انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

panty benty | پانتی بنتی


مرد

 
فصل ۱۹

پروانه که از پله ها به طرف طبقه بعدی راه افتاد ، با نارضایتی ، به دنبالش روان شده بود و با چشم از آسانسور ‏خداحافظی کرده بود ... ‏
تو راهروی پاگرد پله ، پروانه با همکاری صحبت کرده بود و سریعتر به راه افتاده بود ... فرهاد طبق عادت ، با ‏چشم همکار پروانه رو با اون هیکل قاب شده تو مانتوی سفید اندام نما ، زمانی که از کنارش میگذشت و ‏چشمکی نثارش کرده بود ، متر میکرد و وزن دختر سفید پوش چشمک زن رو تخمین میزد ، از پله ها با ‏تاخیری کوتاه به طرف بالا ، گذشت ... ‏
به ابتدای راهروی بلند که تهش به دفتر سوپروایزری ختم میشد ، رسید ... برخلاف ثانیه های پیش که ‏مشتاق هیکل دختر سفید پوش شده بود ، نقطه ضعفی قوی تر روبروش دید ... در مقابل امثال این نقطه ‏ضعفها ، کمتر تاب مقاومت میاورد و همینطور که سعی میکرد فکرش رو از دخترک تپاله جمع کن دور کنه ، ‏به دختر روبروش خیره شد ... ‏
دختر با قدمهایی خودش رو به پروانه رسوند و با تشر شروع به حرف زدن کرد ... سریعا تشخیص داد ... ‏لبش رو با حرارت به دندون گرفت و زمزمه کرد : اووف ، از اون وحشی های رام نشدنیه ... ‏
قبل از اینکه ذهنش بخواد رابطه ای معقول بین اون دختر و پروانه پیدا کنه ، نیمه شیطون ذهنش ، به متراژ ‏هیکل دختر پرداخت و سوت کشید ... بعد از اون زوایای چهره اش رو در نظر گذروند ... تو یه کلام به این ‏نتیجه رسید : دست و پنجه نرم کردن با همچین آدمی ، خالی از لطف نیست ... وحشیِ س ک**سی
بسرعت نور ، خاطره دختر تاپاله جمع کن و دختر مانتو سفید خوش هیکل چشمک زن ، به کورترین نقطه ‏ذهنش پس رفت و با نگاهی خیره ، به دختر چکمه پوش رو بروش دقیق شد ... مقنعه ای که روی سینه ‏اش ، بلندیش تموم شده بود ، برجستگی خوش فرم سینه اش رو به شکلی جذاب به نمایش میگذاشت ... ‏لبهاش که عصبی کلمه هایی رو تند و بی وقفه به زبون می آورد ، بالا و پایین میشد ... پاشنه بلند و بدون ‏لج چکمه ، باسنش رو به عقب برده بود و سینه هاش رو به جلو داده بود و گودی کمرش رو بیشتر به چشم ‏می آورد ... و در آخر حرکت عصبی ای که با صدایی جیغ از دهنش بیرون زد ، از وهم و خیال بیرون ‏کشیدش ... ‏
دختر به عقب برگشت و حالا که فاصله اش تو کمترین حد ممکن بود ، به تخت سینه اش چسبید ... ‏میدونست ادکلنش اونقدر جذابیت داره برای جنس مخالف که نفسی عمیق بکشه و بوش رو به داخل ریه ها ‏بکشونه ... با اینحال ، به فکرش هم خطور نمیکرد که از بوی کرم لوسیون بدن کلینیک که بوش همیشه ‏براش مست کننده بود ، اغوا بشه و با دو تا نفس عمیق ، اون بوی بهشتی رو به ریه بکشه ... دستهاش رو به ‏دور دختر حلقه کرد و با حسرت فکر کرد : اگه الان تو وگاس بودم ، امشب یه لعبت وحشی با معصومیت ‏چشمهای یه ماده ببر رو تو بغلم داشتم ... ‏
هنوز فرصت حسرت خوردنش تموم نشده بود که دختر دهن باز کرد : « نه این فقط یه فکر احمقانه ست ... ‏تو نمیتونی فرهاد باشی »‏
به سرعت دو دو تا چارتا کرد ... به سرعت اسلایدهایی که فرام از اون دختر تاپاله جمع کن براش گفته بود ، ‏از جلوی چشمش رد شد و به سرعت به نتیجه رسید ، لعبتی که لرزون تو حلقه ی دستهاش به سینه اش ‏تکیه داده ، کسی نیست جز همون دختر تاپاله جمع کن محقر ... ‏
با حسی نا خواسته ، حلقه دستش به دور کمرش محکمتر شد ... و زمانی که با خوشحالی و آبی که میرفت ‏از دهنش سر ریز بشه ، خودش رو معرفی کرد ، دختر میون حلقه محکم دستهاش ، از هوش رفت ... ‏
به خودش ناسزایی گفت و به یاد آورد که این دختر ، همون دختریه که یه عمر ازش فراریه ... به حس پر ‏ش ه *** وت هجوم آورده به قلبش چیره شد و با انزجار ، لحظه ای حلقه دستهاش رو از کمر دختر باز کرد ‏‏... تو آخرین لحظه ای که هیکل دختر به روی زمین سر میخورد ، با حسی ناشناخته ، به بالا کشیدش و به ‏سختی به روی نیمکت کنار دیوار ، رهاش کرد ... ‏
عصبی ، به موهاش چنگ انداخت و زیر لب به خودش فحش داد ... ‏
باید برای همیشه ، خاطره امروز رو از خاطرش محو میکرد ... با اینکه اون روز کارش تو بیمارستان طول ‏کشید ، ولی سعی کرد دیگه هرگز به اون دختر نزدیک نشه ... ‏
روز بعد ، با تلاش فرام و نفوذی که توی هیئت علمی علوم پزشکی داشت ، خیلی زود برای پوری ، ‏کمیسیون پزشکی تشکیل شد و علیرغم امکان معالجه توی بیمارستانهای داخلی ، کمیسیون رای به اعزام به ‏خارج از کشور رو صادر کرد ... ‏
فرام ، فرهاد رو ، خیلی سریع متقاعد کرده بود ، تا برای کارهای مربوط به انتقال پوری و پروانه به امریکا ‏برگرده ... و فرهاد برگشته بود ... درحالیکه دخترک وحشی ای که برق معصومی تو چشمهاش سو سو میزد ‏رو به کنج ترین گوشه ی ذهنش سپرده بود ... ‏
بعدها ، وقتی که با عصبانیت از خودش و ضعفی که از جنس مخالف تو وجودش بود ، رو برگردوند و به رینو ‏برگشت ، با هر تلاشش ، باز هم اون خاطره ، پویا تر ، تو ذهنش جولان داد ... گاهی گوشهاش تیز میشد و از ‏هر خبری ، شاخکاش بکار می افتاد ... و گاهی به خودش تسلی میداد : بی خیال ، همچین آش دهن سوزی ‏هم نبود ... ‏
پانتی ، با چهره ای اخم کرده ، که از چهره دقایق پیش کاملا فاصله گرفته بود ، بی اینکه به در اتاق ضربه ای ‏بزنه ، با یه فشار دستگیره به پایین ، در رو نیمه باز کرد : « پاشو یه زنگ بزن به غزاله اینا ، میخوام شام بکشم ‏، بگو وردارن بیان اینجا »‏
خوب تونسته بود به خودش مسلط بشه و حرکت اضافه ای مرتکب نشه ... بهرحال ، باید این دوران رو کژ ‏دار و مریز از سر میگذروند ... حرف فرام منطقی بود و با بی منطق بازی ، نمیتونست از این مرحله به ‏راحتی بگذره ... کافی بود این مدت رو به هر طریقی ، غرور فرهاد رو نشونه میرفت و دور از چشم فرام ، ‏شخصیتش رو میکوبید ، تا هر چه زودتر ، این کوه غرور ، دمش رو روی کولش بذاره و برگرده همون جهنم دره ‏ای که بوده ... ‏
فرهاد سیخ ایستاد ... مدتها بود که حضور پانتی ، تو زندگیش ، تبدیل به یه معضل احساسی شده بود ... در ‏برابرش خوددار نبود و نمیتونست به راحتی پسش بزنه ... در حالیکه براحتی بارها و بارها ، در مقابل این زن ‏وحشی ، کم آورده بود و پس زده شده بود ... ‏
خجالت آور بود که حتی حاضر نبود دقیقه ای تحملش کنه ... هر جوری که میدونست ، سعی کرده بود به ‏عمق احساساتش نفوذ کنه و هر چه بیشتر تلاش کرده بود ، دور تر شده بود ... سه سال و نیم پیش ، وقتی ‏پدرش تو اغما بود ، به ایران اومده بود ... ‏
مدتی بود که خانواده فرام ، به اصفهان اسباب کشی کرده بودن ... پدرش قصد داشت خیلی زود ، اسباب ‏اثاثیه اش رو برداره و اون هم به اصفهان ، کنار پسر بزرگش نقل مکان کنه ... ‏
رضا ، که با سختی و تحت شرایط ویژه و اورژانسی ای بدنیا اومده بود ، از ناراحتی تنفسی رنج میبرد ... ‏
سموم معلق تو هوای آلوده خوزستان ، برای آسم آلژیک رضا ، حکم مرگ تدریجی داشت ... پسرک بیچاره ‏، مرتب از تنگی نفس رنج میبرد ... گاهی حمله های تنفسی اینقد تند تند و پشت سر هم اتفاق می افتاد ، ‏که فرصت نمیشد بچه بیچاره رو از بیمارستان مرخص کنن و هنوز برگه ترخیص از اورژانس صادر نشده ، ‏حمله ای دیگه ، سلامتیش رو تهدید میکرد ... ‏
گاهی ، توی فصول تابستون و پاییز ، که آلودگی هوا تو یکی از بالاترین درجه های خودش بود ، پسرک ، ‏خفگی شدیدی بهش دست میداد که با هیچ سرمی ، داروها تاثیر نمیکردن و مجبور میشدن تزریق وریدی ‏داروی خطرناکی مث آمینوفیلین رو به جون بخرن تا بچه ی بیچاره ، دقایقی راحت تنفس کنه ... ‏
فرام ، رضا رو ، به کلینیک آلرژی برده بود و بعد از تستهای متعدد ، مشخص شد که بچه ی بیچاره به ‏قارچهای معلق تو هوا ، حساسیت داره ... به توصیه پزشک متخصص آلرژی ، برای سلامتی بچه ، خانواده ‏خودش رو به اصفهان منتقل کرد تا ضمن استفاده از واکسنهای ضد آلرژی ، به مرور با بهرمندی از هوای ‏مناسب اصفهان ، آسم رضای طفل معصوم رو ، بهبود بده ... ‏
هنوز چیزی از حضورشون تو اصفهان نگذشته بود که ، طلافروشی پدرش ، مورد هجوم حمله مسلحانه قرار ‏گرفت و تا پدر به خودش بجنبه و آژیرهای امنیتی رو به صدا در بیاره ، مورد اصابت گلوله سارق ، قرار گرفته ‏بود ... ‏
تو این حمله مسلحانه ، یه زن و یه کودک که همون موقع قبل از فرار سارق ، به داخل طلافروشی وارد ‏شده بودن ، هم مورد اصابت گلوله قرار گرفتن ... زن مرد ... بچه از ناحیه بازو مورد اصابت قرار گرفت و ‏پدر ، از ناحیه ای زیر قلب که کبدش و قسمتی از ریه اش رو هم متلاشی کرده بود ، مصدوم شد ... ‏
علیرغم تمام تلاشهای پزشکی ، کبد پدر از کار افتاد و قلب پدر دچار حمله شدید شد و پدر به اغما ‏رفت ... فرام ، قبل از اینکه فرصت پدر تموم بشه ، با فرهاد تماس گرفته بود و فرهاد سریعتر از حد ممکن ، ‏خودش رو به بالین پدر رسونده بود ... ‏
تموم اعضای خانواده ، بالای سر پدر در حال احتضار حاضر شده بودن و یکی یکی طلب حلالیت میکردن ... ‏
پانتی هم مث بقیه افراد خانواده شمش ، به همراه پروانه و پوریا ، به بالین پیرمرد اومده بود ... پیرمردی که ‏نفسهای آخرش رو در کنار افراد خانواده اش ، تو بیمارستان میکشید ... فرام سعی کرده بود پدر رو به ‏بیمارستان خصوصی ای توی تهران منتقل کنه ، ولی کوچکترین حرکت اضافه ای ، همون ته نفس باقی ‏مونده رو هم از سینه پیرمرد میگرفت ... ‏
زمانی که فرهاد پا به بیمارستان گذاشته بود و باز هم با پانتی روبرو شده بود ، دقیقا زمانی بود که پانتی بعد از ‏سالها ، دوباره به اهواز پا گذاشته بود و حضور تو اون جو ، خاطرات ناخوشایندی رو به خاطرش آورده بود ... ‏به محض رویاروییش با فرهاد ، به حالت جنون رسیده بود با اینکه میدونست میاد ، خود داریش رو از دست ‏داده بود ... ‏
فرام برای پیدا کردن آمپولهای ضد شوکی که به سختی فقط از داروخونه ی هلال احمر میتونست با پارتی ‏بازی گیر بیاره ، خارج از بیمارستان بود و پانتی بدون حضور فرام ، خود داری خودش رو راحت تر از دست ‏میداد ... ‏
دقیقا زمانی که فرهاد از پشت سر ، بازوی پانتی رو که از پشت شیشه های سرد به قیافه محتضر پیرمرد خیره ‏بود و بی صدا اشک میریخت ، کشید ، پانتی ، از خود بیخود شد و همراه با ضربه هایی که با هر کدومشون ‏خاطره ای ناخوشایند رو به قلبش سرازیر میکرد ، به تخت سینه فرهاد ، کل بیمارستان رو به آشوب کشیده ‏بود ... ‏
پروانه و سنیه خانوم سعی کرده بودن تو این لحظات حساس ، پانتی رو از حالت هیستریک خارج کنن ، ‏نتونسته بودن ... و این فرهاد بود که با سیلی ای سوزنده ، پانتی رو از اون حالت خارج کرد ... هر چند قصد ‏و نیتش از اون سیلی چیزی غیر از کتک زدن پانتی بود ، با اینحال ، پانتی دچار حس سر خورده ای از غرور ‏شده بود ... ‏
چشمهاشو بسته بود و با دهانی باز ، هر چه تونسته بود ، نثار فرهاد کرده بود ... و پیرمرد مرده بود ، قبل از ‏اینکه با فرهاد ، رو در رو ، وداع کرده باشه ... در حالیکه نه فرهاد رو بالای سر خودش داشت ، نه فرام ، چشم ‏از این دنیا بسته بود ... تنها کسانی که با خیال راحت یه دل سیر از پیرمرد محتضر وداع گرفته بودن ، دو ‏دختر شمس ، دینا و دیانا بودن ، با پروانه و پانتی و سنیه خانوم ... ‏
بعد از اون ، همه چی به سرعت پیش رفته بود ... فرهاد سعی کرده بود به احترام مراسم ختم پدرش ، هر ‏چه بیشتر از این ماده ببر وحشی ، فاصله بگیره ... در حالیکه یه حسی همش ترغیبش میکرد تا خودش رو ‏بهش نزدیک کنه ، با این حس ، به جنگی تن به تن ، بلند شده بود ... و نتونسته بود بهش پیروز بشه ... ‏
معصومیت همیشگی پانتی ، جای خودش رو به توحشی تو چهره داده بود که ارمغان زندگی تو تهران بود ... ‏جاذبه ای از این دختر ، حس میکرد که قابل دفع نبود ... با شناختی که از پانتی پیدا کرده بود ، خوب ‏میدونست چه نظری درموردش داره و هر چه سعی میکرد بیخیال باشه ، باز هم شکست خورده بود ... ‏
خیلی وقت بود که دوره شرارتهای جوونیش ، طی شده بود ... خیلی وقت بود که چشمهای معصوم این ماده ‏ببر وحشی ، تو خاطرش حک شده بود و خیلی وقت بود که سعی کرده بود به انواع و اقسام مختلف ، از پول ‏و آزادی و هر چه که این دختر طالبش بود ، به قلبش نفوذ کنه ، و با اینحال ، دست از پا دراز تر مونده بود تو ‏همون بنبستی که بود ... ‏
پانتی نمیخواستش و به بدترین حرکات ، اونو از خودش میروند ... غرورش بارها و بارها ، پس زده شده بود ‏‏... و با خودش فکر میکرد : هیچ « غلط کردمی » ، این دختر وحشی رو رام نمیکنه ... ‏
فرام ، سعی کرده بود حالا که به گه خودن افتاده ، کمکش کنه ، ولی حتی کمکهای فرام هم نتونسته بود ‏موفقیت آمیز باشه ... زندگی شغلی و حرفه ایش اونور دنیا ، و زندگی خانوادگیش اینور دنیا ، هر دو از ‏کنترلش خارج شده بود و به حالت معلق دراومده بودن ... ‏
تموم سعی و کوشش برای برگردوندن زندگیش به یه کانون خانوادگی ، به بنبست رسیده بود و دیگه ‏نمیدونست باید چکار میکرده که نکرده ... مث خری که تو گل گیر میکنه ، سعی کرده بود خودش رو از این ‏باتلاق بیرون بکشه و نتونسته بود ... ‏
حتی اگه میخواست هم ، نمیتونست ... با اینکه فرام همه سعی خودش رو کرده بود ، با اینحال ، پانتی سر ‏سخت تر ، متنفر تر از اونی بود که باهاش سازش کنه و حتی به حرفهاش گوش بده ...‏
تو مراسم ختم پدرش ، به تنها چیزی که حواسش نبود ، ختم پدرش بود و جسمی که به خاک سرد سپرده ‏میشد ... هر چی سعی میکرد تا بین این دختر ستیزه جو ، با اون دختر تاپاله جمع کن زر زرو ، نقطه ‏اشتراکی پیدا کنه و دل ببره ، کمتر موفق میشد ... پانتی رو میخواست ، نه تنها برای خود پانتی ، که ‏مهمترین دلیلش ، علاوه بر پانتی ، حفظ خانواده اش بود ... ‏
با لبخندی پهن به وسعت صورتش ، به سمت پانتی برگشته بود ، در حالیکه پانتی ، با اخمی به وسعت کل ‏پیشونیش ، ازش رو برگردونده بود ... با اینحال ، امیدوار بود که فرصتهاش ، به یمن پادرمیانی فرام ، به ‏همین جا ختم نمیشه و هنوز هم وقت برای جبران داره ... ‏
دونه دونه ، راههای نفوذ به قلب سخت پانتی رو امتحان کرده بود ، و باز هم به بنبست رسیده بود ... پانتی ‏هنوز هم وحشی بود ... و البته تو دور ترین نقطه ی دسترسی ... ‏
تو نودا ، از هفده سالگی ، سوارکاری رو حرفه ای دنبال کرده بود ... بارها با اسبهای وحشی ای رو برو شده ‏بود که زیر شلاق حرفه ایش ، رام و سر براه بودن ... این دختر ، اسب نبود ... قصد رام شدن نداشت و الان ‏خوب میدونست که برای رام کردنش ، نمیتونه از شلاق استفاده ای ببره ... ‏
بهرحال ، انگیزه هایی داشت که این انگیزه ها ، اونقدری محرکه لازم رو بهش میدادن تا بتونه اونو برای ‏براداشتن قدمهای سخت و ناممکن ، قوی و محکم ، و البته شکست ناپذیر تر کنه ... ‏
پوزخندی رو لبش بود ، که نشون از شونه به شونه راه رفتنش ، در کنار فرهاد ، بعد از شونزده سال بود ... تو ‏این همه سال ، کمتر ، فرام رو شونه به شونه غزاله دیده بود ... در حقیقت این غزاله بود که همیشه سعی ‏داشت یکی دو قدم عقب تر از فرام ، قدم بر داره ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
از هجوم نغمه ای بشکافت ، گور مغز من امشب :‏
مرده ای را جان به رگ ها ریخت

آیا این ، یکی از همون اختلافات و نارضایتیهایی نبود که فرام از غزاله داشت ؟ آیا فرام حق نداشت که به ‏عنوان یه شخصیت مهم علمی ، تو این مملکت ، اونقدری از جایگاه اجتماعی برخوردار باشه که زنی هم شان ‏و در خورش ، دوش به دوشش ، تو عرصه های اجتماعی قدم برداره ... ‏
این موضوع ، حتی از دید فرهاد هم دور نمیموند ... : زن باید در خور شان و منزلت شوهرش باشه ... ‏
به نیم رخ پانتی خیره شد ... : بی شک این دختر ، در خور و هم شانش بود ... آهی کشید ... با هم و هم ‏قدم پا به داخل سالن پذیرایی گذاشتن ... گرچه روح ستیزه جوی پانتی ، هنوز منتظر فرصتی دوباره برای ‏درهم تنیدن خیالات خوش فرهاد بود ، با اینحال ، حضور فرام ، حلقه جولانهای افسار گسیخته پانتی رو ، تنگ ‏کرده بود ... ‏
فرهاد ، تو دو راهی فضای بیخود سالن ، از پانتی جدا شد ... کنار میز تلفن نشست و با غزاله تماس گرفت و ‏اونو برای اولین میهمانی شام خانوادگیش ، دعوت کرد ...

پا شد از جا
در میان سایه و روشن

فرام لبخندی محو به کنج لب نشونده بود ... لابد از این شروع ، چندان ناراضی نبود ... پانتی چهره اش رو ‏زیر ماسکی غلیظ قایم کرده بود و کمتر احساساتی از زیر اون نفوذی به بیرون داشت ... ‏
توی آشپزخونه خونه اش ، با وسایل پذیرایی سرگرم بود و ذهنش درگیرِ : تا غزاله اینا بیان ، چی بذارم ‏جلوی فرام ؟ ‏
و عاقبت ، به چای قناعت کرد ... استکان کمر باریک مورد علاقه فرام رو به داخل سینی نقره ، چید ... از ‏قوری ، چای خوشرنگی که خوب دم کشیده بود ، توی استکان کمر باریک ریخت ... در کنار اون ، از در ‏یخچال ، آیس تی خنکی که خیلی هم مزه بدی داشت و هیچوقت نتونسته بود با طعمش کنار بیاد و فقط ‏برای خالی نبودن آمار یخچالش از اغذیه لوکس ، تو یخچال نگه میداشت و با بدجنسی حتی متوجه شد ‏تاریخش تا نوزدهم نوامبر بیشتر نبوده ، توی کاپی بلوری و آنتیک ، خالی کرد و دو قطعه یخ شکل دار هم ‏توش انداخت و به طرف پذیرایی ، با گامهایی سنگین ، حرکت کرد ... ‏

بانگ زد بر من :‏
مرا پنداشتی مرده ‏
و به خاک روزهای رفته بسپرده ؟

با لبخندی پهن ، استکان کمر باریک رو ، توی نعلبکی قرار داد و قاشقی هم در کنارش و شکلات خوری ‏ظریفی خرمای خشک و شکر ریز ، جلوی دست فرام ، قرار داد ... ‏
پشت به فرام ، نگاهی آتشین ، به چشم نشوند و کاپ بلوری رو روی عسلی جلوی فرهاد گذاشت ... در آخر ‏صدای زمزمه ای به گوشش خورد : « ممنون ، پَن »‏
نه ، مث اینکه غرورش رو توی کارگاه زرگری باباش ، فولاد آب دیده کرده ... کارش سخت بود و به این ‏آسونیها ، که فکر میکرد ، تحت شرایطی که آمار رفتارش ، تو ذهن فرام شمرده میشد ، نمیتونست فرهاد رو ‏ضربه فنی کنه و از زندگیش بیرون بندازه ... ‏

لیک پندار تو بیهوده ست :‏
پیکر من ‏
مرگ را از خویش میراند .‏

دقایقی بعد ، در حالیکه توی آشپزخونه ، باز هم مشغول در آوردن ظرفهای آنتیک پذیرایی بود ، صدای زنگ ‏
دقایقی بعد ، در حالیکه توی آشپزخونه ، باز هم مشغول در آوردن ظرفهای آنتیک پذیرایی بود ، صدای زنگ ‏ورودی آپارتمانش ، بلند شد و به دنبال اون ، صدای تعارفات معمول بین فرهاد و غزاله و بچه ها ... ‏صدای همهمه ای از توی پذیرایی بلند شد ... قلب پانتی به کوبش در اومد ... خونه اون هم ، مهمانپذیر ‏شده بود : خانوادگی ... ‏

سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ ، آلودست .‏

با خوشرویی لبخندی به لب نشوند ... برای استقبال از مهمانها ، بیرون رفت ... غزاله ، فاتیما به بغل ، ‏پشت سر اون فراهت و رضا دست تو دست با لبهایی خندون ، در حالیکه فراهت ، کتابی هم زیر بغل ‏داشت ... این دختر ، تو هر فرصتی ، وقتی برای مطالعه پیدا میکرد : خوشبحالش ... ‏
آخرین نفرهایی که پا به داخل خونه گذاشتن و روحیه ای شوخ و بزله گو به چهره فرهاد نشوندن ، فارد و ‏پوریا بودن ، با شوخیها و صدای خنده هایی از حد معمول بلند تر ... لبخند پانتی عمیقتر شد ... پوریا ، از هر ‏فرصتی ، برای بودن با فارد استفاده میکرد و ساعتهای شیفت پروانه رو ، به تنهایی تو اون خونه سپری نمیکرد ‏‏... : دکتر صمدی ، سرش رو زیادی شلوغ کرده بود ... ‏

من به هر فرصت که یابم ، بر تو میتازم .‏

پانتی ، خوش رو ، با خانواده فرام ، تعارف رد و بدل کرد و اونها رو دعوت به نشستن کرد ... به داخل ‏آشپزخونه برگشت ... ذهنش درگیر شد : کاش میز غذا خوری دوازده نفره داشتم ... ‏
و این تنها چیزی بود که تا بحال بهش فکر نکرده بود ... حسرت میز دوازده نفره غزاله رو خورد و رول سفره ‏یه بار مصرفی که تو کابینت داشت رو بیرون کشید ... ‏
خوب میدونست که برای پذیرایی از خانواده فرام ، صحیح نیست که از سفره ای حقیرانه و یه بار مصرف ‏استفاده کنه ، ولی قبلا که خانواده فرام به خونه اش میومدن ، کم جمعیت تر بودن و سفره هایی که شش ‏نفره و نه نفره بود ، کفاف اون و خانواده فرام رو میداد ... در حالیکه امشب ، سفره هاش به درد این پذیرایی ‏نسبتا پر جمعیت خانوادگی نمیخورد ... ‏
از پشت ، سیخونکی تو پهلوش خورد که از جا پروندش ... به عقب که برگشت ، پوری خندون پشت سرش ‏بود : « چطوری آجی »‏
پانتی ، روی سر پوری رو بوسید : « مرسی جیگر آجی ... تو کجا اینجا کجا ؟ ... با کی اومدی ؟ »‏
پوریا برگی کاهو از روی صفحه کابینت برداشت و به دهن گرفت : « با عمو فرهاد ... عمو فرام غروب زنگ ‏زد به عمو فرهاد که بیاد اینجا ، اونم منو با خودش آورد ... »‏
پانتی اخم کرد : « اون خله ، تو چرا از هر فرصتی استفاده میکنی مزاحم مردم میشی ... زشته داداش من »‏

شادی ات را با عذاب آلوده میسازم .‏

پوری ، پشت سرش رو خاروند ، سرش رو به زیر انداخت : « عمو فرهاد گفت ، مامانت نیست ، وقتی هم ‏بیاد باید از دکتر پذیرایی کنه ، خوب نیست همش مزاحمشون باشی ، یه خورده هم فرصت تنهایی بهشون ‏بده »‏
پانتی به بینیش چین داد : « عمو فرهاد گه خورد با هفت جدش ... به اون چه ... »‏

با خیالت میدهم پیوند تصویری ، ‏
که ، قرارت را کند در رنگ خود نابود .‏

و چشماش رو بلند کرد ... فرهاد دست به سینه تو چارچوب باز ورودی آشپز خونه بود ... از حرص ‏دندونهاش رو به هم سایید ... : « پوری ، داداشم ، بچه ها رو جمع کن تو اتاق تا من جلو دست و پام باز ‏باشه ، سفره رو بندازم ... »‏
پوری چشمی گفت و در حالیکه کف دو دستش رو به حالت با مزه ای به نشونه توافق به کف دو دست ‏فرهاد میزد ، با خنده از آشپز خونه خارج شد ... ‏
فرهاد کنار پانتی قرار گرفت : « پَن ، کمکی از دست من بر میاد ؟ »‏

درد را با لذت آمیزد ،
در تپشهایت فرو ریزد .‏

از لهجه برگشته فرهاد متعجب شد ... پیشرفتش تو دو سه ماه ، عالی بود ... دندوناش رو از حرص به هم ‏فشار داد ... از اینهمه نزدیکی و صمیمیت زورکی و ام پی تی ری ، نفسش تنگ میشد ... با حرصی مشهود ، ‏رول سفره رو به تخت سینه فرهاد کوبوند ... ‏
بد روشی در پیش گرفته بود ... مظلومیت ... اصلا روش خوبی برای یه مرد نبود ... یه خورده دخترونه بود ‏‏... پوزخندی زد و به سمت اجاق گاز چرخید و برای آخرین بار ، خورشش رو مزه کرد ... خوب بود ! ... ‏

نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود .‏

تو تموم وقتهایی که خانواده فرام پیش پانتی بودن ، همیشه فرام با زبون نگاه و یا مستقیم ، از فراهت ‏میخواست کمکش کنه ، و الان فراهت نبود ... دور خودش چرخید و دیسهای برنج رو به دست گرفت ... ‏برنجهای کشیده شده رو با زعفرون تزئین کرد ، فرهاد برد ... ‏

مرده لب بر بسته بود .‏

غزاله ، هیچگاه اجازه نمیداد فرام پا به قلمرو پادشاهیش بذاره ... ولی پانتی فکر میکرد : بذار مث خر کار کنه ‏، اینهمه از مامان بیچاره ام کار کشیده قد خرس شده ... و بدجنس خندید ... ‏

چشم میلغزید بر یک طرح شوم .‏

خورش ها رو تو ظرفهای بزرگ کشید ، فرهاد برد ... ظرف تزئین شده سالاد رو از یخچال بیرون کشید ، ‏فرهاد برد ... فلفل و پیاز و سبزی خوردن رو تو سبدهای کوچیک گذاشت ، فرهاد برد ... هندونه های قرمز ‏قاچ شده تو ظرف میوه خوری رو از یخچال بیرون کشید ، فرهاد برد ... لیوانهای ست ظروفش رو از کابینت ‏بیرون کشید ، یه دستمال تمیز گردگیری کنارش قرار داد ، فرهاد داخل لیوانها رو دستمال کشید و همه رو تو ‏سینی نقره ای روی صفحه کابینت گذاشت و برد ... ‏

میتراوید از تن من درد .‏
نغمه می آورد بر مغزم هجوم .‏

پانتی فکر کرد ، کیس خوبی برای خرحمالی و تفریح گیر آورده ، قطعا این شیش ماه ، خالی از لطف نیست ‏‏... میتونست از امیر و شاران هم کمک بگیره و تفریحات بیشتری در کنار این مرتیکه بی غیرت خودفروخته ‏وحشی ، داشته باشه ... خیلی وقت بود از ته دل یه دل سیر تفریح نکرده بود ... جلو جلو برای اوقات ‏مفرحی که داشت ، لبخند زد ... بهرحال ، باید به فرام هم ثابت میشد که فرهاد بدرد زندگی با اون نمیخوره ‏‏... ‏
پروانه به چه کنم ، چه کنم افتاده بود ... حال پوری اصلا خوب نبود ... دیگه نمیدونست چیکار باید بکنه که ‏نکرده ... پاره جیگرش ، قرار بود جلو چشماش ، تو اوج کم سن و سالی ، با اون همه آرزو و خواب و خیالی ‏که براش داشت ، برای همیشه چشمش رو به روی روزهای خوب ببنده ... ‏
خیلی وقت بود پانتی براش درجه دوم اهمیت شده بود ... تموم هم و غمش و زندگیش رو گذاشته بود رو پوری ‏‏...و نمیخواست فردای روز ، همون عذاب وجدانی که یه عمره گریبونش رو برای کوتاهیهای احتمالی ای که ‏تو زندگی پانتی متحمل شده ، الان برای پوری متحمل بشه ... ‏
پوری بچه شیرین و دوست داشتنی ای بود ... پروانه برای به ثمر رسوندنش از جون و مال و آبروش مایه ‏گذاشته بود ... هر ننگ و عاری رو به جون خریده بود ... خودش رو به آب و آتیش زده بود ، و الان پوری ‏جلو چشماش ، داشت چشم از زندگی میبست ... ‏
کمرش زیر بار این همه غصه ، خم شده بود و راه به جایی نداشت ... دیگه نمیدونست باید به کی پناه ببره ‏‏... دست به دامن خدا و پیغمبر شده بود و نذر و نیاز کرده بود ... شب تا صبح ضجه زده بود و دست به ‏آسمون بلند کرده بود ... اشک ریخته بود و هق زده بود ... با اینحال ، وقتی برای جواب آزمایش رفته بود ، ‏لوسیمی ، تو فرق سرش کوبیده شده بود ... ‏
دنیا پیش چشماش تیره و تار شده بود ... نمیدونست تا چه حد باید پانتی رو هم در جریان بذاره ... اصلا با ‏وضع روحی درب و داغون پانتی و اخلاق به خصوصش ، بهتر میدید اصلا حرفی بهش نزنه ... با دکتر الهی ‏صحبت کرده بود ... مدارکش رو اسکن کرده بود و به کلینیک های تخصصی تو آلمان فرستاده بود ... ‏
تشخیص آزمایشگاهیش ، لوسیمی حاد لنفوتیک بود ... پروانه ، گریه زاری کرده بود ... خودش رو تو خونه ‏حبس کرده بود ، به سرنوشت و تقدیر ناسزا گفته بود و در اخر دنبال دوا درمون پوری افتاده بود ... درمان ‏امکان پذیر بود ... پیوند آلوژن ... نقطه روشنی از نور ، تو روز و شبهای سیاهش تابید ... ‏
راه های درمانی کم خطر تر و موفقیت آمیز تر رو بررسی کرده بود و عاقبت بی خطر ترین و امکان پذیر ‏ترین راه رو انتخاب کرده بود ... ‏
پانتی رو به حال خودش گذاشته بود و بار سفر بسته بود ... اهواز ... باز هم شهری که همیشه براش عاقبت ‏خیری رو به ارمغان نداشت ... اولش که از دست دادن نوید ... بعدها پیوند ناموفقش با فرید و در آخر ، ‏بدتر از همه ، بدبخت شدن دخترکش تو قوانین و آداب و رسوم عشیره ای ... ‏
با اینحال ، با هر بدبختی ای که بود ، باز هم پا به این شهر گرم ، که حتی تو سرمای زمستون هم از هرم ‏آفتابش کم نشده بود ، گذاشت ... وقتش کم بود و لحظه لحظه به بطالت ، زندگی پوری بینواش رو به مرگ ‏نزدیک تر میکرد ... ‏
آدرس مطب فرام رو داشت ... زیر پل نادری ، خیلی راحت تونست مطبش رو پیدا کنه ... بهرحال اهواز ، ‏کوچیکتر از تهران بود ... مطب فرام تو یکی از تقاطع های فرعی خیابون نادری بود ... هواپیما ساعت چهار ‏به زمین فرو اومده بود و الان ، ساعت نزدیک پنج بود که به مطب رسیده بود ... ‏
با اینکه مطب فرام تو اون ساعت از روز شلوغ بود و پر از بیمار ، پروانه نتونسته بود منتظر بمونه و با خروج ‏اولین بیمار ، خودش رو به داخل اتاق معاینه فرام انداخته بود ... فرام خیلی خوب ازش استقبال کرده بود و ‏این قلبش رو تا حدودی آروم میکرد ... ‏
فرام مطمئن بود که کار پروانه اونقدری واجب هست که باید برای گوش دادن به حرفهاش ، حتی قید ‏بیمارهای لیست انتظارش رو هم بزنه ... حتما مسئله مربوط به پانتی بود و اگه قرار بود باز هم پروانه مصر ‏باشه رو طلاق پانتی ، اینبار با چه دلیل موجهی ، معلق نگه ش داره ... ‏
به شرایط سخت زندگی پانتی واقف بود و مطمئن بود که این دختر ، از مشکلات روحی و روانی زیادی رنج ‏میبره ... همین که با اون سن کم ، به بدترین حالت ممکن ، عروس شده بود ، خودش زاینده ی کلی ‏مشکل بود ... و بعد از اون ، فرهاد با عدم مسئولیتی که در مقابل زنش داشت ... عدم حمایت سفت و ‏سخت سایر اعضای خانواده اش ، این مشکلات رو بیشتر و پایدار تر کرده بود و هر چی که اون از جون مایه ‏میذاشت ، باز هم جوابگوی کم کاری خانواده اش که دخترک رو فراموش کرده بودن و از همه مهمتر ، فرهاد ‏، که کلا اصلا به یاد نمی آورد زنی اینور دنیا داره ، نمیشد ... ‏
با خیرگی به پروانه زل زده بود و منتظر بود پروانه حرفش رو تو دهن مزه مزه کنه و بزنه ... پروانه دلهره ها و ‏نگرانیهای جانبیش رو همه فراموش کرد ، و تنها به روی یه چیز تمرکز کرد : پوری ‏
آهی از سینه کشیده بود : « دکتر شمس ، به کمکتون ، بیش از اندازه نیاز دارم ... در واقع اومدم تا به دست ‏و پاتون بیفتم »‏
فرام حیرت زده ، فکر کرده بود : باز هم میخواد در مورد طلاق پافشاری کنه ... ‏
به اینهمه اصرار و پیگیری مداوم و سرسختی زن غبطه خورده بود : « راستش ، من همه حرفاتون رو قبول ‏دارم ، اما باور کنین دست من نیست ، من نمیتونم کاری کنم ... پانتی هم هنوز به سن تشکیل خونواده ‏نرسیده ، هر وقت از این نظر مناسب بود و تونست به عنوان یه زن ، مسئولیت یه زندگی رو به دوش بکشه ‏، اگه فرهاد رو نخواست ، چشم ، من هر طور شده آزادش میکنم ... »‏
پروانه قصد داشت تو حرف فرام بپره ، ولی با زیرکی ، به نیمه حرفهای فرام که رسید ، دندون رو جیگر ‏گذاشت و صبر کرد تا حرفهاش به ته برسه و پوئن مثبتی این میون به نفع خودش از فرام بگیره : « خب ‏دکتر ، شما قبول دارین که پانتی بچه ست و اصلا صلاحیت تشکیل خونواده رو نداره ؟ »‏
فرام متعجب سر تکون داده بود : « کاملا »‏
یه چیزی ته دل پروانه به رقص در اومده بود ... لبخند محزونی به لب نشونده بود : « دکتر ، مسئله خیلی ‏مهم تر از اینهاست ، من نمیتونم صبر کنم ، میشه مطب رو تعطیل کنین و با هم صحبت کنیم ؟ اگه به نتیجه ‏رسیدیم ، من باید دوباره با پرواز نیمه شب برگردم »‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۲۰

فرام گره در ابرو انداخته بود ... شاید پانتی ... ولی نه از نظر اون پانتی دختر عاقلی بود ... شیطنت داشت ، ‏افسار گسیخته بود ولی نه در حدی که گند بالا بیاره و ... روی دکمه قرمز رنگ تلفن سفیدش زده بود و از ‏منشیش خواهش کرده بود بخاطر مسائل مهم شخصی ، نوبت بیمارها رو کنسل کنه و مطب رو هم تعطیل ‏اعلام کنه ... دقایقی بعد ، بیمارانی که توی اتاق انتظار بودن ، عصبی و بیخیال ، منطقی و غیر منطقی ، تو ‏سکوت و گاهی با غر غر ، مطب رو ترک کردن و الان پروانه بود و فرام ... ‏
پروانه نالید : « شما اینو قبول دارین که پانتی حتی تو این سن هم بدرد تشکیل زندگی نمیخوره ؟ شما قبول ‏دارین بچه ست ... شما قبول دارین فرهاد مسئولیت زندگی حالیش نیست ... قبول دارین این دختر هنوز ‏تو کوهی از مشکلات روحی و راونی دست و پا میزنه ؟ »‏
فرام قلبش به تاپ تاپ افتاده بود و هر لحظه منتظر بود تا پروانه حرف آخر رو بزنه و به روی تموم باورهاش ‏خط قرمز بکشه و کمرش رو زیر بار این بی غیرتی و رسوایی خم کنه ... نیمه ی سفید مغزش مدام ارور ‏میداد که : پانتی رو میشناسی ... از فراهت هم بیشتر میشناسیش ، دختر آزادی هست ولی احمق نیست ... ‏اهل این کارها نیست ... شاید فراهت با اون سادگی غزاله ، دختر ساده ای بار اومده باشه و اگه جای پانتی ‏بود تحمل اینهمه تناقضات رو نداشت و وا میداد ، ولی پانتی نه ... پانتی ای که سالها از فراهتش دور ندیده ‏بودش و فرقی بینشون قائل نشده بود ، اینقدی تو زندگیش دقیق بود که مطمئن باشه اهل وا دادن نیست ‏‏... با اینحال قسمت تیره تر مغزش مدام میکوبید و نمیدونست چی بگه و چی رو توجیه کنه ... ‏
قلبش تو دهنش افتاده بود و به بم ترین صدایی که تونسته بود از حنجره اش خارج کنه زمزمه کرده بود : « ‏لطفا برین سر اصل مطلب »‏
و پروانه که شبیخون زده بود به مغز فرام و تازیده بود : « پوریا »‏
فرام نفس راحتی کشیده بود و ذهنش رو درگیر کرده بود : پوری چه ربطی به پانتی و بچگی پانتی و ناله و آه ‏های سینه سوز پروانه داره ؟ ‏
دستی بین موهاش کشیده بود : « پوریا چی خانم شاپوری ؟ پوریا چه ربطی به پانتی داره ؟ چه کمکی از ‏دست من ساخته ست ؟ »‏
و پروانه که بی تعارف به یخچال کوچیک کنار اتاق معاینه فرام هجوم برده بود و لیوان آب خنکی سر کشیده ‏بود و لیوانی هم پر کرده بود و کنار فرام گذاشته بود : « راستش من هر کاری کردم ، بخاطر پانتی بوده و پوریا ‏‏... »‏
دستهای عرق کرده اش رو به هم مالیده بود ... روی صندلی احساس ناراحتی کرده بود و تو جاش وول ‏خورده بود و سرش رو به زیر انداخته بود : « پوریا ... سرطان خون داره ... لوسمی حاد لنفوتیک ... تو ‏مرحله ‏A‏ ، باید پیوند بشه ... از بهترین دهنده ... »‏
و سرش رو بالا آورده بود تا مطمئن بشه که حرفهاش چه تاثیری روی فرام داشته ... ‏
فرام متاثر و متفکر به خودکار روی میزش زل زده بود و عاقبت برش داشته بود و با ته خودکار ضربه هایی ‏عصبی ای به میز زده بود و ذهنش رو درگیر کرده بود ... خاطره هایی محو از زمان نوجوونیش به مغزش ‏هجوم آورده بود ... لازم نبود پروانه بیش از این به خودش فشار بیاره ... لوسمی ارثی ... شایع میون بچه ‏های زیر سن ده سال ... ارثی ... و این ارثی اینقد تو ذهنش پر رنگ شده بود که قلبش درد گرفته بود ... ‏دستش رو به زیر سینه اش تو سمت چپ گذاشته بود و فشار داده بود : « مندا هم لوسمی حاد لنفوتیک ‏داشت ... من دهنده بودم ... بیماری پیوند بر عیله میزبان ... دهنده مناسب مسلمان ... پروانه خانم ، پو... ‏ری ... یا ... پسر ... پسر فرهاده ؟ »‏
و به سختی به پروانه خیره شده بود : « آه خدای من ... »‏
پروانه سراسیمه از جا بلند شده بود ... لیوان آب رو به لبهای فرام نزدیک کرده بود ... تند و تند زبون باز ‏کرده بود : « دکتر ، دکتر ... تو رو خدا یه خورده آب بخورین ... پانتی خیلی بچه بود ... افسرده بود ... بچه ‏اش سه بار رفته بود و برگشته بود ... هنوز شش ماهش کامل نشده بود ... همه دکترا ازش نا امید شده ‏بودن ... پدر بیچارتون هی میرفت و میومد تهران ... زابراه شده بود ... آب پاکی رو دستش ریخته بودم ... ‏با خودتم که صحبت کردم ... پانتی مال بچه داری نبود ... اهواز امکانات نداشت ... بچه عملا مرده بود ... ‏بخدا خودم دو بار وقت احیا کردنش بالا سرش بودم ... مننژیت گرفته بود ... عفونت داشت ... تموم بدنش ‏از جای سرم ها تیکه تیکه بود ... قد یه بچه قورباغه بود ... خیلی وزنش کم بود 900 گرم ... باور کن ... من ‏‏... من »‏
فرام بلند تر از حد معمول داد زده بود : « من چی خانوم ... شما خدا بودید ؟ ... شما چیکار کردین ؟ »‏
پروانه اشک ریخته بود : « باور کنین ، اگه یه درصد امکان زنده موندن اون بچه بود ، من این حرف رو ‏نمیزدم ... دخترم داغون شده بود ... شما چه انتظاری از من داشتین ؟ فکر میکنین برای من راحت بود ... ‏فرهاد رفته بود پی زندگیش ، دختر من مونده بود این وسط ایلون و ویلون ... من ... »‏
با چشمهای پر اشک به فرام خیره شده بود ... پشت سر فرام قرار گرفته بود ... شونه چپ فرام رو که مردونه ‏میلرزید و قلب پروانه رو به لرزش می انداخت ، به دو دست گرفت و مالید ... : « من اون چه که به نظرم ‏میرسید ، از نظر عقلی ، انجام دادم ... اهواز امکانات مناسبی نداشت ... اون دختر افسرده بود ... مرتب به ‏بچه تو شیکمش ضربه میزد ... تو بیمارستان دستهاشو با باند میبستن که به بچه خودش ضربه نزنه ... اون ‏هنوز وقت عروسک بازیش بود نه بچه داری ... خانومت گیر بچه های خودش بود ... مامانت سن و سالی ‏ازش گذشته بود ... دخترا بچه بودن ... من با هزار و یه بدبختی ، سه شیفت سه شیفت تو بیمارستان بودم ‏دو شیف بالا سر بچه ، یه شیفت سر کار ... اگه اون وقت شما اینجا بودین اوضاع فرق میکرد ... »‏
فرام که حالش بهتر شده بود ... دست پروانه رو پس زد ... به عقب برگشت : « تا کی خانوم ... تا کی ‏میخواستین این مسئله رو قایم کنین ؟ »‏
پروانه نالید : « دکتر منطقی باشین ... الان بحث سر بچه ای که قرار بود نه سال پیش بمیره نیست ... ‏بحث سر بچه ایه که الان فرصت زندگیش خیلی کوتاست ... باید فرهاد بیاد ... باید بهترین دهنده پیدا بشه ‏‏... باید یه کاری کنیم ... »‏
و فرام مونده بود که باید چیکار کنه ؟ چطور میتونه از بچه ای که از خونشه و تا الان نبوده و الان یهو با این ‏وضع وخیم سر و کله اش پیدا شده ، محافظت کنه ؟ ... یاد مندا تو ذهنش زنده شد ... گریه هایی که پشت ‏سرش کرده بود و این لوسمی ارثی لعنتی ... ‏
تموم حرفهای مونده تو دلش رو ، از ذهن بیرون کرده بود ... با فرهاد تماس گرفته بود : « فرهاد ؟! »‏
فرهاد که از پشت خطوط تلفن ، با عقل و هوشی زایل کشدار و پر خمیازه با صدایی خش دار زمزمه کرده بود ‏‏: « فرام ... میدونی ساعت چنده ؟ چی باعث شده این وقت سحر زنگ بزنی به من ؟ »‏
فرام خشن و خشک حکم کرده بود : « همین الان میری و بلیطی برای ایران تو زودترین زمان ممکن ‏میگیری و میای اینجا ... میخوام تو کمتر از دو روز اینجا باشی ... »‏
و فرهاد که شک زده و خواب زده نالیده بود : « چی میگی تو ؟ زده به سرت ؟ این موقع سال ؟ من چند ‏روز دیگه امتحانامه ... چطور میتونم بیام ؟ ... اصلا برای چی باید بیام ؟ »‏
و فرام که تیر خلاص زده بود : « نزدیک ترین کست داره میمیره ... باید بیای و تا اونجا که میتونی ، برای ‏زنده موندنش تلاش کنی ... »‏
فرهاد متحیر فریاد کشیده بود : « نزدیک ترین کسم ؟ چی میگی فرام ... تو چته ؟ چرا باید بمیری ؟ فرام بگو ‏چت شده ؟ ... چرا حالت خرابه ... »‏
و فرام که پوزخندی زده بود : « تو فقط بیا ... بیا و نزدیک ترین کست رو کمک کن ... برای یه بار هم که ‏شده ، تو زندگیت مسئولیت پذیر باش ... بیا فرهاد ... »‏
و فرهاد رو تو شوک و بهت و حیرت ، نگه داشته بود و بی اینکه به خونه بره و وقتی تلف کنه ، شبانه با ‏پروانه به طرف تهران حرکت کرده بود ... ساعت ده نشده ، تو فرودگاه تهران ، پا به زمین سرد و برفی ‏گذاشته بود ... و سردی هوا رو به ریه نشونده بود ... تموم یه ساعت و ربع زمان پرواز ، به برادر زاده ای فکر ‏کرده بود که از آسمون رسیده و داره بر میگرده به آسمون ... ‏
افکار منفی رو سعی کرده بود از خاطر ببره ... سعی کرده بود منطقی تر از هر زمان دیگه به مسئله نگاه کنه ‏‏... به فرهادی که اون زمان ، بیشترین ری اکشنش به شنیدن خبر مرگ بچه اش ، دو تا بطری آبجو بود ‏‏... به پدر و مادرش که تنها ریختن چند قطره اشک همراه با پشیمونی بود ... به پروانه که چندین و چند بار ‏زنگ زده بود و باهاش صحبت کرده بود ... کسب تکلیف کرده بود و به خودش که وسط اون هاگیر و واگیر ، ‏نمیدونست به کدوم بدبختیش برسه ... ‏
به بچه ای که شش ماهه به دنیا اومده بود ؟ به فرهادی که با جک و نیکسون تو رینو رفیق شده بود و هی ‏سعی داشتن بکشوننش به طرف کوک و هر چی دیگه ... با نخ سیگاری که تو جیب فرهاد پیدا کرده بود و ‏شقیقه هاش کوبیده بود و یقه فرهاد رو گرفته بود و به دیوار زده بود ؟ ... به غزاله که برای هر کار کوچیکی ‏راه و بیراه زنگ میزد و ازش کسب تکلیف میکرد و از پس حتی دیکته شب فراهت هم بر نمی اومد ؟ ... به ‏مقاله پایان نامه اش و امتحان تخصصی که باید مث سگ براش جون میکند ؟ ... ‏
تو این وسط ، کافی بود تا این بچه شیش ماهه زنده مونده هم قوز بالا قوز بشه و مسئولیتش بیفته گردنش ‏‏... عاقبت حق رو به پروانه داده بود ... پانتی به اندازه ای کوچیک و نادون و نابلد و افسرده بود که نتونه از ‏پس بزرگ کردن یه بچه نارس بر بیاد ... ‏
ولی پروانه هم اشتباه کرده بود ... باید اقلا بهش میگفت این بچه زنده مونده ، ولی من به این دلیل ، ‏نمیخوام بدمش به شما ... حتما با این مسئله ، عاقلانه رفتار میکرد ... ‏
از پروانه پرسیده بود و پروانه سر بزیر گفته بود : « من شناختی روی خانواده شما نداشتم ... حتی شما رو ‏ندیده بودم ... به من حق بدین ، من فقط شوهرم رو دیده بودم و پدر شوهر احمقم که از منطق هیچی ‏نمیفهمید ... شما دختر منو فصیله کرده بودین ... به من حق بدین که اون زمان نمیتونستم عاقلانه ‏درموردتون فکر کنم ... این کار اینقد ناجوانمردانه بود که به هیچ وجه نمیتونستم درموردتون منطقی فکر کنم ‏‏... »‏
و فرام که باز به نتیجه رسیده بود : کاملا حق با پروانه ست ... وقتی که با اینهمه ادعای فرهنگ و منطق ، ‏هنوز دست یه دختر ده ساله رو میگرفتن و میاوردن تو خونه بعنوان عروس یه پسر بچه پونزده ساله ، چطور ‏میتونست اعتماد کنه که با این مسئله عاقلانه تر برخورد کنن و ممنون پروانه باشن ؟ ‏
سوالای پایان ناپذیرش هنوز تمومی نداشت ... به پروانه خیره شده بود : « پس اون بچه توی کارتن ؟ »‏
پروانه پوزخندی زد : « دکتر ، من توی بیمارستانهای ایران کار میکنم نه آمریکا ... تا دلت بخواد از این ‏جنازه های بی صاحب که تو سطل زباله های ضایعات بیمارستانی به بیرون شهر منتقل میشن و میسوزن ، ‏روزانه زیاد داریم ... »‏
و فرام که خشک پریده بود : « و اون برگه ... »‏
پروانه به سمتش چرخیده بود : « پزشک قانونی ؟! ... دکترش باهامون رفت و آمد خانوادگی داشت ... ‏باور کن دکتر من تموم این کارها رو فقط بخاطر اون بچه و بچه خودم انجام دادم ... کم سختی نکشیدم تا بچه ‏مریضی مث اونو به این سن و سال برسونم ... خودم سنم کم نبود برای این کار ... من مجبور شدم با یکی ‏از آشناها که از قدیم باهاش دوست بودیم ، بخاطر این بچه ، یه عقد صوری داشته باشم ... مجبور شدم تو ‏محضر هم باهاش عقد کنم و هم وکالت نامه ای تنظیم کنم درمورد طلاق و حق حضانت بچه ... مجبور شدم ‏شناسنامه پوریا رو با یه سال تاخیر ، با برگه ولادت قلابی بگیرم ... من تموم این همه بی قانونی ها و ‏بدبختی ها رو کشیدم ، فقط برای بچه فرهادی که اونور دنیا خودتون میدونین چه فکری درمورد بچه و نوه ‏من داره ... »‏
و فرام فکر کرده بود : فقط زن ، از وجود بچه اش بیخبره ‏
و متفکر پرسیده بود : « و پوریا ، میدونه ؟ »‏
پروانه متوحش نالیده بود : « نه ... تو رو خدا بچه ام طاقت این ضربه رو نداره ... نه پانتی نه پوریا ... من ‏فقط میخوام پوریا رو از مرگ نجات بدین ... خواهش میکنم این مسئله ، بین خودمون بمونه ... »‏
فرام اخم کرده بود : « من نمیتونم از بچه برادرم ، کسی که خون آباء و اجدادیم تو رگهاش جاریه ، بگذرم ... ‏همینطور نمیتونم به فرهاد نگم ... فرهاد حق داره بدونه پسری اینور دنیا داره »‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پروانه پوزخندی زده بود : « براش فرقی هم میکنه ؟ »‏
فرام سر تکون داده بود : « فرق میکنه ... بچه شه ... اون وقت ها بچه بود ... گم شده بود ... الان فرهاد ‏دکتره ... چند ماه دیگه فارغ التحصیل میشه ... هر چند الان وقت مناسبی نیست که درگیر این ماجرا باشه ‏‏... اون باید به زودی خودش رو برای تخصصش آماده کنه ... این مسئله روی درسش تاثیر منفی میذاره ‏‏... ولی باید بدونه ... چه بافتهای خونیش مناسب پیوند باشه ، چه نباشه ، بهرحال باید بدونه ... »‏
و پروانه که فکر کرده بود : این دیگه نهایت روداریه اگه بخوام این حق رو بهشون ندم ... ‏
‏« درسته دکتر حق داره ... ولی خواهش میکنم پانتی چیزی از این مسئله ندونه ... اون هنوز از نظر روحی ‏تو وضعیت مناسبی نیست ... خودتون که میدونین »‏
و فرام میدونست ... پانتی ، هنوز هم از پس بزرگ کردن پسری که خبری از وجودش نداره ، بر نمیاد ... ‏پسری که تنها ده سال باهاش اختلاف سنی داره ... و کله اش سوت کشید و مغزش داغ کرد ... فقط ده ‏سال ... این ناجوانمردانه ترین اختلاف سنی بین یه بچه با والدینش بود ... فرهاد میتونست برادر بزرگتر ‏این بچه باشه و پانتی فقط میتونست خواهر اون بچه باشه ... و پروانه مناسب مادری اون بچه بود و فرام ‏میتونست عموی اون بچه بمونه ... ‏
فرام ، شبانه به خونه پروانه رفته بود ... پوریا رو دیده بود ... پسرک شیرینی که شباهت فوق العاده ای به ‏مندا داشت ... حتی رنگ چشمهای روشنش که تو خانواده ، چشمهای مادر بزرگش به اون رنگ بود ... و ‏شباهت فوق العاده اش به مندا ، اون شب داغونش کرد و کمرش رو ، مردونه شکوند ... ‏
پانتی ، مث همیشه از فرام پذیرایی کرده بود ... جلوش دولا راست شده بود و قلب فرام لبریز از غم شده بود ‏‏... این دختر به اندازه ای تو زندگیش سختی و مرارت کشیده بود که مثنوی هزار و یه من کاغذ بود ... با ‏افسوس ، پانتی رو با غزاله ای مقایسه کرد که زنونه ، زیر بار مشکلات خم شده بود و چروک به گوشه گوشه ‏صورتش نشسته بود ... و پانتی ، با تموم این مشکلات ، سر پا مونده بود ... درس خونده بود و با بدترین ‏چالش زندگیش ، عروس خانواده شمس بودن ، کنار اومده بود و تا الان مونده بود ... ‏
نیمه شب که از بینی پوریا خون اومده بود و خونش منعقد نشده بود ، قلب فرام فشرده شده بود ... دستش ‏رو زیر بینی پوریا گرفته بود و تحملش رو از دست داده بود و عاقبت شکسته بود ... اشک ریخته بود و با ‏دستهای خونی ، زیر چشمهاش رو پاک کرده بود ... باز با فرهاد تماس گرفته بود و میون گریه نالیده بود : « ‏فرهاد ... بیا ... فقط بیا ... »‏
و دستش رو زیر دهنش گرفته بود و انگشتش رو بین دندونهاش ، و از هق هق مردونه اش تو اون نیمه شب ‏سرد زمستونی ، جلوگیری کرده بود ... نمیتونست اجازه بده ، پوریا هم به سرنوشت مندا دچار بشه ... حتی ‏اگه شده بود ، تک تک خونهای دنیا رو تست میکرد و پیوند مناسب پوریا رو پیدا میکرد و سلول به سلول ‏بهش تزریق میکرد ، ولی اجازه نمیداد این چشمها ، بار دیگه بسته بشه ... ‏
تو اون نیمه شب ، تا خود صلات صبح فکر کرده بود و فکر کرده بود و به نتیجه نرسیده بود : کی این میون ‏مقصره ؟ فرهاد ؟ پدر ؟ خودش ؟ پروانه ؟ پانتی ؟ اون پسره ی تجاوز گری که بیخیال یه گوشه دنیا داره ‏زندگی میکنه و گوشش از این همه بدبختی ، خوابه ؟ ... نفسهاش آه میشد و تنگ و خفه بالا نمی اومد ... ‏بغضش میل به شکستن داشت و سیب آدمش بالا و پایین میشد و درد عظیمی تو گلوش میپیچوند ... ‏
چشمش که به پانتی می افتاد ، نفسش تنگ تر میشد ... این دختر ، صلاحیت داشتن یه پسر به سن پوریا رو ‏داشت ؟ فرهاد با اون اخلاق لجن ، صلاحیت داشتن پسری مث پوریا رو داشت ؟ ... پوریایی که تفاوت ‏سنیش با فرهاد ، نزدیک تفاوت سنی خودش بود با فرهاد ... ‏
فرام تنها ده سال از فرهاد بزرگتر بود و فرهاد از پوریا ، شونزده سال ... ‏
عمق فاجعه بود اگر فرهاد و پانتی با هم زندگی میکردن و صاحب بچه ای بودن که اختلافش با پدر و ‏مادرش ، ده و شونزده ساله ... این خانواده چطور میتونست پا بگیره ؟ ... چطور میخواست بچه تربیت کنه ؟ ‏‏... باید از پروانه ممنون میبود که اون بچه رو زیر پر و بال خودش گرفته و بهش هویت داده ... هیچ جور تو ‏کتش نمیرفت که بتونه خانوده ی فرهاد رو کامل و در کنار هم ببینه و فاجعه نیافرینن ... ‏
این زن و مرد کوچک ، اگر به زندگی با هم ادامه میدادن ، لابد تا الان پانتی ، مث غزاله ، صاحب دو سه ‏تا بچه دیگه هم شده بود ... و چه خوب که با هم نبودن و با هم نموندن ... جامعه به وجود همچون بچه ‏هایی ، احتیاج نداشت ... ‏
خودش و غزاله ، تفاوت سنی کمتری داشتن ... زمانی که غزاله ، فراهت رو باردار شد ، استخونی ترکونده ‏بود و زن کاملی شده بود ... خودش از اول عقلش بزرگتر از سنش بود و با اینحال ، تو این سن زیر بار ‏مسئولیتهای زندگی ، کم کمرش خم نشده بود ... ‏
صبح ، با چشمهای پف آلود ، از زور خستگی و فکر و خیال ، بعد از رفتن پانتی به دانشگاه ، با پروانه ، پوری ‏رو به بیمارستان برده بودن ... دوباره ازش تست و آزمایش گرفته بودن ... فرام به شخصه دونه دونه ‏اقدامات لازم رو برای تشخیص پیوند ، انجام داده بود ... ‏
بهرحال ، پانتی نباید میفهمید ... تو گیر و دار امتحانات ، از غفلت پانتی استفاده کرده بودن و حتی پروانه از ‏شاران خواسته بود پانتی رو پیش خودش ببره تا بتونه درسش رو اونجا بخونه و پانتی از ترس فرام ، جرات ‏نکرده بود بره ... فرام شخصا اجازه داده بود : « برو خونه دوستت تا روحیه ات برای امتحانات بهتر باشه ... ‏نمیخوام دو سه روزی که من اینجا برای کارهای اداری مزاحم شدم ، هی تو فکر مهمان داری باشی و از ‏درست بیفتی »‏
پانتی متعجب شده بود ولی با وجود این ، خدا خواسته از زیر ذره بین فرام ، فرار کرده بود تا با آزادی بیشتر و ‏حس راحت نفس کشیدن ، دو سه تا امتحان دیگه اش رو بده ... ‏
تموم معادلاتش بهم خورده بود ... دیگه باید چیکار میکرد که نکرده بود ؟ ... ‏
دختره ی وحشی ، اصلا قابل شناختن ، نبود ... از هر راهی وارد میشد ، به در بسته میخورد ... اینهمه مث ‏یابو ازش کار کشیده بود ، آخرش چیکار کرد ؟
باز هم با به یاد آوردن کار پانتی خندید ... پانتی واقعا دیوونه بود ، پیش خودش چه فکری کرده بود با این ‏کار بچگونه ؟ ... حالا دیگه کارش به جای رسیده بود که فرام هم براش دست میگرفت ... ‏
فرام ، با خنده ضربه ای به پشت کمرش زد : « زنت خیلی دوست داره ها ، خوشبحالت ، بخاطر اینکه پاهات ‏قارچ نزنه ، کفشاتو ضد عفونی کرده ... »‏
تو اوج حماقت ، واقعا خوشحال شده بود ... پشت گردنش رو خاروند و سرش رو به زیر انداخت : « واقعا ؟! ‏‏... تو اینجور فکر میکنی ؟ »‏
فرام به قهقهه خندید : « من فکر میکنم میخواد سر به تنت نباشه ... بدبخت تو هر لنگه کفشت ، حداقل یه ‏کیلو نمک ریخته دیگه پا تو خونه اش نذاری ... من نمیدونم تو این شلوغ پلوغی کی وقت کرد نمک تو ‏کفش تو بریزه »‏
فرهاد اخم کرد ... : یعنی چی ؟ ‏
دستش رو تو پودر سفید ریز تو کفش زد ... به نوک زبونش نزدیک کرد ... هنوز انتظار داشت مزه جوش ‏شیرین بده ... ‏
فرام باز هم خندید : « تو میتونی پسر ... تو میتونی » ‏
و دستش رو مشت کرد و انگشت وسط و سبابه اش رو به حالت ویکتوری گرفت و به فرهاد نشون داد ... ‏
فرهاد اخم کرد ... : « شعار انتخاباتی نده ... فک نکنم از پسش بر بیام ، وعده وعیده الکیه ... جدی جدی تو ‏گذاشتی مث خر از من کار بکشه ؟ واقعا که ... »‏
فرام با دست به سمت پله ها هدایتش کرد ... : « آره ، کار کنی برای عضلات بازوت خوبه ... ورزیده ‏میشی ... حواستو جم کن سوتی ندی ... یه خورده هم دقت کن از چی خوشش میاد از چی بدش میاد ... ‏کارت سخته ولی ناممکن نیست ... این چه ریخت و قیافه ایه برا خودت درست کردی ؟ اونجا هم بودی از ‏این عجق وجق بازیا در نمیاوردی ... نکنه فک کردی هیجده سالته ؟ » ‏
فرهاد به خودش نگاه کرد ... با تشر توپید : « می چمه ... خودش اینجوری دوست داره ... »‏
فرام عمیق نگاش کرد : « خودش اینجوری دوست نداره ... یا زیادی لوسی ... یا زیادی مظلومی ... یا ‏زیادی خاله بازی در میاری ... یا ... بابا یه خورده مرد باش ... اون مرد میخواد ، میتونی بفهمی یا نه ؟ »‏
فرهاد موهاشو از دو طرف کشید ... به خودش توپید : « مرد ؟ ... من اگه مرد بودم الان مث تو شب رو کنار ‏زن و بچه ام میخوابیدم ... پوری رو صدا کن تا ما بریم ... »‏
فرام از پشت دو طرف شونه های فرهاد رو تو مشت گرفت و فشار داد : « هی مَن ( مرد ) ... نبینم خودتو ‏ببازی ... فقط کافیه به عمق احساسش نفوذ کنی ... اون عاشقت میشه ... باور کن ... یه لیست بردار ، ‏کارهایی که فک میکنی جواب نداده رو بنویس ... هر چی هم فک میکنی جواب داده یه خورده تکون ‏خورده ، اونا رو هم جدا بنویس ... بالاخره از پسش بر میای ... امشب اینجا بمونین ، فردا ببرش سر کار ... ‏حداقل میفهمه بهش توجه نشون میدی ... یه دو سه روزی ببرش و بیارش ، ببین حسش نسبت به این کار ‏چیه ... »‏
لب پایینش رو به دندون گرفت : « ازش میترسم ... »‏
فرام باز هم قهقهه زد : « اتفاقا این اون نظریه که در مورد تو داره ... میدونی نقطه ضعفش چیه ... مواظب ‏باش خودت رو فیزیکی بهش نزدیک نکنی ... یه خورده دختر بازی رو بذار کنار ، حس بازی کن ... ‏یادگرفتی یا نه ؟ ... »‏
فرهاد اخم کرد : « ای بابا ... منو چه به دختر بازی ؟ کی دختر بازی کردم ؟ ... جوونی یه گهی میخوردیم ، ‏حالا هی به رومون بیار ... پوری رو صدا کن ... من باید برم ، پروانه منتظره براش توضیح بدم ... »‏
فرام یه تک زنگ زد ... در آپارتمان رو با کلید باز کرد ... لای در رو باز کرد : « پوریا ... عمو ... بیا فرهاد ‏منتظره ... »‏
پوری تو گوش فارد پچ پچ کرد ... هر دو پسر بلند خندیدن ... فرام چپ چپ هر دو رو از نگاه گذروند ... هر ‏دو خنده هاشون رو جمع کردن و سر به زیر شدن ... ‏
فارد با فرهاد خدا حافظی کرد و به داخل رفت ... پوری با فرام مردونه دست داد : « خداحافظ عمو »‏
فرام دستی به موهای پر پشت و مشکی پوریا کشید : « در پناه خدا عمو ... برو به سلامت »‏
فرهاد دستش رو پشت پوری گذاشت و آهی کشید و حس های خوب و بد رو از ذهنش بیرون فرستاد : « ‏خوش گذشت پسر ؟ ... بزن بریم که مامان پروانه الان سر جفتمون رو میکنه میذاره رو تخت سینه ... ‏امشب زیادی الواتی کردیم ... » ‏
و چشمکی حواله قیافه شیطون پوری کرد ... ‏
پوری خندید : « بذار با آجیم خداحافظی کنم ... »‏
و همزمان به در آپارتمان پانتی نزدیک شد ... ‏
فرهاد نفسش رو پر صدا بیرون داد ... آه کشید ... گردی از غم به صورتش پاشیده شد : « با آجیت ‏خداحافظی کن ... » ‏
و زیر لب زمزمه کرد : آجی ‏
پوری با چهره ای شاد ، زنگ آپارتمان پانتی رو به صدا در آورد ... ‏
پانتی برای خواب آماده میشد ... دیر وقت بود ... فردا دیر بیدار میشد ... بدنش کوفته بود ... با اینحال ‏راضی بود ... حس بودن داشت ... به حساب آورده شدن ... فکر کرد : فقط اگه این فرهاده نبود ، همه ‏چی خوب بود ... ‏
صدای زنگ از جا بلندش کرد ... میشو تو بغلش بود ... از چشمی به بیرون زل زد ... پوری بود ... لبخند ‏زد ... در رو رو پاشنه چرخوند : « اِ ... مگه نرفته بودی تو ؟ ... میخوای بیای پیش من ؟ »‏
چشماش پشت سر پوری ثابت موند ... اخم کرد ... با سر به فرهاد اشاره کرد ... به پوری توپید : « این ‏اینجا چیکار میکنه ؟ ... نکنه اومدین با هم ، شب رو اینجا بخوابین ... هتل تعطیله ، گفته باشم ... »‏
فرهاد اخم کرد : « پوری میخواست خداحافظی کنه ... فردا میام دنبالت با هم بریم ... »‏
پانتی به بینیش چین داد : « لازم نکرده ... راهو بلدم ... »‏
پوری دست دراز کرد و میشو رو از بغل پانتی بیرون کشید : « عمو میشو رو دیدی ؟ پانتی از عمو فرام ‏قایمش میکنه ... میگه عمو از گربه بدش میاد ... قبلا یه سگ با مزه داشت ... اسمش فرهاد بود ... منو ‏یاد تو مینداخت ... پانتی از خونه انداختش بیرون ، سگه مرد ... بعدش اینو خرید ... »‏
فرهاد از گوشه چشم نگاهی به پانتی انداخت ... لبش رو با حرص جوید ... دستی به پشت میشو کشید : « ‏آره ؟ منم یه بز داشتم ، اسمشو گذاشته بودم پَن ... آخه خیلی وحشی بود ... »‏
پانتی اخم کرد ... میشو رو از دست پوری بیرون کشید ... نیم تنه اش رو بیرون از آپارتمان انداخت ، براش ‏مهم نبود با تاپ کوتاه و شلوار برمودا و پای برهنه ، از آپارتمان بیرون زده ...
با دست دیگه اش پوری رو به ‏عقب برگردوند : « خیلی خب ، بای بایتو کردی ... برو خونتون ... » ‏
به بالا تر خیره شد : « بچه پررو » ‏
در آپارتمان رو با ضرب بست ... : اسم بزشو گذاشته پَن ... منو بگو هی میگم این چرا نمیگه بنتی پانتی ‏‏... مرتیکه کثافت آشغال ... ‏
تو تخت جابجا شد ... دیگه واقعا برای خوابیدن دیر شده بود ... آلارم اس ام اس موبایلش در اومد ... با ‏سستی تو تخت نیم خیز شد ... شماره نا آشنا بود ...
اس ام اس رو باز کرد : " ساعت شش و نیم ، دم در ‏منتظرم . ماشین میارم . شب خوش پَن ‏‎:P‎‏ "‏
زیر لب غر غر کرد ... دو نقطه پی نه ؟ اِاِاِ ... ببین چه پررو شده ... برام زبون هم در میاره ... فردا اگه من ‏از دست تو در نرفتم ، تخم بابام نیستم ... ‏
فردا با آژانس میرفت ، برای برگشت هم میتونست با امیر محتشم که این روزا پروژه اش مستقر تو سایت ‏بود ، برگرده ... یه خنکی مطبوعی از روی دلش رد شد ... انگار شیرینی نعنایی خورده باشه ... ‏
زیر لب زمزمه کرد :‏

گفتی نهال از طوفان می هراسد .‏
و اینک ببالید ، نورسته ترین نهالان ! ‏
که تهاجم ، بر باد رفت .‏
سیه ترین ماران میرقصند .‏
و برهنه شوید ، زیبا ترین پیکرها !‏
که گزیدن ، نوازش شد ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۲۱

فرام که زنگ زد ، حال بدی پیدا کرده بود ... نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده ... نمیدونست این چه ‏حسی بود که از صدای پشت تلفن فرام بهش منتقل شده بود ... هر چه بود ، حس خوبی نبود ... تنها چهار ‏روز طول کشید تا بتونه از دور ترین نقطه تو اون سر دنیا ، خودش رو به این سر دنیا برسونه ... ‏
چهار روزی که فرام مدام زنگ زده بود و صدای داغونش رو تشخیص داده بود و از خودش پرسیده بود : چشه ‏؟
پاش که به تهران رسید ، فرام باهاش قرار گذاشت ... دلش بیشتر شور زد ... محل قرار فرام ، بیمارستان بود ‏‏... نمیدونست فرام اونجا کار داره یا واقعا حال خرابی داره و داره میمیره ... صدای فرام تو گوشش زنگ میزد ‏‏: بیا ... بیا و نزدیکترین کست رو کمک کن ... ‏
نزدیک تر از فرام ، کس دیگه ای رو نداشت ... پدر بود ، مادر بود ، بچه های فرام بودن ، ولی از فرام ، ‏همیشه عمرش نزدیکتر و البته عزیزتر ، سراغ نداشت ... با حال بدی که حاصل استرس زائی فرام بود ، ‏خودش رو به آدرس رسوند ... ‏
فرام رو که دید ، نشناخت ... شکسته بود ... داغون بود ... و چشمهاش از اشک ، خیس ... به نزدیک ترین ‏نقطه به فرام که رسیده بود ، شکستش رو با چشم دید و بی اینکه بفهمه چی شده ، شکست ... فرام اشک ‏ریخت و به آغوشش کشید و فرهاد محکم به بغل فشردش و اشک ریخت ، بی اینکه بدونه دلیل چشمه ‏جوشان چشمهای فرام چیه ... ‏
دقایقی ، دو مرد ، احساسات غلیظی رو تخلیه کردن و عاقبت این فرام بود که فرهاد رو به روی نیمکتی تو ‏کنج خلوت بیمارستان هدایت کرد و کنارش جا گرفت ... اشکهای زیر چشمش رو پاک کرد ... لبخند ‏محزونی به لب زد : « بهت تبریک میگم ، مَرد »‏
فرهاد هاج و واج به لبهای تلفیق شده از خنده و گریه فرام ، خیره شد و عاقبت قفل سکوتش شکست : « ‏تبریک بابت چی ؟ ... فرام تو چته ؟ ... اینجا چیکار میکنی ... نگو که مریضی ... نگو که خبر بدی برام ‏داری ... برای چی منو این موقع سال کشوندی اینجا ؟ »‏
فرام لبخند تلخی به عمق صورتش نشوند : « یکی یکی ... تبریکم برای یه اتفاق خوب ... من چیزیم ‏نیست ... اینجا اومدم تا بهت کمک کنم ... مریض هم نیستم ... خبر هم ... »‏
مکث کرد ... تو عمق چشمهای سیاه فرهاد خیره شد : « هم خوبشو برات دارم ، هم بد ... »‏
فرهاد شوک زده ساکت موند ... سکوت فرام به درازا کشیده شد ... از بچگی طاقتش کم بود ... با اینحال ‏زار هم طاقتی نمونده بود براش ... لب زد : « خب ؟! »‏
فرام روی شونه اش ضربه ای زد ... برگه ای از جیب بغل کتش بیرون کشید : « اینو بخون ... اونقدری ‏سواد داری که بفهمی این تو چی نوشته شده »‏
فرهاد ، ابرو در هم کشید ... بی اینکه به مشخصات روی برگه آزمایش دقیق بشه ، به جواب برگه های ‏تست ، خیره شد و هی اخمش عمق گرفت ...: « ‏ALL‏ ؟ این چیه فرام ... تو ... تو چته پسر ؟ ... لوسمی ‏لنفوتیک حاد ؟ ... شاید اشتباهی شده ... »‏
سرش رو توی دستهاش گرفت ... مکث کرد ... دوباره به برگه خیره شد ... به فرام نگاه کرد ... باز به برگه ‏خیره شد ... اسم روی برگه آزمایش ، غریبه بود ... متعلق به فرام نبود ... ‏
خندید ... از ته دل خندید : « هی پسر ... تو اینقد ساده ای ... اخلاق حرفه ایت کجا رفته ... یادت رفته ‏اینجا کجاست ؟ ایران ، جایی که کمتر میتونی به برگهای آزمایشگاهیش با تشخیصاشون اعتماد کنی ... »‏
برگه رو تو یه دست گرفت و با سر انگشت دست دیگه اش ، ضربه ای به برگه وارد کرد ... : « هی ... ‏اسمشو نگاه کردی اصلا ؟ »‏
فرام آه کشید : « پوریا ... »‏
فرهاد باز هم خندید ... : « پس خودت هم متوجه اشتباهشون شدی نه ... برای همین زدی زیر گریه ... ‏فک میکردی میری اون دنیا ولی ... »‏
فرام تلخ و گزنده ... سنگ شد ... به فضای خالی روبرو زل زد : « پسرته ... »‏
فرهاد عصبی خندید ... با صدا : « چی ؟ ایتس اِ جوک ها ... سو فانی ... دیوونه شدی مرد ؟ »‏
فرام عصبی چنگی به موهاش زد ... : « شوخی ای در کار نیست ... پوریا ، پسرته ... سرطان داره ... داره ‏میمیره ... و فقط نه سالشه ... میشنوی فرهاد ؟ ... پسرت ، نه سالشه و داره میمیره ... دقیقا مث مندا ... ‏با چشمای مندا ... با قد و هیکل مندا ... با همون لوسمی لعنتی ارثی مندا ... جوکه نه ؟ نه عزیز من ، ‏زندگی تا الان ، زیادی برات فان داشته ... اینبار دیگه خبری از فان و جوک نیست ... میشنوی فرهاد ؟ ‏زندگی باهات شوخی نداره »‏
فرهاد با دهنی نیمه باز ، مبهوت به برگه آزمایش خیره شده بود ... ‏
فرام از روی نیمکت بلند شد ... دستهاشو تو جیب فرو کرد ... سلانه و با قدمهایی سنگین ، به سمت دکه ‏گوشه ی بیرونی بیمارستان ، نزدیک شد ... یه نخ سیگار و یه لیوان چای گرفت ... سیگار رو همونجا روشن ‏کرد و لیوان رو تلخ و بی قند به دست گرفت ... با همون قدمهای سنگین ، به فرهاد زل زده به برگه خیره ‏خیره نگاه کرد و نزدیک شد ... ‏
نخ سیگار روشن رو به سمت فرهاد گرفت ... اگر بار قبل جیسون بود که به کافه برده بودش و بهش لیوانی ‏آبجو تعارف کرده بود ، این بار فرام بود که نخ سیگاری براش آتیش زده بود و به دستش میداد ... ‏
خم شد ... برگه رو از دست فرهاد قاپید ... فرهاد خیره به چشمهای فرام نالید : « منظورت چیه فرام ... ‏کدوم پسر ؟ تو از چی حرف میزنی ؟ من تو روابطم ، هیچوقت غیر منطقی عمل نکردم ... همیشه مسائل ‏بهداشتی رو رعایت کردم ... سعی کردم گند نزنم ... اون اوایلی هم که پام رسیده بود اونور ، اصلا تو بحر ‏این کارا نبودم ... حداقل نه نه سال پیش ... من چهار سال هم نیست رابطه ای رو شروع کردم ... »‏
فرام عصبی غرید : « با زنت چی ؟ اونموقع هم مسائل بهداشتی رو رعایت کردی ؟ اونوقتها هم تو رابطه ات ‏اونجوری که من فکر میکنم پیش نرفتی ... غیر منطقی عمل نکردی ؟ با توحش ، اون دختر بچه ده ساله رو ‏حامله نکردی ؟ گند بالا نیاوردی ؟ »‏
فرهاد بین حرفش پرید : « هی هی ... صبر کن ... اون زن یه بچه داشت ... مرد ... یادت نیست ؟ ‏خودت گفتی ... خودت خبر مرگشو بهم دادی ... من بچه بودم ولی یه چیزایی یادمه ... این مزخرفات چیه ‏؟ »‏
فرام داد کشید : « مزخرف تویی فرهاد ... تو که تو این سالها حتی یه بار نخواستی بفهمی اون زن کی بود و ‏اون بچه با چه حالی تو شکمش بود ... به هر حال ، این مسئله چیزی رو عوض نمیکنه ... صورت مسئله ‏هنوز سر جاشه ... و من نمیخوام جای این صورت مسئله ، عاقبت جفت مندا باشه ... »‏
فرهاد عصبی بلند شد ... نخ سیگاری که دود شده بود و خاکستر ، با شدت به زمین پرت کرد : « دیوونه ‏شدی فرام ... میخوای منو از چی بندازی ؟ از درس و زندگیم ... این راه درستی ... »‏
فرام هم لیوان یه بار مصرف چای رو پرت کرد ، یقه اش رو مث همون روزگار نوجوونی گرفت ... با حرکتی ‏شتاب زده به سینه درختی کوبوند : « دیوونه تویی فرهاد ... کوری ؟ ... این بچه ... پسر توئه ... یه شمس ‏که خون آباء و اجدادی ما تو رگهاشه »‏
فرهاد غرید : « من تست دی ان ای میدم ... نمیتونی منو با این حرفات خر کنی ... هر فکر احمقانه ای ‏تو سرت داری ... »‏
فرام ، مشتش رو بلند کرد ... باید تو صورت فرهاد فرود می آوردش ، ولی به جای اون به سختی تنه ‏درخت ، تو فضایی بالای سر فرهاد فرود آوردش ... دستش درد گرفت ... مهم نبود ، قلبش بیشتر درد میکرد ‏‏... : « اتفاقا تو اینجایی که تست بدی ... باید بعنوان یه دهنده درجه یک ، آزمایش بدی ... من نمیذارم ‏اون پسر به همین سادگی از دنیا بره ... اگه اینبار نتونم جون اینو نجات بدم ، مرد نیستم ... »‏
یقه فرهاد رو ول کرد ... با دست سرشونه اش رو از ذرات خیالی تکوند ... : « تو باید به عنوان یه دهنده ، ‏خودت رو آماده کنی تا تست بدی ... بهتره با اصل مطلب ، روبروت کنم ... »‏
فرهاد نالید : « ولی اون نمیتونه بچه من باشه ... »‏
فرام پوزخند زد : « از قضا هست ... باید دعا کنی که شرایط پیوند رو داشته باشی ... وگرنه نه از عذاب من ‏راحت میشی ، نه وجدانت ... راه بیفت ... »‏
فرام پوزخند زد : « از قضا هست ... باید دعا کنی که شرایط پیوند رو داشته باشی ... وگرنه نه از عذاب من ‏راحت میشی ، نه وجدانت ... راه بیفت ... »‏
فرهاد مبهوت ، درحالیکه هنوز حتی از پس حلاجی کردن یکلمه از حرفهای فرام بر نیومده بود ، به دنبال فرام ‏، برای دیدن سوژه ای خیالی ، که زاییده عقل زایل شده فرام بود ، راه افتاد ... ‏
فرام پر تحکم حرف میزد : « اون بچه ، از اینکه پدری به بیعرضگی و بی مسئولیتی تو داره ، نباید با خبر بشه ‏‏... خوب یادت باشه بی گدار به آب نزنی ... »‏
فرهاد آب دهنش رو قورت داد ... فرام بیش از یه آدم شوخ ، جدی بود ... ‏
با حسی مبهم ، به دنبال فرام ، راهروی طویل و شلوغی رو پشت سر گذاشت ... انتهای راه رو ، تو اولین پله ‏ای که به سمت طبقه های فوقانی میرفت ، راه رو بر فرام بست : « هی ... اگه قصدت از این کار آدم ‏کردن منه ، خیلی خب ، تو نمیتونی برام تکلیف روشن کنی ... من به این زندگی راضیم و قصد خراب ‏کردنش رو هم ندارم »‏
فرام از سر شونه نگاهش کرد ... پوزخندی زد و به راهش ادامه داد ... تو طبقه بالاتر ، در اتاق سوپروایزری رو ‏باز کرد ... پسرکی چشم رنگی ، با موهای مشکی ، به روی راحتی های کنار اتاق نشسته بود ... زن میان ‏سالی ، تو لباس فرم بیمارستان چشم به در داشت ... پسرک به سمت فرام حرکت کرد و زن نگاهش رو ‏فرهاد ثابت موند ... ‏
پسرک تو یک قدمی فرهاد ایستاد ... نگاه خیره ای به فرهاد انداخت ... ناخودآگاه با کلامی خجالت زده و ‏بچگونه زمزمه کرد : « سلام » ‏
فرهاد مبهوت ، به پسرک خیره بود ... قیافه مندا تو ذهنش حک شده بود ... خوب به خاطر داشت ... ‏همبازی دوران کودکیش ، چیزی نبود که به این آسونیها از ذهنش بیرون بره ... اشکی تو گودی چشمش ‏لغزید و بیرون نریخت ... ‏
پسرک از فرهاد رد شد ... سبک به سمت فرام کشیده شد : « بریم عمو ؟ .. مامانم گفت شما منو به مدرسه ‏میرسونین ... »‏
فرام لبخند خسته و محزونی زد : « جون عمو ... هنوز یه خورده تو بیمارستان کار دارم ... نگران مدرسه ‏نباش ، به موقع میرسونمت ... »‏
فرهاد هاج و واج نگاهش رو از فرام به پسرک و بلعکس چرخوند ... شاهد ، زیادی زنده بود ... ‏
حس غریبی بود ... خیلی غریب ... اصلا این حس رو نمیشناخت ... یه چیزی به ته دلش چنگ میزد ... ‏چی بود نمیدونست ... یه حس خاص ، شدید و ناشناخته ... حتی حسش با اون روزی که برای اولین بار ‏فهمید پسرش مرده ، یه شباهت کوچیکی داشت ، ولی یکی نبود ... ‏
تو لحظه ، نگاهش داغون شد ... رو پسرک وقف شد ... به عمق چشمهای فرام خیره شد ... چشمهای فرام ، ‏برق خیسی داشت ... باز به پسرک چشم دوخت ... زیادی مندا بود ... قلبش از فکر مندا لبریز شد ... ‏خوش شد ... غم شد ... و خودش هنوز بهت زده بود ... به هفت سالگیش برگشت ... به روزی که مندا ‏چشمهاشو بست ... ‏
صورت مسئله زیادی پر رنگ بود ... حجم داشت و برجسته ... چشم داشت و با لحنی مظلوم بهش سلام داده ‏بود ... پا داشت و راه میرفت ... جون داشت و نفس میکشید ... نفس ... قرار بود نفسش تو سینه خفه شه ... نفس فرهاد تو سینه خفه شد ... برگشت ... با سرعت از اتاق بیرون رفت ... اونقدری قوی نبود تا با ‏مسئله ای به این بزرگی رو برو بشه ... مسئله ای که نه سال داشت ... ‏
خودش رو به همون نیمکت دقایق پیش رسوند ... سرش رو به دست گرفت و به روی زانو گذاشت ... ‏چیکار باید میکرد ؟ با این حس چیکار باید میکرد ... این بچه تا الان کجا بود ؟ کجای این دنیا و کجای ‏زندگی اون ؟ ... ‏
حرصش گرفته بود ... از خودش یا از فرام یا از اون بچه نمیدونست ... ولی یه حرص مشهودی تو دلش بود ‏‏... دستش رو محکم به روی موهاش کشید ... با انگشتهاش لای موهاش ویراژ داد ... آهی از سینه بیرون ‏کشید ... به طرف دکه بیرون بیمارستان حرکت کرد ... سیگاراش مزخرف بودن ... با اینحال یه پاکت ‏ماربورو سفید گرفت ... با یه فندک رنگی ... ‏
بجز مواقع خاص ، سیگار دود نمیکرد ... و الان یکی از خاص ترین مواقع بود که با همه مواقع خاص دیگه ‏اش ، فرق داشت ... اون دست خیابون ، روبروی درب ورودی بیمارستان ، به تیر چراغ برقی تکیه داد ... ‏از پاکت ، نخ سیگاری بیرون کشید ... با فندک رنگی روشن کرد ... دود سیگار رو صاف و مستقیم تو هوا ‏فرستاد ... ‏
هر چی بیشتر فکر میکرد ، بیشتر هنگ میکرد ... اون بچه شیش ماهه بدنیا اومده بود ... مرده بود ... عزاشم ‏گرفته بود ... با اینحال ، الان حی و حاضر جلو چشماش داره پر پر میشه ... چرا نبود و چرا الان هست ؟ ... ‏اون زن کجاست ... فرام گفت تهرانه ... ‏
پوزخند زد ... یه دختر تاپاله جمع کن که ارتقای محیطی گرفته و به تهران منتقل شده ... سرش رو دو سه ‏بار تکون داد ... نباید پای اون زن به میون زندگیش باز میشد ... ‏
پوری پسرش بود ... پسر ... درست ... قبولش سخت بود ، ولی بود ... شکی توش نبود ... یعنی با ‏دیدنش مطمئن شده بود و دیگه شکی توش نبود ... اینقدر مندا رو زنده تو ذهنش تصور کرده بود ، که جای ‏شکی براش نمیذاشت ... مگر اینکه ... نه هیچ مگری وجود نداشت ... این پسر ، پسر خودش بود ... خود ‏خودش ... ‏
حس مالکیتی قوی به دلش چنبره انداخت ... یه حس پر حجم ... حجمش پر وزن روی سینه اش نشست ‏‏... باز هم نفسش تنگ شد ... پک عمیقی به سیگارش زد و ساختمان بیمارستان رو از دور از نظر گذروند ... ‏فرام کجای این ماجرا قرار گرفته بود ... سوالش جواب همیشگی رو داشت ... مرد مسئول خانواده شمس ها ‏‏... مث همیشه ... ‏
پوزخندی دوباره به لب نشوند و پک عمیق دیگه ای به سیگارش زد ... اون بچه داشت میمرد ... دقیقا مث مندا ... ‏دلشوره ای به دلش چنگ انداخت ... وقت اون بچه کم بود ... بیماریش تو چه مرحله ای بود ؟ ... ‏بیمارستانهای ایران صلاحیت زنده نگه داشتن بچه اش رو داشتن ؟ نه ... ولی همین بیمارستانها این بچه رو ‏شیش ماهه زنده نگه داشته بودن ... ‏
پک آخر رو به سیگارش زد ... این مسئله فرق میکنه ... این بیمارستانها ، مندا رو زنده نگه نداشته بودن ... ‏اون بچه هم به هر دلیلی میتونست زنده بمونه ... شیمی درمانی ... داروهای خارجی ... بدبختی و کمبود ‏دارو تو بازار ایران ... تجهیزات پزشکی ... ‏
هزینه مداواش تو آمریکا خیلی زیاد بود ... پول اهمیت داشت ؟ ... برای دوباره داشتن مندا ، کمترین ‏اهمیت رو داشت ... باز دلشوره ای عمیق به دلش چنگ انداخت ... دلش هوای مندا رو کرد ... ته سیگار ‏رو با نوک دو انگشت دست راستش ، توی جوی پر لجن روبروی بیمارستان پرت کرد ... با قدمهایی بلند خودش رو به داخل بیمارستان کشید ... ‏ذهنش پر بود از چشمهای پسرک ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
قلبش تند زد ... تند تر زد ... دلش آشوب بود ... با ضربه ای تند ، در اتاق سوپروایزری رو باز کرد ... ‏پروانه هنوز سر جاش ایستاده بود ... شرمنده سرش رو به زیر انداخت ... خودش هم نفهمید از چی باید ‏شرمنده باشه ... صدایی تو ذهنش تاب خورد : از اینکه دختر این زن رو به زن بودن قبول نداره شرمنده ‏ست ... ‏
به خودش پوزخند زد ... : اون دختر نمیتونست به عنوان یه زن به قلبش راه پیدا کنه ... مطمئنا اگه این ‏بچه شباهتی به مندا نداشت هم تو ذهنش خونه نمیکرد ... ولی حس مالکیت توی قلبش چی ؟ یادش ‏نمیاد که به مندا همچین حسی داشته بود ... ‏
مندا برادر و همبازی بچگیهاش بود ... نمیتونست نسبت بهش مالک باشه ... ولی اون بچه ... بار دیگه ‏چشمهای روشن بچه و لحن دلنشین سلام کردنش تو ذهنش زنده شد ... مغزش فرمون داد : پسرش رو ‏میخواست ... ‏
به ندرت پیش میومد که دیرش بشه ... همیشه یه کارمند منضبط و آن تایم بود ، با اینحال ، امروز مطمئنا ‏روز بد شانسیش بود ... دیر بیدار شده بود و الان ساعت نزدیک ده دقیقه به هفت بود و دیوونه ای پشت در ‏آپارتمانش دستش رو روی زنگ گذاشته بود و بر نمیداشت ... ‏
سعی کرد ، فقط تا میتونه تند تر از دستشویی بیرون بپره ، شاید زنگ آپارتمونش رو از سوختن نجات بده ... ‏چشماش پف داشت و به زور لای پلکهاش باز میشد ... دیر خوابیده بود و بعلاوه تا صبح خواب دیده بود میشو ‏تو رختخوابش مرده ... چند بار با وحشت از خواب بیدار شده بود و باز این کابوس دست از سرش برنداشته ‏بود و هر وقت دوباره به خواب رفته بود ، بازم میشو مرده بود ... ‏
شاید خنده دار بود ، ولی ... بیش از اینکه از یه جنازه واقعی متعلق به آدمی با چهار دست و پای کامل ، ‏بترسه ، از جنازه حیوون میترسید ... اینو ، اون روزی که فرهاد تا صبح پشت درهای بسته یخ زده بود و مرده ‏بود ، فهمید ... ‏
نوزده سالش که بود ، قوز دماغش رو عمل کرده بود ... قوزی که حاصل کشمکش و دعواهای مربوط به بزن ‏و بکوب عروسیش با فرهاد بود ... ضربه ی یکی از چماقها به دماغش خورده بود ... دردش از دردهای دیگه ‏اش کمتر بود و قابل تحمل تر ... در واقع شاید در مقابل بقیه ی دردهای روحی و جسمیش ، در حد هیچ ‏بود ... از روزی که پاش به تهران رسیده بود ، همیشه اون قوز عذاب آور ، برای دوستای همکلاسیش سوال ‏بر انگیز بود و پانتی نمیدونست چه بهونه در خور و قابل توجهی براش بیاره ... عاقبت داستانی سر هم کرده ‏بود و سعی کرده بود خوب و با جزئیات به یادش بمونه تا احیانا ، باعث سوتی و تمسخرش نشه ... ‏
بهترین گزینه ، تصادف بود ... و بله ... پانتی یه روز برفی تو سن سیزده سالگی ، هوس کرده بود با ماشین ‏آخرین مدل مامانش به گردش بره ... از اونجایی که هنوز ، اونقدرا مهارت رانندگی کسب نکرده بود ، تو پیچ ‏جاده ی لیز ، کنترل ماشین رو از دست داده بود و ماشین از روی جوی کنار جاده پرواز کرده بود و به درختی ‏اونور خیابون توی پیاده رو خورده بود ... در نتیجه ، حاصل این تصادف ، یه دماغ شکسته بود و یه ماشین ‏اوراق آخرین سیستم ... این خیلی با کلاس بود و در ضمن واقعی به نظر میرسید ... ‏
عاقبت تو نوزده سالگی که از نظر استخوون بندی کامل شده بود و دکتر اجازه عمل داده بود ، توی ‏بیمارستان بستری شده بود و بینیش قوز دارش رو از قوز بی نصیب کرده بود ... تخت کناریش دختر خوش ‏قیافه ای بود که چهره ی دلنشینش رو قبل از عمل به خوبی به خاطر داشت ... ‏
دختر یه مقدار انحراف بینی داشت که صداش رو به طرز با مزه ای تو دماغی کرده بود ... بعدها ، تو نوبت ‏عمل ، دختر نفر بعدی پانتی بود و دکتر ، بعد از پانتی ، عملش کرده بود ... نیمه شب ، دچار خونریزی ‏داخلی شده بود ... و سحر نشده ، مرده بود ... پانتی حدود ساعت پنج ، از تخت پایین اومده بود تا به ‏دستشویی بره ... چراغ اتاق رو که بعد از ساعت دو شب ، پرستار خاموش کرده بود ، روشن کرد و با چهره ‏ی دلنشین دختر ، غرق در خون مواجه شده بود ... ‏
بی اونکه بترسه ، به استیش پرستاری رفته بود و پرستارهای شیفت شب رو در جریان گذاشته بود ... رنگ ‏پریده پرستارها ، بیش از رنگ پریده بیمار تازه عمل کرده ای مث پانتی بود ... به اتاق که برگشته بود ، ‏متوجه شده بود ، دختر از شدت خونریزی ، بیهوش و در اغما فرو رفته و در آخر ، مرده بود ... برای دختر ‏گریه کرده بود و به حالش تاسف خورده بود و خدا رو شکر کرده بود که این اتفاق برای اون نیفتاده بود ... با ‏اینحال به یاد نداشت که از چهره غرق در خون دختر جوون زیبای همیشه خفته ، متوحش شده باشه ... نه ‏اونقدری که از دیدن فرهاد کز کرده تو کنج بالکن ترسیده و متوحش شده بود ... ‏
با دست پاچگی ، آبی به صورتش زد و با حوله کوچیک صورت خشک کن توی دستشویی ، صورتش رو از نم ‏گرفت ... دست خیسش رو به موهای مشکی ابریشمیش کشید و با هجوم به طرف در آپارتمان ، زنجیر در رو ‏آزاد کرد و قفل شب رو زد و در آپارتمان رو تا نیمه باز کرد ... ‏
به کل فراموش کرده بود ، امروز اولین قرار عاشقانه اش ! با فرهاده ... از تنبلی خودش حرص خورد ... از ‏تیپ بد صبحگاهیش بیشتر حرص خود و از یادآوری نقشه ی نقش بر آب شده ی دیشبش ، تقریبا به مرز ‏جنون رسید ... ‏
فرهاد با لبخند ژکوندی اونور در ایستاده بود و پانتی با چشمهای گرد و قیافه ای پر از حرص اینور ... خیلی ‏زود به خودش مسلط شد : « بیرون باش تا آماده بشم ... »‏
فرهاد خنده ای کرد : « نمیخوای دعوتم کنی به یه قهوه ، یا چای صبحونه ؟ »‏
پانتی اخم کرد ... بدنش دچار انقباض شد ... عضلاتش دچار گرفتگی شد و تقریبا داشت با فلج موضعیش ‏جنگ میکرد : « نه ... متاسفانه نمیتونم هر غریبه ای رو به داخل خونه ام دعوت کنم ... شما بهتره پشت در ‏منتظر بمونین تا من آماده بشم ... »‏
فرهاد لبخند شیطونی به لب نشوند ... ابروهاشو بالا داد و با مزه تکرار کرد : « غریبه نه ؟ اوکی ... نو پرابلُم ‏‏... پس لطفا وقت بیرون زدن از خونه ، یه کپ کافی برام بیار ، مطمئنا تو ماشین هم میتونم حال کنم ... »‏
پانتی به وضوح رعشه ای تو بدنش حس کرد ... فرهاد با مکثی ادامه داد : « البته از طعم کافی ... » و ‏لبخند زد ... ‏
پانتی با حرص در رو بست ... فرهاد فکر کرد : قیافه پانتی ، با اون تاپ و شلوار کوتاه سفید رنگ ، با ‏موهای خیسی که نامرتب به روی پیشونیش چسبیده بود ، بیشتر شبیه یه گربه ملوس شده بود تا یه ماده ببر ‏وحشی ... ‏
و با تاخیر به خودش یاد آوری کرد : یه ماده ببر وحشی س ک س ی ... ‏
تو خیال یه پس گردنی محکم ، خودش رو مهمون کرد : نباید بی گدار به آب میزد و زحمت چندین و چند ‏ساله اش رو به باد میداد ... ‏
پانتی سریع ، فرم کارش رو پوشید ... مث همیشه ، از آرایش اجتناب کرد ... حسابی دیرش شده بود و ‏تاخیر میخورد ... زیر لب غر غر کرد ... صبحونه میشو رو تو ظرف گذاشت و وقتی میشو خمیازه ای کشید و ‏از لای پلک چشمهاش به پانتی خیره زل زد ، پانتی خوشحال شد که میشو هنوز زنده ست و تموم دیشب رو ‏با کابوس مزخرفی مث مرده بودن میشو تو بغلش سر کرده بود ... یه هزار تومنی از توی کیفش بیرون ‏کشید و گوشه اُپن گذاشت ... ‏
تنها بودن با فرهاد ، به اندازه کافی براش کابوس بود ، تا تحمل کابوسی دیگه مث مردن میشو ... ‏
تو لحظه خروج از خونه ، به یاد کپ قهوه ی فرهاد افتاد ... میخواست بیخیال باشه و قهوه درست نکنه و اقلا ‏به این طریق یه خورده این بچه پررو رو ضایع کنه ... اما حسی اونو به سر به راهی تشویق کرد ... وقت ‏کل انداختن با فرهاد نبود ... نه وقتی که تک و تنها و بی حمایت تو یه چاردیواری بسته ای مث ماشین ، ‏کنارش مینشست ... فرهاد میتونست تو مسیر خروجی شهر ، اونو بدزده ... از این فکر ، باز هم ناخودآگاه ‏رعشه ای به بدنش افتاد و قلبش تند تر زد ... ‏
سریع با کفش به داخل آشپزخونه برگشت ... دیرش شده بود پس دو سه دقیقه دیر تر یا زودتر ، اونقدرا ‏اهمیت نداشت ... قهوه جوش دسته دار استیلش رو برداشت و قاشقی قهوه به داخلش ریخت ... تا نیمه ‏آب ریخت و روی شعله گاز گذاشت ... کیف و موبایلش رو برداشت و بالای سر قهوه جوش ایستاد ... ‏فنجون بزرگی رو از قهوه پر کرد و بی اینکه انگیزه ای برای خوردن قهوه کنار کسی مث فرهاد داشته باشه ، ‏از آشپزخونه بیرون زد ... ‏
در قهوه ای سوخته آپارتمون که باز شد ، فرهاد رو تکیه داده به دیوار روبروی در ، دید ... جذاب شده بود و ‏خوش تیپ ... تیپ ساده ای زده بود و بلوز مردونه ی چارخونه ای به تن داشت ... ‏
فرهاد زیر لب ، ریتیمک زمزمه کرد : منو این همه خوشبختی محاله محاله ... ‏
پانتی چشم غره ای رفت که بجای ترس ، فرهاد دچار دل ضعفه شد : اینم از عاقبت بی صبحونه از خونه ‏بیرون زدن ... ‏
با تشکری تو نگاهش ، دست جلو برد و فنجون رو از دستهای پانتی گرفت : « ممنون پَن ... پس خودت ‏چی ؟ » ‏
پانتی مختصر توضیح داد : « من میلی به کافی خوردن کنار جنابعالی ندارم ... »‏
فرهاد به قهقهه خندید ... پانتی برگشت و از بالای سرشونه اش ، قیافه خجسته فرهاد رو از نظر گذروند : « ‏اونقدرا هم خوش حال نباش ... امروز استثنائا نتونستم سرتو بکوبم به طاق ... در عوض فردا جبران میکنم ‏‏... »‏
و جلوتر از فرهاد به سمت درب خروجی لابی رفت ... فرهاد با چند قدم بلند ، خودش رو به پانتی رسوند ، ‏در لابی رو باز کرد و منتظر شد تا پانتی از لابی بیرون بزنه ... پانتی فکر کرد : تا کی میخوای ادای ‏جنتلمنهای بیهویتو دربیاری خدا میدونه ... ‏
بهرحال ، فرهادی که تا الان میشناخت ، خیلی با فرهاد کنارش فرق داشت ... درسته که کنارش زندگی ‏جذاب و عاشقونه ای رو تجربه نکرده بود ... ولی این دلیلی نبود تا ندونه فرهاد چه خصوصیتهای اخلاقی ای ‏داره ... پسری که باهاش مث یه آشغال برخورد کرده بود ، و وقتی از اون دور شده بود ، با هر آشغال دیگه ‏ای رابطه بر قرار کرده بود ... بعدها سعی کرده بود ، پانتی رو در حد همون آشغالها بدونه و پانتی مطمئن ‏بود ، آشغال نیست ...‏
‏ اون تو تموم این سالها ، یه زن مقید مونده بود ... به تموم احساسات کاذب و غیر کاذب زنونه اش که ‏وسوسه اش کرده بود تا از اوقاتش ، بیشتر از این لذت ببره ، چیره شده بود و نه فرهاد ! ، که شوهر ! داشته ‏باشه ... این درست بود که هیچوقت فرهاد رو نداشت ، ولی از حقیقت اینکه شوهر داشت ، هیچوقت فرار ‏نکرده بود ... حد و حدودی برای خودش تعیین کرده بود و پاش رو کمتر ، از لبه ی تیز و برنده این حد و ‏حدود ، اپسیلونی ، این ور و اون ور انداخته بود ... ‏
سعی کرد با لبخندی احمقانه ، ترس موهومش از مردی که شونه به شونه اش در حرکت بود رو ، به نقطه ‏کور ذهنش بسپاره و شجاع باشه ... مسلما تو خیابونهای تهران ، اونم تو این ترافیک روز ، فرهاد نمیتونست ‏بهش حمله ور بشه و شه ** وتش رو برخ بکشونه ... پس با خیالی راحت ، روی صندلی جلوی ماشین ‏فرهاد نشست ... ‏
فرهاد ، عشق ماشین بود ... تو این چند ماهی که قرار بود ایران بمونه هم ، نتونسته بود به هوسش در مقابل ‏ماشینهای شاسی بلندی که اونو یاد گاوچرونها می انداخت ، غلبه کنه ... پانتی فکر کرد : بیشتر همون ‏گاوچرون بهش میاد تا دکتر مملکت ... ‏
آهی از سینه کشید و با پوزخندی به خودش جواب داد : اون دکتر این مملکت نیست ... بر میگرده و میره ‏به همون جهنمی که تا حالا توش خوش میگذرونده ... ‏
اخمی رو پیشونی نشوند و از گوشه چشم به مردی که با لذت به قول خودش با کپ کافیش حال میکرد ، ‏نگاه کرد : تو این حالت ، ازش ترسی نداشت ... ‏
فرهاد به طرفش برگشت و تقریبا تونست مچش رو بگیره ... هر چند پانتی از گوشه چشم نگاه کرده بود و نه ‏زل زده و برگشته ... عجیب بود که فضای توی ماشین ، سکوت بود و سکوت ... از آهنگ رمانتیک و ‏منظور دار خبری نبود ... از سرعت عصبی و تند خبری نبود ، از سرعت آهسته و آماده مخ زدن هم خبری ‏نبود ... پانتی هم سعی کرد به جای بازی احمقانه با بند کیفش ، مسلط تر رفتار کنه و سیخ تو جاش بشینه و ‏دستش رو به شیشه کنارش تکیه بده و به زیر چونه اش بذاره و اطراف رو دید بزنه ... ‏
فرهاد ، سعی میکرد ، عاقلانه تر عمل کنه و بیشتر تو ذهنش کندو و کاو کنه و دقیقتر بحثی رو پیش بکشه ... ‏میتونست پیشنهاد یه گردش دوستانه آخر هفته بده ... مث پارک یا کوه ... با اینحال ، اینکار رو نکرد و ‏دقیقتر به یاد آورد که امروز ، برخلاف شب گذشته که پانتی تند خو عمل کرده بود و آچمزش کرده بود ، رویه ‏ی همزیستی مسالمت آمیز رو در پیش گرفته ... میخواست با یه حرکت اغوا کننده ، یه خورده سر به سرش ‏بذاره ... ‏
باز به خودش نهیب زد : اگرچه نمیشه در مقابلش خوددار بود ، ولی نباید کاری کنم که حساسیتش بیشتر ‏تحریک بشه ... ‏
پس نتیجه : رسیدن صحیح و سالم هر دو نفر به درب ورودی ، بدون بحث و بدون مشکل و بدون خون و ‏خونریزی و در نهایت بدون هیچی دیگه بود ... ‏
پانتی پیاده شد و متحیر که سالم رسیده ... با اینکه برای نتیجه گیری خیلی زود بود ، با اینحال یه کوچولو ‏نتیجه گرفت : تنها بودن باهاش اونقدرا هم ترسناک نیست ...‏
و زمزمه کرد : اقلا تو جایی مث خیابونای شلوغ تهران ... ‏
فرهاد ، قبل از دور شدن پانتی ، بطرفش برگشت : « فنجونت اینجا میمونه ، برگشتن یادم بیار دم خونه بهت ‏پسش بدم ... بعداز ظهر ، ساعت چهار و بیست اینجا منتظرتم ... تو فکر کوبیدن سرم به طاق هم نباش ... ‏نمیخوام مث بچه ها به فرام شکایت کنم » و چشمکی زد ... ‏
پانتی با حرص لبخند زد : « چشم حتما ... »‏
‏ البته دلیلی نداشت که نقشه اش رو دنبال نکنه ... فرهاد میتونست منتظر بمونه و علف زیر پاهاش سبز ‏بشه و پانتی میتونست ساعت سه بیست با خروج کارمندا ، از شرکت بیرون بزنه ... فرام هم مطمئنا برای ‏تموم شدن تایم کاری روز چارشنبه راس ساعت سه و بیست ، بهش خرده نمیگرفت ... بهرحال ، فرام آدم ‏منطقی ای بود ... ‏
زیاد طول نکشید که بتونه با خودش صادق بشه ... اصلا لازم نبود که به خودش فشار بیاره ... سعی کرده بود ‏دلش رو با دل فرام و پروانه یه دله کنه ... مهم نبود که این پسرک شیرین ، به عنوان پسرش باشه یا هر ‏کس دیگه ای ، اما مهم بود که سالم بمونه و بار دیگه حس بد مرگ یه عضو از اعضای خانواده اش رو تجربه ‏نکنه ... مرگ زودهنگام مندا به اندازه کافی ، پر اشک و آه بود که نخواد دوباره اونو تجربه کنه ... ‏
پروانه با دلیل و حجت بهش ثابت کرده بود که این به نفع همشون بوده و پوریا باید پیش پروانه میمونده تا ‏بتونه این نه سال رو حداقل زندگی کنه ... ‏
فکر حداقل عمر پوریا ، حس آزار دهنده ای بود ... میتونست کمک کنه و از این حس ، همه رو نجات بده ‏‏... حتی اگه بافتهای خونیش با پوریا ، همخونی نداشت ، با اینحال میتونست تلاش کنه و به هر جای دنیا ‏که امکان پیوند بود ، اونو ببره ... ‏
خیلی سعی کرده بود به فرام و پروانه بقبولونه که نیازی به رویارویی با پانتی نداره ، با اینحال نتونسته بود از ‏زیرش در بره و عاقبت دیده بودش ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پانتی ... هووم ... فکر کردن بهش خوشایند بود و فکر میکرد : تا حالا یه همچین استایل و سمپلی رو تو ‏بغل نداشته ... ‏
و بعد فورا نتیجه میگرفت : داشته ... حداقل سه ماه داشته ...‏
اون دختر تند خو و بد اخلاق ، با اینکه هنوز زر زرو مونده بود ، ولی باز هم حس بد لوس بودن رو بهش ‏منتقل نمیکرد ... نه ، اون لوس نبود ... فقط زیاد جیغ جیغ میکرد ... باز نتیجه میگرفت : جیغ جیغ هم ‏نمیکنه ... وحشیه و همش میخواد به اطرافش حمله کنه ... ‏
با این حس ، لبخند میزد و فکر میکرد : دلش میخواد حرصش رو در بیاره تا باز هم اون مدل حمله ها رو ‏تجربه کنه ... ‏
بوی خوش کرم لوسیون کلینیک تو دماغش بود و میدونست از اون بوهایی هست که به اندازه کافی موندگار ‏باشه و هیچوقت تو بینیش تکراری نباشه ... و حسش ... ‏
حس دقیقی نداشت ... ولی اینکه تحت تاثیر قرار گرفته بود ، به هر دلیلی ، اینو نمیتونست منکر بشه ... ‏بله ، پانتی روش تاثیر گذاشته بود ... نه بعنوان زنی که سالها پیش به روش افتاده و بی لذت هم خوابگی ‏کرده ... بلکه ، دنیای جدیدی که میتونه کشفش کنه و گاهی هم باهاش خوش بگذرونه ... ‏
دلیلی نداشت که برنامه زندگیشو بهم بزنه ، و همین طور دلیلی هم نبود که بخواد از تجربه حس خوشایندی ‏مث معاشقه با اون دختر س ک س ی وحشی ، خودش رو عقب بندازه ... میتونست تا هست ، باهاش ‏باشه و وقتی رفت ، مث بقیه ، فراموشش کنه ... ‏
با اینحال ، خیلی زود به نتیجه رسید که : زهی خیال باطل ... اون دختر ، با تموم قابل دسترس بودن ، غیر ‏قابل دسترسی بود ... ‏
از س ک س ، با زور و جبر ، به هر دلیلی متنفر بود ... تهوع آمیز بود ... از معاشقه دو طرفه لذت میبرد ، ‏حتی اگه اونقدری پیش نره که بخواد به سرانجامی برسه ... حتی یه لبخند هم ، دو طرفه قشنگتر و جذاب تره ‏‏... بهرحال ، این همه سال ، س ک س رو جور دیگه ای تجربه کرده بود و بهش لذت داده بود ... حضور دو ‏نفره جسمی و روحی ، با رضایت طرفین و بدون خشونت ... ‏
گاهی خیال پردازی میکرد که حداقل قبل از برگشت ، یه شب خوش رو با اون دختر میگذرونه ، و بعد که ‏به زندگیش برگشت ، میتونه به راحتی مث بقیه ، فراموشش کنه ... اما پانتی کسی نبود که بتونه راحت ‏بهش فک کنه ... اون به اندازه کافی ازش دور بود و دور میموند که نتونه روش حسابی پر لذت باز کنه ... ‏
تست داده بود ... مث پانتی ... و خوشبختانه ، بافت ها و نسوج خونیش با پوریا ، کاملا هماهنگ بود ... ‏اینکه بتونه جون اون بچه رو نجات بده ، غروری به رگهاش جاری میکرد و از حسهای بد و آزار دهنده ، خالی ‏میشد ... فک میکرد حداقل کاری که میتونست برای پسرش ! انجام بده ، همین مایعی بود که باید از ته ‏ترین و غیر قابل نفوذ ترین ، سلولهای بدنش میگرفت و به پوریا تزریق میکرد ... ‏
با این فکر ، حس خوبی پیدا میکرد که ماورای حس مالکیت بود ... گرچه این بچه تو وجود کسی مث ‏پانتی ، رشد کرده بود ، با اینحال ، عمر دوباره اش رو میتونست مدیون خون پدری باشه ، که تا نه سالگی ‏حتی دقیقه ای به فکرش نبوده و حتی بدتر از اون ، از وجودش بیخبر بوده ... پس پانتی ، هیچ مزیتی تو ‏این مورد بهش نداشت که هیچ ، این فرهاد بود که از مزایای بیشتری مث دونستن راز بزرگی به اسم پوریا ، ‏با خبر بود ... ‏
دلش میخواست ، دست پوری رو بگیره و ببره وسط خانواده اش و با افتخار معرفی کنه : بابا ، مامان ، پسرم ‏پوریا ... ‏
اما فرام ، بشدت مخالفت کرده بود و گفته بود : « اصلا و به هیچ عنوان ، هیچ کس نباید از این مسئله با خبر ‏بشه ... »‏
و وقتی پرسیده بود چرا ؟ فرام نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخته بود و تشر زده بود : « فکر میکنی ، بقیه ‏اگه از وجود این بچه با خبر بشن ، یه ذره به فکر روحیه اون بچه می افتن ؟ حس خودشون مهمتره یا روحیه ‏بچه ضعیف و مریضی که داره با مرگ میجنگه ؟ »‏
و وقتی سر در نیاورده بود و پرسیده بود : « یعنی چی ؟ »‏
فرام اخم کرده و با تحکم توضیح داده بود : « فک میکنی اگه بابا بفهمه این نوه اشه ، بخاطر خودش هم که ‏شده ، با پروانه برخورد نمیکنه ؟ میره میگه مرسی خانوم که یه عمره نوه منو زنده نگه داشتی ؟ ... نه داداش ‏من ، اول از همه بهش میتوپه که چرا نوه ام رو ازم قایم کردی ، بعد هم میخواد با پوریا رابطه برقرار کنه و ‏حتی اونو پیش خودش ببره ... پوریا از همه چی با خبر میشه ... و این از مرز تحمل یه بچه ، خیلی اونور ‏تره ... پوریا ، نه الان و نه هیچ وقت دیگه نباید بفهمه که تو و پانتی ، پدر و مادر حقیقی اون هستین ... »‏
و وقتی مث بچه های اسباب بازی گم کرده ، نالیده بود : « من پسرمو میخوام »‏
فرام بهش پوزخند زده بود و با تمسخر بهش نگاه کرده بود : « بچه ای که نمیدونه تو چه نسبتی باهاش داری ، ‏میخوایش چیکار ؟ اگه میخوای اون بچه رو داشته باشی ، باید برگردی و اول مامان اون بچه رو داشته باشی ‏و بعد یادت نره که تو شوهر خواهرش هستی و در همین حد میتونی داشته باشیش ... اگه برات میصرفه ، ‏که فک نکنم مقرون به صرفه باشه ، بسم الله ... اگه نه که جونشو نجات بده و بعدم فراموشش کن »‏
خب ... این خیلی هم بد نبود ... میتونست جون بچه اش رو نجات بده و از این طریق ، یه قدم به اون ‏بچه نزدیک تر بشه و در عین حال ، زندگی خودش رو داشته باشه و حتی مسئولیت پدر بودن هم ، اونقدرا ‏درگیرش نکنه ... میتونست مث یه دوست ، هر از گاهی اونو ببینه و باهاش به گردش بره و باز برگرده سر ‏جای اولش و تمام ... ‏
این فکر ، یه خورده ای ، افکار پریشونش رو سر و سامون میداد و نفسش رو راحت تر میکرد ... بازم فکر ‏میکرد ، خب خدا رو شکر که میتونم براش تا همین حد هم مثمر ثمر باشم ... ‏
تموم روز ، فکرش از کارش منحرف میشد ... هیچ اشرافی به کار سختی مث تجزیه و تحلیل گزارش شرح ‏کارها و خوندن گزارش بازرسی و مقایسه اونها با رادیوگراف و نقشه اولیه و پیدا کردن تناقضات ، نداشت ... ‏خیلی خب ... میتونست بگه اصلا تمرکز دقیقی روی کارش نداشت و همه اینها برمیگشت به نقشه هایی که ‏تو ذهن داشت و اینکه واقعا نمیخواست در مقابل فرهاد کوتاه بیاد ... این یه حقیقت تلخ بود : فرهاد اونو ‏ول کرده بود و برای ده سال ، هیچ نشونی از خودش به جا نذاشته بود و این به خودی خود ، نیشتر به قلبش ‏میزد ، حتی اگه از تموم ترسها و تنفرها و درگیریهای روحی و جسمی گذشته اش هم ، چشم میپوشوند ، باز هم ‏به اندازه کافی ، فرهاد بهش ضربه زده بود که نخواد ببینش ... ‏
اینکه فرام خیلی منطقی اونو مجاب کرده بود و اون هم مث بز ... و به یاد آورد : بله بزی به اسم پَن ... ‏قبول کرده بود شش ماه تموم هر جا فرهاد اراده کرد ، باهاش بره و مطیع باشه ... ‏
اونچه که بهش ایمان داشت ، خلاصه میشد توی عدم تمایلش به سرسپردگی به فرهاد ... شاید لج و لجبازی ‏های کودکانه ، اونقدرا جواب گو نبود ... بهرحال ، فرهاد ، دستش رو خوب خونده بود ... اینو دو هفته ، بعد ‏از اون چارشنبه ای که فرهاد رو پیچونده بود ، فهمید ... ‏
فرهاد تو یه حمله گازانبری ، بهش چیره شده بود و عملا نقشه هاشو نقش بر آب کرده بود و تونسته بود ‏شکستش بده ... دو هفته گذشته بود و تو این دو هفته ، پانتی هیچ پیشرفت قابل توجهی نکرده بود ... جز ‏اینکه دو بار تونسته بود فرهاد رو باز هم بپیچونه و حتی یه بار هم نزدیک بود موفق بشه و قبل از اینکه امیر ‏محتشم که از همه جا بیخبر بود داشت برای برگشت ، استارت میزد و پانتی هم کنارش نشسته بود ، فرهاد ‏مث یه بد بُوی ، جلوی روشون ظاهر شده بود و دست به سینه ایستاده بود و عملا امیر محتشم ، دستش رو ‏گرفته بود و اونو از ماشین بیرون انداخته بود و با خنده ، دست به سرش کرده بود : « دست از اغفال کردن ‏پسرای مردم بر دار ... بنتی ، شوهرت اون بیرون ، منتظرته ... بهتره بری به قرار عاشقونه ات برسی ، و منو ‏با عرب جماعت در نندازی ... فردا میبینمت ... » ‏
به همین راحتی ... اون امیر احمق ، مجبورش کرده بود از ماشین پیاده بشه و با فرهاد برگرده و پانتی تموم ‏راه بهش فحشهای آبدار داده بود و حتی تقریبا ، سگ مرده اجداد امیر رو هم بی نصیب نذاشته بود ... و خب ‏فرهاد هم ، تو این دو هفته ی گذشته ، سعی کرده بود مث یه جنتلمن مودب ، دست از پا خطا نکنه و تقریبا ‏پانتی ، کنارش دلهره ی یه حمله پر خشونت رو از یاد برده بود ... ‏
شنبه صبح ، قبل از اینکه استارت بزنه ، از در باز پارکینگ ، اومده بود داخل و در سمت راننده رو باز کرده بود ‏‏... به ترس پانتی لبخندی جسورانه زده بود و مچ دستش رو با یه دست گرفته بود و با دست دیگه ، سوییچ ‏رو چرخونده بود و از توی سوراخ جا سوییچی ماشین بیرون کشیده بود و دزدگیر رو به کار انداخته بود و شمرده ‏و محکم گفته بود : « تو امروز با ماشین من و کنار من و طبق قرار قبلی میای ... »‏
و همین کار رو هم کرده بود و پانتی رو بی اینکه بتونه جواب مناسبی برای این جسارت علنی داشته باشه ، ‏مجبور کرده بود کنارش بشینه ... مجبور کرده بود مث احمقها بهش زل بزنه و مجبور کرده بود مث بز سرش ‏رو بندازه پایین و کوچیکترین مخالفتی نداشته باشه ... ‏
تو ماشین ، باهاش حرف زده بود و مجبورش کرده بود گوش بده : « خب ، از اینهفته ، تا هفته بعد ، با هم ‏تمرین میکنم اوکی ... من از تو میپرسم و تو میتونی به سوالام جواب بدی ، میتونی جواب ندی ... ده تا ‏سوال ... تو میتونی به هر چند تاش که دوست داشتی جواب بدی ، پن ... منم همینطور ... این برنامه ی ‏تمرینی این هفته ماست ... از هفته بعد یه تمرین سخت تر انجام میدیم که شاید یه خورده کمتر خوشایند ‏باشه ... ولی تو این یه هفته ، تو مختاری با من بیرون بیای یا نه ، ده تا پیشنهاد و نه بیشتر و تو مجبوری از ‏اینها یکی رو قبول کنی ، اوکی ... منم همینطور ... تو میتونی بهم پیشنهاد بدی و من مختارم پیشنهاد هاتو ‏رد کنم » ‏
مکث کرده بود و ابروشو بالا انداخته بود و خندیده بود : « و البته که من پیشنهاد های دوست داشتنی تو رو ‏رد نمیکنم ... میدونی ؟ ... من دوست دارم در کنار خانم زیبا و متشخصی مث تو باشم ... تو رو نمیدونم ... ‏ولی باز هفته ی بعد ، تمرینهامون یه خورده ، سخت تر میشه ... و هر چه اینهفته ، تمرینات مقدماتی رو ‏خوب تر و ریلکس تر طی کنیم ، برای تمرینهای بعدی ، آمادگی بیشتری داریم ، اوکی ؟ »‏
و یه لبخند گشاد زده بود : « خوب این یه راه کاره که من پیشنهاد دادم و تو طبق قول و قرارت با داور ، که ‏مطمئنا فرام هست ، مجبوری تقریبا سرسپرده باشی ، ها ؟ ... خوب برای شروع ، بعد از ظهر میتونم بیام ‏دنبالت ... بیام ؟ »‏
پانتی غریده بود : « ترجیح میدم بجای دنبال من اومدن ، بگردی و یه سنگ قبر با کلاس و ارزون برای ‏خودت سفارش بدی ... »‏
خندیده بود ... : « اوکی ... پس من میرم میگردم دنبال یه سنگ قبرِ های کلاس ... تو یه فرصت پیشنهاد ‏رو همین الان از دست دادی پن ، پس بعدی هم مال منه ... من میتونم بعد از اینکه از سر کار برگشتی ، ‏بیام دنبالت و با هم بریم خرید ... خوبه ؟ البته ، مطمئن باش تا اون موقع من وقتم آزاده و سنگ قبر های ‏کلاسم رو پیدا کردم ... حالا چی میگی ؟ »‏
پانتی باز هم غریده بود : « من ترجیح میدم برم سنگ قبرت رو بشورم تا برق بیفته و خوشکلتر به نظر بیاد ... ‏‏»‏
فرهاد باز هم خندیده بود : « خب تو باز یه فرصتت میس شد ... و اما این یکی ، حتما جواب میده ! تو ‏میتونی با من به یه مهمونی خونوادگی بیای ها ؟ این چه طور بود ؟ »‏
پانتی به پهنای صورت لبخند دندون نمای مضحکی زده بود : « تو میتونی بری جهنم و منم باهات نیام ... »‏
فرهاد باز هم خندیده بود : « اوه خدای من یه پیشنهاد دیگه ... تو میتونی با من بیای شام یه رستوران دنج ‏خونوادگی ها ؟ »‏
پانتی اخم کرده بود : « ترجیح میدم با دوستای نابابم ، بشینم پوکر بازی کنم و همه دار و ندارم رو همون موقع ‏از دست بدم و اینقد مشروب بخورم تا خفه بشم ... و جنازه ام هم اونقدر بمونه تا بپوسه و تو نتونی بشناسیش ‏‏... »‏
فرهاد به قهقهه خندیده بود : « اوه مای گاد ، خیلی وحشتناک بود ... و اما این یکی ... تو میتونی با من ‏بیای بریم تو یه پارک جنگلی قدم بزنیم ... » ‏
پانتی عصبی به طرفش برگشته بود : « من ترجیح میدم ، اگه کلید بهشت رو بهم تعارف کردی ، ازت بگیرم ‏و پرتش کنم تو چاه توالت و شانس بهشت رفتن رو به همین آسونی از دست بدم ... »‏
فرهاد بلند تر خندیده بود : « اوه پن ، تو خیلی بامزه ای ... من دوست دارم باهات بشینم لبه یه جدول تو ‏یه خیابون شلوغ و با هم به رفت و آمد ماشینها نگاه کنیم ... ها این چطوره ؟ »‏
پانتی یه جوری نگاش کرده بود که انگار به یه دیوونه نگاه میکنه از لای دندونهای کلید شده اش غر زده بود ‏‏: « من با دیوونه ها قدم از قدم بر نمیدارم »‏
فرهاد نگاش کرده بود : « هاه ... خیلی خب ... تو بردی ... هیچکدوم اینا نه ... اوکی من دلم میخواد فردا ‏قبل از اینکه بری سر کار با هم بریم و کله پاچه بخوریم ؟ خب ؟ »‏
پانتی عصبی خندیده بود : « خیلی خوش اشتهایی فرهاد ، ولی من حالم از سیراب شیردونی بهم میخوره ... ‏‏»
فرهاد خیره نگاهش کرده بود ... پانتی اونو به اسم صدا زده بود و این یعنی یه پیشرفت : « جدی ؟ ‏نمیدونستم ... اوکی ... یه چیز دیگه ، با هم میریم خونه مامانت اینا و به اون و دکتر صمدی سر میزنیم ... ‏‏»‏
پانتی چپ چپ نگاهش کرده بود : « تا تو توی اون خونه ساکنی ، من پامو اونجا نمیذارم ... باید تا حالا ‏فهمیده باشی ... »‏
فرهاد جدی نگاش کرده بود : « نه نمیدونستم ... پس من میتونم بیام دنبالت و با هم به دیدن یه فیلم بریم ‏ها ؟ »‏
پانتی تقریبا از کوره در رفته بود : « به دلت صابون نزن ... من باهات یه قدم هم بر نمیدارم ... »‏
فرهاد موذیانه خندیده بود : « پس ما تموم آخر هفته رو میشینیم توی خونه و دقیقا یه بطل مشروب رو با هم ‏تا ته میخوریم ... این چطوره ؟ »‏
پانتی عصبی غریده بود : « دامن لامبادا هم دارم میخوای بپوشم ؟ ... البته عربیمم خوبه میتونم وقتی شنگولم ‏یه خورده برات برقصم ... »‏
فرهاد به قهقهه خندیده بود : « عالیه ... مرسی ... و متاسفم که باید بگم تو فرصت رد کردن پیشنهادم رو ‏نداری و این دهمیش بود » و ابرو هاشو بالا انداخته بود ... ‏
پانتی حرص خورده بود و با داد ، کیفش رو بلند کرده بود و به بازوی فرهاد ضربه ای زده بود : « خیلی بی ‏مزه ست ... من مجبور نیستم پیشنهاد های بیشرمانتو قبول کنم ... »‏
فرهاد جای ضربه رو با دست چپش مالیده بود : « اوه پن ... خشونت چیز خوبی نیست ما با هم توافق ‏کردیم ... »‏
پانتی ، پیشونیشو چین داده بود ... لبش رو به بالا کج کرده بود : « اوخ کی ؟ »‏
فرهاد متحیر جیغ زده بود : « تو یه کلاه برداری دختر ... مجبور نبودی همه پیشنهادهامو رد کنی ، من یه ‏عالمه پیشنهاد کاملا شرفمندانه بهت دادم ولی تو همشونو رد کردی ... بهرحال اعتراض وارد نیست ... »‏
پانتی غر زده بود : « بی انصافیه ... » و فک کرده بود ... : خب ، مث اینکه این دور بازی رو ، تو هفته ‏اول باختم ... اونم هیچ به ده ... ‏
و الان ، فکر میکرد ، اگه فرهاد بتونه به رفتارش مسلط باشه و از حد و حدودش پاشو جلوتر نذاره ، چرا که نه ‏‏... حداقل از سیا و سروش و حمید و کیوان که قابل اعتماد تره ... میتونم خرابش کنم تا یه گوشه روی ‏سنگ های سرد کف سالن بیهوش بشه و من هم تا صبح تخت بخوابم ... ‏
خودکارش رو ، روی نقشه لغزونده بود : من الان یه هنرپیشه درجه سه تو یه سریال آبکی فارسی وانی ‏نیستم احیانا ؟ ‏
و به خودش خندیده بود ... : چرا هستم ... من میتونم ازش سوء استفاده کنم و بدون اینکه بهم نزدیک بشه ، ‏یه پوئن ازش بگیرم ... اون مست بوده و مث یه نامزد باهام رفتار نکرده ... اون میخواست به زور به من ‏نزدیک بشه ... من میتونم پیش فرام اشک بریزم و اینا رو با آه و ناله و نفرین بگم و برای یه مدت طولانی ‏ای از دستش راحت باشم ... میتونه از رفتارش خجالت بکشه و حتی بابت رفتار دور از شرم و حیاش ازم ‏عذرخواهی کنه و منم میتونم براش ناز کنم و عذرخواهیشو مشروط به ول کردنم به حال خودم ، قبول کنم ... ‏
بار دیگه نقشه اش رو مث یکی از پروژه های سخت و درگیر کننده روبروش ، مرور کرد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۲۲

با کمک فرام ، تموم اقدامات لازم رو انجام داد ... فرام اونو برگردوند و خودش اینور دنبال کمیسیون پزشکی ‏بود ... ‏
فرهاد سعی کرد یکی از بهترین بیمارستانهای تخصصی رو پیدا کنه ... بیمارستان تخصصی سرطان کودکان ‏توی اوکلند ، یکی از بزرگترین بیمارستانهای توی این زمینه بود که فاصله چندانی هم با رینو نداشت ... ‏میتونست خیلی راحت ، مث هر آخر هفته ای که چهار ساعت میروند تا خلیج سان فرانسیسکو ، و اوقاتش رو ‏توی بارها و کازینوها بگذرونه ، اینبار توی محوطه سبز بیمارستان ، در کنار پسرش بگذرونه ... ‏
خیلی سریع برای پوریا پذیرش گرفت و دعوت نامه پزشکی جور کرد و عاقب فرام ، پروانه و پوریا رو برای ‏معالجه آورد ... ‏
دلش میخواست پشت سرشون ، سرک بکشه و بگرده دنبال نفر چهارم ... نبود ... شاید باید فرام اونو هم با ‏خودشون میاورد ... مث معجزه میموند ، چون از قبل هماهنگی ای در مورد آوردنش نشده بود ، با اینحال ، ‏سادلوحانه فکر میکرد ، تو این اوضاع بلبشو ، این میتونه یه شانس ، یا یه سورپرایز باشه ، وقتی در رو باز کنه ‏و مث کادوی کریسمس ، اون دختر وحشی رو ، روبروی خودش ببینه ... ‏
‏ و اولین روز ورود اونها ، بجای سورپرایز خوشایندی مث اون ، گند زده بود ... خجالت زده شده بود و شرمند ‏سر به زیر انداخته بود ... با ورود پروانه و پوریا و فرام ، قبل از هر اقدامی ، لیزی برای دیدنش اومده بود ... ‏بد تر از این نمیشد ... لیزی یکی دوست دخترای خوش استایلش بود ... یکی از اونا که چشم پوشی ازشون ‏سخت بود ... قرار بود کل کریسمس رو ، تو آپارتمانش که بیشتر شبیه هتل بود ، بگذرونه ... و البته از این ‏بدتر نمیشد ... فرهاد فراموش کرده بود به لیزی خبر بده نمیتونه ازش پذیرایی کنه ... و بله ، لیزی اومده ‏بود تا رو سرش خراب شه ... ‏
زیر نگاه پر سرزنش پروانه ، چشم غره فرام ، و کنجکاوی پسرونه پوریا آب شده بود ... بله ، این پسرش بود ‏که با چشمهای جستجو گر ، دقت میکرد سر از رابطه این زن با پدری که نمیدونست پدرشه در بیاره و این ‏یکی از شرم انگیز ترین لحظات فرهاد بود ... ‏
باید از خودش خجالت میکشید ... پسر نه ساله اش ، در حال مردن بود ، برای معالجه به خونه پدرش اومده ‏بود و یکی از معشوقه های پدرش ، برای گذروندن کریسمسی پر از س ک س و هیجان ، الان توی خونه ‏اش بود ... اولین فداکاری پدرونه اش ، هول دادن لیزی به بیرون از خونه بود و ... خب لیزی برنامه چیده ‏بود و از اینکه برنامه کریسمسش خراب شده بود ، عصبانی بود ... ‏
فرهاد ، دقیقا نمیدونست چه غلطی بکنه و چطوری اوضاع رو به دست بگیره ... آرزو میکرد هیچوقت تحت ‏شرایطی مث اون روز قرار نگیره و واقعا بودن تو همچین شرایطی ، سخت بود ... لیزی داد زده بود و تقریبا ‏آپارتمان رو روی سرش گذاشته بود و فرام کنار کشیده بود تا فرهاد مشکلش رو به تنهایی حل کنه و این ‏شرایط سخت رو تحت کنترل قرار بده ... کاری که تقریبا از محالات بود ... خب لیزی یه خورده لوس و از ‏خود راضی بود ... ‏
بالاخره بعد نیم ساعت داد و بیدادهای لیزی ، چشم غره های فرام ، نگاه سرزنش بار پروانه و چشمهای روشن ‏و جستجو گر پوریا ، تونست از شر اون شرایط جهنمی آزاد بشه ... ‏
بعد از اون ، با تمام لیزی ها تماس گرفته بود و ازشون خواسته بود دیگه سراغی ازش نگیرن ... نه تا وقتیکه ‏پسرش داشت میمرد و پروانه اینجوری نگاش میکرد و فرام براش خط و نشون میکشید و خودش تازه فهمیده ‏بود که کجای این دنیا قرار داره ... مطمئنا بعدها که شرایط بهتر شد ، باز هم میتونه از این لیزی ها در کنار ‏خودش داشته باشه ... ‏
فرام رانندگی میکرد و فرهاد پوریا رو کنار خودش نشونده بود و هنوز از نگاه کردن به چشمهای پروانه ، شرمنده ‏بود ... اوکلند ، کنار خلیج سان فرانسیسکو بود و فرهاد خیلی وقتها برای خوش گذرونی به اون شهر اومده ‏بود ، دوستانی زیادی اونجا داشت و حتی دوستان ایرانی مشهوری که برای نگاه کردن بازیهای تیمشون ، به ‏اون شهر غربی میومدن ... ‏
فرهاد چند باری برای نگاه کردن بازیها و تشویق تیم فوتبال ریدرز ، به اوکلند اومده بود و اوقات خوبی رو ‏گذرونده بود ... دوستان ایرانی بیشتری پیدا کرده بود و یکی از این دوستان هم ، بازیکن محبوب این تیم ‏بود ... ‏
مراکز تفریحی زیادی رو تو این شهر میشناخت که باید در همشون رو تخته شده ، تجسم میکرد و مسیرش رو ‏به مرکز شهر ، به بیمارستان تخصصی سرطان کودکان ، تغییر میداد ... ‏
پوری ، توی بیمارستان پذیرش شد و پروسه درمانیش خیلی زود شروع میشد ... فرهاد باید کریسمس ‏امسال رو ، بجای عشق و حال ، تو بیمارستان بستری میشد و آزمایشهای متعدد روش انجام میشد و تموم ‏تستهایی که توی ایران انجام داده بود از نو تکرار میکرد ... ‏
پوریا با اون معصومیت غوطه ور تو نگاهش ، لباس بیمارستانی آزاد گشادی که شبیه یه پیراهن خاکستری ‏رنگ با شکلهای سورمه ای بود پوشیده بود و فرهاد ، از دیدنش دچار احساسات شد ... اشک ریخت و سعی ‏کرد لبخند بزنه و به این بچه شیرین که زبون غریبه های کنارش رو بلد نبود ، روحیه بده ... ‏
فرام بیشتر برای پسرش پدری میکرد تا خودش ... با اینحال فرهاد سعی کرد خاطره ی لیزی رو از ذهن پوریا ‏پاک کنه و به جاش یه عالمه خاطره های خوب با اسباب بازهای پیشرفته و مدرن بنشونه ... نمیدونست ‏فرام و پروانه برای خروج از کشور ، اونم بهمراه پوریا چه بهونه ای جفت و جور کردن ، با اینحال یه چیزی تو ‏قلبش ، میون این مهر پدرونه قلنبه شده ، کم بود ... ‏
بله ، فرهاد تو پروسه درمانی پسرش ، حضور یه زن رو با تمام وجود ، کم میدونست ... حقش بود پانتی هم ‏تو این پروسه ی درمانی ، دوش به دوش فرهاد می ایستاد و در حالیکه مث والدین بچه ی تخت کناری ، که ‏دستهاشون رو توی دست هم قلاب کردن و لبخند محزونی به لب دارن و به بچه شون دلداری میدن ، الان ‏کنارش بود و دستهاش رو تو دست فرهاد قلاب میکرد و به پسرشون روحیه میدادن و بهش امید سالها زندگی ‏پر از سلامتی میدادن ... و این کم بود ... ‏
تو ایران ، با وجود زیاد بودن این نوع بیماری ، تا بحال فقط تعداد کمی تحت معالجه قرار گرفته بودن و ‏اغلب بخاطر کمبود تجهیزات پزشکی ، نا همگونی بافتها و عدم انطباق کامل آنتی ژنها ، و یا حتی عفونتها ، ‏بعد از عمل پیوند ، بدنشون پیوند رو پس زده و از بین رفته بودن و تنها تا اون زمان ، بیست و چند نفر ‏تونسته بودن این عمل رو با موفقت از سر بگذرونن ...‏
علاوه بر اون ، نوبت های دیر به دیر شیمی درمانی ، معضل بزرگی برای بیماران سرطانی بود که باید حتی ‏قبل از رسیدن نوبت شیمی درمانی ، مرگ رو به آغوش میکشیدن ... به بیمارستانهای مختلف تخصصی ‏سرطان سر زده بود ... کمبودهای وحشتناک رو به چشم دیده بود و قلبش از اینهمه کمبود سر شده بود و ‏عاقبت تصمیم جدی گرفته بود که هر چه زودتر برای معالجه پوریا ، اونو به محل زندگی خودش منتقل کنه ‏تا بتونه از مرگ حتمی ، میون اینهمه کمبود ، نجاتش بده ... ‏
از بخشهای سرطانی کودکان تو این بیمارستانها دیدن کرده بود و با دیدن بچه های کم سن و سالی که با ‏کمبود به جنگ مرگ میرفتن ، تحت تاثیر قرار گرفته بود ... و الان خدا رو شکر میکرد که اینقدری داشت و ‏امکانش براش بود که پوریا رو تحت مداوا قرار بده ... ‏
با اینحال ، حتی تو این بیمارستان بزرگ فوق تخصصی ، با دیدن بچه های کم سن و سال و حتی کوچیکتر ‏از پوریا ، حالش بد شده بود و دچار سرگیجه و حالت تهوع شده بود ... ‏
اتاق کناری پوریا ، پسرک دو ساله ای بود که سرطان چشم داشت و هر دو چشمش رو تخلیه کرده بودن و ‏فرهاد براش اشک ریخت و دیده بود ، در حالیکه رگی برای اون بچه نمونده بود ، پرستاری بدنبال رگ ، تو ‏دستهای ظریف اون بچه ، نیدل سرنگ رو تقریبا صد و هشتاد درجه میچرخوند و دوران میداد و سر فرهاد از ‏تحمل این همه درد برای یه بچه دو ساله ، به دوران می افتاد ... ‏
وقتی اون بچه با لحن بچگونه ای ، پرستار رو مورد خطاب قرار داده بود و با زبون بچگونه ای ازش بخاطر ‏این زحمت تشکر کرده بود ، فرهاد تحمل نکرده بود به اتاق پوریا رفته بود و از نوک سر تا انگشت پاش رو ‏بوسیده بود ... جای شکر داشت که چشمهای روشن پسرش هنوز سر جاش بود و بازم شانس دیدن دنیا رو ‏داشت ... ‏
فرهاد ، پنج روز تو اون بیمارستان بستری شده بود ... تحت مراقبت قرار گرفته بود ... آمپول بهش تزریق ‏کرده بودن ... داروهای محرک تولید سلولهای مغز استخوان استفاده کرده بود تا بتونه برای اهداء سلولهای ‏مغز استخوان ، به پوریا ، تعداد کافی سلول داشته باشه ... و عاقبت در روز ششم ، تحت عمل قرار گرفته بود ‏و سلولهای تولید شده مغز استخوان از بدنش توسط سل سپراتور ( دستگاهی برای جدا سازی سلولهای خونی ‏از سلولهای تولید شده بنیادین ) خارج شده بود و برای تزریق به بدن پوریا ، درون کیسه ای خونی ، فریز ‏شده بود ... ‏
پوریا باید هنوز هم دارو استفاده میکرد تا سلولهای مغز استخونش خشک بشه و برای عمل اهدا ، آماده بشه ‏‏... دو روز فاصله تا عمل پوریا ، فرهاد از دردهای استخوونی به خودش پیچیده بود و با اینحال ، دلش رقیق ‏شده بود و تو این روزهای آخر نمیتونست تخت پسرش رو بی هیچکدوم از والدینش ول کنه ... ‏
شبانه روز بالای سر پوریا مونده بود ... براش قصه خونده بود ... داستانهای خرافی سرخپوستها رو روایت کرده ‏بود ... از جنگهای میون وسترن ها و سرخپوستها گفته بود ... و پوریا رو شاد کرده بود ... ‏
غذا دهنش گذاشته بود و موهای مشکی ابریشمیش رو که شباهت عجیبی به موهای پانتی داشت ، نوازش ‏کرده بود و فکرش ناخودآگاه به سمت پانتی کشیده شده بود و تصور کرده بود ، انگشت چرخوندن بین موهای ‏اون هم به همین لذت بخشی میتونه باشه ، یا نه ... ‏
تو چشمهای روشن پوریا خیره شده بود و به دنبال رد آشنایی گشته بود و مطمئن شده بود که نگاه پوریا ، ‏آشناست ... ‏
در پایان یهفته ، پوریا برای پرتو درمانی و شیمی درمانی آماده شده بود ... فرهاد اشک ریخته بود و با قلبی ‏بشدت فشرده شده ، اونو بدرقه کرده بود و برای اولین بار توی عمرش ، دست به دامان خدا شده بود و با ‏روی سیاه ، جون دوباره بچه اش رو از خدا خواسته بود ... ‏
تو شهر اوکلند ، مسجد نبود ، با اینحال دلش هوای یه جای پر از معنویت رو کرده بود و به معبد مورمون بر ‏فراز شهر اوکلند رفته بود و ساعاتی با خدا راز و نیاز کرده بود و اشک ریخته بود و طاقت نیاورده بود بی حس ‏شدن پوریا رو از شیمی درمانی تحمل کنه ...

شاخه ای تکیده ؛ گل ارکیده ‏
با چشمای خسته ؛ لبهای بسته

باید تموم سلولهای مغز استخون پوریا خشک میشد پس چند جلسه پشت سر هم اونو شیمی درمانی و پرتو ‏درمانی کردن و مغز استخونش رو پوک کردن ... و این از آستانه تحمل ، مرد مرد نشده ای مث فرهاد که ‏تا الان هیچ مسئولیتی رو بعهده نگرفته بود ، خارج بود ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
غم توی چشماش ، آروم نشسته ‏
شکوفه ی شادیش ، از هم گسسته ... آه

فرام مث یه پدر و پروانه مث یه مادر مهربون ، بهش دلداری داده بودن و با اینحال ، باز هم جای خالی ‏کسی ، کنارش بشدت حس شده بود ... دلش میخواست مث بچه ها ، سرش رو به دامن زنی بذاره و اشک ‏بریزه و با هم دعا کنن که خدا پسرشون رو بار دیگه به زندگی برگردونه ... ‏
پوریا بشدت ضعیف شده بود و فرهاد با هر بار دیدنش از خود بیخود شده بود و هق زده بود ... موهای نرم و ‏ابریشمیش ، زیر شیمی درمانیهای متعدد و پشت سر هم و فشرده ، ریخته بود و هر بار که فرهاد به کنارش ‏اومده بود ، مشت مشت موهای مشکی ابریشمی از روی بالشش جمع کرده بود و همه اونها رو مث یه شیء ‏مقدس ، تو یه صندوقچه قایم کرده بود ... ‏

آشنای درده ، خورشیدش سرده
تو قلب سردش ، غم لونه کرده

لحظات سختی بود که حتی با وجود فرام ، بی کسی و غربت رو با تموم وجود ، برای اولین باری که پا به ‏این غربت گذاشته بود حس کرده بود ... بو کشیده بود و بوی آشنایی که مطمئنش کنه تنها نیست ، به ‏بینیش نخورده بود ... ‏
روزها اینقدر گریه کرده بود که دائما چشمهاش پف داشت و پر شده بود از پدر بودن ... پدر بودنی که حس ‏خوبی در کنار عذاب وجدانی شدید بهش میداد ... دیگه واقعا نسبت به هیچ لیزی ای ، تمایل نداشت ... ‏لحظاتی پر از تنهایی رو حس کرده بود که هیچ کسی نتونسته بود پرش کنه و در کنار پسرکی که روز به روز ‏ضعیف تر میشد ، اشک ریخته بود ... ‏
بعد از گرم کردن سلولهای اهدایی ، اونها رو به پوریا تزریق کرده بودن ... بعد از اون پوری دچار آفت دهان ‏و تبخال شده بود که به اندازه کافی نگران کننده بود ... تموم دهن و گلوی پوریای بیچاره اش ، پر شده بود ‏از تاولهای چرکی و آفتهای قارچی ... عفونتهای شدید و تقریبا ، پیوند پس زده شده بود ... ‏

مهتاب عمرش ، در پشت پرده
هر ماه سالش ، پائیز سرده ... آه

فرهاد سخت ترین لحظات زندگی یه مرد رو تجربه کرده بود و هر چه فرام بهش دلداری داده بود ، بی فایده ‏بود ... شب تا صبح ، تو سالن انتظار ، روبروی اتاق استرلیزه و فیلتر شده ای که تحت مراقبت شدید آنتی ‏ویروسی بود ، نشسته بود و سرش رو بین دستهاش گرفته بود و اینقد خدا خدا کرده بود که گلوش سفت و ‏خراشیده شده بود ... چشمه ی اشکش خشک شده بود و دست به نیاز بالا برده بود و از ته دل خدا رو صدا ‏زده بود ... ‏
پوریا جلوی چشماش داشت به سرنوشت مندا دچار میشد و اون دستش از همه جا کوتاه بود و فکر میکرد ، ‏چقدر برای این پسر کوتاهی کرده ... ‏
پروانه جای پانتی رو برای پوریا پر کرده بود و این به اندازه کافی درناک بود و عذابی سخت تر از عذاب ‏جهنم رو تو اون لحظه ها ، فرهاد به چشم دیده بود و متحمل شده بود ...‏

دستای ظریفش ، تو دست مادر
پیکر نحیفش ، چون گل پرپر ‏
از محنت و درد ، آروم نداره ‏

لحظاتی بیادش اومده بود که بی هیچ حس خوشایندی ، بی هیچ لذتی به روی پانتی بیچاره افتاده بود و ‏دست و پا زدن اون دخترک کم جون و ضعیفی که الان پوری اونو به یادش می انداخت ، افتاده و به هیچ ‏غریزه ای باهاش خوابیده بود ... چشمهای دخترک ، باز بود و برقی متشعشع میکرد که الان حس میکرد ‏تیریه تو قلبش ... ‏
دائم طلب مغفرت میکرد و تو این لحظات سخت و دشوار خدا رو صدا میزد و برای تک تک گناهاش توبه ‏میخواست ... یاد دختر جون میگرفت و چشمهایی که اونو نمیبخشید ... دستش رو توی دهنش هول میداد و ‏گاز میگرفت و فشار دندونهاش رو به روشون زیاد میکرد تا صدای هق هقش ، تا اتاق به گوش پوریای در ‏حال احتضارش نرسه ... ‏

سایه ی سیاهی ، رو بخت شومش
ارکیده تنهاست ، زیر هجومش ‏
طوفان درد ، پایون نداره ...‏

پانتی با تموم وجودش حجم گرفته بود و مث یه گناه کار بهش زل زده بود و فرهاد نمیتونست چشمهای ‏سرزنشگرش رو فراموش کنه ... و بله ، در حقش ظلم کرده بود ... در حق دختری که مجوز خروجش بود و ‏خوشحال بود که فقط با همخوابگی با دختری که کمترین حسی بهش نداشت ، تونسته مجوز آزادی و استفاده ‏از نعمتهایی مث لیزی ، در کنار تحصیلش داشته باشه ... ‏
هق زده بود و غلط کرده بود و گه خورده بود ... و هزار بار به چشم دیده بود ارزش نداشت ... به حال فرام ‏غبطه خورده بود که حتی غزاله رو با تموم کمبودهاش تقدس کرده و پرستیده و هیچوقت لب به شکایت نبرده ‏و در مقابل ، اون چیکار کرده بود ؟ ‏
پسرک شیرینی مث پوریا رو به حال خودش ول کرده بود و ذره ای احساسات خرجش نکرده بود ... دختری ‏که آرزوی داشتن استایلش رو حتی موقت کرده بود ، بدون کوچیکترین توجهی ول کرده بود حتی تا این ‏موقع نخواسته بود بدونه این دختر کیه و به چی فکر میکنه و چه نظری درموردش داره ... ‏
پوریا تقریبا مرده بود و فرهاد دست از راز نیاز و کندو و کاو برنداشته بود و به بی لیاقتی خودش تف و لعنت ‏فرستاده بود و باز هم از خدا ، شرمنده شده بود و خواسته بود بچه اش بهش برگردونه ... ‏

دست من و تو ، می تونه با هم ‏
قصری بسازه ، با رنگ شبنم

چشمهای روشن پوریا گود افتاده بود و ضربان قلبش پایین اومده بود و تموم مریش پر از تاول شده بود و ‏فرهاد زجر کشیدنش رو و درد کشیدنش رو به چشم دیده بود ... و دقیقا فهمیده بود چه بر سر خانواده ی سه ‏نفره اش آورده ... میتونست این ده سال رو ، یه خورده با مسئولیت بیشتری بگذرونه و تا حدی از اوضاع ‏زندگی خانواده اش با خبر باشه و نبود ... ‏

شکوفه ای که ، غمگین و سرده ‏
گل ارکیدست ، نمیره کم کم

چشمهای سرزنشگر و ترسیده و وحشت کرده ی پانتی ، تو سن پوریاش ، حجم گرفته بود و مث یه روح خبیث ‏به جونش افتاد بود و میتونست بفهمه که چه بر سر دختری آورده که هم سن پسرک شیرینشه ... یه لحظه ‏نمیتونست دست از این حس بد برداره و مدام پوریا و پانتی مث مامور عذاب جلوی چشمش بودن و روحش ‏رو میجویدن و خونش رو میمکیدن و کاری نمیتونست بکنه ... ‏

بیا نذاریم ، گل ارکیده ‏
گلی که چهرش ، پاک و سپیده‎ ‎
که توی پائیز ، شاخه ی بیده ‏
بهار ندیده ، بمیره کم کم

با تموم وجود کابوسی رو تجربه کرده بود که هیچ کافری تو بیداری ندیده بود ... صبح که بالاخره رسیده بود ، ‏فرهاد عوض شده بود و پوری مجوز زندگی دوباره ای گرفته بود ... فرام دستش رو به روی شونه اش گذاشته ‏بود و فشار داده بود و گفته بود : « برو ببین چه کار خوبی کردی که خدا بهت رحم کرد و علائم حیاتی پوریا ‏برگشت »‏
و فرهاد جلوی چشمهای متعجب و خوشحال دکترها و پرستارهای سی اچ او (‏Children's Hospital ‎& Research Center Oakland‏.) سر به سجده گذاشته بود و خدا رو شکر کرده بود و چشمهای ‏پانتی به روش خندیده بود و فرهاد آرزو کرده بود کابوس این چشمها ، برای همیشه دست از سرزنشش ‏بردارن ... ‏
دلش میخواست تلفن رو برداره و برای اولین بار زنگ بزنه و بگه : پانتی ، پسرمون نجات پیدا کرد و برگشت ‏‏... ‏
و نمیتونست ... زندگی خانوادگیش رو با بی مسئولیتی ول کرده بود و میدونست که لیاقت داشتن یه ‏خانواده رو نداره ... ‏
گان پوشیده بود و ضد عفونی شده بود و تحت مراقبت شدید بهداشتی ، بالای سر پسرش رفته بود تا بار دیگه ‏چشمهای روشنش رو باز ببینه و باز هم خدا رو شکر کرده بود ... سر بی موش رو نوازش کرده بود و چشمهای ‏روشن گود افتاده اش رو بوسیده بود و دستهای نحیفش رو به دست گرفته بود و باز هم از این فرصت دوباره ، ‏خدا رو شکر کرده بود ... ‏

دست من و تو ، می تونه با هم ‏
قصری بسازه ، با رنگ شبنم

بله ، خدا رو شکر کرده بود که نه مندا ، بلکه پسرش رو از مرگ نجات داده بود ... ‏و توان دوباره ای بهش داده بود تا بتونه با سلولهای سرطانی مبارزه کنه و پرتو درمانی ها و شیمی درمانی های قوی رو تاب بیاره و چشماش بسته نشه ... و مرد شد ... و مرد بودن رو بدون هیچ قدرت پر شه *** وتی تجربه کرد ... مرد بودن واقعی ، با احساساتی مشابه احساسات فرام ...
بالاخره ، بعد از یه دنیا کلنجار ، سبک سنگین کردن اوضاع و طبع منفعت طلبی ، خودش رو راضی کرد ... ‏این بهترین راه بود ... ساعت ناهار ، مث همیشه شیک غذا خورد ... بعد از اون ، قبل از اینکه خیلی دیر ‏بشه ، گوشیش رو از کیفش بیرون کشید ... ‏
با نوک انگشت شصت ، شماره ها رو بالا و پایین کرد ، و عاقبت روی شماره ای که تا بحال باهاش تماس ‏نگرفته بود ، مکث کرد ... شماره رو بدون اتلاف وقت فشار داد و منتظر موند ... با بوق سوم ، صدا توی ‏گوشی پیچید : « جانم ؟ »‏
دل و روده اش به هم پیچید ... کف دستهاش عرق کرده بود : « سلام ... اِممم ... پانتی هستم »‏
صدای خنده ای آروم و نفسی پر صدا توی گوشی پیچید ... : « میدونم ، پَن ... اینجا اسمت افتاده بود ... »‏
بازم دل و روده اش ، این طرف و اونطرف شد ... کاش تو رستوران ، روی یه صندلی نشسته بود ، تا توی ‏راهروی بی تردد ، سر پا بایسته ... ولی نه ، اونجا یک ، اینکه شلوغ بود و باید مث چاله میدونیها داد میزد ، دو ‏اینکه پنجاه تا کله فضول و صد تا چشم تیز رو باید رو خودش زوم کرده میدید : « خب ، در مورد اون ده تا ‏پیشنهاد و انتخاب من ... خواستم بگم ... »‏
صدای خنده پیچید ... بازم روده هاش تو هم گره خوردن ... دستش رو روی شکمش فشار داد : « خواستم ‏بگم ... اگه امکان داره ، بیخیال اون پیشنهاد ته یه بشی و یکی دیگه اشو انتخاب کنی ... لطفا »‏
صدای نفس داغی تو گوشی پیچید : « متاسفم پَن ... اون نه تای دیگه میس شدن ... »‏
یه مکث چند ثانیه ای ، که برابر بود با چند روز ، و بعد از اون صدای آرومی تو گوشی نجوا کرد : « اما ‏میتونیم اون پیشنهاد رو معامله کنیم ... »‏
پانتی سریع و بدون وقفه جواب داد : « باشه ، هر چی دیگه غیر از این ... »‏
صدای خنده ، و بعد از اون : « احمق نباش پَن ... شاید شرایط معامله بدتر از اون قبلی باشه ... سریع ‏قبول نکن ... »‏
پانتی نفسش رو بیرون داد : « خب ... من به ... امروز ساعت چار و بیست دم گیت خروجی منتظرتم ... »‏
و باز یه نفس دیگه بیرون داد ... و تاکید کرد : « باشه ؟! »‏
یه نفس عمیق هم از اون ور شنید : « باشه ... میام ... »‏
و حالا پاسش رو زده بود و و از گیت خروجی بیرون ایستاده بود و ماشین مشکی رنگ فرهاد روبروش بود ... ‏عزمش رو جزم کرد و با دو قدم بلند خودش رو به طرف ماشین کشوند ... در جلو رو باز کرد و قبل از اینکه ‏بشینه ، سر به زیر و مظلوم ، سلام داد ... ‏
فرهاد دستش رو دراز کرد : « سلام ... »‏
پانتی مغزش بکار افتاد و بی تردید ، دستش رو جلو برد و دست داد ... حرص خورد ... سیاست زنونه بلد ‏نبود ... یعنی در کل اونقدری زن بودن رو تجربه نکرده بود که بلد باشه ... ولی میتونست در حد یه دختر ، ‏سیاست دخترونه بکار ببره ... ‏
منتظر موند تا فرهاد شروع کنه ... فایده نداشت ، فرهاد حرف نمیزد ... پانتی صبرش تموم شد : « خب ؟! »‏
فرهاد به سمتش برگشت : « خب ! »‏
پانتی دل به دریا زد : « این به دنبالم اومدن آپشن شماره یک بود دیگه ، نه ؟! »‏
فرهاد اخم کرد : « فرصتهای ده گانه ات میس شد پَن ... قرار بود معامله کنیم ، اوکی ؟ ... » و اخمش رو ‏باز کرد ... ‏
پانتی ، متفکر پرسید : « خوب و شرایط جدید ؟! »‏
فرهاد لبخند زد : « جدید اینکه تو هر روز با خودم میری سر کار ... روزی سه بار بهم زنگ میزنی ... منم دو ‏بار زنگ میزنم ... اوکی ؟ ... بعد از ظهر ها رو هم با هم میریم بیرون ... آخر هفته رو هم با هم میریم ‏مهمونی ... خوبه ؟ »‏
پانتی پر اخم برگشت : « ولی این خیلی نا عادلانه ست ... »‏
فرهاد تک خنده ی بلندی زد ... دستش رو از روی دنده بلند کرد ... به سمت لپ پانتی برد ، پانتی ‏صورتش رو ناخودآگاه عقب کشید ... فرهاد اخم کرد : « خوب پس همون شرایط ... »‏
پانتی پرید تو حرفش : « نه ... باشه ... »‏
فرهاد متعجب به سمتش نگاه کرد : « نه ؟ باشه ؟ این یعنی چی ؟ »‏
پانتی ، بخاطر اینکه دستهاشو به هم نماله ، صاف روی پاش گذاشتشون : « یعنی معامله قبول »‏
فرهاد انگشت کوچیکش رو به نشانه توافق جلوی پانتی گرفت ، پانتی انگشت کوچیکش رو تو انگشت فرهاد ‏قفل کرد ... این اولین برخورد فیزیکیش بود ... پوزخندی زد ... بهر حال بهتر بود تا اینکه با یه پیک ‏مشنگ بشه و ... نفس عمیقی کشید و به عقب تکیه داد ... ‏
فرهاد تو قالب خجسته اش فرو رفت ... دستش رو بالا برد و روی رون پانتی پایین آورد و با شور تقریبا داد ‏زد : « اوکی گای ، حالا برای قدم اول ، موافقی بریم مطبم رو ببینی ؟ »
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۲۳

پانتی دلش میخواست بدونه اون خراب شده ای که این دو برادر چند ماهه گیرشن ، چجور جایی میتونه ‏باشه ، با اینحال ، خسته بود و دلش یه خورده استراحت و حداقل راحت شدن از این قالب اداری رو ‏میخواست ... : « میشه اول یه خورده استراحت کنم ؟ ... امروز ، روز خسته کننده ای بود برام ... ‏»
فرهاد با لبخندی گفت : « چشم ... پس ساعت هفت میریم ... خوبه ؟ »‏
پانتی لبخند محوی زد : « خوبه »‏
وقتی از آسانسور خارج شدن ، دم در ، پانتی ، نمیدونست هنوز مودب باشه و فرهاد رو تعارف کنه بیاد تو ، یا تو ‏قالب خشن بی رودربایستش بره و از همون دم در ، در رو تو صورتش ببنده ، که محکم بخوره تو دماغش ... با اینفکر ‏دستش رو توی کیفش تاب داد و کلید ورودی رو بیرون کشید ... در رو باز کرد و کنار ایستاد ... وقتی ‏انتظارش طول کشید ، به سمت فرهاد برگشت : « مگه نمیای داخل ؟ »‏
فرهاد با دست پشت گردنش رو خاروند و شوخ گفت : « الان این تعارف بود دیگه ؟ »‏
پانتی ، سعی کرد معمولی برخورد کنه : « نه تعارف نیست ، بفرما تو ... »‏
فرهاد ، سرش رو به زیر انداخت : « باشه برای یه وقت دیگه ... خسته ای ، برو استراحت کن ، منم میرم ‏خونه فرام ... »‏
پانتی زیر لب زمزمه کرد : « هر طور راحتی ... پس با اجازه »‏
فرهاد لبخندی زد و برای اینکه دستهاش ناخودآگاه جایی هرز نره ، اونها رو به کمرش زد : « به امید دیدار ... ‏‏» ‏
و پشت سر پانتی سرک کشید ... : « خوب بخوابی » ‏
و یه خورده سرش رو چپ و راست کرد تا محیط بیشتری از توی خونه ی پانتی رو ببینه : « ساعت هفت » ‏
پانتی ، لبش رو جوید تا نخنده ... در رو بست و به پشت در تکیه داد ... از اینکه برای یه بار تو زندگیش ‏تصمیم عاقلانه ای گرفته بود ، خوشحال بود ... نزدیک بودن به فرهاد ، اونقدرا هم که فکر میکرد ، ترسناک ‏نبود ... بهر حال ، بهتر بود این چند ماه رو بی کنتاکت ، به خیر و خوشی میگذروند ... ‏
دلش گر گرفته بود ... یه لیوان آب خنک خورد ... حس میکرد ، تموم مدت ، توی ماشین خجالت کشیده و ‏عرق کرده ... ازش بعید بود ، دختر خجالتی ای نبود که بخواد از خجالت عرق کنه ... بهرحال ، تاپش خیس ‏بود ... لباساشو ، مستقیم توی لباسشویی انداخت و خودش دوش گرفت ... ‏
یه فنجون قهوه دم کرد ، خواب به کل از سرش پریده بود ... تا ساعت هفت ، خیلی مونده بود ... کمربند ‏حوله اش رو به دورش سفت کرد و روی راحتی توی فضای بیخود هال ، پهن شد ... دوست داشت ‏چشماش رو ببنده و به هیچی فک نکنه ، ولی بیخود بود ... افکار ، به مغزش هجوم می آوردن و خسته اش ‏میکردن ... ‏
یه ظرف شیر و کورن فلکس پر کرد ، تشکچه میشو رو کنار مبل کشید ، ظرف شیر رو روش گذاشت ، میشو ‏از روی مبل پرید روی تشکچه ، پانتی ، سر کوچولوشو نوازش کرد و میشو سپاسگذارانه نگاهش کرد ... خیلی ‏وقت بود خراب کاری نکرده بود و پانتی هم متقابلا مراتب سپاسگذاریش رو با بوسی روی سرش ، به جا آورد ‏‏... ‏
پاهاش رو روی مبل جمع کرد و لب تابش رو روی پاش گذاشت ... چند روزی بود امید رو فراموش کرده ‏بود ... آف بود ... براش آف گذاشت : « پسر خوب ، نیستیا ... پیاممو گرفتی ، من دوازده به بعد آنم » و ‏سند کرد ... ‏
همونجا دراز کشید ... حوصله اش سر رفته بود ... کلافه بود ... خب به خودش ور میرفت ... فکر خوبی بود ‏‏... بلند شد ... لباساشو بهم ریخت ... آرایش کرد ... یه شابلون گذاشت رو بازوش ، یه طرح اژدها ... ‏خشن ... قهوه ای ... طرح تا توی گردنش تاب میخورد ... آرایشش رو هم یه خورده خشن تر کرد ... ‏
مانتو مشکی بهاره اش رو آماده روی مبل گذاشت ... یه شال زرد تخم مرغی با یه کیف ورنی زرد براق ... ‏چیزی به هفت نمونده بود ... شوکو کیک داشت ... اسپرسوشو کار انداخت ... کِرم داشت ... به خودش ‏خندید ... کفشهای پاشنه بلند بهاره ی زردشو از تو کمد بیرون کشید ... به پا کرد ... شلوار جین مشکی ‏پوشیده بود با یه تاپ زرد ... ‏
به آشپزخونه برگشت ... به اندازه دو کاپ بزرگ قهوه ریخت ... دستگاه رو روشن کرد و همون تو آشپزخونه ‏منتظر موند ... سر ساعت هفت ، زنگ آپارتمونش به صدا در اومد ... فرهاد بود ... اشکال نداشت قبل از ‏بیرون رفتن از خونه ، یه شوکو کیک و قهوه میخوردن ... در رو باز کرد ... ‏
فرهاد یه قدم عقب رفت ... زیر گوشش شنید : « واو ... سو س ک س ی » ‏
نشنیده گرفت ... تعارف کرد : « قهوه گذاشتم ، بخوریم بریم ؟! »‏
فرهاد ، ابرو بالا انداخت و یه دور بالا پایینش رو چک کرد : « بخوریم ... » لبخند داشت ... ‏
دستگیره در رو تا ته به چپ کشید ... در کامل باز شد ... سه سال بود این خونه رو داشت ، با اینحال ، این ‏اولین مردی بود که جز فرام ، به تنهایی پا تو خونه اش گذاشته بود ... ‏
در روبرویی باز شد ... خانم آذری از آپارتمانش بیرون زد : « سلام آقای دکتر ، عصر بخیر ... »‏
فرهاد مودبانه سلام کرد ... خانم آذری ناله کرد : « آقای دکتر ، ننه قربونت برم ، یه چند روزیه این پام ... »‏
و همزمان ، دستش رو روی کشاله رون راستش فشار داد : « از اینجا میگیره ، زانوم تیر میکشه و فلج میشم ‏‏... چیکار کنم ؟ » ‏
فرهاد کامل به طرفش برگشت : « امم . من ارتوپد نیستم ، ولی میتونین یه چند تا تمرین انجام بدین ، رو ‏کمر بخوابین و پاتون رو صاف بگیرین و منقبض کنین ... و پاشنه پاتون رو بیست سانت بالا ببرین ، بعد ‏زانوتون رو ول کنین ... اممم ... شل بگیرین ... دوباره سفت کنین بیست بار ... یه چند روز خوب نشد ، ‏تست عصب بدین ... »‏
خانم آذری تشکر کرد : « خدا خیرت بده پسرم ... تازه از کار برگشتی ؟ »‏
فرهاد لبخند زد : « خیر ... میخواستیم بریم بیرون ... »‏
فرهاد لبخند زد : « خیر ... میخواستیم بریم بیرون ... »‏
باز پرسید : « با خانومت »‏
با همون لبخند جواب داد : « با خانومم ... »‏
‏« به سلامت ننه » پانتی رو هم نادیده گرفت ... سلانه سلانه دور شد ... خب حق داشت ... پانتی با ‏همسایه جماعت رفت و آمد و سلام علیک نداشت ، فرهاد داشت ... از جلوی در کنار رفت ... فرهاد داخل ‏شد ... ‏
با اشاره ی دست به سمت پذیرایی تعارفش کرد ... فرهاد به سمت آشپزخونه حرکت کرد ... پشت میز ، ‏روی صندلی ای که پانتی عقب کشیده بود نشست ... میشو بوی غریبه حس کرد ... دور پای فرهاد چرخید ‏‏... بند کفش اسپرت فرهاد رو به دندون گرفت ... فرهاد خم شد ... میشو رو بلند کرد ... از گربه بدش ‏نمیومد ... ‏
پانتی کاپ قهوه ها رو از اسپرسو پر کرد ... ظرف کیک رو از یخچال بیرون کشید : « تو پذیرایی مینشستی »‏
فرهاد اخم کرد : « من مهمونم ؟! »‏
پانتی طعنه زد : « نه خب ، نیستی ... » ‏
فنجونها رو روی میز گذاشت ... روبروی فرهاد نشست : « خب ، کجا میخوای بری ؟! »‏
فرهاد چشمک زد : « به من باشه هیچ جا ... ولی خب ، از اونجا که دوست نداری زیاد ... »‏
مکث کرد : « شایدم اصلا دلت بخواد اینجا نباشم ، مث یه پسر خوب میبرمت بیرون ... میخواستم ببرمت ‏مطب ... »‏
پانتی خندید : « مریضم ؟ »‏
فرهاد خندید : « نه ، که ببینی ... »‏
پانتی بلند شد ، دو تا پیشدستی و چنگال آورد ، دوباره سر جاش نشست : « فک نکنم زیاد موندگار باشی ، ‏مطب برای چیت بود ؟! »‏
فرهاد خیره نگاش کرد ... یه قلپ از قهوه رو مزه کرد : « الان که بر نمیگردم ، هر وقت هم خواستم برگردم ، ‏برای فوقم ، پروژه هام رو طولانی بر نمیدارم ، میتونم برم و بیام ... البته اگه خواستی ، با هم ... »‏
دلش زیر و رو شد : « چرا با هم ؟! »‏
فرهاد ، خیره تر نگاش کرد : « شاید تا اونموقع به توافقاتی رسیدیم ... » ‏
پانتی اخم کرد : « نمیرسیم ... » و یه قلپ از قهوه اش رو سر کشید ... ‏
فرهاد ، پرسشگر نگاش کرد : « چرا ؟! ... کسی تو زندگیته ؟! ... »‏
پانتی با بدجنسی جواب داد : « چون کس خاصی نیست ، میگم نمیرسیم ... من زندگیم خالیه ... این ‏مدت رو هم به اصرار فرام ... »‏
فرهاد پرسید : « میتونی پرش کنی ... ما یه خانوا ... »‏
پانتی پرید تو حرفش : « من به داشتن خانواده عادت ندارم ... شیش سال بیشتر تجربه اش نکردم ... از ‏بعد از شیش سالگی نتونستم داشته باشمش ... »‏
فرهاد ، مستاصل دستی تو موهاش کشید : « میتونیم تجربه اش رو شروع کنیم ... میشه سعی کرد ، نه ؟! »‏
پانتی فکر کرد : نه تا وقتی که منو مث آشغالا ببینی ... نه تا وقتی بهت حسی نداشته باشم ، جز ترس ‏های موهوم یه عمر پیش ... نه تا وقتی که خاطره ای خوش از خانواده نداشته باشم ... نه تا وقتی که انگیزه ‏ای نداشته باشم ... نه تا وقتیکه قلبم گرمی خانواده رو حس نکرده باشه ... نه تا وقتی که تو توی دلم جایی ‏نداشته باشی ... ‏
و به سمت فرهاد تیز نگاه کرد : « تو زندگی خودتو داری ، نه ؟! ... برای چی میخوای خرابش کنی ؟ میشه ‏یه مدت فرام رو بپیچونیم ، بعد هر کدوم بریم سر زندگی خودمون ... »‏
فرهاد فنجون رو به روی میز گذاشت ، دستهاش رو روی میز قلاب کرد ... به جلو خم شد ... پانتی عقب ‏کشید ... فرهاد با شور حرف میزد : « میتونیم ، با هم تجربه اش کنیم ... پَن ... من ... میدونم اذیت شدی ‏‏... میدونم بچه بودم ... بچه و احمق ... ما با شرایط خوبی ازدواج نکردیم ... من کم سن بودم ... از زندگی ‏تجربه نداشتم ... »‏
پانتی خیره شد به دسته فنجون : « الان داری ؟ چی وادارت میکنه از اون بهشت پاتو بکشی بیرون و بیای ‏تو این جهنم ؟ فرهاد تو زندگی خوبی اونور داری ... یه شغل خوب ... یه آزادی مفرط ... میتونی استفاده ‏کنی ازش »‏
فرهاد نالید : « من بیش از پنج ساله از اون زندگی پا کشیدم بیرون ... از اون روزی که دوباره تو رو دیدم ‏‏... »‏
پانتی بلند خندید : « نگو که من افتادم تو بغلت و تو چشمام نگاه کردی و عاشقم شدی ... »‏
فرهاد عصبی به عقب تکیه داد : « نـــــــــــــــه ... خدای من ... من مجذوبت شدم ... بوی خوبی ‏میدادی ... وحشی بودی ... من دخترای وحشی رو دوست دارم ... »‏
پانتی فکر کرد : چه پر رو ‏
فرهاد ادامه داد : « خواستنی بودی ... می ارزید امتحانت کنم ، ولی وقتی فهمیدم کی هستی ، دستم شل ‏شد ... از دستم سر خوردی ... من نمیتونستم کسی رو که یه عمر فراموشش کرده بودم ، بازم بخوام ... ولی ‏نذاشتم بیفتی رو زمین ، بلندت کردم ... من اون روز اومده بودم تو رو ببینم و به فرام و مامانت بخندم ... تو ‏برام جوک بودی ... »‏
پانتی با حرص گوشه چپ لب پایینش رو بین دو ردیف دوندونش گرفت ... فرهاد ادامه داد : « ولی ، ‏وقتی دیدمت ، تو برام خیلی زیاد بودی ... »‏
دلش پیچ خورد ... مث یه دلهره ... ‏
فرهاد خیره نگاش کرد : « من سعی کردم بهت توجه کنم ... تو منو نخواستی ... »‏
پانتی عصبی بود : « چرا ؟! »‏
فرهاد پرسید : « چرا چی ؟ »‏
پانتی کلافه حرف میزد : « چرا من برات مهم شدم ... »‏
فرهاد مستاصل نگاش کرد ... : چی باید میگفت ؟ بخاطر پوری ؟ ... خب همش بخاطر پوری هم نبود ... ‏ولی اولش بود ... نه اول اولش نبود ... اولش فقط یه حس خوب بود ... یه حس زودگذر خوب ... بعد ‏پوری ... بعد ترحم ... بعد مسئولیت ... بعد عادت ... بعد ... بعد چی ؟ ‏
زمزمه کرد : « نمیدونم ... الان اینجام که بدونم ... که با هم بدونیم ... »‏
پانتی سر خورده ولی مغرور بود : « با همی وجود نداره فرهاد ... من و تو ، ما نبودیم ... نمیشیم ... هیچ چیز ‏مشترکی نداریم ... یه اتلاف وقته ... بخاطر فرام ، بخاطر مامانم ، ولی گذرا ... ما فقط یه اسم هستیم ، توی ‏شناسنامه هم ... اگه نباشه ، هیچی نیست »‏
فرهاد بلند شد ... به سمت سینک رفت ... فنجون قهوه اش رو شست ... آویزون کرد : « داریم پن ... ‏بیشتر از اون اسم داریم ... تو اسم منو از شناسنامه ات پاک کردی ... بعدش چی شد ؟ آزاد بودی ؟ »‏
پانتی عصبی شد : « نبودم ... ولی تو با وجود اسم من تو شناسنامه ات آزاد بودی ... تو همین الان هم ‏آزادی ، در حالیکه من یه عمره گیرم ... »‏
فرهاد برگشت ... پشت سر پانتی ایستاد ... دستش رو روی دو بنده های تاپ پانتی گذاشت ... قلب پانتی ‏تند زد ... رعشه ای تو بدنش افتاد ... دستش خیس بود ... موهای بدنش سیخ شد ... ‏
فرهاد دستش رو روی دو تا ترقوه ی پانتی فشار داد : « من احمق بودم پن ... احمق و نابالغ ... تو یه زن ‏بودی ... بالغ بودی ... عاقل بودی ... من مرد نشده بودم ... من فقط با یه زن خوابیده بودم ، بی هیچ ‏حس مشترکی ... همین ... ولی یه زن ، وقتی با یه مرد میخوابه ، پر میشه از حس ... منو ببخش پن ... ‏میدونم حس خوبی بهت ندادم ... با اینحال میخوام شانسمو امتحان کنم ... »‏
پانتی حالت تهوع داشت ... موهای بدنش سیخ شده بود ... دلش بالا و پایین میشد ... یه رعشه ای تموم ‏بدنش رو گرفته بود ، تحمل دست فرهاد ، روی شونه هاشو نداشت ... عجیب بود ، ترس نداشت ... ولی ‏دلهره داشت ... دست فرهاد رو با دو دست کنار زد ... از روی صندلی بلند شد ... کفشاش پاشنه بلند بود ، ‏با اینحال هنوز کوتاه تر بود ... ‏
دستش رو به روی صندلی فشار داد تا بتونه سیخ وایسته و خودش رو کنترل کنه ... صاف تو چشمای فرهاد ‏نگاه کرد ... تموم اون لحظات عذاب آور ، با چشمهای باز تو این چشمها خیره شده بود ... هق زده بود ... ‏تک مونده بود ، نوازش نشده بود ... اشک ریخته بود ... و فرهاد نفهمیده بود ... الان چه ضربه ای میتونست ‏تو سر فرهاد خورده باشه که چشماشو باز کرده باشه ، اونقدری که بتونه پانتی رو ببینه ... ‏
بی هوا پرسید : « چرا به من میگی پَن ؟ »‏
فرهاد قهقهه زد : « این سوال خیلی بی مقدمه بود ... میشه الان جواب ندم ؟! »‏
پانتی اخم کرد : « نه نمیشه ... من پرسیدم ، تو هم باید جواب بدی ... »‏
پانتی اخم کرد : « نه نمیشه ... من پرسیدم ، تو هم باید جواب بدی ... »‏
فرهاد طفره رفت : « یه موقع دیگه ... »‏
پانتی سماجت کرد : « نمیشه الان ... من الان میخوام بدونم ... »‏
فرهاد دستش رو روی همون صندلی ای که پانتی بهش تکیه داده بود ، گذاشت ، گوشه دیگه صندلی رو تو ‏دست فشرد : « لج نکن ... میگم دیگه ، ولی الان نه بعدا ... معذورم نکن »‏
پانتی پاشو به زمین کوبید ... فرهاد خندید ، مث بچه ها شده بود ... حتی با این آرایش خشن ... دلش ‏زیر و رو شد ، نگاش پر تمنا روی صورت پانتی چرخید : « خیلی خب ... فقط ... اسم یه خداست »‏
پانتی اخم کرد ... متفکر پرسید : « خدا ؟ چجور خدایی ؟ من نشنیدم »‏
فرهاد نفسش رو بیرون داد تند و پر صدا ... گرمیش تو صورت پانتی خورد ... خود دار نبود ... فشار دستش ‏رو روی تکیه گاه صندلی بیشتر کرد : « یه خدای یونانیه ... یه بار که رفته بودم موزه ، مجسمه اش رو دیدم ، ‏از همون موقع بهت گفتم پن ... »‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

panty benty | پانتی بنتی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA