ارسالها: 6561
#21
Posted: 11 Sep 2013 07:41
«صباپایین چادرمو کشید و گفت:»
-بشین بابا دو کلمه داری جواب میدیا
مادرجون- تاهم صدا میکنه می پره،بشین
«در حال نشستن بودم که مادرجون گفت»:
-به من یه کلمه جواب بده مشکلش حل شده یا نه؟
-بله من که...
«سر بلند کردم ییییییههههه، یا علی،به امیر محمد کارد میزدی خونش در نم اومد با اخمای درهم کشیده و چشمای برزخی و مشت گره کرده کنار پاش که نشون حرص و خشمش بود داره منو نگاه میکنه فهمید و منم امشب با امیر محمد در انداختن ،با سر اشاره کرد بیا تو اتاق ،خودشم رفت تو اتاق ،قلبم عین طبل های بزرگ می کوبید و ضربه به سینه ام میزد
از جا بلند شدمو مادر جون گفت:»
-وا!!!هیفا!!!
-حاج خانم ببخشید ،امیرمحمد عصبانی شد، برم شب بخیر
صبا- خب همین کارا رو میکنی که اونم همیشه انتظار داره تو پیش قدم باشی
-شب بخیر همگی
«وارد اتاق شدم دیدم جای بچه ها رو انداخته اون سر اتاقو جای منو خودشو این سر اتاق در اتاقو بست و برگشتم نگاهش کردم ترو خدا اخماشو اومد نزدیکم باز استخون های فکشو منقبض کرده صورتش وقتی تا این حد با جذبه اش دلم میخواد ازش فاصله بگیرم ...
با صدای خفه و بم گفت»:
-چی پرسیدن؟
-هیچی سوال خاصی نبود
«باز اون انگشت اشاره اشو تاکیدی بالا گرفتو گفت:»
-جواب منو درست بده چی پرسیدن؟
«سر به زیر انداختم وجواب ندادم اومد نزدیک تر و آرنجمو گرفت و گفت»:
-با توأم
«سر بلند کردمو تو چشماش نگاه کردم و گفتم:»
-پرسیدن حالت خوبه یا نه؟
«صورتشو کمی جمع کردو گفت:»
-حالم خوبه یا نه؟مگه حالم چش بود؟!!
-منظورشون اون ...اون«بدشم میاد به رخش بکشیم که مشکل داشته،الانه که قاطی کنه»همون مشکلتون دیگه
«سریع سرشو صاف کردو چشماشو ریز کردو گفت:»
-تو چه جوابی دادی؟
«نگاهش کردم آهااان حالا من چه جوابی دادم مغرور خودخواه دتو سمت من نمیای حقته که میگفتم«خوب نشدی»حالا ببین چه نگران شده حتما داره فکر میکنه «کاش به هیفا بیشتر توجه میکردم ،کمتر مغرور بودم...»
-هیفا؟
«هـِ!آره این میاد به خاطر تو خودشو سرزنش میکنه عمرا ً»
-گفتم:«خوبه»
-اصلا چرا جوابشونو دادی؟مادرم نگرانه میاد از خودم می پرسه ،چرا جلوی صبا جواب دادی
«خبر نداری صبا هفته ای چند بار زنگ می زنه آمارتو میگیره»
-وا!!!آقا امیر محمد چه حرفی میزنیدا !مادرتون جلوی صبا می پرسه بعد من برگردم بگم:«جلوی صبا جواب نمی دم»بعدشم یادت رفته منو صبا به شما معرفی کرد
«امیر محمد با همون اخمای غلیظش گفت:»
-معرفی کرد که معرفی کرد نباید تو زندگی شخصی من سرک بکشه پاشو از گلیم خودش درازتر کنه،از این به بعد هر چی بینمون میگذره رو جرأت داری برو گزارش بده ،آدم تو حریم خصوصیش هم احساسِ نا امنی کنه خیلیه دیگه،شدی جاسوس؟آمار و راپرت میدی؟
«وارفته نگاهش کردموگفتم:»
-وا!!!!خدا مرگم بده این دیگه چه حرفیه؟!
«امیرمحمد چپ چپ نگاهم کردو گفت:»
-بگیر بخواب
«خودش از اتاق خارج شدو گفتم:»
-دیوانه،تموم ترست این بود که غرورتو سر مشکلت نذارم
«چادرمو برداشتمو رفتم از تو ساک لباس خوابمو برداشتم ،چون احتمال میدادم باباجون نذاره شب بیاییم لباس با خودم برداشته بودم،لباسمو عوض کردمو بعد موهامو باز کردمو شونه میزدم که برگشت به اتاقو تا منو دید به پنجره های قدی و بلند اتاق ککه پرده هاش کشیده بود نگاه کردو گفت»:
-با این پرده ی کنار زده لباستو عوض کردی؟
به پنجره نگاه کردمو با حرص گفت:
-ای خدا!از ساختمونای اطراف دید داره مگه نمی بینی دور تا دور خونه ساختمون های بلند هست ؟بعد با وجود اینا راحت لباس عوض کردی؟
«رفت پرده ها رو میکشیدو غر میزد:»
-صد بار به باباجون گفتم این شیشه ها رو با یه اسپره ی مات کننده مات کن،کو گوش شنوا ؟محمد جواد هم که بی خیال عالم...
-آقا امیر محمد برم برات یه لیوان آب بیارم؟
«امیرمحمد برگشت منو نگاه کردو گفت»:
-آب؟مگه من از تو آب خواستم؟
-آخه چرا انقدر عصبانی هستی؟برم یه لیوان آب بیارم بخوری آروم بشی؟
امیرمحمد-لازم نکرد خانم،من عصبانیتم از یه چیز دیگه است،شما زن ها حرف کم میارید بحثو میکشید به جایی که نباید در موردش صحبت کرد
-نچ،خب ببخشید
«دوباره برگشت با پرده و کر کره پشتش در گیر شدو گفتم»:
-آقا امیر محمد یه سوال بپرسم؟
«بدون اینکه برگرده گفت:»
-هوووم؟
-از کی سیگار میکشی؟
«بدون اینکه باز برگرده گفت:»
-الله اکبر..«برگشت دست به کمر نگاهم کردو با جذبه گفت:»
-که چی؟ میخوای ترکم بدی؟
-به خدا این زهرماری برای سلامتیت ضرر داره
امیرمحمد-ولم کن ترو خدا هیفا،شونه کردن موهات تموم نشد دوساعته داری شونه میکنی ،مگه داری می ری عروسی؟
-آخه اگر شونه نکنم گره می افته
«در حالی که همه ی موهامو روی یه شونه ام ریخته بودمو شونه میکرد،امیر محمد همون نگاه برانداز کننده دو میلی متری ای که تموم وجودمو گویا با نگاهش لمس میکنه رو شروع کرد و آهسته گفت:»
-موهات...
بله؟!!!
امیرمحمد- اون روز موهات خیلی جذبم کرد
-کدوم روز؟!!!
امیرمحمد-تو فیلم دیگه!!
-کدوم فیلم؟؟؟!!!
امیر محمد- فیلمی که صبا ازت گرفته
-نماز میخوندیم؟
امیر محمد-نه بعد نماز
«وارفته به امیر محمد نگاه کردم شونه از دستم ول شد و گفتم»:
-مگه دوربین خاموش نبود؟!!!
امیرمحمد-نه پس من موهاتو قبلا کجا دیده بودم؟
«حس کردم تحقیر شدم ،یه حال بدی بهم دست داد سینه ام یکهو خیلی سنگین شد صبا بهم دروغ گفت،واسه اینکه امیر محمد منو انتخاب کنه حاضر شد گولم بزنه ،من بهش گفتم که دوربینو خاموش کمنه میخوام چادرمو بردارم ،اون به من اطمینان داد که دوربین خاموشه ،به چه حقی این کار رو کرد من نمیخواستم امیر محمد با دیدن سر باز و هیکل و قد و قواره ام با اون تاپ یقه بازو و شلوار جین جذبی که تنم بوده منو انتخاب کنه به خدا که کوروش از رو همون چادر چاقچور عاشق سینه چاکم شده بود ...این جماعت دارم با غرور من چیکار میکنن صبا به من لطف نکرد با این کارش دلمو کباب کرد...با بغض و صدای لرزون در حالی که از جا بلند میشدم گفتم»:
-صبا حق نداشت با من این کار رو بکنه
«امیر محمد سریع اومد جلوی رومو بازوهامو گرفت وگفت»:
-کجا؟
-میرم به صبا بگم که خیال نکنه که چون نمی دونستم تا حالا یعنی فهمیدمو به روی خودم نیاوردم ونفهمیدم که کار اشتباهی کرده ،آقا امیر محمد شما چرا نگاه کردین؟
امیر محمد-دِبیا ،بدهکار شدم؟
-بله،شما چرا فیلم یه نامحرمو نگاه کردی؟
امیرمحمد-یه نظر حلالِ
-شما هم که یه نظر نگاه کردی؟ اون دوربین دوساعت روشن بود
امیرمحمد- اگر روشن بود که تو چرا جلوش بودی؟
-منِ ابله به صبا گفتم:«دوربین روشنه؟»گفت:«نه اون چراغ اتو ماتیکشه»
«امیر محمد با تعجب منو نگاه کردو گفت»:
-مگه پلو پزه اتو ماتیک داشته باشه؟
-من بچه ام من خنگم ساده ام ولی چرا دیگران باید از این سوءاستفاده کنن؟ صبا به منخیانت کرده
«امیرمحمد خندیدو گفت»:
-خیانت؟؟
-چرا بی اجازه ازم فیلم گرفته؟
امیر محمد –خیله خب ،من نگاه کردم
-شما نگاه کرده باشید توی اون لحظه نامحرم بودی
امیرمحمد-الله اکبر،گناهش گردن من
-من خودم عقل و شعور دارم نمیخواد گناه ...
«امیر محمد با جذبه و ابهتش با اخم محکم گفت»:
-بسه دیگه
«جدی و دلخور تو چشماش زُل زدم گفتم:»
-نه اینجا موضوع فرق داره با اخم تَخمت کوتاه نمیام،این جا پای شرف من وسطه
«امیر محمد وارفته گفت:»
-هیفا!!صبا فقط میخواست که من تو رو بپسندم
«اشکم فرو ریخت و با حرص گفتم»:
-باید حتما منو سر بازه با تاپ و یقه ی بازو...میدیدی تا به نظرت مناسب بیام؟تا منو بپسندی ؟«با انگشتم به خودم اشاره کردمو گفتم:»
-من همون دختر مغروری هستم که از سر غروری که به زیبایمو پول بابامو عزیز بودنم داشتم وقتی رو زمین راه میرفتم زمین از غرورم می لرزید ولی به خدا قسم که هرگز کسی رو که از من پایین تر بودو این طور که شما جماعت تو روزای تنگم تحقیرم کردید ،تحقیر نکردم
«امیرمحمد با حرص گفت:»
-خوب کردم که نگاهت کردم؛ تازه به یه بار نگاه کردن فیلمتم رضایت ندادم تا صبحی که قرار بود محرمم بشی نگاهش میکردم
«هم وارفته بودم از حرف هاش هم حرصم گرفته بود لبمو زیر دندونم گرفتم که بغمو بخورم ولی آثارش عین چشمه از چشممام می جوشیدو فرومی ریخت،هر دو نفس نفس میزدیم اون از حرص منم از حرص.
اومدم باز برم بازومو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد،نگاهش نمیکردم آروم و با جذبه گفت:»
-نگام کن
«نگاهش نکردم بازومو محکم تر گرفتو به خودش نزدیک تر کرد تا مرز بینمون فقط لباسامون بشه و دوباره تکرار کرد»:
-هیفا نگاهم کن
«عصبی و گستاخ و تیز نگاهش کردم با خشم با حرص ...»
«امیرمحمد با اون چشمای مجذوب کننده و منفوذش تو قرنیه چشمام از چپ به راست از راست به چپ نگاه کرد نگاه اون آروم بود و نگاه من دریایی طوفانی آهسته گفت»:
-طی این روزا هرگز چشمات انقدر گستاخ نبودن
-یه زن ص*ی*غ*ه کردن این همه شرایط ذینفع میخواست؟
امیرمحمد- انتظار داشتی با چادر و چاقچور...
«با حرص وعازگفتم:»
-آره،آره با چادر منو میخواستی همین چادری که عقب نرفته برام خط و نشون میکشی،برام اخم میکنی ،دادمیزنی ...
«امیرمحمد با حرص و صدای بم و دورگه اون رگ های گردنش که از حرص داشتم پوست گردنشو میدریدن گفت:»
-من شوهرتم نمی ذارم نگاه هیز کسی بهت بیفته
-تو اون لحظه هیچ فرقی با مردایی که الان منو ازشون دور میکنی نداشتی
«با حرص و سینه ی نفس زنان و تن داغ کرده تو چشمام مثل خودم طوفانی نگاه کردو گفت»:
-نمیفهمی یا می خوای خودتو به نفهمی بزنی؟
-با من اینطوری حرف نزن
امیرمحمد-نمی فهمی برای چی اومدم سراغت؟ برای اینکه بفهمم این عار و ننگ لعنتیم از بین رفته یانه؟ نمی فهمی که میترسیدم هنوز هم درمان نشده باشم ،چون هیچ زنی جذبم نمی کرد از هیچ زنی خوشم نمی اومد ...باید تو رو جوری میدیدم که خواستنی تر باشی ،من از صبا خواستم ،من گفتم: «بی حجاب ببینمش»
«توی چشماش همچنان با حرص نگاهش میکردم حتی حالا چشماشم نمی تونن آرومم کنن همین طوری دارم بی وقفه اشک میریزم دست خودم نیست برام مهم بوده ،من از اون زن هایی نیستم که برام مهم نباشه که منو چطوری یه نامحرم ببینه،برام مهمه که من با چه سر و وضعی می بینن برام مهم نیست که اون کسی که منو انقدر بی حجاب و پوشش دیده کسیه که خیلی از وقتا توی این هفته های اخیر همه ی آرزوی منو نهادمو خود و فراخودم میشن ...
سرشو آورد پایین تا هم قدم بشه ،از خشمش کاسته شده بود ولی من همچنان کوره ی گرُ گرفته بودم لبشو رو لبم گذاشت برای اولین بار بود که اون بدون پیش گامی من منو می بوسید انقدر عصبانی بودم که خشمم سد تموم عواطف بشه هر چی بوسه اشو طولانی کرد از سوی من هیچ عکس العملی ندید ،اهسته پشتمو نوازش کرد شاید آروم بگیرمو همراهیش کنم تنم می لرزید از درون غوغایی تو وجودم بود قلبو روح و جسمم داشتن قیامت به پا میکردن تموم تنم مورمور شده بود میخواستم که ببوسمش ولی غرورم له شده ام نمیذاشت حتی دستامو از حالت خبر داری که کنار رون پام نگه داشته بودم حرکت کنه و مثل همیشه دور گردن یا روی سینه اش قرار بگیره،اولین باره بدون من داره مسیر رو طی میکنه پشتمو به جلو هُل داد تا منو به خودش بِفِشره ،نه امیر محمد حرارت تنتم سردی منو گرم نمیکنه الان هیفا عبدالعزیزم نه هیفا زن موقت تو
لبهاشو بیشتر به لبم فشرد ولی باز هم هیچ ازم دریافت کرد و عصبی لبشو از لبم دور کرد ولی فقط لبشو پیشونیشو مماس با پیشونیم کردو آروم ونفس زنان گفت»:
-با من این طوری تا نکن
-میخوام بخوابم
«چشماشو عصبی رو هم گذاشت و بدون اینکه بازشون کنه با دندونای رو هم گذاشته گفت:»
-تازمانی که رفتارت اینه همین جا ،تو همین شرایط می مونی
-جای عذر خواهیته؟که با یه بوسه فراموش کنم؟
«عصبی چشماشو باز کرد مورگ های خون تو چشمش پر شده بود نمیدونم چرا خشمم نترسم کرده بود ؟توی اون لحظه حتی برام مهم نبود که پسم بزنه انگار پشتم به آغوشی که توش هستم گرم بود
اومد باز ببوستم صورتمو برگردوندم چشماموبا حرص رو هم گذاشتم داره خرم میکنه ولی کور خونده رو حرفم هستم عصبی تکونم داد و گفت»:
-هیفا
«توجه ای نکردم داشت دیوونه میشد لرزه تنشو حس میکردم کف دستاش داغ شده بود ولی من درست عین یه جسد سرد شده بودم و جوابشو هیچ جوره نمی دادم ،آهسته گردنمو لبهاش لمس کردن؛ بسه امیرمحمد داری سد غرورمو میشکنی بذار خودمو حفظ کنم حواس و عواطف متضادم دارن وجودمو متلاشی میکنن
لبشو به گردنم کشید نفسم از حال قلبم بلند شد تو گوشم گفت»:
-داری اذیتم میکنی
زیر گوشمو بوسید
«به وجودم انگار ماده ی بی حسی زدن لمس داشتم می شدم درست عین یخی که حرارت می بینه و وا میره
لاله ی گوشمو بوسید و دوباره زمزمه کرد»:
-عذابم نده بسه
«چرا عذر خواهی نمی کنی امیر برای منم بسه خواهش میکنم غرور لعنتیتو بشکن بگو ببخشید ،منتظر همین یه کلمه ام غرورم با این یه کلمه ترمیم میشه ،چرا انقدر سختته؟بگو امیر وگرنه یا هر دو ناکام میشیم یا من غرورمو میشکونمو خودمو سرزنش میکنم و خودخوریام منو از پا درمیاره...»
امیرمحمد-تو نمیتونی این طوری تحمل کنی پس چرا ضجر میکشی ؟
زمزمه کردم:
-میتونم
«مشمئز کننده خنده ای کوتاه و آروم کرد به من خندید؟ بیشتر حرصم گرفت دستمو بلند کردم که گذاشتم رو سینه ی چپش که هولش بدم عقب که متوجه شدم قلبش با چه هیجان محسوسی میتپه ولی خندش سنگین تر از اینها برام بود به انگشتام فشار آوردم تا دورش کنم دستشو محکمتر دورم گرفت و تو گوشم گفت»:
-باشه من نمی تونم
«پوزخندی زدم و سرشو تو موهام فرو برد ،صدای نفساشو می شنیدم ،قلبش محکمتر میزد انگار داشت ریتم طپششو با طپش قلب من یکی میکرد ،فشار انگشتام کم تر شد حالا جای اینکه سینه اشو از خودم دور کنم دارم نوازشش میکنم آروم ولی محسوسانه ،گونه ی چپشو به گونه ی چپم چسبوند و آهسته گفت»:
-ببخشید ،تمومش کن هیفا
«شونه های منقبض شده امو رها کردم از حالت بدنم فهمید که راضی شدم که بوسه ی ناکام دقایق قبلو دوباره اکران کرد...»
زمزمه کرد:وقتی دیدمت انقدر برام خواستنی بود که پیشنهاد دادم بعد از ظهر همون روز محرم بشیم ،قبول که نکردی فیلمو با خودم بردم تا بیشتر به تو فکر کنم...
«صدای پرنده ها به گوشم میرسید ولی نمی خواستم هوشیار بشم دیشب با تموم تلخی حس پیروزی برام داشت چون امیر محمد اولین بار بود که تسلیمم میشد حتی اگر این تسلیم شدن در حد یه بوسه یا نوازش باشه
صدای ناگهونی و پرحرص امیر محمد چشمامو تا ته باز کرد»:
-هیفا!
«نیم خیز شدم و نگاهش کردم دیدم چقدر باهام فاصله داره ؟؟...نگاهم به بچه ها افتاد که مابینمون خوابیده بودن امیرمحمد با حرص گفت»:
-اینا این جا چیکار میکنن؟
«پروشا و نیوشا یه جوری مابین ما خوابیده بودن که امیر محمد که کلا از تشک بیرون بود منم دست کمی از اون نداشتم ..؛امیر محمد انقدر نق زد و غر زد که آخر هم همون جا رو زمین خوابید ،درست عین بچه ی سوم می موند که چون دوتا کوچک تر ها نزدیک من خوابیدن این بزرگ تره حسادت می کنه و لج میکنه ،رفتم ملفحه رو روش کشیدم بلند شدم لباسمو عوض کردم و چادر سرم کردم و رفتم بیرون دیدم تازه هم زمان با من باباجون هم از اتاقشون در اومد لباس بیرون تنش بود لبخندی زدمو سلام کردمو گفت»:
-سلام دختر چقدر زود بیدار شدی!
-دارید میرید بیرون؟
باباجون-میرم نون بگیرم،میخوای تو هم با من بیایی؟
-میتونم بیام؟
باباجون-من که از خدامه منه پیرمردو همراهی کنی
-حاج آقا هزار ماشاءالله هنوز جوونید کو تا پیری ؟چند لحظه صبر کنید لباسمو عوض کنم بیام
باباجون –باشه باباجان من تو حیاطم ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#22
Posted: 11 Sep 2013 07:42
قسمت چهاردهم
«همین که پامو از خونه گذاشتم تو کوچه و اولین نفری رو که دیدم با باباجون سلام علیک کرد و یه نگاه ِ عادی کاملا عادی هم بهم انداخت ولی سریع این فکر به سرم زد که باباجون بعد ها دچار مشکل ،بعد که من رفتم به مردمی که می پرسند اون روز اون دختره کی بود که از تو خونه ات باهاش اومدی بیرون کی بود چه جوابی بده ؟ایجاد دردسر میکنم»
-حاج آقا
«باباجون ایستادو و منو نگاه کردو گفت:»
-چی شد؟چرا نمیایی؟
-من نمیام
باباجون-چرا؟!!
«سرمو به زیر انداختمو گفتم»:
-اگر ...اگر...فردا که من رفتم ازتون بپرسند «اون روز اون دختره تو روز جمعه ای ،کله سحری همراهت بود...»
«باباجون اومد مقابلمو چونه امو گرفتو سرمو بالا دادو گفت:»
-هیفا!!!واسه من مهم نیست که مردم درموردم چی میگن؟من به خاطر مردم زندگی نمیکنم ،این زندگی منو خونواده امه و به کسی ربطی نداره ،مهمه خدای بالا سرمه که میدونه نسبت من باتو چیه
-نمیخوام براتون حرف در بیارن
باباجون-کی حرف درست کنه؟مگه تو چته که منو با تو ببینن؟
«با نگرانی تو چشمای باباجون نگاه کردمو گفتم:»
-اگر پرسیدن چی جواب میدید؟
باباجون-میگم ،دخترمه
«بیتاب بهش نگاه کردمو گفتم:»
-حاج آقا شرمنده نکنید ،آقا امیر محمد خوشش نمیاد من تو حضار دیده بشم مگه تو بازار رو یادتون نیست من باید برگردم عصبانی میشه بفهمه که با شما اومدم بیرون
«باباجون اخم کردو آرنجمو به نرمی گرفتو گفت:»
-واسه چی عصبانی بشه؟
-چون....چون من زن ص*ی*غ*ه ایشم ،خب نمیخواد کسی بفهمه که زنی موقت تو زندگیش بوده برای ازدواجی که فردا خواهد داشت مشکل پیش میاد
باباجون-هیفا!!این چه فکریه که تو میکنی؟؟امیرمحمد فعلا با تو هست و از کجا معلوم که با خود تو ازدواج نکنه؟
«نا امیدانه نگاهمو به چشمای باباجون دوختمو سرمو تکون دادم و باباجون گفت:»
-چرا؟امیرمحمد بده؟
-نه به خدا که ایرادی نمی تونم روش بذارم
باباجون-بی عیب خداست ،من بچه خودمو بهتر میشناسم که هر کسی نمیتونه با اون بسازه،یا داری رودروایسی میکنی یا خیلی عاشقی که عیبشو نمی بینی
«شال سبز سدری ای که سرم بودو کشیدم جلو و لبمو گزیدم غرق خجالت شدم باباجون دستشو تو ارنجم حلقه کردو گفت:»
-من میخوام با عروسم حرف بزنم، میخوام بیشتر بشناسمش، میخوام ببینم کی تو زندگی پسرمه که اونو آروم کرده ،کی به من نیومده دوتا نوه خوشگل داده که قد بچه هام دوسشون دارم...
-حاج آقا به خدا شرمنده ام میکنید ،واقعیت اینه که من با پسرتون محرم شدم که فقط خودشو برای یه ازدواج درست و حسابی آماده کنه
«باباجون در حالی که منو با خودش همراه میکرد گفت:»
-خیلی خودتو دست پایین گرفتی
-من پایین جاده ی زندگی ایستادم ،اگر به افقش نگاه کنم و خودمو اون بالا ببینم زیر پام خالی میشه و میخورم زمین و همونی هم که دارم از دست میدم
باباجون- به قول شما ،نیمه پر لیوانتو ببین
-مشکل اینجاست که لیوانی نیست که آبی توش باشه که من نگاه به پری و خالی بودن لیوان کنم
«حاج آقا نگاهی به من کردو گفت:»
-بیا قبل رفتن به نونوایی بریم توی این پارک سرکوچه بشینیم و عین پدر و دختر حرف بزنیم ،ببینم چی تو رو وادار به گناه ناامیدی میکنه؟
«رفتیم توی پارکی که سر کوچه بود نشستیم دو منم سر دردو دلم باز شد تموم بغض هایی که نسبت به ابی داشتم و برای باباجون خالی کردم و اونم دست نوازش گرش روی سرم کشید و جای تموم جا های خالی دست ابی روی سرم ...بعد اون همه دردو دل رفتیم نون خریدیمو برگشتیم خونه حالا حس میکردم به باباجون نزدیک ترم
وقتی رسیدیم خونه پسرا هنوز خواب بودن ،صبا تا ما رو دید با تعجب گفت»:
-کجا بودید؟
باباجون-جای تو عروس خوابالود خالی با این عروس سحر خیزم رفتیم نون بگیریم
صبا- باباجوووون!خب منم صدا میکردید
مادرجون-خیلی شلوغ بود که انقدر طول کشید ؟!
«باباجون یه چشمکی زد بهمو گفت:»
-آره ،خیلی
«لبخندی پررنگ زدمو مادر جون گفت:»
-برید شوهراتونو صدا کنید بیان صبحانه بخورند ،حاج آقا شما هم برو گل پسرتو صدا کن
«هر کدوم به طرف اتاقی رفتیم ،در اتاقو باز کردم دیدم امیر محمد درست عین پدر واقعی بچه ها،بچه ها هر دو خودشونو تو بغل امیر محمد جمع کرده بودند و امیر محمد هم دستش رو پشت هر دوشون گذاشته بچه ها انگار که هر دو رو تو بغلش گرفته،هر سه تو خواب عمیقی فرو رفته بودن همون جا کنار در نشستم و از با دیدن این صحنه اشک تو چشماش جمع شد و تو دلم گفتم:
(-الهی براتون بمیرم که نفهمیدین بابا یعنی چی؟ایخدا چی میشد بچه های منم بابا داشتن؟چی میشد امیر محمد بابای بچه های من بود؟چی میشد من هر روز صبح این صحنه رو میدیدم ؟ای کاش بچه های منم تو آغوش گرم پدر بزرگ می شدن ،آخه دو تا دختر بچه وقتی بی مهر پدر ،بدون نزدیک بودن به آغوشش بزرگ بشن،محبت آغوش گرم واقعی پدر رو چطوری پر کنن؟تو بغل کدوم مردی؟
مادر بزرگم همیشه میگفت«دختر باید انقدر تو آغوش پدر باشه که آغوش هیچ مرد دیگه ای رو نخواد تجربه کنه تا زمانی که پدرش جایگزین آغوش خودشو به شوهر دختر بده،اون کسایی که دور از این آغوشند بدون شک پی این خواسته ذاتی ،به آغوش کسی جز پدرشون میرن»
دلم فرو ریخت ،من کسی بودم که مملو از این محبت بودم پس چرا به دنبال آغوشی غیر از حریم داغ سینه ی ابتاه رفتم؟پس بچه هام چی میشن اگر من این نعمتو داشتم و این بودم؟...دلم لرزید خدا رو قسم دادم که به بچه هام رحم کنه )
-هیفا؟چیه؟!!!
«سرمو بلند کردم دیدم امیر محمد تو تشک نیم خیز شده به سمت منو داره با نگرانی نگاهم میکنه؟کاش چهار سال و نیم قبل تو رو میدیدم شاید ابتاه الان کنارم بود ،بچه هام از تو بودن ،من خونواده امو داشتم....امیر ...امیر محمد...»
امیر محمد- میگم چیه چرا گریه میکنی؟!!
«اشکامو پاک کردم و گفتم:»
-هیچی ،هیچی
امیرمحمد- بهت میگم چیه؟چی شده که کله سحری داری گریه میکنی؟
-هیچی،دلم پر شده بود
امیرمحمد-کله سحر؟چشم باز کردی دلت پر شده؟!!
-بچه هامو دیدم دلم سوخت
«امیرمحمد دقیق تر و با اون اخمی که برای دقت رو پیشونیش نشونده بود گفت:»
-چرا؟!!!
«زدم زیر گریه و سریع جلوی دهنمو گرفتم و امیرمحمد با وحشت بلند شد و اومد طرفمو ساعد دستمو گرفت وگفت:»
-چیه؟چرا این طوری میکنی؟!!
«بغضمو با زور قورت دادمو اشکمو پاک کردمو گفتم:»
-هیچی،هیچی
امیر محمد-مگه دیوونه ای که کله سحری به خاطر هیچی گریه کنی؟بگو ببینم
-آینده نامعلوم بچه هام،نداشتن پشت و پناهی بنام پدر ،نبودن یه مرد بالاسرشون...اینا رو چطوری بزرگ کنم؟وقتی نوجوون و سرکش شدن،از زندگی بریدم ،وقتی از دستشون عاصی شدمبه کی تهدیدشون کنم تا به راه بیان؟اگر مثل من شدن چی؟اگر رفتن سراغ یه آس وپاس چی؟ حداقل کوروش مرد بود ولی اگر یه نامرد به پستشون خورد چی؟...
امیرمحمد- هیفا،هیفا...اونا فقط 4سالشونه
-تو هیچ وقت نمی تونی منو درک کنی...من یه مادرم
«امیرمحمد شاکی گفت:»
-حالا بذار ببینیم امروزمون شب میشه،هنوز هیچی نشده تو صدتا اگر ردیف کردی؟(اگر مثل من بشن)تو چته؟چیکار کردی که انقدر از خودت فراری هستی؟زن ص*ی*غ*ه ای شدی؟گناهه؟کراهت داره؟جنایت ِ؟جرمه؟مگه غیر شرع کردی؟مگه اومدی گناه کنی؟بدِداری از راه حلال برای بچه هات یه سر پناه میسازی؟
«بغض دیگه ای تو گلوم گیر کرد ،سخت،،سنگین ،حتی از بغضی که نسبت به آینده ی بچه هام داشتم سنگین تر ،این بغض داشت قلبمو می ترکوند یعنی توی این هفته ها اون همچنان منو به چشم همون زن ص*ی*غ*ه ایش می بینه که برای سنجش خودش آوردتش؟یعنی بعد مدت پولتو بگیر هِری؟
انگار غیر اینو انتظار داشتم،دلم سوخت،طفلک امیر محمد حرف بدی نزد فقط حقیقتو گفت،ولی من بودم که واقع بین نبودم،چون همیشه این من بودم که دیگرانو پس میزدم و...امیر قانون های غرور و نخوت منو طی این محرمیتمون شکوند»
امیرمحمد-پاشو پاشو که گرسنگی بهت فشار آورده «برگشت و بچه ها رو صدا زد:»
-نیوش،پروشا،پاشید صبح شده
«نیوشا و پروشا باهم یه نگاه پر اخم به امیر محمد کردن و روشونو برگردوندند و دوباره خوابیدن و امیر محمد گفت:»
-بیایید بزنید منو«روشو کرد طرف من که یه چیزی بگه که نگاهش به تنم افتادو گفت:»
-تو چرا لباس بیرون تنته؟«شاکی گفت:»کجا رفته بودی؟
-با،باباجون رفته بودم نون بگیرم
امیرمحمد شاکی و بات جذبه گفت:
-کی گفت بری ؟
-باباجون
امیرمحمد –مگه من بهت نگفتم که...
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#23
Posted: 11 Sep 2013 07:42
صدای در اومد و مادر جون در رو باز کردو اومد تو وگفت:
-اِ!!!امیرمحمد !تو که هنوز تو رخت خواب نشستی،بچه ها رو چرا بیدار نکردید؟الان ضعف میکنن
امیر محمد-بیدار نمی شن
«مادر جون کاملا اومد داخل اتاقو گفت:»
-اِ!!!مگه میشه؟پاشید قربونتون برم مادرجون پروشا،نیوشا پاشید مادر جون
براتون تخمرغ عسلی درست کردما ،باباجون براتون شیر کاکائو خریده ها...
نیوشا- مادرجونی آخه خوابمون میاد
«مادر جون نیوشا رو بلند کرد بوسید و گفت»:
-خواب، دیگه بسته مادر، الان وقت صبحونه خوردنه
امیرمحمد-پروشا، بلند شو
«پروشا عصبانی با اخم گفت»:
-خودت اینجا هنوز تو پتویی بعد هی پروشا پروشا اَه خب خوابم میاد نگاه بکن چشمام باز نمی شه
«امیرمحمد تو جاش جابه جا شد صاف مقابل پروشا نشست و گفت»:
-چه تخسی بچه خوبی هم بهت نیومده؟
پروشا- من بچه نیستم خانووووممم
«امیرمحمد سعی کرد نخنده ولی اثارش روی اخماش افتاد و ازشون کرد،مادر جون با خشم کنترل شده رو به امیر محمد گفت:»
-اَه با بچه ام اونطوری حرف نزن بعد انتظار داری بهت بگه چشم؟«رو کرد به پروشا و موهاشو نوازشی کردو گفت:»
-پاشو خوشگل من،ضعف میکنیا ساعت ده و نیم
«پروشا بلند شدو تو جاش نشست و موهای حالت دارشو عقب داد و گفت:»
-مادر جون آخه دیشب نخوابیدم
«امیرمحمد پوزخندی زدو گفت:»
-آره تو که هیچ شبی نمی خوابی
پروشا –بله عمو امیر محمد نخوابیدم چون همش با مامانم حرف زدی و خواب از سر من پرید دیگه
«امیرمحمد برگشت به من با تعجب نگاه کرد و بعد رو به پروشا یکه خورده گفت:»
-تو دیشب بیدار بودی؟
پروشا-بله،هی هیفا هیفا
«مادر جون نیوشا رو یه طرف بغلش گرفتو بعد پروشا رو تو بغلش کشیدو بوسیدشو گفت»:
-الهی مادر قربون تو بره که انقدر بلبل زبونی و هی هم زبونتو گاز میگیری حرف میزنی،اصلا دیگه جای تو نیوشا رو تو اتاق خودمو باباجون میندازم که امیر محمد هی نگه «هیفا هیفا»تو بی خواب بشی
پروشا- تازه مادرجون نگاه بکن،جای ما رو کجا انداختن زیر اون لباس آویز«چوب لباسی رو نشون داد و همه حتی امیر محمد هم خنده اش گرفتو پروشا ادامه داد»:
-بعد من هی میدیم اینو می ترسیدم
نیوشا-منم میترسیدم
مادرجون-خب مادر، هیفا بچه راست میگه چرا جاشونو اونجا انداختید ؟از زیر در تراس اونور هم سوز میومد سردشون میشد
-به خدا ،من ننداختم آقا امیر محمد انداخت
امیرمحمد-بعد میترسیدی و نیوشا رو هم بیدار میکردی به اونم نشون میدادی اونم می ترسید آره؟
«پروشا حق به جانب گفت»:
-بله
امیرمحمد-بعد اومدید تو رخت خواب ما و مارو از تو رخت خواب انداختید بیرون آره؟
«پروشا با حالت مذکور گفت:»
-خب میترسیدیم
امیرمحمد-کم نیاری عموجان؟
مادر جون- به بچه ام کاری نداشته باش بلبل من
* * *
شال قرمز سرم کردم صورتم فقط یه کم آرایش داشت ولی جون توی چشمام مداد سیا کشیده بودم رنگش بیشتر مشخص می شد ،یه کم هم رژ زدم و سینی چای رو برداشتم تا ببرم پایین اونروز امیر محمد بقیه گروه موسیقیشون تو سالن پایین تمرین داشتن امیر محمد میگفت :معمولا قبل تمرین تو استادیوم چند روز اونجا تمرین میکنن،ولی اون روز نه محمد حسن بود نه محمد جواد هر دوشون جای امیر محمد حجره ایستاده بودن...
-هیسسس!برید بالا شما دوتا چرا اومدید،امیرمحمد دعوا میکنه ها
نیوشا-خب منم میخوام ببینم
-دیدن مگه داره مادرجون برو بالا
پروشا-قندو بده من بیارم
«با حرص گفتم:»
-پروشا،برید بالا عموامیر محمد گفته نیایید پایین،پس اگر ببیندتون عصبانی میشه برید بالا ،آفرین قربونتون برم
نیوشا- مامان هیفا موهات بیرونه باز عمو عصبانی میشه ها
سرمو آوردم پایینو گفتم:درستش کن
«نیوشا موهامو تو کرد و گفتم:»
-برید بالا الان منم میام
«دخترا پله ها رو رفتن بالا و ومنم چند تا پله باقی مونده رو رفتم پایین پشت در اتاق ایستادم و آهسته در رو باز کردم جمع تقریبا ده نفر بودن هرکسی یه چیزی دستش بود و می نواختن و امیر محمد میخوند و البته گیتار هم میزد :»
نمیدونم میدونی یا نه؟
تو عشق اولم بودی از اَزل
این منم که عاشق تو شدم
این منم که تو لیستت گم شدم
اگر میخوای توی این دلم بمون
بنام تو کردمش تا پای جون
منم که محکمم به حبس ِدلم
تویی که میگذری آسون ازم
همیشه کار دنیا این بوده
من عاشق تو أمو تو عاشق یکی دیگه
به چشمم نمیدیدم اینو یه روز
که تو بری و من عاشقت باشم هنوز
داری می ری بدون معطلی
ولی یادت نره تو عشق اولی
داری میری خدا بهمراهت
نترس پشتت آه نمیکشم به دامنت
ولی این دل هم با خودت ببر
نمیخوام بی تو جلوی چشمام بزنه پرپر
«جلوی در ایستاده بودم به دست امیر محمد خیره شده بودم که ریتمو بدونه حتی یه مکث کوچیک راحت میزد و میخوند ...دستش از حرکت ایستاد ،به چهره اش نگاه کردم دیدم داره منو نگاه میکنه دستش ،گیتارشو کنار صندلی گذاشت و بلند شد اومد به طرفم کم کم بقیه هم موسیقی رو قطع کردن ،امیر محمد اومد سینی رو ازم گرفت و گفت:
-دستت درد نکنه
-خیلی صدات قشنگه
«امیر محمد با سر به بالا اشاره کرد یعنی برو بالا ای خدا که فقط هول اینه مردی جز خودش منو نبینه!چرا این طوریه؟!!!به پشت سرش یه نگاه سر سری به دوستاش انداختم حالا لام تا کام هیچ کدوم حرف نمیزنن همه چشم دوختن به من ،نه همون بهتر برم بالا ...تا رفتم بالا صدای تلفن اومد دیدم شماره صباست گوشی رو برداشتمو صبا با عجله گفت»:
-سلام ،هیفا بدو که مادرت خونه است بابات هم صبح رفته عمارت
-حسنا هم هست؟
صبا- نه اون شماله هنوز
-خیله خب بذار به امیر محمد بگم
صبا- اه زود باش خداحافظ
-خداحافظ«باذوق دوییدم طبقه پایین و در زدم صدای موزیکشون نمی اومد پس دارن چای میخورند و استراحت میکنن،امیرمحمد اومد جلوی در رو گفت:»
-چیه هیفا؟چرا هی میای پایین؟
-اقا امیرمحمد من برم مامانمو ببینم؟
«امیرمحمد اول هنگ کرده تو دهنم چشم دوخته بود و بعد به چشمم نگاه کرد با اون اخمش که یار جدا نشدنی پیشونیش بود گفت:»
-چی؟یه بار دیگه بگو
-گفتم،میخوام برم مامانمو ببینم ابتاه عمارته الان وقت مناسبیه...
«امیرمحمد شاکی گفت:»
-تا اونجا بری؟؟تنها؟!نه خودم یه روز می برمت ،الان و امروز نه
-من که اولین بارم نیست همیشه خودم تا کجا که نمی رفتم...
«امیر محمد در رو بست و اومد نزدیکترمو آرنجمو کشید به طرف خودشو تو چشمم با اخم جذبه نگاه کردو گفت:»
-میرفتی،ولی الان من میگم نه
-آخه چرا؟مامانمو فقط امروز میتونم ببینم ،اگر بره شمال پیش حُسنا یا ابتاه بیاد...
«محکم تر و جدی تر گفت:»
-گفتم نه،می خوای از این سر بری اون سر دنیا؟تنها؟یه زن بیست ،بیستو یک ساله؟بعد اون دوتا طفل معصوم چی؟لابد یا بذاری اینجا که من این پایینمو اونا اون بالا خودشونو بکشندیا با خودت توی این گرما بکشی اینور اونورمریضشون کنی،امروز یه تمرین دارم میکنم اگر گذاشتی...
-می برمشون
«با جذبه و صدای خفه گفت:»نع
-تو رو جون...
- قسم نده هیفا،من امروز کار دارم گفتم :«خودم می برمت»من بازار نرفتم که تمرین کنم ،حالا تو برو اونور من دل تو دلم نباشه ،رسیدی؟نرسیدی؟کجایی ؟ چی شد ؟چی نشد؟کی میایی؟هان؟
«حالا اون داره دعوا میکنه من تو دلم قند آب شده که امیر محمد نگران من می شه اگر من برم این یعنی تعلق خاطر بهم داره»
امیر محمد-برو بالا ،پس فردا خودم می برمت
-نه نه پس فردا اماه میره شمالبا آژانس میرم
«امیرمحمد توصورتم با خشم و صدای دورگه خش داربا تن صدای خفه و آروم گفت:»
-زبونمو نمی فهمی میگم «نه»
«با بغض و چشمای پر از اشک گفتم:»
-خب دلم تنگ شده 4 ساله ندیدمشون
«امیرمحمد با لحن مذکور گفت»:
-چهار سال ندیدی، امروزم روش،برو بالا با من چونه نزن من نمیذارم تنها یه اینچ هم اونور تر بری
«منو برگردوند به طرف پله ها ،مقاومت کردمو برگشتمو گفتم:»
-امیر محمد !نون خور اضافه هیچ کس نمیخواد بعدشم من...
«صورت امیر محمد عین لبو سرخ شده بود با تن صدای آروم ولی لحن کوبنده گفت:»
-برو بالا کارت دارم
«با حرص و عصبانیت رو مو برگردوندمو از پله دها بالا رفت ،امیر محمد در سالنو باز کردو گفت:»
-بچه ها من الان میام
«صدای پاش پشت سر من اومد خودشو بهم رسوندو در خونه رو باز کردو منو فرستاد تو خونه و بعد خودش داخل شدو در رو بست و عصبانی و این بار با صدای آزادانه بلند گفت:»
-وقتی میگم نه بگو« چشم »،برای من صغرا کبرا نچین
-دلم داره میترکه برای مادرم
«رفتم تو آشپز خونه دنبالم اومدو با لحن قبلیش گفت:»
-من پس فردا تو رو میبرم ولی امروز محاله بذارم جایی بری نه با آژانس نه پیاده تا زمانی هم که تو قید منی همون کاری رو باید بکنی که مّنّ میگم
-آخه مسخره است ،از آژانس معتبر تر؟
«امیر محمد نعره زد:»
-همین که گفتم هیفا
«با بغض و لج بازی گفتم:»
-من میخوام برم
«امیرمحمد اشکامو که دید صدای گوش کر کنشو پایین تر آورد ولی هنوزم درجه ی خشمش بالا بودو گفت:»
-بی خود!زنگ بزن
«اشکم فرو ریختو با صدای لرزون گفتم:»
-امیرمحمد !چرا اینطوری میکنی؟
«امیرمحمد باز داد زد:»
-با من یکه بدو نکن ،از اشکات به عنوان سلاح استفاده نکن
-خب چرا نرم ؟چرا؟یه دلیل منطقی بیار که نرم
«امیر محمد ارنجمو گرفتو منو به طرف خودش کشید و با صدای دورگه و خش دار و گرفته گفت:»
-وقتی دیروز تو رو از خود من خواستگاری میکنن ،وقتی برمی گردم میبینم دوستام جلوی چشم خودم دارن چشمتو از کاسه در میارن و آمارتو دارن از خود من میگیرن ...من با این اوضاع اجازه نمیدم تنها جایی بری
با گریه گفتم:من چیکار کنم مقصر منم که باید از دیدن مادرم محروم بشم؟
«امیر محمد با حرص فریاد زد:»
-هروقت ص*ی*غ*ه ات تموم شد هر قبر ستونی که میخوای برو ولی حالا میمونی تو خونه جلوی چشم خودم و هیچ جهنمی تنها نمیذارم بری
رفتو در رو محکم بست،شوکه به در نگاه کردم دلم شکست بی شعور بی معرفت،حرص کار و حرف مردمو سر من خالی میکنه ،،من چه گناهی کردم؟من که دنبال خواستگار نیومدم اصلا کی منو دیده ومنو میشناسه که اومده منو از امیر محمد خواستگاری کرده نکنه اون روز تو بازار یکی منو دیده و امیر محمد هم گفته فامیل یا آشناشونم اون بنده خدا هم از همه جا بی خبر خواستگاری کرده یا اصلا هر چی به من چه؟؟اگر انقدر برات بی ارزشم که بهم میگی بری به هر جهنمی که میخوای پس چرا نمیذاری برم؟چرا انقدر از دیشب که اومدی خونه بهم گیر میدی ؟لجمو در میاری؟نه محبتش معلومه نه نفرتش نه تعصبش نه بی خیال بودنش خود درگیری مضمن داره ،حسود بدبخت ...
خودش مادرش وردلشه نمیذاره من مادر بیچاره امو که گیر یه بابای لنگه همین امیرمحمد افتاده رو ببینم ...
رفتم تو اتاقمون و رو تخت افتادمو انقدر گریه کردم تا سبک شدم و نهایتاً به این نتیجه رسیدم که حداقل برم به مامانم زنگ بزنم صداشو بشنوم...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ویرایش شده توسط: Alijigartala
ارسالها: 6561
#24
Posted: 11 Sep 2013 07:44
قسمت پانزدهم
«رفتم شماره ی خونه امونو گرفتم و بعد چند تا بوق اماه گوشی رو برداشت
قلبم هری ریخت وقتی صداشو شنیدم با ذوق گفتم:»
-الو،اماه ،أنا هیفا...
مامان- هیفا!!!،سلام الهی قربون صدات برم دختر کوچولوی من ،تو کجایی هیفای من؟چیکار میکنی؟؟دلم داره از سینه ام میزنه بیرون،هر جا هستی بیا بیا هیفا بابات نیست بیا
-نمی تونم اماه نمی تونم
-چرا؟به تصدقت برم؟مگه کجایی که نمی تونی؟بگو من میام
«اماه نباید بفهمه که من زن ص*ی*غ*ه ای شدم و کارم به اینجا رسیده از غصه ام دق میکنه ،نباید مسیر خونه رو یاد بگیره،امیر محمدو ببینه،اگر بفهمه من شدم زن ص*ی*غ*ه ای برادر شوهر زنی که براش درد و دل میکنه با صبا هم ناحق رفتار میکنه ،نباید غصه ی من بیش از این خردش کنه،اگر بفهمه به کجا رسیدم حق حقارت میکنه در برابر صبا مادرم زن یه تاجر فرش ابریشمه و من دختر تاجر،به خاطر پول ص*ی*غ*ه میشم»
اماه-این شماره کجاست که ازش زنگ زدی؟
-نه نه ،اماه اینجا زنگ نزن این جا شماره خونه ی دوستمه ،شوهرش خیلی گیره،یه وقت زنگ نزنی دوستم به دردسر بیفته
«اماه با گریه گفت:»
-چیکار میکنی هیفا؟چرا 4ساله نیومدی من بینمت؟چشمم به در سیاه شد
-خودت که دیدی اماه یکی دو بار که اومدم ابتاه چیکار کرد
اماه-چرا زنگ نزدی؟
-می ترسیدم اگر ابتاه گوشی رو بر میداشت چی؟هنوز تهدیداش تو گوشمه
«با گریه و نگرانی گفتم:»
-تو خوبی ؟ابی خوبه؟
اماه- دارو مصرف میکنه از سر رفتن تو قلبشو اعصابش ضعیف شده با دارو ارومه بدون دارو قلبش از پا در میارتش تا میاد خونه میره تو اتاق تو تا وقت شام به زور بیارمش پایین و بعد شام دوباره برمیگرده به اتاق تو و همین طوری به عکست نگاه میکنه و پیپ میکشه ،چشماش خیسه میدونم غم دوری تو داره دیوونه اش میکنه ولی این غرور لعنتیش نمیذاره بیا هیفا بیا با پدرت صحبت میکنم
«با بغض گفتم»:
-بیام که بازم پسم بزنه مثل تموم این 4 ساله؟که هم از دیدن خودش محرومم کرد هم از دیدن تو؟
اماه-بهش حق بده تو کم بلا سرش نیاوردی تو نور چشمیشو ازش گرفتی،عزیز دوردونه اشو ،هیفاشو
-چطوری باید بگم غلط کردم؟من چوبشو خوردم الان کوروش دیگه نیست مرده مرده اماه
اماه-میدونم دختر بیچاره ی من ،نوه هام ،نوه هام کجان؟
-گوشی برم صداشون کنم
«در اتاقو باز کردم رفتم به اتاقشو اما اونجا نبودن کجان ؟ نگران از پله ها پایین رفتم و تو نشیمنو نگاه کردم نه نیستن صدای امیر محمد اومد:»
-هیفا،هیفا بیا اینا رو ببر
«رفتم در رو باز کردم دیدم نیوشا و پروشا مأیوس دارن از پله های ایوون بالا میان و لپاشون قرمز قرمز قلبم ریخت گفتم امیر محمد زدتشون ،با نگرانی گفتم:»
-امیر محمد زدتون؟
نیوشا-نع!
-وایستید ببینم ،پس چرا لپتون قرمزه؟
«پروشا لپشو کشیدو گفت:»
-هی میگن «خوبی عمو ؟(دوباره لپشو کشید): خوبی خوشگل من؟...
-لپتونو کشیدن؟«نفسم اومد بالا ،هیفا امیر محمد کی بچه ها رو زده بیچاره که اینبار بار دومش باشه؟»
نیوشا-عمو هم هی میگه«نیوش ،پروشا برید بالا برید بالا میگم برید پیش مامان هیفا...»اونا هم هی لپمونو میکشیدنو بوسمون میکردن خب درد مون میاد نمیذاشتن بیاییم بالا آخر عمو بغلمون کرد با زور آورد
-مگه نگفتم« نرید پایین»
نیوشا- خب شیرینی بردیم
-شیرینی؟ شیرینی رو چطوری برداشتید؟چطوری بردید؟ فضولی امان بهتون نمیده نه؟
نیوشا –نگران نباش مامان هیفا مثل خودت توی ....
«پروشا باز استخر رو دید راهشو کج کرد طرف استخر بلند گفتم:»
-پروشا برگرد اینجا
پروشا- خب حوصله ام سر رفت یه کم بازی کنم
-عمق استخر زیاده میگم برگرد،تاپ تنمه نمیتونم بیام پایین برگرد
پروشا-خب نیا دیگه عمو دعوات میکنه ها
«باز راهشو ادامه داد جیغ زدم:»
-پروشا!
پروشا- نترس توش نمی افتم ...
«پله ها رو تا دوتا اومدم پایین امیر محمد اومد بالا تا چشمش به من افتاد رنگش شد کبود با حرص دوتا سه تا زد تو سر خودشو وبا صدای خفه وخش دار گفت:»
-با تاپ و شلوارک؟ هیفا؟ هیفا!
«از هولش پله های پایین اومده رو بالا اومدم ونیوشا گفت:»
-عمو امیرمحمد،مامانمو دعوا نکن تقصیر پروشاست باز داره میره طرف استخر
«امیر محمد تا روشو برگردوند طرف پروشا ،پروشا دویید که فرار کنه امیر محمد دویید دنبالشو داد زد:»
-پروشای سرتق نایستی وای به حالت
پروشا-وایستم منو میگیری
امیرمحمد- پروشا میگیرمت بعد خودت میدونیا«گرفتش پروشا جیغ زد و امیرمحمد گفت:»
-منو دیوونه کردید شما سه نفر اگر گذاشتید خبر مرگم کار کنم ،یه بار دیگه بیایید پایین من میدونمو شما سه نفر
«پروشا رو رو ایوون گذاشتو گفت:»
-تو ،زلزله، نزدیک استخر بشی شب تحویل اون آقا میدم که بچه ها ی بد و میبره فهمیدی یا نه
«سربلند کرد مو دید که هنوز با اون سر و وضع تو ایوونم دوبار زد تو سر خودشو گفت:»
-تو هنوز با این لباس اینجایی؟دیدنت ،دیدنت،برو تو برو تو سکته دادی من
«دست بچه ها رو گرفتم سریع رفتیم تو دیوونه به خود زنی افتاده روانی،پروشا نق زنان گفت:»
-اَه حوصله ام سر رفت،ولم کن مامان هیفا
-صدا میکنم امیر محمدا
«پروشابا عصبانیت رو به پروشا گفت:»
-خبر چین
-اِه بی ادب بیایید ببینم ،با مامان من حرف بزنید
نیوشا- نه من حرف نمیزنم دعوامون میکنن
-نه نیوشا جان! اماه دعوا نمیکنه دلش خیلی میخواد باهاتون حرف بزنه
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ویرایش شده توسط: Alijigartala
ارسالها: 6561
#25
Posted: 11 Sep 2013 07:44
«گوشی پایینو برداشتمو گفتم:»
-الو ،اماه ..الو..
اماه-فکر کردم دیگه نمیایی
-ببخشید بچه ها رفته بود تو حیاط الان گوشی رو میدم بهشون
-بیایید با مامان من حرف بزنید
پروشا-مگه تو مامان داری؟؟!!
-پروشا!منظورم اماه
«گوشی رو روی بلند گو گذاشتمو پروشا گوشی رو گرفت و گفت:»
-سلام اماه
-تو نگو اماه «پروشا عاصی شده گفت:»
-پس چی بگم اماه ِمامان هیفا؟
اماه-الهی قربونت برم این کدومشونه هیفا؟
-پروشاست ،کوچیکه است
نیوشا- سلام اماه مامان هیفا
«اماه خندیدو گفتم:»
-بگید مادر جون
پروشا- مادر جون که مامان عمو امیر محمدِ
«ای وایییییییییییی،سریع تلفنو از بلند گو در اوردم و و گفتم:»
-هسی پروشا!خدا منو از دست تو بکشه
پروشا- چرا؟!!
«تلفنو جواب دادم:»
-الو اماه
اماه-عمو امیر محمد کیه؟
-امیر محمد ...ام ...امیرمحمد،شوهر دوستمه
نیوشا- اون که عمو محمد حسن
«محکم زدم تو سرم و اشاره کردم (برید)بیچاره امیر محمد هم اینطوری به مرز حرص میرسه خود زنی میکنه دیگه»
-اماه حُسنا چطوره؟
اماه-بچه ها چی شدن؟
-بعد دوباره زنگ میزنم باهاشو حرف بزن رفتن بازی کنن
اماه-زیاد خوب نیست دوباره حامله است...
«اماه ماجرا رو دوباره برام شرح داد و منم رو نکردم که میدونم کلی گلایه کرد از شوهر حسنا و اه نفرینش کرد که حسنا رو عذاب میده ...»
-اماه
اماه-جانم
-منو ببخش
اماه- من بخشیدم هیفا،ولی اگر میبینی تو زندگیت درجا میزنی و به جلو حرکت نمی کنی بدون به خاطر اشک چشمای پدرته که هنوز دلش با هات صاف نشده
-اماه چیکار کنم منو قبول نمی کنه
اماه-من باهاش حرف میزنم شاید راضی شد...
ساعت ها با اماه حرف زدم از زندگیم گفتم از بچه ها ولی از امیرمحمد حرفی نزدم ،بیچاره مامان که گفت:
«-برات یه حسابی باز میکنم برات کارت میگیرم که هر وقت دیدمت کارتو بدم بهت بتونی خرج زندگیتو بدی»
«ساعت حوالیه یک ونیم بود که امیرمحمد اومد بالا و صدام زد»:
-هیفا؟هیفا!
«از آشپزخونه رفتم بیرون وبی حرف نگاهش کردم جدی و بی احساس؛خیلی از دستش عصبانی بودم هنوز حرفاش تو گوشم بود »
امیر محمد-ناهار حاضره؟
«سری تکون دادمو و دوباره به آشپز خونه برگشتم و یه دیس بزرگ پلو زعفرونی کشیدمو تزیین کردم با خورشت فسنجون وسالادو...همه رو تو سینی گرد بزرگی گذاشتم و به نیوشا و پروشا که داشتن تو آشپزخون غذا میخوردن گفتم:»
-برید عمو امیر محمدو صدا کنید بیاد این سینی رو ببره
«امیر محمد که تو نشیمن ایستاده بود و داشت تند تند کانال های تلویزیونو بالا پایین میکرد با صدای نیوشا برگشت و نیوشا گفت:»
-عمو امیر محمد ،مامانم میگه بیاسینی رو ببر
«امیرمحمد تلویزیونو خاموش کردو اومد تو آشپزخونه و سینی رو برداشت و رفت و رفتن همانا برگشت برای شامو دوباره غذا ببره و یک ونیم شب بیاد بالا همان.
فقط یکی دوبار ظرف میوه و سینی چای بردم گذاشتم پشت در رو در زدمو اومدم بالا هر چی میگذشت بیشتر ازش عصبانی میشدم درست عین زخم بود وقتی تازه است تنت گرمه فقط یه کم میسوزه ولی هرچی میگذره تا دوران نقاهت طی بشه ذوق ذوق میکنه می سوزه جای زخم تب میکنه...
روی مبل تک نفره ی ست اتاق خواب نشسته بودمو مجله ورق میزدم تا امیر محمد بیاد میدونستم دوستاشو تازه راهی کرده و هر آنی میاد بالا ،اومد تو اتاق زیر چشمی نگاهی بهش کردمو یه نگاه بهم انداختو گفت:»
-بچه ها خوابیدن؟
-بله
امیرمحمد- تو چرا نخوابیدی؟
«یه نگاه جدی بهش انداختم که مقابلم ایستاده بود و نگاهم میکرد و گفتم:»
-منتظر بودم تا شما بیایید
«امیرمحمد با لحن پر از شیطنت گفت:»
-که باهم بخوابیم ؟
«سرمو بلند کردم و بی احساس ترین و بی تفاوت ترین نگاهمو بهش دوختم لبخند شیطونش رو لبش ماسید ، از جا بلند شدم و مجله رو انداختم رو مبل و ربدوشاممو از تنم در آوردم یه لباس خواب سرخابی کوتاه پوشیده بودم ،از کنارش رد شدم و به طرف تخت رفتم دنبالم داشت میومد ،آره بیا ،منتظرت بودم باهم بخوابیم زهی خیال باطل،هــــِه
ملحفه رو کنار زدمو تا اومدم زانومو بذارم رو تشک بازومو گرفت و منو کشید طرف خودش نزدیک بود تعادلمو از دست بدم بنابراین کمرمم با اون یکی دستش گرفت و منو به خودش نزدیک کردو تو چشمم نگاه کردو گفت:»
-چیه؟
«تو چشماش با کمی حرص نگاه کردمو گفتم:»
-هیچی
«جدی تر و محکم تر گفت:»
-گفتمچیه)؟
«خودمو عقب کشیدم تا از حصارش خارج بشم ولی منو محکم تر به طرف خودش کشید و کمرم به طرف خودش فشار داد انقدر که جفت آرنجام تو قفسه ی سینه اش جمع شد با اخمو صدای مقتدر گفت:»
-خیال کردی نفهمیدم ؟تو نفس کشیدنت هم تغییر کنه من می فهمم
«یعنی انقدر تیزه؟ یا انقدر بهم توجه داره؟دومی رو که فاکتور بگیر این از تیز بودنشه»
-میخوام بخوابم
-من هنوز بیرون تختم
«سر به زیر انداختم ولی لحن لجوجانه ام سر جاش بود»
-ولی من میخوام بخوابم
«با همون لحن پر از اقتدار و صدای بم و طنین اندازش گفت:»
-چته؟
«بی تاب و لرزون از ترس قدرتش و اون نگاهی که داشت منو ذوب میکرد گفتم:»
-خوابم میاد تنها همین
-از ظهر تا حالا خوابت میاد؟
«بی تاب و بی قرار به اطراف نگاه کردمو گوشه ی لبموزیر دندون کشیدم و بازم به خودش نگه نکردمو گفتم:»
-خسته ام
«با دندون قروچه و حق به جانب گفت گفت:»
-از؟
حرصم گرفت هولش دادمو با حرص گفتم:»
-تو فکر میکنی از چی؟فکر میکنی از چی ناراحتم؟
«امیر محمد پوزخندی زدو نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:»
-از بیکاری زیاد
«از اینکه ایرادی از خودش نمی بینه بغضم گرفت خودپرست،خود خواه با همون صدایی که آثار بغضم توش ارتعاش انداخته بود گفتم:»
-از بیکاری؟ منو تو بیکار می بینی؟
امیرمحمد- پس ار راحتی زیاده
«پوزخند زدمو آرنجمو از تو دستش کشیدم بیرونو دوباره تا خواستم زانو مو رو تخت بذارم ،آرنجمو گرفتو داد زد:»
-پوزخند تحویل من نده هیفا
«باحرص گفتم:»
-چی بگم که راضیت کنه؟چیکار کنم امیرمحمد که تو لبخند بزنی؟ نمیدونم چرا هر تلاشی میکنم نمی تونم رضایتتو جلب کنم ،نم یتونم کاری بکنم که خیالم راحت باشه که تو گیر نمیدی؟داد نمیزنی؟به خاطرش نمی گی«بی جا،نیخود،به اجازه ی کی ؟به چه حقی؟نکنه من اسیر تو ام؟کنیزتم؟»بگو تکلیفم روشن بشه
«امیر محمد دستمو هول دادو رهام کردو و گفت:»
-تو همونی که باید باشی ،اگر کار خونه ی منو میکنی چون خودت خواستی وگرنه من انقدر هستم که برای خونه ام خدمتکار بگیرم منت سر من نذار،خستگیتو به رخم نکش تو سرم نزن
«به آرومی و با بغض گفتم:»
-من اینو گفتم امیر محمد؟
«امیرمحمد عاصی و عصبی گفت:»
-پس دلت از چی پره؟
«اشکم ریخت و گفتم:»
-از تو
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#26
Posted: 11 Sep 2013 07:46
قسمت شانزدهم
«امیر محمد اربابانه نگاهی به سر تا پام کردو در حالی که سرشو کمی متمایل به بالا نگه داشته بود و از افق منو نگاه میکرد گفت:»
-برات کم گذاشتم؟
«پلک زدم تا اشکی که تو کاسه چشمم جمع شده فرو بریزه تا قیافه ی حق به جانبشو بهتر ببینم،نفسی با رنج بیرون دادمو با صدای پر از لرزه گفتم:»
-آره
«امیر محمد شاکی در حالی که دقیق تو چشمم نگاه میکرد گفت:»
-کم گذاشتم ؟؟ تو چرا انقدر چشم سفیدی دختر؟
-کم گذاشتن به رخت و لباس و خورد و خوراک نیست
«امیر محمد سرشو به جلو کشیدو دست به کمر دقیق تر نکگاهم کردو گفتم:»
-به من اعتماد نداری،زندانیم کردی،توی خونه ات منو بس کردی،بازار نیا،بیرون نرو ،دیدن مامانت نرو ...
«سرشو صاف کرد.و با حرص گفت:»
-اهااان پس بگو
-اگر برات انقدر بی ارزشم که میگی«بعد اتمام محرمیت هر قبرستونی که میخوای برو» پس چرا نمی ذاری برم مامانموم ببینم
«امیر محمد جوابمونداد و در عوضش حرصشو تو چشمام ریخت بعد هم از جا سیگاریش یه سیگار برداشتو و روشن کردو رفت پشت پنجره ایستاد و پک های عمیق به سیگار زد رفتم پیششو گفتم:»
-چرا جوابمو نمی دی؟
«امیرمحمد بدون اینکه نگاهشو از حیاط بگیره با صدای آرومی گفت:»
-فعلا زنمی و تو قید منی و شرایط منو قبل از محرمیت پذیرفتی و باید پایبند بهش بمونی
«عصبی و عاصی گفتم»:
-تو نگفتی می برمت اسارت
«امیر محمد بهم با اون چشمای به خون نشسته اش نگاه کردو گفت:»
-خوش ندارم کسی خریدارانه نگاهت کنه وقتی ،مال منی،ص*ی*غ*ه ی منی ،زن منی ،می فهمی؟
-حالا یه بار یکی اشتباه کرده ،حتما گفتی من فامیلتم اونم بی خبر از همه جا خواستگاری کرده که تقصیر خود تو ...
«یییه فکر کنم شیر مثل امیر محمد نعره میزنه نه امیر محمد مثل شیر حس کردم روح از تنم خارج شد انقدر بلند داد زد:»
-می دونست زن منی
«با وحشت نگاهش کردم دادی که زد در حدی بود که از یکه خوردگی بیرون نیام همینطوری عصبی بهم نگاهم میکرد و صورتمو با نگاهش سانت میزد ،نفساش نامیزون و بلند شده بود ،دندوناشو رو هم گذاشت فهمیدم فکرش عوض شده که داره حالت صورتش عوض میشه ،جفت بازو هامو گرفت و گفت:»
-اگر من نباشم این اتفاق بیفته از خودت خواستگاریت کنن ،وقتی هنوز اسم من روته چی میگی؟
«سینه اشو هول دادم و یه قدم ازش فاصله گرفتمو با حرص گفتم:»
-میگم نه این چه سوالیه که می پرسی ؟چه فکری کردی؟
«امیر محمد جلو اومد ولی منو در حصار دستاش قرار نداد در عوض صورتشو جلو آوردو تو عمق چشمام خیره شدو گفت:»
-یعنی فکر نمی کنی دوهفته ی دیگه که مدت محرمیتم با امیر تموم شد میرم ص*ی*غ*ه این یارو میشم؟
«حس کردم سطل آب یخ رو سرم خالی کردن ،پشتم لرزید از این جمله اش چقدر یه آدم باید تحقیر بشه؟ چقدر باید شخصیتشو با هر کلام لِه کنن ،حس کردم با این حرفش قلبمو هزار تیکه کرد به دخدا قسم که صدای شکستن قلبمو شنیدم خیال کرده من کی هستم ؟از تو خیابون جمعمم کردن؟چقدر میتونی سنگدل و بی رحم باشی امیر محمد؟!چطوری به خودت جرئت میدی که به من این حرفو بزنی؟این آه ابتاه میدونم من اونو خرد کردم و امیر محمد منو ؛لعنت به خودم ،لعنت به امیر محمدی که وجود داره و منو باید تا این حدی داغون کنه، لعنت به این زندگی به روزی که من خونه ی صبا رفتم تا تو رو به من معرفی کنه،اشکام داغ بودند ،وقتی اشکت پوست صورتتو می سوزونه یعنی از اعماق قلبت می باره...
سرمو تکون دادم از چپ به راست ،با صدای لرزون گفتم:»
-آفرین به معرفتت،دستت درد نکنه؟چطوری تا امروز همچین زنی رو تحمل کردی؟چطوری باهاش بودی وقتی میدونستی از تو خیابون جمعش کردن و آوردن ونه ی تو؟آخه تو تعصبیی ،غیرتت اجازه دنمیده ناموست تو حیاط خونه اش راحت باشه ،نمیذاری یه تار موش و نامحرمی ببینه چطوری باهاش کنار اومدی وقتی با صد نفر دیگه قبل تو بوده...آفرین به غیرتت امیر محمد
«ضجه زنان گفتم:»
-خدامنو بکشه که یه بی سر وپامو اومدم تو خونه ی تو آره؟هر صباحی تو خونه ی یه مرد تو بغل یه مرد ...آره بعد تو هم میرم تو بغل یکی دیگه اصلا منو ساختن واسه عروسک شدن...اون دوتا بچه هم از دستم در رفته ...
«صورتش کبود ،رگ گردنش داشت منفجر میشد از بس که فشار خونش بالا رفته بود ،میدیدم بدتر از من داره می لرزه ، از نفس های بلند و خشمگینش هرم داغش حتی به صورت منم اصابت میکرد ،دستشو بلند کرد با صدای خش دار و دورگه گفت:»
-خفه شو هیفا میزنمت به خدا «نعره زد »:
-با اعصاب من بازی نکن،نامروّت «دستشو آورد پایین با گریه گفتم:»
-حاشا به غیرتت
«رو برگردوندم و رفتم طرف کمد در کمدو باز کردم و شلوارمو پوشیدمو بعد مانتومو پوشیدمو از اون سر اتاق عصبی و هول شده پرسید:»
-چیکار میکنی؟
-می خوام برم تا بیشتر هویتمو برای خودت تفسیر نکردی
«پاتند کردو بهم رسیدو منو عقب کشیدو در کمدو بست ،ساکمو تازه بیرون کشیده بودمو تو دستم بود ساکو از دستم خواست بکشه جیغ زدم:»
-ول کن این بی صاحبو
امیرمحمد-هیفا!
-ایشالله هیفا بمیره که به چشم تو یه زن ه*ر*ز*ه است
-دیووونه شدی؟
-ای کاش دیوونه بودم حداقل بهم میگفتن«دیوونه»نه اینکه برچسب خراب بودن بهم بزنن و بگن فاسدی ای کاش دیوونه بودم ای کاش ولش کن
امیرمحمد-ساعت دوی شبه
-مگه برای زنی مثل من دوی شب با نه صبح فرقی داره؟
«با حرص و دندون قروچه گفت:»
-انقدر حرف مفت نزن
-حرف تواِ
«ساک و کشید و بالاخره از دستم در آوردو پرت کرد اون سر اتاقو گفتم:
-به خدا «به بالا سرم نگاه کردم»:
-خدا به خودت قسم که اگر بخوای باهام اینطوری کنی من خودمو خلاص میکنم،توی این 4سال فحش شنیدم تحقیر شدم ،زخم خوردم ولی هیچ کس هیچ احدی نتونست رو نجابتم انگ بذاره ولی تو امیرمحمد این کار رو با من کردی به فاطمه زهرا(س)ازت نمی گذرم
«امیرمحمد بازوهامو گرفت و به خودش نزدیک کردو گفت:»
-تو خیلی غلط میکنی که منو به کشتن خودت تهدید میکنی
«تقلا کردمو خواستم پسش بزنم در حالی که میگفتم:»
-تو رو تهدید نکردم به خدا گفتم،ولم کن بگو چرا منو قابل نمیدونستی واسه اخلاق خاصت نبود چون این فکر رو نسبت بهم میکردی ،محدودم میکردی چون میخواستی تا زمانی که خونه اتم ه*ر*ز نپرم؟ولم کن میخوام همین امشب اون قبرستونی که گفتی برم
«دوباره مثل دیوونه ها نعره زد»:
-هیفا!جای اینکه من شاکی باشم تو بل گرفتی؟
-تو؟تو چرا شاکی باشی؟کم قربون صدقه ات رفتم؟کم حرف گوش دادم؟کم تحقیرت شدم و دم نزدم...با تازهیانه ی غرورت به جونم افتادی ،شاکی چی هستی بگو برات جبران کنم تا از این هم بدبخت ترت بشم
«توی چشمام با چشمای سرخ و صورت برافروخته اش بی تاب نگاه کرد بیتابیی که هرگز ازش ندیده بودمو آروم گفت:
-حامله بودی،از کی؟بچه ی کدوم نامردی ؟واسه ی چی حامله بودی؟تو شوهرت دوسال بود مرده بود...«داد زد:»
-چیکار کردی؟؟داره این سوال روانیم میکنه ،با کی بودی؟
«گیج نگاهش کردم انگار کلید آف مغزمو زده بودن اون داشت دیوونه میشد و من همینطوری نگاهش میکردم تو صورتم نعره زد:»
-بگو دروغه بگو تهمت زدن بهت ...
«صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم و گفتم:»
-امیر امیر محمد آروم باش ..
«صداش از داد های خفه ای که به خاطر گرفتگی گلوش خفه شده بود، میلرزی و گفت:»
-صی*غ*ه کدوم نامردی بودی؟
«لباش هم کبود شده بود و خشک انگار از خشم آب بدنش خشک شده تنش می لرزید دلم براش ضعف رفت ترس اینکه سکته کنه تموم جونمو در بر گرفته بود »
-محمد ...محمدمن فقط رحممو اجاره دادم
«یادم نمیره چطوری داد زد چقدر بلند که فریاد های قبلیش دربرابر این فریادش هیچ بودن چشماش نمناک شده بود سینه اش ار فرط نفس های بریده و بلندش یه جا بند نبود ،ارتعاش صداش صد بار از پرده گوشم عبور کرد:»
-تو بیخود کردی ،هیفا تو بیخود کردی که رحمتو اجاره دادی به کدوم نامرد؟
«فهمیدم از این موضوع اصلا اطلاعی نداره که داره خودشو میکشه با هول گفتم:»
-امیر ...امیر محمدم آروم باش فدات بشم من برات توضیح بدم
«امیرمحمد با همون حال بیتابش تند تند میگفت:»
-نمیخوام برای من توضیح بدی چه غلطی کردی بهم بگو چرا بهم نگفتی؟بگو چرا با من بازی کردی ؟چرا باید از دهن یه نامحرم بشنوم که زن ِ تو خونه ام به خاطر پول چیکار که نکرده...
-نه فدات شم اشتباه بهت گفتن کار من یه عمل شرعیه ،من اصلا بابای بچه رو ندیدم ...
«تا همین جای جمله فقط تا همین جا جمله اونو یه درجه آروم کردتا من ادامه بدم:»
-ببین زن طرف حامله میشده ولی رحمش قادر نبوده که بچه رو بیش از شش ماه نگه داره بچه که بدنیا میومده ناقص و نارس بوده و می مرده ،بنابراین برای نگه داشتن بچه اشون به رحمی نیاز داشتن که بچه نا پایان دوران تکاملش توش باقی بمون،اون رحم من بود من اصلا بابای بچه رو ندیدم فقط مادرش میومد هر چند وقت یکبار تا ببینه بچه اش تو چه وضعیتیه ،به جون امیر محمد دروغ نمیگم عملش شرعیه ،میخوای بریم از یه امام جماعت بپرسیم اگر گفت شرعی نیست گناه داشته هر چی تو بگی،اصلا منو بکش خونم حلالت«اروم شده بود ولی همچنان با اخم نگاهم میکردو کلافه بود ،دستی رو سرش کشیدمو گفتم:»
-به خدا چاره ای نداشتم شوهرم که مرد نُه میلیون برام بدهی گذاشت من مجبور شدم اینو قبول کنم تا بدهی اونو صاف کنم از شر طلبکار ها خلاص بشم
«تا اومدم حرکت کنم با هول آرنجمو گرفتو گفت:»
-کجا؟
-برم برات آب بیارم
«نگاهم کرد و حرفی نزد ،اروم دستمو ول کرد و رفتم تا در رو باز کردم دیدم نیوشا و پروشا با چشمای خیس پشت درهستن با ترس منو نگاه کردن و سریع پاهامو به تناسب قدشون بغل کردنو گفتم»:
-جان مامان؟اینجا چیکار میکنید؟
نیوشا-دعوا کردین؟
«سرشو نوازشی کردمو گفتم:»
-نه مامان قشنگم چرا بیدار شدید؟
پروشا-دعوا میکردید عمو همش داد میزد تو هم همینطور ما ترسیدیم اومدیم اینجا ولی بازم ترسیدیم بیاییم داخل
-الهی مادر فداتون بشم هیچی نیست مامان گلم
»نیوشا با وحشت گفت:»
-چرا لباس تنته؟
-نه مامان کو؟ بیا در آوردم «لباسمو در آوردمو در اتاق که هنوز باز بود،یهقدم به عقب رفتم و مانتومو رو میز توالت که کنار در بود گذاشتم یه نگاه به امیر محمد کردم که داره با غم عالم نگاهم میکنه فدوباره به پیش بچه ها برگشتمو پروشا گفت:»
-عمو امیر محمد کو؟
-تو اتاق مامان،نترسید خوشگلای من بیایید بریم بخوابونمتون منو عمو دعوا نمی کردیم حرف میزدیم فقط یه کم بلند حرف میزدیم
«رفتم بچه ها رو خوابوندم و بعد به دآشپزخونه رفتمو یه لیوان آب خودم خوردم و یه کم رو صندلی نشستم وایییی چه داد هایی میزد هنوز قیافه ی کبودش از جلوی چشمم نرفته خوبه سکته نکرد کی بهش اینو گفته؟صبا؟ نه بابا گفت مرد نامحرم کیه مرد نامحرم؟برم یه لیوان آب بهش بدم،یه لیوان آب براش بردم ،دیدم و تخت نشسته و سرشو به زیر انداخته در رو بستمو مقابلش رفتمو لیوان آبو دادم بهش لیوانو گرفتو بی تاب گذاشتش کنار رو دست منو گرفت و کنار خودش نشوند و جای دستم شونه هامو از دو طرف گرفتو تو چشمم بی قرار تر نگاه کرد و گفت»:
-من خودخواهم ،حسودم نمیخوام کسی که مال منه قبل من برای کسی باشه حتی در قبال تو از صبح داشتم دیوونه میشدم نمی خواستم اینطوری باشه نمیخواستم قبل من با کسی باشی،حرص داشت خفه ام میکرد از دهن کسی شنیدم که برام خیلی کُری میخوونه ،دلم میخواست اون لحظه که این حرفو زد بهم میکشتمش وقتی بی مقدمه گفت:«میدونستی زنی که تو خونه اته دوسال قبل حامله بوده؟»
-اون منو از کجا میشناسه؟
امیرمحمد-نمیدونم انقدر عصبانی بودم که تا اینو شنیدم یقه اشو گرفتم ...
-از کجا میدونه من تو خونه اتم؟
امیرمحمد-حتما اون روز تو باز دیدتت
«تو چشمام عمیق و دلواپس و بی تابانه چشم دوخت و گفت:»
-ببخشید ،نمیخواستم بهت تهمت بزنم
سری تکون دادم ،این که بین حرفاش بازم منو لایق و در حد خودش ندید بیشتر منو رنجوند تا تهمتی که بهم زد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#27
Posted: 11 Sep 2013 07:47
قسمت هفدهم
«امیرمحمد رو تخت نیوشا نشسته بودو همینطوری یه سره سیگار می کشید و زل زده بود به دستای من که داشتم لباس تن پروشا میکردم ،پروشا آروم دم گوشم گفت:»
-مامان هیفا چقدر سیگار می کشه
«به پروشا چپ چپ نگاه کردمو گفتم:»
-بشین رو پام موهاتو ببافم
«پروشا جیغ کشید در حالی که میخواست فرار کنه:»
-نه نه نه،دردم میاد
«دستشو از مچ گرفته بودمو مانع فرارش می شدم»
-میخوای موهات مثل دختر شلخته ها باشه،پروشای ورپریده انقدر اذیت نکن بشین ببینم
«پروشا جیغ میکشیدو خودشو کش میداد که فرار کنه که امیر محمد یدونه از اون داد قشنگاش زد و پروشا رو پام نشست و با غر و نق گفت:»
-تو همیشه منو دعوا میکنی
«امیر محمد با اخم نه چندان بد نگاهش کردو بعد آروم گفت:»
-مامانتو اذیت نکن
پروشا-چرا نیوشا فرار کرده،برو اونم بیار دیگه من فقط موهام باید کشیده بشه
-دارم می بافم !کی موهاتو کشیدم!
«امیر محمد از جاش بلند شد و سیگارشو تو جا سیگاری خاموش کردو از تو اتاق شروع کرد به صدا کردن»:
-نیوشا بشمار سه تو اتاقی وگرنه من میدونمو تو ...
«امیر محمد رفت بیرونو گفتم:»
-همچین فرار و گریز میکنید که انگار قرار موهاتونو از کاسه سرتون در بیارم
«صدای داد بلندش اومد:»
-مگه با تو نیستم؟
«ودرست یه دقیق ی دیگه در حالی که مچ دست نیوشا تو دستش بود اومد تو اتاق با اخم به نیوشا نگاه کردمو گفتم:»
-حتما باید سرت داد زد که بیای،پاشو پروشا بیا تموم شد انقدر جیغ و هوار داشت ؟بشین رو پام نیوشا ببینم
«امیر محمد یه سیگار دیگه برداشت و رفت دم پنجره ی اتاق بکشه
پک اولو که عمیق و محکم زد برگشت منو نگاه کرد که با اخم نگاهش میکردمو گفت:»
-چیه هیفا؟
-فکر کنم یه بسته رو تموم کردیا
«دوباره روشو به طرف پنجره کردو پک محکم دیگه ای به سیگار زد و بدون اینکه نگاهشو از پنجره بگیره گفت:»
-ساعت نه شد من هنوز خونه ام عجله کنید باید برم بازار
«پروشا رفت بالای تخت و نزدیک امیر محمد و گفت:»
-عمو،عمو امیر محمد منو نگاه کن
«امیر محمد نگاهش کردو پروشا گفت:»
-می میریا
-پروشا!!
پروشا-خب تو تلویزیون گفت،گفت هرکی سیگار بکشه می میره
امیرمحمد-همه می میرن ،چرت گفته
پروشا-نه نه خاله بهار چرت نمی گه
«امیرمحمد به من نگاه کردو گفت:»
-خاله بهار کیه؟
-مجری برنامه کودک
پروشا-خاله بهار گفت هرکی باباش سیگار میکشه بره بهش بگه سیگار مرضِ
امیر محمد-مرضِ؟؟؟!!!
-مضره
پروشا-هی سرفه میکنی ،باید ببریمت دکتر ،دکتر دوا میده و مرض میشی و اخر می میری
«با عصبانیت گفت:»
-خیله خب بسته، بیا پایین؛ بی ادب ،هرچی هیچی نمی گم باز تکرار میکنه!
«امیر محمد پوزخندی زدو سیگار رو خاموش کردو رو به من گفت:»
-تموم شد؟
نیوشا-نع ،مامانم که حاضر نشده
«امیر محمد شاکی گفت»:
-بگو نرو سرکار دیگه
پروشا-نرو سرکار
««امیرمحمد پروشا رو شاکی نگاه کردو گفت:»
-اسکل کردی منو؟
پروشا- نه!!خودت گفتی بگو!!مگه نگفت نیوشا؟
نیوشا –آره!
-بسه دیگه!پاشو تموم شد برید پایین تا من هم بیام ،لباستونو کثیف نکنیدا،پروشا تو حیاط نمی ری، بیام ببینم دور استخری میکشمت فهمیدی یا نه؟
«هر دو دوییدن بیرونو از جا بلند شدمو رو امیر محمد که با اخم نه از روی عصبانیت بلکه از رو چیزی مثل مشغولیت ذهنی نگاهم میکرد گفتم:»
-شما برو پایین منم الان سریع میام
«به بیرون اتاق رفتم دیدم داره پشت سرم میاد نگاهش کردم و گفت:»
-نه منتظر میشم
-ببخشیدا خیلی طول کشید
«روی صندلی میز توالت نشستم و موهامو شونه میکردم ،روی تخت نشست و از تو آینه منو نگاه میکرد ،یه سیگار دیگه از و جا سیگاری نقره ایش برداشتو آتیشش زد و اروم گفت:»
-موهاتو بباف
-چرا؟!
امیرمحمد- با موهای باز خوشگل تر میشی
«قلبم هری ریخت دلم میخواست برگردم توی چشماش نگاه کنم ولی غرورم نذاشت اونم چشماشو ازم حتی از تو آینه هم که میدیدم گرفت و سرشو به زیر انداخت و پک های پی در پی به سیگارش می زد آهسته گفتم:»
-امیرمحمد
«برگشتم به طرفش نگران شدم چرا اینطوری سیگار میکشه؟رفتم طرفشو کنارش نشستم و آهسته موهای کنار شقیقه اشو نوازش کردمو نگرانیمو توی چشمای خوشگلش ریختم و تو چشمام نگاه کرد نگاهی که مثل همیشه مست کننده و مشمئز کننده بود ،یه بی تابی پنهان توی عمق چشماش بود ،قرنیه ی عسلی رنگ چشماشو توی چشمام از چپ به راست از راست به چپ حرکت داد وگفتم:»
-امیرمحمد چی شده؟!!!چی تو رو وادار میکنه که انقدر سیگار بکشی؟تو هیچ وقت انقدر سیگار نمی کشیدی!!جای این سیگار لعنتی حرف بزن شاید سبک بشی مطمئن باش اگر کمکت نتونستم بکنم حداقل میتونم راضتو نگه دارم و شنوده باشم قول میدم امیرمحمد
«امیرمحمد چشماشو رو هم گذاشت سرشو متمایل به دستم کرد و نفس کشید یه دم محسوسانه و آهسته نجوا کرد»:
-مهم نیست
-مهم نیستو انقدر سیگار میکشی و فکرت مشغوله امیرمحمد من تو میشناسم «چشماشو باز کرد و دوباره شروع به مانور توی چشمام دادو گفتم:»
-سیگار مغزتو باز نمی کنه راه نفستو میگیره
«دستمو با گفتن این دوتا جمله،روی قفسه ی سینه اش گذاشتم ومنتظر نگاهش کردم ،توی چشمام انقدر بیتاب نگاه کرد که برای یه آن تو دلم گفتمهیفا بی قراریش تویی)کف دستمو که کنار صورتش بودو بوسید چشماشو بسته بود هرگز انقدر مهربون نبود هیچ وقت اینطوری معاشقه نکرده بود بدون چشم داشت حس میکردم از ته قلبشه نه خواستن از سر غریزه!تو لحظه های ناامیدیم به اون لحظه فکر میکردم از ته قلبم خواستم که ای کاش تو همیشه کنارم بودی اینطوری رفتار میکردی،مگه آدم خوشبخت فرقی با حال الان من داره
چشماشو باز کرد لبشو از کف دستم جدا کردو گفت:»
-میگم بهت ولی نه الان به وقتش
«ازجا بلند شد ،سیگارشو تو جاسیگاری له کردو گفت:»
-زود باش خیلی دیرم شده
«امیرمحمد رفت بیرون ،یعنی چی اونو انقدر بیتاب و مشغول کرده حتی طی این دوشب گذشته غذای درست و حسابی هم نخورد همش تو فکر بود و سیگار میکشید ،دیشب کلاًکه صُمٌ بُکم بود و هیچ حرفی نمی زد و هرچی بهش میگفتم با سر یا تایید میکرد یا رد میکرد تا حالا توی این سه ماه هرگزاینطوری....سه ماه؟سه ماه؟!امروز چندمه؟؟؟!لعنت به این گذر روز امروز چندمه؟هول شدم قلبم عین یه پرنده تو قفس توی قفسه سینه ام بالا پایین میکرد تو صدم ثانیه هزار تا فکر اومد تو سرم که سر دستش این بود،(بدون امیرمحمد؟قلبم گفت:من می ایستم هیفا)از جا بلند شدم که دنبال تقویم برم ولی نمیدونم چرا خوردم زمین ،دستام چطوری میلرزید ،چشمام تار شده بود فهمیدم دارم گریه میکنم حالا بذار بفهمیم که مهلت سر اومده یا نه بعد اینطوری گریه کن،ماه مرداده ،ماه مرداده ،خرداد عقد کردیم این ماه مرداد لعنتی چرا انقدر زود اومد؟از جا بلند شدم دور تا دور اتاقو نگاه کردم سرم گیج می رفت ،مغزم پر از خون شده بود گونه هام داشت آتیش میگرفت ،پشتم طرف چپ می سوخت ،تقویمو پیدا کردم برداشتم ،قلبم انگار داشت تو پِرِس می ترکید ،اشکامو با تشر از چشمم پس زدم هق هق می کردم به خودم با خشم گفتمخفه شو یه لحظه تقویم لامصبو نگاه کن داره قلبم می ایسته)
دور روز اول عقد و روز آخر عقد دایره کشیده بودم ،دوماه و بیست و نه روز
با دست بشمار شاید اشتباه کردی،با انگشتای دست شماردم یک بار دوبار سه بار ،انگشتای دستم یخ کرده بود صدای هق هقم توی اتاق پیچیده بود
یعنی دوروز دیگه باید از امیرمحمد جدا بشم؟چطوری؟ یعنی چی چطوری؟مگه این قرار نبود؟بود ولی این قرار رو چطور به دلم بفهمونم؟کاش قدر روزایی که کنارش بودمو می دونستم دوسش داشتم حتی با تموم بدیهاش یعنی دوروز دیگه باید ازش جدا بشم؟نمیخوام ،نمی خوام این آرامشو از دست بدم چقدر دلم داره غبطه ی اونایی رو میخورم که ازدواجشون دائم و همیشگی ِ،اینکه یه مرد بالا سرمه و راه بی راه اونایی که میدونن من بیوه ام بهم پیشنهاد نامتعارف میدن ،بهم توهین میکنن ...خلاصم یه حس ارامش که امیر محمد بهم میده و این حسو از هیچ کس نگرفته بودم از هیچ کس ...خدایا چیکار کنم بی اون من با این حسرت چطوری ادامه بدم ؟پس فردا که آفتاب غروب کنه من باز میشم همون هیفای بدبخت ولی اینبار بدبختیم از روی مشکل مالی نیست از روی عشقی ای که من گرفتارش شدم و دستم موند تو پوست گردو
خدایا به من که رسید وارسید؟چیکار کنم بدون اون بدون اون که این روزام شده تموم دنیام ،اطمینان قلبمو دیگه از کی بگیرم؟چهل و هشت ساعت وقت دارم درست عین کسی شدم که میگن 48ساعت دیگه می میری به من قراره طی این زمان قلبمو از دست بدم ،دوباره اجاره نشینی ،دوباره چشم بد،دوباره سرو کله زدن با اینو اون که تو رو یه زن تنها می بینن و میخوان یهو از پوست میش بیرون بیان و بشن یه گرگ خونخوار و تا قطره آخر خونتو بخورند ،چقدر اعصابم راحت بود غصه ای جزغرور امیرمحمد نداشتم همه ی بار زندگی رو روی دوش اون انداخته بودم ،قبل امیرمحمد هر روزم صد سال بود چطوری این سه ماه گذشت؟مگه همین دیروز عقد نکردیم تازه با من داره خوی میگیره ،برگشتم به تختمون نگاه کردم از شب اول تا همین دیشبو تو ذهنم مرور کردم زانوهام خم شد و همون جا کنار تخت نشستم ،تصور کردم جای من یکی دیگه روی تخت خوابیده یکی دیگه تو بغلشه نازش میکنه ،قربون صدقه اش میره ،محو و مجذوب اون چشمای عسلی خوشرنگش میشه و خودشو میسپاره دست اون ...
نفسم تو سینه ام گیر کرده بود و سینه ام می سوخت و جِز جِز میکرد
نمیخوام حتی نگرانی های قشنگمو نسبت بهش از دست بدم ،تموم لحظه های سه ماهمو میخوام ،هیفا هیفا واییی اینا رو ول کن امیر محمد چند وقت دیگه یه زن دیگه رو عقد دائم میکن،قلبم فرو ریخت نمیخوام ،نمیخوام این شده سر دسته ی همه ی غصه هام با این چطوری کنار بیام ؟
به بالا سرم نگاه کردم اشکام از داغی داشت پوست صورتمو می سوزوند با صدای بغض الود ،لرزون گفتم:»
-خدا،منم هیفا بازم میخوای منو داغ کنی؟بازم؟روز نودیکم یهو بفهمم عاشقم؟
بفهمم نمیخوام امیر محمدو ترک کنم؟نمیخوام جز من کسی دیگه ای بهش بگه محمدم؟دو روز مونده به رها کردنش یادم بیفته که همیشگی نیستم من فقط یه سایه ام،خدایا برای یه بار هم که شده همه چیز همونی بشه که من میخوام ،واسه یه بار هم که شده رویا ی من حقیقت بشه ،خدایا ناغافل بود ،ناغافل فهمیدم عاشق شدم ،من نمیتونم اینبار کنار بیام تروخدا داغم نکن امیرمحمد هیچ نیازی به من نداره ،دوستم نداره ،عاشقم نیست میدونم ،میدونم من عاشقشم همین که کنارمه کافیه ،من تموم غرورشو با جونم میخرم من طاقتم زیاده باشه فقط از من نگیرش ،ترو قران خدااااا،(ضجه زنانا گفتمترو قران منو به دلش بنداز ...اگر ...اگر ازش جدا بشم من خودمو عین خوره میخورم...خداااااا خواهش میکنم التماس میکنم ....خدای مهربونم با من دمهربونی کن ،تقاص قلب شکسته ی باباموبا شکوندن قلب من نگیر رحم کن ...یا ارحم الراحمین ...قلبم قلبم...»
-هیفا
-جاااان عزیزم ،عزیز دلم که فقط چند ساعت دیگه میتونم صداتو بشنوم ...
«صدای پاش میومد که نزدیک اتاق میشد ،تقویمو به زیر تخت فرستادم و اشکامو پاک کردم ،هیفا صداشو تو سرت ضبط کن دیگه باید با خیالش نفس بکشی..
در اتاقو باز کرد و پشت به در نشسته بودم با هول و نگرانی گفت:»
-چیه؟چرا نشسستی اونجا ؟حالت بده
«نکن با من اینطوری لامصب و نامروّت الان مهربون شدی؟که من کلافه ات بشم؟الهی فدات بشم...الهی قربونت برم...
لبمو گزیدم تا بغضم بخورم »
-جان؟
امیرمحمد-میگم چرا نشستی رو زمین؟
-هیچی
امیرمحمد –چرا موهات هنوز بازه مگه نگفتم بباف؟
«قربون غیرت مسخره ات برم،حتی این مسخره بازیتم دوست دارم تو فقط کنارم باش...»
-با تو ام هیفا چشمات چی شد؟گریه کردی؟
-نه
«بازومو گرفتو بلندم کرد و تو چشمام نگاه کرد،دقیق و مرموز دوباره با جدیت پرسید»:
-گریه کردی؟
-چیزی نیست ،الان لباس می پوشم
-موهاتو بباف
-میبافم عزیزم می بافم رسیدم خونه ی مادرجون میبافم
-اونجا یادت میره
«نگاهش کردم، عصبی شد و روشو برگردوند و گفت:»
-اصلا هرجور راحتی
«موهامو رو شونه ام انداختمو بافتم و زمزمه کردم »:
-وقتی راحتم که تو راحت باشی
«برگشت نگاهم کرد وسرمو به زیر انداختم ،اومد رو تخت نشست و یه بلوز کرم پوشیدم و اومدم یه شال بردارم سرم کنم ،تا سبز و تو دستم دید گفت:»
-اون نه
«یکه خورده نگاهش کردمو گفت:»
-اون باچشمات سِت میشه مردم ...
«ادامه نداد ،شال سبزو گذاشتم سر جاش و آبی رو برداشتم و سرم کردم از تو آینه دیدم که داره نگاهم میکنه بهش گفتم:»
-خوبه؟
-نه،همه ی رنگای دنیا بهت میاد؟
«از جا بلند شد و پا تند کردو رفت بیرون و من موندم و دل داغونم ...پس چرا قبلا بهم اینا رو نمیگفتی این طوری میگی خیال میکنم تو هم حال منو داری...کاش بدتر از من باشی ،کاششششش،لعنت به این کاش ها...
در اتاقو باز کردم دیدم کنار در ایستاد و سرشو تکیه داده به دیوار و چشماشو بسته ،اصلا نفهمید در رو باز کردمو اومدم بیرونو دارم نگاهش میکنم تا این حد درگیر احساس و افکارش بود »
-امیر...
«از جا پرید و منو نگاه کردو گفت :»
-حاضری؟بدو
«راهشو گرفت و سریع ازم دور شد...»
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#28
Posted: 11 Sep 2013 07:47
قسمت هجدهم
رفت ومنم پشت سرش راه افتادم اصلا بهش نمی خورد مرد زندگی باشه انگار هنوز یه پسر مجرده،اون موهای مرتب و درست کرده اش ،یه پیرهن چهارخونه ی زمینه قرمزکه آسینشو تا زیر آرنجش تا زده بود با خط های آبی مشکی ِجذب ،یه شلوار جین آبی خوش رنگ که فیت تنش بود ...همه دلیل بر علت این حرفم برگشت ولی نه کامل فقط متمایل شد به طرفم ،فهمید که پشت سرش دارم میام خیالش راحت شد و راهشو ادامه داد ؛خدایا چی می شد همیشه کنارم بود؟چی می شد مرد زندگیم بود ؟چی میشد فقط مال من بود تا ابد انقدر تو وجود بهش نیاز دارم که راضی نیستم که تا زمان زنده بودنم کنارم باشه تا ابد میخوامش،میدونم به دلم براته که ازش جدا بشم دیوونه میشم از پس که صحنه های با اون بودن میاد جلوی چشمم...
سوار ماشین شدیم ونیم نگاهی بهم انداخت و آینه رو تنظیم کرد بعد با هول برگشت رو صندلی عقبو نگاه کردو گفت:»
-بچه ها کوشن؟
«برگشتم عقبو نگاه کردم نبودن،خاک برسرت تو مادری؟همش به امیرمحمد حواست هست اون دوتا طفل معصوما رو ول میکنی به امان خدا
تا اومدم پیاده بشم گفت:»
-من میارمشون بشین
«پیاده شد و از همون دم در داد زد:»
-نیوش ،پروشا...
«برگشتم و دیدم جفتشون از تو باغچه پریدن بیرون در حالی که گل به دستن،امیر محمد با اخم گفت:»
-نگفتم اینا رو نکنید ؟
نیوشا-برای مادرجونه
-چرا زانوت گِلیه؟صبر کن ببینم مگه مامانت نگفت خودتونو کثیف نکنید ،وایستا این جا پروشا رو سوار کنم زانوی تو رو بشورم
«در ماشینو باز کردو پروشا رو بغل کردو سوار کردو بعد دست نیوشا رو گرفت برد تا زانوشو بشوره،درست عین پدر ،خب خدایا مگه از کرم بی نهایت تو کم میشه اگر این مرد همیشه کنار بچه های من باشه؟
نیوشا رو هم آورد و سوار کرد و بعد خودش نشست و ریموتو برداشتو زد تا در باز بشه و پروشا گفت:»
-عمو امیر محمد تو چه گلی دوست داری؟
«امیرمحمد یه نیم نگاه به من کرد وبعد برگشت به طرف پروشا نگاه کردو گفت:»
-برو تا ته عقب بشین از صندلی چرا اومدی پایین؟
نیوشا-هان عمو؟
«امیر محمد کمربند ایمینیشو بست و گفت:»
-من بهش فکر نکردم
پروشا-پس بگو مامانم چه گلی دوست داره
«امیرمحمد یه نیم نگاهی به من کردو تو دلم گفتم:»
_(من فقط یه گل دوست دارم اونم امیرمحمده)
«امیرمحمد اهسته گفت»:
-نمیدونم
نیوشا- خب یه کم فکر کن
-بسه نیوشا ،چرا انقدر حرف میزنید؟
نیوشا- یعنی عمو امیر محمد ندیدی هر روز صبح چه گلی بالا سر تختتونه؟
«امیرمحمد باز یه نیم نگاه دیگه بهم کردو بالحنی در امیخته با تعجب گفت:»
-نه!
پروشا- رزه،حالا بگو چرنگیه
نیوشا-خنگی پروشا؟میگه ندیدم مامان گل میذاره...
پروشا- اِه!مامان نیوشا به من میگه خنگ
امیرمحمد-نیوش!حرف خیلی زشت بودا زود باش عذر خواهی کن
«انگار نه انگار بچه های من هستند امیر محمد داره باهاشون چونه میزنه...»
-نیوشا-رز سفید
پروشا-مامان هیفا میگه عمو امیر محمد،که گل ها معنی دارند مثل اسم آدما مثلا معنی اسم من یعنیشاد)
نیوشا-اسم منم یعنیآمورزنده)مامان هیفا رز سفید یعنی چی؟
«به امیرمحمد نگاه کردمو زمزمه کردم:»
-عشق من به تو پاکه
«امیرمحمد تو عمق چشمام نگاهی خاص و محسوسانه کرد و سرمو برگردوندم گونه هام دارن از بغضم به اتیش کشیده میشن،ترمز دستی رو خوابوند و دنده رو جا داد و حرکت کرد به طرف در حیاط...
تا خود خونه مادر جون بچه ها یه سره حرف زدن و منو امیر محمد فقط ساکت بودیمو به راه نگاه می کردیم،رسیدیمو پیاده شد دخترا رو پیاده کردو زنگ زد و در باز شد و دوقلو ها دوییدن تو سوار شد ،کمر بند ایمینیمو باز کردمو گفتم:»
-مراقب باش ،آروم بریا
«سری تکون داد و گفتم:»
-نمی خوای بگی چی ناراحتت کرده؟
«اول که جوابمو نداد و کمربندشو بست و بعد بدون اینکه نگاهم کنه گفت:»
-گفتم که میگم،مراقب خودتون باشید
«سری تکون دادمو از ماشین پیاده شدمو گفتم:»
-خداحافظ
«نگاهم کرد نه مثل همیشه موقعه خدا حافظی اینبار تو تموم صورتم میل به میل نگاهشو گردوند وسری تکون داد و در ماشینو بستم و با سر اشاره کرد:«برو داخل»وارد حیاط شدمو در رو بستم ولی نرفتم پشت در موندم منتظر شدم که اون بره ای کاش این ساعت های باقی مونده فقط جلوی چشمام بود انگار قراره بعد این چند ساعت قیامت بشه ،آره قراره قیامت بشه اونم تو قلب من...چرا نمیره نکنه حالش بد شده در رو باز کردم دیدم پیشونیشو گذاشته پشت دستاش که روی فرمون قفل شده با وحشت رفتم طرفشو آهسته زدم رو شیشه دل و زهره اش آب شد و منو یکه خورده نگاه کردو سویچو باز کردو شیشه رو داد پایین و گفت:»
-چی شد؟
-تو چی شد؟هرچی منتظر شدم که می ری صدای ماشینو نشنیدم دلم شور افتاد گفتم:حالت بد نشده باشه...
امیرمحمد-همیشه پشت در میایستی که ببینی من رفتم یا نه؟
-خب اره دلم قرار بگیره
«امیرمحمد نفسی با غم کشیدو با سراشاره کرد به در خونه و گفت:»
-برو تو دارم میرم
-حالت خوبه؟
امیرمحمد-اره خوبم برو
«رفتم داخل اینبار صدای ماشینو به وضوح شنیدم،مادر جون از تو ایوون صدام زد»
-هیفا جان
-بله؟
مادرجون-چرا نمیای داخل؟امیرمحمد رفت؟
-بله رفتن سلام
مادرجون –سلام خوبی؟
«باهام رو بوسی کردوصبا هم اومد با اونم روبوسی کردم...سبزی های سفره رو مادر جون آورد و گفت:»
-مهمونا قراره ساعت سه بیان این سبزی هم پاک کنیم دیگه کاری نمونده ،الهی قربون خانم رقیه(س)برم نمیدونید با این دستای کوچولوش چه گره های بزرگی رو باز میکنه
«صبا با بغض گفت»:
-ایشالله
«صدای مادر جون صد بار از پرده ی گوشم عبور کرد بی اختیار کاسه ی چشمم پر از اشک شد و با راز نیاز با حضرت رقیه(س)سبزی ها رو با کمک صبا پاک کردیم اون به خاطر بچه دار شدنش و من به خاطر امیرمحمد هر دو عین ابر بهار اشک می ریختیم،من که انقدر تو حال خودم بودم که یه زمان دیدم سینی سبزی دیگه مقابلم نیستو مادر جون میزنه به شونه ام و میگه :»
-ای وای مادر انقدر گریه نکن، جگرم آب شد
«رو کردم به مادر جونو گفتم:»
-مادر جون میگن دعای مادر میگیره مادرم از دلم خبر نداره ولی میشه جای اون شما دعام کنید
«مادر جون لبخندی بهم زد و سرشو بلند کردو گفت:»
-الهی به حق صاحب این سفره،به حق پنج تن آل ابا حاجتت براورده بشه
یه چیزی از درونم شکست و با بغض گفتم:»
-مادر جون من از سفره ،حاجت میخوام
صبا-وای ترو خدا توی این حال و هوا واسه منم دعا کنید...
قبل اینکه مهمونا بیان سفره رو. چیدیم نون و پنیر سبزی و شیرینی و...کم کم مجلس داغ تر میشد و چشمای من تَر تر ،دیگه مثل سه ماه قبل دعا نکردم خدایا منو از فلاکت نجات بده ،خدایا یه کار خوب برام پیدا بشه تو یه محیط سالم که بتونم بچه هام و با نون حلال بزرگ کنم...خدایا دل ابتاهو رئوف کن منو ببخشه...فقط یه کلمه میگفتمو اشک میریختمامیرمحمد)
حس اینو داشتم که انگار از ازل امیر محمدو دوست داشتم فقط زندگی اونو تو افکار و احساس و قلبم گم کرده بود،انگار آشنایی ما برمیگشت به قبل از دنیا تا این حد تو قلبم آشنا بود و احساسم بهش اُخت گرفته،خدایا یا قلبمو سرد کن یا اونو بهم بده ،نه نه نه قلبمو سردنکن نمیخوام اونو از دست بدم همه ی آرزوی من،نمیخوام قلبم سرد بشه مثل دوماه بعد ازدواجم با کوروش با تموم مهربونی و عاشقانه های کوروش مظلوم قلب من سرد شده بود ولی الان دارم از حرارت قلبم آتیش میگیرم اگر از جام بلند بشم یه کوری وارد مجلس بشه و ازم بخواد که سرجای من بشینه باید بهش آدرس بدم هرجای این سرا داغ ترست اونجا جای من است این داغی از قلبم اشاعه میگیره ...
کاش روزا به عقب برگرده،کاش دنیا بایسته و فردا نیاد ...نمیخوام از کنارش برم داره عین گل عشقه عشقش ریشه امو می خشکونه
خدایا تو رو به عزیزات قسم دست رد به سینه ام نزن ،همین یه بار با دلم راه بیا خدایا این روزگار این ندونم کاری این حماقت خونواده امو ازم گرفت خداوند من تو نخواه که امیر محمد هم ازم بگیری،میترسم قلبم بدون اون بایسته بچه هام بی من چیکار کنن میدونم بعد اون من می میرم به این دل شک ندارم ،حال 5/4پیشم حتی به اندازه ی یه اپسیلوم حال الانم نبود...من میخوامش با تموم تک تک سلول های بدنم
یا حضرت رقیه(س)مادرجون میگه با دستای کوچیکت گره های بزرگ باز میکنی،ترو خدا یا بنت الحسین گره ی منم باز کن
دارم می رم همین حالا
بهم بگو منو میخوای
که پاهام با رفتنم جور نیست
تو رو میخوام و این از روی عادت نیست
دارم میرم و گریون
هنوزم عاشق سینه سوزم
بتابم مثه لیلی
بگو تو غیر این چی میخوای که عشقمو نمی بینی
میخوام برم از این خونه
ولی دلم قدر خدا نگرونه
بعد من کی میاد به آغوشت؟
تو رو دوست داره یا دروغگواِ
نذار برم به این زودی
ما هر دومون از رفتن پشیمونیم
تو با چشمات منو میخوای
صدام کن تا پیشت بیام
خدایا اراده اشو به قلبم وصل کن ...«سرمو بالا گرفتن ،اشکام فرو ریخت و گفتم:»
-نگاهم به رحم بی نهایتته
«یکی زد رو شونه ام برگشتم نگاهش کردم دیدم یه خانم تو سن و سال مادر جون چشمام تار میدید چشمامو با دستم پاک کردم و نگاهش کردمو لبخند زدم:»
-جان؟
-انشالله حاجت روا بشی
-انشاالله
«خانمه برانداز کننده نگاهم کردو بعد یه لبخندی پهن لبش کردو گفت:»
-شما از فامیل های حاج خانمی بزازی هستید؟
«لبخندی تلخ زدمو ای کاش می تونستم بگم (من عروسشم )،ولی لبخند تلخم همراه شد با این جمله:»
-نه من یکی از آشناهاشونم
«خانمه لبخندی پررنگ زدو گفت:»
-من از دوستای قدیمی حاج خانمم،من غدیری هستم
«دستشو به طرفم دراز کرد و باهاش دست دادم و گفتم:»
-هیفام
خانم غدیری-اسم اون خواننده است
«لبخندی زدمو گفتم:»
-پدرم مصریه
«خانم غدیری ابرو هاشو با تعجب بالا داد و گفت:»
-پس تو اصالتاً عرب هستی؟شیعه ای؟
«لبخندی زدمو گفتم:»
-اگر نبودم ،اینجا چیکار میکردم سر سفره حضرت رقیه
«خانم غدیری خندیدو گفت:»
-ای وای راست میگی،ولی چطور تو بوری مگه عربا چشم ابرو مشکی نیستن؟
-مادرم بوره،اون ایرانیه
«خانم غدیری لقمه ای نون و پنیر برام گرفت و گفت:»
-مامان بابا ایرانن؟
-بله ما ساکن ایرانیم
«خانم غدیری خرمایی تو دهانش گذاشت و گفت:»
-شما هم اینورا می شنید؟
-ما؟!!!
خانم غدیری-مامانو بابا رو میگم
-نه اونا همسایه ی صبا جونن
خانم غدیری- آهاااان
«لبخندی با رضایت زد و گفت»:
-اتفاقا پسر من اونجا خونه داره البته می گم پسرم،خودش اونجا زندگی نمی کنه ،آخه مجرد،برای همین فعلا خالی خونه اش ،ایشالله ازدواج که کرد عروسشو می بره تو اون خونه
-انشالله...
خانم غدیری-پسرم با پدرش تو بازار کار میکنه،البته بگم مدیریت خونده فوق لیسانسشو گرفته ولی کنار دست آقاش کار میکنه نون تو بازار ِ «سری تکون دادم و بعد برگشتم و به طرف حیاط نگاه کردم دیدم نیوشا و پروشا دارن ،بازی میکنن خواستم صداشون کنم که خانم غدیری دستشو رو دستم گذاشتم:»
-شوهرم اینا هم مثل حاج آقا اینا کارگاه دارن تو بازار ولی کارگاه ما نخ ریسیِ،حاج آقا اینا خیلی با شوهرم اینا رفت و امد دارن از نظر کاری می گما اون کارگاهو شاهرخم می گردونه.
-بله ببخشید یه لحظه...
«خانم غدیر جلو ی راهم سد کردو نذاشت بلند بشم و گفت:»
-بشین مادر کجا؟شاهرخم بیست و هشت سالشه،ماشاءالله خوش بر و رو اِ
-خدا حفظشون کنه با اجازه یه لحظه....
-بشین «منو نشوند و گفت»:
-کارگاهمونو شاهرخ می گردونه حاج آقامون می گه اگر شاهرخ یه روز نباشه ورشکسته می شن انقدر تسلط داره روی کارها،خیلی زرنگه اتفاقاً دوست آقا پسرهای حاج بزازیه هستن.
میدونی مادر پسرها به یه سنی که می رسن باید براشون زن گرفت گرچه بچه ام شاهرخ انقدر نجیب که حرفی به ما نم زنه ولی من نفهمیدم که زن میخواد هرچی باشه من یه مادرم و مادرباید درد بچه اشو بفهمه دیگه...
-بله حاج خانم این دخترایِ...
-صبر کن یه لحظه...من هم براش توی این مجلس ها دنبال یه دختر خوب و خوشگل و نجیب و سربه زیر میگردم از اول مجلس تو رو زیر نظر گرفتم دیدم «لبخندی پررنگ زدم و دستمو گرفت و گفتم:»
-تو همونی که من برای پسرم دنبالش میگشتم
«گوشام داغ کرد کرده بود،لال شده بودم ،سینه ام می سوخت ،همین مونده بود از خودم خواستگاری کنن چشمام پلکی نمی زد و تو دهن خانم غدیری رو نگاه میکردم من اومدم امیرمحمد و نگه دارم شوهربرام پیدا شده
لبخندی تلخ زدمو گفتم:»
-منو ببخشید...
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#29
Posted: 11 Sep 2013 07:48
«از جام بلند شدم و سرم گیج می رفت انگار از پس سرم تو سرم زده بودن ،چارچوب در رو گرفتم یه لحظه ایستادم و یه نفسی کشیدم ویکی رو شونه ام زد و برگشتم دیدم صباست با تعجب گفت:»
-چی شده؟
-هیچی ،برم بچه ها رو بیارم داخل
صبا-ولشون کن ،دارن بازی میکنن دیگه ،حالت خوبه؟
-نه یه لیوان آب میدی؟
صبا- چی شده مگه؟
هیچی یه حرف مسخره شنیدم
صبا-چی؟؟!!
-برنگردی نگاهش کنیا اون خانمه که زیر پنجره نشسته ...«تا گفتم برگشت نگاه کرد آرنجشو کشیدمو با حرص گفتم:»
-صبا!
««صبا با هیجان گفت:»
-خب !!!!
-ازم خواستگاری کرد
«صبا خندیدو گفت:»
-چشم و دل امیر محمد روشن ،تو چی گفتی؟
-انتظار داشتی چی بگم ؟حرفی نزدم عذر خواهی کردم بلند شدم
«صبا خندیدو گفت:»
-اوه اوه اوه خانم غدیری خواستگاری کرده،البته بدم نیستا
«با اخم و عصبانیت آروم گفتم:»
-صبا خیلی بد جنسی
صبا-گفتی بچه داری؟
-گفتم که اصلا حرف نزدم
«صبا باز خندیدو گفت:»
-وایییی ،شاهرخ غدیری!
-به چی میخندی؟!
صبا- تو اگر بدونی شاهرخ غدیری کییییییهههه!اوه اوه
-کیه؟
صبا-خوب کسی خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوب
«صدای نیوشا اومدم دیدم باز خودشو گلی کرده با عصبانیت گفتم:»
-باز رفتی تو باغچه؟
نیوشا-آخه یه کرم سبز تو باغچه بود
-حتما کرمه رو گرفتی آره؟
نیوشا- نه پروشا کشتش
-پروشا!ورنپری بیا بیرون از باغچه بیا بیرون تا عصبانی نشدم
پروشا- مامان هیفا تو باغچه ی مادر جون کلی حیوونه
-برای چی به کرمه دست زدی؟
پروشا- میخواستم بگیرم بدم به بلبلای عمو محمد جواد
نیوشا-پس چرا کشتیش؟
پروشا-خب زنده نمی تونن بخورند مگه ما مرغ میخوریم زنده میخوریمش می کشنش بعد می خوریم
«صبا زد زیر خنده وزد به سینه اشو گفت:»
-آخ من فدای اون مغزت برم تا کجا فکر میکنی
پروشا- مامان هیفا بیا بغلم کن بدمش به بلبلا ی عمو محمد جواد
«با وحشت گفتم:»
-کرمه تو دستته؟
«مشتشو باز کردو دیدم اَی کرمه رو تو دستش گرفته جیغ زدم :»
-بندازش پایین ،اه پروشا از دست تو ،بیا بیرون ببینم،یالا
پروشا- نه میخوام بدم به بلبل های عمو محمد جواد
-پروشا بیام تو حیاط بد می بینیا زنگ می زنم عمو امیر محمد بیادا
«پروشا بالا پایین پریدو گفت:»
-نه نه مامان هیفا
«مادرجون اومدو گفت:»
-چیه مادر؟چرا گریه میکنه؟
صبا- الهی قربونشون برم مادر جون ببین چی میگن کرم گرفتن بدن به بلبل های محمد جواد
مادرجون-نه مادر الهی فدات بشم بلبل که کرم نمیخوره دونه میخوره بیا قربونت برم گریه نکن
«رفتم دست و صورتشونو شستم و آوردم بالا ومادرجون و صبا هم رفتن داخل، تا فرستادمشون تو ایوون بهم گفتن»
-مامان هیفاجون ما گرسنه امونه
-الان بهتون غذا میدم
«وارد خونه که شدم دیدم صبا و مادرجون میخندند و خانم غدیری هم هاج و واج منو نگاه میکنه»
مادرجون-بیا اینم نوه های خوشگل من..بیایید پیش من ببینم دختر شیطونای خودم
پروشا-مادر جون تو باغچه ات یه عالمه حیوون داری
«مادرجون هر دوشونو بغل کردو بوسیدو گفت:»
-سلام کردید؟
«پروشا و نیوشا رو به خانم غدیری سلام کردنو خانم غدیری نا باورانه گفت:»
-شما دخترای اون دختر خانمید؟
«صبا منو نگاه کردوغش غش خندیدو گفت:»
-دیگه که دختر خانم نیست خانم غدیری
نیوشا- مامان هیفامو میگی؟بله
خانم غدیری-وا!!!اون که سنش خیلی کمه
صبا- همسن منه خانم غدیری
نیوشا- مادرجون غذا میدی؟
مادرجون-الان یه لقمه نون و پنیر میگیرم برای دخترام...
پروشا- نه مادر جون غذابده
مادرجون- این غذا نیست؟
نیوشا- نه این نون و پنیره
«مادرجون بوسیدشونو از جا بلند شدو گفت:»
غدیری جان من برم به بچه ها غذا بدم بیام،بیایید الان غذا گرم میکنم ،میدم مامان هیفا بهتون بده خوبه؟
«مادرجون رفت تو آشپزخونه من همونطور دم آشپزخونه ایستاده بودم نگاهم به بچه ها بود ولی گوشم پیش صبا که میگفت:»
-وای خانم غدیری،باباجون ومحمد حسن و محمد جواد که براشون می میرن،باباجون بردتشون آتلیه عکس گرفته گذاشته تو اتاقشون اگر بدونی محمد حسن تا یه اسباب بازی می بینه میگه«برم برای دوقلوهابخرم»محمد جواد هم که انگار همبازیهاشو می بینه ،من خودم می میرم براشون بزرگه عاقل کوچیکه سرزبون دار رو شیطون...
«خلاصه مهمونا رفتن و ما خونه رو جارو زدیم و جمع و جور میکردیم که مادرجون با خنده گفت»:
-ولی هیفا به دادت نرسیده بودیم این خانم غدیری امشب میبردت
«صبا خندیدو گفت:»
-آره طفلی بد جوری چشمش هیفا رو گرفته بود
«با چشم غره و شاکی صبا رو نگاه کردمو خندیدو گفت:»
-ولی حیف شد ناکام شد که خواستگاریت کرد
پروشا-خواستگاری یعنی چی؟
-پروشا!بی ادب باز داری حرف بزرگ ترها رو گوش میدی؟
پروشا-خب مگه من کَرَم؟دارید حرف میزنید ما اینجاییم می شنویم دیگه ،تو نمیشنوی نیوشا
نیوشا-چرا منم میشنوم
مادرجون- من قربون شما دوتا برم بچه هام راست میگن مادر خواستگاری یعنی یه آقایی یه خانمی رو انتخاب کنه تا که باهاش ازدواج کنه
پروشا- مامانم خواستگاری کرده؟
-پروشا!گستاخ
پروشا-گسخاخ چیه؟
«مادرجون کار رو ول کرد رفت پروشا رو بوسید و گفت:»
-گسخاخ نه گستاخ
«صدایزنگ اومد و مادرجون آیفنوجواب داد و بعد گذاشت و گفت:»
مادرجون-صبا جان ،باز آیفن صدا میاد ولی در باز نم کنه مادر برو در رو باز کن
صبا-اوه تا اونجا برم بگو با کلید باز کنن
-من می رم
«رفتم در رو باز کردم،اول حاج آقا بود تا منو دید خندیدو گفت:»
-به به هیفا خانم شما رو حتما باید دعوت کرد تا بیایید؟
«لبخندی زدم وگفتم:»
-سلام خسته نباشید
«بعد محمد حسن بود تا منو دید خندید و گفت :»
-به به فرشته نجات
«خندیدمو گفتم:»
-سلام خوش اومدید،چرا؟
«محمد جواد اومد داخل و گفت:»
-سلام ،وای وای بهشت ازآنت بانو مارو از شر این غذا های مزخرف نجات دادی
«خندیدمو گفتم:»نوش جون
محمد حسن- اتفاقا امروز ذکر خیرت بود ،خوبه امیرمحمد دل درد گرفت که شما به خاطر اون به داد ما هم برسید
«لبخندی زدمو گفتم:»
-قابل شما رو نداره
محمد جواد-خلاصه ما که نمک گیرت شدیم
«نگران با پشت سر محمد جواد که توی چهارچوب در ایستاده بود و گفتم:»
-آقا امیر محمد پس کو؟
«محمد جواد یهو جدی زد پشت دستشو گفت:»
-آخ آخ آخ ،محمد حسن یادمون رفت امیر محمدو بیاریم
«محمد حسن ندیدو من لبخندی از خنده زدمو امیرمحمد اومد داخل وپس گردنی زد به محمد جواد وگفت:»
-کم چرند بگو برو کنار ببینم
محمد حسن-بیا تحفه ات اومد ،نگاه نگاه قیافه اشو موندم چرا اسمتو گذاشتن امیرمحمد باید میذاشتن عباس ،از بس که عبوسی
امیرمحمد-لابد اسم شما دوتا هم میذاشتن الکی خوش ها
«محمد جواد اخمی کردو گفت:»
-خب پس چی باشیم عین تو باشم«بیشتر اخم کردو قیافه اشو شبیه امیرمحمد کردو محمد حسن سریع رو به محمد جواد که قیافه ی امیر محمدو به خودش گرفته بود گفت:»
-امیرمحمد چای میخوری؟
«محمد جواد با همون فرم قیافه ی امیرمحمد با اخم و تشر گفت:»
-نع
محمد حسن-نون میخوای؟
محمد جواد-نع
محمد حسن-کوفت میخوری
محمدجواد-خودت بخور
«محمد حسن زد پس گردن محمد جواد ومنو محمد جواد خندیدیم و امیرمحمد با همون جذبه و اخم گفت»:
-مسخره بازی تموم شد؟
«محمد حسن رو به من گفت:»
-این عنقو واقعا چطوری تحمل میکنی؟
امیرمحمد- همون طور که صبا توی مسخره رو تحمل میکنه
«امیرمحمد یه نگاهی به سرتا پای من کرد و لبخندی زدمو گفتم:»
-سلام ،خسته نباشی
«محمد حسن و محمد جواد رفتن و امیرمحمد منو کنار کشید و در رو بست و گفت:»
-علیک سلام
-حالت خوبه؟
امیرمحمد-نع ،سرم درد میکنه
-الهی بمیرم،قرص خوردی؟شاید گرسنه اته،ناهارتو خوردی؟ فشارت بالا نرفته باشه،بریم دکتر....
امیرمحمد عاصی گفت:قرص خوردم ،خوردم «به سرم نگاه کردو گفت:»
-این چه وضع چادر سر کردنه؟بکش جلو ببینم یهو سرت نکن دیگه از همه جا موهات زده بیرون «چادرمو بلند کردم کشیدم جلو گفت:»
-اینطوری؟اینطوری؟الان چه فرقی کرد؟قشنگ قشنگ بکش جلو مگه بهت نمی گم تو خونه روسری سرت کن حجابت کامل تره الان سر و گردنت معلومه،این چیه زیر چادر پوشیدی؟آسین حلقه ای؟آسین به این کوتاهی می پوشن؟
-گرمه
-چادر اینجا نمی خواد سرت کنی یه لباس پوشیده بپوش با شال ،این چه وضعشه؟بکش جلــــــــــــــــــو
-میره عقب
-چقدر حرص میدی هیفا،دوقلو ها کجان؟
-داخلند ،میگرن داری؟
-نع
-فشارتو گرفتی؟
-بس میکنی یا این سوالاتت سر دراز داره؟
«نگران نگاهش کردمو عاصی شده گفت:»
-خـــــــــــــــــــــــوبم
«تا رفتیم تو ایوون ،دخترا دوییدن طرف امیرمحمد برعکس همیشه جفتشونو تو بغل گرفت و بوسیدشون وبعد بایه حسی رهاشون کرد با تعجب نگاهش کردمو یه نیم نگاه بهم انداخت و گفت:»
-برو تو
«سرشام همه دورتا دور سفره نشسته بودیم و همه داشتن غذا میخوردن ،من داشتم آب میخوردم که محمد جواد رو به دخترا گفت:»
-چه خبر عمویی خوشگلا؟
پروشا- امروز از مامانم خواستگاری کردن
«اب پرید تو گلوم ،همچین لبمو گزیدم که حس کردم لبمو پاره کردم همینطور یکه خورده به پروشا نگاه کردم این چه حرفی بود زدی بچه؟
دیگه صدای قاشق چنگال نمی اومد صدای حرف نمی اومد همه سکوت محض کرده بودن و به یه نفر نگاه میکردن به(امیرمحمد).
مادرجون آهسته لبشو زیر دندون گرفت،جرئت نگاه کردن به امیر محمدو نداشتم دلمو قرص کردمو با ترس و تردید نگاهش کردم دیدم داره به ظرف غذاش نگاه میکنه نفس های بلند و خش دار میکشه ،رگ گردنش متورم شده و صورتش داره باز از خشم کبود میشه ،دندوناشو رو هم گذاشته بود و استخون فکش زیر پوست صورتش جا به جا شدیهو از جا بلند شدوبا صدای دورگه و خش دار و دورگه گفت:
-پُشید بریم
مادرجون-اِوا امیرمحمد جان!کجا مادر بچه ها دارن شام میخورند
«امیرمحمد نگاهی عصبی به من کرد و گفت:»
-برو چادرتو سرت کن بریم
باباجون-بچه ها دارن غذا می خورن امیرمحمد!
خونه ی خودمون غذا میخورن
مادرجون-مادر آخه چیزی نشده
«امیرمحمدسویچشو از روی میز برداشت و رفتم چادرمو بردارم و اومدم بیرونو امیر محمد عصبی و با خشم ولی تن صدای آروم گفت:»
-مجلس حضرت رقیه(س)می گیرید یا مجلس خواستگاری میذارید؟دخترا خونه ی ننه باباشون دارن می ترشن بعد...«رو کرد به منو گفت:»
-بدو ،چادرتو سرت کن ،نیوش ،پروشا بلند بشید
«دخترا بلند شدن ،امیرمحمد با خشم کنترل شده گفت:»
-بدویید کفشاتونو بپوشید
«نیوشا و پروشا رفتن طرف مادر جون ،مادر جونو بوسیدن و بعد باباجونو تا خواستن طرف بقیه برن امیرمحمد یه داد زد و دوییدن رفتن بیرون،محمد حسن با خشم گفت:»
-چرا دقه دلیتو سر این طفل معصوما بلند میکنی؟
«امیرمحمد با اخم به محمد حسن نگاه کردو رو به من گفت :»
-راه بیفت
«با مادر جونو صبا رو بوسی کردم و رفتم به طرف در امیرمحمد پست سرم بود که ایستاد و برگشت به جمعیت نگاه کردو گفت:»
-کی بود؟
مادرجون-امیرمحمد!!!
«با دندون قروچه و صدای خش دار گفت:»
-کی بود؟
مادرجون-امیرمحمد !اصلا هرکی اون که نمی دونست هیفا مجرد نیست ،وقتی ؟مگه بچه ای
«محمد حسن در حالی که از جا بلند میشد با خشم گفت:»
-بچه است دیگه
امیرمحمد-کاریش ندارم ،فقط میخوام بدونم کیه!
مادرجون-یکی از دوستام
«امیر محمد با جدیت و عصبانیت کنترل شده گفت:»
-میدونم ،میدونم مادر من کی بود اسمش؟
صبا- خانم غدیــــــــــــــــ...
«مادرجون شاکی گفت:»
-صباااا؟!!
امیرمحمد-غدیری؟غدیری؟!!
«به همه عصبی نگاهی کردو گفت :»
-مگه نگفتم با اینا قطع رابطه کنید؟لعنت به اون شاهرخ عوضی«با حرص رو به من گفت:»
-بریم خداحافظ
«خود امیر محمد جلو راه افتاد بقیه دنبالش ،تو ماشین نشستیم ،انقدر عصبی بود که می ترسیدم حرف بزنم نفسای عصبی می کشیدو انقدر فرمونو محکم گرفته بود که استخوون های بالای انگشتش بیرون زده بود»
نیوشا-من گرسنه امه
-بشین الان می رسیم بهتون غذا میدم
«با نگرانی به امیر محمد نگاه کردم ترسیدم حالش بد بشه با نگرانی گفتم:»
0-امیر جان؟
امیرمحمد صبی و خشن گفت:
-هیسسسسس!هیسسس حرف نزن...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#30
Posted: 11 Sep 2013 07:49
قسمت نوزدهم
«امیرمحمد بدون اینکه بهم نگاه کنه با همون قیافه عصبی ای که حرص داره از صورتش اشاعه میکنه گفت:»
-هیس،هیسسسسسسسسسسسسسسس،حرف نزن
«با لحن مضطرب و آرومو غمگین گفتم:»
-امیرمحمد!خب من چیکار کنم؟
«تو ترافیک بودیم ،دنده رو خلاص کرد و به من نگاه کردوبا همون حرصش گفت:»
-تو چیکار کنی؟تو رو خواستگاری کردن
-خیله خب ،یه اشتباهی کردن و ماهم اونا رو متوجه ی اشتباهش کردیم تموم شد رفت
«تو جاش جابه جا شد و متمایل شد به منو گفت:»
-تموم شد رفت؟اون شال بی صاحبتو بکش جلو همیشه خدا ملت باید سر و گردن تو رو ببینن،درست کن ببینم داری منو نگاه میکنی؟«شالمو درست کردم و وبا اون صورتی که از حرص داشت منفجر می شد گفت:»
-رفتی اونجا انقدر ناز کردی،عشوه و ادا و اصول در آوردی ،رفتی کمر همتتو بستی شدی کزت این کار رو بکن اون کار رو بکن گفتن به به چه دختری ...)
این دوتا بچه رو کجا ول کرده بودی؟که ندیدن تو مادر این دوتا بچه ای و خیال کرده تو مجردی که ازت خواستگاری کردن؟(به دستم نگاه کرد و چشماش رو انگشتم موند و در حالی که نگاهشو بالا به طرفم میکشید بدون اینکه سرشو بلند کنه و آهسته زمزمه کرد ):حلقه ات چرا تو دستت نیست؟
-حس عذاب وجدان داشتم حلقه کوروش تو دستم بود و کنار تو بودم برای همین...
«ییه ،لال نشی امیرمحمد خب پرده گوش منو بچه هام با این صدای بازت پاره شد،خب مثل آدم حرف بزن لامصب گلوتو با بیل باز کردن ؟یه نعره ای زد که بچه ها عین موش چسبیدن به صندلی من هم از اون نعره اش خوف کرده بدون اینکه پلک بزنم نگاهش میکردم»:
-حلقه اتو درآوردی که عذاب وجدان می گیری؟به خاطر عذاب وجدان وامونده ی تو ازت خواستگاری کردن
«نفس زنان به منه هنگ کرده نگاه میکرد و پلکی زدمو به بچه ها نگاه کردم که منو با چشمای گرد نگاه میکردن ،برگشتم به امیرمحمد نگاه کردمو آب دهنمو قورت دادم ونفسی کشیدمو آروم گفتم:»
-نمیدونستم اینطوری...
«با صدای خش دار دورگه گفت:»
-نمی دونستی؟نمیدونستی؟ندونم کاری تو باعث شده مردم فکر کنن مجردی، حلقه واسه چیه؟واسه اینکه همه بدونن این زن صاحب داری ،مرد داره ،خبر مرگم شوهرتم...
-باشه ،باشه امیر محمد آروم باش ببخشید
«سری تکون داد و گفت:»
-آره ببخشید تموم شد ،دقیقا میدونم چیکار کردی ،رفتی اونجا قربون صدقه ی این رفتی ،قربون صدقه ی اون رفتی گفتن:
(-وای چه دختر مهربونی)
همه نشستن تو بلندشدی کار کردی گفتن:
(چه کدبانواِ! بی ریاست)
این دوتا بچه رو کجا برده بودی که کنارت نبودن؟
-به خدا همون جا بودن تو حیاط بازی میکردن
امیرمحمد-تو یه کاری کردی که اون اومده خواستگاریت کرده ،چی جوابشو دادی؟
-هیچی،جواب نداد...
«از جا جست کوچیکی زد و با داد و یکه خوردگی+ترس+نگرانی گفت:»
-جواب ندادی؟«با حرص گفت:»
-خیلی بی جا کردی که جواب ندادی ،مگه تو بی صاحبی جواب ندادی؟«نمیتونی بگی من متأهلم؟»زبونت نمی چرخه بگی:«خانم من شوهر دارم ،یه نره خری بالاسرم هست که خبر مرگش هنوز شوهرمه»حتما غدیری هم فکر کرده سکوت علامت رضاست
«دیگه گریه ام گرفته بود هرچی تحمل میکردم کوتاه بیاد بدتر میکرد و بلند تر داد میزد و توهین میکرد با گریه گفتم:»
-بچه ها رو از حیاط آوردم،مادر جون اینا گفتن بچه های من هستن
«امیرمحمد جدی و با تن صدای آروم ولی همچنان عصبی گفت:»
-گفتی زن کی هستی؟
«با سر اشاره کردم (نه)؛باز داد زد یکه خورده :»
-نه؟نه؟
-خودت سعی داشتی کسی نفهمه من زنتم
امیرمحمد-ای خداااا،هیفا تو منو آخر سکته میدی،دیگه نه به مادر شاهرخ عوضی
«با هق هق گفتم:»
-من از کجا میدونستم که مادر کیه؟اصلا باید بگم زن تو هستم؟یا این زنی که داره با من صبحت میکنه کیه؟
امیرمحمد-آره حق باتو اِ،ولی میتونستی بگی متاهلم یا نه؟هان؟...با تو أم منو اینطوری نگاه نکن جوابمو بده
«رومو برگردوندمو گفت:»
-آره دیگه بایدم قهر کنی،مرتیکه ی ایکبیری لنگش تو زندگی شخصیه منم هست ،حالا هیچ کس نه مادر شاهرخ قضبیت باید بیاد خواستگاری کنه،واسه من گریه نکن کله امو می کبونم به این شیشه ها
«برگشتم نگاهش کردمو گفت»:
-تقصیر تو اِ،یه ذره مثل زن ها نمی گردی فکر کردی دختر چهارده ساله ای؟
این همه دختر چرا گیر دادن به تو هان چرا؟
-امیرمحمد،من که نرفتم دنبالشون ،چرا انقدر یه دنده ای؟
«تو جاش جابه جا شد و صاف رو صندلیش نشست فقط دهثانیه سکوت برقرار شد ولی صدای فین فین منو دخترا پارازیت این سکوت در ترافیک بود که امیرمحمد یهو برگشت صندلی عقبو شاکی نگاه کردو گفت:»
-شما دوتا چرا گریه میکنید؟
نیوشا-ما...ما...نمو...دعوا...نکن..گُنا...ااا...داره
امیرمحمد- آره همه گناه دارن جز منه خاک بر سر
«وا!!!دیوانه شده برگشت صاف نشست باز به روبرو با اخم چشم دوخت به ماشینای اطراف نگاه کردم تقریبا نظر ساکنین ماشینای نزدیکمون به ما جلب شده بودو نگاهمون میکردن،ماشین سمت راستی کنارمون تا دیدن من متوجه ی نگاهشون شدم همه اشون یه سمت دیگه رو نگاه کردن ،شالمو کشیدم جلو ،همش چادرم میکشتش عقب،امیرمحمد آروم گفت:»
-بس کن ،این دوتا بچه هم پا به پای خودت به گریه بنداز
«پروشا با هق هق گفت:»
-دع...دعوا...اش ...میک..کنی..گری..گریه ..میکنه دیگه
«امیرمحمد به من نگاه کردو گفت:»
-بس کن «به بچه ها نگاه کردو گفت:»
-با سه تاتونم بس کنید،بد بختی من یکی دوتا نیست
«یه دستمال کاغذی از جا دستمال کاغذی ماشینش برداشت و داد بهمو تا برگشتم طرفش که دستمالو بگیرم شاکی گفت":»
- زیرچشمات چرا انقدر سیاه شده؟هان؟کی گفت «آرایش کنی»؟نگاه نگاه همه صورتش شده سیاه ،منو ببین ببینم...«عاصی شده دستمالو از تو دستش کشیدمو با حرص گفتم:»
-امیرمحمد بس میکنی یا نه؟مثل میّت باشم؟چرا انقدر گیر میدی؟اصلا معلومه چی دلت میخواد ؟یه سره داری نق به جونم میزنی؟چته ؟چته تو؟
امیرمحمد-بله؟بله خانم باید آرایشس کنه باید مورد پسند همه قرار بگیره ،باید مردا چشمتو از کاسه در بیارن ،از کنار هرکی رد میشی بهت متلک بندازه...
«باحرص جیغ زدم:»
-شخصیت منو زیر سوال نبر
«امیرمحمد هم با لحن و تن صدای خودم گفت:»
-شخصیتتو زیر سوال نبرم؟مگه رفتی عروسی؟«دستمالو ازم گرفتو بهم نشون داد که سیاه شده و کرم پودرم روش مالیده شده و عصبی گفت:»
-برای سفره رفتن انقدر می مالن؟برات لوازم آرایش خریدم که برای مردم بزنی؟تازه گیر هم بهت میدم؟من از اون مردای بی غیرت نیستم که ناموسشون صد قلم بمالند حس غرور کنن که زنم خوشگله ،تو حق داری واسه ی من انقدر آرایش کنی،عروس انقدر می ماله به صورتش که تو آرایش کردی؟جواب منو بده جای اینکه بِرو بِر منو نگاه کنی
-من همین امروز فقط آرایش کردم
«باز عین زنجیر پاره کرده ها عربده کشید:»
-پس دردمن کدوم روزه؟
«بچه ها دیگه بلند بلند گریه میکردن عصبی شدمو جیغ زدم:»
-بگم غلط کردم ولم میکنی؟
«امیرمحمد با اون چشمای به خون نشسته و سینه ی نفس سوزانش گفت:»
-آره، آره باید دیگه ولت کنم،داره تموم میشه فقط دو روز مونده دوروز لعنتی که تو براش ثانیه شماری میکنی؟شاید یه بخت خوب بیاد ،نباید به خاطر من توی این دوروز شانستو از دست بدی
«تاحالا تو عمرم صدای جیغ خودمو انقدر بلند نشنیده بومدم انگار آب جوش رو سرم ریختن ،سینه ام از بی معرفتیش سوخت گوشام از حرف ناحسابش داغ کرده بود جیغ بنفشی زدم:»
-امیرمحمد حد خودتو نگه دار،بس کن ،بس کن لعنتی
«حالا دیگه اشک نمی ریختم ضجه میزدم یه ضجه ی واقعی ،قلبم داشت می ترکید چقدر عشق من براش بی ارزشه چقدر داغونم میکنه وقتی اینطوری در موردم قضاوت میکنه من دارم براش خودمو از درون می کشم اون چی میگه ؟!آخ آخ که خدا هیچ وقت حتی ابتاه با حرفاش انقدر منو داغ نکرده بود که این مرد اینطوری با من میکنه حداقل از چشمت بیفته هیفای احمق ،نمی تونم ...نمی تونم ...این واحد های خریت من تموم بشو نیست لامصب معلوم نیست چند واحده که هیچ جوره پاس نمی شه
همه دنیام می سوزه پای عشقت
پر دردم و به توتشنه
همه دنیام به پای تو هیچه
همه ی من مقابل تو پوچه
من این احساسو هیچ وقت نمی بخشم
که تا این حد به تو دلبسته ام
دارم میمیرم از دوری ای که تو راهه
داری میکُشی منوبه جرم دلی که میگی گناهکاره
واسه من این دنیای بیتو زندونه
بی تو حتی خدا هم نمی تونه بمونه
چشمام خیسه از اشک و بارون
نگاهم کن این احساسواز چشمام بخون
پر از تو میشمو خالی می شی ازمن
داری دل می کنی با بهونه هات کم کم
آهسته تر دل بشکن و دور شو ازمن
من تو ترس بیتو غرقم
کاش دوستت دارمهامو میشنیدی از قلبم
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "