ارسالها: 14491
#51
Posted: 11 Sep 2013 16:17
ادامه داستان
-شما معلوم هست چتونه؟مدام دنبال بهانه گيري از كار من هستين ،مگه من چه هيزم تري به شما فروختم؟
-هه ...!خانوم شما نميتونيد به من هيزم تري بفروشيد،چون من دست شما رو خوندم،خيال كردي منم زرگر و معتمدي هستم كه بتوني سر انگشت بچر خونيم؟من امثال شماها رو خوب ميشناسم.
تمام بدنم از عصبانيت مي لرزيد مي خواستم جوام بدهم كه آقاي زرگر وارد اطاق شد و با صداي بلند گفت
-چه خبره آقاي شيرزادي چي شده؟
-چي شده؟كار بلد نيست ،دو روزه معطل كرده،اونوقت مقاله رو با اينهمه غلط داده دستم ،همينه ديگه وقتي يه آدم بي سواد و فقط براي اينكه پارتيش كلفت بوده و برورويي داشته استخدام ميكنيد همين ميشه بايد منتظر عواقبش هم باشيد.
- مواظب حرف زدنت باش،خودت رو كنترول كن ،بفرماييد توي اطاق من كارتون دارم و با فشار دست تقريبا او را به اطاق خودش هل داد.
سرم را در دستهايم گرفته بودم و سعي ميكردم از ريختن اشكهايم جلوگيري كنم،بچه ها دورم جمع شدند ،هريك به نوعي دلداريم مي دادند،عباسعلي مستخدم طبقه ما كه خيلي هوام رو داشت برايم آب قند آورد.خودم را به كار مشغول كردم .بعد از يكساعت آقاي شيرازي وارد اطاقم شد ،رويم را از او برگرداندم ،جلوي ميزم ايستاد ،سعي مي كرد نگاهش به چشمان من نيفتد ،با بغض گفت:
-ببخشيد!منو ببخشيد.
و با عجله اطاق را ترك كرد .مات و متحير با نگاهي پرسنده به آقاي زرگر كه در كنار در ايستاده بود نگاه كردم و پرسيدم:
-چي شد.......؟
-هيچي شما فراموش كنيد ،اون همين طوريه،مرد خوب و خوش قلبيه ولي خوب عصبي هم هست و نسبت به بعضي چيزا حساسه.
-مثلا نسبت به من؟
-نه دقيقا شما،هر كسي كه فكر مي كنه حق ديگري رو گرفته.
-ولي من حق كي رو گرفتم؟
-جدي نگيريد ،مي دوني قبل از اومدن شما اين آقا يكي از شاگردهاشو كه تازه ليسانس گرفته بود براي استخدام معرفي كرد،تقريبا كاراش تموم شده بود كه جريان شما پيش اومد هرچند من قبل از مصاحبه با شما به شيرازي قول دادم كه زير بار سفارش معتمدي نمي رم ولي خوب ما شما رو استخدام كرديم،از نظر او اين نامردي بود ،طبيعيه كه با اون روحيه حساس نميتونست به قول خودش اين بي عدالتي رو تحمل كنه از اون به بعد دشمن من و شما شد با معتمدي كه از قبل دشمن بود چون اون به طور كلي با روسا دشمني ذاتي و ماهوي داره.
-ظاهرا حق هم داشته ،چون واقعا من حق كس ديگري رو گرفتم ،با اين شرايط چرا منو استخدام كردين؟
-اي بابا حالا يه چيزي هم بدهكار شديم ،من حساب كردم كه او با اون شرايط مي تونه جاي ديگه كار پيدا كنه كما اينكه يك هفته بعدش استخدام شد ولي شما در شرايطي بوديد كه سخت تر براتون كار پيدا مي شد.به هر حال با عرض معذرت مجبور شدم موضوع شوهرتونو بهش بگم،نگران نباشيد،آدم قابل اعتماديه،پيش خودتون بمونه خودش هم تمام عمرش در گير مسايل سياسي بوده.
روز بعد آقاي شيرازي افسرده و رنگ پريده ،با چشماني سرخ و تب زده به اطاقم آمد معلوم بود كه نميداند چه بگويد بالاخره گفت:
-مي دونيد دست خودم نيست
در خشم درون تافته چون اخگر تابان
گرگي شده ام هارتر از گرگ بيابان
-من در حق شما بد كردم ،راستشو بخواين كارتون خيلي هم خوبه من به سختي تونستم اشكال پيدا كنم ،در صورتيكه از دو خط نامه تمام اين رئيس روسا هزار اشكال بيرون مي آد.
بعد از اون يكي از مهمترين حاميان و دوستان من شد ،بر خلاف آقاي زرگر نسبت به وضعيت مبارزاتي حميد ،گروهشان و نحوه دستگيري او بسيار كنجكاو بود و در هر فرصتي سوالاتي در اين مورد مطرح ميكرد ،شور و اشتياق او براي شنيدن مرا كه هيچ تمايلي به گفتگو در اين زمينه را نداشتم به سخن مي آورد،همدردي او با آنچنان خشم وكينه اي آميخته بود كه به وحشتم مي انداخت ،يك بار در ميان سخنانم متوجه چهره غضب آلودش شدم،رنگش به كبودي مي گراييد ،با نگراني پرسيدم:
-حالتون خوبه؟
-نه خوب نيستم ،ولي شما نگران نشيد من اغلب اين حالو دارم ،نمي دونيد در درون من چي مي گذره.
-چي مي گذره؟شايد منم همون حالو داشته باشم ولي نميتونم بگم.
داني درون من به چه روزي نشسته است؟
شهري عزا گرفته پس از قتل عامها
من تشنه ام به خون كسي در گذاز خشم
چون روزه دار تشنه به ظهر صيامها
نه!من كه بيشترين ضربه ها رو خورده بودم هرگز خشم و اندوهي چنين مهيب نداشتم .يك بار در مورد شب هجوم به خانه ما پرسيد،مختصري از آنچه گذشته بود را گفتم ،ناگهان خويشتن داري از دست داد و بي مهابا فرياد زد:
زين قوم پاچه گير سگستان شدست شهر
شيران چه مي كنند مگر در كنامها
وحشت زده پريدم ،در اطاق را بستم و با التماس گفتم :
-شما رو به خدا آقاي شيرازي،صداتونو مي شنون ،اين ساواكيه تو همين طبقه اس .
آن روزها نصف همكاران خود را ساواكي مي پنداشتيم و با وحشت ،بيزاري و احتياط با آنها رفتار مي كرديم .از آن پس او اشعارش را كه هر كدام براي اعدام دارنده يا گوينده آن كافي بود برايم مي خواند و من با پوست و خونم آنها را درك مي كردم و به خاطر مي سپردم .او بازمانده شكستهاي سياسي مردم بعد از سالهاي سي بود ،روح جوان و حساس او در آن زمان زير بار اين شكستها خرد شده و تمام زندگيش را به تلخي و تباهي كشيده بود ،با نگراني مي انديشيدم كه آيا تجارب تلخ كودكي و نوجواني اين چنين پايدار است؟پاسخم را در شعري يافتم كه توصيف روز بيست و هشت مرداد و ناكامي هايش بودو مي گفت:
بعد از آن لحظه چشم من همه عمر
آسمان را به خون شناور ديد
ماه و خورشيد را به شام و به روز
ديد و از پشت برق خنجر ديد
آشنايي با او مرا به شدت نگران سيامك كرد ،برق خشم و نفرتي را كه آنشب در چشمانش ديده بودم،آيا او هم چنين خواهد شد؟آيا او هم به جاي اميد شادي و ديدن زيباييهاي زندگي به بيزاري ،تنفر قهر وتنهايي تن د ر خواهد داد؟آيا مسائل سياسي و اجتماعي چنين تاثيرات پايداري در روحهاي حساس به جاي مي گذارد؟واي پسرم بايد فكري براي او مي كردم.
*****
اواخر تابستان بود ،حدود يكسال از زنداني شدن حميد مي گذشت ،با حكمي كه دادگاه داده بود ما بايد چهارده سال ديگر را بدون او مي گذرانديم ،چاره اي نبود بايد به اين وضع عادت مي كرديم انتظار كشيدن هدف نهايي زندگيمان شده بود.موعد نام نويسي دانشگاه نزديك مي شد بايد تصميم مي گرفتم يا براي هميشه از ادامه تحصيل منصرف مي شدم و اين آرزوي ديرين را به گور مي بردم ويا با پذيرش سختي و فشار بسيار برروي خودم و بچه ها دوباره نام نويسي مي كردم .مي دانستم درسها هر ترم سخت تر مي شوند و من با اين وقت محدود نمي توانم وقت كلاسها رو به گونه اي تنظيم كنم كه به كارم لطمه نزند حتي اگر آنها حرفي نداشته باشند من حق ندارم بيش از اين از محبت روسا يم سوء استفاده كنم ، از سويي ديگر كار در اداره لزوم تحصيل را بيش از بيش نشانم مي داد ، وقتي مي ديدم كساني فقط به دليل داشتن مدرك بالاتر به من امر و نهي مي كنند و اشتباهاتشان را به پاي من مي گذارند متاسف مي شدم و ميل رفتن به دانشگاه در وجودم زبانه مي كشيد ، در ضمن از هنگامي كه فهميدم تا سالهاي سال بايد به تنهايي زندگي را اداره كنم،در فكر راهي براي كسب در آمد بيشتر كه بتواند جوابگوي نيازهاي آتي بچه ها باشد بودم،مسلما با داشتن ليسانس وضعم خيلي فرق مي كرد.
همانطور كه انتظار داشتم خانواده خودم همگي معتقد بودند كه بايد از دانشگاه چشم بپوشم ولي عجيب بود كه خانواده حميد هم همين عقيده را داشتند ،پدر حميد با دلسوزي گفت:
-تو خيلي تحت فشاري ،فكر نمي كني برداشتن دو هندوانه برات مشكل باشه؟
مادرش با نگراني هميشگي پريد وسط كه:
-از صبح تا عصر كه اداره اي ،لابد عصر هم ميخواي بري دانشگاه،پس اين بچه ها چي؟فكر تنهايي اين طفل معصوم ها رو نمي كني؟
منيژه كه ماه هاي آخر حاملگيش را مي گذراند و سالها پشت كنكور ماند تا بالاخره ازدواج كرد ،با ژست هميشگي اش گفت:
-همش روي چشم و هم چشميه،نه اينكه منصوره دانشگاه رفته.
خيلي سعي كردم خودم را كنترل كنم ،ولي اخيرا بسيار كم طاقت شده بودم و ديگر هم آن دختر شهرستاني دست و پا چلفتي نبودم كه زير بار هر حرف زور يا طعنه اي برود و هرگز ميل و خواست او اهميتي نداشته باشد.در وجودم خشمي جوشيد كه ترديد هايم را شست و ترسي را كه بروجودم مستولي شده بود زايل كرد گفتم:
-جالا كه من بايد هم نقش پدر و هم نقش مادر براي بچه هام داشته باشم و زندگيشونو اداره كنم ،ناچارم به فكر درآمد بيشتر باشم،حقوق فعلي من برايتامين نيازهاي آينده اونا كافي نيست،مخصوصا كه روز به روز هم خرجشون بيشتر مي شه .در مورد برنامه زندگيشون هم شما نگران نباشيد ،نوه هاي شما مورد بي مهري و بي توجهي قرار نمي گيرن من فكر همه چيزو كردم.
ولي واقعيت اين بود كه من هيچ فكري نكرده بودم .شب با بچه ها نشستم و سعي كردم آنها را در جريان امر قرار دهم و همكاريشان را جلب كنم. آنها ابتدا به دقت به حرفهايم گوش دادند ،محاسن و معايب دانشگاه رفتن را بر شمردم ،وقتي گفتم كه مشكل اصلي اينست كه عصرها مجبور مي شوم ديرتر به خانه بيايم ،سيامك با به جركن در آوردن ماشين پر سر و صدايش وانمود كرد كه ديگر به حرفهاي من گوش نمي دهد ،فهميدم كه مطلقا راضي به تنهايي بيش از اين نيست،ساكت شدم و پرسشگرانه به مسعود نگريستم ،مسعود با چشمان معصومش حالات چهره مرا برانداز مي كرد ،جلو آمد ،موهايم را نوازش كرد و گفت :
- مامان تو خيلي دلت مي خواد بري دانشگاه؟
- ببين عزيزم دانشگاه رفتن من به نفع همه ماست،ممكنه كمي بهمون سخت بگذره ولي تموم ميشه،عوضش حقوق من بيشتر مي شه،بهتر مي تونيم زندگي كنيم.
-نه ...من مي گم تو دوست داري بري؟
-خوب آره من براي رفتن به دانشگاه خيلي زحمت كشيدم.
- پس برو ،تو اگه دوست داري ،برو،ما خودمون كارامونو مي كنيم،شبا هم مي ريم پيش بي بي كه نترسيم.شايد تا اون موقع بابا اومد و ما ديگه تنها نبوديم.
سيامك ماشيني را كه در دست داشت پرت كرد و گفت:
-عجب بچه خنگيه،بابا كجا بود كه بياد؟انگار مي تونه؟
- ببين عزيزم ،ما بايد خوشبين و اميدوار باشيم ،همينكه بابا زنده اس خيلي جاي شكر داره،بالاخره اونم مي آد.
-چي چي مي گي؟مي خواي بچه گول بزني؟بابا بزرگ گفته بايد پونزده سال تو زندون بمونه.
- ولي توي پونزده سال ممكنه خيلي اتفاقا بيفته،تازه هر سال هم بخاطر خوش رفتاري بهشون عفو مي خوره از مدت زندونيشون كم مي شه.
-آره اونوقت مي شه ده سال ،چه فايده داره ،اون موقع من بيست سالمه ديگه بابا مي خوام چكار؟من بابامو همين حالا مي خوام.همين حالا.......
**********
دوباره ترديد بر وجودم چيره شد ،دراداره دوستانم معتقد بودند كه نبايد اين فرصت را از دست بدهم ،آقاي زرگر تشويقم مي كرد و مي گفت كاري مي كند كه كلاسها را در وقت اداري بروم مشروط بر اينكه كارهاي مانده را در خارج از وقت اداري به انجام برسانم ،اتفاقا در همان روزها بالاخره با در خواست هاي مكرر ما موافقت شد و به من و بچه ها و پدر ومادرش اجازه ملاقات دادند،هم خوشحال بودم وهم نگران ،پدرش با عجله نزد من آمد و گفت:
-من به خانوم نمي گم تو هم به بچه ها نگو،معلوم نيست با چه منظره اي روبرو بشيم .اگر حال و روز حميد مناسب بود دفعه ديگه اونا رو مي بريم.
اين حرف بر دلشوره من افزود ،تمام شب قبل از ملافات خواب ديدم كه او را خرد شده و خون آلود مي آورند تا در آغوش من آخرين دقايق زندگيش را بگذراند .حسته و مضطرب صبح زود به راه افتاديم نمي دانم اطاق و شيشه ها گرد گرفته بودند يا چشمان من همه چيز را از پشت پرده اشك تار مي ديد،بالاخره حميد را آوردن ،برخلاف انتظارم تميز و مرتب بود ،موهاي شانه شده و ريشهاي تراشيده ولي به نحو غير قابل تصوري تكيده و لاغر شده بود حتي صدايش به نظرم با گذشته فرق داشت.براي چند دقيقه هيچ كدام نميتوانستيم حرف بزنيم،پدرش زودتر از ما بر خودش مسلط شد از اوضاع و شرايط زندان پرسيد حميد نگاهي كرد كه يعني اين چه سوال بيجايي است كه مي كنيد،و گفت:
-خوب زندانه ديگه،من سختياشو گذروندم ،شماها از خودتون بگيدمامان و بچه ها چطورن؟
ظاهرا تعداد زيادي از نامه هاي من به دستش نرسيده بود،از بچه ها گفتم كه خوبند بزرگ شده اند هردو شاگرد اول شدند و امسال سيامك به كلاس پنجم و مسعود به كلاس دوم مي رود،از كارم پرسيد گفتم كه آن جا همه به خاطر تو با من خوب هستند و هوايم را دارند،برقي در چشمانش درخشيد فهميدم كه نبايد از اين حرفها بزنم ،بالاخره در مورد دانشگاه سوال كرد،من هم از سردرگمي و ترديدم براي ادامه تحصيل گفتم ،خنديد و گفت :
-يادته آرزوي ديپلم گرفتن داشتي ؟ولي ليسانس هم براي تو كافي نيست تو استعداد و پشتكار داري بايد پيشرفت كني تو دكترا هم ميگيري.
فرصت نبود كه برايش توضيح دهم كه ادامه تحصيل چه بار سنگيني بر دوشم خواهد گذاشت و چقدر از وقتم را مي بلعد فقط گفتم:
-كار سختيه ،درس خوندن و كار كردن با بچه ها ،اونا رو چه كنم؟
-تو از عهده اش بر مي آي،تو اون دختر دست و پا چلفتي ده يازده سال پيش نيستي،تو حالا يك خانم با عرضه ،و زحمت كشي كه هر ناممكني رو ممكن مي كنه،من واقعا به تو افتخار ميكنم .
چشمانم پر از اشك شد گفتم:
-واقعا راست مي گي؟ديگه از داشتن زني مثل من شرمنده نيستي؟
-من كي شرمنده بودم ؟تو زن خيلي خوبم هستي،روز به روز هم كامل تر شدي و رشد كردي حالا ديگه هر مردي آرزوتو داره فقط دلم برات مي سوزه كه گرفتار من و بچه هام شدي.
-واي اين حرفو نزن تو و بچه ها م عزيزترين چيزاي زندگي من هستيد.
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#52
Posted: 11 Sep 2013 16:19
ادامه داستان
آه!كه چقدر دلم مي خواست در آغوشش بگيرم سر بر شانه اش گذاشته گريه كنم .احساس مي كردم سرشار از انرژيم و به راستي توان انجام هر كاري را دارم .
*****
نام نويسي كردم ،تعداد كمي واحد كه ساعت مناسب داشتند گرفتم ،با پروين خانم و فاطي صحبت كردم و آنها قبول كردند كه كمكم كنند،پروين خانم چون شوهرش مريض بود هفته اي يكي دو بعد از ظهر پيش بچه ها مي ماند و سه شب در هفته هم فاطي و صادق خان مراقبت از آنها را بر عهده مي گرفتند،وچون فاطي ماه هاي آخر حاملگيش را مي گذراند و رفت و آمد برايش مشكل بود ،من ماشين را در اختيار صادق خان گذاشتم تا او بتواند به راحتي يا فاطي را به خانه ما بياورد يا بچه ها را به آنجا ببرد و يا همه با هم به سينما و گردش بروند.من هم از هر فرصتي براي درس خواندن استفاده مي كردم،فرصتهاي آزاد در اداره ،صبح هاي زود ،شب هنگام خواب،اغلب روي كتابها خوابم مي برد .اين رفت وآمد ها و برنامه سنگين سر درد مزمني را كه از نوجواني داشتم تشديد مي كرد.
ولي مهم نبود مسكن مي خوردم و به كارهايم ادامه مي دادم طيف وسيع وظايفم شامل وظايف مادري،خانه داري،كارمندي،دانشجويي و وظيفه همسر يك زنداني مي شد كه با دقت بيشتري به آن مي رسيدم،آماده كردن وسايل زندان،مايحتاج و خوراكي هاي حميد به صورت آيين مذهبي خاصي با تشريفات و به وسيله تمام اعضاي خانواده صورت مي گرفت،كم كم ياد گرفتم كه چگونه اين برنامه سنگين را اجرا كنم و به آن عادت كردم و ديگرسنگين نبود ، در اين دوران بود كه فهميدم توان انسان بسيار بيشتر از آن چيزي است كه مي پندارد،بعد از مدتي شخص با برنامه زندگيش هماهنگ مي شود و ريتم فعاليت ها متناسب با حجم كارها مي گردد.مثل دونده اي در ميدان زندگي مي دويدم و صداي حميد كه مي گفت((من به تو افتخار مي كنم))مانند كف زدنهاي جمعيتي بزرگ در ورزشگاهي عظيم در گوشم طنين مي انداخت و به تحرك و توانم مي افزود.
****
آن روز در اداره روز نامه هاي شب قبل را زير و رو مي كردم كه چشمم به آگهي هاي مجالس ترحيم افتاد . در آن زمان هنوز به اين آگهي ها چندان توجهي نمي كردم ولي آن روز بي اختيار نگاهم در مقابل يك اسم ميخكوب شد،آگهي خبر از فوت آقاي ابراهيم احمدي پدر پروانه مي داد. قلبم فشرده شد .آن قيافه محترم و مهربان در جلوي چشمانم ظاهر گرديد. بي اختيار چشمانم پر از اشك شدو ياد و خاطره پروانه تمام ذهنم را پر كرد ،فاصله زماني ومكاني هر چند دور و طولاني نمي توانست محبت پروانه و عشق به ديدار او را از قلبم بيرون كند،بعد از تلفني كه چند سال پيش با مادر او داشتم هرگز خبري از آنها دريافت نكردم و خودم هم آنچنان غرق در مشكلات زندگي بودم كه نتوانستم دوباره ارتباطي برقرار كنم.من بايد مي رفتم ،شايد اين تاها فرصتي بود كه مي توانستم دوباره پروانه را پيدا كنم. هرجا كه بود حتما براي مرگ پدر ش مي آمد.
****
وقتي مي خواستم وارد مسجد شوم مضطرب بودم،دستهايم عرق كرده بود ،در صف صاحبان عزا با چشم به دنبال پروانه مي گشتم ،ولي او را نمي ديدم ،يعني ممكنست او نيامده باشددر همين موقع خانمي نسبتا چاق با موهاي بور كه مقداري از آن از زير تور سياه رنگ بيرون آمده بود سرش را بلند كرد نگاهمان در هم گره خورد،بله اين خود پروانه بود ،چطور در عرض دوازده، سيزده سال اين همه تغيير كرده بود.خود را در بغل من انداخت و تقريبا باقي مجلس را بدون كلمي حرف در آغوش يكديگر گريستيم،او عزادار پدر عزيز از دست رفته اش بود و من بغض سختيهايي كه در تمام اين سالها كشيده بودم را بيرون مي ريختم.مرا در كنار خود نشاند ،محكم دستم را در دستش گرفت .بعد از خاتمه مراسم به زور مرا به خودش به خانه برد .وقتي كمي دور وبرش خلوت شد روبروي هم نشستيم،نميدانستيم از كجا بايد شروع كنيم،حالا كه نگاهش مي كردم مي ديدم او هممان پروانه منست فقط كمي چاف تر شده و موهايش را روشن كرده ،پف چشمها و ورم صورت به خاطر گريه هاي اين مدت است،بالاخره پرسيد:
-معصوم !خوشبختي؟
متحير ماندم،جا خوردم،نمي دانستم چه بگويم هميشه در مقابل اين سوال گيج مي شدم ،با طولاني شدن سكوت و سرگشتگي من سرش را تكان داد و گفت:
-بميرم الهي !مثل اينكه مسائل تو تمومي نداره.
- ولي من ناشكر نيستم ، فقط نمي دونم معني خوشبختي چيه ؟!! وگرنه من چيزاي خوب زياد دارم . مثل بچه هام ، دو تا پسر سالم و خوب ، شوهرم هم مرد خوبيه ، هر چند كه با ما نيست ، كار مي كنم ، درس مي خونم ، يادته آرزوي هميشگيم .
خنديد وگفت :
- هنوز ول كن نيستي ، بابا اين ديپلم همچين ارزشي هم نداره فكر مي كني من با ديپلم چيكار كردم ؟
- ديپلمو خيلي وقته گرفتم ، الان دانشجو هستم ، رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران .
- راست مي گي ؟!! بابا ايوالله ، تو واقعاً چه پشتكاري داري . آفرين البته تو هميشه شاگرد زرنگي بودي . ولي فكر نمي كردم بعد از اينهمه سال با شوهر و بچه بازم بتوني درس بخوني . خوبه شوهرت هم مانعت نمي شه .
- نه اون مشوق من بود .
- چه خوب ، پس آدم فهميده ايه ، بايد باهاش آشنا بشم .
- آره ، انشالله ده ، پونزده سال ديگه !
- يعني چه ؟! چرا ؟ مگه اينجا نيست ؟
- شوهرم زندانه .
- وا ... خدا مرگم بده ، مگه چكار كرده ؟
- زنداني سياسيه .
- راس ميگي ... ؟ من توي آلمان ديدم كه اين ايرونيا ، بچه هاي كنفدراسيون و بقيه مخالفين از زندانيان سياسي حرف مي زنن ، پس شوهر تو هم جزء اوناس ؟ مي گن شكنجه اشون هم مي دن ، راسته ؟
- چيزي به من نگفته ، ولي من لباساي خونيشو زياد شستم ، الان باز هم مدتيه اجازۀ ملاقات ندادن . نمي دونم در چه حاليه .
- پس زندگيتونو كي تأمين مي كنه ؟
- گفتم كه كار مي كنم .
- تنهايي ، يعني فقط خودت تنها بايد زندگي رو بچرخوني ؟!
- چرخوندن زندگي مهم نيست ، تنهايي سخته ، آه پروانه نمي دوني چقدر تنهام . با وجود اينكه تمام مدت مشغولم و يك لحظه هم وقت استراحت ندارم ولي تنهايي رو در تمام وجودم مدام احساس مي كنم . چقدر خوشحالم كه مي بينمت . خيلي بهت اختياج داشتم . خوب حالا تو بگو خوشبختي ؟ چند تا بچه داري ؟
- اي بد نيست ، دو تا دختر دارم ، ليلي ولاله هشت وچهار ساله ، شوهرم بد نيست مرده ديگه مثل همۀ مردهاي ديگه ، به زندگي اونجا هم عادت كرده بودم ولي حالا با اين اتفاقي كه افتاده ديگه نمي تونم مامانو تنها بذارم مخصوصاً كه فرزانه هم دو تاا بچه كوچيك داره وسرش به زندگي خودش گرمه . از پسرها هم كه نمي شه انتظار داشت . خسرو هم مدتيه فكر ايران به سرش زده ، حالا بايد تصميم قطعي بگيريم فكر مي كنم بايد برگرديم اين جا زندگي كنيم .
*
حرفهاي من وپروانه چيزي نبود كه در يك جلسه قابل بيان باشد ، احتياج به روزها و شبهاي متمادي داشتيم ، قرار شد جمعه از صبح با بچه ها به منزلشان بروم ، روز بسيار خوبي بود ، در عمرم اينهمه صحبت نكرده بودم ، خوشبختانه گذشت زمان و دوري طولاني نتوانسته بود در دوستيمان خللي وارد كند ، ما هنوز راحت تر از هر كس ديگري مي توانستيم با هم حرف بزنيم و من كه هميشه درد دل كردن برايم مشكل بود و در اين مدت هم به دليل لزوم پنهان ماندن اسرار حميد آن توانايي مختصر در گفتگوهاي آزادانه را هم از دست داده بودم ، مي توانستم پنهان ترين زواياي قلبم را بر روي پروانه بگشايم ، من دوباره دوستم را پيدا كرده بودم و ديگر هرگز از دستش نمي دادم .خوشبختانه برنامه آمدنشان خيلي زود سرو سامان يافت و پروانه بعد از يك سفر كوتاه بع آلمان زندگيش را به تهران منتقل كرد ، شوهرش مشغول كار شد و خودش كار نيمه وقتي در انجمن ايران و آلمان گرفت . تكيه گاه ديگري يافته بودم ، پروانه داستان زندگي مرا با آب و تاب براي شوهرش شرح داده بود ، او هم تحت تأثير قرار گرفته و به نوعي در مورد ما احساس مسؤوليت مي كرد ، بچه هايمان بهم علاقمند شده وهمبازي هاي خوبي بودند ، پروانه مرتب برنامه هاي تفريحي براي آنها ترتيب مي داد و بچه ها را به سينما ، گردش واستخر مي برد ، زندگي ما با حضور خانوادۀ پروانه رنگ وبوي تازه اي يافت و در بچه هاي دلمرده ام كه خصوصاً بعد از زايمان فاطي خيلي تنها و بي برنامه شده بودند بار ديگر شور ونشاط زندگي دميده شد .
*
*
يك سال ديگر گذشت ، برنامه ديدار حميد تقريباً مرتب شده بود ، ماهي يك بار بچه ها را مي بردم ولي هر بار كه از ملاقات برمي گشتيم خالشان دگرگون بود و يك هفته طول مي كشيد تا به حالت عادي برگردند ، مسعود ساكت تر و غمگين تر مي شد و سيامك وحشي تر وعصبي تر ، حميد به طور محسوسي در هر ديدار پيرتر به نظر مي رسيد ولي من به همين ديدارها هم دلخوش بودم . دانشگاه مي رفتم ، واحدهاي كمي را در هر ترم مي گذراندم ، در اداره كارمند رسمي شدم . با آنكه هنوز ليسانس نداشتم كارهاي كارشناسي را انجام مي دادم و همه قبولم داشتند آقاي زرگر با نگاه نافذ ودقيقش هميشه مرا زير نظر داشت ، و با اعتماد كامل كارهايش را به دستم مي سپرد ، آقاي شيرازي يكي از نزديكترين دوستانم محسوب مي شد ، ديگر هرگز با من مشكلي پيدا نكرد ، هر چند كه همچنان ناسازگار وبدخلق بود و هراز گاهي سرو صدا و دعوايي به راه مي انداخت و در اين ميان خودش بيش از همه زجر مي كشيد ، سعي مي كردم از بدبيني عميق او نسبت به همه چيز بكاهم برايش قسم مي خوردم كه كسي دشمن شما نيست و منظور خاصي درپس حرفهايشان ندارند . در پاسخم گفت :
حسن ظن را هراس برد از ياد
سوءظن است اگر حبيب من است
در هيچ جمعي راحت نبود ، به هيچ گروهي نمي پيوست ، در هر حركتي ردپاي سياسيون خائن را مي ديد ، همه را مزدور مي پنداشت و جيره خوار دربار ، همكاران با بودن او در جمع هيچ مخالفتي نداشتند ولي او خود را كنار مي كشيد ، يك بار پرسيدم :
- شما از تنهايي خسته نمي شيد ؟
در جوابم گفت :
من عزيز اندوهم ، نور چشم تنهايي
شمع بزم خودسوزي سوز جان خودرايي
با من است چون خورشيد در من است چون دريا
جاودانه نوميدي ، بيكرانه تنهايي
يك بار آقاي زرگر براي تسكين او به شوخي گفت :
- اي بابا چقدر سخت مي گيري ، اوضاع به اون بدي هم كه تو مي بيني نيست ، در هر جامعه اي كم وبيش اين مسايل وجود داره ، ما هم راضي نيستيم ولي اينهمه هم از كاه ، كوه نمي سازيم و غصه نمي خوريم .
او پاسخ داد كه :
برو كه معني هذيان من نمي داني
كه حال تب زده را آشناي تب داند
عجب كه زنده كسي هست و حال مايش نيست
عجب تر آنكه كسي حال ما را عجب داند
بالاخره در دعواي تندي كه با مدير كل اداره به راه انداخت ، در را بهم كوفت و بيرون آمد ، بچه ها جمع شدند تا ميانه بگيرند ، يكي گفت :
- آقا كوتاه بيا ، بالاخره اداره اس خونۀ خاله كه نيست ، آدم بايد به يه چيزايي گردن بذاره . و اوفرياد زد :
هرگز سر خود پيش مخنث نكنم خم
اينم من و گو جملۀ عالم عسسم باش
- آقا شما بايد كمي از حساسيت هاتون كم كنيد ، اين طور كه نمي شه زندگي كرد .
خشمگين غريد كه يعني مي فرماييد :
شير نر بودن در جلد خر ماده شدن
تن به بي غيرتي خاص عوام آوردن
گفتم :
- آقاي شيرازي سعي كنيد آروم باشيد نمي تونيد به اين سادگي اين اداره رو هم رها كنيد ، بالاخره بايد سر يك كاري دوام بياوريد .
- نمي شه .
نيست آسان به چنين ورطه دوام آوردن
توسن معركه در زير لگام آوردن ...
تيغ بر ناي و هراسان سر تسليم فرود
به رجزخواني هر تخم حرام آوردن
- خوب حالا مي خواهيد چكار كنيد ؟
- مي رم ، من بايد از اينجا برم ...
سر به سر وحشت است و بيم وهراس
آنچه از خاك من نصيب منست
و خيلي زود كشور را ترك كرد . روزي كه براي بردن باقيماندۀ وسايلش به اداره آمده بود از من خداحافظي كرد و گفت :
- به شوهر قهرمانتون سلام برسونيد و از قول من بهشون بگيد :
دور معراج شهادت ختم بر حلاج نيست
هر كه را حق بر زبان بگذشت سر بردار داشت
با رفتن آقاي شيرازي آرامش در اداره برقرا شد ، حتي آقاي زرگر هم كه ظاهراً با او مشكلي نداشت اين اواخر به نظر مي رسيد كه نمي تواند تحملش كند ، ولي ياد او ، اندوه عميقش و زجري كه مي كشيد براي هميشه در خاطرم ماند و باعث شد كه هر كاري بكنم تا بچه هايم با تجارب تلخشان روحيه اي مثل او پيدا نكنند ، سعي مي كردم در خانه محيطي شاد ايجاد كنم تا آنها خنديدن را به دست فراموشي نسپارند و اندوه ونفرت در جانشان ريشه ندواند مسابقۀ تعريف جوك گذاشتم و هر كس مي توانست جوك دست اول بگويد جايزه مي گرفت ، سعي مي كرديم اداي همديگر را در آوريم ، مي خواستم به خود و به مشكلات خود خنديدن را بايد بگيرند ، لهجه هاي مختلف را تمرين مي كرديم ، تشويقشان مي كردم در خانه آواز بخوانند ، صداي موسيقي را بلند كنند ، به آهنگ هاي شاد گوش دهند ، با هم مي رقصيديم ، شبها با وجودي كه اغلب از خستگي ناي حركت نداشتم با آنها بازي مي كردم و قلقلكشان مي دادم ، بچه ها از خنده ضعف مي كردند متكا بازي مي كرديم تا بالاخره حاضر مي شدند به تخت خوابشان رفته بخوابند ، خيلي خسته مي شدم ولي چاره اي نبود بايد اين محيط دلگير را زنده نگه دارم تلافي نبودنهايم را بكنم ، شادي را به آنها تزريق نمايم تا فردا با چشمان آقاي شيرازي به دنيا ننگرند .
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#53
Posted: 11 Sep 2013 16:28
ادامه داستان
فاطي خيلي زود بعد از ازدواجش بچه دار شد و دختري زيبا با چشماني آسماني به دنيا آورد كه اسم او را فيروزه گذاشتند ، بچه ها او را بسيار دوست داشتند خصوصاً مسعود كه هميشه آمادۀ بازي كردن با او بود ، پروين خانم با مرگ شوهرش به آزادي وآرامش رسيد ، خصوصاً كه بالاخره موفق شده بود خانه را قبل از مرگ او به نام خودش كند ولي هرگز از او به خوبي ياد نكرد و او را به خاطر آنچه بر سرش آورده بود نبخشيد . پس از آن بيشتر وقتش را با ما مي گذراند ، هروقت من دير به منزل مي آمدم پيش بچه ها مي ماند ، و بسياري از كارهاي خانه را انجام مي داد تا من وقت بيشتري براي استراحت و بودن با بچه ها داشته باشم او به نوعي خود را در سرنوشت و تنهايي من مقصر مي دانست و با علاقۀ خاصي كه به من داشت سعي مي كرد جبران كند .
*
علي هم به سفارش محمود به خواستگاري دختر يكي از حاجي هاي بازار كه تاجر معتبري بود رفت ، عقد رسمي صورت گرفت و قرار شد در پاييز مراسم عروسي مفصلي در تالاري كه رنان و مردان را جدا از يكديگر پذيرايي مي كرد گرفته شود ، اين وصلت باب ميل محمود بود و به همين دليل تمام شرايط احمقانۀ خانوادۀ عروي را كه بيشتر شبيه به سوداگري دوران باستان بود تا انتخاب همسر پذيرفت و قول همه جور كمك وهمراهي را داد و وقتي آقاجون اعتراض كرد كه ما نمي توانيم اينهمه خرج كنيم ، اين مزخرفات يعني چه ؟ به سادگي گفت :
- اين سرمايه گذاري پولش خيلي زود بر مي گرده ببين چه جهازي بياره و ما در كنار پدر دختر چه معامله ها بكنيم .
*
در اين ميان احمد كاملاً از دور خارج شده بود ، هيچكس دوست نداشت در مورد او حرفي بزند و همه سعي مي كردند حتي الامكان نامش را هم بر زبان نياورند ، مدتها بود كه آقا جون او را رسماً از خانه بيرون كرده بود مرتب مي گفت :
- خدا رو شكر كه خونۀ تو رو بلد نيست وگرنه آبروريزي برات درست مي كرد وتيغت مي زد .
سرعت سقوط احمد به حدي بود كه همه از او قطع اميد كرده بودند ، فقط پروين خانم هنوز مي ديدش و يواشكي با من در موردش حرف مي زد ، مي گفت :
- نديده بودم كسي با اين اصرار زندگي خودشو به باد بده ، حيف چه جوون خوش قيافه و رشيدي بود ، حالا اگه ببينيش محاله بشناسيش ، همين روزا جسدشو تو يكي از جوي هاي پايين شهر پيدا مي كنن . اگرم تا حالا زنده مونده به خاطر رسيدگي خانم جونته ، به كسي نگي ها ، اگه آقات بفهمه دمار از روزگارش در مي آره ، ولي خب اون بيچاره هم مادره ، اين هم كه پسر عزيز كرده اش بود ، صبحها كه آقات مي ره ، احمد مي آد خونتون خانم جونت بهش غذا مي ده ، براش كباب درست مي كنه ، لباساشو عوض مي كنه ، مي شوره تو جيباش خوراكي ، اگه بتونه پول مي ذاره ، هنوز هم اگه كسي بگه احمد هرويينيه جيگرشو بيرون مي كشه . بيچاره هنوز هم اميدواره كه خوب بشه .
*
*
پيش گويي هاي پروين خانم خيلي زود به حقيقت پيوست ولي او با خودش آقاجون را هم به نابودي كشيد . او كه در مراحل آخر زوال بود . براي تهيۀ پول هر كاري مي كرد ، در يكي از اين بحرانهاي نياز و بي پولي به منزل آقا جون مي رود ، فرش را جمع مي كند تا ببرد وبفروشد ، آقاجون با او گلاويز مي شود و سعي مي كند فرش را پس بگيرد ، اين عصبانيت وتقلا خارج از توان قلب فرسودۀ او بود ، حملۀ سختي به او دست داد ، به بيمارستان منتقل شد ، يك هفته در بيمارستان بستري بود ، چند روز را پشت در اطاق مراقبتهاي ويژه گذرانديم ، حالش بهتر شد و به بخش منتقل گرديد ، هر روز با بچه ها به بيمارستان مي رفتم سيامك كه به تازگي قد كشيده بود ، مي توانست خودش را بزرگتر از سنش نشان دهد به راحتي اجازۀ ملاقات مي گرفت ولي مسعود با هزاران نيرنگ و خواهش و تمنا فقط دوبار توانست او را ببيند ، سيامك در تمام مدت ملاقات دست پدر بزرگش را در دست مي گرفت و بدون كلامي حرف در كنارش مي نشست . به بهبوديش اميدوار شده بوديم ولي متأسفانه حملۀ وسيع ديگري اتفاق افتاد و او را دوباره به بخش مراقبتهاي ويژه برد بيست و چهار ساعت بعد جان به جان آفرين تسليم كرد . بديت ترتيب تنها پشت وپناه واقعي زندگيم را از دست دادم . پيش از موقعي كه حميد به زندان رفته بود احساس تنهايي و بي كسي مي كردم ، بعد از مرگش فهميدم كه تنها حضور او حتي دورادور چگونه بر سر من سايه گسترده بود و در عمق تاريكترين لحظات نااميدي نور درخشان وجودش قلبم را روشن مي كرد . با رفتن او بندهاي ارتباطم با آن خانه به شدت سست شد . تا يك هفته نمي توانستم جلوي اشكهايم را بگيرم ، ولي با اولين ضربه هاي غير ارادي ذهن براي بازگشت به خود آگاهي و توجه به اطرافيان دريافتم كه گريه هاي من در مقابل اندوه عميق و ساكت سيامك وزني ندارد . اين بچه بدون ريختن قطره اشكي مانند بادكنكي كه ديگر حتي ظرفيت يك نفس اضافي را ندارد در حال انفجار بود ، خانم جون با دلخوري مي گفت :
- حيف از اون همه عشقي كه مصطفي خان به اين بچه داشت حتي وقتي تو گور هم گذاشتنش يه قطره اشك نريخت ، اصلاً عين خيالش نبود .
فهميدم كه وضع روحيش خرابتر از آن چيزي است كه به نظر مي رسد ، يك روز مسعود را پيش پروانه گذاشتم و با سيامك به سر خاك آقا جون رفتيم همچون ابري تيره و دلگير بالاي سرم ايستاده بود ، سعي مي كرد به جاي ديگري نگاه كند و خود را از زمان و مكان دور نگه دارد ، شروع به حرف زدن كردم از خاطراتم با او ، از محبتهايش و از كمبودش در كنارمان گفتم ، كم كم در كنار خودم نشاندمش و آنقدر مرثيه خواندم تا ناگهان بغضش تركيد و اشكهاي فرو خورده اش سرازير شد ، اين گريه تا شب ادامه يافت ، مسعود هم كه به خانه برگشت با ديدن اشكهاي سيامك به گريه افتاد ، گذاشتم تا خوب خود را خالي كنند ، آنها بايد تمام دردهاي تلمبار شده در دلهاي كوچكشان را بيرون مي ريختند ، بعد نشاندمشان و پرسيدم : به نظر شما براي احترام و بزرگداشت خاطرۀ او چه بايد بكنيم او چه انتظاري از ما دارد و ما بايد چگونه زندگي كنيم تا او از ما راضي باشد ، بدين ترتيب خودم نيز به اين درك رسيدم كه بايد سعي كنم كه به وضعيت طبيعي باز گردم و با حفظ خاطرۀ دلپذير او را براي ابد ، زندگي عادي را ادامه دهم .
*
*
هنوز سه ماه از فوت آقاجون نگذشته بود كه احمد هم با همان فلاكتي كه پروين خانم مي گفت به ديار عدم شتافت ، جنازۀ او را رفتگري در يكي از خيابانهاي پايين شهر يافته بود ، علي را براي شناسايي جسد بردند ، ختمي برگزار نشد و جز خانم جون كه از غصه تا شده بود كسي نگريست ، هر چه سعي كردم ، خاطرۀ خوبي از او به ياد آورم ، نشد ، از اينكه براي مرگش متأسف نبودم احساس گناه مي كردم ، عزادار او نبودم ولي نمي دانم براي چه تا مدتها وقتي يادش مي افتادم غم وسيع ومبهمي قلبم را مي فشرد .
علي در اين شرايط طبيعتاً نمي توانست جشن عروسي به پا كند ، ناچار همسرش را بردون سرو صدا به خانۀ آقاجون كه چند سال پيش آن را به نام خانم جون كرده بود. آورد،خانم جون هم افسرده و تنها تقريباً خود را با ز نشسته كرد و زمام امور خانه را به عروس جديد سپرد . بدين ترتيب در خانه اي كه هنگام سختيها تنها پناهگاهم بود براي هميشه به رويم بسته شد .
علی در این شرایط طبیعتا نمی توانست جشن عروسی به پا کند٬ ناچار همسرش را بدون سروصدا به خانهٴ آقاجون که چند سال پیش آن را به نام خانوم جون کرده بود آورد خانم جون هم افسرده و تنها تقریبا خود را بازنشسته کرد وزمام امور خانه را به عروس جدید سپرد .بدین ترتیب در خانه ای که هنگام سختیها تنها پناهگاهم بود برای همیشه به رویم بسته شد.
فصل 4
اواخر سال پنجاه وشش بود نوعی دگرگونی در جریانهای سیاسی احساس می کردم.رفتار وگفتار مردم به نحو محسوسی تغییر کرده بود .مردم در اداره٬ کوچه و خصوصا دانشگاه بی پرواتر حرف می زدند.برنامه های زندان نسبتا مرتب شده بود .برای حمید وسایر زندانیان تسهیلات بیشتری در نظر گرفته بودند .ارسال لباس وغذا با موانع کمتری روبرو بود ولد در قلب بد دیده ٴمن هیچ روزنهٴ امیدی به چشم نمی خورد وهرگز تصور نمی کردم واقعه ای در حال تکوین باشد.
چند روز بعد به عید مانده بود٬ هوا بودی بهار می داد٬ غرق در افکارم به خانه برگشتم که با منظرهٴ عجیبی روبرو شدم٬ در هال چنی گوند برنج چند حلب روغن ٬مقداری چای ٬حبوبات و مواد غذایی دیگر چیده شده بود ٬با تعجب نگاه کردم٬ پدر حمید گاهی برای ما برنج می آورد ولی ته با اینهمه مواد غذایی دیگر ٬خصوصا که حالا خودشان هم با بسته شدن چاپخانه دستشان تنگ بود٬ سیامک که مرا هاج واج می دید با خنده گفت:
-تازه اصل کاریش مونده٬ وپاکتی را به طرفم دراز کرد٬ یک بسته اسکناس صد تومانی از لای پاکت دیده می شد.
-اینا چیه؟ از کجا اومده؟
-حدس بزن.
-آره مامان این مسابقه اس حدس بزن.
-بابابزرگ زحت کشیدن؟
-نه...!و هر دو با شیطنت خندیدند.
-پروانه اینا آوردن؟
-نه...!! و باز خنده.
-پروین خانم ؟فاطی؟
-نه بابا نمی تونی حدس بزنی...٬بگم...؟
-آره زود ٬باش کی آورده؟
-دایی علی!ولی گفت که بگم دایی محمود فرستاده.
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم.
-وا...! برای چی ؟خواب نما شده؟
تلفن را برداشتم و به منزل خانم جون تلفن کردم٬ او از هیچ جا خبر نداشت٬
گفتم:
-پس گوشی رو بدید به علی ببینم چه اتفاقی افتاده.
-علی خیلی گرم سلام وعلیک کرد ٬لحنش هم به نظرم مثل همیشه نبود.
-چه خبر شده علی آقا؟ اطعام مسکین فرمودین؟
-اختیار داری آبجی ما وظیفه مونو انجام می دیم.
-کدوم وظیفه٬ مگه من چیزی خواستم ؟
-خوب شما بلند نظری٬ ولی ماهم باید به وظایفمون عمل کنیم.
-متشکرم علی جان من و بچه هام به هیچ احتیاج نداریم٬ لطفا همین الان بیا ببرشون.
-ببرم چکارشون کنم؟
-نمی دونم هر کار دلت می خواد٬ بده به کسانی که نیازمندن.
-می دونی چیه آبجی اینا اصلا به من ارتباط نداره ٬اینا رو دادش محمود فرستاده ٬به خودش بگو ٬تنها برای شما هم نداده٬ برای خیلی ها فرستاده٬ من فقط تحویل می دادم.
-عجب پس ایشون صدقه دادن ؟به حق چیزهای نشنیده؟نکنه دیونه شده؟
-این حرفها چیه آبجی؟حالا بیا و کار خیر بکن.
-برای من به اندازه ی کافی کار خیر کردین.متشکرم فقط بیا و هر چه زودتر ببرشون
-داداش محمود بگه ...من می آم می برم٬ اصلا خودت با اون حرف بزن.
-باشه حتما٬ همین کارو می کنم!
به منزل محمود تلفن زدم تعداد دفعاتی که من به این خانه زنگ زده بودم از انگشتان یک دست تجاوز نمی کرد غلامعلی گوشی را برداشت وپس از سلامی آشنا گوشی را به پدرش داد.
-سلام آبجی چی شده یاد ما کردید؟
-اتفاقا منم همینو می خواستم ٬بپرسم چی شده یاد ما کردین؟صدقه فرستادین.
-این حرفها کدومه خواهر صدقه چیه حقته ٬شوهرت به خاطر دفاع از آزادی وحق با این بی ایمونا در افتاده وبه زندان رفته٬ ما هم چشممون کور٬ وظیفمونه حالا که عرضهٴ مبارزه و زندون وشکنجه نداریم اقلا به خونواده هاشون برسیم.
-ولی داداش٬ الان چهارساله حمید زندونه ٬ما همانطور که این مدت به لطف خدا خودمونو اداره کردیم وبه کسی احتیاج نداشتیم بعد از این هم می کنیم.
-حق داری خواهر٬ حق داری طعنه بزنی٬ روی ما سیاه ٬خواب بودیم حالیمون نبود ٬عقلمون نمی رسید٬ شماها باید ببخشید.
-اختیار دارید داداش منظورم اینه که ما می تونیم زندگیمونو اداره کنیم٬ دوست ندارم بچه هام با صدقه بزرگ بشن ٬لطفا بفرستید اینها رو ببرن...
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#54
Posted: 11 Sep 2013 16:31
ادامه داستان
-این حرفها چیه ما وظیفه داریم ٬شماها تاج سر ما هستین٬ حمید افتخار ماس.
-ولی داداش حید همون کمونیسته اس که خرابکاره وحقشه اعدام بشه.
-طعنه نزن دیگه خواهر تو هم عجب کینه ای هستی ها ...٬گفتم که ما حالیمون نبود٬ برای ما هر کس با این بنیاد ظلم بجنگه٬ ارج وقرب داره چه کافر باشه چه مسلمون .
-خیلی ممنون داداش٬ با همهٴ اینا من احتیاج به هیچ چیز ندارم ٬خواهش می کنم بیایید ببرید.
-با عصبانیت گفت:بده به در وهمسایه هات٬ بریز دور٬ من کسسی ندارم بفرستم٬ وگوشی را گذاشت.
در ماههای بعد تغییرات محسوس تر شد٬ در اداره با اینکه ظاهرا کسی نباید می دانست که همسر من زندانی سیاسی است ولی تقریبا همه می دانستند٬ تا هین اواخر جز همکاران نزدیک بقیه برخوردی محافظه کارانه با من داشتند ومواظب بودند که بیش از حد به اطاق من رفت وآمد نکنند٬ به این وضع عادت کرده بودم٬ ولی این روزها گویی تمام این محذورات برداشته شده بود. ظاهرا دیگر کسی از ارتباط داشتن با من وحشتی نداشت٬ دایره آشنایانم به سرعت گسترش می یافت. بچه ها به غیبتهای بیش از معمولم یا در سخواندنم در اداره اعتراض نمی کردند.وبالاخره کار به جایی رسید که چه در میان فامیل٬ چه دوستان دانشکده وچه همکاران اداره در مورد مسألهٴ ما به روشنی سخن می گفتند.از حال حمید می پرسیدند٬ اظهار همدری و ستایش می کردند . در مجالس در صدر می نشاندند و به راحتی کانون توجه همگان قرار می گرفتم٬ این شرایط هر چنی تا حدودی نرا معذب می کرد ولی برای سیامک لذت بخش و افتخار آفرین بود .گویی پر وبال در آورده٬ با غرور وآشکارا در مورد پدرش صحبت می کرد. به سوالها وکنجکاویهای مردم در مورد چگونگی دستگیری او٬ وشبی که به خانهٴ ما ریختند پاسخ می گفت وبدیهی است که با آن ذهن خیالباف وکودکانه بسیاری چیزها ندز بدان می افزود.هنوز دو هفته ای از بازشدن مدارس نگدته بود که مرا به مدرسع احضار کردند٬ نگران شدم فکر کردم مطابق معول دعوایی به راه انداخته وکسی را کتک زده است .ولی وقتی وارد دفتر مدرسه شدم دیدم فضای حاکم به شکل دیگری است ٬
عده ای از معلمها وناظم مدرسه دورم را گرفتند .در را بستند مواظب بودند کسان دیگر مثل آقای مدیر ودفتردار متوجه نشوند .ظاهرا به آها اعتماد نداشتند٬ وشروع به سوال کردن در مورد حمید وبعد اوضاع وشرایط٬ برنامه های آینده وانقلاب. من متحیر ماندم٬ انگار من منبع اخبار سری وبرنامه های انقلاب بودم. در مورد حمید و دستگیرش پاسخ دادم٬ ولی در مورد سایر مسائل تنها می گفتم؛ نمی دانم٬ من کاره ای نیستم .معلوم شد سیامک با آنچنان لاف وگزافی در مورد پدرش وفعالیتهای انقلابی او وآگاهیهای ما از مسایل سیاسی صحبت کرده٬ که مشتاقان را به این فکر انداخته تا ضمن بررسی صحت وسقم گفته های او خط مستقیمی با منابع انقلاب برقرار کنند؛یکی از معلمها در حالی که اشک در چشمانش داشت گفت:
-البته از چنان پدری با انتظار چنان پسری را داشته باشیم نمی دانید چقدر زیبا ومؤثر حرف می زند.
-مگه چه گفته؟
برایم جالب بود بدانم او با غریبه ها چگونه در مورد پدرش صحبت می کند.
-او مثل یک آدم بزرگ٬ مثل یک خطیب ٬بون ترس ووحشت جلوٴ همه ی ما ایستاد وگفت: پدرم در راه آزادی خلق ستم دیده مبارزه می کند٬بسیاری از دوستانش در این راه کشته شده اند و خودش سالهاست که در زندانست وزیر شکنجه های وحشتناک مقاومت کرده حتی کلامی حرف نزده.
در راه بازگشت احساسات متفاوت ومتناقضی در درونم می جوشید٬ از اینکه سیامک شرایطی برای ابراز وجود ٬جلب توجه وکسب افتخار یافته خوشحال بودم ٬از سویی می ترسیدم این لاف وگزافها مزاحمتی جدید برایمان ایجاد کند وبالاخره برای خودش وخصیت قهرمان ساز وقهرمان دوستش نگران بودم٬ او که درتمام مراحل رشد بچهٴ مشکلی بود٬ در این زمان که دوره ٴ پرآشوب وخطرناک نوجوانی را می گذراند چگونه خواهد توانست پس از آن همه تحقیر و توهین٬ این تشویق وتأییدها را هضم نماید ٬آیا شخصیت نوپای او تحمل چنین فراز و فرودهایی را دارد؟ اصولا این بچه چرا اینهمه به توجه٬ تأیید ومحبت نیازمند است٬ من که تا حد ممکن سعی کرده ام همهٴ اینها را به او بدهم.
توجه واحترام روز افزون اطرافیان اغلب به نظرم اغراق آمیز و دور از حقیقت می آمد ٬شاید بیشتر از یک نوع کنجکاوی سر چشمه می گرفت ٬این برخوردها کم کم داشت برایم آزاردهنده می شد ٬گاه احساس عدم صداقت ٬دورویی وگناه می کردم٬ با خود می گفتم مبادا من دارم با سوء استفاده از شرایطم مردم را گول می زنم٬ مرتب توضیح می دادم که من از اعتقدات وآرمانهای شوهرم چیز زیادی نمی دانم و هرگز در این راه به او کمکی نکرده ام ٬ولی انگار مردم دوست نداشتند این واقعیات را بشنوند٬ در اداره٬ در دانشگاه٬ در هر بحث انقلابی به من اشاره می شد درهرانتخاباتی مرا به عنوان نماینه برمی گزیدند٬ وقتی می گتم که من چیز زیادی نمی دانم٬ کاره ای نیستم ٬حمل بر فروتنی ذاتیم می کردند٬ تنها کسی که رفتارش با من تغییر نکرد آقای زرگر بود که با دقت تحولات اطراف مرا زیرنظرداشت٬ روزی که در اداره می خواستند افرادی را به عنوان کمیتهٴ انقلاب انتخاب کنند وپیوستگی شان را با موج خروشان مردم اعلام نمایند٬ یکی از افرادی که تاهمین اواخر خیلی با احتیاط با من سلام وعلیک می کرد ٬نطق غرایی درباره ی خصوصیات انقلابی ٬انسانی وآزادی خواهی من بیان نمود ومرا کاندید انتخابات کرد ٬از جایم بلند شدم٬ با اعتماد به نفس ناشی از زندگی سخت اجتماعی که توان صحبت در مقابل جمع را برایم فرهم کرده بود٬ ضمن تشکر از حسن ظن گوینده٬ به گفته هایش اعتراض کردم ودر کمال صراحت گفتم:
-هرگز فردی انقلابی نبوده ا٬م سرنوشت مرا در مسیرمردی قرار دادکه دارای نگرش خاص سیاسی بود ومن وقتی برای اولین بار با بخشی از اساس و چارچوب فکری او روبرو شدم غش کردم
همه خندیدند وچند نفر دست زدند.
-باور کنید واقعیت را می گویم ٬همین باعث شد که دیگر مرا در جریان کارهایش قرار نداد ٬من با تمام وجود آرزوی آزادی او را دارمولی از نظر عقیدتی و با توانایی سیاسی مزیتی بر دیگران ندارم.
آن مرد به اعتراض از میان جمع فریاد کرد وگفت:
-ولی شما زجر کشیده اید٬ سالهأشوهرتان در زندان بوده٬ به تنهایی زندگی خود و بچه هایتان را اداره کرده اید٬ آیا اینها ناشی از هم مرامی واعتقاد به بنیادهای فکری او نیست؟
-نه...! اگر شوهرم برای دزدی هم به زندان افتاده بودمن همین کارها را می کردم ٬این نشان دهندهٴ اینست که من به عنوان یک زن٬ یک مادر٬ وظیفه دارم زندگی خود و بچه هایم را اداره کنم.
هیاهو برخاست٬ از نگاه تأیید کنندهٴ آقای زرگر فهمیدم که درست گفته ام٬ ولی این بار از فروتنی وصداقتم قهرمانی ساختند وباز مرا انتخاب کردند.
*******
هیجان انقلاب روز به روز بیشتر می شد و با وسعت گرفتن ابعاد آن بر شاخه های امیدم هر روز جوانه ای تازه می شکفت.آیا ممکنست آنچه که شهرزاد وبقیه به خاطرش کشته شدند وحمید سالها رنج زندان وشکنجه را تحمل کرد٬ به بار بنشیند؟
برای اولین بار در خانهٴما من و برادرهایم در یک جبهه بودیم٬ همه یک حرف می زدیم ٬حرف یکدیگر را می فهمیدیم٬ خواست مشترک داشتیم٬ با هم احساس صمیمیت و نزدیکی می کردیم٬ آها رفتاری برادرانه داشتند واز من و خانواده ام حمایت می کردند٬ محبتهای محمود به جایی رسیده بود ه هر چه برای بچه های خودش می خرید برای سیامک هم تهیه می کرد٬ خانوم جون با چشمان پر اشک خدا را شکر می کرد و می گفت:
-حیف که آقاتون نیست تا اینهمه صمیمیتو ببینه٬ همیشه نگران بود ومی گفت اگهمن بمیرم اینها سال تا سال همدیگه رو نمی بینن واز همه تنها تر این دختر بیکس منه که هیچکدوم دستشو نمی گیرن کاش بود و می دید که همین برادرا چطور جونشونو برای این خواهر می دن.
**********
محمود نوار و اعلامیه می آورد٬ علی آنها را تکثیر می کرد٬ من در دانشگاه و اداره توزیع می کردم ٬سیامک هم با همکلاسی هایش به خیابان می رفت وشعار می داد٬ مسعود دسته ی تظاهرات را نقاشی می کرد و روی آنها می نوشت «آزادی» از تابستان ما عضو ثابت جلسات٬ سخنرانیها و تظاهراتی بودیم که بر ضد رژیم برپا می شد٬ حتی یک بار به فکرم نرسید که این برنامه ها مربوط به کدام گروه یا دسته است٬ چه تفاوتی داشت همه با هم بودیم و یک خواسته داشتیم٬ مهم این بود که ارتباطات محمود به گونه ای بود که به آخرین اخبار٬ نوارها واعلامیه ها دسترسی داشت. هر روز فکر می کردم یک قدم به حمید نزدیک تر شده ام٬ داشتم باور می کردم که رٶیای من برای داشتن یک خانواده وحضور پدری بر فراز سر فرزندانم دست نیافتنی نیست ٬حالا از زنده بودن حید با تمام وجود خوشحال بودم٬دیگر با دیده ی جهرهٴ افسرده و رنج کشیده اش از خود نمی پرسیدم آیا بهتر نبود او در کنار دوستانش یک بار ودر یک لحظهٴ پر افتخار می مرد و دردو شکنجهٴچندین ساله ومرگ هر روزه را تحمل نمی کرد؟ داشتم باور می کردم که رنجهای او بی نتیجه نبوده وبه زودی به ثمر می رسد٬ این همان خواب آنهاست که در حال تعبیر است٬ مردم به پا خاسته اند٬ در خیابانها فریاد می زنند می گویند «زیر بار ستم نمی کنم زندگی» وقتی آنها از چنین روزهایی صحبت می کردند چقدر به نظرم دور از ذهن ٬غیر واقعی وایدآلیستی بود.
**********
با اوج گرفتن انقلاب کنترل من بر روی بچه ها کمتر وکمتر می شد٬ آنها به دائی شان بسیار نزدیک شده بودند٬ محمود با توجه و علاقهٴ خاصی که واقعا برایم عجیب وتازه بود به دنبال بچه ها می آمد٬ آنها را با خود به مجالس سخنرانی وگفتگو می برد. سیامک از این برنامه بسیار مسرور بود و با علاقه دنبال محمود روان می شد ولی مسعود خیلی زود خودش را کنار کشید و به بهانه های مختلف از رفتن سرباز زد٬ وقتی پرسیدم چرا نمی روی گفت: دوست ندارم و وقتی دلیل قانع کننده تری خواستم گفت: خجالت می کشم٬ نمی فهمیدم از چه چیزی خجالت می کشید ولی اصرار هم نکردم ٬در عوض سیامک روز به روز مشتاق تر می شد٬ روحیه ی بسیار خوبی پیدا کرده بود٬ هیچ مشکلی ایجاد نمی کرد گویی با همین فریادها وشعار دادن ها تمام عقده هایش بیرون می ریخت و تخلیه می شد٬ به تدریج نظم و دقت خاصی در انجام فرایض دینی اش پیدا کرد٬ او که همیشه صبح ها به زور از خواب بیدار می شد حالا مواظب بود که نماز صبحش قضا نشود نمی دانستم ز این همه تغییرات در او خوشحال باشم یا نگران ٬چون بعضی کارهایش مثل خاموش کردن رادیو هنگام پخش موسیقی یا نگاه نکردن به برنامه های تلویزیونی بی اختیار مرا به سالهل پیش می برد و رفتارهای وسواس گونهٴ محمود را برایم تداعی می کرد.
**********
اوایل مهر ماه محمود اعلام کرد که می خواهد برای آقاجون مراسم سال مفصلی برگزار کند٬ هر چند که از سال آقاجون یک ماهی می گذشت ولی هیچکس اعتراض نکرد٬ گرامی داشت یادوخاطرهٴٴ آن عزیز و نثار صدقاتی برای روح پاک او در هر زمان و به هر بهانه ای مغتنم بود٬ با توجه به حکومت نظامی و شرایط منع عبور ومرور در شب بهتر دیدیم که مراسم را به جمعه ظهر موکول کنیم ٬ همه با خوشحالی از چند روز قبل به تهیه و تدارک وسایل غذا و پذیرایی پرداختیم عدهٴ مهمانان هر لحظه بیشتر می شد، در دل به شهامت محمود برای انجام چنین مراسمی در آن موقعیت آفرین می گفتم، درروز موعود از صبح زود همه در خانهٴمحمود کار می کردیم، احترام سادات که روز به روز چاقتر می شد هن وهن کنان می رفت ومی آمد٬ وقتی بالاخره در کنار من که سیب زمینی پوست می کندم ولو شد و نشست گفتم:
-خسته نباشی خیلی زحمت می کشی˛ دستت درد نکنه. ما همه ازت متشکریم.
- ای بابا این حرفا چیه بالاخره باید بعد از چند سال یک فاتحه ی درست و حسابی برای آقاجون خدا بیامرز می فرستادیم ، از طرفی بهانه ی خوبی هم برای جمع کردن مردم در این موقعیته.
- راستی احترام جون حال داداش چطوره ، مثل اینکه بزنم به تخته دیگه با هم مشکلی ندارین.
- ای بابا دیگه از ما گذشته ، اصلا دیگه محمود و کی می بینه که بخواد دعوا کنه ، وقتی که می آد اینقدر خسته اس و فکرش مشغوله که کار به کار ما نداره و هیچ ایرادی نمی گیره.
- وسواسش چطوره دیگه موقع وضو گرفتن نمی گه نشد ، نشد از اول.
- گوش شیطون کر خیلی بهتره ، دیگه اونقدر مشغوله که وقت نداره هی آب بکشه و غسل کنه ، می دونی این انقلاب اونو از این ور به اون ور کرده ، انگار دوای دردش همین بود ، حالا میگه به گفته ی آقا در درجه ی اول انقلابه که مثل جهاد در راه خدا می مونه و بزرگترین ثوابا رو داره ، دیگه به جزئیات توجه نداره ، راستش حالا بیشتر وسواسش رو مسائل انقلابیه.
بعد از ناهار سخنرانی شروع شد ، ما در اطاق عقبی بودیم صدا را خوب نمی شنیدیم ، از ترس بیرون رفتن صدا نمی توانستند از بلندگوهای قوی تر استفاده کنند ، به سختی ما را هم در اطاق مهمان خانه و ناهارخوری جا دادند ، پشت سر مرد ها نشستیم ، عده ای هم پشت پنجره ها ایستاده بودند . بعد از سخنان یکی دو نفر در مورد انقلاب ، ستمکاری حکومت فعلی و وظایف ما در راه براندازی این رژیم ، نوبت به عموی احترام السادات رسید که حالا دیگر روحانی معروفی شده و به خاطر آن چند ماه زندان در نظر همه قهرمانی بود. او ابتدا قدری از مناقب آقاجون صحبت کرد و در تعریف تاریخچه ی انقلابی خانواده ی ما گفت:
-این خانواده ی محترم از سالها قبل در راه دین و میهن مبارزه کرده اند و در این راه زخمها خورده اند ، در سال چهل و دو بعد از جریان پونزده خرداد و دستگیری آقای خمینی مجبور به ترک خانه و دیارشان شدند و از قم کوچ کردند ، چون امنیتشان در خطر بود ، در این راه جوان دادند ، پسر برومندشان را سر به نیست کردند ، دامادشان هنوز در زندان است خدا می داند چه شکنجه ها دیده...
برای مدتی مطالب را قاطی کردم ، نمی فهمیدم در مورد چه کسانی صحبت می کند ، با آرنج به پهلوی احترام سادات زدم و پرسیدم :
-از کی داره حرف می زنه؟
-خوب از شوهر تو دیگه!
-نه منظورم اون جوون که سر به نیست شد و اینهاست...
-خوب احمد رو میگه دیگه.
-وا احمد ما؟!! داشتم شاخ در می آوردم.
-خوب بعله هیچ فکر کردی چقدر مرگش مشکوک بود . وسط خیابون ، بعد از سه روز ما رو خبر کردند که علی رفت پزشکی قانونی برای شناسایی جسد تازه می گفت آثار ضرب و جرح هم در بدنش بوده.
-لابد با یه معتاد دیگه سر مواد دعواش شده بوده.
-این حرفا رو نزن پشت سر مرده.
-این مزخرفا در مورد اومدن ما از قم رو کی به آقا گفته؟
-وا مگه نمی دونی ، بعد از همون جریانات پونزده خرداد بود که شماها از قم اومدین ، آقاجون و محمود حسابی در خطر بودن ، حتما تو بچه بودی یادت نیست.
-با حرص گفتم ، خوبم یادمه ما سال چهل اومدیم تهرون ، چطور محمود به خودش اجازه میده ، این دروغها رو به آقا بگه و از شور و هیجان مردم سوء استفاده کنه.
حالا دیگر سخن به محمود رسیده بود که از چنان پدری چنین پسری هم انتظار می رفت ، پسری که جان مال خود را در راه انقلاب صرف کرده از هیچ فداکاری ، گذشت و زحمتی فرو گذار نمی کند. خرج دهها خانواده از زندانیان سیاسی را می دهد و مثل یک پدر از آنها مراقبت و سرپرستی می کند ، خانواده ی خواهرش که جای خود دارد که چندین سال است که این برادر جور آنها را کشیده و نگذاشته لحظه ای احساس کمبود و بی کسی کنند . در این موقع با اشاره ای ، ناگهان سیامک از میان جمعیت بلند شد و به طرف او رفت ، گویی برای این کار تعلیم دیده بود و دقیقا می دانست چه وقت باید بلند شود و ایفای نقش کند ، آقا دستی به سر سیامک کشید گفت:
-این طفل معصوم فرزند یکی از مجاهدین شریف راه اسلامه که سالهاست در زندان و زیر شکنجه به سر می بره ، دست جنایتکار رژِیم این بچه و صدها بچه ی مثل اونو یتیم و محروم کرده ، خدا را شکر که این بچه دایی مهربان و از جان گذشته ای مثل آقا محمود صادقی دارد که جای پدر را برایش پر کند ، وگرنه خدا می داند در غیبت پدر چه بر سر این خانواده مظلوم می آمد...
حالت تهوع بهم دست داده بود ، احساس می کردم یقه ی بلوزم دارد خفه ام می کند ، بی اختیار دست انداختم و آن را کشیدم ، دگمه ی یقه کنده شد و به طرفی پرید ، با چشمان خشمی از جا برخاستم که خانم جون و احترام سادات که در کنارم نشسته بودند به وحشت افتادند ، احترام گوشه ی چادرم را می کشید و می گفت:
-بشین معصوم تو رو ارواح خاک آقات بشین ، زشته.
محمود پشت سر واعظ روبروی جمعیت نشسته بود و با نگرانی مرا نگاه می کرد ، می خواستم فریاد بزنم ولی صدایم گرفته بود ، سیامک که در کنار واعظ بود با ترس و تعجب از میان جمعیت راه را باز کرد و به طرف من آمد ، دستش را کشیدم و گفتم:
- خجالت نمیکشی؟
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#55
Posted: 11 Sep 2013 16:35
ادامه داستان
خانوم جون توی صورتش می زد و می گفت:
- خدا مرگم بده ، آبروریزی نکن دختر.
با تنفر به محمود نگاه کردم ، می خواستم خیلی چیزها بگویم که ناگهان صدای نوحه بلند شد ، همه ایستادند و مشغول سینه زنی شدند ، از میان جمعیت راهی پیدا کردم و در حالی که دست سیامک را با خشم می فشردم از خانه بیرون آمدم. مسعود پایین چادرم را گرفته بود و به دنبالم می دوید . دلم میخواست آنقدر سیامک را کتک بزنم که سیاه و کبود شود ، در ماشین را باز کردم و با خشونت به درون ماشین هلش دادم. سیامک مرتب می گفت :
- چته ؟ مگه چی ده ؟
- فقط خفه شو !
صدایم آنچنان آمرانه و خشن بود که بچه ها تا رسیدن به خانه کلامی حرف نزدند و به من فرصت دادند تا به خود بگویم :
- تقصیر این بچه چیه ؟ اون در این میون چه گناهی داره ؟
وقتی به خانه رسیدم اول مدتی به زمین و زمان و محمود و علی و احترام بد و بیراه گفتم و بعد نشستم و زار زار گریه کردم. سیامک سرافکنده روبرویم نشسته بود. مسعود لیوانی آب برایم آورد و با چشمانی پر اشک خواست آن را بنوشم تا شاید حالم بهتر شود . کم کم آرام گرفتم. سیامک گفت :
- نمی دونم تو از چی انقدر ناراحتی ولی هر چی هست ببخشید
- یعنی تو نمی دوین ؟ چطور نمی دونی؟ ببینم تو در تمام مراسمی که با محمد می ری همین کارا رو می کنی؟ تو رو به همه نشون می دن ؟
با غرور گفت :
-بله ! کلی هم از بابا تعریف میکنن.
آه از تهادم بر آمدم . نمی دانستم چه به این بچه بگویم ، سعی میکردم آرام باشم و او را نترسانم .گفتم :
- ببین پسرم ما چهار سال بدون بابا زندگی کردیم ، هیچ وقت هم محتاج هیچ کس مخصوصا دایی محمود نبودیم. من جون کندم به کسی نیازمند نباشیم . شما با افتخار بزرگ بشید ، نه با ترحم و صدقه ی مردم. کسی به شما به چشم بچه ی یتیم و محروم نگاه نکنه. تا حالا هم روی پای خودمون بودیم ، شاید کمی بهتون سخت می گذشت ولی در عوض غرور و شخصیت خودمون و بابا روحفظ میکردیم ولی حالا این محمود عوضی برای استفاده ی خودش شماها رو مثل عروسک به نمایش گذاشته ، داره ازتون سوء استفاده میکنه ، کاری میکنه که مردم دلشون به حالتون بسوزه و همه بگن به به! چه دایی خوبی دارن . چرا هیچ از خودت نپرسیدی چطور شده محمود تو این هفت هشت ماه یاد ما افتاده ، چطور تو این چند سال یک بار حال ما رو نپرسید؟ ببین پسرم تو باید عاقل تر از این حرفا باشی ، نذاری از تو و احساسات پاکث سوء استفاده کنند. اگر بابات بفهمه که محمود داره از تو و اون اینطوری بهره برداری میکنه ، خیلی ناراحت میشه . اون حتی در یک مورد هم با محمود هم عقیده نیست. هرگز نمی خواد خودش و خانوادش وسیله و ابزاری باشند در دست افرادی مثل محمود.
******
هرچند که من در آن زمان نمی دانستم او از این کارها چه منظوری دارد ولی دیگر نمی گذاشتم بچه ها را با خودش به این طرف و آن طرف ببرد و جواب تلفن هایش را نمی دادم.
******
اواخر مهر ماه بود ، ولی اداره ، مدرسه ی بچه ها و دانشگاه من (که تمام ناشدنی به نظر می رسید) تق و لق بودند. من تقریبا یک ترم از درسم مانده بود ولی کلاسها تشکیل نمی شد. ما دائما در اعتصاب به سر میبردیم . در اجتماعات مختلف حاضر می شدم . تمام حرفها را گوش میکردم و آنها را می سنجیدم تا ببینم آیا روزنه ی امیدی برای نجات حمید هست یا نه ، گاه به شدت امیدوار می شدم ، همه چیز روشن و زیبا می شد و گاه چنان ناامید می شدم که گویی به قعر چاهی پرتابم می کردند. هر جا برای زندانی های سیاسی صدایی بلند می شد من آنجا بودم ، و در صف اول فریاد می زدم ، مشتهای بچه ها در دو طرفم مانند دو پرچم کوچک در اهتزاز بودند ؛ با گفتن : "زندانی سیاسی آزاد باید گردد" تمام خشم و ودرد و رنجی را که در این سالها کشیده بودم فریاد می زدم. اشک در چشمانم حلقه می بست ولی قلبم گویی سبک میشد. وقتی می دیدم این همه آدم با من همراهند ،
از شوقی بی حد لبریز می شدم ، دلم می خواست همه را در آغوش می گرفتم و می بوسیدم،شاید اولین و آخرین باری بود که چنین احساسی را نسبت به هم میهنانم تجربه کردم.گویی همه فرزندان ، پدران ، مادران ، خواهران و برادران من بودند.
زمزمه ها و شایعاتی در مورد عفو زندانیان سیاسی بر سر زبان ها بود، می گفتند روز چهارم آبان که مصادف با تولد شاه است عده ای از زندانیان آزاد خواهند شد . امید در قلبم ریشه می دوانید ، ولی سعی می کردم باور نکنم . توان سرخوردگی دوباره را نداشتم . پدر حمید بر کوشش ها و رفت و آمدهایش افزوده بود ، توصیه نامه های مختلف برای مقامات می گرفت ، هر روز با هم تشریک مساعی می کردیم ، همدیگر را در جریان پیشرفت کارهایمان قرار می دادیم . وظایفی که به من محول می شد را با تمام وجود به انجام می رساندم.
کم کم با تماس هایی که داشتیم مطمئن شدیم که عفو هزار نفر از زندانیان قطعی است ، فقط باید کاری می کردیم که اسم حمید هم در این فهرست قرار گیرد . آن روزها بحث مداوم من و پدر حمید در این مورد بود ، با تردید می پرسیدم :
- آیا این یک بازی سیاسی برای آرام کردن مردم نیست ، فقط یک تبلیغ و سر و صدای بی نتیجه ؟
- نه ! در این شرایط نمی تونن از این کارا بکنن ، حداقل عده ای از سرشناسا باید ازاد بشن و مردم به چشم ببینند تا آروم بگیرند و گرنه بدتر خواهد شد ، تو هم امیدوار باش دخترم ، امیدوار باش .
ولی من از امیدوار بودن وحشت داشتم ، اگر او جز آزاد شدگان نباشد دوباره در گرداب ناامیدی و دلتنگی فرو خواهم رفت ، این همه بیم و امید اعصابم را به شدت می فسود ، بیش از خودم نگران بچه ها بودم ، می ترسیدم پس از امید و دلگرمی نتوانند بار دیگر ضربه ی سنگین ناامیدی و حسرت را تحمل کنند ، سعی می کردم بچه ها مطلقا در جریان این اخبار قرار نگیرند ولی بیرون از خانه شایعه چون سیلابی مارگونه به هر سوراخی سر می کشید . سیامک هیجان زده و برافروخته اخبار را برای من می گفت ولی من با خونسردی و آرامش جواب می دادم که:
- نه مادر جون اینا همه تبلیغ دستگاه برای آروم کردن مردم ، فعلا از این کارا نمی کنن. انشاالله انقلاب که پیروز شد خودمون می ریم و در زندانها رو باز می کنیم و اونو می آریم.
پدر حمید هم با این روش من موافق بود و خودش هم در مورد مادر حمید از این شیوه استفاده می کرد.
هر چه به چهارم آبان نزدیک تر می شدیم هیجان درونیم بیشتر می شد ، بی اختیار برای حمنید خرید می کردم ، لباس زیر ، پیراهن ، لباس خانه خریدم . دیگر نمی توانستم جلوی رویاهای شیرینم را بگیرم ، به برنامه هایی که بعد از آزادی حمید می توانستیم داشته باشیم فکر می کردم . ولی چند روز قبل از تاریخ موعود پدر حمید پس از رفت و آمدها و انجام آخرین ملاقات ها ، خسته و گرفته به خانه ی ما آمد و در یک فرصت مناسب که بچه ها مشغول بودند گفت :
- فهرست تقریبا تکمیل شده ، ظاهرا اسم حمید رو نذاشتن ، البته به من اطمینان دادن اگه اوضاع همینطور پیش بره به زودی حمید هم آزاد می شه ، ولی این بار احتمالش کمه ، این بار بیشتر مذهبیون در فهرست هستند.
با بغضی فرو خورده گفتم :
- می دونستم من اگه یه جو شانس داشتم زندگیم غیر از این بود.
در چشم بر هم زدنی تمام امیدهایم به یاس تبدیل شد با چشمانی اشک آلود روزنه های باز شده در قلبم را دوباره بستم . پدر حمید رفت ولی پنهان کردن افسردگی و ناامیدی شدیدم از بچه ها مشکل بود . مسعود مرتب دورم می چرخید و می پرسید :
- چی شده سرت درد می کنه؟
سیامک می گفت :
- خبر تازه ایی شده ؟
با خودم گفتم قوی باش ، هنوز باید انتظار بکشی . حس می کردم دیوارهای خانه تنگ تر می شوند و تمام بدنم را در هم می فشارند ، نمی توانستم آن خانه ی دلگیر و تنها را تحمل کنم ، دست بچه ها را گرفتم و از خانه بیرون آمدم . جلوی مسجد شلوغ بود ، عده ای شعار می دادند . بی اختیار به طرف آنها رفتم .حیاط مسجد مملو از آدم بود ، نمی دانستم باز چه خبر شده ، برای خودم و بچه ها در میان ازدحام راهی باز کردم. نمی فهمیدم چه شعاری می دهند ، برایم اهمیتی نداشت من شعار خودم را داشتم ، با بغض و صدایی خشمگین فریاد زدم : زندانی سیاسی آزاد باید گردد .
نمی دانم در صدایم چه بود که پس از لحظاتی شعار همگانی به شعار من تبدیل شد .
آن روز تعطیل رسمی بود ، هنوز آفتاب نزده بود که دیدم دیگر تحمل غلت زدن در رختخواب را ندارم ، می دانستم تدابیر امنیتی برای آن روز بسیار شدید است ، به خاطر بچه ها هم شده نباید از خانه خارج می شدم . نمی دانستم اعصاب تحریک شده و نا آرامم را چکونه آرامش ببخشم . باید خودم را مشغول می کردم ،مثل همیشه به کار پناه بردم ، می خواستم تمام انرژی، خشم و اضطراب درونم را با کاری سخت ، بدون فکر و دیوانه وار بیرون بریزم . پرده ها و ملافه ها را در آوردم در ماشین رختشویی انداختم ،شیشه ها را پاک کردم ، اطاقها را جارو زدم ، حوصله ی بچه ها را نداشتم گفتم برای بازی به حیاط بروند ، ولی وقتی متوجه شدم که سیامک نقشه ی بیرون زدن از خانه را در سر می پروراند با دعوا برشان گرداندم و به حمام فرستادمشان ، آشپزخانه را هم تمیز کردم ، حوصله پختن غذا را نداشتم ، چیزهایی از زور قبل مانده بود که برای من و
بچه ها کافی بود ، بی بی هم آنقدر ضعیف و کم غذا شده بود که هر چه جلویش می گذاشتم باز با تکه ای نان و کاسه ای ماست خود را سیر می کرد . با تلخی به بچه ها غذا دادم ، ظرف ها را شستم ، دیگر کاری نمانده بود . می خواستم بروم حیاط را هم بشویم که دیدم دیگر توان ندارم ، داشتم از خستگی از پا در می آمدم و این همان چیزی بود که می خواستم ، به سختی خود را به زیر دوش رساندم ، آب را باز کردم و با صدای بلند گریستم اینجا تنها جایی بود که می توانستم با خیال راحت گریه کنم.
ساعت نزدیک به چهار بعدازظهر بود ، از حمام بیرون آمدم ، موهایم خیس بودند ولی مهم نبود ، بالشی در هال ، جلوی تلوزیون گذاشتم و دراز کشیدم ، بچه ها جلویم بازی می کردند ، تازه چشمانم گرم شده بود که دیدم در خانه باز شد و حمید به درون آمد ، چشمهایم را محکم بستم تا این رویای شیرین ادامه یابد ولی صدای مبهمی در اطرافم زمزمه می شد با تردید چشمانم را نیمه باز کردم و در جایم نیم خیز شدم، بچه ها مبهوت و با تردید مرد لاغر اندامی را که موها و سبیلی تقریبا سفید داشت نگاه می کردند ، در جایم خشک شدم ، یعنی این هم خواب و خیال بود ؟ صدای خوشحال و در عین حال بغض آلود پدر حمید ما را به خود آورد که پیروزمندانه گفت :
- بفرمایید اینم شوهر جنابعالی ، بچه ها چتونه؟ماتتون برده بیایین جلو بابا اومده .
وقتی در آغوشش گرفتم جثه اش چندان بزرگتر از جثه سیامک نبود ، البته من در این سالها او را بارها دیده بودم ، ولی هرگز این چنین تکیده و نزار به نظرم نرسیده بود ، شاید به خاطر لباسها که به تنش زار می زدند اینقدر کوچک شده بود ، گویی لباس های پدری را بر کودکی پوشانده باشند همه چیز حداقل دو سایز بزرگ بود . شلوارش را با کمربند به خودش وصل کرده بود دور تا دور شلوارش چین های درشتی خورده بود ، سرشانه های کتش چنان افتاده بود که آستین هایش به سر انگشتان می رسید . زانو زد و بچه ها را در آغوش گرفت ، و من با دستهایی که سعی می کردم هر سه عزیزم را در برگیرد بر سرشان خیمه زدم ، چهار نفری با هم می گریستیم و رنج هایی که هر یک به نوعی در این دوران طولانی کشیده بودیم را با هم قسمت می کردیم . پدر حمید در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد گفت :
- بسیه دیگه ، پاشید ، حمید خسته اس ، خیلی هم مریضه ، از بهداری زندان تحویلش گرفتم ، بذارید استراحت کنه ، منم برم مادرشو بیارم.
بی اختیار در آغوشش گرفتم ، بوسیدمش ، در حالیکه مرتب می گفتم متشکرم سر به شانه هایش گذاشته گریستم ، چقدر این پیرمرد مهربان ، فهمیده و با ملاحضه بود ، چطور توانسته بود بار اضطراب و دوندگیهای این چند روزه را به تنهایی بر دوش بکشد . حمید تب داشت . گفتم :
- بیا کمکت کنم لباساتو در بیار و بخواب.
- نه بذار اول حمام کنم .
- اره راست می گی ، تمام کثافت و بدبختی زندانتو باید از خودت پاک کنی و بعد با آرامش و سبک بخوابی ، خوشبختانه امروز نفت داشتیم ، حمام از صبح روشنه.
کمک کردم لباسهایش را در آورد ، خیلی ضعیف بود ، به سختی روی پاهایش بند می شد ، هر تکه از لباسش را که در می آورد به نظرم کوچکتر می شد ، در آخر از هیکل نحیفی که پوستی بر استخوان بود وحشت کردم ، همه جای بدنش نشانی از زخمی کهنه داشت ، روی صندلی نشاندمش تا جوراب هایش را در آوردم ، وضع غیر عادی پاها ، پوست نازک و قرمز آن طاقتم را به انتها رساند . پاهایش را در بغل گرفتم سر بر زانوانش نهادم و گریستم ، با او چه کرده بودند ؟ آیا دوباره انسانی عادی و سالم خواهد شد ؟ لباس زیر و شلوار و پیژامه ای که هفته ی پیش در اوج امیدواری خریده بودم را بر تنش کردم ، هر چند آنها هم بزرگ بودند ولی مثل کت و شلوارش زار نمی زدند ، با احتیاط روی تخت دراز کشید ، گویی می خواست این لحظه را مزه مزه کند ، رویش را کشیدم ، سر بر بالش گذاشت ، چشمانش را بست و با آهی عمیق گفت :
- یعنی واقعا من روی تخت خودم خوابیدم ؟ چند سال هر روز و هر لحظه آرزوی این تخت ، این خونه و این لحظه رو کردم ، باورم نمی شه که واقعیت داشته باشه ، چه لذتی !!
بچه ها با عشق ، تحسین ، کمی تردید و خجالت نگاهش می کردند و تمام حرکاتش را زیر نظر داشتند ، آنها را صدا زد کنار تخت نشستند و مشغول حرف زدن شدند ، چای را آماده کردم ، سیامک را صدا زدم و برای خرید شیرینی و نان سوخاری به قنادی سرکوچه فرستادم ، آب پرتقال را گرفتم ، کمی سوپ داشتیم که گرم کردم ، هر لحظه چیزی برای خوردن به دستش می دادم ، خندید و گفت :
- عزیزم صبر کن ، من نمی تونم ، عادت ندارم ، باید یواش یواش بهم غذا بدی .
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#56
Posted: 11 Sep 2013 16:41
ادامه داستان
ساعتی بعد مادر و خواهرهای حمید آمدند ، مادرش دیوانه و از خود بی خود بود ، مثل پروانه دور حمید
می چرخید اشک ریزان قربان صدقه اش می رفت ، از سر تا پایش را می بوسید و دوباره از سر شروع می کرد ، تا اینکه صدای نامفهومش به هق و هق تبدیل شد ، به دیوار تکیه داد و نشست ، چشمهایش بی حالت و موهایش آشفته و درهم بودند ، رنگش به شدت پریده بود و به سختی نفس می کشید ، حمید حتی توان پاک کردن اشک هایش را نداشت با صدایی گرفته مرتب می گفت ، مادر بسه ، تورو به خدا آروم باش ، منیژه مادرش را در آغوش گرفت و فریاد زد ، زود باشید آب قند بیارید . منصوره دوید و آب آورد و به صورتش پاشید ، تکانی خورد و شروع به گریه کرد ، با عجله آب قند با چند قطره کرامین درست کردم ، و آن را با قاشق به حلقش ریختم . با چشم به دنبال بچه ها گشتم ، پشت در ایستاده با چشمان اشک آلود گاه به مادر بزرگ و گاه به پدرشان نگاه می کردند ، کم کم هیجان اولیه فروکش کرد ، مادر حاضر نبود از اطاق بیرون برود ، قول داد که دیگر گریه زاری نکند ، یک صندلی رو به روی حمید گذاشت و خیره به او همانجا نشست ، تنها گاه گاهی قطرات اشکی را که بی صدا برگونه هایش می چکید پاک می کرد ، پدر در هال کنار بی بی که زیر لب دعا می خواند نشست ، پاهایش را دراز کرد و سر خسته اش را به پشتی تکیه داد ، مطمئن بودم از صبح تا آن زمان در حرکت و هیجان بوده ، برایش چای آوردم ، دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم :
- خسته نباشید ، خیلی امروز زحمت کشیدین .
- ای کاش همه ی خستگی ها و زحمت ها نتایجی این چنین داشته باشه .
صدای منصوره که مادرش را دلداری می داد می آمد که می گفت :
- مادر تورو به خدا بس کن ، شما باید خوشحال باشید ، چرا مثل ماتم گرفته ها اشک می ریزین؟
- خوشحالم مادر ، خوشحالم . نمی دونی چقدر خوشحالم ، فکر نمی کردم زنده بمونم و دوباره پسر یکی یک دونه ام و تو خونه ببینم .
- پس چرا هی جلوش اشک می ریزی و خون به جگرش می کنی ؟
- آخه ببین بی شرفا با بچه ام چه کردن ، به چه روزی انداختنش ؟ ببین چقدر ضعیف و لاغر شده ، ببین چقدر پیر شده ، الهی بمیرم برات مادر ، خیلی اذیتت کردند ؟ کتکت زدند ؟
حمید معذب و ناراحت جواب می داد که :
- نه مامان جون ، فقط غذاهاشونو دوست نداشتم ، بعد هم سرما خوردم و مریض شدم همین .
در همین شلوغی ها خانم جون که چند روزی بود از من خبر نداشت برای احوالپرسی تلفن کرد ، وقتی فهمید حمید آمده شوکه شد ، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که همه با گل و شیرینی به خانه ی ما سرازیر شدند ، خانم جون و فاطی با دیدن حمید شروع به گریه کردند ، محمود انگار نه انگار که اتفاقی بین ما افتاده ، حمید را بوسید و با خوشحالی بچه ها را بغل کرد و تبریک گفت و سر رشته ی کارها را در دست گرفت ، به احترام سادات گفت :
- استکان ها رو حاضر کن ، چای مفصل هم دم کن الان براشون مهمون می آد ، علی تو هم در اطاق مهمون خونه رو باز کن میز و صندلی ها رو دور بچین ، میوه و شیرینی ها را هم توی ظرفها بذارید .
با تعجب گفتم :
- ولی کسی قرار نیست بیاد ما کسی رو خبر نکردیم .
- احتیاج نداره شما خبر کنید ، الان فهرست اسامی آزاد شده ها همه جا پخش شده ، مردم می آن .
فهمیدم خیال ها یی در سر دارد با تندی و جدیت گفتم :
- ببینید داداش ، حمید مریضه ، احتیاج به استراحت داره ، تنش هم بالاست . می بینید که سینه اش چقدر خرابه نفسش در نمی آد ، مبادا کسی رو خبر کنیدها !
- من کسی رو خبر نمی کنم خودشون می آن .
- ولی من هیچ کس و تو خونه راه نمی دم از حالا گفته باشم بعد باعث دلخوری کسی نشه .
محمود وا رفته بود با سردرگمی نگاهم می کرد یک دفعه مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد گفت :
- یعنی دکتر هم نمی خوای بالای سر این بیچاره بیاری ؟
- چرا خیلی هم می خوام ولی روز تعطیله از کجا دکتر پیدا کنم .
- من دکتر آشنا دارم تلفن می کنم بیاد .
مشغول تلفن به جاهای مختلف شد . یک ساعت بعد دکتر به همراه دو نفر که یکی از آنها دوربین بزرگی بر دوش داشت وارد شد ، نگاه شماتت باری به محمود کردم ، همه را از اطاق بیرون کردند دکتر مشغول معاینه شد و عکاس از جای زخم های حمید غکس گرفت ، در آخر دکتر بیماری حمید را ذات الریه ی مزمن تشخیص داد نسخه ی مفصلی نوشت و گفت که داروهایش را باید سر موقع بخورد و آمپول هایش را مرتب بزند ، در مورد رژیم غذایی هم گفت که باید به تدریج بر مقدار غذایش اضافه کنم ، برای آن شب دو آمپول تزریق کرد و چند قرص داد تا فردا که بقیه ی دارو ها را تهیه کنیم .محمود نسخه را گرفت و به علی داد تا فردا اول وقت آنها را بخرد و بیاورد ، ناگهان به یاد حکومت نظامی افتادند همه با عجله وسایلشان را جمع کردند و رفتند ، مادرش حاضر به رفتن نبود ، پدر به زور او را با خود برد و قول داد فردا اول وقت بازش گرداند ، بعد از رفتن همه با خواهش و التماس لیوانی شیر به حمید و شام سبکی به بچه ها دادم ، به قدری خسته بودم که توان جمغ کردن بشقاب های پراکنده را نداشتم ف خودم را به رختخواب رساندم در کنار خمید دراز کشیدم ، ظاهرا یکی از آمپول های تزریق شده آرام بخش بود چون در همین مدت ک.تاه به خوابی سنگین فرو رفته بود . مدتی به صورت لاغرش نگاه کردم و از حضورش لذت بردم بعد از میان پنجره به آسمان نگرسیتم ، با تمام وجود خدا را سپاس گفتم و قسم خوردم که او را به روز اولش بازگردانم هنوز مناجاتم تمام نشده بود که به خواب رفتم .
5
بعد از یک هفته حال عمومی حمید بهتر شد ، تب قطع گردید ، بهتر می توانست غذا بخورد ، اما هنوز با سلامتی کامل فاصله ی زیادی داشت از سرفه های مداوم که شب ها بیشتر می شد رنج می برد و ضعف ناشی از چهار سال بدغذایی و بیماری های درمان نشده بر جای بود ، ولی به تدریج متوجه شدم که مشکل حمید این ها نیست ، او قبل از این که جسما مریض باشد روحا بیمار بود ، افسردگی از سر تا پای او می بارید ، هیچ حرفی برای گفتن نداشت ، هیچ علاقه ای به اخبار حساس آن روزها نشان نمی داد ، نمی خواست از دوستان قدیمش کسی را ببیند ، به هیچ سوالی جواب نمی گفت . از دکتر پرسیدم :
- به نظر شما این افسردگی ، دلمردگی و بی علاقه گی به آنچه در اطرافش می گذره طبیعیه ؟ همه ی کسانی که از زندون بیرون می آن این طورند؟
- تا حدودی ولی نه به این صورت ، البته عدم تحمل شلوغی ، کمی احساس غربت ، عادت نداشتن به زندگی معمول خانوادگی ، کم و بیش در همه ی اون ها دیده می شه ولی این آزادی زودرس ، انقلابی که همیشه ارزو و هدفش بوده ، بودن با خانواده ای که این چنین گرم ازش استقبال می کنه باید او رو به هیجان بیاره ، نشاط و شور زندگی در وجودش ایجاد کنه ، این روزها با افرادی مثل خمید این مشکل رو دارم که چگونه آروم نگهشون دارم تا هیجانات روحیشون با توان بدنیشون هماهنگ بشه ولی او رو باید برانگیزم تا فعالیت های عادی زندگی رو از سر بگیره .
دلیل افسردگیش را درک نمی کردم ، اوایل حرف نزدنش را به حساب بیماری می گذاشتم ولی حالا دیگر چندان مریض نبود ، از سوی دیگر به او فرصت
نمی دادند تا خود را برای پذیرش مجدد زندگی خانوادگی آماده کند، آنقدر دورمان شلوغ بود که حتی فرصت نمی کردیم برای نیم ساعت با هم حرف بزنیم، خانه امان کاروانسرایی بود که مدام از آدمهای مختلف پر و خالی می شد، مادر حمید از شب دوم وسایلش را آورد و در انه ما ماند، منیر خواهر بزرگتر حمید با بچه هایش از تبریز آمدند، هر چند که همه کمک می کردند ولی نه من و نه حمید تحمل این همه شلوغی را نداشتیم، می دانستم که مسئول نیم بیشتر این شلوقی ها محمود است، دلم می خواست کله اش را می کندم، هر روز عده ای را برای تماشا می آورد انگار مخلوف عجیب الخلقه ای را یافته بود و برای اینکه صدای من درنیاید مسئولیت غذا را بر عهده گرفته هر روز غذا می فرستاد و می گفت اضافه آن را به فقرا بدهید، از این همهدست و دلبازی اش متعجب بودم. نمی دانستم چه دروغهایی سر هم کرده ولی به نوعی وانمود می کرد که آزادی حمید در نتیجه فعالیتها و اقدامات او بوده است، خوشبختانه جرات نداشت وگرنه بدش نمی آمد هر بار حمید را لخت کند و جای زخمها را به مردم نشان دهد.بحث های سیاسی هم بازار داغی داشت، کم کم سرو کله بعضی دوستان قدیمی .و هم مسلکان جدید پیدا شد، آنها با گروهی از جوانان پرشور به دیدن حمید می آمدند و می خواستند این قهرمان بزرگ را از نزدیک ببینند و حرفهایش را درباره تاریخچه سازمان و همسنگرانی که کشته شدند بشنوند، ولی حمید مطلقا تاب دیدن آنها را نداشت، به هر بهانه ای از دیدنشان سرباز می زد و در حضور آنها افسرده تر و ساکت تر می شد، درصورتی که چنین حالتی را در مقابل دوستان محمود و سایر آدمها نداشتو یکروز دکتر که برای معاینه آمده بود به من گفت:
- خانم چرا خونه شما همیشه شلوغه؟ مگه نگفته بودم این مریض احتیاج به استراحت داره؟
موقع رفتن جلوی همه حاضرین که دورش را گرفته بودند گفت:
- من روز اول به شما گفتم، اعصاب بهم ریخته این مریض احتیاج به آرامش ، استراحت، هوای تمیز و سکوت داره تا بتونه خودشو کم کم ترمیم کنه و به حال عادی برگرده، ولی اینجا همیشه مثل ه میدان مسابقه شلوغه، بیود نیست که از نظر روحی به مراتب بدتر از روز اول شده، اگر بخواهید اینطور ادامه بدید من دیگه هیچ مسئولیتی رو قبول نمی کنم.
همه وحشت زده نگاهش می کردند، مادرش گفت:
- چکار کنیم آقای دکتر؟
- اگر نمی تونید در این خونه را ببندید و محیط مناسب فراهم کنید، ببریدش جای دیگه.
- آره دکتر جون راست میگی من از اول هم گفتم ببریمش خئنه ما اونجا بزرگتره اینهمه شلوع نمیشه.
- نه خانم، جایی خلوت که تنها باشه فقط با زن و بچه هایش.
احساس شادی کردم از دل من حرف میزد، هر کس پیشنهادی داد و همه زودتر از معمول خانه مارا ترک کردند، منصوره سعی کرد آخرین نفر باشد، وقتی خلوت شد گفت:
- دکتر راست می گه، والله من هم داشتم از این وضع دیوونه می شدم چه برسه ب این طفلک که چهارساله به نهایی و سکوت عادت کرده، می دونی تنها راه حلش اینه که شماها برید شمال، تا حمید دوران نقاهتشو بگذرونه، ویلای ما هم بی مصرف و خالی اونجا افتاده، به هیجکس هم نمیگیم که شما کجایید.
از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم ، این بهترین کاری بود که می توانستیم بکنیم، شمال هم که سرزمین رویاهای من بود، با توجه به تعطیلی مدارس، تق و لق ماندن انتخابات دانشگاه می توانستیم بدون هیچ دغدغه و مزاحمتی مدتی را در پاییز شمال رنگین و زیبا با آفتابی دلپذیر، آسمانی آبی و دریایی که هر لحظه به رنگی در می آمد از ما استقبال کرد، باد خنکی که از دریا بوی شور آب را به ساحب می آورد، نشستن در آفتاب را بهانه ای شیرین بود. چهار نفری روی تراسویلا ایستادیم، به بچه ها گفتم نفس بکشید،این هوا هر مرده ای را هم زنده می کند و بی اختیار به حمید نگاه کردم، ولی او نه این همه زیبایی را می دید و نه حرفهای مرا می شنید، نه بوی دریا را حس می کرد و نه باد را که بر صورتش می خورد می فهمید، مغموم و بی تفاوت به اتاق رفت و نشست. با خود گفتم: تسلیم نشو! من مکان و زمان لازم را در اختیار دارم اگر نتوانم با این امکانات کمکی به او کنم شایستگی نام همسر لطفی که خدا به من کرده را نخواهم داشت. برنامه مرتبی چیدم، روزهای افتابی که تقریبا در آن سال کم هم نبود او را به بهانه های مختلف بیرون می بردمو وادار به قم زدن می کردم، گاه کنار دریا، روی ساحل زیبای شنی و گاه به سوی جنگل می رفتیم، گاه از سر جاده خرید می کردیم و گردش کنان باز می گشتیم، او غرق در افکار ود به دنبال من می آمد ولی حتی یک کلمه هم حرف نمی زد، سوالات من را یا نمی شنید و یا با تکان دادن سری و گفتن اری یا نه پاسخ می گفت، ولی من به روی خودم نمی آوردم، از اتفاقاتی که در نبود او رخ داده بود می گفتم، از زیبایی و طبیعت حرف می زدم، با بچه ها بازی می کردم، شعر می خواندم، می خندیدم و گاه محو مناظر بدیع که چون تابلوهای نقاشی از شدت زیبایی غیرواقعی به نظر می رسیدند می شدم، به وجد می آمدم و آنها را می ستودم، عکس العمل او در این موارد تنها نگاهی متعجب و بی حوصله بود، روزنامه، رادیو، تلویزیون را تعطیل کردم چون متوجه شدم که هر خبری بر اضطراب او می افزاید، این خبری برای من هم که مدتها در نگرنی، هیجان و وحشت به سر برده بودم دلپذیر و آرامش بخش بود. بچه ها شاداب و خوشحال نبودند، ما خیلی زود دوران کودکی را از آنها گرفتیم، به آنها ظلم شده ولی هنوز هم دیر نیست می توانیم جبران کنیم. شانه هایش را بالا انداخت و رویش را برگرداند. او آنچنان بی تفاوت به اطراف می نگریست که این فکر احمقانه به سرم زد که شاید دچار کوررنگی شده و بازی رنگها را با بچه ها اختراع کردیم، هر کس باید سعی می کرد رنگی را نام ببرد که در اطراف دیده نشود، اغلب هم دچار اختلاف نظر می شدیمو حمید را داور قرار می دادیم، او به ناچار نگاهی از سر بی حوصلگی به اطراف می انداخت و نظری می داد، با خود گفتم من از او پایدارترم، تا کی می تواند مقاومت کند؟ پیاده روی های هر روزه را طولانی تر کردم دیگر پس از طی مسافت طولانی به هن و هون نمی افتاد، قوی تر و کمی چاق تر شده بود، بدون خستگی و دلسردی حرف می زدم و سوال می کردم تا کم کم زبانش باز شد، موقعی که احساس می کردم آمادگی حرف زدن دارد سراپا گوش می شدم و شرایط را مناسب نگه می داشتم. یک هفته از آمدنمان به شمال گذشته بود، یک روز درخشان آبانماه وسایل را جور کردم و برنامه پیک نیک گذاشتم، پس از مدتی راه پیمایی بر روی تپه ای بسیار خوش منظره پتوها را پهن کردیم، آفتاب با زیبایی می درخشید. آسمان و دریا انواع رنگهای آبی را از سیر تا روشن به نمایش گذاشته بودند و در یک نقطه در هم ادغام می شدند در طرف دیگر جنگل با تمام رنگهای موجود در طبیعت زیر نور طلایی خورشید سر به آسمان کشیده بود
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#57
Posted: 11 Sep 2013 16:43
ادامه داستان
نسیم خنک پاییزی شاخه های رنگ، رنگ را به رقص در می آورد و خنکای آن بر گونه هایمان دلچسب و هستی بخش بود. بچه ها مشغول بازی بودند. حمید در کنار پتو نشسته و به نقطه ای نامشخص در افق می نگریست چای تازه دم را به دستش دادم صورتش رنگ گرفته بود .به نقطه ای خیره شدم .گفت:
- چیزی شده؟
- نه دارم فکر می کنم.
- چه فکرایی؟
- ولش کن فکرهای خوبی نبودند.
- نه بگو!
- قول می دی ناراحت نشی؟
- آره! مگه چی بودند؟
خوشحال شدم کنجکاو شده بود گفتم:
- فکر می کردم اگر تو هم کشته شده بودی بهتر بود.
در نگاهش برقی درخشید.
- جدا؟! پس تو هم همی عقیده وا داری؟
- نه! داشتم، چون اون اونموقع خیال می کردم هرگز دوباره به زندگی بازنخواهی گشت و با مرگ تدریجی و جانکاه از بین می ری، در صورتی که کشته شدن فقط یک لحظه بود و تو کمتر زجر می کشیدی.
- خودم هم همیشه همین فکرا می کنم، از اینکه لایق چنان مرگ با ارزشی نبودم رنج می برم.
- ولی حالا از اینکه زنده هستی خیلی خوشحالم، این روزا مدام به شهرزاد فکر می کنم و از اینکه تورو برای ما زنده نگه داشت ازش متشکرم.
سرش را برگرداند، باز به افق خیره شد و گفت:
- چهار ساله که شبانه روز فکر می کنم که چرا با من چنین کردند؟ چه خیانتی از من سر زده بود؟ چرا مرا در جریان نزاشتند؟ یعنی من حتی لایق این نبودم که پیامی یا پیغامی برام بزارند؟ در ماه های آخر خط تماسم را هم قطع کردند، من برای اون عملیات آموزش دیده بودم. شاید اگر از من سلب اعتماد نشده بود ... گریه مانع از ادامه حرفش شد.
ترسیدم هر حرکت من دوباره این دریچه گشوده را مسدود کند. گذاشتم تا مدتی همانطور گریه کند. وقتی هایهای گریه به هق هقی خفیف تبدیل شد گفتم:
- اونا تورو نامحرم نمی دونستند، تو دوست همیشگی و عزیزشون بودی، شماها دوستان واقعی بودید.
- آره، تنها دوستانی که در تمام عمرم داشتم، همه چیز من بودند، حاضر بودم هر چه دارم را به پاشون بریزم. خودت می دونی از جان و مالم برای اونا دریغ نمی کردم حتی حاضر بودم خانواده ام را فدای اونا کنم ولی اونا منو نخواستند، منو پس زدند درصورتی که به کمکم احتیاج داشتند، منو دور انداختند، مثل یه خائن، یه غریبه، یه پست فطرت، با چه رویی راه برم و زندگی کنم؟ مردم نمی گن تو چرا با اونا نمردی؟ شاید فکر کنن من همه رو لو دادم تو متوجه نیستی، از وقتی از زندان اومدم همه با چشمانی پر از سوظن و سوال نگاهم می کنند.
- نه! نه عزیزم اشتباه می کنی. اونا تورو بیش از هر کس دیگه ای حتی بیش از خودشون می خواستند، اونا با اینکه به کمک تو احتیاج داشتند حاضر شدند خودشون را پیش از پیش به خطر بندازنو اورو حفظ کنند.
- مزخرف نگو. ما چنین قرارایی با هم نداشتیم، مهمترین مساله ما هدفمون بود ما آموزش دیده بودیم که در این راه بجنگیم و کشته بشیم، جایی برای این حرفای احمقانه وجود نداشت در این میان فقط خیانتکاران و افراد غیرقابل اعتماد از دایره خارج می شدند و اونا با من اینکارو کردند، می فهمی یعنی چی؟
- آه حمید، اینطور نیست. نه عزیزم تو اشتباه می کنی، من چیزایی می دونم که تو نمی دونی، اینکارو شهرزاد برای ما کرد. اون قبل از اینکه یا یک قهرمان باشه یک زن بود و حسرت زندگی خانوادگی و آرامش در کنار همسر و فرزند را داشت. یادت هست چطور به مسعود عشق می ورزید، مسعود جای فرزندی رو که همیشه در پس زمینه های ذهنش آرزویش را کرده بود پر می کرد. او به عنوان یک زن، یک مادر حاضر نبود مسعود رو بی پدر و یتیم کنه، هر چند که معتقد بود همه باید در راه آزادی خلقها بجنگند، هر چند که هدفش سعادت تمام کودکان جهان بود و همه رو فرزندان خود می دانست ولی وقتی به احساسات مادری دست یافت مثل هر مادر دیگری برای فرزند خودش امتیازات ویژه ای قائل شد. مثل هر مادر دیگری سعادت و آرزوهای فرزندش جایگاهی دیگر گرفت. جایگاهی ملموس که با آن شعارهای انتزاعی (خوشبختی همه کودکان جهان) فرق داشت. این تبعید ناگزیر در پاکترین روح ها وقتی به وجود میاد که فرزندی داشته باشه. یک زن در نهایت انسانیت و عشق به همه کودکان معصوم دنیا محاله برای کودک بیافرایی که از گرسنگی می میره همانقدر غصه بخوره که برای کودک خودش اگر چنین سرنوشتی پیدا کنه هر چند که حاضری برای همون کودک بیافرایی هم بمیری . اون در چهار پنج ماهی که خونه ما بود مادر شد. و مسعود رو با تمام وجود عواطف و روحش به فرزندی پذیرفت و نمی خواست هیچ آسیبی به ان برسونه و هیچ کمبودی براش فراهم کنه.
حمید تا مدتی متحیر و ساکت نگاهم کرد و بعد گفت:
- اشتباه می کنی، شهرزاد قوی و مبارز بود اون ایده های خیلی بالایی داشت، تو هرگز نمی تونی اونو با زنهای معمولی حتی زنی مثل خودت مقایسه کنی.
- عزیزم، مبارز و قوی بودن مغایر و مانع زن بودن نیست.
مدتی به سکوت و تفکر گذشت، تا اینکه گفت:
- شهرزاد هدف های بالایی داشت اون ...
- بله ولی یک زن بود و به بهترین شکل مکنونات و احساسات زنی رو که از کمبودهایش رنج می بره مطرح می کرد، و این برای شهرزاد جذاب بود او چیزهایی رو می گفت که شهرزاد از بیانشون عاجز بود، بزار اینطوری برات بگم. اون یه روز بهم گفت که به زندگی و خانواده ام غبطه می خوره باور می کنی؟ به من غبطه می خورد. بهش گفتم حتما شوخی می کنی، این منم که باید حسرت مثل تو بودن رو داشته باشم، تو به کمال رسیده ای ولی من مثل زنای صد سال پیش همون ضعیفه ای هستم که تموم عمرشو باید به کار خونه و بیگاری بگذرونه به قول حمید سمبل ظلم مضاعفم، ولی تو در اوجی. می دونی در جوابم چی گفت؟
حمید سرش را تکان داد.
- در جوابم شعر فروغ رو خوند.
- کدوم شعر؟ اگه یادته بخون.
- او گفت:
کدام قله؟ کدام اوج؟
به من چه دادید ای واچه های ساده فریب
اگر گلی به گیسوی خود می زنم
از این تقلب از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است
فریبنده تر نبود؟
کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای چراغهای مشوش
ای خانه های روشن شکاکمرا پناه دهید ای زنان ساده کامل
که از ورای پوست سر انگشتهای نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را دنبال می کنند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد...
_ یادته شبی که قرار شد بره مدام مسعودو در آغوش می گرفت، می بوسید، می بویید و اشک می ریخت، موقع رفتن گفت: هرطور شده باید خانواده ات رو حفظ کنی و بچه ها رو در محیط گرمی بزرگ کنی، مسعود خیلی حساسه، احتیاج به پدر و مادر داره هر کمبودی می تونه داغونش کنه، من اون موقع معنی واقعی حرفاش رو درک نمی کردم، بعدها فهمیدم که تکرار مداوم او برای حفظ خانواده سفارش به من نبود، اون داشت با خودش کلنجار می رفت.
_ باور کردنی نیست، این آدمی که تو توصیف می کنی اصلاً شهرزاد نیست، یعنی اون ناخواسته در این راه قدم گذاشته بود؟ یعنی اون به آرمان های ما اعتقاد نداشت؟ ولی آخه کسی مجبورش نکرده بود، هر لحظه می خواست می تونست رها کنه، چه کسی سرزنشش می کرد؟
_ نه حمید چطور نمی فهمی؟ این بخشی از وجود او بود، بخشی پنهان که شاید تا آن زمان برای خودش هم ناشناخته مانده بود و در آن چند ماه به آگاهیش راه یافت، ولی بخش دیگه وجود او همون بود که تو می شناختی، همون بخشی که از سال ها قبل بر وجودش مسلط شده بود و تمام زندگیش رو وقف اون کرده بود ولی برای این بخش ناشناخته که تجلی زودگذری داشت تنها کاری که کرد معاف کردن تو بود از مرگ، همین. بقیه به صورت حسرتی پنهان در عمق قلبی حساس دفن شد. بی خبر گذاشتن تو برای حفظ خودشان بود که در صورت دستگیری اطلاعات زیاد نداشته باشی و خبر نکردنت برای عملیات برای حفظ تو بود، نمی دونم او چطور دیگران رو قانع کرد ولی به هر حال این کارو کرد.
چهره حمید حالت خاصی از تردید، امید و حیرت داشت، هرچند حرفهای مرا به طور کامل نپذیرفته بود ولی پس از چهار سال به احتمالات دیگری برای کنار گذاشته شدن می اندیشید و این امید مبهم بیشترین تغییری که در او ایجاد کرد. تمایل به حرف زدن به جای سکوت دیرپا بود. پس از آن روز ما مدام با هم حرف می زدیم، تمام زندگیمان، روحیه، رفتار و شرایط خانواده را پس از زندگی مخفیانه بررسی و نجزیه و تحلیل کردم، گره ها یکی یکی گشوده می شدند و با هر گشایشی دریچه ای بر آزادی، نشاط، رهایی از عقده های سربسته باز می شد و اعتماد به نفسی که سال ها آن را مرده می پنداشت رشد می کرد. گاه در میان بحث ها با تعجب نگاهم می کرد و می گفت:
_ تو چقدر عوض شدی! چقدر پخته و با مطالعه به نظر می رسی، مثل یک فیلسوف، یک روانشناس حرف می زنی، واقعاً چند سال دانشگاه تورو اینهمه عوض کرده؟
من در پاسخ با غروری که نمی خواستم پنهان کنم می گفتم:
_ نه! جبر زندگی وادارم کرد، نیاز داشتم، باید می فهمیدم تا می تونستم راههای درست رو پیدا کنم من مسئولیت زندگی بچه هامو داشتم جایی برای اشتباه نبود، خوشبختانه، کتابهای تو، دانشگاه و کارم هم این امکان رو برام به وجود آوردند.
بعد از دو هفته حمید کاملاً شاداب و سرحال بود کم کم داشت به گذشته هایش شبیه می شد بدنش به موازات رفع گرفتگی های فکری و روحی نیرو می گرفت، بچه ها با نگاه تیزبین خود متوجه این تغییرات بودند و بیش از گذشته به خود اجازه نزدیک شدن به او را می دادند، با دیدگانی شیفته و ملتهب پر از نشاط و عشق حرکات او را دنبال می کردند، دستوراتش را به مورد اجرا می گذاشتند، با خنده او می خندیدند و صدای این خنده ها زندگیم را روشن و درخشان می کرد، با بازگشت سلامتی و جریان یافتن مجدد شور زندگی، غرایز و خواستهای دیگر او نیز بیدار شدند و شبهای عاشقانه ما را پس از آنهمه تاریکی و محرومیت به آتش کشیدند.
برای دو روز تعطیلی پدر و مادر حمید با منصوره و شوهرش پیش ما آمدند و از آنهمه تغییری که در حمید به وجود آمده بود و متحیر و شادمان شدند، منصوره گفت:
_ دیدید گفتم راه حلش همینه!
مادرش از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، مدام دور حمید می گشت، قربان صدقه اش می رفت و از من به خاطر سلامتی او تشکر می کرد، نمی دانم چرا حرکات او در همه حال اینهمه رقت انگیز بود و در اوج شادی هم انسان را به گریه می انداخت، تمام آن دو روز باران بارید و هوا سرد بود ما دور آتش شومینه می نشستیم و حرف می زدیم، بهمن شوهر منصوره جوکهای تازه ای را که در مورد شاه و ازهاری ساخته بودند می گفت، حمید از ته دل می خندید همه معتقد بودند که حال حمید خوب شده با اینهمه پس از رایزنی های مختلف به این نتیجه رسیدیم که ما یکی دو هفته دیگر هم در شمال بمانیم، خصوصاً که مادر حمید در گوش من گفته بود که حال بی بی هیچ خوب نیست، در ضمن چند نفر از دوستان سابق هم که بسیار فعال هستند در به در دنبال حمید می گردند، قلبم فرو ریخت و تصمیم گرفتم تا می توانم زمان ماندن در این صلح و آرامش را طولانی تر کنم. بهمن پیشنهاد کرد که ماشین را برای ما بگذارند و خودشان با ماشین های کرایه برگردند تا ما بتوانیم قدری در شهرهای شمال گردش کنیم، هرچند که آن روزها پیدا کردن بنزین کار دشواری بود.
بدین ترتیب دو هفته زیبای دیگر هم در شمال ماندیم، برای بچه ها یک توپ والیبال خریده بودم حمید با پسرها بازی می کرد، با آنها می دوید و ورزش می کرد، بچه ها که هرگز چنین روابطی را تجربه نکرده بودند سپاسگذار و شاکر، او را چون بتی می پرستیدند، نقاشی های مسعود پر از خانواده های چهار نفری بود که میان گل و بوستان و زیر نور درخشان آفتاب غذا می خوردند، بازی می کردند و یا قدم می زدند، همه جا صورت آفتاب خندان و نگاه او به این خانواده مهربان بود. تمام یخ های خجالت و رودربایستی میان پدر و پسران آب شده بود، بچه ها از دوستان، مدرسه و معلم هایشان می گفتند، سیامک در مورد فعالیت های انقلابیش لاف می زد و از جاهایی که با دایی محمود رفته بود و حرف هایی که شنیده بود می گفت و حمید را متعجب و متفکر می کرد. یک روز خسته از بازی در کنار من روی پتو ولو شد چای خواست و گفت:
_ عجب بچه هایی، خستگی سرشون نمی شه چقدر انرژی دارن؟
_ به نظرت چطورند؟
_ فوق العاده! دوست داشتنی، هیچوقت فکر نمی کردم اینقدر دوستشون داشته باشم، تمام کودکی و نوجوانیم رو در وجود اینا می بینم.
_ یادته چقدر از بچه بدت می اومد؟ وقتی فهمیدی من سر مسعود حامله ام یادته چکار کردی؟
_ نه چکار کردم؟
خنده ام گرفت، حتی به خاطر نمی آورد که چطور مرا در آن موقعیت حساس تنها گذاشت، حالا هم وقت گله گذاری و یادآوری خاطرات تلخ نبود گفتم:
_ هیچی ولش کن.
_ نه بگو.
_ از خودت سلب مسئولیت کردی، همین.
_ خودت خوب می دونی اون موقع هم مشکل من بچه نبود، من به آینده خودم و زندگیم اطمینان نداشتم، همیشه فکر می کردم تا سال دیگه بیشتر زنده نیستم، در اون شرایط بچه دار شدن واقعاً احمقانه بود و به صلاح هیچ کدوممون نبود، خودمونیم فکر نمی کنی اگه بچه ها نبودن تو در این سال ها اینقدر صدمه نمی کشیدی و مسئولیتی به این زیادی نمی داشتی؟
_ اگر بچه ها نبودند من دلیلی برای زنده موندن و تلاش نداشتم، وجود اونا منو به حرکت واداشت و همه چیزو قابل تحمل کرد.
_ جالبه، تو زن عجیبی هستی، به هر حال فعلاً که از بودنشون خیلی راضیم و از تو ممنونم که اونارو به من دادی. اوضاع هم عوض شده حالا آینده ای شیرین در انتظار این بچه هاست دیگه نگران نیستم.
شنیدن این حرفها از دهان او موهبتی بود، باخنده گفتم:
_ جداً؟! پس بچه دار شدن در این دوره اشکالی نداره و از اون نمی ترسی؟
مثل ترقه از جا پرید.
_ وای، نه! ترو خدا، معصوم یعنی باز خبریه؟
غش غش خندیدم.
_ نترس مگه به این زودی معلوم می شه؟ ولی بعید نیست، من هنوز در سن باروری هستم، قرص مرص هم که می دونی اینجا نداشتم، حالا از شوخی گذشته اگه در این شرایط ما بچه دار بشیم باز به همون اندازه وحشت می کنی و ناراحت می شی؟
کمی فکر کرد و گفت:
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#58
Posted: 11 Sep 2013 16:52
ادامه داستان
_ نه! البته بچه دلم نمی خواد ولی دیگه اون حساسیت رو هم ندارم.
وقتی عقده گشایی هایمان به پایان رسید، بحثهای سیاسی، اجتماعی آغاز شد هنوز درست درک نمی کرد که چه اتفاقی افتاده، چه چیزی منجر به آزادیش از زندان شده و مردم چرا اینقدر تغییر کرده اند و من برایش توضیح می دادم، از مردم، دانشجوعا و همکارانم می گفتم از تجارب خودم، از برخورد دیگران در ابتدا و تغییرات محسوسی که در روابطشان با من در این اواخر حاصل شده بود، از آقای زرگز که مرا فقط به خاطر زندانی بودن او استخدام کرد، از آقای شیرازی که معترض بالفطره بود و مسایل سیاسی و اجتماعی او را به حجمی از نفرت و بدبینی تبدیل کرده بود و بالاخره از محمود که به قول خودش حاضر است جان و مالش را برای انقلاب بدهد.
_محمود واقعاً پدیده ایست، هرگز فکر نمی کردم من و او روزی بتوانیم حتی دو قدم با هم همراه باشیم.
به تدریج تمایل آمیزش با مردم در حمید رشد می کرد، به اخبار علاقمند شده بود، در مغازه و خیابان با مردم وارد گفتگو می شد، در اطراف دوستانی یافته بود که با آنها بحث می کرد و خبرهای دست اول و شایعات را از آنها می شنید. دو هفته دیگر هم بدین ترتیب گذشت ولی بعد از آن نگهداشتن او در آن محیط امن و محدود دیگر میسر نبود راهی تهران شدیم.
************
وقتی رسیدیم مراسم شب هفت بی بی هم تمام شده بود، آنها ضرورتی ندیده بودند تا مارا خبر کنند، در واقع ترسیده بودند که شلوغی و رفت و آمد های فامیل و بقیه حمید را عصبی و ناراحت کند. بیچاره پیرزن، رفتنش هیچ اثری در زندگی هیچ کس نداشت، هیچ دلی را نلرزاند، در واقع او سالها پیش مرده بود، فقدان او حتی از تأثری که مرگ یک انسان در شرایط عادی ایجاد می کند خالی بود و در مقابل مرگ جوانان و مبارزان که آن روزها می گفتند گروه گروه کشته می شوند، رنگ باخت. درها و پنجره ها ی اتاق های پایین بسته شد و کتاب زندگی او که حتما روزگاری جذاب و شیرین بود به پایان رسید.
************
بازگشت به تهران حمید را به سال ها پیش بازگرداند، کتابها و جزوات از گوشه و کنار رسیدند، روز به روز دور و برش شلوغ تر می شد، کسانی که از قبل او را می شناختند به عنوان بازمانده پیشروان از جان گذشته، فردی زندان دیده و رنج کشیده از او برای جوانان قهرمان می ساختند، برایش شعار می دادند، به برتری و ریاست قبولش می کردند و او در این میان نه تنها اعتماد به نفس از دست رفته اش را مجدداً کسب می کرد، بلکه هر روز مغرورتر از روز پیش می شد، مانند یک رئیس صحبت می کرد و راه های مبارزه را نشان می داد. بعد از یک هفته با گروهی از پیروان پرشور به چاپخانه رفتند، مهر و موم ها را شکستند و از بقایای ماشین آلات، چاپخانه ای محقر ایجاد نمودندکه هرچند کامل نبود ولی نیاز آنها را به چاپ اطلاعیه، جزوه و هفته نامه مرتفع می کرد. سیامک همچون سگش باوفا پا به پای پدرش می دوید، دستوراتش را می بلعید، به فرزند او بودن افتخار می کرد و در هر اجتماعی سعی می کرد در کنارش قرار بگیرد، به عکس مسعود، بیزار از هر گونه جلب توجه، مجدداً از آنها فاصله گرفت و در کنار من به نقاشی صحنه های تظاهرات با کمترین خشونت پرداخت، حتی در نقاشی هایش کسی زخمی نمی شد و خونی جاری نبود.
*************
روزهای تاسوعا و عاشورا عده زیادی به خانه ما آمدند و همگی با هم به راهپیمایی رفتیم حمید در حلقه محاصره دوستانش از ما جدا شد، پدر و مادر حمید زود برگشتند من و خواهران حمید، فاطی و شوهرش «آقا صادق» مواظب بودیم که همدیگر را گم نکنیم آنقدر فریاد کشیدیم و شعار دادیم که صدای همگیمان گرفت، من با اینکه خیلی هیجان داشتم و از این عقده گشایی عمومی لذت می بردم، نتوانستم از دلشوره و اضطرابی که درونم را چنگ می زد جلوگیری کنم، این اولین بار بود که حمید واقعاً موج مردم و انقلاب را می دید همانطور که حدس می زدم به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و دیوانه وار خود را در اختیار حرکت قرار داد.
**************
بعد از چندی متوجه شدم که حال عمومیم تغییر کرده، زود خسته می شدم صبحها حالت تهوع خفیفی داشتم ولی ته دلم خوشحال بود با خود می گفتم این بچه در شرایط دیگری متولد خواهد شد، ما حالا یک خانواده واقعی هستیم یک دختر بچه خوشگل می تواند گرمی بیشتری به کانون خانواده ما بدهد، حمید لذت داشتن بچه کوچک را نچشیده، ولی باز هم جرأت نمی کردم او را از وجود بچه آگاه کنم، وقتی بالاخره گفتم خندید و گفت:
_ می دونستم تو بازم کار دستمون می دی ولی خوب چه می شه کرد بد هم نیست، اینهم محصول انقلابه، به نیروی انسانی احتیاج داریم.
*****************
روزهای پرهیجان انقلاب هر لحظه آبستن حادثه ای بود، همه در تدارک و نکاپو بودیم همانقدر کع خانه محمود جنب و جوش داشت در خانه ما هم رفت و آمد می شد، به تدریج خانه ما آشکارا به یک پاتوق سیاسی تبدیل شد، هرچند هنوز خطر در کمین بود و جمع شدن افراد از نظر پلیس و گارد غیر قانونی تلقی می شد ولی حمید چنان مغرور و هیجان زده بود که بی کارانه کار خودش را می کرد و می گفت:
_ اونا جرأت ندارن کاری با ما داشته باشن، اگه منو دوباره بگیرن به یک اسطوره تبدیل می شم، اونا چنین ریسکی نمی کنند.
********
شبها روی پشت بامها الله اکبر می گفتیم و از راه فراری که سال ها پیش حمید تدارک دیده بود به خانه همسایه ها میرفتیم، هر شب تا دیروقت به بحث و تبادل نظر می گذشت، همه مردم از کوچک و بزرگ برای خود یک پا صاحب نظر سیاسی شده بودند، با رفتن شاه هیجان ها بیشتر شد. محمود ترتیبی داده بود که هروقت لازم بود همه در خانه او جمع شویم. آخرین اخبار و برنامه ها را بگیریم همکاری حمید و محمود نزدیک و دوستانه بود، وارد بحث با یکدیگر نمی شدند ولی اخبار و برنامه های کار و راهپیمایی را رد و بدل کرده، درمورد آنها اظهار نظر می کردند. حمید تجارتش را در مورد مقاومت مسلحانه و جنگهای چریکی با محمود و دوستانش در میان می گذاشت. گاه این گفتگوها تا صبح ادامه می یافت. با نزدیک شدن تاریخ آمدن امام این همکاریها شدیدتر و هماهنگ تر می شد. بسیاری از دشمنی ها و دوگانگی ها فراموش شدو بسیاری از ارتباطات قطع شده دوباره وصل گردید، مثلاً ما داییمان را که حدود بیست و پنج سال بود در آلمان می زیست پیدا کردیم، او مثل هر ایرانی خارج از کشور، هیجان زده بود، سعی می کرد از طریق تماس تلفنی با محمود در جریان تمام خبرها قرار گیرد. حتی محمود با شوهر محبوبه دخترعمه ام صحبت می کرد و اخبار قم و تهران را مبادله می کردند؛ محمود واقعاً از بذل ثروت و داراییش مضایقه نمی کرد. گاه فکر می کردم او را نمی شناسم، یعنی او همان محمود بود؟
سیامک سیزده ساله من از نظر عقلی به سرعت رشد می کرد، مثل یک مرد در کنار پدرش مشغول انجام وظیفه بود، من کمتر می دیدمش. اغلب نمی دانستم ناهار یا شام چه خورده، ولی مطمئن بودم که از همیشه سرحال تر است. مسعود مسئول نوشتن شعار به در و دیوار بود، گاهی هم آنها را با خط نسبتاً خوبی که داشت بر کاغذهای بزرگ می نوشت. اگر وقت داشت گل و بته ای هم کنارش می کشید و با بقیه بچه ها به خیابان می دوید، با تمام خطری که این کارها داشت نمی شد مانع بچه ها شویم. به ناچار خودم هم در گروه مسعود نام نویسی کردم، به عنوان مراقب سر کوچه کشیک می دادم تا آنها با خیال راحت شعارهایشان را بنویسند، و غلط های دیکته شان را تصحیح می کردم، بدین ترتیب هم مواظبش بودم و هم سهمی در فعالیت های انقلابی پسرم داشتم. در اینگونه مواقع مسعود واقعاً به هیجان می آمد و از اینکه کار خلاف و خطرناکی را با همدستی مادرش انجام داده غرق در شعفی معصومانه می شد. تنها سایه اندوهی که در آن روزها درونم را تیره می کرد دور شدن مجدد پروانه بود. این بار نه به دلیل مسافرت یا بعد مسافت، بلکه به خاطر اختلاف عقیده و آرمان، او که در دوران محبوس بودن حمید بسیار به ما کمک کرده و از معدود کسانی بود که به خانه ما رفت و آمد می کرد و به فرزندانم می رسید حالا با ما قطع رابطه کرده بود، آنها طرفدار شاه بودند و انقلابیون را اوباش می خواندند، بحث هایمان اختلاف نظرها را تشدید می کرد، بی اختیار به هم توهین می کردیم و هر بار در مرز دعوا از هم جدا می شدیم، کم کم هیچکدام رغبتی به دیدار هم نداشتیم، به طوریکه هرگز نفهمیدم آنها چگونه و در چه زمانی دوباره بار سفر بستند و از کشور خارج شدند، خشم انقلابیم با تأسف برای از دست دادن مجدد او در تضاد بود ولی نمی توانست آن را محو کند.
*******************
روزهای شیرین و پر از صفای انقلاب مثل باد گذشت، شادیها و سرمستی، در بعدازظهر روز بیست و دو بهمن به اوج رسید، تلویزیون سرود ای ایران، ای مرز پرگهر را گذاشت و خانم گوینده برنامه کودک شعر « من خواب دیده ام که کسی می آید » فروغ را خواند، در پوست نمی گنجیدم، سرود خوانان از این خانه به آن خانه می رفتیم، همدیگر را در آغوش می گرفتیم، شیرینی تعارف می کردیم و تبریک می گفتیم، احساس رهایی و سبکی داشتیم، گویی باری سنگین را بر زمین گذاشته بودیم، به حمید گفتم:
دمی آب خوردن پس از بدسگال به از عمر هفتاد و هشتاد سال
مدارس به سرعت باز شدند، ادارات ظاهراً شروع به کار کردند ولی همه چیز به هم ریخته و وضع غیر عادی بود، تمام مدت به بحث و جدل می گذشت، عده ای می گفتند حتماً باید برویم در حزب تازه تأسیس شده جمهوری اسلامی نام نویسی کنیم و از این طریق پیوندمان را با انقلاب نشان دهیم، عده ای می گغتند نیازی به این کار نیست، مگر زمان شاه است که همه مجبور بودند عضو حزب رستاخیز شوند، در این میان من بیش از همه مورد توجه بودم، همه به من تبریک می گفتند، گویی من به تنهایی انقلاب کرده بودم، دلشان می خواست حمید را ببینند، بالاخره یک بار که حمید از راه چاپخانه به دنبالم آمده بود همکاران با اصرار او را به درون اداره کشیدند، و مثل یک قهرمان استقبال کردند، حمید که علی رغم کارهایش ذاتاً مرد محجوبی بود و از هر برنامه ناگهانی دست پاچه می شد تنها چند کلمه حرف زد و نشریاتی را که تازه چاپ کرده بودند و در بغل داشت بین همکاران توزیغ نمود و به بعضی از سؤالات جواب داد، دوستانم او را مردی مهربان، جذاب، و دوست داشتنی توصیف کردند و به من که سرمست غرور بودم تبریک گفتند.
آن روز ها پیروز مندانه می زیستیم ، موهبت تازه به دست آمده ی آزادی را مزه مزه می کردیم ، تمام پیاده روها پر بود از کتاب ها و جزواتی که تا چندی پیش برای داشتن یکی از آن ها باید از جان می گذشتیم ، انواع و اقسام روز نامه و مجله در دسترس همه بود ، آشکارا در مورد همه چیز حرف می زدیم ، نه از ساواک می ترسیدیم نه از هیچ کس دیگر ولی این همه اختناق نگذاشته بود راه صحیح استفاده از آزادی را بیاموزیم ، بلد نبودیم بحث کنیم برای گوش دادن به نظرات مخالف تربیت نشده بودیم ، نمی توانستیم اندیشه های دیگران را تحمل کنیم . همین باعث شد که ماه عسل انقلاب حتی یک ماه هم دوام نیاورد و زودتر از انچه فکر می کردیم به پایان رسید ، اختلاف عقیده و سلیقه ها که تا ان زمان در پرده همبستگی ناشی از داشتن دشمن مشترک تلطیف شده بود ، روز به روز شدیدتر و خشن تر خود را به نمایش می گذاشت ، جنگ های عقیدتی به یار گیری ها یوسیع می انجامید ، هر گروه دیگری را دشمن مردم ، خلق ، کشور ، دين خطاب مي كرد . هر روز گروه تازه اي اعلام موجوديت مي كرد و در مقابل سايرين صف مي كشيد ، تمام مراسم عيد ديدني آن سال به بحث هاي داغ سياسي ، جنجال و حتي دعوا گذشت ، برخورد سرنوشت ساز براي من در عيد ديدني خانه محمود رخ داد بحث بين محمود و حميد به شدت بالا گرفت و به دعوا منجر شد ، محمود مي گفت :
-تنها چيزي كه مردم مي خواستند و براي آن انقلاب كردند ، اسلام بود ، پس حكومت بايد اسلامي باشد و لا غير .
-عجب اصلا ممكن است بفرماييد حكومت اسلامي يعني چه ؟
-يعني پياده شدن تمام قوانين اسلام .
-يعني باز گشت به هزار و چهارصد سال پيش !!
-قانون اسلام ، قانون خداست هيچ وقت هم كهنه نمي شود ، و در هر زماني قابل استفاده است .
-پس لطفا بفرماييد قوانين اقتصاد اسلام چيه ؟ قوانين حقوقي تون چيه ؟ لابد مي خواين حرم سرا را بندازين ، با شتر مسافرت كنين ، دست و پا قطع كنين ؟
-اينم قانون خداست ، اگر دست دزد و قطع مي كردند اين همه دزد نداشتيم
-اين همه مال مردم خور و خائن نبود ، تو بي دين چي از قانون خدا مي فهمي ؟ اينا همه حكمت داره .
-بحث ها به توهين كشيد هيچ يك تحمل ديگري را نداشت ، حميد از حقوق خلق ها ، آزادي ، مصادره ي اموال ، تقسيم ثروت ، اعدام انقلابي خيانتكاران و حكومت شورايي مي گفت ، محمود اورا بي دين ، خدا نشناس ، مرتد و واجب القتل مي خواند ، حميد لقب دگم ، خشك مغز ، مرتجع به او مي داد و او حميد را خائن و جاسوس بيگانه مي خواند . احترام سادات و بچه هايش ، علي و زنش پشت سر محمود مي ايستادند ،و هر چه را كه او فراموش مي كرد به يادش مي آوردند ، و من دلتنگ از تنها ماندم حميد ناچار از او حمايت مي كردم و با گفتن جملاتي به ياريش مي شتافتم ، مادرم به صورتش چنگ مي انداخت ، از حرفهاي ما هيچ نمي فهميد ، فقط مي خواست صلح برقرار شود ، فاطي و شوهرش مردد بودند و نمي دانستند كدام جبهه را بايد حمايت كنند و از همه بد تر سيامك بود كه گيج و منگ اين وسط مانده و نمي دانست كه حق با كيست ، او كه هنوز آموخته هاي مذهبي چند ماه پيشش را در ذهن داشت ، اين اواخر در فضاي فكري پدرش مي زيست ، ولي تا كنون تضادي احساس نكرده بود زيرا با ديدن همراهي پدر و دايي به نوعي اين دو نگرش را در ذهنش بهم آميخته بود ، ولي با آغاز برخوردهاي عقيدتي آن ها ، تضاد فكري انباشته شده اشان در ذهن نوجوان او منفجر مي شد و او را سرگردان و وازده مي كرد ، ديگر به هيچ يك از دو طرف اشتياق و تمايل نداشت ، دوباره عصبي و پرخاشگر شده بود ، بالاخره يك روز مانند دوران كودكيش بعد از جنگ و جدالي طولاني سر بر سينه ام گذاشت و زار زار گريست ، دلداريش دادم و پرسيدم كه واقعا از چه چيز رنج مي برد با هق هق گفت :
-همه چي ! يعني راسته كه بابا خدا رو قبول نداره ؟ و دشمن آقاي خمينيه ؟ يعني دايي محمود واقعا معتقده كه بابا و دوستانش بايد اعدام بشن ؟
-نمي دانستم چه جوابي بايد به او بدهم .
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#59
Posted: 11 Sep 2013 16:54
ادامه داستان
برنامه ي زندگي ما به سالها پيش بازگشت .حميد دوباره كم پيدا شد ، خانه و زندگي و خانواده را فراموش كرد . مدام اين سو يا آن سوي كشور بود ، و وقتش را با نوشتن مقاله و ، سخنراني ، چاپ روزنامه ، مجله و اطلاعيه مي گذراند . روز ها مي گذشت و ما از او بي خبر مي مانديم ، او هيچ مانعي براي اينكه سيامك كنارش باشد نمي ديد ، ولي به نظر مي رسيد كه سيامك مانند گذشته تمايل به بودن با او ندارد . البته باز شدن مدارس ، دانشگاهها و ادارات هم همه را به كار خود مشغول كرده بود . ولي همه جا صحنه اي بود از بحث ها و در گيري ها و اختلاف عقايد و سليقه ها . در دانشگاه هر گروهي كه زودتر ميرسيد اطاقي را فتح كرده ، تابلوي گروه خود را بر در آن مي آويخت و به پخش اطلاعيه و اعلاميه مي پرداخت . اين خاص دانشجويان نبود ، حتي اساتيد نيز در گروه بندي ها به جان يكديگر افتادند . در و ديوار ها پر بود از شعارهاي ضد و نقيض و افشاگري ها ، عكس هاي دانشجويان يا اساتيد در حال گرفتن جايزه از دست شاه يا فرح . يادم نيست آن سال چگونه درس خوانديم و امتحان را چگونه گذرانديم . همه چيز تحت الشعاع جنگ هاي ايدئولوژيكي بود . دوستان ديروز تا حد مرگ يكديگر را مي كوبيدند ، و وقتي طرف مقابل شكست مي خورد ، از زندگي ساقط مي شد . حتي جان خود را از دست مي داد ، جشن مي گرفتند و آن را پيروزي بزرگي براي گروهشان تلقي مي كردند . خوشحال بودم كه ترم آخر را مي گذرانم . حميد مي خنديد و مي گفت :
-عجب دانشجوي علاقه مندي ! تو آنچنان عاشق درسي كه خيال نداري تمومش كني .
-بي انصاف ! حالا مسخره مي كني ، من مي تونستم حتي سه سال و نيمه دوره ي ليسانس را بگذرونم ولي به خاطر تو مجبور شدم ترك تحصيل كنم . بعد هم در هر ترم حد اقل واحد هاي ممكن رو بگيرم ، تا هم به اداره برسم ، هم به بچه ها و هم بتونم درسامو بخونم . ولي با همه ي اين حرفا معدلم خيلي بالاست . مطمئن باش فوق ليسانس هم قبول مي شم .
متاسفانه آشفتگي دانشگاه ، رفتن بسياري از اساتيد ، عدم تشكيل كلاس ها باعث شد كه باز هم درسم تمام نشود و تعداد محدودي واحد درسي براي ترم بعدي باقي بماند . در اداره هم وضع به همين منوال بود ، هر روز به عده اي مهر ساواكي بودن مي زدند و شايعه اي مطرح مي شد كه همه را بر جا ميخكوب مي كرد . اخراج و پاك سازي ادارات و سازمانها از عناصر ضد انقلاب در دستور كار همه گروهها بود . و هر كس ديگر را به ضد انقلاب بودن متهم مي كرد . در خانه ي ما زمزمه هاي ديگري به گوش مي رسيد . سيامك از مدرسه روز نامه ي مجاهدين را به خانه مي آورد . .
در اواخر شهريور 1358 دخترم متولد شد . اين بار حميد در هنگام زايمان حضور داشت ، خودش مرا به بيمارستان برد . پس از تولد بچه وقتي به بخش منتقل شدم ، با خنده به كنارم آمد و گفت :
-اين يكي از همه بيشتر شبيه خودته ؟
-راست مي گي ؟ مگه چه شكليه ؟ به نظر خودم كه سبزه اس .
-فعلا بيشتر قرمزه تا سبزه ، ولي گونه هاش چال مي ره ، خيلي شيزين و با نمكه : اسمشو هم كه قرار بود شهرزاد بذاريم مگه نه ؟
-نه ! قرار شد او بر خلاف شهرزاد زندگي طولاني و آرام و سعادتمندي داشته باشه . و اسمي براش بذاريم كه بهش بياد .
-مثلا به اين فسقلي چي چي مياد ؟
-خودت الان گفتي .
-چي گفتم ؟
-شيرين !
اين بار خيلي خوب مي دانستم دوران نوزادي و كودكي بچه ها چقدر كوتاه است و اين مطمئنا آخرين فرزند من خواهد بود ، مي خواستم از تمام لحظاتش لذت ببرم . سيامك چندان توجهي به اين تازه وارد نداشت ولي مسعود نه تنها حسادت نمي كرد بلكه با اشتياق به اين معجزه ي كوچك مي نگريست ، و با تعجب مي گفت :
-با اينكه اينقدر كوچيكه همه چي داره ! نگا كن انگشتاش چقده ! سوراخاي دماغش مثل دو تا صفر مي مونه .
نمي دانم چرا از شكل گوش و موهاي كرك مانندش كه فقط در جلوي سرش وجود داشت خنده اش مي گرفت .وقتي از مدرسه مي آمد سراغ بچه مي رفت . با او حرف مي زد و بازي مي كرد . ظاهرا شيرين هم او را خيلي دوست داشت . با ديدن او دست و پا مزد و مي خنديد و وقتي بزرگتر شد بعد از من تنها به آغوش او مي پريد ، شيرين دختر سالمي بود . هم از نظر روحي و رفتاري و هم از نظر قيافه مخلوطي بود از سيامك و مسعود . مانند مسعود خوش اخلاق و خنده رو بود و مانند و سيامك شيطان و نا آرام . شكل لب ، دهان و گونه هايش مانند من بود ولي پوست گندمگون و چشمان سياه و درشتش را از حميد به ارث برده بود . من آنقدر سرگرم او بودم كه از غيبت هاي طولاني حميد ناراحت نمي شدم . در جريان كارها و فعاليت هايش قرار نمي گرفتم ، حتي از سيامك هم غافل شده بودم ، درسهايش مثل هميشه خوب بود . ولي از بقيه كارهايش خبري نداشتم . بعد از سه ماه مرخصي زايمان تصميم گرفتم ، يكسال هم مرخصي بدون حقوق بگيرم . در اين مدت مي توانستم با آرامش و لذت بچه ام را بزرگ كنم ، درسم را تمام كنم و احتمالا براي كنكور فوق ليسانس آماده شوم .
دخترم جز اعضاي خانواده عاشق ديگري هم داشت و آن پروين خانم بود كه ديگر خيلي تنها و بيكار شده بود . ظاهرا ديگر كسي لباس نمي دوخت و بازار كار خياطي او كساد بود ، او هم دو اطاق آن طرف حياط خانه را اجاره داد و خودش در اطاق هاي اين طرف زندگي مي كرد ، بدين ترتيب در آمد مختصري كسب كرد و ديگر نگران كم شدن كار نبود . اغلب وقتهاي آزادش را پيش من مي گذراند و وقتي براي ترم زمستان نام نويسي كردم با خوشحالي قول داد كه در روز هايي كه كلاس دارم از شيرين مواظبت كند .
ولي دانشگاه واقعا آشفته و بي نظم بود . روزي كه دكتر ... از اساتيد قديمي و با سواد دانشكده كه در كلاسش جرات حرف زدن نداشتيم و برايش احترام بسيار قائل بوديم را گروهي از دانشجويان به جرم اين كه كتابش جايزه سلطنتي را گرفته ، با اردنگي از دانشگاه بيرون انداختند ، حالم خيلي بد شد ، خصوصا كه چند تن از اساتيد ديگر هم با تاييد و لبخند به اين منظره نگاه مي كردند ف وقتي جريان را براي حميد گفتم سري تكان داد و گفت :
-در انقلاب جايي براي اين دلسوزي هاي بي خودي وجود نداره ، پاكسازي از اركان انقلابه ، متاسفانه اينا توان اين كارو ندارن و با سهل انگاري ازش مي گذرن . بعد از هر انقلابي جوي هاي خون براه افتاده و خلق انتقام چند صد ساله رو از خائنين گرفته ، ولي اين جا هيچ خبري نيست .
-چطور هيچ خبري نيست ؟ تازه عكس هاي اعدام شدگان رو توي روزنامه انداخته بودن .
-اوه ... ! همون چند نفر ؟ ديگه اگه اونا رو هم اعدام نمي كردن كه خودشون زير سوال مي رفتند .
-اين حرفو نزن حميد ، منو مي ترسوني ، به نظر من همين هم زياده .
- تو زيادي احساساتي هستي ، اشكال اين جاست كه مردم ما فرهنگ انقلابي ندارن .
كم كم نابساماني ها و اختلافهاي سياسي و اجتماعي چنان بالا گرفت كه منجر به تعطيل دانشگاه شد ، ظاهرا اين دوره ي درس من نمي خواست تمام شود . با آرامش و ثبات فاصله ي زيادي داشتيم ، زمزمه هايي در مورد جنگ داخلي و و شايعاتي در مورد استقلال و جدا شدن بعضي قسمتهاي كشور خصوصا كردستان بر سر زبان ها بود ، حميد بيشتر در سفر بسر مي برد ، اين بار بيش از يك ماه بود كه به خانه نيامده بود و هيچ خبري از او نداشتيم ، دوباره نگراني ها و دلواپسي ها شروع شدند ولي من ديگر طاقت و تحمل گذشته را نداشتم ، تصميم گرفتم وقتي برگشت خيلي جدي با او صحبت كنم .
بعد از شش هفته خسته و ژوليده نيمه شب به خانه آمد ، يك راست به طرف رخت خواب رفت و دوازده ساعت خوابيد ، ظهر فردا بالاخره از سر و صداي بچه ها بيدار شد ، حمام كرد ، غذاي كاملي خورد و در كنار همان ميز آشپز خانه ، سرحال و فبراق به حرف زدن و سر به سر گذاشتن با بچه ها پرداخت . من مشغول شستن ظرف ها بودم كه با تعجب نگاهي به طرفم كرد و گفت :
-چاق شدي ؟
-- نه خير اتفاقا از چند ماه پيش خيلي هم لاغر تر شدم .
-پس قبلا چاق شده بودي ؟
دلم مي خواست چيزي به طرفش پرتاب مي كردم . او فراموش كرده بود كه من هفت هشت ماه بيشتر نيست كه زاييده ام ، به همين دليل هم هيچ سراغي از شيرين نمي گرفت ، در همين موقع صداي گریه بچه بلند شد ، با حرص برگشتم و گفتم :
-يادتون اومد ؟ جناب عالي يه بچه ديگه هم داريد .
زير بار نمي رفت كه وجود او را فراموش كرده بود ، بچه را در بغل گرفت و گفت :
- به به عجب تپل مپل و بزرگ شده ، خيلي با نمكه !
و مسعود با افتخار شروع به شمردن هنر هاي خواهرش كرد ، كه چطور به او مي خندد ، همه ي اعضاي خانواده را مي شناسد ، انگشت او را محكم مي گيرد ، دو دندان دارد و به تازگي چهار دست و پا هم راه مي رود .
- اي بابا مگه من جند وقت نبودم ؟ يعني همه ي اين كارا رو توي اين مدت كم ياد گرفته ؟
- نخير قبل از رقتنت دندون در اورده بود و خيلي كارهاي ديگه هم مي كرد ولي تو نمي ديدي .
آنشب از خانه بيرون نرفت ، حدود ساعت ده شب زنگ خانه به صدا در آمد ، او ناگهان از جايش پريد ، و در حاليكه كتش را قاپ مي زد به طرف پشت بام دويد ، من به سالها پيش برگشتم ، گويي هيچ چيز عوض نشده بود ؟ حالت تهوع پيدا كردم .
يادم نيست چه كسي زنگ زد ، هر چه بود خطري در بر نداشن ولي هر دويمان را دگرگون كرد . با تلخي نگاهش كردم ، شيرين خوابيده بود . پسر ها را كه با ديدن پدرشان خيال خوابيدن نداشتند جدي و مصمم به اتاقشان فرستادم ، حميد هم بلند شد كتاب كوچكي از جيبش بيرون آورد ، شب بخيري گفت و به اتاق خواب رفت ، خيلي امرانه گفتم :
-حميد بشين بايد باهات حرف بزنم .
-با بي حوصلگي گفت ، اه ... حالا حتما همين امشب ؟
-بله همين امشب ، مي ترسم فردايي وجود نداشته باشه .
-واي چقدر جدي و شاعرانه !
-هر چي دلت مي خواد بگو و مسخره كن ، ولي من بايد حرفمو بزنم ، ببين حميد من اين همه سال تحمل همه جور بدبختي رو كردم ، هيچ وقت ازت توقعي نداشتم ، به ايده هات و آرمانهات احترام گذاشتم هر چند كه قبولشون ندارم ، با تنهايي ، بي همزباني ، ترسها ، نگرانيها ، و نبودنات ساختم ، خواسته هاي تو رو در زندگي مقدم بر همه چسز دونستم ، هجوم شبانه ، زير و رو شدن زندگي ، سالها توهين و تحقير پشت درهاي زندان را پذيزفتم ، به تنهايي بار زندگي رو بر دوش كشيدم و و بچه ها رو بزرگ كردم .
-خوب منظور ، منو بيدار نگه داشتي كه ازت تشكر كنم ؟ بله متشكرم سركار خانم تو فوق العاده اي ...!
-خودتو لوس نكن حميد ، من تشكر نو رو نمي خوام ، مي خوام اينو بگم كه نه من ديگه اون دختر هفده ساله هستم كه فهرمانيهاي تو رو ستايش كنم و به اونا دلخوش باشم و نه تو اون جوون سي ساله ي سالم و قوي هستي كه بتوني بجنگي و مبارزه كني ، خودت مي گفتي اگه رژيم شاه از بين بره ، انقلاب پيروز بشه ، مردم به چيزي كه مي خوان برسن ، تو به زندگي طبيعي بر مي گردي و آروم وشاد و راحت در كنار همديگه بچه هامونو بزرگ مي كنيم ، يك كمي به اونا فكر كن ما در قبال بچه ها مسووليم ، اونا بهت احتياج دارن ، ديگه ول كن ، من تحمل و توان ندارم ، كار اصلي انجام شده ، تو وظيفه اتو در قبال آرمانها و كشورت انجام دادي .
-بقيه رو بذار به عهده ي جوانتر ها ، من بجز آرامش و سعادت بچه هامون مگه چي خواستم ؟
بيا براي يك بار هم كه شده اونا رو در الويت قرار بده ، پسر ها به پدر احتياج دارن من ديگه نمي تونم جاي تو رو براشون پر كنم ، يادته اون يك ماهي كه شمال بوديم بچه ها چقدر شاد و سر حال بودن ، چه روحيه اي داشتن همه چيزو براي تو مي گفتن ، ولي حالا مدتيه من نمي دونم سيامك چه مي كنه ، دوستهاش چه كساني هستن ؟ اون تو سن بلوغه ، سن خطر ناكيه بايد براش وقت بذاري ف مواظبش باشي ، بايد براي آيندشون برنامه ريزي كنيم . هزينه هاشون داره روز به روز سنگين تر ميشه ، با اين گروني و مشكلات اقتصادي من ديگه نمي تونم به تنهايي اين مشكلات رو به دوش بكشم ، تو اصلا فكر كردي در اين چند ماه كه من مرخصي بدون حقوق داشتم زندگيمون چطور گذشته ؟ باور كن اون صنار سه شاهي هم كه براي روز مبادا گذاشته بودم تمام شده ، پدر پير تو تا كي بايد جور ما رو بكشه ؟
- اون حقوق خودمه كه سر ماه به شما ها مي ده . ـ کدوم حقوق؟ چرا خودتو گول می زنی، این چابخونه مگه چقدر درآمد داره که به آدم بیکاری مثل تو که هیچ وقت نیست هم حقوق بده.
ـ حالا مشکل تو چیه؟ احتیاج به پول داری؟ می گم بهم اضافه حقوق بدن. این جوری خیالت راحت می شه؟
ـ چرا نمی فهمی من چی میگم؟ من این همه حرف زدم تو فقط پولو چسبیدی؟
ـ اونا همه شعر بود، مشکل اصلی تو همینه، تو هیچ ایده آل بزرگی در ذهنت نداری؟ خدمت به خلق، هیچ جایگاهی در تفکرات مادی تو نداره؟
ـ باز شروع کردی؟ به شعار دادن، اگه دلت خیلی برای خلق و مردم بدبخت می سوزه، بیا بریم دورافتاده ترین نقاط مملکت معلم بشیم، برای مردم کار کنیم، بهشون چیز یاد بدیم، خودمون هم زمین بگیریم کشاورزی کنیم یا هر کار دیگه ای که به نظر تو خدمت به خلقه، هیچ درآمدی هم نداشته باشیم اگه من حرفی زدم، من می خوام که فقط با هم باشیم، بچه هام پدر داشته باشن، به خدا هر جا بری باهات می آم، فقط از این جنگ اعصاب، وحشت، فرار و نگرانی رها بشیم، خواهش می کنم، یک بار در زندگیت برای خاطر خانواده و بچه هات تصمیمی بگیر. با خشم و تحقیر گفت:
ـ تمام شد؟ واقعا این همه ساده اندیش و رویایی هستی؟ هنوز مثل دختر بچه ها خواب می بینی و حرف می زنی، تو خیال کردی من این همه زجر کشیدم زندان رفتم، آموزش دیدم، که حالا موقع رسیدن به نتیجه همه را دودستی تقدیم اینا کنم؟ و خودم برم در یک تقطه دورافتاده با چهارتا و نصفی دهاتی باقالی بکارم؟ زمین شخم بزنم؟ من رسالت ایجاد حکومت مردمی بر دوش دارم، کی گفته که انقلاب پیروز شده؟ ما هنوز راه درازی در پیش داریم، وظیفه من در رابطه با نجات همه خلقهاست، تو کی می خوای اینو بفهمی؟
ـ بگو ببینم حکومت مردمی چیه؟ مگه حکومتی نیست که مردم انتخاب کرده باشن؟ خوب این کارو کردن منتها جنابعالی قبول ندارین اکثریت مردم،همونا که ت براشون سینه می زنی به این حکومت رای دادند، خودشون اینها رو انتخاب کردند، تو با کی می خوای بجنگی؟
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#60
Posted: 11 Sep 2013 17:00
ادامه داستان
ـ برو بابا... کدوم رای؟ این رای رو از مردم ناآگاه و انقلاب زده گرفتند خودشون هم نفهمیدند توی چه دامی افتادند.
ـ فهمیدند یا نفهمیدند، به هر حال با اینا هستن و تو وکیل وصی مردم نیستی، خودشون خواستن هنوز رایشون رو هم پس نگرفتن، تو هم باید به این انتخاب احترام بذاری هر چند که مخالف عقیده تو باشه.
ـ یعنی بشینم و دست رو دست بذارم تا همه چیز بر باد بره؟ من یک متفکر سیاسی هستم، راه صحیح حکومتو می شناسم، حالا که زمینه آماده اس باید کارو یک سره کرد، در این راه هم از هیچ مبارزه ای روگردان نیستم.
ـ مبارزه؟ مبارزه با کی؟ حالا که دیگه شاه نیست، رژیم جمهوریه می خوای مبارزه کنی؟ باشه بکن، برنامه هاتو اعلام کن و چهار سال دیگه اونارو به رای بذار، اگه راه تو درست باشه مطمئن باش مردم بهت رای می دن.
ـ برو بابا تو هم دلت خوشه. مگه میذارن؟ تازه کدوم مردم؟ مردمی که هفتاد درصد بی سوادن، از ترس خدا و پیغمبر دارن همه چیزشونو دو دستی تقدیم مذهبیون می کنن؟
ـ باسواد یا بی سواد، مردم ما همینند با همین انتخاب و تو می خوای حکومت خودتو به زور در جامعه مستقر کنی.
ـ آره! اگه لازم بشه این کارو هم می کنم، بعد مردم فهمیدن چی به نفعشونه و کی در جهت منافع اونا کار می کنه با ما می شن.
ـ اونهایی که با شما نشن، اونهایی که عقیده ای جز نظر شما دارن چی؟ الان هزار تا گروه تو این مملکت معتقده که حق با اونهاس و حکومت شماها رو نخواهد پذیرفت، با اونا چه می کنی؟
ـ فقط مغرضان و خائنین هستند که به منافع خلق فکر نمی کنند و در مقابل اون می ایستند. باید از سر راه برداشته شوند.
ـ یعنی اعدامشون می کنی؟
ـ بله، اگه لازم باشه.
ـ خوب این کارو شاه هم می کرد، پس چرا اینقدر وامصیبتا می کردید؟ ما رو باش که در مورد تو چه فکرا و چه امیدا داشتیم، حالا نگو آقا بعد از اونهمه مبارزه و خلق پرستی و دم از حقوق انسانها زدن تازه می خواد بشه جلاد، اینقدر هم تو رویاهای خودت غرقی که خیال می کنی اونا هم می شینن تا تو انقلاب بعدی رو راه بندازی، اسلحه دست بگیری و جلوشون وایسی و بعد هم قتل عامشون کنی؟ زهی خیال باطل! می کشنت بیچاره کشته می شی اینا دیگه اشتباه شاهو تکرار نمی کنن و با برنامه ای که تو داری حق هم دارن.
ـ می دونم، همین نشون دهنده گرایشهای فاشیستی اوناس برای همین هم ما باید مسلح و قوی باشیم.
ـ تو هم کم از این گرایشهای فاشیستی نداری، چنانچه به فرض محال حکومتو دست بگیری اگه بیشتر از اونا کشتار نکنی کمتر نخواهی کرد.
ـ بسه دیگه تو هیچ وقت شعور انقلابی نداشتی.
ـ نه من شعور انقلابی نداشته و ندارم، فقط می خوام خانواده امو حفظ کنم حکومت هم نمی خوام.
ـ تو از خودراضی هستی و فقط یه فکر خودت.
******
بحث با حمید بی فایده بود، دور و تسلسلی بی نتیجه، ما به سال ها پیش برگشته بودیم و همه چیز از اول شروع شده بود ولی این بار من بسیار خسته و بیزار بودم، و او جری تر و بی باک تر.چند روز با خودم کلنجار رفتم، به زندگیم و آینده اندیشیدم و به این نتیجه رسیدم که امید بستن به او کار عبث و احمقانه ایست، من باید تنها روی خودم حساب کنم، زندگی ما بدین ترتیب نمی چرخید، تصمیم گرفتم که باقیمانده مرخصی بدون حقوقم را لغو کنم و به اداره باز گردم، پروین خانم حاضر شد که برای مراقبت از شیرین صبحها به خانه مابیاید.
*****
آقای زرگر از بازگشت من تعجب کرد و گفت:
ـ بهتر نبود تا پایان دوره مرخصی کنار بچه می موندید. تا آبها از آسیاب بریزه.
ـ به من احتیاج ندارید، یا اینکه اتفاقهای تازه ای افتاده که منبی خبرم.
ـ نه خبر خاصی نیست، ما هم همیشه به شما احتیاج دارم این موضوع روسری و این پاکسازیها کمی تشنج ایجاد کرده.
ـ برای من که مهم نیست من یه عمر با روسری و چادر زندگی کردم.
******
روز به پایان نرسیده بود که کاملا متوجه منظور او شدم، فضای باز اوایل انقلاب احساس نمی شد، هوا سنگین بود، دسته بندی های جدیدی شکل گرفته و هر دسته با دیگری دشمن بود، بچه ها سعی می کردند از من فاصله بگیرند هر جا که وارد می شدم حرفها قطع می شد و یا بی دلیل به من گوشه و کنایه می زدند، در مقابل عده ای سعی می کردند پنهانی با من وارد گفتگو شده و اطلاعات عجیب غریبی را مطالبه می کردند گویی من برنامه ریز تمام جناحهای چپ بودم. کمیته انقلاب که من منتخب اول آن بودم منحل شده و کمیته های دیگری درست شده بود که مهمترین آنها کمیته پاکسازی بود که ظاهرا سرنوشت همه را در دست داشت، از آقای زرگر پرسیدم:
ـ مگه پارسال ساواکیها رو شناسایی و اخراج نکردند پس دیگه برای چی اینهمه جلسه تشکیل می دن و شایعه می سازن؟
ـ خنده تلخی کرد و گفت، چند روز که بمونی می فهمی، کسانی رو که سالها می شناختیم یک شبه مسلمون شدن، تسبیح دست گرفتن و مدام ذکر می گن ریش گذاشتن و اومدن تا حسابهای شخصی شونو تسویه کنن، دیگران رو از میدون بیرون بندازن و خودشون از این خوان گسترده و بی صاحب بهره مند بشن. دیگه انقلابیون واقعی رو نمی تونی از این ابن الوقت ها تشخیص بدی، به نظرم اینها به مراتب برای انقلاب خطرناکتر از کسانی هستند که آشکارا جلوی آن ایستاده اند. راستی یادت باشه ظهر حتما برای نماز بری وگرنه کارت تمومه.
ـ شما که می دونید من آدم مذهبی هستم هیچ وقت هم نمازم ترک نشده ولی نماز خوندن توی این اداره که می گن ساختمونش هم غصبیه، جلوی این همه آدم برای اینکه به اونا ثابت کنم که من نماز خونم از من بر نمیاد من هیچ وقت نتونستم در جمع و جلوی چشم مردم عبادت کنم.
ـ ای حرفها رو بذار کنار، امروز حتما باید برای نماز بری، یک ادره منتظرن ببینن تو چطوری نماز می خونی.
*****
هر روز اسامی عده ای را که پاکسازی کرده بودند در جعبه اعلانات می زدند، همه با نگرانی به این جعبه سرنوشت ساز خیره می شدیم و وقتی نام خود را نمی دیدیم نفس راحتی کشیده آن روز را روز خوبی تلقی می کردیم.
*****
روز شروع جنگ با صدای بمباران خود را به پشت بام اداره رساندیم، هیچکس نمی دانست چه اتفاقی افتاده، عده ای می گفتند ضد انقلاب حمله کرده، عده ای معتقد بودند که کودتاست و هزاران شایعه دیگر، دلم برای بچه ها شور می زد با عجله به خانه بازگشتم. ازان پس جنگ هم به سایر معضلات زندگیم افزوده شد. خاموشی های شبانه، کمبودهای مختلف، نبودن بنزین و سوخت در هوایی که رو به سردی می رفت با بچه کوچک و آسیب پذیری که در دامن داشتم و از همه بدتر تصور خوف آوری که از جنگ در ذهنم بود روحیه ام را تضعیف می کرد. به پنجره اطاق بچه ها پارچه سیاه چسباندم و شبها که برق قطع می شد و خطر حمله هوایی بود همه در آنجا زیر نور شمع جمع می شدیم و با وحشت به صداهای بیرون گوش می دادیم، حضور حمید می توانست کمک و دلداری بزرگی برایمان باشد ولی او مثل همیشه در هیچ زمان حساسی در کنار ما نبود، نمی دانستم کجاست ولی دیگر توان دلشوره برای او نداشتم.
كمبود سوخت و جيره بندي بنزين، سيستم رفت و آمد عمومي را بر هم زده بود،اغلب پروين خانم برای آمدن به خانهٔ ما نمیتوانست ماشین پیدا کند و مقداری از راه را پیاده آمد. آن روز دیرتر از همیشه به اداره رسیدم، به محض ورود متوجه شرایط غیر عادی شدم، نگهبان رویش را برگرداند، نه تنها سلام نکرد بلکه جواب سلام مرا هم نداد، چند نفر از راننده های اداره از پشت در اتاق نگهبانی دزدکی نگاهم کردند، هر کس با من روبرو می شد نگاهش را می دزدید و خود را به ندیدن می زد، وقتی پا به درون اتاقم گذاشم برجا ماندم، همه چیز در هم و بر هم بود محتویات کشوها را روی میز خالی کرده، کاغذها پراکنده بودند، زانوهایم شروع به لرزیدن کرد، ترس، نگرانی، خشم، خفتِ اهانت، درونم را می گداخت، صدای آقای زرگر مرا به خود آورد:
- ببخشید خانوم صادقی، لطفا تشریف بیارید اتاق من.
مثل یک آدم آهنی ساکت و مبهوت به دنبالش روان شدم. مرا به نشستن دعوت کرد روی صندلی افتادم، مدتی حرف زد ولی من هیچ چیز نمی شنیدم، نامهای به دستم داد، به خود آمدم نامه را گرفتم و گفتم چی هست؟
- از کمیته پاکسازی اداره ي مرکزی آمده، گفتم که... نوشته شما اخراج شدید...
خیر نگاهش کردم اشکی نریخته که از خشم یخ زده بود چشمم را می سوزاند، هزاران فکر در مغزم می جوشید با صدایی خفه گفتم:
- چرا؟!!
- عرض کردم که، به داشتن تمایلات کومنیستی وابستگی به گروههای ضد انقلاب و تبلیغ برای اونا متهم شدید.
- ولی من نه تمایلی دارم نه فعالیتی کردم، من نزديك به یک سال مرخصی بودم و اداره نیومدم.
- خوب، به خاطره شوهرتون...
- ولی کارای اون به من چه مربوطه، هزار دفعه گفتم من مثل اون فکر نمی کنم نباید گناهاي اونو پای من بنویسن.
- درسته، البته شما مي تونيد اعتراض بديد ولي مي گن در اين مورد اسناد و مدارکي دارن و کساني هم شهادت دادن.
- کدوم سند و مدرک؟ چه شهادتي دادند؟ مگه من چکار کردم؟
- گفتن در اسفند سال پنجاه و هفت شوهرتونو براي تبليغ مرامش به اداره آورده بودين، جلسه پرسش ، پاسخ تشکيل دادين و روزنامه ها ي ضد انقلاب هم توزيع کردين.
- ولي اون فقط اومده بود دنبال من، خود بچه ها به زور آوردنش بالا.
- مي دونم، مي دونم، خودم همه چيز يادمه، فکر نکنيد من اين حرفارو قبول دارم، فقط دارم جريان حکمو تشريح ميکنم، شما هم مي تونيد اعتراض بديد، ولي راستش من احساس خطر ميکنم هم براي شما هم براي اون، راستي، حالا کجاس؟
- نمي دونم، باز يه ماهه که رفته و هيچ خبري ازش ندارم.
****
خسته و طرد شده براي جمع كردن وسايل به اتاقم برگشتم، اشكهايم در چشمخانه مي غلطيدند ولي اجازه فرود به آنها نمي دادم، نمي خواستم اين دشمنان شاهد ضعف و زبونيم باشند. عباسعلي مستخدم طبقه ي ما با سيني چاي به درون اتاق خزيد، گويي به جايي ممنوع پا گذاشته است، مدتي با تأسف به من و اتاق در هم ريخته نگاه كرد و با صدايي آهسته گفت:
- خانم صادقي به خدا نمي دوني چقدر ناراحتم، به جون بچه هام به اين قبله ي حاجات ما هيچي بر عليه شما نگفتيم، ما كه غير از خوبي و مهربوني از شما چيزي نديده بوديم، بچه ها همه ناراحتن.
خنده ي عصبي و تلخي كردم و گفتم:
- آره از رفتارشون از شهادت هاي دروغشون پيداس، كساني كه هفت سالِ تمام، هر روزمونو با هم گذرونديم اينطور برام زدند، حالا حتي حاضر نيستن نگام كنن.
- نه به خدا خانم صادقي اينطور نيست، اونا مي ترسن، نمي دوني براي خانم سعادتي و كنعاني كه دوستاي شما بودند چه پاپوش هايي دوختن مي گن همين روزا اونا رو هم بيرون مي كنن.
- نه ديگه اينطورا هم نيست، خودتون بيشتر شلوغش ميکنيد، اگرم بيرونشون کنن به خاطره دوستي با من نيست، عقدههاي اداري چند ساله و حسادتهاي شخصيه که فعلا اينطوري داره ظاهر ميشه.
کيفم را که از وسايل قلمبه شده بود برداشتم و پوشه اي را که مدارک شخصيم در آن بود زير بغل زده، عازم رفتن شدم.
- خانوم تورو خدا از ما به دل نگيرين، حلالمون کنين.
حالم داشت به هم مي خورد اين شعر آقاي شيرازي را با تمام وجودم حس ميکردم که مي گفت:
... بر درونم چون مريضان وبا ديده
حال غثياني از هر چه که بود آمد
يک خداحافظ و آنگاه جسد بر دوش
پايم از پله فرود آمد"
مدتي سرگردان در خيابانها چرخيدم.
... خشم، غيرت، غليان، فرياد
در بن بستي من خوش خوش مي گنديد
خواب مي ديدم اميد رهايي را
و کسي در من با قهقهه مي خنديد
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟