ارسالها: 14491
#61
Posted: 6 Sep 2013 09:08
... مگی هرگز به ذهنش خطور نکرده بود که پولش را برای خودش نگه دارد و تصور می کرد که طبیعتاً این پول پس از ازدواج به شوهرش تعلق خواهد گرفت. همه دختران استرالیایی ، عادت کرده بودند که مطیع همسران شان باشند و این موضوع مخصوصاً در مورد مگی کاملاً صدق می کرد چون فی و فرزندانش کاملاً تحت نفوذ و تسلط پدر بودند و پس از مرگ او فی این قدرت را به باب سپرده بود.
مگی هیچ گاه در این باره تردیدی به خود راه نداده بود. پس تعجب زده گفت:
ـ اوه، من نمی دانستم که لازم است کاغذی امضا کنم . فکر می کردم پس از ازدواج آنچه متعلق به من است خود به خود از آن تو خواهد بود.
ـ قدیم این طور بود. ولی سیاستمداران احمق کانبرا با اعطای حق رای به زنان همه چیز را عوض کردند. من میل دارم که همه چیز بین ما مشخص و روشن باشد و این را از الان به تو می گویم.
مگی خنده کنان گفت:
ـ ولی من هیچ اشکالیدر این موضوع نمی بینم.
لوک اندیشید که :
چقدر او خوب خود را با رسوم کهنه تطبیق می داد. دوت بی شک چیزها را به این سهولت قبول نمی کرد . و پرسید:
ـ چقدر پول داری؟
ـ در حال حاضر 14000 لیره و سالی دو هزار لیره هم دریافت می کنم.
با تعجب سوتی کشید.
ـ 14000 لیره. خوب پولی است. ما هفته آینده به دیدن رئیس بانک خواهیم رفت و یادم بینداز به او بگویم در آینده هر پولی برای تو فرستاده خواهد شد به حساب من واریز شود. من هیچ وقت به یک شاهی از آن دست نخواهم زد. خودت می دانی ما باید این پول را برای خرید ملک مان نگاه داریم و برای این منظور در چند سال آینده می بایستی هر دو پول هایمان را پس انداز کنیم. قبول است؟ مگی تأیید کرد:
ـ بله لوک
یک بی توجهی ساده نزدیک بود مراسم عقد را به مخاطره اندازد . او کاتولیک نبود . هنگامی که کشیش واتی ( Watty ) به این موضوع پی برد با وحشت دست هایش را به طرف آسمان برد و گفت:
ـ خدای بزرگ، چرا زودتر این را به من نگفتید. تو می بایستی قبل از ازدواج به آیین کاتولیک درآیی!
لوک با تعجب کشیش واتی را نگاه کرد و گفت:
ـ چه کسی از تغییر مذهب صحبت کرد من همین طوری بی دین هم خیلی خوبم. اگر ناراحت هستید می توانید مرا مارمون ( Marmon ) یا مسلمان یا هر چه که به فکرتان می رسد قلمداد کنید. ولی اسم مرا به عنوان یک کاتولیک ثبت نکنید.
پافشاری بیهوده بود . لوک پیشنهاد کاتولیک شدن را ابداً نمی پذیرفت.
ـ من چیزی بر ضد کاتولیک ها یا ایرلند جنوبی ندارم و حتی فکر می کنم در اولستر با آنها کاملاً بی رحمانه رفتار می شود. ولی من اورانجیست هستم و از آن آدم های دورو هم نیستم. اگر کاتولیک بودم و شما می خواستید مرا به آیین متودیست ها ( Methodicss ) برگردانید، عکس العملم همین بود. من کاتولیک شدن را محکوم نمی کنم ولی دلم نمی خواهد دین و عقیده ام را عوض کنم.
ـ در این صورت شما نمی توانید ازدواج کنید.
ـ چرا نه. اگر شما نمی خواهید مراسم عقد را انجام دهید من می توانم کشیشی از کلیسای انگلیس پیدا کنم و شرط می بندم که او هیچ گونه مخالفتی نخواهد داشت. یا حتی می توانیم به سراغ هاری گوگ که محضردار است برویم. لبخند تلخی بر لبان فی نقش بست. او مشاجره خودش را با پدی و کشیش در دورانی دور به یاد می آورد. مشاجره ای که در آن برنده شده بود.
مگی ترسان و با لحنی معترضانه گفت:
ـ لوک. من باید در کلیسا ازدواج کنم وگرنه عقد ما باطل خواهد بود و من در گناه زندگی خواهم کرد.
لوک که گاهی لجاجت بسیار از خود نشان می داد گفت:
ـ باشد. به نظر من بهتر است که آدم در گناه زندگی کند تا این که دورو باشد.
او مسلماً به پول مگی علاقه داشت ولی نوعی لجاجت و سرکشی او را از تسلیم شدن باز می داشت.
فی خطاب به کشیش گفت:
ـ آه، این بچه بازی را کنار بگذارید. راه حلی را که من و پدی پیدا کردیم، انتخاب کنید و بحث را خاتمه دهیم. کشیش توماس اگر نمی خواهد کلیسایش را ملوث کند ، می تواند مراسم عقد را در خانه خودش انجام دهد.
همه حیرت زده به او خیره شدند. ولی سرانجام او توانست پیشنهادش را بقبولاند، کشیش واتکین تسلیم شد و قبول کرد که مراسم عقد در خانه او انجام شود اما حلقه های ازدواج آن دو را تبرک نکرد، و با این پذیرش مشروط کلیسا، مگی حس کرد که مرتکب گناه می شود. ولی نه گناهی آنچنان بزرگ که او را راهی جهنم کند. و آنی مستخدمه خانه کشیش ، خیلی سعی کرد که اتاق کتابخانه کشیش واتکین را به کمک گلدان های فراوان و شمعدان های مسی به صورت محراب کوچکی درآورد. ولی این کوشش نیز از سردی مراسم کم نکرد. کشیش واتکین، با چهره ای ناراضی و گرفته نشان می داد که به دلیل اجبار اجرای این مراسم را قبول کرده است تا از ننگ یک ازدواج محضری جلوگیری کند و از نماز مخصوص و مراسم تبرک خبری نبود.
با این همه سرانجام همه چیز خاتمه یافت. مگی ، خانم اونیل بود و آنها برای گذراندن ماه عسل به طرف کوئیزلند شمالی رفتند. لوک با گذراندن اولین شب ازدواج شان در هتل امپریال مخافت کرد چون قطار یک بار در هفته شنبه شب ها از لیگی حرکت می کرد و آنها فرصت داشتند روز یکشنبه با قطار به گوندیویندی ـ بریزبان ( Goondiwindi - Brisbane ) بروند و روز دوشنبه از بریزبان با قطار سریع السیر به کرن برسند. قطار گوندیویندی مملو از جمعیت بود و از کوپه خواب خبری نبود آنها مجبور شدند همه شب را بی هیچ صمیمیتی در میان جمعیت بنشینند. و قطار همانطور ساعت های متمادی در مسیری پر پیچ و خم به طرف شمال غربی می رفت، و به دفعات توقف می کرد. لکوموتیوران گاهی که هوس می کرد چای برای خود درست کند یا وقتی گله گوسفندی از روی ریل ها عبور می کرد برای گفت و گو با چوپان ها می ایستاد .
ـ این گوندیو یندی چه اسم عجیبی است. و چه تلفظ مشکلی دارد.
آنها در تنها محلی که در گوندیویندی باز بود، نشسته بودند. سالن انتظار ایستگاه که دیوارهایش به رنگ سبز بود و چند نیمکت سیاه و ناراحت اثاثیه آن را تشکیل می داد . طفلک مگی واقعاً عصبی و ناراحت بود . لوک خمیازه ای کشید و گفت:
ـ بله واقعاً
حوصله حرف زدن نداشت و گرسنه اش بود. روز یکشنبه حتی یک فنجان چای هم پیدا نمی شد. و آنها می بایست تا روز دوشنبه که به بریزبان می رسیدند گرسنه بمانند تا بتوانند چیزی برای خوردن پیدا کنند.
سرانجام ظهر دوشنبه پس از صرف غذا در سالن غذاخوری ایستگاه ساوت بریس ( South Bris ) از شهر گذشتند و به ایستگاه روما استریت ( Roma Street ) که محل حرکت قطار کرن بودند رسیدند. مگی که متوجه شد لوک دو بلیط در کوپه درجه دو قطار گرفته ، خسته و درمانده فریاد زد:
ـ لوک ما که پول داریم. اگر به بانک نرفته ای من 100 لیره که باب به من داده، همراه دارم آنجاست توی کیفم. چرا کوپه خواب درجه یک نگرفته ای؟
لوک با حیرت به او خیره شد و گفت:
ـ ولی سفر تا دانگلو ( Dungloe ) سه روز طول می کشد. چرا پول هایمان را برای کوپه خواب خرج کنیم.ما هر دو جوان و تندرست هستیم و چند ساعت نشستن در قطار که تو را نمی کشد میگن وقتش است که تو بفهمی با یک کارگر ساده ازدواج کرده ای نه با یک مستعمراتی ثروتمند.
مگی در صندلی اش وا رفت و در حالی که چانه لرزانش را با دستش گرفته بود به شیشه پنجره خیره شد تا لوک اشک هایش را نبیند. لوک درست مانند یک بچه بازیگوش با او صحبت کرده بود و یواش یواش به این نتیجه می رسید که او را به همین چشم می نگرد. حالت طغیانی وجود مگی را احاطه کرده بود . ولی غرورش به او اجازه نمی داد با او مشاجره کند. و به جای آن با خود می گفت که همسر این مرد است. شاید به موقعیت جدیدش عادت نکرده است و می بایست به او فرصت دهد. آنها با هم زندگی خواهند کرد ، او غذایش را آماده خواهد کرد و لباس هایش را وصله خواهد کرد. بچه هایی به دنیا خواهد آورد و همسر خوبی خواهد شد . و محبت و قدرشناسی پدرش را نسبت به مادرش به یاد می آورد.
مقصد آنها شهری موسوم به دانگلو در هفتاد کیلومتری کرن بود. آخرین مرحله از مسیری که تمام طول ساحل کوئیزلند را طی می کرد . مسافرت در راهی طولانی و در کوپه ای مملو از جمعیت بدون امکان استراحت، واقعاً طاقت فرسا بود و با این که مناظر متنوع و رنگین بود هیچ چیز توجه مگی را بر نمی انگیخت. سرش درد می کرد و نمی توانست چیزی بخورد، هوا خیلی گرم بود خیلی گرمتر از لیگی و پیراهن زیبای ابریشم صورتی اش از گرد و خاک سیاه شده بود و بدتر از ناراحتی جسمانی ، حس نفرتی بود که رفته رفته از لوک در او به وجود می آمد . لوک که به نظر نمی رسید خستگی مسافرت بر او اثر گذاشته باشد خیلی راحت با دو مسافر عازم گاردول به صحبت کردن مشغول بود یکی دو دفعه ای که مگی را نگاه کرد نگاهش آنچنان بی اعتنا و بی تفاوت بود که مگی خود را جمع و جور کرد و برای گریز از آن نگاه روزنامه له شده ای را از پنجره قطار برای کارگران انداخت، کارگران که در طول خط ریل کار می کردند به محض گذشتن قطار فریاد می زدند.
ـ روزنامه، روزنامه
لوک توضیح داد:
ـ این کارگران نگاهداری از خطوط ریل را عهده دار هستند.
...او فکر می کرد مگی مانند خودش راحت و خوشحال است و از تماشای دشت ساحلی لذت می برد. در حالی که مگی بی آن که توجه کند به مناظر بیرون خیره شده بود و از این سرزمین قبل از آن که قدم بر آن بگذارد متنفر بود.
در گاردول ( Gardwell ) دو مسافر از قطار پایین آمدند. لوک به مغازه مقابل ایستگاه قطار رفت و دو بشقاب ماهی و سیب زمینی سرخ کرده چرب خرید و آمد.
ـ میگن عزیز ، تا موقعی که از ماهی های گاردول نخورده ای نمی توانی تصور کنی چقدر لذیذ است. بهترین ماهی دنیا. بگیر بخور و نتیجه اش را به من بگو. این خوراک مخصوص سرزمین موز است. باور کن کوئیزلند بهترین نقطه دنیاست.
مگی نگاهی به تکه ماهی چرب انداخت دستمال را به طرف دهان برد و به سرعت به طرف دستشویی رفت.
لوک در راهرو بود تا آن که دقایقی بعد لرزان و رنگ پریده از آنجا بیرون آمد.
ـ چه شده حالت خوب نیست؟
ـ از موقعی که از گوندیدیندی رد شده ایم تا حالا حالم خوش نبوده .
ـ خدای من. پس چرا زودتر به من نگفتی؟
ـ خودن باید متوجه می شدی.
ـ ولی فکر می کردم حالت کاملاً خوب است.
مگی دنباله بحث را رها کرد و پرسید:
ـ خیلی مانده؟
ـ اوه نه. تقریباً چند ساعت. در این گوشه دنیا کسی به وقت اهمیت نمی دهد حالا که خیلی ها پایین رفته اند دیگر جا داریم. دراز بکش و پاهای کوچکت را روی زانوی من بگذار.
مگی با لحنی خشک به میان صحبتش دوید:
ـ اوه با من مثل یک بچه صحبت نکن. اگر دو روزی در بوندابرگ ( Bundaberg ) می ماندیم حالم خیلی بهتر می شد.
اوه خواهش می کنم میگن دختر عاقل باش. ما تقریباً رسیده ایم . از تولی ( Tully ) و اینسفل ( Innisfail ) که گذشتیم به اینگلو می رسیم.
نزدیکی های غروب از قطار پایین آمدند مگی ناامیدانه و درمانده خود را به بازوی لوک آویخته بود و مغرورتر از آن بود که به ضعفش اعتراف کند. لوک از رئیس ایستگاه قطار آدرس هتل کارگری را جویا شد چمدان هایش را بلند کرد و وارد خیابان شد. مگی لنگان لنگان او را دنبال می کرد.
لوک برای دلداری اش گفت :
ـ دیگر راهی نیست، درست بعد از ردیف خانه های رو به رو است آن ساختمان یک طبقه را می بینی همان جاست با آن که اتاق هتل کوچک و مملو از مبل های بزرگ بود مگی آن را بهشت آسا یافت و خود را به روی تختخواب انداخت.
لوک گفت:
ـ قبل از شام کمی استراحت کن من می روم بیرون را ببینم.
با همان شادابی روز اول ازدواج شان با قدم های چابک از اتاق رفت. آنها روز شنبه ازدواج کرده بودند و پنجشنبه بعداز ظهر به آنجا رسیده بودند. پنج روز نشسته در کوپه های پر از دود سیگار و گرد و غبار.
تختخواب با ملایمت تکان می خورد و وقتی پیچ و مهره های فولادی به همدیگر فشار می آورد صدای تق تق اش بر می خاست. مگی با خوشحالی سرش را روی بالش گذاشت و به خواب رفت. گویی کسی کفش و جوراب او را بیرون آورده و ملحفه ای بر رویش انداخته بود. مگی تکان خورد چشمش را باز کرد، به اطرافش نگاه کرد لوک روی لبه پنجره نشسته بود و سیگار دود می کرد. صدای تکان خوردن او را شنید لبخند زد و گفت:
ـ خوب به این می گویند یک عروس جذاب در حالی که روزهای اول زندگی مان است، همسرم دو روز پشت سر هم می خوابد. دیگر داشتم نگران می شدم. اما مدیر هتل گفت که خیلی از زن ها بعد از مسافرت با قطار و به علت رطوبت ناحیه این طوری می شوند . و به من سفارش کرد بگذارم هر چقدر می خواهی بخوابی. حالا حالت چطور است؟
مگی خسته و کوفته به اندامش کش و قوسی داد و خمیازه ای کشید.
ـ خیلی بهترم متشکرم لوک. اوه می دانم که سلامت هستم با این همه زن از نظر جسمانی مقاومتش از مرد کمتر است.
لوک کنار تخت نشست و با حالتی حاکی از پشیمانی بازوی او را نوازش کرد.
ـ متأسفم میگن، واقعاً متأسفم. من فراموش کرده بودم که تو یک زن هستی. می بینی هنوز راه همسرداری را بلد نیستم . گرسنه هستی عزیزم؟
ـ آه دارم از گرسنگی می میرم. فکر کن الان تقریباً یک هفته است چیزی نخورده ام.
ـ پس به حمام برو و لباس تمیزی بپوش می رویم در دانگلو گردش کنیم . یک رستوران چینی درست در کنار هتل قرار داشت. لوک مگی را به آنجا برد و مگی برای اولین دفعه طعم غذاهای شرقی را چشید. او آنقدر گرسنه بود که هر چیزی به نظرش خوب می آمد ولی این غذا واقعاً لذیذ بود و برایش اصلاً اهمیتی نداشت که آن را آن طور که در لیگی شایع بود از امعاء و احشاء حیوانات درست کرده باشند. گیل لانبون تنها به داشتن یک هتل یونانی که غذای مخصوص آن بیفتک و سیب زمینی سرخ کرده بود افتخار می کرد. لوک از بار هتل دو شیشه آبجو گرفته بود و مگی را وادار کرد با همه انزجاری که از آن نوشابه داشت، بنوشد و نصیحتش کرد.
ـ زیاد آب نخور، با آبجو شکم نفخ نمی کند.
بعد بازویش را گرفت و مغرورانه او را برای دیدن شهر دانگلو به گردش برد. گویی شهر به او تعلق داشت. در واقع هم کمی این طور بود چون او در اصل اهل کوئیزلند بود.
دانگلو چه شهر عجیبی بود. شهری که به هیچ وجه با نواحی منطقه غرب تشابه نداشت. از حیث وسعت مانند گیل لانبون بود ولی ساختمان ها به جای آن که مانند لیگی در سراسر خیابان اصلی ردیف شده باشند به صورت مجتمع های سه ضلعی اینجا و آنجا دیده می شد و تمام مغازه ها و منازل رنگ سفید داشت. قسمت فوقانی پنجره ها به طور عمودی باز و بسته می شد. ظاهراً برای این که هوا را به داخل بکشد و تا آنجا که امکان داشت از ساختن سقف صرف نظر شده بود . مانند ساختمان سینماها که از یک پرده، چهار دیوار و چند ردیف صندلی تاشو تشکیل می شد و سقف نداشت. گویی یک جنگل انبوه شهر را در میان گرفته بود و گیاهان مختلف در خیلی جاها دیده می شد، برگ درختان نارگیل ، بلندتر و راست تر از اکالیپتوس های دروگیدا در زیر آسمان آبیس تکان می خوردند و هر جا که مگی نگاه می کرد رنگ ها می درخشیدند. اینجا از زمین با رنگ قهوه ای یا خاکستری اثری نبود و انواع مختلف درختان ، شاخه های پر گل خود را به تماشا گذاشته بودند: ارغوانی، نارنجی، قرمز، صورتی، آبی و سفید. تعداد زیادی آدم ها که نژاد چینی داشتند با شلوارهایی از ابریشم سیاه، کفش های کوچک سیاه و سفید، جامه های سفید با یقه چینی و موهای بافته شده در خیابان ها دیده می شدند.
جامه مردها و زن ها آنقدر به هم شباهت داشت که تشخیص شان برای مگی بسیار مشکل بود. به نظر می رسید که تقریباً امور تجاری شهر را چینی ها اداره می کنند. بزرگ ترین فروشگاه شهر بود که اجناس زیادی داشت آه ونگ نامیده می شد و بیشتر مغازه ها اسم های چینی داشتند. همه خانه ها روی نقاط مرتفع بنا شده بود مانند خانه مباشری در دروگیدا. لوک برایش توضیح داد که این نوع ساختمان برای آن است که هر چه بیشتر هوا در آن جریان داشته باشد و ضمناً از نفوذ موریانه ها ممانعت کند.
بیشتر باغ ها با انبوه درختان بامبو و نارگیل ، به جنگل شباهت داشتند. گویی اهالی آنجا به نظم و ترتیب گل و گیاه نمی پرداختند.
طرز لباس پوشیدن مردم هم موجب تعجب مگی شده بود. او برای گردش کردن با لوک همان طور که در لیگی متداول بود کفش های پاشنه بلند و جوراب ابریشمی به پا داشت ، و پیراهن ابریشم کلوش با آستین هایی که تا آرنج می رسید به تن کرده بود. به علاوه دستکش و کلاه بزرگ حصیری. ولی مردم طوری به او نگاه می کردند که گویی او لباس مناسب نپوشیده بود. مردان با پاهای برهنه در حالی که یک شلوار کوتاه سبز رنگ و رنگ و رو رفته به تن داشتند می گذشتند و تعدادی از آنان یک عرق گیر به تن داشتند. هیچ کدام پیراهن بر تن نداشتند. بعضی از زن ها پیراهن نخی پوشیده بودند و جوراب نداشتند و با صندل های کهنه ای راه می رفتند. دانگلو شهری متمدن بود نه شهر ساحلی در کنار دریا!
صدها دوچرخه دیده می شد و تعدادی هم اتومبیل ولی از اسب خبری نبود. واقعاً اینجا با لیگی خیلی فرق داشت و هوا گرم بود گرم گرم. و وقتی مگی میزان الحراره ای دید که سی و دو درجه را نشان می داد تعجب کرد. در گیلی هنگامی که جیوه میزان الحراره تا 46 درجه بالا می رفت هوا خنک بود. مگی احساس کرد هر بار که نفس می کشد هوای مرطوب ریه هایش را پر می کند. مقداری راه نرفته بودند که نفس زنان گفت:
ـ لوک دیگر نمی توانم، خواهش می کنم برگردیم.
ـ هر طور میل توست . این به خاطر رطوبت هواست. زمستان و تابستان درجه حرارت تقریباً همیشه بین 29 و 35 درجه در نوسان است. تغییر فصل به زحمت قابل تشخیص است اما در تابستان باد مونسون رطوبت را بالا می برد.
ـ آیا در تابستان باران می بارد یا در زمستان.
ـ در همه فصل. باد مونسون هم همیشه وجود دارد و وقتی هم نیست بادهای اولیزه از جنوب شرقی می آید. این باد باران زیاد با خود دارد. چندین برابر مقدار بارانی که در گیکی می بارد.
وقتی به هتل رسیدند مگی پرسید:
ـ آیا لااقل شب ها هوا خنک تر است؟
شب های گرم لیگی در مقایسه با شب های آنجا واقعاً قابل تحمل بودند.
ـ نه چندان، ولی تحمل می کنی ( درب اتاق را باز کرد و خود را کنار کشید تا مگی وارد شود ) من می روم به بار هتل یک آبجو بخورم و نیم ساعت دیگر بر می گردم.
ـ خیلی خوب لوک.
دانگلو در هفده درجه ای جنوب خط استوا واقع بود و شب ناگهان تاریک می شد. یک لحظه به نظر می آمد که خورشید در حال غروب است و لحظه ای بعد شب می رسید .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#62
Posted: 6 Sep 2013 09:08
...هنگامی که لوک آمد مگی چراغ را روشن گذاشته و ملحفه را تا زیر چانه اش بالا کشیده بود. لوک با لبخندی بالای سر او ایستاد و ملحفه را از رویش پس زد و به کف اتاق انداخت و گفت:
ـ هوا همین طوری هم گرم است و احتیاجی به ملحفه نیست.
سپیده دم فرا رسید. همان قدر سریع و بی نشاط که غروب. و به نظرش عجیب بود که از آواز خروس ها و صدای گاوها و گوسفندان که فرارسیدن صبح را در دروگیدا اعلام می کرد خبری نبود. لوک هم بیدار شد، مگی احساس کرد که خیلی خسته است ، ولی با آن درماندگی که غم غربت هم به آن اضافه شده بود ، در آن صبح دیگر هیچ چیز برایش اهمیتی نداشت.
لوک گفت: میگن بگذار نگاهت کنم، تنها.
مگی لرزان به طرف او چرخید و جمله اعتراض آمیزی که به فکرش می رسید بر زبان راند.
ـ ببین من اسم میگن را دوست ندارم مرا مگی صدا کن.
ـ من هم از اسم مگی خوشم نمی آید ولی اگر از میگن اینقدر متنفری ترا مگ صدا می کنم.
وقت صبحانه خوردن در سالن غذاخوری هتل، لوک گفت:
ـ برایت کار پیدا کرده ام.
ـ چی؟ قبل از آن که بتوانم خانه ام را سر و سامان دهم، قبل از آن که حتی خانه ای داشته باشم؟
ـ اجاره خانه کار بی موردی است مگ. من می خواهم به نیشکر چینی بروم و ترتیب همه چیز را داده ام با بهترین گروه نیشکر چینی کوئیزلند که از سوئدی ها ، مجارها و ایرلندی ها تشکیل شده، و آدمی به اسم آرن سوان سان ( Arne Swenson ) مسؤولیت گروه را به عهده دارد.
وقتی به دانگلو رسیدیم و تو خوابیده بودی من به سراغ او رفتم، او به من گفت به کارگر احتیاج دارد و قبول کرده مرا به طور آزمایشی استخدام کند. بنابراین مجبورم با آنها زندگی کنم ، من شش روز در هفته از صبح تا غروب نیشکر می چینم . و به علاوه در تمام طول ساحل سفر می کنیم ، هر جا که کار باشد و مزد روزانه من به مقدار نیشکری که می چینم مربوط است.
ـ آیا مقصودت این است که من و تو با هم زندگی نخواهیم کرد؟
ـ نه نمی توانیم مگ، زن ها اجازه سکونت در ساختمان نیشکرچین ها را ندارند ، به علاوه تو به تنهایی به خانه احتیاجی نداری ، بهتر است که تو هم کار کنی و هر چه بیشتر پول در آوریم تا ملک مان را بخریم.
ـ ولی من کجا باید زندگی کنم، چه نوع کاری می توانم انجام دهم؟ این جاها که از گاو گوسفند خبری نیست.
ـ متأسفانه نه، برای همین است که جایی برایت پیدا کرده ام تا محل سکونت و تغذیه ات فراهم باشد مگ. و دیگر احتیاجی نیست که خرج تو را بدهم. تو به عنوان خدمتکار در هیملهوش ( Himmelhoch ) استخدام شده ای، نزد لودویک مولر ( Ludwig Mueller ) که بزرگ ترین پرورش دهنده نیشکر این نواحی است. زنش افلیج است و نمی تواند کارهای خانه اش را انجام دهد ، قرار است فردا صبح تو را به آنجا ببرم.
ـ چه موقع تو را خواهم دید؟
ـ یکشنبه ها، لودویک مولر می داند تو همسر داری و روزهای یکشنبه مرخصی خواهی داشت.
ـ خوب، پس تو به دلخواه خودت ترتیب همه چیز را داده ای؟
ـ بله شاید، اوه مگ، ما به زودی ثروتمند می شویم . هر دو کار می کنیم و هر شاهی پول مان را پس انداز خواهیم کرد و در آینده نزدیک می توانیم زیباترین ملک کوئیزلند را بخریم زیاد طولانی نخواهد بود ، اخم هایت را باز کن و صبر داشته باش. برای خاطر من، چرا باید دل مان را به خانه اجاره ای خوش کنیم در حالی که اگر هر دو کار کنیم به زودی می توانیم برای خودمان صاحب خانه شویم.
ـ هر طور میل توست... ( چشمانش را به روی کیفش دوخت ) لوک تو صد لیره داخل کیف مرا برداشته ای؟
ـ بله آن را در بانک گذاشتم. نباید این مقدار پول را با خود حمل کرد.
ـ ولی تو همه چیز مرا گرفته ای ، من حتی یک سنت ندارم، من به پول احتیاج دارم.
ـ چرا به پول احتیاج داشته باشی ؟ تو فردا صبح به هیملهوش خواهی رفت و وقتی برای پول خرج کردن نخواهی داشت، من حساب هتل را می پردازم ، مگ وقتش رسیده که بفهمی با یک کارگر ازدواج کرده ای و دختر عزیز دردانه مستعمره چی نیستی که بتوانی پولت را دور بریزی ، قرار شده مولر حقوق ترا در بانک بگذارد و من هم هر چه در می آورم آنجا می گذارم. برای خودم که خرج نمی کنم، خودت خوب می دانی، نه من و نه تو هیچ کدام به آن دست نخواهیم زد زیرا این پول ملک مان است.
ـ بله می فهمم، تو خیلی عاقلانه فکر می کنی، ولی اگر صاحب بچه شدیم چه پیش خواهد آمد؟
برای یک لحظه لوک خواست حقیقت را به او بگوید و به او بفهماند که قبل از خرید ملک بچه دار نخواهند شد ولی وضع صورت مگی او را منصرف کرد.
ـ خوب آن وقت مسأله را مطالعه خواهیم کرد، ولی ترجیح می دهم قبل از خرید ملک بچه نداشته باشیم و امیدوار باشیم که این طور باشد.
ـ نه خانه ای، نه پولی، نه بچه و نه شوهری.
مگی خنده ای عصبی سر داد. لوک هم مانند او خندید.
صبح آنها با اتوبوس به هیملهوش رفتند.
اتومبیل روی جاده خاکی حرکت می کرد و او با نگاهی دقیق تر و توجه بیشتر اطراف را می دید. چقدر با گیل لانبون متفاوت بود، مگی پذیرفت که وسعت و زیبایی آنجا قابل مقایسه با منطقه گیل لانبون نبود. با اولین نظر می شد دریافت که از کمبود آب اثری نیست و کشتزارهای نیشکر در کنار زمین ها جلوه گر می بودند. برگ های سبز کم رنگ آنها بر ساقه هایی تکان می خورد که به ضخامت بازوی لوک بود. لوک با هیجان حرف می زد:
ـ هیچ جای دنیا ، ساقه های نیشکر این قدر بلند و مملو از شکر نیست. بالاترین مقدار شکر، خاک سرشار املاح و مواد مغذی مناسب رشد گیاه نیشکر داشت و بارندگی های بسیار به رویاندن سریع آن کمک می کرد و در هیچ جای دنیا مانند این منطقه چیدن آن توسط سفید پوست ها این گونه با سرعت انجام نمی شود.
مگی با تمسخر گفت:
ـ تو عجب نطاق زبر دستی هستی.
لوک از زیر چشم نگاهی حاکی از سوئ ظن به او انداخت ولی چیزی نگفت. زیرا اتومبیل متوقف شده بود.
هیملهوش ، خانه ای بزرگ و سفید بود که بر فراز تپه ای قرار داشت با درختان نارگیل و موز و کاج که کوچک تر بودند و برگ هایشان به زیبایی پر طاووس بود و درخت بامبو که بلند تر بود ، با آن که بر روی تپه قرار گرفته بود باز هم روی ستون بنا شده بود.
لوک چمدان را برداشت و مگی به زحمت سربالایی خاکی را نفس نفس زنان بالا رفت. او مثل همیشه لباس مناسب داشت و کلاه وارفته اش تا بالای چشمانش قرار داشت. لودویک مولر در خانه نبود ولی همسرش با عصای زیر بغل خود را به ایوان خانه رساند. لبخندی داشت و مگی با دیدن صورت مهربانش نشاطی در خود حس کرد. او با لهجه غلیظ استرالیایی فریاد زد:
ـ بفرمایید. بفرمایید .
مگی که در انتظار شنیدن یک لهجه آلمانی بود واقعاً شاد شد. لوک چمدان را روی زمین گذاشت و دست همسر لودویک مولر را فشرد و بعد به سرعت به سمت پله ها سرازیر شد تا بتواند به اتومبیلی که می بایستی او را به شهر برگرداند برسد. او با آرن سوان سان در ساعت 10 در جلو یک کافه قرار داشت.
ـ اسم شما چیست خانم اونیل؟
ـ مگی.
ـ آه چه جالب ، اسم من آن ( Anne ) است و ترجیح می دهم مرا به همین اسم صدا کنید. از یک ماه پیش که خدمتکار از این جا رفته خیلی احساس تنهایی می کنم ولی یافتن یک مستخدم خوب خیلی مشکل است و من مجبور بودم خودم به تنهایی از عهده کارها برآیم ، ما بچه نداریم. امیدوارم در خانه ما به شما خوش بگذرد مگی.
ـ مطمئنم خانم مولر...آن
ـ اجازه بدهید اتاق شما را نشان تان بدهم. می توانید چمدان هایتان را بیاورید. من متأسفانه نمی توانم چیز زیادی بلند کنم . اتاق مانند بقیه اتاق های خانه ، خیلی ساده تزئین شده بود و ایوان به سالن پذیرایی راه داشت.
اتاق پذیرایی با مبل های بامبو بدون روکش پارچه بسیار لخت و خالی دیده می شد.
آن توضیح داد:
ـ اینجا برای نشستن روی مبل های مخملی و شینتز زیاد گرم است و ما مجبوریم با اثاثیه بامبو بسازیم و با حداقل لباس که حیا ایجاب می کند زندگی کنیم. شما هم باید یاد بگیرید وگرنه با جوراب و پیراهن این طوری دوام نخواهید آورد.
خود او بلوز کوتاه یقه باز و شلوار کوتاه به تن داشت.
ساعتی بعد مگی با کمک آن که از لباس های خود به او عاریت داده بود لباسی شبیه به او به تن داشت، او با شرم بسیار مجبور شد توضیح دهد که شوهرش پول در اختیارش نگذاشته است.
ـ آه، شلوارهای من به تن شما خیلی می آید و ضمن توضیح در مورد کارهای خانه ادامه داد:
ـ هیزم شکستن و آوردن آن به عهده لادی است، کاش ما هم مثل نواحی نزدیک دانی ( Dunny ) برق داشتیم، شاید سال دیگر برق داشته باشیم ، ولی در حال حاضر باید به اجاق کهنه اکتفا کنیم.
من به این وضع عادت دارم.
ـ بله ولی شما از منطقه ای می آیید که گرمای خشکی دارد. اینجا بدتر است. خیلی بدتر و می ترسم که آب و هوای اینجا به سلامتی شما صدمه بزند. بیشتر زنانی که اینجا متولد و بزرگ نشده اند وقتی به اینجا می آیند ناراحتی هایی می یابند ... ما در همان موقعیت جغرافیایی در جنوب قرار داریم که بمبئی ( Bombay ) و رانگون ( Rangoon ) . آه چقدر خوشحالم که شما اینجا هستید، من و شما روزهای خوشی خواهیم داشت. آیا اهل مطالعه هستید؟ مولر و من عاشق کتاب خواندن هستیم.
مگی با صورتی شاد جواب داد:
ـ آه بله. خیلی زیاد.
ـ عالی است. لااقل آنقدر مشغول خواهید بود که کمبود شوهر خوش قیافه تان را زیاد حس نکنید.
مگی پاسخی نداد. کمبود لوک آیا اصلاً او خوش قیافه بود؟ آیا اگر هرگز او را نمی دید احساس بدبختی می کرد؟ نه، ولی او شوهرش بود و قانون حکم می کرد که با او زندگی کند. او با چشم بسته با لوک ازدواج نکرده بود و هیچ کس جز خودش در این مورد تقصیر نداشت. شاید با پس انداز و خریدن ملک کوئیزلند غربی، روزی می توانستند با همدیگر زندگی کنند، با هم باشند و همدیگر را بهتر بشناسند و تفاهمی بین شان به وجود آید. او مرد بدی نبود و هیچ گونه نفرتی در مگی ایجاد نمی کرد ولی آنقدر تنها زیسته بود که گویی نمی توانست دیگری را به زندگی اش راه دهد. مردی ساده و سرسخت بود و خواسته هایش مشخص بود. حتی رویاهایش.
مگی حتی یک لحظه هم فکر نمی کرد که لوک برای لذت خصوصی پولش را خرج کند. او با صداقت برنامه اش را برای او شرح داده بود. پول هایشان را می بایستی جمع آوری می کردند. متأسفانه او نه وقت و نه حوصله داشت و تفاوتی را که بین او و یک زن می توانست وجود داشته باشد اصلاً درک نمی کرد و به احتیاجات او اهمیتی نمی داد.
به هر حال اگر او مجبور بود در خانه آدم هایی غیر از آن و مولر زندگی کند شاید وضعیت از این هم بدتر می شد. لااقل در بالای آن تپه موضوع نامطلوبی انتظار او را نداشت. اما چقدر از دروگیدا دور بود.
این فکرها پس از آن که مولر خانه را به او نشان داد به سراغش آمده بودند. هر دوی آنها روی ایوان اتاق پذیرایی که بر ارتفاع هیملهوش بنا شده بود نشسته بودند، نسیم برگ نیشکرها را تکان می داد و باران رنگ سبز آنها را شفاف کرده بود. کشتزارها در ساحل رود ادامه داشت، رودی وسیع تر از بارون با انبوه گیاهان منطقه حاره در آن طرف کشتزارها گسترده بود. مربع های سبز رنگی که روی خاک مشخص بودند و تا دامنه کوه ادامه داشتند و پس از آن تا چشم می دید جنگل بود و آن طرف قله مخروطی شکل مقابل آنها قله های کوچک تر دیده می شد.
آسمان رنگی آبی تر از آسمان لیگی داشت و جای جای ابرها در آن پراکنده بودند و مناظر به طور کلی رنگ هایی زیبا داشتند.
آن با اشاره به یکی از قله ها گفت:
ـ این قله بارتل فرر ( Bartel Frere ) است که بیش از هزار و هشتصد متر ارتفاع دارد، گفته می شود که از املاح معدنی تشکیل یافته است . مگی بویی را که وقتی از قطار پایین آمده بود به مشامش خورده بود دوباره استشمام کرد بویی که وزش باد نمی توانست آن را از بین ببرد.
آن متوجه شد، مگی به دشواری نفس می کشد و تو ضیح داد:
ـ این بوی تفاله است.
سیگاری ته طلایی روشن کرد.
مگی گفت:
ـ واقعاً بوی بدی است.
ـ بله به همین سبب است که من سیگار دود می کنم، ولی به مرور عادت خواهید کرد، گو این که بر خلاف دیگر بوی ها این بوی کاملاً از بین نمی رود.
ـ آن ساختمان های کنار رودخانه چه هستند؟ آنهایی که دودکش سیاه بزرگ دارند؟
ـ آنجا کارخانه قند است، آنجاست که نیشکر تبدیل به شکر ناخالص می شود، تفاله های خشک نیشکر که شیره آن را می گیرند باگاس ( Bagasse ) نامیده می شود، هر دو محصول شکر و باگاس به سیدنی فرستاده می شود تا در آنجا تصفیه شود، از شکر ناخالص ، مایع نیشکر و شربت قند، شکر سفید و قهوه ای و گلوکز مایع درست می شود و باگاس به صورت بلوک هایی شبیه به بلوک سیمان در ساختمان ها استفاده می شود، هیچ چیز تلف نمی شود هیچ چیز. به همین دلیل با وجود بحران اقتصادی مملکت، کشت نیشکر ، کاری پر درآمد باقی مانده است.
آرن سونسون قامتی کاملاً شبیه به لوک داشت و به همان اندازه زیبا بود. چون همیشه در زیر آفتاب کار می کرد ، پوستی برنزه داشت و موهایش بور و مجعد بود، خطوط ظریف صورتش آنقدر به لوک شباهت داشت که دیدن آنها این موضوع را به یاد می آورد که اسکاتلندی ها و ایرلندی ها با سوئدی ها خویشاوند هستند.
لوک به جای شلوار و بلوز سفید، شلواری کوتاه به تن داشت، او همراه آرن به داخل یک کامیون فورد سوار شدند تا نزد کسانی که در نزدیکی گوندی نیشکر می چیدند بروند.
لوک عجله داشت هر چه زودتر کارش را شروع کند.. بقیه کارگران از طلوع صبح به چیدن نیشکر مشغول بودند و وقتی آرن و به دنبال او لوک آمدند حتی سرشان را هم بلند نکردند. لباس کار نیشکر چین ها عبارت بود از یک شلوار کوتاه ، چکمه های ساقه بلند ، جوراب کلفت پشمی و یک کلاه پارچه ای.لوک با چشمان به هم فشرده کارگرانی را که مشغول بودند تماشا می کرد. منظره جالبی بود، سر تا پای آنها از دوده مانند پوشیده شده بود. قامت های خمیده که تعریق شیارهایی بر پشت و سینه و بازوی آنها باقی می گذاشت.
آرن توضیح داد:
ـ این دوده و کثافت نیشکر است. ما مجبوریم قبل از چیدن اول آنها را بسوزانیم.
خم شد و دو وسیله نیشکر چینی را از زمین برداشت یکی را به لوک داد و در حالی که وسیله دیگر را بلند می کرد گفت:
ـ این بهترین وسیله نیشکر چینی است و وقتی یاد بگیری چطور ضربه را فرود بیاوری کار با آن چندان مشکل نخواهد بود . ته آن به جای نوک تیز یک مثلث پهن داشت که عبارت از چنگک برنده تیزی بود که به پنجه خروس شباهت داشت و به تیغی منتهی می شد.
آرن توضیح داد:
ـ تیغ آنتیل ( Antille ) برای نیشکرهای کوئیزلند خیلی کوچک است. ولی این وسیله همان است که به درد ما می خورد خواهی دید. سعی کن همیشه آن را تیز نگه داری، موفق باشی.
به راه افتاد و لوک را کمی حیران به حال خود رها کرد. لوک شانه هایش را بالا انداخت و شروع کرد. پس از چند لحظه تازه فهمید که چرا این کار را بیشتر به برده ها و آدم هایی که شعور کم شان مانع از آن بود که راه آسان تری برای پول در آوردن بیابند واگذار می کردند. مانند پشم چینی. با لبخندی عصبی فکر کرد ، باید خم شد ، برید، دوباره قامت را راست کرد برگ های سنگین نیشکر را با دست نگاه داشت و به طور مساوی آنها را و ساقه ها را به شکل عمود روی ساقه های دیگر انداخت، به طرف ساقه دیگر رفت، دوباره خم شد، چید، بلند شد...
در میان ساقه های نیشکر موش های صحرایی ، پرامل ( Pramele ) ، سوسک، قورباغه و وزغ ، عنکبوت، مار و زنبور و مگس و انواع جانورانی که گاز می گرفتند و نیش های دردناکی داشتند بودند. به همین دلیل نیشکر چین ها قبل از چیدن آنها را می سوزاندند و دوده را بر خطرات احتمالی نیشکر سبز که جانوران مختلف داشت ترجیح می دادند. معذالک این موضوع نیز آنها را از نیش و گاز جانوران مصون نمی کرد. پاهای لوک بدون چکمه های بلندش حتی بیشتر از دست هایش در معرض صدمه بود، ولی هیچ کدام از نیشکر چین ها دستکشی در دست هایشان نبود زیرا دستکش از سرعت کار کم می کرد و در این مسابقه وقت مانند طلا بود.
وقت غروب آرن کار را تعطیل کرد و به طرف لوک آمد تا ببیند چطور از عهده کارش برآمده و ضربه ای دوستانه به کتفش زد و گفت:
ـ آه زنده باد، پنج تن نیشکر ! برای اولین روز خیلی خوب است. از کشتزار تا ساختمان چوبی محل زندگی شان راه کمی بود ولی هوا زود تاریک می شد و آنان باید در تاریکی به خانه می رفتند. قبل از ورود به خانه کارگران دسته جمعی به حمام می رفتند. کارگر نیشکر چینی که در آن هفته آشپزی را بر عهده داشت انواع و اقسام غذاها را روی میز بزرگی چیده بود، غذاها عبارت بود از گوشت سرخ کرده، سیب زمینی تنوری و شیرینی مربایی. کارگران گرسنه غذاها را خوردند و در عرض مدت کوتاهی از آن چیزی باقی نماند. در اتاقی دراز و باریک دو ردیف تشک کاهی قرار داشت ، کارگران با خمیازه های مکرر و فحش و لعنت دادن به نیشکر ، فحش هایی که شنیدن آن حتی پست ترین گاو چرانان را هم از روی می برد روی تشک دراز کشیدند، ملحفه های متقال را به خود پیچیدند و بند پشه بند شان را بستند و لحظاتی بعد همه زیر پشه بند هایشان به خواب رفتند.
آرن لوک را نگاه داشت و گفت:
ـ دست هایت را ببینم. ( با دقت جراحت و تاول ها و گزیدگی ها را دید ) باید اول آنها را بشویی و ضد عفونی کنی بعد هم از این پماد روی آنها بمال، از من به تو نصیحت از این به بعد هر شب دست هایت را با روغن نارگیل چرب کن تو دست های بزرگی داری و اگر کمرت تحمل کند می توانی کارگر خوبی شوی در طول یک هفته بدنت عادت خواهد کرد و دیگر آنقدر درد نخواهی داشت.
بدنش درد می کرد، با دست های روغن مالیده و باند پیچی شده به روی تختخواب تشک کاهی که به او اختصاص داده بودند دراز کشید، پرده پشه بند را بست. اگر او می دانست که چه چیزی در انتظارش است هیچ گاه نیرو و وقتش را به خاطر مگی تلف نمی کرد، برایش دیگر مگی مطرح نبود و می دانست وقتی که به نیشکر چینی ادامه می دهد ، به او احتیاج نخواهد داشت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#63
Posted: 6 Sep 2013 09:09
...همان طور که آرن گفته بود یک هفته بعد لوک توانست در روز حدود هشت تن نیشکر بچیند ، بعد همه نیرویش را صرف آن کرد تا باز هم بیشتر بچیند، او پول بیشتری می خواست، شاید خیال داشت با آرن شریک شود، ولی بیشتر از هر چیز خواهان آن تحسین و توجهی بود که کارگران به آرن داشتند.
آرن برای آنها حکم استاد را داشت، چون بهترین کارگری بود که در کوئیزلند نیشکر می چید، به همین سبب وقتی شنبه شب ها که کارگران به شهر می رفتند ، میخواره ها به طرف او هجوم می آوردند تا با نوشیدن گیلاسی رم و آبجو آنها را مفتخر کند و زن ها دور و بر او می چرخیدند ، شباهت های بسیاری بین آرن و لوک وجود داشت و هر دوی آنها از تحسین و توجه زن ها لذت می بردند، ولی کاری به کار زن ها نداشتند چون همه توانایی هایشان را برای چیدن نیشکر نگاه می داشتند.
گویی لوک تمام عمر انتظار این شغل را داشت، او می توانست به خود ببالد که هیچ یک از آدم هایی که می شناخته نمی توانست در کشتزار نیشکر طاقت بیاورند. حتی شاه انگلستان هم مهم تر از او نبود! و اگر او را می شناخت شاید تحسینش می کرد و می توانست به همه ، دکترها ، وکیلان، اداره ای ها و مالکین فخر بفروشد.
با عضله های منقبض و بازوان متورمش در کنار تشک کاه نشسته بود و کف دست های کبره بسته پر از زخم و ساق های کشیده زیبایش را نگاه می کرد و لبخند می زد. مردی که توانسته بود از عهده نیشکر چیدن بر آید، می توانست به زندگی با علاقه و عشق واقعی ادامه دهد و از خود می پرسید آیا شاه انگلستان هم می توانست این طور به خود ببالد.
چهار هفته گذشت، هر یکشنبه مگی خود را می آراست و لباس ابریشمی زیبایی می پوشید و در انتظار شوهرش می ماند. آن و مولر چیزی نمی گفتند و تنها شاهد بودند که چگونه با گذشت ساعات به تدریج شور و شوق او دیگر از میان می رفت.
لوک به یاد مگی نبود در حالی که او همیشه در انتظار آمدن لوک بود.
یکشنبه هفته چهارم دیگر زحمت تعویض لباس را به خود نداد و در حالی که شلوار کوتاه و بلوز به تن داشت با پای برهنه پله های آشپزخانه را پائین و بالا می رفت و مشغول آماده کردن صبحانه برای مولر و آن بود که هر هفته یک بار آن غذا را می خوردند. از روی هشتی جلوی آشپزخانه صدایی شنید، او تخم مرغ ها را که در ماهی تاوه جلز و ولز می کرد رها کرد و لحظه ای به مرد بلند قد و ریشویی که در آستانه در ایستاده بود نگاه کرد، لوک؟ آیا او لوک بود؟ مانند یک مجسمه ، ولی مجسمه از میان آشپزخانه گذشت و بوسه ای پر صدا از گونه او برداشت و پشت میز نشست . مگی چند تخم مرغ دیگر در تاوه شکست و مقداری چربی هم به آن اضافه کرد.
آن مولر آمد و با مهربانی لبخندی زد و در حالی که در دل به این مرد کم عاطفه که این مدت طولانی هیچ سراغی از همسر جوانش نگرفته بود ناسزا می داد گفت:
ـ خوشحالم می بینم که بالاخره یادتان افتاده همسری دارید، بیایید روی ایوان صبحانه را با ما صرف کنید. لوک، به مگی کمک کنید که غذا را به ایوان بیاورد.
لودویک مولر در استرالیا تولد یافته بود ولی کاملاً مشخص بود که آلمانی الاصل است . صورت گلگونه با موهای خاکستری و چشمانی آبی کم رنگ. آن مولر در حالی که مقداری نیمرو در بشقابش می گذاشت پرسید:
ـ نیشکر چیدن چطور است لوک؟
لوک جواب داد:
ـ اگر بگویم که من این شغل را خیلی دوست دارم باورتان می شود؟
مولر که او را نگاه می کرد به علامت تصدیق سرش را تکان داد:
ـ بله، شما نیرو و توانایی این شغل را دارید، فکر می کنم این شغل به شما نوعی حس برتری نسبت به دیگران می دهد.
لودویک مولر گرفتار کشتزارهایی بود که به او ارث رسیده بود و اوقات فراغتش را به مطالعه صرف می کرد و کتاب های قطوری که جلد چرمی داشت و نوشته های ارزشمند فروید ( Freug ) ، ویونگ ( yung ) ، هاکسلی ( Huxley ) و راسل ( Russell ) را با اشتیاق بسیار می خواند.
آن در حالی که مقداری کره روی نانش می مالید گفت:
ـ من داشتم فکر می کردم که دیگر هیچ وقت به دیدن مگی نیایید.
ـ بله، برای این که من و آرن تصمیم گرفته ایم فعلاً یکشنبه ها را هم کار کنیم و فردا قرار است به اینگهام ( Ingham ) برویم.
ـ معنایش این است که مگی شما را زیاد نخواهد دید.
ـ مگ موقعیت را درک می کند به علاوه این وضع چند سال بیشتر طول نخواهد کشید.
آن پرسید:
ـ چه چیزی شما را وادار می کند اینقدر کار کنید؟
ـ من تصمیم دارم در نواحی کی نونا زمین بخرم و برای همین به پول احتیاج دارم، مگی در این مورد چیزی نگفته؟
ـ نه مگی زیاد اهل درد دل کردن نیست، ولی شما می توانید جریان را برایمان تعریف کنید.
هر سه توجه شان معطوف لوک شد. او به تفصیل درباره نواحی زیبای کی نونا حرف زد، سرسبزی ، پرندگان بزرگ خاکستری رنگ و هزاران هزار کانگورو که در بیابان های آنجا می جهیدند.
ـ روزی خواهد آمد که قسمت بزرگی از آن نواحی متعلق به من خواهد بود، مگی مقداری نقدینه دارد و اگر به زمین کوچک تر قانع بودم می شد زودتر از اینها آن را خرید ولی می دانم که با نیشکر چینی می شود پول زیادی درآورد، پس بهتر است کمی بیشتر ادامه بدهم و یک ملک درست و حسابی بخرم ( به جلو خم شد و فنجان را برداشت ) می دانید من تقریباً رکورد آرن را هم شکسته ام و چند روز پیش توانستم یازده تن برگ نیشکر بچینم.
مولر سوتی زد که نشان از تحسینی صادقانه داشت. مگی چای پررنگ و بدون شیرش را جرعه جرعه می نوشید: « اوه لوک اول صحبت دو سال بود و اکنون حرف از چها پنج سال است و کسی چه می داند دفعه آینده صحبت از چه مئتی خواهد بود ».
مولرها مردان بسیار خوبی بودند و کار او هم اصلاً سنگین و خسته کننده نبود ، ولی اگر قرار بود بدون همسر زندگی کند بهتر نبود به دروگیدا برگردد؟ او از یک ماه قبل که در هیملهوش زندگی می کرد اشتهایش را به کلی از دست داده بود و وضع مزاجیش هم چندان خوب نبود. به نظرش می رسید به خستگی و بی حالی دچار شده، بعد از صرف صبحانه لوک در شستن ظروف به او کمک کرد و برای گردش به طرف کشتزارهای نیشکر رفتند. لوک تمام مدت از شکر، نیشکر، کار نیشکر چیدن و آدم هایی که با آنها همکار بود صحبت کرد. بعد از بازگشت ، لوک او را به زیرزمین که هوایش خیلی خنک بود برد. آنجا محل نگاهداری گل ها بود. گلدان های سفالی استوانه ای شکل با انواع ارکیده ، فوژر و گیاهان متعلق به سرزمین های دیگر در سبدهایی که به تیر های سقف آویخته بودند دیده می شد.
مگی گفت:
ـ به نظرت زیباست لوک؟ آیا فکر می کنی بتوانیم بعد از دو سال بودن در اینجا، خانه ای اجاره کنیم؟ دلم می خواست در خانه ام چنین محلی برای نگاهداری گل ها داشته باشم.
ـ خدایا چرا آرزو داری تنها در یک خانه زندگی کنی؟ آیا خوشبخت نیستی؟
ـ من همانقدر خوشبختم که در خانه دیگران می توان خوشبختی را حس کرد.
ـ مگ فعلاً اصلاً صلاح نیست خانه اجاره کنیم ، نمی توانیم زندگی مرفه داشته باشیم و در ضمن صرفه جویی کنیم.
ـ بله لوک.
او آنقدر پریشان بود که حتی فراموش کرده بود همسرش را ببوسد ، بعد به طرف دوچرخه اش که آن را به دیوار تکیه داده بود رفت، او ترجیح داده بود برای آمدن به آنجا با دوچرخه بیاید و همین مسافت را دوباره طی کرد.
آن به لودویک گفت:
ـ دخترک بی گناه، دلم می خواست لوک را می کشتم.
ژانویه فرا رسید و آن وقت برای نیشکر چین ها ماه استراحت بود ولی لوک خود را نشان نداد. او در آخرین دیدارش به طور مبهمی گفته بود مگی را به سیدنی خواهد برد ولی بدون او و همراه آرن به سفر رفت. آرن عمه ای داشت که صاحب خانه ای در روزل ( Rozelle ) در نزدیکی کارخانه مستعمراتی بود.
لوک و آرن اوقات فراغت شان را به شنا کردن و سرفینگ ( Surfing ) می پرداختند.
مگی از یاد رفته، نزد مولرها بود، در فصل رطوبت، باران به صورت رگبارهایی پراکنده می بارید و بین دو رگبار ابرهای سفیدی از مه کشتزارهای نیشکر، زمین، جنگل و کوه ها را در بر می گرفت. هر چه می گذشت مگی کمبود داشتن خانه را در خود بیشتر احساس می کرد ، ولی می دانست تحقق این خواسته اش در کوئینزلند شمالی امکان پذیر نیست. ضمناً آب و هوای آنجا مطلوب او نبود چون به آب و هوای خشک تری خو گرفته بود و از تنهایی هم رنج می کشید و با اندوه فکر می کرد که مجبور است تمام زندگی اش را در این کشور سپری کند. حداقل تا وقتی که لوک از نیشکر چینی خسته نشده می بایست در آنجا بماند. با این وجود غرورش به او اجازه نمی داد به مادر یا برادرانش بگوید که شوهرش او را به حال خود واگذاشته است و تنها مانده است.
یک سال گذشت و سال دیگر آغاز شد . فقط محبت مولر و همسرش بود که او را در هیملهوش نگاه می داشت. اگر به باب نامه می نوشت و از او پول می خواست او بی درنگ برایش می فرستاد. ولی مگی نمی خواست بگوید که لوک به او پول نمی دهد. در مدت یک سال و نیم او فقط شش دفعه لوک را دیده بود.
وقتی لوک به دیدن او می آمد ، تنها به این اکتفا می کرد که یکی دو ساعتی با آن و مولر درباره چیزهای مختلف صحبت کند و بعد مگی را به گردشی کوتاه ببرد و او را دوستانه ببوسد و بعد از آنجا برود.
مولر و آن و مگی همه اوقات فراغت شان را به مطالعه می گذراندند. تعداد کتاب ها خیلی زیادتر از دروگیدا و سطح فرهنگی کتب به مراتب بالاتر بود و مگی با مطالعه آنها چیزهای زیادی آموخت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#64
Posted: 6 Sep 2013 09:09
...روز یکشنبه، ژوئن 1936 سر و کله لوک و آرن پیدا شد. آنها خیلی خوشحال به نظر می رسیدند و گفتند آمده اند مگی را به جشن سیلید ( جشن مربوط به اسکاتلندی ها ـ Ceilidh ) ببرند. یک جشن واقعی ، ملیت های مختلف نواحی کوئیزلند خیلی در حفظ سنت هایشان دقت می کردند. چینی ها، ایتالیایی ها ، آلمانی ها، ایرلندی ها و اسکاتلندی ها چهار گروه اصلی ساکنان آنجا را تشکیل می دادند. وقتی اسکاتلندی ها جشن سیلید می گرفتند هموطنان شان برای شرکت در آن از راه های دور می آمدند.
مگی حیرت زده دید که لوک و آرن هر دو دامن های اسکاتلندی پوشیده اند و با پیراهن های سفید یقه باز و آستین هایی که تا روی آرنج شان بود ، وقتی راه افتادند مگی پرسید:
ـ سیلید چیست؟
ـ این اسم یکی از جشن های اهالی ولز است.
ـ خدای من شماها چرا دامن اسکاتلندی پوشیده اید.
ـ اگر آن را نمی پوشیدیم ، اجازه ورود به جشن نداشتیم و ما حاضر نیستیم هیچ یک از جشن های سیلید را نبینیم .
راستی؟ بله فکر می کنم جشن مهمی است وگرنه لوک چطور حاضر می شد پولش را برای خریدن یک دامن اسکاتلندی خرج کند، این طور نیست آرن؟
لوک با لحنی که حالت دفاعی داشت گفت:
ـ آدم باید کمی هم تفریح کند.
جشن در یک انبار نیمه ویران که دورش را باغ هایی احاطه کرده بودند در مصب رود دانگلو برگزار می شد.
مگی با خود فکر کرد « چه سرزمین بدبویی » . بوی تفاله، آمیخته با بوی کپک و بوهای دیگر متصاعد از چیزهای گندیده.
به راستی همه مردانی که به انبار می آمدند دامن پوشیده بودند. مگی به اطرافش نظر انداخت، حس کرد مردان با دامن اسکاتلندی زن ها را تحت الشعاع خود قرار داده و گویی زنان در آنجا اصلاً موجودیتی ندارند و این حس لحظه به لحظه در او تقویت می شد. نوازنده های نی انبان که پوشش شطرنجی آندرسن ( Anderson ) آبی کمرنگ به تن داشتند روی سکویی لرزان موسیقی نشاط انگیزی می نواختند. بعضی ها می رقصیدند ولی سر و صدا مال مردانی بود که لیوان های ویسکی اسکاتلندی را به همدیگر رد می کردند. مگی که در گوشه ای با زنان دیگر ایستاده، مسحور این صحنه بود و با خود فکر می کرد چه چیز باعث شده که امشب او را به آنجا ببرند. زن ها با کنجکاوی به او و مخصوصاً به انگشتری ازدواجش نگاه می کردند. مگی با خود می گفت نگاه شان کنید، این آدم های از خود راضی را، این مردان اسکاتلندی خوشگل را ! و مگی بعدها هر بار که نوای نی انبان را می شنید آن انبار را به یاد می آورد و چرخش ساده یک دامن اسکاتلندی، بوی باتلاق های پر درخت را به مشامش می رساند.
جشن حوالی صبحگاهان تمام شد و وقتی آرن اتومبیلش را به حرکت درآورد، مگی صدای آواز غمگین گل های « جنگل اسکاتلندی » را شنید که میخوارگان وقت عزیمت به خانه هایشان آن را می خواندند.
ـ خوب مگی، خوش گذشت؟
مگی گفت:
ـ اگر من هم رقصیده بودم خوش گذشته بود.
ـ چی؟ در جشن سیلید، حرفش را هم نزن مگ، رسم این است که فقط مردها برقصند، خیلی لطف می کنیم که می گذاریم زن ها هم چرخی بزنند.
ـ مثل این است که همه این چیزها برای مردها است.
لوک با لحنی خالی از محبت جواب داد:
ـ خوب باید مرا ببخشی، من تصور می کردم جشن برایت نوعی خواهد بود و اگر خوشحال نیستی دیگر هیچ وقت تو را به میهمانی نخواهم برد.
مگی جواب داد:
ـ در هر حال شاید قصد تو این بود . ولی من خیلی چیزها را فهمیدم ولی نه چیزهایی که تو می خواستی بفهمانی. من از تو و از این گونه زندگی به ستوه آمده ام.
او به تندی گفت:
ـ هیس، ما تنها نیستیم.
ـ می خواستی تنها بیایی. من هیچ وقت فرصت این که چند دقیقه با تو تنها باشم ندارم.
آرن اتومبیل را در کنار تپه هیملهوش متوقف کرد و با لبخند گفت:
ـ برو رفیق، برو او را به خانه برسان و عجله هم نکن.
به محض آن که دور شدند مگی گفت و گو را ادامه داد:
ـ شوخی نمی کنم لوک. من این طور زندگی را قبول نمی کنم. می فهمی، من کاملاً می فهمم که باید تحمل کنم ولی تو هم قول داده بودی که مرا دوست داشته باشی و مراقبت کنی. پس هر دو دروغگو هستیم. من می خواهم به دروگیدا بروم.
لوک به پول هایی که امکان داشت دیگر نصیبش نشود فکر کرد و با لحنی تضرع آمیز فریاد زد:
ـ اوه مگ، عزیزم، دیگر مدت زیادی نمانده ، قول می دهم که تابستان به سیدنی برویم. حرفم را باور کن. قول من قول است. میگن دو سال دیگر تحمل کن و فرصت بده نیشکر بچینم، بعد ملک را خواهیم خرید و در آنجا با هم زندگی خواهیم کرد موافقی؟
مگی تسلیم شد، چون آرزوی مادر شدن داشت.
ـ باشد، باز هم صبر می کنم. سعی کن قولت را از یاد نبری.
هر ماه مگی ، بر حسب وظیفه به فی و برادرانش نامه می نوشت. او می کوشید در نامه هایش شوخی و طنز داشته باشد و هرگز به اختلافش با لوک اشاره نمی کرد و این طور وانمود کرده بود که مولرها دوستان لوک هستند. او به این دلیل نزد آنها زندگی می کرد که شوهرش دائم در سفر بود، به این دلیل هیچ کس در دروگیدا نگران او نبود و فقط از دوری او متأسف بودند. و حتی از این که هرگز به دیدار آنها نمی آمد چندان گله نمی کردند. ولی او چطور می توانست به آنها بگوید برای مسافرت به دروگیدا، لوک پول در اختیار او نمی گذارد.
گاهی اوقات جرأت می کرد که در نامه هایش با لحنی عادی ، احوال عالیجناب رالف را بپرسد، ولی بیشتر اوقات باب از یاد می برد چیزی را که از فی درباره اسقف شنیده بود برایش بنویسد تا این که روزی نامه ای برای مگی رسید که در آن مفصلاً درباره کشیش نوشته بود:
« یک روز آمد ، کمی کسل دیده می شد و غیاب تو او را پریشان و حیرت زده کرد و از این که درباره لوک و تو چیزی برایش ننوشته بودیم خشم دیوانه واری بر او چیره شد ولی وقتی فی به او توضیح داد که این یکی از خواسته های تو بوده و تو نخواسته بودی که او درباره ازدواجت چیزی بداند دیگر در این باره حرفی نزد، ولی من احساس می کنم که او دلش برای تو بیشتر از همه خانواده تنگ شده بود و این امری طبیعی است چون تو بیشتر از همه ما وقتت را با او می گذراندی و تصور می کنم که او تو را به چشم خواهر کوچکش نگاه می کند. به هر حال او تمام مدت همانند روحی سرگردان در دروگیدا قدم می زد و گویی هر لحظه در انتظار دیدن تو بود. وقتی که او خواست عکس های عروسی تو را ببیند متوجه شدم که در عروسی از تو عکس نگرفته بودیم، او می خواست بداند آیا بچه دار شده ای و من جواب دادم که فکر نمی کنم. تو بچه نداری نه؟ من پیشنهاد کردم که آدرست را به او بدهم ولی او نخواست و گفت به شهر آتن می رود، و مجبور است مدتی را همراه کاردینال در آنجا بگذراند. در هر حال کشیش وقتی دید تو نیستی که او را در گردش هایش همراهی کنی مدت زیادی در اینجا نماند. یکی دو دفعه با اسب به گردش رفت و هر روز مراسم نماز را به جا آورد و پس از یک هفته از اینجا رفت.»
مگی نامه را به زمین انداخت، رالف دانسته بود، بالاخره فهمیده بود، آیا وقتی فهمیده بود غمگین شده بود؟ و چقدر؟ چرا او را به ازدواج وادار کرده بود؟ این که هیچ چیز را درست نکرده بود، او لوک را دوست نداشت و هرگز نمی توانست به او دل ببندد، او فقط یک جانشین بود ، مردی که می توانست به او فرزندانی بدهد که می توانستند شبیه فرزندانی باشند که از رالف دوبریکاسار داشته باشد و فکر کرد که چگونه زندگی اش بیهوده تلف شده بود.
اسقف بزرگ دی کونتیتی ورکزه ( Verchese ـ Archbishop Di Conitui ) اقامت در یک هتل عادی را به محلی که کلیسای آتن در کاخی برایش در نظر گرفته بود ترجیح می داد. او برای انجام یک مأموریت مهم به یونان آمده بود تا مسائل بسیاری را با سران کلیسای ارتدکس یونان مطرح کند و قابل تصور نبود که او بدون اسقف دوبریکاسار به جایی برود.
رالف همه محسناتی که کلیسا می خواست در خود داشت. هوشمند و محافظه کار و معتقد به حکمت الهی کلیسا و اخلاق آن بود.
هوا بسیار گرم بود ولی برای اسقف رالف هوای آنجا در مقایسه با رطوبت هوای سیدنی ناراحت کننده نبود، و در حالی که مثل همیشه چکمه ، شلوار سواری ، و ردای کشیشی بر تن داشت به تندی و چالاکی سربالایی پر از سنگ را که به اکروپول ( Acropolis ) منتهی می شد پیمود. از آنجا در حالی که باد موهای قهوه ای رنگش را که اینک در شقیقه ها کمی خاکستری شده بودند آشفته می کرد سر بلند کرد و به تماشای دوردست ها پرداخت، شهر سپید، تپه های درخشان و آبی شفاف و سحرانگیز دریای اژه زا نگریست. درست در زیر پای اوپلاکا با کافه هایش که پشت بام آنها به صورت ایوان درآمده بود ، با دار و دسته کولی هایش به چشم می خورد و در طرف دیگر یک تئاتر بزرگ درست در پای صخره بنا شده بود و در دوردست ستون های سبک رومی و قصرهای به شیوه ونیزی جلوه گر بودند.
تنها در این لحظه بود که توانست بی آنکه اشک امانش دهد به مگی فکر کند، حتی لحظه ای قبل از آن که بتواند بر احساساتش مسلط شود پرده اشک، تپه های دوردست را در نظرش محو کردند. آخر چگونه می توانست از مگی ناراحت باشد در حالی که خود خواسته بود و مگی آنقدر سرسختانه تصمیمش را از او پنهان نگه داشته بود چون نخواسته بود رالف شوهر جوانش را ببیند و در زندگی جدیدش دخالتی داشته باشد. او تصور کرده بود که مگی پس از انتخاب همسر در دروگیدا یا گیل لانبون دور از خطرات و ناراحتی ها زندگی خواهد کرد. ولی پس از اندیشه به این نتیجه رسیده بود که مگی با تصمیمش می خواست به هر قیمتی شده این آسایش خیال را از او سلب کند. باب گفته بود که زوج جوان برای خرید ملکی در کوئیزلند غربی تلاش می کنند و شنیدن این خبر دیگر همه امیدش را مبدل به یأس کرده بود . مگی دیگر هرگز قصد نداشت به سوی او باز گردد، ولی مگی آیا تو خوشبختی؟ آیا او برایت شوهر مناسبی است؟ آیا رفتار خوبی با تو دارد، آیا این لوک اونیل را دوست داری، این مردی که توانست تو را از من بگیرد چگونه آدمی است؟ مگی آیا برای رنج دادن من به این کار دست زدی؟ برای تلافی؟ ولی چرا بچه نداری؟ چه چیزی این مرد را وادار می کند که همانند یک ولگرد به این سو و آن سو رود و تو را مجبور می کند نزد دوستانش زندگی کنی؟ چرا با لوک اونیل زندگی کردی؟
هتل مجلل در خیابان اومونیا ( Omonia ) قرار داشت.
اسقف اعظم دی کونتیتی ورکزه روی مبلی در کنار پنجره نشسته بود و فکر می کرد، وقتی رالف آمد او سرش را برگرداند و لبخند زد.
ـ به موقع رسیدی رالف می خواستم دعا را شروع کنم.
ـ فکر می کردم همه چیز رو به راه است، آیا مشکلی پیدا شده عالیجناب؟
ـ نه ابداً به این جریان ربطی ندارد من الان تلگرافی از جانب کاردینال مونته وردی دریافت کردم که اوامر پدر مقدس را ابلاغ کرده است.
اسقف رالف سختی و فشردگی در شانه هایش احساس کرد و سوزشی خفیف بناگوشش را فرا گرفت.
ـ خوب پس موضوع چیست؟
ـ باید به محض تمام شدن گفت و گو ها به رم برگردیم. و از این پس بایستی وظیفه ام را تحت نظر پاپ انجام دهم، شما هم در مقام اسقف اعظم به استرالیا می روید و حرفه مرا به عنوان نماینده رسمی پاپ ادامه خواهید داد.
سوزش بناگوش به سرخی و داغی مبدل شد، سرش گیج می رفت و نزدیک بود از حال برود. او یک غیر ایتالیایی نماینده پاپ؟ تصمیمی بی سابقه بود، آه بله می شد روی او حساب کرد، سرانجام روزی به مقام کاردینالی دست خواهد یافت.
ـ عالیجناب، من هرگز نخواهم توانست به حد کافی از شما تشکر کنم و این انتخاب استثنایی را مدیون شما هستم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#65
Posted: 6 Sep 2013 09:10
ـ خداوند به حد کافی به من هوش عطا کرده که بتوانم لیاقت و توانایی را در کسی دریابم، رالف حالا زانو بزنیم و دعا کنیم، خداوند مهربان است.
تسبیح و کتاب دعای رالف در آن نزدیکی قرار داشت ، آنها را برداشت ، کتاب مقدس از دستش افتاد و باز شد، درست جلوی پای اسقف اعظم روی زمین افتاد، او خم شد و گل سرخ خشک شده ای را که از لای کتاب افتاده بود ، دید و آن را برداشت و گفت:
ـ عجیب است چرا این را نگهداشته اید؟ آیا نگهداری از خانواده تان است؟ شاید از مادرتان؟
نگاه نافذ بر او دوخته شده بود و رالف فرصت نکرد هیجان و غافلگیر شدنش را پنهان کند و به تلخی پاسخ داد:
ـ نه، من هرگز نخواسته ام یادگاری از مادرم داشته باشم.
ـ اما شما باید ارزش زیادی برای آن قائل باشید که با این همه عشق، آن را لابلای کتابی که از همه چیز برایتان عزیزتر است نگهداری کنید، این گلبرگ ها یادآور چه چیزی هستند؟
ـ عشقی به همان اندازه پاک که عشقم به خداوند، ویتوریو این گلبرگ ها از حرمت این کتاب نمی کاهد بلکه به حرمت آن می افزاید.
ـ بله فوراً آن را فهمیدم چون شما را خوب می شناسم، ولی آیا این عشق تهدیدی برای عشق شما به کلیسا نیست؟
ـ نه به خاطر کلیساست که او را برای همیشه رها کرده ام و آنقدر از آن فراتر رفته ام که دیگر هیچ گونه بازگشتی میسر نخواهد بود.
ـ حالا من سرانجام علت اندوه شما را در می یابم. رالف عزیز این امر آنقدر ها هم که فکر می کنید وحشتناک نیست، واقعاً نیست. شما به انسان های بسیاری خدمت می کنید ، آنها شما را دوست خواهند داشت، عشق او هم در این یادگار کهنه و معطر نهفته است و او هرگز از آن محروم نخواهد شد. چون شما با داشتن این گل، به عشق حرمت گذاشته اید.
ـ تصور نمی کنم که او بتواند اینها را درک کند.
ـ آه چرا، اگر او را تا به این حد دوست داشته اید، مسلماً او به اندازه کافی زن هست که آن را درک کند وگرنه مدت ها بود که او را فراموش کرده بودید و این یادگار متبرک را دور انداخته بودید.
ـ لحظاتی بوده اند که تنها یک سجده طولانی مرا از این که وظیفه ام را رها کرده و به سوی او بشتابم باز داشته است.
اسقف در کنار دوستش بر زمین زانو زد و گفت:
ـ شما وظیفه تان را ترک نخواهید کرد رالف و این را کاملاً می دانید. شما به کلیسا تعلق دارید و همیشه تعلق داشته اید و در آینده نیز متعلق به آن خواهید بود. حالا با هم دعا کنیم و من از این پس گل را نیز به دعاهایم خواهم افزود . خداوند رنج ها و تجربیات بی شماری در گذر ما به سوی زندگی ابدی برای ما می فرستد. باید بیاموزیم که آنها را تحمل کنیم . من هم به اندازه شما.
در اواخر اوت لوک برای مگی نامه ای فرستاد که در آن نوشته بود مدتی است مریض و بستری است.
« فکر می کنم نمی توانم به کشتزار بروم و یک هفته دیگر به آنجا می آیم تا با هم به سواحل دریاچه ایچام ( Eachal ) برویم و مدتی آنجا بمانیم » .
مگی باورش نمی شد و نمی دانست حالا که فرصتی پیش آمده آیا واقعاً دلش می خواست با او باشد؟ خاطره تجربه تلخ ماه عسلش در هتل دانی آنقدر دور شده بود که دیگر فکر آن آزارش نمی داد.
آه خداوندا از تو تقاضا دارم در این تعطیلات مرا مادر گردانی. اگر فقط می توانست بچه داشته باشد همه چیز آسان تر می شد. آن مولر از داشتن بچه ای در خانه اش خیلی خوشحال بود لادی ( مخفف لودویک Ladi ) هم همین طور، هر دو آنها بارها این موضوع را به او گفته بودند و امیدوار بودند که وقتی آنها بچه داشته باشند لوک مدت زیادتری را در هیملهوش خواهد گذراند و زندگی خالی از عشق زنش را تغییر خواهد داد.
وقتی مگی درباره نامه با آنها صحبت کرد هر دو خیلی خوشحال شدند، با این همه در صحت آن شک داشتند.
آن به مولر گفت:
ـ به همان اندازه که مطمئنم دو دو تا چار تا می شود مطمئنم که آن حقه باز بهانه ای پیدا خواهد کرد و بدون مگی به مرخصی خواهد رفت.
لوک اتومبیل کهنه ای به امانت گرفته بود و یک روز صبح زود به دنبال مگی آمد، او لاغر شده بود و صورتش پر از چروک و زرد رنگ به نظر می رسید.
مگی وحشت زده چمدان را برداشت و کنار او در صندلی اتومبیل نشست و گفت:
ـ لوک این مرض ویل ( Weill ) دیگر چیست؟ تو به من گفته بودی که خطرناک نیست ولی فکر می کنم خیلی مریض بوده ای.
ـ آه نوعی یرقان است که کارگران کشتزارهای نیشکر در معرض آن هستند. من قوی هستم و برای همین بیماری روی من مثل دیگران اثر نگذاشته و طبیب گفته است به زودی سلامتم را می یابم.
جاده به حالت مارپیچ از قعر یک گردنه و در دل جنگل کشیده بود و آبشاری عظیم و خروشان بر بستر رودخانه فرو می ریخت.
اتومبیل از میان سربالایی و آبشار پیش می رفت و در زیر طاقی از سایه روشن های مرطوب و درخشان و خیال انگیز و هر چه به نقاط مرتفع تر می رسیدند هوا سردتر می شد. خنکی بسیار مطبوع که مگی مدت ها بود لذت آن را احساس نکرده بود. جنگل گویی به سوی آنها خم شده بود و چنان نفوذناپذیر نمود که هیچ بنی بشری جرأت نمی کرد در آن به کاوش بپردازد و برگ های بزرگ و سنگین درختان لیان همانند پرده ای از مخمل سبز آن را احاطه کرده بودند. مگی از لابلای این پرده ، درخشندگی گل ها و پروانه های سحرانگیز و تار عنکبوت های بزرگ و پرندگانی با دم های دراز به رنگ قرمز و طلایی تشخیص می داد.
دریاچه ایچام در بالای جلگه قرار داشت و همانند مشعلی در دل دشت وحشی می درخشید. آنها قبل از آمدن تاریکی شب به ساحل دریاچه ایچام رسیدند. مگی می خواست ( خفاش ) شب پره هایی را که به آنها روباه پرنده می گفتند ببیند که در دسته های انبوه در آسمان در پرواز بودند. مگی از ایوان هیملهوش همواره با نگاهش پرواز آنها را دنبال می کرد.
لوک خیلی زود سلامتش را باز یافت، خوب غذا می خورد و زردی صورتش از بین رفت، با نقش مهربانی که مگی برایش بازی می کرد ، سرانجام با گرفتن دو هفته مرخصی اضافی هیچ مخالفت نکرد . ولی بالاخره پس از مدتی با عصبانیت گفت:
ـ مگی دیگر بهانه ای نداریم، حال من کاملاً خوب شده و ما هنوز اینجاییم و مثل آدم های ثروتمند پول خرج می کنیم.
ـ لوک نمی خواهی بیشتر بمانیم؟ اگر واقعاً می خواستی می توانستیم با نقدینه ای که داریم ملک مان را بخریم.
ـ نه کمی دیگر به زندگی فعلی ادامه بدهیم مگ.
البته لوک نمی خواست اعتراف کند ولی میلی که بعضی مردان برای انجام فعالیت های مشکل در خود احساس می کنند او را آسوده نمی گذاشت. راه حلی که به فکر مگی می رسید این بود که فرزندی داشته باشد بدین ترتیب او با امید و انتظار به هیملهوش بازگشت « خدای بزرگ به درگاهت استغاثه می کنم فرزندی به من عطا کن » . دعاهایش برآورده شد ، وقتی این خبر را به خانم آن و مولر گفت هر دو خوشحال شدند. لادی برای نوزاد لباس هایی بسیار زیبا دوخت، مگی به اتفاق آن اتاق نوزاد را آماده می کردند.
مگی همان وقت که فهمید در انتظار نوزاد است فوراً خبر را برای لوک نوشته بود، ولی جواب لوک عجیب بود، او بسیار عصبانی شده بود و گفته بود که یک سر عائله و یک دهان اضافی برای غذا خوردن به او تحمیل شده است. مگی آن را تحمل کرد و فکر می کرد اگر وضع مزاجش به او اجازه می داد بدون هیچ تردیدی به دروگیدا می رفت ولی دکتر اسمیت ( Smith ) گفته بود مسافرت با قطار برای او خطر داشت و دکتر اسمیت معتقد بود که بهتر است مگی را به کرن ببرند. او می ترسید که مگی نتواند در دانگلو از زایمان جان سالم به در برد.
با این همه چه می شد اگر این بچه فرزند رالف می بود. چیزی غیر ممکن چیزی که هرگز نمی توانست اتفاق بیفتد. زیرا او در خدمت دستگاهی بود که می خواست تمام وجود او را برای خودش نگاهدارد، حتی قسمتی از وجودش را که برای کلیسا کاملاً بیهوده بود جسمانیت او را. کلیسای مقدس این فداکاری را از او مطالبه می کرد. زیرا نمی خواست پس از او وجودش در وجود دیگری ادامه یابد. اما کلیسا روزی می بایست بهای این انحصارطلبی را بپردازد. آن روز دیگر کشیش هایی همانند رالف دوبریکاسار وجود خارجی نخواهند داشت. زیرا آنها خواهند دانست، آن چه کلیسا از آنها می خواهد یک فداکاری بیهوده و خالی از معناست. یک روز که خانم آن ، مشغول مطالعه چاپ مخفیانه کتاب ممنوعه نورمان لیندسی به اسم Redheap بود مگی گفت:
ـ آن تصور می کنم آرزویتان برآورده می شود.
آن در حالی که با حواس پرتی از کتاب چشم بر می داشت پرسید:
ـ چطور مگر عزیزم؟
ـ باید دکتر اسمیت را خبر کنید، مثل این که این بچه لعنتی را اینجا خواهم زایید و همین الان.
ـ اوه خدای من بروید بالا روی تخت دراز بکشید نه در اتاق خودتان، در اتاق ما.
دکتر در حالی که به هوس بازی های تقدیر و شتاب نوزادان برای به دنیا آمدن ناسزا می فرستاد ، تا آنجا که توانست وسایل مورد لزوم را از درمانگاه برداشت و همراه ماما با عجله راهی هیملهوش شد.
در حالی که جلوتر از ماما از پله ها بالا می رفت پرسید:
ـ آیا به شوهرش خبر داده اید؟
ـ به او تلگراف کرده ایم. مگی روی تخت دراز کشیده و چشمانش باز بود. و به جز حرکات متشنج دستان و انقباضی در بدن ظاهراً نشانه ای از درد ، در او دیده نمی شد با دیدن خانم آن سرش را کمی بلند کرد و با لبخند گفت:
ـ خوشحالم که مرا به کرن نبرده اید. مادرم هیچ گاه برای زایمان به زایشگاه نرفته و پاپا می گفت که سر زایمان ها خیلی درد کشید ولی زنده ماند . من هم همین طور خواهم بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#66
Posted: 6 Sep 2013 09:10
..ما زن های کلیری خیلی جان سختیم . چند ساعت بعد دکتر به سراغ آن روی ایوان آمد:
ـ بیچاره زایمان بسیار مشکلی در پیش دارد بچه اول معمولاً سخت به دنیا می آید ولی این زایمان مثل این که واقعاً دشوار است. در کرن می شد سزارین کرد ولی این کار اینجا اصلاً جایز نیست. می بایست خودش به تنهایی بچه را به دنیا بیاورد.
ـ آیا سرحال است؟
ـ آه بله. او زن شجاع و خودداری است و ابداً اهل ناله و فریاد نیست او دائماً از من می پرسد آیا رالف رسیده است و من مجبورم به دروغ به او بگویم که به زودی خواهد آمد. من همیشه فکر می کردم که اسم شوهرش لوک است.
ـ بله درست است.
ـ آه پس چرا همه اش از رالف صحبت می کند؟ شاید برای آن است که لوک توجه زیادی به او ندارد.
ـ لوک یک پس فطرت است.
آن کمی خم شد و در حالی که تاکسی ای را که از طرف جاده دانی به طرف هیملهوش می آمد نگاه می کرد گفت:
ـ آه باورم نمی شود ولی خیال می کنم بالاخره لوک به سراغ زنش آمده.
ـ بهتر است که من نزد مگی بروم و بگذارم شما با او رو به رو شوید . من به مگی چیزی نمی گویم شاید شوهرش نباشد بهتر است.
تاکسی متوقف شد. آن با تعجب مشاهده کرد که راننده آن پایین پرید و درب عقب اتومبیل را باز کرد . جو کاستیلیون، راننده تاکسی را می شناخت. او معمولاً چنان رفتار مؤدبانه ای نداشت در حالی که تا کمر خم شده بود می گفت:
ـ اینجا هیملهوش است عالیجناب.
مردی با ردای بلند و کمربند ارغوانی از تاکسی پیاده شد وقتی به طرف آن آمد، او لحظه ای تصور کرد که لوک اونیل است که با این سر و وضع قصد دارد با آنها شوخی کند اما بعد متوجه شد که تازه وارد دیگری است که با لوک تفاوت زیادی داشت و دست کم از او ده سال مسن تر بود و وقتی که با قامت چابکش پله ها را دو به دو بالا می آمد آن با خود اندیشید:
ـ اوه خدای من چه مرد زیبایی، یک اسقف اعظم. یک اسقف کاتولیک با لوترین هایی قدیمی مثل من و لادی چه کار می تواند داشته باشد؟
کشیش در حالی که لحظه ای به او خیره شد با لبخند پرسید:
ـ خانم مولر؟
نگاهش این احساس را می گفت که بسیار چیزهای ناخواسته در زندگی اش دیده و از مدت ها پیش هر نوع حسی را در وجودش کشته است.
ـ بله من آن مولر هستم.
ـ خودم را معرفی می کنم. اسقف اعظم رالف دوبریکاسار، نماینده پاپ در استرالیا. به من گفته اند که خانم اونیل نزد شما اقامت دارد.
ـ بله آقا.
رالف، رالف، آیا این همان اسمی نبود که مگی مرتباً تکرار می کرد.
ـ من یکی از دوستان بسیار قدیمی او هستم. آیا می توانم او را ببینم؟
ـ راستش چه بگویم...... اگر وقت دیگری بود مطمئناً از دیدن شما خوشحال می شد اسقف. ( نه نمی بایستی می گفت اسقف، باید می گفت عالیجناب، مانند جو کاستیلیون ) ولی مگی در حال زایمان است و خیلی هم درد می کشد.
آن وقت بود که آن متوجه شد این مرد احساساتش را نابود نکرده بلکه بر آنها مسلط شده و آنها را به اعماق وجودش رانده است.
رنگ آبی چشمانش غرق کننده بود و حالت آنها او را به تفکر وا داشت .
اسقف با صدای بلند تقریباً فریاد زد:
ـ بله حدس می زدم که اوضاعش رو به راه نیست . این را از مدت ها قبل حس می کردم ولی این اواخر نگرانی ام به تشویشی دائمی مبدل شده. باید خودم بیایم و او را از نزدیک ببینم. خواهش می کنم بگذارید پیش او بروم اگر دلیلی می خواهید ، من یک کشیشم.
آن هرگز قصد نداشت که او را از رفتن به نزد مگی منع کند.
ـ بفرمایید عالیجناب. از این طرف خواهش می کنم.
آن در حالی که با عصاهایش به آرامی راه می رفت می اندیشید « آیا خانه به حد کافی تمیز است؟ آیا همه جا را مرتب کرده ام؟ آیا آن تکه ژیگو را که بوی آن هنوز در آشپزخانه پیچیده دور انداخته ام؟ چه بی موقع می بایستی از چنین مرد محترمی پذیرایی کنم. آه لادی چرا زودتر سر نمی رسی؟ آن پسرک می بایستی خیلی وقت پیش به تو خبر داده باشد.
کشیش بی اعتنا به دکتر اسمیت و ماما از جلوی آنها گذشت و کنار تخت نشست دو دستش را به طرف مگی دراز کرد :
ـ مگی!
مگی چشمان خود را باز کرد و ناگهان چهره کشیش محبوب را در کنار خود یافت. موهای مشکی و زبر که چند تار خاکستری آن در تاریکی مشخص بود، خطوط ظریف و اشرافی چهره اش که اکنون مشخص تر می نمودند، صبر و بردباری بیشتری را بیان می کردند. چشمان آبی ، غرق گشته در چشمان او سرشار از عشق و انتظاری تب آلود بودند. چگونه توانسته بود لوک را با او مقایسه کند. هیچ کس شباهتی به او نداشت و هیچ کس هیچ گاه برای او این چنین نخواهد بود. او به احساسش خیانت کرده بود لوک طرف پشت آینه بود. رالف همانند خورشیدی می درخشید و همان سان دست نیافتنی می نمود. آه که چقدر دیدن او لذت بخش بود.
ـ رالف کمکم کنید.
کشیش با گرمی بسیار دستش را بوسید و آنها را به گونه اش فشرد.
مثل همیشه مگی من. خودت خوب می دانی.
ـ برای من و بچه دعا کنید. اگر کسی بتواند ما را نجات دهد شمایید چون از ما به خداوند نزدیک تر هستید. هیچ کس ما را نمی خواهد ، هیچ کس هرگز ما را نخواسته حتی شما.
ـ لوک کجاست؟
ـ نمی دانم و هیچ اهمیتی برایم ندارد.
چشمانش را بست و سرش را روی بالش گذاشت ولی انگشتانش با قدرت دستان کشیش را می فشردند و نمی خواستند آنها را رها کنند. در این وقت دکتر اسمیت بر شانه او زد.
ـ عالیجناب تصور می کنم وقتش است که شما از اتاق بیرون بروید.
ـ اگر خطری پیش آید مرا صدا خواهید کرد؟
ـ فوراً
لادی سرانجام از کشتزار آمده بود و به خود اجازه نمی داد به اتاق داخل شود وقتی که آن به اتفاق اسقف از اتاق بیرون آمدند پرسید:
ـ آن آیا حالش خوب است؟
ـ بله، به هر حال تا اینجا دکتر هنوز اظهار عقیده نکرده ولی فکر می کنم نجات پیدا کند. لادی ما میهمان داریم اسقف اعظم رالف دوبریکاسار یک دوست قدیمی مگی.
لادی که در این موارد به رسم و رسوم وارد بود زانو بر زمین گذاشت و حلقه انگشتری کشیش را بوسید.
ـ بفرمایید بنشینید عالیجناب. تمنا می کنم. تا من می روم کتری را روی آتش بگذارم آن نزد شما می ماند. آن در حالی که عصاهایش را به میز تکیه می داد پرسید:
ـ پس رالف شما هستید.
کشیش روی صندلی مقابل او نشست. و وقتی که پایش را روی پای دیگرش می انداخت از شکاف پایین ردایش چکمه های سیاه و براقش پیدا شد. ژستی زنانه که از سوی یک روحانی اهمیت چندانی نداشت. با این همه چیزی کاملاً مردانه در او پنهان بود. مردانگی از سر و رویش می بارید. چه پایش را روی هم می انداخت یا نمی انداخت. با خود گفت: آنقدرها هم که فکر می کردم مسن نیست شاید چهل سال، چه حیف که مردی به این زیبایی ردا به تن داشته باشد.
ـ بله رالف من هستم.
ـ مگی از وقتی که درد می کشید مدام اسم شما را بر زبان می آورد. باید اعتراف کنم که خیلی کنجکاو شده بودم چون به خاطر نمی آوردم که این اسم را قبلاً از زبان او شنیده باشم. حتماً نخواسته بود در این مورد چیزی بگوید، آیا مدت زیادی است که مگی را می شناسید عالیجناب؟
لبخندی فشرده بر چهره کشیش ظاهر شد، و انتهای دستان ظریفش دایره وار به صورت طاقی به هم پیوستند.
ـ من مگی را از ده سالگی می شناسم، از همان وقت که تازه از نیوزیلند به استرالیا آمده بود. در واقع می شود گفت که من او را از میان سیل ها ، حریق ها و مرگ و زندگی ، و به طور کلی در متن آنچه مجبور به تحملش بوده ایم می شناسم. مگی همانند آینه ای است که من ناگزیر بوده ام هستی فانی ام را در آن نظاره کنم.
آن با لحنی غافلگیر شده از دهانش پرید:
ـ او را دوست دارید؟
ـ از همان اول
ـ این فاجعه ای برای هر دو شماست.
ـ من امیدوار بودم که فقط فاجعه برای من باشد. از او برایم بگویید، از هنگام ازدواج چه بر سرش آمده؟ سال های زیادی است که او را ندیده ام اما نگرانی اش هرگز ترکم نکرده.
ـ به شما خواهم گفت ، به شرط این که اول شما از مگی برایم صحبت کنید . نه درباره خصوصیاتش بلکه درباره طرز زندگیش قبل از آمدن به اینجا. ما هیچ چیز درباره او نمی دانیم ، جز آن که قبلاً در جایی نزدیک گیل لانبون زندگی می کرده است. و خیلی دلمان می خواست درباره اش بیشتر می دانستیم چون خیلی به او علاقه داریم ولی او هرگز به ما چیزی نگفته است شاید غرورش مانع است.
لادی با سینی چای و ساندویچ و بیسکویت وارد اتاق شد و نزد آنها نشست در حالی که کشیش از جزئیات زندگی مگی قبل از ازدواجش با لوک حکایت می کرد.
ـ هرگز نمی توانستم مجسم کنم که لوک او را از همه اینها محروم کرده و مجبور کرده به عنوان یک کلفت کار کند و با پر رویی همه حقوق او را به حساب شخصی اش بگذارد.
آیا می دانید که این طفلک بیچاره از هنگامی که پیش ما آمده یک شاهی پول برای احتیاجات شخصی اش نداشته؟ من از لادی خواستم که در نوئل گذشته به عنوان عیدی مقداری پول به او بدهد ولی احتیاجات او آنقدر زیاد بود که او پول را در عرض یک روز تمام کرد و از گرفتن پول بیشتر خودداری کرد.
کشیش با لحنی خشک گفت:
ـ دلتان به حال او نسوزد. من تصور نمی کنم که او مخصوصاً از بی پولی ناراحت باشد. در واقع پول ارزش چندانی برای او ندارد و اگر واقعاً نیازمند باشد می داند از چه کسی تقاضا کند. من تصور می کنم که بی تفاوتی لوک خیلی بیشتر از کمبود پول او را رنج داده. طفلک مگی.
لادی و آن به نوبه خود از زندگی مگی و لوک برایش حکایت کردند. اسقف دوبریکاسار با آرامش نشسته بود و نگاه گم گشته اش بر خمیدگی ظریف یک درخت نارگیل دوخته شده بود. کوچک ترین تکانی در عضلات چهره اش دیده نمی شد و هیچ گونه تغییری در نگاه زیبا و دست نیافتنی اش پیدا نبود. او در طول خدمت به ویتوریو اسکارابانزا کاردینال دی کنیتی ورکزه خیلی چیزها را فرا گرفته بود. هنگامی که گفته های آنان به پایان رسید آهی کشید و نگاهش را از درخت که در زیر نسیم تکان می خورد برگرفت و به طرف چهره نگران میزبانانش برگرداند.
ـ خوب پس این ما هستیم که باید به او کمک کنیم، چرا که لوک از این کار سر باز می زند. اگر واقعاً او مگی را نمی خواهد، بهتر است که مگی به دروگیدا باز گردد. من می دانم که شما نمی خواهید او را از دست بدهید ولی به خاطر خودش سعی کنید او را قانع کنید به دروگیدا برود.من به محض بازگشت به سیدنی چکی برای شما خواهم فرستاد و به این ترتیب مگی مجبور نخواهد بود از برادرش پول درخواست کند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#67
Posted: 6 Sep 2013 09:11
...( نگاهی به سمت درب اتاق خواب افکند و روی صندلی اش تکان خورد ) خداوندا تولد این بچه را تسریع گردان . ولی نوزاد 24 ساعت بعد، وقتی که مگی دیگر به اوج رنج و درماندگی رسیده بود به دنیا آمد. دکتر اسمیت مقدار زیاد لودانوم به او خورانده بود ، دارویی قدیمی که به عقیده او از همه روش های دیگر مؤثرتر بود. به نظر می رسید که در گردابی دست و پا می زد، کف به دهان می آورد فریاد می کشید و ناله می کرد. چهره رالف گاه لحظه ای مشخص می شد و لحظه ای بعد هجوم درد آن را با خود می برد. دکتر اسمیت گهگاه زائو را لحظه ای به ماما می سپرد و از اتاق بیرون می آمد تا چیزی بخورد و یا جرعه ای رم بنوشد. و در این مواقع جسته و گریخته به صحبت های لادی و آن درباره مگی گوش می داد.
ـ حق با شماست آن، اسب سواری مسلماً یکی از علل اصلی ناراحتی های اوست. از وقتی که یک طرفی سوارشدن بر اسب از مد افتاده، زن ها خیلی از این موضوع صدمه دیده اند. اسب سواری عضلاتی را قوی می کند که هنگام زایمان به هیچ کاری نمی آید.
اسقف به آرامی مداخله کرد:
ـ من همیشه فکر می کردم که این عقیده عوام است.
دکتر اسمیت نگاهی طنزآمیز به سوی او انداخت. او هیچ گونه شباهتی به کشیشان کاتولیک نداشت که به نظرش افرادی شیاد و یاوه گو بودند و پاسخ داد:
ـ شما مختارید که هر طوری می خواهید فکر کنید . ولی بگویید ببینم عالیجناب، اگر کار به جایی بکشد که ما مجبور باشیم بین زندگی مگی و بچه یکی را انتخاب کنیم ، وجدان شما چگونه قضاوت خواهد کرد؟
ـ کلیسا در این مورد بسیار قاطع و سازش ناپذیر است. دکتر، هیچ گونه حق انتخابی وجود ندارد. بچه نمی تواند قربانی مادر شود ، همان طور که مادر نباید فدای نجات فرزند شود. ( لبخندی به همان اندازه طنزآمیز به دکتر اسمیت تحویل داد! ) ولی اگر کار به آنجا برسد ، من بی درنگ از شما درخواست می کردم که مگی را نجات دهید . بچه به جهنم.
دکتر اسمیت نفسی در سینه حبس کرده بود و گوش می داد بعد با لبخند ضربه های دوستانه بر پشت کشیش زد:
ـ یک نقطه مثبت برای شما. خیال تان جمع باشد، حرف تان را به کسی نخواهم گفت. ولی خوشبختانه تا حالا که بچه زنده است و احتیاجی هم به فداکردنش نیست.
با این همه خانم آن نتوانست این اندیشه را از خود براند ( از خود می پرسم آیا اگر بچه ، بچه شما بود آیا باز هم جواب تان همین بود عالیجناب؟ )
تقریباً سه ساعت بعد ، هنگامی که خورشید در آسمان به طرف توده مه آلود بارتل فرو می لغزید دکتر از اتاق زائو بیرون آمد و با لحنی که چندان هم خرسند نبود گفت:
ـ بسیار خوب ، تمام شد. همه چیز به خوبی تمام شد و اما بچه ، دختر ریزه میزه لاغری است که وزنش به دو کیلو هم نمی رسد با یک سر گنده، و اخمو و بدعنق و موهای حنایی آن چنان زننده که تا به حال در نوزادی ندیده بودم. و نمی شود این کرم کوچک را با هیچ ساطوری کشت، من خوب می دانم چون که خودم تقریباً امتحان کردم.
لادی با شادمانی بسیار در بطری شامپانی را گشود که به این مناسبت نگه داشته بود. و هر پنج نفر کشیش ، طبیب، ماما، لادی و آن. لیوان هایشان را بلند کردند و با آرزوی سلامتی و عمر طولانی برای مادر و فرزند او شامپانی را سر کشیدند. روز اول ماه ژوئن و نخستین روز فصل زمستان استرالیا بود.
یک پرستار به جای ماما به بالین مگی گمارده شد. او تا وقتی که خطر کاملاً رفع نشده بود بر بالین مگی می ماند . دکتر و ماما هیملهوش را ترک کردند و آن و لادی و اسقف به بالین مگی رفتند. او آنقدر ضعیف و درمانده شده بود که اسقف با کوشش بسیار موفق شد بر درد و تأثر تازه اش مسلط شود. با خودش فکر می کرد:
مگی، مگی در هم شکسته و از پای افتاده من.....همیشه دوستت خواهم داشت ولی نمی توانستم چیزی را که همسرت به تو بخشیده ، حتی اگر می خواستم به تو بدهم.
نمونه کوچک بشریت، زر زرو و بهانه گیر ، و مسؤول اصلی همه این ماجراها در گهواره ای از ترک مو آرمیده بود. و به نظر می رسید کوچک ترین اشتیاقی به توجه کسانی که به تماشایش آمده بودند، ندارد و همین طور خشمگینانه به فریاد و گریه اش ادامه می داد. سرانجام پرستار او را از گهواره اش برداشت و به اتاقی دیگر برد.
اسقف با لبخند گفت:
ـ در هر حال ریه های خوبی دارد.
در کنار تخت نشست و دست پریده رنگ زائوی جوان را در دست گرفت. مگی نیز لبخندی نثارش کرد و پاسخ داد:
ـ تصور نمی کنم آنقدرها از به دنیا آمدنش خوشحال باشد.
چقدر رالف شکسته شده بود. مثل همیشه چابک و فرز ولی بی اندازه سالخورده به نظر می رسید. بعد رویش را به طرف آن و لادی برگرداند و دستش را به سوی آنها دراز کرد.
ـ دوستان خوبم، من بدون شما چه می کردم؟ آیا از لوک خبری شده؟
ـ تلگرافی فرستاده و نوشته که سخت گرفتار است و فعلاً نمی تواند بیاید ولی تبریک گفته و آرزوی موفقیت کرده است.
ـ واقعاً ؟ چقدر لطف کرده.
آن در حالی که خم شده و گونه اش را می بوسید گفت:
ـ ما شما را با اسقف تنها می گذاریم، حتماً خیلی چیزها دارید که به هم بگویید ( به شوهرش تکیه داد و با اشاره انگشت، پرستار را که حیران صحنه را می نگریست صدا کرد ) نتی بیایید فنجانی چای با ما بنوشید اگر مگی به شما احتیاج داشته باشد عالیجناب خواهد گفت.
به محض آن که آنها تنها ماندند اسقف پرسید:
ـ چه اسمی برای دختر سلیطه ات انتخاب کرده ای؟
ـ جاستین.
ـ اسم قشنگی است ولی به چه دلیل آن را انتخاب کرده ای ؟
ـ در جایی خواندم و خوشم آمد.
ـ از داشتنش خوشحال نیستی مگی؟
در چهره درمانده و زجر کشیده او تنها نگاهش زنده بود، ملایم، دلپذیر و سرشار از نور، و بی هیچ نشانی از عشق یا نفرت.
ـ چرا از داشتن او خوشحالم. بله... هستم. چقدر برای به دست آوردنش تلاش کردم... ولی هنگام بارداری هیچ احساس نمی کردم او مرا نمی خواهد. فکر نمی کنم که جاستین واقعاً از آن من باشد و یا متعلق به لوک. و نه هیچ کس دیگر. تصور می کنم او هرگز چیزی از وجودش به دیگری نخواهد داد. اسقف به آرامی گفت:
ـ من باید بروم مگی.
چشمان خاکستری سخت تر و درخشان تر شدند.
ـ انتظارش را داشتم . عجیب است گویی همه مردانی که در زندگی من به حساب می آمدند در حال رفتنند. او ضربه را پذیرفت.
ـ مگی این قدر تلخ نباش من نمی توانم تو را در این وضعیت روحی ترک کنم. در گذشته ، تو، هر چند هم که زندگی برایت سخت می بود آرامش و ملاطفت خود را نگه می داشتی و این خصلت تو برای من از همه چیز عزیزتر بود.عوض نشو و نگذار که دشواری ها تو را از پا دراندازند. می دانم چقدر از این که لوک حتی زحمت آمدن را به خود نداده، در رنجی ولی تحمل کن وگرنه دیگر مگی من نخواهی بود.
مگی همچنان با حالتی که نشانی از تنفر نیز در آن بود، نگاهش می کرد گفت:
ـ اوه خواهش می کنم بس کنید رالف. من مگی شما نیستم و هرگز هم نبوده ام. شما مرا نخواستید و مرا به آغوش لوک افکندید. فکر می کنید من چه هستم؟ یک قدیس یا یک راهبه؟ نه، من یک انسانم، مثل دیگران و شما زندگی ام را ویران کردید. من در تمام این سال ها شما را دوست داشته ام و دیگری را به جز شما نخواسته ام. و منتظر دیدارتان بوده ام.من با تمام قوا سعی کردم شما را فراموش کنم. و با مردی ازدواج کردم که در او وجه تشابهی با شما می دیدم ولی او نیز مرا نمی خواهد و احتیاجی به من ندارد. آیا این توقع زیادی است که از یک مرد بخواهیم ما را دوست داشته باشد یا به ما احتیاج داشته باشد؟ و آن وقت گریست و سپس بر خود مسلط شد. چین هایی ظریف بر چهره رنج کشیده اش پدیدار شده بود . و رالف می دانست که استراحت و بهبودی نیز دیگر آنها را هرگز محو نخواهد کرد.
مگی ادامه داد:
ـ لوک آدم بدی نیست، حتی ناخوشایند هم نیست. فقط یک مرد است. شماها همه شبیه هم هستید. همانند پروانه بزرگ که مجذوب شعله ای در پشت یک حباب شیشه ای شده است حبابی آنچنان شفاف که ناپیداست. و اگر بتوانید راهی به داخل آن پیدا کنید خود را به آتش می کشید و می سوزید و می میرید در حالی که، در تمام این مدت، هوای تازه شب و عشق و تولد پروانه های کوچک در انتظار شما است. ولی آیا آن را می بینید؟ آیا اصلاً آن را می خواهید؟ نه، شما به سوی شعله باز می گردید و آنقدر به آن نزدیک می شوید تا بسوزید تا بمیرید.
رالف پاسخی نداشت، او به چیز تازه ای در وجود مگی پی می برد آیا همیشه این ناامیدی در او وجود داشته یا شکست ها و یا ناکامی ها آن را در وجودش تشدید کرده است؟ مگی و گفته های این چنین ، شنیدن آنها از زبان مگی آن چنان متأثرش کرده بود که به زحمت موفق به درک آنها می شد و ندانست که همه این سخنان از تنهایی و احساس گناهی بود که از مگی سرچشمه می گرفت و با لحنی محبت آمیز پرسید:
ـ مگی آیا گل سرخی را که شب وداع مان در دروگیدا به من دادی هنوز به خاطر داری؟
ـ بله.
ـ شور و زندگی از صدایش رخت بربسته و چشمانش در ناامیدی غرق شده بود. و نگاهی که بر او دوخته بود ناامیدی روحش را بر ملا می کرد. نگاهی خالی و شیشه ای.
ـ من هنوز آن را در کتاب دعایم نگاه داشته ام و هر وقت که گلی به آن رنگ می بینم ، تو را به خاطر می آورم مگی دوستت دارم. تو گل سرخ منی، زیباترین تصویر انسانی من و قشنگ ترین تفکر زندگی ام.
...در حالی که نگاه سرشار از خشم و نفرتش را به او دوخته بود گفت:
ـ یک تصویر، یک اندیشه، یک تصویر انسانی و یک فکر، بله این است آن چه وجود من برای شما معنی می دهد. رالف دوبریکاسار شما فقط یک احمق رمانتیک و رویایی هستید و بیشتر از پروانه ای که خود را در آتش می افکند ، از زندگی چیزی نمی دانید، تعجب آور نیست که کشیش شده اید. شما اگر مثل دیگران بودید...مانند لوک، هرگز قادر نبودید یک زندگی عادی داشته باشید. شما ادعا می کنید که دوستم دارید ولی کوچک ترین تصوری از عشق ندارید. و تنها، سخنانی را که یاد گرفته اید بر زبان می آورید. زیرا که گفتن شان دلنشین است. من نمی فهمم چرا مردها نتوانسته اند کاملاً از زن ها دست بردارند چون این خواسته قلبی آنهاست. شما آقایان می بایستی راهی برای ازدواج میان خودتان می یافتید و بدین ترتیب کاملاً خوشبخت می شدید.
ـ مگی خواهش می کنم.
ـ اوه، بروید، من دیگر نمی خواهم شما را ببینم. فقط یک چیز را درباره آن گل سرخ پر ارزش تان فراموش کرده اید رالف، گل ها خارهای بدی دارند، خارهایی برنده.
اسقف بی آن که سرش را برگرداند از اتاق بیرون رفت.
لوک حتی به خود زحمت نداد تلگرافی را که در آن به او خبر داده بودند صاحب فرزندی به اسم جاستین شده، پاسخ دهد.
حال مگی رفته رفته رو به بهبود بود . شاید اگر او می توانست به نوزادش شیر بدهد می توانست رابطه عاطفی بیشتری با آن موجود کوچک و بد خلق برقرار کند. ولی س ینه های درشتی که آنقدر مورد توجه لوک بود حتی یک قطره هم شیر نداشتند. او بر طبق وظیفه با شیشه به او شیر می خوراند، این جزء ، انسانیت را با آن صورت و کله سرخ پودر می زد، و همچنان منتظر بود که ناگهان احساس فوق العاده ای در وجودش پیدا شود. و مانند سایر مادران او را بوسه باران کند و انگشت های ظریفش را به دندان گیرد و قربان صدقه اش برود، گویی که کودک فرزند او نبود. او را نمی خواست و همان گونه که نوزاد کششی به او نداشت، او نیز این نیاز را احساس نمی کرد. و اما هرگز حتی به ذهن خانم آن و لادی خطور نمی کرد که مگی ممکن است بچه اش را آنقدرها دوست نداشته باشد هر وقت که جاستین گریه می کرد مگی برای بغل کردن و لالایی خواندن و تاب دادنش در گهواره آماده بود. شگفت انگیز این که نوزاد علاقه چندانی به این گونه توجه کردن ها نداشت و در مواقعی که او را تنها می گذاشتند خیلی زودتر آرام می گرفت. با گذشت زمان وضع ظاهرش بهبودی می یافت، پوست نوزاد ، سرخی خود را از دست داد و به پوست شفاف با رگ های آبی که مختص مو سرخ هاست تبدیل شد. یک پرده گوشت دست ها و پاهای کوچکش را چاق می کرد. موهای سرش تاب برداشت ، پر پشت شد، و رنگ آتشین موی پدربزرگش را پیدا کرد و همه با نگرانی منتظر بودند ببینند، چشمانش چه رنگی خواهد بود. لادی شرط بسته بود که چشمان او آبی خواهند شد، درست مانند چشمان پدرش و آن عقیده داشت که سر انجام رنگ خاکستری چشمان مادرش را پیدا خواهد کرد. فقط خود مگی هیچ اظهار عقیده ای نمی کرد.ولی چشمان جاستین رنگ مخصوص به خود گرفتند. رنگی عجیب. این تحول از هفته ششم شروع شد و در نهمین هفته چشمان او رنگ اصلی شان را یافتند. هیچ کس چنین چیزی ندیده بود. دایره خارجی عنبیه خاکستری تیره بود ولی خود مردمک آنقدر کمرنگ بود که می شد آن را آبی یا خاکستری یا حتی شیری رنگ توصیف کرد. چشمانی نافذ، مضطرب کننده و غیر انسانی. که چشمان یک کور را به خاطر می آوردند. ولی به تدریج مسلم شد که دید بسیار خوبی دارد. دکتر اسمیت با آن که چیزی ابراز نکرده بود از بزرگی بی تناسب سر نوزاد به هنگام تولد کمی نگران بود و در شش ماهه اول زندگی اش به دقت او را تحت نظر داشت. مخصوصاً پس از مشاهده آن چشمان عجیب این سوال برایش پیش آمد که نکند مغز او آب آورده باشد « اصطلاحی که در آن زمان در مورد واژه هیدروسفالی به کار می بردند » اما به مرور معلوم شد که جاستین از هیچ گونه عارضه مغزی رنج نمی برد. فقط سرش بزرگ بود و به تدریج که بدنش رشد کرد آن ناهماهنگی از میان رفت . لوک به زندگی سرگردان خود ادامه می داد. مگی بارها به او نامه نوشت ولی هرگز پاسخی دریافت نکرد. او حتی یک بار هم برای دیدار فرزندش نزد آنها نیامد. از یک سو مگی از این امر خوشحال بود. زیرا نمی دانست چه توضیحی به او بدهد و می دانست که لوک هرگز از دیدار این موجود کوچک عجیب خوشحال نخواهد شد. اگر به جای او صاحب پسری قوی و درشتی شده بود امکان داشت که لوک بالاخره کوتاه بیاید. ولی مگی باطناً از این خوشنود بود زیرا این نشان می داد که لوک آنقدرها هم که خود تصور می کند کامل نیست وگرنه حتماً فرزندش پسر می شد.
کودک سریع تر از مگی ناراحتی های تولد را پشت سر گذاشت و تندرست و شاداب شد. چهار ماهه بود که گریه ها و فریادهایش یک باره متوقف شد و با آرامش در گهواره اش سرگرم تماشا و بازی بود ولی هرگز به کسی لبخند نمی زد حتی پس از آن که شیرش را خورده و آروغ زده بود.
باران زودتر از فصل، در ماه اکتبر به صورت رگبارهای شدید بارید . درجه رطوبت بالا رفته بود. هر روز ساعت ها، در اطراف هیملهوش آب از هر سو روان بود. در کشتزارهای نیشکر سیل جاری شد و رودخانه وسیع و عمیق دانگلو را سرشار کرد. در حالی که جاستین آرام آرام رشد می کرد، مگی اندوهگین ساعت ها می نشست و قلعه بارتل فرر را که گاه در پس پرده ای از باران پنهان می شد می نگریست. خورشید از پشت ابرها نفوذ می کرد و بخارهای در هم پیچیده را بر زمین محو می کرد. نیشکرهای مرطوب می درخشیدند و مانند منشورهای کوچکی ، الماس گونه جلوه گری می کردند. رودخانه رنگ یک مار طلایی به خود می گرفت و در گنبد آسمان رنگین کمانی با رنگ های درخشان بر صحنه ابرهای تیره غم انگیز پدیدار می شد. با چنان درخشندگی که هر گونه زیبایی دیگر کوئینزلند شمالی را بی جلوه می کرد. هیچ چیز نمی توانست درخشندگی آن را نابود کند و مگی اکنون پی می برد که چرا رنگ مناظر گیل لانبون ، تنها به خاکستری و قهوه ای کدر مربوط می شد. گویی که کوئینزلند شمالی بقیه رنگ ها را از آنها ربوده و در تصرف خود در آورده بود.
یک روز در اوایل ماه دسامبر آن به روی ایوان سراغ مگی آمد. کنارش نشست و با دقت تماشایش کرد چقدر لاغر و پژمرده شده بود. حتی گیسوان به رنگ خرمایی و طلایی او به تیرگی گرائیده بود.
ـ مگی نمی دانم آیا کار درستی کرده ام ولی به هر حال تصمیمی است که گرفته ام و می خواهم قبل از این که پاسخ منفی به من بدهید درست به حرف هایم توجه کنید.
ـ قیافه تان خیلی جدی است آن. در چه موردی است؟
ـ لادی و من خیلی درباره حال شما نگرانیم. حال شما از زمان تولد جاستین کاملاً بهبود نیافته و حالا که موسم باران است هنوز تندرستی خودتان را باز نیافته اید، اشتها ندارید و لاغر شده اید. من همیشه می دانستم که آب و هوای اینجا به شما سازگار نیست ولی تا هنگامی که چیزی پیش نیامده بود به نظر می رسید که به آن عادت کرده اید ولی اکنون حس می کنیم که وضع جسمانی شما زیاد خوب نیست و اگر چاره ای نیندیشم واقعاً بیمار خواهید شد.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ـ من ده روز پیش به یکی از دوستانم که آژانس مسافرتی دارد نامه ای نوشتم و از او خواستم که برنامه مسافرتی برای شما در نظر بگیرد. درباره هزینه اش هم نگران نباشید. چون هیچ لطمه ای به پس انداز لوک و شما نخواهد زد. اسقف چکی با مبلغ گزاف فرستاده و برادرتان نیز برای شما و فرزندتان چکی فرستاده. مثل این که همه خانواده تان آرزو دارند شما را در دروگیدا ببینند. ولی من و لادی پس از صحبت های بسیار به این نتیجه رسیدیم که بایست قسمتی از این پول را به گذراندن تعطیلاتی برای خودتان اختصاص دهید. من فکر نمی کنم که رفتن شما به دروگیدا در این موقعیت کار درستی باشد. بالعکس، شما می بایستی مدتی با خودتان تنها باشید. بدون جاستین بدون ما و لوک و خانواده تان. تا بتوانید درباره زندگی تان فکر کنید. آیا هرگز با خودتان تنها بوده اید؟ حالا دیگر وقتش رسیده. بنابراین مایک بونگالو در جزیره ماتلوک ( Matlock ) برایتان اجاره کرده ایم. برای دو ماه از اول ژانویه تا اول مارس. لادی و من از بچه نگهداری می کنیم و مطمئن باشید که در اینجا هیچ اتفاقی برایش نخواهد افتاد . ولی به هر حال به محض کوچک ترین نگرانی ، شما را در جریان خواهیم گذاشت. جزیره توسط خطوط تلفن با بقیه جاها در ارتباط است و بازگشت شما هم وقت زیادی نمی گیرد.
رنگین کمان ناپدید شده بود، و دوباره باران می بارید.
ـ آن، من فکر می کنم اگر محبت های شما و لادی نبود ، من سرانجام دیوانه می شدم. خودتان می دانید. گاهی نیمه شب ها از خواب بیدار می شوم و این سوال برایم پیش می آید که اگر لوک مرا نزد آدم های دیگری فرستاده بود چه بر سرم می آمد؟ شماها خیلی بیشتر از او به من لطف داشته اید.
ـ اوه این حرف ها را کنار بگذارید. اگر لوک شما را نزد دیگران فرستاده بود شما حتماً تا به حال به دروگیدا بازگشته بودید. و این امر شاید به نفع شما بود.
ـ نه، تجربه زندگی من با لوک آنقدرها مطبوع نبود ولی به هر حال می بایست بمانم و تحمل کنم.
باران در سراسر طول کشتزارها جاری شده و نیزارها را در خود غرق کرده ، همه چیز را در سایه محو و همانند تیغه ای خاکستری فضا را شکافته و جدا کرده بود. مگی به سخنانش ادامه داد:
ـ حق با شماست. حال من زیاد خوب نیست و از اول بارداری ناراحتی های زیادی داشته ام. بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
ـ خیلی سعی کردم بتوانم سلامت و روحیه ام را دوباره پیدا کنم . اوه آن ، خیلی خسته و درمانده ام. من حتی مادر خوبی هم برای جاستین نیستم با آن که این را به او مدیونم. او فقط به خاطر من و خواست من به دنیا آمده، خودش که آن را نخواسته بود . ولی من دیگر مأیوس و دلسرد شده ام. زیرا لوک واقعاً نمی خواهد او را خوشبخت کنم. از زندگی با من سر باز می زند. بچه را هم نمی خواهد من او را دوست ندارم و هرگز هم به آن صورت که زنی بایست همسرش را دوست داشته باشد ، به او علاقه ای نداشته ام. احتمالاً خود او نیز به این امر پی برده .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#68
Posted: 6 Sep 2013 09:12
... شاید اگر او را دوست می داشتم رفتارش با من نوع دیگری بود. پس نمی توانم کینه ای از او به دل گیرم. فکر می کنم که تنها این منم که قابل سرزنشم.
ـ این اسقف است که شما دوست دارید؟
ـ اوه بله... از بچگی... بیچاره رالف چه رفتار بدی با او داشتم. من نمی بایست با او آن طور صحبت می کردم. زیرا او تقصیری نداشت و هرگز مرا در عشقی که نسبت به او داشتم تشویق نکرده بود . امیدوارم درک کرده باشد که من بیمار و درمانده و به طور وحشتناکی بدبخت بوده ام. من فقط به یک چیز می اندیشم ... که بچه بایست فرزند او باشد. ولی هرگز فرزند او نخواهد بود و این امر امکان پذیر نیست. واقعاً عادلانه هم نیست. کشیش های پروتستان می توانند ازدواج کنند. چرا کشیش های کاتولیک از این حق محرومند و پاستورهای پروتستان هم وظایف شان را به خوبی کشیش های کاتولیک انجام می دهند. من کشیش های کاتولیک زیادی دیده ام که هیچ گونه محبتی به مردم ندارند و بالعکس پاستورهایی فوق العاده بوده اند. به هر حال به دلیل تجرد کشیش ها، من می بایستی از رالف دور باشم، تشکیل خانواده و زندگی را با دیگری ادامه دهم. و به نظر من این نیز گناهی به همان اندازه بزرگ است که اگر رالف سوگندش را زیر پا گذاشته بود شاید هم بدتر. من واقعاً از این که کلیسا عشق ما را تحقیر کرده است ، دلگیرم و کینه به دل گرفته ام.
ـ مگی مدتی به مسافرت بروید ، استراحت کنید و خوب بخورید بخوابید و این افکار دردناک را از خود دور کنید . بعد وقتی آمدید شاید بتوانید لوک را متقاعد کنید که سرانجام آن ملک را بخرد. من می دانم که او را دوست ندارید ولی فکر می کنم که اگر این امکان را در اختیار شما می گذاشت می توانستید با او خوشبخت شوید. چشمان خاکستری رنگ مثل بارانی که سیل آسا در اطراف رودخانه فرود می آمد شفاف بود. آنها با صدای بلند سخن می گفتند و برای شنیدن حرف همدیگر در زیر صدای ریزش شدید باران مجبور بودند فریاد بزنند.
ـ ولی مسأله اینجاست . وقتی من با لوک به اترتون رفته بودم به این نتیجه رسیدم که او هیچ گاه از نیشکر دست نخواهد کشید و تا زمانی که نیرو در بدن دارد به آن کار ادامه خواهد داد. او این زندگی را می پرستد و علاقه دارد، در میان مردانی که مانند خودش قوی و مستقل هستند به سر برد و دوره گردی را هم دوست دارد. او همیشه نوعی روحیه ولگردی داشته و من حالا این را می فهمم. و اما در مورد زن، اگر فقط مسأله لذت است، او آنقدر نیرویش را در راه نیشکر چینی هدر می دهد که این مسأله برایش ابداً مطرح نیست. چطور بگویم، او از آن دسته مردانی است که دوست دارد غذای کنسرو را در قوطی بخورد و بر زمین سخت بخوابد. درک می کنید؟ و با آسایش و لذائذ زندگی چندان میانه ای ندارد. گاه حتی حس می کنم چیزهای مطبوع و زیبا را حقیر می شمارد. و در نظر او آنها ملایم و رخوت آورند و ممکن است او را سست و متزلزل گرداند. و من نمی دانم به چه وسیله می توانم کاری کنم که او از شیوه کنونی زندگی اش دست بردارد.
بعد چشمانش را با بی صبری به سوی سقف ایوان بالا برد، شرشر مداوم باران او را عصبی می کرد.
ـ من نمی دانم که آیا به حد کافی توان آن را دارم که بتوانم این سرگردانی و تنهایی را در ده یا پانزده سال آینده تحمل کنم. بهتر بگویم تا زمانی که دیگر لوک نیروی کنونی اش را نداشته باشد. با شما بودن در اینجا واقعاً نعمتی است. نمی خواهم مرا حق ناشناس قلمداد کنید. ولی بالاخره من هم می خواهم خانه ای از آن خود داشته باشم. می خواهم که جاستین دارای خواهران و برادرانی باشد می خواهم مبل های خانه خودم را جلا بدهم و برای پنجره های خانه خودم پرده بدوزم در آشپزخانه خودم و برای مرد خودم غذا آماده کنم. اوه آن، من هم زنی مانند زن های دیگر هستم. نه جاه طلب هستم و نه باهوش، حتی تعلیم و تربیت درستی هم ندارم. خودتان می دانید من فقط بچه و خانه زندگی می خواهم . و کسی که به من اندکی عشق و علاقه داشته باشد.
آن دستمالش را بیرون آورد و چشمانش را خشک کرد و سعی کرد لبخند بزند:
ـ چه جفت گریانی را ما دو نفر تشکیل می دهیم؟ ولی شما را درک می کنم مگی. کاملاً شما را درک می کنم . من ده سال است با لادی ازدواج کرده ام . و این ده سال تنها سال های خوشبختی در زندگی ام بوده اند. من در 5 سالگی به مرض فلج اطفال دچار شدم که مرا به این روز انداخته. و همیشه مطمئن بودم که هیچ کس به من توجهی نخواهد کرد و خدا می داند که حقیقتاً هم چنین بود. وقتی با لادی آشنا شدم سی ساله بودم و برای امرار معاش تدریس می کردم. او ده سال از من جوان تر بود و هنگامی که به من اظهار علاقه نمود و به من پیشنهاد ازدواج داد نمی توانستم سخنانش را جدی بگیرم. مگی وحشتناک است که آدم زندگی یک جوان را در هم بریزد. ولی من طی 5 سال تا آنجا که قادر بودم رفتاری خشن و غیر انسانی با او پیشه کردم ولی او از من دست نکشید تا وقتی که با او ازدواج کردم، اکنون خوشبختم. لادی نیز ادعا می کند که خوشبخت است. اما من آنقدرها مطمئن نیستم. او از خیلی چیزها صرفنظر کرده ، بخصوص از داشتن فرزند، و طفلک این اواخر از من شکسته تر شده است.
ـ این مربوط به طرز زندگی و آب و هواست آن...
ریزش باران به همان سرعت که آغاز شده بود خاتمه یافت. خورشید دوباره بیرون آمد و رنگین کمان در آسمان بخارآلود درخشیدن گرفت. و قله بارتل فرر پوشیده از رنگ بنفش، از میان ابرهای پاره پاره پدیدار شد.
مگی ادامه داد:
ـ من دلم می خواهد به این سفر بروم و خیلی ازتان متشکرم که به فکر من بوده اید. و این سفر چیزی است که من اکنون به آن احتیاج دارم ولی آیا واقعاً جاستین مزاحم شما نخواهد بود؟
ـ خدای بزرگ نه. لادی پیش بینی های لازم را انجام داده آنا ماریا که قبل از شما نزد ما کار می کرد خواهری موسوم به آنونتسیا دارد که قصد دارد در آینده در تانسویل پرستار شود. او در ماه مارس 16 ساله خواهد شد و تحصیلاتش همین روزها خاتمه خواهد یافت. قرار است که در غیاب شما او پیش ما باشد و او از حالا یک مادر کامل است چون خانواده تزوریروفو.. بچه دارند.
ـ جزیره ماتلوک... در کجا است؟
ـ نزدیک گذرگاه پانتکوت، آن سوی گراندبار یر و جای بسیار آرامی است. و کسی به کار کسی کار ندارد.
چون محلی است که بیشتر برای گذراندن ماه عسل در نظر گرفته شده. مقصودم را می فهمید؟... و به جای هتل ، در آن خانه های کوچکی به صورت پراکنده ساخته اند. و شما مجبور نخواهید بود که در سالن غذاخوری شلوغ هتل غذا بخورید و با افرادی که حوصله حرف زدن با آنها را ندارید صحبت کنید. در این فصل از سال، جزیره بسیار خلوت است. و این به خاطر گردبادهای تابستانی است. از باران خبری نیست. ولی گویا مردم در این فصل خیلی به ندرت به آنجا می روند. شاید به خاطر آن که مشتری های آنجا اغلب اهالی سیدنی و ملبورن هستند و فصل تابستان در این شهرها بسیار مطبوع است و احتیاج به مسافرت به محل دیگر نیست. ولی برای ماه های ژوئن ، ژوئیه و اوت مردم می بایست از سه سال قبل جا رزرو کنند.
روز سی و یکم ماه دسامبر سال 1937 مگی با قطار تانسویل ( T0wnsville ) عازم جزیره شد. همین که از بوی تعفن ملاس خلاصی یافته بود احساس می کرد سلامتی اش بازگشته است. تانسویل بزرگ ترین شهر ناحیه کوئینزلند شمالی ، هزاران هزار نفر جمعیت داشت که در خانه های چوبی سفید زندگی می کردند و شهری بسیار متنوع بود . اما با کمی وقت فرصت برای بازدید از شهر برایش نبود.
مگی به طرف بندر شتافت. بعد از سفر سال ها قبل او در دریای تاسمان که حدود سه روز طول کشیده بود ، آن هم در کشتی ای کوچک تر از کشتی واهاین، اندکی بیم داشت ولی این مسافرت تجربه ای تازه بود. کشتی بر سطح شفاف آب می لغزید و او بیست و شش ساله بود نه ده ساله و از گردباد دیگر نمی ترسید. حدود ظهر به کابینش رفت و خیلی راحت خوابید تا این که حدود شش بعد از ظهر بعد پیشخدمت بیدارش کرد و فنجانی چای و بیسکویت برایش آورد. مگی روی عرشه کشتی آمد و یک استرالیایی جدید و باز هم متفاوت را کشف کرد.
آسمان روشن و بی رنگ، پرتوی صورتی و مرواریدآسا، آهسته از مشرق بالا می آمد که به دنبال آن خورشید در افق دیده می شد. آنگاه روشنایی به رنگ آبی آنچنان شفاف بدل شد که مگی می توانست تا چندین متری عمق دریا را مشاهده کند. و غارهای ارغوانی و ماهی های درخشان را ببیند در دوردست ها، دریا رنگی سبز و آبی داشت و در نقاطی که گیاهان دریایی و مرجان ها پنهان بودند رنگ آب به کهربایی می گرایید. از هر سو گویی جزیره هایی از جنس سپید با درخت های نخل از دل آب جوشیده بودند. مانند کریستال هایی که از خاک سیلیس سر بر می آورند. جزایری پوشیده از جنگل و کوه، جزیره های کوچک با گیاهان خودرو که به زحمت سطح آب را در هم می شکستند. یکی از خدمه کشتی برایش توضیح داد:
ـ این جزایر گل آبی، از تخته سنگ های مرجان واقعی تشکیل شده اند. وقتی این تخته سنگ ها دور هم جمع می شوند و در مرکز آنها فشردگی به وجود می آید جزایر مرجانی ایجاد می شود. اینجا به این توده های سنگی شناورکی می گویند.
ـ جزیره ماتلوک در کجا واقع شده است؟
ملوان با کنجکاوی او را نگاه کرد . یک زن تنها که برای تعطیلات به جزیره ماتلوک می رود! جزیره ای که مختص زن و شوهرهای ازدواج کرده است.
ـ در حال حاضر ما از تنگه گذرگاه پانتکوت گذشته ایم و بعد به طرف ساحل پاسیفیک خواهیم رفت و قبل از غروب آفتاب به جزیره ماتلوک خواهیم رسید. و ساعتی قبل از غروب آفتاب ، کشتی کوچک از میان گرداب کف آلود که ذرات آب را به هوا می پراکند ، راه ساحل را در پیش گرفت. اسکله که به طول یک کیلومتر در دریا پیش رفته بود بر پایه های لرزانی قرار داشت و دورتر از آن، ساحلی وحشی گسترده بود که آن را کاملاً با آن چه که از زیبایی و شکوه منطقه حاره مجسم می کرد، متفاوت یافت.
...مردی میان سال به استقبالش آمد و به او کمک کرد تا چمدان هایش را از کشتی بیاورد. ورودش را خوش آمد گفت و افزود:
ـ امیدوارم سفر به شما خوش گذشته باشد خانم اونیل امیدوارم شوهرتان به زودی به شما ملحق شود. اسم من راب والتر است. در این فصل سال جزیره خیلی خلوت است. چون اینجا یک تفریح گاه زمستانی است. آنها تخته های ناهموار اسکله را پیمودند . آخرین اشعه خورشید بر مرجان های شناور می تابید و پرتوهای سرخ رنگ بر امواج کف آلود دریای متلاطم وحشی افکنده بود.
ـ خوشبختانه دریا در حال جذر است وگرنه لنگرانداختن کشتی با دشواری رو به رو می شد. آن مه را در سمت غرب می بینید؟ آنجا گریت باریر ( Great Barrier ) است و جزیره دائماً در زیر ضربه های خشم او می لرزد. ( به مگی کمک کرد تا که سوار اتومبیل شود ) اینجا ساحل بادگیر است... کمی وحشی و غیر معمول... ولی صبر کنید ساحل را وقتی باد می وزد ببینید، تماشای آن چیز دیگری است. آنها به سرعت پیش می رفتند. چون در جزیره اتومبیل دیگری نبود و می توانستند سرعت داشته باشند.
جاده باریکی را پیمودند که از میان تخته سنگ های مرجانی می گذشت. بعد از میان درختان نخل و انبوه گیاهان می گذشتند که بر فراز تپه ای به طول 5 کیلومتر بود و ستون فقرات جزیره را تشکیل می داد.
مگی با صدای بلند گفت:
ـ آه چقدر زیباست.
آنها به جاده دیگری رسیدند که در طول ساحل شنزار کشیده شده بود و حدود جزیره را که شکل هلال ماه بود ، مشخص می کرد. در دوردست باز هم امواج کف آلود سفید دیده می شد. آنجا که دریا مانند توری درخشان بر صخره ها گسترده بود. ولی در داخل جزیره مرجانی آب آرام و ملایم بود، مانند آینه ای با رگه های نقره ای و برنزی.
راهنما توضیح داد:
ـ جزیره شش کیلومتر عرض و دوازده کیلومتر طول دارد.
آنها از جلوی خانه ای سفید و غیر معمول گذشتند که ایوانی وسیع و عریض داشت و پنجره هایش را به شکل پیشخوان ساخته بودند.
راننده با لحن غرور آمیز یک صاحب ملک، گفت:
ـ این فروشگاه بزرگ ماتلوک است. من و زنم در اینجا زندگی می کنیم . او اصلاً از این که زنی تنها این طرف ها پیدایش شود، خوشحال نیست. واقعاً می گویم، و مدعی است که ممکن است ، به دام بیفتم. خوشبختانه آژانس مسافرتی به این نکته اشاره کرده بود که شما به آرامش و تنهایی نیاز داریدو من وقتی دورافتاده ترین محل بونگالو را برایتان در نظر گرفتم او کمی آرام گرفت. این طرف ها هیچ کس پیدا نمی شود. تنها زوج جوان حاضر در جزیره درست در نقطه مقابل اقامت دارند. شما اگر بخواهید می توانید حتی عریان شوید هیچ کس شما را نخواهد دید. البته زنم تا وقتی شما اینجا هستید حتماً مراقب من است. اگر به چیزی احتیاج داشتید فقط کافی است تلفن کنید تا برایتان بیاورم. بیهوده زحمت نکشید و خودتان این راه طولانی را نیایید. من تنها یا همراه همسرم هر روز دم غروب به شما سری می زنیم تا ببینیم چیزی کم و کسر ندارید. پس سعی کنید آن موقع منزل باشید و لباس هم پوشیده باشید چون ممکن است عیال هم هوس گردش با من به سرش بزند.
بونگالو یک طبقه بود و سه اتاق داشت و پلاژ سفید کوچکی در جلوی آن میان دو تپه قرار گرفته بود که جاده به آن ختم می شد. داخل خانه بسیار ساده ولی راحت بود. چون جزیره کارخانه برق داشت خانه دارای یک یخچال، چراغ برق، تلفن و حتی یک رادیو بود. توالت ها سیفون داشتند و برای شست و شو و حمام آب شیرین هم مهیا بود. راحتی و آسایشی که مگی در دروگیدا و هیملهوش از آن محروم بود.
راب با عجله نزد همسر مظنونش باز گشت و مگی را تنها گذاشت. او چمدان هایش را باز کرد و به بازدید خانه پرداخت. تختخواب بزرگ و بسیار راحت تر از تختخواب شب ز فافش بود . به هر حال او در بهشت عشاق به سر می برد و اولین درخواست مشتری ها در این طور جاها، همیشه یک تخت راحت بود. در حالی که مشتری های هتل دانی مست تر از آن بودند که به فنرهای از جا در رفته تخت و تشک های نامناسب اعتراض کنند. یخچال و قفسه های آشپزخانه پر از خوراکی های مختلف بود و روی میز سبدی مملو از موز، آناناس و انبه دیده می شد. هیچ دلیلی نداشت که در اینجا اشتهای خوب و خواب راحت نداشته باشد. تنها تفریح مگی در هفته اول خوردن و خوابیدن بود. او تازه می فهمید که آب و هوای دانگلو چقدر به سلامتی اش لطمه زده است. به محض آنکه در بستر راحت دراز می کشید به خواب عمیقی فرو می رفت، و گاه ده تا دوازده ساعت پشت سر هم می خوابید. برای اولین بار از وقتی که دروگیدا را ترک کرده بود، غذاها به نظرش اشتها آور بود و صبح به محض آنکه بیدار می شد با اشتها به خوردن می پرداخت. حتی مقداری انبه با خود به ساحل می برد. آب برکه مانند آینه ، صاف و درخشان بود و وزش نسیم آن را نمی شکست. و مگی از عمق کم آن بسیار خشنود بود چون شنا کردن نمی دانست. اما آب شور او را بر سطح خود نگاه می داشت و به تدریج که می توانست در آن دست و پا بزند و خود را روی آب لحظه ای نگاه دارد، بسیار خوشحال می شد. و بی تابانه دلش می خواست که مانند ماهی در آب بلغزد. تنها متأسف بود که کسی نیست که شناکردن به او بیاموزد. وگرنه از این که با خویشتن تنها بود لذت عمیقی احساس می کرد. آن واقعاً حق داشت. هرگز در تمام زندگی چنین احساسی را نشناخته بود. تنها بودن آنچنان به او آرامش و صفا می بخشید که نبودن لادی، لوک و جاستین را اصلاً احساس نمی کرد و نخستین بار بود که از دور بودن از دروگیدا متأسف نبود. راب پیر هیچ گونه مزاحمتی برایش ایجاد نمی کرد و تنها هر روز وقت غروب با اتومبیلش طول جاده ساحلی را می پیمود و مگی را از دور می دید که دست تکان می دهد، اطمینان می یافت که گرفتاری و ناراحتی برایش پیش نیامده است. بعد جاده را دور می زد و می رفت. اغلب اوقات با همسرش می آمد که به صورتی شگفتی زیبا هم بود.
یک روز راب تلفنی به مگی اطلاع داد که قصد دارد زوج ساکن آن طرف جزیره را با قایقش که جدار کف آن شیشه ای بود به گردش ببرد و پیشنهاد کرد اگر مگی میل دارد می تواند همراه آنها باشد.
مگی از کف شفاف قایق اعماق آب را می دید و چیزهای دیگری را کشف می کرد. دنیایی سرشار از جنب و جوش ظریف و شکننده، که در آن موجوداتی ظریف در تکاپو بودند و آب آنها را عاشقانه در بر گرفته بود. او متوجه شد که مرجان های زنده هرگز آن رنگ زننده ای را نداشتند که در فروشگاه های اجناس تزئینی دیده بود. همگی به رنگ های صورتی کمرنگ، آبی و خاکستری و کرم بودند و در اطراف برآمدگی هر شاخه رنگین کمانی از رنگ های سحرآمیز ، هاله وار آن را در بر گرفته بود. شاخک های لامسه شقایق های دریایی می لرزیدند و به صورت شیارهایی به رنگ آبی، قرمز، نارنجی یا ارغوانی شناور بودند. گوش ماهی های پرپیچ و تاب به عظمت تخته سنگ ها، کاشفان بی باک را به جست و جو و کاوش در درون شان می طلبیدند. یک سلسله رنگ مواج در میان قسمت های پرزدار آنها موج می زد. بادبزن های توری قرمز در ژرف دریا تاب می خوردند و نوارهای باریک الک آزادانه می رقصیدند و به این سو و آن سو در نوسان بود. حتی هیچ یک از سرنشینان قایق از ظهور ناگهانی یک پری دریایی متعجب نمی شد، و درخشندگی یک سینه شفاف، برق یک دم در هم پیچیده و ابر مواج گیسوان و لبخند افسونگر فریبنده ای آنها را به شگفتی نمی آورد.
هزاران هزار ماهی، شادمانه و باسرعت برق در آب می لغزیدند. ماهی های گرد که فانوس های چینی را به یاد می آوردند. ماهی های بلند و باریک مانند خنجر، مزین به رنگ های زننده که قدرت نورشکنی آب بر درخشندگی آنها می افزود. بعضی ها با فلس های طلایی و ارغوانی مانند شعله می درخشیدند و بعضی با رنگ های آرام و مصفای آبی و نقره ای جلوه گر بودند و سرانجام دسته ای از آنها که مانند نوارهای زردی رنگارنگ با رنگ هایی درخشنده تر از رنگ طوطی ها آب را می شکافند. مارماهی ها با بینی سوزنی شکل، ماهی های خاردار با نوک پهن و صاف، باراکوداها ( Barracuda ) با دندان های بلند و تیز و مروها با دهان های فراخ شان در کناره غارها، خودی نشان می دادند. یک بار هم یک نهنگ خاکستری بسیار آهسته از زیر قایق گذشت. راب به آنها گفت:
ـ نترسید این حیوانات بی آزارند. ولی هرگز پابرهنه روی مرجان ها راه نروید.
مگی از این گردش بسیار لذت برد ولی دلش نمی خواست آن را تکرار کند تا رابطه دوستانه با زوجی که راب به او معرفی کرده بود برقرار کند . او در برکه آب تنی می کرد، به گردش می رفت، در آفتاب دراز می کشید و عجیب بود که هوس مطالعه هم نداشت. چون همواره چیز جالبی برای تماشا وجود داشت همان طور که راب گفته بود ، عریان راه می رفت. اوایل مانند خرگوشی که نسیم، بوی سگ وحشی را به شامه اش می رساند ترسان بود و با کوچک ترین صدایی که از بیشه ها بر می خاست یا وقتی یک نارگیل مانند گلوله ای از شاخه جدا می شد ، و به زمین می افتاد با شتاب خود را می پوشاند.ولی پس از چندین روز تنهایی و آرامش، ترسش از میان می رفت. در واقع همان طور که راب گفته بود او در قلمرویی که فقط به او اختصاص داشت به سر می برد و عریانی دیگر برایش مفهومی نداشت. مانند وقتی که در کوره راه ها قدم می زد یا بر شن ها دراز می کشید و یا در آب ولرم و شور آب تنی می کرد. به تدریج احساسی ، همانند حس یک حیوان که از قفس گریخته و ناگهان به دنیایی آزاد و آفتابی قدم گذاشته وجودش را در بر می گرفت. دور از فی، برادرانش و لوک، دور از انقیاد و سلطه ای که ناخودآگاهانه بر تمام زندگی اش سلطه افکنده بود مگی آزادی را با تمام وجودش احساس می کرد. در ذهنش حس هایی شکل می گرفت، از بین می رفت و جای خود را به حس های دیگر می داد.
برای نخستین بار در زندگی تصور انجام هر کاری ، ضمیرش را مضطرب نمی کرد. با شگفتی در می یافت که فعالیت های جسمانی می تواند روش دفاعی مؤثری برای مقابله با فعالیت های ذهنی باشد.
سالیان سال پیش کشیش رالف از او پرسیده بود که به چه چیزی می اندیشد او پاسخ داده بود به پاپا، مامان، باب، جک، هاگی، استو، بچه ها، فرانک، دروگیدا، خانه، کار و باران و فقط نام او را بر زبان نیاورده بود در حالی که اسم رالف در صدر این فهرست قرار داشت و حالا او می بایست جاستین، لوک، لادی و آن، نیشکر، غم نداشتن خانه و کاشانه و باران و مسلماً گریز آزادکننده و مطالعه را به این فهرست بیافزاید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#69
Posted: 6 Sep 2013 09:13
...ولی او می انگاشت همه چیز در زندگی او به سرعت و بدون هیچ رابطه ای بین آنها اتفاق افتاده و افکار درهم و مغشوش، و نبودن آگاهی، به او هرگز اجازه نداده بود به آرامی بنشیند و به آنچه که واقعاً بود بیاندیشد، مگی کلیری، مگی اونیل، او چه می خواست و حضورش را در این دنیا چگونه توجیه می کرد. او همیشه از این که به حد کافی درس نخوانده بود تأسف می خورد، چون این کمبود را به دشواری می توانست جبران کند. و در اینجا وقت داشت در آرامش و حتی نوعی تن پروری بر شن ها دراز کشد و مسائل زندگی اش را مرور کند.
اما به هر حال رالف وجود داشت. خنده ای عصبی سر داد و ناامیدانه فکر کرد چه نقطه ای نامناسب برای آغاز. برای مگی رالف به خدا شبیه بود. همه چیز با او شروع می شد و به او پایان می یافت. از همان روز که رالف در ایستگاه غبارآلود لیگی در غروب آفتاب زانو زده و او را در آغوش گرفته بود فکرش هرگز او را ترک نگفته بود. و حتی اگر دیگر هیچ گاه او را نبیند باز هم در این جهان مبتذل او واپسین اندیشه اش خواهد بود. چه رعب انگیز است که یک شخص و فقط همین شخص در زندگی او چنان اهمیت یافته است مگی به رالف چه گفته بود؟ گفته بود که خواسته هایی بسیار عادی و پیش پا افتاده دارد. شوهر، بچه و خانه ای از آن خودش و کسی برای مهر ورزیدن. چنین خواسته هایی بسیار عادی بودند و تقریباً بیشتر زن ها به آن می رسیدند ولی آنها آیا واقعاً راضی بودند؟ مگی می پنداشت که به هر حال اگر او به جای آنها بود راضی و خوشنود بود. زیرا رسیدن به همین خواسته های عادی برای او به طور غم انگیزی دشوار بود. آرزوهای تحقق نیافته، عصیانگرانه به ذهنش تاختند: بپذیر مگی کلیری، مگی اونیل، آن که تو می خواهی رالف دوبریکاسار است که هرگز نخواهی توانست او را به دست بیاوری و با وجود این او احساس تو را نسبت به هر کس دیگر هم نابود کرده است: پس قبول کن که نمی توانی دیگری را دوست داشته باشی. ولی بچه ها چطور؟ می توانی آنها را دوست داشته باشی و آنها محبتی را که انتظار داری نثارت خواهند کرد. چیزی که باز هم تو را به لوک و بچه های او بر می گرداند. آه خدای مهربان، خدای مهربان، نه... خدا برای من چه کرده غیر از آن که رالف را از من گرفته است. خدا و من به همدیگر محبتی نداریم. و خدایا، این را بدان که دیگر مثل گذشته از تو بیم ندارم چقدر از مجازاتت می ترسیدم. در تمام زندگی به خاطر همین ترس، راه راست و محدود را پیموده ام ولی طاعت چه چیزی برایم به ارمغان آورد. جز آن که مرا از رالف جدا کرده. شاید اگر از گفته هایت سرپیچی کرده بودم خوشبخت تر می بودم. تو طراری! تو ما را کودکانی می شناسی که باید دائماً مجازات را به رخ شان کشید اما دیگر نمی ترسم چون این رالف نیست که سرزنش پذیر است، این تو هستی، مقصر اصلی تویی، نه رالف.
او نیز همانند من ، در بیم و ترس از تو زندگی می کند. من درک نمی کنم تو را چگونه می توان پرستید! و چگونه می توانم مردی را که به تو عشق می ورزد فراموش کنم؟ من با تمام توانم کوشیدم ولی مثل این که موفق نشده ام. او مانند ماه دست نیافتنی است و من برای تصاحب آن می گریم. مگی اونیل، باید گریه را فراموش و به لوک و بچه هایش اکتفا کنی، با سماجت یا زیرکی، لوک را از کشتزار جهنمی نیشکر جدا کن و با او در محلی زندگی کن که حتی یک درخت نداشته باشد. باید به رئیس بانک گیلی بنویسی که از این پس همه درآمد تو را به حساب شخصی خودت واریز کند تا آن را به مصرف آسایش و راحتی کاشانه بی درختت برسانی! چون لوک هرگز به این فکر نخواهد بود. تو این پول را صرف تربیت بچه ها و تأمین آینده شان خواهی کرد. همین است و بس مگی اونیل. من مگی اونیل هستم، مگی دوبریکاسار وجود خارجی ندارد. به علاوه مگی دوبریکاسار اسم نامأنوسی است. میگن دوبریکاسار بهتر بود بعد با خود زمزمه کرد: ولی من همیشه از اسم میگن متنفر بودم اوه... آیا موفق می شوم که این حسرت و افسوس را که چرا آنها بچه های رالف نیستند ، در خود نابود کنم. مسأله اینجاست. درست است؟ بله... واقعیت این است. بر گذشته تکیه بیهوده مکن، خاطره ای است که باید مدفون شود. تنها آینده است که به حساب می آید و آینده متعلق به لوک است به بچه های لوک. و رالف دوبریکاسار در این آینده نقشی ندارد او متعلق به گذشته است. مگی روی شن ها غلتید و گریست. گریه ای بلند و پرصدا، مانند گریه های دوران کودکی. و تنها خرچنگ ها و پرنده ها شاهد این گریستن بودند.
آن مولر مخصوصاً جزیره ماتلوک را انتخاب کرده بود و قصد داشت در صورت امکان ، لوک را روانه آنجا کند. پس از عزیمت مگی به لوک تلفن کرد و گفت که مگی واقعاً به او احتیاج دارد و مصرانه از او تقاضا کرد که به دیدنش برود. او معمولاً عادت نداشت در زندگی دیگران مداخله کند ولی به مگی علاقه زیادی داشت. و آن جزء کوچک انسانی را که لوک درست کرده و مگی به بارش آورده بود، می پرستید. جاستین می بایست پدر و مادر و خانواده ای داشته باشد. لوک روز بعد به دیدارش آمد . او قصد داشت به کارخانه نیشکر سیدنی برود و سر راهش ، سری هم به هیملهوش زده بود. در هر حال وقتش بود که بچه را ببیند. اگر بچه پسر بود او زودتر از اینها آمده بود ولی دانستن آن که صاحب دختری شده او را سخت مأیوس و سرخورده کرده بود. اگر مگی هوس بچه دار شدن در سر داشت حداقل بهتر بود پسر می زایید، که روزی بتواند اداره ملک کینونا را به دست گیرد. دخترها فایده ندارند، بزرگ شان می کنید اما اغلب به جای آن که مثل پسرها در روزهای پیری کمک خانواده باشند به محض بزرگ شدن، رهسپار خانه شوهر می شوند!
وقتی لوک روی ایوان رسید پرسید:
ـ حال مگ چطور است؟ امیدوارم مریض نباشد.
ـ امیدوارید؟ نه او مریض نیست و همین الان درباره اش با شما صحبت خواهم کرد ولی قبل از هر چیز باید دختر کوچولوی نازنین تان را ببینید.
آن متوجه شد که او کنجکاوانه و سرخوش ولی بی هیچ هیجانی بچه را تماشا کرد.
ـ آه من هرگز چنین چشم هایی ندیده ام، نمی دانم که چشم هایش به چه کسی رفته اند.
ـ مگی هم می گوید در خانواده او رنگ چشم ها این طور نیست.
ـ در خانواده من هم نیست، شاید مربوط به نسل های گذشته است. چقدر کوچک و بامزه است. اما مثل این که زیاد خوشحال نیست!
آن در حالی که می کوشید آرامش خود را حفظ کند گفت:
ـ چطور می تواند خوشحال باشد. او هرگز پدرش را ندیده و خانه و کاشانه ای هم ندارد و شما اگر همین طور به نیشکر چینی ادامه دهید هرگز هم صاحب آن نخواهد شد.
او به اعتراض پاسخ داد:
ـ من دارم پول جمع می کنم آن.
ـ بی خود نگویید. من می دانم چقدر پول دارید. من دوستانی در چارترز تاورز ( Charters Towers ) دارم که گاهی روزنامه محلی را برایم می فرستد و آن روزنامه پر است از آگهی های فروش املاک. شما می توانید الان یک ملک خوب را با پولی کمتر از ذخیره خودتان بخرید و خودتان هم این موضوع را می دانید.
ـ خوب اشاره کردید. بحران ادامه دارد، در غزب خشکسالی غوغا می کند . از منطقه جونی( Junee ) گرفته تا ناحیه ایزا ( Isa ) مدت دو سال است که خشکسالی ادامه دارد و حتی یک قطره باران هم نباریده در حال حاضر شرط می بندم که حتی دروگیدا هم از این خشکسالی در امان نمانده باشد. پس در نواحی وینتون ( Winton ) و بلاکال ( Blackall ) چه می گذرد؟ نه تصور می کنم بهتر است باز هم صبر کنم.
ـ صبر کنید تا بعد از بارندگی قیمت های زمین دوباره بالا برود. خواهش می کنم لوک. الان وقت خرید است. با دو هزار لیره ای که هر سال به دست تان می رسد می توانید حتی دو سال خشکسالی را هم تحمل کنید. فقط کافی است که گاو و گوسفند نداشته باشید. می توانید با درآمد مگی زندگی کنید تا بحران تمام شود و لی ملک تان را بخرید.
لوک با لجاجت پاسخ داد:
ـ من هنوز نمی توانم نیشکر چینی را ول کنم.
ـ آه پس واقعیت این است؟ پس اعتراف کنید که شما نمی خواهید زندگی یک آدم متأهل را داشته باشید و زندگی فعلی تان را به داشتن خانه و خانواده ترجیح می دهید. نمی دانم چه چیز در این سرزمین وجود دارد که مردان را وا می دارد بین خودشان زندگی کنند در حالی که می توانند زندگی خوبی با همسر و فرزندان شان داشته باشند؟ اگر آنها این قدر به تجرد علاقه دارند پس چرا ازدواج می کنند؟
می دانید چقدر زن تنها و رها شده در همین دانی وجود دارد که مجبورند برای امرار معاش و بزرگ کردن بچه هایی که هرگز پدران شان را نمی بینند جان بکنند؟اوه او مشغول نیشکر چینی است و یک روز می آید. بله... فقط یک جدایی موقتی است... و غیره. با آمدن پستچی در جلو خانه شان بی صبرانه انتظار می کشند که شاید شوهر رذل شان اندک پولی را برایشان فرستاده باشد، ولی بیشتر وقتها از پول هم خبری نیست.
آن از خشم می لرزید و چشمان قهوه ای اش می درخشید.
ـ می دانید، من در روزنامه بریزبان خواندم که درصد زن های بی سرپرست در استرالیا ، از همه کشورهای متمدن بالاتر است. و این تنها موردی است که استرالیا کشورهای دیگر را شکست داده است. واقعاً باید از این رکورد به خود ببالیم!
ـ آرام باشید آن. من که مگی را ول نکرده ام. او جای مطمئنی است و از گرسنگی هم نمرده . شما را چه می شود؟
ـ من از رفتار شما با همسرتان واقعاً شرمگین ام. به خاطر خدا لوک سعی کنید مثل یک آدم بالغ رفتار کنید احساس مسؤولیت داشته باشید شما زن و یک بچه دارید. باید به فکر سرپناهی باشید و سعی کنید شوهر و پدر خوبی برای آنها باشید نه یک بیگانه.
ـ همه این کارها را انجام خواهم داد. ولی هنوز قادر نیستم . من باید چند سال دیگر به نیشکر چینی ادامه دهم تا بتوانم راحت تر با مشکلات رو به رو شوم. من نمی خواهم با پول مگ زندگی کنم و تا وقتی وضع مالی ام بهتر نشود، مجبورم روی پول او حساب کنم.
آن با حالتی تحقیرآمیز گفت:
ـ آه همه اینها حرف مفت است. شما فقط به خاطر پول مگی ، با او ازدواج کرده اید مگر این طور نیست؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#70
Posted: 6 Sep 2013 09:13
... چهره آفتاب خورده لوک سرخ شد و نگاهش را از آن برگرفت.
ـ من تصدیق می کنم که پول در این ازدواج نقشی داشت . ولی دلیل اصلی ازدواجم با او این بود که از او بیشتر از دیگران خوشم می آمد.
ـ خوشتان می آمد؟ پس عاشق نبوده اید.
ـ عشق؟ عشق دیگر چیست، اختراع زن ها همین ( او نگاهش را از گهواره و نگاه مبهوت کننده کودک برگرفت در حالی که زیاد مطمئن نبود که کودکی با چنین چشمان، نتواند حرف ها را بفهمد) .
ـ حالا اگر نصایح تان تمام شده ، بگویید ببینم مگی کجاست؟
ـ حال او خوب نبود و من وادارش کردم که به مرخصی برود. نگران نباشید، نه با پول شما. من امیدوار بودم که بتوانم شما را متقاعد کنم که نزد او بروید ولی به نظر می آید که امکان پذیر نباشد.
ـ اصلاً حرفش را هم نزنید. آرن و من امشب به سیدنی می رویم.
ـ وقتی مگی برگردد به او چه بگویم؟
او در حالی که برای رفتن بی قرار بود شانه ها را بالا انداخت و گفت:
ـ هر چه دل تان می خواهد به او بگویید که کمی دیگر هم تحمل کند ، و حالا که قرار است بچه بزاید بدم نمی آید یک پسر برایم بزاید.
آن در حالی که برای حفظ تعادلش به دیوار تکیه می داد روی گهواره خم شد و بچه را بلند کرد و کوشید خودش را تا کنار تخت بکشاند و روی آن بنشیند. لوک کوچک ترین حرکتی برای کمک به او و گرفتن بچه از خود نشان نداد. انگار از دخترش می ترسید.
ـ بروید لوک. شما شایسته آنچه که دارید نیستید. و حالم را به هم می زنید. برگردید پیش رفیق عزیزتان آرن و به نیشکر چینی و کار جانفرسا...
او در آستانه در توقف کرد و پرسید:
ـ راستی اسمش را چه گذاشته؟ فراموش کردم.
ـ جاستین، جاستین، جاستین.
او غرولندکنان زیر لب زمزمه کرد:
ـ چه اسم احمقانه ای.
و بیرون شتافت.
آن جاستین را روی تخت گذاشت و ناگهان بغضش ترکید. خدا همه مردها را لعنت کند. به جز لادی. خدا لعنت شان کند . آیا این سرنوشت احساساتی و کمی زنانه لادی بود که به او توان و تحمل مهر ورزیدن داده بود؟ آیا عشق فقط یک اختراع زنانه بود؟ یا احساسی بود که فقط زنان و مردانی آن را می فهمیدند که کمی لطیف تر فکر می کردند.
فردای آن روز وقتی با آرامش بیشتری به این مسائل می اندیشید، دیگر احساس شکست نداشت. کارت پستالی از مگی برایش رسیده بود که خوشحالی و رضایت او را در جزیره ماتلوک بیان می کرد و از آرامش و آسودگی خاطری که این سفر برایش به ارمغان آورده بود حکایت داشت. این نتیجه مثبت بود. حال مگی بهبود می یافت.
آن تصمیم گرفت که هیچ چیز درباره لوک به او ننویسد.
نانسی خدمه ای که تازه استخدام شده بود ، جاستین را به ایوان برد و آن در حالی که سبد کوچکی محتوی کهنه و تالک و اسباب بازی را حمل می کرد، لنگان لنگان به دنبالش روان بود. روی صندلی بامبو نشست بچه را از دست نانسی گرفت و شیشه شیر ولرم را به دهانش گذاشت. چقدر مطبوع بود... او کوشیده بود لوک را بر سر عقل بیاورد. و با این که موفق نشده بود ، لااقل خوشحال بود که بدین ترتیب می توانست مگی و جاستین را باز هم برای مدتی در کنار خود داشته باشد.
بی گمان مگی بالاخره در خواهد یافت که امیدی برای بهبود روابطش با لوک نیست و سرانجام روزی به دروگیدا باز خواهد گشت. و آن از رسیدن آن روز اندکی بیم داشت.
یک اتومبیل قرمز اسپورت از نوع انگلیسی با سر و صدا جاده دانی را پشت سر گذاشت و به طرف هیملهوش پیچید. اتومبیل یک مدل جدید و گرانقیمت بود که کاپوت آن به بندهای چرمی مجهز و لوله اگزوز آن از جنس کرم براق بود. آن ابتدا مردی را که از در کوتاه اتومبیل به پایین پرید نشناخت. چون مانند همه اهالی کوئینزلند شمالی شلوار کوتاه به تن داشت. وقتی او پله ها را دو تا دو تا بالا می آمد آن با خودش فکر کرد:
ـ آه خدای من چه مرد خوش تیپی. اگر لادی فقط کمی کمتر غذا می خورد می توانست چنین هیکلی پیدا کند ولی او آنقدرها هم جوان نیست شقیقه های نقره ای اش را تماشا کن. من تا به حال نیشکر چینی به این چالاکی ندیده ام.
بعد وقتی چشمان آرام و دست نیافتنی تازه وارد به چشمان او دوخته شد تازه او را به جا آورد. شیشه شیر از دستش رها شد و حیرت زده گفت:
ـ آه خدای بزرگ
تازه وارد شیشه را برداشت آن را به آن داد و به نرده رو به رو تکیه کرد و گفت:
ـ عیبی ندارد. پستانک به زمین نیفتاده، می توانید آن را به دهان بچه بگذارید.
بچه که سخت گرسنه بود دست و پا زد. آن پستانک را میان لب هایش لغزاند و به خودش مسلط شد و همان طور که با نگاهی متعجب و طنزآمیز او را می نگریست گفت:
ـ عجب مرا غافلگیر کردید. باید اعتراف کنم که شما به تصوری که انسان از یک اسقف دارد ، هیچ شباهت ندارید. من همیشه اسقف ها را از هر مذهبی که باشند آدم هایی چاق و مغرور تصور می کردم ولی این تصور در مورد شما صدق نمی کند.
ـ در حال حاضر نباید مرا یک اسقف بنامید. من فقط کشیشی هستم که در مرخصی هستم. مرخصی که واقعاً استحقاق آن را دارم. بنابراین می توانید مرا رالف بنامید...آه این است آن موجود کوچکی که آنقدر برای مگی مشکل به وجود آورده بود. او را به من بدهید. می توانم شیرش را به او بدهم. او در مبلی کنار آن نشست و بچه و شیشه شیر را از دست او گرفت. و کودک با پاهای روی هم گذاشته با آرامش به خوردن شیرش ادامه داد.
ـ آیا سرانجام مگی اسمش را جاستین گذاشت؟
ـ بله
ـ اسم قشنگی است. خدای من موهایش را نگاه کنید. درست مثل موهای پدر بزرگش است.
ـ مگی هم همین را می گوید. فقط امیدوارم که طفلکی وقتی بزرگتر می شود از کک و مک در امان بماند . اما فکر می کنم که این امر اجتناب ناپذیر باشد.
ـ مگی هم موهای حنایی دارد ولی کمترین اثری از کک و مک روی چهره اش نیست... اما رنگ پوستش کمی متفاوت است، تیره تر است.
رالف شیشه خالی شیر را کنار گذاشت. بچه را روی زانو، رو در روی خود قرار داد و او را به جلو خم کرد و با شدت پشتش را مالید.
ـ جزو وظایفی که به من محول شد، یکی هم بازدید از یتیم خانه های کاتولیک است. بنابراین من کاملاً با شیوه مراقبت از نوزادان آشنا شده ام. مادر گونزاک ( Gonzague ) که سرپرستی یکی از مهد کودک های مورد بازدید مرا عهده دار است، مدعی است که این آسان ترین راهی است که باد گلو کند.
جاستین هم برای اثبات این نکته چند آروغ پر صدا و پشت سر هم تحویل داد.
ـ چه چشمان شگفت انگیزی، این طور نیست؟ معلوم است. بچه مگی باید هم که غیر از بچه دیگران باشد.
ـ با این طرز فکر شما چه پدری می شدید ، پدر!
ـ آه من به شیر خواره ها و بچه ها علاقه زیادی دارم همیشه آنها را دوست داشته ام شاید چون هیچ یک از وظایف دشوار پدری به من تحمیل نشده
ـ نه، به خاطر این است که شما شبیه لادی هستید و یک عطوفت زنانه در خود دارید.
ظاهراً جاستین که معمولاً لجاجت و خیره سری به خرج می داد به جبران رفتار محبتآمیز رالف به خواب رفته بود.
رالف او را به وضع راحت تری میان بازوانش جابجا کرد و پاکت سیگاری از جیب شلوارش بیرون کشید.
ـ پاکت را به من بدهید، من سیگارتان را روشن می کنم.
رالف در حالی که سیگار روشن شده را از آن می گرفت گفت:
ـ مگی کجاست؟ خیلی متشکرم ببخشید، شما سیگار نمی کشید.
اوه او اینجا نیست. او بعد از زایمان کاملاً بهبود نیافته بود و فصل باران هم مزید بر علت شد. لادی و من او را برای چند هفته به مرخصی فرستاده ایم و اوائل ماه مارس بر خواهد گشت.
یعنی هفت هفته دیگر.
آن ضمن صحبت تغییر حالتی را که در چهره رالف به وجود آمد مشاهده کرد . انگار تمام تصوراتش ناگهان بر باد رفته و شادی از چهره اش رخت بر بسته بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ این دومین باری است که من برای خداحافظی با او ، می آیم و موفق به دیدارش نمی شوم. قبل از سفرم به آتن و حالا.
ـ شما به کجا می روید؟
ـ به رم، به واتیکان. کاردینال دی کنیتی ورکزه وظایف مرحوم کاردینال مونته وردی را به عهده گرفته و همان طور که قول داده بود از من دعوت کرده تا با او همکاری کنم. افتخار بزرگی است. ولی حتی از این هم بیشتر است. من به هیچ وجه نمی توانم خواسته او را رد کنم.
ـ چه مدتی در آنجا می مانید؟
ـ تصور می کنم مدت زیادی طول بکشد. در اروپا صحبت از وقوع جنگ است.
با اینکه در استرالیا از هر جنگی دور هستیم، کلیسا به همه دیپلمات هایش احتیاج دارد و به لطف کاردینال ورکزه من هم جزو این اشخاص شناخته شده ام. موسولینی با هیتلر پیمان بسته و حسابی دست به یکی کرده اند. و نقش واتیکان در این میان این است که سعی کند دو مکتب متضاد کاتولیک و فاشیسم را با هم آشتی دهد. کار آسانی نیست. من زبان آلمانی را به خوبی صحبت می کنم و هنگام اقامتم در آتن زبان یونانی را فرا گرفته ام. و زبان ایتالیایی را هم در ایتالیا آموخته ام. زبان های فرانسه و اسپانیولی هم مسلط هستم ( آهی کشید) من برای فراگیری زبان استعداد زیادی دارم و از این استعدادم کاملاً بهره برداری کرده ام و در موقعیت کنونی مقامات واتیکان ناگزیر مرا به رم فرا خوانده اند.
ـ در این صورت اگر فردا خیال رفتن ندارید هنوز وقت دارید مگی را ببینید.
او این کلمات را بی آن که فرصت فکر کردن به خود بدهد بر زبان رانده بود. چرا مگی نباید قبل از سفر رالف او را ببیند. مخصوصاً که کشیش بنا به پیش بینی خودش سفر دراز مدت در پیش داشت.
رالف سرش را به طرف آن برگرداند چشمان زیبای غریبش بیانگر هوشی سرشار بودند و او مسلماً کسی نبود که بشود برایش داستان سرایی کرد. بله او یک دیپلمات واقعی بود. و مقصود آن را فوراً درک کرده بود و دلیلی که او را وادار به این سخن کرده بود را نیز می دانست. آن نفس در سینه حبس کرده و منتظر پاسخ او بود. ولی او لحظه ای طولانی سکوت اختیار کرد.
همان طور که نوزاد را در میان بازوانش از یاد برده بود ، نگاهش را بر کشتزارهای زمردین نیشکر و رودخانه مواج دوخت. آن با شگفتی نیمرخ او را می نگریست. خمیدگی پلک، بینی ظریف دهان پر رمز و راز و چانه استوار. او با تماشای منظره به بچه می اندیشید و چه چیزی را در خود جست و جو می کرد؟ در کفه کدام ترازو، عشق و هوس، وظیفه و اراده و امید را، می سنجید. و سرانجام کدام کفه می چربید. او سیگارش را به دهان برد و آن مشاهده کرد که انگشتانش می لرزید و آهسته نفس کشید. بنابراین او بی تفاوت نبود. حدود ده دقیقه همان طور خاموش بود. آن سیگار دیگری برایش روشن کرد و به دستش داد و او بی آن که از کوه های دور دست و ابرهای مونسون که بر سقف آسمان سنگینی می کرد چشم بر دارد، سیگار را مانند اولی با آرامش کشید و در حالی که ته سیگار را از روی نرده ایوان به خارج می افکند با لحنی طبیعی پرسید:
ـ او کجاست؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟