ارسالها: 23330
#171
Posted: 15 Sep 2013 15:55
رزا هم سری تکون میده و زیر لب میگه: امیدوارم
در همین لحظه کیارش رو میبینم که با لبخند به طرف ما میاد
کیارش: روژان از زنم فاصله بگیر... میترسم به جونم بندازیش
-حالا که خرت از پل گذشت میگی از زنت فاصله بگیرم اون موقع ها....
کیارش که میبینه آبروش در خطره میگه: من غلط کردم اصلا بیا بشین ورد دل خودم و رزا... هیچ جا هم نرو
رزا و مریم میخندن که من میگم: حالا که التماس میکنی باشه
رزا هلم میده و میگه: گم شو... باز شوهر بیچاره ی من رو داری اذیت میکنی
با چشمای گرد شده میگم: رزا خیلی عوض شدیا... من و میشناسی؟ منم خواهرت
رزا با مسخرگی میگه: برو... خدا روزیتو جای دیگه بده
با مظلومیت میگم: نه مثله اینکه به کل من رو یادت رفت
بعد که تازه یاد ماه عسل رزا میفتم میگم: راستی رزایی تا روزی که به مسافرت برید من اینجا هستم
چشماش از خوشحالی برق میزنه و میگه: واقعا؟
خوشحالم که خوشحالش کردم
-اوهوم، خیالت راحت
اشک تو چشمای خوشگل و آرایش کردش جمع میشه و میگه: روژان خیلی بهم سر بزن
کیارش: خانمی چرا اینقدر بی تابی میکنی... به خدا هر وقت خودت خواستی میبرمت پیش روژان
از اشک خواهرم دلم میگیره سعی میکنم با شیطنت اونو از این حالت در بیارم
-اه اه بچه زر زرو... اون اشکاتو پاک کن... آخه من چه جوری بیام اونور دنیا بهت سر بزنم
رزا با چشمای خیس لبخندی میزنه و میگه: دیوونه وقتی برگشتم رو میگم
با اخم میگم: یعنی چی؟... یعنی وقتی رفتی مسافرت منو از یاد میبری وقتی اومدی تازه دلتنگ میشی... به تو هم میگن خواهر
رزا: روژان
-کوفت... ساکت باش... وقتی یه خانم متشخص داره باهات حرف میزنه مثل ملخ نپپر تو حرفش
کیارش و مریم میخندن که من ادامه میدم... قبل از اینکه به هتل برسید یه چمدون بزرگ میخرید شیر فهم شدین؟
کیارش با تعجب میگه: چرا؟
-برای من دیگه
حالا رزا هم با تعجب نگام میکنه و میگه: سوغاتی چمدون میخوای
-رزا عجب رویی داری میخوای سوغاتی فقط یه چمدون برام بیاری
رزا: پس منظورت چیه؟
-من میگم اول از همه چمدون میخری از فرداش که رفتی بیرون قبل از گردش و تفریح برام کلی سوغاتی میگیری تا اون چمدون رو پر از سوغاتی واسه من نکردی حق برگشت نداری
کیارش پخی میزنه زیر خنده و رزا میگه: دیوونه.... یادت نیست یه مدت رفته بودی پیش کیهان بعد دست خالی برگشته بودی... حالا از من انتظار سوغاتی داری؟
کیارش با کنجکاوی میگه: رزا جون من بگو این روژان چیکار کرده بود؟
رزا:هیچی بابا.. بابا روژان رو برای یکی از قراردادهای خارجی فرستاد پیش کیهان... داشت میرفت یه چمدون بزرگ برد وقتی برگشت با یه چمدون کوچیک برگشت
کیارش با تعجب میگه: یعنی چی؟
رزا سری به عنوان تاسف تکون میده و میگه: خانم جوگیر شده بود اکثر لباساشو دور ریخته بود... حالا اینا بماند یه سوغاتی واسه ما نیاورد... از من و مامان و بابا پول گرفته بودو گفته بود هر چی دوست دارید لیست کنید تا واستون بخرم... نگو خانم میخواست با اون پولا بره تفریح کنه... همه ی کارای مربوط قرارداد رو به کیهان سپردو خودش رفت واسه خودش گردش و تفریح کرد... وقتی هم بهش گفتیم سوغاتیها چی شد گفت همه چی تموم شده بود گفتن برم چند ماه دیگه بیام
کیارش از خنده رو مبل ولو میشه
با جدیت میگم: رزا چرا شوهرت اینقدر شل و وله... رو مبل ولو شد برو جمعش کن
رزا با تاسف سری تکون میده و میگه: آخرش هم نتونستم آدمت کنم
یه خورده دیگه شوخی و خنده میکنیم و بعد من از جمعشون جدا میشم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#172
Posted: 15 Sep 2013 15:56
با حرف زدن با رزا و کیارش یه خورده روحیه ی از دست رفتمو به دست آوردم... خیالم از بابت رزا و کیارش راحت شده... از بابت ماهان و مریم هم دیگه مطمئنم مشکلی نیست البته شاید یه خورده پدر مریم به ماهان گیر بده ولی میدونم وقتی پای شایان وسط نباشه مریم بدون عذاب وجدان پدرش رو راضی میکنه... با یاد آوری خواستگاری دکتر از سوسن لبخندی رو لبام میشینه... خوشحالم که همه ی اطرافیانم عاقبت به خیر شدن... حالا فقط موندم خودمو خودم... دوست دارم مثله همیشه مقاوم باشمو تصمیمم رو عملی کنم... میخوام به سمت پله ها برم که چشمم به ماکان میفته... یه گوشه واستاده و دستاشو تو جیبش کرده به دیوار تکیه داده... از همونجا داره نگام میکنه... مثله همیشه جدی و مغروره اما تو چشماش یه دنیا مهربونی رو میبینم... مسیر راهمو عوض میکنم... با قدمهای بلند به سمت ماکان حرکت میکنم.... با هر قدمی که بهش نزدیک تر میشم بیشتر از تصمیمی که گرفتم مطمئن میشم... وقتی متوجه میشه دارم به سمتش میرم سریع تکیه اشو از دیوار میگیره و دستاشو از جیبش بیرون میاره... استرس رو در نگاهش میبینم لبخند کمرنگی میزنم که باعث میشه یه خورده آرومتر بشه... وقتی به جلوش میرسم با صدایی که به شدت سعی میکنه جدی باشه میگه: تصمیمت رو گرفته؟
با همه ی تلاشی که میکنه لرزشی رو توی صداش احساس میکنم ولی به روی خودم نمیارم
سری تکون میدمو میگم: آره... خیلی فکر کردم... هر چند الان برای تصمیم گیری زوده ولی تصمیم گرفتم این ریسکو کنمو به خودمون یه فرصت دوباره بدم... سلطان بهم گفت ما فرصتی برای شناخت همدیگه نداشتیم
کم کم از استرس توی چشماش کم میشه و لبخندی روی لبش میشینه
ماکان با لحن ملایمی میگه: روژان جبران میکنم
با لبخند میگم: اینو گذشت زمان ثابت میکنه
-و اما
با نگرانی بهم زل میزنه که میگم چند تا شرط و شروط دارم
ماکان با نگرانی میگه: بگو میشنوم
-اولیش اینه که حق نداری هیچوقت بهم شک کنی
لبخندی رو لباش میشینه
-دومیش اینه که حق نداری بهم زور بگی/.. همیشه با هم مشورت میکنیمو بهترین راه حل رو انتخاب میکنیم
لبخندش پررنگ تر میشه
-سومیش که آخریش هم هست اینه که باید دور همه ی کارای گذشتت رو خط بکشی خوشم نمیاد با هیچ دختر دیگه ای باشی
با صدای بلند میخنده و من رو محکم تو بغل خودش میکشه و میگه: به خدا خیلی گلی... قول میدم به همه شون عمل کنم
با تقلا میگم ولم کن ماکان...
با شیطنت میگه: چرا؟
با اخم میگم: ولم کن تا بگم؟
ماکان: همینجوری بگو
-ماکان
با اخم ولم میکنه و میگه: دیگه چیه؟
-یکی از شرطام یادم رفته بود
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: اونم قبوله حالا میذاری بغلت کنم
با اخم میگم: نه نمیشه... شرطمو بگم
ماکان: اه ببین چقدر اذیت میکنی... بابا من بهت تعهد کتبی بدم راضی میشی... من قول میدم به هر 4 تا شرطت عمل کنم
با شیطنت میگم قول دادایا
ماکان با بی حوصلگی میگه: میدونم
-نمیخوای شرط رو بشنوی؟
ماکان: بگو ببینم چی میخوای بگی
-شرط چهارم من اینه که قبل از ازدواج حق نداری بهم دست بزنی... بغل کردن... دستمو گرفتن... بوسیدن... همه چی و همه چی ممنوع
لب و لوچش آویزون میشه و میگه: چــــــــی؟
میخندمو میگم: یادت باشه قول دادیا
ماکان: اما..............
-من که میخواستم بگم ولی تو خودت گفتی هر چی باشه قبوله
ماکان با اخم میگه: سرمو کلاه گذاشتی
میخندمو شونه هامو بالا میندازم
با شیطنت میگم: یادت باشه دفعه ی بعد اول شرط رو بشنوی بعد قول بدی
با قیافه ی اخم آلود نگام میکنه و میگه: اینجوری که خیلی سخته
با اخم میگم: مثله اینکه نمیخوای آدم شی
میخوام رامو بگیرم و برم که گوشه ی لباسمو میگیره و زیر لب میگه: چه زود هم قهر میکنه... باشه بابا
نگاهی به دستش میندازم که میگه: لباست که دیگه نامحرم نیست
وقتی نگاه خیرمو میبینه گوشه ی لباسمو ول میکنه و میگه: خدایا بببین کارم به کجا رسیده که باید با لباس خانم هم صیغه ی محرمیت بخونم
خندم میگیره و از خنده ی من شیر میشه و با مظلومیت میگه: روژان نمیشه یه تخفیفی بدی و بذاری حداقل یه خورده اون دست مبارکت رو بگیرم
با شیطنت میگم: باید فکر کنم
ماکان با امیدواری میگه: خوب همین الان فکر کن
-حرف نزن بذار فکر کنم
ماکان با مظلومیت میگه: باشه فقط سریعتر
حدود 5 دقیقه میگذره که ماکان دادش در میادو میگه: روژان جون به لبم کردی جواب بده دیگه
با شیطنت میگم: پریدی تو فکر کردنم تمرکزمو از دست داد
ماکان با اخم میگه: اینقدر اذیتم نکن... حالتو میگیرما
-چی گفتی؟... یه خورده بلندتر بگو نشنیدم
با اخمهایی در هم میگه: هیچی... میگم فکراتو کن دیگه مزاحم فکر کردنت نمیشم
سری تکون میدمو میگم آفرین کار خوبی میکنی
ده دقیقه ای ساکت میشم... وقتی ماکان رو متفکر میبینم... لبخندی رو لبم میشینه ونقشه ی پلیدی به ذهنم میرسه... یه خورده ترس براش خوبه
با داد میگم: تموم شد
ماکان که انتظار این داد رو از من نداشت میگه: چه خبرته؟ سکته کردم
با لبخند میگم تموم شد
ماکان با تعجب میگه: چی؟
-فکر کردنم دیگه
ماکان با ذوق میگه: و نتیجش؟
با لبخندی خبیثانه میگم: نمیشه
ماکان با اخم نگام میکنه و میگه: اصلا لیاقت نداری بغلت کنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#173
Posted: 15 Sep 2013 15:57
میخندمو اون هم با حرص میره رو یکی از مبلا میشینه... من هم رو مبل رو به روییش میشینمو با جدیت میگم: ماکان تو مطمئنی از انتخابت پشیمون نمیشی؟
از جدیتم تعجب میکنه و میگه: روژان این چه سوالیه؟... من از انتخابم مطمئنم
-حمید و هاله باید با ما زندگی کنند میتونی با ملایمت باهاشون رفتار کنی؟
ماکان متفکر میگه: همه ی سعیمو میکنم
-دوست ندارم هیچوقت روشون دست بلند کنی... حمید رو باید مثل ماهان و هاله رو مثله دخترت دوست داشته باشی میتونی؟
ماکان با اخمایی در هم میگه: نمیدونم
از صداقتش خوشم میاد...لبخندی میزنمو میگم باز هم فکر کن... دوست ندارم در آینده از اینکه من رو انتخاب کردی پشیمون بشی
ماکان: روژان من همه ی سعیم رو میکنم ولی بهم فرصت بده
-تا دلت بخواد وقت برای شناخت همدیگه داریم... من فعلا با ازدواج موافق نیستم... میخوام قبل از ازدواج همدیگرو تا یه حدی بشناسیم و عشقمون رو به همدیگه محک بزنیم... توی این مدت سعی کن با هاله و حمید هم دوست بشی و باهاشون مهربون باشی...
ماکان با لبخند میگه: مطمئن باش همه ی سعیمو میکنم
آهی میکشمو میگم: میدونم
ماکان: دو روز دیگه میخوای بری؟
-آره باید برم به کارام برسم...
ماکان: پسرعمو و عموت رو چیکار میکنند؟
-نمیدونم... ولی به احتمال زیاد به زودی میرن... اصلا نمیدونم همین دو روز هم اینجا میمونند یا نه؟
ماکان سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... حتی ماجرای امروز اردلان رو هم به روم نمیاره و با این کارش چقدر خوشحالم میکنه... بعد از مدتی ماکان به حرف میادو میگه: روژان یه سوالی بدجور ذهنمو مشغول کرده؟
متعجب نگاش میکنم که میگه: تو من رو بخاطر اون حرفا بخشیدی؟
آهی میکشمو میگم: خودم هم هنوز نمیدونم... ولی دارم همه ی سعیم رو میکنم که ببخشم
ماکان با شرمندگی لبخندی میزنه و میگه: ممنون از صداقتت
با لبخند میگم: خواهش... شرط اول آغاز یه رابطه صداقته... اگه نباشه شاید یه رابطه شکل بگیره اما صد در صد رابطه ی قشنگی نمیشه
سری تکون میده و میگه حق با توهه
نگاهی به رزا و کیارش میندازنمو میگم تقریبا همه ی مهمونا رفتن
ماکان هم نگاهی به اطراف میندازه و میگه: خدا رو شکر پایان داستان کیارش هم همه چی به خوبی و خوشی تموم شد
-اشتباه نکن این جشن... این مراسم... این ازدواج همه شون شروع یه داستان قشنگ رو نشون میدم... مطمئنم باهم خوشبخت میشن... خیلی بهم میان
ماکان: با حرفات موافقم...
با گفتن این حرف از جاش بلند میشه و میگه: بهتره آخر مراسم رو با بچه ها باشیم.... اونقدر اعصابم خرد بود چیزی از این جشن نفهمیدم
از رو مبل بلند میشمو میگم: من هم همین طور
الان که توی تخت بغل هاله دراز کشیدم به شبی که گذشت فکر میکنم... درسته روز بدی رو شروع کردم ولی آخرش به بهترین شکل ممکن تموم شد... خیلی خوشحالم که یه فرصت دیگه به ماکان دادم... مطمئنم اگه ترکش میکردم پشیمون میشدم... به قول سلطان بعضی موقع باید ریسک کرد... بقیه ی اتفاقا خیلی سریع افتاد... بعد از تموم شدن مراسم رزا و کیارش به خونه ی خودشون رفتن... عمو بعد از رفتن رزا آماده ی رفتن شد ولی وقتی دید من خیلی ریلکس رو مبل نشستم با تعجب به طرفم اومدو گفت چرا آماده نمیشم... بعد از گفتن اینکه دو روز میخوام بیشتر بمونم عموم از عصبانیت منفجر شد... شانس آورده بودم فقط ماهان، ماکان، مریم و خانواده ی عمو کیوان تو ویلا بودن... همه مهمونا رفته بودن... عمو بعد از کلی داد و بیداد کردن وقتی دید رو حرف خودم هستم با حالت قهر از ویلا خارج شد و قرار شد با خونواده ی عمو کیوان برگرده... اردلان هم مثله همیشه بی تفاوت نگاهم کردو رفت... عمو حتی حاضر نشد کلید خونه رو ازم قبول کنه و اونجور که فهمیدم به زودی برمیگرده... یاد حرفای ماهان میفتم که بعد از رفتن عموم گفت: تو هم که یه عمو شبیه دایی ما داری... از یادآوری حرفاش لبخندی رو لبام میشینه.... ماهان وقتی از تصمیمم مطلع شد خیلی خیلی خوشحال شد... معلوم بود عذاب وجدان داره ولی من هنوز هم رو حرفم هستم کسی که مقصر بود ماهان نبود بلکه ماکان بود... اعتماد لازمه ی استحکام زندگیه... قبل از ظاهر ماجرا باید به باطنش توجه کرد... دوست ندارم ماجرا رو کش بدم... ترجیح میدم بهش فکر نکنم... بعد از مدتها آروم آرومم... رزا خوشبخت شده و من خیلی خوشحالم که تونستم عشق رو تو چشمهای خواهرم ببینم... آشنایی ما با این روستا واسه ی همگیمون عشق رو به همراه داشت... رزا و کیارش... مریم و ماهان... و در آخر من و ماکان... سوسن هم که دکتر رو انتخاب کرد... حالا میفهمم اون همه سختی و رنجی که این روستا برای من داشت ارزش این شروع خوب رو داشت... زیر لب شعری زمزمه میکنم
عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود
جوینده عشق بی عدد خواهد بود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هر کس که نه عاشق است رد خواهد بود
لبخندی رو لبام میشینه... خوشحالم که این حس قشنگ رو تجربه کردم... چشمامو میبندم تا بعد از چند هفته بالاخره با آرامش بخوابم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#174
Posted: 15 Sep 2013 15:57
فصل آخر
یه ماه و چند روز از اون شبی که به ماکان فرصتی دوباره دادم میگذره... دو روز بعدش که رزا و کیارش به ماه عسل رفتن من هم به تهران برگشتم... ماکان هر کار کرد که تو روستا بمونم راضی نشدم... آخرش هم با کلی غرغر راهیم کرد... تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده فقط یه خورده کارای خودم و مریم سر و سامون گرفته... بعضی موقع ماکان به تهران میادو بهم سر میزنه من هم بعضی موقع آخر هفته ها با هاله و حمید به روستا میرم... خونواده ی مریم اجازه نمیدن مریم رو هم با خودم ببرم چون موضوع ماهان رو فهمیدن... تازه از من هم دلخور شدن که این ماجرا رو ازشون مخفی کردم... ولی چاره چیه؟ اتفاقیه که افتاده و نمیشه درستش کرد... در مورد شایان هم باید بگم پدر مریم وقتی در مورد رفتارا و برخوردای شایان از زبون مریم شنید کلی عصبی شد و مریم رو سرزنش کرد که چرا با آینده ی خودش بازی کرد و اتفاق به این مهمی رو از اونا مخفی کرد... مریم هم خدا رو شکر بعد از اون بالاخره زبون باز کردو همه چیز رو در مورد بی علاقگی خودش از شایان گفت و البته در مورد ماهان هم با پدرش صحبت کرد... ماهان چند باری به تهران اومدو با پدر مریم حرف زده اما پدر مریم بهش رو نداد... آخرش هم ماهان دست به دامان من شد که مجبور شدم برای بار دوم به کمکش برم... بعد از گفتن یه طومار در مورد خوبیهای ماهان هر چند پدر مریم موافقت خودش رو رسما اعلام نکرد ولی اینجور که معلومه قرار شده در موردش تحقیق کنه... مطمئنم که در آخر به این وصلت رضایت میده چون مریم هم به علاقه اعتراف کرده... عمو کیوان و زن عمو هم به همراه کیهان برای دیدن عروس آینده شون رفتن... عمو کیوان قبل از رفتن حضانت بچه ها رو خودش به عهده گرفت و کارای قانونیش رو هم تقریبا انجام داد... رزا هم چند باری باهام تماس گرفت... از خنده ها و لحن شادش میشد به راحتی فهمید زندگی خوبی رو شروع کرده و از انتخابش راضیه... همه چیز خیلی خیلی خوبه... و باور این همه خوبی و خوشی برای منی که توی این مدت خیلی عذاب کشیدم سخته...اما در مورد هاله باید بگم که خیلی با ماکان صمیمی شده... بعضی موقع خود ماکان هم میگه: باورم نمیشه این دختر کوچولو اینجور دلمو برده باشه... در مورد حمید هم سعی میکنه کمکش کنه... هر چند با حمید یه خورده با جدیت برخورد میکنه اما باز برای شروع خوبه... حمید اونقدر پسر فهمیده ای هست که از جدیت ماکان ناراحت نشه... ماکان دو روز پیش هم یه سری بهم زدو ازم خواست باهاش به روستا برم چون قرار بود امروز رزا و کیارش برگردن... آماده شده بودم که باهاش برم که در لحظه های آخر مشکلی تو شرکت پیش اومد و منصرف شدم... ماکان هم مجبور شد هاله و حمید رو با خودش ببره... الان تو ماشین نشستمو به سمت ویلا میرونم... حدود یه ساعتی میشه که به روستا رسیدم... توی این روزا هم من هم ماکان سعی میکنیم با هم ملایمتر رفتار کنیم... هر چند ماکان بعضی موقع بدجور از دستم عصبانی میشه و حرص میخوره اما وقتی میبینه گوشم بدهکار نیست بیخیال میشه و با اخم و تخم رفتار میکنه... الان معنی حرفای سلطان رو بهتر درک میکنم... مطمئنم اگه یه فرصت دیگه به ماکان نمیدادم در آینده پشیمون میشدم و حسرت میخوردم... غرور مهمه ولی وقتی پای عشقی دو طرفه وسط باشه دیگه غرور معنایی نداره... هنوز هم قصد ندارم به پیشنهاد ازدواج ماکان جواب مثبت بدم حس میکنم هنوز زوده... باید شناختمون بیشتر بشه... یه جورایی میدونم هر دومون واسه ی هم هستیم ولی دوست دارم با شناخت پامو تو خونش بذارم... درسته تو زندگی با ماکان بهتر میتونم با رفتار و کرداراش آشنا بشم ولی من حس میکنم اگه قبل از ازدواج از خصوصیات رفتاری، نقاط ضعف و نقاط قوت هم با خبر بشیم برامون بهتر باشه... همینجور که دارم ماشین رو میرونم با لبخند شعری رو زمزمه میکنم
در اوج یقین اگر تردیدی هست
در هر قفسی کلید امیدی هست
چشمک زدن ستاره در شب یعنی
توی چمدان م.............
با دیدن یه زن تنها توی جاده تعجب میکنم... کنار جاده واستاده و برای ماشینم دست تکون میده.... من الان تو جاده ای هستم که به ویلای ماکان ختم میشه... پس این زن نمیتونه از اهالی روستا باشه... چون اهالی روستا جرات ندارن این طرفا بیان... اگه همینطور برونم تا نیم ساعت دیگه به ویلا میرسم... پس این زن کیه که تو این جاده اونم در نزدیکی ویلا واستاده... با خودم فکر میکنم شاید غریبه هست... جلوی پای زن توقف میکنمو شیشه رو پایین میارم و با مهربونی میگم: سلام خانم... کمکی از دست من برمیاد
زن جوون: سلام خانم... راستش من اینجا غریبم... ماشینم یه خورده جلوتر خاموش شده... بنزین تموم کرده... میشه کمکم کنید
با تعجب میگم: البته گلم... اما اینجا چیکار میکنی؟
رنگش میپره و میگه: یه کار ضروری داشتم مجبور شدم به اینجا بیام
منظورش رو درک نمیکنم... کار ضروری اون هم این طرفا... تازه اگه ماشینش خاموش شده چرا همونجا نمونده... با بی تفاوتی شونه ای بالا میندازم... به من ربطی نداره یه خورده بنزین که چیزی ازم کم نمیکنه... ماشین رو خاموش میکنم... سوئیچ رو برمیدارمو از ماشین پیاده میشم... به طرفش میرمو میگم: چیزی داری که بنز..........
هنوز حرفم تموم نشده که با دیدن شهناز به همراه یه پسر جوون و همینطور چند تا مرد قوی هیکل دیگه حرف تو دهنم میمونه
با اخم میگم: تو اینجا چیکار میکنی؟
با پوزخند میگه: اومدم حقم رو ازت بگیرم... شک نداشتم که امروز برای دیدن خواهرت هم که شده به اینجا میای
با تمسخر میگم: از کدوم حق حرف میزنی؟
با اخم به اون زن اشاره ای میکنه و میگه: تو میتونی بری کارت رو خوب انجام دادی ولی بدون اگه این ماجرا جایی نفوذ کنه من میدونم و تو
زن جوون: خانم خیالتون راحت
نگاشو از اون زن میگیره و میگه: ماکان از اول هم حق من بود... اما اون پسره ی احمق گول عشوه های خرکی تو رو خورد
خندم میگیره... با صدای بلند در برابر چشمهای بهت زده اش میخندمو میگم: خوشم میاد که خوب صفتهای خودت رو به دیگران نسبت میدی
با اخم میگه: اگه میدونستی تا چند دقیقه دیگه قراره چه بلایی سرت بیاد اینجور نمیخندیدی...
با تمسخر میگم: اگه میدونستی که تحت هیچ شرایطی ماکان با تو ازدواج نمیکنه اینقدر خودتو اذیت نمیکردی...
با داد به اون پسر جوون میگه: ماشینش رو از اینجا دور کن تا کسی ماشین رو ندیده
به اون مردا هم اشاره میکنه و میگه: به طرف درختا بیارینش
یه خورده میبرسم ولی سعی میکنم مقاوم باشم.. الان وقت ترسیدن نیست... باید یه چیزی از خودم به جا بذارم... بهترین چیز همین ماشینه... هنوز متوجه نشدن که سوئیچ داخل ماشین نیست... همونجور که اون مردا به طرف من میان آروم یکی از دستامو پشتم میبرمو سوئیچ رو روی زمین میندازمو بدون اینکه به زمین نگاه کنم با کفش زمین رو لمس میکنم و سوئیچ رو پیدا میکنم و خیلی آروم به زیر ماشین پرتش میکنم... فقط دعا میکنم کسی نفهمیده باشه... وقتی پوزخند شهناز رو میبینم میفهمم که متوجه چیزی نشده...
پسر: خانم اینجا سوئیچ نیست
شهناز با اخم میگه: با سوئیچ چیکار کردی؟
با نیشخند میگم: تو رو دیدم یه خورده هل شدم گمش کردم
شهناز به مردا میگه بگردینش... مردا به طرف من میان که با همه قدرتم مقاومت میکنمو سعی میکنم باهاشون بجنگم... اما اونا چند نفر هستنو من یه نفر... زورم بهشون نمیرسه... بالاخره دونفرشون من رو میگیرنو یکیشون هم جیبای مانتوم رو میگرده... هر چی میگرده چیزی پیدا نمیکنه...
مرد: خانم سوئیچ نیست
شهناز با داد میگه: لعنتی سوئیچ کجاست؟
با شیطنت میگم: تو جیب عمو شجاست... برو بهش بگو شاید بهت داد هر چند بعید میدونم به بچه های زیر دو سال از این چیزا بده...
با عصبانیت به طرف من میادو سیلی محکمی به صورت من میزنه و میگه:خفه شو
با پوزخند میگم: با چند تا مرد اومدی سراغم اونا هم دستای من رو گرفتن... اونوقت جنابعالی میزنی تو صورتم و احساس قدرت هم میکنی... من یه دخترم تو هم یه دختری... اما اونقدر جرات نداری با یه دختر همسن و سال خودت عادلانه مبارزه کنی... برو بچه... من تو رو اصلا آدم حساب نمیکنم... عصبانی میشه و میگه: ماشین رو بیخیال شین
بیارینش بین درختا
بعد از گفتن این حرف خودش به سمت درختای اطراف جاده حرکت میکنه... اون چند تا مرد هم من رو به زور با به دنباله خودشون میبرن.... یه خورده که از جاده دور میشیم شهناز وایمیسته و میگه: ماکان لیاقت من رو نداشت
بعد از جیبش یه چاقو در میاره و میگه: فکر کن وقتی جنازه ی آبکش شده ی تو رو ببینه چیکار میکنه
با پوزخند میگم: اونوقت جنابعالی رو هم آبکش میکنه
شهناز با صدای بلند میخنده و میگه: نه دخترجون همه فکر میکنند توسط چند تا دزد به این روز افتادی... از اونجایی هم که زیادی حاضر جواب و سرتقی همه به این نتیجه میرسن که مقاومت کردی و اونا هم اون بلا رو سرت آوردن
با خونسردی میگم: حالا به ماکان حق میدم که نخواد تو رو به عنوان همسر آیندش انتخاب کنه... چون به جز اینکه یه هرزه ی به تمام معنایی آدم احمقی هم هستی
با عصبانیت به سمت میادو با داد به مردا میگه ولش کنید.... مردا ولم میکنندو یه خورده عقب میرن... با نیشخند نگاش میکنم... جلوم میادو هلم میده که با یه درخت برخورد میکنم... چاقو رو به طرفم میگیره که با پا یه ضربه محکم به شکمش وارد میکنم... چاق از دستش میفته و خودش هم از درد روی زمین دولا میشه... اون مردا به سرعت خودشون رو به من میرسونند ولی من دوباره باهاشون درگیر میشم... یکیشون رو به زحمت از پا در میارم هنوز واسه تسلیم شدن زوده میخوام یکی دیگه شون رو هم از پا در بیارم که یه چیزی محکم به پشت سرم برخورد میکنه... از حرکت وایمیستم... سرم عجیب درد میکنه... با یه دستم سرم رو میگیرم با یه دست به درختی تکیه میدم... حس میکنم دستام خیس شده... چشمام کم کم داره تار میشه... به سختی برمیگردمو به پشت سرم نگاه میکنم.... شهناز رو میبینم که چوبی رو تو دستش گرفته و با پوزخند نگام میکنه... کم کم روی زمین خم میشم... دستم رو از پشت سرم بر میدارم... دستم خونیه... کم کم صداها برام نامفهوم میشن... و بعدش هم همه جا سیاه میشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#175
Posted: 15 Sep 2013 15:59
*************
دو روز بعد...
&&ماکان&&
روی صندلی کنار تخت روژان نشسته و با ناراحتی به عشقش زل زده... دو روزه که همه ی عشقش همه امیدش همه زندگیش بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده... و اون نمیتونه کاری کنه... با خودش فکر میکنه شاید دارم تاوان اشتباهاتم رو پس میدم... تاوان روزایی که کنارم بودو قدرش رو ندونستم... دستاشو بالا میاره و گونه های عشقش رو نوازش میکنه... اشکی گوشه ی چشمش جمع میشه
زیر لب زمزمه میکنه: روژان بهوش بیا... من بدون تو نمیتونم زندگی کنم... به خدا نمیتونم
در اتاق باز میشه سریع اشکش رو از گوشه ی چشمش پاک میکنه... اما یه خورده دیر جنبید چون ماهان متوجه ی ماجرا شده... اما به روی خودش نمیاره
ماهان آهی میکشه و میگه: خبری نشد
با ناراحتی فقط سری به نشونه نه تکون میده
ماهان: ماکان نگران نباش... همه چیز درست میشه
با خشم نگاش میکنه و با صدای بلند میگه: چی درست میشه... هان؟... چی درست میشه؟
ماهان با ناراحتی نگاش میکنه و چیزی نمیگه
خودش هم میفهمه زیادی تند رفته با لحنی که توش ناراحتی موج میزنه میگه: ماهان خیلی عصبیم احتیاج به تنهایی دارم... خواهش میکنم تنهام بذارم
ماهان سری تکون میده و میگه: ماکان راستش دائی........
چنان با اخم بهش زل میزنه که ماهان از گفتن ادامه ی حرفش منصرف میشه و با چهره ای گرفته از اتاق خارج میشه
دو روزه که شهناز بازداشته و اون به هیچ قیمتی حاضر به آزادیش نمیشه
سرش رو بین دستاش میگیره و به دو روز قبل فکر میکنه: دو روز پیش که داشت برای دیدن مباشرش به روستا میرفت ماشین روژان رو کنار جاده میبینه... با تعجب ماشینش رو پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه... هر چی به اطراف نگاه میکنه روژان رو پیدا نمیکنه... تا اینکه صدای آشنای دو تا مرد رو میشنوه با نگرانی به سمت درختا میره و نوچه های دائیش رو میبینه که بدن نیمه جون روژان رو روی زمین میکشن
زیر لب زمزمه میکنه: اگه بلایی سر روژان بیاد زنده شون نمیذارم...
دوباره یاد التماسای زن دائیش میفته... پوزخندی میزنه و با خودش میگه: محاله رضایت بدم
نگاش به روژان میفته... دلش بدجور میگیره...
وقتی یادش میاد روژان رو چه جوری پیدا کرد دلش آتیش میگیره... وقتی روژان رو توی اون حالت دید چنان کتکی به نوچه های دائیش زد که اونا هم راهی بیمارستان شدن... هر چند باز هم دلش خنک نشد... وقتی روژان رو به بیمارستانی در شهر رسوند یکسره به روستا برگشتو همه رو خبر کرد... بعد اون هم شکایت نامه ای علیه دائیش و نوچه های دائیش تنظیم کرد... نوچه ها وقتی فهمیدن ممکنه به دردسر بیفتن بعد از مدتی به همه چیز اعتراف کردن... دائیش باور نمیکرد که خواهرزادش بر علیه ش شکایت کنه... اما با اعتراف نوچه ها شکایتش از پرویز رو پس گرفت و بر علیه شهناز شکایت کرد... بخاطر شهادت اون دو نفری که گیر افتاده بودن شهناز بازداشت شد
وقتی همراه مامور جلوی در خونه ی دائیش ظاهر میشه اول پرویز کلی داد و بیداد راه میندازه ولی با فهمیدن حقیقت با ناباوری به دستهای دستبند زده ی دخترش نگاه میکنه... زن دائیش از اون روز تا الان هزار بار برای گرفتن رضایت اومده ولی اون حتی حاضر به دیدنش هم نشده... الان هم که شنیده دائیش اومده باز هم دلش نمیخواد پرویز رو ببینه اصلا براش مهم نیست که اونا چه زجری میکشن... چون همه ی این زجرا حقشونه... چون اونا روژانش رو به این روز انداختن... یاد رزا میفته که تا الان چند بار بهوش اومده و دوباره از حال رفته و ... وقتی بهوش میاد اونقدر بی تابی خواهرش رو میکنه که یامجبور میشن دوباره بهش آرام بخش تزریق کنند یا خودش از حال میره... تو این دو روز همه ی کارا رو کیارش و ماهان انجام دادن... خودش حتی نمیتونه از کنار روژان تکون بخوره... بعد از اینکه خیالش از بابت شهناز راحت شد به بیمارستان اومدو تا الان از بیمارستان خارج نشد... وقتی از دکتر در مورد حال روژان پرسید دکتر گفت ضربه محکمی به سرش وارد شده... و دلیل بیهوشیش هم همینه... ولی خوشبختانه به جمجه اش آسیبی وارد نشده... ولی نظر قطعی رو باید بعد از بهوش اومدنش داد که بعد از دو روز هنوز بهوش نیومده...
آهی میکشه و به روژان خیره میشه... از کیارش شنیده هاله بدجور بی تابی روژان رو میکنه... چند باری هم حمید به دیدن روژان اومدو با گریه خارج شد... با اینکه حال خودش خوب نبود ولی برای اولین بار حمید رو بغل کردو بهش دلداری داد
زیر لب زمزمه میکنه: مثله همیشه حق با تو بود... حمید پسره خیلی خوبیه... ببخش که خیلی وقتا باورت نداشتم فرشته کوچولوی من
با یادآوری این یه ماه بغض بدی تو گلوش میشینه.... همه ی سعیشو میکنه که اشکی نریزه... دست روژان رو میگیره و سرش رو روی تخت میذاره
همونجور که سرش روی تخته میگه: روژان تو رو خدا بهوش بیا... دیگه طاقت ندارم
نمیدونه چقدر توی همون حالت مونده اما احساس میخوره یه چیزی توی دستش تکون میخوره
**************
چشمامو باز میکنم... یکم تار میبینم... سرم عجیب درد میکنه... چیز زیادی یادم نمیاد... نگاهی به اطراف میندازم ماکان رو کنار خودم میبینم... سرش رو روی تخت گذاشته و بخواب رفته... دستم توی دست ماکانه... سعی میکنم دستم رو از دستاش خارج کنم... که ماکان به سرعت سرش رو از روی تخت بلند میکنه...
با ترس میگم: چته دیوونه... ترسیدم
به سرعت از جاش بلند میشه و با شوق میگه: روژان بالاخره بهوش اومدی؟
با گنگی نگاش میکنم و میگم: مگه بیهوش بودم؟
بعد کم کم متوجه موقعیتم میشم... نگاهی به اطراف میندازم ولی یکم که میگذره کم کم یه چیزایی یادم میاد... اون زن جوون... شهناز... اون سه تا مرد... اون پسر جوون... چاقو... کتک کاری... و در آخر اون ضربه ای که به سرم وارد شد...
دستم روی سرم میذارمو عجیب درد میکنه میگم: ماکان سرم عجیب درد میکنه
لبخندی که رو لباش اومده بود پاک میشه و میگه: وای باید دکترت رو خبر کنم
بعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق خارج میشه و در رو هم میبنده
کم کم دیدم بهتر میشه... دیگه زیاد تار نمیبینم... تقریبا همه چیز یادم اومده ولی سرم خیلی درد میکنه.... همینجور که دارم حال خودم رو ارزیابی میکنم در اتاق باز میشه و یه مرد میانسال همراه ماکان وارد اتاق میشه...
مرد میانسال: سلام خانم خانما
لبخندی میزمو میگم: سلام
مرد میانسال: حالت چطوره؟
با شیطنت میگم: مگه دکترین؟
ماکان با جدیت میگه: روژان
مرد خنده ای میکنه و میگه: شما فکر کن آره
-یعنی اگه من فکر کنم شما دکترین شما واقعا دکتر میشین؟
ماکان میخواد چیزی بگه که من میگم ماکان حالا فکر کنم تو دکتری تو هم دکتر میشی
مرد با صدای بلند میخنده و میگه: این جور که معلومه حالت خیلی خوبه
ماکان: آقای دکتر الان میگفت سرش درد میکنه
بهت زده میگم: شما واقعا دکترین؟
میخنده و میگه: با اجازه ی شما... بله
پخی میزنم زیر خنده و میم: مگه میخواین رو سفره ی عقد بله بگین
دکتر با تعجب به ماکان نگاه میکنه و میگه: این بیمار ما از قبل اینجوری ب.....
ماکان چشم غره ای بهم میره و بعد میپره وسط حرف دکترو میگه: خیالتون راحت از وقتی به دنیا اومد یه نمه خل و چل میزد شما به این علایمش نگاه نکنید
دکتر لبخندی میزنه و معاینم میکنه... بعد هم چند سوال از من میپرسه که جوابشو میدم... بعد از اینکه دکتر من رو معاینه میکنه به ماکان میگه اینجور که معلومه همسرتون هیچ مشکلی ندارن
با تعجب نگاشون میکنم... منظور دکتر چیه؟... من که هنوز زنش نشدم... با صدای دکتر از فکر بیرون میام
دکتر: اما باز بهتره یه سی تی اسکن از سرش بگیرید و بعد از تموم شدن این حرفا رو به من میکنه و میگه: خانم خانما خیلی از آشناییت خوشحال شدم
با لبخند میگم: من هم همینطور
بعد از رفتن دکتر ماکان روی صندلی کنار تخت میشینه و با اخم میگه: تو خجالت نمیکشی؟
- چرا اتفاقا در فکرش هستم... فقط بذار اول یه سر به کلاس نقاشی بزنم... آخه نقاشیم زیاد خوب نیست وقتی یاد گرفتم میام برات خجالت میکشم
ماکان: تو نمیخوای آدم شی
-آخه عقل کل تو باید الان به وجود چنین فرشته ای افتخار کنی... بعد میگی آدم بشم... راستی من که هنوز زنت نشدم باز چی به این ملت گفتی؟
با حرص میگه: امان از دست تو... اگه اینجوری نمیگگفتم که اجازه نمیداد اینجا بمونم عقل کل
میخندمو میگم: حرص نخور پیر میشی... من شوهر پیر نمیخوام
لبخندی میزنه و میگه: اینبار بدجور من رو ترسوندی دیگه حق نداری تنها تو اون جاده بری و بیای
آهی میکشمو میگم: خدا رو شکر بخیر گذشت
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#176
Posted: 15 Sep 2013 16:03
با اخم میگه: البته بعد از دو روز
با تعجب میگم: چــــــی؟
با همون اخمش میگه: دو روزه بیهوشی... رزا که از نگرانی تو یکسره زیر سرمه... از ترس بهش آرام بخش میزنند تا بی تابیت رو نکنه... من رو هم تا مرز سکته بردی
-باورم نمیشه... چه جوری پیدام کردی
ماکان شروع به تعریف کردن ماجرا میکنه و من با دهن باز نگاش میکنم.. وقتی حرفای ماکان تموم میشه میگم: ماکان یه چیزی ازت میخوام نه نگو
ماکان با شیطنت ممیگه: حرفشم نزن... همون یه بار که سر شرطات کلاه سرم گذاشتی واسه ی هفت پشتم بسه
بدون توجه به لحن شوخش میگم: رضایت بده
ماکان کم کم اخماش تو هم میره و با عصبانیت میگه: حرفشم نزن
-خواهش میکنم... بخاطر من... دوست ندارم باعث خرابی آینده ی کسی بشم
ماکان اون خودش آیندش رو خراب کرد
-مگه نمیگی مادرش گفته پشیمونه... مگه نمیگی پدر و مادرش هزار بار برای رضایت اومدن... فکر کن شهناز حتی چند سال زندانی بشه ولی به نظرت این زندانی شدن چیزی رو درست میکنه
ماکان: حداقل دل من رو که خنک میکنه
- و ممکنه کینه ی اون رو هم بیشتر کنه... ببخشش
ماکان با بی حوصلگی میگه: بعدا در موردش حرف میزنیم
چشمامو مظلوم میکنمو میگم ماکان
ماکان: کوفت... باز چشماتو اونجوری کردی
هیچی نمیگمو همونجور نگاش میکنم
ماکان: اه..... باشه بابا راضی شدی
میخندمو میگم: اوهوم
ماکان با اخمای در هم میگه: روژان دیگه کم کم داره تحملم تموم میشه... پس کی میریم سر خونه زندگیمون
با اخم میگم: الان خیلی زوده
ماکان: شیطونه میگه بیخیال قول و قرامون بشم یه نی نی واسه ی جفتم.......
با داد میگم: ماکـــــــــان
لحنش جدی میشه
ماکان: اخه چرا روژان... من که دارم همه ی سعیم رو برای با تو بودن میکنم... پس چرا باز اذیت میکنی
-ماکان تمومش کن... برای این حرفا خیلی زوده... ما هنوز شناخت کافی از هم نداریم
لحنش غمگین میشه و میگه: دیگه چیکار باید بکنم روژان؟... تو خودت بگو دیگه چیکار باید بکنم؟...خسته شدم روژان... خسته ...
دستاشو به سمت صورتم میاره و با پشت دستش گونمو لمس میکنه
سرمو عقب میکشم که باعث میشه لبخند تلخی رو لباش بشینه
دوباره دستشو به سمت صورتم میاره و به آرومی گونمو نوازش میکنه
- دلم میخواد این لبا مال خودم بشه... دوست دارم همه چیزت مال من باشه جسمت، روحت، همه وجودت همه چیز رو میخوام... روژان من همه چیزت رو میخوام... بعضی مواقع فکر میکنم به اجبار با منی... فکر میکنم تهدیدهای بیش از حدم مجبورت کرد
لحظه ای مکث میکنه و بعدش با ناراحتی میگه:نکنه اصلا دوستم نداری؟
با تعجب میگم: ماکان
آهی میکشه و بی توجه به حرف من ادامه میده: حتی یه بار هم اعتراف نکردی... این روزا که روی تخت بیمارستان بودی هزار بار مردم و زنده شدم... میدونم گذشته ی خوبی ندارم ولی باور کن از وقتی با تو آشنا شدم دور همه ی اون دخترا رو خط کشیدم... خیلی وقته که همه ی ذهنم درگیر توهه... درگیر مهربونیهات... شیطنتات... رفتارات...میدونم استفاده از شهناز برای حرص دادن تو اشتباه بود ولی پشیمونم... از بس به خودم لعنت فرستادم خسته شدم... خسته ام روژان... به خدا خسته شدم از بس با خودم فکر کردم نکنه از دستت بدم
نمیدونم چی باید بگم... میدونم دوستش دارم اما هنوز میترسم... میدونم انتخاب اول و آخرم خودشه ولی با این ترسی که ته دلم هست چیکار کنم؟
ماکان: روژان راستش رو بگو... فقط همین یه بار بهم جواب بده... من اصلا جایی تو قلبت دارم؟
منتظر نگام میکنه... تو چشماش غم بیداد میکنه... ترس و استرس رو تو نگاش میبینم
به زحمت دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم... بغض بدی تو گلوم نشسته... باورم نمیشه این ماکان همون ماکان مغروره... همون ماکانی که کیارش رو مسخره میکرد... این همه عشق، این همه دیوونگی، این همه مهربونی برام تازگی داره... همیشه از عشقش میگفت ولی هیچوقت از ترسش نمیگفت... از شدت بغض نمیتونم حرف بزنم... دهنمو میبندمو نگامو از ماکان میگیرم... یه قطره اشک از وشه ی چشمم سرازیر میشه
ماکان با حیرت میگه: روژان تو داری گریه میکنی؟
سریع اشکمو پاک میکنمو با جدیت میگم: مگه دیوونه ام
چونمو میگیره و سرمو بالا میاره... تو چشمام زل میزنه و سکوت میکنه... انگار میخواد از چشمام حقیقت رو بخونه
بعد از چند لحظه مکث میگه: روژان بهم بگو که چشمات دارن درست میگن... تو رو خدا واسه ی یه بارم شده به من بگو
لبخند غمگینی میزنمو به آرومی میگم: فکر میکردم توی این مدت فهمیدی؟
قطره اشکی دوباره از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
لبخندی رو لباش میشینه و به آرومی بغلم میکنه
ماکان: باور کن دوستت دارم... خیلی زیاد
به آرومی میگم: منم دوستت دارم
من رو محکمتر تو بغلش فشار میده و میگه: پس چرا اینقدر تعلل میکنی؟
-میخوام قبل از ازدواج همه ی مشکلاتمون رو حل کنیم... میخوام با شناخت کافی جلو بریم
شونه هام رو میگیره و من رو از بغلش بیرون میاره و با مهربونی میگه: با اینکه خیلی بی طاقتم ولی باز هم صبر میکنم... همینکه میدونم دوستم داری خیالم رو راحت میکنه
با عشق نگاش میکنمو هیچی نمیگم
به آرومی بوسه ای به پیشونیم میزنه و دستش رو توی جیب شلوارش میکنه... بعد از لحظه ای مکث با لبخند جعبه ی حلقه ای رو از جیبش در میاره و میگه: میدونم اینجا جاش نیست... بهت قول میدم بهترین جشن رو برات بگیرم تو فع.......
میپرم وسط حرفشو میگم: ماکان به نظر من ساده ترینها جز بهترینها محسوب میشن
با لبخند حلقه رو از جعبه ش خارج میکنه و دست چپم رو توی دستش میگیره... نگاهی به دستم و نگاهی به چشمام میندازه... با ملایمت حلقه رو تو انگشتم فرو میکنه و میگه: الان تا دنیا دنیاست وقت داری فکر کنی... همینکه مطمئن باشم مال منی خیالم رو راحت میکنه
دوباره بغلم میکنه و بوسه ای به سرم میزنه
چشمام رو میبندمو با لذت مزه ی آرامش آغوشش رو احساس میکنم
بده دستاتو به من عروسك آرزوهام
خدا تورو داده به من، من دیگه هیچی نمیخوام
عاقبت به هم رسیدن دلامـــــــون
پس از اون همه جداییهامـــــــــون
بیا فریاد كنیم عشقو همین امشــــب
تا توی گوش شب بپیچه صدامــــــــون
یكی صدام كرد، انگار قلب من بود
میگه داره تموم میشه دیگه فصل اندوه
از زمانی كه عشق پاكو به یاد دارم
كه با نگاه ناز تو دلو به باد دادم
من سزاوارم كه بشم شریك عشقت
عشق مـــــــــن
واسم تكیه گاهی میمونم تا ابد بات
مثل رویش دوباره ای پس از خاك
اومدی جون دادی به روح غزل هام
خدا منو به چشمای تو قسم داد
كه جاده ای باشم واسه قدم هات
عشق مـــــــــن
عاقبت به هم رسیدن دلامـــــــون
پس از اون همه جداییهامـــــــــون
بیا فریاد كنیم عشقو همین امشــــب
تا توی گوش شب بپیچه صدامــــــــون
بده دستاتو به من عروسك آرزوهام
خدا تورو داده به من، من دیگه هیچی نمیخوام
پایان جلد اول
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.