انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Kajal | كژال


زن

 
کژال ۷
برم برم از تو درمانگاه ردش کنم بره پی کارش که داره آینده ام رو خراب می کنه دختره خود سر واسه من چه آزادی شناس شده این دهاتی ببینم نیمساعت شد ؟ بعله نیم ساعتم گذشت .
از خونه رفتم بیرون و خب اطراف رو نگاه کردم کسی نبود هوام هم تاریک تاریک شده بود زود در درمانگاه رو باز کردم و آروم گفتم :
-کژال زود بیا برو تو خونه
مثل یه سایه ، نرم و بی صدا از کنارم رد شد و مثل برق رفت طرف خونه و رفت تو منم در درمانگاه رو قفل کردم و دنبالش رفتم و در خونه رو پشت سرم قفل کردم .حالا دیگه می تونستم تو روشنایی صورتش رو ببینم یه دختر بلند قد و خوش اندام با صورت خیلی قشنگ و ترس خورده اما مصمم
-یه بار دیگه اونایی رو که گفتی بگو
-گلرنگ رو
-آره
-باباش آتیشش زد
-چرا؟ اونکه کاری نکرده بود
-شبونه میخواست فرار کنه که گیر افتاد
-از کجا معلومه که راست میگی
-شما دکترین آدمی که بخاری نفت میکنه و احیانا لباسش آتیش می گیره ، بی سروصدا می ایسته تا کاملا بسوزه؟
-برو بگیر بشین چقدر درس خوندی؟
-دیپلمم رو گرفتم
-می دونی داری چیکار می کنی؟
-می دونم
-اگه همین الان برگردی مسئله به خیر و خوشی حل می شه ها
-اگه همین الان برگردم ، یا امشب یا فردا شب بابام تو خواب سرم رو می ذاره رو سینه م و بعدشم دوتا شاهد پیدا می شن که می گن منو شب قبل دیدن که داشتم از ده فرار میکردم حالا میخوای خونم بیفته گردنت؟
-آخه شماها چه تون شده؟ این چه وضعیه؟
-ما چیزیمون نشده
-پس دیگه چی میخواین؟
-شما خانم دکتر برای چی وقتی دیپلمت رو گرفتی شوهر نکردی؟ برای چی رفتی دانشگاه؟ فرق ما و شما چیه؟ مگه هر دو مال یه کشور نیستیم ؟ مگه هر دو انسان نیستیم؟ اصلا کی به شما شهری ها حق داده که آزاد باشین و ما محروم؟ خانم دکتر شما مگه چندسال از من بزرگترین؟ یعنی شما به این زودی رویاهای هجده نوزده سالگی تون رو فراموش کردین؟ ماها هیچ چیز زیادی از زندگی نمی خوایم فقط کمی از حقمون همین
-خب نمی تونین با صحبت کردن این مشکل رو حل کنین؟
-صحبت با کی؟ با پدری که یا خوابه و یا تو قهوه خونه چایی میخوره و قلیون می کشه و یا شب پای بساط منقل و وافوره؟ اصلا یه همچین ادمی منطق سرش می شه ؟ دارن منو به زور می دن به کدخدا می دونی کدخدا چند سالشه؟ پنجاه و خرده ای سالشه بابام منو به پنجاه تا گوسفند بهش فروخته
-خوب از مادرت کمک بخواه
-مادرم؟ اولا که کاری از دستش ساخته نیست بعدشم اونم از پنجاه تا گوسفند بدش نمی آد و دست آخرم بهم می گه که کدخدا مالداره و تو تو خونه ش خوشبخت می شی
-حالا که مادرت نمی تونه بهت کمک کنه از دست من چه کاری برات بر می آد؟
-باید کمکم کنین شما تحصیلکرده این شما درک دارین
-همین الانم کمکت کردم
-وظیفه تون رو فقط انجام دادین
-متلکم که میگی
-نه، حقیقت رو می گم شما باید دین تون رو حداقل به اون کتابایی که خوندین ادا کنین
-کتابا گفتن کمک کنم یه دختر از خونه فرار کنه؟
-نه گفتن که کمک کنین یه دختر کمی از حق و حقوق خودش رو به دست بیاره گفتن که ماها همه آدم هستیم گفتن که ماها حق حیات داریم گفتن که ما دخترام می تونیم نفس بکشیم
-کجای این کتابا اینا رو نوشته؟
-اونجایی که xها و yها رو بخوردمون داد انقدر با اعداد و ارقام ذهنمون رو پرورش داد تا بتونه فکر کنه و بفهمه که ماهام از حقوقی برخورداریم اگه اشتباه می کنم بگین
-حالا من چیکار باید برات بکنم؟
-لباس میخوام یه لباس راحت یه تفنگ یه مقدار فشنگ اگه بشه یه اسب
یه نگاه بهش کردم و با تعجب گفتم:
-تفنگ و فشنگ میخوای چیکار؟
-من با تفنگ بزرگ شدم با اسب بزرگ شدم ، از بچه گی بهم یاد دادن که تیر بندازم برای چی؟ حتما برای دفاع از خودم .حالا وقتشه که از خودم و زندگیم و آینده م و ایده هام دفاع بکنم
-اگه اومدن سراغت چی؟ حتما کشته می شی
-حتما می آن سراغم اما اگه یه تفنگ داشته باشم حداقل کمی شانس دارم دست خالی، نه تو خونه م نه جنگ نابرابره مطمئنا کشته می شم
-میخوای بعدش چیکار کنی؟
-می زنم به کوه دختره کوه هستم
-تو کوه، تک و تنها چیکار می کنی؟
-زندگی ، شایدم منتظر موندم تا نفر بعدی بیاد پیشم نفر بعدی که از کشته شدن فرار می کنه
-اگه نتونم برات تفنگ گیر بیارم چی؟
-می آن دنبالم و می کشنم
-اگه تفنگ داشته باشی، تو اونا رو می کشی؟
-نه فقط می ترسونم شون همین که بفهمن تفنگ دارم ولم می کنن
-اگه اینطور نشد چی؟
-این حداقل کاری یه که میتونم انجام بدم که به خودم مدیون نباشم من گوسفند نیستم که با پای خودم به مسلخ برم
-تو کوه پر گرگه حتما کشته می شی
-پس خودم باید گرگ بشم که کاری به کارم نداشته باشن
-من نمی تونم برای تو تفنگ بیارم که احیانا این وسط چند نفر کشته بشن
-می تونی تفنگ نیاری و این وسط من کشته بشم؟
-ازم توقع زیادی داری
-تفنگ بیار برای دفاع از خودم در مقابل گرگ آ
اومدم جوابش رو بدم که از بیرون صدای پای اسب اومد و بعدش صدای کدخدا
-خانم دکتر، های خانم دکتر
از لای پرده نگاه کردم .کدخدا تنها بود .آروم به کژال گفتم که ساکت باشه تا برگردم و بعدش خودم رفتم بیرون
-چیه کدخدا؟ چرا داد می زنی؟
-یه دختری رو این طرفا ندیدین؟
-دختر؟ کدوم دختر؟
-یه دختر دیگه
-باز چی شده کدخدا؟
-یکی از دخترای آبادی گم شده
-مگه می شه یه آدم تو یه آبادی کوچیک گم بشه؟ نکنه این یکی هم یه بلایی سرش اومده
-نه، می گن فرار کرده
-عجب آبادی خبرسازی دارین کدخدا
-می گم شما ندیدین ش؟ اگه دیده باشین و نگین براتون مسئولیت داره ها اونوقت من نمی تونم جلوی مردای آبادی رو بگیرم آ
-کدخدا حواست به حرف زدنت باشه اندازه این حرفا نیستی که می زنی
-حالا ما گفته باشیم
-من گلرنگ نیستم که نفت بریزم تو بخاری و خودم بسوزم راهت رو بکش و برو از این به بعدم وقتی اومدی اینجا ، پیاده می شی و درست صدام می کنی ، بسلامت
-چرا ناراحت شدین خانم دکتر ؟ من که غرضی نداشتم همینجوری یه چیزی گفتم شما بفرمایین استراحت کنین خداحافظ
-خداحافظ
ایستادم تا از درمانگاه دور شد و بعد برگشتم تو خونه و به کژال گفتم:
-دارن دنبالت می گردن
-خود پیر سگش شال و کلاه کرده دنبال من از اون موی سپیدش حیا نمی کنه
-حالا میخوای چیکار کنی
-دست خالی می زنم به کوه خدا بزرگه
-اگه تفنگ گیر اوردم چه جوری خبرت کنم؟
یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت:
-یه علامت یه چراغی پشت درمانگاه روشن کنین
-چراغ فقط شبا معلوم می شه هروقت کارت داشتم یه حوله قرمز پهن می کنم رو بند پشت درمانگاه خوبه؟
باز خندید .رفتم طرف یخچال و یه مقدار نون و پنیر و چندتا قوطی کنسرو لوبیا وماهی و چند تا قوطی کبریت و دوتا بطری آب در آوردم و پیچیدم لای یه پارچه و گره زدم و یه پتو و یه چراغ قوه هم برداشتم و دادم بهش و گفتم :
-حالا که تمام مردای ده علیه تو بسیج شدن حداقل بذار تنها نباشی
نگاهم کرد و خندید و گفت :
-زنده باد تمام xها و yها
بهش خندیدم و گفتم :
-مواظب خودت باش برات هرجور شده تفنگ و فشنگ جور می کنم اما فقط برای کشتن گرگ آ
هر دو خندیدیم
-حالا بیا تو اون اتاق، فکر کنم شلوار و روپوشم اندازه ات باشه
بردمش و بهش یه شلوار و روپوش دادم.اندازه ش بود .تنهاش گذاشتم تا لباسش رو عوض کنه .وقتی از اتاق اومد بیرون نگاهش کردم حسابی عوض شده بود خوشگل و خوش هیکل تکیده و چابک موهای سیاه بلند چشمهای پر از امید و ترس و خشم و زندگی
-خانم دکتر شدم عین رمبو
-مگه این فیلما رو هم دیدی؟
-دیدم و یاد گرفتم مثل درسهای مدرسه
یه مرتبه دوئید جلو و بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت :
-می ترسم خانم دکتر
-اگه می ترسی نرو بذار به جوری می رسونمت قلعه اونجا پیش خان بانو در امانی
-نه اون نمی تونه کاری بکنه باید برم
-پس نترس مگه دختر کوه نیستی ؟ ترس برای چیه؟ همه مون باید یه روزی خودمون رو بشناسیم فکرم نکن اون مردایی که دنبالت هستن از تو قوی تر و زرنگترن ما زنها هم اگه بخوایم می تونیم خیلی قوی و باهوش باشیم حالا که تصمیم خودت رو گرفتی پس دیگه نباید تردید بخودت راه بدی تو دختر شجاعی هستی ، بالاتر از سیاهی هم رنگی نیست اگه دستشون بهت برسه ، سرنوشت گلرخ و گلرنگ در انتظارته پس برو فکر نکنم گرگها از این آدما بدتر باشن
سرش رو از تو بغلم در آوردم و نگاهش کردم دیگه گریه نمیکرد و فقط داشت به حرفام گوش می داد مثل شاگردی که به معلمش گوش می ده هر چند که انگار اون معلم بود و من شاگرد خیلی چیزا ازش یاد گرفتم
-فکر نکنم به این راحتی هام بتونن پیدات کنن
-اگه سگ بیارن چرا
-فلفل بریز پشت سرت مثل همون فیلما که دیدی
چشماش برق زد . دوئیدم تو آشپزخونه و قوطی فلفل رو براش آوردم و دادم بهش
-نترس من باهاتم هرکای از دستم بر بیاد برات می کنم تو تنها نیستی
دوباره بغلم کرد و صورتم رو بوسید .آروم در خونه رو باز کردم و این ور و اون ور رو نگاه کردم .کسی نبود .بهش اشاره کردم که زود اومد و از لای در رفت بیرون و خودشو کشید تو تاریکی یه لحظه بعد دیگه پیدا نبود
یه دختر تنها، یه دختر هیفده هیجده ساله ، یه دختر غمگین ، یه دختر معصوم، زد به کوه ، تک و تنها اما شجاع ، یه دختر ایرانی
برگشتم تو خونه و چراغ رو خاموش کردم و زدم زیر گریه دلم براش شور می زد.وقتی فکر میکردم که چطوری می تونه تو کوه دوام بیاره گریه م می گرفت وقتی صدای زوزه گرگ ها رو می شنید چه حالی پیدا میکرد؟
بازم گریه کردم اما یه لحظه بعد متوجه شدم که با گریه کاری پیش نمی ره.گریه مال آدم ضعیفه صورتم رو پاک کردم و چراغ رو روشن کردم و موبایل رو برداشتمو زنگ زدم به خان بانو .خودش تلفن رو جواب داد !
-اَلو خان بانو خودتونین
-آره عزیزم
-سلام کار مهمی باهاتون دارم
یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت :
-می فرستم دنبالت
-ممنون
تلفن رو قطع کردم و آماده شدم .فقط میتونستم رو خان بانو حساب کنم .کاش خسرو اینجا بود ، اما نه ، خسرو بزدل بود کاش شایان اینجا بود . هم تفنگ داشت و هم شجاعت ، اما نه ، خودمون هستیم من و کژال چرا که نه؟
ده دقیقه بعد صدای پای اسب اومد از پنجره نگاه کردم . یه تفنگچی سوار یه اسب با فانوس افسار عروسک هم دستش بود .
زود چراغ رو خاموش کردم و پریدم بیرون و در رو قفل کردم و رفتم جلو که پیاده شد و سلام کرد جوابش رو دادم و تند سوار عروسک شدم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
یه ربع بعد جلو در قلعه بودیم .کم کم احساس آرامش میکردم وقتی وارد قلعه شدیم ، خان بانو بالای پله ها ، نگران ایستاده بود .زود رفتم جلو و بغلش کردم.اونم بدون اینکه چیزی بگه یا بپرسه بغلم کرد و بعدش با خودش برد تو ساختمون و تا نشستم برام چایی آوردن .یه خرده بعد که تنها شدیم جریان رو براش گفتم نمی دونستم چه عکس العملی نشون می ده فنجون چایی اش رو برداشت و کمی ازش خورد .داشت قضیه رو برای خودش سبک سنگین میکرد یه خرده بعد گفت :
-دیگه وقتش شده چند تا نعش باید بره زیر خاک؟ خوب کاری کرد توام خوب کاری کردی از هیچی هم نترس اگرم کسی فهمید جوابش با من حالا نفهمیدی کدوم طرف کوه رفته؟
-نه فقط رفت و یه چیزایی ازم خواسته
-چی؟
-تفنگ ، فشنگ ، اسب
یه لحظه نگاهم کرد و بعد یه مرتبه از جاش بلند شد و رفت سر یه کمد قشنگ و قدیمی درش رو باز کرد .از همونجا که نشسته بودم ، توش رو دیدم پر از تفنگ بود حالا شدیم سه نفر . کژال و من و خان بانو
از تو کمد یه تفنگ دو لول کوتاه در آورد و با دو بسته فشنگ و یه قطار فشنگ یه نگاه به تفنگ کرد و بعد در کمد رو بست و اومد طرف من و گفت
-با این بهتر می تونه کار کنه بردش کمه اما خیلی خوش دسته لگدش هم کمه دیگی چی لازم داره
-اسب
-غیر از اون؟
-هیچی فعلا غذا و این چیزا به اندازه کافی داره
-پس پاشو بریم
-کجا؟
-کوه باید اینا رو بهش برسونیم
-این وقت شب؟ نمی تونیم پیداش کنیم
-بیا منم مال کوه م ، پیرزن کوه
یه صدا کرد که یه تفنگچی اومد تو سالن و بهش گفت که تندر و یه اسب دیگه رو حاضر کنه ده دقیقه بعد دوتایی سوار اسب شدیم خان بانو دهنه یه اسب هم دستش گرفت و به تفنگچی ها که مات به ما نگاه میکردن گفت :
-کسی نفهمه ما امشب رفتیم بیرون
بعد یه ))هی( به تندر زد یه مرتبه از جاش کنده شد باور نمیکردم که یه زن تو سن و سال اون بتونه انقدر فرز و چابک باشه
از در قلعه زدیم بیرون و رفتیم طرف جنگل و کوه یه ربع بعد پای کوه بودیم
-خان بانو اونکه از اینجا نرفت کوه
-بیا نترس من اینجاها رو مثل کف دستم می شناسم از توی ده که نمی تونیم بریم همه می فهمن بیا
دوتایی زدیم به کوه آروم حرکت میکردیم اما می دیدم که کاملا با راه آشناست یه آن برگشتم به صورتش نگاه کردم داشت می خندید وقتی متوجه شد که دارم نگاهش میکنم گفت :
-می دونی از چی خنده م می گیره؟
-شاید براتون این چیزا مسخره س
-نه اصلا اگه مسخره بود واردش نمی شدم خنده م از این میگیره که تمام زندگی یه تکراره
-تکرار؟
-آره ، تکرار مثل تاریخ
یه خرده ساکت شد و بعد گفت :
-می دونی اسم من چیه؟
-تا حالا چند بار خواستم ازتون بپرسم اما خجالت کشیدم
-اسم من کژاله
-کژال؟
-آره ، کژال منم یه روزی جوون بودم و اسمم به خودم می اومد ، یه دختر قشنگ و خوشگل مثل خودت
-ممنون
-منم یه روزی هزارتا آرزو داشتم عاشق بودمو برای خودم هزار تا رویا تو سرم می پروروندم ، عاشق زندگی، عاشق آینده ، عاشق آزادی اما یه روز یه مرتبه همه اینا ریخت به هم
-شما تو همین ده زندگی می کردین؟
-نه، تو یه ده که از اینجا زیاد دور نیست من دختر یه رعیت بودم . افسار عروسک رو شل کن، خودش دنبال من می آد
افسارش رو شل کردم .هرچند همینجوری هم داشت دنبال اون یکی اسب که داشتیم برای کژال می بردیم حرکت میکرد.
راه باریک باریک بود و فقط یه اسب می تونست از میون ش بگذره و عروسک هم هی میخواست که از همه جلو بزنه
-با پدر و مادر و یه برادر و یه خواهرم زندگی میکردم .زندگی سختی داشتیم یه کف دست زمین که پدرم روش کار میکرد و بعد از هزار تا بدبختی که محصول به دست می اومد، بعد از کنار گذاشتن سهم اربابی ، فقط یه نون بخور و نمیر برای ماها می موند اما راضی بودیم ، راضی و خوشحال یه لقمه نون رو می خوردیم و با کسی کاری نداشتیم .اما همین هم روزگار نتونست به ما ببینه یه روز نزدیک غروب که داشتم از لب چشمه آب می آوردم، برخوردم به یکی از پسرای ارباب یکی از پسراش که خیلی عوضی بود چشم ناپاک داشت و همیشه هم مست بود منم برخلاف همیشه که با بقیه دخترای ده برای آب آوردن می رفتیم، اون روز تنها بودم . کوزه سنگین بود و راه هم دور تنگ غروبم بود داشتم تند بر می گشتم طرف ده که یه مرتبه با اسبش جلوم سبز شد از همون فاصله بوی عرق رو ازش شنیدم مست مست بود رو اسبش نشسته بود و داشت با اون چشمهای هیزش منو نگاه میکرد ازش خیلی می ترسیدم یعنی همه از ارباب و بچه هاش می ترسیدن زود بهش سلام کردم یه نگاهی به دور و ور کرد و گفت :
تنهایی؟
فهمیدم یه خیالایی داره زود راهم رو کج کردم و از بغلش رد شدم که یه مهمیز به اسبش زد و از اونطرف جلوم در اومد تا اومدم برم یه طرف دیگه از همون بالا پرید رو من کوزه آب شکست .لباسم خیس خیس شد و اون جری تر مثل یه حیوون شده بود با تمام زورم از خودم دفاع میکردم و هی بهش التماس اما هیچی حالیش نبود و پیرهنم رو پاره کرد چیزی نمونده بود که کار از کار بگذره که یه مرتبه دیدم از روم کنده شد و پرت شد یه طرف یه آن صورت پر از نفرت برادرم رو دیدم اگه پدرم باهاش نبود حتما می کشتش اما پدرم بود و ملاحظه کار آروم برادرم رو زد کنار و رفت طرف پسر ارباب از جاش بلندش کرد تو صورت پدرم کینه و نفرت کهنه بود اما صاحب تجربه می دونست که اگه تلنگر به پسر ارباب بزنه، دودمان مون به باد می ره خلاصه پسر ارباب رو از جاش بلند کرد و سوار اسبش کرد که اون نامردم معطل نکرد و از پر زینش تفنگش رو کشید و تا بیائیم بفهمیم چی به چیه که صدای تیر بلند شد و برادر گلم تو خون خودش غلتید برادر رشیدم یه دونه برادر، گل سرسبد خونه اون بی شرف هم که ترسیده بود به تاخت رفت درد سرت ندم برادرم تا صبح بیشتر نکشید کاش تا همینجا قضیه تموم میشد شاید اگه یه ذره انسانیت در وجود ارباب بود، قضیه با یه دلجویی تموم می شد فقط کافی بود ارباب بیاد و جلو پدرم دو تا چک بزنه تو گوش پسرش و مستی اش رو بهانه کنه و با دادن یه تیکه زمین اضافه ، دل پدرم رو به دست بیاره اما صبحش جای این کارا و به جای مراسم تشییع ، چوب و فلک برای پدرم آماده بود پدر بیچاره ام رو بستن به چوب و فلک.جنازه برادرمم تو خونه رو زمین مونده بود ماهام دوتا دختر و یه زن چیکار می تونستیم بکنیم؟ پدرم بغض برادرم رو داشت با دیدن چوب و فلک به التماس افتاد برای یه مرد شصت ساله مرگ بود که خواسته باشن به دخترش تجاوز کنن و پسرش رو کشته باشن و حالا هم خودشو فلک کنن هرچند که میگن دهاتی و بزن تو سرش و لقمه رو ازش بگیر اما هرچیزی حدی داره .پدرم رو آش و لاش کردن خرد شد جلو زن و بچه اش و روح پسر شجاعش شکست جلوی اهالی ده سر افکنده شد .همون روز بعد از اینکه اهالی نعش برادرم رو خاک کردن، پدرم خودش رو کشت خونواده مون از هم پاشید فرداش نعش پدرم رو بغل برادرم خاک کردن.زندگی برام آخر شده بود نمی تونستم این ننگ رو تحمل کنم دختر بزرگ خانواده بودم اما چیکار باید میکردم؟
منم زدم به کوه ، دست به تفنگ بردم.زدم به همین کوه ها پسر ارباب دست از سرم بر نداشته بود بهمون خبر رسیده بود که خیال داره شبونه بیاد سراغ من باید می زدم به کوه ، باید از خودم و حیثیتم دفاع میکردم از شرف برادرم و پدرم .
مادرم و خواهر کوچیک رو فرستادم خونه خاله م تو یه ده دیگه و خودم زدم به کوه ، زدم به کوه و کمین نشستم .یه روز دو روز ، یه هفته ، دو هفته صبرم زیاد بود ، نفرتم زیاد دلم بزرگ غذام سبزه ای کوهی بود ضعیف شده بودم تکیده اما مصمم و چابک بالاخره هم اون روز رسید ، روز انتقام روزی که باید پسر ارباب جواب پس می داد .اون روزم مست بود تنها سوار اسبش داشت دور و ور چشمه پرسه می زد دنبال یه شکار دیگه جری شده بود می دونست که اگه این دفعه جلوی یه دختر رو بگیره ، بیچاره از ترس اینکه نکنه بلایی که سر من و خونوادم اومد، سر اون بیاد مقاومت نمی کنه
داشتم از دور می پائیدمش ، وقتش رسیده بود از لای درختا آروم خودمو کشیدم جلو تقریبا همون جایی بودم که یه روز برادرم رو به خون کشید چشمامو خون گرفته بود پریدم جلوش که اسبش ترسید و رم کرد و زدش زمین وقتی بلند شد و منو با یه تفنگ جلو سینه ش دید مستی از کله ش پرید نمی دونی چه التماسی میکرد عین یه توله سگ، گذاشتم یه خرده التماس کنه و مزه ترس و مرگ رو بچشه بعدش سرخش کردم جفت گلوله ها رو خالی کردم تو سینه ش خونش پاشید به صورتم و یه خرده آرومم کرد . از همون شبش ارباب و تفنگچی هاش سرگذاشتن دنبالم ارباب نعش پسرش رو خاک نکرده بود و قسم خورده بود که با نعش من خاک کنه اما اینجوری نشد من بودم و کوه که باهام مهربون بود و پناهم می داد .
نعش پسرش بو گرفت و گندید مجبور شد بدون من خاکش کنه هفته ها گذشت و نتونست نعش منو بذاره بغل نعش پسرش اما دست ور نداشت .دربدر تو کوه دنبالم بود یکی دوتا از تفنگچی هاش رو زخمی کرده بودم و خودش زخمی کینه بود کارش نیمه کاره مونده بود و کار منم نیمه کاره یه روز وقتی که اصلا انتظارش رو نداشت و جاییکه اصلا انتظارم رو نداشت جلوش سبز شدم مثل اجل اومده بود تو ده، با تفنگچی هاش اومده بودن که بقیه هستی مون رو به آتیش بکشن انگار دوتا داغ به دلمون گذاشتن برامون کم بوده اومده بود خودشو خالی کنه اومده بود از بقیه رعیت زهر چشم بگیره
خونه مون رو، اون یه چهار دیواری کاهگلی رو به آتیش کشید بعدش همچین ایستاده بود و با افتخار نگاه میکرد که انگار یه قصر رو به آتیش کشیده خونه یه مظلوم رو آتیش زده بود و از گرماش دلش خنک می شد اما خبر نداشت چه آتیشی به پا کرده خودش و تفنگچی هاش و اون یکی پسرش و بقیه اهالی ده، ایستاده بودن و به اتاقک کاهگلی آتیش گرفته ما نگاه میکردن که مثل اجل پشت سرشون سبز شدم اولش بدون صدا مثل بقیه ایستادم و کاشونه مون رو که داشت می سوخت نگاه کردم و یاد روزهای خوبی که با فقر و بدبختی اما شاد توش زندگی میکردیم افتادم یاد پدر زحمتکشم، یاد برادر رشیدم که قرار بود بعد از خرمن عروس بیاره تو خونه .
وقتی شعله های آتیش کوتاه شد و دل ارباب خنک، برگشت طرف اهالی، مثلا براشون نطق کنه که درس عبرت شون باشه که چشمش افتاد به من زبونش بند اومد چشماش داشت از حدقه می زد بیرون منو تا اون وقت ندیده بود اما قلبش بهش گواهی می داد که دختر لاغر اندامی که جلوش ایستاده و یه تفنگ دست شه و یه قطار فشنگ رو شونه ش حمایل کرده و افسار اسبش رو انداخته یه ور شونه ش حتما کژاله .همون کژالی که دربدر دنبالشه همون کژالی که پسرش رو فرستاده سینه قبرستون ، همون کژالی که دوتا داغ به دلش مونده بود
برای یه مدت همونطور با دهن باز و چشمای از حدقه در اومده نگاهم کرد ، یه مرتبه همه فهمیدن از بهت ارباب شون فهمیدن که یه چیزی پشت سرشونه همه سرها چرخید طرف من برق شادی ، انتقام، دست تقدیر، عدل و داد و خیلی چیزای دیگه رو توی چشمای رعیت دیدم جاش ترس بود که تو صورت ارباب و تفنگچی هاش موج می زد باور نمیکرد که یه دختر انقدر جرات داشته باشه که تک و تنها جلو اینهمه تفنگچی در بیاد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
یه مرتبه تفنگچی ها دستشون رفت برای تفنگشون که با یه داد من شل شدن ، بهشون گفتم اولین نفری رو که تفنگ از شونه ش بیاد پایین داغ میکنم
تفنگ رو شونه، خشکشون زد اجیر بودن و برای پول کار می کردن فرق بود بین من و اونا من برای شرفم کار میکردم و ترس برام بی معنی من داشتم آبرومو جمع میکردم، آبروی پدرم آبروی برادرم، آبروی خودم اما اونا نه تفنگ هاشونو ازشون گرفتم و به یکی از زن های دهاتی گفتم که همه شونو بنداز تو چاه وسط ده دیگه دستشون خالی شده بود دلشونم همینطور
ارباب رو صدا کردم جلو دوبار زانو زد تا رسید جلوم .بهش گفتم اشهدت رو بخون هرچند که به هیچکدوم از کلماتش اعتقاد نداری ، زبونش حرکت نکرد زانوش مثل بید می لرزید تفنگ رو گذاشتم رو سینه شو اومدم بچکونم که یه صدا اومد، یه صدای صاف ، یه صدای بی ترس ، یه صدای صادق
پسر کوچیکه ارباب بود آدم بود احترامش میکردیم از ته دلمون . یکی دوبار جلو شلاق خوردن رعیت رو گرفته بود ، یکی دوبار که محصول رو آفت زده بود پا در میونی کرده بود که رعیت سر سیاه زمستون گشنه نمونه یکی دوبار مباشر رو که حق رعیت رو نمی داد چزونده بود پیشمون صاحب احترام بود گفت :
شیر دختر نزن ،
گفتم:
داغم کرده ارباب .
چاک سینه اش رو درید و اومد جلو و گفت :
گلوله ات رو بزن اینجا
گفتم:
جلو نیا ارباب خونی ام ،
تو چشمام نگاه کرد و گفت :
بگذر ،
گفتم:
آبروم چی می شه؟
گفت:
تو اینهمه مرد که اینجاس آبرو رو فقط تو تو دختر می بینم ،
دستم شل شد ، انتقامم رو گرفته بودم ، آبرو و شرفم برگشته بود، خردش کرده بودم ، جلو پسرش ، جلو تفنگچی هاش ، جلو رعیتش ، دیگه کارم تموم شده بود تفنگ رو آوردم پایین ، برگشتم طرف اسبم ، راه افتادم اما چشمم پشت سرم بود دو قدم دیگه برگشتم نامرد یه هفت تیر از تو چکمه ش در آورده بود ، سرب نشست تو قلبش و قامتش شکست . صدا تفنگ تموم ده رو ور داشت و وقتی تموم شد، اربابم انگار نه انگار که اصلا زنده بود برگشتم طرف پسرش ، بهش گفتم:
خودش خواست ،
گفت :
باید بیام دنبالت،
گفتم:
نیا ارباب ،
گفت:
همینجا منم بکش،
گفتم:
ازت بدی ندیدم ،
گفت :
پس می آم دنبالت ،
گفتم :
هرجور صلاح بدونی
پردیم رو اسب به تاخت رفتم دیگه اونجا کاری نداشتم حسابم پاک شده بود دوتا خون داده بودم و دوتا گرفته ، دلم آروم بود ، دیگه کینه ای نداشتم .زدم به کوه که همیشه اونجا بمونم آزاری برام نداشت اما قسمت چیز دیگه ای بود
سه چهار روز بعد دیدمش که تو کوه دنبالمه دلم نمیخواست آزاری بهش برسونم می فهمیدم چه حالی داره اونم اومده بود دنبال آبروش اما نه مثل باباش مرد و مردونه اومده بود یکه و تنها با اسبش و تفنگش .دو روز بعد گیرش انداختم ، خواب بود رسیدم بالا سرش ناز پرورده بود و همچین خوابیده بود که انگار اومده گردش دشمنم بود و خواب نباید امونش می دادم اما با یه مرد باید مثل مرد رفتار میکردم نشستم بالای سرش، گذاشتم خوابش رو بکنه نیمساعت بعد بیدار شد اولش نفهمید کجاست و کی بالا سرشه ، کم کم حالیش شد بازم گفت:
تمومش کن،
گفتم:
بهم بدی نکردی ، برگرد .
گفت:
نمی تونم .
گفتم :
می فهمم اما دفعه دیگه بهت امون نمی دم
گفت:
پس همین الان راحتم کن،
گفتم :
بدی ازت ندیدم
چشماش آتیشم می زد ، پاک و صاف مثل آب چشمه می دونستم غم توشونه اما دیگه گذشته بود ، باید می فهمید ، همونجور که من می فهمیدم .تفنگش رو برداشتم و گفتم :
صدمتر جلوتر حائلش میکنم به یه درخت برو ورش دار ،
پریدم رو اسبم و رفتم صد متر جلوتر تفنگش رو گذاشتم بغل یه درخت و از همونجا داد زدم و گفتم:
ارباب ، گذاشتمش اینجا بیا ورش دار .تو کوه بی تفنگ نمی شه سر کرد ، بیا.
مهمیز زدم به اسبم و رفتم اما دلم پیشش بود ، نازپرورده بود و سختی نکشیده می ترسیدم بلایی سرش بیاد، حیف بود مرد بود یکه و تنها اومده بود دنبال آبروش
دو روز دیگه گذشت ، دل دل میکردم که کجاست می ترسیدم از پا افتاده باشه بدون اینکه خودم متوجه باشم ، پی ش می گشتم صید دنبال صیاد .تو یه تاخت و جهیدن، پای اسبم رفت لای سنگ و از اون بالا سرازیر شدم هیچ بهانه ای نبود ، حواسم پیش خودم نبود پیش اون بود، چشمم جلوم نبود ، دنبال اون بود .دیگه نفهمیدم یه وقت به هوش اومدم که دشمن بالای سرم بود اما دشمن کهنه، یه دوست دشمن دوست . وقتی بیهوش پیدام کرده بود، زده بودم بغلش و برده بودم تو یه غار چشمم روکه باز کردم دیدم لباس تنم نیست یه پتو روم بود گفتم کار از کار گذشته اما نه، نگذشته بود هنوز پاک بودم نیم خیز شدم پایین پام نشسته بود گفتم:
حالا وقتشه ارباب .تمومش کن ، آبروتم وردار برو .
نگاهم کرد و خندید و گفت:
همون لباست برام بسه ، انتقامم رو گرفتم ، دشمن رو کشتم ، کژال دیگه مرد .
بعد لباسم رو گرفت جلو صورتم خون خالی بود نعش یه بز کوهی هم اون بغل افتاده بود ، نمی فهمیدم چی می گه ، نگاهش کردم که گفت:
کینه م تموم شد ، دوتا پای دوتا ، این لباسم می برم که آبروم برگرده به همه می گم کژال رو کشتم ، اینم لباس خونیش ،
بازم نگاهش کردم اومد جلو و دستم رو گرفت و گفت:
تو دیگه کژال نباش ، زن من باش ، چی می گی ؟
چی باید می گفتم ؟ چی می تونستم بگم ، مرد بود ، جوونمرد بود ، چشمم دنبالش بود ، دلمم همینجور
فرداش تو این ده بودیم .تو همین قلعه جایی که کسی منو نمی شناخت کژال تو ده خودمون مرده بود و اینجا زنده
با هم عروسی کردیم ، کینه ها رو فراموش کردیم و گذشته ها رو گذاشتیم کنار .این ده و ده های دیگه با عشق آباد شد ، با عشق و عدل و داد
خیلی سال م با هم زندگی کردیم تا عمرش تموم شد، اما یادش نه .
یه آهی کشید و گفت:
-تموم شد اینم داستان من اما پیش خودت بمونه نمی خوام هیچکس بفهمه
-اصلا باورم نمی شه
-زندگی یه تکراره حالا هرکدوم یه تکراری واسه خودش داره راه هم دیگه تموم شد یه خرده دیگه می رسیم
-از کجا می دونین کژال کجاست؟
-می دونم وجب به وجب اینجاها رو بلدم توش زندگی کردم سر همین عروسک شرط می بندم که رفته تو غار هفت دخترون
-غار هفت دخترون؟ کجا هست؟
-همین نزدیکی ها یه خرده دیگه می رسیم
تقریبا ده دقیقه بعد یه جا اسبش رو نگه داشت و پیاده شد گفت:
-پیاده شو اسبا رو همین جا می بندیم
پیاده شدم و اسبها رو بستیم به یه درخت و راه افتادیم .چند دقیقه بعد جلوی یه غار بودیم .خان بانو راست می گفت یکی تو غار آتیش روشن کرده بود و نورش تا بیرون غار رو روشن میکرد خان بانو یه نگاه به من کرد و لبخند زد و گفت :
-حالا صداش کن نترسه چه بی پروا آتیش روشن کرده بی تجربه س و خام
-کژال ، کژال منم کژال
یه خرده صبر کردیم و بعدش صداش اومد با احتیاط و آروم
-خانم دکتر شمائین؟
-آره منم خان بانوام هستن داریم می آئیم تو نترس
دوتایی رفتیم تو غار ، بیست قدم جلوتر کژال ایستاده بود خجالت زده اما خوشحال ، خوشحال از این که می دید تنها نیست.تا رسیدم بهش و پرید بغلم کرد یه خرده نازش کردم و بعد از تو بغلم اومد بیرون و دستاشو گره زد تو هم و سرش رو انداخت پایین و آروم به خان بانو سلام کرد خان بانو ام جوابش رو داد و گفت :
-نور آتیشت که از یه فرسخی معلومه لوت می ده پیدات می کنن
بعد رفت جلو و بغلش کرد که کژال زد زیر گریه خان بانوام با مهربونی دست کشید به موهاش و گفت
-اگه دنبال آزادی و حقت هستی دیگه نباید ضعیف باشی و گریه کنی اگه زدی به کوه ، پس قوی هستی گریه برای چیه؟
-می ترسم خان بانو
-پس باید می موندی تو ده و به سرنوشتت رضا می دادی
-نمی تونستم خان بانو
-پس دیگه نترس یه دختر که تو ده بزرگ شده ، با یه تفنگ و یه اسب می شه شیر دیگه از شیرم نمی ترسه
تا اسم تفنگ و اسب رو برد، کژال از تو بغلش اومد بیرون و گفت :
-تفنگ؟
خان بانو به من اشاره کرد که از تو غار اومدم بیرون و رفتم سراغ اسبها .پنجاه متر پایین تر بسته بودیم شون باید غار رو دور می زدم از لای درختها همه جا تاریک تاریک بود ترسیدم کژال باید چه سختی هایی رو تحمل میکرد تا به آزادی برسه اونم اگه می رسید اولی ش باید با ترس وحشتش مقابله میکرد اونم چه ترسی یه دختر تنها ، یه کوه هزار تا خطر
رسیدم به اسبها ، عروسک یه شیهه کوچیک کشید رفتم سراغ تندر از بغل زین، تفنگ و قطار فشنگ رو برداشتم و از تو خورجین ش دو بسته فشنگ اضافه رو ، قرار بود چی بشه؟ داشت چه چیزی شروع می شد؟ یا شروع شده بود ؟ یه هنجار یا ناهنجار؟
برگشتم طرف غار آروم می رفتم که هم زمین نخورم و هم سرو صدا نکنم کسی چه می دونست ؟ شاید همین الان دنبالش بودن شایدم نه شایدم یه دختر اونقدر مهم نبود که مردهای ده شبونه بیان دنبالش ، باید نشون می داد که مهمه حتما کمی بعد معلوم می شد که مهمه ،مهمم بود
رسیدم جلو غار و رفتم تو .خان بانو و کژال جلو آتیش نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن یعنی خان بانو داشت حرف می زد و کژال گوش می داد داشت درس می گرفت
رفتم جلو که کژال بلند شد بهش اشاره کردم بشینه اما چشمش به تفنگ بود برق شادی توش بود همچین به تفنگ نگاه میکرد که انگار چشمش به یه دوست عزیزش افتاده چه وقتی آدما به تفنگ اینجوری نگاه می کنن؟ وقتی دشمن زیاد بشه؟تفنگ رو گرفتم طرف خان بانو که با چشمش به کژال اشاره کرد اونم تفنگ رو از دستم گرفت .همچین گرفت که می دونستم اگه حتی چند نفر همین الان بخوان ازش پس بگیرن ، نمی تونن مثل جونش گرفته بودش تو دستاش محکم ، فکر کردم که الان خان بانو باید بهش طرز کارش رو یاد بده اما تو همین موقع دست کژال مثل برق یه چیزی رو زد و کمر تفنگ رو شیکوند
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
زود قطار فشنگ رو از من گرفت و انداخت رو شونه ش و از رو سرش رد کرد دوتا فشنگ از توش کشید بیرون و گذاشت تو تفنگ کمر تفنگ رو راست کرد و چسبوندش به سینه ش بعد برگشت طرف خان بانو و خندید
خان بانوام سرش رو تکون داد و گفت :
-دیگه تنها نیستی .دختر و تفنگ و اسب
یه مرتبه سر کژال برگشت طرف دهنه غار خان بانوام همین طور انگار اسب جلوی غار بسته شده بود هر دو اون طرف رو نگاه میکردن که خان بانو گفت :
-اسب خوبیه ؛ داغم نداره پر زینش یه ظرف برای چایی درست کردنه کمندم اون طرف بشه فشنگ ت رو حروم نکن.آدم رو هم همینطور آزادی ت به اون چیزاس که بهت یاد دادم گوش گرفتی؟
کژال سرش رو تکون داد!
-دور آتیش هم همیشه بپوشون تو حالا کم کم مهم می شی حتما می آن دنبالت دیگه تعصبشون قبول نمی کنه یه دختر روشون تفنگ بکشه میخوان خردت کنن میخوان نشون بدن که یه دختر هیچی نیست باید نشون بدی که هستی اگه نیومدن دنبالت که هیچی اما اگه اومدن و ناکام موندن حتما بعدش تو کوهستون آتیش روشن کن اینطوری می فهمن که هنوز هستی ماهام می فهمیم آتیشت گرما می ده به دل دخترای ده اون وقتی که آتیش روشن نشد همه می فهمیم که تموم شدی
اینو گفت و از جاش بلند شد
-بیا اسبت رو ببر همین فقط از دستمون ساخته س نمی تونم بهت پناه بدم اهالی بفهمن می ریزن قلعه و خون به پا می شه
بعد راه افتاد طرف بیرون و دست منم گرفت و با خودش برد کژال هم دنبالمون بود .رفتیم طرف اسبها وقتی رسیدیم خان بانو افسار اسبی را که براش آورده بود باز کرد و داد دستش و گفت
-مواظبش باش اسب و تفنگت یعنی خودت
کژال یه دستی به یال اسبش کشید و بعد دست انداخت دور گردنش مفهوم اسب رو اون می فهمید شاید خیلی وقت باید با همدیگه می موندن دوتایی نه سه تایی دختر و تفنگ و اسب
برگشت به طرف خان بانو و دولا شد که دستش رو ماچ کنه که نذاشت و بغلش کرد بعد تند و سریع سوار تندر شد و آماده رفتن
برگشتم طرف کژال تو چشماش حق شناسی موج می زد بغلش کردم دیگه گریه نکرد محکم بغلم کرد بی حرفو سخن منم بی حرف و سخن سوار عروسک شدم و حرکت کردیم .ده دقیقه، بیست دقیقه ، نیسماعت بی حرف و سخن گفتنی ها رو شنیده بودم یاد گرفتی ها رو یاد گرفته بودم دختر شهری تو ده باید خیلی چیزا یاد می گرفت چیزایی که تو کتابای درسیش نوشته نشده بود تفنگ و فشنگ، اسب و سوار، جنگل و درخت، کوه و سنگ و آدمو آزادی
اونشب خان بانو از همون کوه منو درست رسوند پشت درمانگاه و خودش از همون راه برگشت منم برای اینکه توجه کسی جلب نشه، آروم و بی صدا رفتم تو خونه و چراغم روشن نکردم و یه راست رفتم تو رختخوابم. اونقدر خسته بودم که تا چشمامو بستم و خوابم برد
فردا صبحش بود که با سر و صدای بیرون از خواب بیدار شدم ! تا اومدم ببینم چه خبره در زدن اول از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم نصف اهالی ده بیرون جمع شده بودن و راستش کمی ترسیدم حتما بهم شک کرده بودن شایدم مسئله دیگری اتفاق افتاده بود
یه نگاه تو آئینه به خودم کردم و در رو باز کردم و کدخدا دو قدم عقب تر ایستاده بود و تا منو دید سلام کرد جوابش رو با سر دادم و گفتم :
-چی شده کدخدا؟
-صبح شما بخیر خانم دکتر
-ممنون ، چی شده این وقت صبحی ؟
-والا چه عرض کنم
-خب بگو
-والا اهالی یه کم ناراحتن
-مریض شدن؟
-نه از اون ناراحتی
-پس چی؟
-واسه اون دختره گیس بریده ناراحتن
-کدوم دختره؟
-همون که دیروز بهتون گفتم دیگه، کژال
-همونکه گم شده ؟ مگه پیداش نکردین ؟
-نه والا واسه همین اومدن اینجا
-اینجا اومدن برای چی؟
یه خرده سرش رو خاروند و بعد گفت :
-جسارته والا یعنی هر چی من بهشون می گم گوش نمی کنن
-چی رو گوش نمی کنن؟
-تو رو خدا منو ببخشین می گن دختره خونه شماس
-اینجا؟ اینجا برای چی؟
-می گن شما بهش پناه دادین
-بیخود می گن برای چی من باید بهش پناه بدم؟ بهشون بگو کسی اینجا نیست
اومدم در رو ببندم که با دستش در رو نگه داشت و به حالت تهدید گفت :
-جسارته خانم دکتر اما اینا تا مطمئن نشن از اینجا نمی رن
-یعنی چی؟
-یعنی اگه شما خانمی کنین و بذارین یکی بیاد یه نگاهی تو خونه بکنه خیال همه راحت می شه و منم ردشون می کنم برن
-کسی اجازه نداره پا تو این خونه بذاره
-حق دارین شما اما اینام گناهی ندارن می گن نکنه خانم دکتر حواسش نبوده و این دختره رفته یه جا تو کمدی، زیر تختی، جایی قایم شده شما صاحب کمال هستی ،اینا دهاتی ن ، یه چیزی که بیفته تو کله شون دیگه افتاده می گم نکنه یه مرتبه خر بشن و یه بی احترامی ای چیزی بکنن
فهمیدم داره چی می گه
-خب حالا چیکار کنم من؟
-اجازه بدین یکی بیاد تو خونه و همه جا رو بگرده یه دقیقه هم نمی شه والا ما تموم ده رو زیر و رو کردیم همه جا رو گشتیم و پیداش نکردیم فقط مونده اینجا تموم خونه های ده رو یکی یکی گشتیم اگه یه خانمی م شما بکنین دیگه میفهمیم که تو ده نیست و خبر مرگش فرار کرده
-خیلی خب فقط بگو یکی از زن ها بیاد خونه مرتب نیست
-آی به چشم
برگشت طرف اهالی و گفت
-ننه احمد بیا ببینم
از بین زنهای ده که همه شون عقب ایستاده بودن یکیشون آروم اومد جلو و به کدخدا نگاه کرد کدخدام بهش گفت :
-بیا برو تو زود همه جا رو بگرد و بیاد بیرون که مزاحم خانم دکتر نشی بعدشم شرتون رو کم کنین و برین خجالتم دادین جلو خانم دکتر
پدرسوخته این چیزا رو می گفت که خودشو بی تقصیر نشون بده در صورتی که همه زیرسر خودش بود می دیدم که چشماش از لای در دنبال یه ردی از کژاله
ننه احمد یه تکون خورد .رفتم کنار که کفشاش رو همونجا در آورد و آروم اومد تو خونه . زود در رو پشتش بستم و قفل کردم و گفتم :
-برو تو خونه رو بگرد
و خودمم رفتم طرف آشپزخونه و سماور رو روشن کردم که یه مرتبه همونجا خشکم زد اونقدر از دست خودم عصبانی بودم که گریه م گرفت چرا باید انقدر سهل انگار باشم؟لباس کژال یادم رفته بود از تو خونه ببرمش بیرون و سربه نیستش کنم
کژال ۸
یعنی وقت هم نداشتم اگه ننه احمد لباس رو می دید چی می شد ؟آبروم می رفت حتما کدخدام ازم شکایت میکرد حالا اون مهم نبود که چه اتفاقی برای من می افته مسئله مهم این بود که نمی خواستم جلوی کدخدا بشکنم
برگشتم که شاید بتونم کاری بکنم اما دیگه دیر شده بود تا رفتم تو اتاق خوابم،دیدم که ننه احمد جلوی تختم ایستاده و به لباس کژال که گذاشته بود گوشه اتاق نگاه می کنه دیگه کار از کار گذشته بود بخودم مسلط شدم و گفتم :
-کژال دیشب اینجا بود کمکش کردم بهش لباس و غذا دادم ، فرارش دادم اونم زد به کوه تفنگ هم داره هر کی بره طرفش، خونش پای خودشه حالا برو به همه بگو
بدون اینکه منو نگاه کنه یا حرفی بزنه برگشت طرف در، رفتم جلو و در رو براش باز کردم که رفت بیرون و کفشاشو پوشید و به کدخدا که از ناراحتی رو پاش بند نبود نگاه کرد .کدخدا با عصبانیت گفت :
-وامونده زبونت ؟ حرف بزن دیگه
ننه احمد همونجور که راه افتاد طرف بقیه اهالی گفت :
-هیشکی اونجا نبید
یه مرتبه کدخدا وا داد ، رنگش شد مثل گچ دیوار خودم جا خوردم آماده شده بودم که زود در رو ببندم و زنگ بزنم به خان بانو و پاسگاه ، این حرف رو که ننه احمد زد قبل از کدخدا خودم جا خوردم زود به خودم مسلط شدم و برگشتم طرف کدخدا و گفتم:
-فرمایش دیگه ای ندارین؟
با اینکه داشت خون خونش رو میخورد اما زود حالتش رو عوض کرد و گفت :
-شرمنده خانم دکتر هی بهشون می گفتم اما گوش نمی گرفتن بفرمائین ، بفرمائین استراحت کنین
بعد برگشت طرف اهالی و بلند گفت :
-راحت شدین ؟ برین دیگه آبرو واسه من جلو خانم دکتر نذاشتین برین رد کارتون
منتظرنشدم که دیگه چیزی بگه زود در رو بستم و رفتم پشت پنجره شاید تو کمتر از سی ثانیه ، خبر بین زن های آبادی پخش شد چشمای همشون به خونه من بود به پنجره من به چشمای من لحظه آخر خنده ننه احمد رو دیدم داشت منو نگاه میکرد و می خندید گوشه چار قدش رو گرفت جلو دهنش و خندید خنده ش رو پوشوند شاید اینجا خنده ها رو باید پوشوند .
یه ساعت بعد در درمانگاه رو باز کردم و نشستم پشت میزم و یه کتاب رو باز کردم.فقط صفحاتش رو نگاه میکردم ، تمام فکرم پیش کژال بود و کاری که ننه احمد کرد .منظورش چی بود یه اتحاد؟ اتحاد بین دختر شهری و زنهای روستایی ؟ یا اتحاد بین تمام زنهای دنیا ؟تو این فکرا بودم که یه چیز عجیب دیگه پیش اومد ، چیزی که اصلا فکرش رو نمیکردم یعنی دیگه امیدی بهش نداشتم
اولین بیمار ،
اومدن اولین بیمار به درمانگاه یه دختر بیست ساله یه بچه کوچولوی قشنگ تو بغلش یه سلام آروم وظریف فقط با جواب نگاه از طرف من.از این یکی دیگه حسابی شوک بهم وارد شده بود بطوری که نتونستم حتی جواب سلامش رو بدم فقط از جام بلند شدم که اومد جلو و با خنده، بچه خوشگلش رو گرفت جلوی من ، دادش بغل من، منو از خودش دونست دیگه غریبه نبودم
آروم بچه ش رو بغل کردم و صورتش رو بوسیدم خیلی ناز بود و بهم خندید زود دستم رو گذاشتم رو پیشونی اش و گفتم :
-تب نداره
-نه سالم سالمه
-چی؟
-چند بار وشگونش گرفتم تا به گریه بیفته و بتونم بیارمش اینجا
فقط مات نگاهش کردم که از زیر لباسش یه چیزی در آورد و گذاشت رو میزم دوتا فشنگ
-اینا رو بدین به کژال ، بهش بگین محکم سرجاش واسته فعلا همین رو تونستم از شوهرم بدزدم بازم براش می آرم
اشک تو چشمام جمع شده بود جوابی نداشتم که بهش بدم دو قطره اشک از رو صورتم غلتید و اومد پائین اومد جلو آروم بچه ش رو از تو بغلم گرفت یه مرتبه سرش رو آورد جلو و صورتم رو بوسید و تند برگشت و رفت منم فقط نگاه کردم باید تمام این لحظات رو تو مغزم ثبت میکردم لحظه اعتماد لحظه یکی شدن ،لحظه از خود دونستن ، لحظه اتحاد .
موقعی که به خودم اومدم که دیگه تنها بودم با دوتا فشنگ روی میزم ورشون داشتم و گذاشتم یه جای امن ،انقدر خوشحال بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم .زود کتابم رو برداشتم و بازش کردم اما حالا دیگه حتی نمی تونستم صفحاتش رو هم نگاه کنم برای همین هم بستمش و موبایلم رو برداشتم و شماره خان بانو رو گرفتم
خدمتکارش جواب داد و یه خرده بعد صدای خودش رو شنیدم با یه سلام ، زود جریان رو بهش گفتم فقط می خندید آخرش که حرفام تموم شد گفت :
حالا به ده خوش اومدی خانم دکتر
تلفن رو قطع کردم و برای اینکه سرم گرم بشه یه دستمال برداشتم و شروع کردم به گرد گیری .قفسه داروها رو بازکردم و شیشه ها و قوطی ها رو یکی یکی برداشتم و خاکشون رو گرفتم.باید دیگه آماده میشدم حالا دیگه درمانگاه مریض داشت .
هنوز یه ربع نگذشته بود که از بیرون صدای پای اسب شنیدم رفتم دم در که دیدم کدخدا با چهار پنج نفر دیگه، به تاخت رفتن طرف کوه ، دلم ریخت پایین چطور می تونستم به کژال خبر بدم که اومدن دنبالش نکنه حواسش نباشه نکنه تو غار باشه و متوجه نشه که اومدن دنبالش دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید بهترین راه اینو دیدم که خودمو دوباره سرگرم کنم بالاخره یه جوری میشد دیگه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
برگشتم سر قفسه داروها و شروع کردم به گردگیری جعبه ها که یه مرتبه احساس کردم یکی پشت سرم ایستاده برگشتم طرف در که دیدم یکی از زنهای آبادی جلوی در داره منو نگاه می کنه شکسته و از پا افتاده ، نه پیر ، جوون پیر شده شناختمش مادر گلرخ و گلرنگ بود پشت سرشم ننه احمد بود آروم دوتایی اومدن تو درمانگاه و مادر گلرنگ دست کرد زیر جلیقه ش و یه چیزی رو کشید بیرون.یه کارد شکاری بزرگ تو یه جلد چرمی یه کارد شکاری برای شکار یا.........
آروم گرفتش طرف من دستم رو دراز کردم و ازش گرفتم تو صورتش فقط حسرت و افسوس بود با یه دنیا غم بدون گریه تو دو ماه دوتا دختر خوشگلش رو خاک کرده بود دیگه چیزی براش نمونده بود حتما اونقدر گریه کرده بود که دیگه اشک هم نداشت وقتی کارد رو ازش گرفتم فقط گفت :
-بده بهش ، بگو شیری ، بگو ننه ات پیغومت کرده که شیرُم حلالت ، بهش بگو تقاص دو گُلُم رو بگیر، با همین دشنه
بعد آروم برگشت و رفت بیرون ، اینم باید فقط نگاه میکردم و ثبت .شاید دیگه تا سالیان سال نمی تونستم یه همچین چیزایی رو ببینم کارد رو تو دوتا دستام گرفته بودم و می تونستم کینه رو از همون روی جلدش حس کنم گریه م گرفته بود اما تنها نبودم نباید جلو اهالی گریه میکردم رفتم طرف میزم و کارد رو هم گذاشتم بغل دوتا فشنگ وقتی برگشتم دیدم ننه احمد دستمال گردگیری رو برداشته و داره جعبه داروها رو یکی یکی اما تند تمیز می کنه رفتم جلو ازش بگیرم که دستش رو پس کشید و گفت :
-خانم دکتر که نباس از این کارا وّ کنه ، اینا کار مو بی سواتاس
-آخه زحمته
-چه زحمتی جونم شما وشین سی میزت تا باهات بُگُم .این گل بّگُم ، ننه اون دوتا گل پرپره
-شناختمش
-ای ای ای ، چه داغی ور دلمون نشوندن
-ننه احمد! دلم برای کژال شور می زنه کاشکی یه جوری می شد بهش خبر بدیم که اومدن دنبالش
برگشت یه نگاهی به من کرد و خندید و گفت :
-زنای دهاتی رو چی دیدی؟ شلغم؟
اومد طرفم و دستم رو گرفت و کشید و گفت :
-وخی بیا سیر کن
با تعجب از رو صندلی بلند شدم و رفتم جلو در با دستش یه دود رو بهم نشون داد یه دود سفید و زیاد برگشتم نگاهش کردم که گفت :
-ای دود تنوره ، تنوره نون گاه که نون پزونه این دود هواس
-خب کژال از کجا بفهمه که دنبالشن؟ چه ربطی داره؟
-خوش دانه تنور جمعه به جمعه الو می شه
تازه فهمیدم چی میگه دود تنور بی موقع حتما به کژال خبر می داد که این یه علامته یه مرتبه زدم زیر خنده و ننه احمد رو بغلش کردم اونم محکم بغلم کرد و بعدش گفت :
-بی سواتیم اما یه جو عقل سی مون مونده
دوباره برگشت سر گردگیری و گفت:
-خیالت تخت الان آگاهه ، نشسته کمین حال دل وا کن دی شو چی رفت؟
جریان رو براش گفتم فقط از خان بانو حرفی به میون نیاوردم که گفت :
-شیر ننه ت حلالت ، تفنگ از کجا جستی؟
خندیدم که گفت:
-خودم دانم ، دهنت چفت داره
-ننه احمد یعنی کار درستی کردم؟
-ها، پا سست کرده بود سرش به نیزه بود ، بوآش خینیه رمه کدخدا رو بایس برگردونه
-همونا که کدخدا داده برای کژال
-ها پنجاه تا میشه ، کم نیس واسه ش زوره که ردش کنه
-حالا شما چی می گی چه می شه؟
-هرچی خوا بشه خلاص ، فکر بش نده
-آخه ممکنه خون و خونریزی بشه
-خب چی؟ بشه توله موم پی ش رو گرفت راضیُ م به مرگش ، چن باش خین کنم تو دلُم؟ الف دختر بودم زدن تو سرُم . بخشیدنُم ای گردن کلفت . جون عزیزم گذاشتم تو خونه ش خونه بوام کلفت بودم اوجام کلفتی کردُم چی شد بهم؟ چی کرد بهم؟اوجام از بوام کتک خوردم ، ایجا از او از صبح تا شو سی ام کار بوده بگو یه روز خوش ، حالا ای عقل تو کله ش تپیده ، می موند مثل مو سیاه بخت بشه؟عقل کِرد
برگشت سر کارش اما هنوز داشت حرف می زد اما این بار با خودش ، داشت برای خودش حرف می زد
-چیدیدُم؟ چی کشیدُم؟ سیاشی ای بخت کاش نِنّه م نمی زادُم ، دنیا وارو می شد؟ رسوا بشی چرخ اگه مرد بودم که بت می گفتُم واروت میکردُم
ازدرمانگاه رفتم بیرون و به دودی که از وسط ده بلند شده بود رو آسمون نگاه کردم زنهای ابادی داشتن با نون پختن بی موقع به کژال خبر می دادن که اومدن دنبالش هیچکدوم دلشون نمی خواست که دست مردای ده به کژال برسه براشون شده بود یه امید یه آرزوی بر باد رفته !همونجا کنار باغچه نشستم و به دود نگاه کردم آروم آروم بالا می رفت و شکلهای عجیب و غریبی میساخت چقدر حرف نگفته تو دلشون بود؟ چقدر زور شنیده بودن چقدر کتک خورده بودن چقدر پا روی حقشون گذاشته شده بود حالا همه شون داشتن از کژال حمایت میکردن هرجوری که می تونستن هرکاری که از دستشون بر می اومد با تمام اسارتشون ،از همین جا توی ده از راه دور داشتن بهش کمک می کردن
همونجور به دود نگاه میکردم که ننه احمدم اومد بیرون و یه نگاه به من کرد و گفت :
-سی چی سیر میکنی؟
-دود ، اون دود ، ننه احمد چه آزاد و راحت می رن هوا
برگشت یه نگاه به دود کرد و گفت :
-اگه ای دود الان یله و آزاد سینه آسمونه ، سی جلز ولزی که چوبش کرده . ترکه وچوب و خسک ش داغ دیده و الو گرفته تا ای ایجو یله شده
عجب حرفی هزار تا معنی داشت برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم که یه مرتبه صدای پای یه اسب اومد تا خواستم ببینم کیه که ننه احمد محکم زد تو صورتش و گفت :
-ای خونه خراب ! الو تو روح اون بابات بیفته
-این کیه ننه احمد ؟
-عبداله رد زنه بی پیر رد پای گربه رو رو سنگ می گیره افتاده پی اون طفل بی پناه
-یعنی می تونه پیداش کنه ؟
-ها بی پیر ، ای از کجا سبز شد ؟
-آخه چطوری می تونه ردش رو پیدا کنه؟
-عقربه لامروت حکما ردش رو می زنه خار به چشمش بره
برگشتم طرف عبداله رد زن داشت مثل برق می رفت طرف کوه دلم شور افتاد ننه احمد دیگه دست و دلش به کار نرفت و امد نشست بغل من و دوتایی مات شدیم طرف کوه انگار یه عده دیگه از زنها آبادی هم عبداله رد زن رو دیده بودن که یکی یکی نگران اومدن پیش ما و با سلام زیر لبی ، همونجاها نشستن
شده بود مثل سالن سینما هر کدوم می اومدن ، یه سلام میکردن و چشماشون می گشت طرف کوه بی حرفو صحبت .همه منتظر بودن ، منتظر یه اتفاق همه دلشون شور می زد شور کژال ،کژال یه مرتبه براشون شده بود یه قهرمان !
یکساعت گذشت همه چشمها به کوه بود . جایی که نتیجه تقابل مرد و زن تو اون مشخص می شد . یا بقول امروزی ها چالش دو جنس ، هر چند باز هم نابرابر چند مرد علیه یک دختر! یا علیه ایده ها و آرمان های یک دختر شاید هم علیه آزادی یه دختر .
همه چشمها خسته شده بودن اما پلک نمی زدن . نگاه هایی با ترس و خشم و کینه و یاس و امید به پیروزی کژال و یاس از اسارتش .
یه مرتبه صدای تیر تو کوه پیچید و از اونجا کشیده شد طرف ما . شاید برای لحظه ای نفس همه مون بند اومد اما بعدش چشمها خندید .خنده ، اول تو چشمها میشینه و بعد رو لبها .
مرد ایده تفنگ نداشتن ، صدای گلوله از تفنگ کژال بود یه تیر، یه اخطار .یه تیر ،یه هشدار . یه تیر و یه پیام ، پیام ایستادگی ،پیام سرسختی ، پیام بودن ،پیام موندن ، پیام آزادی حالادیگه خنده رو لبها نشسته بود انگار برای هیچکدوم مهم نبود که این گلوله کجا نشسته ؟ مهم این بود که این گلوله شلیک شده گلوله قهر ، قهر ما ، قهرهمه زنها و دخترها
بعداز صدای گلوله ، درست نیم ساعت بعد ، از پای کوه گرد و خاک رو دیدیم کم کم از میون گرد و خاک سوارها رو می تونستیم تشخیص بدیم همه چشمها داشتن سوارها رو می شمردن باید می فهمیدن کم یا زیاد شدن یا نه باید حساب دستشون می اومد کم شدن شون خبر از یه چیز می داد و زیاد شدن شون خبر از یه چیزدیگه حالا کدوم خوب بود کدوم بد نمی دونم
نزدیکتر شدن ، همونا بودن ، همونایی که رفته بودن حالام همونا داشتن بر می گشتن بی کژال مردای ده بدون کژال از کوه برگشتن خشمگین ، مثل پلنگ زخمی با یک گلوله .
دیگه تقریبا رسیده بودن می شد هم ترس رو تو چهره شون دید و هم باخت رو .
صورت کدخدا که مثل یه تابلوی کوبیسم شده بود حق هم داشت چند تا مرد رفته بودن تو کوه دنبال یه دختر و حالا داشتن دست از پا درازتر بر می گشتن
طوفان خشمشون زنهای ده رو گرفت.هرکدوم که می رسیدن به درمانگاه و زن خودشون رو اونجا می دیدن با پرخاش صداش می کردن . زنها هم بدون یه کلمه، مطیع دنبالشون راه می افتادن .
اونروز غروب مردای ده حتی یه کلمه هم درمورد کوه رفتنشون با زنها صحبت نکرده بودن .یعنی کاری از پیش نبرده بودن که بعدش بشینن با آب و تاب برای همه تعریف کنن . هیچ خبری هم از اینکه چه تصمیمی داشتن نبود .
تقریبا یه ساعت از غروب گذشته بود که از بیرون سر و صدا شنیدم اولش توجه نکردم اما بعد متوجه شدم که اتفاقی افتاده . برای همین زود رفتم بیرون .همه جا صدای پچ پچ می اومد وقتی چشمم به تاریکی عادت کرد، رو پشت بوم بعضی ازخونه ها چند نفر رو دیدم زن ها و دخترهای ده بودن همه یه جا رو تو کوه به همدیگه نشون می دادن برگشتم طرف کوه که چشمم افتاد به کژال ، کژال نه پیام دیگه کژال ، یه آتیش بزرگ ، یه خرمن آتیش ، آتیشی که کژال تو کوه بر افروخته بود پیامی که برافراشته بود مثل یه پرچم ، پیام برای همه اهالی ده .
کم کم خبر پخش شد و در یکی یکی خونه ها باز شد و اهالی اومدن بیرون همه چشمها به کوه بود و به آتیش وهمونجور که چشمم به کوه بود یه مرتبه یه صدایی از پشت سرم شنیدم تا برگشتم دیدم کدخدا اونطرف نرده ها ایستاده
-گیس بریده داره اهالی رو جری می کنه بخودش رحم نمی کنه
-چطور نتونستن بگیرنش ؟
-تیر انداخت طرفمون نمی دونم بی آبرو تفنگ از کجا دستش رسیده؟
-ماهام از این جا صدای تیر رو شنیدیم
-شما خبر ندارین این از کجا تفنگ آورده؟
-برای چی من باید خبر داشته باشم ؟
-میگم شاید از حرفای این زنها یه چیزی دستگیرتون شده باشه
-حالا میخواین چکار کنین؟
-می ریم دنبالش ، زنده یا مرده ش رو بر می گردونیم فقط عقل کنه و بجون خودش رحم کنه
-اگه بجون شما رحم نکرد چی؟
یه نگاه بهم کرد و راه افتاد و رفت .خنده م گرفته بود انگار یادش رفته بود که امروز با یه تیر کژال همه شون فرار کرده بودن . کدخدای ده جلوتر از همه با اسبش فرار کرده ترس صبحش یادش رفته بود و حالا از عصبانیت اگه کاردش می زدی خونش در نمی اومد
برگشتم تو خونه و خوابیدم . اما امشب یه خواب آروم و خوب دیگه نگران کژال نبودم . ترس رو گذاشته بود کنار .
صبح تازه کارها رو کرده بودم و تو درمانگاه نشسته بودم و کتاب می خوندم که بازم سر و صدا راه افتاد . زود اومدم بیرون که دیدم یه چیزی حدود بیست نفر مرد، سوار اسب به تاخت می رن طرف کوه . جلوشونم کدخدا مثل فرمانده حرکت میکرد .تمام مردهام تفنگ داشتن. تفنگ و قطار فشنگ . بیست تا مرد مسلح علیه یه دختر تنها . واقعا که مرد بودن
دلم لرزید .برگشتم طرف ده که دیدم این بار از یه خونه دیگه دود تنور بلند شد یه دود غلیظ و سیاه . خبررسانی شروع شده بود .زنها کار خودشون رو کرده بودن .خبر به کژال رسیده بود .دیگه دست و دلم به کار نمی رفت . رفتم و لبه باغچه نشستم . پنج دقیقه نگذشته بود که دوباره صدای پای اسب اومد و کمی بعدش چهار پنج سوار برگشتن . یعنی چیزی یادشون رفته بود ؟شایدم برگشته بودن ببینن تو ده چه خبره حاضر بودم نصف عمرم رو بدم که بفهمم اینا برای چی برگشتن .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
رفتم تو درمانگاه و یه چایی برای خودم ریختم که سروکله ننه احمد پیدا شد.انگار دنیا رو بهم دادن زود براش یه چایی ریختم که نشست و گفت :
-بی پیر انگاری می رن جنگ هفتاد ملت ای همه بلا نسبت مرد طرف یه دختر کردن خوشی نه
-اونایی که برگشتن چیکار داشتن ننه احمد؟
یه مرتبه زد زیر خنده به طوریکه چایی جست گلوش و به سرفه افتاد وقتی سرفه ش قطع شد گفت :
-کپ کِردن سر خِلا
-چی؟
-تپیدن تو مستراح
-دستشویی؟
-ها ، ننه ها و زن ها شین ناشتایی سی شین مسهل خوروندن
-مسهل؟
-ها اینام وسط جنگ تنگ شین گرفته بی به اسهال انداختن شین
تازه جریان رو فهمیدم . زنها و مادراشون تو صبحونه شون یه چیزی ریخته بودن که بیرون روی پیدا کردن و مجبوری برگشتم . داشتم از خنده روده بر می شدم با بد کسایی طرف شده بودن یعنی با آدمای سرسخت و مصممی در افتاده بودن
وقتی خنده هامون تموم شد ننه احمد گفت :
اومدم بگم اگه سراغت اومدن ، اسهال شین بند نیار ول ده پایین بالا شین یکی شه .هر چن فکری نی م از آبرو بیان سی تو . ترسن لکه ننگه و خوره پیشونی شین تو آبادی صدا می کنه از ترس اسهال شدن
اینو گفت از جاش بلند شد و یه خداحافظی کرد و رفت .من هنوز خنده رو لبهام بود.زنهای مطیع و فرمانبردارشون رو خیلی ضعیف فرض کرده بودن
تقریبا یکساعتی از رفتن مردای آبادی گذشته بود که یه مرتبه صدای تیراندازی از دوربلند شد بلافاصله پریدم از تو درمانگاه بیرون صدا از فاصله دور می اومد.صدای تیراندازی چند تا سرهم و چندتا تک تک دیگه موضوع جدی شده بود یه جنگ واقعی ، یه جنگ نابرابر اگه کژال زخمی می شد چی؟ اگه خدای نکرده کشته میشد ؟کم کم زنها و دخترهای آبادی هم جمع شدن تو حیاط درمانگاه .هر کدوم با یه سلام و علیک آروم می اومدن و یه گوشه می نشستن و چشم می دوختن به کوه.صدای تیراندازی قطع نمی شد نکنه گلوله هاش تموم بشه .اونوقت خیلی راحت می گیرنش چیکار باید میکردم؟ چیکار باید میکردیم؟نتونستم نگرانی رو تو دل خودم تحمل کنم و رفتم کنار ننه احمد و یواش بهش گفتم:
-ننه احمد اگر تیرهاش تموم بشه چی؟هزارتا فشنگ که نداره .
یه نگاهی به من کرد و یه چیزی در گوش یکی از زنها گفت و اونم در گوش بغلی ش وهمینجور حرف من گوش به گوش رسید که یه مرتبه هفت هشت تاشون از جا بلند شدن و رفتن طرف خونه شون و ده دقیقه بعد برگشتن و تو دست هرکدوم سه چهارتا فشنگ بود .یکی یکی می اومدن جلو من و فشنگ ها رو می ذاشتن تو دستم .من می ریختم تو جیبم حدود سی تا فشنگ شد .بعدش چند تا از زنها از جاشون بلند شدن و رفتن یه خرده بعد با چایی و قند و نون و کلوچه برگشتن .آذوقه کژال هم جور شد اماجنگ هنوز نابرابر بود کاری از دست ما ساخته نبود باید فقط منتظر نتیجه امروز می شدیم امروز خیلی چیزا روشن می شد .
تیراندازی نیمساعت دیگه هم ادامه داشت اما بعد یه مرتبه کوه ساکت شد همه مون منتظر شنیدن صدای تیرهای بعدی بودیم اما دیگه صدایی نبود دلشوره افتاد بین همه مون یعنی چی شده بود؟ معنی این سکوت چی بود؟ پایان کار کژال؟میدونستم که همه تو این فکرن اما هیچکس چیزی نمی گفت ! سکوت ، سکوت ، سکوت تا نیمساعت بعد اما یه مرتبه مثل دیروز اول گرد و خاک پای کوه و بعدش دیده شدن کمرنگ یه عده سوار و بعدشم کم کم واضح شدن دور نما شماره شروع شده بود اما با شک .هرچی زمان می گذشت موضوع بیشتر دستگیرمون می شد و بعد از گذشتن چند دقیقه نفس گیر ، تونستیم سوارها رو ببینیم .تعدادشون همونقدر بود که باید بود بدون کم و زیاد اما نه چیز دیگه هم بود . درست نمی شد اسب ها رو شمرد اما کمی بعد مشخص شد یه اسب کم بود و رو یه اسب دونفر سوار بودن یکیشون وضعیت طبیعی نداشت هی رو اسب بلند می شد و می نشست یعنی چی بود ؟یه دقیقه بعد همه سوارها اومدن جلو درمانگاه و ایستادن تازه متوجه موضوع شده بودم یه زخمی نتیجه این جنگ بود از کژال هم خبری نبود زخمی رو از اسب آوردن پایین و آوردنش تو درمانگاه و همه هم، با هم اومدن تو اونقدر عصبانی بودن که نمی تونستن حرف بزنن فقط فحش می دادن به کژال به اونکه زخمی شده بود به زن ها به دخترها /
یه گوشه درمانگاه ایستاده بودم و نگاه میکردم که یه مرتبه کدخدا داد زد و گفت :
-های خانم دکتر چرا واستادی و نگاه می کنی؟ مگه نمی بینی این خون ریزی داره؟
-وقتی همه رفتین بیرون می آم بالا سرش
-خب همین الان بیا
-وقتی همه رفتین بیرون
-لج می کنی؟
-آره ، مخصوصا به تو
-اگه بمیره چی؟
-عمر دست خداست اگه خیلی براش نگرانی ، اینا رو وردار و زودتر ببر بیرون
یه نگاهی به من کرد و زود طرز صحبتش رو عوض کرد و گفت :
-خانم دکتر راست می گن با اینهمه آدم که نمی شه مریض رو معالجه کرد همه برین بیرون ، من خودم تنها اینجام .
همه شون با دلخوری رفتن بیرون و کدخدا فقط موند .منم همونجا ایستادم و بازم نگاه کردم خودش فهمید که حرفم جدی بود سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون.وقتی دیگه کسی اونجا نموند، در رو قفل کرد و رفتم بالا سر زخمی
یه پسر بیست و یکی دو ساله تیر خورده بود به پاش و خونریزی داشت زود شروع کردم گلوله تو پاش نبود زخمش هم آن چنان نبود باید اول بخیه ش میکردم شروع کردم به کارم و همونجورم باهاش حرف می زدم
-اسمت چیه؟
-یار علی آخ مردم
-نترس نمی میری
-خیلی میسوزه خانم دکتر
-شانس آوردی اگه یه خرده این ورتر بود، استخوون پات رو خرد کرده بود
-گیس بریده ، عجب تیری میندازه
-اگه حرف بی ادبی بزنی معالجه ات نمی کنم آ
-آخه ببین چیکار کرده
-درس خوندی؟
-دیپلم گرفتم
-از تو که یه دیپلمه و درس خونده ای، بعیده که در مورد یه دختر اینطور صحبت کنی اونم دختری که داره از حق ش دفاع می کنه
یه نگاه بهم کرد و گفت :
-حق ؟
-آره ، حق ببینم تو دوست داری بری با یه زن که بیست سال از خودت بزرگتره ازدواج کنی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت :
-نه اما یعنی چی؟
-خب گویا قرار بوده کژال رو به زور بدن به کدخدا
اینو که شنید یه مرتبه دردش یادش رفت وگفت :
-کی این حرف رو زده؟
-همه می گن
-پس چرا کدخدا به ما نگفته؟
-به شما چی گفته ؟
-گفته که کژال نمیخواسته با جوونای این ده عروسی کنه
-اینطور نیست کدخدا به پدر کژال پنجاه تا گوسفند داده که به زور با دخترش ازدواج کنه حالا بگو ببینم اون بالا چه اتفاقی افتاد؟
یه خرده نگاهم کرد و بعد گفت :
-وقتی رسیدیم اون بالا، عبداله رد زن ، ردش رو گرفت و یه خرده بعد که رفتیم و بهش نزدیک شدیم ، یه تیر هوایی در کرد بعدش بلند داد زد و گفت :
هرکی بیاد جلو ، خونش پای خودشه
اما ماها رفتیم جلو که اول اسبم رو کشت و منم انقدرعصبانی شدم که همینجوری رفتم جلو هنوز دو قدم ور نداشته بودم که یه صدا اومد و پام آتیش گرفت و افتادم رو زمین .بقیه هم شروع کردن به تیراندازی.همینجوری بیخود تیر مینداختن
بعد یه مرتبه خندید و گفت :
-اما عجب تیر میندازه بنازم این ضرب شست دو تا تیر در کرد و اسبم رو کشت و خودمم زخمی کرد
یه لحظه دیگه ساکت شد و بعدش گفت :
-خانم دکتر!
نگاهش کردم
-اونا رو راست گفتین؟
-آره می تونی بری از خودش بپرسی
-عجب نامردیه این کدخدا
-گوش کن ببین چی بهت می گم ایندفعه شانس آوردین زخمت زیاد مهم نیست اما باید استراحت کنی
-من فردا باید باهاشون برم
-کجا؟به جنگ یه دختر تنها ، خجالت داره اسم تونم گذاشتین مرد؟ بیست نفر رفتین به جنگ یه دختر . از این به بعد اگه زخمی بشین ، اینجا نیائین من پزشک میدون جنگ نیستم همین الانم به پاسگاه خبر می دم
داشتم اینا رو میگفتم که یه مرتبه از بیرون صدای داد و فریاد بلند شد کدخدا با یکی از خودشون دعوا میکردن یه نگاه از پشت شیشه بهشون کردم که همون پسره آروم بهم گفت :
-از دست پدر کژال عصبانی هستند می گن اون نتونسته خوب دختر تربیت کنه
برگشتم طرفش و گفتم:
-بنظر تو اینطوریه؟
یه فکری کرد و گفت:
-نه اتفاقا برعکس
بهش خندیدم و شروع کردم به پانسمان زخمش .چندتا بخیه بیشتر نخورده بود زود پانسمانش کردم و چند جور دارو هم بهش دادم و در درمانگاه رو باز کردم و رفتم بیرون . هنوز مردها داشتن بگومگو میکردن یه مرد پنجاه ساله هم که گویا پدر کژال بود ، ساکت ایستاده بود و سرش رو انداخته بود پایین و هیچی نمی گفت .بقیه مردای هم سن و سالش هم سرزنشش میکردن
-های عین اله عجب تحفه ای پس انداختی
-گل پیری نخ تنبونت رو سفت می تابوندی
-سگای آبادی سیش شرف دارن
خلاصه هرکی یه چیزی به اون بدبخت می گفت و اونم صداش در نمی اومد جوونای ده همونجور ساکت ایستاده بودن و مشاجره بین پدرهاشونو نگاه میکردن که یه مرتبه کدخدا که خیلی عصبانی بود از دهنش در رفت و گفت
-عین اله کلات رو ورجه بالاتر دولا شو آبروت جمع کن .
تا اینو کدخدا گفت یه مرتبه از بیرون حیاط صدای یه زن بلند شد صدای خشم یه زن ، قهر یه زن ، صدای مادر کژال
-چی وّر می دی کدخدا؟ شوی ما کلاش ورجه والا؟ شما دلاورا باش کلاتون وجین والا
کدخدا یه نگاه از همونجا بهش کرد و گفت :
-اّ کی تا حالا ضعیفه ها تو دهن شی زبون رُسته؟
-از همو روز که خدا سی مون جون داد
-وشو ومیر با ای مار بچه که پس در دادی
-مار بچه؟ گو شیر بچه یه الف دختر بیست تا دلاور تارونده به ای می گی مار بچه؟
-زبونت بگیر دیر خین به دهن ت ریختم
-حق م داری وقتی شومون خسبیده .باس تو خیت دهن ما کنی .حاشا به این غیرتت
مادر کژال اینو گفت دیگه شوهرش نتونست خودشو نگه داره و یه مرتبه رو به کدخدا براق شد و گفت :
-های کدخدا چی زبونت یله دادی؟ دخترمو اگه تو زورش نمیکردی؟ سربراه تو لونه ش خسبیده بی .تو گیسوند و میش مو رو وعده کردی دختر سی ت روونه کنیم
تا پدر کژال اینو گفت و جوونای آبادی یه نگاه به همدیگه کردن رنگ کدخدام سرخ شد و زود گفت :
-خلا شرع کردم؟ دست تنگی ، نون به دومن ت کردم قلم شی ای دست
-مو دستم تنگ بی؟ کرور کرور شکر که روزی مون از خداس تو سرمو کچل کردی سی کژال.های بنازمت دختر که شیری .نون بوآ حلالت سیر کردم چه طو جاخالی کردین
پدر کژال خیلی عصبانی شده بود کدخدا زود جا زد و برای این که قضیه رو رفع و رجوع کنه، سر اهالی داد زد و گفت :
-چی چنبر زدین ایجا؟ بشن رد کارتون
بعد برگشت طرف من و گفت:
-ها خانم دکتر چی شد؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم :
-فعلا حالش خوبه .ایندفعه بخیر گذشت.اما دفعه دیگه اگه کسی زخمی شد ، اینجا نیارینش مستقیم ببرین ش بیمارستان شهر
-بچشم ، بچشم .های جوونا برین زیر پر رفیق تون رو وگیرین
دو سه تا از جوونای ده اومدن طرف درمانگاه و رفتن تو ، منم دنبالشون رفتم.وقتی رسیدن به یار علی ، یه چیزی آروم بهشون گفت اونام یه چیزی گفتن معلوم بود که همه شون ناراحتن آروم یار علی رو از رو تخت بلند کردن و آوردنش پایین و از درمانگاه بردنش بیرون.اهالی هم تقریبا رفته بودن .منم برگشتم تو درمانگاه و وسایلم رو جمع وجور کردم و تخت رو مرتب . دیگه نزدیک ظهر هم بود .درمانگاه رو تعطیل کردمو رفتم خونه . یه تلفن به عموم زدم و کمی باهاشون صحبت کردم و بعدش خواستم به شایانم زنگ بزنم اما منصرف شدم .شاید اینطوری بهتر بود .ناهارم رو خوردم و تلفن زدم به پاسگاه و جریان رو برای رئیس پاسگاه گفتم.قرار شد فردا برای تحقیق بیان ابادی.ازش تشکر کردم و خداحافظی بعدش رفتم و گرفتم خوابیدم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
کژال ۹
اما چه خوابی همه ش تو فکر بودم . فکر کژال ، خودم ، خسرو ،شایان!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اون روز عصری اتفاق خاصی نیفتاد .خبری هم نبود .دوباره آبادی تو سکوت فرو رفته بود و صدای قشنگ پرنده ها و عطر گل ها و شکوفه ها جای جنگ و زور و حق کشی رو گرفته بود .تقریبا ساعت یازده شب بود .آماده شده بودم برای خواب که از بیرون صدا شنیدم .اولش فکر کردم که صدای باد یا صدای راه رفتن سگهای ابادیه اما بعدش چند ضربه آروم به در خورد سریع رفتم پشت پنجره کژال بود تفنگ به دست و قطار فشنگ به شونه زود در رو باز کردم که خودشو انداخت تو خونه و منم در رو بستم و قفل کردم یه آن ترسیدم که نکنه زخمی شده باشه تا اومدم حرف بزنم که بغلم کرد زود صورتش رو بوسیدم و از خودم جداش کردم و شروع کردم به نگاه کردنش شکر خدا طوریش نشده بود خودش فهمید و با خنده گفت :
-سالمم خانم دکتر
-شکرخدا اما اونی رو که زخمی کردی همین امروز داشتم وصله پینه ش میکردم
دوتایی زدیم زیر خنده زود یه چایی دم کردمو دوتایی نشستیم رو مبل که گفت
-چه خبرا خانم دکتر؟
تمام جریان رو براش گفتم .چیزایی هم که زن های آبادی براش آوردن بودند بهش نشون دادم و براش ریختم تو یه کیسه بزرگ که بعدا با خودش ببره .خیلی خوشحال شده بود خوشحال از اینکه حرکتش مورد تائید بقیه زن ها قرار گرفته وقتی دوباره نشستیم بهش گفتم :
-معنی دود رو فهمیدی؟
-اولش نه اما یه خرده بعد شک کردم شک کردم و آماده شدم که سروکله شکارچی آ پیدا شد فهمیدم که دود علامت بوده
دوباره دوتایی خندیدیم
-می دونی جونای ده اصلا خبر نداشتن که جریان تو چیه؟
-یعنی اصلا نمی دونستن؟
-نه فقط فکر میکردن که تو چون عاشق یه جوون از ده دیگه شدی فرار کردی
-اون کدخدای موذی نمی خواسته کسی بفهمه
-اما حالا همه فهمیدن
-اما بازم می آن دنبالم
-به احتمال قوی آره امروز زنگ زدم به پاسگاه باید گزارش می دادم قرار شده فردا بیان برای تحقیق
-چه فایده داره؟ کسی که چیزی نمی گه
-بالاخره یه نفر تیر خورده
-خب می گه اتفاقی بوده و مثلا داشته تفنگش رو تمیز میکرده که تیر در رفته
-بازم اونا در جریان باشن بهتره
بلند شدم و براش یه چایی ریختم و گذاشتم جلوش .چایی ش رو خورد بدون اینکه حرف بزنه منم نگاهش میکردم
-حمام نکردی؟
-نه اما یه جا رو پیدا کردم که می تونم توش حموم کنم
-کجا؟
-مثل یه آبگیره بالای کوه یه جا آب جمع شده اما سرده
-فعلا پاشو همین جا برو حمام تا نوبت بعدش خدا بزرگه
خندید و زود از جاش بلند شد . رفتم و براش لباس تازه آوردم همین که دادم دستش یه مرتبه دولا شد و دستم رو بوسید زود دستم رو کشیدم و گفتم:
-این چه کاریه؟
-شما خیلی خوبی ن .دلیلی برای کمک کردن به من ندارین اما کمکم می کنین براتونم خطرناکه
-چرا دلایل زیادی برای کمک به تو هست برو تا آب یخ نکرده لباساتم بذار همونجا خودم ترتیبش رو می دم حوله هم همونجاس .
دوباره نگاهم کرد یه نگاه حق شناس بعدش رفت تو حموم و در رو بست زود رفتم اشپزخونه و از تو جایخی یخچال کمی گوشت چرخ کرده در آوردم و شروع کردم براش همبرگر درست کردن می دونستم تو کوه نمی تونه از این کارا بکنه یه سه ربعی حمامش طول کشید .غذاشم حاضر شده بود .وقتی اومد بیرون تر وتمیز و سرحال . بردمش تو اتاق بهش لباس بدم که گفت :
-آخه اینجوری که نمی شه من همه ش لباسای شما رو ازتون می گیرم
-تعارف نکن لباس اضافه س بپوش
-نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم
-تشکر لازم نیست بیا غذات سرد می شه
اومدم بیرون بشقاب غذاش رو بردم تو سالن .کمی بعد اومد و نشست و گفت :
-بخدا شرمنده م چقدر بهتون زحمت دادم
-زحمتی نیست بخور سرد نشه
یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد شروع کرد به خوردن تند و تند .خیلی گرسنه بود دلم براش خیلی سوخت این دختر الان تو این سن و سال باید در پناه خانواده باشه امن و مطمئن نه اینکه برای حقوق خیلی ساده و ابتدایی مجبور باشه تفنگ به دست بگیره و بزنه به کوه
تقریبا غذاش تموم شده بود که گفت:
-امروز این پیر سگ هی جوون ها رو تشویق میکرد که بیان جلو
-پدرتم امروز ازت دفاع میکرد از اینکه تونستی جلوی مردای آبادی در بیای خیلی خوشحال بود
-اما قبلش داشت به قصد کشتن دخترش تیراندازی میکرد
چیزی نداشتم بهش بگم .بلند شدم و براش چایی آوردم . یه خرده بعد یه مرتبه از جاش بلند شد
-چرا بلند شدی؟
-باید برم خانم دکتر
-کجا؟
-یه کاری دارم باید انجام بدم
-شب همینجا بخواب صبح زود بیدارت می کنم اسبت کجاست؟
-لای درختا همین نزدیکی هاس
-شب رو اینجا بمون
-نه خطرناکه ممکنه بفهمن برای شما بد می شه لباساتونو هم شسته م و آویزون کردم تو حموم دستتون درد نکنه
-خودم می شستم
-باعث خجالت دیگه بیشتر شرمنده م نکنین
بلند شدم و هرچی تو یخچال میوه داشتم ریختم تو کیسه و گذاشتم بغل چیزای دیگه که باید با خودش می برد .رفت و لباساشو پوشید و برگشت .دوتایی یه لحظه ایستادیم جلوی همدیگه که یه مرتبه بغلم کرد دلم از غصه داشت می ترکید بوسیدمش بهش گفتم :
-کژال اگه بخوای می تونم بفرستمت تهران می تونی بری خونه مون اونجا کسی پیدات نمی کنه بعدشم از راه های قانون عمل می کنیم و مسئله حل می شه
-نه خانم دکتر من مال همینجام .همینجام باید مسئله حل بشه من تنها نیستم سرنوشت تموم دخترای این آبادی اینجوریه شاید با حرکتی که من کردم یه خرده پدر و مادرا سر عقل بیان
دیگه چیزی نداشتم بهش بگم .دوباره بغلش کردم و بعدش چراغام رو خاموش کردم و رفتم بیرون . کسی اون طرفا نبود آروم اومد و از کنارم رد شد و رفت دلم می خواست همونجا بشینم و گریه کنم یه دختر هیفده هیجده ساله تو اون تاریکی
تنها برگشتم تو و نشستم و اونقدر فکر مشغول بود که حتی نمی تونستم بخوابم .تو همین فکرا بودم که یه مرتبه از دور سرو صدا شنیدم کمی صبر کردم سروصدا بیشتر شد دلم ریخت پایین نکنه کژال رو گرفته باشن تند لباسامو پوشیدم که برم شاید کاری از دستم بر بیاد تا از درمانگاه رفتم بیرون و کمی رفتم طرف آبادی که دیدم انگار یه جا آتیش گرفته دوئیدم اونطرف طویله کدخدا بود خودشم با چند نفر داشت گوسفندهاشو از توش می آورد بیرون آتیش اونجوری نبود که گوسفندا طوری بشن یه عده دیگه هم با سطل آب داشتن آتیش رو خاموش میکردم یه خرده بعد همه اهالی از خواب بیدار شده بودن و اومده بودن دم خونه کدخدا آتیش هم تقریبا خاموش شده بود که یه مرتبه از یه طرف دیگه آبادی سر و صدا بلند شد همه برگشتن اونطرف که دیدم عبداله رد زن با لباس زیر داره داد می زنه و می زنه تو سر خودش و بحالت نیمه دویدن می آد طرف ما نمی دونستم چی شده که خودش رسید و یه مرتبه افتاد زمین کدخدا و بقیه رفتن بالا سرش داشتم نگاهش میکردم ظاهرا طوریش نبود وقتی از جا بلندش کردن شروع کرد به گریه کردن درست نمی تونست حرف بزنه کدخدا سرش داد زد و گفت :
-بی وقتی چرا هوار می کنی مرد
-جونم ، جونم ورداشتم در دادم اومده بید رو سرم خینی بید
-کی؟
-کژال اون کژال ننه مرده
یه مرتبه چند نفر با همدیگه گفتن کژال پچ پچ افتاد بین زنهای آبادی کدخدا یه داد زد و همه ساکت شدن و بعدش به عبداله رد زن گفت :
-کژال اومده بود رو سرت؟
-ها ها تفنگش گذاشت بیخ خِرُم گفت اگه یه نوبت دیگه پی ش بگیرم خلاصم می کنه خینی بید هینی آخورتونم او الو انداخته سی ت پیغوم کرده که پیرسگ دست وکش
اینا رو که گفت همه ساکت شدن یه مرتبه پدر کژال گفت :
-شیرت بگم کم گفتم دختر پلنگ تو خونه داشتم و ناگاه بودم های بنازمت
مردها حسابی ترسیده بودن و زن ها تو دل شون قند آب میکردن در گوش همدیگه حرف می زدن و می خندیدن کدخدا که دید اینطوریه رو کرد به پدر کژال و گفت :
-خُوَوه خووه چی ش تصدق منی؟ یاغی یه چی نپائیده بی ، زبون بسته هان تلف شن صو که گزارش دادم سی پاسگاه دخترت بناز
بعد برگشت طرف اهالی و داد زد و گفت:
-وشین تو لونه هاتون وخسبین صو کار ندارین؟ توام وخی مرد گنده یه الف بچه چه روزت داده پس نویفتادی خووه
زیر بغل عبداله رد زن رو گرفتن و بلندش کردن که گفت:
-تووه تووه مو از فردا کار به کار ای دخترک ندارم جونم سر راه نجستم که
تازه زنها چشمشون افتاد به زیر شلواری عبداله رد زن یه مرتبه همه زدن زیر خنده کدخدام زود قباش رو در آورد و پیچید دور عبداله حالا مگه می شد جلو خنده زنها رو گرفت؟ همینجوری در گوش همدیگه حرف می زدن و می خندیدن که کدخدا سرشون داد زد و گفت:
-مگه شما خواو ندارین ؟ بشین لونه تون
یکی از زنها یه مرتبه گفت :
-کدخدا تو سی خواو مو چیکار داری؟ خواومون دیه دست خمونه
-بله بله چه زبون در آوردین شما دلتون قرصه ای دختره کژآل شده؟ چیز یاد گرفتین؟ شیطون می گه شلاق بیارم تا عقل وشه کله تون
تا اینو گفت هر کدوم از زنها از دور یه جوابی بهش دادن
-شیطون غلط منه
-کلات اگه پشم داشت دره وشو سی کو تا کژال جوابت بده
-زورت کژال نمی رسه دادش اینجا می زنی؟
-اصل ش مو اِشو خواو نداریم
داشتم نگاشون میکردم کژال راست می گفت حرکتش تاثیر عجیبی تو زن ها و دخترهای آبادی گذاشته بود دیگه حاضر نبودن مثل قبل زور بشنون کدخدا زودتر از همه اینو فهمید تند با کمک یکی دو نفر دیگه عبداله رد زن رو بردن طرف خونه ش زن ها و دخترهام آروم راه افتادن که برن و هرکدومم زیر لب و آروم یه چیزی در مورد کژال می گفتن
-پلنگ آبادیه
-ناز شستش
-چه خوفی ور دلشون نشونده
آروم برگشتم طرف درمانگاه چشمم به کوه بود می دونستم الان همین نزدیکی ها، یه جا قایم شده و داره نگاه مون می کنه نمی دونم چرا یه مرتبه ایستادم و دستم رو طرف کوه بلند کردم و تکون دادم یه لحظه بعد صدای یه تیر اومد جوابم رو داده بود تو همین موقع یه مرتبه زن ها و دخترهای ده شروع کردن به هلهله کشیدن که دو مرتبه صدای یه تیر بلند شد برگشتم طرف مردها و نگاهشون کردم حسابی جا خورده بودن اصلا انتظار یه همچین چیزایی رو از یه دختر نداشتن شاید از این به بعد با یه دید دیگه به زن ها و دخترهاشون نگاه میکردن یه دید عادلانه تر
خلاصه اونشب گذشت .فرداش حدود ساعت ده بود که یه ماشین با دوتا مامور از طرف پاسگاه برای تحقیق اومدن و بعد از کمی صحبت کردن با من، رفتن تو آبادی سراغ یار علی اما اون بهشون گفت که داشته تفنگش رو تمیز میکرده که بره شکار موقع تمیز کردن حواسش پرت شده و تیر به پاش خورده پدر کژال هم گفته بود که دخترش، یعنی کژال رفته به یه ده دیگه مهمونی مامورهام نتونستن کاری انجام بدن چون نه شاکی ای در بین بود نه کسی چیزی می گفت برای همین هم بدون نتیجه برگشتن
اون روزم کسی دنبال کژال نرفت! حالا یا به خاطر اومدن مأمورا یا به خاطر حرکت دیشب کژال! در هر صورت آبادی آروم و بی صدا بود. بازم صدای پرنده ها و عطر درختا و شکوفه ها و سکوت قشنگ آبادی! درست مثل روزهای اولی که اومده بودم اینجا.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
تا عصر هیچ خبری نبود و منم یه جوری وقت می گذروندم. تقریباً یه ساعت مونده بود به تعطیلی درمانگاه! پشت میزم نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم که صدای ناله از تو حیاط درمانگاه شنیدم! بلند شدم و رفتم طرف در که دیدم یه زن حدود پنجاه ساله با دو تا دختر دارن می آن تو درمانگاه! زیر بغل اون خانم رو دو تا دخترا گرفته بودن و اونم هی ناله می کرد و شکمش رو گرفته بود و فشار می داد! در رو باز کردم که اومدن تو. خانمه رو بردم رو تخت خوابوندم که یکی از دخترا در درمانگاه رو بست. یه مرتبه ناله ی اون خانم قطع شد و از رو تحت بلند شد و نشست! داشتم با تعجب نگاهشون می کردم که خانمه گفت:
- مات نِشو خانِم دکتر! مو عِیالَ کِدخدایُم! ای دو تام جوجه هامونن!
- چه دخترای قشنگی!
- خیر وَبینی! کنیزِ شمان!
- خواهش می کنم ! این حرفا چیه؟! ناراحتیتون رو بفرمایین! دل تون درد گرفته؟
- نه! ما باکُ م نیس! دل پیچه رو باهانه کِردم که شمارو وَبینُم!
»یه نگاه بهش کردم و گفتم«
- منو ؟! برای چی؟!
»یه اشاره به یکی از دختراش کرد که اونم رفت پشت پنجره و بیرون رو نگاه کرد و گفت«
- هیچ کس اینجاها نیست!.
»بعدش زن کدخدا از تخت اومد پایین و از زیر لباسش یه قطار فشنگ درآورد و گذاشت رو تخت و گفت«
- اینو آوردُم سی کِژال! اومدُم زحمتت بِدُم که بسپری دستش!
- اولا که من نمی دونم کژال کجاست! بعدشم من از این کارا نمی کنم!
- مودونم که شما کِژال رو وَبینی! حقُ م داری به مو بدگمون باشی اما دلت قرص باشه! سی خیانت نیومدم! دِلُم از ای مرد خینه! روز و شوم جوونی م رو پاش دادُم حالا که خشتکش تا به تا شده یاد شباب ش کِرده! به جون جوونم قسم که مو بی خِبَر بودُم! نمی دونستم ای نامرد چه به سَرِشَه! قصد مو خدمته!
- من حرف شمارو باور می کنم اما کاری از دستم بر نمی آد! اگه می خواین کمکش کنین باید اینارو ببرین تو کوه و بهش بدین! ولی اینم بدونین که جنگ و خونریزی فایده ای نداره!
»یه نگاه بهم کرد وگفت«
- پس گوش وَگیرین چی می گُم! دی شو یه شیر ناپاک خورده، سِیر کِرده و به کدخدا خبر رسونده که کِژال از خونه شما زِده بیرون! کِدخدام بو برده که شما دستی زیر بال و پر کِژال دارین! سی همین قِصدتون کِرده!
- یعنی خیالاتی برای من داره؟!
- ها! مو گفته باشُم ! همین صلوة ظهری با یه نفر حرف می زد که ما یه چیایی فِهمیدُم!
- چی فهمیدین؟
- می خواد ضایع ت کنه!
- برای چی؟!
- آبروش ریختی! دیه تو آبادی تِرَه م سی ش خرد نمی کِنِن!
- حالا چه جوری می خواد منو به قول خودتون ضایع کنه؟!
»اینو که پرسیدم یه نگاهی به دختراش کرد و بعدش اومد جلوم و آروم یه چیزی در گوشم گفت که یه مرتبه انگار تمام بدنم آتیش گرفت! از عصبانیت داشتم منفجر می شدم! اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم«
- مگه اینجا جنگله که اون هر کاری دلش می خواد بکنه؟!
- گا که کار از کار شد دیه چی ازِت ساخته س ؟!
- یعن به همین شُلی؟!
- اگه شو چِن تا غولَ بی شاخ و دُم سُریدن ایجا چی از دستت می آد؟ کی به فِریادت وَشه؟!
»داشت راست می گفت! این کدخدا آدمی بود که از این کارا بکنه!«
- من کاری نکردم که کدخدا یا هر کس دیگه بخواد انتقام ازم بگیره! اگرم خواست یه همچین کاری بکنه، بلدم از خودم دفاع بکنم!
»سه تایی نگاهم کردن و هیچی نگفتن! با خودم گفتم شاید واقعاً از سرِخیرخواهی داره اینارو به من میگه برای همین م گفتم«
- در هر صورت از شما ممنونم که این خبر رو به من دادین! از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع می کنم!
- ببین دخترم! مو خیرت می خوام! ای نامرد وقتی دشمنی به جونش ویفتَه مث کجدم می شه! حواس جمع کِن ! مو خودُم زخم خوردِه شِم!
- ممنون! حواسم رو جمع می کنم! ممنون!
»به دختراش اشاره کرد که یعنی می خواد برگرده! اونام دوباره رفتن و زیر بغلش رو گرفتن و خواستن از درمانگاه برن بیرون که گفتم«
- این فشنگ هارو هم با خودتون ببرین!
»دوباره یه نگاه به من کرد و قطار فشنگ رو برداشت و بست زیر لباسش و یه نگاه دیگه به من کرد و سه تایی از درمانگاه بیرون رفتن. دلم می خواست بهش اعتماد کنم اما کار صحیحی نبود!صبر کردم تا از حیاط درمانگاه رفتن بیرون . راستش ترسیده بودم! صدبار به خودم لعنت فرستادم که چرا اصلاً وارد این قضیه شدم! دیشب بی احتیاطی کردم! حالا اگه واقعاً این زن درست می گفت چی؟! دیگه بعدش با چه رویی اینجا بمونم یا اصلاً با چه رویی می تونم جریان رو به عموم اینا بگم! ترس حسابی نشسته بود تو دلم! تنها راهی که داشتم این بود که جریان رو با خان بانو بگم! زود موبایلم رو ورداشتم و شماره ش رو گرفتم اما از شانس بَد، خدمتکارش گفت که خان بانو برای یه کاری رفته به اون یکی ده شون!تلفن رو قطع کردم و زود درمانگاه رو بستم و رفتم خونه و حفاظ رو بستم و در رو از پشت قفل کردم! می دونستم اگه بخوان کاری م بکنن این وقت روز نمیکنن! اما شب چی؟! اصلاً از کجا معلوم که وسط روز نیان سراغم! اینجا وسط روز پرنده پر نمی زنه! تو درمانگاه م که کسی نیست! اصلاً چرا اداره یه سرایدار برای من نمی فرستاد؟! اگه یه سرایدار الان اینجا بود اینا هیچ غلطی نمی تونستن بکنن!
تا ساعت یازده شب، دوبار دیگه م به خان بانو تلفن زدم که هنوز برنگشته بود! دو سه مرتبه م رفته بودم و حفاظ رو چک کرده بودم! از ترسم چاقوی آشپزخونه رو هم برداشته بودم ! همه ش گوشم به صداها بود و حواسم به بیرون! هر صدایی که می اومد زود می رفتم پشت پنجره و بیرون رو نگاه می کردم! راستش کم کم بعد از گذشت چند ساعت آروم ر شده بودم ! اصلاً از کجا معلوم که زن کدخدا راست گفته باشه؟! شایدم فقط مأمور بوده که از طرف کدخدا این پیغامم رو برام بیاره! مثل یه تهدید! که اگه بازم به کژال کمک کنم، یه بلایی سرم می آره!
چاقو رو بردم گذاشتم سرجاش! حتماً همینطوری بود ! این فقط یه تهدید بوده! خیلی خوب شد که فشنگ هارو از زن کدخدا نگرفتم! حتماً همون فشنگ ها یه نقشه بوده! ولی آخه چطوری؟! یعنی زن کدخدا راضی یه که سرش هوو بیاد؟! یعنی شکست رو قبول کرده؟! شایدم واقعیت رو بهم گفته بود؟!
در هر صورت ساعت حدود دوازده بود که گرفتم خوابیدم! هر چند که تا یه ساعت بعدش هنوز تو خواب و بیدار بودم اما بعدش خوابم برد! یه خواب تیکه تیکه! ساعت به ساعت از خواب می پریدم و به صداهای بیرون گوش می کردم! اما هیچ خبری نشد!صبح طبق معمول از خواب بیدار شدم و صبحونه رو خوردم و رفتم درمانگاه. دیگر مطمئن شده بودم که زن کدخدا فقط برای هشدار دادن اومده بود اونجا! هم هشدار و هم امتحان من! می خواست بفهمه که آیا من به کژال کمک می کنم یا نه! باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم! من تو این ده یه غریب بودم و نباید زیاد تو کارهاشون دخالت می کردم! بهتر بود سرم به کار خودم باشه و این دو سال رو بی درد سر بگذرونم و تمومش کنم! هر چند که من دنبال درد سر نبودم و درد سر با پای خودش می اومد سراغم!
ساعت حدود ده و نیم صبح بود و پشت میزم نشسته بودم و کتاب می خوندم که یه مرتبه سه تا مرد که تا اون موقع ندیده بودمشون، اومدن تو درمانگاه! اصلاً متوجه اومدن شون نشده بودم! همچین اومده بودن که حتی صدای پاشونم نشنیده بودم! راستش اولش جا خوردم!زود از جام بلند شدم و نگاه شون کردم که هر سه تایی سلام کردن و یکی شون گفت«
- خانم دکتر جون دستُم به دومن تون! بِچَه م از کفُ م رفت! به دادُم برس!
»با این که ترسیده بودم سعی کردم به خودم مسلط بشم! آروم گفتم«
- بچه ت کجاست؟
- الان با ماشین می رسونن ش ! مو میون بر اومدُم !
- چه ش شده؟!
- دی شو ناغافل خِرِش گرفت ! هر چی نِنَه ش آب حلقومش کرد اثر نِداشت! تا صو نیگرش داشتیم! الان دیه می رسن! خدا اجرت ده! یه کار کن خو بشه!
- به امید خدا! صبر کن بیارنش ،خدا بزرگه!
»خواستم برای احتیاط م که شده، برم طرف در و از درمانگاه برم بیرون اما هر سه تایی جوری جلوی در ایستاده بودن که نمی توانستم ازشون رد بشم! متأسفانه چیزی م اونجا دم دستم نبود که باهاش بتونم از خودم دفاع کنم!همونجا ایستادم و نگاه شون کردم که یه مرتبه یکی شون دو قدم اومد جلو و درست جلوی میزم ایستاد! یه نگاهی بهش کردم و آروم گفتم«
- فعلا شما برین بیرون تا بچه رو بیارن!
» اینو که گفتم ، یکی دیگه شونم اومد این طرف میزم ایستاد! دیگه مطمئن شدم که دارن دروغ میگن! اما چیکار می تونستم بکنم؟! باید خونسردی خودمو حفظ می کردم! آماده شده بودم که کتابم رو پرت کنم تو صورت همونکه جلوی میز ایستاده بود و خودمو یه جوری از درمانگاه بندازم بیرون !داشتم برای خودم نقشه می کشیدم که یکی شون گفت«
- خَو خانمِ دکتر، دختر از آبادی در می دی؟
- چی؟!
- اومدی سی ایجا دخترا مو رو از راه دِر کِنی؟
- این غلط آ به تو نیومده! گم شین بیرون!
- حالا سی ت نشون مِنَم که دیَه پررویی نمینی!
»نفسم بند اومد ! داشتم سکته می کردم! یه مرتبه حرکت کرد که بیاد اینور میز و منم پام رو گذاشتم رو صندلی وخواستم بپرم روی میز که یه مرتبه در درمانگاه محکم باز شد و ننه احمد خودشو انداخت تو درمانگاه! انگار خدا دنیارو بهم داد! زود از روی صندلی پام رو برداشتم و از این طرف میز اومدم و یارو رو محکم پرت کردم یه طرف و رفتم پیشِ ننه احمد ایستادم ! ننه احمدم یه نگاهی به اون سه تا کرد و با عصبانیت گفت«
- اِی جا چه مِنین؟!
- سی تو چه؟!
- سی مو چه؟! بِگُم هِلاکت کِنن؟
- لِچِکت نُیُفنه؟
»سه تایی زدن زیر خنده که ننه احمد از زیر لباسش یه چوب کلفت در آورد! سه تایی ساکت شدن و یکی شون دو قدم اومد جلو که یه مرتبه چشمش افتاد به بیرون از درمانگاه و همونجور نگاهش خشک شد! برگشتم بیرون رو نگاه کردم که دیدم تمام زن های آبادی تو حیاط و بیرون حیاط درمانگاه ایستادن و هر کدومم یه چوب دستشونه و دارن ماهارو نگاه می کنن! یارو که اینو دید زود خودشو از درمانگاه انداخت بیرون و اون دو تای دیگه م همین کار رو کردن که ننه احمد اولین ضربه رو زد! با چوبش محکم کوبید تو سر عقبی! زن های آبادی م حمله کردن! آن چنان این سه تارو می زدن که حتی نمی تونستن اخ بگن! فقط خودشون رو به زور از اون وسط انداختن بیرون و پا به فرار گذاشتن! تازه در حال فرارم گرفتار سنگ هایی شدن که زن ها و دخترا براشون پرت می کردن!نمی تونم خوشحالی م رو بگم فقط از زور شادی و ترس زدم زیر گریه که ننه احمد بغلم کرد ! گرمای تن ش بهم عشق و اعتماد داد! اون لحظه بود که از کارم راضی شدم! راضی از این که برای یه همچین مردمی کار کردم! راضی از این که هنوزم یه همچین آدمایی وجود دارن!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
زود بردنم تو درمانگاه و برام آب قند آوردن و یه خرده ازش خوردم تا کمی آروم شدم که یه مرتبه چشمم افتاد به زن کدخدا! با دختراش جلوم ایستاده بود. هر سه تاشون یکی یه چوب کلفت تو دست شون گرفته بودن! بهش خندیدم که اومد جلو و دوباره از زیر لباسش قطار فشنگ رو در آورد و گذاشت رو میزم و با خنده گفت«
- بسپرش دِست کِژال !
» قطار فشنگ رو برداشتم و گذاشتم توی کشوی میزم و از جام بلند شدم و زن کدخدا رو بغل کردم! یه مرتبه زد زیر گریه! احساسش رو درک می کردم! زخمی بود! زخمیِ غم! سرخورده از روزهایی که گذرونده! سرخورده از عمری که تلف کرده! جوونی ای که بیهوده سپری شده!
از تو درمانگاه اومدم تو حیاط ! همه ی دخترا و زن ها دورم رو گرفته بودن و هر کدوم شونم یه چوب تو دست شون بود! احساس امنیت شدیدی می کردم! حتی اگه اون لحظه کشته م می شدم ، بازم با احساس امنیت بود! احساسی که تا اون موقع نداشته بودم! حس این که ماهام می تونیم قوی باشیم! قوی هستیم!همیشه قوی بودیم!
یکی یکی شون دستم رو می گرفتن و فشار می دادن! دستای پینه دار! پینه ی کار! دستایی که از صبح تا شب کار می کردن ! کارهای سخت ! کار می کردن و چرخ زندگی رو جلو می روندن!دل های ساده و بی آلایش و نازک! دل هایی که با یه کلمه ی با احساس نرمِ نرم می شد و بازم آماده ی محبت و فداکاری بود! از کنار هر کدوم شون که رد می شدم، دستم رو می گرفتن و فشار می دادن! علاوه بر این که توقع تشکرم ازم نداشتن، تو چشماشون یه جور حق شناسی و قدر دانی می دیدم! چشمایی که با یه کلمه ی مهر آمیز به اشک می نشست!
******
»اون روز عصری درمانگاه رو باز نکردم ! چند تا قرص آرامبخش خورده بودم تا کمی اعصابم آروم بشه . ظهرش به خونه ی عموم اینا تلفن کرده بودم و جریان رو به طور مختصر برای خسرو گفته بودم. اونم فقط کمی دلداری م داده بود و ازم خواسته بود که قوی باشم!
حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که خان بانوام که جریان رو شنیده بود بهم زنگ زد. خیالش رو راحت کرم که دیگه خطری در بین نیست . گفت که یکی از تفنگچی هاشو چند روزی میفرسته درمانگاه که مواظبم باشه . ازش تشکر کردم و خداحافظی.
ساعت حدود پنج بود که از تأثیر قرص آرام بخش گیج خواب بودم . رفتم تو تختخواب و هنوز چشمامو نبسته خوابم برد ! یه خوابِ با اضطراب! همه ش می دیدم که چند تا مرد اومدن پشت در درمانگاه و می خوان حفاظ رو بشکنن و بیان تو! چندین بار با ترس از خواب پریدم اما دوباره از حال رفتم!
حدود ساعت یازده شب بود که با یه صدا، بازم از خواب پریدم! فکر کردم که دارم خواب می بینم اما این طور نبود! یکی داشت در می زد! حسابی ترسیدم! زود از جام بلند شدم و رفتم پشت پنجره! آروم پرده رو زدم کنار! اولش سایه ی یه مرد رو دیدم! یه مرد قوی هیکل! نفس م بند اومد! وقتی درست نگاه کردم متوجه شدم که خسروئه! انگار خدا دوباره دنیارو بهم داد! خسرو خودشو بهم رسونده بود! باورم نمی شد! امروز ظهر پای تلفن طوری صحبت می کرد که انگار یه اتّفاق خیلی ساده برام افتاده بود! اصلاً فکرشم نمی کردم که به این سرعت خودشو برسونه اینجا!
زود در و حفاظ رو باز کردم! یه لحظه دلم خواست که بغلشم کنم! اونم انگار متوجه شد که زود دستش رو آورد جلو و باهام دست داد و گفت«
- ترسوندمت؟!
- نه! یعنی آره اما خیلی خوشحالم که اومدی ! بیا تو!
» یه چمدون کوچیک با خودش آورده بود. برداشت و اومد تو. تا در رو پشتش بستم یه مرتبه زدم زیر گریه ! باقی مونده ی ناراحتی صبح و شادی الان! خوشحال و شاد از این که تنها نیستم! ایستاده بودم و نگاهش می کردم و هم اشک از چشمام می اومد پایین و هم می خندیدم! مثل همیشه احساسم رو درک کرد و گذاشت تا کمی آروم بشم و بعدش نشوندم رو یه مبل و خودش رفت از تو آشپزخونه برام یه آب آورد.وقتی کاملاً آروم شدم و به اون احساس امنیتی که لازم داشتم رسیدم، ازم پرسید که چی شده. منم تمام جریان رو براش گفتم. کمی فکر کرد و گفت«
- نباید وارد این جریان می شدی! نه به خاطر این که بگم کار بدی کردی! نه!کارت درست بوده اما خطرناک! ممکن بود اتفاق جبران ناپذیری برات بیفته!
»بعد نگاهم کرد و خندید و گفت«
- بهت افتخار می کنم ! همه مون بهت افتخار می کنیم!
»خیلی از خودم راضی شدم! یه احساس خیلی عالی بهم دست داد! بلند شدم و سماور رو روشن کردم. شام خورده بود. یه خرده بعد براش چایی دم کردم و رفتم پیشش نشستم. بهتر بود که جریان شایان رو هم می گفتم ! آروم آروم شروع کردم ! از خان بانو ! از خونه ی قصر مانندش! از طرز فکرش ! از محبت ش نسبت به خودم و بالاخره صحبت رو رسوندم به شایان . نمی دونستم چه عکس العملی نشون می ده! اخلاق شم طوری بود که نمی شد از ظاهرش، پی به باطنش برد! وقتی تمام جریان رو براش تعریف کردم و اونم دقیق همه رو گوش داد، فقط یه چیزی ازم پرسید! گفت همه ش دقیق همین بود؟!کاملاً مطمئنش کردم که خیلی خونسرد یه نگاه طرف آشپز خونه کرد و گفت«
- فکر کنم چایی دم کشیده !
» فهمیدم دیگه می خواد در مورد این مسئله حرف نزنه! بلند شدم و براش چایی و میوه آوردم. خستگی از صورتش معلوم بود. چندین ساعت رانندگی کرده بود. چایی ش رو که خورد از جاش بلند شد چمدونش رو برداشت و گفت«
- من میرم تو درمانگاه می خوابم!
» هر چی بهش اصرار کرده که همونجا تو خونه بمونه قبول نکرد .روپوشم رو پوشیدم و با هم رفتیم بیرون و در درمانگاه رو باز کردم و رفتیم تو . چمدونش رو گذاشت رو میز یه نگاه دور وورش کرد و گفت«
- عالیه! رو همین تخت می خوابم.
»براش یه تشک و بالش و پتو آوردم و کلید رو دادم بهش و خودم برگشتم خونه. حالا دیگه می تونستم راحت بخوابم .پسر عموم بغل گوشم بود و مواظب من! کاری که شاید همیشه کرده بود! یه وظیفه ی اجباری!
فردا صبحش تمام اهالی ده فهمیده بودن که پسر عموم شبونه برای حمایت از من خودشو رسونده اونجا. کدخدام فهمیده بود! برای همین م اومده بود اونجا و زبون بازی می کرد! تعارف خیلی زیاد که پسر عموم بره خونه شون! بی شرف انگار نه انگار که اون چند نفرو خودش اجیر کرده و فرستاده سراغ من ! یعنی خبر نداشت که زنش جریان رو فهمیده و به ما گفته!
خلاصه خسرو خیلی مؤدبانه اما سرد و خشک دعوتش رو رد کرد و اونم گذاشت و رفت! حالتِ خشم رو ته چشماش می دیدم اما رو لب ش خنده بود! پدر سوخته خیلی ناراحت بود از این که تیرش به سنگ خورده بود! اگه دستش می رسید کلّه ی منو از تنم می کند!
خلاصه خسرو بعد از یه دوش گرفتن و صبحونه خوردن رفت که یه گشتی دور و ور درمانگاه بزنه. منم طبق معمول رفتم تو درمانگاه و با خیال راحت نشستم به کتاب خوندن که ننه احمد پیداش شد! از جام بلند شدم و بغلش کردم! گرمِ گرم!صورتم رو بوسید و گفت که زیاد نمی تونه پیشم بمونه! گفت که یه چیزایی برای کژال آماده کرده که باید به دستش برسه. قرار گذاشتیم که یکی دوساعت از تعطیلی درمانگاه، یه جوری برام بیاردشون که منم شبونه ببرم بهش بدم ! حالا دیگه با وجود خسرو میتونستم برم کوه! وقتی خیالش راحت شد ، دوباره صورتم رو بوسید و رفت. منم دوباره با خیال راحت نشستم به کتاب خوندن!
یه ساعت بعد خسرو برگشت درمانگاه. خیلی از اونجاها خوشش اومده بود. براش یه چایی ریختم. نشست کنار میزم. جریان ننه احمد رو براش گفتم. انگار اونم بدش نمی اومد کمی هیجان وارد زندگیش بشه! بر خلاف تصور من! تقریباً نیم ساعت با همدیگه صحبت کردیم که یه مرتبه از بیرون صدای حرکت ماشین اومد و بعدش گرد و خاک کوچه رو گرفت ! از جام بلند شدم و رفتم پشت پنجره که دیدم یه ماشین شیک مدل جدید با ماشین پاسگاه جلوی درمانگاه ایستادن! تا درش باز شد و چشمم به شایان افتاد، خشکم زد! اصلاً انتظارش رو نداشتم! یعنی اصلاً دلم نمی خواست همدیگرو ببینن! نمی دونستم الان چه اتفاقی می افته! تا برگشتم دیدم خسرو پشت سرم ایستاده! فقط نگاهش کردم که خیلی خونسرد گفت«
- احتمالاً ایشون باید شایان خان باشن؟!
- اون اصلاً اینجا نبود که! نمی دونم چطوری سر و کله ش پیدا شده!
»دوباره برگشتم طرف در که دیدم شایان رسیده نزدیک ساختمون! اونم تا از پشت شیشه چشمش افتاد به خسرو، یه لحظه جا خورد اما اومد طرف در که بازش کردمو رفتم بیرون. خسروام دنبالم اومد و تا رسیدیم به همدیگه شایان همونجور که دستش رو آورد جلوی من گفت«
- سلام ! تا مامان جریان رو بهم گفت سریع حرکت کردم ! شما خوبین؟!
»باهاش دست دادم و ازش تشکر کردم که برگشت طرف خسرو و نگاهش کرد! زود گفتم«
- معرفی می کنم. خسرو پسر عموم ، شایان خان پسر خان بانو!
»دوتایی به همدیگه سلام کردن و با هم دست دادن که شایان گفت«
- خوشحالم که شما اینجا هستین! من متأسفانه دیر خبر دار شدم! کی تشریف آوردین؟!
- دیشب رسیدم ! ممنون از این که شما و مادرتون انقدر نسبت به پروازه لطف دارین! ممنون!
- خواهش می کنم ! اختیار دارین!
»تو همین موقع دو تا مأمور اومدن پیش مون. باهاشون سلام و علیک کردیم و جریان دیروز رو تعریف کردم. اونام برای تحقیقات رفتن تو ده. شایان و خسروام رفتن تو درمانگاه و براشون چایی ریختم و اونام شروع کردن در مورد کژال و عملی که انجام داده بود صحبت کردن! جالب این که طرز فکر هر دوشون با هم یکی بود! هر دو موافق ایستادگی و دفاع از حق کژال اما مخالف خشونت!
نیم ساعت بعد، مأمورا کارشون تموم شد و رفتن. تقریباً موقع ناهارم بود. از قبلش یه ماکارونی درست کرده بودم. شایان خیلی اصرار داشت که همگی بریم خونه ی اونا اما قبول نکردیم و سه تایی رفتیم تو خونه و ناهار رو با هم خوردیم. خیالم از بابت این دو تا کمی راحت شده بود! هر چند که نمی تونستم بفهمم که خسرو چه احساسی داره یا شایان الان چه چیزی تو فکرشه اما هر دو خیلی خوب و با فرهنگ بالایی با همدیگه برخورد کرده بودن! البته همین انتظارم از هر دوشون داشتم!
بالاخره یه ساعت بعد از ناهار، شایان از جاش بلند شد و با تشکر زیاد و دعوت همراه با اصرار زیاد برای شام ، ازمون خداحافظی کرد و رفت. خسروام رفت تو درمانگاه و رو تخت گرفت خوابید. هر چقدر که بهش گفتم همونجا بخوابه قبول نکرد! خوشحال بودم از این که ملاحظه ی خیلی از مسائل رو می کنه! همیشه م همین طور بود!
عصر بازم خسرو برای قدم زدن رفت و دو ساعت بعد برگشت. درمانگاه رو هم کمی بعدش تعطیل کردم و دو تایی رفتیم خونه. براش میوه آوردم و شروع کردیم به صحبت کردن. صحبت های متفرقه! در مورد گذشته، پدر و مادرم ، عموم و زن عموم و خیلی چیزای دیگه. داشتیم خاطراتمون رو مرور می کردیم که ننه احمد در زد. یه کیسه ی بزرگ دستش بود. وقتی دید خسروام اونجاس دیگه تو نیومد و کیسه رو داد و رفت. من و خسروام آماده شدیم و چیزایی رو که باید برای کژال می بردم، گذاشتم تو ماشین و حرکت کردیم.با ماشین تا قلعه ی خان بانو یه ربع بیشتر راه نبود. همین که رسیدیم نزدیک قلعه، یه تفنگچی زود در قلعه رو برامون باز کرد و رفتیم تو. خسروام از دیدن یه همچین جایی تعجب کرده بود. باورش نمی شد که هنوز یه همچین بناهایی وجود داشته باشه!
وقتی رسیدیم جلوی پله ها، شایان و خان بانو اومدن به استقبال مون و خیلی خیلی گرم، خسرو رو پذیرفتن ! شایان دست انداخته بود دور شونه ی خسرو و مثل یه دوست قدیمی باهاش احوالپرسی می کرد. خان بانوام همین طور! جالب اینکه عکس العمل خسروام همونجور بود! صمیمی و گرم! به طوری که اگه کسی جریان رو نمی دونست فکر می کرد این دو نفر سال هاست که همدیگرو می شناسن!
خان بانوام شام خیلی خیلی مفصلی تدارک دیده بود! چند جور غذا و سالاد و دسر و چی و چی و چی! دیگه میز جا نداشت که چیزی روش گذاشته بشه! خدمتکارهام مرتب ازمون پذیرایی می کردن!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
چیز جالب و عجیبی که باهاش برخورد کردم رفتار خسرو بود! خسرویی که من همیشه فکر می کردم خیلی سرد مزاجه! یعنی این طوری م بود اما نمی دونستم چرا انقدر عوض شده! البته من رفتار خسرو رو همیشه با خودم و داخل محیط خونه دیده بودم و نمی دونستم که بر خلاف تصور من خیلی م مجلس آرا و خوش صحبته! مخصوصاً با شایان! کم کم با هم خودمونی شده بودن و شوخی می کردن! راستش کمی حسودی م شد! انتظار نداشتم که پسر عموم با شاید رقیبش یه همچین رفتار دوستانه ای داشته باشه!
بالاخره شام تموم شد و خدمتکارها برای تمیز کردن میز اومدن و ماهام رفتیم تو سالن و نشستیم و برامون چایی و قهوه و نسکافه آوردن . همونجور که داشتم چایی م رو می خوردم و با خان بانو صحبت می کردم، متوجه شدم که خسرو داره آروم یه چیزایی به شایان میگه! شایانم داشت گوش می داد. بعد دو تایی ازمون عذرخواهی کردن و بلند شدن و رفتن کمی اون طرف تر، چند دقیقه ی بعد برگشتن و شایان گفت«
- پروازه، خسرو می گه گویا قراره شما یه چیزایی برای کژال ببرین! می خواستم اگه اجازه بدین منم باهاتون بیام!
»برگشتم و به خسرو نگاه کردم که گفت«
- بهتره شایانم باهامون باشه ! ما کوه رو نمی شناسیم!
- آخه نمی خوام باعث درد سرشون بشم!
- درد سر برای چی؟! اتفاقاً خیلی هیجان انگیزه! من خودم خیلی سخت تونستم یه همچین چیزی رو باور کنم! خیلی م دلم می خواد این کژال خانم رو از نزدیک ببینم!
»دیدم خسرو راست میگه! ما کوه رو درست نمی شناسیم! برای همین م موافقت کردم و شایان رفت که ترتیب حرکت مون رو بده و تقریباً بیست دقیقه بعد برگشت و گفت که اسبا حاضرن. من و خسروام از جامون بلند شدیم و بعد از تشکر از خان بانو از خونه اومدیم بیرون.
جلو پله ها سه تا اسب حاضر بود! عروسک و تندر و یه اسب دیگه.رفتم جلو و عروسک رو ناز کردم که سرش رو برام تکون داد. تو همین موقع شایان یه چیزی به یکی از تفنگچی ها گفت که اونم رفت تو ساختمون و کمی بعد با دو تا تفنگ برگشت! یه نگاه به شایان کردم و گفتم«
- تفنگ برای چی ؟!
- آخه این وقت شب! کوه! جنگل! شاید خطری در کمین باشه؟!
»اومدم به خسرو چیزی بگم که دیدم زود رفت طرف شایان و یکی از تفنگ هارو با چند تا فشنگ ازش گرفت و یه نگاهی به تفنگ کرد و بعدش انداخت رو کول ش و رفت طرف اسب ها و تا رسید گفت«
- کدوم رو من باید سوار بشم؟
»داشتم از تعجب شاخ در می آوردم! خسرو اصلاً اهل این حرفا نبود! یعنی حداقل من این طوری فکر می کردم! می خواستم یه جوری آروم بهش بگم که مواظب باشه! دلم نمی خواست جلوی شایان بی دست و پا جلوه کنه! مثلاً وقتی سوار اسب میشه یه مرتبه بخوره زمین! یواش رفتم جلو که شایان گفت«
- هر کدوم رو که دلت می خواد سوار شو!
»خسرو یه نگاهی به اسب ها کرد و گفت«
- این یکی که حتماً پروازه سوارش می شه! اون یکی م که حتماً مال خودته چون داره هی بی تابی می کنه و تو رو نگاه می کنه! پس این یکی باید مال من باشه!
»اینو گفت و تا اومدم باهاش حرف بزنم که لبه ی زین رو گرفت و پاش رو گذاشت رو رکاب و سوار شد! دلم ریخت پایین! نکنه خدای نکرده اتفاقی براش بیفته! نکنه اسب بزندش زمین! یه لحظه زبونم بند اومد که خسرو خیلی خونسرد دهنه ی اسب رو کشید که اسبش یه چرخی زد و برگشت اون طرف و یه مرتبه حرکت کرد و چند قدم که رفت به تاخت اومد طرف ما و کمی از ما دور شد! اومدم به شایان بگم که انگار اسب رم کرده اما یه مرتبه خسرو نگه ش داشت و یه چرخ دیگه زد و به تاخت اومد طرف ما و تا رسید، در جا اسب رو میخکوب کرد! این یکی م باورم نمی شد! مشخص بود که کاملاً به اسب تسلط داره!مات داشتم نگاهش می کردم که بهم خندید و گفت«
- چرا سوار نمی شی؟
- تو اسب سواری بلدی؟!
- آره!
- از کجا یاد گرفتی؟!
- باشگاه اسب سواری! سوار شین دیر میشه!
»انگار باید یه بار دیگه خسرو رو می شناختم! خسرویی که چهارتا کلمه حرف رو با من به زور می زد حالا شده بود رابین هود!
رفتم طرف عروسک و سوار شدم. شایانم سوار شد و سه تایی حرکت کردیم و از قلعه اومدیم بیرون و رفتیم طرف جنگل. همون راهی که چند شب پیش با خان بانو رفته بودیم.
تقریباً مهتاب بود. البته نه به صورت کامل اما می شد اطراف مون رو ببینیم! شایان جلو حرکت می کرد و من و خسروام دنبالش. آروم می رفتیم که گرد و خاک رو هوا بلند نشه چون ممکن بود که از دور ببینن مون! کمی که رفتیم وارد جنگل شدیم. دور تا دورمون درخت و بوته بود!هر قدم که اسب ها بر میداشتن ، یه حیوون و جونور از زیر بوته فرار می کرد! ترسیده بودم! یعنی کمی ترسیده بودم چون با وجود خسرو و شایان احساس امنیت می کردم! یه خرده ترسِ شیرین!
تقریباً رسیدیم به کوه! جنگل و کوه! جنگل تا بالای کوه ادامه داشت! یعنی کوه و جنگل یکی بودن! داشتیم از یه راه باریک می رفتیم! شایان جلو و من وسط و خسروام پشت سرم حرکت می کرد و این طوری ازم مواظبت می کردن و منم لذت می بردم!
کژال ۱۰
کمی که رفتیم یه مرتبه صدای زوزه ی گرگ اومد! شایان اسبش رو نگه داشت! هرسه تا اسب داشتن بو می کشیدن و سرشون رو این طرف و اون طرف می بردن! انگار بوی گرگ هارو شنیده بودن! بلافاصله شایان و خسرو تفنگ ها شونو از رو شونه شون آوردن پایین و دست شون گرفتن! اون موقع متوجه شدم که توی کوه های اینجا تفنگ چه معنی داره! برای یه لحظه احساس کژال رو درک کردم!
دوباره حرکت کردیم! کمی تندتر ! تقریباً نیم ساعت بعد شایان گفت«
- رسیدیم! اینجا نزدیک غار هفت دختره! مادرم می گفت اینجاها باید دنبالش بگردیم!
- باید مواظب باشیم! شبه و نمی تونه دوست و دشمن رو از هم تشخیص بده!
- پیاده شیم بهتره! هان؟!
- آره!
»سه تایی پیاده شدیم و راه افتادیم! کمی که رفتیم همونجایی که اون شب با خان بانو اسب هامونو بسته بودیم. اومدم به شایان اینو بگم که یه مرتبه پام گرفت به یه چیزی و یه صدا از صد متر اون طرف تر بلند شد!صدای چند تا قوطی حلبی!
یه نگاه به شایان کردم و گفتم«
- انگار یه نفر همین طرفاست!
- زنگ خطر بود!
- چی؟!
- پات گرفت به یه نخ! نخ بسته اینجاها و سرش رو وصل کرده به چند تا قوطی! هر کی بیاد و بخواد غافلگیرش بکنه، قوطی ها صدا می کنن!
»شایان دولا شد و نگاه کرد! بعد خندید وگفت«
- راست می گه ! زنگ خطر اینجا گذاشته!
»اومدم یه چیزی بگم که یه مرتبه صدای کژال از بیست سی متری اومد!«
- های! تکون نخورین که کشتم تون!
- کژال! کژال!
»یه لحظه سکوت برقرار شد و بعدش دوباره اومد اما این مرتبه نرم و با شک!«
- خانم دکتر!
- آره! آره! خودمم!
- تنهائین؟!
- نه! پسر عموم و شایان خان م هستن!
»دوباره یه لحظه ساکت شد و بعدش تو سایه روشن نور ماه، پشت یه درخت خیلی قطور، شبحش رو تشخیص دادیم! همونجور ایستاده بود اونجا! شاید کمی بهمون شک کرده بود! آروم رفتم طرفشکه پام گرفت به یه کنده درخت و خوردم زمین! بلافاصله خسرو و شایان از این طرف و کژال م از اون طرف دوئیدن طرف م! از خودم خجالت کشیدم! انگار از میون همه ی اینایی که اینجا بودن فقط من یه دختر دست و پا چلفتی بودم! زود از جام بلند شدم.«
خسرو- طوریت شد؟!
شایان- زخمی شدین؟!
- نه! طوریم نشده!
»اینو گفتم و برگشتم طرف کژال که یه مرتبه بغلم کرد و همدیگرو بوسیدیم.بعدش بهش گفتم«
- معرفی می کنم! خسرو، پسر عموم! ایشونم که حتماً می شناسی شون! شایان خان هستن!
»کژال یه نگاهی به هر دوشون کرد و بعد گفت«
- سلام! حالتون چطوره؟! شایان خان رو که همه اینجاها میشناسن شون!
»بعد یه نگاه به خسرو کرد و گفت«
- باعث زحمت تون شدم!
خسرو- نه! اصلاً! از آشنایی تون خوشبختم
کژال- منم همین طور. بفرمایین! بفرمایین تو غار!
»بعد یه خنده ای کرد و گفت«
- ببخشین! یعنی در حال حاضر این غار خونه ی منه! جای دیگه ای رو ندارم توش ازتون پذیرایی کنم!
»احساس کردم صداش داره میلرزه! حتماً آماده ی گریه کردن بود! زود دستش رو گرفتم و همونجور که با خودم می بردمش طرف غار گفتم«
- این حرفا چیه؟! همه وضعیت تو رو درک می کنن!
»یه مرتبه یاد چیزایی که برای کژال آورده بودم افتادم که دیدم شایان داره کیسه ها رو از اسب ها باز می کنه! خسروام رفت کمکش! یه لحظه بعد چهارتایی راه افتادیم طرف غار.توی غار کمی روشن تر از بیرون بود! یه آتیش کوچولو درست کرده بود و جلوشم پوشونده بود که نور از بیرون معلوم نباشه. چند تا تخته سنگ دور آتیش بود و کنارشم یه کتریِ سیاه شده!من و کژال رفتیم نزدیک آتیش اما خسرو و شایان همونجا ایستاده بودن و داخل غار رو نگاه می کردن! بعدش وقتی من و کژال نگاه شون کردیم، متوجه شدن و اومدن جلو وچهار تایی کنار آتیش نشستیم و کژال زود یه مقدار چایی ریخت تو کتری و گفت«
- الان دم می کشه! فقط من یه استکان بیشتر ندارم! باید ببخشین! اگه خونه مون بودم می تونستم از تون . . .»
حرفش رو قطع کرد و بعدش با یه لبخند تلخ گفت«
- هر چند اگه الان تو خونه ی خودمونم بودم زیاد فرقی نمی کرد! در نهایت استکان به اندازه ی کافی بود! وگرنه پذیرایی تقریباً همین پذیرایی بود!
»بعد یه چوب برداشت و باهاش آتیش رو مرتب کرد! در واقع خودشو مشغول نشون داد! لحظه ی تلخ و غم انگیزی بود! باید یه جوری جو رو عوض می کردم! خسرو و شایان هر دو ساکت نگاهش می کردن! باید حتماً من یه چیزی می گفتم! اما چرا؟! چرا ما خانم ها همیشه باید بیشتر احساس مسئولیت کنیم؟! چرا فکر می کردم که الان باید برم به کمک کژال؟! چرا اصلاً فکر می کردم که اگه حرفی بزنم، به کژال کمک کردم؟! شاید همین سکوت از همه چیز بهتر بود!
- به این زندگی عادت کردی؟!
»ناخود آگاه این جمله از دهن م اومد که یه نگاه بهم کرد و گفت«
- خانم دکتر آدما هیچ وقت به سرگردونی عادت نمی کنن! نه به سرگردونی و نه به جنگ! آرامش و امنیت و صلحه که شادی می آره! شادی و خیلی چیزای دیگه! آرامش و امنیت و صلح م به وجود نمی آد مگه در دادگری و عدل و انصاف! نه زور و حق کشی!
خسرو- حالا شما بر علیه تمام این بی عدالتی ها ایستادین؟
کژال- نه! من فقط خواستم یه کاری بکنم که بد بخت تر از اون چیزی که بودم و هستم نشم! همین!
شایان- پس شما ایده ی مبارزه علیه حق کُشی رو ندارین؟!
کژال- این ایده رو هر انسانی که به حقوقش تجاوز می شه داره! اما به یه گل بهار نمی شه! من آدم رؤیایی ای نیستم! می دونم که با یه حرکت، چیزی تغییر نمی کنه! اون م تو ده ما! اما چیزیی که هست من فقط سعی کردم زندگی خودمو نجات بدم!
خسرو- بالاخره چی؟! تا کی می تونین ادامه بدین؟
کژال- خودمم نمی دونم! من فرار کردم که کشته نشم! فرار کردم که دست اون پیرمرد بهم نرسه!تو اون لحظه م فکر بعدش نبودم!
خسرو- الان به چه نتیجه ای رسیدین؟
کژال- شاید چند بار دیگه م بیان دنبالم و بعدش فراموشم کنن!
خسرو- اون موقع همینجا می مونین و زندگی می کنین؟
کژال- نمی دونم! نه! اینجا نمی مونم!
شایان- می رین به یه ده دیگه؟
کژال- ده دیگه؟ اونجام مثل اینجاس! مگه میشه یه دختر از یه ده فرار کنه و بره تو یه ده دیگه زندگی کنه!
خسرو- پس باید برین شهر!
کژال- تنها؟! یه دختر تنها می تونه مثلاً تو تهران زندگی کنه؟! اونم با وضعیت من؟!
خسرو- نه! فکر نکنم!
شایان- پس چیکار میخواین بکنین؟!
کژال- واقعاً نمی دونم! تمام راه ها بسته س! انگار باید یا خود کشی کنم یا این که کدخدا پیدام کنه یا این که تو یکی از این در گیری ها کشته بشم!
خسرو- پس در هر صورت زندگی ای وجود نخواهد داشت!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Kajal | كژال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA