انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

روز نود و سوم


مرد

 
دروود

درخواست ایجاد موضوع جدید در تالار خاطرات و داستان های ادبی به نام

روز نود و سوم

نویسنده : نیلوفر

تعداد فصول : ۳۴

منبع : نود هشتیا

برچسب ها : رمان + روز + نود + سوم + رمان روز نود و سوم + داستان + خاطره + نیلوفر
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
مرد

 
روز نود سوم قسمت اول

آخرین قفسه رو که بستم از ویترین خارج شدم و مانتو و شلوارم و تکون دادم . شال مشکیمو دوباره دور گردنم پیچوندم و گفتم :
-آقا مهدی تموم شد ، برید ببینید راضی هستید ؟
آقا مهدی که یه جوون سی و یک ساله ای که آب و رنگ بوری داشت از پشت دخلی که بود بیرون اومد بیرون و گفت :
-دستت درد نکنه هیفا خانم
چادر عربیمو باز کردم رو سرم گذاشتم و گفتم :
-راضی هستید ؟!
آقا مهدی – عالی شد ، واقعاً رنگ سال ِامسال طلاییِ ؟
-این پسر همسایمون می گفت ؛ از این پسر سوسولاست که سرش تو این طور چیزاست
آقا مهدی – خب ، حالا آخرش چند ؟
-آقا قابل نداره ، حرفشم نزنید
آقا مهدی کیف پولش و در آورد و گفت :
-مگه میشه ؟ چند ساعت داری کار میکنی ، قابل نداره چیه ؟
-آخه شما با بقیه فرق دارید
آقا مهدی چند تا اسکناس ده هزار تومنی شمرد و رو میز گذاشت و گفت :
-سفارشتو به یکی دو تا از بچه های پاساژ هم کردم
-دستتون درد نکنه خدا خیرتون بده
آقا مهدی لبخندی زد و گفت :
-حال دختر کوچولوهات خوبه ؟
-الحمدالله
آقا مهدی – چیکار میکنن ، مهد کودکن ؟
-نه بابا تو خرج شکمشون موندم حالا مهد کودک هم بفرستم ؟
آقا مهدی – یه بار بیار ببینمشون
-اخه بیارمشون همه جا رو بهم میزنن ، اذیتتون میکنن
آقا مهدی- پیش کی هستن الان ؟
-پیش صاحب خونه ام
آقا مهدی – خونوادت چی ؟ آشتی نکردن ؟
-یه آهی کشیدم و گفتم : نه ، کینه کردن
آقا مهدی –الان که دیگه کوروش نیست ، سه ساله که مرده دست از سر این کینه بردارن دیگه ، میخوای باهاشون صحبت کنم ؟
-نه همین که بفهمند رفیق کوروشید ..... ولش کنید
آقا مهدی – خواهر منم به زور ازدواج کرد ، خونوادم گفتن یا این پسره یا ما ، خواهرم پسره رو انتخاب کرد و با یه بچه الان دارن طلاق میگیرن ، ولی خونوادم دوباره پذیرفتنش
-خب خانواده من با خونواده شما زمین تا آسمون فرق دارن ، شانس منه ، اگه قبولم میکردن الان اینطوری نبود ، وضعم این نبود .
آقا مهدی –بهت چند بار گفتم که بیا طبقه پایین خونه ما خالیه ، تو هم عین خواهرم چه فرقی میکنی؟
-خجالتم ندید ممنون
آقا مهدی- از بر و بچه ها شنیدم پدرت برگشته مصر ؟
-آره خودمم شنیدم ولی برمیگرده ، صبا همسایه امون میگفت امروز فردا ایرانه،آخه اُمّی هنوز اینجاست
آقا مهدی – کم وکسر نداری ؟
با خجالت گفتم : نه ممنون ، با اجازتون
کوله ام رو برداشتم و انداختم رو دوشم و راه افتادم ، سر راه به تلفن عمومی که رسیدم دست و پام میلرزید برای زنگ زدن به مادر و پدرم ، گوشی تلفن رو برداشتم و کارت و در محل کارت تلفت فشار دادم و شماره خونه امونو گرفتم و بعد از چند تا بوق لیلی خدمتکار خونه گوشی رو برداشت ، قلبم میتپید ، خواستم بگم الو یاد این افتادم که اَبی (پدرم) منو از خونه انداخت بیرون ، صداش تو گوشم پیچید که میگفت :
«-میخوای با اون پسره که آه نداره با ناله سودا کنه ازدواج کنی که سماق بمکی؟»
گفتم : «چرا همه چیزها رو به پول میبینی ؟ کوروش من و دوست داره »
اَبتاه(پدر به عربی) گفت : «پس نون رو بمال به عشقت و بخور ، نه کار درست و حسابی داره نه پول و ارث درست و حسابی ، خونوادشم که مردن نه اصل ونصب داره ، نه رگ و ریشه ای ، به چه امیدی تو رو بهش بدم ؟ »
گفتم : «اون مَرده ، مهم اینه »
اَبتاه گفت : «تو مردی رو به چی میبینی ، به تفاوت جنسیت باهاش ، سگ و گربه هم مَردن »
گفتم :« دوستش دارم ، این از همه چیز مهم تره »
اَبتاه داد زد گفت : «اگر عشقت از من و مادرت بالاتره ، پس برو بشین پیش همون عشقت که هم بشه پدرت هم بشه مادرت هم شوهرت و کَس و کارت ، برو ببینم چند سال مَرده و نگهت میداره ؟ گرچه میدونم نرفته برمیگردی و به پام میافتی و میگی غلط کردم »
اما ، اما ... کوروش آنقدر عمر نکرد که ثابت کنه مَرده ، کوروش تو همین بوتیک آقا مهدی کار میکرد ، یه روز که با ندیمه ام اومده بودم خرید دیدمش یه دل نه صد دل عاشقش شدم ، عاشق اون چشمای خمارش شده بودم ، کوروش یه پسر جنگ زده بود ، آقا مهدی زیر بال و پرشو گرفته بود ، کوروش فقط بیست و دو سالش بود که با من ازدواج کرد ، منم فقط شانزده سالم بود کوروش که اومد خواستگاریم ، همون لحظه اَبی پرتش کرد بیرون و گفت :« داماد من باید دو برابر خودم ثروت داشته باشه»
-گوشی رو گذاشتم و گفتم :
-میبینی کوروش به خاطر عشقت به کجا رسیدم ؟
راهمو گرفتم و رفتم ، سر راه یک کیلو میوه برای دخترا خریدم ، طفلکا توی سن رشد سوءتغذیه گرفته بودن و دم نمیزدن ، ای کاش دوقلو نبودن ، زبونت رو گاز بگیر ، خدایا شکرت ، خدایا شکرت لابد حکمتی داشتی ،شکر ، خدایا خودت دادیشون روزیشون رو هم برسون نذار شرمنده بچه هام بشم .
در رو که باز کردم صدای داد آقا غلام شوهر صاحب خونه امون اومد :
-خودش کمه ، توله هاشم میندازه اینجا میره ؟
زن صاحب خونه ، فخری خانم گفت :
-زبون به دهن بگیر مرد ،گناه داره ، از روی خدا خجالت بکش
غلام – پاشید از اینجا ، خودم کم مشکل دارم اینا هم شدن قوز بالا قوز ، خونه اجاره دادم یا مهد کودک باز کردم ؟!
فخری – اینا یتیم هستن ، آهشون دامنتو میگیره ها زبون به دهن بگیر ، گریه نکنید قربونتون برم .
غلام – آ ، اومد برید پیش ننتون
فخری – الهی ذلیل بشی مرد ، جانم ... جانم ...
نیوشا و پروشا گریه کنان دوییدن طرفم ، دلم براشون ضعف رفت ، عین دو تا عروسک بودن ، نیم متر قد داشتن ، موهای قهوه ای روشنِ روشن ، فر درشت ،پوستشون سفیدِسفید ، چشمای قهوه ای روشن ، بینی کوچولو ، لب کوچوی سرخ ، بازم بغض کرده بودن و چونهی گرد کوچولوشون میلرزید و از چشمای درشتشون گوله گوله اشک میریخت روی لپاشوت ، آغوشم و باز کردم و پریدت تو بغلم و گردنمو محکم گرفتن ، فخری خانم شرمنده اومد و گفت :
-روم سیاه ، هیفا جان ، خدا منو ببخشه
-خدا نکنه روتون سیاه باشه ، شما منو ببخشید ، تقصیر منه
غلام اومد و گفت : ببین ضعیفه ، سالت تموم شده ، بار و بندیلتو هر چه زودتر میبندی هِری ، تو رو به خیر و ما رو به سلامت
فخری – غلام !
غلام – زهر مار تو دنتو ببند ( رو به من ؛) ببین اجاره خونه سه ماهتو ندادی ، از پیش خونت کم میکنم ، بعد نگی چرا پیش خونم کم شده ها ، آهان بگم از فردا هم اینا رو نمیزاری اینجا ، مگه اینجا مهد کودکه خانه خیریه که باز نکردم ، معلوم نیست از صبح کجا میره توله هاشو میندازه اینجا ، عین خوره مخ ما رو بخورن
غلام که رفت فخری گفت :
-تو رو خدا میبخشید باز زهر ماریش دیر شده داره دق و دلیشو سر همه خالی میکنه
دستی رو پشت دخترا کشید و گفت :
-الهی بمیرم ، خوشگلای من ، تو رو خدا خاله رو میبخشیدها
-تو رو خدا منو از اینجا بلند نکنید ، آخه کجا برم ، یه لحظه صبر کنید .... خوشگلای مامان یه لحظه بیایید پایین از بغلم .
هر دو شون رو زمین گذاشتم و از کیفم تمام پولی رو که آقا مهدی داده بود رو دادم به فخری خانم و گفتم فعلاً دستتون باشه
فخری – به خدا من از خدامه که تو اینجا باشی ، آخه کجا میخوای خونه پیدا کنی ، ولی این مرد نامرد فقط به فکر پوله
-میدونم بدهکارتونم ولی بهم امان بدید پولتونو میدم
غلام دوباره اومد تو ایون و گفت :
-پولت بخوره تو سرم ، خونه امو میخوام دو ساله نشستی جا خوش کردی ، مستاجر براش پیدا کردم میخوام اجاره بدم به یکی دیگه
-آقا غلام میدونم که اجاره ها بالا رفته ، خب اجاره منم بالا ببرید
غلام – نه که همین چند غازی که ازت میگیرم میتونی بدی برای همین اصرار میکنی نه ؟
-بیشتر کار میکنم ، تو رو خدا بلندم نکنید ، پول پیش خونم کمه خونه بهم نمیدن
غلام – خوبه خودتم میگی بعدشم ، بیشتر کار کنی که این سرتق زاده تو بیشتر بندازی سر ما !
-بچه هامم با خودم میبرم
غلام – نچ ، نمیشه ، پول پیشت کمه ، اجارتم کمه ، دردسر هم داری ، آقا خسته شدم میخوام خونم و به یکی دیگه اجاره بدم ، عجب گیری کردم ها
-آخه رحم و مروتت کجا رفته آقا غلام من یه زن تنها با دو تا بچه کجا برم ، چادر بزنم گوشه خیابون
غلام – به من چه ، مگه اینجا ایتام ، مگه بهزیستی ، برو این حرفا رو به دولت بزن به زنایی مثل تو کمک میکنن
فخری – آخه مرد مگه تو انسان نیستی ، مگه تو سینه ات قلب نیست ، دلت نمیسوزه به حال این دو تا طفل معصوم
غلام – نه ، کی دلش به حال من میسوزه ؟
فخری – الهی که حضرت عزراییل دلش به حال من بسوزه ، شر تو رو از رو سرم کم کنه
غلام – ببند اون دهن گشادتو ...
دوباره دعواشون بالا گرفت ، بچه ها رو بغل کردم و رفتم به اتاق ده متری خودم بغض داشت خفه ام میکرد ، بی پروا گریه میکردم ، قلبم از بغض داشت میترکید ، چشمام از فرط اشک زیاد میسوخت ، ساعتها گریه کردم ، بچه ها با اون دستای کوچولوشون اشکامو پاک میکردن پا به پای من بدون اینکه از غصه دلم با خبر باشن گریه میکردن ، دلم شده بود عین یه توپ خونه ، پر از توپهای درد که اگر تلنگر میخورد منفجر میشد ، نه خونواده ای برام بود که سرمو رو شونه هاشون بزارم نه مردی بالا سرم بود که به خودم بگم اون مرده از پس مشکلات و سختی ها بر میاد و یه فکری برامون میکنه
آدما وقتی به بن بست میخورن نگاهشون رو به بالا سر میندازن و به جای اینکه دعا کنن کفر میگن ، عین من که تو آخرین لحظهای زندگیم جای دعا به خدا شکایت می کردم ، خودمو، کوروشو که دستش از دنیا کوتاه بود و حتی طفل معصوماشو فحش و بد وبیراه میگفتم بیش از هزار بار گفتم : لعنت به دلی که عاشق میشه اگر عاشق کوروش آس و پاس نشده بودم ، اگر کوروش حدالقل یه آعی داشت که با نالع سودا کنه ، اگر به جای اینکه زن کوروش میشدم ، زن پسر تاجر ابریشم مصری میشدم الان جای این همه ذلت و بدبختی عین شاهزاده ها تو قصر خودم بودم و میون ناز ونعمت برای خودم زندگی میکردم ، خودم کم هستم دو تا طفل معصوم هم دارم که به آتیش عشق کوتاه اما سوزان و شعله ور من و پدرشون سوختن ، پدری که حتی از دهن کوچولوهاش نتونست یه جمله کامل بشنوه ، پدری که حتی راه افتادن بچه هاش رو ندید ،بچه هایی که حتی چهره پدر جوون مرگ شدشون رو به خاطر ندارن ، خدایا این چه رسمیه که داری ؟ این چه جور رسم خدایی و بندگی ؟ من چیکار کنم ؟ به کی پناه ببرم ؟ مگه تو خدا نیستی ؟ مگه تمام دنیا تحت اختیار تو نیست؟ پس چرا تو این دنیات کسی نیست که دست من و بگیره و نذاره من غرق بشم ؟
خدایا این دو تا طفل معصوم رو دادی که اینطوری پرپر بشن ؟ حداقل اگه خودم تنها بودم یه خاکی به سرم میریختم ، با این دو تا چکار کنم ، تو کدوم جهنمی برم که جایی برای یه زن بیوه بی سرپرست و دو تا دختر بچه چهار ساله باشه ؟
به کدوم بیابون سرک بکشم که گرگها ندرنمون ؟
بریدم خدا بسه ، ای خدا ، کجایی ؟ چرا وقتی پر از درد میشم دیگه نمبینمت ؟ بگو چیکار کنم ؟ خدایا بسه طاقتم طاق شده . چشمام به قاب عکس کوروش افتاد ، آب و رنگ بوری داشت ، موهای بور و مجعدی که تا روی گردنش کشیده بود ، چشمای سبزی داشت ، بینی کوچک ، لبهای متناسب ، عاشق این چهره اروپاییش بودم ، قد و قواره بلندی داشت ، هنوزم وقتی عکسشو میدیدم دلم از جا منده میشد ، قاب عکسشو بغل کردم و زار زدم :
بیا منم ببر خسته شدم ، بی معرفت شونه خالی کردی که چی ؟ این بود رسم وفایی که ازش میگفتی ؟ این بود از زندگی ای که برام ترسیم کردی ؟ جوابمو بده ، تا دیدی زتدگی سخت شد گذاشتی رفتی ؟ خدا ... خدا ... ازم گرفتیش که بیافتم به این وز ؟ منتظر چی هستی که از سر ناچاری بیافتم به گناه ؟ منتظری که خودمو بکشم ؟ کوروش ... کوروش بی معرفت ، نامرد ، منو گذاشتی تنها ، تکیه گاهم ، چرا تنهام گذاشتی ؟ چرا پشتمو خالی کردی ؟ چیکار کنم ؟ داره از خونه بیرنم میکنه ، کجا برم ؟ خدا کجا برم ....
یاد خونه پدریم افتادم ، اگر وارد اون خونه میشدم ، اگر بیرونم کنند ، اگر منو بشکنند ، اینطوری غرورم هم میشکنه
ولی مگه پدر و مادرم نیستن ، مهر پدر و مادریشون کجا رفته ؟ اگه منو ببینن همه چیز رو فراموش میکنند ، اره برمیگردم پیش اونا ، چاره ای ندارم دیگه ،اگر .... اگر ... اگر قبولم نکنن چی ؟ اگه بگن بچه ای به نام تو نداریم ؟ اون وقت چیکار کنم ؟ اشکام صورتمو داغ کرد ، بازم زم زبون ، اگه قبولم نکنن ، خودمو میکشم ، بهم هیچ جا کار نمیدن ، به زور چند تا کار بهم خورده ، پول ندارم خونه بگیرم .... بچه ها چی ؟ بچه ها رو هم میکشم ، میدونم گناه داره ، میدونم جهنمی رو به جون میخرم که تصورش هم سخته ولی ..... ولی .... اگر این کار رو نکنم به تدریج میمیرم ، جگر گوشه هام جلوی چشمم پرپر میشن ، طاقت ندارم .... طاقت دیدن پرپر شنشونو ندارم .
توی بغلم خوابوندمشون ، سرشونو بوسیدم ، دستای کوچولوشونو بوسیدم و گریه کردم و گفتم :
-منو ببخشید ، ببخشید که نمیتونم هر چی میخواید رو بخرم ، ببرمتون پارک ، عروسکهایی رو که پشت ویترین میبینید رو بخرم ، ببخشید .... اه خدا نمیدونی چقدر سخته ، برق یه خواسته ای رو تو چشمای کوچولوهات ببینی و لباشونو بسته ، کوچولوهایی که برعکس سنشون درکشون بالاست و می فهمند که نباید چیزی بگن ، چیزی بخوان ، آخه اگر هم بخوان کسی براشون نمیخره . ریشه هام سوخت ، از این عشق ، خشکم کرد از بس که مصیبت روی سرم ریخته شد ، خدا نمی خوام تمومش کن تما این مصیبتها رو ، خسته شدم دیگه اونقدر که هر روز صبح قبل از اینکه چشم باز کنم به خودم بگم : یعنی همه اینا کابوس بوده ؟ الان که چشم باز کنم میبینم که داخل یه اتاق سی متری ای که کل اتاق دو رنگ سفید و صورتی ، یه تخت سفارشی دو نفره که فقط من روش میخوابم ، حریر ابریشمی ای که بالای تختم ، در و دیوارهای سفید و صورتی ، نور آفتابی که از پنجره ی قدیمی ای که پرده های ابریشمی سفید و حریر صورتی ازش آویزونه به چشمام میخوره هنوز از جا بلند نشده لیلی میاد و با یه سینی بزرگ از محتوای صبحانه ی مفصلی که برام چیده
بازم صدای مادرم میشنوم که میگه :
-هیفا عزیزم بیدار شدی؟
منم خودمو کش میدم و بگم : نعم
و مامان هم دوباره عصبانی بشه و بگه : فارسی حرف بزن
آخ مامام قشنگم چقدر دلم برات تنگ شده ، ای کاش میشد ببینمت
بازم اون هیکل توپلو بغل کنم و بوی خوش عطر تنت به بینیم بخوره بازم ببوسیم و بگی دختر قشنگم .
چقدر دلم برای صدای قشنگت تنگ شده ، چقدر ...
آه ، فکر میکردم که عشق کوروش جای همه چیزهایی رو که از دست میدم رو پرمیکنه ولی نه اینکه پر نکرد بلکه خودشم رفت و جای خودشم خالی شد.
من با این همه بار سنگین چیکار کنم ، فکر این روز رو هرگز نکرده بودم ، نفهمیدم وقتی اَبی گفت : که هنوز گرسنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره .
نفهمیدم که گفت : ناز و نعمت عاشقی رو زده به سرت . وقتی یه روز ببینی که از اقیانوس نعمت و رحمت افتادی تو بیابون مشکلات و سختی و بی طاقتی ، تازه میفهمی که چه حماقتی کردی و بعئ میگی که مرده شور این عاشقی رو ببرن
یاد شعری افتادم که برای اَبی می خوندم :
به پای عشق میسوزم
به پای عشق میسازم
حتی اگر لحظه هام نباشن
لحظه هام رو باهاش میسازم
باز میشم پروانه و
به گرد شمعم می گردم
لحظه های بی اون بودنو
میدونم لحظه ی مرگن
اگه یه روز اون نباشه
میمیرم که حتی دنیام بی اون نباشه
ابی سنگ دلانه گفت:
-اونقدر میزنمت که عاشقی از یادت بره
ولی عاشقی از یادم نرفت که هیچ ، بدتر هم شد ، از اَبی شکایت کردم به خاطر زدنم و همه چیز بدتر ازقبل شد ، اَبی گفت : آقت میکنم ، حتماً آه اَبی منو گرفته ، اَبی خیلی مومن و با ایمان بود حرفش و خدا از رو هوا براش میزد و برآورده میشد
پس حتماً این حرفش هم برآورده کرده ، کوروش هر چی میدوید کمتر به نون میرسید ، پول در می آورد اما بی برکت بود ، پولش خیلی بی برکت بود ، آنقدر که نمیفهمیدیم چطور یهویی پولش تموم میشه ، چیکار میکنیم ، ما که خرجی نداریم پس این پول چی میشه ؟ یادمه وقتی خواهر بزرگم داشت شوهر میکرد مادربزرگم بهش گفت : برو دعای خیر زندگیتو از پدر و مادرت بگیر ، دعای خیر پدر و مادر به زندگی بچه ها برکت میده .
پدرم منو با آق و مادرم با یه چشم اشک و یه چشم خون فرستاد سر زندگی ، پس چه انتظاری از زندگی باید داشت ؟ !
معلومه که زندگیم باید اینطور نکبت بار بشه .

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
زنگ رو فشار دادم ، یه دستمو نیوشا و یه دستمو پروشا گرفته بود
نیوشا : مامان هیفا اینجا کجاست ؟
پروشا : خونه امونه
-نه عزیزم اینجا خونه مادربزرگ و پدربزرگه
-کیه ؟! اِ اِ خانم شمایید ؟ ! ....خانم آقا ... هیفا خانمِ
صدای داد یکی اومد : هیفا ؟؟؟؟؟؟؟
دست خودم نبود بازم صورتم خیس شده بود ، صدای داد از توی آیفن تصویری اومد که نیوشا و پروشا از ترس یه جوری چشبیدن بهم که خون توی پاهام ایستاد از بس که محکم پام رو بغل کرده بودن
-برو همون جا که بودی .
-اَبتاه .... اَبی گوش کن . به عربی گفت :
-گمشو
گوشی رو گذاشت دوباره زنگ زدم اینبار مامان گوشی رو برداشت
-عزیزم هیفا .... دختر کوچولوی من .
-اُماه .... اَنا ....
-صدای داد بابا دوباره بلند شد و داد زد :
-چی شد ؟ چرا برگشتی ؟ ما دیگه دختری به نام هیفا نداریم برو همون جایی که بودی ! همون که پدر و مادرت شده بود . همون کسی که به خاطرش منو سکه ی یه پول کردی ، آبروم رو همه جا بردی ، رسوای عالمم کردی برگرد همون جایی که بودی
با گریه گفتم : غلط کردم، ببخشید، اَبتاه کوروش سه ساله که مُرده
ابتاه من با این دو تا بچه چیکار کنم ؟ صاحب خونه بیرونم کرده ، همش یه هفته بهم مهلت داده که ....
گوشی رو محکم گذاشت ، صدای جیغ و دادشون از تو حیاط می اومد صدای داد و بیداد بابا که با گفته های عربی جلوی مامانو میگرفت و صدای جیغ و هوار مامان که بی تابم شده بود می اومد ، مامان میخواست بیاد جلوی در و بابا نمی ذاشت مامان با جیغ می گفت :
-تا کی میخوایی این بازی رو ادامه بدی مرد ، از دوریش پیر شدی خیال کردی نفهمیدم ، بزار برم بیارمش ، ولم کن ، اگر تو میتونی از دوریش بسوزی و دم نزنی من نمیتونم .
ابتاه- نه حق نداری بری دنبالش یادت رفته چه به روزمون آورد ؟
اماه-بچه امونه ، هیچ کس رو نداره ، غریبه
ابتاه-به جهنم ، وقتی ما رو زیر پاش به خاطر اون مرتیکه له کرد فکر الانم میکرد
اماه-ابوالقاسم !!!!!!!!!! اون هیفاست ، دوردونه اته ، همون که هر شب میری تو اتاقش ،اشک میریزی ، گفتی اگر بیاد و بگه غلط کردم راهش میدم ، حالا اومده ، پس چرا نمیزاری بیاد تو ؟
ابتاه-من دیگه دختری به نام هیفا ندارم .
اماه-دروغ میگی ، دروغ میگی ، همه میدونن که جونت به جونش بنده
ابتاه-نه « داد زد» : نه
در زدم :اُماه .... امی .... مامان ، مامان ....
مامان ضجه وار گفت : هیفا ......
بابا در حالی که صداش از بغض می لرزید گفت :
-از جلوی در خونمون برو ....
انگار مامان رو با خودش میبرد که صدای ضجه های مامان شدیدتر شد اما به مرور دورتر می شد
نیوشا – مامان راهمون نمیدن ؟
پروشا – می خواهی ما هم گریه کنیم ؟ شاید دلشون بسوزه
زانو زدم و هر دو شون رو در آغوش کشیدم و گریه کردم و گفتم :
-خدا بزرگه
نیوشا-خدا بهمون خونه میده ؟
پروشا – برامون عروسک میخره ؟
نیوشا – خونه خدا کجاست ؟
پروشا – دعوامون نمیکنه ، سرمون داد نمیزنه ؟
نیوشا – ما رو تو خونه اش راه میده ؟
پروشا – من و نیوشا رو نمیزنه ؟
نشستم رو زمین و زانو م بغل کردم و سر مو روی زانوم گذاشتم و گریه کردم ، جوابی برای جگر گوشه هام نداشتم هر دوشون سر مو ناز میکردن و غرق بوسه می کردنم .
بارون بهاری نم نم میبارید ولی نمی تونستم سرم رو از روی زانوهام بردارم ، بچه ها چادرم رو روی یر خودشون کشیدن و می خندیدن و من گریه میکردم و صدای من و اونا توی هوا پخش می شد . صدای یکی اومد :
خانم .... خانم ....
پروشا – مامان هیفا .... مامان هیفا ....
تکونم داد سرمو از زانو بلند کردم ، چشمام تار ِتار شده بود
یه خانم سانتی مانتا کرده بود گفت :
-شما دختر آقای عبدالعزیز نیستید ؟
-از اینکه آبروی ابی بیشتر از این نره گفتم : نه نه .
دختره- من صبا هستم ، هیفا یادته ، صبا دوست دوران راهنمایی ودبیرستانت بهش نگاه کردم ، دختر همسایمون بود ، من و شناخته بود دست بچه ها رو گرفتم و گفتم : اشتباه گرفتید .
صبا - صبر کن هیفا .... هیفا ....
-خانم دنبالم نیایید ، گفتم که اشتباه گرفتید .
صبا دویید اومد جلوی راهم گرفت و گفت :
-چرا فرار میکنی ؟
-گفتم من دختر این آقایی که گفتید نیستم دیگه ، اشتباه گرفتید
صبا – من اشتباه نگرفتم خودتم خوب میدونی ، راهت ندادن نه ؟
دستشو از روی شونه ام برداشتم و گفتم :
-دست از سرم بردار
-صبا آرنجم رو گرفت و گفت :
-هیفا ..... خیلی وقته که از اون دور داشتم نگاهت میکردم گذاشتم گریه کنی سبک بشی بعد بیام جلو
-خداحافظ
صبا محکمتر دستمو گرفت و گفت :
-بیا بریم خونه من
پروشا – شما ، شما ... خونه دارید ؟
-پروشا !
نیوشا – خب مامان، سردمونه
-الان میریم خونه ، (رو به صبا) ببخشید خداحافظ
صبا – هیفا .... من از همه چی خبر دارم ، مادرت با من صحبت کرده
-که چی ؟!
صبا – میدونم به پول احتیاج داری
-من گدا نیستم که ....
صبا – بیا بریم خونه ما ، هیچ کس نیست خونمون ، شوهرم رفته خونه برادرش نیست
-نه ممنون خداحافظ
صبا – از چی میترسی ؟ نگران نباش به هیچ کس هیچی نمیگم ، هیچکس هم نمیفهمه که تو اومدی خونه من .
پروشا و نیوشا پریدن بالا و پایین و گفتن :
-آره مامان هیفا بریم بریم
-ایییه «هر دو شون رو جدی نگاه کردم و عین موش شدن آهسته کنارم آروم گرفتن »
صبا – از این ور بیا
دنبال صبا راه افتادم کلید انداخت تو قفل و در رو باز کرد ، دنبالش رفتیم تو خونه ، چادرم رو برداشت که خیس بود ...
صبا – هیفا !!!!!!
-چی شد ؟!!!!!!!
صبا – چرا اینقدر لاغر شدی ؟ !!! مریضی ؟
-نه
صبا – چه به روزت اومده ؟
سرم رو به زیر انداختم دستمو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت :
-تو میدونی بعد از رفتنت چی به سر خونوادت اومد ، پدرت سرتو حالش خیلی بد شد و بردنش بیمارستان مادرت ناراحتی اعصاب گرفت ، دیگه هیچ شور وشعفی تو خونتون نبود
- میدونم وضع خودمم خوب نبود
صبا یه نگاه به دخترا انداخت و گفت :
-بچه هاتن ، دوقلوأن ؟
-نا خواسته بود اونم دوقلو شد
صبا – چرا هیچ خبری ندادی ؟
-ابی گفته بود اگر یه خبری ازت بشنوم خودت میدونی .
صبا – ولی می دونی بابات چقدر دوست داره ؟ مادرت می گفت هر شب میره تو اتاقت و عکستو بغل میکنه و گریه میکنه
-پس چرا الان راهم نداد ؟
صبا –فرصت میخواد ، باید غرورشو بزاره کنار ، تو یه بار غرورشو بد جور شکوندی
ابی خیلی مغروره به این زودی ها نمیشه
صبا میوه پوست کند وداد به بچه ها ، بچه ها همین زوری فقط به میوه ها نگاه میکردن صبا گفت :
-بخورید دیگه ، برای شما پوست کندم
پروشا – دستامون کثیفه
صبا – ای خدا جون ! اینا چقدر با ادبن !!! باور نکردنیه ، سهیلا ... سهیلا ... بیا این بچه ها رو ببر دستاشون رو بشورن
سهیلا دختر جوون خدمتکار اومد و بچه ها رو برد که دستاشون رو بشورن صبا که خیلی از دیدن دوقلوها هیجان زده به نظر میرسید گفت :
-چند سالشونه ؟
-چهار سال
صبا – کوروش کی فوت ؟
-سه سال و نیم ِ پیش
صبا – چرا همون موقع نیامدی ؟
-نمیدونم ، میترسیدم ، از اینکه این روز رو ببینم ...
گریه ام گرفت و گفتم : مگه میشه بهم رحم نکنند ؟
صبا بغلم کرد و گفت : نه ، ولی باید فرصت بدی با خودشون کنار بیان
-صاحب خونه بیرونم کرده ، کار ندارم ، بچه ها سوءتغذیه گرفتن ، شدن نی قلیون ، مریض میشن از همسایه ها باید پول قرض بگیرم تا ببرمشون دکتر ، لباس ...
گریه امانم رد برید و دوباره گریه کردم ، پروشا و نیوشا اومدن دوباره من و میون دستای کوچولوشون گرفتن و گفتن :
- مامان گریه نکن مگه نگفتی که خدا بزرگه ؟ میریم پیش خدا
صبا – وای خدای من ! هیفا !
اشکامو پاک کردم و دستای کوچولوشون رو بوسیدم و صبا گفت :
-سهیلا ، بیا بچه ها رو ببر توی اتاق بازی کنند ، حسابی ازشون پذیرایی کن
نیوشا –نه ما نمیریم آخه مامانمون داره گریه میکنه
پروشا – چشماش خراب میشه ، ما باید پیشش باشیم غصه نخوره
صبا محکم پروشا و سپس نیوشا رو بوسید و گفت :
-من نمیذارم گریه کنه ، وای هیفا این دوتا عروسک دیگه چی هستن
پروشا – ما دختریم عروسک نیستیم که ، حرف میزنیم ، غذا میخوریم ... عروسک که این کارها رو نمیکنه خاله
صبا پروشا رو بوسید و گفت : میدونم خوشگلم ... شما برید بازی کنید من و مامان هیفا با هم حرف بزنیم
نیوشا – قول میدی نذاری گریه کنه ؟
صبا – اره قول میدم
نیوشا – هر وقت دلت برامون تنگ شد صدامون کن خب؟
لبخندی زدم و جفتشون با دستاشون به من اشاره کردن و بعد دستاشون رو روی قلبشون گذاشتن و بعد دوباره دستاشون رو تو بغلشون گرفتن
منم همین کا رو کردم و دویدن رفتن صبا گیج گفت :
-چی شده ؟
-گفتن دوستت داریم منم گفتم که دوستشون دارم
صبا خندید و گفت : چه جالب این نشونتونه ؟
یه آهی کشیدم . صبا گفت :
- توی این سه سال دونیم چیکار میکردی ؟
- -کوروش سکته کرد ، سر بدهکاری هاش ، چند ماهشون بود که کوروش سکته کرد و جابجا مُرد ، حتی فرصت نداشت که اگر وصیتی داره بگه ، حتی یه نگاه دوباره به بچه هاش بندازه ، تو خواب مُرد ، صبح که بیدار شدم دیدم تنش یخه ، هفت ساعت از مرگش گذشته بود همون موقع که خوابیده بود مرده بود .
من موندم و این دو تا ، شیر خشک ،کهنه هاشون ، لباسشون ، دوا درمونشون ، بدهکاری های کوروش ، اجاره خونه .... همه شد یه قوز رفتم بهزیستی و مشکل رو گفتم ، هی امروز و فردا آخر یه روز یه خانمه اومد گفت :
- «عروسم باردار نمیشه ، میشه اما بچه اش میافته ، اگر رحمتو اجاره بدی ، نُه میلیون بهت میده» قبول کردم که حداقل بدهکاری کوروش روبدم ، شکمم که بالا اومد صاحب خونه بیرونم کرد و هر چی هم براش توضیح میدادم نمیفهمید خیال میکرد که بچه حرومزاده است ، اومدم تو یه محله خراب و داغون نشستم و گفت :
- «شوهرم دو ماه پیش فوت کرده اینم بچه خودمه» مادر و دایی بچه که اومدن سراغم گفتم :
خواهرم و شوهر خواهرمن ، قراره این بچه رو به فرزندی قبول کنند چون توان نگهداری بچه رو ندارم ، همه باور کرده بودن ، بچه رو که بدنیا آوردم دادم بهشون ، پول رو که دادن بهم همه رو بابت بدهکاری کوروش دادم
مجبور شدم از اون محله هم بلند بشم رفتم یه محله پایین تر که بتونم کرایه رو بدم اما کو پول که کرایه رو بتونم بدم ؟ همش یک میلیون پول پیش داشتم ، هر ماه از روش کم میشد هر ماه از پول پیش خونه ام رفت الان بعد از دو سال و نیم پول پیش خونم فقط دویست هزار تومن مونده ، هر جا میرم سرکار همین که میفهمند بیوه ام به چشم دستمال کاغذی به من نگاه میکنند ، مردایی که تا دیروز سالم بودن و آروم سر جاشون نشسته بودن یهو میشن گرگ ،حریص میشن ،زوزه میکشن ، انگار دارن به یه بره بی پناه نگاه میکنند ، زیر گوشم زمزمه می کنند ، پیر و جوون ، مجرد و متاهل ، خسته شدم صبا ...
از نگاههای مردم خسته شدم ، از اینکه همه من رو به عنوان یه عروسک خیمه شب بازی میبینند خسته شدم اونقدر زخم زبون شنیدم ، اونقدر توهین شنیدم عین قصاب این مردم سنگ دل به جونم افتادن و تیکه تیکه ام کردن ، تو نمیدونی زیر این چهره های معصوم تک تک این مردم چه هیولایی نشسته این رو من تو تموم این سالها فهمیدم .
تو نمیدونی چقدر سخته که بچه هات با حسرت به رخت و لباس هم سن و سالهای خودشون نگاه کنند و بعد به تو نگاه کنند و تو جلوشون شرمنده بشی ، نمیدونی وقتی شب به بچه هات نون خالی میدی و بوی غذای مردم به مشامشون میرسه و توی چشمات نگاه میکنند و تو روت نمیشه نگاهشون کنی ، چقدر سخته
صبا من مرده ام ، فقط به خاطر این دو تا طفل معصوم دارم نفس میکشم ، شبی نیست که آرزو کنم دیگه صبحی برام نباشه
حتی در ودیوار هم داد میزنند و میگن اضافه ای ، صد بار تا حالا خواستم خودم رو بکشم ، اما ترسیدم ، از خدا ترسیدم ، یه بار شیر گاز رو باز گذاشتم نیوشا از خواب بیدار شد گفت :
«خواب دیدم خونمون داره اتیش میگیره اما فقط تو داری میسوزی »
ترسیدم گفتم:« اتیش جهنمه رفتم شیر گاز رو بستم »، یه بار تو غذا سم ریختم اما پروشا و نیوشا یهو قبل از غذا چنان دلدرد و استفراغ و بیرون روی گرفتن که به خودم گفتم : اینا کار خداست دست بردار ، تو که طاقت درد بچه ها رو نداری چطوری با دست خودت میخواهی مسمومشون کنی ، به تو هم میگن مادر این بچه ها نخورده دارن میمیرن ... غذا رو که ریختم بیرون بچه ها خوب شدن ، انگار که منتظر بودن من غذا رو دور بریزم .
صبا .... صبا بگو من باید چیکار کنم ، کجا برم ، نه خونوادم راهم میدن نه خودم دیگه توان زندگی دارم ، نه پول دارم خونه بگیرم ، نه غذا برای بچه هام دارم ، نه کار دارم که بتونم امرا و معاششون رو بگذرونم ..... تو جای من باشی چیکار میکنی ؟
صبا آهی کشید و گفت :
- میخواهی با خونوادت حرف بزنم ؟
- خودم همه اینا رو گفتم
صبا – آره ، نمیدونم .... حالا بیا یه چایی بخور یه گلویی تازه کن
-بچه ها کجان ، خرابکاری نکنند ؟
صبا – نگران نباش تو اتاق دارن بازی میکنند
-باچی بازی میکنند ؟
صبا – با عروسکها
-صبا لبخند تلخی زد و گفت :
-نه من بچه ندارم
-لابد شوهرت ، از اونایی که از بچه بیزاره ، کوروش هم بچه دوست نداشت اما خدا داد دیگه
صبا – نه من بچه دار نمیشم
شوکه نگاهش کردم و گفتم : شوخی میکنی
صبا – نه خیلی دوا درمون کردم اما فایده ای نداشت ، شوهرم هم مشکل داره
-مشکل اخلاقی ؟؟؟؟
صبا - نه بابا توام، همین مشکل منو
-خب برید از پرورشگاه یه بچه بیارید
صبا – محمد حسن قبول نمیکنه میگه باید از خون خودم باشه ، خیلی بهش اصرار کردم
-میبینی کار خدا رو ؟ تو که پولت از پارو بالا میره بچه نداری اونوقت من ...
خدایا شکرت ...... پروشا و نیوشا ....
صبا – چیکارشون داری ؟
-برم دیگه
-صبا – کجا بری ؟
- پی بدبختی و فلاکت
صبا – امشب پیش من بمون
-نه بابا من باید برم صبا جان ، نیوشا ،پروشا
صبا – امشب شوهرم نیست
-شوهرت مگه چیکاره است ؟
صبا – بازاری اند دیگه
-اِ ؟!!! من چرا تا حالا فکر میکردم شوهرت کارخونه داره ؟
صبا – تو عروسی من رو یادته ؟
-آره هفته بعد از عروسی تو من بله بدبختیم رو دادم
صبا – هیفا اینطوری نگو
-چطوری بگم ؟! هر طوری که بگم به اینجا ختم میشه
صبا – تو خودت خواستی
-الهی اون زبونی که بله بدبختی رو گفت لال میشد ، اون دلی که عاشق شد درد بی درمون میگرفت ، اون پایی که رفت تو یه کفش که اِلا و بِلا من باید بدبخت بشم فلج میشد
صبا من رو در اغوش گرفت و گفت :
-ایشاالله همه چیز درست میشه
-راستی چی شد تو اومدی تو این خونه ؟
صبا – مامان و بابا میخواستن اینجا رو بفروشن برن سوئد پیش داداشم ، شوهرم اینجا رو ازشون خرید
-خب پس تو از خونت جدا نشدی ؟
صبا خندید و گفت : نه
-تو درست رو خوندی ؟
صبا – تا دیپلم
-شوهرت هم دیپلمه است :
صبا – نه بابا مهندسه ، تو چی ، خوندی ؟
-آره دکترام رو هم گرفتم ، نه بابا کِی میخوندم ؟ من که عین تو تو ناز و نعمت نبودم که بتونم درس بخونم
صبا – راستی خبر داری که اون خواستگارت که تاجر ابریشم بود ، تو بازار حجره داره ؟
-تو کدوم بازار ؟
صبا – بازار همین شوهرم اینا دیگه
-زده که زده چیکار کنم ؟
صبا – چقدر خاطرخواهت بود ، هنوزم مجردها !
-میخوایی برم زنش بشم ؟
صبا خندید و گفت : اتفآقا با شوهرم اینا سلام و علیک دارن
-شوهرت اینا ؟ مگه تو چند تا شوهر داری ؟ !
صبا – شوهرم محمد حسن و برادر شوهرم امیر محمد ....«یهو یکه خورده با چشمای گرد گفت؟» امیر محمد ؟
-من نمیدونم امیرمحمد است ، محمدامیراست خندیدمو گفتم : از من میپرسی ؟
- صبا یه کم نگاهم کرد و گفت :
من برم یه تلفن بزنم بیام خب ،لباستو در بیار دیگه، امشب پیش من میمونی ، حرف هم نباشه ، پروشا و نیوشا عروسک به دست اومدن و گفتن :
-مامان هیفا اینارو ...
-اجازه گرفتین دست زدین؟
نیوشا – ازخاله سهیلا اجازه گرفتیم
پروشا – مامان هیفا .... اونقدر عروسک تو اتاقش هست که نمیتونی بشماری
-خیله خب مگه شماها ندید بدیدید ؟
نیوشا – مامان « اومد تو گوشم گفت» : به ما هم از این عروسکها میده ؟
-اِ « اخم کردم و گفتم »: دیگه نشنوم ها ، برید بزاریدشون سر جاشون
نیوشا – مامان میخواهیم بریم ؟
پروشا – نریم مامان هیفا جونم
صبا اومد و کف دستاشو به هم مالید و گفت :
-خب ،اِ بچه ها چرا اومدید برید بازی کنید دیگه !
-اِم ... هیفا .... تو حاضری به خاطر بچه هات هر کاری رو انجام بدی ؟
-مثلاً چه کاری ؟
صبا – کار حلال ، یه ثوابی که هم به نفع تو باشه هم بچه هات
-آره چرا که نه .
صبا –میوه پوست بکن
-خب چه کاری هست ؟
صبا – فردا در موردش حرف میزنیم
-خب میذاشتی فردا میگفتی که منم الان فکرم مشغول نشه
صبا خندید و گفت : حالا فعلاً خودت رو اماده کن که فقط جواب مثبت بدی و به هیچ چیز فکر نکن
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
روز نود و سوم قسمت دوم


چیه مگه خواستگاره که باید بهش جواب مثبت بدم .
صبا خندید و گفت : یه جورایی
-یه آهی کشیدم و گفتم : ای بابا ، صبا جون بیخیال
صبا – چرا ؟ !!!
-چون هیچ مردی حاضر نیست یه زن با دو تا بچه رو بگیره
صبا – چرا ؟ !!!
-تو که هی میگی چرا ؟ تو جات گرمه خبر از بیرون نداری مردا زرنگن فکر کردی که مثل ما زنها اند که عاشق کس و ناکس میشیم و به خاطرشون همه چیز و زیر پا میذاریم ،انگار نه انگار ؟!!! بیخیال پاشو برو برام یه جانماز بیار نمازم رو بخونم.یادمه مادربزرگم میگفت : اونایی که نماز سر وقت میخونن صداشون هم به خدا زودتر میرسه ، خوبه صدام زودتر به خدا میرسه که اینقدر بدبختیم میترسم اگر من کاهل نماز بودم ..... مگه از اینی که هستم بدتر هم میشه ؟
تا چادر نمازم رو سر کردم پروشا و نیوشا اومدن و هر دو هول شده گفتن :
-مامان پس ما چی ؟ جانماز ما کو ؟ ما هم میخواییم نماز بخونیم و دعا کنیم
صبا – اوه ... خیله خب الان میارم براتون
پروشا – نخون مامان
نیوشا – وضو نگرفتیم
-دست به کمر نگاهشون کردم و صبا جانمازبه دست اومد و گفت :
صبا –اینا واقعاً چهار سالشونه ؟ چطوری بچه تربیت کردی ؟ اگه منم بچه داربشم میدادم بچه ام رو تو تربیت کنی
نیوشا – مامان هیفا ... دستمون نمیرسه به شیر اب
صبا – آخ قربونشون برم
از جا بلند شدم و رفتم تک تک بغلشون کردم تا وضو بگیرن اونم چه وضویی
شرع کردیم به نماز خوندن ، صبا هم فیلم برداری میکرد و ما نماز میخوندیم من وسط ایستادم و نیوشا سمت راست و پروشا سمت چپ ایستاده بود هر کاری که من میکردم اونها هم انجام میدادند
نمازمون که تموم شد به همدیگه دست دادیم و بوسیدمشون و گفتم :
-حالا دعا کنید
هردوشون دستای سفید کوچولوشون رو بالا بردن و گفتن :
-ای خدا ما رو از این وضعیت نجات بده ، مامان هیفا همیشه میگه خدا بزرگه و از همه مهربون تره ، اگر مهربونی کمکمون کن تا مامانمون اینقدر غصه نخوره ، الهم صل علی محمد و اله محمد
صبا – الهی من قربونتون برم
هر دوشون من رو بوسیدن و بعد چادر نمازارو از سرشون برداشتن و دویدن و رفتن
صبا – سر نماز چی میگن ؟
-حمد و توحید رو بلدن میخونن بقیه رو هم صلوات میفرستن
صبا – همیشه باهات نماز میخونن ؟
-هر وقت که من رو سر نماز ببینند ..... جا نماز هارو جمع کردم و گفتم : دوربین رو خاموش کن میخوام مقنعه ام رو بردارم
صبا دوربین رو کنار گذاشت و مقنعه ام رو برداشتمو صبا گفت :
-هنوزم موهات رو کوتاه نکردی ؟
لبخندی زدم و گفتم : ابی میگفت دختر باید موهاش بلند باشه ، گیسوان یه دختر نشونه اصیل بودنشه
به خاطر ابی موهام رو کوتاه نکردم ، آخه ابی موهای من رو خیلی دوست داشت
صبا-هیفا تو واقعا از زیبایی کم نداری بهت غبطه میخورم
-بس کن صبا هیچ کدوم از اینایی که میگی تو زندگی به من کمکی نکرد ،بخت و اقبالم کجاست ؟ خدا میدونه
صبا – یادته یه دفعه دیوونه بازی زیاد در آورده بودم مامانم گفت بیایی نصیحتم کنی ، وقتی گفتم از زندگی خسته شدم گفتی : دیوونه اگر خدا داره میندازتت تو پستی و بلندی پس بدون براش خیلی عزیزی ، گفتی هر وقت حس بریدن بهت دست داد به این فکر کن که تو بغل خدا نشستی ، خدا تو لحظه های سخت زندگی تو رو تو آغوش خودش میگیره ، حالا چرا خودت بریدی ؟
-من حس بریدن ندارم ، من قطع شدم
صبا یکه خورده نگاهم کرد و گفت :
-هم امیدت ، آدم رو سرزنده میکنه هم ناامیدیت آدم رو از زندگی سیر میکنه .
من از ازل سیاه بافته شدم
از لحظه های خوشی درمانده شدم

هر قافله ای که از راه خوشبختی اومد
از قافله های زیادی رونده شدم
من قالی بخت آن اخترم
آن که حتی در میان آسمان هم دک شدم

جای هیچ روزی نیست
آری من دار ِ قالی سیاه بخت نامیده شدم
صبا – چی میگی دختر تو همش بیست سالته !
-بدبختی که سن و سال نمیشناسه ، عین مرگ میمونه میگن یه یارو سنش میره بالا نزدیک مرگش میشه ، میفهمه که میخواد بمیره میره لباس بچه میپوشه و پستونک میزاره دهنش شب حضرت عزراییل میاد میگه نی نی پاشو بریم دَدَ ، حکایت ماست .
صبا خندید و گفت : دیوونه
صدای بلند افتادن چیزی اومد و جیغ پروشا :
-مامان هیفا !
-یا فاطمه زهرا چی شد ؟
دوییدم طرف اتاق و دیدیم نیوشا افتاده زمین ، پریدم بغلش کردم و سر و صورتشو دست کشیدم ، نیوشا همش گریه میکرد ، پروشا باترس گفت :
-مامان دیوونه میشه الان ؟
صبا پق زد زیر خنده ، به پروشا نگاه کردم و گفتم :
-باز از اون حرفا زدی ها .
پروشا – تو اون فیلمه گفت خب
-شما چرا بالا مالا میرید ؟ هان ؟
پروشا- مامان دعواش نکن الان که خورده زمین خودش داره گریه که میکنه اونوقت تو هم دعواش میکنی ؟
صبا باز زد زیر خنده و رو به پروشا گفتم :
-با تو هستم
پروشا- داشتیم بازی میکردیم دیگه
-یه بار دیگه برید بالای وسیله ای ، جایی من میدونم و شما دو تا
پروشا –مامان خوشگلم عصبانی نشو سکته میکنی ها
صبا پروشا رو محکم بغل کرد و بوسید و گفت :
-قربون اون زبونت برم
-نیوشا مامان کجات درد میکنه ؟
نیوشا – دستم
-برای چی بالا رفتی ؟ هان ؟
نیوشا – بازی میکردیم دیگه
-الان اگر سرت خورده بود به یه تیزی جایی خدایی نکرده من چی کار میکردم ؟ هان ؟
پروشا – الان مرده بود زود زد رو گونه اش و گفت : خاک بر سرم
صبا محکم بوسیدش و نیوشا رو بلند کردم و گفتم :
-بیا بریم صورتت رو بشورم
پروشا دنبالم اومد و گفت : ابجی خوشگلم خوبی ؟
نیوشا – نه آبجی دستم درد میکنه
پروشا – ییه مامان دستش خوب نشده
-فردا صبح خوب میشه
صبا – میخوایی ببریمش دکتر ؟
-نه چیزی نیست .... نگاهم به دوربین افتاد و گفتم :
- صبا این دوربین روشنه ؟
صبا هول شده گفت : نه نه این چراغ اتوماتیکشه
-مگه دوربین هم اتوماتیک داره ؟
صبا – این یعنی هنوز شارژ داره
-مدل جدیده ؟!!!
نیوشا – خاله از ما عکس میگیری ؟
-خیلی کار قشنگی کردین ، حالا عکستون رو هم بگیره ؟
صبا – چرا نمیگیرم ، معلومه عزیزم
صورت نیوشا رو شستم و گفتم :
-از کنار من دیگه تکون نخورید ،فهمیدین ، .... نشنیدم ....
نیوشا و پروشا – چشم
صبا -فکر کنم سهیلا شام رو آماده کرده ، بریم شام بخوریم
صبا نیوشا رو بغل کرد و من هم دست پروشا رو گرفتم و رفتیم پایین و گفتم : -صبا جان ،شوهرت همیشه میره خونه برادر شوهرت ؟
صبا – نه فقط یکی دو شب ضبط دارن
-ضبط چی ؟
صبا – کلیپ ، آخه ماشااله سه تا برادر خیلی صداهاشون خوبه، تفریحی میخوندن ولی الان یکی دو ساله که تصمیم گرفتم جداً کار بدن بیرون
-بالاخره شوهر تو بازاریه یا خوانندست ؟
صبا خندید و گفت :
-همشون بازاری هستن ، نساجی دارن ، یه حجره بزرگ پارچه فروشی برای کارگاه خودشونه ، همشون رشته تحصیلی شون مهندسیه ولی خوب ، به قول محمد حسن از بچگی تو همین کار بودن و این کار نسل به نسل ادامه داشته ، پولش هم ماشالله خوبه و وضع مالی همشون توپه ، محمد جواد که کوچکشونه از بابای من بیشتر مال و منال داره
حالا هم یکی دوساله که به سرشون زده سیدی بدن بیرن امسال خیلی جدی گرفتن ، حالا امشب هم یکی از کارهاشون رو قراره ضبط کنن
-شوهر تو بزرگه است ؟
صبا – نه امیر محمد بزرگه است ف اونم همه رو هدایت میکنه که کی چی کار کنه ، کی چیکار نکنه دو تا داداشهاهم آب می خورن به امیر محمد میگن
-لابد از اون آدمای غُد و مغروره که انگار از دماغ فیل افتاده هان ؟
صبا خندید و گفت : نه اینطوری که میگی نیست ولی جدیه و با کسی هم شوخی نداره حتی باباجون هم رو حرفش حساب میکنه ، وقتی میگه ماست سیاهه یعنی سیاهه ، و واقعاً هم حرفش حرفه ، وقتی یه طرحی رو میریزه بی برو برگرد چواب میده یه کم سخت گیره ، مثلاً تو کار خیلی جِدیِه ، شوخی نیست که هرهر و کرکر کنی
-وااااا بیچاره زنش لابد میگه «سینه ای صاف کردم و با صدای کلفتی گفتم : » زندگی جدّیه ، شوخی که نیست نفس کشیدن ممنوع
خودموصبا خندیدیمو صبا گفت :
-امیر محمد که زن نداره
-چطور داداش کوچیکه زن داره اما اون نه ؟
صبا – امیر محمد دو سال پیش ازدواج کرد ولی جدا شد
-لابد خیلی خشک بوده
صبا – نه امیر محمد دچار بی میلی ج*ن*س*ی بود ، زنش هم ازش جدا شد
-آخی ، مریضه ؟
صبا – یک سال درمان شده ولی یه مشکلی هست
خندیدم مو گفتم : الان که درمان شده دیگه زنه نیست
صبا – دقیقاً
-خب بره دوباره رجوع کنه
صبا – زنش ازدواج کرده
-هِ ، پس تو آب نمک داشته یکی رو
صبا – نمیدونم دکترش گفته فعلاً قبل از ازدواج رسمس یه زن صیغه کنه ببینه مشکلش حل شده یا نه
اخمی کردم و گفتم : نسخه جدیده ؟ دکترها هم نسخه های عجیب میبندند
خندید مو گفتم : تو داروخونه ها که زن بسته بندی نیست
صبا – ولی تو خیابون خیلی ها هستن که نیاز به یه پول قلمبه دارن شوکه تو دهن صبا نگاه کردم و بعد چندی گفتم :
-منظورت کیه ؟
صبا – میدونم تو دختر یخ تاجر پولدار و سرشناسی ، میدونم که تو لیاقت شوهری هستی که پسر شاه پریون باشه می دونم که بهت بر میخوره .... اما هیفا امیر محمد پولداره هر چی بخواهی میتونه کمکت کنه میدونم که این کار در شان تو نیست ولی با این شرایطی که تو داری ....
- به چه قیمتی صبا ؟ ! من بیوه ام ، برچسب بیوه روی پیشونیمه ، به اندازه کافی انگشت نمای این و اون هستم ، حالا دیگه کارم به جایی رسیده که بشم عروسک برای چک کردن مرض یه مرد ؟
صبا – اینطوری نگو تو که امیر محمد رو نمیشناسی
-من دو تا دختر باهوش دارم که برای هفت پشتم بسته
صبا –بچه ها رو خودم نگه میدارم
-من حتی یه لحظه هم از بچه ها دور نمیشم
صبا – خیله خوب امیر محمد هم مشکلی با بچه ها نداره
-امیرمحمد .... امیرمحمد ..... مگه اصلاً من رو دیده که بخواد با بچه های من مشکلی داشته باشه یا نداشته باشه ؟
صبا – امروز قرار بود امیرمحمد یه زن پیدا کنه برای صیغه کردن یه زن محتاج ، امیرمحمد دست خیر داره ، گفت هر زنی رو نمیخواد یه زن محتاج که بهش یه کمک حسابی کنه که هم مشکل خود امیرمحمد حل بشه هم از یه طرف نمیخواست هر زنی باشه ، زن ناکس و نامرد که فردا تو زندگی اینده اش مشکل ساز نشه ، تو اصل و نسب داری ، تو یه زن سالم و صالحی ، نیاز به پول داری ، امیرمحمد بهت جا میده ف پول میده ، کار میده ، اونقدر ئستش به اینو و اونور بنده که خیلی کارها میتونه برات انجام بده ولی تو هم باید یه کاری بکنی که اونم دستش بره برای کمک یا نه ؟
-من اینطور کمک کردن رو نمیخوام
صبا – اخه چرا ؟
-گفتم : اولاً که تو همسایه پدر و مادر منی ، اگر یه وقت تو با پدر و مادر من دعوات بشه بعد بهشون بگی که چی میون ما گذشته چی ؟ پدرم سکته میکنه
صبا وارفته نگام کرد و گفت : هیفا !!!!!!!!!!!! من اینطور آدمم ؟
-نه ببخشید ولی بهم حق بده ..... تو رو خدا حلالم کن
صبا که پشیمونی و شرمندگی مو دید گفت :
-عیبی نداره ، تو مطمئن باش پشیمون نمیشی ، ببین تو اگر دَمِ امیرمحمد رو ببینی یهو دیدی بهت یه چیز گنده هم دادها ، دو سال پیش یه زمین سیصد متری رو تو شمال فروخت و داد به خیریه ، هیچکس هم نفهمید چرا این کار رو کرد ، امیرمحمد اینطور آدمه ، بنده خدا تو که پول نداری ، امیرمحمد به پستت خورده حالا داری ردش میکنی ؟ بچه ها دو سال دیگه میخوان برن مدرسه ، یه قد و قواره بچه هات نگاه کردی ؟ تو به کار نیاز داری که امیرمحمد میتونه برات جور کنه ، تو به پول پیش خونه احتیاج داری که امیرمحمد میتونه بهت بده ف تو یه بار همچین کاری رو کردی ، این که نمیخواد هتلت بالا بیاد که ، فقط چند وقتی اباهاش باش ، بعد چند میلیونی بهت میده که بتونی باهاش زندگیتو از این رو به اون رو کنی
-تو روحیه بچه ها تاثیر میذاره
صبا – بچه ها از کجا میفهمند ، ماجرا چیه ، بگو اومدیم خونه عمو ، عمو خوبه ، مهربونه ، خدا برامون فرستاده که چند وقتی پیشش بمونیم .... و از این حرفا
-باید فکر کنم
صبا –فکرکردن نداره ، دیوونه ، امیرمحمد منتظر جواب منه
-تو به امیر محمد چی گفتی ؟
صبا –نترس همه چیز مرتبه ، این حکمت خدا بوده که امروز من تو رو ببینم و بعد یهو یاد امیرمحمد بیافتم و برم بهش زنگ بزنم
-از کجا معلوم که امیرمحمد قبول کنه ...
صبا – فردا صبح جواب میده دیگه
-چطوری جواب میده ؟ مگه من رو دیده ؟!
صبا – پس قبول کردی ؟
-صبا بس کن ، من اصلاً به تو گفتم قبوله که حرف میزنی ، من از این کارها نمیکنم
صبا – دارم راست میگم دیوونه ، فکر این دو تا طفل معصوم رو کردی ، تو اگر قاب امیرمحمد رو بدزدی میدونی چی میشه ؟
تو میشی زنش و یه عمر مرفعی و تو فقط باید به امیرمحمد اونقدر محبت بکنی که دلشو به تو ببازه ، امیرمحمد یه شکست عشقی داشته ، کسی که زخم میخوره ، منتظر یه مرهمه اگر تو بشی مرهمش اونوقت امیرمحمد مرهمش رو برای خودش نگه میداره من محمد حسن رو اینطوری بدست اوردم ، دیوونه اینا مثل شمان با اصل و نسبن ، باباشون و خودشون تو حجره راه میرن مردم تا کمر براشون خم میشن ، پشت به پشت ارباب و ارباب زاده بودن و الان هم ثروتمندند
آدمهای درست و حسابی اند ، من میدونم که نقشمون میگیره
-کدوم نقشه صبا ، اون بدبخت مریضه فقط میخواد ببینه خوب شده یا نه بعد من براش چاله بکنم ، نه من این نقشه تو رو انجام نمیدم ، نه نه من کلاً این کار رو انجام نمیدم
صبا – کدوم چاله ، تو به یه سقف نیاز داری
-من دزد نیستم که دل کسی رو بدزدم
صبا – خیله خب باشه ولی حداقل صبر کن بذار امیرمحمد صیغه ات کنه به یه پولی برسی حداقل بتونی دستتو به زانوت بزنی و بگی یا علی تو رو خدا نرو ، این شانس دیگه در خونه ات رو نمیزنه ها ، هیفا ، من دوستتم دلم میسوزه نه بابات پشتته نه شوهری داری که حمایتت کنه خودتی و این دو تا طفل معصوم
-چرا حرفتو قبول کردم و اومدم اینجا ؟
صبا – اینا همش حکمت خداست ، تو درست روزی میایی سراغ پدر و مادرت که امیرمحمد قراره یه زن صیغه کنه ، من درست ساعتی میام بیرون که تو ، تو کوچه ای و داری گریه میکنی و .... تا من زنگ بزنم به امیرمحمد و بگم اون زن سالم و صالحی که گفته بود روپیدا کردم .
به صبا نگاه کردم و صبا گفت :
-لباسهاتو در بیار دیگه ، بنده خدا تو که قبلاً مشابه این کار رو کردی ، اینجا که نمیخواد هتلت بالا بیاد بعد هم یه کیسه پول ، حداقل پول پیش خونت در میاد
نیوشا – نمیریم مامان ؟
صبا – نه خاله جان کجا ؟ برید بازی کنید
لباسهامو در اوردم چون واقعاً محتاج پول بودم به خاطر بچه هام ، فکر کردن نمی خواست جواب خواه ناخواه مثبت بود ، بر پدر فقر بیاد که آدم رو وادار به چه کارایی میکنه
رفتم بالا تا بچه ها رو بخوابونم ....
-نیوشا بیا بخواب
نیوشا – خب اینا رو باید بخوابونم یا نه ؟ «اشاره به عروسکها»
-تا سه میشمارم اومدی ، اومدی نیومدی دیگه من مامانت نیستم فردا هم باهات قهر میکنم و دیگه هم دوستت ندارم ، یک ، دو .....
نیوشا – اومدم ، اومدم
پروشا – قصه بگو
-امشب حوصله ندارم
نیوشا – پس لالایی بخون
-حوصله ندارم ، امشب خودتون بخوابید
پروشا – خب پس چرا اومدی ما رو بخوابونی ، خودمون میخوابیدیم دیگه
صبا زد زیر خنده و گفت : این یکی خیلی بلبل زبونه هیفا ، این کدومشونه نیوشاست ؟
پروشا – نه من پروشام این نیوشاست ، ببین من شبیه مامانمم«صورتشو چسبوند به صورتمو گردنمو بغل کرد ، نیوشا هم همین کار رو کرد و گفت : نه من شبیه مامانم
صبا –شما دو تا که یه شکلید!
پروشا – ولی من شبیه مامان هیفام
-بسته دیگه بگیرید بخوابید
نیوشا با صدای خفه گفت : پروشا .... مامان عصبانیه ؟
پروشا – اره فکر کنم لولو رفته تو سرش
خنده ام گرفت و گفتم: پروشا !
پروشا – مامان به خدا نیوشا باهام حرف زد من خواب بودم
صبح با صدای پچ پچ دخترا از خواب پریدم ، چشمام روهنوز باز نکرده بودم که نیوشا با صدای خفه گفت :
-دیگه نمیتونم تحمل کنم
پروشا هم باصدای خفه گفت :
-آخه اگه بیدارش کنیم میترسم هنوز لولو اِ تو سرش باشه
نیوشا – جیشم داره میریزه
-با هول از خواب پریدم و با عصبانیت گفتم :
-نیوشا ! پروشا ! خدایا که ، بلند شو ببینم حتماً من باید ببرمت دستشویی خب خودت برو دیگه
پروشا - اونقدر حرف زدی که بلند شد با همون لولوِ اِ!
-پروشا بس کن
نیوشا – آخه مامان هیفا اینجا که خونه خودمون نیست که خودم برم
پروشا – منم جیش دارم
-باز این دستشوییش گرفت تو هم یادت افتاد دستشویی داری ؟ صبر کن ببینم
پروشا – نمیتونم
-اِ !! چپ چپ نگاش کردو و گفتم : باز خودت رو لوس کردی ؟! گفتم صبر کن
پروشا -با قیافه حق به جانب گفت :
-من بچه ام نمی تونم تحمل کنم
نیوشا – الان تموم میشه
پروشا – دیگه ، نمی تونم ، وای ، وای
داد زدم : پروشا !
نیوشا – تموم شد مامان ، آستیناشو بالا زدم و گفتم : بیا پروشا
پروشا با بغض گفت : نمیام
-بیا برو مگه دستشوی نداشتی ؟
پروشا –دستشوییم قهر کرد دیگه
صدای خنده صبا اومد از حالت خمیده راست شدم و گفتم : سلام
صبا – سلام ، این دیگه چه فیلمیه هیفا ؟
-میبینی من آدم گنده رو اُسکل میکنن ، بیا برو تا روی سگم رو بالا نیامده
پروشا غرولند زنان رفت ، دست و صورت نیوشا رو شستم و پروشا تا اومد صبا همچنان جلوی دستشویی ایستاده بود لبخندی بهش زدم و گفتم : میخوای بری دستشویی ؟
صبا – نه نه ، همینطوری ایستادم من خیلی وقته که بیدارم
-پروشا ، باز خودت رو لوس کردی ، نگفتم فرشته ها دیگه تو خواب بچه های لوس و ننر نمی یان ؟ !
پروشا – من لوس نیستم
-واسه همین هر وقت نیوشا یه کاری میکنه تو هم پشت سرش یه کاری داری ؟ این کارها و اداها زشته ، دخترای با ادب صبر میکنن اول کسی که تو دستشوییِ از دستشویی بیاد بیرون بعد خودشون میرن ، نه که هی اعلام کنن که دستشویی دارن تا عالم و آدم بدونن ، این کار زشته
پروشا –نیست ، خب جیش داشتم دیگه
-از بغلم اوردمش پایین و دستمال کاغذی رو دادم بهش و گفتم :
-برو تو اتاق بشین با خدای خودت خلوت کن ببین کارت زشت بود یا نه ؟
نیوشا دستمال کاغذی رو بهم داد و گفت :
-با اینکه میدونم جوابشو ولی باشه
رفت تو اتاق و صبا گفت :
-خب بذار اول صبحانه اش رو بخوره بعد
-نه اول باید به کار اشتباهش پی ببره ، هر وقت نیوشا گفت« دستشویی دارم»اونم درست همون موقع جیغ و داد و هوار که منم دستشویی دارم این که نشد کار باید بفهمه که کارش اشتباهه
صبا – روسریت رو سرت کن بیا پایین ، شوهرم اینا اومدن
-اِوا !!!! چرا زودتر بیدارم نکردی ، قبل از اینکه شوهرت بیاد ؟
صبا – واسه چی ؟!!!!!
-که برم
صبا – چی چی رو بری ، دیروز به امیرمحمد قول دادم که تو رو میبینه
-یعنی امیرمحمد هم پایینه ؟
صبا – اوهوم
-صبا!!!!!!
صبا – یه کم به خودت برس ، لوازم آرایشم روی میز توالتم
-نه ، دوست ندارم اینطوری خیال میکنه که خیلی محتاجم ، گر چه که هستم ولی ....
صبا سری تکون داد و گفت :
-تو هنوزم غرور همون هیفا رو داری
-این غرور نیست صبا اشتباه میکنی .
صبا – فقط امیرمحمد خیلی زیبا پسنده ، حتی زن صیغه ایشم رو هم میخواد تک انتخاب کنه ، حتی اگر اون زن فقط یکی دو ماه کنارش باشه یادت باشه ، حالا خود دانی .... گرچه نقشه امو قبول نداشتی ولی بهش فکرکن
صبا رفت و من موندمو خودهای مختلف «اماره ،لوامه » که از یه طرف میگفتند : آرایش کنم تا زیباتر جلوه کنم ، منو بپسنده چون امیرمحمد علاوه بر هر چیز دیگه زیبا پسند هم هست و از طرف دیگه میگفتم : که چی بشه ، حالا چه دستمال کاغذی گلدار و رنگی چه ساده ، مگه وظیفه اش که فرقی میکنه ....
نیوشا - مامان گرسنه ام
-الان میریم مامان جان ، تو برو ببین پروشا چیکار میکنه ، الان من هم میام
رفتم به اتاق صبا و کیف بزرگ لوازم آرایش که پر بود از لوازم ارایش مارکدار آرایش نگاه کردم ، به قیافه ام نگاه کردم ، پوستم سفید بود در حالی که روی صورت بیضی با گونه های برجسته و بینی کوچک و خوش فرم ، چشمام درشت نبود ولی اونچه که چشمام رو زینت داده بود مژه های بلند و پرپشت و برگشته ام بود ،باید بگم آنچه که میشد تو چهره ام کسی رو جذب کنه لب هام بود ، لب های قلوه ای بود که فقط تنها آرایشی که کردم یه رژ صورتی عروسکی زدم ، قیافه ام بد نبود ولی هنوزم خیلی کم سن و سال نشون داده میشدم ، موهای مجعد بور کنار صورتم ریخته شده بود رفتم شالم رو آوردم و اول موهام رو جمع کردم بعد شالم رو لبنانی بستم ، شال مشکی باعث شد رنگ خاص چشمام روی پوستم بیشتر جلوه بده ، پروشا و نیوشا دست بدست هم اومدن برگشتم رو بهشون گفتم :
-خب !!!!
پروشا – من با خدای خودم راز و نیاز کردم
-نتیجه ؟
-خدا گفت : راست میگی ، تو اشتباه نکردی
-نشنیدم چی گفتی : با اون قیافه پر جذبه نگاهش کردم در حالی که دست به کمر و یه ابرو بالا دارده بودم پروشا یه قدم عقب رفت و گفت : نه یعنی گفت : مامانت راست میگه ولی تو بیشتر راست میگی
-نمی شنوم چی میگی پروشا «با صدای محکمتر و با جذبه تر»
پروشا – نیوشا هم شنید گفت : هر چی مامانت بگه
-آهان ، آفرین دختر قشنگم پس دیگه تکرار نمیکنی نه ؟
پروشا – نه حالا میشه بریم غذا بخوریم ؟!
پروشا چون کوچولوتر از نیوشا بود رو بغل کردم و دست نیوشا رو هم گرفتم و بعد از پله ها رفتم ، پایین صدای صحبت دو نفر می اومد که میخندیدند یکی میگفت :
-آهان ، دیگه زورش میاد بخنده
-مسخره به چی بخندم ، به خنده تو و صبا بخندم و گرنه حرف خنده داری نزدید
-امیر محمد واقعاً مادر جون سر تو زهر مار خورده باور کن تو رو با هیچ شیرینی ای نمیشه خورد
-غلط کردی ، اون قند رو بده به من ، پرت نکن برکت خدا رو
-برو ببین دوستت چی شده ، با خنده گفت «از پنجره فرار نکرده باشه »
صبا – وا!!!!!! محمد حسن !
-منظورم اینه که مثلاً امیرمحمد عبوس رو دیده باشه زهره کرده باشه دِ فرار
-غلط کردی ، صبا جان اون قند رو بدید به من ، جون داره میکنه یه قند بده
-امیرمحمد دهنت رو باز کن پرت کنم ....
جمع سه نفره تو پذیرایی نشسته بودن ، یه مردی پشت کرده نشسته بود و یه مردی هم روبروی مرد دیگه و صبا هم کنار اون مردی که روبرو بود
-سلام
هر سه نفر بلند شدن صبا اومد طرف من و هر دو برادر کنار هم ایستائن ، مرد قد بلند ، چهار شونه ، زمینه چهرشون عین هم بود فقط یکی کمی بور تر و یکی تیره تر
صبا – اینم ، هیفا خانم
هر دو مردا با هم گفتن : سلام
یکیشون اومد جلو صبا گفت : محمد حسن شوهرم
همن که بورتر بود ، موهای قهوه ای ، کوتاه ، ابروهای بلند هشت ، چشمای درشت قهوه ای ، بینی تراشیده ، لبهای متناسب ، کت کتان قهوه ای با یه تیشرت قهوه ای پوشیده بود با یه شلوار قهوه ای پارچه ای ، کلاً خوشتیپ بود
-خوش اومدین خانم
- ممنون
-اینا رو نگاه صبا
صبا – این که بوره پروشاست ، محمدحسن اونقدر باحال زبون میریزه که خدا می دونه ، این مو مشکی هم نیوشاست
محمدحسن نیوشا رو بغل کرد و گفت :
-سلام عمویی
نیوشا – سلام
محمدحسن
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
روز نود و سوم قسمت سوم


بلند شدو دستشو تو جیب شلوارش کرد وروبروی من ایستادو گفت:

امیر محمد- هر شغلی که تا امروز داشتید چه آزاد چه ثابت...من نمیدونم ولی تا زمانی که در عقد من هستید هر چند موقت کمه،کار بی کار،شما از زمانی که عقد موقت من میشید در اصل دارید برای من کار میکنید

دوم،دوست بیاد دوست بره ...این حرفا خواهشاً نباشه،من مهمونی دارم میخوام مهمونی برم و این خاله زنک بازی ها رو خواهش میکنمم تا زمانی که با منید کنار منید کنار،میدونم میدونم تو شأن شما نیست اصلا شرمم میاد که بگم ولی احتیاط شرط عقله که یه وقت خدای نکرده نگم که چرا نگفتم ،ایکاش میگفتمو...ببخشید خانم ولی من زنی که تو قیدو شرط و شرع نباشه نمیتونم تحمل کنم ،آره سه ماه عقد این حرفا رو نداره ولی برای من قانون قانونه

زمانی که شما زن من باشید از این اصول «باید»پیروی کنید

کل خونواده ی من از اینکه من دارم یه خانومی رو به عقد خودم در میارم اطلاع دارند بنابراین اگر مادرم پدرم هرکی از خونواده ام اومدن خونه امون شما موظفید عین زن دائمی و عقدی من بهشون احترام بذارید

خدا شاهده که اگر یکی از خواسته های منو نمیپذیرید و موافقش نیستید ولی به خاطر نیاز مالی قبول میخوایید بکنید بگید من همین جا چک مبلغو میکشم ولی دوست ندارم یه روز حتی یه روز سر این طور مسائل توی این سه ماه اعصاب کشی داشته باشم ...

سرم به زیر بود و با تردید به فرش نگاه میکردم که امیر محمد گفت:

-گوشتون با منه؟

-والله من هیج یک از منعیاتی که گفتیدو انجام نمیدم

امیرمحمد - خب خدا رو شکر ،به نظر من همه چیز اوکی ِ

از جا بلند شدمو به طرف آشپز خونه نگاه کردم صدای بچه ها نمیاد چیکار میکنن؟ امیر محمد گفت:

-آقام خودش صیغه رو میخونه ،کی؟

از این کلمه ی سوالی ناگهونیش جا خوردمو سرمو به به طرفش برگردوندم و گنگ گفتم:

-بله؟!!!

امیر محمد به طرف آشپز خونه که نگته میکردم نگاه کردو تا خواست مجدداًسوالشو تکرار کنه صدای سرفه نیوشا اومد بند دلم پاره شدو مستاصل و پریشون احوال گفتم:

-نیوشا؟«به امیر محمد یه نیم نگاه کردم و گفتم:»

-ببخشید

وبعد به طرف آشپز خونه تقریبا دوییدم ،نیوشا همین طوری ممتد سرفه میکردو صبا نگران و مستاصل از اشپزخونه اومد بیرونو گفت:

-هیفا یه لحظه بیا..

-خاک بر سرم چی شد؟

غذا پریده بود تو گلوی نیوشا بچه ام هم داشت کبود میشد تو بغلم گرفتمش و هی زدم پشتش ولی نشد فایده نداشت دهنشو باز کردمو تا اون جایی که جا داشت انگشتمو فرو کردم تو گلوش که اون چیزی که تو گلوش گیر کرده رو بکشم بیرون تا راه گلوش باز بشه ولی فایده نداشت بچه ام داشت خفه میشه از هول تنم یخ کرده بود ضربان قلبم داشت گوشمو کر میکرد دنیا هر صدم ثانیه پیش چشمام تار تر میشد همه هم با رنگ و روی پریده و مسخ شده چشم دوخته بودن به منو بچه ام که تو دستم داشت پر پر میزد داشت از ترس گریه ام میگرفت که یهو طی همون تلاش برای بیرون کشیدن غذایی که تو گلوش گیر کرده ،یادم افتاد که مادرم برای بچه ی خواهرم «حُسنا» که غذا تو گلوش پریده بود چیکار کرده بود ؛نیوشا رو تو بغلم سر وته کردمو دو سه تا محکم زدم بین دو کتفش ،که باعث شد اون چیزی که تو گلوش بودو بالا بیاره نفس همه به جای نفس خود من بالا اومد ،پروشا که تا حالا روی صندلی ایستاده بود و با نگرانی منو نیوشا رو نگاه میکرد با دمی بلند روی صندلی وارفت

نیوشا رو تو بغلم گرفتمو سرشو به سینه ام چسبوندمو چشمامو بستمو تو دلم هزار مرتبه خدا رو شکر کردم ،صبا گفت:

-هیفا یه لیوان آب بدم

پروشا- اره خاله یه لیوانم به من بده که قلبم داشت می ایستاد

محمد حسن با خنده دستی به پشت پروشا کشیدو گفت:

-تو هم ترسیده بودی؟

پروشا- اره عمو گفتم الان ابجیم میمیره من یه قلو میشم

محمد حسن بلند خندیدو پروشا رو بوسید و بعد رو به من گفت:

-بابا ای ولله هیفا خانوم

صبا لیوان ابو داد دستمو گفت:

-ولله،به خدا من که بودم سکته میکردم

لیوان اب دیگه ای که تو دستش بودو طرف پروشا گرفتو گفت:

-بیا خاله قربونت برم که تو هم ترسیده بودی

محمد حسن-ماشاءالله بهتون نمیخوره این کارا رو بلد باشیدا «با خنده گفت:»

-عین مادر جون میمونه ،نه امیر محمد؟

امیر محمد جدی و خونسرد در حالی که به من نگاه میکرد ،نگاهی که دریغ از هر گونه احساسی و افکاری که پشت اون نگاه باشه گفت:

- خب مادرا شبیه همدیگه اند دیگه

نیوشا اروم گفت:

-وای مامان هیفا غذا کوفتم شد

اینبار حتی امیر محمد هم از خنده یه لبخندی پهن لبش کرد و محمد حسن هم خنده اشو طبق روال این چندین لحظه ای که دیده بودمش ازادانه تو فضا صداشو بلند کرد و صبا هم با خنده قربون صدقه ی نیوشا رفت

جدی گفتم:مگه خدا بهت دندون نداده که غذا رو بجوی؟

نیوشا آب دهنشو محکمو با ادا قورت دادو گفت:

-داده .ولی به خدا لقمه ای که خاله صبا داد بزرگ بود

صبا یه لقمه گرفت و به من نشون دادو گفت:

-هیفا این بزرگه ؟

با تعجب به لقمه نگاه کردمو گفتم:

-صبا جان !!این بچه یه ذره دهن داره این لقمه ات که تو دهن منم جا نمیشه چه برسه به نیوشا

امیر محمد-گفتن لقمه نه ساندویچ

محمد حسن با مهربونی به صبا که مایوس به لقمه نگاه میکرد نگاه کردو گفت:

-خب یاد میگیره ایشالله «صبا به محمد حسن نگاه کردو محمد حسن بی صدا گفت:»

(اشکال نداره فدات شم)

خنده ام گرفته بود به امیر محمد نگاه کردم دیدم داره جدی به محمد حسن نگاه میکنه بعد هم نگاهشو به طرفم برگردوندو گفت:

-هیفا خانوم جواب منو ندادین

جا خورده گفتم:

-بله؟!!!

امیر محمد نفسی کشیدو جدی سرشو کمی بالا گرفت و مستقیم و ازادانه تو چشمم نگاه کردو گفت:

-بالاخره کی؟

به صبا مستاصل نگاه کردموبعد رو به امیر محمد گفتم:

-راستش نمیدونم ،هروقت خودتونصلاح میدونید

امیر محمد هم سریع و بی معطلی گفت:

-عصری خوبه ؟

با تعجب و یکه خورده گفتم:

-عصر؟!!!

صبا سریع گفت:

-میخوای برای فردا صبح؟

سرمو به معنی تایید تکون دادمو امیر محمد شونه اشو بالا دادو گفت:

-حرفی نیست

محمد حسن-پس مبارکه...«یه نگاه به امیر محمد کردوبعد به من نگاه کردو گفت:»خب یه جورایی مبارکه دیگه

خلاصه ما راهی همون خوبه ی فکستنی خودمون شدیم تا من اثاثیه هامو جمع و جور کنم ،اثاث هایی که متشکل از دوتا تیر و تخته و یه فرش کهنه بود که قرار بود اونا رو توی انباری خونه ی سبا بذارم تا دوره ی صیغه تموم بشه قرار بود صبح با وانت بفرستمشون اونجا کل لباسای خودمو بچه هام یه ساک بود همین ...من زندگیم همین بود تمام.

شب رو دوتا تشک یه پتویی که از فخری خانوم قرض گرفته بودم خوابیدیم ...تا صبح از استرس فردا چشم رو هم نذاشتم سرمو فکرو خیال پر کرده بود یعنی چی میشد؟ امیر محمد چطور مردیه؟ چطوری بامن تا میکنه ؟ یعنی چی مشکل عدم تمایل داشته؟ من سر در نمیارم کاش نم بیشتر بود یا حداقل تحصیلات داشتم ،از کی بپرسم که یعنی چی؟؟از صبا ؟ با کار خاصی بکنم ؟چه کاری ؟ نمیدونم؟ کوروش چنین مشکلی رو نداشته من واقعا نمیدونم امیر محمد چه فرقی باید با کوروش داشته باشه ...فکرای بی سرو ته من تا صبح طول کشید قبل بیداری بچه ها اثاثا روبه سمت خونه ی صبا فرستادمو بعد هم زنگ زدم بهش اطلاع دادم

بعد هم رفتم که با فخری خانم خدا حافظی کنم ،طفلک خیلی شرمنده بودو مدام میگفت:

-هیفا مادر منو حلالم کن ای کاش این مرد نبود که تا ابد رو تخم چشمم جا داشتید آخه من که کسی رو ندارم تو دخترم بودی مونس تنهاییهام بودی این دخترای گلتم مثل نوه هام بودن خدا این مرد و نبخشه که تو رو آواره کرد حالا کجا میخوای بری؟

-تو رو خدا شرمنده ام نکنید تو این دوسال خیلی مادری به حقم کردید ،راستش میرم خونه ی یکی از آشناهام دیروز به خواست خدا دیدمش و از سر غم و غصه باهاش دردو دل کردم وضعیتمو که فهمید گفت:«من یه خونه ی بزرگ دارم که توش تنها زندگی میکنم »از سر محبت و لطف و نونو نمکی که با پدرم اینا خورده بود بهم جا داده حالا میریم اونجا تا ببینیم ایشالله خدا چی میخواد

فخری خانم- الهی خیر ببینه به خدا دیشب یه لحظه پلک رو هم نذاشتم هی گفتم:«این بچه چه میکنه ؟فردا میخواد کجا بره؟»

به آغوش کشیدمشو شونه اشو. بوسیدمو گفتم:

-الهی قربونتو برم ،به خاطر تموم زحمتتون ممنون هیچ وقت محبت هاتونو فراموش نمیکنم ،آقا غلام هستن؟

فخری خانم- اره خبر مرگش پای منقلشه

بلند گفتم:

-آقا غلام خدا حافظ

غلام با صدایی گرفته و نشئه گفت:

-شرت کم

فخری خانم زیر لب نفرینی غلام و کردو بعد هم پولی که تو دستش بودو داد بهمو گفت :

-بیا مادر اینم بقیه پولت با زور ازش گرفتم

-دستت درد نکنه

فخری خانم- حلال کن دیگه

-این چه حرفیه من امید نداشتم همینم بهم بدید

فخری منو بوسیدو بعد هم اومد داخل اتاقمو تک تک بچه ها رو بوسید بعد هم بچه ها رو بیدار کردمو لباس تنشون کردمو زنگ زدم که اژانس بیاد فخری خانم حتی ما رو از زیر قران رد کردو اب پشت سرمون ریخت انگار میدونست که رفتن به خونه ی اون اشنایی که گفتم درست عین یه سفر میمونه

توی ماشین که نشستیم از استرس تپش قلب بالا رفته بود انگار قلبم میخواست از سینه ام بیرون بزنه ،تموم خاطراتم با کوروش اومده بود جلوی چشمم نمیخواستم جلوی دوقلو ها گریه کنم بغض میکردمو با زور بغضمو قورت میدادم کوروش مظلوم من تو چه از زندگی فهمیدی ،قیافه اش جلوی چشمم بود ،لحظه هایی که باهاش داشتم بوسه هاشو رو صورتم حی کردم ،چشمامو بستم صداش تو گوشم پیچید:«زیبای عرب،تو یه پرنسسی هیفا ،گاهی حس میکنم تو همون حوری ای هستی که خدا وعده اشو داده بود ،زمین منو بهشت کردی هیفا »

لبهامو رو هم گذاشتم فشردم تا بغضمو بخورم تا اشکم فرو نریزه با من مث یه پرنسس رفتار میکرد میگفت:« هر کاری کنم نمیتونم به پای تو برسم ،ولی هیچ وقت با تو کمتر از یه پرنسس رفتا ر نمیکنم»

کوروش عزیزم ببخشید که باید به خاطر دوقلوها خاطراتمونو ترک کنم ولی هیچ کس جای تو رو نمیگیره هیچ کس....

پس چرا اولین بار که امیر محمدو دیدی قلبت فرو ریخت ؟با وحشت سرمو بلند کردو اب دهنم خشک شد و انگار زبونم به حلقم چسبید و بند دلم پاره شد این سوال وحشتناک ترین سوالی بود که از خودم پرسیده بودم !استغفرالله استغفرالله ...توی گوشم صدای مادر بزرگم پیچید:«یه زن چه یه روز زن یه مرد بشه چه صد سال یه سری وظایف داه که خدا به خاطر اون وظایف اونو باز خواست میکنه وای به اون روزی که از این دستور خدا سر پیچی کنه ...هیفا جان مبادا این وظیفه رو که تنها محبت و عشق ورزی به همسرته رو کوچیک بشماری و نادیده بگیری اینطوری نه دنیا رو داری نه آخرتو از من به تو نصیحت ،زن مادر دوم شوهرشه مردا صد سالشونم بشه پسر بچه هایی هستن که قد کشیدن برای خودشون کسی شدن ولی هنوزم به محبت و دلسوزی و مراقبت مادرشون نیاز دارن اگر میخوای زندگیت تو مشتت باشه به تصدق شوهرت رفتن یادت نره حالا میخواد این شوهر دوزاری باشه یا یه شاهزاده با اسب سفید یادت نره هر چه کنی اول خودت نتیجه اشو می بینی»

یعنی باید نسبت به امیر محمد هم همین وظیفه رو به جا بیارم؟

نیوشا-مامان هیفا ،داریم کجا میریم؟

دستی رو سر نیوشا کشیدمو گفتم:

-خونه ی خاله صبا

پروشا –مامان هیفا ،خونه ی خاله صبا می مونیم ؟

-نه فدات شم، می ریم خونه ی عمو امیر محمد

نیوشا – عمو امیر محمد هم عروسک داره ؟

-نه مامان جان مگه عمو بچه است که عروسک داشته باشه؟

پروشا-پس خونه ی عمو امیر محمد بمونیم تروخدا

-نگفتم خدا رو الکی قسم نخور؟قول میدم براتون دوتا عروسک خوشگل بخرم

نیوشا و پروشا با هیجان تو جاشو جست و خیزی کردنو گفتن:

-کی کی ؟

-گفتم :«میخرم دیگه» حالا هر وقت یه عروسک خوشگل دیدم

پروشا-نیوشا پس نمیخره

با تعجب به پروشا نگاه کردمو گفتم:

-چرا میخرم مامان جون چرا باید الکی بگم؟

پروشا –پس چرا نمیگی کی میخری؟

-پروشا میشه بس کنی؟

نیوشا- عمو امیر محمد با ما بازی میکنه؟

عاصی شده چشمامو رو هم گذاشتمو تا به خودم تسلط پیدا کنم و بعد چشما مو باز کردمو گفتم:

-مامان جون عمو با بیستو نه سی سال سن بیاد بازی کنه با شما؟من خودم باهاتو بازی میکنم

پروشا با اخم دست به سینه شدو با لبای قلوه ای در حالی که به پشتی ماشین تکیه میزد گفت:

-عمو بد اخلاقه

-کی گفته؟

پروشا به من با اخم نگاه کردو گفت :

همش این طوری؟

«اخماشو پر رنگ کردو جدی نگام کرد خنده ام گرفته بود»

-نه خوشگل مامان عمو فقط یه کم جدیه همین

نیوشا – نمیشه خونه ی خاله صبا بمونیم آخه عمو محمد حسن خیلی مهربونه

-نه دختر خوشگلم ولی عمو محمد حسن میاد خونه ی عمو امیر محمد به ما سر میزنه

پروشا به طرفم خم شدو گفت:

-واسه ی همیشه ی همیشه میریم خونه ی عمو امیر محمد؟

کمرشو گرفتمو به عقب کشوندمشو گفتم:

-نه عزیزم ،ما فقط یه مدت پیششیم،بعد عمو برامون خونه میگیره میریم تو خونه ی خودمون

پروشا- عمو امیر محمد کیه؟

-یا علی یا علی با زتو شروع کردی پروشا؟باز جویی شروع شد؟

پروشا دو باره خودشو جلو کشیدو خم شد به طرف ما و گفت:

–خب کیه؟ نیوشا تو میدونی عمو کیه؟

نیوشا شونه هاشو بالا دادو گفت:

-نه!!!

-عمو امیر محمد و خدا فرستاده تا به ما کمک کنه گفتم که «خدا بزرگه مهربونه اگر بنده ی خوبی باشیم نمازمونو بخونیم گناه نکنیم خدا هم هر وقت صداش کنیم کمکمون میکنه الان هم عمو رو برای کمک به ما فرستاده »

نیوشا- پس چرا خود خدا نیومد عمو رو فرستاد
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
روز نود و سوم قسمت 4


-مامان جون خدا یه نور مقدس و پاکه که بالا سر همه ی ماست و داره نگاهمون میکنه هر جا که ما گرفتار شدیم خدا بدادمون میرسه، خدا که دیدنی نیست

پروشا –پس خدا رو چطوری ببینیم ؟

- با دلت،چشما تو می بندی و تو دلت با خدا حرف میزنی اون موقع که یه حس خوب بهت دست داد بدون که دلت داره خدا رو می بینه ،اون موقع می فهمی که خدا تو وجودته مثل وقتی که دعا میکنیم ،دستاتو وقتی بالا میگیری دعا میکنی مگه یه حس خوب بهت دست نمیده؟

پروشا و نیوشا سرشونو تکون دادن و راننده آژانس که یه مرد حدوداً 45 ساله بود از تو آینه با اون گردنی که کش داده بود تا منو ببینه گفت:

-خانم !بچه هاتون متوجه میشن که شما چی میگید؟

با تعجب نگاهش محکم و حق به جانب کردمو گفتم:

-بله متوجه میشن

راننده سرشو تکونی دادو زیر لب گفت:

-حتما متوجه میشن دیگه

خلاصه رسیدیمو پیاده شدیم ،زنگ خونه صبا رو که زدم یکی از پشت سرم گفت:

-سلام ،چقدر دیر کردید !

برگشتم دیدم امیر محمد یه کت شلوار زغالی رنگ که کاملا فیت تنش بود اندامی بود با یه پیرهن مردونه ی طوسی که سینه ی ستبرش گویا میخواست جلوی پیرهنو بدره تنشه هوووم خوشتیپه !

لبخندی کمرنگ زدمو سرمو به زیر انداختمو گفتم :

-سلام

دختر به تبعیت از من هر دو سلام کردن و امیر محمد سری تکون داد و نگاهم به در بزرگ مشکی فلزی با اون گل های برجسته ی آهنی خونه ی پدریم افتاد و تو کسری از ثانیه تموم خاطراتم تو ذهنم تکونی خوردن ،خونه ی دوران شیرین بچگی هام ای کاش هرگز روزای تلخم نمی اومد که موندن توی این خونه در مقابل انتخاب کوروش قرار بگیره و من مجبور بشم که عشقمو انتخاب کنم اونم وقتی که 15-16 سال بیشتر نداشتم ...

امیر محمدبرگشتو پشت سرشو نگاه کرد که مسیر نگاه من بودو بعد با تعجب گفت:

-چیزی شده؟!!!

لبخندی تلخ زدمو افسوس وار گفتم:

-ای کاش نمی اومدیم اینجا

امیر محمد با لحن قبلش گفت:

-چرا؟!!!

-آخه اگر اُمّی یا ابّی ما رو ببینند چی؟

امیر محمد گنگوارانه نگاهم کردو گفتم:

-منظورم پدر و مادرم هستن

امیر محمد- اینجا خونه ی مادر پدرته؟

سری به تاکید تکون دادم و امیر محمد به جلو تر اومدو بی حرف ساکمو از دستم گرفت اهسته تشکر کردم و بدون اینکه پاسخ تشکرمو بده دزدگیر ماشینو زد ،یه ماشین سفید بود که از روی آرمش فهمیدم که بنزه شاستی بلنده ولی نمی تونستم تشخیص بدم که چه مدلی از بنز هست ، ساکمونو پشت صندوق عقب گذاشت و در خونه ی صبا باز شدو صبا و محمد حسن اومدن بیرون و سلام علیکی کردیم و صبا آهسته گفت:

-چرا رنگ و روت انقدر پریده؟

-زودتر بریم میترسم آخه مامانم اینا ما رو ببینند

صبا- نترس این خدمتکارتون لیلی به سهیلا میگفت:«ارباب اینا رفتن مصر تا خانم از فکر هیفا خانم در بیاد »

نگاهم به محمد حسن افتاد که با دخترا کل کل میکردو میخندیدو امیر محمد هم با یه لبخند کمرنگ نگاهشون میکرد و میگفت:

-محمد حسن،چرا حرصشونو در میاری؟

محمد حسن – تو الان فرقی بین این دوتا می بینی ؟این میگه من شبیه مامان هیفام این یکی میگه نه من شبیه مامان هیفام ،آخه شما دوتا که شبیه همدیگه اید!

امیر محمد- به خاطر این میگه که نیوشا کمی تیره تر از پروشاست

محمد حسن لبشو برگردوندو گفت:

-اینا که هردو بورند و چشم عسلین!

امیر محمد سری تکون داد و گفت:

-یاد میگیری فرقشونو عجله نکن

در عقبو باز کردو و گفت:

-دوقلو ها بدویی برید تو

پروشا- مامان هیفا که هنوز ننشسته ، تازه به ما اجازه هم نداده

امیر محمد –باید اجازه بگیرید؟

نیوشا – بله عمو امیر محمد، مامانم میگه:« دخترای خوب و با ادب همیشه از مامانشون اجازه میگیرن وگرنه شبا فرشته ها تو خوابشون نمیان»

امیرمحمد – خیله خب من اجازه میدم بفرمایید «به داخل ماشین اشاره کردونیوشا و پروشا هر دو دست به سینه شدن و به امیر محمد نگاه کردن »

-برید تو بشینید

نیوشا- حالا میتونیم

امیر محمد اول همین طوری با تعجب نگاهشون میکرد بعد یکی یکی امیر محمد بغلشون کردو تو ماشین گذاشتشون، و محمد حسن و صبا میخندیدن ، محمد حسن رو کرد به منو گفت:

-هیفا خانم شما هم بفرمایید«اشاره کرد به ماشین امیر محمدو بعد رو به صبا گفت:»

-بیا صبا جان

آهسته آرنج صبا رو از روی همون چادر عربیش گرفتم گرفتم و گفتم:

-صبا کجا میریم؟

صبا- وا!خب خونه ی باباجون اینا دیگه ،شما هم میایید اونجا

-وای صبا من دارم از دل شوره می میرم ،انگار دارن تو دلم رخت میشورن

صبا- وا!!! مگه دفعه اولت که شوهر میکنی یا دختر 14ساله ای و بی تجربه؟!!

سخت تر از کاری که دوسال پیش کردی نیست نترس «باشیطنت گفت:»فقط سختیش اینه که شاید این آقا امیر محمد ما یه کوچولو ناز داشته باشه یعنی زن قبلیش که میگفت دقش میداده البته که اون موقعه امیر محمد مشکل داشت ولی شاید الان خیلی هم لارژ باشه

اخم کردم و صبا موذیانه خندیدو آرنجمو زدم بهش و گفت:

-وا !!خب چیه دارم آماده ات میکنم

-لازم نکرده

صبا – تازه نمیدونی که بعدش باید به سوال جواب مادرجونو جواب بدی،تازه «باخنده گفت»:میدونی که من دست راست مادر جونم اتفاقا من کلی سوال دارم

با اخم نگاش کردمو لپمو کشیدو گفت:

-عروس اخم نمیکنه

-خیلی مسخره ای !

امیر محمد در جلو رو باز کردو صدا کرد :

-هیفا خانم...

صبا- فعلا خدا حافظ

رفتم طرف ماشین امیر محمدو جلو نشستم و امیر محمد هم نشستو پروشا گفت:

-مامان!«برگشتم دیدم با نیوشا اومدن جلو و چسبیدن به صندلی جلو و شاکی دارن منو نگاه میکنن ادامه داد:»

-برای چی رفتی جلو نشستی؟

امیرمحمد یه نگاه به من کردو گفت:

-چوون مامان هیفا بزرگ شده باید جلو بشینه

پروشا- مامانم همیشه بزرگ بود ولی عقب میشست ،پیش منو آبجیم

امیر محمد- اون موقع فرق داشت...

-ببخشید اجازه میدی؟«امیر سری تکون داد و رو به دخترا گفتم:»

-اول برید عقب قشنگ تیکه بدید «هر دو رو صندلی نشستن و تکیه دادن و گفتم»:

-از این به بعد هروقت تو این ماشین نشستیم من جلو میشینم و شما دوتا عقب متوجه شدید خوشگلای مامان ؟چون اگر من بیام عقب پیش شما بششینم به عمو امیر محمد بی احترامی میشه ،این ماشین که تاکسی نیست من بیام عقب بشینم

نیوشا- ماشین عمو امیر محمده

-آفرین عزیزم

«در خونه ی ابتاه «پدر به عربی»باز شدو سریع سرمو دزدیم امیرمحمد با تعجب گفت :

-چی شد؟!!!

-خدمتکار خونه ی ابّی «لیلی»

پروشا –مامان هیفا ما هم غایم بشیم؟

-شما لطفن سر جات بشین فقط پروشا جان ،رفت؟

امیر محمد- نه داره با یه آقایی حرف میزنه

سرموکمی بلند کردم و دیدمشون و گفتم:

-راننده ی ابّیه «داوود»...چقدر لیلی پیر شده!!!..میشه حرکت کنید؟

امیر محمد استارت زدو حرکت کرد دو سه متری که دور شدیم سرمو بلند کردمو از شیشه ی عقب دیدمشون لیلی تو دوران کودکیم لَلَم بود

امیرمحمد- بعد مرگ شوهرت هم نپذیرفتنت؟

-اگر پذیرفته بودن که این وضع حالم نبود ،ابتاه کینه کرده خیلی مغروره میگه غرورشو شکوندم حقمه خدا منو ببخشه

نیوشا- عمو امیر محمد میشه عروسک پشت شیشه ماشینتونو بر داریم ؟

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
به خدا کثیفش نمیکنیم

پروشا – بگو خرابشم نمیکنیم

نیوشا- پروشا میگه خراب..

پروشا- نه بگو تو میگی...

امیرمحمد خنده اش گرفته بودو گفت:

-آره عمو بردارید

برگتم نگاشون کردم دوتایی عروسکه که یه هزار پای سبز بزرگ بودو برداشتن پروشا با هیجان گفت:

-وای عمو امیر محمد چقدر درازه اندازه ی مامان هیفاست!!!

امیر محمد بی صدا خندشو رو لبش آورد و به پروشا نگاه کردمو گفتم:

-حرفت قشنگ نبودا

پروشا – آخه نگاه چقدر بلنده اندازه ی شماست دیگه ...نچ،خب ببخشید

برگشتمو امیر محمد نگاه کوتاهی بهم انداخت گفت:

-دخترا چند ساله بودن که شوهرت فوت کرد ؟

-هفت ماهه

دومرتبه بهم نگاه کردو گفت:

- - تو زن بزرگی هستی

لبخندی کمرنگ زدم از اینکه ازم تعریف کرده بود،حس خوبی پیدا کرده بودم و خجالت زده شدم سرمو به زیر انداختم به حلقه ی رینگی و باریک طلاییم نگاه کردم و زیر لب صداش کردم:«کوروش»

قلبم پر از غصه شد چقدر عمرت کوتاه بود چقدر غریب بودی هنوزم غریبی ببین زنت داره میره ص*ی*غ*ه کسی بشه که کنارش نشسته و اونم به خاطر اینکه آقا چک بکنه خودشو وای سینه ام پر از یه بغض سنگین و ثقیل شد دلم میخواست بگم نگه دار ولی.... داشتم غرور اشرافی من بدون وجود ابتاه هیچه و پوچ بود در برابر دوقلوهام و آینده اشون و انتخاب خودم مجبور بودم غرور شکنی کنم ...

از آینه بغل به خودم نگاه کردم یه زن بیست و چند ماهه و دوتا دوقلوی دختر حتی از پس خودمم بر نمیام چه برسه بچه هام ولی من مادرم هر سن و سالی که باشم از جونم میگذرم به خاطره پاره های تنم برگشتم نگاهشون کردم دلم براشون ضعف رفت «ابتاه،من نباید تو این وضعیت باشم من دختر بزرگترین تاجر فرش ابریشمم یه تاجر مصری که اسمش تو مصر عمارت دبی لبنان ایران قطر سر زبونه...ابتاه کاش تو هم غرورتو به خاطرم میشکوندی.. کاش»

در افکارم غرق بودم به خودم نگاه میکردمو ابرو های هلالی ،چشمای کشیده ی مشکی ،بینی کوچیک و لبهای قلوه ای گونه های برجسته ،موهای مشکی ای که از زیر این شال بنفش بیرون زده چقدر رنگ و روم پریده!!دلم خیلی شور میزنه میترسم .. خدایا به تو پناه میارم ...

امیر محمد- رسیدیم

برگشتم دیدم نیوشا و پروشا خوابشون برده مگه چقدر گذشته؟!

امیرمحمد برگشت تا رد نگاه منو بخونه ...گفت:

-خوابیدن

-میتونم با خودم بیارمشون داخل؟

امیر محمد با تعجب نگام کردو گفت:

-معلومه که آره ،این چه سوالیه؟!!

-گفتم شاید خونواده اتون دوست...

امیر محمد جدی گفت:

-خونواده ام اونطوری نیستن که تو فکر میکنی

از ماشین پیاده شدو پیاده شدم چادر عربیمو رو سرم گذاشتمو در عقبو باز کردم ،امیر محمد از پشت سرم گفت:

-تو بیا کنار بغلشون میکنم

همون موقعه ماشین محمد حسن هم کنار ماشین امیر محمد ایستاد تازه دیدم یه سانتافه سفیده ،محمد حسن تا دید امیر محمد داره یکی از دخترا رو از ماشین میاره بیرون سریع اومد کنار امیر محمد ایستاد و گفت:

-بده به من

امیر محمد پروشا رو داد به محمد حسن و محمد حسن و که انگار قند تو دلش آب شده بود ...امیر محمد هم نیوشا رو بغل کرد گفت:

-چقدر سبکن وزن بچه های دوساله رو دارن به صورتشون نمیخوره انقدر سبک باشن

صبا زنگ خونه ی ویلایی با در سفید رنگو زد ظاهرا یه خونه ی قدیمی و بدون تشریفات بود از اون خونه هایی که خیلی می بایستی با صفا باشه حس خوبی بهم دست داده بود کمی آرامشی رو که از صبح دنبالش بودمو به دست آورده بودم

صدا از آیفن اومد:

-کیه؟

امیر محمد-ماییم باز کن

در باز شدو صبا در رو باز کردو رو به من گفت :

-بفرمایید

خودم صبا رو اول هدایت کردم تو و تا اومدم به امیر محمدو محمد حسن نگاه کنم که به اونا تعارف بزنم امیر محمد دستشو رو پشتم گذاشتو آروم هدایتم کرد به داخل خونه یه لحظه انقدر این کارش غیر منتظره بود که بند دلم پاره شد اووووه انگار چیکار کرده بود ولی واسه من غیر منتظره بود ...وارد حیاط با صفایی که حدسشو میزدم شدیم خدای من واقعا که باصفا بود یه حیاط مربع شکل تقریبا بزرگ بود که وسط حیاط یه باغچه ی بزرگ بود که بیشتر مسافت حیاطو همون باغچه فرا گرفته بود با کلی درخت های میوه وگل های رز قرمز و سفید،دو سه تا هم قفس پرنده وسط با غچه؛ سبک خونه کاملا قدیمی بود جالب بود چون فکر میکردم خونواده ی شوهر صبا باید وضعیت مالی خیلی خوبی داشته باشند و تو خونه ای مشابه خونه ما یا خوده صبا زندگی کنن ولی اینجا یه خونه مربوط به بیست سی سال پیشه با وجود بزرگ بودن و ویلایی بودنش ولی اصلا مدرن نیست یه گوشه ی حیاط دستشویی بود و درست سه چهار قدم جلوتر کنار باغچه یه حوض تقریبا بزرگ لوزی شکل بود که توش پر از ماهی بود حیف نیوشا و پروشا خوابیدن ...یه ایوون بزرگ که یه دست میز و صندلی فلزی سفید با تشک های گل گلی کرم گلبهی که مجموعا 8 صندلی داشت توی ایوون بود در ورودی خونه باز شد یه خانم مسن از در بیرون اومد قد متوسط رو به کوتاهی داشت هیکل تقریبا توپر و موهای زیتونی و ابرو های هلالی و چشمای میشی رنگ و بینی گوشتی و گونه های برجسته و لبهای قلوه ای درشت با وجود سن و سالی حدودا 50 سال و اندی زن زیبایی هنوز محسوب میشد که بسیار هم چهره ی مهربونی داشت یه پیرهن راسته ی سبز زیتونی که تا روی ساق پاش پوشیده بود یه جلیقه ی بلند نخی سفید هم روش با اون جورابای دودی رنگ و دمپایی رو فرشی سفیدش پوشیده بود ،یه لبخند مادرانه هم رو لبش

کنارش یه مرد قد بلند و چهار شونه که بنظرم بازم یه سر گردن از امیر محمدو محمد حسن بلند تر بود ،ایستاده بود

موهاش جوگندمی بود و فرفری که کوتاهش کرده بود ولی همچنان حالت خودشو حفظ میکرد ،چشمایی کشیده درست شبیه امیر محمد ،بینی ای استخونی و بی نقض و لبهایی تقریبا قیتونی ترکیب صورتش به عنوان یه مرد خوب بود ولی اون چیزی که ادمو جذب میکرد آرامش تو صورتش بود انگار بهت حتی با نگاهش اطمینان میده

نفر سوم هم از در اومد بیرون ترکیب صورتش میگفت که برادر سومه همون چشم و ابروی مشکی همون میمیک صورت و قدو قواره البته کمی ریز جسته تر که مشخص میکرد از دو برادر دیگه کم سن و سال تره ،چشماش پر از شور زندگی بود به اولین چیزی هم که توجه کرد ببه دوقلو ها بود که تو بغل برادراش خواب بودن ...

-سلام

حس غربت میکردم با تموم وجود اینکه همه یه جوری عادی نگام میکردن که انگار نه انگار امیر محمد یه زن غریبه رو آورده که به خونواده اش نشون بده و ص*ی*غ*ه*اش کنه

هر سه نفر با هم جواب سلاممو با شور و سر صدا و صمیمیت دادن و صبا هم طبق معمول با هیجانش گفت:

-اینم هیفا خانمی که تعریفشو کرده بودم مادر جون

مادر جون اومد جلو و مقابلم ایستاد بوی مادر ها رو میداد ..

مادرجون- سرتو بلند کن ببینمت ...«سر بلند کردمو مادرجون لبخندی با رضایت پهن لبش کردو گفت:»ماشاءالله

محمد حسن با شوق و شور گفت:

-باباجون اینا رو در یاب «با چشم به دخترا اشاره کرد ،باباجون نگاه از من گرفتو به دوقلو نگاه کردو بعد از پله ی ایوون اومد پایین و گفت:

-به به «اومد طرف منو گفت»:

-خیلی خوش آمدی باباجان

لبخندی کمرنگ زدمو گفتم:

-ممنون

بعد طرف محمد حسن و امیر محمد رفتو چنان با ذوق دوقلو ها رو نگاه کرد که انگار این خونواده رنگ بچه تا حالا ندیدن شاید علتش نداشتن نوه از سوی پسراش بود پسر سومیه که هنوز نمیدونستم اسمش چیه کنار باباجون ایستادو گفت:

-دوقلو أن؟

محمد حسن-محمد جواد نمیدونی چه زبونی دارن ،آدم دلش میخواد ...

باباجون- باباجان این دوتا دخترای خوشگل بچه های خودتن؟

-بله

مادرجون- وا!مادر تو که خودت خیلی کم سن و سالی

صبا – همسن منه مادرجون

باباجون-تازه خوابیدن ؟«از امیر محمد پرسید و محمد جواد با شیطنت گفت:»

-یا علی ما پشت گوشمونو دیدیم ، اینم دیدیم که باباجون دختر دیده دیگه صفت ما رو نگاه کنه

باباجون- محمد جواد !

محمد جواد با خنده گفت:

-نه حاجی این تن بمیره(با نوک پنجه زد به گونه اشو ادامه داد) جون محمد جواد دروغ میگم؟

باباجون لبخندی از خنده زدو گفت:

-حسودی نکن ،امیرمحمد بابا ببرشون تو هوای امروز یه کم خنکه سرما میخورن...حاج خانم دیدیشون ماشاءالله عین عروسکن

امیرمحمد که اومد حرکت کنه مادر جون گفت:

-و.ایستا ببینمشون...ماشاءالله چه بورن !

صبا- خب مادر جون از این مادر(اشاره به من ) همچین دخترایی به دنیا میاد دیگه البته هیفا میگه«پدر خدا بیامرزشونم بور بوده»

مادرجون با مهربونی لبخندی زدو گفت:

-نچ!الهی بمیرم

لبخندی تلخ زدمو سرمو به زیر انداختم و گفتم:

-خدا نکنه ایشالله هرچی خاک اون خدابیامرزه بقای عمر شما باشه باباجون-چرا بیرون ایستادید بفرمایید داخل حاج خانم تعارف کن...

رفتیم داخل یه خونهی بزرگ چهار شایدم پنج خوابه بود که کاملا سنتی چیده شده بود تمام تزیینات سالن هال و پذیرایی زرشکی رنگ بود فرشای بزرگ دوازده متری دست باف زرشکی رنگ ،مبل های استیل با روکش مخملی زرشکی پرده های کرم زرشکیو...

من رو مبل راحتی های تو هال که یه ست هفت نفره ی راحتی زرشک رنگ بود نشستم و امیر محمد از اتاق اومد بیرونو رو مبل کنارم نشست از وجودش خجالت میکشیدم شالمو کمی جلو کشیدم و صبا از آشپز خونه با سینی ِ چای اومدو به همه تعارف کردو بعد یه پذیرایی و کمی حرف زدن و...باباجون رو به من گفت:

-باباجان راضی هستید من صیغه محرمیتو بخونم ؟

-اختیار منم دست شماست

امیر محمد- بخون باباجان

امیر محمد جابه جایی تو جاش شدو بعد باباجون از روی کتاب شروع کرد به خوندن خطبه به مدت نودو سه روز ،چون تو فصل تابستون بودیم کل سه ماه میشد نود و سه روز ،مهریه ام تموم پولی بود که امیر محمد بعد انجام کارم بهم میداد مقدار پول اندازه ی رهن یه خونه در یه محل متوسط بود

بعد اینکه رضایتمو اعلام کردم یه بغض تو گلوم نشست که به زور قورتش میدادم ولی بازم راه گلومو مسدود کرده بود مادر ون از جا بلند شدو بلند گفت:

-تروخدا ساکت نشینید یه صلوات بفرستیدناسلامتی دونفر به هم محرم شدن ،محرم شدن دونفر برای خدا خیلی عزت داره ،مادر صبا پاشو این شیرینی رو بگردون ،شاید محرم شدن شما با یه هدف خاص باشه با بقیه محرمیت ها فرق داره ولی وقتی آدم هر کاری رو با سلام و صلواتو میمنتو خوشی شروعه کنه اون قائله ختم به خیر میشه

باباجون به تأیید حرف مادر جون صلوات بلندی رو شروع کردو بقیه هم پشت سرش ادامه دادن و صبا هم بلند شدو شیرینی رو پخش کرد وقتی رسید به من صورتم از اشک داغ شده بود سریع صورتمو پاک کردم صبا نگرانو آروم گفت:

-خوبی؟«سریعتر بدون اینکه نگاش کنم گفتم»:

-اره

صبا که رد شد امیر محمد آروم گفت:

-میخوای بری صورتتو آب بزنی؟

-نه،خوبم

امیر محمد- پس چرا داری گریه میکنی؟

-یاد شوهرم افتادم

امیر محمد یه دستمال کاغذی از تو جیبش بهم دادو گفت:

-خیله خب کافیه دیگه

دستمالو گرفتم ولی یاد کوروش نیفتاده بودم بلکه دلم از اینکه دارم موش آزمایشگاهی میشم پر شده بود خب این انتخاب من بود ...کاری میشد بکنم؟ آروم باش هیفا

دوقلوهام از اتاق آشفته و بغض کرده و ترسیده اومدن بیرونو با استرس به اطراف نگاه کردن تا منو دیدن دوییدن به طرفم و تو بغلم اومدن و باباجون با شعف گفت:

وای وای دختر خوشگلای من از خواب بیدار شدن ؟باباجان اینا رو بفرست بیان اینجان ببینمشون

-جفتشونو از خودم جدا کردمو گفتم :

-به حاج آقا سلام کردید؟ برید جلو قشنگ سلام بدی...

پروشا شونه هاشو بالا دادو گفت :

-آخه ما که نمیشناسیم مامان هیفا..



امیر محمد- پدر من هستن

هردوشون از رو پام پریدن پایینو دست همو گرفتن و رفتن طرف باباجونو گفتن:

-سلام بابای عمو امیر محمد

محمد جواد زد زیر خنده و گفت:

-اوووه!

محمد حسن- عمویی بگید« باباجون» خوشگلای من

پروشا- نچ نه آخه بابای ما که رفته تو آسمون نمیتونیم بگیم« باباجون »

محمد حسن که کنار باباجون نشسته بود پروشا رو تو بغلش کشوندو بوسیدشو گفت:

-خب اسم بابای منم« باباجون ِ» دیگه

باباجون نیوشا رو تو بغلش کشوند و رو پاش نشوند و گفت:

-خب دختر خوشگل من اسمش چیه؟

این طوری بگم که تموم حواس خونواده به دوقلوها جمع شده بود انقدر که امیر محمد گفت:

- -ببین پنج تا آدم بزرگو چطوری سر گم کردن

-انگار خونواده ی شما خیلی بچه دوست دارن

امیر محمد سری به تاکید تکون داد بدون هیچ احساس یا حتی کلامی انگار باید نصفی از حرفاشو از تو چشماش خوند یا حدس زد....

نیوشا و پروشا تو اوج بلبل زبونی بودن و حضار دور شون هم کلی ذوق زده از سر زبون داری دوقلو ها که امیر محمد گفت:

-میخوام باهام بیای بیرون برای شام

به امیر محمد نگاه کردم ،منظورش چیه؟ آخه این محرمیت که انقدر خوشایند نیست که میخواد به شام دعوت کنه!!!

به آرومی شرمساری گفتم:

-دختراچی؟

امیر محمد در حالی که به دوقلوها نگاه میکرد جدی گفت:

-جای بچه در یک شام دونفره نیست ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
قسمت پنجم

-اگر بهونه امو بگیرن چی؟

امیر محمد- باباجون انقدر ترفند بلده که حتی یادشون نیاد که مامانشون پیششون نیست بلند شو، بدون اینکه نگاهشون کنی رد شو از جلوشون که بریم

از جا بلند شدم تا خواستم بی توجه به دخترا دنبال امیر محمد برم پروشا گفت:

-مامان هیفا!کجا میری؟

امیر محمدعاصی شده گفت:

-واییی!

پروشا خودشو از تو بغل محمد جواد سر داد امیر محمد شاکی به محمد جواد گفت:

-محمد جواد!

محمد جواد که تازه دوزاریش افتاده بود یهو گفت:

-پروشا بلبل های منو دیدی؟انقدر خوشگلند بیا با نیوشا بریم نشونتون بدم

پروشا-الان میام وایستا آخه مامان هیفام داره میره

مادر جون و باباجون و...همه یهو شروع کردن به سر و صدا کردن و جلوی دید نیوشا و پروشا رو گرفتن ،محمد جواد هم دویید رفت بلبلا شو آورد تا سرگرم بشن ما بریم

امیر محمد مچ دستمو گرفت دلم هری ریخت رومو از طرف بچه ها برگردوندمو به مچ دستم نگاه کردم چقدر دستاش گرم بود برعکس من که از شدت استرس دستام یخ ِ یخ بود دستمو به طرف خودش کشید که منو با خودش ببره چقدر جثته ام در برابرش ریزه قدش حدوداً یکو هشتاد و سه چهاره ولی من پر پر قدم باید یک و شصت پنج یا هفتاد باشه تازه این هیکل ِرو فرم کجا و این استخون بندی ریز من کجا ! بوی ادکلن تلخ و گسش با ملایمت خاصی به مشامم میرسید انگار ته تلخی ادکلن یه خنکی متعادل بود که مستم میکرد ... رسیدیم بیرون ؟ در ماشینو برام باز کردو گفت:

-بشین

با نگرانی برگشتم به در خونه نگاه کردم ...دوقلوهام...

امیر محمد –نگران نباش

بهش نگاه کردم چقدر جدیه خوف خاصی تو دلمه انگارقرار نیست هیچ وقت اون گره ی کوچیک روی ابروهاشو باز کنه !

لبخندی تلخ زدم و نشستم و در رو بست ،این اولین باره که با یه مردی که نمیشناسم تنهام تازه اون مرد الان اجالتاًشوهرم محسوب میشه عجولانه تصمیم گرفتم؟ برای تأمل کردن فرصتی نداشتم باید ضربتی تصمیم میگرفتم ...نشست باز بوی ادکلنش تو فضا پیچید بوش آشناست اشتباه نمیکنم اسمش دیویدفه شایدم بویی مشابه اونه ...ای کاش بچه ها رو با خودمون میاوردیم دلم شور میزنه..

امیر محمد- چقدر درس خوندی؟

-تا زمان ازدواجم

امیر محمد جدی تر از لحظات قبل پرسید:

-دوست بودید؟نگاش کردم پیچ و تاپ ابروهاش پررنگ تر شده بود ،خوشم نمیومد در موردم اینطوری فکر کنه حق به جانب و سریع گفتم:

-نه تو خونواده ی من این یه جرم محسوب میشه پدرم حتی اجازه نمیداد من تنها از خونه بیام همیشه با ندیمه ام بودم

امیر محمد- شوهرت چیکاره بود؟

تا ابروهاش کمی از انقباض آزاد شده بود،سرمو برگردوندم طرف شیشه و یاد کوروش افتادم و آهسته گفتم:

-توی یه بوتیک فروشنده بود

امیر محمد بهم نگاه کرد، میدونستم که داره مثل ابتاه فکر میکنه که دختر یه تاجر فرش ابریشم کجا یه فروشنده کجا ولی مگه عشق فاصله طبقاتی میشناسه ؟مگه عشق با منطق غیر قابل قبول امثال امیر محمد و ابتاه سنخیتی داره؟ !بدون اینکه حرفی بزنه گفتم:

-کار دلم بود

امیر محمد نفسی کشیدو گفتم :

-شما تا حالا عاشق شدید؟

امیر محمد – نه،یعنی نمیدونم شاید هم عشق بود

-مادر بزرگم میگفت «خدا به آدم، درد بی درمون نده»میپرسیدم درد بی درمون چیه؟) میگفت:«عاشق شدنه»؛ میگفت«بچه که بوده شیطونی میکرده مادرش میگفته الهی درد بی درمون بگیری ،نوجون که بوده عاشق نوکر خونه اشون میشه و خونواده اش طردش میکنن »؛میگفت «اگر درد بی درمونمو نگرفته بودم الان جام اون بالا بالا ها بود»

گاهی فکر میکنم مادرش انقدر از ته دل این دعا رو میکرد که تا دونسل بعدشم گریبان گیر شد

امیر محمد- من نظری ندارم ولی مادرم میگه :«عشق موهب الهیه »

لبخندی تلخ زدمو گفتم:

-حتما منظور حاج خانم عشق معنوی بوده وگرنه اون عشقی که آدمو کور میکنه مُهر به مهر فرزندی بزنه و عقلو از کار بندازه که موهب الهی نیست بیشتر شبیه عقاب الهیه

یادم اون موقعه ها که خونه ی ابی بودم از ندیمه ام میپرسیدم که یه آدم چقدر میتونه بد بخت باشه ؟اون هیچ وقت نتونست جوابمو بده ولی روزگار کاری کرد که من معنی این کلمه رو با جون و خون و تنم بفهمم ،یه درد بی درمون ،دوییدن دنبال یه لقمه نون و نرسیدن بهشِ ِ،داشتن یه دوقلو اِ،مرگ تنها پشت و پناهه اونم وقتی که تنها هفده سال داشته باشی... حالا یه سوال دارم اونم اینکه خوشبختی یعنی چی؟

امیر محمد تنها بهم نگاه کرد نگاه یه آدمی که انگار تو اتوبوس یا تو قطار داری براش دردو دل میکنی تا سبک بشی و اون فقط گوش میده حتی باهات ابراز هم دردی هم نمیکنه

رومو برگردوندم بارون آروم آروم می بارید انگار برای فرود هر قطره کلی عشوه میومد تا رو جسمی سکونت پیدا کنه زیر لب خیلی آهسته خوندم :

-ببین دستام چقدر سردن

گاهی بهم میگن که من مردم

حال و روزمو نگو که داغونم

بی تو بودن، بُرده رنگ از حال و روزم

من بیتابم ،عاشقم هنوزم

داری با رفتنت می سازم و میسوزم

یکی داره تو قلبم میگه:

یه چیزی داره جاتو تو قلبم میگیره

نگران نشو جونم، کسی نمیتونه جاتو بگیره

این غم نبودِ تو اِ که تو سینه سنگینه

چقدر این روزا دلگیرم

حسرت عشق همه رو میخورم

کجای دنیام گم شدی

که من شمع ِبی پروانه میسوزم (نیلوفر)

جلوی یه رستوران شیک نگه داشت ،بارون تند شده بود ،از ماشین سریع پیاده شدیم و دوییدیم تو رستوران ،پنج شنبه بودو حسابی شلوغ بود تقریبا بیشتر میزها پر بود ،امیر محمد آروم گفت:

-بریم به طرف میز کنار شومینه

به طرف اون میزی که گفته بود رفتیم و بدون اینکه صندلی منو بکشه که اول من بشینم به سمت صندلی خودش رفت و نشست و سپس من نشستم چه انتظاری داشتم که واسه من چنین احترام و ارجی بذاره! مگه عاشق دل خسته امه؟ یا قراره توی این شام دونفره منو مجذوب خودش کنه تا بهش جواب بله رو بدم؟ . ..

به ساعت دیواری رستوران نگاه کردم نگرانیم تو دلم موج انداخت امیر محمد گفت:

-میشه انقدر تو فکر بچه هات نباشی؟تو همه ی حواست پیش اوناست

-دست خودم نیست «لبخندی تلخ زدمو گفتم :»مادرم دیگه

امیر محمد توی چشمام نگاه کردوشمرده شمرده و با لحن محکم و سلیسی گفت:

-وقتی با منی ،تنهاییم،فقط در نقش یه زن واسه ی من هستی نه مادر

یه لحظه یکه خورده نگاهش کردم !من که کار خاصی نکرده بودم که با تحکم لحنش میخواست اول راهی تکلیف روشن کنه که اون باید مهمتر باشه نه بچه هام چه فکری پیش خودش کرده؟!!!

گارسون اومد و امیر محمد گفت:

-تو چی میخوری؟

-برام فرقی نداره هر چی خودتون خوردید

امیرمحمد، ماهی سفارش داد و تا غذا رو بیارن سر بحثو خودش باز کرد

-امشب بچه ها خونه ی مادرم اینا میمونن

با نگرانی گفتم:

-ولی آخه اونا..

امیر محمد- نگران چی هستی؟مادرم سه تا بچه بزرگ کرده مسلماًاز پس دوتا دختر بچه ی 4ساله بر میاد

-بله منم جسارت نکردم ولی امشب اگر نریم دنبالشون نمیخوابن، اون بنده خدا ها هم از خواب میندازن من میشناسمشون

امیر محمد- تو غصه ی خوابشونو نخور،مادر میخوابونتشون

-اگر وسط شب بیدار بشن ببینن من نیستم کنارشون همه رو زابراه میکنن

امیر محمد سرشو کمی جلو آوردوچشماشو ریز کردو دقیق نگاهم کردو گفت:

-تو کنارشون نیستی؟!!مگه قراره تو شبا پیش اونا بخوابی؟

یه لحظه غرق خجالت شدم از این حرفش سرمو به زیر انداختم با ناخن گوشته ناخنمو میکندم که امیر محمد جدی تر گفت:

-نکن ،الان پوست دستت کنده میشه،انگار تو بیشتر به بچه هات نیاز داری تا اونا به تو

-اونا فقط 4سالشونه

-جواب منو ندادی؟

سرمو بلند کردمو نگاش کردم چشماشو کمی ریزتر کرده بود، گفت:

-این عادت ها رو میذاری کنار، از روز اول هم به بچه هات میگی اونا اتاق خودشون تو، تو اتاق من

سرمو به زیر انداختم چقدر راحت حرفشو میزنه ولی من خجالت میکشم شاید چون سنم کمه ،شاید چون5/3پیش آخرین رابطه ام بوده...

امیر محمد باز کمی جلوتر اومد و با تن صدایی پایین تر گفت:

-هیفا با توأم

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
اولین بار بود که صدام میکرد سرمو بلند کردمو تو چشمای مشکیش نگاه کردمو سرمو تکون دادمو با رنگ آرومتری تو چشماش نگاهم کرد و تیکه داد به صندلیش بدون اینکه نگاه از چشمام بگیره تا خواستم خودم از اون نگاه نافذی که گویا به قلبم دست میزنه که با نگاهش قلبم شروع به پیش لرزه های خفیف میکنه ،بگیرم گفت:

-نمیخوام طی مدتی که با همیم سر سهل انگاریمون پای یه بچه به میون بیاد

تا خواستم از شرم حرفش نگاهمو به زیر بندازم مجدداًبا طنین گرم و بم صداش گفت:

-من خودم مراقبم

پشتم گُر گرفته بود چرا داغ شدم؟آخه خب حق دارم من تازه دیروز دیدمش امروز محرم شدیم تو اولین صحبت هامون هم داره درمورد این طور مسائل حرف میزنه شاید اگر یه دختر تحصیل کرده و دانشگاه رفته و اجتماعی بودم هیچ خجالتی نمیکشیدمو برعکس موضع خودمو تعیین میکردم که یه وقتی مشکلی پیش نیاد منی که از مدرسه در نیومده شوهر کردمو همش هم تو خونه چپیده بودم خب معلومه که اجتماعی نشدم و نمیتونم در مورد اینطور مسائل راحت صحبت کنم

پس امشبو میخوای چیکار کنی فراموش کردی برای چی اومدی؟ نه میدونم

این پسره کوروش نیست حتما توقع داره که تو عین یه پرنس باهاش رفتار کنی نه اینکه اون با تو مثل یه شاهزاده رفتار کنه ...من به خاطر اینکه بچه هامو تامین کنم هر کاری میکنم حتی به قیمت اینکه با اون بیش از توانم رفتار کنم

دلم به شور افتاد خب منو کوروش عاشق هم بودیم گرچه که...الهی بمیرم براش ،من عشقم فقط یه ماه عمر کرد،خیلی زود فهمیدم که دلم میخواد برگردم خونه ی اَبی و کوروشو هر از گاهی ببینم چون تنها دوستش دارم و دلم براش تنگ میشه و میسوزه...ولی خود کرده و خود سوخته رو تدبیری نبود ولی کوروش تا روز آخر عمرش عاشقم بود و .... ولی امیر محمد چی؟تازه این که مشکل هم داره حتما من باید راهش بندازم .... وای چه غلطی کردما ...

سرمو بلند کردم که یه نیم نگاه بهش بندازم ببینم چیکار میکنه که صداش در نمیاد که نگاه کوتاه و سَرسَریمو بلند کردم و با نگاه عمیق و ژرفاش روبرو شدم که

انگار مغناطیسمی عظیم در میون دوتاجفت چشمونموراه انداخته بود وایییی چه نگاه داغی داره لامصب تن ادمو میلرزونه قلبم ناخدا گاه هری میریخت...

میخواستم از دست این محور بی نهایت چشماش خلاص بشم ولی انگار نمیتونستم قدرتش بیش از اینی بود که من راه فرار داشته باشم و می بایستی نگاهم مبحوس نگاهش می موند ...

گارسون اومد ،خدا خیرش بده تازه فهمیدم چه سخت نفس میکشیدم چرا؟!!!چرا انقدر جدی نگام میکنه؟ حس یه مجرمو داشتم که پلیس گرفتتشو با سکوتش میخواد خوده مجرمه به حرف بیاد ...دیگه نگاش نکن هیفا بی مصب چقدر نافذ نگاهش دلمو به شور میندازه شوری که از یه هیجان ناشناخته است نمیتونم تشخیص بدم هیجان خوبه یا بد

میزو گارسون چیدو تا اومدم شروع کنم دیدم امیر محمد با اخم داره به ماهیش نگاه میکنه حتما میخواد اونم منفوذ خودش کنه ...اومدم باز شروع کنم دلم نیومد نپرسم گفتم:

-پس چرا نمیخورید ؟

امیر محمد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

-میخوام یه غذای دیگه سفارش بدم

-چرا؟!دوست ندارید؟

امیر محمد-چرا هوس کردم ولی...

سکوت کرد فهمیدم سختیش سره تمیز کردن ماهیه گفتم:

-میخوای من براتون درست کنم؟

امیر محمد جوابی نداد و بشقابشو برداشتم و شروع کردم به درست کردن ماهیش ،اونم فقط منو نگاه میکرد بگو یه کلام حرف بزنه تشکری کنه ...هیچ؛ بشقاب غذاشو با ماهی درست و تمیز شده مقابلش گذاشتمو گفت:

-دستت درد نکنه

-خواهش میکنم

اومدم تا بلند بشم سریع و تند گفت:

-کجا؟

سربلند کردم دیدم باز پیشونی ومنقبض کرده و ابروهاشو درهم کشیده و داره پرسشگرا نگاهم میکنه گفتم:

-میرم دستامو بشورم

آسوده خیال سری تکون دادو گفت:برو

یاد حرف محمد حسن افتادم که به صبا میگفت«نکنه دوستت فرار کرده این امیر محمد عبوسو دیده ترسیده فرارو به قرار ترجیح داده» الان حق میدم بهش که این نظر رو به برادرش داشته باشه امیرمحمد بیشتر نگاه میکردو گوش میداد تا حرف بزنه نیمی از حرفاشو باید از تو چشماش خوند ... دستامو می شستم که یه خانم جوونی اومد داخل دستشویی تا دستشو بشوره که گفت:

-تازه عروسی؟ انقدر لی لی به لالای شوهرت نذار من بد بختم همین کار رو کردم که الان سوارمه جای این کارا گربه رو دم حجله بکش

گذاشت و رفت با تعجب نگاش کردمو یکی از پشت سرم گفت:

-نه مادر، حرف این زن های امروزی رو گوش نده مردا بچه اند تا میتونی محبت کن این طوری تو مشتت میگیریش

خانومه هم رفت ،تو آینه به خودم نگاه کردم ابرو های شیطونی بور ،چشمای طوسی سبز،بینی کوچیک ،لبهای قلوهای ،چون ای گرد موهام از ریز اون شال بنفش رنگ بیرون بود ...نمیگم خوشگلم ولی میگن فاطمه زهرا(س)برای زن ها ی زشت نماز خوندن برای همین زشتا خوشبختن این دوتا خانم فکر کردن من زن واقعی امیر محمدم...

-خانم ببخشید میشه رفتید داخل ببینید یه دختر چادر با چشمای طوسی زیتونی داخل هست یا نه اگر بود ...

امیرمحمده چی شده اومده دنبالم؟!

سریع رفتم بیرون دیدم تازه خانمی که داشت نشونی های منو بهش میدادو میفرستاد داخل که منو دید و گفت:

-هیفا؟!! دوساعته کجا رفتی ؟!

زن به هردومون نگاه کردو گفتم:

-ببخشید

امیر محمد جلوتر اومد دستشو رو پشتم گذاشت و هدایتم کرد به جلو، نگاه خیلی ها به طرفمون برمیگشت تا ما رو ببینن نگاه خیلی ها بین جفتمون ردو بدل میشد ...

خلاصه تو ماشین نشستیم و گفتم:

-آقا امیر محمد«نگران نگاهش کردم نیم نگاهی بهم انداخت و دنده رو عوض کردو گفتم:»

-نمیشه...

-نه نمیشه «وا!!!نذاشت بگم چی میخوام !بابا بچه های من کوچولو أن باید پیش من باشن چرا این طوره پسره؟ اه»

امیر محمد- محمد جواد اس ام اس زده که مادرم خوابوندتشون

-خوابیدن؟!!!اما اونا که....

امیر محمد تاکیدی و شمرده و کش دار گفت:

-هیفااااا،خوااابیدََ َ َن

برگشتم به روبرو نگاه کردم اونا که تا دوازده بیدار بودن چطوری 11شب خوابیدن؟

-صبح...

امیر محمد- صبح محمد جواد میارتشون

دوباره کناره های ناخونمو شروع کردم با ناخن کندن ،نگران بودم خالی نبنده بچه هام از گریه هلاک بشن نه بابا مگه دیوونه است؟

-نکن

با تردید نگاش کردمو گفت:

-چرا مدام گوشه ی ناخنتو میکنی؟

به دستم نگاه کردم و دستمال کاغذی ای از جا ش در اوردو داد بهم گفت:انگشتت داره خون میاد

دستمالو گرفتم،داره رانندگی میکنه یا منو میپاد؟ و جلوی یه در خونه ی ویلایی نگه داشت و ریموتو زدو در باز شد ... یه حیاط باغ بزرگ پر از دار و درخت که حتی تو تاریکه حیاط با اون نور کم چراغای وسط باغ هم حتی میشد دید که حیاط بزرگ و با صفایی باید باشه یه استخر کوچیک هم وسط حیاط بود و درست انتهای حیاط خونه ی ویلاییش نمایان بود ،که از حیاط دو سه تا پله بزرگ پهن مر مری میخورد به ایوون نه زیاد بزرگش و بعد در خونه اش

ماشینو پارک کردو پیاده شد پشت سرش پیاده شدم طپش قلب گرفتم دو سه تا نفس کشیدم تا حالم جا بیاد آروم باش هیفا تو میتونی از پس اینم بر بیای تو زن قویی هستی...آره من میتونم خدایا توکل به تو ...

پشت سرش از پله ها بالا رفتم ، در خونه اش ضد سرقت بود و رمزی در خونه رو باز کرد چراغا اتو ماتیک و لیزری بود روشن شدن یه سالن مربع شکل با کف سنگ سفید مرمری یه فرش ابریشم پوست پیازی ِ6متری وسط سالن دور تا دورشم مبل های بزرگ چرم سفید که بوی چرم با ورود یه تتازه وارد به مشام حمله میکرد

سمت راست یه در بزرگ و بلند چوبی کنده کاری شده بود که نیم باز بود سرکی اونجا کشیدم دیدم دوتا نشیمن فضای سالن مستطیلی شکل که دست کم سه دست مبل استیل با رو کش کرم قهوه ای بود چهار تا فرش 6متری کرم شکلاتی ابریشم گل برجسته وسط سالن پهن بود پرده های بزرگ اطلسی به پنجره های قدی سالن آویزون بود لوستر های کریستال به سقف پذیرایی نمایی خیره کننده میدادن

سمت چپ سالن ِنشیمن یه در دیگه بود که چهار طاق باز بود ،به نظر یا هال بود یا اتاق تلویزیون از دو سالن قبل کوچیکتر بود و مربع شکل فضای تقریبا اسپرت بود یه دست مبل راحتی شکلاتی یه ال ای دی بزرگ که به دیوار نصب بود یه میز مستطیلی جلوی مبل که روش پر از ظرف و ظروف کثیف بود یه پتو مسافرتی هم روی کاناپه جلوی تلویزیون بود ،نصف پرده شکلاتی رنگ هال کنار زده شده بود یه گیتار مشکی هم روی زمین ولو بود و سمت چپ هال یه میز ناهار خوری دوازده نفره بود که الحمدالله روی اونم پر از آت و آشغال های مذکور بود درست کنار هال پله های مرمری طبقه ی اتاق ها شروع میشد و کنار پله ها آشپز خونه بود که بیشتر شبیه بازار شام بود هر چی ظرف تو کابینتش بود انگار آورده بود بیرون توش غذا خورده بود انداخته بود توسینگ ظرف شویی به امان خدا ،دیدم ظرف شویی هم داره پس مشکل تنبلی آقا بوده

امیر محمد از پشت سرم گفت:

-ببخشیدا،این خدمتکار خونه ام تصادف کرده بیمارستانه فردا زنگ میزنم یکی رو بفرستن بیاد اینجاها رو تمیز کنه

نگش کردم و حق به جانب گفت:

-انتظار که نداری من نظم داشته باشم و در نبود یه زن تو خونه ام خودم به خونه ام سر و سامون بدم؟

دوباره به آشپز خونه نگاه کردمو گفت:

-فردا کارگر میاد تمیز میکنه

-نمیخواد خودم میتونم تمیز کنم فقط ظرفه به خاطر 6تا ظرف خدمتکار نمیخواد

امیر محمد-تو رو نیاوردم تو این خونه که خونه ی منو تمیز کنی «وا!!! حالا بیا و خوبی کن خود درگیری و دیگر درگیریه مضمن داره ها»

راهشو گرفت و رفت طبقه ی بالا منم دنباش راه افتادم وسط پله ها همین طوری که میرفت یه کم سرشو متمایل کرد که ببنه پشت سرش میام یا نه ...

به در اول راهروی بزرگ اتاق ها که رسیدیم کف دستشو به آرومی به در زدو گفت:

-بچه ها رو اینجا بخوابون ،اینو برای شبای بعد میگم

دوتا اتاق جلو تر رفت وبه اتاق چهارم رسید ایستاد و منو نگاه کرد بعد در رو باز کرد بدون شک اونجا اتاق خودشه...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
قسمت 6

امیر محمد جلوی در اتاق ایستاده بود توچشمام نگاه کرد همون نگاه نافذ و پر حرارتش بدون اینکه از جذبه ی ابروهاش بکاهه که مثل همیشه چین خیلی کوچیک به ابرو هاش داده بود که بهش یه ابهت خاصی میداد انگار به پاهام آجر وصل کرده بودن وبه امیر محمد نگاه میکردم حس میکردم داره ته دلم تردیدمو میخونه از اینکه ترسیدم یا شایدم هول کردم ...هیفا قوی باش تو انقدر ضعیف نیستی که نشون میدی قدم بردارو قدرت به زانو درآوردنتو نشونش بده تو یه شاهزاده ای ...«صدای کوروش تو گوشم پیچید تو با 16 سال سن منو دیوونه خودت میکنی!اگر کمی بزرگ تر بود حتما از فرت شیفتگیت روانی میشم )»

صبا:«هیفا تو خیلی خوشگلی بهت غبطه میخورم»

امی:«هیفا من میترسم از اینکه زیبایی تو بختتو ازت دور کنه تو بیش از زیبایی چیزی داری که درست عین آهن ربا مردا رو جذب میکنی مراقب رفتارت باش کمتر ناز کن ،سعی کن محکم تر حرف بزنی ،محکمتر راه بری ...هرگز به تو اینو یاد ندادم ولی تو در حین سنگینی و نجابت ل*و*ن*د*ی داری که دل هر کسو میلرزونه»

ابتاه-هیچ کس لایق شاهزاده ی عرب نیست تو تازه نهالی وقتی یه درخت تنومند بشی همه به زانو در میان تو رو به هر بهایی نمیدم تو لیاقتت بیش از این حرفاست ...

اماه-هیفا ، مثل گربه با کش و قوس راه نرو

-اماه به خدا دارم عادی راه میرم راه رفتنم این طوریه

اماه-هیفا این عادت باناز حرف زدنتو کنار بذار

-اماه من که از قصد این طور حرف نمیزنم صدام این طوریه

اماه-با صدای بلند نخند همه بهت توجه میکنن ...گناه داره ...

به فضای اتاق نگاه کردم اتاق که نه چیزی اندازه ای خونه ی سابق من ،اندازه ی اتاق خودم تو خونه ی ابی یه فضای سی –سی و پنج متری که وسط اتاق یه تخت بزرگ دونفره بود که بالای تخت یه کنده کاری بی نظیر بود تمام اتاق از ست همون تخت کمد بود پاتختی ها میز توالت ...

یه طرف اتاق یه دست مبل بود که درست همرنگ ست اتاق یعنی قرمز جیگری و سفید بود مبل قرمز کوسن های مبل سفید،مبل ها دور تا دور شومینه ی اتاق چیده شده بودن

پنجره ی قدی اتاق کمی باز بود و نسیم بهاری پرده ی حریر سفیدو تکون میداد کف اتاق از همون سنگ مرمر سفید بود که فقط بین مبل ها یه فرش پز بلند قرمز پهن بود یه سرویس بهداشتی هم دقیقا کنار آینه ی قدی بزرگ روبروی تخت قرار داشت

چادرمو از سرم به آرومی کشید ،طپش قلبم بالا داشت میرفت از تو آینه میدیدمش نگاهش از پشت سرم به روم زوم بود چادرم روی شونه ام افتاد ،لبشو با زبونش تر کرد دستش هنوز خیلی نامحسوس دو طرف بازوهامو گرفته بود ،چقدر بوی ادکلنش نزدیکه ...صدای خودم تو گوشم پیچید:«زنش چطوری از این دل کند ؟»

خیله خب الان تو زنشی ...

دستامو از تو آسین های چادرعربیم بیرون کشیدم چادرم افتاد بینمون رو زمین سرمو متمایل کردم به طرفش ولی زیاد برنگشتم یه زاویه ی سی درجه فقط هاله ای ازشو میدیدم دست چپش آروم روی پهلوم گذاشت ،صبر کردم ببینم چیکار میکنه ...،....،...،نه اونم صبر کرده کاری انگار نمیخواد بکنه منتظر چیه؟!!!!

آهسته شالمو باز کردم از تو آینه بهش نگاه کردم ...چرا عین مستو مشنگا داره فقط به همون زاویه ی کمی که از صورتم دید داره نگاه میکنه؟یه حرکت بزن مرد....هیفا ، هیفا اون مشکل داشته ،باید کمکش کنی با هاش راه بیا ...

یه کم به عقب رفتم تنمو مماس با هاش کرد اول حس کردم میخواد بره عقب ولی سریع تو جاش مقرر شد ،دست چپش کنار پهلوم محسوس تر شد ،خوبه حتما تردید داره ،دگمه های مانتومو باز کردم از تو آینه نگاش کردم دیدم داره از تو همون آینه ای که مقابلمونه نگاهم میکنه با همون چشمای قهوه ایش، آهان پس نهاد وجودت داره کم کم بیدار میشه! سرش کمی متمایل به پایین و چشماش متمایل به بالا به سمت تصویری که از من تو اینه میدیدبا دست راستش آهسته مانتومو از شونه ام پایین کشید ،زیر مانتوم یه تاپ گلبهی پوشیده بودم، نگاهش کردم بدون اینکه سرمو کامل بلند کنم چشمامو به طرفش به تصویر داخل آینه که دقیق و موشکافانه بر اندازم میکرد نگاه کردم ،گوشه ی شالمو گرفتم، نمیخواستم یهو از سرم بکشم باید بیش از این کلافه اش کنم ،تو ی آینه نگاهشو از روم برداشت و تو چشمام نگاه کرد ،نگاهمو تو چشماش دوختم،چشماش تغییر رنگ دادن روشن تر از ساعت های قبلند انگار کم کم داره از رنگ قهوهای به تُناژ عسلی ِ تیره میرسه ،دیگه بی احساسو سرد نبود برعکس جای هیجان هم نبود یه کنجکاوی محض تو چشماش هویدا بود گوشه ی شالمو به طرف صورتش کشیدم ،چشماشو با یه دم تقریبا بلند بست انگار داره بومو از شالم استشمام میکنه ،بیشتر بهش تکیه کردم جفت دستاشو کنار پهلوم گرفت اینبار از هر دودفعه ی قبل محسوسانه تر ،شالمو از سرم کشیدم موهای مجعدم پخش شد دورم ،چشاشو به سرعت باز کرد سرمو به قفسه ی سینه اش چسبوندم نفساش کمی بلند شد ،قفسه ی سینه اش بالا پایین میشد

خودمو به جلو کشید اول فکر کرد میخوام از بغلش در بیام پهلو هامو محکمتر گرفت و از تو آینه دیدم که اخم کمرنگی کرد ...میون دستاش برگشتم به روش ،توی چشمام نگاه کرد قرنیه ی قهوه ای روشن رنگش مثل یه تیله ی قهوه ای توی چشمام از راست به چپ از چپ به راست حرکت کرد ،دستم روی قفسه ی سینه اش گذاشتم ،دستام یخ کرده بود ...قلبم پر از تلاطم شده بود ...لبمو با زبونم تر کردم نگاهش از چشمام به لبم کشیده شد ،گوشه ی لبمو زیر دندونم کشیدم ،بی اختیار لب هاش از هم باز شد ،دستم از رو سینه اش کشیدم به دور گردنش ،چشماشو همزمان با اینکه گردنشو به طرف دستم که نرم به دور گردنش میکشیدم متمایل کرد،رو پنجه های پام خودمو کشیدم گودی ِ کمرم خواه ناخواه بیشتر شدو چشماشو از این تفاوت باز کرد ،نگاهش روی لبهام جا خشک کرد آهسته و ریتمیک دست ِ چپمو از رو گردنش به پایین اون چونه ی گردش کشیدم ،نفسش مجدداً کمی بلند تر از حد معمول شد ،سر انگشتای ظریفمو به پایین لبش کشیدم ،گوشه ی لبمو دوباره زیر دندونم کشیدم ،صورتش داشت داغ میشد به چشمام نگاه کرد انگار قدرت نفوذش دوبرابر شده بود چشمای متمایل به سیاهش عین عشقه داشت تموم حواس منو مجذوب خودش میکرد ،دستش به گودی ِکمرم فشار آورد و منو بیش از قبل به خودش نزدیک کرد ،چشماش داشتن منو جادو میکردن ،یه برق خاصی تو قرنیه ی چشماش بود که استقامتمو ازم میگرفت،تنم عین کوره ی آتیش شده بود ...جفت دستامو دور گردنش حلقه کردم با رضایت خاصی به لبم نگاه کردو جای اون من لبمو رو لب نبض دارش گذاشتم...

هیفا؟!!! اومدی اونو راه بندازی چیکار میکنی؟ غرورت کجاست؟ اون باید بیاد سمتت نه تو ،برگرد عقب ،نمیتونم ،حتی برای چاق کردن نفسمم نمیخوام از دست بدمش!!!!هیفا!!!!دست راستمو رو گونه اش گذاشتم ،ملتهب و متحرر بود ،برو عقب چشمامو باز کردم چشماش هنوز بسته بود خواستم عقب بیام همگام عقب نشینیه سرم به جلو اومد و تنها نتیجه اش خم شدن کمرم از پشت بود ،عقب تر رفتم جلوتر اومد کمرم خم تر شد... انقدر که دیگه از انعطافم خارج شد و لبه ی کتشو گرفتم و با یه حرکت کمرمو صاف کرد و لبشو از لبم جدا کرد نفس زنان نگاهش کردم ،چشماش چه بلایی سر من میاره؟کتشو در آورد و پرت کرد یه طرف اتاق ،چطوری میتونه خودشو انقدر خوب حفظ کنه؟من خودم دارم از هیجان میمیرم بعد اون تنها فرقی که کرده دیگه اون جذبه ی خاص چشمو ابروشو نداره و نگاهش منو از خود بی خود میکنه...

اینبار اون باید بیاد جلو دیگه غرور شکنی ممنوع...

موهامو روی یه شونه ام ریختم ،نگاهشو میلی متری روی وجودم مانور میداد و منم از تو دگرگون میشدم ،پنجه های دست راستمو توی دستش قلاب کردم ،منو کشوند تو بغلش و جدی تو چشمام نگاه کرد باز میخواد با نگاهش من باشم که میام جلو ،نگاهش نکن ... تو بغلش برگشتم دستش که تو دستم قلاب بود دور شکمم پیچید ...سرمو به چپ متمایل کردم....،....،...خب؟....،....، ای وای...امیر محمد خشک شدی؟ این چرا این طوریه هر وقت بر میگردم انگار دگمه ی آفشو میزنن ...

اهسته دستشو رها کردم بی اصرار رهام کرد اگر دودقیقه ی پیش بوسه امونو تجربه نکرده بودیم میگفتم اون هنوزم خوب نشده چشه؟!برو ببینیم چی میگه..

یه قدم اومدم ازش دور بشم کمرمو گرفت برم گردوند ،تو چشمام نگاه کرد ،نگاش نکن هیفا...

قلبم میلرزه وقتی این طوری نگام میکنه ،تنم باهاش مماس شد ...سرشو آورد پایین ولی پیش گام نشد فقط خودشو هم قدم کرد ،سرمو بردم جلو تو فاصله ی یه سانتی چشماشو بست ،یه فکری زد به سرم و خنده ام گرفت ،صورتمو برگردوندم موهام که به صورتش خورد فهمید دورش زدم ،موهامو آهسته کنار زدوتو گوشم زمزمه کرد:

-با من بازی نکن

-باید بفهمید خوب شدید یا نه

سرمو برگردوندم نگاهش کردم اخم کرده بود از حرفم خوشش نیومد ،رهام کرد ...وارفته نگاش کردم چرا بهش برخورد خوشش نمیاد که به رخش بکشی مشکلشو ،من به نفعش حرف زدم جوری رفتار میکرد که انگار من مشکل داشتم باید من تکونی به خودم میدادم...

رفت رو مبل نشست ،شومینه رو شعله ی بسیار کمی بود ،دگمه های پیرهن سفیدشو باز میکرد با یه من اخم و عصبی چشم به آتیش دوخته بود ،پیرهنشو در آوردو پرت کرد رو مبل ، نیمه تن برهنش تو نور آتیش چی داشت با حال من میکرد ؟گرمم شده بود ،عضلات بدنش چه خوش فرم روی سر شونه و بازو و سینه اش شکل گرفته بود ،داره منو به طرف خودش میکشونه جای اینکه اون به طرفم بیاد... قدم اولو برداشتم چشمامو رو هم گذاشتم ،هیفا چیکار میکنی؟؟؟برو لباستو عوض کن باید اون بیاد طرفت ...

حتما تو کمد لباسی هست ....

در کمدو باز کردم ، نیم نگاهی بهش کردم،امیرمحمد همچنان غرق نگاه کردن به آتیش بود ،به رگال لباسا نگاه کردم ،لباس خوابو که تو رگال لباس مجلسی نمیذارن ،تو قفسه ی کمد نگاه کردم ...چندتا لباس تا شده بود یکی رو باز کردم جنسش میگفت که لباس خوابه ساتنی و مشکی بود ،بازش کردم کوتاه و بندی بود و بالاتنش نیمی تور و نیمی از جنس خود پارچه ؛ پشت لباس تا کمر گیپور بود نیم نگاهی دوباره به امیر محمد کردم هنوز غرق نگاه به اتیش بود از پا در میارمت

رفتم به سرویس ،قد نیمی از اتاق خواب بود یه اتاق شیشه ای سونا ،وان جکوزی دار،دوش جداگانه ... یه روشویی بی نظیر با یه آینه ی زیبا و کلی قفسه کنارش که تو هر قفسه یه چیزی بود لباسمو عوض کردم و از توی قفسه لوازم آرایشی که بودو برداشتم و آرایش کردم ،موهامو کمی نم دار کردم بوی شامپوم با نم موهام بلند شد ،موهام مجعد تر شد تو آینه به خودم نگاه کردم ،اماده باش آقا امیر محمد

از در سرویس اومدم بیرون هنوز همون جا بود و در همون حال مذکور ،رفتم نزدیکش سایه امو که دید از نوک پام نگاه کرد...آهسته نگاهشو بالا کشید ،یکه خورده و هنگ کرده نگام کرد و نگاهش رو صورت و تنم بلیط رفتو برگشت گرفت ،درست عین گربه با پنجه های کشیده قدم برداشتم به طرفش ،پلک نمیزد همین طوری خیره ام بود ،رو پاش نشستم ،دستش دور کمرم حلقه شد ،سرمو به گردنش فرو بردم ،دست چپم رو سینه اش بود نفسش بلند و محکم شده بود ،گردنشو بوسیدم جای اون خودم شارژ شدم چقدر خوش بویی امیر محمد ،حس میکنم تموم پناهم توی این لحظه اونه،یه آرامش خاص تو جونم پیچید ،قلبم به شور متهنجی گرفتار شد که هرگز تو زندگیم تجربه اش نکرده بودم حتی با کوروش!

سرمو بلند کردم ،لاله ی گوششو بوسیدم ،آهسته پشتمو نوازش کرد

طرف چپ گونه امو روی گونه ی چپش گذاشتم،سر شونه امو بوسید ...سرمو به عقب کشیدم انگار منبع کشش بود قلبم تو سینه ام داشت عین پرنده خودشو به قفسه ی سینه ام میکوبید ،تو چشماش نگاه کردم نور آتیش چشماشو عسلی کرده بود !!! ،نمیتونستم انتخاب کنم چشماش واجب ترند برای طواف نگاهم یا لب هاش ،منو کشوند دقیقا مقابل خودش ،پامو قلاب کردم دور کمرش زیر گلومو بوسید چشمامو بی طاقت بستم ونفسمو کشیدم تو سینه ام قلبم از پمپاژ تند خون داشت میترکید گفتم:

-محمد بسه،من تسلیمم هر چی تو بخوای

چشمامو باز کردم لبخند رضایت رو لبش اومد و آهسته بلندم کردو پشتمو رو کاناپه گذاشت و فاصله ی کم ِمونو پر کرد....
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

روز نود و سوم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA