انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

panty benty | پانتی بنتی


مرد

 
فرهاد خندید : « اینو خوب اومدی ... نه اون تو رو میشناسه ... باهات رودربایستی نداره ، با من داره ... ‏تو رفیقشی ، پانتی رفیق بازه ... الان ، جای خالی امید ، براش یه حفره ست ، من و فرام و مامانش و پوریا ‏، نمیتونیم ، جای خالی امیدی که همیشه نهیش میکرد رو بگیریم ، ولی تو میتونی این حفره رو براش پر ‏کنی و با واقعیت روبروش کنی ... من نمیتونم باهاش خشن برخورد کنم ، چون خشونت بلد نیستم ، ولی ‏میدونم اون موقع ، یکی باید اونو سر جاش مینشوند ... اون یکی ، منه پرونده سیاه نبودم مطمئنا ... »‏
امیر محتشم ته سیگارشو از توی پنجره به بیرون پرت کرد : « آره دیگه ، شدم بلا گردون تو و اون مادر زنت »‏
فرهاد بلند تر خندید : « اوه اوه ، پروانه ، از همه این وسط ، پرونده اش سیاه تره ... جون تو سوتی ندی یه ‏وقتا ... با من یه خورده مدارا کنه ، با پروانه همین یه خورده رو هم نداره ، من کلا مسئولیت این مسئله رو ‏بعهده میگیرم ، نمیخوام پروانه بیچاره ، پا سوخته اش بشه ... برای فردا بلیط گرفتم ، داریم میریم اهواز ... با ‏این اوضاع قمر در عقرب ، فک کنم باید پسش بدم ... » ‏
امیر متفکر به روبرو خیره بود : « نه ، نمیخواد کاری کنی ... صبر کن ببینیم چی پیش میاد ... وقتشه بزرگ ‏شه ... باید جدی بشینه فکر کنه ... حالا کجا داری میری ؟ »‏
فرهاد اخم کرد : « اگه یه خورده معقول رفتار کرده بود ، قرار بود امروز رو بریم بیرون ... مناسبتِ شادِ ، ‏ملت میان هوا خوری ... »‏
به ساعتش نگاه کرد : « از وقت نهار گذشته ... زشته این موقع مزاحم پروانه بشم ، نشد دیگه ، میریم خونه ‏ی پروانه ، پوریا رو برمیداریم میریم بیرون ... »‏
امیر محتشم ، به طرفش برگشت : « من بیام کجا ، پدر و پسر ، یه روز تنها نمیتونین خودتون رو جمع کنین ؟ ‏‏... همش باید برینین تو کل و کاسه ی من ؟ ... یه روز تعطیل ، میخواستم بخوابم ها ... »‏
فرهاد اخم کرد : « اونقدرام مهم نیستی ... پوریا دوست داره باهات باشه ، چه خودشم میگیره ... »‏
امیر محتشم ، ضربه ای به شونه ی فرهاد زد : « نه که شما دو تا شمسا ، خیلی مهمید ؟ ... من هر کاری ‏میکنم ، فقط به خاطر پروانه ست که مدیونشم ... وگرنه که برای جفتتون تره هم خرد نمیکنم ... با اون پسر ‏ریق درازت »‏
فرهاد غرید : « چشه پسرم ؟ دلتم بخواد ... »‏
امیر محتشم خندید : « هیچی بابا ، چته جوش میاری ، نه میشه اسم علیا مخدره تون رو آورد نه شازده تون ‏‏... اون که با ما باشه ، کاسبیمون کساده ... کی برای ما تره خرد میکنه ... اونبار یادت نیست ، تو کافی ‏شاپ ، دختره ما رو ول کرد ، برای اون جوجه چشمک زد ؟ ... لامصب عجب تیکه ای هم بود ... اون هفته ‏هم که دیگه هیچ ، مو قشنگ ، پاشو گذاشت تو سالن بیلیارد ، یارو اَن کلفته ، براش تیز کرده بود ... کلا ‏دختر و پسر بش خط میدن ... »‏
فرهاد بلند خندید : « حسودیت میشه ؟ به باباش رفته »‏
به خودش اشاره کرد : « منم هر جا میرفتم ، دخترا بهم پا میدادن ... » ‏
عضلات صورتش رو جم کرد : « و البته ، مردا »‏
امیر محتشم ، بلند بلند خندید : « خدا رو شکر ، اونقدری مرد هستم ، که تا حالا پسرا بهم چشمک نزدن ... ‏خاک تو سر خودت و پسرت ... »‏
ضربه ای به پیشونیش زد : « اووخ ... سه تا نقشه ی فوری ، پیشش دارم ، قرار بود تا فردا بم بده ، بدبخت ‏کردم خودم رو ... »‏
فرهاد بلند خندید : « برو منت کشی ... »‏
امیر محتشم ، سرش رو تکون داد : « آخرشم ، همینه ... شما هم بهتره برین یه لب تاب نو سفارش بدین ، ‏جناب »‏
فرهاد ، اخم کرد : « برای کی ؟ »‏
امیر محتشم ، بلند خندید : « برای شخص شخیصت ... زد خردش کرد ، لاشه اشم تا الان داده کاسه بشقابی ‏‏»‏
فرهاد مبهوت برگشت : « چی ؟ »‏
امیر محتشم ، دو سه ضربه روی پاش زد ... قهقهه میزد : « میخوای برگرد ، لاشه شو از کاسه بشقابی پس ‏بگیر ، یه ده بیست تومنی میتونم برات آبش کنم ... میگم دیوونه ست ، میگی نه ... یه تو دهنی هم از من ‏خورد »‏
فرهاد رو ترمز زد ... کنار خونه پروانه ، نگه داشت : « چی ؟ تو دست روش بلند کردی ؟ چرا دیوونه ... »‏
امیر ، دستی توی موهاش فرو کرد ... جدی بود : « لازم بود براش ... یه تو دهنی از رفیق بخوره ، بهتره تا ‏یه عمر ذلیل نارفیقی باشه ... نیاز به شوک داشت ، کی باید این شوک رو بهش میداد ؟ تو که عرضه ‏نداری ، من رفاقت رو در حقش تموم کردم ... »‏
فرهاد اخم کرد : « با تو دهنی ؟ مگه هر کی با هر کی رفیقه باید بزنه تو دهنش ؟ میتونستی ، آرومتر باهاش ‏برخورد کنی ... تو که نمیدونی چی به سر اون اومده ... گناه داره ... من بر میگردم پیشش »‏
امیر محتشم ، بازوی فرهاد رو چسبید : « احمق نباش ... محکم که نزدم ... خودم دلم بیشتر براش آتیش ‏گرفت ، یه سال و نیمه ، به چشم دارم میبینم ، چه به سرش اومده ... اون به هیچی اعتماد نداره ... مطمئن ‏باش ، اگه خودش ، مستقیم ، دست منو تو دست تو نمیذاشت ، هزاریم که به پروانه مدیون بودم ، بازم ، ‏حاضر نمیشدم باهاش بازی کنم ... چوب خط بی اعتمادیش پره ... با اون تو دهنی ، درسته که ازم دلخور ‏شد ، ولی میدونم رفاقت رو در حقش تموم کردم ... درد تو دهنی ، فراموش میشه ، ولی درد نارفیقی ، حالا ‏حالاها ، موندگاره ... نمیگم تو بهش بد کردی ، حق داشتی ، ولی اونم حقش ، بُر خوردن وسط این بازی ‏نبود ... بت قول میدم ، عقلش سر جاش میاد ... پانتی رو من میشناسم ... »‏
پانتی ، دیگه هیچکس رو نمیشناخت ... تو خودش مچاله شده بود ... اون از امید ، نامردی رو در حقش ‏تموم کرده بود ... این از فرهادی که داشت دلش رو زیر و رو میکرد ، و اون از امیری که رفیقش بود ... ‏قابل اعتماد ترین دوستش ... چیکار کرده بود ؟! ... یه سال و نیم رفاقت رو به فرهاد ، دو ماهه فروخت ... ‏مرد بودن دیگه ... مردها هیچوقت مث زنها نیستن که پشت همو ول کنن ، پشت یکی دیگه رو بچسبن ... ‏
از کله سحر ، تا الان ، تو ذهنش ، جا نیفتاده بود ... چطور فرهاد تونسته بود این کار رو باهاش بکنه ... به ‏ساعت خیره شد ... ساعت از دو ظهر رد شده بود ... مگه چند ساعت ، بی هوش و منگ ، سرش رو گذاشته ‏بود کنار لب تاب خرد شده فرهاد و هق زده بود ... چشماش هنوز میسوخت و با اینهمه که گریون خوابیده ‏بود ، بازم خوابش میومد ... از روی مبل ، بلند شد ... باید میخوابید ... الان فکرش کار نمیکرد ... مطمئنا ‏از خواب بیدار میشد ، بهتر میتونست فکر کنه ... ‏
سرش ، تقریبا تو حالت ترکیدن بود ... دو سه ساعت ، تو تخت ، از این پهلو به اون پهلو شده بود و بی ‏نتیجه ، پلک نزده بود ... اینقد این مسئله رو از روز اول آشنایی با امید و فرهاد ، توام با هم ، زیر و رو کرده ‏بود که صدای ویز ویزی تو گوش چپش ، نشسته بود و خیال بیرون رفتن نداشت ... ‏
از روی تخت بلند شد ... یه دوش آب سرد گرفت ... حوله اش رو دورش پیچوند ... فرهاد بازم اشتباه ‏کرده بود و بی اینکه آرومش کنه ، جا زده بود ... از مردهایی که تو لحظات حساس زندگی ، جا میزنن ، ‏متنفر بود ... اوقات خوش دیشبش ، جون میگرفت و جلوی چشمش ، عقب و جلو میرفت ... ‏
فرهاد چطور تونست اینقد بیرحم باشه ، که حتی یه نصف روز نذاره ، دل خوش باشه ... مزه ماکارونی ای ‏که با حسی نو ، خورده بود ، به زهر بیشتر شبیه بود ... خونه ریخت و پاش بود ... لب تاب فرهاد و لب تاب ‏خودش ، مث دو تا ماشین تصادف کرده ، وسط پذیرایی افتاده بودن و انگار ، منتظر افسر بودن ... به قیافه ‏درب و داغون لب تاب فرهاد نگاه کرد ...
فک کرد : بیچاره ، احتمالا ، دار و ندارش ، توش بود ... همین ‏طور تو مال خودش ... ‏
یاد نقشه های نیمه تمام امیر محتشم افتاد که باید صبح ، قبل از رفتن به سر کار ، تحویلش میداد ...
فک ‏کرد : بیچاره امیر محتشم ، چرا داغ دلم رو روی سر اون خالی کردم ؟ لابد فرهاد ، عین این خاله زنکا ، زنگ ‏زده ، مث همیشه ، امیر محتشم رو انداخته وسط تا میانجی گری کنه ... ‏
دستش رو روی دهنش گذاشت ... باورش نمیشد ، امیر ، تو دهنی بزنش ... حقش بود ... بد باش حرف ‏زده بود ... اون چه گناهی داشت ؟ ... گوشی بیسیم رو از پایه برداشت ، باید ازش معذرتخواهی میکرد ... ‏شماره امیر محتشم رو گرفت ... یه بوق ، دو بوق ، نه بوق ... قطع شد ... ‏
پانتی ، لب میجویید و حرص میخورد ... اون زده بود ، قهرم کرده بود ... خب ، پانتی هم زده بود ... فک ‏نمیکرد یه روزی با اینهمه خشونت ، از امیر بیچاره پذیرایی کنه ... : حالا چرا مث دخترا ، قهر میکنه ؟ ‏
خب حق داشت ... پانتی شورش کرده بود ... مث همیشه ... وقتی عصبی میشد ، خون جلوی چشمش رو ‏میگرفت ... به درست و غلط کارش فکر نمیکرد ... شاید اگه همون شیش سال پیش هم ، اونجوری با ‏فرهاد برخورد نکرده بود ... شاید اگه یه بار به تلفنهاش جواب داده بود ، شاید اگه یه بار یه نامه ، بجز متنهای ‏پر تنفر براش مینوشت ، امیدی ، این وسط ، سر و کله اش پیدا نمیشد که به بازی بگیرش ... ‏
اشکش دوباره پایین ریخت ... امید رو دوست داشت ... یه جور خاص ... دوست نداشت فک کنه ، همش ‏مجازی بوده و وجود خارجی نداشته ... اونهمه صمیمیت ، اونهمه مدارا ، اون همه درد و دل ، اونهمه نالیدن ‏از نامردی فرهاد ، پیش کی ؟ امید ، یا فرهاد ؟ ‏
دردم از اوست و درمان نیز هم ؟!‏
یعنی اینهمه سال ، درد تنهاییش و دلگیری و ترسش از فرهاد رو ، پیش فرهاد ناله میکرد ؟ ... احمق ، با ‏اون آی دی ای که میخواست ازش شفاف سازی کنه ... خر فرض شده بود ؟ ... گاهی امید ، سعی میکرد ‏ذهنش رو به فرهاد ، سفید کنه ... گاهی غیرتی میشد ... گاهی هم پاش به فرهاد فحش میداد ... گاهی هم ‏بغضش میشد ... گاهی باهاش میخندید ... گاهی حالی به حالی میشد و چرت و پرت میگفت ... یعنی ‏همه این احساسات متفاوت رو با فرهاد میچشید ؟ ‏
اون همه دوستت دارم ها رو به فرهاد میگفت ؟ ... فرهاد چه حسی بهش دست میداد ؟ ... خوشحال میشد ‏یا ناراحت ؟ خب پانتی زنش بود ... اون پانتی رو میشناخت ، پانتی چی ؟ پانتی که اونو نمیشناخت و ‏فرهاد هم میدونست نمیشناسش ، از این حرفا ، حس داشتن یه زن خائن بهش دست نمیداد ؟ ... خب ، ‏تموم ریز و درشت زندگیش ، دست امید ، یا همون فرهاد بود ... پس ، لابد میدونست ، پانتی اهل دله بازی ‏نیست ... ‏
چطور اینقد دقیق عمل کرده بود که تا خودش نگه ، پانتی نفهمه ؟ شایدم پانتی واقعا احمق بود ... هر چی ‏فکر میکرد ، بازم حرص میخورد ... خب ، کار زیاد بدی نکرده بود ، ولی حرص پانتی زیاد بود ... چند بار ‏فرهاد به ریش نداشته اش خندیده بود ؟ ‏
ریخت و پاش تو خونه رو ، جمع کرد ... لباسهای فرهاد ، روی رخت اویز تو حموم بود ... نم گرفته بود و از ‏آب پاش دوش ، یه خورده خیس شده بود ... از روی رخت آویز ، جمعش کرد ... توی لباسشو یی گذاشت ‏و درجه ی شستشوی لباس رو تنظیم کرد ... ‏
تو پذیرایی تاب خورد ... درپوش دی وی در رم لب تاب فرهاد ، پرت شده بود زیر ال سی دی کنج ‏پذیرایی ... لولای درش شکسته بود و صدای چلق چلق ، از توش بلند میشد ... لابد یه چیزایی شکسته بود ‏‏... امروز تعطیل بود ... خب ، روزای تعطیل ، پاساژ رضا معمولا تعطیل بود ... کارت فروشگاه لب تابش ‏رو از تو کیف لب تابش برداشت ... یکی از شماره های طبقه پایین که مال دفتر فروش بود رو گرفت ... ‏جواب دادن و باز بود ... ‏
از بیکاری بهتر بود ... لباس پوشید ... سوییچش رو برداشت و موبایلش رو چنگ زد و کیفش رو روی دوش ‏انداخت ... ماشینش رو از پارکینگ بیرون کشید ... تو خیابون اصلی و از اونجا تو اتوبان ... از انقلاب به سمت شرق روند ... دور برگردون رو دور زد ، پیچید به اون سمت اتوبان و بعد ولیعصر و بعد از اون ، تو کوچه ی کنار پاساژ ، نگه داشت ... ‏
ساعت از غروب ، رد کرده بود که کارتن بزرگ لب تاب نو ، با هارد لب تاب قدیمی فرهاد ، تو دستش بود ‏‏... کارت خرید و گارانتی رو ، روی کارتن گذاشت و به سمت ماشینش حرکت کرد ... کیف و کارتن رو ، ‏روی سقف ماشین گذاشت و با سوییچ ، در ماشین رو باز کرد ... کارتن لب تاب فرهاد ، رو زمین افتاد و ‏کیفش تو دستی ، چنگ شد ... بدنش ، با فشار لگدی که به در ماشین خورد ، بین در و ماشین ، ضربه خورد ‏‏... موتوری با سرعت ، کیف رو قاپ زد و پا روی گاز گذاشت ... ‏
نه جیغ زد ، نه دوید ... تموم دار و ندارش ، تو کیف بود ... سه تا عابر بانک ، به نام پانتی ... گواهینامه و ‏کارت ملی ای که هنوز بنتی بود ... پول ... کلید آپارتمون ... عکس فرهاد ، تو تلق داخل کیف ... عطر ‏چنل ... و خدا میدونه ، دیگه چی ... ‏
بی استرس ، کارتن لب تاب رو از روی زمین بلند کرد ، روی صندلی عقب گذاشت ، پشت رل نشست ... ‏کوچه رو دور زد ... از یه پیرمرد ، آدرس کلانتری رو پرسید ، و باز دور زد ... ‏
تنها چیزی که براش مونده بود ، یه سوییچ ماشین بود که ، تو دستش بود و یه موبایل که همیشه تو جیب ‏جینش میذاشت ... ‏
شکایت نامه ای رو پر کرد و ریز وسایلش رو نوشت ... مث همیشه شماره ملیش رو به یاد نداشت ... ‏کارت شناسایی هم برای محرز کردن هویتش نداشت ... باید کارتهاش رو میسوزوند و حتما به کارت ‏شناسایی نیاز داشت ... باید میرفت اورژانس شبانه روزی بانک صادرات ... ولی برای اون دو تا حسابش ، ‏میتونست ، اینترنتی اقدام کنه ... کد اینترنتی داشت ...
اول از همه ، شناسنامه اش مهم بود ... سه تا گزینه داشت : فرام ، فرهاد ، پروانه ... با ‏یکیشون باید تماس میگرفت تا بیاد کمکش ... کلید نداشت ، شناسنامه اش هم تو خونه بود ... ‏
گوشیشو از دژبانی دم کلانتری گرفت ... روشن کرد ... رو هر سه اسم ، مکث کرد ... عاقبت شماره فرام رو ‏گرفت : « سلام آقا فرام ، خوبین ، پانتی هستم ... »‏
صدای فرام ، آروم و یکنواخت بود : « بله ... خوبی ؟ »‏
پانتی مکث کرد و آروم جواب داد : « خوبم ، مرسی ... ببخشید آقا فرام ، شما خونه اید ؟ »‏
فرام ، با همون آرامش جواب داد : « من اهوازم ... دیروز اومدم دنبال غزاله ... چرا ، مشکلی پیش اومده ؟ ‏‏»‏
پانتی لب به هم فشرد : « نه ... مشکلی نیست ... کلید آپارتمونم رو گم کردم ، یدکیش پیش غزاله خانومه ‏‏... »‏
فرام ، نفسی بیرون داد : « آها ... فراهت و بچه ها ، خونه هستن ... »‏
پانتی تشکر کرد و تماس رو قطع کرد ... شماره ی خونه ی فرام رو از توی گوشی ، بیرون کشید و با فراهت ‏صحبت کرد ... آدرس شناسنامه اش رو توی کشوی اتاق خواب داد و ازش خواست هر چه زودتر ، خودش ‏رو به آدرس کلانتری فلسطین برسونه و تاکید کرد ، بین خودشون بمونه و کسی رو مضطرب نکنه ... ‏
سه ربع طول کشید تا از توی آینه ی ماشین ، فراهت رو ، در حال پیاده شدن از ماشین ، ببینه ... همراه با ‏فراهت ، بقیه ی مسیر قانونی کارها رو انجام داد و با هم به سمت خونه حرکت کردن ... روز پر از درگیریش ‏، تموم شده بود و خسته و کوفته ، از سر صبح ، از اون ماکارونی ، تا اون ساعت از شب ، هنوز هیچی نخورده ‏بود ... ‏
میشو ، مث بچه یتیما ، یه گوشه کز کرده بود ... دستی به روی سرش کشید و از توی یخچال ، غذای مورد ‏علاقه اش رو جلوش گذاشت : گناه این بیچاره چی بود ؟! ‏
لباسهای فرهاد رو از توی ماشین لباسشویی ، بیرون کشید ، و روی بند رخت آپارتمونی توی بالکن ، آویزون ‏کرد ... ‏
کارتن لب تاب فرهاد رو باز کرد و یه بار دیگه ، سیستمش رو چک کرد ... با شدت ضربه ای که روی زمین ‏پرت شده بود ، نگران تکون خوردن رم و هارد بود ، که خدا رو شکر ، از جاشون جُم نخورده بودن ... پَک ‏سی دی های تولزش رو آورد و نرم افزارهای جانبیِ مورد نیاز رو ، روی سیستم نصب کرد ... ‏
هارد قدیمی فرهاد رو ، روی کامپیوتر خونگیش نصب کرد و اطلاعات اون رو چک کرد و پی سی تو پی سی ‏، فرستاد رو سیستم فرهاد ... کار زمان بری بود ... فایلها رو برای ترانسفر ، به حال خودشون گذاشت ... باید ‏به حال شکم پر قار و قورش ، فکری میکرد ... ‏
توی یخچال ، سرش رو فرو کرد ... از ماکارونی کله ی سحر ، مقدار زیادی مونده بود ، با اینحال ، فک ‏نمیکرد ، دلش بیاد اون غذای پر بغض رو بخوره ... اون قاطی کرده بود ، فرهاد چرا باید تنهاش میذاشت ؟ ‏میتونست بمونه و هنوز از دلش دربیاره ... میتونست بهش حق بده ، تا پانتی هم بتونه ، به اون حق بده ... ‏ولی ، کی و کِی برای اون ، این وسط ، حقی قائل بود ؟
از دست فرهاد ، عصبانی بود ، نه برای اینکه ، اینهمه سال کنترلش کرده ... بهرحال ، پانتی ، یه عمر بود ‏میدونست تحت نظره ... چرا فرهاد ؟! چرا اون باید با احساسش بازی میکرد ... تا جایی که یادش میومد ، ‏شروع کننده این رابطه نبود ... این فرهاد بود که سعی کرده بود به عمق قلب و روحش نفوذ کنه و ‏تحریکش میکرد ... حرفهایی میزد که دلش زیر و رو میشد ... ناز کشیشو میکرد و باهاش مهربون بود ... ‏
خیلی وقتا ، کارهایی که خودش مطمئن بود نامعقوله ، با چشم بسته از روشون میگذشت و برای انجامشون ، ‏سرزنشش نمیکرد ... گاهی که از حد میگذشت ، بهش تذکر میداد و خط قرمزها رو یادآوری میکرد ... در ‏عین حال ،خودش ، کمتر تمرکزی رو زبونش داشت و هر چی دلش میخواست به پانتی میگفت و یه ‏جورایی ، پانتی رو مال خودش میدونست ... حس مالکیتی عمیق رو بهش القا میکرد که تو دیالوگ به ‏دیالوگش ، پیدا بود ... دلش برای جفتشون تنگ شده بود ... برای امید و برای فرهاد ... ‏
از توی فریزر ، اضافه ی غذای پنجشنبه ی گذشته رو بیرون کشید و توی ماکروفر گذاشت ... درجه ی ‏ماکروفر رو تنظیم کرد ... با یه کنجکاوی احمقانه ، به سمت لب تابش ، هجوم برد ... سیستمش رو روشن ‏کرد ... چراغ امید ، آن بود ... دلش گرفت ... با کسی که میدونست کیه ، و چه نسبتی باهاش داره ، چه ‏حرفی داشت بزنه ... ‏
تا زمانیکه صدای بوق هشدار ماکروفر ، بلند نشد ، به چراغ روشن آی دیِ امید ، خیره شد ... وسوسه شد تا ‏صفحه اش رو باز کنه ... گوشه ی چپ سیستمش ، پیغام خاموش شدن آی دی امید ، رو صفحه ظاهر شد ‏‏... ‏
با حرص ، از جاش پا شد ... غذای گرم شده رو روی میز گذاشت ... اینکه ، فرهاد ، خودش رو به اسم امید ‏جا بزنه ، ناراحتش کرده بود ، ولی اینکه فرهاد ، بعد از اون ، به حال خودش ، تو تنهایی ولش کنه و پاسش ‏بده به امیر محتشم ، خیلی براش گرون اومد ... شخصیتش ، پیش امیر محتشم ، زیر سوال رفته بود ... اون ‏پیش خودش چه فکری میکرد ؟ ‏
عدس پلو دوست داشت ... قاشق اول رو پر کرد ... بغض تو گلوش ، لقمه رو پس زد ... با بدبختی ، ‏قاشق برنج رو تو دهن چرخوند تا پایین رفت ... قاشق دوم رو پر کرد ... اشکش بیرون زد ... چرا اینقد تنها ‏و بدبخت بود ؟ ... قاشق رو تو بشقاب ، ول کرد ... لیوان آب رو سر کشید ... ساعت از دوازده و نیم ‏گذشته بود ... ‏
از پشت میز بلند شد ... سری به فایلهای درحال جابجایی انداخت ... یه پیغام ارور داده بود که تب ایگنور ‏رو زد ... دوباره انتقال فایلها به جریان افتاد ... باز به سمت آشپزخونه حرکت کرد ... کتری رو آب کرد و ‏به طرف غذای نیمه سردش ، برگشت ... زنگ آپارتمونش ، با تک زنگی ، به صدا در اومده بود ... ‏
کی بود ؟ شاید فراهت بود ... شاید ... هیچ شایدی وجود نداشت ... نمیدونست از چی باید معذرت بخواد ‏‏... اصلا چرا ؟ با اینحال ، خواسته بود از امیر محتشم ، بخاطر تو دهنی ای که خورده بود ، معذرتخواهی کنه ، ‏و جواب نداده بود ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۲۹

از چشمی ، بیرون رو دید زد ... کسی نبود ... فک کرد اشتباه شنیده ... برای اطمینان ، در آپارتمون رو باز ‏کرد ... به راست نگاه کرد ... کسی نبود ... به چپ نگاه کرد ، فرهاد تیکه داده به دیوار کنار در ، ایستاده بود ‏‏... قیافه اش مظلوم بود ... میخواست در رو به هم بکوبه ، اما ... ‏
در رو باز گذاشت و بی حرف به داخل برگشت ... دلش نمیخواست باهاش حرف بزنه ، ولی با اینحال ، ‏دوست داشت ، جلوش باشه و قیافه نادمش رو اقلا ببینه ... به سمت آشپزخونه حرکت کرد ... در ، پشت ‏سرش بسته شد ... آروم و کم صدا ... ‏
امیر محتشم ، گفته بود ، تا معذرتخواهی نکنه ، از هیچکدومشون خبری نیست ... ولی پانتی موفق نشده بود ‏از امیر ، معذرتخواهی کنه ... از فرهاد هم دوست نداشت ... پس ، اون اینجا چیکار میکرد ؟
شاید ، از فراهت جریان رو شنیده بود و اومده بود سر و گوشی آب بده ... ولی ، قیافه اش کمتر به نگرانها ‏میخورد ... غذای بیاتِ سرد شده رو ، دوباره به داخل ماکروفر برگردوند و نیم دقیقه ، تایم داد ... بشقاب رو از ‏تو ماکروفر بیرون کشید ... فرهاد بی صدا ، کنار ورودی آشپزخونه ایستاده بود ... ‏
قیافه ی مرد رو ، تو این حالت ، به هیچ وجه دوست نداشت ... متنفر بود از مردهایی که برای توجیه ‏گندکاریهاشون ، مظلومیت پیشه میگیرن ... ‏
چشماشو ریز کرد : « شام نخوردم ، تو خوردی ؟ »‏
بازم شرمنده شد ... ظهر ، با امیر محتشم و پوریا ، به رستوران رفته بود و غذا خورده بودن ... هر چند بخاطر ‏فراموش کردن پانتی ، اما بهرحال ، از شرمندگی شیکمش دراومده بود ، در حالیکه ، پانتی ، اینجا ، خدا ‏میدونه تو چه وضعیتی ، گرسنه مونده بود ... سر شب هم به اصرار پروانه ، شام خورده بود ... هر چی کرده ‏بود ، نتونسته بود بیخیال بشه ...‏
به خودش جرات داد ... : « من خوردم ... هم شام ، هم نهار ... ولی مث اینکه تو هیچی نخوردی ... »‏
پانتی اخم کرد ... دل و روده اش تو هم جمع شد ... اشتهاش کم بود ، کمتر شد ... خورده باشه ، نوش ‏جونش ، اقلا میتونست جلوی پانتی وانمود کنه ، از سحر تا الان گرسنه ست ... نه اینکه بر بر تو چشاش زل ‏بزنه بگه من خودم ، مث اینکه تو نخوردی ... ‏
برای اینکه عذاب وجدان فرهاد رو ، یه تکونی بده ، زل زد تو چشماش : « چرا ... منم خوردم ... یه تو ‏دهنی دبش از رفیق گرمابه و گلستانت ... برای چیشو ، نمیدونم ... ولی خوشمزه بود ، جات خالی ... »‏
فرهاد ، تو صورت پانتی ، زوم کرد ... اثری از ضرب و جرح نبود ، با اینحال ، خیره ، بهش نزدیک شد : « ‏من نخواستم بهت ضربه بزنه ، میخواستم آرومت کنه ... فک میکردم تو اون شرایط ، اون بهتر از من زبونت ‏رو میفهمه ... »‏
پانتی بغض کرد ... فرهاد ، اشتباه رو اشتباه داشت ... چرا نمیتونست این مرد رو بشناسه ؟ ... وقتی ، ‏اونیکه یه عمر دوست و شوهرش بوده ، نتونسته زبونش رو بفهمه ، چطور انتظار داره ، امیر محتشم ، زبونش رو ‏بفهمه ؟ : « کار بدی کرده بودم ؟ ... اشتباهی ازم سر زده بود ؟ ... »‏
فرهاد ، آروم نالید : « نه ، کی گفته ... تو خوب تر از اونی هستی که بخوای اشتباه مستحق تنبیهی داشته ‏باشی ... »‏
پانتی بغض غلیظش رو خورد : « پس چرا فرهاد ؟ ... چرا ؟ نمیگم چرا اینکار رو باهام کردی ... شاید حق با ‏تو بود ... ولی چرا گذاشتی بفهمم ؟ »‏
فرهاد ، قدمی به پانتی نزدیک تر شد ... سفت به خودش چسبوندش و تو گوشش زمزمه کرد : « چطور ‏میتونستم بهت دروغ بگم ؟ ... چطور میتونم بهت دروغ بگم ؟ ... من چطور دارم با خودم مبارزه میکنم که ‏بهت دروغ بگم ... که ازت مخفی کنم ... تو اگه در موردش ، حقیقت رو نمیگفتی ، منم با وجدانم میجنگیدم ‏که بهت حقیقت رو نگم ... ولی تو صادق بودی ... مجبور بودم ... تو مرتب ازم دلخور بودی که چرا ، این ‏چند سال ، با اینکه ادعا میکردم سعی کردم بهت نزدیک بشم ، تو این احساس رو نداشتی و تلاشم رو حس ‏نمیکردی ... باید میفهمیدی ... باید بفهمی ... خیلی چیزا رو باید بفهمی ... »‏
پانتی ، خودش رو کنار کشید ... بغض لعنتی ، پایین نمیرفت ، فرو هم نمیریخت ... ولی قصد نداشت ‏گریه کنه ... دلیلی برای گریه کردن نبود ... فرهاد اینجا بود و اومده بود دلش رو بدست بیاره ... بقد تموم ‏این سالهایی که نبود ... یا شاید هم بود و پانتی نمیشناختش ... ‏
چشمهاشو با دلخوری ، به سینه ی فرهاد و بعد ، به چشمهاش دوخت و با یه حرکت ، بهش پشت کرد : « ‏دیگه چیو باید بفهمم فرهاد ؟ دیگه چی ؟ ... بهم بگو ... بذار فقط یه بار ، بغض کنم ... یه بار ... اینجوری ، ‏میشه مرگ تدریجی ... خوشم نمیاد مث سرطانیهای زیر دستت ، کم کم ، مث خوره بیفتی به جونم و از ‏داخل ، نابودم کنی ... یه بار بگو و تمومش کن ... من چیو باید بفهمم ؟ »‏
فرهاد ، دوباره ، پانتی رو به سمت خودش کشید : « هر چی که من فهمیدم ... هر چی که منو به سمت تو ‏کشوند ... یه جاذبه ... »‏
خب ، تکلیف پانتی مشخص شد ... معنی جاذبه از دهن فرهاد رو خوب میتونست ترجمه کنه ... شاید ، ‏معنیش ، این بود که اونم فرهاد رو ، و قابلیتهای مردونه اش رو بشناسه ... چیزی که الان ، نه میخواست ، ‏و نه میتونست بشناسه ... ‏
نفس عمیقی کشید : « بیخیال ... از این بحث بیا بیرون ... خوشحالم که منو بیشتر از اونچه که فک میکردم ‏، شناختی ... غذام ، برای بار سوم ، منجمد شد ... من هنوز گرسنه ام ... این غذا دیگه بدرد نمیخوره ... »‏
فرهاد ، از پشت ، دستش رو روی شونه ی پانتی گذاشت : « منو میبخشی ؟ »‏
پانتی نمیتونست ببخشش ... ولی ، خشمش تا حد زیادی فروکش کرده بود ... دلش مالش رفت و فک کرد ‏گرسنه ست ... : « الان ، نمیتونم بگم ، میبخشمت ... ولی دیگه نمیخوام بحثش رو پیش بکشم ... »‏
فرهاد ، سعی کرد بخنده : « ماکارونی صبح رو برات گرم کنم ؟ اونموقع ، نتونستم زیاد بخورم ... با هم ‏میخوریم ... »‏
پانتی برگشت ... پشت چشم نازک کرد : « تو که خوردی ... مگه هنوزم جا داری ؟ »‏
پانتی برگشت ... پشت چشم نازک کرد : « تو که خوردی ... مگه هنوزم جا داری ؟ »‏
فرهاد ، شیطون خندید : « نه زیاد ... فقط قد خوردن درسته ی تو ... » و قبل از اینکه ، فرصت ضد حمله ‏به پانتی بده ، پانتی رو چلوند و بوسید ... ‏
پانتی ، از دیشب ، تا اون موقع ، مزه اش رو چشیده بود و حتی تو دهنی امیر محتشم ، و اون مزه ی تلخی ‏که کار فرهاد تو کامش ریخته بود هم ، نتونسته بود اون طعم گس رو از دهنش دور کنه ... نفسی تازه کرد : ‏‏« خب ... لب تابت رو شیکوندم ... »‏
فرهاد ، بلند خندید : « خبرش به گوشم رسید ... شانس آوردم از میدون جنگ سریع خودم رو دور کردم ... ‏امیر ، شاکی بود ، گفت از خجالتش دراومدی ... »‏
پانتی اخم کرد : « گناه داره ... اینجا ما نشستیم با هم حرف میزنیم ، اونوقت اون بیچاره ، زبونی و فیزیکی ‏ازم خورد ... میرم یه زنگی بهش بزنم ... نامرد جواب تلفنم رو نمیده ... »‏
مچ دست پانتی رو گرفت : « بفهمه من تحمل نکردم و اومدم طرفت ، دهنم رو سرویس میکنه »‏
پانتی ، چینی به بینیش داد : « بیخود ... غلط میکنه تو کار زن و شوهر دخالت کنه ... » ‏
از حرف خودش ، تعجب کرد ... از کی مجاب شده بود که با این صراحت ، به زن و شوهر بودنشون اعتراف ‏کنه ؟ چشمای براق فرهاد رو نادیده گرفت ... از کنارش ، رد شد ... ‏
فرهاد کامل نبود ... ولی این به اون معنی نبود که پانتی به خودش نهیب بزنه که نادیده بگیرش ... ‏بعضی از ملاکاش رو بعنوان یه مرد نداشت ... ولی مگه پانتی روی چند تا مرد فکر کرده بود ؟ به چند تا ‏مرد ، به نگاهی غیر ، چشم دوخته بود ؟ ... این ملاکها رو ، رو چه ملاکی ، برای خودش تعیین کرده بود ؟ ‏‏... فرهاد ، اونقدرا هم بد نبود ... ‏
گوشی بیسیم رو از روی پایه برداشت ... شماره امیر رو بار دیگه گرفت ... بازم جواب نداد ... دیگه شورش ‏رو در آورده بود ... گوشی موبایلش رو از روی شارژ برداشت ... ‏
اس ام اس فرستاد : « معذرت میخوام ننر ... هم نامردی ، هم غیر قابل تحمل ، هم بیشعور ... نقشه هاتو ‏میزنم رو فلش ، میدم دست سرایدار آپارتمان ، فردا احتمالا مسافرم » و سند کرد ... ‏
به سمت اتاق خوابش به راه افتاد ... نود و پنج درصد فایلها ، منتقل شده بودن ... اس ام اسی که مطمئن ‏بود مال امیرِ ، رسید ... بازش کرد : « کی به کی میگه ننر ... دستت بشکنه الهی ، دختره ی ایکبیری ‏زشت ... به اون شوهر نامردت هم بگو ، خاک تو سر زن ذلیلت کنن ، نتونستی تحمل کنی ، پا شدی ‏رفتی دست بوس ؟ »‏
پانتی خندید ... تایپ کرد : « به تو چه وحشی ؟ دهنم رو پر خون کردی کصافط ... دهنتو سرویس میکنم ، ‏فعلا نقشه های ناقص رو بگیر ، تا بقیه اش به موقع » و شکلک زبون درآورده ای کنارش گذاشت و سند ‏کرد ... ‏
خب ، اونقدرا هم کسی براش تره خرد نمیکرد ، اون از فرهاد ، اینم از امیر محتشم ... جفتشون رو نتونسته ‏بود حتی یه روز تنبیه کنه ... اگه به جای هر کدوم اینا ، یکی مث سیا بود ، تا چند هفته باید مث سگ به ‏پاش می افتادن تا شاید ببخشه ... ولی ، نه تونسته بود برای فرهاد جذبه داشته باشه ، نه امیر محتشم ... ‏
بازم دلش برای خودش سوخت ... دستش رو بلند کرد و از پشت ، یه پس گردنی به خودش زد ... برگشت ‏‏... فرهاد ، تو اتاق پشت سرش ایستاده بود و متعجب نگاش میکرد ... ‏
میخواست لبخندش رو حفظ کنه ، اما ترجیح داد جمعش کنه ... : « لباساتو شستم ، نمیدونم عادت داری به ‏اتو یا نه ، ولی فک کنم هنوز خیسه ... من میشینم پای کار امیر ، تو هم ببین لب تاب نوت چیزی کم و ‏کسر نداشته باشه ... »‏
فرهاد با تعجب به لب تاب روی تخت نگاه کرد : « اینو از کجا آوردی ؟ »‏
پانتی لبخند نصفه نیمه ای زد : « خریدم ... با کلی خسارت ... هارد سیستم خودت سالم بود ، ولی نخواستم ‏اینو باز کنن ... فایلاتو ریختم روش ... خوشکل تر و جدید تر از مال خودته ... بعد نگی دختره ی وحشی زد ‏لب تابمو داغون کرد ... »‏
فرهاد اخم کرد : « این چه کاری بود کردی ؟ خودم میخریدم ... من فقط باش ایمیلم رو چک میکنم که این ‏کار رو با تبلتم هم میکردم ... بهرحال ، مرسی ... حالا چقد خسارت دیدی ؟ »‏
پانتی لب زد : « دزد ، کیفمو قاپ زد »‏
فرهاد ، از جا پرید : « چی ؟ چطور ؟ خودت که طوریت نشد ؟ »‏
پانتی خندید : « نه ، فقط نزدیک بود دوباره لب تابت خرد بشه ... شانس آوردم ... عابرامو سوزوندم ، ‏گواهینامه ام با کارت ملیم پخ شد ... عطرم رفت ... یه خورده پول بود نوش جونش و دیگه هیچی » و از ‏عکس فرهاد ، تو کیفش ، فاکتور گرفت ... لازم نبود بفهمه پانتی عکسشو تو کیفش میذاره و میره اینور و اونور ‏‏... از کبودی روی رونش هم که جای دستگیره ی داخلی در بود ، حرفی نزد ... مهم نبود ...‏
فرهاد ، نگران ، بازوشو گرفت و تو چشمش خیره شد : « مطمئنی هیچیت نشد ؟ »‏
پانتی ذوق کرد ... از لحن نگرانش خوشش اومد : « آره بابا ... من که دنبالشون نیفتادم ... تو این مملکت ‏، اگه کیفتو قاپ زدن ، خریته بخوای جیغ و داد کنی ... هیچی که دستتو نمیگیره ، هیچ ، تازه گلوتم پاره ‏میشه با موتور بودن ، در رفتن نامردا ... منم رفتم شکایت کردم ... »‏
فرهاد سرزنشگر پرسید : « حواست کجا بود ؟ »‏
پانتی نیشخند زد : « پی تو ... »‏
فرهاد ذوق کرد : « جون من »‏
پانتی ، نیشخندش رو جمع کرد : « ذوق نکن عین بچه ها ، رفته بودم لب تاب برات بخرم ، لب تابت دستم ‏بود کیفمو گذاشتم رو سقف ماشین ، با کارتن لب تاب ، تا درو باز کنم ، یارو کیفو قاپید ... »‏
فرهاد جدی شد : « چرا به من خبر ندادی ؟ » ‏
پانتی ، رک و صادقانه جواب داد : « نخواستم به تو زنگ بزنم ، پیش خودت فک کنی میخوام نازتو بکشم ... ‏زنگ زدم فراهت اومد »‏
فرهاد ، ابرو بالا داد : « آره ؟ » ‏
و با یه حرکت ، پانتی رو به روی تخت انداخت : « خودم نازتو میکشم ... از اینجا ، تا اون سر دنیا »‏
و پانتی رو تو بغل گرفت ... به عرق ریزون پانتی ، به نفس نفس زدنش و به حسهای خوب و بدی که ‏درگیرش بود ، توجه نکرد ... دستش رو دور کمر پانتی حلقه کرد و به خودش فشار داد ... پانتی ، حس ‏موهومی داشت ... هم میخواست اون وسط بمونه ، هم نمیخواست ... فرهاد غلغلکش نداد ... فقط بوسش ‏میکرد ... به اعتراض پانتی ، برای افتادن روی لب تاب باز رو تخت هم ، توجه نکرد ... ‏
نفسش رو عمیق تو گوش پانتی بیرون داد ... و اینقد تو بغل خودش نگهش داشت تا از تقلا افتاد ... از عرق ‏ریختن افتاد ... از نفس نفس زدن افتاد و مث یه بچه گربه ی رام شده ، تو بغلش آروم گرفت ... ‏
پانتی نمیدونست این چه حسیه ، خوشایند بود ... صدای نفسهای فرهاد ، منظم بود ... پر آرامش ... خب ، ‏جاش خوب بود ، تا وقتیکه صدای نفسهای منظم فرهاد به خس خس تبدیل نشه ، خوب بود ... نمیخواست ‏دوباره اون خس خس حیوونی رو به گوش بشنوه ... ‏
چشماشو بست و سرش رو تو سینه ی فرهاد ، فرو کرد ... خواب نبود ، ولی نفهمید چقد گذشت ... فقط ‏سرش رو تو سینه فرهاد فرو کرده بود و به ریتم منظم نفسهاش گوش میداد و مواظب بود ، این ریتم ‏یکنواخت ، تند نشه ، پر صدا نشه ... ‏
فرهاد ، زمانیکه از آرامش و حس خوب پانتی مطمئن شد ، دستش رو از دور پانتی برداشت ... روی ‏موهاشو آروم بوسید ... پانتی ، هنوز تشنه اون آرامش بود ، با اینحال ، لازم بود جلوی سیراب شدنش رو ‏بگیره ... باید پانتی دنبال امینت میگشت ... باید احساس نیاز رو درک میکرد ... ‏
براش ، کنترل اینهمه هیجان ، سخت بود ... ولی اگه میخواست پانتی رو ، به بغلش معتاد کنه ، بهتر بود نه ‏خودش سیر میشد ، نه میذاشت اون سیر بشه ... عصبی ، ولی با قیافه ای تصنعی ، از کنار پانتی نیم خیز ‏شد ... پانتی ، متعجب به فرهاد نگاه کرد ... ‏
فرهاد ، سخت به پانتی نگاه کرد ... سینه اش رو صاف کرد ... تو گوشش رو خاروند : « میرم برات یه ‏چیزی آماده کنم بخوری ... آدم گشنه ایمون نداره ، چه برسه به خواب »‏
پانتی حرص خورد ... حس خوبی که گرفته بود ، پرید ... صدای ضربه های آروم قلب فرهاد ، هنوز تو ‏گوشش گامب گامب میکرد ... دستی به گردنش کشید و مهره های گردنش رو ماساژ داد ... : « میرم رو ‏نقشه های امیر کار کنم »‏
فرهاد ، عصبی ، داخل لپش رو گاز گرفت ... از روی تخت بلند شد ... اخم کرد : « چه لزومیه ؟ ... چرا ‏خودش کار نمیکنه ؟ ... اصلا تو چه احتیاجی داری تو خونه کار کنی ؟ »‏
پانتی ، لحن پر حسادت فرهاد رو تشخیص داد ... براش خوشایند بود که فرهاد به امیر حسودی کرده ... اونم ‏کی ، امیر ... از موقعی که شرایط فرام رو قبول کرده بود و با فرهاد ، رفت و آمد راه انداخته بود ، نتونسته ‏بود امیر رو به کل از ذهنش بیرون کنه ... دوستش بود ... دوستی قابل اعتماد و محکم ... فرهاد ، با امیر ‏کنار اومده بود و حضورش رو تو زندگی پانتی ، پذیرفته بود ... ‏
خب ، امیر ، با اونهمه زیر و رو کردن فرام و ، اطمینانی که پروانه ، بعنوان پسر دوست و آشنای قدیمی فرید ‏، بهش داشت ، تونسته بود پرونده سفیدی از خودش بجا بذاره و قبل از اینکه حتی فرهاد به ایران برگرده ، ‏جایگاهش رو بعنوان یه دوست ، تثبیت کنه و ذهنیت مثبتی از خودش جا بندازه ... حد و حدودش رو ‏میدونست و پانتی هم چشم بسته ، بهش اعتماد داشت ...‏
فرهاد عادت کرده بود ، گاه و بیگاه پانتی رو شونه به شونه ی امیر محتشم ببینه و بهتر دیده بود ، به این ‏مسئله ، منطقی فکر کنه ... چه اشکالی داشت اگه امیر محتشم ، بعنوان یه دوست خانوادگی ، بین جمع ‏خودش و پانتی ، حضور داشته باشه ... ‏
وقتی رسما پانتی ازش خواسته بود ، با امیر بیشتر آشنا شه ، با کمال میل پذیرفته بود و از اونجا که خودش ‏رو ، در مقابل پانتی ، ضعیف و غیر قابل اعتماد دید ، سعی کرد با صمیمیت بیشتر با امیر محتشم ، هم حسن ‏نیتش رو به پانتی ثابت کنه که بدونه ، از طرف فرهاد تحت کنترل نبوده و نیست ، و هم اینکه ، بهرحال ، ‏پانتی با امیر صمیمی بود و امیر میتونست به فرهاد ، تو آروم کردن پانتی و وابسته شدنش ، کمک کنه ... ‏
علاوه بر اون ، فرهاد ، بار عظیمی رو دوشش بود که ، تقسیم اون با یه دوست ، راحت تر بود ... خیلی زود ‏به امیر محتشم اعتماد کرد و خیلی زودتر باهاش صمیمی شد ... اخلاقشون ، وجه اشتراکاتی داشت که به ‏خودی خود ، جذب هم میشدن ... حالا ، امیر هم باری روی دوشش داشت ، که سنگینی اون ، روی دوش ‏فرهاد ، کمتر حس میشد و سبک تر شده بود ... ‏
خیلی از اخلاقهای پانتی و عادتهاش ، تو دست امیر محتشم بود ، که با کمال میل ، به فرهاد منتقل میکرد تا ‏این خانواده رو به صلح و آرامش برسونه ... امیر محتشم ، شناخت دقیقی از پانتی داشت و البته ، نگاهی ‏بیطرف ...‏
گاهی به فرهاد حق میداد و گاهی به پانتی و از نقطه نظر یه شخص ثالث بی منفعت ، خوب روی مشکلات ‏زندگیشون سیطره داشت ... مرد دنیا دیده و پر تجربه ای بود که ، گاهی با کم کردن حمایتش از پانتی ، اونو ‏به سمت فرهاد هول میداد ... و گاهی با فشار آوردن به فرهاد ، اونو به پانتی نزدیک تر میکرد ... ‏
ماهها پیش ، وقتی تازه پانتی با امیر محتشم دوست شده بود ، پروانه ، عاجزانه ازش تقاضا کرده بود ، قسمش ‏داده بود و مدیونش کرده بود ، مث یه برادر در کنار پانتی بمونه ... سر بسته بدقلقی و مشکلات روحی و ‏زندگی پانتی رو براش گفته بود و نیازش به داشتن یه دوست خوب و حمایتگر رو تاکید کرده بود و به خاک ‏پدرش قسمش داده بود هیچوقت پانتی رو تنها نذاره و همیشه ، هواشو داشته باشه ... ‏
پروانه ، از طرف دوستهای ناباب پانتی ، احساس خطر کرده بود و از امیر محتشم خواسته بود تا با جذب پانتی ‏به سمت خودش ، پای رفت و آمدش رو با اون دوستها ، کوتاه کنه ... امیر ، تو کمترین مدت ، با صمیمیت ‏یه دوست بی طرف ، و با حمایت یه برادر بزرگتر ، موفق شده بود پانتی رو به خودش بچسبونه و از همه ‏پاشو ببره ... پانتی به حرفش بود و مث موم تو دستهاش ، میچرخید ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
عنوان جاسوس دو جانبه بودن ، برای امیر محتشمی که هم دوست قابل اعتماد پانتی بود ، هم شریک ‏رازهای مگوی فرهاد ، بی انصافی بود ... شاید امیر محتشم حق داشت زیادی از پانتی ، بخاطر اون مدل از ‏کوره در رفتن و چرت و پرت گفتنش ناراحت بشه ... با اینحال ، فرهاد میدونست که قصد امیر محتشم ، از ‏قهر کردن با پانتی ، بازم هول دادن اون به سمت فرهاده ... ‏
از امیر محتشم ، تو دل سپاسگزار بود ... ولی اینکه پانتی ، وسط هر حس پر شورش و تو اوج احساسات ، بازم ‏به یاد امیر محتشم بیفته ، یه مقداری سنگین بود که فرهاد با اعتراض به کار نیمه شبونه ی پانتی برای امیر ، ‏این حسادت رو نا محسوس و کنترل شده ، نشون میداد ... ‏
پانتی اخم تصنعی ی ، روی پیشونی نشوند ... : « اون بیشرف ، به محض اینکه بشینه تک و تنها رو نقشه ‏هاش کار کنه ، کل شرف کاریشو به گه میکشونه ... چطور میتونم بذارم بازم دست ببره تو نقشه ها و هر چی ‏ریسیدم پنبه کنه ... تو هم بهتره به کار کردن من حساس نباشی ... قبلا برای فرار از تنهایی ، کار از بیرون ‏میگرفتم ، ولی ، خیلی وقته دیگه بجز کارهای امیر محتشم ، کار کس دیگه ای رو قبول نمیکنم ... »‏
فرهاد ، پر حرص تر ، دستی تو موهاش کشید ... حسش برای خودش هم تازگی داشت ... قبلا ، هیچوقت ‏به این مسئله ، غیر منطقی نگاه نکرده بود ... دلیل این برخوردش رو ، خوب میدونست ، غیر منطقی و غیر ‏صادقانه ست ... و بله ، تو بغل پانتی بود ... برای اون که عادت نداشت حس شه*وانیش رو ، با این ‏شدت سرکوب کنه ، سخت بود و عصبی شده بود و دنبال بهونه میگشت ... بهونه ای بهتر از امیر محتشم ‏پیدا نکرده بود ... ‏
نفس عمیقی کشید و سعی کرد ، حس منفی ای که پیدا کرده رو ، از خودش جدا کنه ... پانتی ، روابطش با ‏امیر محتشم ، تعیین شده بود و حد و مرز داشت ... همینطور شناخت خوبی رو امیر متحشم داشت ... امیر ، ‏شاید مث فرهاد ، با خیلی ها رابطه برقرار کرده بود و بی تجربه نبود ، اما دقیقا مث خودش ، هیچوقت دنبال ‏ناموس کسی نبود ... ‏
امیر محتشم ، صادقانه براش تعریف کرده بود که ، روز اول که پانتی رو دیده بود ، رو مغزش رژه رفته بود و ‏وسوسه شده بود اونو بدست بیاره ، ولی همون موقع که شناسنامه ی پانتی رو ، تعویض کرده بود و فهمیده ‏بود پانتی شوهر داره ، دندون لق این فکر رو از دهن کشیده بود و ذهنش رو از ناموس دیگرون ، خالی کرده ‏بود ... ‏
زیر لب ، لعنتی ای نثار خودش و افکار مسمومش کرد و مچ پانتی رو به دست گرفت : « پاشو بریم ... تو ‏کارتو بکن ، منم برات یه چی آماده میکنم بخوریم ... تو هم به جای اینکه بشینی چشماتو کور این نقشه ها ‏کنی ، بده خود امیر روشون کار کنه و آخر کار ، بازبینیشو تو انجام بده تا نتونه زیر آبی بره »‏
پانتی خندید : « فکر خوبیه ... » نمیخواست فرهاد رو حساس کنه ... ‏
فرهاد لبخندی زد و دستش رو دور کمر پانتی حلقه کرد و اونو به خودش نزدیک تر کرد ... ‏
ساعت حرکتشون ، نه و نیم شب بود ... پانتی باید صبح میرفت سر کار ... خب یه چند ساعتی خوابیده بود ‏‏... با اینحال ، خمیازه کشون روی نقشه ها کار کرد ... ساعت شیش و نیم بود که آخرین نقشه رو روی ‏فلش میموری ، سیو کرد و خمیازه کش داری کشید ... ‏
فرهاد ، روی مبل خوابیده بود ... پانتی ، به صورتش خیره شد ... نگاهش ، از زیر خمیازه ی کشدار ، تار ، ‏روی تک تک اجزای صورت فرهاد ، چرخید ... هیچوقت ، پیش زمینه ای در مورد قیافه ی امید ، از خودش تو ‏ذهن نداشت ... ولی الان ، هر چی فکر میکرد ، نمیتونست به جز این قیافه ی خوابیده ، با پلکهای بسته رو ‏، تجسم کنه ... ‏
فرهاد ، یه عمر بود که تو ذهنش حک شده بود ... پانتی ، ناخواسته ، زیر و روی زندگیشو ، برای امیدی که ‏نمیشناخت ، رو دایره ریخته بود و این ، برجسته ترین قسمت مثبت دوستیش با امید بود ... فرهاد ، از زیر و ‏بم زندگیش ، خبر داشت و پانتی ، لازم نبود در مورد چیزی بهش توضیح بده ... خوب با ترس و بغض و ‏کینه و نفرت پانتی آشنا بود و لازم نبود پانتی ، با اخم و تخم و با ادا و اطوار ، به انواع و اقسام مختلف ، اینها ‏رو نشونش بده ... ‏
فرهاد ، بعنوان امید ، به پانتی غیرت نشون داده بود ، عشق نشون داده بود ، حساسیت های مردونه نشون ‏داده بود ، توجه نشون داده بود و پانتی ، همیشه حس خوبی بهش داشت ... از موقعی که فرهاد ، برگشته بود ‏و پانتی با فرام قرار و مدار گذاشته بود ، به نوعی امید ، خواه ناخواه کمرنگ تر شده بود ... هم به خواست ‏خودش که کمتر با پانتی چت میکرد و هم به خواست پانتی که کمتر احتیاجی به امید نامی داشت ... ‏
از حس اینکه شیش ساله ، برای فرهاد ، اونقدری مهم بوده که شبانه روز بشینه و چکش کنه و باهاش درد و ‏دل کنه و زیر و روشو بشناسه ، حس خوشایندی داشت ... خب ، همیشه یه جای کار فرهاد ، براش میلنگید ‏‏... الان فک میکرد ، این لنگیدن کمتره ... نامحسوس تره ... ‏
اینکه فرهاد ، چطور تو دوبار اومدن و رفتن ، اونقدری تحت تاثیر پانتی قرار گرفته که اینجور به آب و آتیش ‏میزنه تا بدستش بیاره ، براش غیر قابل هضم بود ... و بله ، الان ، خوب میدونست که فرهاد ، ذره ذره ، از ‏پشت همون مانیتور ، بهش وابسته شده و شاید حتی عاشقش شده باشه ... پس معقوله که بیفته دنبالش و ‏برای بدست آوردنش ، از خیر خوشیهای کاذبش بگذره ... ‏
پانتی ، حتی وجود دلیل محکمتری رو ، لازم نمیدید ... از نظرش ، همین کافی بود تا فرهاد ، دنبال زنده ‏کردن رابطه ی فراموش شده ی شونزده سال پیش باشه ... ‏
پانتی ، سعی میکرد ، جدای از حس بد نابالغش ، به عنوان یه دختر بالغ و دم بخت ، به فرهاد نگاه کنه ... ‏صورتش رو ، هیکلش رو ، گرمی بغلش رو ، طعم آرامشی که از جمع شدن تو بغلش حس میکرد رو و اون ‏مزه ی گس بوسه هایی که به روی جای جای بدنش تجربه کرده بود ، مرور کرد ... ‏
همیشه از اینکه ، یه طرفه ، جزو مستملکات فرهاد باشه ، رنج میبرد ... سخت بود که مال کسی باشی و ‏بهت اشراف داشته باشه و اون مال تو نباشه ... فرهاد ، مال اون نبود ... حسش نکرده بود و داشتنش رو ‏تجربه نکرده بود ... الان چی ؟ حس مالکیتی داشت که بارها به خودش ثابت شده بود و نمیتونست نا دیده ‏بگیرش ... ‏
از اینکه فرهاد ، مال اون باشه و سهمش از داشتنش ، کمتر از همه باشه ، حرصی شد ... روی چاردست و پا ‏، مسیر بساطش پای لب تاب ، تا کاناپه ی روبرویش که فرهاد به روش خوابیده بود رو ، طی کرد ... ‏روبروی فرهاد ، تو فاصله ی کوتاهی نشست و خیره تر به صورتش زل زد ... ‏
وسوسه شده بود ، دستش رو به حجم موجود روبروش بکشه و مطمئن بشه ، هست و صد در صد ، تمام و ‏کمال مال خودشه ... آروم ، روی صورت فرهاد دست کشید ... گرمی پوست زنده اش و نرمی موهاش رو ‏، احساس کرد ... حقیقی بود و قابل لمس ... لبخندی زد ... هم امیدش رو داشت و هم فرهاد رو ... ‏
فرهاد ، با حس وزن ثقیل نگاه پانتی به روش ، چشم باز کرد ... لبخند پانتی ای که اینهمه نزدیکش بود ، ‏خواب رو از سرش پروند ... نیم خیز شد و پانتی رو که اعتراض میکرد ، با دو دست به سمت بالا کشوند ... ‏کنار خودش ، به زور تو فضای کم کاناپه ، جا داد ... پانتی هراسون به ساعت نگاه کرد ... ساعت ، نزدیک ‏هفت بود و زیادی دیرش شده بود ... ‏
به زور خودش رو از حلقه ی محکم دورش باز کرد و اعتراض کرد : « چیکار میکنی دیوونه ، ولم کن دیرم ‏شده ... » ‏
دست فرهاد شل تر شد ... پانتی به طرف دستشویی حرکت کرد ... خواب ، چشمهاشو میسوزوند و باهاش ‏مبارزه میکرد ... آبی به صورتش زد و برای آماده شدن ، به سمت اتاق خوابش حرکت کرد ... از تو کمد ‏مانتوی اداریشو بیرون کشید ... از عقب کشیده شد ... ‏
بازوش تو دستهای فرهاد بود : « بیخیال کار ... امروز چارشنبه ست ، خیلی هم چارشنبه ها کار میکنین ، که ‏میخوای بری ؟ ... بیا بگیر بخواب ... »‏
پانتی ، پر اخم نگاش کرد : « کی گفته ؟ ... من اصلا عادت ندارم از زیر کار در برم ... »‏
فرهاد ، لپش رو کشید : « تو رو نمیگم خانم ... از وجدان کاریت خبر دارم ... کلا شرکتتون رو میگم ... ‏چارشنبه ها تق و لقه ... بمون ، خودم برات یه برگه ی پزشکی میگیرم ، مرخصی استعلاجی برات رد کنن ‏‏»‏
پانتی توپید : « تمارض ؟ ... متاسفام ، نمیتونم ... میرم سر کار ... »‏
مانتوشو ، روی تاپ تنش ، به تن کرد ... از توی کمد ، شلوار مشکی اداریشو بیرون کشید ... به فرهاد نگاه ‏کرد ... بیخیال ، وسط اتاق ایستاده بود ... طعنه زد : « اجازه میدی ؟ » و شلوارشو نشون فرهاد داد ... ‏
فرهاد ، بیخیال ، زبونش رو بین دندونهای نیمه بازش ، حرکت داد و به گوشه ی لبش کشوند ... پوزخند زد ‏‏: « مرده ی همین وظیفه شناسیتم ... » با حرص ، پشتش رو به پانتی کرد و از اتاق بیرون رفت ... لحنش پر ‏طعنه بود ... ‏
پانتی ، سریع آماده شد ... کاغذ یادداشتی از روی میز سیستمش برداشت ... لب تاب فرهاد رو که فایلهاش ‏، کامل منتقل شده بود ، خاموش کرد و روی میز سیستمش گذاشت ... برای امیر محتشم ، یادداشت ‏کوتاهی نوشت ... وسایلش رو جمع کرد ... ‏
ضربه ای به پیشونیش زد ... پاسش هم تو کیفش به سرنوشت بقیه دار و ندارش دچار شده بود ... باید ، تو ‏اولین فرصت ، اول اعلام سرقت میکرد ، بعد هم درخواست صدور مجدد میداد ... امروز هم ، اگه شانس ‏میاورد ، برای ورودش با مشکل مواجه نمیشد ... در غیر اینصورت ، باید با آقای معین تماس میگرفت تا ‏اجازه ی ورود براش صادر کنه و این خودش کلی دم درب ، معطلش میکرد ... ‏
فلش میموری رو از روی لب تابش برداشت و زیر لب ، خداحافظی آرومی از فرهاد کرد ... فرهاد ، سرد ، به ‏سلامتی گفت ... پانتی شونه بالا انداخت ... خودش ، امروز کار داشت یا نداشت ، به پانتی ربطی نداشت ، ‏ولی پانتی ، نمیتونست بیخیال باشه ... ‏
به سرعت به سمت شرکت رفت ... خسته بود ... دم در با مشکل روبرو نشده بود ... فلش رو برای راحتی ‏امیر محتشم ، همراه با یادداشت ، به آقای خسروی داد و برای امیر ، اس ام اسی فرستاد تا دیگه برای ‏گرفتنش ، زحمت تا آپارتمان پانتی رفتن رو نکشه ... کارهای اداری پاسش رو انجام داد و وقتی مطمئن شد ‏کار مفیدش تو شرکت ، تو کمترین راندمانه ، مرخصی نیم روزه ای تنظیم کرد و به منشی آقای معین ‏تحویل داد ... ‏
وقتی در آپارتمانش رو باز کرد ، به کل فراموش کرده بود ، مردی به اسم شوهر ، تو خونه اش بوده ... از ‏همون دم در ، مث همیشه ، شروع کرد به در آوردن لباسهاش و میشوی بیچاره رو ، از گرسنگی نجات داد و ‏روی سرش رو بوسید ... به سمت اتاق خوابش حرکت کرد و از دیدن فرهاد ، تو تختش ، تقریبا شوکه شد ‏‏... .
شلوارش رو با شلوارک راحتی ی تو خونه ، عوض کرد ... فرهاد ، کنج ترین گوشه ی تخت خوابیده بود ... ‏دلش مالش رفت ... حس خوب گرمای بدنش رو تجسم کرد ... با خودش درگیر شد و نتونست با وسوسه ‏ی زنونش مبارزه کنه ... اتاق سرد بود و باد کولر ، به روی پوستش ، دلچسب ... فرهاد ، زیر پتو به پهلو ‏خوابیده بود ... ‏
چشماشو به روی هوسها بست ... وسوسه برانگیر بود ... حوله ی نیم تنه ی طرحدارش رو برداشت ... تو ‏حموم هول خورد ... آب ولرم ، خوبش که نکرد ، هیچ ، بدتر شد ... تو آینه ی مات و مه گرفته ی حمام ، ‏خودش رو نگاه کرد ... ‏
واژه های فرهاد ، تو ذهنش بالا پایین میشد و اکو میگرفت و تکرار شونده تو مغزش بر میگشت ... پَن ... ‏وحش ... س ک س ... چشماش ، باز و کشیده شده بود و مردمکش از حد گشاد تر ... ابروهاش ، نامرتب ‏، رو به پایین سُر خورده بودن ... لبهاش ،بی رنگ و برجسته شده بود و چروک داشت ... موهاش ، فر تر از ‏همیشه ، حالت گرفته بود ... گونه هاش ، گر گرفته و برجسته تر شده بود و روی پوست سینه اش ، دون ‏دون های برجسته ای از رستنگاه مو ، نمایان بود ... حوله رو به تن کشید ... ‏
آروم و بی صدا پا به اتاق گذاشت ... فرهاد ، به همون حالت ، تو خواب عمیق بود ... آرواره ها و مفاصل ‏فکش ، به مبارزه با لبهاش بلند شده بودن ... لبهاش نیمه باز بود و آب موهاش خوب کشیده شده بود و تنها ‏رطوبتی از اونهمه خیسی به جا مونده بود ... دونه های درشت آب ، روی بدنش ، خودش رو به یاد لیوان ‏ویسکی ای تگری ، با دونه های عرق کرده از دیواره ی لیوان می انداخت ... ‏
نخورده ، حس مستی به زیر پوستش تزریق شده بود ... تاپ گشاد ترکیبی از ساتن و حریر سفیدش رو پوشید ‏و شلوارک فاق کوتاه خوش کپی هم به پا کرد ... باز خیره به فرهاد نگاه کرد ... حسی موذیانه ، وادارش کرد ‏از روی کنسول آرایش ، تیوب کرم لوسیون بدنش رو برداره ... مقداری کرم به کف دستش ریخت و نرم و ‏با احساس ، به بدنش کشید ... نفسهاش ، عمیق و مقطع بود ... ‏
آروم ، گوشه ی پتو رو کنار زد ... ضربه های قلبش رو حس میکرد ... احساس میکرد به منطقه ی ممنوعه ‏ای پا گذاشته ... دلهره ی خوشایندی داشت ... مث لذت اولین پکی که به یه نخ سیگار زده بود ... تو ‏هفده سالگی ، پشت ساختمون نمازخونه ی مدرسه ، لا به لای نیمکتهای زوار در رفته ی از رده خارج ، از ‏دست همکلاسیش ... پر دلهره ، ولی لذت بخش و پر هوس ...‏
و بله ... پانتی هوس داشت ... شرم آور بود ؟ ... نه ، اگه هوس بد بود که اینهمه دختر و پسر هوس باز تو ‏هم نمیلولیدن ... درزا کشید ... چشمهاشو بست و بوی گس فرهاد رو به ریه فرو برد ... سینه اش بالا و ‏پایین میشد ... انگشتهاش ، پر وسوسه ، روی فضای بینشون ، به حرکت در میومد و سخت باهاش مبارزه ‏میکرد ... ترس نداشت ... ولی قلبش ... قلبش پر تلاطم به سینه اش میکوبید ... بوی فرهاد ، مستش ‏میکرد و هوش از سرش میپروند ... مطمئن بود عقلش زایل شده ... ‏
پلکهاش رو میبست و حس میکرد مردمک چشمهاش ، از سینه اش لرزون تر ، پشت پلکهاش ، میلرزن و ‏گامب گامب ، خودشونو به دیواره ی پلک میکوبن ... کلافه بازشون میکرد ... موهای بدنش سیخ شده بود ‏‏... دلش پیچ میخورد و عضلات شکمش ، بشدت و برجسته ، منقبض و منبسط میشد ... ‏
نوک انگشتهای پاش رو تو هم قلاب میکرد و به روی هم میپیچوند و میسایید ... مبارزه ی سختی بود که ‏ترس ، کمتر از بقیه ی حسها ، توش نقش داشت ... زبونش رو به روی لبهاش میکشید و تر میکرد ، باز هم ‏به ثانیه نکشیده ، خشک میشد ... تابحال ، این مدل کلافگی رو تجربه نکرده بود ... ‏
سعی کرد پشتش رو به فرهادِ خوابیده بکنه ، و بخوابه ... نشد ، نمیشد ... دستش رو ، با کلافگی ، به روی ‏گردنش کشید و نرم و آروم به روی برجستگی سینه اش کشوند و از روی اون به برجستگی باسنش سُر داد ، ‏و از اونجا به روی رونهاش ... حس میکرد ، دوست داره لمس بشه ... حس عجیبی بود ... ‏
یه عمر عادت کرده بود خودش رو از لمس شدن ، دور نگه داره و الان ، با این شدت ، دلش هوس لمس ‏شدن کرده بود ... سینه اش تند تر و با شتاب بیشتر ، بالا و پایین شد ... کلافه به سمت فرهاد برگشت ... ‏ترس رفته بود و ، غرور ، جاشو تمام و کمال گرفته بود ... با تموم وجود ، سعی کرد غرورش رو حفظ کنه ... ‏
بازم غلت زد و پشت به فرهاد داد ... دستی ، نرم ، به روی پوست بدنش لغزید ... رعشه ای به بدنش افتاد ‏که لرزشش ، موهای بدنش رو سیخ تر کرد و حس کرد تموم سطح پوستش ، دون دون شده ... شکمش ، ‏با فشاری چنگ شد و به عقب کشیده شد ... چشمهاشو محکم به روی هم فشار داد ... ‏
پرسینگ روی نافش ، به بازی گرفته شده بود و با کوچکترین تکون زنجیر ظریف و آویزونش و حس فلز سرد ‏روی پوست شیکمش ، سلول سلول خاکستری مغزش رو از کار مینداخت ، و آلزایمری عمیق از تجربه های ‏ناخوشایند گذشته ، به جونش مینداخت ... نرمی و روونی ساتن لباسش ، کلافه ترش میکرد ... ساتن نرم ، ‏زیر دست فرهاد بود ولی ، دل و روده ی پانتی رو تو هم میپیچوند ... ‏
نیم تنه ی لخت فرهاد رو ، روی دونه دونه ، مهره های ستون فقراتش حس میکرد ... سینه اش تند تر بالا و ‏پایین شد و اون حس پر دلهره و مضطرب ، شدیدتر دل و روده اش رو به هم پیچوند ... نفس داغی به نرمه ‏گوشش خود و نرمی موهای فرهاد رو ، به روی گودی گردنش حس کرد ... خودش رو سفت گرفته بود و ‏تک تک عضلاتش رو ، منقبض کرده بود ... ‏
از فرق سرش ، تا نوک انگشتهای پاش رو ، در تماس با بدن گرم فرهاد ، حس کرد ... نفسهای عمیق و بی ‏صدا کشید ... توان حبس کردن نفسهاشو نداشت ... پوست شکمش ، زیر انگشتهای گرم فرهاد ، چنگ میشد ‏و بیتاب ترش میکرد ... سست شد و هر چی تلاش کرده بود تا عضلاتش رو سفت و منقبض نگه داره نشد ‏‏... ‏
نفسهای گرم ، زیر گوشش داغ تر شد ... پوست گردنش از لمس لبهای فرهاد ، میسوخت ... تر میشد و ‏رطوبتش ، نابودش میکرد ... دستی ، از زیر سرش حرکت کرد و از لای گودی گردنش ، به وسط دو سینه ‏بیتاب و پر تحرکش ، روی جناق سینه اش ، محکم شد ... ‏
فشار روی سینه اش ، به عقب کشوندش و فاصله اش از هیچ ، کمتر شد ... حل شده بود و ذوب میشد ... ‏اونقدری که ، حتی صدای خس خس نفسهای تو گوشش هم ، نمیتونست مجبورش کنه ، از این تن گرم پر ‏نوازش ، فاصله بگیره ... ‏
آرامشی ، توام با بیتابی به دلش چنگ مینداخت ... پاهاش رو تو هم قفل کرد و از بین دو پای فرهاد رد ‏کرد و خودش رو محکم تر ، بهش چسبوند ... حس خوبی بهش داد و تقریبا ، فکر میکرد بیهوش شده ... ‏لرزش زیر پلکهاش ، آروم شد ... و سستی بدنش ، به بالاترین حد ممکن رسید ... تک تک سلولهای ‏عصبیش ، حس میگرفت ... ‏
لمس میشد و این لمس شدن ، حال خوبی بش میداد ... با آرامشی که براش بشدت غریب بود ... سینه ‏های پر تپشی رو به روی ستون فقراتش حس میکرد ... جفت پایی که به روی پاهای تو هم قلاب شده اش ‏قفل شده بود و نفسی که پر صدا و گرم به پشت گوشش میخورد و نوک انگشتهایی که نرم ، به روی جای ‏جای بدنش میلغزید ... به خواب رفت ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۳۰

بعد از صبحونه ، باز هم فرام و فرهاد ، درمورد وضعیت مادرشون ، بحث کردن ... پانتی ، سعی کرد کنار ‏غزاله وسایل نهار رو آماده کنه ... از خودش خنده اش گرفته بود ... شده بود ور دست غزاله و حکم نوچه ‏اش رو داشت ... بعد از نهار ، جلسه ی خانوادگی ادامه داشت ... ‏
دینا بر میگشت ... اونم برای همیشه و اونم ظرف چند روز آینده ... و سنیه خانوم ، بالاخره مجبور شد بخاطر ‏آینده ی دینا ، دل از این شهر بکنه و بالاخره به فروش خونه رضایت بده ... پنجشنبه بعد از ظهر بود و ‏فرصتی برای دید و بازدید با اهل قبور ... فرام ، مادرش رو ، و زنش رو سوار آژانس کرد و همراهشون به ‏دیدار پدر رفت ... ‏
پانتی میخواست کم کاری گذشته اش رو جبران کنه ... از فرهاد خواست تا اونا هم برای دیدار با شمس ‏بزرگ به قبرستون برن ... فرام برای راحتیشون ، ماشینش رو به فرهاد داد ... پانتی ، آماده شد و در کنار ‏فرهاد ، خیلی قبل از غروب آفتاب ، به سمت قبرستون راه افتادن ... ‏
فرهاد ، فرصت هیچ جبرانی رو به پانتی نداد ... خب ، مرد بود و تحت تاثیر قرار نمیگرفت ... دقایقی بالای ‏سنگ قبر پدر ایستاد و خیلی زود تر از اینکه فرام و بقیه به قبرستون برسن ، پانتی رو از روی سنگ سیاه قبر ‏بلند کرد ... ‏
بی محبت نبود ولی ، خیلی مسخره بود که به سنگ سیاه قبری ، دل بسته تر از خاطرات پر رنگ قدیمی ‏باشه ... پدری که برای رسیدن اونها به اینجا ، از هیچ چیزی ، حتی دینش هم دریغ نکرد ... شمس بزرگ ، ‏گرچه اشتباهاتی هم داشت ، ولی حقیقتا یه پدر نمونه بود ... ‏
فرهاد ، پدر بود و احساسات شمس رو بیشتر درک میکرد ... شمس ، براش کم نگذاشته بود و یه عمر تلاش ‏کرده بود و ریال ریال جمع کرده بود و برای حتی الواتی فرهاد هم پول فرستاده بود ... دلش برای پوریا تنگ ‏شد ... ‏
مچ دست پانتی رو گرفت : « بابامو بخشیدی ؟ »‏
پانتی متعجب ، نگاه کرد : « منظورت چیه ؟ »‏
فرهاد آه کشید : « این بابام بود که با اون پیوند برادری مسخره ، تو رو تو این مخمصه انداخت ... اونو ‏میبخشی ؟ »‏
پانتی ، پوفی کشید ... فرهاد دنبال بخشش بود ... اول از خودش و حالا باباش ... ولی پانتی هیچ کینه ای ‏از اون مردی که کوچیکترین توهین و بی حرمتی ای بهش نداشت ، به دل نگرفته بود ... چی رو باید ‏میبخشید ؟ ... اون بیچاره که سهمی تو زخمهای پانتی نداشت ... ‏
فرهاد جدی بود ... از پوف صدادار پانتی ، سوء برداشت کرده بود : « من ، احساس یه پدر رو درک میکنم ‏‏... یه پدر ، هیچوقت بد بچه هاش رو نمیخواد ... مگر اینکه قبل از پدر بودن ، حیوون باشه ... پانتی ، پدر ‏من حیوون نبود ... درسته اشتباهاتی داشت ، ولی همش ، بخاطر خیر و صلاح بچه هاش بود ... این انصاف ‏نیست که تو روحش رو نیامرزی ... »‏
پانتی ، چینی به بینیش داد : « تو چطور میتونی احساس یه پدر رو درک کنی ، وقتی خودت تو جایگاهش ‏نیستی ؟ ... منم نیستم ، با اینکه یه بچه بدنیا آوردم ، حس مادری رو درک نکردم ... ولی باور کن من از ‏پدر خدابیامرز تو کینه ای به دل ندارم ... پدرت مرد خوبی بود ... من نمیدونم تو چرا نیت کردی طلب ‏آمرزش برای خودت و این و اون جمع کنی ... »‏
و با خنده ادامه داد : « نکنه میخوای بمیری ؟ » و ضربه ای شوخ به شونه ی فرهاد زد ، تا از اون حال و ‏هوای عرفانی بیرون بیاد ... ‏
فرهاد ، چشمهاش رو محکم بست و باز کرد : « اگه ... اگه بتونم خانواده ام رو تبدیل به یه خانواده خوشبخت ‏کنم و خودم هم خوشبختی رو لمس کنم ، در کنارشون ، این میشه یه مرگ با رضایت و یه تولد دوباره »‏
پانتی لب زد : « خدا نکنه ... »‏
فرهاد ، باد خنکی رو روی دلش حس کرد که نسیم تر و مهرانگیزی داشت ... با محبت ، دستش رو دور ‏باوزی پانتی حلقه کرد : « کام آن لیدی ... عجله کن ... میخوام ببرمت یه جایی »‏
پانتی ، متعجب به سمت فرهاد نگاه کرد : « کجا ... هنوز هوا خیلی گرمه ... عصر نشده »‏
فرهاد پانتی رو ، به سمت ماشین هول داد : « خب ، میریم میبینی ... دیر میشه سوار شو »‏
از در سمت راننده سوار شد ... راه از قبرستون به بیرون ، جاده رو به سمت جاده ی آبادان ، طی کرد ... از ‏شهریت خارج میشدن ... خونه ها ، بیشتر شبیه دهات بودن ... روی تابلوی نوشته بود « کوت عبدالله » ‏خب ، این اسمی نبود که پانتی فراموش کنه ... اقوام پدری ای ، این اطراف داشت ... از کوت عبدالله ‏گذشتن و فرهاد ، با سرعت بیشتری توی جاده ی اتوبان میروند ... پانتی به بیرون نگاه کرد و از کنار تابلوی ‏‏« آبادان – 80 کیلومتر » به سرعت رد شدن ... ‏
اخم کرد و متفکر به فرهاد نگاه کرد : « میخوای بری آبادان ؟ »‏
فرهاد ، لبخندی زد : « تو فک کن ... دوست نداری بری ؟ » ‏
ذهنش ، دچار خلاء شده بود و فکرش درست کار نمیکرد ... خب ، آبادان ، بد هم نبود ... حرفی نزد ... ‏
خیلی وقت بود پا به آبادان نذاشته بود ... شهری که خاطره ی خاصی از اون به ذهن نداشت ... خب یه ‏بار با عمو حمید به آبادان اومده بود ... یه بار هم ، وقتی با مادرش برای حلالیت طلبی از آقای شمس ‏اومدن ، بلیط برای اهواز گیر نیاورده بودن و توی فرودگاه آبادان ، پیاده شده بودن ... ‏
قبل از اینکه به سمت اهواز برن ، همراه مادرش برای خرید سوغات ، توی شهر گشته بودن و پانتی به چشم ‏دیده بود که چقدر خرابه های شهر ، نسبت به اون وقتا ، کمتر شده ... با اینکه موقعیت مناسبی برای خرید ‏سوغات نبود ، اما پروانه ترجیح داده بود ، مرام خوزستانی ها رو بگیره و دست خالی پا به خونه شمس نذاره ‏‏... ‏
خب ، هر وقت خانواده فرهاد ، به خونه ی پروانه میومدن ، همیشه چیزی به عنوان سوغات داشتن ، که ‏پروانه رو شرمنده میکرد ... پانتی ، این رسم رو ، هیچوقت رعایت نکرده بود ... درسته خیلی وقتها ، بنتی وار ‏رفتار کرده بود ، ولی کمتر احساس خانمانه ای داشت که وادارش کنه برای این و اون سوغاتی بخره ... ‏
فک کرد : چه خوب ... میتونم از آبادان ، با فرهاد ، یه چیزایی بعنوان هدیه ، برای خانواده اش ، مخصوصا ‏مادر فرهاد ، انتخاب کنم و ببرم ... لازم نیست وانمود کنم واقعا از تهران بفکرشون بودم ، همینکه از آبادان ‏هم براشون چیزی بخرم ، وجدان خودم رو آسوده میکنه ... با این فکر ، حس خود بزرگ بینی بهش دست ‏داد و لبخندی رو لبش نشوند ... ‏
فرهاد ، پخش ماشین رو روشن کرد ... آهنگی شاد گذاشت ، تا پانتی رو از اذهان مخربش ، خارج کنه و به ‏لبخندش ، عمق یه قهقهه رو ببخشه ... ریتم شاد آهنگ ، پانتی رو سر ذوق آورد ...‏
البنيه‎ ‎، حلوه البنيه
دختره ، دختر خوشکله ‏‎ ‎
البنيه كلها حنيه ، البنيه تعاكس بيه
دختره مهربونه ، دختره سر به سرم میذاره ‏
البنيه هلا هلا هلا‎ ‎
وای وای وای از دست این دختره
فرهاد با اشاره چشم و ابرو به پانتی اشاره میکرد ... پانتی خندید ... : « اومدی ولایت ، عربی گذاشتی ؟ »‏
الايد الايد شكليته ، و الفم الفم فديته ، و الخد بسته و بكيته
دستهاش مث شکولاته ، و من قربون اون لباش بشم ، لُپاشو بوسیدم و گریوندمش ‏
بيها شي ؟ لا مابيها ... عيني بيها شي ؟ لا ما بيها
اشکالی داره ؟ نه نداره ... عزیزم اشکالی داره ؟ نه نداره ‏
فرهاد لُپ پانتی رو کشید : « نه ، این آهنگ مورد علاقه ی فرامه ... تو ماشین فرام ، بجز آهنگهای ‏عربی ‏در مدح و ستایش غزاله و بچه هاش ، چیز دیگه ای پیدا نمیشه ... اینو همیشه برای فراهت میخونه ... ‏فراهتم ‏از دستش حرص میخوره »‏
راحت تشكتي مني الجدها ، ماعرفنا لعبها من جدها
رفت از من به بابا بزرگش شکایت کنه ، آخرم نفهمیدم کی شوخه کی جدی ‏
كل المشكله بوسة خدها ... ‏
تمام مشکل سر این بود که لپشو بوسیدم
بيها شي ؟ لا مابيها ... دادا بيها شي ؟ لا مابيها
اشکالی داره؟ نه نداره ... بابا اشکالی داره ؟ نه نداره ‏
پانتی بلندتر خندید : « نشنیدم تا حالا از این آهنگا گوش بده ... همیشه تو فاز سنتیه ... شجریان و همای »‏
فرهاد ، صدای ضبط رو آروم تر کرد : « آره ... دقیقا ... اون وقتا من پاپ و متال گوش میدادم اون وائل ‏کفوری و کاظم ساحر و شجریان ... فک کن ! همیشه سر صدای آهنگ دعوامون بود ... من بلند و پر ‏هیجان ، اون آهسته و آرام بخش »‏
پانتی به اهنگ گوش میداد و نمیتونست نخنده ... ‏
الا اجري و احضنها حضنه ، و اكرص تفاحات الوجنه
حرصی میشم و اونو محکم تو بغلم فشار میدم ، و لپای مث سیبشو گاز میگیرم
هذا الخد ماشابع منه ، بيها شي ؟ لا ما بيها ... ‏‎ ‎عيني بيها شي ؟ لا مابيها
این لپایی هستن که هیچوقت ازشون سیر نمیشم ، اشکالی داره ؟ ... نه نداره
پانتی با خنده ای تو صداش به سمت فرهاد برگشت : « تو چرا جو گیر شدی حالا ؟ ... »‏
فرهاد ، متفکر به جلو خیره شد : « نمیتونم منم حس پدری داشته باشم و جو گیر بشم ؟ ... »‏
با ذوق به سمت پانتی برگشت : « تو فک میکنی بچه ی ما چه شکلی بشه ؟ »‏
اتريك اتريك من خد ، و اتغده اتغده من خد
از لپاش صبحونه میخورم ، به جای نهار هم لپ میخورم ‏
عيني و افرش و افرش و اتمدد ، بيها شي ؟ لا مابيها شي ... دادا بيها شي ؟ لا مابيها
میخوابم جفتشو استراحت میکنم ، اشکالی داره ؟ ... نه نداره ‏
پانتی با اخم جواب داد : « اوی اوی ، تند نرو ... آدمو سگ بگیره ، جو نگیره ... من از قورباغه متنفرم »‏
فرهاد پر ذوق و هیجان زده حرف میزد : « پانتی به خدا بچه ی منو تو خیلی خوشکله ... چطور دلت میاد ‏اونو با قورباغه مقایسه کنی ؟ قسم میخورم از قیافه اش خوشت میاد »‏
تتلون في خدها و فمها ، تغمزلي و تجري على امها
لپاشو لباشو رنگ میکنه ، برام چشمک میزنه و پشت مامانش قایم میشه
الا اخذها بحضني و اضمها ، بیها شی ؟ لا ما بیها ‏
باید بغلش کنم و قایمش کنم ... اشکالی داره ؟ ... نه نداره ... ‏
پانتی اخم غلیظتری کرد : « اول برادریتو ثابت کن ، بعد ادعای ارث و میراث داشته باش ... »‏
فرهاد ، پخش ماشین رو خاموش کرد و تو حرفش پرید : « میخوای اصلا به بچه فکر نکنی ؟ دوست داری ‏یهو یه بچه غول داشته باشی که هیچ شباهتی هم به قورباغه نداشته باشه ؟ »‏
پانتی ذوق زده شد : « آره ... فک کن ... یهو یه بچه داشته باشی که تو خودش جیش اَه نکنه ... آروغ هم ‏نزنه ... دندون هم داشته باشه ، تازه بره برات نون هم بخره » و غش غش خندید ... ‏
فرهاد طعنه زد : « میخوای یکی بزا ، بده برات بزرگ کنن ... بزرگ شده تحویلش بگیر »‏
پانتی ، حس بدی پیدا کرد ... اصلا از بارداری خاطره ی خوبی نداشت ... مث بقیه ی تجربه های ‏زنانگیش ... : « من دوست ندارم شیکمم بالا بیاد ... دوست ندارم یه موجود وحشتناک تو شیکمم ، تکون ‏تکون بخوره و اینقد بترسونم که وقتی اولین بار تکونش رو تو شیکمم حس کردم از ترس تو خودم بشاشم و ‏خودمو خیس کنم ... »‏
فرهاد طعنه زد : « میخوای یکی بزا ، بده برات بزرگ کنن ... بزرگ شده تحویلش بگیر »‏
پانتی ، حس بدی پیدا کرد ... اصلا از بارداری خاطره ی خوبی نداشت ... مث بقیه ی تجربه های ‏زنانگیش ... : « من دوست ندارم شیکمم بالا بیاد ... دوست ندارم یه موجود وحشتناک تو شیکمم ، تکون ‏تکون بخوره و اینقد بترسونم که وقتی اولین بار تکونش رو تو شیکمم حس کردم از ترس تو خودم بشاشم و ‏خودمو خیس کنم ... »‏
فرهاد با محبت نگاش کرد : « اون وقتا کوچیک بودی ... خب برای من ، حس پدر شدن تو اون سن ، ‏وحشتناک بود ، چه برسه به تو ... ولی حس خوبیه ... دلت میاد این حرف رو بزنی ؟ ... یه مادر ، از تکون ‏بچه تو شیکمش ، حس زندگی پیدا میکنه ... تو اونوقتا ، مادر نبودی ، نباید هم حس مادری پیدا میکردی ‏‏... تو حتی زن هم نبودی ... تصور بارداری ، همینجوری به خودی خودش ، یه تصور ترسناکه ... ولی برای ‏تو اون زمان که حتی نمیدونستی بارداری یعنی چی ، خب طبیعتا ، ترسناک تر بوده ... ولی تو قدرت مادر ‏شدن رو داری ... یه مادر ، فقط به زاییدنش نیست ... یه مادر ، تا شب بیداری بالای سر بچه اش نکشه ، ‏مادر نیست ... پروانه خیلی مادره ... »‏
پانتی بلند و هستریک خندید : « از بچه ی خودت ، رسیدی به مادر من ؟ ... چه ربطی داره ؟ ... »‏
فرهاد ، لبخند محوی زد ... ربط داشت ... خیلی زیاد ... پروانه ، از مادری ، زیادی سهم داشت ... هم در ‏حق پانتی ، و هم در حق بچه ی اون : « ربطش اینه که تو خیلی با پروانه بد برخورد میکنی ... اون زیادی ‏به گردنت ، حق مادری داره ... من شرمنده ی اینهمه مادر بودنش هستم ... »‏
پانتی پوزخند زد : « من که یادم نمیاد در حقم مادری کرده باشه ... ولی تو رو چرا ... زیادی بهت بها میده ‏‏... اگه خیلی برات سخته اونجا باشی ، برگرد خونه ... »‏
فرهاد با چشمهای براق ، به سمت پانتی برگشت : « خب ، برای منم زیاد زحمت میکشه و واقعا من ‏شرمنده اش میشم ... مث یه مادر مواظب خورد و خوراک و راحتیمه ... اونقدری که من با پروانه ، از غزاله ‏راحت ترم ... ولی منظور من ، این نیست ... من پروانه رو بیشتر از تو میشناسم ... اون ، زیادی پیه ی ‏همه چی رو به خاطر تو به تنش مالیده ... تموم دنیای پروانه ، تویی ... »‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پانتی حرص خورد : « ساده ای فرهاد ... اون حتی نتونست جلوی سرنوشت منو بگیره که عوض نشه ... ‏یه مادر ، نمیتونه یه آدم ضعیف باشه ... اون باید ... »‏
فرهاد ، به روبرو خیره شد : « اون باید مادری میکرد که کرد ... برات شب بیداری کشید ... از جون و مال ‏و آبروش مایه گذاشت ... تو تا خودت احساس مادر بودن رو تجربه نکنی ، نمیتونی از اون همه لطفی که ‏پروانه بی منت در حقت کرده ، سر در بیاری ... تو که با اون بد برخورد میکنی ، یه جورای منو شرمسار ‏میکنی ... »‏
پانتی ، بینیشو چین داد : « به تو چه ؟ ... مامان منه ، تو چرا شرمنده میشی ؟ اون خوش خدمتی ای که ‏در حق تو میکنه هم بخاطر یه سالیه که رو سرت چتر بود »‏
فرهاد اخم کرد و با همون اخم غلیظ به سمت پانتی برگشت : « گاهی ، منو تو تصمیمام سست میکنی ... ‏چتر بود چیه ؟ ... این حرف رو آدم به یه دوست سوء استفاده چیش میگه ، نه به مادری که از جون برای ‏بچه اش مایه میذاره ... من برای پروانه هیچی نکردم ... اون ازم توقعی نداره ... ولی من ... من تموم ‏زندگیمو ، مدیون پروانه هستم ... نمیدونم تو چطور دختری هستی ... گاهی فکر میکنم ، زیادی لوس و از ‏خود راضی هستی ... من برای تو هیچ کاری نکردم و هر بلایی تو به سرم بیاری حق داری ... من کوتاهی ‏کردم ... ولی پروانه ، حقش نیست این برخورد تو ... پانتی ، یه روزی رو میبینم که افتاده باشی به دست و ‏پای پروانه و ازش طلب بخشش داشته باشی ... یه خورده قدر شناس پروانه باشی ، بد نیست ... نذار دیر ‏بشه و زمان ، فرصت جبران اشتباهت رو ازت بگیره ... پروانه ، تموم زندگیشو به پای تو سوزوند ... »‏
پانتی ، میخواست جواب فرهاد رو بده ... ولی فرهاد ، از پیچ جاده ، به داخل فرعی روند ... از دور ، ‏نخلستان پیدا بود ... اتوبان تموم شده بود ... و ماشین فرام ، هنوز تو دل جاده میروند ... پانتی ، مبهوت از ‏حواس پرتی خودش ، به جاده ای که منتهی به جهنم بود ، خیره شد ... ‏
حدسش به یقین تبدیل شده بود : « این چه جهنم دره ایه که منو آوردی ؟ »‏
فرهاد شوخ به سمتش برگشت : « دروازه ی شیطان »‏
پانتی ، تشر زد : « تو به چه حقی ، دوباره منو به این قبرستون آوردی ؟ چی رو میخوای بهم ثابت کنی ؟ ‏‏... احمق بودنمو ؟ ... آره ، من احمقم که گول تو رو خوردم و خودم رو مضحکه ی تو کردم ، تا بیاریم اینجا و ‏‏... »‏
فرهاد ، متوجه تغییر حالت پانتی بود ... برای پانتی ، خیلی مهم بود تا بار دیگه به اینجا برگرده و ببینه کی ‏بوده و فکر کنه چرا به اینجا رسیده ... پانتی ، میتونست برای همیشه ، لطفی که خدا در حقش کرده بود رو از ‏یاد ببره ... ولی باید ، باز هم اینجا رو میدید ... دخترهای اینجا رو میدید و به یاد می آورد که این او بوده ‏که مشمول لطف خدا شده ... ‏
به همت پروانه و به خواست خدا ، از قالب دخترک پابرهنه ی تاپاله جمع کن ، به پانتی بودن ارتقاء پیدا ‏کرده و اگر خدا نمیخواست ، میتونست برای همیشه ، همون دختر تاپاله جمع کنی که بود ، بمونه ... ‏
پانتی حرص خورد : « برگرد فرهاد ... نمیخوام دوباره بیام اینجا ... »‏
فرهاد ، توجهی به جیغ و داد پانتی نمیکرد ... به نظرش از لحاظ روانشناسی ، خیلی مهم بود که پانتی ، باز ‏هم این خطه رو بخاطر بیاره ... یه عمر فرافکنی پانتی ، باید از نقطه ی کور ذهنش خارج میشد و خودنمایی ‏میکرد ... فرهاد روانشناس نبود ... ولی بهرحال ، زیاد در این جور موارد کتاب خونده بود و واحد پاس کرده ‏بود ... ‏
فرهاد ، مث یه پدر جدی ، به سمت پانتی چرخید : « چرا ؟ ... پدر تو ، زاده ی همین جاست ... تو میراث ‏دار همین تیکه از زمینی ... باید به خودت بیای ... پانتی ، من نمیخوام در حقت ، باز هم ظلم کنم و بذارم ‏تو در به جهالت زدن خودت ، بازم پیش بری ... تو ، مدرنتیه بودن پروانه رو قبول نداری ، اینجا رو هم تحمل ‏نداری ببینی ، بعد چطور میخوای به تعادل برسی ... تو باید هرم گرمای خرما پزون رو ، باز هم تجربه کنی ‏تا یه چیزایی یادت بیاد و برگردی ... از من نخواه برای خوش آمدت ، این کوتاهی رو در حقت بکنم ... »‏
پانتی باز جیغ زد : « من خودم میدونم از کجا اومدم و کیم ، منو برگردون ... نمیخوام دوباره پامو بذارم تو این ‏قبرستون ... ازت متنفرم فرهاد ... ازت متنفرم ... »‏
ولی فرهاد به جیغ و التماسهای پانتی گوش نمیداد ... پانتی ، پاشو گذاشته بود توی شهری مث تهران ، و ‏برای همیشه ، این سرزمین رو فراموش کرده بود ... اون باید میدونست که موندن تو اینجا ، میتونست ‏براش آینده ای خیلی دردناک تر از الان بسازه ... پانتی زیادی قدر نشناس بود ... کنار خونه ی عمه زبیده ، ‏نگه داشت ... ‏
پانتی ، جیغ جیغاشو فراموش کرد ... خور پر از لجن ، با پشه هایی که بر فرازش پرواز میکردن ، روبروش ‏بود ... خوری که گاهی تو همین آب پر از لجن و بوی تعفنش ، لباس و ظرف میشست ... از خونه ی ‏عمه زبیده ، مخروبه ای غیر قابل سکونت مونده بود ... تنور گلی کنار در ، نیمه متلاشی شده بود ... تنوری ‏که بارها و بارها ، با دستهای کوچیکش ، توش نون پخته بود و نوک انگشتهاش رو سوزونده بود ... ‏
فرهاد ، ماشین فرام رو ، پارک کرد و از اون پیاده شد ... در سمت پانتی رو باز کرد ... پانتی ، مقاومتش رو ‏در هم شکست ... خاطرات ، قوی و زنده به ذهنش هجوم آوردن ... چه اهمیتی داشت ؟ ... فرهاد کنارش ‏بود ... اونوقتا که پانتی یه موجود مفلوک و بی پناه بود ، فرهاد تونسته بود از این جهنم نجاتش بده ، وای به ‏حال الان که فرهاد میخواستش ... ‏
آرومتر ، درحالیکه شره ی اشک از چشماش سرازیر شده بود ، پیاده شد ... فرهاد ، دستش رو بین دستهای ‏مردونه ی خودش گرفت ... پانتی ، احساس امنیت کرد ... انگار عمه زبیده ، با پاهای برهنه ، لباس و شیله ‏ی آردی ، با همون خالکوبی روی چونه اش ، به استقبالش اومده بود ... ولی پانتی ، پانتی اون وقتا نبود ‏‏... یه دختر کتک خورده سر شکسته با لباس پایین تور دار دخترونه و روسری پروانه ... ‏
فرهاد ، دستش رو محکم تر گرفت : « خب ، حالا برام تعریف کن ... از روز اولی که پاتو به اینجا گذاشتی ، ‏برام تعریف کن .. »‏
و پانتی تعریف کرد ... دیگه اشک نمیریخت ... لبخند تلخی روی لبهاش نشسته بود و یاد و خاطره ی عمه ‏زبیده و طاها حسین و یدو و زن عمو نرجس و عمو حمید و دخترهای همسایه و همه و همه رو زنده میکرد ... ‏در خونه‎ ‎ی در هم شکسته ی عمه زبیده رو باز کرد ... طاها حسین ، روی تخت نشسته بود : یدو گفته اگه ‏خوب درس بخونی ، بنتی رو میدم بت ... ‏
پانتی خندید ... بلند بلند خندید ... دست فرهاد رو گرفت و با اشتیاق بیشتری ، گوشه گوشه ی خونه ی ‏عمه زبیده رو نشونش داد ... سختیهایی که توی این خونه کشیده بود ... کتک هایی که خورده بود ... طویله ‏ای که توش زندانی شده بود ... مطبخی که توش ، چماق خورده بود و آخرش نفهمید پاش اونروز شکست ‏یا نه ... ‏
غروب ، رو به تاریکی میذاشت ... چه اهمیتی داشت ؟ پانتی هیچوقت به خودی خود ، از تاریکی نمیترسید ‏‏... حالا ، با وجود فرهاد ، میتونست باز هم بترسه ؟ ... دستش رو تو دست فرهاد تکون داد تا مطمئن بشه ، ‏هنوز هست ... هست و اونو با دنیا آشتی میده ... ‏
دقیقا جایی ایستاد که ، آخرین بار فیصل ایستاده بود و با چشمای سرخ ، دم در مطبخ ، هیز نگاش میکرد ... ‏شاید اگه اونروز عمه زبیده چهارچشمی نمی پاییدش ، طعمه ی شه *** وت فیصل شده بود و بجای نادیا ، ‏به هلاکت رسیده بود ... یاد نادیا ، قلبش رو تحت فشار قرار داد و مچاله کرد ... ‏
گنه کرد در بلخ آهنگری ، به شوشتر زدند سر مسگری ... ‏
فیصل ، توسط یدو ، فراری داده شده بود و هرگز تو زندگی ، چوب گناهش رو نخورد ... هیچوقت به عنوان ‏یه گناهکار ، کسی ازش اسم نبرد و الان ، تو دبی ، با اسم و رسم پدرش ، و پول بادآورده ، زندگی میکرد و ‏خدا میدونه چه گه خوریهایی اونجا نمیکرد ... خب ، پانتی ، از این نظر ، باید خدا رو شکر میکرد ... نادیای ‏بیچاره ، قربانی شه** وت فیصل شد ، و پانتی ، عروس فرهاد ... ‏
دلش مالش رفت و قلبش هری پایین ریخت ... به فرهاد نگاه کرد ... محبتی عمیق تو چشماش خونه کرده ‏بود ... رو نوک پنجه ی پا ایستاد و با حالتی پر بهت ، بوسه ای روی گونه ی فرهاد نشوند ... فرهاد متعجب ‏پانتی رو نگاه کرد ... ولی پانتی اصلا تو این دنیا نبود ... ‏
خب ، فرهاد میدونست که این تاثیر واکنش پانتی ، از نوستالژی غم انگیزشه ... اونچه که قصدش رو داشت ‏، کم کم داشت اتفاق می افتاد ... اثر نوستالژی ، تحت حرکات متغیر پانتی ، مشخص بود ... فرهاد ، کاملا ‏حواسش رو به پانتی داده بود و کوچیکترین حرکاتش رو زیر نظر گرفته بود ... اون از هر روانپزشکی ، بهتر ‏عمل کرده بود ... و پانتی ، کم کم داشت به حالت عادی در می اومد ... ‏
پانتی ، قدمی به سمت طویله برداشت ... فرهاد پشت سرش ، حرکت کرد ... درب طویله رو باز کرد ... ‏خب از گاو و گوساله های عمه زبیده خبری نبود ... در عوض کف طویله ، پر بود از کاه ... پانتی ، طی ‏تصمیمی آنی ، روی کاهها ، دراز کشید ... مسخ شده بود و به سقف کاهگلی طویله ، زل زده بود ... ‏
به فاصله های معین ، چندلهایی از سقف پیدا بود که به جای تیر آهن از اونها برای نگه داشتن سقف ‏استفاده شده بود ... چندلها رو شمرد ... دقیقا شونزده تا بود ... و دقیقا اندازه ی سالهای بهت و بی خبری و ‏استرس زای پانتی ... با تعجب به فرهاد نگاه کرد ... کنارش ، بی تکلف دراز کشیده بود ... بی حرف ... و ‏پانتی ، چقد به این همراهی بی گزافه گویی ، محتاج بود ... ‏
لحظه به لحظه ی زندگیشو ، در کنار عمه زبیده ، مرور میکرد و دلش بشدت برای عمه زبیده تنگ شده بود ‏‏... هوا تاریک شده بود و پانتی احتیاج داشت عمه زبیده رو ببینه ... چه اهمیتی داشت ملاقات با بهشتیان و ‏دوزخیان ، زیر اشعه ی پر تابش خورشید باشه ، یا زیر نور صاف مهتاب ؟ ...‏
با حرکتی محکم رو به جلو ، خودش رو روی کاهها نیم خیز کرد ... : « من باید برم دیدن عمه زبیده ... دلم ‏براش تنگ شده ... »‏
فرهاد ، با ریز بینی به لحن سرد پانتی توجه کرد ... حالتهای هیستریک ، یه جور بی تفاوتی ، و دلهره ای که ‏از نی نی چشماش مشخص بود ... دستش رو پشت پانتی گذاشت و روی کمرش سُروند : « پانتی ، من ‏کنارت هستم و میمونم ... به من اعتماد کن ، نمیذارم هیچ صدمه ای ببینی ... »‏
با پشت دست ، صورت پانتی رو نوازش کرد و تو چشمهای لرزونش خیره نگاه کرد ... پانتی متوجه بود که ‏مردمک چشمهای فرهاد ، از همیشه لغزون تره ... ولی واقعا هیچ واکنشی نمیتونست نشون بده ... یه جور ‏رخوت و سستی تو بند بند وجودش حس میکرد ... ‏
فرهاد ، کلافه ، دو طرف صورت پانتی رو به دست گرفت : « کنار من امنیت رو حس میکنی ؟ »‏
پانتی ، با چشمهای شیشه ای لغزون ، باز تو چشم فرهاد خیره شد ... تنها واکنشی که به سوال فرهاد داشت ، ‏باز و بسته کردن چشمش ، و انداختن سرش به پایین بود ... فرهاد ، سر پانتی رو به جلو کشید و روی ‏پیشونیش ، بوسه ای پدرونه زد و اونو سفت به خودش فشار داد ... باید احساس امنیت پانتی رو تحریک ‏میکرد ... ‏
دستهای پانتی رو تو دست محکم گرفت ... بجای استفاده از ماشین ، قدم زدن بهتر بود ... تو این فاصله ، ‏پانتی میتونست از بهت خارج بشه و دقیق تر و ملموس تر ، همه چیز رو به خاطر بیاره ... در کنارش و شونه ‏به شونه اش ایستاد و دستش رو محکم گرفت ... پانتی ، با زانوهای سست شده ، حرکت کرد و سعی کرد ‏نقطه به نقطه اون خاک جهنمی رو به یاد بیاره و آدرس رو به درستی میون بر بزنه ... ‏
شب شده بود و اطراف ، با وجود نخلستان ، خوف برانگیز شده بود ولی ... چه اهمیتی داشت وقتی فرهاد ‏اینجور دستش رو محکم گرفته بود ؟ دم خونه ی سلیمه ، نیمه باز بود و پانتی نمیدونست خانواده ای دیگه ، ‏ساکن اونجاست یا هنوز خانواده ی سلیمه اونجا زندگی میکنن ...‏
چند خونه پایین تر ، چند تا پسر بچه ، با پاهای برهنه ، هفت سنگ بازی میکردن و پانتی رو به گذشته های ‏دور بردن ... به روزی که دلش خواسته بود کنار دخترا بازی کنه و یدو ، مث همیشه ، با کتک به جونش ‏افتاده بود و اونو از بازی منع کرده بود ... پانتی ، چند سال فرصت بازی کردن رو از دست داده بود ؟ ... ‏
دم خونه ی شیخ فاضل ، چند تا مرد ، به دور پیرمردی ، حلقه زده بودن و به چاپلوسی مشغول بودن ... سه ‏تا قلیون ، میون مردها ، زغال میسوزوند و پانتی نمیدونست هنوز شیخ فاضل زنده ست یا بالاخره مرد ؟ ... ‏
از روی پل عابر چوبی تق و لقی که نه تنها بازسازی نشده بود ، که خیلی هم پوسیده تر شده بود و بی ‏امینت تر ، گذشتن ... مهم نبود می افتاد میون خور پر لجن ، فرهاد بود و اونو از آب بیرون میکشید ، حتی ‏اگه تموم خزه های خور ، دور مچ پاش ، پیچ بخوره و مث عبد ، تو آب خور کم عمق و پر لجن ، دست و پا ‏بزنه ... اون حتما خوش شانس تر از عبد بود و میتونست به کمک فرهاد ، خزه های دور پاش رو باز کنه و ‏نجات پیدا کنه ... دست فرهاد رو محکم تر تو دست فشرد ... ‏
از قسمت خوف انگیز تر نخلستون عبور میکردن ... جایی که نادیای بیچاره ، به مسلخ برده شده بود و از هم ‏دریده شده بود و عاقبت ، میون مردهای خوش غیرت خانواده اش ، سنگسار شده بود ... اگر ، در نبود فرهاد ، ‏پانتی ، با کسی رابطه ی جنسی برقرار میکرد و بعد فرهاد میفهمید ، آیا اون هم به سرنوشت نادیا دچار میشد ‏؟ ‏
به نیم رخ فرهاد نگاه کرد و بی احساس و بی تفاوت پرسید : « اگه من به تو خیانت میکردم ، با تموم هرزه ‏گریهات ، بازم منو سنگسار میکردی ؟ »‏
فرهاد ، مبهوت و پر تعجب به سمت پانتی برگشت : « تو یه زن نجیب هستی ، یه زن نجیب که نجابتت ‏منو شرمنده میکنه و عذاب وجدان اون روابط آزاد دوران بیخبری ، دست از سرم بر نمیداره ... من نمیدونم ‏در اون صورت ، اینقد شهامت داشتم و به اندازه ی تو بخشنده بودم که با تو بمونم ، یا پست میزدم ؟ ... ولی ‏اینو میدونم که اونقدری حیوون نمیشدم که تو رو برای گناه کرده یا نکرده ات ، به قتل برسونم ... مگه من ‏خدام ، که حکم سنگسار تو رو با گناه و بی گناه صادر کنم ؟ ... اگر کسی ، به خدا ... و وجود خدا ... و ‏عدالت خدا ، اعتقاد داشته باشه ، هیچوقت دست به همچین کاری نمیزنه ... من آدم مذهبی ای نیستم ، به ‏دین شما اونقدرا پایبند نیستم ، اونو با قلبم نپذیرفتم ، بلکه تحت اجبار پذیرفتم ، ولی خدا رو قبول دارم ، پس ‏به خودش اعتماد میکردم و واگذارت میکردم به همون ... همینطور خودم رو واگذار میکنم به همون تا به ‏وقتش به حسابم برسه ... »‏
پانتی حرفی نزد ... ولی درگیر بود : چرا اونوقتا ، اون فرهاد ، به اندازه ی این فرهاد قوی نبود و چرا ‏سرنوشت نادیا رو به دست شوهر آینده اش نسپرده بودن ... شاید ، اگه نادیا رو ، به دست فرهاد دیروز ‏میسپردن ، فرهاد امروز ، از گناه نکرده اون میگذشت ... آه عمیقی کشید ... ‏
قبرستون تاریک و خوف انگیز ، با نور فانوسی روشن بود ... پانتی چشمهاشو بست و به حسش اعتماد کرد و ‏از میون قبرهایی که پوشیده از تلی خاک ، از سطح زمین برجسته تر شده بودن ، رد شد ... تو این قبرستون ‏، برای مرده ی زن هم ، کمتر از مرده ی مرد ، اهمیت قائل بودن ... قبر هیچ زنی ، سنگ نداشت ، و ‏پانتی دید چقد زن تو این قبرستون خوابیده ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۳۱

بعد از صبحونه ، باز هم فرام و فرهاد ، درمورد وضعیت مادرشون ، بحث کردن ... پانتی ، سعی کرد کنار ‏غزاله وسایل نهار رو آماده کنه ... از خودش خنده اش گرفته بود ... شده بود ور دست غزاله و حکم نوچه ‏اش رو داشت ... بعد از نهار ، جلسه ی خانوادگی ادامه داشت ... ‏
دینا بر میگشت ... اونم برای همیشه و اونم ظرف چند روز آینده ... و سنیه خانوم ، بالاخره مجبور شد بخاطر ‏آینده ی دینا ، دل از این شهر بکنه و بالاخره به فروش خونه رضایت بده ... پنجشنبه بعد از ظهر بود و ‏فرصتی برای دید و بازدید با اهل قبور ... فرام ، مادرش رو ، و زنش رو سوار آژانس کرد و همراهشون به ‏دیدار پدر رفت ... ‏
پانتی میخواست کم کاری گذشته اش رو جبران کنه ... از فرهاد خواست تا اونا هم برای دیدار با شمس ‏بزرگ به قبرستون برن ... فرام برای راحتیشون ، ماشینش رو به فرهاد داد ... پانتی ، آماده شد و در کنار ‏فرهاد ، خیلی قبل از غروب آفتاب ، به سمت قبرستون راه افتادن ... ‏
فرهاد ، فرصت هیچ جبرانی رو به پانتی نداد ... خب ، مرد بود و تحت تاثیر قرار نمیگرفت ... دقایقی بالای ‏سنگ قبر پدر ایستاد و خیلی زود تر از اینکه فرام و بقیه به قبرستون برسن ، پانتی رو از روی سنگ سیاه قبر ‏بلند کرد ... ‏
بی محبت نبود ولی ، خیلی مسخره بود که به سنگ سیاه قبری ، دل بسته تر از خاطرات پر رنگ قدیمی ‏باشه ... پدری که برای رسیدن اونها به اینجا ، از هیچ چیزی ، حتی دینش هم دریغ نکرد ... شمس بزرگ ، ‏گرچه اشتباهاتی هم داشت ، ولی حقیقتا یه پدر نمونه بود ... ‏
فرهاد ، پدر بود و احساسات شمس رو بیشتر درک میکرد ... شمس ، براش کم نگذاشته بود و یه عمر تلاش ‏کرده بود و ریال ریال جمع کرده بود و برای حتی الواتی فرهاد هم پول فرستاده بود ... دلش برای پوریا تنگ ‏شد ... ‏
مچ دست پانتی رو گرفت : « بابامو بخشیدی ؟ »‏
پانتی متعجب ، نگاه کرد : « منظورت چیه ؟ »‏
فرهاد آه کشید : « این بابام بود که با اون پیوند برادری مسخره ، تو رو تو این مخمصه انداخت ... اونو ‏میبخشی ؟ »‏
پانتی ، پوفی کشید ... فرهاد دنبال بخشش بود ... اول از خودش و حالا باباش ... ولی پانتی هیچ کینه ای ‏از اون مردی که کوچیکترین توهین و بی حرمتی ای بهش نداشت ، به دل نگرفته بود ... چی رو باید ‏میبخشید ؟ ... اون بیچاره که سهمی تو زخمهای پانتی نداشت ... ‏
فرهاد جدی بود ... از پوف صدادار پانتی ، سوء برداشت کرده بود : « من ، احساس یه پدر رو درک میکنم ‏‏... یه پدر ، هیچوقت بد بچه هاش رو نمیخواد ... مگر اینکه قبل از پدر بودن ، حیوون باشه ... پانتی ، پدر ‏من حیوون نبود ... درسته اشتباهاتی داشت ، ولی همش ، بخاطر خیر و صلاح بچه هاش بود ... این انصاف ‏نیست که تو روحش رو نیامرزی ... »‏
پانتی ، چینی به بینیش داد : « تو چطور میتونی احساس یه پدر رو درک کنی ، وقتی خودت تو جایگاهش ‏نیستی ؟ ... منم نیستم ، با اینکه یه بچه بدنیا آوردم ، حس مادری رو درک نکردم ... ولی باور کن من از ‏پدر خدابیامرز تو کینه ای به دل ندارم ... پدرت مرد خوبی بود ... من نمیدونم تو چرا نیت کردی طلب ‏آمرزش برای خودت و این و اون جمع کنی ... »‏
و با خنده ادامه داد : « نکنه میخوای بمیری ؟ » و ضربه ای شوخ به شونه ی فرهاد زد ، تا از اون حال و ‏هوای عرفانی بیرون بیاد ... ‏
فرهاد ، چشمهاش رو محکم بست و باز کرد : « اگه ... اگه بتونم خانواده ام رو تبدیل به یه خانواده خوشبخت ‏کنم و خودم هم خوشبختی رو لمس کنم ، در کنارشون ، این میشه یه مرگ با رضایت و یه تولد دوباره »‏
پانتی لب زد : « خدا نکنه ... »‏
فرهاد ، باد خنکی رو روی دلش حس کرد که نسیم تر و مهرانگیزی داشت ... با محبت ، دستش رو دور ‏باوزی پانتی حلقه کرد : « کام آن لیدی ... عجله کن ... میخوام ببرمت یه جایی »‏
پانتی ، متعجب به سمت فرهاد نگاه کرد : « کجا ... هنوز هوا خیلی گرمه ... عصر نشده »‏
فرهاد پانتی رو ، به سمت ماشین هول داد : « خب ، میریم میبینی ... دیر میشه سوار شو »‏
از در سمت راننده سوار شد ... راه از قبرستون به بیرون ، جاده رو به سمت جاده ی آبادان ، طی کرد ... از ‏شهریت خارج میشدن ... خونه ها ، بیشتر شبیه دهات بودن ... روی تابلوی نوشته بود « کوت عبدالله » ‏خب ، این اسمی نبود که پانتی فراموش کنه ... اقوام پدری ای ، این اطراف داشت ... از کوت عبدالله ‏گذشتن و فرهاد ، با سرعت بیشتری توی جاده ی اتوبان میروند ... پانتی به بیرون نگاه کرد و از کنار تابلوی ‏‏« آبادان – 80 کیلومتر » به سرعت رد شدن ... ‏
اخم کرد و متفکر به فرهاد نگاه کرد : « میخوای بری آبادان ؟ »‏
فرهاد ، لبخندی زد : « تو فک کن ... دوست نداری بری ؟ » ‏
ذهنش ، دچار خلاء شده بود و فکرش درست کار نمیکرد ... خب ، آبادان ، بد هم نبود ... حرفی نزد ... ‏
خیلی وقت بود پا به آبادان نذاشته بود ... شهری که خاطره ی خاصی از اون به ذهن نداشت ... خب یه ‏بار با عمو حمید به آبادان اومده بود ... یه بار هم ، وقتی با مادرش برای حلالیت طلبی از آقای شمس ‏اومدن ، بلیط برای اهواز گیر نیاورده بودن و توی فرودگاه آبادان ، پیاده شده بودن ... ‏
قبل از اینکه به سمت اهواز برن ، همراه مادرش برای خرید سوغات ، توی شهر گشته بودن و پانتی به چشم ‏دیده بود که چقدر خرابه های شهر ، نسبت به اون وقتا ، کمتر شده ... با اینکه موقعیت مناسبی برای خرید ‏سوغات نبود ، اما پروانه ترجیح داده بود ، مرام خوزستانی ها رو بگیره و دست خالی پا به خونه شمس نذاره ‏‏... ‏
خب ، هر وقت خانواده فرهاد ، به خونه ی پروانه میومدن ، همیشه چیزی به عنوان سوغات داشتن ، که ‏پروانه رو شرمنده میکرد ... پانتی ، این رسم رو ، هیچوقت رعایت نکرده بود ... درسته خیلی وقتها ، بنتی وار ‏رفتار کرده بود ، ولی کمتر احساس خانمانه ای داشت که وادارش کنه برای این و اون سوغاتی بخره ... ‏
فک کرد : چه خوب ... میتونم از آبادان ، با فرهاد ، یه چیزایی بعنوان هدیه ، برای خانواده اش ، مخصوصا ‏مادر فرهاد ، انتخاب کنم و ببرم ... لازم نیست وانمود کنم واقعا از تهران بفکرشون بودم ، همینکه از آبادان ‏هم براشون چیزی بخرم ، وجدان خودم رو آسوده میکنه ... با این فکر ، حس خود بزرگ بینی بهش دست ‏داد و لبخندی رو لبش نشوند ... ‏
فرهاد ، پخش ماشین رو روشن کرد ... آهنگی شاد گذاشت ، تا پانتی رو از اذهان مخربش ، خارج کنه و به ‏لبخندش ، عمق یه قهقهه رو ببخشه ... ریتم شاد آهنگ ، پانتی رو سر ذوق آورد ...‏
البنيه‎ ‎، حلوه البنيه
دختره ، دختر خوشکله ‏‎ ‎
البنيه كلها حنيه ، البنيه تعاكس بيه
دختره مهربونه ، دختره سر به سرم میذاره ‏
البنيه هلا هلا هلا‎ ‎
وای وای وای از دست این دختره
فرهاد با اشاره چشم و ابرو به پانتی اشاره میکرد ... پانتی خندید ... : « اومدی ولایت ، عربی گذاشتی ؟ »‏
الايد الايد شكليته ، و الفم الفم فديته ، و الخد بسته و بكيته
دستهاش مث شکولاته ، و من قربون اون لباش بشم ، لُپاشو بوسیدم و گریوندمش ‏
بيها شي ؟ لا مابيها ... عيني بيها شي ؟ لا ما بيها
اشکالی داره ؟ نه نداره ... عزیزم اشکالی داره ؟ نه نداره ‏
فرهاد لُپ پانتی رو کشید : « نه ، این آهنگ مورد علاقه ی فرامه ... تو ماشین فرام ، بجز آهنگهای ‏عربی ‏در مدح و ستایش غزاله و بچه هاش ، چیز دیگه ای پیدا نمیشه ... اینو همیشه برای فراهت میخونه ... ‏فراهتم ‏از دستش حرص میخوره »‏
راحت تشكتي مني الجدها ، ماعرفنا لعبها من جدها
رفت از من به بابا بزرگش شکایت کنه ، آخرم نفهمیدم کی شوخه کی جدی ‏
كل المشكله بوسة خدها ... ‏
تمام مشکل سر این بود که لپشو بوسیدم
بيها شي ؟ لا مابيها ... دادا بيها شي ؟ لا مابيها
اشکالی داره؟ نه نداره ... بابا اشکالی داره ؟ نه نداره ‏
پانتی بلندتر خندید : « نشنیدم تا حالا از این آهنگا گوش بده ... همیشه تو فاز سنتیه ... شجریان و همای »‏
فرهاد ، صدای ضبط رو آروم تر کرد : « آره ... دقیقا ... اون وقتا من پاپ و متال گوش میدادم اون وائل ‏کفوری و کاظم ساحر و شجریان ... فک کن ! همیشه سر صدای آهنگ دعوامون بود ... من بلند و پر ‏هیجان ، اون آهسته و آرام بخش »‏
پانتی به اهنگ گوش میداد و نمیتونست نخنده ... ‏
الا اجري و احضنها حضنه ، و اكرص تفاحات الوجنه
حرصی میشم و اونو محکم تو بغلم فشار میدم ، و لپای مث سیبشو گاز میگیرم
هذا الخد ماشابع منه ، بيها شي ؟ لا ما بيها ... ‏‎ ‎عيني بيها شي ؟ لا مابيها
این لپایی هستن که هیچوقت ازشون سیر نمیشم ، اشکالی داره ؟ ... نه نداره
پانتی با خنده ای تو صداش به سمت فرهاد برگشت : « تو چرا جو گیر شدی حالا ؟ ... »‏
فرهاد ، متفکر به جلو خیره شد : « نمیتونم منم حس پدری داشته باشم و جو گیر بشم ؟ ... »‏
با ذوق به سمت پانتی برگشت : « تو فک میکنی بچه ی ما چه شکلی بشه ؟ »‏
اتريك اتريك من خد ، و اتغده اتغده من خد
از لپاش صبحونه میخورم ، به جای نهار هم لپ میخورم ‏
عيني و افرش و افرش و اتمدد ، بيها شي ؟ لا مابيها شي ... دادا بيها شي ؟ لا مابيها
میخوابم جفتشو استراحت میکنم ، اشکالی داره ؟ ... نه نداره ‏
پانتی با اخم جواب داد : « اوی اوی ، تند نرو ... آدمو سگ بگیره ، جو نگیره ... من از قورباغه متنفرم »‏
فرهاد پر ذوق و هیجان زده حرف میزد : « پانتی به خدا بچه ی منو تو خیلی خوشکله ... چطور دلت میاد ‏اونو با قورباغه مقایسه کنی ؟ قسم میخورم از قیافه اش خوشت میاد »‏
تتلون في خدها و فمها ، تغمزلي و تجري على امها
لپاشو لباشو رنگ میکنه ، برام چشمک میزنه و پشت مامانش قایم میشه
الا اخذها بحضني و اضمها ، بیها شی ؟ لا ما بیها ‏
باید بغلش کنم و قایمش کنم ... اشکالی داره ؟ ... نه نداره ... ‏
پانتی اخم غلیظتری کرد : « اول برادریتو ثابت کن ، بعد ادعای ارث و میراث داشته باش ... »‏
فرهاد ، پخش ماشین رو خاموش کرد و تو حرفش پرید : « میخوای اصلا به بچه فکر نکنی ؟ دوست داری ‏یهو یه بچه غول داشته باشی که هیچ شباهتی هم به قورباغه نداشته باشه ؟ »‏
پانتی ذوق زده شد : « آره ... فک کن ... یهو یه بچه داشته باشی که تو خودش جیش اَه نکنه ... آروغ هم ‏نزنه ... دندون هم داشته باشه ، تازه بره برات نون هم بخره » و غش غش خندید ... ‏
فرهاد طعنه زد : « میخوای یکی بزا ، بده برات بزرگ کنن ... بزرگ شده تحویلش بگیر »‏
پانتی ، حس بدی پیدا کرد ... اصلا از بارداری خاطره ی خوبی نداشت ... مث بقیه ی تجربه های ‏زنانگیش ... : « من دوست ندارم شیکمم بالا بیاد ... دوست ندارم یه موجود وحشتناک تو شیکمم ، تکون ‏تکون بخوره و اینقد بترسونم که وقتی اولین بار تکونش رو تو شیکمم حس کردم از ترس تو خودم بشاشم و ‏خودمو خیس کنم ... »‏
فرهاد طعنه زد : « میخوای یکی بزا ، بده برات بزرگ کنن ... بزرگ شده تحویلش بگیر »‏
پانتی ، حس بدی پیدا کرد ... اصلا از بارداری خاطره ی خوبی نداشت ... مث بقیه ی تجربه های ‏زنانگیش ... : « من دوست ندارم شیکمم بالا بیاد ... دوست ندارم یه موجود وحشتناک تو شیکمم ، تکون ‏تکون بخوره و اینقد بترسونم که وقتی اولین بار تکونش رو تو شیکمم حس کردم از ترس تو خودم بشاشم و ‏خودمو خیس کنم ... »‏
فرهاد با محبت نگاش کرد : « اون وقتا کوچیک بودی ... خب برای من ، حس پدر شدن تو اون سن ، ‏وحشتناک بود ، چه برسه به تو ... ولی حس خوبیه ... دلت میاد این حرف رو بزنی ؟ ... یه مادر ، از تکون ‏بچه تو شیکمش ، حس زندگی پیدا میکنه ... تو اونوقتا ، مادر نبودی ، نباید هم حس مادری پیدا میکردی ‏‏... تو حتی زن هم نبودی ... تصور بارداری ، همینجوری به خودی خودش ، یه تصور ترسناکه ... ولی برای ‏تو اون زمان که حتی نمیدونستی بارداری یعنی چی ، خب طبیعتا ، ترسناک تر بوده ... ولی تو قدرت مادر ‏شدن رو داری ... یه مادر ، فقط به زاییدنش نیست ... یه مادر ، تا شب بیداری بالای سر بچه اش نکشه ، ‏مادر نیست ... پروانه خیلی مادره ... »‏
پانتی بلند و هستریک خندید : « از بچه ی خودت ، رسیدی به مادر من ؟ ... چه ربطی داره ؟ ... »‏
فرهاد ، لبخند محوی زد ... ربط داشت ... خیلی زیاد ... پروانه ، از مادری ، زیادی سهم داشت ... هم در ‏حق پانتی ، و هم در حق بچه ی اون : « ربطش اینه که تو خیلی با پروانه بد برخورد میکنی ... اون زیادی ‏به گردنت ، حق مادری داره ... من شرمنده ی اینهمه مادر بودنش هستم ... »‏
پانتی پوزخند زد : « من که یادم نمیاد در حقم مادری کرده باشه ... ولی تو رو چرا ... زیادی بهت بها میده ‏‏... اگه خیلی برات سخته اونجا باشی ، برگرد خونه ... »‏
فرهاد با چشمهای براق ، به سمت پانتی برگشت : « خب ، برای منم زیاد زحمت میکشه و واقعا من ‏شرمنده اش میشم ... مث یه مادر مواظب خورد و خوراک و راحتیمه ... اونقدری که من با پروانه ، از غزاله ‏راحت ترم ... ولی منظور من ، این نیست ... من پروانه رو بیشتر از تو میشناسم ... اون ، زیادی پیه ی ‏همه چی رو به خاطر تو به تنش مالیده ... تموم دنیای پروانه ، تویی ... »‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پانتی حرص خورد : « ساده ای فرهاد ... اون حتی نتونست جلوی سرنوشت منو بگیره که عوض نشه ... ‏یه مادر ، نمیتونه یه آدم ضعیف باشه ... اون باید ... »‏
فرهاد ، به روبرو خیره شد : « اون باید مادری میکرد که کرد ... برات شب بیداری کشید ... از جون و مال ‏و آبروش مایه گذاشت ... تو تا خودت احساس مادر بودن رو تجربه نکنی ، نمیتونی از اون همه لطفی که ‏پروانه بی منت در حقت کرده ، سر در بیاری ... تو که با اون بد برخورد میکنی ، یه جورای منو شرمسار ‏میکنی ... »‏
پانتی ، بینیشو چین داد : « به تو چه ؟ ... مامان منه ، تو چرا شرمنده میشی ؟ اون خوش خدمتی ای که ‏در حق تو میکنه هم بخاطر یه سالیه که رو سرت چتر بود »‏
فرهاد اخم کرد و با همون اخم غلیظ به سمت پانتی برگشت : « گاهی ، منو تو تصمیمام سست میکنی ... ‏چتر بود چیه ؟ ... این حرف رو آدم به یه دوست سوء استفاده چیش میگه ، نه به مادری که از جون برای ‏بچه اش مایه میذاره ... من برای پروانه هیچی نکردم ... اون ازم توقعی نداره ... ولی من ... من تموم ‏زندگیمو ، مدیون پروانه هستم ... نمیدونم تو چطور دختری هستی ... گاهی فکر میکنم ، زیادی لوس و از ‏خود راضی هستی ... من برای تو هیچ کاری نکردم و هر بلایی تو به سرم بیاری حق داری ... من کوتاهی ‏کردم ... ولی پروانه ، حقش نیست این برخورد تو ... پانتی ، یه روزی رو میبینم که افتاده باشی به دست و ‏پای پروانه و ازش طلب بخشش داشته باشی ... یه خورده قدر شناس پروانه باشی ، بد نیست ... نذار دیر ‏بشه و زمان ، فرصت جبران اشتباهت رو ازت بگیره ... پروانه ، تموم زندگیشو به پای تو سوزوند ... »‏
پانتی ، میخواست جواب فرهاد رو بده ... ولی فرهاد ، از پیچ جاده ، به داخل فرعی روند ... از دور ، ‏نخلستان پیدا بود ... اتوبان تموم شده بود ... و ماشین فرام ، هنوز تو دل جاده میروند ... پانتی ، مبهوت از ‏حواس پرتی خودش ، به جاده ای که منتهی به جهنم بود ، خیره شد ... ‏
حدسش به یقین تبدیل شده بود : « این چه جهنم دره ایه که منو آوردی ؟ »‏
فرهاد شوخ به سمتش برگشت : « دروازه ی شیطان »‏
پانتی ، تشر زد : « تو به چه حقی ، دوباره منو به این قبرستون آوردی ؟ چی رو میخوای بهم ثابت کنی ؟ ‏‏... احمق بودنمو ؟ ... آره ، من احمقم که گول تو رو خوردم و خودم رو مضحکه ی تو کردم ، تا بیاریم اینجا و ‏‏... »‏
فرهاد ، متوجه تغییر حالت پانتی بود ... برای پانتی ، خیلی مهم بود تا بار دیگه به اینجا برگرده و ببینه کی ‏بوده و فکر کنه چرا به اینجا رسیده ... پانتی ، میتونست برای همیشه ، لطفی که خدا در حقش کرده بود رو از ‏یاد ببره ... ولی باید ، باز هم اینجا رو میدید ... دخترهای اینجا رو میدید و به یاد می آورد که این او بوده ‏که مشمول لطف خدا شده ... ‏
به همت پروانه و به خواست خدا ، از قالب دخترک پابرهنه ی تاپاله جمع کن ، به پانتی بودن ارتقاء پیدا ‏کرده و اگر خدا نمیخواست ، میتونست برای همیشه ، همون دختر تاپاله جمع کنی که بود ، بمونه ... ‏
پانتی حرص خورد : « برگرد فرهاد ... نمیخوام دوباره بیام اینجا ... »‏
فرهاد ، توجهی به جیغ و داد پانتی نمیکرد ... به نظرش از لحاظ روانشناسی ، خیلی مهم بود که پانتی ، باز ‏هم این خطه رو بخاطر بیاره ... یه عمر فرافکنی پانتی ، باید از نقطه ی کور ذهنش خارج میشد و خودنمایی ‏میکرد ... فرهاد روانشناس نبود ... ولی بهرحال ، زیاد در این جور موارد کتاب خونده بود و واحد پاس کرده ‏بود ... ‏
فرهاد ، مث یه پدر جدی ، به سمت پانتی چرخید : « چرا ؟ ... پدر تو ، زاده ی همین جاست ... تو میراث ‏دار همین تیکه از زمینی ... باید به خودت بیای ... پانتی ، من نمیخوام در حقت ، باز هم ظلم کنم و بذارم ‏تو در به جهالت زدن خودت ، بازم پیش بری ... تو ، مدرنتیه بودن پروانه رو قبول نداری ، اینجا رو هم تحمل ‏نداری ببینی ، بعد چطور میخوای به تعادل برسی ... تو باید هرم گرمای خرما پزون رو ، باز هم تجربه کنی ‏تا یه چیزایی یادت بیاد و برگردی ... از من نخواه برای خوش آمدت ، این کوتاهی رو در حقت بکنم ... »‏
پانتی باز جیغ زد : « من خودم میدونم از کجا اومدم و کیم ، منو برگردون ... نمیخوام دوباره پامو بذارم تو این ‏قبرستون ... ازت متنفرم فرهاد ... ازت متنفرم ... »‏
ولی فرهاد به جیغ و التماسهای پانتی گوش نمیداد ... پانتی ، پاشو گذاشته بود توی شهری مث تهران ، و ‏برای همیشه ، این سرزمین رو فراموش کرده بود ... اون باید میدونست که موندن تو اینجا ، میتونست ‏براش آینده ای خیلی دردناک تر از الان بسازه ... پانتی زیادی قدر نشناس بود ... کنار خونه ی عمه زبیده ، ‏نگه داشت ... ‏
پانتی ، جیغ جیغاشو فراموش کرد ... خور پر از لجن ، با پشه هایی که بر فرازش پرواز میکردن ، روبروش ‏بود ... خوری که گاهی تو همین آب پر از لجن و بوی تعفنش ، لباس و ظرف میشست ... از خونه ی ‏عمه زبیده ، مخروبه ای غیر قابل سکونت مونده بود ... تنور گلی کنار در ، نیمه متلاشی شده بود ... تنوری ‏که بارها و بارها ، با دستهای کوچیکش ، توش نون پخته بود و نوک انگشتهاش رو سوزونده بود ... ‏
فرهاد ، ماشین فرام رو ، پارک کرد و از اون پیاده شد ... در سمت پانتی رو باز کرد ... پانتی ، مقاومتش رو ‏در هم شکست ... خاطرات ، قوی و زنده به ذهنش هجوم آوردن ... چه اهمیتی داشت ؟ ... فرهاد کنارش ‏بود ... اونوقتا که پانتی یه موجود مفلوک و بی پناه بود ، فرهاد تونسته بود از این جهنم نجاتش بده ، وای به ‏حال الان که فرهاد میخواستش ... ‏
آرومتر ، درحالیکه شره ی اشک از چشماش سرازیر شده بود ، پیاده شد ... فرهاد ، دستش رو بین دستهای ‏مردونه ی خودش گرفت ... پانتی ، احساس امنیت کرد ... انگار عمه زبیده ، با پاهای برهنه ، لباس و شیله ‏ی آردی ، با همون خالکوبی روی چونه اش ، به استقبالش اومده بود ... ولی پانتی ، پانتی اون وقتا نبود ‏‏... یه دختر کتک خورده سر شکسته با لباس پایین تور دار دخترونه و روسری پروانه ... ‏
فرهاد ، دستش رو محکم تر گرفت : « خب ، حالا برام تعریف کن ... از روز اولی که پاتو به اینجا گذاشتی ، ‏برام تعریف کن .. »‏
و پانتی تعریف کرد ... دیگه اشک نمیریخت ... لبخند تلخی روی لبهاش نشسته بود و یاد و خاطره ی عمه ‏زبیده و طاها حسین و یدو و زن عمو نرجس و عمو حمید و دخترهای همسایه و همه و همه رو زنده میکرد ... ‏در خونه‎ ‎ی در هم شکسته ی عمه زبیده رو باز کرد ... طاها حسین ، روی تخت نشسته بود : یدو گفته اگه ‏خوب درس بخونی ، بنتی رو میدم بت ... ‏
پانتی خندید ... بلند بلند خندید ... دست فرهاد رو گرفت و با اشتیاق بیشتری ، گوشه گوشه ی خونه ی ‏عمه زبیده رو نشونش داد ... سختیهایی که توی این خونه کشیده بود ... کتک هایی که خورده بود ... طویله ‏ای که توش زندانی شده بود ... مطبخی که توش ، چماق خورده بود و آخرش نفهمید پاش اونروز شکست ‏یا نه ... ‏
غروب ، رو به تاریکی میذاشت ... چه اهمیتی داشت ؟ پانتی هیچوقت به خودی خود ، از تاریکی نمیترسید ‏‏... حالا ، با وجود فرهاد ، میتونست باز هم بترسه ؟ ... دستش رو تو دست فرهاد تکون داد تا مطمئن بشه ، ‏هنوز هست ... هست و اونو با دنیا آشتی میده ... ‏
دقیقا جایی ایستاد که ، آخرین بار فیصل ایستاده بود و با چشمای سرخ ، دم در مطبخ ، هیز نگاش میکرد ... ‏شاید اگه اونروز عمه زبیده چهارچشمی نمی پاییدش ، طعمه ی شه *** وت فیصل شده بود و بجای نادیا ، ‏به هلاکت رسیده بود ... یاد نادیا ، قلبش رو تحت فشار قرار داد و مچاله کرد ... ‏
گنه کرد در بلخ آهنگری ، به شوشتر زدند سر مسگری ... ‏
فیصل ، توسط یدو ، فراری داده شده بود و هرگز تو زندگی ، چوب گناهش رو نخورد ... هیچوقت به عنوان ‏یه گناهکار ، کسی ازش اسم نبرد و الان ، تو دبی ، با اسم و رسم پدرش ، و پول بادآورده ، زندگی میکرد و ‏خدا میدونه چه گه خوریهایی اونجا نمیکرد ... خب ، پانتی ، از این نظر ، باید خدا رو شکر میکرد ... نادیای ‏بیچاره ، قربانی شه** وت فیصل شد ، و پانتی ، عروس فرهاد ... ‏
دلش مالش رفت و قلبش هری پایین ریخت ... به فرهاد نگاه کرد ... محبتی عمیق تو چشماش خونه کرده ‏بود ... رو نوک پنجه ی پا ایستاد و با حالتی پر بهت ، بوسه ای روی گونه ی فرهاد نشوند ... فرهاد متعجب ‏پانتی رو نگاه کرد ... ولی پانتی اصلا تو این دنیا نبود ... ‏
خب ، فرهاد میدونست که این تاثیر واکنش پانتی ، از نوستالژی غم انگیزشه ... اونچه که قصدش رو داشت ‏، کم کم داشت اتفاق می افتاد ... اثر نوستالژی ، تحت حرکات متغیر پانتی ، مشخص بود ... فرهاد ، کاملا ‏حواسش رو به پانتی داده بود و کوچیکترین حرکاتش رو زیر نظر گرفته بود ... اون از هر روانپزشکی ، بهتر ‏عمل کرده بود ... و پانتی ، کم کم داشت به حالت عادی در می اومد ... ‏
پانتی ، قدمی به سمت طویله برداشت ... فرهاد پشت سرش ، حرکت کرد ... درب طویله رو باز کرد ... ‏خب از گاو و گوساله های عمه زبیده خبری نبود ... در عوض کف طویله ، پر بود از کاه ... پانتی ، طی ‏تصمیمی آنی ، روی کاهها ، دراز کشید ... مسخ شده بود و به سقف کاهگلی طویله ، زل زده بود ... ‏
به فاصله های معین ، چندلهایی از سقف پیدا بود که به جای تیر آهن از اونها برای نگه داشتن سقف ‏استفاده شده بود ... چندلها رو شمرد ... دقیقا شونزده تا بود ... و دقیقا اندازه ی سالهای بهت و بی خبری و ‏استرس زای پانتی ... با تعجب به فرهاد نگاه کرد ... کنارش ، بی تکلف دراز کشیده بود ... بی حرف ... و ‏پانتی ، چقد به این همراهی بی گزافه گویی ، محتاج بود ... ‏
لحظه به لحظه ی زندگیشو ، در کنار عمه زبیده ، مرور میکرد و دلش بشدت برای عمه زبیده تنگ شده بود ‏‏... هوا تاریک شده بود و پانتی احتیاج داشت عمه زبیده رو ببینه ... چه اهمیتی داشت ملاقات با بهشتیان و ‏دوزخیان ، زیر اشعه ی پر تابش خورشید باشه ، یا زیر نور صاف مهتاب ؟ ...‏
با حرکتی محکم رو به جلو ، خودش رو روی کاهها نیم خیز کرد ... : « من باید برم دیدن عمه زبیده ... دلم ‏براش تنگ شده ... »‏
فرهاد ، با ریز بینی به لحن سرد پانتی توجه کرد ... حالتهای هیستریک ، یه جور بی تفاوتی ، و دلهره ای که ‏از نی نی چشماش مشخص بود ... دستش رو پشت پانتی گذاشت و روی کمرش سُروند : « پانتی ، من ‏کنارت هستم و میمونم ... به من اعتماد کن ، نمیذارم هیچ صدمه ای ببینی ... »‏
با پشت دست ، صورت پانتی رو نوازش کرد و تو چشمهای لرزونش خیره نگاه کرد ... پانتی متوجه بود که ‏مردمک چشمهای فرهاد ، از همیشه لغزون تره ... ولی واقعا هیچ واکنشی نمیتونست نشون بده ... یه جور ‏رخوت و سستی تو بند بند وجودش حس میکرد ... ‏
فرهاد ، کلافه ، دو طرف صورت پانتی رو به دست گرفت : « کنار من امنیت رو حس میکنی ؟ »‏
پانتی ، با چشمهای شیشه ای لغزون ، باز تو چشم فرهاد خیره شد ... تنها واکنشی که به سوال فرهاد داشت ، ‏باز و بسته کردن چشمش ، و انداختن سرش به پایین بود ... فرهاد ، سر پانتی رو به جلو کشید و روی ‏پیشونیش ، بوسه ای پدرونه زد و اونو سفت به خودش فشار داد ... باید احساس امنیت پانتی رو تحریک ‏میکرد ... ‏
دستهای پانتی رو تو دست محکم گرفت ... بجای استفاده از ماشین ، قدم زدن بهتر بود ... تو این فاصله ، ‏پانتی میتونست از بهت خارج بشه و دقیق تر و ملموس تر ، همه چیز رو به خاطر بیاره ... در کنارش و شونه ‏به شونه اش ایستاد و دستش رو محکم گرفت ... پانتی ، با زانوهای سست شده ، حرکت کرد و سعی کرد ‏نقطه به نقطه اون خاک جهنمی رو به یاد بیاره و آدرس رو به درستی میون بر بزنه ... ‏
شب شده بود و اطراف ، با وجود نخلستان ، خوف برانگیز شده بود ولی ... چه اهمیتی داشت وقتی فرهاد ‏اینجور دستش رو محکم گرفته بود ؟ دم خونه ی سلیمه ، نیمه باز بود و پانتی نمیدونست خانواده ای دیگه ، ‏ساکن اونجاست یا هنوز خانواده ی سلیمه اونجا زندگی میکنن ...‏
چند خونه پایین تر ، چند تا پسر بچه ، با پاهای برهنه ، هفت سنگ بازی میکردن و پانتی رو به گذشته های ‏دور بردن ... به روزی که دلش خواسته بود کنار دخترا بازی کنه و یدو ، مث همیشه ، با کتک به جونش ‏افتاده بود و اونو از بازی منع کرده بود ... پانتی ، چند سال فرصت بازی کردن رو از دست داده بود ؟ ... ‏
دم خونه ی شیخ فاضل ، چند تا مرد ، به دور پیرمردی ، حلقه زده بودن و به چاپلوسی مشغول بودن ... سه ‏تا قلیون ، میون مردها ، زغال میسوزوند و پانتی نمیدونست هنوز شیخ فاضل زنده ست یا بالاخره مرد ؟ ... ‏
از روی پل عابر چوبی تق و لقی که نه تنها بازسازی نشده بود ، که خیلی هم پوسیده تر شده بود و بی ‏امینت تر ، گذشتن ... مهم نبود می افتاد میون خور پر لجن ، فرهاد بود و اونو از آب بیرون میکشید ، حتی ‏اگه تموم خزه های خور ، دور مچ پاش ، پیچ بخوره و مث عبد ، تو آب خور کم عمق و پر لجن ، دست و پا ‏بزنه ... اون حتما خوش شانس تر از عبد بود و میتونست به کمک فرهاد ، خزه های دور پاش رو باز کنه و ‏نجات پیدا کنه ... دست فرهاد رو محکم تر تو دست فشرد ... ‏
از قسمت خوف انگیز تر نخلستون عبور میکردن ... جایی که نادیای بیچاره ، به مسلخ برده شده بود و از هم ‏دریده شده بود و عاقبت ، میون مردهای خوش غیرت خانواده اش ، سنگسار شده بود ... اگر ، در نبود فرهاد ، ‏پانتی ، با کسی رابطه ی جنسی برقرار میکرد و بعد فرهاد میفهمید ، آیا اون هم به سرنوشت نادیا دچار میشد ‏؟ ‏
به نیم رخ فرهاد نگاه کرد و بی احساس و بی تفاوت پرسید : « اگه من به تو خیانت میکردم ، با تموم هرزه ‏گریهات ، بازم منو سنگسار میکردی ؟ »‏
فرهاد ، مبهوت و پر تعجب به سمت پانتی برگشت : « تو یه زن نجیب هستی ، یه زن نجیب که نجابتت ‏منو شرمنده میکنه و عذاب وجدان اون روابط آزاد دوران بیخبری ، دست از سرم بر نمیداره ... من نمیدونم ‏در اون صورت ، اینقد شهامت داشتم و به اندازه ی تو بخشنده بودم که با تو بمونم ، یا پست میزدم ؟ ... ولی ‏اینو میدونم که اونقدری حیوون نمیشدم که تو رو برای گناه کرده یا نکرده ات ، به قتل برسونم ... مگه من ‏خدام ، که حکم سنگسار تو رو با گناه و بی گناه صادر کنم ؟ ... اگر کسی ، به خدا ... و وجود خدا ... و ‏عدالت خدا ، اعتقاد داشته باشه ، هیچوقت دست به همچین کاری نمیزنه ... من آدم مذهبی ای نیستم ، به ‏دین شما اونقدرا پایبند نیستم ، اونو با قلبم نپذیرفتم ، بلکه تحت اجبار پذیرفتم ، ولی خدا رو قبول دارم ، پس ‏به خودش اعتماد میکردم و واگذارت میکردم به همون ... همینطور خودم رو واگذار میکنم به همون تا به ‏وقتش به حسابم برسه ... »‏
پانتی حرفی نزد ... ولی درگیر بود : چرا اونوقتا ، اون فرهاد ، به اندازه ی این فرهاد قوی نبود و چرا ‏سرنوشت نادیا رو به دست شوهر آینده اش نسپرده بودن ... شاید ، اگه نادیا رو ، به دست فرهاد دیروز ‏میسپردن ، فرهاد امروز ، از گناه نکرده اون میگذشت ... آه عمیقی کشید ... ‏
قبرستون تاریک و خوف انگیز ، با نور فانوسی روشن بود ... پانتی چشمهاشو بست و به حسش اعتماد کرد و ‏از میون قبرهایی که پوشیده از تلی خاک ، از سطح زمین برجسته تر شده بودن ، رد شد ... تو این قبرستون ‏، برای مرده ی زن هم ، کمتر از مرده ی مرد ، اهمیت قائل بودن ... قبر هیچ زنی ، سنگ نداشت ، و ‏پانتی دید چقد زن تو این قبرستون خوابیده ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۳۲

فرهاد ، چراغ قوه ی موبایلش رو روشن کرد و روی مشخصات قبرها گرفت ... پانتی با چشمهای بسته هم ‏میتونست قبر عمه زبیده رو تشخیص بده ... بالای سر قبر عمه زبیده ایستاده و زمزمه کنان مویه کرد :‏
ما دریت اجروح گلبک زرفت الغرفه علــــــــــیه
نفهمیدم که خون دل ، تو را از زخم جاری شد
مادریت ابسفرتی لک ضاعت الفرصه امن ادیه
نفهمیدم با اومدنم پیش تو ، فرصت شکایت ازت فراری شد
مادریت الحب لچمنی او زرزر ادموعه اباذیــــه
نفهمیدم که عشق ، زخم خورده را ، قراری شد
مادریت اهوای حبک دوا بشموعه المنــــــــــیه
نفهمیدم که اشک تو ، همان لحظه وداعی شد ‏
اشک ، از روی گونه اش سر خورد ، به سمت مخالف ، جایی که نزدیک امام زاده بود و محل خاک سپاری ‏بزرگها ، و زنها اونجا نیم متر هم زمین نداشتن ، نگاه کرد ... خیره خیره ، با قدمهای سنگین ، سربالایی رو ، ‏زیر پا گذاشت و به بالای تپه ی امام زاده رسید ... سه مرد ذکور یگانه ، به ردیف ، در مقبره ی خانوادگی ‏آرمیده بودند ... ‏
پانتی ، هیجده سالش بود و تو دنیای بیخبری خودش غرق بود ... دنیایی که تازه پیدا کرده بود و در میون ‏دوستهای تازه پیدا کرده اش خوش بود ... الکی میخندید و الکی هیجان پیدا میکرد ... خب ، چیز بدی هم ‏نبود ... هیچکس تو این شهر بی در و پیکر ، از گذشته ی پر اشک و آه و فلاکت زده اش خبری نداشت ... ‏دختر خوشبختی شده بود و این خوشبختی رو پر غلوتر ، نشون میداد ... ‏
آزمون ورودی دانشگاه رو با موفقیت پشت سر گذاشته بود و قرار بود عنوان دانشجوی این مملکت رو ، یدک ‏بکشه ... پسرها ، براش دل دل میزدن و دخترها ، حسرت موقعیتش رو میخوردن ... داستانسرایی هاش ، از ‏وضعیت فرهیخته و فرهنگی خونواده اش ، بین دوستهاش زبون به زبون میچرخید و پانتی سعی میکرد ، ‏پوزخندش رو پشت چهره ی خوشبختش ، پنهان کنه ... ‏
طاها حسین ، پسر عموی با مزه اش ، که تو عالم بچگی ، یدو ، قول پانتی رو بهش داده بود و دل خوشش ‏کرده بود ، الان یه پسر لوس از خود متشکر بود که با ضرب و زور یدو ، چارکلاس درس خونده بود و خوب از ‏یدو باج میگرفت و یدو هم با رضایت بهش رشوه میداد ... ‏
پانتی ، دورا دور ، میشنید که خوب زن عمو نرجس و عمو حمید سرکوفتش رو به طاها حسین میزنن ... ولی ‏طاها حسین ، براش اونقدری اهمیت نداشت که سرکوفت یه دختر رو بخوره ... در عوض از مزایای نوه ی ‏بزرگ یدو بودن ، خوب برخوردار میشد و این مهم بود ...‏
سال قبل ، که با کلی در باغ سبز یدو ، تونسته بود درسهای افتادش رو پاس کنه و افتخاری برای خانواده ی ‏شیخ حمد بار بیاره ، یدو بهش قول یه ماشین سال آینده رو داد و همون سال از سفر دوبی ، براش موتور ‏بزرگ و غول پیکری رو آورد که قیمت یه پراید صفر بود ... ‏
طاها حسین ، با اون شخصیت پر هیجانش ، بیشتر از بیست روز نتونست ظرفیتش رو از داشتن همچین موتور ‏پر قدرتی ، حفظ کنه و عاقب تو یه تعقیب و گریز نیروی انتظامی ، به دنبال موتور غیر مجاز ، با سرعت بالا ، ‏توی ماشین مکانیزه ی جمع آوری زباله رفته بود و ... استخون استخونش ، زیر تایرهای بزرگ و سنگین ‏ماشین ، چرخ شده بود ... ‏
عمو حمید ، کمرش شکسته بود و زن عمو نرجس ، با وجود داشتن دو دختر و یه پسر دیگه ، هیچوقت زیر بار ‏این غصه ، کمرش صاف نشد و برای همیشه ، افسرده و ناتوان ، موند ... ‏
یدو ، که خودش با دستهای خودش ، برای طاها حسین ، این آلت قتاله رو کادو کرده بود و هدیه داده بود ، ‏تاب این فراغ رو نیاورد و سکته زد و بعد از زمین گیر شدن ، عاقبت ، شش ماه بعد از طاها حسین ، پرونده ‏ی زندگیش بسته شد ... زن عمو نرجس ، برای همیشه اهواز رو ترک کرد و ساکن خرمشهر شد تا جای ‏خالی طاها ، کمتر اذیتش کنه ... ‏
پانتی ، روی سنگهای مرمر سیاه رنگ رو زمزمه وار خوند ... : « شیخ حمد یگانه ، فرزند زار عبود ... فرید ‏یگانه ... فرزند شیخ حمد ... طاها حسین یگانه فرزند شیخ حمید »‏
تموم خاطرات کوچیک کوچیکش با این سه مرد یگانه ، از جلوی چشمش رد شد ... از پدر ، زیادی کمرنگ ‏تو خاطر داشت ... از یدو ، زیادی پر رنگ و از طاها حسین ، همیشه همون پسرک لجوج و مردنمایی که گاهی ‏مهربون میشد و پانتی رو روی ترک دوچرخه مینشوند و تو حیاط بزرگ و گلی خونه ی عمه زبیده میچرخوند ‏و از رشوه های یدو ، قایمکی به خوردش میداد ... و گاهی همون لجوج یک دنده ی بی منطقی که زور ‏میگفت و پانتی رو مجبور میکرد براش غذای رنگینی تو سینی بچینه و به مضیف بیاره ... ‏
هیکلش سنگین شده بود و زانوهاش ، تاب اینهمه سنگینی رو نمی آورد ... روی زانو خم شد و سنگ قبر ‏سیاه و براق طاها حسین رو بوسید ... برای پدری که مرد و اسارت رو براش ارث گذاشت ، اشک ریخت و ‏از یدویی که هیچوقت بعنوان یه نوه ندیدش ، الا روزی که برای نجات جون نوادگان ذکور خاندانش ، بهش ‏احتیاج داشته بود ... ‏
فرهاد ، زیر بغل پانتی رو گرفت و اونو به خودش فشرد و افتادن و خیزان ، از سربالایی تپه ، سرازیرش کرد ‏‏... پانتی ، تو پیله ی سکوت ، فرو رفت ... تاریکی خوف انگیز سایه های سیاه نخلستون ، از دور ، پیدا بود ‏و پانتی ، نخلهای سر برافراشته رو میدید که روبروش ایستادن و هنوز مقاومت میکنن و سر به پایین نمیذارن ‏‏... نفس عمیقی کشید و ایستاد ... محکم و بی ترس و بی دلهره ... ‏
شونه به شونه ی فرهاد ، بی تکلم ، راه رو طی کرد و باز دل نخلستون رو رد کرد و از روی پل گذشت و از ‏جلوی خونه سلیمه ، رد شد و به تک و توک مردمی که تو تاریکی شب ، از این خونه به اون خونه میرفتن ، ‏نگاه کرد ... میتونست ، الان تو یکی از این خونه ها باشه و شب رو در کنار یکی از همین ها ، به صبح ‏برسونه ... ولی الان ، در کنار فرهاد و با فرهاد بود ... ‏
کنار ماشین ، باز هم به خونه عمه زبیده نگاه کرد و باز آه کشید ... بی صدا ، توی ماشین ، روی صندلی جلو ‏نشست ... ‏
فرهاد پرسان به سمتش برگشت : « کجا بریم خانوم ؟ »‏
پانتی ، خیره نگاه کرد و لب زد : « خونه »‏
چشمهاشو بست و ذهنش رو از همه چیز ، به هیچ رسوند ... نقطه ای سیاه با زمزمه اااااااااممممممممممم تو ‏سرش سو سو میزد و ویز میگرفت ... با تمرینهای مدیتیشنی که گاهی تمرکز میگرفت باهاشون ، ذهنش رو ‏از همه چیز به هیچ میرسوند و خودش به همه چیز میرسید ، این بار هم سعی کرد ، مث همیشه ، ازشون ‏بهره بگیره ... ‏
تو خونه ، فرام بیدار بود و همه خواب ... پانتی ، سلامی محترمانه داد و راهی اتاق خواب شد ... فرهاد از ‏همون لحظه ی ورود با فرام پچ پچ کرد ... آهسته ، به سمت اتاق خواب راه افتاد و پانتی رو نشسته به لبه ‏ی تخت ، سست و شیشه ای و یخ زده دید : « میشه تنهام بذاری ؟ »‏
فرهاد لب به هم فشرد : « میشه ... » و عقب گرد کرد ... پانتی ، به تنهایی نیاز داشت و این تنهایی سه روز ‏و سه شب ، طول کشید ... خموده و در هم فرو رفته و کز کرده ، یه کنج تخت ، تو هم مچاله میشد و غزاله با ‏مهربونی ، براش شام و نهار میاورد و پانتی میخورد ... مث یه زن ممنون و یه مهمون سرسپرده میخورد ولی ‏حرف نمیزد ... ‏
فرهاد ، تنها ، لای در رو باز میکرد و نگاهی به پانتی در هم فرو رفته می انداخت و بر میگشت ... وضعیت ‏پانتی ، با ریسک همراه بود و فرهاد ، به اطمینانهای فرام دلسپرده بود ... دینا ، امشب به تهران رسیده بود ... ‏با اینحال ، هیچکدوم از دو مرد شمس ، پانتی رو ول نکرده بودن ... دینا میتونست تو تهران ، توی خونه ی ‏فرام ، منتظر دو برادر بمونه ... ‏
پانتی ، اولین روز غیبتش رو از سر کار میگذروند ... چیزی که عجیب ، ولی بی اهمیت بود ... عاقبت بعد ‏از سه روز ، پانتی ، از رختخواب پایین اومد ... با استخونهایی که صدای تریک تریک میداد ، به سمت سالن ‏پذیرایی حرکت کرد ... ‏
خیلی مودبانه با همه سلام و احوالپرسی کرد و از همه بخاطر دردسر مریضی ای ، که گریبونش رو گرفته بود ، ‏معذرتخواهی کرد ... عاقبت به سمت فرهاد چرخید : « فرهاد جان ، میشه موبایل منو بدی ؟ هر چی ‏میگردم ، پیداش نمیکنم ... »‏
فرهاد لبخند به لب ، چشمی گفت و گوشی موبایل پانتی رو که برای اذیت نشدنش ، خاموش کرده بود ، از ‏روی میز نهارخوری وسط سالن برداشت و دکمه ی آن اونو زد و به دست پانتی داد : « خاموشش کردم ، ‏ترسیدم صداش اذیتت کنه »‏
پانتی ، به عمق چشمهای فرهاد خیره شد : « مرسی ... لطف کردی »‏
فرهاد لبخند غلیظتری زد و کنار پانتی ، روی مبل سه نفره ای که نشسته بود ، نشست ... فرام ، ریز به ‏حرکات پانتی نگاه میکرد ... پانتی به سمت فرام برگشت : « آقا فرام ، نگران نباشید ، من خوبم ... » و ‏لبخند محزونی به لب زد ... ‏
سنیه خانوم ، با تعجب ، به هر سه نفر نگاه میکرد و غزاله ، براش چای خوش رنگی آورد و پانتی تشکر کرد ‏‏... ‏
دستش رو روی صفحه ی لمسی تکون داد و با ضعفی که تو استخونهاش و اعصابش حس میکرد ، روی ‏شماره ی پروانه مکث کرد ... با سه بار نارنجی و سبز شدن چراغ شماره گیر گوشیش ، پروانه پر دلهره جواب ‏داد : « پانتی عزیزم ... تویی ؟ »‏
پانتی با همون قیافه سوگوار و محزون لب زد : « سلام مامان ... آره منم ... چطوری ؟ »‏
پروانه با صدای ذوق زده ای جواب داد : « خوبم مادر ، گرما اونور اذیتت نمیکنه ... وضعت خوبه ؟ ... ‏فرهاد مواظبته ؟ ... چیزی کم و کسر نداری ؟ ... میخوای من بیام ؟ »‏
پانتی دل دل زد ... نمیدونست چقد دلش برای این صدا تنگ شده ... بغض کرد : « یکی یکی بپرس ‏مادر من ... آره من خوبم ، کم و کسری هم ندارم ... جای غریبی نیستم که ، دکتر چطوره ؟ خوبه ؟ »‏
پروانه پر هیجان جواب داد : « آره مامان ، اونم خوبه ... میخوای باش صحبت کنی ؟ »‏
پانتی زمزمه کرد : « نه مامانی ، دلم برای خودت تنگ شده بود ... پوریا کجاست ؟ »‏
پروانه با ذوق جواب داد : « رفته بیرون پیش دوستش محسن ... میخوای بهش بگم زنگ بزنه برات ؟ »‏
پانتی ، صدای پر تلاطم قلبش رو حس میکرد ... دلهره ای به جونش افتاد : « نه ، مواظبش باش مامان ... ‏برمیگردم ، میام دنبالش »‏
و بی خداحافظی ، تلفن رو قطع کرد ... از کنار فرهاد بلند شد ... فرهاد متعجب و متفکر ، دستش رو به ‏دست گرفت و همراهش تا اتاق رفت ... پانتی ، از داخل اومدنش جلوگیری نکرد ... لب تخت نشست ... ‏فرهاد روبروش نشست ... ‏
خیره خیره ، به فرهاد نگاه کرد : « دلم برای پوریا تنگ شده ... ، کی بر میگردیم ؟ »‏
فرهاد ، دست نوازشی به سر پانتی کشید : « بر میگردیم ، خیلی زود ... قبلش نمیخوای یه خورده این دور و ‏ورا بگردی ؟ »‏
پانتی بغض کرد : « نه ، بچه امو میخوام ... » و لبخند ساده و معصومی زد ... ‏
دل فرهاد ریش شد و با آهی عمیق ، سر پانتی رو به آغوش گرفت ... مغز پانتی خالی بود ، با اینحال ، ‏میل شدیدی به هق زدن داشت ... برای چی و چرا ؟ خودش هم نمیدونست ولی هق زد ... سرش و ‏میون سینه ی فرهاد فرو کرد و بوی تلخ لای موهای سینه اش رو به ریه فرو کرد و باز هق زد ... ‏
دكتر حامد محمدی كنگرانی:سراسر زندگی انسان، سرشار از اتفاقات ریز و درشت است. اتفاقاتی معمولی و پیش پا افتاده، خوب و خوشایند یا ناراحت كننده و دردناك. ذات زندگی برمبنای همین فراز و نشیبها قرار دارد تا انسان همیشه به امید رفع سختیها باشد و قدر روزهای خوش زندگی را بداند. با وجود درس گرفتن از گذشته و برنامه ریزی برای آینده، در حال و اكنون زندگی كند و آن را فدای گذشته رفته و آینده نیامده نكند.

اتفاقهای ناخوشایند، باعث ایجاد استرسهای روانی (فشارهای روانی) میشوند كه هركس واكنش هیجانی خاصی به آن نشان میدهد.
شدت این واكنش هیجانی علاوه بر خصوصیات شخصیتی فرد به رویداد استرس زا هم ارتباط دارد. شدت رویداد استرس زا، طول مدت آن و برگشت پذیر یا دائمی بودن آن از عوامل مهم موثر در میزان واكنش افراد هستند.
گاهی اوقات یك اتفاق باعث چندین تغییر عمده در زندگی فرد میشود. مثلا بیماری لاعلاج پدر خانواده علاوه بر رنج و سختی تحمل بیماری برای افراد خانواده، بار مالی زیادی را بر دوش آنها میگذارد و ممكن است مادر یا پسر بزرگ خانواده برای كسب درآمد مجبور باشند نقش قبلی مادری یا دانشجویی خود را كنار بگذارند و كار كنند یا یكی از افراد خانواده مجبور شود برای مراقبت از پدر شغل خود را ترك كند و در خانه از وی نگهداری كند. هر كدام از این تغییرات به عنوان یك عامل استرس زا میتواند واكنش هیجانی خاص خود را به دنبال داشته باشد.
گاهی این رویداد استرس زا یكی از مراحل زندگی و غیرقابل اجتناب است، مثلا قبول شدن فرزند در دانشگاهی دور از محل زندگی و جدایی از خانواده كه برای هر دو طرف یك عامل استرس زا است، ازدواج فرزندان، مادر شدن كه باعث تغییر نقش در زندگی میشود یا بازنشستگی. گاه یك اتفاق حاد و ناگهانی است مانند تصادف یكی از عزیزان، خیانت همسر در زندگی زناشویی یا اطلاع از اعتیاد همسر و گاهی هم این اتفاق مزمن و طولانی مدت است مانند درگیریهای همیشگی زناشویی یا زندگی در فقر. گاهی هم این اتفاق به اجبار یا به انتخاب برای بهبود زندگی صورت میگیرد مانند تغییر شهر یا كشور محل سكونت به اجبار یا برای ادامه تحصیل یا برای پیشرفت شغلی.
جدا از ماهیت عامل استرس زا، خصوصیات فرد و آسیب پذیری وی نقش بسیار مهمی در واكنش هیجانی ابراز شده دارد، به طوری كه یك اتفاق یكسان در شرایطی نسبتا مشابه در افراد همسن و همجنس میتواند واكنشهای متفاوتی را ایجاد كند. چرا یك فرد در سوگ از دست دادن فرزند خود دست به خودكشی میزند و دیگری بعد از مدتی عزاداری به زندگی عادی خود برمیگردد و البته یاد و خاطره فرزند از دست داده را هرگز فراموش نمیكند؟
چرا بعضی از افراد میتوانند از وقایع ناگوار زندگی به عنوان پلی برای موفقیتهای بعدی استفاده كنند و به قول معروف خود را زود جمع و جور كنند و بعضی افراد هرگز نمیتوانند از زیر سنگینی آن واقعه كمر راست كنند؟ آنچه مسلم است شكل گیری آنچه سرشت انسان نامیده میشود و میزان آسیب پذیری آن، ارتباط مستقیم با وقایع دوران كودكی دارد. بعضی از كودكان به دلیل ضربه های بیشتری كه در دوران كودكی از وقایع استرس زای زندگی خورده اند، در بزرگسالی در برابر این وقایع، مكانیسمهای دفاعی ناپخته تری را استفاده میكنند و آسیب پذیرتر هستند، در نقطه مقابل كودكانی كه رابطه كاملتری با والدین خود داشته و هنگام رویدادهای ناگوار از سوی آنها مورد حمایت واقع شده اند، در بزرگسالی مكانیسمهای دفاعی پخته تری را به كار میبرند و در مقابل وقایع استرس زا انعطاف پذیری و تاب آوری بیشتری دارند. در این بین میزان حمایت والدین و به ویژه مادران از كودك همواره مورد بحث بوده و آنچه به عنوان «مادر كامل» در برابر «مادر كافی» مطرح میشود از مباحث مهم روانپزشكی كودكان است.
امروزه بیشتر متخصصان بر مفهوم مادر كافی تاكید دارند یعنی مادری كه به حد كفایت خوب باشد، یعنی مادری كه نیازهای كودك را به طور كامل بشناسد، از او حمایت به اندازه كند، اجازه بدهد كودك با محرومیتها و مشكلات زندگی رو به رو شود و آنها را تحمل كند نه مادر كامل كه به قول معروف اجازه ندهد آب در دل كودك تكان بخورد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
مادر كامل تمام نیازهای كودك را حتی پیش از به زبان آوردن از سوی وی، رفع میكند و عملا وی را در مقابل ناملایمات زندگی آسیب پذیر میسازد. در این بین نقش ژنتیك را هم نباید نادیده گرفت كه پاسخ فرد را به رویدادهای زندگی تا حدودی تحت تاثیر قرار میدهد. البته عوامل بسیار دیگری در شكل گیری شخصیت و سرشت انسان موثر هستند كه هر كدام توسط نظریه ای شرح داده میشود و طرفداران خاص خود را دارد. شدت، مدت و نوع عامل استرس زا به همراه خصوصیات فردی هر شخص، باعث واكنشهای هیجانی متفاوت نسبت به آن واقعه میشود كه میتواند از دلشوره و نگرانی و بیقراری، گوشه گیری و غم و اندوه، پرخاشگری و خشم، علائم جسمانی از بیخوابی و سردرد و كمردرد گرفته تا علایم رفتاری مانند درگیری با دیگران، رانندگی با بی احتیاطی، سوءمصرف مواد مخدر و الكل و درنهایت خودكشی متفاوت باشد.
طبق تعاریف روانپزشكی در صورتی كه ناراحتی فرد شدیدتر از حد انتظار برای رویارویی با واقعه استرس زای مذكور باشد و باعث اختلال در كاركرد اجتماعی، شغلی یا تحصیلی فرد شود، تشخیص اختلال انطباقی توسط روانپزشك برای فرد گذاشته میشود كه یكی از شایعترین تشخیصهای روانپزشكی بوده و تا ۱۰ درصد جمعیت عمومی را دربر میگیرد و شیوع آن در زنان به ویژه زنان مجرد و نوجوانان بیشتر است.
نكته مهم این است كه واكنشهای هیجانی همیشه بلافاصله بعد از واقعه استرسزا ایجاد نمیشوند و میتواند حداكثر سه ماه فاصله بین آنها باشد.
برمبنای واكنش فرد این اختلال به انواع مختلف تقسیم بندی میشود: افرادی كه دچار خلق افسرده میشوند، افرادی كه دچار اضطراب میشوند، افرادی كه مشكلات رفتاری مانند فرار از مدرسه، نزاع، سوءمصرف مواد، ولگردی و... پیدا میكنند یا كسانی كه تلفیقی از این نشانه ها را بروز میدهند. این اختلال معمولا سیر رضایت بخشی دارد و اكثر افراد با درمان مناسب توسط روانپزشك در مدت سه ماه بهبود مییابند.
كودكان معمولا به زمان بیشتری برای بهبودی نیاز دارند ولی نشانه ها باید حداكثر تا شش ماه پس از پایان واقعه استرس زا برطرف شوند. بهترین روش درمانی برای این افراد تلفیقی از روان درمانی و دارودرمانی است: شركت در جلسات مشاوره، صحبت در مورد واقعه استرس زا، روشهای مداخله در بحران، اطمینان بخشی و آرامش دادن به فرد مبنی بر حل مشكل به همراه داروهای ضداضطراب یا ضدافسردگی (به ویژه در موارد شدید و برای مدت كوتاه) برای كمك به وی جهت شركت در جلسات و رفع علائم جسمانی مانند بیخوابی. با این وجود افرادی كه خصوصیات شخصیتی حساس و آسیب پذیر دارند و به ویژه نوجوانان ممكن است در اثر این واقعه استرس زا در آینده به اختلالات اضطرابی یا افسردگی یا سوءمصرف مواد دچار شوند. واكنش ما در برابر رویدادهای ناگوار زندگی تركیبی پیچیده از عوامل مختلف است كه گاهی برای خود ما هم ناشناخته هستند و از بعضی از آنها شگفت زده میشویم، به همین دلیل وقتی در مقابل یك رویداد به ظاهر كم اهمیت، واكنش شدیدی نشان میدهیم این جمله را زیاد به كار میبریم: «خودم تعجب میكنم كه چرا یه موضوع كوچیك منو آنقدر به هم ریخته!».
*عضو كمیته رسانه انجمن روانپزشكان ایران
فرهاد ، در خود فرو رفته ، سرشار از حس عذاب وجدان ، تحمل اینهمه نزدیکی به پانتی رو نداشت و فک ‏میکرد عنقریب ، از این حس آزار دهنده ، خفه میشه ... مدتی پانتی رو تو بغلش گرفت و گذاشت هق ‏زدنهای پانتی ، تو سینه اش تیر بشه و فرو بره و بعد از اون ، آروم ، سر پانتی رو به روی بالش گذاشت و ‏خودش رو از این چاردیواری تنگ و ترش نجات داد ... ‏
پرده ها ، از جلوی چشمهای پانتی کنار زده شده بود و پانتی به بلوغ ذهنی و شفاف سازی ذهنی رسیده بود ‏‏... روزی که تصمیم گرفت ریسک کنه و شیوه ی درمانی فراشناختی رو روی پانتی پیاده کنه ، اونهم بدون ‏کمک از یه روانپزشک مستقر ، و تنها با شیوه ی بازسازی و مدل فرا شناختی و با اتکا به آموخته های ‏پزشکی خودش و مشاوره ی اینترنتی و تلفنی از دوستان مجربش تو این شیوه که توی بیمارستانهای آمریکا ‏این مدل جدید رو برای درمان استفاده میکردن ، فکر نمیکرد ، پانتی تا این حد تو اختلال انطباقی پیش ‏رفته باشه ... ‏
سراسیمه ، قرص آرامبخشی برای پانتی ، از پوسته بیرون کشید و همراه با لیوان آبی ، اونو به دهنش نزدیک ‏کرد ... کنار پانتی نشست و سعی کرد قبل از هر اقدامی ، احساس امنیت رو در پانتی تشدید کنه و اینقد ‏موهاش رو نوازش کرد و بوسه های آروم روی صورت و سرش زد ، تا کم کم ، چشمهای پانتیِ کم حرف این ‏روزها ، بسته بشه ... ‏
خب ، اینها ، عوارض بعد از فراشناختی در اختلال تنیدگی پس از فقدان بود ... عادی بود که تا مدتها ، پانتی ‏در هم فرو رفته و کم حرف و دچار حسهایی متفاوت باشه که واکنشهایی به شدت عادی ولی مقایر با رفتار ‏اون هست ، بشه ... باید خودش رو برای همه ی اینها آماده کنه ... ‏
از اتاق ، بی صدا خارج شد و غزاله رو به آرومی صدا کرد تا در کنار پانتی بمونه و اگه پانتی بیدار شد ، احیانا ‏با حس ترس و اضطراب ، روبرو نشه ... ‏
کنار فرام رفت و با دلهره ای خاص ، فرام رو متوجه موقعیت پانتی کرد ... فرام ، مبهوت حرفهای فرهاد ، ‏سوال و جوابش کرد ... دقایقی با هم بحث کردن و عاقبت فرهاد شماره ی دوست هیپنوتراپش ، دکتر ‏گریگور خاچیکیان ، تو آمریکا رو گرفت ... خب اونقدرا تو ایران دیر وقت بود که مطمئن باشه ، گَری ، الان ‏بیداره و مزاحمش نیست ... ‏
تو چند کلمه مختصر و مفید وضعیت پانتی رو تشریح کرد و عاقبت زبون زد : « به نظرت ما زیاده روی ‏نکردیم ؟ ... نباید بیشتر از این بهش فرصت میدادیم ؟ »‏
صدای خنده ی ضعیف گَری ، از توی گوشی به گوشش خورد : « چته مرد ؟ ... چرا خودت رو باختی و ‏رفتار غیر حرفه ای از خودت نشون میدی ؟ تو به اندازه ی کافی ، به عمق ذهن اون نفوذ داری ... الان ‏سه ماهه که با اون از نزدیک در ارتباطی ، به اندازه کافی ، اعتماد رو توش زنده کردی ... الان وقت جواب ‏گرفتن بود و اگه بیشتر از این طول میکشید ، وضعیت خیلی بغرنج تر میشد ... »‏
فرهاد دستی به میون موهاش کشید و عصبی ، موهای پر پشتش رو به عقب فرستاد : « خب ، شاید ما ‏اشتباه کردیم و اصلا نباید اونو به اینجا میاوردیم ... پانتی ، به من گفت ، بچه اشو میخواد و دلش برای پوریا ‏تنگ شده ... »‏
گَری ، با بهت به لحن نگران فرهاد گوش کرد و بعد از دقایقی ، صداش زنده تر و هیجان زده تر به گوش ‏فرهاد رسید : « این که خیلی خوبه ... تو الان از اتهمات اون ، تو ذهنش نسبت به خودت مبرا شدی ... ‏احساس خشمش به تو ، کاملا از بین رفته و اونجور که میگی ، مث هیچوقت دیگه ، خیلی با آرامش و به ‏درستی باهات رفتار میکرد »‏
فرهاد خودش رو به جلو کشید و دو آرنجش رو به روی زانوها گذاشت و عصبی تر از گذشته ، با حس عذاب ‏وجدان مضاعف ، موهاش رو چنگ زد : « خب ، هنوز نمیدونم کارم درست یا نه ؟ ... اون الان ، دلش ‏برای پوریا تنگ شده ... »‏
صدای لحن مطمئن و آرام بخش گِری با اون لهجه ی با مزه ی ارمنی ، تو گوشش نشست : « درسته ... ‏درسته ... برای تو دلتنگ شد و خیلی زود بعد از دلتنگی ، تو رو پذیرفت ... الان برای پسرت دلتنگه ، پس ‏مطمئن باش به همون زودی ، نقش اون رو تو زندگیش ، میپذیره ... »‏
فرهاد مبهوت به رو به رو خیره شد : « با این سرعت ؟ »‏
گَری ، با اطمینان جواب داد : « با همین سرعت ... اون که دیونه نیست ... مشکل حاد روانی هم نداره ... ‏فقط یه اختلال شخصیتی مزمنه که مشمول مرور زمان شده ... تو میری یه مسافرت یه هفته ای ... ذهنت ‏از خونه و درگیریهاش خالی میشه ... چند روز ، بیخیال خونه و شرایطش و میزان آرامشت و همه محیط اون ‏خونه میشی ... بعد از چند روز بیخیالی و در حالیکه ذهنت پر شده از محیط جدید و درگیریهای جدید سفر ، ‏تصمیم میگیری به خونه برگردی ... یهو احساس میکنی ، خیلی از خونه فاصله داشتی ... دچار دلهره و ‏اضطراب میشی و فک میکنی ، در غیابت اتفاقی غیر از اونچه طبیعی باشه رخ داده ... برای محیط خونه ‏مشتاق میشی و برای برگشتن ، مضطرب ... هر چه به مقصد نزدیک میشی بیشتر با خودت تکرار میکنی ، ‏اِه اصلا برای چی رفتم ؟ ... کاشکی الان خونه بودم و یه دوش میگرفتم و خودم رو مینداختم رو تخت ... هر ‏لحظه ، اشتیاقت برای خونه ، بیشتر میشه ... خاطرات سفر رو به فراموشی میسپاری و خونه برات برجسته ‏میشه ... هر چی زمان برگشتت ، طولانی تر باشه ، کلافه تر میشی و هر چه به مقصد نزدیک تر بشی ، ‏میزان کلافگیت ، بیشتر میشه ... حالا ، برای خودت نقشه میکشی که وقتی به خونه رسیدی ، اول چه ‏کاری بکنی ... برنامه میریزی که اول دوش میگیرم ، بعد میخوابم ... یا نه اول تلویزیون تماشا میکنم و ‏بعد دوش میگیرم و یه بِرَندی ناب میخورم ... در حالیکه اصلا شاید خونه ، در زمان خارج شدنت ازش ، ‏محیط مطبوعی نداشته باشه ... شاید یه مزاحم داشتی ، شاید شیر آب چکه میکرده و شاید دوش حموم ‏خرابه ... با اینحال تو مشتاق خونه هستی ، بدون اینکه به روی خودت بیاری و مث بچه ها ، آشفتگیت رو ‏به زبون بیاری ... تو به خونه میرسی ... خونه همون بوده که ترکش کردی و تو هیچ اشتیاقی ، برای تجربه ‏اون رویاهای آخر سفرت نداری و بی انگیره ، گوشه ای از سالن نشیمن رو یه کاناپه ولو میشی ... یا شاید ‏حتی رو میز بیلیارد ، بی اینکه حموم کرده باشی ، برندی خورده باشی ، تی وی تماشا کرده باشی یا هر ‏برنامه ی دیگه ای ... میخوابی و بیدار میشی و این حقیقت تو سرت کوبیده میشه که هیچ چیز خارق العاده ‏ای تو خونه ، به انتظارت نبوده ... به حماقت خودت برای عجله کردن ، پوزخند میزنی و لباسهات رو از ‏چمدون بیرون میاری ... به خودت میتوپی که ، عجله ام برای رسیدن و اون اشتیاقم چی بود ... و خیلی ‏سریع به زندگی روزمره ، مشغول میشی ... بعدها ، با گذشت زمان که خستگی سفر از تنت به در شد ، به ‏ذهنت رجوع میکنی و خاطرات سفر رو مرور میکنی و حسرت میخوری ... حتی یادت میره که برای خونه ‏مشتاق شده بودی ... فقط از خاطرات خوب سفر و اون جزئیات سفر ، خوشحال میشی و حس بهتری بهت ‏میده ... این دقیقا همون سیکلیه ، که ما باهاش روزانه درگیریم ... و الان ، خانوم تو ، این سیکل رو شدیدتر ‏، تو ذهن داشته و شدید تر تجربه کرده ، پس عمق اشتیاقش برای مرور خاطرات خوش سفر ، برای بیاد ‏آوردن جزئیات ، عمیق تره ... بهش فرصت بده ... اون همین الان هم ، هم تو رو پذیرفته و هم اون بچه رو ‏‏... »‏
فرهاد ، به دقت به حرفهای ساده و اطمینان بخش گَری ، گوش داد و عاقبت به حرف اومد : « ولی گَری ، ‏اون چطور میتونه از وجود بچه اش ، حرف بزنه درحالیکه خبری از اون بچه نداشته ؟ »‏
گری با مکث جواب داد : « اون ، بازی کرده ، با خاطراتش ... نقش تو رو پذیرفته و زیر و روی شخصیت تو ‏رو کشف کرده و نقش پدر بودنت رو حس کرده ... اون به خونه برگشته و حس کرده ، همه ی اونچه برای ‏رسیدن به خونه ، مضطربش میکرد ، همه چیزهای بی اهمیتی بودن ... اون الان داره خاطرات سفرش رو ‏به یاد میاره ... سفر چند سالش که به جزئیات براش برجسته میشن ... مث یه مجسمه ، وسط یه میدون ‏که تو سفر ، بهش دقت نکرده بود و الان با جزئیات به ذهنش بر میگرده و ازش به خوشی یاد میکنه ، مث ‏یه پارک ، که در طول سفر ، پیک نیک شادی بخشی توش داشته ، مث یه مترو سواری ، که اونوقت براش ‏هیچ هیجانی نداشته و الان داره با یادآوریش ، حتی تابلوهای روی سر در مغازه ها رو که از جلوی چشمهاش ‏با شتاب رد میشدن ، به خاطر میاره ... اون ، برگشته به خونه ، به زمان پیوند تو با اون ، و به یاد میاره ، ‏هیچ اتفاق خاصی در طول این مدت نیفتاده ، جز دوری از تو ، جز دوری از پسرش و یه دلتنگی ساده برای ‏هر دوتاتون ، خیلی عادی و طبیعی ... اون خشمی که از نبودن جای خواب راحت داشت ، الان میبینه که ‏در طول سفر ، داشته ... اون مادرش رو در طول سفر چندین ساله داشته ، رختخوابی که گرچه مشابه ‏رختخواب خودش نیست ، ولی به حد لزوم و کفایت بوده و میتونسته توش استراحت کنه ... اون ، آماده ی ‏یه مشاوره ی ساده ست ، و تو باید آی دی منو بهش بدی و ازش بخوای با من صحبت کنه و من بهش ‏مشاوره بدم ، اینترنتی ... »‏
فرهاد مستاصل و هنوز نگران ، زیر لب ، زمزمه کرد : « از کی ؟ »‏
گَری خندید ... : « هی مرد ، خودت رو نباز ... بعد از اینکه با هم بودن رو تجربه کردید ، اون آماده ی ‏مشاوره گرفتن از منه ... نگران نباش ... »‏
و فرهاد نمیتونست نگران نباشه ... به پروانه زنگ زد و اونو هم مبهوت کرد : « نگران نباش پانتی خوبه ، ‏ولی ، بیش از اونچه ما انتظار داشتیم به خودش بیاد ، به خودش اومده ... خیلی بیشتر ... پانتی با هوشه و ‏همین هوشش کار دستش داد ... اگه به کلکهای روانشناسها ، کور کورانه اعتماد میکرد ، مطمئنا مشکلش ‏خیلی زودتر از اینها ، برطرف میشد ... ولی پانتی ، نمیخواسته از روانپزشکها درمون بگیره ... و الان من ‏خوشحالم که منتظر من موند تا با هم این راه رو بریم ... اون میدونه پوریا پسرشه ، اون دلش برای پسرش ‏تنگ شده »‏
و پروانه که از شدت بهت و حیرت ، نزدیک به سکته بود و نمیتونست حرفهای فرهاد رو تجزیه و تحلیل کنه ‏‏... اگه پانتی ، پوریا رو میخواست چی میکرد ؟ ... اگه بی منطقی میکرد و میخواست به پوریا بگه که زاییده ‏ی بطن کیه ، چی میکرد ؟ ... به عادت خودش چی جواب میداد و به احساس نوجوون بیماری کشیده ای ‏مث پوریا ، چی جواب میداد ؟ ... ‏
مضطرب تر از قبل تقریبا ، اشهد خوند نه حرف زد : « پوریا چی ؟ اگه بخواد به بچه ام بگه که مادرشه ، اگه ‏بخواد بی منطق بازی دربیاره و حس خواهرانه ی دیروزش رو به حس مادرانه ی فردا تبدیل کنه ، اونقدری ‏که پوریا داغون بشه ، اونوقت چی ؟ »‏
فرهاد ، نگران تر شد ... ولی انصاف نبود که پروانه رو هم تو این نگرانی ، شریکتر کنه : « نگران نباش ‏پروانه ، پانتی رفتار معقول و منطقی ای داره ... من سعی میکنم بهش خطرات این کار رو گوشزد کنم »‏
ولی پروانه نگران تر از این حرفها بود : « اون به من گفت مواظب پوریا باش ... بهم گفت میام دنبالش »‏
فرهاد سردرگم ، حرفهای پانتی رو با پروانه به خاطر آورد و عصبی ، گوشی به دست ، ضربه ی مشتی بی ‏صدا به دیوار روبرو زد و صدای آخش رو تو گلو خفه کرد : « نگرانیت بیهوده ست پروانه ... اون با تو ‏خصمانه برخورد نکرد ... پس قصد انتقام گرفتن از تو و من و پوریا رو نداره ... اون ریلکسه » ‏
و زیر لب نالید : زیادی ریلکسه ... تموم متن گفتگوش رو با گَری و پروانه ، برای فرام ، جمله به جمله ، باز ‏گو کرد ... فرام ، بهش توپید : « آروم باش و پیش قضاوت نکن ... یه اصل مهم مشاوره دادن ، عدم پیش ‏داوریه »‏
و فرهاد سعی کرد ، پیش داوری نکنه ... خب ، راه درازی رو تو این چند روز طی کرده بودن و الان ، پانتی ‏، بیش از هر زمان دیگه ای بهش احتیاج داشت ... خودش رو سرزنش کرد : هی ، به خودت بیا و قوی ‏باش ... باید از پسش بر بیای ... تو میتونی ... ‏
و به فرام شب بخیر داد ... از غزاله ای که چرت میزد کنار پانتی ، تشکر کرد و نرم و آهسته ، به کنار پانتی ‏خزید ... دستش رو از آرنج ، تیکه گاه هیکلش کرد و رو نیم تنه ی پانتی ، خیمه زد ... پانتی ، با نفسهای ‏آروم و مطمئن ، بشدت ، معصوم خوابیده بود ... ‏
طبق حسی ناخودآگاه ، سر انگشتهای آزادش رو به روی صورت غرق در خواب پانتی ، کشید ... لبخند ‏آرومی که لبهای پانتی رو از هم باز کرد ، از حس خوبِ پانتیِ خوابیده ، مطمئنش کرد ... مشتاقتر ، پانتی ‏لبخند به لب خوابیده رو تو بغلش کشید و پانتی ، پر رخوت ، لای پلکهای بسته اش رو نیمه باز کرد ... ‏
چشمهای مست و خواب نما شده ی پانتی ، احساساتش رو به قلیان انداخت و پر نوازش ، بوسه بازی کرد ‏‏... پانتی ، دستهاش رو محکم به دور فرهاد حلقه کرد ... و آرامش عمیقی به ریه کشید ... این تخت ، این ‏چار پایه ی نا استوار ، که روزی زلزله وار ، پیچ و خم روحش رو به بازی میگرفت و رهاش میکرد ... الان ‏پیچ و خمها رو صاف میکرد و روش اسکی سواری میکرد ... نرم ، مطمئن و سُرنده ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۳۳

با گرمایی داخلی همراه با گر گرفتن و پانتی گر میگرفت ... تو سرمای اسکی سواری ، گر میگرفت ... مغز ‏سفیدش ، خط به خط مینوشت و سیاه میشد ... نه سیاه نه ، رنگی میشد ... ‏
پانتی با خودکارهای رنگی ، صفحات تهی و بی رنگ مغزش رو از هیچ ، رنگی میکرد و هر رنگ رو کنار ‏رنگ دیگه میکشوند ... مث یه نو عروس تازه ازدواج کرده ، شرمگین میشد ... گر میگرفت و به تماس ‏لبهای فرهاد ، روی پوست یکدست و سرد تنش ، به آرومی خو میگرفت ... شرم و پانتی ؟ این شرم از کجا ‏اومده بود ... ‏
تجربه ای که تا بحال ، هیچوقت نداشت ... فرهاد به عمق چشمهاش خیره میشد و پانتی گر میگرفت و ‏شرمگین میشد و خجالت سرکوب شده اش ، از شرم دخترونه ای لبریز میشد و فراموش تر میکرد که ‏روزگاری زن این مرد بوده و زیر دست و پاش ، حامله شده و براش بچه زاییده و این حس نو رو ، دوست ‏داشت ... ‏
حرکت نوک سر انگشتهای فرهاد رو ، روی پوست تنش حس میکرد ، و لبریز از احساس میشد و دوست ‏داشت ... این دیوار بزرگ آتشین امنیتی خفته در کنارش رو میخواست و نه پدرونه ... نه اونچه بهش القا ‏میشد ... با تجربه ای نو میخواست ، نو و بکر ... ‏
فاصله اش رو با فرهاد بیشتر کرد : « منو میبری اسپانیا ؟ قولت رو که فراموش نکردی ؟ »‏
فرهاد ، تو اوج احساسات ، متوجه شد که پانتی ، زمان و مکان رو فراموش نکرده و تو هیچکدوم شناور نیست ‏‏... نه مطمئن نبود که تو گذشته هم شناور نیست ، تست کرد : « تنها یا با پوریا ؟! »‏
پانتی اخم کرد : « فک نکنم مامانم ، طاقت دوری از پسر لوس و عزیز دردونه اش رو داشته باشه »‏
فرهاد ، از داخل ، رعشه گرفت ... پانتی مکث کرد : « نمیشه کاریش کرد ، فعلا اختیارش با مامانمه ... از ‏اون گذشته ، دوست دارم تنها بریم ... »‏
و فرهاد تو گوشش سوتی شنید : فعلا اختیارش با مامانمه ... ‏
دقیق تر تست کرد : « اما ، پروانه میدونه که اختیار پوریا با منه ... »‏
پانتی ، سرش رو تو سینه ی فرهاد فرو کرد : « نگران اون نباش ، جاش محفوظه ... دلم براش تنگ میشه ‏، اما مامانم بهتر از من از مرگ نجاتش میده ... »‏
فرهاد ، دستش رو سفت به دور پانتی ، حلقه کرد ... پانتی ، زمان و مکان رو دقیقا تو کنترل خودش داشت ‏‏... شوخ لب زد : « اون فقط یه پرستاره ، من دکترم ... »‏
پانتی ، بینیش رو چین داد : « دکتر انکولوژی کودکان ... دوست ندارم به مرگ بچه ای فکر کنم که زیر ‏دست تو خواه ناخواه ، اتفاق می افته ... »‏
فرهاد ، پانتی رو بوسید ... پوست کنار گردنش رو بین دو لب گرفت و همراه با مک محکمی ، آخ پانتی رو ‏درآورد ... خندید : « نه همه ... من گاهی قادرم بچه هایی که مرگشون حتمیه رو ، نجات بدم ... تموم ‏آرمان پزشکی من ، نجات حداقل یه بچه از مرگ حتمیه و همین برام کافیه » ‏
و احساس رضایتی عمیق از رشته ی تخصصیش ، در زمان ، بهش دست داد ... زمزمه کرد : « حداقل بچه ‏ی ... » و لب به هم فشرد ... تحمل اینهمه فشار عصبی ، برای پانتی ، کار رو سخت میکرد ... لبهاش رو ‏به هم دوخت و سعی کرد فراموش کنه نیازش رو برای تقسیم کردن اون شبهای پر دلهره ی مریضی پوریا ‏ ... ‏
و ادامه داد : « حداقل بچه ی ، یه پدر مادر نا امید و دل نگران رو ... »‏
پانتی ، بهانه جو سر بلند کرد : « کی بر میگردیم خونه ؟ من خسته ام ... »‏
فرهاد پر ذوق تو گوشش زمزمه کرد : « اولین فرصت ... به فرام گفتم اولین بلیط رو برای فردا اُکی کنه ... ‏خسته ای بخواب ... »‏
پانتی ، نفس عمیقی کشید : « خسته ام ، ولی زیاد خوابیدم ، میخوام بیدار باشم ، تو بخواب »‏
فرهاد ، پرتمنا نگاه کرد : « با بوی مست کننده ی بدن تو ، خر باشم که بخوابم ... »‏
پانتی ریز و پر شرم خندید : « دیوونه ... بیدار باشیم ، همدیگه رو نگاه کنیم ... »‏
فرهاد با نفسی داغ تو گوش پانتی ، لب زد : « وقت برای نگاه کردن ، یه عمره ... برای بوسیدن ، کمه ... ‏‏» و باز خنده های ریز پانتی رو بوسید ... ‏
و زیر لب خدا رو شکر کرد که پانتی ، زمان و مکان رو فراموش نکرده و تو صحت و سلامت کامل عقلی ، با ‏احساسات طبیعی ، سِیر میکنه ... ‏
شونزده سال حسرت ، شونزده سال ترس ، شونزده سال اضطراب و شونزده سال بی قراری و بیخانمانی ، تو ‏ساعتها و دقیقه ها و لحظه ها و نفسها ، گم میشد و پانتی ، تو یاد و نایاد خودش غرق میشد ... بو میکشید و ‏شونزده سال رو تو دم ، نفس میکشید و به ریه هول میداد ... ‏
نمیدونست خوابش نمیاد ، یا با خواب مبارزه میکنه ... منکر این نمیشد که دوست نداشت بخوابه و این ‏خواب ، بشه خواب غفلتش و لحظه ی بیداریش ، اونقدری حسرت این لحظه ها ، پر رنگ باشه ، که باز هم ، ‏نقش نفرت به لوح سفید مغزش بپاشه ... ولی ، خوابش گرفته بود ... ‏
به فرهاد خیره شد ... خسته از بیقراری و اضطراب این روزها ، خواب بود ... کی خوابیده بود ؟ نفهمید ... به ‏پهلو چرخید و از پشت سر ، خودش رو عقب تر کشید تا بیشتر ، حس همراه داشتن رو درک کنه ... و وقتی ، ‏وجود یخ زده اش ، به اندازه ی کافی گرم شد ، به خواب آرومی فرو رفت ... ‏
با لمس سر انگشتی ، روی پوست صورتش ، همراه با غلغلکی خفیف از این لمس ، چشم باز کرد ... فرهاد ‏خندون روبروش بود ... تو همون تخت نا استوار شونزده سال پیش و بهش صبح بخیر میگفت ... این خیلی ‏حس خوبی بود که تجربه کنی ، « رها نخواهی شد » ... فرهاد میدونست چطور با احساسات ترمیم نشده ی ‏پانتی ، بازی کنه و اونها رو مث موم تو دست بگیره و بهشون شکل بده ... ‏
پانتی با رخوت بیدار شد ... حالش از همیشه ی عمرش بهتر بود و وجود خودش رو از همیشه ی زندگیش ، ‏مفیدتر میدونست ... آرامشی تجربه میکرد که مث یه یخ ، از هشت سالگی ، زیر داغ زندگیش ، ذره ذره آب ‏شده بود و تبخیر شده بود و الان ، مث یه شبنم بهاری ، مث یه بارون ریز پاییزی ، روی روح و جسمش فرو ‏می اومد ... ‏
دوست داشت ، قبل از رفتن ، یه سر به زن عمو نرجس بزنه ... دوست داشت عمو حمید رو ببینه ... ‏دوست داشت طاها محمد رو که چند سالی بود ، ندیده بود ، ببینه ... از وقتی که دوباره عمو حمید و زن عمو ‏نرجس برگشته بودن به اهواز ، پانتی اونها رو فقط تو مراسم ختم پدر فرهاد دیده بود ... اون موقع هم که ... ‏
فرام ، اولین بلیطی که گیرش اومده بود رو ، برای پانتی و فرهاد اوکی کرده بود و ، هر چه فرهاد اصرار کرده ‏بود که مسئولیت بردن مادر و غزاله رو هم به گردن بگیره ، فرام مخالفت کرده بود ... پانتی هنوز شکننده بود ‏و احتیاج به شش دونگ حواس فرهاد داشت ... ‏
تو روشنی روز ، چهره ی غریب و قریب و آشنای شهر رو از نظر گذروند ... شهر ، با اونچه که از چارسال ‏پیش تو نظرش مونده بود ، تفاوت اونچنانی ای نکرده بود ... یه دو تا پل عوض شده بود ... یه چند تا ‏میدون رونمایی شده بود ... یه خورده تابلوهای نئون ، جاشون رو به فلکسی و بنرهای بزرگ تبلیغاتی داده ‏بودن و ... یه خورده ترافیک و آلودگی ناشی از اون بیشتر شده بود ... ‏
از فلکه ی دوم کیانپارس که رد شدن ، ناخودآگاه ، چشمش تو فرعی پیچید و سر خم کرد تا سر در مطب ‏دکتری رو که از زمان بارداریش به خاطرش هجوم آورده بود ، ببینه ... یه ساختمون بزرگ و بلند روبروی ‏مطب بنا شده بود که دید رو به در مطب ، میبست ... لب به هم فشار داد و آه کشید ... ‏
فرهاد که متوجه ی حرکات پانتی بود ، پرسید : « چیزی شده ؟ جات راحت نیست یا مشکلی داری ؟ »‏
پانتی حواس پرت جواب داد : « هیچی ، فقط میخواستم بدونم هنوز اون دکتره ، اونجاست یا نه ؟ »‏
فرهاد ، منظور پانتی رو از دکتر ، متوجه نشد ... خب ، پانتی تو این شهر ساکن بوده و ، فرهاد نمیدونست چه ‏دکتری توجه اون رو جلب کرده بود ... دستش رو به دور شونه ی پانتی ، سفت تر کرد و همزمان به آژانس ‏مسافربری دستور داد : « از بریدگی بعدی ، برگرد ... »‏
راننده ، چشمی گفت و پانتی ، فشار کف دست و انگشتهاش رو ، سفت شده روی پشتی صندلی جلو ، حس ‏میکرد ... برای کنترل خودش روی تکیه گاه صندلی ، فشار وارد میکرد و ، سعی میکرد اون هیجان درونیش ‏از دیدن تابلوی سر در مطب دکتر اشراقی رو ، از دید فرهاد ، مخفی کنه ... نوعی دلهره ، همراه با احساس ‏عذاب از گناه ، درونش غوغا میکرد ... ‏
به سمت فرهاد برگشت و از قیافه ی فرهاد ، چیز خاصی رو درک نکرد ... معمولی بود و هیچ هیجانی تو ‏صورتش مشخص نبود ... پانتی ، به فرعی خیابون میهن ، بعد از فلکه ، اشاره کرد ... با اشاره ی پانتی ، به ‏سمت فرعی ، فرهاد خیره نگاهش کرد : « از اینجا بره تو ؟ » پانتی به اوهومی ، اکتفا کرد و راننده به سمت ‏فرعی پیچید ... ‏
پانتی چشمهای محکم بسته شده اش رو باز کرد و دقیق به تابلوها نگاه کرد ... نبود و به جای اون اسم یه ‏دکتر زن ، خودنمایی میکرد ... به فرهاد اشاره ای داد : « برگردیم ... »‏
فرهاد ، متفکر و پرسان به سمتش برگشت : « میخواستی ببینی این خانوم دکتره اینجاست ؟ » ‏
پانتی ، بی حاشیه ، فقط به « نه » ای اکتفا کرد و فرهاد رو بیشتر به فکر برد ... میخواست از پانتی بپرسه : ‏پس چی ؟ ... ولی از مداخله ، خودداری کرد ... باید به پانتی فرصت میداد تا با مجهولات و فراموش شده ‏هاش ، کنار بیاد و هر وقت ، احساس نیاز کرد ، از احساسات درونیش با فرهاد ، حرف بزنه ... ‏
توی فرودگاه ، باز هم این حس پر دلهره و مضطربِ عذاب و گناه ، لحظه به لحظه بیشتر میشد و پانتی رو ‏دستپاچه و حواس پرت نشون میداد ... خصوصیات اخلاقی ای که قبلا ، کمتر توی رفتار پانتی ، مخصوصا تو ‏مواقع عادی ، مشخص بود ... خب ، مسلم بود : پانتی از رویاری با حقیقت فراموش شده ی زندگیش ، ‏میترسید ... ‏
فرهاد ، تصمیم گرفته بود ، این ترس از روبرویی با حقیقت رو ، تو وجود پانتی ، به حداقل برسونه ، پس نباید ‏به پانتی اجازه ی پیشروی تو این ترس رو میداد ... قبل از اینکه اجازه ی خیال پردازی پر واهمه رو ، پانتی ‏به مغز و روحش بده ، فرهاد ماشینی گرفت و آدرس خونه ی پروانه رو به ماشین داد ... ‏
پانتی متعجب به سمت فرهاد برگشت : « چرا اونجا ؟ با اینهمه بار و بندیل بهتره اول بریم خونه ... »‏
اما فرهاد ، خودخواهانه و متفکرانه ، اجازه ی اظهار نظر به پانتی نداد : « پروانه ، شام منتظره ... » ‏
مکث کرد : « پوریا هم همینطور ... بهشون قول دادم ، به محض برگشت میریم اونجا » ‏
پانتی سماجت کرد : « ولی من نمیخوام برم اونجا »‏
فرهاد ، خودش رو مشغول تبلتش نشون داد و به پانتی نگاه نکرد : « دلیلی وجود نداره که نخوای بری »‏
تبلتش رو تو جیب جلوی کیفش گذاشت و به سمت پانتی برگشت ... دست چپ پانتی رو به دست ‏راستش گرفت و دست دیگه اش رو هم روی دست پانتی گذاشت : « دلیلی برای نرفتن نیست ، چون من ‏کنارتم و اگه اذیت شدی ، قول میدم سریع برت گردونم خونه ... اوکی ؟ » ‏
و دستش رو از روی دست پانتی برداشت ... روی گونه ی چپ پانتی کشید ... لبخندی اطمینان بخشی ‏بهش زد و خیره نگاهش رو تو چشمهای پانتی ، نگه داشت ... گوشه ای از لوح سفید مغز پانتی ، رنگ سبز ‏به خودش گرفت ... پانتی ، حس تولد دوباره ای رو تو اون قسمت از لوح سفید ، که به رنگ سبز در میومد ‏، تجربه میکرد ... ‏
پلکهای چشمهاش ، نا آروم ، ولی روی نگاهی براق ، میلرزید ... قلبش ، پر عذاب میکوبید ... از حقیقت ‏نمیتونست فرار کنه ... حقیقتی که هرگز نمیتونست چیزی غیر از اون رو به خاطر بیاره ... حقیقت وجود ‏پوریایی که از بطنش سر برآورده بود ، و پانتی ، تموم این سالها ، نتونسته بود زیر نقابی از کینه ها ، خشمها ، ‏کسریها و کمبودها ، ببینش ...‏
قلبش تیر میکشید و تیر عذاب وجدان و احساس گناهش از همه برنده تر و ویرانگر تر بود ... سخت بود ، ‏ولی سعی میکرد با تموم وجود ، از هجوم احساسات رقیق ، جلوگیری کنه ... مغزش به تکاپو افتاده بود و ، ‏عضلات رحمش ، منقبض و منبسط میشد ... تا بحال ، تجربه ی زایمان طبیعی نداشت ، ولی ... این درد ‏چیزی شبیه زایمان بود ... ‏
تموم مسیر رو ، دقیقه به دقیقه ، درد داشت ... دردی که اول خفیف بود و کم کم با فاصله ی زمانی کمتر و ‏انقباضات بیشتری ، حس میکرد ... ستون فقراتش تیر میکشید و حس میکرد استخون به استخون بدنش ، ‏داره از هم باز میشه ... دستش رو چنگ کرد و بازوی فرهاد رو با قدرت به چنگ کشید ... ‏
حس میکرد تموم ناخنهای دستش ، تو پوست بازوی پر عضله و سفت فرهاد ، فرو میره و فرهاد ، لب به ‏دندون میگیره تا صدای آخش ، فضای کوچیک ماشین رو برنداره و دقیقا ، این همون کاری بود که پانتی ‏میکرد : تلاش برای فرو بردن بغض و آخ ، ناشی از دردی که تحملش از دندون درد بیشتر بود ... ‏
دست آزادش رو به سمت سینه ی راستش برد و از روی لباس ، سینهاش رو لمس کرد ... درد شدیدی تو ‏سینه اش حس کرد و سینه ای که سفت و متورم شده بود ... دندونهاش رو محکم به هم فشار میداد و فکر ‏میکرد که ، هر لحظه فکش با صدای بلندی خرد میشه ...‏
با ایستادن ماشین ، کنار آپارتمان محل سکونت پروانه ، ویرانگر تر ، غیر قابل تحمل تر و شدیدتر شد ... ‏فرهاد ، اجازه میداد پانتی انقباض و انبساط حب و بغض رو ، درک کنه و عشق رو بزاد ... احساسات مادرانه ‏اش ، نمود پیدا میکرد و پانتی ، نمیتونست از هجوم پر فشار این احساسات ، جلوگیری کنه ... پوریا ، بار دیگه ‏متولد میشد ، و شاید ... شاید ، اینبار با عشق و بی کینه ... ‏
بیرون از ماشین ، فرهاد ، دستش رو زیر بغل پانتی گرفت و عاقبت ، با صدایی خش دار رو به پانتی کرد : ‏‏« حالت خوبه ؟ میخوای بیشتر از این کمکت کنم ؟ » ‏
پانتی دهنش خشک شده بود ... طعمش تلخ بود ... زبونش ، حس میکرد سر شده و پاهاش ، حس میکرد نا ‏نداره و تقریبا ، تا فلج شدن راهی نمونده ... میخواست حرف بزنه ، ولی ... زبون بیحسش تو دهن ‏نمیچرخید ... سرش گیج میرفت و به سرفه افتاده بود ... ‏
احساس خفگی بهش دست میداد و موجودی سیاه و کبود ، جلوی چشمهاش ، غرق در خون ، بالا و پایین ‏میشد ... فکر میکرد داره لیز میخوره و سُر میخوره و عنقریب می افته ... هنوز دستش به دور بازوهای فرهاد ، ‏سفت و محکم ، چنگ بود ... هنوز نیفتاده بود و هنوز موجود کوچیک ، جلوی چشمش بالا و پایین میشد و ‏هنوز عضلات رحمش ، بی رحمانه باز و بسته میشدن ... ‏
حرکت مایعی لزج و گرم رو لای پاهاش حس کرد ... چشماش سیاهی رفت و قبل از اینکه به روی زمین ‏سُر بخوره یا احیانا سکندری بخوره ، دستهاش شل شد و به روی دستهای فرهاد ، بلند شد ... این ، چندمین ‏بار بود که پانتی غش کردن رو حس میکرد و هر بار تو بغل فرهاد ... ‏
فرهادی که بود تا هر وقت پانتی از حال رفت ، دستش رو به زیر پاهاش بندازه و سبک و نرم ، روی ‏دستهاش بلندش کنه ... پلکهاش ، تند و هیستریک تکون تکون خورد و عاقبت مث چراغ نیمسوزی ، کامل ‏خاموش شد و سیاهی به دیدش ، هجوم آورد ... ‏
با احساس خیسی شبنم واری ، روی پوست صورتش ، چشمهاش باز شد ... تو اتاق خودش بود ... روی ‏تخت خودش ... سرش کنار بالش شکل میمونش بود ... بالشی نرم که خاطره ی خوش ایام کودکیشو ‏بجای پنبه ، به دل داشت ... پلکهاش رو به بالا داد ... ‏
فرهاد ، مضطرب ، انگشت به زیر چشمهاش کشید و زیر پلکهای پایین چشمش رو نگاه میکرد ... نبض ‏دستش تو دست فرهاد بود و ضعیف میزد ... پروانه ، اونطرف تر ، با چشمهایی به رنگ خون ، دعایی زمزمه ‏میکرد و به روش فوت میکرد ... دکتر صمدی ، سرنگی به دست داشت که آماده ی شلیک ، پر بود از ‏مایعی زرد رنگ ... ‏
نگاهش به سمت دست فرهاد به روی نبض دستش خیره موند ... خونی خشک شده روی دستهاش بود که ‏پانتی رو وحشت زده کرد ... ‏
دکتر صمدی ، سرنگ محتوی مایع زرد رنگ رو به سمت فرهاد گرفت : « اینو تزریق کن » و اشاره ای به ‏پروانه کرد ... ‏
پروانه ، تند ، خودش رو به پانتی رسوند ... هیکل ظریفش رو به روی هیکل کشیده ی پانتی ، خم کرد و ‏صورت رنگ پریده ی پانتی رو ، که بی شباهت به مریضی تازه از بیهوشی خارج شده ، تو ریکاوری نبود ، ‏بوسه باران کرد و قربون صدقه رفت ... ‏
پانتی به سختی لب زد : « من خوبم ... مامانی »‏
پروانه ، با هجوم اشک به چشمهاش ، مبارزه کرد و باز پانتی رو بوسید ... پانتی ، با زبون خشک ، لبهاش ‏رو تر کرد و نالید : « تشنمه »‏
پروانه دستی پر محبت به سر پانتی کشید : « الان برات آب میارم گلم ... الان ... »‏
فرهاد ، بدون اینکه نگاه از صورت رنگ پریده ی پانتی ، برداره ، خواهش کرد : « پروانه ، لطفا به جای آب ، ‏یه لیوان چای دارچین براش بیار ... افت فشار داره ... »‏
پروانه ، باشه ای گفت و اتاق رو ترک کرد ... پانتی لب زد : « دستهات خونیه ... »‏
فرهاد لب به هم فشرد : « ایرادی نداره ... طبیعیه ... یه خورده فشارت افتاده پایین و افتادی رو خونریزی ‏‏... چشمهاتو ببند و برگرد تا این ب . کمپلکس رو برات تزریق کنم ... »‏
پانتی ، بی حرف به عقب برگشت ... مانتوش از تنش بیرون کشیده شده بود و ، بجای لباسهای تنش ، ‏ماکسی خواب راحت و گشادی ، به رنگ شیری با گلهای ریز ، به تن داشت ... لباس راحتی قدیمیش بود ‏که تا وقتی که تو این خونه ساکن بود ، به تن میکرد ... ‏
فرهاد با ملایمت ، دامن لباس پانتی رو بالا زد ... پنبه ای آغشته به الکل ، که با همون دست از دست ‏دکتر صمدی گرفته بود ، به روی قسمت بیرونی باسن پانتی کشید ، و آروم ، سرنگ رو به باسنش فرو برد ‏‏... پنبه الکل رو باز به روی محل سوزن کشید ، و دامن پانتی رو پایین داد ... ‏
به قیافه ی درهم رفته از درد پانتی ، خیره شد و خم شد و بوسه ای آروم و بی صدا روی صورتش نشوند ... ‏پروانه ، با لیوانی آب جوش که چوب خشک دارچین ، از سرش بیرون زده بود ، به اتاق پانتی برگشت ... ‏لبخندی به اخمهای تو هم پانتی ، از درد و ضعف زد و لیوان رو ، روی میز کنار تخت گذاشت و خودش رو ‏روی لبه ی کناری تخت ، جا داد ... ‏
موهای تو هم ریخته ی پانتی رو با دست مرتب کرد و به پشت گوشش فرستاد : « برات چای دارچین با ‏عسل آوردم ، یه خورده که خنک شد بخور ... سنیه خانوم بهتر شده بود ؟ » ‏
پانتی ، ذهنش از دستهای خونی فرهاد ، موجود سیاه و کبود آویزون تو هوا ، غرقه در خون و همه چیز ، هیچ ‏شد و لبخند بی رمقی زد : « خوبه ... بیچاره دوست نداره بیاد اینجا ، فرام و فرهاد به زور قانعش کردن ... » ‏
و سعی کرد تو جا ، نیم خیز شه ... فرهاد به سمتش خم شد : « دراز بکش هانی ... یه مقدار خونریزیت ‏زیاده ... »‏
پانتی مبهوت و متفکر به فرهاد خیره شد : « من که جاییم زخم نیست ... »‏
فرهاد خندید و بی خجالت از پروانه ، خم شد و بوسه ای کوتاه رو لب پانتی نشوند ... نوک دماغ پانتی رو به ‏دو انگشت گرفت : « کی گفته جاییت زخمه ؟ ... پریود شدی ... منوسترال سیکل داری ... »‏
پانتی ، بغض کرد ... صداش ، خشن شده بود : « دستهات چرا خونیه ؟ »‏
فرهاد ، نگاهی به دستهاش انداخت ... با عجله ، پانتی بیهوش رو به بالا منتقل کرده بود و سریع ، متوجه ‏خونریزی پانتی شده بود ... خونریزی ، بیش از اندازه ی طبیعی ، بود و از مانتو و شلوار تابستونه ی پانتی ، ‏درز کرده بود و دستهای فرهاد رو آغشته کرده بود ... ‏
فرهاد ، تند و تند ، لباس پانتی رو که احساس خفگی بهش دست داده بود ، از تنش بیرون کشیده بود و ‏سعی کرده بود با اقدامات پزشکی ساده ، پانتی رو به هوش بیاره ... پروانه با پنبه ای آغشته به گلاب ، زیر ‏بینی پانتی رو خیس کرده بود و فرهاد ، لباس های پانتی رو تا تونسته بود سبک کرده بود و پروانه ، آب ‏خنکی ، با دستمال به صورتش پاشیده بود ... ‏
پانتی به هوش اومده بود و فرهاد ، وقت نکرده بود خونهای خشک شده روی دستهاش رو بشوره ... نگاهی ‏به دستهاش انداخت و از کنار پانتی بلند شد : « میرم دستهامو بشورم ... چشمهاتو ببند ... پروانه پیشت ‏میمونه ، تا من برگردم ... »‏
پانتی ، با بغض ، غیظ کرد : « مامااان ، دستاش چرا خونی بود ؟ »‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

panty benty | پانتی بنتی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA