ارسالها: 14491
#31
Posted: 11 Sep 2013 15:11
ادامه داستان
به به! چه زن خوشگلي داري حميد، نگفته بودي زنت اينهمه ناز و شيك پوشه همه برگشتند و اين بار با دقت بيشتري مرا برانداز كردند، خنده ي ناپيدا، و تمسخر آميزي را روي لبهاي چند نفرشان احساس كردم، با اينكه هيچ حرف بدي نزدند ولي نمي دانم در رفتارشان چه بود كه نه تنها من خجالت كشيدم و سرخ شدم بلكه حميد هم شرم زده به نظر مي رسيد. سعي كرد حرف را عوض كند گفت: بسه ديگه بريد تو اطاق تا چاي بيارم. چند نفري روي مبل و چند نفري روي زمين نشستند، تقريباً نصفشان سيگار مي كشيدند حميد با عجله گفت:
- - زير سيگاري، تا مي توني زير سيگاري بده، به آشپزخونه رفتم زير سيگاري ها را به حميد دادم و با دستپاچگي مشغول ريختن چاي شدم. حميد دوباره به آشپزخانه برگشت و گفت:
- - اين چه قيافه ايه براي خودت درس كردي؟
- مگه چيكار كردم؟
- اين چه لباسيه پوشيدي؟ عين عروسك فرنگي شدي، برو لباس ساده بپوش، يك بلوز شلواري، دامني، چيزي، صورتت رو هم بشور، موهاتو هم جمع كن.
- ولي منكه آرايش ندارم فقط كمي رژ زدم كه اونم كم رنگه.
- من چه مي دونم چيكار كردي؟ فقط يه كاري بكن اينقدر قيافه ات به نظر نياد.
- ذغال بمالم به صورتم؟
- بمال!
اشك در چشمانم پر شد هرگز نمي فهميدم از نظر او چه چيزي خوب و چه چيزي بد است، يك مرتبهه به شدت احساس خستگي كردم گويي تمام خستگي هاي اين يك هفته در همان لحظه به من هجوم آوردند. سرما خوردگي كه چند روز بود شروع شده بود و من محلش نمي گذاشتم ناگهان شدت گرفت سرم گيج رفت. صداي يكي از آنها گفت:
- پس اين چاي چي شد؟
به خودم آمدم روي استكانهاي نصفه آب جوش ريختم، حميد آنها را به اطاق برد و من به اطاق خواب رفتم، لباسم را در آوردم مدتي روي تخت نشستم، فكر خاصي در مغزم نبود فقط غمگين بودم، دامن چين دار و بلندي را كه معمولاً توي خانه مي پوشيدم به تن كردم، اولين بلوزي را كه به دستم رسيد پوشيدم موهايم را با گيره اي پشت سرم جمع كردم، با يك تكه پنبه بقاياي روژي را كه ديگر چيزي از آن نمانده بود پاك كردم، سعي مي كردم بغضم را فرو دهم، مي ترسيدم اگر نگاهم در آينه به چشمانم بيفتد اشكهايم سرازير شوند، سعي كردم فكرم را منحرف كنم، يادم آمد آب روغن برنج ها را نداده ام، از اطاق بيرون آمدم و با يكي از دخترها كه او هم از آن اطاق بيرون آمده بود روبرو شدم، تا مرا ديد گفت:
- اِ... چرا دكور عوض كردي؟
همه از داخل اطاق سرك كشيدند و نگاهم كردند، تا گوشهايم سرخ شد، حميد هم كه از آشپزخانه سرش را بيرون آورده بود گفت:
- اين طوري راحتتره.
تمام مدت در آشپزخانه بودم، هيچ كس كاري به من نداشت. ساعت دو بود كه بالاخره سفره پهن شد و تمام غذاها آماده گرديد. با اينكه در اتاق مهمان خانه را بسته بودم تا بهتر بتوانم سفره را در هال بچينم، صداي حرف زدنهاي بلندشان را ميشنيدم. نصف حرفهايشان اصلاً براي من مفهوم نبود. گويي به زبان ديگري سخن مي گفتند، مدتي از چيزي به نام ديالكتيك حرف زدند كلمات خلق و توده را مدام به كار مي بردند. نمي دانم چرا نميگفتند مردم. بالاخره ناهار حاضر شد. كمرم به شدت درد گرفته بود، در گلويم احساس سوزش مي كردم. حميد پس از وارسي سفره، ميهمانان را براي صرف غذا صدا كرد. همه از تنوع، رنگ و بويشان تعجب كردند، به يكديگر سفارش مي كردند كه از كدام غذا بخورند. شهرزاد از اينكه اينهمه زحمت كشيده بودم اظهار ناراحتي كرد و گفت:
- خسته نباشي، واقعاً كه خيلي زحمت كشيدي، ما راضي نبوديم، ما با نان و پنير هم سيذ ميشديم لازم نبود اينهمه كار كني.
يكي از مردها گفت:
- اي بابا، اونو كه هر روز مي خوريم، حالا يه بار اومديم خونه ي اين بورژوا زاده، بذار ببينيم اينا چه غذاهايي مي خورن.
همه خنديدند، ولي به نظرم حميد از اين حرف خوشش نيامد. بعد از ناهار همه به اطاق مهمان خانه برگشتند، حميد يك دسته از بشقابها را به آشپزخانه آورد و با غيظ گفت:از دختر ها که او هم از آن اتاق بیرون آمده بود روبرو شدم ، تا مرا دید گفت :
- ا ... چرا دکور عوض کردی ؟
همه از داخل اطاق سرک کشیدند و نگاهم کردند ، تا گوشهایم سرخ شد ، حمید هم که از آشپزخانه سرش را بیرون آورده بود گفت :
- این طوری راحت تره .
تمام مدت در آشپزخانه بودم ، هیچ کس کاری به من نداشت . ساعت دو بود که بالاخره سفره پهن شد و تمام غذا ها آماده گردید . با این که در اتاق مهمان خانه را بسته بودم تا بهتر بتوانم سفره را در هال بچینم ، صدای حرف زدن های بلندشان را می شنیدم . نصف حرف هایشان اصلا برای من مفهوم نبود . گویی به زبان دیگری سخن می گفتند . مدتی از چیزی به نام دیالکتیک حرف زدند . کلمات خلق و توده را مدام به کار می بردند . نمی دانم چرا نمی گفتند مردم . بالاخره ناهار حاضر شد . کمرم به شدت درد گرفته بود ، در گلویم احساس سوزشی می کردم . حمید پس از وارسی سفره ، میهمانان را برای صرف غذا صدا کرد . همه از تنوع ، رنگ و بویشان تعجب کردند و با اشتها مشغول غذا خوردن شدند . مدام از دستپختم تعریف می کردند ، به یکدیگر سفارش می کردند که از کدام غذا بخورند . شهرزاد از این که اینهمه زحمت کشیده بودم اظهار ناراحتی کرد و گفت :
- خسته نباشی ، واقعا که خیلی زحمت کشیدی ، ما راضی نبودیم ، ما با نون و پنیر هم سیر می شدیم لازم نبود این همه کار کنی .
یکی از مردها گفت :
- ای بابا ، اونو که هر روز می خوریم ، حالا یه بار اومدیم خونه ی این بورژوا زاده ، بذار ببینیم اینا چه غذاهایی می خورن .
همه خندیدند ، ولی به نظرم حمید از این حرف خوشش نیامد . بعد از ناهار همه به اتاق مهمان خانه برگشتند ، حمید یک دسته از بشقاب ها را به آشپزخانه آورد و با غیظ گفت :
- مجبور بودی این همه غذا درست کنی ؟
- چرا ؟ بد بودن ؟
- نخیر فقط حالا تا آخر دنیا باید جواب متلک ها رو بدم .
یکی دوبار حمید چای برد ، من سفره را جمع کردم ، ظرفها را شستم ، غذا ها را جابجا کردم و آشپزخانه را سر و صورتی دادم ، ساعت از چهار و نیم گذشته بود . کمرم به شدت درد می کرد احساس می کردم تب دارم ، هیچ کس سراغی از من نمی گرفت ، فراموش شده بودم ، خوب می فهمیدم در جمع آنها وصله ی ناجوری هستم . احساس شاگرد مدرسه ای را داشتم که به مهمانی معلمهایش رفته . نه همسن و سالشان بودم ، نه سواد و تجربه ی آنها را داشتم ، نه می توانستم مانند آنها بحث کنم . نه حتی رویم میشد حرفشان را قطع کنم و بپرسم چه می خواهید ؟
یک سری چای ریختم و با شیرینی خامه ای به اتاق بردم ، همه باز هم تشکر کردند ، شهرزاد گفت :
- خسته شدی ، ببخشید ما هم کمک نکردیم ، راستش ما خیلی از این کارا بلد نیستیم .
- خیلی ممنون کاری نکردم .
- چطور کاری نکردی ؟ ما عرضه ی انجام دادن یه دونشو هم نداریم ، دیگه بیا بشین ، بیا پیش من .
- چشم الان میام ، فقط تا وقتش نگذشته اجازه بدید نمازم رو هم بخونم بعد با خیال راحت بیام بشینم .
همه دوباره جور عجیبی نگام کردن ، اخم های حمید درهم رفت . نمی دانستم باز چه گفته ام که اینهمه عجیب و غیرعادی بوده است ، اکبر که قبلا هم حمید را بورژوا صدا کرده بود و احساس می کردم رقابت یا مشکلی بین خودشان دارند گفت :
- به به ! هنوز آدم نماز خون هم پیدا میشه ، خیلی خوشحالم ، خانم شما که اعتقادات اجدادتونو حفظ کردین می تونین بگین برای چی نماز می خونین ؟
دستپاچه و دلخور گفتم :
- برای چی ؟ برای اینکه مسلمونم و هر مسلمونی باید نماز بخونه ، این دستور الهیه .
- چطوری این دستور رو به شما داد ؟
- به من که نه برای همه گفته ، از طریق فرستاده ش و قرآن که بهش نازل شده .
- یعنی یکی اون بالا نشسته و دستوراشو می نویسه و می ندازه تو بغل پیغمبر .
لحظه به لحظه گیج تر و عصبی تر می شدم ، با نگاه از حمید درخواست کمک کردم ، ولی در نگاه او فقط خشم بود و هیچ رنگی از محبت و همدردی نداشت . یکی از دختر ها گفت :
- خب حالا اگه نخونی چی میشه ؟
- خب گناه می کنم .
- کسی که گناه میکنه چی میشه ؟ مثلا ما که نماز نمی خونیم و به قول تو گناه می کنیم چی به سرمون میاد ؟
دندانهایم را روی هم فشار دادم و گفتم :
- بعد از مرگ گرفتار عذاب میشید ، به جهنم می رید .
- آها ... جهنم ، بگو ببینم جهنم چه جور جاییه ؟
تمام تنم می لرزید ، آنها تمام اعتقادات مرا به مسخره گرفته بودند .
با لکنت گفتم :
- جهنم از آتیش درست شده .
- لابد مار و عقرب هم داره ؟
- بله !
همه خندیدند . با التماس به حمید نگاه کردم ، احتیاج به پشتیبانی داشتم ولی او سرش را پایین انداخته بود ، هرچند مثل بقیه نمی خندید ولی حرفی هم نمی زد . اکبر رو به حمید کرد و گفت :
- تو هنوز نتونستی زنت رو آگاه کنی ، چطور می خوای خلق رو از خرافات نجات بدی ؟
با عصبانیت گفتم :
- من خرافاتی نیستم .
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#32
Posted: 11 Sep 2013 15:34
ادامه داستان
- چرا جانم ! هستی ، تقصیر خودتم نیست ، همچین اینا رو تو مغزت کردن که باورشون داری ، خرافات همین چیزاست که می گی و وقتتو براشون تلف می کنی ، کارهایی که ارزشی برای خلق نداره ، کارهایی که تو را به کسی غیر از خودت متکی می کنه ، اینا رو برای ترسوندن تو ساختن که به هرچی که داری قانع باشی و برای آنچه نداری قیام نکنی ، به این امید که در دنیای دیگر همه رو به تو خواهند داد ، تو به چیزایی اعتقاد داری که برای استثمار تو ساخته شده ، خرافات همین چیزاست .
احساس می کردم حالم به هم می خورد . سرم گیج می رفت با عصبانیت گفتم :
- کفر نگید .
- می بینید بچه ها چطور مغز آدما رو شست و شو می دن ؟ تقصیر خودشون نیست این باور ها را از بچگی توی ذهنشون می کارن ، ببینید ما برای مقابله با این «تریاک توده ها » چه راه مشکلی در پیش داریم ، این که من میگم مبارزه با مذهب رو هم باید در دستور کارمون بذاریم برای اینه .
دیگر حرف هایشان را نمی شنیدم . تمام اتاق دور سرم می چرخید فکر می کردم اگر یک دقیقه ی دیگر بایستم ، همانجا بالا می آورم . با عجله به طرف دستشویی دویدم . حالم به هم می خورد و هم زمان فشار شدیدی در درونم داشتم . درد عجیبی در کمر و زیر دلم می دوید . احساس کردم پاهایم خیس شد . با تعجب به زیر پایم نگاه کردم . تمام توالت پر از خون بود .
چقدر گرم بود داشتم می سوختم . به پایین نگاه کردم ، شعله های آتش مرا به طرف خودشان می کشیدند ، سعی می کردم فرار کنم ولی پاهایم حرکتی نداشتند . عفریته های زشت و مهیب چنگالهای درازی را در شکمم فرو می کردند و مرا به طرف آتش می کشاندند در اطرافم مارهایی با کله های انسانی به من می خندیدند و موجودی کریه می خواست آب کثیفی را به حلقم بریزد .
در اطاقی سفید و غریبه چشم باز کردم ، سرمای تیزی در بدنم دوید ، چشمهایم را بستم . خودم را جمع کردم و لرزیدم ، کسی پتویی را برویم کشید و دستهای گرمی پیشانیم را لمس کرد ، کسی گفت :
- خطر رفع شده ، تب پایین اومده ، خونریزی هم تقریبا قطع شده ولی اصولا دختر ضعیفیه باید تقویت بشه .
صدای خانم جون گفت :
- می بینید حمید خان ! اجازه بدید اقلا یه هفته بیاد خونه ی ما تا کمی سرحال بیاد .
پنج روز هم در خانه ی خانم جون بستری بودم ، فاطی مثل پروانه دورم می چرخید ، آقاجون یکسره در حال خرید چیزهای عجیب و غریب و به قول خودش مقوی بود ، هروقت چشم باز می کردم خانم جون چیزی به خوردم می داد ، پروین خانم از صبح کنارم می نشست و برام حرف می زد ، ولی من اصلا حوصله نداشتم ، حمید هر روز عصر به دیدنم می آمد ، چهره اش افسرده و شرمنده می نمود . دلم نمی خواست نگاهش کنم . باز هم حرف زدن با اطرافیان برایم مشکل شده بود . اندوه عمیقی درونم را می فشرد ، خانم جون می گفت :
- ننه ، تو که حامله بودی چرا به من نگفتی ؟ چرا اینقدر زحت کشیدی و کار کردی ، چرا نذاشتی بیام کمکت ، چرا گذاشتی اونطوری سرما بخوری ؟ آخه ماه های اول باید یه چیزایی رو مراعات کنی ، حالا هم طوری نشده ، آدم برای بچه ی دنیا نیومده اینقدر غصه نمی خوره ، می دونی من چند تا بچه سقط کردم ؟ اینهم حکمت خداست ، می گن بچه ای که می افته یه اشکالی داره وگرنه بچه ی سالم به این آسونی سقط نمی شه ، برو خدا رو شکر کن ، انشاءالله بچه های بعدی سالمند .
موقع بازگشت حمید با ماشین منصوره به دنبالم ۀمد . آقاجون یک « وان یکاد » طلا گردنم انداخت ، او راه دیگری برای ابراز محبتش بلد نبود ، خیلی خوب درکش می کردم ولی حوصله ی حرف زدن و تشکر نداشتم ، فقط اشکهایم را پاک می کردم . حمید دو روز در خانه ماند و از من پذیرایی کرد . می دانم چه فداکاری بزرگی از نظر خودش کرده ولی هیچ احساس قدرشناسی نسبت به او نداشتم ، مادر و خواهر هایش به دیدنم آمدند . مادرش گفت :
- بچه ی دوم منم بعد از منیره خانم سقط شد ولی بعدش سه تا بچه ی خوب و سالم زاییدم ، غصه ی بیخودی نخور ، وقت زیاده و شماها جوون .
واقعیت این بود که من نمی دانستم این افسردگی عمیقم از کجا ناشی می شود . مسلما به خاطر بچه نبود ، چون با اینکه در چند هفته اخیر تغییراتی در درونم حس کرده بودم و گوشه ای از ذهنم می دانست که چه اتفاقی افتاده است ولی حتی به خودم اعتراف نکرده بودم که در حال مادر شدن هستم ، هنوز تصویر روشنی از بچه داشتن و کودکی را فرزند خطاب کردن نداشتم ، هنوز خود را دختر مدرسه ای می پنداشتم که اولین وظیفه اش درس خواندن است . آزردگی من با احساس گناهی دردآلود توام بود ، پایه های اعتقاداتم لرزیده بودند ، از آنهایی که این تکانها را به ستون باور هایم وارد کردند بیزار و رنجیده بودم ، از تردیدی که به جانم ریخته بود وحشت می کردم و خود را موستوجب کیفر می دانستم ، من برای همین تردید مجازات شده و بچه ام را از دست داده بودم .
حمید گفت :
- تو چرا به من نگفته بودی که حامله ای ؟
- خودمم درست نمی دونستم ، فکر هم نمی کردم تو از شنیدن این خبر خوشحال بشی .
- حالا برای تو بچه داشتن اینقدر مهمه ؟
- نمی دونم ... !
- من میدونم مشکل تو فقط بچه نیست . چیزای دیگه هم اذیتت کرده از هذیونهات پیدا بود . من و شهرزاد و مهدی خیلی در این مورد صحبت کردیم ، تو اون روز از همه نظر تحت فشار قرار گرفتی ، هم از نظر جسمی خسته شدی ، هم به شدت سرما خورده بودی ، حرغهای بچه ها هم ضربه ی آخر رو بهت زد .
اشک در چشمهایم پر شد ،
- تو هم هیچ دفاعی از من نکردی ، مرا مسخره کردند ، به من خندیدند ، مثل یک احمق با من رفتار کردند و تو هم با اونا بودی .
- نه ...! باور کن هیچ کس منظور خاصی نداشت ، نمی دونی بعد از اون روز شهرزاد چقدر با بچه ها مخصوصا اکبر دعوا کرد ، همین باعث شد که کار روی روشهای صحیح تبلیغ و روشنگری در دستور کارمون قرار بگیره . شهرزاد به بچه ها گفت شماها با این طرز صحبت کردنتون مردمو بیزار و متنفر می کنید ، اونا رو فراری می دید . اون روز هم تمام مدت با من تو بیمارستان و بالای سر تو بود . می گفت ما باعث شدیم این دختر معصوم به این حال و روز بیفته ، همه برات نگرانن ، اکبر می خواد بیاد ازت عذرخواهی کنه .
فردای آنروز شهرزاد و مهدی با یک جعبه شیرینی به دیدنم آمدند ، شهرزاد کنار تخت نشست و گفت :
- خیلی خوشحالم که حالت خوب شده ، مارو خیلی ترسوندی .
- ببخشید دست خودم نبود .
- نه این حرفو نزن ، تو باید ما رو ببخشی ، همش تقصیر ما بود . ما اینقدر با تندی و خشونت بحث می کنیم و در افکارمون غرقیم که دیگه متوجه نیستیم که دیگران به این طرز برخورد عادت ندارن و ناراحت میشن . این اکبر هم همیشه خرکی بحث میکنه ولی اونم هیچ منظوری نداشت بعدش خیلی ناراحت شد حالا هم می خواس بیاد ، من گفتم لازم نکرده ریخت تو رو ببینه دوباره حالش به هم می خوره .
- نه تقصیر اون نیست ، تقصیر خودمه که اینقدر ضعیفم که با چند کلمه حرف ایمان و اعتقاداتم به هم میریزه و نمی تونم درست جواب بدم .
- خوب تو هنوز خیلی جوونی ، من همسن تو که بودم با پدرم هم روم نمی شد بحث کنم به تدریج بزرگتر و با تجربه تر میشی ، اعتقاداتت پایه های محکم تری پیدا می کنه پایه هایی که ناشی از فهم و مطالعه و علم خودته ، نه گفته های طوطی وار دیگران . ولی بذار یه چیزیو برات اعتراف کنم ، به این حرفای روشنفکری خیلی اهمیت نده ! اونا رو جدی نگیر ، اونا هم ته قلبشون باورهایی دارن و در لحظات سخت به طور ناخودآگاه به خدا متوسل میشن و به او پناه میبرن .
حمید که با سینی چای جلوی در ایستاده بود خندید ، شهرزاد برگشت نگاهش کرد و گفت :
- غیر از اینه حمید ؟ خودمونیم ، تو واقعا تونستی اعتقادات مذهبیتو به طور کامل فراموش کنی ؟ خدا رو از باورهات خارج کنی ؟ و در هیچ شرایطی نام او رو نبری ؟
- نه ، اصلا لزوم هم نمی بینم ، این همون موضوع بحث روز قبل از خونه ی ما بود که اکبر اون طوری دنبالشو گرفت . نمی فهمم چرا بچه ها اینهمه روی این موضوع پافشاری می کنن ، به نظر من کسانی که اعتقادات مذهبی دارن آروم تر و امیدوارترند ، کمتر خودشونو رها شده و تنها احساس می کنند .
- یعنی تو اعتقادات و نماز خوندن منو مسخره نمی کنی و خرافات نمی دونی ؟
- نه ...! حتی بعضی وقتا که میبینم تو با اون آرامش و اطمینان قلبی نماز می خونی بهت حسودیم میشه .
شهرزاد با لبخندی تایید کننده گفت :
- فقط یادت باشه موقع نماز ما رو هم دعا کنی . بی اختیار بغلش کردم و بوسیدمش .
پس از ان دیدار های من با دوستان حمید بسیار محدود شد ، همین ارتباطات ناچیز هم در چهارچوب مشخصی شکل گرفت ، آنها به من احترام می گذاشتند ولی مرا جزیی از خودشان نمی دانستند . سعی می کردند در مقابل من از دین و خدا صحبت نکنند ، در حضور من راحت نبودند ، من هم دیگر اصراری به بودن با آنها نداشتم ، تنها شهرزاد و مهدی گاه گاه به عنوان دوست به ما سر می زدند . ولی من همچنان با آنها رودربایسی داشتم ، احساساتم نسبت به شهرزاد آمیخته ای از احترام ، محبت و حسرت بود ، زن کاملی که همه ، حتی مردها به او احترام می گذاشتند . باسواد ، فهمیده و خوش بیان بود ، از هیچ کس واهمه نداشت نه تنها نیازمند تکیه گاهی نبود بلکه خود به تنهایی تکیه گاهی برای تمام گروهشان محسوب میشد و جالب این بود که در کنار این مشخصات قوی ، احساساتی رقیق و لطیف داشت و در مقابل برخی مصائب انسانی به راحتی چشمان درشت و سیاهش پر از اشک می شد ، روابط او با مهدی هم برای من معمایی بود ، هرچند حمید گفته بود آنها به دلیل مصالح تشکیلاتی ازدواج کرده اند ولی بین آنها چیزی بسیار بیشتر و انسانی تر وجود داشت ، مهدی مردی بسیار کم حرف و باهوش بود ، کمتر در بحث ها متکلم میشد و اطلاعات و تواناییش را به معرض نمایش می گذاشت ، مانند معلمی که به درس پس دادن بچه ها گوش می دهد گفتار و کردار همه را زیر نظر می گرفت و خود ساکت بود . خیلی زود فهمیدم شهرزاد نقش سخنگوی او را بازی می کند ، در تمام گفتگوها نیم نگاهی پنهانی به او داشت ، تکان سری از جانب مهدی مهر تاییدی بود بر ادامه ی گفتارش و گاه حرکت ابرویی او را در میان بحث متفکر باقی می گذاشت . نه ... ممکن نبود ، تفاهمی اینگونه بدون عشق میسر شود . می دانستم زن ایده آل حمید هم زنی مثل او بوده ، نه من ، در احساساتم نسبت به او حسادتی نبود چون او را آنقدر فراتر از خود جای داده بودم که حتی خود را لایق حسادت هم نمی دیدم ، فقط حسرت مثل او بودن را داشتم .
اواخر بهار و همزمان با امتحانات کلاس دهم از احساس ضعف ، خواب آلودگی و حالتهای تهوع فهمیدم که حامله هستم . هر طور بود امتحانات را به خوبی گذراندم و این بار با آگاهی و اشتیاق منتظر تولد کودکم نشستم ، کودکی که حداقل چیزی که می توانست به من بدهد رهایی از تنهایی تمام ناشدنی ام بود . خانواده ی حمید از خبر حاملگی من خیلی خوشحال شدند ، این را نشانه ای از سربراه شدن حمید می دانستند . من هم گذاشتم تا آنچه را که دوست دارند باور کنند ، چون میدانستم اگر لب باز کنم و شکایتی از غیبت های طولانی حمید بر زبان آورم هم به حمید خیانت کرده ام و او را برای همیشه از دست خواهم داد و هم خودم به عنوان مقصر اصلی در مقابل خانواده ی حمید قرار خواهم گرفت ، زیرا مادرش معتقد بود و به هر بهانه ای به من یادآوری می کرد که زن باعرضه می تواند شوهرش را پایبند خانه و زندگی کند ، و به عنوان شاهد مثال از خودش می گفت که در جوانی چطور شوهرش را از دام توده ای ها بیرون کشیده است .
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#33
Posted: 11 Sep 2013 15:34
ادامه داستان
تابستان آن سال محمود با احترام سادات دختر خاله ام ازدواج کرد ، من خود را شایق برای انجام هیچ کاری نمی دیدم ، و خوشبختانه حاملگی من عذری موجه بود که باعث می شد هیچکس از من توقع همکاری نداشته باشد ، واقعیت این بود که من از هیچ کدامشان خوشم نمی آمد ، در عوض خانم جون تا بخواهید خوشحال بود و مدام برتریهای عروسش را نسبت به محبوبه بر می شمرد و همراه با خاله ام که نمی دانست حجاب خیلی سفت و سختش را نگه دارد یا کار کند ، به رتق و فتق امور مشغول بود . محمود با آن چهره ی عبوس و اخمو انگار به به مجلس ختم دعوت شده ، سرش را زیر انداخته و با هیچکس خوش و بش نمی کرد . جشن در خانه ی آقاجون و پروین خانم برگزار شد ، مردها خانه ی ما بودند و زن ها در خانه ی پروین خانم ، برخلاف آنچه گفته بودند محمود حتی یکروز در خانه ی آقاجون نماند . خانه ای نزدیک بازار اجاره کرد و شب عروس را به آن خانه بردند . چندین رشته چراغ رنگی به در و دیوار و بین درختا آویزان کردند ، چند چراغ توری پایه بلند دم درها بود و در یک طرف حیاط خانه ی پروین خانم که بزرگتر بود
غذا مي پختند.ولي از ساز و آواز هيچ خبري نبود محمود و پدر احترام سادات شرط کرده بودند که هيچکس حق ندارد ازاين کارهاي خلاف شرع انجام دهد،من در کنار ساير زنها در حياط خانه ي پروين خانم نشسته بودم و خودم را باد مي زدم،زنها مدام حرف مي زدند و ميوه وشيريني مي خوردند، متعجب بودم که مردها چه مي کنند؟ هيچ صدايي ازآن حياط نمي آمد فقط گاهگاهي به امر کسي صلوات مي فرستادند. ظاهرا" همه منتظر شام بودند، تا وظيفه را انجام داده و از اين بلا تکليفي نجات يابند. پروين خانم مدام غر مي زد که
-اين ديگه چه جور عروسيه؟اينکه عين شب سال آقام مي مونه.
ولي پشت چشم نازک کردنهاي خاله و استغفرالله گفتن هاي او ساکتش مي کرد.از نظر خاله تمام مردم دنيا جز او گناهکار بودند، ونمازو روزه هيچکس درست نبود،ولي از پروين خانم جور ديگري بدش مي آمد و به خانم جون غر مي زد که:
-اين زنيکه اينجا چه مي کنه!
مطمئنا" اگر منزل خود پروين خانم نبود تا حالا بيرونش کرده بود،احمد آنشب اصلا" پيدايش نشد خانم جون يک ريز علي را از در کوچه صدا مي کرد و مي پرسيد:
-داداش احمدت اومد؟وبعد يک دست را به پشت دست ديگر مي کوبيد و مي گفت مي بيني انگار نه انگارعروسي برادرشه،بيچاره آقات دست تنها مونده،غير از دوستاي نابابش به هيچکس ديگه فکر نمي کنه،اگه يه شب با اينا نره انگار آسمون به زمين مي آد.پروين خانم هم سر درد دلش باز شد و زير گوش من گفت:
-خانم جونت حق داره ،احمد از روزي که تو رفتي بدتر شده،افتاده با يه سري آدماي عجيب وغريب،خدا آخر عاقبتشو به خير کنه.
-حقشه،آدمي که اينقدر احمقه هر بلايي سرش بياد حقشه.
-واي نگو معصوم،دلت مي آد،شايد اگه شماها يک کمي بهش مي رسيدين اينطوري نمي شد.
-مثلا"چکارش مي کرديم؟
-نمي دونم،ولي اين جورم که ولش کردين درس نيست،آقات حتي حاضر نيست بهش نيگا کنه.
آن شب عمه جان به تنهايي به عروسي آمد.خانم جون که تا آن موقع هرچند دقيقه يک بار مي گفت مي بيني چه عمه ي بي غيرتي دارين،عروسي برادر زاده ي بزرگشم نيومد،با ديدن عمه لبهاش را به نشانه ي نفرت جمع کرد و گفت،تشريف آوردن، وخودش رو مشغول کاري کرد که يعني متوجه آمدن او نشده است.عمه کنار من نشست و گفت:
-واي مردم تو اين راه،ماشين خراب شد دوساعت معطل شديم،کاشکي عروسيو قم مي گرفتين که همه ي فاميل بودن اينقدرم عذاب رفت وآمد نمي کشيديم.
-واي عمه جون به خدا راضي به اينهمه زحمت نبوديم.
-چي،چيو زحمت؟مگه چند دفعه برادرزاده ي بزرگ آدم زن مي گيره که دو قدم راه رو هم نمي خوان بيان.
-سلام خانم، مي بيني که بالاخره اومديم،اينم عوض خوش آمدته؟
-آخه اين موقع اومدنه،مثل غريبه ها...؟
براي عوض کردن صحبت گفتم:
-عمه جون راستي محبوبه چطوره،دلم خيلي براش تنگ شده،کاشکي مي اومد،خانم جون به من چشم غره رفت.
-راستش عمه جون محبوبه نيستش،کلي هم معذرت خواس،ديروز با شوهرش رفتن سوريه و بيروت،نمي دوني ماشاالله چه شوهري داره،مي ميره برا محبوبه.
-چه جالب حالا چرا سوريه وبيروت؟
-خوب کجا برن؟...مي گن خيلي قشنگه،عروس خاورميانه است.
خانم جون با حرص گفت:
-آخه همه که نمي تونن مثل داييت برن فرنگستون.
-اتفاقا"،خوب هم مي تونستن ولي محبوبه مي خواس يه جاي زيارتي باشه، آخه مي دوني اينا واجب الحج هستن ولي چون محبوبه اون موقع پا به ماهه نمي تونه بره،شوهرش هم گفت فعلا" يه زيارت حضرت زينب بريم تا بعد انشاالله حج تمتع.
-والله ما تا اونجا که شنيديم آدم بايد همه ي کاراشو بکنه زندگيشو سرو سامون بده،بعد بره حج تمتع.
-نه طيبه خانم اين بهانه ها مال کسانيه که نمي تونن برن،وگرنه پدر شوهر محبوبه که ماشاالله خودش عالم و مجتهده صدتا طلبه رو خرج مي ده گفته هر وقت کسي وضع ماليش اجازه داد بايد بره.
خانم جون مثل اسپند روي آتيش جلز و ولز مي کرد،اين حالتش را خوب مي شناختم هر وقت نمي توانست جواب مناسب پيدا کند اينطور مي شد،بالاخره پيدا کرد وگفت:
-نه خير برادر شوهر خواهرم يعني عموي عروسمون که خيلي هم اعلم تره مي گه مکه رفتن کلي شرط و شروط داره به همين سادگيا نيس،فاميل که سهله هفت تا همسايه اين طرف وهفت تا اون طرف نبايد محتاج باشن چه برسه به شما که پسرتم بي کاره.
-چي چيو بي کاره؟هزار نفر منتشو دارن.باباش ميخواس براش دکون باز کنه ولي خودش نمي خواد مي گه از کاسبي و بازار بدم مي آد مي خوام درس بخونم،دکتر بشم،شوهر محبوبه هم که خودش تحصيلات داره مي گه اين بچه خيلي با استعداده از ما قول گرفته کاري به کارش نداشته باشيم تا کنکور بده.
خانم جون دهنشو باز کرد چيزي بگه که من پريدم وسط تا حرفو عوض کنم مي ترسيدم اگر اين بگومگوها ادامه پيدا کند عروسي تبديل به ميدان جنگ شود گفتم:
-راستي عمه جون محبوبه چند ماهشه؟ ويار نداشت؟
-نه عمه، خيلي کم، همان دوماه اول ديگه ماشاالله خوب خوبه هيچ ناراحتي نداره.حتي دکتر بهش اجازه مسافرت داد.
-ولي دکتر به من گفته نبايد زياد راه برم خيلي هم نمي تونم دولا،راست بشم.
-خوب نشو عمه،ماههاي اول بايد خيلي مواظب باشي،تو ضعيفي، الهي برات بميرم لابد اونطورهم که بايد بهت نمي رسن، من اوايل نمي ذاشتم آب تو شکم محبوبه تکون بخوره.هرروز يه جور ويارونه درست مي کردم، مي فرستادم در خونه شون،اين ها وظيفه ي مادره.ببينم آش شله قلمکار برات پختن؟
واي که عمه جان حاضر نبود آتش بس بدهد، با عجله گفتم:
-بله عمه جون مرتب برام چيز مي دن،ولي من ميل ندارم،اصلا" هيچي از گلوم پايين نمي ره.
-نه جونم حتما" بد مي پزن، خودم برات يه ويارونه بپزم که پنجه هاتو هم بخوري.
خانم جون از عصبانيت رنگ لبو شده بود مي خواست جواب بدهد که پروين خانم صدايش کرد وگفت بايد شام مردانه را بکشند.با رفتن خانم جون نفش راحتي کشيدم وعمه هم مانند آتش فشاني که ناگهان از فوران باز ايستد آرام شد، مدتي به اطراف نگاه کرد و با تکان سر با بعضي از مهمانان سلام و عليک کرد،دوباره متوجه من شد وگفت:
-ماشاالله عمه خوشگل شدي، بچه ات پسره، حالا بگو ببينم از شوهرت راضي هستي؟ ما که اين شازده رو نديديم، همچين تو رو هول هولکي شوهر دادن که انگار آش داغ بود مي ترسيدن از دهن بيفته، حالا واقعا"آش دهن سوزي هس؟
-والله چي بگم عمه جون،بد نيس،پدر و مادرش عازم مکه بودند وقت نداشتن،مي خواستن همه کاراشونو بکنن با خيال راحت برن، اين بود که عجله اي شد.
-آخه بدون هيچ تحقيق وتفحصي؟ شنيدم تا سر سفره ي عقد دومادو نديده بودي، راسته؟
آره ولی عکسشو دیده بودم.
اوا عمه!آدم زن عکس که نمیشه یعنی با همون عکس بهش علاقه مند شدی و تشخیص دادی که مرد زندگیته؟والله دیگه تو قم هم اینطوری دختر شوهر نمیدن همین محبوبه پدرشوهرش آخونده اما نه از این آخوند الکیا روحانی خیلی محترمیه از همه قم هم حلال و حرومش بیشتره وقتی اومد خواستگاری گفت دختر و پسر میتونن با هم حرف بزنن تا وقتی مطمئن بشن که همدیگه رو میخوان اونوقت جواب بدن محبوبه اقلا 5دفعه با محسن خان تنها صحبت کرد چند دفعه ما رو شام دعوت کردن چند دفعه ما دعوت کردیم تازه با اینکه تمام قم میشناختنشون و احتیاجی به تحقیق نبود ما تحقیقم کردیم آدم دخترشو که از سر راه نیاورده همینطوری بده دست یه آدم غریبه.
نمیدونم عمه جون راستش داداشام خیلی عجله داشتن من راضی نبودم.
غلط کردن مگه جای اونارو تنگ کرده بودی؟اصلا از اول این مادرت پسراشو زیادی لوس کرد این محمود که هی جانماز آب میکشه اون احمد هم که معلوم نیست کجاست.
ولی عمه جون حالا دیگه ناراضی نیستم قسمتم این بود حمید مرد خوبیه خانوادشم خوبن خیلی بمن میرسن.
وضع مالیش چطوره؟
بد نیست برای من کم کسری نمیذارن/
اصلا چکاره س؟
یک بنگاه چاپ کتاب دارن نصفش مال باباشه اونم اونجا کار میکنه.
دوستت داره؟با هم خوشید؟میفهمی چی میگم؟
به فکر فرو رفتم هیچوقت از خود نپرسیده بودم که دوستش دارم یا دوستم داره البته نسبت به او بی علاقه نبودم اصولا او آدم دوست داشتنی و دل نشینی بود حتی آقاجون هم با اینکه خیلی کم او را دیده بود دوستش داشت ولی عشق آنگونه که من سعید را دوست داشتم هرگز بین ما وجود نداشت حتی روابط زناشویی ما بیشتر انجام وظیفه و رفع یک نیاز غریزی بود تا تظاهرات یک عشق واقعی.
خوب عمه جون چیه تو فکر رفتی بالاخره دوستش داری یانه؟
میدونی آخه عمه جون مرد خوبیه به من میگه درس بخونی میگه هر کاری دوست داری میتونی بکنی میتونم سینما برم مهمونی تفریح گردش طفلکی هیچی نمیگه.
اگه تو بخوای همهش تو خیابونا ولو باشی کی به شام و ناهار درست کردنت میرسی؟
اوه...عمه تادلتون بخواد وقت هس تازه حمید میگه شام و ناهار اصلا مهم نیست اگه یه هفته هم نون و پنیر جلوش بذارم اصلا صداش در نمیاد خیلی مرد بی آزاریه.
به حق چیزای نشنیده مرد بی آزاد...؟چه چیزا میگه آدم نگران میشه.
اوا چرا عمه؟
ببین دختر جون مرد بی آزار خدانیافریده این مرد یا ریگی به کفشش داره میخواد تو رو مشغول نگه داره که مزاحم برنامه هاش نشی یا اینقده عاشقته که نمیتونه بهت بگه نه که اینم خیلی بعیده تازه اگرم باشه مدتش کوتاه چند وقت دیگه بذار ببین چه دمی در میاره.
والله چه میدونم.
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#34
Posted: 11 Sep 2013 15:36
ادامه داستان
عمه جون من این مردارو میشناسم شوهر محبوب خودمون هم با خداس هم تحصیل کرده و امروزی عاشق محبوبه اس چشم ازش برنمیداره از وقتی فهمیده حامله اس مثل بچه تر و خشکش میکنه ولی خوب چهارچشمی هم میپادش مواظبه کجا میره کجا میاد .بین خودمون باشه بعضی وقتا هم بفهمی نفهمی حسودی میکنه.بالاخره عشقه دیگه باید یه حسودی هم داشته باشه حتما شوهر تو هم یه حسودی هایی داره نه؟
حمید و حسودی؟آنهم بمن!مطمئن بودم که مطلقا در وجودش نیست اگر همین الان به او بگویم که میخواهم ترکش کنم خیلی هم خوشحال میشود چون زندگی زناشویی برای او گرفتاری است زنجیری است بر دست و پا هرچند که او آزادی مطلق زندگی میکند هر وقت بخواهد می آید و هر وقت بخواهد میرود و من هرگز جرات نکردم از تنهاییهای شبانه روزیم شکایت کنم ولی او باز هم از قید و بندهای خانوادگی مینالد شاید ما گوشه ای از ذهنش را مشغول کرده ایم که اگر نباشیم آنهم آزاد شده در اختیار اهدافش قرار میگیرد نه حمید هرگز بمن حسودی نمیکند.در حالیکه این افکار مثل برق از سرم میگذشت چشمم به فاطی افتاد صدا زدم:فاطی جون بیا این ظرفا رو از روی میز جمع کن خانم جون داره شام میکشه؟بگو الان میام سس سالاد رو میدم و به این بهانه عمه جان را که آینه ای بی رحم در برابر زندگیم گرفته بود ترک کردم ولی دلم عجیب گرفته بود.
یکروز ساعت 10 صبح بخانه آمد داشتم از تعجب شاخ در می آوردم دو شب بود که بخانه نیامده بود فکر کردم شاید مریض است یعنی ممکن است نگران من شده باشد؟
چی شده اینوقت صبح اومدی خونه؟
با خنده گفت:اگه دوست نداری برگردم.
نه...فقط نگران شدم حالت که خوبه؟
آره بابا خوبم امروز خبر دادن که برای وصل کردن تلفن می آن منهم دسترسی بتو نداشتم میدونستم پول هم توی خونه نداری مجبور شدم بیام.
تلفن!راست میگی؟میخوان برامون تلفن بزارن وای چه خوب.
مگه نمیدونستی ؟من خیلی وقت پیش پول داده بودم.
من چی میدونم؟تو که با من حرف نمیزنی.ولی خیلی خوب میشه حالا میتونم با همه صحبت کنم کمتر احساس تنهایی میکنم.
نخیر نشد معصوم خانم تلفن مال کارای ضروریه مال وراجیای صد تا یه غاز زنونه نیس من برای بعضی تماسهای ضروری باید تلفن داشته باشم تلفن هم باید آزاد باشه بما بیشتر از بیرون تلفن میشه یادت باشه شماره رو هم به کسی نمیدی.
یعنی چه؟یعنی خانم جون و آقا جونم نباید تلفن مارو داشته باشن؟منو بگو خیال کردم آقا نگران من بوده تلفن خریده میخواد با این وضعی که دارم اگه خودش نیس لااقل با تلفن از حالم با خبر بشه یا اگه یه دفعه دردم گرفت بتونم کسی رو خبر کنم.
خوب حالا ناراحت نشو معلوممه که در مواقع ضروری میتونی تلفن کنی.منظورم این بود که 24 ساعته پای تلفن نباشی و خط رو اشغال نکنی.
اصلا من کی رو دارم که بهش زنگ بزنم؟دوست که ندارم خانم جون اینا هم که تلفن ندارن باید از خونه پروین خانم زنگ بزنن فقط میمونه مادر خواهرهای خودت.
نه نه...!مبادا به اونا تلفن بدی؟اونوقت میخوان 24 ساعته منو حاضر غایب کنن.
به هر حال تلفن وصل شد و ارتباط من با دنیای خارج که به دلیل سنگینی خودم و سرمای زمستان محدود شده بود دوباره برقرار گردید هر روز با پروین خانم حرف میزدم اغلب خانم جون را هم صدا میکرد اگر دستش بند نبود می آمد پای تلفن وگرنه فاطی اگر خانه بود با من صحبت میکرد.مادر حمید هم بالاخره از ماجرای تلفن باخبر شد و با کلی دلخوری و گله شماره را گرفت خیال میکرد من نمیخواسته ام شماره را به او بدهم من هم نمیتوانستم بگویم که دستو پسرش بوده.پس از آن حداقل روزی دوباز زنگ میزد کم کم ساعتهای تلفنش برایم مشخص شد وقتی مطمئن بودم که او پشت خط است گوشی را برنمیداشتم از بس که دروغ گفته بودم حمید خوابست یا رفته سر کوچه چیزی بخرد و یا حمام و دستشویی است خجالت میکشیدم.
در یکی از نیمه شبهای سرد زمستان اولین شوک درد زایمان به سراغم آمد وحشت و نگرانی تمام وجودم را گرفت حمید را چگونه خبر کنم؟همه چیز در ذهنم بهم ریخته بود باید خودم را کنترل میکردم سعی کردم حرفهای دکتر را بخاطر آورم خودم را جمع و جور کردم باید فاصله دردها را بنویسم و بعد حمید را پیدا کنم تنها تلفنی که از او داشتم نلفن محل کارش بود با اینکه میدانستم د راینموقع شب کسی آنجا نیست تلفن کردم.طبیعی بود که کسی جواب نداد.هیچ شماره ای از دوستانش نداشتم او با اصرار غریبی مواظب بود که یادداشت شماره یا آدرس در جایی ننویسد و سعی میکرد همه را بخاطر بسپرد میگفت اینطوری امنیت بیشتری دارم.چاره ای نبود باید به منزل پروین خانم زنگ میزدم اول خجالت میکشیدم آنها را اینموقع شب از خواب بیدار کنم ولی فشار درد تمام محذورات را از میان برداشت.شماره را گرفتم صدای زنگ در گوشی میپیچید ولی کسی آنرا برنمیداشت.میدانستم که هم گوشهای شوهرش و هم خواب خودش سنگینند دستم خسته شد گوشی را گذاشتم ساعت 2 صبح بود به دقیقه شمار ساعت زل زده بودم فاصله دردها نسبتا مرتب بود ولی نه آنچنان که تصور میکردم هر لحظه وحشت زده تر میشدم به فکرم رسید که به مادر حمید تلفن کنم ولی چه بگویم؟چگونه بکویم حمید خانه نیست سر شب گفته بودم آمده و رفته به بی بی سر بزند بعد هم حمید نمیدانم از کجا زنگ زد منهم بهش گفتم به مادرش تلفن کند و بگوید پیش بی بی بوده اگر حالا زنگ میزدم و میگفتم که رفته و نیامده مادرش دیوانه میشد هم با من دعوا میکرد و هم از نگرانی در خیابانها راه میافتاد و به بیمارستانها سر میزد.دلشوره بیمارگونه او برای حمید تابع هیچ منطق و دلیلی نبود.افکار احمقانه تمام ذهنم را پر کرده بودند دستهایم را زیر شکمم گرفته بودم و طول و عرض اتاق را طی میکردم چنان مضطرب بودم که حالم داشت بهم میخورد وقتی که درد شروع میشد هر جا که بودم خشک میشدم اول مواظب بودم سر و صدا نکنم ولی بعد بخاطر آوردم که اگر فریاد هم بزنم کسی نخواهد شنید بی بی در ناشنوایی خود خوابی آرام داشت اگر هم بیدارش میکردم نمیتوانست برای من کاری بکند یاد عمه جان افتادم که میگفت شوهر محبوبه وقتی فهمید دردهای زایمان زنش شروع شده چطور دست پاچه شد دور زنش میپرخید و قربان صدقه اش میرفت احساس بیزاری و نفرت وجودم را فرا گرفت مرگ و زندگی من و این بچه برای حمید پشیزی ارزش نداشت به ساعت نگاه کردم سه و نیم بود بار دیگر به منزل پروین خانم زنگ زدم مدتها گوشی را نگه داشتم ولی فایده ای نداشت.فکر کردم لباس بپوشم و خودم را به خیابات اصلی برسانم بالاخره ماشینی پیدا میشد که مرا به بیمارستان ببرد .چمدان خودم و بچه را که از 10 روز پیش آماده کرده بودم بیرون آوردم محتویات آنرا بیرون ریختم به دنبال فهرستی که دکتر و منصوره برایم نوشته بودند گشتم دوباره وسایل را تا کردم و در چمدان را بستم چند بار درد به سراغم آمد ولی فاصله ها بنظرم متفاوت میرسید روی تخت دراز کشیدم فکر کردم که دارم اشتباه میکنم باید حواسم را جمع میکردم به ساعت چشم دوختم چهار و بیست دقیقه بود دفعه بعد که با فشار درد از جا پریدم ساعت شش و نیم صبح بود .ظاهرا دردها مدتی آرام گرفته و به خواب رفته بودم دوباره دلشوره شروع شد با عجله بطرف تلفن رفتم و به منزل پروین خانم زنگ زدم تصمیم داشتم آنقدر گوشی را نگه دارم تا کسی جواب دهد شاید 12 باز زنگ زده بود که صدای خواب آلود پروین خانم از ان سر سیم گفت بله با شنیدن صدای یک آدم دیگر بغضم ترکید و با گریه گفتم.
پروین خانم بدادم برس بچه داره دنیا میاد.
وای خدا مرگم بده برو بیمارستان برو ما هم اومدیم.
چطوری برم با این بار و بندیل؟
مگه حمید نیست؟
نه بابا نیست دیشب خونه نیومده دیشب تاحالا صد دفعه بهت تلفن کردم خدایی بود که بچه تاحالا دنیا نیومده.
تو حاضر شو ما الان میایم میرم دنبال خانم جونت با هم میایم تو لباس بپوش.
بعد از حرف زدن با پروین خانم هر چند دردها شدیدتر میشد ولی من آرامش بیشتری داشتم.در بیمارستان با اینکه در میکشیدم ولی دکتر میگفت زود است.خانم جون دستهایم را گرفت و گفت:زن زائو موقع در کشیدن هر دعایی بکنه برآورده میشه دعا کن خدا از گناهات بگذره.
گناهانم؟مگر من چه گناهی کرده بودم؟تنها گناه من این بود که روزی کسی را دوست داشتم ولی این بهترین خاطره زندگیم بود نمیخواستم کسی آنرا پاک کند.
ساعت از ظهر هم گذشته بود ولی از تولد بچه خبری نبود آمپولها و داروهایی تزریق میشد ولی بی فایده بودند پروین خانم هر وقت به اتاق می آمد وحشت زده نگاهم میکرد و برای اینکه حرفی زده باشد برای چندمین بار میپرسید:آخه پس این حمید اقا کجاست؟بذار به خونه مادرش زنگ بزنم شاید اونا بدونن با ناله و بریده بریده میگفتم:نه اینکارو نکنی ها وقتی خودش اومد زنگ میزنه.خانم جون که از عصبانیت خون خونش رو میخورد گفت:یعنی چه؟بالاخره نباید ننه اش بیاد ببینه چه بر سر عروس و نوه اش اومده؟اینا چرا هیچکدوم عین خیالشون نیست؟
و با غر زدنهای مداوش بیشتر مرا عصبی میکرد ساعت 4 بعدازظهر دیگر نگرانی در صورت خانم جون موج میزد صدای اقاجون از پشت در می آمد که میگفت:پس این دکتر کجاست یعنی چه که تلفنی درجریان وضع مریضه خودش باید بالا سرش باشه.خانم جون میگفت:قربون همون ماماهای خودمون از صبح تاحالا بچه ام داره در میکشه یه کاری بکنید.
گاهی از درد بیحال میشدم کم کم رمق ناله کردن هم نداشتم پروین خانم عرقهای صورتم را پاک میکرد و میگفت:گریه نکنید خانم بالاخره زایمان درد داره.
نه تو نمیدونی من خودم سر زاییدن صد تا از فک و فامیلا بودم خواهر خدا بیامرزم همینطوری بود که سر زا مرد اصلا معصومو که میبینم انگار مرضیه اونجا خوابیده و در میکشه/
خیلی عجیب بود با تمام دردی که داشتم حواسم همه جا کار میکرد صداها را بخوبی میشنیدم با خودم گفتم منهم رفتنی هستم خانم جون یک ریز از شباهت من و مرضیه صحبت میکرد و من هر لحظه ناامیدتر و ناتوان تر میشدم .ساعت از 5 گذشته بود که حمید آمد با دیدن او گویی پشت و پناهی پیدا کردم و بر انرژیم افزوده شد واقعا که عجیب است نزدیکترین و بهترین تکیه گاه زن در لحظات سختی همسر اوست حتی اگر نامهربان باشد نفهمیدم مادر و خواهرهاش کی آمدند بیمارستان شلوغ شد مادرش با پرستار دعوا میکرد که:پس این دکتر کجاست بچه داره از دست میره میدانستم نگرانی او برای نوه اش است نه من.پرستار در حالیکه مرا معاینه میکرد میگفت:واه واه چه کولی بازی راه انداختن خانم دکتر گفته وقتش که شد می آم.
ساعت 11 شب بود دیگر توان نفس کشیدن نداشتم مرا به اتاق دیگری بردند از حرفها فهمیده بودم که تنفس بچه اشکال پیدا کرده دکتر با عجله دستکشهایش را میپوشید و سرپرستار که نمیتوانست رگ را پیدا کند داد میکشید که دیگر من هیچ چیز نفهمیدم.
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#35
Posted: 11 Sep 2013 15:38
ادامه داستان
وقتی بیدار شدم اتاق تمیز و روشن بود خانم جون بالای سرم نشسته بود و چرت میزد درد نداشتم ولی خستگی و ضعف شدیدی را در تمام بدنم احساس میکردم گفتم:بچه مرد؟
وا ... زبونتو گاز بگیر ننه بچه ات یه پسره مثل دسته گل نمیدونی وقتی فهمیدم پسره چه ذوقی کردم چقدر جلوی مادر شوهرت سربلند شدم.
ناقص نیست؟
نه خدا نکنه.
وقتی دوباره چشم باز کردم حمید د راتاق بود خندید و گفت:مبارکه خیلی سخت بود نه؟
بی اختیار اشکهایم سرازیر شد و گفتم:تنهاییش سختتر بود.
سرم را در آغوش گرفت و موهایم را نوازش کرد تمام دلخوریها فراموش شدند.
بچه سالمه؟
آره فقط خیلی کوچیکه.
مگه چند کیلو بود؟
دو کیلو و هفتصد گرم.
انگشتاشو شمردی درستن؟
با خنده بلندی گفت:البته که درستن.
پس چرا نمی آرن من ببینمش؟
چون تو دستگاهه بدلیل زایمان سخت و طولانی بچه رو توی دستگاه گذاشتن تا تنفسش منظم بشه ولی معلومه خیلی شیطونه تو همون دستگاه یکسره دست و پاشو تکون میده و ونگ ونگ میکنه.
فردای آنروز حالم خیلی بهتر بود بچه را آوردند طفلک تمام صورتش جای خراش و زخم بود گفتند جای فورسپس است خدا را خیلی شکر کردم که آسیبی ندیده ولی مدام گریه میکرد اصلا حاضر نبود سینه مرا بگیرد داشتم از خستگی ضعف میکردم .عصر اتاقم غلغله بود هر کس بچه را یک شکلی میدید مادر حمید میگفت عینا حمید است ولی خانم جون معتقد بود که به داییهاش رفته خانم جون از حمید پرسید:راستی برای اسمش چه فکری کردین؟اسم بچه رو چی میزارین؟
خوب معلومه سیامک...
و با حالتی خاص به پدرش نگاه کرد.پدرش خندید و سری تکان داد من جا خوردم.ما هرگز در مورد اسم بچه صحبت نکرده بودیم و این تنها اسمی بود که هرگز به ذهنک خطور نکرده بود و ئدر فهرست بلند بالایم دیده نمیشد.
چی گفتی سیامک؟من خیلی اسمای خوشگل پیدا کردم حالا چرا سیامک؟
خانم جون ادامه داد:سیامک چیه؟آدم اسم ائمه اطهار رو باید روی بچه اش بذاره که عاقبت به خیر بشه.آقاجون اشاره کرد که ساکت باش و دخالت نکن.
حمید جدی و مصمم گفت:نه سیامک خوبه.
آخه تو مدرسه صداش میکنن سیا بچه ام به این سفیدی.
نگاه عاقل اندر سفیهی بمن کرد و گفت:آدم باید اسم بزرگانو رو بچه اش بگذاره.
خانم جون نگاه پرسشگرانه ای بمن کرد منهم شانه هایم را بالا انداختم که
يعني نمي دانم . بعدها فهميدم در دارودستۀ آنها اغلب بچه ها اسمهايي از اين قبيل دارند ، به قول خودشان اسامي كمونيستهاي واقعي .
**
بعد از بيمارستان به خانۀ خانم جون رفتم ، ده روز هم آنجا بودم تا كم كم راه افتادم و كارهاي بچه را ياد گرفتم . وبه خانه برگشتم. پسرم سالم بود ولي مدام گريه مي كرد، شبها تا صبح راهش مي بردم صبها او به صورت مقطع مي خوابيد ولي هنوز هزار كار داشتم كه بايد انجام مي دادم ، پروين خانم تقريباً هر روز به من سر مي زد و گاه هم با خانوم جون مي آمد ، خيلي كمك مي كرد تقريباً تمام خريدهايم را انجام مي داد چون من مطلقاً نمي توانستم از خانه خارج شوم و حميد هيچ گونه احساس مسئوليتي نداشت ، تنها تغييري كه در برنامه هايش ايجاد شده بود اين بود كه شبهايي كه به خانه مي آمد پتو وبالشش را بر مي داشت و در اطاق مهمان خانه مي خوابيد ، بعد هم گله مي كرد كه بد خواب شده و در اين خانه آرامش ندارد . چند بار بچه را با پروين خانم پيش دكتر بردم . دكتر مي گفت بچه هايي كه با فورسپس و زايمانهاي سخت به دنيا مي آيند معمولاً عصبي وبداخلاقند ولي مشكل خاصي ندارند و بچۀ منهم كاملاً سالم است . دكتر ديگري گفت شايد گرسنه است و شير من تكافوي نياز او را نمي كند و شير كمكي داد .
خستگي ، ضعف ، كم خوابي ، گريۀ مداوم اين بچه واز همه مهمتر تنهايي روز به روز افسرده ترم مي كرد . براي هيچكس هم نمي توانستم درد دل كنم باور كرده بودم تقصير منست كه حميد رغبتي به خانه ندارد ، تمام اعتماد به نفسم را از دست داده بودم ، از همه بدم مي آمد ، غمها وشكستهاي كهنه با شدت بيشتري خئدنمايي مي كردند ، احساس مي كردم دنيا برايم خاتمه يافته ، هرگز از بار مسؤليت و زحمتي به اين سنگيني خلاص نخواهم شد . اغلب با گريۀ بچه اشكهاي خودم هم سرازير مي شد . حميد مطلقاً متوجه من و بچه نبود ، برنامه هاي شبانه روزي خودش را دنبال مي كرد ، چهار ماه بود كه جز براي بردن بچه به دكتر از خانه بيرون نرفته بودم ، خانم جون مي گفت :
- همه بچه دار مي شن ، ولي هيچكس اينطور كه تو خودتو گرفتار كردي خونه نشين نمي شه .
**
با گرم تر شدن هوا و بزرگ تر شدن بچه حال من هم كمي بهتر شد ، ديگر از خودم و اين بي حالي و افسردگي مدام حالم بهم مي خورد و بالاخره در يك روز زيباي ارديبهشت ماه توان تصميم گيري را بازيافتم و به خودم گفتم : بايد بلند شوم ، من مادرم در مقابل بچه ام مسؤليت دارم ، بايد قوي باشم ، روي پاي خودم بايستم و بچه ام را ، كه ديگر مرا مي شناخت ، در محيطي شاد وسالم بزرگ كنم ، با اين تصميم همه چيز تغيير كرد نشاط زندگيم در درونم جريان يافت ، گويي بچه هم متوجۀ اين تصميم شده بود ، كمتر گريه مي كرد حتي گاه با ديدن من مي خنديد و دستهايش را به طرفم دراز مي كرد، در اين مواقع تمام غمها را فراموش مي كردم ، هنوز هم خيلي از شبها نمي گذاشت تا صبح بخوابم ولي عادت كرده و شرايط را پذيرفته بودم . گاه مي نشستم و مدتها نگاهش مي كردم ، هر حركتش برايم معني خاصي داشت ، گويي دنيايي بود كه تازه كشف مي كردم . روز به روز قوي تر مي شدم و روز به روز بيشتر دوستش مي داشتم ، گويي عشق مادري به تدريج در تمام سلولهاي بدنم نفوذ مي كرد . بت خود مي گفتم : امروز چقدر بيشتر از ديروز دوستش دارم ، عشق بيش از اين امكان ندارد ، ولي باز فردا حس مي كردم كه بيش از ديروز برايم عزيز است . ديگر نيازي نبود با خودم حرف بزنم ، برايش مي گفتم ومي خواندم و او با چشمهاي درشت و باهئشش به من مي فهماند كه كدام شعر را بيشتر دوست دارد ، با شعرهاي آهنگينم دست مي زد ، هر روز عصر با كالسكه در كوچه ، پس كوچه هاي اطراف خانه كه درختهاي قديمي داشت قدم مي زديم او عاشق اين گردشها بود . فاطي به هر بهانه اي خودش را به خانۀ ما مي رساند و سيامك را در آغوش مي گرفت ، با تعطيل شدن مدارس بعضي از شبها هم پيش من مي خوابيد . بودن او واقعاً كمك بزرگي بود . دوباره برنامۀ ناهار جمعه ها در منزل پدر و مادر حميد برقرار شد . هر چند كه سيامك بچه خوش خلقي نبود و به راحتي به آغوش ديگران نمي رفت ولي خانوادۀ حميد واقعاً عاشق او بودند و هيچ بهانه اي را براي بر هم زدن برنامۀ روزهاي جمعه نمي پذيرفتند. از همه زيباتر و بي سرو صدا تر رابطۀ آقاجون با سيامك بود ، او كه در يكي دو سال گذشته كمتر از سه بار به خانۀ ما آمده بود و حالا يكي دو بار در هفته بعد از تعطيل مغازه به من سر مي زد ، اوايل بهانه اي براي اين آمدنها مي تراشيد ، مثلاً برايم شير يا غذاي بچه مي آورد ، ولي بعدها ديگر بهانه هم نمي خواست ، مي آمد كمي با سيامك بازي مي كرد ومي رفت ، بله سيامك رنگ وبويي تازه به زندگيم داده بود ، با بودن او ، نبودن حميد را كمتر احساس مي كردم ، تمام روزم به غذا دادن ، حمام كردن ، آواز خواندن براي او مي گذشت و او هم هشيارانه اجازه نمي داد كه حتي لحظه اي را بدون توجه به او بگذرانم . اين كوچولوي شيطان و بازيگوش تمام هوش و حواس و عشق مرا طلبكارانه مي خواست ، امتحانات و درس را به كلي كنار گذاشتم . وسيله جالبي كه در اين زمان بيشتر ما را سرگرم كرد تلويزيوني بود كه پدر حميد به عنوان كادو براي سيامك خريد .**
اواخر تابستان براي يك هفته با پدر ومادر حميد به مسافرت رفتيم ، چه معجزه اي ! و چه هفتۀ دلپذيري ، حميد در مقابل مادرش واقعاً خلع سلاح بود .
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#36
Posted: 11 Sep 2013 15:39
ادامه داستان
هزاران بهانه براي نرفتن جوركرد ولي هيچكدام مؤثر نيافتاد. اولين باري بود كه به شمال مي رفتم ، مثل بچه ها ذوق زده وشادمان بودم . با ديدن آنهمه زيبايي و سرسبزي و بالاخره امواج خروشان دريا متحير و مات بر جا ماندم ، مي توانستم ساعتها در كنار درياي بيكران بنشينم و از آنهمه زيبايي لذت برم . سيامك هم ظاهراً عاشق اين فضا و جمع خانوادگي ما بود ، خودش را يكسره در آغوش حميد مي انداخت ، و از بغل او حتي به بغل منهم نمي آمد . مگر وقتي خيلي گرسنه بود و شير مي خواست ، كه در اين مواقع دست حميد را در دستهاي كوچكش نگاه مي داشت . پدر ومادرش از اين حركات نوه اشان واقعاً به وجد مي آمدند . يك بار مادرش با شادماني و شيطنت در گوش من گفت :
- مي بيني ؟ مگه ديگه حميد مي تونه از اين بچه دست برداره و بره دنبال اون كاراش ، تا زودتره دومي رو هم بذار تو بغلش ؛ خدا رو شكر .
حميد يك كلاه حصيري گرفته بود كه سعي مي كرديم سيامك را زير آن نگهداريم تا پوست لطيفش در معرض آفتاب نباشد . ولي من مثل مس گداخته شده بودم . يك بار متوجه شدم كه مادر حميد چيزهايي در گوشش ميگويد ، و حميد هم مرتب برمي گردد و به من نگاه مي كند . خودم را جمع وجور كردم . مدتها بود كه روسري و چادر فراموش شده بودند . البته كاملاً رعايت لباس پوشيدن را مي كردم ، ولي لباس آن روز آستين كوتاه ، تقريباً نازك ويقه باز بود ، هر چند كه در مقابل مايوهايي كه خانمها پوشيده بودند لباسي نجيبانه به نظر مي رسيد ولي باز هم براي من زياد بود . با خود گفتم حق دارند چقدر پررو شدم . وقتي حميد به كنارم آمد ، با نگراني پرسيدم :
- مامانت چر مي گفت ؟
- هيچي !
- چطور هيچي ، من فهميدم چيزايي در مورد من مي گفت ، بگو كه من هم بفهمم از چه كار من ناراحته !
- اي بابا ...! واقعاً كه اين افسانۀ عروس و مادر شوهر رو در عمق ذهن شماها كاشتن ! اصلاً ناراحت نبود ، تو چرا بي خودي بدبين هستي ؟!
- پس بگو چي گفت .
- هيچي ، مي گفت زنت حالا كه سوخته خيلي خوشگلتر شده ، واز اين حرفا.
- راستي ؟! خوب ، تو چي گفتي ؟
- من ؟! خوب چي بگم ؟!
- منظورم اينه كه تو نظرت در مورد من چيه ؟
نگاهي خندان ، نافذ و تحسين آميز به سراپايم انداخت و گفت :
- راست مي گن تو خيلي خوشگلي ، روز به روز هم خوشگلتر مي شي .
احساس شادماني خاصي در قلبم كردم ، بي اختيار لبخند زدم . خيلي از اين تعريف خوشم آمده بود ، اين اولين باري بود كه مستقيماً از من تعريف مي كرد با شكسته نفسي گفتم :
- نه بابا ! به خاطر آفتابه . وگرنه من خيلي رنگ پريده ام . يادت نيست پارسال مي گفتي مثل مريضا مي موني ؟!
- مريض ها كه نه ، بيشتر شكل بچه ها بودي ولي حالا بزرگتر وچاقتر شدي ، توي اين آفتاب خيلي خوشرنگ تر به نظر مي رسي موها وچشمات درخشان تر و روشن تر شده . خلاصه داري به يك زن كامل وزيبا تبديل مي شي ...
آن هفته از بهترين ايام زندگيم بود . خاطرات آن روزهاي گرم و آفتابي و زيبا بسياري از شبهاي سرد و سياه زندگيم را قابل تحمل كرد.
**
سيامك من بچه اي باهوش ، بسيار شيطان ، بي قرار وزيبا بود ، يا در چشم من زيبا مي آمد حميد مي خنديد و مي گفت :
يك ضرب المثل خارجي مي گه تنها يك بچۀ زيبا در دنيا وجود داره و اون رو هر مادري داره!
خيلي زود راه افتاد ، و با كلمات بريده واصوات خاصي مقصودش را بيان مي كرد . از وقتي راه افتاده بود به جرأت مي توانم بگويم كه حتي لحظه اي نشسته وارام نبود ، هرچه را مي خواست به زور مي گرفت و اگر موفق نمي شد جيغ مي كشيد . عصبي مي شد وتا موقعي كه به منظورش نمي رسيد گريه مي كرد . تمام وقت در اختيارش بودم وسعي مي كردم تمام خواسته هايش را برآورده كنم . بر خلاف پيش بيني مادر حميد ، عشق و نياز اين بچه هم نتوانست حميد را به زندگي خانوادگي پاي بند كند، بعد از يكسال دوباره ياد درس خواندن افتادم ولي مگر بچه مي گذاشت ، سيامك دوساله بود كه من بالاخره توانستم كلاس يازدهم را هم امتحان بدم ، حالا فقط يكسال ديگر تا گرفتن ديپلم و رسيدن به آرزوي هميشگيم باقي مانده بود . ولي چند ماه بعد با وحشت متوجه شدم كه دوباره حامله هستم ، مي دانستم حميد اصلا ً از شنيدن اين خبر خوشحال نخواهد شد ولي انتظار چنان عكس العملي را با آنهمه خشم وبيزاري نداشتم . دعواي مفصلي براه انداخت كه چرا قرصهايم را مرتب نخورده ام ، هر چه مي گفتم قرصها به من نمي سازد و ناراحتم مي كند بيشتر عصباني مي شد و فرياد مي زد كه :
- نه خيراين مربوط به طرز فكر احمقانۀ توس ، همه قرص مي خورن چطور فقط به تو نمي سازه ؟ بگو خوشم مي آد ماشين جوجه كشي باشم ، جون به جونتون كنند همين وظيفه رو براي خودتون انتخاب مي كنيد ، خيال كردي با هر سال بچه دار شدن مي توني منو اونقدر گرفتار كني كه از مبارزاتم دست بردارم .
- نه اينكه حالا براي اين بچه خيلي زحمت كشيدي و وقت صرف كردي ؟ مي ترسي بچه دوم بياد مجبور بشي وقت بيشتري صرف كني ، تو كي نگران خونه و زن وبچه ات بودي كه با اومدن دومي به نگرانيات اضافه بشه ؟
- همين وجودتون دست وپا گيره ، خفه ام كرديد ، ديگه حوصله زاغ و زوغ دومي رو ندارم تا زوده بايد بري يك فكر اساسي بكني .
-يعني چه فكري ؟
- برو كورتاژ كن ، من يك دكتر آشنا دارم .
- يعني بچه امو بكشم ، بچه اي مثل سيامكو؟
- بسه اين مزخرفات تو حالم رو بهم مي زنه ، بچه چيه ؟ حالا تنها چند تا سلوله ، يك نطفه اس ، همچين مي گه بچه ام انگار چهار دست وپا نشسته جلوش و وجود داره ؟
- پس چي كه وجود داره يك انسانه با روح انساني .
- اين چرندياتو ديگه كي يادت داده ؟ خاله خان باجي هاي قم ؟
با گريه و خشم گفتم :
- من بچه امو نمي كشم تازه اون بچۀ تو هم هست ، چطور دلت مي آد ؟
- راست مي گي تقصيرمنه ، من از اول نبايد به تو دست مي زدم ،اگه سالي يكبار هم بيام طرفت حتماً حامله مي شي ، ديگه اين اشتباهو تكرار نمي كنم ، قول مي دم . تو هم هر غلطي دلت خواست بكن ولي از حالا بهت گفته باشم كه رو من حساب نكن ، هيچ توقعي نبايد از من داشته باشي .
- الان هم ازت توقعي ندارم ، تو براي من چه كردي ؟ كدوم مسؤوليتتو انجام دادي ؟ كه منتظر بعديش باشم ؟
- در هر صورت خيال كن من وجود ندارم .
**
اين بار تكليفم روشن بود ، همه چيز را از قبل تدارك ديدم ، پروين خانم يك سيم تلفن به منزل خانم جون داده بود كه من راحتتر تماس بگيرم ومانند دفعۀ گذشته وحشت زده نشوم ، خوشبختانه زايمان اواخر تابستان انجام مي شد كه فصل تعطيل مدارس بود . قرار بود يكي دو هفتۀ آخر فاطي تمام مدت منزل ما باشه تا اگر مجبور شدم ناگهان به بيمارستان بروم سيامك تنها نماند ، وسايل بچه را هم آماده كرده بودم هر چند چيز زيادي نمي خواست چون هنوز وسايل سيامك قابل استفاده بود ، خانم جون مرتب مي پرسيد:
- مگه حميد آقا نيست ؟ تو چرا اينقدر نگراني ؟
- آخه برنامۀ حميد معلوم نيست ، بعضي شبا بايد تو چاپخونه بمونه ، خيلي وقتا هم مأموريت هاي ناگهاني براش پيش مي آد و بايد بره سفر .
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#37
Posted: 11 Sep 2013 15:44
ادامه داستان
برخلاف دفعۀ قبل همه چيز به خوبي و طبق برنامه پيش رفت وقتي مطمئن شدم بايد فقط به خودم متكي باشم همه چيز را دقيق ومرتب تنظيم كردم ، ديگر دلهره و اظطراب نداشتم همانگونه كه انتظار داشتم حميد موقع شروع درد نبود و تا دو روز بعد از زايمان هم از قضيه مطلع نشد ، خانم جون خيلي خرص مي خورد و مي گفت :
- يعني چه ؟ ما هم رسم نداشتيم آقامون موقع زايمان بغل دسمون باشه ولي بعد از زايمان سري بهمون مي زد ، دستي سرو گوش زن وبچه اش را مي كشيد ، چشم روشني مي داد ، ولي اين شوهر تو انگار نه انگار ديگه نوبرشو آورده .
- ول كن خانم جون حوصله داري ؟ همون بهتر كه نيست ، اونم هزار جور كار و گرفتاري داره .
چقدر نسبت به دفعۀ گذشته قوي تر و با تجربه تر بودم ، زايمان طبيعي گذشت ، هر چند دردها خيلي شديد و باز هم طولاني بود ، ولي هنگام تولد بچهع به هوش بودم . با شنيدن صداي گريه اش احساس عجيبي پيدا كردم ، دكتر گفت :
- مباركه ، اينم يك پسر تپل ، مپل ؟
اين بار هيچ نيازي به زمان نداشتم تا احساس مادري را بشناسم ، اين عشق در تمام ذرات وجودم حضور داشت . بر خلاف دفعۀ قبل هيچ چيز بچه در نظرم عجيب وغير عادي نبود . از گريه هايش دست وپاچه نمي شدم ، از سرفه يا عطسه اش وحشت نمي كردم ، از بيخوابيهاي شبانه شاكي نبودم و البته او هم به مراتب آرامتر وصبورتز از سيامك بود . خلق وخوي بچه هايم دقيقاً نشان دهنده وضع روحي خودم در هنگام تولد و نوزاديشان بود ، اين بار بعد از مرخصي از بيمارستان يك راست به خانۀ خودمان رفتم ، اينطوري براي بچه ها راحتتر بود ، و از همان ابتدا تمام كارهاي منزل را بر عهده گرفتم ، كار خانه ، تميز كردن ، نگهداري دو بچه با نيازهاي مختلف و هر دو زبان نفهم . مي دانستم كه نبايد هيچ اميدي به حميد داشته باشم ، بهانه اي را كه چندين سال سال به دنبالش مي گشت يافته بود با گناهكار خواندن من ، خود را آسوده كرد و نه ماندۀ مسؤوليتهايش را هم به گردن من گذاشت . تازه رفتارش به گونه اي بود كه گويي چيزي هم طلبكار است . سبها كمتر به خانه مي آمد . اطاق خوابش را جدا كرده بود و هيچ كاري به ما نداشت . منم غرورم اجازه نمي داد چيزي از او بخواهم ، شايد هم مي دانستم بي فايده است . در اين مدت تنها مشكل بزرگ من سيامك بود ، او بچه اي نبود كه به اين سادگي مرا بخ خاطر آوردن يك رقيب ببخشد . وقتي بچه به بغل از بيمارستان وارد خانه شدم ، گويي بزرگترين خيانت را در حقش مرتكب شده ام نه تنها به دامنم نياويخت و نزديكم نيآمد بلكه فرار كرد وپشت نخت پنهان شد ، بچه را به فاطي دادم و دنبالش رفتم ، با قربان وصدقه و وعده ووعيد در آغوشش گرفتم بوسيدمش و گفتم كه چقدر دوستش دارم ، ماشيني را كه از قبل برايش خريده و پنهان كرده بودم به دستش دادم وگفتم آن را برادر كوچكش برايش آورده .با ناباوري نگاهش كرد و با بي ميلي حاضر شد بيايد و بچه را ببيند ، ولي تمهيدات من مؤثر واقع نمي شد و او روز به روز بدخلق تر وعصبي تر رفتار مي كرد ، ديگر حرف نمي زد ، كلمات را غلط و جابه جا بكار مي برد ، در صورتيكه از دوسالگي حرف زدنش تقريباً كامل شده بود و به خوبي مي توانست خواسته هايش را بگويد ، حتي گاه خودش را خيس مي كرد و من كه نزديك به يكسال بود ديگر او را با كهنه نمي بستم مجبور شدم اين كار را سر گيرم ، آنچنان غمگين وآزرده بود كه نيم نگاهي به او دلم را به درد مي آورد . شانه هاي كوچك اين بچۀ سه ساله زير بار اين غصه نحيف تر به نظر مي رسيد ، نمي دانستم چه كنم ، دكتر گفته بود سعي كنيد جلوي او بچه را در آغوش نگيريد ، او را در كارهاي بچه شريك كنيد ، ولي مگر مي شد ؟ نه من كسي را داشتم كه موقع شير دادن و در آغوش گرفتن بچه او را دورتر از من نگاه دارد و نه او راضي مي شد جز براي ضرب و جرح به بچه نزديك شود چه رسد به همكاري در كارهايش . به چشم خود لاغر شدن روزانه اش را مي ديدم ، نمي توانستم به تنهايي خلاء زندگيش را پر كنم ، واي كه در اين موقعيت چقدر به پدرش نياز داشت .
يك ماه گذشته بود و ما هنوز اسمي براي بچه در نظر نگرفته بوديم ، يك بار كه خانم جون با پروين خانم به منزل ما آمده بود گفت :
- اين باباي بي غيرتش نمي خواد براي بچه اش اسم بذاره / چرا يك فكري نمي كنيد ؟ گناه داره ها ... ! مردم براي اسم گذارون بچه اشون جشن مي گيرن هزار جور استخاره و صلاح و مصلحت مي كنن ، شماها انگار نه انگار .
- حالا دير نسده .
- چطور دير نشده ؟ الان نزديكم چهل روزشه بالاخره بايد يك چيزي صداش كنيد ، تا كي مي خواي بگي ني ني ؟
- نه بابا من بهش ني ني نمي گم .
- پس حالا بهش چي مي گي ؟
- بي اختيار گفتم : سعيد ... !
پروين خانم با نگاهي نافذ به من چشم دوخت ، نگراني و هالۀ اشكي در چشمانش درخشيد . خانم جون بي خبر از همه جا گفت :
- بد هم نيست اسم قشنگيه به سيامك هم مياد .
ساعتي بعد كه در اطاق خواب مشغول شير دادن به بچه بودم پروين خانم كنارم نشست و گفت :
- اين كارو نكن .
- كدوم كار ؟
- اسم بچه اتو سعيد نذار .
- چرا به نظرت اسم قشنگي نيست ؟
- خودتو به اون راه نزن خوب مي دوني من چي مي گم ، چرا مي خواي اين كارو بكني و دوباره خاطرات ناراحت كننده اي رو براي خودت زنده كني ؟
- نمي دونم ، شايد مي خوام تو اين خونۀ يخ زده اسم آشنايي رو صدا كنم ، نمي دوني چقدر تنهام و احتياج به محبت دارم . آخ كه اگه فقط يك سر سوزن عشق تو اين خونه بود من حتي اسمش رو فراموش كرده بودم .
- ولي با اين كار با هر صدا زدن ، يادش مي افتي و زندگيت از اين كه هست سخت تر مي شه .
- مي دونم .
- پس اسم ديگه اي بذار .
چند روز بعد از يك فرصت استثنايي استفاده كردم و به حميد گفتم :
- خيال نداري براي اين بچه شناسنامه بگيري ؟ بالاخره بايد براش اسمي بذاريم ؟ هيچ دراين مورد فكركردي ؟
- خوب معلومه اسمش روزبهه.
ديگه اين يكي رو مي شناختم ، به هيچ عنوان مايل نبودم باز هم نامي تحميلي بر روي بچه ام بگذارم نام يك قهرمان يا يك خائن فرقي نمي كرد، بچه ام بايد نام خودش را داشته باشد و با شخصيت خودش به آن معنا دهد .
_ابدا...!ایندفعه دیگه نمی ذارم اسم بتهای خودت رو روی بچه ام بذاری، دلم می خواد بچه ام اسمی داشته باشه که از صدا کردنش لذت ببرم نه اینکه هرکس اسمش رو بشنوه یاد یک مرده، یا یاد یک مرگ دردناک بیفته.
_مرده؟اون یک قهرمان ایثار و مقاومت بود.
_خوش به حالش من نمی خوام بچه ام قهرمان ایثار و مقاومت باشه می خوام یه زندگی معمولی و سعادتمند داشته باشه.
_واقعا که عامی هستی، هیچ درکی از ارزش های انقلاب و قهرمانان واقعی راه آزادی نداری، فقط به فکر خودتی.
_تو رو خدا بس کن، دیگه حوصله انشاهای تو رو ندارم، آره من عامی و خودخواهم. فقط به فکر خودم و بچه هام هستم چون هیچ کس دیگه ای به فکر ما نیست، تازه تو هم که هیچ مسئولیتی در مورد این بچه نمی پذیری چطور شد که موقع اسم گذاری یادت افتاد که پدری؟ نه خیر ایندفعه من اسم بچه ام رو انتخاب می کنم اسمش مسعوده.
سیامک سه سال و چهار ماه داشت و مسعود هشت ماهه بود که حمید گم شد. البته ابتدا چنین تابیری از رفتنش نداشتم، او به من گفت:
_برای یکی دو هفته با بچه ها به رضاییه می رویم.
_رضاییه؟چطور اونجا؟ حتما تبریز هم میری به منیر خانم سر می زنی؟نه؟!
_نه بابا چی می گی؟ اصلا نمی خوام اونا بفهمن من کجام.
_بالاخره پدرت از طریق چاپخونه می فهمه تو نیستی.
_آره مشکل همینجاس، مجبور شدم بگم دارم می رم با یک نفر که کتابای قدیمی داره، بعضی رو می فروشه بعضی رو می خواد مجددا چاپ کنه مذاکره کنم، فعلا ده روز مرخصی گرفتم تا ببینم بعد چی می شه.
_یعنی مدت مسافرتت معلوم نیست؟
_نه، تو هم شلوغش نکن، اگر موفقیت آمیز بود بیشتر می مونم، وگرنه شاید هم زودتر از یک هفته برگشتیم.
_مگه اونجا چه خبره؟ با کی می ری؟
_چقدر تو فوضولی؟! آدمو سوال پیچ می کنی.
_ببخشید اصلا لازم نیست بگی کجا می ری. ما چه کاره هستیم که از برنامه ی شما خبر داشته باشیم.
_خوب دیگه لازم نیست بهت بر بخوره، فقط یادت باشه شلوغ بازی در نیارید، هرکس پرسید بگو رفته ماموریت، کار اداری داشته. مخصوصا با مامانم باید یک جوری برخورد کنی که خیالش راحت باشه و بی خودی دل شوره نگی
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#38
Posted: 11 Sep 2013 15:45
ادامه داستان
دو سه هفته اول به آرامی گذشت، ما که به نبودن حمید عادت داشتیم بدون او هم دچار مشکل نمی شدیم به اندازه خرج یک ماه برایم پول گذاشته بود قدر هم خودم داشتم. بعد از یک ماه پدر و مادرش شروع به نگران شدن کردن ولی من هربار آرامشان می کردم و می گفتم ازش خبر دارم، تازه تلفن کرده. حالش خوبه گفته قدری کارش طول می کشه و از این دروغ ها.
O
اوایل ماه خرداد هوا ناگهان گرم شد. اپیدمی خاصی بین بچه ها شایع شده بود، می گفتند شبه وباست و من با تمام دقتی که می کردم نتوانستم بچه هایم را از این مصیبت مصون بدارم و هردو ناگهان به شدت مریض شدند،به محض آنکه متوجه تب مختصر و ناراحتی معده مسعود شدم منتظر کسی ننشستم، نمی توانستم برای هر کاری منتظر پروین خانم شوم.با سختی بسیار هردو را پیش دکتر بردم داروها را گرفتم و برگشتم، از اواخر شب حالشان رو به وخامت گذاشت، هر دارویی که می دادم بر می گرداندند. تب لحظه به لحظه بالاتر می رفت. مسعود وضع بدتری داشت. مثل گنجشک نفس نفس می زد، شکم و سینه کوچکش بالا و پایین می رفت، سیامک با لپ های قرمز مرتب می خواست که به دستشویی ببرمش، دور خودم می چرخیدم، پاشویشان می کردم، دستمال خیس برپیشانیشان می گذاشتم ولی هیچ اثری نداشت لبهای مسعود سفید و خشک شده بود، به یاد آخرین حرف دکتر افتادم که گفت:« زود تر از آنچه که فکر می کنید آب بدن بچه ها تمام می شود و منجر به مرگ می گردد.» ، کسی در درونم گفت که اگر یک لحظه بیشتر صبر کنم بچه هایم را از دست خواهم داد، برای چند دقیقه مغزم از کار افتاد، به ساعت نگاه کردم نزدیک به دو و نیم شب بود، نمی فهمیدم چه باید بکنم وحشت زده ناخنهایم را در دهانم کرده بودم، اشک هایم روی دستها می چکید، بچه هام بچه های عزیزم تنها چیزهایی که در دنیا دارم، باید به دادشون برسم باید یه کاری کنم. باید قوی باشم به کی تلفن کنم؟ ولی آنها تا بخواهند خودشان را برسانند وقت از دست می رود، وقتی برای منتظر ماندن نیست، می دانستم یک بیمارستان کودکان در خیابان تخت جمشید هست، باید عجله کنم حتی وقت لباس پوشیدن هم نداشتم . به هرکدام بک شلوار لاستیکی پوشاندم، هر چه پول در خانه داشتم در کیفم گذاشتم، مسعود را بغل کردم دست سیامک را گرفتم و از خانه بیرون آمدم.پرنده در خیابان پر نمی زد. طفلکم سیامک فقط سه سال و نیم داشت با آن تب و ضعف نمی توانست راه برود. سعی می کردم هر دو را بغل کنم و لی با آن کیف سنگین خیلی مشکل بود مجبور بودم هر چند قدم سیامک را زمین بگذارم، بچه های بی گناهم حتی نای گریه کردن هم نداشتند. راه خانه تا سر خیابان کش می آمد و هر چه می رفتم نمی رسیدم، سیامک داشت از حال می رفت دستش را می کشیدم،پاهایش روی زمین کشیده می شد.احساس می کردم مغزم ورم کرده، اگر بلایی سر بچه هایم بیاید خودم را خواهم کشت، این تنها چیزی بود که هشیارانه در مغزم می چرخید. یک ماشین شخصی جلوی پایم ایستاد، بدون هیچ حرفی در را باز کردم و بچه ها را در ماشین جا دادم و گفتم:
_بیمارستان کودکان تخت جمشید، تو رو خدا عجله کنید.
راننده مرد موقری بود از توی آینه نگاهم کرد و گفت:
_چی شده؟
_عصر کمی حالشون بهم می خورد و اسهال داشتند ولی حالا خیلی شدید شده و تب شون هم بالا رفته تو رو به خدا عجله کنید.
قلبم به شدت می زد، از شدت اضطراب به نفس نفس افتاده بودم، ماشین با سرعت در خیابان های خالی نیمه شب می رفت، مرد گفت:
_چرا تنها هستید؟ پس پدرشون کجاس؟ شما که نمی تونید به تنهایی بچه ها رو بستری کنید.
_چرا می تونم، من عادت دارم یعنی باید بتونم وگرنه بچه هام رو از دست می دم.
_یعنی اینا پدر ندارن؟
_نه ندارن.
و با غیظ رویم را برگرداندم.
جلوی بیمارستان مرد از ماشین پایین پرید سیامک را بغل کرد من هم با مسعود وارد بیمارستان شدم.دکتر اورژانس با دیدن بچه ها اخم ها را در هم کشید و گفت:
_چرا اینقدر دیر آمدید؟
و مسعود را که دیگر کاملا بیهوش بود از بغلم گرفت. التماس کنان گفتم:
_دستم به دامنت دکتر یه کاری کنید، بچه هامو نجات بدید.
_ما هر کاری از دستمون بربیاد می کنیم، شما برید پذیرش کاراتون و انجام بدید بقیه اش با خداست.
مرد با تاسف و دلسوزی نگاهم می کرد، دیگر نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، روی نیمکت نشستم، سرم را در دستهایم گرفتم، در میان گریه چشمم به پاهایم افتاد وای دمپایی به پا داشتم، بی خود نبود که در کوچه صد بار نزدیک بود زمین بخورم.
برای بستری کردن بچه ها پول لازم بود، آن مرد گفت که من پول دارم ولی قبول نکردم، هرچه در کیفم بود دادم و گفتم بقیه را اول وقت می دهم، مسئول خواب آلود پذیرش اول کمی نق زد ولی بالاخره پذیرفت، از آن مرد خواهش کردم که برود و با عجله ببه اورژانس برگشتم بچه هایم روی تخت بیمارستان کوچکتر ونحیف تر به نظر می رسیدند. به سیامک سرم وصل بود ولی رگ مسعود را پیدا نمی کردند، به تمام بدنش سوزن فرو می رفت ولی از بچه بیهوشم صدایی بلند نمی شد. با هر سوزن انگار دشنه ای به قلبه من فرو می کنند، دستهایم را جلوی دهانم گرفته بودم تا صدای گریه ام آرامش دکتر و پرستاران را برهم نزند. از پشت پرده اشک شاهد مرگ تدریجی جگر گوشه ام بودم، نمی دانم چه کردم که دکتر متوجه من شد و با سر به پرستار فهماند که مرا از اتاق بیرون کند. پرستار دست بر شانه ام گذاشت ، تقریبا با زور اما مهربانانه مرا از اتاق برون برد.
_خانم چی شده؟ پسرم از دستم رفت؟
_نه خانم خودتون رو ناراحت نکنید، دعا کنید انشاالله خوب می شه.
_تو رو خدا راستش رو به من بگو وضعش خیلی بده؟
_البته وضعش خوب نیست، ولی اگر زود تر رگش پیدا بشه و سرم وصل کنیم جای امیدواری هست.
_یعنی این همه پرستار و دکتر نمی تونن رگ این بچه رو پیدا کنن؟
_آخه خانم رگهای بچه خیلی ظریفه، وقتی تب داشته باشه و این همه آب از بدنش رفته باشه سخت تر می شه.
_خدایا من چی کار کنم؟
_هیچی خانم بشین همینجا و دعا کن.
من در تمام این مدت با هر زربان قلبم گفته بودم خدایا! ولی تا آن لحظه نتوانستم جمله ای را کامل بیان کنم و دعای مشخصی را برزبان بیاورم. احتیاج به هوای آزاد و دیدن آسمان داشتم. نمی توانستم بدون نگاه کردن به آسمان با خدا حرف بزنم. گویی تنها در این صورت با او رودررو می شدم، از دری خارج شدم نسیم خنک صبحگاهی به صورتم خورد، به آسمان نگاه کردم هنوز تاریکی در آسمان بیش از روشنایی بود. بعضی از ستارگان دیده می شدند، به دیوار تکیه دادم، پاهایم زیر بار وزنم می لرزیدند، نگاهم در افق خیره مان گفتم:
_خدایا نمی دانم برای چه مرا به این دنیا فرستاده ای؟ همیشه سعی کردم راضی به رضای تو باشم ولی اگر بچه هایم را از من بگیری دیگر هیچ چیز برایم باقی نمی ماند که بخاطرش تو را شکر کنم، نمی خواهم کفر بگویم ولی این عین بی عدالتی است. خواهشمی کنم آنها را از من نگیر، آنها را به من ببخش، نمی فهمیدم که چه می گویم ولی مطمئن بودم که او می فهمد و مرا درک می کند. دوباره به سالن برگشتم در اتاق را باز کردم، سرم به پای مسعود وصل بود و پایش را با گچ سفیدی پوشانده بودند.
_وای چی شده پاش هم شکسته؟
دکتر خندید و گفت:
_نه جانم گچ گرفتیم که تکون نخوره.
_حالا چطور بهتر می شه؟
_فعلا باید دید.
اکنار این تخت به کنار آن تخت می رفتم، صدای آرام ناله ی سیامک و حرکت سر مسعود امیدوارم می کرد، ساعت هشت و نیم صبح بچه هارا به بخش بردند، دکتر گفت: به حمدالله تقریبا از خطر جسته اند ولی باید خیلی مواظب باشیم که سرم از دست سیامک و پای مسعود بیرون نیاید. نگه داری سرم سیامک به مراتب مشکلتر بود.
خانم جون و پروین خانم و فاطی سراسیمه وارد اتاق شدند. خانم جون با دیدن بچه ها زد زیر گریه، سیامک نق می زد و یک نفر باید مدام دستش را نگاه می داشت، ولی مسعود هنوز بی حال بود، ساعتی بعد آقاجون رسید با چنان دردی به سیامک نگاه می کرد که قلبم فشرده شد، سیامک با دیدن آقاجون دستهایش را به طرف او دراز کرد و گریه را سر داد، ولی بعد از دقایقی با نوازش های آقاجون آرام گرقت و به خواب رفت، پدر و مادر حمید با منصوره و منیژه وارد شدند. خانم جون با نگاه های خصمانه و گوشه و کنایه های متعدد از آنها استقبال کرد، مجبور بودم با نگاه های تند و هشدار دهنده مانعش شوم. آنها خودشان به اندازه کافی ناراحت و شرمنده بودند. منصوره، فاطی، پروین خانم و منیژه داوطلب شدند که پیش من ببمانند ولی من پروین خانم را ترجیح می دادم، فاطی خودش بچه بود،منصوره بچه داشت، منیژه روابط چندان خوببی با من نداشت.
تمام شب من و پروین بیدار بودیم. پروین دست سیامک را در دست داشت و من روی تخت مسعود چمباتمه زده بودم و جوری در آغوشش می گرفتم تا سرم از پایش جدا نشود. او هم بعد از ظهر شروع به بی قراری کرده بود.
O
بعد از سه روز سخت و طاقت فرسا به خانه برگشتیم هر سه مقدار زیادی از وزنمان را از دست داده بودیم، چهر شب بود که نخوابیده بودم، وقتی در آئینه نگاه کردم دور چشمانم یک حلقه سیاه افتاده و گوته هایم فرو رفته بودند، به قول پروین خانم شکل تریاکی ها شده بودم، فاطی و پروین خانم پیشم ماندند. بچه ها را حمام کردم و خودم مدتی زیر دوش ایستادم.می خواستم رنجی را که در این مدت کشیده بودم از وجودم بزدایم ولی می دانستم که این خاطره تا ابد در ذهنم می ماند و هرگز حمید را به خاطر نبودنش در این زمان حساس نخواهم بخشید.
O
بعد از دو هفته تقریبا همه چیز به حال عادی برگشت، سیامک همان شیطنت ها، لجبازی ها و بدخلقی هایش را از سر گرفت. مدتی بود که وجود مسعود را پذیرفته بود، به آغوش من می آمد ولی نمی دانم چرا احساس می کردم قلبا از من دلگیر است. مسعود خوش اخلاق و خنده رو خودش را به آغوش همه می انداخت،با هیچ کس غریبی نمی کرد، روز به روز شیرین تر و دوست داشتنی تر می شد. دستهایش را دور گردنم حلقه می کرد و گونه ام را می بوسید و با چند دندان کوچکش صورتم را گاز می گرفت گویی از شدت علاقه می خواهد مرا ببلعد، اظهار محبت های او برای من بسیار دل انگیز بود به خاطر نمی آوردم که سیامک هرگز آنچنان به من عشق ورزیده باشد، حتی وقتی خیلی کوچک بود، گویی همیشه برای ابراز محبت محذوری داشت. چطور دو بچه در یک خانواده می توانند تا این حر با هم متفاوت باشند.
O
دو ماه از رفتن حمید می گذشت و ما هیچ خبری از او نداشتیم، البته با هشدار هایی که داده بود من نگران نبودم ولی پدر مادرش دوباره شروع به بی تابی کردند. مجبور شدم که بگویم تلفن کرده، حالش خوب است و معلوم نیست کارش چقدر طول می کشد، مادرش با عصبانیت گفت:
-آخه این چه کاریه، آقا یه سر برو چاپخونه ببین اونو کجا فرستادن؟ چرا اینقدر طول کشیده؟
دو هفته دیگر هم گذشت، یک روز آقایی به منزل ما زنگ زد و گفت:
_ببخشید مزاحم می شم می خواستم ببینم شما از شهرزاد و مهدی خبری دارید؟
_شهرزاد؟ نه شما کی هستی؟
_من برادرش هستم، خیلی نگرانیم. برای یک سفر دو هفته ای رفته بودن مشهد، دو ماه و نیمه ازشون خبر نداریم، مادرم خیلی نگرانه شب و روز نداره.
_مشهد؟
_مگه جای دیگه ای هم می رفتن؟
_نمی دونم من فکر کردم رفتن رضاییه.
_رضاییه ؟ چه ارتباطی با مشهد داره؟
از حرفی که زده بودم پشیمان شدم با دست پاچگی گفتمک
_نه، شاید من اشتباه می کنم. اصلا شما تلفن ما رو از کجا آووردین؟
_نترسید، شهرزاد خودش این تلفنو به من داد و گفت در مواقع خیلی ضروری تنها تلفنیه که ممکنه جواب بده، مگه اونجا منزل حمید سلطانی نیست؟
_چرا ولی منم هیچی نمی دونم.
_پس خواهش می کنم اگر خبری به دستتون رسید لطفا به این شماره تلفن کنید، مادرم از نگرانی بیمار شده، اگر مجبور نبودم مزاحم شما نمی شدم.
کم کم داشتم نگران می شدم، یعنی اینها کجا رفتند؟ کجا هستند که حتی یک تلفن هم نمی توانند بزنند و خانواده یشان را از نگرانی نجان بدهند. شاید نگران شدن ما برای حمید اهمیتی نداشته باشد ولی به نظر نمی رسید که شهرزاد اینقدر بی فکر و بی توجه باشد، نکند بلایی بر سرشان آمده، مدتی بود که هیچ پولی در خانه نداشتم، نه تنها پولی که حمید داده بود بلکه تمام پس اندازم را با مقداری قرض از آقاجون برای بیمارستان بچه ها داده بودم. نمی توانستم به پدر حمید حرفی بزنم که باعث نگرانی بیشترشان شود، یک بار هم از پروین خانم قرض گرفتم ولی از آن هم چیزی باقی نمانده بود، یعنی حمید به فکرش نمی رسید که ما باید چطوری زندگی کنیم؟ و یا واقعا اتفاقی برایش افتاده؟
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#39
Posted: 11 Sep 2013 15:47
ادامه داستان
سه ماه گذشت دیگر نمی توانستیم مادرش را آرام کنیم، من هم نمی توانستم دروغ جدیدی بسازم چون خودم هم روز به روز نگران تر می شدم.مادرش مدام گریه می کرد و می گفت:
_می دونم بلایی به سر بچه ام اومده وگرنه یه تلفن به من می کرد، یا دو خط نامه برام می نوشت.
سعی می کرد حرفی نزند که باعث دلخوری من شود ولی می دانستم که من را به نوعی مقصر می داند، هیچکدام جرات نداشتیم که بگوییم شاید دستگیر شده اند، منیژه گفت:
_به کلانتری خبر بدیم، من و پدرش با وحشت گفتیم نه نه ! بد تر می شه و به هم نگاه کردیم،مادرش مدام به دوستان ناباب فحش می داد و نفرین می کرد، پدرش گفت:
_معصوم جان تو از دوستاش آدرسی، تلفنی نداری که پرس و جو کنیم؟
_نه مثل این که همه با هم رفتن، چند وقت پیش هم یک نفر تلفن کرد و گفت برادر شهرزاده. اونم نگران بود و خبر می خواست، ولی حرف عجیبی زد، گفت شهرزاد و مهدی رفتن مشهد در صورتی که حمید به من گفت می رن رضاییه.
_عجب شاید همه با هم نیستن، ماموریت های مختلف دارن.
_ماموریت؟
_چه می دونم چیزی مثل این.
بعد پدرش به بهانه ای مرا کنار کشید و گفت:
_مبادا در مورد حمید با کسی صحبت کنی.
_ولی همه می دونن که رفته مسافرت.
_بله ولی درمورد گمشدنش هیچ حرفی نزن، بگو هنوز رضاییه است کارش طول کشیده و مرتب با تو در تماسه، مبادا بگی ازش بی خبری و سوظن کسی رو جلب کنی، من خودم می رم رضاییه سر و گوشی آب می دم ببینم چی شده، راستی تو پول داری، حمید خرجی به اندازه کافی گذاشته؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_نه بیمارستان بچه ها هر چه را که داشتم تمام کرد.
_پس چرا حرف نزدی؟
_نمی خواستم ناراحت بشید از پدر و مادرم گرفتم.
_وای چه کار بدی کردی. باید به من می گفتی.
مقداری پول درآورد و به من داد و گفت:
_زود برو قرضاتو بده بگو حمید فرستاده.
بعد از یک هفته پدرش خسته و متفکر از سفر بی نتیجه خود بازگشت. با شوهر منیر خانم تمام شهرهای آزربایجان را تا دم مرزها گشته بودند ولی هیچ ردی به دست نیامده بود، دیگر واقعا نگران شدم، هیچ وقت فکر نمی کردم برای حمید دلشوره و نگرانی پیدا کنم، او در همان اوایل این عادت را از سرم انداخته بود. ولی اینبار فرق می کرد، زمان خیلی طولانی شده و شرایط مشکوک و نگران کننده بود.
در یک نیمه شب اواسط شهریور ماه با صدایی نامشخص از خواب پریدم،
هنوز هوا گرم و پنجره ها همگی باز بودند. با دقت گوش دادم صداهای مبهمی از حیاط خودمان به گوش بود، با وحشت اندیشیدم، دزد آمده هرگز بی بی این موقع شب به حیاط نمی آید به ساعت نگاه کردم ده دقیقه از سه می گذشت، چند نفس عمیق کشیدم، به خودم جرات دادم و آرام و بی صدا به کنار پنجره رفتم. سایه یک ماشین و سه مرد در حیاط منزل، زیر نور پریده رنگ مهتاب قابل تشخیص بود. داشتند با سرعت چیزهایی را جا به جا می کردند. خواستم فریاد بزنم ولی زبانم بند آمده بود خیره نگاه می کردم، به تدریج متوجه شدم که آنها چیزی از خانه ما بیرون نمی برند بلکه بر عکس چیزهایی را از ماشین به زیرزمین منتقل می کنند. نه، آنها دزد نبودند، فهمیدم که باید در حفظ سکوت و آرامش حداکثر کوششم را بکنم. ده دقیقه بعد کارشان تمام شد، مرد چهارمی هم از زیرزمین بیرون آمد و به آنها پیوست، حتی در تاریکی خوب می شناختمش. او حمید بود در سکوت ماشین را هل دادند و از حیاط بیرون بردند، حمید در خانه را بست و از پله ها بالا آمد، احساسات متضاد و عجیبی داشتم، خشم و عصبانیت با خوشحالی ناشی از بازآمدنش در هم آمیخته بود، حال مادری را داشتم که بعد از پیدا کردن کودک گم شده اش اول سیلی محکمی به گوش او می زند و بعد گریه کنان در آغوشش می کشد، سعی کرد در خانه را بدون صدا باز کند و ارام وارد خانه شود، دلم می خواست اذیتش کنم، تا قدم به درون گذاشت چراغ را روشن کردم به شدت یکه خورد و وحشت زده به من خیره ماند، پس از چند لحظه با تعجب گفت:
- تو بیداری؟
- بله! چه عجب، از این طرفا راه گم کردین؟
- به به! چه استقبال گرمی؟!
- منتظر استقبال هم هستی؟ بابا ایوالله عجب رویی داری؟ کجا بودی اینهمه مدت، حتی به خودت زحمت تلفن زدن هم ندادی. می مردی اگر پیغامی، نامه کوتاهی چیزی می فرستادی؟ فکر نکردی ما از دلشوره و نگرانی می میریم؟
- آره پیداست خیلی دلت شور منو می زده و نگران بودی.
- آره متاسفانه من احمق نگران بودم، حالا من هیچی، فکر پدر مادر بدبختت که نصفه عمر شدند نبودی؟
- من که بهت گفته بودم شلوغش نکن شاید کارمون طول بکشه.
- بله ولی پانزده روز ممکن بود بشه یک ماه نه چهار ماه، بیچاره پیرمرد همه جا سر زد. می ترسیدم بلایی سرش بیاد.
- سر زد؟ کجا سر زد؟
- همه جا، بیمارستانها، پزشک قانونی، کلانتری ها!
وحشت زده از جا پرید:
- کلانتری ها؟!!
شیطنت در درونم جوشید دلم می خواست منهم آزارش بدهم گفتم:
- آره با برادر شهرزاد و فامیلای بقیه دوستات تمام عکساتونو هم دادن به روزنامه.
رنگش مثل گچ سفید شد و گفت:
- عجب دیوانه هایی هستید، نتونستی این کار کوچیک رو هم انجام بدی و اینجا رو اداره کنی؟ بیچاره شدی و با عجله شروع به پوشیدن مجدد کفشهای خاک آلودش کرد.
- حالا کجا؟ خودم به کلانتری خبر می دم که اومدید اونم با دست پر. با چنان نگرانی و وحشتی نگاهم می کرد که خنده ام گرفت.
- این حرفا چیه می زنی؟ می خوای هممونو به کشتن بدی؟ اینجا دیگه امن نیست، باید به بچه ها خبر بدم، باید ببینم چه خاکی به سرمون بریزیم؟
در را برای رفتن باز کرده بود که گفتم:
- لازم نیست، دروغ گفتم به کلانتری خبر ندادیم. فقط بابات رفت تا رضاییه و برگشت هیچ ردی هم پیدا نکرد.
نفس راحتی کشید و گفت:
- مگه مرض داری؟ داشتم سکته می کردم.
- حقته...! چرا ما فقط باید نصفه عمر بشیم؟
رختخوابش را در اطاق مهمان خانه انداختم. گفت:
- همان اطاق خودم اطاق عقبی می خوابم.
- اونجا رو کردم اطاق بچه ها.
هنوز حرفم تمام نشده و او سرش به بالش نرسیده بود که با همان لباس خاک آلود به خواب عمیقی فرو رفت.
ماهها به سرعت می گذشت و بچه ها روز به روز بزرگتر می شدند و شخصیت های متفاوتشان مشخص تر می گردید. سیامک پسری مغرور و جنگجو، شیطان و زود خشم بود که شرمی خاص در ارائه احساسات محبت آمیز خود داشت ولی به اندک ناملایمی برآشفت و می خواست که هر سدی را در چنگال قوی خود خرد کند، به عکس مسعود آرام، مهربان، خوش خلق و صبور بود که به اطرافیان خود حتی به اشیا و طبیعت عشق می ورزید، نوازشهای او تمام عقده های کمبود محبت مرا مرهم می گذاشت، این دو بچه در ارتباط با یکدیگر به نحو غریبی مکمل هم شدند، سیامک فرمان می راند و مسعود اجرا می کرد. سیامک خیال بافی و داستان سرایی می کرد و مسعود باورشان می داشت، سیامک مسخره می کرد و مسعود می خندید، سیامک می زد و مسعود می خورد، اغلب دلم می سوخت و می ترسیدم شخصیت آرام و پرمهر مسعود در چنگال پرخاشگر و قدرتمند سیامک خرد شود ولی هرگز نمی توانستم. مستقیما به حمایت از مسعود برخیزم، چون حتی اشاره ای کافی بود تا خشم و حسادت سیامک را منفجر کند و به زد و خوردهای بیشتری منتهی شود، تنها راه جلوگیری از این گونه برخوردها منحرف کردن ذهن او به چیزی دیگر و مشغول کردنش به جریانی جذاب تر بود، در عین حال سیامک در مقابل دیگران سپری نفوذ ناپذیر برای مسعود فراهم می کرد، سیامک دیوانه می شد و چنان حمله می کرد که خود مسعود با خواهش و تمنا دشمنش را از دست برادر بیرون می کشید، و دشمن اصلی همیشه غلامعلی پسر محمود بود که از نظر سنی دقیقا بین سیامک و مسعود قرار داشت، نمی دانم چرا این بچه ها به هم نرسیده شروع به جنگ و جدال می کردند، حمید معتقد بود که این نوعی بازی کردن پسرهاست و در بسیاری از مواقع پسرها اینطور با هم ارتباط برقرار می کنند ولی من این را نمی فهمیدم.
محمود با اینکه یک سال بعد از من ازدواج کرده بود سه بچه قد و نیم قد داشت، بچه اولش همین غلامعلی بود، بچه دومش << زهرا>> یکسال از مسعود کوچکتر بود و پسر آخر غلامحسین یک سال بیشتر نداشت. محمود مثل همیشه بداخلاق و منزوی بود و وسواس دوران جوانیش روز به روز بیشتر می شد، احترام سادات مدام از دستش شکایت می کرد و پیش خانم جون غر می زد که:
- تازگی ها گیج تر و منگ تر شده نمازشو چند دفعه تکرار می کنه ولی باز مطمئن نیست که درست خونده باشه.
- ولی به نظر من او هیچ مشکل جدیدی نداشت و حواسش هم کاملا جمع بود خصوصا در کار و مسایل مالی کاملا هشیارانه عمل می کرد و موفق بود، برای خودش در بازار حجره ای گرفته و مستقل شده بود می گفتند یک کارشناس فرش تمام عیار است، هرگز در کارهای تجاریش دچار تردید و وسواس نمی شد و تنها نقش مذهب در زندگی مالیش این بود که در پایان هر ماه کل درآمدش را به قم نزد عموی احترام می برد، او هم با برداشتن مبلغی از پولها بقیه را برمی گرداند و با این <<دست گردان>> به قول خودشان تمام پولهای محمود حلال می شد و دیگر هیچ جای نگرانی برای او باقی نمی ماند.
*
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#40
Posted: 11 Sep 2013 15:48
ادامه داستان
حمد مدتها بود که از عضویت خانواده خارج شده بود، هیچکس مثل پروین خانم نگران او نبود، مرتب می گفت:
- باید براش کاری کنید، اگه به همین ترتیب ادامه بده از بین می ره.
مشکل او دیگر تنها مشروب خوریهای شبانه و عربده کشی در خیابانها نبود. پروین خانم می گفت که او چیزهای دیگری هم مصرف می کند ولی خانم جون حاضر به باور کردن نبود و سعی می کرد با دعا و جادو و جنبل او را از دست شیاطین و دوستان بد نجات دهد، آقاجون هم به کلی از او قطع امید کرده بود.
*
علی بزرگ شده بود ولی مثل بقیه برادرها نتوانست دیپلم بگیرد، مدتی در کارگاه چوب بری کنار احمد کار می کرد که آقاجون دیگر درنگ را جایز ندید و با استفاده از تمام توانش او را از احمد دور کرد. می گفت:
- اگه ولش کنم و الان جلوشو نگیرم مثل اون یکی از دست می ره و دیگه هم زورم بهش نمی رسه.
خود علی هم کم کم از از حالتهای اخیر احمد سرخورده شده بود، او که از احمد برای خود بتی توانا و قدرتمند ساخته بود با دیدن بی حالی و بی ارادگیهای روزافزون او رنج می برد، ظاهرا این بت وقتی کاملا شکست که یکی از گردن کلفت های کافه جمشید او را که مست و منگ بود با کتک فراوان به کنار خیابان انداخت و احمد برای دفاع از خود حتی نتوانست انگشتش را تکان دهد، در کارگاه هم همکاران که گذشته ای نه چندان دور افتخار نوچه احمد بودن را از یکدیگر می ربودند امروز او را به باد تمسخر گرفته سر به سرش می گذاشتند، به هر حال همه اینها دست به دست هم داد و باعث شد علی با رضایت قلبی ولی به ظاهر با فشار آقاجون از احمد جدا شد و به حجره محمود رفت تا او هم در آینده تاجری خداشناس و پولساز از آب درآید.
*
فاطی به دختری متین، حساس، کم رو و نازک طبع تبدیل شد، تا کلاس سوم دبیرستان درس خواند و بعد همان گونه که برای یک دختر نجیب خوبست به کلاس خیاطی رفت، خودش هم اصراری برای ادامه تحصیل نداشت.
*
سیامک را یک سال زودتر از وقت قانونی با هر ترتیبی که بود به مدرسه گذاشتم، می دانستم که از نظر ذهنی توانایی درس خواندن را دارد، می خواستم
زودتر وارد مدرسه شود تا شاید نظم و انضباط بر رفتارش حاکم گردد انرژی بی نهایتش را با همسالانش صرف کند و کمتر د رخانه ازار برساند ولی مدرسه رفتنش هم مثل بقیه کارهایش سخت بود اوایل مجبور بودم با او بسر کلاس بروم وقتی کمی عادت کرد و اجازه داد از کلاس خارج شوم باید ساعتها در حیاط می ایستادم بطوری که او بتواند مرا از پنجره ببیند میدانستم که میترسد ولی ترسش را با پرخاشگری نشان میداد.روز اول که ناظم دستش را گرفت تا او را به کلاس ببرد دست ناظم را گاز گرفت تنها راه ارام کردن او وقتی به اوج خشم میرسید این بود که خود را در مقابل امواج خروشان قهرش قرار دهم در آغوشش میگرفتم ضربات لگد و مشتهای کوچکش را تحمل میکردم تا ارام میگرفت و به گریه می افتاد این لحظات تنها زمانهایی بود که میتوانستم او را به خود بفشرم ببوسم نوازش کنم در سایر مواقع او اجازه چنین کارهایی را بمن نمیداد و سعی میکرد خود را بی نیاز از محبت نشان دهد ولی من میفهمیدم که چگونه تشنه محبت و توجه است دلم خیلی برایش میسوخت میدانستم این جثه کوچک رنجی بزرگ را تحمل میکند ولی نمیفهمیدم چرا؟میدانستم او عاشق پدرش است و نبودنهای او آزارش میدهد ولی چرا به این وضع عادت نمیکرد؟آیا کمبود پدر میتوانست اینهمه تاثیر گذار باشد.مدام کتابهای روانشناسی میخواندم و به رفتارهایش دقت میکردم.وقتی حمید بود رفتار سیامک تغییر میکرد تنها از او حرف شنوی داشت او که بطور معمول یک دم آرام نمیگرفت میتوانست مدتها در آغوش حمید بنشیند و به حرفهای او گوش دهد.خیلی دیر فهمیدم نخوابیدنهای او به خاطر انتظاریست که برای آمدن پدرش میکشد وقتی حمید د رخانه بود و موقع خواب دستی بر سرش میکشید سرمست و ارام بخوابی عمیق فرو میرفت بهمین دلیل من به حمید لقب قرص خواب هم داده بودم.خوشبختانه حضور آقاجون و محبت بسیاری که بین آن دو برقرار بود تا حدودی کمبود حمید را جبران میکرد با اینکه دوست نداشت خودش را به کسی بچسباند وقتی آقاجون می آمد دور و برش میپلکید و در یک فرصت مناسب در بغلش مینشست.آقاجون با او آرام و با احترام مثل یک مرد بزرگ رفتار میکرد و سیامک حرفهای او را بدون چون و چرا میپذیرفت ولی محبت کردن این دو نفر را به مسعود برنمیتافت.او پذیرفته بود که دیگران حتی من محبتمان را بین او و بردارش تقسیم کنیم و یا حتی به مسعود بیش از او علاقه نشان دهیم ولی علاقه و عشق و پدر و پدربزرگش را فقط برای خود میخواست و هیچ رقیبی را در این میان نمیتوانست تحمل کند در مورد حمید مشکلی نبود او هیچگاه نسبت به مسعود توجه خاصی نشان نمیداد ولی اقاجون با درک صحیحی که از این بچه داشت کوشش میکرد که در مقابل سیامک ابراز محبت خاصی نسبت به مسعود نکند همین رفتار او گویا سیامک را بیش از پیش سپاسگزار میکرد و بر محبتش می افزود.
بالاخره سیامک مدرسه رفتن را پذیرفت و به آن عادت کرد ولی ماهی نبود که مرا بخاطر دعواهای او با با بچه های دیگر به مدرسه نخواهند.با منظم شدن برنامه سیامک منهم دوباره بیاد درسهایم افتادم از اینکه هنوز نتوانسته بودم دیپلم بگیرم و کار چنین مهم را ناتمام گذاشته بودم ناراضی بودم با پیدا شدن اولین فرصت دوباره شروع کردم صبحهای زود بیدار میشدم کارهایم را میکردم با رفتن سیامک مسعود مشغول بازیهای خودش میشد با او هیچ مشکلی نداشتم ساعتها با مدادهای رنگیش نقاشی میکرد اگر هوا خوب بود در حیاط مشغول سه چرخه سواری میشد و من میتوانستم در ارامش به درسهایم برسم.نیاز چندانی به کلاس نداشتم...بعدازظهرها با آمدن سیامک گویی زلزله ای در خانه ما به وقوع میپیوست حالا دیگر مشق نوشتن هم بر مسایل دیگرش اضافه شده بود.جان من را میگرفت تا بالاخره مشقهایش تمام میشدند.بتدریج فهمیدم که هر چه بیشتر حساسیت نشان دهم او بیشتر لجبازی میکند در نتیجه دندان روی جگر میگذاشتم و سعی میگردم کاری به کارش نداشته باشم آنوقت آخر شب یا فردا صبح شروع به نوشتن میکرد.
یکروز صبح که با مسعود خانه بودم پروین به دیدنم آمد بنظرم رسید که کمی هیجان زده است فهمیدم که خبری دارد او دوست داشت خبرهای دست اول را خودش بمن بدهد اخبار معمولی تر با تلفن گفته میشد ولی اخبار خاص را حضوری و با آب و تاب تعریف میکرد و منتظر میشد تا عکس العمل مرا به چشم ببیند.گفتم:خوب بگو چه خبر شده؟
خبر؟کی گفته خبریه؟
حالتت رفتارت قیافه ات همه داد میزنن یک خبر دسته اول داری!
ذوق زده نشست و گفت:اره!نمیدونی خیلی جالبه اول برو برام یه چایی بیار گلوم خشک شده.
اینهم از عادتهایش بود آدم را زجر کش میکرد تا میگفت که چه شده هر چه خبرداغتر بود لفت و لعابش هم بیشتر دویدم رفتم کتری را روی اجاق گذاشتم و برگشتم.
خوب بگو حالا تا چایی درست بشه خیلی طول میکشه.
ای بابا من دارم از تشنگی خفه میشم اصلا نمیتونم حرف بزنم .
با عصبانیت رفتم به اشپزخانه لیوان آبی برایش آوردم و گفتم:خوب !بگو!
حالا بذار چاییمون رو بخوریم.
اه...!اصلا نمیخواد بگی نمیخوام خبرو بشنوم.
و به حالت قهر به آشپزخانه رفتم دنبالم آمد و گفت:حالا قهر نکن اگه گفتی امروز صبح کی رو دیدم؟
قلبم هری ریخت پایین و چشمهایم گرد شد گفتم:سعید؟
برو بابا تو هنوز دست برنداشتی خیال میکردم با دو تا بچه دیگه اسم این پسره رو هم فراموش کردی.
شرمنده شدم.خودم هم همین فکر را میکردم .بی اختیار نام او از دهانم پریده بود یعنی پس ذهنم اشغال اوست؟گفتم:نه بابا همینطوری گفتم خوب کی رو دیدی؟
مادر پروانه!
ترو خدا راست میگی؟کجا بود باهاش حرف زدی؟
یکی یکی چایی رو دم کن آب جوش اومده کارتو بکن منم مفصل تعریف میکنم .امروز رفته بودم پشت باغ سپهسالار کفش ببینم یه مرتبه از پشت شیشه مغازه یه خانمی رو دیدم عین خانم احمدی اول شک کردم راستش خیلی شکسته شده بود راستی چند ساله ندیدیمشون؟
حدود 7 سال.
رفتم تو مغازه نگاش کردم خودش بود اول منو نشناخت ولی دیدم بخاطر تو هم که شده باید باهاش حرف بزنم.سلام کردم تازه بجا آورد کلی حال و احوال کردیم از همه همسایه ها پرسید.
از منم پرسید؟
راستش نه ولی من خودم صحبت رو بتو کشوندم و گفتم که تو رو مرتب میبینم شوهر و بچه داری.بالاخره گفت تو اون خونه فقط اون دختر قابل معاشرت بود.البته احمدی میگه پدرشون هم مرد شریف و خوبیه ولی اون بلایی که برادرش سرمون اورد هیچوقت فراموش نمیکنم تو کوچه برامون ابرو نذاشت.هیچکس تا اونموقع با احمدی اونطور حرف نزده بود نمیدونی چه تهمتهایی به پروانه بیچاره زد احمدی نزدیک بود پس بیفته دیگه تو اون کوچه نمیتونستیم سر بلند کنیم برای همین با اون عجله اسباب کشی کردیم ولی پروانه برای این دختر جونشو میداد نمیدونی چقدر براش اشک ریخت مرتب میگفت اینا معصومو میکشن چندبار در خونشون رفت ولی مادرش نذاشت معصومه رو ببینه طفلکی بچه ام چه ضربه ای خورد.
یک دفع خودم بودم که اومد در خونه خانم جون نذاشت ببینمش ولی از بقیه دفعه ها خبر ندارم.
اره مثل اینکه برای عروسیش هم اومده تو رو دعوت کنه برات کارت آورده بوده.
راست میگی؟بمن ندادن خدایا از دست اینا چکار کنم چرا بمن نگفتند
حتما خانم جونت میترسیده دوباره هوایی بشی.
هوایی بشم؟با دو تا بچه؟صبر کن خدمتشون میرسم هنوز با من مثل بچه ها رفتار میکنن.
اوه...!اونموقع تو مسعودو نداشتی این داستان ماله خیلی پیشه شاید 4 سال پیش.
یعنی 4 ساله پروانه عروسی کرده؟
خوب معلومه وگرنه مجبور میشدن ترشیش بندازن.
وا چه حرفا مگه چند سالشه؟
خوب هم سن و سال تو بود تو 7 ساله شوهر داری.
من بدبختو مجبور کردند به اون زودی تو چاهم انداختند بقیه که مجبور نیستن حالا با کی عروسی کرده؟
با نوه عمه پدرش مادرش میگفت بعد از دیپلم کلی خواستگار داشته بالاخره با این پسره که دکتره و او آلمان زندگی میکنه عروسی کرده و رفته.
یعنی رفته آلمان زندگی میکنه؟
آره بعد از عروسی رفته بیشتر تابستوتا برای دیدن میاد.
بچه هم داره؟
آره میگفت یه دختره 3 ساله داره منهم گفتم که تو چقدر دنبالش گشتی چقدر دلت براش تنگ شده بود برادرت هم پشم و پیلش ریخته و دیگه برای کسی خطری نداره مگه برای خودش بالاخره تلفن منزلشو با اینکه راه دستش نبود گرفتم.
به 7 سال پیش برگشتم همراهی هم زبانی و دوستی عمیقی که بین من و پروانه بود هرگز بادیگری ایجاد نشد میدانستم که تا آخر عمرم هم دوستی مانند او نخواهم داشت خجالت میکشیدم به مادرش تلفن کنم نمیدانستم چه باید بگویم ولی بالاخره اینکار را کردم با شنیدن صدای مادر پروانه بغض گلویم را گرفت خودم را معرفی کردم و گفتم نمیدانم با چه رویی باید با شما صحبت کنم گفتم که پروانه تنها و عزیزترین دوستم بوده و هست گفتم که شرمنده ام من و خانواده ام را ببخشید گفتم که آرزوی دیدار مجدد پروانه را دارم گفتم که هنوز ساعتها با او حرف میزنم و روزی نیست که یادش نکنم و تلفنم را دادم که هر وقت آمد با من تماس بگیرد.
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟