ارسالها: 23330
#111
Posted: 15 Sep 2013 15:07
ماکان: مطمئنی فردا میخوای باهام بیای؟
-اوهوم
ماکان: روژان اگه بیای و دخالت بیجا بکنی من میدونمو تو
با اخم میگم: تو اگه تا حد مرگ کسی رو کتک نزنی من کاری به کارت ندارم
با خشم میگه: آخرم اون زبون تو کوتاه نشد
خندم میگیره و اونم با عصبانیت نفسش رو بیرون میده... یاد داماد عباس میفتم... اون روز شنیده بودم که شوهر منیر رو هم از کار بیکار کرده... دلم میخواد بهش بگم اجازه بده اون بدبخت سرکارش برگرده ولی میترسم دوباره عصبانی بشه... اما دل رو میزنم به دریا و با مظلومیت میگم: ماکان
با اخم میگه: هوم؟
-یه چیز بگم عصبانی نمیشی؟
از لحن مظلوم من خندش میگیره و میگه: از کی جنابعالی نگران اعصاب من شدی
-نگران اعصاب تو نشدم نگرانه خودمم که از اینی که هستم ناقص تر نشم
با صدای بلند میخنده و میگه: نه خوشم اومد... مثله اینکه کم کم داری به قدرت من پی میبری
-باز بهت رو دادم پررو شدی
با اخم میگه: نیست که جنابعالی کمرو تشریف داری؟
-پس چی؟ فکر کردی همه مثه خودت پررو هستن
یه لبخند رو لبش میاد که سریع اون لبخند رو از لباش پاک میکنه و با اخم ساختگی میگه: مثله اینکه جنابعالی میخواستی یه چیزی بگی
-اوهوم... راستش میخواستم بگم میشه داماد عباس رو سر کار برگردونی
با داد میگه: چــــــــی؟
-هیس... چه خبرته... مریم و رزا صدات رو میشنون
ماکان با عصبانیت نگام میکنه صداش رو پایین تر میاره و میگه: جنابعالی چی گفتی؟
یکم صداش ترسناک شده... ته دلم یه خورده ازش میترسم... اما سعی میکنم خونسرد باشم
با خونسردی تصنعی میگم: گفتم داماد عباس رو برگردون سرکارش... کاری که عباس و احمد کردن به دامادشون ربطی نداره... منیر و معصومه همیشه هوای من رو داشتن
ماکان: هوای جنابعالی رو داشته باشن دلیل نمیشه که من کوتاه بیام... کسی که جرات میکنه هر چرت و پرتی رو تو روستا در مورد من پخش کنه جزاش بدتر از اینه... همه ی خونواده رو میسوزونم من به یه نفر کار ندارم من اگه بخوام نابود کنم همه ی خونواده رو نابود میکنم
با خشم میگم: اگه این طوره رزا هم جز خونواده ی قاسمه... من هم جز خونواده رزام... پس باید ما رو هم باید مجازات کنی
از جاش بلند میشه و به سمتم میاد به بازوم چنگ میزنه و من رو از سالن خارج میکنه... به سمت حیاط میره... از حیاط میگذره و به پشت ساختمون میره و بازوم رو ول میکنه و با صدای بلند میگه: روژان داری پاتو از گلیمت درازتر میکنی... خوشم نمیاد تو این کارا دخالت کنی
-من تو کارای تو دخالت نمیکنم فقط میگم اون بنده ی خدا گناهی نداره... بیخودی اذیتش نکن
ماکان با داد میگه: من حرفم رو زدم چرا همیشه باهام مخالفت میکنی... چرا همیشه میخوای باهام لجبازی کنی؟
-چرا نمیفهمی؟ من باهات هیچ دشمنی ای ندارم... تازه خیلی هم ازت ممنونم که تو این چند روز بهم کمک کردی ولی با این کارات مخالفم.... اگه با اشتباه یه نفر کل خونواده میسوزه... پس چرا با اشتباه قاسم، مادر و خواهر رزا یا اصلا من و رزا مجازات نمیشیم... اینا نشون میده که داری بیخودی لجبازی میکنی
ماکان با دو تا دستاش بازوهامو میگیره و سعی میکنه آروم باشه
با ملایمت تقریبی میگه: روژان تمومش کن... فقط تمومش کن
نمیخوام عصبانی بشمو یه کاری کنم بعد هم پشیمون بشم... تو رو آوردم اینجا که رزا و مریم صدامون رو نشنون... ازت میخوام تو این کارا دخالت نکنی
با ناراحتی آهی میکشم و نگامو ازش میگیرم... سعی میکنم بازومو از دستاش بیرون بیارم
که محکمتر بازوهامو فشار میده و به آرومی میگه: روژان چرا نمیخوای بفهمی اونا دوستت نیستن
با ناراحتی میگم: فقط همین یه بار... خواهش میکنم
ماکان با خشم بازوهامو ول میکنه و میگه: امان از دست تو
بعد هم با عصیانیت به سمت حیاط میره... اعصابم بهم ریخته... ایکاش میشد راضیش کنم... منم بعد از چند دقیقه به سمت حیاط حرکت میکنمو واسه ی خودم آروم آروم قدم میزنم... کلی برنامه ریزی تو ذهنم کردم.. همین که برگشتم باید حمید رو یه مدرسه ی درست و حسابی ثبت نام کنم... واسه ی هاله هم باید به فکر یه پیش دبستانی باشم... ذهنم به سمت رزا بر میگرده قراره کیارش تو این سفر همه ی تلاشش رو بکنه... یعنی موفق میشه؟... رزا که ازدواج کنه و بیاد اینجا خیلی تنها میشم... واسه ی مریم هم نگرانم... دوست ندارم آیندش خراب بشه... نمیدونم چرا خونوادش اینقدر به این ازدواج اصرار دارن... آهی میکشمو سرعتمو بیشتر میکنم... از ویلا خارج میشمو اطراف ویلا شروع به قدم زدن میکنم... چشمم که به جنگل میفته یاد اون روز میفتم... خندم میگیره... چقدر ماکان رو اذیت کردم هر چند ماکان هم خیلی اذیتم کرد اما در عوضش خیلی بهم کمک کرد... بعضی وقتا دلم میخواد کمکاش رو جبران کنم اما نمیدونم چه جوری... بیشتر اوقات به خاطر زورگوییهاش دعوامون میشه... دلم نمیخواد در ازای محبتایی که بهم میکنه باهاش اینطور برخورد کنم اما بعضی موقع از دستش کلافه میشم... ایکاش اینقدر خشن و خودرای نبود... همینجور که قدم میزنم به ماهان فکر میکنم امروز اون ماهان همیشگی نبود... نمیدونم چش بود... چرا اونجوری سالن رو ترک کرد... یهو از حرکت وایمیستم... از چیزی که تو ذهنم جرقه میزنه خندم میگیره...
زیرلب زمزمه میکنم: محاله......... ماهان و مریم
پخی میزنم زیر خنده و میگم: محاله
بعد از چند دقیقه خنده رو لبام خشک میشه... یاد ماهان میفتم که در مورد راحتی مریم صحبت میکرد... در مورد خودمونی شدن... در مورد حرفی که میخواست بزنه ولی باشنیدن نامزدی مریم ساکت شد... در مورد ترک ناگهانیش از سالن... کم کم اخمام تو هم میره... نکنه ماهان قصد و نیتی داره... زیبایی مریم در حد رزاست... با اینکه همیشه ساده لباس میپوشه و هیچ آرایشی هم نداره ولی خواستگارای زیادی داره... ظاهر و اخلاق خویش همه رو جذب میکنه... باید بیشتر مراقبه مریم باشم... عشق و دوست داشتن تو این مدت کم به وجود نمیاد... به احتمال زیاد ظاهر مریم رو پسندیده... یاد بلاهایی میفتم که ماکان سرم آورد... همه ی وجودم پر از ترس میشه... نکنه ماهان هم بخواد همون کارا رو کنه... ایکاش در مورد بی علاقگی مریم به نامزدش چیزی نمیگفتم... میترسم ماهان از این موضوع سواستفاده کنه... سرمو تکون میدمو میگم: روژان دیوونه شدی ماهان اگه مثله ماکان هم باشه باز دختری رو که نامزد داره انتخاب نمیکنه... تا حالا دیگه اونقدر ماکان رو شناختم که بدونم چه جور آدمیه... ماهان که از ماکان بدتر نیست... هر چند خودم میدونم ماهان مثله ماکان نیست ولی به عشق تو یه نگاه هم اعتقادی ندارم... میترسم ماهان به مریم نظر بدی داشته باشه.. زیر لب زمزمه میکنم:شاید هم اصلا ماجرا این نباشه و من بیخودی شلوغش کرده باشم؟
ول باز فکر میکنم باید حواسمو جمع کنم... حتی اگه یه در صد هم احتمال داشته باشه اتفاقی واسه مریم بیفته باید مراقبش باشم... حتی اگه احتمال وقوع اون اتفاق یک در صد باشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#112
Posted: 15 Sep 2013 15:10
به سمت ویلا میرمو در میزنم... بعد از مدتی جعفر در رو باز میکنه... با مهربونی بهش سلام میکنمو به سمت ساختمون ویلا حرکت میکنم... وقتی وارد سالن میشم کسی رو نمیبینم... یکسره به اتاق میرم که میبینم هاله رو تخت خوابیده... رزا هم کنارش دراز کشیده... رزا با دیدن من میگه: برو پیش مریم... رو تخت دیگه جا نیست
-من پیش هاله میمونم تو برو... تازه به اینجا عادت کردم... جام عوض بشه برام سخته
رزا سری تکون میده و میگه: باشه امشب تو اون اتاق میخوابم
خودمو رو کاناپه پرت میکنمو دراز میکشم
-امشب بیدارم نکن... گرسنه نیستم
رزا: باشه
-حواست به هاله هم باشه... یه بار گرسنه نخوابه
رزا: خیالت راحت
خمیازه ای میکشمو چشمامو میبندم... کم کم به خواب میرم
صبح با تکون های دستی چشمامو باز میکنم... رزا رو بالای سرم میبینم
رزا: روژان میخوایم بریم روستا... یه چیز بخور بعدش باید حرکت کنیم
سری تکون میدمو به زحمت از روی کاناپه بلند میشم...همه ی بدنم درد میکنه... رزا هم که میبینه بیدار شدم از اتاق بیرون میره... نگاهی به لباسم میندازم دیشب حتی لباسام رو هم عوض نکردم... همه لباسام چروک شدن از اونجایی که لباسی برای تعویض ندارم... فقط یه دستی به شالم میکشمو و بیرون میرم... همه دارن صبحونه میخورن... یه سلام به همگی میدمو میگم: خجالت هم خوب چیزیه... چرا هیچکس منتظر من نشد؟
مریم: یه جور میگی انگار چه آدم مهمی هستیا
-مگه نیستم
رزا: روژان بشین غذات رو بخور زودتر باید بریم
با حالت بامزه ای میگم: بی ادبای خرفت...
هاله: خاله من فقط یه خورده خوردم بیا با هم بخوریم
-الهی خاله قربوت بره... آره هاله ای بیا خودمون دو تایی بخوریم
هاله: خاله قراره عمو ماهان جنگل رو بهمون نشون بده
-وای چه خوب... خوشبحالت
هاله با ذوق میخنده و صبحونشو میخوره... نگاهی به حمید میندازم که با لبخند نگام میکنه... کنار هاله میشینم تا صبحونمو بخورم... هر چند وقت یه بار یه لقمه هم برای هاله درست میکنمو بهش میدم... چند دقیقه ای میگذره وکیارش وارد آشپزخونه میشه... قرار بود صبح بیاد فقط نمیدونم کی رسی... به همه سلام میکنه و کنار ماکان میشینه... با لبخند به رزا خیره میشه... رزا بی توجه به کیارش صبحونش رو میخوره... رزا همه سعیش رو میکنه خونسرد به نظر بیاد ولی منی که خواهرشم به راحتی میفهمم این خونسردی ساختگیه و زیر نگاه کیارش معذبه... بعد از صبحونه قرار شد مریم با حمید و هاله بمونه... من و رزا هم با ماکان و کیارش به روستا بریم... با شنیدن این حرفا اخمای من و رزا تو هم میره... رزا به خاطر کیارش و من به خاطر مریم... دوست ندارم مریم زیاد با ماهان رو به رو بشه... فقط میتونم دلم رو به وجود این روزنامه خوش کنم... بعد از اینکه تکلیف همه مون مشخص میشه ماکان به کیارش میگه بهتره تو با ماشین خودت بیای... من موقع برگشت میخوام یه سر به شهر بزنم... کیارش سری تکون میده و هیچی نمیگه... با تموم شدن حرفا همه به سمت حیاط حرکت میکنند... ماهان و بقیه به سمت جنگل میرن... منو رزا به سمت ماشین ماکان حرکت میکنیم و کیارش با ناراحتی به من و ماکان زل میزنه... میدونم همه ی حرفای ماکان بهانه ست تا رزا رو با کیارش تنها بذاره اما رزا هم اونقدرا ساده نیست که بخواد گول بخوره... ماکان با اخم نظاره گر ماجراست... کیارش به ناچار جلو میادو میگه: رزا خانم... من تو ماشین تنها هستم... تنهایی یه خورده کسل کننده هست... میشه این افتخار رو به بنده بدین که این مسیر رو با من طی کنید؟
رزا با اخم میگه: ترجیح میدم با خواهرم باشم
ماکان اخماش میره تو همو با تحکم میگه: رزا خانم خواهرتون از قبل بهم قول دادن امروز تو کارای کارخونه بهم کمک کنند... من میخوام امروز خواهرتون رو ازتون قرض بگیرم تا توی ماشین هم در مورد این مسائل صحبت کنم بعدش هم با خواهرتون میرم شهر تا به کارای کارخونه رسیدگی کنیم
رزا با تعجب میگه: رزا که چیزی از کارای کارخونه سرش نمیشه
کیارش ملتمسانه نگام میکنه... برمیگردم سمت رزا و با لبخند میگم: آجی تو بخش حسابداریشون یه مشکلی به وجود اومده... خودت که میدونی تو این زمینه کسی به پای من نمیرسه
رزا که انگار یه خورده قانع شده میگه: که اینطور... ولی فکر نمیکنم وجود من مانعی برای کاراتون باشه
-رزا اگه ماکان بیاد تو دیگه نمیتونی مادرت رو ببینی... چون داره برای صلح و صفا نمیاد
رزا به فکر فرو میره و میگه: یعنی چی؟
- تو باید از ما زودتر بری تا بهونه ای به دست قاسم ندی... وقتی تو مادرت رو دیدی بعد من و ماکان میایم تا ماکان با قاسم برخورد کنه
رزا دستمو میکشه و یه گوشه میبره و میگه: روژان دوست ندارم با کیارش برم... نمیشه با ماهان بیام
-ماهان و کیهان که با بچه ها و مریم رفتن جنگل
رزا آه از نهادش بلند میشه و میگه:اه یادم رفته بود... پس چیکار کنم؟
-رزا تو از چی ناراحتی؟
رزا: واقعا نمیدونی؟
-رزا بهتر نیست یه فرصت دیگه به کیارش بدی
رزا با خشم میگه: حرفشم نزن
دستمو به علامت تسلیم بالا میارمو میگم: باشه بابا... چرا میزنی؟... این یه بار رو باهاش برو
رزا: مثله اینکه چاره ای نیست... مواظبه خودت باش... من به این ماکان هم زیاد اطمینان ندارم
میخندمو میگم: خیالت راحت باشه
من و رزا از هم خداحافظی میکنیم رزا با ناراحتی سمت ماشین کیارش میره و رو صندلی عقبش میشینه
ماکان با اخم سوار ماشین میشه و منم رو صندلی کنارش میشینم... با عصبانیت ماشین رو روشن میکنه و بهم میگه: خواهرت خیلی کیارش رو اذیت میکنه... اصلا خوشم نمیاد
ماشین کیارش از کنارمون رد میشه... از همین جا هم معلوم بود رزا بدجور حال کیارش رو گرفته
-بالاخره کیارش هم رفتار درستی باهاش نداشت
ماکان: من هم رفتار درستی باهات نداشتم ولی تو باز کنارم نشستی
این حرف رو میزنه و ماشین رو به حرکت در میاره
-دلیلش روشنه چون قرار نیست تو همسر آیندم بشی... باهات رابطه ای ندارم که از لحاظ عاطفی آسیب ببینم... رابطه مون یه رابطه ی عادی هست... اما رابطه ی رزا و کیارش فرق میکنه
ماکان اخماش تو هم میره و میگه: کی گفته رابطه ی من و تو یه رابطه ی عادیه؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#113
Posted: 15 Sep 2013 15:11
با تعجب نگاش میکنمو میگم: مگه غیر از اینه
با خونسردی میگه: البته
اخمام میره تو همو میگم: ماکان تمومش کن... باز اون بحث مسخره ی دوستی رو شروع نکن
با همون خونسردی میگه: روژان خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم... من مثله کیارش نیستم که بیام منت یه دختر رو بکشم... کاری نکن از همین حالا پایبندت کنم... قبلا هم گفتم من میخوامت به هر قیمتی
با داد میگم: با من اینطور حرف نزن.... یه کاری نکن دیگه هرگز پامو تو این روستای لعنتی نذارم
ماکان با تحکم میگه: تو هر جای دنیا هم بری باز تو چنگ منی
-خستم کردی... چرا نمیفهمی ماکان... من اهل دوستی و این حرفا نیستم
ماشین رو یه گوشه نگه میداره و به سمت من برمیگرده... ولی من نگامو ازش میگیرمو به بیرون نگاه میکنم... چونمو میگیره و صورتم رو به زور به سمت خودش برمیگردونه و مجبورم میکنه بهش نگاه کنم
یکم مهربونی چاشنی صداش میکنه میگه: من از دوستی حرف نمیزنم
با تعجب نگاش میکنم... چونمو رها میکنه و بازوهامو تو چنگش میگیره
تعجب من رو که میبینه با خونسردی میگه: من واسه ی همیشه میخوامت
اخمام توهم میره و سعی میکنم بازومو از دستش در بیارم که نمیذاره و میگه: برام مهم نیست چی میشه... من واسه ی همیشه میخوامت... به هر قیمتی هم شده به دستت میارم
با داد میگم: بازیه جدیدته؟... ولم کن
با پوزخند بازومو ول میکنه و میگه: بهتره دختر خوبی باشی... اگه مثله خواهرت رفتار کنی آینده ی خوبی در انتظارت نیست
وقتی حرفش تموم میشه ماشین رو به حرکت در میاره و در کمال آرامش ماشین رو میرونه... از این همه زورگویی اعصابم خورد میشه... واقعا نمیدونم چه جوری میتونم با ماکان مقابله کنم... اصلا نمیدونم چی بهش بگم هر چی که میگم باز حرف خودش رو میزنه... بعد از چند دقیقه سکوت میگه: موقع برگشت یادت باشه باید به کارخونه بریم
با اخم میگم: من با تو هیچ جایی نمیام
با خونسردی میگه: مثله اینکه یادت رفته به خواهرت چی گفتی؟
-همش بخاطر دروغای مزخرف تو بود
ماکان: اگه خواهرت اونقدر لجبازی نمیکرد پای تو رو وسط نمیکشیدم
-این همه بهونه رو ول کردی چسبیدی به من
ماکان با شیطنت میگه: اون لحظه تو تنها بهونه ی در دسترس باشه
با خشم میگم:تو...تو.....
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: لازم نیست چیزی بگی قبلا همه فحشا رو دادی...
-همه ی اون فحشا برای تو کم بود
ماکان با ته صدایی که خنده توش موج میزنه میگه: حس میکنم اون تنبیه ها هم در ادب کردن تو تاثیری نداشت باید بیشتر تنبیهت کنم
-دیگه بلایی بوده که جنابعالی سرم نیاورده باشی؟
ماکان با خونسردی میگه: من که هنوز کاری باهات نکردم... اون بلاهایی که سرت اومد فقط چند تا اخطار کوچولو بود
-لابد تنبیه ی اصلیت اینه که من رو بکشی
ماکان: من ممکنه یه نفر رو تا حد مرگ شکنجه کنم ولی آدم نمیکشم... اونجوری که دیگه لذتی نداره
با داد میگم: خفه شو
ماکان میخنده و میگه: نترس کوچولو... قرار نیست تا حد مرگ شکنجت کنم... واسه ی تنبیه خانم کوچولویی مثله تو راه های بهتری رو بلدم
با خشم نگاش میکنم که میگه: وقتی عصبانی میشی مثله یه گربه ی ملس میشی
نفسمو با حرص بیرون میدمو نگامو ازش میگیرم... به بیرون نگاه میکنم... دیگه تا رسیدن به روستا هیچکدوم حرفی نمیزنیم... همین که به روستا میرسیم متوجه میشم روستا بیش از اندازه خلوته... مثله همون روز که ماکان میخواست عباس و احمد رو تنبیه کنه
هر چند دوست ندارم با ماکان حرف بزنم اما از شدت نگرانی زیر لب زمزمه میکنم: اینجا چرا اینجوریه؟
ماکان هم با تعجب به اطراف نگاه میکنه و میگه: فکر کنم یه اتفاقی افتاده
با نگرانی از ماشین پیاده میشم... ماکان هم از ماشین پیاده میشه... هر دو به طرف خونه ی قاسم میریم... وقتی به خونه قاسم میرسیم چند ضربه ای به در میزنم کسی در رو باز نمیکنه... دوباره چند ضربه به در میزنم ولی فایده ای نداره... ماکان به سمت خونه ی همسایه میره و چند ضربه ای به در میزنه ولی کسی جواب نمیده
-یعنی چی شده؟
ماکان متفکر میگه: نمیدونم... ماشین کیارش رو هم ندیدم پس لابد اونا هم اومدن اینجا ولی دیدن کسی خونه نیست
-ولی برنگشتن... اگه برمیگشتن ما متوجه میشدیم
ماکان: این روستا خیلی کوچیکه وقتی اتفاقی بیفته همه یه جا جمع میشن
-نگرانم
ماکان: راه بیفت... میریم جلوتر تا یه نفرو پیدا کنیمو ازش بپرسیم
با نگرانی با ماکان قدم میزنم که یاد کامران میفتمو میگم: راستی کامران رو ندیدم؟
ماکان اخمی میکنه و میگه: دیشب اومد... من ماجرا رو براش گفتم که اونم ناراحت شدو ازم عذرخواهی کرد... همون شبانه میره دنباله کامیار... کیارش میگفت هر چی اصرار کردم بمونن کامران قبول نکرد
آهی میکشمو میگم: کامران پسر خوبیه
با سوظن بهم نگاه میکنه و میگه: منظورت چیه؟
با بیخیالی میگم: هیچی... منظورم اینه که مثله داداشش نبود
چیزی نمیگه... فقط سرش رو تکون میده
تو همین موقع متوجه دو تا پسربچه میشم که با خنده دنبال هم میکنند... پسره اولی که جلوتر از اون یکی پسره هست متوجه من نمسشه و به من برخورد میکنه
میخوام چیزی بگم که ماکان با داد میگه: حواست کجاست؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#114
Posted: 15 Sep 2013 15:12
اون یکی دوستش از ترس ماکان جلو نمیاد
پسرک با ترس میگه: ببخشید آقا
ماکان تا میاد حرف بزنه میگم: مسئله ای نیست آقا پسر... میشه یه سوال ازت بپرسم؟
پسر با ترس سری تکون میده...
-تو میدونی مردم روستا کجا رفتن؟
با ترس میگه: یکی از اهالی روستا مرده... مردم رفتن قبرستون
ترسی تو دلم چنگ میندازه... سعی میکنم لبخند بزنمو میگم: عزیزم تو میدونی چه کسی فوت شده؟
پسر: نه خانم
با ناراحتی سری تکون میدمو کیفمو باز میکنم... چند تا شکلات که اول صبحی از ویلای ماکان کش رفتم رو از کیفم درمیارمو میگم: بیا آقا پسر... این شکلاتا رو برو با دوستت بخور
ماکان دستشو تو جیبش کرده و با مهربونی نگام میکنه... پسر که انگار ترسش کمتر شده با خوشحالی میگه همه ی اینا واسه ی منه
-آره گلم... واسه ی تو و دوستته
پسر: مرسی خانم
با لبخند میگم: خواهش گلم... برو با دوستت شکلات بخور
با خوشحالی از من و با ترس از ماکان خداحافظی میکنه و به سمت دوستش میره... به ماکان نگاهی میندازم
که میگه: خوب از جیب خلیفه میبخشی
با اخم میگم: نکنه دلت میخواد پول اون شکلاتا رو بهت بدم
ماکان: لازم نکرده... جنابعالی فقط روی حرف من حرف نزن
میخوام چیزی بگم که میبینم پسرک دوباره به سمتون میاد و میگه: خانم خانم این دوستم میدونه کی مرده؟
با کنجکاوی نگاهی به دوستش میندازم که پسرک با خجالت به سمتمون میاد... ماکان با داد میگه: این همه مدت میدونستی و ما رو اینجا علاف کردی... چرا لالمونی گرفتی... هر دو تا پسربچه با ترس به ماکان نگاه میکنند
اخمی به ماکان میکنمو نگامو ازش میگیرم... با مهربونی به بچه ها نگاه میکنم که دوست پسر بچه میگه: آقا ببخشید
ماکان با داد میگه: زودتر بنال
میخوام چیزی بگم که پسرک با ترس ولرز میگه: آقا زن قاسم مرده
با شنیدن این حرف حالم بد میشه... دیگه تحمل یه ضربه ی دیگه رو ندارم... حس میکم سرم گیج میره... چشمام سیاهی میره... یکی زیر بازوم رو میگیره و دیگه هیچی نمیفهمم
با قطره های آبی که روی صورتم ریخته میشه چشمامو باز میکنم... ماکان رو میبینم که با نگرانی نگام میکنه... یه لیوان آب هم دستشه... صداش رو میشنوم
ماکان: روژان حالت خوبه؟
لبامو به زحمت باز میکنم و میگم: خوبم
نگام به دو تا پسربچه میفته که یکم دور تر از ما واستادن... کم کم همه چیز یادم میاد... اشک از چشمام سرازیر میشه... نگاهی به ماشین میندازم... من تو ماشین چیکار میکنم... لابد وقتی حالم بد شد ماکان من رو آورد... آهی میکشم و اجاز میدم اشکام آرومم کنند
ماکان با نگرانی میگه: روژان آروم باش
حوصله ی حرف زدن ندارم... نگامو ازش میگیرمو به بیرون نگاه میکنم... ماکان آهی میکشه از ماشین پیاده میشه لیوان رو به یکی از پسربچه ها میده و با اخم چیزی بهشون میگه... پسرا هم با ترس سرشونو تکون میدنو به سرعت از ماکان دور میشن... حوصله ی فکر کردن به هیچ چیز رو ندارم... اون از مرگ مامان و بابا... اون از مرگ سولماز... این هم از مرگ ثریا... من و رزا داریم چه غلطی میکنیم... اصلا ما وسط این روستا چیکار میکنیم... اون همه عذاب اون همه سختی فقط و فقط برای ثریا بود تا آخر عمری اون زن دخترش رو بیشتر ببینه... یه عمر دوری رو تحمل کرد اما الان که رزا اومده دیگه ثریایی نیست... دیگه مادری نیست... هرجور فکر میکنم به هیچ نتیجه ای نمیرسم... ثریا که حالش خوب بود... سوسن هم اون روز چیزی بهم نگفت... پس چه اتفاقی افتاد... در ماشین باز میشه و یکی سوار ماشین میشه... میدونم اون یکی کسی نیست به جز ماکان... دلم میخواد تنها باشمو فکر کنم... میخوام بدونم حکمت خدا چی بود... واقعا حکمت خدا چی بود... که بعد سالها که رزا مادرشو پیدا کرد فقط و فقط برامون مصیبت به وجود بیاد... که بعد از اون همه سختی ثریا واسه همیشه تنهامون بذاره... دلم میخواد برم یه جا و تا میتونیم داد بزنم و بگم خدایا از همه ی دنیا سهم ثریا فقط و فقط همین بود... سنگینی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم
با صدای که از شدت گریه خش دار شده میگم: برو قبرستون
ماکان: ولی..
-خواهرم به وجود من احتیاج داره
ماکان با ناراحتی میگه: روژان تو الان خودت به یکی احتیاج داری تا آرومت کنه اون وقت داری میری تا تکیه گاه دیگرون باشی
همنجور که اشکام قطره قطره رو صورتم فرود میان میگم: رزا دیگرون نیست... رزا خواهرمه
ماکان با عصبانیت میگه: تو خودت داغونی چرا نمیفهمی؟ چرا همیشه میخوای خودت رو قوی نشون بدی... چرا نمیفهمی الان از هر وقتی بیشتر به کمک نیاز داری
-میری یا پیاده شم
با عصبانیت داد میزنه: مثله همیشه فقط و فقط حرف خودت رو میزنی... بعد هم ماشین رو روشن میکنه و به سمت مسیری که حدس میزنم مقصد نهاییش قبرستونه حرکت میکنه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#115
Posted: 15 Sep 2013 15:13
هیچکدوم حرف نمیزنیم... خیلی ناراحتم... اشکام همینجور صورتمو خیس میکنند... ماکان نفسشو با حرص بیرون میده و ماشین رو یه گوشه نگه میداره... با تعجب نگاش میکنم
ماکان با دلسوزی میگه: روژان یکم آروم بگیر
با ناله میگم: چه جوری آروم بگیرم... مادر خواهرم مرده... اون زن مهربونی که من اون روز دیدم الان دیگه نفس نمیکشه... ماکان من فقط یه بار باهاش حرف زدم اما تو همون یه بار همه ی عشقش رو به رزا دیدم... میدیدم این همه سال دلتنگ دخترش بود ولی ازش دور بود... میدیدم چه جور خودشو کنترل میکرد که اشک نریزه که گریه نکنه که شکایت نکنه... میدیدم چقدر جلوی خودش رو میگرفت تا به رزا نگه بمون... میدیدم چقدر شرمنده رزا بود... میدیدم چقدر بابت رفتار قاسم متاسف بود... ماکان تو بگو من چه جور اشک نریزم... اون زن رو مثل مادرم دوست داشتم... چون رزا رو از جونش هم بیشتر دوست داشت... حاضر شد کتک بخوره ولی با رزای من که عزیزترین آدم برای منه حرف بزنه
ماکان با مهربونی میگه: دختر خوب اینجوری تو هم نابود میشی... اینجوری تو هم اذیت میشی
-دست خودم نیست... نمیتونم تحمل کنم... نمیتونم مرگ یه عزیز دیگه رو هم تحمل کنم
از شدت گریه به هق هق میفتم
ماکان آروم من رو به بغل خودش میکشه و میگه: هیس... آروم باش روژان...
از بس گریه کردم بیحال شدم... من رو از بغل خودش بیرون میاره و میگه: روژان مرگ دست من و تو نیست... وقتش که برسه به سراغت میاد... پیمونه ی مادر رزا هم تا همون جا بود
-خیلی کم بود... خیلی... سهم ثریا از زندگی این نبود... تحمل چنین شوهری... تحمل دوری از دخترش... تحمل کتک ها و ناسزاهای شوهرش... داشتن پسری نمونه ی پدرش... نه ماکان این پیمونه خیلی کم بود... این همه ی سهم ثریا نبود
ماکان با ناراحتی سری تکون میده و میگه: روژان با خودت اینکارو نکن
خودم رو از بغلش میکشم بیرونو میگم: تو رو خدا راه بیفت... خواهرم تنهاست
سری به نشونه ی تاسف تکون میده و دوباره ماشین رو به حرکت در میاره... میدونه هیچ جوری نمیتونه راضیم کنه... هر کاری میکنم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم... تا رسیدن به مقصد گریه میکنمو ماکان هم با ناراحتی رانندگی میکنه... ماشین کیارش رو از دور میبینم... ماکان هم ماشینش رو پشت ماشین کیارش پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه... من هم به زحمت پیاده میشم... با قدم هایی نامطمئن به سمت قبرستون قدم برمیدارم... نیمی از اهالی روستا رو از دور میبینم... حس میکنم نای راه رفتن ندارم...
ماکان زیر بازوم رو میگیره و با ناراحتی میگه: امروز خودت رو به کشتن میدی
میخوام بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نمیده و محکم تر میگیره
ماکان: بهتره مقاومت نکنی... همین که تا الان از پا نیفتادی خیلیه
دیگه مقاومت نمیکنم... نه حوصلشو دارم نه توانشو... هر لحظه به جمعیت نزدیک تر میشیم... یه نفر خودش رو روی خاک انداخته و گریه میکنه... بیشتر که دقت میکنم میبینم خواهرمه... مردم با تاسف به خواهرم نگاه میکنند... کیارش سعی داره رزا رو بلند کنه اما رزا اجازه نمیده... با کمک ماکان به کنار خواهرم میرسم... مردم با نفرت نگام میکنند اما از ترس ماکان چیزی بهم نمیگن... چشمم به عمه ی رزا میفته یه پوزخند مسخره رو لبشه... هیچ آثار ناراحتی تو چهرش نمیبینم... با صدای رزا به خودم میام
رزا با داد میگه: مامان مگه نگفتی زود بیام... من که اومدم پس چرا از تو خبری نیست... مگه قول ندادی همه ی دلتنگیها رو برام جبران کنی
-رزا؟
رزا با چشمای اشکی به سمت من برمیگرده و از جاش بلند میشه وخودش رو تو بغل من میندازه... ماکان دستمو ول میکنه و با ناراحتی کنار کیارش میره
رزا: آجی دیدی برای دومین بار بی مادر شدم
با هق هق میگم: رزایی.........
میپره وسط حرفمو میگه: روژان مامانم واسه همیشه رفت... واسه همیشه ی همیشه بی مادر شدم....
با گریه میگه: دلم هوای آغوشش رو کرده... دلم هوای نوازشاشو کرده... دلم میخواد مثله همون چند روز موهامو ببافه و بگه رزا تو خوشگلترین دختر دنیایی... روژان من مامانمو میخوام...
هیچ جوری نمیتونم دلداریش بدم... با هر حرف رزا دلم آتیش میگیره... اشک تو چشمای کیارش جمع میشه... نگام با قاسم میفته که با اخم نگام میکنه...
رزا: روژان چرا اینجوری شد؟ آخه چرا آجی.... من که به قولم عمل کردم پس چرا مامان بد قولی کرد
اونقدر تو بغل من گریه و زاری میکنه که از حال میره... کیارش به طرف ما میادو رزا رو تو بغلش میگیره... از زمین بلند میکنه و به سمت ماشینش میبره... با بی حالی نگاش میکنم... هیچ کاری نمیکنم... ماکان با قدم های بلند خودشو بهم میرسونه و دستمو میگیره و با خودش میکشه.. اهالی روستا بدجور نگامون میکنند... اما برام مهم نیست... هر لحظه از اهالی روستا دورتر میشیم.. با صدای ماکان خودم رو کنار ماشین میبینم...
ماکان: سوار شو
اصلا متوجه نشدم کی به ماشین رسیدیم... کیارش به ما نزدیک میشه و با دیدن حال من با تعجب نگام میکنه و میگه: روژان دیگه چش شده؟
ماکان با ناراحتی میگه: از وقتی شنیده بدجور بی تابی میکنه
کیارش آهی میکشه و هیچی نمیگه
ماکان: الان میخوای کجا بری؟
کیارش با ناراحتی میگه: میرم درمانگاه... حس میکنم رزا فشارش افتاده
ماکان دستمو ول میکنه تا در ماشین رو باز کنه که از شدت ضعف چیزی نمونده بود که نقش زمین بشم... ماکان که میبنه حالم خوب نیست بازوهامو میگیره و با ملایمت کمکم میکنه تا سوار شم
ماکان: فکر کنم روژان هم بدجور ضعف کرده... یه بار از حال رفته.... الان هم که به زحمت میتونه رو پاش واسته
کیارش با ناراحتی میگه: زودتر به درمونگاه برسونش من هم رزا رو میارم
ماکان سری تکون میده و سوار ماشین میشه... ماشین رو روشن میکنه و به سرعت به سمت بیمارستان میرونه... کم کم چشمام بسته میشنو دیگه هیچی نمیفهمم
چشمامو باز میکنم... رو تخت درمونگاه هستم... یه سرم هم به دستم وصله.. کسی تو اتاق نیست
صدای ماکان رو میشنوم
ماکان: مطمئنی؟
دکتر: آره بابا
ماکان: نفهمیدی موضوع چی بود؟
دکتر: نه... فقط میتونم بگم خیلی کتک خورده بود... همه ی بدنش کبود بود
ماکان: این جور که تو میگی قتل عمد میشه
دکتر: لعنتی ها هر چقدر گفتم با اون ضربه ای که به سرش خورده باید به شهر ببرنش قبول نمیکردن.... وقتی دیدن مرخصش نمیکنم بهم گفتن باشه میبریمش شهر
ماکان: بردنش؟
دکتر: نه
ماکان: نفهمیدی کی تموم کرد؟
دکتر: دیشب... وقتی گفتم چرا به شهر نبردینش گفتن تاریک بود خواستیم صبح حرکت کنیم
ماکان: به جز خودش دقیقا چه کسایی همراهش بودن؟
دکتر: خواهر و شوهر خواهرش هم بودن
ماکان: یادت هست کی آوردنش؟
دکتر: دیروز بعد از ظهر... فکر نمیکردم اینقدر عوضی باشن
ماکان: از بس ساده لوحی... از این آدم هر کاری برمیاد
دکتر: حالش خیلی خراب بود... مطمننا به شهر هم نمیرسید... به احتمال زیاد اگه به سمت شهر هم میرفتن توی راه تموم میکرد
ماکان: نگفتن چه جوری اون ضربه به سرش وارد شده
دکتر: میگن حواسش نبود از پله ها افتاده... وقتی گفتم این کبودی ها چیه؟ اون لعنتی گفت واسه دعوای چند روز قبلشه... انگار با بچه طرفن
ماکان: دخترش همراهشون نبود
دکتر: نه ندیدمش
ماکان: باید یه پرس و جویی کنم ببینم موضوع از چه قرار بوده
اخمام هر لحظه بیشتر تو هم میره... حرفای ماکان و دکتر رو درک نمیکنم... یعنی ممکنه برداشتی که من از حرفای ماکان کردم درست باشه... یعنی دکتر و ماکان در مورد قاسم و ثریا حرف میزدن... یه چیزی ته دلم میگه حدسم درسته... نفس عمیقی میکشمو منتظر ماکان میمونم... باید بفهمم موضوع از چه قراره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#116
Posted: 15 Sep 2013 15:13
اخمام هر لحظه بیشتر تو هم میره... حرفای ماکان و دکتر رو درک نمیکنم... یعنی ممکنه برداشتی که من از حرفای ماکان کردم درست باشه... یعنی دکتر و ماکان در مورد قاسم و ثریا حرف میزدن... یه چیزی ته دلم میگه حدسم درسته... نفس عمیقی میکشمو منتظر ماکان میمونم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... همینجور که دارم با خودم کلنجار میرم صدای ماکان رو میشنوم
ماکان: روژان بالاخره به هوش اومدی؟
نگاهی متعجب بهش میندازمو میگم: مگه بیهوش بودم
ماکان سری تکون میده و میگه: از بس گریه و زاری کردی از حال رفتی
دیگه چیزی نمیگم... ماکان رو صندلی کنار تخت میشینه که یاد رزا میفتم
-خواهرم کجاست؟
ماکان: از اونجایی که اتاقای اینجا همه یه تخت دارن... خواهرت تو اون یکی اتاقه
-حالش خوبه؟
ماکان: یه بار بهشو اومد از بس بیتابی کرد دکتر یه آرامبخش بهش زد... الان خوابه
-نمیشه پیش خواهرم برم؟
ماکان: نه... تا سرمت تموم نشه اجازه نمیدم بری
آهی میکشمو میگم: ماکان نفهمیدی ثریا چه جوری فوت شد؟
یکم رنگش میپره اما سعی میکنه خونسرد باشه
ماکان: نه هنوز... از اونوقت تا حالا درمونگاهم از کجا باید میفهمیدم؟
میدونم حرفای دکتر بی ربط با ثریا نیست اما اینم میدونم که از زیر زبون ماکان نمیتونم حرف بکشم... فکری تو ذهنم جرقه میزنه... تصمیم میگیرم عملیش کنم... باید بگم از همه چیز خبر دارم... اینجوری از همه چیز مطمئن میشم
-ماکان بیخودی برام نمایش بازی نکن... من خیلی وقته بهوش اومدم
رنگش میپره و میگه: چی واسه خودت میگی؟
-من همه ی حرفاتو با دکتر شنیدم
ماکان با عصبانیت از جاش بلند میشه و میگه: روژان هنوز چیزی معلوم نیست
پس حدسم درست بود... آه از نهادم بلند میشه... ماکان تو اتاق قدم میزنه و میگه: تو این مورد نمیشه زود قضاوت کرد
خیلی سعی میکنم آروم باشم... خیلی... دوباره اشک اشک تو چشام جمع میشه...هم من، هم ماکان میدونیم موضوع از چه قراره... ولی نمیدونم چرا هیچکدوم دوست نداریم باور کنیم
ماکان: بهتره به رزا چیزی نگی
آهی میکشمو با بغض میگم: مگه دیوونه ام
ماکان که صدای بغض آلود من رو میشنوه سرشو بالا میاره و بهم نگاه میکنه... با دیدن اشکام میگه: روژان مثله همیشه باش... چرا اینقدر از خودت ضعف نشون میدی
با لبخند تلخی میگم: من اشک رو نشونه ی ضعفم نمیدونم... گریه آرومم میکنه
ماکان: وقتی سرمت تموم شد تو هم با خواهرت برو ویلا... با اون آرامبخشی که بهش تزریق شده... فکر نکنم حالا حالاها بیدار شه
-حرفشم نزن... من تا نفهمم چی شده هیچ جایی نمیرم
ماکان با اخم میگه: روژان تو حالت زیاد خوب نیست
با اخم میگم: اتفاقا حال من خوبه خوبه... من فقط یه خورده ضعف کرده بودم که اونم با این سرم رفع شد
ماکان: روژان... روژان... روژان.... چرا اینقدر کلافم میکنی؟
-تحمل بی خبری رو ندارم... باید بمونم
ماکان: بعضی موقع دوست دارم از دست تو سرمو بکوبم به دیوار
با شیطنت میگم: خوب مشکلش کجاست... این کارو با کمال میل انجام بده
ماکان با دهن باز نگام میکنه و میگه: روژان تو که تا چند دقیقه ی پیش رو به موت بودی الان داری مسخره بازی در میاری
با شیطنت ادامه میدم: خجالت بکش... مگه دلقکم... اه... اه... مردم عجب بی تربیتایی شدن... به یه خانم متشخص همه چیز تموم توهین میکنند
ماکان: روژان نکنه دیوونه شدی؟
-یعنی میخوای بگی همنشینی با تو در من اثر کرده... ولی فکر نکنم دیوونگی مرض مسری ای باشه
ماکان: تو دیگه کی هستی... تو این شرایط هم.......
میپرم وسط حرفشو با یه لبخند غمگین میگم: خواهرم بهم نیاز داره... با اشک ریختن من بیشتر داغون میشه
آهی میکشمو ادامه میدم: بعضی موقع آدما باید از خودشون بگذرن تا بتونند اطرافیانشون رو حفظ کنند... من هم ترجیح میدم سرپوشی رو احساسات خودم بذارم
ماکان: روژان با دخترای زیادی رو به رو شدم ولی مثله تو توی این دنیا ندیدم... دنیات مثله دنیای بچه ها پاکه پاکه
دستشو میاره جلوی صورتمو گونمو نوازش میکنه... با دست آزادم محکم به دستش میکوبم که با لبخند میگه: خانم کوچولوی سرکش
دستشو عقب میکشه و من با اخم میگم: باز بهت رو دادم پررو شدی
با صدای بلند میخنده و میگه: از این تقلاها و درجا زدنات هم خوشم میاد
با عصبانیت میگم: وقتی کارامون اینجا تموم شد واسه همیشه از این روستا میرم وقتی مادر رزا نباشه پس دلیلی واسه اومدن به روستا نداریم
ماکان با خونسردی میگه: بالاخره که به خواهرت باید سر بزنی
آه از نهادم بلند میشه
ماکان ادامه میده: اینو یادت باشه تا آخر عمرت از دستم خلاصی نداری... بهتره الان به این موضوع ها فکر نکنی
با عصبانیت نگاش میکنم که کیارش با موهای بهم ریخته وارد اتاق میشه و میگه: چی شد ماکان... روژان بهوش آم.......
با دیدن چشمای باز من میگه: بهوش اومدی؟
سری تکون میدمو میگم: رزا خوبه؟
با لحن غمگینی میگه: میبینی روژان بعد از اینکه این همه صبر کردم الان عشقم رو اینجوری میبینم... داغون... شکسته... ناراحت... گریون
آهی میکشمو میگم: ناراحت نباش کیارش... همه چیز درست میشه
کیارش: امیدوارم... سرمت هم تموم شده برم دکتر رو صدا کنم
ماکان: نمیخواد... خودم سرم رو در میارم
کیارش: اما...
هنوز حرف کیارش تموم نشده که ماکان سوزن سرم رو از دستم خارج میکنه
ماکان: کیارش تو و رزا برگردین ویلا... من و روژان چند جایی کار داریم
کیارش با کنجکاوی میگه: تو و روژان چه کار مشترکی میتونید داشته باشین؟
ماکان: مربوط به ثریاست... دکتر یه چیزایی گفت که فکرم رو بهش مشغول کرده... روژان هم اون حرفا رو شنیده و الان هر چی میگم برگرد ویلا گوش نمیکنه
کیارش: دکتر چی میگفت؟
ماکان همه ی حرفای دکتر رو به کیارش منتقل میکنه
کیارش با اخم میگه: با این حرفایی که تو زدی دیگه شکی نمیمونه
ماکان: ترجیح میدم مطمئن بشم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#117
Posted: 15 Sep 2013 15:15
کیارش: روژان بهتره تو هم با من و رزا برگردی ماکان خودش همه چیز رو میفهمه
با اخم میگم: نمیتونم منتظر بشم تا خبری بهم برسه ترجیح میدم خودم همه چیز رو بفهمم
کیارش سری تکون میده و میگه: روژان با این همه کله شقی میترسم آخر یه بلایی سر خودت یاری
ماکان: کیارش تو برو... حواسم به همه چیز هست
کیارش: پس من رزا رو میبرم
ماکان سری به نشونه ی فهمیدن تکون میده و من هم یه خداحافظی زیرلبی به کیارش میگم
ماکان: اگه حالت بهتر شده آماده شو ما هم بریم
رو تخت میشینمو میگم بهترم... فقط الان میخوای از کجا شروع کنی؟
ماکان: یه نفرو فرستادم دنبال مباشرم... خونه اش نزدیکه الان میرسه
-بهتر نیست از همسایه ها شروع کنیم؟
ماکان: فکر میکنی حقیقتو بگن؟
-ماکان چرا اینجور برخورد میکنی همسایه ها که دیگه همدست قاسم نیستن اونا همیشه واسه ی ثریا دل میسوزوندن
ماکان: اونا قاسم رو ول نمیکنند تا از تو طرفداری کنند
-قرار نیست از من طرفداری کنند... فقط میخوام ازشون در مورد اون اتفاق بپرسم... دشمن خونی من که نیستن
ماکان با پوزخند میگه: اشتباه تو همینجاست که همه ی اونا رو دوست خودت میدونی... اونا فکر میکنند تو من رو به احمد ترجیح دادی... کسی که ارباب رو به رعیت ترجیح بده برای اونا میشه دشمن
-ز بس این مردم رو اذیت کردی تا باهات دو قدم راه میام مردم هزار جور فکر بد در موردم میکنند چرا اینقدر با اهالی بد برخورد میکنی
اخماش میره تو همو میگه: انتظار داری باهاشون چه جور برخورد کنم اگه با جدیت باهاشون رفتار نشه فردا همون بلایی رو سر من میارن که سر تو آوردن
با صدای نسبتا بلندی میگم: ماکان
ماکان: چیه؟ مگه دروغ میگم... قاسم و عباس اون همه کتکت زدن اهالی روستا کجا بودن؟
با پوزخند میگه: فقط نظاره گر ماجرا... حتی یه کمک هم بهت نکردن
همین اهالی که الان داری سنگشون رو به سینه میزنی پاش که برسه تیکه تیکت میکنند... فکر میکنی چرا الان سالمی چون من کنارت بودم... خواهرت داشت رو خاک گریه میکرد کجا بودن اون اهالی که دلداریش بدن... نگاه های پر از نفرتشون رو چی میگی... اون تهمتهایی که با یه حرف عباس همه جا پخش کردن رو چیکار میکنی؟
-اهالی روستا آدمای ساده ای هستن... اونا فکر میکنند هر چیزی رو که میبینند درسته... اگه عباس این حرف رو بین دوستام هم پخش میکرد ممکن بود شایعه بشه... دیگه چه برسه به اهالی این روستا که عباس از خودشونه
ماکان: حرفاتو اصلا قبول ندارم... تو با اینکه با من زندگی میکردی بخاطر اون پیرمرد کتک خوردی وقتی این ماجراها رو دیدن پس چطور باز در موردت اون مزخرزفات رو پخش کردن... اگه با این مردم با مهربونی رفتار بشه فقط و فقط از آدم سواستفاده میکنند
با خشم میگم: ماکان اون بچه هایی که امروز دیدیم چه گناهی دارن... اون همه خشونت لازم نیست... جدی باش ولی حداقل خشن نباش
ماکان با اخم میگه: چند بار بهت بگم رفتاری که من میکنم به خودم ربط داره... من هرجور دلم بخواد با رعیتم برخورد میکنم... خوشم نمیاد تو کارام دخالت کنی
میخوام چیزی بگم که مباشر جلوی در ظاهر میشه... با دیدن ماکان میگه: سلام آقا... با من کار داشتین؟
ماکان با اخم میگه: دنبال من بیا
و با این حرف به سمت در میره و از اتاق خارج میشه....مباشر هم پشت سرش حرکت میکنه... از روی تخت بلند میشم... حالم خیلی بهتر شده... دستی به لباسام میکشم... امروز هر طور شده باید این لباسام رو عوض کنم و یه دوش بگیرم... همینجور که با خودم فکر میکنم از اتاق خارج میشم که دکتر رو میبینم
-سلام دکتر
دکتر: به به سلام بر روژان خانم گل
با لبخند غمگینی میگم: دکتر چه خبرا؟
دکتر: خبر سلامتی
میدونم ماکان ازش خواسته چیزی در مورد ثریا بهم نگه... وقتی خودم میدونم دیگه دلیلی نداره بخوام دوباره ازش بخوام حرفی بزنه...
-خدا رو شکر
دکتر با لحنی غمگین میگه: بهت تسلیت میگم
آهی میکشمو میگم: ممنون، حال خواهرم چطور بود؟
دکتر با ناراحتی میگه: تحمل این ضربه براش خیلی سخت بود زیاد بی تابی میکرد... یه آرام بخش بهش زدم
-کیارش خواهرم رو با خودش برد؟... اگه هست یه سر بهش بزنم
دکتر: نه نیستن... کیارش خواهرتو با خودش به ویلا برد
آهی میکشمو میگم: ممنون دکتر... خیلی به من و خواهرم لطف کردین
دکتر: این حرفا چیه... من وظیفم رو انجام دادم
دیگه چیزی نمیگم یه خداحافظی زیرلبی میکنمو ازش دور میشم... میخوام از درمونگاه خارج بشم که با شنیدن صدای ماکان متوقف میشم... هنوز از درمونگاه خارج نشدم اما ماکان و مباشر بیرون درمونگاه دارن باهم حرف میزنند اونا منو نمیبینند اما من اونا رو میبینم
ماکان: فقط همین؟
مباشر: بله آقا... اهالی در همین حد میدونند
ماکان:باشه... فعلا میتونی بری
مباشر میخواد بره که ماکان صداش میکنه و میگه: راستی از عباس خبر داری؟
-بله آقا حال و روز خودش و پسرش زیاد خوب نیستن... شما هم که اخراجشون کردین و به روستاهای اطراف هم سپردین که بهشون کار ندن الان در به در دنباله کارن... دامادشون بعضی موقع میره شهر کار میکنه اما زندگیشون خیلی سخت میگذره
ماکان با اخم میگه: به دامادش کمک کن که تو روستاهای اطراف یه جایی کار کنه... نفهمه که من گفتم
مباشر: آقا نمیشه تو روستای خودمون بهش کار بدین؟ زنش حامله ست
ماکان با داد میگه: خوشم نمیاد رو حرفم حرف بزنی
مباشر با ترس میگه هر چی شما بگین
مباشر میخواد بره که ماکان با تحکم و جدیت میگه: بهش کمک کن تو همین روستا کار کنه... اما اجازه نده عباس و احمد حتی تو روستاهای اطراف هم کار پیدا کنند اگه ببینم سرپیچی کردی من میدونم و تو
مباشر: آقا خیالتون راحت... کار درستی کردین که اجازه دادین همین جا کار کنه
ماکان با خشم میگه: درست و نادرست بودنش به خودم مربوطه... دیگه برو
مباشر به سرعت از ماکان دور میشه... ماکان چند لحظه ای صبر میکنه و بعد میخواد به داخل درمونگاه بیاد که من از درمونگاه خارج میشم با دیدن من لبخندی میزنه و میگه: اومدی؟
نمیخوام بفهمه که حرفاشو شنیدم... خودمو به بیخبری میزنمو میگم: اوهوم... مباشر چی میگفت؟
ماکان: بریم تو ماشین بهت میگم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#118
Posted: 15 Sep 2013 15:16
باشه ای میگمو اونم جلوتر از من به سمت ماشین حرکت میکنه من هم پشت سرش آروم آروم قدم برمیدارم... همینجور که پشت سرش حرکت میکنم به حرفای ماکان و مباشر فکر میکنم... نگاهی به ماکان میندازم دستاش تو جیب شلوارشه و با قدمهای استوار به سمت جلو حرکت میکنه... از فکر اینکه داماد عباس رو برگردوند سر کار خوشحال میشم... پس اونقدرا هم بد نیست... هنوز انسایت تو وجودش نمرده... تو این چند روز بدجور احساس عذاب وجدان میکردم از فکر اینکه من باعث اخراج شوهر منیر شده بودم داغون میشدم... تو اون مدتی که خونه عباس بودم هیچ رفتار بدی از اون بنده خدا ندیده بودم... خوشحالم که یه سرکارش برمیگرده... از فکر اینکه منیر حامله ست لبخندی رو لبام میشینه... با صدای ماکان به خودم میام
ماکان با اخم میگه:روژان
-هوم؟
ماکان: حواست کجاست؟ میدونی چند بار صدات کردم... سوار شو
چیزی نمیگم فقط سری تکون میدمو سوار ماشین میشم... ماکان هم سوار میشه و میخواد ماشین رو روشن کنه که میگم: مباشر چی میگفت
با اخم میگه: تو راه بهت میگم
-همین الان بگو
از روشن کردن ماشین منصرف میشه و میگه: چیز زیادی نمیدونه... همون حرفای دکتر فقط تنها چیزی که دستگیرم شد علت دعواشون بود
-واسه ی چی دعواشون شد
ماکان: به خاطر سوسن
-چی؟
ماکان: به خاطر سوسن دعواشون شد
-اینو که فهمیدم منظورم اینه مگه سوسن چیکار کرده بود؟
ماکان: سوسن کاری نکرده بود بخاطر بهم خوردن ازدواج سوسن قاسم اعصابش خورد شد
-ماکان چرا نسیه حرف میزنی... مثله بچه ی آدم بگو من بفهمم
ماکان با حرص نفسشو بیرون میده و میگه: اینجور که مباشر میگفت قاسم و قادر سر یه مبلغی شرط بندی میکنندو قاسم هم میبازه چون قاسم اون پول رو نداشته قادر میگه من از پولم میگذرم به شرطی که سوسن رو به عقد من دبیاری... قاسم هم از خدا خواسته قبول میکنه... اما وقتی ما میریم با سلطان حرف میزنیم و سلطان هم قادر رو میترسونه... قادر میاد میگه من پولمو میخوام معلوم نیست دخترت با کدوم کدوم پسری سر و سری داره که سلطان ازش دفاع کرده... قاسم عصبانی از اتفاقات پیش اومده سوسن رو زیر مشت و لگد میگیره... زن قاسم میاد جلوش رو بگیره که قاسم اونم میزنه سیاه و کبود میکنه... تمام چیزایی که مباشر میدونست همین بود
-یعنی چی؟ الان سوسن کجاست؟ نکنه بلایی سر سوسن بیاره؟
ماکان: تو قبرستون بود... من دیدمش
-ماکان باید به سوسن کمک کنم... دوست نداره با اون قاتل عوضی تو یه خونه باشه؟
ماکان: میگی چیکار کنیم؟
-شاید همسایه ها بیشتر بدونن
ماکان سری تکون میده و میگه: من میگم سوسن رو پیش رزا ببریم
با سر حرفشو تائید میکنم و میگم: ولی قاسم نمیذاره
با پوزخند میگه: یه کاری باهاش میکنم که دیگه بدون اجازه ی من جرات نفس کشیدن هم نداشته باشه
-نمیشه ازش شکایت کرد؟
ماکان: اول باید بفهمیم اون ضربه چه جوری به سر زنش وارد شده
با پوزخند میگم: اینو فقط خودش میدونه
ماکان: اشتباه نکن... سوسن هم میدونه
با دهن باز نگاش میکنم... بعد از مدتی به خودم میامو میگم: یعنی ممکنه سوسن علیه پدرش اقدامی کنه
ماکان: نمیدونم
-فکر نکنم راضی بشه
ماکان: یادت نره اگه قاسم پدرشه اون کسی هم که فوت شده مادرشه
-ماکان زودتر به سمت خونه ی قاسم برو
ماکان باشه ای میگه و ماشین رو روشن میکنه و به سمت خونه ی قاسم میرونه
با ناراحتی میگم: تو این مدت خیلی بد آوردیم... بدترین اتفاقی که میتونست بیفته همین بود... اصلا فکرش هم نمیکردیم... من و رزا عجب روزای مزخرفی رو میگذرونیم
ماکان: واقعا نمیدونم چی بگم
-حق داری... چون خودم هم دیگه نمیدونم چی باید بگم... حتی نمیدونم چه جوری باید به رزا دلداری بدم
ماکان: حال خودت خوبه؟
-بد نیستم... بهترم
ماکان: حالا میخوای سوسن رو با خودت بیاری؟
آهی میکشمو میگم: اگه راضی بشه آره
ماکان: بهتره وقتی رسیدیم تنها داخل خونه نری
با پوزخند میگم: اول ببین در رو برام باز میکنند
خندش میگیره و میگه: تا با منی مطمئن باش همه ی درها برات باز میشن
-بابا اعتماد بنفس
ماکان: شوخی نمیکنم جدی میگم
-بهتره داخل خونه نیای
ماکان با اخم میگه: اونوقت چرا؟؟
-دوست ندارم هزارتا حرف و حدیث دیگه هم به این شایعه ها اضافه بشه... بهتره تو ماشین بمونی تا برگردم
ماکان: یعنی بفرستمت تو دهن گرگ
-فکر نکنم با اون کتکایی که تو به سلمان زدی دیگه روم دست بلند کنند
ماکان: من که شک دارم... اگه فکر کردی اینبار کوتاه میام کور خوندی؟
-یه پیشنهاد
ماکان با اخم میگه: این بار دیگه چه نقشه ای کشیدی؟
-ببین ماکان من میرم داخل اگه سر و صدا شد بیا... اگر هم که سر و صدا نشد یعنی سالمم دیگه
ماکان: یعنی بیام با خاک انداز جمعت کنم... اون موقع دیگه وجود من چه فایده ای داره
با خنده میگم: فواید زیادی داره... مهمترینش همون جمع کردنمه
ماکان همونطور که داره حرص میخوره با حرف من لبخندی رو لباش میشینه و میگه: حرفشم نزن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#119
Posted: 15 Sep 2013 15:16
چشمامو مظلوم میکنمو با مظلومیت نگاش میکنمو میگم: خواهش میکنم
با مشت رو فرمون میکوبه و میگه: امان از دست تو
دیگه تا رسیدن به مقصد هیچکدوم حرفی نمیزنیم وقتی به مقصد میرسیم با اخم میگه: فقط ده دقیقه منتظرت میشم اگه نیومدی من میام... شیرفهم شد؟
با خوشحالی میگم: واقعا؟
ماکان: برو تا نظرم عوض نشده
میخوام از ماشین پیاده شم که تازه یادم میفته تا به خونه ی قاسم برسم خودش ده دقیقه طول میکشه
با اخم میگم:من که تا به خونه ی قاسم برسم حدود ده دقیقه طول میکشه... ماکان منو مسخره کردی؟
ماکان با نیشخند میگه: مگه بیکارم... تو ذاتا آدم مسخره ای هستی دیگه احتیاجی نیست کسی جنابعالی رو مسخره کنه
با داد میگم: ماکان
دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و میگه: فقط بیست دقیقه... از همین الان هم شروع شد... اگه یه دقیقه هم دیر برسی من همونجام
لبخندی رو لبام میشینه و میگم: باشه
سریع از ماشین بیرون میپرم به سمت خونه ی قاسم میرم... وقتی به خونه ی قاسم میرسم با پا به در میکوبم... بعد از چند لحظه صدای قدم های یه نفرو میشنوم و در نهایت در باز میشه... سلمان رو جلوی در میبینم.... تا منو میبینه اخماش تو هم میره و میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
با اخم میگم: سوسن کجاست؟
سلمان با لحن خشنی میگه: اونش به توی هرزه ربطی نداره
درو به شدت هل میدمو از کنار سلمان میگذرم
سلمان با داد و بیداد میگه: کجا... همینجور سرت رو انداختی پایینو تو خونه مردم میری
با پوزخند نگاهی بهش میندازمو به داخل خونه میرم... آدمای زیادی تو خونه هستن... قاسم تا منو میبینه از جاش میپره و میگه: تو اینجا چیکار میکنی؟
بعد با داد میگه: سلمان کدوم گوری هستی؟... بیا این دختره رو از خونه بیرونش کن
با خونسردی میگم: زدی زنتو کشتی الان هم با بیخیالی پا روی پا انداختی؟... ولی بدون کور خوندی هر جور شده ازت شکایت میکنم... دکتر همه چیز رو بهم گفته
رنگ از روی قاسم میپره... اما خواهرش از جاش بلند میشه و با داد میگه: دختره ی غربتی تو کی هستی که تو زندگی ما دخالت میکنی؟
با پوزخند میگم: تو دیگه خفه شو... امروز نه تنها یه قطره اشک از اون چشمات بیرون نیومد بلکه تو خاکسپاری داشتی با پوزخند به من نگاه میکردی... دکتر همه چیز رو به من گفت بدون پای تو و شوهرت هم گیره... خوب میدونم اون روز به زور ثریا رو از درمونگاه به خونه برگردوندین
با داد میگه: گم شو بیرون... اون ثریای گور به گور شده کور بود پله ها رو ندید تقصیر ما چیه... از اول هم لیاقت داداشم رو نداشت
با صدایی بلندتر از خودش میگم:اولا اون کسی که لیاقت نداشت اون داداش جنابعالیه.... زندگی ثریای بیچاره به پای یه مرد قمارباز و بی احساس تباه شد... ثانیا هیچ جای دنیا ندیدم که کسی از پله پرت بشه بعد هم بدنش هم سیاه و کبود بشه... از کجا معلوم خودتون پرتش نکرده باشین؟
با عصبانیت میگه: خفه شو... چرا چرت و پرت میگی؟
-من فقط و فقط حقیقت رو میگم
با فریاد میگه:تویی که هر شب تو بغل یه نفر هستی از اون زنیکه دفاع میکنی... همه مون خوب میدونیم که یه روز تو بغل اون اجنبی بودی.. یه روز تو بغل احمد... معلوم نیست تو شهر با چند نفر خوابیدی... معلوم نیست اون خواهر کثافتت هم با چند نفر خوابیده که راضی به ازدواج نشده
به سمت میرمو یه سیلی محکم مهمونش میکنمو میگم: بهتره حرف دهنت رو بفهمی
با بهت نگام میکنه باورش نمیشه که روش دست بلند کردم... همه با دهن باز به این صحنه نگاه میکنند.... بعد از چند دقیقه به خودش میاد از عصبانیت منفجر میشه: تو دختره ی هرزه به چه جراتی رو من دست بلند میکنی؟
با خونسردی میگم: بهتره مراقب باشی چی از اون دهنت بیرون میاد... چون هیچ تضمینی نمیدم که این کارو تکرار نکنم
به پسرای خودش و قاسم میگه: چرا بیکار واستادین... از خونه پرتش کنید بیرون
تو همین موقع صدای در شنیده میشه... یکی داره با مشت به در خونه میکوبه... قاسم با داد میگه: یکی بره اون در کوفتی رو باز کنه
بعد به پسرا میگه: چرا واستادین اینو هم از خونه پرتش کنید بیرون
خیلی محکم سر جام وایمیستمو میگم: تا سوسن رو نبینم هیچ جا نمیرم
سلمان با یکی دیگه از پسرا دارن به طرفم میان که خواهر قاسم میگه: هه... میخوای سوسن رو هم ببری تقدیم ارباب کنی... تا یه پولی به جیب بزنی
-همه مثله شماها نیستن... که یه دخترشون رو توی قمار ببازن... یکی دیگه شون رو هم دوبار بفروشن... معلوم نیست سر بقیه چه بلاهایی آوردین
سلمانو اون پسره بهم میرسنو دستامو میگیرن تا منو از خونه بیرون ببرن
که خواهر قاسم با داد میگه: فکر میکنی از کثافت کاریهات خبر ندارم... همه میدونند که اینبار تو طعمه اون اجنبی هستی... بعد از چند روز مثله آشغال از این روستا پرتت میکنه بیرون
قاسم هم با پوزخند نگام میکنه
میخوام چیزی بگم که با صدای داد ماکان به خودم میام....
ماکان خطاب به خواهر قاسم با داد میگه: جنابعالی چه.... خوردی؟
ترس رو توی چشم تک تک افراد میبینم... رنگ از روی قاسم و خواهرش میپره...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#120
Posted: 15 Sep 2013 15:16
ماکان نگاهی به سلمان و اون پسره میندازه و اخماش تو هم میره...با عصبانیت داد میزنه دستشو ول کنید؟
سلمان رنگش بدجور پریده... اون پسره سریع دستمو ول میکنه و از من دور میشه... سلمان هم با ترس دستمو ول میکنه و چند قدم از من فاصله میگیره
ماکان که خیالش از بابت من راحت میشه سمت عمه ی رزا میره و میگه: جنابعابی چی داشتی میگفتی؟
عمه ی رزا با تته پته میگه: آقا من منظورم به شما نبود... من فقط میخواس............
ماکان با داد میپره وسط حرفشو میگه: خفه شو... من خودم هر چیزی رو که لازم بود شنیدم
قاسم میاد طرف ماکانو میگه: آقا خواهرم منظور بدی نداشت
ماکان با پوزخند نگاش میکنه و میگه: که منظوری بدی نداشت...
ماکان چند قدم فاصله ی بین خودش و قاسم رو طی میکنه و قدم به قدم بهش نزدیکتر میشه... قاسم با ترس نگاش میکنه... از هیچکس هیچ صدایی در نمیاد
ماکان دقیقا رو به روی قاسم وایمیسته و با داد میگه: جنابعالی لازم نیست از خواهرت دفاع کنی... چون بیشتر از خواهرت از تو شاکی ام... جدیدا خیلی دل و جرات پیدا کردی... اون شایعه ها رو با عباس تو روستا پخش کردی فکر کردی ساکت میشینم
قاسم : آقا من از هیچ چیز خبر ندارم
ماکان با خونسردی میگه: بهتره به فکر یه کار جدید باشی چون هم خودت هم سلمان پسرت، هر دوتاتون اخراجین
قاسم به التماس میفته و میگه: آقا تو رو خدا
ماکان با پوزخند میپره وسط حرفشو میگه: به دخترت بگو بیاد
قاسم با ناراحتی میگه: اما آقا.........
ماکان با داد میگه: گفتم دخترت رو صدا کن
قاسم با بی میلی به یکی از دخترا اشاره میکنه و اون هم میره تو یه اتاق و بعدش هم همراه سوسن از اتاق خارج میشه... سوسن با مظلومیت به من و ماکان نگاهی میکنه و بعد سرش رو پایین میندازه... یه سلام زیر لبی میگه و دیگه حرفی نمیزنه... ذقیق نگاش میکنم... گوشه ی لبش پاره شده و یه خورده هم صورتش کبوده... کبودیش زیاد تو چشم نیست... آهی میکشمو به طرفش میرمو دستش رو میکشمو در برابر چشمهای پرکینه ی قاسم و خواهرش و سلمان، سوسن رو به حیاط میبرم...
با ناراحتی میگم: سوسن حالت خوبه؟
اشک تو چشماش جمع میشه و میگه: چرا اینجا اومدی؟
-به خاطر تو... تو و رزا برام فرقی ندارین... من ماجرای ازدواج اجباریتو شنیدم
با گریه میگه: من نمیخوام بهم کمک کنید... با کمک شما بیشتر بهم فشار میارن
-من اومدم ببرمت
سوسن با هق هق میگه: من نمیخوام بیام
-سوسن کمکت میکنم زندگیتو نابود نکن... میدونی اگه با سلطان صحبت نکرده بودم تا حالا هزار بار زن اون مردی که همسن بابات بود شده بودی.. اونم بخاطر کی... قاسم
سوسن به زحمت میگه: برام مهم نبود... اگه ازدواج میکردم حداقل مادرم الان زنده بود
اشک تو چشمام جمع میشه و اونو تو بغلم میگیرم... اونم که انگار یه آغوش گرم پیدا کرده تو آغوشم اشک میریزه و زیر لب چیزایی رو زمزمه میکنه که من هیچی نمیفهمم
بعد از چند دقیقه ای که آرومتر میشه از بغلم میاد بیرون
با مهربونی میگم: سوسن چه بلایی سر مامانت اومد؟
سوسن: اون روز بابا با عصبانیت اومد خونه و کلی کتکم زد... هی میگفت اونقدر با قادر بد حرف زدی که از ازدواج باهات منصرف شده و الان پولشو از من میخواد... مامان که صحنه کتک خوردن من رو دید طاقت نیاوردو به سمت من اومد تا بهم کمک کنه... اما بابا عصبانی تر شد و مامان رو هم زیر مشت و لگد گرفت... بعد از اینکه همه عقده هاش رو سر مامان خالی کرد من رو کشون کشون به سمت حیاط آورد و رو زمین پرت کرد بعدش هم با کمربند به جونم افتاد... مامان با اون همه کتکی که خورده بود خیلی بیحال بود اما از اونجایی که تحمل زجر کشیدن من رو نداشت میخواست بیاد تو حیاط که نجاتم بده... اما از پله ها سقوط کردو سرش محکم به زمین خورد و از حال رفت
آهی میکشمو میگم: دکتر به قاسم گفت حتما به شهر ببرینش اما باز اونو خونه آوردن
سوسن با گریه میگه: بابا میخواست مامان رو به شهر ببره... اما عمه میگفت همین کارا رو کردی که همه سرت سوار شدن... نباید بهشون رو بدی... الکی خودشو به موش مردگی زده
با چشمای اشکی میگم: سوسن بیا با من و رزا زندگی کن... میترسم بلایی سرت بیارن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.