انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

بچه مثبت


مرد

 
فصل ۶۰

-آرشام برنامت واسه تعطیلات عید چیه ؟بریم ایران....
-آه ملیسا یادم رفت بهت بگم مامان بابام واسه تعطیلات میاند اینجا...
-اما...من میخواستم برم ایران دلم واسه
حرفمو قطع کرد و گفت:
-ایران رفتن باشه واسه یه فرصت دیگه...
-باشه...راستی من میخوام با هاله و مامان باباش فردا صبح برم مولد molde ...یکی دو تا فامیلاشون اونجان...منم حوصله ام خیلی سر رفته ...تو هم که فردا کلا درگیر کاراتی...ضمنا اونقدر هاله از مولد و زیبایاش تعرف کرده که مشتاق شدم.
-خیلی خوب چون دختر خوبی بودی و الانم یه بوس خوشکل به بابا میدی قبوله...
محکم بغلش کردمو گفتم:
-وای ممنون آرشام ...فقط یه شب اونجا می مونم
به هاله زنگ زدم گفت فردا ساعت 7 میاد دنبالم و منم چمدون کوچیکمو جمع کردم..
شهر ساحلی مولد شهر زیبایی بود و خانواده هاله هم فوق العاده بودند..هلنا که کانادا بود و من تازه فهمیدم پر حرفیشو از باباش به ارث برده.
با آرشام تماس گرفتمو گفتم که مولدمو اونم گفت که دلش واسم تنگ شده و بدونمن خوابش نمی بره...
-خوب معلومه خوابت نمیبره تازه ساعت 7 ...
خندید...
-موش نشو ملی خانم کلا گفتم...
ساعت 8 بود که بابای هاله بهمون گفت امشب باید برگردیم تا فردا صبح یه کار مهمی که براش پیش اومده را حل کنه....
ساعت 11 دم در خونه پیاده شدمو از خانواده هاله تشکر کردم...
کلید انداختمو درو باز کردم هیچ کدوم از خدمتکارا نبودند...متعجب از غیبت اونا به سمت طبقه بالا رفتم..
هننوز به پله آخر نرسیده بودم که صدای خنده مستانه ای را از سمت اتاق خوابم شنیدم ...بهت زده به صدای حرف زدن پر عشوه و خنده های مستانه زن گوش دادم...
خدایا این صدا ...این صدای کارولین ....
با دستای لرزان دستگیره درو تو دستام گرفتم ...عرق سرد کل بدنمو پوشونده بود...
احساس لرز میکردم ...اما انگار از سرم بخار بلند میشد...اینجا تو خونه من تو اتاق خوابم ...کنار همسرم...
با چونه لرزون و چشمای اشکی دستگیره را پایین کشیدمو در را به سرعت باز کردم...سر هر دوشون به سمت در برگشت...
هر دو بی لباس روی تخت ....نفس نفس میزدندو عرق کرده بودند...چشمای اشکیمو تو نگاه آرشام دوختم...
آرشام انگار تازه به خودش اومد سریع از روی کارولین بلند شد و کارولین ملحفه را روی خودش کشید...
به سرعت به سمت در دویدم باید از این خراب شده می رفتم ...
سویچو از جا کلیدی برداشتمو به سمت ماشین دویدم آرشام فقط صدام میزد دیدمش که شلوارشو پوشیده بود و داشت تی شرتشو تنش می کرد اما من فقط با سرعت روندم...
اون کثافت از نبودنم سوء استفاده کرد...
من حتی یکبارم بهش خیانت نکردم حتی عشقم متینو فراموش کردم چون احساس می کردم با فکر کردن به اون به شوهرم خیانت میکنم و عذاب می کشیدم ...آخ متین...چقدر تو خوب و پاک بودی حتی یه بار دستت بهم نخورد ...هر روز بیشتر قدرتو می دونم...
نمیدونم چقدر رانندگی کردم اما وقتی چشمم به تابلوهای جاده افتاد فقط اسم اسلو برام آشنا بود فعلا چاره ای نداشتم ...هر جایی غیر از خونه را ترجیح می دادم...
من حتی گوشیمم بر نداشته بودم کیفمو کلا جا گذاشته بودم بدون یه کرون پول تو جاده میروندم...
در داشبورتو باز کردم با دیدن یه دسته اسکناس نفس راحتی کشیدم...

حالا تو شهر اسلو تنها کسی که داشتم فرشاد بود..


پیدا کردن فرشاد فقط از طریق هاله امکان پذیر بود ...
شماره همراهشو حفظ بودم با یه تلفن عمومی بهش زنگ زدم ساعت 9 بود و احتمالا دیگه بیدار شده بود...
-هِلو....
-الو هاله....
-ملیسا تو کجایی دختر...
پس آرشام سراغ هاله رفته
-آرشام اونجاس؟
-نه ولی بنده خدا دیشب تا حالا در به در دنبالت میگرده
-ولش کن کثافتو ....نباید بفهمه من بهت زنگ زدم..
-ملیسا چی شده؟
اشکام دوباره راه افتاد...
-ملیسا دیوونه گریه میکنی؟
-هاله دوست ندارم اونچیزی که دیشب دیدمو دوباره بازگو کنم فقط اینو بدون که ازش متنفرم
هاله که انگار تا ته قضیه را رفته بود گفت:
-باشه عزیزم...الان کجایی؟
-اسلوم...آدرس فرشادو میخوام....
-اسلو؟ دیوونه تا اونجا رانندگی کردی ؟
-پ نه پ با الاغ اومدم...آدرسو می گی یا نه؟
-خوب من آدرس محل کارشو بلدم ...
-آره اینطوری بهتره احتمالا الان سر کاره
-اصلا شماره همراهش میدم بهت ...یاداشت کن...
-فقط به آرشام نگی کجا هستم..
-من نگم فرشاد میگه
-حالا کو تا اون بگه
-ملیسا اگه مشکلی داشتی بهم زنگ بزن
-ممنون هاله...بای
با فرشاد تماس گرفتم و گفتم سریع بیاد دنبالم و تاکید کردم آرشام از اومدنم خبر نداره و نمیهخوامم بفهمه اینجام ...
اگرچه فرشاد متعجب شده بود اما گفت تا 20 دقیقه دیگه پیشمه و منم توی ماشین منتظرش نشستم...
سرمو رو فرمون گذاشته بودم و تو فکر صحنه دیشب اصلا اون اتاق لعنتی و آدماش یه لحظه هم از جلوم کنار نمیرفتند...
مطمئنا من عاشق آرشام نبودم اما به هر حال همسرش که بودم طاقت خیانت اونم از جانب کسی که هر روز ادعا میکنه عاشقته خیلی سخته...من تو این کشور کوفتی فقط آرشامو داشتم.
با ضربه های آرامی که به شیشه میخورد چشمامو باز کردم لعنت به این سر درد بی موقع
با دیدن فرشاد و لبخند مهربونش پیاده شدم...
نگاش متعجب شد..
-ملیسا چه به روزت اومده ..چشات...
وسط حرفش پریدم ...
فرشاد باید برم یه جا که بتونم یکم توش بخوابم سرم داره منفجر میشه...
-باشه باشه...
رو به رانندش گفت که با ماشین بره و خودش سویچ ماشین منو گرفت و پشت رل نشست منم روی صندلی جا گرفتمو با بغض گفتم:
-شرمنده مزاحمت شدم ...دیشب اعصابم داغون شده بود روندم تا به اینجا رسیدم ...اینجا هم که فقط تو را دارم ...
-این حرفا چیه...مزاحمت کدومه...فقط متعجبم که...
وسط حرفش پریدمو بی حوصله گفتم بعدا دلیلشو برات میگم فقط تو را به جون هر کی دوس داری ...نذار آرشام از اینجا بودنم خبر دار بشه...
-باشه خیالت راحت...
از شهر اسلو که از قضا پایتخت نروژ هم بود هیچی نفهمیدم اونقدر سردرد داشتم که از خونه فرشادم هیچی نفهمیدم...
بیخوابی و استرس و فشار عصبی دیشب همگی باعث این سردرد مرگ آور شده بودند.
خودمو روی تخت خواب نرمش رها کردم و بدون تعویض لباسهام فقط از فرشاد قرص سردرد خواستم ..با خوردن قرصو بستن سرم با یه دستمال دیگه چیزی نفهمیدم.


به سختی از روی تخت بلند شدم ...اتاق در تاریکی فرو رفته بود ساعت 10 شب بود ...اوه چقدر خوابیدم...
گرسنه بودم و سرم هنوز کمی درد می کرد...
در اتاقو باز کردمو بیرون رفتم...
فرشاد که داشت سیگار میکشید نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت بیدار شدی..
نگام روی سیگار توی دستش بود...
اوه چقدر هوس کرده بودم...
به سمتش رفتمو روی مبل مقابلش نشستم..
جعبه سیگارشو از روی میز برداشتمو یه سیگار از توش بیرون کشیدمو دستم به سمت فندکش دراز شد...دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
-الان نه
با لجاجت خواستم دستشو پس بزنم که فندکو سریع برداشت و گفت:
-معدت خالیه بذار یه چیزی بخوری بعد سیگارو بین انگشتام تاب دادم...حق با اون بود خیلی گرسنه بودم..
خدمتکارش سریع با یه سینی غذا برگشت و من شروع به خوردن کردم...
فرشاد با لبخند فقط نگام میکرد...
غذامو که تموم کردم یه سیگار توپ کشیدمو خواستم برم سراغ دومی که فرشاد گفت:آرشام بهم زنگ زد
سریع گفتم:چیزی که بهش نگفتی
بی توجه به حرفم گفت:
ماجرا را واسم تعریف کرد ...خیلی بهم ریخته بود مرتب میگفت اگه بلایی سرت بیاد خودشو می کشه...اون مثل برادرمه ملیسا...امشب فهمیدم واقعا دوست داره...
-چی بهش گفتی؟
-نگران نباش نگفتم اینجایی نخواستم زیر قولم بزنم...
نفس آسوده ای کشیدم.
-همش فکر می کردم واسه آرشام تو هم یه دختری مثل بقیه دخترا...اما امروز با اون لحن داغونش فهمیدم اون...
وسط حرفش پریدمو گفتم:
-چی می گی چه دوست داشتنی ...من فقط یه شب میخواستم خونه نیام و اون با همکلاسیم مشغول معاشقه بود تو اتاق خواب من...
-می دونم ...اما آرشام قبل از ازدواج با تو هر شب بایه نفر بود ...خوب تو فرهنگ اینجا...
از جا بلند شدمو با داد گفتم:
-گند بزنن به فرهنگ اینجا...من الان زنشم لعنتی
-خیلی خوب آروم باش...
-چی چیو آروم باشم...هر چی میخوام به دیشب فکر نکنم نمیشه مدام اون صحنه لعنتی میاد جلوی چشام..
-ملیسا میدونی آرشام امروز بهم چی گفت...
-نه نمیدونم ...واسمم مهم نیست...
-بهم گفت فرشاد گند زدم به زندگیم...بهونه را دادم دست ملیسا ...گفت تو دوسش نداری و ازش متنفری گفتالان حداقل بهون هم داری واسه...
جیغ کشیدم
-برام مهم نیست اون لعنتی چه دری وری گفته ...آره من ازش متنفرم...دیگه نمیخوام ببینمش ..سوئیچ ماشینم کجاس؟
-واسه چی می خوای..
-میخوام برم
-کجا؟
-هر گورستونی که اسم آرشام توش نباشه
-بسه ملیسا چقدر بچه بازی درمیاری ...
-آره ...کل زندگیمو بچه بازی در اوردم...بچه بازی درآوردم که بدون فکر و یکم صبر کردن پای اون برگه های لعنتی ازدواجو امضا کردم...وگرنه الان تو کانادا کنار کسی که دوسش داشتم زندگی میکردم....لعنت بهت آرشام که تموم زندگیمو بهم ریختی ...
گریه ام بند نمیومد...
فرشاد ساکت فقط به سیگارش خیره شده بود ...
-سوئیچمو...
وسط حرفم پریدو گفت:
-20 سالم بود و داشتم لیسانس میگرفتم ...صنعتی شریف برق...همون چیزی که تو رویام بود...فرنوش ...خواهرم 3 سال کوچیکتر از من بود پیش دانشگاهی بود...اونم مثل خودم زرنگ و درس خون به قول خودش میخواست بیاد شریف و حال من بچه خرخونو بگیره...عاشقش بودم...ملیسا اون همه چیزم بود...هنوز صداش تو گوشمه...(فرشاد لبخند تلخی زد و من روی مبل ولوو شدم) وقتی میخواست خرم کنه میگفت: داداشی داداش جونم...اونوقت بود که هر چیزی میخواست براش جور می کردم...جونم که سهل بود..درسام سختتر شد و من از فرنوش دورتر...اونم کنکور داشت و سرگرم کلاس رفتن و تست زنی به قول خودش خرخونی بود...ملیسا چشاش خیی شبیه به چشمای تو بود...برق شیطنتی که تو چشاتو همون برق آشنای چشای فرنوشمه...من احمق از فرنوش دور شدمو نفهمیدم که عاشق شد...نفهمیدم که با عشقش قرارای مخفیانه گذاشت...نفهمیدم که از دنیای شاد دخترونش بیرون کشیده شد....نفهمیدم حامله شد و وقتی پسره کثافت دورش زد از ترس ماها خودشو کشت...تو حموم اتاقش ساعت 4 صبح رگ دستای سفید تپلوشو زد و ما تا ساعت 10 صبح جسد بیجونشو غر در خون پیدا کردیم...من نفهمیدم...هیچی نفهمیدم...اون پسره کثافتو پیدا نکردم دو سال تموم دنبالش گشتمو وقتی به یک قدمیش رسیدم رفت زیر یه تریلی و در دم تموم کرد...اونروزا دیوونه شده بودم...آرشام نجاتم داد ...منو اورد اینجا از ایران و فرنوش دورم کرد...بهش مدیونم..تو را که دیدم یاد فرنوش افتادم همون سادگی و همون شیطنتای دخترونه...برام عزیز شدی اما انگار بد برداشت کردی..
زمزمه کردم :متاسفم
-از بعد مرگ فرنوش به هیچ دختری نزدیک نشدم دوس نداشتم یه روزی یه داداش فرشادی واسه خاطر انتقام فرنوشش دنبال منم بگرده..
از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت اما راه رفته را به سمتم برگشت و گفت:سوییچ روی اون میزس می تونی بری یا می تونی بمونی ومن داداش فرشادت بشم..
در حالی که از گریه زیاد به هق هق افتادم گفتم:
-ممنون داداش فرشاد ..
لبخند تلخی زد و گفت:شب بخیر


اونشب کلا خوابم نبرد هم به خاطر خواب بی موقعم و هم به خاط حرفای فرشاد واقعا فکر نمیکردم به قول آرشام علت کبریت بیخطر بودم فرشاد این باشه...
فرشاد صبح با فرشاد دیشب کلی فرق داشت همش می خندید و مسخره بازیهاش باعث خنده منم میشد ...
همراهش زنگ خورد با خنده گفت:هاله است...میدونه اینجایی؟
-آره...
-خوب خدا راشکر بهونه دادی دستش که با گوشیم تماس بگیره...
-صبر کن ببینم...یعنی تو میدونستی هاله...
با صدای بلند زد زیر خنده...
-با اون تابلو بازیهاتون فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمیده بود که اونم فهمید
-واقعا ...
خندی و گفت:قطعا..
بعدم گوشی را جواب داد -سلام هاله خانم......ممنون....شما خوبین...خونواده خوبن....نه...مگه قرار بود ملیسا اینجا باشه....
با چشمکی که بهم زد فهمیدم ای داد بیداد میخواد بچمو بذاره سر کار...
انگار دیگه اشک هاله را در آورده بود که دلش به حال هاله سوخت و گوشیو داد به من...
-الو هاله جان...
-وای ملی....اونجایی...
زد زیر گریه...
-هاله چرا گریه میکنی ...
همون موقع یه اخم خفن به فرشاد که با ذوق نگام می کرد کردم...
می دونستم قسمت فحش دادن هاله به فرشاد برا همین سریع زدم رو بلند گو...
هاله هم از همه جا بی خبر شروع کرد
-پسره اسکل روانی...دیونس به خدا نصفه عمرم کرد ...فکر کردم واقعا پیداش نکردی و اتفاقی واست افتاده...احمق بهم میگه مگه قراره ملیسا اینجا باشه ...اخ کاش منم کنارت بودم و دونه دونه اون موهای خوش حالتشو می کندم...وای ملی خدایی عجب موها...
سریع اسپیکرو قطع کردم و این کارم باعث شد فرشاد قهقهه بزنه...
اصلا خاک تو سر هاله که وسط فحش دادنش یهو یاد موهای این روانی افتاد...
خودمم خندم گرفته بود...
-اکی هاله جون انقدر حرص و جوش نزن ...صورتت جوش میزنه..
-گمشو ملی کی صورتم جوش میزنه جلوی اون پسره عیب روم میذاری...
دیگه واقعا پکیده بودم از خنده...
نگاه خبیثی به فرشاد انداختمو گفتم :
-هاله کاش بیای اینجا نمیتونی مامان ایناتو بپیچینی جوری که آرشامم شک نکنه بیای اینجا..
-آره آره ....
گوشیو قطع کرد اسکل یه خداحافظیم نکرد..
فرشاد مثل خون آشاما نگام میکرد...
-هان چته....داداشی یعنی حق ندارم دوستمم دعوت کنم...
-شما راحت باش..
-چشم
هی رو تو برم بچه


فرشاد هی می رفت رو مخم ...
-ملیسا اجازه بده بهش بگم اینجایی ..میگم میخوای چند وقت نبینیش و اون نیاد اینجا ...فقط بزار خیالشو راحت کنم...امروز گفت به پلیسم خبر داده گم شدی...
-وای فرشاد این دهه هزارمه داری این حرفا را می زنی؟
-اخه می خوام تاثیر گذار باشه...
-خیلی خوب ..فقط نمیخوام بیاد دنبالم ...اصلا نمیخوام فعلا ببینمش..
-ای قربون خواهر گلم...باشه ....
انگار میترسید پشیمون بشم که سریع شماره ارشامو گرفت:
-الو آرشام....
به سمت اتاق رفتمو مکالمشونو نشنیدم...
هاله صبح زود رسید و انقدر ذوق زده بود که اصلا استراحت نکرد...
فرشاد تموم مدت سر به سرش میداشت و هاله قربونش برم ککشم نمیگزید...
موبایل فرشاد که زنگ خورد سریع به اتاقش رفت که جواب بده..
هاله چشماشو ریز کرد ...این کی بود واسش زنگ زد که آقا نخواست جلوی ما بحرفه...
-بی خیال بد بین نباش...
-چی منو بدبینی به قول هلنا اگه لیوان خالیم باشه من معلوم نیست چطوری باز نیمه پرشو میبینم...
فرشاد از اتاق بیرون اومد اخماش یکم در هم بود و نگاشو از ماها میدزدید...
بچه ها آماده شید یکم بریم بیرون ...
قبل از هر گونه اظهار نظرهاله دستاشو بهم کوبید و با ذوق گفت:
بزن بریم
-خاک بر سرت هاله...
-خوب حوله خانم...ببخشید هاله خانم منتظرتونم...
-بی ادب


"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۶۱

در طول مدتی که بیرون بودیم فرشاد و هاله فقط با هم کل کل می کردند و من یه جورایی حوصلشونو نداشتم...روی اسکله به قایق های کوچیک و کشتی های بزرگ خیره شده بودم و کمی ا فرشاد و هاله فاصله گرفته بودم که سنگینی نگاهی را حس کردم...به خطر حدسیاتی که زده بودم آینه کوچیک آرایشیم را از کیفم دراوردمو با اون به طرز نامحسوسی پشت سرمو نگاه کردم...
بله حدسم درست بود آرشام درست پشت سرم بود...صورتش برای اولین بار با ته ریش دیدم .
از دستش دیگه عصبانی نبودم ...با خودم کنار اومدم...اره اون شب لعنتی من فراموش کردم یه خریدار می تونه ا جنسش خسته بشه و بره سراغ یکی جدیدتر...اینطوری بهتر شد بهم ثابت شد کم کم داره تاریخ انقضام سر میرسه ...
آهی کشیدمو آینه را جمع کردم...
بلند شدمو به سمتش رفتم ...
از کارم شکه شد...
بهش که رسیدم اخم کردمو خیره شدم تو چشای مشتاقش...
-گفتم بهت بگه نمی خوام ببینمت..
-تقصیر اون نیست ...تقصیر دلمه ....اون منو کشوند تا اینجا...
پوزخندی دم...
-همون دلت که کارولینو کشوند تو اتاق خواب من...
-ملیسا ...خواهش می کنم اون موضوعو فراموش کن ...فقط یه حماقت بود ...کارولین ا غیبتت آگاه بود ...اومد در خونه و منم نتونستم راش ندم تو بعدم ....خوب اون ....
-اون چی؟جذاب بود...معرکه بود نه؟ حالا من بهترم یا اون؟
-ملیسا بسه دیگه ....
-چی شد آقا ...حقیقت تلخه...
-خیلی خوب عزیزم ...یه فرصت دوباره بهم بده
بازم انقدر شعور داشت که نگه برگرد سر خونه زندگیت وگرنه باید بری طلب باباتو جور کنی...
آهی کشیدم .سکوتمو که دید گفت:-بریم خونه.
-به همین راحتی
-باشه ملیسا از حالا هر چیزی که بگی هان؟می بخشی منو ...
حالا هاله و فرشادم رسیدند...
فرشاد با دیدنم کنار رشام با نگرانی :ملیسا خوبی؟

-آره ممنون ....میخوام با آرشا م برگردم خونه ببخش که مزاحمت بودم
-چی میگی؟خواهر آدم که مزاحم نمیشه...
هاله با ما نیومد به قول خودش میخواست ما را با هم تنها بذاره
آررشام ماشینشو با خوشحالی ماشینو روشن کرد و باا یه تشکر سر سری از فرشاد حرکت کرد...
سریع آهنگاو عوض کرد و این آهنگو گذاشت

تو این چند روزه که رفتی همش حرف میزنم با تو
جلوی اینه وایمیسم خودم میدم جواباتو

شبیه خوبیهات میشم به جات میگم دوست دارم
با چشمای تو میخوابم خودم تا صبح بیدارم

نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری
بدون من بری راحت باشی تو از دنیای من بیرون نمی ری


تو این چند روزه که رفتی همش توی خیابونم
دیگه از خونه می ترسم مریض و گیج و داغونم

همون جاهایی میرم که منو یاد تو میندازن
بله حتی خیابونا منو بی تو نمیشناسن

تو هرجایی باهام بودی یه جای خالی میبینم
نمی پرسم چرا نیستی خودم جای تو میشینم

نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری
بدون من بری راحت باشی تا از دنیای من بیرون نمی ری


زندگی من و آرشام بازم به روزای تکراری قبلی برگشته بود؛ با اومدن پدرجون و مادرجون اونم برای مدت دو هفته زندگیمون از اون حالت کسل کننده دراومد...
مادرجون انواع و اقسام ترشیجات و لواشکها و خوراکیهایی که من دوس داشتمو تو دو تا چمدون برامون اورده بود ...
تقریبا بیشتر جاهای دیدنی نروژ و تو این دو هفته دیده بودیم...
هاله را با مادرجون آشناش کردمو یواشکیم براش از اینکه چقدر فرشاد و هاله بهم میاند حرف زدم..
مادرجونم که از هاله و زبون بازیش خیلی خوشش اومده بود مرتب می رفت روی مخ فرشاد که هاله اله هاله بِله...خدایی با تعریفایی که مادرجون از هاله می کرد چند بار تصمیم گرفتم خودم به هاله پیشنهاد ازدواج بدم و نتیجه تلاش مادرجون جواب مثبت فرشاد شد و خبر دادن به عمو و زن عمو....
قرار شد تا دو ماه دیگه همگی بریم ایران و اونجا عقد کنند....آخه تموم فامیل هاله ایران بودند و من از این بابت خوشحال بودم چون آرشامم گفت ما هم می ریم...
دیدن خونواده و دوستام بعد از چندین ماه اونقدر هیجان زدم کرد که فقط اشک می ریختم.
همه دوستام اومده بودند و این وسط دلم واسه مائده و یلدا بیشتر از همگی تنگ شده بود در حالی که حداقل هفته ای یکبار و با هم در تماس بودیم...
شقایق با یه پسر دماغ عملی مو سیخی نامزد کرده بود و با اینکه ا نامزدش یاد خوشم نیومد اما خیلی تحویلش گرفتم...
همگی به خونه مامان بابا رفتیم ...و بابا جلوم یه گوسفند بی زبونو سر برید...
مامان اونقدر محکم بغلم کرد که یک لحظه احساس کردم الانه که با هم یکی بشیم....
دلم به قدری برای خونوادم تنگ شده بود که مرتب بابا و مامان و می بوسیدم و بغلشون می کردم...
آرشام انگار خونه ما راحت نبود بهش گفتم اگه اذیت میشه بره خونشون اما اون گفت:
-بدون تو خوابم نمی بره
-هر جور راحتی...بیا بریم اتاقمو نشونت بدم اونو بردم تو اتاقم گفتم میخوای استراحت کنی
دستمو کشید و منو روی پاش نشوند...
-ملیسا من و بیشتر دوست داری یا خونوادتو؟
خوب معلوم بود خونوادمو اما دروغ مصلحتی برای اینکه خوشیامو به گند نکشه لازم بود
-آرشام تو خونواده منی
عق....
-خوب پس...
وسط حرفش پریدمو بی حوصله گفتم :
-تو را از همه دنیا بیشتر دوس دارم...
-حتی بیشتر از متین؟
شکه نگاش کردم ....این وسط متین کجا بود...
با اخم گفتم:
-من فراموشش کردم
تو دلم گفتم سعی کردم اما نتونستم....
-یعنی منو...
با حرص وسط حرفش پریدمو شمرده شمرده گفتم:
-تو را از همه....تاکید میکنم از همه بیشتر دوست دارم حالا هم این سوالای مسخره را تموم کن..
اومد بلند شم برم که با خنده دستمو دوباره کشید...
تو چشاش ستاره بارون بود....
منو روی تخت خوابوند و روم خیمه زد...
-اوم...ملیسا با این حرفا خوردنی تر شدی.....
بی توجه به چشای پر از ه.و.سش از جا بلند شدم ...که باز دستمو کشید ...مثل اینکه تا دستمو نمی کند ولکنش نبود
-آرشام الان فرصت مناسبی نیست...ببین مامان بابا منتظرمونن وسایلمونو بذاریمو برگردیم کنارشون..
-ا....خوب گذاشتن وسایلمون یکم طول کشید....بی توجه به غر و لند من لباشو محکم روی لبام گذاشت......
روز عقد هاله و فرشاد سر از پا نمیشناختم یه جورایی شده بودم همه کاره ی مراسم....
با عروس آرایشگاه رفتم ....هاله التماس کرد من به جای هلنا همراش برم...
بله دیگه کی دوست داشت روز عروسیش به خاطر پر حرفی همراهش سردرد بگیره ..
راضی کردن هلنا زیاد سخت نبود فقط بهش گفتم که این آرایشگره فقط واسه عروس وقت میذاره و واسه همراه عروس تره هم خورد نمیکنه.......
هاله با اون آرایش خلیجی معرکه شده بود و منم با توجه به لباس بنفش تیره ام آرایشی تو مایه ی یاسی داشتم.
قبل ا اومدن داماد آرشام دنبالم اومد و خودمونو به تالار رسوندیم...
آرشام دستمو محکم تو دستش گرفت و گفت:
-خانم خوشکله زیاد ازم دور نشه می ترسم بدزدنت...
-نه بابا...غیرت..
آرشام به حالت نمایشی دستشو پشت لبش به سیبیلای نداشتش کشید و گفت:
-ضعیفه از پهلوی من جم نمی خوری شیر فهم شد؟
خندیدم...
-برو بابا دلت خوشه....
با مهمونا احوالپرسی کردیم و نشستیم که هلنا کنارمون اومد...
آرشام با دیدن هلنا دمشو گذاشت رو کولش و فرار کرد..
هلنا کنارم نشست و گفت:
- وای ملیسا چقدر خوشکل شدی ...خوبه ارایشگره واست تره هم خورد نمی کرد اگه میکرد چی می شدی
یه ریز داشت حرف می زد که هاله و فرشاد رسیدند...
برای استقبال ا اونا رفتیم و دو دقیقه مخم استراحت کرد...
انگار همه منتظر ورود عروس داماد بودند که ریختند وسط پیست رقص...
منو آرشامم رفتیم و بعد از چند دور رقص نشستیم...
موبای آرشام زنگ خورد و اون رو به من گفت: وکیلمه.....
از جاش بلند شد و از من دور شد ..
هلنا روی صندلی کناریم ولوو شد و گفت:رقصه خیلی حال داد...اگه خدا بزنه پس کله متین و بیاد منو بگیره منم تا سال دیگه عروسی می کنم..
-متین؟
-آره متین...هم دانشگاهیمه ....مگه عکسشو نشونت ندادم...
آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم:نه
-ا...پس برم گوشیمو از کیفم بیارم....
هلنا رفت و من متحیر سر جایم نشسته بودم متین........کانادا.......هم دانشگاهی......
چته ملیسا چرا قلبت تو حلقت می زنه ...تو که ادعا می کردی فراموشش کردی.....
نتونستم لعنتی ...نتونستم....خواستمو نتونستم......
حالا چته...مگه تو کانادا تو اون دانشگاه لعنتی فقط همین یه متین هست.....
رنگم به شدت پریده و بود و دستام می لرزید....
هلنا نیشش تا بنا گوشش باز بود ....گوشیشو توی دستای یخ زدم گذاشت و من دیدمش...متینمو بعد از این همه مدت....
هلنا بی توجه به حالم گفت:
-لعنتی هیچ جوری پا نمیده....این عکسم تو همایش چند وقت پیش ازش سریع گرفتم....می دونی ملی...احساس میکنم اونم شکست عشقی چیزی خورده ..........
نگامو به سختی از عکسش گرفتمو به هلنا دوختم....سوالی نپرسیدم چون ممئن بودم الان سیر تا پیاز هر چی در مورد متین میدونه را میگه....انتظارم زیاد طول نکشید...
-یه مانکن سوئدی تو دانشگامونه از اونایی که دهن دخترا رو هم آب میندازه.....خیلی نازه...چشاش معلوم نیست چه رنگیه مثل....
وسط حرفش پریدم حوصله نداشتم از اون دختر کذایی که تو دانشگاه متینه و از قضا خیلیم خوشکله چیزی بشنوم....
-گیر داد به متین؟
-آره دیگه....اما متین اصلا نگاشم نمی کرد...
-مثل قبلنا.....
-چی؟
-هیچی.... خوب......
-بیشتر دخترا بهش چراغ سبز نشون دادن اما متین محلشون نمیده ...همین سارا.....
-سارا کیه؟
-همون مانکنه ...ده بار دعوتش کرد پارتی ..رستوران ...حتی خونش اما متین فقط گفنت:
-متاسفم...نمیتونم بیام...حتی یه بار رفته دم در خون متین اما راهش نداده.....
نفس آسوده ای کشیدم...واقعا که چقدر خودخواه بودم خودم با آرشام بودم ...بدون متین اما دوس نداشتم کسی به متین نزدیک بشه...
-حالا از کجا فهمیدی شکست عشقی خورده؟
-آهان...دفتر یاداشتشو کش رفتم
-چی؟
-دفترشو گذاشته بود روی نیمکت توی پارک مقابل دانشکدشون منم کش رفتم...بیچاره بعدش نزدیک به دو ساعت دنبالش گشت..
-توش...توش چی بود...
-شعر و جمله های عاشقونه انگار طرف ولش کرده....خاک بر سر دختره چه بی لیاقت بوده
آهی کشیدمو زمزمه کردم ..قطعا
بعد با هیجان گفتم:
-الان دفترش پیشته...
-تو چمدونمه خونه مادربزرگم...صبر کن ببینم واسه چی میخوای؟
-همینطوری...دلم میخواد دفتررو ببینم ....
-باشه ....ولی آخه چرا......
هاله بهمون نزدیک شد و با عصبانیت گفت:
-مثلا عروسی منها بلند شید ببینم تنبلا
از خداخواسته بدون جواب دادن به سوال هلنا با هاله همراه شدم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۶۲

از عروسی هیچی نفهمیدم تموم حواسم پیش متین بود...کاش دفترشو هر چی زودتر میدیدم...
عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و این بین هاله از بس رقصید خودشو خفه کرد و من هر دو ثانیه یه بار یه متلک بهش مینداختم
-آخه عروسم انقدر جلف....خاک بر سر ندید بدیدت...عق...شوهر ندیده....جشن رهاییت از ترشیدگیه دیگه سر از پا نمیشناسی.
هاله هم فقط به طور نامحسوس فحش میداد.
پا تختی همون شب برگذار شد و قال قضیه کنده شد..
همون جا با هلنا قرار گذاشتم برم خونشونو دفتر ببینم ...
**********************************************
حالا که دفتر تو دستام بود میترسیدم بازش کنم انگار احساس عذاب وجدان داشت خفم می کرد...
کاش هلنا از کنارم میرفت چون نمیتونستم با دیدن دست خط متینو نوشته هاش خودمو کنترل کنم...
خدا را شکر مادرش صداش زد و من با استرس دفتر و باز کردم.
همون خط فوق العادش ...خدایا چقدر دلم واسه جزوه گرفتن از متین تنگ شده..
تو صفحه اول پشت سر هم نوشته بود لعنت بهت ...و بعد روی نوشتش یه ضربدر بزرگ زده بود.
صفحه دوم:
خدایا کمکم کن فراموشش کنم نمیخوام گناه کنم......خدایا برای اثبات بزرگ بودنت خیلی کوچکم کردی...خیلی.............
دیگر به تو فکر نمیکنم...گناه است چشمداشتن به مال غریبه ها

صفحه بعدی:
به خاط فراموش کردنش دست به هر کاری زدم ...حالا تنمهامو با یه سیگار بین انگشتام.......نگو سیگار نکش دردام و بشنوی واسم کبریت می کشی.
صفحه بعدی:
دلم فقط برای یه چیز تنگ شده ...واسه چشماش و اون نگاه جادویش....به جان ثانیه هایی که در فراق چشمانت می گذرند دل کوچکم تنگ نگاه توست........
.......................
هق هق گریمو با گرفتن لب پایینم بین دندونهام خفه کردم........منم چشماشو میخواستم....او چشای سیاه ...اون نگاه معصوم و آرامش بخش بعد از نگاش دیگه نتو.نستم آرامشمو پیدا کنم.......
با دستای لرزونم یه صفحه رفتم جلو
عشق من لکه ی آفتابی ست....که بر فرش افتاده باشد ...با شستو شو نمیرود ...فرش را برداری نمیرود ....پنجره را ببیندی نمیرود...پرده را کلفتتر بگیری نمیرود...این لکه وقتی می رود که خورشیدم رفته باشد.
صفحه را عوض کردم...
کاش حداقل باهاش خوشبخت باشی......
آفتاب که میتابد ...پرنده که یخواند.و نسیم که میوزد...با خودم میگویم حتما حال تو خوب است که جهان اینهمه زیباست...
من..تو...ما یادت هست...تمام شد...حالا تو او شما ...من هم به سلامت
صفحه بعد:
"خدایا طاقتم دیگه تموم شده یا کاری کنم که فراموشش کنم یا جونمو بگیر خسته شدم....
نمیدانم مشکل از کجاست ازصبر ..یا کاسه...این روزها زیاد لبریز میشود..."
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدای بلند گریمباعث شد هلنا سراسیمه وارد اتاق بشه...دفتر و روی میز ول کردم......
-ملیسا چت شد....ملیسا...
کاش میرفت...کاش تنهام میگذاشت حالا فقط دلم یه جای آروم میخواست ...چندتا شمع ...با آهنگ رمانتیک و یه عالمه متین...آره یه عالمه.....
هلنا مرتب می گفت:
یکی دیگه به عشقش نرسیده تو براش آب غوره میگیری....
از جام بلند شدموبدون اینکه جوابش بدم آماده رفتن شدم...
-کجا داری میری؟
سرم درد میکنه ...میرم خونه مامانم...
حرفی نزد برای اولین بار تو عمرش خفه شد ...و من چقدر از این سکوتش خوشحال شدم


فصل ۶۳


با برگشتمون به نروژ روزای تکراری باز شروع شدند و بدتر از همه نبود هاله کنارم بر تنهاییم دامن میزد....همش اسلو پیش فرشاد بود و مثل کنه بهش چسبیده بود.
رابطه ام با آرشام سردتر از قبل شده بود ...
دو هفته توی تنهاییهام دست و پا میزدم که آرشام بار سفرشو بست و رفت دانمارک .....به قول خودش سفر کاری بود و مجبور بود بدون من بره اما از نگاهش که از نگاهم میدزدید فهمیدم قضیه یه جورایی بوداره....
یک هفته بدون آرشام بی دردسر سری شد و چیزی که بیشتر از همه به شکیاتم دامن زد نبود کارولین و غیبت چند روزش همزمان با دانمارک رفتن آرشام بود ........
با چک کردن اطلاعات پروازها و لیست مسافرین توسط رفیق پاتریک شکیاتم به یقین تبدیل شد ...این وسط آرشام هم هر روز زنگ میزد و ابراز دلتنگی میکرد منم به سردی تماساشو می پیچوندم ...
با بازگشت آرشام و دیدنش کاسه صبرم لبریز شد و بهش گفتم همه چیزو در رابطه با رابطه اونو کارول میدونم.....
اول منکر شد و بعدم با گستاخی بهم گفت:
-ببین ملیسا منو تو عین همیم با یه فرق کوچیک....تو جسمت پیش منه و فکرت دنبال عشق از دست رفتت و من جسمم کنار دیگرونه و کل فکرم و ذهنم پیش تو و عشقت.....
-ببخشید اونوقت شما از کجا به این نکته دست پیدا کردید که منفکرم یه جای دیگس......
خندید ...بلند و عصبی خندید...
--اوه...هانی...تابلوه......وقتی با خوندن دفتر یادداشتش تا یه هفته بهم میریزی....وقتی هنوزم که هنوزه تو چشات غصه می بینم....وقتی از خداته ازم فرار کنی و جلوی چشمت نباشم ....وقت.......
وسط حرفش پریدمو با عصبانیت گفتم:
-این اراجیف چیه بهم می بافی؟
اگه قضیه دفترس ..که وقتی تو با اون حال داغون اومدی خونه مامانت و هلنا زنگ زد حالتو پرسید...پیله کردم بهشو علت اصلی ماجرا را فهمیدم.....
-خوب که چی...
-پس ما هر دومون خائنیم نه؟
-لعنت بهت آرشام ازت متنفرم...
-در عوضش من عاشقتم ....
-لعنت به خودتو عشقت...........
-عاشقتم خانومم.......
با حرص به طرف اتاق خواب رفتم و وسط راه نفهمیدم چی شد که پخش زمین شدم و از حال رفتم....
وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم و آرشام هم با نگرانی بالای سرم ایستاده بود با دیدنش اخم کردمو صورتمو برگردوندم
-میخوام برم خونه...
-نمیشه عزیزم...باید نتیجه آزمایشات آماده بشه ...تا علت...
حرفشو قطع کردمو گفتم:
-حالم خوبه...
تا اومد حرفی بزنه خانم دکتر سفید و بوری وارد اتاق شد و رو به ما گفت:
-نگران نباشید ...جنین سالمه فقط مادر یکم ضعف کرده و باید تقویت بشه......
نگاه متعجب من و آرشام بهم دوخته شد و همزمان گفتیم:
-جنین؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۶۴

نمی دونستم از داشتن یه بچه خوشحال باشم یا ناراحت...خوشحال از خلاص شدن از شر این تنهایی عذاب آور و ناراحت برای بد موقع بودن بارداریم ...حالا که آرشام تو چشام خیره میشه و به خیانتش بهم اعتراف میکنه تازه اونقدر حق به جانب هم حرف میزنه که این وسط یه چیزیم بهش بدهکار شدم........ صدای متین تو گوشم زنگ میخورد اگه دختر بود اسم بچمونو بذاریم مبینا...... آرشام با لبخند کنارم نشست..... -ملیسا باید برام دختر بیاری..... -دیگه دستوری ندارین...تعارف نکنید خدایی نکرده ...رنگ چشم ...مو ....پوست ........... -وای ملیسا قیافش کپی تو باشه....رفتاراش مثل من... -اوه ...نه بابا -الهی بابایی دورش بگرده ... -آرشام من همش دو ماهمه........ -اوه تا هفت ما دیگه از کم طاقتی می میرم.... حرفی نزدم ....آرشام به خاطر این بچه رفتاراش صد و هشتاد درجه فرق کرده بود ...اگه بهش رو میدادم اجازه نمی دادو پامرو زمین بذارم
هاله زنگ زد و هر چی فحش بود بهم داد -خاک بر سرت حالا باید من از اینو اون بشنوم دارم خاله میشم ...مارمولک موزی... -هوی چته یه بند فحش میدی بابا هنوز خودمم مطمئن نیستم آرشام زیادی دهن لقه ..... -اکی ....منو بپیچون ...نوبت منم میشه... -گمشو ...به جون تو هنوز به مامان اینا هم نگفتم -از بس آب زیر کاهی... پوف .. -غلط کردم خوبه یا پیاز داغشو زیادتر کنم... -اگه یه گ. خوردمم بگی خوبه ... -گمشو بچه ررو ...خودت خوردی -باشه بخشیدمت حرص نخور برا گوگول خاله بده..راستی ملی آرشام چقدر مشتاق بوده ندیدی چطور به فرشاد گفت دارم بابا میشم..... سکوت کردم....آرشامم فهمیده بود که طناب این زندگی مشترک پوسیده شده و حضور یه بچه میتونه همه چیزو عوض کنه. ***************************************** مادر جونو مامان قرار شد ماهای آخرو کنارم باشند ...بارداری فوق العاده راحتی داشتم و از این جهت روزی صد بار خدا راشکر میکردم ... بچه دختر بود و آرشام اشو تو یه کفش کرده بود که اسمشو بذاره طلوع... اولش مخالفت کردم اما جنگ اعصابی که آرشام به راه انداخت فراتر از حد تصورم بود و من ناچارا عقب نشینی کردم... بدترین اتفاق اومدن مهلقا و دختر عموی آرشام بهارک که یه بار با مادرجون خوب جوابشو داده بودیم به نروژ و اقامتشون طبقه بالا بود... مهلقا هنوزم نچسب و بد قلق بود ...دختر عموی آرشامم که دیگه رو اعصاب بود ماه هشتم بودم و قرار بود مامان و مادرجون یه هفته دیگه یشم باشن... از 6 ماهگی با آرشام رابطه نداشتم و از این بابت از این بچه فوق العاده ممنون بودم...... حالا با اون شکم قلمبه و بینی و دست و ای بادکرده خیلیم زشت شده بودمو و آرشام هر دو ساعت یه بار این موضوعو بهم یاد آوری میکرد.... بهارک با اون آرایش غلیظ و اون تاپو دامن کوتاه و بازی که پوشیده بود مدام جلوی آرشام عشوه خرکی میومد و من فقط حرص می خوردم... یه روز عصر که کنارهم نشسته بودیمو اصطلاحا چای میخوردیم البته من بیشتر حرص میخوردم بهارک بی مقدمه از نامزد سابقش گفت. منم گفتم حالاچرا نامزدیتون بهم خورد... با خنده گفت سره ور شکست کرده... با بهت گفتم: -یعنی فقط به خاطر ول بهم زدی س عشق و علاقه چی... مهلقا با پررویی جواب داد -وا عزیزم تو دیگه چرا این حرفو میزنی ...تو که ازدواجت فقط واسه ول بود و بس..... وا رفتم و بی حرف به آرشام مظلومانه نگاه کردم تا حداقل ازم دفاع کنه که آقا با کمال صفا فرمودند... -خوب کردی بهارک جون ...این روزا پول حلال همه مشکلاته ...با پول حتی میشه عشقم خرید .... این حرفش دیگه خیلی سنگین بود با عصبانیت به اتاقم رفتمو در و محکم بهم کوبیدم....حرف حساب که جواب نداشت؟ داشت؟ نیمه شب بود که با احساس درد وحشتناکی تو ناحیه کمرم از خواب بلند شدم ... آرشام کنارم نبود و این باعثتعجبم شد... از جا بلند شدمو به سمت آشپزخونه رفتم تا حداقل قرصهامو بخورم...اما نمیدونم چرا بی اختیار از پله ها بالا رفتم ... درد داشتم اما برام مهم نبود ...مخصوصا حالا که صدای خنده های ریز بهارک را میشنیدم..... پشت در اتاق خوابمون رفتم....اتاق خواب سابقم که به خاطر حاملگی مجبور به ترکش و رفتن به طبقه پایین شدم.. دستم روی دستگیره قرار گرفت...به آرومی در و باز کردم من قبلا این صحنه را دیده بودم فقط معشوقه شوهرم تغییر کرده بود وگرنه صحنه همون صحنه بود ..... اشک جلوی دیدمو گرفت: -خدایا به تاوان کدوم گناه اینطوری عذابم میدی... آرشام و بهارک اونقدر غرق در کار خودشون بودند که متوجه باز بودن در نشدند ....... صدای مهلقا از پشت سرم بلند شد... خدای من اینجا چه خبره....... نگاه ترسان آرشام به سمتم برگشتو من در آغوش مهلقا سقوط کردم ... ************************************************* -هاله بچم.... -به خاطر نارس بودنش تو دستگاس گلم نگران نباش دکترش گفت تا دو هفته دیگه که ریه هاش قشنگ تشکیل شد می تونی ببریش خونه... مهلقا مثل پروانه دورم می چرخید ... گفت بهارک برگشته ایران و آرشامم روش نمیشه بیاد دیدنم... به جهنم...چه بهتر..... هاله بی خبر از همه جا از ذوق آرشام وقتی طلوعو دیده بود تعریفمی کرد و فرشاد که انگار یه بوهایی برده بود مرتب تاکید میکرد مثل برادر پشتمه..... ************************************* طلوع صورت زیبایی داشت دقیقا شبیه مامانم بود و من عاشق دستای کوچولو و لبهای غنچه ایش بودم.... سینمو نمیتونست بمیکه مجبور بودم توی یه سرنگ بدوشم و به زور تو حلقش بریزیم ... آرشام کنارم اومد اما من ندیده گرفتمش و حتی جواب حرفاشو هم نمیدادم... آرشام واقعا برای من مرده بود ... مامانو مادرجون به دلیل حضور مهلقا و اصرارهای من نیومدند...دوس نداشتم اونا هم به رایطه ی خراب بین من و آرشام پی ببرند ...ازشون خواستم نیاند در عوض من دو ماه دیگه برم پیششون... آرشا مخالفت کرد اما مهلقا جلوش محکم ایستاد و گفت: -واسه تو که بهتره بدون سر خر به گنده کاریهات می رسی... -خاله تو دخالت نکن...من نمیتونم از طلوع دور باشم... -بهتره عادت کنی چون منو ملیسا با هم بر میگردیم...میخوام یهخ چند ماه ازت دور باشه تا بتونه اون اتفاقو فراموش کنه...نترس با اون چک و سفاه ها محاله ازت جدا بشه.... وزخندی زدم...ببین چقدر بدبخت شدم که مهلقا با اون قلب سنگیش دلش به حالم سوخته........ طلوع مرخص شد و تمام دار و ندار من و آرشام شد... هیچ کدوممون راجع به اون شب کذایی حرفی نمیزدیم اما کماکان من آنقدر با آرشام سرد برخورد میکردم که واقعا بعضی وقتا اصلا متوجه حضورش نبودم...***************** قرار بود پنجشنبه منو مهلقا و طلوع برگردیم ایران .....و آرشام تا یک ماه فقط بهمون فرصت داده بود که برگردیم.و گرنه خودش میومد.. یک ماه ندیدنش هم غنیمت بود آرشام هرشب دو تا تقه به در میزد و وارد اتاق میشد کنار تخت طلوع میرفت و اونو میبوسید بعد نگاه حسرت زدشو بهم مینداخت منم ملحفه را تا روی سرم بالا می کشیدمو اون فقط زمزمه میکرد شب بخیر و بعد میرفت شب آروم طلوعو تو تختش خوابوندم و به سمت تختمک رفتم تا روش دراز بکشم که آرشام دو تا تقه به در زد بعد وارد اتناق شد به سمت تخت طلوع رفت اما یه چیزی مثل هر شب نبود به طرف آرشام برگشتم که متعجب و وحشت زده به طلوع خیره شده بود ...به سمت تخت دویدم...
طلوعم کبود شده بود و نمیتونست نفس بکشه اونقدر هول کردم که فقط بغلش کردمو دویدم..... آرشامم دنبالم میدید سوار ماشین شدیمو خودمونو به بیمارستان رسوندیم ..... همه چیز ده دقیقه هم طول نکشید ........ دکتر بیرون اومد و فقط گفت: متاسفم...... آرشام یقه اونو گرفت و به دیوار کوبیدش : یعنی چی؟ دکتر با ملایمت دست اونو پس زد ... -ریه هاش دیگه چیزی نشنیدم ...خون جلوی چشامو گرفت اینبار من یقه آرشامو چنگ زدم تو چشای ترسیدش خیره شدمو گفتم: -به خاطر توی عوضی و خیانتت زودتر از موعد زایمان کردم ....تو ...تو قاتل طلوعمی ... حرفی نمیزد و فقط به چشمام خیره بود -توی آشغال گفتی پول حلال تموم مشکلاته...یالا...با پول طلوعمو بهم برگردون......اون همش 2 ماهش بود ....طلوعم خیلی زود غروب کرد ... شروع کردم به زدنش هم خودمو زدم هم اونو کارام دست خودم نبود من دیوونه شده بودم ...اما آرشام مثل یه سنگ فقط ایستاده بود و نگام میکرد ...حتی لکم نمیزد... پرستارها به زور جدامون کردن و سوزش بازومو تزریق آمپول آرام بخش باعث شد چشای پر نفرتم بسته بشه و تصویر آرشام محو بشه ..... بیدار که شدم هاله کنارم بود با چشای اشکی ... سینه هام از تجمع شیر درد گرفته بود و تموم وجودم طلوع کوچکمو میخواست...... زمزمه کردم: -طلوع گشنشه..... گریه هاله یاد آور حوادث تلخ بود که من به زور میخواستم به خودم بقبولونم که کابوسی بیشتر نبوده... زجه زدمو بچمو خواستم اما نتیجش فقط تزریق یه آرام بخش دیگه بود...... دو روز بستری بودم... دو روزی که طلوع از پیشم رفتهبود انگار یه رویای شیرین بود حضورش .....بی خبر اومده بود و بی خبر رفته بود... مهلقا هم به دلیل افت فشار بستری بود... فرشاد اومد و هاله را صدا زد نگاه غمگینشو از من گرفت و با هاله از اتاق خارج شد نیم ساعتی از رفتن هاله میگذشت که فرشاد وارد اتاق شد... نگام کرد و آروم زمزمه کرد ...ملیسا

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۶۵

-آرشام خیلی طلوعو دوس داشت ...خوب ...حالا که طلوع .....
هق هق گریه هام تمومی نداشت ...انگار تازه به عمق فاجعه ی بردم.......
-آرشام.....خودکشی کرده.....وقتی رسیدم...خوب ...من ...دیر رسیدم ...ملیسا اون ...تموم کرده بود.....
با بهت نگاش کردم .....چی میگفت واسه خودش .
-معلوم هیت چی می گی؟
-قرص خورده بود و راحت روی تختش خوابیده بود .......یه نامه و یه وصیت نامه هم نوشته بود
-فرشاد
-نامشو بهت میدم هر وقت دیدی طاقتشو داری بخونش ......
بغضش ترکید و اتاقو ترک کرد....
خیره به نامه و غرق در بهت شوکهایی که پشت یر هم بهم وارد میشد بغضم ترکید....
نامه را باز کردم.....
-ملیسا ...نتونستم ...نتونستم طلوعمونو برگردونم....اون برات همیشه رفت منم باهاش میرم...
اولین بار تو زندگیم به چیزی که میخواستم نرسیدم به طلوعم...از دستش دادم...خودم مقصر بودم و اون غریزه حیونیم.....
من در حقت بد کردم ....چون دوست داشتم و دارم از همه چیز و همه کس بیشتر ....برای بدست آوردنت کم وقت نذاشتم...
آره دیگه وقتشه بدونی کل قضیه ورشکستگی بابات زیر سر منو وکیلم بود ...بابات خیلی ساده به رابطم اعتماد کرد و اون تموم پولا را بالا کشید...تحت فشار گذاشتمتون...طلبکاراتونم تحریک کردم ....میدونستم دلت با اون پسرست ......برا همین کارا رو سریع پیش بردم...
وقتی متین رفت دبی و مخ رابطمو زد و اون ده ملیارد و پس گرفت فهمیدم که برا اجرا نقشم فقط یه روز وقت دارم...
شرط و شروطا محکم بود نمیخواستم با برگشت متین بزنی زیر همه چیز...شاید از دست دادن طلوعم و عذاب حالام تاوان دل شکسته ی تو و متین باشه ....اما من واقعا میخواستمت تو دلت باهام نبود و من نمیتونستم از لذتهای اطرافم به راحتی چشم بپوشونم...تمام ثروتمو به نامت زدم کاش بتونی ببخشیم.......
نامه از دستم افتاد ...
نه من باورم نمیشه ...لعنتی.....
با احساس سردی عجیبی سر تا پام روی تخت ولوو شدمو دیگه هیچی نفهمیدم انگار مرگ اونقدر هم که فکر می کردم ترسناک نیست....حداقل از زندگی و واقعیتهای الانم بهتره.....


****************************
هیچوقت فکر نمی کردم بعد از ازدواجم اینطوری به ایران برگردم به خونه پدریم .......
نگام تو باغچه چرخ میخورد خودمم نمی دونستم دنبال چی می گردم......
زنگ و که زدن یدا و بهروز همراه پسر کوچولوشون اومدند داخل.....
نگام به سمتشون کشیده شد یلدا رو به روی صندلی چرخ دارم نشست دستای سردمو تو دستش گرفت.....
چشماش به اشک نشست اما سعی کرد به زور لبخندی بزنه بیشتر شبیه زهر بود لبخندش.....
-سلام....
می دونست نمی تونم جوابشو بدم .....دقیقا بعد اون سکته لعنتی بود که دیگه نتونستم حرف بزنم نتونستم راه برم....نتونستم بخندم ...حتی نتونستم گریه کنم.....خواستمو نتونستم.....من حتی نتونستم تو مراسم تشییع جنازه هاشون باشم....شش ماه تو کما بودم و یه سکته مغزی را رد کردم...دکتر میگه تا مرگ مغزی فاصله ای نداشتم ولی انگار این روزاخدا هم حوصلمو نداره...نخواست برم یشش و من با این وضعیت اسف بار حالا جلوی یلدا نشسته بودم...
سرمو به سمت پسر تلوش گردوندم........
چقدر شبیه بهروز با چشمای یلدا بود ....
-ملیسا عزیزم سردت نشه؟
پوزخند صدا داری زدم....
زندگی من جهنم بود حالا سرما و گرماش چه فرقی می کرد....
-میخوام بابچه ها بریم کافی شاپ ....نزدیک دانشکده ...یادته....
سرمو به نشونه مخالفت تکون دادم...بی حوصله نگاش کردم ....نمی دونم که تو نگام چی دید که به گریه افتاد و بهروز بلندش کرد حالا به جای یلدا بهروز مقابلم زانو زده بود...
بی حرف تو چشای هم خیره شدیم....
-ملیسا ....اینطوری نباش...تو را خدا ...من نمیتونم تحمل کنم....کورش با دیدنت میگرنش عود کرده ....مائده هم که فشارش افتاده...نازنینم که انگار افسردگی گرفته....شقایق بیچاره هم که هر روز اینجاس..یالا دختر ....بیا بریم کافی شاپ ...من بچه ها را دورهم جمع می کنم مثل قدیم .....انگار نه انگار که اتفاقی افتاده....
اتفاق......نگامو به صندلی چرخدارم دوختم ...بهروزمخیره شد بهش انگار فهمید حتی اگه بخوامم اصل قضیه فرقی نمی کنه...



فصل ۶۶


پدرجون نگاه غم زدشو بهم دوخت و آهی کشید ...مادرجون هم طبق روال این چند وقت فقط اشکمی ریخت...
-بابا میدونم الان حوصله نداری اما باید این برگها را امضا کنی...
بدون نگاه به برگه ها هم میدونستم که تمام املاک و دارایی های آرشام که طبق وصیت نامش بهم میرسیده ...
اخمک ردم و روی برگه ی رویی ضربدر زدم...
هیچکس جز من و فرشاد از نامه و اعترافات آرشام خبر نداشت..
میزان تنفر من از آرشام بهادری رو فقط خودم میدونستم...
مادرجون با صدای بلند گریه میکرد ...
پدرجون با چشای اشکی نگام کرد وگفت:
-میدونم تحمل داغ آرشام و طلوع اونقدر سخته که تو را به این روز انداخته اما این آخرین خواسته آرشامه
به برگه ها اشاره کرد...
پوزخندی روی لبم نقش بست ...ویلچجرو به سمت اتاقم هدایت کردم....
میخواستم تنها باشم تنهای تنها ....واقعا آخرین خواسته آرشام چه اهمیتی داشت وقتی با خواستنهای الکیش گند زده بود به کل زندگیم
حضور دوستام هم دور و برم بیشتر باعث عذابم میشد ..خاطرات گذشته مثل خوره تموم هستی منو میخورد و من سرگردون بین پذیرش واقعیت ها و سیردر گذشته اصرار به موندن در خاطره های شیرینم داشتم...
خاطره هایی مثل حضور متین کنارم....دور بودن از آرشام و وجود طلوع کوچکم
با به خاطر آوردن چهره ناز طلوع بغض راه نفسمو بستو من اشکریزان هنوز تو گذشته اسیر بودم...
خاطره هام رو به رویا تغییر دادم رویایی که در اون من و متین و دخترکم بودیم. متینی که با چشای سیاه جذابش صدام میکرد...
دست مامان روی شونم نشست و منو از رویاهام بیرون کشید ...
زمزمه کرد
-رفتند
چه اهمیتی داشت پدرجونومادرجون رفتند ...
-6ماهه دارند میاند و میرند ...نمیخوای که
با دیدن نگاه عصبیم حرفشو خورد وچند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
-به سوسن بگم واست چی درست کنه؟
نگامو از چشای مهربونش گرفتم
مدتها بود که هیچ چیز دلم نمیخواست کاش منم با طلوع میرفتم...



روی تختم دراز کشیده بودمو به حرفای مائده فکر میکردم (ملیسا تا کی میخوای بشینی اینجا و غصه بخوری یکم به خودت بیا ...بشو همون ملیسای قبلی...همونی که تو شیطنت و سرخوشی نظیر نداشت) پوزخندی زدم ...من چیم شبیه به ملیسای گذشتس ...هیچی...من بیشتر شبیه..مرده ای هستم که جسم ملیسا همراشه...یه مرده ی متحرک البته نه از ناحیه پا و زبون صدای آیفونو که شنیدم با ناراحتی چشامو بستم ...واقعا الان حوصله هیچ کسو نداشتم...اگه فکر کنند خوابم چه بهتر... آهنگ حسین زمانو تو ذهنم برا خودم میخوندم
کجایی که تنهایی و بی کسی با من آشنا کرده حس غمو ببین داغ دوری از آغوش تو به زانو در اورده احساسمو همه فکر و ذکرم شدی و هنوز داره آب می شه دلم پای تو ببین قفل لبهای من وا شده من و قصه گو کرده چشمای تو خیالم و از عمق دلواپسی تا رویای بوسیدنت می برم سکوت شب و گریه پر می کنه شبای که از خواب تو می پرم نشد قسمتم باشی و پیش تو به لبخند هر روزت عادت کنم منو محو چشمای مستت کنی تو رو مثل کعبه عبادت کنم من این کنج زندون، ماتم زده تو بیرون از این جا تو رویای من من این گوشه جای تو غم می خورم تو بیرون از این میله ها جای من دارم تو هوای تو پر میزنم داری غصه هامو نفس می کشی به یادت رها می شم از این قفس تو از غصه ی من نفس می کشی از این شهر خاکستری دلخورم از این بغض پیچیده تو لحظه هام تو این روزهای پر از بی کسی تو تنها،تنها تو موندی برام نباید چشمامون از عشق تر بشه به خشکی این شهر بر می خوره هنوزم یکی توی پس کوچه ها داره عاشقی ها رو سر می بره... -ملیسا بلا.... صداش اگرچه بغضدار بود اما همونطور محکمو با صلابت بود ... چشام یه ضرب باز شد و به سمت در اتاق برگشتم ... دیدمش ...قامت بلند و چشای مشکیش... بهت زده زمزمه کردم ... -متینم... چشای سیاه جذابش مثل یه شب بارونی شد... وارد اتاق که شد اشکام جاری شد.... خدایا رویا نباشه....خدایا باهام اینکار و نکن .... نگاه خیرشو از چشام گرفت و به سمت در برگشت... واقعی تر از همیشه به نظر میرسید.....نکنه میخواد بره و تنهام بذاره ....اینبار دیگه نه ... نفهمیدم چی شد....به خودم که اومدم از پشت محکم بغلش کرده بودم .... -تنهام نذار ...من.... صدای جیغ مامان حرفمو قطع کرد .... -این این ...یه معجزس ...خدایا شکرت ...اون حرف میزنه....راه میره... متین دستامو از دور کمرش باز کرد و به سمتم برگشت حالا سرم روی سینش بود و سیل اشکام پیرهن کرم رنگشو خیس می کرد. متین کنار گوشم زمزمه کرد -این معجزه عشقه... *********************************************** -متین ... -جانم -چه احساسی داری؟ یه لبخند خبیث زد و گفت: -حماقت عزیزم ...حماقت... -اِ ...که اینطور ...اگه ده دقیقه پیش میدونستم بعد بله دادنم این احساسته صد سال بله نمیدادم... -شما ...بیجا میکردین ...به زور ازت بله میگرفتم ... -اینجوریاس؟ -بله دیگه خانمم... از لفظ خانمم ته دلم غنج رفت... خدایا این رویای پنج روزه را تموم نکن.... -متین چی شد 5 روز پیش که اومدی تو اتاقم خواستی سریع بری؟ -خوب....وقتی چشای اشکیتو دیدم ....حس کردم اگه از اتاق بیرون نرم میامو محکم بغلت میکنم تا آروم بشی اگر چه....خانم بلا آخرم یه کاری کرد که بنده بغلشون کنم... خوشم اومد که با اینکه مدتی تو کانادا زندگی کرده هنوز اعتقاداتش پا بر جاس -خیلی دوست دارم متین بیشتر از همیشه... -ما بیشتر ... مائده و کورش ماشینشونو موازی ماشین متین قرار دادن و مائده گفت: -های دختره شیطون کمتر مخ این داداش بیچاره منو بخور این همینطوری دیوونه هست -تازه شدم شبیه کورش بعد ازدواج با تو -ای آدم فروش بذار دو دقیقه از زن گرفتنت بگذره بعد خواهرتو به زنت بفروش ... -الان دقیقا 15 دقیقه و 32 ثانیه از زن گرفتنم گذشته... -نه دیگه داداشی تو دیگه فنا شدی رفت ... متین سریع ازشون سبقت گرفت... دستمو تو دستش گرفت و آروم بوسید... -خانم خوشکلم الان کجا برم... -مهم نیست کجا فقط میخوام کنارت باشم..من سرا پا همه زخمم ...تو سراپا همه انگشت نوازش باش..متین دیروز پدرجون منظورم پدر ..... حتی دوست نداشتم اسم آرشامو ببرم -آقای بهادری؟ -آره ...اومد خونه سر تقسیم ارثیه من همشو بخشیدم به خودش ...گفت برای شادی روح پسرش میخواد وقف کنه... -خوب کاری می کنه.. -آهان راستی بهمون پیشاپیش تبریک گفت. -خانمی امروز همه را بیخیال ....روز خودمه و خودت...کاش یه خونه خالی پیدا میکردم -پررو....خوبه بچه مثبت بودیا... -عزیزم تو الان زنمی ...پس ثوابم داره....... -متین تو مرموزترین و پیچیده ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم ...نمیتونم هیچوقت پیش بینیت کنم... -آخ جون ...پس شرایط همسر ایده ال خانوما دارم... -ای مائده دهن لق.... -فکر کردی پس واسه چی بهش اصرار کردم بهت پیشنهاد مشهد رفتنو بده....ولی خیلی اذیتم کرد... -منظورت حال گیریای پشت تلفن بود.. -ای بابا یعنی تو هم متوجه شدی؟ -پ نه پ توقع داشتی نقش کبک و کله زیر برفو بازی کنم.... -نه خانم خانما...شما فقط نقش سرورم را بازی کنید .... -چه زبونیم داره -مخلصیم.....


پـــــــــــــــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
خاطرات و داستان های ادبی

بچه مثبت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA