ارسالها: 23330
#141
Posted: 15 Sep 2013 15:34
مثله بچه مدرسه ای ها سریع میشینه و میگه: بگو
-من الان هیچ کمکی بهت نمیکنم... تو باید مریم رو بشناسی مریم هم باید تو رو بشناسه اگه به نتیجه ای رسیدین کمکتون میکنم
ماهان با ناراحتی میگه: اون موقع که دیگه مریم داره میره
-مشکل ما مریم نیست... مشکل ما نامزد مریمه... که من اگه ببینم عشقتون واقعیه با خونوادش صحبت میکنم
به وضوح امید رو تو چشماش میبینم با مهربونی میگه: روژان هیچوقت فکرشو نمیکردم اون دختری که باعث بهم خوردن ازدواج کیارش شد در آخر این طور به همه مون کمک کنه... همیشه مدیونتم حتی اگه به مریم نرسم
با لبخند میگم: این حرفا چیه؟ من وظیفمه... یه روزایی تو هم خیلی به ما کمک کردی... راستی ماهان یه چیز رو یادم رفت بهت بگم مریم از خونواده ی ثروتمندی نیس.....
دستشو به علامت سکوت بالا میاره و میگه: ادامه نده... این جور چیزا برام مهم نیست
-و یه چیز دیگه اگه قرار باشه با رعیت و مردم عادی بد رفتار کنی مریم نمیتونه تحملت کنه... مریم از تو خوشش اومده ولی هنوز رفتار تو رو با رعیت ندیده... سعی کن خودت رو اصلاح کنی نه اینکه پیش مریم تظاهر به خوب بودن کنی
ماهان با دلخوری میگه: من آدم متظاهری نیستم
-تو هم دقیقا مثله کیارشی...یادته وقتی از ماجرای کتک خوردنای من با خبر شدی به خاطر اینکه نظر رزا نسبت به کیارش عوض بشه چیزی بهش نگفتی
با شرمندگی میگه: بابت اون موضوع شرمن....
وسط حرفش میپرمو میگم: اینا رو نگفتم که شرمنده بشی... اینا رو گفتم که بدونی اگه یه روز مریم چنین رفتارایی رو ازت ببینه به راحتی باهاش کنار نمیاد... سعی کن همیشه با عدالت رفتار کنی و بهترین تصمیم رو بگیری
ماهان: وقتی کیارش از تهران اومدو در مورد تو گفت... باورم نمیشد که تو زودتر از رزا کیارش رو بخشیده باشی... همه مون فکر میکردیم اگه رزا هم راضی بشه تو با لجبازی با ازدواجشون مخالفت میکنی
-غرور مهمه ولب نه به قیمت زیر پا گذاشتن خیلی چیزا... من هیچوقت با زندگی خواهرم بازی نمیکنم
ماهان با لبخند میگه: کی میتونه فکرشو کنه اون دختر شر و شیطون در شرایط بحرانی بهترین تصمیم رو میگیره
با مهربونی میگم: من هم خیلی جاها اشتباه میکنم
ماهان: میدونستی مریم از خیلی جهات به تو شباهت داره
با لبخند میگم: با حرفت موافقم... ولی من بیشتر رفتارای خوبم رو مدیون مریم هستم... آشنایی با مریم خیلی رو زندگیم تاثیر مثبت گذاشت
ماهان با لبخند نگام میکنه و هیچی نمیگه
از جام بلند میشمو میگم: بریم پیش بقیه ی بچه ها
اونم از جاش بلند میشه و میگه: بریم خانم خانما که امشب خیلی سرمون شلوغه
همونجور که به طرف در میرم میگم:آره بابا... قراره یه مهریه ی سنگینی بگم که دهن همه باز بمونه
با لبخند میگه: پس مهریه هم مشخص کردی
-اوف... کجای کاری.. میدونی چند ساله منتظر این روزم
ماهان: چند ساله؟
-یه نوزده، بیست سالی میشه
ماهان از خنده منفجر میشه و میگه: اون موقع که هنوز دو سالت بود
با جدیت میگم: دو سال باشه من که عقلم مثله شماها ناقص نبود... همون موقع ها هم کلی میفهمیدم
ماهان با شیطنت میگه: نه بابا
-باور کن
ماهان: حالا مهریه چی هست؟
-1400 کاکتوس... 1400 لواشک شمشک... بقیه هم خود رزا تعیین میکنه
با خنده میگه: حالا چرا کاکتوس؟
-چرا کاکتوس نه؟
ماهان: چرا نگفتی رز؟
-اه... خودم تو خونه همیشه با رز زندگی میکردم اینقدر جیغ جیغو بود امونم رو میبرید حالا فکرشو کن 1400 تا رز تو خونه داشته باشم
با خنده میگه: امان از دست تو... دیگه هیچی نمیخوای؟
-چرا شیربها هم میخوام... بالاخره باید پول شیر اون گاو و گوسفندا رو بگیرم یا نه؟
ماهان که به در رسیده با خنده در رو باز میکنه و میگه: بفرمایید خانم خانما
با خنده از اتاقش بیرون میرمو میگم: یادم بنداز بهت پاداش بدم خوب کارت رو انجام میدی
با خنده میگه: یه بار از زبون کم نیاری
میخوام چیزی بگم که با دو تا چشم مغرور و وحشی مواجه میشم... که با حیرت به من و ماهان نگاه میکنه... حذف تو دهنم میمونه... ماهان که سکوتم رو میبینه مسیر نگامو دنبال میکنه و با دیدن ماکان میگه: وای ماکان خبر نداری این روژان چه نقشه هایی واسه ی امشب کشیده
ماکان کم کم از بهت خارج میشه و اخماش توی هم میره... با پوزخند میگه: چه نقشه هایی کشیده؟
ماهان با شیطنت میگه: خودت امشب میفهمی
و با این حرفش یه چشمک به من میزنه که از چشم ماکان دور نمیمونه و باعث میشه با اخم بیشتری بهم خیره بشه... به زحمت لبخندی میزنمو میگم: خوب دیگه من پیش بقیه میرم
ماهان: برو روژان... من و ماکان هم تا چند دقیقه ی دیگه میایم
سری تکون میدمو سریع از اونجا دور میشم... هر چند سنگینی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#142
Posted: 15 Sep 2013 15:34
بدجور حالم گرفته شد... نمیدونم چرا اینقدر ناراحتم... دلم نمیخواد ماکان در موردم فکر بد بکنه... یعنی واقعا دوستش دارم؟... اگه دوستش نداشتم که الان اینطور ناراحت نبودم... شاید دارم خیلی سخت میگیرم... همینجور که از پله ها پایین میرم به ماکان و عکس العملش فکر میکنم... وقتی به سالن میرسم رزا رو میبینم که از آشپزخونه خارج میشه
رزا: روژان برو یه چیز بخور
نمیدونم چرا اشتها ندارم
با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: فعلا گرسنم نیست... بعدا یه چیز میخورم
رزا با نگرانی نگام میکنه و میگه: روژان چیزی شده؟
دلم گرفته... اما دوست ندارم رزا رو ناراحت کنم
-نه بابا... حرفا میزنیا... یه خورده خسته ام... امروز بهترین روز زندگیه منه... تو داری به عشقت میرسی و من از این بابت خیلی خوشحالم
همینجور که این حرفا رو با لبخند میزنمو سعی میکنم ناراحتیمو ازش پنهان کنم... رزا نفس عمیقی میکشه و میگه: خیالم راحت شد... گفتم شاید اتفاقی افتاده.. میخوای بری استراحت کنی؟
-فعلا نه... بشین برام از کیارش تعریف کن چه جوری راضیش کردی؟
با شوق جلوم میشینه و آهسته میگه: روژان نمیدونی چقدر استرس داشتم... حتی ماهان که از دستم ناراحت بود دلش برام سوخته بودو هی دلداریم میداد... وقتی به خونشون رسیدیم ماهان رفت در زدو یه نفر در رو باز کرد... ماهان زودتر از من داخل رفتو گفت پشت سرم بیا... وای روژان تو حیاطشون پر از گل و گیاه بود... فوق العاده بود... من با اون همه ناراحتی باز هم جذب گلای حیاطشون شده بودم... مادر و خواهر کیارش وقتی منو دیدن با تعجب نگام کردن... خواهره یه خورده از دستم عصبانی بود اما جلوی ماهان جرات نداشت چیزی بهم بگه اما مادر کیارش با مهربونی از جاش بلند شدو به طرفم اومد... منو تو آغوشش گرفتو گفت میدونستم میای... میدونستم در برابر مهربونی پسرم کم میاری... قول میدم خوشبختت کنه... اون لحظه اشک تو چشمام جمع شد... باورم نمیشد به این راحتی قبولم کردند...تو همون موقع کیارش هم با سر و صورت آشفته، موهای بهم ریخته و چشمای سرخ شده وارد شد و با دیدن من و ماهان بهت زده نگامون کرد... میخواستم به طرفش برم که کیارش با خشم به طرف ماهان رفت و به بازوش چنگ زد...ماهان رو با خودش برد و باعث بهت همه مون شد... مادرش زودتر از همه به خودش اومد و گفت: عزیزم بیا بشین... حتما کیارش رفته یه سر و سامونی به خودش بده... اما من بدجور حالم گرفته شده بود... خیلی ناامید شده بودم... یه جورایی حس میکردم پسم زده و غرورم جریحه دار شده... به زحمت نشستم که مادر کیارش به خواهرش با چشم و ابرو اشاره ای کرد... ازشون خجالت میکشیدم... خواهره هم انگار دیگه از دستم عصبانی نبود...روژان خونواده ی کیارش از همون اول هم با من خوب رفتار میکردن... خواهرش، مادرش، پدرش و برادراش همه من رو قبول داشتن ولی خودم نمیتونستم به ازدواج اجباری تن بدم خیلی برام سخت بود
با مهربونی میگم: درکت میکنم خواهری
با لبخند ادامه میده: خواهر کیارش از سالن خارج شد و بعد از مدتی با یه لیوان آب قند برگشت...لیوان رو به دستم داد و نزدیک گوشم آروم گفت نگران نباش... داداشم هنوز دوستت داره... اون لحظه نمیدونستم داره برای دلداری من این حرف رو میزنه یا واقعا همینطوره... جواب من بهش فقط یه لبخند زورکی بود به سختی چند قلپ از آب قند رو خوردم... بعد از مدتی ماهان با لبخند به سالن برگشتو گفت: رزا بلند شو دنبالم بیا... خواهر کیارش لیوان رو از دستم گرفتو من با قدمهای لرزان پشت سر ماهان حرکت کردم... بالاخره ماهان جلوی در یه اتاق توقف کرد و شروع به حرف زدن کرد... هنوز جدیت و تحکم صداش تو گوشمه
رزا به رو به رو خیره میشه حفای ماهان رو دقیقا تکرار میکنه
رزا بدون هیچ استرسی حرفت رو بزن... باید تا حالا کیارش رو شناخته باشی هیچوقت کاری نمیکنه که به ضررت باشه... همین الان هم فکر کرد من تو رو به زور آوردم... به زحمت تونستم قانعش کنم اشتباه میکنه... رزا این آخرین فرصتته ازش درست استفاده کن... تو اون لحظه فقط تونستم سری تکون دادم و گفتم خیلی ازت ممنونم... با این حرفم ماهان لبخندی زدو از من دور میشه... بعد از رفتن ماهان یه خورده پشت در موندمو بالاخره دلمو به دریا زدم چند ضربه به در وارد کردم که بعد از چند ثانیه صدای بفرمایید کیارش روشنیدم... با ترس وارد اتاقش شدم و نگاهی به اتاقش انداختم... روی کاناپه نشسته بود با دیدن من از جاش بلند شد... مثله همیشه با مهربونی نگام کردو گفت: رزا میدونم مجبورت کردن، ولی قول میدم بعد از ای..... اینبار دوست نداشتم بین مون سوءتفاهم به وجود بیاد سریع پریدم وسط حرفشو گفتم: نه کیارش، هیچکس مجبورم نکرده... من با میل خودم اومدم
با تعجب به طرفم اومد... تو اون لحظه ناباوری رو از توی چشماش میخوندم... رو به روم واستاد و به زحمت پرسید: چرا اومدی؟... حالم خیلی بد بود تو عمرم واسه هیچکس اعتراف نکرده بودم ولی میدونستم باید بگم به زحمت دهنمو باز کردمو با لکنت گفتم: کـ ـیارش مـ ـ ن دوسـ
کیارش که انگار متوجه ی حال بدم شده بود بازوم رو گرفت... من رو به سمت کاناپه برد... مجبورم کرد بشینم... میخواست چیزی بگه که بهش اجازه ندادمو سریع اعتراف کردم: کیارش من دوستت دارم و بعدش یه نفس عمیق کشیدم... بقیه چیرا خیلی سریع اتفاق افتاد کیارش دلیل رفتارامو پرسید و من همه چیز رو براش توضیح دادم... روژان اون لحظه باورم نمیشد که کیارش من رو به همین راحتی بخشیده باشه
با لبخند میگم: کیارش قلب بزرگی داره، گذشته رو فراموش کن و به آینده فکر کن... امشب دیگه همه چیز تموم میشه و خیال من هم راحت میشه
رزا سری تکون میده و میگه: روژان من برم یه خورده استراحت کنم تا امشب خسته نباشم... هر چند میدونم از شدت نگرانی و استرس خوابم نمیبره
با لبخند نگاش میکنمو میگم: برو خواهری... فقط بگو بچه ها کجان؟
-با مریم رفتن تو حیاطو دارن بازی میکنند
با لبخند میگم: باشه گلم... تو هم دیگه برو استراحت کن
با رفتن مریم لبخندی میزنمو زیر لب میگم: خدایا شکرت... خیالم از بابت رزا هم راحت شد... فقط میمونه مریم که خیلی نگرانشم
با یادآوری حرفای ماهان آه از نهادم بلند میشه... دوباره یاد ماکان میفتم الان باید چیکار کنم... میخواستم بیام یه چیز بخورما اما از وقتی ماکان اونجور من و ماهان رو نگاه کرد همه ی اشتهام رو از دست دادم... یه خورده تشنم شده از جام بلند میشمو به سمت آشپزخونه میرم تا آب بخورم... تو راه فکر میکنم چیکار باید کنم؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#143
Posted: 15 Sep 2013 15:34
یه خورده آب میخورمو دوباره وارد سالن میشم... تو همین موقع ماکان هم وارد میشه با دیدن من پوزخندی میزنه و به طرفم میاد
با لحن بدی میگه: پس کارت اینه... اول من بعد هم داداشم... آره؟ راستش رو بگو با چند نفر دیگه اینکارو کردی اگه رزا رو نمیشناختم محال بود اجازه بدم این ازدواج سربگیره
ضربان قلبم بالا میره... اخمام هم نا خودآگاه تو هم میره و میگم: ماکان داری اشتباه میکنی... اونجور که فکر میکنی نیست
با خشم میگه: از اتاق برادر من با بگو و بخند خارج میشی وقتی هم که از ماهان میپرسم چی شده با خنده میگه خصوصی بود اونوقت میگی اونجور که من فکر میکنم نیست
ای خدا ماهان هم کار رو خرابتر کرده... ماکان خدا بگم چیکارت کنه
میخوام حرفی بزنم که میگه: پس بگو چرا اینقدر ناز میکردی... معلوم نیست چند نفر رو زیر سر داری... میخوای گلچین کنی آخرسر بهترینشو انتخاب کنی
با عصبانیت میگم: ماکان چرا نمیذاری حرف بزنم؟
با پوزخند میگه: حالا میفهمم که اصلا دوستم نداشتی اگه تا الان هم اینجا موندی فقط به خاطر پولم بوده ولی بذار روشنت کنم بعد از ازدواج خواهرت حق نداری پاتو تو ویلای من بذاری... شیرفهم شد؟
با عصبانیت به عقب هلش میدم که از کنارش رد بشم اما یه میلی متر هم از جاش تکون نمیخوره
مچ دستمو میگیره و با خشم میگه: واقعا هنرپیشه ی خوبی هستی... خیلی سخته یه دختر هرزه نقشه یه عابد زاهد رو بازی کنه... ولی من دیگه گولت رو نمیخورم... فقط کافیه بفهمم دور و بر ماهان میچرخی دیگه حتی مراعات رزا هم نمیکنم خودم از ویلا پرتت میکنم بیرون
با گفتن این حرف مچ دستمو ول میکنه و از من دور میشه... اشک تو چشمام جمع میشه... من رو بگو که داشتم به این نتیجه میرسیدم که دوستش دارم... دوست ندارم کسی من رو با این حال و روز ببینه سریع به سمت اتاق میرم... از پله ها بالا میرمو به اتاق میرسم... خودم رو به داخل اتاق پرت میکنمو در رو میندم... پشت در میشینم و اشکام ناخوآگاه جاری میشن... زیر لب زمزمه میکنم: روژان نباید خودت رو ببازی تو که عاشقش نبودی... فقط یه دوست داشتن ساده بود... پس میتونی راحت فراموشش کن
ولی نمیدونم چرا با گفتن این حرفا هم آروم نمیشم... از روی زمین بلند میشم... شانس آوردم که رزا پیشه مریم میخوابه اگه من رو اینجوری میدید خیلی بد میشد ... امشب نباید هیچی خراب بشه... خواهرم خیلی سختی کشیده دوست ندارم به خاطر من دوباره عذاب بکشه... تا همین الان هم خیلی به خاطر من از عشقش گذشته... خودم رو به تخت میرسونمو روی تخت دراز میکشم... آهی میکشمو تصمیم میگیرم بخوابم... هر چقدر چشمامو میبندمو به این پهلو و اون پهلو میشم خوابم نمیبره... چشمامو باز میکنم با غصه به سقف خیره میشم... یعنی همه چیز تموم شد؟... من که نباید اینجوری کوتاه بیام... خودم هم نمیدونم چی میخوام.. حداقلش باید بیگناهیمو ثابت کنم بعد برم... دلم خیلی برای خواهرم تنگ میشه... حتی فکر کردنش هم برام سخته ولی یه حسی میه دلم برای مهربونی ها و روزگویی های ماکان هم تنگ میشه... ما که از دو تا دنیای متفاوتیم پس چطور این احساسات به وجود اومد... هر چقدر سعی میکنم به ماجرا فکر نکنم نمیشه؟... خدایا چیکار کنم؟... هر چیزی رو بتونم تحمل کنم بی اعتمادی رو نمیتونم... اصلا اومدیمو ماکان اصل ماجرا رو فهمید آیا میتونم ببخشمش؟... یه چیزی تو دلم میگه: تو فعلا ثابت کن... هیچوقت برام مهم نبود که خودمو برای کسی توجیه کنم اما الان تنها آرزوم اینه که به ماکان بفهمونم که بیگناهم... از روی تخت بلند میشمو توی اتاقم قدم میزنم... نمیدونم چند ساعته تو اتاقم هستم ازبش از طرف اتاق به اون طرفش رفتم پاهام درد گرفته... اما به هیچ نتیجه ی درست و حسابی نرسیدم... تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که باهاش حرف بزنم... با صدای در از فکر بیرون میام... رزا وارد اتاق میشه و میگه: روزان بیا غذا آمادست
با لبخند تصنعی میگم: باشه گلم
به طرفش میرمو هر دو با هم از پله ها پایین میریم... دو تا صندلی خالیه یکی کنار کیارش... یکی هم کنار مریم... رزا میره کنار کیارش میشینه من هم میرم کنار میریم میشینم اما ماکان درست رو به روی منه و با اخم بهم نگاه میکنه... یه خورده غذا برای خودم میریزمو باهاش بازی میکنم... اصلا اشتها ندارم... به زور چند قاشق میخورمو تشکر میکنم
رزا: روژان امروز هیچی نخوردیا... میترسم ضعف کنی... مطمئنی حالت خوبه؟
ماکان پوزخندی میزنه که بیشتر اعصابم خرد میشه سعی میکنم خونسرد باشم
با خونسردی میگم: رزایی من خوبم فقط یه خورده خسته ام
وقتی حرفم تموم میشه ماکان با بی تقاوتی از جاش بلند میشه و میگه: میرم یه خورده استراحت کنم
و بعد بی توجه به نگاه های مشکوک کیارش از مقابل ما میگذره... دلم بدجور گرفته... یکم دیگه میشینمو بعد با اجازه ای میگم از مقابل چشمای متعجب بقیه رد میشم... میدونم همه شون از این همه آرومی من تعجب کردن ولی هیچکدومشون چیزی نمیگن... ترجیح میدم کسی به روم نیاره... از پله ها بالا میرم میخوام به داخل اتاق برم که نگاهم به در نیمه باز اتاق ماکان میفته... مرددم به اتاقش برم یا نه؟؟... دستم به سمت دستگیره ی در اتاق میره اما تو آخرین لحظه پشیمون میشمو با قدمهای مصمم به سمت به سمت اتاق ماکان میرم... هر چند یه خورده استرس دارم اما با همه ی اینا دوست دارم بهش ثابت کنم که اشتباهی نکردم... چند ضربه به در اتاقش میزنم... هر چی منتظر میشم صدایی نمیشنوم دوباره چند ضربه به در میزنم ولی انگار کسی تو اتاق نیست... در رو هل میدم که کامل باز میشه... وارد اتاق میشم... کسی رو نمیبینم... صدای آب میاد لابد رفته دوش بگیره... بدجور اعصابم داغونه... نفسمو با عصبانیت بیرون میدمو یکم صبر میکنم وقتی میبینم خبری ازش نیست ترجیح میدم از اتاقش خارج بشم... همینکه میخوام به سمت در اتاق برم در حموم باز میشه و ماکان از حموم خارج میشه... چون پشتش به من بود متوجه من نشد برمیگرده به طرفی که من هستم اول با تعجب نگام میکنه و بعد کم کم اخماش تو هم میره
بعد چند انیه به خودش میادو با داد میگه: توی اتاق من چه غلطی میکنی؟
سعی میکنم آروم باشم
-اومدم باهات حرف بزنم
ماکان: ولی من اصلا دلم نمیخواد صداتو بشنوم
با اخم میگم: مهم نیست دل جنابعالی چی میخواد ولی به خاطر تهمت بی جایی که به من زدی مجبوری حرفام رو بشنوی
با پوزخند میگه: تهمت... من با چشمای خودم تو رو توی اون وضعیت دیدم
با اخم میگم: یه جور حرف میزنی انگار تو چه وضعیتی بودم
ماکان: حتی رغبت نمیکنم بهت دست بزنم... معلوم نیست تا حالا با چند نفر بودی... دوست دخترای قبلیم حداقل اونقدر شعور داشتن که در مورد گذشته شون بهم بگن اما جنابعالی یه پست فطرت به تمام معنایی.. من از آدمای دروغگو متنفرم
ببا داد میگم: من دروغ نمیگم لعنتی چرا گوش نمیکنی
با جدیت میگه: بهتره با من درست حرف بزنی... چون من دیگه اون ماکان احمق نیستم که در برابر عشوه های تو خر بشم
با حیرت نگاش میکنم... من و عشوه...
میخوام جوابشو بدم که فرصت نمیده و میگه: نه خوشم میاد... خوب با دست پس میزنی و با پا پیش میکشی... ولی اینو بدون من دیگه خر بشو نیستم
دستشو لای موهای خیسش فرو میکنه و ادامه میده: حالا میفهمم دختر لوس و ننری مثله دختردائی من به هزار تا امثال تویه هرزه می ارزن
با ناباوری بهش خیره میشم
پوزخند میزنه و میگه: پسرعموی میلیاردت ولت کرد اومدی یکی پولدارتر از اون پیدا کنی تا پزشو به اون بدی
باورم نمیشه... اشک تو چشام جمع میشه.... با نفرت میگم: حالم از تو و امثال تو بهم میخوره... آدمایی مثله شماها فقط به پولشون مینازن... اینو یادت باشه وقتی کسی باهات درد و دل میکنه تو بدترین شرایط هم حق نداری از اون حرفا سوءاستفاده کنی
با نفرت رومو ازش مگیرمو میخوام از اتاقش خارج بشم که به سرعت خودشو بهم میرسونه مچم رو میگیره و میگه: چرا اومدی اینجا
با پوزخند میگم: جنابعالی فکر کن خریت... الان میفهمم که حتی اون قدر ارزش نداشتی که بهت فکر کنم... برو با همون دختردائی لوس وننرت خوش بگذرون آقای ارباب
دستمو به شدت از دستش بیرون میکشمو هلش میدم... از اتاقش خارج میشمو در آخرین لحظه برمیگردم سمتش... وسط اتاق واستاده و بهم خیره شده... با بی تفاوتی تموم بهش زل میزنمو به سردی میگم: مطمئن باش بعد از ازدواج خواهرم دیگه هیچوقت پامو تو این ویلای خراب شدت نمیذارم... اصلا پامو تو این روستای لعنتی نمیذارم... این روستا و ویلا و زمینها و باغها و کارخونه هات همه و همه ماله خودت... ببین این ثروت چقدر میتونه خوشبختت کنه
با ناباوری نگام میکنه... پوزخندی میزنمو به سمت اتاقی که در اختیارم گذاشته شده میرم... وارد اتاق میشمو رو تخت میشینم... زیرلب زمزمه میکنمو میگم: از اول هم دل بستن به ماکان اشتباه بود
آهی میکشمو با خودم میگم: باید روژان سابق بشم... دیگه هیچی برام مهم نیست... عشق هرچقدر هم مهم باشه اما همه چیز نیست قبل از عشق باید طرفین همدیگرو درک کنند و بشناسند... باید به هم اعتماد داشته باشند... باید حرمت همدیگرو حفظ کنند... چیزی که ماکان نه در گذشته انجام داد نه امروز... به سمت میز میرمو کیفم رو از روی میز برمیدارم... یه آرامبخش از داخل کیفم خارج میکنمو میخورم... به سمت تخت برمیگردمو خودم رو روی تخت پرت میکنم... یه چیزایی تو زندگی هستن که نمیخوای بهشون فکر کنی ولی نمیتونی... مثله ماکان که نمیخوام بهش فکر کنم ولی باز تو ذهنم میاد... خیلی حرفا داشتم براش بزنم اما اون ارزشش رو نداشت... حتی ارزشه این رو نداشت که فحش بارونش کنم... کلافه ی کلافه شدم... از بس دراز کشیدمو خوابم نبرد... از رو تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم... از پنجره به آسمون خیره میشمو زیر لب برای خودم شعر میخونم
زندی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست
در مسیرش هر چه نازیباست آن تدبیر ماست
زندگی آب روانیست روان میگذرد
آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#144
Posted: 15 Sep 2013 15:35
************
&ماکان&
اعصابش بدجور داغونه... رو تختش نشسته و با عصبانیت به موهاش چنگ میزنه... تا الان هیچکس نتونسته بود اینطور فریبش بده... زیر لب زمزمه میکنه: آخه چرا باهام این کارو کرد؟ من که دیوونش بودم.. حاضر بودم هر کاری کنم که برای خودم نگهش دارم...
حتی به ماهان هم حسودیش میشد... ماهانی که برادرش بود... ماهانی که از جونش هم بیشتر دوستش داشت... با فکر اینکه ممکنه دست ماهان به روژان خورده باشه بدجور داغون میشه... دوست داره ماهان رو تا جایی که میتونه بزنه... هر چند روژان مقصره... هر چند ماهان هم مثله خودش یه طعمه بود... با همه ی اینها نتونست روژان رو تنبیه کنه... یاد چند ساعت پیش میفته که با اخم از ماهان پرسید که با روژان چیکار داشتی... ماهان هم با شیطنت خندیدو گفت کارای خوب خوب... وقتی با جدیت بیشتری به ماهان نگاه کرد... ماهان یه خورده خودش رو جمع و جور کردو گفت چیه خوب... یه کار خصوصی باهاش داشتم... وقتی با داد میگه نکنه چشمت روژانو گرفته؟ ماهان با صدای بلند میخنده و با شیطنت میگه: نمیدونم... بذار برم یه خورده فکر کنم
و اون با ناباوری به برادرش که ازش دور میشد نگاه میکرد... باورش نمیشد که به این سادگی خودش و برادرش بازیچه ی یه دختربچه شده باشن
اخماش میره توهمو با خودش میگه: بین این همه آدم چرا ماهان رو انتخاب کرد... یاد صدای خنده هاش میفته...
زمزمه میکنه: حالا که دستش پیشه من رو شده و میدونه نمیذارم با برادرم باشه دوباره میخواد من رو احمق فرض کنه... دختره ی پررو اومده تو چشمام زل زده و میگه میخوام باهات حرف بزنم
نفس عمیقی میکشه و از رو تختش بلند میشه با غصه به سمت پنجره میره... دلش عجیب گرفته... دوست داره همه ی اینا یه کابوس وحشتناک باشه... دوست داره الان چشماشو ببنده و باز کنه و همه چیز تموم بشه...
با خودش فکر میکنه ای کاش هیچوقت نمیدیدمش... حتی با حمید و هاله هم کنار اومده بود... میخواست به روژان بگه که حاضره سرپرستی اونا رو قبول کنه... وقتی هاله بهش گفت عمو بهم شیرینی میدین؟ سعی کرد با ملایمت باهاش رفتار کنه... اما الان میفهمه که همه ی رفتارای روژان بازی بود
زیر لب میگه: پس اون اشکا چی بود؟... روژان هیچوقت گریه نمیکرد
ته دلش یه کورسوی امیدی میدرخشه و با خودش میگه: نکنه واقعا دوستم داره؟
ولی خیلی زود یاد ماهان میفته و دوباره اخماش توهم میره و زمزمه میکنه: اون اشکاش هم یه بازی جدیده... محاله دوباره گولش رو بخورم...
پوزخندی رو لبش میشینه و میگه: آرزوی ازدواج با من و ماهان رو باید با خودت به گور ببری؟... داغش رو به دلت میذارم... فقط منتظر باشو ببین چه جوری ناامیدت میکنم
از نقشه ای که تو ذهنش برای روژان کشیده لبخندی رو لباش میشینه... اما با یاد آوری حرفای آخر روژان دوباره غمی ته دلش میشینه... «مطمئن باش بعد از ازدواج خواهرم دیگه هیچوقت پامو تو این ویلای خراب شدت نمیذارم... اصلا پامو تو این روستای لعنتی نمیذارم... این روستا، ویلا، زمینها، باغها و کارخونه هات همه و همه ماله خودت... ببین این ثروت چقدر میتونه خوشبختت کنه»
زمزمه میکنه و میگه: محاله بره.... فقط بلوف میزنه
با پوزخند میگه: برای خواهرش هم شده برمیگرده
**************
در اتاق باز میشه... هاله و رزا داخل اتاق میشن... با دیدنشون لبخندی میزنمو میگم: وای ببین کی اینجاست هاله ای جونم بیا بغل خاله
هاله با خوشحالی به طرف من میدوه میگه: خاله امروز کلی چیزای خوشمزه خوردم
-زیادی شکمو هستیا... فردا خپل میشی
هاله با یه لحن بامزه میگه: من خپلی دوست دارم
رزا با لبخند نگام میکنه و میگه: هاله رو آماده کن... خودت هم زودتر آماده شو... حالا حالاهاست که خونواده ی کیارش پیداشون شه
سری تکون میدمو میم خیالت راحت... برو به کارات برس
بعد از رفتن رزا یه مداد و کاغذ به دست هاله میدم تا برای خودش نقاشی بکشه من هم لباسامو عوض میکنم... یه شلوار جین با یه تیشرت ساده تنم میکنم... یه شال هم روی سرم میندازم... تو لباسای هاله دنبال یه لباس شیک میگردم که نهایتا به یه بلوز و دامن صورتی رنگ رضایت میدم.... با شوخی و خنده لباس هاله رو هم تنش میکنم و وقتی هر دوتامون آماده میشیم از اتاق بیرون میریم... همین که به پله ها میرسیم در اتاق ماکان از میشه... با دیدن من اخماش تو هم میره... ولی من بی تفاوت به ماکان دست هاله رو میگیرمو باهم از پله ها پایین میریم... صدای تعارف چند نفر رو میشنوم اینجور که معلومه خونواده ی کیارش رسیدن... وقتی به سالن میرسم همه ساکت میشنو بهم نگاه میکنند... خونواده ی کیارش نگران به نظر میرسن... لابد فکر میکنند که اومدم همه چیز رو خراب کنم
با لبخند سلامی به همگی میکنمو میگم: خیالتون راحت اشه... اینبار همه چی در صلح و صفاهه
با حرف من لبخندی رو لبای همه میشینه
کیارش با مهربونی میگه: اگه روژان نبود محال بود رزا راضی بشه
رزا هم ناهی بهم میندازه و با خجالت میگه: حق با کیارشه
-این حرفا چیه... من میخواستم از دست جفتتون خلاص شم این نقشه ی خبیثانه رو کشیدم
صدای خنده ی همه بلند میشه... ماکان هم وارد سالن میشه و بی تفاوت از کنارم رد میشه و میره رو مبل دو نفره کنار ماهان میشینه... هاله با دیدن ماکان ذوق میکنه... دستمو ول میکنه و به سمت ماکان میره و میگه: عمویی از اون شیرینیها باز بهم میدین
ماکان اول با اخم نگاش میکنه اما نمیدونم چی تو چهرش میبینه یکم اخماشو باز میکنه و با لحن تقریبا ملایمی میگه: آره عمو... بعد از شام به اقدس میگم چند تا از اون خوشمزه هاش رو برات کنار بذاره
ماهان با خنده هاله رو روی پاش مینشونه و میگه: به خاله روژانت رفتی شکمو
با اخم نگاهی بهش میندازمو میگم: من کجا مثله این خپلو شکموام
همه با این حرفم میخندنو من هم رو یه مبل یه نفره میشینم... سنگسنی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم اما بهش اهمیتی نمیدم... وقتی خنده ها تموم میشه پدر کیارش شروع به صحبت میکنه و میگه: از اونجایی که پدر و مادرتون فوت شدن و اینطور که معلومه بزرگتری تو ایران ندارین پس باید با خودتون در مورد مراسم صحبت کنیم... در مورد مهریه، شیربها، مراسم عقد و ازدواج و... بهتره رزا خانم نظراتشون رو بگن تا ما هم تصمیم بگیریم
رزا با لبخند محجوبی میگه: همه ی شما که اینجا نشستین تا حدی از زندگی و گذشته من باخبرین... درسته روژان خواهر کوچیک تر منه اما همیشه مثله پدر و مادرم از من مراقبت کرده... روژان بهترین دوست بهترین خواهر و در نبود پدر و مادرم بهترین همراه برای من بوده... ترجیح میدم خودش در مورد این مسائل صحبت کنه و هر چیزی که روژان بگه من هم باهاش موافقم
همه با مهربونی به رزا خیره میشنو مادر کیارش میگه: خیلی خوشحالم که چنین عروس قدرشناسی گیرم اومده...
خواهر و برادرای کیارش با لبخند و پدر کیارش هم با مهربونی نگاش میکنند... پدر کیارش نگاهی به من میندازه و میگه: واقعا برام جای سواله که چطور اینقدر هوای خواهرتو داشتی... اونم تک و تنها
-من وظیفم بوده... رزا هم در خیلی از شرایط هوامو داشته و باعث پیشرفتم شده
پدر کیارش: این همه مهربونی و استقامتت ستودنیه
-شما لطف دارین
پدر کیارش: حقیقتو گفتم دخترم... بهتره دیگه بریم سر اصل مطلب... بهتره از مهریه و شیرببها شروع کنیم
با لبخند میگم: در مورد شیربها که باید بگم احتیاجی نیست... ما اصلا چنین رسمی نداریم... اما میرسیم به مهریه نظرتون در مورد 14 تا سکه چیه؟؟
رزا با لبخند و بقیه با دهن باز نگامون میکنند
کیارش: این که خیلی کمه
-مگه مهمه که کم یا زیاد باشه
مادر کیارش: خوب نه... ولی آخه......
-ترجیح میدم کم باشه.... من مطمئنم اگه پدر و مادر من هم زنده بودن همین مقدار رو انتخاب میکردن... حتی شاید کمتر ولی بیشتر از این فکر نکنم... من به این حرف که مهریه یه پشتوانه ایه برای زن معتقدم چون بعضی موقع که زنی از همسرش جدا میشه به مشکلات مالی برمیخوره اما به این که مهریه باعث تداوم زندگی بشه اعتقادی ندارم اگه قراره مردی برای مهریه با همسرش زندگی کنه همون بهتر که اصلا زندگی نکنه... اگه مردی هم اونقدر ثروتمند باشه که به راحتی بتونه مهریه رو پرداخت کنه پس با پرداخت مهریه خودش رو خلاص میکنه... من ترجیح میدم مهریه کم باشه چون خواهرم از لحاظ مالی میتونه مستقل عمل کنه و به چنین پشتوانه ای نیاز نداره... هر چند با این همه عشق و علاقه ای که در هر دو نفرشون میبینم مطمئنم زندگیشون با همسن مهریه کم سالیان سال دووم میاره
با تموم شدن حرف من تو نگاه پدر و مادر کیارش برق تحسین رو میبینم
پدر کیارش: خیلی قشنگ صحبت کردی دخترم... برام جالب بود که به این نکته هم اشاره کردی که مهریه پشتوانه ایه برای زن... من به شخصه به این موضوع زیاد فکر نکرده بودم
-درسته مهریه خیلی مهمه... ولی بهتره در حد معمول تعیین بشه... البته وقتی پسری میخواد ازدواج کنه بهتر اول به این فکر کنه من میتونم مهریه تعیین شده رو به همسرم پرداخت کنم... یه دختر هم همه مسائل رو در نظر بگیره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#145
Posted: 15 Sep 2013 15:38
مادر کیارش با مهربونی میگه: رزاجان تو که حرفی نداری؟
رزا: نه مادرجون، خواهر من همیشه بهترین تصمیما رو میگیره و من با حرفاش موافقم
پدر کیارش: خوب خدا رو شکر... اما در مورد شیربها مطمئنید که چنین چیزی رو نمیخواین؟
سری تکون میدمو میگم: بله
مادر کیارش: پس فقط میمونه خرید عروسی ومراسم عقد و ازدواج من میگم بهتره مراسم عقد و عروسی جدا باشه و هر کدوم هم مفصل برگزار بشه
ماهان هم میگه: ایول... خیلی وقته هوس عروسی به سرم زده
نگاهی به رزا میندازم... معلومه مخالفه اما روش نمیشه مخالفت کنه
-ببخشید اگه اجازه بدین من هم نظرم رو بگم
پدر کیارش با مهربونی میگه: بگو دخترم
-فکر کنم بهتر باشه عقد و عروسی یکجا برگزار بشه
بالاخره ماکان صداش در میادو میگه: حرفشم نزن... ما آبرو داریم
پدر کیارش با اخم نگاش میکنه و میگه: ماکان
ماکان ساکت میشه و پدر کیارش میگه: ادامه بده دخترم
با خجالت میگم: من و رزا خونواده ی چندانی نداریم... شاید یه خورده دوست و آشنا داشته باشیم که بخاطر اینکه مراسم اینجا برگزار میشه فکر نکنم کسی رو بتونیم دعوت کنیم... از همه ی اینا گذشته ما همیشه از تجملات به دور بودیم فکر نکنم رزا هم اضی به این همه ریخت و پاش باشه
مادر کیارش که متوجه ی گرفتگی رزا میشه میگه: دخترم این عروسی ماله تو و کیارشه... ما فقط نظرمون رو گفتیم تصمیم نهایی با خودته
رزا با شرمندگی میگه: راستش ترجیح میدم یه مراسم کوچیک خونوادگی به دور از تجملات باشه... من با حرفای روژان موافقم
کیارش با مهربونی نگاهی به رزا میندازه و میگه: من هم ترجیح میدم زودتر بریم سر خونه زندگیمون... دوست ندارم وقتمون رو سر این جور مسائل بگیریم
پدر کیارش: اینجور که معلومه... رزا و کیارش هم با نظرت موافقن پس یه مراسم کوچیک میگیریم و خوانواده های نزدیک رو دعوت میکنیم
با لبخند میگم: خیلی خوبه... فقط زمانش برای کی باشه؟
پدر کیارش میگه: فکر کنم تا یه ماهه دیگه بتونیم همه چیز رو آماده کنیم
اخمای کیارش میره توهمو میگه: باباجان تا یه ماه دیگه که میشه صد تا عروسی گرفت... من گفتم مراسم خودمونی باشه که یه هفته ای همه ی کارا رو انجام بدین
همه از این حرف کیارش خندمون میگیره
ماهان با خنده میگه: کیارش این همه عجله واسه چیه؟
کیارش: تو که مثله من بدبختی نکشیدی بفهمی چی مبگم میترسم رزا دوباره نظرش عوض بشه
دیگه همه ازخنده منفجر میشن
بالاخره با اصرارهای کیارش قرار شد مراسم برای آخر هفته ی دیگه بیفته... الان که توی رختخوابم دراز کشیدم به اتفاقایی که امشب افتاد فکر میکنم... هر چند از نگاه های ماکان کلاقه بودم ولی بهش توجه ای نمیکردم... کیارش چند بار با شیطنت چیزی در گوش ماکان گفت که اخماش توهم رفت... تا موقع شام حرفامون به شوخی و خنده گذشت... بعد از شام هم خونواده کیارش، کیارش رو به زور با خودشون بردن... اون همه شیطنت از کیارش بعید بود... رزا که از خجالت سرخ شده بود... در کل شب خوبی بود... هر چند روز سختی رو گذروندم ولی شبش خیلی بهم خوش گذشت... وقتی که خونواده ی کیارش رفتن من، مریم، رزا، ماهان و ماکان دور هم جمع شدیمو قرار شد هر کسی کاری رو بر عهده بگیره... رزا که از همین اول وضعش معلوم بود... ماهان هم مریم رو مجبور کرد با روژان و کیارش به خرید برن... ماهان به من و ماکان پیشنهاد داد برای دعوت مهمونا اقدام کنیم که با دیدن پوزخند ماکان سریع جواب منفی دادمو گفتم بهتره من یه سر به تهران بزنم تا چند تا از دوستای صمیمی بابا رو دعوت کنم و یه خورده به کارامون سر و سامون بدم... رزا هم حرفمو تائید کردو گفت فقط تا قبل از مراسم خودمو برسونم که منم گفتم خیالت راحت باشه... ماهان هم دیگه اعتراضی نکرد... اینجوری بهتره... نباید بیشتر از این به ماکان وابسته بشم... قرار شده فردا صبح به سمت تهران حرکت کنم... حتی به ماکان هم نگاه نکردم که عکس العملش رو ببینم... شاید به خونواده ی مریم هم سری زدم در مورد ماهان چیزی نمیگم اما در مورد نامزدش یه حرفایی هست که باید به خونوادش بگم... اجازه نمیدم که زندگیشو نابود کنه... ترجیح میدم از دستم ناراحت بشه تا اینکه بخواد با آینده ی خودش بازی کنه... امروز خیلی خسته شدم از اونجایی هم که زیاد نخوابیدم با بسته شدن پلکام خیلی زود خوابم میبره
چشمام رو باز میکنمو سرجام میشینم خمیازه ای میکشم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت هشت صبحه هاله بغل من خوابیده... لبخندی میزنمو پتوی روش رو مرتب میکنم... موهاش رو به آرومی ناز میکنم... از تخت پایین میامو میرم دست و صورتم رو بشورم... بعد از شستن دست و صورتم لباسام رو عوض میکنم و لباسای بیرونم رو میپوشم... نمیدونم چمدونم رو هم با خودم ببرم یا نه... بعد از عروسی رزا محاله اینجا بمونم... رزا هم که با کیارش به خونه ی خودشون میره... یکم دلم میگیره... چقدر تنها میشم... ایکاش مامان و بابا زنده بودن... یاد دیروز میفتم ماکانی که ادعای دوست داشتن من رو داشت همه ی حرمتا رو شکوند... من باهاش درد و دل کردم اما اون توی بدترین شرایط حرفایی رو که بهش زده بودم رو به روم آرود... حرفش تو گوشم میپیچه:« پسرعموی میلیاردت ولت کرد اومدی یکی پولدارتر از اون پیدا کنی تا پزشو به اون بدی»... با یادآوری حرفاش دلم بدجور میگیره... نگاهی به چمدونم میندازم... چند تا از لباسهای استفاده کردمو که بیرونه جمع میکنمو داخل چمدون میندازم... چمدونم رو میبندمو تصمیم میگیرم با خودم ببرم... در اتاقم رو باز میکنم... چمدونم رو به زحمت بلند میکنمو با خودم حمل میکنم... به سختی از پله ها پایین میرمو خودم رو به سالن میرسونم... ماهان رو میبینم که رو مبل لم داده و داره مجله ای رو ورق میزد با سر و صدایی که از جانب من میشنوه سرش رو بلند میکنه و با دیدن من با تعجب میگه: کجا؟
با لبخند میگم: دیشب گفتم... باید یه سر به تهران بزنم
ماهان به چمدونم اشاره میکنه و میگه: چمدون رو کجا میبری؟
-آخر هفته که برگردم فقط برای مهمونی میمونم بعد از مراسم هم به احتمال زیاد میرم
ماهان با ناامیدی نگام میکنه... میدونم واسه ی موضوع مریم نگرانه
با لبخند میگم: نگران نباش... میخوام برم با خونواده ی مریم هم صحبت کنم... البته چیزی از تو نمیگم ولی میخوام بهشون در مورد اینکه مریم با نامزدش مشکل داره حرف بزنم... تو هم توی نبود من سعی کن مریم رو بیشتر بشناسی
ماهان با مهربونی میگه: فکر کردم فراموش کردی
-دیوونه
میخنده و میگه: به دردم دچار نشدی تا بفهمی
بعد با سرخوشی ادامه میده: اقدس خانم هنوز بیدار نشده... بیا خودم برات صبحونه رو آماده کنم
سری تکون میدمو میگم: بذار چمدونم رو بذارم تو ماشین میام
به سرعت به طرفم میاد... با یه حرکت چمدون رو از دستم میگیره و میگه: تو برو آشپزخونه من هم میام
با گفتن این حرف دیگه منتظر جوابی از طرف من نمیشه و به سرعت از من دور میشه
یه خورده دلم میگیره... حرف ماهان تو ذهنم تکرار میشه...« به دردم دچار نشدی تا بفهمی»... لبخند تلخی رو لبام میشینه و آه عمیقی میکشم... زیر لب زمزمه میکنم: حس میکنم من هم به همین درد دچارم
سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو به سمت آشپزخونه میرم... نمیدونم چرا نمیتونم مثله گذشته بیخیال باشم... تصمیم میگیرم صبحونه رو خودم آماده کنم... از اونجایی که آب پرتقالشون تموم شده... شیر گرم میکنم و بعد هم میز رو میچینم... تقریبا کارام تموم شده که ماهان میرسه و با خنده میگه: مثلا قرار بود من درست کنم
لبخندی میزنمو میگم: جنابعالی خرابکاری نکن... کسی انتظار نداره از این کارای سخت سخت کنی
با صدای بلند میخنده و میگه: صبحونه آماده کردن سخته؟؟
-پس نه... فکر کردی آسونه؟... باید بدونی پنیر رو کجا بذاری... کره رو کجا بذاری... مربا رو کجا بذاری
ماهان با خنده میگه: یعنی تو همه ی اینا رو میدونی؟
-آره پس چی... من دوره ی مخصوص چیدن میز صبحونه رو گذروندم
ماهان با تعجب میگه: مگه اینا هم کلاس دارن؟
-اوهوم
ماهان: بگو ببینم پنیر رو باید کجا بذاری؟
با جدیت میگم: سمت راست خودم
ماهان یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه: کره و مربا رو کجا میذاری؟
-سمت چپ خودم
ماهان: نون رو کجا میذاری؟
-همون نزدیک مزدیکای خودم باشه که دستم بهش برسه
ماهان پخی میزنه زیر خنده و میگه: منو بگو که حرفتو باور کردم
با جدیت میگم: مگه نباید باور میکردی؟
ماهان: این کارا رو که هر کس بلده
چپ چپ نگاش میکنمو میگم: چرا دروغ میگی؟
ماهان با لبخند میگه: خود من هم بلدم
-تو رو که خودم بهت یاد دادم
ماهان با تعجب میگه: من که یادم نمیاد
-همین الان که بهت گفتم یاد گرفتی دیگه
ماهان به شوخی میگه: شیطونه میگه مریم رو بیخیال شم بیام تو رو بگیرما
-نه بابا... راست میگی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#146
Posted: 15 Sep 2013 15:39
ماهان: آره واسه خودت کدبانویی هستی
-اون که صد البته... انواع و اقسام غذاهای تخم مرغی رو بلدم... کم چیزی نیست
ماهان با جدیت میگه: ضعیفه زن من میشی؟
میخوام جواب ماهان رو بدم که تو همین موقع ماکان با اخم داخل آشپزخونه میشه و با دیدن میز صبحونه ی دونفره اخماش بیشتر توهم میره و با عصبانیت میگه: چه خبرتونه... اینجا رو گذاشتین رو سرتون
ماهان: با خنده میگه: ماکان بیا بشین؟
ماکان با اخم میگه: مزاحم صبحونه ی دو نفرتون نمیشم
ماهان با شیطنت میگه: حالا که شدی دیگه نمیشه کاریش کرد بیا بشین
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم شروع به خوردن صبحونه میکنم
ماکان با ابروهای گره خورده رو صندلی میشینه
ماهان با خنده میگه: ماکان کی بیدار شدی؟
ماکان با اخم میگه: همین الان... اقدس کجاست؟
ماهان: دیشب یکم حالش بد بود بهش گفتم امروز رو یکم دیرتر سر کار بیاد
ماکان با اخم میگه: بیخود... نمیبینی این چند روز سرمون شلوغه
ماهان با مهربونی میگه: الان که به وجود اون پیرزن نیازی نیست بذار یه خورده استراحت کنه
ماکان با اخم میگه: یه چایی بیار
ماهان: چایی درست نکردیم... شیر میخوای؟
ماکان با عصبانیت به من میگه: به جای خندیدن بیخودی بهتر بود یه چایی درست میکردی
با خونسردی شیرمو میخورمو میگم: خودت دست و پا داری بلند شو تا اونجا برو آب رو بذار رو گاز تا جوش بیاد... من کلفتت نیستم که بهم دستور میدی
ماهان با سردرگمی نگاهی به ما دو نفر میندازه و میگه: شما دو تا دوباره دعواتون شد؟
با خونسردی میگم: من با کسی دعوا ندارم... بیخودی حرف تو دهن من نذار
ماکان با پوزخند نگام میکنه و هیچی نمیگه
ماهان با اخم میگه: ببینم میتونید رابطه ی کیارش و رزا رو خراب کنید... خودتون که میدونید رزا حساسه
-ماهان من مشکلی با کسی ندارم خیالت راحت باشه
ماهان به من نگاهی میندازه و میگه: اگه باهم مشکلی ندارین پس چرا داری چمدونت رو هم با خودت میبری؟
ماکان اخماش از هم باز میشه و بهت زده به من نگاه میکنه
من در کمال خونسردی یه لقمه نون و پنیر برای خودم درست میکنمو میگم: بالاخره که باید برم الان دارم چمدون خودم رو میبرم دفعه ی بعد چمدون حمید و هاله و مریم رو میبرم... بعد از ازدواج رزا دلیلی واسه موندن بیشتر وجود نداره... تا همین الان هم کلی از کار و زندگی افتادم... بالاخره من هم واسه ی خودم کار و زندگی دارم... بیکار نیستم که با خیال راحت اینجا بمونم... احتمالا از این به بعد همه ی کارهای شرکت هم به دوش من میفته... خیالم که از بابت رزا راحته... بهتر یکم به زندگی خودم هم سر و سامون بدم
با تموم شدن حرفام لقمه ای رو که درست کردمو تو دهنم میذارم
ماهان: باز اینطرفا میای؟
فکر نکنم دیگه اینورا پیدام بشه... به رزا میگم بهم سر بزنه... اما چون حوصله ی جواب پس دادن به ماهان رو ندارم با بی حوصلگی سری تکون میدم
ماهان به طرف ماکان برمیگرده و میگه: ماکان جوابی ازت نشنیدم
ماکان که هنوز متعجبه از حرفام به زحمت میگه: من با کسی مشکلی ندارم
تو دلم میگم آره کاملا معلومه
ماهان با تردید میگه: مطمئن باشم
که من و ماکان با هم میگیم: ماهان
ماهان هم دستشو به نشونه ی تسلیم بالا میاره و میگه: خوب شما همیشه مثل موش و گربه به جون هم میفتین و همه چیز رو خراب میکنید
هیچی نمیگم... صبحونمو کامل میخورمو به ماهان میگم: ماهان من دیگه باید برم
از جام بلند میشمو با ماهان خداحافظی میکنم....یه خداحافظ زیر لبی هم به ماکان میدمو منتظر جوابی ازش نمیشم... به سمت سالن حرکت میکنم... هنوز چند قدم بیشتر نرفتم که ماهان صدام میکنه با تعجب به سمتش برمیگردم که میگه: روژان یادت نره همه ی امیدم به توهه... روی قولت حساب باز کردما... من منتظرم
با این حرف ماهان اخمای ماکان بدجور تو هم میره... من هم به تکون دادن سری اکتفا میکنمو به سرعت ازشون دور میشم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#147
Posted: 15 Sep 2013 15:39
نمیدونم چه جوری این مسیر رو طی میکنمو خودمو به ماشین میرسونم... بعد از چند لحظه مکث بالاخره سوار ماشین میشمو روشنش میکنم... نگاهی به ویلا میندازم... آهی از ته دلم میکشمو ماشین رو به حرکت در میارم... و هر لحظه از ویلا و آدماش دورتر میشم... هر لحظه که فاصله ها بیشتر میشن دل من هم بیشتر میگیره... این روزا عجیب به ماکان عادت کرده بودم... به عصبانیتاش، به اخماش، به مهربونیهای گاه و بیگاهش
زیر لب زمزمه میکنم: شاید زود کوتاه اومدم... باید بیگناهیم رو اثبات میکردم
ولی بعدش با خودم فکر میکنم اون حتی بهم فرصت حرف زدن نداد... بدترین حرفا رو بهم زد... تمام کتکهایی که ازش خوردم هیچکدوم به اندازه ی حرفای دیروزش دلمو به درد نیاورد... با یادآوری حرفاش حس میکنم هر لحظه ختجری به قلبم وارد میشه... تموم این مدت به دوست داشتنم شک داشتم... ولی از وقتی که ترکم کرد احساس بدی دارم... این یعنی اینکه همه ی این مدت دوستش داشتم فقط خودم نمیدونستم... فقط بیخودی مقاومت میکردم... فقط تفاوتها رو بهونه میکردم... حالا همین دوست داشتن شده مایه ی عذابم... تا رسیدن به تهران یکسره میرونم... حتی برای غذا هم بین راه توقف نمیکنم... وقتی به تهران میرسم خونه ر به همه جا ترجیح میدم... سرم بدجور درد میکنه... به سمت خونه حرکت میکنم.... با رسیدن به خونه ماشین رو تو پارکینگ پارک میکنمو ازش پیاده میشم... این دفعه بر خلاف دفعه ی پیش اصلا خوشحال نیستم... دلم میخواد الان تو اون ویلا نزدیک بقیه باشم...بیشتر از همه ی اون آدما دلم ماک.....
حتی جرات ندارم تو ذهنمم اسمش رو کامل بیارم...
آهی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: ماکان
از بس تو فکر بودم نفهمیدم چه جوری خودم رو به جلوی در رسوندم... از بی حواسی به جای آسانسور با پله ها اومدم... تعجبم از اینه که چطور سالم به تهران رسیدم... همینکه تصادف نکردم خودش یه معجزه هست... کلید رو از کیفم درمیارمو در رو باز میکنم... همه ی خونه تاریکه لامپها رو روشن میکنمو به سمت اتاقم میرم
در اتاقم رو باز میکنمو به سختی خودم رو به تخت میرسونم... هم گرسنمه... هم خوابم میاد... اما این تازه شروع مصیبتمه... چون از این به بعد رزا هم نیست و من باید خودم فکر غذا درست کردن باشم... رو تخت دراز میکشم اما هر کار میکنم از شدت گرسنگی خوابم نمیبره... از روی تخت بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... چمدونم رو تو ماشین جا گذاشتم... از این همه بی حواسی حرصم درمیاد... دوست ندارم ضعف نشون بدم... اما ناخودآگاه دارم میدم... تصمیم میگیرم تو این مدت همون روژان سابق بشم... میدونم سخته اما غیرممکن نیست... با شنیدن چند تا دوستت دارم که نباید به کسی دل بست... همینجور که از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه میرم به این موضوع فکر میکنم مگه راحت بهش دل بستم؟.... اصلا خودم هم نمیدونم کی تو دلم جا باز کرد؟... وقتی به آشپزخونه میرسم دو تا تخم مرغ از یخچال برمیدارم و یه املت خوشمزه درست میکنم... بعدش یادم میاد که نون نداریم اعصابم خورد میشه... به سمت کابینتا میرمو نگاهی توشون میندازم چند تا بیسکوئیت بهم چشمک میزنند همونا رو برمیدارم میخورم... از بیسکوئیت متنفرم ولی باید تحمل کنم... با خودم فکر میکنم حتی بلد نیستم برنج درست کنم همیشه شفته میشه... بعد از خوردن بیسکوئیتا روی مبل لم میدمو برای عمو کیوان زنگ میزنم
عمو کیوان: بله؟
-سلام عمو
عمو کیوان: سلام روژان... حالت خوبه؟
-خوبم عمو... شما و زن عمو چطورین؟ از روزنامه تون چه خبر؟
عمو: ما هم خوبیم... کجا هستی که با موبایلت داری زنگ میزنی؟
-خونه ام
عمو با تعجب میگه: چــــــــی؟
با شیطنت میگم: عمویی هرانم... این کجاش تعجب داره؟
عمو کیوان با تعجب میگه: چرا اینقدر بی خبر؟
-آخه تو روستا که تلفن نبود تا خبرتون کنم... مجبور بودم برگردم
عمو با نگرانی میپرسه: مگه اتفاقی افتاده؟
با آرامش میگم: آره... ولی اتفاق بدی نیست
عمو با کنجکاوی میگه: چی شده روژان... آدم رو میکشی تا یه کلمه حرف بزنی
خنده ای میکنمو ماجراهای این مدت رو براش تعریف میکنم
که میگه: بیچاره ثریا... اما واسه رزا خیلی خوشحالم... کیهان هم از کیارش تعریف میکرد
-کیارش ممکنه اشتباهاتی داشته باشه ولی در کل آدم خوبیه؟
عمو کیوان:باهات موافقم...پس روزی که میری روستا ما هم حرکت میکنیم
با شیطنت میگم: عمویی هنوز دعوتتون نکردما
میخنده و میگه: بچه پررو...راستی ما با ماشین خودمون چون موقع برگشت ماشین پر میشه
فکری میکنمو میگم: آره... موقع برگشت سه نفر هستیم...راستی عمو از کارای هاله و حمید چه خبر؟
عمو کیوان: تنها سرپرست فعلیشون عموشونه که اونم در ازای مقداری پول از برادرزاده اشون گذشت... بدهی های پدر حمید رو صاف کردم و دارم کارا رو انجام میدم... راستی روژان حالا که رزا داره ازدواج میکنه این مدت رو با ما بیا تا دختر مورد علاقه ی کیهان رو ببینی
متفکر میگم: نمیتونم هاله و حمید رو تنها بذارم
عمو که انگار تازه یاد حمید و هاله میفته میگه: اصلا یادم نبود... ولی با همه ی اینا فکر کنم ببتونند یه مدت پیش رزا باشند
-باشه عمو یه فکری میکنم ولی فکر نکنم قبول کنم دلم رضا نمیشه بچه ها خونه ی این و اون باشن... دوست دارم حمید هم زودتر درسش رو بخونه
عمو: تا این کارا تموم بشه یه خورده طول میکشه وگرنه میگفتم با خودت بیاریشون... تا اون موقع بهش فکر کن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#148
Posted: 15 Sep 2013 15:40
خوشم نمیاد این بحث رو ادامه بدم... وقتی مسولیت بچه ها رو قبول کردم باید همه جوره هواشون رو داشته باشم... نمیشه که مثله گذشته هر جا دوست دارم برم و بچه ها رو به امان خدا رها کنم.. حرف رو عوض میکنمو میگم: عموکیوان باید برای خونواده ی عمو هم زنگ بزنم
عمو کیوان: من که فکر نکنم بیاد
خودم هم همین احتمال رو میدم
عمو کیوان: روژان به این احتمال هم فکر کن که عموت بیاد... حواستو جمع کن ممکنه عموت بخواد بخاطر رزا و مسائل دیگه
-رزا چه ربطی به عمو داره؟ در مورد کدوم مسائل دیگه حرف میزنید؟
عمو کیوان: خودت هم میدونی خونواده ی عموت هیچوقت رفتار خوبی با رزا نداشتن... ممکنه یه موقعهایی برخوردهای خصمانه شون رو درک نمیکردی اما الان که از گذشته ی رزا باخبری خیلی چیزا برات روشن شد... عموت هنوز نمیدونه که تو در مورد رزا میدونی... این احتمال وجود داره که بخواد برگرده و در مورد رزا باهات حرف بزنه و حقیقت رو بگه... تنها دلیلی که بخاطرش حقیقت رو به این زودی بهت گفتم همین بود... بابات میترسید عموت جوری موضوع رو بیان کنه که رابطه ی تو و رزا بهم بخوره
-گذشته ی رزا چه ربطی به عمو داره؟
عمو کیوان: اون دوست نداشت که رزا از اموال پدرت ارثی ببره... میخواست تو رو عروس خودش کنه و اگه اموال نصف میشد به ضرر اون بود
-عمو که خودش چندین برابر ما ثروت داشت
عمو کیوان: درسته... اما مثله بابات توی ایران محبوبیت نداشت... اون میخواد تو ایران هم چندین شعبه داشته باشه... با پدرت هم در این مورد صحبت کرده بود که بابات قبول نکرد... خیلی دوست داشت با پدرت شریک بشه ولی وقتی دید موفق نمیشه اردلان رو جلو انداخت که باز هم بابات رضایت نداد
-که این طور... پس اگه بیاد دوباره اون حرفا تکرار میشن
عمو کیوان: کاملا درسته
-بهتر نیست اصلا خبرشون نکنم
عمو کیوان: نه کار درستی نیست... خبرشون کن ولی در برابر حرفاشون هم کوتاه نیا
-باشه عمو ممنون بابت گفتن حقایق... لطفا به رزا در مورد این مسال صحبت نکنید
عمو کیوان: مگه دیوونه ام... پس الان که از من قطع کردی یه زنگی به عموت بزن و بعدش خبرم کن
-باشه... براتون اس ام اس میکنم که عمو و خونوادش میان یا نه
از عمو کیوان خداحافظی میکنم... از جام بلند میشمو به آشپزخونه میرم.. یه لیوان آب میخورم با اعصابی داغون به سمت اتاقم حرکت میکنم... هیچوقت فکرشو نمیکردم عموم اینقدر آدم پستی باشه... اصلا دلم نمیخواد خبرشون کنم ولی کار درستی نیست اگه بابا هم به جای من بود صد در صد خبرشون میکرد... وارد اتاقم میشمو روی کاناپه لم میدم... گوشی رو برمیدارمو شماره ی عمو رو میگیرم... بعد از چند تا بوق وقتی ناامید میشمو میخوام قطع کنم صدای اردلان رو میشنوم
اولش به انگیسی حرف میزنه ولی وقتی میبینه منم با غرور مسخره ی همیشگیش میگه: کار داشتی؟
با خونسردی میگم: علیک سلام... نگران نباش حالم خوبه... اینقدر تسلیت نگو میدونم در غم ما شریک بودی
با بی حوصبگی میگه کار دارم زودتر حرفتو بزن
با لحن سردی میگم: با جنابعالی کاری نداشتم گوشی رو به عمو بده
حقا که پسر همون پدری... بدون اینکه جوابمو بده عمو رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه صدای عمو رو میشنوم
عمو: بله؟
خیلی سعی میکنم لحنم سرد نباشه اما سردی کلامم رو به خوبی احساس میکنم
-سلام عمو... روژانم
عمو: روژان تویی؟ چیکار میکنی؟
سعی میکنم ملایم تر باشم... هر چند خیلی سخته
-هیچی عمو... این مدت یه خورده سرم شلوغ بود... الان هم زنگ زدم که اگه تونستین یه سر به ایران بزنین
عمو: فعلا نمیتونم کارای شرکت بهم ریخته ست هر وقت خواستم بیام خبرت میکنم
پوزخندی رو لبام میشینه و میگم: هر جور میلتونه عمو... رزا داره ازدواج میکنه گفتم دعوتتون کنم اما انگار وقت ندارین
با داد میگه: چـــــــی؟
با پوزخند میگم: عمو چرا داد میزنید؟
این بار آرومتر میگه: چی گفتی؟
عصبانیت توی صداش رو به وضوح میتونم تشخیص بدم
با خونسردی میگم: گفتم رزا داره ازدواج میکنه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#149
Posted: 15 Sep 2013 15:40
عمو: روژان تو از بعضی از مسائل خبر نداری؟
لبخندی رو لبام میاد... حدس عمو درست بود... خودمو متعجب نشون میدمو میگم: چه مسائلی عمو؟
عمو: نمیخواستم حالا حالاها به ایران بیام ولی مجبورم یه سر بهت بزنم باید در مورد رزا باهات حرف بزنم... منتظر من و اردلان باش... عروسی رزا چه روزیه؟
-آخر هفته ی دیگه
عمو: خودم رو میرسونم... فعلا کاری نداری
-نه عمو... خداحافظ
عمو هم باهام خداحافظی میکنه و گوشی رو قطع میکنه با قطع شدن تماس پخی میزنم زیر خنده و با خودم فکر میکنم عمو چه حالی میشه گه بفهمه نیمی از اموال به رزا رسیده.... فکر کنم اگه بفهمه من همه چیز رو درباره ی رزا میدونم سکته رو بزنه
به عمو کیوان اس ام اس میدمو میگم: عمو میاد
بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ میخوره... نگاهی به صفحه گوشیم میندازمو با دیدن شماره ی عمو کیوان سریع جوابش رو میدم
-سلامی دوباره به عمو کیوان گل خودم
عمو کیوان: روژان مسخره بازی در نیار... چی شد که تصمیم گرفت بیاد؟
-اول نمیخواست بیاد ولی وقتی که در مورد ازدواج رزا حرف زدم بهم گفت یه مسائلی در مورد رزا هست که تو هم باید بدونی و از این حرفا
عمو کیوان: چرا نگفتی از همه چیز باخبری؟
با شیطنت میگم: من که نمیدونستم چه مسائلی رو میگه
عمو کیوان: روژان شر درست نکنی
لحنم جدی میشه و میگم: من راحت از اینجور آدما نمیگذرم... یه حال درست و حسابی ازشون میگیرمو بعد دست خالی برشون میگردونم
عمو کیوان: میدونستم این طور برخورد میکنی... واسه همین بهت نگفته بودم... الان هم اگه نگران رزا نبودم حرفی نمیزدم
-بیخیال عمو... نگران چیزی نباشین... خودم همه چیز رو حل میکنم
عمو کیوان: امان از دست تو... که حرف تو گوشت نمیره... برو یه خورده استراحت کن که این روزا سرت خیلی شلوغه
باشه ای میگمو بعد از خداحافظی قطع میکنم
همونجور که روی کناپه دراز کشیدم با خودم فکر میکنم عجب دنیایی شده... آدما حاضرن از برادر و برادرزاده شون هم به خاطر پول بگذرن... یه خورده دلم میگیره... حس میکنم تو این دنیا خیلی خیلی تنهام... تا زمانی که رزا کنار من بود این تنهایی رو حس نمیکردم اما الان بدجور اذیت میشم... این خوشبختی حق رزاهه... بعد از اون همه سختی... خیلی خودخواهیه که بخوام با گفتن احساساتم به رزا اون رو هم ناراحت کنم... تصمیم میگیرم بخوابم فردا خیلی کار دارم... پلکام رو روی هم میذارمو کم کم به خواب میرم
یک هفته بعد
این یه هفته خیلی زود گذشت... یه بار هم رزا از شهر برام زنگ زد و خبرای مربوط به مراسم رو بهم داد... از خوشحالیش خوشحال شدم... هر چند خیلی تنها بودم ولی به همه کارا رسیدم... تمام اون افرادی رو که میخواستم رو دعوت کردم... به کارای شرکت هم سر و سامون دادم... هر چند دوست عمو کیوان همه کارا رو انجام داده بودو کار زیادی نمونده بود... و اما در مورد مریم هم با خونوادش صحبت کردم... پدر و مادرش باور نمیکردن مریم هیچ علاقه ای به پسرعموش نداره و فقط و فقط به خاطر اونا راضی به ازدواج شده... پدرش میگفت من فکر میکردم مریم از روب لجبازی مخالفت میکنه فکر میکردم چون از بچگی پسرعموش رو براش انتخاب کردیم لجبازی میکنه... مادرش هم مدام میگفت: بیچاره دخترم چقدر عذاب کشید... وقتی در مورد رفتارای نامزد مریم گفتم پدر مریم از تعجب دهنش باز موند... اصلا فکرشو نمیکردم که اینقدر زود متقاعد بشن من خودم رو برای خیلی چیزا آماده کرده بودم... حتی به این موضوع هم فکر کرده بودم که ممکنه من رو از خونشون بیرون بندازن... اما اونا با ناراحتی به حرفام گوش دادن... حتی مادر مریم گفت: حالا دلیل بی میلی های مریم رو درک میکنم... هر وقت که شایان دنبالش میومد به سختی راضیش میکردم که باهاش بیرون بره... مریم اکثرا درس رو بهونه میکرد، این روزای آخر هم که حرف از ازدواج این حرفا بود بدجور تو خودش بود... بعد از کلی حرف زدن بالاخره به این نتیجه رسیدیم که پدر مریم یه صحبتی با مریم بکنه و اگر مریم واقعا علاقه ای به شایان نداشت نامزدی بهم بخوره... پدرش معتقد بود که مریم خیلی اشتباه کرد.. میگفت درسته من دوست داشتم برادرزادم دامادم بشه ولی نه به هر قیمتی... مریم باید از اول دلیل مخالفتش رو به من یا مادرش میگفت... من هم کاملا با حرفای پدرش موافق بودم ولی خوب نگرانی مریم برای بیماری پدرش رو هم نمیشد نادید گرفت... در کل اون روز خیلی خوشحال شدم که تونستم کاری برای مریم کنم... قرار شد من چیزی به مریم نگم و پدرش طوری رفتار کنه که انگار از موضوع بیخبر... میخواست از زبون مریم همه ی اون حرفا رو بشنوه و من بهش این حق رو میدادم...
خدا رو شکر خیالم از بابت مریم هم راحت شده... عمو و اردلان هم دیشب نزدیکای ساعت دو شب رسیدن مجبور شدم به فرودگاه برم با اینکه خیلی کار داشتم و شب آخری بود که تهران بودم چون به من از قبل اطلاع داده بودن دنبالشون رفتم... مثله همیشه وقتی عمو من رو دید با جدیت فقط سلام و احوالپرسی کرد نه روبوسی ای نه بغلی همیشه از خودم میپرسم چطور میشه بین دو تا برادر اینقدر تفاوت باشه... عمو در کل آدم سرد و بی احساسیه حتی با فامیل... اردلان هم که طبق معمول با دیده ی حقارت بهم نگاه میکرد... وقتی عمو و اردلان رو به آپارتمان بردم عمو با داد و فریاد ازم پرسید چرا اون خونه رو فروختم و این آپارتمان کوچیک رو خریدم... یک ساعت وقت برد تا حالیش کنم اون خونه خاطرات پدر و مادرم رو برام زنده میکرد هر چند قانع نشد ولی اونقدر خسته بود که حوصله ی جر و بحث کردن با من رو نداشت... با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون میام...همونجور که دراز کشیدم نگاهی به صفحه ی گوشیم میندازم که میبینم عمو کیوانه... با خوشحالی جواب میدم
-سلام عمویی
عمو کیوان با حرص میگه: این عمویی چیه که جدیدا من رو اینجوری صدا میکنه
-یعنی بگم عمه
عمو کیوان: روژان
-خاله
عمو کیوان: روژان
-لابد دایی
عمو کیوان با داد میگه: روژان
-عمو چرا مثل این پیرمردهای 70 ساله نق نق میکنید
عمو کیوان: باید به اطلاعت رسونم که بچه های زیر 7 سال نق نقو هستن نه پیرمردهای 70 ساله
با شیطنت میگم: یعنی شما از بچه های 7 ساله هم کمتر....
میپره وسط حرفمو با حرص میگه: تو آدم نمیشی... ساکت باش کارت دارم
-...
عمو کیوان: روژان
-...
عمو کیوان: روژان با توام؟
-هوم؟
عمو کیوان: چرا حرف نمیزنی؟
-من به کدوم سازتون برقصم حرف میزنم میگین ساکت شو ساکت میشم میگین چرا حرف نمیزنی
عمو کیوان: امان از دست تو که اول صبحی حال آدم رو میگیری... بگو ببینم کی حرکت میکنی؟
-یه صبحونه بخورم راه میفتم... اما عمو کیوان، عمو و اردلان دیشب رسیدن
عمو کیوان متفکر میگه: عموت هنوز هیچی نگفت؟
-نه... دیشب خیلی خسته بود
عمو کیوان: روژان ما الان حرکت میکنیم تا یه خورده زودتر برسیم با بودن عموت صد در صد دیر میرسی
اخمام تو هم میره و میگم: یعنی چی دیر میرسم من هم بعد از صبحونه حرکت میکنم امشب مراسمه... مگه میشه من دیر بیام
عمو کیوان: تو که عموت رو میشناسی برای هر چیزی بحثی راه میندازه
-باشه عمو شما برید من هم الان آماده میشم
عمو کیوان: آروم رانندگی کن... عجله نکن
-حواسم هست... شماها هم مراقب خوتون باشین... فعلا خداحافظ
عمو کیوان: خداحافظ
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#150
Posted: 15 Sep 2013 15:41
بعد از خداحافظی از عمو کیوان از روی تخت بلند میشمو به حموم میرم تا یه دوش بگیرم... بعد از اینکه از حموم بیرون میام موهامو خشک میکنمو سشوار میکشم... از اونجایی که عروسی تو شهر نیست پس نمیتونم آرایشگاه برم... هر چند اهل این کارا هم نیستم... لباسی که از قبل در نظر گرفتم با یه خورده لوازم آرایش برمیدارمو تصمیم میگیرم تو روستا آماده بشم... خودم هم لباسای بیرونمو تنم میکنمو از اتاق خارج میشم... اردلان رو مبل دو نفره ی سالن دراز کشیده... نگاهی به من میندازه و میگه: کجا؟
زورش میاد یه سلام کنه
با پوزخند میگم: علیک سلام
متقابلا پوزخندی میزنه و میگه: تا اونجایی که من یادمه کوچیکترا به بزرگترا سلام میکنند
-بهونه ی خوبیه برای پنهون کردن بی ادبیت
میخواد چیزی بگه که به سرعت ازش دور میشم... از آپارتمان بیرون میرمو با آسانسور خودم رو به پارکینگ میرسونم... وقتی به ماشین میرسم لباسا و وسایلای مورد نیازم رو داخلش میذارم... با دیدن لباسهای هاله و حمید یاد جفتشون میفتم... تو این چند روز هم واسه خودم هم واسه هاله و حمید خرید کردم لباسهای حمید و هاله رو دیگه از ماشین بیرون نیاوردم ولی چون میخواستم یه بار دیگه لباس خودم رو تو تنم ببینم با خودم به آپارتمان بردم... واسه مریم هم میخواستم لباس بخرم که یادم اومد قراره با رزا و کیارش خرید کنند لابد همونجا چیزی میخره تازه فکر کنم برای هاله و حمید هم خرید کردن و من بیخودی براشون لباس خریدم... با یادآوری هاله و حمید تازه یادم میاد که عمو هیچی از این جریان نمیدونه آه از نهادم بلند میشه جواب عمو رو چی بدم... با عصبانیت زیرلب زمزمه میکنم: خیلی بی فکری روژان؟
میترسم اگه عمو هاله و حمید رو ببینه بهشون توهین کنه... هر چند خودم مراقبم و اجازه نمیدم چنین چیزی اتفاق بیفته... همینجور که با خودم فکر میکنم به سمت آپارتمان میرمو داخل میشم... عمو هم بیدار شده... با دیدن من میگه: کجا رفتی؟
-امشب مراسم رزاست رفتم لباسام رو تو ماشین بذارم
با تعجب میگه: مگه مراسم تهران نیست
-نه تو روستاهای اطرافه
با داد میگه: چی؟؟
-خوب وقتی شوهرش اهل همونجاست... همه ی فامیلای شوهرش هم تو روستا زندگی میکردن نمیتونستیم که اینجا مراسم بگیریم
عمو با داد میگه: رزا با یه دهاتی ازدواج کرد؟
-عمو کیارش پسر خوبیه دهاتیه و شهری چیه؟ اون تحصیل کردس....
با داد میپره وسط حرفمو میگه: شما دو نفر چه غلطی کردین؟
با خونسردی میگم: رزا آزاده با هر کس که دوست داره ازدواج کنه
عمو با حرص میگه: شانس آوردی بابات مرد وگرنه از دست شما دو تا سکته میکرد
با اخم میگم: حتی اگه بابام هم زنده بود معیارهای ازدواج رو تو دهاتی و شهری بودن طرف نمیدید
اردلان با اخم میگه: از ما انتظار نداشته باش که پامون رو توی روستا بذاریم
-من از اول هم هیچ اصراری نکردم... من وظیفم بود دعوتتون کنم که کردم حق انتخاب با خودتونه.. اگه دوست دارین میتنیئ با من بیاین اگرم نه که من تا فردا برمیگردم
عمو با اخم میگه: خودت هم هیچ جا نمیری
با خونسردی میگم: رزا خواهر منه و من امشب به هر قیمتی که شده خودم رو به مراسم میرسونم
بعد به سمت آشپزخونه میرمو صبحونه رو آماده میکنم... بعد از آماده شدن صبحونه صداشون میکنم... عمو با عصبانیت و اردلان با اخم رو میز حاضر میشن... بعد از خوردن صبحنه مشغول شستن ظرفا میشم که عمو میگه: روژان تو از خیلی چیزا بیخبری؟ من بخاطر مراسم و این حرفا نیومدم من برای اومدنم دلایل مهمتری دارم
همونجور که پشتم به عمو هستو دارم ظرفا رو میشورم پوزخندی رو لبام میشینه
با آرامش میگم: عمو الان خیلی دیرم شده من باید زودتر حرکت کنم
عمو با عصبانیت میگه: چرا نمیفهمی من این همه راه رو بیخود نیومدم
اردلان هم با عصبانیت میگه: ما رو بیخودی از اون سر دنیا به اینجا کشوندی که خودت کدوم گوری بری؟
با شستن آخرین ظرف شیر آب رو میبندم... به سمت اردلان برمیگردمو میگم: تا اونجایی که من یادمه در مورد مراسم ازدواج رزا حرف زدمو دعوتتون کردم حالا شما میگین به مراسم نمیاین دیگه تقصیر من نیست
اردلان: باید به بابا میگفتی که چه جور مراسمیه؟
-من که گفتم مراسم ازدواج و عروسیه دیگه
با عصبانیت میگه: منظورم برگزاری اون تو روستاست
-عمو چیزی نپرسید که من بخوام بگم
عمو: رو حرف من حرف نزن من بزرگترت هستم
- شما حرف بی منطق میزنید مگه میشه من تو مراسم ازدواج خواهرم نباشم... من وقتی حس کنم کاری درسته یه دنیا هم مخالف من باشن انجامش میدم
عمو و اردلان با عصبانیت نگام میکنند ولی من بی توجه به اونا از آشپزخونه خارج میشم... از قبل لباس بیرون هم پوشیدم فقط کیفم رو برمیدارمو میگم: عمو امشب که مراسم تموم شد از روستا حرکت میکنم احتمالا فردا تهرانم
میخوام برم که عمو با عصبانیت میگه: صبر کن
بعد برمیگرده سمت اردلانو با اخم میگه: خیلی دلم میخواد اون پسره ی دهاتی رو ببینم آماده شو ما هم میریم
تعجب میکنم اما سعی میکنم این تعجب تو چهرم معلوم نباشه با خونسردی تصنعی میگم: تو ماشین منتظرتون هستم
از خونه خارج میشمو خودم رو به ماشین میرسونم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.