ارسالها: 24568
#11
Posted: 16 Sep 2013 20:10
نگاه شرمگینش را از او برگرفت و سعی کرد چیزی به روی خود نیاورد.
کم کم داشت باورش می شد که سهراب عاشقانه دوستش دارد اما می دانست که این تنها کافی نیست و نمی شود تفاوت ها را نادیده گرفت.
سهراب نشست و ظاهراً خود را مشغول مطالعه نشان داد. می خواست جوّ موجود را تغییر دهد اما نمی دانست چه بگوید، می ترسید حرف بزند و کار را خراب تر کند. این حالات را از خود بعید می دانست، چراکه یک عمر عشق و عاشقی ها را مسخره کرده و حالا خودش به این درد مبلات شده بود.
در حالی که هیجانش را در پس صدای بم و مردانه اش پنهان می کرد، گفت:
- احساس می کنم دارند قسمتی از وجودم رو ازم جدا می کنند.
صفورا که از پشت پرده اشک او را می نگریست، برای اینکه وانمود کند حرف او را بی منظور برداشت کرده است، پاسخ داد:
- نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم.
بغض گلوی سهراب را فشرد. دلش نمی خواست او با آن دستهای کوچک و نحیف رختشوری کند. مگر او چه فرقی با شکوه و شهناز داشت که آنها باید تمام مدت به فکر ثابت ماندن فرم ناخنهای دستشان باشند و انگشترهای گرانقیمت به دست کنند اما او با آن دستهای کم جان این همه زحمت بکشد و کار کند، مورد اهانت هم قرار بگیرد.
سلطنت الملوک آن شب به سهراب سفارش کرده بود، زودتر به خانه برگردد، او گفته بود خان عمو وملک تاج خانم به اتفاق سوادبه و برادرش بهروز برای صرف شام به خانه ی آنها می آیند و او باید قبل از آمدن آنها خود را به خانه رسانده باشد.
اما آن شب اتفاقی برای صفورا افتاد که سبب شد سهراب میهمانی شان را به کلی فراموش کند. صفورا به یکی از داروهایی که برای تسکین دردرش به او تزریق کرده بودند، حساسیت داشته و به یک تهوع بسیار شدید دچار شده بود. چنان با فشار تهوعش بروز یم کرد که او احساس می کردن عنقریب از درون خالی خواهد شد.
با آن دنده های شکسته و دردناکش هر چند دقیقه یک بار باید خود را روی ظرفی که یکی از نرس ها جلویش می گرفت، خم می کرد و فشار شدیدی که در قفسه سینه اش حس می رد، اشک او سرازیر ساخته بود. صورتش برافروخته و سرخ شده بود. آنقدر حالش دگرگون بود که مرگ را پیش چشم خود می دید و فکر می کرد، دیگر لحظاتی بیشتر زنده نخواهد بود.
سهراب که به خواست صفورا بیرون از اتاق ایستاده بود، با قدم هایی بلند طول و عرض راهرو را طی می کرد، دستانش را پشت کمر قلاب کرده و می کوشید خونسرد باشد، از فرط ناراحتی حس می کرد، درون دلش می لرزد. گاهی با شنیدن صدای ناله های او از پشت در، تصمیم می گرفت به اتاق برود اما می ترسید صفورا خجالت کشیده یا ناراحت شود.
این اوضاع دو ساعت تمام طول کشید و سهراب که زمان را به کلی از یاد برده بود، فقط انتظار لحظه ی آرام شدن صفورا را می کشید. همان طور که کنار در اتاق ایستاده و سرش را به عقب تکیه داده بود، یکی از نرس ها در را باز کرد از اتاق خارج شد و رو به سهراب گفت:
- نگران نباشید، حالش خوبه، فقط شدیداً ضعف داره، امشب باید غذای سبک اما مقوی بخوره، اگر می شه شما خودتون زحمت تهیه اش رو بکشید. کاری که توی این مدت خودتون انجام می دادید و زحمتش به دوشتون بود.
سهراب با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
- این چه حرفیه؟ کدوم زحمت؟
- پس لطفاً زودتر این کار را انجام بدید چون بهش آرامبخش زدیم، ممکنه زود بخوابه.
- الان می رم.
برای تهیه ی غذای صفورا از آنجا بیرون رفت و سپس خیلی زود نزد او بازگشت. بدون معطلی وارد اتاق شد. کنار او ایستاد و در حالی که با نگرانی نگاهش می کرد، پرسید:
- بهتری؟!
لبهای خشکش را تکان داد و با صدایی خفیف پاسخ داد:
- بله.
سهراب بالش های زیر سرش را تنظیم کرد و پتویی روی او کشید. سپس به خواست او پرده را از مقابل پنجره کنار زد، با حوصله او را در خوردن غذا یاری داد و پس از آن دقایقی کنار او نشست تا اینکه کم کم خوابی عمیق بر چشمان صفورا چیره گشت.
سهراب لحظاتی بر چهره ی رنگ پریده ی او نگریست و احساس کرد چقدر به این چهره معصوم عادت کرده و دوستش دارد. تنها دو روز دیگر می توانست کنار او باشد. یادآوری این مسأله دلش را می فشرد. چطور می توانست دور از او باشد؟
به یادحادثه ی آن شب بارانی، لبخند تلخی بر لب نشاند و در حالیکه از روی صندلی برمی خواست آهسته و بی صدا آنجا را ترک کرد.
وقتی که رسید، مهمانها را مقابل در خانه شان دید که ایستاده و مشغول خداحافظی اند، جلو آمد و بسیار خونسرد و ارام به آنها سلام کرد. آقاجان و مادرش نگاه سرزنش باری به او انداختند. سودابه که به نظر می رسید سخت از این کار او رنجیده است، پشت چشمی برای او نازک کرد.
ملک تاج خانم رو به سلطنت کرده و با طعنه گفت:
- سهراب خان سایه شون سنگین شده ... مصاحبت با اون دختره ی بی بُته رو به دیدن نامزدشون ترجیح می دن ...
سهراب که به احترام عموی بزرگش می کوشید خشم خود را پنهان کند، گفت:
- ببخشید زن عمو جان، چه کسی گفته که اون دختر بی بُته است؟
ملک تاج خانم پوزخندی زد و گفت:
- اگر پدر و مادر درست و حسابی داشت، نیازی نبود شما که یک غریبه هستی بهش رسیدگی کنی.
- زن عمو جان شخصیت هر آدمی فهم و شعور خود اون آدمه نه پدر و مادر و جدّ و آبادش ...
خیلی دلش می خواست با جملات گزنده تری حرفش را ادامه دهد اما نگاه خشمگین آقاجانش او را از تصمیمش منصرف کرد. خان عمو هم که طبق معمول با جویدن گوشه ی سبیلش خشم خود را فرو می داد، صدای کلفتش را در گلو انداخت و رو به آنها گفت:
- سوار شید بریم، دیر وقته، باید رفت .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#12
Posted: 16 Sep 2013 21:54
سودابه و ملک تاج سوار شدند و بهروز که تا ان لحظه سکوت کرده بود، دستش را بر شانه ی سهراب زد و گفت:
- خدا را خوش نمی یاد، پیش از این با ابروی همیشیره ی ما بازی نکن.
سهراب هم دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- احترام و آبری هر کسی دست خودشه، من با این کارهام آبروی خودم رو می برم، سودابه خانم هم باید خودش مراقب حفظ احترام و ابرویش باشه! اگر چند صباح دیگه توی فامیل و قوم و خویش بپیچد که سهراب چهار سال سودابه را بازی داد و دست اخر هم اونو رها کرد کسی که آبروش می ره من هستم و کسی که عزیز می شه همشیره شماست...فقط باید کمی زرنگ و با سیاست باشه که هست....
بهروز با عصبانیت دست سهراب را از روی شانه اش کنار زد و سوار شد.
گویی درشکه شان هم از دست سهراب عصبانی بود که ان چنان با خشم از جایش کنده شد در عرض یک ثانیه در امتداد ظلمت خیابان از مقابل یدگان انها محو گشت.
پس از رفتن انها امیر خان چشان سرخ شده خشمگینش را به سهراب دوخت و با عصبانیت سمت او آمد. یقه ی او را محکم گرفت و به طرف بالاکشیدش. ان گاه با لحن مقتدر و تحکم آمیز همیشگی اش گفت:
- پسره دیوانه! دیگه از فردا حق نداری پاتو به اون مریض خونه لعنتی بگذاری، فهمیدی؟ تو با این کارهای احمقانه ات ابرو و حیثیت من رو جلوی خان داداشم بردی.
سلطنت گفت:
- امیر خان! زشته تو کوچه! حداقل بیایید توی خونه....
اما ا که بیش از این حرفها از دست سهراب خشمگین بود، بی توجه به حرف او دوباره فریاد زد:
- تو کی می خوای ادم بشی پسر؟ از بچگی ات همین طور بودی، لجباز، یک دنده، کله شق و پررو...آخه کی می خوای دست از این لجبازی هات برداری؟
تو با این زبون حاضر جوابت حرمت زن عموت رو نگه نداشتی، اصلا اون دختره ی... چه ارزشی برای تو داره که باید به خاطرش تو روی زن عموت وایستی؟
سهراب سرش را پایین نگه داشته و در حالیکه عرق سردی بر یشانی اش نشسته بود، همچنان سکوت کرده و هیچ نمی گفت، امیر خان صدایش را پایین تر آورده و ادامه داد:
- اخه، مگه توی این دو هتفه اون به غیر از دردسر برای تو چیز دیگری هم داشته؟ به تو چه که بری اون جا و غذا دهن اون بذاری؟ مگه تو ننه بزرگشی که از اینجا فالوده سیب درست می کنی براش می بری؟
به خدا من راضی نیستم از این خونه سر سوزن از این خونه چیزی ببر و به خورد اون بدی، از پولهایی که من بهت می دم حق نداری خرج این دختره کنی، فهمیدی؟ فردا می ری خونه خان عموت، از ملک تاج خانم هم معذرت خواهی می کنی، دست سودابه را هم می گیری یک کم توی شهر می گردونی اش و بی توجهی امشب رو از دلش درمیاری. از فردا هم حق نداری بری این دختره رو ببینی، به حد کافی وظیفه انسانی ات رو انجام دادی.
من این موها رو توی اسیاب سفید نکردم، ادم ها رو می شناسم، می دونم این دختره ظرفیت این همه محبت رو نداره، فردا روز میاد می شه بلای جون تو و این خانواده، بلای جون...وبال گردن...حالیته؟
سهراب که همچنان سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند، اهسته دست اقا جانش را از یقه خود جدا کرد و با صدایی خشم الود گفت:
- شما نباید به او توهین کنید، وقتی هنوز تا حالا یکبار هم ندیدینش نمی تونید درباره اش قضاوت کنید، شما دارید پیش داوری می کنید، پیش داوریتون هم کاملا اشتباهه، متاسفم... آن گاه به طرف داخل ساختمان رفت، سلطنت سوی او امد و علی رغم اینکه به شدت از دستش عصبانی بود، سعی کرد لحن صدایش ارام و نصیحت آمیز باشد:
- سهراب جان! آدمها رو نمی شه به این راحتی شناخت، مخصوصا انکه صد پشت غریبه است و اصلا معلوم نیست که...
سهراب لبخند تلخی بر لب نشاند و گفت:
- خوبه خودتون جواب حرفهای خودتون رو می دهید، شما که می گویید به این اسانی نمی شه ادمها رو شناخ، چطور در حالی که هنوز اون رو ندیدید درباره اش قضاوت می کنید؟
شکوه که اکنون کنار انها ایستاده بود، به جای مادرش پاسخ داد:
- ما درباره اون دختر قضاوتی نمی کنیم، اصلا اون دختر خوب یا بدش به ما ربطی نداره، روی سخن ما با توستريال جرا امشب اینقدر دیر اومدی؟ چرا همه وقت و زندگی ات رو صرف دختری می کنی که غریبه است و دیگه هم قرار نیس ببینیش؟ اما خان عمو این ها چی؟ دیگه با چه رویی می خوای توی چشمهاشون نگاه کنی؟
ما امشبی این مهمانی رو به خاطر تو ترتیب دادیم، قرار بود تو و سودابه اخرین حرف هاتون رو به هم بزنید، و زودتر به زندیگتون سر و سامان بدهید. چهارساله که مساله ازدواج شما دو تا سر زبان ها افتاده....
سهراب که دیگر نمی توانست خشم خود را کنترل کند، با صدای بلند گفت:
- هر کسی که این مزخرفات رو یر زبان ها انداخته، خودش می ره یکی یکی جمع می کند، احمق نیستم که اجازه بدم دیگران برای زندگی ام تصمیم بگیرند، چرا باید یک عمر با کسی زندگی کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم؟ فقط به خاطر اینکه چهار نفر ادم بیکار برای ر کردن اوقات فراغتش نشستن و درباره زندگی من حرف زدند، تصمیم گرفتند و بریدند و دوختند بدون اینکه نظر خودم براشون مهم باشه؟
سلطنت نگاهی به سهراب کرد و با چشم و ابرو اشاره ای به شهاب کرد که گوشه ای از اتاق دراز کشیده بود و به صحبتهای انها گوش می کرد. سلطنت و شکوه سعی می کردند با اشاره به سهراب بفهماند که نباید جلوی شهاب اینطور صحبت کند چرا که او برادر بزرگش را الگو قرار می دهد. اما سهراب بی توجه به اشارت انها ادامه داد:
- من باید خودم برای زندگی ان تصمیم....
شهناز حرفش را قطع کرد و گفت:
- سهراب! این فقط تصمیم ما نبودم، آقا جان سهم بیشتری در این ماجرا داره.
- شما این فکر رو انداختید تو سر اقا جان.
- و تو هم هیچ اعتراضی نکردی...
- اعتراض کردم اما شما حرفهای من رو به پای غرورم گذاشتید.
امیرخان عصبانی تر از قبل به سمت او آمد و در حالیکه عصایش را در هوا تکان می داد، فریاد زد:
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#13
Posted: 17 Sep 2013 20:31
فصل پنجم
عطر گلهای مریم فضای اتاق را پر کرده بود، حضور او را به خوبی حس می کرد، چشمانش را اهسته گشود، نور خورشید، مستقیم روی صورتش افتاده بود و طبق معمول هر روز او را از خواب پرانده بود. چشمانش را از نور شدید افتاب تنگ کرده بود. آرام سرش را چرخاند و سهراب را دید که کنارش نشسته و در ان سکوت غم انگیز او را می نگرد. او بود که همچون روزهای گذشته عطر حضورش را با بوی خوب گلهای مریم برای صفورا به ارمغان آورده بود. چشمهایش مرطوب بودند، لبخند کمرنگی بر لب نشاند و آرام گفت:
- سلام!
صفورا متحیر سلامش را پاسخ گفت: سهرابی که اکنون کنارش نشسته و نگاه عمیقش را بر چشمان او دوخته با سهراب روزهای اولی زمین تا اسمان فرق کرده بود، دیگر آن شوق و شور و شیطنت در چشمهایش دیده نمی شد. دیگز از خنده های بلند از ته دل خبری نبود، غبار غم به چهره اش نشسته و ان قدر ساکت و ارام شده بود که دل صفورا را به درد می آورد، آیا این مرام عشق نبود که این چنین در وجود او نفوذ کرده و تغییرش داده بود؟ آیا اکنون کنارش نشسته و نگاه عاشقش را بر چشمان او دوخته همان شاهزاده ای نبود که همیشه در رویاهاش به او لبخند می زد و آغوش گرمش را تکیه گاه امن و ارام ان وجود نحیف و شکننده می ساخت و همان که در پایان رویاها او را میان سکوت سنگین شب، تنها گذاشته و به دست تاریکی می سپرد؟ حالا او در واقعیت به سراغش آمده بود. اما ایا باز هم می خواست او را با تنهایی هایش میان تاریکی دها کند؟ مانند همان رویاهایی که در پایان به کابوسی شبانه تبدیل می شدند؟ به یاد آورد فردا روز خداحافظی است! دلش بهم فشرده شد. یعنی دیگر او را نمی دید؟ بغض گلویش را می فشرد و او می کوشید تا اشکی در چشمانش جمع نشود. لبهایش برای گفتن چیزی می لرزید اما گویی زبانش به سقف دهانش چسبیده و تکان نمی خورد، بغضش را فرو داد با صدایی گرفته پرسید:
- کی اومدید؟
نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
- دیشب!
- دیشب؟
پس از مکثی کوتاه ادامه داد:
- معذرت می خوام، متوجه حضورتان ندشم.
سهراب لبخندی زد و گفت:
- خوبه! این نشون می ده که خواب راحتی داشتی!
صفورا که طبق معمول در پاسخ به حرفهای او مداوا می کرد، گفت:
- شما دیشب هم روی صندلی خوابیدید، باید ببخشید، باور کنید من اصلا راضی نیستم که شما آسایشتون رو.....
سهراب حرفش را قطع کرد و در حالیکه عاشقانه او را می نگریست زمزمه کرد:
- هر آدمی کنار عشقش به اسایش می رسه!
متحیر سرش را بالا آورده و چشمانش ناباورانه بر لبهای سهراب خیره مانده بودند. حس می کرد داغ شده است. بغض راه گلویش را بسته بود. به گوش هایش اعتماد نداشت. بر صحت انچه شنیده شک داشت. گویی همه کلمات برایش بیگانه بودند که نمی دانست چه می تواند بگوید.
هرگز فکر چنین لحظه ای را نکرده بود، چطور می توانست با خانواده سهراب مواجه شد؟ ایا اصلا چیزی درباره او به خانواده اش گفته است؟ چطور ممکن است انها راضی شوند؟ وصال او در باورش نمی گنجید، پس بی جهت امید را به خانه ی دلش راه نداد. سرش را به طرف پنجره چرخاند و با صدایی بغض الود گفت:
- ولی ما فردا از هم جدا می شیم.
سهراب در حالی که با ساعت جیبی اش بازی می کرد، گفت:
- شاید برای چند روز!
صفورا که برای پنهان کردن اشکهایش، صورتش را از او برگردانده بود، با صدایی لرزان گفت:
- برای شما موقعیت های بهتری است.
سهراب که حالا انچه می خواست به او گفته و احساس می کرد، باری سنگین از دوشش برداشته شده با خونسردی گفت:
- سعی نکن منصرفم کنی چون بی فایده است!
صفورا صورت خیس از اشکش را به سمت او چرخاند و میان گریه گفت:
- خواهش می کنم وانمود نکنید که شرایط من براتون مهم نیست.
قسم می خورم که برام مهم نیست
- اما برای خانواده تون مهمه.
- باهاشون صحبت می کنم
- نمی پذیرند. شک ندارم.
- این زندگی منه، خودم درباره اش تصمیم می گیرم.
- اما شما باید به نظر آنها احترام بگذارید.
- کدام نظر؟ همان نظری که من رو در اون به کلی نادیده گرفتند؟
- من لایق شما نیستم، ما به درد هم نمی خوریم.
- بس کن صفورا ! می دونم که این رو از ته دل نمی گی، احساساتم به من دروغ نمی گه، چرا باید احساساتمون رو سرکوب کنیم؟ فقط به خاطر حرفهای مردم؟ چرا ما به درد هم نمی خوریم؟ ما به درد هم می خوریم چون همدیگر را دوست داریم ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#14
Posted: 17 Sep 2013 20:33
صورتش از شدت شرم، داغ شده بود. سهراب از احساساتش آگاه بود و او برایش نقش بازی می کرد. چطور می توانست وانمود کند دوستش ندارد در حالی که بدون او نمی توانست زندگی کند؟ روی کدام احساس سرپوش می گذاشت؟ عشق؟ همان احساسی که آشکارا در نگاه عاشق فریاد می زند؟ مگر می توان پنهانش کرد؟ زبان قادر به بیانش نیست که آن را به چشمها واگذار کرده، پس نیازی نیست برای پنهان کردنش زبان را قفل و زنجیر زد!
دیگر هیچ نگفت و سکوت کرد: و سهراب هم که سکوت او را علامت رضایتش به حساب می آورد، لبخندی از سر رضایت بر لب نشاند و برای خارج کردن او از آن حال و هوا دستمالی را به طرفش گرفت و گفت:
- بیا ! بینی ات رو بگیر تا نزده بیرون!
صفورا میان گریه خندید و به شوخی گفت:
- منظورتون اینه که طاقت دیدن اشکهامو ندارید؟ غرور شما مردها هیچ وقت بهتون اجازه نداده با جمله بهتری به یک زن بگید که گریه نکنه!
سهراب عاشقانه در چشمانش خیره شد و زمزمه کرد:
- عزیز من! طاقت دیدن اشکهاتو ندارم!
با خیالی آسوده، چشمانی امیدوار به آینده و لبهایی خندان جادویی ترین جملات عاشقانه را نثار یکدیگر کرده و رفته رفته آرامشی دلپذیر وجودشان را پر کرد.
سهراب از بعدازظهر او را تنها گذاشت و برای انجام کارهایش آنجا را ترک کرد.
شب شده و سکوت بر فضای اتاق حاکم بود. هم اتاقی هایش شام هایشان را خورده و خوابیده بودند، اما او در انتظار سهراب هنوز شامش را نخورده بود. دلش گرفته بود. نمی دانست سهراب باز هم می آید یا نه! اتاق در تاریکی وهم آوری فرو رفته بود. از نیامدن او ناراحت بود. اندوهی دردآور همه ی وجودش را پر کرده بود.
قطره ای اشک گونه اش را نوازش کرد و آرام در گوشش چکید. هجوم افکار نامربوط ذهنش را آشفته ساخته بود. غرق در افکارش بود و به سهراب می اندیشید. در اتاق آرام باز شد. نور کمرنگی به درون اتاق دوید و در امتداد آن سهراب با قامت بلندش با قدمهایی محتاط و آهسته سوی او می آمد تا مزاحم خواب بیماران دیگر نشود. آرام کنار او قرار گرفت و زمزمه کرد:
- بیداری؟!
او که با شنیدن صدای گرم و مهربان سهراب حس حضور گرمابخش او گویی جان دوباره گرفته بود، لبخند دلنشینی بر لب آورد و سرش را به علامت تأیید تکان داد.
- هر شب این موقع که میومدم، چنان عمیق به خواب رفته بودی که متوجه حضورم نمی شدی.
در حالی که هنوز آن بغض سنگین آزارش می داد، نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته گفت:
- اینقدر افکار متفاوت به مغزم هجوم آوردند که خواب به چشمهام نمی یاد.
- نگران چی هستی؟ ازت خواهش می کنم آروم باش و همه چیز رو به من بسپار. قول نمی دهم که روزهای بی دغدغه ای رو پیش رو داشته باشیم، حداقل تا مدت کوتاهی اوضاع آشفته ای خواهیم داشت. اما این قول رو می دهم که در هیچ شرایطی نمی گذارم آب تو دلت تکون بخوره، تنهات نمی گذارم ... قسم می خورم ...
- در مورد مردانگی و مهربانی های بی دریغتون شکی ندارم.
- پس چی ناراحتت می کنه؟
قطره اشکی از گوشه چشمانش روان شد و با صدایی لرزان گفت:
- هرچی فکر می کنم نمی تونم با خودم کنار بیام، فکر میکنم اینقدر جسور نیستم که به خودم اجازه بدم قدم به حریم شما گذاشته و وارد زندگی شاهانه تون بشم. چرا من با ورودم به زندگی شما باید آرامشتون رو بهم بزنم در حالی که می دونم خانواده تون مخالف هستند؟ چطور می تونم جواب محبت های شما رو اینطوری بدم؟ این خودخواهیه، بی انصافیه، این در حق شما که اگر اراده کنید، ظلمه ... آخر چرا من باید ...
سهراب که سعی می کرد خونسرد باشد، چشمانش را بر هم فشرد و محکم و شمرده گفت:
- کافیه ... دیگه نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم ...
صفورا مصرانه، میان گریه گفت:
- اما این حقیقته ...
سهراب با لحنی ملایم و مهربان گفت:
- گفتم کافیه دیگه ... حقیقت هم باشه، حقیقته که من باهاش مشکلی ندارم. فقط ازت می خوام که به من انرژی بدی تا مشکلات رو راحت تر حل کنم. با خنده هات، با خوشحالیت، بهم امید بده، لبخند تو خیلی برام باارزشه ... اینو می دونستی؟
صفورا لبخند دلنشینی به او هدیه کرد. دیگر هیچ نگفت و سعی کرد آرام باشد. سهراب هم سکوت کرد تا او بخوابد.
شب از نیمه گذشته و سیاهی همه جا را فرا گرفته بود. باد با چنان شدتی وزیدن گرفته که شیشه های پنجره را می لرزاند. صدای زوزه های باد، سکوت شب را می شکست. صفورا چشمانش را گشود و از اینکه او را در کنار خود دید، احساس آرامش کرد. سهراب با مهربانی گفت:
می ترسی؟!
عاشقانه او را نگاه کرد و پاسخ داد:
- وقتی کنارم هستید از چیزی نمی ترسم، فقط ... فقط نم دونم چرا خوابم نمی بره ...
سهراب کاغذ تا شده ای از جیبش بیرون کشید و در حالی که آن را باز می کرد، پرسید:
- شعر دوست داری؟
صفورا لبخند زد و به علامت تأیید سرش را تکان داد. سهراب گفت:
- این شعر، مناظره ی خسرو با فرهاده خیلی قشنگه. مخصوصاً آوردمش تا اگر حوصله ات سر رفت برات بخونم.
فانوس کوچک کنار دستش را روشن کرد و زیر نور کمرنگ فانوس با صدایی آرام و دلنشین شروع به خواندن کرد:
زمزمه های گرم و آرام بخش سهراب کم کم آرامش را بر روح مشوش و خسته ی او مستولی ساخت و خوابی عمیق بر چشمانش چیره گشت.
آرام کاغذ را بست و زیر نور لرزان فانوس بر صورت زیبای او چشم دوخت.
هنگامی که سپیده ی صبح کم کم رنگی تازه به آسمان می بخشید، او هنوز بیدار بود و از میان افکار درهمش او را می نگریست.
گاهی با خود می اندیشید خانواده اش آنقدرها سرسخت و سنگدل نیستند و گاهی با یادآوری چشمان خشمگین و چهره ی برافروخته آقاجانش سرش تیر می کشید. کم کم چشمانش گرم شدند و خوابش برد اما افکار آشفته در خواب هم رهایش نمی کردند.
در خواب پدرش را می دید که او را کفن می کند و با دستانی آهنین او را میان گوری سرد و خاموش قرار می دهد. مادرش با صدای بلند و به شکلی وحشتناک می خندد و صفورا جیغ می کشد.
در همان حال با یک صدای جیغ زنانه از خواب پرید. عرق سرد بر پیشانی اش نشسته بود. هراسان بر صورت صفورا چشم دوخت. آرام خوابیده بود، نفس عمیقی کشید و لحظاتی بعد کنجکاوانه به دنبال صدای جیغ از اتاق بیرون رفت. صدا از اتاق کناری بود. شیون و زاری مادری که فرزند بیمارش را در همان دقایق از دست داده بود به گوش می رسید.
دوباره نزد صفورا بازگشت و دید که او هم از صدای جیغ و شیون آن زن بیدار شده و وحشت زده اطرافش را می نگرد. کنارش نشست و برای آرام کردن او لبخندی تصنعتی بر لب آورد و گفت:
- چیزی نیست ... بخواب ...
در همان لحظه دکتر همراه یکی از نرس ها بالای سر او آمدند. دکتر سلام آنها را پاسخ گفت و آنگاه پرسید:
- بهتری دخترم؟
صفورا لبخندی رضایتمندانه بر لب آورد و گفت:
- بله
دکتر با دقت او را معاینه کرد و سپس در حالی که عینکش را روی صورتش جابجا می کرد، گفت:
- شما امروز مرخص می شید. اما در منزل هم به مراقبت های زیادی احتیاج دارید. صفورا چشمان غمگین و نگرانش را به سهراب انداخت که بالای سر او کنار دکتر ایستاده و با دقت به حرفهای او گوش می داد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#15
Posted: 17 Sep 2013 20:41
سهراب که چشمان اندوهگین او را دید، لحظه ای چشمانش را آرام روی هم گذاشت و با لبخندی گرم او را به آرامش دعوت کرد و گویی با طرز نگاهش می خواست او را مطمئن کند که همه چیز درست خواهد شد.
ساعتی بعد سهراب او را آماده ی رفتن کرد. سکوتی سنگین میانشان حاکم بود. هر دو صدها حرف گفتنی برای یکدیگر در سینه هایشان داشتند که مجال گفتنشان را میان آن همه اندوه نمی یافتند. و تنها گاهی به یک نگاه عاشقانه یا لبخندی کمرنگ اکتفا می کردند. بالاخره صفورا سکوت را شکست و با صدایی بغض آلود گفت:
- باید برگردم همون جایی که قبلاً کار می کردم.
سهراب با خونسردی گفت:
- منظورت یتیم خونه ست؟
صفورا صورت شرمگینش را پایین آورد و با تکان سر، حرف او را تأیید کرد. سهراب گفت:
- نیازی نیست به اونجا بری.
صفورا که دیگر نمی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد میان گریه گفت:
- پس کجا باید برم؟
سهراب با مهربانی او را نگاه کرد، موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت:
- پدر یکی از دوستانم مسافرخونه ی کوچکی داره. می برمت اونجا تا تکلیفمون روشن بشه ... قبلاً با دوستم در موردش صحبت کردم.
صفورا با نگرانی گفت:
- آخه تا کی باید اونجا بمونم.
سهراب گفت:
- نگران نباش، زیاد طول نمی کشه.
سپس او را یاری نمود از جایش برخیزد تا از مریض خانه خارج شوند. کمکش کرد روی صندلی درشکه قرار بگیرد. آنگاه سوی مسافرخانه ای که درباره اش برای او گفته بود، راهی شند.
درشکه شان مقابل مسافرخانه توقف کرد. راه پله ی باریک و پیچ در پیچی را پشت سر گذاشتند. مردی که همراهشان بود، آنها را به درون اتاقی راهنمایی کرد. سهراب که صفورا را به سختی تا رسیدن به بالای پله ها یاری کرده بود، نفس عمیقی کشید و لبخندی بر چهره ی خسته اش نشاند و او را نگاه کرد. صفورا صورت شرم زده اش را پایین آورد و گفت:
- معذرت می خوام. خیلی خسته شدید.
سهراب نگاهش را بر چشمان او دوخت و خنده کنان در حالی که به شوخی ادای او را در می آورد، آهسته گفت:
- از اینکه به شما کمک کنم، خسته نمی شم. در ضمن لازم نیست اینقدر با من رسمی صحبت کنید!
او که پوست سفیدش از خجالت گل انداخته بود، گفت:
- سعی خودم رو می کنم. شاید کمی طول بکشه تا عادت کنم.
سهراب گفت:
- هر طور راحتی ...
آنگاه پس از مکثی کوتاه در حالی که از جایش برمی خاست، گفت:
- من دیگه باید برم، کاری نداری؟
صفورا لبخند زد و گفت:
- نه! متشکرم
میان چارچوب در ایستاده و گویا لحظه ای در فکر فرو رفت که پس از مکثی طولانی گفت:
- زیاد اینجا نمی مونی، خیلی زود همه چیز رو به خانواده ام می گم. نگران نباش ...
صفورا سکوت کرده و هیچ نگفت. پس از خداحافظی سهراب سفارشات لازم را در مورد صفورا برای پدر دوستش که صاحب آن مسافرخانه بود متذکر شد و به خانه رفت.
با قدم هایی خسته و بی جان وارد ساختمان شد. تصنیفی شاد فضای خانه را پر کرده بود؛ مادر و خواهرانش طبق معمول دور هم نشسته و گرم گفتگو بودند. برادر کوچکش شهاب کمی آن طرف تر نشسته و کتابی را مقابلش گشوده بود و وانمود می کرد که درس می خواند اما با شیطنت به صحبت های آنها گوش کرده و سعی می کرد میان حرفهایشان از چیزی سر درآورد!
با ورود سهراب صحبت نیمه کاره شان را قطع کرده و نگاه های شماتت بارشان را بر او دوختند. سهراب بی تفاوت نسبت به این طرز نگاه کردن آنها خونسردانه سلام کرد و به طرف اتاقی دیگر رفت، اما با شنیدن صدای سلطنت الملوک بر خلاف میلش مجبور شد بایستد و پاسخگوی سوالات او باشد:
- دیشب تا حالا کجا بودی سهراب؟!
در حالی که چشمانش را به زمین دوخته بود و می کوشید نگاهش در چشمان مادرش نیفتد، گفت:
- پیش یکی از رفقام!
شهناز با طعنه و صدایی کش دار گفت:
- خوش گذشت؟!
سهراب که سعی داشت منظور آنها را از حرفهایشان نفهمد، کوتاه و مختصر گفت:
- بله.
آنگاه خواست با عجله از آنها دور شود که باز با شنیدن صدای مادرش برجا میخکوب شد:
- از کی تا حالا رفیقِ دختر پیدا کردی؟!
زبانش بند آمده بود. نمی دانست که چه باید بگوید. پس از مکثی کوتاه به سختی گفت:
- کی چنین حرفی زده؟
شکوه گفت:
- چی باعث شده که ما رو اینقدر احمق فرض کنی؟
سهراب با عصبانیت گفت:
- این چه حرفیه؟ فکر نمی کنم بار اولی باشه که شب رو با رفقام می گذرونم.
سلطنت گفت:
- قبلاً هم بهت گفتم، الان شرایط فرق می کنه.
سهراب مستأصل گفت:
آخه چرا؟
شهناز با لحن مخصوص و طعنه دار خودش گفت:
- چون تو با همیشه فرق کردی!
سهراب که سعی داشت خویشتن دار باشد، کوشید صدایش را بالا نبرد. لبهایش را بر هم فشرد، هیچ نگفت و خواست که برود، سلطنت که اوضاع او را اشفته دید برای اینکه بحث را عوض کند، لحنش را مهربان تر کرد و گفت:
- اصلا دیشب مهم نیست. بگو ببینم رفتی پیش سودابه و ازش معذرت خواهی کردی؟
سهراب با بی حوصلگی گفت:
- برای چی باید از اون معذرت خواهی کنم؟
سلطنت با عصبانیت گفت:
- اون شیرینی خورده توئه. اون شب کارت خیلی زشت بود. باید به خاطر رفتارت ازشون عذرخواهی کنی. مخصوصا از خان عموت، این خواسته آقا جانته...تو باید این کار رو بکنی.
- برای دیر آمدنم ازشون عذرخواهی کردم. اما متاسفانه من نمی توانم با سودابه ازدواج کنم. این چیزیه که از روز اول به همه تون گفتم اما شما توجهی نکردید.
شکوه با مهربانی کنار او امد و گفت:
- آخه چرا داداش؟ مگه سودابه چه اشکالی که نمی خواهیش؟
- چرا اصرار دارید، من با کسی که شما می گید ازدواج کنم؟
سلطنت گفت:
- ما خیر و صلاح تو رو می خواهیم. تو جوونی و خام، ما دوست نداریم تو حروم بشی.
سهراب گفت:
- اگر نمی خواهید حروم بشید اجازه بدید با کسی ازدواج کنم که دوستش دارم. به نظر من حروم شدن اینه که ادم یک عمر با کسی زندگی کند که هیچ احساسی نسبت بهش ندناره.
شهناز جلو امد و گفت:
- خب! سهراب خان حرفهای بودار می زنی!
سهراب نگاهی گذرا به او انداخت و بی توجه به کنایه اش رو به سلطنت کرد و گفت:
- به هر حال براتون متاسفم....من فقط با کسی زندگی می کنم که دوستش دارم و در کنارش احساس رضایت و خوشبختی می کنم.
شکوه چشمانش را تنگ کرد و زیرکانه گفت:
- ببینم، نکنه این دختره دلت رو برده؟
هنگامی که سکوت سهراب را دیدند، شکشان به یقین تبدیل شده و باران شماتت بود که بر سر او بارید. سلطنت با عصبانیت گفت:
- اصلا حرفش رو هم نزن، اون دختره بی کس و کار وصله تن ما نیست.
سهراب با عصبانیت گفت:
- توهین نکنید مامان.
شهناز گفت:
- اگه بی کس و کار نبود که به تو التماس نمی کرد تر و خشکش کنی...
- اون هیچ وقت به من التماس نکرد. من خودم خواستم بهش کمک کنم.
شکوه گفت:
- اصلا به ما ربطی نداره جرات داری به اقاجان بگو برات بره خواستگاری.
سهراب سکوت کرد و هیچ نگفت. شهناز پشت چشمی نازک رد و گفت:
- حالا این خانم خوشبخت اسمش چیه؟
سهراب پس از مکثی طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:
- صفورا!
شهناز خنده بلند و تمسخر آمیزی سر داد و اسم او را تکرار کرد. اما وقتی نگاه خشمگین سهراب را به روی خود احساس کرد در حالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود، خنده از لبهایش محو شده و سکوت کرد. سهراب لب هایش را کج کرد و با مسخرگی گفت:
- سودابه قشنگه؟
- هر چی باشه از صفورا قشنگ تره.
سهراب که حالا قیافه جدی به خود گرفته بود، گفت:
- این ادم ها هستند که اسمشون رو زیبا می کنند نه اسآ آدمها رو ..من شما رو می شناسم روی دنده ی لج افتادید و قصد دارید، هر چه که درباره او می شنوید به باد تمسخر بگیرید اما من اجازه نمی دم.
شهناز خندید و گفت:
- نه جون تو! این کمه....بیا برو کوه بیستون رو بکن براش!
سلطنت با عصبانیت گفت:
- بسه دیگه، باز شما دو تا مثل سگ و گربه افتادید به جون من...
شکوه که عاقل تر می نمود، گفت:
- حالا این دختر کی هست؟ خانواده اش کی هستند؟ کجا زندگی می کنند؟
سهراب که نمی دانست چطور باید حقیقت را به انها بگوید، سرش را زیر انداخت و سکوت کرد، بدنش یخ کرده و عرق سردی کمرش را قلقلک می داد. هم تلاشش را کرد که زبان به سخن بگشاید و چیزی بگوید اما نتوانست، ناگهان شهناز خندید و با مسخرگی گفت:
- چیه؟ چرا حرف نمی زنی؟ نکنه از یتیم خونه فرار کرده!
شوخی، شوخی درست به هدف زده بود! سهراب حیرت زده سرش را بالا اورد و چشمان گشاده شده اش را به او دوخت . سکوت سنگینی میانشان حاکم شد، همگی حیرتزده یکدیگر را نگاه می کردند. حتی شهاب هم کتابش را بسته و با چشمانی گرد به جمع انها پیوست. سکوت سهراب مهر تاییدی بر گفته ی شهناز بود و این را همه فهمیدند که زبانهایشان خشک شد و به سقف دهانشان چسبید!
با گامهایش از میان ان همه سکوت و حیرت گذاشت و سمت اتاقش رفت. در را بست و سرش را به عقب تکیه داد. دستانش را مقابل صورتش گرفت، از فرط هیجان قلبش می کوبید و او هر چه می خواست خونسرد باشد نمی توانست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#16
Posted: 19 Sep 2013 18:19
فصل ششم
دیگر از اتاقش بیرون نیامده و با افکار درهم خود کلنجار رفت، ساعتی به غروب مانده اقا انش به خانه آمده، در حالیکه به سمت اتاق سهراب می رفت، با صدایی بلند خطاب به سلطنت گفت:
- این پسر رفت دست بوس خان عموش؟
شکوه با دستپاچگی به سمت او امد. مانع رفتن او به اتاق سهراب شد و با صدایی لرزان گفت:
- آقا جا، سهراب خوابه....
- می خوام ببینم بالاخره چی کار کرد؟ تو خبر نداری؟
سلطنت با دستپاچگی گفت
- فکر می کنم رفته اون جا و کاری که خواسته بودید رو انجام داده!
از رفتن به اتاق سهراب منصرف شد. سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
- خوبه!
سپس به ایوان رفت، به پشتی تکیه زد و میان بیرون دادن دود قلیان، خطاب به سلطنت گفت:
- همین الان به خانه داداش اینا خبر بده فردا می آییم اون جا و کار رو یکسره می کنیم. باید بجنبیم تا پسره بیش تر از این سر به هوا نشده!
سلطنت الملوک که با تمام اقتدارش جرات نداشت روی حرف او حرف بزند، مردد خواسته ی او را انجام داده و برای روز بعد با ملک تاج خانم قراری گذاشت.آنگاه تصمیم گرفت سهراب را به شکلی غافلگیر کننده به منزل خان عمویش ببرند. بنابراین چیزی در مورد قرار فردا و برنامه هایشان به او نگفتند، سهراب هم تا صبح روز بعد مقابل چشمان اقا جانش افتابی نشد. صبح روز بعد بلافاصله بعد از رفتن اقا جانش از خانه خارج شد و نزد صفورا رفت. بعد از ظهر که برگشت، بار دیگر شهناز و برادرش را دید که درباره ی او صحبت می کنند و باز با دیدن او باران شماتت!
در نهایت او که از این همه بحث بیهوده به تنگ آمده بود، با عصبانیت رو به شهناز کرد گفت:
- تو شوهر و بچه و خونه و زندگی نداری؟ بیچاره مادر شوهرت مرد از بس توله های تو رو نگه داشت!
شهناز با عصبانیت رو به مادرش کرد و گفت:
- مامان! من با این دیوانه حرف نمی زنم، شما بهش بگو خفه شه....
سهراب هم ادای او را در آورد و گفت:
- مامان! بهش بگو آدم باید احترامشو دست خودش نگه داره....
سلطنت گفت:
- بس کنید دیگه، سرم رفت.
شهناز میان گریه با عصبانیت لباسهایش را پوشید و در حالیکه ان جا را ترک می کرد، گفت:
- با هر .... که دلت می خواد ازدواج کن. دیگه به من هیچ ربطی نداره. تقصیر منه که نگران توام...
سهراب گفت:
- تو نگران من نیستی، نگران خودتی که پس فردا باید جواب سودابه رو بدی...
شهناز بی توجه به جمله آخر او و با عجله سنگ فرش های حیاط را پشت سر گذاشته از ان جا خارج شد.
سلطنت ک قصد داشت، ان شب سهراب را برای بردن به منزل خان عمویش غافلگیر کند، علی رغم عصبانیت شدیدش، دیگر چیزی نگفت و سعی کرد آرام باشد.
ساعتی از غروب گذشته بود که سلطنت، سهراب را آماده و اراسته دید که مقابل ایینه ایستاده و مشغول صاف کردن یقه پیراهنیش است و به قول شکوه بوی عطر و گلابش تا سر کوچه هم می رود!
سلطنت که پسر شاخ شمشادش را از دست رفته می دید با نگرانی سر تا پای او را نگریست و گفت:
- هر جا که می روی یادت باشد شب حتما قبل از ساعت هشت برگردی، آقا جانت باهات کار داره. گفته شب زود بیای خونه، می خواد باهات حرف بزنه.
او که حواسش جای دیگری بود و حرفهای مادرش را یک در میان می شنید با بی حوصلگی گفت:
- چشم....چشم....
لحظاتی بعد از خانه خارج شد و به مسافر خانه پدر دوستش رفت. وقتی که وارد مسافر خانه شد، پدر دوستش سر راه او ایستاده و پس از یک سلام و احوالپرسی گرم، سرش را زیر انداخت و با شرمندگی گفت:
- راستش چی بگم سهراب خان! این مسافر خونه مدتیه که قرار بوده برای همیشه تعطیل بشه. حالا این قرار مسجل شده و ما حداکثر تا سه چهار روز دیگر بیشتر نمی تونیم در خدمتتون باشیم.
سهراب که با شنیدن حرفهای او به فکر فرو رفته بود، بدون اینکه کنجکاوی خاصی در مورد تعطیل شدن ان جا بکند، تشکر مختصر و کوتاهی از او کرد و نزد صفورا رفت.
او تنها در اتاقش نشسته و غروب دلگیر، غم را بر وجودش چیره ساخته بود، با لحظه ای دیر آمدن سهراب اضطراب و وحشت همه ی وجودش را می گرفت. غم غربت و تنهایی و ترس از دست دادن سهراب که حالا تکیه گاه امن او شده بود، بغض کهنه اش را تازه می ساخت.
با شنیدن صدای مهربان سهراب که ارام به اتاق او ضربه می زد و صدایش می کرد، چشمانش از برق اشک درخشیدند. سهراب که چهره غم زده و افسرده ی او را دید، گفت:
- دوست داری بریم بیرون؟
صفورا ناامیدانه نگاهی به پای شکسته اش انداخت و گفت:
- آخه چطوری؟
سهراب لبخندی زد و گفت:
- بسپر به من...
- چطور می توانم این محبت های شما رو جبران کنم؟
آن گاه سهراب در حالیکه به او کمک می کرد تا اماده شود، گفت:
- این حرفها چیه؟ دوست ندارم غمگین و افسرده باشی. پس باید برای خوشحال کردنت هر کاری که از دستم برمیاد انجام بدم.
خیابان خلوت، سکوت شبانه، عطر گلهای شب بو و حرفهای عاشقانه چنان لحظات شیرینی را برایشان رقم می زد که به هیچ چیز دیگر نمی اندیشیدند.
ساعت از نه شب گذشته بود و تنها برخورد قطرات باران بهاری بر صورت هایشان انها را به خود آورد.
کوشید هر چه سریعتر صفورا را به مسافر خانه برده و به او کمک کرد تا در اتاقش جای بگیرد. ان گاه با قدم هایی بلند و سریع زیر بارانی که اکنون شدت گرفته بود، خود را به خانه رساند.
ساعت ده شب بود که به خانه رسید در حالیکه دیگر از ان همه آراستگی خبری نبود.
موهای خیسش را روی پیشانی پراکنده گشته و لباس های مرطوب شده بر بدنش چسبیده بودند.
قدم که به ایوان گذاشت، آقا جانش را خشمگین در استانه در ورودی دید. خبر نداشت که چه دسته گلی اب داده است. هر چند که ار خبر هم داشت زیاد توفیری نمی کرد. با خود اندیشید، حتما اقا جان قضیه صفورا را متوجه شده است. از نگاه خشمگین و چههر بر افروخته او مو بر اندامش راست شد. اب دهانش را به سختی فرو داد دستهایش را مشت کرد و کوشید از لرزش انها بکاهد. آنقدر خشمگین بود که فرصت سلام دادن به سهراب نداد.
با قدمهای بلند به سوی او آمد. کشیده هایی محکم در چپ و راست صورت مرطوبش خواباند و فریاد زد:
- بی شرمِ عوضی...کدوم قبرستونی ول می گشتی تا این وقت شب؟
سهراب دستش را روی صورت داغ شده و دردناکش گذاشت، سرش را بالا آورد و طوری که نگاهش در چشمان آقاجانش نیفتد با دستپاچگی گفت:
- به خدا هیـ ... هیچ جا آقا جان ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#17
Posted: 19 Sep 2013 18:22
گوش سهراب را گرفت و در حالی که او را به سمت بالا می کشید، صورتش را نزدیک صورت او برد و با صدای خشم آلودش گفت:
- مگه به تو نگفته بودند که امشب باید زودتر برگردی خونه؟ مگه بهت نگفته بودند امشب من با تو کار دارم؟ خبر مرگت نمی دونستی که امشب قراره بریم دست بوس خان عموت؟
آن گاه صدایش به فریاد گرایید:
- جوجه فکلی تو آبرو و حیثیت من روپیش خان داداشم بردی ... سکه ی یه پولمون کردی. بگو بدونم ... بگو من هم بدونم ... قصه ی این صفورای فلک زده که می گن چیه؟
صدایش را بلندتر کرد و نعره کشید:
- گفتم قصۀ این صفورای فلک زده چیه؟
سهراب چشمانش را به سمت دیگری دوخت و در حالی که تمام بدنش می لرزید، لبهایش را تکان داد و با صدایی که گویی از ته چاه به گوش می رسید، گفت:
- قصد دارم ... قصد دارم باهاش ... ازدواج کنم ...
آقاجان یقه ی او را محکم چسبید و پشتش را به دیوار کوبید. دوباره چپ و راست دیگری نثار او کرد. خون بینی اش روی صورت مرطوبش لغزید. بغض گلویش را فشرد. به سختی مانع ریزش اشک از چشمانش می شد.
با صدایی آهسته اما خشم آلود، زیر گوش او زمزمه کرد:
- تو دیگه پسر من نیستی ...
آنگاه با صددایی بلندتر فریاد زد:
- فهمیدی ... تو دیگه پسر من نیستی ... دیگه حق نداری پاتو توی این خونه بگذاری، قلم پاهاتو خرد می کنم اگر این طرفها پیدایت بشه ... هر چی داری ازت می گیرم ... حتی به اون لباسهایی که توی گنجه ات داری، حق نداری دست بزنی، از ارث محرومت می کنم ... از خوشبختی و از زندگی محرومت می کنم ... اگر جای خدا بودم از نفس کشیدن هم محرومت می کردم. از امشب تا وقتی که اون دختره بی کس و کار زنته پاتو به این خونه نمی گذاری ...
سهراب که حالا اشک از چشمانش جاری گشته بود، سرش را بالا آورد و با آهنگی بغض آلود گفت:
- پس مطمئن باشید دیگه تا عمر دارم پامو توی این خونه نمی گذارم، چون تا وقتی که نفس می کشم اون زنمه یا بهتر بگم تا وقتی که اون کنارمه نفس می کشم ...
امیرخان آب دهانش را به صورت او پاشید و سهراب در حالی که پله ها را به طرف پایین طی می کرد برگشت و گفت:
- در ضمن خوشحالم که شما جای خدا نیستید ... خوشحالم که هیچ کس نمی تونه جای خدای مهربونی باشه که واسه ی هر کاری راه حل مناسبی پیش پای بنده هاش گذاشته ...
امیرخان فریاد زد:
- اون خدا احترام پدرم واجب کرده ...
- خدا خودش خوب می دونه که من هیچ وقت به شما بی احترامی نکردم، من فقط دارم ازدواج می کنم با کسی که دوستش دارم و باهاش خوشبختم ...
و قبل از اینکه مجال جوابی دیگر به آقاجان و سلطنت که تا آن لحظه مات و مبهوت آن دو را می نگریست بدهد، با صدای کوبیدن در به هم رفتنش را اعلام کرد.
پای پیاده به سمت خانه ی یکی از رفقایش حرکت کرد. خوشبختانه آسمان در حق او لطف کرده و بارشش قطع شده بود. خسته و ناتوان به مقصد رسید.
زنی از پشت در پرسید:
- کیه؟
- سلام! ببخشید، کیانوش خونه ست.
- نخیر، مسافرت تشریف بردن، شما؟!
- من سهراب هستم، یکی از دوستانشون ... ببخشید مزاحم شدم. خداحافظ ...
او که از آمدن سهراب در این وقت شب تعجب کرده بود، گفت:
- خواهش می کنم! خداحافظ !
پاهایش دیگر توان راه رفتن نداشتند. ضعف و سرمای خاصی از درون، وجودش را می لرزاند. به خانه ی یکی دیگر از رفقایش رسید. صدای دختر جوانی را از پشت در شنید:
- کیه؟!
- سلام! ببخشید، فریدون خان تشریف دارن؟
- بله، شما؟!
- سهراب هستم.
- چند لحظه صبر کنید، الان میان خدمتتون.
لحظاتی بعد، فریدون نزد او آمد و با خوشرویی سلام او را پاسخ گفت و آنگاه از دیدن وضعیت آشفته ی او ابراز تعجب کرد و گفت:
- این وقت شب چرا تو خیابونها پرسه می زنی؟! این چه سر و وضعیه؟! اتفاقی افتاده؟!
- قصه اش مفصله ... باید سر فرصت برات تعریف کنم.
- پس بیا بریم تو ...
سهراب که اصلاً به همین قصد نزد او آمده بود، دعوتش را بدون تعارف پذیرفت و همراه او به داخل خانه رفت. همه جا تاریک بود و گویا همه ی اهل خانه در خواب بودند که سکوت همه جا را فرا گرفته بود. فقط خواهر جوانش بیدار بود که با او سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و آنگاه پشت سر فریدون به یکی از اتاقها رفت.
تمام ماجرا را کامل برای او تعریف کرد و گفت اگه ایرادی ندارد، مدتی را در خانه آنها بماند تا به فکر چاره ای بیفتد. فریدون با مهربانی دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:
- هیچ اشکالی نداره، سهراب جان! این جا خونه خودته ... فقط ... فقط هفته ی دیگه قراره که ما برای همیشه به شیراز برگردیم ...
سهراب در فکر فرو رفت و گفت:
- باشه، اگه خدا بخواد توی همین هفته تکلیف خودمو روشن می کنم. اول باید یه کار خوب و آبرومند پیدا کنم. بعد از اون اگه بشه یک اتاق نقلی که بتونم دست صفورا رو بگیرم و با هم بریم اونجا و زندگی مونو شروع کنیم.
· صبح روز بعد، تصمیمش را عملی کرد و با جدیت به دنبال کار گشت. شب خسته و ناامید به خانه فریدون بازگشته و فردا دوباره تلاشش را از سر گرفت. فریدون هم به یکی دو نفر از کسانی که می شناخت معرفی اش کرد اما بی فایده بود.
سهراب بدون داشتن مدرک دیپلم، بدون داشتن سرمایه و بدون داشتن هیچ نوع سابقه ی کاری همراه با تجربه های مفید، نمی توانست کاری که به قول خودش آبرومندانه باشد، پیدا کند.
اکنون سه روز از آمدنش به خانه ی فریدون گذشته و صفورا را هم از مسافرخانه بیرون آورده بود. حالا او هم به جمع آنها پیوسته و سهراب را به تلاش مجدد تشویق کرده و به ادامۀ جستجو امیدوارش می ساخت.
سهراب زندگی شاهانه ای را پشت سر گذاشته و اکنون دوست داشت شغلی پیدا کند که در شأن خودش باشد اما صفورا به او می گفت:
- کار که آبرو و بی آبرو نداره، بی کاری عیبه، تو نباید توی این شرایط تا این حد بلندپرواز باشی.
و باز سهراب جدی تر از قبل به دنبال کار می رفت و شب ناامید به خانه بازمی گشت. یک هفته به سرعت برق گذشت و حالا سهراب و صفورا باید خانه ی فریدون را ترک می کردند و به جایی دیگر می رفتند. پول توجیبی هایش هم تمام شده و او مجبور شد موقع خداحافظی مقداری پول از فریدون قرض بگیرد.
کاری که تا به حال در عمرش انجام نداده بود. خواستن پول از دیگران به عنوان قرض اینقدر برایش مشکل بود که گویی می خواهد از آنها پول بدزدد!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#18
Posted: 19 Sep 2013 18:29
یک عمر به همه پول قرض داده و گره از مشکلات رفقایش گشوده بود اما حالا خودش باید به این و آن رو می انداخت. هرچند که خود کرده را تدبیر نیست!!
صفورا معصومانه گوشه ای ایستاده و نگاه غمگینش را به او دوخته بود. اخم او هم برایش جذاب و دوست داشتنی بود. بغض گلویش را فشرد. خود را مسبب آن همه اندوه و شکسته شدن مردی چون سهراب می دانست. برای اینکه سهراب به این حال و روز افتاده، خود را سرزنش می کرد.
با اینکه جدا شدن از سهراب و زندگی کردن بدون او برای سخت و دشوار بود اما در این مدت بارها خواست که او را از تصمیمش منصرف سازد و تا دیر نشده به دست بوس پدرش رفته و زندگی گذشته را بدون صفورا از سر بگیرد، اما هر بار با این حرفهایش سهراب را بیش از پیش اندوهگین کرده و آنقدر او را در انجام تصمیماتش مصمم می دید که دیگر سکوت کرده و هیچ نمی گفت.
ساعتی از غروب گذشته بود که مقابل خانه ی یکی دیگر از رفقایش رسیدند. آه بلندی کشید و با دستان سرد و خسته اش آهسته درب خانه را کوبید. مهدی تنها دوست او بود که در خانواده ای مذهبی زندگی می کرد و خانواده اش سخت مخالف دوستی او با سهراب بودند. چند با پدرش صریحاً به خود سهراب گفته بود که دوست ندارد او را با پسرش ببیند و سهراب هم چند وقتی بود که دیگر از او خبری نداشت.
اما حالا که یکی یکی به خانه ی بیشتر رفقایش رفته و از کمک آنها ناامید گشته، مجبور شده بود که سراغ مهدی بیاید تا شاید او بتواند کمکش کند.
صدای آقای محسنی پدر مهدی را شنید که می پرسید:
- کیه؟!
- سلام آقای محسنی! من ... من ... سهراب هستم، مهدی خونه ست؟
آقای محسنی پس از مکثی طولانی گفت:
- سلام! الان صداش می کنم.
در حالی که با صدای بلند مهدی را صدا زده و او را از آمدن سهرا باخبر می کرد، گفت:
- این بچه ژیگولِ قرتی نمی خواهد دست از سر تو برداره؟!
- شاید کار واجبی داره، چند وقتیه که خبری ازش نبوده!
آقای محسنی خبر نداشت که دیگر اثری از آن به قول خودش بچه ژیگول قرتی در سهراب دیده نمی شود و افکار و عقاید او زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده است.
دیگر آن سهراب که تا پاسی از شب به خوشگذرانی با رفقایش مشغول بود و رفتارهایی می کرد که از نظر آقای محسنی ناپسند می نمود، هم برای خودش و هم برای خانواده اش مُرده بود و حالا آنقدر تغییر کرده که این اواخر دیگر محیط آن خانه و آن مهمانی های کذایی که در آن خانه برپا می شد، برایش غیر قابل تحمل بود و خود او سبب این همه تغییر و تحول را تنها عشق پاک و معصومانه ی صفورا می دانست.
کسی که خود همچون آب زلال و صاف بود، صادق و بی ریا، ساده و بی تکلف و به دور از هرگونه غرور و زرق و برق، یک دنیا صداقت و مهربانی را برای او به ارمغان آورده و او را از همه ی بدی ها جدا ساخته بود.
مهدی لحظه ی اول او را در آستانه ی در دید، چنان او را لاغر و رنگ پریده و پژمرده یافت که حسابی جا خورد و فکر کرد او به یک بیماری سخت مبتلا شده است. آنگاه نگاه متعجبش را به سوی صفورا که کمی آن طرف تر ایستاده بود چرخاند و حیرت زده آن دو را از نظر گذراند.
سپس سلام آنها را پاسخ گفت و به صحبت های کوتاه و مختصر سهراب گوش سپرد. آنگاه از آنها دعوت کرد که وارد ساختمان شود.
سهراب که گویی باری از غم روی دوش هایش نهاده اند، با قدم هایی سنگین و آهسته وارد شد و پشت سر او صفورا که از خجالت سرش را بالا نمی آورد و همواره بغضی سنگین راه گلویش را بسته بود.
آقای محسنی نگاه متعجبش را به او دوخت و سلامشان را پاسخ گفت. حتی او هم در همان نگاه اول متوجه شد که سهراب چقدر تغییر کرده است.
مادر و دو خواهر مهدی با چادر، محکم روی صورتهایشان را پوشانده بودند و سهراب که احساس می کرد مزاحم آنها شده از مهدی خواست او را به اتاقی دیگر ببرد.
نگاه مهربانش را به صفورا که اشک در چشمانش حلقه زده بود، دوخت و به او اشاره کرد که نزد خانم ها بماند. مهدی هم از مادر و خواهرانش خواست که به او توجه بیشتری داشته باشند. سهراب همراه مهدی و پدرش به یکی از اتاق ها رفتند.
صفورا غریبانه کنار اتاق ایستاده بود. صورت شرم زده اش را پایین انداخته و گرد غم بر چهره ی زیبایش نشسته بود. از این همه خانه به دوشی خسته به نظر می رسید. آنقدر ضعیف و دل نازک شده بود که با کوچکترین تلنگری اشکش سرازیر می شد.
فاطمه خانم، مادر مهدی کنار او آمد. با مهربانی دستی به روی سرش کشید و گفت:
- خیلی خوش اومدی دخترم ... غریبی نکن ...
آنگاه به آرامی دست او را گرفت و کمکش کرد تا بنشیند و به پشتی کنار اتاق تکیه کند. دختر بزرگش را صدا زد و گفت:
- زینب جان! مادر دو تا چایی بریز بیار.
سپس رو به صفورا کرد و پرسید:
- راستی اسمت چیه دخترم؟
به چشمان مهربان او چشم دوخت و آهسته گفت:
- صفورا
- صفورا؟! چه اسم قشنگی.
لبخند کمرنگی زد و زیر لب گفت:
- خیلی ممنون.
فاطمه خانم که گویی می خواست سر صحبت را با صفورا باز کند تا او با آنها کمتر احساس غریبی کند و راحت تر باشد، لبخندی زد و پرسید:
- چند وقته که ازدواج کردید؟
صفورا که به نظر می رسید از سوال او جا خورده است، تکرار کرد:
- ازدواج؟!
صورتش داغ شد و گل انداخت، سرش را پایین آورد و گفت:
- راستش ... راستش هنوز ازدواج نکردیم.
فاطمه خانم نگاه متعجبش را به او دوخت. صفورا که نگاه پرسشگر او را دید، ادامه داد:
- آخه این چند وقته اینقدر مشکل داشتیم و گرفتار بودیم که اصلاً فرصت این کار رو پیدا نکردیم.
و به این ترتیب فاطمه خانم و دخترانش از صفورا می پرسیدند و او به کنجکاوی های آنها پاسخ می داد.
سهراب هم با مهدی و پدرش ساعتی را به گفتگو پرداختند. آقای محسنی گفت که شاید بتواند کاری برای او پیدا کند.
روزها به سرعت می گذشتند و هیچ خبری از وعده ای که آقای محسنی دربارۀ کار به سهراب داده بود، نشد و او همچنان معذب و ناراحت در خانه ی آنها باقی مانده بود. اما با دیدن چشمهای اندوهگین صفورا نمی دانست چه کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#19
Posted: 19 Sep 2013 18:32
صفورا خانم رفته رفته رو به بهبودی می رفت و اکنون به راحتی می توانست راه برود.
یک روز مهدیه به سهراب گفت:
- سهراب! چرا زود عقد نمی کنید؟ معصیت داره اینطوری با هم رابطه دارید.
سهراب سر را به طرفین تکان داد. آهی کشید و گفت:
- اینقدر این چند وقته پشت سر هم مصیت روی سرم ریخته که اصل مطلب رو پاک فراموش کرده بودم!
- می خواهی امروز با پدر و مادر من بریم و عقدش کنی؟
سهراب که با شنیدن این پیشنهاد مهدی، انگار قند در دلش اب کردند، خندید و گفت:
- چرا که نخوام!
آن روز هنگام صرف نهار چند بار خواست، پیشنهاد مهدی را به صفورا بگوید اما نمی دانست چرا خنده اش می گیرد!
برعکس او صفورا هنگامی که پیشنهادش را شنید، سرخ شد و احساس کرد داغ شده است. فاطمه خانممیان خنده گفت:
- سکوت علامت رضاست، مبارک باشه.
صفورا رو به سهراب کرد و با آن صدای نمکین خود گفت:
- ببخشید...حالا نمی شه این کار رو موکول کنیم به وقتی که تکلیف خونه و زندگی من مشخص بشه؟
در حقیقت وقتی این حرف را می زد فقط به این دلیل بود که هنوز می ترسید، سهراب از تصمیم که درباره ازدواج با ا. گرفته پشیمان شود. می ترسید سهراب از این وضعیت خسته شده و چند وقت دیگر دلش هوای ان خان و ان زندگی شاهانه را د رکنار خانواده اش بکند. می خواست فرصت بیشتری برای فکر کردن؛ تجربه کردن سختی ها و مشکلات مسیری که در پیش گرفته و یک تصمیم گیری قطعی که از سر احساسات نباشد به او بدهد. در هیچ شرایطی حاضر نبود خود را به او تحمیل کند و بعد او را خسته و پشیمان ببیند اما ظاهرا نمی خواست که دلیل تعللش را هم جلوی سهراب مستقیماً به زبان بیاورد.
چرا که می دانست او از شنیدن این حرف ها ناراحت و عصبی خواهد شد.
لبخند بر لبان سهراب خشکید و گفت:
- حالا دیگه واسه ما ناز می کنی، صفورا خانم؟
- نه....نه....به خدا اصلا اینطور نیست. فقط..احساس می کنم هنوز آمادگیش رو ندارم.
سهراب با لحنی اعتراض آمیز گفت:
- آمادگی نمی خوا....
مهدی با ضربه آرنجش به پهلوی سهراب و اشاره ای چشم و ابرو از او خواست زیاد اصرار نکند چرا که حتما دلیلی برای این حرفش دارد. سهراب گفت:
- باشه...هر وقت تو امادگی اش رو داشتی، این کار رو می کنیم.
صفورا نگاه شرمگین اش را به زمین دوخت و گفت:
- متشکرم.
فردای آن روز بالاخره آقای محسنی به وعده ای که داده بود، عمل کرد و به سهراب گفت:
- یک کار خوب و مناسب برات پیدا کردم. فقط چاش پایین شهره، اشکالی نداره؟
سهراب کمی فکر کرد و گفت:
- نه، چون خونه ای هم که من تهیه می کنم جز پایین شهر جای دیگه نمی تونه باشه! حالا این کاری که می گید چی هست؟
- اغذیه فروشی، صاحبش با من آشناست. فقط چون خودش جای دیگه ای هم کار می کنه به یک فروشنده احتیاج داره.
سهراب با خوشحالی گفت:
- خوبه، اگر اشکالی نداره همین امروز برین دنبالش....
سپس به اتفاق آقای محسنی به ان جا رفتند و قرار شد که از صبح روز بعد، او کارش را اغاز کند. هم خودش و هم صفورا از اینکه بالاخره توانسته بودند کاری پیدا کند، خوشحال بودند. اما چیزی که آزارشان می داد، رفتار دخترهای آقای محسنی بود که البته بیشتر متوجه صفورا می شد و نشان دهنده اینکه دیگر از حضور طولانی یک نامحرم در خانه به پدر و برادرشان اعتراض می کردند و سهراب که حالا خیالش از کار راحت شده بود، نزد مهدی رفته و درخواستی که مدتها در ذهن خود داش اما خجالت می کشید ان را به زبان بیاورد، بالاخره به سختی بیان کرد، در حالیکه بدنش داغ شده و عرق شرم بر پیشانی اش نشسته بود، گفت:
- مهدی! توی این مدت خیلی به شما زحمت دادیم، نمی دونم چطوری می تونم به خاطر این لطف و محبت از تو و خانواده ات ازتون تشکر کنم. راستش ما تصمیم گرفتیم، دیگر زحمت را کم کنیم و از اینجا بریم. بالاخره دیر یا زود من باید جایی برای زندگی مون تهیه کنم اما راستش یه مشکلی هست...
مهدی حرفش را قطع کرد. دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- نمی خواد نگران باشی، پدرم خودش قبلا تصمیم گرفته در این باره کمکت کنه، اون قصد داره مقداری پول قرض بده تا بتونی جایی رو تهیه کنی. اما راستش پدرم می ترسید اگر این حرف رو بهت بزنه تو ناراحت بشی و فکر کنی که ما از حضور شما در این جا...
- این چه حرفیه؟ همه شما توی این مدت اینقدر به ما محبت داشتید که ما هیچ وقت احساس ناراحتی نکردیم، اما بالاخره، ما هم بایدبه فکر باشیم و زحمت رو کم کنیم، مدتی بود که می خواستم برای این کار ولی رو از پدرت قرض کنم، اما با این همه زحمتی که داده بودیم، این یکی رو دیگه روم نمی شد به زبون بیارم.
سپس آهی کشید و ادامه داد:- خونه پیدا کردنم سخت تر از کار پیدا کردنه، ولی خب دیگه چاره ای نیست. هر طور شده باید زودتر یه جایی رو پیدا کنم...
مهدی لبخندی زد و گفت:
- من امروز بی کارم، بعدازظهر می تونیم با هم بریم، دنبال خونه بگردیم.
- خیلی ممنون، نمی دونم چطور می تونم از زحماتتون تشکر کنم.
- ای بابا! ما که کارینکردیم، اینها وظیفه هر انسانیه....
بعد ازظهر همان روز طبق وعده ای که مهدی به سهراب داده بود، همراه پدرش برای پیدا کردن خانه راهی شدند.
ساعتی از غروب گذشته بود که انها خسته و ناامید هنوز در پی خانه ای مناسب برای او بودند. با مبلغی که سهراب می گفت یا خانه ای پیدا نمی شد یا اگر پیدا می شد مناسب او نبود. خانه هایی در پایین ترین نقاط شهر، خانه هایی که با دیدن بعضی از انها بغض گلوی سهراب را می فشرد. گاهی فکر می کرد چطور می تواند زن زیبایی همچون صفورا را برای زندگی به ان محله های ناامن و آن خانه های بی در و پیکر بیاورد. اینقدر سخته و ناامید شده بود که دلش می خواست تنها به گوشه ای برود و گریه سر دهد. گاهی مهدی باید حرفش را چندبار تکرار می کرد تا او را به خود آورد.
آخر شب بود و او خسته، پاهایش دیگر توان رفتن نداشتند، ناامید به دیوار تکیه زده بود که گرمای دستی را بر روی شانه اش حس کرد. مهدی بود که همچون همیشه لبخندی گرم و مهربان بر روی لب داشت. خطاب به سهراب گفت:
- یکی از دلال ها هست که می گه اگر پل خوبی بهم بدهید، می تونم جایی رو براتون پیدا کنم. فقط می گه فردا صبح باید بیاییم.
آن گاه با چشم اشاره ای به ان مرد کرد که از ته کوچه شانه به شانه اقای محسنی به طرف آنها می آمدند. صبح روز بعد، پس از گفتگوی کوتاهی که میان آن ها انجام شد، راهی خانه ای شدند که آن مرد واسطه تعریفش را زیاد می کرد! هر چه بیشتر به ان خانه نزدیک می شدند، اخمهای سهراب بیشتر درهم می رفت، بوی ناخوشایند فاضلاب، محله را از جا برداشته بود و حال او را به هم می زد. شاید هم او زیاده از حد نازپروده بود! چرا که بچه هایی که یک دوم سن او را هم نداشتند کالا بی تفاوت نسبت به این موضوع وسط کوچه مشغول بازی بودند، چند جوان بیکار سر کوچه نشسته بودند، به هر عابری که رد می شد متلکی می گفتند و بلند می خندیدند. سهراب تا جایی که توانسته محکم جلوی دهان و بینی اش را گرفته بود تا کم تر این بود را حس کند.
سر یک کوچه فرعی بسیار تنگ و باریک که جوی آب کثیف و پر از آشغالی از میان ان رد می شد، ایستادند، ان مرد با دست به خانه ای که درون ان کوچه بود، اشاره کرد و گفت:
- باید بریم توی این کوچه....
به سمت خانه که به او به ان اشاره کرده بود، راهی شدند، در اوایل کوچه کنار یک کارگاه کوچک و محقر نجاری خانه ای بود که سر و صدای فراوان از حیاط ان به گوش می رسید درب نیمه بازش کج به نظر می رسید!
وارد خانه شدند، سهراب چنان حیرت زده اطرافش را می نگریست که دل آقای محسنی و مهدی به حالش سوخت. آن حیاط کوچک انقدر شلوغ و پر همهمه بود که صدا به صدا نمی رسید . بچه ها قد و نیم قد مشغول بازی بودند و سر اینکه چه کسی اول بازی را شروع کند، دعوایشان شده و صدای جنجالشلن فضا را پر کرده بود. در گوشه ای دیگر از حیاط چیزی شبیه به یک صف طولانی دیده می شد که بعدا معلوم شد صف توالت است.
چند جوان با ظاهرهایی بسیار اشفته ، روی پله های حیاط نشسته، یکی از انها روی قابلمه می زد و دیگری با صدای بلند می خواند.
- پشه گو، پشه نگو، نیش داره! ششصد و شصت و شیش سه تا شیش داره...چند زن کنار حوض اب نشسته بودند و با سر و صدای فراوان چند قابلمه بزرگ و کوچک را می شستند. یک بچه حدودا سه چهارساله با شیطنت دنبال مرغ و خروس ها می دوید و ان ها را اذیت می کرد.
مادرش که مشغول پهن کردن رخت های شسته به روی بندهایی که از وسط حیاط می گذشتند بود، مدام با صدایی متمایل به جیغ، صدایش می زد و او را از شیطنت و خرابکاری باز می داشت. دور تا دور این حیاط کوچک، ده اتاق قرار داشت که ظاهرا یکی از انها همان بود که ان مرد قصد داشت به سهراب نشان بدهد. سهراب که یک لحظه گره از ابروانش باز نمی شد پشت سر او و مردی که به نظر می رسید صاحب خانه بود وارد اتاق شد.
نگاهش را دور اتاق چرخاند و سپس از اقا یدالله که صاحب خانه بود، درباره قیمت انجا، سوال کرد. مهدی و پدرش با سهراب صحبت کردند و امیدوارش نمودند که در اینده جای بهتری را پیدا خواهد کرد و لازم نیست مدت زیادی را در ان اتاق قدیمی زندگی کند، اما در حال حاضر ان جا بهتر از بقیه آن چه قبلا دیده بودند، می نمود. سهراب هم علی رغم اینکه ناراضی بود چون خود را ناچار دید، ان جا را پذیرفت و قرار شد زندگی مشترکش را با صفورا همان جا اغاز کند.
صفورا که حقیقتا عاشق او بود، برای اینکه به او ثابت کند برخلاف تصور خانواده اش از همان اول هم چشمی به ثروت سهراب نداشته است از هیچ گذشتی در مور ان زندگی سخت و دشوار دریغ نکرد. او در کنار سهراب احساس خوشبختی و آرامش می کرد و برایش هیچ تفاوتی نداشت که د رجا و چگونه زندگی کند با حرفهای شیرین و امیدوار کننده اش او را به سعی و تلاش مضاعف تشویق می کرد و همیشه ممنون زحمات او بود.
وسایل مختصری را تهیه کرده و به ان جا بردند. چند روز بعد به عقد یکدیگر درآمدند و بدون هیچ مراسم و برنامه خاصی به خانه شان رفته و زندگی مشترکشان را اغاز کردند. روزی که معلوم شد ان دو قرار است برای زندگی در ان جا بمانند و مشغول چیدن وسایل مختصرشان در اتاق بودند، همه اهالی خانه، پشت در اتاق جمع شده بودند و سعی می کردند سر از کار آن دو در آورند. گاهی پچ پچ می کردند و ناگهان خنده بلند سر می دادند. سهراب که هنوز به چنین اوضاعی عادت نداشت با عصبانیت از اتاق خارج شد و رو به انها گفت:
مگه داریم برای شما نمایش رو حوضی اجرا می کنیم که این جا جمع شدید و ما رو نگاه می کنید؟
یکی از جوان ها به رفقایش گفت:
- نگفتم طرف بچه قرتیه! از راه رفتنش پیداست ناکس!
دیگری پاسخ داد:
- برو بابا دلت خوشه! اگر قرتیه اینجا چی کار می کنه، بدبخت؟
سهراب با عصبانیت گفت:
- هر چی که هست به شما ربطی نداره...برید پی کارتون.
- اُه اُه اُه... چه بد عصبانیه!
- گند!
- چرا داد می زنی حالا؟!
سهراب می خواست یقه او را بچسبد که صفورا همان لحظه از اتاق بیرون امد و ارام دست او را گرفت و آهسته زیر گوشش گفت:
- آروم باش، ولشون کن، بیا تو...
رقیه خانم، پیر زنی که اتفاقا اتاقش کنار اتاق انها بود با دیدن صفورا کمی جلو امد عینک ته استکانی ای را که یک طرف ان را با کش بسته بود، چند بار عقب و جلو برد و رو به سهراب گفت:
- ننه! این زنته یا عروسکه؟!
سهراب از اینکه پیرزن این حرف را جلوی ان همه جوان لات گفته بود، عصبانی شد و گفت:
- زنمه، مگه شماها تا حالا ادم ندیدید؟
آن گاه با اشاره ی چشم از صفورا خواست به اتاق برود . خودش هم پشت سر او به اتاق می رفت که شنید پیر زن غرغر کنان گفت:
- وا چه بد اخلاق!
او که وانمود می کرد چیزی نشنیده در اتاق را محکم به هم کوبید و سپس خود را به جا به جا کردن وسایل مشغول نمود.
-
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#20
Posted: 20 Sep 2013 19:34
فصل هفتم
روزها می گذشتند و انها معجون تلخ و دردناک زندگی شان را با عشق شیرین کرده و سر می کشیدند. سهراب از صبح تا شب کار می کرد و زحمت می کشید و صفورا از ان هنگام که اولین ستاره شب در اسمان می درخشید، دلتنگ و بیقرار انتظار او را میکشید. گلاب نوه رقیه خانم که تقریبا با صفورا هم سن و سال بود، تنها کسی بود که در این مدت خود را به صفورا نزدیک کرده و او را از تنهایی درمی آورد. گلاب بافتن قالی را به صفورا یاد داده و به او پیشنهاد کرد در اتاقشان یک دار قالی زده و روزها خود را با این کار مشغول کند تا هم سرگرم شود و هم در اینده ی نزدیک بتواند کمک خرج شوهرش باشد.
سهراب هم در طول روز تنهایی اش را با مشتری هایش قسمت کرده و تنها دلخوشی اش گپ زدن با آن ها بود، علی الخصوص که یکی از انها با او اشنا درآمده و گاهی به او سر می زد. او یکی از دوستان قدیمی سهراب بود که شهریار نام داشت و آن طور که می گفت، اولین باری که سهراب را د ران نقطه شهر و در ان وضعیت... مشغول به کار دیده است جا خورده و نتوانسته باور کند، این سهراب اقتداری است که با آن همه ثروت بی شمار پدری اش در آنجا مشغول به کار شده است.
شهریار وقتی که درد دل های سهراب را شنید و او را تنها و بی کس یافت به دوستی و روابط بیشتر دعوتش کرد و سهراب هم خوشحال از این دوستی گاهی همراه صفورا به خانه ی او می رفت.
خودش با شهریار و صفورا با لیلا همسر او ساعتی به گفتگو پرداخته و بعد با روحیه ای که تا حدودی شاداب تر به نظر می رسید به خانه بازمی گشتند.
یک سال، دو سال و سه سال از آغاز زندگی مشترک آن دو گذشت اما همچنان خبری از باردار شدن صفورا نبود و این مسأله، سخت آن دو را نگران ساخته بود. به آنچه طبیب که به آنها معرفی می شد مراجعه کرده و هر چه درمی آوردند، خرج دوا و درمان صفورا کرده اما به نتیجه ای نمی رسیدند.
سهراب که خود عاشق بچه بود، کمبود یک کودک شیرین زبان و دوست داشتنی را در زندگی شان حس می کرد و دلش می خواست که هر چه زودتر پدر شود اما با این حال تمام سعی و تلاشش این بود که خود را در مقابل این مشکل بی تفاوت نشان دهد تا صفورا کمتر غصه بخورد. جرأت نداشت به بچه ی کسی نگاه کرده و یا کوچکترین محبتی بکند وگرنه چنان اشک صفورا جاری می گشت که دیگر مهار کردنش به این آسانی ها نبود.
سهراب سعی می کرد او را درک کرده و می کوشید حداقل مقابل چشمان صفورا این کار را نکند.
هرچه بیشتر می گذشت این مشکل نه تنها برای صفورا عادی نمی شد بلکه او بی تابی بیشتری می کرد. به خصوص که تنهایی هم آزارش می داد و این خلاء را بیش از دیگران که مشکلی شبیه به او داشتند در زندگی اش حس می کرد.
سهراب برای اینکه تنوعی در زندگی او ایجاد کند، تصمیم به خرید خانه ای مستقل گرفت. در این سه سال به پس اندازهایش اضافه شده و با کمک مبلغ قابل توجهی که شهریار به او قرض داد، توانست خانه ای کوچک و محقر اما مستقل در همان حوالی خریداری کند.
به کمک شهریار و همسرش به خانه ی جدیدشان اسباب کشیدند ولی با آمدن به این خانه ی جدید روحیه ی صفورا خراب تر شد، چراکه آن سکوت بیش از حد، او را می آزرد و او اعتقاد داشت که به حضور مداوم گلاب در کنارش و سر و صدای بچه های آنجا عادت کرده و حالا این خانه ی ساکت و خلوت برایش ملال آور و خسته کننده است.
و سهراب همواره می کوشید تا جایی که می تواند، سرگرمی های مختلف برای او ایجاد کند.
اکنون هفت سال از ازدواج آن دو می گذشت و هنوز صدای شیطنت کودکی فضای آن خانه را پر نمی کرد.
سهراب همچنان وانمود می کرد که بی تفاوت است و صفورا همچنان با دیدن کودک دیگران اشک حسرت می بارید. تنها کسی که با مهربانی اشک های او را پاک می کرد و دلداریش می داد، سهرا بود.
شهریار و لیلا هم گاهی به آنها سر زده و سعی می کردند آن دو را از تنهایی ملال آورشان بیرون آورند. و باز هم لیلا هر بار آدرس پزشکی حاذق را برای آنها می آورد و با تعریف کردن های پی در پی از طبابت خوب او آنها را امیدوار می کرد. اما بی فایده بود و گویی زندگی قصد نداشت روی خوش به آن دو نشان دهد.
و اکنون که پانزده سال از آغاز زندگی مشترک آنها می گذشت، صفورا دیگر با آن نگاه شاداب و صدای با نشاطش خستگی را از تن سهراب بیرون نمی آورد و با حرفهای شیرینش او را به آینده امیدوار نمی کرد. اینقدر از او فاصله گرفته که دیگر خود احساس عذاب وجدان می کرد و دلش به حال سهراب می سوخت.
او خوب می دانست که در چنین موقعیتی باید بیشتر خود را به سهراب نزدیک کرده و اجازه ندهد که او بیش از این در زندگی اش احساس خلاء و تنهایی کند اما مثل اینکه دست خودش نبود و ناخواسته یک نوع سرمای خاص در وجودش ریشه دوانده بود.
در تمام این مدت یک راه حل همیشه ذهنش را به خود مشغول می ساخت. او خود از انجام این راه حل واهمه داشت. از اندیشیدن به آن تمام وجودش می لرزید و اشک در چشمانش جمع می شد، اما بالاخره برای نجات زندگی اش باید تقلایی می کرد. نباید می نشست و نظاره می کرد که سرما بر تمام لحظات زندگی شان چیره گشته و رفته رفته نابودشان می سازد.
آن روز تصمیم داشت پیشنهادش را به سهراب بگوید. اما از عکس العمل او در مقابل این پیشنهاد واهمه داشت. نمی دانست این چه حسی است که ناخودآگاه او را وادار می کند که در دل دعا کند، سهراب پیشنهادش را نپذیرد!
لکن چاره ای نبود او باید حرفش را می زد و سهراب باید قبول میکرد، چرا که این کار برای شیرین شدن و دوام زندگی شان مؤثر می نمود.
چشمهایش به گلهای ناتمام قالی اش خیره مانده و سخت به فکر فرو رفته بود. صدای آهنگین کاردک قالی بافی که با سرعت هر چه تمام تر همراه با دستهای نحیف و زحمتکش او حرکت می کرد، تنها نوایی بود که سکوت سنگین حاکم بر فضا را می شکست. اما این آهنگ آنقدر شبانه روز در گوش آن دو پیچیده بود که اکنون خود جزیی از سکوت برایشان به حساب می آمد.
اما این بار خود صفورا بود که این سکوت را شکست طوری که انگار اولین بار است سهراب را می بیند و می خواهد با او حرف بزند. نگاهش را به زمین دوخت و با صدایی آرام و شرمگین گفت:
- سهراب!
او که خود حسابی به فکر فرو رفته بود، با شنیدن صدای آرام صفورا به خود آمد و با مهربانی گفت:
- بله!
- می خواستم ... می خواستم ... یه چیزی بگم ... فقط ... فقط قول بده که عصبانی نشی! یعنی قول بده که دعوام نکنی!
سهراب با تعجب او را نگریست و گفت:
- من کی تو را دعوا کردم که این دفعه ی دومم باشه؟!
- این اولین باریه که می خوام حرفی رو بزنم که می دونم از شنیدنش عصبانی می شی! یه حرفِ ... یه حرفِ دور از انسانیت!
- بهت نمی یاد!
- بعضی وقتها مشکلات و سختی های زندگی، دل آدمو به سنگ تبدیل می کنه.
- برعکس! بیشتر وقتها این مشکلات و سختی های زندگی هستند که دل آدمو شیشه ای و حساس بار می یارند! بستگی به آدمش داره، من فکر می کنم تو جزء اون دسته از آدمهایی هستی که من می گم.
صفورا با شنیدن حرف او از فکر خود شرمنده شده بود، یک لحظه تصمیم گرفت از گفتن پیشنهادش صرفنظر کند، اما هنگامی که به یاد تنهایی های خسته کننده اش در طول روز افتاد، دوباره مصمم شد آن حرف را هرچند که گفتنش برای او دشوار بود! بزند و خودش را خلاص کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند