ارسالها: 6561
#1
Posted: 3 Sep 2013 21:41
دروود
درخواست ایجاد موضوع جدید در تالار خاطرات و داستان های ادبی به نام
بچه مثبت
نویسنده : ریما
منبع : نود هشتیا
تعداد فصول : ۶۶
برچسب ها : رمان + داستان + خاطره + بچه مثبت + رمان بچه مثبت + ریما
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#2
Posted: 5 Sep 2013 00:35
فصل ۱
-هوی
-کوفت بی ادب چته؟
-طرف اومد .....بدو مٍلی ......اومدش.
-ایول ...من که حاضرم بشین و تماشا کن.
موهای وحشیم را با فشار زیر مقنعه ام فرستادم ولی از اونجا که یه عالمه ژل و تافت روشون خالی کرده بودم به هیچ صراطی مستقیم نبودند و از جاشون جم نمیخوردند .....بنابرین بی خیال حجاب و این حرفا شدم و به سمت او که حالا در یک قدمیم بود ،برگشتم.
صدایم را کمی کلفتر از حد معمول کردم و گفتم:سلام علیکم برادر.
جا خورد و فقط یک ثانیه نه بیشتر نگاهش را به چشمانم دوخت و من توانستم چشمای خیلی مشکیش را ببینم .
طبق معمول همیشه نگاهش را به کفشهایش دوخت و جواب سلامم را داد و خیلی مودب گفت:فرمایشی داشتید؟
با صدایی که از زور خنده کمی بلندتر از لحن اولم بود گفتم :بله،میخواستم بدونم شباهت منو کفشاتون چیه که تا منو میبینید یه اونا نگاه میکنید.
صدای خنده دوستام بلند شد بدون اینکه نگاهشون کنم دستم را به نشانه ی سکوت بالا بردم و و با دست دیگرم که در مسیر نگاه برادرمان قرار داده بودم شروع به زدن بشکن کردم و گفتم:ببین با حرکت دستم سعی کن نگاتو بالا بیاری تا بهت نشون بدم دقیقا کجام.
زیر لب استغفر الله گفت .سرش را بالا آورد البته نه با حرکت دست من که دقیقا جلوی صورتم قرار داشت بلکه جهت نگاهش به سمتی بود که میتوانم قسم بخورم حتی یک مگس مونث هم از آنجا رد نمیشد.
پوفی کشیدم و گفتم :نه داداش من اینطوری نمیشه ....حتما پیش یه متخصص بینایی و یکی هم شنوایی برو چون اینبار با صوتم نتونستی پیدام کنی و بشکنی دیگر زدم.
-فرمایشتونو نگفتید ...
در حالی که از این همه متانت و صبرش پوزم در آستانه کش اومدن بود گفتم :همین دیگه میخواستم تستتون کنم ببینم بعد از این دو سالی که با هم همکلاسی بودیم بینایتون بهبود پیدا کرد که انگار خدا هنوز شفاتون نداده.
باز هم بدون اینکه نگاهم کند گفت:خوب اگه تستتون تموم شد با اجازه .
کیفش را روی شانه اش مرتب کرد و از کنارم گذشت.
با حرص پایم را روی زمین کوفتم و به این فکر کردم که تو این دوسال که چندین بار سعی در اُسکول کردن طرف داشتم به هیچ نتیجه مثبتی نرسیدم.یکی محکم زد پس سرم کورش با لبخند گفت:خوردی هان...هسته اش و توف کن.......
براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم :جوجه را آخر پائیز میشمارند کوری جونم.
قبل از اینکه جوابم را بدهد نازنین با صدای جیغ جیغوش گفت:وای بمیری ملی کشتیمون از خنده.
-وای راست میگی ...اگه میدونستم تو با خندیدن میمیری و دست از سر ما بر میداری هر روز برادرمونو تست میکردیم.
بهروز اومد بزنه پس کلم که جا خالی دادم و اون با عصبانیت ساختگی گفت:هوی..با ناناز من درست صحبت کن.
حالت عق زدن به خودم گرفتم و گفتم :نانازش ....عق
-کوفت.....
شقایق وسط پرید و گفت:بریم کافی شاپ مهمون من.
یلدا که یه نمه فاز مثبت بودنش فعال بود گفت:وای نه بچه ها 5 دقیقه دیگه کلاسمون با سهرابی شروع میشه .......اینبار اگه نریم پدرمونو در میاره .
کورش گفت:نترس بابا این دیگه دست ملیسا را میبوسه که باز واسه سهرابی فیلم بازی کنه و خرش کنه.
هر 6نفرمان به سمت کافی شاپ حرکت کردیم .
بچه های دانشگاه ما را اکیپ 6 تاییها می نامیدند.
کافی شاپ نزدیک دانشگاه مثل همیشه شلوغ بود و به زور جایی واسه نشستن پیدا کردیمو حسابی شقایق را تیغ زدیم .
-ملیسا
-هوم
-نکنه متین برات دردسر درست کنه
-متین دیگه کدوم خریه کوری جونم.
-صدبار گفتم کوری نه و کورش خان .....متینم همین برادرمونه دیگه.
یلدا با دهان پر گفت:گناه داره دیگه اذیتش نکن.
-اه اه .....هنوز نفهمیدی با دهن پر نباید حرف بزنی ؟
و رو به کورش ادامه دادم نترس بابا برادرمون اهل لو دادنو اینا نیست اگه بناش به دردسر درست کردن بود 2سال پیش تا حالا اینکارو میکرد.
بهروز گفت:آره بابا......من شنیدم خرش خیلی تو حراصت میره.
شقایق که قصد داشت بلند شود گفت:خدایی خیلی پسر آقائیه.
رو به شقایق با حرص گفتم:چیه نکنه پسندیدیش............
اولالا تصور کن شقایق و متین فتبارک الله احسن الخالقین.
شقی بپا بیرون که میرید رو کفشت ضربدر بزنی تا تو را با دخترایی که کفشاشون شبیه کفشتند اشتباه نگیره.
احتمالا از خونه هم بیرون نمیای مبادا یه مورچه نر نگات کنه.
شقایق با بیخیالی همیشگیش گفت:کم زر بزن پاشو ببینم چطور میخوای استادو امروز راضی کنی؟
رو به شقایق گفتم :خودت زر میزنی میدونی چیه تو حسودیت میشه متین جونت فقط به کفشای من نگاه میکنه نه تو.
شقایق گفت:فعلا که داره.....را میسوزونه.
-بی ادب .....اصلا میدونی چیه همین جا اعلام میکنم این بچه مثبتو هم به کلکسیون دوست پسرام اضافه میکنم.
-نمیتونی ملی من باهات شرط میبندم .
-میتونم خوبم میتونم ....اگه من اونو خر کردم پسرا باید موهای خوشکلشونو از ته بزنند و دخترا هم یک هفته با چادر بیاند دانشگاه.
شقایق با سرخوشی گفت :اگه تو باختی چی جیگر......
-من..........من....
کورش گفت :هر کاری ما گفتیم به مدت یه هفته بکنی.
-تو دوباره پر رو شدی؟
-تو ذهنت منحرفه به من چه.
یلدا گفت :نه اونطوری حال نمیده ملیسا باید جلوی تمام بچه های کلاس به متین ابراز عشق کنه .
همگی با هم گفتند قبوله .
و من به این فکر کردم که چرا دوباره جوگیر شدم و شرط بستم وای اگه میباختم آبروم میرفت.
کورش که دید من جدیم باز ساز مخالف زد و گفت:ملیسا تو را خدا بیخیال شو ...........متین با بقیه فرق داره ....بفهم اینو.
-جوش نزن کوری جونم ....به جون تو نه به جون این یلدا...نه به جون دوتاییتون کاری میکنم که آقا متین تو روی همه جلومو بگیره بگه ملیسا من عاشقت شدم .وبه جای کفشام تو جفت چشام زل بزنه.
یلدا با فریاد گفت :خفه شو از جون خودت مایه بذار.
بیخیال جواب دادن به یلدا شدم و مانتومو از قسمت آستین جر دادمو کیف قرمز خوشکلمو روی زمین مالیدمو بعد انداختم رو شونه ام و چندتا سیلی کوچولو هم زدم تو لپای سفیدم که کمی قرمز بشه...
نازنین گفت:وا.دیوونه شدی خدا شفات بده
-خفه ....همتون دنبالم بیاید.
شقایق گفت:آهان این باز میخواد استادو رنگ کنه.
-آهان آفرین به عقل این بچه.
شقایق با حرص گفت:خاک تو سرت من از تو 1سال بزرگترم.
_میدونم گلم تو فقط از نظر هیکلی و سنی بزرگتری .....عقل که حتی در حد این بهزادم نداری.
تا بهزاد و شقایق آمدند جواب دهند یلدا گفت:وای ملی این مانتو که الان آستینشو پاره کردی همونی نیست که دیروز خریدی و به خاطرش 4 ساعت من بد بختو تو پاساژ...........تاب دادی؟
-آره همونه آبجی.
شقایق رو به بچه ها گفت:پولداریه و بیدردیه و بی عقلی..........
به پشت در کلاس رسیدیم و گرنه جوابش را میدادم .
از پنجره کوچک روی در نگاهی به داخل کلاس انداختم استاد مشغول درس دادن بود .
در زدمو منتظر شدم سهرابی با آن صدای کلفتش گفت:بفرمائید.
در حالی که پوستم هنوز از سیلی ها سرخ بود در را باز کردم و گفتم:اجازه هست استاد؟
استاد در حالی که در ماژیک وایت بردش را محکم بست و با عصبانیت رو به ما گفت:خانم احمدی ...شما و دوستاتون باز دیر رسیدید.....حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟
در حالی که گریه تصنعی میکردم گفتم:استاد به جون همین دوستام که برام خیلی عزیزند من داشتم سر موقع میومدم دانشگاه که یه پسره عوضی مزاحمم شد و بعد به آستینم اشاره کردمو و کیفم را جلوم گرفتم و چند بار به آن ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد و خاک شد و شقایق بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفه افتاد.
بی خیال او رو به استاد گفتم باز خدا را شکر من فنون کاراته را بلد بودم.
استاد که تحت تاثیر اشکهایم قرار گرفته بود گفت:خیلی خوب دلیل شما موجه ..دوستاتون چی؟
در حالی که به چهره خندان بهروز نگاه میکردم گفتم :طبق معمول یا کافی شاپ بودند یا پارکی .....یا
استاد محکم گفت :بقیه بیرون خانم احمدی بشینید از درس دادن انداختیدم.
شقایق بشگونی از بازوم گرفت و در گوشم گفت:خیلی نامردی.
در حالی که در کلاس را به رویشان میبستم زمزمه کردم گمشید همتون من مانتوی نازنینمو جر دادم شما بیاید سر کلاس میخواستید یکم ابتکار عمل داشته باشید و در را بستم.
ا بسته شدن در کلاس به سمت بچه ها برگشتم.
اولالا.........یه جای خالی درست کنار متین جونم بود.با لبخند شییطانی که روی لبم نشست به سمتش حرکت کردم.کیفش را از روی صندلی برداشت و من تقریبا روی صندلی ولوو شدم و با لبخند پهنی گفتم :سلام .
جوابم را زیر لبی داد و به استاد خیره شد که یعنی خفه شم و درسو گوش کنم.
بچه مثبت برای یاد داشت مطالبی که استاد روی وایت برد نوشته بود جزوه اش را باز کرد و مثل آدمهای مرتب و حال بهم زن شروع به جزوه برداری نکته به نکته کرد و بدتر از همه این بود که 4 رنگ خودکار توی دستاش بود و از هر کدام برای منظور خاصی استفاده میکرد مثلا قرمز واسه تیتر نوشتن .
توی عمرم فقط یه بار از 4 رنگ خودکار استفاده کردم اونم زمانی بود که امتحان میانترم داشتیمو 4گزینهای بود .
ما 6 تا رفیق کنار هم نشستیم و قرار شد من که از هممون درسم بهتر بود به
بقیه تقلب دهم .
4 رنگ خودکار برداشتم قرار شد با بلند کردن خودکار آبی یعنی گزینه اول صحیح است
گزینه 2 خودکارسبز ........گزینه 3 خودکار قرمز و 4 خودکار مشکی .و به این ترتیب یه امتحان توپ دادیم و نمره هممون 17 شد.تموم مدت کلاس به جزوه متین خیره بودم و کاملا مشخص بود که متین معذب است .هم از حضورم کنارش و هم از اینکه مثل بز زل زده بودم به جزوه اش .
استاد گفت خسته نباشید و بالاخره من نگاهم را به استاد دوختم و او هم شروع به حضورو غیاب کرد.با خروج استاد از کلاس چند نفر از دانشجوها برای رفع اشکال مثل جوجه اردک دنبال استاد راه افتادند .
اگه کورش الان اینجا بود میگفت:اینا باز جل شدند.
رو به متین که برای پسر بقل دستیش که البته دوست صمیمیش بود و به دلیل چهره بینمکش بچه ها به او شیر برنج میگفتند مسئله ای را حل میکرد.گفتم متین جون........
یه لحظه چنان جا خورد که گفتم الان با صندلی میوفته رو زمین.
خاک تو سرم انگار خیلی زیاده روی کرده بودم .
آب دهنم را قورت دادم و گفتم :آقای صداقت میشه من امروز جزوتون را ببرم خونه؟
دفتر را بست و بدون اینکه نگاهم کند به سمتم گرفت و گفت:بفرمائید.
سریع از جا بلند شد و رو به شیربرنج گفت:بریم؟
هادی شیربرنج که انگار هنوز تو کف متین جان گفتن من بود نگاه مشکوکش را بین من و متین مثل پاندول ساعت گرداند و گفت:باشه .....و از جا برخاست.
هنوز متین و دوستش از کلاس خارج نشده بودند که شقایق و پشت سرش بقیه بچه ها به کلاس حمله ور شدند.
شقایق رو به من بی توجه به حضور بقیه گفت:میکشمت ملی اشهدتو بخون...........دختریه پرو ......حالا ما پی خوشگذرونیمون بودیمو تو در حال مبارزه با مزاحم خیالیت؟
به سمتم دوید.جیغ کشیدم و سریع روی صندلیم ایستادم.
گفتم:یکی اینو بگیره من پارچه قرمز ندارم اوه صبر کن .
کیف قرمزم را برداشتم و مثل گاوبازهای اسپانیایی کیفم را کنارم تکان دادم و شقایق هم عین گاو وحشی ها به سمتم حمله ور شد.......به جان موهایم افتاد و محکم کشیدشان .
در این گیر و دار یک آن نگاهم به متین افتاد که دم در کلاس ایستاده بودو با تعجب و تمسخر نگاهم میکرد تا نگاه منو دید سریع نگاهش را دزدید و رو به هادی که با دهان باز نگاهمان میکرد محکمو جدی گفت:بریم.
تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برایم بدتر بود روبه شقایق با لحنی جدیی گفتم:اه بسه دیگه .
دفتر متین را توی کیفم انداختم و بیتوجه به بقیه با بغضی که در گلویم گیر کرده بود از کلاس خارج شدم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#3
Posted: 5 Sep 2013 00:36
فصل ۲
شقایق دنبالم آمد و گفت:هی ملی چت شد تو که سوسول نبودی...ملیسا با توام ..........ملیسا... بی توجه به قربتی بازیهای شقایق از دانشکده بیرون زدمو به سمت پارکینگ رفتم. به سمت مگان مشکی رنگم رفتم و سوار شدم . هنوز از پارک کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کورش راهم را سد کرد . -کورش برو کنار امروز اصلا حوصله ندارم. -اوه......مگه چی شده ؟ -هر چی خدایی بی خیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ میزنم . بدون جواب دادن به من سریع گازش را گرفت و رفت . و من پشت سرش داد زدم:گنده دماغ وارد خانه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودند . میخواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به مرا بر عهده میگرفت صدایم کرد . -ملیسا جان. -بله چشم عسلی . لبخندی زد و گفت:غذاتون.... -نمیخوام با بچه ها بیرون یه چیزی خوردم . -مامانتون فرمودند که واسه ساعت 7 آماده باشید مهمونی دوره ای......... -اه...دوباره شروع شد .بهشون بفرمائید من نمیام.آآآ....راستی مگه قرار نبود یه هفته کیش باشه؟ -نمیشه .....خودتونم میدونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون بهم میریزه.مامانتون الان برگشتند تو راه خونند. -اکی اکی ......حالا مهمونی کجا هست؟ -خونه مهلقا خانم. ادای عق زدن را در آوردم و گفتم :آدم قحط بود؟ -ملیسا ..... -اوه سلام مادر عزیزتر از جانم ....از اینطرفا راه گم کردید ....منزل این حقیر را منور کردید . -منظور ؟ -منظوری ندارم گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستای عزیزتون تموم نشده. -آره ....به خاطر مهمونی مهلقا اومدم . با حرص گفتم :حدس میزدم. در حالی که سوهان ناخنهایش را در کیفش می انداخت گفت : واسه عصر آماده شو . -لباس ندارم نمیام. -از کیش واست خریدم .....خیلی نازند. -حتما لباس مجلسی که یه عالمه سنگ دوزی هم داره. -البته ....خیلیم ماهه. -من این لباسا را نمیپوشم ...بوس ...بای .... -کجا؟دارم باهات صحبت میکنم . -به قدر کافی مستفیض شدم -ملیسا .....رو اعصابم راه نرو باید ساعت 7 آماده باشی و دم در منتظرم ...شیر فهم شد ...یا جور دیگه ای حالیت کنم.............تو که نمیخوای با عباس آقا بری دانشگاه. عباس آقا رانندیمان بود و شوهر سوسن خانم ابرو کمون خودم..... -باشه 7 آمادم....حالا اجازه میفرمایید برم استراحت. با دست اشاره کرد بروم و من هم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم را سر در اتاق خالی کردم.
ساعت حدود 6 بود که سوسن با یک ساندویچ کره بادوم زمینی و عسل به اتاقم آمد . عصرانه مورد علاقه ام را خوردم و یک دوش سریع گرفتم . لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با آن سهان کذایی باز ناخن هایش را مانیکور میکرد ،نیم نگاهی به من انداخت و گفت ببین از این لباس خوشت میاد . بی توجه به لباس به سمت آیینه رفتم و موهایم را با سشوار خشک کردم . از درون آیینه نگاهش کردم حالا دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات مرا زیر نظر داشت . -چیه مامان ... خوشکل ندیدی. شانه هایش را بالا انداخت و از جا بلند شد و دریا را صدا زد . دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم را تیغ میزد ولی کارش عالی بود و حرف نداشت . با حرص گفتم من به دریا خانم احتیاج ندارم. -اونشو من تعیین میکنم. -مامان مگه امشب چه خبره اینم یه مهمونیه مثل بقیه..... -اگه مثل بقیه بود من از مسافرت میگذشتم تا بهش برسم . -نخیر همین واسم شده بود جای سوال.... -خوب بپرس. -چیو ؟ -سوالتو ؟ پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد . مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و آن را بلند کرد . لباس طلایی رنگ با سنگ دوزی فراوان چنان جلوه ای داشت که در ذهنت فرشته ای را در آن تصور میکردی . -نظرت چیه؟ -عالیه الینا جون ......ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه. با تعریف دریا تازه یاد مهمانی افتادم و گفتم :وای مامان من اینو نمی پوشم. مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت :یه تیکه از موهاشو با اسپریه طلایی رنگ.....راستی اصلا اوردیش ؟ -آره ..... -خوبه .....سریع شروع کن ببینم چه میکنی خودش هم بالای سرم ایستاد که مبادا کاری خلاف خواسته اش انجام شود بعد از یک ساعت لباس را پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه کردم. بیشتر شبیه عروسکها شدم تا یک آدم. دریا موهای مشکیم را با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه لباس صد برابر شد . شنل طلایی رنگم را پوشیدم و با آن صندلها به زور از پله ها پایین رفتم. بابا پائین آماده ایستاده بود . -سلام .... -سلام خانم چه عجب زود باشید دیر شد . روابطم با پدر و مادرم در همین حد خلاصه میشد . هیچوقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد میکردیم شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکند . بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش را داشت و مامان هم یا مسافرت بود یا مهمانی ....... داخل ماشین نشستم و سرم را به شیشه چسباندم.
-ملیسا خوب گوشاتو باز کن ....امشب تمام شیطنتهاتو کنار میذاری سنگین و متین رفتار میکنی.
با این حرف مامان یاد متین افتادم ،اما سریع افکارم را پس زدم و گفتم:واسه چی؟
-یعنی چی واسه چی.....ناسلامتی 3ماه دیگه 20 سالت میشه ....ملیسا رفتارت مثل بچه هاست.
-مامان قضیه چیه؟این همه رسیدگی به سرو وضعم و.....
-باشه باشه ...پسر خواهر مهلقا را یادته آرشامو میگم؟
-خوب....آره یه چیزایی یادمه همونی که مهلقا همش میگه خاله قربونش بره و فقط ازش تعریف میکنه....که اله و بله ....
-25 سالشه ،دکتری بیو تکنولوژی داره.1هفته ای هست از کانادا اومده.
-خوب به من چه ...خیرشو خالش ببینه
-مودب باش دختر....مهلقا پیشنهاد داد تو را باهاش آشنا کنم.یه دو سه ماهی .
-که چی بشه.
-اونش دیگهبه زرنگی تو بستگی داره.
-وای مامان تو رو خدا ......من تازه بیست سالمه ....اصلا اگه میدونستم هدفتون از اوردنم به این مهمونی پیدا کردن شوهر واسم بود صد سال باهاتون نمیومدم.
-باشه ....آرشامم مفت چنگه افسانه و آتوساش باشه.
با شنیدن اسم آتوسا اخمهایم در هم رفت و با تنفر گفتم:آتوسا این وسط چیکارست.
-آرشام لقمه چرب و نرمیه.
-اوه نه بابا یه وقت تو گلوش گیر نکنه ....بوفالو
بابا در حالی که نگاهش به بیرون بود و هنوز رانندگی میکرد گفت:ملیسا هر چی تو کلت میگذره به زبون نیار
بیا اینم دو کلوم از پدر عروس.
-چشم بابا.
ساکت شدم اما تمام افکار پیرامون آتوسا دختر افسانه دختر خاله ی مامانم میگشت .
دختری که اندازه تمام دنیا از او بیزار بودم و حتی یک بار هم نشده بود که بدون بار کردن حرف کلفت به هم همدیگر را ببینیم.
این مامان هم خوب نقطه ضعف مرا فهمیده بود .
همان لحظه تصمیم گرفتم حال آتوسا را تو این مورد را هم بگیرم
مامان تا خود خانه مهلقا از آرشام و تیپ وقیافه اش و موقعیت مالیش گفت و گفت ،غافل از اینکه من از تمام افراد و اشیایی که مورد پسند مامان باشه بیزارم چون از تمام علایق او بیزار بودم.......
تمام فکرم در آن لحظه پیچوندن این آقا آرشام بود تا طرف اون بوفالو نره .البته این کار بیشتر به نفع خود آرشام بود و برای جلوگیری از رویا پردازی بوفالو لازم بود.
داخل ساختمان که رفتیم بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقهای تعویض لباس رفتیم .
مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و های لایتش که تا روی شانه اش میرسید کشید.
ماکسی سبز رنگش که با پرهای طاووس تزیین شده بود واقعا برازنده ی هیکل مایکنش بود .
و باعث شد بی اختیار در دلم اعتراف کنم که مامانم هنوز هم فوق العادست.
من شنل طلاییم را در آوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصله وارد سالن شدم.
-وای الینا جان......
با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قار قار کلاغ بود به سمتش بر گشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت.
واقعا که حتی دنیای دوستیهای من و مامان متفاوت بود برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام و صفا.....
با این فکر پوزخندی زدمو به مهلقا خیره شدم در آن لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کلاغی در لباس طاووس افتادمو و پوزخندم عمیقتر شد .
مهلقا مرا هم در آغوشش فشرد و در گوش زمزمه کرد چقدر ناز شدی.
-ممنون...شما هم......
حرفم را ادامه ندادم مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید .....ولی بیچاره اینگونه برداشت کرد که شما هم ناز شدید منظورم بود .
لبخندی دندان نما زد .
مامان که تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سلام و احوالپرسی کرد و من بیخیال دنبالش راه افتاده بودم و عین لک لک سرم را بالا پائین میکردم و زبونمو اک بند نگه میداشتم. تا بالاخره آتوسا جونمو دیدم کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود که همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم . پسره هم به سمتم برگشت و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمان امد انگار نه انگار که اتوسای بیچاره با آن لباس دکلته کوتاهش داشت دو ساعت برایش فک میزد . مامان با دیدنش گفت :وای آرشام جان.....خوبی خاله. اُاُ........پس آرشام اینه استثنائا مامان یه بار درمورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد. مامان با خوشحالی اونو تحویل میگرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر میشد . پوزخندی به رویش زدم و رو به مامان گفتم:مامان من رفتم پیش بابا تنهاست. مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا را کرد که معنیش این بود که خونه که رسیدیم پوستتو میکنم و فردا هم با عباس آقا میری دانشگاه...... آآآآ.....اینو اشتباه اومد فردا که پنجشنبس و کلاس ندارم. با این فکر نیشم باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت: ملیسا جان ایشون آقا آرشامه پسر خواهر ....... برای این که کمی از گندی که زده بودمو ماست مالی کنم ،وسط حرف مامان پریدمو گفتم : وای شما آقا آرشامید پسر خواهر مهلقا جان .....واقعا که تعریفتونو خیلی شنیدم..... نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته . با لبخند گفت :من میرم پیش بابات ....با اجازتون آرشام خان . رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت. رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم :لطفا چند دقیقه منو تحمل کنید تا این مامانم بی خیال من بشه و بعد....... -متوجه منظورتون نمیشم. لبخند نازی زدم و گفتم بریم اونجا بشینیم تا کامل توضیح بدم . به میز دو نفره گوشه سالن اشاره کردم همراهم آمد و از جلوی دیده های پر خشم آتوسا گذشتیم و به میز مورد نظر رسیدیم. صندلی رات برایم جلو کشید . اصلا از این سوسول بازی ها خوشم نمیامدبرای همین میز را دور زدم و روی صندلی مقابلش نشستم. در حالی که با تعجب نگاهم میکرد خودش روی صندلی نشست. سریع آنچه را در مغز فندقیم میگذشت به زبون اوردم. -ببین آرشام...........میدونم پیش خودت فکر میکنی دیوونم ...ولی من کلا از این شعارهای فرست لیدی و صندلی عقب کشیدنو در ماشینو باز کردنو چه میدونم هر کاری که احساس کنم بین دخترا و پسرا فرق هست خوشم نمیاد ....اُکی؟......... منتظر جوابش نشدمو ادامه دادم و اما برای این بهت گفتم بیا اینجا که راحت حرفامو بهت بزنم.....مثل اینکه مامان من و خاله مهلقات واسه ما دوتا نقشه های فراوون در سر دارند ......نمیخوام امشب دل کوچولوشون بشکنه میفهمی که.......... من اهل ازدواج و این حرفا نیستم و به قول بچه ها منظورم دوستامند دهنم هنوز بوی شیر میده.....شما هم که سنی نداریی ...........فعلا باید از زندگی مجردیت استفاده کنی. مثل اینکه خیلی تند رفتم بیچاره با دهن باز نگاهم میکرد چشماشم مثل دوتا گردو شده بود . انگار زبونشم موش خورده بود چون فقط نگاهم میکرد و حرفی نمیزد نفس عمیقی کشیدمو گفتم :من دیوونه نیستم اینطوری نگام میکنی .....فقط یکم رُکم.... از بهت در آمد و لبخندی زد و گفت:فقط یکم....جالبه و بلند زد زیر خنده انقدر خندید که اکثر مهمانها سرشان 180 درجه چرخید و به ما خیره شدند . با حرص گفتم :زهر مار مگه واست جوک گفتم . از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشمانش میچکید و او بریده بریده گفت:وای...خدا مردم از خنده ....دختر تو فوق العاده ای . انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمان آمد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراههای من کمی ولمش کم شده بود میخندید گفت:خاله جان پاشید با ملیسا یه خودی نشون بدید و به پیست رقص اشاره کرد . آخ قربون دهنت یه دفعه تو عمرش یه پیشنهاد درست حسابی داد . اولا من خیلی عاشق رقص بودم و دوما این جوجه فوکولی که داشت با دستمال اشکهایش را پاک میکرد خنده اش قطع میکرد . همزمان با هم از جا بلند شدیمو به سمت پیست رفتیم . زیر گوشش گفتم :واقعا الکی خوشیا............. اونم گفت:بیا بریم تا دل کوچولوشون نشکسته و دوباره هر هر کرد . با حرص گفتم :سرخوش....رو آب بخندی.
شانس خوبم همین که رسیدیم وسط آهنگ لاویو مهرزاد و پخش کرد . امشب تو مهمونی روبرومی تو فاز رقصم دلم میخواد بیام ماچت کنم ازت میترسم آره........... حالا یکی بیاد منو کنترل کنه ...به قول کورش جمعم کنه. کلاس رقصهای متعددی که مامان واسه کلاس گذاشتن فرستاده بودم خیلی خوب بود به طوری که الان من یک رقصنده حرفه ای بودم. آرشامم کم نمیاورد و منو همراهی میکرد . رقصمون که تموم شد مهلقا خودش را انداخت وسطمونو گفت :وای خدا عالی بود انگار ماهها با هم تمرین داشتید . بعد منو آرشامو توف مالی کرد و رفت. زیر لب گفتم :خدا خانوادگی شفاتون بده. -آمین............. به چهره خندان آرشام نگاه کردمو گفتم :خوب آقای دکتر من دیگه میرم پیش مامانم ........ .امیدوارم دفعه اول و آخری باشه که زیارتتون میکنم. باز خندید و گفت: میبینمتون . -خدا نکنه ......بای هانی. به سمت میز مامان بابا رفتم مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم مشغول به لاف زدن از تجارتاشون بودم . سلامی کردم که یعنی من اومدم یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم اما انگار نه انگار . منم رفتم یه صندلی بیارم . از دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم یک مشت آدم تجملگرای افاده ای و در عوض مامان هم از دوستای من بجز کورش که به قول مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود،متنفر بود . اگه با دوستام میدیدم ،خر بیار و باقالی بار کن تا دو روز زندگی به کامم زهر میشد . اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا. در همین فکرا بودم که سروش طبق معمول خودشو نخود هر آشی کرد و کنارم آمد و گفت :نبینم تنها نشستی خوشکله مگه سروشت مرده. یهو با هیجان گفتم :واقعا -چی؟ -همین که سروش مرده اخماشو تو هم کشید و گفت :هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟ -آره ..هانی ....می خوای دوباره نیشت بزنم. -میدونی گاهی وقتا آرزو میکنم که لال بشی اون وقت با این چهره خواستنی تری........... -خوبه ...خوبه ...آرزو بر جوانان عیب نیست. سروش با حرص از من جدا شد و رفت . -کنه............ -باز چی شده ؟ -وای کورش جونم تو اینجا چه میکنی؟ کی اومدی من ندیدمت ؟ -اوه پیاده شو با هم بریم .....اول اینکه من الان رسیدم...دوم اینکه مگه میشه مامانت یه مهمونی بره که مامان من نباشه ...سوم اینکه چی شده شدم کورش جونت؟؟؟؟؟؟؟؟ -آ....قربون دهنت همون کوری بهتره هم من راحتتر تلفظش میکنم...هم تو باهاش آشنایی داری و گوشت .......... -خیلی خوب بابا....اونوقت تعجب کردم گفتم یه ملیسای دیگه ای حالا مطمئن شدم خود بی لیاقتتی. -جوش نزن عزیزم ...پوستت جوش میزنه. -بی خیال نگفتی چرا امشب اینهمه خوشکل کردی؟ میخوای کار دست دل پسرای مردم بدی؟ -برو بابا دلت خوشه مامانم گیر سه پیچ داد . -بی خیال بیا بریم با هم بترکونیم . همراهش دوباره به سمت پیست رفتم و با هم شروع به رقصیدن کردیم. توی رقص وقتی با آهنگ یه چرخ خوردم آتوسا را دیدم که با آرشام مشغول رقص بود و جوری آرشام را تو بغل گرفته بود انگار دزد گرفته . انگار آرشامم تازه منو دیده بود که با اخم نگاهم کرد و باز دل آتوسا را شکوند و به سمتم اومد. به من که رسید گفت:ملیسا جان معرفی نمیکنی و با سر به کورش اشاره کرد. گفتم:ایشون کورش جان هم کلاس و دوست بنده هستند . کورش ایشونم آقا آرشام پسر خواهر مهلقا خانم هستند. کورش دستش را دوستانه فشار داد و گفت:از آشناییتون خوشبختم . آتوسا بدون اینکه به من نگاه کند خودش را انداخت وسط ما و گفت:آرشام ...عزیزم اینجا جای رقصه بیا بریم به..... آرشام بدون توجه به بقیه حرفهایش گفت:میاید بریم بشینیم . برای ضایع شدن بیشتر آتوسا گفتم :البته و هر سه به سمت میزهای ته سالن رفتیم در کمال تعجبم آتوسا از رو نرفت و همراه ما آمد.
کورش آدمی بود که سریع با همه صمیمی میشد.دقیق بر عکس من سریع با آرشام رفیق شد و همان موقع یه پیامک براش اومد که باز یه موضوع جدید برای معرکه گیری دستش داد. پیامش را سریع خوند و گفت وای آرشام گوش کن (مذیت مذکر بودن 1: - دختر نیستید 2 - همیشه خودتون هستید(100 مدل آرایش نمی کنید) 3 - فقط شما می تونید رئیس جمهور بشید 4 - فقط شما می تونید برید ورزشگاه آزادی و فوتبال ببینید 5 - برای دعوا کردن به بابا یا داداش بزرگتر احتیاج ندارید 6 - توی اتوبوس جای بیشتری نسبت به دخترا دارید 7 - در کمتر از 10 دقیقه می تونید دوش بگیرید 8 - هر جور که حال کنید لباس می پوشید 9 - در کمتر از 2 دقیقه لباس می پوشید و آماده می شید 10 - و مهمتر از همه اینکه شما هیچ وقت نمی ترشید) -هر هر ............زهر مار اصلا جالب نبود.میدونی چیه شما پسرا خیلیم دلتون بخواد مثل ماها باشید..دخترا خودشونو خوشگل می کند چون خوب فهمیده که چشم پسرا، تکامل یافته تر از مغز اوناست!"
-اوه اوه زیر دیپلم حرف بزن بفهمم..................
-مهم نیست ....تو همیشه نفهم بودی.
-مرسی...........ولی از تو عاقلترم.
-کوری جون.......پسرم تو دوباره جوش اوردی.......جوش میزنیا.
آرشام به حرفهای ما میخندید.
هر دو به سمتش برگشتیم و گفتیم :چته مگه داریم جوک میگیم.
-نه.....ولی ملیسا تو خیلی با حالی .
کورش با حرص گفت:زهر مار من جوک براش خوندمو با این ورپریده دهن به دهن گذاشتم اونوقت ملیسا با حال شد....
آتوسا که تا ان موقع خیلی جلوی خودش را گرفته بود حرفی نزنه از جا بلند شد و گفت :آرشام جان من برم کنار مامانم تنهاست .
آرشام سری تکان داد و آتوسا با نگاهی خفن به من دور شد .
-آره برو خاله قربون قدت......حوصلتو من یکی ندارم.
آرشام گفت:واقعا که خیلی رکی.
کورش با خنده گفت:تازه کجاشو دیدی ......ملی در نوع خود بی نظیره..........مثل یه گورخری که راه راه نباشه.
-خفه عزیزم.......تو هم مثل یه الاغی که صدای کلاغ میده هستی ......اصلا شعر معروف کوری کلاغه با ملاقه زد تو سر خود الاغش....در وصف تو بود ....بی نظیرم.
آرشام رو به کورش که قصد جواب دادن به مرا داشت گفت:بسه تو را خدا ...تا صبح اینجا بشینیم شما با هم کل کل میکنید.کورش گفت :امروز ملی حالمونو گرفته باید یه جوری حالشو بگیرم و قضیه کلاس امروز و دور زدن استاد را برایش تعریف کرد
آرشام در تمام مدت فقط قهقهه زد به قدری که من از دستش حرصی شدمو پیش مامان رفتم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#4
Posted: 5 Sep 2013 00:36
فصل ۳
تا ساعت 2 ظهر خواب بودم سوسن جون با تهدید منو بیدار کرد.
همین که بیدار شدم ناهار و صبحونمو یه جا لازانیا خوردم و بعد اون به اتاقم برگشتم.
خیر سرم میخواستم فقط برای یه بارم که شده به درس و دانشگاهم برسم که همین که کیفم را باز کردم دفتر متین را دیدم .
و بازش کردم .
در صفخه اول بزرگ نوشته بود به نام او و زیرش با خط ریز نوشته بود خدایا این ترمم مثل ترمهای پیش کمکم کن ...........من محتاج کمکتم.
اوه...اوه....پس بگو چرا هر ترم شاگرد اول میشه ....
خوب خدا جون از این کمکا به ماهم بکن.
صفحات بعدی همه جزوه بود و خیلی تمیز و مرتب نوشته شده بود سریع همه جزوه اش را کپی گرفتم و دوباره داخل کیفم گذاشتم تا فراموشش نکنم.
حالا وقت کشیدن یه نقشه درست و حسابی برای این آقا پسر بود .
مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد و رو به من ایستاد .
-جونم مامانم.
-مهلقا الان زنگ زد .
-خوب بزنه به من چه.
-ملیسا مودب باش گفت آرشام از تو خیلی خوشش اومده و خواسته بیشتر باهات آشنا بشه.
-مامان من دلت خوشه ها.....پسر افسردگی داره ...فکر کرده من دلقکم و فقط میتونم بخندونمش.
-بسه چرت نگو ......اون برای بحث ازدواج میخواد باهات بیشتر آشنا بشه.
-اینا فیلمشه.........
مامان که از این طرز جواب دادن من حسابی کفری شد داد زد :ا....بسه...هر چی من میگم تو یه چیز دیگه میگی.
-عجب جمله ای گفتی چیز...
-ملیسا به خدا اگه بخوای با آبروی من جلوی آرشام بازی کنی من میدونم و تو.
-اوه....باشه بابا چرا انقدر سرخ شدی ......حالا انگار کی هست این آرشام خان......اصلا من به آبروی شما چکار دارم.
-همین که گفتم.
از اتاقم بیرون رفت و در را محکم بست .
دم در کلاس منتظرش ایستادم هنوز با شقایق کمی سر و سنگین بودم ،اما به هر حال از امروز باید عملیات تور کردن بچه مثبت را انجام میدادم . اینو خوب میدونستم که متین با همه پسرای دور و برم فرق داره ،نمیشد با دادن یه شماره موبایل یا یه نخ دیگه منتظر واکنش ازش باشم. -سلام متین بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جوابم را داد . -آقا متین من چند جای جزوتون مشکل داشتم میشه راهنماییم کنید . نگاهی به ساعتش کرد و گفت :بعد از کلاس بعدی ربع ساعت وقت اضافه دارم. دلم میخواست خفش کنم . واسه من زمان تعیین میکنه ومن ...منی که پسرا واسه دادن یه لحظه قرار ملاقات باهاشون خودشونو میکشند . نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را فرو دهم. -خیلی خوب بعد از کلاس میبینمتون. داخل کلاس رفتم و کنار یلدا نشستم . کلاس شروع شد و استاد شروع کرد و ور ور کردن و من فقط به دهانش چشم دوخته بودمو و گاهی هم دو سه خط یادداشت بر میداشتم.....اونم واسه اینکه استاد شک نکنه. استاد با گفتن خسته نباشید از کلاس خارج شد و من بدون توجه به حرفای یلدا از جا بلند شدمو با جزوه زیراکسی متین که دیشب برای نقشه امروز قشنگ مطالعه اش کرده بودم و به قول سوسن خانم از عجایب هفتگانه بود که من تو اتاقم مشغول درس خوندن باشم ،به سمت متین رفتم .
فقط یه لحظه سرشو بالا آورد و من توانستم رنگ جذاب چشمانش را ببینم. -بفرمایید اینجا بشینید . به صندلی کناریش اشاره کرد . کنارش نشستم و زیر نگاه سنگین همکلاسی هایم که گاهی با تعجب و گاهی با شیطنت بود جزوه را باز کردمو یک به یک اشکالاتمو پرسیدم. متین با طمئنینه همه را توضیح داد و من کاملا تمام آن قسمتها را متوجه میشدم. توضیحاتش چه بسا کاملتر از استاد هم بود و اون تاکید میکرد اینو از فلان کتاب خوندم. به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:وای نیم ساعت شد کلاس بعدیم الان شروع میشه ..........با اجازه. -ممنون که وقتتونو در اختیارم قرار دادید. اوه اوه چه غلطا....منو و این حرفا -خواهش میکنم.........با اجازه. خاک تو سر بی احساسش نه یه لبخندی نه یه احساسی مثل مجسمه میمونه این پسر ....ولی من آدمش میکنم. با خروج متین از کلاس که خیلی با عجله صورت گرفت ،بچه ها وارد کلاس شدند . -مارمولک چی شد مخشو زدی. -نه بابا این خیلی پاستریزس
ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودند ،از طرفی هم مجبور بودم هر روز مامان و آرشام را بپیچونم. در کافی شاب مشغول هم زدن شکلات داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش توی پهلویم زد. -هان چته وحشی ....؟ -ملی دو ساعته داریم باهات حرف میزنیم اصلا تو این دنیا نیستی معلوم هست کجا سیر میکنی؟ -هیچ جا......یکم فکرم درگیره. -اُ...اُ...........چی ذهن ملی خانمو در گیر کرده. نگاهم به سمت کورش کشیده شد . آهی کشیدمو و گفتم :اول از همه بیاید این آرشامو از سرم باز کنم ...مامان بدجوری پیله کرده. کورش خندید و گفت :نگو به زور میخواد شوهرت بده که باور نمیکنم.........ملیسا و چشم گفتن به بابا مامانش. -ببند اون نیشتو ...تو که رفیق فابریک ان پسره شدی و...... -ملی باور کن از سرتم زیاده انقدر با حاله........اوه اوه حلال زاده هم که هست. و گوشیش را از روی میز برداشت و گفت:به به...آرشام خان ...ممنون...........کجایی الان ...........واقعا ...پس بیا کافی شاپ آخر خیابون .....منتظرتم. گوشی را روی میز گذاشت و گفت الان میاد. -کورش واقعا خری یا خودتو به خریت میزنی ....من میگم از این پسره خوشم نمیاد تو ........... -میدونم بابا جوش نیار ....من به خاطر تو دعوتش کردم .اول اینکه روبروی دانشگاهمون بود و دوم اینکه وقتی بیاد تو جمع ما میفهمه چقدر تو بچه ای حالا حالاها به درد ازدواج نمیخوری. نازنین گفت:راست میگه اونجوری دیگه خودش کنار میکشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر بشی. با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت:او لالا.......عجب تیکه ایه. با حرص گفتم :زهر مار .....تابلو.... کورش به آرشام اشاره کرد و شقایق با تعجب به سمتم برگشت و گفت:این ....آرشامه.......خاک تو سر بی لیاقتت ملی . تا اومدم جواب بدم آرشام به میز ما رسید و با همه احوالپرسی گرمی کرد. و کورش همه را به او معرفی کرد و در آخرم گفت :اینم ملیسا خانوم ما. -به سلام ملیسا خانم پارسال دوست امسال......... نگذاشتم حرفش تمام شود و در حالی که چشم غوره ای به کورش میرفتم گفتم :سلام حال شما؟ خانواده خوبند ؟خاله مهلقا خوبه؟ -همه خوبند از احوالپرسیهای شما.......... کنار بهروز نشست و کورش هم گارسون را صدا زد . -چی میخوری آرشام جان؟ -قهوه اسپرسو شقایق با دیدن آرشام آب از لب و لوچه اش آویزان شد.محکم زدم رو پاش و چشم غوره ای به او رفتم که حساب کاردستش اومد و خودشو کمی جمع و جور کرد. بالاخره به بهانه داشتن کلاس آرشام را دک کردیم .
********
با این همه فکر کردن باز هم به نتیجه ای نرسیدم متین واقعا از نظر من فوق العاده ناشناخته بود.
کسی که با تمام پسرهای اطرافم فرق میکرد .
توی این شرط بندی مسخره نمیخواستم و نباید شکست میخوردم ......انگار این شرط بندی المپیک جهانی بود و من و متین تنها شرکت کننده هایش ...بیچاره متین حتی از وجود چنین شرطی روحش هم خبر نداشت.
بدتر از همه اینکه اگه شکست میخوردم آبرویم نه تنها جلوی دوستانم بلکه جلوی تمام بچه ها میرفت.
وای تصور اینکه جلوی متین بایستم و بگم عاشقش شدم دیوونم میکنه .
مطمئنم پوزخند مسخره اش را به لب میاره و بدون هیچ حرفی از کنارم میگذره.
توی همین فکرا بودم که نازنین بلند توی گوشم داد زد .
دستم را روی گوشم گرفتم و با عصبانیت نگاهش کردم.
-چیه چرا اینطوری نگاه میکنی دارم کم کم به این نتیجه میرسم که عاشق شدی .
-برو بابا دلت خوشه مگه همه مثل تو و بهروز خرند.
کورش خندید و گفت دور از جون خر......
بهروز یه پس گردنی محکم به کورش زد و گفت :تو دوباره زر زدی .
هنوز بچه ها مشغول کل کل با هم بودند که شقایق رسید .
-بچه ها بردو دیدید.....
به او که خم شده بود و دو دستش را روی زانویش گذاشته بود و نفس نفس میزد نگاه کردمو گفتم:علیک سلام ............ممنون ما هم خوبیم تو چطوری.
شقایق ایشی گفت و بعد گفت :مگه دامپزشکم که حال شما را بپرسم؟
-راس میگی فقط ما دامپزشکیمو باید حال تو را بپرسیم.....
-اه.....ملی کوفت بگیری بذار حرفمو بزنم. جمعه میبرندمون توچال پیست اسکی ........
-خوب...این همه هیجانش کجا بود ما که ده بارم بیشتر رفتیم .
-د..نه ..د...اینبار حدس بزنید کی نماینده نام نویسی شده و میخواد همراهمون بیاد .
-خوب معلومه بچه های انجمن علمی....
-آفرین یلدا ترشی نخوری یه چیزی میشی اما کدومشون؟
-چه میدونم ریاحی یا......
-نه بابا بچه مثبتمون آقا....
با هیجان گفتم متین؟
-آره دیگه ؟
-پس چرا نشستید من که رفتم ثبت نام کنم .
همگی با هم به سمت انجمن رفتیم .
متین همانطور که سرش پایین بود مشغول نام نویسی چند تا از دخترای گروه بود .
نمیدونم چرا بی اختیار تمام حواسم را داده بودم به اینکه ببینم متین به فرناز که داشت با لحن پر عشوه ای برایش از امکانات کم گروهش برای اردوها میگفت نگاه میکند یا نه ؟
اما در کمال تعجبم او با گفتن حق با شماست اینبار سعی میکنیم بهتر باشیم فرناز و دک کرد بدون اینکه حتی یک نگاه به صورت غرق در آرایش او بیندازد. .
همین که فرناز از کنارمان رد شد صدای جون گفتن کورش را شنیدم و لبخند پهن فرناز که یک آن به او خیره شد.
البته این ها برای من عادی بود و رفتار متین بود که تازه و مهیج مینمود.
شقایق اسم همه را نوشت و طبق معمول من را تیغ زد تا هزینه های اردو را مهمان من باشند .
اینها برایم مهم نبود مهم این بود که شاید در این اردو یک قدم به متین نزدیک شوم.
به تیپ بژ رنگم نگاه کردمو و در آینه به خودم چشمک زدم.
هیچ آرایشی جز رژ گونه نکردم چون در این مدت پی برده بودم متین از این کارها خوشش نمیاید. .
عباس آقا مرا تا در دانشگاهمان رساند و رفت .
کیف پر از تنقلات و دوربینم را روی شانه ام جابه جا کردمو به سمت بچه ها راه افتادم متین مشغول توضیح موارد ایمنی بود .
نگاهش را بدون منظور روی تمام بچه ها میگرداند و خیلی جدی مشغول توضیح بود .
در کسری از ثانیه نگاهش به من افتاد و رشته کلام از دستش در رفت .
سریع نگاهش را از من گرفت و گفت :خوب کسی سوالی نداره.؟
فرناز با عشوه فراوان گفت :میشه شماره موبایلتونو بدید ممکنه لازم بشه .
متین پوفی کشید و شماره اش را که از قضا رند هم بود گفت و من فقط نگاهش کردم .
با گفتن بفرمایید سوار اتوبوسها بشید خودش جلوتر از همه راهی شد.
از پشت سر بر اندازش کردم قد بلند و چهارشونه....به احتمال نود و نه درصد ورزشکار بود.
هنوز در افکارم دست و پا میزدم که یکی محکم زد پس سرم .
-آخ.......
برگشتمو به بهروز که باز مثل کنه به نازنین چسبیده بود نگاه کردمو گفتم :الهی دستت بشکنه که مخمو ناکار کردی.
-مخ تو همین طوریشم داغون بود.
کل کل منو بهروز ادامه داشت تا بقیه بچه ها هم به ما رسیدند و همگی با هم سوار اتوبوس دوم شدیم.
شقایق با لحن کاملا جدی گفت :ای بمیری ملی که بدون آرایشم انقدر نازی.
کورش با خنده گفت الان دقیقا ازش تعریف کردی یا فحشش دادی.؟
-هر دو .
منو یلدا کنار هم نشستیم و شقایق و کورش هم جلویمان و بهروز و نازنین هم پشت سرمان .
با ورود متین به اتوبوس همه ساکت شدیمو نگاهش کردیم .لیستی را که در دستش بود بالا آورد و مشغول خواندن اسامی شد.
همه با متلک و مسخره بازی جواب حضور غیابش را دادند به اسم من که رسید بدون اینکه سرش را بلند کند نامم را خواند و منتظر پاسخم شد و اینطوری بود که من فهمیدم هنوز نتوانستم جایی در قلب بچه مثبتمان باز کنم که حتی او متوجه حضور من هم نشده دوباره نامم را خواند و اینبار با خودکار روی اسمم را خط کشید و من فهمیدم که هنوز خیلی کار باید روی او انجام دهم.
-ای بمیری چرا نمیگی حاضرم ؟
بدون اینکه جواب یلدا را بدهم با اخم به متین خیره شدم و در دل گفتم :آدمت میکنم ...حالا ببین
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#5
Posted: 5 Sep 2013 00:37
فصل ۴
نازنین که با بهروز قهر کرده بود کنار من و یلدا به زور خودش را جا داد که این کارش مصادف با له شدن رانهای پاهایمان بود . بهروز با حرفهای لوسش سعی در رام کردن نازنین داشت غافل از اینکه هر لحظه به حالت تهوع منو یلدا اضافه میکرد و از همه بدتر ناز کردنهای نازنین بود که مرتب مثل دختر بچه ها میگفت دیگه دوست ندارم. شقایقو کورش هم که سر هندزفیری موبایل کورش توی سرو مغز هم میزدند . واقعا دیگه به نقطه انفجار رسیدم و بلند داد زدم ساکت. همه نگاهها به سمتم چرخید و از همه خنده دارتر نگاه یلدای بیچاره بود که همراه با آن چشمای ورقلمبیده اش دستش را هم روی قلبش گذاشته بود تند تند نفس میکشید. از دیدن چهره اش خنده ام گرفت و گفتم :چی شدی؟ با حرص گفت :زهر مار با اون صدای خرس مانندت همچین داد زدی تو تمبونم ج.. کردم. -خوبه توهم .... بهروز گفت :ملی خدا وکیلی یه لحظه فکر کردی تو امریکن ایدل هستی و صداتو ول دادی... -نخیرم آقای نسبتا محترم ....به خاطر حرفای منت کشی شما و ادا و اصول بانوتون اینطوری شدم .......واقعا که تو غرور نداری؟ اصلا چرا یه چیزی بهش میگی که بعدش بخوای منت کشی کنی. بهروز با لودگی گفت:نازی کیف کردی ملی چی گفت ...هان....نازی خانم ...نازی جونم. ناازنین ایشی گفت و منو یلدا پوفی کشیدیم . -باز شروع کردند بیا بریم ملی -باشه یلدا جونم....آآآ..بهروز من چی گفتم مگه بهت که نازی باید کیف کنه؟ -همینکه من وقتی دارم ناز نازی و میکشم برم امریکن آیدل تا صدای جوونای مردم شکوفا بشه. با کولم زدم تو سرش و گفتم :خاک تو سرت ....حال به هم زن من که اگه جای نازی بودم عمرا با توی..... نازی با ناز گفت :وا....ملی دلتم بخواد. بهروز و نازنین نگاه عمیقی به هم کردند ونازنین باز کنارش برگشت . -خاک تو سرتون که قهر و آشتیتونم مثل آدم نیست. خدا را شکر متین توی این اتوبوس نبود و گرنه هر چه ریسیده بودم پنبه شده بود......اوه حالا همچین میگم انگار طرف کشته مردمه.....خاک تو سرم که با خودمم درگیری دارم ..اه
با پیاده شدنمان از اتوبوس نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد را به ریه هایم فرستادم . کورش باز به فرناز گیر داده بود و کنار هم راه میرفتندو فرناز بی دلیل یا با دلیل هر چند لحظه یکبار قهقهه های مسخره ای سر میداد. نازی و بهروز هم زودتر جیم زدند . یلدا گفت:ملی حالا تصمیمت چیه؟ -در مورد؟ -چه میدونم همین شرط بندیو اینا. -نمیدونم. شقایق با هیجان گفت:من میدونم برو پشت سرشو و لیز بخور تا اون مجبور شه کمکت کنه بعدم نگاه بی قرارتو تو چشماش..... -عق.......خاک تو سرت با این فکر کردنت تو یا فیلم هندی زیاد میبینی یا بازم گیر دادی به این رمانای حال به هم زن عاشقانه. -گمشو بی احساس من مطمئنم این راه جواب میده. -بی خیال گلم من حاضرم زیر کامیون برم و تو بغل این یارو نرم ....ضمنا نگاه بی قرار از کجام بیارم. یلدا با خنده گفت:میخوای به جای تو شقایق بره ...بچم استعداداش داره هرز میره. -خودتو مسخره کن . -باشه بابا بد اخلاق....جنبه شوخیم نداری
همینطور که با شقایق کل کل میکردیم سوار تویوپ شدیم و با جیغ به پایین سر خوردیم . پایین که رسیدیم از بس جیغ کشیده بودیم نفس نفس میزدیم. -خاک تو گورت ملی باز که دماسنجت به کار افتاد. -دماسنج؟ بینیم را فشار داد و گفت منظورم نوک بینیته عین دلقکا قرمز شده. -بینیه من الان از سرما سرخه .اما بینیه تو کلا همیشه عین دلقکا خنده داره. -مار زبونتو بزنه . با خشم نگاهش کردم و از او رو برگرداندم . من زیاد اهل قهر کردن نبودم اما تازگیها شقایق رفتار جالبی نداشت و این باعث میشد نتوانم مثل قبل از کنار شوخیهایمان با هم بگذرم. شقایق بلند طوری که من بشنوم گفت:اه.....باز خانم قهر کرد دیگه واقعا خیلی بچه ننه بازی در میاره. بی توجه به حرفهای او به یلدا به طرف بالا برگشتم . از داخل اتوبوس چوب اسکیم را که پارسال مامان از سویس برایم آورده بود را برداشتم . میدانستم که دوستانم هیچ کدام تبحر من در اسکی را ندارند ،برای همین تنها شروع کردم. بچه های کلاس که یک گوشه جمع شده بودند با شنیدن صدای یوهوی من به سمتم برگشتند . من هم به سمت آنها تغییر مسیر دادم با رسیدن به آنها هر کدام چیزی گفتند و من در مقابل تعریفهای آنها فقط تشکر کردم. فرهاد میمون با آن صدای نکره اش گفت :عالی بود ولی فکر نکنم به تو اسکی به پای متین برسید. انقدر تعجب کردم که دهنم باز موند . -واقعا ...چه جالب. متین چشم غره ای به میمون رفت و گفت:فرهاد اغراق میکنه. مریم یکی از دخترای محجبه کلاس گفت :آخ جون بچه ها مسابقه آقا متین و ملیسا جون دیدنیه . و قبل از اینکه ما جواب بدهیم شروع به تشویق کردند جالبی کار این بود که اکثر دخترا متین را تشویق میکردند و همه پسرا جز میمون هم منو. رو به متین گفتم :سوسکت میکنم. بدون اینکه نگاهم کند پوزخند زد و گفت :باشه من آمادم و کلاهش را پایین تر کشید.
لعنتی حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم ،طرف انقدر تو اسکی وارد باشه که من به گرد پاشم نرسم .
صبر کن ببینم مگه بچم به جز درس و خوندن کتابای مذهبی و اینا کار دیگه ای هم انجام میداده............
نه ....حتی اگه میمردمم نباید کم میاوردم.
صدای داد و تشویقهای بچه ها اونقدر دور شده بود که به زور به گوش میرسید پس وقت تمارز بود تو یه ایست ناگهانی با صورت پخش زمین شدم.
و کولی بازی دراوردم که بیا و ببین.
-آی خدا ......مردم ....وای دستم شکست وای خدا......
-چی شدید؟
چی شدم؟واقعا که .............من داغون شدم اونوقت تو میپرسی چی شدم .
کنارم زانو زد و گفت:دستتون طوری شد؟
-دست کی؟
سرش را یک آن بالا آورد و نگاه سیاهش را حواله صورتم کرد .
اما سریع به حالت قبل برگشت گفت .
-دستت............دست.....
-آهان دست منو میگی آخه گفتی دستتون فکر کردم منو یکی دیگه و............
وسط چرت و پرتایی که میگفتم جفت پا پرید و گفت:خیلی خوب....حالا اوضاعش چطوره .
آستینمو تا آرنج بالا زدمو گفتم :درد داره .
نگاهش را از دست تا آرنج عریانم گرفت و گفت :لا الله الا الله.........
از جاش بلند شد .
با لحن طلبکاری گفتم :کجا؟
درحالی که نگاهش به طرف دیگری بود گفت :برم کمک بیارم .
-خوب کاری میکنی ...برو
با دور شدن متین از من زمینه بردم مهیا شد سریع چوبهایم را پا کردم و برو که بریم.
به بچه ها که رسیدم به عنوان برنده دستهایم را بالا بردم و بعد از یکی دو دقیقه متین هم رسید .
صورتش دیدنی بود .
نگاهش را برای 6یا 7 ثانیه به چشمانم دوخت و چنان چشم غره ای رفت که خودمو خیس کردم.
وای مامان چقدر بچم جذبه داشت.با گلوله برفی که محکم به پهلویم خورد به سمت بهروز برگشتم. ابروهایش را چند بار بالا و پایین انداخت و گفت:نشونه گیریو حال کردی؟ سریع گلوله ای برفی درست کردم و به سمتصورت نازی پرت کردم . جیغ نازی همانا و وسط ریختن بچه ها و پرت کردن گلوله ها به هم همانا. در این گیر و دار دنبال متین میگشتم که دیدم داره آروم آروم به سمت خروجی پیست میره . سریع گلوله نسبتا بزرگی درست کردمو زدم پس سرش . یک آن ایست کرد و به سمت ما برگشت . دستم را بالا بردم و با حرکت انگشتانم نشان دادم کار من بوده . بدون اینکه جبران کند به راهش ادامه داد و من از عصبانیت پوفی کشیدمو با حرص دنبالش به راه افتادم . خیر سرم آمده بودم که امروز هر طور شده این بچه مثبتا تور کنم . اما متین حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود. لعنتی آدمت میکنم. -داداش.....برادر من ....آقا متین ...یه لحظه . -ایستاد و به سمتم برگشت اما باز هم نگاهش به کفشهای لعنتیش بود . -تو چرا............. -ملیسا... با تعجب به سمت صدا برگشتم :وای خدا نه .......... این جمله بی اختیار از دهانم با دیدن آرشام خارج شد. متین آرام گفت :اتفاقی افتاده؟ با نزدیک شدن آرشام که مشکوک به منو متین نگاه میکرد حتی نتوانستم جوابش را بدم. -به به ...ملیسا جون....پارسال دوست ..امسال آشنا........از اینطرفا؟ با حرص گفتم:یعنی میخوای بگی امروز تصادفا اینجا اومدیو احتمالا مامانم بهت چیزی نگفته. با پررویی گفت:دقیقا از کجا اینقدر درست حدس زدی؟ -واقعا که خیلی............. -خیلی چی ؟ به سمت متین که متفکر به آرشام نگاه میکرد برگشتم و گفتم :متین جان ایشون آقا آرشام هستند دوست خانوادگی ما ..... و رو به آرشام هم گفتم ایشون هم همکلاسی بنده هستن و به متین اشاره کردم . متین کاملا از اینکه با آرشام سر و سنگین حرف زدم و با او صمیمی کاملا جا خورده بود ،ـآرام گفت :از آشناییتون خوشبختم. و اما آرشام با نگاه سرتا پا تحقیر کننده ای نگاهی به متین و دستش که به نشان دست دادن جلویش دراز بود انداخت و در حالی که دستش را درون دست متین میگذاشت گفت:خیلی جالبه ملیسا...نه؟ -چی جالبه؟ اینکه تو با این تیپ آدما دوست بشی........... متین دستش را از دست آرشام بیرون کشید و گفت:ما فقط با هم همکلاسی هستیم. آرشام نگاهی به دورو برش انداخت و گفت:کاملا مشخصه اینکه تنها اومدید اینطرفو............. -بسه آرشام میدونی مشکل تو چیه ....اینکه همه را به کیش خود پنداری. -بله ملیسا خانم شما درست میگید . متین با اجازه ای گفتو رفت . با نگاهم او را دنبال کردم و بعد به سمت آرشام که با اخم نگاهم میکرد برگشتم و گفتم:چیه............حالت جا اومد جلوی اون منو ضایع کردی؟ -واقعا که ملیسا یعنی اون واقعا واست مهم بود . -هیچ پسری واسه من مهم نیست مخصوصا تو . انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:بهت گفتم یا نه.....من هر چیزی را که تا حالا خواستم بدست اوردم ........تورو هم میخوام و بدستتم میارم . -هه......خواب دیدی خیر باشه . -خواهیم دید. -میدونی چیه ؟چرا حالیت نیست من دوست ندارم......اصلا من حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم.... -بای هانی منتظر حرکت بعدی من باش. با حرص رفتنش را نگاه کردم احمق روانی. همان وقت گوشیم را از جیب پالتویم در اوردمو با مامان تماس گرفتم. -الوو.......... -سلام ملیسا جان...چطوری خوش میگذره ....مهلقا جان ملیسا... بهت سلام میرسونه. -گفتم چطور شد حالمو پرسیدی و برات مهم شد که بهم خوش میگذره یا نه....پس پیش دوستاتس و داری ظاهر سازی میکنی؟ -جانم مامان.....بگو گلم. -خدا را شکر نمردیمو اینطور حرف زدنتو هم شننیدیم......اکی من زیاد مزاحم وقت شریف و گرانبهاتون نمیشم فقط میخواستم بهت بگم پاتو از کفش من بکش بیرون و تو زندگی من دخالت نکن ......اگه یه بار دیگه آرشام و دورو برم ببینم بد میبینی و به قول خودت آبروت جلوی مهلقا جونت میره. مامان که کاملا مشخص بود نمیتونه درست صحبت کنه و مثل یه آتشفشان خاموشه گفت:باشه بعدا در موردش صحبت میکنیم .بای ...... حتی منتظر نشد جوابش را بدم و قطع کرد و من با سر دردی که ناگهانی سراغم آمد به سمت کوله ام در اتوبوس حرکت کردم تا یه قرص نوافن بخورم.
همین که وارد اتوبوس شدم یک راست سمت کیفم رفتم و یه نوافن انداختم بالاو با چای توی فلکس یلدا قورت دادم.
در مسیر برگشت پیش بچه ها با دیدن متین که داخل کافی شاپ نشسته بود وارد شدم و مثل دخترای مودب گفتم اجازه هست اینجا بشینم .
متین که تازه متوجه حضور من شده بود کمی خودش را جمعو جور کرد و گفت بفرمایید .
روی صندلی مقابلش نشستم و به او که به فنجان مقابلش خیره شده بود نگاهی انداختم .
بدون بلند کردن سرش گفت :چی مینوشید که واستون سفارش بدم.
-شکلات داغ لطفا.
گارسون را صدا زد و سفارش من را گفت.
یکی دو دقیقه ای در سکوت گذشت تا سفارش من هم اورده شد . حالا هر دو به فنجانهایمان خیره شده بودیم.
سکوت را شکستم و گفتم:من....بابت رفتار آرشام ازتون معذرت میخوام.
نمیدونم چرا دلم میخواست او راجع به من فکر بدی نکند بنابر این سریع ادامه دادم:تازه از اونور آب اومده هنوز نمیدونه اینجا چه خبره ..............
-مهم نیست من ناراحت نشدم.
-برای اینکه عکس العملش را ببینم مستقیم به اون خیره شدمو گفتم :خاستگارمه.............خانوادمم بدجور موافقند ......
بدون هیچ عکس العمل خاصی فنجانش را برداشت و یک جرعه از قهوه اش را خورد.
-خوب مبارک باشه.
ای لال بمونی .......ببین چطور زد تو پرم لااقل یه اخمی ....یه عصبانیتی ....کوفتت بزنند که هیچیت شبیه آدم میزاد نیست .
-چی مبارک باشه ....من....من ........
یکم طول دادم تا مشتاق شنیدن بشه مثل اینکه موفق شدم چون نگاهش را یه لحظه به چشمانم دوخت و سریع گرفت.
-من دوسش ندارم .
-خوب امیدوارم به کسی که دوسش دارین برسین...........
وای که من کشته مرده این ریاکشناشم...........نه تو رو خدا.......
به گارسون اشاره کرد تا صورت حسابو بیاره بعدم چندتا 10 تومنی روی میز گذاشت و گفت :خوب بهتره بریم پیش بقیه .........
بی هیچ حرفی بلند شدمو و دنبالش راه افتادم فقط گفتم بابت شکلات داغ ممنون......
فقط سرش را تکان داد همین .....خاک بر سر بی نزاکتت کنن....
هنوز از در خارج نشده بودم که یک پسر اوا مامانم اینا اومد جلو و با لحن چندشی گفت:اوا خوشکل خانم کجا؟
زیر لب خفه شوی آرامی گفتم و به سمت متین که درو برام باز نگه داشته بود رفتم.
-ببین خوشکله با ادب من رامتینم اینم شمارم.....
به کارتی که جلویم گرفته بود نگاهی کردمو بعد از دستش کشیدمو پرت کردم تو صورتش .........شمارتو بده به عمت.....
با لحن حال بهم زنش گفت :به اونم میدم ..................
-مشکلی پیش اومده .
به متین که با اخم به رامتین نگاه میکرد نگاه کردمو گفتم :نه عزیزم ...این کوچولو داره دنبال مامانش میگرده .....
رامتین نگاه متعجبی به متین انداخت و گفت :خوب خانم پلیسه مثل اینکه بی افت مال گشت ارشاده نه ............
متین جوش اورد و گفت:ملیسا برو بیرون تا من بیام ..........
چی شد وای خدا هنگ کردم گفت ملیسا نه بابا ...با دهان باز نگاهش کردم که با صدای نسبتا بلندی گفت :مگه با تو نیستم ؟
-هان....چی؟.......
با دیدن اخمش نزدیک بود دوباره خودمو خیس کنم.....برای همین سرم را انداختم پایینو سریع رفتم بیرون.
با دمم داشتم گردو میشکستم پس طرف اسممو میدونه ....یعنی یعنی من..............
با صدای داد و بیدادی که از تو کافی شاپ بلند شد رشته افکارم از دستم در رفت .
صبر کن ببینم چی شد .....یعنی باور کنم پسر آروم و سربزیر دانشگاه که آزارش به یه مورچه هم نمیرسید با اون بچه سوسولو دوستاش درافتاده و مردم درپی جدا کردن آنها از همند وای خدا متین عجب قلدری بود و من نمیدونستم.
بالاخره رضایت داد و زودتر از اون سوسولا از کافی شاپ بیرون آمد و گفت زود راه بیافت.
حیف که هنوز تو کف حرف زدنش بودم و گرنه منم حسابی باهاش در میافتادم تا دیگه به من دستور نده.
کنار هم راه افتادیم که دیدم داره چندتا نفس عمیق میکشه انگار کمی آرام شد و متاسفانه به روال قبل برگشت.
-شما حالتون خوبه ؟
-بله و شما؟
-خوبم.....باید حال اون بی....لا الله الا الله........
-چی گفتند که جوش اوردی؟
-بگو چی نگفتند .....
یهو به سمت من برگشت و گفت :البته شما هم مقصر بودید .
با تعجب گفتم من؟
-بله شما با نوع پوششتون این اجازه را به بقیه میدید که راجع به شما جوری که در خور شان شما نیست قضاوت کنند.
با عصبانیت نگاهی به سرتا پایم انداختم و با صدایی که به زور داشتم کنترلش میکردم تا بلند نباشد گفتم :انوقت میشه بگید تیپ من چشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ضمنا فکر نکنم به شما مربوط باشه ..................اصلا ...اصلا تا حالا به تیپ خودت نگاه کردی دکمه بالای لباست را همچین بستی که آدم وقتی نگاهت میکنه احساس خفگی میکنه ...یا ریشات.......مثل ....مثل.....
به ریشهای مرتب و کم پشتش نگاه کردم تا مثالی برای آن پیدا کنم اما با این همه فسفر سوزوندن بی نتیجه ماندم.
برای همین با عصبانیت ترکش کردم و او مثل همیشه فقط صبوری کرد و پاسخم را نداد.
لعنت به هر چی شرط و شرطبندیه ..................
سالاد الویه ای که مادر یلدا درست کرده بود فوق العاده بود. همراه شقایق و یلدا و نازی و بهروز نشسته بودیمو شکمی از عزا در میاوردیم که کورش با آرشام امدند . با اخم به کورش نگاه کردم و بهش فهماندم که آرشامو دنبال خودش راه نندازه . اما کورش فقط شانه هایش را بالا انداخت. اونقدر اعصابم از دست متین خورد بود که دنبال یه بهونه میگشتم سر کسی خالی کنم ولی هنوز موقعیتش جور نشده بود. یلدا با لبخند چند تا ساندویچ جلوی آرشام و کورش گذاشت و گفت :بخورید تعارف نکنید . آرشامم ممنونی گفت و افتاد به جون ساندویچ بخت برگشته. دلم میخواست بهش بگم حالا این یه تعارفی زد تو چرا خودتو خفه میکنی؟اما از آنجایی که من خیلی خانم بودم خانومی کردمو سکوت کردم................عق .....حالم از فکرامم بهم میخوره. کورش در حالی که گاز بزرگی به ساندویچش میزد گفت:ملی چطور زدی تو پر این پسره که اینقدر دمغ بود ؟ -کدوم پسر ؟ -همین بچه مثبته .....متین جان....... -هیچی بی خیال. کورش سریع رو به آرشام گفت:راستی از قضیه شرط بندی خبر داری ؟ آرشام گفت :نه .... قبل از اینکه کورش حرفی از اون دهن لقش خارج بشه با حرص گفتم:کورش اون قضیه بین خودمونه و...... کورش پرید وسط حرفم و گفت:بابا سخت نگیر آرشامم از خودمونه و بدون توجه به اخم و تخم من شروع کرد به گفتن ماجرای شرطبندی....... زیر لب گفتم ...ای لال بمیری کورش.
کورش تمام جریان شرطبندی را مو به مو برای آرشام تعریف کرد و آخر هم گفت :ولی میدونی مثل اینکه ملیسا باید کم کم اعتراف کنه که باخته و ............
دیگه در حد مرگ عصبانی بودم با اعصابی داغون ساندویچ نصفه نیممو پرت کردم ....حالا شاید بهترین موقع برای تمام کردن این شرط مسخره ی اعصاب خود کن بود. گفتم :من..............
هنوز کلمه دیگری از دهانم خارج نشده بود که صدای متین از روبرویم خفه ام کرد .
خانم احمدی میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم .............
نفس عصبی کشیدم تازه با دیدنش یادم افتاد که درمورد لباسم چی گفته بود .
با ناراحتی نگاهم را از او گرفتم و به بچه ها که درواقع هر کدوم از تعجب یکی دوبار سکته خفیف زده بودند ،خیره شدم .....نزدیک بود با دیدن قیافه هایشان پقی بزنم.زیر لبی به کورش گفتم دهنتو ببند ...اه لوز المعدتم دیدم.
بعد به سمت متین برگشتم و در حالی که دوباره حالت چهره ام اخمالو شده بود گفتم :ببیند آقا .....شما چند دقیقه پیش حرفاتونو زدید فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه......
متین در حالی که هنوز نگاهش به کفشهایش بود گفت:بیشتر از 2 دقیقه وقتتونو نمیگیریم.
-ببین ...موضوع یه دقیقه دو دقیقه نیست ...من سردرد بدی گرفتم و میخوام سریع برگردم خونمون بذارید واسه یه وقت دیگه.
متین سرش را بلند کردو به چشمانم برای چند ثانیه خیره شد و من شرمساری را در نگاهش خواندم.
-پس من یه وقت دیگه مزاحمتون میشم ....با اجازه .
جوابی بهش ندادم اون سریع رفت .
با خونه تماس گرفتمو به سوسن گفتم شوهرشو بفرسته دنبالم ..چون واقعا سر درد بدی داشتم.
آرشام گفت :خودم میبرمت میخوام یه سری به الینا جونم بزنم.
با حرص نگاهش کردمو گفتم :یعنی تو نمیدونی مامانم پیش خاله جانته و تو هم هنوز داری میگی تصادفا اومدی اینجا....عجب رویی داری.
بچه ها تازه یکی یکی از بهت خارج میشدند ..
بهروز گفت:خاک تو سرت ملی ....پسره را که پروندی....تازه بعد این همه وقت روی خوش نشونت داده بد ....
یلدا ادامه داد :ناقلا...ما که نبودیم چی بهت گفته که.....
دوباره به آرشام که انگار نه انگار که به طور غیر مستقیم بهش گفتم شرش را کم کنه ...مشغول صحبت با شقایق بود ،نگاهی کردم و گفتم :چیز مهمی نبود .
خیلی خب من کم کم میرم پایین تا رانندمون بیاد دنبالم سر دردم بدتر شده.
آرشام خدا را شکر دیگه گیر داد و من به سمت اتوبوسها راه افتادم.کولمو که برداشتم با چندتا از بچه ها که دیدمشون خداحافظی کردمو به سمت پارکینگ که عباس آقا اونجا بود رفتم.
-سلام
-سلام خانم .کجا تشریف میبرید.
-خونه دیگه.......
-بله....ولی مادرتون گفتند برید خونه مهلقا خانم...........
-بگه......من میرم خونه .
از آینه نگاهی به من و حالت تهاجمی که گرفته بودم کرد و گفت:
-چشم
برعکس سوسن که مهربون دوستداشتنی بود شوهرش نچسب و رسمی بود اما اینو خوب میدونست که رو دم من نباید پا بذاره چون اونوقت مثل....پاچشو میگیرم.
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره مامان سریع گوشیم را خاموش کردم ..............چون کاملا مشخص بود چی میخواد بگه.
تا به خونه رسیدم سوسن جلوم ظاهر شد و گفت :سلام عزیزم خوش گذشت ؟ ناهار خوردی؟............
-سلام سوسن جون آره ممنون....ناهارم خوردم فقط میخوام بخوابم سرم درد میکنه
-چرا ؟نکنه یخ کردی؟
-نه بابا از بس از دست این مهلقا خانم با اون لقمه گرفتنش واسم حرص خوردم...........مامانمم که دیگه نور علا نور....
سری تکان داد و گفت :قرص واست بیارم در حالی که به سمت اتاقم میرفتم نوچی گفتم .
تنها کاری هم که کردم کشیدن تلفن اتاقم از پیریز و سایلنت کردن موبایلم بود .حال لباس عوض کردنم نداشتم اما با اون پالتو و کلاه کم کم داشتم به یه کباب خوشمزه تبدیل میشدم که مجبوری بلند شدم و خواستم لباسهامو در بیارم که یاد حرف متین افتادم و جلوی آینه رفتم و با دقت به خودم چشم دوختم.
پالتویم تا بالای زانوهایم بود اما خدایی نسبت به پالتویی که فرناز پوشیده بود خیلی خیلی با حجاب بود.
یقه اسکی کرم رنگم هم فقط یقه اش از زیر پالتو معلوم بود اونم برای اینکه نمیخواستم گردنم مشخص باشه.....کلاهمم که .......
آهان حتما منظورش همین موهای خشکلمه که از جلوش بیرون زده ...............
پوفی کشیدمو همه لباسهامو در آوردم و در حالی که مشغول پوشیدن لباس راحتی بودم با خودم گفتم به جهنم که پسره احمق خوشش نیومد ...اصلا ببینم اینکه انقدر ادعا داشت اصلا به ماها نگاهم نمیکنه ....طبق روال همیشه باید فقط چکمه هامو دیده باشه ........پس ....پس ...
وای خدا اون که گفت تیپم پس................چقدر چرت و پرت فکر میکنم اگه دیده باشه هم فقط یه نگاه بوده که اونم حلاله و حتما بعدش گفته استغفرالله........
از تصور قیافه اش در این وضع پقی زدم زیر خنده و به سمت تختم شیرجه زدمو به ثانیه نکشید که غش کردم .....
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#6
Posted: 5 Sep 2013 00:38
فصل ۵
مامان مثل شمر اینطرف اونطرف میرفت و بعد بالای سرم می ایستاد و فقط غر میزد .
-نه من میخوام بدونم چیکار کردی که این پسره از وقتی از پیست برگشت تا اسم تو میومد شروع به خندیدن میکرد و میگفت: وای الینا جون واقعا که دختر با مزه ای دارید.
-ا.....به من چه اونم که میخنده من جواب باید پس بدم ....اصلا یارو منگوله که الکی میخنده .....بعدم به جای اینکه من از شما طلبکار باشم که چرا اون پسره را دنبال من راه انداختید ،شما دست پیشو گرفتید که پس نیوفتید.
بدون اینکه به روی خودش بیاره کنارم نشست و گفت :ملیسا من صلاحتو میخوام .آرشام همه چیز تمومه میتونه خوشبختت کنه اون با اینکه هنوز سنی نداره از باباتم بیشتر پول داره.
-اولا اون کامل و به قول شما همه چیز تموم ،من ناکاملم برا من ازدواج زوده ....بعدشم من هیچ علاقه ای به این بشر ندارم.
-آخه دختره بی مغز مگه من میگم همین الان عروسی کن و برو خونش و تا سال دیگه هم بچه بیار؟...دارم میگم نامزد بشید تا تو آماده بشیو این کیس خوبم از دستت نپره،بعدم علاقه و این حرفا همش کشکه ......
-مامان من .....زندگی خودمه ...خودمم تصمیم میگیرم و هر کسیم دلم بخواد انتخاب کنمو اون شخصم مطمئنا آرشام نیست.
-مامان پوفی کشید و گفت :واقعا که احمقی.
-آره من احمق و شما هم عقل کل لطفا دست از سر این احمق بردارید.
مامان با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در را محکم بست .
بی توجه به عکس العمل همیشگی مامان در هنگام کم اوردن مقابل من ...به سمت آشپزخانه راه افتادم تا شرمنده شکم خوشکلم نشم .
سوسن مشغول پختن شام بود .
با دیدنم لبخندی زد و گفت :باز که با مامانت دهن به دهن گذاشتی.
-الیناست دیگه اگه به یه چیزی پیله کرد ول کن نیست.
سوسن اخمی تصنعی کرد و گفت :راجع به مامانت درست صحبت کن.
با لبخند گفتم :چشم خانم معلم ....حالا اینا را بیخیال به فکر شکم من بدبخت باش که الاناس که دیگه صدای قار و قورش سر به فلک بذاره .بدو هانی.............
مامان دوباره پیله کرد روی ازداجم . بابا هم هیچ حرفی نمیزد مثل همیشه...............
بالاخره با همفکری مغز متفکر گروه یعنی یلدا خانم تصمیم گرفتم که با خود آرشام مرد و مردونه صحبت کنم و ازش بخوام دور من یکی را خط بکشه .
با ورودم به خونه باز مامان شروع کرد به نصیحت و موعظه..........
دیگه داشتم مثل آتشفشان وزوو تو ایتالیا به نقطه انفجار میرسیدم.
نفس عمیقی کشیدمو گفتم :بسه مامان تو را خدا بسه.....باشه هر چی تو بگی.
مامان با تعجب نگام کرد و گفت :واقعا
-آره ولی تو را خدا دست از سرم بردار باشه تا چند روز کاری به کارم نداشته باش.
مامان چشماشو ریز کرد و به من خیره شد.
-چیه چرا اینطوری نگام میکنی ؟
-از کجا بدونم نمیخوای منو سر بدوونی؟
-مادر من خودت خوب میدونی من از این عرضه ها ندارم اصلا امروز زنگ میزنم آرشام واسه فردا قرار میذارم برم خونشون خوبه؟
مامان لبخند عمیقی زد و گفت :عالیه
مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت.
ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش.
آی حرصم میگیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه.
بعد از تلفن هم رو به من گفت :حاضر شو سریع بریم خرید
-خرید واسه چی؟
-واسه فردا دیگه
وای مامان من به چه چیزایی فکر میکنه و من تو چه فکریم .
اخمامو تو هم کشیدمو و گفتم :لازم نکرده من نمیام اون 100 دست لباس و ول کردی میخوای بری برام لباس بخری .
-خیلی خوب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه .
تمام مدتی که مامانم لباسها را جلویم میگرفت و از توی آیینه نگاهم میکرد مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندانهایم به جون پوست لبهای بیچاره ام افتاده بودم .
مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش را میکرد و انگار نه انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم.
خدایا خودت بخیر بگذرون!!!!!!!!!!!!!!!!
********************************* توی دانشگاه بودم که ده باری مامان زنگ زنگ زد و قرار امروز و یاد آوری کرد . اینکه بعد کلاسم سریع برم خونه تا خودمو برای دیدن شاهزاده رویاهام (آرشام )البته از دید مامانم آماده کنم . قضیه را فقط واسه یلدا سر کلاس آروم آروم تعریف کردمو اون هم از این کار استقبال کرد. بعد کلاس میخواستم سریع برم خونه که کسی از پشت سر صدام زد . -خانم احمدی ،یه لحظه لطفا صبر کنید باهاتون کار دارم. برگشتمو با دیدن متین پوفی کشیدمو زیر لب زمزمه کردم تو را دیگه کجای دلم بذارم. خودش را به من رساند و سر به زیر سلام کرد . -علیک سلام. -ببخشید من میخواستم زودتر بیام باهاتون صحبت کنم اما دیدم چند روزه تو خودتونید گفتم مزاحم نشم. اولا لا ....چی شد من که هنگ کردم من که اصلا متینو به طور کل فراموش کرده بودم ...از بس ذهنم درگیر آرشام و غر غرای مامان شده بود هر چی شرط و شرطبندی بود از سرم پریده بود . با به یاد آوردن قضیه پوششم و حرفای متین اخمامو تو هم کشیدمو گفتم :من با شما صحبتی ندارم آقای به اصطلاح محترم . متین با شنیدن این حرفم سرش را بالا آورد و مستقیم به چشمام خیره شد .و گفت -من بابت حرفای اون روزم تو کافی شاپ از شما معذرت میخوام راستش اونقدر از دست اون پسره عصبانی بودم که نفهمیدم چی میگم . و ضمنا حق با شماست نوع پوشش شما به من ربط نداره یعنی به جز خودتون به هیچ کس ربطی نداره ،شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صلاح کار خودتونو خیلی بیشتر از هر کسی میدونید .........من بابت اینکه باعث ناراحتیتون شدم واقعا متاسفم و امیدوارم بتونید منو ببخشید . نگاهش را از چشمانم گرفت و گفت :خدانگهدار. و رفت . نفس حبس شده ام را به زور بیرون دادمو گفتم :پدر سوخته عجب چشایی داره . اوه مای گاد رنگ سیاه چشاش جذابترین رنگی بود که تا حالا دیده بودم بیخود نیست که به کسی مستقیم نگاه نمکنه . آخه با این چشایی که این داره نفس یارو را بند میاره . یکی پس کله خودم زدم تا از این فکرا بیام بیرون. به سمت خونه میرفتمو تمام ذهنم درگیر حرفاش شده بود . سیاست عجیبی داشت در حالی که خودش رامتاسف نشان میداد خودش را هم تبرعه میکرد. مدام این جمله اش در ذهنم میپیچید (شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صلاح کار خودتونو خیلی بیشتر از هر کسی میدونید) خدایا چه راحت با گفتن این جمله اعصابم را متشنج کرد . با رسیدن به در خانه تمام فکرهایم را پشت در گذاشتمو داخل شدم.
-سوسن خانم ........سوسنی...... سوسن با عجله از آشپزخانه بیرون آمد ولی قبل از اون مامان از بالای پله ها سریع خودشرو به من رسوند گفت -کجایی تو بدو یه دوش بگیر تا آمادت کنم. -بیخیال مامان دیروز دوش گفتم الانم خیلی گشنمه...... مامان با حرص گفت :دیروزم ناها ر خوردی ... -وا.... -واالا....بدو خودتو لوس نکن . -ای..الهی من بمیرم از دستتون راحت بشم .... -زود برو دوش بگیر تا خودم این وسط نکشتمت و به ارزوت نرسوندمت.... از پس مامان که بر نمیام.......با عصبانیت پوفی کشیدمو به اتاقم رفتم تا فرمایشاتشونو انجام بدم. *********** ای خدا عجب جیگری شدم ......ای قربون خودم برم چقده ناناز شدم و چقدر............ -معلومه دو ساعت جلوی این آیینه چیکار میکنی ؟ -مادر من حق ندارم دو دقیقه با خودم خلوت کنم. مامان لبخند مهربون کمیابش را زد و گفت :خیلی خوب شدی ..... سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت:بدو عباس آقا دم در منتظره ؟ -ا.....خودم میرفتم. -حرف نباشه بدو.............. با اینکه گرسنه بودم دندون روی جیگرم گذاشتمو به سمت در رفتم اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های همیشگیش را تکرار کرد که خانم باشمو آبروش نبرم و منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه را کندم.
روبروی خونه ی آرشام ایستادیم عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابوهای پرپشت و قیافه ی اخموش در و باز کرد . با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش میدادم عذر خواهی کردم. با ورودم به ساختمان آرشام و مادرش برای استقبال از من آمدند و با تعارفات اعصاب خورد کن روی اعصابم قدم زدند. بالاخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبلاشون لم بدم. -خوب عزیزم خیلی خوش اومدی مامان چرا نیومدند. آخ خدا هر چی من میخوام متین و باوقار باشم اینا نمیذارند دو ساعت دم در اینا را پرسیده دوباره روز از نو روزی از نو ...............اصلا یکی نیست بهش بگه تو رو سننه ...من اومدم با آرشام سنگامو وا بکنم تو این وسط چیکاره ای. اما از اونجایی که من خیلی خانم بودم نفس عمیقی کشیدمو یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم . -مامان عذر خواستند و گفتند ..خدمتتون عرض کنم انشاالله تو فرصت بهتری مزاحمتون میشند. -ای عزیزم چه حرفیه مزاحمت کدومه اینجا خونه ی خودتونه ....تو هم مثل..... وسط حرفش پریدمو گفتم :شما لطف دارید بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیبزمینی رو مبل روبروی من نشسته بود و با لبخند نگام میکرد،اشاره کردم زودتر منو از این جو نجات بده . آرشام از روی مبل بلند شد و گفت:ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی بالا را بهت نشون بدم. با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم. با رسیدن به طبقه بالا نفس حبس شده ام را بیرون دادم و گفتم :آخی داشتم خفه میشدم ، آرشام یه وقت ناراحت نشیا ولی عجب مامانی داری همین که میبینمش یاد مدیر دبیرستانمون که خیلی ازش حساب میبردم میافتم. -واقعا که دیدنیه. به چهره خندانش نگاه کردمو گفتم :چی؟ -خوب معلومه همون کسی که تو ازش حساب میبری. -اوه ...اوه یادم نیار چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد . آرشام غش غش خندید و گفت: خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی چه برسه به یه مدرسه...... -کوفت رو آب بخندی...... کم کم خنده اش را جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت:خوب میخواستی منو ببینی؟ _آخ خوبه یادم آوردی پاک داشتم فراموش میکردم......من امروز اومدم که بهت بگم...... -آقا ببخشید.... هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت :چیه؟ -آقا...آتوسا خانم تشریف اوردند و میخواند شما را ببینند. اه مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه . با عصبانیت به آرشام گفتم:اگه میگفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمیشدم. -نه...این چه حرفیه ...من خودمم...... -سلام هر دو اینبار به سمت آتوسا برگشتیم.
خدایا یعنی انقدر آدم قحط بود که با دیدن این بشر روزم شب بشه .
آرشام جواب سلامش را داد و من هم مثل دیوار ایستادمو نگاهش کردم تا حرفشو بزنه و زود گورشو گم کنه.
-جانم آتوسا جان کاری داشتی ؟
-اوه هانی اگه میدونستم مهمون داری مزاحمت نمیشدم.
و بعد یه نگاهی به من انداخت که یاد قصابا که میخواند گوسفند بکشند افتادم.
-خوب حالا که دیدی من اینجام و مهمونشم کارتونو بگو و زود برو.
-ایش.........من اگه میدونستم که تو اینجایی عمرا پامو میذاشتم تو این خونه ............
-دقیقا مثل من .............
-تو که...........
-بسه لطفا آتوسا با من کار داری ؟
-الان که سرت اینقدر شلوغه نه..........دلم واست تنگ شده بود واسه همین اومدم.
رو به آرشام گفتم :من دیگه میرم راجع به اون موضوعم بعدم باهات حرف میزنم...
آشام گفت:کجا میری ؟امروز قرار بود تکلیفمو روشن کنی.
نگاهی به آتوسا انداختمو گفتم :فعلا بای تا بعد
آرشام آتوسا را پس زد و دنبال من اومد .
رو به خدمتکار گفتم خانم کجاند؟
-رفتند استراحت کنند .
-پس از طرف من ازشون خداحافظی کنید.
از در ساختمان که خارج شدم آرشام دستم را کشید و گفت:کجا میری ملیسا چرا مثل بچه ها رفتار میکنی؟
-آهان به نکته خوبی اشاره کردی ...نکته چیه دقیقا زدی وسط خال ....موضوع همینه من هنوز بچم و به هیچ وجهم قصد ازدواج ندارم امروز اومده بودم بهت همینو بگم .........ببین آرشام حداقل تا وقتی دکترامم نگریم ازدواج نمیکنم..........بعدم واقعا ببخشید که انقدر رکم اما اصلا هیچ حسی بهت ندارم.
-اولا که تو بچه نیستی دوما من عاشق همین بچگیو شیطنتاتم سوما تا هر وقت بخوای منتظرت میمونم و هیچ وقتم مانع درس خوندنت نمیشم و مهمتر از همه اینا اونقدر دوست دارم که میتونم عاشق خودم بکنمت.............
-پوف من میگم نره تو میگی بدوش................من نمیخوامت میفهمی ........من دوست دارم قبل از ازدواجم عاشق بشم ........نمیخوام بگم خیلی رمانتیک اما به تو حتی یه کوچولو هم علاقه ندارم.
-من تمام سعیمو میکنم که عاشقت کنم.
-نمیتونی
میتونم
-نمیتونی
-میتونم
-به جهنم هر تلاشی میخوای بکن اما از حالا بهت بگم اینا همش زور زدن الکیه چون من کوتاه نمیام.ضمنا مهمونتم منتظرته .
هنوز پام به خونه نرسیده بود که مامان شروع کرد به بازجویی ... با اون بیگودیهای روی سرش دقیقا شبیه مادام مارپل شده بود ............. -چی شد چی گفتی؟آبرومو که نبردی.....اصلا چقدر زود اومدی ............وای نکنه اصلا نرفتی..............به خداوندی خدا ملیسا اگه .............. -وای بسه مامان .......یه نفس بگیر بعد پشت سر هم حرف بزن...........رفتم خونشون با هم صحبت کردیم قرار شد به هم وقت بدیم همو بیشتر بشناسیم .....ضمنا همه چیز داشت مطابق میل شما سر میشد که آتوسا خانم رسیدند..... -چی آتوسا ...............خاک تو سرت ملیسا یکم از این دختره بیریخت یاد بگیر ...یکم از خوشکلی تو را نداره در عوضش یه دنیا سیاست داره................ -اه......مامان بس کنید من صد سال حاضر نیستم واسه هیچ پسری خودم و کوچیک کنم ....................قابل توجهتون باید بگم آرشام محل سگم بهش نذاشت............... -آرشام هر پسری نیست خره....اون میتونه آینده ده نسل بعدتم فراهم کنه ......حالا محل به آتوسا نمیذاره اما تو با این بچه بازیات این دوتا را به هم نزدیک میکنی . تو دلم گفتم به جهنم . اما تو روی مامان اخم کردمو گفتم :غلط کرده ......ولی مامان آرشام اونقدرا هم خر نیست که به این دختر پا بده تا خود نمایی کنه. حالا هم میخوام چه چیزی کوفت کنم اگه اجازه میدید...... مامان بدون اینکه جوابم را دهد به سمت تلفن رفت و منم خودم را به آشپزخونه رسوندم تا شکم بیچارمو پر کنم.
**************** جلوی آیینه ایستادم تا سریع آماده بشم و برم دانشگاه ....... تیپ همیشگی را زدم و تا مقنعه ام را سر کردم و موهای تافت زده ام را بیرون ریختم یاد حرف متین افتادم................ خدایا چرا حرفهای این پسر انقدر ذهنم را مشغول کرده امدم بیخیال بشمو از جلوی آیینه رد بشم که تصویر چشمای متین جلوی چشمام جون گرفت واقعا چقدر چشماش معصوم و دوست داشتنیه.............. با حرص پوفی کشیدم و سعی کردم که افکارمو پس بزنم ...اما مگه میشد زیر لب گفتم :لعنت بهت .....لعنت به حرف زدنت ....و چشمات ..... موهامو محکم تو زدم و مقنعه ام را جلو کشیدم ..........آهان این شد ...... برای قانع کردن خودم هم گفتم :اینطوری شاید بتونم به متین نزدیکتر بشم و شرطو ببرم ...... آخ خدا چه حالی میده کورش اون موهای بلند و خوشکشو بتراشه............... وای بهروزو بگو احتمالا به خاطر عادتی که کرده کف کله کچلشم ژل میماله نازنینو و شقی و یلدا هم با چادر..............ازز تصورش پوقی زدم زیر خنده ..... دوباره به قیافه ام تو آینه نگاه کردمو گفتم :یعنی میشه. با صدای سوسن که گفت: خانم لطفا یکم سریعتر دیرتون شد به خودم اومدم و جلدی رفتم پایین و بدون توقف خودمو به ماشینم رسوندمو دبرو که رفتیم..
تا رسیدم دانشگاه طبق معمول باز دیر شده بودسریع رفتم تو کلاس ................ سرمو انداختم زیر و در زدمو وارد کلاس شدم . برای چند لحظه سکوت مطلق تو کلاس برقرار شد و سهرابی اوهومی کرد . رو به استاد سلام کردم . سهرابی سریع جوابم را داد و گفت:نمیخواد چیزی تعریف کنی از ظواهر امر پیداست که حراست دانشگاه احتمالا امروز وقتتو گرفتند و تو به کلاس سر موقع نرسیدی ....بشین اما دیگه تکرار نشه............. جانم .....چی گفت ............حراست ............ یعنی چهارتا تاره مویی که بیرون میذاشتم انقدر تو چشم بوده ............. بیخیال شدم و نشستم کنار یلدا که هنوز داشت با تعجب نگاهم میکرد. بدون اینکه نگاهش کنم به استاد خیره شدمو تا آخر کلاس جیکم در نیومد. با خروج استاد از کلاس منم سریع وسایلمو جمع کردم تا جیم بزنم که یلدا بازومو چسبید . -نا کس عجب چیزی هستی تو دیگه............ کورش و بقیه هم دورم جمع شدند اما من تمام نگاهم به متین بود که آرام و سربزیر از کلاس خارج شد. کورش چونه ام را گرفت و سرمو بالا برد و گفت :ببینمت ...........وای خدا چقدر مظلوم شدی ...... شقایق گفت:زود موهاتو درست کن حالمو بهم زدی . هر کدوم یه چیزی گفتند و آخر یلدا گفت :نکنه واقعا حراست بهت گیر داد تو که گفتی رییس حراست دوست باباته............ از جام بلند شدمو گفتم :بچه ها من عوض شدم ...دیگه اون آدم قبلی نیستم .....همشون با چشمایی که عین وزغ بیرون زده بود گفتند چی؟ -آره درسته من اون آدم قبلی نیستم اما میدونید بدبختیم چیه؟ اونا پرسشگر نگاهم کردند....... خنده ام را کنترل کردم و با جدیت گفتم :بد بختیم اینه که آدم بعدیم نیستم ............. کورش از خنده منفجر شد ...خودمم پوقی زدم زیر خنده و یلدا هم چنان کوفت پس سرم که مغزم 90 درجه تاب خورد. بهروز گفت:ببین نیم وجبی چطور ما را سر کار گذاشته . نازنین گفت:یعنی واسه سهرابی خودتو این شکلی کردی .... ابرومو بالا انداختمو گفتم :نوچ....واسه خاطر آقا متین............. کورش با خنده گفت:تو دیگه چه مارمولکی هستی . شقایقم گفت :بیخود زور نزن اون حتی نگاتم نمیکنه. -خواهیم دید
******************* در حالی که با کورش کل کل میکردم و بقیه بچه ها هم هر هر میخندیدند وارد کافی شاپ شدیم . سر میز همیشگی نشستیم و من سفارش شکلات داغ برای همه دادم ............... قرار شد مهمون بهروز باشیم............... با حس لرزش گوشی درون جیبم دو انگشتی گوشیمو از تو جیبم در اوردم و با دیدن شماره آرشام پوفی کشیدم............ یلدا گفت:چیه.....چرا انقدر عصبانی شدی نکنه این پسر سیریشس.......... شقایق گفت:آرشامو میگی.................. با سر تایید کردمو و گوشیمو روی میز گذاشتم اصلا حوصلشو ندارم....... نازی گفت:وای دلت میاد طرف که خیلی نانازه.... بهروز اوهومی کرد و گفت:ضعیفه ...من اینجا برگ چغندرم دیگه............. نازی خندید و گفت:خفه بمیر گلم............. شقایق رو به من گفت:ملی ملی اونجا رو.............. به سمت در ورودی که شقایق اشاره کرده بود برگشتم و چشمام از دیدن صحنه روبروم اندازه یه نعلبکی شد ............. زیر لب گفتم :چی شد .................. کورش خندید و گفت :بیا اینم از بچه مثبت کلاسمون ............تو زرد از آب دراومد........... یلدا گفت:چی میگی کورش نگاه به چادر و حجاب دختره بکن بعد حرف الکی بزن........... شقایق با حرص گفت:فعلا که دور دور چادریاس........ تمام وجودم چشم شده بود و خیره به متین و دختر همراهش نگاه میکردم ...... هر دو سربزیر سر میز نشستند ............ بدون اینکه حتی به هم نگاهی هم بندازند............ متین که مشغول بازی با دستمال روی میز بود و دختره هم که با اون صورت با نمکش چادرش را تا نزدیکی ابروهایش کشیده بود و به دستهای متین خیره شده بود................. از جا بلند شدم..............یلدا گفت :کجا؟ -میرم ببینم چه خبره . دستمو کشید گفت:آخه به تو چه مربوط............. بی توجه به حرفهاش دستمو محکم از دستش کشیدمو گفتم :آدمش میکنم........... و قبل از هر عکس العمل دیگه ای سریع به سمت میز متین اینا رفتم.....
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#7
Posted: 6 Sep 2013 12:33
فصل ۶
قبل از اینکه به میزشون برسم تازه فهمیدم چه غلطی کردم .............آخه به من چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چیچیو به من چه..................پسره پر رو از تیپ من ایراد میگیره و نصیحتم میکنه اونوقت خودش...................
اه..........به من چه
اومدم مثل بچه آدم برگردم سرجام بشینم که یهو متین سرشو به سمتم برگردوند و از جاش بلند شد .............
-سلام.............
نگاهم را از اون که دوباره به کفشاش خیره شده بود گرفتم و به دختر روبه رویش نگاه کردم............
دختره با یه لبخند بانمک نگاهی به سرتا پام کرد و سلام کرد................
-علیک سلام ..............
بی اختیار لحنم طلبکار بود....................
خودمو زدم به طبل بیعاریو گفتم:شما هم که اینجایید ............خوب شد دیدمتون میخواستم ازتون جزوه امروزو بگیرم.............
-بله حتما بفرمایید بشینید.............
به جهنم من که گندو زدم چه یه وجب چه صد وجب.........
-چشم با اجازه ...........
متین رو به دختره گفت:ایشون خانم احمدی همکلاسم هستند و ایشونم دختر داییم مائده جان............
جان...............مائده جان.........خاک تو سرت ملی با این شرطبندیت طرف نامزد داره.............
-از آشنایی با شما خرسندم
منم همون که تو گفتی
-و همچنین..............
تازه به صورت طرف نگاه کردم مائده به معنای واقعی کلمه زیبا و خوااستنی بد مخصوصا با اون ابروهای به هم پیوسته اش..............
متین از توی کیفش جزوه برد اشت که گارسون اومد تا سفارش بگیره..........
-شما چی میل دارید............
به سمت بچه ها که مثل کسایی که رفتند سینما مشغول کوفت کردن شکلات داغ و دید زدن میز ما بودند نگاهی کردمو و گفتم :شکلات داغ
متین گفت :دو تا شکلات داغ ..........مائده جان شما چی ؟
مائده لبخندی زد و گفت :من کیکم میخوام آخه خیلی گرسنم......
-پس سه تا شکلات داغ و ............نگاهی به من کرد و رو به گارسن ادامه داد و سه تا پای سیب
-ممنون
-قابلتونو نداره ....بفرمایید اینم جزوه امروز ...............
جزوه را گرفتم و دوباره به مائده زیر چشمی نگاه کردم ........
حالت چهره اش جوری بود که آرامش خاصی را به قلب آدم میداد............
البته آدم نه من .......من که خودم یه پا فرشتم................
موبایل مائده زنگ خورد و اون با هیجان جواب داد:وای سلام مامان ...........خوبید ........ممنون......نه دیگه میرم خونمون ........
آره با متینم.........نگران نباشید گرسنه نمیمونم......چشم از من خداحافظ .
رو به متین گوشی را گرفت و گفت:مامانه..............
-سلام مامان......
خاک تو سرم دیدی نامزدشه............اصلا چرا خاک تو سر من خاک توسر بچه ها که منو مجبور به این شرط بندی کردند و گرنه من بچه به این آرومی.............
-مائده باز با اون لبخند نانازش پرید وسط افکار بیسرو ته منو گفت:شما همیشه انقدر آرومید..................
-من.....نه بابا.........تنها چیزی که نیستم آروم بودنه .
خندید وگفت:به چهرتونم میخوره از اون بچه شیطنا باشید خندیدمو گفتم :شما لطف دارید .............
دارم میمیرم از فضولی........
-آخ راستی نامزدیتونم تبریک میگم آقا متین چیزی بروز نداده بودن
آخه یکی نیست به من بگه متین مگه با تو حرفم میزنه که بخواد چیزی بروز بده ای بمیرید همتون با این شرطبندیتون ............
لبخندی زد و تا اومد جواب بده گارسون رسید و سفارشا را روی میز چید و متینم مکالمش را تمومم کرد.
مائده گفت:نه عزیزم من و متین خواهر برادر رضائی هستیم .
هان چی میگه کاش زیر دیپلم حرف میزد منم بفهمم........
فکر کنم قیافم تابلو بود که نفهمیدم .....اونم برام توضیح داد که چون مامانشو هنگام به دنیا اومدنش از دست داده عمش یعنی مادر متین بهش شیر داده و برا همینم حالا این دوتا به هم محرمند ..........
-اوه بابت مرگ مادرتون واقعا متاسفم
-ممنون عزیزم
الهی ...............نفسم را با آسودگی بیرون دادم...........خوب توجیهش اینه که هنوز شرطبندی پابرجاست
-بفرمائید میل کنید ................
باز تشکر کردمو شروع به خوردن کردم .....
با دیدن یلدا که بال بال میزد و اشاره میکرد برم پیششون ابروهامو بالا انداختم ........
یلدا بای بای کرد یعنی میخواند برند و بعدم دستش را چندبار بالا و پایین برد یعنی خاک تو سرت...............بعدم کیفو موبایلمو نشون داد ..............با انگشتم به طور نامحسوس 2 را نشون دادم یعنی دو دقیقه بتمرگید سر جاتون تا من بیام ...............-خوب مائده جان خیلی از دیدنت خوشحال شدم کاش میشد بیشتر باهات آشنا میشدم ........
خندید و گفت:من تو دانشگاه فلسفه میخونم .........میام یه سری به متین بزنم ........سراغ تو هم میام عزیزم.............
-ممنون.........خوشحال میشم ......
به سمت متین برگشتمو گفتم :بابت همه چیز ممنون فردا جزوتونو میارم
فقط یه لحظه نگام کرد و گفت:خواهش میکنم ...نوش جان ..باشه جزوه پیشتون تا چهارشنبه احتیاج ندارم
از جا بلند شدمو و با مائده دست دادمو و از متین خداحافظی کردم و د برو که رفتیم.
************* -وای ملیسا چه رویی داری دختر .................. -ملی حالا دختره کیه متین بود............... -چرا هر چی اشاره بهت میکردم نیومدی............ به سمت بچه ها برگشتمو و گفتم : چه خبرتونه هی پشت سر هم سوال میپرسید................ دختره دختر داییش بود............ یلدا گفت:حتما نامزدشم بود -نه بابا......با هم خواهر و برادر ند یه جوارایی چون مامانه متین به هر دوشون شیر داده............... کورش خندید و گفت:مامان من به منم دلش نیومده شیر بده اونوقت مامان این پسره همزمان دو نفرو ساپورت میکرده............... خلاصه با شوخی و مسخره بازی به دانشکده برگشتیم. فرناز دم کلاس کشک میکشید تا مارا دید آینه ی جیبیش را تو کیفش شوت کرد و اومد............ -کورش باید باهات حرف بزنم و بدون اینکه حتی منتظر جوابی از کورش باشد دست اونو گرفت و کشید.............. یلدا آروم گفت:از این دختره متنفرم........ شقایق و نازی هم با سر حرف اونو تایید کردند.............. بهروز اروم گفت:دختره عوضی اونقدر عشوه خرکی میاد که حالت تهوع بهم دست میده....نمیدونم چرا کورش انقدر بهش رو میده......... شقایق چشماشو ریز کرد و گفت:یعنی با کورش چیکار داره؟ -بی خیال بریم تا استاد نیومده بعد هم خودم یکراست وارد کلاس شدم...............
وسطای کلاس بود که کورش وارد کلاس شد با نگاه اول بهش متوجه شدم شدیدا عصبانیه............ شقایق آروم گفت معلوم نیست دختره ایکبیری چی بهش گفته ؟ استاد گفت :ساکت چه خبره؟............... تا آخر کلاس ساکت نشستیم و همین که استاد از کلاس خارج شد به طرف کورش حمله کردیم........... -چی شد ؟ -فرناز چیکارت داشت ؟ -هی با تو هستما کورش با حوصله دفترش را در کیفش گذاشت و زیپش را بست و از جا بلند شد ............ -ملی باید باهات حرف بزنم . -چی شده؟ کورش کلید ماشینش را به بهروز داد و گفت :ماشینم امروز دستت باشه من با ملی میرم....... بهروز با خوشحالی کلید و قاپید و گفت:بچه بزنید بریم ددری.............. یلدا و شقایق هم که اخمهای درهم کورشو دیدند سریع همراه بهروز رفتند ..............نازیم که زودتر از همه با بهروز همراه شد. با کورش به سمت ماشین حرکت کردیم .....هیچ حرفی نمیزد و تمام طول مسیر تو فکر بود ..... همین که سوار ماشین شدیم آروم گفت:برو یه جای خلوت ............ بی هدف شروع به حرکت کردم ...... -چی شده کورش؟ -ملی یه گو.ی خودم که هیچ جوره نمیشه جمعش کرد........ -چی کار کردی؟ -من خر...من.....من... -اه تو چی؟ -زهر مار انقدر وسط حرفم نپر تا بگم. سکوت کردم ....چند لحظه گذشت تا گفت:فرناز حاملست ..... -خوب این که سوپرایز نیست همچین دختری......صبر کن ببینم نکنه از تو............ -آره من خرهمون بعداز ظهری روزی که از توچال برگشتیم دانشگاه خواستم برسونمش خونشون که گفت برم خونشونو اصرار کرد .کسیم خونشون نبودو .....خوب اونم رفت واسم شربت بیاره -وای کورش نگو مثل دخترای چشم و گوش بسته شربت و خوردی که نمیدونستی چی توشه و بیهوش شدیو...... -بسه دیگه .... من کی همچین حرفی زدم ......اون فقط با نوع لباس پوشیدنو عشوه هاش تحریکم کرد . -خاک تو سرت ..... -نگفتم بهت که فحشم بدی ..... -پس چیکار کنم ... -چه میدونم یه راهنمایی......... -برو بگیرش .... -چی میگی چیه چرا تعجب کردی ؟ -اون حتی باکره هم نبود چطور من .... -وای خدا نگو که از خنده دلدرد گرفتم .....اون حتی اگه باکره ام بود تو اهل ازدواج و این حرفا نیستی ......... -خوب تو که میدونی بگو چه غلطی بکنم........ -بسپارش به من........فقط احتمالا یه 20 -30 ملیونی واست آب میخوره ........ -به جهنم تو بگو 100 ملیون فقط از شرش خلاصم کن دختره احمق میگه تا هفته دیگه بهت وقت میدم بیای خاستگاری.... -حالا تو مطمئنی حاملس؟ -جواب آزمایشش که اینطوری میگفت -شاید جعلی باشه....یا مال تو نباشه .... -نباید بذارم مامان اینام چیزی بفهمند ....میفهمی که ...
-ملیسا جون بهاره گفت کارم داشتی.........
به قیافه غرق در آرایشش خیره شدمو گفتم :آره فرناز جون میای با هم یه سری بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه..............
نگاهی الکی به ساعتش کرد و لبهاشو غنچه کرد و گفت:اوم...........خوب ............میشه بدونم چیکارم داری؟
دلم میخواست پشت گردنشو با دست چپم بگیرمو و با دست راستم تو تا کف گرگی برم تو صورتش و بعدم با کله بزنم تو دماغ عملیشو و ......اوه اوه چقدر خشن...........نه بیخیال........
-در رابطه با موضوع تو و کورشه...............
همچین نیشش باز شد انگار با این گندی که زده باید اسکار هم بهش داد ......
-خوب............ولی......من که حرفامو با خودش زدم و اونم پذیرفته...........
نه بابا .........شتر در خواب بیند پنبه دانه.............
-میدونم ......خود کورش ازم خواهش کرده حرفای آخرو باهات بزنم..........
-باشه ....بریم.......
همچین مثل جت راه افتاد که وقتی به کافی شاپ رسیدیم نفس نفس میزدم.........خاک بر سر دو دستی بازومو چسبید .............اه ...ولم کن من که فرار نمیکنم ..................
با هم وارد کافی شاپ شدیمو یه جای پرت طبقه دوم نشستیم ..........
-خوب........
به صورت منتظرش نگاه کردم ..........
خوب بریم سراغ مرحله اول نقشه یعنی مطمئن شدن............
از اونجایی که می دونستم فرناز هر چی تو مغز پوکش میگذره تو چشماشم میشه دید گفتم :
-خوب ما باید اول مطمئن بشیم که تو حامله ای و مهمتر از همه بچه مال کورشه............
بدون هیچ ترسی گفت :باشه فردا میریم آزمایش ...........چه میدونم دی ان ای و از این کوفتا ...........
خوب پس واقعا بچه مال کورشه..............
مرحله دوم مقدمه چینی.......
-خیلی خوب.........خود کورشم قبول داره بچه مال اونه ...اما............
-اما چی؟
-خونوادش بد کوفتاییند...........
-یعنی چی؟
-بیچاره کورش دیروز غیر مستقیم به پدرش گفته میخواد با دختر دوست باباهه ازدواج نکنه و یکی دیگه را میخواد ندیدی چه قشقرقی به پا شد...........
چشمای بابا قوریش را ریز کرد و گفت:مگه باباش میخواد اون با کسه خاصی ازدواج کنه؟
خودمو هیجان زده نشون دادمو گفتم :آره باباش میخواد به زور شوهرش بده....ا نه یعنی زنش بده ...طرفم از این خر پولاس که .........
گارسون وسط حرفم پرید و در حالی که نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:سلام ملی خانم چی سفارش میدین ...........
خاک تو سر این بچه ها کنند از بس تو این کافی شاپ کوفتی اسممو بلند بلند صدا کردند اینم فهمیده..........جدی نگاش کردمو گفتم دو تا آب پرتقال ............از فرنازم نظر نپرسیدم اصلا کارد بخوره تو شکمش ........
گارسون رفت و من دوباره رفتم تو دور خالی بندی ...........
-آره ...میگفتم ....دختره دختر شریک باباشه فکر نکن مالیه ها خیلیم بیریخته ولی تا دلت بخواد خونه و ملک داره...............
-کورشم دوسش داره؟
-نه بابا مگه کورش آدمه که کسیو دوس داشته باشه اون فقط فکر ارثه باباشه آخه باباش گفته اگه با محبوبه.....همون دختر پولداره دیگه ........ازدواج نکنه از ارث مرث خبری نیست و کورش باید بره گدایی؟
-نه بابا
-جون شما...............
-پس من چی .....یعنی تکلیف منو این بچه چی میشه ............
آخ نگو که جیگرم برای مظلومیت تو یکی کباب شد .............پرو
مرحله سوم تیر خلاص
-فرناز من طرف توم هر چی باشه ما هم جنسیم منم چند بار موقعیت حالای تو را داشتم (البته به گور بابام خندیدم اگه همچین گ.ه هایی بخورم) به نظر من که حقتو ازش بگیر و خودتم از شر این بچهه خلاص کن...........
با ناراحتی نگام کرد و گفت:چطوری؟-به راحتی برو بهش بگو 30 ملیون بده تا بچه را سقط کنم و بعدم برو بچه را بنداز و با پولتم یه حال اساسی کن.............-اما آخه من کورشو دوس دارم............
ای خاک تو سرت دو ساعته دارم فک میزنما
گارسون سفارشا را آورد و من یه نفس تا ته لیوانو سر کشیدمو و فرناز هم فقط به دستاش خیره شده بود.......
-فرناز جون عشق و عاشقی کیلو چند ........وقتی باباش از ارث محرومش کرد با این پسر تن پروری هم که من میبینم باید بری کلفتی تا از گشنگی نمیری......
وای خدا اگه کورش بفهمه پشت سرش چی گفتم خفم میکنه............
-از من گفتن بود تو با کورش به هیچ جا نمیرسی(چرا به یه جا میرسی به کجا؟ خونه پدر پسر شجاع...اوا خاک بر سرم اون که زن داره ای فرناز شوهر دزد)
-مرسی از راهنماییت من میخوام یکم فکر کنم ..............
-باشه گلم .........فکراتو بکن ....
از جاش بلند شد و گفت:من میرم خونه کلاسو نمیام...............
-اکی
حالا نه اینکه حضور نداشته باشه بار علمی کلاس کم میشه...............
-بای ..........
های...آخ جون رفت و آب میوه را هم نخورد ....................کوفتم خورد دختره چشم سفید .......
آب پرتقالو خوردمو سریع خودمو به کلاس رسوندم .....وای خدا بازم سهرابی رفته سر کلاس و من دیر رسیدم.
************
دو تا تقه به در زدمو در رو باز کردم .
-سلام ...............
سهرابی با دیدنم پوفی کشید و کتابیو که تو دستش بود تقریبا پرت کرد روی میز و با صدای نسبتا بلندی گفت :
-چه سلامی خانم محترم ............این چه وضع کلاس اومدنه .....ایندفعه چه بهونه ای میخواین جور کنین؟
واقعا اگه به نظرت این کلاس انقدر مسخره و پیش پا افتادست که ارزش سر وقت اومدنو نداره نیا خانم ...نیا سر کلاس ...........................کلاس من حرمت داره...............بفرمایید بیرون و این ترمم درسو حذف کنید وگرنه خودم با صفر میندازمت...............
اوه مای گاد این دیگه امروز چشه مثل س. پاچه میگیره.....................مرتیکه جلوی بقیه سنگ روی یخم کرد ...............
هنوز به چشماش خیره بودمو و هیچ صدایی هم غیر از نفس زدنهای عصبی اون نمیومد.................نه اینطوری نمیشد منم باید حالشو میگرفتم....................
-تو اگه استاد بودی و عقده ای نبودی نباید برای 5 دقیقه دیر اومدن سر کلاست به هزار جور دروغ متوسل شد ................
-حرف دهنتونو بفهمید خانم محترم.....................
-تو بفهم .............چطور غرور یه دانشجو رو جلوی همکلاسیهاش خورد میکنی واقعا برات متاسفم .................معلومه که حذف میکنم چون حتی یه لحظه هم نمیخوام ریخت نحستو ببینم .....................
در و محکم بستم و در حالی که اشکام در اومده بود به سمت ماشینم دویدم ..............
حوصله هیچ کسو هیچ چیو نداشتم ...............تقصیر خود خرمه کاش اصلا نرفته بودم .............حداقل یه غیبت خورده بودم بهتر از این گند بود .............
گوشیم مرتب زنگ میخورد...............
با عصبانیت موبایلم را از ماشین بیرون انداختم ...........
************
-چی شده ملیسا خانم
-اصلا حوصله هیچ کسیو ندارم سوسن هیچکس مزاحمم نشه ...................
-ملیسا..........
-مگه با تو نیستم؟
-بله خانم حتما.............
داخل اتاقم رفتم و با مشت به جون خرس پشمی بزرگ گوشه اتاقم افتادم ......انقدر زدمش که به نفس نفس افتادم و افسوس خوردم که چرا به جای این خرس سهرابی جلوی دست و بالم نبود تا لهش کنم..........................
********************** سر میز نشستم و سوسن کباب شامیهای خوشمزه اش را گذاشت روی میز...... غیر از دوتا لیوان آب پرتقال توی کافی شاپ هیچ چیز دیگه ای نخورده بودم. دو سه تا لقمه بیشتر نخورده بودم که بابا رسید مثل همیشه جواب سلامم را با تکان دادن سرش داد و روبروم نشست ............... رو به سوسن گفت:خانم کجاند............... -حمامند........... بابا برای خودش لقمه ای گرفت و خورد .......... غذامو تموم کردمو بلند شدم ............ بابا رو به من گفت:بشین....ملیسا با تعجب نشستمو گفتم: بله با من کاری داری؟ -این استادتون کی بود ؟ -کی؟ -همون که امروز باهاش بحثت شده؟ -کی بهتون گفته.............خوب معلومه اون کورش دهن لق -نگرانت بود گفت تلفن همراهت و تلفن اتاقتو جواب ندادی ......ناراحت بودیو و اعصابت خورد بود بعدم ماجرا را تعریف کرد............. -خیلی خوب .حالا اسمشو واسه چی میخوای؟ -خوب معلومه میخوام یه درس حسابی بهش بدم -لازم نکرده پدر من.......من خودم از پس خودم بر میام .... -اگه برمیومدی که مثل بچه ها قهر نمیکردی بیای خونه............. -حالا هر چی...... نیازی نمیبینم شما خودتونو درگیر این موضوع کنید -خوب این نظر توه. نه من........... با عصبانیت از جام بلند شدمو گفتم :آره ....راست میگید تو این خونه تنها چیزی که مهم نیست نظر منه........... خواستم از آشپزخونه بزنم بیرون که مامان با اون حوله ی کلاهیش جلوی راهمو گرفتو گفت:باز چی شده ؟ با گفتن :خدایا منو بکشو راحتم کن به سمت اتاقم رفتم تا به کورش زنگ بزنمو فحش کشش کنم.
************* -یعنی خاک بر سرت ملیسا خوب فامیل سهرابیو میگفتی تا بابات حالشو بگیره............... -کورش من میگم نره تو میگی بدوش...............موضوع اینه که من نمیخوام پدر مادرم توی تمام مسائلم دخالت کنند............ -از بس خری............ -مرسی واقعا..... -نه دیگه بهت برنخوره..............بابات داره روشنفکر بازی در میاره میخواد حمایتت کنه اون وقت تو میگی چرا من بهش ماجرا را گفتم. -باشه...من خر پس لطفا دور من یکیو خط بکش دلیلی نداره با یه خر دوست باشی........... کورش که دید بهم برخورده گفت:من تو را با دنیا عوض نمیکنم...........خیلی خوب معذرت نباید به بابات میگفتم ............... -دیگه تکرار نشه لطفا............ -چشم.... برای عوض کردن بحث گفتم :فرناز چیزی بهت نگفت؟
-نه فعلا........ -اکی من کار دارم ........... -خوب به من چه ؟ -یعنی خداحافظ ؟ -خوب مثل آدم بگو :کورش جون ببخشید مزاحمت شدم خداحافظ -اوه اوه نچایی کورش جون ....ببخشید که گند زدی با اون کار کردنتا ........... -اه...چقد پیله ای من که معذرت خواهی کردم ........... -باشه معذرت خواهیتو میپذیرم کنیزک........فدام بشی کورش جان .............همیشه مزاحم بدون نقطتم(مراحم)......بای.........اوه راستی کاش دیگه ریخت نحستو نبینم............... کورش خندید و گفت:آهان حالا شدی ملی خودم............مرسی ارباب ...بای
با اراده ای محکم رفتم در آموزش گروه تا درسی که با سهرابی داشتم حذف اضطراری کنم .............
هنوز منتظر بودم تا نوبتم بشه که متین رسید و ازم خواهش کرد چند دقیقه وقتمو در اختیارش بذارم.............
بابا با ادب
با هم رفتیم بیرون ساختمان و روی یه نیمکت با بیشترین فاصله ممکنه نشستیم.
نخورمت یه وقت
-خوب راستش میخواستم باهاتون درباره دکتر سهرابی صحبت کنم.
-دلم نمیخواد ازش چیزی بشنوم .....
-بله...کاملا درکتون میکنم ......راستش دیروز من با ایشون درمورد رفتارشون با شما صحبت کردم.
نه بابا داستان داره جالب میشه
-خوب
-راستش ایشون از رفتارشون پشیمون شدند ....اما از نظر ایشون رفتار شما هم درست نبوده ..........
داشتم دوباره جوش میاوردم
که سریع گفت:البته منظورم فقط از نظر دکتره نه نظر خودم یا بقیه .....شاید اگه اونطوری با من حرف میزد چه بسا بدتر از شما جوابشو میدادم.
اوه اوه ...چه بسات تو حلقم............
-میدونید که فقط همین یه درس نیست که با دکتر سهرابی ارائه میشه..............
-منظور؟
-چرا شما انقدر سریع جبهه میگیرید بذارید عرایضم تموم بشه بعد
-بله البته بفرمایید...........
-شما بیاید و بزرگی کنید و ببخشیدشون ...من باهاشون صحبت کردم خودش میدونه کارش نادرست بوده حداقل باید میذاشت اول شما دلیل دیر اومدنتون بگید ...........اما خوب شما هم خوب جلوی دانشجوها شستیدشون........
منظورش از شستیدشون این بود که قهوه ایش کردم ..........
-حقش بود...............
-یکم منطقی باشید تا ترم آخر هر ترم یه جورایی با این استاد درگیریم .........
-من همه اینا را میدونم اما حالا کاریه که شده.....
-نه دیگه شما میتونید با یه عذر خواهی درستش کنید .
از جا بلند شدمو گفتم :عمرا منو عذر خواهی.............
-شما کاملا هم بی تقصیر نبودید حداقل به احترام کوچیک و بزرگتری ......
وای خدا چقدر این پسره فک میزد یکی نیست بهش بگه تو چرا کاسه داغتر از آش شدی..ولی خدایی بیراهم نمیگفت .....هر ترم باهاش یه درس داشتیم و مطمئنا این سهرابی عقده ای پدر منو در میاورد.
-من باید فکر کنم ..........اما میتونم دلیل اینکه دنبال کارای من هستید را بدونم ...............
بدون اینکه نگام کنه گفت:دلیل خاصی نداره بالاخره من و شما همکلاسی هستیم.......
ای تو اون روح دروغگو یعنی مگه بقیه همکلاسیش نیستند چرا خودشو هیچ وقت درگیر کارای بقیه نمیکنه...........
-امیدوارم از کار من برداشتی نکنید خانم احمدی..........
ای خاک بر سرت کنند اخه تو عددی هستی که من در رابطه باهات برداشتی داشته باشم با حرص گفتم :
-مثلا چه بر داشتی؟
-هیچی ...با اجازتون فعلا امیدوارم تصمیمتون عاقلانه باشه و آینده نگر هم باشید ....خداحافظ.....
-به سلامت..
بچه پروی ...بی...بی ...بی...چه میدونم بی چی......
************************************************** ******************88 لعنت بهت متین که باز ذهن و فکر منو انقدر درگیر حرفات کردی ....................... آنقدر کلافه بودم که حتی حوصله خوردن غذا را هم نداشتم از اونطرف مامان درباره مسافرت تفریحی با خانواده آرشام صحبت میکرد که این یکی دیگه خارج از تحملم بود برای همین بدون هیچ درگیری لفظی با مامان نشستمو سرمو با دیدن تلوزیون گرم کردم..... پس از دو سه روز خود درگیری و حبس کردن خودم تو اتاقم ،بالاخره تصمیم گرفتم که با سهرابی صحبت کنم و تا اونجایی که مقصر بودم ازش عذر بخوام ............ واقعا برای خودم هم رسیدن به این نتیجه جای تعجب داشت . انقدر خودم را میشناختم که بدونم سر هر موضوعی به راحتی کوتاه نمیام اما تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که تو تصمیمم حرفای متین بی تاثیر نبود. ************* دم در اتاق سهرابی ایستادمو دوتا نفس عمیق کشیدم . یک دو سه ...حالا .......دوتا تقه به در زدم ................ -بفرمائید اه اه چه صدای نکره ای هم داره............. در و باز کردمو وارد شدم............ شاید اگه میخواستم جون بدم راحتتر از این بود که بخوام از این یالغوز عذر خواهی کنم ... سهرابی سرش را از روی برگه های روی میزش بلند کرد و متعجب نگاهم کرد .......... قطعا اونم باورش نمیشد من اینجا باشم برای....برای.....وای خدا من اینجا چه غلطی میکنم ............. بازم لعنت بهت متین............... سهرابی زودتر به خودش اومد و گفت :بفرمائید با من کاری داشتید ............. -سلام ........ جهنم الضرر -سلام -ببخشید من......راستش ...............خوب ............. یه نفس عمیق کشیدمو گفتم :بابت رفتارم سر کلاس معذرت میخوام . سهرابی سرشو پائین انداخت و گفت:منم یه عذر خواهی بهتون بدهکارم حق با محمدی بود ....منم یکم تند رفتم. اولا یکم نه و خیلی دوما محمدی....اوه متین خودمونو میگه قوربونم بره ..اومده از من دفاع کرده....... -اشکال نداره .......با اجازه استاد .............. اومدم بیام بیرون که گفت :سر کلاس که تشریف میارید...... خاک تو سرت پس چرا دوساعت برات خودمو کوچیک کردم ......... -با اجازتون ............ لبخند پهنی زد و گفت :لطفا به موقع بیاید....... نیشتو ببند اکله .......... -حتما ...خداحافظ ....... در اتاقشو که بستم تازه تونستم نفس بکشم .............
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#8
Posted: 6 Sep 2013 12:33
فصل ۷
همین که وارد کلاس شدم متین به طرفم اومد اوه مای گاد اینم یه چیزیش میشه ها .........
آروم سلام کرد و گفت:خانم احمدی میشه لطف کنید جزومو بهم بدید........
جزوه.............وای خاک عالم.... جزوش مگه دسته منه..............
انگار از مکث طولانیم فهمید تازگیا آلزایمر گرفتم برای همین گفت:توی کافی شاپ بهتون داده که ................
-اوه بله بله الان براتون میارم ..........
یادم اومد گذاشته بودم تو کمدم تو دانشکده ،
سریع اسیر رفتم برش داشتم و بهش دادم ........وای خدا قرار بود چهارشنبه پسش بدم ......اه همش تقصیر کورش با اون گنده کاریاش......اصلا یادم رفت ازش در رابطه با تصمیم فرناز بپرسم...............
-ببخشید دیر شد یکم ذهنم آشفته بود یادم رفت بهتون بدم..
-اشکالی نداره البته قابلتونم نداشت .
-ممنون ......
-ضمنا کار درستی کردید با استاد صحبت کردید ........میدونستم عاقلتر از این حرفایید که با یه لجبازی بچگونه چند ترم اعصاب خودتونو داغون کنید......
بچگانه .....چی گفت :قبل از اینکه جوابشو بدم رفت سر جاش نشست و منم آروم نشستم و رفتم تو فکر....
اکیپ بچه ها با دیدنم سر کلاس سهرابی سنگکوب کردند...........
کورش به سمتم اومد وگفت :ملی تو اینجا چیکار میکنی ............؟
-وا جای سلامته....خوب اومدم کلاس ..........
-ولی
با ورود استاد و برخاستن بچه ها ،دوستام مثل منگولا نگام میکردند و آخر تمرگیدند سرجاشون............
سهرابی با دیدنم چنان لبخندی زد که چشام راست ایستاد اخمی کردم و سرمو به ورق زدن جزوه سفیدم گرم کردم......
کل یک ساعت و نیم را به پر حرفیهای سهرابی گوش کردمو و با خسته نباشید استاد سریع وسایلمو جمع کردم تا قبل از سوال پیچ کردن بچه ها جیم بشم یه جورایی روم نمیشد بگم من اول از سهرابی عذر خواهی کردم انگار واسم افت داشت.
-قضیه چی بود ؟
به یلدا که یه دستشو به کمر زده بودو مثل نامادری سیندرلا به من نگاه میکرد لبخندی زدمو گفتم :قضیه چیه؟
-آهان یعنی قضیه نداره که تو بعد از فحش کش کردن استاد امروز اومدی سر کلاسش و یارو با لبخندایی که واست میزد و لاوایی که میترکوند ...............
اخمامو کشیدم تو همو وسط حرفش پریدمو گفتم :اه یلدا چرا شر و ور میگی ..............
کورش که معلوم بود داره از فوضولی میترکه گفت:کافی شاپ مهمون من .....بریم؟.
قبل از هر حرفی نازنین پرید وسط و گفت :بریم......
نازنینو هل دادم اونطرفو گفتم :اه...نازی خیلی جُلی.....من نیستم میخوام برم خونه.........
نازنین لب برچید و گفت:جل خودتی .....صدقه سر تو و فوضولی کورش بعد عمری این خسیس میخواست مهمونمون کنه تو نذاشتی ...........
کورش گفت:ای نازی نامرد ...حرومت باشه اونهمه مهمونیایی که منو تیغیدید.
بهروز گفت :هوی چه خبرته یه بار که بیشتر مهمونی ندادی.....
-ببخشید اونوقت خودتون چند بار ما را مهمون کردید آقا بهروز؟ .......
-من که..........
-اه ای درد بگیرید همتون ....سرم رفت ..مثل گدا گشنه ها رفتار میکنید ....
رو به شقایق که همچنان در حال نطق قراش بود گفتم :اکی پس شما تا با هم کل کل میکنید من برم خونه ......
شقایق رو به من گفت:صبر کن ببینم ...کجا.... هی خونه خونه میکنه ....حالا خوبه همش از خونه فراریه ها........
-خیلی خوب بریم...
همین که از ساختمان دانشکده بیرون اومدیم مائده را دیدم که با دوتا دختر دیگه مشغول صحبت بود با دیدنم دستش را برام تکون داد و به سمتم اومد ....
منم از بچه ها جدا شدم و کنارش رفتم یلدا و شقایقم باهام اومدند و نازیم گفت ما میریم کافی شاپ زود بیاید............
مائده با خوش رویی با هر سه ما دست داد و احوالپرسی کرد و من یلدا و شقایقو بهش معرفی کردم.....
بعد از تعارفات معمول مائده رو به من گفت:ملیسا جان خوب شد دیدمت .....پانزدهم تا بیستم تعطیلی رسمیه ....برنامه خاصی که نداری؟
-نمیدونم...چطور مگه .......
-من و چندتا از دوستام میخوایم یه اتوبوس کرایه کنیم و بریم مشهد تو و دوستاتم اگه میتونید بیاید هم میریم زیارتو هم خیلی خوش میگذره............
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم تا حالا تو عمرم مشهد نرفته بودم .....
اصلا خونواده من به جز جاهای تفریحی و تجاری جای دیگه ای نرفته بودند.....
به بیان ساده من و چه به مشهد ....اونم واسه زیارت ...منی که یه نماز دو رکعتیم بلد نبودم بخونم........
یلدا و شقایقم مثل من لال مونی گرفته بودند ........
مائده با لبخند گفت :میخواید به خونوادهاتون خبر بدید و تا آخر این هفته خبرم کنید .........
-حتما......
من که از اولم میدونستم جوابم منفیه نمیدونم چرا رک و راست بهش نگفتم نمیام....
مائده خداحافظی کرد و پیش دوستاش برگشت و ما سه تا هم در سکوت به سمت کافی شاپ راه افتادیم.......
آخر سر هم یلدا سکوتو شکست و گفت :خیلی دلم میخواد برم مشهد ...کوچیک که بودم رفتم و الان 17 ساله که آرزوم شده برم ......ملی نظرت چیه ؟
-معلومه ...نه ...آخه .....بی خیال
**************
هنوز پام به خونه نرسیده بود که دم ساختمون ماشین آرشامو دیدم .
اه ...حوصله این یکیو اصلا ندارم ...........
اومدم برگردم که مامان مچمو گرفت و صدام کرد........
برگشتم و به مامان که دم در ورودی با لبخند نگام میکرد نگاه کردم ............
تا حالا یاد ندارم مامان برای استقبال از من اومده باشه ..........
واقعا این کارش نوبر بود ........
-سلام ...........
-سلام عزیزم بیا تو.........
نه بابا ...کاش آرشام همش میومد خونمون تا مامان من یکم مهربون میشد.................
با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم و یه پوزخند تحویلش دادم........
-مامان جان کشته مرده این ابراز محبتتم .............
مامان بی توجه به حرفم دستش رو پشت کمرم گذاشت و تقریبا هلم داد توی خونه ...........
آرشام و مامانش همراه با مهلقای عزیز تر از جانم که میخواستم سر به تنش نباشه روی مبلها لمیده بودند و مشغول خوردن میوه ها بودند ...........
مامان زیر گوشم گفت :حواست به رفتارت باشه........
خیلی سرد با همه سلام احوالپرسی کردمو گفتم :با اجازه برم لباسامو عوض کنم............
یه دقیقه کمتر دیدنشونم غنیمتی بود ........
با برگشتن دوباره ام به سالن مهلقا که مشغول حرف زدن بود ساکت شد و مامان با هیجان ساختگی به سمت من برگشت و گفت : ملیسا عزیزم ....ببین مهلقا جان چه پیشنهادی داد........ دلم میخواست بگم به من چه پیشنهادش بخوره تو سرش ...اما در عوض لبخند تصنعی زدمو و کنار مامان نشستمو خودمو آماده ی شنیدن نشان دادم....... -مهلقا جون میگهچند روز تعطیلی رو بریم ویلای کیش.....چون اونجا....... عق.......واقعا این حرف نمیزد نمیشد بمیره با این پیشنهاداتش............. وسط حرف مامان پریدمو گفتم :وای مامان چرا الان داری بهم میگی............ مامان چشماشو ریز کرد و گفت :چطور مگه............ -از طرف دانشگاه دارم میرم اردوی چند روزه................... آرشام سریع گفت :کجا؟ به تو چه پسره پر رو ............ حالا چی بگم......................یهو یاد حرفای مائده افتادمو و گفتم :مشهد از اینور اونور صدای کجا گفتن بلند شد ........ با اعتماد به نفس خاصی پای راستمو روی پای چپم انداختمو گفتم:مشهد دیگه ............. مامان که از تعجب چشاش قدر گردو شده بود سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:خیلی خوب حالا هر جا ....فردا کنسلش کن -نمیشه ...........چون من به دوستام قول دادم ................ مامان انگار زمانو مکان از دستش در رفت چون مهلقا و بقیه را فراموش کرد و رو به من با صدای بلندی گفت: -شما خیلی بی جا کردید................. -مامان چرا زور میگی نمیتونم بیام چون نمیخوام بیام............... -تو ............ مهلقا بین حرفای مامان پرید و گفت :اما ملیسا جان ما این سفرو به خاطر تو و آرشام ترتیب دادیم .............. با حرص گفتم :شما لطف کردید اما واقعا نمیتونم دل دوستامو بشکنم ............ -پس خود به خود رفتن ما هم منتفیه ........... به سمت آرشام که بعد از گفتن این حرف با پوزخند نگام میکرد برگشتمو گفتم :هر جور راحتید............ با گفتن با اجازه به سمت اتاقم رفتم ............... قیافه مامان جوری بود که کارت میزدی خونش در نمیومد........ هنوز دو دقیقه نبود که توی اتاقم نشسته بودم که دو تا تقه به در خورد .........و بعد صدای آرشام که گفت اجازه هست
-بفرمایید ............ وارد اتاق شد و کنارم روی تخت نشست .......... بی مقدمه گفت :-چرا از من بدت میاد؟ به صورت در همش نگاه کردمو گفتم :اینطوریا نیست -پس چطوریاس؟ -راستش من دفعه قبلم بهت گفتم موضوع تو نیستی من کلا با ازدواج مخالفم چه برسه تو این سن و سال ...من هنوز بچم........... -قبول .....اما قرار شد بهم فرصت بدی....تو ازم فرار میکنی ............ -حوصله مسخره بازیو ندارم...... -این مسخرس که من عاشقت شدمو و قصد دارم کاری کنم که تو............. -بسه تو رو خدا.....من نمیخوام کاری که دوست ندارم انجام بدم............. -خیلی خوب راجع به کیش اومدن اصراری ندارم اما میخوام بدونم واقعا داری با دوستات میری مشهد -آره من و یلدا و احتمالا شقایق -و این مشهد رفتنت به خاطر شرطبندی بچگانت که نیست؟ با حرص بهش توپیدم نخیر ضمنا اگه سوالاتت تموم شد شرطو کم کن میخوام بخوابم.......... خندید و لپمو کشید و گفت :اخما و فحشاتم نانازه....... -عق ...برو بیرون بچه پرو -اکی هانی ....بای با رفتن آرشام از اتاقم نفس آسوده ای کشیدم و فکر کردم حالا با قضیه مشهد چه کنم............
********************************** -حالت خوبه ملی......... -آره چطور مگه............ -آخه این حرفا چیه که میزنی؟ -شقایق شلوغش نکن......ببین منو یلدا که موافقیم و میریم ....اما تو اگه دوست نداری میتونی نیای............ -خدایا من آخرش از دست تو دیوونه میشم......... -تو دیوونه بودی عزیزم.....حالا آخرش چیکار میکنی میای یا نه؟میخوام برم پیش مائده ثبت نام کنم.......... -نخیر ....خودتو یلدا برید من حوصله این مسافرتا رو ندارم........... -اکی اگه پشیمون شدی بهم بزنگ....... -نازنینم میاد ؟ -اصلا بهش نگفتم چون میدونم نمیاد ......... -خیلی خوب اسم منم بنویس ...دنیا دیده بهتر از ندیدس....... -آ...قربونت بره .....باشه دختر گلم من رفتم .... -زهر مار وایسا منم بیام ....یلدا کجاس ؟ -خونشون.....نمیدونه میخوایم بریم ..میخوام سوپرایزش کنم.......... مائده از آمدنمون خیلی اظهار خوشنودی کرد و قرار مدارا گذاشته شد....... ************************************************* یلدا از خوشحالی روی پا بند نبود .......شقایق یکم دمغ بود و خودم هم تو فکر ......... مامانم حتی به خودش زحمت نداد باهام خداحافظی کنه ....بابا فقط گفت :حسابتو پر کردم ...... و سوسن صد بار اشک تو چشماش جمع شد و گفت:خانم جان التماس دعا ......از امام رضا بخواه منو هم بطلبه ..... صد بار هم بهم گفت :امام رضا دوستت داشته که طلبیدست..... توی ترمینال ایستاده بودیم که مائده و متین همراه یه خانم میانسال با چهره خیلی مهربون به ما نزدیک شدند....... مائده با دیدنم سرعت قدمهاش را تندتر کرد و خودش را به ما رسوند و مرا محکم در آغوش گرفت. -وای ملیسا جان نمیدونی چقدر خوشحالم که تو و دوستای گلتم میاید...... -ممنون ..... با شقایق و یلدا هم دست داد و گفت: -راستی معرفی میکنم عمم مریم جون که از مادری چیزی برام کم نذاشته.... -خوشبختم ..... لبخند مهربانی زد و گفت :منم همینطور بچه ها تو خونه خیلی ازت تعریف میکنند مشتاق بودم ببینمت . -بچه ها از گلی خودشونه...... چی شد ...بچه ها ....منظورش چیه مگه متینم ......... به سمت متین که کمی دورتر از ما ایستاده بود برگشتم برام سری به نشانه سلام تکان داد و سریع نگاهش را دزدید........ بعدم با یه قدم بلند به سمت ما آمد و سلام کرد ..... همگی جوابش را دادیم و با شنیدن صدای دوستای مائده که به سمت ما آمدند متین دوباره به جای اولش برگشت.
مادر متین آدم واقعا تو دل برویی بود توی همان زمان کم خودش را توی دل همه ما جا کرد...... موقع خداحافظی هم قران روی سر ما گرفت و ما از زیر آن گذشتیم و وارد اتوبوس شدیم . هنوز پایم را روی پله اول نگذاشته بودم که متین صدام کرد. -ببخشید خانم احمدی یه لحظه ....... به یلدا که از بس با آرنجش به پهلویم میزد پهلویم سوراخ شد و ابروهایش که به حالت بامزه ای بالا پایین میرفت اخمی کردمو و کنار متین رفتم. -با من کاری داشتید........ -بله ...میخواستم ازتون خواهش کنم مواظب مائده باشید اون آسم داره و باید اسپریش همیشه همراهش باشه اما از اونجایی که حواسش به همه چیز هست غیر از سلامتی خودش کم میشه همراهش ببره ... دست توی جیبش کرد و دوتا اسپری به من داد و گفت :لطفا اینا همیشه همراهتون باشه .... -باشه حتما......... -فقط لطفا به خودش نگید من بهتون دادم ............. -یعنی دروغ بگم ........ لبخند با نمکی زد و گفت :اصلا ...فقط حقیقتو بهش نگید ......... -خوبه ...اینم یه جورشه .....خوب با اجازتون -اه ...راستی منو اونجا حتما دعا کنید .... سرشو بالا اورد و نگاه سیاهش را روانه نگاهم کرد ... بی اختیار گفتم :حتما ..... برای اولین بار این من بودم که نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم :خداحافظ.... آرام زمزمه کرد به سلامت مراقب خودت باش ........
************************************************** ** یلدا از بس بهم متلک پروند دیگه از کوره در رفتمو و دو تا فحش آبدار بهش دادم............ شقایق سرشو از وسط دوتا صندلی جلو آورد با خنده گفت:حالا چرا قاطی میکنی ؟خوب راست میگه بچم ...وقتی اومدی تو اتوبوس لپات گل انداخته بود ............. -زهر مار آخه چرا باید سرخ بشم وقتی که اون فقط ازم خواسته مواظب دختر داییش باشم............. -خوب دو حالت داره یکی اینکه تو راست میگیو اون فقط خواسته تو مواظب مائده باشی پس سرخ شدنت نشون میده تو عصبانی شدی و حسودیت شده ............و حالت دوم اینکه تو داری خالی میبندی و بچه مثبت کلاس حرف از دلدادگیو این شر و ورا زده...و از اونجایی که تو خیلی خجالتی و خانمی سرخ و سفید شدی که البته این حالت یه جورایی تخیلی به نظر میرسه حالت اول بیشتر با عقل جور در میاد...........ضمنا چرا این شازده پسر از کس دیگه ای نخواسته مواظب دختر دائیش باشه ؟ با خنده گفتم :راست میگی با عقل اما تو که عقل نداری عزیزم............ضمنا اونش دیگه به شما مربوط نیس یلدا غش غش خندید و گفت:ولی خدایی اگه شما دوتا بخواید با هم ازدواج کنید چه شود مثل اینه که یخ و آتیش کنار هم باشند .............. -میشه لطفا نظریاتتونو برا خودتون نگه دارید....... اولا من هیچ وقت ازدواج نمیکنم ..دوما اگه یه زمانی خر شدمو خواستم ازدواج کنم برای همسرم معیارای مخصوص به خودمو دارم که به احتمال 101%تو هیچ بنی بشری پیدا نمیشه........... شقایق به حالت مسخره ای یه دفترچه یاداشت بیرون کشید و گفت :بفرمایئد سرورم معیارای خاصتونو بگید یاداشت میکنم.............تا براتون یه صفرشو سفارش بدیم ..... -چیو یاداشت میکنی؟ شقایق رو به مائده که صندلی خودشو ترک کرده بود و کنار شقایق که خالی بود نشست گفت:معیارای خانم برای همسر آیندشون ................... ای بمیری شقایق -خوب بگو عزیزم تا یاداشت کنم.......... با حرص گفتم :خیلی مسخره ای...... مائده گفت:مسخره چیه ...خوب هر کسی یه چیزایی را میپسنده و دوست داره همسرش به اونا عمل کنه .جالبه برام بدنم بقیه معیاراشون چیه از جمله خود تو بچه پررو... -خودت اول بگو مائده جون برا منم جالبه معیارای تو رو بدونم ........ شقایقو یلدا با هیجان به مائده خیره شدند .... مائده یکم سرخ شد ..... خندم گرفت حالا انگار ما خاستگاراشیم ........ آروم گفت:خوب من مهمترین شرطم اینه که همسرم با من صادق باشه بهم وفادار باشه و دوسم داشته باشه............ خیلی برام جالب بود چون فکر میکردم الان بگه با ایمان باشه و نماز بخونه و فلان جور لباس بپوشه و چه میدونم از این حرفا...... رو به شقایق گفتم :حالا نوبت توه....... -خوب شوهر من باید آدم اجتماعی ...جذاب ...خوشتیپ ...مهربون ...عاشق...تحصیل کرده....پولدار....با.... وسط حرفش پریدمو گفتم :استپ بابا حالا تا فردا میخواد از شوهر خیالیش واسه ما حرف بزنه..... -مگه چشه ...حسود... همگی خندیدیم و رو به یلدا گفتم :وشما ؟ -خوب ....من با نظر مائده جون و شقایق موافقم ....هر دوتاشون نظریات منو گفتند -اوه بپا رو دل نکنی -تو نگران نباش حالا نوبت خودته........ -خوب من ...من دوست دارم کسی که میخواد شوهر من باشه آدم خیلی خاصی باشه کسی که مثل هیچ کس نباشه....یه شخصیت پیچیده و غیر قابل پیشبینی...کسی که هر کارش واسم یه سوپرایز باشه...... مائده گفت:-جالبه.....تا حالا به این چیزا فکر نکرده بودم... شقایق گفت :شوهرتم مثل خودت باید خل و چل باشه ............ -شاید -بیچاره آرشام ...هیچ شانسی نداره .... -چیه یلدا جون اگه انقدر دلت واسش میسوزه میخوای تو یه شانسی بهش بده.... -گمشو .....خیلی خری ملی به نظر من آرشام میتونه هر دختریو خوشبخت کنه... مائده گفت:ای ملیسای بلا قضیه این آرشام خان چیه؟ قبل از اینکه دهن باز کنم شقایق گفت :یه بچه پولدار تحصیلکرده خوشتیپ و جذاب و مهربونو اجتماعی و چند تا نقطه که عاشق این دیوونه شده و ملیسا هم بهش محل سگم نمیده.......... -بی ادب....انگار آرشام خیلی با معیارای تو هم جوره ..... -چه میشه کرد .....شایدم من معیارامو از روی اون نوشتم ..... -خیلی خری ... -میدونم اونقدر تو سر و کله هم زدیم و چرت و پرت گفتیم که نفهمیدیم چطور زمان گذشت و ما به یه رستوران بین راهی رسیدیمو و راننده برای ناهار نماز نگه داشت...
همه بچه ها به غیر از من و شقایق وضو گرفتند که نماز بخونند .... یلدا رو به ما گفت:ملی من اول نماز و بعدا ناهار تو چی ؟ با لودگی گفتم منم اول نماز بعد از ناهار..... شقایق زد پس سرمو گفت :خالی نبند بچه....تو اصلا میدونی نماز ظهر چند رکعته ؟ -آره خوب 4 رکعته .....ضایع شدی عزیزم.....دینی سوم ابتدایی داشتیم...... مائده دوباره با اون لبخند نمکیش جلو اومد و گفت:ملیسا جون اگه دوست داشته باشی من بهت نماز خوندنو یاد آوری میکنم......... درحالی که از دست شقایق تا حد مرگ عصبانی بودم که منو رسوای عالمم کرد با اون صداش که انگار بیستا بلندگوقورت داده رو به مائده گفتم :اگه بشه که عالیه.... بعدم یه بشکون خفن از بازوی شقایق گرفتم ............ که صدای آخش بلند شد.
مائده به صورت mp3برامون از نماز و قوانینش گفت و بعدم هر سه تا مون مشغول خواندن نماز شدیم .......... نماز حس قشنگی برام داشت احساس کردم که از نظر معنوی رشد کردم ....... واسه ناهار اومدیم همبر بخریم که مائده سه پیچ شد از غذای اون بخوریم ..... کوکو سیبزمینی و گوجه خیار شور با نون باگت و سس قرمز خیلی چسبید و ما همه به مائده گفتیم که دستپختش فوق العاده است........ بعد ناهارم سوار اتوبوس شدیم و یه چرت مشتی تا خود مشهد زدیم ...... ************************************************** *** مسافرخونه کوچکی که یه طبقه اش کلا برای اکیپ ما شده بود زیاد تمیز نبود .............اگه مامانم میفهمید میخوام همچین جایی بمونم دوتا سکته رو شاخش بود. من و یلدا و شقایق و مائده توی یه اتاق بودیم .............. از همون اول من و شقایق سر تخت کنار پنجره دعوامون شد و کار به گیس و گیس کشی هم رسید و این وسط مائده و یلدا هم از بس خندیده بودند سرخ شده بودند ..... آخر سر هم شقایق کوتاه اومد و من تخت کنار پنجره را اشغال کردم. مائده با هیجان گفت:بچه ها یکی یکی بریم غسل زیارت بگیریمو اگه موافق باشید همین امشب بریم حرم........ شقایق گفت:حالا چه عجله ای داری؟ مائده گفت:دل تو دلم نیست برای دیدن امام رضا...........بعدشم من بعد ناهار خوب استراحتمو کردم و اصلا خسته نیستم...........خوب کی با من میاد ........ شقایق گفت:من که خوابم میاد ...... یلدا هم سریع رفت سراغ چمدونش که وسایلشو برداره بره غسل کنه . و من هم بلاتکلیف اون وسط ایستادم............ -ملیسا جان تو میای؟ -خوب...باشه میام ....فقط در مورد غسل زیارت .... -برات توضیح میدم..... ********************************************** قبل از اینکه از وارد صحن بشیم مائده گفت:ملیسا چون اولین بارته میای اینجا هرچی دوست داری به خدا بگو ....میگند هر چی آرزو کنی البته اگه معقول باشه براورده میشه......... وارد که شدیم به گنبد طلایی خیره شدمو و تو دلم گفتم:خدایا نمیدونم چی بخوام ........منو از این بلاتکلیفی و بی هدفی تو زندگیم در بیار. بی اختیار اشک چشمانم را پر کرد ............... مائده دستم را گرفت و به سمت تابلویی که بالایش تنوشته بود اذن دخول رفتیم و مائده با آن صدای آرامش شروع به خواندن کرد. و من فارق از همه جا هنوز چشمم به آن گنبد طلایی بود و به کوه آرامشی که در قلبم ایجاد میشد فکر میکردم................ واقعا که تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم .................. انگار دنیایی که در آن بزرگ شده بودم با اینجا ملیونها کیلومتر فاصله داشت ..... تنها جمله ای که به ذهنم رسید این بود :خدایا شکرت
انقدر به هممون خوش گذشته بود که هیچ کدوم میلی برای برگشتن نداشتیم .............
سرزمین موجهای آبی پارک ملت و شهربازی بزرگ مشهد و مرکز خریدای زیادی که رفتیم در کنار زیارت امام رضا که هر روز سه بار انجام میدادیم خیلی هممونو شارژ کرده بود .
مائده واسه خرید لباس سوغات متین از من کمک خواست و من عین .....تو گل موندم..................
بین سلیقه منو متین یه دنیا فرق بود اما مائده جوری دستمو برای انتخاب باز گذاشت که بی خیال سلیقه متین شدمو و به سلیقه خودم پیرهن آستین سه ربع شکلاتی کرمی را براش انتخاب کردم که یکم جذب تن هم بود ..........
مائده هم انگار از سلیقه من خوشش اومده بود که لبخندی زد و در جواب سوال من که پرسیده بودم چطوره؟ گفت :عالیه...............
برای عمه اش هم یه سجاده ی بزرگ و قشنگ خرید و رو به من گفت :تو واسه خونوادت چیزی نمیخری؟
از سوالش خندم گرفت تصور اینکه برای مامانم یه سجاده سوغات ببرم و اون با دیدنش شکه بشه باعث شد غش غش بخندم .............
واسه مامان یه تاپ صورتی خوشکل و واسه بابا یه ست کمربند چرم خریدم ............
واسه نازی و کورش و بهروزم که با زنگ زدن مدامشون جویای حالمون بودند و هر از گاهی هم دو سه تا متلک کلفت بارمون میکردند هم سه تا کیف پول خوشکل چرم خریدم.
شقایق با خنده گفت:هی بچه پولدار دارم کم کم آفسوس میخورم که چرا همراتون اومدم .....اگه نمیومدم تو واسم از این کیف خوشکلا میخریدی.
دو تا کیف پول دیگه هم دور از چشم شقایق واسه شقایق و یلدا خریدم تا بعد از برگشتن به عنوان یادگاری این سفر بهشون بدم.برای سوسن یه چادر نماز و یه سجاده خریدم همون روز مائده به سرفه افتاد و رنگش کبود شد ........انقدر سرفه کرد که اشک از چشماش اومد با دست گلوشو فشار میداد.... از جیب کولم سریع اسپریشو دراوردمو دادم دستش اما نمیتونست درست نگهش داره برای همین سریع گذاشتم تو دهنش و چندبار فشارشش دادم .....نفساش با اینکه هنوز تند بود اما سرفش قطع شد و کم کم حالش بهتر شد....... بعد از نیم ساعت شد همون مائده قبلی.... گفت :شانس اوردم اسپری داشتی خودم اسپریامو فراموش کردم بعد به من خیره شد و گفت:الهی بمیرم تو هم آسم داری؟ حرف تو حرف اوردم و با چرت وپرت گفتم از گفتن حقیقت تفره رفتمو و خدا را شکر مائده هم پیگیر قضیه نشد.
دعای وداعو خوندیم و همگی با چشم گریون سوار اتوبوس شدیم تو این مدت پدر و مادرم حتی یک بار سراغم را نگرفتند و این برام سنگین بود وقتی میدیدم خانواده یلدا و شقایق و مائده هر روز با آنها در تماسند و من مثل بچه های یتیم حتی یک تماس هم از جانب خونوادم نداشتم............
در عوض آرشامو و کورشو نازنین هر روز یه تماس رو شاخشون بودو سوسن هم یه بار زنگ زده بود......
کنار مائده نشسته بودم و به تیرهای چراغ برق که سریع از کنارشون میگذشتیم خیره بودم که گوشیش زنگ خورد.
-به به سلام به داداشی خودم...........
شستم خبر دار شد که متینه...........
-خوبید شما مامان چطوره؟
-.............................
-ممنون....
-آهان گفتم چقدر عزیز شدمو که آقا برام زنگ زده..........
-........
-برو بچه خودتو سیاه کن...
-اوهوم.......
-...............
-نه نمیتونم
-.................
-دقیقا
-..................
لبخند عمیقی زد و رو به من گفت:
-آقا م
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#9
Posted: 6 Sep 2013 12:34
فصل ۸
انقدرکارش بهم برخورد که اگه انقدر خانمیت و صبر نداشتم با مخ میرفتم تو صورتش فقط مائده زیارت رفته بود و ما اونجا بوق بودیم .
پر روی ....بی ادب ...امل....
یلدا جفت پا پرید تو افکارمو گفت :کجایی تو ده دفعه صدات زدم ..........
-همین جام بریم دیگه...
کورش هنوز زیر چشمی به مائده نگاه میکرد که یکی زدم پس سرشو گفتم یالا راه بیوفت...
از مائده و متین خداحافظی کردیمو متین در طول این مدت حتی یه نگاه هم بهم ننداخت.
با دیدن 206 کورش باعث شد شکه نگاهش کنیم.
-چیه خوب .........
شقایق گفت :ماشینت کو.....
-همینه دیگه ...
-زهر مار ماشین خودتو میگم.......
-آهان اون دلمو زد عوضش کردم.......
شقایق با حرص گفت :اسکولمون کردی ؟
-من غلط بکنم .........حالا بدویین سوار شین و فوضولی نکنید.
بعدم آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:همش زیر سر توه که فرناز احمق انقدر منو تیغید که مجبور شدم ماشینمو بفروشم.
-به من چه ......خودت گند زدی .....حالا بچه را سقط کرد؟ -آره یه هفته میشه. .
سوار که شدیم کورش گفت :ولی خدایی اون دختره فامیل متین چه تیکه ای بود.......
شقایق با هیجان گفت:تازه بدون روسری ندیدیش..........
-زهر مار شقایق......کورش تو هم بهتره سرت به کار خودت باشه....
-میگم ملی تو که سر متین شرط بستی منم سر .....
-ا...بسه دیگه هر چی بهت هیچی نمیگم ...مائده اهل این حرفا نیست
-تو از کجا میدونی ؟
-میدونم دیگه
-مگه متین هست؟
-نه ....مگه نمیبینی بعد این همه وقت محل سگم بهم نداد
-آهان پس بگو از کجا دلت پره ؟
-کورش بحث این حرفا نیس .....مائده خیلی ماه و خانومه ضمنا دوستمه .....نمیخوام اذیتش کنی.
-اذیت کدومه یه دوستی ساده......
-خودتو سنگ رو یخ نکن ....
-امتحانش ضرر نداره .......
-به جهنم....اگه بعدا این متین غیرتی که من دیدم خونتو ریخت مقصر خودتی......
-اکی حرص نخور پوستت زشتتر از الانش میشه
-مگه پوست من چشه؟
-چشم نیست گوشه...
-مسخره
اونروز هر چی با کورش حرف زدیم فایده نداشت و پاش را کرد تو یه کفش که قاپ مائده را میدزده .....
از جانب مائده مطمئن بودم اما دوست نداشتم اصرار کورش وجه ی مرا جلوی مائده خراب کنه گرچه میدونستم کورش آدمیه که امروز یه تصمیمی میگیره و فرداش به روی خودشم نمیاره پس جای امید بود ...مخصوصا اینکه مائده با دخترای اطراف کورش یه دنیا فرق داشت از جمله باخودمن...............................
سوغاتی سوسن و همون موقع که رسیدم دادم و مال بقیه را هم گذاشتم تو اتاقم چون هنوز خانواده عزیزم از سفرشون برنگشته بودند ....
از روزی که از مشهد اومدم غیر از نمازای صبحم که یک درمیون قضا میشد بقیه را میخوندم و اونطور که فهمیدم شقایقو یلدا هم همینطور بودند.
دو روز استراحت کردم تا مامان اینا هم اومدند .....
مامان پوستش از آفتاب برنزه شده بود و با چندتا چمدون خرید از کیش که مطمئن بودم 99%انها لباسه برگشت.
بایاداوری اینکه حتی یه تماس خشک و خالیم باهام نگرفتند به سردی به هر دوشون سلام کردم ....
بابا سرمو بوسید و به اتاقش رفت.....
اوج محبتش واسه من همین قدر بیشتر نبود گاهی وقتا شک میکنم که بچه واقعیشون باشم.....
مامانم هنوز کلمه ای از دهانم خارج نشده گفت:ملیسا واقعا که عجب مسافریو از دست دادی خیلی خوش گذشت ....
-به منم خوش گذشت
مامان پوزخندی زد و گفت با اون دگوری ها(منظورش دوستام بودند)؟
-مامان نیومده شروع نکن........
اخمی کرد و گفت:آتوسا اونجا خودشو واسه آرشام تیکه پاره کرد اونوقت توی احمق رفتی زیارت
-پس خدا را شکر میکنم که نیومدم چون حوصله اون دوستای مسخرتو نداشتم ......مخصوصا آتوسا
مامان که انگار خودشم از این بحثای تکراری خسته شده بود رو به عباس آقا که مشغول جابه جا کردن چمدونهای مامان بود گفت:اون زرشکیرو بذار تو اتاق ملیسا مال اونه..........
-ممنون مامان اما......
من خستم بعدا باهات صحبت میکنم.....
آهی کشیدمو وارد اتاقم شدم چمدون سوغاتی های مامان اگرچه برایم جذاب نبود اما حداقل میتوانست وقتم را پرکنه شبش هم سوغاتی های هر دوشونو بهشون دادم .......بابا که از خریدم خیلی خوشش اومد .... مامانم چیزی بروز نداد ولی میدونم اگه راضی نبود صد بار میگفت. ************************************************** *************************************
ماشین را توی پارکینگ دانشکده پارک کردمو به سمت کلاسم رفتم تو راه با متین برخورد کردم ...
-سلام
فقط یه ثانیه نگاهم کرد و گفت :سلام
بعد چند ثانیه مکث گفت :ببخشید من عجله دارم با اجازه............
بهم برخورد پسره امل روانی ......
اصلا تقصیر خودمه که بهش سلام کردم .....حقا که بی لیاقته.............
نازنین و بهروز با دیدنم اونقدر تحویلم گرفتند که تصمیم گرفتم هر چند یک بار دورشون بزنم تا منو نبینند و عزیز بشم........
با ورود کورش به کلاس همه سرها به سمتش برگشت...............
معلوم بود با عطر هوگویش دوش گرفته و با اون کت و شلوار مشکی و کروات دودی خیلی خواستنی شده بود مطمئنا اگه فرناز امروز غائب نبود از کرده خود پشیمون میشد که چرا راحت کنار کشید.............
اوه سلام خوشتیپه از این طرفا ..............
به لبخند کورش که به حرف شقایق زد نگاه کردم........
مطمئنا این تیپ زدنش واسه انجام کار مهمی بود وگرنه کورش برای مهمونیهای رسمیمان هم لباسهای اسپرت میپوشید.
حتی سهرابی هم به کورش گفت :نکنه امشب عروسیته..............
و کورش با خنده جواب داد خدا نکنه اونروز برسه که من خر شم زن بگیرم .
سهرابی با نگاه خیره اش به من جواب داد :اونش دیگه دست خودت نیست دست دلته .......
از این حرفش بدنم مور مور شد و اخم کردم........................
بعد کلاس دنبال کورش راه افتادم تا ته و توی قضیه را در بیارم............
-کجا به سلامتی..........
-اگه غر غر نمیکنی و عصابمو خورد نمیکنی بگم..............
وای نه از همون که میترسیدم داشت به سرم میومد.......
-کورش ....مائده............
-بای هانی .......همین امروز بهت ثابت میکنم تو در موردش اشتباه میکردی...
توی پارکینگ رسیدیم که دهنم باز موند ماشین خدا تومنی باباش زیر پاش بود و رنگ کت و شلوارشم با اون ست کرده بود.
-چیه ................
-نگو بابات بهت داده؟
-نه بابا سوئیچو کش رفتم ........شب احتمالا خونمو میریزه......
-حق داره
-آدم یه دوست مثل تو داشته باشه دشمن میخواد چیکار.............
توی ماشین نشست و دوباره عطر زد و برام دستی تکون داد به سبد گل پشت ماشین که مطمئنا برای مخ زدن مائده بود نگاهی کردمو آهی کشیدم
-انگار تصمیمش خیلی جدیه...........
به شقایق که پشت سرم به رفتن کورش خیره شده بود نگاه کردمو گفتم:به نظرت چیکار کنم.........
-هیچی
-خسته نباشید با این همه فکر کردن
-مثلا میخوای چیکار کنی
-چه میدونم .....آهان زنگ بزنم به مائده همه چیو بگم
-اونوقت اگه کورش فهمید ،میدونی که چقدر کینه ای.......شاید بره به متین بگه که تو شرط..........
-وسط حرفش پریدمو گفتم :آره راس میگی بهتره منتظر عکس العمل خود مائده باشیم
-با این همه دک و پوزه کورش کوه هم جلوش کم میاره چه برسه به مائده
بقیه بچه ها هم بهمون رسیدند و همگی راهی کافی شاپ شدیمو من خواسشتم سوغات بچه ها را بهشون بدم که یکی دستش را از پشت سرم جلوی چشمام گرفت .
با لمس دستای مردونش چندشم شد و سریع خودمو جلو کشیدم............
-سلام عشق من..............
اه اینو دیگه کجای دلم بذارم یادم باشه به بچه ها بگم پاتوقمونو عوض کنیم
-سلام آرشام خان
-مسافرت خوش گذشت
-شنیدم به شما با وجود آتوسا جون بیشتر خوش گذشت .
کم نیاورد و گفت:اون که صد البته
رو به بقیه هم سلام کرد و با گفتن با اجازه بدون اینکه منتظر حرفی باشه سریع روی صندلی کنارمون نشست .........
-کورش خان کجاند.........
شقایق با لودگی گفت:رفته گل بچینه
همگی پقی زدیم زیر خنده..........
-به چه کیف پولای قشنگی............
بهروز با خنده گفت:ملیسا جون زحمتشو کشیده .......
میدونستم اگه چیزی بهش ندم مامان سر فرصت کلمو میکنه واسه همین کیف پولایی که واسه شقایق و یلدا خریده بودمو و هنوز از کیفم درشون نیاورده بودم
بیرون اوردم و یکیش دادم بهش
دست تو جیب کتش کرد و جعبه کوچیکی بیرون کشید اینم برای تو ......
در جعبه را باز کردمو و با دیدن دستبند زیبای طلا سفید اخمام تو هم رفت
شقایق جعبه را از دستم گرفت و دستبندو با احتیاط بیرون اورد ........
-وای خیلی نازه.......
-چه خوش سلیقه
-یاد بگیر بهروز خان
به ابراز نظر بچه ها لبخندی زدمو رو به آرشام گفتم :خیلی لطف کردی ولی نمیتونم قبول کنم.
چرا....... تو قبول میکنی ...به عنوان کادوی یه دوست که تو مسافرتش حتی یه ثانیه هم از فکرت بیرون نیومد.
-ممنونبه شقایق که هنوز به دستبند مات مونده بود گفتم شقایق دستبندو بذار تو جعبش و پسشون بده -ا ملی من فکر کردم قبول کردی -تو اشتباه فکر کردی .......من کادویی که ......... آرشام وسط حرفم پریدو گفت: -استپ خانمی .........بهم کادو دادی بهت کادو دادم ........ -آخه ........... نازنین با حرص گفت:اما و اگه و نداره -من کی گفتم اما و اگه، گفتم آخه -حالا هر چی ...... -خیلی خوب ممنون آرشام خان ... ************************************************** *****8 با هزار بدبختی آرشامو پیچوندیمو رفتیم خونه کورش تا ببینیم چی شد خدمتکار در و باز کرد و ما با سر و صدا وارد شدیم ............. مامان کورش خیلی تحویلمون گرفت . -کورش هست..... گفت:کورش تو اتاقشه ............نمیدونم چشه دمغه این سبد گلم اورد انداخت اینجا............ -اوپس .......کورش گاف داده بدون در زدن پریدیم تو اتاق و همچین نعره کشیدیم که فکر کنم کورش تو شلوارش ج. کرد -زهر مار چه خبرتونه دراز کشیده بودما......دخترای روانی........بهروز تو از اینا هم بدتری -خیلی خوب بابا بی جنبه ..... بهروز با مسخرگی گفت:شیری یا روباه آق کورش -فعلا که یه بچه آهوی بی پناهم گیر یه مشت زامبی شقایق با مشت کوبید پس سرشو گفت:زهر مار حالا هی ننه من غریبم بازی در بیار....... جدی به کورش گفتم :مائده رااذیت که نکردی -اذیت کجا بود .....(بهش گفتم تصادفی دیدمشو بیاد برسونمش گفت:صلاح نمیبینم باهاتون بیام . گفتم حداقل یه کافی شاپی قهوه ای شماره ای...... گفت:دلیلی نمیبینه اصلا سرشو نیاورد بالا ببینه من انقدر تیپ زدم یا با یه گونی اومدم.......ماشینو بگو بابام میخواست خفم کنه اونوقت خانم یه نگاهم بهش ننداخت .........با موتور گازی میرفتم انقدر زورم نمیومد.....) اونقدر بهش خندیدیم که اشک از چشامون جاری شد....... -من که از همون اول گفتم مائده اهل این حرفا نیست ..... کورش چند بار زیر لب مائده مائده گفت و بعد رو به من گفت:دختره بهم میگه به حرمت دوستیم با ملیسا باهات برخوردی نکردم که دیگه پاتو از گلیمت درازتر نکنی.............. -اااا.پس حسابی شستت........ شقایق خندیدو گفت :بدو میخوام بندازمت رو بند تا خشک شی.... یلدا گفت اتوتم با من .......... -با مزه ها....... کورش واقعا عصاب نداشت چون بدجور خورده بود تو پرش .... ما هم سریع جیم شدیم.............
*************************************** رفتارای سهرابی طرز نگاه کردن و بعضی حرفاش دیگه واقعا اعصاب برام نذاشته بود ............. سهرابی همیشه اخمو حالا نیشش تا بنا گوشش باز بود و به قدری تحویلم میگرفت که تمام بچه ها هم به رفتار جدیدش مشکوک شده بودند............ از همه بدتر غیرت کورش و بهروز بود که منو هلاک کرده بود...... بهشون گفتم رفتارای سهرابی مشکوکه ...... کورش گفت :به نظر من که این چند ترم باقی مونده را سر کارش بذار تا پاست کنه و بعدش تو رو به خیر و اونو به سلامت ............ بهروزم مثل بوقلمون کله اش را در تایید حرف کورش چند بار بالا و پایین برد و آخر سر هم گفت:هوای ما را هم بهش بگو داشته باشه............ با حرص با تو دستم همزمان توی سر دوتاشون زدمو گفتم :یعنی خاک عالم تو سر بی غیرتتون کنند........... مشغول کل کل با اونا بودم که گوشیم زنگ خورد...... با دیدن شماره مائده دوباره یه چشم غره به دوتاشون رفتمو دکمه اتصالو فشار دادم............ -جونم ......مائده جان -سلام ملیسا خانم خوبی؟........پارسال دوست امسال آشنا ...... -سلام خانمی ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟
-هیچی سلامتی؟کجایی -دانشکده........... -منم بهت نزدیکم........میخوام با متین برم کافی شاپ تو هم میای؟ -اوم.........خوب ممئنی مزاحم نیستم............ -وای قربونت برم تو مراحمی.......... -ممنون -پس بیا کافی شاپ تا منم خودمو برسونم ....اوه راستی شقایق جان و یلدا خانمم بیارید -باشه....... تلفونو قطع کردمو رو به بچه ها که تازه همگی جمع شده بودند گفتم: بچه ها من کافی شاپ دعوتم به اضافه یلدا و شقایق....... کورش قبل از هر حرفی گفت:مائده دعوتت کرده پس منم میام....... -اوی کجا .........متینم هست ضمنا دیگه بهت اجازه نمیدم به مائده نزدیک شی کورش با لحن جدی گفت:یادم نمیاد ازت اجازه گرفته باشم -کورش چند بار بگم مائده با همه دخترای اطرافت فرق داره -میدونم و ...تو هم میدونی که من از چیزای خاص خوشم میاد
هزار بار کورش و تهدید کردم که اگه بخواد بیاد کافی شاپ ال میکنم و بل میکنم........ -باشه ملی انقدر قُپی نیا.....اصلا نمیام خوبه -آره دیگه پس سه ساعته واسه چی دارم فک میزنم............ ****************** با دیدن مائده که مقابل متین نشسته بود و آروم باهاش حرف میزد به سمتشون رفتم....... -سلام هر دو بلند شدند و من با مائده رو بوسی کردم....... یک لحظه نگاه مائده به پشت سرم افتاد و بعد سریع رو به منو متین گفت: بچه ها من خیلی گشنمه پیشنهاد میدم به جای کافی شاپ بریم رستوران مهمون متین خان ............. متین فقط سرشو تکون دادو گفت موافقم...... ولی من گفتم :نه من مزاحمتون نمیشم........ مائده گفت:وای چقدر تعارفی هستی ....شما با ما میاید باشه؟ -باشه ...ولی مهمون من ........ متین که به گلدان روی میز خیره شده بود گفت:نه دیگه ......وقتی خانوما با یه آقا میرند بیرون دست تو جیبشون نمیکنند........ -آخه............ -سلام برگشتمو به کورش که مقابم با یه لبخند مزحک وایساده بود نگاه کردم........ همگی جوابشو دادیم و کورش گفت:چه حسن تصادفی........... منو دوستام اومدیم اینجا یه............ به طرف میزی که اشاره کرد برگشتم و با دیدن دوتا از پسرای خل و چل کلاس چشم غره ای به کورش رفتمو........... کورش که انگار از نگاه عصبانی من کمی ترسید گفت:فعلا...... به سمت میزش رفت .... مائده از جاش ببلند شد و گفت: بلند شید بریم ناهار............ هر سه بلند شدیم و من قبل از خارج شدن برگشتمو یه چشمک به کورش که با عصبانیت نگام میکرد حواله کردم........
قرار شد منو مائده با ماشین من و متین با 405 خودش بیاد. همین که سوار شدیم مائده گفت:راستی شقایقو یلدا نیومدند.... اه ...پاک یادم رفت بهشون بگم از دست کورش و خراب کاریاش -راستش اونا کار داشتند عذر خواهی کردند........ برای کورش پیام دادم :خوردی هستشو توف کن........... و اونم پاسخ داد :خیلی بی فرهنگید حالا کجا رفتید؟ -فوضولو بردند جهنم گفتند هیزمش تره جوابی نداد......... در یه رستوران طبقه متوسط ایستادیم و متین ماشینشو پارک کرد و منم پشت سرش ایستادم...... مائده پیاده شد و من قبل از پیاده شدن یه نگاه به سر و شکلم کردم....... خدایی از اون روزی که موهامو توی مقتعم فرستاده بودم قیافم خیلی مظلومتر شده بود.... ولی شیطنتام تمومی نداشت یه بوس کوچولو برا خودم فرستادمو پیاده شدم ............ متین درو باز کرد و منو مائده با تشکر کوتاهی وارد شدیم......... مائده هنوز ننشسته گفت:من برگ میخورم........ متین لبخند مهربانی به رویش پاشید و گفت:می دونم شکمو و بعد دوباره اخماشو تو هم کشید و در حالی که سرشو به سمت من بر میگردوند و نگاش اوتوماتیک پایین میرفت تا منو نبینه....گفت :و شما؟ میخواستم منویی که به سمتم گرفته بود را محکم بزنم تو سرش تا مایع بین نخاعیش از بینیش بزنه بیرونو اشهدشو بخونه......... بدون گرفتن منو از دستش با حرص گفتم :منم مثل مائده ،برگ......... منویی که هنوز جلوم گرفته بودو و بدون اینکه باز کنه روی میز گذاشتو پیش خدمتو صدا کرد سه دست برگ با مخلفات با یکی از دوغای محلیتون....... مائده گفت:میرم دستامو بشورم ومنو متینو تنها گذاشت ..... اونقدر از دست متین عصبانی بودم که حد نداشت تا حالا هیچ پسری انقدر بهم کم محلی نکرده بود گوشیم زنگ خورد از جیبم بیرون کشیدمو با دیدن اسم آرشام سری روی صحفه گوشیم ......با حرص زیر لب گفتم : بر خر مگس معرکه لعنت.......... جوابشو ندادم که دوباره زنگ زد ........ لعنتی گوشیو به اجبار برداشتم
صدای شاد آرشام تو گوشی پیچید سلام خانومی عق.............. نگاهم به سمت صورت متین کشیده شد یه لحظه نگاه موشکافش به خودمو غافل گیر کردم و اون خیلی ناشیانه به سقف خیره شد. حرصم گرفت. ایش ایکبیری........ -سلام چطوری؟ -ممنون از احوالپرسی های شما..... حوصلشو نداشتم -کاری داشتی؟ -آره واسه ناهار میخواستم دعوتت کنم -شرمنده الان میخوام ناهار بخورم -کجا با کی؟ ...من الان دوستاتو دیدم باهاشون نبودی ....خونه هم که نیستی -شما داروغه اید........به خودم مربوطه الان کجامو با کی هستم......... پررو آمارمو درمیاره -منظورمو بد برداشت نکن نگرانت شدم..... -نگران چی؟...من کار دارم بای و بدون اینکه منتظر جوابش باشم قطع کردم . گوشیمو خاموش کردم همزمان با گذاشتن تلفن تو جیبم مائده هم رسید و پرسشگرانه به قیافه درهم متین خیره شد .... حتی به طور نامحسوس اشاره زد چی شده و اونم تابلو سرشو بالابرد یعنی هیچی........... مشکل روانی داره دیگه.........خوب اگه هیچی پس چرا با یه کوه عسلم نمیشه خوردت....... ناهار با چرت و پرت گوییهای مائده که سعی داشت متینو از حالو هوایی که توشه دربیاره صرف کردیم....... اما متین خان دریغ از یه لبخند خشک و خالی همچنان روی اخمش مصمم بود............ ای بعد ناهار قلیون میچسبید ولی با این دوتا بچه مثبت آرزویی محال بود ... -ممنون خوشمزه بود .... متین که مشغول بازی با غذاش بود سرشو بالا اورد و تو. چشام خیره شد انگار میخواست عمق ذهنمو بخونه صبر کن ببینم مگه ذهن من عمقم داره........خدا عالمه اینبار کم نیاوردم و به چشمای جذاب مشکیش خیره شدم.............. واو....چه عالمی داره چشاش....... نمیدونم چقدر اونطوری موندیم که با سرفه مصلحتی مائده نگاهمونو از هم گرفتیم ........ بمیره نذاشت ببینم کی کم میاره متین تا بنا گوش سرخ شد و منم عین خیالم نبود یعنی اصلا توی روی خودم نیاوردم ...فقط شنیدم گفت:نوش جان مائده با نیش باز گفت :بچه ها یه پیاده روی میچسبها.... تا فردا هم دست این بدی فقط میخواد برنامه ی مثبت بودنشو ادامه بده برا همین گفتم :من دیگه میرم... -چرا آخه............. مثلا چی بگم ...بگم بدجور هوس قلیون کردم......... -خوب یه سری کار دارم ممنون از ناهار خوشمزتون از جام بلند شدمو و مائده و متینم متعاقبا بلند شدند
*********************************** بعد از کشیدن یه قلیون پرتقال نعنا به سمت خونه روندم.
همین که ماشینو وارد خونه کردم با دیدن ماشین آرشام پفی کشیدم.................
وای خدا کی میشه راحتم کنی ............
وارد سالن شدم ............
آرشام رو به روی مامان نشسته بود و باهاش حرف میزد با دیدنم سکوت کردند و فقط شنیدم مامان آروم گفت :بیا خودش اومد......
-سلام...........
هیچ کدوم جوابمو ندادند و مامان در حالی که با خشم نگام می کرد گفت:بیا اینجا بشین ............
-نه ممنون خستم........
-ملیسا اون روی سگ منو بالا نیار............
به آرشام که با پوزخند نگام میکرد خیره شدمو و گفتم :مادر من تو که روی سگت همیشه بالاتر از همه روهاته واسه من بیچاره............
-درست حرف بزن دیگه پرروییم حدی داره................
-دقیقا مامان این حرفم به آقایی که روبروت وایساده بزن.............
بعدم بدون اینکه منتظر جواب مامان باشم به سمت اتاقم رفتم .........
قبل از اینکه در اتاقو ببندم یه کفش لای در گیر کرد و بعد آرشام محکم به در تنه زد و وارد شد.........
-هوی چته وحشی.................
-وحشی....هه...وحشی ببین کی به کی میگه..........
-خوب من به تو میگم............
-ملیسا خوب گوشاتو باز کن فکر دور زدن منو از سرت بیرون کن.....اوندفعه هم بهت گفتم من دست رو هر چی بذارم مال منه....
-اوه اوه نگو ترسیدم.....منو تهدید میکنی................
-آره.....ولی نذار این تهدیدا از قالب حرف خارج بشه و عملی بشه...........
پوزخندی زدمو گفتم :ببین جناب مگه زوره ...نمیخوامت...بابا ن..می...خوا...مت....چطوری حالیت کنم.......
آرشام با اون صورت خشمگینش بهم نزدیکتر شد و با دست محکم موهای پشت سرمو با مقنعه کشید به طوری احساس کردم باید با موهای نازنینم خداحافظی کنم...............
سرم به طرف عقب کشیده شد .....داد کشیدم...ولم کن وحشی..
اما اون بی توجه به هر چیزی فقط گفت:بد میبینی کوچولو ......بد....
با دست به صورتش که نزدیک صورتم بود کوبیدم از شدت ضربه نوک انگشتام زق زق میکرد............
داد کشیدم هر گ.ه میخوای بخور لعنتی .........
آرشام موهامو ول کرد و دستشو روی صورتش گذاشت انگار از شدت ضربه شکه شده بود........
فقط نگام کرد ....
-برو بیرون ...
تکان نخورد انگار هنوز توی بهت بود .......
داد کشیدم از اتاق من برو بیرون.......
تکان سختی خورد......
رنگ نگاش از تعجب به خشم تغییر کرد..........
-تو ...توی عوضی ...تو یه الف بچه منو میزنی...من....
-آره بازم میزنم ...اگه نری و از اینجا گورتو گم نکنی ............
با پشت دست روی لبهام کشید و با شصتش ناز کرد.......
سرمو عقب بردم...........
-باشه خوشکله....من ..میرم ولی زود میام ....
خود درگیر.......
توی یه ثانیه سریع لبامو بوسید که چندشم شد..........
-بر میگردم عشقم منتظرم باش....
-حتما...حالا گورتو گم کن..........
نگاش باعث شد بترسم.....بترسم از آرشامی که روبروم بود......آرشامی که انگار من پدرشو کشته بودم و اون باید ازم انتقام میگرفت........
رفت..........و من نفس حبس شده امرو بیرون دادم........
لعنت به همتون
ماشین آرشام هنوز کاملا از در خارج نشده بود که مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد ............. با حرص نگام کرد و گفت:بالاخره کار خودتو کردی پسره را پر دادی........... با تموم وجودم داد کشیدم :بسه............بسه این مسخره بازیا ..........دیگه خستم کردید .........چقدر بشینم و ببینم کی میشه منم آدم حساب کنید و نظرم و بپرسید........ -سر من داد نکش........ احمقی دیگه ...حالیت نیست همه این کارا به خاطر خودته ........... -به خاطر خودمه که اون پسره احمق میاد تو اتاقم هر طورمیخواد باهام رفتار میکنه...اونوقت ...تو ...توی به اصطلاح مادر به جای اینکه دوتا بار پسره کنی اومدی تو اتاقمو بهم میگی چرا جواب توهینهاشو دادم................ -پسره را همه رو هوا میزنند ...اونوقت توی احمق به جای اینکه باهاش راه بیای ، لج و لجبازی می کنی .اون میتونه تو و صد نسل بعد تو راوتو پولاش غرق کنه.........خوشتیپ .و جذابم که هست تحصیلکرده و خونواده داره ....لعنتی دوستتم که داره ...دیگه چی میخوای........... فقط به چشماش خیره شدم مشخص بود تا 10 روز دیگه هم که باهاش حرف بزنی تاثیری نداره....حرف حرف خودش بود........مثل همیشه.... بغضم ترکیدو اشکم روون شد .......مامان پوفی کشید و گفت:چرا برای یه بارم شده به حرفم گوش نمیدی.......حالا چرا مثل عقده ای ها گریه میکنی؟ -چون چون عقده ایم.....عقده ی یه محبت مادرانه از جانب تو .....مامان با من بد کردی بد.......یادته وقتی داشتم تو تب میسوختم و حالم خیلی بد بود...........اوه چه سوالی میپرسم تو چی در رابطه با من یادت میمونه اونروز دوره داشتید ....خونه مهلقا جونت .....گفتم مامان حالم بده کابوس میبینم می ترسم پیشم بمون.....سوسنو صدا زدی مواظبم باشه....گفتی داره مهمونیت دیر میشه........گفتی باید بری روی بهاره را کم کنی ...مامان من 12 سالم بود و بهت احتیاج داشتم ....تو هیچوقت نبودی .....نه تو خاطرات شیرینم بودی و نه مرحمی برای خاطرات تلخم...........عقده ایم که همین حالا که به قول خودت وقت شوهر کردنمه وقتی یلدا میگه مامانش باز صبح واسه خوردن صبحونه کم بهش گیر داده حسودیم میشه.........مادر من ،کی برام ل
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#10
Posted: 6 Sep 2013 12:35
فصل ۹
کولمو از رو شونه راستم انداختم رو شونه چپمو یه بار دیگه اینطرفو اونطرفو نگاه کردم.
از دست خودم عاصی شدم......
آخه احمق با مامانت لج کردی با خودت که لج نکردی چرا ماشینتو نیاوردی .....
موضوع اصلی این نبود ............
موضوع این بود که نمیدونستم کجا برم...........
خونه کورش عمرا چون با مامانش رودر بایستی داشتم ....
بچه ها هم حوصلشونو به هیچ وجه نداشتم ....میمونه مائده .......
گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و شمارشو گرفتم ....
-سلام...........
-سلام مائده جون خوبی ؟
-سلام خانمی ممنون......شما چطوری؟
حوصله احوالپرسی نداشتم برا همین یه راست رفتم سر اصل مطلب......
-ممنون .......تو الان کجایی....
-خونم ...چطور مگه.........
ساکت شدم ......
-الو ملیسا..........
-مائده راستش.............
-ملیسا جان اتفاقی افتاده.
-آره.........باید ببینمت .........
-الان...........
-آره
-آخه دارم شام درست میکنم واسه شب مهمون داریم........میخوای تو بیا خونمون.........
من که منتظر همین حرف بودم پیشنهادشو روی هوا زدم.............
-آره آره اینطوری بهتره....مزاحم نیستم............
-نه قربونت برم ......یادداشت کن:خیابان...............
-سلام عزیزم چه عجب یادی از من کردی........ به چهره آرامش بخش مائده نگاه کردمو بی اختیار بغضم ترکید ........ مائده دستپاچه شد و گفت :وای ملیسا چی شد؟من حرف بدی زدم....ملیسا جونم ... ..... منو تو بغلش گرفت و من خودمو خالی کردم فقط خدا را شکر کردم که مائده تو خونه تنها بود و گرنه اگه کسی منو تو این حال و روز میدید فکر میکرد دیوونم.........بالاخره بعد از اینکه فین فینم تموم شد و دماغمو با سر شونه مائده پاک کردم آروم شدم....... -ملی جان نمیخوای حرف بزنی برام .......... صورت مهربونو آرومش باعث شد با بغض گفتم:ملی مامانم داره دیوونم میکنه داره مجبورم میکنه زن پسر دوستش بشم ...من از پسره متنفرم .......... مائده با شنیدن حرفام لبخند مهربونی زد و گفت:اوه حالا همچین گریه میکنی فکر کردم نشوندنت پای سفره عقد.....پاشو خانومی دست و صورتتو بشور ...الان بابامو مهمونامون میرسند ...... -وای ....من میرم -کجا ؟بهشون میگم من خودم تو را دعوت کردم واسه شام بیای اونا هم خوشحال میشند.....بدو تنبل خانم........ بهترین فکری که به ذهنم میرسید این بود که از جنگ روانی داخل خونمون چند روزیو دور باشم ...تا درست تصمیم بگیرم ...اما به خواست مائده با بابا تماس گرفتمو و گفتم چند روزی با دوستام میرم شمال ویلامون .......اگرچه میدونستم واسه بابا این چیزا مهم نیست ولی مائده اونقدر اصرار کرد تا به بابا زنگ زدم....... لباسام مناسب خونه ی مائده اینا نبود ........برای همین ترجیه دادم با مانتوم باشم که مائده فهمید و یه تونیک گلبهی ناناز با یه شال همرنگش واسم اورد.. صد بار هم تاکید کرد که تا حالا نپوشیدتش و چقدر به من میاد و فیت تنمه.
یه تک زنگ زده شد و بعد صدای باز شدن در حیاط اومد ......... مائده با خنده بلند شد و گفت:بدو بدو بابامو عمه اینا اومدند......... -باشه ........... اه...عمه ....وای نکنه متین و مادرش باشند ..............خاک تو سر بد شانسم کنند...........من اگه شانس داشتم که اسممو شانس الله میذاشتند....... -ملیسا جان کجا موندی.......... همراه مائده دم در ایستادم ............ -بابا جان مائده کجایی؟ متین پشت سر دایش بود گفت:اه اه اگه میدونستم هنوز بیداری اصلا نمیوم...... با دیدن من جملش نیمه کاره موند و با تعجب به من نگاه کرد........ -سلام ............. -سلام دخترم ........ مائده با لبخند گفت:سلام بابا معرفی میکنم...ملیسا جان دوستم....امشب برای شام با اجازه شما دعوتش کردم........ پدرش بوسه ای روی سرش زد و گفت:قربونت عزیزم کار خوبی کردی .....شما تو این خونه سرور منید..........
بعدم رو به من گفت:خوش اومدی دخترم
-ممنون من با مادر متین هم روبوسی کردم و به متین فقط یه سلام دادم .............. که اونم با صدای آرومی جوابمو داد. به دنبال مائده وارد آشپزخونه شدم........... -بمیری مائده چرا نگفتی پسر عمتم هست......... -وا......خوب فکر نمیکردم واست مهم باشه............ -مهم نیست .....ولی ..... نمیدونستم چی بگم برای همین بیخیال شدم............ -برو بشین پیش بقیه تا ازت پزیرایی کنم......... -نه اینجا راحتم........ -وای ملیسا خجالت میکشی ....... -نخیرم ............. -وای دروغ نگو ............ سینی و از دستش گرفتمو گفتم :من و خجالت بده اصلا خودم میبرم......... -آفرین ...دختر شجاع......... با سینی وارد پذیرایی شدم
پدر مائده با خنده گفت:دخترم چرا شما......شما بفرمایید بشینید ...مائده باز تنبل بازی دراورد...... مائده کنارم ایستادو گفت:نه بابا خود ملیسا اصرار داشت سینیو بیاره . محکم پاشو لگد کردم و زیر لب گفتم :خفه بمیر...... وای خدا حالا بقیه مخصوصا متین فکر میکنند واسه چی من اصرار داشتم سینی را بیارم....وای خدا الان متین فکر میکنه دارم از دیدنش ذوق مرگ میشمو میخوام جلب توجه کنم....... برای همین سریع گفتم :از بس مائده جان تعارف کرد اعصابم خورد شد خواستم بهش نشون بدم که من اصلا اهل رودربایستی نیستم. بعدم سینی و ول دادم تو بغل مائده و گفتم:بیا بگیر خوبیم بهت نیومده..... مائده غش کرد از خنده و گفت :وای ملی ...الان دقیقا مشخصه به خونم تشنه ای...... -دقیقا ..... کنار مادر متین نشستم............ مادرش اونقدر مهربونو خانم بود که تو دلم صدها بار حسرت خوردم که کاش منم مادری مثل اون داشتم........ مادرش برام پرتقال پوست گرفت و چنان با محبت به من خیره شد که بی اختیار بغض کردم ....... مائده با خنده گفت:وای ملی فردا خونه متین اینا سمنو پزونه تو هم باید بیای..... -اما ...آخه........ -مائده جان خانم احمدی تو این مراسما اصلا بهش خوش نمگذره پس اصرار نکن ......... به سمت متین برگشتمو اخم کردم............. -منظورم این نبود که ............ مادر متین گفت: عزیزم من قول میدم بهت خوش بگذره .............حتما بیا ............. -باشه ....ممنون شام خوشمزه مائده در فضایی دوستانه و جو مهربون خانوادگی آنها صرف شد ........ اونقدر بین خوردن شام خندیدمو و کیف کردم که دلم درد گرفته بود......... -وای مائده دستپختت عالیه........فکر نمیکردم توی هم نسلیای من دختری باشه که بلد باشه غذا درست کنه............ پوزخند صدا دار متین درست رفت رو اعصابم ......... برگشتمو به متین گفتم :مشکلیه........... متین یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه چطور مگه....... -هیچی همین جوری
************************* -مائده جان آخه من کجا بیام؟ -یعنی چی ........... -یعنی چی نداره من خونه عمت نمیام -اونوقت میشه دلیلشو بدونم........ البته...... -خوب -خوب چی ؟ -اه....ملیسا مسخره بازی در نیار دلیلت چیه؟ -خوب من تا حالا تو همچین مراسمایی شرکت نکردم.......... -خوب اشکالی نداره ...این بار میشه بار اولت -مائده......... -جان مائده............. -خیلی خوب بابا......راستش اینه که دوست ندارم با این تیپ و قیافه وارد جمعتون بشم........... -اوه حالا همچین گفت من نمیام ............گفتم دلیلش چیه..........اتفاقا من یه چادر عربی دارم که بابا از مکه برام اورده اما چون قدش بلند بود و چادر نو هم داشتم برا همین اک گذاشتمش تو کمدم میدم بپوشی ............... -نه ....آخه من................ -وای انقدر نه نه نکن ...........یه لحظه وایسا سریع به سمت اتاقش دوید بعد چند لحظه با یه چادر مشکی برگشت چادر و باز کرد و روی سرم انداخت ...... -دستاتو بکن تو آستینش....آهان ...........وای عالیه.........خدای من ملیسا عین فرشته ها شدی ..... به سمت اتاقش هلم داد و من خودم را با پوشش جدیدم درون آینه قدی اتاقش دیدم........... سیاهی چادرم منو به یاد چشمان متین می انداخت . دختر درون آینه با قیافه معصومانه اش به من لبخند زد و من مبهوت قیافه جدیدم بودم ......... با اینکه مشهد هر وقت میخواستیم وارد حرم بشیم چادر می انداختم ولی همیشه چادرم یه چادر سفید گل گلی صورتی بود .....اما حالا این چادر ... -الو ملی ...ملیسا...دختر ...تو که خودتو تو آینه خوردی.......بیا بریم دیگه الاناس که بابا غر غر کنه....... از دختر درون آینه دل کندم و گفتم :بریم
خانه ی متین دارای حیاط خیلی بزرگی بود و سبک خونه با اون ایوان بزرگ قدیمی اما قشنگ بود خونشون تو شمال تهران یه جای خوش آب و هوا بود......از لحظه ی ورودم متین را ندیم ......نمیدونم چرا دلم میخواست عکس العمل متین رو وقتی منو با این چادر میدید ،ببینم .....
مائده دخترا و خانومای زیادی که اونجا بودند را بهم معرفی کرد .....
متین 4،5 تا عمو داشت که هر کدومشون یکی دو سه تا دختر داشتند ....همه چادری بودند و من خدا را شکر کردم که مائده این چادر را بهم داد......
مائده منو دوست صمیمیش معرفی کرد و عمه اش یعنی همون مادر متین چنان محکم بغلم کرد که احساس تنگی نفس کردم ......
چندین بار بوسیدم و تو گوشم زمزمه کرد .....چقدر با این چادر خانم شدی و من با محبت نگاش کردمو گفتم ممنون .
از مائده یواشکی پرسیدم عکس رو دیوار که عکس مردی با چشمای شبیه به متین بود پدر متینه و مائده با آهی نگاش کرد و گفت :عمو مهدی پدر متینه فوت شده خیلی سال پیش تقریبا متین 8 سالش بوده.......
-وای ......خدا بیامورزدشون......
-خدا رفتگان شما را هم بیامرزه ....
با یا الله یا الله گفتن چند تا پسر دخترا به تکاپو افتادند و دستی به مقنعه و چادر هایشان کشیدند و همگی بلند شدند ....
مائده کنارم ایستاد و گفت:
اینا همه فامیلای متینند بعضیاشونم همسایهاشونن .
با چشم دنبال متین میگشتم که هنوز موفق به دیدنش نشده بودم .......
دخترا سر به زیر وایساده بودند و یه سلام کوتاه به افرادی که وارد میشدند میدادند............
مائده گفت:ملیسا من برم کمک عمه و....... -منم میام.............. -ممنون ولی............ بدون اینکه منتظر ادامه حرفاش باشم زودتر از اون وارد آشپزخانه شدم......... -خسته نباشید........... مادر متین لبخند بی دریغش را به روم پاشید و گفت :درمونده نباشی عزیزم....... چه کمکی ازم برمیاد فقط تو را خدا تعارف نکنید که احساس غریب بودن بهم دست میده......... لبخند زد و به شیزینیها اشاره کرد و گفت:تو ظرفا بچینش....... -چشم شیرینیها را با حوصله تو دوتا ظرف خوشکل سنتی چیدمو مائده هم چای ریخت........ -خوب تموم شد......... مادرمتین سرشو از لای در بیرون کردو سهراب را صدا زد. بعد چند لحظه پسر قد بلند و خوش هیکلی با ریش بزی کوچولویی وارد شد و یا الله گفت. -بله زن دایی............ -سهراب جان این چایی و شیرینیو ببر .... -چشم ....یه لحظه بیرون رفت و با پسر دیگه ای وارد شد..... -سلام زن عمو مادر متین جواب سلامش را به گرمی داد و پسر سلام کوتاهی به ما داد و سینی چایی را برد . سهراب هم به سمتم اومد و شیرینی ها را از دستم گرفت و یک آن نگاش با نگام تلاقی پیدا کرد که سریع نگامو دزدیدم.... چند ثانیه مکث کرد و بعد از آشپزخانه خارج شد..... چندتا خانم دیگه هم برای کمک به آشپزخانه اومدند ......... گوشیم مرتب زنگ میخورد ....... از دیروز دیگه جوابشو نداده بودم ........ به صفحه گوشی نگاه کردم عکس کورش که از نیمرخ زوم روی دماغش گرفته بودم روی صفحش بود .......... -الو -خیلی بی معرفتی .............گم شو من دیگه دوستی به نام ملیسا ندارم....... -اوه جه خبره....... -چه خبره ؟تو با کدوم دوستات رفتی شمال که نه یلدا و شقایقند نه اون دو تا مرغ عشقو نه من............... -شمال ..........شمالم کجا بود...... -پس کدوم گوری هستی ؟ -خونه دوستمم -دوستت ؟ برا اینکه ول کنه گفتم :مائده دیگه........ -ای وای من ..........خوب میگفتی با هم بریم ... -زهر مار -پس کجایی که انقدر شلوغه...... با ذوق گفتم :اومدم سمنو پزون............ -اوه چه با حال ...........ببینم متینم اونجاس ........ -ندیدمش ............ -اوکی بای .............. -وا خدا شفات بده
************************************************** ********************
موقع شام بود که صدای یا الله پیچید تو گوشم ..........
متین بود اینو مطمئن بودم ........
آشپزخونه خیلی شلوغ بود و 20 30 نفری اونجا وول میخوردند...........
یکی از دختر عموهای متین درحالی که لپاش گل انداخته بود وارد شد و گفت:زن عمو آقا متین کارتون دارن.......
ای لال شی حالا میمرد خودش میومد اینجا............
-عمه مائده جون قربونت برم برو ببین متین چیکار داره .
مائده با لبخند نگام کرد و اشاره کرد به دستای کفیش و گفت:ملیسا میشه تو بری......
اوه مای گاد .............کاش از خدا یه چیزه بهتر میخواستم مثلا..........اوم.....نمیدونم
-باشه گلم.....
چادرمو مرتب کردمو رفتم بیرون .....
قلبم تو حلقم میزد.......
زهر مار چته
به خودم تلقین کردم این یکی از پروژه های شرطبندی فراموش شدمه......
دیدمش به دیوار تکیه داده بود و به سقف نگاه میکرد تو اون شلوغی تک و تنها وایساده بود و تو فکر بود .......
صداش زدم .....
-آقا متین .........
نگاه متعجبش به سمتم برگشت و رو چادرم قفل شد ...........
و بعد نگاش آروم آروم بالا اومد و نشست تو چشام ..........
شک دارم بین اینکه چادرم سیاهتره یا چشاش
-مادرتونو مائده دستشون بند بود اینه که من اومدم ببینم کاری داشتید......
کاملا دستپاچه شد انگار یادش نمیومد چیکار داشته نگاشو از چشام دزدید و گفت:
-سلام........
اوا خاک عالم من که سلام نکردم .....
خودمو نباختم و گفتم :سلام ببخشید فراموش کردم سلام کنم.......
حالا به جوراباش خیره شده بود ........
-خوب...................نفس عمیقی کشید و بعد یه چند لحظه مکث گفت:
-به مامان بگید کوبیده ها را اوردم ...........دیگ برنجم پشت دره اونجا میکشند یا بیارم تو آشپزخونه.........
-یه لحظه.......
داخل آشپزخونه برگشتمو کسب تکلیف کردم.....
-عزیزم بگو بیارند اینجا ......
پیش متین که برگشتم اینبار نگام نکرد و فقط گفت :چشم
سفره خوشکلی سرتا سر حال بزرگشون پهن شد و همه در چیدن اون همکاری کردند ...... درست برعکس مهمونیای ما که توش مهمون از جاش تکون نمیخورد و حتی خود صاحب خونه هم فقط به خدمتکارا دستور میداد.... صفایی که چیدن این سفره داشت کجا و میز پر زرق و برق و اشرافی مهمونیای ماها کجا....... وقتی میخواستم سینی که حاوی کاسه های بلوری کوچولوی پر از ترشی بود که دهنم از دیدنش آب افتاد و به سهراب بدم،رگ غیرت بچه مثبتمون قلمبه شد و رو به من گفت :شما بفرمایید لطفا .... و به در آشپزخونه اشاره کرد ........ زیر لب غر غر کردم ........ -بچه پر رو رو خدا به داد زنش برسه حتما از اوناس که صب تا شب تو آشپزخونه میشوره میساوه....... -منظورم این نبود بری تو آشپزخونه به قول خودت بشوری بساوی .....زیاد دوست ندارم سهراب دور و ورت باشه البته خودت مختاری ........ در تموم مدتی که متین جوابمو شیش تا شیش تا میداد دهنم باز مونده بود و به این فکر میکردم مگه صدام چقدر بلند بود که این بشر شنید اصلا همش به جهنم این کی دنبال من راه افتاد سینی ترشی تو دستشو چیکار کرد
.........ای خدا منو بکش که انقدر سوتی ندم............ وای خدا ،من که منظورم زنش بود......... مائده منو از تو شوک در اورد و متینم سریع ازم دور شد ..... -ملیسا چی شده ؟چرا متین عصبانیه ؟ -چه میدونم ......... مادر متین و متین همه را سر سفره دعوت کردند و من خوشمزه ترین غذای عمرمو خوردم ...... آخرای غذا بود که موبایل متین زنگ خورد و متین گفت : -سلام...... -آره داداش همین کوچس ............ -دم در ریسه رنگی زدم ....... ............ -الان میام دم در ........ ............. متین از سر سفره بلند شد ........ -چی شده عمو ..... رو به عموش گفت:یکی از دوستامو دعوت کردم .الان رسید ... و بعد سریع رفت
صدای یاالله گفتن متین و بعد ورود اونو......
چشام اندازه یه نعلبکی باز شد....
ای تو روحت کورش........
کورش به همه سلام بلند بالایی کرد و مثل بچه های مثبت سر به زیر اومد تو ..........
مائده که کنارم نشسته بود با تعجب به سمتم برگشت و پرسشی نگام کرد .......
شونمو بالا انداختم و با چشای ریز شدم به کورش که حالا سر سفره کنار متین نشسته بود نگاه کردم .........
کورشم همزمان سرشو بالا آورد .
به احتمال 101 % داشت دنبال مائده میگشت که نگاش به من افتاد و با تعجب به من خیره شد ....که اونم به احتمال قریب به یقین به خاطر چادرم بود و بعد نگاش روی مائده سرخورد که متین چیزی بهش گفت و بشقاب برنج و جلوش گذاشت کورش تشکری کرد و شروع به خوردن کرد......
خدا........ آخر از دست این پسره خل میشم......
سفره دوباره با همکاری همه جمع شد . تو آشپزخونه دقیقا مثل لونه مورچه پر از زن و دخترایی با چادر مشکی بود که هر کدومشون مشغول یه کاری بودند ......
مادر متین با دیدنم تو آشپزخونه دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت عمرا بذاره کاری انجام بدم و من چقدر ممنونش شدم که آبرومو خرید چون تا حالا در عمرم یه بشقابم نشسته بودم ......
مائده هم برای اینکه احساس تنهایی نکنم از زیر کار فرار کرد و همراهم اومد بیرون ........
بریم تو اتاق عمه ......
کاش میشد بریم تو اتاق متین دلم میخواد ببینم اتاقش چه شکلیه..........
نه اینکه واسم مهم باش ها فقط محض ارضای حس خوشکل فوضولیم......
اما مائده به حس زیبام توجه نکرد و با هم به اتاق مادر متین رفتیم.........
محو فضای روحانی اتاق با اون بوی یاس و سجاده بزرگی که وسط اتاق بود شده بودم که مائده دست به کمر جلوم وایساد............
-هان چته ............
-این پسره اینجا چیکار میکنه؟
-کدوم پسره نگاش بهم فهموند نمیشه خرش کرد -خوب اگه منظورت کورشه نمیدونم ..........اصلا صبر کن ببینم مگه جای تو را تنگ کرده .....چرا نسبت بهش حساسی......
-منو با سوالات نپیچون.....
-وا .... تو اول جوابمو بده .......
-خوب....خوب...اون .....یعنی.......
-یه کلمه بگو ازش خوشت میاد....
-ملیسا معلومه چی میگی ......
اخماشو تو هم کشید و از جلوم کنار رفت .......
-مائده جونم چرا ناراحت شدی شوخی کردم ......
-دیگه با من از این شوخیا نکن
-چشم .....حالا بهم میگی چرا نسبت بهش حساسی......
-حس خوبی بهش ندارم.......
-واقعا؟ولی اونکه نسبت به تو حسای خوبی داره
محکم زدم تو دهنم.............ای نفرین بر دهانی که بی موقع باز بشه.
نگاه پر حرص مائده بهم فهموند زود تند سریع هر چی میدونم بهش بگم و من فقط به زور آب دهنمو غورت دادم.....
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "