انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 18:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  17  18  پسین »

در آغوش مهربانی


مرد

 
چشمامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم... حدود یک ساعتی خوابیدم... رو تخت میشینمو خمیازه ای میکشم... با دست چشمامو میمالمو به زحمت از تخت پایین میام... خیلی گرسنمه... از اتاق خارج میشم... از پله ها پایین میرم و به سمت آشپزخونه میرم ماهان پشت میز نشسته
لبخندی میزنمو میگم:چرا تنها نشستی؟
ماهان با ناراحتی میگه: بازوی ماکان رو بخیه زدمو یه مسکن دادم تا بخوابه
ته دلم خالی شد... از بس هیچ اعتراضی نکرد من هم دردش رو فراموش کردم.. یه حس بدی بهم دست میده... احساس عذاب وجدان... یه چیزی تو ذهنم میگه مطمئنی عذاب وجدانه؟... اون صدای مزاحم رو پس میزنمو با ناراحتی میگم: خیلی درد داره؟
ماهان: با مسکنی که بهش دادم دردش کمتر میشه... حالا باید خوابیده باشه
آهی میکشمو پشت میز میشینم... ماهان از جاش بلند میشه و یه خورده شیرینی و شربت برام میاره و میگه: بخور... رنگ تو صورتت نمونده
شیرینی رو برمیدارمو یه گاز بهش میزنم... با اینکه خیلی گرسنمه اصلا از گلوم پایین نمیره... چرا اینقدر احساسه بی تابی میکنم... بعد از اینکه دو گاز به شیرینی میزنم از رو صندلی بلند میشمو میخوام از آشپزخونه خارج بشم که ماهان با تعجب میگه: کجا؟... تو که چیزی نخوردی؟
یه لبخند تصنعی میزنمو میگم چندتایی شکلات خورده بودم
ماهان میخواد چیزی بگه که میپرم وسط حرفشو میگم یکم استراحت میکنم بعد میام یه چیز بخورم
دیگه منتظر حرفی از جانب ماهان نمیمونمو به سمت پله ها حرکت میکنم... نمیدونم چه مرگم شده... بی اراده به سمت اتاق ماکان میرمو خیلی آهسته در اتاقش رو باز میکنم... با دیدن ماکان اشک تو چشمام جمع میشه... به داخل اتاق میرمو خیلی آهسته در رو میبندم... نمیدونم چرا وقتی ماکان رو اینطور روی تخت میبینم تو دلم یه احساسه بدی میکنم... واقعا دلیل این تغییرات رو نمیتونم درک کنم... به امروز فکر میکنم که ماکان مثله فرشته ی نجات بدادم رسید... دلم میخواد مثله همیشه مغرور باشه نمیتونم ضعیف ببینمش... سرمو تکون میدمو با خودم میگم: روژان چه مرگت شده؟... آروم به سمتش میرمو پتو رو که از روش کنار رفته مرتب میکنم... نمیدونم این احساسهای ضد ونقیض چیه؟... سریع رومو برمیگردونمو به سمت در اتاقش میرم... در رو باز میکنم به سرعت از اتاقش خارج میشم... خودمو به اتاقم میرسونمو خودمو روی تخت پرت میکنم... دستم رو روی قلبم میذارم... این تپش قلب برای چیه؟... برای یه نگرانیه ساده؟.... پس چرا حس میکنم اینبار هیچی مثله نگرانیهای دیگه نیست؟...
زیرلب میگم: نکنه.....
حتی جرات ندارم با خودم اون جمله رو تکرار کنم....همینجور که دارم با خودم فکر میکنم در اتاق به شدت باز میشه... سرمو بالا میارمو با دیدن رزا لبخندی رو لبام میشینه... از جام بلند میشمو به سمتش میرم... تو همین یه روز کلی لاغر شده... بغلش میکنمو با مهربونی میگم: خوبی آجی جونم
حس میکنم داره گریه میکنه... رزا رو از خودم جدا میکنم که با چشمای اشکیش مواجه میشم
با نگرانی میگم: چی شده آجی؟
رزا با هق هق میگه: خیلی چیزا شده روژان... خیلی چیزا
با ناراحتی رزا رو به سمت تخت هدایت میکنمو سعی میکنم آروم باشم... با ملایمت میگم: رزا آروم باش... سرش رو تو بغلم میگیرمو نوازشش میکنم
رزا با گریه میگه: روژان بدجور تو دو راهی گیر کردم... مرگ سولماز... مرگ مامان... حرفای کیارش... برگشت کیارش... دیه دارم کم میارم
با بهت زمزمه میکنم: برگشت کیارش؟
سری تکون میده و میگه: به کمکت احتیاج دارم روژان... از دیشب منتظرت بودم ولی ماهان گفت که ماکان باید به کارخونه میرفت و چون تو هم باهاش بودی حتما تو رو هم با خودت برده
-آره همینطوره... رزا مگه چی شده
رزا با لحن غمگینی میگه: روژان دیگه نمیتونم... دیگه نمیتونم خودمو به اون راه بزنم
با تعجب نگاش میکنمو میگم: رزا مگه از مر مادرت گریه نمیکنی؟
رزا با هق هق میگه: چرا اون هم یکی از دلایلشه ولی.......
دیگه هیچی نمیگه گریش شدت میگیره... کلافه میشم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با ناراحتی میگم: رزا تو رو خدا درست حرف بزن...بفهمم چی میگی؟
رزا اشکاشو پاک میکنه و با لحنی غمگین میگه: دیروز وقتی بهوش اومدم خودم رو روی تخت خونه دیدم... از تو خبری نبود... کیارش کنار تخت نشسته بودو با نگرانی نگام میکرد... وقتی دید بهوش اومدم با نگرانی حالم رو پرسید... اما من اونقدر حالم بد بود که با جیغ و داد فقط سراغ تو رو میگرفتم و میگفتم: روژان کجاست؟اینبار چه بلایی سرش آوردین... من اون لحظه اونقدر احساس غریبی میکردم که حالیم نبود چی میگم... بچه ها هم هیچکدوم نبودن... با داد به کیارش گفتم که اون باعث مرگ مادرم شد... بهش گفتم ازش متنفرم... ازش متنفرم که همه چیز رو خراب کرد... بهش گفتم اگه اون نبود هیچوقت قاسم اونقدر من و روژان رو آزار نمیداد
رزا همونجور که اشک میریزه ادامه میده: بهش گفتم اگه اون ماجرای ازدواج اجباری رو راه نمینداخت هیچکدوم از این بلاها سرمون نمیومد... بهش گفتم الان که مادرمو ازم گرفتی میخوای خواهرم رو هم ازم بگیری... کیارش هیچی نمیگفت و من فقط و فقط خودمو خالی میکردم... اونقدر گفتم و گفتم تا آروم شدم وقتی سرمو بالا گرفتم کیارش دیگه اون کیارش سابق نبود... غم تو چشماش بیداد میکرد دقیقا مثله اون روزی که تو اومدی دنبالمو مراسم بهم خورد اما با این تفاوت که انگار اون عشق تو نگاش مرده بود... منتظر بودم تلافی کنه... بهم سیلی بزنه... یه چیزی بگه... یا خداقل التماس کنه... اما اون نه بهم بد و بیراه گفت نه بهم التماس کرد... بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... شبش منتظر برگشت تو بودم میخواستم ازت کمک بگیرم ولی وقتی نیومدی نگرانت شدم... مریم و ماهان و بچه ها وقتی به ویلا برگشتن با دیدن حال و روز من تعجب کردن... مریم با دیدن حالم ماجرا رو ازم جویا شد... وقتی همه چیز رو براش تعریف کردم...اونم پا به پای من برای از دست دادن مادرم اشک ریخت... وقت شام هم هر چقدر منتظر شدیم تو و ماکان برنگشتین... ماهان برای باخبر شدن از حال و روز شماها رفت توی اتاق پیش کیارش و از حال شما پرسید و اونجا بود ما فهمیدیم که شماها به شهر رفتین... روژان من اون لحظه خیلی عصبی بودم نمیدونستم اینجوری میشه... کیارش دیگه حتی برای برای شام هم سر میز حاضر نشد... صبحونه رو هم با بی میلی خوردو بهم توجهی نکرد... بعد از خوردن صبحونه هم با کمال خونسردی رفت رو مبل سالن نشست...
-رزا تو زود قضاوت کردی... باید بهش فرصت حرف زدن میدادی
تصمیم میگیرم از زیر زبونش بکشم
با خونسردی تصنعی میگم: همه ی اینا به کنار اصلا تو چرا اینقدر حرص میخوری مگه نمیگفتی یه علاقه ی ساده بود
رزا با چشمای اشکیش بهم خیره میشه و بعدش هم خودش رو تو بغلم پرت میکنه و میگه: نبود روژان... نبود... من وقتی اون روز تو رو با اون قیافه ی کتک خورده دیدم نتونستم کیارش رو ببخشم... من تو همون سفر فهمیدم که کیارش رو دوست دارم... آخه کدوم دختری میتونه در برابر اون همه عشق مقاومت کنه... اما وقتی دیدم تنها خواهرم اونجور غریب بین این آدما گیر افتاده نتونستم از پنهون کاری کیارش بگذرم
اشک تو چشمام جمع میشه و میگم: رزا هنوز که دیر نشده
رزا با هق هق میگه: خیلی دیر شده... گفته آخر هفته میخواد برمیگرده
رزا رو از خودم جدا میکنمو میگم: کی گفته؟
-صبح بی توجه به کیارش میخواستم به اتاقم برم که کیارش به مریم گفت مریم خانم بهتر نیست همگی با هم یکم بیرون قدم بزنیم با تو ویلا موندن بیشتر روحیه ی همه مون خراب میشه... مریم سریع موافقت کرد ولی من قبول نکردم...وفتی تو اتاق رفتم مریم هم پشت سرم وارد شدو اونقدر اصرار کرد که راضی شدم... وقتی با هم بیرون رفتیم کیارش بر خلاف همیشه نه تنها با من حرفی نزد بلکه همه ی وقتش رو با هاله و حمید پر کرد... هر وقت هم سعی میکردم بهش نزدیک بشم ازم دوری میکرد... شب وقتی برگشتیم مریم با هاله و حمید زودتر وارد سالن شدن... من هم میخواستم داخل بشم که کیارش صدام کرد... وقتی به طرفش برگشتم باز اون غم شب قبل رو تو چشماش دیدم اما اون همه ی سعیش رو میکرد خونسرد باشه... ولی لرزش صداش رو نتونست پنهون کنه اون بهم گفت که آخر هفته واسه همیشه از اینجا میره... گفت تموم این مدت بخاطر من اینجا بود... گفت واقعا دوستم داشت و هیچوقت قصد آزار دادنم رو نداشت... روژان اون گفت میره تا من راحت باشم... اون داره واسه همیشه میره... گفت هیچ.وقت فکر نمیکرد که ازش متنفر باشم... نتونستم بگم که ازش متنفر نیستم... نتونستم بگم که منم دوستش دارم... اون روزایی که بخاطر من به شرکت میومد خیلی خوشحال میشدم ولی غرورم اجازه نمیداد که قبولش کنم... اما الان دارم واسه همیشه از دستش میدم... روژان بهم کمک کن... منو ببخش که عاشقه کسی شدم که خونوادش تمام مدت اذیتت میکردن
سعی میکنم آروم باشم... صورتشو بین دستام میگیرمو میگم: رزا آروم باش... آرومه آروم... این حرفا رو نزن... من اگه میدونستم بخاطر من داری این بلا رو سر خودت و کیارش میاری محال بود این اجازه رو بهت بدم... پس آروم باش و بخاطر عشقه پاک خودت و کیارش بیخودی گریه نکن
ولی اون هر لحظه گریش بیشتر میشه
-رزا خواهش میکنم آروم باش... همه چیز درست میشه
رزا با ناراحتی میگه: اما.......
-هیس.... کمکت میکنم... و باید این هم بهت بگم که کیارش پسر خوبیه... من هم اصلا ازش دلخور نیستم... رزا خیلی اشتباه کردی که به خاطر من یا چه میدونم غرورت از عشقت گذشتی ولی با همه ی اینا من مطمئنم که کیارش هنوز عاشقته و فقط و فقط به خاطر خودت داره ازت میگذره... اینو همیشه یادت باشه داشتن غرور به ازای از دست دادن عشق تاوان سنگینی رو به همراه داره و اونم شکسته شدن دل طرفینه
رزا سرشو میندازه پایین و با انگشتاش بازی میکنه و میگه: نمیخواستم کوچیک بشم
با مهربونی میگم: مگه آدما با اعتراف به عشق کوچیک میشن... رزا من میگم اگه کسی واقعا عاشق باشه از غرور که هیچی از جونش هم میگذره
رزا با ناراحتی میگه: روژان اشتباه کردم الان چیکار کنم؟
با لبخند میگم: برو با کیارش صحبت کن
رزا با داد میگه: چـــــی؟
-نکنه انتظار داری من برم باهاش صحبت کنم... اون الان منتظر یه اشاره از طرف توهه... یعنی اونقدر برات عزیز نیست که برای یه بار هم شده از خودت بگذری... اون دوستت داره رزا... بیشتر از همیشه... عشق تو چشماش بیداد میکنه... همه ی دنیاش تویی... کسی که از آیندش زده و بخاطر تو حاضره همیشه اینجا بمونه لیاقتش بیشتر از اینهاست
لبخند رو لباش میشینه و اشکاشو پاک میکنه و میگه: حق با توهه... من باید همه ی سعیمو برای به دست آوردنش بکنم
با شیطنت میگم: آجی از این غذاهای مجانیه تو عروسی برای یه سال من کنار بذار
میخنده و میگه: دیوونه... یکم استراحت کن
موزیانه میگم: تو بری عشق و حال... منه بدبخت هم بتمرگم اینجا
با داد میگه: روژان
-کوفت... من هم شوهر میخوام
از رو تخت بلند میشه و یکی میزنه پس کلمو میگه: هاله رو میفرستم توی اتاق لباساشو عوض کن
-هاله واسه من شوهر میشه
رزا: روژان
باشه ای میگمو با لبخند نگاش میکنم... اون هم با لبخند از اتاقم خارج میشه... مرگ ثریا هر چقدر برامون سخت بود ولی باعث شد رزا به خودش بیاد... میدونستم رزا به کیارش علاقه ای داره ولی تا این حدش رو نمیدونستم... دراز میکشمو با خوشحالی به رزا و کیارش فکر میکنم... مطمئنم زوج خوبی میشن
**************
&&ماکان&&
چشماشو باز میکنه... یه خورده گیجه... روی تخت میشینه و با گیجی به اطراف نگاه میکنه کم کم همه چیز یادش میاد... دستی روی بازوش میکشه و از شدت درد لبشو گاز میگیره... زیرلب زمزمه میکنه: لعنتی
از اینکه روژان رو توی اتاقش نمیبینه یه خورده دلش میگیره... نمیدونه چرا اما دلش میخواست وقتی چشماشو باز میکنه روژان کنارش باشه ولی غرورش اجازه نمیده اینو بروز بده... آهی میکشه و با خودش میگه: نکنه واقعا منو نمیخواد؟
زیر لب زمزمه میکنه: بیخود، اگه بخواد تنهام بذاره به زور ماله خودم میکنمش اصلا هم برام مهم نیست تا آخر عمر ازم متنفر باشه... مهم اینه که ماله من باشه
ولی باز بعد از مدتی از حرفش پشیمون میشه و میگه: لعنت به تو روژ....
دیگه ادامه نمیده و با خودش فکر میکنه حتی نمیتونه بهش لعنت بفرسته... خودش هم نمیدونه از کی به این حال و روز افتاده ولی اینو خوب میدونه که بدون روژان زندگی براش معنایی نداره.... یاد بوسه ی امروز میفته... بالاخره دوباره تونست طعم لبای عشقش رو بچشه... هر چند به زور بود ولی باز کلی بهش مزه داد... از یادآوری اینکه روژان نفس کم آورد خندش میگیره... معلوم بود تا حالا تجربه ای تو این زمینه نداشت... الان که با خودش فکر میکنه از خودش این سوال رو میپرسه چرا در مورد روژان اون طور فکر میکردم؟... چرا فکر میکردم که با پسرای زیادی دوسته... هر چی که مدت زمان بیشتری میگذره بیشتر حرفای روژان رو باور میکنه... بهتر روژان رو میشناسه... بیشتر از انتخابش مطمئن میشه... یاد اون دو تا پسره ی احمق میفته که نزدیک بود دستی دستی عشقش رو پرپر کنند... به ماهان گفت حسابشون رو برسه... ماهان هم دو تا از نوچه ها رو فرستاد تا خوب حالشون رو بگیرن... از روی تخت بلند میشه و به سمت پنجره میره... یکم ضعف داره... با اون هم درد و خونریزی خیلی براش سخت بود که خودشو خونسرد نشون بده ولی تحمل اشکهای روژان رو هم نداشت... هر چند وقتی روژان رو به روی پای خودش نشونده بود واقعا درد رو از یاد برده بود... حاضر بود همه ی عمرشو بده تا یه بار دیگه هم اون لحظه ها رو تجربه کنه... از رفتارای بچه گونه روژان خندش میگیره... یاد حرف روژان میفته... «ماکان بیا خانمت کنم»... زیر لب زمزمه میکنه: دختره ی دیوونه
امروز چقدر از دستش حرص خورد... بعضی مواقع با خودش میگه چه جور میتونه با این همه شیطنتهای روژان کنار بیاد اما بعد خودش جوابه خودش رو میده که بهتر از اینه که دوریش رو تحمل کنم... از یادآوری اشکهای روژان دلش میگیره... زیر لب میگه: اون اشکاش فقط و فقط مال من بود... هر چند از اینکه اشک روژان در اومده ناراحته اما از طرفه دیگه به خاطر اینکه اون اشکا به خاطر نگرانی برای خودش بود خوشحاله... همین که روژان براش نگران بشه هم خوشحالش میکنه... با خودش میگه: ماکان داری با خودت چیکار میکنی؟
پس چی شد اون همه خشونت و ادعا
پوزخندی میزنه و زیر لب میگه: همه دود شد و رفت هوا
*************
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
همینجور که رو تخت دراز کشیدم در اتاق باز میشه رزا با ناراحتی و هاله و حمید با خوشحالی وارد میشن... رزا که الان داشت بیرون میرفت خوشحال بود پس این ناراحتیش واسه ی چیه؟... با وجود هاله و حمید نمیتونم چیزی ازش بپرسم
لبخندی میزنمو میگم: به به سلام به هاله جون خودم
با خنده به طرفم میادو خودش به بغلم پرت میکنه و میگه: خاله اینجا خیلی خوش میگذره... نمیشه همیشه همینجا بمونیم
با خوشحالی میگم: همیشه که فکر نکنم ولی زیاد زیاد میایم... سلام به داداش حمید گلم تو چطوری؟
لبخندی میزنه و میگه: خوبم آجی
میدونم از نبود مادرش غمگینه... باید بیشتر هواش رو داشته باشم...
رزا با یه لبخند مصنوعی میگه: من میرم یه خورده تو حیاط قدم بزنم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... ولی خیلی نگرانش هستم... نکنه کیارش قبولش نکرد.... با صدای هاله به خودم میام
هاله: خاله برام قصه میگی؟
حمید: خواهری الان آجی روژان خسته ست بذار واسه ی بعد
-داداشی من حالم خوبه... بذار واسه هاله ای یه قصه خوشگل بگم
حمید با لبخند میگه: مرسی آجی
هاله رو تخت دراز میکشه و با چشمای خوشگلش بهم خیره میشه... منم براش قصه میگم... حمید هم کنار پنجره واستاده و به بیرون نگاه میکنه... با تموم شدن قصه متوجه میشم هاله به خواب رفته... ترجیح میدم موقع غذا بیدارش کنم... به طرف حمید میرمو دستم رو روی شونش میذارم... به طرفم برمیگرده و با چشمای خیسش نگام میکنه
حمید با ناراحتی میگه: آجی وقتی برای هاله قصه میگی مثله مامان میشی
-حمید درکت میکنم... من خودم هم این روزا رو گذروندم
حمید: آجی تحملش خیلی سخته... هر چند اگه داداش کیهان و آجی رزا و آجی مریم نبودن تحملش غیرممکن میشد
-حمید همه ی ما تو و هاله رو دوست داریم احساس غریبی نکن
حمید: آجی انقدر باهامون خوب برخورد کردین من فکر میکنم از اول همه یکی از خوده شماها بودم
با مهربونی میگم: حمید وجود تو و خواهرت برای من و رزا که همیشه تنها بودیم خیلی خوب و موثره
حمید: بالاخره که باید بریم
آهی میکشمو میگم: این حرفا چیه حمید؟... کجا باید برید... من همه چیز رو درست میکنم تو نگران نباش
حمید: آجی من میخوام کار کنم... خوشم نمیاد سربار کسی باشم... همین الان هم کلی بهت بدهکارم
-حمید اون پولا رو بعدا بهم برمیگردونی فعلا دوست دارم درس بخونی
حمید: ولی آجی.....
میپرم وسط حرفشو میگم: حمید تو وقتی درس بخونی میتونی کم کم در کنارش هم کار کنی... من الان ازت هیچ پولی نمیخوام بعد از اینکه درست تموم شد اون پول رو بهم برگردون
حمید: اینجوری که خیلی طول میکشه
-قرار بود بهم برگردونی ولی زمانش که مشخص نبود... حمید به فکر آینده ی خودت و هاله باش من به اون پول هیچ احتیاجی ندارم... دوست دارم تا قبل از اینکه بری دانشگاه فقط و فقط درس بخونی... وقتی هم رفتی دانشگاه تو شرکت کمک حالمون باش.. خودم یا رزا تو رو با کارای شرکت آشنا میکنیم
حمید با خجالت میگه: حتی اگه رشتم مرتبط به شرکت نباشه
-آره عزیزم... حتی اگه رشته ات متفاوت باشه باز کسایی هستن که راهنماییت کنند
حمید: آجی من باورم نمیشه همه چیز داره درست میشه
بعد با بغض میگه: هر چند بعد از مرگ مادرم
دلم میگیره اما سعی میکنم لبخند بزنم... با لبخند میگم: حمید مطمئن باش خدا هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمیده...حکمتی توی رفتن پدر و مادرامون بود که ما ازش بیخبریم
حمید هم سری تکون میده و میگه: حق با توهه آجی... ولی آجی من و هاله از این به بعد کجا زندگی کنیم
با تعجب میگم: خوب معلومه با من
حمید با خجالت میگه: آجی روژان بالاخره تو هم یه روز ازدواج........
میپرم وسط حرفشو میگم: تو نگران اون ماجرا نباش... همه چیز رو به دست من بسپر... در هر شرایطی شماها باید با من بمونید... فقط من باید بتونم سرپرستی شما رو به عهده بگیرم که دست عموته
یکم نگران این ماجرا هستم یعنی به یه دختر مجرد سرپرستی دو تا به رو میسپرن... با خودم میگم: اگه به من نسپردن میگم عمو کیوان سرپرستیشون رو قبول کنه اونوقت باز هم میتونند با من زندگی کنند... با صدای حمید به خودم میام
با لبخند میگه: آجی پس خیالم راحت باشه؟
-آره گلم... برو با خیال راحت زندگی کن اصلا هم به این چیزا فکر نکن... در مورد مادرت هم کمتر غصه بخور... چون مادرت هم راضی به ناراحتیت نیست
با لبخند میگه: مرسی اجی... من خیلی خوشحالم که تو رو دارم
با مهربونی میگم: من هم خیلی خوشحالم که یه داداشه گل دارم... بهتره یه خورده استراحت کنی
حمید سری تکون میده و میگه: باشه آجی
با خارج شدن حمید از اتاق نگاهی به هاله میندازمو وقتی که از خوابیدنش مطمئن میشم از اتاق خارج میشم تا رزا رو پیدا کنم... به سمت سالن میرم که میبینم مریم و ماهان رو به روی هم نشستنو با هم حرف میزنند... خبری از ماکان و رزا و کیارش نیست
یه سلام به دو نفرشون میدم که هر دوتاشون دستپاچه میشن با تعجب نگاشون میکنمو میگم: چیزی شده؟
ماهان زودتر به خودش میادو سلامی میکنه و میگه: نه... بیا بشین
مریم هم جواب سلامم رو میده... متعجب از رفتارشون میپرسم: حالتون خوبه؟
هر دو سری تکون میدنو مریم میگه: کاری داشتی روژان
یاد رزا میفتم و میگم: آره دنبال رزا میگردم میدونی کجاست؟
مریم: گفت میره تو حیاط یه هوایی تازه کنه
با خودم میگم مگه قرار نبود بره با کیارش صحبت کنه
با ناراحتی میگم: ماکان و کیارش کجان؟
ماهان: ماکان هنوز خوابه... کیارش هم رفته خونشون
با داد میگم: رفته خونشون
ماهان و میریم با تعجب نگام میکنند و ماهان میگه: آره.. مگه مشکلیه؟
یه لبخند تصنعی میزنمو میگم: نه... ولی بی معرفت یه خداحافظی هم نکرد
ماهان آهی میکشه و میگه: قراره چند روز دیه بیاد واسه همیشه خداحافظی کنه
کنار مریم میشینمو میگم: کیارش داره زود تسلیم میشه
ماهان با اخم مگه: کیارش همه چیز رو برام تعریف کرد.... تو که نمیدونی خواهرت چه بلایی سرش آورده؟
مریم: مگه چی شده؟
ماهان: بعدا واست تعریف میکنم
با تعجب بهشون نگاه میکنم این دو تا از کی اینقدر باهم صمیمی شدن... وقتی تعجب من رو میبینند خودشون رو به اون راه میزنند
به روی خودم نمیارمو با ناراحتی میگم: ماهان من همه چیز رو میدونم... رزا اون موقع تو شرابط روحیه خوبی نبود
ماهان با عصبانیت میگه: یعنی میخوای بگی این حق رو داشت که همه چیز رو سر اون کیارش بدبخت خالی کنه
با ناراحتی میگم: نه این حق رو نداشت ولی فکر نمیکنی کیارش یکم داره عجولانه تصمیم میگیره
ماهان با ناراحتی میگه: اگه من هم به جاش بودم میرفتم، وقتی فکر کنی دختر مورد علاقت ازت متنفره دیگه دلیلی واسه موندن نمیمونه
-ولی رزا از کیارش متنفر نیست
مریم با لبخند و ماهان با تعجب نگام میکنه
مریم: از اول هم از تو چشماش معلوم بود که کیارش رو دوست داره
ماهان: پس دلیل اون برخوردا... دلیل بهم زدن مراسم
-این علاقه از سفرهای بعدی به وجود میاد... از اول نبوده... دلیل برخورداش هم پنهون کاریهای کیارش در مورد مشکلاتی که من داشتم بود... نمیتونست راحت کیارش رو ببخشه
ماهان با اخم میگه: تمام این مدت میدونستی؟
-فکر میکردم یه علاقه ی سادست... خودم هم نمیدونستم تا این حده... امروز بهم ماجرا رو گفته
ماهان سری تکون میده و میگه: بیچاره کیارش... تمام این مدت فکر میکرد رزا به سختی تحملش میکنه
مریم نگاهی به ماهان میندازه و میگه: بهتره کیارش رو برگردونی
ماهان: اما اگه من برم اون حرفامو باور نمیکنه... فکر میکنه برای اینکه از ایران نره ما این نقشه رو کشیدیم... دلیل اینکه کیارش تا حالا هم مونده اصرارای من و ماکان بود که میگفتیم رزا بالاخره قبولت میکنه
آهی میکشمو میگم: بهتره رزا رو هم با خودت ببری
ماهان با تعجب میگه: یعنی میاد؟
-الان میخواست با کیارش حرف بزنه اما وقتی هاله و حمید رو بالا آورد دیدم ناراحته... حالا دلیله ناراحتیشو میفهمم
ماهان با ذوق از جاش بلند میشه و میگه: رزا رو صدا کن... میرم آماده شم.... باورم نمیشه بالاخره کیارش میتونه به آرزوش برسه
با گفتن این حرف به من و مریم مهلت حرف زدن نمیده و سریع ازمون دور میشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با لبخند نگاش میکنم... به سمت مریم برمیگردمو میگم: مریمی من میرم رزا رو صدا کنم
با مهربونی لبخندی میزنه و میگه: باشه گلم
به سمت حیاط میرم تا رزا رو صدا کنم... وقتی به حیاط میرسم رزا رو گوشه ی حیاط با چشمای خیس میبینم... از دیدن رزا تو این وضع ناراحت میشمو با ناراحتی به سمت رزا میرم... همین که منو میبینه به سرعت به طرفم میادو خودش رو توی بغلم پرت میکنه و با گریه میگه: روژان، کیارش رفت
با اخم میگم: رزا چرا اینجوری میکنی؟
رزا: اون دیگه من رو نمیخشه... وگرنه اینطور نمیرفت
-رزا با ماهان صحبت کردم... قرار شد بری با کیارش صحبت کنی
رزا سریع از بغلم میاد بیرونو میگه: روژان من نمیتونم
با مهربونی میگم: آجی تو میتونی... مگه نمیگه دوستش داری پس از چی میترسی؟
رزا: اگه قبولم نکنه... اگه پسم بزنه
-قبولت میکنه... مطمئن باش قبولت میکنه... حتی رفتنش هم به خاطر خودته... اون فکر میکرد وجودش باعث آزارت میشه
رزا با ناراحتی مبگه: اوایل شاید ولی وقتی فهمیدم اون بلاها به دستور کیارش سرم نیومده نظرم عوض شد
-پس برو همه چیز رو بهش بگو... اون فکر میکنه ازش متنفری
با چشمای خیسش تو چشمام زل میزنه و میگه: تو اینا رو از کجا میدونی؟
-ماهان بهم گفت
زیر لب زمزمه میکنه: بیچاره کیارش... خیلی آزارش دادم
با لبخند میگم: از این به بعد جبران کن
میخواد چیزی بگه که یهو ساکت میشه
با نگرانی میپرسم: رزا چیزی شده؟
رزا: روژان نکنه کیارش دوباره اشتباهات گذشتش رو تکرار کنه
-خیالت راحت...من مطمئنم چنین چیزی اتاق نمیفته... فقط گذشته ها رو فراموش کن و به حال فکر کن
رزا با ناراحتی میگه: ای کاش از اول قبول میکردم... مادرم آرزو به دل از دنیا رفت
-رزا اشتباه نکن... اگه همون موقع قبول میکردی چون این ازدواجت اجباری بود از کیارش متنفر میشدی
رزا کمی فکر میکنه و میگه: حق با توهه... و.قتی به من آزادی داده شد و حق انتخاب پیدا کردم تازه تونستم خوبیهای کیارش رو ببینم... اما دلم برای مادرم خیلی میسوزه
-رزا اگه اون موقع ازدواج میکردی مادرت با عذاب وجدان زندگی میکرد... عذاب وجدان بخاطر اینکه نتونست کمکی بهت بکنه... خودت رو ناراحت نکن... مادرت هم از خوشحالیت خوشحاله
رزا: روژان تو این مدت کم خیلی بهش عادت کرده بودم... الان خیلی دلتنگشم
با ناراحتی ادامه میده: خیلی دیر رسیدم
آهی میکشمو میگم: رزا آروم باش... نمیگم بهش فکر نکن چون نمیشه ولی میگم قدر داشته هات رو بیشتر بدون... درسته مادرت دیگه کنارت نیست ولی تو عشقت رو داری... من و بقیه هم که هستیم... هر چند جای خالی مادرتو پر نمیکنیم اما حداقل تلاشمونو میکنیم تا راحت تر با نبود مادرت کنار بیای
رزا با لبخند میگه: مثله همیشه آرومم کردی... مرسی روژان
با مهربونی میگم: تو هم خیلی وقتا آرومم کردی
رزا میخواد چیزی بگه که ماهان میرسه و با لبخند میگه: رزا بالاخره قبول کردی؟
رزا با خجالت سرشو پایین میندازه میگه: شرمنده که اینطور شد
ماهان با مهربونی بهش خیره میشه و میگه: کیارش خوشبختت میکنه... مطمئن باش
بعد از یکم حرف زدن ماهان و رزا از ویلا خارج میشنو من هم به سمت سالن میرم... همینکه وارد سالن میشم چشمم به مریم رو میفته که متفکر به رو به رو خیره شده... با تعجب نگاش میکنمو به سمتش میرم
چشمم به مریم رو میفته که متفکر به رو به رو خیره شده... با تعجب نگاش میکنمو به سمتش میرم
-مریم
متوجه نمیشه... دستمو میذارم رو شونشو میگم: مریم...
مریم به خودش میادو میگه: ها... چی شده؟
اخمام میره توهمو میگم: مریم انگار یه چیزت شده
مریم لبشو به نشونه ی لبخند کج میکنه که به هر چیزی شباهت داره به جز لبخند... بعد با شادیه ساختگی میگه: دیوونه شدیا
با جدیت نگاش میکنمو رو مبل رو به روییش میشینمو با اخم میگم: مریم منو احمق فرض کردی... من با یه نگاه میتونم بفهمم الان شادی یا ناراحت... بهم بگو چت شده؟
مریم با ناراحتی سرشو پایین میندازه و میگه: روژان نپرس... نپرس که نمیتونم بگم
-مریم آخه چی شده؟ من نگرانتم... تو این یه روزی که نبودم چی شده که تو اینقدر تغییر کردی؟
مریم با ناراحتی از جاش بلند میشه که باعث میشه من هم سریع بلند بشمو مچ دستشو بگیرمو بگم: موضوع ماهانه.. درسته؟
مریم رنگش میپره و اشک تو چشماش جمع میشه
با بهت نگاش میکنم... یعنی واقعا موضوع ماهانه؟... مچ دستش رو از دستام خارج میکنه و به سمت حیاط میدوه... خودم رو روی مبل پرت میکنمو سرمو بین دستام میگیرم... باورم نمیشه... یعنی مریم هم از ماهان خوشش اومده؟ آخه مگه میشه این دو نفر توی این مدت کم اینطور بشن... مگه مریم نامزد نداره... خدایا دارم از دست همه شون دیوونه میشم... اون از رزا... این هم از مریم.. خودم هم که اصلا بلاتکلیفم نمیدونم جدیدا چه مرگم شده... اول از همه از پله ها بالا میرمو یه سر به اتاق میزنم... هاله آرومه آروم خوابیده... نگاهی به حمید میندازم که روی کاناپه به خواب رفته... یه پتوی اضافه برمیدارمو روی حمید میندازم... یه خورده رو تخت کنار هاله میشینمو نگاش میکنم... آروم آروم طوری که بیدار نشه نوازشش میکنم... دلم میخواد پیشه مریم برم اما حس میکنم یه خورده به تنهایی نیاز داره... آهی میکشم و با ناراحتی به آینده فکر میکنم... آخر این ماجراها چی میخواد بشه... تحمل شکست اطرافیانم رو ندارم... بعد از حدود نیم ساعت از جام بلند میشمو از اتاق خارج میشم... فکر میکنم شاید الان دیگه مریم بتونه برام حرف بزنه... البته امیدوارم.. به سمت حیاط حرکت میکنم... وقتی به حیاط میرسم مریم رو نمیبینم... از آقا جعفر در مورد مریم میپرسم که میگه مریم به پشت ساختمون رفته... سری تکون میدمو به همون سمت میرم... مریم روی سنگ بزرگی که کنار دیواره نشسته سرش رو هم روی پاهاش گذاشته... با نزدیک شدن من سرشو بالا میاره ...با دیدن من میگه: روژان دارم دیوونه میشم... من نمیخواستم اینجوری بشه... باور کن
سری تکون میدمو میگم: مریم چرا داری خودت رو عذاب میدی... حرف بزن خودت رو سبک کن... من که نمیخوام سرزنشت کنم
مریم: روژان حال بدی دارم
با مهربونی میگم: چرا گلم؟
مریم: روژان به عشق در یک نگاه اعتقادی داری؟
با لبخند میگم: مهم نیست من به چه چیزی معتقدم مهم خودتی؟ راحت باش گلم... اگه من چیزی رو قبول نداشته باشم دلیل نمیشه که اون کار درست یا اشتباه باشه... مهم اینه که تو به چه چیز اعتقاد داری؟
مریم: روژان خودم هم تعجب میکنم... من اصلا تو خط عشق و عاشقی نبودم نمیدونم چی شد... همون روز که ماهان رو دیدم برای اولین بار دلم خواست که جلوی یه پسر دیده بشم
مریم با خجالت نگاهی بهم میندازه وقتی میبینه چیزی نمیگم انگار یه خورده آروم میشه... حس میکنم فکر میکرد الان سرزنشش میکنم.. اما من فقط و فقط با لبخند نگاش میکنم... هر چند دلم نمیخواست اینجوری بشه ولی الان که شده باید خونسرد باشم و درست فکر کنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مریم که خیالش از بابت من راحت شده ادامه میده و میگه: روژان وقتی نگام به نگاهش افتاد توی نگاه رنگ شبش غرق شدم... هیچ وقت اینطور نشده بودم... وقتی با لبخند بهم سلام کرد برای اولین بار از جنس مخالف خجالت کشیدم... قلبم اونقدر تند میزد که خودم هم باورم نمیشد... وقتی از اول مسیر تا ویلا همینجور از آینه نگاهم میکرد دلم میخواست من هم نگاش کنم... هر چند از تعریفایی که از تو شنیده بودم سعی میکردم بی تفاوت جلوه بدم اما حس میکنم زیاد هم موفق نبودم... همه ی این سرگردمیها یه طرف احساس عذاب وجدان هم یه طرف... عذاب وجدان بدجور داغونم میکرد... وقتی محبتش رو نسبت به هاله و حمید میدیدم کیف میکردم... با همه ی اینا خیلی سعی کردم از ماهان دوری کنم...
با بغض میگه: اما نشد... روژان هر بار اتفاقی میفتاد که من و ماهان باهم روبه رو میشدیم... ماهان دقیقا نقطه مقابله شایان بود... نمیگم همه ی اخلاقاش خوبه ولی من خیلی از رفتارش رو میپسندیدم...
با هق هق میگه: ولی با همه ی اینا من نمیخواستم خیانتکار باشم... اما دارم به شایان خیانت میکنم... هر چند از اول بهش گفتم دوستش ندارم اما دارم بهش خیانت میکنم... روژان خیانت این نیست که جسمت رو در اختیار کسی دیگه ای جز همسرت قرار بدی بعضی موقع اگه با فکر کردن به کسه دیگه هم به همسرت خیانت میکنی
حرفاشو قبول دارم... اما باید دلداریش بدم... کنار مریم میشینمو دستمو روی شونه هاش میذارمو میگم: مریم آروم باش....
مریم: آخه چه جوری آروم باشم... روژان امروز ماهان بهم گفت دوستم داره
با دهن باز به مریم نگاه میکنم... مگه میشه به این زودی عاشق بشن... هر چند قیافه ماهان از همون اول داد میزد اما باز فکر نمیکردم با شنیدن نامزدی مریم دیگه پا پیش بذاره
مریم: روژان بگو چیکار کنم؟ تو رو خدا تو بگو چی درسته... چی غلط... من دیگه هیچی نمیدونم
آهی میکشمو میگم: مریم من از اول هم با ازدواجت با شایان مخالف بودم هنوز هم دیر نشده میتونی نامزدی رو بهم بزنی
مریم: نمیتونم روژان... بخاطر حاله بابام هم که شده باشه نباید این کارو کنم
-مریم اگه پدرت بفهمه که تو اینقدر از شایان بدت میاد محاله بذاره این ازدواج سربگیره... تو حتی در مورد رفتارای بد شایان هم چیزی به خونوادت نگفتی
مریم: روژان من میتونم ماهان رو فراموش کنم
با داد میگم: چرا نمیفهمی... موضوع الان ماهان نیست... موضوع آیندته چه ماهان تو زندگیت باشه... چه ماهان تو ندگیت نباسه تو با شایان بدبخت میشی
مریم: اما.....
-اما چی؟... ها......... به من بگو اما چی؟.... تو اون مریمی هستی که همیشه من رو راهنمایی میکرد... همیشه بهم کمک میکرد... تو واقعا خودتی که امروز بدون جنگیدن تسلیم شدی؟
مریم با ناراحتی میگه: روژان از من نخواه... من حاضرم جونم رو هم برای خونوادم بدم... عشق که دیگه چیزی نیست
پوزخندی میزنمو میگم: اشتباه تو همین جاست که فکر میکنی ارزش عشق از جونمون هم پایین تره... اگه فکر میکنی عشق هیچ چیز نیست پس برو با شایان ازدواج کن... چون اینی که تو میگی عشق نیست یه هوس زودگذره... عشق مقدسه... آدم رو له اوج میبره... به آدما زندگی میده...... با عشق آدم اونقدر قدرت پیدا میکنه که میتونه در برابره یه دنیا بجنگه... من کار ندارم که تو و ماهان چطور توی این مدت کم ادعای عاشقی میکنید... اما میگم اگه این عشق عشقه باید حداقل تلاشتو بکنی... انتخاب با خودته... اگه میخوای زندگیتو تباه کنی با خودته اما اینو یادت باشه که در آینده پدرت با دیدن بدبختی تو داغون میشه و میشکنه... خرد میشه و هیچ کاری نمیتونه بکنه... یه عمر هم خودش رو سرزنش میکنه که من زندگیه دخترم رو خراب کردم
مریم: روژان عشق همیشه موندن و بهم رسیدن نیست... بعضی موقع آدما باید از خودشون بگذرن تا عشقشون موندکار بشه... من عاشق ماهانم اما حاضر نیستم برای رسیدن به عشقم یه دنیا رو فدا کنم... درسته عشق مقدسه اما وقتی بخاطر عشق دل چندین نفر رو بشکونی اون عشق نفرت انگیز میشه
اشک تو چشمام جمع میشه و میگم: مریمی دوست ندارم اینجوری ببینمت... تو خیلی خوبی... من هیچوقت نمیتونم مثله تو خوب باشم
مریم: روژان تو از من هم خوب تری... اگه من جای تو بودم هیچوقت نمیتونستم مثله تو از هاله و حمید و رزا دفاع کنم... من فقط چند روز پیش شون بودم برام خیلی سخت بود... تو خودت هم از خودت گذشتی... خیلی وقته که خودت رو فراموش کردی
نمیتونم مریم رو اینقدر افسرده ببینم... دلم بدجور گرفته
با آه میگم: ماهان چه جوری بهت اعتراف کرد؟
با لبخند تلخی میگه: با همه ی عشقی که بهش داشتم ولی سعی میکردم باهاش عادی و حتی تا حدودی سرد برخورد کنم... اما اون تمام مدت نگاش دنبال من بود... من حس میکردم که بهم زیادی توجه میکنی... اما سعی میکردم پا رو احساسم بذارم تا اینکه امروز بهم اعتراف کرد... میخواستم بهش جواب منفی بدم اما نشد.. بهم گفت که میدونه به شایان علاقه ای ندارم... بهم گفت الان از من جواب نمیخواد
-چی شد اونقدر باهاش صمیمی شدی؟
مریم میگه: باورت میشه خودم هم نمیدونم چه جوری شد اونجور صمیمی شدم
-مریم عشق تو و ماهان خیلی زود شروع شده... به نظرم دارین خیلی سریع پیش میرین... این اصلا درست نیست
مریم آهی میکشه و میگه: وقتی جوابم منفیه دیه چه فرقی میکنه
-من میگم تو این مدت یه خورده ماهان رو بشناس... تو رفتاراش دقیق شو...
مریم میپره وسط حرفمو میگه: من میم جوابم منفیه تو میگی یکم بشناسش
- مریم مگه نمیگی جوابت منفیه؟
مریم سری تکون میده
-خوب... پس با یه شناخت ساده از ماهان جوابت تغییر نمیکنه
مریم: آخه چه فایده داره
-حداقل فایدش اینه که فردا تو زندگی هی حسرت خوبیهای ماهان رو نمیخوری شاید با توجه به رفتارای بد ماهان کلا نظرت بهش عوض شد و تو زندگیت راحت تر فراموشش کردی
زیرلب زمزمه میکنه: فکر نکنم بتونم فراموشش کنم... اما باشه سعیمو میکنم که ماهان رو بیشتر بشناسم له قول تو شاید اصلا اونی نباشه که من تو ذهنم ازش دارم
سری تکون میدمو میگم: آفرین درستش هم همینه
مریم: شرمندتم.. اومدم اینجا بهت کمک کنم اما بیشتر اسباب زحمتت شدم
با اخم میگم: این حرفا چیه؟... تو بهترین دوست من هستیو تو بدترین شرایط کنارم بودی... الان نوبت منه که جبران کنم
مریم میخواد چیزی بگه که میگم: دختر خوبی باش و رو حرف کوچیکترت حرف نزن
مریم چند ماهی از من بزرگتره... میخنده و میگه: دختره ی لوس
با شیطنت میم: آلزایمر گرفتیا... جدیدا صفتای خودت رو به من قالب میکنی
مریم با خنده میگه: دیروز کجا بودی؟ نگرانت شدیم... همه مجبور شدیم به رزا دروغ بگیم ولی خودمون بدجور نگران بودیم
ماجرا رو با سانسور قسمتهای مربوط به ماکان تعریف میکنم... بعد از تموم شدن حرفام مریم میگه: عجب شانسی داری تو... از وقتی اومدی اینجا هر چی بلا بود سر تو نازل شد فکر کنم آه و نفرین استادا بالاخره کار دستت داد
با اخم میگم: ولی برای تو و رزا که بد نشد
با خنده میگه: برای تو هم که بد نشده مثله اینکه احمد رو فراموش کردی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با اخم نگاش میکنمو ادامه میدم: چرا خوب خوباش به شما میرسه...هر چی کور و کچلش به منه بدبخت
مریم: مگه احمد کور و کچل بود؟
-نه بابا... ولی چیزی از کور و کچل هم کم نداشت
مریم با جدیت میگه: وقتی بهت میگفتم آدم باش گوش نمیکردی الان باید ترشیت بندازیم
با لحن غصه دار میگم: یعنی هیچ راهی وجود نداره؟
مریم خندش میگیره میگه: حالا عیبی نداره این ماکان هنوز مونده... فقط یه خورده بداخلاقه و دست بزن داره که اونم سر زندگی درست میشه... ماکان واسه تو... نظرت چیه؟
خندم میگیره اگه خبر داشت ماکان بهم پبشنهاد داده صد در صد از تعجب دهنش باز میموند...میخوام چیزی بگم که میگه: اه... اینم که نمیشه... دختردایش قبلا تورش کرده
ته دلم خالی میشه... نمیدونم چرا با این حرف مریم ناراحت میشم هر چند سعی میکنم خونسرد باشم ولی نمیدونم چرا نمیتونم... اگه ماکان من رو دوست داره پس دختردائیش کجای کاره؟
مریم یه خورده فکر میکنه و میگه: من میگم همین ماکان رو بچسب نهایتا میشی زن دومش... از ترشیدگی که بهتره
نمیدونم چرا با شنیدن این حرفا یه احساس بدی بهم دست میده اما سعی میکنم بخندم
با خنده ی ساختگی میگم: برو توی اتاق هاله اینا تا هم یه خوره استراحت کنی هم تنها نباشی
با شیطنت میگه: یعنی میخوای فکر کنی چه جوری ماکان رو به دام بندازی؟
-مگه جک و جونوره؟
مریم: پس نه فکر کردی آدمه... هر چند واسه ی تویی که آدم نیستی بهترین گزینه همینه
-من فرشته ام... باید با یه فرشته ازدواج کنم
مریم: برو بابا... عزرائیل هم از ترس نزدیکیهات پیداش نمیشه
یه نیشگون از بازوش میگیرمو میگم: نه... اینجور که معلومه دیگه زبون خوش حالیت نمیشه... باید از راه عملیش وارد بشم
میخوام یه نیشگون دیگه بگیرم که از جاش بلند میشه و با دو ازم من دور میشه
همونجور که میدوه با خنده میگه: همیشه حقیقت تلخه
لبخندی میزنم و هیچی نمیگم... حرفای رزا بدجور ذهنمو مشغول کرد... به سمت ساختمون حرکت میکنم... وقتی به سالن میرسم فقط ماکان رو میبینم... که روی مبل نشسته و اخماش تو هم رفته و با چند تا دفتر کلنجار میره با اخم جلو میرمو و میگم: ماکان تو اینجا چیکار میکتی؟
سرشو بالا میاره ...با تعجب نگام میکنه و میگه: دارم به کارای کارخونه میرسم... مگه مشکلیه؟
رو مبل رو به روییش میشینمو میگم: تو الان باید توی رختخوابت باشی... برو توی اتاقت استراحت کن
ماکان یه لبخند میزنه و میگه: نمیتونم خیلی کار دارم... توی این چند روزه نتونستم به کارام برسم
-مگه نگفتی کاراتو کسه دیگه ای انجام میده
دوباره سرشو میاره پایینو به دفترا ناهی میندازه و میگه: درسته... ولی باید یه نظارت کلی هم داشته باشم
-هر وقت ماهان اومد بگو انجامشون بده
ماکان: اگه بخوام به ماهان بسپرم که تا دو هفته ی دیگه هم آماده نمیشه... از بس بی خیاله... دقیقا مثله جنابعالی
-درستش هم همینه ... آدم باید از زندگیش لذت ببره
ماکان همونجور که به کارش میرسه با لبخند میگه: اگه درستش اینه پس باید به فکر ورشکستگی هم باشی
-بیخیال بابا
با شیطنت ادامه میدم: خدا که رزا رو بیخودی بهم نداده
لبخندش پررنگ تر میشه و میگه: ما بچه های بزرگتر چه عذابی که از دست شما کوچیکترا نمیکشیم
-من که مایه افتخار آجیم هستم حتما ماهان بچه ی بدیه... میخوای دعواش کنم؟
ماکان: کاملا معلومه که رزا اصلا از دستت حرص نمیخوره... لازم نکرده دعواش کنی یکی باید خودت رو دعوا کنه... راستی رزا کجاست؟ از جعفر پرسیدم گفت با ماهان بیرون رفتن
-اوهوم... خونه کیارش رفتن
با تعجب نگام میکنه و میگه: یعنی چی؟
ماجرا رو براش تعریف میکنم وقتی حرفام تموم میشه میگه: پس بالاخره راضی شد...
-اوهوم... کیارش بعد از ازدواج تو روستا زندگی میکنه؟
ماکان سری تکون میده و میگه: آره... قرار بود اگه کیارش موندنی شد تو کارخونه کار کنه
با ناراحتی میگم: با اینکه از این ازدواج راضیم... ولی باز دلم میگیره... بعد از ازدواج رزا خیلی دلتنگش میشم
اخماش تو هم میرهو دفتر رو میبنده و میگه: اونوقت چرا؟ شما قرار نیست جایی برین پس دلتنگ کسی هم نمیشین
-همه ی خونه و زندگی من تهرانه... اینجا بمونم چه غلطی کنم؟
ماکان با جدیت میگه: بعد از ازدواجت همه ی خونه و زندگیت همینجاست
-ماکان من دارم روی پیشنهادت فکر میکنم اما نمیتونم بگم جوابم صد در صد مثبته
ماکان: تا هر چقدر که دوست داری فکر کن... ولی من جواب منفی قبول نمیکنم
با اخم میگم: تو خیلی بهم زور میگی
با نیشخند میگه: روی تو فقط اینجوری جواب میده
-چقدر هم که جواب داد
میخواد چیزی بگه که از روی مبل بلند میشم... بالای سرش میرمو میگم: برو استراحت کن... من تو بخش حسابداری واردم
ماکان با خنده میگه: یعنی الان نگرانمی؟
با اخم میگم: کی گفته نگرانتم... بالاخره این بلا بخاطر من سرت اومده پس باید یه جور جبران کنم
ماکان با دلخوری میگه: روژان خیلی بی احساسی
-این جمله رو چند باری از زبونت شنیدم
ماکان با ناراحتی سری تکون میده و از جاش بلند میشه... دفترا رو برمیداره و میگه: بیا تو اتاقم... من یکم استراحت میکنم تو هم کارا رو انجام بده... هر جا هم به مشکل برخوردی از من بپرس
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
باشه ای میگمو پشت سرش راه میفتم... به سمت اتاقش میریمو در رو باز میکنه و داخل میشه
با خنده میگم: من همه جا شنیدم خانما مقدم ترن
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: خوبه خودت داری میگی خانما... تو که هنوز بچه ای
همبنجور که حرف میزنه رو کاناپه میشینه
با حرص میگم: جنابعالی هم بابابزرگی
با این حرفم پخی میزنه زیر خنده و میگه: بیا بغلم بشین تا بگم باید چیکار کنی؟
با اخم میگم: لازم نکرده... خودم که بیسواد نیستم جنابعالی برو بخواب حرفم نزن
از جاش بلند میشه و به طرف تختش میره و میگه: فقط به حساب کتابا گند نزن
چپ چپ نگاش میکنمو میگم: یکی از دوستای بابام حسابدار بود منم یه مدت رفتم پیشش یه چیزایی سرم میشه
رو تخت دراز میکشه و میگه: پس انجام بده ببینم چیکار میکنی
-باشه... تو بخواب بذار من به کارام برسم
ماکان: خوابم نمیاد... خیلی خوابیدم
همونجور که به کارام میرسم میگم: چشماتو ببندو استراحت کن
ماکان: حالا نمیشه با چشمای باز استراحت کنم
با حرص میگم: هر غلطی دلت میخواد بکن فقط حرف نزن... اشتباه میکنم
ماکان زیر لب میگه: بداخلاق
سرمو میارم بالا و بهش نگاه میکنمو میگم: همینه که هست به خودت رفتم
دوباره به کارم مشغول میشم... همینجور که دارم کارامو انجام میدم سنگینی نگاش رو روی خودم احساس میکنم... حس میکنم قلبم داره میاد تو دهنم... قبلنا اینجوری نبودم... خودم هم میدونم دارم عوض میشم.. حس میکنم دارم به ماکان وابسته میشم... یاد حرف مریم میفتم... ایکاش مریم در مورد دختردائیش چیزی نمیگفت... با فکر کردن به دختردائیش باز هم دلم میگیره... آهی میکشمو حواسمو به کارم میدم
ماکان: چی شده؟
با تعجب نگاش میکنمو میگم: چی؟
ماکان: چرا اینقدر تو فکری؟
-چیزی نیست دارم به کارا میرسم
ماکان: کاملا معلومه... حدود 10 دقیقست به دفتر خیره شدی و هیچ کاری نمیکنی
با خونسردی میگم: داشتم فکر میکردم دارم درست انجام میدم یا نه
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: بعد اون آهی که آخرش کشیدی چی بود
با اخم میگم: مطمئنی که سرت به جایی نخورده... آه کجا بود داشتم نفس میکشیدم
ماکان با جدیت میگه: روژان منو چی فرض کردی؟
با شیطنت میگم: بذار فکر کنم....... هوم.... به هیچ نتیجه ای نرسیدم... بعدا بهت میگم
ماکان میخواد چیزی بگه که میگم: ساکت... باید به کارام برسم
با حرص میگه: من که بالاخره از زیر زبونت میکشم
جوابشو نمیدمو به بقیه کارام میرسم... قسمت آخرش تراز نمیشه... داره بدجور با اعصابم بازی میکنه
با نشستن کسی کنار خودم به خودم میام
با تعجب به ماکان نگاه میکنم که میگه: چیه؟ اینقدر با این دفتره کلنجار میری که هر چی صدات کردم متوجه ی من نشدی
با حرص میگم: این قسمت تراز نمیشه
با خونسردی نگاهی به عددا میندازه و بعد از مدتی یه لبخند میزنه و میگه: عقل کل اینجا رو اشتباه نوشتی... هی من میگم حواست پرته باز بگو نه
به اونجایی که اشاره میکنه نگاه میکنمو با اخم دفترو ازش میگیرم... اون قسمت رو درست میکنمو میگم: برو بابا... دلت خوشه ها... همه اشتباه میکنند یه بار هم من
ماکان: خوشم میاد که خودت رو زود تبرئه میکنی
دوباره بلند میشه و به طرف تختش میره و دراز میکشه... لعنتی... باز بهم خیره میشه
با عصبانیت میگم: میشه بهم خیره نشی... ادم تمرکزش رو از دست میده
یه لبخند میزنه و میگه: زن آیندمی دلم میخواد نگات کنم
با خشم میگم:بچه پررو... برو اون دختردائیت رو نگاه کن...چه گیری به منه بدبخت دادی
ماکان:اول بذار خیالم از بابت تو راحت بشه... بعد میرم به اون هم نگاه میکنم
با اخم میگم: خیالت از بابت من هیچوقت راحت نمیشه... پس برو با همون دختره ی لوس و ننر ازدواج کن
لبخندش پررنگ میشه و میگه: اول تو... بعد اگه دلم بخواد با اونم ازدواج میکنم
با جیغ میگم: ماکان
لبخندش پررنگتر میشه
ماکان: وقتی تو راضی هستی که اشکال نداره
-من میگم فقط همونو بگیر... دور من رو خط بکش
ماکان: نه دیگه نمیشه... من این فداکاری رو میکنم تا تو رو از بی شوهری نجات بدم
با اخم میگم: من نخوام جنابعالی فداکاری کنی کی رو باید ببینم
ماکان: هوم... هیچ راهی نداره باید بخوای... راستی نمیخوای به عموت در مورد ازدواج رزا بگی
یاد عمو میفتم... زیاد حوصلشو ندارم.... مخصوصا حوصله ی اون پسره ی اخموش رو... صد مرحمت به ماکان، اردلان که اصلا از بس اخم میکنه ابروهاش تو هم گره خورده... یادمه آخرین بار که ایران اومده بودن عمو از من خواستگاری کرده بود ولی بابا همون لحظه جوابه منفی رو بهشون داده بود... دلیلش هم این بود که این دو نفر زمین تا آسمون با هم فرق میکنند... راست هم میگفت اردلان جواب سلام من رو به زور میداد... خیلی خودش رو بالا میگرفت... با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: روژان کم کم دارم نگرانت میشما
با تعجب میگم چرا؟
ماکان: امروز چرا اینقدر تو فکری؟
-ای بابا... تو هم که فقط از من ایراد بگیر... در مورد عموم گفتی یاد آخرین باری که به ایران اومده بودن افتادم... به احتمال زیاد خبرشون میکنم ولی فکر نکنم بیان بعد از مرگ پدر و مادرم هم فقط به گفتن یه تسلیت خشک و خالی اکتفا کردن... بابام برادرش بود نیومد بعد برای ازدواج رزا بیاد... فکر نکنم
ماکان: پس دیگه چرا خبرشون میکنی؟
-زشته... بهتره خبرشون کنم فردا نگن چرا به ما نگفتین
ماکان: مگه چند نفرن؟
-تو این موقع سال اگه قرار باشه کسی بیاد فقط عمو و اردلانه... زن عمو استاد دانشگاستو نمیتونه بیاد
ماکان با تعجب میپرسه: اردلان؟
-اوهوم... پسرعمومه
ماکان: که اینطور... این اردلان چند سالشه؟
بالاخره کارم تموم میشه... دفتر رو میبندمو میگم: آخیش... تموم شد
ماکان با اخم میگه: جوابمو ندادی
-چی گفتی؟
ماکان: میگم این پسره چند سالشه؟
-کی؟
ماکان: روژان
-آهان... اردلان رو میگی... حدود 32 سال... دقیق نمیدونم باید همینقدرا باشه
ماکان اخماش میره تو همو میگه: احیانا که این پسره مجرد نیست
با خونسردی میگم: چرا اتفاقا مجرد هم هست
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
اخماش بیشتر تو هم میره... بعد از چند دقیقه سکوت میگه: اگه ایران بیان کجا میمونند؟
-خوب خونه ما... هتل که نمیرند
ماکان: خونه ی شما؟
-اوهوم
ماکان: اگه بیان روستا هم لابد تو ویلای شما میمونند؟
-ماکان عجب سوالایی میکنی؟ خوب آره دیگه
با جدیت میگه: لازم نیست خبرشون کنی
خندم میگیره و میگم: اونوقت چرا؟
با اخم میگه: خودت نمیدونی؟
با خونسردی میگم: خواستگاری تو از من باعث نمیشه که با همه اطرافیانم قطع رابطه کنم
با عصبانیت میگه: روژان رو اعصاب من راه نرو
اخمام تو هم میره و میگم: ماکان چرا حرف زور میزنی؟ اردلان پسرعمومه... هر چند من با اونا رابطه خوبی ندارم ولی وقتی ایران هستن تو خونه ی ما میمونند نمیتونم باهاشون بد برخورد کنم... بهشون بگم برید هتل چون یکی از خواستگارام خوشش نمیاد شما با من زندگی کنید
با عصبانیت میگه: من خوشم نمیاد با پسر غریبه تو یه خونه زندگی کنی؟
سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم و بعد با آرامش میگم: ماکان اونی که تو به عنوان پسر غریبه ازش یاد میکنی پسرعمومه و البته عموم هم همراهشه... در ثانی جنابعالی فعلا با من نسبتی نداری که داری اینطور تو زندگی شخصیم دخالت میکنی
با عصبانیت از جاش بلند میشه و میگه: روژان یه کاری نکن به زور تو رو به عقد خودم در بیارما... من مثله کیارش نیستم که بیخودی صبر کنم کلی حرف بشنوم آخرش هم دست خالی بمونم
نفسمو با حرص بیرون میدمو از جام بلند میشمو میگم: کارم تموم شد ترجیح میدم به اتاقم برم
ماکان با چند قدم خودشو به در میرسونه و در رو قفل میکنه
بعد از قفل کردن در به طرفم میادو میگه: هنوز حرفم تموم نشده
دوست ندارم عصبیش کنم سعی میکنم با ملایمت حرف بزنم... به آرومی میگم: ماکان چرا اینقدر اذیت میکنی؟ من کاری به کار اردلان ندارم
چشماشو باریک میکنه و میگه: یعنی اون داره؟
دوست دارم سرشو بکولم به دیوار... بعضی موقع خیلی سخته آدم از درون حرص بخوره و از بیرون سعی کنه آروم باشه... به سختی میگم: نه نداره... اون هم کاری به کار من نداره... این رو بفهم
ماکان: عموت که نقشه ای برای شما دو نفر نداره؟
-وای ماکان داری دیوونم میکنی... هر چی هیچی نمیگم باز حرفه خودت رو میزنی... اصلا میدونی چیه عموم من رو برای اردلان در نظر گرفته... حرفیه؟
ماکان با ناباوری نگام میکنه و میگه: شوخی میکنی... مگه نه؟
با اخم میگم: تو قیافه ی من آثاری از خنده و شوخی میبینی؟
ماکان با داد میگه: پس همه ی حرفات دروغ بود... اینکه کسی تو زندگیت نی.....
میپرم وسط حرفشو میگم: هیچی دروغ نبود... همونطور که گفتم کسی تو زندگی من نیست... تو خودت هم زورکی وارد شدی... عموم با بابام در مورد من و اردلان صحبت کرد اما بابام راضی نشدو جواب منفی داد
یکم آرومتر میشه اما باز صداش بلند تر از حد معموله
ماکان: چرا جواب منفی داد؟
با کلافگی میگم: ماکان
سعی میکنه با ملایمت صحبت کنه
ماکان: روژان خواهش میکنم بگو چرا؟ نکنه تو میخواستیش ولی چون بابات راضی نبود قبول نکردی
-ماکان حالت خوبه؟... من اگه میخواستمش از حقم دفاع میکردمو بابا رو راضی میکردم
ماکان: چرا بابات مخالفت کرد؟
-اردلان خیلی سرد و خشکه... بابام میگفت این دو تا اصلا بهم نمیخورن
خندم میگیره و میگم: خیلی به تو شباهت داره
با داد میگه: روژان
دستامو به علامت تسلیم بالا میارمو میگم: خودم هم از اردلان دل خوشی ندارم... همیشه خودش رو زیادی دست بالا میگیره... جواب سلام من رو هم به زور میده... وقتی بابام بهش جواب منفی داد با خونسردی بهم گفت برام مهم نیست من فقط به اصرار بابا راضی شده بودم
ماکان با اخم میگه: از بس احمق بوده
با این حرفش خوشحال میشم... هر چند به روی خودم نمیارم ولی وقتی از من تعریف میکنه ته دلم یه جوری میشه... حس میکنم دوستش دارم ولی هنوز مطمئن نیستم.. اما باز باید فکر کنم چون من و ماکان هنوز خوب همدیگه رو نمیشناسیم شاید فقط یه وابستگیه ساده باشه
ماکان: بهشون خبر بده ولی اگه اومدن همه رو به ویلای خودمون میاری... شنیدی؟
-اگه ایران بیان اینجا نمیمونند... شاید فقط برای مراسم به روستا بیان
ماکان با تعجب میگه: چرا؟
با پوزخند میگم: اومدن به روستا و یه روز موندن تو اینجا براشون کسر شانه... شخصیتشون رو زیر سوال میبره... مخصوصا اردلان و مادرش که اصلا راضی نمیشن
ماکان: مگه ثروتشون در حد شما نیست؟
-نه بابا... زن عموم تک فرزند یکی از آدمای سرشناس تهران بود... در نتیجه عموم کلی ثروتش زیادتر از پدرمه
ماکان: اگه اینقدر رابطشون باهاتون بده چطور راضی میشن به مراسم بیان؟
-شاید هم نیومدنو فقط یه کادویی فرستادن
ماکان با اخم میگه: یعنی تو ایران بیان ولی تو مراسم ازدواج برادرزاده شون نیان
-دلت خوشه ها... عموی من زیاد از رزا خوشش نمیاد
آهی میکشمو میگم: از همون بچگی زیاد رزا رو تحویل نمیگرفت من نمیفهمیدم که چرا با رزا اونجور برخورد میکنه اما بعد از مرگ پدر و مادرم و فهمیدن گذشته ی رزا همه چیز برام روشن شد... با همه ی اینا رزا همیشه با احترام با عموم و خونوادش برخورد میکرد... اگر هم به ایران بیان تنها دلیلش تفریح سالی یه بارشونه که بیشتر اوقات زن عمو نمیاد...
ماکان: پس به احتمال زیاد اگر ایران هم باشن نمیان
با نیشخند میگم: اونا با خونواده هایی که از خودشون پولدارتر باشه زیاد رفت و آمد میکنند... حتی اگه اون افراد تو بیابون زندگی کنند
ماکان با اخم میگه: منظورت چیه؟
-منظورم تو و خونوادته... بالاخره خیلی از عموم پولدارتر به نظر میرسید اگه در مورد شما بدونند حتما میان ولی از اونجایی که من نمیخوام در مورد شماها چیزی بگم نمیدونم پاشون به این روستا میرسه یا نه؟
ماکان: همون بهتر که نرسه
-چرا... اینا که خیلی به خودت شباهت دارن... احترام به خاطر پول... نظر شخصی جنابعالی مگه این نبود
ماکان: روژان
صداهایی از پایین به گوشم میرسه
با اخم میگم: ماکان فکر کنم رزا و ماهان برگشتن در رو باز کن ببینم چی شده؟
ماکان هم یکم به صداها گوش میده ...بعد سری تکون میده و میگه: فکر کنم حق با توهه
به سمت در میره و در رو باز میکنه... اول من و پشت سر من ماکان از اتاق خارج میشیم صدای کیارش و ماهان رو میشنوم... لبخندی رو لبم میشینه پس موضوع حل شد... نگاهی به ماکان میندازم اون هم با لبخند نگام میکنه و میگه: انگار همه چی درست شده
سری تکون میدمو میگم: بریم تو سالن ببینیم چه خبره
سری تکون میده و هر دو به طرف سالن حرکت میکنیم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
وقتی به سالن میرسیم با دیدن کیارش و رزا که روی مبل کنار هم نشستن لبخند رو لبام پررنگ تر میشه
ماهان با دیدن من و ماکان میگه: ماکان باید به فکر دوماد کردن کیارش باشی... روژان تو هم برو جهزیه ی رزا رو آماده کن
رو مبل رو به روی کیارش و رزا میشینمو با اخم میگم: جهزیه واسه چی... همین که خودش رو بهتون میدم خیلیه
کیارش با عشق به رزا نگاه میکنه و میگه: من هیچی ازت نمیخوام همین که قبولم کردی یه دنیا ازت ممنونم
رزا با خجالت سرشو پایین میندازه و میگه: کیارش این حرفا چیه؟
-کیارش اونقدرا هم که فکر میکنی رزا تعریفی نیستا... از من گفتن بود فردا بخوای پسش بفرستی من قبول نمیکنما... قبول کردی تا آخر عمر بیخ ریشته
رزا با داد میگه: روژان
همه ازحرف من و داد رزا به خنده میفتن
کیارش با لبخند میگه: خودم تا آخر عمر نوکرشم
با جدیت میگم: من گفتم که فردا بامبول در نیاری... تازه دارم از دست داد و فریاداش راحت میشم
ماهان: خیالت راحت باشه این کیارش خر شد رفت
با شیطنت میگم: حس میکنم تو هم داری خر میشیا
رنگش میپره و میگه: دیوونه
سریع حرف رو عوض میکنه و میگه: من میرم یه دوش بگیرم
ماکان و کیارش با تعجب نگاش میکنند... رزا هم با تعجب نگاهی به من و ماهان میندازه... ماهان سریع از ما دور میشه و ماکان با جدیت میگه: چی شد؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: من چه میدونم
معلومه قانع نشده ولی دیگه چیزی نمیگه... کیارش و رزا هم که اونقدر سرگرم حرف زدن با هم هستن که زودی ماجرا رو فراموش میکنند... تازه یاد کیهان میفتم و میگم: راستی کیهان کجاست؟
ماکان هم که انگار تازه متوجه ی غیبت کیهان شده میگه: آره خبری ازش نیست
کیارش: مثله اینکه قرار بود زود برگرده... هر چقدر موند شما نیومدین گفت باید زودتر بره تهران تا یه خورده به کاراش سر و سامون بده و خونوادش رو برای رفتن آماده کنه
با ناراحتی میگم: کیهان رو اورده بودم یه خورده بهش خوش بگذره ولی فقط اذیت شد
رزا هم با شرمندگی سری تکون میده و میگه: واقعا... یه روزش رو هم استراحت نکرد... وقتی حالمو دیده بود میخواست بمونه ولی من قبول نکردم به زور فرستادمش... میخواست با اتوبوس بره ولی من گفتم ماشین روژان هست... پس با ماشین من برو اگه مشکلی پیش اومد ما از ماشین روژان استفاده میکنیم
ماکان لبخندی میزنه و میگه: بالاخره که باید میرفت پس بیخودی خودتون رو ناراحت نکنید
با اخم نگاش میکنم که لبخند رو لباش خشک میشه و اخماش هم تو هم میره... پسره ی حسود... به اون روزنامه هم حسودی میکنه
رزا با سادگی میگه: آره بالاخره باید میرفت ولی ایکاش با ناراحتی نمیرفت... خیالش از جانب ما راحت نبود گفت بعد از انجام دادن کارام اگه شما برنگشتین یه سر بهتون میزنم
ماکان با اخم رو مبل کنار من میشینه... خندم میگیره اما خودمو کنترل میکنم
کیارش میگه: روژان خونوادم امشب برای صحبت کردن میان
با بی خیالی میگم: مگه تو خونتون نمیتونند صحبت کنند
رزا: روژان
-باشه بابا... اینجوری خودت رو نشون نده فکر میکنند شوهر ندیده ای
رزا: روژان ساکت شو
متفکر میگم: هر چند واقعا شوهر ندیده ای
ماکان پخی میزنه زیر خنده... کیارش هم با لبخند نگام میکنه... اما رزا از همونجا برام خط و نشون میکشه
من با بی خیالی برمیگردم سمت کیارشو میگم: مهریه خواهرمو خودم انتخاب میکنم
کیارش: من جونم رو هم برای رزا میدم
ماکان: اه... اه... مرد بده یه خورده خجالت بکش... مرد هم اینقدر زن زلیل
با اخم نگاهی به ماکان میندازمو میگم: از این رفتارای بی ادبی بکنی اجازه نمیدم با کیارش رفت و آمد کنیا... ممکنه رفتارات روی کیارش اثر بذاره
بعد برمیگردم سمت کیارشو میگم: شنیدی چی گفتم اگه اینجوری حرف زد حق رفت و آمد باهاش رو نداری
ماکان میخواد چیزی بگه که کیارش با مظلومیت میگه: چشم
-آفرین پسر خوب
ماکان با دهن باز به کیارش نگاه میکنه و من بی تفاوت به ماکان به حرفم ادامه میدم: مهریه خواهرم باید 1400 تا کاکتوس باشه... به همراه 1400 لواشک شمشک... بقیش رو هم خود رزا تصمیم میگیره
رزا: روژان تو بهتره امشب پایین نیای... معلوم نیست چه آبروریزی ها میخوای راه بندازی
کیارش و ماکان از حرفای من و رزا به خنده میفتن
-: مگه میشه من خواهر دست گلم رو مفت و مجانی بدم
رزا با اخم میگه: منو به لواشک میفروشی
-اوهوم
رزا با داد میگه: آره؟
با مظلومیت میگم: معلومه که آره... تو مثله زهرمار میمونی... تو رو که نمیشه کوفت کرد... من عاشق لواشکم
رزا: مهریه واسه ی منه... هیچی به تو نمیرسه
با مظلومیت بهش زل میزنمو میگم: مگه من و تو داریم... مهریه تو ماله منه... مهریه من ماله منه.. مهریه مریم ماله منه
رزا: بعد اونوقت چی چی به ماها میرسه
-همین کیارش بهت رسیده بسه دیگه
نگاهی به کیارش میندازمو میگم: دخترای این دوره زمونه چه پرتوقع شدن
رزا میخواد بلند بشه بیاد سمت من که کیارش دستشو میگیره و میگه: بشین خانمم... اینقدر حرص نخور
ماکان با خنده به ما نگاه میکنه
با تعجب نگاهی به کیارش و رزا میکنمو میگم: شما کی فرصت کردین اینقدر با هم صمیمی بشین؟ یعنی چی منم شوهر میخوام... داره حسودیم میشه ها
ماکان و کیارش و رزا اول بهت زده بهم نگاه میکنند
با تعجب میگم: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنید... مگه شوهر خواستن جرمه؟؟
با این حرفم هر سه تاشون زیر خنده میزنند
مریم هم تو همین موقع وارد سالن میشه و میگه: من که بهت گفتم برو همون احمد رو بگیر گوش نکردی
رزا برمیگرده سمت مریمو میگه: سلام مریمی... من هم باهات موافقم هیشکی اینو نمیگیره... همون احمد هم خدا پس کلش زده بود وگرنه تو رو چه به داشتن خواستگار؟؟
-مگه چمه؟
مریم: بگو چت نیست
رزا سری تکون میده و میگه باید همون اول احمد رو قبول میکردیم همون احمد هم فهمید چه کلاه بزرگی داره سرش میشه
با مظلومیت میگم: شما مظلوم گیر آوردین... اصلا خودم میرم خوشتیپ ترین شوهر رو تور میکنم
ماکان با اخم از جاش بلند میشه و به سمت آشپزخونه میره... کیارش نگاه معنی داری به ماکان میندازه و لبخند موزیانه ای میزنه
مریم: لابد از تیمارستان
میخوام جوابشو بدم که رزا میگه: روژان اگه تونستی فردا برو شهر یه زنگ واسه ی عمو بزنو خبرش کن
ماکان که به نزدیکی آشپزخونه رسیده بود سر جاش وایمیسته و نگاهی به من میندازه... من هم فقط سری تکون میدمو هیچی نمیگم
ماکان به داخل آشپزخونه میره و من هم به عمو فکر میکنم... رزا عجب گذشتی داره... اگه عمو اون رفتار رو با من کرده بود اصلا جواب سلامش رو هم نمیدادم... این همه سال بهش طعنه زدن ولی الان باز هم با مهربونی باهاشون رفتار میکنه
رزا با مریم مشغول صحبت میشه و کیارش هم از جاش بلند میشه
رزا نگاهی بهش میندازه که میگه: برم یه خورده استراحت کنم... خیلی وقته درست و حسابی نخوابیدم
با مسخره بازی میگم: هی... هی... هی....عشق با آدما چه کارا که نمیکنه
رزا چشم غره ای بهم میره و به کیارش با لبخند نگاه میکنه... عشق تو چشمای هردوشون بیداد میکنه... فقط نمیدونم که چطور متوجه عشق رزا نشده بودم
کیارش از سالن خارج میشه من هم از جام بلند میشمو به سمت اتاق حرکت میکنم تا بچه ها رو بیدار کنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
از پله ها بالا میرمو به داخل اتاق سرک میکشم... هنوز هر دو تا خوابن... به سمت تخت هاله میرمو به آرومی موهاشو نوازش میکنمو میگم: هاله خانمی... هاله جونم نمیخوای بیدار شی؟
هاله یه خورده چشماشو باز میکنه و با لحن بچه گونه ای میگه: خاله فقط یه خورده دیگه بخوابم
لبخندی به روش میزنمو با مهربونی میگم: عزیزم بلند شو یه چیز بخور بعد دوباره بیا بخواب... آفرین خانمی
بعد هم خم میشمو گونه ش رو به آرومی میبوسم
هاله با چشمای خمار از خواب رو تخت میشینه و میگه: خاله به شرطی که بهم شیرینی هم بدی
با خنده میگم: باشه گلم... تا تو بری دست و صورتت رو یه آب بزنی من هم داداش حمید رو صدا میکنم
با شوق میگه: باشه خاله... فقط شیرینی یادت نره ها
-باشه خانم خانما
با شوق ذوق از کنارم رد میشه... به سمت حمید میرمو آهسته صداش میکنم
-داداشی... داداش حمید
چشماشو باز میکنه و با دیدن من سریع میشینه و میگه: آجی چیزی شده؟
با مهربونی لبخندی بهش میزنمو میگم: نه گلم... فقط بیدارت کردم که یه چیز بخوری... اینجوری ضعف میکنی
با مهربونی میگه: مرسی آجی
نگاهی به اتاق میندازه و میگه: هاله کجاست؟
-رفته دست و صورتش رو بشوره
تو همین لحظه هاله هم میرسه و میگه: بریم خاله؟
-آره گلم
هاله جلوتر از من و حمید حرکت میکنه... من و حمید هم با هم همقدم میشیم... همینکه به راه پله میرسیم و میخوایم از پله ها پایین بریم ماهان از اتاقش بیرون میادو میگه: به به ببین کی اینجاست هاله جونی بغل عمو میای؟
هاله با ذوق به بغل ماهان میره... ماهان هم از زمین بلندش میکنه
هاله: عمو داریم میریم شیرینی بخوریم
ماهان میخنده و میگه: شکمو
نگاهی به حمید میندازه و میگه: آقا حمید ما حالش چطوره؟
حمید: مرسی آقا... خوبم
ماهان اخمی میکنه و میگه: آقا چیه... ماهان صدام کن
با خنده ادامه میده: واسه ی هزارمین بار
حمید با خجالت میگه: آخه اینجوری که خیلی بده
با لبخند به حمید نگاه میکنمو میگم: داداش ماهان صداش کن
نگاهی به ماهان میندازمو میگم: نظرت چیه؟
با لبخند میگه: عالیه
حمید هم لبخندی میزنه و با لبخند میگه: باشه آجی
ماهان هاله رو روی زمین میذاره و میگه: هاله خانمی این خالت رو چند دقیقه به من قرض میدی؟
هاله با ناراحتی میگه: پس شیرینی چی؟
میخوام چیزی بگم که ماهان میگه: به عمو ماکان بگو بهت بده باشه گلم؟
هاله با خنده میگه: باشه عمو... بعد با دو از پله ها پایین میره... حمید هم با لبخند از ما دور میشه
با تعجب به ماهان نگاه میکنمو میگم: با من چیکار داری؟
ماهان با جدیت میگه: بیا اتاقم بهت میگم
سری تکون میدمو ماهان جلوتر از من حرکت میکنه... من هم با قدم های کوتاه پشت سرش حرکت میکنم... وقتی به اتاقش میرسه در اتاق رو باز میکنه و بهم تعارف میکنه... من هم با پررویی وارد میشمو رو کاناپه میشینم... از این حرکت من خندش میگیره... در رو میبنده و میاد جلوم میشینه
-خوب... حالا بگو چی شده؟
بی مقدمه میگه: روژان به کمکت احتیاج دارم
-لابد مریم
ماهان: بهت گفت آره؟
سرمو به نشونه تائید حرفش تکون میدمو هیچی نمیگم
ماهان: کمکم میکنی... من عشق رو تو چشمای مریم هم میبینم اما اون ....
آهی میکشمو وسط حرفش میپرم و میگم: ماهان من عشق تو و مریم رو هنوز باور ندارم...مگه میشه تو این مدت کم اینطور عاشق و شیدا بشین
ماهان سرشو بین دستاش میگیره و میگه: خودم هم باورم نمیشه که مثله این پسرای نوجوون دارم رفتار میکنم اما دست خودم نیست... هر روز که میگذره از انتخابم مطمئن تر میشم
-اما مریم نامزد داره
ماهان: اما دوستش نداره
-دلش نمیخواد به نامزدش خیانت کنه... حتی اگه دوستش نداشته باشه
ماهان: من که نمیگم خیانت کنه... من میگم نامزدش رو دوست نداره... یه علاقه ای هم که به من داره... من هم دوستش دارم... خوب با خونوادش صحبت کنه
-خودم هم زیاد درباره ی این موضوع باهاش حرف زدم... حتی قبل از ماجرای تو... اما قبول نمیکنه
ماهان: روژان خواهش میکنم کمکم کن فقط همین یه بار
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: اصلا اومدیم نامزدی بهم خورد... تو و مریم اصلا با هم جور در نمیاین... تو آزاد ولی اون مذهبیه... اون خیلی به مسائل مذهبی اهمیت میده میخوای اون موقع چیکار کنی؟
ماهان با اخم میگه: واقعا نمیدونم... فقط اینو میدونم نمیتونم اون رو کنار یه نفر دیگه ببینم
آهی میکشمو میگم: همدیگر رو بهتر بشناسسین... سعی میکنم کمکتون کنم... به مریم نگو با من صحبت کردی... تا زمانی که اینجا هستیم فرصت داری مریم رو بشناسی... اگه تونستی با خصوصیات رفتاریش کنار بیای و همه ی خوبیها و بدیهاش رو بپذیری کمکت میکنم
مثله بچه ها ذوق میکنه و از جاش بلند میشه و میگه: ایول... میدونستم کمکم میکنی
با اخم میگم: بشین کارت دارم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 14 از 18:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  17  18  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

در آغوش مهربانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA