ارسالها: 14491
#41
Posted: 6 Sep 2013 08:55
...پدی با لحنی التماس آمیز گفت:
ـ تا می توانید زودتر برگردید پدر.
ولی غیبت پدر رالف بیشتر از وقتی که یک رفت و آمد ساده تا لیگی ایجاب می کرد، به طول انجامید او قبل از آن که به طرف خانه اش برود ، راه یکی از محلات اعیان نشین گیلی را در پیش گرفت و اتومبیل را در جلو یک خانه نسبتاً مجلل که باغچه زیبایی آن را احاطه کرده بود متوقف کرد.
هاری گوگ تازه به غذاخوردن مشغول بود. ولی به محض آن که خدمتکارش نام ملاقات کننده را به او گفت میز را ترک کرد و به سالن رفت.
ـ پدر می خواهید با من غذا میل کنید. گوشت گوساله و کلم و سیب زمینی آب پز با سس جعفری و گوشت گوساله امشب استثنائاً خیلی شور نیست.
ـ نه هاری متشکرم، نمی توانم، من فقط آمده ام به شما خبر دهم که مری کارسون امروز فوت کرده.
ـ آه خدای بزرگ، دیشب من در میهمانی او حضور داشتم و حالش به نظر خوب می رسید پدر.
ـ می دانم تا چند ساعت بعد هم که من به او کمک کردم که از پله ها بالا رود حالش بسیار خوب بود. ولی قاعدتاً بایستی به محض این که او به بستر رفته اتفاق افتاده باشد. خانم اسمیت امروز ساعت شش او را در اتاقش مرده یافته بود و گویا که از ساعت مرگش وقت زیادی گذشته بود. چون جسد واقعاً حالت زننده ای به خود گرفته بود. تصور کنید که پنجره اتاق در هوای به این گرمی همه روز بسته بوده است. آه خدای من، دعا می کنم که این نمایش وحشت انگیز از خاطرم محو شود، واقعاً وحشتناک و غیر قابل توصیف بود هاری.
ـ آیا مراسم تدفین فردا برگزار خواهد شد؟
ـ ناچار هستیم.
ـ ساعت چند است؟ ما هم در این گرما به سبک اسپانیایی ها دیر شام می خوریم ولی نگرانی بی مورد است هنوز وقت داریم که با تلفن به مردم اطلاع بدهیم. می خواهید من به جای شما این کار را انجام دهم.
ـ متشکرم لطف بزرگی خواهید کرد. من فقط به گیلی آمده ام تا لوازم مورد احتیاج مراسم تدفین را با خود ببرم. و بایست هر چه زودتر به دروگیدا باز گردم. آن جا به وجود من احتیاج دارند. مراسم نماز 9 صبح فردا اجرا خواهد شد.
ـ راستی به پدی بگویید که من وصیتنامه مری کارسون را می آورم که فوراً بعد از اجرای مراسم تدفین خوانده شود. شما هم یکی از افراد ذکر شده در این وصیتنامه هستید. و باید در مراسم خواندن وصیتنامه شرکت کنید.
ـ می ترسم که در این مورد به اشکالی بر بخوریم هاری، متوجه هستید. مری یک وصیتنامه جدید تنظیم کرده. شب گذشته پس از ترک میهمانی او پاکتی لاک و مهر شده به دست من سپرد و از من خواست که به محض آگاهی از مرگش آن را باز کنم. من هم خواسته او را انجام دادم و متوجه شدم که پای وصیتنامه جدیدی در میان است.
ـ مری وصیتنامه جدیدی تنظیم کرده ، آن هم بدون کمک من؟
ـ بله ، این طور است. تصور می کنم که از مدت زمانی پیش آن را در نظر داشت. ولی نمی دانم چه موضوعی باعث شده که این کار را پنهانی و در خفا انجام دهد.
ـ آیا سند را با خود همراه دارید پدر؟
کشیش دستش را زیر پیراهنش برد و کاغذها را که به دقت تا شده بود به طرف او دراز کرد. محضردار بدون هیچ گونه رودربایستی فوراً شروع به خواندن آنها کرد و وقتی مطالعه اش پایان یافت ، سرش را بلند کرد و کشیش حالتی بسیار ناخوشایند در نگاهش یافت، آمیخته ای از ستایش، خشم و تحقیر.
ـ بسیار خوب تبریک می گویم پدر، با این حساب همه چیز به شما تعلق می گیرد. او که کاتولیک نبود می توانست چنین کاری را به خود اجازه دهد.
ـ باور کنید ، هاری، من هم به اندازه شما متعجبم.
ـ آیا این تنها نسخه است؟
ـ تا آنجا که من می دانم بله.
ـ او آن را دیروقت به شما داده؟
ـ بله.
ـ پس چرا آن را فوراً از بین نبردید که پدی بیچاره به حق قانونیش برسد. کلیسا نمی تواند هیچ گونه ادعایی بر اموال مری کارسون داشته باشد.
کشیش نگاهی اندکی تمسخرآمیز به او انداخت و گفت:
ـ بلی، ولی این کار صحیحی نبود. این حق مری بود که راجع به بخشیدن دارایی اش تصمیم بگیرد.
ـ من پدی را راهنمایی خواهم کرد که نسبت به این وصیتنامه اعتراض کند.
با این سخنان از همدیگر جدا شدند و قبل از این که هیچ کس در مراسم تدفین فردا شرکت جوید همه اهالی گیل لانبون می دانستند ثروت او به چه کس می رسید.
تاس ها ریخته شده بودند و راه بازگشتی نبود.
حوالی صبح بود که پدر رالف آخرین حصار دروگیدا را پشت سر گذاشت و به محوطه داخل شد ، او برای آمدن هیچ شتابی به خرج نداده بود. و در تمام طول راه سعی کرده بود هیچ گونه فکری را به مغزش راه ندهد. نه در مورد پدی ، نه درباره فی و مگی و نه به آن جسد متعفن که لابد تا به حال آن را در تابوت سرنگون کرده بودند ( امیدوار بود ) و به جای آن چشمانش و دریچه روحش را به روی شب گشوده بود. به اشباح اسکلت وار نقره ای ، درختان مرده که از میان علف های درخشان سر بر آورده بودند، به توده تاریک درختچه ها ، به قرص ماه که تاریکی آسمان را می درید می نگریست. لحظه ای اتومبیل را نگاه داشت و بیرون آمد. به یک حصار آهنی نزدیک شد و خسته و بی حال به آن تکیه کرد و عطر جادویی اکالیپنوس ها و گل های وحشی را استنشاق کرد . زمین زیبا و خالص بود و کاملاً بی تفاوت نسبت به موجوداتی که تصور می کردند بر آن حاکم هستند. آدم ها شاید لحظه هایی تصور می کردند که آن را در تصاحب دارند ولی با مرور زمان او بود که قانونش را بر آنها تحمیل می کرد. تا هنگامی که آنها توانایی تغییر جو و ایجاد باران را نداشتند او بر آنها حاکم بود.
کشیش اتومبیل را کمی دور از خانه نگاه داشت و به آهستگی به طرف آن روانه شد. همه پنجره ها روشن بود ، صدای زمزمه ای از اتاق خانم اسمیت به گوش می رسید. او همراه دو خدمتکار ایرلندی سرگرم تسبیح گرداندن و دعا خواندن بود. یک سایه در تاریکی، در کنار درخت گلیسین ( glycine ) به حرکت درآمد. کشیش لحظه ای بی حرکت ماند و مو بر اندامش راست شد. او مگی بود که با حوصله انتظار بازآمدنش را می کشید. ملبس به شلوار سواری و چکمه. کاملاً زنده.
کشیش با خشونت گفت:
ـ مرا ترساندی.
ـ آه متأسفم پدر. مقصودم این نبود. ولی نمی خواستم با بابا و پسرها در خانه بزرگ بمانم، مامان با کوچولوها در خانه مانده است. فکر می کنم که من هم بایستی با خانم اسمیت و مینی و کات دعا بخوانم ولی دلم نمی خواهد. این گناه است این طور نیست؟
پدر رالف بی حوصله تر از آن بود که بتواند تملقی نثار روح مری کارسون کند.
ـ نه ، تصور نمی کنم که این گناه باشد. بالعکس دورویی و ریا گناه است. من هم دلم نمی خواهد برای او دعا کنم. او زیاد آدم... خوبی نبود ( لبخندی درخشان نثارش کرد ) پس اگر تو با بازگوکردن فکرت گناهی مرتکب شده باشی من هم به همان نسبت گناهکارم و در موقعیت من این گناه بسیار بزرگ تری است، من بایستی همه مردم را دوست داشته باشم. و در مورد تو این اجباری نیست.
ـ حالتان خوب است پدر؟
او در حالی که به طرف خانه بزرگ می نگریست آه کشید و گفت:
ـ بله خوبم. من هم دلم نمی خواهد وارد خانه شوم و در زیر همان سقف که او خوابیده شب را به صبح برسانم باید صبر کرد تا اشباح ظلمانی از میان بروند. اگر اسب ها را زین کنم با من به گردشی که تا سحرگاه ادامه خواهیم داد می آیی؟
دست دختر جوان لحظه ای آستین سیاه را لمس کرد و پایین افتاد.
ـ بله ، موافقم. دلم نمی خواهد به خانه بروم.
ـ یک لحظه صبر کن تا پیراهنم را توی اتومبیل بگذارم.
ـ من به اصطبل می روم.
برای نخستین بار مگی می کوشید رفتاری در سطح پدر رالف با او داشته باشد، رفتار یک آدم بالغ. و کشیش این تغییر را به همان ظرافتی که عطر گل های سرخ باغ مری کارسون را حس می کرد تشخیص می داد.
گل های سرخ، خاکستر گل های سرخ. گل های سرخ که در همه جا پراکنده بود.گلبرگ هایی پراکنده در میان سبزه ها، گل های سرخ تابستان، قرمز، سفید و زرد. و گل سرخ های صورتی که تاریکی شب آنها را به خاکسترهایی مبدل کرده بود. خاکستر گل های سرخ. مگی من، من تو را به حال خود رها کردم. ولی این را نمی فهمی که تو برایم به صورت تهدیدی درآمده ای. پس من هم تو را زیر پاشنه جاه طلبی ام لگدمال کردم. و اکنون بیشتر از یک گل سرخ له شده در میان علف ها برایم موجودیتی نداری. عطر گل سرخ ها، عطر مری کارسون، گل سرخ ها و خاکسترها، خاکستر گل های سرخ. و در حالی که بر اسبش سوار می شد به زمزمه گفت:
ـ خاکستر گل های سرخ، باید همان قدر از آن دور شد که از ماه فاصله داریم. فردا عطر آنها سراسر خانه را پر خواهد کرد.
او مادیان را به حرکت درآورد و آهسته در جلوی مگی در کوره راه کنار جویبار به راه افتاد. بغض گلویش را گرفته بود و دلش می خواست گریه کند. تا وقتی که عطر گل سرخ هایی که فردا تابوت مری کارسون را تزئین می کردند به مشامش نخورده بود، کاملاً عظمت ماجرا را احساس نکرده بود. او به زودی دروگیدا را ترک می گفت. تفکرات بسیار، هیجانات بسیار و همه آنها غیر قابل توجیه.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#42
Posted: 6 Sep 2013 08:55
...کلیسا پس از آگاهی از مفاد وصیتنامه شگفت انگیز ، دیگر یک روز هم او را در گیلی نگه نمی داشت و او فوراً به سیدنی فراخوانده می شد. فوراً. او سعی می کرد از رنجش بگریزد، هرگز دردی چنان بزرگ را نشناخته بود. ولی رنج رهایش نمی کرد. صحبت از واقعه بی اهمیتی نبود که روزی برایش اتفاق خواهد افتاد ، امری بود که بایستی فوراً با آن مواجه شود. و چهره پدی را در نظر آورد که با انزجار از او روی برمی گرداند و پس از آن دیگر بازگشتش به دروگیدا صورت خوشی نداشت و او دیگر هرگز نمی توانست مگی را ببیند. آن گاه همراه با گام های موزون اسب و با احساس پرواز ذهن او آرام آرام پذیرای این واقعیت شد و شاید بهتر می بود ، بهتر می بود، بهتر می بود. به جلو، باز هم به جلو ولی تحمل رنج این گونه آسان تر خواهد بود. فرو رفته در خویش، در سلول یک صومعه، رنج و اندوهش کمتر می شد. کم تر و باز هم کم تر تا این که سرانجام او را رها کند.
بایستی که این گونه باشد. و این بهتر از آن بود که در گیلی بماند و شاهد تحول او به موجودی ناخواسته باشد و بعد از آن او را به دست ناشناسی بسپارد.
پس حالا، چرا با او از میان علف ها و درختان دورافتاده از نهر ، اسب می راند؟ او دلیلش را نمی دانست فقط رنج می کشید نه رنج خیانت به او، صحبت آن نبود. فقط رنج ترک گفتن او.
ـ پدر ، پدر. من نمی توانم به شما برسم، آنقدر تند نروید خواهش می کنم.
رو کردن به وظیفه به واقعیت. مانند حلقه فیلمی که به آهستگی بگردد. پدر رالف افسار اسبش را کشید و حیوان به دور خود چرخ زد. او آنقدر صبر کرد تا مادیان از هیجانش بیفتد و منتظر شد تا مگی به او برسد. بدبختی اینجا بود. مگی به او می رسید.
نه خیلی دور از آنجا « سرخیزاب » مردابی که بوی گوگرد از آن بر می خاست، می غرید. لوله بزرگی آب گرم آن را به خارج می ریخت، این مرداب در سطح بالاتری از دشت قرار گرفته بود و از گرداگرد آن مانند چوب هایی که از محور چرخ گاری به اطراف آن متصل هستند جویبارهایی به طرف کشتزارها جاری بود و خطوط نامنظمی در سبزه های زمردین رسم می کردند. در کناره های مرداب حیوانات رودخانه ای می زیستند.
پدر رالف خنده ای سر داد:
ـ بوی جهنم به مشام می رسد این طور نیست مگی؟ بخارات گوگرد. اینجا در ملک او در خانه اش. او مسلماً در حالی که غرق در گل های سرخ به قعر جهنم سقوط خواهد کرد این بو را باز خواهد شناخت.
اسب ها طوری تربیت شده بودند که مدت ها بر جایشان می ایستادند. در آن نزدیکی ها هیچ گونه حصاری نبود و در شعاع صدها کیلومتر هیچ نشانی از درخت و سبزه یافت نمی شد ولی کمی دورتر در کنار استخری که در فاصله دوری از سرخیزاب قرار گرفته بود و آب خنک تری داشت تنه درختی بود که شناکنندگان در زمستان در پناه آن خود را خشک می کردند. پدر رالف بر زمین نشست و مگی هم در فاصله ای نزدیک به او قرار گرفت و نگاهش را به طرف او برگرداند.
ـ چه شده پدر!
این سؤال همیشگی دختر جوان ناگهان در نظر کشیش عجیب می نمود. لبخندی بر لب آورد و گفت:
ـ من تو را فروخته ام مگی عزیزم. تو را به قیمت 13 میلیون سکه نقره فروخته ام.
ـ مرا فروخته اید؟
ـ تشبیه مجازی، اهمیتی ندارد، جلوتر بیا. ما شاید دیگر فرصتی برای صحبت نداشته باشیم.
مگی نزدیک تر نشست.
ـ مقصودتان در طی مراسم تدفین است؟ نمی فهمم چه فرقی می کند؟
ـ مقصود من این نیست مگی.
ـ پس به خاطر این است که من بزرگ شده ام و مردم ممکن است پشت سر ما حرف بزنند؟
ـ نه کاملاً. من به زودی از اینجا خواهم رفت.
و این بود سرافکنده شتافتن و بار دیگری بر دوش او نهادن. نه فریادی، نه اشکی، نه هیاهویی، نه اعتراضی، تنها یک تکان مختصر، گویی که بار، به درستی بر دوشش قرار نگرفته بود و تعادلش را بر هم می زد.
ـ چه موقع؟
ـ در چند روز آینده.
ـ آه پدر. از رفتن فرانک هم سخت تر است.
ـ و برای من سخت تر از هر چیزی که در تمام زندگیم شناخته ام. من هیچ گونه تسلی خاطری ندارم، تو حداقل خویشاوندانت را داری.
ـ شما خدایتان را دارید.
ـ گفته جالبی است. تو واقعاً بزرگ شده ای.
ولی سرسختی و لجاجت زنانه مگی او را به سؤالی که در تمام این پنج کیلومتر سواری جرأت مطرح کردنش را نداشت بازگرداند. او می رفت، تحمل دوریش بسیار دشوار بود. ولی سؤال اهمیت خودش را داشت.
ـ پدر، در اصطبل شما گفتید خاکستر گل های سرخ، آیا مقصودتان رنگ پیراهن من بود؟
ـ از لحاظی شاید. ولی تصور می کنم که مقصودم چیز دیگری بود.
ـ چه چیزی؟
ـ چیزی نیست که تو بتوانی درک کنی. مرگ تصوری که حق تولد یافتن و رشد نداشت.
ـ هیچ چیز وجود ندارد که حق تولد یافتن نداشته باشد. حتی یک تصور.
سر بر گرداند تا او را بهتر ببیند.
ـ می دانی راجع به چه چیزی حرف می زنم. این طور نیست؟
ـ تصور می کنم بله.
ـ هر چیز که تولد یابد خوب نیست مگی.
ـ نه ولی چون تولد یافته به آن قصد بوده.
ـ تو مثل یک ژوزوئیت ( Jesuit عضو جمعیت مسیو عیون ) استدلال می کنی، چند سال داری؟
ـ تا یک ماه دیگر هفده ساله خواهم شد پدر.
ـ تمام این هفده سال را به سختی کار کرده ای. خوب کار دشوار آدم را پخته می کند. مگی، هنگامی که وقت داری به چه چیز فکر می کنی؟
ـ آه، به جیمز و پاتسی و دیگر برادرانم و به بابا و مامان، به هال و عمه مری، گاهی هم به پروراندن بچه که خیلی به آن علاقه دارم. به گوسفندان، اسب سواری و به همه چیزهایی که مردان درباره شان صحبت می کنند. هوا، باران، باغچه، مرغان و به برنامه فردا.
ـ آیا گاهی به راجع به ازدواج فکر می کنی؟
ـ نه، ولی تصور می کنم اگر بخواهم بچه ای داشته باشم باید شوهر کنم. خوب نیست که بچه پدر داشته باشد.
کشیش با همه اندوهش لبخندی زد. مگی آمیخته غریبی از نادانی و پاکی را تجسم می بخشید. به طرفش برگشت چانه اش را در دست گرفت و تماشایش کرد. چه می توانست بکند ، چه می بایستی بکند.
ـ مگی تازگی ها به چیزی پی برده ام که باید از خیلی پیش آن را می فهمیدم. تو کاملاً صادق نبودی وقتی که می گفتی به چه چیزی فکر می کنی.
او خواست چیزی بگوید.
ـ من...
ـ تو نگفتی که به من فکر می کنی این طور نیست؟ اگر احساس گناه نمی کردی بایستی نام مرا هم همراه اسم پدر و سایران بر زبان آوری. شاید بهتر باشد که من دروگیدا را ترک کنم. فکر نمی کنی؟ تو به تدریج بزرگتر از آن می شوی که رویایی بچه گانه در سر بپرورانی. من خوشم می آید که تو تقریباً هیچ چیز از واقعیات زندگی نمی دانی. ولی این را می دانم چقدر عشق های دوران بلوغ می توانند رنج آور باشند. خودم به حد کافی آن را احساس کرده ام. مگی می خواست سخنی بگوید پلک هایش روی دیدگان پوشیده از اشکش افتادند و فقط سرش را تکان داد.
ـ گوش کن مگی ! این فقط یک دوره تحولی در زندگی توست. و سرحدی است میان راه کودکی و زندگی زنانه ات. در سال های آینده تو مردی را که همسرت خواهد بود ، پیدا خواهی کرد و سپس زندگی چنان به خود مشغولت خواهد کرد که دیگر وقت فکر کردن به من را نخواهی یافت. به جز مانند دوستی که تو را برای گذشتن از دشواری های دوران بلوغ یاری کرده است. فکرهای عاشقانه را درباره من از خود دور کن. من اجازه ندارم به عنوان یک شوهر به تو فکر کنم. من اصلاً از این نظر تو را نمی بینم. مگی. آیا متوجه هستی؟ وقتی که به تو می گویم دوستت دارم این را به عنوان یک مرد نمی گویم. من کشیش هستم نه مرد. پس دیگر به من فکر نکن. من به زودی می روم و شک دارم که بتوانم حتی برای یک بار دیدار ساده به دروگیدا باز گردم.
شانه های دختر جوان فرو افتاده بودند. ولی او سرش را بلند کرد و مستقیم به چشمانش نگریست.
ـ من به شما فکر نخواهم کرد . نگران نباشید من می دانم که شما کشیش هستید.
ـ متوجهی؟ من تصور نمی کنم که در انتخابم اشتباه کرده باشم. این انتخاب خلایی را در من پر می کند که هیچ موجودی حتی تو قادر به پرکردنش نیست.
ـ می دانم من آن را هنگامی که شما مراسم دعا را انجام می دهید خوب حس کرده ام. شما قدرتی خاص دارید. و کشیش گفت:
ـ من هر نفس گرفته ای را در کلیسا احساس می کنم. هر شامگاه می میرم و هر صبح با اجرای نماز دوباره متولد می شوم. آیا به خاطر این است که من یک کشیش هستم؟ یا به خاطر آن که هر نفس بلاتکلیفی را احساس می کنم.
ـ آیا اهمیتی دارد؟ این طور است و بس.
ـ شاید برای تو مهم نباشد. ولی برای من هست. من دستخوش تردیدم.
مگی به موضوع مورد توجهش باز گشت.
ـ من نمی دانم چطور می خواهم بدون شما به زندگی ادامه دهم. موضوع هال چیز دیگری است می دانم که او مرده و هرگز باز نخواهد گشت. ولی شما و فرانک زنده هستید و همیشه نگران شما خواهم بود که حالتان چگونه است، چه می کنید آیا رو به راه هستید. آیا می توانم به شکلی کمک تان کنم. حتی بایستی از خودم بپرسم آیا زنده اید. این طور نیست؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#43
Posted: 6 Sep 2013 08:56
ـ من هم همین احساسات را خواهم داشت و می دانم در مورد فرانک هم همین طور است.
ـ آه نه، فرانک ما را فراموش کرده. شما هم ما را فراموش خواهید کرد.
ـ من هرگز تو را فراموش نخواهم کرد. مگی تا هنگامی که زنده ام و این جزای من است که مدتی طولانی زندگی کنم. خیلی طولانی. ( از جایش برخاست دست مگی را گرفت و کمکش کرد که برخیزد و بازویش را با حالتی عامیانه به دور شانه هایش حلقه کرد.) مگی وقت آن است که با هم خداحافظی کنیم. دیگر فرصت تنها بودن با هم را نداریم.
ـ پدر، آیا اگر کشیش نبودید با من ازدواج می کردید؟
از یادآوری عنوانش یکه خورد.
ـ این قدر به من پدر نگو، می توانی مرا رالف صدا کنی.
ولی این پاسخ سؤال از او نبود.
با این که رالف نزدیک او و در کنارش قرار گرفته بود ، ولی قصد تماس با او را نداشت. چهره ای که به طرف صورت او بلند شده بود ؛ در تاریکی بی ماه شب تقریبا ناپیدا بود و او تنها حضور مگی را در کنارش احساس می کرد. احساسی شگفت انگیز و متحیر کننده. مگی چیزی نمی گفت و همچنان بی حرکت ایستاده بود و نگاه معصومش را به چهره او دوخته بود. پدر رالف هرگز دل در گرو مهر زنی ننهاده بود و قصد آغازش را هم نداشت و فکر می کرد که مگی نیز چنین فکری در سر نداشته باشد. خواسته مگی حتماً بوسه ای پدرانه بر گونه اش بود. مانند چیزی که از پدرش هنگام وداع انتظار داشت. مگی حساس و مغرور بود و حتماً از این که او به تجزیه و کند و کاو رؤیایش پرداخته پرداخته به سختی رنجیده خاطر شده بود. بی هیچ شک او هم مثل خودش آرزو می کرد این وداع زودتر به پایان رسد. آیا دانستن این امر که خود بیشتر از مگی رنج می برد ، او را تسلی می بخشید؟ هنگامی که خم شد تا گونه اش را ببوسد مگی سرش را بلند کرد و نگاهی سرشار از مهر نثار او کرد. رالف خود را عقب کشید و قبل از آن که رهایش کند ، سرش را جلو آورد و چهره اش در برابر چهره او قرار گرفت و سعی کرد چیزی بگوید. مگی در حالی که می کوشید پاسخی بگوید لبانش را از هم گشود . تمام وجودش گویی سیال شده بود. رالف دستش را به دور شانه او حلقه کرده بود و با دست دیگرش صورت او را به طرف آسمان نگه داشته و گویی می ترسید در همان لحظه از او بگریزد. قبل از آن که بتواند این لحظه را برای همیشه به خاطر بسپارد. از این لحظه غیر قابل تصور که مگی نام داشت. مگی بود و مگی نبود. بیگانه تر از مگی همیشگی. زیرا مگی او زن نبود، مثل یک زن احساس نمی کرد و هرگز برای او زن نمی شد همچنان که خود هرگز نمی توانست مردی برای او باشد.
اندیشه بر احساسات گمراهش فائق آمد . دست هایی را که دور گردنش حلقه بودند از هم باز کرد. او را به عقب راند و کوشید صورتش را در تاریکی ببیند . ولی مگی سرش را به زیر افکنده بود و از نگاه کردن به او خودداری می کرد.
ـ وقتش است که برویم مگی.
مگی بدون ابراز کلمه ای به اسبش سوار شد و به انتظار ایستاد. معمولاً این پدر رالف بود که در انتظار او می ماند.
پدر رالف درست حدس زده بود. در این فصل سال، باغ دروگیدا غرق در گل های سرخ بود و خانه بزرگ سرشار از آنها. از ساعت 8 صبح آن روز دیگر حتی یک شاخه گل در بیشه ها باقی نمانده بود. اولین شرکت کنندگان در مراسم تدفین درست بعد از چیدن آخرین گل ها رسیدند . در اتاق غذاخوری کوچک قهوه و نان و کره برایشان آماده شده بود. برای بعد از مراسم تدفین نیز غذای مفصل تری در سالن غذاخوری بزرگ تدارک دیده بودند تا آن که اشخاصی که از راه دور آمده بودند، بتوانند قبل از رفتن به خانه چیزی بخورند. موضوع وصیتنامه به سرعت برق در همه جا پخش شده بود خطوط تلفن لیگی واقعاً مؤثر و دقیق بود. در حالی که لب ها به گفتن جملات مرسوم مشغول بودند چشم ها و افکار در تکاپو بودند و نتیجه گیری می کردند.
دوشیزه کارمایکل با لحنی موذیانه اظهار کرد:
ـ مثل این که به زودی شما را از دست خواهیم داد پدر.
کشیش هرگز مانند امروز دست نیافتنی و خالی از احساسات به نظر نمی آمد.
پیراهن ساده اش هیچ گونه تزئینی نداشت و صلیب نقره ای ردایش را مزین می کرد. به نظر می آمد که فقط جسمش در آن جا حضور دارد در حالی که فکرش در جای دیگری بود. نگاهی از سر گیجی به او انداخت بعد به خود آمد و با شادمانی آشکاری لبخند زد و گفت:
ـ راه های خداوند بسیار است، دوشیزه کارمایکل!
بعد به طرف یکی دیگر از حضار رفت. هیچ کس نمی توانست افکارش را بخواند . او از رویارویی قریبالوقوع پدی هنگام قرائت وصیتنامه بیم داشت و از خشم حتمی او می ترسید. قبل از اجرای نماز میت برای دیدار حاضران به طرف آنها آمد. سالن مملو از جمعیت بود و چنان عطری از گل های سرخ بر می خاست که حتی نسیمی که از پنجره های باز به داخل می وزید نمی توانست آن را پراکنده کند. او با صدای روشن و شیوه سخن گفتن آکسفوردی که اندکی با لهجه ایرلندی آمیخته بود اعلام کرد:
ـ من قصد ندارم به یک خطابه اموات مفصل بپردازم. مری کارسون را همه می شناختند. او پشتیبان و تکیه گاهی برای جامعه بود و تکیه گاهی برای کلیسا که بیش از هر موجود زنده دیگری به آن پای بند و وفادار بود.
در این مرحله بعضی از شرکت کنندگان می توانستند قسم بخورند که سایه تمسخری در نگاه او دیده اند و دیگران با همان حرارت ادعا می کردند که غمی واقعی و پایدار در نگاهش موج می زد. و او با صدایی روشن تر در در حالی که خیره به مردم می نگریست تکرار کرد:
« تکیه گاهی برای کلیسا که از هر موجود زنده دیگری بیشتر به آن علاقه مند بود .
او برای گذشتن از زندگی به سرای باقی تنها بود و با وجود این تنها نبود. زیرا که در هنگام مرگ مسیح با ماست، در ماست و بار نزع ما را به دوش می گیرد. مهم ترین ها مانند ساده ترین آنها تنها نمی میرند و مرگ آرامش است. ما در این جا جمع شده ایم که برای روح جاودانه اش دعا کنیم و امیدوارم آن کسی که ما او را در طی زندگیش دوست داشته ایم در آسمان جایگاهی مناسب و پاداشی ابدی به دست آورد. دعا کنید »
تابوت ناهنجار در زیر انبوهی از گل های سرخ پنهان بود و آن را بر ارابه کوچکی که پسرها با استفاده از وسایل مختلف کشاورزی ساخته بودند گذاشته بودند. ولی با وجود پنجره های باز و عطر پایدار گل ها بوی زننده ای به شامه ها نفوذ می کرد. دکتر تلفنی به مارتین کینگ چنین گفته بود: « وقتی به دروگیدا رسیدم جسد او را در چنان حالت پوسیدگی یافتم که حالم دگرگون شد. و هرگز ترحمی آنقدر شدید نسبت به کسی آن طور که برای پدی کلیری داشتم حس نکرده بودم. نه تنها دروگیدا را از دستش گرفته اند بلکه باید این جسد متعفن را هم او در تابوت بگذارد.» و مارتین کینگ پاسخ داده بود:
« در این صورت من داوطلب بر دوش گرفتن تابوت نخواهم شد » . به واسطه اتصالی خطوط تلفن او آن چنان به آهستگی این عبارت را بیان کرد که دکتر مجبور شد برای فهمیدنش او را به تکرار آن وادارد. و شایعه از همان جا سرچشمه گرفته بود. هیچ کس حاضر نبود تابوت مری کارسون را تا گورستان به دوش کشد. و هیچ کس هنگامی که در های مقبره به روی او بسته می شد احساس تأسفی نکرد. و سرانجام همه توانستند به راحتی نفس تازه کنند. در حینی که شرکت کنندگان برای غذاخوردن یا تظاهر به آن در سالن غذاخوری جمع شده بودند ،هاری گوگ پدی، خویشاوندانش، پدر رالف، خانم اسمیت و دو خدمتکار را به سالن برد . هیچ کدام از حضار عجله ای به رفتن نداشتند و به همین خاطر همه تظاهر به خوردن می کردند. در حقیقت همه آنها انتظار لحظه ای را می کشیدند که حالت پدی کلیری را بعد از خوانده شدن وصیتنامه ببینند در هر حال بایستی در مورد پدی و زن و فرزندانش اذعان کرد که در تمام طول مراسم هیچ یک از آنها رفتار متفاوتی که موقعیت ممتازشان می توانست برایشان پیش آورد، از خود نشان نداده بودند. پدی با خوش قلبی همیشگی اش ، برای خواهرش گریه کرده بود و فی مانند همیشه وفادار به خصلت خویش بود گویی آنچه که اتفاق می افتاد برایش هیچ گونه اهمیتی نداشت.
هاری گوگ پس از خواندن وصیتنامه با لحنی خشک و عصبانی اظهار کرد:
ـ پدی من می خواهم که شما به این وصیتنامه اعتراض کنید.
خانم اسمیت از دهانش خارج شد:
ـ شیطان پیر ملعون.
او با وجودی که کشیش را دوست می داشت کلیری ها را خیلی بر او ترجیح می داد. آنها با سپردن بچه ها به او، شادی بزرگی به زندگی او بخشیده بودند. پدی سر تکان داد:
ـ نه هاری، من این کار را نخواهم کرد. ملک به او تعلق داشت و او می توانست هر طور میل دارد راجع به آن تصمیم بگیرد. اگر او ترجیح داده آن را به کلیسا ببخشد بایستی در برابر اراده اش سر فرود آورد. من نمی توانم ادعا کنم که اصلاً ناراحت و مأیوس نشده ام. ولی من یک آدم معمولی هستم . و تصور نمی کنم آنقدرها دلم بخواهد مسؤولیت ملکی به بزرگی دروگیدا را گردن بگیرم. شاید این طور بهتر باشد.
هاری گوگ با لحنی شمرده گویی که با بچه ای سخن می گوید پافشاری کرد.
ـ شما درک نمی کنید پدی، فقط صحبت دروگیدا نیست این ملک تنها قسمت کوچکی است که خواهرتان به کلیسا می بخشد، باور کنید او در صدها شرکت درجه یک سهیم است او مالک فولادسازی، معادن طلا و شرکت میچر لیمیتد ( Michar Limited ) بود که یک ساختمان نه طبقه فقط برای دفاترش در سیدنی دارد. او بزرگ ترین ثروت استرالیا را در اختیار داشت. حدود یک ماه پیش او به طور غیر مترقبه ای از من خواهش کرد با رئیس میچر لیمیتد تماس بگیرم و مقدار دارایی اش را برآورد کنم. هنگام فوتش ثروت او به بیش از 13 میلیون لیره استرلینگ می رسید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#44
Posted: 6 Sep 2013 08:56
...پدی با لحنی که گویی چیزی غیر قابل تصور برآورد می کند، تکرار کرد:
ـ 13 میلیون لیره ! این خودش مسأله را حل می کند. من اصلاً دلم نمی خواهد چنین مسؤولیت سنگینی را به عهده بگیرم.
ـ هیچ گونه مسؤولیتی برای شما ندارد. پدی، شما نمی فهمید که چنین ثروت هایی خودشان، خودشان را اداره می کنند، شما اصلاً احتیاجی نخواهید داشت به آن بپردازید صدها نفر به همین منظور استخدام شده اند. به وصیتنامه اعتراض کنید . خواهش می کنم . من شما را به بزرگ ترین وکلا معرفی خواهم کرد و تا آخر، حتی اگر لازم باشد تا دادگاه عالی یا سلطنتی شما را حمایت خواهم کرد.
پدی ناگهان به خاطر آورد که بایستی از خانواده نظرخواهی کند. به طرف باب و جک که حیرت زده بر روی نیمکت مرمر در کنار همدیگر نشسته بودند رو کرد:
ـ خوب نظر شما چیست؟ آیا می خواهید سعی کنید روی این 13 میلیون عمه مری دست بگذارید من به وصیتنامه اعتراض خواهم کرد وگرنه از آن صرفنظر می کنم.
باب پرسید:
ـ آیا درست است که ما در هر حال می توانیم در دروگیدا زندگی کنیم ؟ این چیزی نیست که در وصیتنامه ذکر شده؟
هاری توضیح داد:
ـ بله، هیچ کس نمی تواند شما را از دروگیدا بیرون کند و این تا هنگامی که حتی یکی از نوه های شما زنده باشد.
پدی گویی که از بختش سپاسگزار است و بدشانسی اش را بی اهمیت می شمارد توضیح داد:
ـ ما در این جا در خانه بزرگ زندگی خواهیم کرد و خانم اسمیت و مینی و کت هم در کارها به ما کمک خواهند کرد و حقوق مناسبی هم دریافت می کنیم.
باب به برادرش گفت:
ـ خوب از این بیشتر چه می خواهیم. تو موافق نیستی؟
جک با حالتی جدی جواب داد:
ـ به نظر من که خوب است.
پدر رالف آرام و قرار نداشت. او حتی وقت نکرده بود لباس های مراسم را از تن درآورد. مانند ساحری زیبا و سیاه پوش جدا از دیگران در تاریکی انتهای اتاق ایستاده بود . دست هایش را در ردایش فرو برده بود و خطوط چهره اش در هم کشیده می نمود. در اعماق چشمان آبی دست نیافتنی اش نوعی کینه و وحشت سایه انداخته بود. او حتی به جزایی که از خشم و تحقیر پدی سبب می شد نرسیده بود. پدی می رفت که همه چیز را با روی گشاده بر سینی نقره به او تقدیم کند و از این که کلیری ها را از زیر بار سنگین مسؤولیت رهانیده بود از او تشکر کند. کشیش با لحنی خشک خطاب به پدی گفت:
ـ فی و مگی چطور؟ شما به زن های خود آنقدر اهمیت نمی دهید که نظر آنها را هم جویا شوید؟
پدی با لحنی مضطرب خطاب به زنش پرسید:
ـ فی عقیده ات چیست؟
ـ من تابع تو هستم برایم فرقی نمی کند.
ـ مگی؟
دختر جوان در حالی که چشمانش را به کشیش دوخته بود پاسخ داد:
ـ من این 13 میلیون سکه نقره ای را نمی خواهم.
پدی به طرف محضردار برگشت و گفت:
ـ بسیار خوب مسأله خاتمه یافت هاری ما نمی خواهیم به وصیتنامه اعتراض کنیم.
همان بهتر که کلیسا وارث اموال مری باشد و از آن محافظت کند.
هاری دستانش را به هم کوفت:
ـ آه خدای من، من نمی توانم ببینم که شما از همه چیز محروم شده اید.
پدی به آرامی گفت:
ـ من از بخت خود سپاسگزارم. بدون مری شاید هنوز در نیوزیلند برای گذراندن زندگی مشغول جان کندن پیش این و آن بودم.
هنگام ترک سالن، پدی پدر رالف را متوقف کرد و در مقابل همه حضار هیجان زده، که در آستانه اتاق غذاخوری جمع بودند دست خود را به طرف او برد.
ـ پدر، فکر نکنید که ما کوچک ترین کینه ای از شما به دل گرفته ایم. مری در تمام طول عمرش هرگز تحت تأثیر هیچ کس قرار نگرفته بود، کشیش، برادر یا همسر. باور کنید او همان طور که دلش می خواست عمل کرده، شما به او محبت زیادی داشتید و نسبت به ما هم لطف بسیار داشتید ما هرگز آن را فراموش نخواهیم کرد.
احساس گناه، بار سنگین ندای وجدان. پدر رالف نزدیک بود که از گرفتن دست گره خورده و پرلکه خودداری کند. ولی فکر کاردینال بر او چیره شد. با گرمی دست او را فشرد و با زحمت بسیار لبخندی بر لب آورد.
ـ متشکرم پدی. مطمئن باشید که من همواره سعی خواهم کرد که هیچ کدام از شما کمبودی از هیچ لحاظ نداشته باشید. او در طی هفته بی آن که در دروگیدا ظاهر شود ناحیه را ترک گفت. در آن چند روز اثاث مختصرش را جمع آوری کرده بود و در تمام نواحی به خانواده های کاتولیک سر زد. به جز دروگیدا . پدر واتکین توماس ( Watkin Thomas ) که تازه از ویلز رسیده بود برای اداره کلیسای گیل لانبون وارد آنجا شد در حالی که پدر رالف دوبریکاسار به سمت منشی مخصوص اسقف کلونی دارک ( Cluny Dark ) منصوب شد ولی کار او مختصر و محدود بود . او دو کمک منشی در اختیار داشت و کارش در برآورد دقیق اموال مری کارسون و در اختیار گرفتن آن به حساب کلیسا خلاصه می شد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#45
Posted: 6 Sep 2013 08:57
بخش سوم
( 1932-1929 ) پدی
سال نو فرا رسید و آغاز آن مصادف با جشنی بود که آنگوس مک کوئین ( Angus Mac Queen ) همه ساله در رودنا هینیش ( Rudna Hinish ) بر پا می کرد. تعمیرات خانه بزرگ هنوز خاتمه نیافته بود و کاری نبود که بشود آن را با شتاب به پایان رساند. باید همه اسباب هایی را که در عرض این هفت سال روی هم انباشته شده بود بسته بندی و به خانه جدید منتقل کرد. فی اصرار داشت که تعمیرات سالن خانه جدید قبل از نقل مکان به آنجا تمام شده باشد. از بعضی جهات خانه بزرگ تفاوت چندانی با منزل فعلی آنها نداشت. از برق خبری نبود و مگس ها به همان اندازه فراوان بودند . ولی در تابستان به واسطه دیوارهای ضخیم سنگی و سایه ای که درختان اکالیپتوس بر بام می افکندند هوای خانه هفت تا هشت درجه خنک تر از بیرون بود. به علاوه حمام های آن واقعاً یک تجمل محسوب می شد.
لوله های آب گرم که از پشت بخاری بزرگ آشپزخانه واقع در کنار حمام می گذشتند، در تمام زمستان آب گرم به آنها می رساندند. و همه این تشکیلات را آب باران تأمین می کرد . تعداد ده حمام و دوش در اختیار ساکنان منزل بود و خانه بزرگ و عمارت های وابسته به آن دارای توالت های متعددی بودند. نشانی از رفاه و ثروت بی حساب که مردم حسود گیلی آن را به حساب زیاده روی و افراط می گذاشتند. غیر از هتل امپریال ، دو کافه، خانه کشیش و صومعه ناحیه گیل لانبون از وجود توالت های فرنگی خبری نبود. ولی ملک دروگیدا به خاطر اتاق های بی شمار و مخازن آب می توانست این اجازه را به خود بدهد، قاعده بر این بود که در کشیدن سیفون زیاده روی نشود. و همواره با مقدار زیادی از مواد ضدعفونی کننده مخصوص گوسفندان آنها را ضدعفونی کنند . ولی به هر حال بعد از گودال هایی که به عنوان توالت در خانه قبلی در اختیار داشتند این واقعاً یک تجمل محسوب می شد. پدر رالف در آغاز ماه دسامبر چکی به مبلغ 5000 لیره برای پدی فرستاده و توضیح داده بود که این مبلغ را برای مخارج اولیه آنها منظور داشته است. پدی با حالتی متحیر نامه را به فی نشان داد:
ـ فکر می کنم که در تمام زندگی ام این همه پول در نیاورده ام.
فی بعد از انداختن نیم نگاهی به چک، چشمان براقش را به طرف همسرش بالا کرد و پرسید:
ـ حال با این پول چکار می کنیم. پول پدی... بالاخره پول. تصورش را می کنی. سیزده میلیون لیره عمه مری برایم اهمیتی نداشت. آن مبلغی غیر واقعی بود ولی این واقعی است. حالا با آن چکار کنیم؟
پدی به سادگی پاسخ داد:
ـ خرجش می کنیم. چند دست لباس نو برای بچه ها و تو...؟ شاید بخواهی چیزهای تازه ای برای خانه جدید بخری نه؟ من که چیز دیگری به فکرم نمی رسد.
ـ احمقانه است. ولی من هم همین طور ( بلند شد میز صبحانه را ترک کرد و با لحنی آمرانه مگی را صدا زد
ـ بیا برویم به خانه بزرگ سر بزنیم.
..با وجودی که سه هفته از روزهای پرالتهاب بعد از مرگ مری کارسون گذشته بود هیچ کدام از کلیری ها حتی به منزل بزرگ نزدیک نشده بودند. ولی دیدار کنونی فی از آن ، اکراه اولیه آنها را از میان بر می داشت. فی قبل از مگی، خانم اسمیت، مینی و کت به همه اتاق ها سر کشید و جنب و جوش و هیجانش مگی را متعجب ساخت او تمام مدت با خود حرف می زد. این شیئی واقعاً زشت است. آن یکی وحشتناک. چقدر بی سلیقه بوده، توقفش در سالن بیشتر به طول انجامید و با نگاهی دقیق و شکاک همه جا را بررسی کرد. فقط سالن جشن ها وسیع بود. سالن پذیرایی اتاتقی به ابعاد دوازده در ده متر بود که سقفی به ارتفاع 5/4 متر داشت و آمیخته ای از اشیاء بسیار زیبا و زشت آن را تزئین کرده بودند. رنگ کرم دیوارها که به مرور به زردی گراییده بود ، گچ بری های زیبای سقف و دیوارها را از جلوه انداخته بود و پنجره هایی که سراسر ایوان را فرا گرفته بودند با پرده های مخمل قهوه ای تزئین شده بود و سایه عمیق آنها مبل های قهوه ای و دو نیمکت عجیب از سنگ مالاشیت و دو نیمکت دیگر، بسیار باشکوه و زیبا از جنس مرمر و بخاری دیواری از مرمر کرم رنگ با رگه های صورتی را در خود غرق کرده بود. روی کف چوبی زمین که صیقل داده شده بود سه قالی ابوسون ( Aubusson ) به صورت قرینه در یک ردیف انداخته بودند و یک لوستر کریستال واترفورد ( Waterford ) به فاصله کوتاه در نزدیک سقف ، از آن آویزان بود و زنجیر اصلی آن را به دور قسمت بالایی پیچانده بودند.
فی رو به خانم اسمیت گفت:
ـ باید به شما تبریک بگویم. همه چیز واقعاً زشت است اما فوق العاده تمیز. من کاری می کنم که شما مراقبت از اسباب های زیباتری را به عهده بگیرید . حیف این نیمکت های پرارزش که بدون هیچ تزئینی اینجا گذاشته اند من از اولین روزی که پا به این اتاق گذاشتم دلم می خواست به صورتی آن را تغییر دهم که تحسین همه را برانگیزد. و ترتیبی بدهم که هر میهمان دلش بخواهد برای همیشه آنجا بماند. دستگاه تلفن روی میز کار مری کارسون یک شیء زشت به سبک دوره ویکتوریا قرار داشت. فی به آن نزدیک شد نگاهی تحقیرآمیز به چوب کدر انداخت و گفت:
ـ میز تحریر من در اینجا فوق العاده مناسب خواهد بود. از این اتاق شروع می کنیم و به محض آماده شدن آن اسباب کشی خواهیم کرد. نه قبلاً.
در حالی که برای گرفتن شماره کنار میز می نشست اضافه کرد :
ـ این طور، الااقل یک اتاق در اختیار داریم که بتوانیم تا تمام شدن خانه در آن دور هم جمع شویم.
در حالی که دخترش و سه خدمتکار حیرت زده به صورت یک گروه به دورش حلقه زده بودند، ترتیبی داد که شخص هاری گورگ مسؤولیت سفارشات را به عهده بگیرد. قرار بر این شد که مارک فویز ( Mark Foys ) نمونه های پارچه را شبانه با پست برایش بفرستد و مؤسسه ناک و کربیز ( Nock and Kirbys ) نمونه رنگ های دیواری و گریس برادر ( Crace Brother ) آلبوم کاغذهای دیواری را برایش بفرستند. علاوه بر این مؤسسات و مغازه های دیگری در سیدنی کاتالوگ هایی از مبل ها و وسایلی که مخصوص تزئین خانه بزرگ مورد نظر گرفته بودند برایش می فرستادند.
هاری گورگ با لحنی شاد اطمینان داد که بهترین اکیپ نقاش و رنگرز را نزد او خواهد فرستاد تا کاری کاملاً دقیق و مطابق میل برایش انجام دهند. یک کارت برنده برای خانم کلیری . او می رفت که خانه را کاملاً از خاطرات مری کارسون پاک کند.
فی که صحبتش با تلفن خاتمه یافته بود به دخترش و خدمتکار ها دستور داد که همان وقت همه پرده های مخمل را از جا درآورند و بلافاصله با بقیه آشغال هایی که جمع آوری کرده بود خود آنها را در آتش انداخت. و با لحنی قاطع گفت:
ـ ما به آنها احتیاجی نداریم. و دلم هم نمی خواهد آنها را به فقرای گیلی تحمیل کنم. مگی بهت زده حرفش را تصدیق کرد:
ـ معلوم است مامان.
فی در حالی که کمترین نگرانی از این تخطی از رسوم تزئینی آن زمان نداشت ادامه داد:
_ ما به پرده احتیاج نداریم . مهتابی به حد کافی پهن است که نگذارد آفتاب مستقیماً به درون سالن بتابد. بنابراین پرده موردی ندارد. من می خواهم که این اتاق از خارج دیده شود.
پارچه ها رسیدند ، همین طور رنگرزها و مسؤولان کاغذ دیواری. مگی و کت برای شستن قسمت بالای پنجره ها روی آخرین پله نردبان بالا رفتند. در حالی که خانم اسمیت و مینی قسمت های زیرین شیشه ها را تمیز می کردند. فی مدام در آمد و شد بود و با نگاه نافذش همه چیز را ملاحظه می کرد.
طی هفته دوم ماه ژانویه ، همه چیز خاتمه یافت و شایعه توسط تلفن محلی در همه جا پخش گشت.
خانم کلیری اتاق پذیرایی دروگیدا را تبدیل به یک کاخ کرده است. و حال آیا رسومات ایجاب نمی کرد که خانم هوپتون همراه خانم کینگ و خانم اورک برای عرض تبریک به مناسبت خانه جدید به دیدار خانواده کلیری بشتابند؟
هیچ کس نمی توانست در موقعیت فی شکی به خود راه دهد. قالی های ابوسون با گل های صورتی کم رنگ گویی بر حسب اتفاق اینجا و آنجا بر کف چوبی صیقلی انداخته شده بودند. رنگ کرم جدیدی دیوارها و سقف را می پوشاند و گچ بری ها با رنگ طلایی مشخص شده بود.
لوستر کریستال واترفورد پایین کشانده شده بود به طوری که قسمت تحتانی آن فقط دو متر با زمین فاصله داشت و هرکدام از هزاران تکه اش پاک و براق ، مانند قوس و قزح می درخشیدند. و زنجیر طلایی بلندش به جای آن که در اطرافش لوله شده باشد به آزادی رها شده بود. شمعدان ها، زیرسیگاری ها و گلدان های کریستال واترفورد به رنگ های صورتی و کرم بر میز های کوچک جلوه گر بودند. مبل های راحتی که از پارچه مواره کرم رنگی پوشانده شده بودند، در گروه های کوچک به دور نیمکت های مجللی جمع شده بودند و آدم را به نشستن فرامی خواندند. در گوشه آفتاب گیر ار گ فی قرار گرفته بود و گلدانی پر از گل سرخ روی آن خودنمایی می کرد. بر فراز بخاری دیواری تصویر مادربزرگ فی در لباس صورتی کم رنگش جلوه گری می کرد و در مقابل آن در آن طرف اتاق تابلوی بزرگ تر مری کارسون را با موهای قرمز و پیراهن مشکی تنگ و چهره ای که خاطره ملکه ویکتوریا را در سال های نخست سلطنتش به یاد می آورد، نشان می داد.
فی با رضایت سر تکان داد و گفت:
ـ بسیار خوب حال می توانیم اسباب کشی کنیم. من سر فرصت همه اتاق ها را درست خواهم کرد. آه چه خوب است که آدم پول داشته باشد و بتواند آن را برای تزئین خانه خرج کند!
سه روز قبل از نقل مکان به خانه جدید در حالی که خورشید هنوز بالا نیامده بود خروس ها فراسیدن روز را با آوایی شاد خوش آمد می گفتند . فی که بشقابی را در روزنامه کهنه ای می پیچید با عصبانیت گفت:
ـ نژاد مفلوک. نمی دانم از چه چیزی این قدر به خود می بالند در حالی که همه مردها در خانه منتظر تمام شدن اسباب کشی هستند، حتی یک تخم مرغ هم برای صبحانه شان وجود ندارد. مگی به جای من برو نگاهی به مرغدانی بیانداز من وقت ندارم. ( با بی اعتنایی نگاهی به یک ورق زرد شده روزنامه « سیدنی، مورنینگ هرالد » انداخت و با دیدن تبلیغی درباره کرست مخصوص کمرهای باریک ) رو ترش کرد و گفت: نمی دانم چرا پدی این همه روزنامه می خرد. هیچ کس وقت خواندن آنها را ندارد و آن قدر به سرعت روی هم انباشته می شوند که نمی شود همه را به مصرف سوخت اجاق رساند، به این یکی نگاه کن، تاریخ آن به اوایل ورود ما به دروگیدا برمی گردد. به هر حال، شاید بشود از آنها برای بسته بندی ظروف استفاده کرد.
مگی در حالی که با عجله از پله ها پایین می رفت با خود اندیشید:
چه خوب که مامان این قدر خوشحال است. با این که همگی دل شان می خواست زودتر به خانه بزرگ بروند مامان از همه مشتاق تر به نظر می رسید. گویی که او لذت زندگی در چنین مکانی را می شناخت، راستی که چقدر باهوش بود و چه سلیقه ای. تا به حال کسی به آن توجه نکرده بود ، زیرا نه وقت و نه پولی برای نشان دادن هنرش داشت. مگی واقعاً خوشحال بود.
پاپا به جواهرفروشی لیگی رفته بود و قسمتی از 5000 لیره را صرف خرید یک گردنبند مروارید اصل و گوشواره هایی از همان نوع مزین به چند برلیان برای فی خریداری کرده بود و در نظر داشت آنها در اولین شب ورود به خانه بزرگ به او هدیه کند. اکنون که صورت مادرش را بی نشانی از جدیت و اخم همیشگی اش دیده بود، بی صبرانه منتظر لحظه ای بود که حالت او را پس از دیدن مرواریدها مشاهده کند. از باب گرفته تا دوقلوها ، همه بچه ها انتظار این لحظه را می کشیدند. زیرا پاپا جعبه بزرگ چرمی را به آنها نشان داده بود و آن را باز کرده بود تا همگی دانه های شیری رنگ پرقوس و قزح را که بر بستری از مخمل سیاه آرمیده بودند مشاهده کنند. خوشبختی مادرشان آنها را سخت تحت تأثیر قرار داده بود. مانند شادی که از آمدن باران فراوان و زنده کننده، سرچشمه می گیرد. آنها تا آن گاه به خوبی درنیافته بودند که مادرشان تا چه حد در تمام این سال ها بدبخت بوده است.
مرغدانی وسیع، چند خروس و بیش از چهل پنجاه مرغ را در خود آشیان داده بود. مرغ ها در زیر سایبان نیمه ریخته ای پناه گرفته بودند. زمین زیرپایشان به دقت رفت و روب می شد و جعبه هایی مملو از کاه برای تخم گذاشتن مرغ ها در گوشه و کنار مشاهده می شد. در قسمت عقب طبقه بندی هایی چوبی جهت نشستن مرغان به اندازه های مختلف دیده می شد. ولی در طول روز همه مرغ و خروس ها در محوطه ای که دور آن را سیم کشیده بودند پراکنده بودند. هنگامی که مگی در مرغدانی را باز کرد و داخل شد، مرغ ها به خیال آن که او برای دادن خوراک به آنجا آمده به جنب و جوش افتادند. ولی مگی فقط شب ها به آنها دانه می داد و در برابر هیجان و تحرک آنها خنده اش گرفت و به طرف سایبان رفت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#46
Posted: 6 Sep 2013 08:58
... در حالی که جعبه های کاه را بررسی می کرد پرخاش کنان به آنها گفت واقعاً خجالت آور است این همه مرغ و تنها پانزده تا تخم که حتی برای صبحانه هم کافی نیست. چه برسد برای درست کردن شیرینی، بسیار خوب من از حالا می گویم اگر اوضاع را درست نکنید همگی جایتان در قابلمه خواهد بود. این اخطار برای همه. پس بیهوده دمتان را تکان ندهید و باد به غبغب نیندازید.
او تخم مرغ ها را با دقت در پیش بندش گذاشت و در حالی که زیر لب تصنیفی زمزمه می کرد رهسپار آشپزخانه شد. در آن جا چشمش به فی افتاد که در صندلی پدی از حال رفته بود و نگاهش به روی یک ورق از هفته نامه اسمیت خیره شده بود. صورتش رنگ پریده و لبانش لرزان بودند صدای برادران و پدرش از قسمت دیگر خانه به گوش می رسید و صدای خنده جیمز و پاتسی که حالا ده ساله بودند از اتاق شان شنیده می شد. آنها اجازه نداشتند قبل از عزیمت مردان از اتاق شان خارج شوند.
مگی پرسید:
ـ چه شده مامان؟
فی پاسخی نداد و هم چنان بی حرکت بود و دانه های عرق روی لب فوقانی اش می درخشید. و نگاهش گمگشته و سرشار از اندوه بود، گویی که تمام قوایش را گرد آورده بود که فریاد بکشد. مگی دستخوش ترس و اضطراب، با صدای بلند فریاد زد:
ـ پاپا، پاپا. هراسی که در صدایش احساس می شد، پدی را که مشغول پوشیدن کتش بود از اتاقش بیرون کشید. باب، جک، هاگی و استو او را دنبال کردند. مگی بدون ابراز کلمه ای به مادرش اشاره کرد.
پدی گرفتار اضطرابی شدید به روی همسرش خم شد و مچ بی حرکتش را لمس کرد. و پرسید:
ـ چه شده عزیزم؟ ملایمت و مهربانی عمیقی که در صدایش محسوس بود برای بچه ها تازگی داشت. و با این همه آنها درک کردند که لحن پدی همان لحنی بود که با آن در خلوت با او سخن می گفت. این صدای مهربان، فی را وادار کرد که برای خروج از وضعی که در آن دست و پا می زد کوشش کند. چشمان درشت خاکستری بر روی چهره مضطرب، مهربان و تکیده باز شدند. در حالی که به مقاله ای در پایین مجله اشاره می کرد گفت:
ـ آن جا.
استوارت به طرف مادرش آمد و در پشت او قرار گرفت و دستش را به روی شانه او گذاشت. قبل از خواندن مقاله پدی پسرش را نگاه کرد. نشانی از آنچه که نزد فرانک حسادت او را بر می انگیخت در استوارت نبود. گویی که عشق هر دوی آنها به فی، آن دو را به یکدیگر نزدیک تر می کرد. و سپس با صدای بلند و در حالی که صدایش بیش از پیش غمگین می شد مقاله را خواند.
عنوان مقاله این بود: یک مشت زن محکوم به حبس ابد.
( فرانسیس آرمسترانگ کلیری ) بیست و شش ساله مشت زن حرفه ای به جرم قتل رونالد آلبرت کامینگ ( Ronald Albert Cumming ) ، کارگر کشاورزی در ماه ژوئیه ، در دادگاه گولبرن ( Goulburn ) محاکمه و مجرم شناخته شد. هیأت منصفه این حکم را فقط بعد از ده دقیقه به شورا اعلام داشت و از دادگاه تقاضا کرد که شدیدترین مجازات را برایش در نظر بگیرد. دادستان فیتز هیوکانلی ( Fitz Hagh - cunneally اظهار داشت که این موردی کاملاً آشکار و بدون شبهه است. کامینگ و کلیری روز 23 ژوئیه در باری در هتل بندر با هم گلاویز شده بودند. کمی بعد در همان شهر مأمور پلیس سرجوخه تام بردسمور ( Tom Beardsmore ) از پلیس گولبرن همراه دو پاسبان به تقاضای آقای جیمز اوگیلوی ( James Ogilvie ) مالک هتل بندر در آن جا حضور یافتند. در کوچه واقع در پشت هتل پلیس ها کلیری را در حال لگد زدن به سرکامینگ که مدهوش بر زمین افتاده بود یافتند دست های او خون آلود بود و در مشتش تعدادی از موی متعلق به کامینگ دیده می شد او هنگام دستگیری مشروب زیادی خورده بود ولی حواسش به جا بود. در ابتدا او را به جرم ضرب و شتم دستگیر کردند. ولی پس از این که کامینگ در اثر خونریزی مغزی در بیمارستان کولدن در گذشت جرم او قتل عمد شناخته شد. وکیل مدافع او آقای آرتور ویت ( Arthur Whyte ) برایش تقاضای عفو کرد و علت قتل را از خودبیگانگی موکلش اعلام داشت ولی چهار روانپزشک کارشناس اعلام داشتند که او در نهایت سلامت روانی به این کار دست زده و قتل عمدی بوده است. دادستان فیتز هیو کانلی طی بیاناتی خطاب به هیأت منصفه ابراز کرد که مسأله مجرم بودن یا نبودن کلیری در میان نیست چون در هر حال او مجرم شناخته شده بود ولی از هیأت منصفه درخواست کرد که قبل از صدور رأی خوب فکر کنند. چون رأی آنها برای دادگاه اهمیت بسیار دارد ضمن صدور حکم دادستان ، کلیری این قتل را وحشانه و غیر انسانی توصیف نمود و ابراز تأسف خود را از این که قتل غیرعمد در حالت مستی مجازات مرگ را شامل نمی شود ابراز کرد، چون به نظر او مشت های کلیری به همان خطرناکی یک چاقو یا رولور بودند. کلیری به زندان ابد با اعمال شاقه محکوم شد و روانه زندان گولبرن شد. زندانی ویژه مجرمان خطرناک. وقتی از او خواستند که آیا چیزی برای گفتن دارد کلیری پاسخ داد:
ـ من فقط تقاضا دارم که مادرم چیزی از این جریان نداند.
پدی نگاهی به بالای صفحه انداخت، تاریخ 6 دسامبر 1925 را نشان می داد و با حالتی مبهوت با زمزمه گفت:
بیشتر از سه سال از این جریان می گذرد. هیچ کس جوابی به او نداد و همه بی حرکت مانده بودند چون نمی دانستند چه بکنند. از جلوی منزل صدای خنده شادمانه دوقلوها به گوش می رسید و صدایشان در هیجان پرحرفی هر لحظه تندتر می شد.
فی با لحنی سست و بی حال زمزمه کرد:
ـ من فقط... تقاضا می کنم که مادرم چیزی از جریان نداند... و آنها خواسته اش را محترم شمرده اند آه خداوند، فرانک بیچاره من، پدی اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و جلوی زنش چمباتمه زد و به نوازش زانوانش پرداخت.
ـ فی عزیزم، چمدانت را ببند. ما باید برویم او را ببینیم. فی تکان مختصری خورد و سپس به پشتی صندلی تکیه داد. در چهره خسته اش، چشمانش بی حرکت درخشیدند. مردمک های گشاد و تخم چشمی که گویی ذرات طلا بر آن افشانده بودند.
ـ من نمی توانم به آنجا بروم.
نشانی از ناامیدی در صدایش نبود ولی همه پریشان حالی او را احساس می کردند.
پس از کمی سکوت ادامه داد:
ـ اگر او دوباره مرا ببیند طاقت نخواهد آورد. آه پدی، خواهد مرد، من او را خوب می شناسم غرورش را ، جاه طلبی اش را و تلاشش را برای موفقیت... بهتر است به تنهایی بار عذابش را به دوش کشد چون خودش این طور خواسته، تو حرف هایش را خواندی ( من تقاضا دارم که مادرم چیزی از این ماجرا نداند ) ما باید کمک کنیم تا رازش را برای خود نگاه دارد. دیدار ما برای او چه فایده دارد؟
پدی هم چنان گریه می کرد. ولی نه به خاطر فرانک، بلکه به خاطر شادی زندگی که چهره فی را ترک گفته بود و به خاطر سردی که دوباره نگاهش را در بر گرفته بود. این پسر واقعاً یک پیک بدبختی بود. سدی حایل میان او و همسرش و دلیل بی مهری فی به او و فرزندان دیگرش. هر بار که سایه ای از خوشبختی نمودار بود ، فرانک برای از میان بردنش ظاهر می شد. و بی مهری پدی به همسرش همان اندازه عمیق و پایدار بود که محبتی که فی در دل به فرانک داشت. بعد از آن شب خانه کشیش، دیگر برای او مقدور نبود که همه تقصیرات را متوجه فرانک گرداند.
ـ بسیار خوب فی اگر تو ترجیح می دهی که با او رابطه برقرار نکنی از آن صرفنظر می کنیم. با این همه من دلم می خواهد از حالش خبردار باشم و اگر بتوانم به او کمک کنم. فکر نمی کنی بهتر باشد به پدر دوبریکاسار نامه ای بنویسیم و از او بخواهیم که به این کار رسیدگی کند؟
نگاه او هم چنان سرد و بی حال بود ولی سرخی مختصری به گونه هایش دوید.
ـ بله پدی حتماً این کار را بکن فقط مطمئن شو که او چیزی درباره این که ما از جریان اطلاع داریم ابراز نکند. شاید اگر فرانک مطمئن شود که ما از همه چیز بی اطلاعیم تحمل رنجش برایش آسان تر باشد.
چند روز بعد فی دوباره همه توجه و شوری را که برای تزئین خانه داشت باز یافت. ولی خاموشی و سکوت دوباره بر او چیره شده بود. سرد اما نه به خشونت گذشته. گویی که نرمشی او را احاطه کرده بود و به نظر می رسید که او بیشتر از راحتی خانواده اش نگران شکل ظاهری خانه بود. شاید فکر می کرد که بچه هایش از نظر معنوی دیگر به او احتیاج ندارند و از لحاظ مادی هم خانم اسمیت و خدمتکارها می توانستند احتیاجات شان را برآورده کنند . با این همه آنها از سرنوشت فرانک متأثر بودند و بچه های بزرگ تر در حالی که خواب به چشمان شان راه نمی یافت ، صورت پریشان مادرشان را در حال خواندن مقاله ناراحت کننده به خاطر می آوردند و غصه دار می شدند. آنها مادرشان را دوست داشتند و شور و نشاطی که او در این چند هفته اخیر از خود نشان داده بود چهره ای به آنها باز نمایانده بود که هرگز نمی توانستند آن را فراموش کنند. و آرزو داشتند دوباره آن را باز یابند. اگر تا آن وقت پدرشان محور اصلی زندگی آنها را تشکیل می داد، من بعد این نقش به مادرشان محول شد. و رفتاری بسیار محبت آمیز با او در پیش گرفتند و بی تفاوتی فی نیز نمی توانست آنها را دلسرد کند. از پدی گرفته تا استو ، همگی دست به دست هم دادند تا زندگی را بر او خوشایند گردانند و از همه می خواستند که در این امر کوتاهی نکنند. هیچ کس حق نداشت کوچک ترین ناراحتی برایش فراهم سازد یا زحمت و دردسری برایش ایجاد کند . هنگامی که پدی مرواریدها را به او اهدا کرد، او بی آن که تغییری در چهره اش پدید آید با تشکری مختصر آنها را گرفت. بی آنکه با تماشای آنها شادمانی اش را ابراز دارد. ولی همه می دانستند که اگر او از سرنوشت فرانک بی خبر مانده بود عکس العملش چیز دیگری می بود.
...اسباب کشی به خانه بزرگ سبب شده بود که مگی رنج کمتری را تحمل کند و برادرانش او را جزو « باشگاه حفاظت از مامان » نپذیرند ( شاید تصور می کردند که شرکت مگی در این جمع مانند خود آنها مؤثر نخواهد بود) . و به نظرشان طیبعی بود که مگی همه کارهای خسته کننده را که فی به طور واضح از انجام آنها متنفر بود ، بر دوش بگیرد ولی از طرف دیگر خانم اسمیت و دو خدمتکار ، در این امر یاری اش می دادند. مراقبت از دوقلوها برای فی امری ناخوشایند بود ولی خانم اسمیت با چنان حرارت و شوقی این کار را به عهده گرفته بود که مگی نمی توانست کوچک ترین خرده ای بر او گیرد و از این که می دید برادرانش بالاخره تحت سرپرستی خانم اسمیت قرار گرفته اند بسیار خوشحال بود. مگی نیز به خاطر مادرش متأثر بود ، ولی نسبت به مردان خودداری بیشتری از خود نشان می داد زیرا احساس مادری در او بسیار قوی بود و از این که می دید فی کمتر نسبت به جیم و پاتسی توجه نشان می دهد، احساساتش جریحه دار شده بود و با خود فکر می کرد: اگر بچه هایی داشته باشم هیچ گاه یکی را بر دیگری ترجیح نخواهم داد.
زندگی در خانه بزرگ بسیار متفاوت بود. در آغاز به نظر آنها عجیب می رسید که هر کس اتاق مخصوص به خود داشته باشد. و برای زن ها نداشتن هیچ گونه مسؤولیتی در قبال کارهای خانه چه در بیرون و چه در داخل، غریب می نمود. مینی، کت و خانم اسمیت به همه چیز می رسیدند و همه کارها را از شست و شو و اتوکشی گرفته تا آشپزی و نظافت خانه به خوبی انجام می دادند . و اگر به آنها پیشنهاد کمک می شد به آنها بر می خورد.
از دوره گردانی که به جست و جوی کار بودند ، برای شکستن هیزم، تغذیه مرغ و خروس ها و خوک ها، دوشیدن شیر، و کمک به تام باغبان و انجام کارهای سنگین استخدام شدند. پدی نامه ای از پدر رالف دریافت کرد. او نوشته بود که « درآمد اموال مری کارسون در سال بالغ به چهار میلیون لیره می شود و میچر لیمیتد که شرکتی خصوصی است سرمایه گذاری های عظیمی در فولادسازی ، کشتی سازی و معادن دارد بنابراین آنچه که که من به شما اختصاص داده ام حتی به 10 درصد از درآمد سالیانه دروگیدا هم نمی رسد، برای خشکسالی ها، نگران نباشید. مقدار ذخیره حاصل از درآمد دروگیدا به حدی است که من می توانم برای همیشه حقوق تان را تنها از بهره آن بپردازم. بنابراین مقدار پولی که شما دریافت می کنید کاملاً حق شماست و هیچ گونه زیانی به میچر لیمیتد نخواهد رساند. این پول از درآمد خود ملک است و هیچ رابطه ای با شرکت ندارد . تنها تقاضای من از شما این است که دفاتر محاسبه را هر چه دقیق تر به منظور محاسبات احتمالی آماده داشته باشید.»
بعد از دریافت این نامه پدی تمام اعضای خانواده را در سالن پذیرایی مجلل جمع کرد و در حالی که عینک پنسی بر چشمان داشت و در مبل بزرگ کرم رنگی به راحتی لم داده و پاهایش را بر مخده ای قرار داده بود و پیپش را در یک زیرسیگاری کریستال واترفورد جلویش گذاشته بود، ریاست جلسه را بر عهده گرفت. او نگاهی حاکی از رضایت به اطرافش انداخت . لبخندی زد و گفت:
ـ چقدر همه این چیزها مطبوع و خوشایند است. تصور می کنم بهتر باشد اول این موفقیت را به مامان تبریک بگوییم، این طور نیست؟
پیشنهاد او با زمزمه ای از شور و شوق پسرها مواجه شد. فی که بر صندلی گوش دار مری کارسون نشسته بود که اکنون به مبلی با روکش مواره ( نوعی تافته ابریشمی موج دار Moiree ) تبدیل شده بود. لحظه ای خم شد و سر فرود آورد ، مگی بر مخده اش چمباتمه زده بود . پاهایش را جمع کرد و نگاهش هم چنان بر جورابی که وصله می کرد خیره ماند.
پدی ادامه داد:
ـ پدر دوبریکاسار طی نامه ای وضعیت ما را مشخص کرده است. او سخاوت بسیاری از خود نشان داده ، مبلغ 7000 لیره به اسم من در بانک گذارده و حساب های پس اندازی به مبلغ 2000 لیره برای هر کدام از ما باز کرده است. و تصور می کنم که حقوق من به عنوان مدیر ملک مبلغ 4000 لیره در سال خواهد بود. باب به عنوان معاون 3000 لیره دریافت خواهد کرد و حقوق پسرهایی که در سن کار هستند یعنی جک ، هاگی و استو 2000 لیره خواهد بود. و سالیانه 1000 لیره به اسم دوقلوها به حساب آنها گذارده خواهد شد تا هنگامی که آنقدر بزرگ شوند که خودشان در مورد شغل شان تصمیم بگیرند. و بعدها برای آنها حقوقی مانند سایر کلیری ها که در دروگیدا کار می کنند در نظر گرفته شده،حتی اگر شغل دیگری را انتخاب کنند. و هنگامی که 12 ساله شوند به خرج ملک به کالج شبانه روزی ریورویو ( Riverview ) در سیدنی فرستاده خواهند شد. مامان و هم چنین مگی سالانه مبلغ 2000 لیره برای مخارج خصوصی شان دریافت خواهند کرد. مخارج خانه 5000 لیره در سال تخمین زده شده. با این همه من نمی دانم چرا پدر رالف تصور می کند که ما برای این موضوع به این همه پول احتیاج داریم. او توضیح می دهد که شاید ما بخواهیم تعمیراتی در خانه انجام دهیم و بالاخره توضیحاتی داده است در مورد حقوقی که بایست به خانم اسمیت و مینی و کت پرداخت شود. و بایستی اذعان کنم که خیلی سخاوت به خرج می دهد. تصمیم در مورد حقوق دیگران به عهده من است. ولی اولین کارم به عنوان مدیر ملک استخدام شش دامدار دیگر است. اگر بخواهیم که دروگیدا را به طور شایسته ای اداره کنیم. این ملک وسیع تر از آن است که که فقط یک مشت مرد بتوانند آن را اداره کنند. این تنها سرزنشی بود که او توانست در مورد چگونگی اداره ملک توسط خواهرش ابراز کند. هیچ کدام از آنها هیچ گاه فکر این همه پول را نکرده بودند. همگی خاموش بودند و می کوشیدند اقبالی را که به آنها روی آورده خوب درک کنند. فی گفت:
ـ ما هیچ گاه نمی توانیم این همه پول را خرج کنیم. حتی نصفش را. مخصوصاً که همه چیز هم از قبل پرداخته شده .
پدی با مهربانی نگاهش کرد و گفت:
ـ می دانم مامان. ولی خیلی لذت بخش است که آدم نگرانی از جانب پول نداشته باشد. ( گلویش را صاف کرد.) در حال حاضر به نظر می رسد که مامان و مگی خود را کمی بی فایده و سرگشته احساس می کنند. من هیچ وقت در حساب مهارتی نداشته ام. ولی مامان قادر است که جمع و تفریق و ضرب و تقسیم را مثل یک معلم حساب انجام دهد. بنابراین به جای دفتر هاری گوگ به حساب ها خواهد رسید.
من نمی دانستم ولی گویا هاری یک کارآموز را تنها برای محاسبات ملک دروگیدا، تمام وقت در استخدام داشته و در حال حاضر کمبود عضو دارد. بنابراین فکر نمی کنم مخالفتی با خلاصی از این امر داشته باشد. در حقیقت خود او بود که گفت مامان می تواند حسابدار بسیار خوبی شود.
پیشنهاد کرده که کسی را از گیلی بفرستد تا تو را در جریان کارها بگذارد. ظاهراً کار مشکلی است بایستی میان خرج و دخل ها تعادل برقرار کرد و به حساب دفاتر رسیدگی نمود. کار پرزحمتی است ولی تصور می کنم که تو آن را به شست و شو و آشپزی ترجیح دهی.
و اما مگی دل تو دلش نبود و می خواست فریاد بزند که من ، من هم به اندازه مامان از شست و شو و نظافت خانه خسته شده ام.
فی برای اولین بار پس از آگاهی از وضع فرانک ، لبخند زد:
ـ من این کار را خیلی دوست دارم پدی و با انجام آن احساس می کنم که جزئی از این ملک می باشم.
ـ باب به تو راندن رولزرویس جدید را خواهم آموخت. چون برای رفتن به بانک و محضر هاری گوگ در لیگی به رانندگی احتیاج خواهی داشت. به علاوه این به تو یک احساس استقلال خواهد داد که بدون احتیاج به ما بتوانی هر کجا که بخواهی بروی. من فکر کرده ام که خیلی خوب است هر دوی شما رانندگی کنید ولی تا به حال وقت آن را نداشتید. موافقی فی؟
او هم با شادمانی پاسخ داد:
ـ موافقم.
ـ حال مگی وقت آن است که راجع به تو صحبت کنیم.
مگی سوزنش را در جوراب فرو برد و چشمانش به طرف پدرش برگشت. نگاهش حاکی از پرسش و اندکی کینه بود. او حدس می زد که پدرش چه خواهد گفت. « مادرت گرفتار حساب ها خواهد بود و بنابراین تو باید به جای او به کارهای خانه سرکشی کنی.»
پدی در حالی که لبخندش ، تحقیر نهفته در سخنانش را از بین می برد گفت:
ـ من خیلی متأسف خواهم شد از این که ببینم تو هم مثل دختران بعضی از دامداران به صورت یک دوشیزه بیکار و متکبر درآیی. بنابراین تصمیم دارم کاری تمام وقت به تو واگذار کنم مگی کوچولوی من. تو به جای ما حفاظت و مراقبت از محوطه های نزدیک به خانه را به عهده خواهی گرفت « سرخیزاب » ، « رودخانه » ، « کارسون » ، « وینه مورا » و « مخزن شمالی ». ضمناً مراقبت از محوطه مرکزی هم جزو وظایف توست. تو مسؤول اسب ها چه در هنگام کار و چه در موقع استراحت شان خواهی بود. البته ما در جمع آوری و زائیدن گوسفندان به تو کمک خواهیم کرد ولی غیر از آن تو می بایستی به تنهایی از عهده این کارها برآیی. جک به تو یاد خواهد دادچطور سگ ها را مطیع کنی و طرز استفاده از شلاق را هم به تو می آموزد. می بینی من تو را نیز مثل یک پسر به حساب می آورم. و فکر کردم که تو مراقبت از محوطه ها را به امور خانه ترجیح می دهی. و گفته اش را با لبخندی بازتر از همیشه پایان داد.
کینه و دلخوری مگی ضمن شنیدن صحبت های پدرش به کلی از میان رفت. او دوباره پاپای خودش شده بود او را دوست داشت و به او فکر می کرد. چه چیزی او را وادار کرده بود در محبت پدرش شک کند ، شرم و خجلت چنان بر او چیره شده که دلش می خواست سوزنش را در رانش فرو کند ولی او خوشبخت تر از آن بود که بخواهد چنین دردی به خود تحمیل کند. به علاوه جز بیان پشیمانی اش سودی نداشت. پس شکفته از شادمانی فریاد زد:
ـ اوه پاپا، من عاشق این کارم.
استوارت پرسید:
ـ و من پاپا؟
ـ زن ها دیگر به تو احتیاج ندارند. تو هم می توانی در خارج خانه کار کنی استو.
ـ بسیار خوب پدر.
او نگاهی حامیانه و غمگین به فی انداخت ولی سکوت کرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#47
Posted: 6 Sep 2013 08:59
... فی و مگی راندن رولزرویس جدید را که مری کارسون یک هفته قبل از مرگش آن را خریده بود فرا گرفتند. و مگی به فراگرفتن فن رام کردن سگ ها پرداخت. در حالی که فی بر دفاتر حساب ها خم شده بود. مگی اگر می توانست غیبت دائمی پدر رالف را تحمل کند واقعاً احساس خوشبختی می کرد. این درست همان زندگی بود که همیشه آرزویش را داشت. گردش در محوطه ها و انجام امور دامپروری . با این همه از دست دادن پدر رالف رنج عمیقی برایش داشت. و خاطره بوسه او به صورت رؤیایی در آمده بودکه هزاران بار آن را در خاطرش تصور می کرد. ولی خاطره نمی توانست جانشین واقعیت شود و احساس واقعی آن را زنده گرداند. فقط سایه ای از آن بود مانند ابری سبک و غم انگیز.
وقتی کشیش نامه ای در رابطه با فرانک برایش فرستاد دیگر آخرین امیدهای او را هم بر باد داد . چون مگی انتظار داشت پدر رالف به این بهانه هم که شده به دروگیدا بیاید. کشیش در نامه مفصلی که از چگونگی سفرش به زندان گولبرن نوشته بود. با احتیاط از توصیف رنج فرانک و حالت روحی بد او که روز به روز وخیم تر می شد، خودداری کرده بود. او بیهوده تلاش کرده بود که فرانک را به بیمارستان موریست ( Morisset ) که محلی برای بیماران روحی مرتکب به قتل بود انتقال دهد. پس به همین کفایت کرد که در نامه اش تصویری از او ارائه دهد که مصمم بود بهای خطایش را به اجتماع بپردازد، و در قسمتی از نامه یادآوری کرده بود که فرانک فکر می کند خواهر و مادر و برادرانش از این جریان بی خبرند. کشیش به او گفته بود که شرح زندانی شدنش را بر حسب اتفاق در روزنامه ای در سیدنی خوانده است و به او اطمینان داده بود که کسی از این جریان چیزی نمی داند. پس از آن فرانک آرام و قرار یافته بود و جریان به همین جا خاتمه پیدا کرده بود.
پدی به فکر فروش مادیان پدر رالف افتاده بود. مگی از اسب اخته سیاه که در گذشته به عنوان تفریح بر آن سوار می شد، برای کارش استفاده می کرد . زیرا حیوان رام تری بود و رفتاری ملایم تر از مادیان های هوسباز و اسب های چموش محوطه داشت. اسب های بیگاری، باهوش بودند ولی به ندرت رام می شدند و حتی نبودن اسب های تخمی سبب آرامش آنها نمی شد.
مگی التماس کنان گفت:
ـ آه خواهش می کنم پاپا، من می توانم مادیان هم سوار شوم . فکر کن که اگر پدر رالف به دیدار ما بیاید و ببیند ، بعد از این همه محبت نسبت به ما، اسبش را فروخته ایم چه وضع بدی پیش می آید. پدی متفکرانه به او خیره شد و گفت:
ـ مگی من تصور نمی کنم که دیگر پدر رالف به اینجا برگردد.
ـ ولی ممکن است، ما چه می دانیم.
چشمانی شبیه چشمان فی او را مجاب کردند. نه او نمی توانست به رنج دخترش بیافزاید. بچه ی بیچاره!
ـ بسیار خوب مگی مادیان را نگاه خواهیم داشت، ولی به شرطی که به همان اندازه اسب سیاه از آن سواری بگیری. من در دروگیدا به اسب چاق و تنبل احتیاج ندارم فهمیدی؟
مگی تا آن وقت از سوارشدن بر مادیان پدر رالف خودداری می ورزید ولی از آن لحظه به بعد هر دو حیوان را به نوبت به کار گرفت.
خوشبختانه، خانم اسمیت، مینی و کت به دوقلوها علاقه دیوانه واری داشتند. در حالی که مگی تمام روز را در خارج خانه بود و فی ساعت ها پشت میز کارش به حساب ها رسیدگی می کرد، دو بچه لحظاتی سرشار از شادمانی را با آنها می گذراندن. این دو دائماً توی دست و پا بودند ولی خوش خلقی دائمی و شادمانی شان به حدی بود که نمی شد زیاد بر آن خرده گرفت. شب ها خانم اسمیت که از مدت ها پیش به آیین کاتولیک گراییده بود در منزل کوچکش زانو بر زمین می زد و با حق شناسی مفرطی که به زحمت مهارشدنی بود دعا می کرد. وقتی که همسرش رب ( Rob ) زنده بود خداوند فرزندی به او عطا نکرده بود و سال های بسیار خانه بزرگ هیچ گونه بچه ای را به خود راه نداده بود چون خدمتکاران از معاشرت با دامداران ساکن کنار رودخانه برحذر شده بودند. ولی کلیری ها جزو خاندان مری کارسون بودند و با آمدن آنها پای بچه ها به منزل بزرگ باز شد و حال که جیمز و پاتسی در آنجا بودند دروگیدا یک بهشت بود.
همه زمستانی خشک و سرد را پشت سر گذاشته بودند و از باران های تابستانی خبری نبود. انبوه علف های وحشی که تا زانوان می رسیدند ، در زیر آفتاب چنان خشک شده بودند که ساقه ها شکننده شده بود و برای نگاه کردن به دوردست بایستی چشم ها را تنگ کرد و لبه کلاه را تا روی پیشانی پایین آورد. علف ها گاهی در زیر وزش باد به سرابی آبی رنگ و درخشنده مبدل می شد. برگ های زرد شاخه ها از مکانی به مکان دیگر در پرواز بودند.
به راستی خشکی وحشتناکی بود. حتی درختان نیز خشک شده و پوست آنها به صورت نوارهای شکننده و صاف ور می آمد. نگرانی درباره قحطی از اکنون بیهوده می بود چون برای یک سال علف موجود بود ولی همه از احتمال وقوع خشکسالی در رنج بودند. همیشه می شد امیدوار بود که سال آینده و یا سال بعد از آن، باران خواهد بارید. در سال های پربرکت روی زمین از سی تا چهل سانتیمتر باران می بارید. و در سال های خشک مقدار آب از پنج سانتیمتر بیشتر نبود. و گاهی هم اصلاً از باران خبری نبود.
با وجود گرما و مگس ها، مگی زندگی در محوطه ها را می پسندید، آن روز او سوار بر مادیان در پشت گله گوسفندی پرهیاهو می رفت. سگ ها با زبان های آویزان اینجا و آنجا بر زمین ولو بودند و گویی به چیزی توجهی نداشتند و به محض آنکه یکی از گوسفندان از گله جدا می شد سگ نزدیک به او مانند تیری از جای می پرید و با دندان های فشرده آماده گازگرفتن پای گوسفند می شد. مگی اسبش را به جلوی گله برد و از این که مجبور نبود آن همه گرد و غبار ناشی از حرکت آنها را تنفس کند نفس راحتی کشید.
دروازه محوطه را گشود و صبورانه منتظر شد و سگ ها که میدان یافته بودند با هیجان آنچه را که قادر به انجامش بودند به نمایش گذاشتند و در حالی که به گوسفندان حمله می بردند و گاز می گرفتند آنها را به داخل محوطه می راندند. جمع آوری گاوها از این هم مشکل تر بود زیرا آنها لگد می زدند و گاهی سگی را که لجاجت به خرج می داد به هلاکت می رساندن. و در این مواقع بود که نگهبان باید مداخله و از شلاق استفاده کند ولی سگها گویی که احساس خطر در برابر گاوها را چیزی جالب توجه می یافتند. معذالک این قبیل کارها به عهده مگی نبود و پدی خود به آن رسیدگی می کرد. سگ ها تأثیر بسیاری بر او می گذاشتند زیرا که بسیار باهوش بودند بیشتر آنها از نژاد کلپی ( Kelpie ) بودند، سگ های استرالیایی که از نژادهای مختلف ترکیب یافته بودند، با پوست قهوه ای پر رنگ و دست و پا و سینه سفید. ولی سگ های آبی رنگ کوئیزلندی هم در میان آنها فراوان بود: موجوداتی بزرگ با پوست خاکستری و لکه های سیاه. و نژاد دیگری از سگ ها که از ترکیب این دو به وجود آمده بودند نیز دیده می شد. هنگامی که سگ های ماده آمادگی داشتند آنها را با سگ های برگزیده نر جفت گیری می کردند و در تمام مدت بارداری و زایمان تحت مراقبت قرار داشتند. توله سگ ها را به محض از شیر گرفتن، در محوطه ها مورد آزمایش قرار می دادند اگر قابلیت داشتند آنها را نگاه می داشتند یا می فروختند وگرنه با یک گلوله به زندگی شان خاتمه می دادند. مگی برای فراخواندن سگ ها سوت کشید، نرده را به روی گله گوسفندان بست و با مادیانش راهی خانه شد. در آن نزدیکی یک دسته انبوه از درختان سر بر کشیده بودند. اکالیپتوس ها ، درختان اقاقیا و درختان شمشاد و چند درخت ویگلا که آنها را مزین می کرد. او با آرامش خاطر به سایه آنها پناه برد و چون اکنون برای دیدن اطرافش فرصت کافی داشت به تماشای چشم انداز زیبای مقابلش پرداخت. درختان اقاقیا آشیانه طوطی ها بودند که جفت جفت از این شاخه به آن شاخه می پریدند و آواز می خواندند گنجشک ها نیز بر شاخه ها در پرواز بودند و دو طوطی هندو که کاکل زرد داشتند سرشان را به یک طرف خم کرده و با نگاه نافذ او را زیر نظر داشتند. دم جنبانک ها، با دم شان که به طور مضحکی تلو تلو می خورد ، به دنبال مورچه ها روی زمین می دویدند و کلاغ ها بی وقفه قار قار می کردند. فریاد آنها می توانست گاه مانند دل خراش ترین فریاد ها در فهرست پرندگان تعبیر شود، فریادی چنان بی نشاط و حزن انگیز که تا اعماق روح انسان نفوذ می کرد. مسلماً نمی شد تصور کرد که کلاغ مانند بلبل بخواند چرا که صدا و رفتارش به خوبی خوب به هم می آمدند . مگی توری روی کلاهش انداخته بود ولی بازوهایش پیوسته پوشیده از مگس بود و دم مادیان از جدال با آنها باز نمی ایستاد در حالی که عضلات جلدی حیوان از هجوم آنها دائما ًدر حال ارتعاش بود. او تعجب می کرد که چگونه یک اسب با وجود پوست کلفت و پرزدارش می توانست تماس حشره ای این چنین سبک را با بدنش حس کند. مگس ها از عرق بدن رفع عطش می کردند و همین جا بود که بودن آنها را در کنار اسب ها توجیه می کرد. ولی آنها به گوسفندان اجازه نمی دادند که کارهایی را که آزادانه بر سر گوسفندان می آوردند، مانند تخم گذاری بر تهیگاه و سایر نقاط مرطوب و کثیف پوست، در مورد آنها انجام دهند.
محوطه سرشار از وز وز زنبورها بود گاهی تشعشع گذران سیخونک ها در جست و جوی جویبار آن را می شکافت و گاهی رنگ های دلنواز پروانه ها به آن جان می بخشید. سم اسب مگی به قطعه چوب پوسیده ای برخورد و آن را بر گرداند. مگی نگاهی به آن کرد و بر خود لرزید . قطعه چوب انبوهی از کرم های چاق و سفید، حلزون، خرخاکی و هزارپاهای درشت و عنکبوت را در خود آشیان داده بود، خرگوش ها از لانه هایشان به بیرون می جستند، جست و خیز کنان دور می زدند و با بازگشت به لانه، توده ای از گرد و غبار در علف به جای می گذاشتند. بعد می آمدند و با پرده های لرزان بینی اطراف را می پاییدند. کمی دورتر یک خارپشت هراسان از دیدار مگی، شکار مورچه را رها کرده و چنان به سرعت زمین را کند که دست و پای پر خارش ظرف چند ثانیه در زیر خاک پنهان شد. گویی که تنه درختی او را بلعید. رفتار حیله گر او مگی را سرگرم می کرد. خارهای تیزی سراسر بدنش را پوشانده بود که کندن زمین را برایش آسان تر می کرد و در دور و برش گرد و غبار در هوا پراکنده بود.
... مگی از سایه درختان بیرون آمد و به سمت جاده ای که به خانه منتهی می شد به راه افتاد . کمی دورتر گویی پرده ای نازک با لکه های خاکستری در هوا موج می زد. این گالاها ( Galah ) بودند که در جست و جوی حشرات و کرم ها کمین کرده بودند. ولی به محض دیدن مگی به صورت دسته ای باشکوه در موجی صورتی، ارغوانی رنگ به پرواز درآمدند. سینه و زیر بال هایشان هوا را شکافت و رنگ خاکستری به طور سحرآمیزی به رنگ صورتی تیره مبدل شد. مگی با خود فکر کرد« اگر فردا من مجبور شوم دروگیدا را برای همیشه ترک کنم ، در رؤیاهایم هر تکه از این ملک را از میان شیارهای صورتی که پرواز گالاها به جا می گذاردند به خاطر خواهم آورد » خشکی حتماً در دوردست ها غوغا می کرد. کانگوروها بیش از پیش به دروگیدا نزدیک می شدند . گله آنها که شاید بالغ بر دو هزار کانگورو بود با آرامش به چرا مشغول بودند . پرواز گالاها آرامش شان را به هم ریخت و با جهشی موزون که فاصله ها را از هر حیوان دیگر ( جز شترمرغ های استرالیایی ) سریع تر می بلعید دور شدند. به جز شتر مرغ های استرالیایی ، آنها سریع ترین موجودات بودند و حتی اسب ها به آنها نمی رسیدند.
در لحظات مطبوعی که مگی به مطالعه طبیعت اختصاص می داد مانند همیشه به پدر رالف فکر می کرد. او در اعماق وجودش هیچ گاه احساسش را نسبت به پدر رالف مانند هوس بچه گانه ای تلقی نمی کرد و به سادگی آن را عشق توصیف می نمود. مانند آنچه که در کتاب ها خوانده بود. و حالاتی که او احساس می کرد هیچ تفاوتی با احساسات قهرمان زن کتاب اتل ام . دیل ( Ethel M. Dell ) نداشت. به نظرش غیر عادلانه بود که سدی ساختگی که کشیش بودن رالف ، میان آنها حایل کرده بود، مانع رسیدن رالف به او و آنچه که آرزو داشت یعنی ازدواج با او شود. همسر او بودن؛ زندگی با او مانند پاپا و مامان ، در هماهنگی کامل و عشق رالف به او آن گونه که پدرش مادرش را دوست می داشت. هرگز به فکر مگی خطور نمی کرد که مادرش واقعاً شایستگی عشق پدرش را دارد و با این همه این امری انکارنکردنی بود.
« رالف سرانجام به این نتیجه خواهد رسید که زندگی کردن با او به مراتب دلپذیرتر از یک زندگی تنهاست » و هیچ گاه به فکرش نمی رسید که کشیش به هیچ وجه نمی توانست از موقعیت مذهبی اش چشم پوشی کند. بله او می دانست که برگزیدن همسر یا معشوق برای یک کشیش ممنوع است. ولی عادت کرده بود که این مانع را با در نظرگرفتن موقعیت مذهبی او دور بزند و اطلاعات محدودش در مورد مذهب کاتولیک آن قدرها زیاد نبود که مباحث مربوط به طبیعت قسم مذهبی را به خوبی بشناسد. و چون اشتیاقی چندان نسبت به مسایل مذهبی نداشت ، از هر گونه تفکر عمیق در این باره می گریخت دعا خواندن ارضایش نمی کرد و اگر در برابر قوانین کلیسا سر فرود می آورد به این خاطر بود که تصور می کرد سر باز زدن از آن ، او را برای همیشه راهی جهنم خواهد کرد. آن روز در عالم خیال ، مگی لذت زندگی با او و دراز کشیدن در کنار او را در نظر مجسم می کرد. سپس فکر این نزدیکی و تماس چنان به هیجانش آورد و جوش و خروشی در او ایجاد کرد که او چون دلیلش را نمی دانست آن را انعکاس بوسه های خیالی رالف دانست.
اسب سواری در محوطه ها به هیچ وجه در شناخت او از نزدیکی تغییری به وجود نیاورده بود زیرا که کم ترین بخار متصاعد از سگ در دوردست هر گونه هوس جفت گیری را نزد حیوانات از بین می برد و مانند بقیه نقاط ، جفت گیری های اتفاقی ابداً رواج نداشت. هنگامی که قوچ ها در یک محوطه به میش ها نزدیک می شدند مگی به جای دیگری فرستاده می شد و دیدن یک سگ بر روی سگ دیگر او را وا می داشت تا شلاقش را به کار گیرد.
گاهی ممکن است که انسان بین این دو احساس بدترین آن را تشخیص ندهد:
یک احتیاج مجهول و ابتدایی که نتیجه آن ناشکیبایی و زود رنجی است . یا خواسته همراه با احتیاج ارادی ارضای آن.
بیچاره مگی نمی دانست از پی چه آه می کشد ولی آن قوه محرک اصلی در او بود و او را به شدت به طرف رالف دوبریکاسار می برد. پس به او فکر می کرد. و این فکر از خود بی خودش می کرد. او را می خواست و اندوهگین بود. چرا که رالف با همه عشقی که ادعا می کرد نسبت به او دارد، وجود او را آن قدر ناچیز می شمرد که هرگز به دیدارش نمی آمد.
در قلب این فکرها ، ناگهان پدی که سوار بر اسب به طرف خانه می رفت ظاهر شد. مگی لبخندی زد افسار اسب را کشید و ایستاد تا پدرش به او برسد. پدی در حالی که اسب فرسوده اش را به طرف مادیان دخترش می راند گفت:
ـ آه چه تصادف خوبی.
مگی پاسخ داد :
ـ بله واقعاً. آیا آن طرف ها خشکی زیاد است؟
ـ کمی بیشتر از اینجا. آه خداوندا، من به عمرم این همه کانگورو ندیده بودم. مثل این که دیگر طرف های میلپارینکا ( Milparinka ) چیزی برای خوردن پیدا نمی کنند. مارتین کینگ خیال دارد همه آنها را بکشد. ولی من نمی دانم چگونه می شود به طور قابل توجهی تعداد آنها را کم کرد. حتی اگر می توانستیم از توپ و مسلسل کمک بگیریم.
او آن قدر مهربان بود ، آن قدر با توجه و فهمیده و مگی به ندرت فرصت تنها بودن با او را می یافت. پس بی آن که وقت فکر کردن به خود بدهد سؤالی را که آرزوی پرسیدنش لبانش را می سوزاند مطرح کرد. سؤالی که از درون او را می خورد. و با همه کوشش هایی که برای تسلی خاطرش به خرج می داد به تحلیل اش می برد:
ـ پاپا چرا پدر دوبریکاسار هیچ گاه به دیدن ما نمی آید؟
پدی با لحنی محتاطانه پاسخ داد:
ـ او گرفتار است مگی.
ـ ولی کشیش ها هم تعطیلاتی دارند، مگر نه؟ و او آن قدر دروگیدا را دوست داشت. من مطمئنم که در اینجا به او خیلی خوش می گذشت.
ـ از لحاظی راست است که کشیش ها هم مرخصی دارند. با این وجود آنها همیشه در حال انجام وظیفه هستند. به عنوان مثال هر روز از زندگی شان آنها بایستی مراسم نماز را انجام دهند، حتی اگر کاملاً تنها باشند. من فکر می کنم که پدر دوبریکاسار مرد بسیار فهمیده ای است و می داند که ممکن نیست آدم به گذشته اش برگردد. برای او ، دروگیدا کمی مربوط به گذشته است مگی عزیزم و اگر به اینجا بازگردد همان خوشحالی و شادمانی قبلی را احساس نخواهد کرد.
مگی با لحنی اندوهگین پرسید :
ـ می خواهی بگویی که او ما را فراموش کرده است؟
ـ نه، نه واقعاً، اگر این طور بود او کم تر از این به ما نامه می نوشت و از حال یک یک ما جویا نمی شد. ( روی زین اسبش چرخی زد . چشمان آبی اش سرشار از ترحم بودند ) من تصور می کنم که همان بهتر است که او هیچ وقت به اینجا برنگردد.
ـ پاپا.
پدی دل به دریا زد و به تشریح آنچه در دل داشت پرداخت:
ـ گوش کن مگی، برای تو شایسته نیست که به یک کشیش فکر کنی، وقت آن رسیده که این را بفهمی. تو، رازت را به خوبی در دلت نگه داشته ای و تصور نمی کنم کس دیگری به احساس تو پی برده باشد ولی تو مسائلت را با من مطرح می کنی، این طور نیست؟ آنها زیاد نیستند، ولی همین قدر هم کافی است. حالا از من بشنو تو بایستی فکر او را از سر به در کنی. پدر دوبریکاسار در پیشگاه کلیسا سوگند وفاداری یاد کرده و ابداً قصد ندارد آن را نقض کند، و برداشت تو از رفتار محبت آمیز او اشتباه است. او تو را از هنگامی که خیلی کوچک بوده ای شناخته و هنوز هم به این نظر به تو نگاه می کند مگی.
مگی پاسخی نداد. چهره اش هیچ احساسی را بیان نمی کرد. پدی در دل فکر کرد:
ـ حقا که دختر فی است.
لحظه ای بعد مگی با لحنی پرهیجان گفت:
ـ ولی او می تواند حرفه کشیشی را کنار بگذارد.اگر من امکان صحبت با او را داشتم حتماً مجاب می شد. ولی حالت پریشان چهره پدی گویاتر از آن بود که مگی نتواند عقیده اش را بپذیرد و آن را بسیار قانع کننده تر از سخنان خود، هر چند پرحرارت یافت.
ـ مگی آه خداوندا، ما با زندگی در این نقطه دور افتاده بهای گزافی می پردازیم. تو بایستی اکنون در مدرسه باشی دخترم. و اگر عمه مری زودتر مرده بود، من تو را لااقل برای دو سال برای ادامه تحصیل به سیدنی می فرستادم. ولی حالا دیگر خیلی دیر شده و من نمی خواهم کسی تو را به خاطر سن ات مسخره کند. مگی کوچکم. ( او سخنانش را به ملایمت ادامه داد، با کاماتی فاصله دار که حالت خشونت روشن تر و شدید تری به آن می بخشید. او قصد نداشت سنگدل باشد ولی می کوشید یک بار و برای همیشه توهمات دخترش را از میان بردارد:
ـ مگی، پدر دوبریکاسار یک کشیش است. او هرگز و هرگز نمی تواند حرفه اش را رها کند . باید این را درک کنی. عهد و پیمان او مقدس است و باشکوه تر از آن است که بتواند آن را نقض کند.
وقتی مردی این راه را در پیش می گیرد نمی تواند دوباره به عقب برگردد و مافوق های او نخست با قاطعیت اطمینان حاصل می کنند از این که کشیش تازه کار می داند در چه راهی قدم می گذارد. مردی که این سوگند را یاد می کند بی شبهه می داند که نمی تواند آن را نقض کند. پدر دوبریکاسار این عهد و میثاق را بسته و هرگز آن را نخواهد شکست. ( آه کشید ) حالا همه چیز را می دانی مگی، و از این به بعد هیچ بهانه ای برای فکر کردن به پدر دوبریکاسار نداری.
پدر دوبریکاسار با لحنی سرد سخن می گفت و نگاهش که بر صورت کشیش جوان خیره شده بود هنوز سردی بیشتری را نشان می داد و سخنانی دقیق و سخت بر زبانش جاری بود:
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#48
Posted: 6 Sep 2013 08:59
ـ رفتار شما شایسته آنچه که خداوند از طریق حضرت عیسی مسیح از کشیشانش خواستار شده است، نیست. تصور می کنم که خودتان آن را بهتر از ما می دانید. ولی معذالک من بایستی از طرف اسقف مافوق شما، شما را محکوم کنم. شما اجبار دارید کاملاً مطیع او باشید و به عهده شما نیست که در باره توصیه ها و تصمیمات او بحث کنید. شما حقیقتاً می فهمید که شخص خودتان و حوزه مذهبی و به طور کلی کلیسا را که بایستی از همه چیز در دنیا بیشتر به آن پای بند باشید در چه موقعیت نادرستی افکنده اید؟ سوگند پاکی و وفاداری که ادا کرده اید با عظمت و شکست ناپذیر است و نقض آن، گناهی نابخشودنی است. مسلماً شما هرگز دوباره آن زن را نخواهید دید. ولی ما مصممیم که شما را در تلاشی که برای غلبه بر وسوسه تان در پیش دارید یاری دهیم. بنابراین اقداماتی صورت گرفته تا شما را فوراً برای خدمت در کلیسای داروین ( Darwin ) در سرزمین شمالی بفرستیم. امشب با قطار سریع السیر به بریزبان ( Brisbane ) خواهید رفت و از آنجا راهی لانگ ریچ ( Long reach ) خواهید شد و سپس با هواپیمای گانتاس ( Gantas ) به داروین خواهید رفت. در حال حاضر اشخاصی مشغول بستن اسباب های شما هستند و آنها را قبل از حرکت شما به ایستگاه خواهند برد. بنابراین لزومی ندارد که به این کلیسا برگردید. اکنون همراه پدر جان ( John ) به نمازخانه بروید و دعا کنید و تا هنگام حرکت قطار در آنجا بمانید. پدر جان برای تسلی خاطر و دلگرمی شما را تا داروین همراهی خواهد کرد. حال می توانید مرخص شوید.
کشیش های اداری بسیار دوراندیش و محتاط بودند و امکان هیچ گونه ملاقات دیگر را با دختر جوانی که کشیش جوان به عنوان معشوقه برگزیده بود برای او نگذاشته بودند. حادثه غوغایی در آن جا بر پا کرده بود و وضعیت بسیار دشواری پیش آورده بود. و اما دخترک . او می توانست انتظار بکشد، و در بیم و امید باقی بماند. کشیش از هم اکنون تا رسیدن به داروین تحت نظر پدر جان که دستوراتی اکید دریافت کرده بود، قرار داشت و پس از آن، همه نامه هایی که او از داروین می فرستاد باز می شد و هر گونه ارتباط تلفنی با خارج برایش ممنوع بود. دختر هرگز نخواهد دانست که او کجاست و او هرگز نخواهد توانست مطلعش گرداند. هم چنین در داروین آخرین آبادی قبل از کویر زن ها تقریباً نایاب بودند و بنابراین امکان لغزشی دوباره برایش باقی نمی گذاشتند . پیمان او ناگسستنی بود و هرگز نمی توانست از آن رهایی یابد . اگر او آن قدر ضعیف بود که نمی توانست جلو دلش را بگیرد کلیسا به جایش این کار را به عهده می گرفت.
پس از عزیمت کشیش خطاکار و سگ نگهبانی که بر او گماشته بودند، پدر رالف میز کارش را ترک کرد و به اتاق دیگر رفت. اسقف کلونی دارک در مبل همیشگی اش لم داده بود و در نزدیک او یک مذهبی دیگر که کمر و عرق چین بنفش رنگی داشت نشسته بود. اسقف، مردی بلند قامت با موهایی سفید باشکوه و چشمان آبی تند، یک موجود سرزنده بذله گو و خوش خوراک بود. ظاهر میهمان او کاملاً عکس این را نشان می داد. کوتاه قد و لاغر اندام بود و چند تار موینادر قهوه ای رنگ از زیر عرق چین او بیرون زده بود. چهره ای با خطوط برجسته و ریاضت کشیده داشت و پوستی تیره و کدر که دانه های ریش بر آن سایه انداخته بود. و چشمانش درشت و تیره بود.
سن او را بین 30 تا 50 سال می شد تخمین زد ولی در واقع او 39 سال داشت یعنی سه سال بیشتر از پدر رالف دوبریکاسار.
اسقف با خوشرویی گفت:
ـ بنشینید و فنجانی چای با من بنوشید با من پسرم. اتفاقاً قصد داشتم بگویم که قوری چای دیگر بیاورند. آیا بالاخره توانستید کشیش جوان را مرخص کنید و طوری مورد سرزنش قرار دهید که از کرده اش پشیمان شود؟
پدر رالف به طور خلاصه اظهار کرد:
ـ بله عالیجناب.
او بر نیمکت سوم نشست که در کنار آن میزی با بشقاب های مملو از ساندویچ خیار، شیرینی ژله ای صورتی و سفید، کلوچه های کره ای گرم، ظرف هایکریستال حاوی مربا و خامه، سرویس چای نقره و فنجان های چینی لب طلایی ظریف، قرار داشت. ملاقات کننده گفت:
ـ دوست عزیز اتفاق هایی این چنین قابل تأسف اند ولی باید پذیرفت که ما با وجود مقام معنوی مان همان، موجودات ضعیف هستیم. من احساس همدردی عمیقی نسبت به آن کشیش بیچاره دارم و امشب دعا خواهم کرد که خداوند قدرت لازم را به او عطا کند تا دیگر خطاهایش را تکرار نکند.
او با لحنی ملایم و لهجه بیگانه سخن می گفت. ایتالیایی بود و سمت اسقف نماینده پاپ را در کلیسای استرالیا به عهده داشت و نامش ویتوریو اسکاربانزادی کونتینی ورکزه ( Vittorio Scarbanzadi Contini - Verchese ) بود. نقش حساس او برقراری روابط میان سران مذهبی استرالیا با واتیکان بود و این امر از او مهم ترین شخصیت مذهبی را ساخته بود. قبل از این سمت، البته امیدوار بود که او را به ایالت متحده بفرستند. ولی پس از تعمق و تفکر تشخیص داد که استرالیا نیز برای او بسیار خوب است، این سرزمین اگر به واسطه جمعیت پراکنده اش در قاره ای وسیع، سرزمین کوچک تری محسوب می شد در عوض به نسبت، کاتولیک های بیشتری را در خود جای داده بود و بر خلاف مملکت های انگلیسی زبان، کاتولیک بودن تنزل اجتماعی به حساب نمی آمد و برای یک سیاستمدار جاه طلب، تاجر یا وکیل نقطه ضعفی محسوب نمی شد، به علاوه ملتی ثروتمند بود که به کلیسا کمک های فراوانی می کرد و به همین جهت بیم آن نبود که رم او را در مدت اقامتش در استرالیا به دست فراموشی بسپارد.
نماینده پاپ که مردی بسیار نکته سنج بود از بالای لبه طلایی فنجانش نه بر اسقف کلونی دارک که بر پدر رالف دوبریکاسار خیره شده بود. در این که اسقف کلونی دارک توجه خاصی به کشیش داشت شکی نبود. ولی نماینده پاپ از خودش می پرسید که چگونه می شود چنین مردی را ارزیابی کرد؟ این کشیش های ایرلندی استرالیا آن قدر قدبلند بودند که او دیگر از این که مجبور بود دائماً سرش را برای دیدن چهره شان بالا نگاه دارد خسته شده بود. رفتار پدر دوبریکاسار در برابر مافوق فعلی اش بی نقص بود. آمیخته ای از مهارت و آسودگی و احترام واقعی و همراه با شوخ طبعی . و حال چگونه خواهد توانست خود را با مافوقی این چنین متفاوت تطبیق دهد؟ رسم بر این بود که منشی نماینده پاپ از کلیسای ایتالیا انتخاب شود ولی واتیکان توجه خاصی به پدر رالف دوبریکاسار مبذول می داشت. این شخص نه فقط به واسطه ثروت شخصی اش متمایز بود، ( به عکس عقیده عمومی مافوق هایش قادر نبودند ثروت او را در انحصار خود درآورند و او هم قصد نداشت آن را به آنها واگذار کند) بلکه به ابتکار و توانایی خود ثروتی قابل توجه برای پیروان مذهب کاتولیک فراهم آورده بود و به همین دلیل بود که واتیکان تصمیم گرفته بود او را به عنوان منشی مخصوص نماینده پاپ برگزیند و این گونه زحماتش را ارج نهد و سرانجام روزی پاپ می بایست کلیسای استرالیا را به یک شب کلاه قرمز کاردینالی مفتخر سازد. ولی هنوز خیلی زود بود، بنابراین وظیفه نماینده پاپ بود که کشیش هایی مانند پدر دوبریکاسار را تحت نظر داشته باشد. و از میان همه آنها به نظر می رسید که کشیش دوبریکاسار شایسته ترین نامزدها باشد، ولی چرا این مرد باید قدی به این بلندی داشته باشد!
پدر رالف دوبریکاسار مشعوف از این دیدار در حالی که سکوتی غیر معقول اتخاذ کرده بود چایش را می نوشید. نماینده پاپ مشاهده کرد که او تنها یک ساندویچ کوچک برداشت و از خوردن چیز دیگری خودداری کرد و با اشتیاق چهار فنجان چای بدون قند و شیر نوشید، این درست با گزارشاتی که درباره او شنیده بود مطابقت می کرد: کشیش در عادت های شخصی اش اعتدال بسیاری از خود نشان می دهد و تنها نقطه ضعفش در یک اتومبیل خوب و بسیار سریع خلاصه شده، نماینده پاپ با لحنی آرام گفت:
ـ پسرم شما اسمی فرانسوی دارید. ولی به من گفته اند که ایرلندی هستید چطور می شود این غرابت را توجیه کرد؟ آیا اجداد شما فرانسوی بوده اند؟
کشیش لبخند زنان سری تکان داد و گفت:
ـ این اسمی معتبر از ناحیه نرماندی ( Normandie ) است.
من از اعقاب مستقیم رانولف دوبریکاسار ( Ranulf De Bricassart ) هستم که یکی از یاران گیوم ( Guillaume ) فاتح بود.
در سال 1066 او به اتفاق اربابش در خاک انگلستان فرود آمد و یکی از پسرانش در آنجا مستقر شد وضع خانواده در زمان پادشاهی نرماندی ها در انگلستان رو به ترقی نهاد و سپس در زمان هانری چهارم ( Henry IV ) بعضی از افراد آن به ایرلند رفتند و در آنجا اقامت گزیدند.
وقتی هانری هشتم ( Henry VIII ) از پاپ جدا شد ما عقیده گیوم را مبنی بر قسم وفاداری به رم و نه به انگلستان محترم شمردیم و آن را ادامه دادیم ولی در زمان کرامول قانون را وضع کرد ما زمین ها و القاب خود را از دست دادیم و هیچ گاه آنها را به ما باز نگرداندند . شارل ، مقربانی داشت که بایستی زمین های ایرلند را به عنوان پاداش به آنها ببخشد، می دانید، هزاران دلیل وجود دارد که نفرت ایرلندی ها را در برابر انگلیسی ها توجیه می کند با این اوصاف ما دچار فقر شدیم ولی همیشه خدمتگذارانی صدیق به کلیسا و رم باقی ماندیم. برادر بزرگم دارای یک اصطبل مشهور در ناحیه مت ( Meath ) است و امیدوار است روزی یکی از اسب هایش جایزه دربی یا جایزه بزرگ ملی را ببرد.
من دومین پسر هستم و سنت خانوادگی ایجاب می کند که دومین پسر اگر این قدرت را در خود احساس کند وارد مناسک مذهبی شود من به شهرت خاندانم بسیار مغرورم چون از هزار و پانصد سال قبل بریکاساها همیشه وجود داشته اند.
آه این واقعاً عالی بود. یک اسم اشرافی در خاندانی که با وجود تبعیدها و ظلم و ستم ایمان شان را نگاه داشته اند.
ـ اسم رالف از کجا می آید؟
ـ این مخفف رانولف است عالیجناب.
ـ بله می بینم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#49
Posted: 6 Sep 2013 09:00
... اسقف کلونی دارک در حالی که به فراوانی مربا و خامه بر کلوچه می مالید و آن را با یک لقمه می بلعید، گفت:
ـ جای شما در کنار من واقعاً خالی خواد بود.
پدر رالف خنده ای کرد و گفت:
ـ شما مرا در مقابل محظوری قرار می دهید عالیجناب. من در میان استاد قدیم و جدیدم قرار گرفته ام و اگر برای خشنودی یکی سخن بگویم آن دیگری را رنجیده خاطر می کنم. اجازه دهید به آن عالیجناب عرض کنم که جای او برای من خالی خواهد بود در حالی که مشتاقانه حاضر به خدمت آن عالیجناب دیگر هستم. پاسخی سنجیده، پاسخ یک سیاستمدار. اسقف دی کونتینی ورکزه فکر کرد که این منشی بر خلاف ظاهرش با زیبایی فوق العاده و رنگ روی شاداب و هیکل عالی، بسیار مناسب او خواهد بود. پدر رالف دوباره سکوت اختیار کرد و نگاه گمگشته اش بر میز خیره ماند. او کشیش جوانی را که مورد سرزنش قرار داده بود در نظر مجسم می کرد و حالت چشمانش را هنگامی که دانسته بود حتی نمی تواند با معشوقه اش خداحافظی کند به خاطر می آورد . خداوندا ، اگر این امر در مورد او و مگی پیش می آمد چه اتفاقی می افتاد؟ همیشه می شد با رفتاری محتاطانه از رابطه کوتاه رو سفید بیرون آمد و این می توانست دائمی باشد، اگر کشیش فقط به زن هایی که هنگام تعطیلات و دور از قلمرو کلیسا به آنها بر می خورد اکتفا می کرد، ولی یک رابطه جدی و پایدار هیچ گاه از نظرها پنهان نمی ماند.
لحظاتی بود که فقط زانوزدن بر سنگفرش مرمرین سرد نمازخانه و سجده ای طولانی که بدنش را به درد می آورد او را از این امر باز می داشت که بر قطار ساعت ساعت بعد به مقصد لیگی سوار گردد و به دروگیدا بشتابد و مدام با خودش تکرار می کرد که لحظه ای که خود را به دست ضعف سپرده و بوسه مگی را پاسخ گفته هیچ چیز را عوض نکرده است، که عشق او به مگی چیزی تصوری بود و او به دنیای متفاوت و گمراه کننده قدم ننهاده بود. دنیایی که در احساس اولیه اش جایی نداشت زیرا نمی خواست بپذیرد که کوچک ترین چیزی تغییر کرده باشد و در ذهنش تصویر مگی کودک را حفظ کرده بود و هر گونه فکر و رؤیتی که این تجسم را نقض می کرد از خود می راند. ولی او اشتباه می کرد به مرور دردش نه تنها آرامشی نیافت بلکه حادتر و مهیب تر شد. در گذشته تنهایی او حالتی انتزاعی داشت و او تصور نمی کرد که موجود دیگری بتواند خلاء زندگیش را پر کند ولی در حال حاضر این تنهایی یک اسم داشت مگی، مگی، مگی، مگی.
هنگامی که از عالم رؤیا بیرون آمد مشاهده کرد که اسقف کونتینی ورکزه خیره به او می نگرد و چشمان درشت و سیاهش نافذتر از مردمک های آبی تند کلونی دارک به نظر می رسید، پدر رالف باهوش تر از آن بود که حالتی مبنی بر این که هیچ چیز باعث دلتنگی اش نشده از خود نشان دهد. و نگاهی به همان اندازه نافذ به مافوقش تحویل داد . سپس لبخند زد و شانه بالا انداخت . به نظر می رسید که می خواهد بگوید هر آدمی اندوهی دارد و این گناه نیست که آدم غمی را به خاطر آورد.
صاحب منصب دربار پاپ با صدایی دلپذیر پرسید:
ـ بگویید ببینم پسرم. تنزل ناگهانی قیمت ها لطمه ای به سرمایه گذاری های شما وارد نکرده؟
ـ نه. تا اینجا جای هیچ گونه نگرانی نیست عالیجناب. میچر لیمیتد به هیچ وجه دستخوش بی ثباتی بازار نشده. تصور می کنم به سرمایه های بی ثبات تر از سرمایه خانم کارسون لطمه زیادی وارد آمده . البته ملک دروگیدا مانند گذشته سود نخواهد داشت. چون قیمت پشم پایین آمده ولی خانم کارسون دور اندیش تر از آن بود که تنها در دامپروری سرمایه گذاری کند. و استحکام فلزات را بر آن ترجیح می داد. معذالک به عقیده من دوره، دوره خرید اموال غیر منقول است. نه فقط در حومه بلکه خرید خانه و ساختمان در شهرهای بزرگ. قیمت ها در حال حاضر به طور مسخره ای پایین هستند و الزاماً ترقی خواهند کرد. من تصور می کنم اگر از هم اکنون به خرید آنها بپردازیم در سال های آینده استفاده زیادی می بریم. این بحران بالاخره روزی خاتمه خواهد یافت.
به این گونه پدر دوبریکاسار نه تنها یک سیاستمدار بود بلکه جوهر یک تاجر را با خویش داشت. حقیقتاً که کلیسای رم با به کار گرفتنش به بهترین وجه عمل کرده بود.
سال 1930 فرا رسید. و دروگیدا با نتایج بحران رو به رو شد. بی کاری بر تمام استرالیا سایه انداخته بود ، آنهایی که امکانش را داشتند ، از پرداخت اجاره خانه سر باز زدند و بر طبق معمول به روال زندگی شان ادامه می دادند و در جست و جوی کار به هر سو می شتافتند زیرا که کار پیدا نمی شد. همسران و فرزندانی که به حال خود رها شده بودند، روی زمین های شهرداری چادر زده بودند و برای دریافت کمک هزینه دولتی صف های طولانی تشکیل می دادند. پدران و همسران در جاده ها به راه افتاده بودند. دار و ندار مختصرشان را در پتویی گذاشته و چار طرف آن را با طنابی گره زده و توبره را بر دوش گرفته، و به جست و جوی کار، راهی نقاط دیگر می شدند. و امیدوار بودند که لااقل بتوانند در املاک بین راه ، شکم شان را سیر کنند.
رفتن به نواحی مرکزی باز هم بهتر از خوابیدن روی پیاده روهای سیدنی بود. قیمت مواد غذایی ارزان بود و پدی در انبارهای دروگیدا آنقدر آذوقه ذخیره کرد که به زودی پر و سرشار شدند. هر کس در دروگیدا حضور می یافت مطمئن بود که می تواند با شکم سیر و کیسه پر از آذوقه از آنجا عزیمت کند.
عجیب آن که ولگردانی که از آن جا می گذشتند دائماً عوض می شدند. یک بار که شکم شان از غذای گرم سیر می شد و آذوقه ای دریافت می کردند، راهی نقاط دیگر می شدند و به راه خود برای یافتن خدا می داند چه چیز ادامه می دادند و ابداً حاضر نبودند در یک نقطه توقف کنند.
همه املاک ناحیه مانند دروگیدا میهمان نواز نبودند، چیزی که ولگردی این نگون بختان را توجیه نا پذیر می کرد. شاید بی قراری و نداشتن هدف آنان را وادار می کرد که به سفرشان ادامه دهند. بیش ترشان موفق به زنده ماندن می شدند، بعضی ها می مردند و اگر اجسادشان کشف می شد مردم آنها را در همان محل به خاک می سپردند تا طعمه کلاغ ها و خوک های وحشی نشوند.
سرزمین مرکزی وسیع و دور افتاده بود .در این احوال استوارت دوباره شغلش را در خانه از سر گرفت و اسلحه همیشه نزدیک در آشپزخانه بود. دامداران خوب به آسانی یافت می شدند و پدی نه نفر مجرد را استخدام کرد که در ساختمان کهنه اقامتگاه مردان مجرد باشد. بنابراین حضور استوارت در محوطه ها اجباری نبود. فی پول هایی را که در گوشه و کنار خانه پخش بود، جمع و جور کرد و استوارت قفسه ای برای پنهان کردن گاو صندوق ساخت و آن را در پشت محراب نمازخانه قرار داد. در میان این ولگردان آنهایی که نیات سوئی در سر می پروراندند کم بودند . دزدان ولگرد ترجیح می دادند در شهرهای بزرگ بمانند زیرا زندگی در صحرا و بیابان های دورافتاده فرصت برای مقاصد آنها پیش نمی آورد. با این حال کسی پدی را از این که نمی خواست خطری متوجه زنان منزلش باشد مورد سرزنش قرار نداد. شهرت ملک دروگیدا تا دوردست ها می رسید و می توانست آدم های نایاب را به آن طرف بکشاند. در این زمستان طوفان های بسیار شدیدی آمد بعضی خشک و بعضی مرطوب بودند و در طی بهار و تابستان بعدی آن قدر باران بارید که علف های دروگیدا بلندتر و پر پشت تر از همیشه سر کشیدند.
جیمز و پاتسی به دشواری دروس مدرسه مکاتبه ای را دنبال می کردند. در حالی که پشت میز آشپزخانه خانم اسمیت می نشستند بی وقفه در باره آینده شان در مدرسه شبانه روزی ریورویو پرحرفی می کردند. ولی خانم اسمیت از شنیدن این گونه بحث ها چنان رو ترش می کرد که آنها هنگامی که او در آن نزدیکی ها بود فوراً به صحبت شان درباره عزیمت از دروگیدا خاتمه می دادند.
هوای خشک دوباره آمد. علف هایی که تا بالای زانوان می رسیدند کاملاً خشک و آن قدر در نور خورشید برشته شدند که تبدیل به ساقه های نقره ای شکننده ای شدند. مردانی که به واسطه زندگی در دشت های زمین سیاه و دیدن پستی و بلندی و مصائب گوناگون از سیل گرفته تا خشکی، سرسخت شده بودند، شانه بالا می انداختند و هر روز چنان به شدت کار می کردند که گویی تنها روزی بود که به حساب می آمد. آنها درست می دیدند. مهم این بود که بتوان بین دو دوره حاصلخیزی هر چند هم که دشوار بود به زندگی ادامه داد. هیچ کس نمی توانست آمدن باران را پیش بینی کند. یکی از اهالی بریزبان به اسم اینیگو ـ جونز قادر بود درباره آب و هوای آینده در دراز مدت پیش بینی های تقریباً صحیحی ارائه دهد. او فرضیات خود را بر پایه یک درک جدید از فعالیت لکه های خورشیدی بنا کرده بود. ولی در دشت های زمین سیاه ، کسی به گفته های او اعتنا نمی کرد. اهالی زمین سیاه فقط به آنچه که طبیعت به آنها می گفت اعتماد داشتند.
طی زمستان سال 1933 طوفان های خشک همراه سرمایی شدید دوباره ظاهر شد. ولی علف که همچنان انبوه و باشکوه بود مانع بلند شدن گرد و غبار می شد، تعداد مگس ها کمتر از معمول به نظر می رسید تسلایی مختصر برای گوسفندان تازه پشم چینی شده که از فرط سرما به طرز ترحم انگیزی به خود می لرزیدند، خانم دومینیگ اوروک که در خانه چوبی بی جلوه ای زندگی می کرد و همواره دوستان سیدنی اش را نزد خود دعوت می کرد و دوست داشت به عنوان یکی از دیدنی های جالب دروگیدا را به میهمانانش نشان دهد. برای این که به آنها ثابت کند که حتی در دشت های زمین سیاه نیز می شد در تجمل و آسایش زندگی کرد. در یکی از این دیدارها بحثی طولانی درباره گوسفندان لاغری درگرفت که می بایست بدون پوشش پشم بلند با سرمای زمستان مقابله کنند تا این که دوباره در دل تابستان پشم آنها بروید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#50
Posted: 6 Sep 2013 09:00
... ولی همان طور که پدی برای یکی از میهمانان توضیح داد، پشم آنها در این فصل بهتر بود و به هر حال پشم، از خود گوسفندان اهمیت بیشتری داشت، اندکی بعد پس از اظهار این مطلب، نامه ای سرگشاده در سیدنی مورینیگ هرالد به چاپ رسید که طی آن از نمایندگان مجلس خواسته شده بود قانونی برای خاتمه به آنچه که نویسنده نامه آن را ( بی رحمی دامداران ) نامیده بود وضع کنند. خانم اوروک بیچاره خیلی ناراحت و وحشت زده شده بود ولی پدی فقط به خنده ای از ته دل اکتفا کرد و در حالی که سعی می کرد خانم اوروک را آرام کند گفت:
ـ باز هم خوب است که این احمق پشم چین ها را در حین دریدن شکم گوسفندان و بخیه زدن آنها با سوزن های بزرگ مخصوص نخ پشم ندیده است. اصلاً نگران نباشید خانم دومینیگ مردمان شهرها کوچک ترین تصوری از زندگی اهالی دهات ندارند و نمی توانند به خود اجازه دهند نسبت به زندگی آنها و حیوانات شان که گویی فرزندان آنها هستند اظهار ترحم کنند. این جا زندگی متفاوت است و هیچ گاه مرد، زن یا بچه ای را نمی بینید که محتاج کمک باشد و کسی دستش را نگیرد. با این همه اشخاص که به حیوانات اهلی شان توجه و نوازش خاص روا می دارند، تقاضای کمک همنوعان شان را نادیده می گیرند. فی سرش را بلند کرد و گفته او را تصدیق کرد.
ـ او حق دارد ، دوست عزیز. ما هیچ گاه برای چیز های فراوان ارزشی قائل نیستیم در این جا گوسفند زیاد است و در شهر آدم.
یکی از روزهای ماه اوت در حالی که پدی از یک محوطه دورافتاده بازدید می کرد ناگهان طوفان شدیدی در گرفت. او پیاده شد و اسبش را با دقت به تنه درختی بست و به انتظار آرام گرفتن طوفان در زیر یک درخت ویگلا نشست، پنج سگ او از ترس به خود می لرزیدند و خود را به همدیگر چسبانده بودند و گوسفندانی که او قصد داشت به محوطه دیگری انتقال دهد در دسته های کوچک به اطراف پراکنده می شدند، طوفان با منتهای شدت آن قدر ادامه یافت تا سرانجام مرکز آن درست تا بالای سر پدی جلو آمد او گوش هایش را گرفت و چشمانش را بست و به دعا خواندن پرداخت. در نزدیکی جایی که او نشسته بود در پناه شاخه های آویزان ویگلا مقدار زیادی چوب خشک در علف ها پراکنده بود و در مرکز آن درخت اکالیپتوسی که طول تنه لخت آن به بیش از دوازده متر می رسید اسکلت وار سر برافراشته بود. ناگهان جهش شعله ای آبی رنگ و تیز که چشمان او ، با وجود پلک های بسته اش آن را دید و او را از جای پراند و مانند یک عروسک مقوایی تحت تأثیر انفجار شدید بر زمین افتاد ، سرش در میان گرد و خاک فرو رفته بود و جرأت یافت نگاهی به اطراف بیندازد ، آن وقت چشمش به آخرین شعله هایی افتاد که در پرتو نور آبی و ارغوانی رنگش سراسر تنه درخت اکالیپتوس را در می نوردید. درخت عظیم به ستونی از آتش مبدل شده بود که شعله های آن از نوکش هم بسیار فراتر می رفت. شاخه های خشکیده و تنه و ریشه هم زمان شعله ور شده بودند و شراره های آتش از وسط آن زبانه می کشید و در زیر وزش باد می چرخید و هر لحظه شعاع بزرگ تری را تشکیل می داد. پدی حتی فرصت نکرده بود اسبش را باز کند. درخت ویگلا نیز آتش گرفت و صمغی که در تار و پود آن بود تنه اش را به انفجار کشاند. درختان به شعله هایی مبدل شده بودند و علف زیر پایش می غرید و می سوخت.
او صدای شیهه اسبش را شنید و قلبش فشرده شد. او نمی توانست بگذارد حیوان زبان بسته در حالی که نمی توانست فرار کند در آتش بسوزد. سگی زوزه کشید و زوزه اش به فریاد شبیه فریاد آدمیان تبدیل شد. حیوان لحظه ای از جای جست گویی که می رقصید، سپس بر زمین سوزان فرو افتاد. سگ های دیگر که قصد فرار داشتند خود را در محاصره آتشی یافتند که زیر باد وحشی سریع تر از هر حیوان و پرنده ای می رفت . سگ ها شروع به زوزه کشیدن کردند. در حالی که او ایستاده بود و فکر می کرد که از چه طریق می تواند اسبش را نجات دهد شراره ای از آتش به موهایش گرفت . او نگاهش را بر زمین انداخت و دید که یک طوطی در کنار پایش می سوزد.
ناگهان پدی دریافت که پایانش فرا رسیده و هیچ گونه مفری برای گریز از آن جهنم موجود نیست، نه برای او، نه برای اسبش. در لحظه ای که این فکر در ذهنش خطور می کرد یک درخت خشک در نزدیکی او آتش گرفت و شیره صمغ آن به حریق مبدل شد. پوست بازوی پدی چروک برداشت و سیاه شد و درخشندگی موهایش تحت درخشندگی تندتری خاموش شد. چنان مرگی جانگدازتر از آن است که به توصیف در آید چون آتش مسیری از خارج به داخل بدن طی می کند و مغز و قلب از اعضایی هستند که مدت زمان بیشتری مقاومت می کنند تا این که آتش آنها را از کار بیاندازد. پدی با لباس های گر گرفته به خود می پیچید و نعره می زد و هر یک از فریادهای وحشتبارش یک اسم را تکرار می کرد: اسم همسرش.
همه مردان دیگر موفق شدند قبل از شروع طوفان به دروگیدا بروند. آنها اسب هایشان را در حیاط رها کردند و با شتاب به داخل خانه بزرگ یا ساختمان های کارگری پناه بردند. در سالن فی که غرق روشنایی بود و آتشی دلنشین در بخاری سفید و صورتی جلوه گری می کرد، پسران گوش به ناله های باد سپرده بودند . دیگر مثل سابق برای دیدن هجوم طوفان بیرون نمی رفتند. و بوی تند و گس سوختن هیزم اکالیپتوس در بخاری ، همراه با انبوه ساندویچ و شیرینی که بر میز چرخدار چای بعداز ظهر قرار گرفته بود آنها را سر جایشان نگاه می داشت. و این آرامش را بسیار دلنشین می یافتند. هیچ کس انتظار نداشت که پدی بتواند به این زودی ها به خانه باز گردد. نزدیکی های ساعت 4 ابرها به سمت مشرق دور شدند، هر کس به طور ناخودآگاه نفسی به راحتی کشید. با این که همه خانه ها به برق گیر مجهز بودند ممکن نبود که در حین طوفان خشک بشود آرام و قرار داشت.
جک و باب از جای برخاستند و ادعا کردند می خواهند کمی هوا بخورند ولی در حقیقت می خواستند آخرین اثرات ترس را از خود برانند. باب در حالی که با انگشتش به سوی غرب اشاره می کرد گفت:
ـ نگاه کن.
در دوردست بر فراز درخت هایی که محوطه را احاطه کرده بودند توده ای از دود زردرنگ در هوا پخش شده بود که گویی لحظه به لحظه وسیع تر می شد. و کناره های برش دار آن گسترش می یافت درست مانند بیدقی در اهتزاز باد.
جک در حالی که با شتاب خود را به تلفن می رساند فریاد زد:
ـ آه خدای بزرگ.
در گوشی فریاد کشید:
ـ آتش، آتش، یک آتش سوزی بسیار بزرگ در دروگیدا رخ داده...
سپس گوشی را سر جایش گذاشت . احتیاجی نبود که بیش از این به مرکز تلفن لیگی و کسانی که روی خط بودند و با اولین زنگ گوشی را بر می داشتند توضیح بیشتر داد.
پسرها بعد از لحظه ای بهت زدگی به بیرون شتافتند. با این که هیچ گونه آتش سوزی از هنگام ورود کلیری ها در ناحیه رخ نداده بود هر کس می دانست چه بکند. پسرها به طرف اسب هایشان شتافتند و کارگران از خانه هایشان بیرون ریختند. خانم اسمیت درب یکی از انبارها را باز کرده بود و ده ها کیسه پارچه ای بین آنها تقسیم کرد. دود در مغرب بالاتر می رفت و باد از آن طرف می وزید. آتش سوزی مرکز ملک را تهدید می کرد . فی دامن بلندش را با یکی از شلوارهای پدی تعویض کرد و سپس برای یافتن مگی به سمت اصطبل دوید. همه اشخاصی که قادر بودند کیسه ای در دست بگیرند می توانستند کمک کنند. در آشپزخانه ، خانم اسمیت آتش را تند کرد و خدمتکارها دیگ های بزرگی را که از سقف آویزان بود پایین آوردند.
خانم اسمیت گفت:
ـ چه خوب شد که ما دیروز یک گوساله کشتیم. مینی بیا کلید انباری را بگیر و کت هم همراه تو خواهد آمد و به اتفاق آنچه ذخیره آبجو و رم موجود است بالا بیاورید. بعد هم در حینی که من راگو را درست می کنم نان ها را زیر خاکستر بگذارید، عجله کنید.
اسب ها عصبی از اثر طوفان ، دود را احساس می کردند و به سختی حاضر بودند زین بر پشت آنها بگذارند، مگی و فی مجبور شدند دو اسب اصیل را به خارج از طویله برانند زیرا در حیاط آسان تر می شد آنها را مهار کرد در حالی که مگی با اسب کرند درگیر بود، دو کارگر از لیگی سر رسیدند.
ـ آتش، آتش خانم، چند تا اسب و کیسه به ما بدهید.
مگی گفت:
ـ آه آنجا در آن طرف حیاط. خداوندا امیدوارم کسی آتش نگرفته باشد.
دو مرد کیسه ها را از دست خانم اسمیت گرفتند . باب و کارگران پنج دقیقه پیش رفته بودند و دو تازه وارد به دنبال آنها روان شدند. مگی و فی کهبالاخره اسب ها را زین کرده بودند به طرف رودخانه تاختند، از آن گذشتند و به سمت پرده دود شتافتند. به دنبال آنها تام باغبان که کامیون مخزن دار را از آب « سرخیزاب » پر کرده بود، موتور را روشن کرد و به راه افتاد. در آن وضعیت آن مقدار آب برای خاموش کردن آتش بسیار ناچیز بود ولی برای مرطوب نگاه داشتن کیسه ها و آب پاشی بر آدم ها لازم می نمود. تام در حالی که جلوتر از همه از نهر می گذشت، لحظه ای به سمت عقب ، به ساختمان پیشکاری و ساختمان خالی و کمی دورتر از آن نظر انداخت. آن منطقه نقطه ضعف ملک بود ، تنها مکانی که مواد سوزاندن به حد کافی به درختان کنار رودخانه نزدیک بودند. تام پیر به طرف غرب نگاه کرد. مصممانه سری تکان داد و موفق شد از گرداب عبور کند و سربالایی کنار رودخانه را عقب عقب بالا برود. مردان هرگز نمی توانستند آتش را در محوطه ها مهار کنند و باز می آمدند. در گلوگاه رودخانه، درست در کنار خانه پیشکاری او شلنگ را به مخزن وصل کرد و شروع به پاشیدن آب به روی ساختمان کرد. سپس همین عمل را با دو خانه دیگر انجام داد. این بهترین کاری بود که می توانست بکند. سه ساختمان آن چنان از آب اشباع شده بودند که احتمال آتش گرفتن شان از میان رفته بود.
در حالی که مگی در کنار اسب فی می راند، ابرهای تهدیدکننده سمت غرب باز هم انبوه تر شدند و بوی سوختگی که باد می آورد تندتر و شدید تر شد. تاریکی حکمفرما می شد و حیواناتی که پا به فرار گذاشته بودند در گله هایی بیش از پیش فشرده، محوطه ها را در می نوردیدند. کانگوروها ، گرازها، گوسفندان و گاوهای وحشت زده، شتر مرغ ها ، کوآلاها و هزاران هزار خرگوش.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟