایش خوشایند نبود.
او دست فرانک را رها کرد زیرا که مشکل بود که همه در کنار هم راه بروند. وقتی آنها به کنار یک برکه وسیع رسیدند . فرانک در پشت سر آنها حرکت می کرد. تقریباً یک مرداب بود. چشمان پدر رالف در حالی که آب را می نگریست به هم می خورد و می درخشید. سپس به سوی مگی که هنوز دستش را در دست داشت برگشت و با چنان ملاطفت آشکاری به طرف او خم شد که از چشم دوشیزه کارمایکل پنهان نماند مخصوصاً که از این حرارت و مهربانی در گفت و گوی مؤدبانه اش با او، اثری نبود.
- مگی کوچولوی عزیزم، من شنل ندارم و نمی توانم برای شما نقش سر والتر رالی را بازی کنم.
و در حالی که افسار اسب را به دست دختر جوان می داد اضافه کرد:
- امیدوارم از من نرنجید دوشیزه کارمایکل عزیز، ولی من نمی توانم به دختر کوچولوی محبوبم اجازه دهم که کفش هایش را خیس کند. با من هم عقیده هستید؟
او مگی را بغل کرد و به راه افتاد. در حالی که دوشیزه کارمایکل با یک دستش دامن سنگینش را بالا گرفته بود و با دست دیگر افسار اسب را می کشید و به سختی بدون هیچ گونه کمکی برای گذشتن از مرداب ، در میان گل و لای قدم بر می داشت. صدای خنده زنگ دار فرانک که در پشت سر آنها می آمد خلق و خوی سوار کار جوان را به هیچ وجه بهبود نبخشید. و به محض این که به آن طرف برکه رسیدند به طور ناگهانی آنها را ترک گفت.
وقتی پدر رالف مگی را بر زمین گذاشت، فرانک گفت:
- تصور می کنم با کمال میل حاضر به کشتن شما باشد. او از این طرز برخورد بی رحمانه کشیش با دختر جوان شگفت زده شده بود. دختر جوان آنقدر به نظرش زیبا و مغرور بود که به نظر نمی رسید هیچ مردی جرأت داشته باشد با او بدین گونه رفتار کند، حتی یک کشیش. و با این همه کشیش عزم راسخ کرده بود که اعتماد به نفس و شخصیت زنانه سرکشش را که مانند حربه ای به کار می برد، در هم شکند. گویی کشیش از او و هر آنچه که زن جوان نمودار آن بود ، نفرت داشت. فرانک فکر کرد . دنیای زن ها ، رمز سحر آمیزی است که هیچ گاه فرصت پی بردن به آن برایش پیش نیامده بود. او هنوز تحت تأثیر سخنان مادرش آرزو می کرد که کاش دوشیزه کارمایکل به او توجه می کرد. پسر ارشد کلیری ها و وارث مری کارسون. ولی دختر جوان حتی حضور او را احساس نکرده بود و همه توجهش به کشیش معطوف بود.
پدر رالف با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- نگران نباشید او دوباره از سر خواهد گرفت. او دختر ثروتمندی است و به همین جهت ، یکشنبه آینده در کلیسا با خودنمایی یک اسکناس ده لیره ای در سینی اعانه خواهد گذاشت. ( از حالت چهره فرانک خنده اش گرفت) من خیلی از شما مسن تر نیستم پسرم، ولی بر خلاف حرفه ام با درگیری های دنیوی آشنایی کامل دارم، به من خرده نگیرید و این را به حساب تجربه ام بگذارید.
آنها میدان اسب سواری را پشت سر گذارده بودند و به قسمت نمایشات و بازی ها می رسیدند. همه چیز برای مگی و فرانک مسحورکننده بود. پدر رالف مبلغ گزاف پنجاه شیلینگ به مگی داده بود و فرانک پنج لیره داشت. و احساس این که آدم برای ورود به همه این مکان ها پول کافی در جیب داشته باشد احساسی سرمست کننده بود، جمعیت به هم فشار می آوردند و بچه ها به هر طرف می دویدند و چشمانشان به نوارهای رنگی که جلوی چادرهای ریشه دار چسبانده بود خیره می شد. « چاق ترین زن دنیا » ( جادو کننده مارها، « مرد کائوچویی ) گولیات ( Goliath ) ، قوی ترین مرد جهان، « تهیس ( Theis ) پری دریایی ».
آنها بی آنکه توجه به فلس های کهنه پری دریایی و لبخند بی دندان مار کبری داشته باشند پنی های خود را در چادرها خرج می کردند و هیجان زده بودند.
در انتهای محوطه چادری بزرگ سر بر افراشته بود، در جلوی آن سکوی وسیعی قرار گرفته بود و در عقب به سراسر دیوار پارچه ای که روی آن اندام هایی با حالت تهدید آمیز نقاشی کرده بودند دیده می شد، مردی بلندگو در دست خطاب به مردم ساده لوحی که ازدحام کرده بودند می گفت:
- آقایان، گروه بوکس بازی معروف جیمی شرمن ( Jimmy Sharman ) را به شما معرفی می کنم. هشت نفر از بزرگ ترین قهرمانان جهان. هر که از میان شما بخواهد شانسش را بیازماید و برنده شود یک کیسه پول جایزه تعلق خواهد گرفت.
زنان و دختران با همان شتابی که مردان هجوم می آوردند دور شدند. بوکس بازان با همان شکوه و جلالی که گلادیاتورها در سیرکوس ماکزیموس نمایش می دادند، بر سکو رژه رفتند و آن وقت دست ها به کمر ، پاها از هم باز، سینه ها به جلو داده در برابر جمعیت پرهیاهو با فریادهای تحسین انگیزشان بی حرکت ایستادند.
مگی تصور می کرد که آنها لباس زیر بر تن دارند چرا که شلوارهای چسبانی که تا زیر زانو می رسید و پیراهن های کشباف به رنگ خاکستری به تن داشتند.
روی سینه آنها با حروف بزرگ عبارت « گروه جیمی شرمن » نوشته شده بود. هیچ کدام از آنها هم قد نبودند ، بعضی بلند قد و بعضی کوتاه بودند. تعدادی هم متوسط القامت، ولی همگی هیکل هایی ورزیده داشتند. با نوعی چابکی و سهولت با همدیگر به خنده و گفت و گو مشغول بودند گویی این قبیل مسابقات برای آنها امری عادی بود. و در حالی که ژست می گرفتند و عضلاتشان را منقبض می کردند و وانمود می کردند که این غرور هیچ گونه لذتی به آنها نمی دهد.
مردی با صدای نکره اش فریاد زد:
- حالا کی می خواهد حریف باشد؟ جمع شوید بچه ها کی می خواهد شانسش را امتحان کند. دستکش های بو کس را دست کنید و پنج لیره برنده شوید.
فرانک فریاد زد:
- من، من.
خودش را از دست پدر رالف خلاص کرد و ساده لوحان اطراف که از دیدن قد کوتاهش خنده شان گرفته بود با شادمانی او را به طرف سکوی هل دادند، ولی مردک گزافه گوی روی صحنه ، حالت جدیش را از دست نداد. یکی از افراد گروه با حالتی دوستانه دستش را به سمت فرانک دراز کرد و او را برای بالا رفتن از نردبان سکو کمک کرد:
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#29
Posted: 6 Sep 2013 08:38
- بی خودی نخندید آقایان! او بلند قد نیست، ولی اولین کسی است که حاضر شد دست و پنجه نرم کند در دعوا تنها قد و اندازه سگ به حساب نمی آید بلکه چیزی که در چنته دارد مهم است. خوب این پسر کوچک جرأت کرده شانسش را امتحان کند. پس ای زورمندان قوی هیکل منتظر چه هستید؟ بیایید و تا آخر در مقابل یکی از قهرمانان جیمی شرمن دوام بیاورید و 5 لیره برنده شوید. به تدریج تعداد داوطلبان زیاد می شد. جوانک ها در حالی که با خجالت لبه کلاهشان را می مالیدند نگاه هایی دزدانه به حریف های بوکس بازی که در کنارشان ایستاده بودند می انداختند. پدر رالف که در تب مشاهده بقیه وقایع می سوخت با تأسف فکر کرد که بهتر بود مگی را از آنجا دور کند. او را بلند کرد و روی پاشنه پا چرخید ولی مگی شروع به داد و فریاد کرد و هر چه از آنجا بیشتر دور می شدند فریادهایش بلندتر می شد. مردم به طرف آنها برگشته بودند و این به حسن شهرت کشیش لطمه می زد.
- گوش کن مگی، من نمی توانم تو را به داخل چادر ببرم، پدرت تکه تکه ام می کند و حق هم دارد. مگی با تمام وجودش فریاد می زد و لگد می پراند و تلاش می کرد گازش بگیرد.
- من می خواهم با فرانک بمانم، من می خواهم پیش فرانک بمانم.
کشیش زیر لب گفت:
- اوه به جهنم و در حالی که در برابر این وضعیت سر فرود می آورد، دست در جیبش کرد، چند سکه ای از آن بیرون کشید و برای اطمینان از این که یکی از برادرهای مگی در حول و حوش نباشد نگاهی به اطرافش انداخت و به طرف چادر رفت. فروشنده بلیط درون باجه با تعجب فراوان غرولندکنان گفت:
- پدر این نمایش مناسب بچه ها نیست.
- اگر شما راهی سراغ دارید که او را از این جا دور کنید بی آنکه پلیس گیلی ما را به جرم اقدام به اغفال دختربچه ها دستگیر کند، با کمال میل او را خواهم برد. ولی برادرش قبول کرده که دستکش بوکس به دست کند و او اصلاً حاضر نیست در چنین شرایطی برادرش را که می خواهد با بوکسورهای شما مبارزه کند، تنها بگذارد.
مرد شانه بالا انداخت و گفت:
- والله پدر من با شما یکی به دو نمی کنم. داخل شوید ولی سعی کنید او را آرام نگه دارید. آه به خاطر خدا پولتان را نگه دارید. جیمی هرگز قبول نخواهد کرد.
چادر پر بود از مردان و پسرانی که در جلوی سکوی مرکزی ازدحام کرده بودند. پدر رالف در حالی که مگی را محکم چسبیده بود در قسمت عقب در کنار پرده پارچه ای جایی دست و پا کرد ، فضای سالن از دود و بوی خاک اره ای که برای جذب گل و لای پاشیده بودند، سنگین بود . فرانک دستکش در دست، اولین کسی بود که امروز در مسابقه شرکت می کرد. به ندرت اتفاق می افتاد یکی از تماشاچیان که در مسابقه شرکت کرده بود بتواند تا آخر در مقابل بوکسورها مقاومت کند. البته اینها بهترین بوکسورهای جهان نبودند ولی جزو با ارزش ترین بوکسورهای استرالیا محسوب می شدند.
فرانک با قد کوتاهش بایستی با یک قهرمان مگس وزن دست و پنجه نرم کند . او با سومین ضربه مشتش حریف را به خاک افکند . و سپس نبرد با یک دیگری را پیشنهاد کرد. هنگامی که سومین مبارزه اش را به پایان می برد خبر مانند مشتی پودر به همه جا پخش شده و چادر مملو از جمعیت، دیگر حتی یک جای خالی هم نداشت. او خیلی کم ضربه خورده بود و چند مشتی هم که دریافت کرده بود غیر از این که خونش را بیشتر به جوش آورد تأثیری بر او نگذاشته بود. برق جنونی در چشمانش می درخشید و خشمی که از دیدن رقبایش ، که چهره پدی را در نظرش مجسم می کرد بر او چیره می شد، کف به لبانش می آورد. و فریاد و هیاهوی جمعیت به صورت یک کلمه ای در گوشش طنین می انداخت:
- بزن، بزن، بزن.
آه که چقدر در تب برپایی یک دعوا سوخته بود. فرصتی که از زمان ورود به دروگیدا نصیبش نشده بود. زیرا مبارزه تنها راه مفری بود که با آن می توانست بر نفرت و اندوهش غالب آید.
سرانجام او را با یکی از قهرمانان واقعی مواجه کردند. یک قهرمان بوکس سبک وزن که به او دستور داده بودند از فرانک فاصله بگیرد تا اثر ضربه های مشتش را بفهمد. چشمان جیمی شرمن برق می زد او همیشه در پی کشف قهرمانی بود و این جشن های کوچک دهاتی، فرصت پیداکردن آنها را به او داده بود. قهرمان سبک وزن به دستوراتی که به او داده شده بود عمل می کرد. و با وجود برتری قامتش در زیر ضربات پی در پی او به ستوه آمده بود.
فرانک سرشار از جنون کشتن ، حریصانه به هیکل او که جست و خیزکنان سعی می کرد از دستش بگریزد حمله می کرد و با هر حمله چیز تازه ای از حریفش می آموخت. او از آن نوع افرادی بود که حتی تحت نفوذ خشم جنون آمیز قادر به فکر کردن هستند. و با وجود تمام ضربه های مشت مجرب و کارآزموده حریفش تا آخر مقاومت کرد. یک چشم او متورم شده بود و دو بریدگی در پشت پلک و گوشه دهانش دیده می شد. با این همه 20 لیره برنده شده بود و احترام همه مردان حاضر را نسبت به خود جلب کرده بود. مگی خود را از دست های پدر رالف خلاص کرد و قبل از این که او بتواند برای نگاه داشتنش حرکتی انجام دهد، بیرون دوید، وقتی کشیش به سراغش رفتاستفراغ کرده بود و داشت کفش های آلوده اش را با دستمال خیلی کوچکی تمیز می کرد. پدر رالف دستمال خودش را به او داد و سرش را که در زیر سکسکه تکان می خورد نوازش کرد. هوای داخل چادر گلوی او را نیز تحریک کرده بود و دلش می خواست مقامش مانع از آن نبود که در حضور جمع غذایش را برگرداند.
- دلت می خواهد منتظر فرانک باشیم یا ترجیح می دهی که برویم؟
او به زمزمه گفت:
- منتظر فرانک می مانیم.
آن وقت در حالی که تمام وجودش در مقابل آرامش و درکی که کشیش از خود نشان می داد، سرشار از حق شناسی بود به او تکیه داد. کشیش گفت:
- نمی دانم چه چیز تو این چنین تجربه های دردناکی را بر قلب بی احساس من تحمیل می کند. ( او دخترک را در موقعیتی ناگوارتر از آن می یافت که بتواند به حرف هایش گوش دهد ولی همان گونه که در مورد همه آدمهای گوشه گیر صدق می کند احتیاج داشت افکارش را با صدای بلند بیان کند.)
- تو مادرم را به خاطرم نمی آوری و من هیچ گاه خواهری نداشته ام. دلم می خواست بدانم چه جادویی در تو و خانواده نگون بختت نهفته است.آبیا تا به این حد سختی کشیده ای مگی کوچولوی من؟
فرانک از چادر خارج شد . یک تکه چسب زخم بر روی پلکش دیده می شد. و در حالی که لب قاچ خورده اش را تمیز می کرد. برای نخستین بار از هنگام آشنایی اش با پدر رالف خود را خوشبخت احساس می کرد.
کشیش فکر کرد « گویی شبی را عاشقانه با زنی گذرانده است» فرانک با تشنجی که هنوز نشانی از خشم موقع مسابقه داشت، پرسید:
- مگی اینجا چکار می کند؟
کشیش با لحنی خشک پاسخ داد:
- به هیچ وجه نمی شد او را از اینجا دور کرد مگر آنکه دست و پایش را می بستم و چیزی در دهانش فرو می کردم ( او دوست نداشت اعمالش را توجیه کند . ولی مطمئن نبود که فرانک بخواهد با او هم دعوا به راه اندازد) او از مرد جوان نمی ترسید ولی از یک درگیری در برابر مردم واهمه داشت.
- طفلک بیچاره نگران شما بود و می خواست بماند و اطمینان حاصل کند که حالتان خوب است. دیگر ناراحتش نکنید چون به حد کافی پریشان و منقلب است.
فرانک به خواهرش گفت:
- یادت باشد که بابا نباید بداند که تو حتی به این محل نزدیک شده ای.
کشیش پرسید:
- ناراحت نمی شوید که گردش را خلاصه کنیم. تصور می کنم که کمی استراحت و یک فنجان چای برای همه ما مفید خواهد بود. ( نوک بینی مگی را فشاری داد) و اما شما دختر جوان، شاید کمی نظافت برایتان بد نباشد.
پدی روزی بسیار دشوار را با خواهرش گذراند. تحقیر شده و مطیع اراده او، هرگز با فی این احساس به او دست نداده بود. به او کمک کرد که با کفش های روباز دانتلش غرولندکنان راهی از میان گل و لای گیلی برای خود باز کند و لبخندزنان در حالی که با اشخاصی که پاسخ سلامشان با غرور پرنسس ها می داد ، برادرش را به دنبال خود می کشید. آن وقت مجبور بود وقتی مری دستبند زمرد را به برنده مسابقه اصلی اعطا می کرد، در کنارش باشد. او نمی فهمید چرا برگزارکنندگان مسابقات پول گزافی را صرف خرید یک قطعه جواهر می کردند. در حالی که به نظر او می توانستند یک جام طلایی و یا یه یک بسته پول حسابی به برنده تقدیم کنند. و طبیعت این گونه مسابقات را درک نمی کرد که کسانی که در آن شرکت می کردند احتیاجی به این پول ناچیز نداشتند و جایزه را دودستی به زنانشان تقدیم می کردند. هاری هوپتون که اسب کهر اخته کرده اش کینگ ادوارد ( King Edward ) دستبند زمرد را برده بود، تا به حال یک دستبند یاقوت ، یک دستبند برلیان و یکی دیگر از یاقوت کبود که آنها را سال های قبل برنده شده بود در تملک داشت. او صاحب یک زن و 5 دختر بود و به همه اعلام می کرد، تا 6 دستبند نبرد ، دست بردار نخواهد بود.
پیراهن کلفت و یقه آهاری پدی پوستش را به خارش می آورد. کت و شلوار آبی رنگ خفه اش می کرد. غذاهای دریایی نامأنوس که از سیدنی آورده شده بود همراه با شامپانی معده اش را که به گوشت گوسفند عادت داشت ناراحت می کرد. این احساس به او دست داده بود که قیافه ابلهانه ای دارد. دوخت لباس ارزان قیمتش ، دهاتی بودنش را برملا می کرد. و خودش را در بین دامداران پیچیده ، ملبس به توئید، خانم های مسن و مغرور ، زنان و دختران سبک مغز، با لبخندهای اسب مانندشان، برگزیده آنچه که بولتن آنها را « اسکاتوکراسی » ( Squattocracy ) می نامید آدمی زیادی و نامتناسب می یافت. همه آنها سعی می کردند که قرن گذشته همین اسکواترها بودند که زمین ها را غارت کرده بودند و املاک وسیعی را تصاحب کرده بودند. و بعد ضمن یک توافق ضمنی با فدراسیون و تشکیلات قانونی مخصوص استرالیا آن املاک را به اسم خود ثبت کرده بودند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#30
Posted: 6 Sep 2013 08:39
...اکنون آنها به صورت مهم ترین شخصیت های استرالیا در آمده بودند، احزاب سیاسی خودشان را تشکیل داده بودند و بچه هایشان را به بهترین مدارس سیدنی می فرستادند. و هنگامی که پرنس دوگال از استرالیا بازدید می کرد همراه او بودند.
پدی کلیری فردی معمولی و فقط یک کارگر بود و هیچ تشابهی با اشراف مستعمرات نداشت و آنها خاطره خانواده زنش را به تلخی برایش زنده می کردند. وقتی طرف های عصر پدی وارد سالن خانه کشیش شد، فرانک را آسوده خاطر با مگی و پدر رالف در کنار آتش مشاهده کرد. به نظر می رسید که روز فوق العاده ای را گذرانده است. احساس خشم و ناراحتی کرد. همراه نبودن فی بر او تأثیر گذاشته بود و احساس می کرد به همان اندازه زمان کودکیش در ایرلند، از خواهرش متنفر است. بعد چشمش به چسب زخم روی ابروی فرانک افتاد و صورت بادکرده اش را مشاهده کرد. یک بهانه که گویی از آسمان برایش افتاده بود. پرخاش کنان فریاد زد:
- چطور جرأت می کنی با این قیافه در مقابل مادرت ظاهر شوی. یک لحظه چشمانم را از تو بر می گردانم دوباره شروع می کنی و هر کس به تو چپ نگاه کند با او گلاویز می شوی.
فرانک در حالی که به چسب ابرویش اشاره می کرد با لحن ملایمی گفت: من با این خراش پول به دست آورده ام. بیست لیره برای چند دقیقه کار و این بیشتر از پولی است که عمه مری برای یک ماه کار به من و تو می پردازد. بعد از ظهر در چادر جیمی شرمن سه بوکسور را به خاک غلتاندم و در مقابل یک قهرمان سبک وزن تا آخر مقاومت کردم و بیست لیره جایزه بردم.ولی این بدان معنا نیست که من احترام و توجه همه حاضران در مسابقه را به دست آورده باشم.
- چند تا آدم بدبخت و وامانده که مغزشان در اثر ضربه ها تکان خورده و به زور در یک جشن دهاتی شرکت داده شده اند و تو از آنها یک داستان می سازی؟ فرانک مثل یک مرد رفتار کن، می دانم که بدن تو رشدش کامل شده ، به خاطر مادرت هم که شده کاری بکن که فکرت هم رشد کند.
رنگ از چهره فرانک پرید و صورتش همانند گچ سفید شد.
این وحشتناک ترین فحشی بود که شخصی می توانست به او نثار کند و این شخص پدرش بود. او نمی توانست کتکش بزند. نفسش از کوششی که در راه آرام نگاهداشتن دست هایش به خرج می داد به شمارش افتاده بود.
- صحبت از آدمهایی که مغزشان تکان خورده نیست بابا. تو هم مثل من با اسم جیمی شرمن آشنایی داری و خود او به من گفت که من یک بوکسور متولد شده ام و آینده درخشانی انتظارم را می کشد . او می خواهد مرا در گروهش استخدام کند و به من تعلیم دهد و حقوق هم خواهد پرداخت. من شاید دیگر قد نکشم ولی به اندازه کافی بزرگ هستم که بتوانم یک درس حسابی به هرکس بدهم و این در مورد تو هم صدق می کند بز پیر متعفن.
این کلمات از گوش پدی دور نماند و رنگش مانند پسرش سفید شد.
- چطور جرأت می کنی؟
- تو چیز دیگری نیستی، تو نفرت آوری ، تو از یک قوچ وحشی بدتر هستی، چرا مادرم را راحت نگذاشتی، نمی توانستی جلو خودت را بگیری؟
مگی فریاد زد:
انگشت های پدر رالف مانند چنگکی در شانه هایش فرو رفتند و به زور او را کنار خود نگه داشت، اشک به پهنای صورتش جاری بود و دیوانه وار و بیهوده تلاش می کرد خودش را از دست او رها کند و با صدای ریزی فریاد می زد :
- نه بابا. نه فرانک خواهش می کنم، خواهش می کنم.
ولی فقط پدر رالف صدایش را شنید، فرانک و پدی رو به روی یکدیگر بودند، سرانجام از تنفر و ترس دوجانبه شان پرده برداشته شده بود و رقابت پنهان شان در عشق فی بر ملا شده بود.
پدی در حالی که سعی می کرد آرامشش را به دست آورد با لحن ملایم تری اظهار کرد:
- من شوهرش هستم و خداوند با دادن فرزندان به ما پیوندمان را متبرک می سازد.
- تو باارزش تر از یک سگ پیر خیس که به دنبال هر ماده سگی می دود ، نیستی.
پدی فریادکنان گفت:
- و تو هم باارزش تر پیر سگ خیسی که تو را درست کرده نیستی. و در هر حال خدا را شکر که من در این یک مورد دخالتی نداشته ام. آه خدای من...
او حرفش را نیمه تمام گذاشت و خشمش مانند بادی که ناگهان آرام شود فروکش کرد، از هم وا رفت و درمانده و متشنج دستش را به طرف دهانش دراز کرد. گویی می خواست زبانی را که چیزهای نگفتنی را ابراز کرده بود از جای درآورد و با ناله گفت:
- من نمی خواستم این را بگویم، نمی خواستم.
به محض این که این کلمات بر زبان پدی جاری شد، پدر رالف مگی را رها کرد و خود را روی فرانک انداخت، بازویش را پشت سرش پیچاند و با دست دیگرش گردن او را چنگ زد. او قوی بود و دستش بازدارنده . فرانک برای رهایی دست و پا می زد و سپس مقاومتش در هم شکسته شد و سرش به حالت تسلیم فرود آمد. مگی که روی کف اتاق سر خورده بود، زانو زده و گریه می کرد و چشمانش با حالتی التماس آمیز و ناتوان از چهره فرانک به طرف چهره پدرش می رفت. او از آن چه می گذشت چیزی درک نمی کرد ولی می دانست که بعد از این صحنه دیگر هرگز نمی تواند آن دو را برای خود نگاه دارد.
فرانک با صدای خفه گفت:
- اگر این آن چیزی است که تو می خواستی بگویی ، بایستی خودم تا به حال آن را فهمیده باشم.
( کوشید سرش را به طرف کشیش برگرداند ) ولم کنید پدر، من با او کاری ندارم، خدا کمکم کند.
- خدا کمک تان کند؟ خدا هر دوی شما را به آتش جهنم گرفتار کند. اگر بیشتر از این بچه را زجر بدهید خودم هر دوی شما را خواهم کشت، رنگ چهره اش سرخ شده بود تنها کسی که اکنون دستخوش غضب شده بود.
- شما نمی توانید بفهمید چرا من مجبور شدم او را اینجا نگاه دارم تا همه چیز را بشنود. اگر او را می بردم همدیگر را می کشتید. بایستی شما را به حال خود می گذاشتم ، بدبخت های خودخواه بی شعور.
فرانک با صدایی بیگانه و تهی گفت:
- بس است. من می روم. من به سراغ جیمی شرمن می روم و هرگز هم بر نمی گردم.
پدی به زمزمه گفت:
- تو باید برگردی، به مادرت چه جوابی بدهم . او به تو بیشتر از جمع همه ما علاقه دارد و هرگز مرا نخواهد بخشید.
- بهش بگو که من نزد جیمی شرمن استخدام شده ام، زیرا می خواهم برای خودم کسی باشم و این عین واقعیت است.
- چیزی که گفتم حقیقت نداشت، فرانک
چشمان سیاه، چشمان غریبه فرانک با برقی از تحقیر درخشیدند. همان چشمانی که در اولین برخورد، آنچنان موجب حیرت کشیش شده بودند . چگونه فی با چشمان خاکستری و پدی با چشمان آبی ، پسری با چشمان سیاه به وجود آورده بودند؟ پدر رالف قوانین مندل ( Mendel, Johann کشیش و گیاه شناس معروف اتریشی که مطالعاتی عمیق در مورد توارث نزد گیاهان به عمل آورد و قوانینی از آن استنتاج نمود. ) را به خوبی می شناخت و از آن نتیجه گیری لازم را می کرد.
فرانک کلاه و پالتویش را برداشت.
- اوه چرا حقیقت داشت. من همیشه بایستی این موضوع را حدس زده باشم. خاطره مامان در حال نواختن ارگ در سالنی که هیچ گاه نمی توانست از آن تو باشد. و احساسی که تو از آغاز با ما نبوده ای، که تو بعد از من آمده ای و او قبل از تو به من تعلق داشته ( خنده ای بی صدا سر داد ) و وقتی فکر می کنم که در تمام این سالها تو را مقصر می دانستم که او را تنزل داده ای. در حالی که مقصر اصلی من بودم. من بودم.
کشیش در حالی که سعی می کرد فرانک را نگاه دارد گفت:
- تقصیر هیچ کس نیست فرانک، این مشیت الهی بوده. باید چیزها را از این نظر نگریست.
فرانک خودش را از دست او خلاص کرد و با قدم های سبک ، تند به طرف درب روانه شد.
پدر رالف با خود فکر کرد ؛ یک بوکسور مادرزاد. فکری که از قسمت دست نیافتنی و تماشاگر مغز یک کاردینال می تراوید.
در آستانه درب، پسر جوان با تمسخر تکرار کرد:
- مشیت الهی! شما وقتی رل کشیش را بازی می کنید یک طوطی بیشتر نیستید، پدر دوبریکاسار، من می گویم که خدا باید شما را کمک کند. زیرا بین ما، شما تنها کسی هستید که کوچک ترین تلقی ای از واقعیت ندارید.
پدی در مبلش از حال رفته بود. چهره رنگ باخته و حالتی مبهوت داشت. و چشمانش روی مگی خیره شده بود که زانو زده در کنار آتش، به جلو و عقب تاب می خورد و گریه می کرد، بلند شد تا دخترک را در آغوش بگیرد ولی پدر رالف به سختی ممانعت کرد.
- نه راحتش بگذارید، به حد کافی زجرش داده اید. در بوفه یک شیشه ویسکی است، کمی از آن بنوشید. من می روم بچه را در تختش بگذارم و بر می گردم و با شما صحبت خواهم کرد پس بمانید، حرفم را شنیدید؟
- بله در انتظار شما خواهم بود او را بخوابانید. در طبقه دوم در اتاق زیبای سبز کم رنگ ، کشیش دگمه های پیراهن دخترک را باز کرد و او را روی تخت نشاند و کفش و جورابش را در آورد. پیراهن خوابش را که آنی روی بالش گذارده بود برداشت و آن را از سر به او پوشاند و گذاشت تا کاملاً پاهایش را بپوشاند و در این حین با او از هر طرف سخن می گفت، داستان های احمقانه و خنده دار از دگمه هایی که نمی خواستند باز شوند و از بند کفش های چموش و روبان هایی که به هیچ وجه قصد گشوده شدن نداشتند ، برایش حکایت کرد . پی بردن به این امر که آیا مگی به سخنانش گوش می دهد غیر ممکن بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟