ارسالها: 6561
#31
Posted: 11 Sep 2013 07:49
«نیوشا و پروشا دستاشونو رو بازو مو شونه ام گذاشته بودن و پا به پای من گریه میکردن و میگفتن»:
-مامانی...گریه نکن
«امیرمحمد برگشت طرف ما و به بچه ها آروم گفت:»
-برید روی صندلیتون بشینید
نیوشا- چرا مامانمو اذیت میکنی؟
«امیرمحمد وارفته گفت:»
-من اذیتش میکنم؟
پروشا-نگاه کن همش گریه میکنه از صبح هم داشت گریه میکرد بازم گریه کنه ؟
«امیرمحمد آهسته تر و آرومتر گفت:»
-خیله خب برید سرجاتون بشینید ،راه داره باز میشه ترمز میکنم صدمه می بینید
«راه باز شده بود ،نده رو از خلاصی خارج کرد و ماشین آهسته به حرکت در اومد حالا دیگه بینمون سکوت محض بود ،من تا خود خونه اشک ریختم وقتی رسیدیم خونه برای بچه ها غذای روز قبلو گرم کردن خوردن دولی نه خودم لب به غذا زدم نه امیر محمد ؛تموم گوشه های ناخنمو کنده بودم و یه لحظه آروم و قرار نداشتم نمی تونستم حتی یه لحظه بشینم سرجام ...امیر محمد هم توی نشیمن جلوی تلویزیون خاموش نشسته بود و ال ای دی زل زده بود حتی لباساشم عوض نکرده بود ،خودمم همینطور ،چقدر دلم برای خودم میسوخت که الکی عاشقش بودم و نمی تونستم ازش خلاص بشم،اون که همش بلده منو برنجونه پس چرا من دوسش دارم مگه من مازوخیزم دارم؟نه محبتش معلومه نه عشقش نه تنفرش نمیدونه از خودش از من از زندگی اصلا از دنیا چی میخواد؟
بچه ها با هم حرف میزدن و بی خیال یه ساعت قبل بودن ای کاش منم میتونستم مثل اونا باشم ،از جا بلند شدم و به طرف اتاق خودمون رفتم ،هــــــِ!اتاق خودمون مگه منو اون یکثی هستیم؟ همیشه من ،من بودم اون او.
سه ماه...فقط سه ماه بود...چرا من حس میکنم کوتاه تر از این نود و سه روز و بلند تر از نود وسه سال بود تاثیرش تو قلبم به اندازه ی سال هاست و تداومش به اندازه ی ساعت هایی که سر جمع شاید یک روز هم نسازه،انسان های خیلی کمی وجود داره که با خودشون روراست هستن اونم در ابراز احساساتشون به خودشون و من هیچ مرزی برای پنهان کردن احساسم در خودم ندارم،دوستش دارم حتی با تموم آزردگی هام ولی اونچه که الان دلمو وادار میکنه که دوستش داشته باشم ولی بخوام که به این جدایی راضی باشم غرور بود غرور یه دختر اشرافی که این صفتشو از بس طی چند سال کوبیدن دیگه خسته شد آزادی میخواد ولی این آزادی در پی از دست دادن عشقشه...من دوباره عاشق شدم ای واییییی درد بی درمونی که هیچ کس جز خدا طبیبش نیست در حالی که خودش گرفتار این حال هست پس چرا باید منو درمان کنه...
باز این عشقو این حال و هوا
داره نفوذ میکنه درمنو درمیاره منو ازپا
باز این حس شور انگیز نگات
اختیارم افتاده دست چشات
این که داره منو به جنون میرسونه
این که نفسام این روزا مال اونه
اون که دست میکشه روی سرم
نمیدونه من واسش چقدر دلواپسم
اون که دارم از جدایش میگم
دروغه میگم میخوام برم
تموم جونم توی این خونه است
من مست نیستم ولی دلم، معتاد این مِی خونه است
جلوی راهمو سد کن
یه بار با من عاشقی رو از سر رصد کن
کاش اونم هم حال منو داشت از دوراهی بیزارم دلم میخواد از همه چیزو همه کس فرار کنم ،نمیدونم فردا رو چطوری سر کنم ،دوستم داره که به خاطر غدیری داشت گلوشو پاره میکرد،منو نمیخواد که انقدر عذابم میده و براش مهم نیست...پس چرا داغونه؟واییییییییییی امیرمحمد
روی تخت دراز کشیدم اینبار رو بالش اون سر جای اون خوابیدم بوشو تو بینیم کشیدم وچشمامو بستم کاش امشب شب اولی بود که اینجا بودم ...چرا عاشقش شدم؟..
نفهمیدم کی خوابم برد ولی چنان کابوس ترسناکی رو دیدم که هیچ وقت حسی رو که تو خواب داشتم یادم نمی ره،خواب دیدم از امیر محمد جدا شدم اونم توی چه اوضاع بدی دیدم که امیر محمد منو از خونه با زور بیرون کرد یعنی انداختتم بیرون ،هرچی جیغ میزدمو التماس امیرمحمدو میکردم فایده نداشت در رو به روم بسته بود...»
-هیفا...هیفا بیدار شو...هیفا...من اینجام بیدار شو...
« چشممو که با زور باز کردم ،همین که هوشیار شدمو صورت امیرمحمد و مقابلم دیدم متوجه شدم همش یه کابوس بودنفسم بالا اومد گردنشو گرفتمو به پایین به سمت سر خودم کشیدم و لبشو بی وقفه بوسیدم تمام صورتم خیس از اشک بود ،لبشو از لبهام جدا کرد و با نگرانی نگاهم کرد و موهامو کنار زدو گفت:»
-تموم شد،کابوس دیدی
«هنوز روی نود و سوم نرسیده همین فکر و آغوش امیرمحمد آرومم میکرد ولی تاصبح خوابم نبرد همین طوری بهش چسبیده بودم و صدای قلبشو می شنیدم ای کاش من مرد بودمو اون زن اون موقعه من میخواستم که ای نسبت و رابطه ادامه پیدا کنه ،صبح که بیدار شد و دید چشمام بازه به آرنجش تکیه زدو بهم نگاه کردو گفت:»
-بیداری؟
-نخوابیدم ،خوابم نبرد
-چشمات قرمزه
«بغض نکن لعنتی ،امشب شب آخره ،نمیخوام ازش دل بکنم من عاشقشم،مگه می شه این احساسو نادیده گرفت؟آهسته چونه ی گِردو خوش فرمشو با سر انگشتام نوازش کردم ،گوشه ی چشمم سوخت و اشکم فرو ریخت باز داشت با اون چشماش منو نفس گیر میکرد چونه ام میلرزید نزدیکم شد ،نمیخوام امروز از کنارم بره حتی نمیخوام از این اتاق بیرون بره میخوامهمینطور کنارم باشه فقط نگاهش کنم که فردا عصر دیدنش تمومه حرومه ،نامحرم میشیم ،غریب میشیم ...الان از مادرم به من نزدیک تر از همه ی دنیا به من نزدیک تر ولی فردا از همه ی دنیا به من دور تر، اصلا احساسم درمقابل امیر محمد با احساسی که در مقابل کوروش داشتم یکی نیست ،اگر اسم حسم به کوروش عشق بود پس حتما اسم احساسم نسبت به امیر محمد جنونه،تن سردم فقط با اشاعه ی حرارت تن اونه که گرم میشه ،نفسم با باز دم های اونه که چاق میشه و ادامه داره ...دارم کلافه میشم،نمیدونم چطوری برای خودم نگهش دارم ،حالا که با من نرم تر برخورد میکنه نمیخوام لحظه هامون مثل یه افسانه برام امکان پذیر نباشه،قفسه ی سینه اشو بوسیدم ،پیشونیمو به قلبش چسبوندم نبضش پر تلاطم میزد تنم از استرس گرم نمی شد آهسته گفت:»
-سردته؟
«دهن که باز کردم فهمیدم چقدر صدام می لرزه ،اصلا برای قلبم غرورم مهم نیست و منم کنترلی روش ندارم»
-نه
-چرا انقدر می لرزی و سردی؟
«ملفحه رو دورم گرفت ،ملحفه رو پس زدم نگاهمو بیتاب تو چشماش ریختم ،پشتمو نوازش کردو گفت:»
-داره دیرم میشه هیفا
«دستمو از دور گردنش پس کشیدم ولی دست اون هنوز دورم حصار بود ،نگاهمو با غصه ازش گرفتم ولی سنگینی نگاهش هنوز با من بود لبهامو رو هم فشردم تا بغضمو قورت بدم ،سرشو بهم نزدیک کردو پیشونیمو بوسید ،پناهمو دارم از دست میدم ،گونه امو بوسید،چشمامو رو هم گذاشتم و نفسمو با رنجش بیرون دادم ،کنار چونه امو بوسید،بعد فردا باید با تَوَهم این لحظه ها صبحا چشم باز کنم و شبها چشم ببندم،سرشوبه گردنم فرو برد ،الان باید حقمو به جا بیاری؟الان؟میخوای منو دیوونه کنی تموم هدف اینه که منو دیوانه ی خودت کنی ،ببین داره با این بوسه هاش با من چیکار میکنه،اصلا هم به فکر من نیست خودش مهمه الان میخواد که این لحظه ها باشه و مهم نیست که با خواسته اش منو نابود میکنه...بعد فردا من بیتو چیکار کنم لعنتی؟آخه عالمو آدم بیان تو نمی شی برام ،من امیرمحمد مغرورو دوست دارم چه برسه این امیرمحمدی که چند روزه به من خودشو نزدیک تر کرده ...
لبمو که بوسید حتی خودشم فهمید اگر نره داغون ترم میکنه که از جا بلند شد و رفت نای بلند شدن نداشتم تا پاشو از در گذاشت بیرون صدای هق هقی بود که فضا رو پر از سنفونی غم کرده بود ....
اون روز تنها روزی بود که راهیش نکردم تنها روزی بود که اشکام خشک نشد و حتی بچه هام هم تنهام گذاشتن تا با خودم کنار بیام حتی ناهار بهشون ندادم الهی بمیرم نون و پنیر خوردن ،به امیرمحمد هم غذا نداده بودم ببره،معده اش درد نگیره...غذای بد نخوره،مسموم نشه...پر از نگرانی بودم و لبریز از عاشقونه هام....تا شب که امیر محمد بیاد چشمام ورم کرده بود و کاسه ی خون بود
اون شب که امیر اومد خونه و دوقلوها رفتن ببوسنش همچین اونا رو تو بغل گرفت و صورتشونو بوسید که تا چند ثانیه تو شوک رفتارش بودم ،براشون عروسک خریده بود دخترا از ذوق سر و صورتشو غرق بوسه کرده بودن ،سر
بلند کرد دید دورتر از دخترا ایستادم و دارم نگاهش میکنم ،سلام کردمو تو چشمام نگاه کرد لازم نبود بپرسه چه بلایی سر چشمات اومده از صبح رسوا شده بودم ،سری تکون داد و پیش اومد تو دستش چند تا پاکت بود سرش به زیر بود انگار بی نهایت خسته و درمونده است ،پاکت های دسته دار رو داد بهم و از پله ها رفت بالا ،روی مبل نشستم ونیوشا و پروشا کنارم بالا پایین میکردن و ذوق زدگیشونو اعلام میکردن ولی من تموم حواسم به بالا بود به امیرمحمد ...
به داخل پاکت ها نگاه کردم دیدم چند دست لباس برای منو دختراست به چی فکر میکنه میخواد کمبود لباس نداشته باشیم ؟وقتی از کنارش رفتم پر و پیمانه باشیم؟
از جا بلند شدمو از پله ها رفتم بالا و رفتم به طرف اتاقمو در رو آروم باز کردم دید روی صندلی میز توالت نشسته با همون لباسا حتی کتشو هم در نیاورده با ورود من سرشو بلند کرد و منو نگاه کرد چقدر چشماش مظلوم شده بود دلم براش ضعف میرفت تا حالا انقدر مظلوم ندیده بودمش از جا بلند شد و تو چشمام نگاه کرد اون جای من پرسید:»
-حالت خوبه
«بیتاب نگاهش کردم و بیقراری رو تو چشماش دیدم ولی همچنان مغرور بود و نگاهم میکرد ،کتشو در آوردو دستام میلرزید به طرفش دراز کردمو کتشو گرفتم و روشو برگردوند ،در حالی که دگمه های پیرهنشو باز میکرد ،روی تخت نشستم و نگاهش میکردم سرش به زیر بود،سر بلند که کرد پیرهن کرمشو در بیاره دیدم کنار گردنش زخمیه بند دلم پاره شد از جا بلند شدم کتش از دستم افتاد و با نگرانی نگاهش کردمو نگاهمو دید و سرشو بالا تر گرفت انگار میخواست نگرانیمو ت*ح*ر*ی*ک کنه رسیدم بهشو دستمو به احاطه ی صورتش در آوردمو گفتم:»
-وای چی شده؟خدا منو بکشه گردنتو کی این طوری کرده
«به چشماش نگاه کردمو دندوناشو رو هم گذاشته بود و استخوون فکش زیر پوست زیر گونه اش جا به جا ،،اخماش درهم گره خورده ،سینه اش از حرص با نفساش متحرک شد و ...»
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#32
Posted: 11 Sep 2013 07:51
قسمت بیستم
-شاهرخ و میشناسی؟
«بند دلم پاره شد؟این که اسم پسر غدیریه اونو برای چی باید بشناسم ؟چی شده ؟ دعوا کردن؟ دعواشون شده میدونستم امیر محمد اروم نمی گیره و باید زهرشو به شاهرخ غدیری بزنه »
-آخه اونو برای چی باید بشناسم؟!نه به خدا نمی شناسمش
«با صدای گرفته و دورگه و یه لرزه خاص تو صداش که اثر خشمش بود که به سختی کنترل میکرد گفت:»
-قسم نخور ،می شناسی یادت نمی یاد
«سر درگم تو چشماش نگاه کردم ،کنارش نشستم ،داره امتحانم میکنه؟این خشم قیافه ای نیست که بخواد امتحانم کنه ،دلم داره عین سیر و سرکه میجوشه ،صورتش داره همین طوری رنگ عوض میکنه ،مورگه های توی چشمش دارن رخ نمایی میکنن با همون لحن خش دارش گفت:»
-میدونی کی بهم گفت که حامله بودی؟شاهرخ
«یکه خورده امیر محمدو نگاه کردم !شاهرخ دیگه اینو از کجا میدونست اصلا این شاهرخ غدیری کیه که سرش تو زندگی منه ؟!چی از جون ما میخواد؟اگر منو اون روز فقط تو بازار دیده جریان حاملگی منو از کجا میدونه؟!!»
امیرمحمد-تو میدونی واسه ی کی بچه بدنیا اوردی؟
-ولی فامی...فامیلی اونا غدیری نبود!
امیرمحمد-تو واسه خواهر شاهرخ بچه آوردی
«وارفته تو چشمای امیرمحمد نگاه کردم،ترو خدا شانسو نگاه کن!پسره ی عوضی اینجا چطوری پیداش شد؟چرا باید تو بازاری کار کنه که امیر محمد هم همون جا داره با خونواده اش کار میکنه؟!!!حالا اینو چطوری جمع و جورش کنم!اون موقعه هم به زور از خودم دورش کردم ولی حالا چی؟چی گفته به امیر محمد؟!بی خود نیست داره خود خوری میکنه ،اون پسره ی پر رو، رو دیده نکنه یک کلاغ صد کلاغ تحویلش داده
امیرمحد پوزخندی زدو با حرص گفت:»
-خودش نشونی هاتو داده بود که مادرش وقتی میاد خونه ی مادرم تو رو ببینه و ازت خواستگاری کنه،میدونست تو عقد موقت منی،میدونست تو دوتا دختر داری که دوقلوهستند«حالا هر جمله ای که به پایان می رسوند رنگدونه های پوستش سرخ تر میشد و گردش خون توی رگ های سر و گردنش با فشار بیشتری حرکت میکرد و غلظت خونش در حدی شده بود که هر رگ از گردن و شقیقه اش متورم شده بود ،دلهره ی سکته کردنشو گرفته بودم ،دلواپس جمله بعدی ای که تحویلش داده بودن ،بودم که بشنوم ،حال خودم بدتر از اون بود ،دستام یخ کرده بود و مشت کرده روی پام کنار هم نگه داشته بودم و فقط به اون چشمای به خون نشسته اش خیره بودم و اون ادامه میداد:»
-میدونست،اون لعنتی تو رو زیر نظر داشت ،حتی از من بیشتر از تو میدونه،از من بیشتر ترو میشناسه ،خودش مادرشو فرستاده بود میدونست اون روز تو هم میای خونه ی مادرم ...
«نگاهم به اون گردن زخمیش افتاد ،هری دلم ریخت ،چه بلایی سر خودش آورده ،بی اختیار دستم به طرف گردنش رفت و رو زخم گردنش گذاشتم ،سرشو کج کرد دستم بین گردن و سرش باقی موند ،یه دلواپسی و تعصب توی نگاهش موج میندخت که منو آشوب میکرد با صدایی که ارتعاش احساس درونش اونو به گرفتگی و ته لرزه انداخته بود گفت:»
-قبلا هم ازت خواستگاری کرده بود
«دلم ضعف میرفت وقتی انقدر خود خواه برام میشد ،وقتی انقدر پر از حرص و عازه و می ترسه...با تموم حالی که داشت و نگرانش بودم ،ته دلم یه ذوق زدگی محشر راه افتاده بود که نمی تونستم پنهانش کنم،آهسته گفتم:»
-امیرمحمد ،دروغ گفته که ت*ح*ر*ی*ک*ت کنه خواستگاری ای در کار نبود ،پیشنهاد دوستی بود همین ،من هم قبول نکردم
امیرمحمد-ولی اون دست بردار نبود ،هر دفعه که خواهرش میومد اونم می اومد تا تو رو ببینه ،مگه نه؟مگه نه که گلوش پیشت گیر بود ؟مگه نه که ...
«صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم ،طاقت این بغض پنهان تو صداشو نداشتم درست مثل پسرای نو جوون شده که اولین دوست دخترشونو داره از دست میده ،مغروره و خودخواه همه ی دنیاشو برای خودش میخواد ،حال عجیبشو تا حالا باهاش تجربه نکرده بودم و نمیخواستم توی این اوضاع ببینمش وقتی که حس میکنه غیرتش داره می خوردش ،وقتی حتی اون احساس نا امنی میکنه من که تموم امنیتم خلاصه شده در اون حس ویرونی میککنم ،وقتی منبع قدرت این روزای سخت تنهاییم بین تموم آدما اونه وقتی اون احساس عجز داره من احساس نا بودی دارم،نا آرومیش مثل طوفان یه دریای پر تلاطم توی چشماش موج مینداخت و منو پریشون احوال نا خوشش میکرد،خواستم آرومش کنم،لبهای داغشو بوسیدم ،با همون بی تابی و کلافگی به عقب فرستادتمو گفت:»
-روانیم نکن ،دارم داغون میشم جوابمو بده
- بچه اش تو شکمم بود ،مادر بچه میومد و اونم با خواهرش میومد،امیرمحمدم،نمیتونستم بگم هر وقت میای داداشت نیاد
«عصبی تو صورتم لجبازانهداد زد:»
-چرا میتونستی بگی «داداش عوضیت بهم چشم داره،نیاد »
«صورتشو دومرتبه به چهارچوب دستم درآوردم و گفتم:»
-باشه آروم باش
«تو چشمام بیتاب و سر درگم نگاه کردوآروم گفت»:
-کثافت ،بهم میگه از اول که دیدت عاشقت شد«عصبی تر داد زد:»به من میگه تا داغونم کنه
«نمیدونم چه به سر احساسم اومد که حال اون لحظه اشو دیدم گریه ام گرفتو گفتم:»
-دروغ میگه باور نکن، مگه نمی گی برات کُری میخونه؟ میخواد عذابت بده،اون یه عوضی که دنبال سوءاستفاده است ،دروغ میگه تا عصبیت کنه تا میونه ی ما بهم بخوره ببین چه به روزت آورده ،با خودت اینطوری نکن مرد من
«صداش چنان با بغض مردونش عجین شده بود که تنمو لرزوند هم از جمله ای که اِدا کرد هم از لحنی که دلمو ریش میکرد:»
-گفت:«آسیاب به نوبت»
«دستم از کنار صورتش افتاد انگار یکهو لمس شدم ،اشکام مثل سرب داغ از چشمام فرو ریخت ،چونه ام می لرزید ،قلبم بدتر از چونه ام از تلخی و مضمون این جمله میلرزید ،تنم داشت تو حرارت آتیش جهنمی که این جمله برام ساخته بود می سوخت ،از جا بلند شدم یه قدم به عقب رفتم،شرفم بین مردا داره عین گوشت قربونی تقسیم می شه ،من هیفا عبدالعزیزم چه به سرخودم آوردم که اینه حال و روزم ؟نمیدونم امیر محمد چی تو صورتم دید که جای تموم احساس ثانیه های قبل نگرانی تو چشماش موج انداخت و به طرفم قدم برداشت ،دستم سمتش دراز کردمو با بغض و صدای لرزونم گفتم:»
-جلو نیا،دارید با آبروی من چیکار میکنید؟من خیلی از شبا گرسنگی کشیدم ،خیلی از شبا بچه هامو از ترس گرسنه شدنشون زود خوابوندم ولی هیچ وقت ،امیر «ضجه زنان گفتم:» هیچ وقت برای این دنیای لعنتی که منو ،شرفمو توش شما مردا زیر پا لِه میکنید حتی یکبار کار حروم و گناهی نکردم ،به چه حقی با منو غرورم و آبروم این کار رو میکنید ،منو چطور تحقیر میکنید من زن تو خیابون نیستم ،من دختر تاجری هستم که از اسب افتاده نه از اصل ،دختری که تا دیروز بهش میگفتن شاهزاده ی عرب ،به خاطر بی پناهی و نا امنی خودمو بچه هام شدم زن ص*ی*غ*ه*ای ،نه به خاطر نفسم به خاطر نادونی ای که برای بابام سنگین تموم شده ...«دستمو پایین آوردم و هق هق کنان تو چشماش که با غم عالم نگاهم میکرد نگاه کردمو گفتم:»
-نمی.. بخ...شمت که... آب..رومو مردا بین ِ... خودشون تقسیم کرد..نو ..تو دم نزدی
«قدم تند کرد و اومد مقابلم ،و شونه هامو در حصار دستاش در آوردوجدی و با تحکم و غرور گفت:»
-من اونقدر بی غیرت نیستم که کسی در مورد ناموسم اینطوری حرف بزنه و من ساکت باشم نگاهم کن ،سر و وضعم میگه که ساکت بودم؟میگه که نزدم تو دهنش ؟از آبروت دفاع نکردم حتی به قیمت اینکه شرف خودم رفت زیر سوال؟
«گیج امیر محمدو نگاه کردم منظورش چیه؟با حرص و عصبانیت گفت:»
-گفت:«من مثل تو نامرد نیستم که وقتی به یه زن بد بخت و جوون و ل*و*ن*د و خوشگل برسم به نیت مریضی و درمان بخوام ه*و*س*م*و سرش خالی کنم من مردم و بزرگترمو جلو می فرستم تا بیش از این زن وسیله ی دستای کثیف و نامرد کسیی مثل تو نشه »(اشکش فرو ریخت اولین بار بود که میدیدم اشک می ریزه ،حس کردم قلبم با ریزش اشکش از نبض افتاد ،با صدای دو رگه گفت
-هیفامن واقعا مریض بو.دم به خاطر ه*و*س نخواستم که با من باشی،من نامرد نیستم، هیفا، من نامرد نیستم
«صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم و بوسیدمشو سرمو عقب کشیدمو نگاهش کردمو وگفتم:»
-عزیزم«اشکشو با شصتم پاک کردمو گفتم:»
-از تو مرد تر ندیدم تو مرد منی،تو اوج ضعف زیر بال و پرمو گرفتی ،میدونم که مریض بودی کسی نمیتونه انسانیت تورو با حرفاش لکه دار کنه میخوای بیام به همه بگم که منو بابام تو خونه اش راه نداد ولی این جوون مرد شد سایه سرم تا رو پای خودم وایستم؟به خدا میگم که نامرد اوناییند که وقتی یه زن محتاج ببینند میخوان از ضعفش برای منفعت خودشون سوءاستفاده کنن؟نامردا همیشه دیگرونو نامرد میدونن
«امیرمحمد دستمو از چهار چوب صورتش رها کرد و برگشت و نا امید گفت:»
-نه آب ِریخته که جمع نمی شه
«رفتم نزدیکش دستمو رو پشتش نوازش گرانه کشیدموگفتم:»
-خدا ازش نگذره
امیرمحمد-خودم به جهنم باباجون و دو تا برادرام هم آبروشون رفت
-خدا منو بکشه به خاطر من چی پیش اومد
«امیرمحمد صورتشو متمایل کرد به شونه ی راستش و گفت:»
-تو هم نبودی این نیششو می زد
-میخوای چیکار کنی؟
امیرمحمد-باباجون میگه«طلا که پاکه چه منتی به خاکه،اونایی که ما رو میشناسند به حرفای این یه لا قبا گوش نمی دن ولی خودم نگاه بازاری ها رو دیدم که وقتی شاهرخ گفت «به اسم مریضی ...»چطوری نگاهم میکردن
«نیوشا در زد و گفت:»
-مامان،عمو امیر محمد بیایید دیگه ما گرسنه امونه....
صبح که چشم باز کردم اولین چیزی که یادم اومد این بود روز نود و سوم رسید ،برگشتم جای خالیشو دیدم، رفته بود «من تا دمدمای صبح بیدار بودم واسه همین صبحو خواب مونده بودم ،سرمو تو بالشش فرو بردم همون عطر تنش که با ادکلنش عجین شده؛ کول و گس، انگار این بو مخصوص امیر محمده ،لبمو گزیدم ،چطور تحمل کنم ادم یه پرنده هم میاره تو خونه اش بعد هفته ها بهش وابسته می شه امیر محمد شوهر من بود ،ساعتو دیدم،یازده است پنج و نیم عقدمون تموم میشه حس میکنم یه افسانه است که بعد ساعت پنچ و نیم نابود میشه
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#33
Posted: 11 Sep 2013 07:51
بی سرپناهی شروع شد،چشمهای گرگهایی در لباس میش دیدن شروع شد،دوباره این خلع لعنتی، این شخصیت وابسته ی نکبتم که در واپسین لحظه هام همیشه منو سرگردون و حیرون میذاره،این بیتابی ها و شماتت هام ،دوباره غصه های نبود کوروش نبود بدتر از اون امیر محمد،بدتر از اون,نبود ابتاه...محرومیتم از مادرم ...تا صبح اشک ریختن و سر زنش کردن خودم شروع شد...این غم سنگین نبود این مرهم دلمو کجا بذارم؟ بعد چهار سال شرایطی که بهش عادت داشتم به من برگشته بود ،اعتماد به نفس گرفته بودم حتی با وجود تموم نا ملایمتی های امیر محمد ولی اون به من حس امنیت و آرامشی میداد که نمی خوام از دستش بدم ،حس میکنم بچه هامم مثل من هستن،یه جا خوندم عشق یعنی چی؟گفتن«برای یه زن علت شدت تپش قلبش نیست علت حس امنیته »من اینو با تک تک سلول های بدنم حس کردم من شخصیت مستقل ندارم،عادت به سرتق بودن و سر سخت بودن و دهن به دهن کس و ناکس اومدن ندارم،من از روحیه اجتماعی بالا از تحصیلاتی که باعث بشه سر از هر کاری در بیارم محرومم،من از اون دسته زن های موفق نیستم که یک تنه از یه مرد مردترند و گلیم خودشونو از آب میکشن بیرون واقعیت اینه که من یه زن خونه داره بی هنر بیست ،بیستو یک ساله ام که حتی سال اول دبیرستانشو هم تموم نکرده، من مادر دوتا دخترم که هر قدمی که بر میدارم پر از تشویشم که نکنه به ضرر بچه هام باشه این قدم،انتخاب امیر محمد، برام تک چاره ترین راه ممکن بود و از قضا راهم درست بود نمی خوام از دستش بدم خدایا من نمیخوام امیر محمدی که بچه هام باهاش خو گرفتن ،آرامشی که با اون دارم خلعی که از طرد شدگی داشتمو اون و خونواده اش برام پر کردنو نمیخوام از دست بدم باز علی بمونو حوضش ؟من امیرمحمد و میخوام چون حس عاشقی رو این بار بی استرس دارم این بارترس اینو در کنار عشقم ندارم که فردا از کار بیکار بشه چی؟اگر صاحب خونه، خونه اشو بخواد چی؟یه وقت دزد اون پول ته جیبشو نزنه،یه وقت احمق نشه با صاحب کارش دعواش بشه بیرونش کنن،فردا غذا چی بخوریم که نیاز به خرید نداشته باشه؟از همه ی ترس ها بدتر حماقت های شوهری که فقط بدهی بالا میاره و با پول هایی که قرض میکنه قبل اینکه چاره ای بکنه زودتر خاک بر سر پول ها میکنه،یه بار دزد میزنه ،یه با جنس میخره رو دستش می مونه،یه بار....،آه،بازم این ماه نباید بیرون بریم چون پول کرایه ماشین نداریم نمی تونیم بلیط سینما بخریم بیرون ناهار بخوری یا لباسی که قبلا اراده میکردم با پول خرده هام میخریدم الان باید با حقوق یک ماه شوهرم بخرم آخه تو این همه بد بختی عشق می مونه؟الحق که راست میگن گرسنگی نکشیدی ،عاشقی از یادت بره،اون که از اول با این غریزه خو گرفته بود مثل کوروش عاشقی از سرش نمی ره،اصلا حقشه که عاشق بشه ،کم از بنده های خدا نباید داشته باشه ،مشکل منم ،من که با این مدنیّت بار اومدم ، من که تو رفاه بی اندازه بودم، کافی بود دوماه بگذره که همون غریزه ی وامونده بگه"نونت کم بود یا آبت؟ عاشقیت بخوره تو سرت این زندگیه که تو داری؟ شب تا صبح بشین کنج خونه هیچ حرکتی نکن چون هر حرکت پول میخواد آخر شب شوهرت خسته و مونده میاد که نای حرف زدن نداره و اون نایی هم که داره در حد نالیدن از صاحب کار و مشتریه بعد هم بی هوش میشه"
اشک تو چشمام جمع شد،دارم طعم عشقو با حال و روز گذشته ام میچشم نمیخوام به بد بختیام برگردم ،ترو قران امیر رو ازم نگیر این سقف بالا سر منو بچه هام سایه ای که ما سه تا رو آروم کرده ،دیگه بچه هام از ترس صاحب خونه لازم نیست ندوأن ،نخندن،جیغ نزنن بازی نکنن ،دیگه شبا با هر صدا از خواب نمی پرم چون امیر محمد کنارمه خیالم راحته ،قلبم گرمه غم دوری ابتاه و اماهو راحت تر تحمل میکم،دیگه هر کی بهم حرف بزنه کسی رو دارم که ازم دفاع کنه ،جوشمو بزنه براش ناز کنم ،حتی با اون همه غرور نوازشم کنه من نمیخوام این همه داشته هامو از دست بدم همه ی اینا یه طرف، امیر محمد و حس و حالم به اون یه طرف، خدایا شونه هام از بار سنگین زندگی زخمیه هنوز بذار زخمم خوب بشه بعد با گرفتن امیر قلبم تیکه تیکه بشه،چقدر دلم میخواد اینجا بود تا بوش میکردم می بوسیدمش بهش اعتراف میکردم که سه ماه زندگی در کنارش برام به اندازه ی بیست بیستو یک سال زندگیم ارزش داشت ،کاش دیشب بیشتر نگاهش میکردم ،با دلتنگیام چیکار کنم خدایا؟ امادگی غصه هاشو ندارم صبر کن بذار قلبمو آروم آروم از تاب بندازم؛ دوست پسرم که نیست یهو بذارمش کنار بگم گور باباش، شوهرم بوده تو سر و قلب فلک زده ام کلی خاطره دارم ازش ،لحظه هامم بوی اونو میده...چطوری برای دخترام توضیح بدم که باید از کنار امیر محمد بریم؟دلم داره از سینه ام در میاد وای امیر چقدر دلم تو رو میخواد!
این روزا حرف تو زمزمه ی قلبم
حتی داره بوی تو میده بالش تختم
تو تاریکیه این اتاق ،سایه ات می بینه چـِشام
حتی تو خوابم که باشم حس میکنم تو رو انگار
داری می ری و من جا موندم از این فاصله
هنوزم دوستت دارم نگو عشقمون بی حاصله
می شکنه قلبم با نبودت
کی پاک کنه اشکای کسی رو که عاشق تو بوده
آروم منو ببوس که این بوسه ی آخرمنه
بعد تو حتی نمی ذارم باد بوسه اتو از گونه ام ببره
دارم اشک می ریزم پشت سرت
زمزمه هامو میذارم تو اتاقت ،عزیزم دوس، دارمت
وقت رفتنم نیا پیش ِچشام
اگر ببینم بازم میشم عاشق اون ناز چشات
وقت رفتن اسممو صدا نکن
بذار راحت بمیرم ،منو جون به سر نکن
داره به سر میرسه قصه ام
تو رو خواستم و نخواستیم ومن رفتم
به بالش خودم نگاه کردم ،حسادت باهام قرین شد حرص سینه ام می درید ،لبمو محکم زیر دندون گرفتم وقتی فکر کردم کسی دیگه جا ی من سرشو میذاره روی بالش این تخت،آآآآخخخخ نمیخوام خدایا قلبم داره می ایسته
هیفا بسه ساعت ها میگذره و هیچ چیز عوض نمی شه ،ضجه هات برای تغییر سرنوشت، کافی نیست
خدایا تقاص آه ناخواسته ابتاه و از قلبم نگیر اون بی تقصیره،فقط بلده عاشق بشه
ع ِع ِشششش ق،لعنت بهت.
از صبح تا ساعت دو، هفت بار دخترا رو دعوا کرده بودم تا دست از اتاق و عروسکا بکشن و بذارن اثاثیه اشونو جمع کنم هر لباسی که از کشو بر میداشتم باید یه ربع با اون دوتا چونه میزدم ،هردو یه گوشه ایستاده بودن و مثل من هق هق میکردن نیوشا با همون حال گفت:»
-عمو ...عمو دعوات کرده...
پروشا-میاد بازم دع...دعوات میکنه ها ،لباسامونو جمع نکن
-بسه برید بیرون
نیوشا- شماره عمو رو بگیر
«با عصبانیت گفتم:»
-شماره اشو بگیرم که چی؟ شما دوتا شدید بدتر از قلب وامونده ی من؟
پروشا-وا..وا..وامونده چیه؟
«موهامو کشیدمو جیغ زدم:»
-وا مونده منم ،منه بد بخت که جنبه ی سه ماه زندگی بی دغدغه رو نداشتم ،جنبه با کسی بودنو نداشتم وامونده حال و روز منه...
«نیوشا و پروشا کنج اتاق هق هق کنان چنپاتمه زدن و با ترس منو نگاه کردن ،تلفن زنگ خورد بلند شدم رفتم تو اتاق امیر محمد تلفنو برداشتم ،صبا بود:»
صبا- الو هیفا سلام امروز محرمیتتون تموم میشها یادته؟
«ترو خدا ببین چه راحت در موردش حرف میزنه انگار میگه مهلت اعتبار شارژ ایرانسل تموم میشه به همین راحتی!»
-میدونم
صبا-چقدر زود گذشت!
«اشکم فرو ریخت جای جای اتاقو از نظر گذروندم ،هرگوشه اونو با خودم می دیدم و تپش قلبم بالا میرفت لعنتی ،اگر قرار بود تا ابد مال من باشه این حالو هرگز نداشتم حالا ببین حال و روزمو ،اینبار مجنون یه زنه»
صبا- هیفا ،شب به امیر محمد بگو برات آژانس بگیره بیا،خونه ی ما ،زودتر راه نیوفتی بیایی ها صبر کن امیر بیاد پولتو بده
-پول؟!!!
صبا- خب آره دیگه قولو قرار گذاشتیما ،فردا صبح میریم یه جایی رو برات می گیریم تا زمانی هم که کار مناسب پیدا کنی امیر محمد خرجتو میده نگران نباش،البته توی یه مطب منشی گری برات پیدا کردم حقوقش بد نیست ولی این امیرمحمد دست بردار نیست که،میگه «دکترش مرده» یکی نیست بگه« تو رو سننه ؟»
تموم شد رفت دیگه...
«لبهامو از گریه و فغان رو هم گذاشتم تا صدای ناله ام نیاد و صبا بشنوه ،الهی فداش بشم،چقدر این حس مالکیتش شارژم میکنه ،چون دارم از دستش میدم این حسشو دوست دارم حالا اگر قرار بود پیشش باشم ازش گلایه داشتم آخه چرا انسان این طوریه؟همیشه چیزی رو میخواد که برای اون نیست ..»
صبا- الو هیفا، چرا جواب نمیدی؟
-باشه صبا
صبا – صدات چرا این طوریه؟خوبی؟
پوزخندی زدمو گفتم:آره
صبا- باشه پس شب قبل اینکه بیایی زنگ بزن
-باشه خدا حافظ
«از اتاق اومدم بیرون و برگشتم به اتاق دخترا دیدم دارن تند تند لباساشونو تو کمد میذارم خدایا با اینا چطوری کنار بیام؟جیغ زدم:»
-چیکار میکنید؟
«نیوشاو پروشا ترسیدنو عقب رفتنو پروشا که حاضر جواب تر بود گفت:»
-من میخوام عموهم پیشمون باشه
«رو زمین نشستمو زانو هامو تو بغلم گرفتمو سرمو رو زانوم گذاشتم های های گریه کردم ،دخترا اومدن دورمو هی نوازشم کردنو نیوشا گفت:»
-مامان زنگ بزن عمو بیاد گریه نکن
«خدا میدونه تا شب من از خودم با گریه چی گذاشتم باقی بمونه ،تموم لباسامونو برداشتم تو همون ساک قدیمی گذاشتم ،برای امیرمحمد چند نوع غذا درست کردم گرسنه نمونه ،لباسای شسته شدشو با اشک و آه اتو زدمو گذاشتم تو کمدش،عکسشو از روی میز پاتختی برداشتم و گذاشتم تو کیفم ،آخرین نمازمو تو اتاقش خوندمو گفتم:»
-خدایا یا حضرت رقیه دست رد به سینه ی عاشقم زدید دل بچه هامم شکست
«به ساعت چشمم خورد ساعت یازده شبه ،بند دلم پاره شد یا علی، امیر محمد کجاست؟جانمازو جمع کردمو رفتم پایین دیدم دخترا طبق هر شب که امیر مجبورشون میکرد ده و نیم یازده بخوابند ،خوابیده بودن ،چرا نیومده؟الان باید دوساعت از اومدنش میگذشت ،شماره موبایلشو گرفتم،خاموش بود ،وای یا علی الان قلبم می ایسته تصادف نکرده باشه!دستام می لرزید تا حالا کجا مونده؟شماره خونه صبا رو گرفتم :
-الو صبا
صبا- وا!!!تو که هنوز اونجایی؟بیا دیگه!
-صبا امیر محمد نیومده من دلم داره از دهنم درمیاد ،محمد حسن رسیده؟
صبا- اِوا!محمد حسن ،هیفاست میگه« امیرمحمد نیومده خونه»
محمد حسن- آخر کار دست خودش میده ،بده من گوشی رو ببینم،الو هیفا...
«با گریه و دلواپسی گفتم:»
-آقا محمد حسن...حالش خوب نبود؟
محمدحسن-نترس بابا طوریش نمی شه مرد گنده از پس خودش بر میاد ،امروز شب جمعه است شلوغه تو ترافیکه
-دوساعت؟
محمد حسن- هیفا هیفا!نترس الان زنگ میزنم به گوشیش...
-خاموشه،تصادف نکرده باشه
محمد حسن- نه اون محتاط رانندگی میکنه نترس
-دلم شور میزنه
محمد حسن- الان دیگه پیداش میشه ،من زنگ میزنم یکی دو جا که میشناسم ببینم اونجا نرفته
-باشه دستتون درد نکن
صبا-الو هیفا میخوای تو آژانس بگیر بیا فردا حساب کتاب میکنیم
«با عصبانیت داد زدم:»
-حساب کتاب چیه؟من دلم داره از دهنم در میاد تو میگی حساب کتاب ،پول؟پول میخوام چیکار؟
صبا-خیله خب بابا چرا داد میزنی؟
محمدحسن-داره سکته میکنه بهش میگی بیا خب داد میزنه دیگه
صبا- نچ،گفتم«اونجا باشه بیشتر نگران میشه بیاد اینجا»
محمد حسن –بگو اگر اومد خونه زنگ بزنه
صبا-محمد حسن میگه...
-شنیدم باشه
«عین مرغ سرکنده شده بودم دور خونه راه میرفتم شماره اشو میگرفتم و صلوات می فرستادم،وای نا دیگه برام نمونده بود ،ساعت یه ربع به دو بود که صدای ماشینش اومد....
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#34
Posted: 11 Sep 2013 13:01
قسمت بیست ویکم
«چادرمو سرم کردم و دوییدم تو حیاط دیدم ماشینش اومد داخل ،از پله های ایوون اومدم پایین در حالی که میگفتم:»
-امیر؟امیرمحمد ؟کجا بودی؟
«از ماشین پیاده شد،یه آن تعادلشو از دست داد گفتم :خورد زمین ،ولی خودشو حفظ کرد و از مابین در اومد بیرون من و که دید خندید!!!حس کردم حالش مثل همیشه نیست با تردید قدم پیش گذاشتمو گفتم:»
-امیرمحمد!!!
«امیرمحمد دستشو سمتم دراز کردو با همون حالتی که انگار تعادلشو خوب نمی تونه حفظ کنه گفت:»
-جااان؟خوشگل من
-یاعلی !امیر!
«خودشو رسوند بهم بوی الکل مشاممو می سوزوند ،رو پیشونیش عرق نشسته بود و رنگش پریده بود با دلهره و ترس و نگرانی گفتم:»
-چی خوردی؟چرا تلو تلو میخوری ؟
«دستشو رو گونه ام گذاشتو آروم کشید به زیر چونه امو گفت:»
-نترس ،نگران نشو هیفای من
-وای امیر مستی!!!
«اومد سرشو بیاره جلو ،دستمو رو سینه اش گذاشتمو هولش دادم ،کمرمو گرفت و کشید طرف خودش،تقلا کنان دستشو از دور کمرم کشیدم به طرف پایین تا رهام کنه، ترسیده بودم نه از امیر محمد از حال و روزش که بدتر نشه،تا دستشو رها کرد از دورم آرنجمو گرفتو کشید به طرف خودش عاصی و درمونده گفتم:»
-نکن امیر نکن نامحرمیم
«اخم کردو گفت:»
-زن منی کی میگه نامحرمیم؟
-امیرمحمد ولم کن باید برم
«منو بیشتر به خودش نزدیک کردو جفت دستاشو دور کمرم حلقه کردو گفت:»
-کجا؟تو مال منی
«زدم زیر گریه ،بیتاب نگاهم کردو صورتشو تا نزدیکم کرد رو برگردوندمو با ضجه گفتم:»
-نکن امیر محمد داری منو عذاب میدی
امیر محمد –چرا چادر سرته؟میخوام موهاتو ببینم میخوام قلبمو زیر و رو کنی «چادرمو از سرم کشیده ،بیتاب و فغان آلود گفتم:»
-نکن امیر،ما نامحرمیم به خودت بیا ،ولم کن امیر محمد چرا اینطوری میکنی؟
«شالمو گرفت ،اصلا نمی فهمید چی میگم زمزمه کرد:»
-موهاتو برام باز کن ،قلبم فرو بریزه،بگم الهی امیر قربونت بره،هی فدات بشم... «شالمو از سرم خواست بکشه ،شالمو محکم گرفتمو گفتم:»
-امیرمحمد نامحرمیم چرا نمی فهمی؟امروز ساعت پنج و نیم محرمیتمون تموم شد «تو چشمام بی قرار نگاه کرد ،نگاهشو به لبم کشید و انگار با اون نیستم که این حرفا رو میزنم ،کمرمو به خودش فشار داد و سرشو آورد پایین به طرف صورتم لبهای خشکیده اشو از هم باز کرد ،با گریه صداش کردم:»
-امیرمحمد
-جااان؟جاان ِامیر گریه چرا میکنی؟مگه امیرمحمد و نمیخوای؟ چرا گریه میکنی؟چرا چشمای خوشگلتو خیس میکنی «اشکامو پاک کرد و گفتم:»
-امیر گناه داره دست بهم نزن
«امیرمحمد عاصی شده با صدای کمی بلند گفت:»
-گُ..گُــــُناه...نــــــــــــــداااره
-هیس هیس امیر محمد مردمو بیدار کردی
«باز سرشو نزدیک کرد ،لبهامو رو هم گذاشتمو رو هم فشردم،با این حرکتم لبام به داخل دهنم فرو رفته بود، تنم می لرزید پر از اون بودم و تو آغوشش بودمو باید به خاطر شرع و دین ازش دوری میکردم به خاطر قانون ها و هنجار ها،باید لَه لَه عشقمو میزدمو ازش فاصله میگرفتم ،بالا و پایین لبمو بوسید و عصبی گفت:»
-چرا لباتو تو دادی؟
«خودم حالم خرابه اینم داره نمک ِرو زخمم میشه خدایا،زانوهام داشت خم میشد زیر بغلمو گرفتو کلافه گفت:»
-هیفااا
-هیسسسس،هیسسس امیر محمد ،به خودت بیا داری منو داغون میکنی،ص*ی*غ*ه امون نود و دو شبو نود و سه روز بود، تموم شده
«امیرمحمد خندید و گفت:»
-این که کاری نداره عزیز دلم،من که ازت سیر نشدم،عشق منی ،دوباره محرم میشیم،حالا آروم باش تقلا نکن کلافه ام میکنی، میدونی که عادت به تقلات ندارم برام دلبری کن اینو میخوام با ل*و*ن*د*ی هات دیوونه ام کن...
«موهامو کنار زد از رو صورتمو گفت:»
-تو مال منی،نمی ذارم دست کسی به تو برسه...همه ی تو سهم منه ،سهم من ازخدا از خودم از زندگی تویی
«سرشو به گردنم فرو برد ،نفسم داشت میگرفت ولی درونم آتیش بود ناله وار صداش کردم:امیر،جای عقب نشینی لبشو رو گردنم گذاشت ،از بوسه های بی وقفه اش قلبم از پمپاژ سریع خون داشت منفجر میشد ،فشاری که سر انگشتام به سینه اش می آورد کم شد،خدایا من زلیخاهیم که یوسفش اونو از قانون ها رد میکنه ،نمی تونم، دووم مقابله ندارم در مقابلش ،پشتمو به دیوار چسبوند ولی حصار دست چپش که دورم حلقه شده بود و ازم دور نکرد ،نفسای بلند و تب دارش گردنمو تو هُرم خودش می سوزوند ،دگمه اول مانتومو باز کرد،هولش دادم ،ازم دور نمیشد با سینه ای نفس سوخته گفتم:»
-اَ..م..اَمیر...آه...آه امیرمحمد...نامحرمیم لعنتی....
«عصبی سرشو بلند کرد و کف دستشو محکم کبود به دیوار کنار گوشمو با دندون های رو هم گذاشته با حرص صدای تقریبا بلند گفت:»
-محـــــــــرم میشیم، محرم میشیم خودتو ازم نگیر
«دستمو رو دهنش گذاشتمو گفتم:»
-هیس هیس امیرمحمد همه رو بیدار کردی،مردم الان لعنتمون میکنن اومدیم تو حیاط ...
«دستمو از رو دهنش کشد پایینو تو چشمام مثل همیشه نگاه کردخوب میدونست و توی این سه ماه یادگرفته بود چطوری اختیارموتو دستاش بگیره با اون چشمای قهوه ای عسلی ای که حالا خمار هم شده ،چشمامو بستم گفتم:»
-اول محرم بشیم
«مچ دستمو گرفتو دنبال خودش کشید ،یه آن پاش گیر کرد به پله ی ایوون داشت میخورد زمین بازوشو گرفتمو نگران گفتم:»
-امیر! ای وای تو حالت خوب نیست
«در ورودی رو باز کرد و شاکی گفت:»
-خیلی هم عالیم ،سعی نکن منو از خودت با این حرفها دور کنی
-خیله خب، هیس بچه ها تو هال خوابیدن
«نگاهم کردو با خنده گفت:»
-من هم با بچه ها کاری ندارم با مامان بچه ها کار دارم ...«دوباره اومد به طرفمو عقب رفتمو مچمو کشید وبا ترس گفتم:»
-اول باباجون محرمیتو بخونه بعد...
«امیرمحمد شاکی گفت:»
-حالا باباجونو نصف شب از کجا پیدا کنم؟
-صبح اول وقت...
عصبی و عاصی مچمو که تو دستش بود و کشید طرف خودشو کمرمو گرفتو ،روسریمو از سرم کشید و دگمه های مانتومو بی توجه به تقلا هام باز کرد ،با صدای خفه و التماس گفتم:»
-امیرمحمدم ترو قران ،عزیزم گناه داره امیر به خودت بیا چرا این طوری میکنی؟امیرمحمد...بچه هام اینجا خوابیدن ...الان بیدار میشن می ترسن امیر جان
«سرشو بی تاب بلند کردو گفت:»
-جااان؟آخه چرا گریه میکنی؟مگه تو مال من نیستی؟مگه زن من نیستی چرا باید تا صبح صبر کنم دارم دیوونه میشم برات ،تو مال منی نه کس دیگه
-باشه باشه محرم بشیم هر چی تو بگی
«امیرمحمد اشکامو پاک کردو گت:»
-گریه نکن فدای چشمای قشنگت بشم گریه نکن عروسک من خودم ص*ی*غ*ه ات میکنم خودم... وایستا وایستا عزیزم.«منو ول کردو رفت به طرف بالا سریع رفتم تو آشپزخونه وشماره محمد حسنو از رو حافظه ی تلفن گرفتم با اولین بوق با نگرانی گفت:»
-هیفا؟اومد؟
«با گریه گفتم:»
-آقا محمد حسن ،امیر محمد مست کرده اصلا نمی فهمه چی میگه ،چیکار میکنه
«محمد حسن با نگرانی بیشتر گفت:»
-چیکار کرده؟
-هرچی میگم نامحرمیم نمی فهمه میخواد خودش ص*ی*غ*ه بخونه
محمد حسن-یعنی چی مست کرده؟ امیر که اهل مشروب نیست!!!
-به خدا مسته
محمد حسن-یه قهوه غلیظ تلخ براش درست کن و گوشی رو بده بهش
از آشپزخونه رفتم بیرون دیدم از پله ها میاد پایین تعادلش و بیشتر می تونست حفظ کنه
-امیر محمد،محمد حسن کارت داره
«گوشی رو گرفت و رفت تو پذیرایی ،بچه ها رو یکی یکی بغل کردم بردم تو اتاقشون و سریع یه قهوه شروع کردم به درست کردن که یهو امیر داد زد:»
-زنمه... تو ربطی نداره که چیکار میکنم....تو کار من فضولی نکن زندگی منه...هیفا راضیه...تو خیلی غلط میکنی...مست نیستم...میفهمم چیکار میکنم...
«اومد تو آشپزخونه صورتش قرمز شده بود با حرص اومد جلو و گفت:»
-واسه من پاسبون خبر میکنی؟
«با استرس انگشتای یخ کرده امو رو لبم گذاشتمو گفتم:»
-امیر هیسسس باشه باشه آروم باش عزیزم بیا قهوه اتو بخور
«عاصی و شاکی گفت:»
-من قهوه نمیخوام ،تو رو میخوام
-باشه«فنجون قهوه رو جلوش گذاشتمو گفتم :»
-بشین بشین امیر جان
«امیرمحمد،کتابو باز کرد و گفتم:»
-امیر قهوه اتو بخور هوشیار باش وگرنه قبول نیست
«عصبی تر گفت»:هوشیارم، هوشیارم دیگه چطوری هوشیار باشم تو محمد حسن خون منو خشک کردید چطوری همچنان مست باشم؟
-باشه عزیزم
«متنو خوندیم به اجبار قهوه رو دادم خورد ،رفتیم بالا دلواپس بچه ها بودم اومد در اتاقشونو باز کنم که امیر محمد منو کشید طرف خودشو نذاشت؛ انقدر پر از استرس بودم که نمی تونستم برای دوباره برگشتن به امیر محمد خوشحال باشم ...»
صدای تلفن مکرر شنیده میشد ولی از شدت خواب نمی تونستم بیدار بشم تلفنو بردارم ،امیرمحمد از کنارم تکون خورد و تلفنو از کنار پاتختیم برداشتو خواب آلود گفت:»
-بله؟...چرا کله سحر زنگ زدی چرت و پرت میگی؟...چیی؟«یه لحظه سکوت کردو بعد آهسته گفت»:
-ص*ی*غ*ه کردیم دوباره....نه بابا یادمه... از خواب بیدارم کردی هنگ کردم...هوشیار بودم ....میگم هوشیار بودم....میام میگم ....نه خوابیده...بچه ها هم خوابند...نه امروز خونه ی بابا جون نمیاییم خونه می مونیم سرم درد میکنه....خودت بگو دیگه....شنبه خودم برای باباجون میگم....خداحافظ
گوشی رو قطع کرد وآهسته پشتمو که بهش بودو نوازش کرد و پشت گردنمو بوسید و صدا زد:»
-هیفا
«قلبم هری ریخت منو داره با نوازش بیدار میکنه هرگز این کار رو نمی کرد!!!ای کاش هر روز اینو بخواد که منو خاص بیدار کنه ،رومو به طرفش برگردوندم ،آرنجشو جک زده بود به پهلوش ،موهامو کنار زد و تو چشمام نگاه کردو گفت:»
-دیشب اول که اومدم یه وقت که روت دست بلند نکردم ؟
-یادت نمیاد؟
-اول که اومدمو نه زیاد
-نه
امیرمحمد-بچه ها که بیدار نشدن؟
-نه
امیرمحمد-خیلی ترسیدی؟
-خیلی
امیرمحمد-واسه همین به محمد حسن زنگ زده بودی؟
-آخه محرم نبودیمو ...
«موهامو نوازشی کردو گفت:»
-ببخشید ،دیروز کلافه بودم نمیخواستم بیام خونه وتنها باشم رفتم خونه ی یکی از دوستام نفهمیدم چرا خوردم ،چقدر خوردم...فقط می فهمیدم که اعصابم داره به خاطر فراموشی آروم میشه،اومدم خونه یادم رفت شب نودسومه فقط پر از نیاز به تو بودم ...محمد حسن همون موقعه اومده هر چی زنگ زده در رو باز نکردیم
-بیچاره محمد حسن
-ازش عذر خواهی میکنم،تو راضی هستی که دوباره محرم شدیم؟
لبخندی زدمو گفتم:
-کدوم زن بی پناهی از یه پناه واقعی ناراضیه؟
«امیرمحمد پیشونیمو بوسیدو منو کشید تو بغلش و گفت:»
-گفتم چند ماه؟
-سه ماه
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#35
Posted: 11 Sep 2013 13:02
قسمت 22
«آخرای تابستون بود که صبا زنگ زده بودو گفته بود که( بابات رفته مصر) و قرار بود که من از نبود ابتاه استفاده کنم و برم خونه امون؛صبح خود امیرمحمد میخواست منو دوقلو ها رو برسونه؛ انگار سه تا بچه داشتم،نیوشا و پروشا و امیرمحمد ،یه لقمه به نیوشا میدادم یکی به پروشا یکی به امیر محمد ،توی این 5/4 ماه زندگی با امیر محمد ،عادت کرده بود که از من لقمه بگیره حتی روزایی که دیرش نشده بود ،انگار اونم بچه است و نمی تونه خودش بخوره،تو دلم انگار داشتن رخت می شستن ،حال تهوع خفیفی مدت ها همراهم بود که کلافه ام کرده بود »
امیرمحمد-خودتم بخور
-نمی تونم انگار یه چیزی تو گلوم گیر کرده
امیرمحمد- الان سه هفته است که صبحونه نمی خوریا اینطوری که نشد
نیوشا- مامان هیفا شب برمیگردیم؟
«امیرمحمد شاکی گفت:»
-نه پس می مونید...«به من یکه خورده نگاه کردو گفت:»
-هیفا!شب نمی مونیدا
«سرمو کج کردم وای سرگیجه ام انگاری بیشتر شد ولی محلی نذاشتمو گفتم:»
-امیرمحمد!ابتاه مصره
«یه ابرو شو داد بالا و صورتشو منقبض کردو با اون لحن شاکی گفت:»
-که چی مصره؟
-بعد پنج سال ،میشه یه شب...
امیرمحمد-نخیر،شب سر ساعت نه جلوی در خونه ی باباتم میای برمی گردیم
-امیرمحمد!به خدا صبح زود میام
امیرمحمد- اونوقت من چیکار کنم؟
-برو خونه ی صبا اینا
امیرمحمد- میدونی که بدم میاد شب جایی جز خونه ی خودم باشم ،خونه ی باباجون هم به خاطر دخترا می مونم ،تو هم برمیگردی
«دستمو زیر چونه ام قلاب کردمو وبا ناز و عشوه گفتم:»
-خواهش میکنم
-نه هیفا ادامه دیگه نده
-آخه به اماه چی بگم؟
-می گی میخوای برگردی خونه ات
-خب باورش نمی شه میگه« تو که کار رو کاسبی نداری بعد پنج سال اومدی ،باباتم که نیست میخوام برم خونه ام چیه؟»
«امیرمحمد از جا بلند شد و جدی گفت:»
-من نمیدونم ساعت نه شب جلوی در خونه باباتم.
-امیرمحمد!مادره،بچه اشم دلش پوسید از ندیدن من
«امیرمحمد شاکی بهم نگاه کرد گفت:»
-اصلا می ری راست و حسینی قضیه رو میگی ومیگی (شوهرم نمیذاره شب جایی بمونم)تمام.
-میخوای سکته اش بدم؟
«دست به کمر شد و متمایل شد به جلو وشاکی گفت:»
-سکته کنه؟برای چی؟مگه آوردمت کلفتی؟مگه برات کم میذارم؟از زندگی اولته که بهتره
«سرمو به زیر انداختمو گفتم:»
-نچ،دستت درد نکنه اجرت با خدا ...
امیر محمد- تو اجر منو بده ،راضیم بیشتر نمیخوام ،ساعت 8ونیم شد ،بلند شید دیرم شد،پروش؟؟؟پروشا؟!خوابت میاد ؟چرا سرتو گذاشتی رو میز؟
«پروشا سر بلند کردو گفت:»
-نه عمو گلوم درد میکنه
با نگرانی گفتم:گلوت؟چرا از صبح نگفتی؟!
«امیرمحمد اومد طرف پروشا و دست رو پیشونیش گذاشتو گفت:»
-هیفا! این بچه مریض شده
«با نگرانیو دلواپسی که حال تهوعو بیشتر میکرد گفتم:»
-تنش داغه؟
امیرمحمد- نه
«از جابلند شدم و رفتم طرف پروشا و گفتم:»
-دهنتو باز کن ببینم
«دهنشو باز کردو گفتم:»
-گلوش قرمزه،هی برو آب بازی کن سر و تهتو بزنن تو حیاط دم استخری،بیا حالا دو تا آمپول میخوری حالت جا میاد
«پروشا با بغض و چشمای پر اشک گفت:»
-من امپول نمی زنم
«دستشو گرفتمو نق زنان گفت:»
-من دکتر نمی رم ،آمپول نمی زنم ،قرص نمی خورم
-نق نزن پروشا،حوصله ی نق زدن ندارم
«تا ظرفا رو بشورم و میزو پروشا همونطور کنارم ایستاده بود و یه بند غر میزد و گریه میکرد، این حال تهوع لعنتی که منو عاصی کرده بود پروشا هم ول کن نبود سر آخر یه داد زدم:»
-ا َه پروشا!ببند دهنتو عین غار بازه یه سره نق میزنی ،حالا که نبردمت که داری مغز منو میخوری،تو دهنی میخوای انگار آره؟
«امیرمحمد اومدو گفت:»
-چیه؟!!!
«پروشا یه جوری از ته دل گریه میکرد که امیر محمد منو چپ چپ نگاه کردو پروشا رو بغل کردو گفت:»
-تو چته هیفا؟چرا انقدر عصبی و بی حوصله شدی؟
-هرچی میگم حوصله ندارم باز همینطور چسبیده به پای من و گریه زاری میکنه خب کلافه ام کرد
پروشا- من آمپول نمی زنم
«با خشم و جذبه گفتم:»
-جرئت داری یه بار دیگه تکرار کن ببین تو دهنی میخوری یا نه
«امیرمحمد اخم کرد و سر پروشا رو رو شونه اش خوابوند و گفت:»
-اگر حالت خوب نیست یه روز دیگه برو
-نه خوبم فقط نمیدونم چرا...«یهویی انگار دنیای دورمو سر وته کردن و تموم جونم اومد تو سرم و تو گلوم ،دوییدم به طرف دستشویی در حالی که امیرمحمد با نگرانی دنبالم می دوییدو صدام میکرد:»
-هیفا..هیفا چی شد؟
«در دستشویی رو بستم ،همینطوری فقط عق میزدم چیزی تو معده ام نبود که بالا بیارم حتما برای استرس دیدن مادرمه آره همینه از وقتی که صبا زنگ زد گفت میتونی بیایی حالم تشدید شد وگرنه قبلا در حد یه گرما زدگی ساده بوده فصل تابستون بود
پاهام میلرزیدن از شدت ضعف ،یه آبی به صورتم زدم و سرمو بلند کردم از تو آینه خودمو دیدم که چشمام غلتان خون شده بود ،در رو باز کردم امیر محمد زیر بازومو گرفت و گفت:»
-چت شد؟دراز بکش
«نیوشا و پروشا با گریه می گفتن:»
-مامان هیفا چی شده؟مامان..مامانی...
«امیرمحمد کمکم کرد رو کاناپه بشینم رو کرد به بچه ها و گفت:»
-هیسسس!بذارید ببینم ،شلوغ نکنید«رو کرد به منو گفت:»
-مسموم شدی؟
-نه من که چیزی نخوردم یا گرما زده شدم یا از استرسه
امیرمحمد-انقدر غذا نخوردی اینطوری شدی دیگه
-الان خوبم
امیرمحمد-میخوای نری ببرمت دکترهان؟
-خوبم امیــــــ...
پروشا- مامان هیفا باشه من آمپول میزنم
«یکه خورده هر دومون پروشا رو نگاه کردیمو پروشا گفت:»
-از دستم عصبانی شدی حالت بد شد دیگه
«امیر محمد خندیدو پشت پروشا رو نوازشی کردو گفتم:»
-نه مامان قربونت برم
نیوشا- میخای دلتو بمالم
-نه عزیزم
امیرمحمد- من باید چیکار کنم بگو انجام بدم بلد نیستم،الان چای نبات بیارم؟
«لبخندی زدمو گفتم:»
-اون برای دل پیچه است هیچی خوبم
«از جا بلند دم و امیر هم بلند شد و گفت:»
-هیفا خب فردا میری امروز خونه باش استراحت کن
-امیرمحمد به خدا خوبم بیا قسمم خوردم ،بچه ها بریم بالا لباس تنتون کنم
«امیر دوباره نشستو و با بچه ها رفتیم بالا ،در اتاقشونو باز کردمو گفتم:»
-ازکشوتون اون دامن طوسی رو با تاپ صورتیه در بیارید بذارید رو تخت تا بیام تنتون کنم
نیوشا- بدیم عمو تنمون کنه؟
-نه خودم میام تنتون میکنم
«رفتم به طرف اتاق خودمون روصندلی جلوی میز توالت نشستم رنگم عین گچ دیوار سفید بود ،چند تا رو قفسه ی سینه ام زدمو گفتم:»
-اَه لعنتی خوب شو دیگه این چه حالیه من دارم؟
«موهامو از بالا جمع کردمو یه کم آرایش کردم از بی رنگو رویی در بیام یه شلوار جین مشکی پوشیدمو یه تاپ ارغوانی رنگ که تموم جلوی سینه ی لباس شکوفه های ریز داشت ،مانتوی سفیدمو با یه شال سفید که حاشیه مشکی داشت سرم کردمو چادرمو کیفمو برداشتمو بیرون رفتم،شنیدم که صدای بچه ها از پایین میاد...»
-عمو امیرمحمد از اینور تنم کن
امیرمحمد-این لباسه شما دارید؟چرا انقدر سخته؟
-خب خودت برامون خریدی
امیرمحمد-پاشو پروشا بیا تنت کنم
-آیییی،موهام کندی
امیرمحمد- ببخشید ،ببخشید عمویی،دستت کو؟
-عموووو!اشتباه تنم کردی عکسش نیست!
امیرمحمد-نچ ،خاک برسرت امیر یه لباس تن بچه نمی تونی بکنی این کدوم وری پروشا؟
-مامانمو صدا کنم؟
امیر محمد- نه بابا بلدم
-بلد نیستی دیگه نگاه کن
-نیوشا!پروشا!مگه نگفتم صبر کنید تا من بیام؟
پروشا- آخه حالت بد بود
«نشستم رو مبل لباساشونو درست کردمو گفتم:»
-برید کفشاتونو بپوشید
«دخترا دوییدن و امیر محمد اومد رو کاناپه کنارم نشستو گفت»:
-الان خوبی؟
«سرتکون دادمو دستشو دور کمرم انداختو کلافه نگاهم کردو بالاخره بعد اون همه کلنجار رفتن با خودش گفت:»
-اگر میخوای بمونی بمون ولی صبح زود برمیگردی
«لبخندی زدمو دستمو رو گونه اش گذاشتمو گفتم:»
-مرسی
«باز تو چشمام بی تاب و کلافه نگاه کرد ،از صورتش بی قراری و پریشونی می بارید و گفت:»
-هیفا ،نری بمونی
«لبخند بهش زدم دلم براش قنج رفت ،دستمو تو موهای پس سرش فرو بردمو نوازش گرانه موهاشو نوازشی کردمو گفتم :»
-نه میام
«تازه بعد محرمیت دوممون کمی نرم تر با من رفتار میکرد ولی برای یه ابراز محبت انقدر با خودش کلنجار میرفت که خون منو خشک میکرد بی قرار اومد جلو و لبمو بوسید،چقدر بوسه اش شیرین می شه وقتی که اون پیش قدمه وقتی اون شروع کننده ی یه لحظه دونفرست حس ارزش میکنم ،دستم رو قلبش بود ریتمیک و مضربابی می زد و قلب منم به تپش های متهنجشش دعوت میکرد ،یه دستم روی کنار گردنش بود تنش تب دار شده بود و هُرم داغ نفسایی که ازش به پشت لبم میخورد نفس خودمو داغ میکرد ،حس میکردم توی اون لحظه که حصار دستش داره برام تنگ تر میشه و و هر لحظه بیشتر خودشو روم می کشه قشنگ ترین لحظه ی زندگیم...
صدای جیغ:مامان گفتن نیوشا از ایوون اومد ،سریع امیر رو پس زدم و چشماشو با خشم کنترل شده رو هم گذاشتو از روم بلند شد و نیوشا اومد تو خونه و گفت:»
-مامان ،پروشا باز رفته دم استخر تو حیاط داره آب بازی میکنه
«امیرمحمد بلند شد و از تو خونه داد زد:»
-پـــــــــــــــروشا!
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#36
Posted: 11 Sep 2013 13:02
«نیوشا دویید رفت و شالمو دوباره سرم کردم که رو شونه ام افتاده بود سر بلند کردم دیدم امیر محمد داره مشمئز کننده نگاهم میکنه ،لبخندی مشمئز کننده تر بهش زدمو با شیطنت نگاهم کردو گفتم:»
-لبتو پاک کن
-اَه صد بار میگم رژ نزن
«دستمال کاغذی بر داشت در حالی که لبشو پاک میکرد رفت بیرون ،بلند شدم چادرمو سرم کردم صداشون از تو حیاط میومد رفتم دیدم ،پروشا رو بغل کرده و پروشا هم با اخم نگاهش میکنه و امیر میگه:»
-همش باید دنبال تو راه افتاد؟ نمی تونی آروم و قرار داشته باشی؟چرا انقدر مامانتو حرص میدی؟
پروشا- مامانم که حرص نخورد تو داری حرص میخوری
امیر محمد- مگه سرما نخوردی که همش دم این استخری؟
-اون یکی کو؟
«دیدم نیوشا وسط باغچه است جیغ زدم:»
-نیوشا!
«نیوشا دویید بیرونو گفت:»
-گل چیدم
امیرمحمد- پدر باغچه رو در آوردی آخه ،خب سر راه من گل میخرم چرا هی می ری گل های باغچه رو می کنی؟
-نگاه کن ترو خدا پاهات گلی شده
پروشا- مگه باغچه بابا داره؟!
«امیرمحمد دزد در ماشینو باز کردو پروشا رو تو ماشین گذاشت و گفت:»
-بیرون نمیای،«تاکیدی تر گفت:»بیرون نمیای پروشا تا خواهرتم بیارم
«پاهای نیوشا رو شستمو امیر محمد که کنارم ایستاده بود ،نیوشا رو با حالت با مزه ای زیر بغلش زد و با یه دست نگه داشت نیوشا که میخندید گفت:»
-آی عمویی چرا منو اینطوری بغل کردی؟
امیرمحمد- پاهات خیسه منم خیس میکنی
«خلاصه همه سوار شدیمو و امیر محمد ما رو رسوند خونه ابتاه و بعد خودش رفت،تا زنگ و زدم دیدم اماه پشت دره و در رو باز کرد،نفهمیدم چطوری خودمو پرت کردم تو بغلش ،حتی قیافه اشم درستو حسابی ندیدم فقط آغوش مادرمو میخواستم،اون عطر تنی که من باهاش آروم ترین و ل*ذ*ت بخش ترین لحظه هام سکانس رو حانی و معنوی لحظه هام توش شکل میگرفت،زیر گوشم زمزمه میکرد:»
-هیفای من ،دختر عزیزم...
-اماه ...خدای من اماه...
اماه- الهی مادرت فدات بشه «خودشو ازم جدا کردو صورتمو به احاطه دستش در آوردو با اون چشمای سبز عسلی رنگش منو با هیجانی توصیف ناشدنی نگاه کرد ،دستاشهای پر محبتشو بوسیدم ،چشماش خیس از اشک بود و گفت:»
-تو دیگه دختر کوچولوی من نیستی یه پارچه جواهر شدی،چقدر خانم شدی!!
«مستأصل نگاهش کردمو گفتم:»
-اماه !تو چقدر پیر شدی!چه به روزت اومده ؟!!!
«اماه دوباره منو تو آغوشش کشیدو به سینه اش فشردو گفت:»
-الهی قربون صدات برم خدایا ممنون ممنون که قبل مرگم بچه امو دیدم ،دیگه آرزویی ندارم
-اماه تروخدا اینطوری نگو
اماه- نمیدونی از دوریت چی کشیدم
«از آغوش اماه اومدم بیرونو دوطرفمو نگاه کردم که نیوشا و پروشا دارن با تعجب ما رو نگاه میکنن دستاشونو گرفتمو کشیدمشون پیشو به اماه گفتم :»
-اینا دوقلو های من هستن
«اماه چشماش برقی زدو گفت»:
-الهی من قربونتون برم «با چه عشقی زانو زدو هر دو رو تو آغوش کشیدو بویید و بوسیدو قربون صدقه اشون رفت،از آغوشش جداشون کردو گفت:»
-ببینمتون ،وای هیفا ماشاءالله عین عروسکند
«داخل حیاط عمارت شدم همه جا خشک و بی آبو علف بود دیگه خبری از اون گلستان نبود با تعجب گفتم:»
-اماه!!!عمارت چرا اینطوری شده؟
اماه-بابا باغبون که مرد...
-مرد؟!!!!کی؟!!!!
اماه –سه ساله، دیگه بابات باغبونی نیاورد
-آخههه بیچاره بابا بغبون!خدا بیامرزه
«خونه ی ما جنوبی بود در اصل باغ عمارت پشت خونه بود و جلوی خونه یه فضای خیلی کوچیکی بود که قدیم ها مثل باغ عمارت سر سبز بود ،اماه در خونه رو باز کرد،اول از همه لیلی رو دیدم زد زیر گریه تا منو دید خنده ام گرفتو به آغوش کشیدمشو گفتم:»
-لیلی؟!!
لیلی-خانم کوچیک ماشاءالله چه خانم شدید باورم نمی شه !دلم براتون خیلی تنگ شده بود
-چقدر عوض شدی!!!
لیلی- پیر شدم نه ؟بعد شما این عمارت همه رو پیر کرد
-ابتاه !از ابتاه چه خبر؟
اماه-بابات که نگو ،«آهی کشیدو گفت:»لیلی برو عکس جدید اربابو بیار
«لیلی رفت عکسو بیاره که اماه گفت:»
-دوقلوها کوشن؟
-ای وای چقدر شیطون شدن خدایا ،نیوش !پروشا
«دوتایی اومد داخل همون موقع لیلی هم اومد تا دوقلو ها رو دید خشکش زدو گفت:»
-خانم کوچیک اینا بچه های شمان؟خدای من بیایید اینجا من ببینمتون، الهی لیلی فداتون بشه ،اگر ارباب اینا رو ببینه از سر سختی دست میکشند
«لیلی قاب عکسو داد به منو بچه ها رو بغل کرد به عکس و قامت بلند و چهار شونه ابتاه نگاه کردم دلم ضعف رفت براش ،موهاش دیگه بیشتر سفید بود ،ابروهای پرپشتو مرتب ،چشمای سیاه و بینی کمی کوفته ای و سبیل های مرتب و کوتاه شده چقدر چین و چروکاش بیشتر شده من این بلا رو سرش آوردم وگرنه اون یه مرد تازه پنجاه سال شده است!الهی هیفا قربونت بره ،قاب عکسو به سینه ام چسبوندم گریه کردم
مامان دعوتم کرد به نشستن و دستور داد برام آب بیارن کمی آب خوردمو آرومتر شدمو مامان گفت:»
-برای شوهرت متاسفم میخواستم بیام ولی میدونی که سال های اول بابات چقدر سخت تر میگرفت
«با بغض و دلگرفتگی گفتم:»
-نمیدونی اماه تو چه بی کسی ای خاکش کردم فقط منو آقا مهدی صاحب کارش بالا سرش بودیم«با گریه گفتم:»
-اماه من فقط هفده سالم بود که بیوه شدم ان انصافه که منو با دوتا بچه ی کوچیک رها میکردید؟
«اماه با بغض گفت:»
-میدونم عزیزم من شرمنده و رو سیاه تو أم الهی مادر ت بمیره...
-خدا نکنه،این چه حرفیه اماه ولی اگر ابتاه دوستم داره...
اماه –خودت بهتر از هرکسی میدونی که بابات عاشق تو اِ ،ولی تو بهش بد کردی
-اماه من یه دختر تازه نو جوون بودم پر از خطا و اشتباه!
اماه- ولی تو با تموم اینها بدترین زخمها رو به بابات زدی ،جلوی شریکش کوچیکش کردی مجلس خواستگاری جبار رو با اون آبرو ریزی ای که راه انداختی بهم زدی،تو زبون زد خاص و عامش کردی ،تو یه پسر غریبه رو به بابات ترجیح دادی
-انقدر سوختن لایقم نبود اماه!
«اماه اومد کنارم نشستو سرمو بوسیدو گفت:»
میدونم بهت خیلی سخت میگذره ولی دیگه نمی ذارم،دیگه از بابات نمی ترسم هر چی بشه برام مهم نیست،میخواد چیکار کنه؟ رفتم حساب به اسم خودم باز کردم کارت گرفتم تا پول از اونجا بگیری،باید از سال اول این کار رو میکردم متاسفم عزیزم انقدر که از بابات می ترسیدم حتی جرئت تلفنی صحبت کردن باهاتو نداشتم و برای همین نمی تونستم کمکت کنم ولی الان دیگه برام مهم نیست اگر بفهمه که همچین کاری کردم الان تو برام مهم تری میدونم به خاطر ترس من سختی های جبران ناشدنی ای کشیدی...الان چیکار میکنی؟
«دیشب این داستان ساختگی رو اماده کرده بودم،به بچه ها نگاه کردم داشتن به من نگاه میکردن و شیرینی میخوردن خدا کنه لوم ندن فقط خدا کنه پروشا نشنوه که همیشه اونه که منو لو میده»
-پرستار یه پیر زنم
پروشا- کی مامان
«چشمامو رو هم گذاشتم ای خدا منو بکش از دست این نیم وجبی»
-شما شیرینی تو بخور،بشقابو بگیر خوب زیر دستت
-همون جا هم زندگی میکنیم
اماه- سختی بهت میده؟
-نه خدا عوضش بده
اماه- نمیدونی هیفا چقدر دعا و نذر و نیاز برات کردم اون روزی که اومدی پشت در این خونه نمیدونی با من چه کردی شبو روزم شد دعا و ثنا...
«پس دعای تو بوده اماه که امیرمحمد اومد تو زندگیم!خدای من الحق که مادری»
-از حسنا چه خبر؟
مامان-فعلا چند روزیه که شوهره اومده خونه گویا از خر شیطون پیاده شده
-کی فارغ می شه؟
اماه-سه چهار ماه مونده
-ایرانه؟
اماه- امارتِ
-با شوهرش؟
اماه-آره مثلا برده از تو دلش در بیاره«رو کرد به دخترا و گفت»
-چه لباس قشنگی پوشیدید دخترای من!
نیوشا –عمو امیـــــــ...
-بچه ها برید بازی کنید ،لیلی ببرشون تو اتاق من
مامان- بذار یه چیزی بخورند!
-تازه صبحونه خوردن ،بعد ناهار نمی خورند
اماه-لیلی براشون میوه هم ببر
لیلی –چشم خانم
«دخترا که رفتن اماه گفت:»
-عمو امیر کیه؟
-باغبونه همین پیر زنه است که پیششم
اماه- آهااان!انگار بهت میرسند نه؟اون روز خونه صبا رفته بودم فیلم ازت گرفته بود انگاری چندماه قبل که اومده بودی اینجا بابات راهت نداد رفته بودی خونه صبا نه؟توی فیلم دیدمت خیلی لاغر و ضعیف بودی ولی الان آب رفته زیر پوستت
-صبا هم این فیلمو به همه نشون میده
اماه- به کی نشون داده بود؟
«با تعجب اماهو نگاه کردم لال شی هیفا خب جلوی زبونتو بگیر دیگه»
-به ..به...به مادر شوهرش آخه این پیر زنه دوست مادر شوهرشه
اماه- حتما این بلوزتم این پیرزنه خریده برات آره چقدر هم ماشاءالله بهت میاد ،بیا مادر بیا شیرینی بخور
-نه شیرینی نم...«یهو دلم هندونه خواستو گفتم:»
-اماه هندونه دارید؟
اماه –آره چطور؟!!!
-بوی هندونه میاد میشه بگی یه کم برام بیارن؟
اماه-فیروزه یه ظرف هندونه بیار،ه*و*س کردی؟
«سری تکون دادمو گفت:»
-این بو گیر دستشویی رو عوض کردیم بوی اونه تا در باز میشه بوش پخش میشه
-جز لیلی همه خدمه عوض شدن!
«اماه سری تکون دادو فیروزه دختر لاغر اندام چشم ابرو مشکی با ظرف هندونه اومد»
«هندونه رو آوردن یه جور با ولع میخوردم که خودمم باورم نمی شد که این طوری بخورم!!!اماه با تعجب گفت:»
-وا!!!تو که هندوونه انقدر دوست نداشتی!!!
-میدونم ،نمی دونم چم شده خیلی بهم مزه میده ؛اصلا خیلی خوشمزه است !تاحالا هندونه با این طعم نخورده بودم
«اماه با تعجب یه برش برداشتو یه کم تو دهنش گذاشتو گفت:»
-مزه هندونه است دیگه همچین تعریف کردی گفتم چی هست ...«لبخندی زدو گفت:»بخور قربونت برم
«قابل باور نبود شاید هفت یا هشتا برش خوردم تا آروم گرفتم،بعدش ولی برای ناهار حتی یه لقمه هم نتونستم بخورم، به اماه گفتم میرم اتاقمو ببینم،رفتم بالا تو اتاقم همه چیز همون شکلی بود هیچ چیز عوض نشده بود تخت دونفره ی بزرگم با رو تختیه صورتی کمرنگ،پرده های صورتی،عروسکهام،پیانوم ...همه چیز سر جاش بود ،رو تخت دراز کشیدم خوابم برد تا ساعت نه و نیم شب بیدار که شدم یهو یاد امیر محمد افتاد،تلفنو از روی پاتختی برداشتمو شماره اشو گرفتم و با اول بوق برداشت»:
-امیر محمد
-«با عصبانیت ولی صدای پایین گفت:»
-یه زنگ نزنی ها ،یه شماره هم نداده حداقل من زنگ بزنم دلم بشور افتاد
-ببخشید،ناهار خوردی؟امیرمحمد،شب نری از بیرون غذا بگیری ها برای شامت هم غذا گذاشتم یا هم برو خونه ی مادرجون
-تو حالت بهتره؟
-آره خوبم ،کجایی الان؟
امیرمحمد- تازه رسیدم خونه
-خونه خودت؟
-آره گفتم که«شب خوشم نمیاد جایی بمونم »مامانتو دیدی
«با ذوق گفتم:»
-آره
امیرمحمد-گفتی کجا زندگی میکنی
-گفتم پرستار یه پیر زنه ام
«امیر محمد خندیدو گفت:»
-حتما پیر زنه هم من هستم؟
«خندیدمو گفتم:»
-کاش می اومدی خونه صبا اینطوری خیالم راحت تر بود
امیرمحمد-من خوبم نگران چی هستی؟صبح قبل اینکه من برم بازار بر میگردیا من ببینمتون
-باشه
امیرمحمد- بچه ها کجان؟
-نمیدونم از وقتی اومدم سپردم دست خونه زادمون
امیرمحمد- پس کلا امروز مرخصی بودی؟
«خندیدمو گفتم:»آره
«امیر محمد سکوت کرد چند ثانیه نه اون حرف زد نه من آهسته صداش کردم:»
-امیر محمد
امیرمحمد-جالبه،الان در خونه رو باز کردم دارم باتو حرف میزنم ولی ...چقدر خونه سوت و کوره ایستادم جلوی در منتظر بودم که بچه ها بدوأن طرفم «آهسته نجوا کرد»تو رو ببینم که میای به سمتم ؛سکوت خونه عذابم میده ،دلم میخواد داد بزنم مثل هرشب که دخترا سر به سرم میذارن پروشا موهامو بهم میزنه و میدو میره ...،آرزوی بد کردم برات هیفا دست خودم نبود،ترسیدم ببخشنت و ...دیگه برنگردید،آرزو کردم بخشیده نشی
«دلخور گفتم:»امیر محمد!
امیرمحمد-بد عادتم دادید بد،خداحافظ
بیب..بیب...بیب...
«به گوشی قطع شده نگاه کردم صداش گرفته بود خدایا یعنی میشه؟عاشقم باشه؟»
«اماه در اتاقو باز کردو اومد داخل با یه ظرف میوه وحلوای عربی گفت:»
-ترسیدم ضعف کنی ،نه ناهار خوردی نه شام گفتم :«برات حلوا درست کنن»
«تا حلوا رو دیدم عین قحطی زده ها قاشق قاشق حلوا میخوردم اماه با تعجب گفت:»
-مادر همه واسه خودتا
-وای اماه من شکمونیستم ولی فکر کنم تاثیر غذای خونه ی پدریه...«چشمم به سیب سبز خورد ،قاشقو تو بشقاب گذاشتمو سیبو با چنان اشتهایی گاز میزدم که اماه با تعجب نگاهم کردو یه سیب خودش برداشت وبا کارد برش کوچیکی به بدنه سیب زد و با تردید گاز زدو گفت:»
-تو همچین میخوری آدم به صرافت می افته،والله حسنا حامله است مثل تو نمی خوره
-ویارش چی بود؟
اماه- آش رشته
-بچه هاش چی اند؟
مامان-پسرند
«سیب دومو برداشتم و گاز زدمو با تعجب گفتم:»
-من چمه؟
اماه با تعجب بیشتر گفت:از من می پرسی؟
-اماه از ابتاه بگو
اماه- تموم زندگیش شده کار و کار و کار تا میاد خونه میاد توی این اتاق و عکس تو رو میگیره تو دستشو فقط پیپ می کشه ،نمی دونم عاقبتش چی میشه هرچی میگم «مرد مگه خود آزاری داری ؟بیا بریم دنبالش هم منو راحت کن هم خودتو هم بچه امونو تو داری از غمش پیر میشی؟»نه که نه هیچی نمی گه فقط فکر میکنه ،میترسم آخر به سرش بزنه
«با بغض و التماس گفتم:»
-اماه تو رو قران ،ارواح خاک مادر بزرگ باهاش حرف بزن که منو ببخشه این درد سینه امو می سوزونه
«اماه سرمو بوسیدو گفت:»
-میخوام با دوقلوهات و تعریف از اونا و تو یه آشی براش بپزم که دیگه غرورشم جواب گوی بی تابیش نباشه نقشه دارم براش
«سرمو رو پای اماه گذاشتمو گفتم:»
-خیلی دلم براش تنگ شده میخوام بغلش کنم ببوسمش منو تو آغوشش بگیره بازم عین کوه پشت سرم باشه صداش کنم با اون صدای گرمش بگه:«نعم بنتی،حبیبی،نور عینی»
اماه-نذر کردم ایشالله که برآورده می شه
«وای خدا میدونه صبح چقدر تو دستشویی اتاقم عق زدم و چه حالی داشتم...
خلاصه آژانس گرفتیمو برگشتیم خونه ولی مگه دل کندن از مادر آسونه خودم با ضجه و گریه به زور اینکه صاحب کارم یه روز بهم مرخصی داده بود ازش جدا شدم،وقتی رسیدیم دم در خونه امیرمحمد تازه ماشینو داشت میاورد بیرون ،تا ما رو تو ماشین دید پیاده شد اومد طرفمون دوتا دخترا در ماشینو باز کردن و دوییدن طرفشو پریدن بغلش ،هر دوشونو تو بغل گرفتو دخترا بوسیدنشو امیر گذاشتشون زمینو کرایه رو خودش حساب کردو من پیاده شدمو با هام دست دادو سلام کردمو امیرمحمد رو به دخترا گفت:»
-خوش گذشت؟
نیوشا-آره عمو چرا نیومدی؟
پروشا- به من خوش نگذشت ،استخرشون خالی بود
«امیرمحمد خندیدو گفت:»
- آهان چون استخر آب نداشت خوش نگذشت؟
«دخترا دویید تو حیاط خون و با شیطنت گفتم:»
-دیدی برگشتم
«امیرمحمد اومد جلو تر رو گفت:»
-چرا رنگت انقدر پریده؟
-فکر کنم به خاطر دیروزه هندونه زیاد خوردم ،فشارم افت کرده
امیرمحمد-دیروز به امروز چه ربطی داره!ببرمت دکتر؟
-نه بابا خوبم برو دیرت میشه
«امیر نگران نگاهم کردو سری تکون دادو گفت:»
-خداحافظ مراقب خودتون باشید
-خدا به همراهت...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#37
Posted: 11 Sep 2013 13:04
قسمت 23
«تا رسیدم خونه رفتم طرف یخچال و ظرف میوه رو در آوردمو با همون لباس نشستم رو میزو شروع کردم به میوه خوردن تا ته سبد میوه رو در نیاوردم هم ول کن نبودم ولی دو دقیقه بعد همه رو تو دستشوی پس دادم خودمم دیگه کم کم نگران خودم میشدم من واقعا چم بود؟تا امیر محمد بیاد مردمو زنده شدم غذا هم بدون تشریفات همیشه ،برای اینکه حالم خوب نبود دمی درست کردم
شب کنار امیر محمد نشسته بودمو داشتم میوه پوست می کندم ولی خودم سیب و با پوست گاز میزدم، دخترا رو صدا کردم بیان میوه بخورند ، ؛نیوشا دویید اومد گفت:»
-مامان ،پروشا منو خیس کرد ببین
«امیرمحمد از همون جا داد زد:»
-پرووووش!باز رفتی تو حموم؟«آروم گفت:»این بچه باید ماهی میشد «از جابلند شد و رفت دنبالش نیوشاهم دویید رفت ولی من نای بلند شدن نداشتم اصلا کرخ و سنگین شده بودم فقط دلم میخواست بخورم و بخوابم ،امیرمحمد هست دیگه بچه ها رو جمع میکنه ،چشمامو بستمو با ل*ذ*ت سیبو گاز زدم خدای من چه خوش طعمه میوه های امسال تابستون...»
امیر داد زد:نکن،سرما خوردی،پروشای سرتق
پروشا جیغ زد:مامان ،عمو رو صدا بزن ،نمیذاره من بازی کنم
«صدای خنده ی امیرمحمد اومد که میگفت:»
-مامان عمو رو صدا بزن؟؟!!که تو شیطونیاتو ادامه بدی آره؟نیوش اون حوله رو بده به من،آخه این خواهر انقدر آروم تو چرا انقدر شیطونی؟
پروشا- من شیطون نیستم ،باهوشم
امیرمحمد با خنده گفت:خودت تشخیص دادی؟...نکن بچه نکن،هیفااا،هیفا
«نیوشا اومدو گفت:»
-مامان ،پروشا همه ی لباساشو خیس کرده عمو میگه لباس بیاری براش
«سیبو گاز زدمو از جا بلند شدم دیدم امیر محمد پروشا رو لای حوله پیچونده و از حموم آوردش بیرون و پروشا هم داره دست و پا میزنه با تعجب گفتم:»
-پروشا؟!!
امیرمحمد- وان حمومو پر آب کرده تموم عروسکاشو انداخت اون تو خودشم تا کم تو آبه
-من ترو می کشم مگه نگفتم :«دیگه حق آب بازی نداری هان؟»فردا می برمت دکتر ،تو آمپول میخوای
«باز دهنشو یک در سه متر باز کرد و گریه !گریه!عین ابر بهار اشک میریخت و میگفت:»
-من دکتر نمیام
امیرمحمد- نمیای؟با زور می برمت
«پروشا یه جیغ تیز ،بنفش زد:»
-نمیام
«امیرمحمد با عصبانیت گفت:»
-هیسسس!جیغ نزن،وگرنه همین الان می برمت جلوی دهنتو بگیر صداتو نشنوم«پروشا با دست کوچولوش جلوی دهنشو گرفت و امیرمحمد گفت :»محکم تر نشنوم صدای گریه اتو«با دوتا دستاش جلوی دهنشو گرفتو امیرمحمد گفت:»
-اهااان صداتو بشنوم الان می برمت«به من نگاه کرد که سیب جدیدی رو گاز میزدمو گفت:»
-هیفا!!!چرا انقدر سیب می خوری؟!!!
«با تعجب بیشتر از اون گفتم:»
-نمیدونم!!!
امیرمحمد-رو دل میکنی جای میوه خوردن یه کم غذا بخور...بیا این بچه رو بگیر ببر لباس تنش کن
«پروشا رو بغل کردم و بردم بالا لباس تنش کردم و موهاشو خشک کردمو گفتم:»
-یه بار دیگه خودتو خیس کنی اسمتو مینویسم میدم به فرشته ها که دیگه دوستت نداشته باشن حالا برو مسواک بزن بخواب
«پروشا و نیوشا باهم شروع کردن به نق زدن و بالا پایین پرید و نه گفتن:»
-نق نزنید،جیش بوس لالا یالا
«نیوشا و پروشا نا امید از اتاق رفتن به طرف دستشویی که مسواک بزن امیرمحمد اومده بود بالا تو چهار چوب در اتاق بچه ها ایستاد و نگاهش کردم یه تی شرت جذب سفید تنش بود که بازوهای عضلانیش بیرون اومده زده بود با یه شلوار گرم کن مشکی ساده منو نگاه کردو گفت:»
-چرا بس نشستی اینجا؟!!
-بچه ها رو بخوابونم؛ میام
-خودشون میخوابن، پاشو بیا
«رفتم دم دستشویی و در زدمو گفتم:»
-خوب مسواک میزنیدا،بعد هم میخوابید ،چراغ اتاقتونم خاموش میکنید فقط چراغ خواب و روشن میذاری
نیوشا و پروشا- چشم مامان
«برگشتم دیدم امیرمحمد دم اتاقمون ایستاد به طرفش که راه افتادم وارد اتاق شد ... وارد اتاق که شدم دیدم از جا سیگاریش یه سیگار برداشت و آتیش زد و لبه ی پنجره ی بزرگ اتاق نشست و پکی به سیگار زد ،هوووم وای سیگارش این بار چه خوش بو اِ!!!چقدر دلم میخواد دودشو منم به ریه بکشم »
امیر محمد-پروشا رو باید بفرستیم استخر شنا یاد بگیره ،می ترسم بره استخر زیر زمین، اونجا خیلی عمیقه یه وقت بچه غرق نشه...هیفا!!به چی نگاه میکنی؟!
«قدم تند کردم به طرفش بدون اینکه نگاه از سیگار بگیرم گفتم:»
-امیر...امیر محمد ،می شه منم یه پک بزنم؟
«امیر محمد با چشمای گرد گفت:»
-چی؟؟؟!!!چیکار کنی؟
-فقط یه پک ،چقدر بوش خوبه !خیلی دلم میخواد«سیگار رو کمی عقب گرفتو گفت:»
امیرمحمد-چی میگی؟این سیگاره!مگه زنم سیگار میکشه؟
-فقط یه پک،ترو خدا امیر محمد «دستمو دراز کردمو از دستش کشیدم بیرون ،امیر محمد هم هنگ کرده منو نگاه میکرد ،رو پاش نشستم با ل*ذ*ت به سیگار نگاه کردم و بین لبهام قرار دادم و با ولعی توصیف نشدنی پکی عمیق به سیگار زدم و چشمامو از حالی که بهم میداد بستم و دودشو به ریه ام فرستادم انقدر توی اون لحظه برام ل*ذ*ت بخش بود که دلم نمیخواست دودشو فوت کنم بیرون میخواستم ببلعمش...که یهو دل و روده ام انگار اومد تو حلقم ،فقط دویید عین میگ میگ دوییدم طرف سرویس اتاق و امیر محمد هم دنبالم در حالی که با وحشت یه دم و ممتد می پرسید:»
-هیفا چی شد؟هیفا؟هیفا من چیکار کنم؟
«حالا صدای گریه بچه ها هم میومد اینا از کجا اومدن؟ در رو یادم رفت ببندم صدامونو شنیدن،ترسیده بودن و گریه میکردنو مامان مامان میگفتن،امیرمحمد زیر بازومو دور کمرمو گرفتو کمکم کرد بیام تو اتاق دراز بکشم ،رو تخت دراز کشیدمو دستشو رو معده ام گذاشت و گفت:»
-درد داری؟
-نه«به دخترا نگاه کردمو گفتم:»
-برید بخوابید
نیوشا- آخه ما خوابمون نمی بره تو داری می میری
-حالا اگر نمرد هم تو انقدر بگو تا بمیرم
امیرمحمد- شما بخوابید مامان خوب میشه ،بدویید مامانو بوس کنید برید بخوابید
«دخترا منو بوسیدن و پروشا گفت:»
-تو مراقب مامانمی؟
امیرمحمد- آره برو خیالت راحت
پروشا- دلشو می مالی خوب بشه؟
«امیر محمد خنده اش گرفتو گفت:»
-آره برو
پروشا- خب خیالم راحت شد شب بخیر
«منو امیر محمد خندیدیمو کنارم دراز کشید به پهلو به سمتش شدم و پشتمو آروم نوازش گونه دست میکشید و گفت:»
-سیگار؟ببین چه به روز خودت آوردی؟
«از این که نوازشم میکرد ،تو قلب عروسی بود ولی حالم انقدر نا مساعد بود که توان ابراز رضایت هم نداشتم چشمامو بستمو امیر محمد گفت:»
-فردا استودیو ضبط داریم
«چشمامو باز کردمو لبخندی زدمو گفتم:»
-به سلامتی،موفق باشی
-از اونجا که اومدم می برمت دکتر این حالت عجیبه!نگرانم کرده
«لبخندی بهش زدمو گفتم:»
-نگرانم میشی؟
«با شیطنت و اخم لبخند زد وپیشونیمو به قفسه ی سینه اش چسبوندمو گفتم:»
-پس نریم دکتر حالتو دوست دارم
«منو میون حصار دستش گرفت و گفت:»
-نکنه تو هم مثل دخترت از آمپول می ترسی؟
-پیش تو از هیچ چیز نمی ترسم ،آمپول که سهله
«سرمو بوسید ...
صبح ساعت یازده بود که صبا سانتا مانتا کرده اومد خونه امونو گفتم:»
-خیر باشه تو اینورا فکر میکردم آدرسمونو نداری!
صبا- مگه نمیدونی امروز ضبط دارن شوهرامون
«خندیدمو گفتم:»شوهرامون؟
صبا- در حال حاضر ما جاری هستیما،حاضر شو بریم دیدنشون
-نه امیرمحمد خوشش نمیاد که کسی منو ببینه
«صبا مسخره منو نگاه کردو گفت:»
-غلط کرده!حالا که فعلا هر وقت مهلت محرمیت سر میاد دوباره تجدیدش میکنه میخواد تا آخر عمر مخفی بمونی؟
«تو دلم گفتم:تا آخر عمر؟ زن امیر محمد موندن؟!!!»
«صبادقیق نگاهم کردو گفت:»
-قیافه ات عوض شده!
-چاق شدم
صبا- اون به کنار ،عوض شدی
-چطوری شدم بی ریخت شدم؟!
صبا- نه یه جوری شدی،«باخنده و شیطنت گفت:»نترس از چشم محمد شماره یک نمی افتی(منظورش امیر محمد بود که پسر اول بود)
«کلافه گفتم:»ایییهه ،خب چی شدم؟
صبا- نمیدونم چشمات یه حالتی شده !چند کیلو چاق شدی؟
-نمیدونم شاید 5 کیلو
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#38
Posted: 11 Sep 2013 13:05
«صبا زد به پشتمو با خنده گفت:»
-ساخته ها
-ساکت شو بی ادب جلوی بچه ها؟
صبا-اونا که دارن بازی میکنن بدو دیگه
-دوقلو ها رو چیکار کنم؟
صبا- سر راه می بریم خونه ی باباجون اینا
-امیر دعوا نکنه؟
صبا- میگم من اصرار کردم
«با دخترا رفتیم بالا اول تن اونها لباس پوشوندم وبعد خودم حاضر شدم ،یه شلوار جین مشکی و مانتوی سبز و شال سبز،یه آرایش ملایم هم کردم ،چشمای طوسی سبزم خیلی با لباسم بیشتر تو چشم میزد وقتی اومدم پایین صبا با شیطنت گفت:»
-اُ ُ ُ ُ ُه،خوش به حال امیرمحمد با این زنی که من بهش معرفی کردم دوستم چه خوشگله«خندیدمو گفتم:»
-بسه،مسخره
«خلاصه دخترا رو خونه مادرجون گذاشتیمو خودمون راهی استودیو شدیم ،سر راه هم یه جعبه شیرینی و یه سبد گل هم گرفتیم و با خودمو بردیم وقتی وارد شدیم دیدیم موقعه ضبط شعره ،سه تایی میخوندن و اصلا حواسشون به ما نبود که اینور اتاق ضیط داریم نگاهشون میکنیم
«محمد حسن خوند:»
به چشمام شک نکن
من نمی گم از چشمام بخوون
«صبا با ذوق زد به سینه اشو گفت:»
-الهی قربونش برم ،چه صدایی داره «سقلمه زد بهم و گفت :»می بینی؟می شنوی؟
-خندیدم گفتم:نه من کودک استثناییم تو فقط می بینی و میشنوی
«محمد جواد خوند:»
-به دستام که رو موهات می لرزن
به این حال و روزی که به با تو بودن می ارزن
«امیرمحمد چشماشو بسته بود صداش بم تر از دوتا برادراش بود با تن بالای صداش میخوند»
-نمی گم عاشقت هستم
تو از چشمام بفهم که باتو آرومم
چقدر فاصله امون از هم زیاده
این فاصله رو بشکن با یه دوست دارم ساده
«صبا سقلمه زدو گفت:»
-با تو اِ
-گمشو تو هم مسخره بازی هات تمومی نداره؟
صبا- جان هیفا داره با احساس میخوونه ،پس داره به تو فکر میکنه
«خنده ام گرفت وصبا گوشا شو تیز کردو گفت:»
-هیس!باز داره میخونه گوش کن
امیر محمد:
داری میری و قلبم جامونده
از همه جا دلم مونده و رونده
نمی تونم بی تو این خونه یه زندونه
حتی بی تو گـُلای خونه گریونه
بیا و با من مدارا کن
از نو قصه ی عشمونو تکرار کن
«صبا باز سقلمه زدو با حرص گفتم:»
-میذاری بشنوم چی میخونه؟
«صبا خندیدو گفت:»
-خیله خب گوش کن صدای نکره اشو
«خنده ام گرفتو گفتم:»
-خیلی هم صداش قشنگه تو مشکل شنوایی داری
«آهنگ قطع شدو با تعجب گفتم:»
-اِ!!!تموم شد؟
صبا-ادامه اشو شب تو خونه برات میخونه ،قصه که نیست آهنگه دودقیقه است همش
-نذاشتی گوش بدم
«صبا پشت چشمی نازک کردو گفت:»
-اوف تحفه،یه بیت داده به محمد حسن یه بیت به محمد جواد شش خط خودش
«خندیدمو در اتاق ضبط باز شد و محمد حسن با ذوق گفت:»
-به به ،دخمل خوشگل من
«صبا با ذوق گفت:»
-خیلی قشنگ خوندی ،من بهت افتخار میکنم
«به امیرمحمد نگاه کردم یکه خورده منو نگاه کردو بعد خیلی جدی از اتاق اومد بیرون یا علی یا علی داره رو سگش بلند میشه ...صبا خدا خوبت کنه منو آوردی حالا من با سوال جواب این چیکار کنم؟»
محمدحسن- واسه من گل هم آوردی؟ عزیز دلم ،تو خودت گلی آخه ...
«خدا یا نگاه کن دوتا برادر از یه پدرو مادر چقدر اخلاقاشون فرق داره
محمد جواد زودتر بهمون رسید و گفت:»
-وای چه تحویل هم گرفتن گلو شیرینی و اومدید مسخره امون کنید؟
صبا –نه خیلی هم قشنگ بود...
«امیرمحمد جدی گفت:»سلام
«امیر اومد طرف منو بازومو آروم گرفت و گفت:»
-تو برای چی اومدی؟
-به خدا صبا با زور آورد
صبا- آقا امیر محمد...اِم....من آوردمش
«امیرمحمد جدی به صبا بعد به محمد حسن نگاه کردو محمد حسن سری به معنیه چیه تکون داد و امیرمحمد رو کرد یه طرف دیگه و گفت:»
-فریبرز جان بیا سیستمو خاموش کن
محمد جواد- بریم یه ناهار توپ بزنیم ،من یه رستوران خوب اینجا سراغ دارم،بهیاد آقا این گل و شیرینی رو بیا بردار داداش،بریم؟
امیر محمد-دوقلو ها کوشن؟
-خونه مادر جونن
«امیر محمد به موهام اشاره کردو شالمو کشیدم جلو و محمد حسن اومد نزدیکمونو دستشو رو پشت امیر محمد گذاشت و گفت:»
-بریم
«امیرمحمد منو هدایت کرد به طرف در و بقیه هم پشت سر ما اومدن ،رستوران نزدیک بود 5نفره پیاده رفتیم ،یه فضای شیک و خونوادگی ،همه کلی سفارش ریز و درشت دادن غذا ها رو آوردن ولی من اصلا میل به خوردن چیزی نداشتم
امیرمحمد آروم گفت:»
-بخور دیگه غذات یخ کرد
-نمی تونم راه گلومو انگار بسته اند
«محمحد حسن یهو گفت:»
-اوه اوه اوه
«رد نگاه محمد حسنو محمد جواد گرفتو بلند تر و شدید تر گفت:»
-اوه اوه ترو خدا !!!
«امیرمحمد برگشت و منم با امیرمحمد برگشتم دیدم چندتا دختر خیلی خوش تیپی که اتفاقا هم انقدر به خودشون رسیده بودن که گویا از عروسی می اومدن، اونم با لباسای مد روز و خیلی سانتا مانتا کرده ،خب اینا کی ها بودن که برادرای بزازی به اوه اوه افتادن؟!!!امیر محمد اومد سرشو برگردونه با من چشم تو چشم شدو گفت:»
-به چی نگاه میکنی؟
-من؟!!!به چیزی که شما نگاه می کردید
«امیرمحمد عصبی ولی با لحن آروم گفت:»
-نگاه نکن، غذاتو بخور
محمد جواد- دیدیش امیر محمد؟
امیرمحمد-به من چه؟
صبا- چقدر عوض شده؟اصلا شبیه اون موقعه ها نیست!اینا کی ان؟
محمد حسن- نه که اون موقعه اشم خیلی خودشو نگه میداش!خدا داده بهش خائن
محمد جواد- شنیدم از این یارو هم جدا شده
محمد حسن- لابد یکی دیگه زیر سر داشته
امیرمحمد- تهمت نزنید غذاتونو بخورید«رو کرد به منو گفت:»
-میخوای برات لیمو بریزم روی جوجه ات شاید بتونی بخوری
«سری تکون دادمو لیمو رو چکوند رو غذامو صبا گفت:»
-راه یاد گرفتن بعضی زن ها ازدواج، طلاق، مهریه گرفتن
«محمد جوادو هیچ وقت غیرتی ندیده بودم ولی اون روز با لحن غیرتی گفت:»
-چی پوشیده ،نمی گیرنشون؟اصلا چرا نمی گیرنشون؟
امیرمحمد- محمد جواد!غذا تو بخور
محمد حسن- خب ادم حرصش میگیره بالاخره یه روزی آبروی ما بوده...
«آهااان زن سابق امیرمحمده، بگو پس برادرا به حرص اومدن و امیر محمد هم بُق کرده !این طلاق گرفته بود و یکی هم زیر سر داشته؟اومد برگردم که امیر محمد زودتر گفت:»
-برنمی گردی
«تو چشماش نگاه کردم ،حس کردم دارم غرور له شده اشو می بینم،غروری که من تقاص خرد شدشو ماه ها دادمو خودم با صبر و کوچیک شدنم ترمیمش کردم،انگار نمیخواست من کسی رو که اونو تحقیر کرده با طلاق گرفتنشو من ببینم،درحالی که تحقیر نیست این خیالات امیر بود که آدم از رفتارش می فهمید آدم که مریض میشه تحقیر نمی شه !پی درمان میره تا سلامتیشو به دست بیاره این چیزی بود که امیر محمد نمی خواست در یابه و رفتار سر سختانه اشو تغییر بده ،دلم سوخت براش انگار نمی خواست قاتل غرورشو ببینم ،یه حالی داشت ،خشم های خفه ی سینه اش با نفساش بیرون میداد و انگار با چشماش داره برای چشمای پر سوالم درد و دل میکنه ،سری تکون دادم که فقط نا آرومی چشمشو آروم کنم که تموم دنیام بعد بچه هام تو چشمای اون خلاصه میشد ،تا سرمو به طرف بشقابم برگردوندم یکی با صدای نا آشنایی گفت:»
-سلام
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#39
Posted: 11 Sep 2013 13:05
قسمت بیست و چهارم
سلام
«جای اون به امیر محمد نگاه کردم دیدم به ظرف غذای من نگاه میکنه ،نه که منظور خاصی داشته باشه انگار فقط نمیخواد به صاحب صدا نگاه کنه که درست بالا سر من ایستاده ،به صبا نگاه کردم آروم با چشم به بالا سرم اشاره کرد ،به محمد حسن نگاه کردم با اخم و حرص به بالا سرم نگاه میکرد و نفر آخر محمد جواد که با نگاهی مشابه محمد حسن به علاوه یه تعصب خاص ،دقیقاًبه همون نقطه نگاه میکرد ،صبا تنها کسی بود که جواب سلامشو داد:»
-اِ،سلام شهلا جون!وا !چقدر عوض شدی نشناختیمت!
شهلا- واسه همین آقایون جواب سلام منو ندادن؟
«محمد حسن پوزخندی زد و شروع کرد بی خیال غذاشو خوردن»
محمد جواد-آخه جای سلام علیکم نذاشتی واسه ما!
شهلا-چراهمکلاسی قدیمی؟
محمد جواد- یعنی تو به....
امیرمحمد-محمد جواد.«درحد یه صدا کردن معمولی بود ولی محمد جواد سکوت کرد اُ ُ ُه،معما کشف میشود پس شهلا زن سابق امیر محمد همکلاسی ِ محمد جواد بوده!پس محمد جواد عامل آشنایی بوده واسه همینم شهلا رو دیده انقدر متحرص داره برخورد میکنه،دلم میخواد نگاهش کنم،حس میکنم اون جای گاه منو تنگ کرده بود مسخره است ولی نمیدونم چرا حس میکنم حق نداشته با امیر محمد ازدواج کنه چون اون از اول متعلق به من بوده و حالا که دیدمش یه حس حسادت و حرص تو سینه ام ول وول میخوره...اهان جاشو تغییر داد حالا یه کم هم متمایل بشم میتونم ببینمش... موهای پف داده به طرف بالا ، ابروهای شیطونی ِ مشکی البته تاتو شده ،چشمای مشکی ای که یه خط چشم و سایه ای زده بود که کم ِکم کار هر سایه چشمش دیگه یه ربع طول کشیده بود یه سایه ی کشیده و دودی رنگ،توی چشمش مداد فیروزه ای کشیده بود که انعکاس اون میوفتاد تو چشمشو خطای دید میداد که چشماش رنگیه،بینیشو مدل عروسکی عمل کرده بود،به نظرم گونه هاش هم باید عملی باشه چون خیلی برجسته بود و خطی که زیر گونه اش افتاده بود نامتعارف بود ،حالا این گونه ی عملی هم روش یه رژگونه ی مسی نارنجی از اون پر زرق و برقا که ادم بی گونه رو هم گونه دار جلوه میده هم زده بود و لبهاش....ام....خب نمیتونم بگم قشنگ نیسن هست حتی با وجود اینکه فقط برق لب زده ولی خیلی زیــ...منظورم قشنـــ...زیباست ...اوف انگار رقیبمه خدا یا !!
شهلا هم داره منو آنالیزم میکنه ...چشماشو دقیق رو صورتم چرخوندو گفت:»
-امیرمحمد نمیخوای سرتو بلند کنی؟
«امیرمحمد بدون اینکه از جدیتش دست برداره یا دست از قاشق چنگالی که تو دستش بودو بی خیال غذا میخورد ،برداره گفت:»
-که قیافه تو رو ببینم؟
شهلا-آره دوسال و نیمی میشه که منو ندیدی
امیرمحمد-دلم خوشبختانه هنوز تنگ نشده ،زود اومد برای دست بوسی
«محمد حسن و محمد جواد پوزخندایی از خنده زدن و شهلا با حرص سری تکون داد و گفت:»
-پس هنوز ناراحتی؟عزیزم واقع بین باش،طلاق حق من بود
«امیرمحمد،نفسی کشیدو سر بلند کردو خیلی عادی گفت:»
- واقعیت اینه که تو با پول مهریت وضع خوبی بهم زدی و خودتو گم کردی می ارزید«سری تکون داد و ادامه داد:»یه اسم از تو شناسنامه ات خط بخوره
شهلا- حرص نخور عزیزم اگر از غرورت کم کنی و عاقل باشی و خودتو به دکتر نشون بدی تو هم مشکلت حل می شه ...
«امیرمحمد با یه جدیت و جذبه محض و حرص گفت:»
-سلامتو کردی، شرت کم
«شهلا با رضایت لبخندی زد و رو به محمد جواد گفت:»
-بی خبر زن میگیری !مبارکه ،هیچ کدوم از بچه ها بهم خبر ندادن
«شهلا به من اشاره کردومحمد جواد،به من نگاه و گفت:»
-اگر زن من بود کنار من می نشست
«شهلا نگاه به جمع کرد من بین صبا و امیر محمد نشسته بودو صندلیم بیشتر هم به امیر محمد چسبیده بود ،پوزخندی زدوگفت:»
-مگه به تو هم زن میدن؟
امیرمحمد- می بینی که می دن
«شهلا به من نگاهی کردو گفت:»
-آخههه،چه کم سن و ساله !«آهسته خودشو نزدیک کردو کنار گوشم گفت:»
-گول ظاهر این میوه خوش رنگو رو رو نخور کرم خورده است
«با اخم نگاهش کردمو روشو برگردوند تا با رضایت بره که امیر محمد تکیه داد به صندلی و دست منو گرفت و گفت:»
-شهلا، من یه دوقلو دارم دوتا دختر دوساله اند ،پروشا و نیوشا
«به امیر محمد با تعجب نگاه کردم با رضایت و لبخند نگاهم کرد ،گیج شده بودم چرا این حرفو زد؟؟دخترا نزدیک 5 سالشونه نه دوسال!!به جمع نگاه کردم صبا و محمد حسن ومحمد جواد نیشاشون تا بنا گوش باز بود ،به شهلا نگاه کردم با حرص به امیرمحمد نگاه کردو گفت:»
-پس قصدت دَک کردن من بود؟
«امیرمحمد شونه بالا داد و گفت:»
-خلایق هر چی لایق
«شهلا با حرص نگاهش کردو رو برگردوند و رفت و جمع بلند خندیدند و گنگ گفتم:»
-برای چی دروغ گفتی؟
امیرمحمد- دروغ نگفتم!فقط بچه ها رو کم سن وسال تر کردم ،آخه اگر میگفتم 5/4سال هستند فکر میکرد اون موقعه هم که زنم بود زن دوم بوده«سه تا برادرا خندیدن و صبا آروم بهم گفت:»
-ناراحت نباش امیر محمد میخواست بهش بفهمونه که زن برای اون زیاده ،زنی که به پاش بشینه تا درمان بشه ،حرف بچه رو پیش کشید تا بگه درمان شده و حتی بچه دار هم شده یعنی تا این حد درمانش خوب پیش رفته،سن بچه ها رو گفت که شهلا بفهمه جاش خالی نشده میدونی که وقتی از امیر محمد جدا شد که ماه ها بود که دوست پسر داشت و باهاش در ارتباط بود
-ییه،شوخی نکن!
صبا- اگر امیر بهت سخت میگیره چون ترسیده،چون این زن خیلی غرورشو زیر پاهاش له کرده واسه همین امیر محمد نمیخواد تنها جایی بری،بی اجازه اش کاری کنی نه اینکه بهت اعتماد نداره فقط ضربه ای که بهش خورده کاریه،اگر اینا رو روز اول نگفتم چون میترسیدم تو بترسی ،حالا بعد ماه ها زندگی منطقی به موضوع نگاه میکنی
«به صبا نگاه کردمو سرمو تکون دادم و محمد حسن گفت:»
-بریم؟اِ،هیفا!تو که به غذات لب هم نزدی!
«امیرمحمد با کمی حرص گفت:»
-اصلا هیفا معلوم نیست با چی زنده است ؟خودشو بسته به میوه خوردن
صبا- ماشاءالله آقا امیر محمد! که دلت انقدر بزرگه ،خب برادر من یه دکتر ببرش اصلا من از وقتی دیدمش رنگ و روش یه طوری شده بود،چشماش یه حالتی شده
«امیرمحمد آرنجمو گرفتو منو برگردوند طرف خودشو تو چشمام نگاه کردو گفت:»
-چطوری شده صبا؟!!!
«محمد جواد گفت:»
-رژیم میگیری خوش هیکل بشی؟
«برگشتمو با خنده محمد جواد و نگاه کردم و نگاه کردم ومحمد حسن گفت:»
-ظرف بگیریم غذاشو بریزه تو ظرف ...
-نه نمی خواد، بریم
«همه از جا بلند شدن تا بلند شدم امیرمحمد دستشو انداخت دور کمرم با تعجب نگاهش کردم آخه اون جلوی کسی این کار رو نمی کرد چه برسه توی یه مکان عمومی!!!بهم نگاه کرد و گفت:»
-چرا به همسر سابقم ثابت نمی کنی جاش خالی نیست؟«تو قرنیه چشمام جستجو گرا نگاه کرد نمی دونم دنبال چی میگشت؟تایید حرفش یا اینکه من عکس العملی دیگه در قبال کارش انجام بدم؟آهسته گفتم:»
-تو بگو بهم که جاش خالی نیست
«بدون اینکه نگاهشو تغییر بده +یه مصممی و جدیت چاشنی نگاهش کردو گفت:»
-تو چی فکر میکنی؟
« به طرف میز شهلا نگاه کردم نگاهشو دیدم که چقدر کینه توزانه و کدر بهم دوخته شده بود ،ولی من حس رضایت تو قلبم داشتم امیر سر انگشتاشو بیشتر به پهلوم فشار داد و گفت:»
-من تو زندگیم جایی برای یه خائن ندارم
«بهش نگاه کردم ثبات حرفشو با نگاهش در چشمام ریخت و در رستوران باز شد و هر دو بیرون رفتیم و ...مردا جلو افتاده بودن و منو صبا عقب تر راه میرفتیم که صبا گفت:»
-یه چیز بپرسم «ادامو در آورد و گفت:» نمی گی:یییه...کی ؟من؟...پناه بر خدا....اییییه..
«خنده ام گرفت از اینکه ادای منو در میاوردو گفتم:»
-نه ،مگه میخوای چی بگی؟!
«صبا آرنجمو گرفت و منو نگه داشتو تو چشمام نگاه کردو گفت:»
-حامله ای؟
«دقیقا عین همون ادا با یه تن صدای بلند تر گفتم:»
-ییییییه چی؟!!!
امیرمحمد- چی شد؟!!
«برگشتم به امیر محمد نگاه کردم ،نگاهمو که دید یکه خوردست عزم کرد که بیاد به طرفمو ،صبا زیر لب با حرص گفت:»
-خاک بر سرت خوبه گفتم«:آروم»
«صبا به طرف محمد حسن که کنار محمد جواد ایستاده بود با تعجب ما رو نگاه میکرد رفت و امیر محمد به طرف من اومد و گفت:»
-چی شد؟چرا رنگت بدتر پرید؟
«خاک خاک خاک بر سرت هیفا مگه تو زن نیستی ؟چطور نفهمیدی؟آخه من که عقب ننداختم!!!نه پس نیستم،نه بابا قلبم ایستاد ،پس این حال تهوع و ه*و*س های گاه بی گاه چیه؟!!نمیدونم !!!خب من سر پروشا و نیوشا اولین نشونه ام همین بود که یه هفته عقب انداخته بودم پس حامله نیستم،امیرمحمد:»
-چرا جواب نمیدی؟
-چی؟!
-میگم چی شد؟
-هیچی
امیرمحمد- پس چرا رنگت یهو عین گچ سفید شد؟...الان میریم دنبال پروشا جفتتونو می برم دکتر،تو با این حال و رنگ و قیافه ات جداً منو نگران کردی
«سری تکون دادم و به بقیه رسیدیمو صبا گفت:»
-ای بابا ،حرفای زنونه بود
محمد جواد- آخ جون من می میرم برای حرفای زنونه خب چی بود؟ بگو دیگه
«منو محمد حسن خندیدیمو امیرمحمد گفت:»
-محمدجواد!
صبا- ایشالله زن میگیری زنت بهت میگه چه حرفایی
«محمد جواد با لحن با مزه ای گفت:»
-پس کی خواهر من ؟پس کی؟ تا کی وعده وعید؟فقط امیر محمد برادر شوهرت بود؟
«محمد حسن دستشو انداخت دور گردن محمد جوادو گفت:»
-خودم برات زن می ستونم
«رسیدیم به پارکینگ استودیو امیرمحمد گفت:»
-من پروشا و هیفا رو میخوام ببرم دکتر شما میرید بالا؟
محمد جواد-من می مونم تا کارای تنظیمو انجام بدم
«امیر محمد با محمد حسن رفت تو پارکینگ و محمد جواد گفت:»
-هیفا خانم ،این امیرمحمد عنقه آدم نمی تونه باهاش حرف بزنه ،از دکتر اومدید بیایید خونه ما
«لبخندی زدمو صبا با خنده و اخم گفت:»
-حالا دیگه فقط هیفا خانم بیاد دیگه؟
«محمد جواد لبشو گزید و گفت:»
-تو که رو سر ما جا داری صبا جان
«امیر محمد ماشینو آورد بیرونو سوار شدم و صبا سرشو آورد نزدیک پنجره و آهسته اشاره کرد که زنگ بزنم،با سر اشاره کردم باشه و همه خدا حافظی کردن و راه افتادیم تو راه به امیر محمد نگاه کردمو گفتم:»
-یه چیزی بپرسم؟
-هوووم؟
-تو تقاضای طلاق دادی یا شهلا؟
«امیرمحمد نگاهم کردو اخماشو تو هم کرده بود و گفت:»
-چی میخوای بدونی؟ اونو بپرس
-همینو
-مهمه؟«با تحکم گفتم:»
-نمیخوای جواب بدی.«رومو برگردوندم یه کلام بگو جواب نمیدم منو خلاص کن دیگه مهمه ؟چیه؟...سوالو می پیچونه،نزدیک چند دقیقه گذشت تا با یه لحنی که رگها ی عصبانیت و تعصب در اون مشخص بود گفت:»
-اون تقاضا داد
«بهش نگاه کردم داشتم از تعجب شاخ در میاوردم تو جام جا به جایی شدمو گفتم:»
-انقدر دوسش داشتی که با خیانتش ...
«عصبی ولی با تن صدای آرومی که به زور هم کنترلش میکرد گفت:»
-موضوع دوست داشتن نبود نمی تونستم طلاقش بدم
-چرا؟پس موضوع جز علاقه تو چی میتونه باشه ،باورم نمی شه آدمی به با تعصبی تو تونسته باشه...
«عصبی تر این بار با تن صدای بلند گفت:»
-منه لعنتی مشکل داشتم نمی تونستم آتو بدم دستش
«یکه خورده گفتم:خیانتو به مشکلت ترجیح دادی؟!!!»
«باحرص نگاهم کردو دنده رو عوض کردو سرعتو افزایش دادو گفتم:»
-امیرمحمد!چیکار میکنی ؟سرعتتو بیار پایین!
«بدون توجه به من به کارش ادامه داد منم حرصم گرفت که بهم توجه نکردو سرعتش همچنان بالا بود گفتم:»
-بعد، عوارض خیانت زن اولو من باید بکشم؟
ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#40
Posted: 11 Sep 2013 13:06
«با خشم نگاهم کردو با حرص گفت:»
-آره تو باید بکشی چون من دیگه اون امیر محمدی نیستم که به خاطر ضعفم سکوت کنم
«همینطور وارفته نگاهش کردم !چقدر میتونست احمق باشه این مرد،جای درمانش ،سکوت کرد و حاضر شده بهش خیانت بشه؟!!!سرمو تکون دادمو گفتم:»
-اصلانمیشناسمت ،الان اجازه ندارم بدون تو تا خونه ی مادرم برم،یه تار موم بیرون باشه که تو از کوره در میری بعد تو انقدر بی تفاوت با زن سابقت رفتار می کردی که میدونستی کسی تو زندگیته و دم نمی زدی؟دیوونه ای حتما!
«یه گوشه نگه داشت و تو جاش جا به جا شد و با تعصب و خشم خاصی گفت:»
-تو هیچی از منو احساسم نمیدونی ،پس در موردم قضاوت نکن
واسم خیلی سنگین بود که این ضعفو داشتم ،سنگین تر بود که شهلا به کسی بگه که من مشکل دارم باید بهش باج میدم تا سکوت کنه پس آزادی ای دادم که خودم ویرون بشم خودم داغون تر بشم می فهمی چقدر برام سخت بود ولی چون دوستش نداشتم میتونستم درد سهمگینشو با خرد شدن غیرتم تحمل کنم همه ی اینا تا زمانی بود که نمی دونستم گشت و گذار ها مهمونی رفتنا مسافرت ها همه با یه عوضی مثل خودش همراهه چرا خبر نداشتم چون تو کار خودمو غرق کرده بودم تا خودمو پیدا نکنم ،تا زندگیمو بدون تحقیر های شریک زندگیم بگذرونم ،تا پیشم بود عذابم میداد ترجیح میدادم نباشه،نباشه که تحقیر بشم ،سرزنش بشم ،من،منه مغرور غرورم له بشه ،نمیخواستم مشکلمو قبول کنم برام غیر قابل قبول بود،نمی خواستم میدونستم ضعفم چیه ولی مشکل من قبول نکردن این ضعف بود ،برای اینکه کسی هم بهم گوشزد نکنه از خودم دورش کردم،انقدر که زندگیمون رسما از هم جدا شد و فقط اسم همو یدک می کشیدیم با این وجود حق نداشت به من خیانت کنه«زد رو فرمونو داد زد»: حق نداشت،شونه هام از فریاد و ضربه پریدو گفت:»
-یارو رو پیدا کردم ،زدو خوردمون که بالا گرفت و کار به کلانتری و دادگاه رسید همه اونچه که نباید می فهمیدنو فهمیدن...«سرشوتکون داد و گفت:»
-اون زن، رسما منو غرورمو له کرد ،محمد حسن راضیم کرد که همه چیزو تموم کنم و با تقاضای طلاق موافقت کنم چون به هرحال مشکل من باعث میشد دادگاه حقو به اون بده و بتونه طلاق بگیره
-یعنی بازم نمی خواستی طلاقش بدی؟
«دادزد:»هیفا من به خاطر احساس بینمون نمی خواستمش چرا انقدر برات مهمه؟ اون منو تحقیر کرده بود باید یه روزی تقاص تحقیرشو پس میداد
-دوست پسره چی شد؟
-زدن زیرش مدرک نداشتم ثابت کنم،یه دیه ای هم بابت شکستن دماغشم ازم گرفت تا رضایت داد تا ماجرا فیسله پیدا کرد
«بهش نگاه کردمو تو چشمام نگاه کرد ،آروم تر شد و گفت:»
-انقدر دندون رو جگرم گذاشتم که طاقت خطای تو رو ندارم
«رومو ازش برگردوندم یاد خط و نشونای روز اولش که خونه ی صبا می کشید افتادم ،بگو پس من یه کف ترازوشم ،شهلا یه طرف ،یاد تموم جر و بحثایی که باهم داشتیم افتادم ...سری تکون دادم وگفت:»
-میدونم سخت میگیرم ولی هیفا من اینطوری آرومم
«بهش نگاه کردم و گفتم:»
-پس من چی؟
«مغرورانه گفت:»تو با من آروم باش
-تو منو شهلای اصلاح شده می بینی
-اینطور نیست
-تموم دعوا هامون به خاطر ذهنیت تو از شهلا بود
«توی چشمام باز اون طوری که انگار نگاهش تموم نگاهمو به سلطه خودش در میاره نگاه کرد،از زیر جواب دادن در میرفت با نگاهش میخواست قانعم کنه رومو ازش برگردوندمو گفت:»
-تمومش کن،من تو زندگیم آرومم ،خواهش میکنم
زیر لب گفتم:خودخواه
«ماشینو روشن کرد ،قیافه شهلا از جلوی چشمم دور نمی شد ،هیفا اون خیانتو به مشکلش ترجیح نداده واسه شهلا هم اینطوری بوده شنیدی که گفت «تا فهمیده رفته یارو رو پیدا کرده ناکارش کرده»دلم نمیخواد سر کسی جز من غیرتی بشه اون زن چه اهمیتی داشت ؟تو هم آی آی میگی هم وای وای؟خب معلومه که باید عکس العمل نشون میداده آبروش بوده...تا خونه ی باباجون با خودم کلنجار رفتم خدا میدونه اون پروشای سرتقو امیر محمد چطوری آوردش؟صدای جیغ پروشا و داد امیر محمد از تو حیاط تا تو ماشین که من نشسته بودم میومد ،زیر جفت بغلاشو گرفته بود و رو هوا بلندش کرده بود اونم دست و پا میزد، کفشای پروشا هم تو دستش بود، پروشا هم عین ابر بهار گریه میکردو جیغ میزد :«منو نبرید دکتر من سرما نخوردم »امیرمحمد در ماشینو باز کرد و پروشا رو سوار کردو و برگشتم با اخم نگاهش کردمو گفتم:»
-بسه ،بسه صدات از تو خونه مادرجون تا بیرون میومد
«امیرمحمد سوار شد و گفت:»
-اون یکی از ترسش رفته بود غایم شده بود
«به پروشا نگاه کردم اومد طرفمو گفتم:»
-نیا پایین کفش پات نیست
امیرمحمد- بشین خطر ناکه ترمز میکنم پرت میشی جلو
پروشا- بابا من حالم خوبه
-جلوی لباست باز که خیسه!
امیرمحمد- از کنار حوض گرفتمش بگو چه حرکتی زده بودی ،تا شونه دستش تو آب بود
پروشا- داشتم به ماه های باباجون غذا میدادم، دستمو تو آب کردم،بیان دستمو بوس بکنن بهشون غذا میدم
-برو بشین رو صندلی ،نقم نزن حوصله ندارما
پروشا – من فقط آمپول بخورم؟نیوشا چی؟
-اون که آب بازی نمیکنه سرما بخوره
«آسین امیر محمد و گرفتو گفت:»
-عموی خوشگلم«امیرمحمد خندیدو گفت:»خب امروز لفظ جدید یاد گرفتی
پروشا- جون مامان هیفا منو دکتر نبرید
امیرمحمد- اِ!نمی گیم صد بار قسم نخور؟
-پروشا،سمج نشو برو بشین، دارم عصبانی میشما
«رسیدیم به مطب دکتر،در عقبو باز کردو بودمو خم شده بودمو کفش پروشا تو دستم بود و میخواستم پاش کنم ، خودشم پاش نمی کرد، باز حال تهوع اومده بود سراغم نمی تونستم بیشتر خم بمونم ،جیغ زدم:»
-پروشا حالم خوب نیست اذیت نکن بیا بپوش دارم بالا میارم ،دوساعت خم موندم کفشتو بپوشی
«پروشا که یه گوشه خودشو جمع کرده بود با گریه منو نگاه کردو گفت:»
-من نمی یام
«امیرمحمد دست رو شونه ام گذاشت و گفت:»
-تو بلند شو من پاش میکنم
پروشا- نه توهم نیا پام نمی کنم
«بلند شدم سرم گیج میرفت لعنتی این چیه؟اگر حامله باشم چی؟نیستم مگه نباید عقب بندازم؟پس چرا حالم شبیه زنای بار داره سر دوقلوها اینطوری بودم اگر حامله باشم عکس العمل محمد چیه؟نه نه نیستم ،امیرمحمد گفته بود خودم مراقبم،باشم چی اینو بگو،واییی نمی دونم ،خدایا چقدر حالم بده...رو پله نشستم و امیرمحمد داشت هنوز با پروشا چونه میزد چه حوصله ای داره !ترو خدا ببین من به کجا رسیدم به امیرمحمد که اصلا تحمل بچه نداشت میگم چه حوصله ای داره ،امیرمحمد:»
-نمیخواد کفش بپوشی بیا بغلم،به دکتره میگم آمپول نده
«پروشا با هق هق گفت:»
-قول میدی؟
امیرمحمد –آره
پروشا- بگو به جون هیفا
«امیرمحمد خندیدو گفت:»
-چرا جون هیفا،جون پروشا
«پروشا با همون هق هق گفت:»
-نه پس دروغ ...میگی...شما منو ...دوست ندارید...همش دعوام می...کنید ...بگی جون ...هیفا راست میگی
امیرمحمد- لا اله الا الله ،بیا بچه کاسه صبرم داره سر ریز می شه ها بیا ما تو رو دوست داریم
«بلند شدمو گفتم:»
-واییی!امیر ولش کن بیا بریم من حالم بده ،اَه
پروشا- دیدی؟دیدی؟منو دوست نداره،من باید بمیرم
«اصلا حوصله ی پروشا رو نداشتم وارد راه پله ها شدم و پله ها رو بالا رفتم ،چند تا پله نیومد به نفس نفس افتادم ،امیر محمد در حالی که پروشا بغلش بود و سرشو رو شونه ی امیر محمد گذاشته بود و گردنشو محکم گرفته بود ،بهم رسید گفت:»
-خوبی؟
-آسانسور...نداره؟
امیرمحمد- مطب طبقه ی اوله!چهارتا پله رو اومدی به نفس نفس افتادی؟!!
«بازوشو گرفتم و گفتم:»
-نمیدوم چم شده !«وارد مطب شدیم اووووه ،انگار دکتر تو تهران همین یکدونه است رج به رج ،سیبیل به سیبیل آدم نشسته
امیرمحمد به یه صندلی اشاره کردو گفت:»
-اون خالیه بشین تا من ویزیتو حساب کنم
«رفتم نشستم سر بلند کردم دیدم نگاه مردم حاضر تو سالن مطب بین منو امیر محمد در حال رفت و آمد به چی نگاه میکنن؟!!چی متعجبشون کرده؟!!امیر برگشت طرف منو پروشا یقه ی اون بلوز سرمه ای با چهار خونه های قرمز ِ جذب امیر محمد که فیت تنش بود و قامتشو به رخ می کشید،گرفتو گفت:»ببین ،من خوبم ،نگاه بکن مامانو اون حالش بده
امیرمحمد- یقه امو ول کن گفتم نمی ذارم آمپول بده دیگه«موهای پروشا رو عقب زدو گفتم:»
-بده به من پروشا رو سنگینه
«پروشا امیرمحمدو بغل کردو گفت:»
-به مامان هیفا بگو تو که پروشا رو دوست نداری برای چی بیاد رو پای تو بشینه تو بغل من جاش خوبه
«امیر محمد خندیدو منو نگاه کرد و سری تکون داد و خانمی که کنارم نشسته بود گفت:»نگاه این بچه های این دوره زمونه چه زبونی دارن
«خلاصه وارد اتاق شدیمو پروشا از بغل امیرمحمد پایین نیومد که نیومد ،دکتر هم تو همون بغل امیر محمد پروشا رو معاینه میکردو گفت:»
-دختر خوشگل من چی شده؟
پروشا- مامانم منو دوست نداره
دکتر-واسه همین مریض شدی و از بغل بابا پایین نمیای؟
«به امیر نگاه کردم ،اونم به من نگاه کرد ،خیلی عادی ولی من مضطرب نمیدونم چرا مضطرب شدم؟ترسیدم شاید از اینکه خوشش نیاد اونو بابای پروشا خوندن ،شاید از وضعیتم ترسیدم که اگر حامله باشم و عکس العمل امیر بد باشه چی؟در قبال اینکه اونو بابای پروشا صدا زدن عکس العملی نشون نداد پس اگر باشم بدش نمیاد ،اولین روز تاکید کرد که بچه ای نباشه...سرمو به زیر انداختم و پروشا گفت:»
-قلبم درد میکنه
«با وحشت سر بلند کردمو رفتم طرفشو گفتم:»
-قلبت؟
«امیرمحمد پروشا رو نگاه کردو گفت:»
-قلبت درد میکنه؟
دکتر خونسرد گفت: صبر کنید ،عمو جان اینجات درد میکنه؟(اشاره به قلب پروشا )
پروشا- آره مامانم قلب منو شکونده
-پروشا!ای خدااا از دست تو
«دکتر و امیر محمد خندیدن و دکتر گفت:»
-یه سرماخوردگی جزیی ِ
امیرمحمد- آقای دکتر اگر می شه به پروشا آمپول ندید چون من قول دادم آمپول نزنه
دکتر- چشم چشم ،خب خانم چه مشکلی دارن؟
«امیرمحمد احوالمو توضیح دادو دکتر گفت:»
-خیله خب،چند روز عقب انداختید؟«به امیر نگاه کردم دقیق به دهنم نگاه کرد ،صورتش جدی شده بود،یا علی ،یاعلی...به دکتر نگاه کردمو لبمو با زبونم تر کردمو چادرمو تو مشتم جمع کردمو گفتم»:
-اصلا عقب ننداختم
«دکتر سری تکون داد و گفت:»
-باشه من یه آزمایش می نویسم چون نمی تونم همین طوری بدون آزمایش دارو بدم،فردا اول وقت جوابشو برام بیار،آزمایشگاه هم همین بالاست
امیرمحمد- ممکن مسمومیت باشه؟
«دکتر گوشه های لبشو پایین داد و گفت:»
-حالا آزمایش بده
«امیر با چهره ای متفکر منو نگاه کردو نسخه رو از دکتر گرفت و رفتیم بیرونو بدون حرف رفتیم آزمایشگاه تا خون دادم اومد بیرون حالم دوباره زیر و رو شد ،انقدر حالم بد شد که امیرمحمد پروشا رو خونه ی باباجون گذاشت و منو برد خونه ی خودمون،استرس جواب آزمایش منو زیر و رو کرده بود امیرمحمد هم یه کلمه حرف نمی زد فقط نگاهم میکرد و هر وقت حالم بد میشد طبق معمول هول میشد ،تا صبح چشم رو هم نذاشتم همش میگفتم:«نه امکان نداره امیر مطمئنه که حرف نمی زنه ،هیچی نیست مسموم شدم،از اعصابه،معده ام میکروبی شده...هزار تا درد به خودم دادم تا حامله نباشم،از وقتی از مطب اومدیم تا فردا که بریم جواب آزمایشو بگیریم من یه قطره آب از گلوم پایین نرفت که پشتش بالا نیارم ؛اون روز پنج شنبه بود و امیرمحمد هم که بازار نمی رفت ،صبح ساعت نه گفت:»
-حاضر شو بریم جوابو بگیریم
«آخه اونم انگار حالش عین من بود از وقتی اومده بودیم یه لقمه غذا نخورده بود رنگشم عین زردچوبه زرد شده بود،نگرانش بودم ولی جرئت حرف زدن هم نداشتم ،خودش زودتر لباس پوشید و رفت تو حیاط ،سرم به شدت گیج میرفت دهنم تلخ زهرمار بود ،یه شلوار جین سرمه ای پوشیدم با یه یه مانتوی کوتاه خردلی و شال سرمه ای ،رنگ و روم عین میت بود به ویژه که رنگ لباسم اینو تشدید میکرد، چادرمو برداشتمو رفتم پایین دیدم امیر محمد یه دستشو به دستگیره ی در ماشین گرفته و انگار خشک شده ایستاده داره حرکتی هم نمی کنه زل زده به شیشه ی مقابلش ،ترسیدم صداش زدم انقدر تو فکر بود که متوجه من نشد و با صدام شونه اش پرید منو نگاه کردو گفت:»
-اومدی؟بشین ،چادرت چرا دستته سرت کن،نه نمیخواد پیاده شدیم سرت کن ،حالت خوب نیست کلافه ات میکنه«ترو خدا ببین تکلیفش با خودش روشن نیست»
-ترسیدم چرا همینطوری خشکت زده بود به ماشین نگاه میکردی؟
«با جدیت محض نگاه کردو گفت:»بشین
«یاعلی ،خدایا ...دلم به شور افتاد ...تا برسیم به آزمایشگاه امیرمحمد یه کلمه یه حروف از دهنش در نیومد ،فقط با اون اخمای در هم کشیده زل زده بود به خیابون، جوابوگرفتیمو بردیم برای دکترتا اینجا برسیم حس کردم 20 سال عمرم از جوش و خروش قلبم و استرسم کم شده ،تموم تنم یخ کرده بود و لرزه خفیف دستامو خودم می دیدم،دکتر آزمایشو دیدو سر بلند کردو گفت:»...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "