ارسالها: 23330
#21
Posted: 15 Sep 2013 09:22
سری تکون میدمو از رزا خداحافظی میکنم... به ماهان و کیارش میرسم ... زیرلب خداحافظی میگمو از کنارشون رد میشم... نگاهم به ماهان میفته ناراحتی رو میتونم تو چهره ش ببینم لابد تو همین چند دقیقه کیارش براش همه چیز رو تعریف کرده... به ماشین میرسم و بی تفاوت به همه ماشینو روشن میکنمو حرکت میکنم... یه خورده عذاب وجدان دارم... شاید درست نباشه که من به رزا دروغ بگم... واقعا نمیدونم... تو این روزا خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلط... سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم... با حرص خوردن هیچی درست نمیشه... یه آهنگ میذارم و گوش میدم
به دادش رسیدم دلم رو رها کرد
صداش کردم اون وقت رقیبو صدا کرد
به پاش می نشستم خودش دید که خستم
ولی بی وفا باز رها کرد دو دستم
واسه شب نشینی رفیق قدیمی
شدم رنگ اون شب که چشماش سیام کرد
حالا روزگارم عوض شد دوباره
ولی اون خودش فکر برگشتو داره
حالا من نشستم بهسکان نورم
ولی اون به جز من کسی رو نداره
می بخشم دوباره گناهی که کرده
می بخشم می دونم که دستاش چه سرده
می شم سلطان شب رفیق قدیمی
بازم مثلوقتی که بودیم صمیمی
بدون زندگی بازیگردون ترین
زمین خوردی دیدی که دنیاهمینه
باز فکرم به سوی خواهرم پر میکشه: تا کی میتونم همینجور واسه خواهرم دروغ سرهم کنم... دلم میخواد یکم خواهرم قویتر بود تا بتونم باهاش حرف بزنم قبلنا که مامان و بابا زنده بودن همیشه حرفامو به خواهرم میزدم باهاش درد و دل میکردم و اون خیلی وقتا با حرفاش آرومم میکرد... اما از وقتی پدر و مادرم فوت شدن رزا خیلی ضعیف شده شاید هم حق داره اون نسبت به من بیشتر ضربه خورده... تحمل این همه اتفاق بد برایه کسی مثله من و مخصوصا رزا خیلی خیلی سخته... مایی که همیشه پدر و مادرمون نمیذاشتن آب تو دلمون تکون بخوره... دلم نمیخواد این آرامش نسبی روکه تازه خواهرم پیدا کرده از ش بگیرم... بهترین راه اینه رزا فعلا هیچی ندونه... اینجوری خیلی خیلی بهتره... برای بعد یه فکری میکنم... همونجور که دارم میرم متوجه ماشین ماکان میشم... مخالف مسیر من داره میاد... لابد داره خونه میره... بی توجه بهش با سرعت از کنارش رد میشم... ساعت پنجه فکر کنم تا برگردم دیروقت بشه... امشب باید همه ی وسایلامون رو جمع کنیم... اونقدر فکر میکنم که نمیدونم کی به روستا رسیدم... از ماشین پیاده میشمو پرسون پرسون آدرس رو پیدا میکنم... یه خونه ی قدیمی با در چوبی رو مقابل خودم میبینم... چند ضربه به در میزنمو منتظر میمونم... صدای قدمهای یه نفر رو میشنوم و بعد در باز میشه و یه پیرمرد رو جلوی خودم میبینم
-سلام پدرجان
پیرمرد: سلام دخترم، با کی کار داری؟
-با حاج رضا کار دارم
پیرمرد: خودم هستم چیکار داری دخترجان؟
- راستش من شنیدم شما به مسافرا اتاق میدین... میخواستم بدونم اتاقی دارین که چند روز به من و خواهرم بدین؟
حاج رضا با ناراحتی سری تکون میده و میگه: آخرین اتاقم رو چند روز پیش به یه زن و شوهر جوون دادم
با ناراحتی میگم: یعنی هیچ راهی وجود نداره
یکم فکر میکنه و میگه: دخترم یه نفر هست که یه اتاق خالی داره...اما نمیدونم بهتون اتاق بده یا نه... آخه به غریبه ها اطمینان نداره... اگه خواستی من میام باهاش صحبت میکنم شاید راضی شد... ولی باز هم مطمئن نیستم
با خوشحالی میگم: اگه این کار رو کنید لطف بزرگی در حق من و خواهرم کردین
حاج رضا: یه کم صبر کن آماده بشم
سری تکون میدم و حاج رضا به داخل خونه میره... بعد از ده دقیقه میاد بیرنو میگه: راه بیفت
و خودش جلوتر از من حرکت میکنه
حاج رضا: دختر قاسمی؟
-نه خواهرش هستم
حاج رضا: چرا همونجا نمیمونی؟
-آبمون با هم تو یه جوب نمیره... قاسم زور میگه و من تحمل حرف زور ندارم... از همه اینا گذشته قاسم به زور ما رو تو چند دقیقه تحمل میکنه بعد فکرشو کنید بخوایم چند روز تو خونش بمونیم... چی میشه؟
حاج رضا به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میگه: امان از دست قاسم... هر چی نصیحتش میکنیم آدم نمیشه
دیگه تا آخر مسیر هیچکدوم حرفی نمیزنیم... بالاخره به جلوی خونه میرسیم... حاج رضا چند ضربه به در میزنه... صدای خشن یه مرد میشنوم
مرد: اومدم بابا... چه خبره؟
در باز میشه و یه مرد شکم گنده رو جلوی خودم میبینم... وقتی حاج رضا رو میبینه میخنده و میگه: حاجی از این طرفا؟
حاج رضا لبخندی میزنه و میگه: سلام عباس
عباس: سلام حاجی، نگفتی چیکار داری که بعد مدتها بهمون سر زدی؟
حاج رضا اشاره ای به من میکنه و میگه: این خانم و خواهرش یه اتاق میخواستن... میخوام اتاقتو واسه چند روز بهشون بدی
عباس: حاجی من پسر مجرد تو خونه دارم... بعد بیام به دو تا دختر غریبه اتاق بدم
خندم میگیره... دنیا برعکس شده... انگار ما میخوایم پسرش رو از راه به در کنیم، صدای حاجی رو میشنوم که میگه: غریبه نیستن، دختر قاسم و خواهرش هستن... با مسئولیت من بذار چند روز اینجا بمونن... اگه یکی از اتاقام خالی شد زودتر از اینجا میرن
عباس بر میگرده به سمت من و یه خورده براندازم میکنه که بدم میاد با اخم نگاش میکنم
عباس: چقدر واسه ی اتاق میدی؟
-من اطلاعی از قیمت اتاقا ندارم خودتون یه قیمتی رو بگین... نصفش رو اول و بقیه رو وقتی که میخوایم بریم میدیم
عباس قیمت رو میگه که اخمای حاج رضا میره تو هم
حاج رضا: چه خبرته عباس... قیمتو بیار پایین
عباس: حاج رضا خودتون میدونید ممکنه رابطه ام با قاسم خراب بشه... پس این پولا چیزی نیست
با لحن سردی میگم: چقدر هم که این رابطه براتون مهمه
بعد منتظر جوابش نمیمونم و ادامه میدم: برام مهم نیست این مبلغ رو پرداخت میکنم اتاق رو بهم نشون بدین
از جلوی در کنار میره و منو حاج رضا وارد میشیم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#22
Posted: 15 Sep 2013 09:22
عباس راه رو بهمون نشون میده... به جلوی اتاق میرسیم... درو باز میکنه و به داخل اتاق میریم... با نارضایتی یه نگاهی میندازم یه اتاق کوچک که فقط چند تا حصیر رو زمینه... چند تایی هم رختخواب گوشه ی اتاق افتاده... من باید چند روز اینجا زندگی کنم اونم با کی؟ با رزایی که اونقدر به نظافت اهمیت میده... هر چند برای خودم هم سخته اما رزا خیلی از من حساستره... فکر کنم اگه رزا اینجا رو ببینه خودکشی میکنه...
حاج رضا: چی شد دخترم؟ بالاخره پسندیدی؟
-ببخشید حاج رضا بعد تکلیف غذا و حموم و... چیه؟
عباس: غذا رو زنم براتون درست میکنه... حموم و دستشویی هم که مشترکه
اصلا راحت نیستم ولی از یه طرف هم دیگه نمیتونم با اون آدمای پست زیر یه سقف زندگی کنم... مهم نیست باید قبول کنم
حاج رضا: مشکلی نیست دخترم؟
-نه حاج رضا.. فعلا مجبورم تا ببینم بعد چی میشه
حاج رضا: به سلامتی از کی میاین؟
-فردا صبح
همینجور که دارم میریم بیرون... یه پسره ی قد بلند رو میبینم که اخم آلود به طرف ما میاد
پسر: بابا چی شده؟
عباس: احمد این دختر و خواهرش چند روزی مهمون ما هستن
یه پوزخند میزنم... از مهمون این همه پول میگیرن؟... رسم جالبیه... احمد با چشماش منو برانداز میکنه... مثله باباش هیزه... آقا میترسه ما پسره رو از راه به در کنیم... این پسره که خودش آخره هیزیه
-آقا اگه نگاه کردنتون تموم شد راهو باز کنید
احمد به خودش میادو اخمش بیشتر میره تو هم
احمد: مهمون اینقدر پررو نمیشه؟
با سردی میگم: مهمون شاید... ولی منی که بابت این مهمونی پول دادم عیبی نداره یه خورده پررو باشم
بعد بی تفاوت از کنارشون میگذرم... حاج آقا هم با اونا خداحافظی میکنه و بیرون میاد... همونطور که داریم راه اومده رو برمیگردیم حاج رضا میگه: دخترم واقعا شرمندتم دلم نمیخواست اینجا بیای...اما دیدم نگرانه جایی... گفتم بهت پیشنهاد کنم شاید قبول کردی
-این حرفا چیه حاج رضا... شما خیلی بهم لطف کردین... چند شب که بیشتر نیست... این چند شبو تحمل میکنیم بعدش هم برمیگردیم
حاج رضا: اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن
-مرسی حاج رضا... حتما
حاج رضا به خونش میرسه و من هم ازش خداحافظی میکنم... به سمت ماشین حرکت میکنم... وقتی به ماشین میرسم... یکم توش میشینمو به آینده فکر میکنم... واقعا نمیدونتم کاری که دارم میکنم درسته یا نه؟... اصلا از احمد خوشم نیومد... میترسم برامون دردسر درست کنه... بعد از کلی فکر کردن که نتیجه ای هم برام نداشت تصمیم گرفتم از بد و بدتر، بد رو انتخاب کنم زیر لب زمزمه میکنم: چند شبه دیگه، مسئله ای نیست، اگه احمد دست از پا خطا کنه خودم حسابش رو میرسم
بعد ماشین رو روشن میکنمو به سمت ویلا میرم... هوا تاریک شده... به ساعت نگاهی میندازم... ساعت هشته... آهسته ماشین رو میرونم و به آینده فکر میکنم... یعنی میشه این اطراف خونه ای، ویلایی، چیزی خرید... باید این کارا رو به عمو کیوان بسپرم... یاد اون روز میفتم که عمو میخواست بیاد روستا ولی براش زنگ زدمو گفتم ما برگشتیم و اون سریع خودش رو به خونه ما رسوند... وقتی رزا رو با اون حال و روز دید مثله من عصبی شد... میخواست بر علیه قاسم شکایت کنه که رزا نذاشت... اینبار هم قبل از حرکت عمو رو در جریان گذاشتم... مخالف صد در صد اومدنمون بود اما قول دادم که مواظبه همه چیز باشم... همینجور که به چیزهای مختلف فکر میکنم خودمو جلوی ویلا میبینم... ماشینوخاموش میکنمو به سمت در حرکت میکنم.. دو بار زنگ میزنمو منتظر میمونم... صدای قدمهای آقا جعفر رو میشنوم و بعد در باز میشه
آقا جعفر: خانم بالاخره اومدین؟ خواهرتون نگران شده بود
-یه خورده کارم طول کشید
با اجازه ای میگمو با بی حالی به سمت در ورودی حرکت میکنم... از راهرو میگذرمو وارد سالن میشم... همه نشستن... رزا تا منو میبینه میگه: وای روژان منو کشتی... مردم از نگرانی
-نگرانی واسه ی چی؟ من که بهت گفتم برای چه کاری میرم
رزا با شرمندگی میگه: فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه... گفتی زود میای
-ببخشید یه مشکلی پیش اومده بود حلش کردم
بعد به سمت بقیه برمیگردمو یه سلام زیرلبی میگم... ماکان با اخم و ماهان و کیارش با ناراحتی جوابمو میدن... به سمت اتاق حرکت میکنم
رزا: لباستو عوض کردی زودتر بیا... شام آماده ست
-ممنون میل ندارم... میخوام استراحت کنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#23
Posted: 15 Sep 2013 09:23
در اتاق رو باز میکنمو میرم وسایلام رو جمع کنم بعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه... سرمو برمیگردونم... رزا رو میبینم
رزا: اتاق پیدا کردی؟
-اوهوم، راستش زیاد راضی نیستم ولی فعلا مجبوریم باهاس بسازیم
رزا: عیبی نداره، به نظر منم درست نیست بیشتر از این اینجا بمونیم، خیلی بهشون زحمت دادیم
-اوهوم
رزا: روژان بهتره بیای شام بخوری، اینا این همه هوامونو داشتن، بهتره مشکلاتمون رو خودمون حل کنیم، میدونم امروز یه خورده ناراحتی، هم به خاطر اون بچه هم به خاطر اتاق اما دلیل نمیشه که با اینا اینجور حرف بزنی... دوست دارم مثله همیشه شاد و شنگول باشی
ایکاش میشد همه چیز رو به خواهرم بگم... آهی میکشمو میگم هر چی تو بگی رزایی
رزا لبخندی میزنه و میگه: آفرین خانم خانما... پس من میرم... تو هم لباساتو عوض کن و بیا...بعد از شام باهم چمدونمون رو میبندیم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... رزا هم لبخند میزنه و از اتاق خارج میشه... زیرلب زمزمه میکنم: خواهری خیلی دوستت دارم
بعد لباسامو عوض میکنمو بیرون میرم... حس میکنم همه ناراحتن حتی ماکان... دلیل ناراحتی ماکان رو نمیفهمم شاید از ناراحتی کیارش ناراحته بیخیال ماکان و ماهان و کیارش میشم... همه دارن شام میخورن... بیخیال با صدای بلند سلام میکنمو با یه لحن شادی میگم: وای وای زرشک پلو با مرغ... چقدر دلم مرغ میخواست یه بشقاب برای خودم برمیدارم و در برابر چشمهای بهت زده ی ماهان و ماکان و کیارش چند قاشق برنج تو بشقاب میریزم بعد بشقاب رو میذارم وسط میز و دیس رو میذارم جلوی خودم و یه تیکه مرغ کوچولو رو میذارم توی بشقابی که وسط میز گذاشتم و بقیه مرغ رو میذارم کنار دستم
رزا با دهن باز داره نگام میکنه... یه قاشق برنج از دیس برمیدارم و میذارم تو دهنم
رزا با جیغ میگه: روژان داری چیکار میکنی؟
-با مظلومیت میگم مگه نگفتی بیا غذا بخور... خوب منم خواستم دلتو نشکونم اومدم همه غذاها رو بخورمو برم
رزا: تو که میل نداشتی؟
-تو که نگفته بودی مرغه... اگه میدونستم میل پیدا میکردم
رزا: مگه غذا ندیده ای؟
-اوهوم، از صبح رنگ غذا رو ندیدم
بعد یه قاشق دیگه از برنج رو میذارم تو دهنم... ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: این بشقاب چیه گذشتی وسط
- واسه ی شماهاست دیگه، مگه غذا نمیخورین؟... گفتم شاید باز گشنتون شد یه چیزی داشته باشین
تند تند غذا رو میذاشتم تو دهنم، یه بغضی تو گلوم نشسته بود، دلم عجیب گرفته بود، من هیچوقت از ماکان خوشم نمیومد اما همیشه کیارش و ماهان رو دوست داشتم، همیشه اونا برام عزیز بودن، اونا برام مثله داداشام بودن... الان که اونا رو اینقدر بد میبینم دلم میگیره... دوباره یه قاشق پر از برنج تو دهنم میذارمو بغضم رو باهاش قورت میدم...
با دهن پر میگم: رزا چرا منو نگاه میکنی بخور، هر چند بهت حق میدم از بس بچه ی مرغ خوردی... معدت عادت به مرغ خوردن نداره...
کیارش با تعجب میگه: بچه ی مرغ؟
-همونجور که سرم پایینه و دارم غذا میخورم میگم: اوهوم
ماهان:بچه مرغ دیگه چیه؟
رزا با حرص میگه: تخم مرغ رو میگه
-بده واسه ی تو هم خودم میخورم... دست سالمم رو سمت غذاش میبرم که با دست محکم میکوبه رو دستم
با صدای بلند میگم:آخ
رزا: کوفت، این چه وضعه غذا خوردنه... برای بار هزارم میگم وسط غذا حرف نزن
-اینجوری که یادم میره؟
رزا:چی؟
-حرفم
رزا: درست و حسابی بگو ببینم چی میگی؟
-اگه وسط غذا حرف نزنم تا آخر غذا که حرفم از یادم میره
رزا: روژان آبروریزی نکن
-من که کاری نمیکنم من فقط دارم غذامو میخورم
کیارش و ماهان میخندنو ماکان هم لبخند میزنه... سریع نگامو ازشون میگیرمو غذامو میخورم... غذا که تموم میشه میگم: آخیش... دارم منفجر میشم
رزا: همینکه تا الان منفجر نشدی خودش یه معجزه هست
-واقعا؟
رزا:اوهوم
-پس چرا هیچکس نمیاد از من مصاحبه کنه؟
رزا: مصاحبه برای چی؟
-معجزه به این مهمی اتفاق افتاده اونوقت......
میپره وسط حرفمو میگه: یکم به اون فکت استراحت بده
-از صبح بهش استراحت دادم که الان حرف بزنم
رزا: روژان من به شخصه بگم غلط کردم گم شو تو اتاق...بی خیال میشی
-اگه منو کول کنی تا اتاق ببری چرا که نه؟
ماکان هم با صدای بلند میخنده... بهش یه نگاه میندازم... شاید سردترین نگاه... تلخ ترین نگاه... یه نگاهی که توش صد تا حرفه.... یه پوزخند میزنمو به سمت رزا برمیگردمو میگم: رزایی نمیشه از اینجا داریم میریم یخچال اینجا رو با خودمون سوغاتی ببریم؟... خوردنیهاش رو خودمون میخوریم یخچال رو هم واسه عمو میبریم
رزا جیغ میزنه و میگه: روژان بس کن
-منو بگو که به فکر آذوقه چند ماهه دیگه هستم
بعد از جام بلند میشمو به سمت اتاق راه میفتمو میگم: اصلا قدرمو نمیدونی... اه اه خواهر هم اینقدر قدرنشناس
همینکه به اتاق میرسم در رو باز میکنمو سریع خودمو تو اتاق میندازمو در رو میبندم... چقدر سخت بود... تظاهر به شاد بودن... خیلی سخت بود... از این همه ریاکاریشون متنفرم... این آدما چه طور این همه مدت تظاهر به خوب بودن کردن... در صورتی که من چند دقیقه هم به سختی میتونم تظاهر به شاد بودن بکنم
زمزمه وار میگم: روژان این روزا تظاهر کردن خودش یه هنره... که تو ازش بی نصیب موندی
آهی میکشمو سری به نشونه ی تاسف برای سادگی خودم و بی رحمی این آدمای بی وجدان تکون میدم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#24
Posted: 15 Sep 2013 09:27
ترجیح میدم به این چیزا فکر نکنم... با فکر کردن من هیچی درست نمیشه... من و رزا که فردا از اینجا میریم بعده یه مدت هم که برمیگردیم اما بیچاره اهالی روستا... سری به عنوان تاسف تکون میدمو خودمو روی تختم پرت میکنم... کم کم پلکام سنگین میشه و به خواب میرم
با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار میشم... نگاهی به رزا میندازم... چه معصومانه خوابیده... دلم براش ضعف میره... خم میشمو پیشونیشو میبوسم... خیلی خوشحالم که رزا رو دارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در میرم... از اتاق خارج میشم... دارم از پله ها پایین میرم که صدای ماهان رو میشنوم
ماهان: آخه این چه کاری بود که کردی؟
ماکان: از دخترای زبون دراز متنفرم... تا همین الان هم زیادی تحمل کردم
ماهان: همه چیز رو خراب کردی
ماکان: میگی چیکار میکردم... وسط روستا وایساده و به من توهین میکنه بعد من بهش لبخند بزنم
ماهان: کیارش عاشقه رزاهه، چرا نمیفهمی؟؟
ماکان: قحطی دختر بود که عاشق خواهر این دختره زبون دراز شد؟
ماهان: رزا دختر خوبیه
ماکان: من با رزا مشکلی ندارم من با خواهرش مشکل دارم... حالا این پسره کجا رفت؟
ماهان با ناراحتی میگه: روژان آب پاکی رو ریخت رو دستش... گفت دور رزا رو خط بکشه... کیارش هم رفته این اطراف قدمی بزنه... گفت منتظرش نباشیم میخواد امشب بره خونشون
ماکان: دختره ی لعنتی... به خدا اگه یه روز هم از عمرم مونده باشه بد حالشو میگیرم
ماهان: ماکان تمومش کن... تو حق نداشتی روش دست بلند کنی
ماکان: آره حق با توهه، باید اونجا میموندم تا خانم هر چی دلش میخواد بارم کنه... من همین الان هم به خاطر تو و کیارش بهش هیچی نمیگم
ماهان: ماکان آروم باش... روژان اونقدرا هم که تو میگی بد نیست
ماکان:آره اصلا میدونی چیه؟ به قول خودش اون فرشته هست... اصلا من بدم خوبه؟
ماهان: ماکان این حرف چیه که میزنی؟
ماکان: اگه من جای کیارش بودم دو تا میزدم تو گوش دختره و مجبورش میکردم باهام ازدواج کنه... به نظر من کیارش از هر بی عرضه ای بی عرضه تره
ماهان: همین کارا رو کردی دیگه وگرنه تا حالا صد دفعه کیارش تونسته بود رضایت رزا رو بگیره... چرا نمیفهمی اینا دخترای روستایی نیستن که دو تا تو سرشون بزنی رام بشن
ماکان: دختره ی لوس و ننر... یه جور از این و اون دفاع میکنه که انگار صد ساله باهاشون زندگی کرده... یکی نیست بهش بگه تو هم یکی هستی مثله من ...فقط و فقط ادعاتون میشه
ماهان: ماکان چرا اینقدر عصبی هستی؟ حرف زدی... حرف شنیدی... این همه عصبانیتت رو درک نمیکنم
ماکان: اون اجازه نداشت با من اون طور حرف بزنه؟
ماهان: ماکان
ماکان: دختره زبون نفهم... فقط بشین و ببین... من این دختره رو آدم میکنم اون باید بفهمه که کسی نمیتونه با ماکان در بیفته... اگه من رامش نکنم ماکان نیستم
یه پوزخند میزنمو تو دلم میگم آره کاکتوسی
ماهان: ماکان کار کیارش رو سخت تر نکن
ماکان: دیگه نه کیارش برام مهمه نه هیچکس... من نمیتونم آروم یه ج...
بقیه حرفاش برام مهم نیست اونایی رو که باید میشنیدم شنیدم... قید آب رو میزنمو به اتاق برمیگردم... رو تخت دراز میکشمو به حرفهای ماهان و ماکان فکر میکنم... ماکان تو چه فکری هست و من تو چه فکری... اون فقط و فقط به غرورش فکر میکنه و من به دختربچه ی خوشگلی که اثر انگشتای ماکان رو صورتش خودنمایی میکرد... چقدر بین من و ماکان تفاوته... ایکاش آدما قبول میکردن دیدگاه های اشتباهشون رو عوض کنند هر چند هیچکس دیدگاه خودشو اشتباه نمیدونه آهی میکشمو تصمیم میگیرم چمدونا رو ببندم نیم خیز میشم که چشمم میخوره به چمدونا... رزا همه ی کارا رو خودش کرد... دوباره راحت دراز میکشم... نگاهی به دستم میندازم زخمش عمیقه اما عفونت نکرده... خدا رو شکر رزا یادش رفت دست منو پانسمان کنه... به فردا شب فکر میکنم واقعا چه جوری باید تو اون اتاق بخوابیم... تصمیم میگیرم بهش فکر نکنم...چشمامو میبندمو کم کم به خواب میرم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#25
Posted: 15 Sep 2013 09:28
فصل چهارم
با تکونهای دست رزا از خواب بیدار میشم
رزا: روژان بیدار شو
-هوم؟
رزا: روژان با تو هم، میگم بیدار شو
پشتمو به رزا میکنمو میگم: فقط یکم دیگه
رزا: روژان امروز باید بریم روستا... دیرمون میشه بیدار شو
با یادآوری دیروز همه چیز یادم میاد... خدا لعنتت کنه ماکان من رو از این رختخواب گرم و نرم هم انداختی از امشب معلوم نیست باید چه جوری بخوابم... به زحمت تو جام میشینم... یه خمیازه میکشمو میگم: رزا؟
رزا همونطور که داره لباس عوض میکنه میگه: هوم؟
-نمیشه این رختخوابهای گرم و نرم و اون تخت رو هم با خودمون ببریم؟
رزا: روژان دست از این مسخره بازی ها بردار، لباس بپوش ساعت ده شده
-چــــــــــــــی؟
رزا: داد نزن... یادت باشه ازشون تشکر کنی
-تشکر دیگه واسه ی چی؟
رزا: روژان حالت خوبه؟... برای این همه کمکی که بهمون کردن
-تشکر نمیخواد که.... تازه باید کلی افتخار هم کنند که به خانمهای متشخصی مثله ما کمک کردن
رزا با یه لحن محکم میگه: روژان
-اه... باشه
رزا: بیا لباس بپوش... چمدونا رو میبریم پایین.... همونجا باهاشون صحبت میکنیم
-خانم اجازه؟
رزا: دیگه چیه؟
-برم دستشویی...
رزا با بی حواسی میگه: دستشویی واسه چی؟
با خنده میگم:واسه ی هواخوری
رزا: روژان
-آخه یه سوالایی میپرسی آدم خندش میگیره، مردم میرن دستشویی واسه چی؟ خودت نمیدونی؟... باشه بذار برات بگم... بنده الان پی پی دارم در نتیجه......
میپره وسط حرفمو میگه: فقط زودتر از جلوی چشام گم شو
با خنده به سمت دستشویی میرم... وقتی از دستشویی بیرون میام رزا رو نمیبینم چمدون خودش رو هم برده... همونجور که لباس میپوشم به این فکر میکنم این لحظه ی آخری چه طوری حال ماکان رو بگیرم... یه لبخند خبیث رو لبام میشینه... لباسامو که پوشیدم چمدونم رو برمیدارمو به سمت در میرم... همونجور که از پله ها پایین میرم صدای ماهان رو میشنوم
ماهان: آخه چرا؟؟ این یه مدت هم همین جا میموندین
رزا: نه دیگه... خیلی مزاحمتون شدیم
ماهان چشمش به من میفته که به زحمت چمدونو حمل میکنم... به طرفم میادو میخواد چمدونو ازم بگیره که چمدونمو به سمت خودم میکشمو با لحن مسخره ای میگم: با چمدونم چیکار داری؟
ماهان خندش میگیره و میگه: کاری ندارم میخوام برات بیارم پایین
-نمیخوام... از کجا معلوم چمدونه نازنینم رو واسه خودت برنداری؟
ماهان: روژان
-برو کنار...
ماهان: روژان این رزا چی میگه؟
-نمیدونم من که اینجا نبودم...
ماهان: میگه میخواین برین
خودمو متعجب میکنمو میگم واقعا؟
ماهان با تعجب میگه تو نمیدونستی؟
-نه بابا... من از کجا باید میدونستم
ماهان: پس این چمدون چیه دستت؟
- توی این چمدون که وسایلای من نیست
ماهان بهت زده میگه: پس چیه؟
-وسایلای باارزش شماها رو ریختم تو چمدون... دارم میذارم تو ماشین تا خیالم از بابت آینده ی خودمو رزا راحت باشه... مگه دیوونه ام غذا و جای مفت رو ول کنمو برم
ماهان که تازه میفهمه سرکار بود میگه: روژان
-چیه بابا؟ بالاخره که باید میرفتیم... ترجیح میدم این چند روز آخر رو تو روستا باشم
ماهان: حالا از کی اتاق گرفتی؟
-بذار این چمدون رو بذارم حالا میام
سری تکون میده و رو مبل میشینه... به زحمت خودمو به ماشین میرسونمو چمدون رو توی صندوق عقب میذارم... چاقوی ضامن دار رو از داشبورد برمیدارمو یه نگاهی به اطراف میندازم... باد چهار تا لاستیک ماشین ماکان و بعد هم ماهان رو خالی میکنم... خدا رو شکر از آقا جعفر خبری نیست... ایکاش ماشین کیارش هم اینجا بود... هنوز دلم خنک نشده... یه ماژیک از داشبورد ماشینم برمیدارمو روی شیشه ی پشت ماشین ماکان مینویسم: چرا من خرم؟
بعد با عجله سمت ماشینه ماهان میرم و رو شیشه عقب ماشینش مینویسم: چرا داداش ماکان خره؟
یه نگاهی به ماشینا میکنم... یه لبخند میاد رو لبم... بهتره تا لو نرفتم صحنه ی جرم رو ترک کنم... ماژیک رو میذارم تو جیب مانتومو به داخل میرم... ماکان هم خواب آلود با موهای پریشون رو مبل دو نفره کنار ماهان نشسته و سعی داره رزا رو منصرف کنه
ماکان: تو روستا دو تا دختر تنها میخواین چیکار کنید؟
به سمت رزا میرمو میگم: میخوایم بریم وسط روستا بندری برقصیم حرفیه؟
به سمت من برمیگرده و با خشم نگام میکنه... میدونم که میدونه همه اینا زیر سر منه...
ماهان با خنده میگه: خوب همین جا بندری برقصین ما هم فیض ببریم
-نشد دیگه... میخوام وسط روستا بندری برقصم یه چیزی کاسب شم
ماهان: همینجا پولش رو هم بهتون میدیم
-اونجا برقصم هم از اهالی روستا پول میگیرم... هم شما مجبور میشین بیاین... در نتیجه از شما هم پول میگیرم... هر جور حساب میکنم منفعت رو توی رفتن میبینم
ماهان: حداقل یه صبحونه بخورین بعد برین
رزا: بهتره زودتر....
یکم فکر میکنم و بعد وسط حرف رزا میپرم: با این مورد موافقم
رزا: روژان مگه دیرمون نشده؟
-عیبی نداره... آخرین غذای مفت و مجانی رو هم میخوریمو بعد میریم
ماهان با خنده سری تکون میده و میگه: حالا اقدس خانم رو صدا میزنم
-نمیخواد منو و رزا آماده میکنیم
رزا هم سری به نشونه موافقت تکون میده
رزا میز رو میچینه... من هم آب رو میذارم جوش بیاد... من و رزا چایی دوست نداریم... همیشه آب پرتغال میخوریم... اما ماکان عاشقه چایی شیرینه تو این چند روز اینو خوب فهمیدم... ماهان هم که فقط و فقط چایی تلخ
رزا: من میرم چمدون رو تو ماشین بذارمو برگردم
سری تکون میدمو بعد از رفتن رزا دست به کار میشم... شکر پاش رو خالی میکنمو توش نمک میریزم و جلوی صندلی همیشگیه ماکان میذارم... واسه همه چایی میریزم... میخوام برم همه رو صدا کنم که رزا رو عصبی جلوی آشپزخونه میبینم
رزا طوری که فقط من و خودش بشنویم میگه: این چه کاری بود کردی؟
با تعجب میگم: چه کاری؟
رزا: اون جمله زشت چیه که پشت ماشین ماکان نوشتی؟ اصلا با چی نوشتی که پاک نمیشه
سعی میکنم خودم متعجب نشون بدمو میگم: رزا تو حالت خوبه؟ من به ماشین ماکان چیکار دارم؟ اصلا مگه پشت ماشین چی نوشته شده؟
تو دلم میگم خدا رو شکر متوجه ی پنجری و ماشین ماهان نشد
رزا چشماشو باریک میکنه و با یه لحن عصبانی میگه: نوشته چرا من خرم؟
پخی میزنم زیر خنده و میگم: پس بالاخره خودش هم کشف کرد
رزا: چی رو؟
-خر بودنش رو دیگه؟ حالا چرا پشت ماشین نوشت از خودم میپرسید
رزا: روژان
- ای بابا چرا هر اتفاقی می افته گردن منه بدبخت میندازی... از من مظلوم تر پیدا نکردی؟
رزا: آخه تنها کسی که ذاتش خرابه تویی؟
با صدای ماهان به خودمون میایم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#26
Posted: 15 Sep 2013 09:28
ماهان: روژان دوباره چیکار کردی که رزا اینقدر حرص میخوره
با مظلومیت میگم: هیچی به جون ماکان
ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: این خودش نشون میده که یه کاری کردی
با حالت قهر پشت میز میشینمو میگم اون هاپو رو صدا کنین صبحونه آماده هست... محصول مشترکه رزا و روژان
ماهان با خنده سری تکون میده و میره ماکان رو صدا کنه
رزا: امان از دست تو، راستی قبل از رفتن یادم بنداز دستتو پانسمان کنم
- رزا همینجوری هم خیلی دیرمون شده... یه زخم جزئیه که تا حالا تقریبا خوب شده
رزا: اما.......
میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر رو حرفم اما و اگر نیار بخور دیرمون شد
شروع به خوردن میکنم اما رزا منتظر میمونه ماهان و ماکان بیان... ماهان و ماکان هم میان و پشت میز میشینن... همه داریم صبحونه میخوریم... من همه حواسم پیشه ماکانه... زیرچشمی نگاش میکنم... با اخم شکرپاش رو برمیداره.... نمک رو تو چایی میریزه و هم میزنه... یه قلپ میخوره اخماش بیشتر میره تو هم... یکم دیگه میخوره من سرمو میارم پایینو خودمو مشغول خوردن نشون میدم
ماکان: چرا چایی من شوره؟
ماهان پخی میزنه زیر خنده... دست رزا تو هوا میمونه... سنگینی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم... سرمو میبرم بالا و میبینم ماهان با خنده، ماکان با عصبانیت و رزا با اخم به من نگاه میکنند
-چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنید؟
ماهان: یعنی کار تو نیست؟
با مظلومیت میگم: چی؟
رزا: چایی ماکان
-حالت خوبه رزایی؟ من چیکار به چایی ماکان دارم؟
بعد همونجور که خندمو قورت میدادم ادامه میدم: حتما حس چشایی ماکان خان به مشکل برخوردن
رزا با خشم شکرپاش رو برمیداره و میگیره جلوم و میگه: طعمش رو امتحان کن
-اگه شکر رو خالی خالی بخورم مرض قند میگیرما
رزا: با یکم شکر هیچ کس مرض قند نمیگیره
- از کجا معلوم؟؟ باز داری خرم میکنی......
رزا با داد میگه: گفتم امتحان کن
ناچارا شکرپاش رو از دستش میگیرمو یکم نمک رو میریزم تو دهنم
رزا: چه طعمی میده؟
-حس شیرینی... حس شوکولات... باز میخوام... چه خوشمزه بود
یکم دیگه میخوام بذارم تو دهنم که رزا با تعجب شکرپاش رو از دستم میگیره و میگه: واقعا؟
ماهان هم تعجب کرده
رزا خودش طعم شکر رو امتحان میکنه و جیغش میره هوا
رزا: روژان اینکه شوره
-نه بابا... راست میگی؟
ماهان با خنده نگامون میکنه
رزا: روژان از ماکان خان عذرخواهی کن
لبخندی رو لبای ماکان میشینه
-هر کی حس چشاییش عوض بشه تقصیر منه... اول صبحه نمک و شکر رو خوب از هم تشخیص نمیدین
رزا: همه اشتباه میکنند فقط تو درست میگی
-پس چی؟
برای اینکه حرفو عوض کنم میگم: وای... بیچاره شدم... دیرمون شد اگه صبحونه نمیخوری پس راه بیفت...
رزا: حرفو عو......
میپرم وسط حرفشو میگم: من که رفتم
بعد هم میرم تو ماشین منتظر رزا میشم
با صدای ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخوره به خودم میام... ماهان رو میبینم... از ماشین پیاده میشمو میگم: چیزی شده؟
ماهان: رزا گفت یکم منتظرش بمونی الان میاد؟ هر چی گفتیم ظرفا رو اقدس خانم میشوره قبول نکرد
سری تکون میدمو چیزی نمیگم... ماکان هم به طرفمون میاد
ماهان: نگفتی از کی اتاق اجاره کردی؟
ماکان که به ما رسیده با خونسردی میگه: لابد حاج رضا
-نه بابا،حاج رضا اتاق نداشت
ماهان: پس کی بهتون اتاق داده؟
-مجبور شدم از آقا عباس اتاق اجاره کنم
ماهان و ماکان با هم میگن: چـــــــــــی؟
-چیه خوب، سه چهار روز دیگه، میشه دووم آورد
ماهان با عصبانیت میگه: اون و پسرش اصلا آدم نیستن... اونا از قاسم هم بدترن
با خونسردی میگم: از شماها که پست تر نیستن
ماکان: حرف دهنتو بفهم
- من خوب میفهمم چی دارم میگم... اونی که آخر نفهمیه کسی نیست جز جنابعالی
ماکان: از همین حالا بهت میگم بازیه بدی رو شروع کردی
-من اصولا با بچه های زیر دو سال بازی نمیکنم
ماکان: میخوای بگی خیلی از من بزرگتری؟
-از لحاظ عقلی بله
ماکان: کاملا از رفتارت پیداست
ماهان با دهن باز به بحثه من و برادرش گوش میده که یهو چشمش میخوره به ماشین ماکان...خندش میگیره اما جلوی خودش رو میگیره... معلومه هم متوجه ی پنچری شده هم متوجه نوشته... ولی هیچی نمیگه... لابد برای جلوگیری از دعواهای بیشتر... ماشین خودش تو دید نیست هنوز از ماشینه خودش خبر نداره
بی توجه به ماهان میگم: خودم هم میدونم رفتارم خیلی بزرگتر از سنمه... احتیاجی به یادآوری نبود
ماکان: خیلی رو داری؟
-شما که دست ما رو از پشت بستی
با عصبانیت میخواد از جلوم رد بشه که پامو میبرم جلو که محکم زمین میخوره
-زشته پسر... اینجا که جای خواب نیست... برو تو اتاقت بخواب... برو گلم.. برو هاپویی
بعد برمیگردم سمت ماهانو میگم: برادر عجب دوره زمونه ای شده... مردم جدیدا کجاها رو که واسه ی خواب انتخاب نمیکنند؟
ماهان با خنده به ماکان کمک میکنه... رزا هم از خونه بیرون میاد و با دیدن ماکان تو اون وضعیت با نگرانی میگه: چی شده؟
من سریع میگم: هیچی رزایی... آقا ماکان یکم هوس خواب به سرشون زده بود...
رزا با تعجب به ما نگاه میکنه و میگه: من که نمیفهمم تو چی میگی... بعد با مهربونی برمیگرده سمت ماهان و ماکان...
رزا: این چند مدت خیلی بهتون زحمت دادیم... واقعا شرمنده
ماهان لبخندی میزنه و میگه: دشمنتون شرمنده... این حرفا چیه وظیفمون بود
ماکان هم با لبخند سری تکون میده
رزا یکی میکوبه تو پهلوم...
-چیه بابا... پهلوم رو سوراخ کردی؟
ماهان دوباره خندش میگیره... رزا با ابرو بهم اشاره میکنه که ازشون تشکر کنم
با خونسردی میگم: رزایی چرا هر وقت ما داریم از اینجا میریم تیک عصبی میگیری؟... اون دفعه هم هی بیخودی ابروهات بالا و پایین میرفتن
رزا با حرص میگه: بیخودی نبودن...
بعد از لای دندونای کلید شده میگه: میگم تشکر کن
-وقتی خودشون میگن وظیفمونه دیگه تشکر واسه چی؟
رزا دیگه طاقت نمیاره و با داد میگه: روژان
ماهان از خنده دلشو گرفته و خم شده با خودم فکر میکنم اگه ماشینه خودش رو هم ببینه همینجوری میخنده یا نه؟... رو لبهای ماکان هم نیشخند مسخره ای خودنمایی میکنه
با خنده میگم: رزایی قبل از اینکه تو بیای من از آقا ماهان و آقا ماکان تشکر کردم میتونی از خودشون بپرسی
ماکان اخمی میکنه و هیچی نمیگه
رزا لبخندی میزنه و میگه: میمردی همین رو زودتر بگی
شونه هام رو بالا میندازمو چیزی نمیگم... از ماهان و ماکان خداحافظی میکنیم و سوار ماشین میشیم... ماشین رو روشن میکنم... سرمو به طرف ماکان برمیگردونمو با چشمام به ماشینش اشاره میکنم... با تعجب به ماشینش نگاهی میندازه در کسری از ثانیه به سمت من برمیگرده... میخواد بیاد به طرف ماشین که سریع گازو میگیرمو دبرو که رفتیم... از آینه ماشین میبینم که با عجله به سمت ماشین خودش میره و میخواد سوار شه ولی متوجه پنچریه ماشین میشه و یه لگد محکم نثار لاستیک ماشین میکنه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#27
Posted: 15 Sep 2013 09:29
یه لبخند رو لبم میشینه
رزا: کارت خیلی خیلی اشتباه بود
-رزایی من که کاری نکردم
رزا: آره کاملا پیداست
-وقتی پیداست پس چرا تهمت میزنی؟
رزا: من تهمت میزنم؟
با مظلومیت میگم:اوهوم
رزا: هر وقت که مظلوم میشی میفهمم یه غلطی کردی
-آجی جونم
رزا: گوشام دراز شد
-آجــــــــــی
رزا: اه چته؟... آخه این چه کاری بود که کردی... اون از نمک... اون از ماشین ماکان... تو واقعا روت میشه تو چشمای ماکان نگاه کنی؟
-اوهوم
رزا: خیلی پررویی...یه آهنگ بذار که صداتو نشنوم
-آجی خیلی بی تربیت شدیا... کی با آجی کوچولوش اینجوری حرف میزنه
رزا: توی نره غول کوچولویی؟
-نه خیر منه ماده غول کوچولو هستم
رزا دیگه جوابمو نمیده و خودش یه آهنگ میذاره... منم هیچی نمیگمو به آهنگ گوش میدم
گریه نکن گریه دیگه فایده نداره
من دیگه ماهت نمی شم بروستاره
دعا نکن پشت سرم بر نمی گردم
فقط بگو برای تو چیکار نکردم
برای عشق پاکمون کیسه میدوختی
قلب منو به قیمتش کاش می فروختی
می گفتی که چشام برات مثل یهماهه
ولی عزیزم اسمون تو سیاهه
گریه نکن کلبه مارو خودتسوزوندی
یادت میاد دل منو چقدر سوزوندی
یادت میاد چه روزای قشنگیداشتیم
یادش بخیر چه قلبای یه رنگیداشتیم
شمع تولدت برام یه یادگاره
یواشکی دزدیدمش با بیقراری
تا به مقصد برسیم هیچکدوم حرفی نزدیم... نزدیکایه خونه عباس ماشین رو پارک میکنم.. رزا میخواد پیاده شه که مچ دستش رو میگیرم... با تعجب به طرفم برگشت
رزا: چیزی شده؟
-راستش رزا اینجایی که ما داریم میریم جای زیاد جالبی نیست... شاید یه خورده زندگی سخت باشه
رزا: خوب اینو که از اول گفتی... گفتی که زیاد راضی نبودی... منم گفتم مسئله ای نیست
-رزا بهتره یه خورده بیشتر مراقبه خودت باشی... من به آدمای اینجا زیاد اعتماد ندارم... ازت خواهش میکنم اگه خواستی به مادرت سر بزنی بهم بگی تا منم باهات بیام
رزا: اما......
با جدیت تو چشمای رزا زل میزنمو میگم: رزا من قول میدم خودمو کنترل کنم و با قاسم دهن به دهن نشم... از این به بعد کسی نیست که هوامونو داشته باشه من تو رو دارم تو هم منو... تو شهر خودمون نیستیم که خیالمون راحت باشه... درسته اینجا آدمای خوبی داره اما آدم های بد هم کم نیستن یکیش همین قاسم
رزا به فکر فرو میره و بعد از مدتی میگه: حق با توهه... فقط رزا اگه باهام اومدی باهاشون درگیر نمی شیا
-خیالت راحت باشه... حالا هم پیاده شو که حسابی دیرمون شد
رزا سری تکون میده و میگه: چمدونامون چی؟
-با خودمون میبریم
چمدونا رو برمیداریم و به سمت خونه عباس میریم... خیلی نگرانم... خیلی زیاد...
-همین جاست
رزا نگاهی به خونه میندازه و هیچی نمیگه من هم چند ضربه به در میزنم... کسی جواب نمیده... دوباره چند ضربه به در میزنم... صدای احمد رو میشنوم...
احمد: اومدم... چه خبرته؟
بعد از چند ثانیه در باز میشه و احمد جلوی در نمایان میشه... با دیدن من اخماش میره تو همو دوباره مثله دفعه ی قبل شروع میکنه به برانداز کردنم اصلا متوجه رزا نشده... از نگاهاش متنفرم... اخم میکنم... میخوام چیزی بگم که با صدای رزا ساکت میشم
رزا: سلام آقا
احمد که انگار تازه متوجه رزا شده با اخم نگاهی به من و رزا میندازه و میگه: سلام
و از جلوی در کنار میره
من فقط سری به نشونه ی سلام تکون میدم که باعث میشه احمد پوزخندی بزنه و بگه: بهت یاد ندادن به بزرگترت سلام کنی
منم متقابلا پوزخندی میزنمو میگم: نمیدونستم این قدر عقده ی سلام داری وگرنه حتما اینکارو میکردم
و بعد با بی تفاوتی از کنارش رد میشم و به سمت اتاق میرم... رزا هم بی هیچ حرفی پشت سر من حرکت میکنه... وقتی به اتاق میرسم در اتاق رو باز میکنم و میرم کنار تا رزا داخل بشه... دهن رزا از تعجب باز میمونه
با لحن شوخی میگم: بابا دهنتو ببند حالا یه پشه ای مگسی چیزی اون تو میره
رزا با تعجب میگه: روژان ما باید اینجا زندگی کنیم؟
با شرمندگی میگم: چاره ای نیست
رزا: هیچ جای دیگه ای اتاق نمیدن؟
-یه جای دیگه بود که به مسافرا اتاق میداد اما همه اتاقاش پر بود
رزا سری تکون میده و میگه: مثله اینکه واقع چاره ای نیست... غذامون چی میشه؟
-با خودشونه
رزا: اصلا از این احمد خوشم نمیاد... بدجور بهت نگاه میکنه... بهتره زیاد سر به سرش نذاری
-حالم از خودشو نگاهاش بهم میخوره
رزا: حتما باید یه خونه واسه خودمون جمع و جور کنیم... بالاخره من باید هر چند وقت یه بار به مادرم سر بزنم... نمیشه هر وقت میایم اینجوری سرگردون بشیم
-منم بهش فکر کردم... وقتی برگشتیم به عمو کیوان میگم که ترتیبشو بده
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#28
Posted: 15 Sep 2013 09:29
رزا سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... لباسامونو عوض میکنیم... هردومون شلوار جین با یه بلوز ساده تنمون میکنیم من یه شال هم رو سرم میندازم ولی رزا روسری سرش میکنه... یکم دیگه تو اتاق میمونیم ولی حوصلم عجیب سررفته
-اه.... حوصلم سر رفت... بلند شو یه دوری تو حیاط بزنیم
رزا: من خواب رو به هرچیزی ترجیح میدم... یه بالشت برمیداره و دراز میکشه
تو عمرم این همه یه جا ننشسته بودم ... از جام بلند میشمو میخوام از اتاق خارج شم که رزا صدام میکنه
رزا: بیرون نرو از این احمد خوشم نمیاد
-بیخیال بابا... من به اون چیکار دارم... دور و برش نمیپلکم
رزا: پس حواست باشه
-باشه
میرم تو حیاط میبینم یه زن میانسال با یه دختر جوون تو حیاط نشستن و با هم سبزی پاک میکنند... خدا رو شکر خبری از احمد نیست... با لبخند به طرفشون میرم
-سلام
دختر جوون و زن اول با تعجب بهم نگاه میکنند... بعد کم کم اخماشون میره تو هم... زیر لبی یه سلامی حوالم میکنند و به کارشون میرسن... اینا چرا اینجوری کردن؟... اعصابم بیشتر بهم میریزه... حیاطشون خیلی بزرگه... یکم تو حیاط قدم میزنم که صدای زن رو میشنوم
زن: دخترای این دوره زمونه چه بی حیا شدن... یکی نیست بهش بگه این چه وضعه لباس پوشیدنه
نگاهی به لباسام میندازمو هیچی نمیگم... بالاخره فرهنگ من با اینا فرق میکنه... من تو یه محیط باز بزرگ شدمو این چیزا زیاد برام مهم نیستن... ولی ایکاش اینا هم یه خورده درکم میکردن... آهی میکشمو بی تفاوت بهشون تو حیاط پرسه میزنم... تو حال و هوای خودم هستم به دیوار تکیه دادمو به آسمون نگاه میکنم که با تکون دستی به خودم میام... برمیگردم به طرفه کسی که تکونم میداد... میبینم دختره با اخم بهم میگه: غذا آماده ست
سری تکون میدمو به سمت اتاقمون میرم... درو باز میکنم و میرم تو اتاق... رزا خوابیده
-رزا.... رزا....
رزا:هوم؟... چی شده؟
-خواب بسه.... بیدار شو بریم غذا بخوریم
رزا: آخ... همه بدنم درد میکنه.... خیلی خسته ام...
-میخوای یکم دیگه بخوابی؟
رزا: نه دیگه زشته... بریم
سری تکون میدمو باهاش همراه میشم... باهم از اتاق خارج میشیمو میریم سمت اتاقی که ازش سر و صدا میاد... سفره رو وسط اتاق پهن کردن و همه دورش نشستن... من و رزا هم کنار اون زن میانسال که فکر میکنم زن عباسه میشینیم و یه سلام زیر لبی میکنیم... همه جوابمونو میدن.... عباس و پسرش و یه پسره ی دیگه که حس میکنم دامادش هستن یه طرف سفره نشستن منو و رزا و زن عباس و اون دختر جوون توی حیاط که حالا میفهمم دختره عباسه هم یه طرف دیگه سفره نشستیم... سنگینی نگاه احمد رو روی خودم حس میکنم... اصلا نمیتونم به راحتی غذا بخورم... بدجور اعصابم خورد شده... نیمه کاره غذامو رها میکنم و از سفره کنار میرم... یه تشکر زیرلبی هم ازشون میکنم
رزا: روژان چی شد؟
-سیر شدم
زن عباس با طعنه میگه:لابد باب میلتون نبود
سعی میکنم خودم رو کنترل کنم همه مهربونیمو میریزم تو صدامو با لبخند میگم: برعکس یکی از خوشمزه ترین غذاهایی بود که تو تمام عمرم خوردم ولی چون صبحونه دیر خوردیم زیاد گرسنه نبودم
رزا هم سری تکون میده و میگه: روژان راست میگه، غذاش خیلی خوشمزه ست
زن عباس که انتظار این برخورد رو نداشت یکم لحنش نرم تر میشه و میگه: نوش جونتون
بعدش بقیه غذاشو میخوره و چیزی نمیگه... غذا که تموم میشه... مردا میرن تو یه اتاق دیگه... رزا میره استراحت کنه ولی من اصلا خسته نیستم تصمیم میگیرم تو جمع کردن سفره کمک کنم... زن عباس و دخترش با تعجب بهم نگاه میکنند
-چیزی شده؟
زن عباس: چیکار میکنی دختر؟
-هیچی، دارم سفره رو جمع میکنم
دختر: ما هستیم بهتره تو هم بری استراحت کنی
-این کارو که هر روز دارم میکنم... این چند روز فقط خوردم و خوابیدم...
زن عباس: اما...
میپرم وسط حرفش میگم: دیگه اما و آخه و اگر نداره اینجوری حداقل از بیکاری حوصلم سر نمیره
دیگه هیچکدوم حرفی نمیزنند منم باهاشون سفره رو جمع و جور میکنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#29
Posted: 15 Sep 2013 09:29
اونا لب حوض میشینندو ظرفا رو میشورن منم نگاهشون میکنم
زن عباس میگه: دخترجون از کجا اومدی؟
- تهران
زن عباس: در س میخونی؟
-این ترم چند وقته دیگه لیسانسمو میگیرملیسانسمو میگیرم
یکم گنگ نگام میکنه با لبخند میگم: همین چند روز پیش تموم کردم
زن عباس: آهان
-رابطه تون با ثریا خوبه؟
آهی میکشمو میگم: من زیاد ندیدمش... بیشتر خواهرم به دیدنش میره
دختر: بیچاره ثریا... خیلی سختی کشید
سری به نشونه ی مثبت تکون میدمو میگم: خیلی دلم براش میسوزه... چرا کاری نمیکنه.. حداقل شکایتی... چیزی...
زن عباس: دخترجون اینجا شهر نیست... اینجا همه گوش به فرمانه شوهرشون هستن
آهی میکشمو چیزی نمیگم
دختر: این چند روز کجا بودین؟
-ویلای ماکان
زن عباس با تعجب میگه: ماکان کیه؟
-همون ارباب خودتون دیگه
زن عباس و دخترش با هم میگن: چــــــــــی؟
با تعجب نگاشون میکنم میگم: چی شده؟ چرا اینقدر تعجب کردین
زن عباس: یعنی ارباب اجازه دادن شما اونجا بمونید
-اوهوم... مگه مشکلیه؟
زن عباس: دخترجون سعی کن در این مورد به کسی چیزی نگی... مردم دل خوشی از ارباب ندارن فقط کافیه بفهمن یه مدت هم باهاشون رابطه ی خوبی داشتی دیگه نمیتونی دو روز بیای تو این روستا...
-ولی اهالی روستا بارها ما رو با اونا دیدن... تازه خیلی هم به ما احترام گذاشتن
زن عباس: از ترس بود... دخترجون تو چه ساده ای هستی... من اول فکر کردم زیادی خودتو میگیری ولی میفهمم زیادی ساده و بیخیالی... بهتره حواستو جمع کنی
-من که اینجا زندگی نمیکنم... پس برام دردسری درست نمیشه... بعدش من با ماکان و خونوادش کاری ندارم... حالا چرا اهالی روستا اینقدر از ماکان بدشون میاد
زن عباس: خون این مردم رو تو شیشه کرده... پدرش هم مثله خودش بود
-ماهان و کیارش چطورن؟
زن عباس: برادر و پسرعموش رو میگی؟
سری به نشونه ی تائید تکون میدمو اون میگه: اصلا اهالی روستا رو آدم حساب نمیکنند... ولی باز خوبیش اینه که کاری به کار مردم ندارن... اما ارباب همه رو خسته کرده... بعضی موقع مردم میگن کاش پدرش هنوز زنده بود
-مگه نمیگین پدرش هم مثله خودش بود
زن عباس: اونم خیلی مردم رو اذیت کرد... اما باز یکم بیشتر با اهالی روستا کنار میومد
سری به عنوان تاسف تکون میدمو میگم: چرا اهالی هیچ کار نمیکنند؟
زن عباس: چیکار میتونن کنند؟ همگیمون باید بسوزیم و بسازیم
خیلی با زن عباس حرف زدم... فهمیدم اسم خودش معصومه و اسم دخترش منیره... در کل زن مهربونیه... دخترش هم دختره خوبیه... هر چند شروع خوبی نداشتیم ولی رابطم باهاشون خوب پیش رفت... معصومه هم خیلی دلش از شوهرش پر بود... عباس هم یکی هست مثله قاسم... یه قمارباز به تمام معنا... بعد از کلی حرف زدن معصومه و منیر رفتن یه خورده استراحت کنند... منم تصمیم گرفتم برم یه دوری تو روستا بزنم... به سمت اتاق میرم تا لباسامو عوض کنم... درو باز میکنم... رزا دراز کشیده و یه رمان از چمدون در آورده و داره میخونه
-خسته نشدی از بس تو این اتاق موندی؟... من میخوام برم یه دوری تو روستا بزنم بیا با هم بریم
رزا: روژان تو دو دقیقه نمیتونی یه جا آروم بگیری؟ یه امروز رو به خودت و به من استراحت بده
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: مگه جنابعالی تو این چند روز به جز استراحت کار دیگه ای هم کردی ؟
رزا: روژان آروم بگیر... این رمان به جای حساسش رسیده
-تو رمانت رو بخون من میرم یکم تو روستا قدم بزنم
سری تکون میده و میگه فقط زود بیا... باشه ای میگمو لباسام رو عوض میکنم... شلوار جین یخی با مانتو کوتاه به رنگ آبی آسمونی پوشیدم یه شال سرمه ای هم رو سرم انداختم... عینک آفتابیم رو برداشتم و از رزا خداحافظی کردم... همینطور که دارم میرم بیرون احمد رو میبینم... احمد با اخم جلو میادو میگه: کجا؟
با خونسردی میگم: برای بیرون رفتنم باید از شما اجازه بگیرم
احمد: وقتی تو خونه ی ما زندگی میکنی... آره...
پوزخندی میزنمو میگم: بابتش پول گرفتی... مجانی که اینجا نیستم... بهتره تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی
بعد بدون اینکه منتظر جواب باشم از خونه میام بیرون...
زیر لب زمزمه میکنم: عجب آدمای پررویی پیدا میشن
عینک آفتابی رو به چشمام میزنم و شروع میکنم به قدم زدن... زیر لب یکی از شعرهای مورد علاقم رو زمزمه میکنم:
زندگی ادامه داره
حتی وقتی ما نباشیم
اگه آشنا بمونیم
یا مث غریبه ها شیم
زندگی همینه جونم
گاهی همرنگ خزونه
با حقیقت جون می گیره
گاهی هم رنگین کمونه
گاهی هم مثل یه ماهی
توی یک تنگ طلایی
آره رسم دنیا اینه
چه بخواهی چه نخواهی
همینجور که برای خودم شعر رو زمزمه میکنم میبینم یه دختر فوق العاده خوشگل داره به یه دختر کوچولو یه چیزی میگه و اون دختر بچه هم زار زار گریه میکنه و میگه: ببخشید خانم
اما اون دختره دست بردار نیست؟
دختر: احمقه بی شعور ببین چه بلایی سر لباسم آوردی؟... مگه تو پولش رو میدی... یا اون بابای بی اصل و نسبت... حالم از این همه کثیف کاریهاتون بهم میخوره
یکم میرم جلوتر میبینم یکم لباسش خاکی شده... چرا این دختر بخاطر یه خورده خاکی که رو دامن لباسش ریخته اینجوری میکنه...
دختربچه با هق هق میگه: خـ ـانـ م بـ ـبـ ـخـ ـشـ ـیـد
دختر: خفه شو احمق، سرمو خوردی
دیگه تقریبا پشت دختره هستم که یهو دست دختره میره بالا که به صورت نازنین اون دختر کوچولو فرود بیاد که سریع دستشو تو هوا میگیرم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#30
Posted: 15 Sep 2013 09:30
دختر با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: معلومه داری چه غلطی میکنه؟
با پوزخند میگم: این سوالیه که من باید از جنابعالی بپرسم؟
با عصبانیت میگه: به چه جراتی با من اینطور حرف میزنی
-مگه حرف زدن با یه احمق جرات میخواد
اینو میگمو دستش رو که تو دستمه ول میکنم
دختر با جیغ میگه: به من میگی احمق؟
با مسخرگی یه نگاه به دور و اطراف میندازمو میگم: مگه اینجا به جز خودت احمقه دیگه ای هم میبینی؟
باز یه صدای آشنا... صدایی که صاحبش صد در صد به خونم تشنه هست... صدای ماکان... صداش رو میشنوم که با فریاد میگه: اینجا چه خبره؟
دختره با عصبانیت میگه: عزیزم کجا بودی؟... این دهاتیه بی اصل و نسب به من توهین کرد
با یه پوزخند به سمت ماکان برمیگردمو میگم: بهتره این دخترو به یه چشم پزشک نشون بدی... چون اگه از لهجه ام معلوم نباشه از لباسم به راحتی میشه فهمید من اهل اینجا نیستم
و بعدش برمیگردم به سمت دختره و میگم: اصل و نسب به پول نیست که اینقدر بهش مینازی آدمای این روستا هزار برابر بیشتر از توی جیغ جیغو اصل و نسب دارن
دختره با عصبانیت به سمت من میادو سیلی محکمی به صورتم میزنه... اینقدر سریع این اتفاق میفته که شوکه میشم
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: بریم عزیزم... خودت رو بخاطر این حرفایه بی ارزش ناراحت نکن
دختر:باشه گلم الان میام
بعد برمیگرده سمت منو میگه: اینو زدم که بدونی با همسر آینده ی ارباب این روستا چه جوری حرف بزنی... میدونی پدر من کیه؟ خان روستای بالا.. حالا تو دختره ی بی دست و پا جرات میکنی با من اینطوری حرف بزنی
بعد یه پوزخند میزنه و به سمت ماکان میره... تازه به خودم میام... با قدم های بلند خودمو بهش میرسونم... دستمو رو شونش میذارمو اونو محکم فشار میدمو دختر رو به طرف خودم برمیگردونم و یه سیلی محکم تحویلش میدم... حالا من یه پوزخند میزنمو میگم: به چیت مینازی... به بابات یا به شوهره زورگوی احمق تر از خودت... اگه این بابا رو نداشتی که این پسره محل سگ هم بهت نمیداد... اینو یادت باشه که همیشه به همین راحتی از کسی نمیگذرم... این سیلی رو بهت زدم چون عادت ندارم به کسی بدهکار باشم... دفعه ی بعد ببینم دستت رو من بلند شده از همون اول دستت رو شکسته فرض کن... و در آخر هم باید بگم من بهت توهینی نکردم... من به یه احمق گفتم احمق این کجاش توهینه؟؟
بعد از جلوی چشمای مات و مبهوت ماکان و اون دختر میگذرم و میرم کناره دختر بچه میشینم
-چرا گریه میکنی خانمی؟
دختربچه: آخـ ـه مـ ـن لـ ـبـ ـاس خـ ـانـ ـم رو کـ ـثـ ـیـ ـف کـ ـردم
اشکاشو پاک میکنمو لباس خاکیش رو تمیز میکنمو میگم
-عزیزم همه چیز تموم شده دیگه احتیاجی به گریه نیست
دختربچه:یـ ـعنـ ـی خـ ـانم دعـ ـوام نـمیکـ ـنـ ـه؟
-معلومه که نه خانم خانما، بگو ببینم اسمت چیه گلم؟
چشمای اشکیش رو پاک میکنه و میگه: اسمم کلثومه
-وای وای چه اسمه خوشگلی
یه خنده ی خوشگل میکنه و میگه: خانم اسمه شما چیه؟
-من روژانم
میخنده و میگه اسمتون خیلی سخته
یه چشمک بهش میزنم و میگم چون تویی روژی صدام کن
با صدای بلند میخنده و میگه: اینم که سخته
منم باهاش میخندمو میگم: اصلا آبجی صدام کن... نظرت چیه؟ اینقدر هم نگو شما شما من یه دونه هستما
محکم میپره تو بغلمو میگه: باشه آبجی... من دیگه باید برم مامانم نگرانم میشه
-برو گلم... مواظبه خودت باش
خیلی خوشحالم که تو چشماش خوشحالی رو دیدم... به سمت ماکان برمیگردم... با اخم نگام میکنه و اون دختر دوباره با عصبانیت به سمت من میاد... میخواد حرفی بزنه که میگم: بهتره حواستو جمع کنی، من کاری به کار کسی ندارم اما اگه کسی برام دردسر درست کنه بدجور حالشو میگیرم
بعد بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم راهمو به سمت خونه کج میکنم... میرم تو حیاط خونه که رزا رو میبینم کنار معصومه نشسته و با اونا حرف میزنه تا چشمش به من میفته با جیغ میگه: روژان چی شده؟
-چیز مهمی نیست
رزا: هنوز رو صورتت اثر انگشته سیلی ای که خوردی هست بعد میگی چیزی نیست
با لحن جدی میگم: مطمئن باش هنوز اثر انگشت من هم رو صورت اون طرف هست
بعد به سمت اتاق میرم... رزا هم پشت سرم میاد
رزا: روژان بگو چی شده؟
-رزا فعلا حوصله ندارم بذار برای بعد
رزا: روژان یا میگی یا میرم به ماهان و ماکان میگم مسبب این بلا رو پیدا کنند
پوزخندی میزنمو میگم: لازم نیست جنابعالی زحمت....
میپره وسط حرفمو میگه: روژان من باهات شوخی ندارم همین حالا هم میرم
بعد با جدیت میره لباساشو میپوشه... شاید بهتر باشه همه چیز رو به رزا بگم... حال رزا هم خوب شده... من هم کنارش هستم نمیذارم اتفاقی براش بیفته... اون هم باید همه چیز رو بدونه... باید اون آدما رو بشناسه... تصمیمم رو گرفتم همه چیز رو بهش میگم... رزا لباسش رو پوشیده داره به سمت در میره
-رزا
رزا: هیچی نگو... خودم تا چند ساعت دیگه همه چیز رو میفهمم
-بهتره بشینی... چون با رفتنه تو پیش ماهان و ماکان هیچی درست نمیشه... چون مسبب همه ی این بلاها همونا هستن
رزا با داد میگه: چــــــــــی؟
به روبروم اشاره میکنمو میگم: بیا اینجا بشین تا برات همه چیز رو تعریف کنم
میادو روبروم میشینه... از اول شروع میکنم... از همه چیز براش میگم... از سیلی ای که ماکان بهم زد... از حال رفتنم... از رفتنه ماکان که منو همونطور بیهوش رها کردو رفت... از اون پیرمرد بیچاره.. از دفاعی که من کردم... از شلاقی که من خوردم... از سیلی ای که اون دختربچه خوردو من از اثر انگشتای ماکان همه چیز رو فهمیدم... از حرفایی که بین ماهان و ماکان رد و بدل شد و رزا با چشمهای گریون به حرفام گوش داد... و بالاخره میگم... از امروز ...از اون سیلی ای که خوردم... از اون سیلی ای که زدم و از اون دختربچه که با چشمهای گریونش...
رزا محکم بغلم میکنه و میگه: شرمندتم رزا... شرمندتم مثله همیشه به جای اینکه من ازت حمایت کنم تو ازم حمایت کردی...خیلی ازت غافل شدم... تمام این مدت این همه درد کشیدی و به من هیچی نگفتی از ترس اینکه دوباره حالم بد بشه... روژان بذار خیالت رو راحت کنم من حالم خوبه خوبه... درسته اوایل خیلی برام سخت بود...مرگ پدر و مادر... فهمیدن حقایق... ولی کم کم عادت کردم... با وجود تو همه چیز برام آسون شد... حالا دلیل رفتارات رو میفهمم... حالا دلیل اون عجله ها رو میفهمم... اذیتهای ماکان... عصبانیتت... ناراحتیت... حالا همه اینا رو میفهمم
-رزا دوست ندارم زیاد باهاشون گرم بگیری... ما از اول هم اشتباه کردیم... نباید بهشون اعتماد میکردیم... شاید کیارش و ماهان با ما یا دوستاشون یا خونوادشون خیلی خوب و مهربون باشن ولی مهم اینه که با مردمی که زیردستشون کار میکنند چه جور رفتاری دارن؟ اونا با خودخواهی تموم فقط و فقط به خودشون فکر میکنند... مخصوصا ماکان که به جز خونوادش هیچکس رو نمیبینه
رزا سری تکون میده و میگه: چقدر متاسف شدم من همه شون رو آدمای با شخصیتی میدیدم و فکر میکردم در موردشون اشتباه قضاوت کردم
-خودم هم وقتی ماجرا رو فهمیدم همین احساس رو داشتم
رزا چشمش به دستم میخوره... اشک تو چشماش جمع میشه... پارچه رو با آرومی از دور دستم باز میکنه و با دیدن دستم آه از نهادش بلند میشه
رزا: حداقل میرفتی درمونگاه... زخمت عمیقه... حاال میفهمم چرا نمیذاشتی زخمت رو ببینم
-فردا یه سر به درمونگاه میزنم
رزا سری تکون میده و میگه فعلا استراحت کن... سعی کن به چیزی فکر نکنی
باشه ای میگمو یه بالشت برمیدارم و رو زمین دراز میکشم
رزا: بذار رختخواب رو پهن کنم
-نه رزا... من راحتم
رزا:اما.....
-رزایی باور کن راحتم
رزا: باشه پس من پیشه معصومه و منیر میرم تو هم بگیر بخواب
-باشه
رزا از اتاق خارج میشه... احساسه آرامشه عجیبی میکنم... خیالم راحته راحته... از دروغهایی که به رزا گفته بودم عذاب وجدان داشتم الان حس میکنم یه باری از دوشم برداشته شده... البته به رزا نگفتم من به کیارش گفتم چه جوری دلتو به دست بیاره... هنوز که هنوزه میگم شاید کیارش سر به راه شد... مهربونی تو چشمهای کیارش به راحتی هویداست... دلم نیومد همه زحمتهاشو هدر بدم... هر چند من زیاد به این ازدواج راضی نیستم ولی خوب همه یه جاهایی اشتباه میکنند شاید در آینده کیارش متوجه ی اشتباهاتش شد.... اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.