ارسالها: 24568
#51
Posted: 28 Sep 2013 20:00
- سلام عزیزم. من و جاوید داریم می ریم خونه محمد سام، خواستگاری...
شمیم که احساس می کرد چشمهاش گرم شده اند، نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
- ایشاا....به سلامتی، خانم جان!
- می خواستم بگم مامانم تنهاست. به محترم بگو بره پیشش بمونه تا ما برگردیم.
- شمیم، خانم!
بیتا که انگار چیزی به یادش آمده بود خندید و گفت:
- راستی عروس خانم! امشب شب جمعه است...آقای داماد می یان؟
شمیم سرش را زیر انداخت و گفت:
- بله خانم.
جاوید که تا ان لحظه او را نگاه می کرد، با شنیدن جواب شمیم ، برای اینکه کمی از حرص خود بکاهد گفت:
- مامان! بریم...دیر شد...
بیتا هم بی خبر از حال و روز جاوید و شمیم، خندید و گفت:
- اوووه چقدر هم داماد عجله داره!
شمیم لبخند پر حسرتی بر لب نشاند و هیچ نگفت. جاوید که با عصبانیت دست هایش را در جیب هایش فرو برده بود، قدم های محکم را به سوی در خروجی برداشت، در حالی که داشت به مادرش می گفت: شما رانندگی کن، من حوصله ندارم.
از پشت درهای نرده ای حیاط چشمش به قاسم افتاد. درها را برای مادرش باز کرد و بدون اینکه قاسم را نگاه کند، سلام کوتاهی به او کرد.
بیتا ماشین را از حیاط بیرون برد و همراه پسرش راهی خانه ی محمد سام شد و پشت سر انها قاسم درها را بست و نزد شمیم امد.
شمیم که به سدت از او و سبیل های طلایی اش متنفر بود، ناخواسته سردترین رفتار ممکن را از خود نشان داد و هرچه محترم نصیحت اش می کرد بی فایده بود.
محمد سام و ساره با رویی خوش به استقبال جاوید و بیتا امدند. محمد سام دسته گل و جعبه شیرینی را که جاوید به دستور مادرش خریده بود از دست او گرفت و دعوت به نشستن کرد.
عمو شهاب و زن عمو مریم و بیتا هم ان جا حضور داشتند جمعشان جمع بود. عمو شهاب بیتا را بوسید و گفت:
- مادرت کجاست عمو جون؟
- مامان حال نداشتند، نتونستند بیان، سلام رسوندند. محترم خانم تنهاشون نمی گذاره. زن عمو مریم که خودش محترم خانم را اولین بار به خانه انها فرستاده بود، سرش را تکان داد و گفت:
- - خدا بیامرزه عمه شکوهت رو...اولین بار اون محترم خانم رو به من معرفی کرد. چقدر این زن ، خانم و با وقاره، تو و مادرت شانس بزرگی آوردید که چنین خدمتکاری پیدا کردید.
- بله زن عمو! جدا که محترم خانم زن مهربون و با محبتیه خدا حفظش کنه...دختر خوبی هم داره، شمیم رو می گم. اینقدر شمیم دختر خوب و خانومیه که حد نداره. ماشاا...خیلی هم خوشگل و خوش سر و زبونه. من اگر یک روز نبینمش حسابی دلتنگش می شم. باید ببینینش، حسابی بزرگ شده و قد کشیده. از پارسال تا حالا که ندیدینش کلی فرق کرده....
جاوید که حسابی لافه شده بود، هنوز نیامده دائم به ساعتش نگاه می کرد. زن عمو مریم گفت:
- تو این یسالی که ما ایران نبودیم، خیلی ها تغییر کردند. اگر بچه های بهمن رو ببینی...یکی از یکی قشنگ تر... از پارسال تا حالا کلی بزرگ شده اند. مهردادش دانشگاه می ره، مهسا و سپیده اش هم حسابی خانم شده اند. مهسا باید امسال کنکور بده....
بیتا گفت:
- شما کی اونها رو دیدید زن عمو؟
- ماه گذشته، با عموت رفتیم شیراز و یک هفته خونه شون موندیم. کاش بودی و می دیدی که نادره چه پذیرایی مفصلی از من و عموت کرد.
- ایشاا... برای عروسی جاوید و صنم دعوتشون می کنیم، میان تهران...
در همین هنگام صنم با یک سینی چای خوشرنگ، به جمع انها پیوست. همه سلامش را پاسخ گفتند. بیتا او را کنار خود کشاند و بحث را اغاز کرد.
شب دیر وقت بود که به خانه بازگشتند. شمیم با شنیدن صدای اتومبیلشان فورا از اتاق بیرون دوید و درها را برایشان باز کرد. چون چههر جاوید را همچنان گرفته دید، خیالش راحت شد که خواستگاری موفق نبوده با اینکه می دانست دیگر هیچ وقت به آرزویش نخواهد رسید، با این حال طاقت نداشت جاوید را در کنار شخص دیگری ببیند. هر چند که به خاطر این افکار خود را شماتت می کرد اما نمی توانست بیش از این بر احساساتش غلبه کند.
علی رغم اینکه با دیدن چهره غمگین جاوید خیالش تا حدودی راحت آسوده شده بود، به طرف او و بیتا دوید و در حالی که سعی می کرد خود را خوشحال نشان دهد از بیتا پرسید:
- خانم جان، درست شد، ایشاا...؟
بیتا خندید و گفت:
- آره عزیزم، آقا جاوید هم داماد شد....
ناخودآگاه لبخند بر لبانش خشک شد. چشمان مرطوبش را به طرف جاوید چرخاند. شانس آورد که در تاریکی شب کسی چشمهای سرخ و اشک آلودش را ندید. یک قدم به عقب برداشت. لبخند تلخی زد و با صدایی بغض آلود گفت:
- مبارک باشه!
قدمی دیگر به عقب برداشت و گفت:
- شب بخیر...خداحافظ....
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#52
Posted: 28 Sep 2013 20:02
سپس به طرف اتاقشان دوید و آنها را ترک کرد و جاوید که از احساسات شمیم بی خبر نبود، با دیدن لبخندهای مصنوعی او بیشتر عذاب می کشید. اما چون او قاسم را داشت دیگر جاوید نمی توانست چیزی بگوید.
دیری نپایید که بهار با همه زیبایی اش از راه رسید و آنها حیاطشان را که دست کمی از یک باغ سرسبز و زیبا نداشت، سرتاسر میز و صندلی چیدند.
شمیم با دستانی لرزان خودش گلدان های کوچک و ظرف های شیرینی را روی میزها قرار داد. با دستهای لرزان خودش لباس دامادی او را اماده کرد و به دستش داد. امشب جاوید به همراه صنم برای همیشه از ان خانه می رفت و دیگر چراغ آن اتاق تا صبح روشن نمی ماند و دیگر صدای سازی در خانه نمی پیچید. دیگر کسی نبود تا شمیم از فیلم هایی که دیده است برایش تعریف کند و او با صدای بلند بخندد و مسخره اش کند.
دیگر کسی نبود که او هر روز صبح کفش هایش را واکس زده و موشک کاغذی در انها بگذارد.
نفس در سینه اش حبس شده و احوالش دگرگون بود. میان دلتنگی های خود غوطه ور بود که صدای بیتا را از بین افکار آشفته اش شنید:
- شمیم!
- بله، خانم!
سرش را به طرف بیتا گردانده و کت و دامن لیمویی رنگی را میان دستهای او دید. بیتا ان کت و دامن زیبا خوش دوخت را به طرف او گرفت و گفت:
- فکر می کنم برای امشب مناسب باشه.
شمیم لباس را از دست های مهربان او گرفت و بی اراده اشک هایش سرازیر شدند. اینقدر دلش گرفته بود که بدش نمی آمد به کوچکترین بهانه ای گریه سر دهد.
بیتا که فکر دیگری در مورد او کرده بود، اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- من نمی خواستم با این کار غرور تو را بشکنم. من...من فقط خواستم یک هدیه ی ناقابل بهت داده باشم. خواهش می کنم ازم قبول کن.
شمیم با شرمندگی سرش را زیر انداخت و گفت:
- خیلی ممنون، خانم!
بیتا برای اینکه او را از ان حال و هوا خارج سازد. گفت:
- راستی به قاسم گفتی که امشب بیاد؟
- نه!
- نه؟! دختر تو چرا نسبت به اون بی تفاوتی؟
- نه خانم، باور کنید که اینطور نیست. فراموش کردم بهش بگم.
بیتا سرش را تکان داد و گفت:
- خیلی خب، همین الان تا یادته برو بهش زنگ بزن بگو شب بیاد. اگر قبول نداری بگم جاوید برایش کارت دعوت ببره!
- ای بابا! این حرفها چیه؟ ما غلط بکنیم برای شما ناز کنیم!
بیتا خندید و گفت:
- ای شیطون زبون باز! برو زودتر تلفنت رو بزن.
او رفت و دقایقی بعد جاوید نزد بیتا آمد و گفت:
- مامان! شمیم کجاست؟ رفته به قاسم زنگ بزنه، چه کارش داری؟
ابروانش درهم گره خورد و زیر لب زمزمه کرد:
- هیچی....هیچی....
در حالیکه از مادرش دور می شد، دستهایش را مشت کرده و زیر لب گفت:
- قاسم...قاسم...ازت متنفرم قاسم!
شمیم مکالمه کوتاهش را به پایان رساند و گوشی را قطع کرد. بیتا نزد او امد و گفت:
- شمیم!
- بله، خانم!
- مثل اینکه جاوید باهات کار داشت.
شمیم با عجله به طرف حیاط رفت اما او را دید که با ماشین گل زده اش از خانه خارج شد. کم کم میهمانها از راه می رسیدند و دور میزها یکی پس از دیگری از میهمانهایی با لباس های فاخر پر می گشت.
ساعتی بعد حیاط خانه مملو از جمعیت شده و همهمه ای یکنواخت و آهسته از میان صدای بلند ساز و آواز به گوش می رسید. موزیک مبارک باد نواخته شد و جاوید و صنمدست در دست یکدیگر وارد شدند.
ساره و محمدسام و همچنین بیتا از فرط خوشحالی سر از پا نمی شناختند. عروس بی نهایت زیبا شده و لبخندی ملیح بر لب داشت و داماد اخمی دائمی را زینت بخش چهره ی جذاب خود کرده بود و گویی چشمانش در میان جمعیت به دنبال کسی می گشت. به دنبال کسی که پشت پنجره اتاق کوچکشان ایستاده بود و با چشمانی حسرت بار آنها را تماشا می کرد. او هم برای اولین بار در عمرش احساس کردکه از بوی اسفند متنفر است. از آهنگ مبارک باد متنفر است و دلش نمی خواهد در مراسم شادی شرکت کند.
این جا دیگر راحت می توانست گریه کند. حتی مادرش هم نبود که صدای هق هقش را بشنود. آن شب همه ی حواس ها به صنم و جاوید معطوف بود. کسی به دنبال شمیم نمی گشت و کسی در آن اتاق تاریک کاری نداشت تا مزاحم خلوت او شود.
سرش روی زانوهایش بود که دست نوازشی را به روی موهایش حس کرد. فوراً صورت خیسش را از روی زانوها برداشت و در میان تاریکی اتاق به او خیره شد. قاسم بود. شمیم وحشت زده، شروع به پاک کردن اشک هایش نمود اما کار از کار گذشته و قاسم صورت خیس و بینی قرمز او را دیده بود و با نگاهی پرسشگر به او چشم دوخته بود. تعجبش را بیش از این پنهان نکرد و خیلی زود از او پرسید:
- چرا این جا نشستی؟ برای چی گریه می کنی؟
- دلم درد می کنه!
قاسم به لحنی تمسخر آمیز گفت:
- تو برای دل درد گریه می کنی؟!
شمیم که از این طرز حرف زدن او عصبی شده بود، گفت:
- به دلداری های تمسخرآمیزت احتیاجی ندارم، برو بیرون و تنهام بگذار.
- اَه! تو چقدر لوسی دختر! کی اینقدر لوس و گستاخ بارت آورده؟ لابد همونی که من رو فرستاد دنبالت!
شمیم تعجب کرد و پرسید:
- کی؟
- جاوید یا به قول تو آقا!
شمیم که دل درد مصلحتی اش را فراموش کرده بود، فوراً نیم خیز شد و گفت:
- یعنی کارم داشت؟
قاسم با حرص او را سر جایش نشاند و گفت:
- نخیر! فقط خاطر مبارکشون مشوش شده بود که شما کجا هستید!
شمیم که از جملات کنایه آمیز و طرز حرف زدن قاسم نگران شده بود، سعی کرد کمی بر احساسات خود غلبه کند و خونسرد باشد. چشمانش را تنگ کرد و پرسید:
- تو چرا این طوری حرف می زنی؟ منظورت از این حرفها چیه؟
- هیچی، فقط می خواستم حواست باشه ... من مرد بددل و حساسیم!
آنگاه از جایش برخاست و رفت و شمیم را در میان ترسی غریب باقی گذاشت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#53
Posted: 29 Sep 2013 18:29
فصل هفدهم
جاوید برای همیشه به همراه صنم از آنجا رفت. هرچند که خانه اش واقع در همان کوچه بود و هر روز به آنها سر می زد اما تحمل جای خالی او برای صفورا، بیتا، محترم و شمیم کار سخت و دشواری به نظر می رسید.
پا روی پا انداخته و مشغول تماشای تلویزیون بود. صنم که گویی می خواست راجع به موضوعی با او حرف بزند، کنارش نشست و گفت:
- جاوید!
- هوم!
- می گم ... شوهر شمیم جایی رو پیدا کرد؟
- نه
- جاوید! طبقه ی بالای ما که خالیه، بگو بیان همین جا زندگی شون رو شروع کنند.
جاوید سرش را به عقب تکیه داد، آه کوتاهی کشید و پاسخ داد:
- گفتم!
صنم با خوشحالی گفت:
- جدی می گی؟!
اما یک دفعه لبخند از روی لب هایش محو گشت و ادامه داد:
- پس چرا قبلش چیزی به من نگفتی؟
جاوید گفت:
- حالا دارم می گم!
صنم با عصبانیت گفت:
- حالا؟! فکر کنم حالام اگر خودم نمی پرسیدم، نمی گفتی ...
جاوید با کلافگی پاسخ داد:
- چه می دونم! یادم رفت.
صنم با حالت قهر رویش را از او برگرداند و به اتاق رفت. جاوید که خود به خود عصبی و کلافه بود، دیگر حوصله ی جواب پس دادن به او را نداشت اما به سختی خونسردی خود را حفظ می کرد تا بیش از این بی جهت او را نرنجاند.
دقایقی بعد در حالی که می کوشید آرام و مهربان باشد، نزد صنم رفت و با لحنی دلجویانه گفت:
- تو که خودت پیشنهاد اومدن اونها رو به اینجا می دی، پس چرا از اینکه من این کار رو کردم ناراحت می شی؟ خب من یادم نبود که باید قبلش به تو بگم! معذرت می خوام.
صنم که کینه ای تر از این حرفها به نظر می رسید، عذر او را نپذیرفت و با عصبانیت گفت:
- یادت نبود؟! یعنی من اینقدر برات بی اهمیتم که مسأله ای به این مهمی رو یادت رفته بهم بگی؟
جاوید صدایش را بلند کرد و گفت
صنم! بسه دیگه. برای چی خوشت می یاد بحث رو اینقدر کش بدی؟ می دونی در عرض یک هفته این چندمین باریه که داری دعوا راه می اندازی؟
- من دعوا راه می اندازم یا تو؟
- من که معذرت خواهی کردم.
- این دفعه معذرت خواهی کردی. دفعه های قبل چی؟ اون بار که کلی داد و بیداد راه انداختی، فقط به خاطر اینکه گفتم خوبه از این به بعد شمیم بیاد اینجا کار کنه.
جاوید صدایش را بلندتر کرد و گفت:
- من چه داد و بیدادی راه انداختم؟ من فقط گفتم شمیم شوهر داره، دیگه لازم نیست این همه زحمت بکشه، این وظیفه ی قاسمه که کار کنه. شمیم اگر هم دوست داره کار کنه باید درسش رو ادامه بده و یک کار بهتر پیدا کنه.
- آخه اصلاً به تو چه ربطی داره، شاید اون بخواد باز هم کلفتی کنه.
جاوید عصبانی شد و دستش را بالا برد اما از کارش پشیمان شد. دستش را مشت کرد و پایین آورد. سپس به طرف پنجره رفت و پشت به او ایستاد.
صنم در میان گریه گفت:
- تو روی من دست بلند می کنی؟1
- تقصیر خودته، بهت گفتم دعوا رو کش نده.
- هر چقدر هم کش بدم، تو حق نداری من رو بزنی.
جاوید با عصبانیت گفت:
- حالا که نزدم ...
- ولی می خواستی بزنی.
- تمومش کن، صنم.
او به دنبال جاوید که در حال بیرون رفتن از خانه بود، راه افتاد وگفت:
- به خاطر این کارت باید بگی معذرت می خوام.
و او با سماجت پاسخ داد:
- نمی گم!
آنگاه در ساختمان را بر هم زد و رفت.
کمی آن طرف تر هم میان شمیم و قاسم بحث بالا گرفته بود. قاسم که از یکدندگی شمیم به جوش آمده بود، بار دیگر حرفش را برای او تکرار کرد:
- ما باید پیشنهاد جاوید رو بپذیریم. ما مجبوریم که پیشنهاد اون رو قبول کنیم. چرا نمی فهمی دختر ... می گم با این پولی که من دارم یک اتاق دوازده متری هم بهمون نمی دهند. خونه ی به این قشنگی، بزرگ، شیک، بالاشهر، مفت و مجانی دارن بهمون می دهند، تو می گی نه؟! آخه من نمی فهمم دلیل تو برای این مخالفت چیه؟
شمیم هم دیگر از این همه اصرار قاسم عصبی شده بود. اما هر چه فکر می کرد به این نتیجه می رسید که هر چه دورتر از جاوید باشد و کمتر او را ببیند، برای خودش و دوام زندگی اش با قاسم بهتر است. دیگر نمی خواست جاوید را ببیند. حتی وقت هایی که او به آنجا می آمد تا به آنها سر بزند، شمیم به بهانه ای خود را در اتاقشان حبس می کرد و تا موقع رفتن او بیرون نمی آمد. حالا قاسم از او می خواست که در خانه ی جاوید زندگی کند و این برای او بسیار سخت بود.
با عصبانیت رو به قاسم کرد و گفت:
- تو که مرد بددلی بودی! چی شده حالا می گی بریم اونجا زندگی کنیم؟
قاسم صدایش را بالا برد و گفت:
- چه خوش دل و چه بد دل، به هر حال ما الان مجبوریم که پیشنهاد او را بپذیریم.
در این بین جاوید از راه رسید و آن دو را میان حیاط دید.
سلام کوتاهی کرد و سپس به قاسم گفت:
- قاسم! پیشنهاد من رو به شمیم گفتی؟
قاسم نگاهی به شمیم انداخت و گفت:
- بله، آقا جاوید! گفتم ولی اون مخالفه!
شمیم سرخ شده و سرش را زیر انداخت. جاوید او را نگاه کرد و سپس رو به قاسم گفت:
- حتماً بد جور بهش گفتی!
آنگاه رو به شمیم کرد و گفت:
- یادم نمی یاد تا حالا به من "نه" گفته باشی! حرف شوهرت رو گوش بده، سعی کن شرایطش رو درک کنی. قبول کن فعلاً برای مدتی پیش ما باشید تا وضعیت قاس کمی رو به راه بشه.
- چشم آقا!
قاسم که تا آن لحظه مات و مبهوت آن دو را نگاه می کرد، خطاب به جاوید گفت:
- خدا عوضت بده، آقا جاوید! دو ساعته ما داریم بهش التماس می کنیم، فایده نداره!
شمیم بر لبه ی بلند باغچه نشست. از دست این اراده ی ضعیف خود عصبانی بود. دلش می خواست بمیرد اما برای زندگی به خانه ی جاوید نرود. این همه برای از یاد بردن او تلاش کرده بود و حالا که داشت او را فراموش می کرد، باز جاوید رهایش نکرده و دست از سرش برنمی داشت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#54
Posted: 29 Sep 2013 18:32
قاسم مشغول آبیاری گلها بود. شمیم از دور نگاهش کرد. احساس می کرد که هنوز نمی تواند او را دوست داشته باشد. اما دیگر برایش مهم نبود. یعنی این را به خود تلقین می کرد. هر روز و بارها و بارها ... اینکه برایش مهم نیست شوهرش او را دوست داشته و یا نداشته باشد و این دست تقدیر بود که او را وادار ساخته بود که چنین حسی را بر وجود خود چیره سازد.
اینکه به دور از احساسات، همچون یک آدم آهنی روزش را به شب رسانده و چون مجسمه ای بی روح، شب را سحر کند. اینکه باور کند هرگز زندگی مثل فیلم ها نخواهد بود و اینکه هرگز انسانها به آنچه که دوست دارند، نخواهند رسید.
همه ی اینها تنها جملاتی بودند که شمیم در طول روز بارها تکرارشان می کرد اما حقیقت این بود که او نمی توانست آنچه را که واقعاً درون خود داشت از وجدانش مخفی نگاه دارد.
هنوز دلش برای او پر می کشید. ناخودآگاه از جایش برخاست و به دنبال او به طرف ساختمان رفت. وارد آشپزخانه شد. می خواست خود را به کاری مشغول کند. نگاهش را اطراف آشپزخانه چرخاند.
کاری نداشت! پس برای چه پا به ساختمان آنها گذاشته بود؟ به دنبال چه بهانه ای به آنجا آمده بود؟ صدای او را شنید که خطاب به مادرش می گفت:
- مامان! به محترم خانم کمک کن، دیگه کم کم جهاز شمیم رو آماده کنه ... اون قبول کرد که طبقه ی بالای خونه ی ما زندگی کنه.
بیتا با خوشحالی پرسید:
- جدی می گی؟! چطور راضی شد؟! قاسم بیچاره از صبح تا حالا داشت بهش التماس می کرد اما اون زیر بار نمی رفت!
جاوید لبخند تلخی زد و بدون اینکه چیزی بگوید، سرش را زیر انداخت و به طرف آشپزخانه رفت. شمیم را دید که سرش را به دیوار تکیه داده و غم چهره اش را فرا گرفته است. لبخندی زد و گفت:
- یعنی اینقدر از من بدت می یاد؟!
شمیم دستهایش را در هم قلاب کرد. نگاه شرم زده اش را به زمین دوخت و گفت:
- نه، اصلاً اینطور ...
چاوید حرفش را قطع کرد و گفت:
- هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی برسه که اینقدر ازم فراری باشی!
- این چه حرفیه می زنید، آقا! به خدا من ...
جاوید میان حرفش آمد و گفت:
- شنیدم امروز خیلی اذیت کردی!
- نه، آقا! باور کنید من ...
او که خود به خوبی بر دلایل شمیم برای این مخالفتش واقف بود، فقط دوست داشت با این حرفها خود را آرام کند و نمی خواست که او را به آوردن توجیهات دروغ وادارد. به همین دلیل بدون اینکه به او اجازه ی صحبت کردن بدهد، حرف خود را می زد، باز هم میان حرف او آمد و گفت:
- با مادرت صحبت کردم. اون گفت فردا شب قراره پدر و مادر قاسم به اینجا بیان و قرار عروسی رو بگذارند.
شمیم با شنیدن این حرف، چشمانش را از سنگ های سفید کف آشپزخانه برگرفت و نگاهش را در چشمان سرخ و مرطوب او دوخت.
سرش را به طرف پنجره چرخاند و قاسم را همچنان مشغول با غیانی دید. صورت لاغر عبوسش را در پس کلاه حصیری اش پنهان کرده و سیگار پشت سیگار آتش می زد.
جاوید هم نگاهش را به طرف او گرداند و زمزمه کرد:
- چقدر سیگار می شه!
شمیم با صدای بغض آلودش پاسخ داد:
- اره، خیلی زیاد!
- از اول می دونستی سیگاریه؟
- بله!
- پس چرا قبول کردی؟
شمیم که با شنید این سوال او گویی از خواب پریده است، چشمان درشتش را به طرف او چرخاند و پرسید:
- چی رو؟
- ازدواج کردن با او رو....
شمیم که از سوال او کمی جا خورده بود، پس مکثی کوتاه گفت:
- خب، خب راستش...راستش...من فکر کردم....
جاوید حرفش را قطع کرد و در حالی که کمی عصبی به نظر می رسید، گفت:
- نمی شد یک کم صبر کنید تا من بیام؟ چرا اینقدر با عجله؟ مگه دنبالتون کرده بودند؟
اشک از چشمان شمیم سرازیر شد. جاوید ان روز نمی دانست چرا نمی تواند خود را کنترل کند و شکایت هایش را بر زبان نیاورد. گویی همه این حرفا در این مدت در دلش جمع شده و حالا سرباز کرده بودند. شاید هم علتش این بود که طبق انتظار نتوانسته بود ارتباط خوبی با صنم برقرار و از ان جهت هم در فشار روحی سختی قرار گرفته و تحملش تمام شده بود. از رفتار خود با او پشیمان شده صدایش را آرام تر کرد و گفت:
- معذرت می خوام. قصد ندارم دلسردت کنم. فقط...فقط... می خواستم بگم دیگه هیچ وقت اینقدر خودت را دست پایین نگیر...
این را گفت و با عجله از اشپزخانه خارج شد. حرف هایش شمیم را پاک گیج کرده بود. او با این حرفها می خواست چه چیزی را ثابت کند؟ چرا حالا؟ حالا که شش ماه از ازدواج او با قاسم می گذشت، جاوید باید ای حرفها ار می زد؟ چرا اینقدر گزده با او حرف زد؟ مگر گناه او چه بود؟ و همه اینها سوالاتی بودند بی پاسخ که ذهن خود جاوید را هم آشفته ساخته بودند اما او هم متعجب از حرفهایی که به شمیم زده بود به دنبال جوابی قانع کننده برای این رفتار خود می گشت. خیلی زود خداحافظی کرد و رفت. حال خود را نمی فهمید.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#55
Posted: 29 Sep 2013 18:35
نسیم داغ خرداد ماه بر تن او می وزید و حرارتش را می افزود. حوصله برگشتن به خانه خود را نداشت. دلش نمی خواست با این حال رو روز مورد تهاجم گله و شکایت هایم صنم قرار بگیرد. می دانست وضعیت اگر اینطور پیس رود دعوایشان بالا خواهد گرفت و مشکلات زندگی شان بر سر زبان ها خواهد افتاد، چیزی که او از ان بیزار بود.
به محل کارش رفت و در ان کمی ذهن خود را از مسائل پیش آمده پاک ساخت. ان گاه سعی کرد کمی ارامش خود را به دست آورده و با خلق و خویی آرام تر از قبل به خانه برگردد. در حالی که به خود قول داده بود کم تر با صنم به بحث و مجادله بپردازد.
شب بعد باز جاوید به خانه مادرش رفت. البته این بار به همراه صنم راهی ان جا شد. پدر و مادر قاسم هم آمده بودند. جاوید با انها صحبت می کرد و محترم و بیتا هم گاهی خود را در بحث شرکت می دادند اما صنم و صفورا و شمیم بیشتر فقط نظاره گر مباحثه ی انها بودند. صحبتهای ان شب انها ساعتی به طول انجامید و در پایان قرار شد که دو هفته ی دیگر شمیم به همراه قاسم قدم به خانه جاوید گذاشته و زندگی مشترک خود را با همسرش در انجا آغاز کند.
آن شب وقتی جاوید و صنم به خانه برگشتند. باز هم بر سر موضوعی بحث شان بالا گرفت. صنم در حالی که لباس هایش را به حالباسی آویزان می کرد، با خوشحالی رو به جاوید کرد گفت:
- می دونی جاوید، خیلی خوشحالم....به زودی من هم می تونم خدمتکاری رو در اختیار داشته باشم که کارهام رو برام انجام بده!
جاوید روی کاناپه دراز کشید و گفت:
- جدی؟! حالا این خدمتکار کی هست؟ از کجا پیداش کردی؟
صنم تعجب زده و با لحنی اعتراض آمیز گفت:
- جاوید!
- بله؟
- شمیم رو می گم دیگه!
ابروانش درهم گره خورد. به حالت نشسته درآمد و با عصبانیت گفت:
- شمیم؟
- آره دیگه!
- پس بگو چرا از من خوساتی بهشون پیشنهاد بدم که بیان اینجا زندگی کنن.
صنم که زا لحن حرف زدن جاوید رنجیده بود، با عصبانیت گفت:
- خب آره دیگه، پس چی خیال کردی؟ لابد فکر کردی دلم براش سوخته!
جاوید صدایش را بلند کرد و گفت:
- نه! چنین فکری نکردم. اون احتیاجی به دلسوزی تو نداره. می دونی چه فکرم کردی؟ فکر کردم تو دیگه دست از این غرور مسخره ات برداشتی.
صنم فریاد کشید:
- تو به خاطر اون کلفت.... سر من داد می کشی و بهم توهین می کنی؟
از این که صنم به شمیم ناسزا گفته بود عصبی شده بود. اما با یادآوری قول و قراری که دیروز با خودش گذاشته بود، علی رغم عصبانیت فراوانش در برابر توهین او سکوت کرد.
صنم ادامه داد:
- چیه؟ چرا ساکت شدی؟ جواب منو بده....برای چی تو باید طرفداری اونو بکنی.
جاوید هیچ نگفت و به طرف اتاق فرت. صنم به دنبال او راه افتاد و گفت:
- کجا می ری؟ دارم با تو حرف می زنم.
جاوید به طرف او برگشت و با کلافگی گفت:
- صنم! بسه....حوصله ندارم....
اما او که همچون همیشه دست بردار نبود گفت:
- حوصله نداری؟ به من که می رسی حوصله نداری؟ چطور اونجا که بودیم حوصله داشتی به خاطر شمیم دو ساعت حرف بزنی؟
جاوید چشمانش را روی هم فشرد و سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. در همین حال به او گفت:
- صنم! اگر واقعا شمیم همون چیزیه که تو گفتی....نیازی نیست انقدر بهش حساس باشی!
آنگاه وارد اتاق شد. لحظه ای بعد دوباره نگاهش را به طرف صنم چرخاند و گفت:
- در ضمن...اون شوهر داره...نمی خواد نگران باشی!
صنم کمی فکر کرد و انگاه گفت:
- پس اگه قراره که دیگه کار نکنه، نمی خوام بیان اینجا!
- دیگه دیره! اونا دو هفته دیگه اثاث می یارن!
- خب بهشون بگو نیارن!
- نمی شه.
صنم کلافه روی صندلی نشست و سرش را روی میز آرایش گذاشت. جاوید وقتی او را اینگونه دید، برای اینکه کمی از ناراحتی اش بکاهد گفت:
- بهترین خدمتکارها رو برات می یارم.
- نمی خوام!
- یعنی چی؟
- من فقط شمیم رو می خواستم.
جاوید زیر لب زمزمه کرد:
- منم همین طور!
صنم پرسید:
- چی گفتی؟!
جاوید به خود آمد و گفت:
- هیچی!
صنم ادامه داد:
- مگه خودت همیشه از شمیم تعریف نمی کردی؟ مگه تو نمی گفتی اون دختر خوب و پاکیه؟ مگه نمی فگتی خیلی مودبه؟ مگه نمی گفتی خیلی خانومه؟ خب پس اگر اینطوره من می خوام فقط خودش خدمتکار من باشه. چون ما اون رو می شناسیم و بهش اعتماد داریم. مورد خوبیه!
جاوید که با این حرف های صنم باز به یاد شمیم افتاده بود به طرف پنجره برگشت. بغضش را فرو داد و سعی کرد ذهن خود را به افکار دیگری معطوف سازد.
صنم گفت:
- جاوید؟ می شنوی چی می گم؟
جاوید به علامت تایید سرش را تکان داد. صنم پرسید:
- پس قبول کردی که شمیم وقتی میام اینجا کار کنه؟
- نه!
صنم با اعراض گفت:
- جاوید!
- بسه دیگه، ادامه نده.....
آنگاه روی تخت دراز کشید و ملحفه را روی صورتش کشید . صنم دوباره سرش را روی میز گذاشت و به فکر فرو رفت. از این همه یکدندگی جاوید درباره این مساله تعجب می کرد.
اما نمی توانست هیچ حدسی در این مورد بزند. حتی فکرش را هم نمی کرد که موضوع از چه قرار باشد!
این بود که در پایان همه افکار بی حاصلش شانه هایش را بالا انداخت و آماده خواب شد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#56
Posted: 1 Oct 2013 14:44
فصل هجدهم
دو هفته گذشت. جاوید کنار در ورودی بالا ایستاده و دائم به کارگرها سفارش می کرد، مراقب باشند اثاث ها زخمی نشوند.
محترم که توانسته بودبه کمک بیتا جهزیه خوبی را برای دخترش تهیه کند با ذوق و شوق آنها را از این طرف به آن طرف می برد و سعی می کرد در شیوه چینش آنها از نظرات صنم و بیتا هم کمک بگیرد. صفورا روی صندلی چرخدارش نشسته و گاهی از پیشنهادات خود آنها را بهره مند می ساخت.
قاسم در حالی که لباسهایش را می تکاند و دستهایش را بر یکدیگر می سائید، رو به جاوید کرد و گفت:
- خب! تموم شد!
جاوید لبخند کمرنگی زد و گفت:
- خسته نباشی!
آنگاه قاسم رو به محترم کرد و پرسید:
- شمیم کجاست؟
محترم شانه هایش را بالا انداخت و جاوید پاسخ داد:
- شمیم توی بالکن نشسته!
قاسم به طرف بالکن رفت. کنار شمیم نشست و گفت:
- تواینجا چی کار می کنی؟
شمیم با بی حوصلگی گفت:
- هیچی! خسته شدم! اومدم هوا بخورم!
قاسم با صدای بلند خندید و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- خسته شدی؟ تو که کاری نکردی!
شمیم با حرص دستش را مشت کرد و گفت:
- من کاری نکردم؟ بیشتر کارها رو من خودم انجام دادم.
قاسم دوباره خندید و گفت:
- خب وظیفه ات بوده!
- پس کار کردم!
- آره.
- خسته ام شدم!
- آره، اما خیلی لوسی!
شمیم عصبانی شد و گفت:
- قاسم! تنهام بذار!
قاسم در حالی که او را ترک می کرد، با لبخندی دندان های زردش را نمایش داد و گفت:
- نگفتم لوسی؟!
آن گاه او را تنها گذاشت و رفت. شمیم سرش را در میان دستانش گرفته و غرق در افکارش بود که صدای جاوید او را به خود آورد:
- خسته نباشی!
سرش را بلند کرد و قامت بلند او را میان چارچوب در دید. با دیدن او فورا از جا برخاست و گفت:
- خیلی ممنون، آقا! کاری نکردم!!
جاوید که به نقطه دوری خیره شده بود، گوی حرف شمیم را نشنیده بود. نگاهش را به طرف او چرخاند و گفت:
- مبارک باشه! برات...برات آرزوی خوشبختی می کنم.
شمیم در حالیکه سرش را زیر انداخته بود و با انگشتان دستش بازی می کرد، پاسخ داد:
- خیلی ممنون آقا!
سرش را بلند کرد و جاوید را دید که به طرف در برگشته و به داخل ساختمان رفت.
کم کم همه خداحافظی کردند و آماده رفتن شدند. هنگام خداحافظی، بیتا شمیم را در آغوش گرفت و اشک از چشمان هر دوی آنها سرازیر شد. شمیم خم شد و در حالیکه مدام از بیتا تشکر می کرد، دستهای او را بوسید. سپس نزد صفورا رفت و از او هم تشکر کرد. صفورا پیشانی او را بوسید و بار دیگر آغاز زندگی مشترکش را تبریک گفت.
آنگاه خود را در آغوش مادر انداخت و صدای گریه اش بلندتر شد. محترم که جلوی ریزش اشکهای خود را گرفته بود، خنده ای سر داد و گفت:
- ای بابا! شمیم جان چرا گریه می کنی مادر؟ خدا عوض بده آقا جاوید رو، اون کاری کرد که ما زیاد از هم دور نشیم. درسته که از این به بعد جدا از هم زندگی می نیم لی خدا رو شکر خونه هامون خیلی نزدیکه...هر روز می تونیم همدیگ رو ببینیم و من و تو این رو هم مثل همه چیزهای دیگه مدیون محبت ایشون هستیم.
شمیم خود را از اغوش مادرش بیرون کشید و به طرف جاوید برگشت. او کنار صنم ایستاده بود و لبخند تلخی بر لب داشت. قبل از اینکه شمیم چیزی بگوید، او گفت:
این وظیفه ی من و صنم و هر انسان دیگه ای که برای خوشحال کردن همدیگر از هیچ کوششی دریغ نکنیم.
صنم پوزخندی زد و نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپای شمیم و قاسم انداخت. با اینکه این نگاه او از چشم شمیم دور نمانده بود، لبخندی زد و گفت:
- صنم خانم! آقا جاوید! من و قاسم واقعاً از این لطف شما ممنون هستیم.
آنگاه نگاهش را به طرف قاسم چرخاند. انتظار داشت او هم چیزی بگوید و تشکری کند اما او هیچ نگفت.
کم کم همه رفتند و آن دو را در خانه ی جدیدشان تنها گذاشتند و در پایان هم صنم و جاوید از آنها خداحافظی کردند و رفتند.
روزها و هفته ها می رفتند و هر چه بیشتر می گذشت، شمیم و قاسم از یکدیگر دورتر می شدند. قاسم شب ها بسیار دیر به خانه بازمی گشت و این از چشم های حساس و کنجکاو جاوید دور نمی ماند. همیشه سیگاری بر گوشه ی لب داشت و کمتر پیش می آمد که حرفی بزند. یا نبود و یا اگر بود دائم در چرت به سر می برد!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#57
Posted: 1 Oct 2013 14:46
و جاوید در این میان به سختی خود را کنترل می کرد تا در زندگی آن دو دخالت نکند. تا اینکه بالاخره همان طوری که انتظارش را می کشید بهانه ای به دست آورد تا با آن دو در این باره صحبت کند.
آن شب مشغول تنظیم آهنگ جدیدش بود که صدای کوبیده شدن در و پس از آن صدای جیغ شمیم به گوشش خورد. فوراً از جایش برخاست و خود را به راه پله رساند.
تپش قلبش تند شده بود. گوشش را تیز کرد و صدای گریه ی شمیم را شنید. دیگر نباید سکوت می کرد. به سرعت از پله ها بالا رفت و در حالی که با دستش آرام در می زد، صدا کرد:
- شمیم! شمیم!
شمیم در حالی که صورتش خیس از اشک بود در را باز کرد و ناتوان روز زمین زانو زد. رنگ جاوید پریده بود. خون خونش را می خورد و در دل به قاسم ناسزا می گفت، خم شد و پرسید:
- شمیم! چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ حالت خوب نیست؟
شمیم که دستهایش را محکم روی شکم و پهلویش می فشرد، گریه اش شدت گرفت و گفت:
- زیر مشت و لگد له ام کرد و رفت ...
جاوید با عصبانیت گفت:
- رفت؟ این موقع شب کجا رفت؟ ساعت دوازده شبه!
صنم از پایین پله ها مدام صدا می زد:
- جاوید! جاوید! کجا رفتی؟
او پاسخ داد:
- اومدم بالا ... صبر کن الان برمی گردم ...
شمیم خودش را کنار کشید و گفت:
- بفرمایید تو، آقا!
جاوید وارد شد و به آشپزخانه رفت. لیوان آبی برای شمیم آورد و او را به آرامش دعوت کرد. از او پرسید:
- چرا کتکت زد؟ می خواستی مانع رفتنش بشی؟
شمیم اشکهایش را پاک کرد و با صدای بغض آلود و لرزان پاسخ داد:
- هر چی که پول بهم داده بودید، همه رو به زور ازم گرفت و رفت ... به خدا اگر بدونم با پولها کار ضروری و مهمی داره، حرفی ندارم همه رو بهش بدم، اما وقتی می دونم می خواد همه رو خرج خوشگذرونی هایش بکنه، سعی می کنم ازش پنهان کنم ... آخه آقا!
من می خوام پولهامون رو پس انداز کنم. کی می دونه که فردا پس فردا چه عاقبتی در انتظارمونه؟ اما اون اینقدر کتکم زد که دیگه مجبور شدم جای پولها رو بهش نشون بدم.
آنگاه نگاهش را دور خانه چرخاند و گفت:
- ببینید! تمام خونه و زندگیمون رو بهم ریخته که پولها رو پیداکنه ...
- به خاطر اینکه این موقع شب می خواد بره بیرون، بهش اعتراضی نکردی؟
- این کار هر شبشه! چند بار اعتراض کردم اما وقتی دیدم بی فایده است، دیگه چیزی نگفتم.
جاوید دستهای سرد شده اش را در هم قلاب کرده و راه می رفت. چطور می توانست چنین وضعیتی را تحمل کند؟ احساس می کرد در تمام طول عمرش از هیچ کس به اندازۀ قاسم متنفر نبوده است.
نگاهش را به چهرۀ معصوم و آرام شمیم دوخت. چهره ای که روزی شیطنت و شور و شوق از آن می بارید و حالا این چنین آرام و ساکت شده بود. و این جاوید بود که روزی هزار با خود را لعنت می کرد، چرا زودتر به او نگفت که چقدر دوستش دارد.
مقابل او نشست و منتظر شد باز هم برایش درددل کند. شمیم که گویی تازه مشکلاتش را یک به یک به یاد می آورد، در میان گریه گفت:
- نمی گذاره برم اون خونه، مادرم رو ببینم. دایم به من می گه تو لوسی باید آدمت کنم. آخه من نمی دونم چه کار کردم که به من می گه لوس ... به خدا دلم برای صفورا خانوم، بیتا خانوم و مامانم یه ذره شده. اونها هم هر بار زنگ زدند که بیان اینجا قاسم یه جوری دست به سرشون کرده.
جاوید سرش را تکان داد و گفت:
- آره! می دونم، مامان گفته بود.
کمی فکر کرد و سپس از شمیم پرسید:
- قاسم کی برمی گرده؟
- نمی دونم!
جاوید با عصبانیت گفت:
- پس تو چی از شوهرت می دونی؟
شمیم پوزخندی زد و گفت:
- دستهای سنگینی داره! فقط همین رو ازش می دونم!
جاوید گفت:
- یادته یک بار بهت گفتم، یه دفعه خودت رو دست کم گرفتی سعی کن دیگه هیچ وقت خودت رو اینقدر پایین نبینی؟
شمیم سرش را به علامت تأیید پایین آورد. جاوید ادامه داد:
- پس چرا حرفم رو گوش نکردی؟ باز هم خودت رو دست کم گرفتی، باز هم خودت رو کوچک کردی، آخه چرا؟ چرا می گذاری اون کتکت بزنه؟ اون حتی حق نداره به تو توهین کنه، مگه اون کیه؟ چرا ازش می ترسی؟ چرا این همه وقت کوچکترین شکایتی از رفتارهای اون به ما نکردی؟ اگر امشب من صدای جیغ تو رو نمی شنیدم چی، باز هم به این سکوت حقیران هات ادامه می دادی؟ تو نباید بدونی شوهرت این موقع شب کجا می ره و کی برمی گرده؟ مگه تو زندگیت رو دوست نداری؟ فکر نکن اگر سکوت کنی زندگیت رو حفظ کردی. بعضی وقتها این خاموشی تو، شوهرت و زندگیت رو از دستت بیرون میاره. اگر دوستانش دوستهای خوبی نباشند چی؟ اگر معتاد بشه، اگر به هزار جور کوفت و مرض دچار بشه چی؟ آخه آدم وقتی مشکلی داره با چهار تا بزرگتر در میون می گذاره، مشورت می کنه ... گاهی وقتها آدم فکر می کنه با سکوتش آبروداری می کنه در حالی که خبر نداره با این کارش باعث به وجود آمدن آبروریزی های بزرگتری می شه.شمیم آرام و بی صدا اشک می ریخت و جاوید اینقدر عصبی بود که دیگر نمی توانست صدای خود را کنترل کرده و بلند حرف نزند.
شمیم ملتمسانه به او گفت:
- آقا! شما را به خدا راجع به چیزهایی که بهتون گفتم حرفی به قاسم نزنید.
جاوید با عصبانیت از جایش برخاست و گفت:
- شمیم! من الان چی به تو گفتم؟ گفتم ازش نترس ...
- ولی آخه ...
- ولی نداره ... من اون کاری رو که صلاح بدونم انجام میدم.
آنگاه لحنش را آرامتر کرده و گفت:
- نگران نباش کاری نمی کنم که زندگیت رو به خطر بیاندازم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#58
Posted: 1 Oct 2013 14:52
سپس او را ترک کرد و از آنجا رفت، اما تا صبح خواب به چشمانش نیامد. همۀ حواسش به این بود که ببیند قاسم کی به خانه برمی گردد. فکر مشکلات شمیم ذهنش را مشغول ساخته و سخت در فکر بود که با صدای باز شدن در توجهش را جلب کرد. فوراً بلند شد، با عجله به طرف حیاط رفت و مقابل قاسم ایستاد و با او صحبت کرد.
شب بعد حدود ساعت هشت بود که قاسم به خانه آمد. شمیم از اینکه او اینهمه زودتر از شبهای گذشته به خانه برگشته خوشحال بود. لبخند کمرنگی بر لب آورد و به او سلام کرد. قاسم که گویی از این رو به آن رو شده بود، سلام او را پاسخ داد و گفت:
- اگر دوست داری آماده شو برو به خونۀ بیتا خانوم مادرت رو ببین.
آنچه را می دید باور نداشت و احساس می کرد که خواب می بیند. چشمان حیرت زده اش را به او دوخت و ناباورانه گفت:
- برم مادرم رو ببینم؟1
- آره! آماده شو زودتر برو دیگه ... برو دو، سه ساعت دیگه برگرد.
- تو نمیایی؟!
- نه! صنم و جاوید، پایین منتظرت هستند.
او که خوب می دانست همه خوشحالی امشبش را مدیون جاوید است با یادآوری چهرۀ مهربان او و محبتی که در حقش کرده بود، دلش برای او پر کشید.
به سرعت آماده شد و نزد آنها رفت. جاوید را دید که کنار در خروجی ایستاده و انتظار صنم و او را می کشد. او که با دیدن چهرۀ شاد شمیم، خوشحال و راضی به نظر می رسید سلام او را پاسخ گفت و بدون اینکه به شمیم اجازۀ کنجکاوی بدهد چند بار پشت سر هم صنم را صدا زد.
سپس هر سه همراه یکدیگر برای صرف شام به خانه بیتا رفتند. وقتی وارد خانه شدند محترم که بسیار دلتنگ دختر یکدانه اش شده بود با خوشحالی به استقبالشان آمد. دخترش را در آغوش فشرد و برعکس شب عروسی شمیم که به سختی مانع ریزش اشکهای خود می شد این بار نتوانست آنها را مهار کند. اینقدر از دوری دخترش در این چند ماه دلگیر شده بود که قادر نبود احساسات خود را کنترل کند.
شمیم هم دلش نمی آمد از آغوش مادرش جدا شود. جاوید لبخند رضایت مندانه ای بر لب نشانده و آن دو را نظاره می کرد.
بیتا و صفورا هم جلو آمدند و به آنها خوش آمد گفتند. سپس ساعتی را در کنار یکدیگر گذراندند. آن لحظات بهترین لحظاتی بود که در طول این چند ماه برای شمیم پیش آمدند.
آخر شب بود که به خانه برگشتند و هنوز دقایقی نگذشته بود که باز صدای گریۀ شمیم و فریادهای قاسم توجهشان را جلب کرد و این بار صنم در جریان مشاجرۀ آن دو قرار گرفت.
صنم و جاوید هر دو نگران و تعجب زده یکدیگر را نگاه می کردند و در فکر مانده بودند که باید چه عکس العملی نشان دهند.
صدای شمیم را شنیدند که گریه کنان از پشت در آنها را صدا می زد و با مشت به در می کوبید. جاوید هراسان به طرف در دوید. آن را باز کرد و شمیم را با گونه ای کبود و ورم کرده و لبهایی خون آلود دید.
صنم به طرف او آمد و با دیدنش در آن وضعیت به داخل دعوتش کرد. جاوید که تا آن لحظه مات و مبهوت شمیم را نگاه می کرد ناخودآگاه اشک در چشمانش جمع شد. رگهای گردنش متورم شده بود. نفهمید چطور خود را به بالای پله ها رساند و وارده خانۀ آنها شد.
با او دست به یقه شد و آنچه که ناسزا می توانست نثارش کرد. از پشت، زیرپوش زرد شده و کهنۀ او را گرفته و با زور به طرف پایین پله ها هدایتش کرد و وقتی به خود آمد که او را از خانه بیرون انداخته بود.
هنگامی که وارد ساختمان شد که شمیم گریه کنان داشت برای صنم تعریف می کرد که چه دیده است: وقتی که جلوی در خونه مون رسیدم بویی رو احساس کردم. البته قبلاً زیاد حس می کردم که قاسم یک چنین بویی می دهد ولی نه به این شدت ...
به محض اینکه در رو باز کردم و وارد شدم، قاسم با عصبانیت به طرفم حمله ور شد و سرم فریاد کشید. تا جایی که می توانست فحشم داد. می گفت چرا این قدر زود برگشتی مگه نمی خواستی ننه ات رو ببینی! یک دفعه دیدم دو سه زن و مرد غریبه از توی اتاقها بیرون اومدند و جلوی چشم من فرار کردند. به طرف اتاق رفتم و دیدم که ...
گریه مجالش نداد حرفش را ادامه دهد، جاوید تقریباً مطمئن پرسید:
- معتاده؟
و شمیم سرش را به علامت تأیید تکان داد.
جاوید که حال و روز خوبی نداشت، مقابل در ورودی نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود. صنم تعجب زده از این همه احساس مسئولیت او، نگاهش می کرد!
فردای آن روز محترم با شنیدن این خبر، گریه کنان به دیدار دخترش آمد و در حالی که مدام روی دست خود می زد، از ناراحتی پیش آمده نزد خدا شکایت می کرد. ایوب می گفت:
- به خدا قسم ترک می کنه.
اما بیتا معتقد بود مشکل قاسم فقط اعتیاد نیست، کارهای دیگری که کرده است حتی اگر اصلاح شدنی باشند، قابل بخشش نیستند.
جاوید و بیتا و محمدسام دور هم نشستند و در این مورد تصمیماتی گرفتند. وکیل خوب و حاذقی را به دنبال کارهای او فرستادند. دو ماه بعد قاسم به دادگاه احضار شد و چندی بعد شمیم و قاسم از یکدیگر جدا شدند.
جاوید احساس می کرد بار سنگینی را از روی سینه اش برداشته اند و این روزها با رفتن قاسم او راحت تر نفس می کشید.
اما خبر یک اتفاق تازه باعث شد تا او باز هم مجبور شود بر عشق خود سرپوش گذاشته و سکوت کند.
صنم سه ماهه باردار بود و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و جاوید فقط مات و مبهوت او را نگاه می کرد!
شمیم پس از جدایی از قاسم نزد مادرش بازگشته بود و در خانه ی بیتا زندگی می کرد. آن روز محترم با شادی به طرف او آمد و گفت:
- شمیم! شمیم! صنم حامله است ...
گویی که با این خبر پتکی بر سر او فرود آورد. با اینکه از همان اول تا به آن روز خوب می دانست، جاوید هیچ تعلقی به او ندارد، نمی توانست این احساسات دور از منطقش را کنترل کند.
ناخواسته بغضی در گلویش نشست و بی اراده قطراتی بر روی گونه اش روان می گشت و او نمی دانست که چطور می تواند بی تفاوت باشد!
محترم خندید و گفت:
- وا! چرا گریه می کنی؟ لابد اشک شوقه!
و شمیم برای قانع کردن مادرش مجبور شد که بگوید:
- آره! اشک شوقه!
صفورا اینقدر خوشحال بود که حال و روزش بهتر از همیشه به نظر می رسید. تا آن لحظه و قبل از شنیدن این خبر روزی هزار بار آرزوی مرگ و رهایی از درد پیری می کرد اما آن روز از خداوند عمر بیشتری را طلب کرد تا بتواند نتیجه اش را ببیند و دائم زیر لب در خیال خود با سهراب حرف می زد و جای او را خالی می کرد.
بیتا هم ناباورانه پسرش را طوری نگاه می کرد که گویی تا به حال او را ندیده و اکنون از دیدنش سیر نمی شود. باورش نمی شد که پسرش به زودی پدر وخودش مادربزرگ می شود!
از حالا دلش برای نوه اش ضعف می رفت و آرزو می کرد هرچه زودتر از راه برسد تا در آغوشش گرفته و با او بازی کند.
ساره هم بیش از پیش به خانه ی دخترش آمده و تا جایی که می توانست از او پذیرایی می کرد. شش ماه دیگر گذشت و دختر زشت دیگری قدم به دنیای صورت پرستان نهاد و حالا این صنم بود که باید شوخی های تلخ مردم را تحمل کرده و لبخند مصنوعی بر لب می نشاند.
نامش را غزل گذاشتند. بیتا که با دیدن او گویی خود را در آیینه می بیند، در آغوش گرفتش، صورتش را نزدیک گوش او برد و آهسته گفت:
- ای بی سلیقه! مامان و بابای به این خوشگلی داری، رفتی خودت رو شکل من کردی؟! آخه آدم اینقدر شبیه مادربزرگش می شه؟!
صفورا نزدیک او آمد و گفت:
- وا! بیتا! چی در گوش بچه می گی؟!
بیتا خندید و گفت:
- هیچی!
صفورا غزل را از دست بیتا گرفت و در آغوش خود قرارش داد. آنگاه زیر لب گفت:
- سهراب! ای کاش بودی و نتیجه ات رو می دیدی! ای کاش در کنار من بودی و نتیجه ی عملمون که همواره وجود دختری زشت در نسلمونه رو می دیدی!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#59
Posted: 1 Oct 2013 15:03
فصل نوزدهم
غزل روز به روز بزرگتر و روز به روز زشت تر می شد و چنان شبیه بیتا بود که با او گویی سیبی را از وسط به دو نیم کرده اند و کسی که از این موضوع بیشتر بیشترین اظهار ناراحتی را می کرد، ساره مادر بزرگ دیگر او بود ساره که خودش بدترین کار ممکن را سال ها پیش در قبال بیتا انجام داده و حالا ثمره این کار او کسی جز نوه زشت رویش نبود.
آن روز به مناسبت تولد یک سالگی غزل، میهمانی کوچک را در خانه شان ترتیب داده بودند. همه در این میهمانی حضور داشتند. بیتا، محترم، شمیم، ساره، محمد سام، عمو شهاب و زن عمو مریم، فریبا بهترین دوست صننم و برادر فریبا دکتر فرهاد جهان، همگی دور هم جمع بودند و فقط جای صفورا در میان انها خالی بود که درست یک هفته پس از به دنیا آمدن غزل و پس از برآورده شدن آرزویش که همان دیدن نتیجه اش بود از این دنیا رفت و حالا نبود تا تولد یک سالگی غزلش را شاهد باشد.
شمیم پس از جدا شدن از قاسم تا حدودی شادابی گذشته را به دست آورده و کمی شیطنت می کرد. هر چند تا وقتی که حرفی از جاوید و زندگی اش با صنم به میان نیامده بود اما به محض اینک اسم او را از میان صحبت ها می شنید، سکوت می کرد و چهره اش درهم می رفت. آن شب در آن مهمانی، پیراهنی به رنگ صورتی بسیار ملایم بر تن کرده که صورت مهتابی اش را زیباتر از همیشه نشان می داد. برق چشمان سیاه و شیرین زبانی هایش توجه همه را به سوی خود جلب می کرد اما کسی که ان شب از ان همه زیبایی او ناراضی بود جاوید بود. که هنوز او را متعلق به خود می دانست و نگاه های گستاخانه دکتر جهان به شمیم اعصاب او را به هم ریخته بود.
غزل در اغوش مادرش گریه می کرد. صنم که سردرد امانش را بریده بود، غزل را به شمیم داد و گفت:
- شمیم! بیا این بچه رو بگیر، ببرش توی اتاق، سعی کن کاری کنی که بخوابه!
شمیم غزل را بغل کرد و به اتاق برد. دقایقی بعد همه مشغول صحبت و گفتگو بودند که در مقابل چشمان دقیق و حساس جاوید به اتاق و نزد شمیم رفت.
جاوید از جایش برخاست. خون در رگ هایش منجمد شده بود. نگاه خشمگینش را به در نیمه باز اتاق خیره مانده بود. او فرهاد را خوب می شناخت و به قول خودش خوب می دانست که او چه جانوری است. دلش شور می زد و بیتا بی خبر از احوال او مدام صدایش می زد:
- جاوید، صنم سرش درد می کنه. یه داروی مسکنی براش بیار....
و جاوید که همچنان چشمش به در ان اتاق خشک شده بود، عقب عقب به طرف اشپزخانه می رفت. و در همین حال با کلافگی می گفت:
- بله...اومدم....
شمیم بی توجه به حضور فرهاد بالای سر خود، غزل رو روی دو دست به این طرف و ان طرف می برد. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید، از پیشنهاد او جا خورده بود. پس از سکوت طولانی که در برابر پیشنهاد فرهاد کرده بود، سرش را به رف او چرخاند و مردد نگاهش کرد. فرهاد که سکوت او را دید گفت:
- به هر حال من فقط می خواستم کمی با هم اشنا بشیم.
آن گاه پس از مکثی طولانی نگاه موذیانه اش را به او دوخت و گفت:
- ممکن بود این اشنایی بعد از مدتی به ازدواج بیانجامه.
شمیم بیش از پیش جا خورد. سرش را بلند کرد و چشمان گرد شده اش را به او دوخت. لبهایش را به سختی تکان داد و گفت:
- مثل این که شما موقعیت من رو نمی دونید!
فرهاد بی توجه به حرف او گفت:
- می دونید چیه...من به دخترهایی که ناز می کنند علاقه خاصی دارم!
شمیم با عصبانیت گفت:
- من ناز نمی کنم، آقا! مثل اینکه نشنیدید چی گفتم...گفتم موقعیت من خاصه....
- فکر نمی کنید زیادی من رو احمق فرض کردید؟
شمیم سعی کرد آرام باشد. خود را جمع و جور کرد و در حالی که چشمانش را آرام روی هم می فشرد، گفت:
- آقای جهان،من قصد جسارت نداشتم.
- پس این رو بدونید که من تا روی کسی شناخت کامل نداشته باشم پیشنهاد نمی دم. من همه چیز رو در مورد شما می دونم، با این حال ازتون خوشم اومده، این از نظر شما مشکلی داره؟
آن گاه او که خوب می دانست چطور می تواند دخترهای ساده ای همچون شمیم را جذب خود کند، لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد:
- فکر نمی کنم از موقعیت شما خواستگاری کرده باشم برای من مهم نیست که شما دختر یک خدمتکار و یا هر کس دیگه ای می خواهید باشید...حتی...اینکه قبلا ازدواج کردید هم اصلا برام مهم نیست...برای من فقط خود شما مهم هستید خانم!
او که شمیم را ساکت و ارام دید، اجازه یافت تا حرفش را ادامه دهد:
- من خیلی وقته که بهتون فکر می کنم. اما راستش...راستش قبل از این فرصت مناسبی پیدا نکرده بودم تا باهاتون صحبت کنم. هر بار که شما رو در مهمانی ای می دیدم به دنبال فرصت می گشتم تا با هم حرف بزنیم. خوشبختانه امروز این سعادت را پیدا کردم!
سپس در حالیکه از اتاق خارج می شد، به شمیم که همچنان مات و مبهوت او را نگاه می کرد، گفت:
- روی پیشنهادم فکر کنید....ضرری نداره! دوست دارم اول مدتی با هم اشنا بشیم تا بعد! در ضمن من فردا به آلمان می رم. دو ماه دیگه که برمیگردم از تون جواب می خوام... فکر می کنم دو ماه فرصت خوبی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن باشه شمیم حیرت زده او را که از اتاق بیرون می رفت می نگریست و احساس می کرد که خواب می بیند ناباورانه داشت پلک هایش را برهم می زد که یکدفعه جاوید را مقابل چشمان خود دید. دستهایش را در جیب های شلوارش فرو برده خیره به او نگاه می کرد. شمیم که از این حالت او جا خورده بود با لحنی آکنده ازتردید پرسید:
- چیزی شده آقا؟
جاوید ه سعی می کرد خود را کنترل کند و فریاد نزند با عصبانیت گفت:
- اینجا چی کار می کنی؟
شمیم سرش را زیر انداخت و با اشاره چشم به غزل گفت:
- بچه رو می خوابونم آقا!
جاوید کمی صدایش را آهسته تر کرد و گفت:
-آقا فرهاد هم بچه می خوابوندند؟!
شمیم که نمی توانست علت این همه ناراحتی جاوید را بفهمد، با تعجب گفت:
- چطور مگه؟
جاوید بی توجه به سوال شمیم پرسید:
- چی می گفت؟!
شمیم با یادآوری حرفهای فرهاد رنگش سرخ شده و با دستپاچگی گفت:
- هی...هیچی آقا!
- اینطور که تو دستپاچه شدی، معلومه مطالب مهمی گفته شده!
شمیم که جاوید را عصبی دید از گفتن حقیقت سرباز زد و گفت:
آقا باور کنید، اومد اینجا تلفن زد و رفت!
جاوید نگاهی به تلفن انداخت، نفس عمیقی کشید و گفت:
- اون آدم درستی نیست، شمیم! من اون رو خوب می شناسم.
مدتها به خونه اونها می رفتم و برای خواهرش تدریس موسیقی می کردم از کثافت کاری هایش بی خبر نیستم. باور کن وقتی که دیشب فهمیدم صنم برای این مهمونی دعوتشون کرده نزدیک بود از عصبانیت منفجر بشم.
نمی دونم چه اصراری داره که توی همه مهمونی هامون این خواهر و برادر رو دعوت کنه.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#60
Posted: 1 Oct 2013 15:10
شمیم بار دیگر حرفهای فرهاد را در ذهن خود تداعی کرد. خیلی در مورد او کنجکاو شده بود. دلش می خواست از جاوید بپرسد مگر او چگونه است؟ اما بعد با خود گفت: من که به او جواب مثبت نخواهم داد پس دلیلی نداره درباره اش کنجکاوی کنم. سرش را بلند کرد و در چشمان جاوید خیره شد و با خود اندیشید:« نه! هرگز به جز او نمی توانم شخص دیگری را دوست داشته باشم...»
جاوید غزل را که همچنان گریه می کرد از دست او گرفت و گفت:
- تو دستت خسته شد برو پیش مهمونا....
شمیم تشکر کرد و او را با غزلش در اتاق تنها گذاشت. وقتی که نزد بقیه رفت، صنم از او پرسید:
- غزل خوابید؟
شمیم پاسخ داد:
- نه صنم خانم! هنوز داشت گریه می کرد، آقا جاوید ازم گرفتش...
صنم متعجب گفت:
- ا...چه عجب آقا جاوید قبول کردند بچه داری کنند.
ساره گفت:
- همه مردها اولش از این جور کارها فرار کنند اما بعدا کم کم می بینند، مجبورند که کمک کنند.
بیتا گفت:
- من مطمئنم جاوید اینقدر صنم رو دوست داره که چه اول و چه آخر همیشه حواش هست اون خسته نشه!
صنم که از شدت سردرد، سخت و بی حوصله حرف می زد، گفت:
- نه بیتا خانم، اون هیچ وقت حاضر نمی شه غزل رو نگه داره، به خدا دفعه اولشه!
شمیم حسابی گیج شده بود. نمی توانست انچه که از این حرفها به قلبش الهام می شود را باور کند. به هیچ وجه نمی توانست وجدان خود را آسوده خاطر سازد. چطور می توانست درباره مردی که همسر و کودکی یک ساله دارد چنین حدسی بزند؟ از درون داغ شده و صورتش گل انداخته بود. از جایش برخاست و به اشپزخانه رفت، دقایقی بعد بیتا را مقابل خود دید در حالیکه بسیار نگران به نظر می رسید به او گفت:
- شمیم! یک لیوان آب قند درست کن، صنم حالش خوب نیست!
- آب قند؟! آب قند واسه چی، خانوم جان؟ مگه چی شدند؟
- نمی دونم. یکدفعه دستش رو گذاشت رو سرش و چند بار گفت« آی سرم... آی سرم.» بعد هم از حال رفت.
شمیم با عجله آب قندی درست کرده و همراه بیتا از اشپزخانه بیرون رفت.
مدت زیادی بود که صنم از سردردهای شدیدش شکایت می کرد. اما خودش تصور می کرد که علت اینهمه سردرد فقط بچه داری و بی خوابی و صدای گریه های بلند غزل است.
به همین دلیل به اصرار مادرش برای مراجعه به پزشک اهمیت نمی داد. اما آن شب شدت دردش بیش از همیشه بود و احساس می کرد گاهی دیدش تار می شود. شمیم و بیتا در خانه مانده، غزل را نگه داشته بودند و محمد سام و ساره و به همراه جاوید در سالن انتظار قدم می زدند. صنم را بستری کردند و دکتر گفت که باید آزمایشاتی از او به عمل آورند. هنوز جواب آزمایشات به دست نیامده بود که صنم از دنیا رفت. بعدا معلوم شد چیزی که او را به این سرعت از پای درآورده یک تومور مغزی بد خیم بوده است.
صدای شیون های ساره فضای قبرستان را پر کرده بود و محمد سام چنان شوکه شده بود که نتوانست حتی قطره ای اشک برای تنها دختر از دست رفته اش بریزد بیتا غزل کوچکش را نگاه می کرد و اشک می ریخت و محترم بین عزاداران خرما پخش می کرد و زیر لب ناسزا به روزگار می گفت.
جاوید لباس مشکی بر تن کرده و مات و مبهوت بالای سر خاک مرطوب او ایستاده بود.
شمیم هم کمی ان طرف تر غزل را در اغوش گرفته و آرام می گریست.
عمو شهاب ناتوان بر عصایش تکیه داده و هنوز نمی توانست مرگ ناگهانی تنها نوه اش را باور کند و زن عمو مریم که خود حالی بهتر از بقیه نداشت سعی می کرد ساره را آرام کند. روزهای گرم تابستان گذشتند و جای خود را به شبهای بلند پاییزی سپردند و ان که تمام روز و شبش را با غزل می گذراند کسی جز شمیم نبود.
جاوید کوشید آنچه در زندگی گذشته اش اتفاق افتاده را رفته رفته هضم کرده و افکار بهم ریخته خویش را نظم بخشد. خاطرات شیرینش با صنم انقدر پر رنگ نبودند که فراموش کردنشان کار دشواری باشد. این اواخر انقدر زندگی شان سرد و کسل کننده شده بود که شاید اگر پای غزل در میان نبود خیلی پیش تر از این از یکدیگر جدا می شدند. اما اکنون دست تقدیر در جایگاه یک قاضی حاذق نشسته و آن دو را جدا ساخته بود.
زندگی اش حال و هوای گذشته را پیدا کرده بود. محترم و بیتا همچون پروانه دورش می گشتند و شمیم....مثل گذشته ها برایش بلبل زبانی می کرد. همه چیز مثل گذشته بود با این تفاوت که صفورا در ان خانه جای خود را به غزل کوچک جاوید داده و اکنون در کنارشان نبود. غزل بیش از هر کس دیگری به شمیم وابسته شده و اکثر اوقات در آغوش گرم و مهربان او آرام می گرفت. جاوید هم بیش از گذشته به او توجه می کرد و می کوشید جای خالی صنم را برایش پر کند. بیشتر اوقات فراغتش را با غزل می گذراند. او را در آغوش می گرفت و می بوسید و تا جایی که می توانست با او بازی می کرد. بعضی وقت ها شمیم هم به جمعشان می پیوست و بازی شان سه نفره می شد. گاهی میان بازی نگاه جاوید خیره به او می ماند. به او که پا به پای غزل شیطنت می کرد و گاهی صدای بلند خنده اش در فضا می پیچید. خنده هایی که از نظر جاوید زیباترین و دلنشین ترین خنده های دنیا بودند. چنان محو زیبایی های او می شد که قوانین بازی را از یاد برده و ناچار بازنده اعلام می شد و این صدای شمیم بود که او را به خود می آورد.
- ما بردیم...ما بردیم....
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند