فصل یازدهمولین روز بعد از نمایش فانوس خیال ، وقتی سارا به مدرسه آمد کلاس شلوغ بود.بچه های مدرسه دو دسته شده بودند و علت اختلاف آنها سارا بود.بسیاری از بچه ها از شنیدن داستان به هیجان آمده بودند.دو تن از بچه های کلاس اول در زنگ تفریح تاجی از گل آلاله درست کرده و روی سرشان گذاشته بودند ، و چند تااز دخترها هم با غرور می گفتند که وقتی دختر کبریت فروش در برف از سرما یخ زد ، گریه کرده اند.سالی پاتز هنوز هم سعی داشت برای سارا دردسر و مزاحمت ایجاد کند ، سالی و جین مثل همیشه آماده مسخره کردن بودند ، آنها می گفتند سارا روی صحنه تالار شهر مثل احمق ها به نظر می رسید و این کنایه ای بود تا همه بفهمند که مدرسه دیگر پولی برای خرید کتاب ندارد.بعد از کلاس ، ادوارد ری در حیاط مدرسه به سارا که منتظر سیسیلی و فیلیسیتی بود ، بدجوری نگاه میکرد.او هم جزء مخالفان سارا بود.سیسیلی و فیلیسیتی به سارا ملحق شدند.بار دیگر بچه های خانواده کینگ با هم متحد شده بودند.سیسیلی گفت:«به هر حال ، کلمی سرخک نگرفته ، فقط بدجوری سرما خورده است.»سارا روبان موهای سیسیلی را باز کرد و موهای سیسیلی در نسیم به پرواز درآمد و بعد گفت:«خیالم راحت شد ، اگر کلمی از سرخک می مرد ، هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم.»فیلیسیتی که خانم ری همان صبح به او بی اعتنایی کرده بود گفت:«اگر کلمی بمیرد ، بهتر از این است که با چنین مادر وحشتناکی زندگی کند.»سالی پاتز که از گوشه حیاط به خانواده کینگ نگاه میکرد ، تصمیم گرفت به آنها حمله کند ، پس به دنبال آنها راه افتاد و به سارا گفت:«اوه دخترک قصه گو را نگاه کنید!بالاخره آتش سوزی راه انداختی دختر کبریت فروش!»این حرف برای فیلیسیتی خیلی گران تمام شد.پس تصمیم گرفت که اجازه ندهد چنین کسی او و فامیلش را مسخره کند ، برای همین گفت:«حسادت تو فقط به این دلیل است که سارا بیشتر از تو برای کتابخانه پول جمع کرده است و اگر پول خسارت ها را هم بدهد ، باز هم بیشتر از تو پول جمع کرده است.راستی چرا نمی روی کف آشپزخانه تان را تمیز کنی و بعد یک حمام لجن بگیری؟»سارا هم در ادامه حرف فیلیسیتی گفت:«بالاخره کار خودت را کردی؟خیلی خوشحالی که آتش سوزی به راه انداختی؟»سالی دهانش را باز کرد و فریاد زد:«نمی دانم در مورد چه حرف می زنی ، آتش سوزی هیچ ربطی به من ندارد.»او این دروغ را جلوی چشم بچه هایی گفت که دور سارا جمع شده بودند.حالا دیگر یکی از دو طرف باید پیروز می شد ، اما سالی اشتباهی مرتکب شد ، چون در همان زمان به عقب برگشت و همراه سه نفر دیگر از گروه سارا دور شد و به طرف جین رفت.سارا که نمی خواست سالی آن طوری از آنجا برود فریاد زد:«بله تو باعث آتش سوزی شدی و مطمئن شدی که بالاخره این را ثابت می کنم!»همه ی بچه ها صدای سارا را شنیدند و به سالی پاتز نگاه کردند ، سارا مصمم بود که مقصر بودن سالی پاتز را ثابت کند.سالی با ناراحتی به طرف جین رفت و گفت:«همه می دانند که تقصیر جاسپر دیل بود.»با آوردن اسم جاسپر ، سالی اشتباه دیگری مرتکب شد.سارا می دانست چه قدر غرور جاسپر جریحه دار شده است.او دیگر پا از خانه بیرون نمی گذاشت و حتی به کارگاهش نمی رفت.به همین دلیل سارا تصمیم گرفت که دست کم جاسپر را نجات دهد ، پس گفت:«سالی پاتز ، اگر فکر می کنی که می توانی فرار کنی ، خیلی احمقی!اعتراف کن!»بچه های دیگر هم نزدیک آمدند تا ببینند چه خبر شده است.سارا با تعجب دید که بیشتر بچه ها دور او و دختر دایی هایش جمع شده اند و با حالتی قاطع به طرف در خروجی مدرسه می روند.جین هم حرف های سالی را تکرار میکرد و می گفت:«چه قدر مسخره است که دخترک قصه گو داستان تعریف کند ، و بعد آتش سوزی شود.»ابتدا سارا و بعد فیلیسیتی و سیسیلی به دنبال آنها راه افتادند و گفتند:«زود باش!اعتراف کن.»سالی با وجود اینکه می دید آنها دنبالش می آیند ، نمی خواست حرفی بزند.سپس او و جین سرعتشان را زیاد کردند و بیرون حیاط مدرسه شروع به دویدن کردند.سارا و بچه های دیگر هم به دنبال آنها دویدند.حالا آنها یک گروه شده بودند که سالی و جین را بیرون مدرسه و اطراف مزارع تعقیب میکردند و هم صدا می گفتند:«بگو ، بگو ، بگو!»پیتر ، فیلیکس و اندرو اولین کسانی بودند که سالی و جین را کنار نهر گیر آوردند.عمق آب زیاد و بود و اطراف آن بوته های خار فراوانی دیده می شد.فیلیکس آرنج سالی را گرفته بود و جین را هول می داد.جین ، تلو تلو خوران به طرف یک دسته خار می رفت.در همان موقع بقیه بچه ها هم رسیدند و سالی و جین را محاصره کردند.دیگر جایی برای فرار نبود.دامن جین پر از خار شده بود.آن دو مثل دو شورشی بودند ، که حالا گرفتار شده بودند.سارا با خشم جلو آمد.عصبانی بود.این فقط یک دعوای کودکانه نبود.او باید آبروی جاسپر را نجات می داد.سارا همان طور که به آب اشاره می کرد گفت:«اعتراف کن وگرنه تو را در آب می اندازیم.»فیلیکس که اداهای وحشتناکی از خودش در می آورد گفت:«آره ، داخل آب پر از زالوهای بزرگ است!»سالی بیشتر از هر چیز از زالو می ترسید.شاید به خاطر این که خانواده پاتز خون درست و حسابی برای بخشیدن نداشتند.چشم های سالی از دیدن آب گرد شده بود.پیتر دست دیگر او را گرفته بود.سالی با التماس و با نفرت گفت:«اگر اعتراف کنم این احمق ها مرا رها می کنند؟»سارا که شیرینی شکست دشمن را می چشید ، به خوبی می دانست از این فرصت چطور استفاده کند.برای همین گفت:«بگو من باعث آتش سوزی در تالار شهر شدم ، نه جاسپر دیل.»سالی مکثی کرد ، فیلیکس جا به جا شد و او را به آب نزدیک تر کرد.سالی که احساس می کرد ، همین الان به داخل آب پرتاب می شود ، آهسته و با اکراه گفت:«من باعث آتش سوزی در شهر شدم نه جاسپر.»سارا دوباره گفت:«بلندتر.»سارا می خواست تمام اهالی آونلی ، اعتراف سالی را بشنوند.فیلیکس یک قدم جلوتر رفت ، حالا هر سه نفر آنها درست لبِ آب بودند و آب را زیر پایشان احساس می کردند.سالی تا آنجایی که می توانست فریاد کشید و گفت:«من باعث آتش سوزی در تالار شهر شدم نه جاسپر دیل!حالا بگذارید بروم.»فیلیکس و پیتر ناگهان او را رها کردند.سالی که انتظار این کار را نداشت ، سعی کرد تا خودش را از نهر آب کنار بکشد ، اما ناگهان تعادلش را از دست داد و تلو تلو خورد.دست هایش مثل دو آسیاب بادی این طرف و آن طرف می رفتند اما بالاخره لیز خورد و داخل آب افتاد.صدای جیغ او می توانست فلز را هم سوراخ کند.دهانش باز بود.در حالی که داخل آب فرو می رفت و دوباره بیرون می آمد ، بریده بریده چیزهایی می گفت.چون عمق آب تا کمر سالی بیشتر نبود ، همه همان جا ایستاده بودند و می خندیدند و هیچ توجهی به جیغ های سالی نمی کردند.اگر سالی خونسردی اش را حفظ می کرد ، به راحتی می توانست از آب بیرون بیاید.اما دو بار قبل از اینکه دستش به کناره های نهر برسد داخل آب افتاد.بالاخره با چنگ زدن به علف های کنار نهر خودش را بالا کشید و شروع به سرفه کرد.از تمام بدنش آب می چکید و لجن های کنار نهر به لباسش چسبیده بود.او با تمام وجود عصبانی بود ، درست مثل جوهری که یک دفعه داخل بطری ریخته باشند.با اعترافی که کرده بود ، به هر حال غرق شده بود و حالا دوست داشت تمام موهای سارا را بِکَند.فیلیکس گفت:«ببین زالوها روی دستهایت راه می روند.وای ، وای روی تمام بدنت زالو چسبیده!»سالی ، سارا استنلی را فراموش کرد و با انگشت به لکه های قهوه ای رنگ درشتی که به او چسبیده بودند ، می زد.این لکه های قهوه ای تمام آرنج و گردن و پای او را پوشانده بودند.سالی دوباره جیغ کشید.اما این دفعه همراه جیغ زدن شروع به فرار کرد و فکر میکرد که الان تمام چیزهایی که به او چسبیده اند ، زنده زنده او را می خورند.بچه ها او را می دیدند که با لباس های خیس ، به سرعت از میان درختها می دود و جین هم به دنبالش است.بالاخره حقیقت پیروز شده بود.پایان فصل یازدهم
فصل دوازدهمفصل دوازدهمخاله هتی با شنیدن جیغ های سالی از مدرسه بیرون آمد ، اما دیر شده بود و او نتوانست سالی را در آب ببیند.خاله هتی سارا را در راس جمعیت دید و آنقدر تجربه داشت که بفهمد سارا سر دسته این بچه هاست.خاله هتی سارا را صدا زد و گفت:«سارا استنلی فورا بیا اینجا.»سارا با آن اعترافی که از سالی پاتز گرفته بود ، برای تحمل هر مشکل دیگری آمادگی داشت.این اعتراف برای او مثل یک معجزه الهی بود.سارا به طرف مدرسه برگشت و از دیدار غیر منتظره آقای کمبل ، کنار خاله هتی در حیاط مدرسه خوشحال شد و با متانت به سوی او رفت و همان طور که آقای کمبل با او دست می داد گفت:«حال شما چطور است آقای کمبل؟»سپس به دنبال خاله هتی و آقای کمبل وارد مدرسه شد.آقای کمبل جراتی به خرج داد و یک طرفی روی لبه میز مقدس خاله هتی نشست.اما خاله هتی یک کلمه هم حرف نزد.سارا محکم ایستاده بود و با آقای کمبل صحبت میکرد.آقای کمبل گفت:«آخرین باری که یکدیگر را دیدیم ، شما از من خواستید که به کتابخانه ای کمک کنم.»همین طور بود.سارا دندان هایش را به هم فشرد چون سعی کرده بود ماجرای بی آبرویی هتل شن های سفید را فراموش کند ، اما حالا می دید که آقای کمبل همه چیز را به یاد دارد.سارا گفت:«بله آقای کمبل.»و محکم تر ایستاد.آقای کمبل دستی به سبیلش کشید و سعی کرد وارد اصل موضوع شود ، پس گفت:«خانم جوان می دانید که من خوشم نمی آید به کسی پول بدهم ، بدون اینکه خودم هم در آن سودی داشته باشم.اما در مورد اجرای شما...»سارا آب دهانش را فرو داد و یادش آمد که بعد از پایان نمایش آقای کمبل را دیده بود که با عجله به طرف در می رفت و گفت:«متاسفم که شما از نمایش خوشتان نیامد ، اگر مایل باشید پولتان را پس می دهم.»این حرف برای آقای کمبل جالب بود.گوشه سبیلش را تکان داد و گفت:«چه چیزی باعث شد که شما چنین حرفی بزنید؟»سارا گفت:«چون شما بعد از نمایش با عجله سالن را ترک کردید.»آقای کمبل گفت:«سارا ، راستی می توانم شما را سارا صدا کنم؟»این تقاضای مودبانه ای بود و مهمتر از همه اینکه آقای کمبل مرد بسیار آرامی بود.سارا گفت:«بله خواهش میکنم.»این اسم را به دخترک قصه گو که در حال حاضر همه صدایم می زنند ترجیح می دهم.»آقای کمبل گفت:«به نظر من دختر قصه گو مناسب ترین اسم برای شماست ، هرگز از این اسم خجالت نکشید.»ظاهراً آقای کمبل از این اسم خوشش آمده بود.او ادامه داد:«اجرای شما در آن شب طوری همه را تکان داد که من به ندرت در زندگیم دیده ام.»نفس سارا بند آمده بود.او دقیقا همین انتظار را از اجرایش داشت و احساس کرده بود که از عهده این کار برآمده است.اما حالا این را از زبان آقای کمبل و اینجا در مدرسه می شنید ، صورت سارا از شادی برق زد و طوری پاسخ داد که انگار مشغول یک گفت و گوی خصوصی با آقای کمبل است و خاله هتی حضور ندارد.برای همین با لحن شادی گفت:«مادرم این داستان را برایم تعریف کرده بود»آقای کمبل گفت:«پس مادرت خیلی باید به تو افتخار کند.»سارا دست هایش را به هم قلاب کرد.صدایش پایین آمد و گفت:«مادرم وقتی که من کوچک بودم ، از دنیا رفت.»آقای کمبل متعجب شد!مدتی ساکت شد و با ناراحتی لبخندی زد و گفت:«مادر من هم وقتی کوچک بودم ، از این دنیا رفت ، وقتی که تو آن داستان را تعریف کردی من یاد مادرم افتادم.»سارا کم کم به این نکته پی برد که مردم هرگز مادرهایشان را فراموش نمی کنند ، حتی وقتی که بزرگ می شوند و به سن آقای کمبل می رسند.سارا آقای کمبل را در ذهن خود مجسم می کرد که با شنیدن داستان دختر کبریت فروش ، چقدر ناراحت شده است.سارا گفت:«پس به خاطر همین سالن را ترک کردید؟»بعضی اوقات جای تاسف است که صورت شما ، آنچه را که در قلبتان می گذرد نشان می دهد که فکر می کنم تمام مردان قدرتمند مثل شما هستند.مثل اینکه بخواهیم اشک های پادشاه انگلستان را ببینیم.»آقای کمبل سرفه ای کرد ، خندید و گفت:«خب ، اصلا نمی شود اشک های پادشاه انگلستان را دید.»سارا با خود فکری کرد که چه قدر خطرناک خواهد بود اگر مردی مثل آقای کمبل احساساتش را نشان دهد.در همین فکر بود که گفت:«زن داییژانت می گوید که خانم فانی تاربوش اگر کمی فرصت داشته باشد ، می تواند از هر کس ، چیزی تیغ بزند.»آقای کمبل دستی به سبیلش کشید و سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.حتی هتی هم لبخندی زد.آقای کمبل خیلی جدی کاغذی را از داخل جیبش در آورد و با کمی تشریفات به سارا داد و گفت:«سارا این را به عنوان کمک من به کتابخانه قبول کن.»این کاغذ مثل کاغذهای معمولی دیگر بود ، اما وقتی سارا خوب آن را نگاه کرد نفسش بند آمد.آقای کمبل دستش را با مهربانی روی شانه او گذاشت ، سارا که همچنان نفس نفس می زد گفت:«هزار دلار؟»او فکر کرد که آقای کمبل در نوشتن چگ اشتباه کرده است ، اگرچه به نظر می رسید که آقای کمبل خیلی خوب می داند که چه چیزی به سارا داده است.آقای کمبل فقط سرش را تکان داد.انگار که ساختن کتابخانه های جدید ، نوعی سرگرمی کوچک برای او هستند.آقای کمبل گفت:«درست است ، اما هر چیزی بهای خود را دارد.فقط از شما می خواهم کتابخانه را به اسم مادرم نام گذاری کنید.»خاله هتی با اطمینان گفت:«بله حتما.خیلی خوشحال خواهیم شد.»سارا از صدای خاله هتی حدس می زد که او دیگر تا وقتی زنده است یک کلمه تحقیر آمیز در مورد نمایش فانوس خیال نمی گوید.وقتی که سارا با صمیمیت از آقای کمبل خداحافظی کرد ، با سرعت هر چه تمام تر به طرف مزرعه ی جاسپر دیل دوید.به نظر می رسید که درختان بلوط و گل های مینا هم با او به حرکت در آمده بودند.درون سارا غوغایی برپا بود.هم می رقصیدند ، هم پرواز می کرد و هم آواز می خواند ، برای او مهم نبود که جاسپر خودش را زندانی کرده است ، او فقط می خواست جاسپر را از خانه بیرون آورد.جاسپر که نمی دانست سارا می آید ، خودش از خانه بیرون امده بود.سارا از بالای چراگاه پشت انبار جاسپر را دید.او روی دوربینش خم شده بود.درست مثل وقتی که برای اولین بار او را دیده بود ، پارچه سیاه دوربین روی سرش بود و به نظر می رسید که می خواهد از یک دسته گل مینا عکس بگیرد.سارا همان طور که از در وارد می شد و از روی چمن ها می گذشت ، فریاد زد و گفت:«آقای دیل ، آقای دیل نمی دانید که چه اتفاقی افتاده است.سالی پاتز بالاخره جلوی همه بچه ها اعتراف کرد!حالا تمام شهر می دانند که آتش سوزی کار او بوده است و یک چیز دیگر اینکه آقای کمبل هزار دلار به کتابخانه کمک کرد ، چون از نمایش خیلی خوشش آمده بود.»سارا در پوست خود نمی گنجید.حتی نمی توانست بایستد و این حرف ها را بزند خم شد تا نفسی تازه کند.جاسپر دیل تکانی خورد و از زیر پارچه بیرون آمد ، و مثل یک مرد از پشت عینک به سارا خیره شد.وقتی که سارا راست ایستاد دوباره صادقانه به جاسپر گفت:«آقای دیل ، بدون کمک شما هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم ، خیلی متشکرم که آبروی مرا خریدید.»حرف های سارا مثل بادی که درختی را تکان می دهد ، جاسپر را تکان داد.شادی از چشمان او می بارید ، ولی از خجالت قرمز شد.پایش را به عقب و جلو برد.ابروهایش تکانی خورد و شانه هایش لرزید ، اما بالاخره لبخند زد.سارا فورا نفس راحتی کشید.جاسپر بلندتر از قبل به نظر می رسید.حالا او می توانست به آونلی قدم بگذارد و به فانوس خیال خود افتخار کند ، بدون اینکه کسیاو را مقصر بداند.سارا در مورد بیرون آوردن جاسپر از تنهایی و گوشه گیری اشتباه نکرده بود.سارا گفت:«همه چیز چه قدر جالب پیش رفت ، اینطور نیست؟دیگر کم کم داشت باورم می شد که حق با خاله هتی است که می گوید هر چیزی که برای بار اول محکوم به شکست است برای بار دوم هم شکست می خورد ، اما حالا به نظر من بر عکس است ، هر چیزی دفعه دوم بهتر از بار اول پیش می رود.»ظاهرا جاسپر هم موافق بود.سرش را تکان داد ، چشم های قهوه ای زیبایش هم می خندید ، بالاخره گفت:«سارا استنلی جلوی تو را نمی شود گرفت.»او می خواست با سارا دست دهد ، اما با یکی از دست هایش پارچه دوربین و با آن یکی سه پایه را نگه داشته بود.جاسپر با خنده گفت:«حالا فهمیدی چرا به من می گویند دست و پا چلفتی؟»جاسپر دیل شوخی میکرد و نشان می داد که از این لقب ناراحت نیست.بالاخره با زحمت یکی از دستهایش را آزاد کرد و با تمام وجود ، دست سارا را فشرد.سارا خندید و گفت:«ما هر دو اسم های جدیدی پیدا کرده ایم.چون مردم شهر مرا دختر قصه گو صدا می زنند ، اما می دانید که برای من مهم نیست.»و واقعا هم برای سارا هرگز مهم نبود.او حتی به این اسم افتخار می کرد ، چون باعث موفقیت جاسپر و خودش شده بود.پایان فصل دوازدهمپایان کتاب دوم
کتاب سومآواز شب فصل اولچیزی در وجود خانه ی قدیمی و مجلل ، سارا را مردد کرد.شاید همان دروازه های آهنین ِ نیزه ای و با عظمت بود که به نظر می رسید دندانهای خود را به رهگذران نشان می دهد.شاید هم درختان صنوبر تیره رنگ که دور تا دور خانه را پوشانده بودند و می خواستند از رازی محافظت کنند ، او را دچار این حس میکردند.به نظر می رسید این مکان پر از دلمردگی و اندوه است.سارا در آنجا ناله و مصیبت و حتی بلا و نفرین را احساس میکرد و به خود لرزید.سارا ناگهان دم دروازه ایستاد ، آنقدر ناگهانی که فیلیکس که پشت سر او با سبد خالی رخت چرک ها تند تند می آمد ، با او برخورد کرد.فیلیکس که تعادل خود را از دست داده بود ، یک وری به عقب رفت و به سیسیلی خورد و او را به زمین انداخت.فیلیسیتی در حالی که سیسیلی را از روی زمین بلند می کرد و او را می تکاند ، فیلیکس را سرزنش کرد و گفت:«فیلیکس کینگ ، فکر نکن چون پدر و مادر یک روز از شهر بیرون رفته اند ، تو می توانی مثل قلدرها رفتار کنی.»فیلیسیتی که سیزده سال داشت و بزرگترین فرزند خانواده ی کینگ بود ، احساس میکرد وظیفه اوست که از سیسیلی ده ساله مراقبت کند و به فیلیکس یازده ساله که فرزند وسط بود تحکم کند.فیلیکس که هیچوقت کلمات را نمی توانست درست ادا کند ، با تندی و پرخاش گفت:«من قُل ووو دُر نیستم.»سارا یک دفعه ایستاد.انگار کسی او را گرفته بود.او که به ساختمان تیره ی محصور در میان درختان خیره شده بود ، آهسته گفت:«کار این خانه است.من اعتراف میکنم که این خانه دستهای یخ زده اش را روی قلبم گذاشته است و مرا این جوری کرده است.فیلیسیتی آهی کشید:«سارا ، تو مجبوری همه چیز را به شکل نمایش در آوری؟آنجا خانه ی خانم "لوید" است و باید بدانی که خانه ها دست ندارند.»اما سارا متوجه طعنه ی فیلیسیتی نشد.زمین های فراموش شده پشت دروازه ، توجه او را به خود جلب کرده بود.او با خواهش و التماس گفت:«فیلیسیتی ، خواهش می کنم درباره خانم لوید صحبت کن!»فیلیسیتی گفت:«خب در واقع خانواده لوید این شهر را بنا کردند ، البته به همراه خانواده کینگ.»هر وقت که فیلیسیتی کینگ می خواست خانواده اش را به رُخ بکشد و انها را موفق نشان بدهد ، ناخواسته مثل عمه "هتی" که از بدو تولد بدخُلق و سخت گیر بود ، رفتار میکرد.فیلیسیتی ادامه داد:«او مثل ملکه ها ثروتمند است.مردم به او می گویند بانو لوید ، چون او خیلی ثروتمند ، بدجنس و مغرور است.»فیلیکس اضافه کرد:«منتها ثروت اصلا برای او فایده ای نداشته است ، بابا می گوید تا به حال کسی لبخند او را ندیده.»فیلیسیتی که دوست داشت فقط خودش در مورد ظاهر افراد در آونلی اظهار نظر کند اضافه کرد:«هیچکس او را ندیده ، حالا چه با لبخند و چه بدون آن.ای وای سارا استنلی!فکر می کنی کجا داری می روی؟»سارا به طرف دروازه رفته بود و دستش را بر روی قفل در گذاشته بود.فیلیسیتی صدا زد:«تو نمی توانی به آنجا بروی.این کار ممنوع است.»نگاه سارا روی باغ به هم ریخته و نا به سامان پشت در ماند و گفت:«شاید خانم لوید بیچاره مرده است و هیچکس خبر ندارد.به نظر شما بهتر نیست ما این موضوع را بفهمیم؟»در انتهای خیابان ، دور از چشم بچه ها ، شخص نقاب داری به آرامی از میان پوشش درختان صنوبر حرکت میکرد.او از پله های پهن و کوتاه گذشت و حتی از کنار مجسمه های سنگی شیرها و گلدانهای سنگی کنار در ورودی عبور کرد.سپس خم شد و یک ماهی بزرگ را روی لبه در گذاشت و آن وقت راست ایستاد.بلافاصله کلاه نقاب دار او به عقب رفت و چهره خشن و جدی پگ بوئن نمایان شد.هر وقت که در آونلی نام پگ بوئن به زبان می آمد ، همه مردم آهسته حرف می زدند ؛ چون هیچکس نمی دانست پگ بوئن چه کسی است و چه موقعیتی دارد.برخلاف سایر مردم ساکن منطقه ، پگ دوست نداشت در طول تابستان در خانه زندگی کند.در عوض او در میان مزارع سرسبز پرسه می زد و با میوه های وحشی تغذیه میکرد و زیر آسمان پر ستاره و پهناور می خوابید.در زمستان ، منزل او یک کلبه محقر و بد شکل در اعماق جنگل بود.او در این کلبه با شش گربه ، یک سگ سه پا ، یک کلاغ ، مرغی چاق ، میمونی تپل و یک جمجمه ی کوچک و خندان زندگی میکرد.مردم شبها وقتی که دور شومینه خانه ی خود جمع می شدند ، داستانهای عجیبی درباره پگ تعریف میکردند.بعضی می گفتند او می تواند هر وقت که بخواهد ، خودش را به یک گربه ی سیاه تبدیل کند.برخی علت حاصل خیز نبودن مزارع و یا بیماری گاوشان را پگ می دانستند.در عین حال ، برخی هم معتقد بودند پگ از همه ی وقایعی که در آونلی اتفاق می افتد ، باخبر است ، چه آن اتفاق سری باشد و چه آشکار.به خاطر همین دلایل ، مردم از پگ بوئن می ترسیدند و او را جادوگر آونلی می نامیدند.اما اینکه آیا او واقعا جادوگر است یا نه ، سوالی است که پاسخ آن را فقط افرادی که او را می شناسند ، می دانند.پگ صورت قهوه ای و پرچین و چروکش را به جلوی در چسباند و گفت:«یک ماهی چاق و مقداری گیاه دارویی برای روماتیسم تو آورده ام.فردا برمیگردم تا مقداری هیزم و چوب بِبُرم ، و یادت باشد که به لوبیاهایی که من کاشتم سر بزنی ، یادت نرود ، می شنوی؟»پگ کمی صبر کرد اما هیچ صدایی از خانه نیامد ، حتی بازتاب صدایش را هم نشنید.او با نگرانی خم شد و گوشش را به صندوق پست چسباند و گوش داد ؛ هیچ صدایی از داخل خانه نمی آمد.پگ اخمی کرد.در همین موقع از درون خانه صدای سرفه ی خشکی شنید.تنها صدا همین بود.نه حرکتی ، نه جوابی ؛ فقط صدای سرفه ای خشک و بی روح برای پگ همین کافی بود.با خود گفت:«هر جا که سرفه ای باشد ، حتما آدم زنده ای هم هست.»و سرش را خردمندانه تکان داد.او میخواست به سوی درختان صنوبر برگردد که ناگهان از تعجب در جا خشکش زد و ایستاد.صدا!واو صدای بچه هایی را شنید که به سوی خانه می آمدند.پگ بدون سر و صدا به میان درختان خزید و همان جا ایستاد.سارا اصلا قصد نداشت بدون اجازه وارد خانه ی دیگری بشود و کار خلافی بکند.آن روز صبح که دایی آلک و زن دایی ژانت سه فرزند خود را به همراه سارا کنار کلیسا پیاده کرده بودند ، هوا رون و آفتاب درخشان بود.از همان روزهایی که آدم خود به خود سرحال و با نشاط است.سارا شب قبل را نزد دختر دایی هایش در مزرعه کینگ گذرانده ود.در آنجا آنها با هم حسابی بازی کرده بودند ، و آنقدر سر به سر هم گذاشته بودند که صدای خنده ی آنها در خانه قدیمی طنین انداز شده بود.اما همیشه اینطور نبود.وقتی سارا نخستین بار وارد آونلی شده بود ، نزد پسر دایی و دختر دایی هایش غریبه بود و با سردی با او برخورد کرده بودند ، او توانسته بود با سختی نخستین روزها را سپری کند.در خانواده ی بزرگ و قبیله ای کینگ ، این دختر وازده ساله منزوی ، بالاخره توانسته بود به تدریج صمیمیت و مهر و محبت را کشف کند ، چیزی که همیشه فقط در کتابها خوانده می شود.حالا دیگر او احساس میکرد عضوی از خانواده است و از برنامه های روزانه زندگی خانوادگی لذت می برد.او حتی برنامه منظم و همیشگی نصیحت های زن دایی ژانت لذت می برد.زن دایی ژانت مدام به بچه هایش دستور می داد که چه کار بکنند و آنقدر این دستورها زیاد بود که بچه ها در به خاطر سپردن آنها دچار مشکل می شدند و دیگر حتی سعی نمی کردند دستورات او را به خاطر بسپارند.آن روز صبح وقتی داشتند با یک سبد پر از رخت چرک از کالسکه بیرون می آمدند ، زن دایی ژانت دوباره شروع کرده بود:«آن لباسها را بگذارید و سریع نزد خاله هتی بروید.او منتظر شماست.سیسیلی عزیزم ، لطفا یادت نرود صبح تخت خوابت را مرتب کنی.من دلم می خواهد جلوی هتی رفتارن خیلی خوب باشد.حواستان باشد ، سر ساعت بخوابید و ...»خوشبختانه دایی آلک همان لحظه را برای سوار شدن بر روی کالسکه انتخاب کرده بود.او و زن دایی ژانت می خواستند به "شارلوت تاون" بروند و قصد داشتند شب را در آنجا سپری کنند.زن دایی ژانت می بایست آخرین تذکرش را هم می داد:«در راه هم بازیگوشی نکنید!»سارا که در کنار دختر دایی ها و پسر دایی هایش ایستاده بود و برای دایی و زن دایی اش دست تکان داده بود ، اصلا نمی دانست بازیگوشی در راه چیست.اما همه ی اینها قبل از رسیدن به دروازه های بلند خانه لوید بود.قبل از اینکه سارا حس کند چیزی ، شبیه به یک دست ، قلب او را می فشارد.و حالا که داشت تند و چابک از راه ورودی جلوی در عبور میکرد ، تصور کرد که خاله هتی میز ناهارش را چیده است و مثل یک مرغ کُرچ به خاطر وقت نشناسی آنها ، سرشان غُر می زند.اما وقتی که فیلیکس جلوتر از او در ورودی گذشت و فریاد زد که همه آنها گربه های ترسویی هستند ، سارا نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و دنبال او رفته بود.او نفس زنان گفت:«من اصلا نمی ترسم!»و خودش را به فیلیکس رساند و گفت:«اگر اینجا کسی مُرده باشد ، من میخواهم اولین کسی باشم که او را می بینم.»با این حرف ، به نظر رسید که فیلیکس قدری دل و جرات خود را از دست داد و گفت:«آدم مُرده؟کی درباره ی آدم مُر ... ده حرف زد؟»-خب ممکن است سالها پیش خانم لوید از دنیارفته باشد ، بدون اینکه کسی بداند و الان بدنش سرد و سخت آنجا افتاده باشد.ممکن است الان که ما او را پیدا می کنیم ، فقط یک اسکلت خشک شده باشد.»فیلیکس بُریده بُریده گفت:«یک اِ ... اِسکلت؟سا ... سارا ، تو گفتی یک اِ ... اِسکلت؟»اما سارا جلوتر رفته بود.فیلیکس در وسط راه ایستاد و احساس کرد ترس و وحشت تمام وجود را فرا گرفته است.برای اولین بار او متوجه سکوت عجیب و غریب آنجا شد.او حتی می توانست صدای نفس کشیدن خودش را بشنود.حتی اگر صدای نفس کشیدنش قطع می شد ، صدای قلب خودش را هم می شنید.در واقع او می توانست صدای ضربان قلبش را مثل طبل بشنود.به نظر میرسید که خورشید به ناگهان پشت یک ابر پنهان شده است.تاریکی مسیر راه را فرا گرفته بود و سایه ها را بهتر می پوشاند.گوشهای فیلیکس به خارش افتاد.او نفس خود را در سینه حبس کرد.صدای خِش خش شاخه ها او را از جا پراند و ناگهان - ای وای! - دو چشم سیاه به او خیره شده بودند.ناگهان دستی استخوانی بیرون آمد تا او را بگیرد.فیلیکس با فریادی از وحشت ، به سمت دروازه آهنی برگشت.و جیغ زنان گفت:«پگ بوئن!اینجاست.من او را دیدم.من جادوگر آونلی را دیدم.او طوری به من نگاه کرد که خون در رگهایم یخ زد!»فیلیسیتی و سیسیلی که در جایگاه امنی ، با آرامش خاطر بیرون دروازه ایستاده بودند ، وحشت و ترس او را مشاهده کردند.فیلیسیتی گفت:«تو هیچوقت پگ بوئن را ندیدی.تو این حرف را میزنی چون می ترسی داخل خانه شوی!»فیلیکس آب دهانش را قورت داد.او پگ بوئن را دیده بود و مطمئن بود.اما او می دانست که اگر حالا از خانه لوید فرار کند ، فیلیسیتی تا ابد به او گربه ترسو خواهد گفت.او با بی میلی برگشت و خودش را مجبور کرد به سوی خانه راه بیفتد.زانوهایش مثل ژله می لرزیدند.او اهسته گفت:«من خودم او دیدم.من او دیدم.»فیلیسیتی در جواب گفت:«مزخرف است!»او در را برای خواهر کوچکش باز نگه داشت و گفت:«سیسیلی بیا برویم.»او که احساس شجاعت میکرد ، ادامه داد:«بیا برویم ببینیم سارا چه کار دارد می کند.»پایان فصل اول
فصل دومسارا که با ریسمانی بافته شده از ترس و کنجکاوی به سوی خانه کشیده شده بود ، حالا روی ایوان ایستاده و بینی اش را به یک پنجره کثیف چسبانده بود.در همان حال که چشمانش به تاریکی محیط عادت می کرد ، حس کرد ستون فقراتش می خارد در مقابل دیدگانش سقف بلند اتاق را دید که گویی با کاغذ کادویی پر از تار عنکبوت پوشیده شده بود.روی لوسترهای گرد و غبار گرفته ، تار عنکبوت آویزان بود.آنها خودشان را روی تمامی اشیاء و لوازم انداخته بودند و اثاث اتاق ، همه در زیر تارهای عنکبوت ، مخفی شده بود.تارهای عنکبوت روی دیوارهای برهنه مثل توری نازک و خاسکتری آویزان بودند و مرتب دور و بر شومینه سنگ مرمری پیچ و تاب می خوردند.چشمان سارا از حیرت و شگفتی گِرد شد.او توقع داشت چشمانش به تماشای شکوه و جلال و زر و زیور آراسته شود و انتظار داشت در این خانه لوازم برنجی ، اشیاء چوبی و براق مخملهای زیبا و آتشی مهیج ببیند.اما در عوض او با اتاقی برهنه ، بی روح و فراموش شده روبرو شد.مگر فیلیسیتی نگفته بود این خانه متعلق به یکی از بنیانگذارن آونلی است ، به بانویی که مثل ملکه ها ثروتمند است؟او با دقت اتاق را نگاه کرد و سعی کرد به راز عجیب آن خانه پی ببرد.ظاهرا متوجه نشده بود که بقیه بچه ها در آن خانه احساس مالکیت می کنند.آنها ترس و وحشت خود را از یاد برده بودند و با داد و فریاد به کندو کاو خانه مشغول بودند.با سپری شدن هر دقیقه و امان ماندن بچه ها از دست پگ بوئن ، فیلیکس آرام آرام اعتماد به نفس خود را به دست آورد.او به خاطر رفتار بُزدلانه اش احساس شرم می کرد و نقشه ای کشید تا هر طور شده آن را از ذهنش بیرون بیاورد.چقدر خوب می شد اگر می توانست رفتاری بکند که همه ، داد و فریادهای او را در مسیر خانه فراموش کنند ، همین که او به یکی از شیشه های ترک خورده پنجره خیره شد ، فکری در ذهنش شکل گرفت.سارا می خواست رویش را از طرف پنجره برگرداند که ناگهان حرکتی توجه او را به خود جلب کرد.دستی دراز ، استخوانی و سفید یک دفعه ظاهر شد و خودش را به دور یک انبر که مقابل شومینه قرار داشت ، پیچاند.درست در همان لحظه در پنجره ای که نزدیک به سارا بود ، سنگی خُرد شد و باعث شکستن شیشه و متلاشی شدن تارهای هنکبوت شد.سنگ درست در مقابل شومینه فرود آمد.سارا تازه متوجه شده انبر ناپدید شده است که ناگهان فریاد وحشت زده فیلیکس همه چیز را از ذهن او پاک کرد:»وای فیلیسیتی ، حالا چه کسی گربه ی ترسوست؟»تنها پاسخ او جیغ سیسیلی بود:«وای نه !یکی دارد می آید!برویم بیرون!»سارا که تازه رویش را برگردانده بود ، متوجه شد همه دارند با عجله از خانه بیرون می روند.فیلیسیتی که با سرعت می دوید ، فریاد زد:«سارا!عجله کن!مثل اینکه بانو لوید نمرده!»سارا از روی ایوان پایین پرید.بقیه از سارا خیلی جلوتر بودند و به نزدیکیهای پیچ راه رسیده بودند.آنها به زودی از دیدرس او ناپدید می شدند.سارا صدا کرد:«صبر کنید!صبرکنید!»اما آنها از پیچ راه ناپدید شده بودند.شنها زیر پای سارا خُرد می شد و می لغزید.او روی چمنها پرید و به سمت جاده دوید.همین که روی چمنهای کوتاه و بلند سرعت گرفت ، پایش داخل کلافی سیم که میان چمنها پوشیده شده بود ، گیر کرد و با فریادی از وحشت و هراس ، با صورت روی چمنها افتاد.مدتی کوتاه او همچنان دمرو و نفس زنان دراز کشید.احساس میکرد درد مانند سوزنی داخل زانویش می پیچد و خارج می شود.شاید اگر ساکت می ماند ، کسی که به دنبال او آمده بود ، نا امید می شد و به خانه برمیگشت.وقتی که به فکر دست چروک خورده ای که انبر را قاپیده بود افتاد ، تمام تنش لرزید.در اطراف سارا ، چمن بلند همراه با وزش باد به این سو و آن سو حرکت میکرد.درختان صنوبر به هم نزدیک تر شده بودند.به نظر می رسید روز آفتابی و روشن ، روشنایی خودش را از دست داده است.عنکبوت سیاه و کوچکی روی دست سارا خزید ، اما بعد با شنیدن صدای شاخه ی درختی نظرش عوض شد و برگشت.سارا راست نشست و هیچ حرکتی نکرد.صدای قدم های پا در میان چمن ها خِش و خِشی را ایجاد کرد.آیا کسی او را دیده بود؟اگر زانویش آنقدر درد نمیکرد ، بلند می شد و از آنجا فرار میکرد.به طور حتم ، بهتر از این بود که در همان حالت روی زمین بنشیند و منتظر بشود که کسی او را بگیرد.سارا می خواست از جایش بلند شود که ناگهان دستی روی شانه اش آمد.صدایی آرام گفت:«خرابکار!بچه ی ولگرد!حالا گرفتمت!»وقتی که سارا سرش را بلند کرد ، در مقابلش صورت عصبانی خانم لوید را دید.
فصل سومدر چهره ی او هنوز نشانه هایی از زیبایی به چشم می خورد.چشمانش تیره رنگ بود و به نظر می رسید چیزی را پنهان می کنند.استخوان های گونه اش ظریف و قشنگ بودند.موهای پُر پشت و سفیدش با دقت آراسته شده بود.لباسش با وجود این که رنگ و رو رفته بود ، اما از بهترین ابریشم بود.اما در دستی که روی شانه سارا قرار گرفت ، هیچ نشانی از مهربانی و محبت نبود.در عوض دست او مثل فولاد ، سخت ، به نظر می رسید.خانم لوید در حالی که سارا را محکم گرفته بود ، او را از جایش بلند کرد ، و حسابی تکان داد و سپس سارا را با خود به سمت خانه کشاند.سارا با لحنی معترضانه گفت:«خواهش می کنم وِلَم کنید.اینطوری دردم می آید.»اما به نظر می رسید بانو لوید نمی شنود.نفسهای او کوتاه و همراه با سرفه های خشکی بیرون می آمد.وقتی به خانه رسیدند ، او مکثی کرد و سپس نفس زنان گفت:«من معمولا از کسی پذیرایی نمیکنم.سالهاست که کسی به اینجا دعوت نشده و از این پله ها بالا نیامده است.من آخرین فرد خانواده لوید هستم.»او به یکی از شیرهای سنگی ساکت تکیه داد و در ادامه گفت:«شاید این طوری هم بد نباشد.می دانی ، خانواده ام مورد نفرین قرار گرفته اند.»سارا که احساس میکرد پاهایش شل می شود ، نفس زنان گفت:«نفرین؟»نکند اولین تصور او نسبت به خانه مجلل لوید درست بوده باشد؟او پرسید:«چه نفرینی؟»خانم لوید پاسخی نداد.او به زانوی آسیب دیده ی سارا خیره شده بود و زیر لب گفت:«دارد خون می آید.باید تمیزش کنیم.»او با خشونت سارا را از پله ها بالا برد و ناگهان ایستاد ، گویی به ناگهان خاطراتش را به یاد آورد:«بعضی ها می گویند خانه ی من با خون آدمی متبرک شده است.»صدایش فرق کرده بود و سخت به فکر فرو رفته بود.چشمان او بر روی پله ها خیره مانده بود و با شادمانی به یکی از سنگ فرش ها اشاره کرد:«آنجاست!درست در همان محل جد بزرگ لوید به زمین افتاد و گردنش شکست.درست در همان روزی که این خانه تکمیل شد.آنها می گفتند صحنه وحشتناکی بود.»او با ناراحتی زبانش را دور لبش چرخاند.چشمانش دور تا دور می چرخیدند ، انگار به دنبال چیزی بودند.بار دیگر ، سارا احساس کرد که ترس قلبش ار می نوازد.او با تمام وجود دلش می خواست فرار کند.اما زانویش زُق زُق میکرد و خانم لوید او را محکم گرفته بود.ذهنش مغشوش بود.او آرام خودش را وادار کرد فکر کند.فکر کن ، نقشه ای بکش.اما فایده ای نداشت.او مثل آدم بی اراده ای بود که بخواهد با تمام وحشتی که دارد ، خودش را جمع و جور کند و نقشه ای بکشد.قبل از اینکه حتی بتواند دهانش را باز کند و کمک بخواهد ، متوجه شد که از ورودی خانه به داخل کشیده شد و وارد یک راهروی بی روح شده است.در سنگین ورودی با صدایی مثل صدای رعد و غرش روز قیامت ، پشت سر او بسته شد.خانم لوید با یکی از انگشتان سفید و درازش به یک صندلی پشت بلند اشاره کرد و آمرانه گفت:«آنجا بنشین!روی آن صندلی راحت خواهی بود.صندلی مورد علاقه دایی من بود.او روی همان صندلی در اثر سکته مُرد.»سارا که سعی داشت خودش را خیلی وحشت زده نشان ندهد ، با صدایی لرزان گفت:«ای وای ، حتما خیلی سخت بوده ...»او سارا را نشاند و گفت:«مزخرف نگو بچه!سکته که سختی ندارد ، ممکن است برای هر کسی پیش بیاید.لازم نیس بدانی چطوری است.حالا از جایت تکان نخور.من همین الان برمیگردم.»او بدون حرف دیگری ، به انتهای راهرو رفت و در میان سایه ها ناپدید شد.بلافاصله بعد از رفتن ، سارا از روی صندلی بلند شد و به طرف در ورودی رفت.دستگیره در نمی چرخید.سارا نزدیک بود از نگرانی گریه اش بگیرد.او دوباره دستگیره را به این سو و آن سو چرخاند ، اما دستان وحشت زده او بر روی در برنجی زرد ، مرتب سُر می خوردند.صدای سُرفه خشکی در راهرو نشان می داد که خانم لوید دارد بر می گردد.سارا با سرعت روی صندلی برگشت.در دستان کشیده و استخوانی خانم لوید ، کاسه ای بود که درونش مایعی داغ با بوی مخصوصی ریخته بود.بخاری مانند بخور از روی کاسه بلند شد و چهره نگران زن در پشت آن پنهان شد.سارا احساس کرد که زن می خواهد او را جادو کند.در حالی که خانم لوید می خواست مایع جادویی درون کاسه را روی زانوی سارا بمالد ، سارا پرسید:»این چی ... چیه؟»خانم لوید گفت:«این یک داروی شفابخش است که بوسیله پگ بوئن درست شده است.»سارا گفت:«پگبوئن؟مگر او جادوگر نیست؟»خانم لوید با تندی و پرخاش جواب داد:«اگر او جادوگر است ، پس من ملکه ی انگلیس هستم.»سارا گفت:«خانم لوید ، ملکه مُرده است.»خانم لوید با خشکی در جواب گفت:«من هم همین طور ، یا دست کم من هم به زودی می میرم.»سارا که گیج شده بود ، پانسمان شدن زانویش را تماشا کرد.آیا ممکن بود کسی واقعا «مغرور و بدجنس» باشد و به دیگران هم کمک کند ، همان طور که حالا خانم لوید داشت به او کمک میکرد؟ذهن او با صدای آرام و جیرجیری که به نظر می رسید از راهروی تاریک منتهی به آشپزخانه می آید تمرکزش را از دست داد.به نظر می رسید کسی دم در پشتی دست و پا می زند.خانم لوید دستش را دراز کرد تا انبری را بردارد.وقتی سارا سعی کرد از سر جایش بلند شود ، او با صدای آهسته ای گفت:«جرات داری از جایت تکان بخوری!من نمی تونم افرادی را که مثل فِرفِره مرتب بالا و پایین می روند و هی از جایشان بلند می شوند ، تحمل کنم.حالا سر جایت بنشین.من به روش خودم با افراد مزاحم برخورد می کنم.»او که انبر را چون شمشیری در دستش گرفته بود ، به طرف صدا راه افتاد.سارا به او خیره شد.اگر دایی زاده هایش پشت در ایستاده بودند و قصد نجات او را داشتند چه؟انها که نمی دانستند خانم لوید الان رویشان می پرد ، درست مثل گربه ای که می خواهد طعمه اش را شکار کند.خانم لوید آرام آرام به طرف صدا رفت.با یک حرکت فرز و سریع ، او دستگیره در را چرخاند و در را کامل باز کرد.مرد چاق و خوش چهره ای آنجا ایستاده بود.موهای جو گندمی و لَختش دور گوشهایش پیچ و تاب خورده بود.او در یک دست پاکت نامه ای را گرفته بود که در شرف انداختن آن زیر لبه در بود.مرد که حسابی سرخ شده بود ، با تعجب گفت:«دختر دایی مارگارت ، چقدر مرا غافلگیر کردی!»-خوب مچت را گرفتم ، اندرو کامرون!مثل آدم های موذی می خواهی از کارهای من سر در بیاوری؟حالا از همان راهی که آمدی ، برگرد!آقای کامرون شانه هایش را راست کرد و گفت:«دختر دایی مارگارت ، در پشتی باز بود.می دانید که من نگران سلامتی شما هستم.من می خواستم ... »خانم لوید انبر را بلند کرد:«گفتم بیرون.قبل از اینکه من نفرین لوید را روی گوشهایت پیاده کنم!»اما آقای کامرون از جایش تکان نخورد.او پاکت نامه را به سوی خانم لوید گرفت:«از اینکه می بینم شما فقیرانه زندگی می کنید ، ناراحتم.خواهش می کنم قبول کنید.»صورت خانم لوید از شدت خشم و عصبانیت سفید شد:«من ترجیح میدهم بمیرم تا اینکه از شما مردم صدقه بگیرم ، به خصوص از میان همه ی مردم ، از تو اندرو کامرون.هر چقدر هم وضعم بد باشد ، هنوز غرورم را از دست نداده ام.حالا قبل از اینکه حالت را جا بیاورم ، از اینجا برو بیرون!»او با تمام توان ، در را محکم بست و دستگیره آن را کشید.سارا با شور و اشتیاق گفتگوی آنها را دنبال کرد و موقعیت خودش را فراموش کرد ، تا اینکه صدای به هم خوردن در ، به یاد لورد که خود یک زندانی واقعی درون یک خانه عجیب و غریب است ، آن هم با زنی شگفت آور.او خودش را جمع و جور کرد و با جدیت از ذهنش خواست تصمیم سریعی بگیرد.یک مسئله کاملا مسلم به نظر می رسیدواو باید فرار میکرد.سارا از روی صندلی بلند شد و بار دیگر آهسته دستگیره در را چرخاند ؛ این بار دقت کرد که دستگیره را کامل بچرخاند.این بار در با جیرجیر باز شد.نسیمی از هوای تازه به صورتش خورد و او را به خود اورد.سارا با خشنودی قدم به هوای گرم و آفتابی بیرون گذاشت.تا جایی که زانوی پانسمان شده اش به او اجازه می داد ، لنگان لنگان از پله ها به سرعت پایین رفت و از روی شنها گذشت و وارد خیابان شد.پشت سر خود ، صدای خانم لوید را می شنید که او را صدا می زد.سارا حتی به پشت سرش نگاه نکرد.خانم لوید در چهار چوب در ایستاده بود و انبر هنوز در دستان مشت شده اش بود.خانم لوید صدا زد:«برگرد!من هنوز کارم با تو تمام نشده.»اما سارا قصد برگشت نداشت ؛ حالا که نه.او به وقت نیاز داشت تا درباره خانم لوید عجیب و غریب و نفرین خانوادگی که به راحتی بدان متوسل می شد ، فکر کند.پایان فصل سوم
فصل چهارمهتی کینگ به عنوان بزرگترین عضو خاندان کینگ ، مسئولیتهایش را خیلی جدی می گرفت.وقتی که برادر زداه های هتی کینگ مثل طوفان وارد خانه اش شدند و با داد و فریاد گفتند که خانم لوید سارا را به اسارت گرفته است ، او خیلی وحشت کرد.این تصور که یکی از اعضای خاندان کینگ به عنوان مختلف گرفته شود ، خون را در رگهایش سرد کرد.آن هم زمانی که بچه ها تحت نظر و مراقبت او بودند!وقتی که آلک و ژانت بر می گشتند ، چه می گفتند؟به طور معمول ، هتی به خاطر توانایی خود در کنترل احساساتش ، احساس غرور و افتخار میکرد.اما فکر روبرو شدن با برادر و زن برادرش به هنگام بازگشت آنها از شارلوت تاون ، قلبش را با ناآرامی در قفسه سینه فشرد.او فقط کلاهش را با عجله بر سرش گذاشت و به طرف خانه ی لوید دوید تا به هر قیمتی که شده ، از اعتبار و شهرت خانوادگی خود دفاع کند.بچه ها هم پشت سر او مثل یک دسته مرغ وحشت زده ، دوان دوان راه افتادند.اما به جای مشاهده خانم لوید عصبانی و خشمگینی که آنها را به پای میز محاکمه بکشد ، او تنها خواهر زاده اش سارا را یافت که لنگان لنگان به سوی خانه ی او می آمد و با سر و وضعی نامرتب ، دستپاچه به نظر می رسید.بچه ها که از دیدن سارا خوشحال شده بودند دور و بر او جمع شدند و او را با سوالاتشات محاصره کردند.از زمانی که فرد سفید پوش قد بلند جلوی در ظاهر شده بود و همه آنها را غافلگیر کرده بود ، فلیکس دچار عذاب وجدان شده بود و با خود فکر میکرد که او ممکن است با شکست شیشه ی پنجره ، مُرده را زنده کرده باشد.فیلیکس پرسید:«سارا ، بگو ببینیم آن کسی که انبر به دست داشت، آیا ... آ ... یا او یک شبح بود؟یا اینکه واقعا خانم لوید بود؟»فیلیسیتی به تندی گفت:«فیلیکس ، البته که شبح نبود ، خانم لوید لباس ابریشمی به تن داشت.من توانستم حتی از آن فاصله تشخیص بدهم.همه می دانند که ارواح لباس ابریشمی نمی پوشند!»سیسیلی که با دستان کوچکش ، دست دختر خاله اش را گرفته بود ، پرسید:«سارا او با تو چکار کرد؟تو را اذیت کرد؟»سارا گفت:«نه سیسیلی ، او به من آسیبی نرساند.فقط مرا با خودش به داخل خانه تاریک و خفه اش برد.او می گوید این خانه نفرین شده است!»سیسیلی که چشمانش به خاطر شجاعت سارا از تعجب گِرد شده بود ، با دهانی باز گفت:«خدا را شکر که تو از آنجا زنده بیرون آمدی!»صدای بلند و تیز هتی در میان همهمه ی خوش آمدگویی بچه ها همچون تیغ تیزی فرو رفت:«سارا استنلی ، چطور به خودت اجازه دادی وارد مِلک مارگارت لوید بشوی؟»وقتی که خاطره اتاق پذیرایی گرد و غبار گرفته دوباره در ذهن سارا زنده شد ، او به خود لرزید:«خاله هتی ما فکر کردیم شاید خانم لوید مُرده است.آن مکان خیلی آرام و متروک به نظر می رسید.انگار کسی آن جا را طلسم کرده است.»خاله هتی اظهار کرد:«طلسم!مارگارت لوید مثل من سرزنده و سرحال است.»سارا گفت:«خاله هتی ، شما کاملا درست می گویید.خانم لوید اصلا نمرده است در واقع من مطمئنم اگر فیلیکس می دانست که او تا چه حد سرزنده است ، هیچ وقت شیشه پنجره او را نمی شکست.»دهان خاله هتی باز شد:«پنجره؟کدام پنجره ؟»فیلیکس به سارا خیره شد و زیر لب گفت:«از اول هم پنجره نیمه شکسته بود.»هتی با شگفتی پرسید:«فیلیکس کینگ ، می خواهی با شجاعت همان جا بایستی و به من بگویی یکی از شیشه های پنجره مِلک خانم لوید را شکسته ای؟»چانه خاله هتی می لرزید.او که از شدت عصبانیت رنگش پریده بود ، دستش را دراز کرد و گوش برادر زاده اش را گرفت.با این اوصاف ممکن بود خانم لوید خانواده کینگ را به دادگاه بکشاند و آبروی آنها را از بین ببرد.او که بسیار مضطرب و نگران بود ، نرمه گوش فیلیکس را محکم کشید و در ذهنش تصویر میز دادگاه و نجوای تماشاچیان کنجکاو و فضول را دید.حتی صدای ناله فیلیکس حواس او را پرت نکرد و تصاویر همچنان مثل کابوس شبانه در مقابل چشمان وحشت زده اش نمایان می شد.-آخ!دردم گرفت ، عمه هتی!ولم کنید!شاید درست در همین لحظه ، خانم لوید خشمگین مشغول صحبت با وکلای خود بود تا تمام توان خود را برای بی آبرو کردن اعتبار نام کینگ به کار بگیرند و آبروی خانواده کینگ را در میان گِلها لگدمال کنند.ناراحتی و خشم در جسم و روح خاله هتی جریان یافته بود.او به نشانه اعتراض گوش فیلیکس را پیچاند.او ، هتی کینگ ، نمی توانست همین طوری بایستد و اجازه بدهد چنین فاجعه ای رخ بدهد.بله ، او باید تا آخرین نفس مبارزه کند تا مانع کوچکترین بی احترامی نسبت به نام خاندان کینگ بشود.او باید...فریاد دردناک فیلیکس ، هتی را به خود آورد:«عمه هتی ، داری گوشم را می کَنی!ولش کن!»انگشتان هتی ، گوش سرخ و متورم فیلیکس را رها کرد.فیلیکس سریع از دسترس او دور شد و گفت:«مرده شوی پنجره را بُردم عمه هتی ، خانم لوید می تواند هر زمان که بخواهد ، شیشه ی دیگری بیندازد ، البته اگر حواسش باشد.اما آدم نمی تواند گوش دیگری بگیرد.»عمه هتی که با دیدن گوش ورم کرده فیلیکس از کار خود پشیمان بود ، راه افتاد و با صدایی پرخاشگر گفت:«همین الان بیایید برویم خانه ، قبل از اینکه من بیشتر عصبانی بشوم.»او که صورتش مثل لبو سرخ شده بود ، با شتاب و عجله راه می رفت و فرزندان خاندان کینگ با ملایمت و بردباری به دنبال او می رفتند.سارا عقب ایستاد.زانویش درد میکرد و ذهنش از رفتارهای مختلف خانم لوید پُر بود و او را گیج کرده بود.ای کاش شکستن شیشه پنجره از دهانش در نرفته بود.او می خواست از فیلیکس معذرت خواهی بکند.اما خاله هتی او را با خود برده بود و حالا بی حوصله دم در منتظر سارا ایستاده بود.او صدا زد:«سارا دیگر ولگردی بس است.تا همین جا تو ناهارت را از دست داده ای و اگر همین طور ادامه بدهی ، از شام هم خبری نیست.»در حالی که سارا از در خانه رد می شد ، خاله هتی ناگهان متوجه زانوی سارا شد.وقتی سارا با عجله فرار کرده بود ، پانسمان روی زانویش افتاده بود و خمیر سبز رنگ مالیده شده روی زانویش کاملا نمایان بود.خاله هتی با شگفتی گفت:نخدا امشب به ما رحم کند!این معجون نفرت انگیزی که روی زانویت مالیده اند چیست؟»-خاله هتی ، این یک داروی گیاهی شفابخش است که توسط پگ بوئن به خانم لوید داده شده است.کاسه صبر هتی لبریز شد:«پگ بوئن!اینکه چرا آن ولگرد دیوانه همان سالهای اول زندانی نشد ، اصلا قابل درک نیست!»سارا که شادابی و سرحالی همان روز صبح را به خاطر می آورد ، با خود فکر کرد شاید حق با خانم لوید است و واقعا نفرینی وجود دارد.در حالی که بار دیگر سکوت و آرامش خانم لوید را فرا میگرفت ، سایه شخصی از میان بوته ها بیرون آمد.پک بوئن زیر لب زمزمه کرد:«دیوانگی ، آره؟»و لبخند کجی بر صورت خشن او نشست.برای لحظه ای او به حرکت بچه ها نگاه کرد و سپس چشمانش بر روی موهای خرمایی رنگ سارا خیره ماند.سپس دوباره به میان انبوه درختان رفت.در جین راه رفتن ، ضرب المثلی بسیار قدیمی در ذهنش مُرور شد:«برای هر نفرینی در زیر آسمان آبی ، یا چاره ای هست یا نیست.»او با تفکر به پیپ چوب بلالی قدیمی که همیشه همراه داشت ، پکی زد و گفت:«درمانی هست ، و ما باید آن را پیدا کنیم ، قبل از اینکه دیر بشود.»پایان فصل چهارم
فصل پنجموقتی که بچه ها به مزرعه گل سرخ رسیدند ، همه خسته و گرسنه بودند.ساز وقت ناهار خیلی گذشته بود و معده فیلیکس کم کم داشت برای شام قار و قور میکرد.خانه قدیمی که خاله هتی به همراه خواهر کوچکترش الیویا در آن زندگی میکرد ، به خاطر رشد و احاطهر دیوارها با بوته های گل رزی که انگشتان خاردار خود را به دور پنجره ها و درها پیچیده بودند ، چنین نامیده شده بود.رزهای صورتی ، سفید و سرخ از میان دیوارهای سفید ، نمای قشنگی داشتند و عطر آنها به هوای تابستانی لطافت خاصی می داد.در جین ورود افراد به خانه ، از میان پنجره ی باز صدای چیزی به گوش می رسید.سارا ایستاد و در چشمانش نور رویایی جرقه زد.او با تعجب گفت:«درست مثل صدای مهتاب است ، البته اگر مهتاب می توانست حرف بزند.خاله هتی ، تا به حال چنین موسیقی زیبایی شنیده بودید؟»چهره هتی ترکیبی از عصبانیت و دلهره را نشان میداد:«خدایا!صدای موسیقی پیانوست و این صدا دارد از خانه من می آید!»او با صدای گرفته ای با عجله به سالن رفت.در آنجا خاله الیویا جلوی پیانو نشسته بود و غرق نواختن بود.برادر زاده اش اندرو کنار او ایستاده بود و صفحات کتاب نت موسیقی را برای او عوض میکرد.هتی گفت:«الیویا کینگ ، مگر تو عقلت را از دست داده ای؟تو خودت خوب می دانی که من اجازه نمی دهم کسی به پیانوی روت دست بزند!»الیویا خیلی جوانتر از خواهرش بود.هتی خیلی واقع بین بود ، اما الیویا ترجیح می داد در عالم رویا سیر کند.او که دستانش روی پیانو بود گفت:«امیدوار بودم که ناراحت نشوی ، هتی.ساز پیانو باید کوک می شد و اندرو به من کمک کرد رویه اش را بردارم.بعد هم من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و قدری با آن نواختم.من واقعا فکر نمیکنم روت هم اعتراضی داشته باشد.»سارا گیج و مبهوت ، به خاله جوان و سپس به خاله مسن خود نگاهی کرد.آنها بدون حرکتی به هم خیره شده بودند.هر دو به دلایلی ، اشک در چشم داشتند.سارا حس کرد که آنها درباره مادرش صحبت میکنند.او دستش را بر پارچه سیاه روی پیانو گذاشت:«منظورتان این است که ... این پیانو متعلق به ... مادر من است؟»هتی با تندی گفت:«به آن دست نزن.الیویا از تو می خواهم سریع رویه پیانو را رویش قرار بدهدی.سارا استنلی شنیدی چی گفتم؟»اما به نظر می رسید سارا به ناگهان ناشنوا شده است.او به سوی پیانو حرکت کرد ، گویی آهن ربایی او را با خود می کشید.او دستانش را دراز کرد و کلیدهای سفید آن را لمس کرد.سپس آهسته گفت:«مادر من ، مادرم هم دستش به همین کلیدها خورده ... »فیلیکس دماغش را بالا کشید و گفت:«پس چی؟فکر کردی او با پاهایش پیانو می نواخته؟»هتی دستور داد:«سارا ف همین حالا برو و خمیر روی زانویت را بشوی.الیویا کاری را که گفتم انجام بده و روکش را همانطور که بود روی پیانو بکش.»در صدایش رگه هایی از پریشانی و اندوه احساس می شد.به طور معمول الیویا از هر گونه برخورد با خواهر متعصبش وحشت داشت ، اما در مواقعی ، حتی آرامترین اشخاص هم باید خود را برای مبارزه و مخالفت آماده کنند ، پس نفس عمیقی کشید و گفت:«هتی ، وقتی که سیلویا گری به اینجا بیاید ، به پیانو احتیاج دارد.به همین خاطر می خواستم آن را کوک کنم.»هتی قدری درنگ کرد تا کلاه را از روی سرش بردارد ، سپس با نارضایتی گفت:«حالا چون کسی اهل موسیقی است ، نباید انتظار داشته باشد هر جا که می رود ، پیانو باشد!الیویا من نمی توانم به هر کسی اجازه بدهم پیانوی روت را بنوازد.تو که این موضوع را می فهمی ، مگر نه؟»-هتی ، سیلویا هر کسی نیست.او یک خواننده با استعداد است که برای تمرین به پیانو احتیاج دارد.به علاوه ، این پیانو به او کمک می کند که اینجا احساس راحتی کند.ان بیچاره هیچکس را در این دنیا ندارد که از او مراقبت کند.سارا گفت:«خواهش میکنم خاله هتی ، من نمی دانم سیلویا کیست ، اما اگر در این دنیا تنهاست ، من دلم برای او می سوزد.پیانو ممکن است حالش را بهتر کند.از نظر من هم ، اگر شما دوباره روی پیانو را بپوشانید ، انگار یک بار دیگر مادرم می میرد.-سارا ، من از دست تو و حرفهای اغراق آمیزت خسته شده ام.معلوم نیست در ذهن شما بچه ها چه می گذرد.اگر یک کلمه دیگر حرف بزنید ، بدون شام شما را به رختخواب می فرستم.بلافاصله فیلیکس با شیطنت آهسته گفت:«یک کلمه ، کلمه ... کلمه ، کلمه!»هتی با پرخاش گفت:«خیلی خب.دیگر کافی است.فیلیکس کینگ ، همین الان برو بخواب.»لبخند فیلیکس محو شد.او نگاهی به اطراف انداخت.امیدوار بود خاله الیویا از او دفاع کند اما الیویا به سارا که هر دو دستش را دور پیانو انداخته بود و گویی می خواست از آن محافظت کند ، خیره شده بود.الیویا با نرمی گفت:«هتی ، من مطمئنم که روت هم میخواهد دیگران از پیانوی او استفاده کنند و اذت ببرند ، به خصوص تنها دخترش.»یک قطره اشک از روی گونه هتی سُر خورد و بر روی کلاهی که او حالا در دستان استخوانی اش گرفته بود ، افتاد.پلکی زد و گفت:«روت آنفدر آن پیانو را دوست داشت ...»سارا سرش را از روی کلیدهای پیانو بلند کرد:«خواهش می کنم خاله هتی!شنیدن صدای پیانو باعث می شود من احساس کنم هنوز بخشی از وجود مادرم زنده است.»هتی آب دهانش را قورت داد.صدایش آهسته به نظر می رسید:«بسیار خب ، حالا که همه شما اصرار دارید من هم حرفی ندارم.»او سرش را برگرداند و سعی کرد احساساتش را کنترل کند.سالها از مرگ خواهر دوست داشتنی او - روت - گذشته بود.در آن زمان هتی سعی کرده بود غم و اندوه خود را در لابلای فعالیت های خانوادگی و اجتماعی دفن بکند.پیانوی مورد علاقه روت را در گوشه ای از سالن زیر پوششی گذاشته بوند و پیانو همیشه در طول زمستان و تابستان آرام و بی صدا آنجا بود.با سپری شدن سالها ، رویه صاف و پهن آن برای نمایش عکس های خانوادگی قاب دار و تزئینات نقره ای استفاده می شد ، تا اینکه در نهایت استفاده اصلی آن به کلی فراموش شد.حالا ، صدای پیانو به طور غیر منتظره ای بلند شده بود و خاطرات آن را به یاد هتی می اورد و او را با خطر زنده کردن غم و اندوهش تهدید میکرد.سارا که متوجه پریشانی خاله اش شد ، به سوی او رفت و دستانش را به دور کمر او انداخت:«متشکرم خاله هتی ، متشکرم ، متشکر.»خاله هتی که قادر نبود صحبت کند ، سر سارا را نوازش کرد.سپس خودش را تکانی داد ، گویی می خواهد تمام غم و اندوهش را بتکاند و بعد خود را در آشپزخانه مشغول کند.به نظر می رسید اگر شام تا یک ساعت دیگر حاضر نشود ، تمام آونلی دچار توقف و سکون خواهد شد.فیلیکس تصور کرد ممکن است خاله اش با دل مشغولی که دارد ، برنامه شام بی شام را فراموش کرده باشد.او که آرام زیر لب سوت می زد به طرف در پشتی حرکت کرد تا آزادانه بازی کند.صدای هتی ، او را به خود آورد:«فیلیکس ، من خیلی جدی گفتم.همین حالا برو بخواب.»-عمه هتی ، باید همین حالا بروم؟من بدجوری گرسنه ام ، شما که دیدید من ناهار هم نخوردم و ...در جواب خاله هتی بازوی او را گرفت و او را به سوی پله ها کشاند.فیلیکس ملتمسانه گفت:«نمی شود اول یک کم غذا بخورم؟عمه هتی ، فقط یک کم.خواهش می کنم.»-نه ، اصلا.قبل از اینکه با جارو به دنبالت بیفتم ، برو بگیر بخواب.فیلیکس با لحنی تهدید آمیز گفت:«صبحانه دو برابر میخورم.»اما هتی او را از ذهنش پاک کرده بود و به آشپزخانه بازگشته بود.فیلیکس رو به سارا کرد و در حالی که گرسنگی و خستگی زبانش را خشن و بی رحم کرده بود گفت:«تو مجبور بودی درباره شکستن شیشه خبرچینی کنی ، مگر نه؟تو باعث شدی عمه هتی اینقدر سخت گیر و خشن بشود.»
سارا گفت:«منظوری نداشتم ، نمی خواستم اینطوری بشود.از دهانم در رفت.»-تو همیشه خبر چینی می کنی.ای کاش هیچوقت به اینجا نمی امدی.من از شنیدن داستانهای مسخره تو خسته شده ام.سارا با اعتراض جواب داد:«فیلیکس کینگ ، تو خودت هیچوقت حرف شنیدنی و جالبی نمی زنی.حتی یک دفعه ، حتی تصادفی و اتفاقی!»فیلیکس گفت:«تو فکر می کنی خیلی باهوشی ، مگر نه؟حب بگذار به تو بگویم که خوشحالم که دیگر مادرت اینجا نیست.خوشحالم که شما دو تا دیگر صدای پیانو را در نمی آورید.فقط متاسفم که از اول به اینجا آمدی.هیچکس نمی خواست تو به اینجا بیایی.می دانی چرا؟چون پدرت یک کلاهبردار است ، به این خاطر!»سارا با ناباوری به فیلیکس خیره شد ، اشک چشمان او را می فشرد ، اما او به اشک هایش اجازه نداد ظاهر شوند ، فقط گفت:«فیلیکس کینگ ، تو یک جانور نفرت انگیز پستی!و من هرگز تو را نمی بخشم ، هرگز!»سپس برگشت و از اتاق بیرون رفت.اندرو از کنار شومینه بلند شد و به سمت فیلیکس که با نگرانی او را تماشا میکرد ، رفت.اگرچه مدتی طولانی از سکونت اندرو در اونلی نگذشته بود ، اما چیزی در وجود این پسر چهارده ساله مستقل و خوددار موجب می شد که فیلیکس بخواهد مورد احترام او قرار بگیرد.در میان بچه ها ، اندرو بیشترین وجه مشترک را با سارا داشت.او همانند سارا به تنها زندگی کردن عادت داشت.اندرو هم مادرش را از دست داده بود ؛ اگرچه او در زمان فوت مادرش بزرگتر بود و مادرش را کاملا به یاد داشت.با وجود این که هفت سال از آن زمان گذشته بود ، او همچنان برای مادرش دلتنگ بود و فقدان او آزارش می داد.این تصور که فیلیکس بتواند سارا را به خاطر نداشتن مادر و مشکلات مالی پدرش آزار بدهد و به او طعنه بزند ، او را بدجوری شوکه کرد.او با صورتی جدی به عمو زاده اش خیره شد و گفت:«فیلیکس کینگ ، تو چرا اینطوری شده ای؟چه حالی داشتی اگر کسی درباره ی پدر و مادر خودت با تو اینطور حرف میزد؟»فیلیکس به خوبی می دانست که چه احساسی خواهد داشت.او همانقدر ناراحت و آزرده خاطر می شد که سارا در چهره اش نشان داده بود.اما حالا دیگر خیلی دیر شده بود ، او ان حرفهای زشت را به زبان آورده بود و دیگر نمی توانست منکرش شود.فیلیکس آهی عمیق کشید و آهسته از پله ها بالا رفت تا بخوابد.پشت باغ خانواده ی کینگ ، در میان دره ای که وسطش دو تپه سرسبز قرار داشت ، برکه آبی بود که اطرافش را درختهای بید و سپیدارهای لرزان پوشانده بود.از زمانی که سارا وارد آونلی شده بود ، با این گستره کوچک آب زلال و شفاف احساس نزدیکی کرده بود.او عاشق شنیدن صدای قورباغه ها در لابلای سنگها و تماشای حرکت گل های آلاله در میان چمنها بود.اندرو سارا را در آنجا پیدا کرد ، قطرات اشک هنوز بر روی گونه های او نمایان بود.اندرو به آرامی پرسید:«سارا ، برای شام نمی آیی؟»-در حال حاضر اصلا نمی توانم به شام فکر کنم ، من خیلی ناامید و دلسرد شده ام.اندرو کنار او بر روی چمنها نشست:«سارا ، او منظوری نداشت.فیلیکس هیچ وقت قبل از حرف زدن به حرفی که می زند فکر نمیکند.»-چرا ، او تک تک حرفهایش را از روی قصد گفت.اندرو ساکت ماند و نمی دانست که چطور این دختر عمه عجیب و غریبش را که در همان مدت کوتاه آشنایی به او علاقه مند شده بود ، دلداری بدهد.نیش و کنایه هایی که مردم در مورد پدر سارا به زبان می آوردند ، سارا را حسابی آزرده خاطر کرده بود.شنیدن همان حرفها از دهان پسر دایی اش فیلیکس و تکرار همان اتهامات ، او را گیج و دچار وحشت کرد.اندرو دستش را دور شانه ی سارا انداخت:«تو می دانی ، که تنها نیستی.من هم معتقدم پدرت بی گناه است.»سارا از پیش بندش دستمالی در اورد و اشکهایش را پاک کرد و آرام زیر لب گفت:«متشکرم.»اندرو از جایش بلند شد:«حالا بیا برویم ، وگرنه عمه هتی فکر میکند زخم زانویت روی اشتهایت اثر گذاشته است.»سارا گفت:«لطفا به خاله هتی بگو من خیلی زود سر میز شام حاضر می شوم ؛ البته بعد از اینکه فکرهایم را بکنم که چطور میخ واهم از فیلیکس کینگ انتقام بگیرم.»لحن کلام سارا و درخشش چشمان او موجب شد ، اندرو خوشحال باشد که جای فیلیکس نیست.پایان فصل پنجم
فصل ششمروز بعد ، همه ی ساکنان مزرعه گل سرخ خیلی زود از خواب بیدار شدند ؛ آن روز صبح قرار بود سیلویا گِری به آنجا بیاید.خاله الیویا می چرخید و همه جا را دستمال می کشید و برق می انداخت.صورتش را لبخند زیبایی پوشانده بود ، تا اینکه بالاخره هتی دستمال را از دست او قاپید و با بی حوصلگی گفت:«الیویا ، دیگر کافی است.خانه دارد برق می زند.ممکن است دست از این کارهایت برداری و کلاهت را به سر بگذاری.چون در غیر این صورت خانم گِری فکر می کند تو فراموش کرده ای به دنبالش بروی.»-ای وای ، حق با شماست.زمان چه زود گذشت.بچه ها عجله کنید.بروید داخل کالسکه ، وگرنه دیرمان می شود!به احترام مهمان الیویا ، فیلیسیتی و سیسیلی لباسهای تابستانی وال خود را پوشیدند.آنها در قسمت عقب کالسکه نشستند و مراقب بودند که اتوی لباسشان خراب نشود.فیلیکس این نگرانی ها را نداشت و چنان روی کالسکه پرید که به زمین افتاد و گرد و خاک زیادی بلند کرد.فیلیسیتی که به خاطر ملاقات یک خواننده بسیار هیجان زده بود ، اصلا متوجه نشد و گفت:«عمه الیویا ، من تا به حال خواننده ی با استعداد و محبوبی را ندیده ام.نمی دانم باید جلویش تعظیم کنم؟»سیسیلی پرسید:«عمه الیویا ، سیلویا مشهور است؟»الیویا که سعی داشت گرد و غبار بلند شده را از روی لباسش بتکاند ، پاسخ داد:«روزی مشهور خواهد شد.البته اگر فرصت لازم را به دست بیاورد.نمی دانم سارا چه کار دارد می کند؟اندرو ، لطفا برو و او را پیدا کن.»قبل از اینکه اندرو بتواند از سرجایش بلند شود ، سارا مقابل کلبه ظاهر شد.او لباس سفیدی که با تور فرانسوی تزئین شده بود ، پوشیده بود و یک کلاه سفید بسیار زیبا به سر داشت.آن روز صبح او به طور شگفت آوری ساکت بود و حالا که داشت آرام آرام به سوی کالسکه حرکت می کرد ، حالت و رفتار خاصش که نسبتا با تکبر و فخر همراه بود موجب شد همه سرهایشان را به سمت او برگردانند.الیویا ملتمسانه گفت:«سارا عجله کن.سیلویا باید تا الان رسیده باشد.»سارا چشمانش را کوچک کرد و به فیلیکس که نشسته بود خیره شد و گفت:«من پایم را داخل کالسکه نمی گذارم ، مگر اینکه فرد خاصی از آن بیرون بیاید.»خاله الیویا که متحیر شده بود ، به او خیره شد:«ای وای ، سارا!منظورت چیست؟»-یعنی یا من می آیم یا فیلیکس ، من نمی توانم سوار کالسکه ای بشوم که یک خوک داخل آن نشسته است.خاله الیویا که آشفته و پریشان شده بود ، با تعجب اظهار نظر کرد:«تو نباید با پسر دایی ات اینطور صحبت کنی!»فیلیسیتی با التماس گفت:«سارا ، او را وادار نکن پیاده شود.»سیسیلی هم به دنبالش گفت:«نه ، خواهش می کنم این کار را نکن.به خصوص حالا می خواهد که با تو آشتی کند.فیلیکس ، تو که می خواهی با سارا آشتی کنی ، مرگ نه؟»احساس شرم و خجالت باعث شد فیلیکس خودش را جمع و جور کند.سیسیلی به او سیخونک زد و آهسته گفت:«بگو دیگر.به سارا بگو دیشب به من چی گفتی.»فیلیکس دهانش را باز کرد.همه به او نگاه می کردند.شرم و ناراحتی او را دستپاچه کرد ، کلمات عذرخواهی که با دقت در ذهنش مرور کرده بود ، در گلویش گییر کردند و فقط صدای مِن و مِن خشنی بیرون آمد.سارا با تحقیر گفت:«می بیند.از یک خوک به جز خرخر کردن چیز دیگری نمی توان انتظار داشت.»فیلیکس خودش را از کالسکه بیرون کشید.صورتش داغ شده بود و می سوخت ، انگار کسی به او سیلی محکمی زده بود:«من در جایی که کسی مرا نمی خواهد ، نمی مانم.شما می توانید بدون من بروید.به علاوه خیلی هم مشتاق نیستم یک زن خواننده را ملاقات کنم.»او از کالسکه بیرون پرید و بدون اینکه به عقب نگاه کند ، به سمت خانه راه افتاد.سارا در جای او نشست و سرش را بالا گرفت.الیویا کالسکه را راه انداخت ، و آزرده خاطر نگاهی به خواهر زاده اش انداخت و گفت:«این چه رفتاری بود سارا؟دختر عمه و پسر دایی باید مثل خواهر و برادر با هم صمیمی باشند.»سارا چانه اش را بالاتر از قبل گرفت و گفت:«خاله الیویا من خواهر و برادری ندارم که بخواهم با او احساس صمیمیت کنم.در ضمن مایل نیستم با یک خوک معاشرت کنم ، حتی اگر او پسر دایی ام باشد.»باقی راه در سکوت طی شد.الیویا با سیلویا گری در «کالج پرنس ویلز» در شهر شارلوت تاون آشنا شده بود.در آنجا الیویای آرام و خیال باف با سیلویای فعال خوش قلب رابطه بسیار نزدیکی برقرار کرده بود.بعد از اینکه آنها دوره هایشان را در شارلوت تاون گذراندند ، سیلویا به «اونتاریو» رفته بود تا موسیقی بخواند و الیویا به خانه اش در اونلی بازگشته بود.اما رابطه ی ایجاد شده در میان آنها همچنان مستحکم باقی مانده بود.هفته ای نمی گذشت که آنها برای هم نامه ننویسند.از میان جاده های آرام اونلی ، الیویا با علاقه و اشتیاق و از خود گذشتگی ، پیشرفتهای دوست با استعدادش را تماشا کرده بود.وقتی سیلویا نوشته بود که می خواهد برای دیدار آشنایان به شارلوت تاون برود ، علیرغم مخالفتها و اعتراض های شدید هتی ، الیویا از او دعوت کرد تا به مزرعه گل سرخ هم سری بزند.هتی معتقد بود که زنی که آرزو دارد در آینده خواننده ی کنسرت بشود بی شک تاثیر مخربی بر روی خواهر جوان او خواهد گذاشت.در نظر هتی میانسال که هرگز پایش را از جزیره پرنس ادوارد بیرون نگذاشته بود ، اراده سیلویا برای سفر از یک شهر به شهری دیگر نشان می داد که او اخلاق درستی ندارد.هتی گلایه کنان گفته بود:«تو می دانی که من با مسافرت مخالف نیستم.اما این طور که دختران امروزی همه جار را می گردند ، واقعا افتضاح است.»اما الیویا که یک کینگ معمولی نبود علیرغم رفتار آرام و محتاظانه اش ، می توانست همانند خواهرش هتی سرسخت و یک دنده باشد.او آرام آرام اما با قاطعیت از شدت مخالفت خواهرش کاسته بود ، دعوت نامه را فرستاده بود و در سکوت و دلهره منتظر جواب مانده بود.سیلویا در جواب ، دعوت او را با خشنودی پذیرفته بود و نوشته بود که آشنایانش در شارلوت تاون ترتیب ایاب ذهاب او را تا اونلی داده اند.آنها در فروشگاه مرکزی آونلی با همدگیر قرار گذاشته بودند.هتی مجبور شده بود مقاومت را کنار بگذارد.هر چه به زمان آمدن سیلویا نزدیک تر می شد ، شور و هیجان الیویا بیشتر می شد و هتی با دلخوری و ناراحتی ، شور و شوق خواهرش را تماشا میکرد.حالا ، روز موعود فرا رسیده بود.حتی اختلاف میان سارا و فیلیکس نتوانسته بود ذره ای از خشنودی و شادابی الیویا کم کند.او بالاخره امروز می توانست ورود بهترین دوستش را به آونلی خوش آمد بگوید.خوشحالی او به همه سرایت کرده بود به طوری که حتی سردی رفتار سارا کم کم محو شد.بالاخره زمانی که کالسکه مقابل فروشگاه مرکزی متوقف کرد ، صدای قهقهه خنده همه آنها بلند بود.آنها اندرو را کنار کالسکه گذاشتند و خود به داخل فروشگاه رفتند.زن لاغر و قد بلندی به محض ورود آنها به سویشان دوید.در زیر یک کلاه پَر بسیار ظریف و زیبا ، خرمنی از موهای خرمایی مجعد او نمایان بود.لباس و کت او به رنگ نخودی روشن بود ، رنگی که به خوبی با درخشش رنگ موها و شفافیت پوستش هماهنگی داشت.-الیویا عزیزم ، چقدر دیدن دوباره تو عالی است!تو اصلا عوض نشده ای ، همه پیر شده اند اما تو هنوز هجده ساله به نظر میرسی!الیویا در حالی که دوستش را بغل میکرد ، خندید و گفت:«تو هم مثل همیشه جذاب و شیک هستی.»او دست سیلویا را گرفت و او را با خود به طرف خواهر زاده و برادرزاده هایش برد که از شگفتی و حیرت زبانشان بند آمده بود ، فیلیسیتی با وجود اینکه لباس نویی بر تن داشت در حضور این غریبه ی جذاب و دلربا احساس روستایی بودن و کلافه گی می کرد.در عین حال سارا هم متوجه شد که کلاه ساده سیلویا بوی عطر «پاریس» را دارد.وقتی که الیویا فیلیسیتی و سیسیلی را معرفی کرد ، هر دوی آنها بدون اینکه متوجه کار خود باشند ، تعظیم کردند.سارا با جدیت با سیلویا دست داد و گفت:«حالستان چطور ست ، خانم گری.من از روی کلاهتان می توانم بگویم که شما خیلی با ذوق هستید.»سیلویا که ناگهان مجذوب این دختر جدی و چشم درشت شده بود ، خندید و گفت:«متشکرم ، سارا ، سعی می کنم تا حد امکان خودم را همین طور نشان بدهم.»در حالی که دخترها برای بردن چمدانهای سیلویا با سمت کالسکه با یکدیگر رقابت می کردند ، او با زیرکی زیر گوششان نجوا کرد:«به نظر من که اولین برخورد خیلی مهم است ، شما اینطور فکر نمی کنید؟از آنجایی که میخواهم خاله هتی شما برداشت خوبی از من داشته باشد ، احساس کردم کلاهی که بر سر می گذارم خیلی اهمیت دارد.»الیویا لبخندی زد:«گولش را نخورید بچه ها ، او اینقدرها هم که سعی دارد وانمود کند ، نادان و ساده نیست.»خنده ی شاد سیلویا در فروشگاه طنین انداز شد:«البته که من نادانم ، اگر آدم نتواند نادان و ساده باشد ، پس جوانی به چه دردی می خورد؟»هنگامی که از فروشگاه خارج می شدند ، باد ملایمی که همراه با خود بوی درختان صنوبر را داشت از آنها استقبال کرد.سیلیویا ایستاد و نفس عمیقی کشید:«هوای اینجا واقعا تمیز است!درست به شفافیت و زلالی آب می ماند.»اندرو هنگامی که داشت معرفی می شد ، کلاه خود را از روی سر برداشت.نگاه دقیق و موشکافانه ی سیلویا موجب شد او سرخ بشود.سیلویا در حالی که صمیمانه با اندرو دست می داد ، گفت:«حالت چطور است اندرو؟میبینم که تو هم بینی اصیل خانواده کینگ را داری.من عاشق بینی های خوش ترکیب هستم.متاسفانه مال من خیلی بد شکل و دهاتی است.اما ما باید همیشه شکرگزار باشیم.تو باید مرا همان طور که هستم و با تمام نقص هایی که دارم بپذیری ، همان طوری که پروردگار مرا آفریده است.»به نظر می رسید که اندرو حاضر است سیلویا گری را بدون توجه به نقص ها و ضعف هایش بپذیرد.او با لبخند دلنشینی ، چمدانهای سیلویا را از دخترها گرفت و آنها را خیلی راحت داخل کالسکه گذاشت.همه می خواستند سوار کالسکه بشوند ، که الیویا رو به دوستش کرد:«سیلویا روز خیلی خوبی است.بهتر نیست از میان جنگل قدم زنان به خانه برویم؟اندرو با کالسکه چمدان ها را به خانه می برد ، مگر نه اندرو؟»اندرو با کمال میل سرش را تکان داد.به نظر می رسید او حاضر است برای خشنودی خانم گری زیبا ، حتی به جزیره آدم خوارها هم برود و برگدد.الیویا رو به سیلویا کرد و گفت:«بیا برویم سیلویا.ما می توانیم از تمام راه هایی که در بنامه ها برایت نوشتم عبور کنیم.»»چه فکر خوبی!و دوباره می توانیم مثل دخترها شاد و بی خیال باشیم.»او رو به فیلیسیتی ، سیسیلی و سارا کرد که با تردید کنار کالسکه ایستاده بود و نمی دانستند که می توانند در این برنامه جذاب شرکت کنند یا نه! «بیایید برویم بچه ها.من خیلی دلم می خواهد شما هم راه های مورد علاقه تان را نشانم بدهید.»دخترها به تعارف مجددی نیاز نداشتند.آنها با خوشحالی به سوی سیلویا دویدند و برای گرفتن دست او با هم رقابت می کردند.سیلویا که چشمانش می درخشید ، دوباره نفس عمیقی کشید و گفت:«فکرش را بکیند ، چقدر تنفس این هوای تازه و تمیز خوب است.حالا کی دوست دارد یک آواز بخواند؟»آنها شاد و خندان ، دست در دست یکدیگر ، پنج نفری به سوی راه های جنگلی راه افتادند.پایان فصل ششم
فصل هفتمبانو لوید کهنسال یک دسته گل وحشی را روی قبر پدرش گذاشت.سپس آه عمیقی کشید و به محلی که در آن تمام اعضای خانواده اش دفن شده بودند ، نگاهی کرد.در واقع تمامی اقوام او در همان محل و درست پشت خانه اش دفن شده بودند.این محل توسط دیوار سنگی کوتاهی از درختان صنوبر انبوه و دور تا دور ناحیه جدا شده بود.او آخرین فردِ خانواده لوید بود برای همین بی کس و تنها مانده بود.هفته ها سپری می شد و چشمان او کسی را به جز پگ بوئن نمی دید.او با زیرکی با خود فکر کرد که فقط خدا می داند که پگ بوئن اصلا از جنس آدم هست یا نه.پگ که انگار متوجه افکار بانوی کهنسال شده بود ، از کنج تاریک قبرستان در حالی که مشغول جمع آوری آتش زنه بود ، گفت:«تقریبا کارم تمام است.تا آخر هفته هیزم کافی خواهد بود.»بانوی کهنسال با خشنودی سری تکان داد.پگ با او خوب رفتار میکرد و در این مورد هیچ شکی وجود نداشت ، شایعه مردم آونلی که می گفتند بانو لوید کهنسال ثروتمند ، بدجنس و مغرور است ، همچون سایر شایعات تا حد کمی درست و بیشترش نادرست بود.بانو لوید کهنسال نه ثروتمند بود و نه بدجنس.روزی روزگاری او بسیار ثروتمند بود ، اما حالا به شدت فقیر شده بود.اما به هر حال او خیلی متکبر و مغرور بود.او آنقدر مغرور بود که ترجیح می داد مقابل مردم آونلی که روزی به آنها فخر می فروخت و ثروت خود را به رخ می کشید ، بمیرد تااینکه اجازه بدهد آنها متوجه فقیر و نداری اش بشوند.فقط پگ راز او را می دانست و اشکالی نداشت که پگ این موضوع را بداند.او با وجود غرور و تکبر ، محبت و مهربانی پگ را می پذیرفت.خودش این طور توجیه میکرد که با این جادوگر بیشتر وجه مشترک دارد تا با مردم عادی.او و پگ هر دو عجیب و غریب بودند و هر دو بی کس.فقر ، بانو لوید کهنسال را بی کس و در به در کرده بود ؛ فقر و تکبر هر دو.او خم شد و سنگ گرانیت سرد قبر پدرش را لمس کرد.او عاشق پدرش بود.پدرش مرد محترم و شریفی بود که همه در جزیره او را به خاطر مهربانی و سخاوتش می شناختند.بانو لوید در مراسم تشییع جنازه پدرش شنیده بود که یکی از عزاداران گفته است:«در تمام دنیا مردی شریف تر از دکتر لوید وجود نداشت.او واقعا بخشنده و مردم دار بود.همیشه به همه مهر و محبت می کرد و طوری این کار را انجام می داد که آدم احساس می کرد خودش دارد این لطف را می کند ، نه او.»در حالی که از سر قبر بلند می شد ، دوباره آهی کشید و اطرافش را نگاه کرد.بله ، پدرش مرد بسیار ساده دل و خوش باوری بود ، شاید بیش از حد خوش باور بوده است.درختان صنوبر اطراف ملک لوید با سایه روشن هایی خانه را آراسته بودند.اما آنها قادر نبودند ذره ای از افسردگی و اضطراب بانو لوید کهنسال ر کم کنند.روزگاری او عاشق طبیعت بود ، اما حالا به نظر می رسید که طبیعت او را آزار می دهد.همه چیز او را آزار می داد ؛ مه خفیفی که در دره کوچک پایین خانه سفره پهن کرده بود و حتی بوی خاک نمناک و تازه ای که با خورشید گرم می شد.به یاد آوردن دورانی که او هر روز صبح مشتاقانه دستش را به سوی روز جدید دراز می کرد ، گویی که می خواست از دوستی خبر خوشی بگیرد ، حالا او را آزرده خاطر می کرد.وقتی به خاطر می آورد که در روزگار جوانی چقدر به دنبال دوست و هم صحبت بوده است ، ناراحت می شد.زمانهایی بود که او حاضر بود برای داشتن هم صحبت و همنشین همه چیز - به جز غرورش - را فدا کند.بانو لوید کهنسال به هیچ چیز علاقه نداشت ، و این شرایط برای هر کسی مضر و زیان بخش است.آفتاب نیم روز با حرارت بر روی دیوار سنگی قدیمی که قبرستان را محصور می کرد ، افتاد.لوید به دیوار تکیه داد و در خیال پردازیهای زمان های دور غرق شد.از میان درختان منظقه ، راه پرپیچ و خمی بود که سرتاسر از خزه پوشیده شده بود و از کنار ملک لوید می گذشت و درست تا مزرعه خاندان کینگ بالا می آمد.از میان این مسیر صدای حرف و خنده می آمد ، اما از آنجایی که افراد در پشت درختان صنوبر در هم تنیده حضور داشتند ، خانم لوید نمی دانست چه کسانی هستند.او از روی دیوار خم شد و با دقت جنگل را نگاه کرد و سپس دوباره به پشت دیوار رفت.از میان شکاف های ایجاد شده در دیوار سنگی گرم ، می توانست عده ای را ببیند که شادمانه به سوی او می آیند.دو زن جون در جلو و سه دختر پشت سرشان بودند.دست یکی از زنان جوان را دختر لاغر و قد بلندی گرفته بود.دوشیزه لوید که سخت محتاج هم صحبتی بود ، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با کنجکاوی به این رهگذران شاد و خندان خیره شد.سپس ، یک مرتبه قلبش به شدت شروع به تپیدن کرد.نفسهایش تند شده بود و مثل بید می لرزید.این دختر ، چه کسی ... چه کسی بود؟از زیر یک کلاه کاهی ، موهای پر پشت خرمایی رنگش می دخرشید؛ درست موهایی به همان رنگ و حالتی که پیرزن در سالهای دور بر سر شخص دیگری به خاطر داشت.چشمان قهوه ای ، درشت و خندان او برق می زد ، درست مثل همان چشمانی که پیرزن به خوبی چشمان خود می شناخت.صورت دختر ، با شادابی و سر زندگی خاص جوانی ، متعلق به چهره ای در گذشته پیرزن بود ، انعکاس کامل چهره ای در زمان قدیم ، تنها یک فرق ؛ صورتی که دوشیزهلوید به خاطر داشت ، صورتی ضعیف و رنجور بود.اما در چهره ی این دختر ، جوانی و شور و نشاط نمایان بود.هنگامی که دختر جوان در مقابل محل مخفیگاه پیرزن ایستاد ، چیزی در جنگل او را خنداند.دوشیزه لوید آن خنده را به خوبی می شناخت.او این صدا را درست در همان نقطه ی جنگل قبل شنیده بود.سیلویا در حالی که به بخشی از جنگل که با گلهای صورتی و سفید پوشانده بود ، اشاره میکرد ، شگفت زده گفت:«گلهای بهاری!پدرم همیشه می گفت که آونلی با گلهای بهاری اش می درخشید.درست همین طور است که او می گفت.»الیویا گیج و مبهوت به نظر می رسید:«اما این گلها فقط در همین مکان خاص رشد می کند.عجیب است که پدرت آنها را می شناسد.سیلویا ، من حتی نمی دانستم که پدرت به آونلی هم آمده است!»سیلویا در پاسخ گفت:«بیش از چهل سال قبل ، او مدت یک ترم در اینجا تدریس می کرد.او همیشه می گفت که همین یک ترم بهترین و شادترین دوره زندگی اش بوده است.»آنها از این راه خزه دار عبور کردند و به سوی مزرعه رفتند و صداهایشان کم کم محو شد.بانو لوید کهنسال تا جایی که آنها از تپه ای جنگلی گذشتند و از دیدرس محو شدند ، به تماشای انها ادامه داد ، سپس به خودش تکانی داد ، گویی از خواب و رویا بیدار شود.پگ با دقت او را زیر نظر داشت و در حالی که به پیرزن نزدیک می شد ، گفت:«دیدم چطور به آن دختر نگاه می کنی.او را می شناسی ، مگر نه؟»چشمان دوشیزه لوید هنوز به مسیری که آنها رفته بودند ، خیره بود.«او مرا ... او کسی را به یاد من می آورد ... کسی که می شناختم ... در زمان گذشته ...»پایان فصل هفتم