ارسالها: 14491
#11
Posted: 10 Sep 2013 22:07
ادامه داستان
تمام آنروز و انشب را نوشتم و خط زدم من قبلا هم چیزهایی برایش نوشته بودم ولی همه به خط اختراعی خودمان و مطالب آن هم بیش از حد خودمانی و احساساتی بود و نمیشد در یک نامه رسمی نوشت .این خط هم از ابداعات ناشی از احتیاج بود چون اولا در خانه ما هیچ حریم خصوصی وجود نداشت من حتی یک کشو برای خودم نداشتم ثانیا من به نوشتن محتاج بودم نمیتوانستم از این کار خودداری کنم باید افکار خواسته ها و ارزوهایم را روی کاغذ می آوردم گویی تنها به این وسیله افکارم مرتب میشد و دقیقا میفهمیدم که چه میخواهم.
واقعا نمیدانستم چه باید بنویسم حتی نمیدانستم او را درنامه چه بنامم آقای محترم؟نه خیلی رسمی بود دوست عزیز؟نه زشته به اسم کوچک؟خیلی خودمانی میشد .وقتی ظهر پنجشنبه پروانه یکراست از مدرسه به خانه ما آمد من هنوز حتی یک کلمه هم ننوشته بودم پروانه هیجان زده تر از همیشه بود وقتی فاطی در را برویش باز کرد بر خلاف همیشه حتی دستی به سرش نکشید با عجله از پله ها بالا دوید لی لی کنان خود را جلوی در اتاقم رساند پروانه کیفش را به داخل اتاق پرت کرد و همان جلوی در روی قالی نشست همینطور که بزور کفشهایش را از پا در می آورد شروع به حرف زدن کرد:الان که داشتم برمیگشتم صدام کرد گفت خانم احمدی داروهای پدرتون حاضره.بیچاره بابام معلوم نیست چش هست که انقدر براش دارو میدن الحمدالله دیگه مریم فضوله همرام نبود رفتم تو داروخانه یه بسته بهم داد که گذاشتم توی کیفم زود باش در کیفو باز کن همون روست.
قلبم مثل سیر و سرکه میجوشید روی زمین نشستم روی زمین نشستم و با عجله در کیف رو باز کردم بسته کوچکی بود که با کاغذ سفید بسته بندی شده بود کاغذ را با عجله پاره کردم یک کتاب شعر بود در قطع جیبی و از میان صفحات آن کناره یک پیدا بود تمام تنم خیس عرق شد نامه در دست به دیوار تکیه کردم گویی یکباره تمام انرژیم را از دست دادم پروانه که تازه از دست کفشهایش خلاص شده بود چهار دست و پا به کنارم آمد و گفت:حالا غش نکن وقت نکن اول بخون بعد.
در همین موقع فاطی وارد اتاق شد خودش را بمن چسباند و گفت:خانم جون میگه پروانه خانم چای میخوره بیارم؟
نه!نه...!خیلی متشکرم من باید زود برم خونه.
بعد دست فاطی را بطرف خودش کشید گونه اش را بوسید و گفت:برو حالا برو از خانم جون تشکر کن آفرین دختر خوب.
فاطی دوباره خودش را بمن چسباند نمیخواست برود.فهمیدم سفارش کرده اند که ما را تنها نگذارد پروانه از جیبش یک ابنبات در اورد به فاطی داد و گفت:برو باریک الله حالا خانم جونت از این پله ها بالا میاد براش بده پاش درد میگیره برو بهش بگو من چای نمیخوام.
با رفتن فاطی پروانه نامه را از دست من قاپید و در حالیکه میگفت:زود باش تا کس دیگه ای نیومده آن را باز کرد با هم شروع به خواندن کردیم.
دوشیزه محترم
بهم نگاه کردیم دوشیزه؟و قاه قاه خندیدیم پروانه گفت:چقدر بامزه دوشیزه چیه؟
خوب حتما نمیخواسته در اولین نامه خودمونی بشه خانم هم که بمن نمیاد راستش منم همین مشلکو دارم و نمیدونم چطوری شروع کنم.
ول کن حالا بقیشه رو بخون.
دوشیزه محترم.
هنوز بخود اجازه نداده ام که نامتان را بر صفحه کاغذ بیاورم هر چند روزی هزاران بار آنرا در قلبم فریاد میزنم هرگز اسمی این چنین برازنده و هماهنگ با چهره صاحب آن نبوده.معصومیت نگاه و چهره شما اولین خصوصیتی است که چشم را مینوازد من به دیدار روزانه شما معتادم آنچنان که وقتی این موهبت از من دریغ میشود نمیدانم با زندگیم چه بکنم؟
سینه ام
اینه ایست با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه
بزدای غبار
این روزها که از دیدارتان محروم هستم گمگشته ای سرگردانم مرا در این تنهایی با کلامی و پیامی یاد کنید تا دوباره خود را بیابم. با تمام وجود آرزوی سلامتی مجددتان را دارم، به خاطر حدا از خودتان مراقبت کنید.
سعید
هر دو گیج و مست از کلمات زیبای نامه ساکت و در رویا بودیم که علی وارد شد با سرعت نامه و کتاب را زیر پایم پنهان کردم. با نگاهی خصمانه و صدایی دو رگه گفت:
ـ خانم جون میگه این پروانه خانم برای ناهار می مونه؟
ـ وای نه، خیلی ممنون، من دارم می رم.
ـ خیلی خوب. و زیر لب غرغرکنان گفت: پس ما میخوایم ناهار بخوریم.
و از اطاق بیرون رفت. بد جوری عصبانی و خجالت زده شدم، نمی دانستم چه بگویم، پروانه هم که کاملا متوجه رفتار سرد خانواده من بود، گفت:
ـ من خیلی اینجا اومدم انگار دیگه حوصله همه رو سر بردم، تو کی می آیی مدرسه؟ امروز ده روزه که خوابیدی، بسه دیگه؛ مردم از این آرتیست بازی.
ـ منم دیگه دارم دیوونه می شم، خیلی خسته شدم، شنبه می آم مدرسه.
ـ می تونی؟ عیبی نداره؟
ـ نه، خیلی بهترم، تا شنبه هم تمرین می کنم.
ـ خوبه راحت می شیم، به خدا روم نمیشه به خانم جونت نگاه کنم، شنبه سر ساعت هفت و نیم می آم دنبالت.
به سرعت مرا بوسید و بدون بستن بند کفشهایش از پله ها پایین رفت، صدایش را از حیاط شنیدم که به خانم جون گفت:
ـ ببخشیدها، مجبور بودم بیام، آخه شنبه امتحان داریم، باید به معصوم می گفتم که درساش و حاضر کنه، الحمدالله مثل اینکه پاش هم بهتره، شنبه می آم دنبالش یواش یواش می برمش مدرسه.
ـ لازم نیست، هنوز پاش خوب نشده.
ـ آخه امتحان داریم!
ـ داشته باشین، همچین هم مهم نیست، تازه علی می گه هنوز یه ماه مونده به امتحانا.
پنجره را باز کردم و گفتم:
ـ نه خانم جون حتما باید برم امتحان قوه اس، نمره ش با امتحان اصلی جمع می شه.
خانم جون با عصبانیت پشتش را به من کرد و به آشپزخانه رفت، پروانه نگاهی به پنجره انداخت، چشمکی زد و رفت.
از همان لحظه شروع به تمرین راه رفتن کردم. به محض آنکه درد درپایم می پیچید دراز می کشیدم و آن را روی بالش می گذاشتم، به جای یک زرده دو زرده تخم مرغ و از بقیه روغن ها هم دو برابر به پایم می بستم. و در این میان از هر فرصتی برای خواندن نامه که عزیزترین و باارزش ترین شی زندگیم بود استفاده می کردم، با خود می گفتم: چرا او باید سینه اش آینه ای باشد، با غباری از غم، حتما مشکلات زیادی در زندگی دارد. معلوم است، مسوولیت زندگی مادر و سه خواهر و درس خواندن و کار کردن خیلی سنگین است، شاید اگر این همه مسئولیت نداشت و پدرش زنده بود همین حالا به خواستگاریم می آمد، آقای دکتر گفته خانواده آبروداری هستند، من حاضرم با او در یک اتاق نمور هم زندگی کنم، ولی اینکه نوشته اسمم با چهره و شخصیتم همامنگ است ناراحتم می کرد، آیا دریافت همین نامه ها دلیل بر عدم معصومیت من نیست؟ ایا اگر واقعا معصوم بودم عاشق می شدم؟ ولی به خدا این دست خودم نبود، حیلی سعی کردم به او فکر نکنم، وقتی می بینمش قلبم به طبش نیفتد، صورتم سرخ نشود، ولی جلوی هیچ کدامشان را نتوانستم بگیرم.
***************
شنبه زودتر از همیشه بیدار شدم، یعنی در واقع تمام شب بیدار بودم، لباس پوشیدم. رخت خوابم را جمع کردم تا به همه ثابت شود که دیگر مریض نیستم.
عصای ننه جون که این روزها بسیار به دادم رسیده بود را کنار گذاشتم، دستم را به نرده کنار پله گرفتم و پایین آمدم. کنار سفره صبحانه نشستم. آقا جون گفت:
ـ حالا مطمئنی که میتونی بری مدرسه؟ می خوای بشین پشت موتور محمود که ببردت.
محمود زیر چشم نگاه تندی به آقاجون کرد و گفت:
ـ آقاجون این حرف چیه؟ دیگه همینش مونده که بی حجاب ترک موتور یه مرد هم سوار بشه.
ـ نه بابا، چارقدش سرشه مگه نه؟
ـ البته، من کی تا حالا بدون روسری مدرسه رفتم؟
ـ تو هم که داششی، مرد نامحرم که نیستی.
ـ استغفرالله! آقاجون این تهرون مثل اینکه شما رو هم از راه به در کرده!!
من پریدم وسط حرفشان و گفتم:
ـ نه آقاجون پروانه می آد دنبالم، کمکم میکنه، با هم می ریم.
خانم جون زیر لب غرغر کرد ولی معلوم نبود که چه می گوید، داداش احمد با عصبانیت همیشگی اش و چشمهای پف کرده از عرق خوری دیشب گفت:
ـ هه هه، چه کسی، پروانه! ما میگیم نباید با این دختره بری خانم اون و می کنه عصای دستش!
ـ چرا مگه چشه؟
ـ چش نیست؟ جلفه، هروکر می کنه، دامنش کوتاس، با قر راه میره.
سرخ شدم و گفتم:
ـ کجا دامنش کوتاس، توی مدرسه از بقیه بلندتره، تازه ورزشکاره اصلا از این قری فری ها هم نیست، بعد هم تو چرا به دختر مردم نگاه میکنی که می فهمی قر می ده؟
ـ خفه شو، اگر نه همچی می زنم توی دهنت که دندونات بریزه، می بینی خانم جون چقدر پررو شده!
آقاجون با بی حوصلگی گفت:
ـ بسه، بس کنید، من آقای احمدی رو می شناسم، خیلی مرد شریفیه. کلی هم باسواد و چیز فهمه، عمو عباس برای دعوایی که با ابوالقاسم صولتی س مغازه بغلی داشت اونو حَکم کرد، هیچکی رو حرفش حرف نمی زنه، همه قبولش دارن.
احمد که از عصبانیت سرخ شده بود، رو کرد به خانم جون و گفت:
ـ بفرمایید، آنوقت می گن چرا دختره پررو شده، وقتی همه اینطوری هواشو دارن چرا پررو نشه، برو، برو آبجی اصلا این دختر مجسمه نجابته، برو رسم آبروداری ازش یاد بگیر.
در همین موقع خوشبختانه زنگ در به صدا در آمد. به فاطی گفتم:
ـ بگو الان می اد.
و برای ختم غائله با آخرین سرعتی که می توانستم روسریم را بستم و با یک خداحافظی سریع لنگ لنگان از در بیرون زدم.
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#12
Posted: 11 Sep 2013 14:40
ادامه داستان
هوای سرد خیابان به صورتم خورد، چند لحظه ای ایستادم تا این هوای تمیز را احساس کنم و ببلعم، هوا بوی جوانی، عشق و شادمانی می داد. به پروانه تکیه کردم، پایم هنوز درد می کرد ولی مهم نبود، سعی کردم ذوق زدگیم را مهار کنم و آهسته و آرام به طرف مدرسه راه افتادیم، از دور سعید را که بر روی پله دوم داروخانه ایستاده و سرک می کشید دیدم. وقتی او هم ما را دید، دو پله را یکی کرد و به استقبالمان آمد، من لبهایم را گزیدم و ائ متوجه شد کار درستی نکرده، برگشت و دوباره بالای پله ها ایستاد. نگاه مشتاقش وقتی به پای بسته و راه رفتن لنگانم افتاد رنگی از تاثر و تاسف گرفت، قلبم از درون سینه به سویش پرواز می کرد. گویی سالها بود که او را ندیده بودم ولی نسبت به آخرین دیدار احساس نزدیکی بیشتری به او داشتم. حالا به خوبی می شناختمش، می دانستم او هم چه احساسی نسبت به من دارد و بیش از همیشه دوستش داشتم، جلوی داروخانه که رسیدیم پروانه گفت:
ـ خسته شدی، کمی بایستیم.
دستم را به دیوار تکیه دادم و زیر لب سلامش را جواب گفتم، به آرامی گفت:
ـ پاتون خیلی درد می کنه؟ می خواین دارویی، مسکنی، چیزی بهتون بدم؟
ـ متشکرم، مهم نیست حالا خیلی بهتر شده.
پروانه با دستپاچگی گفت:
ـ مواظب باش ، علی تون داره می آد.
ما به سرعت خداحافظی کردیم و به طرف مدرسه به راه افتادیم
*******
آن روز یک زنگ ورزش داشتیم، یک زنگ هم به کلاس نرفتیم، خدا می داند چقدر حرفهای نگفته در دلمان مانده بود. وقتی خانم ناظم حیاط را می گشت خودمان را داخل دستشویی پنهان کردیم، و بعد پشت ساختمان بوفه در زیر آفتاب بی رمق اسفند ماه نشستیم، نامه را دوباره و سه باره مرور کردیم، از خوبی، مهربانی، ادب، خط، انشا و سوادش تعریف کردیم و لذت بردیم. گفتم:
ـ پروانه فکر می کنم مرض قلبی گرفته باشم.
ـ وا! چرا؟
ـ آخه ضربان قلبم طبیعی نیست، مدام دلهره دارم.
ـ وقتی می بینی اش یا وقتی نمی بینی؟
ـ وقتی می بینم که همچین سریع می زنه که نفسم به شماره می افته با خنده گفت:
ـ اینا مال مرض قلبی نیست جونم، مال مرض عاشقیه، تازه منم که هیچ کارم وقتی یک هو جلوم سبز می شه، قلبم هری می ریزه پایین و طپش قلب می گیرم، وای به حال تو.
ـ فکر می کنی وقتی عروسی کنیم بازم من همین طوری باشم؟
ـ چقدر تو خنگی؛ اگه اون موقع هم اینطوری بودی حتما برو دکتر قلب، دیگه اون موقع واقعا مرض قلبی گرفتی.
-واي حد اقل بايد دو سال ديگه صبر كنم تا اون درسش تموم بشه ، البته بد هم نيست تا اون موقع منم ديپلممو گرفتم .
- - ولي دو سال هم سربازي داره ، مگه اين كه قبلا رفته باشه .
-- نه فكر نمي كنم ، مگه چند سالشه ؟ فكر كنم اصلا لازم نباشه سربازي بره ، چون تنها پسره ، پدرش هم فوت كرده ، اونم سرپرستي خانواده اش و داره .
- - شايدم ، ولي خوب بايد كار پيدا كنه ، فكر مي كني مي تونه خرج دو تا خونه رو بده ؟ داروسازا چقدر در آمد دارن ؟
- نمي دونم ولي اگر لازم شد من مي رم با مادرشو خواهراش زندگي مي كنم كه خرجش زياد نشه .
-يعني حاضري بري شهرستان ، با مادر شوهر و خواهر شوهر زندگي كني ؟
-آره معلومه كه حاضرم ، من با سعيد حاضرم توي جهنمم برم ، هر جا كه اون دوست داشته باشه ، تازه رضاييه كه خيلي هم شهر خوبيه ، مي گن چقدر قشنگ و تميزه .
-يعني از تهرون بهتره ؟
-لا اقل آب و هواش كه از قم بهتره ، من خودم توي قم بزرگ شدم ، نكنه يادت رفته ؟
-چه روياهاي شيريني ، مثل تمام دختران رمانتيك پانزده ، شانزده ساله حاضر بودم با او به هر كجا بروم و هر كاري كه او مي خواهد بكنم .
-مدتي از وقتمان به خواندن جوابهايي كه براي نامه ها نوشته بوديم گذشت ، باهم آن ها را مرور مي كرديم و سعي مي كرديم از ميان آن ها يك نامه ي درست و حسابي بنويسيم .ولي نمي شد ، دست هايم يخ زده بود و نوشتن روي كيف خطم را خيلي بد مي كرد . قرار شد نامه را شب پاكنويس كنم و روز بعد به سعيد بدهيم
آن صبح زمستان از گرمترين و شيرين ترين روز هاي زندگيم بود ، احساس مي كردم دنيا در چنگ منست ، همه چيز داشتم ، دوست خوب ، عشق واقعي ، جواني ، زيبايي ، آينده ي روشن ، آنقدر خوشبخت بودم كه حتي درد پايم را كه به دليل نشستن در سرما لحظه به لحظه شديدتر مي شد دوست مي داشتم . آخر اگر پايم نمي پيچيد ، اين نامه هاي دلنشين را دريافت نمي كردم .
عصر هوا دوباره گرفت ، برف پراكنده اي شروع به باريدن كرد ، مچ پايم ذق ذق مي كرد ، راه رفتن خيلي مشكل شده بود ، در راه باز گشت تقريبا تمام سنگيني ام را روي پروانه انداخته بودم ، هر چند قدم مي ايستاديم و نفس تازه مي كرديم ، بالا خره به داروخانه رسيديم ، سعيد باديدن وضع من جلو دويد زير بازويم را گرفت و كمك
شدم . داخل داروخانه گرم و روشن بود ، خيابان از پشت شيشه هاي بلند و بخار گرفته داروخانه تاريك و سرد به نظر مي رسيد ، دكتر با مريض هايي كه جلوي پيشخوان جمع شده بودند مشغول بود ، يكي يكي صدايشان مي كرد و در مورد داروهايشان توضيح مي داد ، همه حواسشان به او بود و كسي به ما كه روي مبل نشسته بوديم نگاه نمي كرد ، سعيد روي زمين جلوي من نشست پايم را بلند كرد و روي زمين جلوي مبل گذاشت ، با احتياط مچ بسته بندي شده ام را لمس كرد ، تماس دست او حتي از روي آن همه پارچه و باند ، مثل تماس با سيم لخت برق تمام بدنم را لرزاند و عجب اين كه اين لرزش به بدن او نيز منتقل شد ، مهربانانه نگاهي كرد و گفت :
-هنوز خيلي ورم داره ، نبايد راه مي رفتيد ، من براتون يك پماد و مقداري مسكن كنار گذاشتم ، پماد رو به پاتون بماليد .
-پشت پيشخوان رفت . با نگاه دنبالش كردم ، با يك ليوان آب و قرص برگشت قرص را خوردم ، وقتي ليوان را به دستش دادم ، نامه ي ديگري به سويم دراز كرد ، نگاهمان در هم گره خورد ، همه چيز در چشمانش منعكس بود نيازي به حرف زدن نداشتيم . درد را فراموش كردم ، هيچكس را جز او نمي ديدم ، تمام اطرافيان در هاله اي از مه فرو رفته بودند ، صداها گنگ و نا مفهوم بود در دنياي ديگري سير مي كردم و چه حال خوشي داشتم ، ناگهان با ضربه ي آرنج پروانه به خود آمدم .
-- ها چيه ؟ چي شده ؟
-اونجا رو ، اونجا رو !
و با حركت ابروانش به پشت شيشه داروخانه اشاره كرد . بي اختيار صاف نشستم ، قلبم به تپش افتاد ، علي پشت شيشه ايستاده بود ، دستهايش را دوطرف صورت گرفته ، به داخل نگاه مي كرد . پروانه به طرف من برگشت و گفت :
- چته ؟ حالا چرا مثل زرد چوبه شدي ؟
بلند شد از داروخانه بيرون رفت و صدا كرد :
-علي علي بيا ، بيا كمك كن ، پاي معصوم دوباره خراب شده خيلي درد مي كنه ، نمي تونم تنهايي ببرمش خونه .
-علي نگاه خصمانه ا ي به پروانه كرد و پا گذاشت به فرار ، پروانه برگشت ، شانه هايش را بالا انداخت و گفت :
-چه نگاهي بهم كرد ، مي خواست كله امو بكنه .
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#13
Posted: 11 Sep 2013 14:41
ادامه داستان
وقتي با هزار بدبختي به در خانه رسيديم غروب شده و هوا تقريبا تاريك بود ، هنوز دستم به زنگ در نرسيده ، در باز شد و كسي مرا به داخل خانه كشيد پروانه نفهميد چه شده خواست دنبال من داخل خانه شود كه خانم جون به طرفش حمله كرد ، هلش داد بيرون و گفت :
-ديگه نمي خوام اين طرفا پيدات بشه ، هر چي مي كشيم از دست تو مي كشيم !
-و در را محكم به رويش بست . من از پله هاي جلوي در به وسط حياط افتادم علي موهايم را دور دستش پيچيده بود و مرا به داخل اتاق كشيد ، ولي من در فكر پروانه بودم و از خجالت او مي خواستم آب شوم ، فرياد زدم :
-ول كن احمق بي شعور .
خانم جون به اتاق آمد در حاليكه نفرين مي كرد و فحش مي داد نيشگون محكمي از بازويم گرفت :
-چي شده ؟ چتونه ؟ چرا همتون ديوونه شدين ؟
-مي خواستس چي بشه دختره ي هرزه . حالا ديگه جلوي چشم همه با مرد غريبه لاس مي زني ؟
-مرد غريبه كدومه ؟ پام درد مي كرد ، دكتر داروخانه به پام نگاه كرد و بهم دوا داد همين . داشتم از درد مي مردم ، تازه دكتر كه محرمه .
-دكتر ... ! دكتر ! از كي تا حالا هر شاگرد عطاري دكتر شده ؟ خيال مي كني من خرم نمي فهمم تازگيها ريگي به كفشت رفته ؟
-تو رو خدا خانم جون اين حرفا چيه مي زني ؟
علي با صداي دو رگه و رگهاي گردن ورم كرده ، لگدي به من كه روي زمين نشسته بودم زد و گفت :
-آره جون خودت ، خودم هر روز زاغ سياتونو چوب مي زنم ، پسره ي الدنگ وا ميسته در مغازه ، هي سرك مي كشه تا خانما بيان ، همه ي دوستام هم مي دونن مي گن خواهرت و دوستش با اين پسرن .
خانم جون زد تو سرش :
-الهي رو تخته ي مردشور خونه ببينمت ، ببين چه بي آبرويي برامون درست كردي ؟ حالا جواب آقاجون و داداشات و چي بدم .
-و نيشگون ديگري از بازويم گرفت . در همين موقع در اتاق چها ر طاق باز شد ، احمد با چشمهاي قرمز و مشت هاي گره كرده نگاهم مي كرد ، معلوم بود حرفها را شنيده ، با صدايي خفه گفت :
-- بالاخره كار خودتو كردي ؟ بفرما خانم جون ، تحويل بگير ، من از اول مي دونستم اين پاش برسه تهرون و هر روز قرشو درست كنه و با اين دختره تو خيابونا راه بيفته آخرش آبرو ريزي بار مي آره ، بفرما ، حالا با چه رويي جلوي در و همسايه مي خواي سر بلند كني ؟
-فرياد زدم :
-مگه چيكار كردم ؟ به جون آقاجون داشتم مي افتادم وسط خيابون بردنم تو داروخانه بهم يه قرص مسكن دادن .
-خانم جون نگاهي به پايم كرد . مثل متكا ورم كرده بود ، آمد دست بزند كه فريادم به هوا رفت .
-ولش كن با اين همه آبروريزي كه كرده بازم مي خواي ترو خشكش كني ؟
-باز مي گه آبروريزي ، من آبروريزي كردم يا تو ، تو كه هر شب مست مي آيي خونه ، با زن شوهر دار ريختي رو هم .
-احمد پريد وسط اتاق و با پشت دست چنان به دهانم كوفت كه مزه شور خون تمام دهانم را پر كرد . ديوانه شده بودم ، فرياد زدم :
-مگه دروغ مي گم ؟ خودم ديدم ، شوهرش خونه نبود يواشكي رفت تو خونه شون ، تازه دفعه اولش هم نيست .
مشت ديگري به زير چشمم خورد ، سرم گيج رفت ، ستاره هايي جلوي چشمهايم درخشيدن گرفت ، براي يك لحظه فكر كردم كور شده ام ، خانم جون فرياد زد :
-خفه شو دختر حيا كن .
-حالا اگه به شوهرش نگفتم .
-خانم جون پريد جلو دهانم را گرفت و گفت :
-مگه نمي گم خفه شو !
باز سرم را از دست هايش بيرون آوردم و با تمام خشمي كه ناتوانيم را چندين برابر كرده بود فرياد زدم :
-مگه شما نمي فهمين هر شب مست مي آد خونه ، تا حالا دو دفعه براي چاقو كشي بردنش كلانتري . اينا آبروريزي نيست ، آنوقت من بيچاره كه يه قرص توي داروخانه خوردم آبروريزي كردم .
-دو سيلي پياپي تا داخل گوشم را به درد آورد ، ولي دست خودم نبود ، نمي توانستم آرام بگيرم .
خفه شو دختر ایشالله حناق بگیری ،ولی تو دختری !وزد زیر گریه ودستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت:
ای خدا ، به دادم برس، به کی پناه ببرم،الهی جزجیگر بزنی دختر، الهی تیکه تیکه بشی...!
بی حال گوشه اطاق افتاده بودم.بدجوری احساس بیچارگی می کردم، اشک از چشمهایم می جوشید،علی با احمد در حیاط پچ وپچ می کردند.صدای بغض آلودخانم جوان از توی آشپزخانه حرفشان را قطع کرد.
علی بسه دیگه ، خفه شو.
ولی ظاهراً علی ول کن نبود ، نمیدانم اینهمه گزارش را چگونه جمع کرده بود ،بار دیگر خانم جوان با عصبانیت گفت:
علی بسه، بدو برو سر کوچه نون بگیر.
وبالاخره او را با یک پس گردنی به کوچه فرستاد.
صدای یالله گفتن آقا جون را شنیدم ، این عادت او هرگز ترک نمی شد با اینکه معمولاً غیر از خودمان زن دیگری در خانه نبود. باز هم حضور خودش را به این صورت اعلام می کرد:
اوا سلام اقا مصطفی ، زود اومدی....؟
تو این سرما که کسی برای خرید نمیاد ، گفت زودتر تعطیل کنم، چته؟
دست پاچه ای، این احمده رو لبه ی حوض نشسته،خوب پس اینم که اومده ،محمود چی؟
نه محمود هنوز نرسیده،خوب همینو می گم دیگه. همیشه محمود زودتر از شما می اومد.
وضع خیابونا خرابه،موتورش وهم که نبرده،با ماشین بیاد،لابد ماشین گیرش نیومده ، این برف و یخبندون هم مارو ول نمیکنه،انگار امسال خیال نداره زمستون تموم بشه...ببینم خانم امشب این مسیو هم تعطیل کرده که بعضیا اومدن خونه؟
آقاجون با احمد خیلی کم حرف می زد،گوشه و کنایه ها را هم به در می گفت که دیوار بشنود.
نه خیر،تا تکلیفمو تو این خونه روشن نکنم نمی رم.
آقاجون دستش رو به چارچوب در گرفت و مشغول در آوردن کفشهایش شد،نور چراغ راهرو قسمتی از اتاق را روشن می کرد، من در تاریکی ،کنار کرسی افتاده بودم واو نمی توانست بدرستی مرا ببیند: با تمسخر گفت:
عجب به جای اینکه ما تکلیفمونو با اقا روشن کنیم،آقا می خواد تکلیفشو با ما روشن کنه.
با شما نه ، با اون دختر بد کارت.
آقا جون رنگش مثل گچ سفید شد،
می فهمی چی میگی؟آبروی خواهرت آبروی توست، خجالت نمیکشی از این حرفا میزن.
برو بابا اینکه دیگه براما آبرو نذاشته ، سرتو از زیر برف بیار بیرون آقا جون، کم به من پیله کن،ظشت رسواییت از اون بالا افتاده،صداشو همه ی محل شنیدن،فقط خودتی که تو گوشات پنبه گذاشتی تانشنوی.
آقا جون آشکارا می لرزیدرگ پیشانیش چنان ورم کرده بود که از دور هم دیده می شد خانم جون با التماس و وحشت گفت:
احمد جون احمد!الهی قربونت برم،الهی دردو بلات تو سرم بخوره این حرفارو نزن آقا جونت پس می افته ها!حالا که طوری نشده ،پاش درد میکرده بهش دوا دادن.
آقاجون که تازه به خودش اومده بود گفت:
ولش کن زن ببینم چی میگه؟
از او عزیز دوردونه ات بپرسنگاه آقاجون با اشاره دست احمد جستجوگرانه به طرف من که یک وری کنار کرسی افتاده بودم چرخید،ظاهرا درست نمی دید،چراغ اتاق را روشن کرد.نمی دانم قیافه ام به چه شکلی در آمده بود که وحشت زده گفت:
-یا قمر بنی هاشم!چکارت کردن؟
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#14
Posted: 11 Sep 2013 14:42
ادامه داستان
جلو آمد مرا نشاند دستمالش را از توی جیبش بیرون کشید و خونهای کنار لبم را پاک کرد دستمالش بوی خنک گلاب می داد،دوباره پرسید:
-کی این بلا رو سرت آورد؟
سرعت ریزش اشکهایم بیشتر شد.
-نامرد بی شرف زورت به دخترا می رسه؟
-بفرما!بدهکارم شدیم،ما اصلا ناموس ماموس نداریم به جهنم که دست هر کس و ناکسی بیفته باید از این به بعد کلاه بی غیرتی سرمون بذاریم.
نفهمیدم محمود کی وارد خانه شده بود که هاج و واج بین حیاط و اتاق ایستاده،ما را نگاه می کرد،خانم جون میدان را به دست گرفت و در حا لیکه چادرش را دور گردنش می بست گفت:
-بسه دیگه!بسه دیگه صلوات بفرسین،می خوام شام بکشم،برو کنار،تو هم این سفره رو بگیر بندازاونجا،فاطی،فاطی،جوون مرگ شده کجایی؟
در تمام این مدت فاطی حضور داشت ولی هیچکس وجود او را احساس نمی کرد،از سایه پشت رختخوابها جدا شد،وحشت زده به طرف آشپزخانه دوید و بشقاب ها را از دست خانم جون گرفت،آورد و به آرامی روی کرسی گذاشت،آقا جون که تازه از معاینه ی زخم کنار لب و چشمهای سیاه شده و بینی خون آلودم فارغ شده بود،پرسید:
-کی این کار رو کرده؟احمد؟دستش بشکنه،مرتیکه مگه من مرده ام که با زن و بچه م اینطوری می کنی شمرهم با زن و بچه های مردم اینطوری نکرد.
-به به!حالا دیگه خانم شد پاک و مطهر،ما شدیم شمر ذوالجوشن،آقا جون دخترت برات آبرو نذاشته،اگه برا تو مهم نیست،برا من مهمه،ما هنوز تو مردم آبرو داریم،بذار علی بیاد،ازش بپرس چی دیده،خانم با شاگرد دواخونه،جلو چش این همه عالم و آدم لاس می زنه.
-آقا جون!آقا جون به خدا دروغ میگه،به جون شما،به قمر بنی هاشم،به ارواح خاک ننه جون،من پام درد گرفته بود،دوباره شده مثل روز اول،داشتم می افتادم وسط خیابون،پروانه منو به زور برد توی داروخانه،اونجا پامو بالا گذاشتن،بهم دوا دادن،تازه علی هم بود ولی هر چه پروانه بهش گفت بیا کمک کن ببریمش خونه،نیومد و فرار کرد،اونوقت هنوز نرسیده،اینا افتادن به جونم.
و با صدای بلند زدم زیر گریه.خانم جون توی اتاق داشت ظرفها رو می چید،محمود آرنجش را به طاقچه تکیه داده و بالای سر من ایستاده بود و با آرامش عجیبی به این آشفتگی نگاه می کرد احمد وحشیانه خودش را به در اتاق رساند،دو طرف در را گرفت و فریاد زد:
-د بگو،بگو،کی پای خانمو گذاشته روی میز و می مالیده و ور می رفته؟بگو تو هم بهش می خندیدی،براش عشوه می اومدی،بگو هر روز سر رات وامیسته و سلامت میکنه و خودشو غلامت می کنه...
حالت محمود برگشت،برافروخته زیر لب چیزهایی گفت که من استغفرالله ش رو شنیدم.آقا جون با نگاهی پرسشگر به من چشم دوخت.
-آقاجون،آقاجون،به این برکت (علی در همان موقع با نان تازه وارد شد و بوی نان اتاق را پر کرد)دروغ میگه،به این سوی چراغ،داره تهمت می زنه،چون من فهمیدم یواشکی می ره ی خونه پروین خانم،این حرفها رو برام در آورده.
دوباره احمد به طرف من حمله کرد،آقاجون دستش را جلوی من گرفت و گفت:
-دستتو بنداز این حرفها به معصوم نمی چسبه،مدیرشون گفته،از این نجیب تر و خانم تر،تو مدرسه نداریم.
-اِ...پس لابد مدرسه شون نجیب خونس.
-حفه شو بفهم چی می گی.
علی با صدای نسبتا بلندی گفت:
-راس میگه آقاجون خودم دیدم،پاشو گذاشت روی میز مالش می داد.
-نه به خدا آقا جون،ار کفشم گرفته بود،پام رو هم که اینقدر بسته بودم و پارچه دورش بود،که دست کسی به پام نمی رسید،تازه دکتر که نامحرم نیست،مگه نه آقا جون،فقط می پرسید کجای پات درد می کنه؟
-آره همین!تو گفتی،ما هم باور کردیم،تو رو خدا ببین چطور یه چلغوز بیست کیلویی ما رو روی انگشتش می چرخونه،ما خودمون ختم روزگاریم،مگه اینکه آقا جونتو خر کنی.
-حفه شو احمد!وگرنه همچی می زنم تو دهنت.
-بیا،بیا،پس چرا معطلی؟فقط بلدی ما رو بزنی،علی چرا خفه خون گرفتی،بیا اون چیزا که به من گفتی به اینا هم بگو.
-خودم دیدم این شاگرد دواخونه هر روز سر راه اینا وامیسته،تا می آن بهشون سلام می کنه،اینها هم جواب می دن،هی هم با هم پچ پچ می کنن و می خندن.
-دروغ میگه من الان ده روزه مدرسه نرفتم،این حرفها چیه دراوردی،آره اون هر وقت پروانه رو ببینه بهش سلام می کنه،بابای پروانه رو میشناسه،براش دواهاشو جور می کنه می ده به پروانه.
خانم جون در حالیکه به سینه اش مشت می زد گفت:
-آتیش به گور این پروانه بگیره،پرو.انه چیه؟جغده،هر چی هست زیر سر اونه.
-پس چرا راش می دی تو خونه مگه من نگفته بودم نیاد.
-چکار کنم مادر میان با هم کتاباشونو می خونن.
علی دست احمد رو کشید و یک چیزی توی گوشش گفت.
-چرا یواش می گی بلند بگو بذار همه بشنفن.
-کتاب نیست خانم جون یک چیزای دیگه س،اون روز تا من رفتم تو اتاق کاغذا رو زیر پاهاشون قایم کردن خیال می کنن با بچه طرفن.
-پاشو پاشو لای کتاباشو بگرد،ببین پیدا می کنی؟
-هنوز که نیومده بود گشتم،نبود.
ضربان قلبم دوباره بالا گرفت،وای اگر کیفم را پیدا می کردند،همه چیز از دست می رفت،یواشکی با چشم دنبالش گشتم،پشتم افتاده بود،به آرامی آن را زیر لحاف کرسی هل دادم،صدای سرد محمود سکوتی را که برای چند لحظه برقرار شده بود به هم زد:
-هر چی هست تو کیفشه،کردش زیر لحاف کرسی.
انگار یک سطل آب سرد به سرم ریختند،احساس کردم در یک لحظه آب بدنم خشک شد،زبانم بند امد...علی با یک حمله کیف را از زیر کرسی بیرون کشید،و تمام محتویات آن را روی کرسی برگرداند،هیچ کاری نمی توانستم بکنم،سرم گیج می رفت،کاملا فلج شده بودم،نامه ها از بین کتابها که به شدت تکان می داد به زمین افتادند،احمد با یک خیز همه را برداشت،و با عجله یکی از آنها را باز کرد،چقدر خوشحال بود،گویی بزرگترین جایزه ی دنیا نصیبش شده،صدایش از شدت هیجان می لرزید،بفرما،بفرما آقا جون گوش بده کیف کنی،و با لحنی مسخره شروع به خواندن کرد:
-دوشیزه ی محترم،هنوز به خودم اجازه نداده ام...
داشتم از خجالت،وحشت و خشم به خودم می پیچیدم،زمین و زمان دور سرم می چرخید،بعضی جاها را نمی توانست بخواند،اواسط نامه بود که خانم جون پرسید:
-یعنی چی ننه؟
-یعنی وقتی تو چشای یارو نگاه عاشقونه می کنه،مثل اسمش معصوم و بیگناهه،ارواح ننه اش!
-وای خدا مرگم بده!
-حالا گوش بده،اینجا رو،سینه ام نمی دونم چی چی ایست با غباری از غم تو به لبخندی از این آیینه...آی بی شرف،مادر...یک لبخندی نشونش بدم،خودش حظ کنه،علی گفت:
-ببین ببین اینم هست این جوابشه.احمد نامه را از دستش قاپ زد.
-به به خانم جواب هم می نوشته.
محمود با رنگ و روی سرخ شده،و رگ گردن برامده فریاد زد:
-نگفتم!نگفتم!دختری که هر روز قرشو درس کنه،بی حجاب راه بیفته تو خیابونا تو این مدرسه های تهروون خراب شده که اینهمه گرگ خوابیده سالم نمی مونه،هی گفتم شوهرش بدین،گفتن نه،بره مدرسه،آره بره مدرسه نامه ی عاشقونه نوشتن یاد بگیره.
هیچ دفاعی ممکن نبود.به طور کامل خلع سلاح و تسلیم شده بودم،با وحشت و نگرانی به آقاجون نگاه کردم،آنچنان رنگ پریده بود و لبهایش می لرزید که هر لحظه فکر می کردم الان نقش بر زمین می شود،نگاه تیره و ماتش را به چشمانم دوخت بر خلاف انتظارم در آنها خشمی نبود بلکه اندوهی عمیق در برق اشکی نچکیده موج می زد.زیر لب گفت:
-این بود دستمزدم؟خوب به قولت عمل کردی،خوب آبرومو حفظ کردی.
این نگاه و این کلمات از تمام کتک هایی که خورده بودم دردناکتر بود و مانند خنجری قلبم را شکافت،اشک به پهنای صورتم می ریخت،با صدایی گرفته و لرزان گفتم:
-ولی به خدا من هیچ کاری نکردم.
پشتش را به من کرد و گفت:
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#15
Posted: 11 Sep 2013 14:43
ادامه داستان
-بسه دیگه،خفه شو!
و بدون پالتو از خانه بیرون زد.معنی رفتن او را خوب می فهمیدم او تمام حمایتش را از من گرفته و مرا به دست اینها سپرده بود.احمد هنوز داشت نامه ها را زیر و رو می کردمی دانستم نمی تواند درست بخواند مخصوصا که سعید با خط شکسته می نوشت،ولی جوری نشان می داد که انگار همه چیز را می فهمد،سعی می کرد شادمانیش را پشت نقابی از خشم پنهان کند.رو به محمود کرد و گفت:
-حالا با این ننگ بالا اومده چکار کنیم؟حرومزاده فکر کرده ما هم از اوناشیم،صبر کن درسی بهش بدم که خودش حظ کنه،تا خونشو نریزم ول نمی کنم،بدو علی،برو اون چاقوی منو بیار،خونش حلاله مگه نه محمود به ناموس ما نظر داشته،اینم سند و مدرک،با دست خط خودش،بدو علی گذاشتمش تو گنجه بالا...
دوباره داغ شدم وحشت زده داد زدم:
-نه به اون کاری نداشته باش اون که کاری نکرده.
احمد با خنده و آرامشی که مدتها بود در او ندیده بودم رو به خانم جون کرد و گفت:
-می بینی،می بینی ننه،چطوری از فاسقش دفاع می کنه،تازه خون اینم حلاله،نه محمود؟
خانم جون با چشمانی اشک آلود به سرش کوبید و گفت:
-وای خدا،دیدی چه خاکی به سرم شد؟الهی جز جیگر بزنی دختر،این چه بی آبرویی بود؟کاش توجای زری مرده بودی،ببین چه به روزم آوردی.
علی با چاقو پایین دوید،احمد ماند کسی که به دنبال کاری معمولی می رود،از روی زمین بلند شد،شلوارش را بالا کشید،چاقو را گرفت و ضامنش را زد،تیغه چاقو زیر نور چراغ برق زد.آن را جلوی من گرفت و گفت:
-کجا شو می خوای وست بیارم؟
و خنده کریهی کرد.فریاد زدم:
-نه!نه!
خودم را به پایش انداختم،پایش را بغل گرفته بودم و التماس می کردم:
-تو رو خدا،جون خانم جون،به اون کاری نداشته باش.
همان طوری که به پایش آویزان بودم به طرف در می رفت.
-تورو قران مجید،نرو،غلط کردم.
حرفهای مرا با لذتی غیر انسانی گوش می داد وقتی جلوی در رسید،با فحشی رکیک پایش را محکم تکان داد و خودش رااز دست من رها کرد.علی که به دنبالش می دوید با لگدی محکم مرا از بالای پله های جلوی در به وسط حیاط پرت کرد.احمد فریاد زد:
-برات جیگر سفیدشو می ارم.
و در را محکم به هم زد.احساس می کردم دنده هایم خرد شده اند،نفسم بند آمده بود،ولی درد اصلی در قلبم بود،از فکر اینکه حالا با سعید چگونه رو به رو می شوند و با او چه می کنند می خواستم سکته کنم،با صدای بلند گریه می کردم صدایم گرفته بود.روی برفهای یخ زده کنار حوض نشسته بودم.تمام بدنم می لرزید،ولی احساس سرما نمی کردم،خانم جون محمود را صدا کرد تا برای جلوگیری از آبرو ریزی بیشتر مرا به اتاق ببرد.ولی محمود حاضر نبود به من دست بزند،حالا دیگر از نظر او من واقعا نجس بودم.بالاخره با حرص غریبی لباسم را گرفت و با حرکتی تند مرا از شیر آب جدا کرد و از دو پله ی حیاط بالا کشید و به وسط اتاق پرت کرد،سرم به لبه در خورد و گرمای خون را روی صورتم احساس کردم.خانم جون به محمود گفت:
-برو دنبال احمد کاری دس خودش نده!
-نترس،هر کاری بکنه حقشه،تازه اینو هم باید کشت.
با اینهمه از خانه بیرون رفت.در خانه سکوت برقرار شد.خانم جون زیر لب با خودش چیزهایی می گفت و گریه می کرد.من جلوی هق هقم را نمی توانستم بگیرم،فاطی کنج اتاق ایستاده بود رنگش زرد بود و در حالیکه ناخن هایش را می جوید به من زل زده بود.در سرم منگی عجیبی احساس می کردم ،گذشت زمان را نمی فهمیدم،نمی دانم چقدر طول کشید،با صدای در به خود آمدم،وحشت زده از جا پریدم،احمد با چشمانی سرخ و خنده های زشت در چارچوب در ایستاد،چاقوی خون آلود را جلوی چشمانم گرفت و گفت:
-بیا خوب نگاش کن،خون فاسقته.
اتاق دور سرم چرخید،صورت احمد کج و کوله شد،پرده ای سیاه به تدریج در برابر چشمانم فرود امد،داشتم در چاهی عمیق سقوط می کردم،صداهای اطرافم به همهمه ای مبهم و کشدار تبدیل شد پایین و پایین تر رفتم ،هیچ امیدی به توقف نبود.
زری داشت می مرد،چهره اش رنگ عجیبی داشت،به سختی نفس می کشید،خس و خس می کرد،سینه و شکمشش تند و تند بالا و پایین می رفت،من از پشت رختخوابها نگاهش می کردم و ناخن هایم را می جویدم،صداهای توی حیاط بر وحشتم می افزود:
-آقا مصطفی،حالش به خدا خیلی بده،برو براش دکتر بیار.
-خوبه خوبه،شلوغش نکن،دل پسرمو آب کردی ،ننه طوریش نمیشه جوشونده رو گذاشتم دم بکشه الان بهش بدم تا تو برگردی خوب شده،برو اینجا وانیستا دِ....برو ننه،خیالت جمع دخترا نمی میرن.
زری دستم را گرفته بود،در یک تونل سیاه می دویدم،احمد با چاقو دنبالمان می آمد،با هر قدم چندین متر به ما نزدیکتر می شد ،گویی پرواز می کرد.ما جیغ می زدیم ولی صدای خنده ی احمد و فریاد او در تونل می پیچید که می گفت:
-خون.خون،ببین خون.
ننه جون می خواست به زور جوشونده رو به حلق زری بریزد،خانم جون سرش رو در بغل گرفته با انگشتانش دو طرف دهانش را فشار می داد،زری بیحال بود،هیچ تقلایی نمی کرد،ننه جوشونده رو در دهانش ریخت ولی فرو نمی رفت،خانم جون توی صورتش فوت کرد،نفس زری بند امد،دستها و پاهایش را تکان داد با صدای عجیبی نفس کشید.
خانم جون با گریه گفت:
-عذرا خانم گفته باید ببریمش دکتر نزدیک حرم.
-غلط کرده!پاشو برو شامتو درست کن،الان شوهر و پسرات می ان.
ننه جون بالای سر زری دعا می خواند،رنگ زری کبود شده بود،صداهای عجیبی از گلویش بیرون می امد،ننه دوید توی حیاط فریاد زد:
-طیبه،طیبه بدو برو دکتر و وردار بیار.
دست زری را گرفتم،موهایش را نوازش کردم،رنگش به سیاهی می زد،پلک هایش را از هم گشود،چقدر چشمهایش بزرگ شده بودند،سفیدی چشم ها پر از خون بود دست مرا فشار داد،از چشمهایش که داشتند بیرون می پریدند ترسیدم،از بالش جدا شد،بعد سرش روی زمین افتاد.دستم را به زور از دستش بیرون کشیدم دویدم و پشت رختخوابها پنهان شدم،دست و پایش تکان می خورد،گوشهایم را گرفتم و سرم را در بالش فرو بردم.
ننه جون آتش گردان را وسط حیاط می چرخاند،آتش گردان هی بزرگ و بزرگ تر می شد،اندازه ی تمام حیاط شده بود،صدای ننه جون در گوشم می پیچید:دخترا نمی میرن،نمی میرن.
زری خوابیده بود،موهایش را نوازش کردم و از روی صورتش کنار زدم،ولی او سعید بود،سرش از روی بالش قل خورد و به زمین افتاد،جیغ زدم،ولی صدایم از گلو بیرون نمی آمد.
کابوسهایم را پایانی نبود،هر چند گاه از صدای فریاد خودم خیس از عرق بیدار می شدم و دوباره به قعر چاه سقوط می کردم،نمی دانم چه مدت در ان حال بودم،یک روز از سوزشی در پایم بیدار شدم،صبح بود،هیچ یک از اعضای بدنم را احساس نمی کردم،بوی الکل در اتاق پیچیده بود کسی مرا برگرداند و گفت:
-بیدار شده،خانم ببینید به خدا بیداره،داره منو نگاه می کنه.
صورتها هنوز مات بودند،ولی صداها را به خوبی تشخیص می دادم.
-یا باب الحوائج!خودت به دادمون برس.
-خانم دیگه به هوش اومده،یه سوپ رقیقی درست کنین هر طور شده به حلقش بریزین،تقریبا یه هفته س چیزی نخورده،معده اش ضعیفه،باید یواش یواش بهش غذا بدین.
چشمانم را بستم نمی خواستم هیچ کس را ببینم.
-الان آب مرغ حاضر میشه،خدا رو صد هزار مرتبه شکر،توی این مدت هر چی به حلقش ریختم برگردونده.
-از دیروز که تبش پایین اومد،فهمیدم که بیدار میشه،طفلک چی کشید،معلوم نیست این همه تب و هذیون از کجا به تن این بچه ریخت؟
-وای پروین خانم می بینی چه بدبختی می کشم؟تو این چند روز منم صد دفعه با این بچه مردم و زنده شدم،از یه طرف جگر گوشه م جلوی چشمم پر پر می زنه از طرف دیگه این آبرو ریزی و سرکوفت برادراش که چه دختری پس انداختی آتیشم می زنه.
هیچ دردی نداشتم سست و بیحال توی رختخواب افتاده بودم،نمی توانستم حرکتی کنم،وقتی می خواستم دستم را از زیر لحاف بیرون بیاورم انگار کوه می کندم،ضعف عجیبی بود،کاش همینطور ضعیف و ضعیف تر می شدم تا می مردم،اصلا چرا بیدار شدم؟من در این دنیا هیچ کاری نداشتم.
وقتی دوباره به خود آمدم،خانم جون سرم را روی زانویش گذاشته بود و می خواست سوپ رابه زور در دهانم بریزد،مقابل فشار دستهای او که دو طرف گونه هایم را گرفته بود مقاومت می کردم و سرم را تکان می دادم.
-الهی قربونت برم،فقط یه قاشق،ببین به چه روزی افتادی؟بخور،الهی درد و بلات تو سرم بخوره.
دفعه اولی بود که این حرفها را از زبان او می شنیدم،هیچ یادم نمی امد که قربان صدقه من رفته باشد،همیشه یا مشغول بچه های بعدی بود یا مواظب داداشای بزرگتر که از جانش بیشتر دوستشان داشت،من این وسط گم شده بودم،نه اولی بودم نه آخری و نه پسر،اگر زری نمرده بود،حتما تا به حال فراموش شده بودم،مثل فاطی که اغلب در گوشه ای پنهان شده و هیچ کس او را نمی بیند،هرگز فراموش نمی کنم وقتی به دنیا آمده بود تا به ننه جون گفتند بچه دختر است غش کرد،تازه او مشکل دیگری هم دارد،می گویند «سرخور» هم هست چون دو پسر بعد از او سقط شده،نمی دانم خانم جون از کجا فهمید که بچه ها پسر بودند،او در خانه ما مثل یک سایه است.سوپ روی لحافم ریخت،خانم جون بلند شد و غر غر کنان از اتاق بیرون رفت.
چشمهایم را باز کردم،عصر بود،فاطی کنارم نشسته بود موهایم را با دستهای کوچکش کنار می زد،چقدر معصوم و چقدر تنها بود،نگاهش کردم،خودم بودم بالای سر زری،گرمای اشک را روی گونه هایم احساس کردم فاطی گفت:
-می دونستم بیدار میشی،تو رو خدا نمیری ها....!
خانم جون داشت وارد اتاق می شد،چشمهایم را بستم.
شب بود صدای همه را می شنیدم،خانم جون گفت:
-صبح چشماشو واز کرد،به هوش بود ولی هر کاری کردم یک کمی آب مرغ دهنش بریزم نذاشت،این که جون نداره از جاش تکون بخوره نمی دونم اینهمه زور رو از کجا می اره؟صبح پروین خانم می گفت بیشتراز این نمی شه با قرص و دوا نگهش داریم.دیگه اگه غذا نخوره می میره.
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#16
Posted: 11 Sep 2013 14:45
ادامه داستان
صدای آقاجون گفت:از اول میدونستم ننه ام حق داشت بما دختر نیومده اگر هم خوب بشه فرقی با مرده نداره با این بی آبرویی.
دیگر چیزی نشنیدم انگار دست خودم بود هر وقت میخواستم میدیدم و میشندیم و هر وقت نمیخواستم مثل رادیویی که پیچش را خاموش کنند خاموش کنند در سکوت فرو میرفتم ولی کابوسها دست خودم نبود تصاویر پشت چشمان بسته ام میرقصیدند.
احمد با یک دست چاقوی خون آلود و با دست دیگر موهای فاطی را که به اندازه یک عروسک کوچک شده بود بطرف من که بالای پرتگاهی ایستاده بودم میدوید فاطی را بطرف من پرت کرد سعی کردم بگیرمش ولی از دستم رد زد و به ته پرتگاه افتاد.به پایین نگاه کردم زری و سعید درهم شکسته و خون آلود آن پایین بودند از صدای فریاد خودم بیدار شدم.تمام بالشم خیس بود احساس خشکی بدی در دهانم داشتم.
چته ننه؟بازم شروع کردی اگه گذاشتی یه شب مث آدم بخوابیم؟آب را بی اختیار میبلعیدم.
از همهمه های صبحکاهی بیدار شدم داشتند صبحانه میخوردند.
دیشب دوباره تبش بالا رفت هذیون میگفت جیغ کشید صداشو شنیدین؟
محمود گفت:نخیر...!احمد ادامه داد:ول میکنی ننه میذاری این یه لقمه کوفت و زهرماری از گلومون بره پایین یا نه؟
صدای احمد مثل خنجری به قلبم فرو میرفت کاش قدرت داشت بلند میشدم و تکه تکه اش میکردم از همه متنفر بودم پشتم را به آنها کردم صورتم را در بالش فرو بردم.کاشکی هر چه زودتر میمردم و از بودن با این آدمهای خودخواه و دل سنگ رها میشدم.
از سوزش نیش آمپول بی اختیار چشمانم باز شدند.
خوب دیگه بیدار شدی بیخودی چشماتو نبند شنیدم هنوز هیچی نخوردی میخوای آینه بیارم خودتو ببینی؟شدی عین اسکلت ببین رفتم قنادی کاروان برات بیسکویت خریدم با چایی خیلی خوشمزه میشه...خانم جون...خانم صادقی...!معصوم بیدار شده چایی میخواد .تو لیوان براش چایی بیارین.
با چشمانی مات نگاهش کردم هیچوقت نفهمیدم این زن چگونه آدمیست همه پشت سرش حرف میزدند میگفتند دور از چشم شوهرش با مردها رابطه دارد بنظرم خیلی کثیف می آمد ولی نمیدانم چرا وقتی میدیدمش آنطور که باید نسبت به او احساس نفرت نداشتم و چیزی از این زشتیها را در وجودش نمیدیدم فقط میدانستم نمیخواهم با او در ارتباط باشم خانم جون با لیوان چای لب پر میزد وارد شد.
خدا را شکر میخواد چای بخوره؟
بله قراره چای با بیسکویت بخوره پاشو خانمم.پاشو.
و د رهمین حالت دستش را گذاشت پشتم و بلندم کرد خانم جون چند بالش پشتم گذاشت و لیوان چای را به دهانم نزدیک کرد رویم را برگرداندم و دهانم را محکم بستم گویی تمام نیرویم برای همین کار ذخیره شده بود.
نمیشه نمیذاره اونقده دهنشو واز نمیکنه تا بالاخره همش بریزه.
شما ناراحت نباشین .من بهش میدم تا ظهر همینجا میشینم تا نخوره نمیرم شما برین به کاراتون برسین خیالتون راحت باشه.
خانم جون درهم و غرولند کنان از اتاق خارج شد.
خوب دختر خوب حالا واسه اینکه منو سنگ رو یخ نکنی دهنتو باز کن یه قاشق بخور ترو خدا حیف از اون پوست گل برگت نیست که شده عین زرد چوبه اینقدر لاغر شدی که فکر کنم هم وزن فاطی باشی تو دختر به این خوشگلی حالا حالا ها باید زندگی کنی اگه غذا نخوری میمیری ها...!
نمیدانم در نگاهم چه دید و یا پوزخندی که بر لبهایم نشسته بود در خود چه داشت که ساکت شد و خیره نگاهم کرد و بعد مانند کسی که کشف بزرگی کرده گفت:آره...تو همینو میخوای ...تو میخوای بمیری تو داری اینجوری خودکشی میکنی وای چقدر من خرم چرا زودتر نفهمیدم؟آره تو میخوای بمیری ولی آخه چرا؟مگه تو عاشق نیستی؟شاید هم بهش برسی خدا را چه دیدی؟واسه چی میخوای خودتو بکشی؟سعید ناراحت میشه ها...
با شنیدن اسم سعید بی اختیار تکان خوردم و چشمهایم باز شدند.
پروین خانم نگاهم کرد و گفت:تو چته؟نکنه خیال میکنی دوستت نداره؟نترس شیرینی عشق بهمین چیزاست.
دستش را جلو اورد تا چای را دردهانم بریزد با تمام قدرت دستش را گرفتم و نیم خیز شدم.
راستشو بگو سعید زنده اس!
وا معلومه چرا فکر میکنی اون مرده؟
آخه احمد...
احمد چی...؟
احمد با چاقو زدش.
خوب اره ولی چیزیش نشد ...آها...تو از وقتی چاقوی خونی رو دیدی بیهوش شدی تا حالا...!این کابوس و جیغای شبانه هم مال همینه من بدبخت اتاقم دیوار به دیوار همین اتاقه هر شب صداتو میشنیدم میگفیت نه!نه!جیغ میزدی سعید سعید میکردی مادرت جلو دهنتو میگرفت لابد خیال میکردی احمد سعید رو کشته آره؟برو بچه جون احمد از این عرضه ها نداره اصلا مگه میشه یه نفر بره آدم بکشه بعد هم راست راست بگرده و بیاد خونه مملکت قانون داره مگه بهمین سادگیه نه جونم خیالت راحت اونشب فقط یه خراش انداخته به بازوش یکی هم به صورتش بعد مغازه دارا و اقای دکتر از هم جداشون کردن حتی سعید کلانتری هم نرفت شکایت کنه حالش هم خوبه خودم فرداش دم در داروخانه دیدمش.
انگار بعد از یک هفته راه نفسم باز شد چشمانم رابستم از ته قلب گفتم:خدا را شکر.
و خودم را روی بالشها انداختم سرم را بدرون آنها فرو بردم و با صدای بلند گریستم.
تا عید طول کشید تا من تقریبا بحال عادی برگشتم پایم کاملا خوب شده بود ولی هنوز خیلی لاغر بودم.هیچ خبری از مدرسه نداشتم و حتی امکان حرف زدن در مورد آنهم نبود.صبحها کمی در خانه میپلکیدم حتی برای حمام رفتن هم نمیتوانستم از خانه بیرون بروم .خانم جون آب گرم میکرد و حمامم میداد.در اطرافم جو سرد و تلخی حاکم بود من اصلا دوست نداشتم حرف بزنم .اغلب آنقدر غمگین و در فکر بودم که به دور وبرم توجهی نداشتم.خانم جون مواظب بود در باره این وقایع چیزی نگوید هر چند که نمیتوانست و گاه چیزهایی را بازگو میکرد که قلبم را بدرد می آورد آقاجون اصلا نگاهم نمیکرد گویی وجود نداشتم با بقیه هم خیلی کم حرف میزد همیشه و گرفته و عصبی بود به نظرم پیرتر از همیشه می آمد.احمد و محمود سعی میکردند حتی الامکان با من روبرو نشوند صبحها با عجله صبحانه میخوردند و میرفتند و شبها احمد دیرتر و خرابتر از سابق بخانه می آمد و یک راست میرفت بالا و میخوابید.محمود هم تند تند چیزی میخورد و میرفت مسجد.یا در اتاقش تا نیمه های شب دعا و نماز میخواند.از اینکه نمیدیدمشان راضی بودم فقط علی مزاحم دائمی بود اذیت میکرد و گاه حرفهای زشت میزد من محلش نمیگذاشتم ولی خانم جون دعواش میکرد تنها دلگرمی و وجود دوست داشتنی خانه فاطی بود.وقتی از مدرسه می آمد مرا میبوسید و با دلسوزی عجیبی نگاهم میکرد هر چه میخورد برای منهم می آورد و با اصرار بمن میداد حتی گاه پولهایش را جمع میکرد و برای من شکلات میخرید هنوز نگران مردن من بود.
میدانستم مدرسه رفتن برای من دیگر خیالی محال است.ولی امیدوار بودم بعد از عید بگذارند به کلاس خیاطی بروم.هر چند که اصلا از خیاطی خوشم نمی آمد ولی این تنها روزنه امید برای ازادی و قدم گذاشتن به دنیای بیرون از این چهاردیواری بود.دلم برای پروانه لک زده بود نمیدانستم بیشتر دلم میخواست او را ببینم یا سعید را عجیب بود با تمام سختیهایی که پشت سر گذاشته بودم تمام تعابیر زشت و کثیفی که از ارتباط من و سعید شده بود با آنهمه ابروریزی باز هم از آنچه بین من و سعید گذشته بود پشیمان نبودم نه تنها احساس گناه نمیکردم بلکه پاکترین و صادقانه ترین احساس درونم عشق بی پایانی بود که در قلبم برای او داشتم.
کم کم پروین خانم برایم تعریف کرد که ماجرای من تا کجاها کشیده شده و چطور دامن خانواده محترم پروانه را هم گرفته است نمیدانم همان شبی که من بیهوش شدم یا شب بعد از آن احمد کاملا مست بدر خانه آنها میرود و شروع به فحاشی میکند و به پدر پروانه میگوید:کلاتو بذار بالاتر وضع دخترت خرابه داشته دختر ما رو هم از راه بدر میکرده.
و هزاران حرف زشت دیگر که از فکرش تمام تنم خیس از عرق میشود من دیگر با چه رویی میتوانم به صورت پروانه و پدر و مادرش نگاه کنم؟وای چطور توانسته این حرفها را به آن مرد محترم بگوید.
بی خبری داشت دیوانه ام میکرد بالاخره به پروین خانم التماس کردم که سری به داروخانه بزند و سعید خبری بگیرد پروین خانم سرش برای این کارها درد میکرد هرچند که از احمد حساب میبرد هرگز تصور نمیکردم روزی پروین خانم محرم اسرارم شود البته هنوزم از او خوشم نمی آمد ولی چه میشد کرد در آن موقع تنها رابط من با دنیای بیرون او بود و عجیب اینکه هیچکس هم اعتراضی نداشت.
پروین خانم فردای آنروز به دیدنم آمد خانم جون در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود نگران و هیجان زده پرسیدم:پروین خانم چه خبر؟رفتی؟
آره رفتم اینارو خریدم و از دکتر پرسیدم پس سعید خان کجاست؟گفت رفته ولایتش اینجا دیگه جاش نبود پسره بیچاره براش آبرو نذاشتن اصلا تامین جانی نداشت بهش گفتم اگه یه وقت چاقویی از تو تاریکی در آمد و دخلت رو در اورد چی؟حیف از جوونی اش بود دختره رو هم که بهش نمیدادن با اون برادرای دیوونه اش اونم فعلا ترک تحصیل کرده رفته رضاییه پیش خانواده اش.
اشکهایم صورتم را میشستند.
بسه دوباره شروع نکنی ها یادت باشه تو فکر میکردی مرده.حالا برو خدا رو شکر کن که زنده است یک کمی صبر کن وقتی ابا از اسیاب افتاد لابد یه کاری میکنه ولی بنظر من بهتره فراموشش کنی فکر نمیکنم اینا تو رو به اون بدن یعنی احمد که به هیچ وجه زیر بار نمیره مگه اینکه اقاجونتو قانع کنی به هر حال حالا باید صبر کنیم ببینیم اصلا ازش خبری میشه یا نه.
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#17
Posted: 11 Sep 2013 14:46
ادمه داستان
عید آن سال تنها حسنی که داشت این بود که مرا دو بار از خانه بیرون بردند یک بار برای رفتن به حمام شب عید که چون صبح خیلی زود وقت گرفته بودند هیچ تنابنده ای را در خیابان ندیدم و دیگری برای رفتن به عید دیدنی خانه عمو عباس.بعد از چند هفته دیدن خیابانها لطف خاصی داشت هوا هنوز سرد بود آن سال بهار هم تاخیر داشت ولی بوی عید در فضا میچرخید هوا در بیرون خانه انگار تمیزتر و روشنتر بود و نفس کشیدن را اسانتر میکرد زن عمویم با خانم جون رابطه خوبی نداشت و دخترانش با ما نمیجوشیدند ثریا دختر بزرگ عمو جان گفت:معصوم قد کشیدی زن عموم پرید وسط حرفش و گفت:ولی لاغر شده من راستش ترسیدم نگنه مریضی چیزی داری؟
نه بابا مال درس خوندن زیاده بابام میگه تو خیلی درس میخونی و شاگرد اولی.
سرم را پایین انداختم نمیدانستم چه بگویم خانم جون به کمک آمد و گفت:پاش شکسته بود برای همین لاغر شده شما که حال کسی رو نمیپرسین.
چرا اتفاقا بابام گفته بودم منهم گفتم بریم احوالپرسی ولی گویا عموجون گفته بودن حالس خوب نیس نمیخواد بیاین حالا برای چی پات شکست؟
توی برفها زمین خوردم خانم جون برای عوض کردن حرف گفت:ثریا خانم که دیپلمشو گرفته چرا شوهرش نمیدین؟
وا حالا باید درس بخونه باید دانشگاه بره هنوز زوده.
زوده؟چه حرفا دیرم شده لابد شوهر گیر نمیاد.
اتفاقا خیلی هم گیر میاد تو سر سگ بزنی شوهر در میاد ولی خوب دختری مثل ثریا که هر کسی رو نمیپسنده تو خانواده منم همه تحصیل کرده ان چه زن و چه مرد.فرق دارن با این خانواده های شهرستونی ثریا هم میخواد مثل دخترخاله هاش درس بخونه و دکتر بشه.
محال بود دیدارهای خانوادگی ما بدون زخم زبان و حرص و جوش بگذرد.خانم جون با آن حساسیت و زبان تندش همه را پراکنده میکرد بیخود نبود که عمه میگفت زبون خانم جونت تیغ داره.در صورتیکه من خیلی دوست داشتم با آنها ارتباط صمیمانه تری برقرار کنم ولی این دشمنی های با سابقه که من از ریشهای آن بیخبر بودم هرگز چنین اجازه ای نمیدادند.
تعطیلات عید هم گذشت و من همچنان د رخانه بودم زمزمه های کلاس خیاطی هم به نتیجه نرسید.احمد و محمود موافقت نمیکردند که من به هیچ عنوان از خانه خارج شوم آقاجون هیچ دخالتی نمیکرد من برایش مرده بودم حوصله ام در خانه سر میرفت وقتی کارهای خانه تمام میشد به اتاق مهمانخانه میرفتم و از پنجره آن قسمت از کوچه را که دیده میشد نگاه میکردم تمام ارتباطم با دنیای بیرون همین نصف پنجره بود .آنهم پنهانی چون اگر برادرها میفهمیدند لابد آنرا هم گل میگرفتند تمام ارزویم دیدن پروانه یا سعید از این روزنه بود .حالا دیگر خیلی خوب میدانستم که تنها راه بیرون رفتن من از این خانه برای همیشه با مردی بعنوان شوهر است.ظاهرا این تنها راه حلی بود که برای تمام شدن مشکل من به اتفاق ارا به تصویب رسیده بود.از تمام زویای این خانه متنفر بودم ولی نمیخواستم برای رهایی از آن تن به زندان دیگری بدهم و به سعید عزیزم خیانت کنم میخواستم تا آخر عمر منتظرش بمانم حتی اگر مرا به صلابه بکشند.
اولین گروه خواستگارها 3 زن و یک مرد بودند خانم جون با جدیت به تمیز کردن خانه و چیدن وسایل مشغول بود محمود یک دست مبل با روکش قرمز برای اتاق مهمانخانه خرید احمد میوه و شیرینی آورد همکاری بی سابقه آنها خیلی عجیب بود معلوم میشد که یه هیچ قیمتی نمیخواهند این خواستگارها را از دست بدهند مثل غریقی بودند که به هر تخته شکسته ای چنگ میزدند با دیدن آنها فهمیدم که واقعا تخته شکسته ای هم بیشتر نیستند مرد چاق و چله ای بود که موهای جلوی سرش ریخته بود حدود 30 سال داشت در بازار همکار محمود بود.وقتی میوه میخورد دهانش صدا میداد خوشبختانه آنها بدنبال زن تپل و مپل بودند و مرا نپسندیدند .آنشب با شادمانی و آرامش خوابیدم صبح خانم جون داستان خواستگاری را با اب و تاب و برای پروین خانم تعریف کرد از حسرتی که میخورد خنده ام گرفت.
خیلی حیف شد این دختر بدبخت شانس نداره هم پولدار بود هم خانواده اش خوب بودن هم قبلا ازدواج نکرده بود هم جوون بود(خنده ام گرفت مردک دو برابر سن مرا داشت ولی از نظر خانم جون جوون بود با اون سر کچل و شکم گنده اش)البته پروین خانم خودمونیم حق هم داشتن این دختره خیلی لاغر و مردنی شده مادر پسره گفت خانم دخترتون تب لازم داره؟غلط نکنم خود پدر سوخته اش هم یه کارایی کرده بود که بیشتر مریض بنظر بیاد.
وای خانم جون همچین میگی پسره که انگار جوون بیست ساله بود خودم تو کوچه دیدمشون همون بهتر که نپسندیدن تو رو خدا حیف معصوم نبود که میخواستی بدی به این کوتوله شکم گنده.
چی بگم پروین خانم برای این دختره ارزوها داشتیم حالا من هیچی آقاش میگفت معصوم باید زن یه آدم حسابی بشه ولی بعد از اون ابروریزی دیگه کی میاد بگیردش یا باید زن دوم بشه یا آدمای پایین تر از خودشو
این حرفا چیه خانم جون بذارین آبا از اسیاب بریزه مردم یادشون میره.
چی چیو یادشون میره مردم تحقیق میکنن مادر خواهر یه پسر درست حسابی مگه میذارن پسرشون دختر سیاه بخت منو بگیره که محل از گند کاریش خبر دارن .
شما صبر کنین فراموش میشه حالا چرا انقدر عجله دارین؟
برادراش نمیذارن میگن تا این تو خونه اس ما ارامش خیال نداریم نمیتونیم سرمونو تو سر و همسر بلند کنیم تازه مگه مردم فراموش میکنن اگه صد سال دیگه هم از در و همسایه بپرسین این دختره چطوره ؟همه پته ها رو اب میریزه تاره محمود هم میخواد زن بگیره میگه تا این دختره تو خونه اس نمیشه بهش اعتباری نیست ممکنه زن منو هم از راه بدر کنه.
چه حرفا!خدا بدور این طفلک از یه بچه هم معصوم تره اونم اتفاق مهمی نبود هر دختر خوشگلی بالاخره تو این سن وسال یه عاشقی پیدا میکنه نمیشه همه دخترا رو اتیش زد که چرا فلان پسره از تو خوشش میاد ...تازه تقصیر این هم نبود.
آره ننه من دخترمو خوب میشناسم نمیگم نماز روزه اش خیلی مرتبه ولی قلبا با خداس پریروز میگفت آرزوی زیارت دارم بریم حضرت عبدالعظیم قم که بودیم هر هفته میرفت زیارت حضرت معصومه نمیدونی چه راز و نیازی میکرد همه ش زیر سر این دختره ورپریده پروانه اس.وگرنه دختر منو چه به این کارا!
حالا شما دست نگه دارین شاید همون پسره اومد گرفته ش و همه چیز به خیر و خوبی تمام شد اونم پسر بدی نبود همه ازش تعریف میکنن چند وقت دیگه هم دکتر میشه همدیگه رو هم میخواستن.
چی میگی پروین خانم داداشاش میگن به عزرائیل میدیمش به اون نمیدیم تازه اونم که نیومده پاشنه خونمونو از جا در بیاره خدا هم هر چی بخواد همون میشه نصیب و قسمت هر کسی از روز اول رو پیشونیش نوشته.سهمش و هم کنار گذاشتن.
پس شما هم عجله نکنین بذارین نصیب و قسمت کار خودشو بکنه.
آخه داداشاش میگن تا شوهر نکرده داغ ننگش با ماس وقتی شوهر کرد دیگه مسئولیتش با مانیس فکر میکنی تا کی میتونن تو خونه حبسش کنن از این میترسن که دوباره آقاشون دلش بسوزه و کوتاه بیاد.
آخه طفلک گناه داره خیلی خوشگله بذارین یه آبی زیر پوستش بیاد حالش کاملا خوب بشه ببینین چه کسونی خواهانش بشن.
بخدا هر روز براش پلو مرغ درست میکنم سوپ قلم حلیم علی رو میفرستم کله پاچه برای صبحونه اش بگیره شاید یک کمی چاقتر بشه و از این قیافه مریضی در بیاد خدا هم بخواد یه آدم درست حسابی بپسندش.
یاد قصه های بچگی ام افتادم که دیوی بچه ای را دزدیده بود ولی چون بچه لاغر بود ارزش خوردن نداشت دیو هم او را زندانی کرده بود و مدام برایش غذاهای خوب و متنوع می آورد تا زودتر چاق شود و بتواند از او خوراک خوب و دندان گیری درست کند خانواده منهم میخواستند مرا زودتر چاق کنند و جلوی دیو بیاندازند.
آنروزها چوب حراج مرا واقعا زده بودند خواستگاری تنها برنامه جدی خانه ما بود به تمام آدمهایی که به نوعی با خانواده ما ارتباط داشتند سپرده بودند که برای من شوهر پیدا کنند همه جور آدمی می آمد بعضی ها آنقدر ناجور بودند که حتی احمد و محمود هم نمیپسندیند .هر شب سر نماز دعا میکردم که سعید پیدایش شود به پروین خانم التماس میکردم و حداقل هفته ای یکبار او را به داروخانه میفرستادم تا شاید از سعید خبری بگیرد ولی هیچ خبری نبود آقای دکتر گفته بود که فقط یکبار از رضاییه نامه ای فرستاده ولی جواب آقای دکتر برگشت خورده گویا آدرس اشتباه بوده است.او واقعا آب شده بود و در زمین فرو رفته بود .گاهی شبها برای نماز خواندن و راز و نیاز به اتاق مهمانخانه میرفتم و بعد هم مدتی کنار پنجره سایه هایی را که از کوچه میگذشتند نگاه میکردم.چندبار سایه ای را دیدم که زیر طاق خانه روبرویی ایستاده بود ولی وقتی پنجره را باز میکردم هیچکس نبود .تنها رویای زندگیم که شبها مرا به بستر میبرد و با آن درد و رنج زندگی کسالت بار یک روز دیگر را به فراموشی میسپردم زندگی با سعید در خانه ای کوچک و زیبا بود.هر شب شکل خانه تزئینات اتاقها و وسایل را به نوعی در ذهنم ترسیم میکردم.خانه ای کوچک که برای من بهشت بود بچه هایمان را تصور میکردم که چقدر زیبا وسالم و خوشبخت هستند .دررویا هام در نهایت عشق و سعادت بودم ,سعید شوهری نمونه, مردی آرام ,خوش خلق و مهربان ,محجوب , فهمیده و با شعور بود ,هرگز با من دعوا نمی کرد ,مرا تحقیر نمیکرد ,وای که چقدر دوستش داشتم ,آیا هرگز زنی آنچنان که من عاشق سعید بودم مردی را دوست داشته است ؟ کاش می شد تنها در رویا زندگی کرد.
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#18
Posted: 11 Sep 2013 14:51
ادامه داستان
اواسط خرداد به محظ تمام شدن امتحانات ,خانواده پروانه اسباب کشی کردند و از محله ما رفتند ,می دانستم که می خواهند خانشان را عوض کنند ولی نه به این زودی, بعد ها شنیدم که می خواستند زود تر بروند فقط به خاطر مدرسه ها تا این موقع صبر کرده بودند ,پدرش مدتها بود که می گفت این محله دیگه خیلی بد شده و قابل زندگی نیست او حق داشت ,آنها برای این محل حیف بودند , این محل به درد کسانی مثل برادران من می خورد .
·
صبح گرمی بود . داشتم اتاق را جارو می کردم . هنوز پرده های حصیری را نینداخته بودم که صدای پروانه به گوشم خورد به طرف در دویدم . بله پروانه برای خدا حافظی آمده بود ,فاطی در را باز کرد , خانم جون زودتر از من رسید , در را نیمه بسته نگاه داشت , در حالی که پاکت نامه ای را که دست فاطی بود به پروانه پس میداد گفت:
- زود برو , زود برو الان برادراش می آن . دوباره آبرو ریزی راه میندازن , دیگه هم از این چیزا نیار .پروانه با بغض گفت :
- ولی خانم توی نامه فقط خداحافظی کردم و آدرس خونه جدیدو نوشتم ,خودتون بخونین .
- لازم نکرده!!
پشت در را با دو دست چسبیدم , می خواستم در را به زور باز کنم , خانم جون محکم در را گرفته بود و با پایش مرا کنار می زد, فریاد زدم :
- پروانه , پروانه.
پروانه با التماس گفت:
- تو رو خدا اینقدر اذیتش نکنید به خدا کار بدی نکرده .
خانم جون محکم در را بست , من روی زمین نشستم و زار زار گریه کردم , احساس می کردم آخرین پناهم ,دوستم و هم رازم را هم از دست دادم.
·
خواستگار آخری دوست احمد بود , گاه فکر می کردم اینها چگونه این آدمهای ریز و درشت را پیدا می کنند, مثلا" احمد به دوستش چطور می گوید که خواهری آماده ازدواج دارد؟ آیا رای من تبلیغ می کنند؟ قول و قراری می گذارند , یا مثل دو نفر معامله گر در مورد من بحث می کنند؟ ولی این را می دانستم که هر چه هست پسندیده نیست .
اصغر آقا قصاب از نظر سن و سال و همچنین رفتار و منش جاهلانه مانند احمد بود سواد درست و حسابی نداشت و می گفت :
- مرد باید از زور بازوش نون بخوره نه اینکه مثل میرزا بنویسهای لاجون بشینه یه گوشه و هی کاغذ سیاه کنه .
احمد می گفت:
- هم پولداره هم می تونه این دختره رو حسابی جمع و جور کنه .
در مورد لاغری من هم گفته بود :
- عیب نداره اینقده بهش دنبه و ماهیچه میدم که سر یک ماه بشه قد یه خمره عوضش چشاش سگ داره.
مادرش هم پیرزن بد هیبتی بود که از اول مجلس یک سره خورد و حرفای پسرش رو تصدیق کرد . این خواستگار مورد پسند همه واقع شد , خانم جون از اینکه قبلا" زن نداشته و جوان است خوشحال بود , احمد چون دوستش بود و در دعوای کافه جمشید ضمانت او را کرده , نگذاشته بود به زندان برود معتقد بود که خیلی با معرفت است و برایش تبلیغ می کرد , آقا جون به خاطر مغازه قصابی که در آمد خوبی داره رضایت داد و محمود می گفت :
- خوبه , کاسبه , جربزه هم داره می تونه از پس این دختره هم بر بیاد و مواظب باشه قدم کج نذاره , هر چه زود تر کارو تمام کنید بهتره.
برای هیچ کس هم مهم نبود که من چه نظری دارم و من هم به هیچیک از آنها نگفتم که چقدر از زندگی کردن با چنین داش مشتی بی شعور , کثیف و بیسوادی که حتی روز خواستگاری بوی گند گوشت و چربی می داد متنفر و بیزارم .
صبح پروین خانم سراسیمه به خانه ما آمد و گفت :
- شنیدم می خواین این معصومو بدین به اصغرقصاب ع ترو خدا این کارو نکنین , این مرتیکه چاقو کشه , عرق خوره , زن بازه من می شناسمش لااقل در موردش تحقیق کنین .
- بیخودی حرف نزن پروین خانم تو بهتر می دونی یا احمد , خوذش همه چیزو بهمون گفته , به قول احمد مردا قبل از اینکه زن بگیرن هزار کار می کنن ولی وقتی گرفتار زن و بچه شدن همه رو می ذارن کنار , برا باباش قسم خورده ع یه تار سیبیلش هم گذاشته گرو که بعد از عروسی حتی یه قدم خلاف بر نداره . تازه از این بهتر برا معصوم پیدا نمی شه , جوونه , زن اولشه , پولداره دو دهنه مغازه قصابی داره با غیرته دیگه چی می خوایم ؟
بعد از اون پروین خانم با آنچنان دلسوزی و افسوسی نگاهم می کرد که گویی محکوم به مرگی را می بیند , روز بعد گفت:
- من خیلی به احمد التماس کردم که این کارو نکنه ولی حالیش نیست .( این اولین باری بود که به ارتباط پنهانیش با احمد اعتراف می کرد ) می گه بیشتر از این صلاح نیست تو خونه نگهش داریم ,خودت چرا هیچ کاری نمی کنی , انگار حالیت نیس چه بایی داره سرت می آد ؟ واقعا" حاضری زن این مرتیکه بشی ؟
- چه فرقی می کنه ؟ بذار هر کار می خوان بکنن , خیال کنن منو شوهر می دن , نمی دونن هر مردی غیر از سعید فقط می تونه به جنازه من دست بزنه .
- وا خدا مرگم بده , دیگه از این حرفا نزنی ها؟ معصیت داره باید این جور فکرا رو از سرت بیرون کنی , هیچ مردی برا تو سعید نمیشه ولی همه مردا هم به این بدی نیستن , مهلت بگیر شاید خواستگار بهتری پیدا بشه.
- شنه هایم را بالا انداختم ,
- هیچ فرقی نمی کنه .
با نگرانی بیرون رفت , دم در آشپزخانه مدتی چیزهایی به خانم جون گفت .خانم جون زد توی صورتش , بعد از آن مراقبت از من شدت بیشتری گرفت , تمام دارو ها را جمع کردند , نمی گذاشتند له تیغ و چاقو دست بزنم وقتی می رفتم طبقه بالا فورا" یک نفر را دنبالم می فرستادند , خنده ام می گرفت , چقدر ساده بودند خیال می کردند من اینقدر احمقم که از فاصله ای به این کمی خودم رو پرت کنم , من نقشه های بهتری داشتم .
سرعت مزاکرات عقد و عروسی به دلیل نبودن خواهر داماد کندی گرفت , خواهرش ازدواج کرده و در کرمانشاه زندگی می کرد , و تا ده روز دیگر نمی توانست به تهران بیاید , اصغر آقا گفته بود :
- تا آبجیم نپسنده و اجازه نده نمی شه . حق مادری گردنم داره .
·
ساعت یازده صبح بود داشتم حیاط را جارو می کردم , کسی با عجله و به شدت در می زد , من حق نداشتم در را به روی کسی باز کنم فاطی را صدا زدم , خانم جون از تو آشپزخانه فریاد زد:
- عیب نداره ایندفعه رو باز کن ببین کیه سر آورده؟ هنوز در را کاملا" باز نکرده بودم که پروین خانم پرید وسط حیاط .
- دختر اقبالت بلنده , نمی دونی برات چه خواستگاری پیدا کردم , مثل ماه , دسته ی گل ...
من مات و مبهوت نگاهش کردم , خانم جون از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : چه خبره پروین خانم ؟
- خانم جون مژده , یه خواستگار براش پیدا کردم مثل ماه , آقا , خانواده دار , تحصیل کرده , به خدا یه موش می ارزه به صد تا از این لات و لوتا . بگم عصر بیان؟
- صبر کن ببینم چی میگی ؟یواش تر , اینا کی هستن؟ از کجا پیدا کردی؟
- آدم حسابین من ده ساله می شناسمشون , کلی با مادره و دختراش لباس دوختم , دختر بزرگش خیلی وقته که شوهر کرده , با یکی از ملاکین تبریز و همون جا زندگی می کنه , منصوره دختر دومیه دانشگاه می رفت , دو سال پیش شوهر کرد , حالا یه پسر خوشکل و تپل مپل داره , دختر سومیه هنوز مدرسه می ره , هم با خدان , هم امروزی پدرشون باز نشسته اس , یه چیزی هم دارن نمی دونم کارخونه , نه اونکه کتاب از توش در می آد, اسمش چیه؟
- خود پسره چی؟
- وای نگو از پسره , خیلی پسر خوبیه , دانشگاه رفته , نمی دونم چی خونده ولی کار می کنه , همون جا که باباش داره, کتاب درست می کنن , حدود سی سالشه قیافه اش هم خوبه من که رفته بودم پرو لباس مادره یه نظر دیدمش , ماشا اله قد و هیکلشم خوبه , چشم و ابرو مشکی یک کمی سبزه....
- خوب حالا معصومو از کجا دیدن ؟
- ندیدن, من تعریف کردم . گفتم چه دختر خوبیه , خوشکله , خونه داره , مادره خیلی دلش می خواد پسرش زن بگیره , قبلا" هم به من گفته بود , دختر خوب سراغ نداری ؟حالا بگم عصر بیان؟
- نه بابا... ما با ایت اصغر آقا قول و قرار گذاشتیم ,قراره خواهرش هفته دیگه از کرمونشاه بیاد .
- ول کن خانم جون, هنوز بله برون نکردین ع تازه مردم سر سفره عقد هم به هم می زنن , شما که کاری نکردین .
- ولی احمد چی؟ خدا می دونه چه الم شنگه ای راه بندازه , حقم داره آبروش می ره هر چی باشه احمد باهاش قول و قرارایی گذاشته نمی تونه بزنه زیرش.
- نگران نباشید احمد با من ؟
- وا خجالت بکش چه حرفا می زنی؟لااله الالله .
- فکر بد نکنید خانم جون ,احمد با حاجی خیلی دوسته حرف شنوی داره ,می گم اون پا درمیونی کنه , به این دختر معصوم فکر کنید . من می دونم این مرتیکه دست بزن داره , وقتی عرق می خوره هیچی حالیش نیست ,همین الانشم یه ((نشونده)) داره که جونش بهش بسته اس خیال می کنین دست ازش بر میداره ؟محاله!
- چی داره ؟ این که گفتی دیگه چیه؟
- هیچی بابا , یعنی با یه زن دیگه قول و قرارایی داره .
- پس اینو واسه چی می خواد؟
- خوب می خواد این زنش باشه براش بچه بزاد ,اون که بچه دار نمی شه .
- تو از کجا می دونی؟
- خانم من اینجور آدما رو می شناسم .
- از کجا می شناسی؟ مگه تو چه کاره ای؟ این حرفا قباحت داره .
- اه ... شما هم که همش فکرای بد می کنین , داداش خودم اینجوری بود من با هاشون بزرگ شدم , شما رو به دا نذارین این بیچاره ازچاله در بیاد تو چاه بیفته, حالا بزارین اینا بیان , شما ببینیدشون , ببینید چقدر آدما با هم فرق می کنن
- اول من باید با آقاش حرف بزنم , ببینم چی میگه , حالا اینا که اینقدر خوبن چرا نمیرن از طایفه خودشون زن بگیرن ؟
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#19
Posted: 11 Sep 2013 14:53
ادامه داستان
- واله نمی دونم , اینم لابد شانس معصومه اس خدا دوستش داره . متعجب و نا باورانه به خوشحالی و اصرار پروین خانم نگاه می کردم واقعا" کارهای این زن برایم غیر قابل هضم بود, در رفتارش تضاد وجود داشت , معلوم نبود چرا تا این حد نگران سرنوشت من است ؟ با خود گفتم حتما" کاسه ای زیر نیمکاسه دارد.
·
تمام آن روز بعداظهر خانم جون و آقا جون با هم بحث کردند , محمود هم کمی در گفتگو ها شرکت کرد و بلاخره گفت جهنم هر کاری می خواین بکنین فقط هر چه زود تر ردش کنین و بفرسیدش سر زندگیش تا ما خیالمون راحت بشه . از همه عجیب تر احمد بود ان شب خیلی دیر امد.صبح روز بعد وقتی خانم جون موضوع رو باهاش خت و در میان گذاشت هیچ اعتراضی نکرد.شانه هایش را بالا انداگفت:چه می دونم خودتون می دونین.واقعا که پروین خانم چه نفوذ عجیبی روی او داشت.
*
*
*
فردای انروز خواستگارهای جدید امدیند احمد خانه نیامد محمود هم وقتی فهمید همه زن هستند و حجاب کاملی ندارند اصلا وارد اطاق مشد خانم جون و اقاجون با نگاهی خریدارانه براندازشان کردند پروین خانم همه کاره بود و اون وسط جولون می داد خود پسره نیامده بود مادر و خواهرهایش بودند مادر چادر مشکی سرش بود ولی خواهرها حجاب نداشتند واقعا تومنی 7 صنار با خواستگارهایی که ان روز امده بودند فرق داشتند.پروین خانم بازار می کرد وقتی من چای اوردم گفت:
-می بینید چقدر خوشگله حالا ابرواشو که برداره چی می شه؟فقط از سرما خوردگی و تب اون هفته یه ذره لاغر شده.
من با تعجب و اخم نگاهش کردم خواهر بزرگتر گفت:
-لاغری که مده الان همه دارن خودشونو می کشن که لاغر بشن داداشم اینقده از زن های چاق بدش می اد.
برق شادی در چشمان خانم جون درخشید پروین خانم لبخند زد و با غرور به خانم جون نگاه کرد انگار از او تعریف کرده بودند من طبق دستور خنم جون در اطاق بغلی نشستم.بساط چای را هم اورده بودند بالا که من مجبور نباشم بالا و پایین بروم و یک وقت ابروریزی به بار بیاورم.تند تند حرف می زدند و با سرعت جلو می رفتند.گفتند:
-پسرشون تا سال اخر حقوق درس خونده وی هنوز مدرکشو نگرفته.
خانم جون گفت:
وا چرا حقوقشو نگرفته؟
اقاجون چشم غره ای رفت و گفت:
-نه خانم ایشئن درس حقوق می خونن.گخانم جون فهمید که عوضی حرف زده و ساکت شد.
-حالا مشغول کار در بنگاه نشر کتابه در واقع این بنگاه نصفش مال باباشه حقوقش هم بد نیس می تونه زندگی زن و بچه شو بچرخونه خونه هم داره البته مال خودش نیس مال مادربزرگشه پایین مادر بزرگش می شینه بالا رو هم درست کردیم برای حمید جون می دونین پسرا دوست دارن زود منتقل بشن خوب اینم یه دونه پسره باباش هر چی بخواد براش انجام می ده.
-اقاجون من من کنان گفت:
خوب حالا کجا تشریف دارن کی می تونیم زیارتشون کنیم؟
-والله موضوع همینه پسرم همه چیزو سپرده دست من و خواهراش گفته شما بپسندین مثل اینکه من پسندیدم الان هم ماموریته رفته مسافرت.
اقاجون گفت:
خوب ایشالله کی بر می گردن؟
-خواهر کوچیکه پرید وسط.
-ایشالله برای عقد و عروسی.
خانم جون با تعجب گفت:
-وا..ا؟یعنی تا عقد ما نباید داماد رو ببینیم؟این دیگه چه جورشه؟یعنی خود ئامائ نمی خواد یه نظر داماد نمی خواد یه نظر عروسشو ببینه؟یه نظر که حلاله...
خواهر بزرگتر در حالی که سعی می کرد با ارامش صحبت کند تا خانم جون به خوبی همه ی مسائل را درک کند گفت:
-والله موضوع حلال و حرومی نیست موضوع اینه که الان حمید نیستش ما عکسشو اوردیم دختر خانم ببینن ما هم که دختر خانمو دیدیم نظر حمید هم عین نظر ماس.
-وا...؟!اخه مگه می شه ؟شاید داماد عیب و علتی داشته باشه.
-ا...خانم زبونتو گاز بگیر پسرم مثل شاخ شمشاده خدا نکنه عیبی داشته باشه مگه نه پروین خانم؟پروین خانم دیدتش.
-بله!بله!من دیدم نه ماشاالله هیچ عیب و علتی نداره خیلی هم خوش تیپه البته به چشم خواهری
خواهرش عکسی از کیفش در اورد به دست پروین خانم داد پروین خانم عکس را بالا گرفت جلوی چشم خانم جون و گفت:
-ببینید ماشاالله چه اقاس.
-حالا عکسشو نشون دختر خانم بدینواگه پسندیدن انشاالله موضوعو تا هفته ی دیگه تموم کنیم.
اقاجون گفت:
-خواهش می کنم خانم من هنوز علت این عجله رو درست نفهمیدم چرا صبر نکنیم تا خودشون بیان؟
-از شما چه پنهون اقای صادقی ما وقت نداریم راست و حسینی اینه که من و پدرش هفته دیگه عازم مکه هستیم می خوایم همه کارامونو کرده باشیم فقط نگرانیم حمیده که اصلا فکر خودش نیست اگه اونم زن داشته باشه من با خیال راحت می رم از قدیم گفتن کسانی که می رن حج نباید کار نیمه تموم داشته باشن باید تکلیف همه چیزو روشن کنن وقتی ه حرف دختر شما شد من استخاره کردم خوب اومد تا حالا برا هیچ دختری اینقدر خوب در نیومده بود اینه که فهمیدم تا قبل از رفتنم باید کارو یکسره کنم شاید دیگه برنگشتم.
-نه انشاالله بر می گردین به سلامتی و خوشی هم برمی گردین.
خانم جون بلند شد عکس در دست گفت:
-خوشا به سعادتتون کاش قسمت ما هم بشه بریم هونه ی خدا.
امد اطاق پهلویی عکس را گرفت جلوی من.
-بیا ببین هر چند که وصله ی ما نیستن ولی من می دونم تو از اینجور ادما بیشتر خوشت می اد تنگار شانست گفته.
با دست عکس را پس زدم.
*
همه حرفها با سرعت گفته شد ظاهرا اقاجون کاملا قانع شده بود که حضور دادماد هیچ ضورورتی ندارد خیلی عجیب بود انها جدا می خواستند در عرض یک هفته عروسی را راه بیندازند تنها نگرانی خانم جون این بود که در این فرصت کوتاه چگونه همه کارها را به انجام برساند؟که پروین خانم به کمک امد و همه چیز را به گردن گرفت.
-شما اصلا نگران نباشین فردا می ریم خرید.خودم هم دوروزه لباسشو می دوزم خیاطی های دیگه تونم با من.
-ولی اخه جهازش چی میشه ؟البته من برا دخترام از روزی که دنیا میان وسیبه می خرم و کنار می ذارم ولی خوب هنوز خیلی چیزا کم و کسر داره تازه خیلی چیزاش هم قمه !باید بریم بیاریم.
-خانم شما نگران نباشین حالا بذارین برن خونشون پاتختی رو ما وقتی برگشتیم می گیریم تا اون موقع وقت داریم کم و کسری هاشون جبران کنیم بالاخره هحمید هم یه چیزایی داره.
*
برای فردا ی ان روز قرار خرید حلقه را گذاشتند و دعوت کردند که هر شبی که ما و برادرهایم وقت داشته باشیم به خانه ی انها برویم تا زندگیشان را از مزدیک ببینم و همه با هم اشنا شویم .قلبم به طپش افتاد.داستان جدی شده بود باور نمی کردم با این سرعت مگر می شود؟بی اختیار گفتم وای سعید به دادم برس چطور باید در مقابل این ها مقاومت کنم؟خشمی شدید نسبت به پروین خانم احساس کردم دلم می خواست کله اش را بکنم.با رفتن انها بحث و گفتگو شروع شد:
-منکه برای خرید حلقه نمی ام اونم مادرش نمی اد.معصوم هم که نمی تونه تنهایی بره پروین خانم تو باهاش برو.
-چشم حتما پارچه لباسشو هم باید بخریم راستی یادتون باشه شما هم باید برای داماد حلقه بخرین.
-هونز نمی تونم بفهمم چرا داماد خودش نمی اد جلو.
-به دلتون بد نیارین اقا به خدا من می شناسمشون نمی دونین چه ادمای خوبی هستن حالا هم برا اینکه خیالتون راحت بشه ادرس خونشونو که دادن برین تحقیق کنین.
-اثا مصطفی جهازشو چه کنیم؟شما با پسرا باید یک سفر برین قم مسها و ظرفهای چین و چند دست رختخواب داره گذاشتم زیرزمین خونه خواهرت ولی بقیه رو چه کنیم؟
-خودتونو ناراحت نکنین خودشون گفتن مهم نیست تقصیر خودشونه که اینهمه عجله دارن تازه بهتر شما هر چی کم و کسری بود بذارین گردن اونا.
اقاجون با ناراحتی گفت:
-من که دخترمو لخت و پسی نمی فرستم خونه ی شوهر یک چیزایی که هست یک چیزایی هم تو هین هفته می خریم.بقیه اش هم سر فرصت.
تنها کسی که در این گفتگوها هیچ نقشی نداشت نه اظهار نظر می کرد نه سوالی داشت نه عقیده اش برای کسی مهم بود من بودم.تمام شب بیدار نشستم دلهر و اضطراب و غم وجودم را می لرزاند از خدا می خواستم مرا بکشد و از این ازدواج زورکی نجات دهد.
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#20
Posted: 11 Sep 2013 14:53
ادامه داستان
صبح حالم خیلی بد بود خودم را به خواب زدم تا همه از خانه بیرون رفتند صدای اقاجون را می شنیدم که با خانم جون صحبت می کرد می خواست ان روز برای تحقیقات از تمام نیروهایش استفاده کند و سر کار نمی رفت بعد هم گفت:
-خانم پول گذاشتم سر طاقچه برا حلقه ببین بسه.
خانم جون پولها رو شمرد و گفت:
-اره فکر نکنم بیشتر از این بشه.
اقاجون با علی رفتند.خوشبختانه از اول تابستان اقاجون علی را با خودش بهمغازه میبرد بهمین دلیل ما آرامش داشتیم وگرنه با وجود او خدا میداند چه بر سر من می آمد.خانم جون آمد بالای سرم و گفت:پاشو پاشو دیگه باید حاضر بشی گذاشتم امروز خوب بخوابی که سرحال باشی.
در جایم نشستم زانوهایم را بغل گرفتم و با جدیت گفتم:من نمیرم!وقتی مردها خانه نبودند من شیر میشدم.
پاشو خودتو لوس نکن.
من هیچ جا نمیرم.
غلط میکنی حالا که شانست گفته مگه میزارم لگد به بخت خودت بزنی؟
کدوم شانس؟شما اصلا میدونین اینا کین؟اصلا معلومه پسره کیه؟حتی حاضر نیست خودشو نشون بده.
در همین موقع زنگ در بصدا در آمد پروین خانم بزک کرده و سرحال با چادر مشکی وارد شد و گفت:گفتم زود بیام ببینم کاری ندارین راسی یه مدل لباس عروس خوشگلم پیدا کردم باید پارچه رو مطابق اون بخریم میخواهین مدلشو ببینین؟
پروین خانم دستم به دامنت این دختره باز لج کرده بیا راش بنداز.
پروین خانم کفشهای پاشنه بلندش را در آورد و وارد اتاق شد و با خنده گفت:سلام عروس خانم پاشو پاشو دست و رو تو بشور الان میرسن اونوقت میگن چه عروس تنبلی داریم.
با دیدن پروین خانم خشم در وجودم زبانه کشید فریاد زدم:بتو چه!اصلا تو چه کاره ای؟چقدر ازشون گرقتی که دلالی کنی؟
خانم جون زد تو صورتش و گفت:وای خاک عالم به سرم خفه شو دختر این دختره پاک شرمو خورده حیا رو قی کرده.
و بطرف من حمله ور شد پروین خانم با دست جلوی او را گرفت :عیب نداره عصبانیه من خودم باهاش حرف میزنم شما برین بیرون تا نیم ساعت دیگه حاضر میشیم شما بفرمایید.
خانم جون رفت پروین در را بست به پشت در تکیه داد چادرش لی زخورد و روی زمین ولو شد بمن زل زده بود ولی کاملا مشخص بود که مرا نمیبیند جایی خیلی دورتر از این اتاق را نگاه میکرد دقایقی به سکوت گذشت با تعجب و کنجکاوی نگاهش کردم وقتی شروع به حرف زدن کرد صدیاش برایم نا اشنا بود آن زنگ همیشگی رو نداشت تلخ و گرفته بود.
وقتی پدرم مادرمو از خونه بیرون کرد من دوازده سالم بود کلاس پنجم بودم یه مرتبه شدم مادر 3 خواهر و برادر کوچیکتر از خودم به اندازه یک مادر واقعی ازم توقع داشتن باید تمام خونه رو میچرخوندم غذا میپختم لباس میشستم جارو میکردم به بچه ها میرسیدم وقتی هم که پدرم زن گرفت چیزی از وظایف من کم نشد زن پدرم مثل بقیه زنا بود نمیگم ما رو شکنجه میداد یا گرسنه نگه میداشت ولی خوب بچه های خودشو بیشتر از ما میخواست.شاید هم حق داشت.بمن از بچگی گفته بودن نافتو به اسم امیر حسین بریدن واسه همین عموم از همون اول منو عروس خوشگلم صدا میکرد.نمیدنم از کی ولی از وقتی یادمه عاشقه امیر بودم بعد از رفتن مادرم همه امید و دلخوشیم او بود امیرم منو خیلی دوست داشت به هر بهانه ای می اومد خونه ما کنار حوض مینشست کار کردن منو تماشا میکرد.میگفت تو هنوز دستات خیلی کوچیکه چطوری اینهمه لباسو میشوری؟منم سخت ترین کار را رو میذاشتم جلو اون میکردم از اینکه با اونهمه دلسوزی نگام میکرد لذت میبردم اونم برای عمو و زن عموم تعریف میکرد که من چقدر سختی میکشم هر وقت عموم می اومد خونه ما به پدرم میگفت:مرد این بچه گناه داره تو داری ظلم میکنی تو و زنت زدین به تیپ و تاپ همدیگه این بدبخت چه تقصیری کرده که باید توونشو بده از خر شیطون بیا پایین برو دست زنتو بگیر و بیار خونه.
نه داداش امکان نداره دیگه اسم اون زنیکه رو پیش من نیارین سه طلاقش کردم که دیگه راه برگشتی نباشه.
پس یه فکری بکن این بچه داره از دست میره.
زن عموم موقع خداحافظی منو بغل میکرد و سرمو میون سینه هاش میگرقت بوی مادرمو میداد نمیدونم چرا بی اختیار اشکام سرازیر میشد شاید لوس میشدم به هر حال آقام بالاخره فکری کرد و رفت زن بابامو گرفت که از شوهر قبلیش دو تا بچه داشت .دیگه خونمون شد بود عین کودکستان شدیم 6 تا بچه قد و نیم فد که بزرگش من بودم نمیگم همه کارای خونه رو من میکردم ولی هر دو از صبح تا شب میدویدم و بازم کار نیمه تموم داشتیم مخصوصا که زن بابام خیلی هم اهل نجسی و پاکی بود.در ضمن خیلی هم از عموم و زن عموم بدش می اومد اونارو طرفدار مادر من میدونست.اول از همه پای پسر عمومو از خونه ما برید به اقام گفت معنی نداره پسره نره خر دم به دقیقه بیاد اینجا بشینه ما رو دید بزنه دختره هم دیگه گنده شده باید رو بگیره.
یکسال بعد سرما با خانواده عموم قطع رابطه کردیم دلم براشون پر میزد تنها راه دیدنشون رفتن به خونه عمه بود به دختر عمه هام التماس میکردم منو شب نگه دارن برای اینکه زن بابام غر نزنه مجبور بودم خواهر و برادرامو هم نگه دارم یکسال دیگه هم همینجوری گذشت هر دفعه که امیرحسینو میدیدم قد بلندتر شده بود نمیدونی چقدر خوشگل بود مژه هاش مثل سایبون رو چشاش سایه میانداخت برام شعر مینوشت تصنیفهایی که دوست داشت برام میخرید میگفت صدات قشنگه اینو یاد بگیر و بخون.راستش منکه سواد درست و حسابی نداشتم از وقتی مدرسه نمیرفتم چیزایی رو که بلد بودم هم فراموش کرده بودم میگفت خودم بهت درس میدم وای که چه روزایی بود کم کم عمه ام هم از اینکه ما میرفتیم اونجا میموندیم خسته شد شوهرش هم یه ریز غر میزد مجبور شدیم کمتر همدیگه رو ببینیم.عید سال بعد التماس کردم که بریم دیدن عمو آقام داشت راضی میشد ولی زن بابام گفت پامو خونه اون عفریته نمیذارم.
نمیدونم بین زن بابام و زن عموم چی گذشته بود که اینهمه از هم بدشون می اومد بیچاره من که این وسط گیر کرده بودم.دفعه آخری که درست دیدمشون عید همان سال منزل عمه ام بود عمه برنامه را طوری ترتیب داده بود که بابام عموم با هم روبرو بشن میخواست آشتیشون بده همه در اتاق مهمونخونه طبقه بالا نشسته بودن ما رو از اتاق بیرون کردند من و امیر تو اتاق پایین نشستیم بچه ها تو حیاط بازی میکردند دختر عمه هام تو آشپزخونه چای میریختند ما تنها بودیم امیر دستمو گرفت تمام تنم داغ شد دستهای او هم گرم و مرطوب بود گفت:پروین من و بابام حرفامونو زدیم قرار شد امسال که دیپلم بگیرم بیام خواستگاریت باباک گفته عقد میکنیم بعد من میرم سربازی.
دلم میخواست خودمو بندازم تو بغلش و از خوشحالی گریه کنم نفسم بند آمده بود گفتم:یعنی همین تابستون؟
آره اگه من تجدیدی نیارم مدرسه تموم میشه.
تو رو خدا تجدیدی نیار.
قول میدم بخاطر تو هم که شده امسال حسابی درس بخونم.
دستمو فشار داد انگار قلبمو توی مشتش گرفته بود و میفشرد گفت:دیگه طاقت دوریتو ندارم.
آه...!چی بگم اینقدر این حرفارو و این صحنه رو برای خودم تکرار کردم که تمام لحظه هاش مثل فیلم سینمایی جلو چشمامه اونقده در عوالم خودمون غرق بودیم که نفهمیدیم کی دعوا شروع شد وقتی به راهرو رسیدیم آقام و زنش داشتم بد و بیراه گویا از پله ها پایین می آمدند زن عموم از لبه نرده پله ها دولا شده بود و به فحشهای زن بابام جواب میداد عمه ام دنبال آقام میدوید و التماس میکرد که اینطوری نکنید زشته شما باید تو این سال تویی کدورتا رو کنار بذارید روی همدیگه رو ببوسین اشتی کنین تو رو ارواح خاک مادرمون تو رو به روح پدرمون دست بردارین شما ها برادرین باید پشت همدیگه باشین از قدیم گفتن دو تا برادر اگه گوشت همدیگه رو بخورن استخوناشو دور نمیندازن.
آقام داشت نزم میشد که زنش گفت:نمی بینین چه چیزا بهمون میگن این چه برادریه؟
شما هم بس کنین اقدس خانم خوبیت نداره چیزی که نگفتن حالا برادر بزرگتره اگرم یه چیزی رو از دلسوز ی گفته شما بدل نگیرین/
بزرگتره که بزرگتره حالا چون بزرگترن باید هر چی از دهنشون در میاد بگن اینم برادرشه نوکرش که نیس اصلا به اینا چه که توی زندگی ما دخالت میکنن ؟اون زنش با اون چشای بابا قویش نمیتونه بهتر از خودشو ببینه .ما فامیل اینجوری نخواستیم.
و دست بچه اش را کشید و از در بیرون رفت.زن عموم پشتش فریاد کشید:برو ریخت خودتو نگاه کن اگه آدم حسابی بودی که با دو بچه بیرونت نمیکردن و طلاقت نمیدادن.
رویای زیبای من حتی یکساعت هم دوام نیاورد مثل یک حباب ترکید و از بین رفت.بعد از اون زن بابام دیگه تصمیم قطعی گرفت که بقول خودش داغ منو به دلشون بذاره میگفت خودش همسن من بوده یه بچه هم داشته میگفت دیگه حوصله هوویی مثل منو توی خونه نداره حاج آقا همون موقعها اومد خواستگاری نسبت دوری با زن بابام داشت تا اونموقع دوبار ازدواج کرده بود میگفت:چون بچه دار نشدم طلاقشون دارم.
ایندفعه میخواست زن جوون و سالم بگیره که حتما بچه دار بهش احمق!حتی حاضر نبود برای یک لحظه شک کنه که شاید اشکال از خودش باشه.آخه نمیشه مردا که عیب و ایراد ندارن اونم مردای پولدار.اونموقع چهل سالش بود یعنی 25 سال از من بزرگتر زن بابام میگفت:یه دنیا مال و منال داره چند دهنه مغازه تو بازار کلی زمین و ملک طرفای قزوین.
خلاصه حسابی دهم بابام اب افتاد میگفت:اگه بچه دار بشه تو پول غرقش میکنم.
وقتی میخواستن منو سر سفره عقد بنشونن حالم از حالای تو بدتر بود.به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود دو قطره اشک از سر مژه هایش چکید.
چرا همون موقع خودتو نکشتی؟
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟