ارسالها: 24568
#21
Posted: 20 Sep 2013 19:37
. این بود که باز نگاهش را از سهراب برگرفت و در حالی که به مقابل خیره شده بود، مِن مِن کنان گفت:
- می گم ... می گم ... تو ... تو برو زن بگیر! یه کاری کن زود حامله بشه! بعد ... بعد ... وقتی که بچه به دنیا اومد، طلاقش بده و بچه ات رو بیار من بزرگ کنم!
سهراب که با دیدگانی متحیر و تعجب زده او را نگاه می کرد، با حیرت سرش را تکان داد و گفت:
- من این حرفها را از زبون کی دارم می شنوم؟! صفورا ! باورم نمی شه که تو حتی چنین فکری رو توی سرت راه داده باشی، چه برسه به اینکه به زبون بیاری!
اشک از چشمان صفورا جاری شد و باز با دیدن اشکهای او صدای سهراب آرام شد! در حالی که سعی می کرد دل شکسته ی او را در کند، دستش را در دستان گرم خود فشرد و گفت:
- من هنوز اینقدر نامرد نشدم که سر تو هوو بیارم و یک بچه ی بی گناه رو از مادرش جدا کنم. تو هیچ فکر اون زن بیچاره رو کردی که یا از دست دادن بچه اش چه حال و روزی پیدا خواهد کرد؟
صفورا که هنوز اتفاقی نیفتاده، به آن زن از راه نرسیده حسادت می کرد، با ناراحتی گفت:
- تو بیشتر از اینکه به فکر من باشی به فکر حال و روز اون زنتی!
سهراب که از حرف او خنده اش گرفته بود، گفت:
- من که اول تو رو گفتم ... گفتم نمی خوام سر تو هوو بیارم!
صفورا مصرانه گفت:
- زن بگیر ولی ... ولی دوستش نداشته باش!
سهراب خواست سر به سر او بگذارد و بگوید: مگه می شه آدم مادر بچه اش رو دوست نداشته باشه!
اما با دیدن چشمهای اندوهگین صفورا دلش نیامد این شوخی را با او بکند، بنابراین چیزی نگفت و فقط محکم و مردانه پاسخ داد:
- نه! بهتره این فکر رو از سرت بیرون کنی، من چنین کار احمقانه ای رو نمی کنم. دیگه هم این حرفو تکرار نکن.
گریه ی صفورا شدت گرفت و سهراب از میان هق هق او صدایش را شنید که می گفت:
- چقدر باید از صبح تا شب توی این اتاق متروکه بنشینم و بی هدف تیک تاک ساعت دیواری رو بشمرم تا شب از راه برسه و تو برگردی خونه؟ حالا که جوونیم و سر خودمون رو به کار گرم کردیم، این چنین از سکوت و سرمای زندگیمون رنج می بریم اون موقع که پیر می شیم و توان دو قدم راه رفتن رو هم نداریم. ما تنها و بی کس در کنج غریبی خودمون می میریم و یک هفته بعد که بوی تعفن مون توی خونۀ همسایه پیچید، تازه باخبر می شن که کسی توی این خونه مرد و بعد اهالی محل در حالی که دماغ هاشون رو از بوی بد گرفتن ما رو به قبرستون می برند! اما حتی بعد از مرگمون هم کسی رو نداریم که برامون خیرات کنه ...
گریه مجالش نداد که حرفش را ادامه دهد. سهراب که حالا خودش هم بغض کرده و نمی توانست حرف بزند، سر او را بر سینه ی خود چسباند و با صدای لرزان گفت:
- اما با این که عشق من نسبت به تو زیر سوال می ره ...
- خواهش می کنم، به خاطر من این کار رو بکن، اگر دوستم داری، اگه نمی خوای ناراحتی ام رو ببینی این کار رو بکن
سهراب سکوت کرد و دیگر هیچ نگفت. تا دو روز دیگر هم هیچ کدامشان نتوانستند حرفی در این مورد به میان بیاورند. صفورا که سکوت سهراب را نشانه ی موافقت او در برابر پیشنهاد خود می دانست، دلش را مالامال از اندوه و اضطراب می دید، احساس می کرد نمی تواند سهراب را در کنار دیگری تحمل کند.
با یادآوری همسرش در کنار زنی دیگر، بغض گلویش را می فشرد و فکر می کرد دیگر نمی تواند سهراب را دوست داشته باشد، اما این کار را آخرین راه چاره برای رهایی از آن همه تنهایی خودش و او می دید. هرچند بعد از این همسرش را مانند ظرفی نشسته احساس می کرد!
گاهی فکر می کرد که آن زن را خواهد کشت! این افکار پریشان و آن دل بی تابش او را عصبی می کرد و در نتیجه ی این همه فکر کردن باز هم چیز دیگری به نظرش رسید. کنار سهراب نشست. دلش می خواست بداند او اقدامی انجام داده یا نه، اما می ترسید بپرسد و پاسخ بشنود: آری!
به نظر می رسید سهراب صدای بلند طپش قلب او را شنید و از چشمان او خواند که منشأ این همه اضطراب چیست که قبل از به حرف آمدن صفورا گفت:
- هنوز اقدامی نکردم!
صفورا نفس راحتی کشید، اشک در چشمانش حلقه زده بود و او آن را از دید سهراب پنهان می کرد می ترسید او را از تصمیمی که گرفتند منصرف سازد. با لحنی خواهشگرانه گفت:
- سهراب!
- جانم!
- یه خواهش!
- زنی که می گیری ... زنی که می گیری ... زشت باشه ... خیلی زشت!
سهراب پوزخندی زد و گفت:
- می ترسی خوشگل باشه، دیگه نتونم ازش دل بکنم؟!
صفورا به علامت تأیید سرش را پایین آورد. سهراب لبخند تلخی زد و خیره در چشمان او گفت:
- بعد از این همه مدت هنوز نتونستی احساس من رو نسبت به خودت درک کنی؟ اینطوری من رو شناختی؟
صفورا گفت:
- تو هم هنوز نتونستی درک کنی! اگر درک می کردی الان می فهمیدی که چرا حساسم!
سهراب لبخندی زد و پاسخ داد:
- چَشم! زن زشت می گیرم، دیگه چی می خوای؟!
- زود طلاقش بدی!
- چشم، دیگه چی؟
صفورا با شرمندگی سرش را زیر انداخت و گفت:
- زودتر خلاصم کن.
- چشم، دیگه چی؟
- برای این کار از شهریار کمک بخواه! من یک بار یک دختر خیلی زشت توی خونه شون دیدم، نمی دونم کی بود و چه نسبتی باهاشون داشت. فقط ... فقط اینقدر زشت بود که من نتونستم نگاهش کنم!
سهراب آهی کشید و گفت:
- یا قمر بنی هاشم! به دادم برس! باشه فردا می رم پیش شهریار و قضیه رو باهاش در میون می گذارم.
صبح روز بعد صفورا با چه حالی سهراب را تا دمِ در خانه بدرقه کرد، خدا می داند! احساس می کرد با دست خودش شوهرش را به دست دیگری می سپارد. احساس می کرد دیگر سهراب او را دوست نخواهد داشت.
چرا که به هر حال آن دختر هر چقدر هم که زشت باشد مادر بچه ی اوست و این فکر صفورا را دیوانه می کرد. فقط تمام سعی اش این بود که اشکی در چشمانش ندرخشد و با لبخندی هر چند تصنعتی سهراب را راهی خانه ی شهریار کند.
در حالی که سهراب یک لحظه گره از ابروانش نمی گشود و بغض گلو رهایش نمی نمود، فکرش را هم نمی کرد که روزی بخواهد چنین عمل بی رحمانه ای را در مورد سه نفر، صفورا، بچه و آن زن بینوا اعمال کند. از خودش بدش می آمد و حس می کرد با این کار، خود را زیر سوال خواهد برد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#22
Posted: 20 Sep 2013 19:40
سوالهای سختی که از همان لحظه وجدانش از او می پرسید و کلافه اش می ساخت. این عذاب روحی اش وقتی بیشتر شد که به خوبی درک می کرد لبخندهای صفورا تصنعی است و خوب می فهمید که او چه حالی دارد.
وقتی که سهراب از خانه خارج شد، صفورا را همچنان از گوشه درب نیمه باز با نگاهش او را بدرقه کرد و مرد بلندقامت و چهارشانه اش را دید که لحظه به لحظه از او دور می شود و در انتهای مرگ آور کوچه از مقابل دیدگان او محو می گردد.
در را بست و بلندترین گریه ی زندگی اش را سر داد. نمی دانست چه حسی به او می گوید که سهراب دیگر برنخواهد گشت و یا اگر هم برگردد قلبش را جایی می گذارد و برمی گردد و دیگر از آن سهراب عاشق خبری نخواهد بود. سرش را به در تیکه داد و همانجا ناتوان نشست.
ساعتی بعد سهراب خود را مقابل درب خانه ی شهریار دید. چند بار انگشتش را تا نزدیک زنگ برد و دوباره با تردید آن را پایین آورد. دست دیگرش را مشت کرده و سعی می کرد بر اعصاب خود مسلط باشد. عاقبت انگشت را روی زنگ گذاشت و آن را فشرد و لحظاتی بعد صدای شهریار را شنید که می پرسید:
- کیه؟
- سلام! منم سهراب
شهریار در را به روی او گشود و به استقبالش آمد اما او را همچون همیشه سرحال ندید. با نگرانی پرسید:
- چیزی شده؟!
- آره!
- برای صفورا اتفاقی افتاده؟
- تقریباً ... نه، کاملاً !
شهریار که بی صبرانه منتظر شنیدن حرفهای او بود، به داخل ساختمان دعوتش کرد و پس از اینکه او را به مهمان خانه برد گفت:
- درست حرف بزن ببینم، چی شده؟ نکنه خدای نکرده صفورا مریض شده؟
سهراب پس از سکوتی طولانی و یک آه بلند پاسخ داد:
- اون از من خواسته که زن بگیرم!
شهریار با صدای بلند خندید و گفت:
- ای بابا ! ترسیدم ... گفتم چی شده! این که ناراحتی نداره ... من از خدامه لیلا بهم بگه برو زن بگیر!
سهراب با لحنی جدی پاسخ داد:
- شاید تو احساس نداری!
شهریار خندید و گفت:
- اتفاقاً چون خیلی آدم بااحساسیم می گم، یکی کمه!
- اون احساس به درد عمه ات می خوره.
لبخند بر لبان شهریار خشکید و گفت:
شوخی کردم بابا! حالا چرا کنایه می زنی؟
- چون اعصابم خورده!
- خب حالا چه کاری از دست من برمیاد؟
در این زمان لیلا که تقریبا حرفهای انها را شنیده بود با کنجکاوی به جمع انها پیوست و پس از سلام و احوالپرسی نارشان نشست. سهراب در پاسخ به شهریار گفت:
- اون از من خواسته کسی که باهاش ازدواج می کنم، حتما زشت باشه و می گه که... می گه که همچین دختری رو توی خونه شما دیده!
شهریار که فورا فهمیده بود منظور سهراب چه کسی است، برای اینکه کمی او را دست بیاندازد، وانمود کرد به فکر فرو رفته و پس از لحظاتی در حالی که دیوان حافظ را از روی طاقچه ی بالای سرش برمی داشت، گفت:
- بگذار ببینم خواجه حافظ شیرازی می دونه تو چی میگی؟
با قیافه خاصی که به خود گرفته بود، دیوان را گشود و در کمال تعجب مصراع اول شعر را با لحنی کش دار و بلند خواند:
- شراب تلخ می خوام که مرد افکن بود زورش....
سپس قاه قاه زد زیر خنده و رو به لیلا گفت:
- غلط نکنم ماه پاره رو می گه، لیلا تلخ تر از اون نداریم.
سهراب که از این مسخره بازی خونش به جوش آمده بود با بی صبری گفت:
- حالا واقعا یک همچین دختری رو دارید تو خونه تون؟
- آره بابا! داریم، اسمش ماه پاره است! یعنی جدا که ماه رو پاره کرده با اون قیافش!
- چه نسبتی باهاتون داره؟
- کلفتمونه!
- شوهر نداره؟
- نه بدبخت. کی می ره اونو بگیره.
- من!
- چرت نگو سهراب، حالا که این فرصت طلایی برات پیش اومده حداقل یک خوبشو بگیر! لیلا و سهراب چشک غره ای نثار او کردند و او برای اینکه چهره حق به جانب بگیرد گفت:
- - به خدا اگه ببینیش از زندگی سیر می شی! لیلا می دونه...
- خودم می دونم چون صفورا به این زودی ها به خودش اجازه نمی ده به کسی بگه زشت!
شهریار دست هایش را از هم گشود و رو به سهراب گفت:
- خود دانی! الان توی زیر زمین مشغول نظافته می خوای بگم لیلا صداش کن.
سهراب که می خواست زودتر خودش و صفورا را خلاص کند، گفت:
- بگو بیاد.
و بعد از لحظاتی پرسید:
- راستی شهریار! چند سالشه؟ می تونه بچه دار بشه؟
- آره بابا! سی و نج سالشه، هم ساله صفوراست.
- خوبه، صداش کن بیاد.
لحظاتی بعد لیلا در حالی که او را صدا می زد، خیلی صریح و بی مقدمه گفت:
- ماه پاره! ماه پاره! بیا برات خواستگار اومده!
او ه تا به ان روز چیزی به اسم خواستگار نداشته و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، پله ها را شش در میان به طرف بالا دوید و وقتی به پشت در مهمان خانه رسید، برای اینکه بر اضطرابش غلبه کند دستهایش ر بر هم ماساژ داد. روسری اش را صاف کرد و ارام دستی روی گونه هایش کشید، در ایینه نگاهی به چهره خود انداخت و لبخند از لبانش محو شد. مطمدن بود که این خواستگار او را نخواهد پسندید.آهی کشید و قدم به سالن پذیرایی گذاشت. سهراب با شنیدن صدای او به احترامش از جا برخاست و وقتی سرش را بلند کرد تا او را ببیند از ترس اب دهانش را به سختی فرو داد و شهریار از دیدن چههر بهت زده ی سهراب، صورتش را پشت دستهایش پنهان کرده و می خندید. لیلا که از کارها شوهرش حسابی عصبانی شده بود نزد ماه پاره رفت. دستش را روی شانه ی او گذاشت و در حالیکع هدایتش می کرد تا مقابل سهراب بنشیند، چشم غره ای به شهریار رفا و خطاب به ماه پاره گفت:
- ناراحت نباش عزیزم،... شهریار هر از چند گاهی به یاد لطیفه ای می افته و خنده اش می گیره ، قصد بدی نداره!
دختر بی نوا که با دیدن تیپ و قیافه و چهره سهراب، هوش از سرش رفته بود یک لحظه چشم از او برنمی داشت و همچنان لبخندی شرمگین بر لب ها داشت. و سهراب اینقدر حالش بد شده بود که نمی توانست او را نگاه کند. سرش را زیر انداخته و با انگشتانش پیشانی اش را ماساژ می داد. پس از سکوتی طولانی با یک خونسردی ساختگی گفت:
- شما با من ازدواج می کنید؟
- بله!!
شهریار که نتوانست خنده اش را کنترل کند از ان جا بیرون رفت و لیلا نگاه متعجب اش را با حرکت سر از سهراب به ماه پاره می چرخاند!
تا به حال ندیده بود که مردی چنین سریع و صریحانه از کسی که هرگز او را نمی شناسد خواستگاری کند و ان طرف هم بدون معطلی، بله ای چنین محکم بگوید! نمی دانست که انها هر دو فقط به فکر خلاص شدن هستند و به چیز دیگری فکر نمی کنند که بخواهند وسواس بیشتری به خرج دهند. سهراب گفت:
- آماده اید همین الان بریم عقد کنیم؟
- بله!!
سهراب که خودش هم از این بله محکم و صریح او تعجب کرده بود ، حیرتزده پرسید:
- خانواده تون؟
- پدر و مادرم فوت کردند، فامیلا هم شهرستانند.
- مشکلی با این موضوع ندارید؟
- نه!
- بریم؟
- بریم!!
- من زن دارم ها!
دختر سرش را زیر انداخت و اهسته گفت:
- اشکالی نداره!
- هیچ سوال یا اعتراضی ندارید؟
- نه!
سهراب که از این همه صراحت دختر زشت رو جا خورده بود، صدا زد:
- شهریار، شهریار! آماده شو بریم.
- شهریار هیجان زده به ان جا رید و با تعجب گفت:
- عقد شد؟ تموم شد؟ حل الخالق! ای روزگار!
لیلا همچنان بهت زده وقایع اطرافش را می نگریست و احساس می کرد که خواب می بیند!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#23
Posted: 20 Sep 2013 19:42
فصل هشتم
ساعتی بعد سهراب و ماه پاره به عقد هم درآمدند، لحظه ای که خطبه عقد خوانده می شد، به نظر می رسید که عاقد هم از ای وصلت ناجور تعجب زده شده! داماد تا این حد جذاب و دوست داشتنی و عروس ان قدر زشت و چندش آور!
هنگام جاری شدن خطبه عقد، اشک در چشمان عروس حلقه زده بود. اشک شوق و احساس خوشبختی! داماد اخم کرده از اینکه چگونه خواهد توانست با این زن رابطه برقرار کند؟ چهره زیبا و دوست داشتنی صفورا مقابل چشمانش ظاهر می گشت و با این فکر که به زودی خنده را بر ان لب ها و ان صورت غمگین خواهد نشاند. کمی ارام می گرفت، صفورا را در حالی تصور می کرد که کودکی را در اغوش گرفته و با خوشحالی گونه ها و دست های ان کودک را بوسه باران می کند، اما ماه پاره چه؟ چه بر سر او می آمد؟ یعنی روزی می رسید که این اشک شوق به او اشک حسرت تبدیل می شد؟
و او که در پاسخ به همه سوالاتش به بن بست می رسید، در دل عاقبت این کار را به خدا می سپرد که هم از حال صفورا اگاه است و هم ماه پاره هم خود او....
و از دل می گذراند، او بهترین کسی که می تواند عاقبت این کار را به خیر بگرداند و ان طور که صلاح می داند، چرخ روزگار را برای انها بچرخاند.
سهراب می دانست که این ازدواج ، هر چه سریعتر و ناگهانی تر انجام بگیرد، برای صفورا بهتر است. بنابراین پسس از عقد ، ماه پاره را به دست شهریار و لیلا سپرد و نزد صفورا بازگشت تا زودتر همه چیز را به او بگوید و خیالش را راحت کند.
وقتی که وارد خانه شد، او را دید که زانوی غم در اغوش گرفته و به دیوار تکیه زده است. با دیدن سهراب از جایش برخاست ور وی دو پای لرزانش ایستاد، احساس می کرد نفسش بالا نمی اید. به سختی سوالش را بر زبان آورد:
- عقد کردی؟
- آره!
دیگر توان ایستادن ندشات اما فکر کرد نباید خود را ببازد با خود اندیشید ان دختر سهراب را صاحب نخواهد شد. حضور او موقتی است. به سختی لبخندی زد و در حالی که از درون می جوشید، گفت:
- مبارک باشه!
سهراب که عصبی و کلافه به نظر می رسید گفت:
- مبارک نیست!
سهراب که عصبی و کلافه به نظر می رسید گفت:
- مبارک نیست.
صفورا سرش را زیر انداخت و اهسته گفت:
- چرا؟
- خدا بگم چه کارت نکنه، صفورا!
- خ...خیلی زشت بود؟!
- شک داری؟!
- نه، ولی... همش می ترسم به نظر تو قشنگ بیاد!
سهراب با بی حوصلگی گفت:
- آدم زشت، زشته دیگه...به نظر من و تو نداره.
- نا مهربون حرف می زنی.
- صفورا به خاطر خدا بس کن تو که هنوز چیزی نشده، اینقدر حساسیت نشون می دی وقتی حامله بشه چی کار می کنی؟
- وقتی می بینی من اینقدر حساس و ناراحتم، نباید اینطوری حرف بزنی.
- چطوری باید حرف بزنم؟ مگه من چی گفتم؟ باید حتما بالا بیارم تا مطمئن بشی چقدر حالم ازش بهم می خروده؟
صفورا روی زمین نشست و سر به زانو گریه کرد. حس می کرد با دو دستش شوهرش را از خود دور کرده است. با صدای بلند میان گریه گفت:
- لعنت به من....لعنت به من....
سهراب که از طرز حرف زدنش با او پشیمان شده و دلش به حال او می سوخت. مقابلش روی زمین زانو زد و سعی کرد این رفتارش را از دل او در آورد.
- صفورا!
- بله.
- ماه پاره رو چی کارش کنم؟
صفورا نگاه معنا داری به او کرد و گفت:
- یادت رفته برای چی گرفتیش؟
- منظورم اینه که بیارمش اینجا یا همون جا خونه ی شهریار باشه؟
- همون جا باشه.
- ولی من نمی تونم تو رو اینجا تنها بگذارم.
- من هم نمی تونم اون رو توی این خونه ببینم.
- پس باید چی کار کنیم؟
- برو خونه ی شهریار.
- پس تو هم با من بیا!
- من برای چی بیام؟ می خوای دیونه بشم؟
- پس من نمی رم!
- سهراب ، هر چی زودتر بری، بهتره!
- من ازش می ترسم، ازش بدم میاد!
- بگو لیلا ارایشش کنه.
سهراب سرش را تکان داد و اهسته گفت:
- بی فایده است!
صفورا با کلافگی گفت:
- از دست من چه کاری برمیاد؟
- با من بیا.
- نمی شه، نمی تونم.
- اما من نگرانت هستم. نمی شه شب توی این خونه، تنها باشی.
- خب، برو و زود برگرد، برو، نیم ساعت، یک ساعت، ببینش و برگرد.
- آره، خوب گفتی.
صفورا از جایش برخاست و عجولانه گفت:
- پس زودتر برو دیگه! دیوونه ام کردی...
سهراب به فکر فرو رفت و پس از لحظه ای گفت:
- صفورا!
- بله.
- می گم ... حرف می زنه یه جویه! من نمی تونم نگاهش کنم!
- خب، نگاش نکن! زور که نیست. یکی دیگه ر نگاه کن...شهریار رو نگاه کن!
- آخه، زشته، اون حرف می زنه من شهریار رو نگاه کنم.
- ای بابا! من چه می دونم. زودتر بلند شو برو دیگه.
سهراب با بی میلی از جا برخاست و به دیدن ماه پاره رفت و قرار شد دو ساعت دیگر برگردد تا صفورا شب را در خانه تنها نباشد. هر چند که او تنها نبود و افکار موهوم و خیالات عذاب دهنده یک لحظه رهایش نکرده و تنهایش نمی گذاشتند. گاهی خود را ناسزا می گفت و گاهی به خود امید می داد که به زودی همه چیز تمام می شود و سهراب و او به همراه یک کودک شیرین زبان خانواده کامل و خوشبختی را تشکیل خواهند داد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#24
Posted: 20 Sep 2013 19:43
دیگر چیزی به امدن سهراب نمانده بود و او باید طوری وانمود می کرد که بسیار خونسرد و بی تفاوت است. در همین هنگام سهراب وارد شد و برای اولین بار صفورا احساس کرد که نمی خواد جواب سلام او را بدهد اما به ناچار لبخندی بر لب اورد و سلام او را پاسخ گفت.
خود نمی دانست که در صورت و حالت نگاه سهراب به دنبال چه می گردد و در او چه می جوید که این چنین صورتش را می کاود. طوری سهراب را می نگریست کهس هراب از ملاقات امشبش با ماه پاره..... · ناراضی است و این چهره ی بی تفاوت او صفورا را رنج می داد. به نظرش رسید از چیزی ناراحت است که بی هیچ حرفی پشت به او خوابید.
صفورا نتوانست درک کند که این همه ناراحتی سهراب به خاطر خود اوست. از دست او عصبانی شده و دلش می خواست طوری این عصبانیتش را خالی کند. دستش را روی شانه ی او گذاشت، چند بار تکانش داد و صدا زد:
- سهراب ... سهراب ...
با صدای گرفته پاسخ داد:
- چی شده؟
- بلند شو، چرا خوابیدی؟ چرا با من حرف نزدی؟ مگه دیگه دوستم نداری؟
سهراب که حالا به حالت نشسته درآمده بود، گفت:
- این چه حرفیه که می زنی، صفورا ! دوستت داشتم که برگشتم.
- یعنی اگر دوستم نداشتی، برنمی گشتی؟ اونجا می موندی؟ پیش اون؟ مگه تو اونو دوست داری؟
مثل اینکه واقعاً دیوانه شده بود و این حرفها و حرکاتش سهراب را کلافه می کرد، با عصبانیت پاسخ داد:
- نه ... نه ... نه ... یادت نیست؟ من به خاطر تو با اون ازدواج کردم، به خاطر تو رفتم اونجا، به خاطر تو این همه از خودم بدم اومد ...
صفورا سرش را زیر انداخت و دیگر هیچ نگفت.
روزها به کندی می گذشتند و همچنان سرمای خاصی میان آن دو حاکم بود. دلشان برای هم پر می کشید اما گویی دیواری از سکوت و سرما میان آنها جدایی افکنده بود.
سه ماه گذشت و یک روز سهراب با شادی وصف ناپذیری که مدتها با آن بیگانه بود، قدم به خانه گذاشت. صفورا که به نظر می رسید مدت زیادی انتظار چنین روزی را کشیده بود، خواب می دانست که سهراب چه خبر مسرت بخشی را برای او آورده است. کوشید خود را خونسرد نشان دهد.
سهراب جعبه ی شیرینی را مقابل او گرفت و گفت:
- ما بچه دار شدیم!
صفورا به چشمان هیجان زده ی او چشم دوخت. نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت. مدتها انتظار چنین روزی را کشیده بود و همیشه با خود می اندیشید روزی که این خبر را بشنود از شادی در پوست خود نخواهد گنجید اما حالا آرام مقابل سهراب ایستاده و او را نگاه می کرد. خوشحال بود اما نوعی حسادت مانع از ابراز خوشحالی اش می شد.
به جمله ی سهراب اندیشید: ما بچه دار شدیم! منظورش از ما چه کسانی بود؟ خودش و ماه پاره؟ پس صفورا آنجا میان آن خانواده ی سه نفره چه می کرد؟
به یاد آورد که خودش چنین نقشه ی احمقانه ای را کشیده است و به زودی سهراب، آن بچه را در آغوش او خواهد گذاشت نه ماه پاره!
به هر حال نتوانست حسادت خود را پنهان کند. به زور لبخندی زد و مخصوصاً گفت:
- مبارکتون باشه!
- مبارکمون باشه!
- کیا؟
- من و تو!
- پس ماه پاره چی؟
- باز شروع کردی؟ مگه نقشه ی خودت رو یادت رفته؟
- برای او هم شیرینی بردی؟
- نه!
- چرا؟
- بس کن صفورا ! مگه تو همینو نمی خواستی؟ بگذار خودم رو به بی خیالی بزنم. چرا نمک روی زخمم می پاشی؟ تو می خوای با نمک زدن به زخم من، زخمهای خودتون تسکین بدی؟
صفورا سرش را زیر انداخت و گفت:
- دست خودم نیست.
- می دونم. اما پانزده سال من تو رو درک کردم، نُه ماه هم تو منو درک کن، مطمئن باش اتفاق خاصی نمیفته ...
- ولی اون اتفاق افتاده!
- چه اتفاقی؟
- همین که تو اینطوری با من حرف می زنی. تو هیچ وقت اینطوری نبودی، سهراب! حتی توی سخت ترین لحظات زندگیمون.
- برای اینکه تو هم هیچ وقت اینقدر خودخواه نبودی.
- هنوز هم نیستم.
سهراب پوزخندی زد و گفت:
- جداً !؟ اینو از کجا می دونی؟
صفورا محکم پاسخ داد:
- از اونجا که به خاطر تو دارم این همه فشار روحی رو تحمل می کنم، به خاطر اینکه دوست نداشتم آرزوی پدر شدن به دلت بمونه. شاید تنها خودخواهی من این بود که تو رو فقط برای خودم خواستم. نتونستم تو رو ترک کنم و خودم رو کنار بکشم تا تو بتونی با کسی زندگی کنی که مادر بچه ات باشه.
سهراب نفس عمیقی کشید، عاشقانه او را نگریست و در حالی که در جعبه ی شیرینی را باز می کرد، گفت:
- بیا، دهنت رو شیرین کن، تو نباید با این حرفها زندگیمون رو تلخ کنی.
صفورا که نگاه پر مهر و محبت سهراب را دید، لبخند کمرنگی بر لب نشاند و یک شیرینی از درون جعبه برداشت، آنگاه آهسته و با تردید از او پرسید:
- چند ماهشه؟
- دو ماه
- خیلی خوشحاله؟
سهراب آهی کشید و گفت:
- خیلی!
- اخلاقش خوبه؟!
- خیلی!
صفورا به فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی گفت:
- پس به چه بهانه ای می خواهی طلاقش بدی؟
- نمی دونم!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#25
Posted: 20 Sep 2013 19:46
فصل نهم
دل صفورا فرو ریخت. با خود فکر کرد، نکند سهراب می خواهد او را برای همیشه نگه دارد؟ خواست چیزی بگوید اما کوشید خویشتن دار باشد. بنابراین سوالش را در ذهن مشوش خود پنهان کرد و همه چیز را به گذر زمان سپرد.
هفت ماه گذشت. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و سهراب در اغذیه فروشی کوچکی که خودش به تازگی برپا کرده بود، نشسته و مشغول حساب و کتاب بود که صدای شهریار را از بالای سر خود شنید. سرش را بلند کرد و او را دید که هراسان می گوید:
- ماه پاره ... ماه پاره دردش گرفته، باید قابله ببریم ...
سهراب لحظه ای مات و مبهوت او را نگاه کرد و آنگاه با عجله از جا برخاست و پشت سر شهریار راهی شد.
شهر در سیاهی فرو رفته و باران به شدت می بارید و این صدای فریادهای دلخراش ماه پاره بود که با غرش آسمان در هم می آمیخت و سکوتی که پشت در اتاق میان سهراب و شهریار و لیلا حاکم بود را می شکست.
کار قابله بیش از حد معمول طول کشیده و آنها را سخت نگران ساخته بود. سهراب، مضطرب و پریشان دستهای سردش را بر هم می سایید و راه می رفت. لحظاتی بود که صدای فریادهای ماه پاره به گوش نمی رسید. و این سهراب را نگران می کرد. شهریار او را نگاه کرد. لبخندی زد و گفت:
- حتماً فارغ شده ...
صدای گریۀ نوزاد آنها را به خود آورد. لیلا با خوشحالی به سمت در اتاق دوید. سهراب هم با چهره ای خندان و قدم هایی بلند خود را به او رساند. قابله در اتاق را باز کرد. رنگش پریده و عرق بر پیشانی اش نشسته بود. سرش را زیر انداخت و با صدایی آرام و لرزان گفت:
- زن بیچاره! خیلی درد کشید. سخت فارغ شد ... بچه خوب و سالمی به دنیا آورد. خیلی هم درشته، اما اون زن ... اون زن ...
سهراب با کلافگی پرسید:
- اون زن چی؟
قابله در حالیکه می کوشید خونسرد باشد، گفت:
- اون ... اون از دنیا رفت ...
لبخند بر لبهای شهریار و لیلا خشکید و سهراب که زانوهایش سست شده بودند، همان جا روی زمین نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
لیلا با صدای آهسته گریه می کرد. شهریار بالای سر سهراب آمد، دستی به موهای او کشید و گفت:
- ناشکری نکن، خدا بهت رحم کرد. خدا به همه تون رحم کرد، حتی به ماه پاره ...
سهراب با صدایی بغض آلود پرسید:
- من باعث مرگش شدم؟
- نه سهراب جان! هیچ کس باعث مرگ کسی نمی شه، عمر آدم ها دست خداست. حتماً عمرش سر اومده و اجلش رسیده بوده. رسم دنیا همینه یکی میره و به جاش یکی دیگه پا توی دنیا می گذاره.
صدای گریه اون طفل معصوم رو می شنوی؟ تو پدر شدی، ماه پاره اونو به دست تو سپرده ...
آنگاه برای دلداری سهراب لبخند کمرنگی بر لب نشاند و گفت:
- نمی خوای ببینیش؟
سپس به لیلا اشاره کرد که نوزاد را نزد سهراب بیاورد. لیلا به درون اتاق رفت. با دیدن چهرۀ معصوم ماه پاره که به خوابی ابدی فرو رفته بود، گریه اش شدت گرفت.
نوزاد را که میان ملحفه ای سفید قرار گرفته بود، نگاه کرد. میان گریه لبخند پرمهر و محبتی به روی او زد و ارام در آغوشش گرفت. آنگاه در حالی که آهسته او را میان دو دستش به این طرف و آن طرف می برد، نزد سهراب و شهریار آمد.
شهریار دستش را بر شانه های سهراب زد وگفت:
- بلند شو ببین، سهراب! ببین چقدر تپله، وای!
سهراب از جایش برخاست. لیلا نوزاد را در آغوشش نهاد و سهراب مات و مبهوت او را می نگریست. ساعتی بعد هر سه نزد صفورا رفتند.
او که از علت دیر آمدن سهراب به خانه خبر نداشت، به شدت نگران شده و منتظر و بی قرار پشت در قدم می زد که ناگهان با دیدن سهراب در حالی که نوزادی را در آغوش گرفته بود، بر جا خشکش زد.
سهراب به چشمان حیرت زده صفورا خیره شد. آنگاه نوزاد را در آغوش او نهاد و گفت:
- تبریک می گم عزیزم، تنهایی های تو تموم شد ...
شهریار و لیلا هم جلو آمدند و به او تبریک گفتند. صفورا خنده کنان پرسید:
- دختره یا پسر؟
سهراب و شهریار یکدیگر را نگاه کردند و آنگاه شهریار گفت:
- پاک یادمون رفته از قابله بپرسیم، دختره یا پسر!
لیلا در حالی که دست صفورا را در دست می فشرد و نگاه مهربانش را به نوزاد او دوخته بود، گفت:
- من می دونم! دختره ...
صفورا نگاهی به سهراب انداخت و با دیدن چشمان اشک آلود او دلش لرزید. با لحنی تردیدآمز پرسید:
- ماه پاره حالش خوبه؟
آن سه سکوت کردند و هراسی از این سکوت ب چشمان صفورا دوید. با صدایی بلندتر گفت:
- پرسیدم، ماه پاره حالش خوبه؟
لیلا گریه اش گرفت. موهای نوزاد را نوازش کرد و با صدای بغض آلودش گفت:
- اون رفت و برای همیشه بچه اش رو به دست تو سپرد ...
صفورا ناباورانه پرسید:
- رفت؟ آخه برای چی رفت؟ کجا رفت؟ نکنه فهمید ما می خواهیم بچه اش رو ازش بگیریم، بگید دیگه اون کجا رفت.
لیلا دست سرد شده صفورا را در دست خود فشرد و با لحنی مهربان به او گفت:
- ماه پاره رفت پیش خدا ... اون رفت تا از اون بالاها مراقب بچه اش باشه. اون برای تو دعا می کنه تا بتونی مادر خوبی برای بچه اش باشی. پس تو هم سعی کن کاری کنی که روح اون شاد باشه. صفورا با صدای بلند شروع به گریستن کرد و در میان هق هق گریه گفت:
- چرا رفت؟ چرا مُرد؟ من نمی خواستم اون بمیره. من هیچ وقت خودمو نمی بخشم. اون نباید می مُرد ... من ... من می خواستم ... من حتی می خواستم کاری کنم که اون مدام به بهونه های مختلف بچه اش رو ببینه ... فقط ... فقط منو مادر صدا کند. آخه من هیچ وقت نتونستم کسی رو به اسم مادر صدا کنم و حالا حسرت داشتم که کسی به این اسم منو صدا بزنه. ما قصد داشتیم کاری کنیم که اون بچه اش رو ببینه ... مگه نه سهراب! بگو ... بگو که ما راضی به مرگ اون نبودیم، بگو مرگ اون تقصیر ما نیست ... آخه اون چرا مُرد؟
سهراب که تا آن لحظه سعی در آرام کردن او داشت با مهربانی گفت:
- آره عزیزم، تو بی تقصیری ... تو که نمی دونستی این طوری می شه ... منم نمی دونستم ... ما حالا باید به فکر این طفل معصوم باشیم. مگه تو دلت بچه نمی خواست؟ خب حالا خدا به ما بچه داده، تقدیر این بوده که ما به این صورت بچه دار بشیم و تقدیر ماه پاره هم این بود که ازدواج کردن و باردار شدن رو تجربه کنه و بعد از این دنیا بره ... اون همیشه می گفت همه مسخره اش می کردن و بهش می گفتن که هیچ کس تو رو نمی پسنده، اون می گفت بزرگترین آرزویش این بود که ازدواج کنه تا به همه ی اونهایی که مسخره اش می کردند ثابت کنه، خدا هیچ سری رو بی همسر نمی گذراه و خدا خواست که قبل از مرگ آرزوی ماه پاره رو برآورده کنه ...
عشق می ورزید و همه تنهایی اش را با او پر می کرد. سهراب هم عاشقانه او را دوست می داشت. صبحها هدفمند تر از همیشه به محل کارش می رفت و شب ها را به امید دیدن او و به ذوق ابزی کردن با او به خانه می آمد. این کودک خوش قدم حتی عشق سهراب و صفورا را هم نسبت به هم گرم تر از گذشته کرده و سرماهای ریشه دوانده در زندگی انها را از بین برده بود.
کورک تازه از راه رسیده در ابتدا مشخص نبود که به چه کسی شباهت دارد و هر روز به رنگ و به شکلی جدید درمی آمد. اما اکنون که هفت ماهه شده و چهره ثابتی پیدا کرده بود، همه را به یاد ماه پاره می انداخت! الحق و الانصاف دختر زشتی بود و کسی نبود که او را ببیند و چیزی نگوید.
هر کسی نظری می داد و دل صفورا می شکست. به خصوص که صفورا دوست داشت همه فکر کننند که بیتا دختر واقعی خود اوست اما هیچ کس نمی توانست باور کند که از این مادر زیبا که در سن سی و پنج سالگی همچون عروسکی ظریف می نمود، دختری چنین زشت به دنیا آمده باشد.
حتی پدرش هم زیباتر از او بود و خیلی ها این موضوع را به وضوح بر زبان می آوردند.
سهراب هم کمتر از صفورا احساس ناراحتی نمی کرد و بعضی اوقات که از حرفها نظرات مردم به تنگ می آمد با عصبانیت جوابی در برابر حرفشان می گفت، اما بعضی ها مثل اینکه واقعا نمی فهمیدند و نمی دانستند که یک انسان چه زشت و چه زیبا چه خوب و چه بد هر چه که هست به خواست خود یا پدر و مادارش به ان شکل درنیامده که انها بخواهند نظر یا اعتراضشان را به خود او یا پدر و مادرش بگویند! بلکه این خدای یکتا و بی همتا، نقاش و مشاطه گر هستی است که به خواست خود، مخلوقاتش را رنگ و آب می دهد و به تصویر می کشد، هیچ کس هم حق اعتراض و یا انتخابی ندارد!
بعضی ها انقدر می گفتند تا اشک صفورا جاری می شد و بعد هم وانمود می کردند که شوخی کرده اند و یا با افتخار، خود را ادم های رکی معرفی می کردند!
بیتا اگر چه واقعا در زشتی بی همتا بود ولی هر چه بود نزد پدر و مادرش عزیز و دوست داشتنی و گرما بخش زندگی ان دو بود. روز به روز بزرگتر می شد و هر روز به فراگیری یک شیرین کاری جدید، سهراب و صفورا را به وجد می آورد و آنها با ذوق و شوق او را به انجام دوباره ان کار و یا تکرار دوباره ان حرف تشویق می کردند.
اکنون بیتا تبدیل به دختری پنج ساله شده و بعضی وقتها برای بازی کردن با بچه های دیگر به خانه های همسایه ها رفته و با کودکان انها بازی می رد. اما هر روز با چشمی گریان به خانه باز می گشت و می گفت بچه ها و حتی مادرهایشان مرا مسخره می کنند و می خندند، مگر من چه فرقی با انها دارم؟ و صفورا نمی دانست در جواب این سوال دخترش چه بگوید، یک روز بیتا از مادرش پرسید:
- مامان؟
- بله، عزیزم؟
- من به کی رفتم؟ شبیه کی هستم؟
- چطور مگه؟
- زن همسایه به من گفت« دختر جون تو به کی شباهت داری؟ چرا اینقدر زشتی؟!»
صفورا دست نوازشی بر سر او کشید و گفت:
- هر کی می گه تو زشتی، بعدا باید جواب خدا رو بده...همه ما رو اون خلق کرده. کسی نمی دونه چرا خوشگله و یا زشته. ای چه سوالیه که از تو می پرسن؟ در ثانی دخترم تو اصلا زشت نیستی!! تو خیلی صبورتر و مودب تر از بچه های دیگه هستی....
دخترک که سر از حرفهای مادرش درنمی آورد، مقابل آیینه ایستاد و دستی روی صورت و موهایش کشید و پرسید:
- ولی از کجا پیداست که من صبور و مودب هستم؟ تو صورتم نوشته؟!
صفورا لبخند تلخی زد و گفت:
- وقتی بزرگ شدی معنی حرفم رو می فهمی.
سهراب معتقد بود که صفورا نباید اجازه بازی کردن با بچه های همسایه را به بیتا بدهد و اصلا نگذارد که ادب و فرهنگش از انها تاثیر می پذیرد و صفورا می گفت که او باید اجتماعی بار بیاید و همچنان ان دو بر سر مساله با یکدیگر بحث داشتند. صفورا می گفت:
- ما کسی رو نداریم و توی این محل زندگی می کنیم. خواهی نخواهی این بچه مثل بچه های دیگر این محله بار می آید و سهراب که خود کودکی پر زرق و برقی را پشت سر گذاشته بود با نگاه کردن به اوضاع دخترش با حسرت سرش را تکان می داد و آه می کشید.
سر سفره نهار نشسته بودند که صدای کوبیده شدن در انها را به خود آورد. سهراب برای بازی کردن در از جا برخاست. لحظاتی بعد ان را گشود و ان گاه بر جایش میخکوب شد. احساس می کرد خواب می بیند یا خیالاتی شده است! می خواست او را در اغوش بگیرد اما شک داشت که حقیقت داشته باشد! با حیرت سرش را تکان می داد و ناباورانه سر تا پای او را می نگریست. اشک در چشمانش حلقه زده بود . او هم حالی بهتر از سهراب نداشت و طوری او را می نگریست که گویی غریب آشنایی را در مقابل دیدگانش می بیند! هر دو همزمان برای یکدیگر آغوش گشودند و دیگر نتوانستند اشک شوقشان را مهار کنند. سهراب در حالیکه سر او را محکم بر شانه اش چسبانده و موهایش را نوازش می کرد، ناباورانه زمزمه کرد:
- شهاب!!
سرش را ارام از شانه خود جدا کرد و با چشمانی حیرتزده او را می نگریست:
- شهاب! مرد شدی پسر! باورم نمی شه! اگر اینقدر شبیه خودم نبودی نمی شناختمت! من هر وقت دلم برات تنگ می شد همون پسر بچه ی سیزده چهارده ساله رو توی ذهنم تصور می کردم!
سپس اهی کشید و با حسرت گقت:
- بیست سال از اون موقع می گذره! خیلی تغییر کردی پسر!
- ولی شما زیاد تغییر نکردی داداش!
- چرا! من دیگه پیر شدم!
شهاب در حالیکه اشک های خود را پاک می کرد، لبخندی زد و گفت:
- چه جور پیری هستی که یه دونه موی سفید تو سرت نداری؟! فقط چهره ات پخته تر شده، خیلی پخته تر...
- چرا! موی سفید هم دارم بگردی پیدا می کنی.
لحظاتی سکوت بین شان برقرار شد و فقط یکدیگر را نگاه می کردند. بعد از بیست سال وری انگار یادشان رفته بود که چه باید بهم بگویند! سهراب که اکنون گویی به نقطه ای دور خیره شده بود، پرسید:
- آفا جان، خانم جان....حالشون چطوره؟
- دعوتم نمی کنی بیام تو؟!
سهراب از این نوع پاسخ دادن شهاب حدس زد کع احتمالا برادرش حامل خبهای چندان خوبی نخواهد بود! گوشه پرده را کنار زد و گفت:
- صفورا مهمون داریم....
سپس از شهاب دعوت کرد که وارد خانه یا بهتر بگویم اتاقشان شود. او آهسته و غریبانه وارد شد. نگاه غمگینش را اطراف اتاق چرخاند. ان گاه نگاهش روی صفورا ثابت ماند. چقدر از او خجالت می کشید! بالاخره او هم از همان خانواده ی شوهر بود! همان خانواده ای که بدترین رفتار ممکن را با او کرده و بهترین زندگی ای را که می توانست داشته باشد از او گرفته بودند، فقط به جرم اینکه او نمی داند خانواده اش کجا هستند!
چشمان شرمگین اش را به زمین دوخت و ارام سلام کرد. صفورا همچون همیشه خندان و خوشرو سلام او را پاسخ گفت و از او دعوت کرد که بنشیند. شهاب دوباره نگاه غریبش را دور اتاق چرخاند، گو اینکه برایش سخت بود روی ان فرش نخ نما و نمور بنشیند! اچار دو زانو روی زمین نشست. صفورا که متوجه شده بود او معذب است، با شرمندگی گفت:
- ببخشید دیگه... می دونید که دیشب تا صبح بارون شدیدی می اومد...ای از سقف می چکید، البته تا جایی که می تونستیم ظرف زیر چکه ها گذاشتیم اما دیگه....
ادامه حرفش را خورد و بی توجه به نگاه متعجب شهاب به سمت رختخواب های تا شده که در کنار اتاق چیده شده بودند رفت و از میان انها پتویی بیرون کشید . آن گاه رو به شهاب گفت:
- اجازه بدید اینو زیرتون پهن کنم تا راحت باشید.
لحظاتی سکوت میانشان برقرار شد . شهاب سر به زیر انداخته و با انگشتان دستش بازی می کرد که صدای دختر بچه ای توجهش را به خود جلب کرد. سرش را برگرداند....
- سلام عمو جون!
شهاب که قبلا شنیده بود سهراب دختری زشت دارد، بدون اینکه زیاد تعجب کند او را به اغوش خود فراخواند.
- بابام می گه، شما عمو جونی! پس تا حالا کجا بودی؟
شهاب لبخندی زد و پس از مکثی کوتاه گفت:
- دنبال بابات می گشتم.
- مگه بابام گم شده بود؟
- ما گمش کردیم!
- چرا؟ مگه خیابان شلوغ بود؟
- نه، ما حواسمون پرت بود...
- خوشحالی پیدا کردی؟
- خیلی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#26
Posted: 20 Sep 2013 19:54
صفورا با عجله سفره پهن شده نهارشان را جمع کرد. سهراب با یک سینی چای نزد شهاب آمد و کنار او نشست. حال و روز هیچ کدامشان در وصف نمی گنجید. سهراب این چنین ناگهانی و غیر منتظره بعد از بیست سال، برادرش را مقابل چشمانش می دید و در حالیکه همیشه تصور می کرد دیگر تا اخر عمر او را نخواهد یدد. شهاب از دیدن وضع زندگی سهراب حالش دگرگون شده بود. به نظر می رسید او یکی پس از دیگری سال ها سهراب را از نگاهش می خواند چرا که قبل از گشوده شدن لبهای سهراب برای پرسش های بیشمار. خودش سخن را این گونه اغاز کرد:
- بعد از رفتنت خانم جان خیلی بی تابی کرد. در حقیقت شش هفت ماهی ه از رفتن تو می گذشت، فقط او بود که بی تابی و بی قراری می کرد. آقا جام مدام می گفت« برمی گرده، برمی گرده....دیر یا زود پشیمون می شه و برمی گرده...» اما تو برنگشتی سهراب، همه جا رو دنبالت گشتیم اما انگار تو اب شده، رفته بودی توی زمین!
اینقدر گشتیم تا اینکه کم کم از پیدا شدنت ناامید شدیم و دست از جستجو برداشتیم. ضمن اینکه یک مساله دیگر اینقدر مشغولمون کرد که رفته رفته حواس هامومن از گم شدن تو به طرف اون مشکل معطوف شد... بیماری سخت و وحشتناک شهناز...دو سال بعد از رفتن تو، او به یک بیماری ناشناخته مبتلا شد، البته شاید هم اون بیماری برای ما ناشناخته موند چرا که یک هفته بیشتر طول نکشید و خیلی زود اوون از پا دراومد. شهناز از این دنیا رفت و تنها پسرش، شاهین رو به دست شکوه سپرد و شوهرش با سودابه ازدواج کرد! اون ها با هم به آامان رفتند و مدتی بعد هم از یکدیگر جدا شدند. از ان موقع تا به حال سودابه دو بار دیگر ازدواج کرده و طلاق گرفته!
پنج سال بعد از فوت شهناز اقا جان از دنیا رفت...
سهراب آرام آرام اشک می ریخت و صفورا و بیتا حیرتزده ان دو را نگاه می کردند. شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- لحظاتی قبل از مرگش چند بار به سختی اسم تو را صدا زد... و رفت...
سهراب پرسید:
- خانم جان کجاست؟ چه کار می کنه؟
- خونه است، اینقدر پیر و شکسته شده که اگر ببینی باورت نمی شه...اصلا نمی شناسیش!
سهراب لبخن محبت امیزی به روی شهاب زد و پرسید:
- تو چی؟ ازدواج کردی؟
او هم لبخندی زد و پاسخ داد:
- آره! یه پسر دارم...ده سالشه! اسمش محمد سامه!
- محمد سام؟
- زنم این اسم رو انتخاب کرده، زشته؟
- نه...نه...خیلی هم قشنگه مبارک باشه!
پس از لحظاتی سککوت، سهراب پرسید:
- راستی با کی ازدواج کردی؟
- مریم! نوه عمه جان اختر....بیست سالگی ازدواج کردم.
- پسر! مگ دنبالت کرده بودن
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- سرنوشته دیگه...چه می دونم!
سهراب کمی به فکر فرو رفت و ان گاه با تعجب پرسید:
- گفتی نوه عمه جان اختر؟! اقا جان مخالفت نکرد؟! اخه با عمه جان اختر و طایفه اش قهر و کینه دیرینه داشت! چطور با این ازدواج مخالفت نکرد؟!
شهاب نگاهی به صفورا انداخت و برای اینکه او ناراحت نشود، پاسخ داد:
- اون خدا بیامرز همیشه سخت گیر بود ولی خب این اواخر دیگه خیلی پیر و ناتوان شده بود، حوصله ی بحث و جدل نداشت. به همین خاطر مخالفتی از خودش نشون نداد.
سهراب که انگار تازه سوال اصلی اش را به یاد آورده بود. پرسید:
- تو چطوری منو پیدا کردی؟
- دیشب یه دسته مطرب، تو یکی از میدون های بالای شهر برنامه اجرا می کردند، محمد سام اصرار کرد که بمونیم و برنامه شون رو تماشا کنیم. میون اون همه جمعیتی که ایستاده بودند و برنامه رو تماشا می کردند، به طور خیلی اتفاقی شهریار درست کنار من ایستاده بود یعنی راستش اون زودتر من رو شناخت. خودش گفا از شباهت بیش از حد من به شما مطمئن شده که من شهاب هستم. من و او قبلا چند بار در مهمونیهایی که شما برگزار می کردی همدیگر را دیده بودیم. به همین دلیل قیافه او هم برای من خیلی اشنا بود، شهریار دستش را روی شونه من گذاشت و پرسید:
- تو شهابی؟
من که از سوال بی مقدمه او جا خورده بودم با تعجب گفتم:
- بله!
پوزخندی زد و گفت:
- اسمتو عوض کن بذار سیب زمینی!
من که هنوز منظورش را نفهمیده بودم از تو هینش ناراحت شدم و گفتم:
- درست صحبت کنید اقا! منظورتون چیه؟!
- منو نشناختی؟
- نه!
- من شهریارم، دوست سهراب....
تا گفت سهراب، دلم لرزید، نمی دونی چه حالی شدم، دیگه تقریبا مطمئن بودم ازت باخبره که اینطور صحبت می کنه، گفتم:
- اگه بگم واسه پیدا کردنش کم مونده برم توی زمین، باورت نمی شه!
هیچ کس ازش خبری نداشت. فقط همون موقع که تازه گم شده بود، حدود هفده سال پیش یکی از دوستانش به اسم مهدی محسنی گفت که ازش خبر داره و می دونه که سهراب کجاست، ما رو برد در یک خونه تو پایین ترین نقطه شهر، اما اهالی اون خونه گفتند که سهراب تازگی از ان جا اثا ث کشی کرده به جایی دیگر رفته و انها از او بی خبرند. بعد از اون هم خیلی دنبالش گشتم اما نتونستیم پیدایش کنیم، همون مهدی محسنی گفت که سهراب توی یک اغذیه فروشی کار می کنه. آدرس اون اغذیه فروشی رو بهمون داد ولی ان جا هم نبود. اهالی ان جا می گفتند خیلی وقت است که سهراب را دگر در ان اغذیه فروشی نمی بینند. و خلاصه هیچ کدام از تیرهایمان به هدف نخورد و نتوانستیم نشانی از سهراب پیدا کنیم.
ساعتی با شهریار نشستیم و او درباره تو زندگی ات برایم حرف زد و در اخر هم ادرس این جا رو بهم داد.
شهاب لبخند پر معنایی زد و ادامه داد:
- به زودی از این زندگی سختی که داری راحت می شی! آقا جانت ثروت بی شماری رو برات به جا گذاشته جناب سهراب خان اقتداری!
سهراب که دلش برای این رسم و اسم قدیمی تنگ شده و سالها بود که کسی او را اینگونه خطاب نکرده بود یک لحظه گویی قند در دلش اب کردند اما لحظه ای بعد لبخند بر لبانش خشک شد و در حالیکه به روبرو خیره شده بود گفت:
- ولی اقا جان من رو از ارث محروم کرده بود...
- نه اون این کار رو نکرده.
- چرا! من خوب یادمه که او با جدیت تمام گفت که این کار رو می کنه و غیر ممکن بود که اقا جان حرفی رو بزنه و بهش عمل نکنه.
- اما خوشبختانه این بار به حرفش عمل نکرده! سهم تو صحیح و سالم سر جاشه... می تونی وصیت نامه رو با دقت بخونی و ببینی که نه....... تنها تو از ارث محروم نشدی بلکه آقاجان به صفورا هم یک چیزهایی داده!
صفورا که تا آن لحظه سخت به فکر فرو رفته بود، با شنیدن نام خودش از میان حرفها، توجه اش جلب شد. انگار که خواب می دید، رویای شیرین که در بیداری تصورش را هم نکرده بود.
نگاه ناباورانه اش را به چشمان بی حرکت سهراب دوخت. گو اینکه هیچ کدامشان نمی توانستند باور کنند که آن زندگی سخت و مشقت بارشان به پایان رسیده و رو به سوی خوشبختی نهاده اند.
دیگر لازم نبود صفورا با آن دستهای ظریف و بی جانش قالی ببافد و دیگر لازم نبود که هر چه ظرف و ظروف و قابلمه دارند در زیر چُکه های سقف شان بگذارند. دیگر از بوی فاضلاب در آن خانه و آن محله خلاص می شدند و در روزهای برفی و بارانی زمستان و پاییز، آب تا وسط اتاقشان نمی آمد.
دیگر بیتا با بچه های آن محله ی لعنتی وسط کوچه گل بازی نمی کند و اکنون آنها می توانند لباسهایی به او بپوشانند تا کمی از زشتی اش کاسته شود!
چشمان صفورا از برق شادی و اشک شوق، درخشیدند و سهراب از شدت هیجان ایستاد! بیتا هم با چتر مشکی عمو جانش بازی می کرد و نمی دانست که چه خبر است ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#27
Posted: 23 Sep 2013 14:01
فصل دهم
پنج ماه بعد بیتا در اتاقی بزرگ و پر زرق و برق و سرتاسر اسباب بازی های رنگارنگ، دور خود می چرخید و صدای ذوق و شوق کودکانه اش فضای آن اتاق را پر می کرد.
صفورا میان آن خانه ی بزرگ و مجلل در یکی از بالاترین نقطه های شهر، حیران و سرگردان بود و نمی دانست که چه باید بکند. ناباورانه روی وسایل گران قیمتی که بسیار هم شیک و با سلیقه چیده شده بودند، دست می کشید. این طور به نظر می رسید که او هنوز احساس می کند در رویایی شیرین غرق شده و به زودی با صدای سهراب به خود خواهد آمد!
روزی چند بار در کمد لباسهایش را می گشود و با ذوق و شوق، مقابل آیینه یکی یکی لباسها را جلوی خود می گرفت!
هنوز دلش نمی آمد به خدمتکارش، شوکت خانم دستور بدهد. دلش برای او می سوخت. شوکت خانم را با احترام روی مبلی می نشاند و خودش کارهایش را انجام می داد!
و سهراب که بسیار خوشحال بود از اینکه بالاخره به آرزویش رسیده و توانسته طعم خوشبختی و آسایش را به صفورا بچشاند، او را از این کار بازمی داشت و می گفت این کارها وظیفه شوکت خانم است. چرا که او دستمزد زیادی می گیرد.
سهراب و صفورا احساس می کردند تازه عروس و داماد شده اند. آنها که تاکنون مشکلات و سختی های لحظه به لحظه زندگی شان را در سایه ی عشق پنهان کرده بودند، حالا دو نفری و بدون وجود تلخی ها زیر سایه عشق رفته و حس می کردند تصویری شفاف از یکدیگر می بینند، طوری که دیگر غم ها و غصه ها، دیدهایشان را تار نمی سازد ...
اولین میهمانی شان را بسیار باشکوه برگزار کردند. شکوه و شوهرش به همراه دختر و دامادشان یعنی مهناز و پرویز و همچنین شاهین در این مهمانی حضور داشتند. شهاب هم همراه مریم و محمدسام به این میهمانی آمدند. سلطنت مادر سهراب که اکنون تبدیل به پیرزنی ضعیف و ناتوان شده بود، گویی هنوز بازگشتن پسرش را باور نکرده که یک لحظه چشم از او برنمی داشت، مثل اینکه هنوز از صفورا دل خوشی نداشت و احساس می کرد کسی که باعث اینجدایی بیست ساله ی او از پسرش است فقط صفورا است و هنوز نمی خواست بپذیرد که آنچه سبب این جدایی بود نگاه های تنگ نظرانه و غرور بی اندازۀ خودشان بوده نه کسی که با هزاران امید و آرزو به آغوش این خانواده پناه برده و آنها با بی رحمی او را از خود رانده بودند.
اما صفورا آنقدر به او محبت کرد که توانست تا حدودی جایی در دل مادرشوهر برای خود باز کند. شکوه و دخترش مهناز و همچنین مریم رفتار خوب و صمیمانه ای با او داشتند. تنها چیزی که برای همه شان سوال برانگیز بود، حضور دختری پنج ساله میان آن دو بود که کوچکترین شباهتی به هیچ کدامشان نداشت و بسیار هم زشت بود. آنها تصور می کردند که سهراب اکنون باید دختری حداقل پانزده ساله داشته باشد، نه پنج ساله!
فقط شهاب از همه چیز باخبر بود که او هم چیزی بروز نداده، حتی به همسرش هم چیزی نگفته بود و تا آخر هم این راز بین او و سهراب و صفورا باقی ماند. شهریار و لیلا هم که برای همیشه تهران را به قصد زادگاهشان ترک گفته و فقط گاهی تلفنی با آنها در تماس بودند.
روزها به سرعت می گذشتند و سهراب و صفورا به قول خودشان کم کم در سرازیر عمر می افتادند. بیتا اکنون کلاس سوم دبستان را پشت سر می گذااشت. او که هر چه بزرگتر می شد، بیشتر نسبت به چهره اش حساس می شد، اکثر اوقات با چشمی گریان از مدرسه بازمی گشت و صفورا نمی دانست که برای مهار کردن اشک های دخترش چه باید بگوید.
آن روز باز هم بیتا با چشمان معصوم و غم آلودش در نگاه مادر خیره شد و پرسید:
- مامان؟
- جانم!
- یعنی زیبایی اینقدر مهمه که من به خاطر نداشتنش این همه باید مورد تمسخر قرار بگیرم؟ چرا هیچ کس منو دوست نداره؟ چرا هم کلاسی هام من رو توی جمعشون راه نمی دهند؟
چرا اول سال که می شه هیچ کس دوست نداره کنار دست من بنشینه؟ چرا هر کس که من رو می بینه در گوش دیگری چیزی می گه و بعد ههر دو با هم می خندند؟ بعضی ها هم که آدم های خوبی هستند وقتی منو نگاه می کنند، نمی خندند اما مثل اینکه سوسک دیده باشند قیافه شون یه جوری می شه!
- تو زیادی حساسی دخترم ... از کجا می دونی که دیگران به تو می خندند، شاید اونها به چیز دیگری می خندند، شاید تو اشتباه متوجه می شی.
- نه، مامان! من مطمئن هستم، چون با انگشتشون چیز دیگه رو به غیر از من نشون نمی دهند!
صفورا سکوت کرد و بعد از چند لحظه بیتا دوباره ادامه داد:
- حتی معلممون من رو دوست نداره! خانم سرمدی همه اش به الهه می گه از روی درس روخونی کنه! چون الهه از همه قشنگ تره!
- خب شاید الهه خوب و بدون غلط می خونه.
- منم بدون غلط می خونم!
و خلاصه آنقدر می گفت تا غم در چشمان مادر هویدا می گشت. آنگاه سهراب با عوض کردن حرف و خنده های ساختگی اش به داد آن دو می رسید.
سهراب و صفورا غصه می خوردند. چراکه بیتا خوش قلب و مهربانش، همدم روزهای تنهایی شان روزبه روز گوشه گیرتر و افسرده تر می شد. او حاضر نمی شد همراه آنها پا به میهمانی ای بگذارد و هرگاه در خانه ی خودشان مهمانی ای برگزار می شد به اتاقش پناه می برد و تنها هنگامی که پدر و مادرش برایش تولد می گرفتند و به خاطر خود او مهمان های زیادی دعوت می کردند برای اینکه در مقابل زحمات پدر و مادرش ناسپاسی نکرده باشد، ناچار در جمع می نشست و سعی می کرد رفتاری معقول از خود نشان دهد تا بیش از این، آن دو را عذاب ندهد.
هنگامی که پا به سن بلوغ گذاشت، دیگر به هیچ وجه نمی شد در صورتش نگاه کرد. در حالی که او اکنون در سنی قرار گرفته که حتی بیش از گذشته این مسأله برایش با اهمیت جلوه می کرد.
دی ماه ۱۳۵۳
اکنون بیتا بیست ساله شده و برای خودش خانمی شده بود، اما دریغ از یک خواستگار که حتی به خانه آنها زنگ بزند. آن شب عمه شکوه به همراه مهناز و شوهرش و همچنین پسر بیست و دو ساله ی مهناز که بهمن نام داشت به خانه آنها آمده بودند و بیتا که خودش نمی دانست چرا از اینکه با آن چهره ی منحصر به فردش در مقابل چشمان بهمن بنشیند، خجالت می کشد، به اتاق خود رفته و از پشت حصاری که دور خود پیچیده بود، به حرفهای آنها گوش می کرد.
شنیدن یک خبر از میان حرفهای آنها لبخند کمرنگی را روی لبهای او نشاند. او شنید که محمدسام به زودی داماد می شود و سه ماه دیگر به مناسبت ازدواج او جشنی به پا خواهد شد.
اما شنیدن ادامه ی حرفها چندان برایش خوشایند نبود، چراکه عمه شکوه و مهناز با آب و تاب از زیبایی عروس تعریف می کردند. بیتا که دلش نمی خواست به حسّ دردآور حسادت دچار شود، در این موقع به زور لبخندی بر لب می نشاند و خدا را شکر می کرد.
ساعتی پس از رفتن عمه شکوه و مهناز، صفورا آهسته در اتاق بیتا را گشود و او را دید که مقابل پنجره ی اتاقش ایستاده و ریزش برف زمستانی را تماشا می کند و گویی از میان افکار خود به نقطه ای دور خیره شده است.
صدای مادرش را شنید که با مهربانی خطاب به او می گوید:
- چقدر اتاقت سرده، یه ژاکت بپوش ... سرما می خوری ها ...
بیتا صورتش را به طرف او گرداند و نگاهش کرد. از اینکه می دید روز به روز چهره ی مادرش شکسته تر و پیرتر می شود قلبش فشرده می شد. احساس می کرد به زودی پدر و مادرش را از دست خواهد داد و این هراس از تنهایی وجودش را می لرزاند. موهای سفید پدر را که می دید دلش پر از غصه می شد اما حتی جلوی پیر شدن آن دو را نمی توانست بگیرد.
دست های صفورا را در دست خود فشرد و خیره در چشمان مهربان او لبخندی زد و پاسخ داد:
- چشم. ژاکت هم می پوشم، نگران نباشید.
حالا صفورا هم دلش نمی آمد چشم از چهره ی سرتاسر سفید زمستان بردارد. نگاهش معطوف به ریزش برف و روی سخنش با بیتا بود:
- چرا نیومدی یک دقیقه پیش عمه ات اینا بشینی؟ می گفتند عمو شهابت داره عروس می گیره.
- شنیدم.
- می گفتن عروس خیلی خوشگله
بیتا لبخندی زد و باز گفت:
- بله، شنیدم.
- می گم بیتا! محمدسام خودش هم خوشگله، لابد چقدر به هم میان!
صفورا از دیدن چهره ی غمگین بیتا فهمید او ناراحت شده، ادامه داد:
- البته ایشاا... که خوشبخت بشند! قیافه که مهم نیست!
بیتا با لحن آرام و غمگین همیشگی اش گفت:
- کی گفته مهم نیست؟! هر کی گفته شعار داده! فقط شعار!
- یعنی تو قبول نداری که سیرت زیبا بهتر از صورت زیباست؟!
- این روزها کسی به سیرت آدمها کاری نداره، همه صورت پرستند ...
- نه اصلاً این طور نیست.
- چرا ! هست. اگر نبود من الان مجبور نبودم خودم رو توی اتاق حبس کنم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#28
Posted: 23 Sep 2013 14:05
تو مجبور نیستی. تو به خواست خودت این کار رو می کنی.
- حتماً حرفهایی شنیدم و رفتارهایی دیدم که حالا ترجیح می دهم کمتر جلوی چشم دیگران ظاهر بشم. مثلاً همین دیروز توی دانشگاه دو تا از همکلاسی هام مخصوصاً طوری که من بشنوم با صدای بلند صحبت می کردند، یکیشون گفت: من نمی دونم این دختره چرا به خودش نمی رسه! بعد اون یکی گفت: آخه بیچاره با رسیدن درست نمی شه، اینو باید بکوبند از اول بسازند!
من هرقدر هم که اخلاق خوبی داشته باشم چه فایده ای داره؟ اصلاً اونها به طرف من نمی یان که بخواهند بفهمند من خوش اخلاقم یا بداخلاق!
اون وقت شما برای من از سیرت زیبا تعریف می کنید. باید یک جذبه ای دیگران رو به سمت من بکشد تا من سیرتم رو بهشون نشون بدهم!
- تو خودت باید به طرف دیگران بری ...
- که اون وقت بگند عجب کنه ی پررویی؟! به نظر شما همین طور منزوی باقی بمونم بهتر نیست؟
- برای هیچ دردی انزوا درمان خوبی نیست.
- پس درمان من چیه؟!
- اعتماد به نفس!
- آخه چطور می تونم بی جهت به خودم تلقین کنم که زیبا هستم؟!
- نه! لازم نیست چیزی رو به خودت تلقین کنی، همه چیز که زیبایی نیست. همین که به یاد داشته باشی تو خیلی خوبی ها و چیزهای دیگری داری که حتی بعضی هاشو دیگران ندارند، کافیه.
- مثلاً چی؟!
- از همه مهم تر سلامتی و آسایش ...
بیتا لبخند پرامیدی زد و ادامه داد:
- و همچنین یک پدر و مادر خوب و مهربون.
صفورا که به یاد تنهایی و غربت خود در زندگی گذشته اش افتاد، لبخند تلخی زد و گفت:
- درسته
- می گم مامان! من که پدر و مادر به این قشنگی دارم چرا این شکلی شدم؟ چرا من شکل شما نیستم؟ لابد شکل خانم جان خدا بیامرزم هستم؟! زیاد چهره اش رو به یاد ندارم.
صفورا خندید و گفت:
- تو جوونی های پدر و مادرت رو هم به یاد نداری! سهراب مرد جذابی بود. راستش الان محمدسام رو که می بینم همه اش به یاد جوونی های پدرت می افتم.
- پدرم هنوز هم جوونه. شصت سال سنی نیست. اون تازه موهاش جوگندمی شده، از قد خمیده هم که خبری نیست! از من صاف تر راه می ره!
با اینکه خودش همه ی اینها را می دانست و اعتراف می کرد که پدر و مادرش خیلی خوب جوان مانده اند اما باز با این حال می ترسید زود او را تنها بگذارند و هرچه که بیشتر از قصد این حقایق را تکرار می کرد، فایده ای نداشت و همچنان هراس همه ی وجودش را پر می کرد.
بهار آمد و روز جشن ازدواج محمدسام و ساره فرا رسید. سهراب و صفورا که هنوز همچون پروانه دور یکدیگر می چرخیدند، حاضر و آماده مقابل در خانه ایستاد و منتظر بیتا بودند.
او با وسواس خود را در آیینه برانداز کرد و سپس با اعتماد به نفس بیشتری نسبت به گذشته آمادگی خود را اعلام کرد و همراه پدر و مادرش به قصد رفتن به عروسی حرکت کردند.
این مراسم عروسی پرشکوه در حیاط خانه ی عموشهاب که به یک باغ بزرگ و سرسبز شباهت داشت برگزار می شد. میهمان های لباسهای فاخر بر تن کرده و گرد میزهای چیده شده نشسته بودند. عروس و داماد هنوز نیامده و مهمان ها به انتظار آن دو نشسته و بعضی هم مشغول ابراز شادمانی بودند!
دقایقی بعد صدای یک هلهله ی بلند و زیبا توجه همه را به سوی عروس و داماد فوق العاده زیبا و فرو رفته در آن لباس رویایی و داماد با آن چهره ی خندان و دوست داشتنی، کت و شلوار بسیار خوش دوختی به رنگ مشکی بر تن کرده، به آرامی جمعیت را می شکافتند و پشت سرشان زمزمه ی تحسین مهمانان در فضا می پیچید.
سهراب به عنوان عموی بزرگ و در حقیقت تنها عموی داماد، همراه صفورا و بیتا نزد آنها رفت و شخصاً ازدواجشان را تبریک گفت و صفورا که با دیدن محمدسام به یاد جوانی سهراب می افتاد، یک لحظه نمی توانست چشم از او بردارد.
به یاد آورد که چقدر آن روزها آرزو داشت خودش و سهراب را در چنین لباسهایی ببیند. در حالی که دیگران نزدشان آمده و ازدواجشان را تبریک می گویند. اما با یادآوری روز اول و آغاز زندگی مشترکش با سهراب در آن وضعیت ...................
ملال آور، اشک حسرت در چشمانش جمع شد و با اوردن لبخندی بر لب سعی کرد دگرگون شدن احوالش را از دید انها پنهان کند.
بیتا که نگاه متعجب و لبخند ترحم آمیز عروس را بر خود احساس کرد، خیلی زود ان دو را ترک کرد و برای تسلط به ناراحتی اش به گوشه ای دیگر از باغ رفت.
بهمن نوه عمه شکوه را دید که روی پله ای نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. به طرف او رفت و کنارش نشست. اما بهمن که انگار متوجه حضور او نشده، همچنان در حال و هوای خودش بود.
بیتا نگاهش کرد. مردد بود که چه بگوید. او همیشه از بهمن خجالت می کشید ولی حالا احساس می کرد که باید با او حرف بزند و علت ناراحتی اش را جویا شود. با مهربانی از او پرسید:
- بهمن! چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟
بهمن سرش را میان دستانش بیرون آورد و با چشمان خیس از اشک بیتا را نگاه کرد. بیتا که فکرش را هم نمی کرد او در حال گریه کردن باشد از دیدن صورت خیس و چشمان متورم و قرمز او جا خورد و با نگرانی پرسید:
- تو...تو...داری گریه می کنی؟
بهمن سکوت کرد. بیتا پرسید:
- آخه برای چی؟
بهمن لبخندی زد و گفت:
- از بی وفایی آدمها از غرور زن های زیبا! از بی خیالی های مادرم!
بیتا تعجب زده، با چشمانی گرد شده او را نگاه می کرد و سر از حرف هایش درنمی آورد. پرسید:
- منظورت چیه؟
بهمن اهی کشید و گفت:
- قول می دی به هیچ کس نگی؟
بیتا سرش را پایین اورد و گفت:
- آره....قول می دهم.
بهمن مکث کوتاهی کرد و گفت:
- اون ساره خانمی که الان دست تو دست محمد سام گذاشته، یه روزی مال من بود!
بیتا با شنیدن این حرف یکدفعه سرش را بالا آورد و خیره در چشمان بهمن با ناباوری پرسید:
- تو چی داری می گی بهمن؟
بهمن پوزخندی زد و ادامه داد:
- اون ها سال هاست که با ما همسایه هستند. ما از بچگی با هم دوست بودیم اما سه سال بود که روابطمون نزدیک تر شده بود. من عاشقش بودم. اون هم بارها گفت که همین احساس رو نسبت به من داره. ما با هم قرار ازدواج گذاشته بودیم. اون به من قول داده بود. قرار گذاشتیم من برم سربازی و وقتی که برگشتم همه چیز رو برای مادرم بگم تا بره و ساره رو برای من خواستگاری کنه. وقتی که برگشتم توی کوچه دیدمش. با خوشحالی بهش سلام کردم. اما اون به سردی جواب سلاممو داد و طوری که انگار اصلا من رو نمی شناسه بدون هیچ حرف دیگه ای به طرف سر کوچه رفت. من که انتظار نداشتم بعد از چند وقت دوری رفتاری بهتری از او ببینم، تعجب کردم. تا سر کوچه دنبالش دویدم و صداش کردم اما او بی توجه به صدای من، قدم هایش را تندتر می کرد تا اینکه یک دفعه ماشینی جلوی پاش توقف کرد و او سوار شد. راننده ماشین که بسیار ههم صمیمانه با ساره برخورد می کرد به نظرم خیلی اشنا اومد. چند قدم جلوتر رفتم و چشمهامو تنگ کردم تا بهتر ببینمش و در کمال ناباوری محمد سام را دیدم که خیلی صمیمانه با ساره احوالپرسی می کنه! تا اومدم به خودم بجنبم ماشین از جا کنده شد و رفت. احساس می کردم پاهام سست شده، ناتوان روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. به چشمهام شک داشتم. فکر می کردم اشتباه دیدم یا شاید هم اصلا خواب دیدم! هر طور شده خودمو به خونه رسوندم. وقتی که وارد خونه شدم، مادرم محکم مرا در اغوش گرفت وابراز دلتنگی کرد. بعد توی صورتم خیره شد و گفت:
- قربونت برم. کی می شه دوماد بشی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#29
Posted: 23 Sep 2013 14:09
من که تقریبا خبر داشتم چه کسی به تازگی داماد شده با بی حوصلگی گفتم"
- چطور مگه؟
- آخه محمد سام وقتی تو نبودی ازدواج کرد. البته فعلا عقد کردند. عروسی شون سه ماه دیگه است.
به سختی خودم رو کنترل کردم که مادرم متوجه ناراحتیم نشه. خودم رو روی مبل انداختم و با بی تفاوتی گفتم:
- خب مبارکه! عروس کیه؟
- اگه گفتی؟
- من چه می دونم!
- حالا یه حدس بزن!
- اصلا به من چه؟ هر خری می خواد باشه.
مادرم ناراحت شد و گفت:
- بی تربیت! این چه طرز حرف زدنه؟! این عوض خوشحالیه که پسر دایی مادرت داماد شده؟
- معذرت می خوام.
مادرم کنارم نشست و با مهربانی گفت:
- می دونم خسته ای.
- اره!
مادر که انگار تازه یادش افتاده بود چی می خواسته بگه خندید و گفت:
- عروس ساره است، دختر اقای کیمیا!
با اینکه بغض کرده بودم، خندیدم و گفتم:
- چطوری با هم اشنا شدند؟
- من ساره رو بهشون معرفی کردم! یعنی یک روزی مریم گفت که دنبال یک عروس خوب می گرده، من هم بی درنگ ساره رو بهشون معرفی ردم. اتفاقا محمد سام هم همون نگاه اول از ساره خوشش اومد و خیلی زود همه چیز تموم شد.
- ساره هیچ مخالفتی نداشت؟
- نه برای چی مخالفت کنه؟ محمد سام چیزی کم نداره. هر دختر از خدا شه که چنین خواستگاری براش بیاد.
- خب! پس بالاخره ساره خانم هم به آرزوش رسید، مبارک باشه!
دلم می خواست فریاد بزنم و همه چیز رو بگم. دلم می خواست برم در خونه اقای کیمیا و هر چه که از دخترشون می دونم، بگم. و هر طور شده این ازدواج رو بهم بزنم. یا حداقل...حداقل به مادرم همه چیز رو بگم. اما نتونستم. فکر کردم...فکر کردم محمد سام که تقصیری نداره. اون از همه جا بی خبر بوده و حالا هم احساس خوشبختی می کنه. من نباید زندگیش رو بهم بریزم. ساره رو هم هنوز اینقدر دوست داشتم که دلم نمی خواست خوشبختی اش رو خراب کنم. بنابراین لب باز نکردم و چیزی نگفتم. اما امشب...امشب دیگه نتونستم تحمل کنم. وقتی به ساره تبریک گفتم حتی سرش را بلند نکرد نگاهم کنه. به جای او هم محمد سام جوابم را داد و تشکر کرد. تو اولین و اخرین کسی هستی که زا این موضوع خبر داره. لطفا چیزی به روی خودت نیار.
بیتا که تا ان لحظه مات و مبهوت او را نگاه می کرد، سرش را تکان داد و گفت:
- خیالت راحت باشه! کسی چیزی نمی فهمه. دیگه حالا همه چیز تموم شده و تو باید یک جوری با این موضوع کنار بیای. نمی شه که هر وقت این دو تا رو با هم می بینی یاد خاطراتت با ساره بیفتی و اعصابت خورد بشه. تو باید خاطراتی که با او داشتی رو فراموش کنی.
بهمن پوزخندی زد و گفت:
- مگه می شه؟ فراموش کنم؟! اسمش روشه، خاطره! یعنی چیزی که توی ذهن و خاطره ادم می مونه و تا ابد هم نه پاک می شه و نه از بین می ره. تنها این اتفاقات عادی روز مره هستند که خیلیآسون فراموش می شوند. اما اتفاقات پر رنگ محاله که پاک شوند. من هیچ وقت فراموش کردن این خاطرات رو به خودم تحمیل نمی کنم، چون می دونم که بی فایده است.
پس از لحظه ای سکوت ادامه داد:
- تو قبول نداری؟
بیتا اهسته پاسخ داد:
- چرا! قبول دارم...
پس از دقایقی بیتا از جایش برخاست و خطاب به بهمن گفت:
- بیا بریم. فکر کنم موقعه شامه.
- شام این عروسی از گلوی من پایین نمی ره...تو برو.
بیتا که هنوز تحت تاثیر حرف های بهمن، اندوهگین به نظر می رسید، سکوت کرد و بدون هیچ حرفی او را به حال خود رها نمود. حالا بیتا طور دیگری به عروسی نگاه می کرد و دیگر از این همه زیبایی به وجد نمی آمد. یاد حرفها و درد دلهای بهمن می افتاد. نمی تواسنت ساره را در کنار محمد سام ببیند! به راستی که بیتا نمی تواسنت چنین صحنه ای را ببیند، پس بهمن بیچاره چه احساسی پیدا می کرد! بیتا با خود اندیشید واقعا بهمن چیزی کم تر از محمد سام ندارد، پس چرا ساره چنین کاری کرده است؟ در جواب افکار بهم ریخته خود شانه هایش را بالا انداخت و همراه مادرش کنار میز شام رفت.
اینقدر از شنیدن حرفهای بهمن شوکه شده بود که در مقابل ان همه غذاهای رنگارنگ و خوش عطر و بو که در کنار انواع دسرهای تارت و پودینگ های مختلف میوه، جلوه خاصی هم گرفته بودند، احساس بی اشتهایی می کرد. به اصرار صفورا با بی میلی مقدار اندکی غذا برای خود کشید. به گوشه ای از باغ رفت، ازام نشست و ظرف غذا را جلوی خود گذاشت. قاشق و چنگالش را در دست گرفته و با غذایش بازی می کرد.
چشمانش را اطراف باغ چرخاند و نگاهش روی زن عمو مریم و به عبارتی مادر داماد، ثابت ماند. با لبخند او را می نگریست که در ان لباس تنگ و چسبان مغز پسته ای رنگش چاق تر از همیشه دیده می شد و با مزه تر به نظر می رسید. علی رغم کفش های پاشنه بلندی که پوشیده بود باز هم کوتاه قد دیده می شد. اما با ان صورت گرد و تپل و سرخ و سفیدش و ان لبهای همیشه خندان در نظر بیتا زن عمویی مهربان و دوست داشتنی بود.
مهناز دختر عمه شکوهش را نگاه کرد که پیراهن آبی رنگ بر تن نموده و بسیار صمیمانه در کنار مریم ایستاده بود و با او صحبت می کرد.
بیتا با خود اندیشید اگر مهناز بداند که با معرفی کردن این عروس زیبا به مریم چطور احوال تنها پسرش را بهم ریخته، بی شک خود را نخواهد بخشید.
صدای مهربان صفورا رشته افکار بیتا را بهم ریخت. در حالی که ظرفی از دسرهای رنگارنگ را جلوی بیتا می گذاشت، گفت:
- تو که هنوز غذات رو نخوردی× به چی فکر می کنی؟ انگار از چیزی ناراحتی، اتفاقی افتاده؟
- نه...چیزی نشده!
- به من دروغ نگو، بیتا. تو از یک چیزی ناراحتی....
بیتا برای اینکه مادرش بیش از این کنجکاوی نند، موضوع همیشگی را بهانه کرد:
- این موضوع تازه نیست، مادر. امیدوارم انتظار نداشته باشید از نگاه های سنگین و تعجب زده و نجواهای در گوشی شان ناراحت نباشم. من چیزی حدود یک ساعت مقابل آینه ایستاده و سعی کردم حداقل قیافه معمولی داشته باشم نه چهره ای که انگشت نمای مجلس و البته تعجب برانگیز باشه. اما حالا این تلاش یک ساعته ام رو بیهوده می بینم.
- قبول کن بی اندازه روی این مساله حساسی.
- قبول ندارم مامان... انسان بودن، بعد از اون زن بودن و بعد از اون اقتضای سنم مانع از این می شه که نسبت به این موضوع بی تفاوت باشم.
- عزیزم، من می دونم که خود آرایی و میل به زیبایی گرایش داتی همه ادمهاست. مخصوصا برای تو که دختری جوون ، زیبایی مساله مهمیه. حتی بچه ها هم زیبایی رو می فهمند و دوست دارند. اما من می گم روح نباید تحت تاثیر جسم باشه، این ظاهر ادمه که باید از روح و روان او تاثیر بپذیره و او رو فردی دوست داشتنی یا مورد تنفر جلوه بده. تو هنوز سنی نداری و فرصت های زیادی برات وجود داره که در ذهن و دل همه جا خوبی برای خودت باز کنی و خاطره ی زیبایی از خودت در یادها باقی بگذاری. این رو صادقانه می گم وقار و متانتی که من در رفتار تو می بینم در خیلی از دخترهای جوونی که امشب توی این عروسی حضور دارند ، نمی بینم و این برای ما افتخار بزرگیه که نجابت دخترمون در بین همه دخترهای فامیل مثال زدنیه...
شاید حرف های صفورا در طول این بیست سال ، دیگر برای بیتا تکراری شده بود. اما با این حال حرفهای او مانند ابی بود بر روی اتش حسرت های دختر جوانش که چه در جمع و چه در انزوا دل او را می سوزاند و جز دلداری های مادر مهربانش تسکین دهنده ی دیگری برای او نداشت. اما این مسکن انقدر قوی نبود که بتواند او را از حصار انزوایش برهاند و تنها اثری کوتاه و زودگذر از ان به شکل لبخندی کمرنگ در چهره ی او ظاهر می شد. علی رغم همه حرفهای امید دهنده ای که صفورا در گوش بیتا زمزمه کرد تا او را همچون دخترهای جوان دیگر شاداب و سرزنده ببینند، بعد از شام او تها در گوشه ای نشست و فقط نظاره گر ان همه شادی و پایکوبی شد!
او نمی توانست روزی را که برای تولد یکی از دخترهای جوان فامیل، دعوت شده بود را فراموش کند. ان روز او به اصرار ژیلا همسر شاهین، همراه دخترهای دیگر برای رقصیدن میان سالن پا نهاد، اما پس از لحظاتی دو نفر از ان دخترها با اشاره چشم به سمت او گفتند: میمون هر چی زشت تر بازیش بیشتر!
و بیتا این توهین انها را شنید. اما انقدر با گذشت و صبور بار آمده بود که در پس نقاب خونسردی کار خود را پایان داد و نشست. در حالیکه بغض سنگینی گلویش را می فشرد هیچ به زبان نیاورد و سکوت اختیار کرد. اما از ان پس دیگر اعتماد به نفس خود را در مورد این کار هم از دست داد و با یادآوری حرف ان دختر، خود را در این حالت واقعا همچون میمونی فرض می کرد که مشغول ادا درآوردن است!
بنابراین برای اینکه از دست اصرارهای پیاپی زن عمو مریمش خلاص شود، دوباره به گوشه ای تاریک از باغ پناه برد و همچنان بهمن را سر بر زانو روی لبه پله دید. ان شب پس از درد دل هایی که بهمن برای او کرده بود، احساس می کرد پیش از گذشته به او نزدیک است و از اینکه بهمن او را به عنوان سنگ صبور، فرد لایقی دانسته، احساس رضایت می کرد. آرام نام او را بر زبان آورد و گفت:
- بهمن! فکر نمی کنی اگر شخص دیگه ای به غیر از من تو رو این جا و توی این شرایط ببینه خیلی بد می شه؟ مثلا مادرت و یا عمو شهاب!!!
سرش را از روی زانوانش بلند کرد و با چشم های متورم و سرخ شده اش او را نگاه کرد و گفت:
- دایی شهاب من رو دید. خوشبختانه زیاد نجکاوی نکرد و فقط پرسید که « سرباز دلاور چرا این جا نشستی!» و بعد با عجله از کنارم گذشت.
بیتا خندید و گفت:
- بهتر! بعضی وقتها آدم حوصله ی توجه زیادی رو نداره!
بهمن در جواب حرف او سکوت کرد و به لبخندی اکتفا نمود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#30
Posted: 23 Sep 2013 14:14
فصل یازدهم
شش ماه گذشت و پاییز با ابرهای تیره و انبوهش از راه رسید. شب های بلند و کسالت آور با سماجت جای پیک نیک های شبانه ی مردم در تابستان را گرفتند. بیتا در بالکن اتاقش ایستاده و با فشار دستانش بر روی بازوها سعی می کرد بر سرمای باد پاییزی که با تمام قدرت بر تن او می وزید غلبه کند. در حیاط گشوده شد و بیتا پدرش را دید که با ان هیبت دوست داشتنی اش در استانه در ظاهر گردید. از میان بالکن دستی برای پدرش تکان داد و سلام کرد. سپس بدون معطلی به حیاط رفت و در آوردن کیسه های حرید به او یازی داد . سهراب پرسید:
- مادرت کحاست؟
سهراب در حالیکه با عجله خود را کنار شومینه می
- رفته خونه عمو شهاب.
- اون جا رفته چیکار؟
- آخه زن عمو اش پخته.
سهراب لبخندی زد و با شیطنت پرسید:
- آش؟! به چه مناسبت؟!
بیتا سرش را زیر انداخت و گفت:
- برای ساره، مثل اینکه باردار شده.
سهراب خندید و گفت:
- مبارکه، به سلامتی ... تو چرا نرفتی؟ مگه آش دوست نداری؟! توی این هوای سرد آش رشته خیلی مزه می ده، خوش به حال مادرت!
بیتا در حالی که فنجان چای را مقابل پدرش می گذاشت، لبخندی زد و گفت:
- حتماً برای ما هم میاره!
در همین لحظه صفورا با ظرف آشی در دست وارد خانه شد. سهراب و بیتا با دیدن او هورایی کشیدند و به استقبالش رفتند. صفورا که خوشحال تر و خندان تر از همیشه به نظر می رسید، گویا حامل یک خبر جدید بود که لحظه ای تحمل درنگ کردن در اعلام آن را نداشت. انگشتانش را در هم گره زده و با ذوق و شوق گفت:
- سهراب! برای بیتا یک خواستگار پیدا شده!
دل بیتا فرو ریخت. نمی دانست چه حسی این چنین دلش را آشوب می سازد. تا قبل از آن شب و شنیدن خبر پیدا شدن خواستگار برای خودش، همیشه فکر می کرد اگر روزی چنین خبری را بشنود از خوشحال جیغ خواهد کشید. اما اکنون بغض گلویش را فشرد و نفسش بالا نمی آمد.
سهراب خندید و با خوشحالی گفت:
- کجاشو دیدی، دختر ما تازه اول راهه ... اون فقط بیست و یک سالشه، حالا حالاها برایش خواستگار میاد!
بیتا با صدایی بغض آلود اما لحنی محکم گفت:
- مامان! امیدوارم از شنیدن این خبر، این چنین جلوی دیگران خوشحالی نکرده باشید. این طور که شما ذوق و شوق می کنید، باعث می شید که دیگران تصور کنند من کشته مردۀ شوهر و چشم انتظار خواستگار هستم در حالی که اصلاً چنین نیست. من از اینکه ممکنه تا آخر عمر مجرد و تنها بمونم اصلاً ناراحت نیستم و همین که دیگران به خاطر چهره ام من رو مسخره نکنند و بِهِم نخندند، برام کافیه ...
این را گفت و قبل از اینکه اشکش سرازیر شود به سرعت از آنها دور شد. سهراب که حالا لبخند از لبهایش محو شده بود، رو به صفورا کرد و با مهربانی گفت:
- ناراحت نشو. غرورش باعث شد چنین حرفهایی رو بزنه. حالا بگو ببینم این خواستگاری که می گی کی هست؟ از کجا پیداش شده؟
صفورا لبخندی زد و گفت:
- یکی از فامیل های دور ساره ست. اونا شهرستان زندگی می کنند. اما وقتی که برای عروسی محمدسام و ساره به تهران اومدند، بیتا رو توی عروسی دیدند و پسندیدند. ساره می گفت، حتی پسر هم از بیتا خوشش اومده و موافقت خودشو اعلام کرده!
سهراب از حرفهای صفورا تعجب کرده و نمی توانست باور کند که کسی دختر زشتش را پسندیده باشد!
صفورا ادامه داد:
- ساره می گفت چیز زیادی درباره ی اونها نمی دونه و چون در شهرستان هستند و نسبت فامیلی دوری هم با یکدیگر دارند، بسیار دیر به دیر آنها را می بینند. اماگفت به نظر می رسه که خانواده ی خوبی باشند. فقط مثل اینکه از نظر وضع مالی در سطح بسیار پایینی هستند.
سهراب گفت:
- امیدوارم فرهنگشون بالا باشه. بیتا از نظر مالی تأمینه. حتی اونها می تونند بعد از ازدواج در طبقه ی بالای همین خونه زندگی کنند. من و تو دیگه به خونه ای به این بزرگی احتیاج نداریم. اینطوری دیگه نیازی هم نیست که بیتا به شهرستان بره و از ما دور بشه و می تونیم باز هم او را در کنار خودمون داشته باشیم. اگر هم دوست داشته باشه خونه ی مستقل براشون می خرم.
داماد آینده ی ما مثل پسرمون می مونه و هر چی که بخواد می تونیم در اختیارش بگذاریم. ما همین یک دختر رو بیشتر نداریم و همه ی زندگیمون متعلق به اونه. فقط دلم می خواد از اخلاق و رفتار و فرهنگ خانوادگیه این پسر اطلاعات بیشتری داشته باشیم.
- اونها از ما خواستند که روزی رو تعیین کنیم تا به اینجا بیان و بیشتر با هم آشنا بشیم.
- بهشون بگو جمعه ی همین هفته بیان.
- بیتا چی؟ مثل اینکه زیاد راضی به نظر نمی یاد.
- ما قصد نداریم مجبورش کنیم. اون خودش تصمیم می گیره. البته بعد از دیدن پسره ...
- پس من فردا این خبر رو به ساره می دم.
سهراب سکوت کرد و به فکر فرو رفت. یک لحظه دخترش را در لباس سپید عروسی تصور کرد، لبخندی زد و غرق در رویا شد.
صفورا احساس می کرد به شدت اضطراب دارد اما با این حال بی صبرانه منتظر فرا رسیدن روز جمعه بود. بیتا فقط گریه می کرد در حالی که خود نمی دانست علت گریه اش چیست!
این اتفاق نو که رنگ و بوی تازه به زندگی او می بخشید، تمام فکرش را به خود مشغول ساخته بود.
روز جمعه فرا رسید و بهرام امینی همراه مادرش اشرف خانم به خانه ی آنها آمدند. اشرف که از آن همه شکوه و جلال خانه ی عروس حیرت زده شده بود، بی توجه به تعارف های پی در پی سهراب و صفورا نگاهش را دور خانه می چرخاند. با خود اندیشید شاید یکی از تابلو فرش های این خانه هم قیمت اتاقی باشد که ما در آن زندگی می کنیم!
گویی دلش نمی آمد روی آن مبل های گرانقیمت بنشیند، چرا که اصرار داشت روی زمین بنشیند!
اما بالاخره پس از اصرار و تعارف های بسیار صفورا با احتیاط روی یکی از مبل ها نشست. آنقدر لاغر و کوتاه قد بود که در میان مبل گم شد. اما برعکس او پسرش قدبلند و چهارشانه با تیپ و قیافه ای بسیار غلط انداز!
با آن چشم های مشکی و ابروان پیوسته و موهای خوش حالتش در نظر بیتا بسیار جذاب و دوست داشتنی آمد. او حتی در رویاهایش هم چنین مردی را به عنوان خواستگار خود تصور نکرده بود.
سهراب با دیدن حالت چهره ی دخترش ناگهان به یاد روز خواستگاری خودش از ماه پاره افتاد. پاهایش سست شد. با خود اندیشید نکند دخترم به عاقبت مادر حقیقی اش دچار شود؟ چه چیزی باعث شده که این جوان خوش تیپ و قیافه تصمیم به ازدواج با دختر من که حقیقتاً دختری زشت روست بگیرد؟!
این بود که سکوت را شکست و خیلی صریح و بی مقدمه از بهرام پرسید:
- آقا بهرام! چه چیزی باعث شد تصمیم به ازدواج با بیتا بگیری؟
بهرام که به نظر می رسید از این سوال بی مقدمه و صریحانه ی سهراب جا خورده است کمی این پا و آن پا کرد و سپس پاسخ داد:
- خُب ... راستش ... نجابت منحصر به فردی که در بیتا خانم سراغ دارم سبب شد تا چنین تصمیمی بگیرم.
- مگه شما قبلاً بیتا رو دیده بودید؟!
- بله، در مراسم عروسی محمدسام و ساره، سعادت دیدارشون رو پیدا کردم.
- می شه بپرسم شما در حال حاضر به چه کاری مشغول هستید و برای آینده تون چه تصمیماتی دارید؟
- بله، خواهش می کنم ... من در بخشی از یک کارخونه ی مواد غذایی مشغول به کار هستم. ضمن اینکه تصمیم دارم همسر آینده ام رو حتماً به شهر خودم ببرم.
لبخند از روی لبهای صفورا محو گشت و گفت:
- اما شما در تهران جای پیشرفت بیشتری دارید.
- بله، ولی بنا به دلایلی روی این موضوع اصرار دارم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand