ارسالها: 6561
#11
Posted: 8 Sep 2013 23:08
قسمت هفتم
صبح طبق عادت همیشه ای که داشتم زود از خواب بیدار شدم و اولین چیزی که یادم اومد این بود که من تو خونه ی امیر محمدم ،نه اولین چیزی که یادم اومد خود امیر محمد بود ....تموم رویداد دیشبو توسرم زیر رو کردم ،تموم کاراشو حرکاتشو...خیال میکردم کسی که مشکل داره باید دور از هر گونه این چنین رفتار هایی باشه !!!ولی امیر محمد کامل ِ کامل بود تنها یه غرور مضحک داشت که میبایستی طرف مقابل پیش قدم میشد تا اون دعوتشو می پذیرفت ...یه جلتلمن واقعی که کمتر زنی چنین شانسی رو داره که همچین کسی پارتنر اون باشه...هنوزم گرمای لمسش رو تموم حواسم ملموسانه احساس میشه!!!هرگز این تجربه رو با کوروش نداشتم ،شاید این همه تحت تاثیر قرار گرفتن به خاطر سن کممه !نمیدونم ...
نسیم خنک بهار آروم توی فضای اتاق میپیچیدو یه حال خوبی به آدم میداد ،جریان بهاری صبح سر شونه های برهنه امو لمس میکرد و انگار یه نوازش آرومم میداد تا خواب نوشین صبح و شیرین تر کنه...
قلبم هری ریخت ،دستاش دور کمرو شکمم حلقه شده بودن پنجه های پر حرارتش پوستمو لمس کرد و حس کردم طپش قلبم یکهویی دور تند گرفت ،از حرکت تشک تخت و جست ریزیی که کنارم خوردو فرو رفتگی ناحیه کنار بالشم متوجه شدم که نیم خیز شده ولی همچنان دستش روی پهلوم بود و آهسته نوازشم میکرد ،انگار که با آرنج دیگه اش جک زده بود به پهلوش که رو بهم ،در حالی که پشت بهش بودم مسلط باشه ،دستشو بالاتر کشید درست روی بازوم که از خنکای هوا یخ کرده بود و با کف دست داغش 2-3 بار روی بازوم کشید و و بعد دوباره یه جست کوچیک روی تشک خورد و لب متنبضش رو روی سرشونه ام فرود آورد و نرم و طولانی بوسیدتم ،نفس نمیکشیدم میترسیدم بفهمه بیدارم و دست از نوازشم بکشه تنم از بوسه اش گ ُر گرفته بود ، انگار زمان ایستاده بود تا اون برای بازدم مجددش سربلند کنه ...تنم مور مور شده بود...دستش از حرکت بر روی بازوم ایستاد ،فشار دستش روی بازوم کم شدو یکهو از جا جست بزرگی زدوملحفه ای که روی جفتمون بودو کنار زد ولی فقط از روی خودش، از حرکت تشک فهمیدم که از تخت رفت پایین ...چی شد؟!!! چرا یهو کات داد؟چرا یهو بلند شد؟...آهسته چشممو باز کردم دیدم داره ربدوشامش و در حالی که در حاله کامل پوشیدنشه به طرف سرویس میره... به شونه ام نگاه کردم دیدم هنوزم مور مور شدنم آثارش رو شونه امو بازومه...لعنتی فهمیده که بیدارم برای همین دست کشیده ،خب بیدار باشم مگه چی میشه؟!!!چرا درکش نمیکنم چشه؟ چه فکری میکنه که غرورش میشکنه که اون پیش قدم باشه؟...از جا بلند شدم و یه زانومو تو بغلم جمع کردم و موهامو با چنگ راستم به طرف بالا دادم ،به سمت چپم به جاش نگاه کردم دیدم بالشش کاملا چسبیده به بالشم ،حتی اون قسمتی از بالشش فرو رفته که نزدیک فرو رفتگی بالش منه...چقدر نزدیک بهم بوده...قلبم یه حالیه بعد سه سال و نیم ،نه بعد بیست سال شبی رو داشتم که حالم باتموم شبها متفاوت بود خوش به حال کسی که برای همیشه میاد کنارش...
این روزا حال و هوام خوب نیست
میدونم وقت رفتن دور نیست
یه احساسی دارم نمیدونــــــــــــی
تو که بیخیالی، از حال من چه میدونی
دارم رد میکنم، لحظه هامو با تو
میترسم جاده ها پر از رد پای تو باشن
وقتی که از پیشم رفتی
دلم و جونم دنبال جای پاهات باشن
من از تو نه از خودم میترسم
تو. عادت داری به رفتن
ولی این منم که همیشه ترک شدم
مثل پاییز،دلم پر از برگها ی زرد شدن
میترسم این روزا برن و وقت رفتن
دلم عاشق چشمات باشن
هیفا!!!!جلوی دهنمو گرفتم دستمو رو قلبم گذاشتم فقط یه شب گذشته!!!صدای مادر بزرگم تو گوشم پیچید:«قدیما نه عروس دامادو میدید نه داماد عروسو ولی خیلی هاشون عاشق هم میشدن میپرسی چطوری؟ کافی شب زفاف پادشاهی کنن ،کافیه عروس اون شب شاهزاده با اسب سفیدشو ببینه...مهر زن شوهر از اون شب به دل هم میوفته برای ایمان به این حرف باید فقط تجربه اش کرد»
مامان بزرگ تجربه اش کردم وای نه، امیر محمد واقعا از اون دسته مردایی که میتونه به راحتی یه زنو سحر کنه...هیفا نباید اجازه بدی...این حرفت به اعماق قلبت که برسه دیگه کارت تمومه ...
یادم افتاد یه بار توی یه قسمت روزنامه که دور سبزی ای که خریده بودم پیچیده بود خوندم که هرگز در رِنج سنی 15-20 ازدواج نکنید چون از نظر روان شناسی تمام تصمیمات بر اساس احساسات گرفته میشه و منطق در روابط عاطفی دخالت نداره البته که استثنا همه جا وجود داره وبهترین زمان برای برقراری روابط عاطفی و تصمیم گیری ای منطقی توأم با احساسات در رنج سنی 22-30 ساله ،حالا توی این چند سال هرچی از سن بالا تر و نزدیک30 سال بشه تصمیم منطقی تر و انتخاب مشکل تر مشه زیرا که کسی نمی تونه فردی رو تحمل کنه که ایده ال تموم و کمالش نباشه، برای همین کسانی که بالای 30 سال ازدواج میکنن خیلی مشکل انتخاب میکنن،آنانی که زیر این گروه سنی ازدواج میکنن خیلی راحت تر عاشق میشن ،تفاوت ها رو می پذیرند و البته معمولا نامعقولانه و عجولانه تصمیم میگیرند ...»
من درگیر احساسات سرکوب شده امم وقتی عزیز دوردونه باشی و طرد بشی ،وقتی جایگاه مرفه و عزیز شمرده شده اتو به یه عشق کودکانه بفروشی که بعد یه ماه زندگی درتو فروکش کنه و حسرت و عقده ی خونه ی پدریت و نازو نوازشش تو دلت بمونه و نتونی دم بزنی و تنها به خاطر اینکه عشقت و انتخابت هنوزم انقدر انسان هست و دوست داشتنی ِ که باید پاش بمونی و کمبوداتو با نوازش های ناشیانه اش ولی مهربانه اش پر کنی و از قضا خداوند همین تنها موجودی که بهش امید داشتی هم ازت بگیره و تو غرق در کمبود ها باشی ؛بعد 5/3یکهو کسی وارد زندگیت بشه که با تموم سرسختی رو بوم احساست اونم تو لحظه هایی که سنت تو اوجشه بهترین نقشو بکشه جوّ گیر میشی حتی بعد یه شب ،این مسخره نیست،کافی در شرایط باشی ،مطمئنم به صبا بگم که شب فوق العاده ای با امیر محمد داشتم کلی مسخره ام میکنه و میگه نگو که عاشق دلخسته اش بودی موضوع علاقه نیست موضوع رفتار امیر محمد با من بود!
از حموم با اون حوله ی سرمه ای رنگش اومد بیرون ،موهای نم دارش ،صورتی که به خاطر گرمای آب برافروخته بوده ،چهره اشو وحشی و هات کرده بود ،بهم نگاه کرد انگار داره آنالیزمم میکنه سانت به سانت از فرق سر تا نوک پا ،وقتی نگاهم میکرد اینطوری موشکافانه انگار به درون قلبم دست میزد قلبم ریز و محسوسانه میلرزید ،ملحفه دور خودم محکم تر گرفتم نگاهش معذبم کرد آهسته نگاهمو به زیر انداختم سلام کردم
-سلام
امیر محمد-سلام ،فکر میکردم زودتر بلند شده باشی
-ببخشید الان بلند میشم
-برو دوش بگیر
خب خودم تکلیفمو میدونم! برای چی گوش زد میکنه ؟به شعورم توهین میشه
در کمدو باز کرد و تا پنجه های پام و روی سنگ سفیدو سرد کف اتاق گذاشتم سایه اش اومد بالا سرم ،سرمو بلند کردم دیدم یه ربدوشام ست لباس خوابی که دیشب تنم بود دستشه و گفت:
-این راحت تر از ملحفه است
از جمله ای که میگفت خجالت میکشیدم ،پنجه دستمو اروم دراز کردم تا ربدو شامو بگیرم ،نیم نگاهی بهش انداختم ،به چشمامم عمیق و نافذ نگاه میکرد چشماش باز تغییر رنگ داده بود حالا قهوه ای با درصد متوسط بود،انگار نگاهش یه پیک مست کننده بود ،نفس گیرم میکرد لعنت به تو امیر محمد مگه تو چشمات چی داری که حال آدمو عوض میکنه؟ نگاش کن بلند شو ربدوشامو بگیر...بیجون نگاهمو ازش گرفتم،از جابلند شدم تا ربدوشامو ازش بگیرم ،دستشو کمی عقب کشید ،بدون اینکه نگاهش کنم پنجه پای کشیده ی پای راستمو به جلو تر کشیدم تا بهش نزدیک بشم و لباسو ازش بگیرم ،تا دستمو دراز کردم ،باز دستشو کمی عقب تر کشید بدون اینکه حتی یه میلیمتر از جاش تکون بخوره ،کلافه نیم نگاهی بهش انداختم منظورش چیه؟!!!دیدم در حالی که سرشو صاف نگه داشته ،نگاهش به طرف من شیب دار و به پایین کشیده شده انگار که داره ازبالا به چیزی که به زیر دستشه نگاه میکنه ،جسمی ضعیف،نحیفو متناسباً به اون ریز جثته و کوتاه قد تر ،بدون حتی احساسی در نگاهش نه شیطنت،نه مهربونی،نه هوا...پس چرا این طوری میکنه کلافه ام میکنه با این تن حوله پوش که تا نیمی از سینه ی ستبرشو میشه دید ،این موهای خیسی که قیافه اشو و چشماشو وحشی کرده و اونو تبدیل کرده به یه مدل هات ....؛آه ،جا نبود برای اینکه دیگه قدم بردارم تا بتونم به دستش نزدیک بشم دیگه باید خودمو کش بدم تا قدم به دستش که لباسو دور نگه داشته برسه نمیخواستم دستمو بهش جک بزنم تا خودمو کش بدم برای همین رو پنجهی پام ایستادم تا خودمو کش دادم به طرفش که دستم به ربدوشام برسه تعادلمو از دست دادم و افتادم تو بغلش و قبل اینکه بیشتر بیتعادل بشم با یه دستش کمرمو در برگرفت ....وسر بلند کردم دیدم بهم پیروز مندانه نگاه کرد درست عین یه شکارچی که شکارو با حیله به دام انداخته ،قلبم عین قلب گنجشک میکوبید ،یه چیزی افتاد رو پام ،قلبم هری ریخت با وحشت نگاهش کردم ،نگاه لامصبش دستمو لمس کرد ملفحه رو ول کردم وای خدایا الان چه فکری میکنه؟
نمیخوام درموردم بی خودی قضاوت کنه،نمیخوام بگه چه زود وامیده،یا چه سسته درمقابلم یا....نمیدونم فکری بکنه که تو شخصیتو منش من نباشه...وحشتم تو چشمام انقدر زیاد بود که آروم زمزمه کرد :
-تو حریم خصوصی من کسی جز منو تو نیست
تا بیام هجه کنم که منظورش چی بود دیدم ربدوشامو آورد نزدیکم تا دور شونه ام بندازه....خب منظورت از این کشو قوس چی بود؟مث آدم ربدوشامو میدادی دیگه ....ولی...نه، ننداخت دور شونه هام، درست نزدیک شونه ام که رسید پرتش کرد رو تخت ،با تعجب به ربدوشام پرت شده رو تخت نگاه میکردم که آهسته مجدداً به تخت برم گردوندو گفت:
-برای بیداری خیلی زوده...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#12
Posted: 8 Sep 2013 23:09
قسمت هشتم
توی آشپز خونه داشتم ناهار درست میکردم دلم عین سیر و سرکه میجوشید ،بچه های طفل معصومامو چرا نیاوردن؟مگه قرار نبود اول صبح بیارنشون؟ نکنه با خونواده اش توافق کرده که بچه هام پیش اونا بمونن...اصلا خود امیر محمد کجا هست؟صداش چرا نمی یاد؟دستکش های ظرف شویی رو از دستم در آوردم و به طرف نشیمن رفتم ؛دیدم نشسته پای تلویزیون ولی تلویزیون نگاه نمیکنه داره حساب کتاب میکنه ،موهای مشکیش ،شونه های پهن و اندازه اش و اون تی شرت ساده ی سرمه ای کمرنگی که تنش بود،عضلات خوش فرم سرشونه و فیله ی پشتش از جذبی تی شرت مشخصه، حتی اونو از پشت سر جذاب میکرد...
-چیزی میخوای هیفا؟
شونه هام از این جمله ی ناگهونیش که بدون اینکه سرشو بلند کنه یا برگرده و منو ببینه گفته بود ،پرید ،از کجا فهمید من پشت سرشم نکنه لای موهاش چشم داره!نفسی بالا کشیدمو گفتم:
-آقا امیر محمد
برگشت نگام کرد «وا!!!!!چرا اینطوری با هر بار نگاه کردن از نوک پام تا فرق سرم نگاه میکنه و بعد زوم میشه روی لبهام یا روی انگشتام که موقعه ی حرف زدن معمولا از دستم خیلی استفاده میکنم؟همه معمولا وقتی دارن به صحبت کسی گوش میدن به چشماش نگاه میکنن ولی امیر محمد...یعنی همه رو اینطوری نگاه میکنه؟ من که نمیتونم به چشماش نگاه نکنم ،میترسم هم نگاه کنم یه ابهت خاص یه مجذوبیت تام داره که بهم ل*ذ*ت*ی تجربه نکرده میده درست عین دخترای کم سن و سالی شدم که اولین دوست پسرشونو تو زندگیشون میبینن ...باورم نمیشه یه زمانی ازدواج کرده بودم آخه کوروش مثل امیر محمد نبود که!همش تو دست و پای آدم می پیچید انقدر که گاهی کلافه ام میکرد ولی امیر محمد درست عین یه ویروس عمل میکنه آروم و نامحسوس در تو نفوذ میکنه طوری که خودتم نمیفهمی که به سمتش کشیده شدی در حالی که اون تا زمان تسلیم کاملت کوچیک ترین عکس العملی در قبالت نشون نمیده چطوری انقدر خود داره ؟منو با این لباسی که تحویلم داده می بینه و عادی نگاهم میکنه؟ هرگز خونه ی ابتاه یا کوروش همچین لباسی نپوشیده بودم یعنی نه که تو عمرم نپوشیده باشم جلوی خونواده ام هرگز اینطوری ظاهر نشده ام به ویژه مردا
یه تاپ جذب مشکیِ دکلته با یه شلوارک بسیار کوتاه که حد اقل دو وجب بالای زانومه...اصلا اسمش شلوارکه؟! هنوزم معذبم جلوش این تعذبه حل نمیشه چرا؟!
خب حتما به خاطر مشکلش این لباسا رو انتخاب کرده دیگه...کدوم مشکل به نظرم کوروش مشکل داشت
-هیفا چی شده؟
خاک بر سرت دوساعته داری نگاش میکنی....یییییییییههههه چشماش چرا روشن شده؟!!!!! به خاطر نوره؟ دیشب قهوه ای بود؟!!!!!به خاطر رنگ لباسشه؟!!!!
تو اتاق پنجره های قدی بزرگه که تو ی این تایم از روز خیلی نشیمن نور دار شده ....من تموم مدت دیشب غرق چشماش بودم ولی ندیده بودم مثل الان انقدر روشن باشه قهوه ای متمایل به عسلی؟!!!!از اون دست چشماست که با رنگ لباس تغییر میکنه چقدر قیافه اش متفاوت تر شده ...خوشگل تر شده...هری دلم ریخت هیفا؟!!!!
گوشه ی لبمو زیر دندونم کشیدمو نفسی مایوسانه کشیدمو سرمو به زیر انداختم و آروم گفتم:
-آقا امیر محمد،چرا بچه هامو نمیارن پس؟!!
امیر محمد با لحنی آسوده گفت:
-زنگ زدم گفتم:فردا بیار...
با وحشت سر بلند کردمو نگاهش کردمو با غم و هیجان مضاعف و غصه گفتم:
-آقا امیر محمد!!!تروخدا....
جدی با جذبه گفت:
-ترو خدا چی؟ هیچیشون نمیشه نتر...
-بچه های من کوچیکن الان هفده ساعته که از من دورن
-خوبه! ساعت گذاشتی؟
با بغض گفتم:شما گفتید با بچه های من مشکل ندارید
-من گفتم مشکل دارم؟
-پس چرا نمیاریدشون ؟
-گفتم «فردا»
-من دلم داره عین سیر و سرکه میجوشه
امیر محمد تو جاش جابه جا شدو بیشتر به روی من متمایل شدو چشماشو ریز کردو گفت:
-ببخشید ؟الان دلت برای چی عین سیرو سرکه میجوشه؟ مگه بچه هاتو پیشه دسته ی گانگسترها گذاشتم؟
با صدای لرزون از اون ابهت چشماش،جذبه ی نگاه روشنش و صورتی که از فرد جدی بودن باز پیشونیشو منقبض کرده بود و منو منتظرانه نگاه میکردو این چهره اش ته دلمو خالی میکرد،گفتم:
-آقا امیر محمد من کی جسارت کردم آخه؟من ...من ...«عاصی شده دستامو از بالا به پایین آوردمو گفتم:»
-دلم بچه هامو میخواد...«اشکم بی اختیار از چشمام سرازیر شد،امیر محمد دقیق تر نگام کردو گفت:»
-میدونی چیه؟طی این سه روز آشنایی همش فکر میکنم اونان که تو رو زاییدن و تویی که بچه ی اونایی
یکه خورده و جا خورده بهش نگاه کردم وا!!!این چه طرز حرف زدن بود یعنی چی؟!!!خب من بچه هاموم میخوام دلم براشون تنگ شده مگه این حقو ندارم با بغض گفتم:
-یعنی چی ؟آقا امیر محمد خب من ..
-مادری،«سری تکون داد و با لحن کمی عصبی و عاصی گفت:»
-ولی ««از جا بلند شدو کاملا روبروم اونور کاناپه ایستاد و تاکیدی دستشو بالا گرفت و گفت:» در درجه ی اول در قبال من قبول وظیفه کردی
با چشمای کاملا خیس و ترسی که از تحکم لحنش تو دلم افتاده بود و دستای یخ کرده و قلبی که عین طبل تو سینه ام میکوبید گفتم:
-مگه من کوتاهی کردم؟
سرشو به جلو متمایل کرد و دستشو تو جیب اون شلوار گرم کن مارک داری که سرمه ای پررنگ بود و آرم پوما درست کنار جیبش حک شده بود ،فرو کردو محکم تر گفت:
-مگه تو با این بچه هام بچه هام گفتنات تا حالا تونستی حرکتی بزنی؟
دستام همین طور رو هوا مونده بود با اون صورت نمناک گویا دگمه ی استوپمو زدن که تو دهن امیرمحمد نگاهم ثابت شده بودو دهنم باز مونده بود، دیگه چیکار کنم؟!!!
-چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟
گردنمو کمی عقب کشیدمو با پنجه های دست چپم موهامو عقب دادم گفتم:
-من...من....من اصلا ...آقا امیر محمد...من ..
بنال دیگه،آخه چی بگم پسره ی پررو چه انتظاری دیگه داره بهش چی بگم؟ مگه من مثل اون پررو أم میتونم حرف بزنم؟!!!
امیر محمد سرشوتکون داد تا ادامه ی حرفمو بشنوه ،چشماشو ریز کرده بودو سرشو متمایل کرده بود به راست انگار میخواست گوششو تیز بکنه تا حرفمو بشنوه ولی من مگه میتونم حرف بزنم روم نمیشه لامصب هم زل زده تو چشمم منو که این نگاه وحشیشو میبینم اختیارم از کفم میره ...ترو خدا منو نگاه باز زدم زیر گریه ...
امیرمحمد بلند و محکم گفت:
-واسه من گریه نکن حرفتو بزن
شونه هام از دادش پرید، حالا داد زد ...دیگه تمومه، مگه میشه این دهن منو جمع کرد ؟اماه همیشه میگفت:«تو از بچگی زر زرو بودی؟» بسه گریه نکن هیفا قوی باش ،داد میزنه قوی باشم سر من تا حالا کسی جز ابی داد نزده ،تازه اونم هر بار با داد ابتاه مردم از گریه و زنده شدم حالا این صداشو انداخته رو سرشو داره سر من داد میزنه سر من؟!کی جرئت داره سر من داد بزنه تو اوج دعوا و کش مکش وقتی یکی از شرکای ابتاه اومده بود خونه امون تا منوراضی کنه تا دست از ازدواج با کوروش بردارم ...وقتی سماجتمو دید عصبانی شد داد زد:«دختر تو چقدر یه دنده ای!!!»ابتاه بلند شد یقه اشو گرفت و گفت:«کسی سر بچه ی من داد نمیزنه هنوز من نمردم که بی کسو کار باشه که اجازه بدم کسی صداشو روی دخترم بلند کنه ما با هم اختلاف داریم ولی فقط منو دخترم ،اجازه نمیدم کسی خردش کنه....ابتاه کاش هنوزم همون اعتقادو داشتی...»
بلند تر دادزد :بسه
با وحشت یه لحظه سربلند کردم نگاهش کردم ،صورتش ملتهب شده بود از هراس نفس نفس میزدم ،تار میدیدمش پلک زدم تا اشکم فرو بریزه تا خوب ببینمش تا اشکم فرو ریخت انگشت اشاره اشو بالا گرفت به طرفم و شمرده شمرده گفت:
-گریه نمیکنی ،حرفتو میزنی
بغضمو میخواستم بخورم ولی چونه ام میلرزیدو چشمام لبالب از اشک میشد ،باز دمی با صدا بیرون داد «اوف»چنگی به موهاش زد انگار با یه بچه ی زبون نفهم طرفه سری تکون داد و گفت:
-میگم بیارنشون ولی الان نه
-میخوام...«دقیق باز چشم دوخت به لبم که چی میگم»ادامه دادم..
-میخوام باهاشون حرف بزنم
-حرف بزنی آروم میشی؟
سری تکون دادم ولبمو با زبونم تر کردم و سری تکون دادو دستشو طرفم دراز کرد وگفت:
-بیا
به دستش نگاه کردم ،شاید میخواست صدام کنه که بیام طرفش ولی من سریع از ذوق حرف زدن با بچه هام به طرفش پا تند کردمو دستمو تو دستش گذاشتم انگشتای ظریفو کشیده و سردم تو دستای عضلانی و برنزه و مردونه ی امیر محمد ؛اول آروم گرفت ولی بعد محکمتر گرفتو منو از پشت کاناپه که پشت به در ورودیه نشیمن بود و من دقیقا دوقدم جلوی در ایستاده بودم،ردم کرد و مقابل خودش کشوند و رو کاناپه نشستو دست منم کشیدو نشوند کنارش منتظر نگاهش کردم گوشیشو از روی میز برداشت و یه اپل مشکی بود روشنش کردو شماره رو لمس کردو گوشی رو دم گوشش گذاشت و همزمان به من نگاه کرد با هیجان بهش منتظر نگاه کردم ،سینه ام از هیجان و ذوق با نفس های بلندم بالا و پایین میشد آخه تا حالا از بچه هام یه شب دور نبودم،نگرانشون بودم خب میترسیدم تنها دارایی من تموم جون و عشق من بودن...
تلفن قطع کرد وارفته با دهن باز به دستش که گوشیشو از گوشش فاصله داده بود نگاه کردم چی شد؟نگران نگاهش کردمو بد جنسانه نگاهم کردو گفت:
-تو یه دورگه ی عرب هستی
چی میگه؟چه ربطی داره زنگ بزن بینم دلم داره از دهنم درمیاد یاد نژاد وامونده ی من افتاده...
امیرمحمد- برام برقص تا زنگ بزنم
-چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!چی؟!!!!!!چ؟چی؟!!!
امیر محمد تکیه داد و گوشیشو پرت کرد اونور کاناپه و عادی و سرد گفت:
-برام برقص همین
-برقصم؟!!!!
چشمام 4تا شده بود ،این چرا اینطوریه؟رقص چیه؟!!!!
امیرمحمد-تو میرقصی من زنگ میزنم
بغضم گرفت مگه من گروگانم؟ یا بچه هام گروگانن که از من کار میکشه تا زنگ بزنه تا بغضمو دید باز نگاهش جدی و خشن شدو گفت:
-گریه نمیکنی،گریّه نمیکنی زنگ که نمیزنم هیچ نمیارمشون تو قبول کردی ما قرار داد داریم...
-این درست نیست
امیرمحمد-چی درست نیست ؟من شوهرتم تو هم به خاطر یه سری وظایف اومدی تو این خونه تو.«با دست اشاره کرد بهمو با تحکم گفت:» این شرایط تو این زندگی...پذیرفتی،مسئولیت داری، متعهدی....
-من رقص بلد نیستم
امیرمحمد اخم کردو اروم گفت:
-تو حتی راه رفتنتم با قر و عشوه است من برعکس تو خیلی وقته بچگیمو رد کردم سر منو شیره نمال
تو چشماش نگاه کردم باز نگاه عمودی و افقیشو رو تن و بدن و صورتم مانور دادو سر آخر توی مقصدش یعنی چشمام نگاه کردو گفت:
-برو بالا از تو کمد اتاقم ،همون جایی که لباس خوابو برداشتی یه لباس عربی طلایی میپوشی میای
تا اومدم لب باز کنم گفت:
-می پوشی ،میای
خدایا گرفتاری شدم صبا خدا خوبت کنه تو که گفتی این مشکل داره من خیال کردم الان میرم خونه اش آسمون جلی این که داره دمار از روزگار من در میاره ...رفتم بالا آره من از کودکی این رقصو آموزش دیدم ،ابتاه اینو میخواست که دختراش رقص اجدادیشونو بلد باشند شاید همین رقص بود که راه رفتن و حرکات منو حُسنا خواهرمو درست عین گربه خرمان و کشیده کرده بود ...درکمدو باز کردم قیافه بچه هام اومد تو ذهنم الهی مادر قربونتون بره الان چیکار میکنید فدای روی ماهتون برم طفل معصوم های من این پسره که فعلا داغ کرده نمیدونه دیگه از من چی بخواد ..لباسو برداشتم یه بالاتنهی سنگ دوزی شده ی طلایی بود که از زیر سینه کلی ریشه و پولک های ریز میخورد و پشتش کاملا باز بود ،یه کمر پر از پولک های ریز و طلایی و ریشه های منظم و ضریح دار براّق بود این کمر پر زرق و برق به شلوار حریری وصل بود که از روی رون پا چاک میخوردتا مچ و دور مچ پا با همون پارچه ی بالا تنه کیپ میشد وپایین مچ پا هم دور تا دور از پولک های ریز تر دور کمر بود ،پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم وای من تا حالا از این لباسا نپوشیدم لباس دیشبم بهتر از این نبود ولی....در اتاق باز شد برگشتم دیدم ،تو چار چوب در ایستاده جفت دستاش تو جیب شلوارش و سرشو بالا تر از حد معمول گرفته و منو از افق نگاه میکنه میل به میل از نوک پا تا گردن با نگاهش ریتمیک و مانوروارانه روی وجودم قدم رو میرفت ولی توی چشماش هیچ احساس و شور و شعفی دیده نمیشد اره مشکل داره مگه میشه منو با این لباس دید با این هیکل با این سر و وضع بعد عین سنگ سرد نگاه کرد ؟!!!!حتما میگه این کارا رو بکنم خودشو امتحان کنه
به جلو حرکت کرد نگاهشو ازم گرفته بود ،به من توجه کن حرصم میگیره من همیشه تو مرکز توجه بودم ...از کنارم بی خیال رد شد مگه مرض داری گفتی اینو بپوشم که حالا یه نگاه مغرورانه بهم بندازی و رد بشی؟!!!وارفته نگاهش کردم انگار کوره هیفا؟!!!کنترل یه چیزی رو از روی پاتختی برداشت و به طرف ست مبل ها رفت و رو همون صندلی ای که دیشب نشسته بود نشست و کنترلو به طرف بالا گرفت یه سیستم صوتی با هزار دمو دستگاه وبیس و... فول ابشن روشن شد و یه آهنگ عربی سبک نو تو فضا پیچید با کنترل به طرفم اشاره کردو گفت :
-بیا این جا
رفتم مقابلش و نگاهش کردم با پاش میز گرد کوچیک بین مبل هارو کنار زدو آهنگو عوض کردو یه آهنگ ریتمیک تو فضا منتشر شدو گفت:
-شروع کن
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#13
Posted: 8 Sep 2013 23:09
قسمت نهم
دستامو بالا بردم ،بهش نگاه کردم انگار داره تلویزیون نگاه میکنه ،فقط نگاه نگاه تنها نگاهی که سرده ولی حال من دیونه کرده کمرمو با ریتم آهنگ درست عین هشت انگلیسی حرکت دادم نرم و روون نگاهش به کمرم قفل شد ...حس میکنم به هزار سال قبل مابین اجدادم زندگی میکنم که منو به یه اربابی فروختن حس تحقیر داشتم چون سرد نگاهم میکرد چون تنها دارایمو ،بچه هامو ازم گرفته بود تا با من برنامه های سرگرم کننده واسه خودش فراهم کنه ،عصبی بودم وجودم پراز حرص و عاز بود نه از امیر محمد از ابتاه که منو نپذیرفت تا من درست عین یه برده باشم ،غرور بی انتهام منو از عرش به فرش نشوند به تنم با ریتم آهنگ موج دادم صدای دایه ام که یه عرب اصیل بود تو گوشم پیچید که بهم میگفت موزیکو خوب گوش بده هر ضرب یه ضرب تو کمر هر ضرب آروم ریتمو با سینه نمایش میدی یادت باشه نیمی از رقص عربی عشوه است و نگاهی که به بیننده هات میکنی،نذار کسی از آتیش رقص تو نگاه برداره...
چرخی زدم موهام با چرخم پریشون تر شد ،تو جاش جابه جا شدو از تیکه خارج شد و به جلومتمایل شدو جفت آرنج هاشو روی زانوهاش گذاشت و چشماشو کمی ریز کردو دقیق تر به حرکاتم نگاه کردو دستی به چونه اش کشید... ولی همچنان از سردی نگاهش کم نشده بود این اهنگ لعنتی هم تمومی نداره ...نیوشا،پروشای مامان عزیزکام چیکار میکنید ؟
کمرم یهو گیر کرد اول نفهمیدم چی شد ولی سریع متوجه شدم که بلند شده اومد طرفمو کمرمو در بر گرفته با یه دستش دور تا دور کمرم و احاطه کرده بود ،کنترل سیستم تو دست چپش بود آهنگو عوض کرد (تانگو)
تو چشمام با اون چشمای افسون گر و ابروهایی که اون گره ی کوچیک زینتش بود نگاه کردو بعد نگاهشو به لبم کشوندو گفت:
-حالا با من می رقصی
پنجه های دستمو روی سینه ی ستبرو سفتش عضلانیش گذاشتم تا به عقب هولش بدم ولی زورم نمیرسید عاصی شده گفتم:
-قول دادین
-گفتم(زنگ میزنم»
«با حرص و پا فشاری گفتم:»
-اول زنگ
«محکمو متحرص تو چشمام نگاه کردو گفت:»
-اول رقص
عاصی شده موهامو تو چنگم گرفتمو با بغض و چشمای مملو از اشک سرمو بلند کردم تا حرف بزنم عصبی در حالی که تو چشمام از چپ به راست و راست به چپ نگاه میکرد با صدای خش دار گفت:
-هر اصرار یه روز دیدارتونو عقب میندازه
با وحشت نگاهش کردم ،کمرمو به طرف خودش کشوند تو عمق چشمام نگاه کردو گفت :
-گریه کنی میشه فردا صبح
اشکم ریخت و با غم و حرص نگاش کردم با سنگدلی گفت:
-پس فردا
زدم زیر گریه عصبی تر شد کمرمو محکم تر به طرف خودش کشوند دیگه هیچ مرزی جز لباسامون بینمون نبود نفساش بلند و خش دار شد با صدای آروم و متحرص صورتشو به صورتم نزدیک کردوبا اون تن صدای قوی و بمش گفت:
-اگر لوس بازیتو کنار نذاری از این بدتر میکنم
هیفا هیفا گریه نکن احمق خرش کن نیوشا و پروشا رو بیاره با گریه که کاری درست نمیشه می بینی که از اون دسته مردایی نیست که با گریه ی زن دلش به رحم بیاد رامش کن نرمش کن جای این که لج بازی کنی...
با همون صورت خیس و اعصاب داغون در حالی که توی چشمام عمیقو نافذ نگاه میکرد تا ببینه عکس العمل بعدیم چیه بدون لحظه ای تأمل به کارم ،دستمو به احاطه ی صورتش در آوردم و رو نوک پنجه های پام ایستادمو لبهاشو بوسیدم اول اون نمی بوسیدتم حس میکردم دارم از خرد شدن غرورم ذوب میشم ولی بعد همراهیم کرد ولی ...این بوسه مثل دیشب نبود از سر اجبار بود حتی مثل امروز صبح...چشمام بسته بود ولی همینطور اشکم می بارید که از سر اجبار و ندونم کاری و بچگیم باید از خونواده طرد بشم که گرفتار اینطور مرد باشم و بچه هامو نبینم ....
منو محکم از خودش جدا کردو با حرص نعره زد:
-بس کن
زانوهام خم شد همونطور جلوی پاش نشستم و آزادانه صدای گریه امو تو فضا پیچوندم ،من،بچه هامو میخوام
صدای نفساشو میشنیدم که بلند و عصبی بود همینطوری بالا سرم ایستاده بود ...
بعد نزدیک یه دقیقه شنیدم که گفت:
-الو ...سلام محمد جواد ...
سربلند کردم دیدم داره با خشم خفته نگام میکنه ،از جا بلند شدم و اشکامو با پشت دست پس زدم و متهنج نگاهش کردم، زنگ زد ...عصبی نگام میکرد گوشی رو داد بهم گوشی رو گرفتم قلبم نبض گرفت
-الو مامان هیفا
پروشا بود
-الو مامانی الهی من قربون تو برم مامان خوشگلم ،قربون صدات برم
پروشا- مامان هیفا چرا نمیایی؟
-مامان جونم خیلی زود عمو محمد جواد میارتتون
نیوشا-بده منم حرف بزنم...الو مامان هیفا جونی
-جان مامان ؟فدات بشم...چیکار میکنید؟
نیوشا- عمو محمدجواد مارو برد سرزمین عجایب انقدر خوش گذشت
-الهی قربونت برم مامان اذیت نکنیدا
نیوشا- نه مامان هیفا،کی میایی؟
پروشا –بده من مامان،خب بیا دیگه مادرجون نمیتونه مارو بخوابونه
صدای مادر جون همراه خنده ی باباجونو محمد جواد اومد که میگفت:
-اِاِاِ!!!پروشا؟!
پروشا- نه اینطوری میگم که بیاد مادر جون آخه ما کوچولوییم عموامیر محمد که کوچولو نیست رفته پیش اون
محمدجواد –آخ من قربون تو برم با این زبونت
مادرجون-بده من گوشی رو ..الو؟
-سلام حاج خانم
مادرجون-سلام مادر حالت خوبه؟
-بله ممنون تروخدا ببخشید بچه ها اذیت میکنن
مادرجون-چه اذیتی مادر ؟واالله من این دوتا طفل معصومو یه لحظه نمی بینم همبازی واسه باباجونو محمد جواد آوردی،بگذریم مادراز امیر محمدم بگو
«وای خاک بر سرم چی بگم؟به امیر محمد نگاه کردم جدی و با جذبه بهم نگاه میکرد چشم دوخته بود به دهنم که چی میگم حالا جلوی این چی بگم ؟»
صدای جیغ نیوشا اومد و پشتش صدای جیغ پروشا و مادر جون گفت:
-اِاِاِ؟!دخترا ؟دخترا دعوا؟محمد جواد موهای اونو از چنگش در بیار
پروشا- واسه منهههههههه
نیوشا- واسه خودمممممممههه
مادرجون –پروشا نکن مادر بیا بیا با مامانت حرف بزن کارت داره
پروشا گوشی رو گرفت و...
امیرمحمد از اتاق خارج شد ...به زور بچه هارو راضی کردم تا قانع بشن که محمد جواد میارتشون ،بماند چقدر جلوی خودمو گرفتم تا در برابر بی تابی بچه ها گریه نکنم...
رفتم صورتمو شستم دلم قرار گرفته بود حالا با اون بخت النحس چیکار کنم ؟لباسمو عوض کردمو موهامو جمع کردم باید برم منت کشی؟من؟تو تموم زندگیم عالمو آدم منتمو کشیدن و حالا خودم به این روز افتادم؟پس چی؟ میخوای همین روز اولی بگه هری؟ یادت رفته با خودت عهد کردی به خاطر بچه هات هر کاری بکنی،هیفا ابتاه که دست از لج بازی برنمیداره تو هم که پول نداری نکنه میخوای مثل دوسال پیش آبروتو کف دستت بگیری؟نه؛پس برو مثل آدم باهاش رفتار کن
از پله ها پایین رفتم مستقیما رفتم تو نشیمن دیدم تلویزیون بازم روشن ِ یه لیوان آب دستش بود و دست دیگه اش یه شیشه قرص ،قرص چیه؟ !!! رو میز هم یه بسته کلردیازپوکساید بود خب این که آرامبخش ولی اون که تو دستشه چیه؟!!!
-لوس بازی ها تموم شد؟
از تحکم لحن و یکهو حرف زدنش پریدم ،از کجا میفهمه پشت سرشم؟؟کاناپه رو دور زدمو رفتم مقابلش منو شاکی ولی آروم نگاه کرد ،گوشیشو مقابلش گرفتمو گفتم :
-ممنون
گوشی رو گرفت و کنارش نشستم و با خجالت نگاهش کردم منو با همون نگاه قبلیش نگاه کردو لبمو با زبونم تر کردم ،باز گوشه ی ناخنمو شروع کردم به کندن حالا چی بگم؟ الان آرامبخش خورده آرومه ،خنده ام گرفت یعنی دیگه داد نمیزنه،لبمو به دندون گرفتم و سرمو به زیر انداختم و با لحن قبلیش گفت:
-نکن
دیگه میدونستم این فعلو برای نهی کردن از کندن پوست دستم استفاده میکنه ،بی قرار نگاش کردمو و کلافه گفتم:
-آقا امیر محمد، ببخشید
منو با آرامشو سردی نگاهش نگاه کردو نفسی کشیدو گفت:
- تو که تقصیر نداری...«با تعجب نگاش کردمو ادامه داد»:
-لوس بار اومدی،فکر میکنی هر چی میخوای باید همون بشه «تو جاش جابه جایی شدو دقیق تر نگام کردو گفت:»دختر تاجر معروف عبدالعزیز بودی تو دستور دادی همه اطاعت کردن اونی هم که مخالفت کرده ،گریه و زاری و ناز و قهر کردی همه رو به ستوه آوردی و امر ،امر توشده بعد هم که رفتی با یه پسر ظاهرا مظلومی که در برابر دختر تاجر عرب احساس ضعف میکرده و مسلما همیشه سر تعظیم در برابرت فرود میاورده ازدواج کردی و الان هم که اینجایی طبق عادتت خیال میکنی من باباتم ،منم شوهرمرحومتم،منم نوکرو چاکر دم خونه اتونم ولی خانم کوچولو سخت در اشتباهی«منو میگی؟یکه خورده تو دهن امیر محمدو نگاه میکردم که چی میگه؟!!!! حتی در برابر لحن به ظاهر آروم ولی محکمش آهسته نفس میکشیدم چون میترسیدم از ابهتی که هر لحظه توی اون شهر شور انگیز چشماش موج مینداخت و از فخر فروشیش به من نمی کاست»ادامه داد در حالی که صورتشو جلو آورده بود و تو فاصله ی 15 سانتی متری صورتم با لحن قوی تری میگفت:
-اینجا خونه ی منّ،من ،لوس بازیهاتو میذاری پشت در این خونه«با دست اشاره به بیرون کرد» و فراموش میکنی که قبلا صفتی با این مضمون داشتی وگرنه هیفا کلاهمون میره تو هم اون روز خونه ی محمد حسن صغری کبری چیدم ولی خیال این یه موردو نمیکردم که باهات اتمام حجت کنم ولی الان «با دستش تاکید کرد حرفشو»:
-ال ان میگم،من دختر نیاوردم که به فرزند خوندگی قبول کنم اونم با دوتا زیر مجموعه ی کوچیک تر ،قرار هم نیست بابای سه تا دختر نونور باشم زن آوردم زنّ «یهو عصبی و کلافه گفت:»
-منو اونطوری نگاه نکن انگار دارم با زبون غریب حرف میزنم که فقط پلک میزنه،می فهمی چی میگم یا نه؟
ل بهامو بستم وبا بغض نگاهش کردم چه مغرور چقدر منو تحقیر کرد دیدی؟چقدر توهین کرد؟ دلم میخواد جیغ بزنم و تهدیدش کنم که میرم ولی زهی خیال باطل مگه این مردی که مقابلت نشسته ؟ عاشق سینه چاکی که پس از پستی ها و بلندی های زیادی بهت رسیده و الان بگی میرم به پات می افته و میگه هیفا جون امیر محمد جون عشقمو منو ترک نکن ؟از خداشه که از شرت به قول خودش یه دختر نونور و لوس با دوتا زیر مجموعه خلاص بشه به بچه های من میگه زیرمجموعه بی ادب خب چی؟چی هیفا؟محتاجشی می فهمی؟ مگه یادت نیست گفت«وقتی میای خونه ی من انگار که واسه ی من کار میکنی طرف صاحب کارته ناز کشت که نیست »
-منو نگاه نکن جوابمو بده
با چونه ی لرزونم در حالی که با خودم مقابله میکردم تا اشک نریزم با صدای ضعیفی گفتم:
-چشم
-از اشکت به عنوان صلاح استفاده نکن رو من کار ساز نیست
-می دونم
امیر محمد پوزخندی زدو گفت:
- خوبه پس میدونی و این همه چشماتو به زحمت میندازی
سرمو ب لند کردمو نگاش کردم و گفتم:
-من از اشکام به خاطر فریب شما استفاده نمیکنم ،اشکام از سر ...از سر ِ...
اومدم ب لند بشم آرنجمو گرفت و کشیدو نشوندتمو منو به طرف خودش کشوند و تو چشمام نگاه کردو گفت:
-ادامه اش؟
-میخوا م برم غذا درست کنم
-تو رو برای کار خونه ام نیاوردم
در حالی که سعی میکردم آرنجمو از تو دستش بکشم بیرون گفت:
-هم ون خونواده ای که منو لوس بار آوردن ،با طرد کردنشون علاوه بر اینکه منو بدبخت بنده های خدا کردن طی چهار سال تنهایی بهم آموختن که زن بودن تنها یه وجه نداره تو ایران مرد سالاریه وباید برای اینکه بهت توهین نکنن در موردت قضاوت نکنن ،تحقیر نشی ...برای خونه ی شوهرت یه کدبانوی کامل باشی حالا این شوهر، شوهرعقدیت باشه یا اربابی که محرمته(اشکم ریخت ولی سریع با نوک پنجه های دستم پسش زدم و تو چشمای قهوه ای عسلی امیر محمد مثل خودش زل زدم و نگاه کردم در حالی که حتی توی اون شرایط کُری خوندن واسه هم با نگاهش قلبمو متاثر میکرد )
دندو ناشو رو هم گذاشت و فشار داد اخمش پررنگ شده بود فقط نگاهم میکرد حرفی نمیزد و انگار حرفاشو داشت با چشماش برام هجه میکرد ،آرنجمو از تو دستش کشیدم بیرون و از جام بلند شدم زیر لب نجوا کردم:
-م ن لوس نیستم فقط آمادگی آسیب دیدن نداشتم ،انقدر آسیب دیدم که دیگه کنترل چشمامو ندارم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#14
Posted: 8 Sep 2013 23:12
قسمت دهم
چشمامو با زور باز کردم ،نور توی اتاق فضارو روشن کرده بود ،چهره اش درست با اون چشمای بسته اش مقابل چهره ام بود با همون موهای پر پشت تیره اش انگار حتی وقتی هم که خواب از جذبه اش کم نمی شه بازم نزدیکمه خیلی نزدیک انقدر که حرارت بدنشو احساس میکنم ،دستش بالا سر بالشم بود ولی بغلم نکرده بود فقط رو بهم بود و نزدیکم یه حسی بهم میگفت :«کاش تو بغلش بودم اعتماد به نفس میگیرم که تو آغوشش هستم ،خاصه»خاصه؟!!! نمیدونم چرا وقتی کنارشم طی این دوشب ته دلم حس قوت میکنم شاید چون یکی کنارم قرار گرفته که دیگه چشمای هیز و درنده دنبالم نباشند و برای همین این حس آرامشو حتی در برابر نا آرومی و سردی های امیر محمد دارم ...
اروم تو جاش جا به جا شد سریع چشمامو بستم میدونم اگر بخواد بغلمم بکنه بدونه بیدارم پشت بهم میکنه رفتارای امیر محمد کلیدی و منحصر به فرده سریع دست آدم میاد، خدایا منو تو آغوشش بکشه خواهش میکنم خواهش امیر محمد بغلم کن ،بغلم کن بوی خوشتو میخوام یه بار دیگه استشمام کنم ،وقتی از کسی خوشت میاد خب خوشت میاد دیگه برای چی انکار کنم؟که نه من حسی بهش ندارم برعکس من خوشم میاد که تو بغل چنین آدمی باشم با وجود اخلاق های مزخرفش ،رفتار های سردی که هرکسی رو از خودش ممکن برونه ولی نمی شه از خوشتیپی و خوش قیافه بودنش گذشت حتی از اینکه وقتی طعمه رو به چنگ میاره باهات لارژ برخورد میکنه
دستش دور کمرم انداخت،با رضایت نفسمو بیرون دادم دلم میخواست لبخند بزنم ولی جلوی خودمو گرفتم ،بوی تنش تو مشامم پیچید تلخ و خنک ،قیافه اش تو ذهنم متجسم شد و یاد روز گذشته افتادم که آخر هم زنگ نزد که بچه هامو بیارن کل روز هم مثل برخوردای قبلیش باهام برخورد کرد و آخر شب هم گیتارشو برداشت تمرین کرد ملودیش تو سرم پیچید رووون و بدون مکث میزد تمرین کرده و ماهرانه از آشپز خونه یواشکی نگاهش میکردم ،تو قالب یه هنرمند، من تو بغل همچین کسی هستم...پرستیژش برام خواستنیه ،بُعد زیبا پسندانه ام تأییدش میکنه چشمامو باز کردم ،دقیقا باهاش چشم تو چشم شدم همون چشمای قهوه ای عسلی ،ابروهای پهن مشکیش ،چشماش ،چشماش ...نفس گیرم میکنه نگاهش با تموم دنیا متفاوته...
هیفا خود دار باش چشم دوخته بهت تا از ترفندش استفاده کنه...
ردپاتو پاک کن از روی دلم
من بعد تو این حسو هر روز مرور میکنم
یاد تک تک لحظه هامون می افتم
شاید اون لحظه، از چشمات افتادم
عطر تنت، میپیچه تو خونه ام
حتی وقتی که تو خوابم
قلبم
بوتو میشناسه و مجنون میشم
بعد تو
کجای دنیا برم که تو نباشی و من آروم شَم
کِی از این احساس میرم و تنها و بی تو می شَم ؟
همه جای دنیام پر عطر نفساته
این من نیستم ،اگر که یادم بی تو باشه
برام سخته گفتن این حرف
که کاش چشمات مال من باشه و...
با وحشت چشمامو باز کردم وسرمو عقب کشیدم ،سر انگشتای دست راستمو روی لبم گذاشتم ،چقدر از بوسیدنش تب داره!با گنگی و اخم نگام کرد ،قلبم صداشو رو اکو گذاشته بود و می کوبید و گوشمو داشت کر میکرد ...توی چشماش با وحشت نگاه کردم شعرم اروم تو گوشم نجوا شد...
کاش چشمات مال من باشه...
قلبم فرو ریخت هیفا دوشب گذشته
میدونم ،میدونم این چی بود؟
خوشم میاد ازش
هیسسسسس ،هیسسسسس
دست چپم روی قلبش بود میکوبید ،بوم بوم بوم بوم ،بی اختیار چشمامو بستم ،آرنج دست راستمو کشید تا پنجه های دستمو از رو لبم برداشته بشه
امیر محمد-به من نگاه کن
چشمامو محکم تر رو هم گذاشتم...
-نه
امیر محمد- نگام کن
بی قرار چشم باز کردم در حالی که تسلیم وارانه باز میگفتم:
-نه امیر محمد«پس چرا نگاهش میکنی؟نمیدونم برق خاص توی چشمش منو میگیره ،چونه امو میون انگشتاش گرفت ولی نه به جلو منو کشید و نه خودش به جلواومد ولی با نگاهش درست عین یه ساحر منو مجذوب میکرد حس میکردم زیبای خفته ام و داره منو به خوابی میبره که کابوس میشه برام گرچه الان شیرین و خواستنیه ،نفسم اومد بالا چون لب های داغشو حس کردم ...آهسته و با خیال آسوده چشماشو رو هم گذاشت تا بیشتر قربانی بوسه اش شم..که صدای زنگ تموم فضای خونه رو گرفت ملودی وار و ریتمیک...
سرشو عصبی عقب کشیدو با حرص گفت:
-محمد جواد خنگ گفتم:ده صبح اَه
از جا بلند شدو ربدوشامشو پوشید ...محمد جواد اومده؟بچه هام ،بی اختیار لبخندی از ذوق زدم دلم براشون یه ذره شده
با ذوق گفتم:
-دوقلوهام
تا اومدم بلند بشم امیر محمد بازومو گرفتو نگاهم کرد و شاکی گفت:
-کجا؟بشین خودم میرم میارمشون ،با این وضعش داره بلند میشه بره بچه هاشو از محمد جواد تحویل بگیره...
امیر محمد همینطور که غر میزد؛ رفت بیرون از جا بلند شدم و ربدوشاممو پوشیدم دوروزه ندیدمشون انگار هزار ساله ،به خودم از تو آینه نگاه کردم یه لباس خواب سفید صدفی تنم بود که یه وجب بالای زانوم بود ربدوشامشم قد خود لباس بود تموم لبه های ربدوشام تور دوزی و مروارید بود
موهامو به پشت دوشم فرستادم و بعد از اتاق بیرون رفتم ،از بالای پله ها دیدم که اومد تو خونه پروشا تو بغلش بودو سرشو رو دوش امیر محمد گذاشته بود و گویا خواب بود ،نیوشا هم دستش تو دست امیرمحمد بود و با قدم های بلند امیرمحمد میدویید دنبالشو یه ریز از امیرمحمد سوال میکرد و امیرمحمد هم فقط یه کلمه جواب میداد، صحیح نمیشنیدم چی میگن...از پله ها رفتم پایین ،نیوشا تا منو دید دست امیر محمد و ول کرد و دویید طرفم:
-مامان هیفا
بغلش کردمو و بوسیدمشو گفتم:
-سلام قربون شکلت برم مامان جونم
امیرمحمد-راست میگی که فقط خودت از پسشون برمیای
-خاک برسرم ،همه رو کلافه کردن آره؟
امیرمحمد- یه جورایی آره
لبمو گزیدمو به نیوشا نگاه کردمو گفتم:
-دخترای بدی شده بودین آره؟آبروی مامانو بردید؟
نیوشا- نه مامان هیفا ،فقط گریه کردیم
امیر محمد پوزخندی زدو گفت:
-بگو پس چیکار کردید که محمد جواد هفت صبح آوردتتون
نیوشا- آخه عمو امیرمحمد ما کوچولوییم نمیتونیم بدون مامانمون بمونیم مامانم خیلی وقت بود پیشمون نبود
امیرمحمد- زبونتون که نمیگه کوچولو هستید
نیوشا اخمی کردو لب برگردوندو گفت:زبونمون؟!!!
به امیرمحمد نگاه کردم که پروشا تو بغلش خواب بود و گفتم:
-پروشا رو بدید من سنگینه
امیرمحمد در حالی که به طرف پله ها میرفت گفت:
-نمیخواد،میبرمش ،اگر سنگینه تو نباید بغل کنی نه من که برام وزنی نداره
امیرمحمد بالا رفتو دست نیوشا رو گرفتمو گفتم:
-چقدر آتیش سوزوندید هان؟
نیوشا- نچ،مامان آخه هی میگفتن بخوابید مامانتون میاد ،غذا بخورید مامانتون میاد ...ولی تو نمی اومدی
-بذار پروشا هم بیدار بشه ،من میدونمو شما دوتا
نیوشا- به خدا مامان من هم غذامو میخوردم هم میخوابیدم ولی پروشا بیدارم میکرد و میگفت:«ببین مامان نیومد دروغ میگن به ما»
-خدا منو بکشه از دست این پروشا نیم وجبی
نیوشا با هیجان به اطراف نگاه کردو گفت:
-وای مامان هیفا چقدر بزرگه اینجا؟خونه ی ماست؟
-خونه ی ما نیست خونه ی عمو امیر محمده
-یعنی باز باید بریم پیش عمو غلام؟
-نه مامان جون ،یه کم پیش عمو امیر محمد می مونیم بعد میریم تو خونه ای که عمو برامون میگیره
نیوشا- خب چرا همین جا نمونیم؟ خیلی اینجا بزرگه
-حالا انقدر ندید بدید بازی در نیار، بیا ببینم
نیوشا رو دنبال خودم از پله ها می آوردم بالا که دیدم داره پایین ربدوشاممو میکشه برگشتم نگاهش کردمو گفتم:
-چیه؟
نیوشا-مامااااان!چه لباس خوشگلی پوشیدی عمو داده؟
نیوشا رو با اون چشمای گرد نگاه کردمو گفتم:
-آره ،بیا
نیوشا-به ما هم لباس خوشگل میده؟
-وای نیوشا که شما دوتا با ندید بدید بودنتون آبروی منو میبرید بیا ببینم «دستشو کشیدم و نیوشا بلند و کش دار گفت»:
-وااااایییی مامان
-باز چیه؟
نیوشا-لباست خیلی کوتاهه ها!
-نیوشا؟!!!!!این حرفا به تو نیومده، این چیزا به بچه ها ربطی نداره!
نیوشا- آخه تا حالا از این لباس خوشگلا نپوشیده بودی!!
-خب چون ...چون..اون موقعه...«هیفا داری شرایطتو برای بچه ی 4ساله ات توضیح میدی؟»
-انقدر سوال نکن، بیا
امیرمحمد با همون تن صدای بم و گرمی که داشت صدام زد:
-هیفا«عاری از هر نرمشی و عطوفتی»
-جانم؟«پاتند کردمو نیوشا هم دنبال خودم کشوندم و به اتاقی که امیر محمد اونجا بود رسیدم همون اتاقی بود که پری شب گفت:«اتاق بچه ها باشه»
رفتم تو دیدم پروشا وسط تخت نشسته دست به سینه و شاکی داره امیر محمدو نگاه میکنه اونم داره با همون نگاه پروشا به پروشا نگاه میکنه »
-پروشا! مامان؟سلام دخترم
پروشا نگاهشو با اخم از امیر محمد گرفتو به من نگاه کردو گفت:
-مامان هیفا خانم چه سلامی؟
با تعجب و چشمای گرد به پروشا بعد به امیر محمد نگاه کردم که بدتر از من از تعجب داشت شاخ در میاورد شاکی به پروشا گفتم:
-بله؟!!!
پروشا با بغض گفت:
-مارو گذاشتی رفتی کجا؟مگه تو مامان نیستی؟
با ترحم گفتم:
-پروشای مامان ،من که جایی نرفته بودم
پروشا-چرا رفته بودی سر منو گول نزن
امیرمحمدبا چشمای گردو تعجب گفت:
-سرتو گول نزنه؟!!پوزخندی زدو پروشا گفت:
-عمو امیر محمد چرا مامانمو دیگه نیاوردی ؟ما بچه ایما،بزرگ نشدیم که از مامانمون جدا بشیم
امیرمحمد-مامانتون جایی باید میرفت که جای بچه نبود
پروشا- خب نمی رفت
امیر محمد – حالا من چیکار کنم؟!
پروشا- شما که مامان ما رو می بری نمی گی ما شب چطوری بخوابیم؟
امیرمحمد- مگه بزرگ نشدی؟مامانت باید شما رو روی پاش بخوابون تا بخوابید؟
پروشا- نخیرم، عمو امیرمحمد ،مامانم کنارمون میشینه تا ما نترسیمو بخوابیم
امیر محمد –حالا تو ،توی این دوشب نخوابیدی؟
پروشا- نخیر نخوابیدم
امیرمحمد-پس الان عمه ی من تو بغلم خواب بود؟
پروشا بدون اینکه از حاضر جوابی دست بکشه ،اشکش فروریخت و با همون چونه ی لرزون جواب داد:
-من که خواب نبودم
-پروشا!الهی من فدات بشم ،قشنگ مامان
پروشا عاصی شده و با بغض و اشک گفت:
-تو ،عمو امیر محمدو دیدی ما رو فراموش کردی
-خدا منو بکشه، من فراموشتون کردم ؟
پروشا-بله،اومدی اینجا پیش عمو ما رو یادت رفت منو نیوشا انقدر گریه کردیم مردیم ،غصه خوردیم ،دلت نسوخت؟
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#15
Posted: 8 Sep 2013 23:13
نیوشا هم بغض کرده دستمو ول کردو کنار پروشا نشست و گفت:
-بله
-الهی هیفا قربونتون بره مامانو ببخشـــــــ...
امیر محمد با جذبه و ابهت و تحکم گفت:
-هیفا
سرمو به طرف امیر محمد برگردوندم و گفتم:
-جان؟
امیرمحمد آرنجمو گرفتو گفت:
-بریم بیرون
برمگردوند به طرف در اتاق برگشتم به بچه هام نگاه کردم که هر دو با بغض نگاهم میکردن سرمو کج کردم منو منتظر نگاه میکردن تا بغلشون کنم...دلم نیومد ایستادم امیرمحمدگفت:...
-هیفا!
تو چشماش نگاه کردم و گفت:
-همین الان میریم بیرون
-آخه آقا امیر محمد بچه هام... «امیر محمد آرنجمو کشیدوگفت:»
-نیوشا و پروشا باید یاد بگیرن که دست از لوس بازیشون بر دارند
پروشا- ما لوس نیستیم
لب گزیدم پروشا رو نگاه کردمو گفتم:
-پروشا! مامانی زشته
پروشا با گریه جان سوزی گفت:
-تو دیگه ما رو دوست نداری
نیوشا هم مثل پروشا زد زیر گریه و گفت:
بله مامان خانم
-نه فداتون بشم ،من...
امیر محمدمنو با خودش برد بیرون و در اتاق بچه ها رو بست وبلند گفت:
-انقدر تو اتاق میمونید تا یاد بگیرید دیگه خودتونو الکی لوس نکنید
با غصه سر کج کردمو گفتم :
-امیر محمد اونا بچه اند!
امیر محمد-باید تو بچگی هم تربیت بشن
-همش 4سالشونه
امیر محمد سرشو آورد جلو گفت:
-میدونی مشکل چیه ؟مشکل برمیگرد به این که میدونن تو تسلیم گریه هاشون میشی تو کار غلطی انجام نداده بودی که داشتی ازشون عذر خواهی میکردی
با بغض گفتم:
-گفتید با بچه هام مشکلی نداری
امیر محمد- من مشکل ندارم تو مشکل داری
-من؟!!!
امیرمحمد-مشکلتم لوس بودن خودته که اونا رو«اشاره به اتاق» هم مثل خودت لوس بار آوردی،این دوتا بچه پس فردا پدرتو در میارن
آرنجمو ول کردو به طرف اتاقش رفت ،همش به من میگه لوس مغرور خودخواه به در با نگرانی نگاه کردم و بعد مایوس روی صندلی سلطنتیه توی راهرو نشستم و گفتم:
-شایدم راست میگه ،ولی اونا خیلی کوچیکند برای دوروز تنهایی و بی مادری
از جام بلند شدمو به طرف اتاق امیر محمد رفتم دیدم داره تو کمد لباسا دنبال یه چیزی میگره یه سره هم داره غر میزنه رفتم پشت سرشو گفتم:
-آقا امیر محمد چیزی میخوای؟
امیر محمد- عین بازار شامه ،آدم چیزی پیدا نمی کنه ،این پیرهن نوک مدادیمو میخوام ولی پیدا نمیکنم هر چی میگردم ،از وقتی این عفت خانم تصادف کرده زندگی منو گند برداشته ...
-بیایید کنار من براتون پیدا میکنم
امیرمحمد سرشو از کمد اورد بیرونو گفت:
-کمد منه ،من نمیتونم پیدا کنم بعد تو میخوای پیدا کنی؟
-شما بیا اینور من پیدا میکنم
امیر محمد اومد کنار ایستاد دست به کمر منو نگاه کردو شروع کردم تو کمدش که انگار شکم گاو پاره شده بود بس که بهم ریخته بود دنبال لباسش گشتن ...بالاخره پیداش کردمو دادم دستش آهسته سر به زیر لباسو گرفتو گفت:
-ممنون
دوباره تو اتاق شروع کرد به گشتن کلاً هیچ چیزی رو پیدا نمیکرد و تا یه دقیقه از گشتن میگذشت شروع میکرد به عُرضه ی خودش به بختش به شانسش به هر چی که بهش ربط داشت فحش دادن ...
-اقا امیر محمد دنبال چی میگردی به من بگو من پیدا میکنم
امیر محمد- این میز اتو رو هر روز عین اجلم توی این اتاق میدیدم الان آب شده رفته تو زمین
-میز اتو رو تو اتاق بچه ها دیدم بدید من پیرهنتو من اتو میکنم ،انقدر حرص نخورید
امیرمحمد پیرهنو سمتم گرفتو گفت:
-پس من برم دوش بگیرم..«راه نرفته رو برگشتو گفت:»
-...اِ...هیفا ...من رو خط لباسم حساسما....
سری تکون دادم وگفتم:
-چشم
امیر محمد رفت حموم ومن رفتم که میز اتو رو از اتاق بچه ها بیارم در رو اروم باز کردم دیدم جفتشون روی یه تخت خوابیدن (توی اون اتاق دوتا تخت یک نفره بزرگ بود گویا قبلا به عنوان اتاق مهمون استفاده میشد) انگار به راستی دیشب جفتشون نخوابیده بودن رفتم بوسیدمشونو گفتم:
-قربون وکیل وصی هام برم که انگار نه انگار که 4 سالشونه
میز اتو رو برداشتمو به اتاق امیر برگشتمو لباسشو اتو کردم امیر محمد از تو حموم صدا زد:
-هیفا ..هیفا...
-بله؟
-حوله امو جا گذاشتم پشت در،اون حوله رو بده
-چشم الان میارم
رفتم حوله اشو دادم بهش و از حموم اومد بیرون پیرهن اتو شده رو طرفش گرفتمو پیرهنشو گرفتو نگاهی بهش کردو گفت:
-دستت درد نکنه ...«نگاهم کردو گفت»نیومده به کار گرفتمت
چه عجب لحنش مسالمت آمیز شد لبخندی زدمو گفتم:
-نه این چه حرفیه کاری نکردم،من میرم سفره صبحونه رو مهیا کنم...
تا پامو از تو اتاق گذاشتم بیرون دوقدم دور شدم صدام زد:
-هیفا..هیفا بیا...
خنده ام گرفت باز چی گم کرد در رو باز کردم دیدم داره باز به خودش غر میزنه
تا منو دید گفت:
-بیا بیا که من خودمو فقط توی این اتاق گم نکردم «نگاهی به ساعت انداختو گفت:»نچ..دیرم شد
-چی میخوایی؟
-کت شلوار طوسیمو پیدا کن
تا من لباسشو پیدا کنم داشت جلوی آینه موهاشو درست میکرد ،با دقت و ظرافت انگار خیلی روی تیپش حساسه،خط اتوی لباسش ،مرتبی موهاش...
پیرهنشو پوشید و برگشت منو نگاه کردو با رضایت به کت شلوارش نگاه کردو گفت:
-پیدا کردی؟
کتشو در آوردم و شروع کردم روش برس کشیدن تا لباسشو بپوشه اُمّاه همیشه این کار رو برای ابتاه میکرد ولی من هیچ وقت برای کوروش انجامش ندادم چون کوروش کت شلوار نمی پوشید همیشه شلوار جین و تی شرت این که برس کشیدن نمیخواد یا اینکه کمک نمیخواد تا بپوشه ...
کتو پشت سرش نگه داشتم تا راحت تر بپوشه از تو آینه ی مقابلش منو با کمی تعجب و نگاهی شناسانه نگاه کرد و بعد بی حرف کتو پوشید و آهسته زیر لب تشکر کرد ،تموم زمان زندگیم با کوروش حتی یه صبح بیدار نشدم که براش لباس آماده کنم یا صبحونه حاضر کنم ولی اماه همیشه این کار رو برای ابی میکرد و من دارم برای امیر محمد انجام میدم چرا انقدر متفاوت عمل میکنم ؟!!!
بوی ادکلنش تو فضا غوغا میکرد تازه زده بود و بوش قوی و مشدد تو عمق مشام آدم فرو میرفت ...از اتاق خارج شدمو رفتم پایین و صبحونه رو حاضر کردم خونه ی ابی که بودم اماه با وجود کنیز و نوکر همیشه کاراشو خودش میکرد و همه جوره خودش به ابی میرسید نمیذاشت میز صبحونه ی ابی رو کسی بچینه یا کسی جز خودش برای ابی چای بریزه خودش تنها ابی رو تو خوردن صبحونه همراهی میکرد و نمیذاشت کسی بالا سرش آماده به خدمت بایسته ...تا امیر محمد بیاد پایین چای دم کرده رو تو استکان ریختم با عجله گفت:
-وای خیلی دیرم شده
انقدر تو فکر بدم که اصلا نفهمیدم چیکار میکنم ...
امیرمحمد-چیکار میکنی؟!!!
دیدم چایشو تو نلبعکی میریختم و فوت میکردم و دوباره تو استکان بر میگردونم کاری که معمولا برای بچه هام میکردم ،صادقانه گفتم:
-گفتی دیرم شده گفتم از عجله یه وقت دهنتو نسوزونی
امیر محمد اول با تعجب نگاهم کردو بعد زیر لب باز تشکر کردو استکانو ازم گرفت و شروع کردم به قلمه درست کردن و مقابلش گرفتم و اول با لحن کمی عاصی گفت:
-هیفا من میتونم کارامو بکنم
-مگه دیرت نشده ؟بگیر بخور دیگه
امیر محمد – خودت بخور
-من با دخترا صبحونه میخورم شما بخورید دیرتون نشه
لقمه رو ازم گرفت به دومین لقمه که رسید دیگه منتظر به دستم نگاه میکرد که درست کنم خوبه دوست نداشتی!
امیرمحمد از جا بلند شد و با تعجب گفتم:
-چی شد؟!
امیر محمد- برم دیگه
-هنوز که چیزی نخوردید
امیرمحمد- دیرم شده دیگه نمیتونم بیش از این وقتو هدر بدم
سریع یه ساندویچ نون و پنیر و گردو براش گرفتمو دنبالش دوییدم و گفتم:
-پس اینو تو راه بخورید
امیرمحمد به ساندویچ نگاه کردو گفت:
-نمیخواد دختر..
-نه نه بگیر بخور صبحونه بخش مهم قند روزانه ی بدنو میسازه تو راه بخور
ازم ساندویچو گرفتم و همین طور دنبالش داشتم از در میومدم بیرون که شاکی برگشت نگاهم کردو گفت:
-کجا با این لباست؟ از ساختمونای اطراف به حیاط دید داره نمیخواد بیای
-چشم چشم برید شما من می رم
امیرمحمد شاکی تر منو به داخل به آرومی هول دادو گفت:
-دیدنت برو تو ،دیرم شد هیفا الان بابا جون میگه نمی اومدی سنگین تر بود
«آخه کله ی سحر ملت بیکارن زل بزنن به حیاط خونه ی مردم ببینن کی با لباس خواب میاد بیرون ؟
تا اومد بره لبه ی یقه ی کتشو روی سینه گرفتم نگهش داشتم با تعجب نگاهم کرد فکر کرد چیکار میخوام بکنم اول هم زل زد به لبم خنده ام گرفت میخواستم براش آیه الکرسی بخونم با گنگی اخم کرد و چشم از دهنم بر نمیداشت بعد اهسته گفت»:
-چیکار میکنی؟
بهش فوت کردمو گفتم:
-ایة الکرسی میخوندم
حرص تو صورتش یه آن دویید ولی من به زور خنده امو نگه داشتم و گفت:
-خدافظ
-خدا حافظتون
غر لند زنان رفت:دوساعته منو نگه داشته گفتم چیکارمیخواد بکنه؟ داره آیةالکرسی میخونه ،انگار پسرشو داره میفرسته مدرسه یه وقت اوف نشه....
«حالا بیا و خوبی کن ،برگشتو با حرص گفت:»
-برو تو
-باشه باشه خدا حافظ رفتم تو اووووه آقا غیرتی هم هست ،به خونه نگاه کردم انگار باز شده بودم تازه عروس باید به خونه اش سرو سامون میدادم...
یه ساعت بعد که دوقلوها بیدار شدن همه چیز یادشون رفته بود ،صبحونه خوردیمو گفتم :برید بالا تو اتاقتون بازی کنید
پروشا- باچی؟
-با عروسکایی که قبلا بازی میکردید
پروشا- مگه نگفتی برامون عروسک میخری کو؟
-پروشا من که هنوز پامو از این خونه بیرون نذاشتم که برم برای شما عروسک بخرم ،برید بالا تا صداتون نکردم هم نمیایید پایین کلی کار دارم ...
تا شب خونه رو جمعو جور کردم و یه شام درست و حسابی هم درست کردم ،قیمه بادمجون با پلو ی زعفرونی و سالاد ...
رفتم بالا از تو همون کمدی که امیرمحمد برام لباس گذاشته بود یه لباس انتخاب کردمو پوشیدم ،یه پیرهن بهاره بود ،پشت گردنی ،با یقه ی هفتو کوتاه تا بالای زانوم به رنگ گوجه ای رنگ،موهامو پریشون دورم رها کردم
بعد هم با اون لوازم آرایش روی میز توالت اتاقش یه آرایش لبنانی کردم ...دیدم نیوشا و پوشا رو تخت نشستن و با تعجب منو نگاه میکنن تا نگاهم دیدن نیوشا گفت:
-میشه ماهم از اینا به صورتمون بزنیم
با اخم گفتم:
-نخیر دیگه چی؟
نیوشا-پس چرا شما می مالی؟
-من بزرگ شدم
نیوشا- خب قبلا هم که بزرگ بودی چرا اون موقعه نمی زدی به صورتت؟
با حرص بدون فکر گفتم:
-واسه کی میزنم؟
نیوشا و پروشا همینطوری منو منتظر نگاه کردن ،خودمو جمع و جور کردمو گفتم:
-بیینید دخترای من هر وقت شما هم اندازه ی مامان شدید میتونید از این لوازم آرایش استفاده کنید
نیوشا- خب پس ما کی بزرگ میشیم؟
انگشتای دستمو نشون دادم و نیوشا گفت:
-ده تا دیگه ؟
به پروشا نگاه کردم وقتی حرف نمی زد یعنی گذاشته ،گذاشته یه جمله شوکه کننده بگه
نیوشا- عمو الان میاد؟
-اره عمو که اومد میاید بغلش میکنید بوسش میکنید و میگید خسته نباشید...
پروشا با اخم گفت:
-که اونم دعوامون کنه بندازه تو اتاق؟
-خاک برسرم کی این کار رو کرد؟ پروشا !زشته مامان
پروشا- همش دعوامون میکنه
-عمو دوستتون داره فقط چون تاحالا بچه ای تو خونه اش نبوده بلد نیست با شما رفتار کنه
پروشا –پس چرا عمو محمد حسن و عمو محمد جواد بلدن؟
-پروشا!ببین عمو چه مهربونه به ما خونه به این قشنگی داده تا توش زندگی کنیم ما باید ازش ممنون باشیم تازه اگر شما هم بچه های با ادبی باشید عمو هیچ وقت دعواتون نمیکنه،شما باید یه کاری کنید که عمو کلی خوشش بیاد و بیشتر دوستتون داشته باشه اونوقت کلی فرشته که قراره برای بچه های خوب عروسک بخرن، اسم شماها هم تو لیستشون میذارن
صدای ماشین اومدو گفتم:
-عمو امیرمحمد اومد
هردو از رو تختمون پریدن پایین و دست همو گرفتنو پروشا آروم با صدای خفه به نیوشا گفت:
-این فرشته هایی که مامان میگه چرا هیچ وقت نمیان؟
نیوشا- شاید مردن مامان نمیدونه
پروشا- شاید هم عمو دعواشون کرده
-پروشا!
پروشا شونه بالا دادو گفت:
-من که حرفی نزدم!
لحظه آخر به خودم تو آینه نگاه کردم کاملا متفاوت از لحظات قبل بودم از اتاق رفتم بیرون ...هر سه جلوی در ایستاده بودیم تا امیر محمد اومد تو بچه ها پریدن بغلش کردن امیر محمد شوکه منو نگاه کرد ،نیوشا و پروشا باهم گفتن:
-سلام عموجون ،خسته نباشی ،خوش اومدید
امیر محمد هر دوشونو بغل کردو صورت امیر محمد و بوسیدن و امیر محمد با همون تعجب گفت:
-سلام!!!!
کیف امیر رو ازش گرفتمو لبخند زدم :
-سلام ،خسته نباشی
امیرمحمد تو صورتم زل زده بود نگاهم میکرد ،بچه ها رو آروم زمین گذاشت و گفتم:
-بچه ها برید برای عمو یه لیوان شربت درست کنید ،همون جوری که یادتون دادم
دخترا دوییدن تو آشپزخونه و گفتن:
-چشم مامان هیفا جون
امیرمحمد اومد نزدیکم و گفت:
-چقدر فرق کردی با صبح،یه لحظه فکر کردم یه زن دیگه تو خونه امه ...
نمیتونست انتخاب کنه چشمام،موهام،لبهام کدوم واجب ترند برای دیدن ...کتشو ازش گرفتم و به طرف پله ها حرکت کردم ،دنبالم می اومد ولی حرفی نمیزد وارد اتاق شدیم،کیفشو کنار میز توالت گذاشتم در رو پشت سرش بست ،برگشتم نگاهش کردم ،اومد جلو هنوزم همون نگاه پر از تلاطم توی چشماش بود ،کتو ازم گرفتو پرت کرد رو تخت و چونه امو به آرومی بالا داد تا تو چشماش نگاه کنم ،دستمو رو قفسه ی سینه اش گذاشتم ،داشت با اون نگاهش افسارمو ازم میگرفت،چرا خودمو فراموش میکنم وقتی مقابلم میاد؟ تموم من میشه داشتن اون ،قدرت جاذبه اش فرا تر از نگه داشتن غرورم بود ،نفساش تو گوشم می پیچید تپش قلبش و از زیر دستم حس میکردم این ضربات میگه که اونم مثل منه فقط مغروره و خوداره ،داره تسخیرم میکنه ،گردنمو بوسید نفسم حبس شد ،دلم میخواد هیچ وقت از تسخیرش خارج نشم ، روی تخت به آرومی هولم داد و اومد روم بوی تنش مستم میکرد انگار جام شرابه!
خواستم از نگاهش فرار کنم و پس بکشم که برای اولین بار اون بود که مجنون شده بودو نذاشت که برم با اون نفسایی خوش طنینش زمزمه کرد:
-نه ...
با هول گفتم:
-بچه ها میان
منو کشید به طرف خودشو گفت:
-نمی یان
با نگرانی از کنار شونه اش به در نگاه کردم صورتمو برگردوند طرف خودش و منو بوسید احساس کردم قلبم میخواد از هیجان سینه امو بدره ولی طعم نگرامی اومدن بچه ها نمیذاشت از داشتنش ل*ذ*ت ببرم ...صداشونو شنیدم ،از ترس اینکه تو اتاق نیان پریدم و با وحشت به در نگاه کردم اگر در رو بی هوا یه وقتی باز نکنن و منو تو بغل امیر محمد توی این وضعیت ببینن چی؟با هراس گفتم:
-اومدن«اومدم از رو تخت بلند بشم که گفت:»
-تو نرو جلوی در «دگمه های لباسشو بست و دستمال کاغذی از جاش روی پاتختی برداشت و آثار آرایش منو از رو صورتش پاک کرد...صدای در اومد قربون شعور بچه هام برم که در میزنن ،امیرمحمد در رو یه کم باز کردو نیوشا گفت:
-عمو مامانم کو؟
امیر محمد –شما برید پایین الان مامان هیفا میاد
پروشا- مامانم اونجاست؟
با صدای خفه گفتم:
-محمد
امیر محمد دست راستش که پشت در بود و رو هوا گرفت به معنی صبر کن و بعد جواب داد :
-بلدید انگشتاتونو بشمارید؟...خیله خوب به اندازه انگشتاتون همه ی انگشتاتونو بشمارید
-نیوشا- یعنی ده بار ؟انگشتامونو بشماریم؟!!!
پروشا-خب تا اون موقعه که پیر شدیم مردیم
صدای خنده ی امیر محمد اومد اولین بار بود که صدای خنده اشو میشنیدم چقدر قشنگ بود، ای کاش حد اقل می تونستم ببینم
امیر محمد- نترس پیر نمی شید برید
امیر محمد اومد تو اتاقو در رو بستو گفت:
-بچه دارا چیکار میکنن؟
برگشت رو تخت ....
وقتی رفتم پایین دیدم صداشون نمیاد رفتم تو نشیمن دیدم زل زدن به تلویزیون و دارن چه فیلمییییییی میبینن جیغ زدمو پریدم تلویزیونو خاموش کردم وبا عصبانیت دست به کمر گفتم:
-کی گفت دست به تلویزیون بزنید؟ اجازه گرفتید؟
امیر محمد اومد و گفت:
-چی شده؟!
پروشا- بابا ما یه عالمه این انگشتامونو شماردیم خب نیومدی حوصله امون سر رفت ،خسته شدیم
نیوشا- خب اومدیم تلویزیون روشن کردیم دیگه
با عصبانیت گفتم:
-بی جا کردید ،این فیلم به درد سن شما میخوره؟
امیر محمد آروم گفت:
-هیفا
-دارتن فیلمه... آخه آقا امیر محمد ...نچ... امیر محمد به دستگاه ریسیورماهواره نگاه کردو گفت:
-یادم رفت کانالا رو کنترل کنم
رو به بچه ها گفتم:
-پاشید برید ،دفعه آخرتون باشه بی اجازه ی من یا عمو امیر محمد دست به تلویزیون میزنید ،فهمیدید یا نه؟
امیرمحمد- آره فهمیدن بسه دیگه
نیوشا با بغض گفت:
-دعوامون نکن خب حوصله امون سر رفت
پروشا دهنشو دومتر در سه متر باز کردو عین سِلنتهپیتی شروع کرد به گریه کردن :
-مامان بد
امیرمحمد با ابروهای کمی بالا داده نگاهم کردو راهشو کشیدو رفت و با عصبانیت گفتم:
-واسه توجیه کارت گریه نکن بگو ببخشید
پروشا- من که نمیخواستم ببینم ،حوصله امون سر رفت ،دیدم
-بسه بسه مخ منو با اون صدات نخور ببند دهنتو پروشا عین کولی ها می مونی
پروشا- من کولی نیستم من پروشا هستم
خنده ام گرفته بود لبمو گزیدم که نخندم...با تشر گفتم:
-برید تو آشپزخونه شامتونو بدم
پروشا –من نمییییی خووورممممم
-فدای سرم فکر کردی میام منت کشید ؟تو چی نیوشا؟
امیر محمد اومد جلوی در نشیمنو آروم گفت:
-هیفا بسه
نیوشا- پروشا من گرسنه امه
-پروشا خانوم اومدی اومدی نیومدی شام بی شام
پروشا بدتر زد زیر گریه و دویید رفت بیرون و امیر محمد با سر بهم اشاره کرد برم دنبالش با سر گفتم:
-نه
و رفتم تو آشپز خونه و نیوشا و امیر محمد هم دنبالم اومدن ،شام کشیدمو نیوشا گفت:
-مامان جونم...«با اخم نگاهش کردمو گفت»:برم آبجیمو صدا کنم؟
-اگر خیلی دلت میسوزه تو هم برو پیشش
نیوشا- آخه من گرسنه امه
امیر محمد پق خنده رو زد ولی نخندید به یه لبخند بسنده کرد
امیر محمد-عجیبه!
-چی؟!
امیرمحمد- صبح زورت میاد دعواشون کنی الان شورشو در میاری
-صبح نیازی به دعوا کردن نبود ولی الان هست
امیرمحمد عاقل اندرسفیر نگاهم کردو سری تکون دادو بعد شروع به خوردن کردکه نیوشا از صندلیش پرید پایین و گفتم:
-کجا؟
نیوشا – برم ببینم پروشا از گرسنگی نمرده
امیرمحمد باز پق خنده رو زد ولی نخندید
نیوشا امیر محمدو با تعجب نگاه کردو گفت:
-عمو میخندی؟!؟!!
امیرمحمد نیوشا رو با تعجب نگاه کردو گفت:هووووم؟؟!
نیوشا منو نگاه کردو با تعجب گفت:
-آخه صدای خنده میاد اما عمو نمی خنده
من لبمو گزیدم که جلوی خنده امو بگیرم که امیر محمد منو نگاه کردو گفت:
-غذاتو بخور
-آخه از گلوم پایین نمیره
امیر محمد- خب برو بیارش
-نه پررو میشه بعد سر هر چی میخواد قهر کنه
امیرمحمد-پس حداقل خودتو تنبیه نکن
با نگرانی به پله ها نگاه کردم که شاید بیاد پایین ...به امیر نگاه کردم به ظرف غذام اشاره کردم ....
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#16
Posted: 8 Sep 2013 23:14
قسمت یازدهم
داشتم ظرفا رو میشستم که تلفن زنگ زد،برگشتم دیدم امیر محمد از نشیمن اومد توی هال و تلفنو برداشت ،چشمم به نشیمن افتاد که پروشا هم اونجا بود خودش اومده پایین؟نه پس امیرمحمد رفته دنبالش، فکر کن این باشه از خداشه که بچه ها دور و برش نباشن
امیر محمد به طرف آشپزخونه میومد ،برگشتم تا ادامه ی ظرفا رو بشورم که صداشو میشنیدم:
-چی شده که زنگ زدی اینجا؟...آهان گفتم خیر تو تا این حد به من نمی رسه که به من زنگ بزنی حالمو بپرسی...خب بسه چابلوسی نکن به خاطر اینکه دوستت اینجاست زنگ زدی....محمد حسن خوبه؟....نه امروز ندیدمش برای کارای چکی و بانکی اصلا حجره نیومد...«امیرمحمد پوزخندی زدو گفت:»...نه بابا مگه اینکه شما به یاد ما بیفتید ،شما هم که چون دوستت اینجاست یادت افتاده یه برادر شوهری هم داری...آره ،برو این حرفا رو تحویل شوهرت بده که یه چیزی گیرت بیاد...« ظرفا تموم شد داشتم میزو جمع میکردم که متوجه شدم ،امیرمحمد به من نگاه میکنه و تو چهار چوب در آشپز خونه ایستاده و گفت»:
-آره خوبه...اونا هم خوبن...من که خونه نیستم که باهاشون بسازم اونان که باید با من بسازند...عیب نداره همش سه ماهه...اِ!خب اگر دلت میسوزه میتونی ببریشون پیش خودت«سر بلند کردم نگران به امیر محمد نگاه کردم هنوز داشت نگاهم میکرد، من نگران و اون مشمئز کننده ...»اوه اوه...آره یادم نبودم...خب تا حالا تجربه ی پدر شدن نداشتم ...بد نیست فقط منم که یه کم بی حوصله ام...آره هست «سرشو کمی بالا گرفت و نگاهشو دقیق تر به چشمام و اندام های صورتم دوخت انگار با هر بار پلک زدنش ،دل من بیشتربه تلاطم و شور میوفتاد نه شوری که از سر نگرانی ِ، شوری که نگاه اون تو دلم بر پا میکرد...دقیقا رو بروش ایستاده بودم ،کی اومدم این سمت آشپزخونه؟ اختیارم دست چشماشه ،ببین چطوری منو کشونده اینور که خودمم یادم نمی یاد!
امیرمحمد-چی شدم؟مهربون؟«پوزخندی زدو گفت»:
-لابد چون دست پخت تو هست روم تاثیر گذاشته آره؟....میخوای باز جوییش کنی؟...پوزخند سومو زدو گفت:
-من ترو می شناسم طفره نرو...گوشی...
بیسیم تلفنو به سمتم گرفت ،گوشی رو گرفتمو نگاهش کردم ،یه تی شرت زیتونی جذب تنش بود چقدر به رنگ چشماش میاد انگار قهوه ای بودنشو محو کرده و کاملا عسلیه الان...دستاشو تو جفت جیبای شلوار جین مشکیش فرو کرد و شونه ی چپشو به چهار چوب در آشپزخون تکیه دادو همچنان به چشمای من نگاه میکردو منم که از نگاه اون سیر نمی شدم...
صبا-الو هیفا؟گوشی رو گرفتی؟
-صبا!سلام!
صبا- پارسال دوست امسال آشنا یه زنگ نزنی دوستم،رفتی اونجا تنت خورده به تنه ی امیر محمد بیخیال عالم و آدم اطرافت شدی؟
از صبح چشم از گوشی بر نداشتم که زنگ میزنی دیدم نه بابا خبری از بخار تو نیست خودم زنگ زدم
«نگاهشو میلی متری روی صورتم ،موهام،اندامم میکشید بی پروا و حق به جانب و گاهی دقیق و مصمم میشد نگاهش و گوشه ی لبشو می جویید و بعد از زیر دندون ردش میکردو آهسته سرشو تکون میداد انگار یه چیزی رو توی سرش تایید میکنه یا شاید نظریه ای میده یا شعری میخونه و بر اساس اون سر تایید تکون میده»
صبا-امیرمحمد چطوره؟
«نگران به امیر محمد نگاه کردم ،مقصد نهایی نگاهشو پیدا کرده بودو توی چشمام زوم شده بود و داشت گره ی نگاهمونو کور میکرد حداقل از طرف من که اینطوری بود ،باز حفاری قلبمو شروع کرده بود ،زمان ایستاده بود انگار زیر آبم دیدید وقتی سرتونو زیر آب استخر می برید یا روی آب می خوابید انگار زمان می ایسته انگار صداها داره از یه نقطه دور با کیفیت بد به گوش میرسه هیچ چیز جز آب که آروم نوازشت میکنه رو نمی تونی احساس کنی ،هیچ چیز جز اونو نمی تونستم احساس کنم حواس پنجگانه ام همه شده بود حس بینایی ،سلول های بدنم هم حتی گرفتار نفوذ بی وقفه ی اون چشمای وحشی شده بودن، تنم داغ کرده بود ،انگار مغزم فرمان نمیداد ،دستمو بلند کردم ،امیر محمد به دستم نگاه کرد خودمم با تعجب به دستم نگاه کردم که مسیرش کجاست ؟جایی که تو مِموری مغزم نیست و فقط دلم میدونه که مسیر کجاست ؟هدف چیه؟دستمو روی گونه اش گذاشتم و آهسته نوازشش کردم ،امیر محمد فقط با یه نگاه مغرور و قدرتمند و پیروزانه و سرانجام با یه لبخندی که پر از ایهام بود نگاهم میکرد!»
صبا- الووووو هنوز اونجایی؟محمد اونجاست که حرف نمی زنی؟
«دستمو از رو گونه ی امیر محمد برداشتم و نگران نگاهش کردم ،امیر محمد لبخندشو پررنگ تر و بد جنس تر کرد ،از تکیه در خارج شد،یه قدم به عقب رفت و یه ابروشو داد بالا و سرشو از زاویه راست کمی کج کرد و شونه داد بالا بدون اینکه دستشو از جیب شلوارش در بیاره و دوباره سر تاییدشوتکون داد«خوب میدونستم منظورش چیه من فقط نگاهت کردم اون که همیشه به زانو در میاد تویی ...»برگشتو به طرف نشیمن رفت روی صندلی ولو شدم و ناله وار گفتم:»
-صبا!!
صبا- بالاخره نطقت باز شد؟امیر اونجا بود که حرف نمیزدی؟از صدای نفسای بلندت می فهمیدم که گوشی دستته
-الهی بگم خدا چیکارت بکنه؟
صبا با وحشت گفت:
-چرا؟بد رفتاری میکنه؟بازم محل نمیذاره؟خوب نشده؟نکنه قرصاشو نمی خوره دیدی قرص مصرف کنه؟هنوز تحت درمانه ها مصرفشون میکنه یا نه؟
-قرص چی؟!!
صبا- اییییه! خنگ خدا، واسه همین مشکلش دیگه الان فقط یه قرص میخوره ،حالا میخوره یا نه؟
-یه دارویی رو دیدم دستش
صبا نفسی آسوده کشیدو گفت:
-پس عاقل تر از این حرفاست
« بعد با هول گفت: »
-پس مشکل چیه؟!!!
-مشکل منم
صبا –خاک بر سرت تو بهش بی میلی؟
«عصبانی با صدای خفه گفتم:»
-صبا!!
صبا-خب بنال ببینم چته؟
-اومدم اینجا اونو به راه بیارم، خودم از راه به در شدم
صبا-چرا؟!!!!
-صبا ،نمیدونم چرا اینطوری میشم!!هرگز تو رابطه ام با کوروش اینطوری نبودم ،وقتی تو چشمام نگاه میکنه ،خودمو گم میکنم میشم یه عاشق دلخسته که
بعد عمری به معشوقش رسیده ،اختیارم از کفم میره، صبا! برام سخته میتونی درک کنی؟ نمیتونم ازش رو برگردونم و طرفش نرم ،انگار سحرم میکنه به خودم میام می بینم باز این منم که اون در مرکز عشق و علاقه ام قرار دادم
صبا با هیجان گفت:
-میخوای بگی عاشقش شدی؟
لبمو گزیدمو با حرص گفتم:
-صبا!خدا نکنه «گردنمو کش دادم ببینم کجاست دیدم تو نشیمن روی کاناپه بزرگه که پشت به در ورودیه نشیمن ِو رو به تلویزیونه ،همون جایی که همیشه میشینه
نشسته وداره تلویزیون نگاه میکنه»
-طرف میخواد سه ماه دیگه بگه هری ،چه عشقی ؟زده به سرت؟
صبا- تو میگی «تو مرکز عشق و علاقه ام قرار میگیره»
-منظورم اینه که می بینمش دست خودم نیست میرم طرفش
صبا- خب امیرمحمد یه جلتمن واقعی فقط قبلا مشکلش باعث میشد اونو از این واقعیت دور کنه ولی اگر اون مشکلشم حل شده باشه که ...«با خنده گفت:» خوش به حالت...
با حرص گفتم:
-صبا دست از مسخره بازی برمیداری یا نه؟
صبا- چه مسخره بازیی من یه نمونه از پسرای باباجونو خونه امون دارم «با خنده گفت:»لامصب خیلی ....
با حرص مجدد صداش کردم:
-صباااااا!
صبا- ببین عزیزم نباید بترسی خب طبیعیه تو بعد سه سال و نیم یه رابطه ای رو شروع کردی یه رابطه ی جدید ولی با عملکرد متفاوت ،این رابطه فقط الان برات یه کم هیجان داره من قول میدم تا چند وقت دیگه برات عادی میشه ،یعنی این هیجانی که الان گریبان گیرت شده حله ،تو به من بگو حال اون چطوره؟
-خوبه،به نظر من که فقط یه کم مغروره، کافیه که منو به دست بیاره....
صبا کش دار و با مزه گفت:
-خـــــــــــــــــــــــب
-زهر مااااااار
صبا –ولی به نظر من که خیلی مغرور ِ ،یه کم نیست
-مگه تو قبلا باهاش بودی که حرف میزنی؟
صبا –نه دیوونه منظورم اینه که فکر میکنم این مدلی باشه
-ولی به نظر من که مشکلی نداره اصلا گاهی فکر میکنم کوروش مشکل داشت
صبا زد زیر خنده و گفت:
-یه وقت از اونور بوم نیوفته نتونیم جمعش کنیم
-صبا!«نا امیدانه گفتم»:چقدر غرور میشکونم براش طی 3 روز حس میکنم حتی یه مثقال غرور هم ندارم
صبا-خب، اشکال نداره تو بروطرفش،تو رفتی که اونو به راه بیاری این برادر شوهر چموش ما رو آدم کنی «خندیدو گفت»:
-ولی هیفا جدی میگم ،خر خدا سعی کن دلشو ببری،امیر محمد سلیقه ی خاصی داره تو میتونی سلیقه ی خاص اون باشی ،انقدر هولش بده توی این مسیر که ادامه ی راهو اون دنبالت بدواِ،ییه محمد حسن اومد کار نداری خداحافظ.
به گوشی تلفن نگاه کردمو با تعجب گفتم:
-خدا حافظ ،همچین هول کرد هرکی ندونه میگه الان محمد حسن میاد قیمه قرمه اش میکنه
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#17
Posted: 8 Sep 2013 23:15
امیرمحمد-گفتم:« نع»
به طرف نشیمن نگاه کردم دیدم نیوشا روبروی امیر محمد ایستاده و داره با ابرو های بالا داده با تعجب به امیر محمد نگاه میکنه و امیر محمد هم داره با سمت چپ که من واقف بهش نبودم حرف میزنه حتما پروشاست دیگه ،از جا بلند شدم به نشیمن رفتم:
-پروشا،نیوشا!
نیوشا –مامان هیفا،عمو امیر محمد میگه:« الان بریم بخوابیم »ولی ما خوابمون نمی یاد
امیرمحمدبا اخم و جذبه گفت:
-یعنی چی؟ ساعت یازده شبه مگه بچه تا این موقعه بیدار می مونه؟
نیوشا-وقتی ساعت«اشاره به شاعت دیواری کنار ال ای دی»دوتا عقربه هاش بیان رو ،بهم برسه به اون عدد بالایی ما میخوابیم
امیرمحمد-دیگه چی؟ تو این خونه از این خبرا نیست ،میرید بالا تو اتاقتون میخوابید «برگشت به سمت چپش که پروشا روکنارش نشسته بود و دست به سینه با اخم به تلویزیون نگاه میکرد گفت:»
-مادمازل، با شما هم هستم همچین قیافه گرفتی انگار نه انگار که منظورم به شخص شما هم هست
پروشا-من خوابم نمیاد ،سعی نکن منو با زور بخوابونی
«امیرمحمد ابرو هاشو با تعجب بالا داد و گفت:»
-خیله خب پروشا خانم ،نیوشا خانم نخوابید تا همین الان که این آقا اِ،میاد که شبا بچه های بد و جمع کنه با خودش ببره ،شما دوتا رو هم تحویلش بدم
نیوشا و پروشا با ترس منو نگاه کردن و گفتم:
-وای ،بدویید بدویید، بریم بخوابیم ،تا آقا اِ نیومده «دستمو سمتشون دراز کردمو و پروشا نق زنان از رو کاناپه پرید پایین و امیر محمد گفت:»
-نق نزن بدو ببینم ،مسواک بزنید بخوابید
تا رسیدن به من که پشت کاناپه ایستاده بودم ،اشاره کردم (عمو رو ببوسید و شب بخیر بگید)
«پروشا و نیوشا با شونه های افکنده به طرف امیر محمد رفتن و امیر با تعجب نگاهشون کردو دخترا از کاناپه بالا رفتن و با اون یه من اخم ،با نق و غر بوسیدنشو شب بخیر گفتن ولی امیر محمد همینطور با تعجب فقط صورتشو آورد جلو بعد آهسته گفت:»
-شب بخیر
دخترا از کاناپه اومدن پایین و نیوشا گفت:
-آخه خوابم نمی یاد
پروشا- مامان،عمو همیشه اخم کرده است
-نه مامان جدیه
نیوشا- تازه ما رو نبوسید فقط صورتشو آورد جلو
پروشا –همیشه همین کار رو میکنه
-تو مگه چند تا برخورد باهاش داشتی که «همیشه این کار رو میکنه؟»
پروشا- از سر کار هم اومد ما رو نبوسید
-اشکال نداره مامان ،الهی قربونتون بشم
بردمشون بالا براشون قصه گفتم ،لالایی خوندم ...تا بخوابند خودمم خوابم برد
-هیفا،هیفا...ای خدا اومده بچه هاشو بخوابونه خودش اول از اونا خوابش برده ،هیفا پاشو بریم تو اتاق خودمون بخواب
«حالا توی اون حال خواب آلود از اینکه اتاقشو با من شریک شده بود ته دلم چه حس خوبی برپا شد دستمو گرفتو بلندم کرد تا از جا بلند شدم دستمو ول کرد خب چی میشد تا خود اتاقمون همراهیم میکردی؟
در اتاقمونو باز کردو اول خودش رفت داخل اتاق ،رفتم جلوی میز توالت نشستم و صورتمو با دستمال آرایشی پاک کردم و بعد موهامو شونه کردم و رفتم دوساعت مسواک زدمو...اومدم بیرون شروع کردم به دستام لوسیون زدن که یهو امیرمحمد یه داد زد:»
-هیفا
«نگاش کردم دیدم نیمخیز شده رو تخت و با خشم گفت:»
-خب بیا بخواب دیگه دوساعته چیکار میکنی آه صبح شد
-خیله خب چشم،اومدم
«رفتم یه لباس خواب بندی زرشکی ساتنی کوتاه پوشیدمو اومد تو تخت دیدم با اخم هنوز شاکی داره نگام میکنه لبخندی بهش زدمو روشو کرد اونور رو خوابید با تعجب نگاش کردم دیوانه!
این همه دادو بیداد گفتم میخواد با آغوش باز ازم استقبال کنه بی شعور زن به این خوشگلی کنارشه رو کرده اونور خوابیده
سرمو رو بالشم گذاشتم بازم مثل همیشه بالششو چسبونده بود به بالش من ،نور کم هالوژن های پشت پنجره به داخل اتاق تا دم ست مبل ها نفوذ میکردو این سر اتاق
که تخت بود فقط یه هاله ای از نور رو در یافت میکرد ،موهای خوش فرمش و هیکل موزونش حتی از پشت سر هم جاذبه ی خودشو داره ،آهسته دستمو به داخل موهاش فرو بردم و خودمو نزدیکش کردم و پشت گردنشو بوسیدم،روشو به طرفم برگردوند انگار منتظر نوازش من بود ،کامل برگشت به طرفم ،مهره ی مارش نذاشت که قرار داشته باشم ،دست راستمو تو پنجه ی دست چپش فرو کردمو دستشو روی پهلوم گذاشتم و پنجه هاشو رها کردم انگار داشتم وادارش میکردم که بغلم کنه خودشم میدونست که نیت میکنه و من عمل میکنم منو به خودش نزدیک تر کرد حالا خیالم راحت شد حالا که پیشونیم چسبیده به سینه ی ستبر و گرمش و گرمای خودشو به تنم انتقال میده و میتونم از این فاصله ی بی مرز بینمون احساسش کنم باز حس اعتماد به نفسم تو جونم دویید ،یه تردید محض که تموم فراخود منو فرا گرفته بود:
میترسم
از اینکه من عاشق شَمو تو جابمانی
می ترسم،من از عشقت شوم زلیخاه و تو یوسُف بمانی
دلم گواه میدهد به نگاهت
صد هزار بار وجودم پرواز میکند به سویت
می ترسم
نکنه مرغ دلم رو بامت بماند
ولی مرغ دلت رو بامم نیاید
ترسم از شعله عشقست
نی،از تو که آتش عشقی
صدای ضعیفی به گوشم میرسید ولی نمی خواستم که از خواب بیدار بشم ،خوابم تازه سنگین شده بودولی با تکون امیر محمداز کنارم و برداشتن حصار دستش از اطرافم مجبور شدم هوشیار تر بشم که امیر محمد شاکی صدا زد:
-هیفا!
با وحشت چشممو باز کردم نگاهش کردم دیدم پشت سرمو نگاه میکنه برگشتم دیدم پروشاست
-پروشا؟!!!برای چی اومدی اینجا؟
پروشا دست به کمر گفت:
-تو برای چی اومدی اینجا؟
امیرمحمد-یادش رفت از تو اجازه بگیره
پروشا-ییه عمو تو چرا لباس تنت نیست!
«برگشتم بالا تنه ی ب*ر*ه*ن*ه امیر محمدو که ارنجشو به پهلوش جک زده بود با اخم و شکایت به پروشا نگاه میکرد نگاه کردم حالا اینو چطوری برای پروشا توضیح بدم ؟»
برگشتم طرف پروشا و گفتم:
-برای چی بیدار شدی؟
پروشا- گرسنه امه
«امیر محمد با همون لحن شاکی اش گفت:»
-بفرما ،هی میگم برو بیارش غذاشو بخوره ،هی گفتی نه ،اَه آدم تو حریم خصوصیشم باز جویی بشه خیلیه دیگه «سرشو محکم گذاشت رو بالش و روشو برگردوند
ملحفه کنار زدم تا از تخت بیام پایین که پروشا عین مادر فولاد زره گفت:»
-ییییییهههه مامان هیفا !!!چرا لباست انقدر کوتاهه؟اصلا چرا پیش عمو خوابیدی؟
«امیر محمد روشو برگردوند که دیگه پروشا رو از حرف اضافی زدن و باز جویی ساقط کنه که با عجله گفتم:»
-امیرمحمد، تو بخواب فدات شَم «سریع دست پروشا رو گرفتمو از اتاق بردمش بیرونو گفتم:»
-مگه بهت نگفتم وارد هرجا که در بسته داشت که میخوای وارد بشی در بزن؟
پروشا- زدم باباجان جواب ندادید
-خیله خب بیا بریم
پروشا- لباست...
شاکی نگاهش کردمو گفتم:
-عمو رو صدا میزنما
«پروشا ساکت و بی خیال به روبرو نگاه کردو دوقدم که برداشتیم گفت:»
-چرا پیش عمو خوابیدی ؟نیومدی پیش ما ؟
-چون...چون...چون عمو شبا می ترسه تنها بخوابه
پروشا- عمو که بزرگه
-خب باشه می ترسه دیگه
«بغلش کردم که از پله ها سریع بریم پایین چون کلا جثته ی پروشا کمی ریز تر از نیوشا بود تا بخواد از پله ها بیاد پایین کلی طول میکشید تو بغلم گفت:»
-عمو چرا ل*خ*ت بود؟
-میشه فراموشش کنی؟
پروشا- نچ نه نمی شه آخه هی یادم میاد
-شاید تنت میخاره که یادت هی میاد
پروشا- نه یادم رفت
«غذا براش کشیدمو گرم کردم و گذاشتم جلوش تا بخوره انقدر خوابم میومد که تا سرمو گذاشتم رو میز خوابم برد ...»
پروشا- مامان ،مامان هیفا خوردم بریم دیگه
-تموم شد؟دیگه چیزی نمی خوای؟
پروشا –نه
«از پله ها رفتیم بالا و در اتاقشو باز کردمو گفت:»
-نمی شه منو نیوشا هم بیاییم اون جا بخوابیم ؟
-نه عمودعوا میکنه
پروشا- نمی یای منو بخوابونی؟
-نه دیگه خودت ، بخواب
«رفتم گذاشتمش رو تختو روشو کشیدمو بوسیدمشو از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق خودمون که شدم،امیر محمد برگشت نگاهم کردو گفت:»
-دوساعته رفتی یه غذا بدی؟
-ببخشید
* * *
«با نگرانی محتوای لیوان عرق نعنا و نباتو هم زدمو ،نیوشا و پروشا هم در حالی که روی میز وسط مبل های نشیمن نشسته بودن و با نگرانی به امیر محمد که عین مار به دور خودش می پیچید نگاه میکردن »
-نچ،الهی بمیرم ،بلند شو اینو بخور
«با ناله در حالی که از درد عصبی شده بود ناله وار گفت»:
-نمیییییی،خورَََََم ،انقدر تو شکم صاحب مرده ی من این عرق مرق ها رو نریز
پروشا- عمو بخور، می میری ها
-اِ!پروشا!زبونتو گاز بگیر «رو به امیر محمد گفتم:»
-برم زنگ بزنم اوژانس؟
«امیر محمد سرشو بلند کردو یکه خورده منو نگاه کردو گفت:»
-همش یه دل درد ساده است
-ولی از صبح داری مثل مار دور خودت می پیچی ،رنگت شده عین زرد چوبه،درد هلاکت کرده
نیوشا- میخوای دلتو بمالم عمو؟
امیر محمد- نه عمو
پروشا- میخوای من انگشت کنم تو دهنت حالت بهم بخوره ،هر چی خوردی بالا بیاری؟
-پروشا!!!
«امیر محمد یکه خورده پروشا رو نگاه کردوگفت:»
-دیگه اینو از کجا آوردی گفتی؟!!
پروشا- خب یه بار من حالم خیلی بد شده بود مامانم اینطوریم کرد خوب شدم
-اون فرق داشت
«بازوی امیر محمدو گرفتمو و گفتم:»
-یه قلوپ بخور
«امیر محمد عاصی شده گفت:»
-نمییییی،توووونم ،بدم میاد ،ای بابا ولم کن
-تو رو خدا از درد رنگ و روت همینطوری داره عوض میشه
«به زور لیوانو جلوی دهنش گرفتمو به خوردش دادم »
امیر محمد-اَه چقدر بد مزه است
«پروشا و نیوشا از رو میز پریدنو اومد جلو با هیجان گفتن»:
-کو کو بده ما هم بخوریم...
امیر محمد-اَه،هیس
-هیس ،برید بالا ببینم عرق نعنا هم خوردن داره
«نیوشا و پروشا پژمرده حال یه گوشه ایستادن و پایین کاناپه چُنپاتمه زدمو دستمو رو پیشونیش گذاشتم و گفتم»:
-برم یه حوله گرم کنم ،بیارم بذاری رو معده ات؟
امیر محمد- نه نه نه ،فقط یه لحظه ساکت باشید
«بلند شدم ،روی کاناپه بالا سرش نشستم ،رو کاناپه خوابیده بودو خودشو جمع کرده بود ،دلم عین سیر و سرکه براش می جوشید ،دستمو به پیشونیش گرفتم و سرشو بلند کرد ،رو پام گذاشتو روشو برگردوندو پیشونیشو به شکمم چسبوند ،تنش داشت داغ میشد کم کم عرق میکرد ،حتما مسموم شده
به نیوشا و پروشا نگاه کردمو اشاره کردم برن بالا بازی کنن»
نیوشا- آخه داریم از گرسنگی می میریم
-برید از جا میوه ای یه سیب بردارید بخورید تا من بیام ناهارتونو بدم
«یهو امیر محمد از جا بلند شدو دویید طرف دستشویی با نگرانی پیش دوییدمو گفتم»:
-یا فاطمه الزهرا ،امیر محمد...
«رفت تو دستشویی در رو بست و صدای استفراغش میومد با نگرانی گفتم»:
-وای خاک برسرم بلایی سرش نیاد
نیوشا- میمیره مامان؟
-اِ!خدا نکنه
«رفتم تو آشپز خونه دنبال دوتا دخترا دوییدن اومدن »
پروشا-مامان غذا بده
-یه لحظه دندون رو جگرتون بذارید ،پسره داره می میره...
«دوتا با هم گفتن»:
-اِ!خدا نکنه
«شاکی نگاهشون کردمو در فریزر رو تا باز کردم ،تا یخ بردارم هر دو تا کمر سرشون تو فریزر رفت با عصبانیت داد زدم:»
_دنبال چی میگردید ؟تا در یه جا باز میشه می پرید توش بیایید کنار ببینم اومدن کنار رو نیوشا گفت:
-وای خب مامان به ما غذا بده دیگه
-گفتم الان میام غذا می کشم حالا هر یه دقیقه بگید
«یخو کوبیدم و توی لیوان ریختم و با یه قاشق مربا خوری رفتم طرف دستشویی که زیر پله ها بود ودر زدم»:
-آقا امیر محمد...آقا امیر محمد در رو باز کن ببینم
«امیر محمد در رو باز کرد رنگ تو صورت نداشت ،زدم رو گونه امو گفتم»:
-الهی بمیر
«دستمو انداختم دور کمرشو کمکش کردم تا روی مبل های سفید تو هال نشست وگفتم»:
-امیر محمد جان ،این یخو بخور حالت جا میاد ،تهوع رو خوب میکنه
«امیر محمد سرشو رو دسته مبل گذاشتو گفت»:
-نمی خورم
-الهی فدات شم یه قاشق بخور حالتو جا میاره
بازاری گفت:
-هیفااااا
-جان ؟جان؟«یه قاشق ب یخ های داخل لیوان زدمو مقابل دهنش قرار دادمو گفتم»:
-امیر محمد دهنتو باز کن قربونت برم؟
-امیر محمد سرشو بلند کرد شاکی نگاهم کردو گفتم:
-تا صبح بالا میاری ها برم برات نوشابه سیاه بخرم میگن اونم برای...
«شاکی و غیرتی گفت:»
-لازم نکرده
«دهنشو باز کرد قاشق یخو گذاشتم تو دهنشو گفتم:»
-باشه حرص نخور ،یخو بجو
«امیر محمد باز سرشو رو مبل گذاشتو گفتم:»
-برم لباساتو بیارم بپوشی بریم دکتر؟
«امیر محمد با اون حالتی که داشت گفت:»
-نعععععع
-باشه سرتو بلند کن یخ بدم بهت
نال وار گفت:
-حاج فهیم خدا لعنتت کنه که معلوم نیست تو غذاهات چی می ریزی که من بد بخت هر چند وقت یه بار باید اینطوری بشم،خراب بشه اون طباخیت،بر دهنی که نمی تونه جلوی خودشو بگیره لعنت....
«یهو یاد بچه ها افتادم صداشون نمی اومد صدا کردم»:
-نیوش ،پروشا
امیر محمد- حالا اونا کار ندارن این صدا میکنه
-آخه صداشون نمی یاد
«پروشا و نیوشا با دهن های دور تا دور چرب اومدن و گفتن:»
-بله؟مامان
-چیکار میکنید؟
نیوشا- داریم غذا میخوریم
-چطوری مامان؟
پروشا- صندلی گذاشتیم رفتیم بالای گاز از تو قابلمه میخوریم ...
«امیر محمد دوباره از جا پرید و دویید و رفت دستشویی اینطوری نمی شد داره تلف می شه رفتم زنگ زدم به اوژانس و اومدن بهش آمپول زدنو سرم وصل کردن ودوتا ذآمپول هم به سرم زدن و یه سری دارو دادنو رفتن بعد سرمی که زدن دیگه بالا نیاورد...
تا صبح همین طوری بالا سرش نشسته بودم از نگرانی خوابم نمی برد ،هر نیم ساعت یه ساعت بیدار میشدو بی جون میگفت:»
-هیفا بخواب
« دوباره از ضعف چشماش بسته می شد ،دم دمای صبح نماز صبح که خوندم داشتم تسبیح میزدم که دیدم صدام زد»
-هیفا
-جان؟بیدار شدی ؟
«امیر محمد نیم خیز شده نگاهم کردو گفت:»
-نخوابیدی؟
«لبخندی تلخ زدمو گفتم:»
-نه دلم شور میزد ،حالت بهتره
«سری تکون دادو گفت»:بیا این سرمو از دستم در بیار میخوام برم دستشویی
«سرمو ازش جدا کردمو دست رو پیشونیش گذاشتمو دیدم تب نداره»
-بشین برم لباس بیارم لباستو عوض کنم
«امیر محمد سری تکون داد و رفتم براش لباس آوردمو چادر مغنه ی نمازمو در آوردم رو تخت نشستم و تی شرتشو در آوردم و دستمو رو سینه اش گذاشتم و سر بلند کردم که( بگم خدا رو شکر تنت خنکه دیگه داغ نیست) که نگاهم با نگاهش برخورد کرد و تو هم گره خورد ،آهسته موهامو کنار شقیقه امو کنار زدو گفت»:
-خسته ات کردم
«کف دستشو بوسیدمو گفتم:»
-نه همین که دیدم حالت جا اومده تموم خستگیم رفت
«اومد جلو گوشه ی لبمو بوسید یعنی تو بدترین وضعیت حاضر نیست کاری که دلش میخوادو انجام بده باید منو از پا در بیاره تا به نیتش برسه ،دستمو به احاطه ی صورتش در آوردمو بوسه گاهمو بوسیدم تازه خستگیم از تنم در اومد،آهسته پشتمو نوازش کردو سرمو عقب کشیدم و گفت:»
-تو بخواب
-بیا کمکت؟ سرت گیج نمی ره؟
امیر محمد –نه خوبم تو بخواب
جانمازمو جمع کردم وسرم به بالش نرسیده خوابم برد....
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#18
Posted: 8 Sep 2013 23:17
قسمت دوازدهم
«وقتی از خواب بیدار شدم دیدم جای امیر محمد کنارم خالیه ،برگشتم به ساعت پا تختی نگاه کردم دیدم یازده است ،یعنی رفته سر کار؟ به پاتختی سمت اون نگاه کردم که ببینم سویچ و موبایلش هست یا نه ؟دیدم نه ،پس رفته سرکار خودمو کش دادم تلفنو از روی پاتختیه سمت جای امیر محمد، برداشتمو شماره اشو گرفتم و بعد چند تا بوق جواب داد:»
-بله؟«تند تند شروع کردم به گفتن:»
-سلام،آقا امیر محمد ؟!!!برای چی رفتی سرکار؟چرا منو بیدار نکردی؟شما حالت هنوز جا نیومده ،باید استراحت میکردی...
امیر محمد- هیفا هیفا گوش کن...
-لابد هم گرسنه رفتی؟ من اصلا نمی دونم چطور تا الان خواب بودم؟چطور بیدار نشدم؟اصلا ببینم...
«امیر محمد مقتدر و با تحکم صدا زد:«هیفا»تا ساکت بشم و عین طوطی تند تند حرف نزنم و امان حرف زدنو به اونم بدم ساکت شدمو آروم تر و مسالمت آمیز تر گفت:»
-زبون به دهن بگیر دختر!حالم خوبه
-شما دیشب دور از جونت داشتی می مردی باید امروز و استراحت میکردی
امیرمحمد-صبح حالم خیلی بهتر بود
-نباید می رفتی ،اگر نری حجره کارا لنگ می مونه ماشاءالله سه نفر دیگه هم اونجا هستن که به کارا رسیدگی کنن،الان بدن شما ضعیفه ،ضعف داری،این طور کار کردن گناهه..
امیرمحمد- هیفا،من حالم خوبه الکی نگران نباش ،خدا حافظ
-اِِِِِِ!صبر کن
«امیر محمد بی حوصله گفت:»
-باز چیه؟
-ترو خدا ناهار اونجا رو نخوریا من خودم غذا براتون میارم
«امیر محمد با خشم و صدای دورگه ولی آروم گفت:»
-لازم نکرده ،دیگه چی؟
-پس چی؟ دوباره غذای اونجا رو بخورید معده درد بگیری؟
«با تحکم و اتمام حجت گفت:»
-هیفا،دوست ،ندارم ،اینجا ببینمت ،فهمیدی یا نه؟
-نه،شما به فکر خودت نیستی و این وظیفه ی منه که به فکرت باشم
امیر محمد- فعلا لازم نکرده وظیف اتو از این حیث انجام بدی
-نه،خدای نکرده معده ات یه درد نا علاجی میگیره و یه عمر پشیمونی می مونه
این که نشد کار؟یا غذا نمی خورید یا اگر هم بخوری فاسدشو می خوری
امیرمحمد-اینجا ده تا طباخیه ،یکی کارش خوب نیست بقیه که اینطوری نیستن
-نه نه نه،غذای بیرون نه ،الان معده ات مریض ِ نباید هر غذایی رو بخوری،میخوای بری کوبیده و دیزی ...رو بخوری دیگه ،که ایناهم برای معده ای که تازه...
امیر محمد آروم گفت:
-گوشی،«بلند گفت:»بله باباجون؟ من تو انبارم....الان میام چشم...الو هیفا گوش بده بشنو چی میگم،بلند نمی شی بیای اینجا وسلام ،خدافظ
«تِب ،گوشی رو قطع کرد بی ادب حداقل خداحافظی منو بشنو بعد قطع کن ،فکر کردی هیفا کوتاه میاد نه من یه دنده تر از اُلتی ماتوم دادن های توأم
بلند شدم ربدوشاممو پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون ببینم این دوتا وروجکا کجان که منو بیدار نکردن؟ شب،نصف شب بالا سر آدمند حالا که باید باشن و بیدار کنن نیستن ،رفتم دیدم تو اتاقشون دارن بازی میکنن
تا منو دیدن سلام دادنو شاکی گفتم:»
-علیک سلام ،از کی بیدارید؟
نیوشا-از وقتی که عمو بیدار بود
-چرا منو بیدار نکردید؟
نیوشا- عمو گفت
-صبحونه خوردید؟
پروشا شاکی گفت:
-بله تازه عمو کلی هم دعوامون کرد که اینو بخورید اونطوری نخورید ،پروشا بشین بخور،پروشا راه نرو نخور نریز ،پروشا چای داغ ،انقدر پروشا پروشا کرد غذا کوفتم شد
-امیر محمد بهتون صبحونه داد؟
پروشا –نخیر ،لقمه نکرد
-لقمه میکرد میداد دستتون که من شاخ در میاوردم ،خودشم چیزی خورد؟
نیوشا- چای خورد
«رفتم لباسمو عوض کردم بعد هم رفتم آشپز خونه و سریع یه زرشک پلو با مرغ که تو تایم کمتری حاضر میشه رو بار گذاشتم،تا غذا حاضر بشه توی دوتا ظرف جدا گانه سالاد و ماست هم گذاشتم ،غذا که جا افتاد توی یه قابلمه قشنگ ، پلوی زعفرونیو زرشکو روی پلوی سفید تزیین کردمو ....
رفتم لباس پوشیدمو نیوشا و پروشا رو صدا کردمو گفتم:»
-غذا براتون می کشیدم ،شما بخورید تا مامان بیاد
«هردو از جا بلند شدن و بالا پایین پریدن که اِلا و بِلا ما هم باید بیاییم سر آخر تسلیم شدمو ،از آژانس یه ماشین گرفتمو راهی بازار شدم ...
الحمدالله اون وقت از روز خیابونا خلوت بود تقریبا 45دقیقه ای از اینور شهر به اون سر شهر رسیدیم،میدونستم تو کدوم بازار و صنف هستن ولی دقیقا نمیدونستم حجره اشون کجاست برای همین پُرسون پُرسون پیداشون کردم،نیوشا یه طرف چادرمو گرفته بود پروشا یه طرف دیگه رو ،به دم در حجره که رسیدم هنوز یکی دوتا مشتری داشتن و سر هر 4نفرشون شلوغ بود به ویژه امیر محمد که داشت با مشتری حرف میزد اما محمد جواد که یه دفتر بزرگ دستش بود و دم قفسه های غول پیکر ایستاده بود،روشو طرف ما برگردوندو تا ما رو دید لبخندی شادمانه زد و دفتر رو بست و گذاشت رو میزو اومد طرفمونو گفت:»
-سلااااام،خوش اومدین،شما؟اینورا؟«جلوی پام چنپاتمه زدو دخترا رو تو آغوش کشیدو گفت:»
-سلام خوشگلای عمو
نیوشا و پروشا بغلش کردنو بوسیدنشو محمد جواد هردوشونو بغل کردواز جا بلند شدو گفت:
-بفرما تو چرا ایستادی...باباجون
«باباجون که با مشتری حرف میزد با صدای محمد جواد همراه با صورت امیر محمد به طرفمون برگشت و منو دیدن باباجون با روی خوش گفت:»
-به به ،هیفاخانوووم
لبخندی زدمو گفتم:سلام حاج آقا
باباجون-سلام باباجون «چشمش به دخترا افتاد اصلا مشتری رو یادش رفت اومد نزدیک محمد جواد و گفت:»
-سلام دخترای خوشگل من،ای بی معرفت ها مگه به باباجون قول ندادید که میایید پیشش؟«باباجون پروشا رو از محمد جواد گرفتو گفت:»
-اول یه بوس به باباجون بدید ببینم
پروشا باباجونو بوسیدو گفت:
-خب ما رو نیاوردن دیگه
«نگاهم به امیر محمد افتاد اوه اوه عین لبو سرخ شده داره خون خونشو میخوره نگاه عصبیشو از من گرفتو خیلی محترمانه رو به مشتری ،عذر خواهی کردو محمد حسنو صدا کرد ،محمد حسن تا اومد جای امیر محمد چشمش به من افتاد خندید و دستشو از دور به معنی سلام بلند کردو سر تکون دادم و امیر محمد گفت:»
-به کار آقایون رسیدگی کن
«محمد حسن طرف مشتری رفت و امیر محمد به طرف ما اومد،با اون قدمای بلند و محکمی که برمیداشت دل منو به شور مینداخت به واقع که اصلا خوشش نیومده بود که منو اونجا دیده بود،رگ گردنش متورم شده بود و عضلات فکشو منقبض کرده بود و اخماشو چنان در هم کشیده بود که دیگه جایی برای انقباض ابرو هاش نداشت ،باباجون رد نگاهمو گرفت و برگشت به امیر محمد نگاه کرد ،امیر محمد تا بهم رسید بدون نه سلامی نه علیکی گفت:»
-بهت نگفتم «نیا»؟
-سلام
باباجون-امیر محمد!
امیرمحمد-مگه بازار هم جای زنه باباجون؟
باباجون- پس این همه زن تو بازارمیان میرن، مردن؟
«امیرمحمد شاکی گفت:»
-بلند شدی اومدی اینجا که چی؟
-به خدا دلم آروم نگرفت«به باباجون نگاه کردمو گفتم:»حاج آقا به خدا اگر بدونید دیشب چی شد ....
امیر محمد-خیله خب، توضیح رویداد نده
باباجون-چی شده بود دخترم؟!!!
«امیرمحمد منو شاکی نگاه کردوگفت:»
-هیچی حاجی،چیزی نشده بود
-چرا حاج آقا ،معده درد شدید گرفته بودن مسموم شده بود ،به خاطر غذاهای فاسد همین طباخی ای که غذا ازش میخردید ،گفتم اگر غذا نیارم یا غذا نمی خوره یا از سر گرسنگی دوباره همین غذا های مونده ی اینجا رو میخره میخوره ،حداقل غذای خونه تازه است ،فاسد نشده....به خدا اگر صبح بیدار شده بودم قبل اینکه بیاد غذا رو آماده میکردم که با خودش بیاره ولی نمیدونم چرا خواب موندم...
امیر محمد- من به تو گفتم«نیا» یا نه؟
سر به زیر انداختمو گفتم:
-آخه نمی آوردم...«امیر محمد شاکی ترو محکم تر گفت:»
-جواب منو بده گفتم یا نه؟
باباجون-امیر محمد!کوتاه بیا
امیر محمد-حاجی اجازه بده یه لحظه،با تو أم هیفا
-بله گفتید«شاکی ومقتدرانه گفت:»
امیر محمد –پس چرا الان جلوی چشم منی؟
باباجون به دخترا که بغض کرده امیر محمدو نگاه میکردن نگاه کردو پروشا رو داد بغل محمد جواد که عصبی به امیر محمد نگاه میکردو گفت:
-دخترا رو ببر اونور
محمد جواد هم سریع از ما دور شد و باباجون دومرتبه گفت:
-امیر محمد !اصلا کارت درست نیست این چه طرز برخورده با این بنده خدا...
«امیر محمد چشماشو رو هم گذاشت تا خودشو کنترل کنه و با تن صدای آروم تر رو به باباجون گفت:»
-پدر من ،یه لحظه خواهش میکنم...«دوباره به من شاکی نگاه کردو گفت:»
-با توام ،پس چرا الان اینجایی؟
بی قرار به اطراف نگاه کردمویه آن چشمم به یکی ازمشتریهای که محمد حسن باهاشون حرف میزد خورد که داشت برانداز کنده و خریدارانه منو نگاه میکرد ،سریع اخممو در هم کشیدمو به امیر محمد نگاه کرد ،امیر محمد هم تیز تر از این حرفا بود که نفهمه سریع برگشت به طرف نگاه کردو بعد بازوی منو گرفت و از محوطه ی نگاه اونا دور کردو به یه طرف دیگه ی حجره کشوند و با حرصی که داشت رگ گردنشو میدرید با صدای دورگه ی آروم وخفه گفت:»
-واسه اینه که میگم نیا،بکش جلو اون شالتو همیشه ی خدا وسط سرته «شالمو جلو کشیدمو با همون اخم گفت:»قشنگ،درست و حسابی موهاتو تو کن اینطوری نه...
«طاقت نیاوردو خودش شالمو جلو کشید و موهامو تو کردو گفت»
-دفعه ی آخرته که اینجا می بینمت،خبر مرگم، نون وپنیر میخوردم
«باباجون با محمد جواد و دخترا اومد ویه چشم غره به امیر محمد رفتو گفت:»
-باباجان دستت درد نکنه ما رو هم از شر غذا های فاسد اینجا نجات دادی«آهسته زد به پشتمو با خنده گفت:»
-مگه اینکه تو به فکر ما باشی
«لبخندی تلخ زدمو به امیر محمد نگاه کردم یه شلوار کتان مشکی و بلوز جذب مشکی و کت کبریتی قهوه ای پررنگه اسپرت پوشیده بود دستشو باز تو جفت جیبای شلوارش فرو کرده بود و منو شاکی نگاه میکرد بی قرار نگاهش کردمو گفتم»:
-خب ببخشید
امیرمحمد-دلم میخواد یه بار دیگه تو بازار ببینمت
-نچ،خب اگر حرفِ...
«امیر محمد پرید وسط حرفمو دست چپشودر حالی که تنها انگشت اشاره اش باز بود، بالا گرفتو تاکیدی گفت:»
-نمی شنوم، اون چیزی رو که باید بگی
«باباجون با خشم خفه گفت:»
-امیر!
امیر محمد همچنان با اخم نگام میکردو گفت:
-هوووم ؟جوابم یه کلمه است...هیفا
«سرمو بلند کردمو گفتم»:
-چشم
امیر محمد-آهان ،اینه
«دستشو دراز کرد طرف پروشا که هنوز تو بغل محمد جواد بود و بغلش کرد و دستشو طرف نیوشا دراز کردو گفت:»
-نیوش، بیا«معمولا الف آخر اسم نیوشا رو نمی گفت»
نیوشا دستشو گرفت و مشتریا اومدن طرف ما تا با آقایون خدا حافظی کنن ولی گویا خدا حافظی یه بهونه بود برای این همه به جلو پیش اومدن تا اینور حجره به اون بزرگی ،امیر محمد با سرش آروم اشاره کرد که بیام کنارش بایستم ،رفتم کنارش ایستادمو با چشمش به ارنجش نگاه کرد ،آرنج دستشو گرفتم با وجود اون تعصب مسخره اش ولی یه حس خوبی پیدا کردم که میخواست به مشتریا بفهمونه که من با اونم ،بهم نگاه کرد وقتی مطمئن شد که سرم به زیره و چشم تو چشم مشتری نیستم انگار خیالش راحت شد که با روی باز شروع به خداحافظی با مشتری کردی ولی همین که مشتریه پشت کرد زیر لب یه فحش پدر مادر دار دادو گفت:
-عوضی شدن مردم، دیگه حیا ندارن جلوی چشم شوهر ِطرف چشمشو در میارن
«محمد حسن اومدطرفمونو با خنده گفت:»
-السلام العیک خانم ،حالا دیگه سایه اتون انقدر سنگین شده؟شنیدم صبا رو هم دیگه تحویل نمیگیری؟
-سلام،نه به خدا ،صبا گفته؟حالش خوبه؟
امیرمحمد-آره خوبه ،من برم بچه ها رو سوار تاکسی کنم بیام
محمدحسن- وایستا ببینم من دختر خوشگلاموندیدم «تا دستشو دراز کرد طرف نیوشا تا بغلش کنه ،امیرمحمد نیوشا رو عقب کشیدو گفت:»
-آخر هفته می بینیشون ،بیا هیفا
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#19
Posted: 8 Sep 2013 23:18
نیوشاخودشو عقب کشید تا جلوی حرکت امیر محمدو بگیره امیر نگاهش کردو نیوشا گفت:
-یعنی عموها و باباجونو نبوسیم؟
امیرمحمد نیوشارو به طرف خودش کشیدو گفت:
-نع،شما هم هر کی رو می بینید ببوسید ،پس فردا بزرگ میشید همین عادت بمونه روسرتون ،هر مردی رو که دیدید یه عمو و دایی بذارید تنگشو برید ببوسینش
-وا!!!آقا امیر محمد اینا همش 4سالشونه!
«محمد جواد زد زیر خنده و محمد حسن گفت»:
-غلط کردی بگو حسودیم می شه
«امیر محمد که چند قدم جلو تر از من بود برگشتو گفت»:
-هیفا
-اومدم،خدا حافظ حاج آقا به حاج خانم سلام برسونید ،آقا محمد حسن شما هم به صبا سلام برسونید
«سریع خودمو به امیر محمد رسوندم و از حجره رفتیم بیرون ولی انقدر تند راه میرفت که نیوشا به پاش میدویید منم عقب میوفتادم ازش ، ایستاد و برگشت
نگاهم کرد و رسیدم بهشو گفت»:
-بکش جلو اون شالتو ،چادرتو جمع کن عین زرو فقط نقش شنل داره برات؟کنار من راه بیا
نیوشا- وای عمو آروم بریم پام درد گرفت
«آرنج امیر محمدو گرفتمو گفت»:
-اینجا ارنجمو نگیر ،همه آشنان
آرنجشو ول کردم خب نمیخواست آشناهاش بفهمند زن ص*غ*ی*ه کرده ،براش افت داشت کلی برو بیا دارن ،سر شناس هستند ...با اینا دلمو توجیه کردم تا اروم بگیرم و بغضمو قورت بدم که در حدش نیستم که جایگاهی ندارم که حتی دستشو بگیرم فقط تو خونه اشه که نقشمون تغییر میکنه تازه تو خونه هم نه تو اتاقش نه تو تختش...
دستشو بالا برد و یه تاکسی نگه داشت و در عقبو باز کردو دخترا رو فرستاد داخل و از خمیدگی صاف شد و به من نگاه کردو شاکی آروم گفت:
-اون لامصبو بکش جلو
شالمو درست کردمو گفت:
-رسیدی خونه زنگ میزنی بهم
سری تکون دادمو نشستم و در رو بست و گفت:
-آقا سعادت آباد خیابون کاج ،چقدر می شه؟....
راننده حرکت کردو نیوشا گفت:
-مامان،بُخت النحس یعنی چی؟
-چی؟!!اینو از کجا یاد گرفتی؟
پروشا- عمو محمد جواد به عمو محمد حسن گفت:«امیر محمد مثل بخت نحس می مونه »تازه عمو محمد حسن هم گفت:«بس که احمقه»
-ییه مامان زشته عموها شوخی کردن ولی شما ها یاد نگیریدا
نیوشا- گرسنه امه
-الان می رسیم بهتون غذا میدم
* * *
بهار بود ولی انگار که زمستونه ،امیر محمد از بازار برای دخترا دوتا بارونی یه رنگ و یه شکل خریده بود ،بابا جون و محمد حسن و محمد جواد که هر چی می دیدن و خوششون میومد برای دخترا می خریدن ،انگار نیوشا و پروشا خوب تونسته بودن توی دل مردای خونواده جا باز کنن با اینکه مدت کمی بود که وارد زندگیشون شده بودیم
اون شب قرار بود خونه ی باباجون اینا باشیم ،جفت دخترا شلوار جین پوشیده بودن و بلوز های سرخابی و موهاشونو خرگوشی بافته بودم
امیر محمد ماشینو پارک کردو رو به دخترا برگشتو گفت:
-بارونی هاتونو بپوشید ،میخواییم پیاده بشیم خیس نشید
نیوشا- این مال منه برای تو اینه
پروشا- نخیرم مال من اینه برای تو، اینه
امیر محمد-باز شروع شد ؟چه فرقی میکنه هر دو یکیه؟
پروشا-نخیر ،برای من خوشگل تره ولش کن نیوشا«جیغ کشید:»مال منه
نیوشا هم جیغ کشید- مال منه
پروشا موهای نیوشا رو کشیدو نیوشا هم جیغ زد:
-ماماااااااااااااان!
امیر محمد داد زد ،یه دادی که پرده ی گوش من پاره شد ،تا پروشا موهای نیوشا رو ول کرد و امیر محمد با عصبانیت گفت:
-پروشا یه بار دیگه موهاشو بکشی خودت میدونی
پروشا با بغض گفت:
-خب اونم...
امیر محمد انگشت اشاره اشو رو بینیش گذاشت و گفت:
-هیس!نمیخوام بشنوم
پروشا با گریه گفت:
-تو همش منو دعوا میکنی
امیر محمد-میگم هییسسسس
«امیر محمد کمربند ایمینیشو باز کردو با اخم به بچه ها نگاه کردم که حالا عین آدم داشتن بارونیشونو می پوشیدن،امیر محمد پیاده شدو در طرف پروشا رو باز کردو بغلش کرد ،چون ماشینش شاستی بلند بود،پروشا هم ریزه میزه بود نمی تونست از ماشین بیاد پایین برای همین بغلش کردو گفت»:
-تو بغلم بمون ،زمین خیسه میخوری زمین
پروشامغرورانه گفت:
-نمی خورم
«امیر محمد گذاشتش رو زمینو اومد اینور تا نیوشا رو پیاده کنه ،پیاده شدمو گفتم:»
-پروشا بیا اینور ...
«شِلپ،صدای یه چیزی اومد منو امیر محمد به هم نگاه کردیمو امیر محمد نیوشا رو زمین گذاشتو در ماشینو بست و صدای گریه پروشا اومد
هر دو رفتیم اون سمت ماشین و دیدیم خورده زمین کل هیکلش شده گِل خالی امیر محمد با عصبانیت گفت»:
-وای پروشا وای از دست تو نگاش کن! کل هیکلش شده گل
«پروشا رو روی هوا بلند کردو با عصبانیت گفتم:»
-بزنمت پروشا؟آخه تو چرا انقدر سر به هوایی بچه؟
«پروشا با گریه گفت:»
-خب من چیکار کنم کوچولو ام؟بزرگ نمیشم
-بزرگ میشی ،عُرضه ات رشد نمی کنه،گند زده به هیکلش
امیرمحمد-براش لباس آوردی؟
-آره،آخه بچه با این ریختت هر کی ببینتت که می گرخه
پروشا- می خوای برم بمیرم؟
«امیر محمد و طی این هفته ها اولین بار میدیدم که میخنده و صدای خنده اشو مثل بقیه مردا بلند ،ولی صدای خنده ی اونو دوستداشتنی میدیدم»
-باز فیلم دیدی پروشا؟
امیرمحمد- تو چرا انقدر کوچولویی هان؟
پروشا-من که نمیدونم خب از مامانم بپرس اون منو به دنیا آورده
-نیوشا، دستم بگیر تو نخوری زمین حالا
«زنگ در رو زدمو در باز شدو با ورود ما تموم اهل خونه اومدن تو ایوون البته که صبا اینا هم بودن مادر جون تا پروشا رو دید گفت:»
-خدا مرگم بده تو چرا این ریختی شدی مادر؟
-خدا نکنه حاج خانم ،خورد زمین
باباجون –قیافه اشو باباجون قربونت بره
محمد جواد- خب امیر محمد بچه رو بغل کن دیگه
امیر محمد- تو بغلم بود ولی ایشون یه کم غد تشریف دارن خواستن خودشون بیان که خورد زمین
محمد حسن-یه عکس خوشگل ازت بگیرم پروشا؟
«صبا اومد طرفمو داشتم کفشای نیوشا رو در میاوردم و گفتم:»
-سلام ،خوبی؟
صبا-سلام خیلی بی معرفتی به خدا، چرا یه زنگ نمی زنی ؟
-به خدا شبو روز خودمم با این دوتا گم میکنم،تو چه خبر؟
«محمد جواد نیوشا رو بغل کرد و رفت و صبا گفت:»
-مامانم اینا اومدن ایران ایندفعه با داداشم ایران میمونن ،دنبال خونه برای اونا بودیم،گرفتار این سلیقه ی مامانم بودم
-ببخشید حاج خانم یه حوله میدید پروشا رو ببرم حموم بشورم؟
«محمد جوادو محمد حسن زدن زیر خنده و امیر محمد گفت:»
-اذیتش نکنید،حرصشو برای چی در میارید؟ شوخی میکنن عمو
محمد جواد-پروشا میدونستی اگر مامان هیفا نشورتت تا صبح خشک میشی؟ میشی کوزه؟
پروشا با ترس گفت:عمو امیر محمد!
امیر محمد-محمد جواد انقدر چرت نگو
مادر جون – امیر محمد بذارش زمین بچه رو دیگه
امیر محمد-آخه یه جوری خورده زمین که شده گلوله ی گِل برم بذارمش تو حموم هیفا بیا
مادر جون حوله رو داد دستمو پروشا رو بردم حموم شستم و لای حوله پیچوندمشو آوردمش بیرون،همه تا پروشا رو لای پتو دیدن همچین سر و صدا راه انداختن!! صدای باباجون از اون میون از همه سر تر بود
-حاج خانوم ،لباسای پروشا رو کجا پهن کنم ؟
مادر جون- مادر چرا با دست شستی ؟مینداختم ماشین لباس شویی
-آخه همش دوتا تیکه لباس بود ...«به جمع نگاه کردم امیر نبود و گفتم:»
-آقا امیر محمد کجان؟!
مادر جون-رفت ساک لباس بچه ها رو بیاره تا بچه ام سرما نخورده لباس تنش کنی
«امیر محمد اومد داخل و یه سره رفت طرف باباجون که پروشا تو بغلش بود و پروشا رو از باباجون گرفتو گفت»:
-هیفا ،بیا لباساشونو آوردم،نیوشا بدو لباس تو هم عوض کنه
«با امیر محمد رفتیم تو اتاق و امیر محمد از تو اتاق گفت:»
-محمد جواد بخاری رو زیاد کن
لباس بچه ها رو تنشون کردمو رفتیم بیرون، مادر جون سشوار آوردوگفت:
-پروشا مادر جون بیا موها تو خشک کنم ،بشین رو پای من موها تو خشک کنم
«پروشا رو ی پای مادر جون نشستو ولی مگه شیطونی امان میداد که مادر جون موهاشو خشک کنه آخر هم یهو برق رفت همه جا تاریک و ظلمات شده بود ،پروشا و نیوشا هر دو با وحشت صدام زدن»
-بشینین سرجاتون تکون نخورید
«هر دو زدن زیر گریه و باباجون گفت»:
-نترسید دخترای من برق رفته
امیر محمد –بشین همون جا ،تا...روشن...مگه بهت نمی گم بشین ؟چرا راه می افتی؟هان؟
نمیدونم کدومشونو گرفته بود،که صداشونم در نمی اومد بالاخره یه نوری به نور شعله های بخاری اضافه شد ،و اونم نورفندک امیر محمد بود که دیوار کوب ها ی گازی رو باهاش روشن کرد دیدم نیوشا اِ تو بغل امیر محمده خودشو سُر داد از بغلشو دویید طرف من ،پروشا هم از رو پای مادر جون پرید پایین و دویید طرفم
«محمد جواد که رفته بود بیرون باباجون بهش گفت:»
-محمد جواد فیوزه؟
محمد جواد –نه باباجون برق کل کوچه رفته
«یه رعده برق بلند یهو زد ،که من خودم یه متر از جا پریدم وترسیدم وای به حال بچه هام که تو بغلم بودن با ترس گفتن» :
-چی بود؟
«صبا با خنده از ترسیدن من گفت:»
-هیچی خاله ،رعد برق بود
«محمد حسن با خنده گفت»:
-هیفا خانم شما هم ترسیدیا؟
«صباپررنگ تر خندیدو گفت»:
-اصلا از پرش اون بچه ها ترسیدن
« غ دذفنیوشا دم گوشم گفت:»
-مامان،من جیش دارم
-الان؟الان تو تاریکی من نمی برمتا خودتو نگه دار تا برق بیاد
«انقدر آروم گفتم که کسی نشنوه ولی انگار حواس امیر محمد خیلی به ما بود که گفت»:
-خب ببرش دیگه
«همه پرسشگرا امیر محمدو نگاه کردن و سپس مسیر نگاه اونو دنبال کردنو به من رسیدن با خجالت گفتم»:
-آخه تاریکه
«امیر محمد چپ چپ نگاهم کردو پروشا هم آروم گفت»:
-منم جیش دارم
«با عصبا نیت پروشا رو نگاه کردمو گفتم:»
-باز شروع شد ؟
«امیرمحمد با جذبه گفت»:
-هیفا
«وااااایی ،بابا من خودم از تاریکی می ترسم نمی تونم این بچه ها رو ببرم تو حیاط وامونده دستشویی ،حالا هی تو جمع میگه هیفا هیفا خودشم که از جاش تکون نمی خوره بگه منم با هاتون میام
حالا تو جمع گفته ،خجالتم میکشم باز پشت گوش بندازم مجبوری بلند شدم و بچه ها رو بردم دستشویی زیر لب غر زدم»:
-خدا بزرگتون کنه که همیشه سر به زنگا جیشتون میگیره خوابتون میگیره،گرسنه اتونه...
نیوشا-وای مامانی چه تاریکِ
-همینه دیگه کفشتو بپوش ببینم
پروشا- مامان هیفا منو بغل کن
-من جلوی پای خودمو نمی بینم حالا بغلتم بکنم ؟
«به جلوی در دستشویی رسیدیم از ترس سرمو بلند نمیکردم اطرافو نگاه کنم که نکنه که چیزی ببینم در دستشویی رو باز کردمو گفتم»:
-برو نیوشا
نیوشا- نمی رم
با خشم گفتم:
-اِه!مسخره کردی؟ برو ببینم
نیوشا- تاریکه آخه میترسم
-من اینجام برو
نیوشابا بغض گفت:
-نمی رم میترسم
-پروشا تو برو
پروشا- اون تو لولو داره
-لولو چیه پروشا ،تو چرا انقدر خرافاتی هستی نیم وجبی؟بیا برو ببینم ،لو لو یی وجود نداره
امیرمحمد-هیفا؟چیه؟چرا نمی رن؟
-میترسن
مادر جون-خب مادر تاریکه بذار یه شمع بیارم
امیر محمد –برید دیگه ،مامانتون ایستاده
-اینا از ترس چشماشونو بستن کاری به ایستادن و نایستادن من ندارن
«مادر جون شمعو آورد و امیر محمد گرفت و آورد و گفت:»
-خیله خب برید
نیوشا- اون تو تاریکه
«امیر محمد با جذبه اش گفت:»
-دیگه نمیتونم برات چهل چراغ کنم بیا شمعو میذارم تو دستشویی برو دیگه
نیوشا- مامان نریا
-نمی رم برو
نیوشا- در رو ببندید
امیر محمد –ای خدااااا!چقدر فیلم دارید شما«امیر در رو بست »
پروشا گفت:بیا دیگه
-حالابذار بره اون تو؟
پروشا- آخهههه من خیلی دستشویی دارم
--تو همیشه کارت همینه
«پاچه های شلوارشو تا زدمو و دگمه ی شلوارشو باز کردم ...یهو نیوشا جیغ کشید امیر محمد با هول در رو باز کردو نیوشا دستشو نشون دادو با گریه گفت:»
-دستم سوخت
«امیر محمد بغلش کردو دستشو نگاه کردو بعد داد زد»:
-شمعو گذاشتم اون تو که تو باهاش بازی کنی ؟هان؟
«مادر جون اومد تو ایوون و گفت»:
-امیر محمد چی شد ؟
«باباجون هم اومدو گفت»:
-شما دوتا چیکار میکنید که هردقیقه گریه یکیشونو در میارید؟
امیر محمد- ما، درمیاریم؟ دستشو با شمع سو زونده
نیوشا- آی می سوزه
-بذار بسوزه؛دست بچه ی فضول باید بسوزه
امیر محمد-تو رفتی دستشویی یا آتش بازی؟
نیوشا انگشتشو مقابلم گرفتو گفت:
-فوت کن مامانی
مادر جون –مادر بیا من برم برات کرم بزنم خوب بشی بیا قربونت برم،خب بچه ام میخواد کشف کنه
امیر محمد –داره خودشو آتیش میزنه که میخواد کشف کنه؟ میخوام نکنه
«مادر جون نیوشا رو بردو امیر محمد گفت:»
-پروشا برو
پروشا-آخه شمع خاموشه چطوری برم؟
امیر محمد با فندکش شمعو روشن کردن چشمم رو فندکش مونده بود سیگار میکشه که فندک داره؟!
امیر محمد-برو روشن شد ،حالا تو دست نزنی بسوزی
پروشا- نه دیگه دست نمی زنم پروشا سوخته ،منم دست بزنم میسوزم
امیر محمد- خب الحمدالله اینو میدونی
پروشا رفت داخل دستشویی و امیر محمد روشو طرف من برگردوند و دید دارم به فندک تو دستش نگاه میکنم،فندکو تو جیبش گذاشت وبی حوصله گفت:
-چیه؟
-فندک؟!!!
«امیر محمد سری تکون دادو گفت:»
-فندک ؛خب؟
-شما سیگار می کشید؟
امیر محمد- هرکی فندک داشته باشه سیگار می کشه
-اگر نکشه که فندک میخواد چیکار؟
امیر محمد شاکی گفت:
-آره میکشم حالا؟
وارفته گفتم:آقا امیر محمد!!
امیر محمد جدی و خونسرد گفت:
-ببخشید یادم رفت ازتون اجازه بگیرم ،«ادای منو در آورد»اقا امیر محمد
خلاصه تا اومدیم تو خونه برق اومد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#20
Posted: 11 Sep 2013 07:40
قسمت سیزدهم
ساعت دوازده شب بود که امیر محمد رو به من گفت:
-پاشو بریم دیگه
باباجون اخمی کردو گفت:
-اِ!!!امیر محمد!کجا نصفه شبی؟امشبو اینجا بمونید بچه ها خوابیدن
امیر محمد –بغلشون میکنم،بلند شو هیفا
مادر جون از تو آشپز خونه اومد بیرونو گفت:
-امیر محمد !خودتو لوس نکن ،برو جاتو نو تو اتاق خودت بنداز ،امشب همین جا می مونید
«بعد هم رو کرد به محمد حسن ومحمد جواد که نگاهشون به لپ تاپ ِمحمد جواد بود و با هیجان چشم دوخته بودن به اونو پلک نمی زدن که هیچ ،صدا هم از صداشون در نمی اومد»وگفت:
-محمد حسن،محمد جواد خشک نشد دست و پاتون دوساعته زل زدید به اون کامپیوتر چی رو می بینید ؟
«انقدر تو بحر چیزی که می دیدن بودن که اصلا نفهمیدن مادر جون چی گفت،مادر جون هم سری تکون دادو باز به آشپز خونه برگشت ،باباجون گفت:»
-فردا جمعه است ،بچه ها امشب رو نبر خونه، همه اینجا می مونن
«صبا از یکی از اتاقا اومد بیرونو گفت:»
-محمد حسن ،بیا کمک کن نمیتونم تشک ها رو بردارم
«محمد حسن بدون اینکه چشم از مانیتور بگیر گفت:»
-دست نزن میام
-من الان میام صبا
«نیوشا رو پام خوابیده بود ،خواستم پامو از زیرش بکشم بیرون که متوجه شدم پام خواب رفته لبمو گزیدم از گز گز بی وقفه پام که دیدم امیر محمد اومد بالا سرمو نیوشا رو از رو پام بلند کردو غرلند زنان گفت:»
-بچه به این بزرگی هم مگه رو پا میخوابونند؟تو هم شورشو در آوردی
«نیوشا رو بلند کرد تو بغلش گرفت و به همون اتاقی که صبا تو چهار چوب درش منتظر محمد حسن ایستاده بود وارد شد و صبا برگشت تو اتاقو نگاه کردو گفت:»
-بیام کمک؟نیوشا رو بده من جاشو بردار
امیر محمد-نه نمی خواد، مشکلی نیست
«با یه تشک از تو اتاق اومد بیرون و گفتم»:
-آقا امیر محمد الان میام کمک ها
«امیر محمد از اتاق خودش که زمان مجردیش اونجا ساکن بود و الان هم جای ما رو داشت اونجا مینداخت اومد بیرون و یه نگاه به من کرد که هنوز پام درازه و میزنم رو پام که پام از گز گزش خارج بشه و گفت:»
-نمی خواد تو بشین ،پات خواب رفته
«مجددا به اتاقی که تشک ها اونجا بود رفت و تشک و...بعدی رو آورد و بعد هم به طرف باباجون رفت که پروشا تو بغلش خوابیده بودو پروشا رو گرفت و برد تو اتاقش ،مادر جون از آشپز خونه با یه سینی چای اومد و گفت:»
-مادر، پات خواب رفته؟
«خواستم پامو جمع کنم که گفت:»
-نه بذار دراز باشه ،بچه سنگین بوده
«باباجون بلند شد به جمع دوتا ذپسراش پیوست و گفت:»
-چی میبینید؟
محمدجواد-فیلمه خیلی با حالا باباجون امسال اسکار برده
«کنارم نشستو صبا هم از اتاق اومد بیرون و پشتش امیر محمد اومد بیرونو رو به محمد حسن گفت:»
-محمد حسن ،بلند می شی یانه؟ صبا که نمیتونه تشک های سنگینو بلند کنه ،دخیل بستی به لپتاپ؟
محمد حسن-اَهَهَ،امیر محمد! تو بدتر از صبایی
امیرمحمد-محمد جواد بسه جمعش کن دیگه همه میخوان بخوابند ،یه کم به فکر باباجون اینا باش
محمد جواد-باز تو خودت خوابت گرفت ،همه رو داری میخوابونی؟حالا شما برو جاتو بنداز،باباجون که تازه اومده کنار ما نشسته
«رو به صبا گفتم:»
-از مادرم اینا چه خبر؟
صبا- خواهر دوباره حامله است
-بازم؟
صبا-آره شکم سوم هم حامله شد،میگن این بار دوقلو اِ
-دوقلو؟
مادرجون- تو ژنتون دوقلو زایی هست؟
-بله،عمه ام و عموم هم دوقلو بودن،صبا ابی چطوره؟
صبا- مصرِ،بعد اینکه به خاطر دیدن تو مادرتو برد مصر یه هفته پیش اومدن ولی دوباره رفت
-مادرم هم برد؟
صبا- نه مادرت ایرانِ ولی شمال رفته ،خواهرت به هوای تهران حساسیت داره شوهرش بردتش اونجا،تازه یه خبر دست اول
مادرجون- ماشاءالله صبا اا !
«صبا خندیدو گفت»»:
-مادر جون به خدا این سهیلا خبرارو میاره با خدمت کار خونه ی پدر هیفا دوسته اون به سهیلا میگه ،سهیلا هم به من میگه
-خبر چیه؟!!
صبا- شوهر خواهرت داره دوباره زن میگیره
-چی؟؟؟!!!اون که به خواهرم قول داده بود
مادر جون-الله اکبر
صبا-کارشون داشت به طلاق کشیده میشد که فهمیدن خواهرت حامله است،بیچاره خواهرت کلی کش مکش داشتن که تو قول داده بودی به منو ...ولی مرده میگه که ما رسم داریم
-الان خواهرم حامله است بازم میخواد که زن بگیره؟
صبا- آره بابا فیلش یاد هندوستان کرده چی!اونم دو آتیشه
-کی هست؟فامیله؟عربه؟
صبا- نه عزیزم،منشی شرکته،تازه خانم تاحالا یواشکی هم با آقا بوده الان دارن علننش میکنن
مادرجون- وای پناه بر خدا بی حیا بازی ها
-غلط کرده!از خواهرم خوشگل تر و بهتر میخواد؟ابی میدونه؟
صبا-آره بابا ولی پدرت دخالت نکرده
-وا!!!چرا؟!!!
صبا-میگه رسمشونه ،شرط ضمن عقد که نبوده
مادرجون- هیفا واقعا رسمتونه؟
-بله مادر جون ،بیچاره خواهر خیلی هم آدم حساسیه
صبا- مامانت و دیده بودم حال حسنا رو پرسیدم میگفت:«انقدر ویارش بده حالش نامساعده که سر اون دوتا پادشاهی کرده در برابر حال الانش»
مادر جون-به خاطر اعصابش ویارش سخت شده دیگه
-دوتا بچه ها کجا هستن؟پیش باباشون؟
صبا- باباشون؟باباشون پیش معشوقه جدیده نه بابا بچه ها پیش دایئشون هستن
-طفلی حُسنا
صبا- طفلی مادرت!نمیدونه غصه ی تو رو بخوره یا اون یکی دخترشو
«با نگرانی گفتم:»
-به گوش مادرم که نرسیده من چیکار کردم؟
صبا- نه بابا نه،سهیلا دهنش قرص از اینور خبر نمی بره فقط خبر میاره
«مادر جون دستشو رو دستم گذاشتو نگاهش کردم و لبخندی مهربانه زد ورو به صبا گفتم»:
-ابی مصره میتونم زنگ بزنم ،امی بیاد تهران ببینمش؟
صبا- الان نه فردا بابات میاد ایران بهت خبر میدم کی زنگ بزن،بیچاره مادرت سه روز قبل که داشت می رفت شمال دیدمش میگفت«نمیدونم بچه ام هیفا کجاست ؟چیکار میکنه دارم از غصه اش دیوانه می شم،ای کاش حد اقل یه زنگ میزد »
-بابات صبحها نیست ،صبح ها زنگ بزن
«سری تکون دادم وگفتم» :حتما
مادرجون- بیچاره مادر،از قدیم میگن آدم مار بشه مادر نشه
صبا با هیجان گفت:خیله خب بریم سر اصل مطلب
با گیجی نگاهش کردمو گفتم:چی؟!!!
صبا- امیر محمد چطوره ؟حتما طی این هفته ها کاملا دستت اومده که چطوره ؟
«جلوی مادر جون خجالت کشیدم،صبا هم که هیچی براش مهم نیست تا حالا صد بار پرسیدی ول کن دیگه»
مادر جون-مادر بگو ببینم حال بچه ام چطوره؟ هر وقت اومدم بپرسن خودش سر رسید نشد .
-خوبه دیگه
صبا-اییییههه ،مثل ادم حرف بزن« خوبه »خوبه یعنی چی؟
«عاصی شده صبا رو نگاه کردمو با هیجان نگاهم کردو امیر محمد اومد و جدی گفت:»
-هیفا
«سر بلند کردمو تو چهار چوب در اتاقش دیدمش با سر اشاره کرد بیا تا اومدم عزم بلند شدن بکنم ،صبا دستمو گرفت و گفت»:
-داریم حرف میزنیما
-امیر محمد صدا میکنه
صبا- خودم شنیدم تو تعریف کن
-چی رو تعریف کنم؟!صبا؟خاک بر سرم،من که بهت گفتم چطوریه؟مغروره ،غدِ،غد.
مادر جون-یعنی هنوزم بی میل ِ؟
-نه حاج خانم منظورم اینکه...«رومم نمی شه حرف بزنم ،حالا مطمئنم که صبا قبلا گزارش داده ها که مادر جون طی این هفته ها سوال پیچم نکرده ،حالا حتما باید از زبون خودم بشنوه..به صبا نگاه کردم اینطوری راحت تر حرف میزنم»
-میخواد همش من پیش قدم باشم،انگار براش عاره که اون ...که اون...کسی باشه که...میدونید که....
صبا- نه نمیدونیم اونجا نبودیم که
«مادر جون خندیدو گفت»:
-خدا نکشتت صبا
-منظورم اینکه انگار من مردم اون زن همش میخواد من نازشو بکشم من شروع کننده باشم انگار عارش میاد با زن ص*ی*غ*ه ایش باشه
امیر محمد-هیفا
صبا- اییه ،اقا امیر محمد میاد دیگه؛ داریم حرف میزنیم آخه،«روکرد به منو گفت:»خب؟
مادرجون-خب مادر من ،نرو جلو، بذار ببینیم میاد طرفت یا نه؟
«سر به زیر انداختمو گفتم:»
-میشه راحت صحبت کنم؟
مادرجون-آره دخترم
«به مادر جون نگاه کردمو با غم گفتم:»
-شما جای مادرم منو نصیحت کنید
«مادرجون سرشو تکون داد و بیقرارانه گفتم:»
-وقتی نگاهم میکنه از خود بی خود میشم انگار یه ربات برنامه ریزی شده ام براش که اون اراده کنه و من اونی بشم که اون میخواد ،بشم یه مار که دور عصای طلایی میگرده ،خودشم میدونه که نگاهش چه به روزم میاره که همیشه با نگاهش مسخم میکنه و هیپنوتیزمم میکنه
مادرجون- نچ،شهلا هم همینو میگفت
-شهلا؟ً؟!!!
مادرجون-زن اولش،اون بیچاره هم میگفت،از نگاهش دیوونه میشم منو میکشونه سمت خودش ولی همیشه رابطه اشون در حد...
-هیفا
«قلبم از جا کنده شد انقدر محکم و جدی و با جذبه صدام کرد در جا از جا بلند شدم و گفتم»:اومدم
«مادرجون به امیر محمد رو کردو گفت:»
-تو خوابت میاد، برو بخواب ،چرا هی حضور غیاب میکنی؟چای ریختم حالا چای بخوریم میاد میخوابید دیگه
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "