فیلیسیتی دیگر نتوانست تحمل کند ، اگرچه او با سارا اختلاف داشت اما چیزهایی در مورد اهالی آونلی می دانست که سارا از آنها بی خبر بود ، بنابراین گفت:«ولی من چنین افتخاری به تو نمی دهم سالی پاتز!آشپزخانه شما حتی کف درست و حسابی هم ندارد.تمام روی آن را کثافت پوشانده است!»تیز فیلیسیتی درست به هدف خورد.سالی و جین فوری دهانشان را بستند و به سرعت از آنجا دور شدند.سالی خوب به دیگران حمله میکرد اما توان جواب دادن نداشت.سیسیلی در همین موقع گفت:«سارا به آنها محل نگذار!»او دختر عمه اش ، سارا را خیلی دوست داشت و سعی می کرد تا آنجا که می تواند از او دفاع کند.اما سارا هنوز مشکل بزرگ تری روی شانه اش سنگینی می کرد ، رو به سیسیلی کرد و گفت:«نه ، من کاری به آنها ندارم.جیزهای مهم تری وجود دارند که باید در مورد آنها فکر کنیم.باید فکر کنیم که چطور می توان بیشترین پول را برای کتابخانه جمع کرد ، یعنی بیشتر از سالی پاتز با آن صورت قورباغه ای اش!»فکر شکست دادن سالی پاتز همان چیزی بود که سارا به آن احتیاج داشت ، بنابراین مثل تمام مواقعی که قصد داشت کار مهمی انجام دهد ، قیافه ی مصممی به خود گرفت.اگر سارا می توانست پول کافی برای کتابخانه جمع کند ، شاید خراب شدن نمایش فانوس خیال جبران می شد و دیگر هر وقت که در خیابان آونلی راه می رفت درباره ی این موضوع احساس گناه نمی کرد.کلمی هم برای خودش راه حلی داشت ، گفت:«من فقط باید از خدا بخواهم تا برایم پول بفرستد.»فیلیکس گفت:«این که فایده ای ندارد!»او قبلا خیلی دعا کرده بود تا خدا برایش دوچرخه و وسایل بازی بفرستد و یا اینکه نمره خوبی در دیکته بگیرد ، اما هیچ کدام عملی نشده بود.فیلیسیتی که چیزهای زیادی در مورد مشیت الهی می دانست گفت:«انسان باید خودش کار کند و پول در بیاورد خدا به کسی که تلاش نکند ، کمکی نمی کند.»کلمی گفت:«نمی توانم.فکر میکنم در این مورد فقط خداوند باید کمکم کند.»فیلیکس گفت:«ولی خداوند پولی برای تو نمی فرستد.قول می دهم بستگان ما حاضر باشند هر کدام یک دلار بدهند.»و این مبلغ زیادی می شد.فیلیسیتی گفت:«پدر بیش از یک دلار می دهد ، حالا می بینید!»فیلیکس و فیلیسیتی هر دو بیش از اندازه روی دست و دل بازی پدرشان حساب باز کرده بودند.آنها با سارا نزد پدرشان رفتند اما پدر فقط یک سکه بیست و پنج سنتی از کیفش در آورد و روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت:«با این بیست و پنج سنتی می توانید شروع کنید.نظرتان چیست؟»دایی آلک از این دست و دل بازی که به خرج داده بود ، خیلی راضی به نظر می رسید.اما خیلی زود متوجه شد که هیچ نشانی از سپاسگزاری و خوشحالی در صورت آن پنج نفری که دور میز جمع شده بودند وجود ندارد.دایی آلک گفت:«خب!چه اتفاقی افتاده است.«سارا گفت:«هیچی ، دایی آلک.این فقط...»دایی آلک گفت:«فهمیدم.پول بیشتری می خواهید اینطور نیست؟»سپس گوشه لبش را پایین آورد و گفت:«متاسفانه بیشتر از این نمی توانم بدهم.اگر بیشتر می خواهید باید خودتان زحمت بکشید.»دایی آلک هم مثل خاله هتی عقیده داشت که جوانان باید خودشان ، خود را بسازند و کار کردن برای آنها خوب است.فیلیسیتی از این فرصت استفاده کرد و گفت:«من می توانم کیک درست کنم و بفروشم.فیلیکس تو هم می توانی علف های هرز مردم را وجین کنی.»فیلیکس فریاد زنان گفت:«من دوست ندارم علف های هرز دیگران را وجین کنم.»فیلیسیتی تا آن جایی که می توانست خودش را درگیر اینجور کارها نمیکرد برای همین فقط اخمی کرد و گفت:«پسر تنبل!»سارا با ناله گفت:«اما با فروش کیک و وجین کردن که نمی توان پول کافی جمع کرد.»فیلیسیتی گفت:«خب اگر تو کاری دیگری بلدی ، انجام بده!»سارا هیچوقت از افکار تازه نمی ترسید.به همین دلیل در این لحظه او مبارزه با فیلیسیتی را پذیرفت و گفت:«خیلی خوب.ما به همه خانه های جزیره سر می زنیم.حتما مردم به چنین کار با ارزشی کمک می کنند.»سارا خودش علاقه خاصی به کتابخانه مدرسه داشت از نظر او کتاب برای انسان ، مثل آب برای مسافر در وسط بیابان بود.در این مدت کوتاه او همه ی کتابهای مدرسه را خوانده بود.اگر پول کافی برای خریدن کتاب های دیگر جور نمی شد او مجبور بود دوباره همان کتابها را بخواند.فیلیسیتی گفت:«اما من حاضر نیستم از این خانه به آن خانه بروم و پیش مردم گدایی کنم.»بعد از گفتن این حرف نزد مادرش رفت تا در آماده کردن شام به او کمک کند ، و با عصبانیت مشغول خرد کردن سیب زمینی ها شد.سارا لبخندی زد.اگرچه فیلیسیتی خیلی مغرور بود ، اما سارا می دانست که چطور او را راضی کند.برای همین گفت:«فیلیسیتی دوست داری که سالی پاتز بیشتر از خانواده کینگ پول جمع کند؟»روز بعد ، فیلیسیتی با کابوس پیروزی سالی پاتز ، با ناراحتی همراه بقیه بچه ها راه افتاد تا با هم به در خانه های جزیره بروند.اما پولی که جمع کردند ، راضی کننده نبود.پش از برگشتن از آخرین خانه ، همگی خسته دور میز آشپزخانه خانواده ی کینگ ولو شدند و شروع به شمردن پول ها کردند.اندرو بدون اینکه پول ها را بپوشاند آنها را کنار هم چید و گفت:«دو دلار و پانزده سنت.»فیلیکس که پاهایش از پیاده روی درد گرفته بود ، غری زد و گفت:«فقط همین؟!»دایی آلک که کناری نشسته بود و روزنامه می خواند گفت:«با آن پولی که من دادم ، اینقدر شد؟»اندرو با ناراحتی گفت:«با آن پول مجموعاً می شود سه دلار و چهل سنت.»سارا آهی کشید و گفت:«با این پول کتاب زیادی نمی توان خرید.»این کتاب ها بیشتر از یک یا دو هفته سارا را سرگرم نمی کردند.فیلیسیتی که هنوز از آن حماقتی که به خرج داده و به در خانه های آونلی رفته بود ناراحت بود ، نگاه مسخره ای به پول ها انداخت و در حالی که ادای سارا را در می اورد گفت:«حتماً مردم به چنین کار با ارزشی کمک می کنند!چه کمکی!هنوز نتوانستم پرهای آن غاز را که دنبالمان کرد از توی موهایم در بیاورم.»اهالی اونلی مردمانی سخت کوش و جدی بودند.اول اینکه خواندن کتاب را کاری تفریجی و تنها برای ایام بیکاری می دانستند و بدتر افرادی مانند مادر کلمی فکر می کردند خواندن کتاب یک نوع تنبلی است.آنها مطمئناً پولشان را به بچه ها نمی دادند ، چون فکر می کردند بچه ها می توانند کارهای بهتری از جمع کردن پول برای کتابخانه انجام دهند.«کار احمقانه ، صدقه مسخره!«اینها حرف هایی بود که بچه ها از مردم شنیده بودند و دست خالی برگشته بودند.بدتر از همه اینکه سارا و فیلیسیتی به طور اتفاقی در خانه خانم سیمپسون را باز گذاشته بودند و یک دسته غاز از خانه بیرن رفته بودند.هر کس که در زندگیش سعی کرده است غازی را بگیرد می تواند بفهمد که سارا و فیلیسیتی برای گرفتن غازها چقدر گل آلود و زخمی و خسته شدند.دایی آلک حواسش به روزنامه بود و به آرامی خبرهای سیاسی ، اعلامیه های کلیسا و فروش وسایل کشاورزی را مرور می کرد.اما وقتی به بخش اجتماعی رسید مکث کوتاهی کرد و به همسرش گفت:«ژانت این را دیدی؟آقای ولینگتن کمبل به شهرش ، آونلی ، برگشته است و به دنبال خانه ای می گردد.او را یادت می آید؟»زن دایی ژانت دست از قلاب بافی برداشت و گفت:«بله یادم می آید که قبل از اینکه به قدرت و مقام برسد چه جور آدمی بود.به نظر من او حالا دنبال جایی می گردد که از قدرت فرار کند.»دایی آلک به آرامی و بدون توجه به سارا جلب مقاله شده بود ، سارا آهسته از روی صندلی بلند شد و از کنار شانه دایی آلک به آن عکس نگاه کرد و گفت:«قیافه اش خوب است.پولدار هم هست؟»صدای سارا بی تفاوت بود اما چشم هایش می درخشیدند.دایی آلک توجهی نکرد.او معمولاً آخرین کسی بود که می فهمید سارا فکر جدید در سر دارد.در حالی که از سوال سارا خنده اش گرفته بود گفت:«البته که پولدار است.او با تجارت کاغذ ثروتمند شد.«زن دایی ژانت در حالی که نخ قلابش را تکان می داد گفت:«با زحمت و عرق دیگران پولدار شد.»زن دایی ژانت عقیده داشت مردم باید خودشان عرق بریزند و زحمت بکشند تا پولدار شوند.سارا که فقط کیف پر پول او را می دید ، فریاد زنان گفت:«همین است!از کسی که پولدار است می توانیم تقاضای کمک کنیم.»زن دایی ژانت ناگهان خندید و گفت:«مردم می گویند از وقتی که کمبل پولدار شده ، دیدن او مثل دیدن پادشاه انگلستان مشکل شده است»او فکر میکرد که با این حرف سارا را از فکر دیدن کمبل منصرف کرده است.اما سارا در فکر دیگری بود.او که خودش را در شکست نمایش فانوس خیال و جمع آوری پول از مردم جزیره مقصر می دانست ، می خواست به هر ترتیبی که شده است این شکست را جبران کند.و وقتی که سارا تصمیمش را می گرفت ، هیچکس ، حتی پادشاه انگلستان هم از دست او در امان نبود.او از دایی آلک که با انگشتانش انتهای مقاله را دنبال میکرد پرسید:«آقای کمبل در کجا اقامت دارد؟»دایی آلک گفت:«در هتل شن های سفید.»او لبخندی زد و با خود اندیشید:«اگر می خوای بَبری بگیری ، اولین کار این است که رد پای او را تا لانه اش دنبال کنی!»پایان فصل دوم
فصل سومهتل شنهای سفید یکی از زیباترین بناهای جزیره پرنس ادوارد بود که به طور با شکوهی در میان چمن های تزئینی مشرف به دریا واقع شده بود.این اسم واقعا برازنده آن بود ، چون سواحل درخشان و سفید و پهن آن در امتداد آب کشیده شده بودند.برجک های گل رز در بام آن قرار داشت ، و ستون هایی از آنها محافظت می کردند.پیشخدمتها با کت های سفید و مرتب در تراس های پر گل و بزرگ برای مشتریان چای می آوردند.حتی ریگ ها هم پر زرق و برق بودند.جهانگردان ثروتمند از مناطق مختلف به هتل شنهای سفید می آمدند و از زیبایی این منطقه ی ساحلی و غذاهای عالی دریایی که مختص این هتل بود ، لذت می بردند.بچه ها یعنی اندرو ، فیلیکس ، فیلیسیتی و پیتر کریگ همگی به دنبال سارا در مقابل این هتل با شکوه ایستاده بودند.فیلیکس قبلاً هرگز به این هتل نزدیک نشده بود.همه آنها غیر از سارا نسبت به ده دقیقه پیش ، جرات و قاطعیت خود را از دست داده بودند.فیلیکس در حالی که لبش را گاز می گرفت گفت:«ما نمی توانیم داخل آن شویم.»تا آن موقع فیلیکس فکر می کرد فقط تالار شهر ، ساختمان با عظمتی دارد.سارا با اعتماد به نفس گفت:«مزخرف نگو!من قبلا در خیلی از هتل های بزرگ تر از این هم بوده ام.»سارا گروهش را با قدمهای بلند به طرف راهروی هتل رهبری کرد.اما در آنجا کمی مردد شد.اگر چه او قبلا به هتل های بزرگتری رفته بود ، اما همیشه همراه پدرش بود.پدرش با آن کت دنباله دار برازنده و کراوات ابریشمی به آن مکان تعلق داشت.اما بچه های همراه سارا ، نه!آنها گیج و ناراحت به نظر می رسیدند و همان طور بلاتکلیف بین قالی های شرقی ، مجسمه های سنگی و کاناپه هایی با پارچه ی مخملی قرمز ایستاده بودند.در بالای راهرو ، مرد ترسناکی کنار میز ایستاده بود و با زوجی صحبت می کرد که از قدم زدن کنار دریا گرما زده و سرخ شده بودند.چشم های گرد آن مرد و دستورهایش نشان می داد که مدیر هتل است.سارا خیلی خوب می دانست که مدیران از کسانی که بی پول وارد هتل آنها شوند ، خوششان نمی آید و می توانند هر کسی را که پول ندهد ، زنده زنده قورت دهند.در کنار سارا ، فیلیکس که احساس ناراحتی و خطر می کرد گفت:«بهتر است برگردیم!اینجا فقط جای پولدارهاست.»پولدارها حق داشتند هر چیزی را بخواهند.سارا که دید باید با فیلیکس بحث کند گفت:«اگر دوست داری می توانی برگردی ، اما من می خواهم آقای کمبل را ببینم و کمک او را از طرف خودم به کتابخانه می دهم.»این تهدید سارا تاثیری زیادی روی فیلیکس نگذاشت ، اما وقتی که دید مدیر هتل به آنها نگاه می کند ، پاهایش سست شد.مدیر که آنها را مثل مرغ هایی که از مزرعه بیرون می روند ، کیش می کرد ، گفت:«بروید بیرون!نمی خواهم حتی یکی از شما باعث ناراحتی مهمانان ما شود.»سارا که دوست نداشت مثل مرغ های سرگردان با او رفتار کنند خودش را بالا کشید تا قدش بلندتر شود و تقریبا به سومین دکمین پیراهن مدیر برسد ، بعد مستقیم به چشم های او نگاه کرد و گفت:«ما باعث ناراحتی کسی نمی شویم.»صدای محکم سارا باعث شد که مدیر لحظه ای عقب نشینی کند و دست از کیش کردن بردارد.قبل از اینکه مدیر هتل بتواند حرفی بزند ، خانم و آقایی که لباس های زیبایی به تن داشتند به آرامی از در وارد شدند و به طرف آنها آمدند.مرد قد بلند بود و هیکل درشت ، موهای پرپشت و سبیل های روغن زده ای داشت و زن در حالی که تمام مدت به مرد لبخند می زد لباس راه راه و ضخیمی پوشیده بود.چین های لباسش آنقدر زیبا بود که برای روکش کردن شش تا مبل کافی بود احتمالاً آنها آدمهای مهمی بودند.چون مدیر هتل با سرعت به طرف آنها رفت و گفت:«آقای کمبل و خانم تاربوش چه قدر خوب شد که شما را دیدم!ناهار را در هتل میل می کنید؟»آقای کمبل در حالی که دست خانم تاربوش را گرفته بود گفت:«بله.»خانم تاربوش لبخند زنان ، به دنبال مدیر هتل از میان درهای فرانسوی مجاور اتاق غذاخوری عبور کرد.بچه ها در این فرصت به طرف نزدیک ترین دیوار اتاق غذا خوری دویدند.سارا آهسته و هیجان زده گفت:«خودش است!درست شبیه عکسش است.»او حتی فکرش را هم نمیکرد که به این آسانی آقای کمبل را پیدا کند.سر فیلیسیتی به قدری نزدیک سر سارا بود که کم مانده بود پیشانی هایشان به هم بخورد.آنها هر دو سعی می کردند از پشت گلدان بزرگ نخلی که بین آنها و مدیر هتل بود ، آقای کمبل را نگاه کنند.فیلیسیتی گفت:«کمبل با خانم تاربوش بیوه به رستوران آمده است.»«خاله هتی نمی توند او را تحمل کند او همیشه تخم مرغ قرض می گیرد ، اما هیچوقت پولش را نمی دهد.»مدیر هتل آنها را پشت میزی پر از ظروف نقره و کریستال براق نشاند.سپس در حالی که از خانم تاربوش اجازه می گرفت ، صندلی او را به جلو حرکت داد و دوباره جلوی آقای کمبل خم شد و دوباره گفت:«امروز یکی از غذاهای مورد علاصه شما را داریم ، سوپ خرچنگ.»سارا وقتی دید مدیر هتل در حال ترک میز است ، فهمید که باید بجنبد.به آرامی نگاهی به اطراف انداخت و چشمش به فیلیکس بیچاره افتاد و به او گفت:«بیا اینجا ، فکری کرده ام.«مطمئنا فیلیکس نمی خواست بداند که فکر سارا چیست ، اما به هر حال سارا او را به کناری کشید.فیلیسیتی با صدای بلندی گفت:«سارا ، فیلیکس کجا می روید؟»و به دنبال آنها رفت.حالا دیگر وارد اتاق غذاخوری شده بودند ، جایی که نباید می رفتند.مدیر هتل همانطور که از اتاق غذاخوری خارج می شد ، ناگهان چشمش به اندرو ، سیسیلی و پیتر افتاد که آنجا جا مانده بودند و از ترس می لرزیدند.مدیر هتل گفت:«فکر کنم به شما بچه ها گفتم که از اینجا بروید بیرون!حالا بیرون.»و قبل از اینکه این سه نفر بفهمند که چه خبر شده است ، خودشان را در راهروی شلوغ و بعد روی پله های بیرون هتل دیدند.آنها آنقدر ترسیده بودند که با سرعت پا به فرار گذاشتند و سارا و فیلیکس و فیلیسیتی را با عاقبت وحشتناکی که در انتظارشان بود تنها گذاشتند.داخل هتل ، سارا از آن گوشه بیرون آمد و اطراف غذاخوری با جدیت شروع به قدم زدن کرد.فیلیسیتی در حالی که فیلیکس دستش را محکم گرفته بود و نمی توانست حرکت کند ، زیر لب غرغر می کرد تا سارا برگردد.وقتی دید که سارا توجهی به او نمی کند ، دست برادرش را از دست خود خارج کرد و به دنبال سارا رفت.ممکن بود سارا دیوانه باشد ، اما فیلیسیتی اجازه نمی داد که تمام کمکها به کتابخانه به حساب سارا گذاشته شود.در حالی که دور می شد زیر لب به فیلیکس گفت:«بیا!نمی گذارم که تمام پولها را خودش جمع کند.»فیلیکس و فیلیسیتی به دنبال سارا از این گلدان نخل به طرف آن یکی می رفتند.آنها تقریباً به او رسیده بودند ، ناگهان سارا در مقابل نگاه وحشت زده فیلیسیتی ناپدید شد.سارا در حالی که زیر میزهای غذاخوری چهار دست و پا حرکت میکرد یک دفعه زیر رومیزی های سنگین و کتانی غیبش زد.فیلیسیتی دست از تعقیب او برداشت و با عصبانیت اماده شد تا کار سارا را انجام دهد.سارا از چشم سرپیشخدمت که چند قدم آن طرف تر مشغول صحبت کردن درباره دستور غذا با بعضی از مهمانان بود دور شد ، همه مهمانان ِ هتل لباس های زیبا و ابریشمی به تن داشتند.در یک چشم به هم زدن فیلیسیتی و فیلیکس هم زیر میز رفتند.در این سالن ، سرپیشخدمت همه کاره بود و این مرد ، ترسناک تر از مدیر هتل به نظر می رسید.در زیر میز ، فیلیکس محکم به پایه میز خورد.او حتی جا نداشت که تکانی بخورد.فیلیسیتی همانطور که دندان هایش را به هم فشار می داد و هیس هیس می کرد ف نگران دستگیر شدن و به زندان افتادن اندرو ، سیسیلی و پیتر بود با ناراحتی به سارا گفت:«الان دستگیرمان می کنند!»سارا که سعی میکرد از این وضعیت خارج شود ، گفت:«ساکت!وگرنه سرپیشخدمت می شنود!»سرپیشخدمت از گوشه چشمش دید که یکی از میزها تکان می خورد.از آنجایی که میزها جرات نداشتند در اتاق غذاخوری حرکت کنند توجهی نکرد و وقتی دوباره نگاه کرد ، میز بی حرکت بود.او از آن فاصله نتوانست برآمدگی زانوی سارا را زیر میز ببیند.در آن زیر سارا سرش به بالای میز خورد و از شدت درد به خودش پیچید ، فیلیسیتی هم دماغش را گرفت و آهسته به برادرش گفت:«فیلیکس پاهایت بو می دهند!»
سارا به فیلیسیتی گفت:«تو هم روی پای من نشسته ای ، کمی برو آن طرف تر!»فیلیسیتی گفت:«ای وای ببخشید.»و از روی پای سارا بلند شد.فیلیکس که از هر دوی آنها کوچک تر و از همه بیشتر عذاب می کشید ، فقط منتظر دور شدن سرپیشخدمت بود.سارا جرات کرد و زیر میز تکانی خورد.میز آقای کمبل فقط چند قدم با بچه ها فاصله داشت و آنها صدای خانم تاربوش را می شنیدند که می گفت:«شک داشتم که با شما تماس بگیرم!اما وقتی در روزنامه خواندم که شما به دنبال ملکی در آونلی می گردید ، با خودم فکر کردم که خداوند خواسته است که ما با هم برخورد کنیم.»آقای کمبل که دودل به نظر می رسید نگاهش را متوجه سوپ خرچنگش کرد و گفت:«خب راستش هنوز در مورد آن تصمیمی نگرفته ام!»خانم تاربوش وسط حرف او پرید و گفت:«این ملک یکی از مرغوب ترین ملک های جزیره است.»آقای کمبل برای اینکه نگاهش به خانم تاربوش نیفتد ، همچنان چشمش به ظرف غذا بود و گفت:«بله واقعا زیباست.»خانم تاربوش گفت:«اگر مجبور شوم این ملک را بفروشم ، مایلک مالک جدید آن آشنا و قابل اعتماد باشد.»آقای کمبل که سعی میکرد مودب باشد گفت:«خوشحالم که شما در مورد من اینطور فکر می کنید ، اما من مطمئن نیستم که ...»آقای کمبل می دانست که گیر زنی سمج افتاده است ، بنابراین راهی به جز گوش دادن به حرفهای او نداشت.خانم تاربوش وسط حرف او پرید و گفت:«مرد ثروتمند و مهمی مثل شما ، باید مزرعه ای داشته باشد که بتواند در آن استراحت کند و از مصاحبت با دوستان لذت ببرد...»ناگهان سارا ، فیلیسیتی و فیلیکس در کنار میز آنها ظاهر شدند و آقای کمبل توانست برای لحظه ای از پر حرفی خانم تاربوش خلاص شود.سارا تصمیم گرفت قبل از اینکه سرپیشخدمت بیاید از فرصت استفاده کند.او همراهانش را به طرفی کشید.بچه ها از نفس افتاده بودند و سعی می کردند که خودشان را طوری نشان دهند که به نظر نیاید از زیر میزها سر از آنجا در آورده اند.سارا نفس عمیقی کشید و بلافاصله سر اصل موضوع رفت.او باید هر چه سریع تر حرفش را می زد ، بنابراین گفت:«ببخشید آقای ولینگتن کمبل ، ما به اینجا آمده ایم تا از شما خواهش کنیم در یک امر خیریه به ما کمک کنید.مطمئنم مردی به شهرت شما حتما با خواسته ما موافقت می کند.»کمبل که غافلگیر شده بود ، اخم هایش در هم رفت.هر مرد ثروتمندی در طول روز با تقاضاهای کمک زیادی مواجه می شد ، اما او نه تنها در تعطیلات بود ، بلکه در حال تلاش بود که ناهارش را بخورد ، بنابراین گفت:«اینجا را نگاه کن ، من...» خانم تاربوش خنده ای کرد و با انگشتانش به مچ آقای کمبل ضربه ای زد و گفت:«ولینگتن ، این بچه ها خیلی مصمم هستند!چه می خواهید عزیزان من؟»سارا در حالی که حواسش به سرپیشخدمت بود ، سعی کرد علاقه آقای کمبل را به این موضوع جلب کند ، بنابراین با عجله گفت:«آقای کمبل ما برای کتابخانه عمومی مدرسه آونلی پول جمع می کنیم.مدتهاست که هیچ کتاب جدیدی وارد این کتابخانه نشده است می توانید تصور کنید؟»پیشخدمتی که پارچ کریستال آب را از کنار فیلیکس رد می کرد ، با اخم نگاهی به او که جلوی راه ایستاده بود ، انداخت و گفت:«ببخشید آقا پسر!»فیلیکس از نگاه او ترسید و ناخواسته همانطور که پیشخدمت لیوان آب آقای کمبل را پر می کرد به عقب پرید و به پارچ آب خورد.و آب آن روی دامن خانم تاربوش و داخل ظرف سوپ ریخت.خانم تاربوش از ترس جیغی کشید!سارا و فیلیسیتی ناگهان چرخیدند و با هم فریاد زدند:«فیلیکس.»فیلیکس گفت:«تقصیر من نبود!»حق با فیلیکس بود با این حادثه ، سرپیشخدمت مانند خفاشی که می خواهد با سرعت شکارش را بگیرد به طرف آنها دوید.با یک دست سارا و با دست دیگر فیلیسیتی را گرفت.فیلیکس همچنان می لرزید.سرپیشخدمت از آقای کمبل عذرخواهی کرد و گفت:«متاسفم آقای کمبل!فکر کردم شما این بچه ها را می شناسید مطمئن باشید که دیگر مزاحم شما نمی شوند.»و بعد رو به بچه ها کرد و گفت:«از این طرف بچه های مزاحم!»همانطور که پیشخدمتتی به سرعت میز را خشک می کرد ، سرپیخدمت کشان کشان و نفس نفس زنان سارا و فیلیسیتی و فیلیکس را به وسط سالن می برد.موهای سارا زیر دست پیشخدمت کشیده می شدند و سرش می سوخت ، سعی می کرد خودش را از دست او خلاص کند ، اما مثل بچه گربه ای در دست های آهنی آن مرد گرفتار بود ، و بدتر از همه اینکه تمام مهمانان به او می خندیدند.او با تندی و اعتراض گفت:«تا به حال هیچکس با من چنین رفتاری نکرده است!»سرپیشخدمت آنها را به بیرون از سالن غذاخوری کشاند و به طرف راهرو پرت کرد ، بالاخره از دست سرپیشخدمت خلاص شدند و مات و مبهوت به مجسمه ی ملکه ویکتوریا خیره شدند که روی پایه طلاکاری اش چپ چپ به آنها نگاه می کرد.سرپیشخدمت بعد از اینکه آنها را به زمین انداخت گفت:«اگر بک دفعه دیگر شما را اینجا ببینم ، مامورین پلیس را خبر می کنم!:قبل از اینکه بچه ها بتوانند درست و حسابی سرپا بایستند ناگهان مدیر هتل را مقابل خود دیدند!مدیر هتل که عصبانی تر از سرپیشخدمت بود گفت:«فکر کردم حرفم روشن و واضح بود!بروید بیرون.»و دستش را بالا برد ، اما قبل از اینکه بتواند دستش را روی بچه ها بلند کند ، آنها از در خارج شده بودند و در جاده می دویدند.فیلیکس در حال دویدن با صورت جلوی یک کالسکه افتاد ، اما فیلیسیتی و سارا با زحمت او را بلند کردند و دوباره شروع به دویدن کردند.بالاخره وقتی به تپه ای رسیدند که علف های خودرو روی آن روییده بود ، جرات کردند کمی بایستند و نفسی تازه کنند و بعد که متوجه شدند دیگر هیچ خطری آنها را تهدید نمی کند ، کمی آرام شدند.تمام مدت سارا به آقای کمبل فکر می کرد که پشت میز با جیبهای پر از پول نشسته است ، اما اجازه نمی دهند که به حرفهای سارا گوش کند.این همه دردسر برای هیچ!سارا سرزنش کنان به فیلیکس گفت:«چرا اینقد دست و پا چلفتی هستی؟او آماده بود که به ما کمک کند.»اما فیلیکس از اینکه توانسته بود فرار کند ، خوشحال بود.فیلیسیتی که از عصبانیت قرمز شده بود چشمهایش را به دختر عمه اش انداخت و گفت:«خب خانم سارا استنلی تا حالا اینقدر در زندگی ام تحقیر نشده بودم.اما فکر میکنم تو را قبلا از هتل بزرگتر از این هم بیرون انداخته باشند.»غرور فیلیسیتی به حدی جریحه دار شده بود که فکر میکرد حالش هرگز دوباره خوب نمی شود.حتی فیلیکس هم برای او احساس همدردی می کرد.فیلیکس با صورت برافروخته به سارا نگاه کرد و گفت:«تو هم با آن فکرهایت!اول که نمایش فانوس خیال را به هم زدی.»فیلیسیتی وسط حرف او پرید و بریده بریده گفت:«بعدش هم که مرا مثل گداها برای جمع کردن پول از این خانه به آن خانه بردی.»فیلیکس دوباره بقیه حرفش را ادامه داد و گفت:«واقعا نمی دانم چرا ما به حرف های تو گوش می دهیم؟»فیلیکس چند قدم جلوتر رفت.از چند هفته پیش با حوادث وحشتناکی رو به رو شده بود و سارا مقصر می دانست.بنابراین تصمیم گرفت قبل از اینکه سارا بلای بدتری سر او در آورد ، از آنجا دور شود.برای همین به فیلیسیتی گفت:«بیا ما خودمان بهتر می توانیم این کار را تمام کنیم.»فیلیکس و فیلیسیتی بدون اینکه حرف دیگری بزنند به سرعت به طرف ساحل رفتند و سارای بیچاره را تنها گذاشتند.پایان فصل سوم
فصل چهارممعمولا سارا در جنگل احساس رضایت و راحتی می کرد.او اگرچه در شهر بزرگ شده بود ، اما عاشق جنگل و روستا بود.قبلا نمی دانست که هوای اینجا اینقدر پاک است و تا به حال سرخس هایی به این بلندی ندیده بود.سرخسها تقریبا هم قد او بودند و سنجاب ها روی تخته سنگ ها می پریدند و دم هایشان را برای سارا تکان می دادند ، او قبلا هرگز از تکیه دادن به تنه کهنه درختی که روی آن را خزه گرفته باشد لذت نبرده بود و قبل از آن هرگز ساعت ها کنار درختان فکر نکرده بود.امروز همانطور که به زحمت از کنار درختان افرا که آثار شیره های بهاری روی آنها باقی مانده بود می گذشت ، به نظرش آمد که تمام جنگل آواز می خوانند ، ولی او آنقدر مشغول مشکلاتش بود که صدای آنها را نمی شنید.اینکه مدرسه به خاطر او از داشتن کتابهای جدید محروم شده باشد وحشتناک بود و سارا هیچ راهی برای جمع کردن پول ، پیدا نمی کرد.تلاش های او بی نتیجه مانده بود.احساس می کرد که روحش بیمار شده است و به همین علت مایه خنده ی اهالی آونلی شده است.این فکرهای آزار دهنده به قدری ذهن سارا را مشغول کرده بود که متوجه حضور مردی که با دوربینش در آن حوالی ایستاده بود ، نشد.تا اینکه درست مقابل مرد قرار گرفت و توانست پاها و یکی از دستهای مرد را ببیند.باقی تن مرد زیر پارچه ای سیاه قرار داشت.معمولا عکاس ها برای اینکه مانع ورود نور شوند زیر این پارچه می رفتند.به نظر می آمد که آن مرد مضطرب و بی قرار است ، و نمی دانست که سارا او را نگاه می کند.سارا همیشه کنجکاو بود و نسبت به بچه های دیگر ، همیشه افکار تازه ای در سر داشت.برای همین با دیدن دوربین ، لحظه ای ماجرای پول کتابخانه مدرسه را از یاد برد و محو آن منظره ی عجیب شد.او تا به حال عکاس ها را فقط داخل استودیو دیده بود ، و نمی دانست که آنها با دوربینهایشان به مناطق دور افتاده هم می روند.بعد از چند لحظه ، سارا از اینکه به کسی خیره شده بود که او متوجه نگاهش نبود ، احساس ناراحتی کرد.این کار از ادب به دور بود.سارا همیشه سعی می کرد مودب باشد.وقتی که آن مرد از زیر پارچه بیرون آمد ، سارا گفت:«سلام.»صدای سارا مثل تیری بود که به سر آن مرد اصابت کرده باشد.او ناگهان تکانی خورد و به سارا خیره ماند.مرد بلند و لاغری بود که کت بزرگی به تن داشت.فورا سارا را دید که بی حرکت کنار درختی ایستاده است.مرد بی حرکت ماند.مثل خرگوش بزرگی که ترسیده باشد.سه پایه اش را با یک حرکت جمع کرد و سراسیمه پا به فرار گذاشت.سارا به جایی که قبلا دوربین قرار داشت دوید و فریاد زد:«چه کار می کنید؟بایستید!برگردید - کجا می روید؟»فرار او برای سارا خیلی عجیب بود.احتمالا سارا او را یک یا دو بار بیشتر در آونلی ندیده بود.او همیشه قبل از اینکه سارا بتواند او را ببیند پشت یک ساختمان پنهان شده بود و فیلیسیتی گفته بود:«نگاه کن!او همان مرد دست و پا چلفتی است.هیچکس نمی تواند به او نزدیک شود.»همان موقع که سارا به حصار رسید ، مرد با یک پرش از روی آن پرید و ناپدید شد و در حین فرار کلاهش روی چمن ا افتاد.سارا خم شد و آن را برداشت و فریاد زنان گفت:«کلاهتان افتاد!»اما هر چه سارا فریاد می زد ، او سریع تر می دوید.در همین موقع دوربین و سه پایه اش به شاخه گیر کرد و پارچه ی آن پاره شد و روی صورت مرد را گرفت و باعث شد که مرد به زمین بیفتد ، اما او باز هم نایستاد.سارا از روی حصار پرید و به دنبال او دوید و گفت:«صبر کنید!خواهش می کنم صبر کنید.»سارا از اینکه می دید مرد از او ترسیده است ، تعجب کرد.همانطور که پارچه ی دوربین در دستش بود مرد را دید که داخل یک انبار قدیمی شد.انبار در گوشه چراگاه و درست مقابل سارا قرار داشت.سارا فریاد زد:«پارچه ی دوربینتان را انداختید.بایستید آقا برگردید!از چه می ترسید؟»هر چه بود ، این مرد حرف نمی زد.مگر اینکه مطمئن شود سارا با او کاری ندارد.سارا با عصبانیت لحظه ای ایستاد و سپس دوباره شروع به دویدن کرد.کلاه مرد در دست سارا بود.احتمالا او حتی نمی دانست کلاه و پارچه ی دوربینش را انداخته است.سارا حتی نتوانسته بود او را از این فرار خسته کننده بین بوته ها منصرف کند.موقعی که سارا به انبار رسید ، هیچ اثری از مرد نبود.در ِ انبار با وزش نسیم تکان می خورد.سارا با احتیاط سرش را داخل انبار برد و گوشش را تیز کرد.هیچ صدایی به جز بغ بغوی کبوترها به گوش نمی رسید.سارا با خود فکر کرد ، نکند آن مرد از ترس دچار حمله قلبی شده باشد.شاید هم آن مرد وجود واقعی نداشته است و سارا او را در خیالاتش تصور کرده است.در همان لحظه ، سارا آن طرف ساختمان یک درِ باز دید.بدون شک مرد از آن در فرار کرده بود.بنابراین تعقیب سارا دیگر فایده ی نداشت.کلاه و پارچه را روی زمین انداخت.چشمهایش به آن انبار تاریک خیره شده بود.به نظر می آمد نوعی کارگاه باشد.قطعات عجیب و غریبی از فلزات و وسایل روی زمین ریخته بود ، و در انتهای انبار ، در بسته ی دیگری وجود داشت.سارا نتوانست تحمل کند و یک قدم به داخل انبار برداشت تا نگاهی به آن در بیاندازد.ناگهان صدای در سارا را ترساند.مرد در چند قدمی او ایستاده بود و طوری به سارا خیره شده بود که انگار اژدهایی می خواهد او را ببلعد.سارا با عجله گفت:«کلاه و پارچه دوربین را انداختید!»او سعی کرد کم کم مثل کسی که قصد دارد با خرده های نان ، سنجابی را به طرف خود بکشاند ، به او نزدیک شود.اما مرد حرکتی ، حتی جواب هم نداد.او تنها زندگی می کرد و ارتباط کمی با مردم داشت.رفتن به فروشگاه برای او عذاب آور بود و وقتی مردم سعی میکردند با او صحبت کنند ، او حرفش را می خورد و خود را پنهان می کرد.اینکه چطور وقتش را می گذراند و چه کار می کرد رازی بود که هیچکس نمی دانست.سارا گفت:«اجازه بدهید خودم را معرفی کنم.من سارا استنلی هستم ، اسم شما چیست؟»و با خودش فکر کرد که شاید مرد لال است.اما مرد دهانش را باز کرد و گفت:«جا ... جاسپر ... د ... دیل.حالا خوا ... خواهش می کنم مرا تن ... تنها بگذارید.»سارا فوراً متوجه شد که علت گوشه گیری این مرد چیست.او لکنت زبان داشت و برای گفتن هر کلمه تلاش زیادی می کرد.سارا که از روی کنجکاوی دوست داشت همان جا بماند ، گفت:«واقعا می خواهید من بروم؟»سارا همیشه فکر میکرد آدمهای دست و پا چلفتی پیر و زشت و احتمالا دیوانه هستند اما این مرد جوان بود و تقریبا هم سن و سال خاله الیویا به نظر می رسید و اگر اخم نمی کرد خوش قیافه هم می شد ، موهای قرمز رنگی داشت که باید کوتاه می شد و سیب گلویش به طور عصبی بالا و پایین می رفت.اسم او جاسپر دیل بود.به نظر سارا این یک اسم کاملا شاعرانه بود.جاسپر گفت:«بَ...بله.لطفا بروید.»و سارا را آرام به داخل اتاقی برد که سارا قبلا آن را دیده بود و محکم در را بست ، سارا همانطور که به دنبال جایی می گشت تا کلاه و پارچه دوربین را بگذارد ، ناگهان صدای وحشتناکی شنید.برای یک لحظه فکر کرد که احتمالاً جاسپر زیر آن همه قفسه و وسایل له شده است.با عجله در را باز کرد و جاسپر را دید که روی زانو نشسته است و شتابزده در حال جمع آوری ابزارهای عجیب و خرت و پرت هاست.سارا گفت:«آقای دیل حالتان خوب است؟می خواهید کمکتان کنم؟»جاسپر آشفته بود.هر چیزی را که جمع می کرد دوباره از دستش می افتاد.ناگهان کلاه و پارچه اش را از سارا گرفت و در را روی صورت سارا بست.خیلی عصبانی به نظر می رسید.سارا دوباره در را باز کرد و کنار در ایستاد و متوجه شد که آنجا نوعی اتاق کار عکاسی است.او به طور اتفاقی به یکی از رازهای جاسپر دیل پی برده بود.جاسپر که سارا را مزاحم خودش می دانست گفت:«در را ببندید.نصیحت مرا گوش ک.. کنید و بروید.شما نباید داخل انبار می آمدید.»سارا گفت:«اگر بخواهم نصیحت هر کسی را گوش کنم ، از خیلی چیزها سر در نمی آورم.خاله هتی می گوید که جلوی مرا نمی توان گرفت.»به نظر می رسید که جاسپر با شنیدن این حرف راضی شده است.در حالی که پشتش به سارا بود ، مشغول درست کردن نوعی حلال شیمیایی شد و گفت:«ب...برو من خیلی کار دارم.وقتی که می خواهم فیلم ها را ظاهر کنم ، کسی نمی تواند اینجا باشد.»اشتباه جاسپر این بود که حرف ظهور فیلم ها را به میان کشید.سارا که خاطره بدی از آقای بیتی داشت ، مجذوب ظاهر کردن فیلم ها شد و گفت:«خواهش میکنم اجازه بدهید من بمانم.همیشه دلم می خواست ببینم چگونه فیلم ظاهر می کنند.قول می دهم مزاحم کار شما نشوم.»جاسپر با نگرانی نگاهی به سارا کرد و فهمید که نمی تواند او را بیرون کند ، برای همین گفت:«با... باشه بمان.اما در را ببند.اینجا باید تاریک باشد.»سارا در را بست و گفت:«شما اینجا چیزهای جالبی دارید.»وقتی متوجه شد که جاسپر به حرفهایش گوش نمی کند ، ساکت شد و روی چهار پایه ای نشست.به نظر می رسید که کار جاسپر خیلی طول می کشد ، اما ارزش داشت که سارا صبر کند.جاسپر چراغ روغن سوزی را داخل یک پروژکتور قرار داد و اسلایدهای ظاهر شده را از ظرفی برداشت و داخل آن گذاشت و عکس ظاهر شده ی بزرگی روی دیوار مقابل قرار گرفت.آن عکس سارا در جنگل بود.موهایش به پرواز در آمده بود و چشمهایش مستقیم به دوربین بود.سارا که تعجب کرده بود گفت:«این عکس خیلی زیباست ، این من هستم.»جاسپر تکانی خورد و بعد فهمید که حق با ساراست گفت:«متا...متاسفم نفهمیدم که عکس شما را گرفته ام.»سارا هیجان زده بود.او که فکر نمیکرد عکس خود ش را روی دیوار ببیند گفت:«خیلی عجیب است که خودم را اینقدر در این عکس بزرگ می بینم ، چون همیشه احساس میکنم که خیلی کوچک هستم.»شاید تمام شرمندگی سارا در آونلی به خاطر حرفهایش بود.شاید به خاطر این بود که در آونلی احساس تنهایی می کرد.برای اولین بار بود که به نظر می رسید جاسپر نمی لرزید.چشم های جاسپر درشت و قهوه ای بود.او از پشت عینک رو به سارا کرد و گفت:«این فانوس خیال است.بهترین نوع آن در جزیره.»البته جاسپر متوجه نشده بود که فانوس خیال چه معنایی برای سارا دارد.در هیمین موقع سارا از روی صندلی بلند شد و با تعجب از جاسپر پرسید:«اسلایدهای دیگری هم دارید؟»جاسپر جعبه بزرگی از بالای قفسه برداشت و جلی سارا گذاشت.سارا با تعجب نگاهی به آنها انداخت.چند لحظه بعد ، همه جا می درخشید.سارا گفت:«اینها خیلی زیادند.کسی آنها را دیده است.»جاسپر جواب داد:«نه.»سارا ایستاد و دستهایش را به هم قلاب کرد و به صورت جاسپر خیره شد و به آرامی گفت:«آقای دیل خواهشی از شما داشتم.در اجرای نمایش فانوس خیال به من کمک می کنید؟»اگر سارا از جاسپر می خواست که از بالای صخره ی بلندی به پایین بپرد ، جاسپر اینقدر تعجب نمی کرد که از این حرف سارا یکه خورد.با وحشت گفت:«نه.خب ... فکر نمیکنم بتوانم کمکی کنم.»نگاه گیرای سارا نشان می داد که او اصلا ناامید نشده است.او برای رسیدن به خواسته اش همه کار می کرد.برای همین گفت:«اما آقای دیل شما متوجه نیستید.همه مرا طرد کرده اند.»لحن صدای سارا غمگین بود.جاسپر سعی کرد او را آرام کند به همین دلیل گفت:«شما جوانتر از آن هستید که همه شما را طرد کنند.»سارا گفت:«اما همین طور است.من همه را ناامید کرده ام ، چون به آقای بیتی کمک کردم که با پول های کتابخانه از اینجا فرار کند.حالا تمام شهر از من حرف می زنند.»جاسپر که به نظر می رسید با حرفهای اهالی آونلی آشناست گفت:«مدت کوتاهی اینطور است ، به زودی همه چیز را فراموش می کنند.»سارا گفت:«اما من فراموش نمیکنم ، من میخواهم آنها مرا دوست داشته باشند.»سارا خودش هم متوجه نشد که با صدای بلند اعتراف کرده است که دوست دارد بین آنها باشد.او بستگانش را که قبلاً هرگز ندیده بود ناراحت کرده بود.اما حالا می خواست آنها و دهکده را دوست داشته باشد.ولی با این جریاناتی که پیش آمده بود چگونه می توانست بین انها پذیرفته شود؟جاسپر در حالی که در چهره اش احساس همدردی آشکار بود سعی کرد لبخند بزند ، رو به سارا کرد و گفت:«تو واقعاً فکر می کنی ، اجرای نمایش فانوس خیال عملی است؟»سارا گفت:«حتما عملی است.اما بدون کمک شما نمی توانم کاری بکنم.»حالا که کسی بود که به جاسپر نیاز داشت و جاسپر می توانست این نیاز را در صورت سارا ببیند.سالها بود که چنین اتفاقی برای جاسپر نیفتاده بود.او اگر چه خجالت می کشید ، اما نمی توانست در برابر خواسته سارا مقاومت کند.سیب گلوی او بالا و پایین می رفت و موهایش پریشان بود.اما چشمانش می درخشید.جاسپر گفت:«خوب ، اگر فکر می کنید موفق می شویم ، من حرفی ندارم.»سارا فریاد زنان گفت:«موفق می شویم!این خواست خدا بود که ما این بعد اط ظهر همدیگر را ببینیم.»پایان فصل چهارم
فصل پنجمموافقت و کمک جاسپر دیل آسان ترین قسمت این برنامه بود.حالا سارا باید رضایت خاله هتی را به دست می آورد و هر چه زودتر این کار را انجام می داد ، بهتر بود.سارا کم کم داشت خودش را آماده می کرد که باین این مانع سخت رو به رو شود.او تمام بعد از ظهر در این فکر بود که چطور خاله هتی را به این کار راضی کند.آن روز عصر ، سارا رفتار خوبی داشت.اول با خاله هتی و الیویا شام خورد و بعد بلافاصله به طرف ظرف ها رفت تا آنها را بشوید.بعد از اینکه احساس کرد که خاله هتی آرام است نظرش را در مورد نمایش فانوس خیال اعلام کرد.خاله هتی در حالی که دستش را تکان می داد ، بریده بریده گفت:«فانوس خیال!سارا استنلی باز هم خیاللات به سرت زده است؟اگر یک کلمه دیگر در مورد آن بشنوم...»سارا که سعی میکرد مانع بر هم خوردن برنامه هایش شود گفت:«جاسپر دیل یک فانوس خیال دارد!»خاله هتی با مسخره گفت:«جاسپر دیل!آن مرد سالهاست که با کسی یک کلمه هم حرف نزده است.»سارا که دیگر دوست نداشت به خاطر دزدیده شدن پول و کالسکه بین مرد انگشت نما باشد گفت:«جاسپر قول داده است که به من کمک کند.خواهش میکنم خاله هتی!می دانم که موفق می شوم.»خاله هتی گفت:«اصلا حرفش را هم نزن!من قبلا یک بار احمق شده ام که به حرف تو گوش کردم.دیگر هرگز این کار را نمیکنم.»فراز آقای بیتی باعث شده بود که خاله هتی خودش را احمق مجسم کند.سارا به خاله هتی لقب مدافع فرهنگ داد و گفت:«پولی برای خریدن کتاب های جدید وجود ندارد.ما باید کاری انجام دهیم.»در واقع سارا با نگاهش از خاله هتی می پرسید که آیا او دوست دارد بچه های آونلی بی سواد و بی فرهنگ بار بیایند؟الیویا برای اینکه نظر سارا را تایید کند گفت:«فکر خوبی است هتی ، من احساس می کنم که ...»هتی چشم غره ای به الیویا رفت و با نگاه سرزنش آمیزی گفت:«احساس می کنی؟دیگر وقتش رسیده است که فکر کنی الیویا.آنچه که دفعه اول محکوم به شکست باشد دفعه دوم هم شکست می خورد.»و بعد از جایش بلند شد تا ورقه های انشای بچه های کلاس هفتم را تصحیح کند و سارا را با ظرف ها و الیویا را با سرخی گونه هایش تنها گذاشت.سارا و الیویا نگاه معنی داری با هم رد و بدل کردند.سپس الیویا خندید به دنبال آن سارا هم خندید.سارا حداقل الیویا را در کنارش داشت.با این فکر ، قاطعانه مشغول شستن ظرف ها شد.او به هیچ عنوان حاضر نبود که از این کار صرف نظر کند.چون این تنها راهی بود که می توانست آبرویش را برگرداند و یم دانست که خاله الیویا از او حمایت می کند.طی چند روز بعد ، الیویا و سارا آنقدر مقاومت و پافشاری کردند تا بالاخره خاله هتی تسلیم شد و در نتیجه ، پوستری جدید روی تابلوی اعلانات فروشاه ظاهر شد که بر روی آن چنین نوشته شده بود:«نمایش فانوس خیال برای کمک به کتابخانه مدرسه آونلی اجرای می شود.»قصه گو : خانم سارا استنلیاجرا : آقای جاسپر دیلزمان : شنبه ساعت شش بعد از ظهرمکان : تالار شهربعد از اینکه پوستر نصب شد سارا و الیویا یک راست به طرف فروشگاه رفتند تا آن را ببینند و از دیدنش لذت ببرند.الیویا من من کنان گفت:«هنوز هم باورم نمی شود که هتی اجازه داده است.البته فقط موفقیت نمایش می تواند او را راضی کند.»الیویا با لحن آرامش توانسته بود هتی را تسلیم کند و به خاطر این موفقیت احساس رضایت می کرد.البته هتی به شرطی راضی به این کار شده بود که آنها احتمال شکست را بپذیرند و تاوان آن را بپردازند و سارا مشتاقانه این شرط را پذیرفته بود.سارا می دانست که برای به دست آوردن پول ، بالاخره باید این ریسک را قبول کند.آقای لاوسون آهسته از فروشگاه بیرون آمد و پوستر آنها را تحسین کرد و گفت:«سارا استنلی مطمئنی که این دفعه تو با پولها فرار نمی کنی؟»آقای لاوسون شوخی می کرد اما سارا از یادآوری آن ماجرای تلخ اخمهایش در هم رفت و گفت:«نگران نباشید آقای لاوسون!من کاری میکنم که یک نمایش به یاد ماندنی ببینید.»بله از نظر سارا نمایش فانوس خیال باید موفق می شد ، حتی اگر در این راه جانش را از دست می داد.آقای لاوسون خنده ای کرد و گفت:«مطمئنم موفق می شود!هر کی بتواند جاسپر دیل را بین مردم بیاورد ، کار بزرگی کرده است.»در فروشگاه ، محکم پشت سر خانم ری ، مادر کلمی ، بسته شد.همان کسی که فکر می کرد خواندن کتاب راهی به سوی شیطان است.او آنقدر درشت هیکل بود که به نظر می رسید می تواند از پس تمام شیطان های بزرگ و کوچک برآید.دامنش را کنار کشید و از کنار پوستر گذشت و رفت:«نمایش فانوس خیال!من نه از این جور نمایشها خوشم می آید و نه از جمع کردن پول برای کتابخانه مدرسه.بچه ها بیشتر از کتاب به کار سخت نیاز دارند.«مادر کلمی دوست داشت که تمام بچه های آونلی را در آن لحظه مجبور به کارهای سخت کند.الیویا دستش را آهسته از پشت سارا برداشت و گفت:«خانم ری این حق شماست که نظر خودتان را داشته باشید.»الیویا صلاح ندید که بیشتر از این ادامه دهد.بنابراین ، به سرعت سارا را به طرف خانه راهنمایی کرد.خانم ری به طرف سالی پاتز و مادرش برگشت که مشغول خواندن اعلامیه بودند با طعنه گفت:«چطور به چنین بچه ای اعتماد می کنند؟نگاهش کن!طوری راه می رود که انگار زمین را خریده است!اگرچه او اینجا فامیل دارد ، اما به هر حال اهل جزیره نیست.»این اهانت بزرگی بود.اما خوشبختانه سارا آنقدر نزدیک نبود که حرف او را بشنود.سالی پاتز از بدجنسی چشم هایش را به هم فشرد.او که به سارا و کارهای او حسادت میکرد ، تصمیم گرفت برای به هم زدن نمایش دست به هر کاری بزند.خانم پاتز گفت:«جاسپر دیل دست و پا چلفتی مثل یک ساس بزرگ است.»خانم ری کلاهش را به نشانه تیید تکان داد و گفت:«من که به دیدن این جور نمایش ها نمی روم.»و بع د سبدش را برداشت و با عجله بیرون رفت و پشت سرش گرد و خاکی بلند کرد.خانم پاتز کپی بزرگ شده دخترش بود.او نگاهی به اطراف انداخت و دخترش را دید که با ناراحتی و دلخوری قدم بر می دارد.خانم پاتز با بی میلی گفت:«شاید ارزش داشته باشد که برای دیدن وضعیت جاسپر دیل بین مردم هم که شده به دیدن این نمایش برویم.»پایان فصل پنجم
فصل ششمبرای فراهم کردن مقدمات نمایش فانوس خیال زمان زیادی لازم بود.سارا خیلی زود متوجه شد که برای برگزاری یک نمایش عمومی کارهای زیادی وجود دارد.بنابراین خودش و بستگانش درگیر برگزاری نمایش شدند.علاوه بر چاپ پوستر و پخش خبر آن به تمام نقاط آونلی ، اسلایدها هم باید انتخاب می شدند و جاسپر هم با آرامش می توانست روی کار نظارت داشته باشد.بنابراین ، یک روز قبل از برگزاری نمایش تالار شهر باید آماده می شد.سارا فوراً ترتیب حضور همه حتی جاسپر را در تالار شهر داد.جاسپر به محض ورود با وسایلی که روی شانه اش بود یک راست به طرف بالکن رفت ، تا هنگام کار دیده نشود.اندرو هم همراه جاسپر آمده بود و قرار بود به عنوان همکار به جاسپر کمک کند.جاسپر مشغول نصب فانوس خیال شد و اندرو طبق معمول جذب ا نوسیله عجیب و غریب شد.او چند اسلاید را برداشت و آنها را به دنبال هم درون آن وسیله قرا داد و گفت:«میدانم چه طور کار می کند.بعد از محو تصویر اول ، تصویر دوم باید ظاهر شود.»جاسپر من و من کنان گفت:«بله.و تصاویر باید پشت سر هم قرار بگیرند.»اندور گفت:«بله می دانم.حالا می توانم امتحان کنم؟»جاسپر گفت:«بله.»جاسپر می دانست که اندرو وقت خود را بیهوده تلف نمی کند ، او از اینکه می دید کسی به این دستگاه علاقه مند شده است ، بی نهایت احساس رضایت می کرد.اندرو نگاهی به انتهای دستگاه انداخت و بعد چراغ روغن سوزی را پشت آن قرار داد و گفت:«به همین طریق روشن می شود؟»جاسپر گفت:«بله.»جاسپر با گفتن هر کلمه به طرف پله های بالکن بر می گشت تا اینکه مبادا هتی و الیویا او را ببینند.الیویا و هتی هم روی صندلی ها ایستاده بودند ، تا ملافه ی سفیدی را برای نمایش اسلایدها به دیوار جلوی سالن نصب کنند.کمی آن طرف تر ، خانم لاوسون پیانو را امتحان می کرد تا هنگام نمایش فانوس خیال موسیقی نواخته شود.این پیانو از مدتها قبل در تالار شهر باقی مانده بود و صدای گوش خراشی داشت.خانم لاوسون اخمی کرد و گفت:«نمی دانم این پیانو کوک نیست یا من تمرین ندارم!»بنابراین شروع به نواختن قطعه دیگری کرد.سارا در مورد موسیقی خیلی حساس بود و خانم لاوسون دلش می خواست به خوبی از عهده ی این کار برآید.سارا به طرف خاله هتی و الیویا برگشت ، اما آنها زیر چشمی بالکن را نگاه می کردند.خاله الیویا از اینکه سارا خجالتی ترین و گوشه گیرترین فرد آونلی را به میان مردم آورده بود ، شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بود ، آهسته به هتی گفت:«نگاه کن!جاسپر برای این نمایش هر کاری انجام می دهد.»خاله هتی گفت:«هتی کینگ هم هر کاری انجام می دهد.بالاخره تو و سارا مرا می کشید!»هتی که هنوز فرار آقای بیتی با پولها را فراموش نکرده بود ، تعجب میکرد که الیویا چطور می تواند آن حادثه را که باعث بی اعتباری نام خانوادگی آنها شده بود ، فراموش کند و با این انرژی کار کند.اندرو که پسر باهوشی بود ، روی بالکن به سرعت همه چیز را یاد می گرفت.خاله هتی آرزو داشت که او در آینده به دانشگاه برود.اندرو به جاسپر گفت:«من دقیقا اسلایدها را درون دستگاه گذاشتم.»جاسپر آهسته اسلاید را وارونه کرد و گفت:«مواظب باش!باید با دقت این کار را انجام دهی.چون اسلایدها خیلی زود می شکند.»اندرو گفت:«بله ، حتماً.»جاسپر با نگرانی نگاهی به بالکن انداخت.سالن اصلی خالی بود.جاسپر منتظر همین موقعیت بود ، با یک حرکت کلاهش را برداشت و به سرعت از پله های بالکن پایین رفت.اندرو که کاملا از رفتن جاسپر بی خبر بود دوباره به فانوس خیال نگاه کرد و گفت:«آقای دیل از کجا می دانید که اسلایدها باید سر و ته قرار بگیرند؟»اما جاسپر رفته بود و جعبه اسلایدها را هم آنجا گذاشته بود و فقط صدای پاهایش که دور می شد به گوش می رسید.اما متاسفانه نتوانست فرار کند.چون سارا و فیلیسیتی نزدیک در خروجی در حال چیدن صندلی ها بودند.فیلیسیتی به سارا گفت:«نمی دانم چرا تو با چنین آدم دست و پا چلفتی دوست شدی؟»فیلیسیتی از همه ی این کارها که به دست سارا نجام شده بود ناراحت بود.سارا گفت:«او دست و پا چلفتی نیست.فقط کمی خجالتی است.اگر او را بشناسی ، می فهمی که او خیلی باهوش است.»این عادت سارا بود که از دوستانش چه پیر و چه جوان دفاع کند.او به تلاش جاسپر برای حرف زدن احترام می گذاشت.سارا می دانست که جاسپر جرات زیادی به خرج داده است تا در اجرای نمایش فانوس خیال به او کمک کند.اگر او می توانست جاسپر را به انجام این کار ترغیب کند ، احتمالاً باعث می شد که مزه موفقیت را بچشد.این موفقیت می توانست موفقیت های بعدی را برای او به همراه بیارود ، و شاید باعث می شد که در رفتار و شخصیت جاسپر تغییراتی به وجود بیاید.فیلیسیتی که متانت و اعتماد به نفس را می پسندید ، گفت:«ممکن است که جاسپر باهوش باشد ، اما او حتی نمی تواند درست راه برود.»آن دو مشغول حرف زدن بودند که ناگهان جاسپر را مقابل خود دیدند.سارا با عجله پرسید:«آقای دیل کجا می روید؟»جاسپر با آن شلوار گشاد و کت چروکش رو به روی آنها ایستاده بود و قاب سیمی عینکش مثل همیشه تا نزدیک بینی اش پایین آمده بود ، به زحمت گفت:«همه ... چ ... چیز آماده است.ب... بهتر است که من بروم.»سارا با نگرانی گفت:«برای نمایش که بر می گردید؟»او از اینکه می دید جاسپر این پا و آن پا می کند و دائم به در نگاه می کند احساس خطر کرد ، جاسپر گفت:«اندرو می ... می تواند فانوس خیال را راه بیاندازد ، او همه ... چ ... چیز را می داند.»سارا می دانست که با رفتن جاسپر تمام برنامه هایش به هم می خورد.برای همین فوری گفت:«آقای دیل شما قول داده اید!»با رفتن جاسپر تمام آرزوهای سارا بر باد می رفت.جاسپر به سارا نگاهی کرد و سعی کرد بهانه ای برای فرار از جمع پیدا کند.به دنبال کلمانی که می گشت که بتواند حرفش را بیان کند.اما کلمات از او فرار می کردند.«آه ... نمی ... نمی دانم...»سارا در حالی که دست جاسپر را محکم گرفته بود و با نگاه از او خواهش می کرد، آهسته گفت:«خواهش می کنم آقای دیل.ما با هم شریک هستیم.»نمایش بدون جاسپر ممکن نبود.او سرش را پنهان کرد.از یک طرف دوست داشت سارا را خوشحال کند و از طرف دیگر برای فرار کردن عجله داشت.در همین موقع الیویا ، هتی و خانم لاوسون هم به سالن اصلی آمدند.قبل از اینکه جاسپر بفهمد چه خبر شده است ، تازه واردین او را محاصره کردند.سارا با عجله گفت:«آقای دیل شما باید با خاله های من آشنا شوید.ایشان خاله الیویا و ایشان هم خاله هتی هستند.»جاسپر مثل یک لاک پشت سعی میکرد خودش را زیر لباسش پنهان کند.عینکش می لرزید و به نظر می رسید نمی تواند نگاهش را از زانوهای هتی بالاتر آورد.می دانست که در مقابل معلم رک گوی آونلی قرار گرفته است.و در برابر او راه گریزی نبود.هتی گفت:«سلام جاسپر!امیدوارم تو هم مثل آقای بیتی قبل از نمایش قصد فرار نداشته باشی!»سارا با جرات نگاه سرزنش آمیزی به خاله اش انداخت و گفت:«آقای دیل هرکز چنین کاری نمی کند!»البته این حرف سارا کمکی به جاسپر نکرد.چون ناگهان یادش آمد کلاهش را در دستش مچاله کرده است.البویا همانطور ایستاده بود و با مهربانی به جاسپر لبخند می زد.خاله هتی با تردید سرش را تکان داد و حرفش را چنین ادامه داد:«از کمکت متشکرم.می دانم که این نمایش انتظار همه را برآورده می کند.»جاسپر می خواست حرف بزند ، اما کلمات از ذهن او فرار می کردند.وقتی که خواست با الیویا دست بدهد احساس کرد که گوشهایش مثل فانوس می سوزند.خانم لاوسون گفت:«آقای دیل ما خیلی دوست داشتیم شما در یکی از فعالیتهای دهکده شرکت کنید ، ما همیشه می دانستیم که شما با استعداد هستید اما چه کسی فکر میکرد شما بتوانید چنین نمایشی برگزار کنید؟!»خانم لاوسون منظور بدی نداشت اما حرف او باعث شد که حواس جاسپر پرت شود و فراموش کند که دست الیویا را از دستش رها کند.جاسپر ناگهان متوجه شد که دست الیویا هنوز در دستش است و با وحشت دست او را مثل اینکه سیب زمینی داغی در دستش باشد ، یک دفعه رها کرد و با عجله به طرف در رفت.بیرون ساختمان فیلیکس روی نردبان بود و با یک قلم مشغول تمیز کردن ساختمان بود.سالی پاتز که به هدفش نرسیده بود اکنون سلانه سلانه به تالار شهر می آمد تا نمایشی را که قرار بود اجرا شود مسخره کند.او گفت:«سارا چه کارها که برای جمع کردن پول انجام نمی دهد!»و نگاه دزدانه ای به فیلیکس انداخت و گفت:«خودنمای کوچولو!»پیتر که نردبان را نگه داشته بود با عصبانیت گفت:«تو این حرف ها را فقط از روی حسادت می زنی!» سالی که از حرف پیتر عصبانی شده بود گفت:«تو کارگر سارا هستی پیتر کریگ ، مثل قورباغه ای که به طناب بسته باشند.»در همین لحظه ، ناگهان جاسپر از تالار بیرون آمد و به طرف جاده دوید.دست و پاهای او استخوانی بودند و به نظر می رسید که مفصل های برجسته اش هیچ کدام درست روی هم قرار نداشتند.سالی که چشمش به قربانی دیگری افتاد در حالی که به دنبال جاسپر می دوید ، با تمام وجود از پشت بوته های یاس فریاد زد:«جاسپر دیل ، می خواهد در سطل آشغال پنهان شود!»از آشفتگی صورت جاسپر معلوم بود که تمام حرف های سالی را شنیده است و اعتماد به نفسش را از دست داده است.گوش هایش جاسپر قرمز شد و کلاهش در حال دیودن افتاد.صدای خنده های سالی در گوش های جاسپر زنگ می زد.فیلیکس قلم مو را زمین گذاشت و زیر لب گفت:«فیلیسیتی در برابر سالی پاتز ؛ فرشته است.»وقتی که تالار شهر تقریبا آماده شد ، دیگر وقت شام رسیده بود.سارا و الیویا به طرف خانه راه افتادند.سارا نمی دانست بین جاسپر و سالی چه گذشته است.او به رفتارهای عجیب و غریب جاسپر عادت کرده بود و امیدوار بود که بتواند مشکل جاسپر را حل کند ، به خاله الیویا که در کنارش بود گفت:«خاله الیویا چرا جاسپر خودش را از من پنهان می کند؟»آیا سارا او را ناراحت کرده بود؟الیویا لبخندی زد و گف:«تقصیر تو نیست سارا.او مدتهاست که اینطوری است.»سارا گفت:«چرا؟»خاله الیویا به آرامی آهی کشید و گفت:«فکر می کنم دلایل زیادی وجود دارد که بعضی از آنها به دوران بچگی او بر می گردد.پدر و مادرش انتظارات زیادی از او داشتند او خیلی سعی میکرد اما نمی توانست آنها را راضی کند.»سارا فورا به یاد خاله هتی افتاد و گفت:«چه قدر وحشتناک!»الیویا ادامه داد و گفت:«وقتی که بزرگتر شد و مادرش مریض شد ، ادی مک نیل ، برای پرستاری مادرش به خانه آنها آمد.جاسپر از او خوشش آمد اما مادر جاسپر تا دم مرگ هم راضی به ازدواج آنها نشد.»پس مادر جاسپر مانع خواسته ی پسرش شده بود ، آن هم تا دم مرگ!دهان سارا از تعجب باز مانده بود.تعجبی نداشت که جاسپر چنین رفتار عجیب و غریبی پیدا کرده بود.سارا که نمی توانست تصور کند که جاسپر چه عذابی کشیده است ، گفت:«چه طوری مادرش توانست این کار را بکند؟»الیویا شانه اش را بالا انداخت و گفت:«خب بالاخره جاسپر مقاومت کرد و تصمیم گرفت با پرستار مادرش ازدواج کند، اما به هر حال مادرش در قبر هم پیروز شد چون وقتی روز ازدواج رسید، عروس حاضر نشد.بعد معلوم شد که عروس فرار کرده است و جلوی چشم مردم شهر جاسپر را ترک کرده است.»سارا گفت:«جاسپر بیچاره!»سارا حالا می فهمید که مشکلات خودش در مقایسه با مشکلات جاسپر بیچاره چقدر کوچک هستند.احتمالا عذابی که جاسپر کشیده بود ، خیلی بیشتر از ناراحتی سارا به خاطر فرار آقای بیتی با پولها بود.الیویا گفت:«از آن موقع به بعد جاسپر گوشه گیر شد.»حالا سارا کاملا می توانست حال جاسپر را بفهمد چون خود او هم بعد از فرار آقای بیتی ، از مردم فرار میکرد.چرا جاسپر دیل باید این همه سختی بکشد و خودش ، خانه اش و انبارش را از همه پنهان کند؟چه قدر خوب بود که سارا در مورد اجرای نمایش فانوس خیال با او صحبت کرده بود.شاید این نمایش او را نجات می داد.فانوس خیال جاسپر را در برابر تمام مردم آونلی به یک قهرمان بدل می کرد.سارا مطمئن بود.پایان فصل ششم
فصل هفتمبالاخره روز اجرای نمایش رسید.اما همه اهالی آونلی قصد نداشتند که در آن شرکت کنند.مثلا بچه های خانواده «ری» محکوم شدند تا در خانه بمانند.مادر آنها برای اینکه از چنین نمایشی کاملا دور باشد ، کالسکه را آماده کرد تا به دیدن خواهرش در «نیوبریج» برود و قصد داشت شب را همان جا نزد خواهرش بماند.«کلمی» را به دست برادرش ، ادوارد ، سپرد.کلمی به دنبال برادرش تا دم در رفت تا با مادرش خداحافظی کند.خانم ری فقط گفت:«خداحافظ کلمی» ، اما صورت کلمی غمگین و ناراحت بود.چون هیچ شانسی برای دیدن نمایش نداشت.همان موقعی که کالکسه مادرشان از مزرعه ذرت گذشت ، ادوارد سنگ کوچکی برداشت و آن را از قضد زیر پای کلمی پرت کرد و گفت:«به تو گفتم که مامان اجازه نمی دهد به آن نمایش مسخره بروی!»کلمی شانه هایش را بالا انداخت.او منظور ادوارد را فهمیده بود.با ناراحتی گفت:«این منصفانه نیست که به خاطر ترس از سرخک ، نمایش را نبینم.همه به نمایش می روند.»خانم ری برای اینکه بچه هایش سرخک نگیرند ، رفتن آنها را به نمایش ممنوع اعلام کرده بود.اشک از چشمان کلمی سرازیر شد اما برای ادوارد مهم نبود.کلمی همیشه گریه می کرد و نق می زد.اما ادوارد به هیچ یک از گریه های خواهرش اهمیتی نمی داد.او فقط می خواست مطمئن شود که کالسکه کاملا از آنها دور شده است و قصد برگشت ندارد.وقتی از این مورد مطمئن شد ، به خواهرش گفت:«می خواهم به دیدن دوستم «فرد بل» به جنگل بروم.ما آنجا یک قلعه ساخته ایم و می خواهیم شب را در قلعه خودمان بخوابیم.تابستان همه به آنجا می رویم.»کلمی با اعتراض گفت:«اما وقتی که مامان نیست تو باید مواظب من باشی!»به نظر کلمی وقتی که آدم مجبور باشد تنها در مزرعه بماند ، داشتن یک برادر بدجنس بهتر از این است که آدم هیچکس را نداشته باشد.ادوارد گفت:«من باید به کارهای خودم برسم.»و کلمی که ترسیده بود فورا گفت:«به مامان می گویم.»ادوارد به طرف خواهرش رفت و با دستهای محکمش دست های کلمی را از پشت پیچاند.جثه او تقریبا دو برابر جثه کلمی بود.در حالی که دستهای کلمی را گرفته بود ، گفت:«به مامان بگو تا من تو را در حیاط پشتی دفن کنم ، آن وقت حشرات گوش و دماغت را می خورند.»کلمی که حرف های برادرش را باور کرده بود ، تصور کرد که وقتی در خاک سرد و منجمد دفن شود ، چنگال های بزرگی ، بینی او را گاز می گیرند و گوش هایش را می کَنند.نفسش در گلو حبس شد و شروع به جیغ و داد کرد و گفت:«خیلی خب ، بس کن ادوارد.»ادوارد وقتی مطمئن شد که کلمی به مادرشان حرفی نمی زند ، او را روی چمن ها پرتاب کرد و به طرف جنگل رفت.کلمی در حالی که دستش را می مالید به گریه افتاد.اما در مزرعه گل سرخ همه چیز فرق می کرد.در آنجا همه در جنب و جوش بودند که زودتر برای رفتن به تالار شهر راه بیفتند.سارا فهمیده بود که وقتی کسی مسئول چنین کار بزرگی می شود ، باید از پس خیلی کارهای جزئی و بی همیت هم برآید.اما درست در همان موقع یادداشت هایی را که در آن ترتیب اسلایدها را نوشته بود گم کرد.با دردسر و زحمت زیاد آنها را پیدا کرد و در بند کلاهش جای داد.خاله الیویا یادش نمی آمد که آیا به خانم لاوسون گفته است که وقت ورود سارا را به صحنه باید آهنگ مخصوصی بزند یا نه.خاله هتی یادش امد که باید ، ملافه کتانی دیگری را به سالن آویزان می کرد.خانواده کینگ قصد داشتند دسته جمعی به نمایش بروند.بالاخره عصر آن روز دایی آلک و زن دایی ژانت با کالسکه به مزرعه گل سرخ آمدند.اول هتی و به دنبال او الویا سوار کالسکه شدند.هتی اصرار داشت که لباس قهوه ای تیره ای را بپوشد که همیشه در مراسم عزاداری می پوشید.دومین کالسکه را که پیتر می راند به دنبال کالکسه اول آمد.بچه ها یعنی اندرو ، فیلیکس ، فیلیسیتی و سیسیلی در آن نشسته بودند.فیلیسیتی بالاخره لباس صورتی رنگش را پوشیده بود.دور تا دور لباسش چین داشت و تمام مدت مواظب بود که چکمه های فیلیکس به آن نخورد.همه هیجان زده بودند ، هتی گفت:«سارا کجاست؟چقدر معطل می کند!»سارا دختر کندی نبود.فقط در حال حاضر سخت مشغول رسیدن به خودش بود.چون دلش می خواست امروز روی صحنه ، تا آنجا که می تواند آراسته باشد و مورد توجه قرار بگیرد.قرار بود سارا عکس های فانوس خیال را نشان دهد و داستان ها را بگوید.پس در تمام مدت نمایش باید روی صحنه می ایستاد و تمام چشم ها متوجه او می شد.او این کار را نه فقط برای خود ، بلکه برای کتابخانه و خاله هتی شکاک باید به نحو احسن انجام می داد و از همه مهمتر به خاطر جاسپر که سارا خودش را مدیون او می دانست.لبه های لباس سارا چین های زیبایی داشت که با تورهای نازکی تزیین شده ود.موهای طلایی اش را بالای سرش جمع کرده بود و با تاجی از گل های طبیعی و تازه بسته بود.در این لباس زیبا مثل فرشته زیبا و باریک اندامی به نظر می رسید که از دنیا دیگری ، تازه به شهر آونلی فرود آمده است.حتی فیلیسیتی هم با دیدن او جا خورد و نگاهی به سر تا پای سارا انداخت و گفت:«فکر نمیکردم که این لباس را بپوشی سارا ف گل های روی سرت در گرما پژمرده می شوند!»سارا بدون توجه به فیلیسیتی از کالسکه بالا رفت ، مثل شاهزاده ای که روی تخت پادشاهی می نشیند.او برای اجرای این نمایش احساس پاکی داشت و اجازه نمی داد که تا پایان نمایش و بازگو کردن داستان ، این احساس پاک از بین برود.بزرگترها هم با لب های جمع شده و ابروهای بالا رفته به سارا نگاه کردند ، اما تصمیم گرفتند که جلوی زبانشان را بگیرند.بالاخره دایی آلک افسار اسب را کشید و گفت:«برو حیوان.»و کالکسه در جاده به راه افتاد.زن دایی ژانت با صدای بلند به بچه ها گفت:«فس فس نکنید.شما را در تالار شهر می بینیم.»پیتر هم به دنبال کالسکه آنها با سرعت کمتر راه افتاد.راندن کالکسه به پیتر احساس مسئولیت می داد اما به خودش اجازه نمی داد که آنقدر تند برود که باد و خاک سارا را اذیت کند.سیسیلی گفت:«سارا از اینکه می خواهی جلوی آن همه مردم حرف بزنی نمی ترسی؟»سارا گفت:«چرا یک کمی.»در واقع دل سارا مثل سیر و سرکه می جوشید ، اما سعی می کرد که از این حالت بیرون بیاید.سارا یک بار در جایی خوانده بود که هر هنرمند بزرگی قبل از اینکه روی صحنه حاضر شود ، همین حالت را دارد.اندرو دوستانه با آرنج به سارا زد و گفت:«پدرم می گوید وقتی که می خواهید در جمعی صحبت کنید ، فکر کنید تمام حاضران کلم هستند!اینطوری اصلا نمی ترسید و هول نمی شوید.»فیلیکس خنده ای کرد اما سارا با اینکه دل شوره داشت گفت:«من دوست ندارم که فکر کنم برای کلم ها صحبت می کنم.می خواهم برای مردم صحبت کنم و هیجان و علاقه آنها را ببینم.»فیلیسیتی که نگاهش به چشم های سارا بود گفت:«و یا اشک آنها را به خاطر سر رفتن حوصله شان!»سارا توجهی به حرف فیلیسیتی نکرد.می دانست که اگر فقط بتواند اهالی آونلی را مجذوب کند دیگر چیزی نمی خواهد.همینطوری که فکر می کرد به خانه ری رسیدند.آنها کلمی را دیدند که به در خانه چسبیده است و از ترس جرات نمی کند داخل خانه شود.چون ادوارد هم بعد از رفتن مادرش خانه را ترک کرده بود.ناگهان فیلیسیتی پرسید:«چه اتفاقی افتاده است؟»کلمی که هنوز چشم هایش اشک آلود بود گفت:«ادوارد مرا در خانه تنها گذاشت و رفت و مامان هم اجازه نداده است که به نمایش فانوس خیال بیایم.مامان می گوید آنجا پر از میکروب بیماری سرخک است.»به نظر می رسید که کلمی برای دیدن نمایش حتی حاضر بود طاعون بگیرند .اندرو گفت:«فکر نمیکنم خطر گرفتن سرخک وجود داشته باشد ، چون اگر چنین بود به ما هم اجازه نمی دادند برویم.»سارا که می دید به کلمی زور کرده اند که نمایش را نبیند گفت:«کلمی اگر به مامانت بگویی که هیچ اتفاقی نمی افتد او اجازه می دهد.»کلمی گفت:«خیلی دیر شده است.مامان به نیوبریج رفته است و تا فردا بر نمیگردد.»پس هیچکس در خانه نبود که مانع آمدن کلمی شود!سارا دستهایش را در هوا تکانی داد و گفت:«خب پس چرا با ما نمی آیی؟مادرت که نمی فهمد!»سارا قصد نداشت که با مادر کلمی لجبازی کند اما ناگها فیلیسیتی گفت:«سارا تو حق نداری کلمی را مجبور کنی که به حرف مادرش گوش نکند!»سارا به طرف کلمی برگشت و گفت:«فیلیسیتی این به تو مربوط نیست!»کلمی طوری به در چسبیده بود که سارا فکر کرد او بهترین دوستش در دنیاست.برای همین گفت:«ببین کلمی خودت تصمیم بگیر!به دلت رجوع کن ببین آیا دوست داری که به دیدن نمایش بیایی یا نه!هیچ فایده ای ندارد که تصمیم بدی بگیری و تمام مدت خودت را سرزنش کنی که ای کاش تصمیم دیگری گرفته بودم.»بعد از حرف های سارا کلمی شروع به گریه کرد.او دوست داشت به نمایش برود ، اما شرایط و اوضاع ناجور را هم باید در نظر می گرفت.در حال گریه گفت:«اگر مادرم بفهمد چی؟»سارا آهی کشید گفت:«اگر می ترسی بهتر است اصلا نیایی - برویم پیتر!»کالسکه راه افتاد اما چند لحظه بعد کلمی فریاد زنان به دنبال آنها دوید در حالی که می گفت:«صبر کنید!من هم می آیم.»پیتر کالسکه را متوقف کرد تا کلمی بتواند سوار شود.کتک خوردن و یا سرخک گرفتن خیلی بهتر از این بود که تمام شب را در خانه تاریک و خالی تنها بماند.پایان فصل هفتم
فصل هشتمهمانطور که کالسکه به دهکده نزدیک می شد ، قلب سارا فشرده تر می شد.اگر همه هنوز هم به خاطر فرار آقای بیتی از دست سارا عصبانی باشند ، چه؟اگر همه مثل خانم ری در مورد نمایش فکر کنند ، چه؟اگر هیچکس به نمایش نیاید چه می شود؟تمام مدت راه سارا عاقبت وحشتناک این پرسش ها و در نهایت یک فاجعه را در ذهن خود مجسم می کرد.همه چیز ممکن بود ، اما برای اینکه پول ها قبل از نمایش گم نشود قرار بود هیچ بلیتی از قبل فروخته نشود.سارا نمی دانست که واقعا چند نفر به دیدن نمایش می آیند.از این می ترسید که نکند فقط دخترها و پسر دایی هایش و یا شاید آقای لاوسون در تالار شهر باشند و آقای لاوسون هم فقط به خاطر این آمده باشد که همسرش قرار بود پیانو بنوازد!به نزدیکی های تالار شهر که رسیدند سارا چشم هایش را بست.ناگهان سیسیلی با هیجان آستین سارا را گرفت و گفت:«سارا نگاه کن!»سارا چشم هایش را باز کرد و ناگهان چشم هایش از تعجب گرد شد.بیرون تالار پر از کالسکه بود و مردم از شدت ازدحام ، به سختی می توانستند خودشان را به تالار برسانند.بیرون سالن ، زنان و مردان زیادی دور هم ایستاده بودند و با یکدیگر سلام و احوال پرسی می کردند و در مورد پیک نیک در اواسط تابستان صحبت می کردند.بچه ها هم که هنوز فرار آقای بیتی را فراموش نکرده بودند بالا و پایین می پریدند و انتظار شروع نمایش را می کشیدند.قلب سارا تند تند می زد.بعضی اوقات رسیدن به موفقیت همانند رو به رو شدن با بلا و مصیبت وحشتناک است.سارا ، همانطور که پیتر کالسکه را به جایگاه مخصوص اسب ها می برد ، خاله هتی و الیویا را دید که کنار در ایستاده اند و پول بلیت ها را جمع آوری می کنند و در همان حال برای مردمی که وارد تالار می شوند سر تکان می دهند.با وجود محافظت آن دو نفر امکان نداشات که این دفعه پول ها به جای دیگری غیر از کتابخانه مدرسه برسد.کنار در ، الیویا به مردمی که از کنار او می گذشتند لبخند می زد و چهره اش از خوشحالی می درخشید.او هم مثل سارا برای این نمایش خیلی زحمت کشیده بود و سارا از دیدن خاله اش در این وضع احساس رضایت می کرد.در این حین ، الیویا فرصتی پیدا کرد و به هتی گفت:«خدای من چقدر آدم آمده است!کتابخانه پر از کتاب می شود!»»هتی که با پر شدن سالن احساس رضایت می کرد ، همان حالت خشک و عبوس را به خود گرفت.او نمی توانست نظرش را با دیدن این جمعیت تغییر دهد.پس به الیویا گفت:«جوجه را آخر پاییز می شمرند!هنوز که نمایش تمام نشده است.»شاید سقف تالار بریزد و یا چراغ ها خاموش شوند ، به هر حال باید تا پایان نمایش صبر می کردند. سارا به محض اینکه از کالسکه پیاده شد به سمت پشت فروشگاه رفت.آنجا جاسپر مشغول قدم زدن بود و نمی توانست به تنهایی داخل سالن شود.او بهترین کتش را پوشیده بود ، اما حالت عصبی داشت و به نظر می رسید که با کراواتش ، خودش را دار زده است.بنابراین سارا باید روی صندلی می ایستاد ، تا کراوات او را صاف کند و دکمه های کتش را درست ببندد.سارا به جاسپر گفت:«چه قدر خوش تیپ شده اید!»جاسپر در این لباس مثل یک مرد واقعی به نظر می رسید.آنها به طرف تالار شهر به راه افتادند.اما هر چند قدمی که بر می داشتند ، جاسپر می ایستاد و بعد دوباره راه می افتاد.تا اینکه سارا او را به نزدیک در رساند.سارا احساس می کرد ک مثل یک سگ گله وظیفه دارد از گوسفندها مراقبت کند و این گوسفند چموش را به گله بازگرداند.عینک جاسپر هم دائما تکان می خورد و سارا مطمئن بود که زانوهای جاسپر هم می لرزند.سارا گفت:«نگران نباشید آقای دیل - همه چیز درست خواهد شد.»تلاش سارا برای آرام کردن جاسپر ، باعث شد که ترس خودش را فراموش کند.چهره ی جدی او سرشار از اعتماد به نفس بود ، حتی جاسپر هم متوجه آن شد و گفت:«خو ... خو خوبه سارا ...»سالی پاتز و دوستش جیم ، درست بیرون در ایستاده بودند.خوشبختانه سارا همراه جاسپر بود.سالی بعد از اینکه پوزخندی به جاسپر زد ، نگاهی به سر تا پای سارا انداخت و گفت:«تو با تظاهر کردن جلوی مردم شهر ، نمی توانی من یکی را گول بزنی!»سارا سرش ربا با تاج گل تکان داد و گفت:«خب ، پس تمام مردم شهر اینجا هستند.فکرش را بکن که چه پولی برای کتابخانه جمع می شود!»با این حرف سالی وا رفت و سارا جاسپر را به داخل سالن و پله های بالکن راهنمایی کرد.جاسپر با بالا رفتن از پله ها کم کم ناپدید شد.سارا فکر می کرد که جاسپر محکم ایستاده است و سرش را برای مردم هیجان زده تکان می دهد.او با تمام وجودش احساس می کرد که موفق می شود و دیگر متوجه حرفهای سالی و جین نبود.در سالن شلوغ مردم به سالی تنه می زدند.نگاه سالی به پول های جمع شده در دست الیویا و هتی افتاد.می دانست که این برای سارا استنلی آرامش به همراه دارد و او این را نمی توانست تحمل کند.مدتی اخم کرد و همان جا ایستاد بعد خنده شیطنت آمیزی روی لبهایش ظاهر شد و به جین گفت:«قول می دهم که مدت زیادی طول نمی کشد تا این نمایش مسخره و کوچک سارا را بر هم بزنک - جاسپر دیل خیلی عصبی و نگران است!»چشم های جین که مثل یک سکه گرد شده بود گفت:«تو نمی توانی این کار را بکنی!»در همین موقع جمعیت بیرون سالن ، محو کالسکه درخشان و زیبای آقای کمبل شده بود.آقای کمبل کالسکه طاق دار را می راند و خانم تاربوش کنار او نشسته بود.آنها نزدیک زن دایی ژانت و دایی آلک که مشغول صحبت با همسایگان بودند ، توقف کردند و خانم تاربوش از کالسکه پیاده شد.زن دایی ژانت که تقریبا لحن تمسخرآمیزی داشت گفت:«به نظر ما ، شما آقای کمبل ، برای این جزیره خیلی مناسب نیستید!»البته زن دایی ژانت متوجه کت مشکی و خوش دوخت آقای کمبل شد که بدون شک دوخت آنجا نبود و همچنین کراوات حریر او که سنجاق طلایی با نگین الماس به آن متصل بود.در ظاهر این مرد هیچ اثری از کار ، زحمت و عرق ریختن دیده نمی شد.زن دایی ژانت ادامه داد:«آقای کمبل آنقدرها هم مثل کاغذهایش خشک نیست.»با این حرف ابروهای آقای کمبل بالا رفت و به نظر می رسید که خانم تاربوش هم خودش را قربانی حمله می داند.او خیلی زیاد برای آشنایی با این مرد ثروتمند زحمت کشیده بود.دایی آلک گفت:«اهالی حزیره دیر یا زود بالاخره به شهرشان باز می گردند.آقای کمبل جایی را پیدا کرده اید؟»آقای کمبل گفت:«کاملا نه» خانم تاربوش در حالی که به آقای کمبل لبخند می زد ، اضافه کرد:«البته ما درباره ی آن صحبت هایی کرده ایم.»زن دایی ژانت به طور مسخره ای دهانش را جمع کرد و گفت:«بله مطمئنم که روی این مساله خیلی زحمت کشیده ای فانی!»خانم تاربوش از این حرف خوشش نیامد.برای همین نگاه تندی به آقای کمبل انداخت.وقتی زنی قصد دارد بخشی از ملکش را به کسی قالب کند ، دوست ندارد که مردم بدانند او قصد دیگری هم غیر از معامله ، یعنی ازدواج با مشتری اش را در سر می پروراند.البته خانم تاربوش به این آسانی نمی توانست از دست خانواده کینگ رهایی یابد .نزدیک در ، هتی و الیویا خانم تاربوش را با آن کلاه بزرگش دیدند که نزدیک می شود.هتی که زبانش تندتر از ژانت بود ، پذیرای این مرغ ماهی خوار با کلاه سرشار از پرهای رنگی و گیلاس های مصنوعی اش شد.هتی گفت:«آه فانی تاربوش ، مثل یک کابوس به ما نزدیک می شود ...»اما خوشبختانه خانم تاربوش حرف او را نشنید.
فصل نهمزن دایی ژانت ، دایی آلک ، الیویا و حتی هتی خیلی زود خانم تاربوش را فراموش کردند و همگی روی صندلی های جلوی سالن نشستند و مجذوب اجرای سارا شدند.بلیت های نمایش ، خیلی سریع تر از آنکه بتوان فکرش را کرد فروش رفته بود.سالن به قدری از جمعیت پر بود که مردان کنار دیوار ایستاده بودند و بچه ها چهار زانو روی زمین و رو به صحنه نشته بودند.ازدحام جمعیت تا حدی باعث اضطراب سارا شد.اما می دانست که دیر یا زود باید شروع کند.او همانطور که دلش می خواست ظاهری دلنشین پیدا کرده بود و با آن لباس زیبا و تاج گل و برق چشم های درشتش ، همراه با نمایش اسلایدها ، قصه ای را شروع کرد.جاسپر دیل که راحت و تنها روی بالکن ایستاده بود ، اسلایدها را یکی پس از دیگری ، هماهنگ با گفته های سارا نمایش می داد.به نظر می رسید که دست های جاسپر نسبت به زبانش مهارت بیشتری داشتند.سارا برای اینکه تاثیر بیشتری روی مردم بگذارد ، داستان دختر کبریت فروش را انتخاب کرده بود.داستان بسیار غم انگیزی بود و سارا مطمئن بود که مردم تحت تاثیر آن قرار می گیرند و به این فکر می افتند که کمک آنها به کتابخانه بیهوده نیست.سارا بخشی از داستان را اینطور تعریف کرد:«دختر کبریت فروش کوچکی که کسی را نداشت با پاهای برهنه و یخ زده در خیابان ها پرسه می زد ، اما نمی توانست حتی یک کبریت هم به مردم سنگدلی که از کنار او می گذشتند بفروشد.»سارا همراه با موسیقی قصه را تعریف میکرد:«دست های کوچکش از سرما بی حس شده بودند و او با خود فکر کرد که یک کبریت مگر چه قدر می تواند مرا گرم کند؟اما دیگر نتوانست سرما را تحمل کند و یک کبریت از جعبه بیرون آورد...»خانم لاوسون که پشت آن پیانوی قدیمی در طرف دیگر صحنه نشسته بود حداکثر سعی اش را میکرد.انگشت های او هنگام نواختن روی ساز می لغزیدند ، سارا ادامه داد:«دختر کبریت فروش ، کبریتی روشن کرد.شعله کبریت در آن باد شبانه ، هر آن ممکن بود خاموش شود ، اما کبریت مثل یک شمع کوچک می سوخت.»سارا مکثی کرد و بعد دوباره با نواختن مجدد خانم لاوسون شروع کرد:«عجب نوری!دختر کبریت فروش کنار عجیب ترین درخت کریسمس نشسته بود.هزارا شمع روی برگ های سبز درخت روشن بودند.او دست هایش را بلند کرد.شمع ها بلندتر و بلندتر شدند و به طرف آسمان رفتند.»اسلایدها بعدی دختر کوچکی را نشان می داد که دست های لاغرش را به طرف نور دراز کرده ست.صدای موسیقی بلندتر و بلندتر می شد ، طوری که به نظر می رسید صفحه کلیدهای پیانو در حال شکستن است.همه در سالن به جلو خم شده بودند و نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند.همه به جز سالی پاتز که در انتهای سالن چیزی به جین گفت و شروع به خندیدن کرد.اگر یک گروه دختر کبریت فروش هم مقابل سالی عذاب می کشیدند او خم به ابرو نمی آورد.سارا هرگز متوجه سالی و خنده های او نبود.او حتی به تماشاگران هم توجهی نمی کرد.دستش را روی قلبش گذاشت و احساس می کرد که به دنیای دختر کبریت فروش رفته است و صدها شمع او را محاصره کرده اند.او با صدای آرام قصه اش را ادامه می داد:«یکی از شمع ها به طرف شهابی رفت که از آسمن تاریک شب می گذشت.ناگهان کبریت خاموش شد.دختر کبریت فروش به یاد مادربزرگش افتاد که مدت ها پیش مرده بود ، مادر بزرگش می گفت: اگر یک ستاره بیفتند ، روح یک نفر به آسمان می رود.»اسلاید بعدی دختر لاغری را نشان می داد که به چهره ی پیرزن خمیده ای نگاه می کرد.انگشتان خانم لاوسون روی کلیدهای پیانو می لرزیدند و نمی توانست انها را آرام نگه دارد.تمام جمعیت مجذوب داستان شده بودند.حتی خاله هتی دیگر به لباس سارا چپ چپ نگاه نمی کرد و به نظر می رسید که کاملا تحت تاثیر داستان قرار گرفته است.الیویا که با غرور به خواهر زاده اش نگاه می کرد به هتی گفت:«این دختر یک چیزی می شود.»گونه های الیویا از شدت هیجان داغ شده بود.صدای سارا هنگام تعریف داستان اوج می گرفت و بعد پایین می آمد و گاهی حتی ، خیلی ضعیف می شد.دختر کبریت فروش بدون اینکه فکر کند فردا چیزی برای فروش ندارد ، آخرین کبریت خود را روشن کرد.در این لحظه مادربزرگش را دید که جلوی او ایستاده است و به او نگاه می کند.او تنها کسی بود که با دخترک مهربان بود.دختر کبریت فروش فریاد زد:«مادر بزرگ خواهش می کنم مرا تنها نگذار!مرا هم با خودت ببر.مرا تنها نگذار!»سالی و جین بدون توجه به داستان ، پنهانی از پشت سالن اصلی گذشتند.سارا سرش را عقب برگرداند و نور ناشی از اسلایدها که به اندازه یک بیضی بود ، روی صورت او افتاد ، او ادامه داد:«دختر کبریت فروش در نوری که دور آنها را گرفته بود همانطور به مادربزرگش التماس می کرد.مادر بزرگ دست نوه ی کوچکش را گرفت.»سارا چشم هایش را بست.اصلا متوجه نبود که سالی و جین با انگشت به پله های بالکن و جاسپر دیل اشاره می کنند.«... و با او بالاتر و بالاتر و به طرف آسمان رفت.آنها همین طور بالا می رفتند.دیگر در آنجا از گرسنگی و ترس و سرما خبری نبود...»سالی و جین که از شدت خنده ، جلوی دهانهایشان را گرفته بودند ، آهسته آهسته از پله های بالکن بالا می رفتند.«در اولین صبح سال نو و با روشن شدن هوا پیکر بی جان ، یخ زده و مچاله شده دختر کبریت فروش پیدا شد.دستش پر از کبریت بود و تقریبا همه ی آنها سوخته بودند.مردم می گفتند حتما می خواسته خودش را گرم کند.اما هیچکس نمی دانست که او در سال نو پیش مادر بزرگ عزیزش است.»خانم لاوسون که از نفس افتاده بود ، با زدن آخرین نت ، سکوت اتاق را شکست.سارا بی حرکت ایستاد.با آن هیکل لاغر و لباس سفید به نظر می آمد که در آسمان پرواز می کند و مانند روح زیبایی دختر کبریت فروش بالا و بالاتر می رود.اما او خیلی زود به حالت عادی بازگشت.نیمی از وجود سارا از مرگ دردناک دختر کبریت فروش رنج می برد و نیمی دیگر پیروزی و موفقیت را احساس می کرد.ناگهان صدای حرکت یک صندلی سارا را از این حالت بیرون آورد.آقای کمبل بود که یک دفعه از روی صندلی بلند شد و با سر و صدای جمعیت از بین مردم گذشت.سارا از پشت او را می دید که به طرف در خروجی می رود.خانم تاربوش همانطور ایستاده بود و نمی دانست چه کار کند.ناگهان جمعیت به هیجان آمد و شروع به تحسین سارا کرد.هتی کینگ که می دانست خانواده کینگ موفق شده است ، همراه با الیویا سر جایش ایستاد.بقیه جمعیت هم بلند شدند و شروع به دست زدن کردند ، صداهای آفرین و مرحبا طوری در سالن پخش شد که صدای دور شدن کالسکه آقای کمبل به گوش نرسید.سارا روی صحنه از این موفقیت و تشویق های مردم تحت تاثیر قرار گرفته بود و احساس می کرد که قلبش از شدت هیجان از سینه اش بیرون می زند.او بالاخره موفق شده بود!حتی اگر یک سکه هم برای کتابخانه جمع نکرده بود ، همین دیدن صورت های خوشحال مردم برای او کافی بود.برای اینکه این شادی را با جاسپر شریک باشد به طرف بالکن برگشت.از آنجا می شد صورت جاسپر دیل را دید.جالب این بود که وقتی توجه مردم به بالکن جلب شد و شروع به تشویق کردند ، جاسپر دیل خودش را پنهان نکرد. ، او حتی سرش را تکان داد و از بالای نرده به مردم لبخند زد.شادی از چهره و عینک جاسپر می بارید.سارا فکر کرد که بالاخره پیروز شده است و حالا جاسپر دیل ماجرای غم انگیز ادی مک نیل را از یاد می برد و بار دیگر به مردم آونلی اعتاد می کند.اما متاسفانه تمام اهالی آونلی قابل اعتماد نبودند ، چون که جاسپر همانطور که در حال و هوای پیروزی بود ، متوجه حضور سالی و جین در اتاق نشد و هنگامی که مردم در حال تشویق او بودند ، سالی و جین ناگهان فریاد زدند:«سه ، دو ، یک ، جاسپر دیل ...»جاسپر یک قدم به عقب رفت.پاهایش به نرده بالکن و زانویش بهمیزی که فانوس خیال روی ان بود گرفت و آرنجش به فانوس خیال که بر لبه بالکن بود برخورد کرد و جعبه حاوی اسلاید و لامپ از آن بالا روی جمعیت افتاد و تلاش جاسپر برای گرفتن آن بی نتیجه ماند.سارا افتادن فانوس خیال را ندید ، فقط صدای آن را شنید که محکم به زمین برخورد کرد.چراغی که درون فانوس خیال بود ناگهان بر اثر برخورد با زمین ، آتش گرفت یک لحظه بعد ، دامل خانم مک گی نیز که از شانس بد فانوس خیال درست کنار او بر زمین افتاد ، آتش گرفت.ناگهان صدای فریاد جمعیت بلند شد که می گفتند:«آتش»در مقابل چشم های وحشت زده سارا ، جار و جنجالی به پا شد.مردمی که نزدیک در بودند با عجله فرار کردند و آنهایی که نمی توانستند صبر کنند ، پنجره ها را باز کردند و خودشان را از پنجره زیر پای اسب های که رم کرده بودند انداختند.آنهایی که خونسردتر بودند ، تصمیم گرفتند برای حفظ تالار شهر آتش را خاموش کنند.سارا که خیلی با در خروجی فاصله داشت از روی صحنه همه چیز را می توانست ببیند.آقای م گی برای کمک به طرف همسرش رفت تا دامن او را خاموش کند.نصف دیگر مردها سعی می کردند با لگد کردن آتش را خاموش کنند.یکی از آنها فکر بهتری داشت ، او می خواست با بهترین ملافه ی کتانی هتی آتش را خاموش کند.پس به طرف ملافه که پشت سر سارا بود رفت و سعی کرد که آن را پاره کند و همین طور فریاد می زد و به سارا می گفت:«از اینجا برو بیرون دختر.»سارا قادر نبود حرکت کند.او از میان آتش به جاسپر دیل که هنوز روی بالکن بود نگاه کرد.ترس و وحشت کاملا در صورت جاسپر معلوم بود.سارا فریاد زد:«آقای دیل» و سعی می کرد که او را متوجه وضعیت کند.ناگهان جاسپر به خود امد و به اطراف نگاهی انداخت و پا به فرار گذاشت.تنها بعد از ظهر خوب زندگی او خراب شده بود.در همان حیم مردان قوی و شجاع آونلی با سطل به سالن شهر برگشتند تا آتش را خاموش کنند و فریاد می زدند :«بروید بیرون ، بروید بیرون.» و بقیه مردم هم فرار می کردند.بالاخره یک نفر سارا را به خودش آورد تا از سالن بیرون برود.سالن را صدای سرفه برداشته بود.سارا به طرف راهرو رفت و در همان موقع جین و سالی را دید که همراه بقیه مردم فرار می کردند.صورت هایشان مثل گچ سفید شده بود ، و سارا فورا متوجه شد که این به خاطر ترس از آتش سوزی نیست و وقتی از این فکر مطمئن شد که آنها با دیدن سارا ، خانم وودلی پیر را که نمی توانست راه برود ، هول دادند و پا به فرار گذاشتند.سارا مطمئن بود که آنها از پله های بالکن پایین آمده بودند.بیرون سالن به حدی آشفته بود که سارا فرصتی برای فکر کردن به این موضوع نداشت.هر کس که بیرون می آمد ناگهان یاد کسانی می افتاد که هنوز داخل سالن بودند.پدرها و مادرها با عجله سعی می کردند که بچه هایشان را در جای امنی قرار دهند.مردم دست به دست سطل های آب را به یکدیگر می دادند تا آتش را خاموش کنند.ناگهان زن دایی ژانت به طرف سارا آمد و گفت:«سارا تو اینجا هستی !خدا را شکر ، پس کلمی کجاست؟»سارا ناگهان خودش را سوار کالسکه کنار بچه های دیگر دید.کلمی را سرگردان در خیابان پیدا کردند.چهره خاله هتی غیر قابل بیان بود.دود زیادی از پنجره ها بیرون می زد ، اما آتش خیلی زود خاموش شد.قربانی های اصلی این ماجرا ملافه خاله هتی و لباس خانم مک گی بود.خانم مک گی که با پتویی خودش را پوشانده بود سوار کالسکه شد و با همسرش به سرعت به طرف خانه رفت.خیلی زود جمعیت پراکنده شد و همه از جمله خانواده ی کینگ به طرف خانه هایشان راه افتادند.سارا با ناراحتی در کالسکه نشسته بود.لباسش خراب و کثیف و تاج گل سرش کج شده بود اما اینها برای او مهم نبود.سارا فقط می دانست آنچه که اتفاق افتاد یک حادثه نیست.پایان فصل نهم
فصل دهمصبح روز بعد از آن بعد از ظهر شوم ، سارا با نگرانی به سوی خانه جاسپر رفت و گفت:«آقای دیل شما خانه هستید؟»به نظر او ، خدشه دار شدن اعتماد به نفس جدید جاسپر از همه چیز بدتر بود.سارا تمام شب را نخوابیده بود و به این موضوع فکر می کرد.صبح زود ، قبل از صبحانه ، تمام راه خانه ی جاسپر را دوید تا به در خانه جاسپر رسید ، در بسته بود و تمام پرده ها کشیده شده بودند ، و هر چه سارا در زد ، کسی در را باز نکرد.سارا در جلویی و در پشتی و در انبار را هم زد ، اما هیچ خبری نبود.دوباره کنار در جلویی آمد و گفت:«آقای دیل خواهش می کنم جواب بدهید!»لحن صدای سارا گرفته به بود.به نظر می رسید که خانه مدت هاست مهر و موم شده است.سارا آهی کشید و برگشت.ممکن بود جاسپر اصلا خانه نباشد.اما سارا نمی توانست فکرش را هم بکند که جاسپر خجالتی جایی رفته باشد ، البته ممکن بود زیر تخت پنهان شده باشد.سارا هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که صدایی به گوشش رسید.صدا خیلی بلند نبود ، اما سارا فورا شنید.صدای بسته شدن پنجره طبقه بالا بود.سارا فورا به حیاط رفت ، اما کسی را ندید.پنجره بالای آشپزخانه بسته بود و پرده ها هم کشیده شده بودند ، سارا فریاد زد:«آقای دیل می دانم که آنجا هستید ، اندرو می گوید که تعمیر کردن فانوس خیال زیاد طول نمی کشد ، خواهش می کنم بیایید بیرون.»خدا را شکر که فانوس های خیال وسایل محکم و مقاومی بودند و اندرو می توانست این یکی را نجات بدهد.سارا هیچ جوابی نشنید.پرده ها همانطور کشیده بودند!سارا باز هم سعی کرد و گفت:«خیلی متاسفم ، اما همه می دانند که تقصیر شما نبود!»اما جاسپر نمی دانست.حتی بعد از آن شوکی که در تالار شهر به او وارد شده بود ، باز هم نمی دانست که سارا او را به چنین کاری تشویق کرده بود.سارا به او قول داده بود همه چیز خوب پیش خواهد رفت.اما حالا افسرده و ناراحت به طرف خانه بر می گشت.حالا بیشتر از وقتی که آقای بیتی پول کتابخانه را دزدیه بود ، ناراحت بود.او نمی توانست فراموش کند که جاسپر دیل به او اعتماد کرده بود و حالا تا مغز استخوان آزرده بود.وضع در مزرعه گل سرخ بهتر از خانه جاسپر نبود.هتی که روز نمایش آنقدر از خود بیخود شده بود که برای تشویق سارا از جایش بلند شد ، حالا به وضعیت اولیه و عصبانی خود بازگشته بود.او این شکست را پیش بینی کرده بود و حالا بیشتر از همه به این فکر بود که این شکست با اسم هتی کینگ ارتباط پیدا کرده است.الیویا که امید داشت بتواند صبح خوب و شادی پدید اورد ، پیش بند زردش را بسته بود و کنار اجاق مشغول آب پز کردن تخم مرغ ها بود.او اگرچه فکر می کرد یک صبحانه ی خوب اوضاع را بهتر می کند ، اما اشتباه می کرد.هتی قدم زنان به بالا و پایین اتاق می رفت و به قوری توجهی نداشت.الیویا که تخم مرغ ها را امتحان می کرد و قصد داشت هتی را آرام کند ، گفت:«هتی این قدر عصبانی و نگران نباش!علی رغم تمام اتفاقاتی که افتاد ، نمایش دیروز موفقیت بزرگی بود.»هتی گفت:«موفقیت بزرگ؟خانم مک گی داشت می سوخت و آن وقت تو به من می گویی موفقیت بزرگ؟من دیگر نمی توانم سرم را جلوی مردم بلند کنم!»هتی همیشه آماده بود خودش را در برابر هر چیزی که در آونلی اتفاق می افتاد مسئول بداند.الیویا که مشغول ریختن روغن روی آب بود گفت:«خانم مک گی که حالش خوب است ، فقط کمی غرورش جریحه دار شده است.»هتی جهت صحبتش را عوض کرد و گفت:«می دانستم که هر چیزی که جاسپر دیل در آن دخالت داشته باشد ، محکوم به شکست است.»با آمدن اسم جاسپر ، الیویا حس کرد که دلش برای او می سوزد ، او از وقتی که جاسپر را از نزدیک دیده بود از او خوشش آمده بود ، و از وضعیتی که در حال حاضر ، جاسپر گرفتار آن شده بود خیلی ناراحت بود و امیدوار بود که سارا بتواند برای او کاری انجام بدهد.هتی مکث کوتاهی کرد و به پنجره ای که پشت آن گلدان های شمعدانی قرار داشت ، خیره شد و گفت:«خدای من ببین چه کسی دارد می آید!تخم مرغ ها را پنهان کن.»الیویا با تعجب خانم تاربوش را دید که از کالسکه اش پیاده شد و به طرف در آمد.دستمالی در دستش بود و صورتش اخم آلود بود و از گفت و گوی مودبانه ای خبر نمی داد.هتی قبل از اینکه خانم تاربوش در بزند ، در را باز کرد و وانمود کرد که اصلا متوجه هیچ چیز نشده است و گفت:«صبح بخیر فانی.»فانی تاربوش دستمال را جلوی دهانش گرفت و گفت:«خبر خوبی ندارم.خیلی ناراحتم.امیدوارم سود نمایش شما ارزش رنجی را که بر من وارد شده است ، داشته باشد.»هتی که حاضر نبود جلوی زنی که از او متنفر بود ، به پولی که جمع شده است اعتراف کند گفت:«اگر بتوانیم بعد از جبران خسارتها ، چند تایی کتاب بخریم شانس آورده ایم!»تعدادی صندلی ، قسمتی از کف پوش سالن و لباس خانم مک گی و بهترین ملافه ی هتی سوخته بودند و بدون شک جاسپر هم برای درست کردن فانوس خیال عجیب غریبش ، پول لازم داشت.خانم تاربوش روی صندلی آشپزخانه نشست و شروع به گریه کرد ، سپس در حالی که دستمالش را مچاله میکرد گفت:«پس ضرری که من کرده ام چه می شود؟قرار بود امروز صبح معامله فروش مزرعه انجام شود.»و بعد دوباره گریه کرد.چند دلار در برابر ضرری که خانم تاربوش کرده بود هیچ بود.هتی با تندی گفت:«این به من مربوط نمی شود.»هتی دوست نداشت در برابر بعضی چیزها احساس مسئولیت کند.سارا از در وارد شد.از صورتش معلوم بود که ملاقاتش بی نتیجه بوده است.در راه برگشت از خانه جاسپر از زمین های خیس گذشته بود و به بی عدالتی های زندگی فکر کرده بود.با جورابهای خیس وارد خانه شد و مودبانه به خانم تاربوش گفت:«سلام خانم تاربوش ، بابت آقای کمبل متاسفم.»همه می دانستند که آقای وید بد اخلاق با آن کاری درب و داغانش خانم تاربوش را به منزل رسانده بود.آقای وید مرغ پرورش می داد و گاری اش همیشه لانه مرغ ها بود.خانم تاربوش گریه کنان و در حالی که دستمالش را فشار می داد گفت:«او رفته است و همه چیز تمام شد.بعد از او عملا از من می پرسند که آیا دوران عزاداری من تمام شده است یا نه؟»در آونلی ، زنانی که شوهرانشان را از دست می دهند ، دست کم یک سال سوگوار هستند و لباس سیاه می پوشند.هیچ مردی تا هنگامی که چنین زنی سوگوار است از او تقاضای ازدواج نمی کند.بعد از پایان این مدت ، همه چیز به حالت اولیه بر می گردد.خانم تاربوش امید زیادی داشت تا با آقای کمبل ازدواج کند.سارا بدون توجه به گریه و زاری خانم تاربوش مستقیم به طرف اجاق رفت و با لحن سردی گفت:«خاله الیویا ، در خانه نخود سبز سفت داریم؟»الیویا با تعجب پرسید:«برای چه می خواهی ؟»سارا گفت:«می خواهم آنها را داخل کفشم بگذارم تا مجازات شوم و عذاب بکشم.»صورت سارا به خاطر این اتفاقات کشیده تر و رنگ پریده تر به نظر می رسید.اگر سارا نیاز داشت عذاب بکشد به خودش مربوط بود ، اما الیویا با تعجب به سارا نگاه کرد و گفت:«فکر نمی کنم در دین ما عذاب کشیدن معنایی داشته باشد.»سارا بدون توجه به عذابی که ممکن بود از گذاشتن نخودها در کفشش بکشد ، بدون مقدمه گفت:«یا این کار را میکنم یا سالی پاتز را می کشم.»سارا از حیله های بی ارزش و فضولی های سالی پاتز عصبانی بود.الیویا که تهدید کشتن سالی را بیشتر از گذاشتن نخودها جدی گرفته بود گفت:«تو چنین کاری نمی کنی سارا.»خانم تاربوش همچنان اشک می ریخت و می گفت:«ولینگتون بدون یک کلمه حرف گذاشت و رفت.»الیویا چشم از سارا بر نمی داشت.شاید نگران سلامتی سالی پاتز بود.سارا مثل کسی که قرار است حکمی در مورد او اجرا شود ، دستش را به طرف پیشانی بلند کرد و گفت:«من باعث شدم جاسپر دیل اینطوری مسخره شود ، شاید ریگ بهتر باشد ، شاید هم اگر یک هفته پا برهنه راه بروم از همه چیز بهتر باشد.»خاله هتی که دیگر صبرش تمام شده بود فریاد زد:«دیگر چیزی نگو سارا استنلی ، من خودم تو را روی رانوهایم می گذارم و کتک میزنم تا مجازات شوی.»خانم تاربوش بهتر دید که دست از هق هق کردن و زوزه کشیدن بردارد.اما کلاه و شانه هایش همچنان می لرزید و سینه اش مثل دریای طوفانی بالا و پایین می رفت.هتی آهسته به الیویا گفت:«تو را به خدا چند تا تخم مرغ به تاربوش بده و او را به خانه اش بفرست.»به سارا اجازه ندادند که ریگ در کفشش بگذارد ، اما به اندازه کافی از دست مردم بی تفاوت و بی احساس آونلی عذاب می کشید.خانم ری که از نیوبریج برگشته بود و فهمیده بود که کلمی بدون اجازه به نمایش فانوس خیال رفته است و ادوارد هم در جنگل مانده است هر دو را حسابی با شلاق تنبیه کرد.پشت ادوارد به حدی زخم شده بود که به این زودی ها ، کلمی را نمی بخشید.کلمی تب کرده بود ، به نظر می رسید که هشدار مادرش به جا بوده است.خانم ری و خانم پاتز یکدیگر را در فروشگاه دیدند.آنها در مورد سارا استنلی صحبت میکردند.خانم ری دست هایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت:«به شما نگفتم که سارا چه جور دختری است!کتاب مقدس می گوید بشر برای ایجاد دردسر و اختلاف به دنیا آمده است و چه نمونه ای در این مورد بهتر از سارا؟»خانم پاتز که خودش آتش سوزی را شاهد بود حرف او را تایید کرد و گفت:«ممکن بود همه ی ما در آن روز کشته شویم.»آقای لاوسون که صدای آنها را از پشت کیسه های آرد می شنید ، وسط حرف آنها پرید و گفت:«سارا خیلی خوب می تواند قصه تعریف کند.»او از قصه گفتن سارا خیلی لذت برده بود و سعی داشت از او دفاع کند.اگر چه تعدادشان دو نفر به یک نفر بود ، خانم پاتز فورا گفت:«دقیقا همین طور است ، او فقط یک دخترک قصه گو است!»همان طور که آنها داشتند صحبت می کردند ، الیویا و سارا وارد فروشگاه شدند.خانم ری همین که سارا را دید با صورت استخوانی اش مثل یک جوجه تیغی که آماده پرتاب کردن تیغ هایش می باشد ، فوری گفت:«سلام خانم قصه گو!یک چیزی می خواهم بگویم.کلمی سخت مریض شده و سرخک گرفته است.این بیماری اگر کلمی را نکشد ، حتما او را کور می کند.»سارا رنگش پرید و زانوهایش یخ زد.او تنها کسی بود که کلمی را وسوسه کرده بود تا با آنها بیاید.با تمام اتفاقاتی که افتاده بود ، سارا بیشتر از همه خودش را مسئولی بیماری کلمی می دانست.الیویا که دستش روی شانه سارا گذاشته بود گفت:«دکتر خودش گفت که سرخک است خانم ری؟»خانم ری گفت:«خب ، نه ، اما او تب دارد و تبش هم بالاست.»خانم ری که بدجوری به سارا نگاه میکرد و گفت:«تمام این ها تقصیر توست سارا استنلی!تو مثل شیطانی!»هیکل و صدای خشن خانم ری ، برای ترساندن یک قشون نظامی کافی بود.با حرف های خانم ری ، حتی الیویای مهربان و آرام نیز عصبانی شد و گفت:«بس است خانم ری!شما چه جور مادری هستید که تمام شب دخترتان را در خانه تنها می گذارید؟جای کلمی پیش ما امن تر بود ، خیلی متاسفم که او مریض شده است ، بهتر است قبل از اینکه خودتان بیماری را تشخیص دهید ، او را پیش دکتر ببرید.»اینور حرف زدن از آدمی مثل الیویا بسیار عجیب بود.حتی خانم ری هم تعجب.الیویا به طرف خانم پاتز برگشت و گفت:«و اما شما خانم پاتز نمی دانم دخترتات به شما گفته است یا نه!اما سالی با مسخره کردن جاسپر دیل ، باعث آتش سوزی شد.پس قبل از اینکه من این موضوع را در سرتاسر آونلی پخش کنم ، بهتر از این حرفهایتان را جای دیگری ببرید.»الیویا حرفش را پایان برد و آنقدر به آنها نگاه کرد تا خانم پاتز و ری سبد خریدشان را برداشتند و بیرون رفتند.فقط وقتی آنها بیرون رفتند ، سارا فهمید که خاله الیویا می لرزد.سارا با تحصین به الیویا نگاه میکرد.الیویا نفس عمیقی کشید و گفت:«حالا احساس بهتری دارم سارا.»الیویا با قدرت تمام به سارا نگاه میکرد.او مزه جنگ و پیروزی را تقریبا در یک لحظه چشیده بود اما شاید سال ها تلاش کرده بود تا عصبانی شود.پایان فصل دهم