نام کتاب : قصه های جزیره نام نویسنده : لوسی مد مونتگومری نام مترجمان : چیستا یثرتی ، نسیم سلطان زاده ، شقایق قندهاریکلمات کلیدی: رمان /رمان خارجی/ قصه های جزیره / لوسی مد مونتگری/تعداد صفحات :بالای ۶ صفحه
فصل اول «بیا دیگه!»این صدای دایه لوییزا بود که می گفت:«باز هم داری خیالبافی می کنی دختر ، مگه نه؟»سارااستنلی خودش را به دایه رساند.یکی از روزهای با شکوه آخر تابستان بود.چمنهای «وست مونت» بخشی از «مونترال» ، که سارا و پدرش در آن زندگی می کردند ، همگی به شکب زیبایی مرتب شده بودند.پرچینها در اوج آراستگی صف کشیده بودند و باغچه های سرشار از غنچه های آخر تابستان بود.چشمان سارا به ردیف گلهای داوودی افتاد که بر شاخه های بلندشان ، مثل رقصنده های باله تکان می خوردند.سارا اعتراف کنان گفت:«داشتم به رقص گلها فکر میکردم.»دایه لوییزا لبخندی زد و گفت:«من همیشه از چیزهایی که به فکر تو می رسد متعجبم سارا استنلی!»دایه لوییزا می دانست که سارا دختری رویایی است که بیشتر روز را در رویاهای رومانتیک و بلند پروازیهای خیالبافیانه اش سیر می کند.بقیه کسانی که سارا استنلی دوازده ساله را می شناختند یا به رو رشک می بردند و یا به حالش تاسف می خوردند.یکی از اقوامشان هر بار که سارا را همراه دایه لوییزا می دید می گفت:«دختر تنهای بیچاره!»و دیگری می گفت:«دختر بچه ی لوس و نازپرورده ای که تمام وقتش را میان بزرگترها پرسه می زند»و سومی اضافه میگرد :«او باید همبازی هم سن خودش داشته باشد!»و زن دیگری میگفت:«تصورش را بکن!چه رسوایی است که یک بچه را با خودشان به کشور مصر ببرند!هیچ معلوم نیست که بچه انجا چه چیزها که نمیبنید!»آنها که به حال سارا استنلی دل می سوزاندند می دانستند که او زیاد سفر می کند و از میان هم سن و سالان خود با افراد کمی آشناست و مهم تر از همه این که مادرش را در سن سه سالگی از دست داده است و آنها که به حال سارا رشک می بردند فکر میکردند که دایه لوییزا به همه ی خواسته های او تن در میدهد و پدرش او را زیادی لوس بار آورده است و مهم تر از همه اینکه پول زیادی خرج لباسها ، کفشها و عروسکهای او می شود.اما به راستی ، حقیقت به این سادگی ها نبود.سارا به نظر خیلی از آدمها ، دختر اسرار آمیزی بود و گاهی وقتها حتی برای خودش هم عجیب به نظر می رسید.یک لحظه شجاع بود و مطمئن به نفس ، و لحظه ی دیگر وحشت زده و مردد.سارا و دایه به داخل خیابان ویکتوریا پیچیدند.خیابان بزرگی پوشیده از درختان افرا که سایه ی آنها ، پیاده رو را از گرمای اواخر تابستان در امان نگه می داشت.زنان و مردانی که از کنار آن دو عبور میکردند خوش لباس و آراسته بودند.زنان کلاه های تابستانی زیبا با تزئینات دست دوز ابریشمی به سر داشتند.دست دوزی های آنها معمولا کار اسپانیا بود و بیشتر آنها به بوی گل معطر بودند.سارا دست دایه لوییزا را فشرد و سعی کرد همراه او قدم بردارد.دایه زن کوچک اندام و مسنی بود که با جثه ی ریز خود آهسته راه می رفت و این برای سارا که همیشه دلش می خواست بدود حتی کندتر به نظر می رسید.دایه لوییزا گفت:«خیلی دور نرو دوشیزه سارا!برگرد اینجا!یواش تر بدو!»و کلاه بی لبه ای را که روی موهای خاکستری اش گذاشته بود مرتب کرد.دسته ای مو از زیر کلاهش بیرون آمد و روی پیشانی اش ریخت.عینک کوچک روی بینی اش لغزید و موقع راه رفتن کمی تلو تلو خورد.سارا ایستاد تا دایه به او برسد.وقتی کوچکتر بود دایه لوییزا با او بازی میکرد.راهنمایی اش میکرد و مراقبت او را به عهده داشت ولی حالا سارا دلش می خواست کارهایش را به تنهایی انجام دهد.او دایه لوییزا را دوست داشت اما دایه همیشه در حال نصیحت بود و معمولا در موقع خرید بیشتر از مواقع دیگر سخنرانی میکرد و امروز هم روز خرید بود.دایه غرغرکنان گفت:«هنوز حرفم با تو تمام نشده است!»و در حالی که سرش را تکان می داد ادامه داد:«خرید آن لباس ، یک اسراف بیهوده بود.»سارا با شیرینی لبخندی زد و گفت:«اوه دایه لوییزا ، لطفا اینقدر عصبانی نباش!شما می دانید پدرم به من قول داده است که می توانم خودم لباسهایم را انتخاب کنم از این گذشته خانم فروشنده گفت که این لباس به رنگ مهتاب است.نفره ای و مواج!ما دوست ندارید لباسی به رنگ مهتاب بپوشید»«هه!مثل اینکه مهتاب هم رنگ دارد!»دایه غرغکنان ادامه داد:«تازه اگر هم چنین رنگی وجود داشته باشد که نیست ، همه چیز از داخل آن دیده می شود.واقعاً که... رنگ مهتاب!نمیدانم تو این افکار رمانیتک ر از کجا به دست اورده ای؟نخیر ، من دوست ندارم چنین لباسی بپوشم و اشتباه نکن سارا استنلی ، آدم با لباس و دامن پف کرده به یک خانم جوان بدل نمی شود!»سارا می خواست بگوید که در ذهنش رنگ مهتابی لباس را می بیند ولی فایده نداشت.او سخنرانی های دایه لوییزا را از یک گوش می شنید و از گوش دیگر بیرون میکرد.وقتی به خانه رسیدند سارا ماشین جدید پدرش را دید که در حال پارک شدن مقابل منزل بود.با خوشی گفت:«نگاه کن دایه لوییزا!پدر خانه است!»در حالی که قلبش به شدت می تپید به سوی خانه شروع به دویدن کرد.چه با شکوه خواهد بود وقتی او آنقدر بزرگ شود که بتواند در تمام مسافرتهای تجاری همراه پدرش باشد.البته نه اینکه حالا مسافرت نمی رفتند.او با پدرش زیاد سفر میکرد اما به نظر سارا تعطیلات کافی نبود.او دلش می خواست همیشه با پدرش باشد.صدای دایه لوییزا از دور شنیده شد که می گفت:«سارا صبر کن من هم بیایم.می شنوی؟»اما سارا دیگر عرض خیابان را طی کرده بود و به کنار اتومبیل رسیده بود.چارلز ، راننده ی پدرش در لباس کار سیاهش آنجا ایستاده بود و یک پارچه ی گردگیری در دستش بود.با دیدن سارا مودبانه سرش را پایین اورد و گفت:«عصر به خیر دوشیزه سارا.»سارا در حالی که از کنار او می گذشت ، گفت:«عصبر به خیر.»و لحظه ای کوتاه در جلوی در توقف کرد.دو مرد از خانه بیرون می آمدند.صورتهایشان تیره و عبوس بود.مثل اینکه یک ظرف خیار ترشی خورده باشند.پشت سر آنها «اما» مستخدم خانه چشمهای مرطوبش را پاک میکرد و با حالتی عصبی ، دستش را روی دامن مشکی اش حرکت می داد.یکی از مردان به اما گفت:«متشکرم خانم» و اِما در جواب گفت:«روز خوبی داشته باشید.»به نظر سارا اِما بغضی در گلو داشت.چرا او گریه میکرد؟شاید این مردان غریب برای این آمده بودند که اخبار بدی را به اِما برسانند.سارا از او پرسید:«حالت خوب است؟»و اما سر تکان داد.سارا نفس زنان گفت:«پدر کجاست؟»-در اتاق مطالعه.اما شما نباید...سارا به سرعت از کنار اِما گذشت و از داخل راهرو به طرف طبقه دوم دوید.جایی که اتاق مطالعه پدر قرار داشت.در همین موقع دایه لوییزا که بالاخره به پله های جلویی رسیده بود لبخندزنان گفت:«این بچه رام نشدنی است!»اِما هنوز جلوی در ایستاده بود و آهسته اشک می ریخت.دایه لوییزا دستش را روی بازوی اما گذاشت و گفت:«چه اتفاقی افتاده؟»اما لبهایش را روی هم فشار داد و گفت:«مگر شما خبر را نشنیده اید؟وحشتناک است.نمیدانم چه اتفاقی می افتد!»و دوباره به گریه افتاد.دایه لوییزا اخمی کرد و گفت:«گریه و زاری را تمام کن!با من به اتاق نشیمن بیا و بگو چه اتفاقی افتاده است.ضمناً آهسته و منطقی حرف بزن.گریه کردن هرگز دردی را دوا نمی کند.فقط باعث میشود دماغت بگیرد و چشمانت قرمز شود آن وقت زشت می شوی و من مطمئن هستم که لزومی به این کار نیست.»اِما به چهره ی جدی لوییزا نگاه کرد و با صدای بلندتری هق هق گریه را سر داد و در همان حال گفت:«وحشتناک است!وحشتناک!حالا چه بلایی سر ما خواهد آمد؟»پایان فصل اول
فصل دوم وقتی سارا می دوید تا رسیدن پدرش را از انگلستان خوش آمد بگوید هرگز نمی توانست حدس بزند که در این لحظه ی خاص پدرش یکی از مشکل دارترین لحظات زندگیش را می گذراند.سارا در اتاق مطالعه را باز کرد.صندلی بزرگ چرمی مورد علاقه پدر خالی بود و مرد قد بلند غریبه ای کنار آن ایستاده بود.مرد لباس سیاهی به تن و موهای کم پشتی داشت و حالت چهره اش جدی بود.دو مرد دیگر هم آنجا بودند که سارا آنها را می شناخت.آنها پشت نیمکت چوب ماهوتی براق پدر نشسته بودند.یکی از آنها سبیل دسته دوچرخه ای داشت و دیگری عینک مضحک کوچکی به چشم زده بود و ریش داشت.اما سارا به انها توجهی نداشت چون تمام حواسش متوجه پدر بود.پدر خسته و نگران به نظر می رسید.سارا با علاقه به سوی او دوید و گفت:«پدر تو برگشتی!دلم برایت خیلی تنگ شده بود!»صورتش را در سینه ی پدر پنهان کرد ، سپس نگاهی به بالا انداخت و گفت:«همه چیز روبراه است؟»بلر استنلی به زور لبخندی زد و گفت:«سارا ، این فوق العاده است که تو را می بینم عزیزم!»-انگلستان چطور بود پدر؟پدر دستهایش را دور بازوان سارا حلقه کرد و او را سخت به سینه فشرد.این مهمان ها هر چه که می خواستند ، احتمالاً درک میکردند که پدر برای مدت طولانی سفر بوده است و آن دو دلشان برای یکدیگر تنگ شده است.مادرش زمانی که او سه سال بیشتر نداشت مرده بود و هیچ خواهر و برادری هم نداشت.فقط خودش بود و پدرش و دایه لوییزا و ... البته تنها پدرش در دنیای باشکوه و اسرار آمیز رویاهای او شریک بود.تنها پدر ، آرزوها و رویاها و احساسات او را می فهمید و تنها سارا پدرش را درک میکرد.مردی احساساتی ، خلاق و مستعد که علاوه بر اینها شجاع و جذاب هم بود و در چشمان سارا صاحب تمام چیزهای خوبی بود که یک انسان می تواند داشته باشد.سارا با تمام قلبش پدرش را دوست داشت و میدانست که انها به یکدیگر احتیاج دارند.«اوه پدر!»سارا محکم پدرش را در آغوش گرفت ، امشب همه چیز طبق روال معمول خواهد بود.پدر روی صندلی مورد علاقه اش خواهد نشست و سارا نیز روی پای او می نشیند و با هم کتاب می خوانند ، مثل شبهای خوب دیگر.پدر از مجله سنت نیکلای و از قصه های هانس کریستین اندرسن و برادران گریم برای او داستانهایی خواهد خواند.درباره ی پادشاهان ، ملکه ها ف امیر زاده ها و شاهزاده خانمها.اما حالا مدتی بود که سارا برای پدرش قصه میخواند.پدر میگفت:«تو با احساس بیشتری میخوانی»و همین تعریف باعث میشد که سارا بیشتر تلاش کند.حالا هر قصه ای که میخواند شبیه یک نمایش است.سارا صدایش را عوض میکرد تا جای همه شخصیت ها صحبت کند.برای امشب هم یک قصه عالی پیدا کرده بود.یک قصه جدید و متفاوت که در شب بازگشت پدر بخواند.پدرش او را از میان بازوانش رها کرد و لبخندزنان گفت:«سارا ، تو وکیل من آقای بارتولومیو را می شناسی و آقای هاینریش معاون مرا.سارا لبخند زنان سلام داد و سعی کرد گرم و دوستانه رفتار کند چون مطمئن بود که پدرش چنین می خواست.اما آنها همگی جدی به نظر می رسیدند سارا ناگهان به یاد گریه اما افتاد و ناگهان احساس بد و ترسناکی به او دست داد.آقای هاینریش سنگینی اش را از روی یک پا روی پای دیگر انداخت.صورتش قرمز شده بود.رو به سارا کرد و گفت:«بزرگ شدی سارا ، مگه نه؟»او هر وقت سارا را می دید همین را می گفت.اگرچه این حرف تقریبا احمقانه به نظر می رسید چون او تقریبا شش ماه یک بار سارا را می دید و طبیعی بود که او در این شش ماه بزرگ شده باشد.«و این آقای استوارت است»پدر آقایی را که کنار صندلی چرمی ایستاده بود معرفی کرد.سارا مودبانه گفت:«از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم آقای استوارت!»اما اقای استوارت خیلی مودب به نظر نمی رسید.او تنها سری تکان داد.سارا به پدرش نگاه کرد.اخمهای پدرش درهم رفته بود.رو به سارا کرد و گفت:«سارا متاسفانه من الان نمی توانم با تو صحبت کنم و امشب هم مجبورم تا دیر وقت کار کنم.»آیا این به آن معنا بود که سارا باید برای خواندن قصه اش صبر میکرد؟او به چشمان نگران پدرش نگاه کرد.بِلر نمی توانست چیزی را از دخترش پنهان کند.سارا فهمید که اتفاقی افتاده است.پدر از جا بلند شد ، به طرف در رفت و لوییزا را صدا کرد.چند لحظه بعد سر و کله ی دایه لوییزا پیدا شد.پدر به طرف سارا برگشت و گفت:«متاسفم سارا!مسئله ای پیش آمده که من باید با حواس جمع روی آن فکر کنم.»-ولی پدر.-بعد می آیم و تو را می بینم عزیزم.قبل از اینکه بخوابی با هم صحبت می کنیم.حالا برو و مثل یک دخترخوب چایت را بخور.سارا اخم کرد ، تازه بعد از ظهر بود.یعنی پدر می خواست تمام روز را با آن مردان عبوس و بداخم به سر ببرد؟پدرش نگاهی از سر خواهش به او انداخت و گفت:«خواهش میکنم سارا.با دایه لوییزا برو!»سارا لحظه ای تردید کرد.چون فکر میکرد اگر اتفاق بدی افتاده است نباید پدرش را تنها بگذارد.اما وقتی دایه لوییزا به آرامی بازویش را گرفت تسلیم شد.ولی قبل از ترک اتاق ناگهان برگشت ، پدر را بوسید و گفت:«قول بده که بعد می آیی!»پدر لبهایش را به هم فشرد و در حالی که سر تکان می داد گفت:«قول میدهم سارا!»بلر استنلی صبر کرد تا در بزرگ بسته شود.وقتی مطمئن شد که سارا دیگر صدایشان را نخواهد شنید به سوی نیمکتش آمد و خودش را در صندلی پشت آن انداخت ، صورتش را با دستانش پوشاند و در سکوت اندیشید که چطور چنین اتفاقی افتاده است!پس از چند لحظه که بر خود مسلط شد به همراهانش نگاهی انداخت و گفت:«من نمی فهمم.یعنی چه که ابرنتی را هیچ جا پیدا نمیکنید؟»«لارنس آبرنتی» یک حسابدار بود.کسی که مسئول امور مالی واردات استلنی بود.او همیشه به آبرنتی اعتناد داشت ولی ظاهراً اشتباه کرده بود.گوردون بارتولومیو در حالی که متفکرانه چانه اش را دست می کشید گفت:«آقای ابرنتی تو ، خیلی ساده ناپدید شده است.بله غیبش زده است!»آقای هاینریش اضافه کرد:«کفگیر شرکت هم به ته دیگ خورده است.او فقط پول تو را ندزدیده ، بلکه تو را بی اعتبار هم کرده است.احتمالا یک کلاهبردار با سابقه است.حالا همه به ما شک می کنند.هزینه ی خیلی از سفارشات قبل پرداخت شده است اما مشتریان نه می توانند پولشان را پس بگیرند و نه کالای سفارشی شان را دریافت کنند.»باتولومیو اضفه کرد:«خیلی از مشتریان ما ، فروشگاه های بزرگ هستند ، بعضی از آنها هم شرکتهای بزرگ تجاری که روی ما حساب باز کرده اند»و هاینریش گفت:«تازه مطبوعات را هم در نظر بگیرید!به خصوص وقتی که خبر سقوط سهام ما همه جا بپیچد!»بلر استنلی با لحن ناباورانه ای گفت:«آبرنتی سالها برای من کار میکرد.کاملا به او اطمینان داشتم.»سپس شانه هایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد و گفت:«به هر حال خیلی متاسفم که این وضع پیش آمد آقایان!لازم است که من هفته ی بعد به تورنتو بروم.نمی توانم برنامه ی این سفر را لغو کنم.»آقای استوارت که تا به حال ساکت بود از پشت صندلی چرمی بیرون آمد و به نیمکت بلر نزدیک شد و گفت:«متاسفانه مثل اینکه شما شرایط خود را درک نمی کنید آقای استنلی!»او با لحن آرام و یکنواخت ادامه داد:«شما حق ندارید جایی بروید.در واقع در خانه ی خود توقیف هستید!»زمانی که آقای استوارت این اخبار وحشتناک را به گوش بلر استنلی می رساند ، بلر به چشمان او خیره شده بود.از دادگاه صبح تا به حال ، قضایا خیلی سریع پیش رفته بود.بعد از صحبت باتولومیو با قاضی دادگاه و امضاء مدارک لازم به نظر می رسید که قاضی راضی شده باشد ولی حالا... بلر به چشمان باتولومیو نگاه کرد و بارتولومیو در سکوت سرش را تکان داد.«توقیف در خانه!»بلر با صدای آهسته و شرمگینانه ای این جمله را به زبان آورد.وحشتناک به نظر می رسید.ناگهان به یاد سارا افتاد.چگونه می توانست همه ی این وقایع را از او پنهان کند؟پایان فصل دوم
فصل سومآن شب وقتی سارا در رختخوابش دراز کشیده بود و منتظر پدرش بود ، دایه لوییزا روی نوک پا ، آهسته در راهرو راه می رفت.در راهرو راه می رفت.در حالی که خدا را شکر میکرد قالی آنقدر کلفت است که نمی گذارد صدای پایش شنیده شود و دعا میکرد که ظروف داخل سینی که در دست داشت نلرزد و تکان نخورند.لوییزا پشت در اتاق مطالعه ایستاد.از زیر در بسته نور چراغ مطالعه ی بلر دیده می شد.لوییزا آرام و با احتیاط در را باز کرد و در حالی که سعی میکرد تعادل سینی را در دستان ماهرش حفظ کند داخل اتاق شد.بلر نگاهی به او انداخت و ناگهان متوجه کهولت سن دایه لوییزا شد.تا این لحظه هرگز فکر نمیکرد او اینقدر مسن باشد ولی امشب در لباس مخمل مشکی و موهای خاکستری که محکم بالای سرش جمع کرده بود از همیشه پیرتر به نظر می رسید.استنلی به یاد آورد که نه سال پیش وقتی همسرش روت از دنیا رفته بود لوییزا حدود شصت سال داشت.در کودکی او دایه ی خود استنلی بود ولی حالا استنلی نمی توانست چهره ی جوان او را در آن سالها به یاد بیاورد.او همیشه آنجا بود و برای استنلی تنها کسی بود که همیشه می شد روی او حساب کرد.حالا با محبت همیشگی خود ، شام استنلی را اورده بود.استنلی نگاهی به او انداخت.سرش را تکان داد و گفت:«نه لوییزا!گرسنه نیستم!»لوییزا قاطعانه گفت:«باید یک چیزی بخوری!»استنلی این لحن صدا را خوب می شناخت.لوییزا با همین لحن با سارا حرف میزد و در زمان کودکی نیز استنلی بارها این لحن صدا را شنیده بود.لوییزا قاطع ولی گرم و مهربان بود.مثل یک بالش قدیمی که می شد از وسط آن را خم کرد و در هر شرایطی آماده بود تا از استنلی و سارا حمایت کند.ابروهایش را بالا انداخت و گفت:«وقتی شکمت خالی اس بد اخلاق می شوی مثل وقتی که بچه بودی!هنوز اخلاقت عو نشده... »استنلی گفت:«بسیار خب دایه لوییزا ، عصبانی نشو!»لوییزا سینی غذا را مقابل او گذاشت و به نیمکت تکیه داد و گفت:«حالا بلر استنلی دلم می خواهد بدانم در این خانه چه اتفاقی افتاده است.آن پایین آشپز و اما درباره ی ورشکستگی و توقیف خانه صحبت میکنند و هزار چیز دیگر که فقط خدا می داند.»استنلی به چشمان لوییزا خیزه شد.آنها مثل گذشته آبی نبودند و استنلی میدانست قدرت بینایی لوییزا کم شده است.برخلاف صدای قاطعش چشمانش مهربان بودند.استنلی در کمال تعجب احساس میکرد که سوال لوییزا به او ارامش بخشید است.او میتوانست روی شعور لوییزا حساب کند.استنلی گفت:«متاسفانه من اعتماد زیادی به حسابدارم ، آقای آبرنتی داشتم.»لوییزا دستانش را از هم باز کرد و گفت:«و این آقای آبرنتی متقلب از کار در آمد ، مگرنه؟من هیچوقت به این آدم بی فرهنگ دو چهره اعتماد نداشتم!خب ، آیا این حرف به این معنی است که آن چه من در طبقه پایین شنیدم درست است؟»بلر سرش را به علامت تایید تکان داد:«وقتی از انگلستان برگشتم ، حکم توقیفم را دریافت کردم.»لوییزا گفت:«توقیف؟تو سابقه و شهرت خوبی داری ، یقیناً هیچ دادگاهی بر علیه تو رای نخواهد داد.»استنلی گفت:«متاسفانه این بار حرف و کلام کاری از پیش نمی برد.از ابرنتی هیچ ردی باقی نمانده است.او تمام پول ها را برداشته و ناپدید شده است.من باید جوابگوی همه چیز باشم و این مسئله مرا نابود خواهد کرد.»بلر طوری سرش را تکان داد که گویی خودش هم حرفهای خودش را کاملا باور نداشت.-آیا تو دلایل کافی داری که به اتهامات علیه خودت پاسخ دهی؟-احتمالا نه لوییزا ، ممکن است که کارم به زندان بکشد!لوییزا نفس عمیقی کشید.انگار نفسش را مدت طلانی در سینه حبس کرده بود.گفت:«بلر ، این واقعه به اندازه کافی برای تو بد تمام می شود.اما برای سارا چطور؟هیچ به او فکر کرده ای؟»بلر به او نگاه کرد و گفت:«بیشتر از هر چیز برای سارا نگرانم.او باید تحت هر شرایطی حمایت شود.من نمی خواهم او ناخواسته وارد جریانی شود که هنوز توانایی درک آن را ندارد.این درست است لوییزا من باید درباره ی کارم تصمیمات مهمی بگیرم.اما برای سارا چه کار می توانم بکنم؟»لوییزا آهسته به طرف شومینه ی سرد رفت و گفت:«بله از سارا باید حمایت کرد.او باید برای مدتی اینجا را ترک کند تا وقتی که بی گناهی تو ثابت شود.»استنلی گفت:«این یک فکر عالی است.اما او کجا می تواند برود؟من خیلی دلم می خواست شما دو نفر را به اروپا بفرستم ولی متاسفم فعلا هیچ پولی ندارم.»دایه لوییزا لحظه ای کنار شومینه توقف کرد و سپس به طور ناگهانی گفت:«مگر روت در جزیره ی پرنس ادوارد قوم و خویشی نداشته است؟چرا ... این عالی است.پرنس ادوارد کیلومترها با اینجا فاصله دارد.آنجا کسی سارا را زیر نظر نخواهد داشت!این فکر خوبی نیست؟»بلر ناگهان از جا بلند شد و گفت:«مگر از روی نعش من رد شوید!من هرگز نمی گذارم که خواهر غیر قابل تحمل روت از شکست مالی من چیزی بفهمد و از این بابت خوشحال شود.تو که یادت می آید!او هرگز دلش نمی خواست من با روت ازدواج کنم.درباره هتی کینگ که با تو صحبت کرده بودم.نه نه... این فکر را از سرت بیرون کن!»لوئیزا چرخی زد تا به او نگاه کند.او به موقع خود می توانست تندخو باشد و میدانست که بلر در حال حاضر قدرت انتخاب زیادی ندارد.لوییزا به او نگاه کرد و گفت:«غرور تو مانع عقل سلیمت می شود.لازم نیست که هتی درباره ی وضیعت تو چیزی بداند.فقط به او تلگرافی بزن و بگو یک سفر طولانی تجاری پیش رو داری و این فرصت مناسبی است که سارا اقوام مادرش را بشناسد.»بلر به لوییزا خیره شد و در حالی که به دقت به پیشنهاد لوییزا می اندیشید ف نفسش را فرو داد و سپس آهسته سری تکان داد و گفت:«خب ، این کار عملی است.»-این هتی کینگ ممکن است یک ظالم پیر باشد بلر ، ولی او که تنها خویشاوند سارا در جزیره ی پرنس ادوارد نیست!بلر گفت:«هتی بزرگترین عضو خانواده است و به نحوی سرپرستی کل خانواده ی کینگ را بر عهده دارد.او همه ی آنها را بر ضد من تحریک کرده است چون همیشه مرا به خاطر مرگ روت مقصر می داند.»-غرورت را زیر پا بگذار بلر ، به دخترت فکر کن ، او در این شرایط باید از مونترال خارج شود.»بلر آهسته سری تکان داد و گفت:«فکر میکنم درست می گویی.ممکن است سارا از آشنایی با دختر دایی هایش خوشحال شود چون مطمئنم آنها هیچ شباهتی به سارای من ندارند.»لوییزا لبخندزنان اضافه کرد:«هیچکس شبیه سارای ما نیست!حالا بلر تو باید پیش اوبروی و به او بگویی که چه تصمیمی گرفته ایم.برو به او شب بخیر بگو.او منتظر توست و تا وقتی تو را نبیند خوابش نخواهد !»زمانی که دایه لوییزا او و پدر با هم صحبت می کردند سارا در رختخوابش دراز کشیده بود و با نگرانی به پدرش فکر میکرد.او ظاهرا مشغول کتاب خواندن بود اما همه ی حواسش متوجه صداهای بیرون بود.وقتی صدای قدمهای پدرش را شنید کتاب را زمین گذاشت و گفت:پدر؟!و آهسته در را باز کرد.-من منتظرت بودم پدر!دایه گفت که تو می آیی!پدر لبخندی زد و بر لب تخت نشست.آهسته دستش را جلو برد و موهای سارا را نوازش کرد و چند تار مو را روی پیشانیش آورد و گفت:«درباره ی امروز بعد از ظهر خیلی متاسفم سارا.نتوانستم مدت زیادی کنار باشم.آخر میدانی ؟همان موقع چند خبر بد به من رسیده بود.یک شکست در کار تجاری.البته موضوع کمی پیچیده تر از این است که الان بتوانم توضیح بدهم.»سارا با علاقه به پدرش نگاه کرد:«آیا این یک مشکل جدی است؟»پدر سرش را تکان داد و گفت:«نه ، به هیچ وجه.تنها یک مشکل کوچک مالی است که امیدوارم تا ماه دیگر برطرف شود.ولی تو متوجه گذشت زمان نخواهی شد تا چشم بر هم بگذاری تمام می شود.»سارا پرسید:«تمام می شود؟»-ببین سارا ، این روزها من به شدت مشغول خواهم بود و بیشتر کارهایم باید اینجا در خانه انجام دهم.می ترسم حضور من در خانه برای هر دوی ما مشکل باشد.»او به زحمت لبخندی زد و ادامه داد:«میدانی که من دلم می خواهد با تو باشم اما اگر قرار باشد در خانه کار کنم ، نمی توانم وقت زیادی را با تو بگذرانم.»سارا در تختخوابش نشست و گفت:«اگر من اینجا نباشم کجا را دارم که بروم؟»پدر جواب داد:«چطور است تو و دایه لوییزا برای تعطیلات به جزیره ی پرنس ادوارد سفر کنید.آنجا می توانی خاله ها ، دایی و دختر دایی هایت را ببینی.»سپس کمی به سوی سارا خم شد و گفت:«مطمئنم که به تو خوش خواهد گذشت.»سارا پرسید:«ولی معلم سرخانه ی من چه می شود؟»پدر گفت:«ممکن است که برای یک مدت کوتاه در جزیره به مدرسه بروی.این یک تجربه ی جدید خواهد بود سارا یک تجربه ی پر از ماجراهای بزرگ.»-من ترجیم می دهم همین جا بمانم.آه - پدر - آیا من حتما باید بروم؟-دخترم ، من مطمئنم که تو از این سفر خیلی خوشت خواهد آمد و مطمئن باش که خیلی زود تمام می شود.سارا به چشمان او نگاه کرد و گفت:«ولی ما همیشه در تعطیلات با هم به مسافرت رفته ایم.»پدر گونه اش را بوسید و گفت:«می دانم ولی این بار من باید اینجا بمانم.مطمئن باش که در اولین فرصت کسی را دنبال تو می فرستم تا برگردی.میدانی که این کار را میکنم.»-قول می دهی؟-قول میدهم.مطمئن باش که این یک ماجرای بزرگ برای تو خواهد بود.یادت می آید که با هم روی رود نیل قایقرانی کردیم و اهرام مصر را دیدیم؟سارا سر تکان داد«البته که یادم است ولی آن موقع ما با هم بودیم.آه پدر ، چرا شما نمی توانید با ما بیایید؟»-اگر می توانستم حتما این کار را میکردم.اما حالا دلم می خواهد که به تو خوش بگذرد ، سارا.تو می دانی که چقدر مادرت دوست داشت که خانواده اش را در آونلی ببینی.خب حالا به اندازه کافی بزرگ شدی.فکر میکنم وقت این سفر فرا رسیده است.سارا سرش را متفکرانه تکان داد و گفت:«به نظرم باید جالب باشد که آدم مدتی با یک خانواده واقعی زندگی کند.منظورم یک خانواده ی بزرگ است که با عمه هاو دایی ها و افراد دیگر... به نظر شما اینطور نیست؟»-چرا قطعنا همینطور است دخترم.پدر لبخند زنان خم شد و لحاف را روی سارا کشید.سارا گفت:«دلم برایت تنگ می شود پدر!»پدر او را محکم در آغوش گرفت و گفت:«آه دخترم نمیدانی که دل من هم چقدر برای تو تنگ می شود.من تمام ساعات روز برای تو دلتنگ خواهم بود.»-برای من نامه می نویسی؟-البته که می نویسم.-من هر روز برایت نامه می نویسم.-من هر روز را قول نمی دهم اما هر چند روز یک بار یا هر هفته حتما اینکار را میکنم.سارا چانه ی پدرش را بوسید و آهسته گفت:«حداقل هر هفته یک بار.»آن شب یعد از اینکه پدر اتاق را ترک کرد سارا مدت طولانی در رختخوابش بیدار بود و به اطراف اتاقش نگاه میکرد.اگر اینجا را ترک میکرد دلش برای همه چیز تنگ میشد.کنار یکی از پنجره ها یک صندلی راحتی قرار داشت و سوی دیگر اتاق پر از قفسه های کتاب بود.کتابهایی که همگی مورد علاقه سارا بودند.سارا بسیای از اسباب بازی هایکودکیش را از اتاق بیرون برده بود اما هنوز برخی از آنها را به عنوان یادگاری نگه داشته بود.یک سگ کهنه ، یک توپ بزرگ و یک حلقه چرخان که حالا کمتر با آن بازی میکرد.اما احساس میکرد که هنوز باید آنها را نگه دارد.او همچنین یک تاتر عروسکی کوچک با چهار پشت صحنه ی مختلف و یازده عروسک دستی داشت و سه عروسک بزرگ که لباسی از ساتن و تور با کفشهای پاشنه بلند پوشیده بودند.اما سارا بیش از هر چیز به خانه ی عروسک هایش افتخار میکرد و همیشه با دیدن آن شاد می شد.یک خانه ی دو طبقه با نه اتاق که همه ی وسایل لازم در آنها وجود داشت.حتی در اتاق پذیرایی دو تابلوی کوچک در قابهای مینیاتوری به دیوار وصل بود و روی میز اتاق نشیمن ظروف چینی همراه با قوری و کتری چیده شده بود و گوشه اتاق یک اجاق گاز کوچک وجود داشت.به قول دایه لوییزا قطعنا این بهترین خانه ی عروسکی بود که در سرتاسر مونترال پیدا میشد.اما امشب سارا متوجه شد که حتی داشتن بهترین خانه ی عروسکی در دنیا نیز نمی تواند اندوه انسان را از بین ببرد.قبل از این ، اندوه او تنها آرزوی پیدا کردن دوستانی به سن و سال خودش بود اینکه دایه لوییزا دائما مراقب او نباشد.سارا در تاریکی اتاق چشمکی زد.میدانست که دلش برای پدر تنگ خواهد شد ولی شاید رفتن به جزیره ی پرنس ادوارد ماجراهای تازه ای برای او به ارمغان آورد.شاید پدر راست می گفت.پایان فصل سوم
فصل چهارمقطار از میان مناظر روستایی می گذشت.مناظری که سارا قبلاً هرگز ندیده بود.نه فقط به خاطر اینکه تعداد خانه ها کم و فاصله شان از یکدیگر زیاد بود ، بلکه بیشتر به این دلیل که زمین انگار توسط نقاشی بزرگ ، چون وان گوک نقاشی شده بود.بله شکی وجود نداشت.زمین جزیره ی پرنس ادوارد تمام زمینی که او می توانست از پنجره ی قطار ببیند ، حتی خاک کثیفی که از زیر چرخهای قطار می گذشت ، همه و همه قرمز روشن بودند و رنگ قرمز آن چنان درخشان بود که کنجکاوی انسان برانگیخته می شد و سارا فکر کرد اگر یکی از معلمان سرخانه اش اینجا بود حتما میتوانست برای این پدیده ی عجیب توضیحی پیدا کند.زمین قرمز باعثمی شد که علفها سبزتر به نظر برسند و تپه های گلهای وحشی فضا را بیشتر رنگ میکردند.تمام مناظر سرشار از زندگی بود و خانه ها چنان ظریف و زیبا بود که آدم فکر میکرد به یکی از نقاشیهای کتابهای مصورش نگاه می کند.سارا به دایه لوییزا گفت:«چقد اینجا غیر عادی است!»و در حالی که همچنان از پنجره به بیرون نگاه می کرد ادامه داد:«فکرش را بکن وقتی که مهتاب روی این دریا و تپه ها بیفتد چه شکلی می شود!»دایه لوییزا گفت:«اگر از من می پرسی خیلی دل مرده و غم انگیز!»سارا حرف دایه لوییزا را نشنیده گرفت.دایه لوییزا هیچوقت از تغییر و تنوع خوشش نمی آمد و هر بار که با یک امر غیر معمول مواجه می شد فقط عصبانی می شد و غر میزد .البته از دید سارا این منظره تنها چیزی که نبود غمگین و دل مرده بود.آنچه از پنجره ی قطار می دید سرشار از هیجان به نظر می رسید و مهم تر از همه اینکه آدم را به سوی خودش دعوت میکرد.سارا فهمید که یک ماجرای واقعی را پیش رو دارد.و به چند روز گذشته فکر کرد.تمام این چند روز خیلی سریع گذشته بود و سارا نفهمیده بود چرا آقای بارتولومیو و نه پدرش او را تا ایستگاه راه آهن مشایعت کرده بود!او به اطرافش نگاهی انداخت.کمی آن طرف تر پسر بچه ای کمی بزرگتر از سارا تنها نشسته بود.دایه لوییزا تقریباً یک ساعتی می شد که پسرک را زیر نظر گرفته بود.تقریبا سیزده ساله به نظر می رسید.جثه ی قرص و محکمی داشت.موهای قهوه ای آشفته ای بر پیشانی اش ریخته بود.پس از مدتی دایه لوییزا پرسید:«پسرم تو تنها سفر می کنی؟»پسرک لبخندی زد و کتش را کنار زد.یک موش کوچک را در جیبش نشان داد و گفت:«البته با ادگار.»و هنوز حرفش تمام نشده بود که موش کوچک یا همان ادگار از جیب پسرک بیرون پرید و یک راست به طرف صندلی دایه لوییزا حرکت کرد.سرا هرگز در تمام عمرش ندیده بود که دایه لوییزا به این سرعت از جایش حرکت کند.دایه جستی زد و روی صندلیش پرید و سارا نیز همین کار را انجام داد.با صدای جیغ آنها راهنمای قطار فوری سر رسید و با خشونت پرسید:«اینجا چه اتفاقی افتاده است؟»دایه شکایت کنان گفت:«این پسر یه جانور زنده با خودش آورده»و سارا ادامه داد:«این آدم وحشی دایه مرا ترساند.»راهنما فوری پسرک را از کوپه بیرون برد.اما موش ناپدید شده بود.در تمام ساعات بعدی دایه لوییزا با چشم به دنبال ادگار می گشت.بالاخره ایستاد ، کلاهش را روی سرش محکم کرد و گفت:«خب بهتره که دیگه آماده بشیم.»سارا با تعجب پرسید:«به این زودی؟مگهرسیدیم.»دایه لوییزا سرفه ی عمیقی کرد و گفت:«البته این سفر قطار فقط به اندازه طول رودخانه ی برایت بود.خدا کند که برادر مادرت دنبالمان آمده باشد.چه سفر وحشتناکی بود!»و دو کارگر باربر وارد شدند تا بارها و چمدانهای فراوان دایه لوییزا و سارا را پایین ببرند.دایه تا راهرو دنبال آنها رفت و یک ریز می گفت:«مراقب باشید ، آن چمدان بزرگ سفید صدمه ای نبیند.وای ، مواظب باشید!»سارا با لبخندی به دنبال دایه راه افتاد.راهنما پله های آهنی را کار گذاشت و باربران وسایل را از قطار پایین بردند.دایه لوییزا پرسید:«مگر نمی خواهید وسایل را در ایستگاه بگذارید؟»و سپس با کنجکاوی نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:«پس ایستگاه کجاست؟»سارا به نقطه ای اشاره کرد و گفت:«آنجا!»در واقع آنجا یک ایستگاه واقعی نبود فقط یک سکو بود و در کنار آن مکان کوچکی که روی شیروانی قرمزش با حروف بدخطی نوشته بودند:«ایستگاه رودخانه ی برایت.»کارگران باربر دوباره به قطار برگشتند و راهنما به راننده ی قطار علامت داد.سارا و لوییزا متوجه نشدند که پسری که در کوپه ی قطار بیرون پرید ، سکو را دور زد و پشت ایستگاه ناپدید شد و سپس با صدای سوت ناگهانی قطار دوباره زنده شد و مثل اژدهای بزرگی که از دهانش آتش بیرون بریزد به حرکت در آمد.دایه لوییزا گفت:«خدای من!هیچکس اینجا نیست.حتی یک نفر!»سارا در حالی که با نفس عمیق بوی علفها را احساس می کرد و چشمانش همه جا را می کاوید گفت:«ولی حیلی قشنگه ، مگه نه؟»دایه با ناراحتی گفت:«فکر نمی کنم این باران هیچوقت قطع شود!»سارا با حالت طنز آمیز گفت:«باز هم که داری بداخلاق می شوی دایه لوییزا.»دایه گفت:«چرا بداخلاق نشوم؟مثل ماهی ساردین داخل قوطی کنسرود جا به جایمان کردند و حالا هم مثل دو تا ماهی که ناخواسته داخل یک لنگر گاه متروک بیفتند گیر افتاده ام.قطار هم قطارهای قدیم.»-من مطمئنم که دایی آلک به زودی پیدایش می شود.-وقت شناسی یکی از صفات مردان اصیل است.حالا که معلوم نیست چقدر باید اینجا منتظر بمانیم ، بهتر است وسایلمان را داخل ایستگاه ببریم وگرنه ممکن است باران ببارد.-حتی یک ابر هم در آسمان نیست!-آدم در سفر همیشه باید مراقب اتفاقهای غیر مترقبه باشد.بیا سارا ، بیا به من کمک کن.سارا یکی از کیفها و دایه لوییزا کیف دیگری را برداشت.آنها سه بار بین سکو و ایستگاه حرکت کردند تا بالاخره تمام وسایل را به داخل ایستگاه بردند.دایه لوییزا در حالی که به تنها نیمکت ایستگاه اشاره می کرد گفت:«وسایل را اینجا می گذاریم.»وقتی که کار تمام شد ، دایه لوییزا با خستگی و بدون نفس روی نیمکت افتاد و شروع به شمردن کیفها و چمدانها کرد.آنها سه کیف از جنس قالی و سه چمدان بزرگ و چهار جعبه کلاه با خود آورده بودند.سارا به اطراف ایستگاه نگاهی انداخت و سپس دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و نشست.در همان حال آرزو کرد که ای کاش رستورانی آنجا بود تا می توانستند یک فنجان چای بخورند.ولی چنین چیزی آنجا نبود.در واقع هیچ چیز نبود!دایه زیر لب غرید:«درست مثل دو تا ماهی اینجا وسط ناکجا آباد گیر افتاده ایم و هیچکس سراغ ما نخواهد آمد.پس این آلک کینگ لعنتی کجاست؟»در حالی که دایه حرف می زد ، سارا با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد.دایه ادامه داد:«چه سفر وحشتناکی ! دائم فکر میکردم که الان پل رودخانه خراب می شود و توی آب می افتیم.مراقب چمدانها باش!دستت را روی آنها بگذار.موقع سفر همیشه حواست باید به دزدها باشد.»سارا ایستاد و در حالیکه چند قدمی به طرف سکو بر می داشت گفت:«دایه ، ایستگاه کاملا خالی است لازم نیست که اینقدر نگران باشی!»لوییزا با ناراحتی نگاهی به اطراف انداخت و با خود اندیشید که شاید آمدن به این مکان فکر درستی نبوده باشد.او در لندن به دنیا آمده و همان جا بزرگ شده بود و هرگز در مکان پرتی زندگی نکرده بود.به عنوان یک انگلیسی ، او معیارهای مشخصی برای زندگی داشت و تمام شمال آمریکا را به جز مونترال و بوستون به نوعی عقب مانده می دانست.در مرز هفتاد سالگی خاطرات دورش درباره لندن ، شکلی اساطیری پیدا کرده بود.لوییزا با خودش زمزمه کرد:«به هر حال آمدن به اینجا ، تنها کار عملی بود که می شد انجام داد.»اما در اعماق قلبش هنوز از چیزی وحشت داشت.ناگهان با صدای بلند گفت:«خیلی خب ، اگر همه چیز بر وفق مراد نباشد ، مجبوریم خودمان آنها را بر وفق مرادمان کنیم.»لوییزا از افکارش بیرون آمد و گفت:«سارا!اینقدر بازیگوشی نکن!»سپس با خودش اندیشید:«وقتی با بچه ها مسافرت می کنی ، مطمئن ترین کار این است که آنها را با یک طناب کوتاه به خودت ببندی...»سپس جعبه کلاها را که از روی اثاثیه پایین افتاده بود ، سرجایش قرار داد.ناگهان پسرک فراری دوباره ظاهر شد.او در حالی که یک کیف از جنس قالی به دست گرفته بود و کلاهش روی سرش لیز می خورد ، آهسته گفت:«خانم!»دایه لوییزا با حالتی شکاک اخمی به پیشانی انداخت و گفت:«دوباره تو؟»سارا پرسید:«آیا موشت را پیدا کردی؟»دایه لوییزا اخطار کنان گفت:«با غریبه ها حرف نزن!»در همان زمان که سارا و دایه لوییزا به پسرک نگاه می کردند مرد درست اندامی درشکه اش را پشت ایستگاه نگه داشت و از آن پیاده شد.سپس به سوی ایستگاه آمد و زمانی که چشمش به سارا و پسرک افتاد ، لبخندی زد و با صدای بلند گفت:«سارا استنلی و اندرو کینگ ، مطمئنم که قطار کمی زود رسیده است ، مگر نه؟»سارا نخست به مرد و سپس به پسرک نگاهی کرد.پسرک هم به او خیره شد و سپس نگاهی به مرد انداخت.مرد خنده کنان گفت:«پس قوم و خویش گمشده خانواده کینگ اینجا هستند!به جزیره پرنس ادوارد خوش آمدید.من دایی سارا و عموی اندرو ، آلک کینگ هستم!»سارا به پسرک نگاه کرد ، همان پسرکی که به نظر داییه لوییزا خشن و بی ادب بود.پس او پسر دایی اش بود!سارا و پسرک تقریباً به طور همزمان گفتند:«قوم و خوایش!»آلک کینگ با خوشحالی گفت:«بله!حالا هر دو سوار درشکه شوید!»سارا به دایه لوییزا اشاره ای کرد و گفت:«این خانم ، دایه لوییزای من است!»آلک کینگ نگاهی ناآشنا به دایه لوییزا انداخت.اما پس از چند لحظه به خود آمد و از آشنایی با او اظهار خوشوقتی کرد.سپس متفکرانه چانه اش را مالشی داد ، رو به اندرو کرد و گفت:«چه فکر میکنی مرد جوان؟فکر می کنی بتوانی به من کمک کنی تا همه این وسایل را داخل درشکه بگذاریم؟»دایه لوییزا به آلک کینگ خیره شده بود.او هنوز شک داشت که آیا پیشنهاد آوردن سارا به اینجا درست بوده است یانه.این مکان از آنچه که فکر میکرد عقب مانده تر بود و این آقای آلک کینگ هم به نظر آنقدر اصیل نمی آمد که لیاقت قوم و خویشی با " روت " را داشته باشد.آلک کینگ با شادمانی گفت:«خانمها کالسکه شما آماده است.»دایه نگاهی به درشکه انداخت و زیر لب گفت:«ای کاش واقعا کالسکه بود!»آلک کینگ به دایه لوییزا کمک کرد تا سوار کالسکه شود و بعد سارا را کنار او نشاند ؛ سپس رو به اندرو کرد و گفت:«تو مجبوری که جلو کنار من بنشینی مرد جوان.بیا برویم!»درشکه به راه افتاد و دایه لوییزا دست سارا را در دستش گرفت و چنین پیش بینی کرد:«مطمئنم که اثاثیه ما روی زمین می افتد.درشکه هم ممکن است چپه شود.چه جاده ناصافی.محکم بشین سارا!»آلک کینگ که کمی برگشته بود گفت:«ما مدتی است که منتظر اندرو بودیم.برادر من یعنی پدر اندرو یک شغل موقت در جنوب آمریکا دارد او آنجا دنبال سنگ می گردد.مگر نه اندرو؟»اندرو با صدای بلند گفت:«او یک زمین شناس است.»دایه لوییزا دامنش را صاف کرد و گفت:«من نمی دانستم که یک بچه دیگر هم قرار است مهمان شما باشد.آن هم یک وحشی کوچک!»سپس بینی اش را بالا کشید و ادامه داد:«امیدوارم این مسئله در کیفیت پذیرایی از ما تغییری ایجاد نکند.»آلک کینگ خنده کنان گفت:«البته که نه ، فکر میکنم برای امشب بتوانیم جایی برای شما پیدا کنیم.»عمه لوییزا فوراً صاف نشست و با لحن محکمی گفت:«منظورت از امشب چیست مرد عزیز؟من در تمام مدت اقامت سارا اینجا هستم و خدا به شما رحم کند اگر پذیرایی مناسبی از من نشود!»آلک کینگ نفسش را در سینه حبس کرد و سعی کرد که به عقب نگاه نکند ، به نظر می رسید که این دایه لوییزا انتظار زیادی از آنها داشت.خب چانه زدن با این زن یک دنده کار او نبود.همسرش و از او بهتر ، خواهرش «هتی»می توانستند از عهده او برآیند.آلک با این فکر لبخندی زد و با خودش گفت:«البته هتی این زن را سرجایش خواهد نشاند و احتمالا با قطار بعدی او را روانه شهر خودش خواهد کرد.»سارا برای لحظه ای تعجب کرد که دایی اش از حضور دایه لوییزا در کنار او غافلگیر شده است اما افکار و احساسات جدیدی در درون سارا جاری بود.بنابراین نفس عمیقی کشید و با خیال راحت به پشتی درشکه تکیه داد.هوا عالی بود و منظره ها تمام توجه سارا را به خود جلب کرد! اقیانوس آبی ؛ مثل الماس می درخشید و تپه های سبز ، در دور دستها جای خود را به تپه های طلایی می دادند و زمین سرخ روشنی که سارا از پنجره ایستگاه دیده بود ، حالا سرخ تر به نظر می رسید.دریاهای آبی و صخره های سرخ، با علف سبز پوشانده شده بودند.سارا آهی کشید و گفت:«چقدر زیبا.آیا اینجا زیبا نیست دایه لوییزا؟حالا می فهمم مادرم چرا اینقدر وطنش را دوست داشت.»اما به نظر نمی رسید که لوییزا تحت تاثیر محیط اطرافش قرار گرفته باشد.هر چه باشد او نزدیک رودخانه تیمز بزرگ شده بود تپه های سپید زیادی دیده بود.برای همین زیر لب گفت:«برای گردش بد نیست.»اما سارا حرف او را نشنیده گرفت.اینجا چیزی بیشتر از گردشگاه بود.اینجا وطن مادرش بود و فوق العاده به نظر می رسید.اگرچه مردم آن کمی غریب بودند و سارا نمی دانست که آیا آنها از او خوششان می آید یا نه.به پدرش اندیشید و دلش می خواست بداند آیا پدرش نیز به او فکر می کند یا نه ، و موقعی که به فکر پدرش افتاد ، احساس اندوه و گم گشتگی کرد.پایان فصل چهارم
فصل پنجموقتی که آنها از میان یک دهکده زیبا و کوچک می گذشتند ، سارا گردنش را بالا گرفته بود.او به یک کلیسای سپید و پر از روح نگاه کرد و سپس ساختمان بزرگی که بر سر در آن نوشته شده بود:«فروشگاه بزرگ» ، یک داروخانه ، مدرسه ، ساختمان روزنامه ، تالار شهر ، مغازه بلاک اسمیت و یک اسطبل اسب.آلک کینگ با افتخار اعلام کرد:«آونلی همین جاست!»آنجا سارا را به یاد دهکده های اسباب بازی کوچکی انداخت که وقتی بچه بود با آنها بازی میکرد.اسباب بازیهای کوچک چوبی که درختان سبز چوبی داشتند.در صندلی جلوی درشکه ، آلک کینگ مشغول حرف زدن با اندرو بود:«اندرو ، آیا پدرت به تو گفته که تا به حال چندین بار نزدیک بود در برکه مزرعه غرق شود؟»اندرو لبخند زنان گفت:«او به من گفته که شما او را مجبور می کردید در آن برکه شنا کند این درست است عمو آلک؟»آلک خندید و ضربه ای به زانوی اندرو زد.سپس به عقب برگشت و به سارا گفت:«سارا اگر مادر تو نبود ، پدر اندرو الان زنده نبود.روت با تمام لباسهایش وسط برکه پرید و او را از غرق شدن نجات داد.»سارا با خوشحالی لبخندی زد.همیشه دلش می خواست به عنوان یک قهرمان به مادرش نگاه کند.در حالیکه دلش می خواست چیزهای بیشتری درباره مادرش بشنود گفت:«واقعا؟می دانید من هم خیلی دلم می خواهد در برکه شنا کنم.چون مثل آینه تمیز و شفافاست.مثل این است که آدم را دعوت می کند که داخلش شویم.»دایه لوییزا غرغرکنان گفت:«شنا در برکه؟واقعا که!فقط خدا می داند که در آن آب کثیف ، چه عفونتهایی ممکن است به آدم سرایت کند!»سارا دلش نمی خواست با دایه لوییزا مخالفت کند اما در آن لحظه آرزو کرد که ای کاش دایه اینقدر درباره هر چیز نگران نبود.یک بار زمانی که با پدرش سفر می کرد تعدادی از بچه ها را دیده بود که نزدیک برکه ای بازی می کردند ، پدرش به آنها لقب ولگرد داده بود ، چون لباسهایشن کثیف بود و بازیشان نظم و قاعده ای نداشت.سارا یادش آمد آنها شاد به نظر می رسیدند و دلش می خواست بداند آنگونه دویدن و بازی کردن چه احساسی به آدم می دهد.او حتی دلش می خواست بداند که لباس کثیف پوشیدن چه طوری است و چه حسی دارد.اندرو کمی شیرینی از جیبش در آورد و تعارف کنان گفت:«بفرمایید شیرینی.»سارا دستش را دراز کرد تا یک شیرینی بردارد.اما دایه لوییزا روی دستش زد و گفت:«قبل از ناهار ، شیرینی بی شیرینی.»سارا فوری دستش را پس کشید.ضربه های دایه هیچوقت درد نداشتند ، فقط برای اخطار به کار می رفتند.قبل از آنکه برکه کاملا از نظر ناپدید شود ، سارا آخرین نگاه را به آن انداخت.نسیمی از بالای تپه ها در میان درختان وزیدن گرفت.علفهای بلند با نسیم حرکت کردند و موجهای کوچکی بر سطح برکه پدید آمد.نسیم با ملایمت ، درخت بید مجنون را نوازش داد. سارا گفت:«من همیشه فکر می کردم مادرم نزدیک یک برکه شبیه به این به خاک سپرده شده است.»آلک کینگ در حالی که به تپه گردی که پوشیده از گلهای وحشی بود اشاره کرد ، گفت:«در واقع مقبره مادرت خیلی از اینجا دور نیست.گورستان خانواده کینگ درست بالای آن تپه است.»سارا گفا:«فکرش را بکن دایه!اینجا همان جاده ای است که مادر هر روز در آن راه می رفت.به آن درختها نگاه کن!من فردا از تمام آنها بالا خواهم رفت.»دایه در حالی که انگشت بلندش را تکان می داد گفت:«حرف بالا رفتن از درخت را نزن ، خانمها از درخت بالا نمی روند.»سارا برای مدت بیشتری به درختان خیره شد.کارهای زیادی بود که او تا به حال انجام نداده بود.کارهایی که دلش می خواست انجام دهد.همان گونه که مشغول فکر کردن بود ، درشکه مقابل یک خانه روستایی سفید با ایوان بزرگ توقف کرد.آلک کینگ اعلام کرد:«همین جاست!به مزرعه خانواده کینگ خوش آمدید!»او لبخند زنان به انتهای جاده اشاره ای کرد و گفت:«مزرعه گل سرخ در انتهای جاده است.هتی و الیویا آنجا زندگی می کنند.»سپس برگشت و به سارا و اندرو نگاهی انداخت:«هتی و الیویا ، خواهران من و عمه و خاله شما هستند.»با این حرف آلک کینگ از درشکه پایین پرید و اندرو هم به دنبالش پایین رفت.سپس آلک به سارا و دایه لوییزا کمک کرد تا از درشکه پیاده شوند.سارا در حالی که از خوشحالی دستهایش را به هم می مالید به خانه سفید نگاه کرد و گفت:«چه خوشگل و کوچک است.درست شبیه خانه عروسکی من!»سارا هرگز دلش نمی خواست به کسی توهین کند ، اما او نمی دانست که دختر دایی اش فیلیسیتی کینگ در همان حوالی است و صدای او را می شنود.فیلیسیتی که پشت بوته ها پنهان شده بود ناگهان از آنجا بیرون آمد و در حالی که ادای سارا را در می آورد گفت:«چه کوچک و جذاب!»و سپس ادامه داد:«مثل اینکه او توقع دارد وارد یک قصر شود؟!»در جواب پیشنهاد سارا ، دایه لوییزا فقط آهسته زمزمه کرد:«به نظر راحت می آید.»سپس با لحن آمرانه ای ، آلک کینگ را مورد خطاب قرار داد و گفت:«لطفاً چمدانها را بیاورید.»آلک زیر لب گفت:«حالا وقت هست!»و با خود فکر کرد ، این زن فکر می کند که ملکه سباست و هزاران برده زیر دستش گوش به فرمان او هستند.خب بهتر است که ژانت با او سر و کله بزند.حالا تا بعد از ناهار فرصت دارند که به دایه بگویند اینجا برای او جایی وجود ندارد.در واقع خانه قبلا تصمیم گرفته بود که سارا در مزرعه گل سرخ با هتی و الیویا زندگی کند.آلک با این فکر لبخندی زد.ترکیب دایه لوییزای فرمانروا با خواهر مقتدرش هتی باید چیز جالبی از کار در بیاید.آلک با صدای بلند گفت:«ما رسیدیم.»همسر آلک ، ژانت ، لبخند زنان در حالی که دستهای مرطوبش را با پیش بندش خشک می کرد ، در جلویی را باز کرد.پشت سر او ، سه بچه ایستاده بودند.ژانت دعوت کنان گفت:«خدای من ، تشریف بیارین تو!»آلک به همراه سه مهمانش وارد خانه شدند.ژانت با کنجکاوی به دایه لوییزا نگاه کرد و گفت:«سلام خانم.ببخشید من شما را نمی شناسم.»لوییزا گفت:«دوشیزه لوییزا جی بنکس.شما باید ژانت باشید!»ژانت با محبت سری تکان داد.لوییزا مستقیما به سوی اتاق نشیمن رفت.اندرو ، سارا و سه بچه دیگر دنبال او رفتند.ژانت نجواکنان در گوش شوهرش گفت:«این زن کیست؟»آلک گفت:«خودش فکر می کند یک سلطان است، اما دایه سارا است و هنوز نمی داند که قرار نیست اینجا بماند.»ژانت گفت:«از کجا چنین فکری به سرش زده است که می تواند همراه سارا بماند؟امیدوارم برایش روشن کنی که ما اینجا اتاق اضافی نداریم.وای از دست این بلر استنلی!او حتی یک ذره هم تغییر نکرده است.وقتی که او برای هتی و الیویا تلگراف زد که سارا به اینجا می آید حتی یک کلمه هم درباره این دایه خانم چیزی ننوشت.»آلک گفت:«حالا نه ژانت!سارا ممکن است صدایت را بشنود.تا بعد از ناهار صبر می کنیم.»ژانت سرش را تکان داد و هر دو به اتاق نشیمن رفتند.آلک کینگ گفت:«خب حالا وقت معرفی است.اینها فیلیسیتی ، سیسیلی و فیلیکس کینگ هستند و بچه های من ، این دو نفر اقوام شما هستند.اندرو کینگ ، پسر عموی شما و سارا استنلی ، دختر عمه شما.»فیلیسیتی دختر زیبایی بود.با موهای طلایی و چشمان درشت قهوه ای ، خواهر کوچکترش سیسیلی ، موهای بافته بور و صورت شیرینی داشت.فیلیکس صورت گردی داشت و شیطان به نظر می رسید.سارا فقط متوجه این مسئله شد که هر سه بچه خیلی نزدیک به یکدیگر ایستاده بودند.طوری که انگار دلشان نمی خواست کس دیگری وارد دایره شان شود.سارا به دنبال اندرو با عمو زاده هایش دست داد.ژانت گفت:«امیدوارم که دوستان خوبی برای هم شوید.»اما سارا از این موضوع مطمئن نبود.فیلیسیتی به او خیره شده بود و نگاهش دوستانه به نظر نمی رسید.فیلیکس هم همینطور.به نظر سارا او بچه لوسی به نظر می رسید و سارا به زودی فهمید که سن فیلیسیتی سیزده سال و نیم و فیلیکس که مثل فرفره ای بود که هرگز از چرخیدن نمی ایستد یازده ساله و سیسیلی ده ساله است.بین آن سه بچه فقط رفتار سیسیلی به شیرینی صورتش بود.سیسیلی گفت:«ما برای شام کباب بره داریم.سارا تو می توانی کنار من بنشینی.»دایه لوییزا فوری میان حرفهای بچه ها دوید و گفت:«ما اول باید حمام کنیم.امیدوارم که شما در خانه امکانات حمام داشته باشید.»ژانت کینگ نگاه خشمگینی به شوهرش انداخت و گفت:«بله.درست داخل راهرو.»سارا به تمام چهره های آشنا نگاه کرد و احساس ناراحتی کرد.به نظر نمی رسید که آنها از دیدن او خوشحال باشند.سارا با خود فکر کرد شاید آنها اصلا راضی نبودند که او به دیدنشان بیاید.»
فصل ششم کالسکه که هنوز از چمدان و بار بود ، از خانه مزرعه کینگ دور شد و در جاده خاکی که به سمت مزرعه گل سرخ منجر می شد راه افتاد.سارا با دایه خود در صندلی عقب خشک و رسمی نشسته بود.او امیدوار بود که خاله هایش ، الیویا و هتی کینگ بیشتر از دختر دایی و پسر دایی هایش خواهان او باشند.به خودش یادآور شد که قرار است این سفر برایش یک ماجرا باشد.با این حال در این لحظه نمی دانست مسائل در اینجا چطور پیش خواهند رفت.در حالی که آلک کینگ ، سارا و دایه لوییزا را از مزرعه کینگ می برد ، سه فرزند خانواده کینگ دوان دوان به اتاق مشترک فیلیسیتی و سیسیلی رفتند و در آنجا بر سر تصاحب بهترین نقطه دید پنجره با هم دعوا می کردند.فیلیکس با آرنجش به خواهر خود سیخونکی زد و او را به کنار زد:«فیلیسیتی از سر راه برو کنار ، تو خیلی چاقی.»فیلیسیتی سریع پاسخ داد:«تو خودت چاقی ، با آن صورت گنده و خپلت!»سیسیلی گفت:«آنها رفتند ، حالا دیگر به سختی می توانید آنها را ببینید.»فیلیسیتی در حالی که با تردید اطرافش را نگاه میکرد پرسید:«اندرو کجاست؟اگر صدایمان را شنیده باشد که دیگر هیچ ، من به او اعتماد ندارم.»فیلیکس با ناامیدی گفت:«دارد چمدانش را باز می کند.با وجود او دیگر در اتاقم هیچ جایی باقی نمی ماند.وسایلش را دیدید؟»سیسیلی گفت:«او فقط یک ساک کوچک داشت.»فیلیکس در هم رفت و گفت:«یک ساک کوچک!ساکش بزرگ و پر از سنگ و آشغال است ، از جمع آوری سنگ ، حرف می زند.به زودی جای من داخل طویله خواهد بود و اتاقم هم پر از سنگ خواهد شد.»فیلیسیتی خندید و به شوخی گفت:«بزرگترین سنگ هم کله خودت خواهد بود.»او در حالی که دور اتاق می چرخید ، دستانش را به کمر زد و دوباره ادای سارا را در آورد و گفت:«چه جالب و دوست داشتنی!نمی دانم آن دختر افاده ای فکر می کند کیست؟»چشمان سیسیلی هنوز بر روی کالسکه ای بود که داشت دور می شد، با نرمی گفت:«ما اصلا او را نمی شناسیم.»فیلیسیتی به خواهر کوچکترش توجهی نکرد و گفت:«جالب است که آن دو نفر فکر می کنند می توانند اینجا امانند.می توانید تصور کنید که کسی به سن و سال او دایه داشته باشد؟»فیلیسیتی مکثی کرد ، سپس برگشت تا خودش را در آینه ببینید و دستی به گونه هایش کشید:«چه پوست وحشتناکی هم دارد.تصور می کنم به خاطر زندگی در مونترال باشد.من شنیدم که آنجا آب و هوای خیلی بدی دارد.ما اینجا هوای خیلی تمیزی داریم.»سیسیلی به خواهرش نگاه کرد:«تو داری بدجنسی می کنی ، من سارا را دوست دارم و به نظرم اندرو پسر خوش تیپی است.»فیلیسیتی با طعنه رو به خواهرش گفت:«آه ، سیسیلی تو باید هم این حرفها را بزنی ، به نظر تو همه خوش تیپ هستند و البته همین طور است ، البته در این مورد هیچکس به پای فیلیکس نمی رسد!»فیلیکس شکلک در آورد:«ببین کی دارد حرف می زند!»فیلیسیتی در حالی که می خندید گفت:«مهم نیست.سارا استنلی اصلا قشنگ نیست.تازه کلاهی هم که بر سر داشت خیلی زشت بود!انگار باد داشت کلاهش را با خودش می برد!»فیلیکس با تندی گفت:«او زیبا نیست چون شکل تو است.»او همیشه سعی داشت وانمود کند از خواهرش برتر است ، اما موفق نمی شد.این بار هم فیلیسیتی برایش شکلک در آورد.سیسیلی به خودش دل و جراتی داد و گفت:«نمی دانم وقتی دایه لوییزا عمه هتی را ببینید چه اتفاقی می افتد؟»فیلیکس چشمانش را گرد کرد ، سپس دستانش را به هم زد و گفت:«شاهکار است ، جار و جنجالی به پا می شود که بیا و ببین!جرقه و فشفشه است که به هوا می رود!»فیلیسیتی روی تختش پرید:«فکرش را بکن که او به سارا بگوید نمی تواند چایی که با آب برکه درست شده بخورد!تصور کن بپرسد دستشویی ما چه شکلی است؟وقتی مامان به او گفت باید به مزرعه گل سرخ برود ، او چه گفت:آهان ، یادم آمد" ما مردم بی خانمان نیستیم که بخواهیم با اراده شما به این سو و آن سو برویم!اصلا سارا نباید در چنین شبی بیدار باشد!اگر اینجا از فرط سرما نمیرد خدا به او رحم کرده است!... اصلا می توانید تصورش را بکنید؟!»سیسیلی روی تخت خودش نشست و گفت:«من دلم برای سارا می سوزد.او مادر ندارد ، پدرش هم که به دردسر افتاده و دایه اش هم خیلی سختگیر است.»فیلیکس نتیجه گیری کرد:«پس او و اندرو به اینجا آمده اند تا ما را غمگین و کسل کنند.»درست در همان موقع در باز شد و ژانت کینگ وارد اتاق شد:«فکر میکردم باید شما سه تا را اینجا پیدا کنم.فیلیکس همین حالا به حمام برو و حسابی خودت را بشوی.»سپس او رو به دخترانش کرد و گفت:«وقتی او از حمام بیرون آمد نوبت شما دوتاست.الان باید همه شما خوابیده باشید.«فیلیکس اصلا صبر نکرد.پیش از اینکه مادرش بخواهد از دعای شبانه و یا تمرین دیکته حرفی بزند از اتاق بیرون رفت.فیلیسیتی با پوزخند گفت:«نمی دانم الان در مزرعه گل سرخ چه خبر است.»ژانت لبخندی زد ، ملاقات خانم لوییزا جی بنکس و خانم هتی کینگ دیدنی بود و او خودش هم خیلی دلش می خواست این صحنه را ببیند.در همان موقع ، کالسکه در مقابل مزرعه گل سرخ توقف کرد.کلبه از خانه آلک کینگ کوچکتر بود ، اما پشت بام شیب داری داشت و در عین حال ورودی سرپوشیده بسیار زیبایی داشت.گلدانهای بسیاری پشت پنجره گذاشته بودند.آن کلبه مثل همه کلبه های دیگر در میان درختان محصور بود.اولین فردی که سارا دید زن قد بلند لاغر اندامی بود که دامنی تیره رنگ با بلوزی دست دوز به تن داشت.موهایش چنان محکم بسته شده بود که حتی یک تار آن بیرون نیفتاده بود.او صورتی باریک و کشیده ، استخوانهای گونه ای برجسته و چشمان تیره رنگ داشت.در برخورد اولیه لبخندی نزد ، بلکه در عوض همان جا با جارویی در دست مثل بلوز آهار دارش صاف و خشک ایستاد.بعد از گذشت چند دقیقه ، از در ورودی بر روی پله ها آمد و با گردن درازش سرکی کشید و با پرخاش صدا زد :«پیتر کِریگ!تو کجایی؟پسران کارگر بیش از اینکه به درد بخورند مایه دردسر و زحمت هستند!»سپس قدمهای بلندی به سوی کالسکه برداشت.قبل از معارفه و پیش از این که کسی بتواند حرفی بزند ، پسری نفس نفس زنان خود را با عجله رساند و گفت:«ببخشید خانم کینگ ، من داشتم به خانم الیویا کمک میکردم تا به مرغها سر و سامان بدهند.»خانم هتی کینگ نگاهی تحقیر آمیز به پسر کرد و گفت:«امیدوارم خودت به مرغها سر و سامان نداده باشی.چمدانهای توی کالسکه را می بینی؟خیلی سریع آنها را به خانه ببر.زود باش ، عجله کن ، هوا سوز دارد.»سارا به پسر لبخند زد و پسر هم در پاسخ لبخندی به سارا زد ، اما پسر که آشکارا از خانم کینگ می ترسید با عجله برگشت تا دستورهای او را اجرا کند.آلک پایین آمد تا سارا و دایه لوییزا را همراهی کند.خانم کینگ با خشکی و سردی به سارا خیره شد و برای لحظه ای سارا احساس کرد به حشره ای تبدیل شده که روی سوزنی نشسته است.هتی کینگ از بالای سر سارا به آلک گفت:«پس دختر روت این است!آنچه که من می توانم در این نور ببینم نشان می دهد که او بیشتر شبیه به خانواده استنلی است تا کینگ.»لحظه ای بعد سارا دستهای استخوانی هتی را بر روی شانه هایش احساس کرد ، او سرش را بالا گرفت و در چشمان خاله اش نگاه کرد.هتی گفت:«خب سارا ... اسمت سارا است ، مگر نه؟از آنجایی که در مزرعه کینگ برای تو جا نبود پدرت باید خیلی متشکر باشد که من و خاله الیویا قبول کردیم تو به این جا بیایی.ما بیش از آنکه او فکر میکند حسن نیت خودمان را نشان می دهیم.در ضمن من انتظار تشکر ندارم.»سارا با بی پروایی به چهره هتی کینگ خیره شد.چرا او درباره پدرش اینطور صحبت میکرد؟قبل از اینکه بتواند حرفی بزند هتی رو به دایه لوییزا کرد و گفت:«و شما کی باشید ، خانم؟»او در جواب گفت:«خانم عزیز ، من لوییزا جی بنکس هستم.سارا استنلی تحت نظارت من است.»هتی اخم کرد:«از حالا به بعد نخواهد بود.حالا دیگر او تحت نظر ماست.ما منتظر شما نبودیم ، بنابراین من مطمئن هستم ناراحت نمی شوید اگر آلک کینگ شما را به یکی از اتاقهای اجاره ای دهکده برساد و یقیت دارم تا زمانی که ترتیب بازگشت شما به مونترال داده بشود در آنجا راحت خواهید بود.»دایه لوییزا جا خورد و راست ایستاد:«مرا ببخشید خانم کینگ از زمانی که سارا به دنیا آمد من دایه او بودم.در ضمن من دایه پدرش هم بودم و اصلا قصد ندارم سارا را به حال خودش رها کنم و بروم.»ابروهای هتی قوس برداشت و با تندی گفت:«خانم عزیز، اینجا هتل نیست!»با این حرف برگشت ، از پله ها بالا رفت و به داخل خانه پا گذاشت ، دیگران نیز به دنبال او راه افادند.همگی با دستپاچگی در اتاق نشیمن ایستاده بودند که الیویا کینگ با شتاب از در پشتی داخل شد.او لحظه ای وقت را هدر نداد و یک راست به سراغ خواهر زاده اش رفت.با گرمی سارا را بغل کرد و گفت:«سارا ، آه سارا!بگذار نگاهت بکنم.تو درست شبیه خواهرمان روت هستی.»سارا به صورت مهربان خاله الیویا نگاه کرد ، او درست شکل همان عکسی بود که کریسمس سال گذشته برایش فرستاده بود.بالاخره با سختی گفت:«از دیدنتان خوشحالم.»الیویا برگشت و وقتی دایه لوییرا را دید ، دستش را دراز کرد:«عصر بخیر ، خانم...»-«لوییزا جی بنکس هستم و خانم عزیز الان دیگر شب است.این بچه تا حالا باید خوابیده باشد.»الیویا نگاهی به سارا کرد:«تو خسته ای ، مگر نه؟»سارا با خستگی سری تکان داد.الیویا گفت:«هتی ، ما نباید سارا را بیش از این بیدار نگه داریم ، می توانیم فردا صبح با همدیگر آشنا بشویم.بیا عزیزم ، من اتاقت را به تو نشان می دهم.من روزها وقت گذاشتم تا اتاق را برای تو مرتب کنم ، امیدوارم خوشت بیاد.»دایه لوییزا در حالی که سارا را به سمت پله ها هدایت می کرد ، خودش را به الیویا رساند و گفت:«ببخشید.اما این بچه را من خودم می خوابانم.»سارا متوجه جا خوردن الیویا شد.با این حال الیویا که در واقع قدری خجالتی بود و در عین حال نمی خواست بی ادب باشد ، راه را برای دایه لوییزا باز کرد و گفت:«من راه را به شما نشان می دهم.»در همان موقع هتی جلو رفت و گفت:«من به شما گفتم که اینجا برای شما جا نداریم ، مگر اینکه بخواهید در قفس مرغها بخوابید.»دایه لوییزا به این سادگی جا نمی زد:«اگر لازم باشد من کف اتاق سارا می خوابم!»بعد بدون حرف دیگری از کنار هتی رد شد و از پله ها بالا رفت.وقتی به بالای پله ها رسید دستوراتش را صادر کرد:«سریع ساکهای ما را بیاورید!برای صبحانه ، سارا یک تخم مرغ می خورد ، تخم مرغش باید درست سه دقیقه بپزد ، نه خیلی سفت بشد و نه خیلی شل.لطفا این کار را درست انجام بدهید!»در پایین پله ها ، هتی دست به سینه ایستاد و با چشمانی عصبانی به آلک کینگ نگاه کرد.او مثل لبو سرخ شده بود و آنقدر عصبانی بود که می توانست دایه لوییزا جی بنکس را دار بزند.هتی کینگ عادت نداشت از کسی دستور بگیرد.بلکه برعکس!معمولا خود او دستورها را صادر می کرد.آلک کینگ که خواهر بزرگش را خوب می شناخت قدمی به عقب برداشت ؛ گویی در انتظار انفجاری بود.هتی در حالی که لبهایش را محکم بر روی هم می فشرد ، گفت:«آلک کینگ هفت صبح اینجا باش.آن زن باید بدون معطلی با اولین قطار از اینجا برود!»آلک کینگ دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما وقتی نگاه خواهرش را دید ساکت شد.مشخص بود که دایه لوییزا نمی توانست مدتی طولانی در جزیره پرنس ادوارد بماند.پایان فصل ششم
فصل هفتمپنجره اتاق سارا در مزرعه گل سرخ به مزرعه ها و طویله مشرف بود.وقتی الیویا اتاق سارا را به سارا و دایه لوییزا نشان داد ، گفت:«می توانید اقیانوس را بو بکشید.وقتی هم که ماه بالا می آید ، نورش درست در این پنجره می درخشد.»مهتاب و بوی اقیانوس دلپذیر به نظر می رسید و الیویا هم ظاهراً خیلی مهربان بود ، اما به غیر از او همه وحشتناک بودند.دایه لوییزا بینی اش را بالا کشید:«اینجا خیلی کوچک است.»اما سارا که از اتاق خوشش آمده بود ، حرفی نزد.اتاق او کاغذ دیواری گلدار قشنگی داشت و تختش پر از بالشهای پُف کرده و ملحفه های بزرگ بود.جالب تر از همه شکل اتاق بود.این اتاق همانند اتاقش در مونترال ، کاملا مستطیلی شکل نبود ، بلکه بیشتر مربع له شده ای بود که در آن یکی از دیوارها از دیوار روبرویش بلندتر به نظر می رسید.او به خاطر آورد که در بسیاری از خانه های قدیمی وجود راهروهای سری بر شکل اتاق تاثیر می گذارد.سارا با خود فکر کرد که آیا مزرعه گل سرخ هم از این راهروهای سری دارد یا نه.تختخواب برای سارا و دایه لوییزا کوچک بود.آنها برای مدتی داخل تخت چرخیدند و جابجا شدند تا بلکه بتوانند یک جوری خودشان را راحت روی آن جا بدهند.سپس دایه لوییزا از جایش بلند شد و گفت یک فنجان چای باعث می شود بهتر بتوانند بخوابند.سارا چشمهایش را بست و وقتی که دایه لوییزا از پله ها پایین رفت ، او در اتاق تاریک منتظر ماند.با این حال ، خیلی زود صداهای بلندی شنید؛ صداهای بلند دایه لوییزا و اله هتی.الیویا هم آنجا بود ، اما او آنقدر آرام و ملایم حرف می زد که صدایش به سختی قابل شنیدن بود.سارا از روی تخت بیرون خزید و در کنار شومینه روی زمین زانو زد.در واقع از راه این شومینه حرارت و گرما از اجاق چوبی داخل آشپزخانه تا بالای خانه می آمد ، اما انگار صداها هم به همراهش بالا می آمد.سارا در حالی که در تخیلاتش تصویر دایه لوییزای خشمگین و خاله ی مستبد و بد اخلاقش را می دید ، تک تک کلمات آنها را می شنید.دایه لوییزا با لحنی آزرده خاطر پرسید:«می خواهم برای سارا کمی چای درست کنم.در این خانه آب جوش وجود ندارد.»هتی با طعنه پاسخ داد:«چرا هست ، اگر خودتان درست کنید.»الیویا پیشنهاد کرد:«بیایید ، من کتری را برایتان روشن می کنم.اصلا زحمتی ندارد.»دایه لوییزا به آنها گوشزد کرد:«شما که ظرفهایتان را در آب جوش می شویید ، مگر نه؟چون در غیر این صورت تمیز نمی شوند.»هتی با عصبانیت و تندی جواب داد:«البته که ما ظرفهایمان را در آب جوش می شوییم!»-من فقط نگران سلامتی سارا هستم.الیویا با آرامی گفت:«شما اصلا نگران نباشید ، ما به خوبی از سارا مواظبت می کنیم.ما طوری از او مراقبت می کنیم که انگار دختر خودمان است.»هتی با سردی گفت:«البته ای کاش اصلا مسئولیت این بچه بر دوش ما گذاشته نمی شد.ما به خاطر روت وظیفه داریم مراقب او باشیم.من شخصا کسی نیستم که از مسئولیت ها و وظایفم شانه خالی کنم.»الیویا میان حرفش پرید:«آه هتی ، این مسئله مهمتر از وظیفه است.»دایه لوییزا که گویی می خواست هتی را سرجایش بنشاند ، با قاطعیت گفت:«وظیفه من است که از سارا مراقبت کنم.من هم وظایفم را فراموش نمی کنم.»سارا در حالی که گوش میکرد ؛ دلش می خواست گریه کند.این صحبت های مربوط به وظیفه چه بود؟آیا واقعا کسی او را دوشت نداشت؟اصلا چرا این جا کسی دایه لوییزا را درک نمیکرد؟سارا خودش می دانست که دایه خیلی محافظه کار است ، اما خب او این طوری است.صداهایی که از طبقه پایین می آمدند ، حتی بلندتر از قبل شدند.هتی اظهار کرد:«او از گوشت و خون ماست.ما مسئول او هستیم.اما به ما نگفته بودند که قرار است شکم یکی دیگر را هم پر کنیم.»دایه لوییزا هم به سردی و خشکی هتی پاسخ داد:«اگر این چیزی است که شما را اینقدر نگران کرده ، می توانم به شما اطمینان بدهم که حاضرم به راه و روش خودم جبران کنم و هزینه اش را بپردازم.»هتی در پاسخ گفت:«هیچ مقار پولی برای تحمل افرادی مثل شما کفایت نخواهد کرد.لطف و محبت شما خیلی بیشتر از شعورتان است.»سارا از جایگاه خود در کنار منفذ شومینه به خوبی می توانست لحن عصبانی هر دو زن را بشنود.دایه لوییزا بلافاصله جواب داد:«آقای استنلی به من هشدار داد که شما چقدر سنگ دل هستید!ما به خواهر خودتان پشت کردید فقط به این خاطر که او تصمیم گرفت این جزیره متروکه و دلگیر را ترک کند و با او ازدواج کند.»هتی با صدایی گوش خراش و بلند گفت:«آن مرد روت را با خودش سرگردان کرد و به دور دنیا برد.اصلا به فکر سلامتی روت نبود!اصلا!»-خانم روت هر کجا که آقای استنلی رفت او را همراهی کرد.او با علاقه و اشتیاق این کار را میکرد.چون عاشق آقای استنلی بود.هتی با صدایی متهم کننده گفت:«و تاوان این عشق را با جانش داد!چون اصلا به خودش توجهی نداشت.»دایه لوییزا گفت:«چطور جرات می کنی چنین حرفی بزنی؟آن مرد با تمام وجود عاشق همسرش بود!آه ، او درباره شما به من هشدار داده بود.من باوردم نمی شد که افعی مثل شما وجود داشته باشد.اما حالا ... حالا میبینم که او راست می گفت.»-اینجا خانه من است.چطور جرات می کنی در خانه من اینطوری با من صحبت کنی!تو صبح از اینجا می روی ، البته اگر تا آن موقع تو را از اینجا بیرون نیندازم!می شنوی؟»سارا با خود فکر که حتما همه صدای خاله هتی را شنیده اند.الیویا دوباره سعی کرد پا در میانی کند:«هتی ، من فکر می کنم فردا صبح که همه خوب خوابیده اند ، مسائل خیلی بهتر روشن می شود.»هتی گفت:«من به تو هشدار می دهم اگر نخواهی از اینجا بروی ، من به آن بچه وضعیت واقعی بلر استنلی را می گویم و به او می گویم که اصلا چرا او را به اینجا فرستاده اند.»با این حرف هتی ، لرزه بر اندام سارا افتاد.او با دقت بیشتری به ادامه جر و بحث گوش داد.ظاهرا مشکلی وجود داشت ، مشکلی وحشتناک.دایه لوییزا پرسید:«منظورت از وضعیت چیست؟»هتی پاسخ داد:«تو منظور مرا خوب می فهمی.»دایه لوییزا مصرانه گفت:«او فقط کمی مشکل مالی دارد که باید آن را بر طرف کند ، همین.»-مشکل مالی کوچک!ما کجا هستیم؟ممکن است جزیره پرنس ادوارد جزیره باشد ، اما دنیای دیگری که نیست.کارهای بلر استنلی ما را حسابی تکان داد.هنوز حالمان جا نیامده است.دایه لوییزا با لکنت گفت:«من منظورتان را نمی فهمم...»خب ، پس بگذار از روی روزنامه «شارلوت تاون»برایت بخوانم:«رسوایی و اختلاس واردات در مونترال : بلر استنلی رئیس واردات به خاطر اختلاس دستگیر شد!»هتی رو به دایه لوییزا کرد و گفت:«بنابراین ، بستگی به خودت دارد ، مگر نه؟می خواهی سارا با این رسوایی رو به رو شود؟یا اینکه بی سر و صدا و خیلی سریع از آونلی می روی؟»دایه لوییزا پاسخی نداد.در عوض رویش را برگرداند و پاکوبان از آشپزخانه بیرون آمد.با شنیدن صدای قدمهای پایش بر روی پله ها ، سارا با عجبه به تخت برگشت و زیر ملافه رفت ، و چشمانش را بست.اگر چه چشمانش پر از اشک شده بود ، اما وانمود کرد که خواب است.پدرش دچار دردسر حسابی شده بود و خانواده مادرش او را نمی خواستند... دایه لوییزا وارد اتاق شد و سریع لباسش را عوض کرد.او تمام مدت زیر لب غرغر می کرد:«من حاضر نیستم یک شب دیگر با آن زن وحشتناک زیر یک سقف بمانم!»با شنیدن این حرف ، سارا یک دفعه بلند شد و در جایش نشست.در حالی که اشک از چشمانش جاری بود ، پرسید:«شما که مرا با او تنها نمی گذارید؟»دایه لوییزا پاسخ داد:«البته که نه.»سپس رو به او کرد و با چهره ای جدی پرسید:«تو شنیدی ، مگر نه؟»سارا سرش را تکان داد.دروغ گفتن هیچ فایده ای نداشت.-همه چیز را؟-بله ، همه چیز را.روزنامه درست نوشته بود دایه لوییزا؟لوییزا سرشرا قاطعانه تکان داد:«نه ، عزیزم.زوزنامه ها هیچوقت همه چیز را کامل نمی نویسند.»دایه لوییزا روی تخت نشست و گفت:«سارا بگیر بخواب ، فردا خیلی کار داریم.ما باید صبح خیلی زود بیدار شویم... وقتی اولین مرغ می خواند چمدانهایمان را بر می داریم و پیاده به شهر می رویم ، سپس خودمان را به ایستگاه راه آهن می رسانیم.ما باید این مکان وحشتناک را ترک می کنیم.بنابراین گوش به زنگ خواندن اولین مرغ باش»سارا گفت:«خروس ، دایه خروسها می خوانند ، نه مرغها.»-خروس ، مرغ ، هر چی عزیزم.فقط بگیر بخواب.سارا بالاخره خوابش برد ، اما طولی نکشید که سردش شد و به موقع بیدار شد تا صدای خواندن خروس را بشنود.سرمایی که او احساس کرد به خاطر نسیمی بود که درست پیش از سحر هنگامی که خورشید بر سطح افقی اقیانوس می تابید - می وزید.سارا با اینکه هنو خواب آلود بود ، دایه لوییزا را بیدار کرد.و آنها خیلی آهسته و سریع لباسهایشان را پوشیدند ، وسایلشان را جمع و جور کردند و پارچین پاورچین از پله ها پایین آمدند.وقتی به در ورودی رسیدند ، دایه لوییزا گفت:«بهتر است ساکهایمان را فعلا همین جا بگذاریم ، بعدا دنبالشان می فرستیم.بدون ساک ها بهتر می توانیم از زمان استفاده کنیم.»سارا موافقت کرد:«فکر خوبی است.»به طور مسلم حمل ساکهای کاری احمقانه بود.بدون وسایلشان خیلی سریعتر می توانستند ره بروند.آنها در مسیر جاده به راه افتادند.سارا از اینکه پیش از دیدن باغ میوه ها ، شنا در برکه و دویدن در امتداد ساحل شنی ، مجبور است اینجا را ترک کند ؛ قدری ناراحت بود ، اما این کارها غیر ممکن به نظر می رسید.خاله هتی زن بدجنس و وحشتناکی بود و مهربانی های خاله الیویا هم نمی توانست جبران نامهربانی های خاله هتی را بکن.سارا پیش خود فکر کرد که در اینجا جز الیویا هیچکس مرا دوست ندارد.فیلیسیتی خشک و عبوس بود و فیلیکس هم پسر بدجنسی به نظر می رسید.البته سیسیلی مث خاله الیویا ، بامزه و دوست داشتنی بود و دایی آلک و زن دایی ژانت هم بد نبودند اما حتی آنها هم واقعی سارا را نمی خواستند.بعد از همه حرفهایی که زده شده بود سارا به خاطر آورد که هتی از پدرش متنفر است و زیر لب گفت:«من هم برایش یک سربار هستم ... یک جور وظیفه!:دایه لوییزا پرسید:«چی؟»-گفتم خاله هتی از پدر متنفر است.اما دایه لوییزا اصلا حواسش به او نبود ، چون همان موقع کالسکه ای را ید که دارد از پشت سرشان در جاده با سرعت به آنها نزدیک می شود.دایه لوییزا در حالی که قدمهایش را تندتر می کرد ، پرسید:«ای وای ، حالا چکار کنیم؟:کالسکه که راننده اش دایی آلک بود ، خود را به آنها رساند و پرسید:«صبح بخیر خانم بنکس.می توانم بپرسم کجا دارید می روید؟»-آقای کینگ ، ممکن است به ما لطفی کنید و ما را در رسیدن به ایستگاه اصلی راه آهن همراهی کنید؟صورت آلک کینگ درهم رفت:«ببینید خانم بنکس ، من نمی توانم چنین کاری را انجام بدهم.سرپرستی سارا به ما سپرده شده است.ما مسئول او هستیم و شما نباید دخالت کنید.این یک موضوع خانوادگی است.»با شنیدن این کلمات سارا به خود لرزید.دایه لوییزا گفت:«آقای کینگ ، من ترجیح می دهم سارا را در لانه مارهای زنگی بگذارم ، تا اینکه اجازه بدهم او در اینجا بماند.»چهره آلک کینگ خیلی جدی شد:«لطفا منطقی باشید و متوجه باشید که چه مخمصه ای را به وجود خواهید آورد اگر که ... »دایه لوییزا پایش را به زمین کوبید:«اگر شما را به ایستگاه راه آهن نبرید خودمان پیاده به آنجا می رویم!»هتی کینگ که ناگهان پشت سر آنها ظاهر شده بود ، گفت:«نه ، اصلا.شما نمی توانید این کار را بکنید!»سارا احساس کرد که دلش یک دفعه فرو ریخت.هتی تنها نبود ، مردی به همراه او بود ، مردی با سر و وضع نامرتب و آشفته.گویی همین الان کسی او را از رختخوابش بیرون کشیده بود.هتی در حالی که با مرد غریبه حرف می زد ، گفت:«می بینید؟می دانستم که سعی می کند سارا را با خودش ببرد.ما مچت را گرفتیم!پاسبان جفریس ، به وظیفه تان عمل کنید!»سپس هتی برای اطمینان خاطر خود با نفرت به دایه لوییزا نگاهی کرد و گفت:«خانم لوییزا جی بنکس یا هر چه که اسمت هست ، تو باید خیلی زودتر از خواب بیدار شوی که از من جلوتر بیفتی!من قبل از اینکه شما حتی چشمانتان را باز کنید به سراغ پاسبان رفتم.»در همان موقع آقای اَبنِر جفریس قدمی به جلو برداشت:«من ... آه ، شما لوییزا جی بنکس هستید؟»دایه لوییزا با اطمینان خاطر سرش را تکان داد:«بله ، خودم هستم.»-من رئیس پلیس آونلی هستم.به نظر می رسد که مشکل کوچکی به وجود آمده« هتی معترضانه گفت:«اَبنر ، اصلا مسئله کوچکی نیست ، بحث آدم ربایی است.»لوییزا بهت زده گفت:«آدم ربایی؟شما دیوانه شده اید؟»خاله هتی تکه ای کاغذ را در هوا تکان داد:«من این تلگراف را از پدر سارا استنلی یعنی بلر استنلی دریافت کردم.در آن مشخص شده که ما افراد خانواده کینگ، مسئولیت بچه ای را که در مقابل شما ایستاده اس بر عهده داریم!در همین کاغذ نوشته شده.»آقای جفریس قدمی به سوی لوییزا برداشت و آرام گفت:«طبق این تلگراف خانم کینگ دلیل قانونی دارد.در آن نوشته شده که این بچه نزد خواهرهای مادرش بماند.بنابراین من به عنوان نماینده دادگاه قانونی جزیره پرنس ادوارد وظیفه دارم... یعنی از شما می خواهم که...»هتی با بی حوصلگی گفت:«اَبنر ، حرفت را بزن!اینقدر هم وراجی نکن!»انبر اعلام کرد:«شما باید از اینجا بروید.»دایه لوییزا با لحنی یکدنده اعلام کرد:«من بدون سارا هیچ جا نمی روم.»در همین زمان ، الیویا دوان دوان خود را به آنها رساند.او لباس حمام سنگینش را بر تن داشت و موهای خرمایی رنگش آزاد روی شانه هایش افتاده بود.با نگرانی پرسید:«اینجا چه خبر است؟»دایی آلک به هتی هشدار داد:«سارا را در این مسئله دخالت نده.»هتی در جواب گفت:«آلک ، تو کار به این موضوع نداشته باش.این شخص صرفا یکی از کارکنان بلر استنلی است.از او خواسته بودند تا بچه را صحیح و سالم به ما تحویل بدهند ، همین.همین طور که خودتان به وضوح می بینید ، او می خواهد بچه را از اینجا ببرد.من می خواهم این زن را از ملک من و از این جزیره بیرون برود!»سارا با تلخ کامی فکر کرد ؛ هتی به هیچکس توجه ندارد ، او حتی در برابر برادر خودش هم می ایستد.لوییزا با جوش و خروش اعتراض کرد:«من می خواهم سارا را صحیح و سالم تحویل پدرش بدهم.برای این که شما شایستگی نگهداری از یک سگ را هم ندارید ، چه برسد به یک بچه!»چهره هتی حسابی سرخ شد و از فرط عصبانیت نزدیک بود نفسش بند بیاید ، او در حالی که جلز و ولز می کرد ، گفت:«آهان ، و تصور می کنم خانواده ای که در آن پدر به علت دزدی تحت نظر است برای یک بچه محیط سالمتری از آونلی است ، نه؟»سارا فریاد زد:«این حقیقت ندارد!»سپس از شدت خشم دستهایش را مشت کرد:«چطور جرات می کنید درباره پدر من اینطور حرف بزنید؟»آلک خودش را جمع و جور کرد:«هتی ، منطقی باش.او فقط مدت کوتاهی اینجاست.»هتی با عصبانیت گفت:«مدت کوتاه؟واقعا که!پدرش قرار است به زندان برود و او تا ابد اینجا خواهد بود.»سارا پایش را به زمین کوبید:«شما پیرزن بدجنس و بددهنی هستید و من به حرفهایتان گوش نخواهم کرد!»هتی نگاه سرد و تندی به لوییزا انداخت:«پس در مونترلا شما به بچه ها اجازه می دهید اینطوری رفتار کنند؟خب ، یک هفته که تحت نظر من باشد درست می شود.»انبر جفریس بازوی لوییزا را گرفت:«ممکن است راه بیفتید خانم!اگر همچنان پافشاری کنید ، متاسفانه من مجبر می شوم شما را به جرم آدم ربایی دستگیر کنم.اما اگر همین حالا همراه من به ایستگاه راه آهن بیایید ، می توانیم کل قضیه را فراموش کنیم.»چمدان لوییزا را آوردند و ابنر جفریس کالسکه دایی آلک را قرض گرفت تا با آن دایه را به ایستگاه ببرد.دایه لوییزا راست ایستاد و با صدای بلندی گفت:«من تا به حال چنین عدالت مضحک و مسخره ای ندیده بودم!من یک زن مسیحی هستم.باشد من می روم ، اما قضیه به همین ان ختم نمی شود!به شما قول می دهم!»سپس برگشت و دستهایش را روی شانه های سارا گذاشت:«سارا من به هیچ وجه حاضر نیستم تو را تنها بگذارم ، اما چاره ای ندارم.من از صمیم قلب به تو قول می دهم که به محض اینکه ترتیب بقیه کارها را بدهم ، برگردم و تو را با خودم ببرم.به خاطر پدرت مقاوم باش.عزیزم ، او را سرافراز کن و شجاع باش.»اشکهای گرم ناشی از خشم از گونه های سارا جاری شدند:«نه ، نمی گذارم بروی!پس من چه؟من چکار باید بکنم؟»دایه لوییزا که سعی داشت او را آرام کند ، گفت:«هیچکس به تو آسیب نمی رساند.نگران نباش عزیزم.»سارا سعی کرد خود را به دایه لوییزا بچسباند ، اما آنها را به سختی از هم جدا کردندوسپس سارا با عجله به داخل خانه و مستقیم به اتاقش رفت ، خودش را داخل اتاق حبس کرد و بلافاصله خود را روی تخت انداخت.چرا خله هتی می خواست او را نگه دارد؟او که اصلا سارا را دوست نداشت!او از شدت عصبانیت ملافه ها را در مشت هایش چرخاند.پدرش تحت نظر بود... خواهر مادرش مثل یک جادوگر پیر بود و ... دایه هم که رفته بود.به نظر می رسید که دنیا به سرعت چرخیده و دگرگون شده است و حالا هم که همه چیز در زندگی او تغییر کرده بود.حالا ، بیست و چهار ساعت بعد از ورودش به مزرعه گل سرخ ، سارا روی تختش دراز کشیده و به تیرهای سقف اتاقش خیره شده بود.امروز بدترین روز زندگی اشت بود.در به آرامی زده شده:«سارا؟سارا عزیزم ، خواهش میکنم بیا پایین و یک چیزی بخور.»سارا بینی اش را بالا کشید و دست به سینه نشست.سپس فریاد زد:«قبل از اینکه بخواهم با آن زن وحشتناک سر یک میز غذا بخورم ، خودم را از گرسنگی می کشم!»الیویا ملتمسانه گفت:«سارا عزیزم ، خواهش می کنم بیا پایین.اگر غذا نخوری ، مریض می شوی.»آنگاه از لای در ، سارا صدای هتی را شنید:«دختر جوان ، ما دیگر به تو التماس نمی کنیم.بعد از شام در گنجه غذا قفل می شود ، بنابراین سعی نکن شبانه غذا کِش بروی.اگر گرسنه ای در مزرعه توت هست.»سارا به صدای قدمهای پای آنها که از پله ها پایین می رفتند گوش داد.سپس لبهایش را روی هم فشرد و به پهلو خوابید و زیر لب گفت:«من دست بردار نیستم.»پایان فصل هفتم
فصل هشتمسارا از جایش بلند شد و چشمانش را به هم زد.فضای اتاق هنوز برایش ناآشنا بود و هر بار که از خواب عمیق بیدار می شد ، مجبور بود از خودش بپرسد کجاست.در نور صورتی پیش از سحرگاه ، او میز توالت چوب بلوطی و نیز کمد دستشویی چوبی را تشخیص داد که یک پارچ سفالی سفید رنگ و یک پیاله زیر آن بود.در طبقه دوم از آب جاری خبری نبود.در هر دو طرف کمد ، دستشویی چوبی ، جا حوله ای و در زیر آن قفسه ای پر از حوله اضافی و دستمال ، با ظرفی حاوی قالب صابون قرار داشت.در مقابل دیوار ، میز کوچکی گذاشته بودند و بر روی آن چراغ کوچکی بود تا در روزهای زمستانی که هوا ساعت چهار و نیم تاریک می شد ، بتوان مطالعه کرد.پشت میز یک ، صندلی حصیری به چشم می خورد.در کنار پنجره هم صندلی راحتی قرار داشت.پارچه صندلی راحتی از جنس کتان زرد گلدار بود که به پرده ها می آمد.سارا به قدری عذاب وجدان پیش وجود فکر کرد ؛ الیویا این اتاق را برای من آماده و تزئین کرده است.البته مثل خودش در خانه نبود ، اما به هر حال دوستانه و راحت بود.اگر سارا اینقدر غمگین و کسل نبود ، از اتاق خیلی خوشش می آمد و آن را دلپذیر می یافت.سارا خاله الیویا را دوست داشت.به طور یقین او نمی توانست الیویا را به خاطر رفتارهای نفرت انگیز و حرفهای بی رحمانه خاله هتی مقصر بداند.الیویا مثل فرشته بود و هتی یک جادوگر پیر!سارا لرزید و لحاف را دور خودش کشید.با خود فکر کرد که شاید مادرش از این لحاف دست دوز استفاده کرده و یا حتی در دوختن آن نقش داشته است.بعد از چند دقیقه سارا چشمهای اشک آلودش را بهم مالید.خب ، حالا دیگر گریه هیچ فایده ای نداشت.دایه رفته و او تنها و گرسنه بود.در قطار چیزی نخورده بود ، در خانه کینگ هم شام مختصری خورده و تمام روز گذشته را بدون غذا سپری کرده بود.سارا به خودش قول داد: با اینکه حالا خیلی گرسته ام و گرسنه تر هم خواهم شد ، هرگز با آن زن سر یک میز غذا نمی خورم!سپس اخم کنان یادش امد که هتی گفته بود در آن حوالی توت پیدا می شود.تازه یک باغ میوه هم بود شاید بعضی از سیبها هم رسیده باشند.سارا هر چه بیشتر به توتهای شیرین و سیب های رسیده آبدار فکر میکرد ، بیشتر متوجه درد ناشی از گرسنگی در معده اش می شد.او پیش خود تصور میکرد که مثل رابینسون کروزوئه در یک جزیره متروک رها شده است.باید برای خودش غذا پیدا میکرد.با خود فکر کرد غ غذا پیدا کردن را برای خودم به یک بازی تبدیل میکنم.این اولین باری است که من مجبورم غذای خودم را تهیه کنم.سارا چند دقیقه ای در تخت نشست ، ملافه ها را تا چانه اش بالا کشید و نقشه کشید ، باید لباسهایش را سریع می پوشید تا سرما نخورد.در عین حال باید خیلی آهسته و بی سر و صدا کار می کرد تا خاله هتی بیدار نشود.سارا با خود عهد کرد:نمی گذارم بفهمد که من چقدر گرسنه ام و خوشحال شود!سپس دور و بر اتاق را نگاه کرد؛ ای کاش لباسهایش را مرتب گذاشته بود.عجیب بود؛ با اینکه اواخر تابستان بود ، هوا چقدر سرد بود.کی فکرش را میکرد که صبح به این زودی هوا اینقدر سرد باشد؟البته ، او فکر نکرده بود اینجا آنقدر به اقیانوس نزدیک باشد.همیشه سرزمینهای اطراف اقیانوس ها مرطوب تر و سردتر از سایر مناطق بودند.سارا که هنوز داخل تخت بود ، اطرافش را نگاه کرد تا اینکه بالاخره جای لباسهایش را پیدا کرد.سپس از روی تخت بلند شد و با عجله لباسها و بعد جورابهای بلندش را پوشید.سپس ساکش را بهم ریخت تا شالش را پیدا کند؛ تصور میکرد فقط تا زمانی که خورشید در آسمان بالا بیاید و هوا گردم شود به وجودش نیاز خواهد داشت.بعد از اینکه لباسش را پوشید، در را چنان با دقت و احتیاط باز کرد که صدایی ایجاد نکرد.کفش به دست و پاورچین پاورچین از راهروی نیمه تاریک گذشت و از راه پله پیچ در پیچ عبور کرد.در حالی که از کنار آشپزخانه تاریک رد می شد ، مکث کوتاهی کرد تا فنجان کوچکی را از داخل سبد ظرفها بردارد.سپس در پشتی را به راحتی باز کرد ، کفشهایش را پوشید و از میان چمنهای نمناک به طرف باغ میوه دوید.درختهای گیلاس خالی و بی بار بودند و بیشتر سیبها هنوز نرسیده بودند ، اما او بالاخره دو تا گلابی پیدا کرد و آنها را به عنوان ذخیره در جیبهای پیش بندش گذاشت.سپس باغ میوه را ترک کرد و به سمت مقبره خانوادگی کینگ به راه افتاد.پس از گذشت چند دقیقه ، قبر مادرش را پیدا کرد.سارا دور و برش را نگاه کرد ، سریع یک دسته گل وحشی چید و آنها را با دقت روی چمن مرطوب ، جلوی سنگ قبر مادرش گذاشت.سپس خم شد و کلمات حک شده بر روی سنگ گرانیت را خواند:روت کینگ استنلی1871-1893دختر عزیز آبراهام کینگهمسر بلر استنلی و مادر سارااو عاشق این جزیره زیبا بود و با مرگ ، آنها از هم جدا نخواهند شد.هنگامی که سارا این نوشته را می خواند ، اشک در چشمهایش جمع شد.حالا دیگر خورشید داشت بالا می آمد و آسمان بالای سر پرتلالو و درخشان ، به رنگ صورتی روشن بود.پرنده ها شروع به خواندن کرده بودند و در رطوبت صبحگاهی ، چمنها بوی دلپذیری داشتند.سارا با صدایی بلند گفت:«آه مادر، می دانم چقدر عاشق اینجا بودی.»او لرزش صدای خود را می شنید اما اشکهایش را کنار زد و لبش را گزید.سپس آهی کشید و به خاله هتی فکر کرد و پرسید:«اما چطور با خانواده خودت کنار می آمدی؟»ناگهان احساس کرد کسی او را نگاه می کند و به سرعت برگشت.پیتر کریگ ، کارگر خاله هتی در چند قدمی او ایستاده بود.او با دستپاچگی لبخندی به سارا زد و سارا متوجه شد که خجالت زده شده است؛ بالاخره هر طوری بود سارا گفت:«صبح بخیر.»پیتر لبخندی زد و بعد سرش را تکان داد:«من فکر کردم شما باید فیلیسیتی کینگ باشید ، اما بعد به ذهنم رسید که او نمی تواند روی زمین نشسته باشد ، به خصوص صبح به این زودی.فیلیسیتی دوست دارد تا وقتی که خورشید تا وسط آسمان بالا می آید ، بخوابد.»سارا گفت:«این قبر مادرم است.»پیتر سرش را تکان داد:«اینجا مقبره خانوادگی کینگ است.ای کاش من هم یک مقبره خصوصی داشتم.خانواده من هر جا که از دنیا رفته اند همان جا هم دفن شده اند.»پیتر مکثی کرد و سرش را خاراند:«می دانی ، این روزها خاله الیویای تو خیلی ناراحت به نظر می رسد.»سارا لبهایش را بهم فشار داد:«خب ناراحتی اش زیاد طول نمی کشد ، چون من به زودی از اینجا میروم.»پیتر گفت:«تو هنوز از خانه نامه ای دریافت نکردی... البته مدتی طولانی نیست که به اینجا آمده ای.»-از کجا می دانی به دست من نامه رسیده یا نه؟پتیر خنده ای سبک سرانه و آرام سر داد:«در آونلی همه از همه چیز هم خبر دارند.»سارا جوابی نداد.او فقط به پیتر کریگ نگاه کرد ، تصور کرد باید چهارده ساله باشد.او قد بلند و لاغر بود و نوز خورشید صورتش را سوزانده بود.پتیر گفت:«وقتی که به اینجا عادت کنی از آن خوشت می آید.»-من نمی خواهم به اینجا عادت کنم.می خواهم به خانه برگردم.-خب اگر ، اگر یک فرصتی به خودت بدهی... می خواهی این اطراف را نشانت بدهم؟بد نیست مدتی که اینجا هستی اطرافت را بشناسی.بیا برویم.من تا برکه با تو مسابقه می دهم!پیتر دوباره لبخندی زد و این بار لبخندش سارا را به مسابقه ترغیب می کرد:«مگر اینکه شما بچه های شهری نتوانید بدوید...»هنگامی که پیتر به سوی برکه به راه افتاد ، سارا برای لحظه ای او را تماشا کرد، ناگهان دلش خواست به پیتر نشان بدهد که واقعا می تواند بدود ، بنابراین پشت سر او راه افتاد.چه احساس زیبایی!باد گونه هایش را نوازش می داد و او له شدن چمنهای نمناک و پر از شبنم را در زیر پاهایش احساس می کرد.دم برکه ایستاد و به آب آرام خیره شد:«چقدر آرام است.»او تصویر خود را به وضوح در آب می دید.موهای بلند طلایی اش با روبان آبی رنگی بسته شده بود و گونه هایش در اثر دویدن سرخ شده بود.پیتر روی صخره ای نشست:«حالا آرام است.در غروبهای بهار که قورباغه ها یک صدا جیرجیر می کنند ، اینحا خیلی آرام نیست.»سارا سرش را چرخاند:«جیر جیر؟ من فکر می کردم قورباغه ها غور غور می کنند.»-شاید قورباغه های بزرگ غور غور کنند ، اما قورباغه های اینجا کوچکند تعدادشان هم خیلی زیاد است و یک دفعه همه با هم جیر جیر می کنند.-متاسفانه من بهار اینجا نخواهم بود تا بتوانم صدایشان را بشنوم.پیتر دستی به آب زد:«می دانی ، آب اینجا هنوز برای شنا کردن به قدر کافی گرم است.البته آب اقیانوس هم همینطور است.»سارا با تعجب پرسید:«اقیانوس؟من شنیده بودم که در این بخش شمال آب خیلی سرد است.»پیتر پاسخ داد:«نه اینجا اینطور نیست ، یک چیزهایی درباره جریان آب شنیده ام ، فکر میکنم مربوط به جریان آب گرم باشد.به هر حال آب اینجا تا ماه شهریور گرم می ماند ، به خصوص اگر آب کم عمق باشد ، مثل آب خلیج.»سارا خیال پردازانه به آب نگاه کرد:«من که برکه را دوست دارم.اگر این جا یک جفت قو پیدا می شدند خیلی عالی بود ، مگر نه؟»پیتر شکلکی در آورد:«نه!قوها بدجنس تر از غازها هستند و همین حالا هم برای من غذا دادن به غازها به اندازه کافی برای من مشکل هست.»سارا اعتنایی به استدلال منطقی پیتر در رد احساسات عاشقانه اش نکرد.او که مایل بود سایر مناطق جزیره را هم ببیند ، ایستاد و گفت:«تو ساحل را نشانم می دهی؟»پیتر با خوشحالی گفت:«البته بیا برویم.»سارا گفت:«شاید بتوانیم مقداری صدف دریایی پیدا کنیم.»-شاید.می دانی ، من یک صدف خیلی بزرگ دارم وقتی آن را دم گوشت نگه داری صدای غرش اقیانوس را می شنوی.-واقعاً؟-آره، یک روز نشانت می دهم ، خب بیا برویم چون تا ساحل راه زیاد است.سارا شالش را برداشت و دنبال پیتر به راه افتاد.آنها از میان دشتها و تپه های سراشیبی که به تلماسه ها می رسید دوان دوان عبور کردند و بلافاصله به ساخل شنی رسیدند که در آن امواج به آرامی روی ساحل می شکستند.سارا با خود فکر کرد که شاید داشتن حتی یک دوست در آونلی بد نباشد.حتی اگر قرار نبود آنجا بماند.پایان فصل هشتم
فصل نهمدر آشپزخانه اجاق گاز چوبی روشن بود و در درون فِر آن مرغ بزرگی در حال پختن بود تا به رنگ طلایی در بیاید.در کنار مرغ ، حلقه ای از سیب زمینی های بزرگ جزیره پرنس ادوارد در پوستهای تمیز و شسته شده خود جِلِز و وِلِز می کرد.خاله هتی ، مثل همیشه با دامن تیره رنگ دست دوزش ، بلوز سفید تمیز و پیش بند بی لکه سفیدش مشغول پوست کندن نخود فرنگی هایی بود که از باغ جمع کرده بود.الیویا کنار اجاق ایستاده و مشغول هم زدن خوراک گوشت بود تا گلوله نشود و به ته قابلمه نچسبد.هتی با آزردگی خاطر نگاهی به الیویا کرد و گفت:«چقدر این خوراک را هم میزنی.«الیویا گفت:«من ناراحتم.هتی من فکر میکنم راه های دیگری هم برای کنار آمدن با این شرایط وجود دارد.می ترسم سارای بیچاره خودش را از گرسنگی تلف کند.او مثل میله های آهنی لاغر و ضعیف است.»هتی اظهار کرد:«الیویا ، من معلم هستم و می دانم که چطور باید با بچه ها رفتار کرد.اگر سر کلاس هم قانون و مقرراتی نداشته باشم ، نمی توانم کلاسم را کنترل کنم.اگر بچه ها ندانند که رئیس چه کسی است و از چه کسی باید حرف شنوی کنند ، آن وقت از سر و کول آدم بالا می روند.»الیویا دست از هم زدن خوراک برداشت:«هتی ، آخر او هر بچه ای نیست.او دختر روت است.»-بله ، درست است ، الیویا واقع بیشن باش.بلر استنلی اول زندگی روت را از بین برد و حالا هم نمی تواند از فرزند خودش مراقبت کند.او سارا را نزد ما فرستاده و طوری او را فرستاده که انگار او سنگ ریزه ساحل است.همین طوری او را فرستاده است!الیویا ، ما نتوانستیم به روت کمک بکنیم ، اما می توانیم به سارا کمک کنیم.می توانیم کارهای بلر استنلی را جبران بکنیم.الیویا جوابی به هتی نداد.او خواهرش را خوب می شناخت و نمی خواست با او بحث کند.هتی سنگدل نبود و الیویا می دانست که هتی هر نقشه ای که داشته باشد ، مسلماً علاقه شدیدی به سارا دارد.هتی پوست کندن نخودها را تمام کرد و به سمت ظرفشویی رفت تا دستهایش را بشوید.وقتی از پنجره بیرون را نگاه کرد ، سارا و پیتر را دید که دارند به سمت خانه می دوند و گفت:«سارا دارد می آید.صورتش از دویدن سرخ و برافروخته شده است.پس حتما خوب ورزش کرده و حالا تصور می کنم آماده باشد غذا بخورد.»الیویا با ملایمت گفت:«امیدوارم ، واقعا دلم نمی خواهد او مریض بشود.»در پشتی باز شد و سارا به داخل خانه آمد.او به الیویا لبخندی زد ، اما رویش را از هتی برگرداند.هتی یکی از ابروهایش را بالا انداخت و با تکبر نگاهی به سارا انداخت:«بالاخره تصمیم گرفتی ما را با حضورت مفتخر کنی!تصور می کنم گرسنه باشی ، این طور نیست؟»سارا دروغ گفت:«نه اصلاً.»مرغ بوی مطبوعی می داد و فکر کردن به سیب زمینی ، سُس و مرغ با نان داغ ، نخود فرنگی و شیر ، دهانش را آب انداخت.اما او لبهایش را روی هم فشرد و تصمیم گرفت تسلیم رنگ و بوی شام و گرسنگی خود نشود ؛ با وجود اینکه گلابی و توت خورده بود هنوز گرسنه بود.الیویا با دلواپسی گفت:«در طول دو روز گذشته تو به حدی غذا نخورده ای که حتی یک پرنده را هم زنده نگه بدارد ، چه برسد به یک آدم را.»سارا از کنار هر دوی آنها گذشت و به طرف هال رفت.هتی پشت سر سارا به راه افتاد و صدای قدمهای پای الیویا را پشت سر خود می شنید.آمرانه گفت:«تو باید همین حالا با من حرف بزنی!برای اینکه من می خواهم از تو چند سوال بپرسم.»او خودش را به سارا رساند و او را به اتاق نشیمن هدایت کرد:«همان جا ، همان جا بشین.»سارا در وسط مبل راحتی نشست و هتی مقابل او بر روی صندلی نشست.سارا می دانست که باید جواب بدهد ، اما با خود عهد کرد که جواب سوالهایش را تا جای ممکن مختصر و کوتاه بدهد و به هتی نگاه نکند.برای همین کتابی را برداشت و وانمود کرد که مشغول خواندن آن است.هتی خم شد و کتاب را از دست سارا گرفت و گفت:«دختر جوان ، انتظار دارم حواست کاملا جمع باشد.»سارا هنوز از نگاه کردن به هتی پرهیز می کرد ، اما به خاله الیویا که با نگرانی دم در ایستاده بود نگاه کرد ، سپس به کفشهایش نگریست و سرش را پایین انداخت.هتی با آزردگی خاطر گفت:«نه ، لازم نیست به من نگاه کنی.می دانم داری به من گوش می دهی.»سپس نفس عمیقی کشید و گفت:«سارا استنلی ، برای من روشن است که تو درست تربیت نشده ای و کار من در آمده است.چه دوست داشته باشی و چه دوست نداشته باشی تو در آونلی خواهی ماند ، و چه دلت بخواهد و چه دلت نخواهد هیچ وقت برای یادگیری دیر نیست.اول بدان که زندگی لوکس و راحتی را زیر این سقف نخواهی داشت!اینجا باید در خانه کار کنی!»سارا سرش را بلند کرد و اخمی کرد:«کار؟»-بله ، کار خانه ، اولین کار تو هر شب شستن ظرفهای شام است ، چه غذا بخوری و چه نخوری.دوم باید اتاق خودت را تمیز و مرتب نگه داری.می توانی برای شروع ، ساکت را باز کنی و وسایلت را درست بچینی ، در مزرعه هم یک سری وظیفه به عهده ات خواهد بود.باید تخم مرغ ها جمع بشود ، سیبها و توتها چیده شوند ، گیاهان هرز را بکنی!و بعضی وقتها هم ممکن است مجبور شوی شیر بدوشی.به تو هشدار می دهم که الان پرکارترین فصل سال برای ماست.تا سرد شدن هوا فرصت زیادی باقی نمانده است.ما هنوز داریم مواد غذایی را کنسرو می کنیم ، شور درست می کنیم و یک سری چیزها را خشک می کنیم.کارهای زیادی هست تا آن دستهای بیکار تو را مشغول کند!»سارا چشم غره ای به خاله اش رفت و گفت:«من اینجا نخواهم ماند و اجازه نمی دهم شما به من بگویید چکار بکنم.»هتی که نمی خواست با سارا بحث کند ، گفت:«خواهیم دید ، حالا بگو ببینم کلاس چندم هستی؟»سارا با حالتی متکبرانه پاسخ داد:«من به مدرسه نمی روم!»خاله هتی شگفت زده گفت:«مضحک است!همه بچه ها به مدرسه می روند!»سارا در جواب گفت:«من نمی روم چون پدرم آموزش و پرورش سنتی را قبول ندارد.»هتی سرش را کج کرد:«یعنی می خوای بگویی در کله ات یک ذره معلومات نیست؟»سارا با تندی جواب داد:«من این حرف را نزدم.همیشه معلم خصوصی داشته ام.»-معلم خصوصی؟عجب ، تو چه دختر بی نظیری هستی!و این معلمان خصوصی به تو چه چیزی یاد دادند؟-ادبیات انگلیسی ، تاریخ هنر ، نقاشی ، موسیقی و رقص.هتی که هنوز نتوانسته بود بفهمد سارا تا چه حد خوشبخت و مرفه است پرسید:«چه نبوغی!پس ریاضی و جغرافی چطور؟»-پدر می گوید بهترین راه یادگیری جغرافی ، مسافرت است.من تا به حال نیمی از جهان را دیده ام.حتی به «نیل»هم رفته ام و اهرام آنجا را دیده ام.هتی گفت:«چه سعادتمند ، متاسفانه در برنامه آموزشی ما خبری از اهرام نیست ، منتهی ممکن است در هندسه با شکل آن روبرو شوی.»سارا که اصلا نمی دانست برنامه آموزشی چیست پرسید:«برنامه آموزشی؟»-پس از قرار معلوم تو از برنامه آموزشی چیزی نمی دانی؟-شاید بدانم ، البته اگر بفهمم چیست.هتی با رضایت خاطر دستها را به سینه گذاشت ، نگاه تندی به الیویا کرد و دوباره متوجه سارا شد:«برنامه آموزشی مجموعه موضوعات و دروسی است که در مدرسه تدریس می شود.برنامه آموزشی پایه شامل خواندن ، خطاطی ، ریاضی ، تاریخ و جغرافی است.البته بچه های بزرگتر ریاضیات پیشرفته ، جبر ، هندسه و لاتین را هم می خوانند.»سارا با حالتی دفاعی گفت:«من مدت طولانی اینجا نخواهم ماند تا بخواهم درگیر مدرسه هم بشوم.»-اتفاقا فکر میکنم اینجا خواهی بود ، چند هفته دیگر مدارس باز می شود. و فکر نکن چون خاله تو هستم برایت استثناء قائل می شود.بهتر است این موضوع را بدانی!سارا اخم کرد:«و چون من خواهر زاده شا هستم نمی توانید مرا وادار کنید از اینجا خوشم بیاید!»هتی بلند شد و دامنش را صاف کرد:«اشکالی ندارد.»الیویا صبر کرد تا هتی از کنارش بگذرد و داخل اتاق نشیمن برود.سپس بلافاصله به سراغ سارا رفت و کنار دست او روی مبل نشست:«سارا عزیزم ، خواهش می کنم بیا و غذا بخور.تو مرا خیلی نگران کرده اسو»سارا در حالی به صورت نگران و دلواپس خاله اش نگاه میکرد احساس کرد اشک در چشمانش جمع شده است.او سرش را به علامت تصدیق تکان داد ، اشکهایش را پاک کرد و آهسته گفت:«خاله الیویا نمی خواهم شما را ناراحت کنم.من با او غذا می خورم اما صحبت نمی کنم مگر اینکه مجبور شوم.»الیویا سارا را در آغوش گرفت ، بعد سارا را رها کرد و لبخندی زد:«سارا بیا برویم.قول می دهم اوضاع بهتر بشود.»