انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

panty benty | پانتی بنتی


مرد

 
فصل ۱۴

چندین بار با ضجه و التماس ، به اون ده کوره خشک و بی آب و علف رفته بود ... دست خالی برگشته بود ‏‏... اجازه دیدن دخترکش رو نداشت ... تهدید شده بود ... حرف شنیده بود ... تهمت شنیده بود ، و بار آخر ‏با تیری که به زیر پاش شلیک شده بود ، پا پس کشیده بود ...‏
و حالا ، اینجا ، توی شهری که روزی روزگاری ، سرنوشتش رو رقم زده بود ... پانتی رو به این دنیا کشونده ‏بود ... باید میومد ... پا به خونه ای میذاشت ، که گفته میشد ، خونه شوهر دخترکشه ... ‏
با قدمهایی لرزون به داخل راهنمایی شده بود ... زن میانسالی با شرمساری ، سر به زیر انداخته بود ، ‏سلامی زمزمه وار گفته بود ، و اونو به اتاقکی راهنمایی کرده بود که ... ‏
توی اتاقک ، دخترکی افسرده ... با چشمایی بی فروغ ... تو کاسه ای گود و سیاه رنگ ، چمپاتمه زده تو کنج ‏اتاق ، کز کرده ، دیده بود ، که کمتر شباهت به دخترک ناز و ملوسش داشت ... بوبولی رو تو بغل فشرده ‏بود ، و با قدمهایی لرزون ، خودش رو ، به نیمه ی تاریک روشن اتاق ، تو اون غروب پاییزی ، رسونده بود و ‏از نزدیک به دخترک خیره شده بود ... ‏
دخترکی که از همین فاصله ، تو تاریک روشن غروب ، خوب تونست شیکم براومده اش رو تشخیص بده ... ‏و صدایی که تو گلو خفه کرده بود، و با کمترین زیر و بمی نالیده بود : « پانتی ؟! »‏
دخترک ، بی عکس العمل ، سر به زیر داشت ... ‏
پروانه خیره شده بود ... ‏
به اون حجم نحیف در خود لولیده ، چمپاتمه زده ، رو به موت ، خیره شده بود ... ‏
چشمهاش دیده بود ، و باور نکرده بود ...

در خانه ای که آینه حسی سه گانه داشت ‏
ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من ... ‏

این دخترک نحیف ، لاجون ، با چشمهای به گود افتاده و شیکم بر اومده ، نمیتونست دخترک ترگل ورگل دو ‏سه سال پیش خودش باشه ... ‏
اونوقتها ، هیکلش پر تر و درشت تر از الانی بود که ، شیکمش براومده بود ... ‏
بوبولی رو به گوشه ای پرت کرده بود ... ‏
روی زمین زانو زده بود ... ‏
چاردست و پا ، با اشکهایی ریزان ، روان روی چشم ، یه دست یه پا ، دوباره ، یه دست یه پا ... به جلو ‏برداشته بود ، و قدم قدم ، فاصله اش رو با دخترک به صفر رسونده بود و ، به سینه فشرده بود و هق زده بود ‏‏... : « پانتی ، مامان ... چی به روزت اومده ... اینجا چی میکنی ؟ ... »‏
و صداش تو بی صدای هق هق دخترک ، خفه شده بود ... ‏

هم آب توبه بود در آن خانه ، هم شراب ‏
اخلاص ، در کنار ریا مانده بود و من ... ‏

و هق زه بود : « عزیزم ، مجبوری بهش فک کنی ... مجبوری تحملش کنی ... تو بذار بیاد ... بخدا اونم ‏اونجوریا که فک میکنی نیست ... خیلی هم آقا و متشخصه ... من نمیدونم اونوقتا تو اونو چطوری دید ... ‏ولی من دیدمش که ... خیلی هم مودبه ... خیلی هم جنتلمنه ... تازه خیلی هم خوش قیافه ست ... باور ‏کن اونی نیست که توذهن توئه ... من باهاش زندگی کردم ... من میشناسمش ... بخدا اگه بدونی چقد ‏مهمان نوازه ... چقد احترام منو پوری رو داشت ... چقد برامون زحمت کشید ... میدونی چند ماه مزاحمش ‏بودیم ؟ تو کشور غریب ؟ ... بخدا ... »‏
و پانتی ، شقیقه هاش ، نبض گرفت ... کوبید ... صداش پر بغض ، جیغ بود : « مامان ... بسه ... شما ‏زندگی خودت رو داری ، همونطور که از من انتظار داری تو زندگیت دخالت نکنم ، حق نداری دخالت کنی ‏‏... بابا نمیخوامش ، زور که نیست ... اگه پاشو بذاره در خونه ی من ... »‏

جائی که پلک پنجره را خواب برده بود ‏
انبوه گیسوان رها مانده بود و من ... ‏

و « من » رو با غیض و محکم و با تاکید گفت : « خودمو میکشم ، تا از دست همتون راحت بشم ... بابا ، ‏چی از جونم میخواین ، ولم کنین ، بذارین به حال خودم بمونم ... اعصاب ندارم ها ... میزنم یه کاری دست ‏شماها و خودم میدما ... بهتره به اون برادر مغرور و از خود راضیشم بگی ... »‏
و شمرده شمرده گفت : « من ... با ... این آقا ... هیچ صنمی ... ندارم ... مفهومه ... »‏
و ادامه داد : « بخدا مامان ، آب که از سرم بگذره ، چه یه وجب ، چه صد وجب ... میزنم خودم و هر کی ‏سر راهمه رو غرق میکنم ها ... »‏

بت بود ، یا خدای پرستش ؟ ... کدامیک ؟ ‏
حیرت به چشم قبله نما مانده بود و من ... ‏

و مامانش که میون هق هق ، به سینه زده بود : « ای خدا ... آخه من با این دختره دیوونه چیکار کنم ؟ چرا ‏جون منو نمیگیری راحتم کنی ... »‏
و پانتی که غرید : « چرا جون تو ... بهتره این دعاها رو در حق من بکنی ... باید جون منو بگیره تا هم تو ‏راحت بشی و به عشقت برسی ، هم من ... یه هف هش ماهی از دست همتون راحت بودما ... هی به ‏خودم تلقین میکردم این کابوسها میگذره ... هی دلم تخت بود که خبری نیس ... ولی مث اینکه دوباره ، ‏این قصه پر آه و ناله ، داره از سر تعریف میشه ... اون از فرام که هی میره و میاد و هی تازه یادش افتاده ‏زن ... »‏
و به تخت سینه اش کوبید : « زن داداش داره ... هی راه به راه میاد و گزارش جهنم دره اون دیوونه رو میده ‏‏... این از تو که هی چپ میری ، راست میای ، میخوای تو مخ من فرو کنی که چی ؟ ... که شوهرت ‏میخواد برگرده خبر مرگش ، مث آدم رفتار کن ... به من چه که خوش خدمتی تو و پسرتو کرده ... به من ‏چه که اسباب لهو و لعب جنابعالی رو تو ینگه دنیا مهیا کرده ... آخه منو سننه ؟ »‏

ابلیس ، با خدا به تفاهم نمیرسید ... ‏
ابلیس با خدا به تفاهم نمیرسید ... ‏

و مادرش که غران تر از پانتی ، غرید : « لهو و لعب چیه ؟ مگه برای عمل زیبایی رفته بودم ؟ یا پی عشق ‏و حالم بودم ... تو که نبودی ببینی از این بیمارستان به اون بیمارستان چجوری آلاخون والاخون بودیم ... ‏والا بی خبری و گوشت خوابه از اونهمه استرس و اضطراب و بدبختی ... از اونهمه شب بیداری های منه ‏بیچاره ... از اون همه سر پا ایستادنام و جیک نزدنام سه روز سه روز تو بیمارستانهای غریب ... از این شهر به ‏اون شهر شدن و اینور اونور شدنم تو مملکتی که سگ صاحابش رو نمیشناسه ... »‏
پوزخندی زد : « به من چه ، مگه برای من جز و ولز میکردی ؟ ... برای شازده خودت کردی ... چرا ‏منتش رو سر من میذاری ؟ برو دست آقا فرهادت رو ببوس ... برو خدمت آقا فرامت رو بکن ... برو ‏جلوش دولا راس شو ... برای من تریپ مادر خوب بودن رو بر ندار ... سر من منت نذار ... برای کاری ‏که بخاطر شازده ات ، هر دیوونه ای برات کرده ، از من یکی انتظار نداشته باش ، جات دولا راس شم و بگم ‏چشم ... بابا ، خر ما از کرگی دم نداشت ... ولمون کن سر جدت ... خیلی دلت میخواد جبران مافات کنی ‏، برو براش زن بگیر ... برو توالت خونه فرام رو بجاش بشور ... بجای اون نونی که جلوت انداختن تو کشور ‏غریب ... به من چه که میخوای از من مایه بذاری ؟ من همینم ، دلم میخواد ... دلم میخواد به هر کس و ‏ناکسی رو بدم ، الا این احمق وحشی ... اومد ، فقط یه جا حاضرم ببینمش ، اونم تو محضر برای طلاق ... ‏پای هیچیشم نیستم ... میخوان بیان خونتو به رگبار بکشن ، یا پوریتو به صلابه بکشن ، یا چی میدونم ، سر ‏آقا نویدتو زیر آب کنن ... دور من یکی رو خیط بکش ... »‏

اندوه ها مانده بود و ، دغدغه ها مانده بود و ، من ... ‏

و چشمهاشو که بالا آورد و شرمزده ، تو چشم دکتر صمدی ، که دستش رو دور شونه های پوری ، حلقه کرده ‏بود و هر دو با بهت بهش زل زده بودن ، خیره شد ... از کی اومده بودن و تا چه حد از اراجیفش رو شنیده ‏بودن ، نمیدونس ... ولی ، شرمنده شده بود از افکاری که بی فکر و وجدان ، اونم در مورد پوری ، به زبون ‏رونده بود ... اونم جلو چشما و دو تا گوش تیزش ... ‏

اندوه ها مانده بود و ، دغدغه ها مانده بود و ، من ...‏
مامانش ، داد و بیداد ها رو ، به بعد موکول کرده بود ... اینهمه ظلمی که به دخترک کم سن و سال ، روا ‏شده بود ، برای بعد ... الان وضعیت بغرنج خودش و اون بچه ، از همه مهمتر بود ... یه نگاه تو چشمای زن ‏میان سال ، انداخت و مطمئن شد از بی آلایشی و سادگی ، بیچاره ست ... سعی کرد ، رویه تندش رو ‏کماکان ، نگه داره ، شاید بتونه با آپاچی گری و سر و صدا ، بعدها نیمچه پوئن مثبتی برای پانتی ، از این ‏خانواده تازه کسب کرده اش ، بگیره ... ‏
زن میان سال ، که قبلا هم باهاش تلفنی صحبت کرده بود ، مطمئنش کرد ، دکتر زنانی رو میشناسه که ‏دست معجزه گری داره و از کلی پرفسور و دکتر فوق تخصص تو تهران هم ، خیلی بالاتره و از نظر علمی ‏خیلی خیلی بالاست ... هنوز شب نشده ، با کلی قربون صدقه و پارتی بازی ، نوبتی برای همون شب برای ‏پانتی گرفت ... گرچه دکتر مرد بود ، ولی معجزه میکرد و تشخیصش ، رد خور نداشت ... خیلی از زنهای ‏عشیره ، حتی مردهاشون ، با اون تعصبات کور ، به اون دکتر مرد ، ایمانی خاص داشتن که حاضر بودن ‏زنهاشون رو ، در اختیارش قرار بدن ، تا معالجه شون کنه ... ‏
با اینکه دکتر زنان و زایمان و نازایی بود ، حتی گاهی پیش اومده بود ، که زنهایی از عشیره های مختلف ، ‏برای امراضی مث سرماخوردگی ، به مطبش میرفتن ... عرب زبان بود و اصلیتش عراقی ... با اینحال ، ‏مطبش به شدت شلوغ بود و خیلی سخت میشد ازش نوبتی برای همون روز گرفت ... بیمارهایی داشت ‏که تا ساعت دو و سه نیمه شب ، تو مطب ، اونها رو ویزیت میکرد ... ‏
مامان پانتی که آوازه این دکتر خارق العاده رو ، از همون تهران هم شنیده بود ، موافقت کرده بود و با کلی ‏نذر و نیاز ، پانتی نیمه جون رو ، برای معاینه ، به پیش اون دکتر بردن ... ‏
مرد میان سال درشت هیکلی ، که موهای جو گندمی ای داشت و جلو موهاش ، به طرز غریبی خالی شده ‏بود ... عینکی به چشم داشت که شخصیت خیلی جدی از اون رو به نمایش میذاشت ... به محض اینکه پا ‏به اتاق معاینه گذاشتن ، دور تا دور میز دکتر ، پر از دسته گلها و جعبه های شیرینی ، رو هم چیده بود ... کنار ‏دیوار ، مبلهایی بود ، که همزمان نزدیک به بیست مریض رو در خودش جا داده بود ... ‏
دکتر اشراقی ، با قیافه ای جدی ، پانتی رو از نظر گذروند ... پروانه حواسش بود که از دیدن چهره پانتی ، ‏چطور دکتر میانسال ، رعشه ای به وجودش افتاد ... ‏
ها که تو این شهر ، بیمارهایی با سن کم و تو وضعیت پانتی ، زیاد دیده بود ، ولی دیدن پانتی ، بشدت ‏براش عجیب و جنایتکارانه بود ... به محض ورودشون به داخل مطب ، پانتی رو به داخل اتاقی تو در تو ، ‏که درش تو همون اتاق معاینه باز میشد ، راهنمایی کرد ... پروانه زیر چِلش رو گرفت ، و بدن لاجونش رو ‏به روی سرامیک های کرم رنگ کف مطب ، کشوند ... از چارچوب ردش کرد و اونو روی تختی ، که ‏مخصوص معاینه بود ، دراز کش کرد ... دقایقی بعد ، دکتر ، گوشی به دست ، به داخل اتاق اومد ، ‏درحالیکه کل سونوگرافیها و وضعیت وخیم پانتی ، توی دست دیگه اش بود ... ‏
با حالتی خشن و عصبی ، رو به پروانه کرد : « خانوم ! ... این بچه چند سالشه ؟ »‏
پروانه فینی کرد و بغض تو گلوشو به پایین داد : « ده سال و یازده ماه و هفده روز »‏
دکتر ، عصبی سری به چپ و راست تکون داد : « شماها ، حیوونید ، آخه لگن و رحم این دختر ، مال ‏بارداریه ؟ خجالت نکشیدین که این دختر رو با این سن و سال نشوندین پای سفره عقد و بعدش هم ‏فرستادینش تو حجله ؟ »‏
مادر فرهاد ، با دلهره ، بالای سر پانتی ایستاد ...‏
پروانه سر به زیر انداخت و اشکهاش ، بی اختیار از چشمهاش روون شد ... واقعا حرفی نداشت که بزنه ، ‏چی میگفت ؟ به این دکتر از همه جا بی خبر ، از کجا میگفت ... با شرمندگی لب به دندون گزید و با ‏اخمی واضح ، به سنیه خانوم ، از گوشه چشم خیره شد ... سنیه خانوم ، هر دو دستش رو به هم مالید و ‏عرقهای درشتی ، روی پیشونیش جا خوش کرد ... ‏
پروانه ، با اصطلاحات پزشکی ، وضعیت جنین و بارداری پانتی رو برای دکتر تشریح کرد ... که دکتر ، متوجه ‏شناخت کامل اون ، نسبت به مسائل پزشکی شد و با تعجبی آمیخته به سرزنش ، اخم کرد : « خانم ، از ‏شما بعیده ... شما که خودتون باید وارد باشید ... این بچه ، لگن بالغی نداره ... عضلات رحمش شکننده و ‏ضعیفه ... چرا گذاشتید کار به اینجا برسه ... این بچه ، علاوه بر افسردگی بارداری ، دچار پارگی کیسه آبه ، ‏در حالیکه فقط 27 هفته و 4 روز از بارداریش رو گذرونده ، با توجه به اینکه مایع آمینیوتیک دور بچه ، فعلا در ‏حد متوسطیه ، بعید به نظر میرسه که بتونه دو ماه و نیم ، بچه رو تو شکمش نگه داره ... نامه بستریش رو ‏مینویسم ، با اینحال ، با این حجمی از مایع که از دست داده ، فکر میکنم ، سوراخ کیسه آبش ، همچین ‏کوچیک هم نباشه ... اصلا راه نره ... به حالت دراز کش ، پاهاش رو رو به بالا بگیرید ... و سریعا اونو توی ‏یه بیمارستان خوب بستری کنین ... »‏
پروانه ، اشکهای غلتون روی گونه هاش رو ، با نوک انگشت زدود و نالید : « پس برای افسردگیش چیکار ‏کنیم دکتر ... اصلا دلیل پارگی کیسه آبش چی میتونه باشه ؟ »‏
دکتر ، گوشی رو به روی شکم برجسته پانتی گذاشت : « خوب پارگی ، دلایل مختلفی میتونه داشته باشه ، از ‏جمله عفونت داخلی ، یا سر و ته بودن بچه ، یا شایدم ، عواقب مقاربت ... که البته با توجه به آزمایشات و ‏همچنین ، عدم وجود پارگی و زخم و التهاب در دهانه رحم ، مشخصه که عفونت و مقاربت ، منتفیه ... ‏آزمایشات هم عفونت رو نشون نمیده ، ولی محتمل ترین حالت اینه که وزن نوزاد برای این جثه ، سنگینه ‏‏... از همین الان سنگینه و من بعید میدونم که حتی بتونه ، این بچه رو تا یکی دو هفته دیگه تحمل کنه ‏‏... »‏
سنیه خانم ، با صدای بلند به گریه افتاد ... پروانه با حرص روشو ازش گرفت ... از دکتر تشکر کرد ... ‏
دکتر ، پانتی رو به پهلوی چپ برگردوند ، دستهاشو به دو طرف دراز کرد ... دستش رو روی شکم پانتی ف به ‏مدت یه دقیقه نگه داشت و رو به پروانه گفت : « الحمدالله ، در حال حاضر ضربان و تکون های بچه ، ‏نرماله ، ولی ، بعیده که این ضربان ، تا مدت زیادی به همین حالت نرمال بمونه ... بازم توصیه میکنم در ‏اسرع وقت ، توی یه بیمارستان ، بستریش کنین ... تکون ، و راه رفتن و خم و راست شدن و بلند کردن ‏اجسام ، کلا غدغن ... »‏
و بعد خم شد و روی برگه ای ، چند آزمایش و روی برگه ای دیگه چند تا سونو ، در فواصل زمانی مختلف ، ‏و چند قلم دارو ، نوشت ... و باز به پروانه توصیه کرد : « محیط زندگیشو عوض کنید ... از اونچه که ‏میدونین حال بدتری بهش میده ، دورش کنین ، از محیطی که این حالت رو درش تشدید میکنه ، دورش ‏کنین ... با یه دکتر خوب روانپزشک هم در این خصوص ، مشورت کنین ... مواظب باشید ، تو حالتهای ‏هیستریک که وارد میشه ، ضربه ای به بچه و مخصوصا به خودش نزنه ... »‏

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بالاخره ، با کلی ترس و لرز و دلهره ، دو زن ، زیر چِل دخترک رو گرفتن ، و با سلام و صلوات به خونه ‏برگردوندن ... ‏
پروانه ، به محض ورود به داخل خونه ، با شمس بزرگ رو برو شد ... با طمئنینه ، پانتی رو به داخل اتاق ‏دینا ، فرستاد و روی تخت خوابوند ، و به پیش شمس برگشت ... ‏
بعد از اون ، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود ، سر و صدا و داد و بیدادهایی که سر این مرد به دور از ‏خشونت ، کشید ... انواع و اقسام قساوتهایی که به اون خونواده نسبت داد و حقشون بود ... و در پایان ، طی ‏یه تماس تلفنی ، خیلی رک ، تموم وضعیت بارداری پانتی رو برای فرام توضیح داد ، تا با زبونی ساده تر ، ‏برای فرهاد ، دامادی که ندیده بود و کوچکترین اطلاعات و شناختی ازش نداشت ، توضیح بده ... بهرحال ، ‏فرهاد یه جوجه خروس بیشتر نبود و سر از اوضاع و احوال پانتی در نمیاورد ، ولی بیشک ، فرام که در حال ‏گذروندن دوره پزشکی بود و از این مسائل به خوبی ، سر در میاورد ، میتونست متوجه وخامت اوضاع و ‏احوال پانتی باشه ... ‏
انتهای همه بحثها و جدلها ، این بود که شمس بزرگ ، همراه با سنیه خانوم و پروانه ، پانتی رو برای بستری ‏شدن ، به بیمارستان خصوصی ای که اووِر تایم ، پروانه تو اون کار میکرد ببرن ... ‏
روز بعد ، همگی سوار بر هواپیما ، اهواز رو به مقصد تهران ، ترک کردن ... در طول راه ، تخت مخصوصی ‏برای دخترش گرفت ، تا تحت مراقبت پزشکی دقیق ، با حالتی تقریبا رضایت بخش ، به مقصد برسه ... تو ‏فرودگاه ، آمبولانسی که از قبل ، هماهنگی کرده بود ، برای انتقالشون به بیمارستان ، آماده بود ... ‏
پانتی خیلی سریع ، به بیمارستان خصوصی مزبور منتقل شد و تحت مراقبت قرار گرفت ... دکترهایی از ‏جمله دکتر زنان و زایمان و دکتر روانپزشک ، به بالین پانتی اومدن ، که همگی یه کلام ، کلیه حرفهای دکتر ‏اشراقی رو در مورد وضعیت پانتی تایید کردن ... یکی دو روز ، وضعیت پانتی ، به همون وخامت گذشت ‏‏... و دکتر ، طول درمان بیشتری برای این عارضه ی پانتی ، در نظر گرفت ... ‏
با توجه به کمتر شدن حجم مایع آمینیوتیک و وخامت اوضاع روانی پانتی ، و اینکه وجود شمس و سنیه ‏خانوم ، تو تشدید حال خراب روحیش ، تاثیر گذار بود ، موندن بیش از این ، و درگیر شدن با دختر بچه خل و ‏چل باردار کم سن و سالی که هر دکتری میومد ، با ملامت و سرزنش ، اونها رو نکوهش میکرد و به باد لعن ‏و نفرین میگرفت ، موندن رو جایز ندونستن ، و به اهواز برگشتن ... ‏
با توجه به کمتر شدن حجم مایع آمینیوتیک و وخامت اوضاع روانی پانتی ، و اینکه وجود شمس و سنیه ‏خانوم ، تو تشدید حال خراب روحیش ، تاثیر گذار بود ، موندن بیش از این ، و درگیر شدن با دختر بچه خل و ‏چل باردار کم سن و سالی که هر دکتری میومد ، با ملامت و سرزنش ، اونها رو نکوهش میکرد و به باد لعن ‏و نفرین میگرفت ، موندن رو جایز ندونستن ، و به اهواز برگشتن ... ‏
فرام ، برای یه ماهی به آلمان رفته بود ... برای شروع کارش ، تو مطبی تو تهران ، باید کاری علاوه بر ‏کارهای قدیم ، انجام میداد ... تصمیم گرفته بود ، دستگاههای پیشرفته ای ، جهت عمل لیزیک ، از آلمان ‏خریداری کنه که برای تحویل سفارش ، و دوره آموزشی کار با اونها ، دو سه ماهی ، مجبور بود ، در مسیر ‏آلمان ، ایران باشه ... کار مطلب ، با سرعت بیشتری راه افتاده بود و جایگاهی برای اتاق عملهای خصوصی ‏، برای خودش تو یه طبقه مجزا ، آماده کرده بود ... تموم اینها رو ، پانتی از زبون غزاله شنیده بود ... ‏
غزاله ای که سر از اخلاق و رفتارش ، و احساسش نسبت به او ، در نمیاورد ... در اینکه عروس بزرگ و سر ‏بزیر و مطیع شمش بود ، شکی نبود ... زنی که خیلی خوب از پس نگهداری چهارتا بچه ، بر میومد ... ‏خیلی خوب مهمانداری میکرد ، و خیلی خوب ، یه زندگی شش نفری رو ، توی یه شهر غریب ، میچرخوند ‏‏...‏
لهجه با مزه ای داشت که گاهی تلفظ بعضی کلمات ، پانتی رو به خنده می انداخت ... لهجه شلم شوربایی ‏که عربی و فارسی و اصفهانی ، با آمیخته ای از تن صدا و کشیدگی حروف ، توی دماغ ، ارمغان تهران ... ‏
فراهت ، رکوردی شکونده بود که تعجب بر انگیز بود ... پانتی باورش نمیشد ، دختری زایده اون عشیره ، ‏دانشجوی فیزیک نجوم باشه ... فراهت ، دختر باهوشی بود ... سالها تو المپیادهای علمی ، رشته نجوم ‏شرکت کرده بود ، و الان با رتبه خیلی خیلی خوب ، تو این رشته ، جذب دانشگاه تهران شده بود ... ‏
پانتی فک میکرد ، شاید فراهت ، مث پدر و عموش ، پزشکی رو انتخاب کنه ، ولی مث اینکه فراهت ، قصد ‏داشت ثابت کنه علاقه اش به ستاره شناسی و نجوم ، بر پای علایق دینیشه ... ‏
شاید هم این علاقه درونی صبی ها ، به تحصیل تو رشته نجوم ، این شک و شبهه رو قوی تر میکرد که ، اینها ‏ستاره پرستن ... بهر حال ، دینشون ، چیزی نبود که پانتی زیاد در موردش حساسیت به خرج بده ... کلا ‏مسائل دینی ، برای پانتی در درجه های پایانی حساسیتهاش بود ... ‏
گاهی چشمهای پانتی ، در حد وزغ ، از کاسه بیرون میزد ... وقتهایی که فراهت ، با تموم سرسپردگی و ‏تابعیتش به اخلاق محجور اون اقوام ، برای تحقیقات و رصد گیری ، به اردوهای تحقیقاتی این ور و اون ور تو ‏ایلام و مشهد و تبریز و شهرهای مختلف میرفت ... ‏
حتی شنیده بود که قراره تابستون آینده ، تک و تنها ، با اردویی تحقیقاتی ، برای شرکت تو این جور تحقیقاتی ‏که خارج از کشور ، برای المپیادیها و باشگاههای نجومی ایران برگزار میشه ، به مالزی و هند و گرینوییچ بره ‏‏... ‏
تابستون قبل ، فرام اجازه داده بود بالاخره ، پانتی همراه خانواده اش ، به سفر خارج از کشور بره ... باورش ‏نمیشد که بالاخره پاسپورتش رو به چشم دیده و عاقبت یه مهر خروجی قرمز رنگ روی صفحاتش به مقصد ‏تورنتو خورده باشه ... ‏
هیجان سفر خارج ، اونجوری که فک میکرد ، اونو از این ور به اونور نکرده بود ... گاهی که به کیش یا شمال ‏میرفتن ... دوستانه یا خانوادگی ، همین قد هیجان داشت ... ‏
روز اول که رسیده بود اونجا ، در حد فراهت ، حجاب داشت ... بعد که دینا و دیانا رو دیده بود ، در حد ‏همونها ... کسی هم چپ چپ نگاش نکرد ... یه تاپ میپوشید ، روش یه بلوز اسپرت ، یا یه سوئی شرت ‏‏... با یه جین ... گاهی یه تیشرت ، و یه گرمکن ... از مهمان بازی هم خبری نبود ... قائدتا از لباس شب ‏هم خبری نبود ... ولی تا تونس ، خرید کرد و ذخیره کرد و کول کرد و آورد ... ‏
جین و تیشرت و هر چی که تو ایران قابل پوشیدن و مارک بود و دهن شاران رو باز کن ... دینا دختر سر ‏زنده و راحتی بود ... مث همون وقتا ... با هاش خوش میگذروند ... فراهت گاهی با اونا بیرون میزد ولی ‏روسریشو روی سر حفظ میکرد ... غزاله با جفت کوچیکا ، فاتیما و رضا ، بیشتر رو سر دیانا آوار بود ... ولی ‏پانتی ، دل از سوییت جمع و جور دینا ، نمیکند ... یه بارهم با هم تو کارناوال اسپانیایی های خرافاتی ‏شیطون پرست شرکت کرده بود و کلی بهش خوش گذشته بود ... ‏
دیدن خرافات این زنهای کولی فالگیر هم ، که اونو یاد کولیهای خوزستان مینداخت ، براش جالب بود ... ‏
دینا ، برعکس دیانا که علاقه ای به درس خوندن نداشت ، ادامه تحصیل میداد و هنوز در حال درس خوندن ‏بود ... از همون قدیمها هم دینا ، همش سرش تو کتاب و دفتر بود ، برای همین هم خانواده شمس ، تا هنوز ‏، اونو از شر ازدواج ، مصون نگه داشته بودن و این دیانا بود که وسط درس خوندن ، همون جاها ، عاقبت ، ‏خیلی اروپایی ، تو خارج از کشور ، با یه هم زبون و یه هم وطن خودش ازدواج کرده بود ... اونوقتها که هنوز ‏شمس بزرگ ، بود ... چهار سال پیش ... تو سن الان پانتی ، ازدواج کرده بود ... ‏
همون وقتها هم ، از نظر اونها ، دیانا تو خط ازدواج بود ... ولی فکرشون به دینا ، به ازدواج ختم نمیشد ... ‏
دیانا ، برنامه برگشت به ایران نداشت ... ولی دینا ،موندنی نبود ، برگشت رو به موندن ترجیح میداد ... ‏
بهرحال ، تا چهار پنج سال پیش ، حتی دیانا هم از ازدواج در امان بود و مث اینکه اینا ، به دخترهای ‏خودشون بیش از دخترهای مردم ، علاقه نشون میدادن و اونها از آزادی عمل بیشتری برخوردار بودن ... ‏
این خانواده ، تو هر موردی ، الا مسائل مربوط به پانتی ، اوپن مایند بودن و اروپایی ... پانتی نفس عمیقی ‏کشید : « نه خبر خاصی نیست ... فعلا که همشون تو یه سکوت عمیق فرو رفتن ... »‏
امیر محتشم ریز خندید : « شاید هم دارن زیر جُلکی ، برات برنامه میچینن ؟ ها ؟ »‏
پانتی صدای ضبط رو پایین آورد : « نه بابا ، فعلا مرکز فرماندهیشون ، تعطیله ، تا دو ماه آینده که فرام ، ‏نیومده ، منم راحتم از دسیسه هاشون ... »‏
امیر محتشم ، اخم ریزی کرد : « بنتی ، اونا ریز ریزِ برنامه هاتو دارن ، باور کن ... نمیدونم چرا نمیخوان تو رو ‏از دست بدن ... اینکه تو فوق العاده ای شکی توش نیست ... ولی اونا هم ، مطمئنم نمیخوان دست از سر ‏تو یکی بردارن ... »‏
پانتی اَه کشید ... : « این چی بود دادی به خوردم ؟ باور کن با همون یه پیک ، حالم داره از تو حلقم بیرون ‏میزنه ... بده اون سیگارتو ... »‏
و دست برد جلو و با ضربه ای به انگشت حامل نخ سیگار امیر ، اونو از دستش جدا کرد ... پک عمیقی به ‏نخ نصفه نیمه امیر محتشم زد ... : « دارن ... شک ندارم ... ولی اینکه چطور به تو گیر نمیدن برام پر شکه ‏‏... »‏
امیر محتشم به قهقهه خندید : « فرام ، جزء جزء این برخوردا رو آمار داره ... باورش برام سخته ، من جاش ‏بودم ، زندونیت میکردم ، دختر تو خیلی پایه خلافی ... » ‏
پانتی خندید ... با مشت ضربه ای به بازوی امیر محشم زد ... کشیده تر از عادی حرف میزد : « دندوناتو ‏شمردن ... میدونن پخی نیستی ... باور کن امیر ، براشون از خواجه حرم سرا ، بی خطر تری ... »‏
امیر محتشم ، چینی به بینیش داد : « خیلی بی شعوری بنتی ... من کلی مردم ، باور کن ... راستی اون ‏نقشه ها رو چک کردی ؟ »‏
امیر محتشم ، چینی به بینیش داد : « خیلی بی شعوری بنتی ... من کلی مَردم ، باور کن ... راستی اون ‏نقشه ها رو چک کردی ؟ »‏
پانتی اخم کرد : « نه هنوز ... مگه نوکر بی جیره مواجبتم وقت گرانبهای استراحتم رو پای کارای تو یکی ‏حروم کنم ... »‏
امیر محتشم ، پوزخند صدا داری کشید ... دسته موهای بیرون زده پانتی رو که خیلی وقت بود مشکی مونده ‏بود و خاصیت ابریشمیش ، زیر فرهای درشت ، حفظ شده بود ، کشید ... پانتی غرید : « اوی چی میکنی ‏دیوونه ... کندیشون ... »‏
امیر به راست متمایل شد ، سرش رو روی گردن خم کرد : « خو داری اصلاحم میکنی ... وجدان خفته ‏کاریمو بیدار کردی ... من الان کلی متحول شدم ... دختر تو اصول اقتصادی و تجاری منو به چالش ‏کشیدی ، میدم دست تو ، چون اگه دست خودم باشه ، نمیتونم ازشون بگذرم ... طرحم بازم همون اپسیلونا رو ‏داره ... مهتادم دیگه چی میشه کرد ؟! »‏
پانتی خندید : « اینو خوب اومدی ... مهتاد ... امیــــــــــــر ... اوضاع سیا روز به روز داره بدتر میشه ... ‏چرا حواست بش نیست ؟ »‏
امیر اخم کرد : « به من چه ، مگه لَلِه اشم ؟ چشش کور ... در ضمن ، از تو بیشتر میشنوه تا من ... »‏
پانتی غرید : « بیخود ... منو چی به اون ، نزدیکه یه ساله باهاش یه سلام علیک درس درمونم نکردم ... ‏مگه نمیدونی ، دستور آقا فرامه ... ولی تو باش جینگی ... فابریکی ... یه عمر با هم دستتون تو یه آخور ‏بوده ... یه خورده سرشو بزن به سنگ »‏
امیر محتشم ، با همون خط عمیق رو پیشونی زمزمه کرد : « به من ربطی نداره ... اگه به من بود ، سنگو ‏میزدم تو سرش که مخش پخش آسفالت شه ... من خرو بگو میخواستم دختر خاله ام رو ببندم به خیکش ... ‏حیف و حرومش کنم ... شیشه چیزی نیس که بشه در موردش ساده نظر داد ... ضایع شده تموم ... بیخیال ‏‏... برنامه ات برای هفته آینده چیه ؟ »‏
پانتی پرسشگر به طرفش چرخید : « چطور ؟ »‏
امیر محتشم ، با صدایی دو رگه زبون زد : « هیچی ، تو فکر یه دور همی هستم ... گفتم اگه جوری ، راش ‏بندازم ... »‏
پانتی ریز خندید : « جنس جدید جور کردی ؟ »‏
امیر محتشم با صدای زیری غرید : « چرت نگو ... جنس جدید چیه ؟ دارم پیر میشم ، منو چه به دختر بازی ‏؟ دو سه ماهیه با کسی نپریدم ... باور کن ... »‏
‏« کردم » و به قهقهه خندید ... ‏
امیر محتشم به روی بازوش ضربه زد : « خیلی منگیها ... بابا سیمیروف روسی اینقد هپروت نداره ... چرت ‏‏... یه ذره ادبم بد نیستا ... »‏
کشیده گفت : « اِ اِ اِ ... می چی گفتم ... »‏
امیر خندید : « حرف زدنت تلگرافی شده ... خودت ناجنسی یا جنست نا جنس ؟ ... کردم چیه ... مزخرف ‏‏... »‏
پانتی خندید ... : « کوفت ... پسر خاله نشو ... فردا شب بیا نقشه هاتو بگیر ... اِ امیـــــر ، چی میکنی ؟! ‏مث که تو هم کم منگ نمیزنی ... رد کردی کوچه رو ... »‏
امیر ضربه ای به پیشونیش زد : « اَه ... حواس ندارما ... اشکال نداره ، از خیابون بعدی دور میزنم از بالا ‏میرم تو کوچتون ... » ‏
پانتی کش دار خندید ... امیر محتشم ، پیچید ... روبروی آپارتمان بلند ، ترمز زد ... پانتی به تعارف ، ‏بفرماییدی زد ... بعدم خوش گذشتی کش دار ... بعدم آروغی که امیر رو به اَه اَه انداخت ... : « ببند اون ‏گاله رو ... حالمو بهم زدی ... ظرفیت روسی نداری چرا خوردی ... »‏
پانتی نالید : « اِه ... مقصر تویی ... پیتزا داده بودی به خوردم ... خو معده ام سنگین بود ... » ‏
و باز آروغی زد ... تو تاریک روشن تیر چراغ برق ، دست به دستگیره ماشین برد ... از ماشین ، منگ پیاده ‏شد ... دستش رو به حالت نظامی بالا آورد ... : « خدا فظ داش ... تا فردا ... »‏
امیر خندید : « آستا لابیستا بی بی ... »‏
کشدار هجی کرد : « آستا لا بیستــــــــــــــا ... » ‏

در شب گیسوان تو ، مست به خواب میروم ‏

در رو محکم به هم کوبید ... ‏
صدای « هووی در بودا ، یابو » از تو ماشین به خنده انداختش ... ‏
کلید رو از کیف خارج کرد ... ‏

ای که تو سوی خویش و من ، سوی سراب میروم ‏

تو سوراخ جا کلیدی هول داد ... ‏
در به روی پاشنه چرخید ... ‏
امیر محتشم یه نور بالا زد و دو تا بوق ... ‏
پای راستش رو ملنگ به داخل گذاشت ... ‏

گاه نگاه میکنی بر من و ، آه میکشـــــــــم ‏

امیر محتشم ، پا به روی گاز گذاشت ... ‏
پانتی پای دوم رو به داخل گذاشت ... ‏
در رو به پشت هول داد ... ‏
سایه ای از پشت سر ، به روش افتاد ... ‏
سایه ، به داخل لغزید ... ‏

گرچه تباه میکنی ، عمر مرا و همچنان ، مســــــــــــت و خراب میروم ‏

صدایی به گوشش نشست ... : « همیشه به گردش »‏
به روی پاشنه پا ، گیج تر چرخید ... ‏
ایستادن ، دو قدم راه رفتن ، حالش رو منگ تر کرده بود ... ‏
باز آروغی زد و به عقب برگشت ... ‏

بسکه پریش گشته ام ، در پس و پیش گشته ام

نور چراغ برق بیرون ، به روی صورت سایه افتاده بود ... ‏
نیم صورتش تو روشنایی و نیم تو تاریکی ، بود ... ‏
پانتی ، دستش رو به روی قلبش گذاشت ... ‏
گامب گامب ... ‏

دور ز خویش گشته ام ، در پی گیسوان تو ‏

قلبش از دهنش بیرون زده بود ... ‏
همراه با آروغی دیگه ، به سکسکه افتاد ... خیره شد ... ‏
به سایه خیره شد ... ‏

در تب و تاب میروم ، در تــــــــــــب و تاب میروم ‏

کنترل حرکاتش رو از دست داد ... ‏
به روی زمین سر خورد ... ‏
افتاد ... ‏
کجا ؟! ، نفهمید ... ‏

گوش نمیدهم دلـــــم ، زهی خیال باطلم ‏

به لحظه ، زیر شر شر آب هوشیار شده بود ... باز از هوش رفته بود ... فقط همین قد فهمیده بود ، که با ‏لباس بیرون ، زیر شیر آبه ... ‏
چرا ؟! ‏
مایعی شیرین به حلقش ریخته میشد ... ‏

آگه از آنکه غافلم ، سوی حبـــاب میروم ... سوی حبـــــاب میروم ... ‏

دستی به دو طرف صورتش ضربه میزد : « پَن ، پَن ، چشاتو باز کن دختر ... اوه مای گاد ... تو چیکار کردی ‏با خودت ... هی پَن ، با توام ... اوه ، شیـــت ... »‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۱۵

ه محض اینکه جواب آزمایش ، مثبت شد ، درهای بهشت ، به روش باز شد ... حس پرواز ، حس خوبی ‏بود ... پرواز جسم و روح و رهایی از زندان محیط ... زندانی که روز به روز ، حلقه ش تنگ تر میشد ... ‏برای رهایی ، باید اینهمه زجر رو متحمل میشد ... ‏
ولی بالاخره ، همه چیز تموم شده بود ... ‏
یه چند تایی از دوستاش که تو این موارد خبره بودن ، بارها ته دلش رو خالی کرده بودن که : ممکنه این ‏دختره باردار نشه ... احتمال بارداری یه دختر تو این سن کم ، خیلی کمه ... اصن این دختره پریود میشه ‏‏... و اون که حتی نفهمیده بود پریودی چیه و وقتی شنید ، تا ساعتها عق میزد ... حالش بد بود و با این ‏حال بد ، تصمیمش برای فرار رو بر قرار ترجیح دادن ، بیشتر رخ میکشید ... ‏
بعضیها میگفتن : اصن بزرگم که باشه ، شاید باردار نشه ... شاید هزار و یه مشکل داشته باشه ... و تموم ‏مدت ، تو فکر این بود که اگه باردار نشد چه خاکی به سرش بریزه ... گاهی فک میکرد ، اگه حین خزیدن ‏تو تختش ، پریود بشه ، چه حالی ممکنه بهش دست بده ... همینطوریشم از خون میترسید و دل پر جراتی ‏نداشت ... دیگه چه برسه به این حس تهوع آور ... ‏
بارها ، پدرش رو بخاطر این ظلمی که در حقش کرده بود ، به باد فحش های زیر لبی کشیده بود ... ‏
اون پسرهای احمق ، باید نوبت به نوبت دوست دختر عوض میکردن ، اونم چه دخترایی ، با اون تیپهای ‏مکش مرگ ما و اون عشوه ای که تو صداشونه ، بعد اون بدبخت ، باید با دخترک دهاتی تپاله جمع کنی ‏که تا قبل از اینکه بندازنش تو اتاق و ، بره حسابشو برسه ، حتی قیافه اش رو هم ندیده بود ... ‏
بعدها هم ، گرچه که خیلی ها میگفتن تو گوشش ، توپه و یه خورده به سر و تیپش برسه ، از این رو به اون ‏رو میشه ، ولی هرگز تو قلبش حسی ، نسبت به اون گوشت درخود مچاله شده ی زر زروی زیر پاش ، ‏نداشت ... ‏
دوست نداشت بخاطر سن و سال کمش و زر زرو بودنش ، برنامه هاش به بنبست بخوره ... شاید با نادیاهه ‏، کارش زودتر راه می افتاد ، حداقل چار سالی از این دخترک بزرگتر بود ... بالغتر بود ... کلمه ای که ‏اینروزها بیشتر باهاش برخورد پیدا میکرد : بلوغ ... چیزی که اون دخترک ، در خودش یا اصلا نداشت ، یا ‏اینقد کم داشت که محسوس نبود ... ‏
بارها فک میکرد : بار دار کردن این دخترک ، میتونه از یه میمون نر هم براش سخت تر باشه ... شاید اگه ‏یه میمون نر میدان دستش ، راحت تر و زودتر به نتیجه میرسید ... ‏
افکار و مکالماتی که بین خودش و دوستاش ، رد و بدل میشد و ، حتی اگه برای دقایقی خنده رو ، و طنز ‏خفته تو خودش رو براش به ارمغان میاورد ، با اینحال ، تو خلوت ، هیچ حسی تو خودش نداشت جز انزجار و ‏انزجار ... ‏
خداییش شانس آورده بود که دخترک زر زرو هم انگار تمایلی به اون نداشت و به پر و پاچش نمی پیچید ... ‏اینکه بخواد ادای متاهل ها رو دربیاره و گاهی به دل دخترک باشه ، براش از هر فشاری ، غیر قابل تحمل تر ‏بود ...‏
عاقبت ، با نتیجه آزمایش مثبتی که دخترک با عشق ! تقدیمش کرده بود ، به دروازه های بهشت ، دعودت ‏شد ... حکم آزادیش صادر شد و از شیخ صالح که نمیدونست کدوم خریه و از کدوم جهنم دره ای پاش تو ‏زندگیشون باز شده بگیر ، تا باباش که شده بود مرید و مرشد شیخ ، راحت شد ... ‏
باباش مردونگی رو در حقش تموم کرد و در اسرع وقت ، راهیش کرد ... به چند ماه نگذشت که ، یه روز ‏تونست چشمهاشو ببنده و خودش رو تو ترکیه پیدا کنه ، اونجا ، فرام منتظرش بود و قرار بود کارهای ارسالش ‏رو راست و ریس کنه و بعد ، خودش برگرده ایران ، تا با خانواده ، دیداری داشته باشه ... ‏
اول که به تهران رسید ، حس کرد از جهنم دور شده و ، بهشت همونجاست ... ‏
چند روز بعد که تو آنکارا از هواپیما پیاده شده بود در حالیکه از تو همون هواپیما یهو جو ایران عوض شد ، ‏مطمئن شد بهشت همونجاست ... با چند بار زیر چشی هیزی کردن ، فرام بهش تذکر داد که خودش رو ‏درگیر این زن خرابای ترک نکنه ، بهشت اونجا نیست ... ‏
تو اون چند روز ، خیلی پا رو دلش گذاشت تا پاهای لخت و عور این حوریهای بهشتی رو با نگاه لیس نزنه ‏‏... رو سینه های با فراغ بال بیرون ریخته شون مکث نکنه ... تو هتل ، از کنار زن مهماندار که پشت دخل ‏پذیرش ایستاده بود و براش عشه میومد ، بی خیال رد شه ... در مقابل نفس اماره اش ، کوتاه نیاد ، با ‏اینحال ، نتونسته بود تمام و کمال خودش رو نگه داره و به محض اینکه چشم فرام رو از پشت سرش دور ‏دیده بود ، دلی از عزا درآورده بود و با یکی دو تا دختر ، تو خیابون حرف زده بود و نظر بازی کرده بود ... ‏
فقط در همین حد ... ولی بعدها ، خیلی هم ، از فرام تو دل تشکر کرده بود ... بهشت جای دیگه ایستاده بود ‏منتظر ، درهاشو باز کرده بود و آغوش به روش گشوده بود ... ‏
چون کارش رو از قبل فرام تمام و کمال انجام داده بود و ویزاشو درست کرده بود ، مخصوصا با اون پولی که ‏بابا براش خرج کرده بود و وکیل زبر و زرنگی که یکی از دوستای بابا ، براش گرفته بود ، کارها خیلی خوب ‏پیش رفته بودن ، زیاد تو آنکارا منتظر نمیموند ... بهرحال ، اینقدری که ، فرام بره ایران و برگرده ... ‏
فرام که برگشت ، سفر اولشون ، به آلمان بود ، از آلمان به نیویورک ... تو نیویورک ، نفس حبس شده ای ‏که چند ماهی تو گلو خفش کرده بود ، از گلو بیرون داد ... بازم یه در دیگه از این بهشت موعود ... مجسمه ‏آزادی رو که از پنجره هواپیما دید ، با همون هواپیما ، تو ابرا شناور شد ... ‏
با اینکه از قبل هماهنگی نشده بود ، ولی تو نیویورک هم موندگار نشدن و فقط تونست تو فرودگاه پروازهای ‏داخلی ، به انتظار بشینه تا علف زیر پاش سبز بشه و مردمی که تند و پشت سر هم از دری وارد میشدن و ‏بی اینکه توجهشون به کسی جذب بشه از در دیگه خارج میشدن ، زل بزنه ... بالاخره ، پرواز بعدی ، به ‏مقصد رینو ، تو غربی ترین نقطه غرب ... اونجا که میگفتن غرب وحشی ، تو ایالت نودا بود ... ‏
وقتی که پا به اون شهر گذاشت ، نفسی از سر آسودگی کشید ... با اینکه همون روزی که پاشو از ایران ‏بیرون گذاشته بود ، راحت شده بود ، ولی اون روز ، این راحتی ملموس تر بود ... با اینحال ، اون تصوری ‏که داشت ، از محل زندگی جدیدش ، کاملا در هم پیچیده شد ... فرام تو شهرک دانشگاه ساکن بود ... ‏
از زبان مشکلی نداشت ... حتی یکی دو ماهی که تو آنکارا ول چرخیده بود هم ، بیشتر روی زبانش کار ‏کرده بود ... تنها حسنی که پدرش داشت ، این بود که از اول ، میدونست پسرهاشو به کجا میخواد بفرسته ‏‏... برای همین هم ، تو یادگیری مکالمه ها و گرفتن مدارک معتبر زبان ، بهشون سخت گرفته بود ... ‏
گرچه از بچگی ، گاهی فحشی زیر لب به باباهه داده بود و اونو محکوم به سخت گیری کرده بود ، ولی الان ، ‏اینجا و تحت این شرایط ، فاتحه ای هم نثار روح مرده و زنده فک و فامیل بابا ، حتی اون شیخ صالح بی ‏کلاس کرده بود ... ‏
پا که به این شهر گذاشت ، کل معادلاتش بهم خورد ... ‏
پا که به این شهر گذاشت ، کل معادلاتش بهم خورد ... ‏
اسم نودا اومده بود و ذهنش رو قلقلک داده بودن به جاهای خوب خوبش ... عشق و حال و بریز و بپاش ... ‏پوسترهای رنگی از سر در کازینوها ... اطلاعات جسته گریخته ریز درشتی که دوستاش بش داده بودن ، در ‏مورد همه چی رنگ حاله ... همه چی عشق و حاله ...
و حالا ، تو این شهری که اونو به یاد ده کوره ای مینداخت که براش ازش زن انتخاب کرده بودن ، حالش رو ‏بهم میزد ... وانت های باری ... هوای گرم و خشک ... خونه هایی که حتی مث اهواز هم بلند و چند طبقه ‏نبودن و اکثرا یا ویلایی بودن یا ، دو طبقه و نهایت سه طبقه ، تو ذوقش زد ... ‏
چرخ کوچیکی به دور و اطراف زده بود ... شهر خلوت بود ... ملت رو همه در حال کار و تلاش دیده بود ... ‏کمتر ماشینی تو خیابون ، در حال پرسه زدن بود ... خیابونهای خلوتی که وسطشون اثری از ماتادورها و ‏گاوچرونها نبود ... دخترایی که معلوم نبود لباس تو خونه ای پوشیدن ، یا بیرون ... تیپهای ساده ... بعدها ‏فهمید چه کلاه گشادی سرش رفته ...‏
وجود فرام با اون اخلاق خشک و مستبدش ، راه رو به روی خیلی از دروازه های بهشت ، براش بسته بود ... ‏همینکه ورش داشته بود و آورده بودش وسط شهرک دانشگاه ساکنش کرده بود و تو یه مدرسه پزشکی وسط ‏شهرک ثبت نامش کرده ، خودش گواهی بر این مدعا بود ... ‏
روزهای اول ، فرام ، پشت ماشین استیشن گنده قدیمیش مینشت ، و اونو تو شهرک میچرخوند ... از باشگاه ‏گلف گرفته تا والیبال و فوتبال و استادیوم و دریاچه کنار مدرسه پزشکی تا هال مارکت و آزمایشگاهها و مراکز ‏تحقیقاتی و کتابخونه ها ... ‏
حالش از اینهمه محیط فرهنگی بهم میخورد ... محیطی ساکت که هر کی رو میدیدی ، یا داشت درس ‏میخوند یا میرفت سر کلاس ، یا استاد بود ، یا دانشجو ... و گاهی هم بدون بلوز ، با کفش ورزشی و یه ‏شلوارک در حال ورزش ... ‏
فرام براش برنامه ریزی دقیقی کرده بود ... حالا که تونسته بود بعد از اینهمه بدبختی کشیدن ، سر از بهشت ‏موعود دربیاره ، باید صاف تو همچین محیط خشکی ساکن میشد ... ‏
آخر همون هفته بود که دقیقا فهمید چه کلاه گشادی سرش رفته ... شهرک دانشگاه ، تو قسمت شمالی و ‏تقریبا خارجی شهر رینو بود ... باید هر طور شده بود ، راهش رو از فرام جدا میکرد ... اون مال اینجور زندگی ‏کردن نبود ... تو یه محیط مستبد و خشک فرهنگی ... ‏
اگر چه تو همون شهرک دانشگاه هم ، تونسته بود سر در ساختمونها رو بخونه و مطمئن بشه ، تو این شهر ‏خشک هم ، مراکزی برای سرگرمیهای اونچنانی هست ، با اینحال ، گردش تو شهر رینو ، بهش فهموند برای ‏استفاده از امکانات بیشتر ، باید مسیرش رو از فرام جدا کنه ... ‏
تا دبیرستانش تموم بشه ، هرگز این موقعیت به دستش نرسید ، الا زمانهایی که فرام برای یه سفر یکی دو ‏ماهه ، درس و مشقش رو ول میکرد و برمیگشت به سرزمین نفرین شده مادریش ... ‏
از اینکه مسئله مشمولیتش به قانون سربازی ، باعث میشد فرام از خیر خِر کش کردن هر ساله اش به ایران ‏بگذره ، بشدت خوشحال میشد ... این وقتها بود که ، برنامه های به دقت مرتب شده و چیده شده خودش رو ‏پیگیری میکرد و سعی میکرد از روز به روز ، دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه ، نبود فرام ، استفاده ببره ... ‏
اولین باری که از استبداد فرام گریخته بود و سرخود شده بود ، هیچوقت یادش نمیره ... وقتی که فرام ، ‏تلفنی ، با ایران تماس گرفته بود ... از متن حرفاشون ، حرفی بهش نزده بود ... بین تموم حرفها ، شنیده بود ‏که با مادر زنش ! حرف زده ... گیج شده بود ، ولی نه در اون حدی که بخواد توجهش جلب بشه ... ‏
روز بعد ، و روز بعد تر از اون ، از اخلاق فرام سر در نیاورده بود ... از داد و فریادهاش ، گیر دادناش ... حتی ‏داد زدنش سر بابا ... حرفهایی که از فارسی گفتنشون ، مطمئنش میکرد با ایرانه ... و باز هم توجهش جلب ‏نشده بود ... شونه ای بالا انداخته بود و به من چه ای زیر زبون رونده بود ... عاقبت ، بعد از سه روز ، از ‏اون تلفنهای مشکوک ، فرام لب باز کرده بود ... خبری که ته دلش رو یه جوری به تکون انداخت ، ولی نه ‏در حدی که بیخیال برنامه های مرتب شده و اهدافش بشه ... ‏
بچه اش مرده بود ... ‏
عجیب بود که تا اون لحظه ، حتی کوچیکترین حسی هم به اون بچه نداشت ... ‏
اینقدر غرق در برنامه های جور واجور فرهنگی و درسی و تفریحی شده بود ، که حتی به یاد نداشت ، روزی ‏روزگاری ، شبی نصفه شبی ، بغل خواب دخترکی ده ساله شده ، و عاقبت نتیجه این همخوابگی ، نطفه ای ‏بوده در وجود اون دخترک ... ‏
ولی با شنیدن خبر مرگ اون بچه ، حسی گنگ به قلبش چنگ انداخت ... و اون روز اولین باری بود که تو ‏این ایالت آزاد ، از لحظه ورودش تا اون لحظه ، لب به لیکور میزد ... وقتی که لب باز کرد و از احساس ‏گنگش به اسمیت ، هم کلاسی دبیرستانیش گفت ... ‏
اسمیت ، اونو بی اینکه فرام بفهمه ، برای ساعتی به شهر برد و تو کافه ای که فروش مشروبات الکلی ، ‏مشمول سن قانونی نمیشد ، روی صندلی ای نشوند و لیوانی بزرگ از آبجویی که کف غلیظ کرم رنگی ‏روش داشت ، به دستش داد ... بعد از اونم ، دو سه تا شات کوکتل میوه ای ... ‏
گرچه لیکورش در حد فقط هشت درصد بود ، ولی اونو باز هم به یاد شبهایی انداخت ، که اینقد عرق ‏کیشمیش به خوردش میدادن ، تا بتونه بی فکر به بغل اون دخترک بخزه و گرچه از ترس اینکه زیر دست و ‏پاش ، یهو پریود نشه ، حالت تهوع داشته باشه ، ولی دقایقی باهاش باشه ... ‏
برای اولین بار بود فرام ، بهش سخت نگرفته بود ... برای اولین بار بود ، که فرام ، مردونه دست به روی ‏شونه اش زده بود ... و آخرش ، برای اولین بار بود ، بهش اطمینان داده بود : حتما تقدیر این بوده ... ایشالا ‏در آینده ... ‏
و برای اولین بار به خواست خودش ، به ایران زنگ زده بود ، پرسیده بود و پانتی به یاد داشت ... روزی که ‏فرهاد ، شخصا زنگ زده بود خونه شون و با مادرش صحبت کرده بود ... ‏
دو هفته از زمان بستری شدن پانتی ، تو اون بیمارستان خصوصی میگذشت ، که با معاینه ی دکتر ، ‏مشخص شد ، مایع آمینیوتیک دور بچه ، به حداقل ممکن رسیده ... تکونهای بچه خیلی خفیف شده ... ‏ضربان قلبش بشدت کند شده ، و باید هر چه زودتر برای نجات جون مادر هم که شده ، عمل سزارین روی ‏پانتی انجام بشه ... حتی به قیمت از بین رفتن بچه ای که هنوز پا به هفت ماهگی نذاشته ... ‏
شمس ، یکی دو باری ، به تنهایی ، پا به اون بیمارستان گذاشته بود ... سری نیم ساعته به پانتی زده بود ... ‏گزارش شرح حال بیمار رو ، از زبون دکترش شنیده بود ... و برگشته بود ... ‏
روز آخر ، باز هم پروانه ، با دلشوره و دلهره بی امانی با شمس تماس گرفته بود : « آقای شمس ، دخترم داره ‏از بین میره ... من باید چیکار کنم ؟ »‏
و شمس که مستاصل جواب داده بود : « الان ، تو این موقعیت ؟ متاسفانه هوا اینجا به شدت خرابه و بخاطر ‏مه و طوفان ، پروازهای امروز و فردا کنسل شده ... امکانش نیست من بتونم پروازی به تهران داشته باشم ‏‏... فک میکنم بهتر باشه ، دست نگه دارین تا یه خورده هوای اینجا ، بهتر بشه و پروازی بلند شه تا من خودم ‏رو به تهران برسونم »‏
و پروانه که نالیده بود : « مرد مومن ، دختر من داره از دستم میره ، تو تو فکر درس شدن هوایی ؟ اگه تا ‏یکی دو ساعت دیگه ، این بچه از تو شکیم دختر من بیرون نیاد ، دخترم میمیره ... اینو میتونین درک کنین ‏؟ »‏
و شمس که غریده بود : « میفرمایید چیکار کنم ؟ »‏
و پروانه که سخت ایستاده بود : « من چی میدونم ، من نمیتونم مسئولیت نوه شما رو بعهده بگیرم ... بهتره ‏بدونین با این وضعیت دختر من ، با اون همه مدتی که این بچه ، تو شکم تحت فشار بوده و الان ، سنش ‏اونقدری نیست که با تولد بدنیا بیاد ، بلکه من تقریبا مطمئنم بجای اینکه به دنیا بیاد ، از دنیا میره ... پس ‏بهتره هر چه سریعتر ، خودتون رو به اینجا برسونین و جنازه نوه تون رو تحویل بگیرین ... فردا من نمیتونم ‏بشینم که شما سوال جوابم بکنین ... »‏
شمس باز هم عصبانی و مستاصل ، غریده بود : « میفرمایید چیکار کنم ؟ بال در بیارم بپرم ؟ »‏
پروانه پوزخندی زده بود : « لازم نکرده بال دربیارین بپرین ، اون وقتی که باید عقل ناقصتون رو بکار ‏مینداختین و یه بچه رو مجبور به بارداری نمیکردین و ننداختین ، باید برای اینجاشم ، اون سر بیخاصیتتون رو ‏بکار مینداختین ... »‏
شمس لا اله الا اللهی گفته بود و عاقبت مسئله رو از شونه خودش ، خالی کرده بود و شماره فرام رو به پروانه ‏داده بود : « بهتره با فرام یا فرهاد صحبت کنین و هرچی که اونها گفتن رو انجام بدین ... من از اینجور ‏مسائل سر در نمیارم ... »‏
و پروانه که با کلی خط و نشون کشیدن ، داد زده بود : « چطور اونوقتی که میخواستین دختر منو به طرز ‏چندش آوری ، بعنوان عروس بپذیرین ، سر از همه چی در میاوردین ، الان منو شوت میکنین به دو تا ‏جوجه پسر که مفشونم نمیتونن بالا بکشن ؟ »‏
عاقبت از این بحث بینتیجه دست کشیده بود و اجبار کرده بود که شمس خودش شخصا با پسرهاش مشورت ‏کنه ... کم از این عشیره و طایفه و قوم نکشیده بود که الان ، برای نگه داشتن نوه زپرتی اونها ، بخواد از جون ‏مایه بذاره ... همینکه دخترکش ، جلو چشماش داشت جون میداد ، از آستانه صبر و تحملش ، بیشتر بود ... ‏

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ساعتی بعد ، فرام با پروانه تماس گرفته بود ، از وضعیت پانتی پرسیده بود ... با دکتر معالج پانتی بحث کرده ‏بود ، تموم راه های امکان پذیر رو پیش پای دکتر گذاشته بود ، و عاقبت ، با قبول شکست ، اجازه عمل ‏پانتی رو ، برای پروانه ، صادر کرده بود ... ‏
از اونجایی که پروانه ، سالها تو اون بیمارستان سابقه داشت ، و حکم سوپروایزر اون بیمارستان ، به روی سینه ‏اش در قالب پلاک سورمه ای رنگ با نوشته سفید : « پ . شاپوری – سرپرستار » میدرخشید ، خیلی سریع ‏، اتاق عمل شماره سه ، برای عمل پانتی آماده شد ... تختی توی آی سی یو نوزادان ، برای بچه ای که ‏جونی به بدن نداشت و سن نارسش ، جلو جلو حکم مرگش رو صادر کرده بود ، رزرو کرد ... ‏
پانتی ، از این عالم جدا ، تن به تقدیر داده بود ... دوست داشت هر چه زودتر ، از اون سوسکهای سفید قهوه ‏ای ای که توی بدنش وول وول میخورن ، راحت بشه ... ‏
به تلاشهای پروانه ، و سایر پرسنل بیمارستان ، بی رمق نگاه میکرد ... تاسفی ، برای از دست دادن بچه ای ‏که لحظه لحظه موجودیتش توی شکمش ، یادآور خاطرات ترسناک شبهایی بود که سایه لغزون به کنارش ‏میخزید و با بویی گند ، روی هیکلش به نفس نفس می افتاد و به همون سادگی ، سایه وار ، نرم و آهسته ، ‏از اتاق خارج میشد ، نداشت ... ‏
مامانش به گوشه ای دنج برده بودش ... اتاقکی که لوازمی روش بود ... لوازم بهداشتی ... تیغ یه بار ‏مصرف ، دست کش ... مغزش اونقدرا خوب کار نمیکرد که بتونه بفهمه اینا چیه و برای چیه ... پانتی رو به ‏پهلو خوابونده بود ... به پهلوی چپ ... ‏
لباس صورتی رنگ بخش رو بالا زد ... شروع کرد ... از زیر ناف ، با گاز استریل ، مرطوب کرد و تیغ کشید ‏‏... پایینتر ... ‏
پانتی خجالت کشید ... دلش میخواست بمیره ... از اون وقتا که مامانش شورتش رو پایین میکشید و با یه ‏شورت تمیز ، عوض میکرد ، سه سالی گذشته بود ... تو همین سه سال ، دیواری به بلندی آسمون ، ‏بینشون حائل شده بود ... دستش رو جلو برد و به زیر دست مامانش گذاشت ... کش شورت رو محکمتر ‏گرفت و مانع شد ... ‏
مامانش خم شد ... بوسیدش : « پانتی ... جیگرم ، باید تمیزش کنم ... میخوای بری اتاق عمل ... باید ‏صاف باشه ... »‏
و نفهمیده بود چرا ... نه اون ترس ... نه اون خجالت ، و نه دلیل صاف بودن ناحیه زیر نافش رو ... ‏
فرهاد ... تنها کسی بود که بعد از اون سالها ، تو این سه سال ، شورتش رو به اجبار پایین کشیده بود ... ‏حتی اونوقتا که راه و بیراه دکتر معاینه اش کرده بود ، شستشو داده بود ... خودش شورتش رو پایین کشیده ‏بود ... اونوقتا کمتر خجالت کشیده بود ... ولی الان ... از مامانش ، حتی بیشتر از فرهاد خجالت کشیده بود ‏‏... کاشکی یکی دیگه اینکار رو بعهده میگرفت ... ‏
اشکی ، بی دلیل از گوشه چشمش به پایین سر خورده بود ... ‏
عاقبت ، ساعت 4 صبح ، پزشک متخصصی که مسئولیت عمل پانتی رو بعهده داشت ، با لباس اتاق عمل ، ‏پا به اون محدوده استریل شده ، گذاشت ... ‏
پانتی با چشمهایی نیمه باز ، روی تخت روان ، به طرف اتاق عمل حمل میشد .. دستهایی گرم ، دستهای ‏سردش رو به مشت داشت ... صدایی گنگ ، پر اشک و بغض ، براش و ان یکاد میخوند ... درهایی که بسته ‏شده بود ... دستهایی که صاف نگه اش داشته بودن ، و التماس گونه ازش میخواستن ، کمرش رو صاف و ‏بیتحرک بگیره ... ‏
اون موقع نمیفهمید ، ولی بعدها متوجه شده بود که بیهوشی ، برای خودش و اون موجود بیجون ، خطرناکه ‏‏... نبض خودش هم کند میزد ... کیسه آبش خشک شده بود و ذره ذره ، تخلیه شده بود ... ‏
اون موقع نمیفهمید ، ولی بعدها متوجه شده بود که بیهوشی ، برای خودش و اون موجود بیجون ، خطرناکه ‏‏... نبض خودش هم کند میزد ... کیسه آبش خشک شده بود و ذره ذره ، تخلیه شده بود ... ‏
با هر بدبختی ای که بود ، صاف تو جاش نشسته بود ، و آمپول بزرگی که بشدت ازش ترس داشت ، با اون ‏سر دراز و باریک ، به کمرش فرو رفته بود ... میون زمین و هوا معلق مونده بود ، و با اینکه رغبتی برای ‏زندگی نداشت ، از بی حسی پاهاش ترسیده بود ... از شوک فلج شدن ... ‏
صورتهای سبز پوش ، با ماسکهایی سفید ، بی اینکه کوچکترین توجهی به اون داشته باشن ، در حال خنده و ‏شوخی بودن ... با اینحال ، گه گاهی بین مکالمات سرخوششون ، واژه های دلسوزانه ای رو به گوش ‏میشنید ... ‏
‏« آخی ، چه کوچولوئه » ‏
‏« واقعا که ، آدم تعجب میکنه همچین حیوونهایی رو میبینه » ‏
‏« شوهرش کجاست » ‏
‏« خانم شاپوری میگه مدرسه پزشکی تو آمریکا درس میخونه » ‏
‏« وا ... بحق چیزای ندیده و نشنیده ... من که باورم نمیشه »‏
‏« نه ، چرا ... من خودم با برادر شوهرش صحبت کردم ... اونم داره پزشکی میخونه ... همونجا »‏
‏« ای بابا ، پس چرا اینقد بی فرهنگ ؟ خیلی دلم میخواد وقتی پزشک شد ، یه همچین کیسی زیر دستش ‏بیفته و اونوقت نظرش رو بدونم »‏
و پانتی که ترسیده تر از همیشه ، به چاقوی تیزی که از گوشه ای ، از پارچه سبز رنگ آویخته به جلوی ‏دیدش ، زل زده بود ... خواسته بود جیغ بکشه ، و نتونسته بود ... زبونش هم ، انگار سر بود ... ‏
دقایقِ کند ، با هر بدبختی ای که بود ، گذشته بود ، و عاقبت ، جسمی ، سیاه ... بنفش و کوچیک ، به شکل ‏قورباغه ، توی دستهای زنی ، بالا اومد ... ‏
‏« وای ... چه کوچیکه ... »‏
‏« بِبُر »‏
‏« اکسیژن رو آماده کنین »‏
‏« دستگاه شوک آماده ست ؟ »‏
‏« احتمال خفگی میره »‏
‏« سر و ته نگهش دار ... »‏
‏« بزن پشتش ... کف پاشو بیشکون بگیر ... نترس زود باش ... »‏
‏« تنفس مصنوعی ... اکسیژن ... شوک »‏
‏« برگشت ... آخی ، عین بچه گربه گریه میکنه ... »‏
‏« نبض ؟ »‏
‏« 55 »‏
‏« فشار ؟ »‏
‏« 7 رو 5 »‏
‏« سریع منتقلش کنین آی سی یو ... »‏
‏« خانم دکتر میمونه ؟! »‏
‏« فک نکنم »‏
‏« وزنش خیلی پایینه ، 960 گرم »‏
‏« قد ؟ »‏
‏« 33 »‏
‏« وای چه ریزه ... تو رو خدا نگین تو بگیرش ... من میترسم ازش ... »‏
‏« ای بابا ، مگه ترس داره ... »‏
‏« من چار کیلویی شو جرات ندارم تو دست بگیرم ، چه برسه به زیر یکیلویی »‏
‏« بیا این پرونده اش ... باهات ببرش زنگ بزن از آی سی یو بیان ، تحویلش بده ... به دکتر دربندی هم ‏یه زنگی بزن بیاد چکش کنه »‏
‏« نمره اش از اتاق عمل رو چند بدم دکتر ؟ »‏
‏« 3 »‏
‏« وا ... چه کم ... من اینو بردم »‏
‏« اوکی ... بچه ها خسته نباشید ... مرجان ، همینطور خوبه ، ادامه بده ... رو همین خط بدوز ... بچه ها ‏من برم ، یه عمل دیگه دارم ... مرجان دقت کن ... خودیه ... خوب بدوز »‏
‏« خوب بابا ... تو برو به عملت برس نگران نباش ... »‏
و دقایقی که باز هم به کندی ، در میون کلمات نامفهوم ، گذشت ... به سرفه افتاده بود ... احساس خفگی ‏میکرد ... سرش رو به پایین خم شده بود ... حس میکرد ، تخت مث سرسره شده و الان از روش لیز میخوره ‏‏... جیغ میزد ... صداش به گوش کسی نمیرسید ... ‏
یه ربعی تو ریکاوری مونده بود ... ترسیده تر از همیشه ... اون بچه قورباغه رو از شیکمش بیرون کشیده ‏بودن ، ولی حس پاهاش هم رفته بود ... از فلج شدن میترسید ... همینقد که عمه زبیده گاهی دچار فلج ‏میشد و از درد ، نمیتونست راه بره ، براش کلی درناک بود ... چه برسه به اینکه ... ‏
چشماش نیمه باز بود که تونست چشمهای خیس و نگران مامانش رو تشخیص بده ... ‏
مادر ... حالا اون چی بود ؟ چرا حس مادری نداشت ؟ ... سینه های تازه نوک زده اش ، سفت و درد ناک ‏شده بودن ... دردناک تر از اون وقتا که تو تخت خوابیده بود و اون بچه ، هنوز تو شیکمش وول وول میخورد ‏‏... مامانش خم شده بود و صورت عرق کرده و بتادینیشو ، میبوسید ... ‏
با سر دردی خفیف ، از خواب بیدار شده بود ... گیج بود ... منگ ... ‏
چشمشو که تو اتاق چرخوند ، متوجه موقعیتش شد ... هیچوقت یادش نمیاد که با تاپ و شلوار جین خوابیده ‏باشه ... دکمه بالای شلوارش باز بود ... لیوانی نیمه پر از مایعی زرد رنگ کنار تختش قرار داشت ... ‏موهاش هنوز نم دار بود ... و باز ... دهنش گس بود ... میشو به بازوی لختش لیس میکشید ... دستش رو ‏حائل چشمش کرد ، تا از نور آفتاب ، در امان بمونه ... اهمی کرد و سعی کرد گلوش رو صاف کنه ... ‏
فکرش متمرکز نمیشد ... قلبش ضربه گرفته بود و عصبی بود ... گسی دهنش ، حالش رو بهم میزد ... ‏سعی کرد فکرش رو متمرکز تر کنه ... دیشب چه شبی بود ... چه شبی بود ؟ ‏
شب شراب نیرزد به بامداد خمار ... ‏
مث فنر از جا پرید ... ملافه ، تو پاچه شلوارش ، گیر کرده بود ... نزدیک بود با سر بیفته رو میشو ... خودش ‏رو با دودست روی تخت ولو کرد ... کنترل شده ... ملافه رو با حرص از پا جدا کرد ... شقیقه هاش پر صدا ‏میکوبید ... صحنه هایی گنگ از جلو چشماش رد میشدن ... دور میشدن و نزدیک میومدن ... ‏
صدایی تو گوشش میپیچید : « پَن ... پَن » حالت تهوع بهش دست داده بود ... شتاب زده ، از اتاق بیرون ‏زد ... یه نفر ، روی کاناپه ، توی سالن پذیرایی ، خواب بود ... صحنه جون میگرفت ... عصبی ، به کاناپه ‏نزدیک شد ... پاهاش به لرزه افتاده بودن ... ‏
ملافه رو از روی صورت شخص خوابیده ، با حرص ، کنار کشید ... ملافه تو مشتش جمع بود و پوری ، ‏ترسان و حیران ، چشم باز کرده بود : « ای بابا ... پانتی ، این چه وضع بیدار کردنه ؟ » ‏
صدایی از پشت سر شنید : « بالاخره بیدار شدی ؟ »‏
برگشت ... مامانش بود ... پشت اپن آشپزخونه اش ایستاده بود ... یه نگاه دقیق تر به خونه انداخت ... نه ‏مث اینکه تو خونه خودش بود ... یه لحظه امر برش مشتبه شده بود که شاید تو خونه مامانشه ... : « شما ؟ ‏اینجا چی میکنین ؟ »‏
پروانه ، لبش رو با حرص ، به روی هم فشار داد : « آره ماییم ... دختر تو خجالت نمیکشی ؟ آخه این چه ‏وضعیه تا یه ساعت از نصف شب گذشته ، با پسر غریبه تو خیابونا ول میچرخی ؟ والا بلا ما آبرو داریم ... ‏نمیگی ملت هزار تا حرف برات در میارن ؟ »‏
پانتی ، منگ و گیج ، در حالیکه صحنه هایی و صداهایی جلو چشمش بزرگ و کوچیک میشد ... دستی ، ‏دقیقا به معنی « برو بابا ، تو هم حال داری » تو هوا تکون داد ... ‏
در دستشویی رو باز کرد ... بدون اینکه صورتش رو تو آینه نگاه کنه ، آبی به روش زد ... دستش رو از ‏مشتی آب پر کرد و به داخل دهنش هول داد ... قرقره کرد و آب رو با ضرب به داخل روشور ، تف کرد ... ‏برگشت بیرون ... پوریا ، روی کاناپه ، نیم خیز بود ، ملافه رو به دور خودش پیچونده بود ... ‏
پروانه لیوانی چای تو دستش بود ... ‏
پانتی دست جلو برد و لیوان رو از دستش بیرون کشید ... به نق نق پروانه که : « اِ برو برای خودت بریز ‏‏... این مال تو نیست » توجه نکرد ... کنار پوری ، روی کاناپه نشست ... دستش رو به دور گردن پوری ‏حلقه کرد ... مشکوک ، دور و اطراف خونه رو ریز ریز ، از نظر گذروند ... ‏
پروانه با لیوان دیگه ای چای ، روی مبل تک نفره روبروی ایش ، نشست ... بازم شروع کرد به سرزنش ‏کردن ... پانتی پوف بلندی کشید ... پروانه ادامه داد : « آخه تو خجالت نمیکشی ؟ اومدیم و فرام از راه ‏رسید ... مث اونبار ، هر شب هر شب تا دیر وقت بیرونی ... بعدم با این وضع فجیع »‏
با دست به سراپای پانتی اشاره کرد ... پانتی به خودش نگاه انداخت ... مشکلی تو وضعش نمیدید ... ‏دیشب ، مانتو پالتو پوشیده بود ... زیرش هم یه تاپ قهوه ای رنگ ... تا روی گودی کمر ... حداقل ‏خوبیش این بود که کمر لختش ، و برجستگی لباسش ، از زیر مانتو پالتو پیدا نبود ... بعلاوه اون چکمه های ‏پاشنه پنج اینچ قهوه ای رنگ لج دارش ... با اون شال پشمی قهوه ای سوخته ... مشکل چی بود ؟!‏
پروانه ادامه داد : « میدونی تا حالا چند بار فرام مچت رو تو این گردشهای شبانه گرفته و به روی مبارک ‏نیاورده ... والا خوب تحملی داره با تو ... اینم از دیشب که زهرماری خوردی و عق ... »‏
پانتی پوفی صدا دار کشید و به پروانه توپید : « اَه ... یه روز نذاری بی استرس به زندگیمون برسیم ها ... ‏من چیزیم نبود ... کسی با یه قلپ به قول جنابعالی زهرماری ، حالش چنان و چنین نمیشه ... امیر لج ‏کرد گفت شام پیتزا ، معده ام بهم ریخت ... »‏
پروانه باز هم سرزنش کرد : « خو تو که معده ات زود ترش میکنه ، چرا از این کوفت و زهرمارا ... »‏
صدای پروانه ، تو صدای شاد و سرزنده ی نا آشنایی ، گم شد : « های مام ... های پَن ... اوه ببین کی ‏اینجاست ... پوری ... چطوری تو پسر ... » ‏
موهای پوری ، تو دستهاش بهم ریخته شد ... برگشت ، چشمکی به پانتی زد ... لپ پانتی رو به دو انگشت ‏گرفت و کشید ... : « چطوری تو هانی ؟! » ‏
چشمهای پانتی ، قد یه نعلبکی از جا بیرون زد ... به اینکه خطای دید باشه شک داشت ، ولی صداش چی ‏؟ ... انگشت هاش ، روی پوست صورتش چی ؟ ... از جا بلند شد ... لیوان چای به پایین پاش افتاد ... ‏روی پارکتهای کف سالن ، صدا داد ... با لکنت ، نالید : « فر ... هاد ؟! »‏
تیشرت صورتی چرکی پوشیده بود ... با شلوارکی مشکی رنگ ... حوله ای سفید و تمیز دور گردنش بود ... ‏به نظر میرسید ، تازه از حموم بیرون اومده باشه ... موهاش هنوز نم داشت ... بی خیال ، گوش پاک کنی ‏تو گوش میچرخوند ، با دست چپش ، گوش پاک کن رو تو گوش نگه داشت ، و دست راستش رو به سمت ‏پانتی دراز کرد : « اوه یِ ... آیم هووم ( من اینجام ) ، بهتر شدی تو ؟! »‏
کلمه هووم تو گوشش زنگ زد ... سرش گیج رفت ... با اینکه مشخص بود تازه از حموم بیرون زده ، با ‏اینحال ، بوی گند عرق کیشمیشی ، زیر دماغ پانتی بیداد کرد ... حالش بهم خورد ... دست و پاش به لرزه ‏افتاده بود ... پوری شاد ، از جا پاشده بود و باهاش دست میداد ... مامانش ، نگاهش رو بین اون و پانتی ‏میچرخوند ... ‏
پانتی جیغ زد : « بیرون ، از این خونه برو بیرون ... کی بت گفت پاتو بذاری تو خونه ی من ؟ »‏
پروانه چشم گرد کرد : « پانتی ، این چه وضع حرف زدنه ؟ اینجا خونه اونم هست ... »‏
پانتی ، دو دستش رو به دو طرف گوشهاش گذاشت ... با صدای تیزی جیغ زد : « برین بیرون ... همتون ‏‏... از همتون بدم میاد ... مخصوصا از تو ... برو بیرون ... برو بیرون ... »‏
و هق زد و باز جیغ زد ... ‏
فرهاد ، حوله رو با عجله ، به گوشه ای از مبل ، آویزون کرد به سمت پانتی نزدیک شد : « هی پَن ... تو ‏چته ؟ خودت ازم خواستی بیام ... »‏
پانتی هیستریک ، جیغ زد : « نمیخوامت ... ازت متنفرم ، برو بیرون ... نمیخوام ببینمت ... برو بیرون ... ‏‏»‏
فرهاد ، دستش رو به روی دستهای پانتی گذاشت ، سعی کرد دستهاشو از روی گوشش برداره ... پانتی بیشتر ‏مقاومت میکرد و همراه با جیغ ، کماکان فریاد میزد که بره بیرون ... فرهاد کنارش خم شد : « اوکی ، اوکی ‏‏... هولد اون پلیز ... تو خودت گفتی بیام واسه دیوُرس ... آی دو ایت ... اوکی ... ریلکس پلیز ... ‏ریلکس ... دستهاتو بذار پایین و آروم باش ... » { باشه ، باشه ... صبر کن لطفا ... تو خودت گفتی بیام ‏برای طلاق ... من این کار رو میکنم ... باشه ... آروم باش لطفا ... آروم ... دستهاتو بذار پایین و آروم ‏باش ... }‏
پانتی نمیتونست آروم باشه ... برگشته بود ... بعد از اینهمه سال برگشته بود ... و حالا ، جلوش وایساده بود ‏و اونو به آرامش ، دعوت میکرد ... تا مرز غش کردن ، راهی نداشت ... پروانه ، به بازوش چنگ انداخت ‏‏... پوری با دهن باز ، نگاش میکرد ... پروانه تند و تند میگفت : « آروم باش پانتی ، اینقد جیغ نزن ... ‏کولی بازیها چین در میاری ؟ مگه نمیخواستی تکلیفتو روشن کنی ؟ این بیچاره دو روزه علاف خانومه ... ‏دیشب ، با اصرار من ، اومد باهات صحبت کنه ... »‏
پانتی دستهاشو به روی گوشهاش فشار میداد : « چرا اینجاست ... بره گم شه ... بره بیرون »‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۱۶

پانتی دستهاشو به روی گوشهاش فشار میداد : « چرا اینجاست ... بره گم شه ... بره بیرون »‏
فرهاد ، دستش رو به میون موهاش فرو برد ... از دو طرف کشید ... رو به روی پانتی ایستاد ... قدمی از ‏پانتی فاصله گرفت ، نفسش رو پر صدا ، از سینه بیرون داد ... موهاش ، شبق ، رو پیشونیش ریخته بود ... ‏طوفانی ... چشماش ، به کلر آب تهران عادت نداشت ... سرخ بود ... دقیقا رنگ اون شبهای نفرین شده ‏ی پانتی ... با زبون ، یه لپش رو پر کرد ... از گوشه چشم ، حرکات بی تعادل پانتی رو که بارها و بارها چه ‏از پشت تلفن ، چه حضوری ، دیده و شنیده بود ، برای باری که نمیدونست چندمه ، از زیر نظر گذروند ... ‏
با صدای خفه ای مستاصل به حرف در اومد ... چهار انگشتش رو ، با فشار به داخل موهاش فرو برد : « ‏اوکی ... جاست ریلکس پلیز ... » و روشو از پانتی برگردوند ... ‏
پروانه به بازوهای پانتی چنگ محکمتری زد : « عزیزم ... این که نشد تا میاد ، میخواد باهات حرف بزنه ، ‏کولی بازی در میاری ... این بار دیگه سه سال پیش نیست ... این دفعه باید به هر قیمتی که شده ، ‏تکلیفتونو روشن کنین ... یادت نره ، اینجا خونه اونهم هست ... تو حق نداری با جیغ و داد ، اونو از خونه ‏اش بیرون کنی ... یه نگاه به پوری بیچاره بنداز ... داره از حال میره بچه ام ... »‏
پانتی ، حالش بهم خورد ... خیره تو چشمهای پروانه ، آب دهنش رو به فضای روبرو پرت کرد : « تف ... به ‏تو هم میگن مادر ، فقط تو فکر شازدتی ؟ ... »‏
نگاه تندی به فرهاد انداخت و غرید : « من از اینجا میرم ... تو بمون و شازده پسرت و سوگلیت ... » ‏
و پوزخندی زد ... و با پشت دست ، چشمهای خیس شده اش رو ، خشک کرد ... هق هقش رو تو سینه ‏کنترل کرد ... و با قلبی که با هر ضربه نفرت رو با صدایی از لای پره های بینیش به بیرون میداد ، تند ، به ‏طرف اتاق خوابش حرکت کرد ... میشو تو چارچوب در ، دمش رو بالا گرفته بود و میو کنان خودش رو به ‏مچ پاش مالید ... پانتی با روی پا ، محکم ترین لگدی که تا اون روز سراغ داشت ، نثار پهلوی میشو کرد و ‏اونو به در نیمه باز اتاق کوبوند ... ‏
پروانه ، تو کنج بالایی نزدیک دستگاه ایستاده بود ، و به مانیتور نگاه میکرد ... ضربان ، گاه تا چهل میرسید ، ‏گاه بالاتر میرفت روی شصت و پنج چشمک میزد ، باز میرسید به پنجاه ، دوباره و دوباره ... فشارش پنج رو ‏شیش مونده بود ... صدای ناله مانندی از دهنش بیرون میزد ... قفسه سینه اش ، تو اون همه لاغری و ‏بیگوشتی ، با هر بار تنفس ، بالا پایین میشد و تصویر پر ترحم بچه های اتیوپی و میانمار ، رو تو خاطرش پر ‏رنگ تر میکرد ... تو بیست و چهار ساعت گذشته ، دو بار رفته بود و برگشته بود ... ‏
شمس ، با چشمهایی پر اشک ، به چشمهایی که خاطره وزغ رو تو ذهن زنده میکرد ، زل زده بود ... با این ‏بار آخری که مدت بیشتری رفته بود و برگشتش ، با تشنج همراه بود و گوشه پای چپش رو کات دان کرده ‏بودن تا رگی ریز ، هر چند موقت پیدا کنن ، امید به زنده موندنش ، به زیر صفر سقوط کرده بود ... ‏
جا جای بدنش ، از مچ پای چپ و راست گرفته ، تا کشاله های رونهایی که به اندازه یه چوب شور بود ... از ‏کاسه سرش تا رگ گردنش ... از روی هر دو ساعد دستش ، همه رو امتحان کرده بودن و توی آخرین ‏امتحان ، برای پیدا کردن رگ ، عملا مرده بود و تشنج کرده بود ... احتمال مننژیت میرفت و حتی از مغز ‏استخونش هم مایعی بیرون کشیده بودن و برای آزمایشگاه فرستاده بودن ... ‏
شمس ، از دیدن اون نفسهای بی صدا ، با خس خسی نا محسوس ، ابرو در هم کرد ، ترجیح میداد بیرون ‏منتظر پروانه بمونه ، تا روبروی اون دستگاه بایسته و به موجودی که کمتر شباهت بچه آدمیزاد رو داره ، زل بزنه ... موجودی کبود ، با پاهایی از هم باز ، با استخونهایی که میشد با اطمینان گفت ، بیش از 50 ‏گرم ، گوشت به دورشون ندارن ... ‏
فرام ، بارها و بارها ، تماس گرفته بود و از وضعیت بچه پرسیده بود ، و شمس ، تا اونجا که براش مقدور بود و ‏بلد بود ، توضیح داده بود ... دکتر ، دقیقا سکته رو تشخیص داده بود ... باورش براش غیر ممکن بود که بچه ‏ای با سن زیر صفر ، در حالیکه هنوز حداقل دو ماه و نیمی باید تو شیکم میموند ، سکته کرده باشه ... ولی ‏فرام هم این تشخیص رو تایید کرده بود ... ایست قلبی ! ... ‏
نفسی پر صدا و پر حسرت بیرون داده بود ... بهتر بود برمیگشت اهواز و منتظر اقدام و خبر نهایی پروانه ‏میموند ... این بچه ، موندنی نبود و لحظه به لحظه ، حالش بدتر شده بود ... پانتی ، که تازه تونسته بود ‏قدمی راه بره ، به دستور پزشک مشاور روانشناس ، به بستر اون موجود ، کشیده شده بود ... چشمهاش ، به ‏روی اون موجود عجیب و غریب ، چزخیده بود و وقتی که مامانش دهن باز کرده بود و بهش گفته بود : « ‏پانتی ، عزیزم ، بچه تو دیدی ؟ ببین چه کوچولوئه ... ببین چه نازه ... »‏
ذهنش بشدت ، پسش زده بود ... جیغی خفه کشیده بود و با شتاب و عجله و ترس ، از نزدیک اون ، فرار ‏کرده بود ... حتی باورش هم براش مشکل بود ... قیافه وحشتناک اون موجود خارق العاده و عجیب و ‏غریب ، تو ذهنش مونده بود و سه بعدی میشد و بالا میومد ... ‏
دکتر مشاور ، ترجیح داد ، فعلا ، کمتر اونو با اون بچه درگیر کنه ... و وقتی که اون بچه ، برای بار سوم ، تنها ‏هشت ساعت بعد از برگشت شمس ، رفت ، پروانه به پانتی توضیح داد : « دیگه نمیخواد ازش بترسی عزیزم ‏‏... حتی نمیخواد بهش فک کنی ، اون مرد ... سعی کن به چیزهای خوب فک کنی و برای همیشه از یاد ‏ببریش ... ‏
بعد از اون ، با شمس تماس گرفته بود و مصمم و محکم گفته بود : « آقای شمس ، متاسفم که هنوز نرسیده ‏، باید برتون گردونم ... بچه مرد ... ترجیح میدین اونو به سطل آشغال ضایعات بیمارستانی بسپرم ، یا برای ‏کفن و دفنش ، برنامه خاصی دارین ؟ ... پانتی هم خوبه و بهتره از این محیط ، دور بشه ... من اونو ‏مرخص میکنم و واقعا نمیدونم با این نیمچه بچه ، چیکار کنم ... »‏
و شمس که اشکی از چشم چکونده بود و واقعا پر حسرت و از اعماق قلب ، برای اون موجود کوچیک و ‏ظریف و شکننده ای که اینهمه زجر کشیده بود تو عمر کوتاهش ، غصه خورده بود و گریه کرده بود ... گریه یه ‏مرد ، برای از دست دادن پاره تنش ، کمرش رو خم کرده بود ... حتی اگر این پاره تن ، یه موجود چندش ‏آور نهصد گرمی باشه ... ‏
و وقتی همراه با سنیه ، به تهران برگشته بود ، با کارتنی که جای وسایل پزشکی بود ، مواجه شده بود ... ‏پروانه با قساوت ، کارتن رو به جلو چشماش گرفته بود و درش رو باز کرده بود و موجودی نحیف و غیر قابل ‏تشخیص ، توی پارچه سبز رنگ ، نشونش داده بود که با اینهمه سن و سال و با این همه تجربه و دنیا دیدگی ‏، عق زده بود ... و ترجیح داده بود ، نه به روش صبی ها ، و نه به روش مسلمونها ، اون به آغوش خاک ‏نسپاره ... و کل این پروسه رو به پروانه سپرده بود تا به هر روشی ، اونو از جلوی چشمش دور کنه ... سنیه ‏به تخت سینه زده بود و به جای هر واژه ای اسم فرهاد رو به زبون آورده بود و از راه دور ، برای غصه های ‏احتمالی پسرش ، اونور کره زمین ، نوحه سرایی میکرد ... ‏
و فرهاد که ، روز اول ترخیص پانتی از بیمارستان ، برای بار اول ، به مادر زنش ! زنگ زده بود و برای اتفاق ‏افتاده ، ابراز تاسف کرده بود و حل و فصل این مسئله رو بعهده خود پروانه گذاشته بود ... و فرام که تاکید ‏کرده بود : « بهرحال ، کاریه که شده و ایشالا در آینده ، بچه ای صحیح و سالم ، جای اونو ، برای شمس ها ‏میگیره ... بهتره پانتی ، توسط خانواده اش ، به همون اهواز منتقل بشه و پروانه رو بیش از این تو زحمت ‏نندازه و همینکه تا اینجا ، جور عروس شمسها رو کشیده ، کافیه »‏
و پروانه که زیر چل پانتی رو گرفته بود و تحویل شمس داده بود ، تا اونو بار دیگه به کیلومترها دور تر ببرن ‏‏... ‏
با سرعت و حرص ، دستهای لرزونش رو حرکت داد ... ساعت از ظهر ، گذشته بود ... روز جمعه ... این ‏وقت روز ... بهترین گزینه اش ، شاران بود ... شاید هم امیر ... آره این بهتر بود ... گوشی موبایلش رو تو ‏دست گرفت ، و روی شماره امیر مکث کرد ... دکمه رو فشار داد ... ‏
با زمانی معادل پنج شش بوق ، بالاخره آهنگ انتظار ، قطع شد و صدای امیر محتشم ثباتی ، تو گوشی پیچید : « به ، ‏سلام خانوم مهندس ... چطوری تو ؟ ... اینقد زود دلت برام تنگ شد ؟ معمولا جمعه ها زنگ نمیزدی ... »‏
پانتی مژه های خیسش رو روی هم فشرد ... آهی از ته سینه کشید ... با بغض نالید : « فک کنم ، این هفته رو اضافه کاری ‏داری ... فقط بیا امیر ... فقط بیا ... »‏
امیر محتشم ، چند بار پشت سر هم پرسید : « چی شده ؟ ... پانتی ... کجایی تو ... دختر خفه ام کردی ، ‏جواب بده ... »‏
پانتی فینش رو بالا کشید : « امیر ... »‏
و زیر گریه زد ... کاری که کمتر انجام داده بود ... اشک ریختن ... یاد گرفته بود خشم و غصه اش رو با جیغ ‏جیغ کردن و آه کشیدن خالی کنه ، عادت به گریه کردن ، نداشت ... کم پیش اومده بود ... اونم برای ‏کسی مث امیر محتشم ثباتی ... ‏
‏« پانتی ... پانتی ... گریه میکنی ... تو رو خدا بنال ببینم چی شده ؟ ... »‏
پانتی نالید : « هیچی امیر ... فقط بیا ... من دم در منتظرتم ... نمیتونم برونم »‏
پوریا ، مظلوم و بی صدا ، میشو نالان رو به بغل گرفته بود و زیر چشمی ، پانتی رو می پایید ... به این ‏رفتارها ، هم عادت داشت هم نداشت ... پانتی ، یا خیلی مهربون بود ، یا خیلی رو اعصاب ... پوری معتقد ‏بود ، گاهی رگ عربیش گل میکنه و زیادی بی منطق میشه ... چشماشو میبنده و دهنش رو باز میکنه ... ‏این چند ماه اخیر ، وخامت اوضاع اخلاقیش بیشتر از همیشه بود ... خیلی کم آروم و سر براه بود ... اغلب با ‏همه درگیر بود و بحث میکرد ... ‏
پروانه ، باز هم سمج تر از قبل ، پا تو اتاق گذاشت ... با حرص ، پالتوی مشکی رنگ تو دست پانتی رو ‏کشید : « کجا ؟ ... خجالت نمیکشی ؟ هر چیزی حد و حدود داره ... آخه دختر ، مگه تو دیوونه ای ... گره ‏ای که میشه با دو انگشت راحت بازش کرد ، چرا از دندون برای باز کردنش استفاده میکنی ؟ بشین منطقی ‏حرف بزن ... مگه یه عمره رژه نمیری و نطق نمیکنی طلاق طلاق ... خوب بیا ، اینم یه مرد آماده برای ‏طلاق ... دیگه مرگ میخوای ... »‏
پانتی محل نذاشت و روشو اونور کرد و لب تابش رو با فین فین تو کیف لب تاب چپوند ... پروانه کیف رو ‏از دستش قاپ زد : « پانتی ... احمق نشو »‏
تو کمد خم شد و دو تا تیشرت و دو تا شلوارک بلند برداشت و توی کیف بزرگ رو کولیش چپوند ... پروانه ‏کیف رو با خشونت از دستش کشید : « بی منطق ... خودخواه »‏
شلوار جینش رو با شلوار جین تمیزی از توی کمد تعویض کرد ... خم شد و پالتو رو برداشت و باز فینش رو ‏بالا کشید و با پشت دست اشکهاشو پاک کرد ... ‏
پوری تو چارچوب در ، هنوز مظلومانه ، حرکاتش رو نگاه میکرد ... خم شد و چند تا سی دی متعلق به نقشه ‏های پروژه جدید امیر محتشم ثباتی ، که باید تا شب نقشه های ازبیلتش رو تحویل میداد ، برداشت ... ‏کیف رو از دست پروانه کشید و سی دی ها رو توش هول داد ...‏
پروانه باز هم غر غر کرد : « چرا در میری ؟ چرا میخوای مسئله رو دور سر خودت بچرخونی ... جرات کن و ‏بایست و از حقت دفاع کن ... حرف بزن و سنگاتو باهاش وابکن ... میبینی که منطقش از تو ، خیلی ‏بیشتره ... نرو پانتی »‏
زیر تخت خم شد و دسته نقشه های لوله شده رو ، کشید بیرون ... انتهای گوشه چشمش رو با دست پاک ‏کرد ... انگشتش سیاه شد ... گوشه انگشت سیاه شده اش رو به پالتوی مشکی رنگش کشید ... شال ‏مشکی رنگی از تو کمد بیرون کشید ... ‏
کیف بزرگ صورتی رنگ رو روی دوش انداخت ... لباسهای کارشم بود ... باید اونها رو هم بر میداشت ... ‏تا کمر تو کمد هول خورد ... مانتو و مقنعه و شلوار مشکی و خوش دوخت و ساده کاریشو هم ، چنگ زد و از ‏روی چوب رخت بیرون کشید و روی دست گرفت ... ‏
پروانه ، با دو دست محکم تو سر خودش زد : « دیوونه ... تو منو دق مرگ میکنی ... کجا میری صلات ظهر ‏؟ در خونه کیو میخوای بزنی ... هوی احمق با توام ... چرا یه بار مث آدم نمی ایستی و حرفت رو نمیزنی ‏؟ چرا اینقد بی منطق گری و قلدر بازی در میاری ... هوی هوچی با توام ... »‏
پانتی خم شد ... کفش مشکی پاشنه سه سانت سر کارش رو به پا کرد ... جوراب ! ... تو دراور دو جفت ‏جوراب مشکی شیشه ای بیرون کشید و تو جیب پالتوش کرد ... هر دو کیف رو روی کولش جا بجا کرد و ‏نقشه های رول شده رو هم به دست گرفت ... ‏
پوری تو چارچوب در ایستاده بود و روی سر میشو دست نوازش میکشید و به پانتی خیره بود ... با تنه ای ‏خشن و پر حرص ، پوری رو به کناری زد و از چارچوب در خارج شد ... به پشت سر نگاه نکرد ... همینطور ‏به روبرو هم دقت نکرد ... تو چارچوب در خروجی ، دستگیره به دست ، بازوش کشیده شد ... ‏
فرهاد بود ... بر خلاف دقایق گذشته ، لباس بیرون به تن داشت ... تیشرتی ساده و یقه هفت با آستین ده ‏سانت ، به رنگ طوسی ، با شلوار جین مشکی ... موهاش هنوز نامرتب و نم دار بودن ... چشماش هم هنوز ‏سرخ بود ... مشکی توشون بیشتر پیدا بود ... ‏
بی حرف ، با خشونت بازوش رو از دستهایی که روی سفیدیشون ، پر بود از موهای مشکی بلند ، بیرون ‏کشید ... فرهاد ، نفسی بلند ، بیرون داد : « کُم آن پَن ... یو هیت می ... ... اوکـــــی ... من از اینجا ‏میرم ... » { یالا پن ... تو از من متنفری ... باشه ... من از اینجا میرم }‏
پانتی ، انگشت بازویی که لحظاتی قبل از دستهاش بیرون کشیده بود ، رو به حالت پر تهدید ، تا نزدیک ‏ترین جای ممکن به اون چشمهای سرخ پر التهاب ، نشونه رفت ... پر حرص غرید : « دست نجستو به من ‏نزدن ... »‏
پوزخندی زد و با اشاره به فضای بی مصرف وسط سالن پذیرایی ، با همون لحن بالاتر از حد معمول داد زد ‏‏: « ویل کام هووم » { به خونه خوش اومدی }‏
در رو پر صدا به هم کوبید ... از راهروی پر پیچ و خم طبقه گذشت ، روبروی آسانسور ایستاد ... تو لحظه آخر ‏، فرهاد ، با کاپشن مشکی رنگ چرمی ، روی دست ، روبروی آسانسور بود ... و آسانسوری که درهاش بسته ‏تر از اونی شد که کسی بتونه توش بپره ... ‏
از لابی ، بیرون زد ... سر کوچه خلوت جلوی آپارتمان ، به انتظار ایستاد ... ماشین امیر محتشم ثباتی ، تو ‏پیچ کوچه پدیدار شد ... و اون که با تیپی ساده و غیر رسمی ... از ماشین بیرون زد ... بی اینکه در سمت ‏خودش رو ببنده ... صندلی تابستونه به پا داشت و سوئی شرتی روی تیشرت سبز سدریش ، به تن کرده بود ‏‏... چشمهاش پف داشت ... حتی ردی از قی ، گوشه اونها به چشم میخورد ... ‏
با سرعت خودش رو به جلو پای پانتی رسوند : « چی شده پانتی ؟ چرا گریه میکنی ؟ دختر تو که منو نصف ‏عمر کردی ... »‏
فرهاد از در آپارتمان بیرون زد ... از گوشه چشم هر دو قابل دیدن بود ... پانتی سعی کرد ندیده بگیرش ... ‏و امیر محتشم ، تا حدی گنگ ، در جریان ما وقع قرار گرفت ... رو به پانتی لبخند زد : « با دفتر دستکت ‏زدی بیرون ... نگو که یه قهر رمانتیک داشتی ... این یارو ، همون مستر فرهاد نیس ؟ »‏
فرهاد سست و پر اخم ، به هر دو نگاه کرد ... پای جلو رفتنش ، شل بود ... به خودش غرید : « اوه شیت ‏‏... تایل آس بوی ... کام اون ... ایتس یور آپشن ... » { اوه لعنتی ... پسره ی کون سفت ( بی عرضه ‏ی مبادی آداب ) ... یالا ... این گزینه توئه ... »‏
اهمی کرد و با اعتماد به نفسی کاذب ، به جفت روبروش ، خیره خیره نگاه کرد و نزدیک شد ... امیر محتشم ‏، با همون لبخند ، به سمت چپ برگشت ، یه بار دیگه از بالا به پایین و از پایین به بالا ، خیره شد به فرهاد ‏‏... با قدمی بلند ، نزدیک شد ... دستش رو جلو برد : « سلام ... من امیر محتشم ثباتی هستم ... » ‏
با سه انگشت ، زیر گردنش رو خاروند ، با تردید و پوزخندی ، ابرو بالا داد : « احیانا ، با جناب فرهاد خان ‏شمس ، آشنا نشدم ؟ ... شدم ؟! ... » ‏
و باز ابرویی بالا داد : « خوشبختم ... »‏
به سمت پانتی برگشت : « خوب ، بنتی یگانه ، بهتره بریم ، سر ظهری ، دم در ، جای مناسبی برای ایستادن ‏نیست ... یادت که نرفته ، برادر شوهر گرامیت به این مسئله حساسه »‏
و نیشی باز کرد ... فرهاد ، دوباره به پانتی نزدیک شد : « پن ... آیم سوری ... پلیز ... من از اینجا میرم ‏‏... اوکی ... »‏
پانتی غرید : « امیـــــــــر میای یا نه ... »‏
امیر محتشم ثباتی ، به عقب برگشت ... نیش خندی زد و ابرو بالا داد : « باشه بابا ... چرا میزنی ... اومدم ‏دیگه ... اوکی مستر فرهاد ... سی یو سون ( به زودی میبینمت ) ... بای »‏
و با چند قدم بلند ، پر قهقهه به در ماشین نیمه باز ، نزدیک شد ... در رو از داخل برای پانتی باز کرد ... ‏پانتی بی هیچ حرفی ، بدون اینکه به سمت فرهاد نگاهی بندازه ، وسایلش رو روی صندلی عقب انداخت ، ‏و خودش هم روی صندلی جلو ، پرت کرد ... پوف با صدایی کشید و رو به امیر ، عصبی زمزمه کرد : « بریم ‏؟ » ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
امیر محتشم ثباتی ، خنده ای کرد ... دو انگشتش رو به کنار شقیه گذاشت و سرش رو برای فرهاد تکون داد ‏‏... بدون اینکه دنده عقب بگیره ، از قسمت شمالی کوچه ، بیرون زد ... ‏
فرهاد سنگ ریزه ای از کنار پاش رو ، محکم به روبرو پرت کرد ... زیر لب غرید : « اوه شیت ... شیت » ‏
امیر ، به طرف پانتی برگشت : « شوهرت بود بنتی ؟ »‏
پانتی چینی به بینیش داد : « دیدیش ... وای هنوز هم حال بهم زنه ... فکرش رو بکن ... اونوقتا که یه ‏وحشی به تمام عیار بود ، الان شده یه بچه سوسول غیر قابل تحمل ... » ‏
امیر محتشم با لبخندی کج ، سرش رو به طرف پانتی برگردوند : « خب به نظر منطقی میومد ... اونجوری ‏که تو از این قوم الظالمین میگفتی ، انتظار داشتم با دیدنم ، سرت کنار جدول افتاده باشه ... »‏
پانتی ایشی کشید ... : « غلط کرده ... نبین از فرامه مث سگ میترسم ها ... این خودش هم از فرام ‏حساب میبره ... اون اینقد پر جذبه ست ، که آدم میبینش گو گیجه میگیره ... ولی این دیگه نوبره ... ‏دیشب شوکه شدم ... »‏
آهی پر صدا کشید ... امیر از کنار گردن نگاه دقیقی بهش انداخت : « چرا ؟ ... انتظار دیدنش رو نداشتی ؟ ... چرا ‏گریه میکردی ؟ »‏
پانتی ، برگی دستمال کاغذی از روی داشبورد برداشت ، بینیش رو پر صدا پاک کرد ... امیر غرید : « اَه ... ‏حالمو بهم زدی ... دختر تو اصلا شخصیت نداری ها ... نگفتی ؟ »‏
پانتی ، نفس عمیقی کشید : « اول برو سمت یه هتل خوب ، یه اتاق رزرو کن برام ، بعد برات میگم ... »‏
امیر پرسشگر بهش خیره شد : « کجا باشه ؟ » ‏
پانتی اخم کرد : « همین دو رو برا ... برای یه هفته بیشتر هم نگیر ... یه جا آشنا باشه ازم رضایت شوهر ‏نخوان ... میدونی که به اندازه کافی ، از این مسئله کشیدم ... دیگه نمیخوام برای یه هفته در رفتن از خونه ‏هم ، بازم زنگ بزنم به فرام بیاد برام وکالت نامه رو کنه ... »‏
امیر اخم کرد : « چرا اینقد زیاد ؟ یه شب کافی نیست تا مخ ناقصت یه خورده خنک شه ؟ »‏
پانتی حرصی لحنش رو تند کرد : « نمیخوام ببینمش ... نمیخوام هیچکدومشون رو ببینم ... اگه فرام بود ، ‏بهتر بود ... با اون راحت تر میتونستم به نتیجه برسم ... هیچوقت حرف مفت برای گفتن نداره ... همیشه ‏منطقیه ... یه چی میگه نه سیخ بسوزه نه کباب ... هر چند که حرف زدن باهاش خیلی سخته »‏
امیر خندید ... با کف دست تو سر پانتی کوبوند : « تا نباشد چوب تر ، فرمان ... آخه دختر تو چرا اینقدر پر ‏دردسر و سرتقی ؟ خب اینهمه منتظر بودی ... پیغام پسغام کردی برگرده باهاش جدی بحث کنی ، الان ‏اومده ... چرا نایستادی سنگاتو باهاش وا بکنی ؟ »‏
پانتی غلیظ و پر صدا ، آه کشید : « تو رو خدا تو یکی دیگه برام موعظه نکن ... دست خودم نیست ... وقتی ‏میبینمش ، اینقد احساسات جور وا جور به قلبم چنگ میزنه ، که نمیدونم کدومشون رو بروز بدم ... دلم ‏میخواد اینقد جیغ بزنم ، تا همه این احساسات فرار کنن »‏
امیر محتشم ، خندید ... : « در این که بی منطقی ، شکی نیست ... آخه دختر خوب ... با این کارا که به ‏نتیجه مثبت نمیرسی ... به نظر من ، باهاش منطقی تر رو برو شو ... ببین حرفش چیه ، قصد و نیتش چیه ‏، اگه قانع شدی که هیچ ، اگه نشدی هم ، من اونقدرا چلاغ و ناتوان نیستم که نتونی بهم تکیه کنی ... باور ‏کن خودم طلاقت رو ازش میگیرم و میذارم کف دستت »‏
پانتی زمزمه کرد : « لازم نیست ... خودش اینبار اومده برای طلاق ... » ‏
امیر محتشم ، به سرفه افتاد : « چی ؟! ... آخه چطور ممکنه ؟ ... اونکه ... »
مکثی کرد ... به پانتی خیره شد : « خیلی خب ، این که خوبه ... ‏مگه تو همینو نمیخوای ؟ بهش فرصت بده تا به خواسته ات عمل کنه ... این که دیگه در رفتن نداره ... ‏داره ؟ »‏
و کنار هتل هویزه ، نگه داشت ... : « یکی از آشناها اینجاست ... رِسِپشنه ... بیشتر مشتریهای شرکت رو ‏اینجا اسکان میدم ... بودش برات اتاق رزرو میکنم ... شناسنامه ات »‏
و دستش رو به طرف پانتی دراز کرد ... پانتی ، شناسنامه ی تعویض شده اش رو بار دیگه ، به دست امیر ‏محتشم داد ... اسم فرهاد ، تو مشخصات همسر ، با خود نویسی مشکی ، نوشته شده بود ... نفس حبس شده ‏اش رو از سینه بیرون داد ... ‏
دقایقی بعد ، امیر محتشم ، وسایل پانتی رو به داخل هتل منتقل کرد ... : « خوب حالا کجا بریم ؟ »‏
پانتی پر تشکر نگاه کرد : « دیر وقته امیر ... تو برو خونه ... منم میرم یه خورده استراحت میکنم ... »‏
امیر محتشم ، با نوک شصت و انگشت سبابه اش ، ضربه ای جون داری به بینی پانتی زد : « لوس نشو ، گفتم ‏غیر منطقی و سرتقی ، ولی نه تا اون حد که کنارت ناهار روز جمعه ، بهم زهر بشه ... میریم نهار میخوریم ، ‏تو هم دختر خوبی میشی ، میشینی بقیه نقشه هامو تموم میکنی ، صبح خواستی بری شرکت ، میمونی ‏منتظرم ، تا هم برسونمت ، هم نقشه ها رو ازت بگیرم ... »‏
پانتی به فضای روبروش خیره شد : « مرسی امیر ... تو خیلی خوبی ... باور کن اگه یکهزارم تو خوب بود ، ‏یه لحظه هم تو پذیرشش شک که نمیکردم ، هیچ ، به دست و پاشم می افتادم تا طلاقم نده ... »‏
امیر محتشم ، بی اینکه به سمت پانتی برگرده ، لبخندی محو زد ... دکمه پخش ماشین رو زد تا حال و ‏هوای پر بغض تو ماشین رو عوض کنه ... ‏
به رستورانی دنج رفتن ... غذای ظهر جمعه اش ، اکثرا ماهی بود ... همونو برای هر دوشون سفارش داد ‏‏... پانتی با ذهنی درگیر ، آهسته و بی اشتها ، با چنگال ، گوشتها رو از تیغ ها جدا میکرد و به دهن میذاشت ‏‏... اگر امیر نبود ، مطمئنا ، شاران نمیتونست این آرامش رو تو مدت کوتاهی بهش برگردونه ... بخاطر اون ‏سرتق بازی و تصادف اوایل آشنایی ، خدا رو شاکر شد ... ‏
مث یه جنس بنجول ، برگشت خورده بود ... حس بدی بود ... با اینکه اینهمه از این خانواده متنفر بود ، ‏ولی از مادری که ریجکتش کرده بود ، متنفر تر بود ... ‏
شمس و خانواده اش ، دلسوزانه و پر ترحم بهش نگاه میردن ... از این حس ترحم و دلسوزی هم متنفر بود ‏‏... ترجیح میداد ، مث همون وقتا تو خونه عمه زبیده باهاش رفتار بشه ، تا یه موجود قابل ترحم که مادرش ‏هم پسش زده بود ...‏
مث یه جنس بنجول ، برگشت خورده بود ... حس بدی بود ... با اینکه اینهمه از این خانواده متنفر بود ، ‏ولی از مادری که ریجکتش کرده بود ، متنفر تر بود ... ‏
شمس و خانواده اش ، دلسوزانه و پر ترحم بهش نگاه میردن ... از این حس ترحم و دلسوزی هم متنفر بود ‏‏... ترجیح میداد ، مث همون وقتا تو خونه عمه زبیده باهاش رفتار بشه ، تا یه موجود قابل ترحم که مادرش ‏هم پسش زده بود ...‏
بعد از اون روزهای زایمان ، تغییراتی فاحش رو توی بدنش تجربه میکرد ... ‏
خونی که گاه و بیگاه ، بی اراده ازش جاری میشد و تا سر حد مرگ میترسوندش ... مامانش بهش اطمینان ‏داده بود ، مال زایمانه ... خوب میشی ... و چندین روز بعد خوب شده بود ... ‏
با اینحال ، سینه هاش ، سفت و متورم بود ... مث گاو ازشون آغوز بیرون میریخت ... مث گاوهای عمه ‏زبیده ، بعد از زایمان ... همونها که پانتی به چشم میدید ... همونها که عمه میگفت ندوش ... بذار بمونه ‏برای گوساله بیچاره ... همونها که میگفت سهم گوساله ست و باید بخوره تا قوی بشه ... همونها که وقتی ‏سینه گاو پر میشد و نعره میکشید و لگد میزد ، عمه میگفت سینه هاش پره ، برو بدوش ... گوساله اش ‏سیر شده ... ‏
پانتی میدوشید و میجوشوند و باهاش چیزی مث پنیر ، سفت و دلمه درست میکرد که عمه میذاشت یدو ‏بخوره ... حتی برای طاها هم نگه میداشت ... میگفت از شیر اول گاوه و خیلی مقویه ... پانتی بدش ‏میومد ... دوست نداشت لب بزنه ... سهم خودش رو هم میداد به طاها که با لذت میخورد و به به چه چه ‏میکرد ... ‏
الان اونم آغوز داشت ... گوساله نداشت ... در عوض قورباغه ای زشت و چندش رو دیده بود که اگه ‏میموند ، باید از این شیر اول بهش میداد ... از این مایع زرد رنگ بریده بریده پر پنیرک ... ‏
سنیه خانوم ، برده بودش مرکز بهداشت ... بهش قرص و دارو داده بودن ... گاهی درد به جونش میزد ، هر ‏کی یه پیشنهاد میداد ... غزاله پیشنهاد داد ، بچه همسایه روبرویی رو بیارن تا به سینه هاش مک بزنه ... ‏سنیه خانوم اینقد جیغ زد و داد زد و سر غزاله بینوا آوار شد ، که زن بیچاره به گه خوردن افتاده بود ... ‏
در عوض ، به پیشنهاد فرام ، شیر دوشی گرفته بودن و گاهی که خیلی درد غیر قابل تحمل میشد ، برای ‏دخترک بیچاره ، تلنبه میزدن و ورم و درد رو از سینه هاش میگرفتن ... ‏
دو سه هفته ای ، این دردهای همیشگی ، به دلش چنگ می انداخت ... یه ماهی که از برگشتنش به اون ‏شهر خفه گذشت ، باز هم یه روز خون دید ... ترسیده بود ... ‏
مامانش بهش هشدار داده بود : عزیزم ، از این به بعد ، ماهی یه بار این اتفاق برات می افته ... نترسیها ... ‏ایرادی نداره ... مطمئن باش جاییت زخم نیست ... طبیعیه ... منم همینطور میشم ... همه زنها اینجور ‏میشن ... حتی دخترهایی که شوهر ندارن و بچه تو شیکمشون نبود ... ‏
با اینحال ، پانتی تا سر حد مرگ ترسیده بود ... جرات نداشت با سنیه خانوم تو این مورد حرفی بزنه ... ‏میترسید باز هم بچه تو شیکمش در بیاد ... شاید هم زن نانجیبی باشه ... آخه به نا نجیب ها میگن نجس ‏‏... به زنهایی که اینجور هستن هم میگن نجس ... سنیه خانوم چند بار ازش پرسیده بود : « نجس نیستی ؟ ‏‏» ‏
و وقتی پرسیده بود یعنی چی ؟ بهش گفته بود : « یعنی حروم باشی ... یعنی خون ازت بیاد ... یادت ‏باشه اگه نجس بودی ، بهم خبر بده »‏
و پانتی ترسیده بود خبر بده نجسه ... زن یکی از اقوام دور آقای شمس ، که زن خرابی بود و دیانا ازش ‏گاهی داستانها تعریف میکرد ، میگفتن نجسه ... و پانتی میترسید بگه اون هم نجسه ... ‏
ملافه سفید رنگی که اونوقتها ، روی تختش می انداختن و سنیه خانوم گفته بود وقتی نجسی ، اینو بنداز رو ‏تختت ، از وسط به چند قسمت برید ... تیکه تیکه اش کرد ... بعد تیکه های کوچیک رو تا کرد ، میذاشت ‏تو شورتش ، میذاشت تا خون به همه جا نپاشه و کسی نفهمه نجسه ... ‏
و وقتی یه روز که از خواب بیدار شد ، اینقد حواسش پرت بود که نفهمیده بود خون به لباسش سرایت کرده ، ‏بالاخره سنیه خانوم فهمیده بود نجسه ، و پانتی اینقد ترسیده بود که فقط گریه کرده بود و جیغ زده بود : بخدا ‏من کاری نکردم ... بخدا من نجس نیستم ... بخدا من اصلا از خونه بیرون نرفتم ... بخدا با کسی سلام و ‏علیک نکردم ... بخدا من پاکم ... و اینقد در خود فرو رفته بود که دو روز تموم لب به غذا هم نزد ... ‏
حتی سنیه خانوم هم نفهمیده بود چشه ... هر بار که خواسته بودن بهش نزدیک بشن ، توجیحش کنن ، ‏باهاش در مورد این مسئله بحث کنن ، اینقد گریه کرده بود و جیغ زده بود ، که همه اهل خونه رو به امان ‏آورده بود ... ‏
شمس با پسراش ! مشورت کرده بود ... ‏
اون پسره ی بی خاصیت که ول معطلی ... ولی فرام ، عقیده داشت : « بفرستینش پیش عمه اش ... یه ‏مدت بذارین اونجا باشه ... هم مواظب عمه اشه ... هم درسش رو همونجا میخونه ... به اون پدر بزرگ از ‏خدا بیخبرش هم هشدار بدین ، حق نداره نه دست روش بلند کنه نه توهین کنه ... شاید موندن بین ‏اقوامش ، حالش رو بهتر کنه ... یه مدت اگه دیدین بهتر شد ، اونوقت برش گردونین ... »‏
و به این طریق ، باز هم به خونه عمه زبیده برگشته بود ... به سرگرمیهای دوست داشتنیش ...
تپاله جمع ‏کردن ... گاو دوشیدن ... از خیش سبد و سینی درست کردن ... جارو بافتن ... علف چیدن ...
با اینحال ‏، عمه زبیده که هر از گاهی از درد کلیه عفونت کرده و زخم دیده اش ، که از داخل ماهیچه هاش ، به خاطر ‏همون ضربه لگد ، پاره شده بود ، مینالید به خودش میپیچید ... پانتی مث یه عاقله زن ، بهش رسیدگی ‏میکرد ... انواع و اقسام داروهای گیاهی رو براش درست میکرد و به حلقش میریخت ... ‏
باز هم گاه و بیگاه ، زن عمو نرجس به اونجا می اومد ... گاهی هم یدو می اومد ... پانتی حتی از یدو هم ، ‏به اندازه مامانش متنفر نبود ... یدو هم ، انگار ترسیده بود که حتی به پانتی ارد هم نمیداد ... ‏
زن عمو نرجس ، براش از زن بودن میگفت ... از تغییرات زنونه میگفت ...
بار دوم که باز هم دچار همون ‏حالت شد ، زن عمو نرجس ، از قبل براش پد بهداشتی گرفته بود ...
عمه زبیده ، با زرنگی و دنیا دیدگی ‏دردش رو فهمیده بود و براش چای فلفل درست کرده بود ... با همون حال نذارش ، کیسه گندمی که ‏درست کرده بود و میذاشت رو دم کش برنج تا گرم بشه و شبها که درد کلیه امونش رو میبرید ، میذاشت رو ‏کلیه اش ، براش گرم میکرد و رو دلش میذاشت ... ‏
از مامانش خبر نداشت ، دوست هم نداشت خبری ازشون داشته باشه ... ولی سنیه خانوم ، هر هفته ، یه بار ‏به اونجا میومد ... اکثرا با شمس ... گاهی با زن شیخ صالح ... یه بار هم با فرام اومد ... ‏
از فرام ، ترسی خاص داشت ... شاید هم بهش مدیون بود ... آزادی الانش رو به اون مدیون بود ... درس ‏خوندنش رو به اون مدیون بود ... عمه زبیده مرتب بهش گوشزد میکرد ، مواظب باش خوب ازش پذیرایی ‏کنی ... احترامش رو داشته باش ، احترام برادر شوهر و پدر شوهر ، از خود شوهر مهم تره ... ‏
و پانتی احترام میذاشت ... دو لا راست میشد ... امتحانات اون سالش رو که بعد از عید داد ، شمس و سنیه ‏خانوم به دنبالش اومدن ... با ترس به عمه زبیده خیره شده بود ... عمه زبیده مطمئنش کرده بود : برو ... ‏اهلت به دنبالت اومدن ... هر وقت صلاح دیدن ، خودشون دوباره برت میگردونن ... ‏
اینبار که باهاشون همراه شده بود ، وضعیتش ، همونجوری که فرام پیش بینی کرده بود ، بهتر بود ... ور ‏دست غزاله ، غذا میپخت ... تو اون تختخواب سفید رنگ پر چندش ، بی داد و بیداد میخوابید ... وقتهایی ‏که نجس میشد ، بی خجالت تر ، به سنیه خانوم میگفت تا براش پد بهداشتی بخره ... کتابهای زبان فرهاد رو ‏زیر و رو میکرد و تمرین دیالوگ میکرد ... از دیانا ، کتاب های رمان میگرفت و میخوند ... با دینا میخندید ‏‏... گاهی با شوخی ، همراه فراهت عروسک بازی میکرد ... کمک غزاله ، فارد رو به کمر میکشید و ‏میخوابوند ... غذا دهنش میذاشت و براش شعر میخوند ... ‏
جلوی شمس ، مث غزاله ، دولا راست میشد ... حرفاش رو بی کم و کاست گوش میکرد و احترامش رو ‏نگه میداشت ... مث غزاله ، به سنیه خانوم « عمه » میگفت ... و گاهی که فرهاد تماس میگرفت ، در ‏میرفت و همه رو به خنده مینداخت ... اهل خونه ، به گمان اینکه خجالت میکشه ، از حرف زدن با فرهاد ، ‏معافش میکردن ... ‏
فرام که بر میگشت ، فرهاد همراهش نبود ... خوشحال میشد ... گاهی یواشکی میشنید : « بابا ، اون پسره ، ‏به محض اینکه چشم منو دور ببینه ، میزنه به جاده خاکی ... نمیتونم یه لحظه هم ازش غافل بشم ... »‏
و تو جواب سوال باباش ، از اینکه درس هم میخونه ، میگفت : « درس که آره ... خدا رو شکر درسش ‏خیلی خوبه و با هدف درس میخونه ... ولی بچه پر دردسریه ... نمیشه ازش چشم برداشت ... »‏
شمس با خنده میگفت : « اشکال نداره ... شیطنت مال جوونه ... بهش سخت نگیر »‏
فرام حرص میخورد و میتوپید : « مگه من جوون نیستم ؟ مگه من تو همون محیط زندگی نمیکنم »‏
شمس بازم میخندید : « تو فرق میکنی ... انگیزه داری ، زن و بچه داری ... سالی یکی دو بار میای و ‏میری ... ولی اون به چی دلش خوش باشه ؟ هنوز مزه زن زیر دندونش نرفته ، افتاد اونسر دنیا ... »‏
و فرام که میغرید : « کدوم زن ؟ فرهاد تنها مشغله فکری که نداره ، زنشه ... بابا ، بخدا شما به این دختر ، و ‏بیشتر از اون به پسر خودتون ظلم کردین ... در بیاین از این تجاهل ... بکش بیرون از این طایفه ... بابا ‏جان ، اون سر دنیا ، فکر مردم ، دنبال شکافتن اتمه ... دنبال دوا برای دردهای بیدرمونه ... دنبال سفر به ‏فضاست ... دارن هتل تو آسمون درست میکنن ، اونوقت شما تموم درگیری ذهنیتون شده جلسه اینبار با ‏شیخ صالح ، بریدن دیه برای فلان دعوا ... ریختن پول به صندوق ، برای فلان مردی که زنش رو با ‏بیرحمی کشته ... اونجا مردم تو فکر حقوق بشرن ... مرد به زن بگه بالای چشمت ابروس ، با یه تلفن ، به ‏خاک سیاه مینشونش ، اونوقت شما ... منو به این دو تا بچه دلخوش کردی ... فرهاد رو نتونستی حتی به ‏این بهونه های واهی هم دلخوش کنی ... من پام بنده ... فرهاد نه میخواد و نه میتونه به این بند و بستها ‏فکر کنه ... من پسر بزرگم ، مسئولیت خانواده رو دوشمه ، ولی فرهاد از مسئولیت فراریه ... اونجا ، غذاشم ‏من باید براش جور کنم ... به این دختر ظلم کردین ... بخدا ظلم کردین ... از این طایفه بکشین بیرون ، ‏این دختر رو هم آزاد کنین بفرستین به امون خدا ... بخدا پسر بیخیالت رو اونجا میبینم ، این بیچاره رو ‏پوست و استخون اینجا ، دلم کباب میشه ... بذارین بره به زندگیش برسه ... »‏
پانتی اشک میریخت ... از فرهاد متنفر تر میشد و فرام میشد خداش ... تنها تکیه گاهش تو این زمین خاکی ‏‏... تنها راه نجاتش ... ‏
فرامی که پشت اون نگاه خیره اش ، یه دنیا مهر بود ، یه دنیا آزادی بود ، گرچه که ظاهر خشنش ، ترسناک ‏‏... ولی پشت این ظاهر خشن ، دنیایی دیگه داشت ... ‏
برنامه همیشه پانتی ، شده بود خدمت مدام به فرام ... وقتی میومد ، سعی میکرد تموم آموخته هاش از ‏احترام به مرد رو ، برای فرام ، بی غلط ، نمایش بده ... گاهی حسی تو قلبش به قلیان می افتاد ، که اونو ‏به یاد پدرش می انداخت ... روز به روز ، حسش به فرام ، پدرونه تر میشد ... عشقی توام با احترام واجب ‏‏... همونقدر که غزاله برای مادر شدن آفریده شده بود ، فرام هم برای پدر شدن ... ‏
فراهت خوشبخت بود ... مطیع بود ... مطیع پدری که همیشه فکرش ، حرفش ، راه حل هاش ، عاقلانه بود ‏‏... چشم و گوش بسته ، افسار به این پدر سپردن ، خوشبختی بود ... ‏
گاهی مامانش زنگ میزد ... حتی گاهی پروازی دو سره میگرفت و بهش سر میزد ... گرچه خانواده شمس ‏بهش احترام زیادی میذاشتن ، با اینحال ، کینه ای که از اون مادر به دل گرفته بود ، با این گاه و بیگاه ‏دیدنها ، از دلش نمیرفت ... ‏
مامانش که باز هم شوهر کرد ، یدو پیغام فرستاد : عروستون رو دیگه به پیش ما نفرستین ... ما دختر اون ‏زن بدکاره رو نمیخوایم ... بودنش پیش ما ، مسئولیت داره ... و پانتی ، تا وقتی که عمه زبیده بر اثر عفونت ‏کلیه ، کلیه اش رو از دست داد و اوره خونش بالا زد و کور شد و مرد ، دیگه پاش رو به اون سرزمین نخلهای ‏سوخته ، نذاشت ... ‏
بعدها که عمه زبیده مرد ، بازم حال پانتی بد شد ... بازم گوشه گیر شده بود ... و اینبار فرام ، برگشته بود ، ‏دست پانتی رو به دست گرفته بود ، اونو از اهواز ، برده بود ... برده بود تهران ، و تحویل مادرش داده بود ... ‏
مادری که شوهر کرده بود ... بجای پانتی بچه دیگه ای بدنیا آورده بود ، و تموم محبتش رو نثار اون بچه ‏کرده بود ... بعد هم بغل اون شوهر رو ، تحمل نکرده بود و به هر دلیل دیگه ای ، باز هم طلاق گرفته بود ‏‏... پانتی از فرام خجالت کشیده بود ... از داشتن این مادر ، جلو این برادر شوهر ، خجالت کشیده بود ... ‏
فرام ، وکالت نامه ای تام الختیار ، از فرهاد گرفته بود ... ‏
امروز هم مامانش به امیر زنگ زده بود و التماس کرده بود ، آبرو ریزی نکنه ... التماس کرده بود برگرده و ‏مث آدم حرفشو بزنه ... به قول امیر ، مامانش میگفت : فرهاد عین مرغ سر کنده از اینور به اون ور میزنه ‏‏... زهی خیال باطل ... فرهادی که اون میشناخت ، از این عرضه ها نداشت ... لازم نبود برای طلاق ، با ‏فرهاد دهن به دهن بشه ، همین که فرهاد به فرام میگفت ، فرام میتونست طلاقش بده ... رو برو شدن با ‏فرهاد ، حس بدی بهش میداد ... اصلا نمیتونست ، دست خودش نبود ، نمیتونست حتی دو دقیقه هم ‏تحملش کنه ... براش کوتاه میومد ، بازم نمیخواستش ... این همه راه برای مذاکره میکوبید و میومد ، بازم ‏نمیخواستش ... به هر کی نه ، اقلا به این موجود بی خاصیت ، باید ثابت میکرد ، فصیله نیست و حق ‏نداشته مث یه فصیله بی ارزش باهاش رفتار کنه ... بذار اینقد مث سگ بیفته دنبالش ، که زبونش از ‏دهنش بیرون بیفته ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۱۷

لباس بیرونش رو با لباس راحتی ، عوض کرد ... روی تخت یه نفره و آکنده از هوای مطبوع اتاق نشست ، ‏از تو کیف لب تابش ، لب تاب رو با شارژرش بیرون کشید ... به یاد میشو افتاد و لیس کشیدنش به ‏بازوهاش ... آهی کشید : بیچاره گربه بی گناه که راه و بیراه ، مشمول اعصاب خوردیهای اون میشد ... ‏
هر بار از هر جا بد میاورد ، سر این بیچاره خالیش میکرد ... دقیقا کاری که با فرهاد میکرد ... اونوقتها هم ، ‏هر بار کم میاورد ، سر فرهاد بیچاره خالیش میکرد ، و یه شب سرد زمستونی ، همون سالی که فرهاد اومده ‏بود ایران ، و پانتی با اون وضعیت اسف بار ، اونو از خودش رونده بود ... بی حتی کوچیکترین هم دردی ، ‏فرهاد بیچاره خونگیش رو زد و از خونه بیرون انداخت ... ‏
سگ بیچاره ، تا صبح زیر بارون مونده بود ... از قبل سرما خورده بود ، با اینحال پانتی سر لج افتاده بود ... ‏سگ تا صبح زیر بارون مونده بود ، و صبح ، جنازه اش رو توی بالکن پیدا کرده بود ... مث همیشه جیغ زده ‏بود ... با سر لخت ، چشم گریون در آپارتمان روبرویی رو زده بود ، و از مرد همسایه خواسته بود ، جنازه سگ ‏نگون بخت رو از بالکن بیرون ببره ... و حالا بعد از سه سال و نیم ، همین بلا رو سر میشو آورده بود ... ‏بیچاره میشو ... ‏
آهی کشید و سیستم رو روشن کرد ... نقشه های تری دی رو معمولا تو فضای وی ام ویور انجام میداد ... با ‏اینکه همیشه باید به اینترنت پر سرعت وصل میشد تا بتونه تصاویر خلق شده اش رو ، تو فضای مجازی ، ‏آپ کنه ، با اینحال ، بهتر از این بود تا هر روز سیستمش رو آپ گرید کنه و هر روز تو کامپیوتریها علاف ارتقا ‏نرم افزاری باشه ... ‏
مودم وایمکس یو اس بیش رو به سیستم وصل کرد ... مشغول شد ... پروژه یه راکتور بزرگ رو ، گرفته بود ‏تا توی مواقع بیکاری ، روی طراحیش کار کنه ... خیلی وقت بود از این کارهای آزاد میگرفت ... الان که ‏با امیر محتشم آشنا شده بود ، طرحهای بزرگی بهش ارجاع میداد ... به جز طرحهای شرکت خودش که پانتی ‏باید مینشست و به جای اون ، با اتوکد ، ازبیلت میزد ، این پروژه های متفرقه هم ، هم منبع درآمد بود ، هم ‏مفری برای فرار از خود آزاری و فکری شدن ... ‏
سفارش یه قوری بزرگ چهار فنجونه چای داد ... و باز مشغول شد ... طرح اول رو که برای لود شدن ‏گذاشت ، مسنجرش رو باز کرد ... امید آف گذاشته بود :‏
‏« آسمونو غم گرفته ... بعد پرواز نگاهت ‏
از همون روزی که رفتی ... دیده ام مونده براهت ‏
جز وفا از من چه دیدی ... که دل از عشقم بریدی ‏
خط باطل بر عبور از ... مرز خوشبختی کشیدی ‏
ای که تقدیر دلم رو ... از سیاهیها گرفتی ‏
باورم نمیشه هرگز ... از گذشته ها ، گذشتی ‏
بیا از غبار جاده ... که دلم خیلی گرفته ‏
این امید نا امید ... اون که از خود دل بریده
زجر تلخ انتظار رو ... واسه یک نگات خریده
باز امیدم به تو بسته ... ای سپهر آشنایی
باز سر کن نغمه ای رو ... از دیار هم صدایی »‏
پوفی کشید ... به تاریخ پیام نگاه کرد ... مال چهار ساعت پیش بود ... ریپلای کرد : « امید ... نمیدونم ‏چی بگم ... چرا اینقد غمگین برام نوشتی ... ها که حسود بودی ، ولی نه تا این حد ... افسرده شدی خله ؟ ‏‏»‏
و سند کرد ... درب اتاق به صدا دراومد ... پیش خدمت هتل بود با سینی چای ... دلش هوس یه شیرینی ‏تر کرد ... تو این هوا میچسبید ... مخصوصا که فشارش هم پایین افتاده بود ... باز مشغول کارش شد ... ‏سه ربع بعد ، چراغ یاهوش ، چشمک زن شد ... امید بود : « سیم تحویل بریدی ... خوش میگذره ؟ »‏
پانتی ابرو بالا انداخت ، تایپ کرد : « من یا تو ؟ چند روزه با یه من عسل هم نمیشه خوردت ... معلوم ‏هس چته ؟ ... »‏
امید تایپ کرد : « نمیشناسمت پانتی ... عوض شدی ... قدیما اینقدر سرد نبودی ... خیلی یخ شدی ... ‏درداتو هم دیگه با من تقسیم نمیکنی ... عشق که سهله ... کجایی ؟ »‏
پانتی نوشت : « به جون تو ، اعصابم داغونه ... الانم اومدم قهر ... هتلم ... »‏
امید شکلک تعجبی فرستاد ... تایپ کرد : « مسافرتی ؟ »‏
پانتی خندید : « نه خله ... تهرانم ... میگم که قهر کردم ، اومدم هتل » ‏
امید ، شکلک خنده ای سند کرد ... تایپ کرد : « از کی تا حالا ؟ »‏
پانتی علامت متفکری فرستاد : « از کی تا حالا چی ؟ قهر کردم ، یا هتل اومدم ؟ »‏
امید شکلک خنده موزیانه ای فرستاد : « هر دوش ... حالا از کی قهر کردی ؟ »‏
پانتی اخم کرد ... تایپ کرد : « از اون مرتیکه بی غیرت ... سه روزه هتلم ، حتی یه زنگ نزده ببینه کجام ؟ ‏‏»‏
امید شکلک ابرو بالا انداز رو سند کرد : « مگه باش حرف میزنی ؟ روابط اینقد حسنه شده که باهاش قهر هم ‏میکنی ؟ »‏
پانتی حرص خورد : « چه غلطا ؟ ... اون ارزش قهر کردن هم نداره ... با مامانم اینا قهر کردم ... از دنیا قهر ‏کردم ... بیشعور بیغیرت برگشته ... میخواد طلاقم بده »‏
امید سه تا شکلک تعجب فرستاد : « جدی ؟ حالا این خوبه یا بد ... »‏
پانتی فنجونی چای ریخت : « کدومش ؟ این که برگشته ، یا اینکه میخواد طلاقم بده ؟ »‏
امید شکلک متفکری فرستاد : « هر دوش ... »‏
پانتی فنجون رو به لب نزدیک کرد ... چای سرد شده بود ... ابرو در هم کشید ... تایپ کرد : « اولیش بد ‏‏... خیلی بد ... دومیش خوب ... خیلی خوب » سند کرد ... ‏
امید بی شکلک تایپ کرد : « حالا که اومده ، بازم هیچ احساسی بهش نداری ؟ »‏
پانتی تند تایپ کرد : « چرا دارم » سند کرد ... ‏
امید تایپ کرد : « چه حسی ؟ » و یه شکلک ابرو بالا انداز فرستاد ... ‏
پانتی خندید : « حس چندش ... تهوع ... تنفر ... خفگی ... » و سند کرد ...‏
امید با تاخیر تایپ کرد : « چرا اینهمه حس خوب ؟ اینقد بده ؟ »‏
پانتی نالید : « تا بد رو تو چی ببینی ... پسره عوضی ، اومده خونه من ، میگه آیم هووم ... میگه ریلکس ‏‏... میگه بیا با هم حرف بزنیم ... میگه میخواد منو ببینه ... مامانم از اون بدتر ... خدا سال پیش ، یه روزی ‏، روزگاری ، آقا بهش لطف کرده ، خودش و پسرش رو تو خونه اش پذیرفته ، مامان احمق من شده مرید و ‏مرشدش ... اونو به من ترجیح میده ... »‏
امید شکلک خنده ای فرستاد : « خوبه مامانت شوهر کرده ، وگرنه فکر میکردم بهش حسودیت میشه ... فک ‏کن ، از تو طلاق میگرفت ، مامانت رو انتخاب میکرد ... »‏
پانتی خندید : « خااااک بر سر تو با اون فکرای پر انحرافت ... اقلا این یه چیزو مطمئنم که چش مامانم ‏دنبالش نیست ... »‏
امید شکلک خنده فرستاد : « خو شاید چش اون دنبال مامانته ... »‏
پانتی اخم کرد : « نخیر ... مگه عقده داره ، فک کردی اینهمه سال بهش بد گذشته ؟ »‏
امید بی مقدمه نوشت : « کی بر میگردی ؟ »‏
پانتی سه تا علامت سوال فرستاد : « بر میگردم ؟ کجا ؟ »‏
امید تایپ کرد : « خونه ات رو میگم دیگه ... میخوای تا ته دنیا تو هتل بمونی ؟ »‏
پانتی ابرو بالا انداخت : « نخیر ... فک کردی فرام ولم میکنه ؟ بفهمه بیچاره ام میکنه ... الان نیست ... ‏ولی تا هفته آینده بر میگرده ... نمیخوام ریسک کنم ، آخر این هفته بر میگردم خونه ... »‏
امید نوشت : « خو چرا الان بر نمیگردی ؟ »‏
پانتی متفکر به روبرو خیره شد ... قوری چای سرد شده بود و بدرد نمیخورد ... باید زنگ میزد براش عوض ‏کنن : « میخوام بهش نشون بدم برام اهمیتی نداره ... البته اونم بهم نشون داده که براش اهمیتی ندارم ... ‏همینکه سه روز من تو اون خونه نیستم و حتی یه زنگ نزده دنبالم بگرده »‏
امید نوشت : « مگه خونه توئه ؟ »‏
پانتی فکر کرد : پس کجاست ؟ ‏
نوشت : « نمیدونم کدوم گوریه ... بیخیال ... من که اصلا ترجیح میدم نبینمش باورت نمیشه چقد چندشه ‏‏... »‏
امید تایپ کرد : « از چیش بدت میاد »‏
پانتی خواست تایپ کنه ، نت طبق معمول قطع شد ... پروژه اش هم با نود و پنج درصد آپ شدن ، قطع ‏شده بود ... ‏
« فرهاد ، هیچ معلوم هست به کجا میخوای برسی ؟ پسر ، من درسم تموم شده ... میخوام برگردم »‏
فرهاد سینه اش رو جلو داده بود : « خوب برگرد ... کی جلوتو گرفته ... »‏
فرام عصبی شده بود ... این پسر تحت هیچ شرایطی ، درست بشو نبود : « تو ... تو مانع برگشت منی ... ‏فرهاد ، این ره که میروی به ترکستان است ... این که نشد زندگی ، هر وقت یه روز زودتر رسیدم ، باید ‏یکی رو با این وضعیت ، از تو اتاقت بکشم بیرون ... »‏
فرهاد خندیده بود : « اوه فرام ، سخت نگیر شب سال نو بود دیگه ... مگه میشه آدم تک و تنها مث مرغ سر ‏شب بچپه تو کُله اش ؟ ... نگو که خودت هم از این شبا نداشتی ... »‏
فرام ، چپ چپ و پر حرص نگاش کرده بود : « من کی از این غلطا کردم ؟ ... همینم مونده که برای ‏توجیح کارهای خودت ، برای من حرف در بیاری ... من زن دارم احمق ... »‏
فرهاد قهقهه زده بود : « خوب منم زن دارم ... یادت رفته ؟ »‏
فرام عصبی دستی بین موهاش کشیده بود : « نه من یادم نرفته ... ولی مث اینکه تو یادت رفته ... اصلا ‏یادت نیست دختر بیچاره رو تو چه حالی ول کردی و اومدی اینجا ... احمق ، اون دختر بیچاره با کلی ‏مشکلات روحی و جسمی روبروئه ... اونوقت تو ... حتی نخواستی یه لحظه خودت رو بذاری جاش و فکرت ‏رو بکار بندازی ... فرهاد ، تو اومدی اینجا فقط درست رو بخونی و برگردی ... اینو میفهمی یا نه ؟ »‏
فرهاد عصبی شده بود ... به اون چه ربطی داشت که تو فکر دخترک زر زرو باشه ... خیلی هم دلش بخواد ‏که از شغل شریف تاپاله جمع کنی ارتقا پیدا کرده بود و الان داشت با وضعیتی شاهانه زندگی میکرد : « دِ ‏به من چه ؟ ... مگه من خواستم زن بگیرم ؟ ... مگه این آشی بود که من پخته باشم ؟ ... یه دختر کولی ‏دهاتی رو بستن به ریشم اونم با چه وضعیت افتضاحی ، الان از من چه انتظاری داری ؟ اینکه با دیدن ‏اینهمه دختر ، تو وگاس ، بشینم کنج خونه و تو فکر روحیه شکننده یه دختر دهاتی تاپاله جمع کن باشم ؟ »‏
فرام عصبی شده بود ... یقه فرهاد رو بدست گرفته بود ... اونو به تخت سینه دیوار کوبیده بود : « درست ‏حرف بزن فرهاد ... اون دختر ، به هر دلیلی ، الان زن توئه ... باید در مقابلش مسئول باشی ... باید ‏براش وقت بذاری ... مجبورت میکنم ... مطمئن باش اگه میشد ، اگه بابا اون پیوند احمقانه رو با یه مشت ‏وحشی امضا نکرده بود که هممون رو بندازه تو هچل ، یه لحظه هم نمیذاشتم زن یه هرزه ای مث تو بمونه ‏‏... دختری که از هیچی کم نداره ... تو حتی در موردش اینقدری نمیدونی که اون دختر ، یه دختر تپاله ‏جمع کن ، که اگه بودم از سر تو زیاد بود ، نیست ... دختری که از هوش کم نداره ... دختری که چند ساله ‏داره تو کمترین امکانات ، هر سال آزاد میخونه و امتحان میده و درسش رو ادامه میده ... کاری که تو فقط ‏میتونی با تفریحات جانبی هر هفته ات تو وگاس انجام بدی ... من اینبار اونو میبرم تهران ... بهش این ‏فرصت رو میدم که زندگیشو از این رو به اون رو بکنه ... تا وقتی تو نیای ایران ، تمام سهم الارث تو ، تموم ‏اونچه که به تو متعلقه ، مال اون میشه ... بالاخره مجبورت میکنم ، مث سگ به پاش بیفتی ... » ‏
و با تمسخر ادامه داد : « آقای دکتر بعد از این ... خود فروخته عوضی »‏
و فرهاد که نفسش رو با حرص بیرون داده بود و از دختری که فرام رو روی انگشت میچرخوند ، متنفر تر شده ‏بود ... ‏
اون حق داشت از زندگیش استفاده ببره ... هیچکی نمیتونست مجبورش کنه تا از خوشیهاش ، دست برداره ‏‏... ‏
پسری بود که سالهای خوب و پر انرژی جوونی رو میگذروند ... تو یکی از بهترین دانشگاههای ایالت متحده ‏آمریکا پزشکی میخوند ... دانشجوی نمونه ای بود و مقاله هایی نوشته بود که در سطح بین المللی ، رتبه ‏آورده بود ... ‏
بورسیه هایی پذیرفته شده بود که دخل و خرجش رو راحت میکرد ... به راحتی میتونست از پس شبی 80 ‏دلار کرایه یه شب تو وگاس خوابیدن تو هتلهای معروف ،بر بیاد . هزینه اونو بپردازه ... ‏
هوشی داشت که میتونست توی مسابقات اسب سواری شرکت کنه و همیشه برنده باشه ... ‏
تیپی داشت که خیلی راحت میتونست نفسهای دختری رو تو سینه حبس کنه ... شه *** وتی داشت که ‏راحت میتونست دخترها رو بطرف خودش بکشونه ، بی اینکه مجبور باشه برای یه شبشون ، حتی یه سنت ‏خرج کنه ... ‏
عقیده ای به درس خوندن صرف نداشت ، کاری که فرام توش تبحر داشت ... خیلی راحت میتونست ‏نارضایتی از انتخاب اجباری غزاله رو تو چشمهای فرام بخونه ، ولی ریاضتی که فرام متحمل میشد تو زندگی ‏با غزاله و اون امساک خاصی که تو استفاده از نعمتهای خداداد فراوون ریخته شده دور و برشون رو درک ‏نمیکرد ... ‏
چند باری بهش طعنه زده بود : لابد تو هم از این شبها داشتی ... ولی خودش هم میدونست پر بیراه میگه ‏‏... فرام ، اصولا اهل اینکارها نبود ... نجسی نمیخورد ... نماز میخوند ... حتی تو این غرب وحشی ... از ‏کنار کازینو ها رد میشد ، و برای دیدار با دوستهاش ، به فرندز کافی ها میرفت ... جایی که اون ، به اجبار ‏فقط تا پایان هیجده سالگی و رسیدن به سن قانونیش ، خودش رو توشون سرگرم کرده بود ... ‏
از زندگی بی هیجان فرام ، متنفر بود ... هیچوقت نمیتونست خودش رو به جای فرام قرار بده ... حتی تو ‏بدترین شرایط ... ‏
براش مهم نبود ، زنش ! چقد پیشرفت کرده و چطور زندگی میکنه ... چون اصولا بعنوان زن ! بهش نگاه ‏نمیکرد ... زن از نظر اون ، ویژگیهایی داشت که توی اون دختر تاپاله جمع کن ، پیدا شدنش به معجزه ‏میموند ... ‏
خیلی زود ، از جمع دوستهای مشترکش با فرام ، فاصله گرفته بود ... با جذابیتی که هر لحظه خودش رو ‏شیفته تر میکرد ، دوستانی پیدا کرده بود ... اوقاتی داشت که جدای از اوقات تحصیلیش بود ... سرگرمیهایی ‏که خارج از چارچوب برنامه ریزی شده توسط فرام بود ... ‏
و حالا که فرام میرفت تا برای همیشه سایه اش رو از زندگیش برداره و به جایی برگرده که بهش تعلق داره ، ‏اونهم میتونست یه نفسی تازه کنه و با زندگی ای که آرزوشو داشت ، اوقات بهتری رو سر کنه ... ‏
تو محیط فرهنگی دانشگاه ، همیشه نامبر وان بود ... همیشه نمونه یه دانشجوی خوب و ساعی و پر کار ، پر از ‏بار علمی ... ‏
تو زندگی خصوصی ، فردی موفق ، که با نگاه پر نفوذش ، دخترهای زیادی رو مجبور میکرد براش بمیرن ... ‏دخترهایی که عاشق چشم و ابروی مشکی درشتش میشدن ... جذب موهای پر روی سینه اش میشدن ... ‏جذب مردونگی هیکلش ... جذب انرژی بی حد شه***وتش که خیلی راضی نگه شون میداشت و برای ‏تجربه دوباره اش ، حاضر بودن حتی پول هم خرجش کنن و اغلب مشروب آخر هفته اش رو با کمال میل ، ‏بهش تقدیم کنن ... ‏
هدیه های گاه و بیگاه گرفتن از دخترا ، یکی از علاقه مندیهاش بود ... بهرحال ، زندگی به سبک اون ، خرج ‏بیشتری نسبت به زندگی به سبک فرام داشت ... پسر ساده ای که یه دست کت و شلوار رسمی داشت ... ‏یه دست لباس مهمونی ... یه کیف مدارک ... دو تا کفش مارک دار که مث سگ جون میکندن و آخ ‏نمیگفتن ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
در عوض اون ، لباسهایی داشت که برای هر روز هفته تو هر هوایی و تو هر کازینویی به دقت انتخاب شده ‏بود ... ‏
ماشینی که خلاف ماشین فرام ، خیلی گرون بود و سعی میکرد همیشه به روز نگهش داره و هر چی بابا ‏براش میفرستاد و رو خرج تعویض و بروز موندنش کنه ... ‏
کفشهایی که با وسواس انتخاب میکرد ... ‏
کرواتهایی که دخترها همیشه با دقت براش انتخاب میکردن و بهش کادو میدادن بی اینکه چشم داشتی به ‏جبران داشته باشن ... ‏
تو تموم این سالها ، یاد گرفته بود ... یاد گرفته بود دخترها رو جذب خودش کنه ... دخترهایی که سرشون به ‏تنشون می ارزید و با کمال میل حاضر بودن براش خرج کنن ... مسافرتهایی که تو تموم آخر هفته ها ، یا به ‏وگاس ختم میشد ، یا سان فرانسیسکو ... ‏
دخترهایی رو کنار دست مینشوند و با آبجوهایی که براش سرو میکردن ، تموم چهار ساعت و خورده ای رو ‏میروند تا به سانفرانسیسکو بره و تو ویلاهای خوش منظره اشون ساکن بشه و هم یه دلی تو رختخواب باهاشون ‏از عزا در بیاره ، هم تمدد اعصابی کرده باشه و با انرژی بیشتری هفته بعد رو شروع کنه ... ‏
تنها چیزی که تو مخیله اش راه نداشت ، همون دختری بود که تموم مسئولیتش رو ، فرام یه تنه به عهده ‏گرفته بود و برای اون فرقی نداشت ... دو سه باری مادر اون دختر ، تماس گرفته بود و با عجز و التماس ‏خواسته بود ، دخترش رو طلاق بدن ... فرهاد با رضایت قلبی خواسته بود تو این امر خیر شرکت کنه ، و ‏فرام نذاشته بود ... این دختر رو رسما به ریشش بسته بود ... و اون کاری بجز اوف گفتن ، از دستش بر ‏نیومده بود ... ‏
زندگی به سبکی که برای خودش و به روش خودش ، برنامه ریزی کرده بود ، هم پر بود از هیجان ، هم ‏انرژی و هم اعتماد به نفس ... ‏
اصولا از بندها گریختن رو خوب بلد بود ... آزاد ، رها ... مث ابری که هر جا دلش هوس کرد ، بره و بباره ‏‏... جوونی کردن و تجربه های خوب داشتن ... دخترهایی که اکثرا ترجیح میداد ، هیچوقت برای بار دوم ‏نداشته باششون ، مگر اینکه خاص باشن ... واقعا خاص ... ‏
تو هیکل شناسی ، از بس هیکل متر کرده بود و با چشم لیس زده بود ، تبحر خاص داشت ... تو هیپنوتیزم ‏کردن چشمها ، اغوا کننده عمل میکرد و کمتر به چشمی خیره میشد و صاحب اون چشم ، آخر هفته رو به ‏مالکیتش در نمیومد ... بهرحال ، این نوعی از زندگی بود که فرام توان درکش رو نداشت ... اون هیچی از ‏خوش گذرونی حین تحصیل حالیش نبود ... ‏
پانتی ، به تهران برگشته بود ... تو یکی از بهترین دبیرستانها ، ثبت نام شده بود ... موقعیت خوبی پیدا کرده ‏بود ... هر چند دختر بچه لجوجی شده بود که تو هر کاری ، مامانش باهاش مخالفت میکرد ... از بکن نکن ‏های مادرانه ، خسته شده بود ... ‏
مادرش نه اونو به عنوان دختر چشم و گوش بسته قبول داشت ... نه یه زن اُپن ... بین این دوگانگی ‏مونده بود ... ‏
اجازه استفاده از امکانات زنونه رو به عنوان یه زن نداشت ... حق آرایش نداشت ... حق استفاده از ‏لباسهای زنونه رو نداشت ... حق پوشیدن کرست زیر فنر دار ، نداشت ... حق استفاده از رنگهای شاد ‏تحریک کننده ، نداشت ... ‏
در مقابل ، حق دوست پسر داشتن رو هم نداشت ... حق با دخترکان دل خوش خجسته کوه رفتن رو هم ‏نداشت ... حق درس خوندن تو کتابخونه رو نداشت ... حق استفاده از مچ بند و دستبند ، مث دختر ‏دبیرستانیها رو نداشت ... حق دختر بودن رو نداشت ... حق شماره رد و بدل کردن با یه پسر خوش تیپ تو ‏راه مدرسه رو نداشت ... ‏
خیلی براش زحمت صرف شده بود تا از اون روحیه افسرده و ترسیده ، خارج بشه ... با اینحال ، زحمت ‏زیادی هم صرف میشد تا دوباره اونو به اون حالت خمول برگردونن ... ‏
کم کم زیر آبی رفتن رو یاد گرفت ... از اون معصومیت قدیم ، فاصله گرفت و مث دخترهایی که خانواده ‏هایی بشدت کنترل کننده و امی دارن ، تونست راه دور زدن رو یاد بگیره ... ‏
یه چیز بود که اونو به سمت انتخاب دوستهای خفن و فشن و خلاف ، هول میداد ... یه کمبودی که به چشم ‏نمیومد ، ولی تو دل ، سنگینیش ، حس میشد ... جای خالی ای که روز به روز حفره اش بزرگتر میشد ... ‏
عکسهای پسری که قلبش رو به تلاطم می انداخت ... هری میریخت پایین و ضربانش رو بالا میبرد ... و یاد ‏پسری که با انزجار ، پر از توحش ، بی احساس ، باکرگیشو دست کاری کرده بود و ولش کرده بود به امان ‏خدا ... تو اینکه جذاب بود و خونه خراب کن ، شکی نداشت ... برق چشمهاش ، نابودش میکرد ... قلبش ‏رو به شماره می انداخت ... و اون حس پر تنفری که بهش داشت رو به چالش میکشوند ...
گاهی ، حتی همون رابطه پر توحش ، براش رویایی میشد دست نیافتنی ... حفره تو قلبش ، بیشتر میشد ... ‏احساسات دخترونه نوجوونش رو به بازی میگرفت ... روز شماری میکرد و در انتظار حتی یه تماس تلفنی ‏ازش رو ، میکشید ... و اون با بیرحمی ، ازش دریغ میکرد ... کم کم پیش خودش فکر میکرد : حتما براش ‏کمم ... کم و بی ارزش ... ‏
با هر پیشنهاد دوستی ای که بهش میشد ، اعتماد به نفس کاذبی پیدا میکرد ... اعتمادی که بهش میگفت ، ‏جذابه و دوست داشتنی ... ولی وقتی متن گفتگوها رو به یاد می آورد ، دلزده میشد و سرخورده ... ‏
‏« پسره هرزه »‏
‏« الان نیست ... این موقع هفته تو وگاسه »‏
‏« امروز از سانفرانسیکو برگشته »‏
‏« کی بود تلفن رو جواب داد ؟ صدای یه دختر بود »‏
‏« از صدای سرخوشش معلوم بود تو هپروته ... هنوز از سرش نپریده »‏
‏« خونه اش رو عوض کرده ... تو رینو یه هتل آپارتمان برای خودش درست کرده »‏
‏« چه فایده ای داره مشورت با اون ... برای اهمیتی نداره »‏
و همین براش مهم نبودن ، روز به روز ، داغون ترش کرده بود ... متنفر تر ... مردی که شبها ، پر انزجار مث ‏یه سایه کنارش میلغزید ، سعی میکرد چشمهاشو تو چشمهای اون باز بذاره و زیر پاش هق بزنه ، به معنای ‏تموم فراموشش کرده بود و ازش متنفر بود ... ‏
این حس سرخوردگی و پس زدگی ، قلبش رو پر از سیاهی میکرد ... پر از تنفر ... رو می آورد به محبتهای ‏ظاهری ... تمجید ... تحسین ... ‏
روز به روز سعی میکرد خودش رو با محیط پر تظاهر تهران ، بیشتر هماهنگ کنه ... یه چیزی بشه فرای ‏خیالها ... جذاب ... لوند ... پر عشوه ... ‏
و روی انگشتش ، پسرهایی رو بچرخونه ، که یاد آور پسری بودن که اونو برای اون شبهای سیاه ، در حد دو ‏دقیقه خواسته بود و وجودش رو از نیاز اشباع نکرده بود و پسش زده بود ‏
شبهای زیادی رو سراغ داشت که با بدنی نجس تو تختی خالی خوابیده بود و نوازش نشده بود و تموم اون دو ‏دقیقه رو تو چشمهای پر از تنفر میخ شده بود و زجه زده بود و آه کشیده بود ... ‏
بچه ای رو به رحم کشیده بود که نخواسته بودش و مث خودش پس زده شده بود ... بچه ای که سندی بود ‏برای دلیل پر دلیل تنهایی امروزش ... ‏
پسرها که به دورش زیاد میشدن ... به به چه چه کردنشون که زیادتر میشد ... تحسینهاشون که تو گوشش ‏پچ پچ میشد ، آبی میشد رو درون پر التهابش ... درونی که با هیچی ، سرد نمیشد ... از مردی که الان پسر ‏جوون خوشتیپی بود ، فارغ از اون و بچه ای که نموند تا شاید ... ‏
احساساتش ، تو سنین حساس نوجونی ، با وجود آدمهایی دور و برش که هر کدوم کسی رو داشتن ، روز بروز ‏پر تناقض تر میشد ... تو خیال ، دل به پسری میسپرد که تف کرده بود توش و به بدترین حالت ، ولش ‏کرده بود ... گاهی آکنده میشد از تنفر ... و گاهی خواب هم آغوشی باهاش رو میدید و همخوابگی رو ‏اونجوری تجربه میکرد که دخترهای دوست پسر دار براش تعریف میکردن و به اور*** گاسم ذهنی میرسید ‏‏... ‏
تو سن شونزده تا هیجده سالگی ، بدترین تناقضات حسی و ج ن س ی رو تجربه کرده بود ... پسرهایی که ‏یواشکی باهاشون دوست میشد ، مخش رو میزدن ... به زور پاش رو به جای خلوتی میکشیدن و لحظه آخر ‏که باید مینوشید این عطش پر هیجان رو ، شقیقه هاش ضرب میگرفتن و خونش حرکت معکوس میگرفت ‏‏... پمپاژش برعکس میشد و حس خفگی بهش دست میداد و با خشونت ، پسشون میزد و از این پس زدن ، ‏احساس رضایتی عمیق بهش دست میداد ... ‏
چشم به دهن فرام و مامانش که تنها پلهای ارتباطی اون ، با سایه لغزون روی هیکلش بودن ، تو عالم بچگی ‏، میدوخت و منتظر میشد تا واژه ای پیدا کنه که زنجیری بشه بسته به پای سایه ... و روز به روز ، نا امید تر ‏میشد و باور میکرد ، سایه پا نداره که بشه زنجیر بهش بست ... ‏
روز به روز ، سرخوردگی ، پس زدگی ، تنفر میزایید و اون بزرگش میکرد ... دبیرستانش رو به لطف فرام ، ‏ادامه داد ... به لطف فرام ، آزادی های معقول کسب کرد ... به لطف خودش نامعقول ... شخصیتش دو ‏وجهی شد ... شاران تو زندگیش پیدا شد ... ‏
یه دو وجهی مث خودش ... با شرایط خودش ... با پدری مث فرام ... سفت و انعطاف ناپذیر و در عین ‏حال عاقل ... شاران رو درک میکرد و بوسیله شاران درک میشد ... کم کم با وجود اون ، دوستهایی پیدا ‏کرد از دنیایی دیگه ... دنیایی که تو حیاط گلی عمه زبیده پیدا نکرده بود ... ‏
دنیایی که تو خونه شمسها ، پیدا نکرده بود ... و دنیایی که تو خونه مادری همچو پروانه ، تیز و زبل ، پیدا ‏نکرده بود ... دنیایی که گاه به گاه ، فرام از وسطش بیرون کشیده بودش و بهش حالی کرده بود فصیله ست ‏و باید پاش رو از اون بیرون بکشه ... ‏
ترسهایی بود که خودش تجربه کرده بود ... ترسهایی بود که عالم و آدم تو گوشش خونده بودن ... ترسهایی ‏بود که اونو از زندگی منزجر تر کرده بود ... ترس از خشم عشیره ... ‏
همین ترس از خشم عشیره بود که روز به روز ، معیارهاشو از عشیره دور تر کرده بود ... معیارهاش از انتخاب ‏مردهای دور و برش ... نوع حرف زدنش ... زندگی کردنش ... غذا خوردنش ... عادتهای بیرون رفتنش ‏‏... علاقمندیهاش که هیچکدوم در حد و اندازه و شبیه به علاقمندیهای یه زن ، تو اون عشیره که هیچ ، حتی ‏فرای اون ، یه زن تو این اجتماع بسته هم نبود ... ‏
دروغهایی که به پسرها میگفت ، همه زایده تخیلاتی از زندگی خارج از عشیره بود ... داستانهایی که زایده ذهن ‏پر عقده و پس زده و سرخورده اش بود ... ‏
زندگی تو تهران ، این خوبی رو داشت که هیچ کس درمورد عشیره ، خبری نداشت ... کسی نمیدونست از ‏کجا اومده و الان چه وضعیتی داره ... دبیرستانی که هیچ کس ، از ماجرای ازدواجش ، با خبر نبود ... ‏دوستایی که اونو ، اونطوری که میدیدن و اون تعریف میکرد ، باور میکردن ، نه اونطوری که بود ... ‏
زندگیش تو خونه ای میگذشت که خانواده نصف و نیمه اش توش زندگی میکرد ... تو خونه ای که او بود و ‏مامانش و پسرکی به اسم پوری ، که قبولش کرده بود و خالصانه بهش عشق میورزید ... مامانش از بودنش ، ‏رضایت داشت ... شیفتش رو برعکس مدرسه اون بر میداشت و فرصت دل دادن به این برادر ناشناخته رو ‏بیشتر نصیبش میکرد ... پوری ، تو بغل خودش بزرگ میشد ... به مهد میفرستادش ... از 4 سالگی ، تموم ‏مسئولیتش ، با اون بود ... تو درسهاش کمکش میکرد ... مقابل همکلاسیهای خشنش ، ازش محافظت ‏میکرد و حاضر بود ، جونش رو فدای این داداش کوچولوی شیرینش کنه ... ‏
شاران رو روبروی دفترش سوار کرد ... فرام برگشته بود ... معقول نبود تا دیر وقت تو خیابونا باشه ، حتی ‏اگه خونه شاران ... ‏
شاران ، آینه رو پایین داد ، خودش رو تو قاب آینه جا کرد ... کیک تر خامه ایی که تو دهنش هنوز در حال ‏جنبیدن بود ، لب بالاییش رو کثیف کرده بود ... با دستمالی آهسته و با دقت پاک کرد ... پانتی برگشت ‏‏... نیشخندی زد : « *س خل ، داری میری خونه دیگه ... حالا اینهمه دقت تو تمیز کردن بره چیه ... یه ‏ذره رژه دیگه ... پاکم شد ، شد ... »‏
شاران چشمهاشو گرد کرد : « اووَخ کی گفته میخوام برم خونه ؟ ... قرار بود بریم یه چرخی بزنیم ها ... در ‏ضمن اومدیم دم در ، اون پسر افغانیه ، کارگر روبرویی که همش از پنجره بیرون رو میپاد ، بازم ایستاده بود ، ‏منو اینجور ببینه ؟ عمرا ... راه دست نداره جون تو ... »‏
پانتی پوزخند زد : « از عمله بنای افغانی هم چشم نمیبندی ؟ ... فرام اومده ... همین با تو بودنم مورد ‏منکراتی داره ... دیگه اینکه باهات تا نیمه شب هم ول بچرخم ، حسابم با کرام الکاتبینه ... »‏
شاران نیشش تا بنا گوش باز شد : « مقصر تویی ... اگه زود بری طلاق بگیری از این جیگره ، من نمی افتم ‏دنبال عمله بنای افغانی ... »‏
پانتی اخم کرد : « همون عمله بنا هم از سرت زیاده ... مث اینکه لیست انتظارت خورده به پیسی ، تو ‏صفیات کم شدن ها ؟ ... فک کن ! این پسره فقط تو رو نچشیده ، به تو هم ناخونک بزنه ... »‏
شاران ، بینیشو چین داد : « درس صحبت کن الاغ ... این منم که به همه ناخنک میزنم ... جدی جدی ‏رفته کنگر خورده لنگر انداخته خونه مامانت ؟ »‏
پانتی خندید : « آره ... دارم به حرفای امید میرسم ، انگاری با مامانم سر و سِر داره ... »‏
شاران با دست یه ضربه نیمه محکم تو سر پانتی کوبوند : « خاااک ... مامانت ، اونم جلوی دکتر صمدی ؟ ‏‏... پانتی بخدا ذهنت سیاهه ... برو یه خورده شیر بخور ... »‏
پانتی چپ چپ نگاه کرد : « شیر ؟ »‏
شاران ریز خندید : « آره ... مگه نمیدونی شیر خاصیت سفید کنندگی داره ... میگن مایکل جکسون خدا ‏بیامرز تو شیر میخوابید ، سیا بود سفید شد ... تو هم شیر بخور ... خوبه ... »‏
پانتی دنده عوض کرد ... به ماشین پشتی که چراغ میزد ، راه داد ، برگشت : « اگه تصمیم به رژیم داری ، ‏باید بگم با چرت گفتن ، زبون لاغر نمیشه ... »‏
و ماشین رو به لاین کناری کشید ، با اخم جلوی آپارتمان شاران و مامانش ، ترمز زد ، ادامه داد : « بزن به ‏چاک ... ببین برای دو قدم راه چطو منو منتر خودت کردی ... خو پیاده میومدی ... »‏
شاران هین کشید : « تو جدی جدی ، منو این موقع روز پیاده کردی دم در خونه ... کدوم گوری میخوای ‏بری ؟ » ‏
پانتی نیش باز کرد : « خونه ، جیش بوس لالا »‏
شاران ، حرصی به سمت پانتی برگشت : « ببین منو ، یعنی تو واقعا میخوای الان بری خونه ؟ ... بابا ‏قربون ترس ... پانتی آدم میشود ... هه هه ... »‏
پانتی اخم غلیظی بین دو ابرو نشوند ... تاتو ابروهاش ، طبیعی شده بود ... موهاش به رنگ قدیم دراومده ‏بود و ریشه هاش طبیعی تر از نوکاش بود ... مانتوهاش ، با وجود گرمای زود رس هوا ، معقول و پوشیده تر ‏شده بود ... طرز صحبت کردنش ، کنترل شده تر شده بود ... جیغ جیغ کردنش ، با دیدن فرهاد ، به اخم و ‏رو برگردوندن تنزل پیدا کرده بود ... ‏
با اینحال ، هنوز هم نه دوست داشت ببینش ، نه میتونست سر از احساسش با دیدن اون ، در بیاره ... ولی ‏چیزی که براش آرامش بخش بود ، کنار کشیدن فرهاد بود از خونه و زندگیش ... همین که سعی نمیکرد راه ‏و بیراه سر راهش ظاهر بشه و ادا دربیاره ... گاهی عاشق پیشه با یه دسته گل ... گاهی همسرانه و گاهی هم ‏لوس و از خود راضی ...
بهرحال ، سعی کرده بود پاشو از تو کفش پانتی بیرون بکشه و تموم تصمیمات رو به ‏برگشتن فرام بسپاره ... و الان فرام برگشته بود ... قرار بود جدی باهاش در این مورد صحبت کنه ... و ‏پانتی ، استرس داشت ... ‏
فرام تو حالت عادی به اندازه کافی جدی بود ... و هنوز پانتی موقعیت جدی ای که فرام در موردش صحبت ‏میکرد رو درک نکرده بود ... شاید منظورش از جدی ، مدل یدو باشه ... شاید دلش بخواد یه دست سیر ‏کتکش بزنه ... وگرنه که تا همین الانش هم ، فرام خیلی جدی بود ... ‏
از گوشه چشم ، شاران بیخیال رو زیر نظر گرفت ... : « میخواد باهام جدی صحبت کنه ... تو که باید درک ‏کنی ... دقیقا مث بابات که جدی باهات صحبت میکنه ... »‏
فارد ، کارش برای سفر ، درست شده بود ... باید میرفت ... فراهت ، دانشگاه میرفت ... و فرام مطبش رو ‏افتتاح کرده بود و سرش شلوغ بود ...
فرهاد ، تو طبقه ی مجزای خودش ، تجهیزاتش رو گذاشته بود ... دوره ‏فوق تخصصش رو معلق گذاشته بود ... پروژه های تحقیقاتیش رو تموم کرده بود ... حتی اون پروژه آخر ... ‏و برای آینده ، هنوز پروژه ای بر نداشته بود ... عملا زندگیش رو اون ور دنیا ، بحالت معلق درآورده بود ... ‏اینجا ، تو طبقه ای مجزا ، برای خودش کاری راه انداخته بود که پانتی ، درموردش کمتر کنجکاوی کرده بود ‏‏... خودش رو به بیمارستانی دولتی معرفی کرده بود ... بیمارستان شریعتی ... بخش مختص کودکان ... ‏چند تایی پروژه تحقیقاتی کوتاه مدت ، تو همین شهر برداشته بود و با یه چند تا دکتر دیگه ، تو زمینه خودش ، ‏تحقیقاتی رو شروع کرده بود ... و پانتی راضی بود ... از اینکه بودش و زندگی خودش رو داشت راضی بود ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۱۸

و امشب ، قرار بود صحبتهای جدی ای بین خودش و فرام ، رد و بدل بشه ... ایده ای برای روند صحبتها ، ‏نداشت ... بهرحال ، فرام ، روش خاص خودش رو داشت ... ‏
هنوز هم میشوی بیچاره رو تو اتاق خواب نگه میداشت ... نه از برخورد بد فرام ، نمیخواست موهای میشو ، ‏زیر دست و پای فرام افتاده باشه ... ‏
میشو رو با دقت به اتاق خواب منتقل کرد ... شامش رو توی ظرف ، کنارش قرار داد ... میشو عاشق کرن ‏فلکس بود ، با شیر ... ‏
دوشی گرفته بود ... لباس پوشیده ای انتخاب کرده بود ... موهاشو ساده به پشت سر بسته بود ... آرایش ‏نکرده بود ... شلوار جینش ، تنگ و چسبون نبود ... و بلوزش آستین کوتاه ولی خوش دوخت ... ‏
برای شام ، خورش و برنج درست کرده بود ... دور از ادب بود که فرام مهمونش باشه و بی شام از اون خونه ‏بیرون بره ... فرام خورش قیمه بادمجون دوست داشت ... هندونه ای که بعد از ظهر از سوپر میوه ای ‏خریده بود ، قاچ شده ، تو یخچال در حال تگری شدن بود ... با اینکه فرام گفته بود بدون عیال میاد ، با ‏اینحال ، غذا رو به تعداد کل افراد خانواده فرام تهیه کرده بود ... راه نزدیک بود و با یه تلفن ، میتونست ‏غزاله و بچه ها رو هم ، در کنار خودش داشته باشه ... البته بعد از صحبتهای جدی فرام ... ‏
آهنگ آرومی گذاشته بود ... منتظر فرام مونده بود ... و حالا که فرام تبلت خودش رو داشت ، بنابراین ‏کاری به لب تاب اون نداشت ، راحت نشسته بود با امید حرف میزد و از دلواپسیهاش میگفت ... ‏
سماح قالی ، و بعیونو شفت الندم ... ‏
گفت ببخشید و تو چشماش پشیمونی دیدم
ندم من قلب یاما بالماضی ظلم ‏
پشیمانی قلبی که در گذشته از سنگ بود ‏
‏« خوب این که دیگه سعی نمیکنه بیاد طرفم خوبه ... »‏
امید تایپ کرد : « پس هنوز روی حرف خودت هستی ؟ ... قصد کوتاه اومدن نداری ؟ »‏
پانتی ، زیر دیگ خورش رو چک کرد ، شعله رو تا تونست تو کمترین حالت قرار داد ... باید سالاد هم ‏درست میکرد ... معده فرام به سالاد عادت داشت ... تند وسایل سالاد رو از توی یخچال بیرون کشید و آب ‏کش کرد و روی سینک گذاشت تا خشک شه ... ‏
کیف حیر سؤالو و ما قدرت
چطور سوالش حیرت آور بود و من نتونستم
لا بدى قلو لا و ما قلت
باید میگفتم نه و نتونستم
فنجون تلخ قهوه اش رو برداشت ... پشت لب تاب نشست ... ‏
زن بودن و مسئولیت یه خونه رو بعهده داشتن ، حس خوبی بهش میداد ... مخصوصا مهمونی جز شاران و ‏پوری داشتن ... مهمون خانوادگی ... ‏
با اینکه غزاله سعی میکرد کمتر پشت در خونه پانتی ظاهر بشه ، بچه ها رو هم نهی میکرد زیاد سر پانتی ‏خراب نشن ، با اینحال ، حس خوبی داشت ، از مهموناش پذیرایی کنه ... خستگی و بی انگیزگی زندگیشو ‏کمرنگتر میکرد ... ‏
تایپ کرد : « حرف من دو تا نمیشه ... چه خوب چه بد ، حقمه نخوامش ... همونطور که اون هر بلایی که ‏خواست سر من آورد و بعد منو نخواست ... »‏
ضیعت کل الکلمات و عیونو فى بالى
حرف تو دهنم نچرخید و چشماش تو نظرم بود
و سنین حبى فى لحظات مرت ببالى
و سالهای عاشقانه ای ، در لحظه از نظرم گذشت ‏
‏« تو چرا اینقد رو طلاق پافشاری میکنی ؟ راه های دیگه ای هم برای خنثی کردن اون حسهای بد هست ... ‏‏»‏
پانتی آه کشید : « و همینطور کیسهای دیگه ای برای خنثی کردن اون حس بد ... من میتونم بعد از طلاق ‏آپشنهای دیگه ای داشته باشم ... مگه فرهاد آخرین مرد مونده رو زمینه ؟ »‏
لو طال بعدک لو طال ما بتفارق بالى
هر چقدر هم دوری تو طول بکشه ، ذهن درگیر من باز نمیشه ‏
سماح قلبی انا لا ما نسی
قلبم ببخشه ، ولی من فراموش نمیکنم‏
امید شکلک خنده موذیانه ای فرستاد : « من هستم »‏
پانتی خندید ... تایپ کرد : « امید ... استرس دارم ... زیاد ... خیلی زیاد ... از غروب تا الان ، صد بار ‏خورشم رو چشیدم »‏
امید خنده غش کرده ای فرستاد : « اینهمه استرس ، بخاطر عدم اطمینانت به آشپزیته ؟ ... اینقد استرس ‏استرس کردی که به منم منتقل شد ... »‏
و بقیت عالوعد حتى لو قلبک قسی
و همچنان روی عهد و پیمانم باقی موندم ، حتی اگه قلب تو از سنگ باشه
صعب اقدر انسى ایام الهوى
سخته بتونم روزهای عاشقی رو از یاد ببرم
پانتی ، پوزخندی زد : روزهای خوش عاشقی ... ابروهاشو تو هم کرد : « نه خره ... از بس گیجم ، هی میرم ‏غذا رو میچشم ... معده ام قل قل میکنه ... میترسم اسهال شم ... من دفتر دستکم رو جمع کنم الان میاد ‏‏... »‏
امید باز هم خنده فرستاد : « ها ؟ اسهال ... مواظب خودت باش ... یه خورده خاکشیر بخور بد نیست ... برو ‏به سلامت ... برات از این ورد و دعاها میخونم که مال رفع مشکل و این چیاست ... نگران نباش برو حله ‏‏»‏
با غیظ ، صدای پخش رو قطع کرد ... نه هرگز عشقی چشیده بود و نه تونسته بود خاطره ای خوب از اون ‏روزها تو ذهن داشته باشه ... به نوشته امید خندید و تایپ کرد : « خاک تو مخت ... تو رو چه به دعا ‏خوندن ... ولی با خاکشیره سخت موافقم ... برم درست کنم فرام هم دوست داره ... یه وخ دیدی از دستم ‏کفری شد ، بدم بش بخوره آتیشش خاموش شه ... بای »‏
لب تاب رو جمع کرد ... از جلو چشم برداشت و روی میز تحریرش تو اتاق خواب گذاشت ... بازم خودش ‏رو تو آینه چک کرد مورد منکراتی نداشته باشه ... دمپایی های رو فرشیشو پوشید ... دستی به بلوزش کشید ‏‏... ساعت نزدیک ده بود ، دیگه فرام باید پیداش میشد ... مطمئن بود شام نخورده ... تا دیر وقت تو مطب ‏میموند ... به غزاله هم خبر داده بود شام نپزه ... سالادش رو آماده کرد و همینطور ماست و خیار و شربت ‏خاکشیرش ... ‏
با صدای زنگ ، از جا پرید ... در رو با دلهره ای خاص ، باز کرد ... چهار چشم روبروش بود ... دوتا مال فرام ‏، دو تا مال فرهاد ... قلبش هری پایین ریخت ... نمیدونست چه واکنشی نسبت به فرهاد ، اونم جلوی فرام ‏نشون بده ... سرش رو به زیر انداخت و بی سلام ، در رو تا انتها باز کرد ... ‏
فرام مث همیشه حالش رو پرسید ... پا به داخل گذاشت ... فرهاد سعی کرد سکوتش رو محفوظ نگه داره ‏‏... پانتی سعی کرد ، این فکر رو که : فرهاد با فرام دست به یکی کرده و میخوان آچمزش کنن ، پس بزنه ‏‏... با دستهای عرق کرده ، عقب گرد کرد ... تو لحظه برگشت به عقب ، دقیقا به چشم دید که فرهاد هم ، ‏مث خودش سر به زیر داشت ... شاید استرسی هم تو نگاهش قابل تشخیص بود ... ‏
برای همیشه ، اولین باری که این چشمها رو دیده بود ، به یاد داشت ... دقیقا یه روز سرد بود ... خیلی سرد ‏‏... امتحانات دیماه بود ... امتحان سختی داشت ... ولی سخت تر از اون امتحان ، مشکل جدی ای بود که ‏برای پوریا پیش اومده بود ... ‏
پوری عزیزش ، چند روزی بود که سر درد ، سر گیجه ، کم خونی ... و در آخر خون دماغ داشت ... ‏
اگه فصل گرما بود ، میشد این خون دماغهای هفتگی و پشت سر هم رو به فشار خورشید نسبت داد ... ولی ‏اونچه که جای تعجب داشت ، هوای سرد اون موقع سال بود ... شایدم دلیلش ، خشکی هوا بود ... دوست ‏مامانش ، همینطور مامان شاران ، نظرشون این بود که مخاط و مویرگهای بینیش ، خشک شده و چون بچه ‏است ، دستکاریش میکنه ، اینه که خون میاد ... ولی هم پروانه ، هم پانتی ، سعی میکردن جدی تر به این ‏مسئله نگاه کنن ... با یه نگاه سرسری به یه همچین چیزی ، ممکن بود بعدها با عواقب بزرگتری روبروی ‏بشن ... ‏
پانتی سال سوم دانشگاه بود ... ترم پنجم ... امتحان ریاضی مهندسی داشتن ... با یه استاد سخت گیر عقده ‏ای ... بعد از جلسه امتحان ، پروانه باهاش تماس گرفته بود و ازش خواسته بود بیاد بیمارستان ، براش ‏عجیب بود ... مطمئنا مشکل پوری بود ... وگرنه که امکان نداشت بره دفتر مامانش تو انتهای راهروی ‏طبقه دوم بیمارستان ، اتاق سوپروایزری ... ‏
ته راهرو ، روی نیمکتی نشسته بود و انگشتهاشو تو دهن میچرخوند و اعصابش از بیفکری مامانش خورد بود ‏‏... پروانه بیش از نیم ساعت ، اونو تو این راهروی بد بو نگه داشته بود ... ‏
اگه بخاطر دلواپسیش برای پوری نبود ، عمرا این همه وقت معطل پروانه میموند ... زیر لب ، تا میتونست ، ‏پروانه رو به باد سرزنش گرفته بود ... گاهی از حرص پا به زمین میکوبید ... گاهی آهنگی رو بی اونکه ‏بدونه چیه زیر لب زمزمه میکرد ... گاهی برگه ی جوابهاشو در میاورد و جوابها رو چک میکرد ... گاهی هم ‏تو فکر امتحان پس فرداش می افتاد ... عاقبت ، مامانش رسید ... ‏
از جا پریده بود ... با چند قدم تند ، خودش رو به پروانه رسونده بود : « چی شده مامان ؟ پوری کو ؟ جواب ‏آزمایشش رو گرفتی ؟ خیلی کم خونه ؟ ... چه اتفاقی براش افتاده ... دِ بگو جونم در اومد ... »‏
پروانه سعی کرده بود ، آرامش رو بهش برگردونه : « هیچی ، چرا اینقد هولی ... باید یه آزمایش ازت بگیرم ‏‏... »‏
پانتی اخم کرده بود : « چی ؟ از من ؟ چرا من ؟ »‏
پروانه بازوی پانتی رو به دست گرفته بود ... اونو از وسط راهرو به کنار کشوند : « هیچی بابا ... چرا هولی ‏‏... خوب یه ناراحتی خونیه ... باید ببینم ارثیه ... یعنی تو هم مبتلا هستی یا نه »‏
قلب پانتی از جا کنده شده بود ... سرش گیج رفته بود ... سعی کرده بود به جایی تکیه بده : « پوری چشه ‏؟ بیماریش خطرناکه ؟ »‏
پروانه ظاهر خونسردی به خودش گرفت و شروع کرد به تند و تند توضیح دادن : « نه عزیزم ... یه کم خونی ‏و افت پلاکته ... عادیه ... با یه سری دارو رفع میشه ... ولی از اونجایی که تو زنی ، ممکنه این مسئله رو ‏تو تاثیر منفی بذاره ... بیا ببین ، منم تست دادم ... خوب باید میدادم دیگه ... مادرتونم ... شاید منم مبتلا ‏باشم ... اما نترسیدم ... لازم نیست بترسی ... اصن چیزی نیست که ترس داشته باشه ... همه اینطوری ‏میشن ... اصن آزمایش هم نمیدن ... بدی مامان پرستار اینه ... همش میخواد بچه هاشو مث موش ‏آزمایشگاهی بفرسته آزمایشگاه ... اصن نترس هیچی نیست ... همش موضوع اینه که من زیادی وسواس دارم ... تقصیر ‏خودم نیست ... خو اینجا یه بیمارستان بزرگه دولتیه ... هی هر دم و دقیقه یه مدل مریض میارن ... خو ‏منم میترسم دیگه ... »‏
پانتی از تند و تند توضیح دادن پروانه سرگیجه گرفته بود ... شب بیداری امتحان امروز صبحش بس نبود ... ‏دلهره این چند روز دلواپسیش برای پوری ، کم نبود ، که الان با این شک رو برو بشه ؟ سعی کرده بود به ‏خودش مسلط باشه ... اما نتونسته بود ... مشکل پوری تا چه حد جدی بود ؟ ‏
پانتی ، دستش رو روی گوش فشار داده بود ... جیغ کشیده بود : « بس میکنی یا نه ... ساکت باش »‏
صداش تو راهرو اکو شده بود ... برگشته بود ... به طرز بد صدایی برگشته بود سمت خودش ... ‏
پلاکت ؟ افت ... اینا نشونه های خوبی نبودن ... گنگ به اطراف نگاه کرده بود ... سعی کرده بود مث ‏همیشه ، فرار ، تو موقعیت های سخت رو بعنوان گزینه شماره یکش داشته باشه ... به عقب برگشته بود ... ‏با دیوار گوشتی ای تصادف کرده بود و قبل از اینکه سقوط کنه و پخش زمین بشه ، بازویی ، به دور کمرش ‏حلقه شده بود ... ‏
با ترس و واهمه ، چشماش رو به دیوار گوشتی روبرو دوخته بود ... چشمهای آشنایی رو روبروی خودش ‏تشخیص داده بود ... قلبش ضرب گرفته بود ... شقیقه هاش صدا دار شده بودن ... دستهاش به لرزه افتاده ‏بود ... رنگش پریده بود ... ‏
ولی ... بدتر از همه ذهنش سعی میکرد پس بزنش : نه احمق ... فقط یه تشابه قیافه ست ... آخه عقلت ‏کجاست دیوونه ؟ ... تو کجا ، اون کجا ... تو الان ، تو ایران ، وسط بیمارستان محل کار مامانت ایستادی ‏‏... ‏
اون پسری که تو ذهن توئه ، اونی که عکسش با کلاهی حصیری ، تو یه پیکاپ فورد قرمز رنگ ، کنار دروازه ‏شیطان ، تو سایز بیست و پنج در هیجده ، تو اتاقت داری ، نمیتونه صاحب این چشمهایی باشه که اینجور به ‏تو زل زده ... اون الان یا تو وگاسه ، یا هندرسون یا هم ساحل بورلی هیلز ... اون نمیتونه الان و با این ‏قیافه بهت زده ، روبروی تو ایستاده باشه ... اون اصلا تو رو نمیبینه که بخواد بهت زل بزنه ... عاقل باش ‏دیوونه ... عاقل باش امروز شنبه ست ... حتما رفته جنوب ... آره رفته وگاس ... احمق نشو ... ‏
اخمش رو تو هم کرده بود ... هنوز تو حلقه دستهایی بود که به دور کمرش زنجیر شده بودن ... صدای قلبش ‏رو میشنید ... صدای قلبی بجز قلب خودش رو هم ، میشنید ... سعی کرد لبخند بزنه ... : این فقط یه ‏تشابه احمقانه ست ... ‏
و فکرش رو بلند و با جیغ ، به زبون آورده بود : « این فقط یه تشابه احمقانه ست ... تو نمیتونی فرهاد ‏باشی »‏
‏ حلقه دور کمرش محکم تر شده بود ... با دست راست دیوار گوشتی ، به سمت چپ مایل شد ... ‏چشمهاش براق شد ... لبخندی گوشه لبش نشست : « اوه یِ ... من فرهادم و تو ؟؟ بنتی ؟ ... اوه مای ‏گاد » ‏
و پانتی که میون حلقه سفت زنجیر شده به دورش ، از هوش رفته بود ... بد موقعیتی ، باهاش رو برو شده ‏بود ... بعد از ده سال ... بعد از اینهمه اتفاق ... بعد از دنیایی حادثه تلخ و ناخوش و نیمه تلخ و نیمه ‏خوش ... الان اینجا ... ‏
فرهاد هم خوب به یاد داشت ... میون اون همه حجم عظیم دلهره ، صحنه ای خلق شده بود که تا مدتها تو ‏خاطرش مونده بود : دختری با موهای بِلُوند ، زیر مقنعه ای قهوه ای رنگ کوتاه تا روی برجستگی سینه اش ‏‏... پالتویی قهوه ای و کرم ، با چکمه های پاشنه بلند به رنگ قهوه ای سوخته ... با رنگ پریده ... رژ گونه ‏ای بژ که پریدگی رنگش رو بیشتر و معصومیتش رو کمتر نشون میداد ... ‏
صدای ضربه های قلبی که شنیده بود ... قلبی که مث گنجشکی بال زخمی ، میلرزید و بال بال میزد ... ‏خاطره ای که تا مدتها ، و حتی تا الان ، دخترک رمیده زر زروی تاپاله جمع کن رو به کور ترین نقطه ذهنش ‏سپرده بود ... ‏
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه ... جلوی فرام ، جای حماقت کردن و کولی بازی و ‏هوچی گری نبود ... ‏
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه ... جلوی فرام ، جای حماقت کردن و کولی بازی و ‏هوچی گری نبود ... ‏
سعی کرد به بهترین حالت ممکن خودش رو کنترل کنه ... اون میتونست ... یه عمر یاد گرفته بود خودش ‏رو کنترل کنه ... و بر عکس اون ، یه عمر تونسته بود هر وقت دلش خواست ، یه هوچی به تمام معنا باشه ‏‏... هر وقت به کیسهای مناسبی مث مامانش میرسید ، تموم خشم خفته تو وجودش ، سر باز میکرد ، و هر ‏وقت که مقابل موقعیتی مث امشب قرار میگرفت ، میتونست یه دختر خوب و حرف گوش کن و سربزیر بمونه ... ‏
با چند نفس عمیق و دو سه تا تمرین یوگا ، تمرکز گرفت و خودش رو تو بهترین حالت عصبی قرار داد ... سر ‏به زیر و محجوب به طرف آشپزخونه رفت ... برای رفع خستگی فرام ، قهوه عربی درست کرد ... با طعم ‏هل ... قهوه آماده شده رو ، با یه فنجون قهوه خوری عربی و دو فنجون بزرگ دسته دار ، تو سینی قرار داد ... مث یه میزبان خوب ، به ‏طرف پذیرایی برگشت ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فرهاد ، روی مبلی روبروی ال سی دی نشسته بود و بی توجه به محتوای برنامه ها ، کانالهای تلویزیون رو ‏بالا پایین میکرد ... تو این فاصله ای که پانتی قهوه رو تو دله دم کنه ، زیادی حس مرد خانواده بودن رو ‏گرفته بود ... پانتی سعی کرد نادیده بگیره ... بهرحال ، از نظر همه و از همه نظر ها مهم تر ، از نظر فرام ، ‏فرهاد مرد خونه بود ... ‏
لابد تصمیم گرفته بود مث یه مرد عرب خانواده ، تو یه مجلس مهمونی خانوادگی که میزبان شخص بزرگ ‏خانواده ست ، معقول رفتار کنه ... با حرکتی شتاب زده ، سینی محتوی دله و فنجونها رو از دست پانتی ‏گرفت ... با همون سر زیر افتاده ، سینی رو به طرف فرام برد ... ‏
فرام ، تو جایگاه اختصاصیش ، زاویه شمال شرقی ال سی دی ، همونجایی که پانتی در کمال دقت ، از قبل ‏براش تشکچه و مخده چیده بود ، به دو مخده سفت و گرد روکش دار تمیز ، لم داده بود و با اخمهایی درهم ، ‏سرش تو تبلتش بود ... ‏
فرهاد دله رو حرفه ای به دست راست گرفت و فنجون بی دسته قهوه خوری رو تو دست چپ و برای فرام ، ‏قهوه سرو کرد ... فنجون که جلوی چشمهای فرام پایین اومد ، سر از روی تبلت برداشت و همراه با آهی ‏صدا دار ، که از اون فاصله هم ، صداش رسا به گوش پانتی رسید ، به هیکل دو لا شده فرهاد خیره شد ... ‏فنجون رو از دست فرهاد گرفت و گذرا نگاهی به پانتی انداخت ... ‏
پانتی حالت نگاه خاص فرام رو ، درک نکرد ... تا بحال تو موقعیتی اینچنینی ، قرار نگرفته بود ... تا حالا ، با ‏حضور مرد خونه ، موقعیت پذیرایی از شخص بزرگی رو ، از سر نگذرونده بود ... ولی خوب بلد بود که ‏اینجور مواقع ، باید مث یه زن مطیع و خوش اخلاق ، لبخندی به لب بنشونه و با خوش خلقی و امتنان ، ‏چشم به پذیرایی مرد بدوزه ... اینو بارها و بارها ، وقت پذیرایی غزاله از مهمونها ، خوب یاد گرفته بود ... ‏
آداب و رسوم میزبانی ، یکی از مهمترین آداب و رسومی بود که پانتی بهش عقیده داشت و سعی میکرد به ‏بهترین حالت ممکن حفظش کنه ... فرام با همون فنجون اول ، به فرهاد سراپا ایستاده ، خیره شد و فنجون ‏رو تکونی داد و این یعنی دیگه میلی به نوشیدن قهوه نداره ... ‏
فرهاد دله رو به سینی برگردوند و اینبار پانتی ، دو فنجون قهوه ، تو فنجونهای دسته دار ، برای خودش و فرهاد ‏ریخت و یکی رو روی عسلی ، کنار دست فرهاد گذاشت و دیگری رو روی عسلی مبلی که جایگاه خودش ‏بود ... دله و سینی رو به آشپزخونه برگردوند و کافی میت با قاشق و شکر ریزی برای فرهاد برگردوند ... ‏فرام باز هم به پانتی خیره بود ... ‏
پانتی ، اینبار خوب معنی نگاه خیره فرام رو درک کرد ... اون برای فرهاد ، بعنوان یه مرد خانواده ، با ‏ظرافت ، احترامی در خور و شایسته قائل نشده بود ... ‏
پانتی ، باز هم به طرف آشپزخونه حرکت کرد تا باز هم چیزی برای پذیرایی از فرام بیاره ... فرام اینبار خیلی ‏رسا صداش کرد : « پانتی خانوم ... تشریف بیارین ، لطفا »‏
پانتی هول کرد ... لحظه حساس زندگیش ، سر رسیده بود ... موهایی که از گیره ساده سرش رها شده بودن ‏رو ، با حرکتی به پشت گوش فرستاد ... با سری زیر افتاده ، قلبی که پر از تلاطم بود و طوفانی ، دستهای ‏عرق کرده اش رو انداخت و در هم قلاب کرد ... آهسته و پر طمئنینه ، به سمت پذیرایی و دقیقا جایگاه فرام ‏حرکت کرد ... با صدایی زیر و آهسته و لطیف ، بله ای گفت ... ‏
فرام ، اهمی کرد و ضمن صاف کردن صداش ، از پانتی خواست جلوش بشینه ... پانتی جایی دور از دید ‏فرام ، دمپایی های رو فرشیش رو از پا درآورد و کناری ، جفت ، قرار داد ... با همون سر افکنده و قیافه ای ‏که یادآور اطاعت و معصومیت سالهای دورش بود ، پاهاش رو خم کرد و روی پا ، جلوی فرام نشست ، قلاب ‏دستهاش رو از هم باز کرد و اونها رو از کف ، روی هر دو پاش گذاشت ... ‏
فرام چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد ... رو به فرهاد کرد : « فرهاد ... برو اتاق میهمان ، تا من صحبتهام با ‏خانومت تموم شه ... »‏
فرهاد از روی مبل بلند شد و زیر لب چشمی گفت ... با قدمهایی آهسته و یکنواخت به سمت اتاق کناری ‏اتاق پانتی راه افتاد ... خوب به گوشه کنار خونه پانتی ، آشنا بود ... خوب تعجبی هم نداشت ، قبلا شب رو ‏خونه پانتی مونده بود و از حموم خونه هم ، حتی استفاده کرده بود ... ‏
پانتی ، چشم از مسیر رفته فرهاد ، برداشت و به سمت فرام ، سر به زیر و مطیع نشست ... فرام با حرکتی یه ‏پاش رو به داخل جمع کرد و پای دیگه اش رو ستون کرد ... تسبیحی به دست گرفت و بسم الله ی زیر ‏لب زمزمه کرد ... رو به پانتی برگشت : « خب ؟! »‏
پانتی پرسشگر به سمت فرام برگشت ... فرام باز سینه ای صاف کرد : « پانتی خانوم ... زمانی که تو و ‏فرهاد ، ازدواج کردین ، من ایران نبودم ... اون موقع بزرگ خانواده هم نبودم ... یعنی اگه ایران بودم هم ، ‏تصمیمات من ، درجه دو بودن و نه درجه یک ... شاید فکر کنی مرد مستبدی هستم ... »‏
پانتی خواست بگه : نه اینطور نیست ... ولی نباید بین حرف فرام ، پارازیت مینداخت ... پس صبر کرد و ‏منتظر ادامه صحبتهای فرام موند : « چند باری ، ازم خواستی تکلیف زندگیتو معلوم کنم ... اولا این زندگی ، ‏متعلق به یه زوجه ... من کاره ای نیستم که توش مداخله کنم مگر اینکه تو ، با من قراری بذاری و منو ‏بعنوان یه بزرگ اصلح انتخاب کنی تا برات راه کارهای معقولانه ای ارائه بدم ... الان صاف ازت میپرسم ‏‏... من رو بعنوان بزرگ ، قبول داری ؟ »‏
چطور میتونست مردی که سالهای سال ، حمایتش کرده بود ... از منجلاب زندگی میون عشیره ، بیرون ‏کشیده بود ... ازش دفاع کرده بود ... همیشه با وجود وقتهای کمی که داشت ، تو مواقع لزوم به سرعت ‏خودش رو رسونده بود و مشکلات پانتی رو حل کرده بود ... سالهای جوون تریش ، با پدرش بگو مگو کرده ‏بود و همیشه حق رو به پانتی داده بود ، حتی سه سال پیش ، بگه نه ... ‏
نگاهش رو از نگاه خیره فرام برداشت ... سرش رو به زیر انداخت : « شما ، بزرگ و صاحب اختیار من ‏هستید ... سالهاست که من چشم به منطقتون دوختم ، تا برام تصمیم بزرگی بگیرین و زندگیمو به مسیر ‏درستی بکشین ... من خیلی هم ممنونتون هستم ... »‏
فرام اینبار صریحتر پرسید : « منو به عنوان بزرگ و قیم اصلح قبول داری ؟ »‏
پانتی به نگاه فرام خیره شد : « بله ... کاملا ... »‏
فرام لبخندی محو به گوشه لب نشوند : « خب ... این قدم اول بود ... پس ما با هم قرار گذاشتیم ... و من ‏تصمیماتی برای زندگیت گرفتم ... »‏
قلب پانتی ، گنجشک وار تو سینه کوبید ... دستهاش ، روی هر دو پا ، لرزشی نامحسوس داشت و عرقی که از ‏روی شلوار جینش هم ، خیسیش حس میشد ... فرام با مکثی ادامه داد : « سالهاست که روش زندگی شما دو ‏نفر ، باری به هر جهت ، گذشته ... هیچوقت شما دو نفر ، یه خانواده نبودید ... من از تصمیم تو ، بطور ‏صریح خبر ندارم ... میخوام نظرت رو برای ادامه این زندگی بدونم ... لطفا نظرت رو در مورد زندگیت به ‏من بگو »‏
پانتی لحظه ای سر بلند کرد ... به فرام خیره نگاه کرد ... مردمکهای چشمش لغزون بود ... ادامه نگاهش ، ‏حتما با ریختن اشکش همراه بود ... باز سرش رو به پایین سُر داد : « من اگه نتونم با فرهاد زندگی کنم و ‏بخوام مسیری دیگه برای زندگیم انتخاب کنم ، این حق رو دارم ؟ »‏
نه میتونست به طور واضح و مستقیم اسم طلاق رو به لب بیاره ... و نه رهایی ... هر چند که خوب ‏میدونست فصیله یعنی چی ... فرام به قیافه ی قافیه باخته اش نگاهی انداخت ، صریح جواب داد : « بله ... ‏کاملا »‏
پانتی حس کرد از یه بلندی به ته دره ، سقوط میکنه ... این تنها جوابی بود که حتی یک صدم در صد هم ‏فکرش رو نمیکرد ... به سختی کلمه ها رو پیدا کرد و با تعجب نالید : « ولی من یه فصیله ام » ‏
فرام از این جواب ، اخمی به روی پیشونی نشوند : « نیستی »‏
پانتی جایگاهش رو فراموش کرد و با بهت و با صدایی نسبتا بلند تر از قبل پرسید : « نیستم ؟! ... ولی ... ‏‏»‏
فرام به میون حرفش پرید : « از نظر من ، هیچوقت فصیله معنی نداشته ... با اینحال ، این تصمیمی بود ، که ‏یه عشیره گرفته بود ... عشیره ای که پدر من ، باهاشون پیوند برادری داشت ... الان پدر من مرده ... یه ‏مرد بزرگ که پیمانی با کسی داره ، وقتی مرد ، خلفش باید بعنوان خلیفه اش ، ادامه دهنده راهش باشه ... ‏مگر اینکه خلیفه ای برای خودش مشخص نکرده باشه ... من خلیفه پدرم نیستم ... بعد از مرگ پدرم ، من ‏با هیچ عشیره ای پیمان و پیوند برادری نبستم ... من تن به قوانین و قوائد لازم الاجرا هیچ عشیره ای ندادم ... من کاملا سر سپرده قوانین جاری مملکت هستم ... » ‏
مکثی کرد و ادامه داد : « و وجدان خودم ... تو از نظر من ، از همون پونزده شونزده سال پیش ، یه فرد آزاد ‏بودی ... با اینحال ، حل و فصلهایی بود که پدرم بهشون پایبند بود ... از نظر پدر من ، تو میتونستی هر ‏چیزی باشی ... ولی از زمانی که پدرم مرد ، وقتی که شیخ صالح از من خواست تا به خلافت از پدرم ، این ‏پیوند رو محفوظ نگه دارم ، من ناخلفی کردم و این پیوند احمقانه رو نادیده گرفتم ... برای همین هم ، هر چه ‏که داشتیم و نداشتیم ، با وکالت از فرهاد ، از اون منطقه ، فروختم ... تو سه سال و نیمه که طبق هیچ قانونی ، بجز ‏قوانین کشوری ، عروس ما هستی ... »‏
پانتی با بهت به فرام خیره شد ... فرام ادامه داد : « تو از سه سال و نیم پیش ، در ازای هیچ قتل و غارتی ، ‏به این خانواده واگذار نشدی ... تو مث هر انسان آزاد دیگه ای ، میتونی معقول و منطقی ، در مورد ‏زندگیت تصمیم بگیری ... »‏
پانتی بر خلاف ادب ، تو حرف فرام پرید : « ولی شما خودتون بارها به من گفتید من نمیتونم طلاق بگیرم ، ‏چون یه فصیله ام ... »‏
فرام سینه صاف کرد ... تسبیحش رو تو دست چرخوند : « اون چند بار مجبور بودم برای حفظ آرامشت ، این ‏حرف رو بزنم ... فرهاد نبود و صحیح نبود بدون حضور اون ، در مورد زندگیتون ، تصمیمی گرفته بشه ... ولی ‏الان هر دو هستید ... فرهاد به من وکالت داده تا از طرف خودش با تو صحبت کنم ... تو هم منو عینا وکیل ‏خودت دونستی ... پس من تصمیمم رو میگم ... »‏
به پانتی خیره شد : « من میدونم سالهاست چه تصمیمی داری ... هر چند اونقدر حجب و حیای یه عروس ‏رو داری که توی روی برادر شوهرت ، از نظرات شخصیت حرفی نزنی ... من از این نظر ، خیلی هم ‏ممنونت هستم ... ولی با اینحال ، دوست ندارم زندگی ای رو خراب کنم ... پافشاری ای رو جدایی یا موندن شما دو ‏نفر ندارم ... ولی بنا بر عقل خودم ، به عنوان وکیل و بزرگتر شما دو نفر ، میخوام یه فرصت دوباره به هر ‏دوتون بدم ... هم تو ، هم فرهاد ... »‏
پانتی بی فکر نالید : « ولی من نمیتونم باهاش زندگی کنم ... من ازش میترسم ... »‏
فرام ، دستهاش رو مشت کرد ... باید هم میترسید ... عضلات فکش منقبض بود ... لا الله الی اللهی زیر لب زمزمه کرد ... به ‏طرف پانتی برگشت : « دلیل خاصی داری ؟ ... فرهاد تا بحال روت دست بلند کرده ؟ ... درمورد خرج و ‏هزینه های زندگیت کم گذاشته ؟ ... بی دلیل ترکت کرده ؟ ... »‏
دهن پانتی ، باز و بسته میشد ... ای کاش شهامت داشت و با فرام راحت تر صحبت میکرد ... خیلی سعی ‏کرد به خودش تلقین کنه که هر شخصی بجز فرام روبروش نشسته ... با اینحال هر چه بیشتر سعی میکرد ، ‏کمتر به نتیجه میرسید ... ‏
فرام به حالت پر تفاهمی ، به پانتی خیره شد ... سعی کرد به دور از تعصب ، کمی به احساساتش نفوذ کنه :‏ « خوب میدونم که فک میکنی بهت ظلم شده ... میدونم که فکر میکنی ترک شدی ... و میدونم که ‏فرهاد شاید یه شوهر ایده آل برات نباشه ... با این تفاسیر ، باز هم نمیخوام یه زندگی از هم گسیخته ، در ‏صورتیکه کوچیکترین راهی برای ادامه داشته باشه ، پا نگرفته ، از بین بره ... خودت هم خوب میدونی ... تو ‏الان ، یه حالت نرمال ، برای تشکیل یه خونواده رو داری ... درست مث فراهت و دینا و دیانا ... فک کن ‏اصلا گذشته ای این وسط نبود ... میدونم که حست نسبت به گذشته ، منفیه ... با اینحال ، دلم میخواد کمتر ‏به گذشته ها فکر کنی ... فرهاد هم ، شخص کامل و همه چی تمومی ، نیست ... اما میبینم که داره سعی میکنه ‏کم کاریهایی که در گذشته داشته ، رفع کنه ... اون ، اون طرف دنیا داشته درس میخونده ... هنوز درسش ‏تموم نشده ... دوره ی حساسی مث فوق تخصصش رو ، بخاطر تو ول کرده به امان خدا و برگشته ... پس ‏مثبت فکر میکنه ... تو هم تا حدودی مثبت فکر کن ... من برای ادامه ، دلایل خودم رو دارم ... میدونم ‏ترسی از فرهاد داری که نمیتونه بهت اجازه بده ، چشمهات باز شه و فرصت تصمیم درست رو ازت میگیره ، با اینحال ، دلم ‏میخواد اگه جدایی ای هست ، معقول و با دلیل باشه ... تو فرصت داری ... از الان تا شش ماه دیگه ‏حداقل ، و یا هر چقد دیگه که خودت بخوای ... من میخوام تو این شیش ماه ، نه مث یه شوهر ، مث یه ‏دوست ، یا یه نامزد باهاش برخورد داشته باشی ... در همین حد ... باهاش بیرون برو ... میهمانی برو ... ‏تو جمع های خانوادگی باش ... تا اون موقع هم ، فرهاد پیش من زندگی میکنه ... نزدیک تو ، ولی ‏مستقل ... ببین اگه بعد از شیش ماه ، نتونست انتظاراتت رو بر آورده کنه ، اونوقت هر تصمیمی تو بگیری ، ‏من همون کار رو میکنم ... من دوست ندارم ، نه این اتفاق ، برای دخترم بیفته ، نه برادرم ... تو برام با ‏فراهت ، هیچ فرقی نداری ... حالا اگه این تصمیم رو قبول داری ، برو قبل از شام ، از اون شربتهای خنکت که ‏همیشه تو یخچالت داری برام بیار ... »‏
پانتی پرتعجب ، به فرام خیره شد ... حرفاش مث همیشه معقول بود ... فرام همیشه دلایل خودش رو ‏داشت ... لابد الان هم دلایلش اونقدر منطقی هست که این پیشنهاد رو داده ... حضور فرهاد رو ، اونم ‏نزدیک به خودش ، نمیتونست تحمل کنه ، با اینحال ، با فرام هم نمیتونست غیر منطقی برخورد کنه ... بعدها ‏میتونست جواب بیغیرتی ها و بیشرفی های فرهاد رو رو در رو بهش بده ... ولی الان ، در مقابل تصمیمات ‏معقول و پر دلیل فرام ، دست بسته بود ... لبخندی ملیح به روی لبهاش نشوند ... : « چشم ... براتون ‏شربت خاکشیر تگری درست کردم ... تا من شربت رو میارم ، شما هم لطف کنین به غزاله و بچه ها بگید بیان ‏برای شام ... براتون خورش قیمه پختم ... قیمه بادمجون که دوست دارین ... »‏
فرام لبخند پهنی به لب نشوند ... پانتی کمتر این لبخند رو به لبهای فرام دیده بود ... تو تموم این سالها ، ‏این اولین بار بود که اینقد واضح به روش لبخند میزد ... : « از همین الان ، شروع میکنیم ... تو باید به ‏عنوان یه زن ، در ملا عام ، احترام شوهرت رو داشته باشی ... حتی اگه ازش ناراضی باشی ... همونطور که ‏اون باید در ملا عام به تو احترام ویژه داشته باشه ... مث تموم این سالها که من با غزاله ، حتی با وجود ‏اختلافات زیاد ، با احترام برخورد کردم ... بهتره بری تو اتاق مهمان ، و ازش بخوای به عنوان مرد خانواده ، ‏خودش ما رو دعوت بگیره ... این میشه قدم اولی که باید با مثبت اندیشی ، هر دو بردارید ... »‏
پانتی ، دو حس رو با هم تجربه میکرد ... حس شرم عمیق ، در مقابل فرام ، و حس انزجار از برخورد با فرهاد ‏‏... اونهم زیر ذره بین فرام ...‏
با تلفن پروانه ، بهم ریخته بود ... هنوز یه گوشه از قلبش نا راضی بود ... پروانه زیاد باهاش صحبت کرده بود ‏و سعی کرده بود متقاعدش کنه ... با اینحال ، زندگی ای رو تجربه کرده بود که ، فکر عوض کردنش هم ‏احمقانه به نظر میرسید ... ‏
توی درس روز به روز پیشرفت میکرد و این تنها نکته ای بود که فرام ازش خورده نمیگرفت و بهش افتخار ‏میکرد ... اکثرا نمره هاش تو درس مشابه ، از فرام سطح بالاتری داشت ... شاید دلیلش هوش بیشتر بود ، ‏شاید هم فراغت خاطری که داشت ... ‏
فرام زیادی به خودش سخت میگرفت ... زیادی تو فکر خانواده بود ... از مادر و پدرش گرفته تا خواهرهاش ‏و برادرش ... تا حتی اون دختره تاپاله جمع کن ... همینطور خانواده خودش با این سرعتی که غزاله سعی ‏میکرد و هی به جمعیتشون اضافه میکرد که برای فرهاد ، نشونه ای از جنون بود ... ‏
فرام ، اینور دنیا هم که بود ، ذهنش اون طرف خوابیده بود ... ‏
مدام دلشوره همه چی رو داشت ... مدام تلفن دستش بود و با ایران تماس میگرفت ... تا یادش میومد ، از ‏تب و لرز دندون درآوردن فارد بگیر ، تا درس و مشق فراهت و خواستگارهای خواهرهاش که فرام با این یه ‏مورد به شدت مخالف بود ... مدام با پدرشون ، از ورای خطوط تلفن درگیر بود ... بحثهای فرسایشی ، ‏فشارهای خانوادگی ... همه و همه روی درسش تاثیر میذاشت ... ‏
از همه بدتر ، مخالفتهاش با برنامه های اون ... ‏
فرام تو هیچ موردی بجز درس قبولش نداشت ... مرتب باهاش درگیر بود و وظایف نداشته اش رو بهش ‏یادآوری میکرد ... وظایفی که با آسودگی به دوش فرام همیشه آماده به خدمت انداخته بود و حالا به کل از ‏یه سریشون کاملا عقب افتاده بود ... دیگه حق اظهار نظر درموردشون رو نداشت و این مسائلی بودن مربوط ‏به درآمدش از اموال خانواده تو ایران و در پایان ، همون دختر ... اون دیگه هیچ اشرافی روی زنی که ‏مدت کوتاهی باهاش گذرونده بود نداشت و هر تصمیمی ، در مورد اون ، توسط فرام گرفته میشد ... ‏
این درست که مشکلی از این بابت نداشت که هیچ ، خوشحال هم بود ، ولی با شرایط جدید ، سخت بود که ‏بتونه تصمیم جدی ای به تنهایی برای زندگیش اینور مرزها بگیره ... و حالا ذهنش ، برای اولین بار ، درگیر ‏اون دختر تاپاله جمع کن شده بود ... بهرحال باید با این موضوع دیر یا زود کنار می اومد ... ‏
دستی بین موهاش کشیده بود و با حالتی عصبی گفته بود : « الان بیام »‏
‏« الان امتحانه ... »‏
‏« پس من چکار کنم ؟ اصلا لزومی هست که من اونجا بیام برای دیدنش ؟ »‏
پروانه نالیده بود : « تو که نمیشناسیش ، منم جرات ندارم باهاش راحت حرف بزنم ... دختر سرسختیه ... ‏فقط کافیه بدونه تو اومدی ... »‏
و فرهاد فکر کرده بود : افاده ها طبق طبق ، سگا به دورش وق و وق ... چه لوس ... دختره پر رو ... ‏
و خطاب به پروانه ، محکم گفته بود : « اگه نظرش نسبت به من ، تا این حد منفیه ، خب چه کاریه ؟ فک ‏نکنم لزومی باشه ... »‏
پروانه باز هم بین حرفش پریده بود : « تو رو خدا ... آخه مادر من که گفتم ... فکر میکردم توجیه شدی ... ‏فقط بیا سعیتو بکن ... شاید یه طوری تونستی متقاعدش کنی ... اصلا شاید راهی بود طلاقش بدی ... ‏خوب طلاقش بده و راحت برو به زندگیت برس ... »‏
و محکم تر گفته بود : « اصلا تو درست میگی ، لزومی به این همه کار بیهوده نیست ... بهتره فرام رو متقاعد ‏کنی که دخترم رو طلاق بدی ... دخترم کلی هواخواه داره ... یه عالمه خواستگار داره ... »‏
و فرهاد که حوصله ی تعاریف پر مبالغه از دختر پروانه رو نداشت ... ‏
اون برای چیز دیگه ای اونجا بود و باید هر چه سریعتر کارش رو انجام میداد و بر میگشت ... اگه فرام ‏مجبورش نکرده بود ، عمرا این موقع سال بلند میشد بیاد ایران ... اونم الان تو شور امتحانات ... نزدیک ‏کریسمس ... ‏
زیر لب غر غر کرده بود و خودش رو متقاعد کرده بود که یه ذره به دل فرام و پروانه باشه و بعد از اون با ‏خیال راحت ، فرام رو مجبور کنه تا این دندون لق رو براش بکشه ... ‏
سعی کرده بود برای ثابت کردن برتریش هم که شده ، تیپ خوبی داشته باشه ... با وسواسی که هرگز ‏سراغ نداشت ، لباس پوشیده بود و به سر وضعش رسیده بود ... باید از همین قدم اول ، خودش رو در اوج ‏نشون میداد تا باری به هر جهت ، اون دختر ، حساب کتابی پیش خودش نکنه ... ‏
همین که اونو با این سر و تیپ امروزی و طبق مد میدید ، متوجه تفاوتها میشد و دورش یه خط قرمز محکم ‏میکشید ... ‏
با آسودگی آماده شده بود ... تیپ ساده و اسپرتی زده بود که با تموم سادگی ، برجسته تر از افراد دور و بر به ‏چشم می اومد ... موهاشو با دقت شونه کرده بود و مدل داده بود و ادکلنی خوش بو و س ک س ی که ‏اغلب به خودش میزد و خاصیت جذب داشت ، روی خودش خالی کرد ... باید پوز این دختر رو بدجور به ‏زمین میمالید ...
برای پروانه هم بهتر بود تا راحت تر با واقعیت و اوج اختلافات روبرو بشه ... ‏
با کلی نوشابه که برای خودش به وفور و دست و دلبازانه باز کرده بود ، راهی بیمارستان محل کار پروانه ‏شده بود ... خیلی زود تو دفترش باهاش روبرو شده بود و به حرفهاش گوش داده بود ... سعی کرده بود ‏منطقی برخورد کنه و شوخی و جدی رو از هم جدا بدونه ... ‏
دقایقی ، توی محیط باز حیاط پشتی بیمارستان ، با پروانه بحث های جدی ای رو دنبال کرده بود ... و ‏عاقبت ، زمانی که پیجر پروانه به صدا دراومد و همکارش خبر رسیدن پانتی رو بهش داده بود ، سر خوش و ‏مغرور ، به دنبال پروانه که به حد وفور تو حرکات و رفتار و حتی حرف زدنش ، استرس پیدا بود ، به راه ‏افتاده بود ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

panty benty | پانتی بنتی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA