ارسالها: 14491
#81
Posted: 6 Sep 2013 09:25
.پسرک لبخندی زد و گفت:
ـ سلام
کاردینال ناتوان از مقاومت در برابر این لبخند، پاسخ داد:
ـ سلام تو کی هستی؟
پسرک خودش را معرفی کرد:
ـ دین اونیل، شما؟
ـ اسم من رالف دوبریکاسار است.
دین اونیل؛ پس او پسر مگی بود. بنابراین سرانجام او به سوی لوک بازگشته بود و این پسر زیبا را به دنیا آورده بود. اگر او قبلاً با کلیسا پیمان نبسته بود، این پسر می توانست فرزند او باشد. در چه سنی او با کلیسا پیمان بسته بود. نمی بایست خیلی از او بزرگ تر و پخته تر بوده باشد. آه اگر منتظر می شد این پسر می توانست فرزند او باشد. کاردینال رالف دوبریکاسار، چه تفکرات بیهوده ای. اگر تو به کلیسا پیوسته بودی و در ایرلند مانده بودی سرنوشت چیز دیگری بود. و هرگز نه دروگیدا را می شناختی و نه مگی را.
پسرک در حالی که با ظرافت و نرمشی که حتماً از مادرش به ارث برده بود، از جای برمی خاست مؤدبانه پرسید :
ـ آیا می توانم کمک تان کنم؟
ـ پدرت اینجاست دین؟
پسرک تعجب زده ابروهای نازکش را در هم کشید و گفت:
ـ پدرم؟ نه او اینجا نیست، او هیچ وقت اینجا نبوده.
ـ آه بله می بینم. مادرت کجاست؟
ـ او به لیگی رفته ولی به زودی بر می گردد. ولی مادربزرگم در خانه است اگر میل دارید او را ببینید می توانم شما را پیش او ببرم. ( چشمان آبی تند لحظه ای بر او خیره ماندند گشوده شدند و دوباره تنگ شدند. )
رالف دوبریکاسار ! این اسم را شنیده ام. آه کاردینال دوبریکاسار. عالیجناب من متأسفم، اگر بی ادب بوده ام.
رالف به جای ردای مذهبی ، ملبس به شلوار سواری و پیراهن سفید و چکمه بود. ولی حلقه ی انگشتری یاقوتی را که در تمام طول زندگی اش می بایست با خود به همراه داشته باشد، در انگشت داشت. دین اونیل زانو زد و دست کشیده و ظریف کاردینال را در دستانش که به همان ظرافت بود گرفت و با احترام بوسه ای بر آن نهاد.
ـ بلند شو دین، من به عنوان کاردینال دوبریکاسار به اینجا نیامده ام. من آمده ام از مادر و مادر بزرگت دیدار کنم.
ـ آه عالیجناب من خیلی متأسفم، من تصور می کردم که به محض دیدن، شما را بشناسم. ما خیلی از اوقات از شما صحبت می کنیم. ولی طرز تلفظ شما کمی متفاوت است و اسم کوچک شما مرا به اشتباه انداخت. مطمئنم که مادرم از دیدن تان خیلی خوشحال خواهد شد.
صدایی، ناشکیبا، آمرانه و به طرز دلنشین بم، به گوش رسید:
ـ دین، دین کجا هستی؟
شاخه های فرو افتاده، از هم جدا شدند تا راه را برای عبور دخترکی تقریباً پانزده ساله باز کنند. او خم شد، عبور کرد و دوباره با چابکی قامتش را صاف کرد. رالف فوراً حدس زد که او کیست، به خاطر چشم ها و موها. دختر مگی پوشیده از کک و مک، چهره ای که توی چشم می زد، با خطوطی که متأسفانه هیچ گونه شباهتی به مادرش نداشت.
ـ اوه سلام، مرا ببخشید، نمی دانستم میهمان داریم. من جاستین اونیل هستم.
دین نجواکنان به او گفت: ـ جاسی، ایشان کاردینال دوبریکاسار هستند انگشترشان را ببوس، زود باش.
در چشمان کم رنگ و بی نور، پرتویی از تحقیر ظاهر شد و به تندی بی آن که صدایش را پایین بیاورد گفت:
ـ تو هم که هر وقت پای مذهب در میان است دست و پایت را گم می کنی. دین بوسیدن یک حلقه بر خلاف قواعد بهداشتی است. برای من اهمیتی ندارد.به علاوه چه چیزی ثابت می کند که او کاردینال دوبریکاسار باشد؟ به نظر من که او بیشتر به یک دامپرور پیر شبیه است ، مثل آقای گوردون.
دین همچنان مصرانه ادامه داد:
ـ خودش است. خودش است. ازت خواهش می کنم جاسی، به خاطر من، مؤدب باش.
ـ باشد مؤدب خواهم بود فقط به خاطر تو، ولی انگشتری اش را نمی بوسم، حتی به خاطر تو، این کار دلم را به هم می زند، من که نمی دانم چه کسی قبل از من آن را بوسیده شاید یکی که دچار گریپ بوده.
ـ بوسیدن حلقه من موردی ندارد جاستین. من در مرخصی هستم و در حال حاضر کاردینال نیستم.
دختر مگی کلیری با آرامش اظهار داشت:
ـ چه بهتر. برای آن که باید بهتان اقرار کنم که من هیچ گونه اعتقاد مذهبی ندارم. بعد از گذراندن چهار سال در کینگوپال به این نتیجه رسیده ام که مذهب از یک مشت چیزهای بیهوده و مزخرف سر هم شده.
کاردینال که می کوشید به همان اندازه مخاطبش موقر و جدی به نظر آید، به سرعت جواب داد:
ـ خوب این حق شماست که هر طور می خواهید فکر کنید، حالا بگویید آیا می توانم به دیدار مادربزرگ تان بروم؟
جاستین گفت:
ـ البته آیا احتیاجی به ما هست؟
ـ نه متشکرم خودم راه را می شناسم.
جاستین به طرف برادرش، که هنوز در برابر میهمان، مبهوت ایستاده بود رفت و گفت:
ـ یاالله دین بیا به من کمک کن.
بازوی او را که بی حرکت ایستاده بود و همچنان با نگاه، قامت بلند کاردینال را که در پشت بوته های گل از نظر ناپدید می شد دنبال می کرد کشید.
ـ تو واقعاً یک احمقی. او چه چیز فوق العاده ای دارد؟
دین جواب داد:
ـ او یک کاردینال است. می توانی تصور کنی، یک کاردینال واقعی، اینجا در دروگیدا.
جاستین گفت:
ـ کاردینال ها شاهزادگان کلیسا هستند. در واقع شاید تو حق داری. این یک واقعه استثنایی است، ولی من از او خوشم نمی آید.
فی را به جز در پشت میز کارش، در کجا می شد پیدا کرد. رالف از پنجره به سالن داخل شد و به این منظور مجبور شد یکی از توری ها را کنار بزند. فی حتماً متوجه شد ولی کماکان به کارش ادامه داد. پشتش خمیده بود و موهای طلایی اش اینک رنگ نقره ای به خود گرفته بودند. رالف به دشواری به خاطر آورد که او اکنون باید نزدیک هفتاد و دو سال داشته باشد.
ـ سلام فی
هنگامی که او سرش را بلند کرد ، رالف نوعی تغییر و دگرگونی غیر قابل تفسیر در چهره اش مشاهده کرد. بی تفاوتی همچنان پا بر جا بود ولی احساسات دیگری با آن در آمیخته بود. گویی که در عین حال به نرمشی و سختی دست یافته بود ، انسانی تر شده بود، ولی انسانی تر به شیوه مری کارسون، خداوندا این دروگیدا! آیا سرانجام مگی نیز این گونه خواهد شد؟
فی انگار، رالف هر روز از پنجره سالن می گذرد ، با لحنی طبیعی گفت:
ـ سلام رالف، از دیدن تان خوشحالم.
ـ من هم همین طور. خیلی از ملاقات تان خوشوقتم.
ـ من نمی دانستم که شما در استرالیا هستید.
ـ هیچ کس نمی داند ، چند هفته ای مرخصی گرفته ام.
ـ امیدوارم تعطیلات تان را نزد ما بگذرانید.
ـ چطور می توانم آن را در جای دیگری سپری کنم ( او نگاهش را به روی دیوارهایی که به طرز زیبایی تزئین شده بودند چرخاند و نگاهش بر تصویر مری کارسون خیره شد )
ـ فی شما سلیقه بی همتایی دارید. این اتاق واقعاً می تواند با زیباترین سالن های واتیکان رقابت کند. این بیضی هایی که گل های صورتی را در بر گرفته اند، واقعاً شاهکار هستند.
ـ متشکرم. ما فقط با فروتنی چیزی را که از دست مان بر می آید انجام می دهیم. من شخصاً سالن ناهار خوری را ترجیح می دهم. دکور آن را تغییر داده ام. صورتی و سبز و سفید. به نظر نمی رسد که چندان هماهنگی بین این رنگ ها باشد ولی صبر کنید خواهید دید. با این همه از خودم می پرسم چرا این همه به خودم زحمت می دهم. اینجا منزل شماست نه خانه ما.
رالف با آرامش و به سرعت پاسخ داد:
ـ نه تا هنگامی که یک کلیری زنده باشد.
ـ باعث دلگرمی است. باید بگویم که از هنگامی که در لیگی کشیش بودید خیلی ترقی کرده اید ! آیا مقاله ای را که هرالد به مناسبت ارتقاء شما به مقام کاردینالی شما چاپ کرده بود خوانده اید؟
ـ بله آن را خوانده ام، زبان شما نیز ترقی زیادی کرده!
ـ بله، و به علاوه این امر برایم بسیار لذت بخش است. تمام این سال هایی که در سکوت خود فرو رفته بودم نمی دانستم چه چیزی را از دست می دهم ( لبخندی زد ) مگی در لیگی است و به زودی بر می گردد. دین و جاستین از پنجره کشویی به داخل آمدند.
ـ آیا می توانم با اسب تا « سرخیزاب » برویم.
ـ تو که خودت مقررات را خوب می دانی، اسب سواری بدون اجازه مادرت امکان ندارد، من متأسفم ولی این دستور خودش است. راستی بگویید ببینم شما ادب تان کجا رفته. بیایید تا شما را به میهمان مان معرفی کنم.
ـ من قبلاً ایشان را دیده ام.
ـ آه
کشیش با لبخندی از دین پرسید:
ـ چطور است که در پانسیون نیستی؟
ـ در ماه دسامبر پانسیون تعطیل است. ما دو ماه تعطیلات تابستانی داریم.
. زمان زیادی سپری شده بود و او فراموش کرده بود که در نیمکره جنوبی تعطیلات تابستانی بچه ها مصادف با ماه های دسامبر و ژانویه است.
دین همچنان شیفته او پرسید:
ـ عالیجناب آیا قصد دارید مدت زیادی اینجا بمانید؟
فی مداخله کرد:
ـ دین، عالیجناب تا زمانی که بتوانند نزد ما خواهند ماند. ولی تصور می کنم که ایشان از شنیدن مکرر کلمه عالیجناب خسته خواهند شد. چطور است ایشان را دایی رالف صدا بزنیم.
جاستین با تعجب گفت:
ـ دایی؟ بی مورد است، دایی های ما باب ، جک، هاگی، جیمز و پاتسی هستند. ما او را رالف صدا خواهیم کرد.
فی حرفش را قطع کرد:
ـ بی تربیت نباش جاستین، ادبت کجا رفته؟
کاردینال در حالی که نمی دانست چرا این دختر بچه آن قدر با خشونت با او رفتار می کند. با لحنی پر حرارت گفت:
ـ نه فی، حق با اوست من ترجیح می دهم همه مرا رالف بنامند.
دین با اعتراض گفت:
ـ من که نمی توانم. من هرگز نخواهم توانست شما را رالف تنها صدا کنم.
کاردینال دوبریکاسار اتاق را پیمود و شانه های لخت او را در میان دست هایش گرفت و لبخندی زد . چشمان آبی اش سرشار از مهربانی، در تاریکی اتاق می درخشیدند.
ـ معلوم است که می توانی دین. این که گناه نیست.
جاستین فریاد زد:
ـ بیا دین. بیا برگردیم به کلبه.
کاردینال دوبریکاسار و فرزندش، به سوی فی برگشتند، و هر دو با نگاهی هم سان او را نگریستند،
فی با خود گفت:
ـ خدا خودش به ما کمک کند. یا الله دین برو بیرون بازی کن ( دست هایش را به هم کوفت ) بدو.
پسرک به بیرون شتافت و فی دوباره سر به روی دفترش خم کرد. کاردینال لحظه ای دلش به حال او سوخت و گفت که به آشپزخانه می رود. آشپزخانه کوچک ترین تغییری نکرده بود. نور چراغ های نفتی، و عطر روغن جلا و گلدان های گل سرخ. او مدت زیادی را با صحبت با خانم اسمیت و سایر خدمتکاران گذراند. آنها از هنگام آخرین دیدارش از دروگیدا خیلی پیر شده بودند. و عجیب بود که سالخوردگی، خیلی بیشتر از فی ، به آنها می آمد. احساس می شد که آنها خوشبخت هستند، یک خوشبختی تقریباً کامل. بیچاره فی که خوشبخت نبود... رالف آرزو داشت هر چه زودتر مگی را ببیند.
ولی هنگامی که آشپزخانه را ترک کرد مگی هنوز از گیلی باز نگشته بود. او برای کشتن وقت به طرف رودخانه رفت.
چه آرامشی بر فضای گورستان حکم فرما بود. همانند آخرین دیدارش از آنجا، شش پلاک برنزی بر دیوار مقبره ها دیده می شد. او می بایست ترتیبی بدهد که او را نیز در آنجا به خاک بسپارند. و می بایست به خاطر داشته باشد که هنگام بازگشتش به رم ، اقدامات لازم را در این مورد انجام دهد. در آن نزدیکی ها، دو گور تازه دیده می شد، یکی گور تام باغبام، و دیگری گور زن یکی از کارگران دامپرور ، که از سال 1946 در دروگیدا زندگی می کرد. و این مدتی بس طولانی برای یک کارگر بود.
چتر سنتی آشپز چینی، در زیر آفتاب سوزان رنگ باخته بود و حروف قرمز به مرور زمان به رنگی صورتی مایل به سپید تبدیل شده بود. تقریبا! « خاکستری صورتی » . « مگی، مگی تو به سوی او بازگشتی و از او پسردار شدی؟! »
هوا خیلی گرم بود. نسیمی، شاخه های بید مجنون کنار رودخانه را به حرکت آورد و زنگوله آویخته به چتر آشپز چینی، به صدا درآمد. گویی که دوباره آواز غمگین زنگدارشان را از سر گرفتند: هی سینگ، هی سینگ. حروف نوشته: « اینجا چارلی خمره ای، یک انسان شریف آرمیده است» هم تقریباً محو و غیر قابل تشخیص شده بودند. آری روال طبیعت چنین بود گورستان ها نیز به دامان خاک باز می گشتند. و محتوای انسانی شان را، زیر فرسایش زمان، از دست می دادند و نابود می شدند. و تنها وزش باد خاطره شان را در خود نهفته داشت. نه او نمی خواست در واتیکان در میان انسان هایی هم ردیف خودش دفن شود و ترجیح می داد، او را در کنار این انسان ها که واقعاً زندگی کرده بودند، به خاک بسپارند. در هنگام بازگشت چشمانش به چشمان فرشته مرمرین افتاد. با اشاره دست به او سلام داد. ناگهان توجه اش به طرف چمن خانه بزرگ، جلب شد. او می آمد. مگی لاغر و ضعیف و طلایی رنگ با شلوار اسب سواری و پیراهن سپید. لباسی همانند لباس خودش. یک کلاه ماهوت خاکستری بر پشت گردنش افتاده بود و چکمه های قهوه ای در پا داشت. او به پسری شباهت داشت. به پسری که می توانست پسر او باشد بله او یک مرد بود. ولی هنگامی که روزی در اینجا مدفون شود دیگر هیچ یادگاری از او باقی نخواهد ماند.
مگی نزدیک شد و از روی نرده های سفید پرید و آن قدر نزدیک آمد که رالف فقط چشمانش را می دید، چشمان خاکستری و درخشانش را که همچنان زیبا بودند و همچنان قلب او را تسخیر می کردند. بازوهای طلایی رنگش به دور گردن او حلقه شدند. و او دوباره احساس می کرد که سرنوشتش را در دست مگی رها می کند. گویی که هرگز او را ترک نکرده بود. و این دهان زنده ای که زیر لبانش احساس می کرد دیگر رویایی نبود که آن همه مدت، انتظارش را کشیده بود. نوعی برکت تاریک. همانند برکت زمین که هیچ ربطی به آسمان نداشت. کلاه مگی روی علف ها افتاد ، و او چهره اش را در میان گیسوان طلایی اش فرو برد، او را به خود فشرد و زمزمه کنان گفت:
ـ مگی، مگی.
مگی با چشمان بسته پاسخ داد:
ـ هیچ چیز مهم نیست، درست است؟ هیچ چیز تغییر نخواهد کرد.
او با لحنی مطمئن پاسخ داد:
ـ نه هیچ چیز عوض نمی شود.
ـ رالف ما در دروگیدا هستیم و من به تو گفتم که در دروگیدا تو فقط متعلق به من هستی نه کلیسا.
ـ می دانم و آن را می پذیرم. به هر حال من باز گشته ام ( او را به سوی علف ها کشاند ) چرا مگی؟
ـ چرا چی؟
او موهایش را با دستی که از دست فی هم سپیدتر بود نوازش کرد. دستی که همچنان قوی و زیبا بود. و در حالی که احساس حسادتی وجودش را آزار می داد پرسید:
ـ چرا به طرف لوک رفتی؟ چرا به او یک پسر دادی؟
روح مگی، از میان دریچه های خاکستری پرنور او را می نگریست، ولی اندیشه هایش را از او پنهان می کرد. مگی با لحنی ملایم گفت:
ـ او مرا مجبور کرد. فقط یک بار، ولی در عوض من دین را به دست آوردم ، بنابراین اصلاً پشیمان نیستم. وجود دین، خطای مرا جبران می کند.
ـ مرا ببخش، من حق نداشتم چنین سؤالی از تو بکنم. در هر حال ابتدا این من بودم که تو را در آغوش لوک افکندم، درست است؟
ـ بله راست است.
ـ او واقعاً پسر زیبایی است، آیا به لوک شباهت دارد؟
مگی در دل خندید، مشتی علف کند و از میان یقه باز او ، آن را به روی سینه اش افکند.
ـ نه هیچ یک از بچه های من ، به من و لوک چندان شباهتی ندارند.
ـ من آنها را دوست دارم، چون بچه های تو هستند.
ـ تو همچنان احساساتی هستی، سالخوردگی بهت می آید. رالف، من مطمئن بودم و امیدوار که بخت این را داشته باشم که بتوانم شاهد آن باشم. سی سال است که تو را می شناسم انگار سی روز است.
ـ سی سال، این قدر زیاد؟
ـ بله، من چهل و یک سال دارم عزیزم، پس حساب درست است ( از جایش بلند شد ) مرا مأمور کرده اند که به دنبال تو بیایم. خانم اسمیت به افتخار ورودت ، یک ضیافت چای عالی ترتیب داده و کمی بعد وقتی هوا خنک تر بشود، ما یک خوراک کباب ژامبون سرخ کرده خواهیم داشت.
رالف به آهستگی در کنارش قدم بر می داشت.
ـ مگی پسرت درست خنده تو را دارد. این اولین صدای انسانی بود که در دروگیدا به گوش من رسید من تصور کردم که صدای توست و برای دیدنت دویدم و به جای تو او را یافتم.
ـ پس اولین کسی که در دروگیدا با او رو به رو شدی، دین بود؟
ـ بله تصور می کنم.
مگی با لحنی مضطرب پرسید:
ـ چه احساسی درباره اش داشتی رالف؟
ـ از او خوشم آمد، غیر از این نمی توانست باشد. او پسر توست و خیلی هم جذاب است. خیلی جذاب تر از دخترت. به علاوه مثل این که ،جاستین اصلاً از من خوشش نمی آید.
ـ جاستین دختر من است ولی واقعاً بچه بداخلاق و پدر سوخته ای است. می بینی، من به مرور زمان فحش دادن یاد گرفته ام. بخصوص به خاطر جاستین و کمی هم به خاطر تو و کمی هم به خاطر لوک و کمی هم به خاطر جنگ ، عجیب است که همه اینها با هم جمع شده اند.
ـ تو خیلی عوض شده ای مگی.
ـ راستی؟ ( دهان لطیف و پر به لبخندی از هم باز شد ) تصور نمی کنم. فقط سرزمین شمال غربی بزرگ انسان را به تدریج می فرساید و او را از پوسته های پی در پی می رهاند. همانند هفت چادر سالومه، یا به قول جاستین مثل یک پیاز. هیچ گونه قوه تخیل شاعرانه نزد این بچه نیست. نه رالف، من همان مگی همیشگی هستم فقط کمی عریان تر.
ـ شاید
ـ ولی تو، تو تغییر کرده ای
ـ در چه مورد مگی؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#82
Posted: 6 Sep 2013 09:26
گویی که سکوی بلند با کوچک ترین وزش باد ، تکان می خورد. منظره آن بالا هم چندان امیدوارکننده نیست او با خنده ای خاموش اعتراف کرد.
ـ درست است، خداوندا! چطور زمانی تصور می کردم که تو هیچ چیز استثنایی نداری؟ من حرفم را پس می گیرم. مگی تو یک زن بی همتایی. واقعاً بی همتا...
ـ چه اتفاقی افتاده؟
ـ نمی دانم، آیا به این نتیجه رسیده ام که تمام برگزیدگان کلیسا خود در ایمان شان سست و شکاک اند؟ آیا خود را برای یک بشقاب سوپ ناچیز فروخته ام؟ آیا به یک چیز توخالی و بی محتوا چسبیده ام؟ ( ابروانش در هم فرو رفتند ) شاید بشود با همین چند کلمه آن را خلاصه کرد. زندگی من در مشتی چیزهای مبتذل و واهی و پیش پا افتاده خلاصه شده و واتیکان یک دنیای کهنه، سرد و متحیر است.
ـ من واقعی تر بودم ولی تو آن را نمی دیدی.
ـ من نمی توانستم طور دیگری رفتار کنم واقعاً نمی توانستم. من می دانستم چه راهی را باید انتخاب کنم، ولی نمی توانستم خودم را راضی کنم که در آن قدم بگذارم. با تو من می توانستم ، انسان بهتری باشم شاید مردی ساده تر و کم اهمیت تر، ولی صادقانه بگویم، قادر به انجام آن نبودم. مگی چقدر دلم می خواست این را به تو بفهمانم.
مگی دست ظریفش را به لطافت بر بازوی او لغزاند و گفت:
ـ رالف عزیز. من می فهمم، می دانم، که هر یک از ما چیزی در درون خود دارد که نمی توان آن را نابود کرد، حتی اگر این ایده آل آن قدر ما را رنج دهد که آرزوی مرگ کنیم. ما همانیم که هستیم. فقط همین. مانند آن افسانه قدیمی سلت که از پرنده ای سخن می راند که در حالی که خاری در سینه دارد و درد دلش را در آوازش می خواند و می میرد. زیرا که سرنوشتش بدان گونه است و او مجبور به این کار است. ما می توانیم، حتی قبل از اقدام به کاری، بدانیم که اشتباه می کنیم ولی این دانایی ، اثری در نتیجه آن ندارد و آن را تغییر نخواهد داد. هر کس آواز کوتاه خود را می خواند، و مطمئن است که این آواز، دلپذیرترین نغمه ای است که تاکنون دنیا شنیده است. درک نمی کنی؟ ما خود خارهایی به دور خود می تنیم، بی وقفه، و بی آن که لحظه ای بهای آن را ارزیابی کنیم. و تنها قادریم رنج درون مان را تحمل کنیم، و به خود بگوییم که واقعاً به زحمتش می ارزید.
ـ بله، این است آنچه که من نمی فهمم.
او پاسخ داد:
ـ از خدا بپرس رالف. او ما را این گونه که هستیم خلق کرده، او تمام جهان را به وجود آورده. بنابراین رنج را هم او آفریده است.
باب، جک، هاگی ، جیم و پاتسی مانند همه شنبه شب ها ، سر میز شام حاضر بودند. فردای آن روز، قرار بود که پدر واتسی ، طبق معمول برای برگزاری مراسم دعا به دروگیدا بیاید. ولی باب به او تلفن کرد و گفت که آن روز هیچ کس در منزل نخواهد بود. دروغی مصلحت آمیز برای مخفی نگاه داشتن حضور کاردینال در دروگیدا.
پسران کلیری بیش از پیش به پدی شبیه شده بودند. با بالارفتن سن آرام تر شده بودند و آهسته تر سخن می گفتند، و همچنان همانند زمین تغییر ناپذیر و متحمل بودند. و چقدر به دین علاقه داشتند. به نظر می رسید که هرگز چشم از او بر نمی دارند و تا هنگامی که او به قصد خوابیدن، اتاق را ترک می کرد، نگاه آنها تا بیرون در، به دنبال او بود. و مسلم بود که آنها بی صبرانه منتظر روزی هستند که او به حد کافی بزرگ شود و برای اداره ملک به آنها بپیوندد.
کاردینال دلیل خصومت جاستین را نسبت به خود دریافت. دین مسحور او شده بود و نگاه از او بر نمی گرفت و هرگز او را ترک نمی کرد و دخترک به این موضوع حسادت می ورزید. پس از این که بچه ها برای خواب رفتند، او میزبانانش را از نظر گذراند و گفت:
ـ فی میز کارتان را لحظه ای رها کنید، بیایید با من بنشینید من می خواهم با شما صحبت کنم... با همه.
هیکل فی هنوز کماکان صاف و برازنده بود و اصلاً از ریخت نیفتاده بود. شاید سینه ای شل تر و کمری کلفت تر داشت ولی این تغییراتی بود که بیشتر به سن مربوط بود تا اضافه وزن، او با سکوت در یکی از مبل های کرم رنگ ، در مقابل کاردینال جای گرفت. مگی در سمت چپ او ، و پسرها روی نزدیک ترین نیمکت نشستند.
کاردینال گفت:
ـ موضوع مربوط به فرانک می شود.
نام او با طنینی از دوردست به گوش آنها رسید.
فی با آرامش پرسید:
ـ چه می خواهید درباره فرانک بگویید؟
مگی بافتنی اش را به کنار گذاشت و نگاهی به مادرش و سپس به رالف افکند، و بی آن که قادر باشد یک لحظه دیگر آرامش ساختگی مادرش را تحمل کند، با لحنی پرشور گفت:
ـ بگویید، حرف بزنید.
ـ فرانک سی سال است که دوران محکومیتش را در زندان می گذراند. تصور می کنید؟ سی سال! من می دانم که شما، توسط دوستان من، همیشه در جریان زندگی او در زندان بوده اید. ولی من از آنها خواسته بودم که با شرح جزئیات از ناراحت کردن شما بپرهیزند؛ صادقانه بگویم، من موردی نمی دیدم که شما از خصوصیات وحشتناک زندگی تنها و نا امید فرانک ، مطلع باشید. چون هیچ کدام از ما قادر نبودیم چاره ای بیاندیشیم. من فکر می کنم که اگر فرانک در سال های اول اقامتش در زندان گولبورن، به عنوان آدم خطرناک و پرخاشجویی شناخته نشده بود، الان سال ها بود که از زندان مرخص شده بود. حتی در زمان جنگ که بسیاری از زندانی ها را به جبهه ها فرستادند، مقامات، تقاضای فرانک بیچاره را رد کردند.
فی نگاهش را از دست هایش برگرفت و به رالف چشم دوخت و با لحنی متأثر گفت:
ـ این طبیعت اوست.
به نظر می رسید که برای کاردینال مشکل است، کلمات مناسبی برای شرح مقصودش پیدا کند. و در حینی که در ذهنش، به دنبال کلمات مناسب می گشت، دیگران، در حالی که حالت اضطراب و امید در چهره هایشان موج می زد، چشم از او بر نمی گرفتند. با آن که، شاید، راحتی فرانک آن قدرها فکر آنها را به خود مشغول نمی کرد که خوشبختی مادرشان.
کاردینال بی آن که به مگی نگاه کند گفت:
ـ بازگشت من به استرالیا ، پس از این غیبت طولانی حتماً سبب تعجب شما شده. من آن قدرها که باید به شماها توجه نکرده ام. و خودم این موضوع را می دانم. از روزی که شما را شناختم همیشه اول به فکر خودم بوده ام و موقعیت خودم برایم اهمیت بیشتری داشت. وقتی پاپ مقدس مرا به مقام کاردینالی مفتخر ساخت، از خودم پرسیدم که من برای خانواده شما چه کاری می توانم بکنم تا به شما نشان دهم که تا چه حد مورد علاقه من هستید؛ ( نفس عمیقی کشید و چشمانش را به چهره فی دوخت، ولی از نگاه مگی می گریخت ) . من به استرالیا آمدم تا شاید بتوانم کاری در مورد فرانک انجام دهم. فی آیا گفت و گویتان را پس از مرگ پدی و استو به خاطر می آورید؟ از آن روز بیست سال گذشته و من هرگز نتوانسته ام حالت چشمان شما را از یاد ببرم. آن همه نیرو و نشاط، که یکسره بر باد رفته بود.
باب در حالی که به مادرش نگاه می کرد، ناگهان با هیجان گفت:
ـ اوه بله کاملاً درست است.
کاردینال ادامه داد:
ـ فرانک با ضمانت من آزاد خواهد شد. و تصور می کنم این تنها کاری است که با انجام آن بتوانم علاقه و وابستگی ام را به شما اثبات کنم.
اگر او انتظار داشت که این خبر، فی را از اعماق تاریکی ای که سال های طولانی، در آن غرق شده بود، بیرون کشد حتماً سرخورده و نا امید می شد. در چشمان فی، فقط پرتو کم رنگی ظاهر شد. پرتوی که شاید جبر کهنسالی، دیگر هرگز به آن اجازه نمی داد، که به شعله ای تبدیل شود. ولی کشیش این حرارت و گرما را در چشمان پسران فی مشاهده کرد. و احساس کرد که وظیفه اش را در حد کمال انجام داده است. احساس رضایتی که ، بعد از گفت و گو، با آن سرباز آلمانی، که نامی آنچنان با ابهت داشت، دیگر هرگز به سراغش نیامده بود.
فی گفت:
ـ متشکرم.
او رویش را به طرف پسران کلیری کرد و گفت:
ـ آیا فرانک می تواند به دروگیدا برگردد؟
باب گفت:
ـ البته، اینجا خانه اوست.
کاردینال با آرامش ادامه داد:
ـ فرانک دیگر آن فرانک سلبق نیست. من قبل از آمدن به اینجا، برای اعلام خبر آزادی اش، به زندان گولبورن رفتم و اجباراً به او گفتم که همه خانواده از مدت ها قبل، از سرگذشت او آگاهند. و اگر به شما بگویم که حتی این گفته من نتوانست او را به خشم آورد، شاید بتوانید تصور کنید چقدر تغییر کرده است. او فقط ممنون و حق شناس است و بی صبرانه در انتظار دیدار خانواده و بخصوص دیدار شما ، فی، می باشد.
باب صدایش را صاف کرد و پرسید:
ـ چه موقع آزادش خواهند کرد؟
شور و شوقی که از تصور خوشحالی مادرش به او دست داده بود، بر ترسی که نسبت به عواقب بازگشت فرانک داشت غالب آمده بود.
ـ یکی دو هفته دیگر. من به او پیشنهاد کردم که با هواپیما بیاید ولی او قطار را ترجیح می دهد.
جیمز با خوشحالی گفت:
ـ پاتسی و من به استقبالش خواهیم رفت.
سپس خطوط چهره اش از هم وا رفت:
ـ اوه ما حتی نمی توانیم او را بشناسیم.
فی مداخله کرد:
ـ من تنها به جست و جوی او خواهم رفت. من هنوز از کار افتاده نشده ام و به خوبی می توانم تا لیگی رانندگی کنم.
...مگی برای پیشگیری از موج اعتراض برادران، با لحن پرشور اظهار داشت:
ـ مامان حق دارد، بگذارید مامان تنها به ایستگاه برود. فرانک باید اول او را ببیند.
فی در حالی که بر می خاست و به سوی میز کارش می رفت گفت:
ـ خوب من دیگر باید به سر کارم بر گردم.
پنج برادر نیز با هم از جای برخاستند . باب در حالی که به زور خمیازه می کشید، لبخندی محجوبانه به کاردینال تحویل داد و گفت:
ـ ما هم باید برویم بخوابیم. فردا صبح مثل روزهای خوب گذشته، هنگام مراسم نماز همدیگر را خواهیم دید.
مگی بافتنی اش را تا کرد، آن را به دور میل پیچید و بلند شد. و به آرامی گفت:
ـ من هم همچنین، باید به شما شب به خیر بگویم رالف.
ـ شب به خیر مگی.
در حالی که اتاق را ترک می کرد، رالف با نگاهش او را دنبال کرد و بعد به پشت خمیده فی برگشت.
ـ شب به خیر فی
ـ ببخشید، با من بودید؟
ـ داشتم به شما شب به خیر می گفتم.
ـ آه شب به خیر رالف.
رالف که نمی خواست فوراً پشت سر مگی به طبقه بالا برود گفت:
ـ فکر می کنم بروم قبل از خواب کمی قدم بزنم، راستی می خواستم چیزی را به شما بگویم.
فی با لحنی آرام گفت:
ـ بله، راجع به چیست؟
ـ شما با رفتارتان حتی یک لحظه هم، نمی توانید مرا فریب بدهید.
ـ آه واقعاً ؟ از خودم می پرسم.
دیر وقت، در هوای آزاد شبانگاهی، ستارگان جنوب در آسمان می چرخیدند. او دیگر تسلطش را بر آنها از دست داده بود. و با آن که، مثل همیشه آنجا، در معرض دیدش بودند دست نیافتنی تر از آن به نظر می آمدند که وجودش را حرارتی ببخشند و ضعیف تر از آن که ، آرامشی به او عطا کنند و گویی بیشتر از همیشه به خدایی که آنها را از او می گرفت نزدیک تر بودند.
مدت زمانی طولانی ، لبخند بر لب، همان جا ایستاد. نگاهش به دوردست ها دوخته شده بود و به نجوای باد در میان شاخ و برگ درختان، گوش فرا داد. سپس به خود آمد، و چون نمی خواست دوباره با فی مواجه شود، راه پله هایی را که در سوی دیگر خانه واقع شده بود، در پیش گرفت. چراغ روی میز کار فی، هنوز روشن بود و او، شبح خم شده بر روی دفتر را تشخیص می داد. بیچاره فی، چقدر این لحظه خوابیدن، می بایست، برای او مشکل باشد. شاید بازگشت فرانک مسائل را برایش آسان تر کند. شاید... در بالای پله ها سکوت عمیقی حکمفرما بود. روی میز پایه بلندی، یک چراغ کریستال به چشم می خورد، که با نور کم رنگش راهرو را روشن می کرد، و به خاطر کسانی بود که به علتی اتاق شان را ، در طی شب ترک می کردند. و شعله آن با هر وزش نسیم می لرزید. با آرامش، فرش ضخیم راهرو را پیمود. در اتاق مگی کاملاً باز بود و روشنایی از آن به خارج می تابید. قامتش لحظه ای جلوی نور را گرفت و سپس در را پشت سرش بست و کلید را در آن چرخاند. مگی لباس حوله ای بر تن داشت و روی مبلی کنار پنجره نشسته بود و بی توجه، محوطه مرکزی را می نگریست. سر برگرداند و رالف را دید که به تختخواب نزدیک شد و کنار آن نشست. آهسته از جای برخاست و به سوی او رفت. سپس گفت:
ـ بیا بهت کمک کنم، چکمه هایت را در بیاوری. من هرگز چکمه هایی به این بلندی نمی پوشم، چون نمی توانم بدون پاشنه کفش، آنها را بیرون بیاورم. و این شیء ، چرم را خراب می کند
ـ تو عمداً این رنگ را انتخاب کرده ای مگی؟
مگی با لبخندی گفت:
ـ خاکستر گل ها؟ این رنگ دلخواه من بوده، به موهایم می آید.
رالف پایش را کنار او گذارد و در حینی که، مگی چکمه را از آن بیرون می کشید، پرسید:
ـ تو این قدر مطمئن بودی که امشب نزدت می آیم؟
ـ به تو گفته بودم، در دروگیدا تو متعلق به من هستی. اگر هم نمی آمدی، خودم به اتاقت می آمدم. چراغ را خاموش کرد. لباس هایش را بر روی پشتی یک صندلی گذاشت.
رالف با خود اندیشید:
« باز فردا صبح من مراسم دعا را بجا خواهم آورد. ولی این مربوط به فرداست و سحر و جادو از مدت ها پیش از میان رفته است هنوز تمام شب را در اختیار دارم...
دین مأیوسانه گفت:
ـ من فکر می کردم شما یک ردای قرمز دارید.
ـ بله گاهی آن را بر تن می کنم اما فقط در داخل قصر واتیکان. در خارج از آنجا، لباس من یک ردای سیاه با کمربند قرمز است، مثل همین لباس.
ـ شما واقعاً در یک قصر زندگی می کنید؟
ـ بله.
ـ آیا چلچراغ های زیادی دارد؟
ـ بله ولی در دروگیدا هم همین طور است.
دین با لحنی تحقیرآمیز گفت:
ـ ولی شرط می بندم، چلچراغ های دروگیدا، از قصر شما کوچک تر هستند، چقدر دلم می خواست شما را با ردای قرمزتان در قصرتان ببینم.
کاردینال با لبخندی پاسخ داد:
ـ کسی چه می داند دین شاید روزی آن را ببینی.
حالت غریبی در نگاه پسرک موج می زد که نوعی بلندی یا حتی حالتی دست نیافتنی را منعکس می کرد. در هنگام اجرای مراسم نماز کاردینال یک بار دیگر نیز ، با همین نگاه مواجه شد. ولی باز هم آن را باز نشناخت شاید، چیزی آشنا به نظرش رسید. هیچ مردی خود را ، آن چنان که واقعاً هست، در آیینه نمی بیند. لادی و آن مولر قرار بود که مثل هر سال برای گذراندن تعطیلات نوئل به دروگیدا بیایند. خانه بزرگ سرشار از شور و هیجان کسانی بود، که شادمانه خود را برای جشن ها و میهمانی های عید، آماده می کردند. جشن و سروری که از سال ها قبل تاکنون برایشان پیش نیامده بود. مینی و کت آوازخوانان کار می کردند و صورت پف کرده خانم اسمیت از شادی می درخشید. مگی بی هیچ توضیحی دین را به دست کاردینال سپرده بود. و فی که خیلی خوشبخت تر به نظر می رسید، کمی از میز کارش فاصله گرفته بود. مردان از هر فرصتی برای بازگشت به خانه استفاده می کردند و بعد از شامی که دیر وقت صرف می شد، همه در سالن گرد هم می آمدند و به بحث و گفت و گو می پرداختند.
خانم اسمیت نیز عادت کرده بود که ساندویچ هایی با پنیر و کره و کلوچه های کشمشی آماده داشته باشد. تا اگر کسی گرسنه اش شد بتواند چیزی بخورد. کاردینال به اعتراض گفت:
این همه غذاهای مطبوع ، سرانجام باعث اضافه وزن او خواهد شد. ولی پس از سه روز تنفس هوای دروگیدا، معاشرت با دیگران و خوردن غذاهای دروگیدا به نظر می رسید که آن حالت سرکش و تقریباً کینه جویانه ، از نگاهش رخت بر بسته است. در چهارمین روز گرمای شدیدی، بر همه جا حکمفرما شد. کاردینال به همراه دین برای جست و جوی یک گله گوسفند رفته بودند. جاستین تنها در زیر درخت کز کرده بود. و مگی به تنبلی در میان بالشتک های نیمکت حصیری ایوان دراز کشیده بود. او آرامش و خوشبختی عمیقی در وجودش احساس می کرد. خوشبختی پس از سال ها انتظار. و چقدر مطبوع بود با بودن رالف، آن وجود یگانه، همه چیز خوب بود. هنگامی که با رالف بود، تمام وجود او به زندگی گشوده می شد، به جز آن که متعلق به دین بود، ولی متأسفانه هنگامی که با دین بود تمام وجودش به زندگی گشوده می شد به جز آن قسمتی که به رالف تعلق داشت. تنها هنگامی که همانند اکنون، هر دو در دنیای او حضور داشتند، او واقعاً خوشبختی کامل را، احساس می کرد. به هر ترتیب، این روال چیزها بود. دین پسرش بود و رالف مردش. با این همه سایه ای این احساس خوشبختی را متزلزل می کرد. رالف جریان دین را نفهمیده بود و او حاضر نبود این راز را برایش فاش کند. اگر خود رالف قادر نبود به تنهایی به این امر پی ببرد، چرا می بایست، مگی آن را برایش بر ملا کند. او تا به حال برایش چه کرده بود که شایستگی دانستن آن را داشته باشد. اندیشه این که او توانسته بود که حتی برای یک آن فکر کند که مگی بعد از او، به لوک روی آورده، عذابش می داد. اگر رالف او را قادر به انجام چنین عمل کثیفی می دانست، دیگر شایستگی آن را نداشت که حقیقت را بداند. گاهی نگاه پریده رنگ و تمسخرآمیز فی را بر خویش احساس می کرد و او نیز به نوبه خود همان طور نگاهش می کرد. فی درک می کرد. او این نفرت عنان گسیخته و این حس انتقام جویی و احتیاج به جبران سال های تنهایی را نزد مگی، درک می کرد. رالف دوبریکاسار فقط یک شکارچی پروانه بود. و چرا مگی می بایست این زیباترین پروانه را به او عطا کند، پسرش را؟ نه بهتر این بود که از آن بویی نبرد و بی آن که بداند رنج بکشد. زنگ تلفن به صدا در آمد. مگی با بی توجهی به آن گوش داد و سپس چون متوجه شد که مادرش در آن حوالی نیست، با بی حوصلگی از جای برخاست و گوشی را برداشت. صدای مردانه ای از پشت سیم گفت:
ـ ممکن است با خانم فیونا کلیری صحبت کنم؟
مگی او را صدا زد، فی با شتاب نزدیک شد و گوشی را از دستش گرفت و گفت:
ـ بله ، من فیونا کلیری هستم.
در حالی که ایستاده بود و گوش می داد، چهره اش اندک اندک رنگ باخت و درهم رفت و آن حالت رنجی که در هنگام فوت پدی و استو بر آن نقش بسته بود دوباره ظاهر شد. و در حالی که تمام وجودش ناگهان در هم شکسته و آسیب پذیر می نمود تشکر کرد و گوشی را سر جایش گذارد.
ـ چی شده مامان؟
ـ فرانک آزاد شده او قطار شب گرفته و امروز بعد از ظهر می رسد ( به ساعتش نگاه کرد ) باید به زودی حرکت کنم . ساعت از دو هم گذشته است .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#83
Posted: 6 Sep 2013 09:27
... مگی آن قدر خوشحال بود که نمی توانست برای مادرش هیچ ناراحتی تصور کند. گر چه احساس می کرد که این دیدار، نمی تواند برای مادرش یک شادی کامل و بی شائبه باشد.
ـ نه مگی، همه چی رو به راه است. تو به کارهای اینجا برس و بگو که قبل از بازگشت ما ، شام ندهند.
ـ اوه مامان چقدر عالی است. فرانک برای نوئل در خانه خواهد بود.
فی جواب داد:
ـ بله خیلی خوب است.
اکنون که خطوط هواپیمایی بین گیل لانبون و سایر نقاط کشور، دایر شده بود، دیگر هیچ کس با قطار مسافرت نمی کرد. قطار درمانده حدود یک هزار کیلومتر از سیدنی تا گیل لانبون را در نوردیده بود و بیشتر مسافران کوپه های درجه دو را، در شهرهای کوچک میان راه، پیاده کرده بود و تنها تعداد کمی مسافر مانده بودند که در گیلی پیاده شوند. رئیس ایستگاه خانم کلیری را دورادور می شناخت، ولی هرگز به فکرش هم نمی رسید که سر صحبت را با او باز کند و به این اکتفا کرد که او را که از پله های چوبی، که به سکوی قطار منتهی می شد، تماشا کند. و با خود اندیشید این واقعاًنمونه یک زن متشخص است. پیراهن و کلاه مد روز ، کفش های پاشنه بلند، هیکل متناسب و هنوز نسبت به سنش زیاد شکسته نشده، مثل این که همسر یک دامدار بودن، برازنده اوست. فرانک نیز مادرش را زودتر از او، باز شناخت . او پنجاه و دو ساله بود و سال های طولانی غیبت، سال هایی بودند که او را از مرحله نوجوانی، به سن کمال رسانده بودند. مردی که در غروب آفتاب گیلی ایستاده بود بسیار لاغر و رنگ پریده می نمود، موهای بالای پیشانی اش ریخته بود و لباس گل و گشادش از تنش می ریخت. و دست های خوش ترکیبش، لبه یک کلاه خاکستری را می فشردند.
قامتش خمیده نبود و بیمار به نظر نمی رسید، ولی همچنان بی حرکت، و محجوبانه ایستاده بود و لبه کلاهش را در بین انگشتانش می سایید. گویی انتظار نداشت که کسی به استقبالش بیاید و نمی دانست چگونه باید رفتار کند. فی کاملاً مسلط بر خود، با چابکی و آرامش به سوی او پیش رفت و گفت:
ـ سلام فرانک.
او چشمانش را بالا برد، چشمانی که زمانی می درخشیدند و سخت هم می درخشیدند، در حال حاضر در چهره یک مرد مسن به گودی نشسته بودند. و دیگر کوچک ترین شباهتی به چشمان فرانک نداشتند. چشمانی خسته، متحمل و درمانده. ولی گویی که دیدار فی حالتی عجیب در آنها به وجود آورد، حالتی مجروح و بی دفاع، درخواست کمک یک انسان در حال مرگ . فی در حالی که او را در آغوش می کشید با لحنی توأم با شادی و تأثر فریاد زد:
ـ اوه فرانک ( سر فرانک را بر شانه اش جای داد و زمزمه کنان گفت
ـ دیگر همه چیز رو به راه است.
و با لحنی ملایم تر تکرار کرد:
ـ دیگر همه چیز رو به راه است.
در اتومبیل، او نخست، با حالتی درمانده و خاموش در صندلی اش، بی حرکت ماند ولی پس از آن که رولزرویس سرعت گرفت و از شهر خارج شد، توجه اش به محیط اطراف جلب شد، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
ـ هیچ چیز عوض نشده.
نه، در اینجا زمان به آهستگی می گذرد.
آنها از روی پل چوبی ناهمواری که بر فراز آب گل آلود، تکان می خوردند گذشتند. درختان بید مجنون دو طرف رودخانه را در بر گرفته بودند و انبوهی از ریشه ها و خزه ها بر سطح شنی آن گسترده بود.
فرانک گفت:
ـ رود بارون، فکر می کردم که دیگر هرگز آن را نخواهم دید.
در پشت آنها، ابر سنگینی از گرد و غبار در هوا پراکنده بود و در جلوی رویشان ، جاده کاملاً صاف و مستقیم در میان دشتی پر علف و بدون درخت از جلوی چشم، می گذشت.
ـ مامان این جاده جدید است؟
به نظر می رسید که او با نا امیدی می کوشد موضوعی برای صحبت بیابد و وضعیتی عادی به وجود آورد.
ـ بله، این جاده لیگی ـ میلپارنیکا است و درست بعد از جنگ ساخته شده.
ـ لا اقل می توانستند آن را آسفالت کنند.
ـ چرا؟ ما اینجا عادت به گرد و خاک داریم و به علاوه اگر می خواستند که آن را سنگفرش کنند تا در مقابل گل و لای مقاومت کند، خیلی گران تمام می شد. جاده جدید صاف است و از آن به خوبی نگاهداری می شود و سیزده دروازه از بیست و هفت دروازه قدیم را از بین برده، دیگر چهارده تا دروازه بین گیلی و خانه بیشتر باقی نمانده و خواهی دید که آنها به چه صورتی در آمده اند . دیگر احتیاجی نداریم آنها را باز و بسته کنیم.
رولزرویس به سوی یک میله فولادی پیش می رفت، که به آهستگی بلند شد ، و به محض آن که اتومبیل از زیر آن گذشت و چند متری دور شد دوباره خود به خود به جای اولش باز گشت.
ـ واقعاً که جلوی پیشرفت را نمی توان گرفت.
ـ در این ناحیه ما اولین کسانی هستیم که نرده های اتوماتیک کار گذاشته ایم. ولی فقط بین جاده میلپارنیکا و خانه، وگرنه دروازه های محوطه ها هنوز هم با دست باز و بسته می شوند.
ـ فکر می کنم، کسی که این روش را اختراع کرده حتماً در زندگی اش مجبور بوده درهای زیادی را باز و بسته کند.
این جمله، تنها نشانه ای از آرامش بود که فرانک از خویش بروز داد، و سپس دوباره در سکوت غرق شد، مادرش نیز توجهش را به جاده معطوف کرد، چون نمی خواست به هیچ وجه او را تحت فشار قرار دهد. وقتی آنها از آخرین دروازه فلزی گذشتند و به محوطه داخلی وارد شدند، فرانک آه کشید و در حالی که از تعجب نفس در سینه حبس کرده بود شگفت زده گفت:
ـ فراموش کرده بودم که چقدر اینجا زیباست.
فی اتومبیل را به داخل گاراژ راند و سپس همراه پسرش به سوی خانه بزرگ رهسپار شد. ولی این بار، فرانک خود چمدانش را حمل می کرد.
ـ ترجیح می دهی اتاقی در خانه بزرگ داشته باشی، یا در یکی از این خانه های کوچک مخصوص میهمانان زندگی کنی؟
ـ خانه کوچک را ترجیح می دهم، متشکرم ( نگاه درمانده اش بر چهره مادرش دوخته شد ) به نظرم بد نباشد که کمی تنها بمانم.
این نخستین بار بود که او به دوران حبسش اشاره می کرد.
فی در حالی که پیشاپیش او وارد سالن می شد، گفت:
ـ من هم تصور می کنم که در آنجا راحت تر باشی. خانه بزرگ در حال حاضر پر از میهمان است. کاردینال اینجاست، دین و جاستین هم برای تعطیلات آمده اند. و لادی و آن مولر نیز قرار است برای گذراندن تعطیلات نوئل، پس فردا به اینجا بیایند.
او طناب زنگ را تکان داد و دستور چای داد و به آرامی، به روشن کردن چراغ های نفتی اطراف سالن پرداخت.
فرانک پرسید:
ـ لادی و آن مولر کی هستند؟
فی لحظه ای بی حرکت ماند، فتیله چراغ را که می بایست بالا بکشد رها کرد و نگاهش کرد، به آرامی گفت:
ـ آه زمان زیادی گذشته است. مولرها دوستان مگی هستند ( فتیله را به اندازه دلخواه ، تنظیم کرد و روی مبل نشست ) یک ساعت دیگر شام خواهیم خورد ولی قبل از آن برای پاک کردن گرد و خاک از دهان هایمان ، بد نیست یک فنجان چای بخوریم.
فرانک محجوبانه بر لبه یک نیمکت کرم رنگ نشست و نگاه متعجبش را در اطراف سالن چرخاند.
ـ چقدر اینجا از زمان عمه مری تغییر کرده است!
فی لبخندزنان تصدیق کرد:
ـ بله تصور می کنم.
سپس مگی وارد شد. برای فرانک دشوارتر از پذیرفتن پیری مادرش، بازیافتن خواهرش در این زن میان سال بود. در حینی که مگی او را در آغوش می گرفت او سرش را برگرداند و در زیر کت شل و ولش خود را جمع کرد و چشمانش با نگاه مادرش ، تلاقی کرد که گویی به او می گفت، مهم نیست، همه اینها به زودی به نظرت عادی خواهد شد.فقط کمی زمان لازم است. در حالی که او به دنبال کلمه ای ، برای گفتن به این بیگانه می گشت لحظه ای سکوت مستولی شد و سپس دختر مگی وارد شد یک دختربچه قدبلند و لاغر که به طرزی شق و رق نشست و دست های کشیده اش را بر چین های دامنش، قرار داد. و با چشمان کم رنگش یک به یک چهره ها را از نظر گذراند. فرانک با خود اندیشید « وقتی که من خانه را ترک کردم مگی از او کوچک تر بود » پسر مگی با کاردینال وارد شد و کنار خواهرش بر روی زمین نشست. یک پسربچه زیبا با نگاه دست نیافتنی. کاردینال در حالی که دست او را می فشرد با خوشحالی فریاد زد:
ـ فرانک، چه عالی، و به طرف فی برگشت، و ابروانش حالت استفهام آمیز به خود گرفتند، یک فنجان چای؟ چه فکر خوبی.
پسرهای کلیری با هم رسیدند و این برخورد بسیار دشوار بود چون آنها هرگز فرانک را نبخشیده بودند فرانک علت آن را می دانست. همه اش به خاطر رنج مادرشان بود که او مسبب آن بود.
ولی اصلاً قادر نبود چیزی بیابد که بتواند آن را توجیه کند. او نمی توانست، از رنج و تنهایی اش با آنها سخن بگوید و قادر نبود التماس کند و از آنها طلب بخشایش کند. تنها کسی که واقعاً برایش اهمیت داشت، مادرش بود و مادرش هرگز فکر نکرده بود که چیزی برای بخشودن وجود داشته باشد.
این کاردینال بود که همه سعی اش را به کار برد تا نوعی هماهنگی در این جمع ایجاد کند او در سر میز شام رشته سخن را در دست گرفت و پس از آن، در سالن با مهارت یک سیاستمدار چنان موقعیتی به وجود آورد، که فرانک را نیز در این جمع بگنجاند.
ـ باب از بدو ورودم به اینجا می خواستم سؤالی از شما بکنم، بگویید ببینم خرگوش ها کجا رفته اند؟ من میلیون ها لانه خرگوش دیده ام در حالی که، حتی یک خرگوش هم دیده نمی شد؟
باب پاسخ داد:
ـ آنها مرده اند.
ـ مرده اند؟
باب که راه فراری یافته بود و خوشحال بود که صحبت درباره موضوعی بود که با فرانک ارتباطی نداشت، ادامه داد:
ـ بله از مرضی به نام میکسوماتور ( Myxomatore ) ، استرالیا، با وجود خشکسالی و خرگوش ها در سال 1947، دیگر کارش به عنوان یک کشور تولید کننده تمام بود و ما هم کاملاً نا امید و مأیوس شده بودیم.
در اینجا، فرانک وارد بحث شد و در دنباله سخن باب گفت:
ـ من می دانستم که اوضاع خراب بوده ولی نه تا به این حد.
او به صندلی اش تکیه داد، و امیدوار بود که با وارد شدن در گفت و گو ، کاردینال را خوشنود ساخته باشد.
باب به خشکی پاسخ داد:
ـ ولی من مبالغه نمی کنم. باور کنید.
چطور فرانک می توانست از این جریان آگاه باشد.
کاردینال با لحنی پر هیجان پرسید:
ـ بعد چه اتفاقی افتاد؟
ـ دو سال پیش، سازمان تحقیقات علمی و صنعتی کامن ولت ( Commonwealth ) نوعی برنامه آزمایشی در ویکتوریا، پیاده کرد. بدین ترتیب که ویروسی را به منظور از بین بردن خرگوش ها به آنها تلقیح کرد.
من درست نمی دانم ویروس چیست، ولی تصور می کنم به معنای نوعی جرم است. دانشمندان این ویروس را میکسوماتور نامیدند. در ابتدا نتایج آن زیاد درخشان نبود تنها همه خرگوش هایی که دچار این بیماری، می شدند، می مردند.
ولی یک سال پس از تلقیح اولیه، بیماری همانند آتشی در خار و خاشاک شروع به پیشرفت کرد می گویند که ناقل آن حشرات هستند.
از آن به بعد، میلیون ها خرگوش، از این بیماری مرده اند. هنوز گاهی اوقات می شود تک و توک خرگوش های بیمار را دید که با سر باد کرده منظره خیلی ناخوشایندی دارند. در هر حال یک موفقیت عالی بود رالف، و عجیب این که ، هیچ کدام از حیوانات دیگر دچار این مرض نمی شوند، حتی انواع نزدیک به تیره خرگوش ها. بله به کمک آن سازمان، خرگوش ها دیگر تهدیدی برای ما محسوب نمی شوند.
نگاه کاردینال بر فرانک دوخته شد.
ـ می توانید تصور کنید مفهوم آن چیست فرانک؟
فرانک بیچاره که دلش می خواست، او را به حال خود واگذارند، سری تکان داد.
کاردینال ادامه داد:
ـ جنگ شیمیایی، یک تجربه موفق علمی در سطح وسیع. از خودم می پرسم که آیا دنیا می داند، که در اینجا ، در استرالیا بین سال های 1949 تا 1952 با یک تجربه موفق توانسته اند به مقابله آفتی که کشاورزی و دامداری این منطقه را تهدید می کرد، بر خیزند. این یک روش علمی است و کشورهایی که چنین امکان هایی در اختیار دارند، می توانند بمب اتم و هیدروژن را فراموش کنند. من می دانم که این امری ضروری بوده و شاید تحقیق علمی بسیار مهمی باشد که فاش نشده است. اما به هر حال کاری وحشتناک است.
دین که با دقت موضوع مورد بحث را دنبال کرده بود پرسید:
ـ جنگ شیمیایی؟ من هرگز چیزی درباره آن نشنیده ام. معنی دقیق آن چیست؟
ـ این واژه جدیدی است دین. ولی من به عنوان یک سیاستمدار، مجبورم در جریان شناخت مفهوم ها و واژه هایی مانند « جنگ شیمیایی » قرار بگیرم. ساده تر بگویم که این کلمه تقریباً به معنای میکسوماتور است. پرورش یک جرم که بتواند یک دسته بخصوص از موجودات زنده را از بین ببرد یا فلج کند.
دین ناخودآگاه با انگشتانش صلیبی کشید و خود را به عقب انداخت و به زانوی کاردینال تکیه داد و به سادگی گفت:
ـ پس بهتر است دعا کنیم، این طور نیست؟
کاردینال چشمانش را بر روی موهای بور پایین آورد و لبخندی زد.
فی بسیار کوشید تا فرانک ، رفته رفته به زندگی در دروگیدا خو بگیرد. و بدون توجه به مخاصمه خاموشی که در جمع برادران نسبت به او حکمفرما بود، طوری رفتار می کرد که گویی پسر بزرگش ، فقط مدتی از نزد آنها غایب بوده است. و هرگز هیچ گونه بی آبرویی ، برای خانواده به بار نیاورده و مسبب آن همه رنج و مصیبت نبوده است. در آرامش و سکوت، آن پناهگاهی را که به نظر می رسید، فرانک دور از برادرانش به آن محتاج است، برایش به وجود آورد و او را تشویق نکرد که حرارت و سرزندگی پیشین اش ، را دوباره به دست آورد، به ویژه که این گرما دیگر وجودش را مشتعل نمی کرد. و فی این امر را از همان لحظه دیدارش بر روی سکوی قطار دریافته بود. شور و شوق وجود او، به علت زندگی در زندان، که او از به یاد آوردن آن سر باز می زد، کاملاً از میان رفته بود. فی فقط می توانست سعی کند که تا حد امکان او را خوشبخت گرداند، و بهترین راه این بود که در وجود فرانک کنونی، آن فرانک همیشگی را ببیند.
برای او امکان نداشت که در محوطه ها کار کند چون، برادرانش با این امر مخالف بودند و به علاوه، خود او نمی توانست، به کاری که همیشه در زندگی اش از آن نفرت داشت، بپردازد. گویا پرورش گیاهان برای او جالب بود. بنابراین فی بدون آن که کار مشخصی برایش در نظر بگیرد او را تشویق کرد که توجه اش را به باغ دروگیدا معطوف کند. و به تدریج برادران به بازگشت آن بز گریزپا به دامان خانواده ، عادت کردند. آنها پی بردند که فرانک دیگر تهدیدی ، برای آرامش شان نبود. ولی هیچ چیز هیچ گاه، نمی توانست احساسات مادرشان را نسبت به او تغییر دهد، چه در زندان و چه در دروگیدا.
فی مثل همیشه با علاقه ای عمیق به او دل بسته بود. و اکنون وجود فرانک در دروگیدا، سبب شادی و خوشبختی او بود و مهم هم همین بود. او به هیچ وجه با طرز زندگی آنها کاری نداشت، و کاملاً با تصوری که همواره از او داشتند، مطابقت می کرد. با این همه وجود فرانک در دروگیدا، شادی واقعی را برای فی به ارمغان می آورد و غیر از این هم نمی توانست باشد. هر روز اندوه تازه ای از دیدن او بر دلش سنگینی می کرد. اندوهی که با آنچه، در غم نبودش احساس می کرد، متفاوت بود. چه درد وحشتناکی بود، تماشای یک زندگی بر باد رفته، یک انسان از دست رفته، انسانی که پسر عزیز کرده اش بود. چه درد وحشتناکی بود. و تصور رنج هایی که او متحمل شده بود چه جانکاه بود. شش ماه پس از اقامت فرانک در دروگیدا روزی مگی وارد سالن شد و مادرش را دید که بر مبلی کنار پنجره نشسته بود و فرانک را که سرگرم مرتب کردن پرچین های گل سرخ کنار معبر بود، تماشا می کرد. او از شنیدن صدای پای مگی برگشت و مگی با دیدن حالت درمانده آن چهره، بی اختیار دست به طرف قلبش برد و ناتوان از هر گونه کمک گفت:
ـ اوه مامان.
فی به او نگاه کرد، سری تکان داد و لبخندزنان گفت:
ـ مهم نیست.
ـ کاش می توانستم کمکت کنم.
ـ می توانی، هیچ چیز را در رفتارت تغییر نده، همین برای من بس است. تو دیگر یک هم دردی...مگی. یک متحد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#84
Posted: 6 Sep 2013 09:28
بخش ششم
(1965 ـ 1954 ) دین
جاستین به مادرش گفت:
ـ بسیار خوب من تصمیمم را گرفته ام و می دانم چکار خواهم کرد.
ـ فکر می کردم که قبلاً تصمیمت را گرفته بودی. می خواهی برای رشته ی هنرهای زیبا به دانشگاه سیدنی بروی، نه؟
ـ آه این فقط یک دروغ بود برای این که وقتی داشتم برای کارم نقشه می چیدم راحتم بگذاری. ولی حالا دیگر همه چیز رو به راه است. بنابراین می توانم، نقشه ام را فاش کنم.
مگی لحظه ای، از کشیدن شکل کاج بر روی خمیر شیرینی، دست کشید. خانم اسمیت بیمار بود و مادر و دختر در آشپزخانه سرگرم کار بودند. او نگاهی درمانده و بی حوصله به دخترش انداخت. چطور می شد با چنین موجودی کنار آمد؟ حتی اگر جاستین اظهار می کرد که تصمیم گرفته به سیدنی برود و در آنجا زنی بدکاره شود، مگی شک داشت که بتواند او را از این کار، باز دارد! این جاستین وحشتناک عزیز، سرکش و گستاخ!
مگی در حالی که دوباره به بریدن بیسکویت ها پرداخته بود، گفت:
ـ خوب بگو، من بی صبرانه منتظرم.
ـ من می خواهم هنرپیشه شوم.
ـ چی!
ـ هنرپیشه.
ـ خداوندا ( دوباره قالب کاج از دستش افتاد ) من اهل مخالف خوانی نیستم، و قصد هم ندارم ناراحتت کنم. ولی واقعاً فکر می کنی ، ظاهرت برای این کار مناسب باشد؟
جاستین با لحنی تؤام با انزجار و تنفر گفت:
ـ اوه مامان، نه یک هنرپیشه سینما، یک هنرپیشه تئآتر. من قصد ندارم باسنم را پیچ و تاب دهم یا سینه هایم را به معرض نمایش بگذارم و زبانم را روی لب هایم بچرخانم. من می خواهم تئآتر بازی کنم ( او تکه های گوشت را در بشکه ای پر از آب نمک قرار می داد ) من به حد کافی پول دارم که بتوانم حرفه دلخواهم را انتخاب کنم نه؟
ـ بله، به لطف کاردینال دوبریکاسار.
ـ من تغییر عقیده نخواهم داد. می خواهم جلسات درس آلبرت جونز ( Albert Jones ) را در تئآتر کولودن ( Culloden ) دنبال کنم و به آکادمی سلطنتی هنرهای دراماتیک اندن هم نامه نوشته ام و تقاضا کرده ام که اسمم را در لیست انتظار بگذارند.
ـ آیا واقعاً فکرهایت را کرده ای جاسی؟
ـ بله خیلی وقت است که درباره آن فکر کرده ام ( آخرین قطعه گوشت خون آلود را در آب نمک گذاشت و سر بشکه را روی آن قرار داد و با ضربه مشت آن را محکم کرد ) تمام شد. امیدوارم دیگر تا آخر عمرم، سر و کارم با کنسرو کردن گوشت گاو نباشد.
مگی یک سینی پر از بیسکویت را به سوی او دراز کرد و گفت:
ـ این را در فر بگذار، 150 درجه، باید اعتراف کنم که با این خبر غافلگیر کرده ای. من همیشه خیال می کردم که دختربچه هایی که رویای هنرپیشه شدن در سر دارند ، همواره در مقابل دیگران رل بازی می کنند. ولی تو در مقابل تنها کسی که ، رل بازی می کنی، خودت هستی !
ـ اوه مامان، دوباره هنرپیشه سینما و تئآتر را عوضی می گیری، واقعاً که اصلاح ناپذیری.
ـ مگر ستارگان سینما جزو هنرپیشگان نیستند؟
ـ در رده ای خیلی پایین تر. مگر این که اول از تئآتر شروع کرده باشند. گذشته از اینها، حق لارنس اولیویه ( Laurence Olivier ) هم گه گاهی در فیلمی شرکت می کند.
عکسی از لارنس اولیویه بر فراز میز آرایش جاستین، خودنمایی می کرد. مگی تصور کرده بود که این فقط یک هوس دختر مدرسه ای است. با این حال سلیقه دخترش را تأیید کرده بود. دوستان جاستین که گاهی برای گذراندن چند روزی به دروگیدا می آمدند، عکس بت هایی، بسیار پیش پا افتاده تر و مبتذل تر از او را با عشق و علاقه عزیز می داشتند.
مگی غرو لندکنان، در حالی که سرش را تکان می داد گفت:
ـ من هنوز هم نمی فهمم، هنرپیشه!
جاستین شانه بالا انداخت و گفت:
ـ خوب پس من جز در روی صحنه، کجا می توانم به خودم اجازه دهم داد بکشم، نعره بزنم و فریاد کنم؟ نه اینجا به من اجازه این کار را می دهند، و نه در مدرسه، و نه هیچ جای دیگر، من دوست دارم داد بکشم و فریاد بزنم. لعنت بر شیطان.
مگی با پافشاری گفت:
ـ ولی جاسی تو که این قدر برای هنرهای زیبا استعداد داری، چرا آن راه را انتخاب نمی کنی؟
جاستین از اجاق گاز فاصله گرفت و شیر کپسول بوتان را چرخاند و گفت:
ـ باید به کمک باغبان بگوییم کپسول ها را عوض کند. آنها تقریباً خالی هستند و فشار ندارند ولی به نظرم برای امروز کافی باشند ( چشمان روشنش با ترحم به مگی خیره شدند ) سپس ادامه داد:
ـ مامان تو واقعاً واقع بین نیستی، من فکر می کردم که تنها، بچه ها هستند که نمی توانند جنبه عملی یک شغل را مشاهده کنند. من اصلاً قصد ندارم در یک اتاق زیر شیروانی از گرسنگی بمیرم و بعد از مرگم مشهور شوم. من می خواهم تا وقتی که زنده هستم، شهرت و محبوبیت به دست بیاورم. و می خواهم یک زندگی سرشار از رفاه و آسایش داشته باشم. بنابراین نقاشی برای من فقط یک سرگرمی خواهد بود. ولی به عنوان حرفه هنرپیشگی را انتخاب می کنم. نظرت راجع به این موضوع چیست؟
مگی که دیگر برای اثبات گفته هایش دلیل نمی یافت، برای نخستین بار عهدی را که در مورد سکوت کردن، درباره مسائل پولی، با خود بسته بود زیر پا گذارد و گفت:
ـ سهم تو از درآمد دروگیدا خیلی زیاد است و زندگی ات، به مردن از گرسنگی در یک اتاق زیر شیروانی منجر نخواهد شد. اگر نقاشی را ترجیح می دهی، هیچ چیز مانع تو نخواهد بود.
در چهره جاستین، ناگهان حالت دیگر، پیدا شد.
ـ این درآمد چه حدود است؟
ـ به حدی که اگر دلت بخواهد ، مجبور نباشی کار کنی.
ـ چه دورنمای قشنگی. من کاری جز وراجی پای تلفن و بازی بریچ نخواهم داشت، مثل بیشتر مادران دوستانم در سیدنی. چون که من هم در سیدنی زندگی خواهم کرد نه در دروگیدا. خودت می دانی که من زندگی در سیدنی را به اینجا ترجیح می دهم ( نور امیدی در چشمانش درخشید ) آیا من به حد کافی پول دارم که بتوانم کک و مک صورتم را با طریقه درمان برقی از بین ببرم؟
ـ بله تصور می کنم، ولی چرا؟
ـ برای این که در این صورت شاید متوجه چهره من بشوند.
ـ من فکر می کردم که زیبایی، چندان اهمیتی برای یک هنرپیشه ندارد.
ـ کافی است مامان، کک و مک من واقعاً یک مانع بزرگ است.
ـ تو مطمئن هستی که نقاشی را ترجیح می دهی؟ جاستین در حالی که رقصان قدم بر می داشت گفت:
ـ کاملاً مطمئنم. من، به روی صحنه خواهم رفت و از تصمیمم هم ، منصرف نخواهم شد.
ـ چطور به تو اجازه داده اند در جلسات درس تئآتر کولودن شرکت کنی؟
ـ امتحان داده ام.
ـ و پذیرفته شده ای تو؟
ـ مامان... تو واقعاً به دخترت اعتقاد نداری. معلوم است که قبول شده ام، من واقعاً با استعدادم. یک روز مشهور خواهم شد.
مگی ماده رنگ شیرینی را در مایعی ریخت، و بیسکویت های پخته را، در آن محلول غلطاند.
ـ آیا شهرت این قدر برایت مهم است جاستین؟
ـ چقدر هم. ( شکر را بر روی کره نرم شده که به کارد چسبیده بود ریخت. با این که اجاق گاز جای اجاق هیزمی را گرفته بود باز هم هوای آشپزخانه خیلی گرم بود ).
ـ من مصمم هستم که با تمام وجودم بکوشم مشهور شوم.
ـ قصد ازدواج نداری؟
چهره جاستین با حالتی تحقیرآمیز در هم رفت.
ـ نه من اصلاً حاضر نیستم زندگی ام را با خشک کردن آب بینی و شستن کثافت بچه ها بگذرانم. و تملق و چاپلوسی آدمی را بگویم که از من خیلی کمتر است و فکر می کند که بالاتر هم هست ! اوه نه ! اصلاً حرفش را هم نزن.
ـ واقعاً که زیاده روی می کنی جاستین، این طرز حرف زدن را کجا یاد گرفته ای؟
جاستین فقط به کمک یک دست شروع به شکستن تخم مرغ ها در یک کاسه کرد و گفت:
ـ در این مدرسه برگزیده دختران جوان ( تخم مرغ زنی را برداشت و با قدرت شروع به هم زدن آنها کرد ) در حقیقت، ما یک گروه دختر شایسته هستیم و بسیار با فرهنگ! خیلی کم اند. نازپرورده هایی که بتوانند ظرافت این اشعار لاتینی را در یابند:
« روزی یک رمی از اهالی وینیدیوم
که کتی داشت از جنس ایریدنیوم
وقتی از او پرسیدند این کت، چیست بر تنت!
پاسخ داد:
این است بونوم سانگینم پرزیدیوم »
لب های مگی فشرده شدند. با حالتی تند گفت:
ـ من حتماً از سؤالم پشیمان خواهم شد. ولی بگو ببینم معنی حرف های رمی چه بود؟
یعنی: « این تن پوش بسیار خوبی است ».
ـ همین. من منتظر چیز بدی بودم. باعث تعجب من است. به هر حال به موضوع اصلی برگردیم، کوچولوی عزیزم. با این که سعی می کنی موضوع را عوض کنی ، من می خواهم بدانم چرا با ازدواج کردن مخالفی.
جاستین با تقلید از مادربزرگش، یکی از آن خنده های تمسخرآمیز، که بیشتر به خرخر شبیه بود، سر داد و گفت:
ـ مامان واقعاً که، تو باید آخرین نفری باشی که همچین سؤالی از من بکنی.
مگی احساس کرد، خون به صورتش می دود و چشمانش را روی سینی بیسکویت های کاج سبز دوخته بود گفت:
ـ بی ادب نباش. راست است که با هفده سال سن، خیلی چیز می دانی.
جاستین خطاب به ظرف تخم مرغ گفت:
ـ به نظر تو عجیب نیست. به محض آن که درباره مسائل شخصی پدر و مادر صحبت می کنیم، گستاخ به نظر می رسیم. من فقط گفتم تو بایستی آخرین نفری باشی که چنین سؤالی از من بکنی. و این کاملاً درست است. خدایا، مقصود من این نیست که تو یک آدم شکست خورده یا گناهکاری، در واقع من فکر می کنم، که جدایی تو از شوهرت کار درستی بود، چه احتیاجی به او داشتی نفوذ مردانه برای پرورش بچه ها در دایی ها وجود داشت، و تو برای زندگی هم به حد کافی پول داری. من با تو موافقم، ازدواج کاملاً به درد پرنده ها می خورد.
ـ تو درست مثل پدرت هستی.
ـ باز هم از آن حرف ها. هر وقت که با حرف تو مخالفت می کنم ، درست مثل پدرم می شوم. خوب در هر حال من مجبورم حرف های تو را قبول کنم، چون هرگز افتخار دیدار آن آقای متشخص را نداشته ام.
مگی از روی ناچاری پرسید:
ـ کی می خواهی از اینجا بروی؟
جاستین لبخندزنان گفت:
ـ برای خلاص شدن از دست من بی تابی می کنی. حالت را می فهمم و اصلاً ازت دلخور نیستم. می دانی من نمی توانم جلو خودم را بگیرم و عاشق اینم که مردم را غافلگیر کنم، بخصوص تو را، چطور است فردا مرا به فرودگاه ببری؟
ـ بگوییم پس فردا، چون فردا باید تو را به بانک ببرم تا از وضع مالیت مطلع شوی. راستی جاستین...
جاستین داشت روی خمیر آرد می پاشید و با مهارت آن را تا می کرد ولی با عوض شدن لحن مادرش سرش را بلند کرد.
ـ بله.
ـ ازت خواهش می کنم که هر گاه مشکلی برایت پیش آمد، به خانه برگردی. جای تو همیشه در دروگیدا مهیا خواهد بود. می خواهم که همیشه این را به یاد داشته باشی، هر کاری که تو بکنی آن قدرها اهمیت نخواهد داشت که تو را از بازگشت به اینجا باز دارد.
نگاه جاستین مهربان شد.
ـ متشکرم مامان. در واقع تو ، آن قدرها هم بد نیستی فقط کمی از سر پیری پرت و پلا می گی.
مگی با اعتراض گفت:
ـ پیر، من پیر نیستم. من فقط 43 سال دارم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#85
Posted: 6 Sep 2013 09:29
ـ خداوندا چقدر زیاد؟
مگی بیسکویتی برداشت و آن را به طرف جاستین پرتاب کرد. خنده کنان فریاد زد:
ـ آه که چه اعجوبه ای هستی. حالا احساس می کنم صدساله هستم!
جاستین لبخندی زد. در این وقت فی به آشپزخانه آمد تا ببیند اوضاع از چه قرار است. مگی آمدنش را با خوشحالی استقبال کرد.
ـ مامان می دانی جاستین، به من چه گفته؟
چشمان فی، دیگر نمی توانستند مدام روی دفاتر خیره شوند. ولی در پشت این مردمک های کدر یک نوع هوشیاری، تیزتر از همیشه به چشم می خورد.
او در حالی که از سر بیزاری نگاهی به بیسکویت های سبزرنگ می افکند، گفت:
ـ چطور می توانم بدانم جاستین، به تو چه گفته است؟
مگی پاسخ داد:
ـ گاهی اوقات به نظرم می آید که تو و جاستین با هم سر و سری دارید. درست موقعی که دخترم درباره زندگی اش با من صحبت می کند، تو سر می رسی، در حالی که معمولاً هیچ وقت به آشپزخانه قدم نمی گذاری.
فی که بیسکویت را گاز می زد، گفت:
ـ هوم... خوشبختانه که مزه اینها از ظاهرشان بهتر است. مگی مطمئن باش که من دخترت را وادار نمی کنم مخفیانه کاری کند.
در حالی که به طرف نوه اش، که داشت خمیر را در قالب های آرد زده می ریخت، بر می گشت گفت:
ـ جاستین دوباره چه دسته گلی به آب داده ای؟
ـ هیچی. فقط به مامان گفتم که می خواهم وارد تئآتر شوم.
ـ فقط همین ها؟ آیا حقیقت دارد، یا باز یکی از آن شوخی های مخصوص به خودت است؟
ـ اوه نه راست است. من می خواهم به تئآتر کولودن وارد شوم.
فی با لحنی شاد و در حالی که نگاهی تمسخر آمیز به دخترش می افکند، گفت:
ـ یافتن این نکته که تصمیمات بچه ها همیشه به ما بستگی ندارد، همیشه تعجب آور است، این طور نیست؟
مگی پاسخی نداد.
جاستین غرولندکنان با حالتی دفاعی گفت:
ـ تو مخالفی؟
فی پاسخ داد:
ـ من مخالفم؟ زندگی تو ربطی به من ندارد. به علاوه من فکر می کنم که تو می توانی هنرپیشه خیلی خوبی بشوی.
مگی نفس گرفته فریاد زد:
ـ واقعاً ؟
فی به تندی پاسخ داد:
ـ معلوم است. جاستین کسی نیست که همین طور سبک سرانه، تصمیمی بگیرد. این طور نیست دخترکم؟
جاستین لبخندزنان پاسخ داد:
ـ نه.
او حلقه موی چسبنده ای را از روی پیشانی اش ، کنار زد و حلقه مو دوباره روی چشمانش افتاد. مگی حالت چهره اش را در حالی که به مهربانی مادربزرگش را می نگریست، زیر نظر داشت. محبتی که جاستین گویا قادر نبود به او ابراز کند.
فی در حالی که بقیه بیسکویت را که ابتدا با بی میلی گاز زده بود ، می بلعید، اظهار کرد:
ـ تو دختر خوبی هستی جاستین. راستی این بیسکویت ها اصلاً بدمزه نیستند. ولی من ترجیح می دادم آنها را به رنگ سفید درست کنی.
مگی با اعتراض گفت:
ـ درخت های کاج را که نمی شود سفیدرنگ کرد.
ـ چرا نمی شود؟ بخصوص درخت کاج را می شود سفید کرد. مثل این که برف روی آن نشسته است.
جاستین مداخله کرد:
ـ حالا دیگر دیر شده، همه شان به رنگ سبز استفراغی هستند.
ـ جاستین!
ـ اوه متأسفم، قصد توهین نداشتم. من همه اش را فراموش می کنم که تو معده حساسی داری.
مگی با عصبانیت فریاد زد:
ـ من معده حساسی ندارم.
فی در حالی که یک صندلی را جلو می کشید و روی آن می نشست ، گفت:
ـ من آمده بودم یک فنجان چای بخورم. جاستین لطف کن و زیر کتری را روشن کن.
مگی کنار مادرش نشست و با لحنی مضطرب پرسید:
ـ تو واقعاً فکر می کنی که جاستین بتواند در بازیگری موفق باشد؟
فی که با نگاهش، نوه اش را که سرگرم ریختن چای بود، دنبال می کرد، پاسخ داد:
ـ چرا که نه.
ـ شاید فقط یک هوس زودگذر باشد.
فی پرسید:
ـ جاستین آیا این یک هوس زودگذر است؟
جاستین در حالی که استکان نعلبکی ها را روی میز کهنه آشپزخانه می گذاشت، با حرارت پاسخ داد:
ـ نه.
مگی بی اراده گفت:
ـ جاستین، بیسکویت ها را در بشقاب بگذار، آنها را با جعبه شان نیاور، و تو را به خدا قوطی شیر را روی میز نگذار، کمی از آن را در یک ظرف کوچک بریز، کافی خواهد بود.
جاستین نیز همان گونه خود به خود، پاسخ داد:
ـ اوه مامان، نمی دانم این همه ادا و اطوار ، در آشپزخانه به چه درد می خورد؟ من مجبورم دوباره بیسکویت های باقی مانده را در جعبه بگذارم و علاوه بر آن بشقاب ها را هم بشویم.
ـ بهتر است هر چه که بهت می گویند انجام دهی، این طور راحت است.
فی دوباره ادامه داد:
ـ به موضوع صحبت مان برگردیم. من فکر نمی کنم که موردی برای بحث وجود داشته باشد، به عقیده من می بایستی به جاستین اجازه داد، راهش را امتحان کند. که به نظر من احتمالاً موفقیت آمیز خواهد بود.
مگی با لحنی غمگین زمزمه کرد:
ـ من هم دلم می خواست که این طور مطمئن باشم.
فی پرسید:
ـ آیا تو راجع به شهرت و افتخار هم با مادرت حرف زده ای؟
جاستین تأیید کرد:
ـ شهرت و محبوبیت هم ، به حساب می آید. ( او قوری کهنه قهوه ای رنگ را روی میز گذاشت و به تندی نشست ) دعوا نکن مامان. من نمی توانم چایی را در قوری نقره درست کنم که در آشپزخانه بخوریم. همین است که هست.
مگی با لبخندی گفت:
ـ همین قوری خوب است.
فی از سر رضایت آهی کشید و گفت:
ـ اوه چه خوش طعم است. هیچ چیز جای یک فنجان چای خوب را نمی گیرد. جاستین چرا سعی می کنی برای مادرت، همه چیز را این طور، نامطبوع جلوه دهی تو خودت خوب می دانی که مسأله شهرت و افتخار نیست، بلکه فقط مسأله خودت است.
ـ خودم؟
ـ معلوم است خود تو. تو احساس می کنی برای بازیگری آفریده شده ای. این طور نیست؟
ـ بله.
ـ خوب پس چرا این را برای مادرت توضیح نمی دهی؟ و چرا می خواهی با جفنگ گویی هایت او را ناراحت کنی؟
جاستین شانه بالا انداخت، چایش را سر کشید و فنجان را به طرف مادرش هول داد تا دوباره آن را پر کند.
زمزمه کنان گفت:
ـ نمی دونم.
فی تصحیح کرد:
ـ نمی دانم. امیدوارم که تو لااقل روی صحنه کلمات را درست تلفظ کنی، ولی این است که تو به خاطر خودت، می خواهی بازیگر تئآتر شوی. درست است؟
جاستین از روی ناچاری تأیید کرد:
ـ بله ممکن است.
فی در حالی که ضربه ای بر پشت دست نوه اش می زد ، گفت:
ـ باز هم این غرور مسخره و احمقانه کلیری ها. جاستین تو اگر یاد نگیری که به خودت مسلط شوی، ترس احمقانه این که مردم به تو بخندند، یا مسخره ات کنند، گریبانگیرت خواهد شد. از خودم می پرسم چه چیز باعث می شود که تو فکر کنی که مادرت می تواند این قدر خود را بی رحم نشان دهد. ملایمت بیشتری داشته باش.
جاستین در حالی که سر تکان می داد گفت:
ـ نمی توانم.
فی آه کشید و با لحنی محبت آمیز گفت:
ـ به هر حال، اگر این برایت به هر صورت مفید باشد، دعای خیر من همراهت خواهد بود.
ـ متشکرم ماما و قدر آن را می دانم.
ـ پس حق شناسی ات را به طور واضح تری نشان بده، لطف کن، برو به دایی فرانک بگو که، چای در آشپزخانه آماده است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#86
Posted: 6 Sep 2013 09:34
... جاستین بیرون رفت و مگی مدتی خیره به مادرش نگریست و گفت:
ـ مامان تو واقعاً شگفت انگیزی.
فی لبخند زد و گفت:
ـ شاید، ولی تو می دانی که من هرگز چیزی به زندگی بچه هایم تحمیل نکرده ام.
مگی با مهربانی پذیرفت.
ـ این درست است و همه ما از تو سپاسگزاریم.
جاستین به محض بازگشت به سیدنی، ترتیبات لازم را برای از بین بردن کک و مک های صورتش داد و این بدبختانه کار یکی دو روز نبود، تعداد کک و مک آن قدر زیاد بود که درمان آن تقریباً یک سال به طول می انجامید. و پس از آن نیز دیگر هرگز نمی توانست صورتش را در معرض آفتاب بگذارد. او سپس به جست و جوی یک آپارتمان پرداخت. در آن زمان، یافتن آپارتمان مناسب در سیدنی، کار بسیار مشکلی بود. چون اهالی سیدنی، بیشتر در خانه های ویلایی زندگی می کردند و زندگی در مجموعه ها کار چندان شایسته و رایج نبود. با این همه، سرانجام او موفق شد دو اتاق در نیو ترال بی ( Neutral Bay ) پیدا کند، در یکی از آن ساختمان های ویکتوریایی که زمانی خانه مجللی بود و اکنون آن را به صورت آپارتمان در آورده بودند. قیمت اجاره آن پنج لیره و ده شیلینگ در هفته بود. که با در نظر گرفتن حمام و آشپزخانه مشترک بهای گزافی بود. با وجود آن، جاستین بسیار خرسند و راضی بود و با آن که با طرز تربیتش، کارهای خانه داری را به خوبی آموخته بود، خانه برای او مسأله چندانی نبود. زندگی در باتول گاردنز ( Bothwell Gardens ) ، برایش بسیار هیجان انگیزتر از کارآموزی در تئآتر کولودن بود. چون در تئآتر کاری جز آن نداشت که در پشت صحنه بچرخد، و شاگردهای دیگر را در حال تمرین تماشا کند و ، یا گاهی با ادای جمله ای در تمرین شرکت جوید. و بقیه اوقات او به خواندن و از حفظ کردن نمایشنامه های بی پایان شکسپیر ( Shgkaspeare ) ، شاو ( Shaw ) و شریدان ( Sheridan ) می گذشت.
بوتول گاردنز ، غیر از آپارتمان جاستین پنج آپارتمان دیگر به اضافه آپارتمان خانم درین ( Derine ) مالک آپارتمان ها ، داشت. این زن لندنی با چشمان از حدقه درآمده، همواره در حال شکوه و شکایت بود و تحقیر و تنفر عجیبی نسبت به استرالیایی ها از خود نشان می داد. با این همه از چاپیدن آنها اصلاً ابایی نداشت گویی مهم ترین مسأله زندگی او مسأله گاز و برق، و مهم ترین توجه اش به همسایه رو به روی آپارتمان جاستین معطوف بود. او که مردی انگلیسی بود بی هیچ شرمی با بهره برداری از ملیت اش از مالک بدخلق سوءاستفاده می کرد و ضمن صحبت به جاستین می گفت:
ـ من گاهی اوقات با صحبت کردن از انگلستان توجه این بز ماده را به خودم جلب می کنم و این باعث می شود که راحتم بگذارد. او به زن ها اجازه نمی دهد. حتی در زمستان ، بخاری برقی در اتاق شان داشته باشند ولی خودش یک بخاری برقی به من داده و اگر بخواهم می توانم حتی در گرمای تابستان هم آن را روشن کنم.
جاستین بدون آن که منظوری داشته باشد گفت:
ـ حرامزاده!
مرد جوان پیتر ویلکین ( Peter Wilkins ) نام داشت و شغلش بازاریابی بود. او از جاستین که چشمان پریده رنگ و عجیبش توجه او را برانگیخته بود ، دعوت کرد که فنجانی چای با او صرف کند. جاستین دعوت او را پذیرفت و ساعتی را انتخاب کرد که می دانست خانم درین در راهرو کمین نکرده است. او از همان اول حمله پیتر را دفع کرد. سال ها کار و اسب سواری در دروگیدا، او را نیرومند بار آورده بود و هیچ ابا نداشت که قانون قدیمی نزاع را که ضربه زیر شکم را، ممنوع کرده بود، زیر پا بگذارد. پیتر در حالی که از فرط درد اشک در چشمش جمع شده بود، نفس زنان گفت:
ـ خدای من، جاستین کمی خودت را ول کن. یک روز بالاخره باید با کسی هم بستر شوی. دوره ملکه ویکتوریا گذشته و دیگر کسی به ازدواج فکر نمی کند جاستین در حالی که لباسش را مرتب می کرد پاسخ داد:
ـ من هم قصد ندارم ازدواج کنم . ولی...
پیتر از فرط درد و با بدجنسی گفت:
ـ زیاد هم امید نداشته باش خوشگل هم که نیستی.
ـ آه می دانم یک مشت استخوان هر چه می خواهی بگو. با حرف هایت نمی توانی ناراحتم کنی...
پیتر موضوع صحبت را عوض کرد و گفت:
ـ راستی همسایه های جالبی داری آن آپارتمان رو به رو را نگاه کن.
دو دختری که در آپارتمان رو به رو زندگی می کردند، بیلی و بوبی نام داشتند و بیمارانی منحرف بودند. آنها نخست از آمدن جاستین خوشحال شده بودند ولی به زودی فهمیدند که حتی تازه وارد هیچ گونه کنجکاوی هم از خود نشان نمی داد. در ابتدا جاستین مقصود آنها را نمی فهمید ولی وقتی همسایه ها، پی برده، آنها را شناساندند، جاستین با بی اعتنایی شانه بالا انداخت و بدین ترتیب پس از یک دوره تطبیقی، به محیط تازه خو گرفت و به صورت دوستی بی طرف درآمد به درد دل های آنها گوش می داد. حتی روزی ضمانت بیلی را برای بیرون آوردن از زندان به عهده گرفت و یک بار هم بوبی ( Bobbie ) را که پس از دعوای سخت دست به خودکشی زده بود برای شست و شوی معده به بیمارستان برد. بدین ترتیب جاستین با کار کردن در تئآتر کولودن و بوتول گاردنز و همچنین کسانی که قبلاً در مدرسه کینکوپال شناخته بود، دوستان زیادی داشت و خود نیز دوست خوبی برای آنها محسوب می شد. او هیچ گاه از گرفتاری هایش برای آنانی که ، گوشش را با بازگوکردن مسائل خودشان، پر می کردند، سخن نمی گفت. چون برای درد دل کردن برادرش، دین را داشت و در ثانی مسائل و مشکلات تأثیر زیادی بر او نمی گذاشت.
خویشتن داری و نیروی اراده اش همه دوستانش را به تعجب واداشته بود. گویی از کودکی، به او آموخته بودند که نگذارد حوادث و مشکلات ، آرامش زندگی اش را بر هم زند. همه دوستانش می خواستند بدانند، جاستین چه موقع و چطور، مرد زندگی اش را انتخاب خواهد کرد. ولی او هیچ عجله نداشت. آرتور لسترنج ( Arthur Lestrange ) بازیگر محبوب و جوان اول گروه آلبرت جونز، سال قبل از ورود جاستین به کولودن، از مرز چهل سالگی گذشته بود. رفتار موقرانه و شکوه و جلالی خاص خود داشت. چهره مردانه اش با خطوط مشخص و متناسب و حلقه های موی بورش، همواره هیجان و اشتیاق تماشاچیان را بر می انگیخت.
در سال اول او اصلاً توجهی به جاستین که زیاد خودنمایی نمی کرد و فقط آنچه را که به او می گفتند انجام می داد ، نکرد. ولی پس از یک سال که معالجه کک و مک هایش به پایان رسید، علاقه و توجه دیگران را نسبت به خود بر انگیخت. وقتی از شر کک و مک ها خلاص شد دیگر به خودش، بیشتر می رسید، آرایش می کرد و پشت چشمانش را سایه می مالید و به صورت دختری زیبا با چهره ای جادویی و شگفت انگیز در آمده بود. البته او چیزی از زیبایی خیره کننده لوک و ظرافت مادرش را نداشت، ولی اندامش با وجود لاغری، نسبتاً متناسب بود و طره های زلف درخشان و رنگینش، چهره محو و بی رنگش را جلوه می بخشید. روی صحنه تئآتر اوضاع به صورت دیگر بود. او می توانست به تماشاچیان القاء کند، که همانند هلن تروا ( Helene Troie ) زیباست یا همانند جادوگری زشت و تنفرانگیز است.
آرتور، نخستین بار، در جلسه تمرینی که از جاستین خواسته شده بود بخشی از نمایشنامه لرد جیم ( Lord Jim ) اثر کنراد ( Conrad ) را اجرا کند، متوجه او شد.
او می بایست لهجه های مختلفی را تقلید می کرد، و کارش واقعاً عالی بود. و آن وقت، دریافت که چرا آلبرت جونز آن همه وقتش را به جاستین، اختصاص می دهد. او واقعاً یک ( مقلد ) چیره دست بود حتی از این هم فراتر می رفت. او به هر جمله ای که بیان می کرد، روح می بخشید و صدای عمیق، بم و نافذ او، واقعاً عطیه ای برای هر بازیگر بود.
بنابراین هنگامی که جاستین را دید که فنجانی در دست، سرگرم خواندن کتاب است، به سوی او رفت و در کنارش نشست.
ـ چه می خوانید؟
جاستین سرش را بلند کرد و لبخند زد.
ـ پروست ( نویسنده فرانسوی مولف کتاب « در جستجوی زمان از دست رفته » Marcel Proust )
ـ به نظرتان کمی کسل کننده نیست؟
ـ « پروست کسل کننده ! » فقط در صورتی که آدم از وراجی خوشش نیاید، ممکن است پروست را دوست نداشته باشد، در واقع او چیزی جز یک پیرزن پر حرف نیست.
از این که جاستین این گونه، از نظر فرهنگی او را دست پایین می گرفت، احساس ناخوشایندی به آرتور دست داد ولی به دلش نگرفت. آن را به حساب جوانی اش گذاشت.
ـ من شما را هنگام اجرای نمایشنامه کنراد دیدم، واقعاً عالی بود.
ـ متشکرم.
ـ شاید اگر فرصتی داشته باشید، بتوانیم یک فنجان قهوه با هم بخوریم و از آینده تان صحبت کنیم.
ـ اگر بخواهید.
دوباره غرق خواندن پروست شد.
آرتور از این که جاستین را تنها به خوردن قهوه دعوت کرده خوشحال بود. چون اگر زنش می فهمید تکه تکه اش می کرد، هر چند او وقتی دختری را به شام دعوت می کرد، انتظارات دیگری داشت که تصور نمی کرد جاستین حاضر به آن باشد. با این همه پس از نخستین دعوت، دیری نپایید که دست به کار شد و جاستین را به رستوران تاریکی در پایین خیابان الیزابت برد. چون مطمئن بود که زنش هرگز در آنجا به سراغش نخواهد آمد.
..جاستین، به خاطر آن که هم رنگ جماعت شود، شروع به سیگار کشیدن کرده بود. چون خسته شده بود از این که هر بار که به او سیگار تعارف می کردند، تعارف دیگران را رد کند. به محض آن که نشستند، پاکت سیگار تازه ای را از کیفش درآورد و با دست نوار باریک آن را باز کرد، طوری که به پوشش زرورقی آن آسیبی نرساند. آرتور که با تفریح و توجه، رفتار او را زیر نظر داشت گفت:
ـ چرا این قدر به خودتان زحمت می دهید؟ زرورق را یکسره پاره کنید.
ـ این بی نظمی و شلختگی است.
او پاکت را از دست جاستین گرفت و متفکرانه، زرورق دست نخورده را نوازش کرد و گفت:
ـ حال ! اگر من پیرو زیگموند فروید بزرگوار بودم...
ـ خوب اگر شما شاگرد فروید بودید... ( سرش را بلند کرد و پیشخدمت را بالای سرش مشاهده کرد ) یک کاپوچینو لطفاً.
آرتور زیاد خوشش نیامد که جاستین خود آشامیدنی اش را سفارش دهد. ولی حرفی نزد و بی صبرانه می خواست چیزی را که در سر می پروراند، بیان کند. رو به پیشخدمت کرد و گفت:
ـ یک قهوه وینی، و به صحبت خود ادامه داد:
ـ حالا برگردیم به فروید. از خودم می پرسم که او چگونه حرکت شما را تفسیر می کرد، شاید می گفت...
جاستین پاکت را از دستش گرفت، آن را باز کرد و سیگاری بیرون کشید و بی آن که منتظر شود، خود آن را روشن کرد.
ـ خب او چه می گفت؟
ـ او فکر می کرد که شما دل تان می خواهد نسوج بدن تان را سالم و دست نخورده نگاه دارید. فکر نمی کنید؟
صدای خنده بلند جاستین، در هوای دود آلود پیچید و مردان زیادی با کنجکاوی سر برگرداندند.
ـ واقعاً آرتور؟ آیا این روش غیر مستقیم برای دانستن این است که بدانید آیا هنوز با کره ام؟
او با عصبانیت زبانش را در دهانش به صدا در آورد و گفت:
ـ جاستین می بینم که همراه با خیلی چیزهای دیگر، می بایست هنر ظریف حسن تعبیر افکار را هم ، به شما یاد بدهم.
جاستین در حالی که آرنجش را به میز تکیه داده بود و چشمانش در تاریکی می درخشید پرسید:
ـ همراه با چه چیزهای دیگر آرتور؟
ـ راستش نمی دانم، چه چیزی می خواهید یاد بگیرید؟
ـ در واقع من تقریباً همه چیز را می دانم.
ـ همه چیز؟
ـ خداوندا. شما چه خوب می دانید چطور روی بعضی کلمات تکیه کنید. بسیار خوب، باید این طرز حرف زدن شما را به خاطر بسپارم.
او دستش را به طرف موهای جاستین برد، تا یک حلقه موی سرکش را پشت گوشش ببرد و با لحنی ملایم و شیرین زمزمه کرد:
ـ بعضی چیزها را فقط با تجربه می شود یاد گرفت.
ـ واقعاً ؟ تا به حال تماشایش برایم کافی بوده.
او در حالی که با لحنی پرشور بر روی آخرین کلمه تکیه می کرد پرسید:
ـ آه. ولی ! اگر موضوع درباره عشق باشد چه می شود. چطور می توانید نقش ژولیت را بازی کنید بی آن که عشق را بشناسید؟
ـ در اینجا حق با شماست.
ـ آیا تا به حال عاشق بوده اید؟
ـ نه.
ـ آیا هیچ چیز درباره عشق می دانید؟
این بار او، روی کلمه هیچ چیز تکیه کرد و نه روی کلمه عشق.
ـ هیچ چیز.
ـ اوه پس فروید اشتباه نمی کرده، این طور نیست؟
جاستین پاکت سیگارش را گرفت و نگاهی به مقوا انداخت که هم چنان در پوشش زرورقی اش دست نخورده باقی مانده بود، و لبخند زد.
ـ شاید نه، روی بعضی از نکات.
او با سرعت بقیه پوشش زرورق را از پاکت بیرون کشید و آن را در دستش گرفت، بعد با حرکتی تئآتری آن را له کرد و گلوله بی شکل را در زیر سیگاری انداخت. گلوله وزوزی کرد در هم پیچید و باد کرد.
ـ من می خواهم به شما یاد بدهم که زن چیست.
جاستین محو تماشای جهش های زرورق در زیر سیگاری ، لحظه ای خاموش ماند و سپس کبریتی گرفت و آن را آتش زد و همان طور که به شعله کوچک می نگریست گفت:
ـ چرا که نه، بله چرا نه.
او در حالی که دستش را بر روی قلبش برده بود به دکلمه گفت:
ـ آیا ماجرایی همراه با نور مهتاب و گل سرخ خواهد بود یا لحظاتی تند و پرشور و سوزان همانند نیش یک خنجر؟
جاستین خندید:
ـ رمانتیک بازی بس است. آرتور. من شخصاً امیدوارم که طولانی و حاد باشد ولی با مهتاب و گل های سرخ موافق نیستم. بلند شوید آرتور برویم. قبل از آن که تصمیم را عوض کنیم، ماجرا را خانمه دهیم!
ـ حالا؟ امشب؟
از خیلی جهات جاستین خیلی بیشتر از مادرش به دین نزدیک بود. رابطه آنها از دیرباز محکم شده بود و هر چه زمان می گذشت مستحکم تر می شد. آنها هر دو به خوبی همدیگر را می شناختند . طبیعت جاستین او را بر آن می داشت که از ضعف های انسانی همنوعانش متأسف باشد و ضعف های خود را نبیند. در حالی که دین، عیوب انسانی دیگران را درک می کرد. و بر آنها می بخشید ولی با ضعف های خود بی رحمانه رو به رو می شد. جاستین در خود قدرتی شکست ناپذیر می یافت و دین خود را انسانی با همه ضعف ها قلمداد می کرد. و عجیب آن که همه اینها باعث آن دو بود. با این که جاستین خود را عمداً پیچیده و مبهم جلوه می داد، دین خیلی بیشتر درباره او و احساساتش می دانست تا بالعکس. به یک معنی، جاستین از نظر اخلاقی به نظر دین کمی نادان جلوه می کرد. چون برای او هیچ چیز مقدس نبود و دین می فهمید که باید به جاستین احترام به مسائل اخلاقی و وجدانی را بیاموزد. پس نقش خود را به عنوان یک شنونده متحمل با چنان محبت و ترحمی پذیرفته بود که اگر خواهرش به کنه احساساتش پی برده بود حتماً خشمگین می شد، ولی جاستین تردیدی در این مورد به خود راه نمی داد. چون از وقتی دین توانسته بود به حرف هایش گوش دهد، جاستین گوش های او را با چیزهای بی اهمیت و مهم، و همه چیز، پر کرده بود.
جاستین در حالی که با کمال دقت لبه کلاه حصیری خود را برای مصون ماندن از آفتاب، پایین می آورد، پرسید:
ـ حدس می زنی دیشب چکار کردم؟
دین پس از تأمل گفت:
ـ حتماً اولین نقشت را در تئآتر بازی کرده ای.
ـ احمق جان. اگر چنین بود حتماً تو را خبر می کردم، بیایی برایم کف بزنی، باز هم فکر کن.
ـ یکی از مشت های بیلی، که بوبی را هدف قرار داده بود، بالاخره به تو اصابت کرده!
ـ بی مزه خنک.
ـ من دیگر چیزی به فکرم نمی رسد.
آنها روی علف ها درست در زیر کلیسای سن ماری نشسته بودند. دین به خواهرش تلفن کرده و گفته بود که می بایست در جلسه خصوصی که در محراب کلیسای سن ماری، برگزار می شود شرکت جوید و از او خواسته بود که در پارک مقابل همدیگر را ببینند. جاستین در آتش آن می سوخت که آخرین شاهکارش را برای دین تعریف کند. دین که آخرین سال تحصیلی اش را در ریورویو به پایان می رساند در مدرسه مقام مهمی یافته بود. و کاپیتان گروه کریکت و راگبی و هندبال و تنیس بود و علاوه بر اینها در کلاس هم شاگرد اول بود. در هفده سالگی قدش به 1/85 متر می رسید و به طور معجزه آسایی از عوارض نامطلوب دوران بلوغ، مانند جوش و ناشی گری در رفتار، سالم جسته بود. او آن قدر بور بود که در واقع احتیاج به تراشیدن ریشش نداشت.
یک روز قشنگ گرم و آفتابی بود. دین کلاه مدرسه اش را از سر برداشت و روی علف ها دراز کشید. جاستین در کنارش نشسته بود و خم شده و زانوهایش را در بغل گرفته بود و مواظب بود که پوست بدنش در سایه بماند. او یک پلکش را به تنبلی گشود و چشم آبی اش را به طرف خواهرش چرخاند.
ـ خوب بالاخره نگفتی جاسی...
ـ آه بله... حالا من می دانم که زن بودن چه معنایی دارد.
ـ احمق دیوانه...
ـ فکر می کنم دیگر وقتش بود. چطور می توانستم بدون اطلاع از روابط زن و مرد یک هنرپیشه خوب بشوم.
ـ تو می بایستی بیشتر به زندگی زناشویی و آینده ات فکر کنی.
جاستین از سر عصبانیت شکلکی در آورد:
ـ دین... واقعاً که تو بعضی وقت ها عقاید عجیبی داری. به هر حال من اصلاً قصد ندارم ازدواج کنم.
ـ خوب من هم همین طور.
جاستین ادامه داد:
ـ هرگز، هرگز، هرگز من به کسی علاقمند نخواهم شد. اگر به دیگران دل ببندی آنها تو را خواهند کشت. اگر به دیگری نیازی عاطفی داشته باشی او نابودت می کند و این یک واقعیت است. دین، مطمئن باش.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#87
Posted: 6 Sep 2013 09:39
... دین از این که می دید، از عشق و وابستگی عاطفی به دیگران بیم دارد، دردی جانکاه احساس می کرد. بخصوص که خود را علت اصلی این بی تفاوتی می دانست. علاقه مفرط مادرش به او سبب شده بود که جاستین این چنین بدبین و سرخورده شود. او می دانست که خواهرش در واقع بیش از آنچه ظاهراً نشان می داد به مادرش علاقه داشت و با خود اندیشید « من همه چیز داشته ام... اما به هر حال روزی تاوانش را پس خواهم داد و به این ترتیب کمبودهای جاستین جبران خواهند شد. »
دین به ساعتش نگاه کرد، از جایش پرید و گفت:
ـ من باید برم جاس.
ـ تو و برنامه هایت ، راستی چه موقع این تشریفات عجیب و غریب را کنار می گذاری.
ـ امیدوارم هیچ وقت.
ـ چه وقت می بینمت؟
ـ امروز جمعه است ؟ خوب فردا، ساعت یازده، همین جا.
ـ باشد، عاقل باش.
او که کلاهش را بر سر گذاشته و چند متری دور شده بود برگشت و گفت:
ـ مگر همیشه نیستم.
ـ چرا، معلوم است، تو از طبیعت هم عاقل تری، این من هستم که همیشه با ماجراهای عجیب و غریب درگیر می شوم... خداحافظ... تا فردا.
درهای وسیعی که از داخل با پارچه قرمز پوشانده شده بودند، کلیسای سانتاماریا را محافظت می کردند. دین یکی از درها را هل داد و وارد محراب شد. او از جاستین کمی زودتر از ساعت مقرر جدا شده بود چون همیشه سعی داشت قبل از آن که، کلیسا از جمعیت پر شود و صدای آه و سرفه و زمزمه فضا را پر کند، در آنجا باشد. احساس تنهایی ، در این محیط بسیار خوشایند بود. خادمی شمع های جلو محراب را روشن می کرد. سرافکنده، زانو زد، و هنگامی که از جلو محراب می گذشت، صلیبی بر خود کشید و سپس به آرامی به میان دو ردیف نیمکت لغزید آنجا زانو زد و پیشانی اش را میان دست هایش گرفت و فکرش را رها کرد. او آگاهانه دعا نمی خواند ولی خود به بخشی تفکیک ناپذیر از فضای فشرده و با این همه سبک و روحانی تبدیل می شد.
گویی که خود به صورت شعله یکی از این لامپ های شیشه ای قرمز محراب در می آمد، لرزان، و در حال مردن،با این همه فروزان از عصاره ای جانبخش، با نوری ضعیف اما پایدار که در سایه ها رخنه می کرد. دین بی حرکت و از خود بی خود، در حالی که هویت بشری اش را فراموش کرده بود، در محراب نشسته بود. هیچ جای دیگر او این گونه، احساس آسایش و آرامش نداشت. چنین صلح و آرامشی، سدی در برابر رنج ها بود. مژگانش فرو افتادند و پلک هایش بسته شدند. از دهلیزی که ارگ ها در آن قرار داشتند، صدای برخورد قدم ها با زمین و یک زمزمه مقدماتی برخاست. پسر بچه هایی که دسته کر کلیسا بودند، زودتر آمده بودند تا قبل از مراسم یک بار دیگر، سرودشان را تمرین کنند. این مراسم فقط یک مراسم دعای روز جمعه بود ولی چون یکی از استادان دین در ریورویو در آنجا، سخنرانی می کرد، از دین خواسته بود حتماً در آن شرکت جوید. صدای ارگ همراه با صدای روشن و واضح سرود دسته جمعی در زیر طاق های بلند و پر نقش، طنین انداخت.
آوایی جوان، آسمانی و لطیف شنیده شد. سرشار از چنان خلوص معصومانه ای که کم بودند آنانی که حضور داشتند و چشمان شان را نبستند و بر جوانی از دست رفته شان اشک نریختند.
ـ ای نان فرشتگان، ای نان آسمانی، آه ای اعجاز از اعماق به سوی تو فریاد کشیدم.خداوندا. خداوندا صدای مرا بشنو که گوش تو این ناله مرا می شنود. از من رو مگردان « خداوندا از من رو مگردان زیرا که تو شهریار و آفریننده و خدای منی. و من بنده ای ناچیز. تویی که تنها به نیکی ها می نگری، بی آن که به زیبایی و زشتی بندگانت بیاندیشی. در تو همه رحمت، همه لطف و همه آمرزش است.من با تو آرامش می یابم. خداوندا: بی تو تنهایی است. و من دعا می کنم که رنج های زندگی پایان یابد. و تنها، تویی که می دانی. تو تنها تسلی من هستی. خداوندا، در برابر اراده ات سر تعظیم فرود می آورم زیرا دوستت دارم.
دین گفت: خیلی ساکتی مامان. به چه فکر می کنی، به دروگیدا؟
مگی با لحنی گرفته گفت:
ـ نه به این فکر می کردم که دارم پیر می شوم. امروز تعداد زیادی تار موی سفید، روی شانه سر کشف کردم. و در مفاصلم هم احساس سنگینی می کنم.
دین با آرامش ، به او اطمینان داد.
ـ تو هرگز پیر نخواهی شد.
ـ آرزو داشتم که راست بگویی عزیزم. ولی بدبختانه حقیقت ندارد. من به تدریج احساس می کنم که به آب گوگرد دار « سر خیزاب » محتاج باشم. و این نشانه پیری است.
آنها بر حوله هایی روی علف های دروگیدا دراز کشیده بودند. در نزدیکی آنها آب « سر خیزاب » در تلاطم بود و بخارات گوگرد در هوا پراکنده بودند. یکی از تفریحات بزرگ زمستان، همین آب تنی در آب های « سر خیزاب » بود. مگی در حالی که بر روی پشت بر می گشت اندیشید، همه دردها و ناراحتی های مربوط به سن، با این آب، کمی تسکین می یابد. سرش در سایه تنه درخت بزرگی بود که مدت ها پیش از این، او و پدر رالف در زیر آ نشسته بودند، چه زمان طولانی از آن وقت گذشته بود. و او دیگر قادر نبود احساسی را که نخستین بوسه پدر رالف در او بر انگیخته بود، در خاطره اش زنده کند.
بعد احساس کرد که دین از جایش بر می خیزد، و چشمانش را باز کرد . او هنوز هم عزیز کرده اش بود. پسر کوچک عزیزش. و با این که با غرور یک مالک، بزرگ شدن او را دیده بود هنوز هم تصویر خندان کودکی اش را در خطوط چهره جوان کنونی او می دید. او هنوز نمی توانست بپذیرد که دین، دیگر بچه نیست و با این حال درست در این لحظه که او را بر فراز سرش مشاهده کرد ناگهان بر این امر آگاه شد. « خداوندا » همه چیز تمام شد. کودکی، نوجوانی برای همیشه پایان یافت. او دیگر حالا یک مرد است. غرور، کینه، احساس تأثر زنانه، خشم، پرستش و غم. مگی با دیدن او همه اینها را در وجودش احساس کرد. این وحشتناک است که انسان مردی را به دنیا آورده باشد . و وحشتناک تر این که مردی همانند او را به دنیا عرضه کرده باشد. مردی آن قدر فوق العاده، آن قدر زیبا.
رالف دوبریکاسار به علاوه اندکی از وجود خود او. چطور نتوانسته بود در این جسم جوان، پیوست مردی را باز یابد که با او عشق ورزیده بود.
چشمانش را بست و شرمگین از این که ، به پسرش به عنوان یک مرد اندیشیده لحظه ای پیش خود فکر کرد. آیا او هم هنوز به صورت معمای شگفت انگیز مادر باقی مانده بود خدا لعنتش کند. دین چطور توانسته بود به این زودی بزرگ شود.
چشمانش را باز کرد و ناگهان پرسید:
ـ دین آیا چیزی درباره زنان می دانی؟
ـ مقصودت قضیه پرنده ها و زنبورها است؟
ـ درباره آن که نمی توانی بی اطلاع باشی، بخصوص با داشتن خواهری مثل جاستین. چون به محض آن که چیزی در رساله های اندام شناسی، کشف می کرد، فوراً همه جا آن را جار می زد. نه من فقط می خواهم بدانم که آیا تا به حال به شناختی بیش از آن رسیده ای؟
او سرش را به علامت نفی تکان داد و روی علف ها در کنار مادرش کمی لغزید و مستقیم به چشمانش نگاه کرد و گفت:
ـ جالب است که تو همچین سؤالی از من می کنی. چون مدتی است که خودم می خواستم راجع به این موضوع با تو صحبت کنم. ولی نمی توانستم چطور شروع کنم.
تو هنوز هیجده سال بیشتر نداری عزیزم و هنوز فرصت های زیادی برای شناختن داری.
ـ اتفاقاً می خواستم در همین باره با تو صحبت کنم . مقصودم این است که آیا نمی شود ، یک مرد، شناختش از زنان ، برای همیشه در حد شناخت پرنده ها و زنبورها باشد؟
چقدر بادی که از سوی مرداب می وزد سرد بود. عجیب است که تا به حال متوجه آن نشده بود. پس حواله اش کجا بود؟
مگی با لحنی آرام و بی آن که حالت سؤالی به جمله اش بدهد گفت:
ـ برای همیشه.
ـ بله همین است. من آن را نمی خواهم. نه این که، به آن فکر نکرده باشم و یا آرزوی داشتن همسر و فرزند نداشته باشم. نه، من راجع به همه اینها مدت ها فکر کرده ام. ولی نمی توانم. چون به حد کافی توانایی آن را ندارم که در یک لحظه، آنها را و خدا را دوست داشته باشم.
مگی همان طور دراز کشیده بود و نگاهش بر چشمان آبی آرام و دست نیافتنی او خیره شده بود. چشمانی همانند چشمان رالف ولی با نوری غریب، که نگاه رالف از آن بی بهره بود.
آیا او هم در هیجده سالگی این چنین سودایی و منقلب بوده است؟
آیا این شور و هیجان را فقط می شد در هیجده سالگی حس کرد؟ وقتی او، رالف را شناخته بود، ده سال بود که رالف این مرحله را پشت سر گذاشته بود. با این همه، دین، شعور عرفانی داشت و مگی این را از همان اوان کودکی در او کشف کرده بود. در حالی که فکر نمی کرد رالف در هیچ مرحله ای از زندگی اش، از این دید عارفانه برخوردار باشد.
آب دهانش را قورت داد و حوله را محکم به دور خود پیچید.
دین ادامه داد:
ـ پس از خودم پرسیدم که با چه کاری می توانم علاقه ام را به خدا ثابت کنم. من مدت ها با این سؤال در کشمکش بودم و نمی خواستم پاسخ واضحی برای آن بیابم. زیرا زندگی معمولی را دوست داشتم. و این برایم مهم بود . ولی می دانستم ، خداوند چه انتظاری از من دارد. می دانستم برای آن که به او ثابت کنم که هیچ چیز غیر از مهر او ، هرگز در دلم جایی ندارد، تنها یک چیز بود که می توانستم انجام دهم و آن قربانی شدن در راه او بود ( از ته دل آهی بر کشید و یک پر از علف های دروگیدا را کند ) من باید، به او ثابت کنم که درک کرده ام از چه رو از بدو تولدم این همه نعمت، به من ارزانی داشته. می بایست به او ثابت کنم که زندگی برایم بی اهمیت است.
مگی بازوی او را محکم چنگ زد و فریادکنان گفت:
ـ نه تو نمی توانی، هرگز نمی گذارم چنین راهی را انتخاب کنی.
چقدر پوستش لطیف بود. نشانه ای از قدرتی بزرگ در زیر آن، درست همانند رالف. و هیچ دختر زیبایی هرگز نخواهد توانست این پوست را لمس کند!
دین ادامه داد:
ـ من می خواهم کشیش باشم. من می خواهم کاملاً در خدمت خداوند باشم. کشیش او باشم. به نظر من، او سه چیز از بندگان خود طلب می کند، فقر، پارسایی و اطاعت. و این آسان نخواهد بود ولی من در تصمیمم پابرجا هستم.
حالت چشمان مادرش چقدر عجیب بود. مثل این که، او را از پای در آورده بود و زیر پاهایش له کرده بود او می دانست که ، مجبور خواهد بود مادرش را نیز، در این راه فدا کند. ولی تصور می کرد که مادرش به او افتخار خواهد کرد به او گفته بودند که، مادرش از این امر استقبال خواهد کرد، و با شور و شوق تصمیم او را تأیید خواهد کرد. در حالی که اکنون می دید که تصمیم او، برای مادرش در حکم مرگ است. در حالی که چشمان خاموش و بی حالت مادرش را می نگریست، نا امیدانه گفت:
ـ اوه مامان من هرگز چیز دیگری آرزو نکرده ام. من هرگز و هرگز، نخواسته ام ، چیز دیگری جز یک کشیش باشم من نمی توانم چیز دیگری ، جز یک کشیش باشم.
او بازوی پسرش را رها کرد ، و چشمانش را به اثر سفید انگشتانش ، بر روی پوست بازو، نگریست. نیم دایره های کوچکی بر روی پوست، آنجا که ناخن ها، عمیقاً فرو رفته بودند، دیده می شد. مگی سر بلند کرد و خنده ای سر داد. خنده ای عصبی، تلخ و تمسخرآمیز. و هنگامی که دوباره توانست سخن از سر بگیرد، در حالی که چشمان اشک آلودش را پاک می کرد گفت:
ـ آه بله، باورنکردنی است، چه شوخی بی نظیری « یک شب که با اسب به سوی « سر خیزاب » می رفتیم، رالف گفته بود، خاکستر گل های سرخ. و من مقصودش را نفهمیده بودم .»
« تو خاکستری بیش نیستی و دوباره خاکستر خواهی شد. تو به کلیسا تعلق داری و به کلیسا داده خواهی شد. اوه چه زیباست؟ زیبا . لعنت بر کلیسا. کلیسای ستمگر، بزرگ ترین دشمن زنان، این است کلیسا، هر چه ما می سازیم، او ویران می کند. »
ـ اوه نه، نه، مامان خواهش می کنم.
او به خاطر مادرش گریه کرد. برای رنجی که، درک نمی کرد و سخنانی که برایش نامفهوم بودند. اشک هایش جاری بودند، و قلبش، در سینه اش فشرده می شد. فداکاری از هم اکنون آغاز شده بود و به صورتی که هرگز تصورش را هم نکرده بود، ولی با این همه، هرگز نمی توانست از این فداکاری چشم بپوشد، حتی به خاطر مادرش فداکاری می بایست کامل باشد. و شاید هر چه انجام آن دشوارتر باشد ارزش آن بیشتر خواهد بود. مگی او را به گریه انداخته بود و دین تا آن وقت، به خاطر هیچ کس، اشک نریخته بود. او می بایست، خود خشم و درد شخصی اش را از میان بردارد. این عادلانه نبود، بار مجازاتی را که خود می بایست به تنهایی تحمل کند، بر دوش او بگذارد. او روشنایی زندگی اش بود ، فرزندش بود و نمی بایستی، هرگز به خاطر او رنج بکشد. پس در حالی که اثر ناخن هایش را بر پوست کرک دار بازوی پسرش نوازش می کرد گفت:
ـ دین گریه نکن. متأسفم، من نمی فهمیدم چه می گویم، تو مرا غافلگیر کردی فقط همین. مسلم است که من به خاطر تو خوشحالم. واقعاً خوشحالم. چطور می توانم نباشم. من فقط تعجب کرده بودم، انتظارش را نداشتم، فقط همین ( خنده ای نامطمئن سر داد ) تو خبر را همین طور ناگهانی به من اعلام کردی.
چشمان دین روشن شدند. او با کمی تردید مادرش را نگریست. چرا با خود تصور کرده بود که، او را نابود کرده است؟ چشمان مادرش مانند همیشه بود، سرشار از عشق و زنده، او را در آغوش گرفت و به خود فشرد و گفت:
ـ مطمئنی که باعث ناراحتی ات نخواهد بود؟
ـ ناراحتی؟ یک مادر کاتولیک هرگز از شنیدن این که فرزندش می خواهد کشیش شود، ناراحت نمی شود، هرگز، غیر ممکن است. ( ناگهان بلند شد ) اوف هوا سرد شده، برویم خانه.
آنها به جای اسب با یک لندرور آمده بودند. دین پشت فرمان نشست و مادرش در کنار او جای گرفت. مگی در حالی که بغضش را فرو می داد، پرسید:
ـ می خواهی به کجا بروی؟
ـ احتمالاً به مدرسه سن پاتریک. در هر حال تا هنگامی که تصمیم قطعی اتخاذ کنم شاید به فرقه ای وارد شوم. بیشتر دلم می خواهد به ژزونیت ها بپیوندم، ولی هنوز آن قدرها مطمئن نیستم.
مگی در حالی که از پشت شیشه ماشین پوشیده از حشره، علف های قهوه ای رنگ را نگاه می کرد گفت:
ـ من عقیده بهتری دارم، دین.
ـ آه راستی؟
او مجبور بود حواسش را کاملاً بر جاده متمرکز کند، چون جاده پر پیچ و خمی بود، و تنه های درخت بریده شده، گاه راه را سد کرده بودند.
ـ من تو را به رم خواهم فرستاد، پیش کاردینال دوبریکاسار. او را به خاطر داری، درست است؟
ـ به خاطر داشته باشم؟ چه پرسشی مامان، من هرگز او را فراموش نخواهم کرد. حتی اگر هزار سال زندگی می کردم. برای من او نمونه یک کشیش کامل است. اگر روزی می توانستم مانند او شوم دیگر آرزویی نداشتم.
مگی با لحنی تلخ گفت:
ـ کمال همواره چیزی نسبی است. ولی من تو را به او می سپارم چون می دانم که از تو مراقبت خواهد کرد. لااقل برای خوشایند من.
ـ راست می گویی مامان؟ راست می گویی؟ ( ناگهان، اضطراب جای شادی بر چشمانش، نشست. ) آیا به حد کافی پول داریم؟ اگر در استرالیا بمانم خرج کمتری خواهم داشت.
ـ به لطف همین کاردینال دوبریکاسار عزیز تو هیچ گاه بی پول نخواهی ماند.
جلو در آشپزخانه او را به جلو راند.
ـ برو این خبر را به خدمتکارها و خانم اسمیت اعلام کن. آنها از خوشحالی دیوانه خواهند شد.
او سعی کرد تعادل قدم هایش را حفظ کند و به آرامی تا خانه بزرگ پیش رفت، و وارد سالن شد. فی استثنائاً پشت میز کارش نبود، و با آن مولر سرگرم صحبت و صرف چای بعدازظهر بود، وقتی مگی وارد شد هر دو زن سر بلند کردند و از حالت چهره اش دریافتند که اتفاق مهمی رخ داده. در هیجده سال گذشته مولرها به طور مرتب، تعطیلات شان را، در دروگیدا گذرانده بودند و فکر می کردند که همواره اینچنین خواهد بود. ولی لادی مولر در پائیز سال گذشته به طرزی ناگهانی درگذشته بود و مگی فوراً به آن نامه نوشته بود و از او دعوت کرده بود که، به دروگیدا بیاید و با آنها زندگی کند. کمبود جا نبود و اگر دلش می خواست می توانست، در یکی از خانه های کوچک مخصوص میهمانان، اقامت گزیند. و حتی اگر غرورش اجازه نمی داد که مجاناً در آنجا بماند ، می توانست اجاره بپردازد. چون به اندازه کافی پول وجود داشت، که بتوان با آن از میهمانان بسیاری به طور دائمی پذیرایی کند. مگی دریافت، که در این موقعیت می تواند اندکی از محبت های مولرها را، در آن سال های تنهایی در کوئینزلند شمالی، جبران کند و آن از این پیشنهاد بسیار خوشحال شد. زیرا بدون لادی، هیملهوش بر دوشش سنگینی می کرد، و با این همه نخواسته بود ملک را بفروشد و مباشری را در آنجا به کار گمارده بود و وصیت کرده بود که بعد از مرگش ، این ملک به جاستین تعلق دارد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#88
Posted: 6 Sep 2013 09:42
... آن پرسید:
ـ چه شده مگی؟
مگی خود را بر روی یک صندلی انداخت.
ـ من احساس می کنم، که آتش عدالت دامنم را گرفته.
ـ چی؟
ـ هر دوی شما حق داشتید. هر دو پیش بینی کرده بودید که یک روز او را از دست خواهم داد. من حرف شما را باور نمی کردم. من فکر می کردم که از کلیسا قوی ترم ولی یک زن هیچ گاه نمی تواند، با کلیسا درافتد.
ـ فی فنجانی چای برای دخترش ریخت. آن را به سویش دراز کرد و گویی که چای همان قدرت کنیاک را دارد گفت:
ـ بگیر این را سر بکش، چرا او را از دست داده ای؟
ـ او می خواهد کشیش بشود.
خنده ای عصبی با گریه اش درآمیخت. آن عصایش را برداشت و لنگان لنگان خود را به صندلی او رساند و روی دسته آن نشست و موهای مسی ـ طلایی او را نوازش کرد.
ـ اوه عزیزم این که آن قدرها هم وحشتناک نیست.
فی به سوی آن برگشت و پرسید:
ـ شما جریان دین را می دانید؟
آن پاسخ داد:
ـ خیلی وقت است.
مگی آرام شد سپس آهسته گفت:
ـ آن قدرها وحشتناک نیست؟ این شروع پایان است. مکافات قریب الوقوع. من رالف را از کلیسا دزدیدم و اینک بهای آن را می پردازم. پسرم را. تو خودت به من گفتی که، این یک دزدی است یادت می آید؟ من نمی خواستم حرفت را قبول کنم. ولی تو مثل همیشه حق داشتی.
فی که همیشه جنبه عملی کارها را در نظر می گرفت پرسید:
ـ آیا دین قصد دارد، به مدرسه سن پاتریک وارد شود؟
مگی خنده ای عصبی سر داد:
ـ به این سادگی نخواهد بود . من می خواهم او را نزد رالف بفرستم. معلوم است. نیمه ای از دین متعلق به رالف است. پس بگذار سرانجام از آن بهره مند شود. ( شانه بالا انداخت ) دین از رالف برایم مهم تر است، و من می دانستم که دلش می خواهد به رم برود.
ـ آیا به رالف اعتراف کرده اید که پدر دین است؟
ـ نه و هرگز این را به او نخواهم گفت. هرگز.
ـ آنها آن قدر به هم شباهت دارند که او می بایست خود در این مورد شکی نکند.
ـ کی رالف؟ او هرگز راجع به هیچ چیز شک نمی برد، و من راز خودم را برای خودم نگاه می دارم. من فقط پسرم را نزد او می فرستم، نه پسر او را.
آن زیر لب زمزمه کرد:
ـ مگی به حسادت خدایان فکر کن، شاید هنوز کارشان با تو تمام نشده باشد.
مگی ناله کنان پرسید:
ـ دیگر چه بلایی می توانند به سرم بیاورند؟
هنگامی که خبر به گوش جاستین رسید، او جار و جنجال زیادی بر پا کرد. با آن که از سه چهار سال قبل ، کم و بیش پی برده بود که سرانجام دین همین راه را انتخاب خواهد کرد.
برای مگی، تصمیم دین همانند فرودآمدن صاعقه بود، در حالی که برای جاستین ، به منزله آب یخی بود که بر سرش ریختند، او به طوری مبهم انتظار این موضوع را داشت از طرفی چون مدت ها با او در سیدنی به مدرسه رفته بود، دین مسائلی را با او مطرح می کرد که هیچ گاه با مادرش در میان نمی گذاشت. جاستین اهمیتی را که مذهب، در زندگی دین یافته بود به خوبی می دانست. نه تنها خدا، بلکه محتوای عارفانه مراسم کاتولیک او را مجذوب می کرد.
اگر او در یک خانواده پروتستان به دنیا آمده بود، برای ارضاء خواسته های معنوی اش، حتماً سرانجام به مذهب کاتولیک می گروید. یک خدای ساده و بی پیرایه و عاری از رمز و راز، خدای پروتستان ها آن گونه که کالون ( تئوریسین مذهبی فرانسوی پایه گذار یکی از فرقه های مذهب پروتستان در فرانسه و سوئیس Caluin Jeam , 1509-1564 ) می دید، مورد قبول او نبود. او به فضای مذهبی نیاز داشت که غرق شده در بخورات و عود پوشیده از توروبرودری ها طلایی و امواج موسیقی با شکوه و آمیخته با اشعار لاتینی باشد. و آیا عجیب نبود که موجودی چنان باشکوه ، زیبایی خود را به عنوان یک نقص وجودی، تلقی می کرد. و از داشتن آن متأسف بود. دین اینچنین بود، و به محض آن که کوچک ترین اشاره ای به زیبایی ظاهری اش می شد، در خود فرو می رفت. جاستین فکر می کرد که او ترجیح می داد، زشت و بدون هیچ گونه جذابیتی به دنیا آمده بود. جاستین، اندکی این احساس دین را درک می کرد، زیرا که شاید حرفه خود او که بر نوعی خودشناسی ویژه بنا شده بود او را بر آن می داشت که حالات برادرش را بهتر درک کند.
بالعکس چیزی که او نمی فهمید، این بود که چرا زیبایی او، چون باری بر وجودش سنگینی می کند و نمی کوشید به سادگی آن را از یاد ببرد.
شهوت و لذت برای دین اهمیت چندانی نداشت. جاستین به این امر پی برده بود ولی دلیلش را نمی دانست آیا به خاطر آن بود که او توانسته بود کاملاً بر هوای نفس خود غالب شود، یا این که با همه جذابیت و مردانگی از نظر جنسی کمبودهایی داشت؟ حدس اول به نظر درست تر می رسید. چون او هر روز ورزش های سنگین می کرد تا بتواند شب از فرط خستگی و درماندگی به راحتی، بخوابد. او به خوبی می دانست که خواسته های جسمانی دین، کاملاً طبیعی بود. جنس زن توجه او را جلب می کرد و جاستین حتی نوع و شخصیت دخترهایی را که مورد توجه او بودند، می شناخت. قد بلند و سیاه مو و شهوت انگیز. با این همه، عشق به لذات جسمانی، هنوز در او بیدار نشده بود. او جذابیت ملموس چیزهایی را که بر آنها دست می گذاشت حس نمی کرد. و نسبت به بوی جوی که او را احاطه می کرد، و همچنان نسبت به شکل ها و رنگ ها، بی تفاوت بود. مگر در مواقع استثنایی که جاذبه غیر قابل مقاومت شیء این حس را در او بیدار می کرد که برای آنهایی که زندگی می کنند، حق انتخاب هم وجود دارد.
دین برای دیدار جاستین، به پشت صحنه تئآتر رفته بود تا او را از تصمیم خود مطلع کند. او آن روز با رم تماس گرفته و همه ترتیبات لازم را داده بود و شادمان بود که این خبر را ، زودتر به جاستین اعلام کند. با وجودی که می دانست جاستین روی خوبی نشان نخواهد داد. او قبل از این هیچ گاه در مورد شور و شوقش به مذهب، چیزی به خواهرش نگفته بود. چون می دانست باعث خشم او خواهد شد. ولی وقتی امشب از راهروهای پشت صحنه می گذشت، برایش دشوار بود که شادی خود را پنهان کند.
جاستین با عصبانیت گفت:
ـ تو واقعاً یک احمقی
ـ ولی من تصمیمم را گرفته ام.
ـ ابله.
ـ جاس هر چه دلت می خواهد بگو. ولی این چیزی را عوض نخواهد کرد.
ـ فکر می کنی این را نمی دانم؟ راهی را که من انتخاب کردم برای این است که بتوانم دق دلم را خالی کنم.
ـ روی صحنه به حد کافی وقت این کار را داری. وقتی نقش الکتر ( Electre ) را بازی می کنی، واقعاً فوق العاده ای جاس.
او با لحنی تند گفت:
ـ بعد از شنیدن این خبر، بهتر هم خواهم شد. خیال داری به سن پاتریک بروی؟
ـ نه به رم می روم. کاردینال دوبریکاسار در آنجا منتظرم است. مامان ترتیب کارها را داده است.
ـ آه نه، دین رم خیلی دور است.
ـ خوب چرا تو نمی آیی، لااقل تا انگلستان؟ با تجربیاتی که تا به حال به دست آورده ای، و با استعدادت می توانی به آسانی در انگلستان استخدام شوی.
جاستین که هنوز لباس الکتر، را به تن داشت، جلو آینه نشسته بود و داشت آرایشش را پاک می کرد. چشمان عجیبش، احاطه شده در میان نقوش سنگین و سیاه، عجیب تر دیده می شد.
او در تأیید حرفش ، به آرامی سر تکان داد و با حالتی اندیشناک، زیر لب زمزمه کرد:
ـ بله درست است. من می توانم... دیگر وقتش رسیده که من هم تصمیم بگیرم. استرالیا دیگر برایم خیلی کوچک شده. باشد رفیق. پیش به سوی انگلستان.
ـ آه چه عالی، می توانی مجسم کنی. من مرخصی هایی دارم. در تمام مدارس روحانی تعطیلاتی وجود دارد . درست مثل دانشگاه ها. ما می توانیم تعطیلات مان را با هم باشیم، و اروپا را بگردیم و گاهی هم به دروگیدا بیاییم. اوه جاس من فکر همه چیز را کرده ام. کافی است که تو نزدیک من باشی، همه چیز رو به راه خواهد بود.
جاستین با شادی گفت:
ـ بله. ها؟ اگر رفیق من نبودی زندگی طور دیگری بود.
دین با لبخندی پاسخ داد:
ـ از همین جوابت می ترسیدم. ولی جدی باشیم، جاس تو واقعاً نگرانم می کنی. من ترجیح می دهم زیاد از من دور نباشی تا بتوانم گاهی تو را ببینم، وگرنه چه کسی ندای وجدان تو خواهد بود؟
از لابلای یک کلاهخود بزرگ یونانی، و ماسک وحشتناک یک جادوگر، گذشت و بر زمین نشست تا بتواند بهتر خواهرش را ببیند و خودش را کاملاً جمع و جور کرد تا مزاحم رفت و آمد دیگران نباشد. در تئآتر کولودن فقط دو اتاق به هنرپیشگان اختصاص داشت و جاستین هنوز نمی توانست از آنها استفاده کند و در راهرو عمومی ، در میان آمد و شد بی وقفه مردم نشسته بود.
جاستین با لحنی حاکی از تنفر گفت:
ـ از همان لحظه ای که این کاردینال دوبریکاسار پیر را دیدم، ازش متنفر بودم.
دین با اعتراض گفت:
ـ نه درست نیست.
ـ چرا، من از همان لحظه اول از او متنفر بودم.
نه، این طور نیست. یک بار در تعطیلات. خاله آن برایم از خیلی چیزها صحبت کرده ، و من شرط می بندم که تو چیزی از آن نمی دانی.
جاستین محتاطانه پرسید:
ـ چه چیزی را نمی دانم؟
ـ وقتی تو بچه کوچکی بوده ای کاردینال با پستانک به تو شیر داده و کاری کرده بود که آروغ بزنی و برایت لالایی گفته تا خوابت ببرد. خاله آن می گفت، تو بچه وحشتناکی بوده ای و اصلاً دوست نداشته ای ترا بغل کنند ولی وقتی او تو را گرفته بود و در میان بازوانش برایت لالایی خوانده بود، تو واقعاً دگرگون شده بودی.
ـ برو بابا.
ـ چرا راست است. به علاوه چرا این قدر از او متنفری؟
ـ همین طوری. او مرا به یاد یک کرکس پیر می اندازد و دیدنش حالم را به هم می زند.
ـ من که از او خیلی خوشم می آید. و همیشه هم دوستش داشته ام. پدر واتی معتقد است که او واقعاً یک کشیش است. و من هم، با او هم عقیده ام.
ـ من هم بهت می گویم که برو گم شو. جواب من این است.
ـ جاستین !
ساق های زنانه بسیار زیبایی در کنار دین توقف کردند و چرخی زدند. او چشمانش را بالا کرد ، سرخ شد و نگاهش را به طرف دیگر انداخت و با لحنی آرام گفت:
ـ سلام مارتا.
ـ سلام.
او دختر بسیار زیبایی بود که به عنوان بازیگر ، استعداد چندانی نداشت ولی آن قدر زیبا بود که در نمایشنامه های زیادی به او نقش می دادند. زیبایی او درست همان نوع زیبایی بود ، که دین را به سوی خود جلب می کرد و جاستین بارها تعریف این زیبایی را از دهان دین شنیده بود. مارتا قدبلند و به قول مجله های سینمایی خیلی جذاب بود. موها و چشمانش سیاه و پوستش روشن بود. با سینه هایی برجسته او کنار میز توالت جاستین نشست و ساق پایش را به طرز تحریک آمیزی به حرکت درآورد و با نگاهی ستایش آمیز به دین خیره شد. چیزی که به وضوح باعث حواس پرتی دین بود. پیش خود گفت: خداوندا چه پسر خوشگلی، چطور دختر بی نمک و زشتی همانند جاستین، می توانست برادر چنین خوشگل داشته باشد! حتماً بیشتر از هیجده سال ندارد و قر زدنش نوعی گمراه کردن جوان ها محسوب می شود؛ ولی چه اهمیتی دارد. سپس به طرف دین خم شد و گفت:
ـ دلتان می خواهد با خواهرتان به خانه من بیایید تا یک فنجان قهوه بخوریم و صحبت کنیم؟
جاستین با حرارت به علامت نفی سر تکان داد، اندیشه ای ناگهان، برقی در چشمانش پدید آورد، با لحنی آرام گفت:
ـ نه متشکرم من نمی توانم، فقط باید با دین بروی.
دین نیز با همان حرارت خواهرش ولی با کمی تأسف سر تکان داد و گفت:
ـ متشکرم مارتا ولی نمی توانم ( برای حفظ ظاهر نگاهی به ساعتش انداخت ) آه خدایا فقط یک دقیقه از وقت ساعت شمار پارک اتومبیل باقی مانده، جاستین هنوز خیلی کار داری؟
ـ تقریباً ده دقیقه .
ـ پس بیرون منتظرت می مانم. باشد؟
چشمان سیاه مارتا او را دنبال کردند.
ـ آه او واقعا خوشگل است. اما چرا این قدر نسبت به من بی توجه بود؟
جاستین در حالی که پاک کردن آرایشش را تمام می کرد، شکلکی درآورد و با لخند گفت:
ـ اوه نگران نباش. خیلی هم از تو خوشش می آید. ولیآیا حاضر خواهد بود... فکر نمی کنم.
ـ چرا؟ او را چه می شود. مبادا می خواهی بگویی که او هم منحرف است. آه باید همه پسر خوشگل ها این طوری باشند. اما اصلاً به نظر نمی آیدکه دین...
ـ مواظب حرف زدنت باش دختره احمق. او منحرف نیست. و اگر یک روز نیم نگاهی به سوئیت ویلیامز زیبا با آن صدای نازکش بکند، سرش را از تنش جدا می کنم و همچنین سر سوئیت ویلیامز را... برای برقراری تعادل.
ـ خوب پس اگر که... نیست، چرا...؟ شاید مرا برای خودش کمی پیر می داند؟
ـ عزیز دلم، تو در صد سالگی هم در نظر مردها، پیر جلوه نخواهی کرد. خیالت راحت باشد. نه، دین اصلاً زن ها را از زندگی اش کنار گذاشته. او می خواهد کشیش شود.
دهان گوشت آلود مارتا از هم باز شد و سرش را با گیسوان سیاه به عقب انداخت و گفت:
ـ دستم انداخته ای؟
ـ نه راست است.
ـ می خواهی بگویی که همه این زیبایی، همین طور حرام خواهد شد؟
ـ می ترسم که این طور باشد.
جاستین پیچ و تابی به خود داد تا لباس الکتر را از تن بیرون آورد. یک پیراهن نازک نخی به تن کشید و یادش آمد که، در بیرون هوا سرد است. ژاکتی به تن کرد و دستی دوستانه بر شانه مارتا زد. سپس ادامه داد:
ـ ناراحت نباش عزیزم، خدا با تو خوب بوده و به تو مغز نداده. باور کن این طور خیلی بهتر است. چون هیچ وقت با خدایان آفرینش درگیری نخواهی داشت!
ـ این طوری هم نیست، من حاضرم برای به دست آوردن برادرت، با آنها درگیر شوم.
ـ ولش کن. تو که نمی توانی بر ضد احکام الهی بجنگی، از همان شروع بازنده خواهی بود. باور کن، حتی به دست آوردن سوئیت ویلیامز هم از او آسان تر خواهد بود.
یک اتومبیل برای بردن دین ، از واتیکان به فرودگاه رم آمده و او را از میان کوچه های آفتابی که سرشار از مردم خوشحال و خندان بودند، به سوی مقصد می برد. او بینی اش را به شیشه چسبانده بود و از دیدن مناظر و بناهای تاریخی که فقط از روی عکس می شناخت لذت می برد.
ستون های رمی، قصرهای روکوکو، ... و کلیسای سن پیر، افتخار عهد رنسانس.
در آنجا کاردینال ، این بار سراپا ملبس به رنگ ارغوانی، دستش را که انگشتری یاقوت بر آن می درخشید به سویش دراز کرد. دین زانو زد و بر انگشتری بوسه نهاد.
ـ بلند شو دین بگذار نگاهت کنم.
او ایستاد و به مرد بلندقدی که تقریباً هم اندازه خودش بود، لبخند زد.هر دو می توانستند به راحتی در چشمان همدیگر نگاه کنند. در چشمان دین، چهره کاردینال، پیچیده در هاله ای از قدرت معنوی، بیشتر به او، حالت یک پاپ را می داد تا یک قدیس. و با این همه ، چشمانش از حرمانی عمیق سرشار بود. آنها چشمان یک پاپ نبودند. برای رسیدن به چنین حالتی، چقدر رنج کشیده بود. ولی او باید، از رنج نیز فراتر رفته باشد تا بتواند، به چنین رتبه ای دست یابد و کشیشی در حد کمال شود. و کاردینال دوبریکاسار پسری را که نمی دانست از آن اوست، تماشا می کرد. و احساس می کرد که او را دوست دارد، زیرا که او پسر مگی عزیزش بود. اگر او نیز پسری می داشت، دلش می خواست، درست شبیه این مرد جوان باشد. با همان قد و قامت، با همان زیبایی خیره کننده و با همان ظرافت و نرمش در رفتار. ولی مهم تر از جذابیت ظاهری، زیبایی و صفای روحش بود. آیا خود او نیز در هیجده سالگی این چنین بوده؟ کوشید به خاطر آورد و حوادث بی شمار زندگی طولانی اش، لحظه ای از پیش چشمانش، گذشت. نه او هرگز این گونه نبوده. آیا به این خاطر بود که دین، حقیقتاً به انتخاب خود، به کلیسا رو آورده بود؟ ولی برای او این چنین نبوده، با آن که شور و شوق آن را داشت. مطمئناً او به خواسته خود، این حرفه را انتخاب نکرده بود.
ـ بنشین دین. آیا کاری را که از تو خواسته بودم شروع کرده ای؟ مقصودم فراگرفتن زبان ایتالیایی است.
ـ بله، من حالا می توانم، به راحتی مقصودم را بیان کنم ولی هنوز بر عبارات کاملاً مسلط نیستم. ولی، به خوبی می توانم بخوانم. شاید چون زبان چهارمم است، آموختنش برایم آسان تر بوده. مثل این که استعدادم در این مورد، بد نیست. شاید اگر چند هفته در ایتالیا بمانم، بهتر بتوانم با زبان روزمره آشنا شوم.
ـ بله یقین دارم. من هم برای فراگیری زبان استعداد دارم.
دین محجوبانه و با لکنت زبان گفت:
ـ بله دانستن زبان خیلی مفید است.
قامت ارغوانی رنگ، شکوهمند و با ابهت، او را کمی می ترساند و ناگهان برایش مشکل بود که در هیأت او مردی را باز یابد که با لباس سواری، سوار بر مادیان چموش، محوطه های دروگیدا را در می نوردید. کاردینال دوبریکاسار خم شد و تماشایش کرد، و به یاد نامه مگی افتاد:
« رالف ازت خواهش می کنم که مسؤولیتش را به عهده بگیری من تضمین آسایش و خوشبختی اش را به تو می سپارم، و آنچه را که دزدیده ام پس می دهم. گویا از من ـ این ـ را خواسته اند. فقط در مورد دو چیز ، به من قول بده، و بدین ترتیب من مطمئن خواهم شد که، مصلحت او را در نظر گرفته ای. اولاً به من قول بده قبل از آن که او برای همیشه این حرفه را در پیش گیرد، از ذوق و استعدادش در این راه مطمئن شوی و در ثانی، مواظب باش که این شور و شوق، هرگز فروکش نکند. اگر روزی ایمان او به سستی گرایید، از تو می خواهم که او را، به من برگردانی. چون در وهله اول، او، به من تعلق دارد و این منم که او را به تو می سپارم. »
ـ دین آیا واقعاً به اشتیاقت در این راه ایمان داری؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#89
Posted: 6 Sep 2013 09:43
ـ کاملاً
ـ چرا؟
نگاه دین، به طرز عجیبی دست نیافتنی می نمود.
ـ به خاطر عشقی که به خداوند دارم. من می خواهم خدمتگزار او باشم و به او خدمت کنم و تمام عمرم، کشیش او باشم.
ـ آیا می دانی که این خدمتگزاری ، مستلزم چه از خود گذشتگی هایی است؟
ـ بله.
ـکه هیچ عشق دیگری هرگز نباید میان تو و او حائل شود. که تو باید کاملاً از آن او باشی و از همه چیز چشم بپوشی.
ـ بله.
ـ که اراده او اولی است بر هر چه که هست. و با خدمت در بارگاهش تو باید شخصیت و موجودیت را از یاد ببری.
ـ بله.
ـ که اگر لازم باشد برای او با مرگ، زندان، و گرسنگی مواجه شوی؟ و هیچ چیز در تصاحب خود نداشته باشی و به آنچه که بتواند ، عشق تو را نسبت به او کاستی دهد، ارزش ننهی،
ـ بله.
ـ آیا این توانایی را در خود حس می کنی؟
ـ من یک انسانم عالیجناب، قبل از هر چیز یک انسانم، و برایم بسیار مشکل خواهد بود، می دانم. ولی من به درگاهش دعا می کنم که مرا در این راه یاری کند.
ـ آیا حقیقتاً به خودت اطمینان داری دین؟ آیا هیچ چیز دیگری نخواهد توانست تو را خوشبخت کند؟
ـ هیچ چیز.
ـ اگر بعدها تغییر عقیده دادی چه خواهی کرد؟
دین با لحنی تعجب زده گفت:
ـ ولی... استعفا می کنم. اگر تغییر عقیده ای باشد، فقط به خاطر این خواهد بود که حتماً در مورد ذوق و استعدادم در این راه اشتباه کرده باشم. و دلیل دیگری وجود نخواهد داشت. بنابراین استعفا می کنم. مهر من هرگز نسبت به او، کم نخواهد شد ولی خواهم دانست که راه درستی را برای خدمت به او انتخاب نکرده ام.
ـ ولی آیا می دانی که از زمانی که تو سوگند یاد کنی و به طور رسمی به آئین رهبانان، وارد شوی، دیگر راه بازگشتی وجود نخواهد داشت، هیچ گونه استعفایی شامل حالت نخواهد شد؛ و هیچ راهی برای آزادیت نخواهی یافت؟
دین با لحن صبورانه گفت:
بله می فهمم و بر تصمیمم پا بر جا هستم.
کاردینال دوبریکاسار به پشتی صندلی اش، تکیه داد و آه کشید. آیا او هرگز چنین اعتماد و اطمینانی را در خود یافته بود. آیا او هرگز از چنین قدرتی برخوردار بوده است.
ـ دین چرا نزد من آمدی؟ چرا می خواستی به رم بیایی؟ چرا در استرالیا نماندی؟
ـ مادرم فکر کرد که مرا به رم بفرستد. چون از مدت ها پیش آرزوی دیدن آن را داشتم. ولی من تصور نمی کردم که ما به حد کافی پول داشته باشیم.
ـ مادرت بسیار عاقل است، آیا او تو را در جریان گذاشته؟
ـ در جریان چه چیزی عالیجناب؟
ـ که تو سالانه 5 هزار لیره درآمد داری و در حساب پس اندازت هم، چندین هزار لیره وجود دارد؟
ـ نه او هرگز چیزی در این مورد به من نگفته.
ـ کار عاقلانه ای کرده ولی به هر حال، تو به حد کافی پول داری و می توانی اگر بخواهی در رم بمانی. آیا دلت می خواهد؟
ـ بله.
ـ نظرت درباره من چیست؟
ـ شما تصوری را که من از یک کشیش واقعی دارم برایم تجسم می بخشید.
خطوط چهره کاردینال دوبریکاسار در هم رفت.
ـ نه دین، تو نباید مرا این طور ببینی. من با یک کشیش واقعی ، خیلی فاصله دارم. من همه سوگندهایم را زیر پا گذاشته ام. و مجبور بوده ام آنچه را که انگار، تو از هم اکنون به آن آگاهی به دردناک ترین وجه ، یعنی به بهای نقض سوگندم، فرا گیرم. چرا که من نمی خواستم بپذیرم که قبل از هر چیز، من یک موجود فانی ام. و فقط پس از آن یک کشیش.
دین با لحنی ملایم گفت:
ـ عالیجناب، چیزی که شما به من می گویید، کوچک ترین تأثیری، بر تصور من از یک کشیش حقیقی نمی گذارد. من حس می کنم که معنی سخنان مرا درک نکرده اید. مقصود من از یک کشیش کامل ، یک فرد بی احساس، غیر انسانی و مبرا از ضعف ها و خواسته های جسمانی نیست. من در شما انسانی را می بینم که رنج کشیده و تعالی یافته است. آیا به نظر شما من موجود خودپسندی هستم؟ قصد من این نبود، واقعاً نه، اگر توهینی روا داشته ام از حضورتان تقاضای بخشش می کنم. برایم مشکل است که افکارم را به درستی بیان کنم. من می دانم که برای دست یافتن به مرتبه ی یک کشیش حقیقی، می بایست سال ها، وقت صرف کرد و رنج های بی شماری را تحمل کرد. بی آن که حتی، یک لحظه از یاد خداوند، غافل ماند.
صدای زنگ تلفن در اتاق پیچید. کاردینال با دستی که اندک لرزشی داشت گوشی را برداشت و به ایتالیایی پاسخ داد:
ـ بله متشکرم، فوراً می آییم ( از جایش برخاست ) موقع صرف چای است. و ما آن را با یکی از دوستان خیلی قدیمی من صرف خواهیم کرد. ایشان بعد از پاپ مقدس، مهم ترین شخصیت مذهبی واتیکان است.
من ورود تو را به ایشان اطلاع داده بودم و حالا می خواهند با تو آشنا شوند.
ـ متشکرم عالیجناب.
آنها، از راهروهای بسیاری گذشتند و باغ های زیبایی را، که درختان بلند و سپیدارها و قطعات چهارگوش منظم چمن و بناهای سنگی پوشیده از خزه داشت و با دروگیدا بسیار متفاوت بود، پشت سر گذاشتند. از جلوی طاق های گوتیک، و از زیر پله های عهد رنسانس گذشتند. دین مجذوب دیدن این مناظر شده بود. دنیایی کاملاً متفاوت با دروگیدا. آن قدر کهن، آن قدر ابدی.
آنها، با گام های سریع، ربع ساعتی راه پیمودند تا به قصر رسیدند. وارد شدند، و از پله های مرمرین که در جوار دیوارهای پوشیده از پارچه ابریشم بی نظیر و گرانبها، قرار گرفته بود، بالا رفتند.
ویتوریو اسکاربانزا، کاردینال دی کونیتی ورکزه اکنون شصت و شش ساله بود. بدنش به خاطر ابتلا به رماتیسم، اندکی خشک و خموده می نمود، ولی هوشیارتر و زنده تر از همیشه به نظر می رسید. گربه کنونی اش که گربه ای از نژاد روس بود، و اسمش ناتاشا ( Natacha ) بود، روی زانویش، خرخر می کرد. او در حالی که نمی توانست برای استقبال از میهمانش، از جای برخیزد، با لبخندی گشاده با اشاره سر، آنها را به نزدیک شان دعوت کرد. چشمانش از چهره رالف به سوی صورت دین اونیل رفت. نخست باز و بعد دوباره کوچک شدند و بر صورت مرد جوان خیره ماندند. سپس گویی که نتوانست طاقت بیاورد، دستش ناخودآگاهانه به حالت تدافعی، به سوی سینه اش رفت و با دهان گشاده از حیرت، به بدل جوان کاردینال دوبریکاسار، خیره ماند.
کاردینال دوبریکاسار، در حالی که مچ دست لاغر او را برای پیدا کردن نبضش، در میان انگشتان می گرفت مضطربانه پرسید:
ـ ویتوریو. آیا حال تان خوب است؟
ـ بله معلوم است. فقط یک درد زودگذر. چیز مهمی نیست. بنشینید، بنشینید.
ـ اجازه بدهید ابتدا ، دین اونیل را خدمت تان معرفی کنم. او پسر یکی از دوستان عزیز من است. دین ایشان عالیجناب کاردینال دی کونیتی ورکزه هستند.
دین زانو زد. لبانش را بر حلقه انگشتری فشرد. کاردینال دی کونیتی ورکزه از بالای سر بوری که بر دست او خم شده بود، چهره رالف را جست. و با دقتی بی سابقه در خطوط چهره اش دقیق شد و بعد در خود آرامشی احساس کرد، « پس مگی هیچ گاه حقیقت را به او نگفته است » و مسلماً به فکرش هم نرسیده که ممکن است، کسانی که آن دو را با هم می بینند رابطه ای بین آن دو بیابند. البته نه رابطه پدر و فرزند. ولی یک خویشاوندی نزدیک.
بیچاره رالف، آیا او هرگز راه رفتن خویش را ندیده بود؟ هرگز حالت چهره اش را به دقت نگاه نکرده بود و هرگز به طرز بخصوص که ابروی چپش را بالا می برد، دقیق نشده بود؟
حقیقتاً که خداوند گاه با نابینا گرداندن انسان ها لطفی عظیم در حق شان روا می داشت.
ـ بنشینید. چای به زودی آماده خواهد شد. بدین ترتیب مرد جوان، شما تصمیم دارید کشیش بشوید و خودتان را تحت حمایت کاردینال دوبریکاسار قرار داده اید؟
ـ بله عالیجناب.
ـ انتخاب شما بسیار شایسته است. در کنار کاردینال دوبریکاسار ، هیچ خطری متوجه شما نخواهد بود. ولی پسرم کمی عصبی به نظر می رسید. آیا این به خاطر غربت است؟
دین لبخند زد، همان گونه که رالف لبخند می زد. شاید بدون آگاهی از جذابیتش، ولی آن قدر شبیه به لبخند رالف، که اثرش همانند خنجری ، بر دل فرسوده او می نشست.
ـ من واقعاً ممنون و خجلم. من انتظار نداشتم که در برابر کاردینال ها این طور تحت تأثیر قرار بگیرم، من حتی تصور نمی کردم که کسی برای آوردن من به اینجا، به فرودگاه بیاید، یا افتخار صرف چای را، در حضور عالیجناب داشته باشم.
ـ بله این غیر منتظره است. آه این هم چای.
نگاهش با خوشحالی خواهر مقدس را که فنجان و نعلبکی ها را جا به جا می کرد، می پایید و انگشتش به قصد اعتراض به حرکت رالف که می خواست قوری را بردارد بالا برد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#90
Posted: 6 Sep 2013 09:45
ـ آه نه. این بار من نقش کدبانوی خانه را بازی می کنم. دین چای تان را با چی می خورید؟
او با شتاب جواب داد:
ـ مثل رالف. ( سپس سرخ شد ) مرا ببخشید عالیجناب، قصد نداشتم این را بگویم.
رالف گفت:
ـ اصلاً مهم نیست کاردینال دی کونیتی ورکزه از شما دلگیر نخواهند شد. ما اولین بار، همدیگر را به عنوان دین و رالف شناخته ایم. و این طوری، خیلی بهتر همدیگر را می شناسیم.
رعایت تشریفات در روابط ما چیز تازه ای است. ولی من ترجیح می دهم که به طور خصوصی به همان دین و رالف اکتفا کنیم. عالیجناب نیز عیبی در آن نمی بیند، این طور نیست ویتوریو؟
ـ بله من هم با به کار بردن اسم های کوچک موافقم. ولی برگردیم به صحبت تان درباره داشتن دوستان صاحب مقام.
پسرم هنگامی که مقرر شد، شما به مدرسه ای که برایتان در نظر می گیریم، داخل شوید، این دوستی و صمیمیت شما با رالف، برایتان اسباب زحمت و گرفتاری خواهد گشت، زیرا باید هر بار در جواب دیگران متوسل به توضیحات مفصل بشوید و این امر بسیار خسته کننده و ملال آور خواهد بود.
گاهی کلیسا اجازه می دهد که به دروغی مصلحت آمیز متوسل شویم. ( لبخندی زد و دندان های طلایی اش، برق زدند ) و برای مصلحت همه، من صلاح می بینم که برای یک بار هم که شده، حقیقت را زیر پا بگذاریم و به جای توضیح درباره رابطه دوستی رالف با شما و خانواده تان، که ممکن است تولید اشکال و ناراحتی کند، موضوع خویشاوندی را مطرح می کنیم.
ما به همه خواهیم گفت که، کاردینال دوبریکاسار دایی شماست دین عزیز و قضیه را خاتمه می دهیم.
دین یکه خورد و رالف حالت تسلیم به خود گرفت. کاردینال دی کونیتی ورکزه با لحنی محبت آمیز ادامه داد:
ـ امیدوارم که از مقامات بزرگ سرخورده نشوید. پسرم، آنها نیز ضعف هایی دارند و گاه مجبورند برای مصلحت شان ، به دروغ متوسل شوند. این برای شما درسیخواهد بود، ولی آن طور که من می بینم فکر نمی کنم که هیچ گاه از آن استفاده کنید. با این همه، شما باید بدانید که ما کاردینال ها دیپلمات های ورزیده ای هستیم. در واقع من فقط به فکر شما هستم پسرم. چون حسادت و کینه در مدارس مذهبی نیز، همانند مدارس غیر مذهبی رواج دارد. شما شاید از این که دیگران تصور کنند رالف برادر مادرتان است کمی احساس ناراحتی کنید. ولی این که مردم بدانند، که هیچ گونه خویشاوندی با او ندارید، بیشتر سبب ناراحتی برای شما خواهد شد. بالاخره ما همه انسان هستیم و در این محیط هم مثل جاهای دیگر سر و کارمان با انسان ها است.
دین سر فرود آورد. سپس خم شد و به قصد نوازش گربه، دستش را دراز کرد و بی حرکت ماند.
ـ می توانم؟ من عاشق گربه هستم عالیجناب.
هیچ چیز نمی توانست بهتر از این حرکت برای او در این دل فرسوده و پیر، اما وفادار و مهربان جا باز کند.
ـ بله باید اعتراف کنم که کم کم وزنش کمی بر زانوی من سنگینی می کند. او واقعاً دله و پر خور است این طور نیست ناتاشا؟ برو پهلوی دین. برو به سراغ نسل جدید.
برای جاستین غیر ممکن بود که با تمام اثاثیه و بار زیادش، به همان آسانی دین، از نیمکره جنوبی، به نیمکره شمالی برود. وقتی فصل تئآتر، در کولودن به پایان رسید، او بی هیچ تأسفی محله باتول گاردن را ترک کرد. دو ماه از اقامت برادرش در رم می گذشت. جاستین احاطه شده در میان انبوهی از لباس، کاغذ و جعبه، غرولندکنان گفت:
ـ خدایا چطور توانسته ام این همه خرت و پرت انبار کنم!
مگی از محلی که در آنجا زانو زده بود، جعبه ای محتوی سیم ظرفشویی را به او نشان داد و گفت:
ـ چرا این را زیر تختت چپانده ای؟
چهره گلگون دخترش از هم باز شد و گفت:
ـ اوه چه شانسی بالاخره پیدا شد؟ من فکر می کردم که سگ عزیز خانم دوین ( Devine ) آن را بلعیده، مدتی بود که می دیدم هیبت منحوسی پیدا کرده و جرأت نداشتم راجع به سیم های ظرفشویی که پیداشان نمی کردم، با او صحبت کنم فکر می کردم که آن سگ آن را بلعیده باشد. او هر چیزی را که قابل جویدن باشد می بلعد و با لحنی تفکر آمیز اضافه کرد:
ـ با این همه نمی توانم بگویم ، که مرگش مرا تا آخر عمر سوگوار می کرد.
مگی خنده ای کرد و گفت:
ـ آه جاس، ( جعبه را به میان کوهی از اشیاء مختلف روی تخت انداخت ) بعد از آن همه وقتی که برایت صرف کرده ایم، تا نظافت و نظم و ترتیب را به تو یاد بدهیم، تو واقعاً باعث سربلندی ماها نیستی.
ـ وقت خودتان را تلف کرده اید. آیا می خواهی این سیم ها را به دروگیدا ببری؟ من می دانم که با کشتی می توانم هر چقدر بار بخواهم، با خود ببرم ولی تصور نمی کنم که سیم ظرفشویی در لندن نایاب باشد.
مگی جعبه را برداشت و آن را در یک کارتون مقوایی که روی آن ، کلمه خانم د نوشته شده بود، گذاشت و گفت:
ـ فکر می کنم بهتر باشد آنها را به خانم دوین بدهیم. اگر او بخواهد دوباره مستأجر دیگری پیدا کند برای نظافت آپارتمانش به آن احتیاج خواهد داشت.
انبوهی از ظرف های کثیف، آن سوی میز آشپزخانه تلنبار شده بود که ته مانده خشک غذاها بر روی آنها دیده می شد.
ـ جاس آیا گاهی به فکرت می رسید که بشقاب هایت را بشویی؟
جاستین با حالتی که هیچ گونه نشانی از ندامت نداشت گفت:
ـ دین می گوید که من هرگز آنها را نمی شویم و فقط بلدم روی آنها ریش بگذارم.
ـ خب پس می بایست، اول موهایشان را کوتاه کنی. چرا آنها را بعد از استفاده فوراً نمی شویی؟
ـ برای این که مجبور می شوم یک بار دیگر، خودم را تا آشپزخانه بکشانم: و به علاوه، چون معمولاً بعد از نصفه شب غذا می خورم. هیچ کس از شنیدن صدای پایم در راهرو چندان خوشش نمی آید.
مگی با لحنی تسلیم شده گفت:
ـ یک کارتون خالی بده، من آنها را پایین می برم و خودم ترتیب شست و شوی آنها را می دهم.
او قبل از آمدن به سیدنی حدس می زد که چه چیز در انتظارش خواهد بود، ولی با این همه تصمیم گرفته بود، در اسباب کشی به دخترش کمک کند. به ندرت اتفاق می افتاد، که کسی بتواند در کاری به جاستین کمک کند. و هر بار که مگی به این کار دست زده بود، دست آخر پشیمان شده بود ولی برای مسائل خانه داری ، استثنائاً وضعیت طور دیگری بود، و او می توانست به خوبی و بی آن که حالت یک احمق را پیدا کند، او را یاری نماید.
بالاخره بسته بندی اثاث تمام شد. جاستین و مادرش در اتومبیلی که مگی با آن از گیلی آمده بود، سوار شدند و به سوی هتل استرالیا، محل اقامت مگی، به راه افتادند.
جاستین در حالی که چمدانش را در دومین اتاق آن آپارتمان هتل، قرار می داد، غرولندکنان گفت:
ـ چقدر دلم می خواست که شماها تصمیم بگیرید، یک خانه در پالم بیچ یا آوالون بخرید. این هتل واقعاً در جای مزخرفی واقع شده، فکرش را بکن چه لذتی دارد که آدم بتواند درست زیر پنجره اش شنا کند... شاید خرید آپارتمان باعث شود که از گیلی بیشتر خارج شوید.
ـ من شخصاً کاری در سیدنی ندارم و طی هفت سال فقط دو بار در اینجا اقامت داشته ام، یک بار خاطر عزیمت دین، و این بار هم به خاطر تو. اگر هم خانه ای در اینجا داشتیم، هرگز از آن استفاده نمی کردیم.
ـ چرند می گویی.
ـ چرا؟
ـ برای این که، چیز دیگری هم جز آن دروگیدای لعنتی ، در دنیا وجود دارد. این ملک، بالاخره مرا دیوانه می کند.
ـ جاستین مطمئن باش روزی خواهد آمد که تو هم دلت بخواهد به دروگیدا برگردی.
ـ تو در مورد دین هم همین امید را داشتی.
سکوتی حکمفرما شد. مگی بی آن که به دخترش نگاه کند، کیفش را از روی میز برداشت و گفت:
ـ دیرمان شده، خانم ژرمن روشه ( Germanie Rocher ) ساعت دو منتظرمان است اگر می خواهی پیراهن هایت به موقع حاضر شوند، باید عجله کنی.
جاستین لبخندزنان گفت:
ـ برای این که، مرا ساکت کنی، چه شیوه جالبی است!
آنها در سالن خانم روشه، نشسته بودند و مانکن های سر به هوا را که با ادا و اطوار از جلوی آنها رژه می رفتند تماشا می کردند. ناگهان مگی از جاستین پرسید:
ـ جاسی، چطور است که تو حتی یکی از دوست هایت را هم به من معرفی نمی کنی؟ من در باتول گاردن غیر از خانم دوین، یک نفر آدم ندیدم.
اوه... آنها خجالتی هستند... آن پیراهن نارنجی به نظرم قشنگ می آید، نظر تو چیست؟
ـ نه با رنگ موهای تو... بهتر است بیشتر توی رنگ های خاکستری بگردی.
ـ نه به نظر خودم که رنگ نارنجی خیلی هم با موهایم، جور در می آید. با رنگ خاکستری درست حالت موشی را پیدا می کنم که گربه ای آن را لت و پار کرده باشد. خاکستری کثافت و متعفن است. کمی در سلیقه ات تجدید نظر کن .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟