ارسالها: 23330
#121
Posted: 15 Sep 2013 15:17
سوسن:روژان من نمیتونم بیام... من خونه و زندگیم همینجاست نمیتونم ترکشون کنم... نگران من نباش
آهی میکشمو میگم: سوسن شماره و آدرس من و رزا رو که داری؟
به نشونه ی مثبت سری تکون میده
-هر وقت هر کاری داشتی تعارف نکن... فقط کافیه یه زنگ برامون بزنی سریع خودمون رو میرسونیم... فعلا هم یه ویلا نزدیکای ویلای ماکان گرفتم.. همون ارباب رو میگم... هر وقت کاری داشتی ما همون جا هستیم... البته فعلا با ماکان و ماهان زندگی میکنیم چون ویلای ما برای زندگی مناسب نیست ولی مطمئن باش اون حرفایی که در مورد من و رزا میزنند هیچ کدوم درست نیست
با لبخند غمگینی میگه: میدونم روژان... بهتره بیشتر از این تو و رزا خودتون رو به دردسر نندازین
-دردسر نیست گلم... ما باید در شرایط سخت کنار هم باشیم کنار هم بودن در روزای خوش که کاری نداره... بهتره بریم داخل میترسم با صحبت کردن بیشتر باهات باز هم برات مشکلی درست کنم... فقط حرفام یادت باشه هر وقت کمک خواستی میتونی رو من و رزا حساب کنی
سوسن سری به نشونه ی باشه تکون میده و با همدیگه به داخل خونه میریم... قاسم داره به ماکان التماس میکنه ولی ماکان با خونسردی به دیوار تکیه داده... دستاشم تو جیبش گذاشته و به قاسم نگاه میکنه و هیچی نمیگه... همین که من و سوسن داخل میشیم... ماکان بدون توجه به التماسای قاسم به سمتمون میادو خطاب به من میگه: چی شد؟
آهسته طوری که بقیه نشنون با ناراحتی میگم: نمیاد
با اخم نگاهی به سوسن میندازه و میخواد چیزی بگه که منصرف میشه و به من میگه: بریم؟
سری تکون میدمو میگم: بریم
قاسم: آقا تو رو خدا بذارین برگردم سر کارم
ماکان با داد میگه: خفه شو... فکر نکن تنبیهت تموم شده... هنوز این اولشه
بعد برمیگرده سمت منو به آرومی میگه: بریم
و خودش جلوتر از من حرکت میکنه... من هم از جلوی نگاه های پرکینه ی قاسم و خواهرش و بچه هاشون از خونه خارج میشمو پشت سر ماکان حرکت میکنم
ماکان وایمیسته تا بهش برسم و بعد باهام همقدم میشه و میگه: سوسن چی میگفت؟
آهی میکشمو ماجرا رو براش تعریف میکنم
ماکان:اگه میومد جای تعجب داشت
-از اول هم زیاد امیدوار نبودم
ماکان: نمیتونه از پدرش بگذره و همراه ما بیاد
-تو اسم اون رو میذاری پدر... من میترسم باز یه بلایی سر سوسن بیاره
ماکان متفکر میگه: واقعا نمیدونم چی بگم
-از دست قاسم خیلی کفری ام
ماکان: حقش بود یه بلایی سر قاسم بیارم
-ماکان این حرفو نزن... هر چقدر هم که اذیت بشی درست نیست با شلاق به جون مردم بیفتی
ماکان که انگار یه چیزی یادش اومده باشه وایمیسته... با تعجب نگاش میکنمو میگم چیزی شده؟... با اخم با یه دستش چونمو میگیره و صورتم رو با دقت نگاه میکنه
با بی حوصلگی میگم: چی شده؟
ماکان: کتکت زدن؟
-نه... چرا اینو میگی؟
چونمو ول میکنه و میگه: سلمان و پسرعمه اش میخواستن چه غلطی کنند؟
-هیچی... میخواستن از خونه بیرونم کنند
با اخم میگه: وقتی میگم باهات بیام دلیل دارم... ولی جنابعالی به حرف هیچکس گوش نمیدی... بفرما اینم عاقبتش
-ای بابا... چرا شلوغش میکنی... فعلا که چیزی نشده
با تاسف سری تکون میده و میگه: شب شد بهتره زودتر به ویلا برگردیم
-با اینکه یه خورده نگرانه سوسنم ولی دیگه چاره ای نیست
به سمت ماشین میریمو سوار میشیم... ماکان ماشین رو روشن میکنه و بدون هیچ حرفی به سمت ویلا میرونه... همینجور که به آینده فکر میکنم با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: روژان
نگاهی بهش میندازمو میگم: هوم؟
ماکان: میخواین برگردین؟
-نمیدونم... از یه طرف به کیارش قول دادم کمکش کنم... از یه طرف اگه اینجا بمونیم روحیه ی رزا داغون تر میشه...خودم هم دیگه نمیدونم چیکار باید کنم؟
دیگه چیزی نمیگه... من هم ساکت میشمو به امروز فکر میکنم که به مباشر در مورد داماد عباس حرف زد... نگاهی بهش میندازم پشت این چهره ی خشن میتونه یه آدم مهربون باشه... به امروز فکر میکنم که به خاطر من به قاسم آسیبی نرسوند... به این فکر میکنم که چقدر بهم کمک کرد... خودم هم نمیدونم از زندگی چی میخوام... اون خشن و زود عصبی میشه... اون همه بلا سرم آورده... به زور میخواد منو ماله خودش کنه... نگامو ازش میگیرمو به جاده خیره میشم... با این همه بلایی که سرم آورده چرا به این راحتی از اشتباهاتش میگذرم.. مگه من نگفته بودم اگه قرار باشه بعد از قاسم از کسی متنفر باشم اون فرد فقط و فقط ماکانه... پس چرا الان ته دلم تنفری بهش ندارم... خودم جوابمو میدمو میگم: تنها دلیلش اینه که بهم کمک کرده
آهی میکشمو ترجیح میدم دیگه بهش فکر نکنم...دنیای من و ماکان خیلی متفاوته... نمیشه با این همه تفاوت کنار اومد... یه چیزی ته دلم میگه:مطمئنی نمیشه با تفاوتها کنار اومد؟... اخمی رو صورتم میشینه و با جواب قاطعی به خودم میگم: نه نمیشه... من به ماکان هیچ علاقه ای ندارم پس نمیتونم باهاش بمونم... فقط و فقط مدیونشم چون خیلی بهم کمک کرده
با صدای ماکان به خودم میام که میگه: چی شده؟ چرا اخم کردی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#122
Posted: 15 Sep 2013 15:17
به آرومی میگم: چیزی نشده... داشتم به آینده فکر میکردم... که آخر همه ی این ماجراها چی میشه
سری تکون میده و میخواد حرفی بزنه که ماشین خاموش میشه
با تعجب بهش نگاه میکنم و میگم: چی شد؟
ماکان: نمیدونم
-نگو دوباره خراب شده
ماکان چند باری سعی میکنه روشنش کنه اما بیفایده ست
با خشم میگه:اه... لعنتی بنزین تموم کرده
آه از نهادش بلند میشه و میگم: وای... نه... فقط همینو کم داشتیم... از اینجا تا ویلا کلی راهه... از روستا هم که اونقدر دور شدیم نمیتونیم دوباره برگردیم
ماکان سرشو بین دستاش میگیره و میگه: بدشانسی پشت بدشانسی
-میگی الان چیکار کنیم؟
ماکان: تا صبح تو ماشین میمونیم.... مطمئنم بچه ها صبح دنبالمون میان
-نمیشه پیاده بریم
ماکان: خوبه خودت الان گفتی کلی راه مونده بعد میگی پیاده... به روستا هم که برگردیم این موقع شب کجا باید بمونیم؟... پس بهتره تو ماشین باشیم
-اینجور که معلومه چاره ای نداریم... تو ماشینت چیزی واسه خوردن پیدا میشه؟
ماکان: نه... باید تا فردا صبح صبر کنیم
کیفمو باز میکنمو چند تا شکلات باقی مونده رو ازکیفم در میارم ... یکی رو خودم برمیدارم یکی رو هم به ماکان میدمو میگم: بخور... از هیچی بهتره
لبخندی میزنه و شکلات رو از من میگیره
خوابم نمیاد... حوصلم هم عجیب سر رفته
-دو طرف جاده جنگله؟
با دست به یه طرف اشاره میکنه و میگه: اگه از بین اون درختا بگذریم به رودخونه میرسیم... اگه از بین این درختا عبور کنیم بعد از مدتی به یکی از روستاهای اطراف میرسیم
سری تکون میدمو دیگه چیزی نمیگم دوباره سکوت توی ماشین حکم فرما میشه
ماکان پس از مدتی به حرف میادو میگه: روژان؟
یه جوری صدام میکنه... ته دلم میلرزه... حس میکنم دوباره میخواد حرف خودمون رو وسط بکشه... اصلا دلم نمیخواد الان تو این حال در مورد مسئله ی خودمون حرف بزنه
آهی میکشمو میگم: هوم؟
ماکان: میخوای با این رابطه ای که بین ما شکل گرفته چیکار کنی؟
میدونم اگه باز مخالفت کنم کارمون به دعوا کشیده میشه
-ماکان الان وقتش نیست... بذار برای یه وقت دیگه
ماکان با اخم میگه: من هر وقت در مورد این مسئله حرف میزنم جنابعالی آخرش قهر میکنی... الان هم که میگی بذار واسه ی بعد... من کجای زندگیت هستم... کم کم داره باورم میشه که از من متنفری
سرمو میندازم پایینو با انگشتام بازی میکنم با خودم فکر میکنم که واقعا ماکان کجای زندگیمه... چرا من اینقدر دارم بهش تکیه میکنم... منی که کمک عمو کیوان و پدرم رو قبول نمیکردم چرا این روزا اینقدر به ماکان وابسته شدم... تو کوچیکترین کارا بهم کمک میکنه و جالبش اینجاست من هم همه ی این کمک ها رو قبول میکنم... واقعا هیچی نمیفهمم... نمیدونم چرا اینجوری شدم... من حتی از خواهرم هم کمک نمییرم حتی کمکهای کیهان رو هم قبول نکردم... اگه کسی میخواست حمایتم کنه منو تو عمل انجام شده قرار میداد... اما این روزا ماکان هر روز ازم حمایت کردو من هیچی نگفتم... چراحس میکنم دارم تغییر میکنم... هیچی نمیدونم... هیچی... فقط از یه چیز مطمئنم اونم اینه که ازش متنفر نیستم
ماکان وقتی میبینه چیزی نمیگم دستشو میاره جلو که خودمو میکشم عقب... ولی اون با اخم بهم نگاه میکنه... با یه دست بازومو میگیره منو میکشه جلو... با یه دستش هم چونمو میگیره و مجبورم میکنه به چشماش نگاه کنم
ماکان: یعنی اینقدر از من بدت میاد که نگاهتو از من میگیری
شاید قبلنا ازش بدم میومد ولی الان نسبت به ماکان احساس بدی ندارم... بعضی موقع دوست دارم رفتارای بدشو ترک کنه اما ازش بدم نمیاد... دهنمو باز میکنم که چیزی بگم اما ماکان زودتر از من میگه: روژان باور کن اونقدرا هم که فکر میکنی بد نیستم
آهی میکشمو میگم: ماکان تو اشتباه میکنی من ازت بدم نمیاد یا ازت متنفر نیستم فقط و فقط نمیتونم زیر بار حرف زور برم... تو زیادی با خشونت رفتار میکنی
ماکان با ملایمت میگه:روژان تو که به همه فرصت میدی... واسه یه بار هم که شده به من یه فرصت بده
نمیدونم چی بگم... واقعا نمیدونم چی بگم... وقتی میبینه چیزی نمیگم با ناراحتی ادامه میده: تو به کیارش فرصت جبران دادی... از عباس و احمد دفاع کردی... اون همه برای کتک نخوردن اهالی روستا دل سوزوندی... در صورتی که اکثرشون باهات برخورد خوبی نداشتن پس چرا اینقدر در برابر من جبهه میگیری... فقط یه فرصت ازت میخوام
وقتی میبینه چیزی نمیگم با ناراحتی بازومو ول میکنه و به بیرون نگاه میکنه... دیگه هیچ حرفی نمیزنه
-فقط یه فرصت
نمیدونم چه جوری این حرفو زدم... واقعا نفهمیدم.. مگه من بهش علاقه ای دارم که این فرصتو بهش دادم... هنوز متعجبم از حرفی که زدم... انگار دست خودم نبود... انگار از زبون خودم نبود... ولی این حرفو زدمو الان هم برای هر تکذیبی دیر شده چون ماکان با خوشحالی بهم نگاه میکنه و میگه: مطمئن باش پشیمون نمیشی
آهی میکشمو چیزی نمیگم... نگامو ازش میگیرم... فکرم بدجور مشغول شده... هنوز تو بهت کاری که کردم هستم... نمیدونم آخر این ماجرا چی میشه... چشمامو میبندمو ترجیح میدم یه خورده بخوابم... اونقدر به این چند روز فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#123
Posted: 15 Sep 2013 15:18
*****************
&&ماکان&&
خودش هم باورش نمیشه که بعد از مدتها آروم شده... اونم فقط یا یه جمله ی کوتاه روژان... کسی که هزار بار جمله ی دوستت دارم رو از دخترا شنیده بود و بی تفاوت از کنارشون رد میشد... کسی که همه دوست دختراش قربون صدقش میرفتنو اون پوزخند میزد... الان با چند تا کلمه آروم شده بود... فقط یه فرصت... خیلی سعی میکنه که روژان حالش رو نفهمه... بعضی موقع خونسردی و جدیت در برابر روژان خیلی خیلی براش طاقت فرساست... هیچوقت فکرشو هم نمیکرد بخواد یه دختری رو اینجوری به دست بیاره... همیشه میگفت اگه بخوام ازدواج کنم محاله دست رو دختری بذارمو قبولم نکنه و برای اولین بار کسی رو انتخاب کرد اون هم برای همه ی عمرش اما همون دختر قبولش نکرد... با همه ی زورگویی هاش خوب میدونست که محاله بتونه روژان رو به زور راضی کنه... دیگه توی این مدت روژان رو شناخته بود میدونست باید راضیش کنه اما نه به زور
با لبخند به روژان نگاه میکنه و زیر لب میگه: تو این مدت راضیت میکنم... اگه بری معلوم نیست دیگه کی پیدات بشه
دستاشو به سمت صورت روژان میبره و با انگشت اشارش گونه ی روژان رو نوازش میکنه... دستش رو پایینتر میبره و لبهای روژان رو لمس میکنه... چشماش رو لبهای روژان بی حرکت میمونه... دلش میخواد یه بار دیگه طعم لبهای روژان رو بچشه ولی میترسه روژان بیدار شه... با بی میلی دستشو عقب میکشه... دست خودش نیست بدجور جذب روژان میشه... حس میکنه در برابر روژان اراده ای از خودش نداره... کم کم به طرفش خم میشه و میخواد بوسه ای رو لبای روژان بزنه که یاد حرف روژان میفته... فقط یه فرصت... با عصبانیت عقب میره و از ماشین پیاده میشه... در ماشین رو میبنده و کنار جاده قدم میزنه و با خودش میگه: واقعا احمقی... ماکان واقعا احمقی... اگه بیدار میشد واسه همیشه از دستش میدادی... چه مرگته مرد... چرا مثله پسرهای 18 ساله رفتار میکنی... خیر سرت هزار تا دوست دختر داشتی اونقدر عرضه نداری که جلوی خودت رو بگیری
یه چیزی تو ذهنش میگه: همه ی اون هزار تا دوست دختر در دسترسم بودن ولی این یکی فرق میکنه... بود و نبود اونا برام مهم نبود ولی این یکی با نبودش داغونم میکنه
یاد امروز میفته همین که روژان راه افتاد به چند دقیقه نکشید خودش هم به سمت خونه قاسم رفت.. نمیتونست تنهاش بذاره... همین که صدای داد و فریاد رو شنید شروع کرد به در زدن...
با خودش زمزمه میکنه: نباید اینقدر به یه دختر وابسته باشم
دلش نیومد رو حرف روژان حرف بزنه... با مباشرش صحبت کردو قرار شد داماد عباس سر کار برگرده
با خودش میگه: باید قدر این فرصت رو بدونم اگه این فرصت رو از دست بدم روژان رو هم واسه همیشه از دست دادم
امروز خیلی سعی کرد با قاسم درگیر نشه... خیلی سعی کرد خونسرد باشه... دوست نداشت روژان رو اونجور افسرده و ناراحت ببینه... میدونست اگه بخواد با کتک کاری کاره خودش رو پیش ببره روژان حالش بد میشه و دوباره دعواشون میشه
زیر لب زمزمه میکنه: آخه چرا اینقدر حساسه... حتی دوست نداره رو دشمنش هم دست بلند کنم
حتی نمیتونه در نبود روژان تلافی کارای قاسم رو در بیاره... اگه در نبود روژان بلایی سر قاسم بیاره روژان با فهمیدن ماجرا ممکنه ترکش کنه... تحمل بی محلیهای دوباره روژان رو نداره... یاد هاله و حمید میفته... اونا رو باید چیکار کنه... این یکی مشکل رو کجای دلش بذاره
با خودش میگه: برای به دست آوردن روژان باید تمام مشکلات رو تحمل کنم
خودش هم نمیدونه میتونه با هاله و حمید کنار بیاد یا نه... اما برای داشتن روژان مجبوره تحملشون کنه
یه خورده از ماشین دور شده... دوباره به سمت ماشین حرکت میکنه... با اینکه بیشتر اوقات از مهربونی های بیش از اندازه ی روژان کلافه میشه ولی با این حال همه ی این مهربونی ها رو دوست داره... امروز وقتی شکلاتها رو به اون دو تا بچه میداد رفتارش مثله مامانا بود... شک نداره که روژان میتونه بهترین همسر برای خودش و بهترین مادر برای بچه هاش باشه... برعکس مادر خودش که هیچوقت برای خودش و ماهان مادری نکرد... اینو خوب میدونه زندگی با روژان دردسرای خودش رو داره اما این رو هم میدونه که بهتر از روژان نمیتونه پیدا کنه... حاضره همه ی اون دردسرا رو به جون بخره
الان که به چند وقت پیش فکر میکنه خندش میگیره مثلا میخواست روژان رو رام خودش کنه اما الان خودش اسیره یک نیم نگاه روژانه
کسی که یه عمر قید ازدواج رو زده بود الان آرزوشه اون کسی که تو ماشین خوابیده همسرش بشه... مادر بچه هاش بشه... خانم خونش بشه
به ماشین رسیده... در رو باز میکنه و با حسرت میگه: یعنی میشه؟
سوار ماشین میشه و دوباره با حسرت به روژان نگاه میکنه
***********
چشمامو باز میکنم... هوا یه خورده روشن شده.. به ساعتم نگاهی میکنم... ساعت پنج صبحه... نگام به ماکان میفته... آه از نهادم بلند میشه... همه ی حرفای دیشب یادم میاد... آخه چرا بهش گفتم بهت یه فرصت میدم... آهی میکشمو نگامو از ماکان میگیرم... از ماشین پیاده میشمو در رو میبندم... به ماشین تکیه میدمو به اطراف نگاهی میندازم... ذهنم درگیر حرفای ماکانه...« روژان تو که به همه فرصت میدی... واسه یه بار هم که شده به من یه فرصت بده»... با خودم فکر میکنم که وقتی ماکان حد و حدود رعایت کنه، وقتی از اون مرزی که براش مشخص کردم رد نشه... مشکلی به وجود نمیاد... شاید ماکان اونقدرا هم بد نباشه... این مدت خیلی تغییر کرد... پس میشه بهش امیدوار بود... منطقم میگه نه... اما نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم میگه: آره... بهش یه فرصت بده...
زیر لب زمزمه میکنم: فقط همین یه بار... شاید واقعا تغییر کرد
نمیدونم چرا دلم میخواد بهش این فرصتو بدم... برمیگردم و نگاش میکنم... آرومه آروم خوابیده... نگامو ازش میگیرمو دوباره به اطراف چشم میدوزمو زیر لب این شعر رو زمزمه میکنم:
خاک هر شب دعا کرد، از ته دل خدا را صدا کرد
شب آخر دعایش اثر کرد، یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
خدا تکه ای از خاک را برداشت، آسمان را در آن کاشت
خاک را توی دستش ورز داد، روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد، پر گرفت از زمین دور شد
راستی من همان خاک خوشبختم من همان نورم
پس چرا گاهی اوقات از خدا دورم؟؟؟
با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: شعر قشنگیه
لبخندی میزنمو میگم:اوهوم... کی بیدار شدی؟
ماکان: چند دقیقه ای میشه... صدات کردم ولی حواست اینجا نبود... حس کردم تو شعر غرق شدی
با لبخند میگم: این شعر رو خیلی دوست دارم
ماکان: خیلی احساساته لطیفی داری... اصلا به ظاهر خشن و لجبازت نمیخوره
چیزی نمیگم... فقط بهش نگاه میکنم
ماکان با لبخند میگه: نظرت چیه کنار رودخونه بریم؟
-ممکنه بچه ها بیان دنبالمون
ماکان با جدیت میگه: نگران نباش... اونجایی که میریم پاتوق من و ماهان و کیارشه... هر وقت بیکار بودیم با هم به اونجا میرفتیم بعد از رفتن کیارش، من و ماهان باز هم اون مکان رو فراموش نکردیم بعضی موقع یه سری بهش میزدیم اما یه چند وقتیه اونقدر سرمون شلوغ شده دیگه وقت نکردیم بریم... الان که اینجا هستم بهتره یه سر به پاتوقمون بزنم... تو هم که با منی پس با هم میریم... ماهان و کیارش اگه ماشین رو اینجا ببیند خودشون میدونند کجا من رو پیدا کنند
سری تکون میدمو میگم: باشه بریم... از بیکار نشستن که بهتره... فقط مطمئنی اگه بیان پیدامون میکنند؟
سری تکون میده و میگه: شک نکن
با هم دیگه به سمت رودخونه حرکت میکنیم... ماکان خونسرد و آرومه... ولی من یه خورده نگرانم... نمیدنم چرا؟
به آرومی میپرسم: چرا اینجا کسی رفت و آمد نمیکنه؟
ماکان با خونسردی جوابمو میده: اکثر زمین های اطراف مال پدرمه که به من ماهان رسیده... به جز مواقع ضروری اجازه نمیدم کسی این اطراف پیداش بشه
با تعجب میگم: آخه چرا؟
ماکان: خوشم نمیاد اهالی روستا زیاد دور و برم بپلکن
با اخم میگم: اصلا رفتارت درست نیست.... ببین این اطراف چقدر قشنگه... حیف نیست که اهالی رو از دیدن این همه زیبایی محروم میکنی؟
ماکان لبخندی میزنه و میگه: اگه به تو باشه باید تو همه ی مراسمهایی که میگیرم این اهالی روستا رو هم دعوت کنم... اونم با دعوت نامه ی رسمی
با تعجب میگم: مگه چه اشکالی داره؟
ماکان با داد میگه: روژان داری باهام شوخی میکنی؟
با همون تعجب میگم: نه... من کاملا جدیم... مگه چه اشکالی داره مردم هم تو شادی ها و غصه هات شریک باشن
ماکان با بهت بهم نگاه میکنه و میگه: باورم نمیشه تو این حرف رومیزنی
- ماکان من واقعا درکت نمیکنم مگه چه اشکالی داره این مردم هم توی مراسمها باشن؟
ماکان: تو خودت وقتی یه مهمونی میگیری افرادی که از لحاظ فرهنگی و اجتماهی هم سطح تو نیستن رو دعوت میکنی؟
-اوهوم
ماکان با ناباوری با صدای تقریبا بلندی میگه: واقعا دعوت میکنی؟
-آره... مگه چه اشکالی داره؟... من دوستای مختلفی دارم... مثلا همین مریم تربیتش با من زمین تا آسمون فرق میکنه از لحاظ مالی هم جز یه خونواده ی متوسطه ولی بهترین دوست من محسوب میشه... من همه جور دوستی دارم و اصلا هم به این فکر نمیکنم که چقدر با من متفاوتن... متفاوت بودن آدما دلیل بر بی شخصیت بودن آدما نیست... وقتی یه نفر با من فرق میکنه دلیل بر این نیست که از من پایین تره... ممکنه اون طرف از لحاظ ثروت از من پایین تر باشه ولی امتیازای دیگه ای مثله تحصیلات بیشتر یا شخصیت بهتر داشته باشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#124
Posted: 15 Sep 2013 15:19
ماکان با تعجب میگه: چطور میتونی با آدمایی که هم سطح خودت نیستن دوست بشی؟
- به آسونیه آب خوردن... این همه تعجب تو برام جای سوال داره؟... مهم اینه که هم سطح بودن رو توی چی ببینی... ممکنه یه نفر از لحاظ مالی هم سطح من باشه اما از لحاظ اخلاقی از من بالاتر یا پایین تر باشه... و اما اگر هم سطح بودن رو توی ثروت آدما میبینی پس باید بگم شخصیت من و تو از همه ی آدمایی که از ما پولدارترن خیلی پایین تره... باید به همه جنبه هاش توجه کنی... همونطور که تو از لحاظ مالی از یه عده بالاتری یه عده هم هستن از تو بالاتر هستن.... وقتی من با آدمای مختلف دوست میشم با شرایط زندگی آدمای زیادی آشنا میشم... کلی تجربه کسب میکنم... آدما رو بهتر میشناسم... نمیدونم تو چرا همه چیز رو توی پول و تحصیلات میبینی... به نظر من توی دانشگاه میشه علم رو زیاد کرد ولی به ندرت پیدا میشه استادی که بیاد رو رفتار و اخلاقت تاثیر بذاره... نمیگم چنین استادایی وجود ندارن هستن ولی تعدادشون انگشت شمار هست... با پول هم نمیشه ادب و نزاکت رو خرید... اگه میخوای کسی رو بشناسی از روی لباس و ظاهر و تحصیلاتش قضاوت نکن... بعد از چند هفته معاشرت اون موقع در موردشون قضاوت کن...
ماکان متفکر به حرفام گوش میکنه و میگه: هیچوقت اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم
-هنوز هم دیر نشده... از این به بعد روش فکر کن
سری تکون میده و میگه: روژان تو برام خیلی متفاوتی... خیلی زیاد
چیزی برای گفتن ندارم در سکوت به حرفاش گوش میدم
ماکان: حالا حالاها که برنمیگردی؟
-دیروز هم گفتم که معلوم نیست
ماکان با اخم میگه: قول و قرارمون که یادت نرفته... تو بهم یه فرصت دادی
باز یادم انداخت... لعنتی
با اخم میگم: یادمه... احتیاجی به یادآروی نیست
با خونسردی میگه: پس یکم بیشتر اینجا بمون تا بهتر همدیگه رو بشناسیم
-شاید بخاطر رزا مجبور بشم برگردم
با داد میگه: روژان
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: فرار که نمیکنم همه ی آدرس و شماره تلفنها رو هم بهت میدم
با اخم میگه: لازم نکرده... قبلا رزا به ما داده... حرف من سر آدرس و شماره نیست... حرف من اینه که میخوام تو این مدت اینجا بمونی... شیرفهم شد؟
اخمام بیشتر میره تو همو میگم: یه جور برخورد میکنی انگار دارم با میل خودم میرم
با داد میگه: چه با میل خودت چه بدون خواست خودت حق نداری پاتو از این روستا بذاری بیرون
با عصبانیت دستشو لای موهاش فرو میکنه
سعی میکنم آروم باشم... هر چند خیلی سخته... با حرص میگم: هیچ خوشم نمیاد بهم دستور بدی؟ کاری نکن از اینکه بهت فرصت دادم پشیمون بشم
با عصبانیت مسیرشو کج میکنه و به سمت یه درخت میره و دستش رو مشت میکنه و محکم به درخت میکوبه
خیلی عصبیه با داد میگه: روژان چرا اینقدر از من متنفری... آخه چرا؟ چرا اینقدر باهام لجبازی میکنی؟ با این حرفات دارم فکر میکنم که واقعا برات مهم نیستم
یه بار دیگه دستشو محکم به درخت میکوبه
با سرعت به سمتش میرمو مچ دستشو میگیرم... با نگرانی میگم: ماکان چیکار میکنی؟
با عصبانیت مچشو از دستم بیرون میکشه و بازوهامو با دو تا دستش میگیره و میگه: چرا اینقدر از من متفری روژان... آخه چرا؟
-به چه زبونی بهت بگم من ازت متنفر نیستم
با داد میگم: به خدا من ازت متنفر نیستم چیکار کنم که اینو بفهمی
واقعا نمیدونم به چه زبونی بهش حالی کنم که ازش متنفر نیستم... آهی میکشمو با نگاهی که پر از حرفه بهش خیره میشم... اونم تو چشمام خیره میشه... هر دو بهم زل زدیمو حرفی نمیزنیم... این سکوت مطلق رو دوست دارم... از فشاری که به بازوهام وارد میکرد کم میشه... حس میکنم دیگه از عصبانیت چند دقیقه ی پیشش خبری نیست... کم کم یه لبخند رو لباش میشینه و منو محکم بغل میکنه و میگه: روژان اینو بفهم من دوستت دارم
از تعجب دهنم باز میمونه... بدون حرکت تو بغلش واستادم و این جمله تو گوشم میپیچه... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... باورم نمیشه... با اینکه میدونستم بالاخره میگه ولی فکر نمیکردم اینقدر زود و به این صریحی اعتراف کنه... منو از بغلش بیرون میاره... با لبخند نگام میکنه و میگه: روژان من عاشقتم... من دوستت دارم... من میخوامت... دوست دارم مال خودم بشی... دیگه نمیدونم چه جوری بهت بگم... به هیچ قیمتی حاضر نیستم از دستت بدم
زمزمه وار میگم: ولی تو گفتی فقط یه فرصت واسه جبران میخوای
ماکان: برای جبران نه برای راضی کردن تو... میخوام واسه همیشه مال خودم بشی
با ترس یه قدم ازش فاصله میگیرم وقتی ترسمو میبینه با ملایمت به طرفم میادو میگه: نترس دیگه اتفاقای قبلی تکرار نمیشن
همون چند قدم فاصله رو طی میکنه و دوباره بازوهامو میگیره... قلبم تند تند میزنه... یه خورده ازش میترسم... دوست ندارم اون اتفاقا دوباره تکرار بشن... تقلا میکنم که بازوهامو از دستش بیارم بیرون
با لبخند میگه: خانم کوچولو کارت ندارم... یه بار بهت گفتم اون ماجرا رو فراموش کن
اخمام میره تو هم که ماکان با شیطنت میگه: خودت که میدونی خوشم نمیاد حرفمو تکرار کنم... دلت نمیخواد که تنبیه بشی
خوب میدونه چه جور عصبیم کنه... لعنتی
با داد میگم: ولم کن
با یه حرکت خودمو از دستش خلاص میکنم که آخش میره هوا... با تعجب نگاش میکنمو میگم چی شد؟
مچ همون دستی رو که به درخت زده بود رو تو اون یکی دستش میگیره و مالش میده
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#125
Posted: 15 Sep 2013 15:19
و میگه: آخه چرا اینقدر وحشی بازی در میاری
بعد زیر لب زمزمه میکنه انگار اگه یه خورده بغلش کنم یا دستش رو بگیرم از خانم کم میشه
میرم جلوش وایمیستمو مچ دستش رو توی دستم میگیرمو نگاش میکنم... معلومه چیزی نشده... لابد بخاطر ضربه هایی که به اون درخت بیچاره زده یه خورده درد گرفته میگم: واقعا خوددرگیری داری... اگه میخوای بزنی خودتو درب و داغون کنی به خودم بگو... دو سوته علیلت میکنم با اون درخت بیچاره چیکار داری؟
همینجور که سرم پایینه... از تو کیفم پمادی رو که دکتر بهم داده بود رو بیرون میارمو به مچ دستش میزنمو به حرفام ادامه میدم: میترسم چند وقته دیگه بیای با حیوونای تو جنگل هم دعوا بگیری... از تو هیچ چیز بعید نیست... اول با آدما کتکاری میکردی جدیدا هم که با درختا از این کارا میکنی... فردا پس فردا هم لابد با مورچه ها و سوسکای تو خونه
وقتی پماد رو به دستش میزنم... دست خودم رو با دستمال کاغذی پاک میکنمو سرمو بالا میارم و بهش نگاه میکنم... بهت زده بهم نگاه میکنه
-چیه؟ چی شده؟
ماکان به خودش میاد و میگه: تو بی احساس ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم
-آخرش من نفهمیدم احساسات لطیف دارم یا اصلا احساسات ندارم...
ماکان: حرف قبلیمو پس میگیرم... تو اصلا احساس محساس نداری... به جای اینکه الان نگرانم باشی تازه میگی اگه دلت میخواد علیل بشی به خودم بگو دو سوته ناقصت میکنم... تو الان باید نازمو بکشی... قربون صدقم بری... بهم دلداریم بدی....
-برو بابا... مثله این بچه ها رفتار میکنه... خودت زدی خودتو ناقص کردی حالا بیام نازت رو هم بکشم... تازه حقت هم بود این همه من رو کتک زدی این همه اهالی رو شلاق زدی... بهتره خودت هم یه خورده با درد آشنا بشی
لبخندی رو لباش میادو میگه: تعارف نکن... اگه دوست داشتی شلاق رو بدم دستت همه ی عقده هات رو خالی کنی
خودمو متفکر نشون میدمو بعد با جدیت میگم: بد هم نمیگی... حالا بذار یه خورده دربارش فکر کنم بعد خبرت میکنم
ماکان: بچه پررو
-خوبه خودت پیشنهاد دادی... بده دارم از پیشنهادت استقبال میکنم
ماکان: بهتره از پیشنهادهای دیگم هم استقبال کنی
-من که فقط همین یه دونه پپیشنهاد رو شنیدم پیشنهاد دیگه ای در کار نبود
ماکان: این همه پیشنهاد دادم پس حواست کجا بود
با مسخرگی میگم: پیش اون درخت بیچاره که اون همه بهش مشت کوبوندی
ماکان: تو واسه مورچه ی رو زمین هم دل میسوزونی ولی به من بدبخت که میرسه میگی حقته
-مگه دروغ میگم
ماکان: نکنه فکر کردی راست میگی؟
-فکر نکردم مطمئنم
ماکان با اخم توام با خنده میگه: نه دیگه واجب شد چند تا از اون تنبیه ها رو سرت پیاده کنم
با جیغ میگم: ماکان
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: تقصیر خودته دیگه... اگه به حرفام گوش بدی شاید از تنبیهت منصرف شدم
-برو بابا... کی رو میترسونی... بعد با قدمهای بلند ازش دور میشم
ماکان همونجور که میخنده و میخواد خودشو بهم برسونه بلند میگه: میخوای بری به پیشنهادهای دیگم فکر کنی؟
با داد میگم: من که چیزی یادم نمیاد اگه منظورت اینه که با مشت و لگد هم میتونم تو رو بزنم باشه بهش فکر میکنم
بازوم کشیده میشه و پرت میشم تو بغل یکی... از بغلش بیرون میامو با دیدت بازوم تو دست سالم ماکان میگم: مگه دزد گرفتی
ماکان: صد مرحمت به دزد... که به جز شلاق با مشت لگد هم به جونم بیفتی آره؟
با مظلومیت میگم: اوهوم... البته پیشنهادهای خودته ها
ماکان: اون همه پیشنهاد خوب بهت دادم... که بغلم کنی... قربون صدقم بری... نازمو بکشی... فقط همین یکی رو شنیدی
-اه... اه... اه... خجالت بکش مرده گنده... با این حرفایی که میزنی فقط یه پستونک کم داری
ماکان یه خورده جدی میشه و میگه: میدونی از چیت خوشم میاد؟
-اوهوم
با تعجب میگه واقعا میدونی؟
-البته
ماکان: از چی؟
-خوب معلومه من کلا موجوده دوست داشتنی ای هستم... دختر به این خانمی، خوشگلی، مهربونی، باشخصیتی و این همه رفتارای خوب همه از من خوششون میاد... با این همه صفتای خوب باید هم از من خوشت بیاد... برو ته صف یه فکری هم به حال تو میکنم
ماکان با خنده میگه: پررویی رو هم بهشون اضافه کن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#126
Posted: 15 Sep 2013 15:20
همونجور که سعی میکنم بازومو از دستش دربیارمو اون هم نمیذاره و فشار بیشتری به بازوم وارد میکنه میگم: آخه نمیشه؟
ماکان با خنده میگه: اونوقت چرا؟
-آخه جز صفتای جنابعالیه
این بار با صدای بلند میخنده و میگه: آدم وقتی با تو باشه میتونه یه دل سیر بخنده
با اخم میگم: مگه دلقکم
با شیطنت میگه: چیزی هم ازش کم نداری
-بی ادبه بی تربیت... خودت دلقکی... این بازو رو ول کن... هیچی دیگه ازش نموند... آخرسر ناقصم میکنی یه پسر هم پیدا نمیشه بیاد منو بگیره
با خنده میگه: نگران نباش خودم هستم
چپ چپ ناش میکنمو میگم: شما فعلا برو همون پستونکت رو نوش جان کن که من حوصله ی بچه بزرگ کردن ندارم
با شیطنت میگه: من که هنوز دست به کار نشدم پس بچه مون چه جوری میخواد بیاد؟
با جیغ میگم: ماکان خجالت بکش
ماکان: فعلا کارای مهمتری دارم نقاشی رو بذار واسه ی بعد
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: یه بچه ی خوب رو حرف یه خانم متشخص حرف نمیزنه برو با اسباب بازی هات بازی کن گلم... آفرین کوچولو این بازو رو ول کن
از شدت خنده اشک تو چشمش جمع میشه و یکم از فشار دستش رو بازوم کم میشه... میخوام بازومو از دستش در بیارم که دوباره محکم میگیره و من هم با ناامیدی به دستش نگاه میکنم... یکم از خندش کم میشه که با دیدن قیافه ی من دوباره پخی میزنه زیر خنده
-کوفت
ماکان با خنده میگه: حرص خوردنت خیلی باحاله
-بچه ولم کن... فرار که نمیکنم
ماکان: نمیخوام مگه نگفتی برم با اسباب بازیام بازی کنم... خوب اینجا که جز توی عروسک اسباب بازیه دیگه ای نمیبینم
از عصبانیت دارم منفجر میشم ولی هیچ کاری نمیتونم کنم
با حرص میگم: عروسک بازی ماله دختراست جنابعالی برو با همون درختا کشتی بگیر
ماکان با شیطنت میگه: عزیزم اینقدر حرص نخور... موهات سفید میشه دیگه خواستگاریت نمیاما
-چه بهتر... اصلا اگه اینجوری نظرت عوض میشه من میرم همه موهامو سفید میکنم... من ترجیح میدم الان برم واسه خودم یه دبه بخرم و خودمو ترشی بندازم
ماکان متفکر میگه: از اونجایی که من همیشه آدم فداکاری بودم باز هم از خودگذشتی میکنم و تو رو از ترشیدگی نجات میدم
با شیطنت ادامه میده: حتی اگه موهاتو سفید کنی... پس بیخودی پولتو برای خرید دبه صرف نکن... بهتره بجاش تخت واسه بچمون بخری
با جیغ میگم: ماکان
با شیطنت میه: چیه خانم کوچولو
-بازومو کندی ولش کن
بازومو محکمتر میگیره و من با خودش میکشه و میگه: حرفشم نزن... هر چیز به جز این بخوای باشه
همینجور که دارم حرص میخورم یه نقشه پلید تو ذهنم میاد... یه لبخند رو لبام میشینه
با شیطنت میگم: هر چیز؟
ماکان مشکوک نگام میکنه و میگه: باز چه نقشه ای کشیدی؟
با مظلومیت میگم: هیچی به جون تو
ماکان: این یعنی یه عالمه چی... بگو ببینم چی میخوای؟
با خوشحالی میگم: اول قول بده زیر حرفت نزنی
چشماشو باریک کمیکنه و میگه: معلومه یه نقشه ی پلید داری... هیچ قولی نمیدم
با قیافه ی مظلوم میگم: یه بار خواستم ازت چیزی بخواما اصلا بیخیال
با جدیت میگه: فقط کافیه بفهمم میخوای از این موقعیت سواستفاده کنی اونوقت من میدونم و تو
با مظلومیت نگاش میکنمو هیچی نمیگم
نفسش رو با حرص بیرون میده و میگه: قول میدم
از خوشحالی جیغ میکشمو میگم: قول دادیا
زیر لب غرغر میکنه: معلوم نیست میخواد چه بلایی سرم بیاره میگه قول دادیا
وقتی میبینه دوباره میخوام با مظلومیت نگاش کنم میگه: یه بار دیگه قیافتو اونجوری کنی حسابتو میرسم...
وقتی میبینه هیچی نمیگم با حرص میه: باشه قول دادم بگو چی میخوای
با ذوق میگم: هورا...
ماکان: یعنی اینقدر ذوق و شوق داره؟
-از این هم بیشتر
ماکان با کنجکاوی میگه: مگه چی میخوای؟
-ببین ماکان بهتره خونسردیتو حفظ کنی... من چیز زیادی ازت نمیخوام
ماکان: چی؟
با شیطنت میگم: فقط میخوام یه خورده آرایشت کنم
با دهن باز نگام میکنه
-خیلی باحاله... مگه نه؟
تازه به خودش میادو با داد میگه: روژان
-چیه بابا... تو کیفم یه خورده لوازم آرایش دارم... فکرشو کن اینجوری میتونیم بفهمیم اگه یه خواهر دو قلو داشتی خواهرت چی شکلی بود
ماکان دوباره با صدای بلند میگه: روژان چرا چرت و پرت میگی؟
-تو قول دادی
ماکان با اخم میگه: من غلط کردم که قول دادم... من که اصلا یادم نمیاد
با صدای بلند میگم: ماکان
ماکان: ماکانو کوفت... ماکانو درد... ماکانو زهرمار... فردا دیگه تو این روستا برام آبرو نمیذاری... من تو رو میشناسم چه موجوده خبیثی هستی
-قول میدم عکستو پخش نکنم فقط به خونواده ها نشون میدم
ماکان بازومو ول میکنه و به عقب هلم میده و میگه: گم شو اونور
با ناراحتی میگم: اگه بزنی زیر قولت یعنی نامردی
ماکان: عیبی نداره اگه اینجوری نامرد باشم بهتر از اینه که عکسم اونجوری پخش بشه که دیگه همه من رو واقعا نامرد بدونن... همین که کتکت نمیزنم خیلیه
-قول میدم پخش نکنم
جوابم رو نمیده دستشو میگیرمو ادامه میدم: ماکان بیا خانمت کنم
ماکان که داره از حرص منفجر میشه ولی سعی میکنه خودشو کنترل کنه میگه: روژان یه کاری نکن یه بلایی سرت بیارما
بعد ازم فاصله میگیره و با غرغر میگه: فقط همینم مونده.. فردا برم اون سر دنیا ببینم عکسم همونجا هم پخش شده
بعد ادامو در میاره و میگه: ماکان بیا خانمت کنم
خودم هم خندم گرفته... ولی حقش بود.. میدونستم قبول نمیکنه... ولی برای حرص دادنش گفتن این حرف هم کافی بود... تازه از دستش هم خلاص شدم... به این بازوم جوری چنگ زده بود که انگار من امامزاده هستمو اون هم میخواد از من حاجت بگیره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#127
Posted: 15 Sep 2013 15:20
معنی حرفاشونو میفهمم... میدونم چی دارن میگن... ته دلم بدجور خالی شده ولی نمیخوام از ترسم با خبر بشن.. اگه بفهمن ترسیدم دیگه کارم تمومه... پسره دستشو میاره جلو تا بازوم رو بگیره که به شدت هلش میدمو به طرف درختا میدوم... پسره که انتظار این حرکت رو ازم نداشت تعادلشو از دست میده و روی زمین میفته
با داد میگه: لعنتی... کاظم برو دنبالش
همینجور میدوم... حتی نمیدونم کجا دارم میرم... هر لحظه سرعتم کمتر میشه... نمیدونم با کدوم جون دارم میدوم... هنوز چند روز نشده که پام پیچ خورده... ولی امروز دو بار به پام فشار آوردم... کم کم داره دردش شروع میشه... نگاهی به عقب میندازم پسره تقریبا ازم دوره... به اطراف نگاه میکنم تصمیم میگیرم به قسمت پر درخت برم... توقفم باعث شده بهم نزدیک بشه... صدای نفس نفس زدنای کاظم رو پشت سرم میشنوم... با همه ی دردی که تو پام احساس میکنم سرعتمو بیشتر میکنم... بین درختا میرم تا پسره گمم کنه... بعد از مدتی موفق میشم... پشت یکی از درختا قایم میشمو دستمو جلوی دهنم میگیرم تا صدای نفس نفس زدنای من رو نشنوه... اشک از چشمام جاری میشه... چرا این روزا اینقدر بد میارم؟
صدای اون یکی پسره رو میشنوم:چی شد؟
کاظم: لعنتی فرار کرد... خیلی فرز بود
پسر: اونقدر عرضه نداشتی یه جوجه فسقلی رو بگیری؟
کاظم: محسن چرت و پرت نگو... خودت هم که نتونستی کاری کنی
محسن با داد میگه: من غافلگیر شدم وگرنه اون دختربچه هیچ غلطی نمیتونست کنه... مطمئنم همین اطرافه تو اونور رو بگرد... من هم این طرف رو میگردم
کاظم: محسن بیخیال شو... شنیدم اینجا ملک خصوصیه ارباب روستاست بیا بریم... اگه گیر بیفتیم پدرمونو در میاره... اهالی خیلی ازش بد میگن
محسن: خفه شو... من تا اون دختره رو پیدا نکنم دست بردار نیستم... تا حالا کسی نتونسته از چنگ من در بره... ارباب این روستا هم اونقدر بیکار نیست که این موقع سال اینجا ول بچرخه
کاظم: محسن.....
محسن با داد میگه: دختره رو پیدا میکنیمو با خودمون میبریم... فهمیدی؟
کاظم باشه ای میگه و به یه طرف میره... محسن هم راهشو کج میکنه و به یه طرف دیگه میره... بدجور ترسیدم... اگه گیر بیفتم چیکار کنم... اینجا که پرنده هم پر نمیزنه... یاد حرف ماکان میفتم اون که گفته بود کسی اینجا نمیاد... پس اینا کی بودن... از کجا اومدن... اینجور معلومه مال این روستا نیستن... اگه پیدام کنند کارم تمومه... درد پام هم شروع شده... نمیدونم تا چه حد بتونم از خودم دفاع کنم... هر چند دلم رو یه خورده به اون نیمچه کاراته ای که بلدم خوش کردم ولی باز بدجور ترس برم داشته... برای اولین بار دلم میخواد ماکان پیشم باشه... ای کاش الان بود... تو این چند روز هر وقت کمک میخواستم ازم دریغ نمیکرد... خودم هم نمیدونم چرا تو این موقعیت دلم کمک ماکان رو میخواد... چرا نمیگم کمک کیهان یا عمو.... شاید چون هیچوقت کمک اونا رو قبول نکردم ولی ماکان این روزا بی توجه به حرفام بهم کمک میکرد... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم دستی روی شونم میشینه... ضربان قلبم بالا میره... به شدت منو برمیگردونه... با دیدن چهره ی آشناش بین گریه لبخندی میزنمو خودمو تو بغلش پرت میکنمو میگم: ماکان
و با صدای بلند زیر گریه میزنم
ماکان که اولش با عصبانیت نگام میکرد با دیدن عکس العمل من با تعجب میگه: روژان چی شده؟
ولی من هیچی نمیگم... فقط و فقط گریه میکنم... برای اولین بار تو زندگیم از بودن یه تکیه گاه راضیم... واسه اولین بار دلم میخواد یه نفر بهم کمک کنه... شاید قبلا هم تو این موقعیت بودم اما شرایط با الان خیلی فرق داشت.. زمانی که کامیار داشت اذیتم میکرد تو خونه بودیم یه جورایی احساس امنیت میکردم... زمانی که ماکان منو دزدید باز هم یه جورایی باهاش آشنا بودم... اون موقع فکر میکردم حداقل بخاطر کیارش هم که شده بلایی سرم نمیاره.. هر چند اون موقع ها هم میترسیدم ولی ترس امروز خیلی بیشتر بود... امروز جایی بودم که هیچکس رفت و آمد نمیکرد بین دو تا غریبه گیر افتاده بودمو حتی نمیدونستم کجام... با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: هیس....روژان آروم باش.... من کنارتم... چرا گریه میکنی
با هق هق میگم: ماکان دو نفر اینجا بودن
با تعجب من رو از خودش جدا میکنه و میگه: چی میگی؟
همونجور با گریه ماجرا رو براش تعریف میکنم... هر لحظه بیشتر اخماش توهم میرن...
با خشم میگه: اذیتت کردن؟
-نه تونستم فرار کنم
با جدیت میگه: همینجا بمون تا برگردم
با نگرانی میگم: ماکان نرو
یکم مهربونی رو چاشنی حرفاش میکنه و میگه: خانم کوچولو زود میام... فقط میخوام یه نگاه به اطراف بندازم... تو هم دیگه بیشتر از این گریه نکن که عصبانی میشم
اما دست خودم نیست اشکام همینجور از چشمام سرازیر میشن... به سختی باشه ای میگم که لبخندی میزنه و میگه: آفرین خانم کوچولو
با اخم نگاش میکنم که خنده ای میکنه و از من دور میشه... به همون درختی که پشتش قایم شده بودم تکیه میدمو روی زمین میشینم... اشکامو با دستام پاک میکنم...چشمامو میبندمو با آرامش لبخند میزنم... با وجود ماکان خیالم راحته راحته... نفس عمیقی میکشمو به این فکر میکنم که چرا همه به من میگن خانم کوچولو... با شنیدن صدای قدمهای کسی چشمامو باز میکنم و با فکر اینکه ماکان برگشته سرمو بالا میارم ولی به جای ماکان محسن رو روبه روی خودم میبینم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#128
Posted: 15 Sep 2013 15:22
با ترس بهش زل میزنم اونم باپوزخند نگام میکنه... خم میشه و میخواد بازوم رو بگیره که به شدت دستشو پس میزنم و از جام بلند میشم... با عصبانیت میگه: بهتره مثله بچه ی آدم همراهم بیای وگرنه چیز خوبی انتظارتو نمیکشه
حالا که خیالم راحته ماکان همین نزدیکاهاست دلم یه خورده قرصه... سعی میکنم تو صدام لرزشی ایجاد نشه...
متقابلا بهش پوزخند میزنمو میگم: ترجیح میدم همین جا بمونم و بمیرم تا با تو بیامو انتظار چیزای خوب داشته بباشم... راهتو بگیر برو
حس میکنم موفق بودم... لرزشی رو تو صدام احساس نکردم... با یه دستش به بازوم چنگ میزنه و منو محکم به درخت میکوبه
محسن: خیلی حرف میزنی... این اصلا به نفعت نیست؟
-برعکس بنده فکر میکنم اگه حرف نزنم اصلا به نفعم نباشه
محسن: نه خوشم اومد دختر با جربزه ای هستی
انگشت اشارشو میاره نزدیک صورتم که با دست آزادم دوباره دستشو پس میزنم... با عصبانیت بازومو ول میکنه و با یه دستش دو تا مچ دستمو میگیره و میگه: نمیخواستم اذیتت کنم فقط میخواستم یه خورده باهم حال کنیم اما خودت خواستی
نمیدونم چرا ماکان پیداش نشده... نکنه بلایی سرش آوردن... ته دلم دوبار خالی میشه... شروع میکنم به تقلا کردن و با جیغ میگم: ولم کن
محسن: ولت میکنم ولی وقتی که منو به خواسته ام رسوندی
با پام محکم به پاش میکوبم که دادش به هوا میره و مچ دستمو ول میکنه میخوام فرار کنم که سریع جلوم رو میگیره و محکم به سینم میکوبه که تعادلمو از دست میدمو به زمین میفتم بر اثر کشمکشهایی که با محسن داشتم شالم رو زمین میفته... به موهام چنگ میزنه و منو بلند میکنه... عجیب سرم درد گرفت با فریاد میگم ولم کن روانی
با پوزخند میگه: زیادی چموشی
یه لحظه یه فکری به ذهنم میرسه نمیدونم جواب میده یا نه فقط امیدوارم بتونم فرار کنم با پا میخوام بکوبم زیر شکمش که متوجه میشه و منو به درخت میچسبونه... این نقشه هم نگرفت... واقعا درمونده شدم با جیغ ماکان رو صدا میکنم
با پوزخند میگم: خانم کوچولو... بهتره آروم باشی چون اینجا هیچکس نیست بهت کمک کنه... اگه باهام راه بیای اذیت نمیشی
تو دلم هزار بار خدا رو صدا میکنم... محسن همینجور حرف میزنه و من بی توجه به حرفاش تو دلم از خدا کمک میخوام... واقعا ترسیدم... فقط و فقط تقلا میکنم
محسن با داد میگه: که میخوای لجبازی کنی باشه خودت خواستی
دستش رو میبره بالا که بهم سیلی بزنه... چشمامو میبندمو جیغی میکشم... خودمو آماده کردم برای سیلی خوردن که یهو صدای داد و فریاد دو نفر رو میشنوم... چشمامو باز میکنمو محسن رو جلوی خودم نمیبینم با تعجب به ماکان نگاه میکنم که محسن رو زیر مشت و لگد گرفته... برای اولین بار از کتک خوردن کسی ناراحت نمیشم... محسن با داد و فریاد کاظم رو صدا میکنه... اشکای من هم همینجور جاریه
ماکان با داد میگه: فقط بلدی زورت رو به یه دختر نشون بدی
تو همین موقع کاظم هم میرسه و با دیدن محسن تو اون وضع دستپاچه میشه و به کمکش میاد... ماکان با دیدن کاظم، محسن رو ول میکنه و کاظم رو به رگبار فحش و کتک میگیره... اینقدر میزنه که خودش هم خسته میشه... اما هنوز هم دست بردار نیست... به طرفش میرمو با چشمای خیس بازوشو میگیرمو میگم: ماکان بسه دیگه
با عصبانیت میگه: نه... هنوز کمشونه
سعی میکنم آروم باشم با ملایمت میگم: ماکان تو رو خدا تمومش کن.. میترسم بمیرن
با داد میگه: چی از این بهتر... من هم همین رو میخوام
لگدی به پهلوی کاظم میزنه و میگه: تو ملک خودم به دوست دخترم دست درازی میکنید...
میخواد دوباره به طرف محسن بره که بازوشو فشار میدمو میگم: ماکان خواهش میکنم
نگاهی بهم میندازه و با اخم بهم زل میزنه و میخواد چیزی بگه که محسن از موقعیت استفاده میکنه و به طرف ماکان هجوم میاره... توی دستش چاقو رو میبینم... با جیغ میگم: ماکان مواظب باش... ماکان برمیگرده تا بفهمه من چی میگم که محسن چاقو رو به بازوش فرو میکنه... از ترس جیغی میزنم... محسن ماکان رو هل میده و اون رو روی زمین میندازه و لگدی بهش میزنه... ماکان به زحمت از جاش بلند میشه و میره تا دوباره با محسن گلاویز بشه که محسن دوباره چاقو رو به طرفش میگیره... نمیدونم چیکار کنم... نگاهی به اطراف میندازم یه تیکه چوب رو روی زمین میبینم ...به طرف چوب میرمو اون رو بر میدارم... چوبو تو دستام فشار میدم... قدم به قدم به ماکان و محسن نزدیکتر میشم... با ترس چوب رو بالا میبرمو محکم به کمر محسن میکوبم آخی میگه و رو زمین میفته... با ترس بهش نگاه میکنم... نگاهی به ماکان میندازمو چند قدم فاصله ی بین خودمو ماکان رو طی میکنمو با ترس میگم: ماکان حالت خوبه؟
ماکان همونجور که دستش رو محکم روی زخم بازوش گرفته سری تکون میده و میگه: خوبم... تو برو اون شالتو سرت کن
تازه یاد شالم میفتم میرم از روی زمین برمیدارم... اما خیلی کثیف شده.... به سمت ماکان برمیگردمو میگم قابل استفاده نیست... فاصله ی بینمون رو طی میکنه و جلوی من وایمیسته... دستش رو از روی زخم برمیداره و شال رو از من میگیره
-ماکان زخمت عمیقه باید بریم درمونگاه
ماکان با اخم میگه: انتظار نداری که با این حالم با پای پیاده تا روستا بیام
شالم رو از وسط جر میده
با تعجب میگم: چیکار میکنی؟
بدون توجه به من به سمت محسن و کاظم میره... دست و پاشون رو محکم با شالم میبنده و به من میگه: راه بیفت
-پس این دو نفر چی؟
ماکان: دست و پاشون رو بستم تا بعدا بچه ها رو به سراغشون بفرستم
چیزی نمیگم... یعنی حرفی واسه گفتن ندارم... خودمو بهش میرسونمو باهاش همقدم میشم... به سختی راه میاد...
-ماکان بذار یه نگاه به زخمت بندازم
ماکان: من خوبم... فقط کنارم باش که دوباره دردسر درست نکنی
با ناراحتی همراش میرمو هیچی نمیگم... بعد حدود نیم ساعت بالاخره به اونجایی که باید میرسیدیم رسیدیم
ماکان: همینجاست
نگاهی به اطراف میندازمو مثله یه تیکه از بهشت میمونه... خیلی خوشگله... از اینجا همه چیز خیلی رویایی به نظر میرسه... اینجور که معلومه خودشون اینجا رو درست کردن... تو قسمتهای دیگه گل و یاه چندانی وجود نداره ولی اینجا پر از گلهای خوشگلی هست که من حتی اسمشون رو هم نمیدونم... همینجور که دارم به اطراف نگاه میکنم چشمم به ماکان میفته که به یه درخت تکیه داده روی زمین نشسته... چشماش رو هم بسته... رنگ و روش پریده و دستش رو روی زخمش گذاشته... همینجور از دستش خون میره... جیغی میکشمو میگم: ماکان
از ترس چشماشو باز میکنه و میگه: چی شده؟
اشک تو چشمام جمع میشه و میگم: زخمت خیلی عمیقه... چیکار کنم؟ خونریزی داره
ماکان: چیز مهمی نیست
با داد میگم چی میگی؟ خیلی هم مهمه
بی توجه به من از رو زمین بلند میشه و به طرف رودخونه میره... دست و صورتش رو با آب میشوره... ولی من همونجور گریه میکنم... یه احساسه بدی دارم دوست ندارم کسی به خاطر من صدمه ببینه... به طرفش میرمو میگم بذار یه خورده زخمت رو تمیز کنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#129
Posted: 15 Sep 2013 15:23
ماکان: اما.....
-ماکان
ماکان با اینکه خیلی درد داره ولی با شیطنت میگه: باشه بابا... چرا میزنی؟
کتارش میشینمو با گریه زخمش رو تمیز میکنم...
ماکان: روژان گریه نکن چیز زیاد مهمی نیست
با اخم تصنعی میگم: کی میگه من به خاطر تو گریه میکنم... من از ترس اون بلایی که نزدیک بود سرم بیاد اشکام در میاد
با صدای بلند میخنده و میگه: کاملا معلومه
زیر مانتوم رو یه خورده پاره میکنم...
ماکان با تعجب بهم نگاه میکنه... با تیکه های پارچه های مانتوم زخمش رو میبندم... به ماکان کمک میکنم که از جاش بلند بشه... اونو به طرف یکی از درختا میبرمو کمک میکنم که بشینه و به درخت تکیه بده... خودم میخوام برم روبروش بشینم که بهم اجازه نمیده... مچ دستمو میگیره و منو به طرف خودش میکشه... من که بغلش واستاده بودم پرت میشم رو پاش که آخم میره هوا
با اخم میگم: ماکان چیکار میکنی؟
ماکان با شیطنت میگه: خانم پرستار من کجا داره میره؟
با جدیت میگم: میرم روبه روت بشینم
اخماش میره توهمو میگه: بیخود... تو باید بغل خودم باشی
میخوام از رو پاش بلند شم که منو محکم تو بغلش میگیره
با اخم میگم: تو که تا حالا رو به موت بودی الان با کدوم انرژی داری منه بدبخت رو نگه میداری؟
با صدای بلند میخنده و میگه: کشته مرده ی این ابراز احساسات جنابعالی هستم
بعد با شیطنت ادامه میده: نیروی عشق بالاخره باید یه جا بدرد بخوره یا نه؟
با اخم نگاش میکنم و میگم: ماکان این مسخره بازی رو تمومش کن
یکم جدی میشه... همونجور که منو اسیر دستاش کرده میگه: اول از همه جنابعالی باید به چند تا از سوالای من جواب بدی...
با تعجب میگم: چی؟
با اخم میگه: چه طور جرات کردی امروز بهم اون همه توهین کنی؟
با ترس بهش نگاهی میندازمو میگم: توهین کجا بود... فکر کنم حالت بده داری هزیون میگی
میخوام بلند شم که محکم تر منو به خودش فشار میده و میگه: نشد دیگه... پرستار کوچولوی من میخواد کجا بره... حالا حالاها باهات کار دارم... گفتم اگه دستم بهت برسه حسابتو میرسم
چه گیری افتادما... فکر نمیکردم بعد از اون همه اتفاق هنوز یادش باشه... همون دست زخمیش رو میاره جلو و موهایی که رو صورتم پخش شده رو کنار میزنه با لبخند نگام میکنه و میگه: خوب خوب خوب... میبینم که خانم فراری بالاخره گیر افتاد... خوب امروز یه چیزایی میگفتی بهتر نیست یه دور با هم مرور کنیم
با ترس می م: نه بابا... لازم به تکرار نیست... تو الان بیشتر از هر چیزی به استراحت نیاز داری... بهتره بذاری من از رو پات بلند شم......
با اخم میپره وسط حرفمو میگه: حالا حالاها مهمون من هستی خانم خانما
بعد ادامه کیده: که میخواستی منو شکل خواهر نداشته ام کنی؟
با یادآوریش خندم میگیره
با دیدن خنده ی من با جدیت میگه: اینجوری نمیشه...زیادی بهت رو دادم پررو شدی
با شیطنت میگم: میدونم خودت هم ته دلت میخواد خانم بشی........
میپره وسط حرفمو با شیطنت میگه: اون چیزی که من دلم میخواد اینه که جنابعالی خانمم بشی... موافقی؟
اخمام میره توهمو میگم: ماکان باز شروع کردی؟
ماکان با شیطنت میگه: چیزی تموم نشده بود که بخواد شروع بشه
نگاهی به لبام میندازه که میگم: دیگه پررو نشو
ماکان با شیطنت میگه: یه خورده که اشکال نداره
با اخم صورتم عقب میکشم و میگم: اشکال داره
بی توجه به حرکت من دستشو لای موهام فرو میکنه و صورتش نزدیک صورتم میاره
با داد میگم: ماکان نکن
ماکان با یه لحن موزیانه میگه: میبینی عجب آدم مهربونی هستم... تو منو اذیت میکنی من به جای تنبیه بهت پاداش میدم
بعد همونجور که نگاشو به لبام میدوزه صورتش لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشه ولی من شروع میکنم به تقلا کردن و به زحمت خودم از دستش خلاص میکنم... هنوز چند قدم ازش دور نشدم که بلند میشه و به طرفم میاد... مچ دستمو میگیره و منو به یه درخت میچسبونه
با نگرانی نگاش میکنم... نگاش پر از مهربونی میشه و میگه: کاریت ندارم خانم کوچولو... نترس
با اخم میگم: من نمیترسم
با خنده دوباره صورتش رو بهم نزدیک میکنه که با جیغ میگم: ماکان
با صدای بلند میخنده و میگه: کاملا معلومه اصلا نترسیدی
منو تو بغلش میکشه و سرشو لای موهام فرو میکنه و میگه دوستت دارم روژان... خیلی زیاد
با شنیدن این حرفش ضربان قلبم بالا میره... نمیدونم چرا اینجوری میشم... فقط اینو میدونم که تا به امروز با هیچکس این احساس رو تجربه نکردم
با شیطنت میگم: آفرین آفرین همینجور به دوست داشتنت ادامه بده شاید دلم سوخت یه کاری برات کردم
بازوهامو میگیره و منو از بغلش میاره بیرون... تو چشمام زل میزنه و میگه: عجیب ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم... من میگم دوستت دارم تو به جای اینکه با محبت باهام رفتار کنی اینطور حرف میزنی
میخوام چیزی بگم که غافلگیرم میکنه و خیلی سریع لباش رو لبام میذاره و اجازه هر عکس العملی رو از من میگیره... مات و مبهوت میشم... اون با لذت از لبام بوسه میگیره ضربان قلبم به شدت بالا رفته... تازه به خودم میام... کم کم اخمام تو هم میره.... دستمو میذارم رو سینش تا هلش بدم که میفهمه و محکم تر منو به خودش میچسبونه و به کارش ادامه میده... شروع میکنم به تقلا کردن... لعنتی اونقدر تو این کار حرفه ای عمل میکنه که بدجور نفس کم میارم... هر چی تقلا میکنم فایده ای نداره... انگار نه انگار بازوش زخمیه... اونقدر تقلا میکنم که خودم هم خسته میشم... هر چند برای من هم خالی از لذت نیست ولی دوست ندارم مثله دفعه ی پیش تسلیم هوس بشم... نمیدونم چقدر گذشته ولی بالاخره لباشو از لبام جدا میکنه و بعد از چند لحظه مکث به آرومی میگه: فوق العاده بود
نفس عمیقی میکشم... بعد از اینکه نفسی تازه میکنم با خشم میخوام از بغلش بیرون بیام که اجازه نمیده و دوباره صورتش رو نزدیک صورتم میاره... به پیشونیم بوسه ای میزنه و میگه: این بوسه ها از روی هوس نیست... از روی عشقه...
از بس تقلا کردم به نفس نفس افتادم خودش روی زمین میشینه و مجبورم میکنه رو پاش بشینم
با اخم میگم: خیلی خیلی آدم بیخودی هستی
با شیطنت میخنده و میگه: هر چی میخوای بگی بگو... من که به اون چیزی که میخواستم رسیدم
با داد میگم: پررو
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#130
Posted: 15 Sep 2013 15:24
ماکان با صدای بلندتر میخنده و میگه: چه قدر بانمک حرص میخوری
با جیغ میگم: ماکان
ماکان همونجور که میخنده میگه: چیه خانمه جیغ جیغو
با حرص نگاش میکنم که میگه: باشه بابا... چرا اینجوری نگاه میکنی؟
با عصبانیت میگم: نکنه انتظار داری برات بندری برقصم و بشکن بزنم
با شیطنت میگه: هوم... بد هم نیست... حالا میتونی هم بشکن بزنی و هم بندری برقصی؟
همینجور که باهاش بحث میکنم تقلا هم میکنم تا ولم کنه اما اون عینه کنه بهم چسبیده و ول کن ماجرا نیست
با لبخند میگه: الکی من و خودت رو خسته نکن... تا من نخوام تو هیچ جا نمیری
با عصبانیت میگم: مگه تو کار و زندگی نداری... همش دنبال من راه میفتی
ماکان با خنده میگه: فعلا تو کار و زندگیه منی... تا وقتی خیالم از بابته تو راحت نشه و چند تا بچه ی خوشکل مثه خودم بهم ندی باید دنبالت باشم
از بس جیغ کشیدم گلوم میسوزه... با چشمای گرد شده بهش نگاه میکنمو میگم: چـــــــــی؟
ماکان که قیافه ی منو میبینه به زور جلوی خندش رو میگیره و میگه: الان که نمیخوام، هر وقت زنم شدی
زیرلب زمزمه میکنم: نه تو رو خدا الان بخواه
ماکان با شیطنت میگه: چی گفتی؟
با اخم نگاش میکنمو میگم: اصلا فکرش هم نکن که زنت بشم
من رو که روی پاش نشستم محکم فشار میده و به خودش میچسبونه... خودم هم دیگه خسته شدم... بیخیال تقلا و رهایی میشم... وقتی زورم بهش نمیرسه چه غلطی کنم... معلوم نیست این همه زور رو از کجا میاره... بوسه ای به گردنم میزنه و میگه: به موقعش زنم که هیچی مادر بچه هام هم میشی
با غرغر میگم: شتر در خواب بیند پنبه دانه
ماکان با لبخند میگه: شتر رو نمیدونم ولی من که توی خواب فقط تو رو میبینم
با کنجکاوی میگم: ماکان واقعا چرا همیشه تو روستایی... مگه نباید تو کارخونه کار کنی
ماکان: کار اصلی من تو روستاست... چند تا آدم معتمد دارم که اونا رو واسه کار کارخونه گذاشتم فقط گاهی من یا ماهان به کارخونه سر میزنیم... البته چون ماهان کارای روستا رو انجام نمیده وقتش آزادتره... راستی خود تو چی؟ تو و رزا هم که خیلی وقتا شرکت رو رها میکنیدو به اینجا میاین
با لحن بامزه ای میگم: واقعا فکر کردی من و رزا شرکت رو اداره میکنیم؟
با تعجب میگه: مگه غیر از اینه
با لبخند میگم: اگه اینطور بود که تا حالا هزار بار اون شرکت ورشکست شده بود... اکثر کارا رو عمو کیوان انجام میده... البته یکی از دوستای مشترک بابا و عمو کیوان هم هست که در نبود من و رزا هوای شرکت رو داره...
صدای قدمهایی رو میشنوم... با نگرانی به ماکان نگاه میکنم... ماکان دستش رو به نشونه ی اینکه ساکت باشم جلوی بینیش میگیره... من رو از روی پاش بلند میکنه و خودش هم بلند میشه از ترس به بازوی سالم ماکان چنگ میزنم... نگاهی بهم میندازه و آهسته میگه: آروم باش... چیزی نیست
هر دو به طرف منبع صدا میریم و با دیدن ماهان که با نگرانی به سمتمون میاد نفسی از سر آسودگی میکشیم
ماهان با دیدن ماکان با نگرانی میگه: ماکان دستت چی شده؟
ماکان با خونسردی میگه: چیزی نیست... واست تعریف میکنم... فعلا ما رو به ویلا برسون... ماشین بنزین تموم کرده
ماهان: وقتی ماشین رو توی جاده دیدم اولین جایی که اومدم اینجا بود اما نبودین... فکر کردم برشتین روستا اما وقتی به اونجا رسیدم فهمیدم اونجا هم نیستین الان با ناامیدی میخواستم به ویلا برگردم که با خودم گفتم یه سر دیگه هم بزنم شاید اینجا باشن... که خدا رو شکر این بار همین جا بودین
ماکان: از اول هم قرار بود اینجا بیایم اما یه اتفاقایی افتاد که دیر رسیدیم... بریم تو ماشین برات تعریف میکنم
ماهان سری تکون میده و همه به سمت جاده حرکت میکنیم... ماهان و ماکان جلوتر از من حرکت میکنند و من پشت سرشون میرم... وقتی سوار ماشین میشیم ماکان همه چیز رو برای ماهان تعریف میکنه البته با سانسور زورگوییهاش به من بدبخت و از ماهان میخواد اون دو نفر رو هم یه تنبیه حسابی کنه... ماهان با لبخند نگاهی به من میندازه و میگه: روژان با اون همه اتفاق حالت خوبه؟
با شیطنت میگم: چه عجب یادت اومد من هم اینجا هستم؟
ماهان میخواد چیزی بگه که یهو یاد خواهرم میفتمو میگم: راستی از رزا چه خبر؟
ماهان با مهربونی میگه: اولش خیلی بی تابی میکرد... اما الان بهتر شده... کیارش و مریم خیلی بهش کمک کردن
-نگران من نشد؟
ماهان: به دروغ بهشون گفتیم ماکان مجبور بود بره شهر حتما روژان رو هم با خودش برده
-رزا نگفت چرا شب برنگشتیم؟
ماهان: بهش گفتیم اگه هوا تاریک بشه ماکان تو شهر میمونه
با لبخند میگم: خیالم راحت شد
ماکان: با این قیافه که نمیشه خونه بریم... اینجوری همه نگران میشن
منم سری به نشونه ی موافقت تکون میدم که ماهان میگه: نگران نباشین کیارش و مریم، رزا رو به زور بیرون بردن... الان هم لابد دارن دور و بر جنگل قدم میزنند
نفسی از سر آسودگی میکشمو میگم: وقتی رسیدیم لطفا یکیتون اون چمدونمو توی ویلا بیاره... لباسی داخل ویلا ندارم
ماکان و ماهان با هم میگن: من میارم
بعد بهم نگاهی میکنند و زیر خنده میزنند... من هم لبخندی میزنمو بیرون رو تماشا میکنم... بعد از مدتی به ویلا میرسیمو ماکان چمدونم رو بالا میاره.. به اتاقم میرم... لباسامو از چمدونم در میارمو به حموم میرم... بالاخره بعد از چند روز یه دوش درست و حیسابی میگیرمو از حموم بیرون میام... خیلی گرسنمه ولی خوابم هم میاد... خواب رو به هر چیزی ترجیح میدم خودم رو روی تخت میندازمو بدون فکر به اتفاقای اخیر خیلی زود خوابم میبره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.