ارسالها: 6561
#71
Posted: 16 Sep 2013 18:45
پروانه ، روی پیشونی پانتی رو بوسید : « خب ، شوهرته ... چه اشکالی داره مامان ؟ ... تا بالا که آوردت ، لباست کثیف شده بود ، دست اونم خونی شد ... وقت نشد بشوره ... »
پانتی پر بغض تر نالید : « ولی مامان ... »
و نتونست بگه مامان چی ؟ ... از خودش خشمگین بود و از حس مشمئز کننده ای که ، الان فرهاد ، باید باهاش روبرو باشه ... فرهاد هم ، یه مرد بود مث پدرش ... زن نجسش رو لمس کرده بود و از همه بدتر ، بواسطه ی اون ، نجس شده بود ...
پروانه اجازه ی پیشروی افکار مسموم پانتی رو بهش نداد : « مامان چی ؟ ... اشکالی نداره ؟ ... عهد بوق که نیست ... فرهاد هم مرد بی فرهنگی نیست ... اون میدونه که این مسئله طبیعیه ... میدونه که این خون هم ، مث بقیه ی خونهای بدن آدمه ... اون به تغیرات اورگانیسم بدن زن ، آشناست ... اگه قرار بود با مسئله ی به این جزئی ، حالت تهوع بهش دست بده و ازت فراری بشه ، هیچوقت رشته ی پزشکی رو انتخاب نمیکرد ... فکرت رو خراب نکن ... »
ولی پانتی ، فکرش خراب شده بود ... دوست نداشت فرهاد ، از بوش و از گرماش و از عرق بدنش ، فراری بشه ... دوست نداشت ، وقتی اینقد درد میکشه ، وقتی اینقد تنهاست ، بخاطر این مسئله ی طبیعی که اختیار کنترلش هم با خودش نیست ، رها بشه ...
نا امید ، نالید : « ولی مامان ، من تازه پریود شده بودم ... چند روز قبل از مسافرت سیکلم تموم شد ... »
پروانه ، خم شد و کنار گوشش هیس کرد : « استراحن کن جیگرم ... ضعیف شدی این چند روز ... احتمالا هوای اهواز ، آب به آبت کرده ... الان برات یه سوپ مقوی درست میکنم ... »
ولی میدونست که پانتی ، آب به آب نشده ... این استرس زایش پوریا بوده که پانتی رو به دردی مث درد زایمان ، مبتلا کرده و زائوندش ... یه خونریزی عصبی ، از به یاد آوردن زایمان وحشتناکش ... فرهاد براش تعریف کرده بود که ، قبل از خارج شدن از اهواز ، پانتی میخواسته مطب دکتری رو ببینه ... و فرهاد ، از پروانه پرسیده بود که قبلا ، اونجا مطب کدوم دکتر بوده ...
پانتی ، عصبی از جاش بلند شد ... : « باید برم خودم رو بشورم ... باید برم دوش بگیرم ... »
پروانه سعی کرد ، پانتی رو به سر جاش برگردونه ... ولی پانتی مقاومت میکرد و لجوج شده بود ... فرهاد ، با دستهایی که شسته بود و با حوله ای کوچیک خشک میکرد ، به اتاق پانتی برگشت : « کجا خانوم ؟ »
پانتی ، سرش رو به زیر انداخت و با ضعف ، لب زد : « میرم دوش بگیرم ... »
فرهاد ، دستش رو به دو شونه ی پانتی فشار داد و اونو به سر جاش برگردوند : « تو ضعف داری خانوم خانوما ... دراز بکش تا حالت جا بیاد ... حموم ، فشارت رو پایین تر میاره ... پروانه برات غذا درست میکنه و بعد که خوردی ، میتونی بری حموم ، فعلا فقط استراحت کن ... امشب اینجا میمونیم ... »
پانتی ، نتونست اعتراض کنه ... واقعا ضعف داشت ... پروانه ، از اتاق خارج شد و در رو آروم به هم گذاشت ... فرهاد ، پتوی تابستونه و نازکی روی پانتی کشید ... خودش هم خسته بود ، به جای نشستن روی صندلی ، گوشه ی تخت یه نفره ی اتاق پانتی ، خزید ...
پانتی ، عصبی به سمت فرهاد برگشت : « چرا اینجا خوابیدی ؟ ... برو یه جای دیگه دراز بکش ... »
فرهاد ، به سمت پانتی چرخید : « خسته ام پانتی ... تا تو استراحت کنی ، منم یه چرت میخوابم ، شامت که حاضر شد ، با هم شام میخوریم ... »
پانتی فکر کرد : یعنی نمیدونه من نجسم ؟ ... حالش بهم نمیخوره ؟ ... چرا نمیره تو یه اتاق دیگه بخوابه ؟ ...
و پرسید : « چرا نمیری یه جا دیگه بخوابی ... »
فرهاد ، توک ابروش رو بالا داد : « چرا باید برم یه جا دیگه بخوابم ؟ »
پانتی لب به هم فشرد : به جهنم ... وقتی خودش میخواد به من چه ...
و عصبی به پهلو برگشت و دستش رو سایه ی چشمش کرد ... دقایقی با خودش کلنجار رفت ... اینقد این کار فرهاد ، رو اعصابش بود که به کل ، هیجان بودن یا نبودن پوریا تو این خونه رو فراموش کرده بود ... چشمهاشو با اخم ، محکم بسته بود و دستهاش رو مشت کرده بود و عضلات بدنش رو سفت گرفته بود ...
به بوی بدنش حساس شده بود و هی نفس عمیق میکشید ... فرهاد متوجه حالت عصبی پانتی شده بود و دقیقا نمیتونست براش دلیلی پیدا کنه ... عصبی از بروز عوارض ناشی از درک حقیقت توسط پانتی ، آروم دستش رو به سمت کمر پانتی کشوند و اونو با حرکتی ، به سمت خودش کشید ...
پانتی ، هول و پر دلهره ، عضلات بدنش رو سفت تر گرفت و از اینکه ، جریان خونی رو که از بدنش خارج میشد ، حس میکرد ، دل میزد ...
فرهاد ، زمزمه کرد : « چرا اینقد عصبی هستی ... حالت از نیم ساعت پیش عصبی تره ... »
پانتی ، اخمش رو غلیظتر کرد : « فک نکنم الان وقتش باشه که تو تخت من بخوابی ... من حالم برای کنار تو خوابیدن ، مساعد نیست ... »
فرهاد ، سردرگم ، پرسید : « چرا ؟ ... حالت الان نرماله ... » و به یاد چای دارچین افتاد ...
به تندی تو جا نیم خیز شد ... پانتی وحشت کرد ... فرهاد به یاد آورده بود و فهمیده بود نجسه و از جا پریده بود ... حس بدی پیدا کرد و از خودش متنفر شد و سعی کرد ، حداقل تا زمانیکه فرهاد تو این اتاقه ، جلوی سیلان اشکش رو بگیره ...
فرهاد از کنار تخت ، لیوان چای دارچین رو برداشت و با قاشقی ، عسل دلمه بسته ی ته اش رو ، بهم زد : « پاشو خانوم ، پاشو این چای دارچین رو بخور ، بعد دوباره دراز بکش ... »
پانتی ، متعجب و منزجر نگاه کرد : « میخورم ، تو برو بیرون ، من بعد میخورم ... »
فرهاد کلافه ، لیوان رو به سمت پانتی دراز کرد : « بگیر همین الان بخورش ... چرا لجبازی میکنی ، ها ؟ ... اینو بخور ، حالتو بهتر میکنه ... منم از این اتاق تکون نمیخورم ، الکی بحث نکن »
و جرقه ای تو ذهنش روشن شد ... پانتی ، پریود بود و فکر میکرد فرهاد از این حالت ، متهوع میشه ... چطور یه مرد میتونه اینقد افکار زشت و عقب افتاده ای داشته باشه ... یاد حس منزجر کننده پانتی از این وضعیت افتاد ... چطور یه مرد میتونست ، صرف تغییرات هورمونی یه زن ، اونو نجس بدونه و باهاش رفتاری مث یه کثافت رو داشته باشه ...
یه مرد حق داره بوی بدِ عرق بد بوی خودش رو ، حتی بوی جورابش رو ، حتی هزار نجاست از یه نگاه کثیف و افکار کثیف و هزار غلط اضافه اش رو ، نادیده بگیره و بدون اینکه زحمت یه دوش رو به گردن خودش بندازه و از اون بدتر ، گاهی از بغل یکی در بیاد و تو بغل یکی دیگه با همون بو بخوابه ... یا حتی فراتر از اون ، تو یه تخت با یه گروه بخوابه ، و خودش رو نجس ندونه ، ولی برای تغییرات هورمونی یه زن ، به خودش اجازه بده نجس بدونش ؟
مرد مرده و زن ، زن ... چه فرقی میکنه ؟ همونطور که میدونست ، میلیونها مرد خائن ، بی عذاب وجدان ، بی اینکه به خاطر بیارن که ساعتی پیش کجا بودن ، با همون بو تو تخت خونه اشون میلغزن و به خودشون زحمت سفت و شل کردن عضلات بدنشون رو هم نمیدن ، بعد چطور انتظار دارن یه زن ، بخاطر یه مسئله ی طبیعی که همراه با تغییرات پیچیده ای تو بدنه و احساسات متضادی رو تو وجودشون به قلیان میندازه ، طردش کنن و اونو از خودشون برونن ...
افسردگی ، ضعف اعصاب ، ضعف عمومی ، گر گرفتگی ، دردهای عضلانی ، سردرد و بی حالی ، به خودی خود ، به زن فشار میاره ... و احتیاج به آرامش ، تو وجودش چند برابر میشه ، بعد از اون طرد شدگی ، دیگه چه جایی میتونه داشته باشه ؟ ... برای خودش ، برای جنسیتش ، و برای افکار امثال خودش ، تاسف خورد ...
مسئله ای که تو آمریکا ، عادی ترین مسئله بود و خیلی راحت تو کوچه و خیابون و حتی تو تاکسی ، مردم ازش حتی با غریبه ها حرف میزدن ... حالا باید اینجا ، تو این مملکت ، یه زن برای پنهان کردنش از شوهرش ، اینقد به خودش پیچ و تاب بده ... حتی تو ایران هم ، مردها خیلی راحت با این مسئله برخورد میکنن ... این افکار پوسیده چی بود که بین سطوح پایین فرهنگی این مملکت ، رواج داشت ...
با اعصابی متشنج ، به سمت پانتی برگشت ... دستش رو به زیر کمرش برد و آروم اونو به حالت نشسته درآورد و خودش ، چهارزانو ، در مقابلش نشست ...
دستهاش رو ، دور صورت عرق ریخته ی پانتی ، قاب کرد : « پانتی ، لازم نیست اینقد به خودت فشار بیاری ... من همون امیدم ... همونی که خیلی راحت در مورد این مسئله و رنجی که میکشیدی ازش ، باهاش حرف میزدی ... من یه دکترم و خوب میدنم ، چه تغییراتی تو بدن تو رخ میده و چی میشه ... من ، آدم مذهبی ای نیستم که به بعد مذهبیش نگاه کنم ... ولی از بعد انسانشناختی و علم پزشکی بهت میگم ... این موضوع ، نه خجالت داره و نه تنفر ... بلکه باید آرامش و بهداشت روحی و جسمی زن ، تو این سیکل ، بیشتر بهش توجه بشه ... من از تو دور نمیشم ... لازم نیست خودت رو منقبض بگیری و فکر کنی که به من لطف میکنی و خودت رو فدای حس بد من میکنی ... من خوبم و تو هم باید خوب باشی ... من نمیخوام به هر دلیلی ، از نظرروانی فشاری روت وارد بشه ... »
پانتی ، سست کرد ... صحبت کردن ، تو این مورد ف برای پانتی ای که بوی از شرم و حیا نبرده بود ، حالا چقد سخت بود ... اونم پانتی ای که قبلا ، لخت و عور تموم جنبه های حسی و تنفریش رو برای امید ، رو دایره ریخته بود ...
با اینحال ، سعی کرد بحث رو عوض کنه ... بی هیچ کلامی در جواب حرفهای آرام بخش و بی پرده ی فرهاد ... دستپاچه ، سرش رو به بالا گرفت : « پوریا کجاست ؟ ... من حالم بد بود ... »
فرهاد ، تو نی نی لغزون چشمهای پانتی ، خیره شد ... : « نیستش ... دینا اومده و پروانه از نوید خواسته اونو بعد از ظهر ببره خونه ی فرام ، تا بتونه دینا رو ببینه ... »
پانتی ، مبهوت به فرهاد نگاه کرد ... حتی فراموش کرده بود دینا برگشته ... اینقد این چند روز درگیری ذهنی داشت که حتی این موضوع مهم رو هم فراموش کرده بود ... دینایی که خاطرات خوبی باهاش تو اولین و آخرین سفرش به خارج از کشور ، ازش داشت ...
اخم کرد : « تو چطور تونستی منو بیاری اینجا ، وقتی دینا ، تک و تنها با چند تا بچه تو اون خونه ست ؟ »
فرهاد ، دستی بین موهاش کشید : « بخاطر پروانه ... همونطور که تو اوضاع درستی برای دیدن پوریا نداشتی ، اونم اوضاع درستی برای دیدن تو نداشت ... ولی عکس العمل پروانه ، معقول تر از توئه ... اون میتونه راحت تر احساساتش رو کنترل کنه ، در صورتیکه در مورد تو ، حقیقتا ، ترسیدم ... »
پانتی بهت زده بود : « از من ترسیدی ؟ ... چرا ؟ »
فرهاد اخم کرد : « عزیزم ... من نمیدونستم ، تو با دیدن پوریا ، چه واکنشی قراره از خودت نشون بدی ؟ »
پانتی ، ابرو هاشو در هم کشید : « چه واکنشی میتونم از خودم نشون بدم ... مث همیشه ... »
فرهاد ، پانتی رو به سمت خودش کشید : « ولی تو همین امروز ثابت کردی مث همیشه نبودی ... فکر کن ، اگه پوریا این حال تو رو میدید و متوجه میشد که تو از بودنش به این حال افتادی ، چی به سر اون بیچاره میومد ... »
پانتی بغض کرد : « ولی فرهاد ... من اونو میخوام »
فرهاد درک میکرد ... خودش هم پوریا رو میخواست ... اشکی که به ناگاه از گوشه ی چشم پانتی لغزید رو با سر انگشت پاک کرد : « میدونم ... منم میخوامش ... ولی خانوم ، اون بچه دوران سختی رو گذرونده ... نمیتونم الان برات باز کنم که تحت چه شرایطی بوده ، ولی ، میدونم که تو دوست نداری اون آسیب ببینه ... هیچ چیزی تغییر نمیکنه ... مث الان ... من با پوریا هستم ، بی اینکه اون بدونه چه نسبت خونی ای بینمون هست ... اینو تو هم باید رعایت کنی ... چه فرقی میکنه که پوریا ، با چه عنوانی تو رو دوست داشته باشه ... در صورتیکه برای اون بچه ، کار خیلی سختیه که بفهمه ... میتونی درک کنی ؟ »
پانتی ، اشک آرومش ... کم کم خشک شد و به جای اون هق هق کرد ... بی اینکه اشکی بریزه ، هق زد ... نمیتونست ، پوریایی که حتی پیش خودش هم هنوز نمیتونست نسبتش رو به ذهن بیاره و درموردش فکر کنه و خیال بافی کنه ، درگیر کنه ... متاسفانه حق با فرهاد بود و فقط باید صبر میکرد ...
فرهاد برای عوض کردن ذهنش ، بی مقدمه پرسید : « فردا میری سر کار ؟ »
پانتی ، آب بینیش رو با صدا بالا داد : « نه ... نمیتونم ... تو چی ؟ »
فرهاد ، زبونش رو به روی دندونهاش ، سایید : « خب ، من مجبورم برم بیمارستان ... ولی ، میدونم که پروانه ، خوبتر از من بهت رسیدگی میکنه ، و من ، خیلی زود برمیگردم و تو رو به خونه میبرم ... قول میدی تا برگردم استراحت کنی ؟ »
پانتی ، لبخند محزونی ، به لب آورد : « باشه ... ولی کاشکی ... »
فرهاد فرصت پیشروی تو حرف زدن به پانتی رو نداد : « این فرصت رو به پروانه مدیونی ... یه خورده ، دختر مامان بابا باش ، تا من بیام تو رو بدزدم ... اوکی ؟ »
پانتی خندید : « باشه ... »
و فکر کرد ، چه خوب که فرهاد هست ، تا در کنار هم ، اینهمه سختی ای که یک تنه ، از بار عذابها ، سالها به دوشهاش افتاده بود و اون ، بدون اینکه توان مقابله باهاشون رو داشته باشه ، همشون رو تو یه بقچه ، جمع کرده بود تا تل انبار بشن ، و حالا اونقدری سنگین بود که نمیشد ، اپسیلونی تکونش داد ، با هم بردارن ...
پانتی ، با حال بهتری ، شام خورد ... پروانه و دکتر صمدی ، در کنار هم نشسته بودن و فرهاد ، در کنار پانتی ... میزی که چارنفر آدم بالغ و عاقل و بزرگسال ، دور اون نشسته بودن ، در حالیکه هر کدوم اونها ، دنیایی از کمبودها ، عقده ها و تنهایی ها رو به تنهایی به دوش کشیده بودن ... و حالا پانتی ، فکر میکرد که حق هر چارنفرشون ، استفاده مفیدتری از این فرصته ...
دکتر صمدی که ظرفها رو شست ، دیگه اونقدرا به چشم پانتی ، کارش خفیف و پاچه خوارانه نیومد ... حس میکرد سالهای سال بزرگتر شده و تازه میتونه دید بهتری به دنیای اطرافش داشته باشه ... فرهاد ، خودش رو با تلویزیون مشغول کرده بود و پانتی رو به پروانه سپرده بود ...
حس میکرد ، پروانه معذب گفتنه ... حس میکرد ، به این مادر ، زیادی بدهکاره و یه عمری زیادی ازش طلب کار بوده ... قبلا ، چطور میتونست این محبتهای کوچیک کوچیک رو نادیده بگیره ؟ ... حق داشت ؟
گیج و سر درگم ، لبخندی به پروانه زد : « مامان ، خوشبختی ؟ »
يكي كه شكل من بود از در آمد ... نه از در ، شايدم از من برآمد
فقط از لابه لاي برگه هايش ... مصيبت هاي نسل من در آمد
پروانه ، نگاهی پر سوال به پانتی انداخت ... درک خوشبختی ، از نظر پانتی ، چی بود ؟ ولی خودش خوب میدونست خوشبختی یعنی چی ... : « نباید باشم ؟ یه زندگی آروم دارم ... یه شوهر که میدونم سخت بهش رسیدم ... ولی با آرامش خاطر و بی عذاب وجدان ... بی اینکه آشیونه ی کسی رو خراب کنم ... یه دختر خوب و موفق و با اراده ، که بهش افتخار میکنم و ... یه پسر که تموم دنیای خودم و دخترم و کامل میکنه ... خوشبختی اینه نه ؟ »
يكي ديگر شكايت از دلم كرد ... شكايت از هزاران مشكلم كرد
نه از ديروز و امروز و نه از ما ... حكايت از خيال باطلم كرد
پانتی ، با لبخندی محو ، پروانه رو نگاه کرد ... چار انگشتش رو میون موهای بازش فرو کرد و متفکر ، نگاه از پروانه گرفت و به روبرو خیره شد : « نمیدونم مامان ... من خیلی وقت بود ، خوشبختی رو گم کرده بودم ... از همون روزی که کارتون آناستازیام تو دستگاه موند و برق رفت ، حس کردم دیگه خوشبخت نیستم ... بعدها ، هر چی از اول ، باز و باز و دوباره و دوباره ، آناستازیا دیدم ، بازم انگار بقیه اش ، بهم دهن کجی میکرد و داد میزد ، تو منو تا ته ندیدی ... عمه زبیده ، خوب بود ... دو سالی که پیشش بودم ، تو همون دو سال ، خیلی چیزا یادم داد ... خیلی دلم براش تنگ میشه ... »
همه ديدند و گفتند و شنيدند ... در آخر هم به رأي خود رسيدند
به جرم قتل يك كودك ، خودآگاه ... برايم حكم اعدامي بريدند
پروانه ، دست پانتی رو گرفت ... فشار کوتاهی به سر انگشتهاش وارد کرد : « تو خوش شانس بودی پانتی ... خیلی خوش شانس ... گذشته ی پر پیچ و خمت رو بذار گوشه ی ذهنت بمونه ، آیندتو بساز ... تو الان ، تازه به سن عشق و عاشقی رسیدی ... به من نگاه کن ... من تو این سن ، چطوری میتونم عاشقی کنم ؟ ولی تو خوشبخت تر از منی ... حداقل ، قبل از رسیدن به اونچه دلت میخواد ، تجربه ی یه بغل دیگه ، یه مرد دیگه رو نداشتی ... فرهاد قدیم ، خوب یا بد ، هیچوقت نفر دومی نبوده ... هیچوقت ترس اینو نداری که تو اوج احساسات ، از دهنت در بره و مث من ، به جای نوید ، بگی فرید ... بگی سعید ... گذشته ای که تو ذهن من میاد و برام ناخوشاینده ، گاهی یه اسم دیگه رو روی زبونم میچرخونه ... ولی تو خیلی خوشبختی که وقتی تو اوج احساسات ، خاطراه ای از گذشته ، خوب یا بد ، به ذهنت خطور کرد ، ترس نداری و میدونی که حتما یه اسم به زبونت میاد ... یه رویا میبینی و یه کابوس ... رویا و کابوس من ، یکی نیست ... این خیلی برام سخته ... دغدغه های فکری من ، زیاده ... مال تو کمه ... فرهاده و فرهاد ... این یعنی خوشبختی ... درسته که برات سخته ، از گذشته ببری ، ولی خوشبختی که آینده ات ، اینقدری موفقیت آمیز هست ، که گذشته ات رو غیب کنه ... »
من و آيينه ها در ماتم شب ... همه، جانها گذشته از سر لب
زبان وا كردم و از درد گفتم ... ازآن جانها كه مي سوزاند اين تب
پانتی ، عمیق نگاه کرد : « ولی ، یه سایه از گذشته تا آینده ی من هست ، مامان ... پوریا ... من با پوریا چکار کنم ؟ »
گنه كردم گناه بي گناهي ... گناه ساختن روي تباهي
مرا جنگ فلك از پا درآورد ... فلك دريا و من هم مثل ماهي
پروانه ، دستهای پانتی رو محکم تر گرفت ... سرش رو به روی دامنش گذاشت و دستش رو لای موهای ابریشمیش فرو کرد : « تو نا خواسته ، از مادری کردن محروم بودی ، و من خواسته ... تو ... من یه عمره ، دلم میخواد دخترم دوستم داشته باشه ... یه عمره حسرت دارم بچه ام مهر بهم بده و مهر ازم بگیره ... ولی تو فرصت داری ... همیشه که پوریا ضعیف و ناتوان نیست ... همیشه که نازک و شکننده نیست ... مث من ، مادر بودن یعنی فداکاری ... تو باید ، برای پوریا فداکاری کنی ... محبتت رو براش ، مادرانه کن ، ولی حس اونو ، سعی نکن عوض کنی ... بذار فرصت داشته باشه ... فرهاد ، میتونه از پسش بر بیاد ، میتونه ، اونو به خودت و خودش عادت بده ... میتونه از من ببرش ... » و اشک ریخت ...
نه امشب،حبس من پيوسته بوده ... تمام عمر دستم بسته بوده
نبوده راهي هرگز تا به مقصد ... اگرهم بوده مركب خسته بوده
پانتی ، اشک پروانه رو از روی صورتش پاک کرد : « تو اینهمه فداکاری رو از کجا میاری ؟ »
دل سرخم سر سبزم فنا كرد ... سرم از تن حسابش را جدا كرد
پروانه ، لبخند تلخی زد : « از ، زن بودن و مادر بودنم ... تو هم یاد میگیری ... نه با پوریا ، با بچه ی آینده ات ... شاید ، یه دختر ، روحیه ات رو کامل عوض کنه ... »
پانتی ، ترسیده ، به چشمهای پروانه ، نگاه کرد ... دوست نداشت سرش رو از دامنش برداره : « ولی مامان ، من میترسم ... میترسم نتونم از پس بزرگ کردنش بر بیام ... »
اگر مرده درونم روح كودك ... فراوانست از اين مقتول كوچك
پروانه خندید : « ترست بی مورده ... شرایطت که برای مادر شدن ، ایده آل باشه ، شوهرت که کنارت باشه ، سنت که کافی باشه ، مادر شدن آسونه ... از خود گذشتگی ، آسونه ... نمیخوام الان خودت رو درگیر کنی ... اگه با فرهاد رابطه برقرار کردی ، سعی کن جلوگیری کنی ... بذار یه مدت بگذره ... بذار شرایطت ثابت بشه ... الان فرصت لذت بردن از زندگیه ... برای پوریا نگران نباش ... به فکر خودت باش ... من و فرهاد و نوید ، از پس پوریا بر میایم ... ولی ، فرصت جوونیتو ، مث بچگیت ، حروم نکن ... »
ميان سينه هاي مردم شهر ... مزاراني ست قد يك عروسك
پانتی ، با ذوق ، سرش رو تو سینه ی پروانه فرو کرد : « مادر بودن ، خوبه ؟ ... میشه باش کنار اومد ؟ خوابیدن پیش یه مرد چی ؟ »
پروانه آه کشید : « مادر شدن ، خوبه ... ولی باید خودت رو فراموش کنی ... نمیخوام خودت رو از الان فراموش کنی ... ولی خوابیدن با یه مرد ، باید ببینی دماغت چی بهت میگه ... ببینی چه بویی رو حس میکنه ... اگه بوشو دوست داشته باشی ، مطمئنم که راحت باهاش میخوابی ... »
همه،آيينه ها در هم شكستنتد ... نخ ناگفته ها از هم گسستند
نگفتم آنچه كه بايد بگويم ... به دستم باز هم زنجير بستند
پانتی فکر کرد : همیشه بوی فرهاد رو دوست داشته ؟ ... نه ، اون قدیما اصلا بویی جز بوی گند حس نمیکرد ... الان چی ؟ بی شک با بوی بدن فرهاد ، از خود بیخود میشد ...
چشمهاشو بست : « من بوشو دوست دارم ... »
پروانه ، دستش رو دور کمر پانتی حلقه کرد و اونو تو بغلش جا داد و با هم ، روی تخت ، آروم ، دراز کش شدن ... دستش رو دور گردن پانتی کشید ، و اونو تو بغلش مچاله کرد : « پس باهاش راحت میخوابی ... مطمئن باش ... پوریا رو که دیدی ، خودت رو کنترل کن ... تو ، توان مادر شدن دوباره رو داری ، ولی ... پوریا در حال حاضر ، توان پیدا کردن یه پدر و مادر دیگه رو نداره ... به خاطر پوریات ، خودت رو کنترل کن و چشمت رو روی معجزه ی خدا ببند ... خدا ، این بچه رو دو بار و هر بار ، هزار بار ، برای تو نگه داشته ، شکر بگو ، و به همین قناعت کن ... بذار فرهاد ، خودش پوریا رو آماده کنه ... شوهر تو ، مرد قوی ایه ... مردی که خیلی تواناییها داره ... اون میتونه از پس همه چی بر بیاد ... برای اینکه شکننده نشی ، بارهای سنگین رو بذار اون برداره ... مطمئن باش از پسش بر میاد ... »
پانتی چشمهاشو بست ... امشب شب پروانه بود و پروانگی ... پروانه تو گوشش زمزمه کرد :
لالا لالا دیگه بسه گل لاله
نگو تقوای ما تسلیم و ایثاره
نگو تقدیر ما صد تا گره داره
به پیغام کلاغای سیاه شک کن
که شب جز تیره گی چیزی نمیاره
بخون وقتی که خوندن معصیت داره
بخون با من ، بیا تا من نگو دیره
سکوت شیشه های شب غمی داره
ولی خشم تو مشت محکمی داره
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#72
Posted: 16 Sep 2013 18:47
فصل ۳۴
چشماشو که باز کرد ، فرهاد نبود ولی ، پروانه ، هنوز اونو مچاله تو بغل داشت ... پروانه ای که از سالهای دور ، آغوش آرومش رو گم کرده بود ... چه حس بدیه ، آغوش مادر رو گم کردن ... و پانتی چه بد شانس بود که جایی ، زمانی ، گم شده بود تو دنیایی و گم کرده بود و یادش رفته بود طعم امنیت محض یه بغل مادرانه رو ... خب ، پوریا خوش شانس بود که این آغوش رو داشت ... ولی پانتی ...
روز نوئی رو شروع کرده بود و با خودش تمرین میکرد ، نو بودن رو تجربه کنه و تمدید کنه و تکثیر کنه و خودش رو درگیر گذشته های تاریک ، نکنه ... برای شروع ، وقتی پروانه تو آشپزخونه ، در حال چای ریختن بود ، از پشت سر بغلش کرد و سرش رو روی شونه هاش گذاشت و بی حرف ، دقایقی ، خودش رو به کمر گرم پروانه سپرد ... دستهای پروانه ، به پشت سرش تاب خورده بود و رو دستهای پانتی قرار گرفته بود و پانتی دل میزد و دل زدنش ، ستون فقرات پروانه رو گرم تر میکرد ...
پروانه ، مچ دستهای پانتی رو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند و بی حرف تو چشاش خیره شد ... سرش رو به سینه ، فشار داد و روی موهاش رو بوسید ... بغضش رو فرو داد و لبخندی به این روز گرم خورشیدی زد ... همه چی برای یه صبحونه ی دو نفره ی مادر و دختری آماده بود ...
با پروانه ، شراکتی ، نهار درست کردن و همراه با دکتر صمدی ، خوردن ... دکتر صمدی ای که ، از اون سالها به بعد ، گرچه باز هم پدر بود ، اما پانتی دیگه زبونش به پدر گفتن ، بهش باز نشد ... خب ، خدا رو شکر میکرد که پسرش ، هنوز این فرصت رو داره تا از مهر این مرد بزرگ که خیلی پدر بود و پانتی لمس لحظه های پدر داشتن رو باهاش ، خوب به یاد داشت ، استفاده کنه ...
فرهاد که دنبالش اومد ، تازه به یاد آورد که چقد دلش برای این مرد صبور امروز ، و اون پسر خودخواه و مغرور دیروز تنگ شده ... نمیتونست به دوست داشتن فرهاد شک کنه ... حتی اگه فرهاد ، اونو برای پوریا میخواست هم ، باز این خواستن ، دلپذیر بود ... توجیه عاشقانه ها و صبوری فرهاد ، براش ملموس تر شده بود ... کسری ها و نقیصه های فرهاد ، کوچیکتر و محو تر شده بود و خوبیهاش برجسته تر ...
لحظه به لحظه ، نقش فرهاد رو تو زندگیش ، عمیق تر میپذیرفت ... فرهادی که شوهرش بود و پدر بچه اش و انگار که همیشه ی عمرش ، این نقش رو داشته و پانتی نمیدیده ... و حالا ، مطمئن بود که فرهاد هم ، همین حس رو داره ... پس چرا باید لحظات رو به خودش و خودشون ، زهر میکرد ... چه لزومی بود به چسبیدن به احساسات پوچ ، وقتی شاهزاده رویاهاش ، بی زحمت و در دسترس ، کنارش هست ؟ ...
مگه یه دختر ، یه زن ، از زندگی چی میخواد ؟ ... از کل حسهای تو دنیا چی میخواد ؟ ... اول و آخرش ، یه مرد ، که بتونه با اعتماد بهش ،قدم برداره و بعدها یه حس گرم ، که قلبش رو بسوزونه و بعدتر ها ، یه بچه که مهر تایید تموم اونها باشه ... و حالا ، پانتی ، بی زحمت ، همه ی اونها رو داشت و ها که ، کم سختی نکشیده بود و کم دردی متحمل نشده بود ، ولی این مث یه وام بلا عوض پر مبلغ بود ... مث یه بلیط بخت آزمایی که جایی مبلغی ناچیز بابتش پرداختی و فراموشش کردی و از خاطرت بیرون انداختیش ، تا زمانیکه شماره ات ، برنده میشه و تو همه ی اون گنج رو یه جا بدست میاری ...
بله ، هزینه ای که پرداخته بود ، الان به نظرش خیلی ناچیز میومد ، در مقابل ، گنجی که بدست آورده بود و ... به فرهاد نگاه کرد ... آیا فرهاد ، واقعا براش یه روزی ارمغان آور ترس بود و حسهای بد ؟ باورش نمیشد ... الان که به چهره ی مصمم فرهاد نگاه میکرد ، میدید که این فرهاد ، چیزی فرای از همه ی دنیاشه ...
دوش به دوش فرهاد ، خونه ی پروانه رو ترک کردن ... در حالیکه فرهاد ، تتمه ی وسایلش رو تو خونه ی پروانه ، بار صندوق عقب کرده بود و باز هم برای بار چندم ، از پانتی پرسیده بود : « تو مطمئنی که میخوای با هم زندگی کنیم ؟ هنوز فرصت برای فکر کردن و کنار اومدن با خودت داری ها »
و پانتی میدونست که فرصتی نداره ... شونزده سال فرصتش ، به بطالت گذشته بود و تنهاییش بس بود ... فرهاد ، خوب یا بد ، بزرگ یا کوچیک ، حس خوبی بهش میداد و پانتی نمیتونست دنیا رو بی اون تصور کنه ... سایه ی غمی غریب ، رو دلش چنگ انداخته بود و وقتی به برگشت دوباره فرهاد ، هر چند موقت ، هر چند برای تکمیل فوق تخصصش ، فکر میکرد ، مطئمن میشد که باز هم ممکنه فرصتهای طلاییش رو ، به آهی بده ...
لبخندی به فرهاد زد : « از همیشه مطمئن ترم ... من نمیتونم بی تو دووم بیارم فرهاد ... دوباره داغون میشم ... »
فرهاد ، دستی بین موهاش کشید و فکر کرد : من چی ؟ من میتونم بازم دوام بیارم ، بی پَن ؟ بی این وجود سفت و محکم و ظریف و شکننده ؟ بی این شاخه ی نیلوفری ای که ظرافتش دورم رو گرفته و ریشه اش ، تا ته وجودم عمق داره ؟ ... و بی پوریا ... پوریایی که ماهها ، کنارش و باهاش ، طعم سختیهای زندگی رو براش شیرین کرده بود و مردونگی رو باهاش چشیده بود و از طعم این مردونگی ، در کنار این دو موجود ، که موجودیتش رو تکمیل میکردن و بهش بزرگی میدادن ، لذت برده بود ...
در جلوی ماشین رو برای پانتی باز کرد و شوخ و پر انرژی ، تعارف کرد : « کام آن مای لیدی ... از اینجا که بریم ، دیگه حق نداری پشیمون بشی ... گفته باشما ؟! »
پانتی خندید ... میتونست پشیمون باشه ؟ ... خب ، تازه احساس میکرد ، به سبکی یه پروانه ، میتونه بال باز کنه ... بال باز کردن ، همینه ، مگه نه ... اینکه بالهاتو باز کنی ، تا برسی به جایی که رنگها رو روی لوح مغزت ، هفت رنگ بچینی ... رنگ مادر بودن ، زن بودن ، تکمیل شدن ... نا امیدی بس بود ...
لبخندی به صورت شوخ فرهاد زد : « اوی آقا ... زیاد جو گیر نشو ... من بلد نیستم ، رو به مرد جماعت بدم ، یهو دیدی از کوره در رفتم شل و پلت کردما ... »
فرهاد قاه قاه خندید ... در رو به روی پانتی بست و از در سمت راننده ، سوار شد ... چشماشو هیز به سمت پانتی گردوند و یه دور از بالا تا پایین ، روی هیکلش چرخوند ...
پانتی ، مور مورش شد و لرزشی تو بدنش افتاد ... فرهاد ، چشمکی به قیافه ی قافیه باخته ی پانتی زد : « خیلی خودمو کنترل کردم ... من عادت به این جانفشانیها ندارما ... اینبار دست از پا خطا کردی ، خودتی و خودم ... »
پانتی ، هیجان خاصی داشت ... حس میکرد ، اینبار خونه رفتن ، معنی دیگه ای داره ... خودش از فرهاد خواسته بود بیاد خونه اش ... و نه مث هر بار ... اینبار ، معنیش این بود که فرهاد رو پذیرفته ... فک کرد : واقعا اونو پذیرفته ام ؟ ...
دلشوره ای از آمادگی پذیرش فرهاد به دلش افتاد ... از اینکه باز هم فرهادی ببینه که روش میلغزه و بی حس بلند میشه و تک و تنها ولش میکنه و روحش رو جری و زخم دیده میذاره ، بغض کرد ... خب ، فیلم زیاد میدید ... درسته که تجربه ی شخصیش ، چیزی غیر از اونها بود ، ولی دیده بود ... دیده بود که توی فیلمهای هالیوودی ، چطوری یه مرد و یه زن با هم رابطه برقرار میکنن ...
دیده بود که چطوری ، یه هیجان دو طرفه ، هر دو رو در هم میپیچونه و بعد از اون ، هر دو مست از لذتی بی حد ، به خواب میرن ... آیا امکان داشت زندگی اون هم ، مث زندگی فیلمنامه های هالیوودی باشه و بتونه از رابطه ، اونم از نوعی دیگه ، لذت ببره ؟ ...
افکارش رو ، با فکر به دینا و بودن در کنار پوریا ، منحرف کرد : « بیچاره دینا ، با یه مشت بچه ، الان تو اون خونه چیکار میکنه ؟ »
فرهاد ، متوجه تغییر مسیر فکری پانتی شد ... ترجیح میداد ، فکر پانتی ، زیاد درگیر موضوعاتی که بهش استرس وارد میکنه ، نشه ... : « خب ، فراهت ، یه خانوم به تمام معناست ... اون از پس بچه ها بر میاد ... تو نگران اون نباش ... »
و لبخندی به روی پانتی پاشید : « میخوام ، این هفته ، یه جور دیگه ، دور هم جمع شیم ... میخوام ، مطبم رو باز کنم ... میخوام زندگیمو شروع کنم ... میخوام ، حس کنم ، دارم یه زندگی نویی رو شروع میکنم ... با تو ... تو چی ؟ دوست داری با من شروع کنی ؟ ... »
پانتی اخم کرد : « مگه ، غیر از اینه ؟ منم گاهی دلم میخواد مث غزاله ، ساده و زنونه زندگی کنم ... »
و فک کرد : ساده و زنونه ، یعنی چی ؟ یعنی گم شدن تو جریان سیال زندگی ... زندگی مشترک ... زندگی ای که رو یه ریتم میرقصه ... شاید تکراری و کلیشه ای باشه ، ولی ، حتما هیجان خاص خودش رو داره ...
دلش ، برای دینا تنگ شده بود ، یا چی ؟ ... ولی دوست داشت ، قبل از رفتن به خونه ، پر بکشه به سمت خونه ی فرام ... فرهاد ، متوجه ی ذوق و شوقش بود ... میدونست که پانتی ، با ذهن خودش مبارزه میکنه که از یاد ببره ، پوریا رو از یاد ببره ...
خب ، الان وقت خالی کردن صندوق ماشینش نبود و میترسید ، پانتی کم بیاره ... دست پانتی رو به دست گرفت : « حواست هست ؟ میدونی که باید ، خیلی از هیجانات رو تو وجودت ، خفه کنی ؟ ... میدونی که باید از همین جا ، زندگی نوئت رو شروع کنی ... میدونی که باید از همین جا ، مادر بودن رو ، برای مادرانه زندگی کردن ، فراموش کنی ؟ »
پانتی ، بغض کرد ... سرش رو به تایید حرفهای فرهاد ، تکون داد ... فرهاد ، دستش رو دور شونه ی پانتی حلقه کرد ... : « پس اول ، میریم خونه ... یه دوش میگیری ، لباست رو عوض میکنی ، و هر وقت احساس کردی ، میتونی به خودت مسلط باشی ، میریم بالا ... اوکی »
پانتی چشمی ، زیر زبونی گفت ... حق با فرهاد بود ... در آپارتمان رو که باز کرد ، میشو ، با چشمهای گرد ، به سمتش پرواز کرد ... داشت پیر میشد ... پانتی آه کشید ... بیچاره میشو ... دستی به سرش کشید و بغلش کرد ... از ذهنش گذشت : اونم زندگیش داره به بطالت ، و بی جفت میگذره ...
با جرقه ای تو ذهنش ، به سمت فرهاد برگشت : « وقتشه که میشو رو مستقل کنم ... باید برای خودش خانواده داشته باشه ... میخوام براش یه جفت بگیرم ... میخوام بدمش به تو .. »
فرهاد خندید : « به من ، من خودم یه ماده ببر وحشی دارم ، این گربه فسقلی به چه دردم میخوره ؟ »
پانتی ، بی صدا خندید ... خب ، از اینکه فرهاد اونو یه ماده ببر وحشی بدونه ، اصلا هم بدش نمیومد ... : « به توئه تو که نه ... میخوام ببریش تو مطبت ... حتما اون بچه های پر درد ، با دیدن میشو و خونواده اش تو مطب تو ، حال خوبی پیدا میکنن و اون میتونه سرگرمشون کنه ... »
فرهاد ، به سمت پانتی ، کشیده شد ... پانتی میشو به بغل رو به سمت خودش کشید تو چشمهاش نگاه کرد : « مرسی که به فکر بچه های منی ... حتما از میشو و خونواده اش ذوق زده میشن ... » و بوسه ای از لبهای پانتی گرفت ...
پانتی ، از اینکه با توجه اش به تخصص فرهاد ، اونو تحت تاثیر قرار داده ، خوشحال شد : « من میتونم بعد از ظهر ها ، بیام مطبت و بچه های مریض و نا آروم رو ، یه جوری خوشحال کنم و براشون کاردستی درست کنم ... »
فرهاد ، میشو رو از دست پانتی گرفت ... اونو رو زمین ول کرد و ، پانتی رو بیشتر به خودش فشرد : « مرسی از اینکه به شغل من احترام میذاری ... دوست دارم هیچوقت به خودت سخت نگیری ، از اینکه من گاهی تو کارم غرق بشم ... دلم میخواد ، اونقدر انسانیت داشته باشی که وقتی پدر و مادر این بچه ها رو میبینی ، باهاشون همدردی کنی ... هیچوقت ، سعی نکن از کنار اونها ، بیتفاوت رد بشی ... این برای من از همه چیز ارزشمند تره ... »
پانتی ، از احساسات رقیق فرهاد ، متعجب شد ... روی پنجه ی پا ایستاد ، و گوشه ی لب فرهاد رو بوسید دستش رو به دور کمر فرهاد حلقه کرد ... خب فرهاد ، هیچوقت شغل پانتی رو کوچیک نکرده بود و به کار پانتی ، با چشم تحقیر نگاه نکرده بود ... ولی پانتی ، زیاد بهش غر میزد ... فک کرد : اگه اون به کار من ، اونطوری نگاه میکرد چی ؟
و بله ، حتما ، خیلی عصبی میشد ... خودش رو جمع و جور کرد و از تو بغل فرهاد ، بیرون کشید ... باید میرفت دیدن دینا و باید خودش رو برای اینکار ، آماده میکرد ... به سختی ، سعی کرد ذهنش رو ، روی دینا متمرکز کنه و اجازه نده دوباره ، هیجان بلایی به سرش بیاره که بار دیگه ، تجربه ی قبلی رو تکرار کنه ...
باز هم تو آینه ی بخار گرفته ی حموم ، به خودش نگاه کرد ... اینبار ، مث اوندفعه ، تحت تاثیر قطره های آب ، روی نقطه به نقطه ی برجستگیهای بدنش ، قرار نگرفت ... دوش گرفت و حوله اش رو به دور تنش پیچید ... از حموم که بیرون اومد ، سینه به سینه ی فرهاد شد ...
هول شد ... ولی فرهاد ، قصد نزدیک شدن بهش رو نداشت ... این خوب بود ، چون پانتی ، آمادگی نزدیک شدن و کم کردن این فاصله ها رو تو خودش نمیدید ... دلهره و استرسش ، بیش از این بود که ، بتونه روی حضور همیشگی فرهاد تو این خونه تمرکز کنه ...
خنده ی تصنعی ای کرد و به سمت اتاقش براه افتاد ... صدای زنگ آپارتمان ، برای لحظه ای نگه اش داشت ... فک کرد : فرهاد هست ؟ چه لزومیه من در رو باز کنم ...
و با این فکر ، رعشه ای دل انگیز به بدنش افتاد ... مرد خونه اش ، بود ... هیچوقت ، فرهاد رو تو این خونه ، به این شکل ندیده بود ... به شکل یه مرد خونه ... با خیال راحت ، به سمت اتاقش راه افتاد ، ولی ... با شنیدن صدای شخص پشت در ، نفسش تو سینه حبس شد و پای رفتنش سست ... صدا ، صدای پوریا بود ...
دستش رو به روی سینه اش گذاشت و چند نفس عمیق کشید ... به روی پاشنه ی پا چرخید ... : « پوری ... » و اشکی تو چشماش حلقه زد ...
فرهاد ، سریعا ، خودشو به میون انداخت : « پَن ... موهات خیسه ، یادت که نرفته چند روز مریض بودی ؟ ... برو لباست رو عوض کن و آماده شو و بعد بیا ... پوریا اینجاست ، تا تو برگردی ... »
پانتی فوری ، طعنه ی فرهاد رو از آماده شدن ، گرفت ... با ته مونده ی حسی که تو پاهاش مونده بود ، به سمت اتاقش به راه افتاد ... خودش رو به روی تخت انداخت و هق زد ...
چطور اینقد احمق بود تو تموم این سالها ، پوریا جلوی چشمش بود و اون نفهمیده بود ، پوری ، پسرشه ... پسرش که روزی ، مث یه قورباغه ی در حال دگردیسی بهش نگاه کرده بود و بعد هم مث یه برنامه ی راز بقا ، فراموشش کرده بود ...
هق زد ... چطور ، یه زن میتونه بچه اش رو فراموش کنه ؟ پس حس قوی و جاودانه ی مادر بودن این وسط کجا بود ؟ ... چطور ، اینهمه شواهد زنده و واضح ، به چشمش نیومده بود ... اینقد تو دریای نفرتش از این و اون غرق بود که خودش رو گم کرده بود ؟ ... حس مادر بودنش رو گم کرده بود ... پوریاشو ، فراموش کرده بود ؟ مگه میشه ...
هق زد ... چطور اینهمه سال ، عشق به پوریا رو که تو ضربه ضربه ی قلبش ، گرم و پرشور حضور داشت ، ندیده بود ؟ ... چطور تونسته بود ، بچه اش رو نبینه ... به چشم یه تیکه از جسمش بهش نگاه نکنه ؟ ... پوریایی که همیشه پاره ی جیگرش بود ... همیشه ، زندگی بخشش بود و همیشه تسکین دهنده ی زخمهای بی مرهمش ...
دستی به روی شونه اش ، نشست ... بی شک فرهاد بود ... تو اوج هق هق ، خنده دار بود که بوشو حس میکرد ...
صداش ، گرفته و پر بغض بود : « پانتی ، اینقد به خودت فشار نیار ... مگه میخواد از دستت فرار کنه ؟ ... تو فک میکنی برای من آسونه ؟ ... »
پانتی ، با اعصابی متشنج برگشت ... خوی مبارزه جوش ، دوباره طغیان کرده بود ... طنین صداش ، گرچه کم جون و کنترل شده ، ولی ، پر بغض و محکوم کننده و لجوج بود : « همش تقصیر توئه فرهاد ... همش تقصیر توئه ... اگه تو اوج خودخواهی ، ما رو ول نمیکردی بری اون سر دنیا دنبال آرزوهات ، الان این وضعیت زندگی خانواده ی من نبود ... تو چطور تونستی اینکار رو با خودت و ما بکنی ... چطور تونستی فرهاد ؟ »
فرهاد ، دستهای مشت شده ی پانتی رو که به روی سینه اش فرو میومد ، با بغض ، به دست گرفت ... تو گوشش ، زمزمه کرد : « هیسسس ... تو که نمیخوای صداتو بشنوه و همه ی تلاشمون رو به هدر بدی ... پَن ... تحمل کن ... بذار بره ، بعد هر چقد خواستی ، سرم داد بکش ... »
و آرومتر و صبورتر ، نالید : « حق داری ... من کوتاهی کردم ... ولی ، بعضی از رابطه ها رو ، آدما ایجاد میکنن ، بعضیا رو خدا ... شاید ، اگه من بودم ، خدا همون روزی که پوریا بدنیا اومد ، اونو از هردومون میگرفت ... شاید ، زندگی ما شروع نشده ، تموم میشد ... ولی ، گره ای که خدا ببنده ، به دست آدم باز نمیشه ... پوریا ، گره ای بود که خدا تو زندگی ما انداخت ... من بلد نیستم رو منبر برم برات ، ولی مطمئنم که حکمت بزرگی تو زنده موندن پوریا هست ... و حداقل حکمتش ، الان ، این سقف و بودن من و تو با همه ... باور کن ... بیا ، خرابش نکن ... بیا ، با هم بسازیم خرابیهامونو ... بیا قدر همو بدونیم ... قدر این گره ای که خدا تو زندگی ما انداخت ... این مسیری که خدا به ما نشون داد تا بریم و بریم و خسته ، با پای زخمی ، به آخر راه برسیم و همو ، ته اون راه پیدا کنیم ... پوریا ، مال منو توئه ... شک نکن ... نذار با این کارهات ، از پا در بیاد ... پوری ، بچه ی قوی ای نیست ... میدونی که چقد شکننده ست ... میدونی که چقد کم بنیه ست ... نکن پانتی ... نکن ، این کار رو با من و خودت و این بچه نکن ... »
و پانتی هق زد ... فرهاد ، سر پانتی رو به سینه اش ، محکم فشار داد : « اشکهاتو بریز تو سینه ام ... بریز ... به اندازه ی شونزده سال ، و حتی تا آخر عمر ، جای خالی داره ... ولی نه الان ، الان وقتش نیست ... پوریامون اینجاست ... نذار بشکنه ... خواهش میکنم ... »
پوریا ... موجودی که با وجودشون عجین شده بود ... نه تنها پانتی ، که با گوشت و خون فرهاد ، یکی بود ... پانتی ، تموم کرده بود ... : « آخه چقد صبر ... چقد تحمل ... چقد چشم بستن ؟ من بریدم فرهاد ... من بریدم ... نمیتونم ببینمش ... قلبم داره از جا در میاد ... میتونی بفهمی ... میتونی فرهاد ... »
فرهاد ،بغض سنگین تو گلوش رو فرو داد : « پَن ، بس کن ... تو رو به جون من ... تو رو جون پوریا ... »
و پانتی فکر کرد : جون فرهاد ... چقد براش ارزش داشت ... اینقدی ارزش داشت که به خاطرش ، بزرگترین زخم زندگیشو ، فراموش کنه ؟
و زمزمه کرد : « به خاطر تو فرهاد ... بخاطر تو ... »
اشکهاش رو با پشت دست پاک کرد ... فرهاد ، خندید ، تلخ ولی پر صدا : « نکن این کار رو ... مث بچه ها ، الان چشات رو کور میکنی ... »
و باز سر پانتی رو تو سینه اش هول داد : « نمیخوای بریم پیش پسرمون ؟ »
پانتی ، نفس عمیقی کشید ... تکرار کرد : « پسرمون ... » و قیافه ی ناز و تو دل بروی پوریا رو ، با اون قد کشیده و لاغرش ، تو ذهن مجسم کرد ... چقد از پانتی ، و چقد از فرهاد ، سهم برده ؟ ...
دلش برای پوریا پر کشید ... با خنده ای تلخ ، خودش رو از فرهاد جدا کرد : « برو پیش پوری تا من لباس بپوشم بیام ... »
فرهاد ، برای عوض کردن اوضاع روحی پانتی ، خندید ... یه ابروشو بالا داد : « قرارمون این نبودا ... تنها خوری ؟ » و وقتی با قیافه ی برزخی پانتی مواجه شد ، بلند تر خندید : « نزن خو ... میرم ... »
و عقب عقب ، همراه با چشمکی ، در اتاق پانتی رو باز کرد ... تو چارچوب در ، یه بوسه رو هوا ، برای پانتی فرستاد و پانتی ، با حرکتی با مزه ، از تو هوا گرفت و به دهن برد ... هر دو خندیدن ...
دردم از اوست و درمان نیز هم ...
لباس ساده ولی ، مجلسی ای به تن کرد ... یه بلوز مشکی کار شده ، با یه ساپورت مشکی مات ، که امیر محتشم از تایلند براش آورده بود ... استرج ، ولی خوش کپ بود و رو تن مینشست ... بلوزش ، بدن نما نبود و تا روی باسن ، بلندی داشت و بیشتر شبیه مانتو بود ... یه شال آبی زنگاری و صورتی جیغ هم ، روش انداخت ...
بهتر بود ، برای جلوگیری از هیجان دیدن پوریا ، سریعا ، اونو ربط بده به هیجان حضور دینا و شک و شبهه رو از دور پوری برداره ... فرهاد ، دست به سینه ، به چارچوب در تکیه داده بود ... پانتی متعجب به سمتش برگشت : « تو که اینجایی ؟ »
فرهاد ، خندون ، یه دستش رو به روی سینه و دست دیگه اش رو بالا داد و سوگند طنز آمیزی داد : « به اجدادم قسم ، هیچی ندیدم ... »
پانتی خندید : « مزه نریز ... » و به سمت بالای کمدش ، بدنش رو کشید ...
کفشهای پاشنه تخت زارای طرح دار صورتی رنگ بته جقه ایش ، تو جعبه ، بالای کمد بود ... دستش که به جعبه رسید ، حرکت آرومی رو از پشت سر ، به زیر سینه هاش ، حس کرد ... نفسهای داغ فرهاد ، موهای بدنش رو سیخ میکرد : « نکن فرهاد ، اعصاب ندارم ... »
جعبه رو با نوک دست به سمت خودش کشید و از روی کمد برداشت ... روی پاشنه ی پا ، به عقب برگشت و فرهاد رو با حرکتی به اونور تر پرت کرد ... کفشها رو بیرون کشید و به پا کرد و خم شد تا بندهای طلایی اونها رو ، به دور پاش ، روی ساپورت مشکی رنگش ، تاب بده ... دست فرهاد ، روی باسنش حرکت کرد ... لا اله الی اللهی زیر لب گفت و با آرنج تو شکم فرهاد ضربه ای زد : « بچه نریز ... یه چی بت میگما »
فرهاد بلند خندید ... : « خو لفتش میدی ... چیکار کنم ؟ حوصله ام سر رفت »
پانتی با اوفی برگشت : « حوصله ات سر رفت ، باید صاف بیای با من ور بری ؟ »
فرهاد ، خندید : « با تو ور نرم ، برم آتاری بازی کنم ؟ ... »
پانتی اخم کرد ، فرهاد به اخمش توجهی نکرد ... جراتش رو جمع کرد ، دستش رو دور صورت پانتی قاب کرد ... تو چشاش خیره شد : « تو از من خواستی که بیام باهات زندگی کنم ، این معنیش چیه ؟ ... نگو که من اشتباه برداشت کردم ... »
پانتی ، سعی کرد خجالت رو کنار بذاره ... زیاد تو چشم فرهاد نگاه کرده بود ... تو تموم لحظه هایی که از گذشته به یاد داشت ، هیچوقت حتی تو اون لحظه های بحرانی و نفس گیر ، خجالت نداشت ... کسی که خجالت میکشه ، چشمهاش رو میبنده ... سعی میکنه لحظه به لحظه رو از یاد ببره ، ولی پانتی ، هیچکدوم از اون لحظه ها رو ، اگر چه منزجر کننده ، از یاد نبرده بود ...
لبخندی زد ... : « نه ، اشتباه برداشت نکردی ... ما یه زوج هستیم و من میخوام ، زوج بمونیم ... فقط همین ... »
مکثی کرد و روش رو از فرهاد برگردوند : « پوریا اینجاست ، یا رفت ؟ »
فرهاد ، با آهی ، سرش رو به پایین سُر داد : « نه اینجاست ... میخوای بفرستمش بره ؟ »
پانتی ، نفسی گرفت ... سینه اش میسوخت ... هم سینه اش میسوخت و هم سینه اش ... شاید غده های از کار افتاده ی شیرزای تو سینه اش ، دوباره به قلیان افتاده بود ... شاید هم استخونی از دردهای گذشته ، تو سینه اش فرو میرفت و آهش رو در میاورد ... باز چشم بست ... باز تکرار کرد : ااااااااااااااااااااممممم ممممممم ...
حرفه ای شده بود ... راحت میتونست حس بگیره ... ذهنش رو پوچ کنه و خالی از هیچ ... بنتی نبود ... ضعیف و تو سری خور نبود ... پانتی هم نبود ... دریده و بی مسئولیت ... ولی ، الان مطمئن بود که پانتی بنتیه ... همون حد وسط معقول ... با حجب و حیای یه زن نجیب که فکر و ذکرش شوهر و بچه اشه ... با مظلومیت یه مادر فداکار که باید حس بیدار شونده تو وجودش رو سرکوب کنه برای آینده ی بچه اش ... با زن بودنی که زن بودن رو ، برای شوهری که خیلی ناشوهری کرده بود در حقش ، تمام و کمال به نمایش میذاره ... با احساساتی که به قلیان افتاده بود و زن بودن ، مادر بودن ، فداکاری کردن ، گذشت و ایثار ... همه رو تو وجودش به رخ میکشوند ...
با خودش تکرار کرد و تکرار کرد : پانتی بنتی باش ... پانتی بنتی باش ... قوی ، محکم و با اراده ...
و اراده کرد تا پوریا رو باز هم به ذهن کورش ببره ، نه همه ی پوریا رو ... همه ی مادر بودنش برای پوریا رو ... به سمت فرهاد برگشت و لبهاش رو از هم باز کرد ... خندید ...
دستش رو تو دست فرهاد قلاب کرد : « نه هر سه با هم میریم »
دست فرهاد که دستش رو فشار داد ، نیرو گرفت ... شونه به شونه اش ، از اتاق بیرون زد ... خب ، لباسی که پوشیده
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#73
Posted: 16 Sep 2013 18:47
فصل ۳۵
فرهاد دست پانتی رو ول کرد و بجاش ، دستش رو ، دور شونه اش حلقه کرد ... پوریا صداش رو نشنیده بود ولی ، فرهاد خوب میدونست که پانتی چقد از برخورد و لفظ پوریا ، دلشکسته شده ...
سرزنشگر به پوریا خیره شد : « یادت که نرفته با چه شرطی اینو بهت جایزه دادم ؟ ... بزرگ باشی و مردونه رفتار کنی ... نه رفتارت مردونه ست ، نه طرز حرف زدنت ... »
پانتی ، به سمت پوریا حرکت کرد ... دست فرهاد از دور شونه اش باز شد ... پوریا رو پر محبت تو بغل گرفت : « چیکارش داری فرهاد ... بزرگ میشه ... چرا میخوای برای بزرگ شدنش عجله کنی ؟ »
روی سر پوریا رو بوسید ... پوریا عاشق بازیهای کامپیوتری بود ... اون بچه ای نبود که زیاد از بازیهای بدنی استفاده کنه ... فرهاد ، بعنوان جایزه ، کنسول پی اس پیِ تری جیِ وای فای برای پوریا خریده بود ... پس مقصر فرهاد بود که سعی میکرد پوریا رو لوس بار بیاره و البته حق هم داشت و میخواست پوریا رو به خودش وابسته کنه ، که موفق هم شده بود ...
اما پانتی تو حس و حالی نبود که بُل بگیره و فرهاد رو بخاطر این اهمال کاری سرزنش کنه ... همینطور پوریا رو ، برای این سردی ... سعی کرد باز هم به خودش مسلط بشه ... پوریا ، درست که پسرش بود ، ولی ذهنیتی که از پانتی داشت ، یه خواهر بزرگتر ولی عزیز بود ... همین ...
لبهاش رو به هم فشرد : « دیشب خونه ی عمو فرام بودی ؟ ... »
و از ذهنش گذشت : خوشبحال فرام و دینا ... خب ، پوریا عادت داشت مردهای بزرگ رو عمو و زنها رو عمه صدا کنه ... و ، حتی مادرش رو ، آجی ... و پدرش رو عمو ... حتی بچه های فرام و غزاله هم ، از این موهبت برخوردار بودن و برای پوریا پسر عمو و دختر عمو و زن عمو ...
پوریا ، با خنده جواب داد : « آره ... با عمه دینا کلی خوش گذروندیم ، نمیدونی چقد فراهت رو حرص دادیم ... دیگه کم مونده بود اشکش در بیاد ... »
و دستش رو دور گردن فرهاد حلقه کرد و تو گوشش پچ پچی کرد که هر دو خندیدن ... پانتی ، نفسش رو آزاد کرد و در آپارتمان رو باز کرد ...
دینا ، دستش رو دور پانتی حلقه کرد : « پانتی ، عزیزم ، چقد دلم برات تنگ شده بود »
و پانتی فکر میکرد : دینا ، چار سال از من بزرگتره ... با اینحال ، نه شوهر داره ، نه پسر ... کدوم یکی از ما خوشبخت تره ؟ ... من که تو این سن ، همه چی دارم ؟ یه خانواده ی کامل و یه زندگی خوب و در عین حال هیچکدومشون رو ندارم ؟ ... یا دینایی که هیچکدوم اینا رو نداره ؟
به قلبش ... به مغزش و به احساسش رجوع کرد ... حتی به منطقش هم رجوع کرد ... خوشبخت تر بود ... با تموم این دشواریهایی که از سر گذرونده بود ، باز هم خوشبخت تر بود ...
به فرهاد نگاه کرد ... به مردی که زندگیش ، تموم عمر بهش زنجیر شده بود ... به پوریا نگاه کرد ، به پسری که تو طالعش بود و نبود ... حتی اگه یه درصد هم ، فکر میکرد که باید فرهاد رو پس بزنه ، با وجود پوریا ، همون یه درصد هم براش خط خورده بود ... فرهاد ، خوب یا بد ، باید باهاش میموند ... ولو بخاطر پوریا ...
و به خودش تشر زد : احمق ... نگو بخاطر پوریا ... مگه فرهاد چشه که تو بخاطر خودش نخوایش ... ها که یه عمر از دستش در عذاب بودی ... ها که ولت کرد و تو تنهایی خودت مچاله شدی ... ولی حالا که خوبه ... حالا که تو رو ، نیازهات رو ، احساست رو میخواد ... پس از پوری برای سرپوش گذاشتن رو دلیل خواستن فرهاد استفاده نکن ... که اگه تو اونو برای پوری بخوای ، مطمئن باش اونم دلیلش از خواستن تو ، همون پوریه و بس ... به خود فرهاد فکر کن و به جذبه و کششی که برات داره ...
و به فرهاد نگاه کرد ... به فرهادی که روبروش نشسته بود و شوخ و بذله گو ، با پسرها شوخی میکرد ...
گوشی فرهاد زنگ خود ... فرهاد پچ پچی کرد ... گوشی رو به سمت پانتی گرفت : « پَن ... امیره ... میگه چرا گوشی تو جواب نمیدی ... »
خونه رو بچه ها رو سر گذاشته بودن ... صدا به صدا نمیرسید ... پانتی ، به همون بلندی فرهاد جواب داد : « نیاوردمش ... چیکارم داره ... »
فرهاد باز پچ پچ کرد ... باز بلند داد زد : « میگه ، ایمیلتو چک کن یه دو سه تا نقشه برات سند کردم »
پانتی باز داد زد : « بگو ... »
فرهاد اِهی معترضانه تو گوشی گفت و رو به پانتی داد زد : « دِ بیا جواب این هوچی رو بده ... مگه من مخابراتم ؟ هی به من مخابره میکنین ؟ »
پانتی ، لبخندی نرم زد ... باید دم فرهاد رو قیچی میکرد : چه معنی داره به من بگه اَه ؟
با طمئنینه از سر جاش پا شد ... ببخشیدی به دینا گفت ... به سمت ته سالن ، جایی که محل تجمع گروه خرابکار و حرص درآر پسرها بود رفت ... روبروی فرهاد ایستاد و دستش رو به کمرش زد ... اخم کرد : « بار آخرت بود به من گفتی اَه ... بده بینم چی میگه این اسباب ارعاب و توحش »
و تو گوشی تشر زد : « چته ؟ نمیخوای دست از سر من ور داری ؟ بابا یه چن روز میخوام راحت باشم ها ... »
امیر خندید : « نقشه حرف مفته ... نقشه اصلی پیش توئه ... زنگ زدم به فرهاد ، گفت خونه ی فرامید و سرتون شلوغه ... جون من این خواهر شوهرتو برام ردیف کن ... بد رو اعصاب سمپاتیکم سم پاشی کرده »
پانتی اوفی تو گوشی کرد ... با همون اخم جواب داد : « بله بله ؟ غلطای اضافه نبینم ها ... تو اونو از کجا رصد کردی ؟ »
امیر قهقه خندید : « نه که توی چولمنگ با اون شوهر احمق زن ذلیلت با اون برادر شوهر اخموت ، رفته بودین ددر ، چارتا بچه رو هم گذاشته بودین تو این شهر فرنگ تک و تنها ، اینجانب ، مسئول سر زدن بهشون بودم ... اون خواهر شوهر بدجور تیکه ات رو هم ، از همون لحظه ی ورودش به خاک پاک وطن دید زدم ... آخه این دو تا بچه ، چیشون به مهمون خارجی از فرودگاه برداشتن ، این بود که زحمت این کار بشردوستانه رو انداختن گردن من بیچاره ستم کش ... »
پانتی غر زد : « اوی ... حواست باشه ها ، نبینم هوس کنی با دختر عربا لاس بزنی ، اون نزنه ، من میزنم لهت میکنما ... »
امیر بلند تر خندید : « خشونت خوب نیست ... میرم ازت به سازمان صلح جهانی شکایت میکنما ... من که حرف بدی نزدم ... میگم ، یه خورده حواست باشه دم در نیاره تو این شهر خراب شده از دست در بره ، تا من سبک سنگینش کنم ببینم مالی هست یا نه »
پانتی ، غیورانه توپید : « چِشَم روشن ، بگم فرهاد لشت کنه ؟ میخوای ... »
دینا ، بهت زده به مکالمه ی پانتی نگاه میکرد ... پانتی با بدجنسی ، گوشی رو روی گوش دینا گذاشت ...
امیر تند پرید تو حرفش : « خب بابا ... جمش کن ببینم ، دُم درآوردی ... گوشی رو بده به فرهاد ، به خودش میگم آبجیشو یه سیلیفون بکشه روش بذاره تو ماکروفر گرم بمونه تا خودم تستش کنم ... اون فکرش باز تر از توئه ... امل »
دینا معصومانه ، متحیر لب زد : « با منید ؟ »
پانتی ، صدای قهقهه ی امیر رو که بلند بلند از گوشی بیرون میزد رو میشنید ... همینطور مکالمه اش ، با گوشهای چسبیده به گوشی فرهاد ، به گوشش میرسید : « آره احمق ، با خود املتم ... فک کردی صداتو نازک کنی و ملیح حرف بزنی ، با کلاس میشی ؟ ... الکی هم برای من دور برندار ... من تا این دیناهه رو تور نکنم ، ول کن نیستم ... اوووف عجب هیکل توپی هم داره لامصب ... میخوامش هزارتا ... » و خندید ...
پانتی به قیافه ی مبهوت دینا خیره شد و بلند خندید ... فرهاد متعجب به دینا و پانتی نگاه کرد ... پانتی اشاره کرد بیا و باز گوشش رو به صدا چسبوند ... فرهاد با چند قدم بلند ، خودش رو به پانتی و دینا رسوند با چشم و ابرو ، سرش رو به نشونه ی چیه ، تکون داد ... پانتی ، انگشت سبابه اش رو به نشونه هیس رو لب گذاشت و اشاره کرد فرهاد هم گوشش رو به گوشی نزدیک کنه ...
دینای بیچاره ، تته پته کرد : « شما همه ی اینا رو به من میگین ؟ »
امیر ، خنده ای کرد ... : « بنتی یگانه ، چی زدی که جنسش توپ بوده ؟ برای منم بفرست ... کی با توی خل کار داره ؟ تو برو بچسب به همون صاحب گاگولت ... من چشام دنبال تیکه خونواده ی شمسهاست ... چن روزِ گوش به زنگم از اون خراب شده برگردی ، بیای اینجا ، بگم مخ این دختر ترشیدهه رو بزنی برام ... دارم به فرهاد لطف میکنم میخوام مخ آبجیشو تلیت کنم بلکتم از ترشیدگی در بیاد ... »
چشمهای فرهاد گرد شد ... گوشی رو از دست دینا قاپید : « تخم سگ ... با کی تو ؟ چشم تیز کردی برای آبجی من ؟ ... اگه راس میگی خودتو آفتابی کن ... کره بز ... »
دینا ، با چشمهای تا حد ممکن باز ، به فرهاد و پانتی و گوشی زل زل نگاه میکرد ... پانتی از خنده غش کرده بود ... فرهاد گوشاش داغ کرده بود و واقعا ، بهش بر خورده بود ... صدای تته پته ی امیر از پشت گوشی ، به گوش نمیرسید ... ولی پانتی میتونست تصور کنه الان تا چه حد رو به موته ... دلش خنک شده بود و حس میکرد انتقام اون تو گوشی ای که امیر بهش زده رو گرفته ... هر چند قبلا ، خیلی بلاها سر امیر آورده بود ، ولی این دیگه خیلی زیاد بود ...
به فرهاد که ظاهرا غیرتی شده بود و رگ گردن بیرون داده بود ، نگاه کرد ... فرهاد هنوز داشت برای امیر خط و نشون میکشید ... خب ، سابقه ی امیر دستش بود و البته با اخلاقش هم خوب آشنا بود ... امیر دنبال زن شوهر دار نمیرفت ، ولی این به اون معنی نبود که از دختر جماعت هم چشم بپوشه ... میدونست که امیر ، تا دختری بهش چراغ سبز نشون نده ، دنبالش نمی افته ... پس یا دینا چراغ سبز نشون داده بود ، یا امیر ، منظور دیگه ای داشت ...
با اخم دینا رو زیر و رو کرد ... دینا تند توضیح داد : « اینجا چه خبره ؟ ... به منم بگین ... »
فرهاد ، تو گوشی باز داد زد : « توجیه خوبی نیست امیر ... باید سر فرصت ، دقیقا منظورت رو بهم بگی ... وگرنه ... »
به پانتی نگاه کرد ... از خنده ها و غش کردنهاش ، معلوم بود باز شیطنت کرده ... خوشحال بود که پانتی از قالب افسرده ی این روزهاش بیرون اومده و از ته دل و بی پروا میخنده ... ولی از امیر نمیتونست بگذره ... نا مردی بود اگه امیر میخواست از خواهرش سوء استفاده کنه ...
این تو مرامش نبود که ، به خودی هم رحم نکنه ... : « میدونم پانتی هم تحریکت کرده ... ولی دلیل نمیشه که به خواهر من چشم داشته باشی ... باید برام توضیح بدی ... »
پانتی هنوز میخندید ... چی بهتر از این ... اینکه امیر رو خِفت کنه ... اینکه بچسبونش به دینا ، جوری که راه پس و پیش نداشته باشه و اینکه برای همیشه ، باشه ... نزدیک به پانتی و صمیمی تر از همیشه با فرهاد ... از نتیجه ی کارش ، لبخند شرورانه ای زد ...
فرهاد ، داد و بیدادش با امیر ، تموم شده بود و گوشی به دست ، خواهر و زنش رو از بالا نگاه میکرد و تو فکر بود ... پانتی خندید ... ضربه ای به بازوی فرهاد زد : « اَه ... ادای مردای قمه بدست عهد دقیانوس رو در نیار ... میدونی که امیر ، منظور بدی نداره ... شاید دلش برای منو تو تنگ میشه ، میخواد فامیل شیم ، خودشو داره به آب و آتیش میزنه ... ریلکس باش ... » و چشمکی زد ...
فرهاد هم خندید ... دستش رو دور شونه ی پانتی حلقه کرد : « ریلکسم عزیزم ... جنس خراب این عنتر رو هم خوب میشناسم ... صبر کن براش آشی بپزم ... البته اگه آبجیم گوشه ی چشمی بهش داشته باشه ... وگرنه که ... »
دینا هنوز ، در حد یه بچه ی دو ساله ، از متن مکالمات بین اونها سر در نمی آورد ... پانتی تو گوش فرهاد پچ پچ کرد : « نمیخواد اینا رو به دینا بگی ... نمیخوام ذهنش خراب شه ... اگه امیر قصدش آدمیزادی باشه ... منو تو کاره ای نیستیم ، این خود امیره که باید از فرصتش استفاده کنه ... »
فرهاد ، بیشتر از اینکه به حرفهای پانتی گوش بده ، از نفس داغی که به پشت لاله ی گوشش میخورد ، کلافه بود ... : « با یه بار دیدن ؟ ... گور بابای امیر ، بیا بریم خونه ، خوابم میاد ... »
پانتی متعجب به سمت فرهاد نگاه کرد ... فرهاد تا دو دقیقه ی پیش ، بلند بلند میخندید و اصلا علائمی از خواب نداشت ... مشکوک فرهاد رو زیر و رو کرد ...
شاید تو این چند ماه اخیر ، شبهایی بودن که پانتی و فرهاد و پوریا ، هر سه ، زیر یه سقف ، شب رو به صبح گذرونده بودن ، اما امشب ، شبی دیگه بود ... پانتی بود و مرد خونه اش و پسرش ... از ذهنش که گذشت ، کلافه شد ...
فرهاد با پوریا چونه میزد ، و پانتی فکر میکرد ... خب ، براش هم هیجان انگیز بود و هم پر درد ، اینکه یه عمر عذاب بکشی ... عذاب داشتن و نداشتن خانواده ای تمام و کمال مال خودت ... و شاید ، همین عذاب بود که الان ، باعث میشد این لحظه های تب آلود ، شیرین تر و پر لذت تر به دلش بشینه ...
چه سخت بود ، اینکه بخوای جلوی چشمهای کنجکاو پوریا ، همراه فرهاد تو یه اتاق بخوابی ... پوریا ، در آن براش نوزادی شد که مادر ، نمیتونه اونو از بغل خودش دور کنه و تو جایی ، دور از تر از آغوشش ، جاش بده ... دلش میخواست ، میخواست پوریا رو مث یه نوزاد نرم و لطیف تازه متولد شده تو بغل بگیره و آروم شه ، حتی اگه شده ، برای یک شب ...
متردد و نا مطمئن ، لب زد : « پوری ، امشب پیش من میخوابی ؟ »
پوریا که هنوز ، سرگرم چونه زدن با فرهاد بود و حتی پانتی نمیدونست سر چی ، مبهوت به سمت پانتی برگشت : « پیش تو ؟ میترسی ؟ »
و پانتی ، ترجیح داد ترسیده به نظر برسه ، تا یه مادر که محتاج آغوش بچه اشه ... واقعا نیاز داشت که پوریا رو مث یه نوزاد تو بغل بگیره و سرش رو به روی سینه بذاره ... مطمئن تر و محکم تر از قبل ، بی اینکه حتی به ظاهر لحنش ترس رو تراوش کنه ، تایید کرد : « آره میترسم ... »
پوریا ، متعجب تر از قبل بود : « واقعا ؟! ... یه خورده خنده دار نیست ؟ ... فک نمیکنی از وقت ترسیدنت چند سالی گذشته باشه ؟ »
پانتی بغض کرد و فرهاد عصبی به سمت پوریا ، چشم غره رفت : « پوریــــــــــا ... فک نمیکنی باید با پانتی بهتر صحبت کنی ؟ ... خب ، شاید دلش برای بچگیتون تنگ شده ... بچگیهات ، پیش نمیومد پیش پانتی بخوابی ؟ »
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#74
Posted: 16 Sep 2013 18:48
پوریا ، اخم کرد : « چرا ... ولی اون مال بچگیها بود ... من الان بزرگ شدم ... نه میترسم ، نه ... »
پانتی ، کلافه تر و پر بغض تر ، جلوی خودش رو گرفت ... گرفت تا اشکی که از ناچاری بود ، به زیر سُر نخوره ... فرهاد به سمت پانتی نگاه کرد ... درک حرکت پانتی ، درک خواسته ی پانتی ، و درک حس پانتی ، براش سخت نبود ... اون هم ، روزی این تجربه ی مشترک رو داشت ...
یه موقعی ، اون هم دلش خواسته بود که با تموم وجود پوریا رو بغل کنه ، تا باورش بشه این بچه ، مال خودشه و لاغیر ... دلش بیشتر برای پانتی ریش شد ... به خودش تشر زد و خودش رو تو دل ، لعنت کرد ... نمیدونست ، چرا نمیتونه آرامش و خوشبختی رو تمام و کمال به وجود پانتی تزریق کنه ...
وسط حرف پوریا ، با اخمی بزرگ پرید : « این برای ترس تو نیست ... پانتی دوست داره حس کنه که تو براش ارزش قائلی و بهش نزدیکی ... وقتشه که بهتر فکر کنی ... تو باید از پانتی حمایت کنی و ... »
تحمل پانتی کم شده بود ... پوریا این وسط گناهی نداشت ... یه نوجون که بزرگ شدن رو تو مستقل شدن میدونه ... وقتی که پوریا ، اینقد درک نداره تا احتیاج یه زن رو ، در حد نیاز به خوابیدن جفت یه خواهر ، درک کنه ... اینقد درک نداره که بدونه ، گاهی حتی یه خواهر هم دوست داره برادرش ، هر چند کوچیک تر از خودش ، حمایتش کنه ... اینقد درک نداره که با یه بوسه ، روی شونه ی خواهر ، میتونه اونو مطمئن کنه که هست ، که کنارشه ... چطوری پانتی انتظار داشت ، فرهاد تو همین سن ، احتیاج یه زن ، با اون همه وسعت رو درک کنه ...
زیر لب زمزمه کرد : « مهم نیست فرهاد ، راحتش بذار ... من میرم بخوابم ... »
و سست ، با پاهایی لرزون ، فاصله ی سالن تا اتاقش رو سیر کرد ... فرهاد ، با اخمی که روی پیشونی ، و لای ابروهاش جا خوش کرده بود ، به پوریا توپید : « پوریا ، لطفا ، یه خورده از قالب بچگی بیرون بیا ... همه ی دنیا ، همه ی زندگی ، فقط یه کنسول پی اس پی و چارتا بازی کامپیوتری و جوک و خنده و لطیفه نیست ... منم یه روزی ، تو سن تو ، با پوچ تر از اینها خودم رو گول زدم و چشم رو خیلی چیزا بستم ، اشتباه منو تکرار نکن ... پانتی ، جای مادر توئه ... فکر نکن که خواهر ، از مادر آدم کمتره ... همون عشقی که یه مادر به بچه اش داره ، میتونی تو وجود پانتی هم پیدا کنی ... دیدی دینا چطوری با عشق منو بغل میکرد ؟ دیدی دینا چطوری از دیدن من ذوق میکرد و اشک میریخت ... دیدی دینا چطوری از اینکه دست دور گردنش انداختم و روی سرش رو بوسیدم ، ذوق کرد ... دیدی هر چی که من واقعا بهش علاقه داشتم رو میدونست و برام سوغات آورده بود ؟ عشق اون به من ، کمتر از عشق مادرم نیست ... اینو یادت باشه ، خیلی باید به پانتی احترام بذاری ... »
پوریا ، شرمنده سرش رو به زیر انداخت ... معلوم بود از اینکه پانتی رو مسخره کرده ، خجالت کشیده ... ولی فرهاد مطمئن بود ، دقیقا مث همون روزگار حماقت خودش ، تو کمتر از دو دقیقه ، دل شکسته پانتی رو فراموش میکنه و سرش رو با بی ارزشترین مشغولیات ، گرم میکنه ...
دستهاش رو مشت کرد ، و از کنار پوریا گذشت ... باید جای پوریا رو برای پانتی پر میکرد ...
پانتی ، بی هق زدن ، در خود مچاله شده و خمول ، روی تخت افتاده بود ... لباس بیرونش رو با تاپ و شلوارک راحتیش عوض کرده بود ... دوست نداشت هق بزنه ، گرچه قلبش سخت محتاج خالی شدن بود ... چطور میتونست این احساس به قلیان افتاده تو قلب و سینه اش رو ، خاموش کنه ؟ ...
سرش رو تو بالش فرو کرده بود و سعی میکرد نفس پر صداش رو ، تو نرمی بالش خفه کنه ... فرهاد ، دستی روی موهاش کشید ... : « پَن ، عزیزم ... کمتر خودت رو اذیت کن ... »
پانتی پر بغض برگشت : « چرا فرهاد ؟ ... چرا زندگی من اینجوره ؟ ... چرا همیشه یه جای کار میلنگه ؟ ... چرا من نمیتونم یه بار ، فقط یه بار ، طعم داشتن خانواده رو ، مث غزاله بچشم ؟ چرا ؟ ... »
فرهاد ، سر پانتی رو به روی سینه اش گذاشت : « تو فکر کن تازه ازدواج کردی ... فکر کن هنوز بچه ای در کار نیست ... فکر کن پوریا ، هنوز داداش کوچیکته و تو ازش انتظار نداری گاهی مث میشو اونو تو بغلت بگیری و لمسش کنی ... اینجوری راحت تری ... »
پانتی ، بغضش رو تو گلو ، بالا پایین داد : « ولی من چیز زیادی نخواستم ... خواستم فقط یه بار حضور بچه ام رو لمس کنم ، فقط همین ... »
فرهاد خندید : « عزیزم ... بچه ی تو ، اون بچه ای که فکر میکنی نیست ... اون یه نوجوون مغروره ، به فکر غرور اونم باش ... تو برای جذب اون ، باید فرصت بطلبی ... باید با سیاست ، اونو بیشتر به خودت جذب کنی ... ما باید تلاش کنیم ، تلاش کنیم تا بعدها ، عذاب وجدان نداشته باشیم ... عذاب پدر و مادری نکردن برای بچه امون رو ، که از قضا ، دیگه اونقدرا هم بچه نیست ... ها ؟! »
پانتی ، با حضور فرهاد ، راحت تر بغض و حرصش رو خالی میکرد ... چه خوب بود که فرهاد اینجا بود ... و چه حسرتی که شونزده سال رو بی اون سر کرده بود ... زمزمه کرد : « خوشحالم که اینجایی »
و واقعا خوشحال بود ... خوشحال بود که فرهاد ، اینقدر با شعور بود که میتونست ، همزمان تو دو جبهه ، زن و بچه اش رو با رفع احتیاجاتشون به خودش وابسته کنه ... سرش رو بیشتر تو سینه ی فرهاد ، فرو کرد ...
شوخ ، پانتی رو به خودش فشار داد : « منو جای پوری تو بغلت میگیری ؟ ... چند ساعت دیگه ، هر دو باید بریم سر کار ، و هنوز هیچکدوم نخوابیدیم ، دلم برای بغلت ، تنگ شده ... »
پانتی ، با کمال میل ، خودش رو عقب کشید ... اون حس بد و منزجر کننده ای که ، از نجس تو بغل فرهاد خوابیدن داشت ، از بین رفته بود ... احساس رضایت کرد که نجس نیست ... که حداقل به جرم نجاست ، تنها تو تخت رها نمیشه ... دستش رو به دور کمر فرهاد حلقه کرد ، و بوی خوب تلخ موهای سینه اش رو ، به ریه کشید ...
دست لغزون فرهاد ، به روی پوست بدنش ، اعصابش رو آرومتر کرد و ظرف چند دقیقه ، حرکت سرد پوریا رو از یاد برد ... با به یاد آوردن دینا ، به چشمهای باز فرهاد خیره شد : « به نظرت امیر ، منظورش چی بود ؟ »
فرهاد ، ابروهاشو در هم کشید : « نمیدونم ... امیر ، مردی نیست که با یه نگاه کسی رو برای خودش بپسنده ، مگر اینکه با نگاه ، هیکلش رو متر کنه و وزنش رو بسنجه ... امیر رو من میشناسم ... ولی ، من ، یادم نمیاد گاهی به یه خودی بد نگاه کرده باشم ... همیشه ، خواهرهای دوستهام ، مث خواهرهای خودم بودن ، گرچه خارجی ... از امیر انتظار ندارم که به خواهر من ، بد نگاه کرده باشه ، حتما ، به قول خودش ، میخواسته باهات شوخی کنه که حالتو بگیره ... »
پانتی ، حس کرد در حق امیر ، اینبار رو نامردی کرده ... شاید این یه شوخی بود مث همیشه ... نباید بچگونه برخورد میکرد ... : « من بد کردم با امیر ، نباید میذاشتم تو گوش بدی ... »
فرهاد ، سرش رو تو موهای پانتی فرو کرد ... مکالمه با پانتی ، بهش حس خوبی میداد ... دوست داشت بی تشنج با پانتی حرف بزنه و با هم تبادل اطلاعات کنن ... حرفهایی که درمورد دوستان مشترکشون ، خانواده ی مشترکشون و اتفاقات مختلفه ... بغلهای زیادی رو قبلا امتحان کرده بود ، و با هر کدومشون گاهی مکالمه کرده بود ، ولی هیچکدومشون مکالمه ای مشترک نبودن ... موضوع خاصی وجود نداشت که درموردش به بحث و تبادل نظر بپردازن ...
موهای پانتی رو از صورتش کنار زد : « تو بهترین کار رو کردی ... خیلی هم ممنونم که دینا رو به امیر ترجیح دادی ... ولی ، من فکر میکنم امیر قصد بدی نداشت ، اون فقط یه جوک بود ... »
پانتی اوهومی گفت ... از روی تخت بلند شد ، لب تابش رو روشن کرد ، ایمیلش رو چک کرد ... امیر سه تا نقشه فرستاده بود که هر سه شون یه باز بینی میخواستن ... رو نقشه ی اول زوم کرد ... آلیاژی که قبلا بکار رفته بود ، نایاب بود و باید با یه آلیاژ مشابه ساخته میشد ... باید فردا نقشه های اصلی رو چک میکرد و در صورت امکان ، آلیاژ مناسبی جایگزین میکرد ...
رو نقشه ی دوم زوم کرد ، قبل از سفر تند تند الحاقیه بهش داده بود و مشخصات اشتباهی وارد کرده بود ... خب حق داشت ، خیلی خوابش میومد و چشاش میسوخت و فرهاد ، خوابیده رو مبل روبرویی ، حواسش رو پرت کرده بود ...
رو نقشه ی سوم زوم کرد ، باید از نو طراحی میشد و کار وقت گیری بود ... لب تاب رو خاموش کرد ... از اتاق بیرون رفت ، با وسواس دوش گرفت ، حوله اش رو به دورش پیچید ، نرم و آهسته ، تو اتاق خزید ، سشوار رو بیرون آورد تا موهاش رو خشک کنه ...
دور تا دور اتاق رو از نظر گذروند ، پوریا نبود ... تو اتاق مهمان رو چک کرد ، جیگر گوشه اش ، کنج تشکی ، روی زمین کز کرده بود و پتوی بهاره ای ، کنارش تا شده ، افتاده بود ...
پتو رو روی پوریا کشید و تا زیر سینه اش بالا داد ... خم شد و بوسه ای با محبت بی اندازه ، رو موهاش و کنح لپش نشوند ... هر دو چشم بسته اش رو به آرومی بوسید و روی موهاش رو بویید ... به نظرش رسید که ، بوش با همه ی بوهای دنیا فرق میکنه ... نفس عمیق دیگه ای کشید و از کنار پوریا بلند شد ...
موهاش رو سشوار کشید و خشک کرد و به داخل اتاق برگشت ... فرهاد ، آروم و بی خروپف خوابیده بود و نفسهای بی صدایی میکشید که سینه اش رو بالا و پایین میداد ... طره ای از موهای مشکیش ، به روی پیشونیش نشسته بود ... لبهاش به لبخندی محو بسته بود ...
به سختی چشم از فرهاد برداشت ... لباس تمیز و راحتی به تن کرد ... دست و پاش رو با کرم لوسیون بدن کلینیکش ، نرم ماساژ داد ... گوشه ی پتو رو کنار زد و روی تخت ، دراز کشید ... کنار فرهاد دراز کشید ... گرچه که قلبش زیر و رو میشد و تند بالا و پایین میپرید ، ولی ، نمیتونست تصور کنه که قبلا ، چطوری به تنهایی روی تختش میخوابیده ... مث این میمونست که یه عمره ، همیشه ، این تل گوشتی گرم و خوش بو ، روی تختش بوده ...
دست فرهاد رو از روی پهلوش ، آهسته برداشت و به دور پهلوی خودش گذاشت ... اینقد به اون صورت غرق در خواب خیره شد تا پلکهاش ، سنگین و سنگین تر شدن و عاقبت به روی هم افتادن ...
ساعت پایانی کار ، با خستگی چشمهاش رو از روی مانیتور برداشت و به دور دوخت ... مرخصیش رد شده بود و هنوز نمیدونست کی و چطور براش مرخصی رد کرده ... چشمهاش از مانیتور بی فیلتر گوشه ی سالن ، میسوخت ... کمتر پیش میومد پشت این مانیتور بشینه ... خب ، همه ی مانیتور های کارمندها ، صفحه تخت و ال ای دی بود ... ولی این مانیتور گوشه ای ، که برای کارهای خاص از اون استفاده میشد و فرمت های قدیمی توش نگهداری میشد ، مدلش هم قدیمی بود ، و البته بدون فیلتر ...
از روی صندلی بلند شد ... گردنش رو ماساژ داد و فرمتهای پرینت شده رو دسته کرد و به پارتیشن خودش برگشت ... امیر محتشم ، طلبکار و عبوس ، پا رو پا انداخته بود و روی میزش ، با دست ضرب گرفته بود ... تعدادی از همکارهای پانتی رفته بودن ، و تعدادی هنوز تو سالن مستقر بودن و به کار مشغول ...
پانتی پر طمئنینه ، آروم و نرم ، به جایگاهش نزدیک شد ... پشت میز کارش نشست : « سلام آقای ثباتی ... از این طرفا ؟! »
امیر محتشم ، فکش رو منقبض کرد و زیر لب غرید : « پاشو دفتر دستکت رو بردار بریم ... همین الان »
پانتی متعجب برگشت : « یادم نمیاد ازت خواسته باشم امروز نقش سرویس ایاب و ذهابم رو بازی کنی ... من هنوز تایم کاریم تموم نشده »
امیر محتشم ، کلافه توپید : « از نظر من تموم شده ... بلند شو تا دهنم باز نشده ... »
پانتی پچ پچ کرد : « چه مرگته جلو این همه آدمِ بی چاک و دهن ؟ ... منتظر فرهادم بیاد دنبالم »
از روی میز ، موبایل پانتی رو چنگ زد و بالا پایین کرد و روی شماره ای مکث کرد : « بیا بش بگو با من برمیگردی ، نیاد دنبالت ... »
پانتی معترض ، گوشی رو از دست امیر محتشم گرفت : « الو ، سلام ... فرهاد ، این دیوونه اومده دنبالم ، نمعلومه چه مرگشه ... من باش برمیگردم ... »
تو جواب « کدوم دیوونه » ی فرهاد ، ریز خندید : « امیر دیوونه ... پوزش مُکه ... عین عنق منکسره ، اومده نشسته تو آفیس منتظرم ، من باش برمیگردم ، بلکتم قصد داره بزنه سرمو بشکونه یه هفت هشت تا بخیه ی دیگه بندازه تو کله ام ... » و ابرویی برای امیر محتشم عصبانی ، بالا داد ...
امیر نیش مصنوعی ای باز کرد : « هر هر خندیدم ... خوشمزگیت تموم قطع کن پاشو بریم ... »
پانتی ، تند و تند به نصیحتهای فرهاد گوش داد و هی « باشه باشه چشم » کرد و قطع کرد ... خب ، ظاهرا فرهاد متوجه شده بود که قصد امیر ، یه شوخی بوده ، نه حکایت بریدن دسته چاقو ، و از پانتی میخواست زیاد سر به سر امیر نذاره ... پانتی مطمئنش کرد و مکالمه رو پایان داد ... امیر زیادی عصبی بود و پانتی ، ته دلش ترس خفیفی از مرد عنق روبروش ، حس میکرد ...
قبل از اینکه از جاش پاشه ، امیر ، خصمانه توپید : « لفتش ندیها ، من تو ماشین منتظرتم ... »
خیلی وقت بود پانتی ، ماشینش رو گذاشته بود تو پارکینگ خاک بخوره ... بدش نمیومد هر روز مسیر خونه تا شرکت رو با فرهاد طی کنه ... تو این رفت و آمدها ، فرصت خوبی داشت تا به فرهاد ، نزدیک تر باشه و زوایای روحی فرهاد رو بشناسه ...
وسایلش رو تند و تند جمع کرد ، بردنیهاش رو تو کیف هول داد و گذاشتنیهاش رو هم تو کشوها ... سیستمش رو خاموش کرد و با چند قدم بلند ، خودش رو به پشت در اتاق مهندس معینی ، تو راه رو رسوند ... به منشی مهندس معینی ، رفتنش رو خبر داد و خداحافظی کرد ... مث بز ، سرش رو پایین انداخت و به دنبال امیر محتشم ، از شرکت خارج شد ...
تو صندلی جلوی ماشین امیر نشسته ننشسته ، صدای پر از عصبانیت امیر ، چارستون بدنش رو به لرزه انداخت : « آخه احمق ، من به تو چی بگم ، ها ؟ تو خجالت نکشیدی گوشی رو دادی به این دختره که من یه بار هم به زور دیدمش ، تا من هی چرت و پرت به خوردش بدم ؟ ... تو خجالت نکشیدی گوشی رو دادی به فرهاد تا من جلوش اون اراجیف رو درمورد خواهرش به هم ببافم ؟ دختره ی خل ، فکر نکردی من با تو جور دیگه ای شوخی دارم ؟ ... نگفتی فرهاد پیش خودش چه فکرهای مزخرفی از من به سرش میزنه ؟ نگفتی پیش خودش فکر میکنه لابد نبوده من برای زنش هم ، از این دندونها تیز کردم ؟ بزنم تو دهنت اون نیش بازتو برای همیشه ببندم ؟ ...دختره ی کله خر بیشعور احمق ... تو نمیگی فردا فرهاد دیگه با چه اطمینانی خواهر مادر و زنش رو میسپاره دست من ؟ ... به خدا به عاقل بودنت شک میکنه آدم »
پانتی ، بل گرفت : « به من چه ؟ شوخی شوخی با ناموس مردم هم شوخی ؟ من واقعا فک کردم از دینا خوشت اومده ، تازه کلی هم از این بابت خوشحال شدم برای توئه خر ... مث سگ شدی اومدی چنگ و دندون نشون منه بیچاره میدی ... » و بغض کرده به روبرو خیره شد ...
امیر دقایقی رو به زیر و رو کردن پانتی گذروند و آخر سر از لحن و فکر سادلوحانه ی پانتی به خنده افتاد : « تو واقعا فک کردی من میخوام مخ این دختره رو بزنم ؟ ... بخدا تو دیگه نوبری ... »
پانتی ، عصبی برگشت : « مگه چشه ؟ خیلی هم دلت بخواد ... من فکر کردم با خودت از فرودگاه آوردیش ، ازش خوشت اومده ، اینجوری میشی اقوام نزدیکم و من مجبور نیستم بعد از زن گرفتن تو ، قیدت رو بزنم ... »
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#75
Posted: 16 Sep 2013 18:48
فصل ۳۶ - فصل آخر
امیر محتشم ، بیشتر و بلند تر خندید : « دیوونه ، تو فکر کردی من اینقد اسکلم ؟ فک کردی عین این شوهر شاسکول تو ، زن ذلیلم که اگه زن گرفتم ، زنم گفت دور پانتی رو خط بکش ، منم بگم چشم ؟ ... اصلا مگه تو که یه زنی ، پشت منو خالی کردی و بعد از اومدن فرهاد ، دور منو خط کشیدی که من اینکار رو بکنم ؟ ... واقعا برای خودم متاسف شدم که تو منو اینجوری شناختی ... »
عصبی ، دستی توی موهاش چرخوند و روی فرمون ماشین ضربه زد ... سیگاری روشن کرد و دودش رو مستقیم ، به هوا فرستاد و دقیق تر به پانتی خیره شد : « چرا اینقد لاغر شدی ؟ چرا اینقد از من دور شدی ؟ ... چرا دیگه منو نمیشناسی ؟ ... چرا در مورد من اینقد زشت فکر میکنی ؟ ... منو ببین پانتی ، من همون امیرم ... همونی که از هر جا دلت گرفته بود ، میومدی دردتو بهش میگفتی ... حالا اینقد من کمرنگ شدم برات ؟ ... »
پانتی دلش برای امیر سوخت ... واقعا قصد نداشت امیر رو از خودش برونه ... امیری که به تنهایی ، جای خالی خیلی ها رو براش پر میکرد و بعد از قطع ارتباطش با سیا و سروش ، یه دوست واقعی و بعد از اومدن فرهاد ، یه برادر واقعی بود براش ...
خب ، نزدیک شدنش به فرهاد ، به معنی کم شدن و کمرنگ شدن رابطه اش با امیر نبود ... ولی اوضاع قاراش میش این روزهاش بود که باعث شده بود ، این رابطه کمرنگ جلوه کنه ... حالا که واقعا برادری نداشت ، به داشتن امیر محتاج تر بود ... کسی که همیشه پشتبانش بود و ازش حمایت میکرد و خیر و صلاحش رو میخواست ...
بغض کرده به سمت امیر برگشت : « باور کن هیچیم نیست ... خب این روزها ، حال خوبی نداشتم ... پر بودم از درگیری های ذهنی ... کلافه بودم و البته فرهاد هوامو داشت ... الان حس میکنم بهترم ، ولی باور کن ، من میخواستم اگه دینا رو میخوای ، کار تو رو راحت کنم ... فک نمیکردم بین مردا از این قرار و مدارها هست و میتونن با هر دختری دلشون خواست تیک بزنن ، الا خواهر همدیگه ... شما ها واقعا موجودات بظاهر جنتلمنی هستین ... »
امیر ، بلند بلند قهقهه زد : « دختر بخدا تو نوبری ... باور کن این فرهاد بیشرف با تو پیر نمیشه ... خدا وکیلی چقد تو دوگوله ات رو کار میندازی ؟ حالا غصه نخور ، سعی میکنم یه خورده برم تو بحر خواهر شوهر ترشیده ات ، تا هم تو از بابت من خیالت راحت شه ، هم من از بابت خواهر رفیقم ... خوبه ؟ »
پانتی خندید ... به بیرون نگاه کرد ... دم مطب فرهاد بودن ... متعجب به سمت امیر برگشت : « اینجا چی میخوای ؟ »
امیر ، دستی به پشت گردنش کشید : « برم گه کاریهای جناب عالی رو پاک کنم ... نکنه انتظار داری بشینم تا مفتی مفتی ، فرهاد خواهر ترشیده اش رو ببنده به ریشم ؟ »
پانتی خندید ، ولی همزمان ، مشت محکمی حواله ی بازوی امیر کرد : « خیلی پر رویی امیر ... دینا خیلی هم دختر خوب و خانمیه ... دلتم بخواد ... »
مطب فرهاد ، تو اونموقع روز ، اونقدرها هم شلوغ نبود ... مخصوصا با قراری که هر روز با پانتی داشت ، معمولا تو ساعت برگشت پانتی از سر کار ، مریض نمیپذیرفت ... با اینحال ، دو تا بچه ی دو قلو به همراه مادرشون ، روی صندلیهای انتظار نشسته بودن ... بچه های شیش هفت ساله ای که هر دو کنار هم نشسته بودن ...
امیر ، پانتی رو به سمت مبلهای توی سالن انتظار فرستاد و خودش به سمت منشی تازه استخدام شده ی فرهاد رفت ... خب ، فرهاد ، هنوز مطبش رو به طور کامل و رسمی ، افتتاح نکرده بود ، ولی گاهی مریضهایی رو تو مطب میپذیرفت ... پانتی ، منشی فرهاد رو نگاه کرد ... میدونست که خواهر یکی از کارمندهای امیره ... لبخند محوی زد و به سمت بچه ها چشم گردوند ...
هر دو بچه ، شباهت فوق العاده ای به هم داشتن ، با این وجود ، از برق خاموش شده ی چشمهای یکی از اونها ، و صورت رنگ پریده و لاغرش ، میشد فهمید که بیماره ... بغض کرد و پر ترحم به زن خیره شد ... چه سخت بود دیدن مادری با همچین بچه ای ...
شاید ، تعامل هر روزه با همین بچه ها بود ، که روز به روز ، فرهاد رو افتاده تر میکرد و صبور تر ... باید کار سختی باشه که روزی چند ده تن از این جور مریضا رو ببینی و نتونی براشون کاری کنی و نتونی امید رو تو وجودشون زنده کنی ... آهی کشید و به بچه ی مریض با لبخندی گشاد نگاه کرد ...
یاد میشو افتاد که به فرهاد بخشیده بود ... باید برای میشو جفتی پیدا میکرد و اونو میفرستاد به مطب فرهاد ... حتما اگه الان میشو اینجا بود ، این دو بچه ، میتونستن اوقات خوبی رو باهاش بگذرونن ... البته ، همین الانش هم مطب فرهاد ، پر بود از اسباب بازهای رنگارنگ ... و پانتی تعجب میکرد که چطور این بچه ها به سمت اسباب بازیها نمیرن ...
با یاد آوری تصمیمی که گرفته بود ، پر شور بلند شد و دوری توی سالن زد و موتور و ماشین برقی رو ، که توی راهرو ، کنار سرویس بهداشتی ، پاک شده بودن ، به دست گرفت و به روی زمین سر داد ... هر دو رو به سمت دو بچه ی روی صندلی کشوند و با لبخندی شاد ، از بچه ها خواست برای سرگرم کردن خودشون ، سوار این وسایل بشن ... برق روشنی تو چشمهای جفت بچه پیدا شد که تو چشمهای بی فروغ اون بچه ی ضعیف تر ، کمرنگ تر بود ...
پانتی با خنده ، به سمت بچه ها دستی تکون داد : « بیاین کوچولوها ... من پانتیم ، دوست دارم با هم وقتمون رو بگذرونیم تا حوصلمون سر نره ... بیایین اینجا ... »
و نگاهش رو بین دو بچه ، حرکت داد ... بچه ها ، با تعجب به پانتی و به مادرشون و بلعکس نگاهی انداختن ... زن چشمهای پف کرده و قرمز رنگش رو به پایین حرکت داد و اجازه ای صادر کرد ... بچه ی سالمتر ، به سرعت سوار موتور صورتی رنگ شد و حرکت کرد ...
پانتی ، به بچه ی رنگ پریده نزدیک شد و رو به زن نگاهی انداخت : « اجازه هست ؟ »
زن با لبخندی محزون ، خواهش میکنمی گفت و پانتی ، دستش رو به سمت دستهای کوچیک بچه ، دراز کرد ... دستهاش گرم بود و معلوم بود از تبی همیشگی ، میسوزه ... در لحظه ، حس پر ترحم گذشته از ذهنش رفت و مسئولانه ، بچه رو به بغل گرفت ... بوسه ای مادرانه به لپ بچه نشوند و اونو با خودش همراه کرد ...
دقایقی بعد ، وقتی که فرهاد ، همراه با امیر محتشم از در مطب بیرون زدن ، پانتی رو با بچه ها سرگرم دیدن ... دیدن پانتی ، تو اون حال بچگونه ، آه عمیقی از سینه ی فرهاد بیرون کشوند ... تموم لحظه های سخت مرگ و زندگی پوریا ، جلوی چشمهاش جون گرفت و از خود بیخودش کرد ... آب گلوش رو فرو داد و برای گم کردن احساسات غیر حرفه ای ، دستی بین موهاش کشید و پر شتاب ، به منشی ، دستور فرستادن بیمار رو به داخل داد ...
امیر ، خندون به سمت پانتی قدم برداشت : « نی نی کوچولو ، میبینم بدت نمیاد به جای ماشین پشتیک بلند فرهاد ، سوار این ابو طیاره هم قد خودت بشی ... »
پانتی به امیر نگاه کرد ... از لحن شاد و سرزنده اش ، مشخص بود که با فرهاد ، حل و فصل کرده و به نتایج خوبی رسیده ... ابرویی بالا انداخت : « چی شد ؟ ... فرهاد اجازه غلامی خواهرش رو برات صادر کرد ؟ »
به هدف زده بود چون ، صورت امیر محتشم سریعا جمع شد و اخمی جای نیش بازش نشوند ... همزمان با ورود زن با دو بچه به داخل مطب ، امیر به سمت پانتی خم شد : « دوباره چرت و پرت بگی ، مینشونمت تو همین ماشین قراضه ، از این پنجره شوتت میکنم بیرون ... دختره ی لوس از خود راضی ... »
پانتی ، بینیش رو چین داد ... روشو از امیر گرفت : « انگار شوهرم بوقه که جنابعالی بخوای دست و دل بازی به خرج بدی ، منو شوت کنی تو خیابون ... »
امیر ، از لحن پانتی خندید : « نه خب ، شوهر جنابعالی آرنولد بود ، من خبر نداشتم ... شما ببخش ... میای بام یا من برم ؟ »
پانتی خندید : « نکبت به شوهر من ، تیکه انداختی ، ننداختیا ... بذار ببینم کارش طول میکشه یا نه ، اگه زیاد اینجا کار داشت با هم برمیگردیم ... »
و به دنبال این حرف ، به سمت میز منشی فرهاد نزدیک شد : « اجازه هست برم تو ؟ »
منشی ، خوشرو لبخندی به لب آورد : « خواهش میکنم ... شما صاحب اختیارین ... »
پانتی میدونست ، اون زن و دو بچه ی دوقلوش ، تو مطب هستن ، با این حال ، به سمت در ورودی اتاق معاینه ی فرهاد نزدیک شد ... در رو باز کرد ... زن ، با چشمهای گریون ، سر به زیر انداخته بود و اشک میریخت ... پانتی ، قلبش فشرده شد ... فرهاد ، خودکار به دست گرفته بود ... به صندلی چرخونش تکیه داده بود و ریلکس ، با خودکار تو دستش بازی میکرد و اجازه میداد ، زن عقده از دلش برداره ... بچه ها ، هر دو گوشه ای ، روی زیر انداز فوم طرح دار ، با یه بازی دو نفره مشغول بودن و توجهی به اشکهای مادر نمیکردن ...
فرهاد ، از بالای چشم به پانتی نگاه کرد ، پانتی خجالت زده ، قبل از اینکه در رو ببنده ، روی پاشنه ی پا چرخید ، از اتاق بیرون زد و در رو آهسته بست ... مادر بیچاره ، لابد از بیچاره گی این روزهاش میگفت ... پانتی شرمنده شد ... خب ، باید از قبل میدونست که تخصص تو همچین رشته ای ، قبل از نجات جون بچه ها ، باید تو فکر قوی کردن روحیه ی ضعیف خانواده ها باشه و حکم یه مدد کار اجتماعی رو داره ... نخواست خلوت دلداری دادن به اون زن بیچاره رو بهم بزنه ... با لبخندی به منشی متعجب و خیره ، نگاه کرد و به میز منشی نزدیک شد : « خب ، خانواده ی بیمار دکتر ، تو وضعیت خوبی نبود ، ترجیح دادم منتظر بمونم ... »
منشی لبخند غلیظی رو لب نشوند : « چای میخورین ؟ »
پانتی ، به نزدیک ترین صندلی کنار میز منشی تکیه داد : « با کمال میل ... »
شاید تعجب منشی ، عادی بود ... شاید ، پانتی باید حسادت میکرد ، شاید هم باید توجه نمیکرد ... ولی پانتی درک میکرد ... یه دکتر ، بیش از تشخیص بیماری و معالجه اون ، باید یه مددکار اجتماعی خوب باشه ... بهرحال ، هر چی که بود ، باعث میشد که جای حسادت ، حس بهتر و بالندگی خاصی به فرهاد داشته باشه ... فرهاد ، وقتی حرف از تخصصش میزد و یا درمورد بیماران کم سن و سالش حرف میزد ، بشدت غیر قابل نفوذ و صبور نشون میداد ...
با مزه مزه کردن چای ، زن و دو بچه ی اون هم از توی اتاق معاینه بیرون اومدن ... و پشت سر اونها فرهاد ... پانتی ، لبخندی به زن زد و زن ، تو جواب لبخند محزونی به لب آورد ... دست دو بچه رو گرفت و کاغذ کوچیکی رو به منشی داد ... فرهاد ، صبر کرد تا زن از مطب خارج بشه و بعد از خروج زن ، به سمت پانتی حرکت کرد و بی خجالت از منشی تیز بینش ، دستش رو به دور کمر پانتی حلقه کرد : « خسته نباشی خانوم خانوما ... امیر اذیتت کرد ؟ »
پانتی خندید : « نه ... اومده بود از تو معذرتخواهی کنه ... پایین منتظره ، اگه کار داری ، من با اون برم ... »
فرهاد ، پانتی رو به خودش نزدیک تر کرد ... همزمان به سمت منشی برگشت : « خانوم مهربان پناه ، ساعت هشت و نیم میتونین برین ... دو سه تا مراجعه کننده از توی بیمارستان دارم که قراره امروز برای قرار بیان اینجا ... قرارهاشون رو برای ده روز آینده فیکس کن ... من بعد از دو هفته ی آینده ، نیستم ... »
مچ دست پانتی رو گرفت و به داخل اتاق معاینه کشوند ... سرگرم جمع کردن وسایلش شد و پانتی ، سرگرم جمع و جور کردن بازی بچه ها ... فرهاد باحسی خوب به پانتی خیره شد : « بذار ، خانوم مهربان پناه جمعشون میکنه ... »
پانتی خندید : « نه خب ، خودم جمع میکنم ... یه جور هیجان داره »
فرهاد ، کیف لب تابش رو به دست گرفت ... عادت زیادی به لباس رسمی برای محل کارش نداشت ... همیشه ترجیح میداد با لباسی راحت ، توی بیمارستان یا مطب باشه ، پس کتی هم نداشت که بپوشه ... خم شد ، دستش رو به دور بازوی پانتی که خودش رو روی وسایل بازی بچه ها انداخته بود ، حلقه کرد و با غرغر ، اونو از وسایل پخش و پلا روی زمین ، بلند کرد : « بیا بریم خانوم ... برات سورپرایز دارم ... »
پانتی ذوق زده به بالا نگاه کرد : « جدا ؟ چی هست ؟ »
فرهاد ، پانتی رو بچگونه و با شور کشون کشون از اتاق بیرون کشید ... با منشی هول و دستپاچه خداحافظی کرد و به پانتی توپید : « اون بیچاره پایین علف زیر پاش سبز شد ... بریم تو راه بهت میگم ... »
پانتی کماکان ، غر غر میکرد ... امیر محتشم هم ، که ... فرهاد با خنده و شوخی ، ازش معذرتخواهی کرد ... پانتی تعارف کرد با هم باشن و امیر حس کرد ، گرفتن وقت تنهایی اونها ، ظلمه و ترجیح داد بره خونه ... رو به پانتی داد زد : « فردا سر کار میبینمت ، نقشه هامو بنداز رو میموری بیار برام ... خوش باشین ... »
و سوار ماشین شد ... خب ، برای پانتی خوشحال بود ... حضور فرهاد رو پذیرفته بود و البته با زندگی جدیدش کنار اومده بود ... بزرگ شده بود و اینو از طرز حرف زدن و صبر و حوصله اش هم میشد تشخیص داد ... برای پوریا خوشحال بود ... پوریا ، بچه ی خوب ، ولی شکننده ای بود ... دستی تو موهاش کشید و به مسیر پانتی و فرهاد نگاه کرد ...
پانتی ، با ذهنی مشغول ، به سمت فرهاد برگشت : « مشکل بچه ی اون زنه چی بود ؟ »
فرهاد ، نفس عمیقی کشید : « این وسط ، مشکل بچه ، کوچیکترین مشکل موجوده ... خب ، خانواده ها ، وقتی با بچه های اینجوری روبرو میشن ، علاوه بر مشکل بیماری بچه هاشون ، احساس نا امنی میکنن ... در واقع ، مشکل خودشون ، بیش از مشکل بچه هاست ... فقر ، کمبود تخصص ، عدم وجود برخوردهای حرفه ای ، و عدم درک صحیح اجتماعی ، میتونه خانواده هایی که بچه های سرطانی دارن رو با مشکلات بیشتری درگیر کنه ... خیلی از سرپرستهای خانواده ، برای فرار از مشکلات موجود ، ممکنه به سمت اعتیاد یا استفاده از الکل کشیده بشن ... مشکلات عصبی بین خانواده ها بیشتر میشه ... حتی گاهی ممکنه زن یا مرد ، برای فرار از مشکل ، به سمت خیانت به همدیگه کشیده بشن ... وقتی فشار عصبی و مالی روی یه سمت باشه ، به اون سمت خیلی سخت میگذره و سمت دیگه ، سعی میکنه خودش رو درگیر مشکلات نکنه ... تو نمیدونی وقتی تمام فشار عصبی ، فقط روی یکی از والدین باشه ، چقد شرایط برای اون طرف سخت و غیر قابل تحمل میشه ... »
پانتی ، متفکر به حرفهای فرهاد گوش میداد ... تا حالا اصلا به این چیزها توجه نکرده بود : « پس ، این وسط ، اون بیچاره ای که تموم فشار روشه ، چیکار میکنه ؟ چه کاری میشه براش کرد ؟ »
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#76
Posted: 16 Sep 2013 18:50
فرهاد ، به روبرو خیره شد ... خودش تو این شرایط ، به سختی ، تونسته بود کمر راست کنه و واقعا فشار سنگینی رو تجربه کرده بود و البته ، پروانه به خوبی تونسته بود طرف دیگه رو به دوش بکشه و تعادل و توازن ایجاد کنه ... به سمت پانتی برگشت ... خدا رو شکر میکرد که پانتی ، با اینهمه سختی ای که کشیده بود و با اینهمه مشکلات عدیده ای که باهاشون دست و پنجه نرم کرده بود ، از این جبهه ، گوشش بیخبر بود ...
لبخندی به قیافه ی محزون و تو فکر پانتی زد : « خب ، بعضی وقتها ، کسایی هستن که بتونن توازن برقرار کنن ... در ضمن ، دولتها ، سعی میکنن برای کم کردن فشار ناشی از این بلا ، سیاستهایی به خرج بدن ... مث بهزیستی ها ... مث مراکز مدد کاری اجتماعی و مث بنیادهای خیریه که از لحاظ مادی و معنوی ، به این جور خونواده ها کمک میکنن ... البته دکتر معالج هم میتونه یه بار کوچیکی از این فشار بزرگ رو به دوش بکشه ... مث کاری که من برای اون زن کردم ... من میتونم اونو به بنیادهای خیریه ، در رابطه با مشکلش معرفی کنم ... همینطور میتونم براش ، تخفیفهایی بگیرم ... میتونم پای درد دلش بشینم و از این طریق باهاش همدردی کنم ... اون زن ، افسرده شده و این افسردگی ، باعث شده کنترل زندگیش از دستش در بره ... شوهرش ، ترجیح میده کمتر تو خونه باشه و خودش رو با کار و بیرون خونه سرگرم کنه و کمتر تو خونه ای که گرد غم روش پاشیده شده ، پا بذاره ... همین باعث شده که تو این گیر و دار ، به سمت دوستهای ناباب کشیده بشه و به سمت مواد مخدر رو بیاره ... من فقط تونستم ، یه خورده باهاش همدردی کنم و بعلاوه ، آدرس کمپی در خصوص ترک مواد مخدر رو که زیر نظر بهزیستی هست رو بهش بدم ... »
پانتی ، بشدت تعجب کرده بود ... اصلا فکر نمیکرد ممکنه بیماری یه عضو از اعضای خانواده ، همچین طیف گسترده ای از مشکلات رو به دنبال هم بیاره ... آخه وقتی تو یه خونواده فقر و بیماری و سایه ی مرگ هست ، دیگه وجود یه معتاد چی میخواد این وسط ؟ چطور بیماری یه فرد از اعضای خونواده ، میتونه عامل کشیده شدن یه فرد از اعضای خونواده به سمت اعتیاد باشه ... مسلما ، عوامل جانبی دیگه ای هم هستن ...
و همینو از فرهاد پرسید : « مگه میشه ؟ یه پدر که کمرش از بیماری بچه اش شکسته ، چطور میتونه اینقد بیوجدان باشه که همچین کاری کنه و اون زن بیچاره رو تنها بذاره ، بره پی الواتی خودش ؟ حتما یه عامل دیگه ای هم باید باشه ... »
فرهاد ، با سر تایید کرد : « دقیقا ... خب ، ضعف اراده هم میتونه پیش زمینه اش باشه ... یه آدم ضعیف ، نمیتونه خودش رو با اوضاع پیش اومده تطبیق بده ، برای همین ممکنه بجای حل مشکل و کنار اومدن باهاش ، باعث شدت مشکل بشه ... خودت رو درگیر نکن زیاد ... این چیزها برای روحیه ی تو ، زیاد هم مناسب نیست ... بگذریم ... برات دوتا سورپرایز دارم ... »
پانتی ، به سختی ، خودش رو از فکر به اون زن خالی کرد ... هنوز هم گوشه ای از ذهنش درگیر این زنجیره و تسلسل بود ... با تلاش ، ذهنش رو روی حرفهای فرهاد زوم کرد : « چی هست این سورپرایزت ؟ »
فرهاد خندید : « خب ، چیز زیادی نیست ، یکیش مال دل منه و یکیش مال دل تو ... مال من ، عندالمطالبه ست و همین الان ... مال تو ، یه خورده کار داره و یه دوازه روز دیگست ... »
پانتی ، مشکوک به سمت فرهاد نگاه کرد : « سورپرایز عند المطالبه دیگه چه صیغه ایه ؟ »
فرهاد صبر کنی گفت و همزمان ، تو کوچه ای خلوت پارک کرد ... پانتی به دور و بر نگاه کرد ... یه رستوران شیک و کلاسیک مند بالا بود ... خندید : « دیوونه الان که وقت شام نیست »
فرهاد ، لپ پانتی رو به دو انگشت گرفت : « سخت نگیر ، برای آدم با کلاسا ، الان وقت شامه ... ما هم میخوایم بین اونا بر بخوریم ... »
دستش رو زیر بازوی پانتی حلقه کرد : « خانوم افتخار میدن ؟ »
پانتی غش غش خندید ، تموم اشکهای زن رو فراموش کرده بود : « شوخی جالبی بود ... هر کی ندونه تو که خوب میدونی من کیم ... »
فرهاد ، ریز خندید : « مهم نیست کی بودی ، مهم اینکه که خودت فکر کنی در حال حاضر کی میتونی باشی ... »
پانتی ، باز هم با ذوق قهقهه زد : « من الان دقیقا فکر میکنم یه پرنسسم ... همراه با پسر پادشاه ... سخت نیست ، من عادت دارم خودمو بزرگ بزرگ تصور کنم ... »
فرهاد آروم خندید : « تو خودت رو دست کم نگیر ... عشق منی و عشق من هم نمیتونه کمتر از یه پرنسس باشه ... »
پانتی ، سرش رو تعظیم گونه پایین آورد : « مرســــــــــــــــــی »
و تو ژستی مرلین مونرویی فرو رفت و درحالیکه از این ژستهایی که برای همکارهاش ، با کلی کلاس و خیلی جدی میومد ، حالا در غالبی طنز برای فرهاد ، اومده بود ، وارد رستوران شدن ... فرهاد ، محیط رویایی رستوران رو از نظر گذروند و به دنج ترین جایی که بود و قبلا رزرو کرده بود اشاره کرد و با هم به اون سمت حرکت کردن ...
خب رزروشون برای ساعت هشت بود و هنوز مونده بود ، ولی جای رزرو شده ، شانسی خالی بود ... پانتی رو به اون سمت کشوند ... سفارش پیش غذا و نوشیدنیشون ، آماده بود و مشغول شدن ...
فرهاد با شیطنت به پانتی نگاه کرد : « نمیخوای بری دستهاتو بشوری ؟ »
پانتی ، خنده اش رو کنترل کرد : « چرا جناب دکتر ، میرم ... اما بهت بگم ها ، عادت نکنی منو هی استرلیزه کنی که بدم میاد از این اطوارا ... »
پانتی ، خنده اش رو کنترل کرد : « چرا جناب دکتر ، میرم ... اما بهت بگم ها ، عادت نکنی منو هی استرلیزه کنی که بدم میاد از این اطوارا ... »
دستهاش رو شست و کنار فرهاد نشست ... فرهاد ، لباس رسمی نپوشیده بود ولی با همون لباسها هم جذاب بود و پانتی ، تیپ ساده و مردونه اش رو دوست داشت ... تو این مورد ، فرهاد ، کاملا بر عکس امیر محتشم با اون تیپ پر جذبه اش بود ... ولی اون امیر بود و این فرهاد ...
لیوان نوشیدنیش رو به لب گرفت و متعجب از بالای لیوان به فرهاد که ذوق زده نگاش میکرد خیره شد ... فرهاد ، با هیجان دستهاش رو به بالا تکون داد : « بخور دیگه منتظر چی هستی ؟ یالا دیگه ... »
پانتی ، مشکوک به فرهاد نگاه کرد : « تو چته ... آی آی ، نکنه زهر ریختی تو نوشابه ام ؟ »
فرهاد میهج لب زد : « اوه نه ... این فقط یه درینک لایته ... باور کن »
پانتی ، بلند خندید ... لیوان رو تا ته سر کشید و همزمان به چشمهای لغزون و ذوق زده ی فرهاد خیره شد ... ته لیوان ، یه چیزی رو حس کرد و نگاهش رو مشکوک به داخل انداخت ... در کمال تعجب ، انگشتر نگین داری رو توی لیوان دید ...
با صدای بلند ، شروع به خندیدن کرد : « این چیه فرهاد ... دیوونه ... کار توئه ؟ »
فرهاد خندید ... شرمزده ، سرش رو به پایین انداخت و دستش رو به پشت گردنش کشید : « خب ، همیشه دلم میخواست این حس رو تجربه کنم ... تو اینو بذار به پای عقده های دوره ی جوونی ... همیشه ، تو رویاهام ، به زن مورد علاقه ام ، اینجوری درخواست ازدواج میدادم ... اولین بار ، اینو تو بار یه هتل ، تو لاس وگاس دیدم ... خیلی به نظرم جالب و مهیج اومد ... میتونه برای تو فان نباشه ... ولی من دوست داشتم خودم رو اینجوری سورپرایز کنم ... »
پانتی ، بی خجالت ، خودش رو به سمت فرهاد کش داد و بوسه ای روی گونه اش ، گذاشت : « عزیــــــــزم ... تو منو هم سورپرایز کردی ... به نظرم خیلی هم با مزه ست ... خب منم تجربه اش رو نداشتم ... مرسی فرهاد ... »
و با ذوق به انگشتر نگاه انداخت و اونو به دست فرهاد داد ... فرهاد ، به انگشتر خیره نگاه کرد ... یه ژست هالیوودی اومد و روی زانو خم شد ... دست پانتی رو جلو کشید : « اجازه هست ؟ »
پانتی ذوق کرد ... دستش رو روی قلبش گذاشت و نیشش رو باز کرد : « وای فرهـــــاد ، من الان سکته میکنم ... »
فرهاد با شور ، انگشتر رو توی انگشت ظریف پانتی گذاشت ... بوسه ای روی دستش نشوند : « به طالع من خوش اومدی ... پن »
پانتی ، بینیش رو چین داد : « دیگه اینقد رمانتیکش نکن ، حالم بد میشه ... سورپرایز بعدیت چیه ؟ »
فرهاد ، انگشت حلقه دار پانتی رو دوباره بوسید : « اینقد تو ذوقم نزن خو ... بعدی ، مال بعده ... ولی الان بهت میگم ... »
دست پانتی رو ول کرد ... سر جاش نشست و کیف لب تابش رو از کنارش بلند کرد ... در کیف رو باز کرد ... دو تا بلیط از توش خارج کرد : « اینم برای خانوم خانوما ... یه بلیط یه سره به مقصد والنسیا ... پروازش تورکیش ایرلاینه ... برای نیمه ی اول اگوست ... »
پانتی ، با چشمهای از حدقه دراومده ، به فرهاد خیره شد ... کلی سعی کرد تا جیغ نزنه ... اینم یه عقده بود ... یه آرزو که دلش خواسته بود به سرزمینی پا بذاره که تو رویاهاش بود ... اینقدری که تو همون رویاها ، خودش رو متعلق به اون سرزمین دونسته بود ... الان راحت تر میتونست عقده ی فرهاد رو درک کنه ... چون خودش هم دقیقا ، برای رفتن به اسپانیا ، همین حال رو داشت ...
با ذوق از فرهاد تشکر کرد : « فرهاد ... باورم نمیشه که میخوای منو ببری اونجا ... کاشکی تو خونه اینو بهم داده بودی تا بپرم رو کولت ، از روش پایین هم نیام ... »
فرهاد قهقهه زد : « این چه جور ذوق زدگیه ؟ ... اگه واقعا دلت میخواد بپری رو کولم ، بیا ، اینجا و خونه نداریم که ... »
پانتی ، برای لحظاتی ، چشمهاشو بست ... حتی فکرش رو هم نمیکرد که اینقد خوشبختی ملموس باشه و دلپذیر ... درسته که فرهاد رو بی هیچ تلاشی به اجبار پذیرفت ... درسته که به سختی ، هر دو با سرنوشتشون جنگیدن ... درسته که رویای با هم بودن ، اینقد براش غیر واقعی بود ... ولی الان ، با سلول سلولش ، حضور فرهاد و خوشبختی ساده ای که میتونه دست دراز کنه و اونو بچینه رو حس میکرد ... حتی ، زخم مادر بودن و نبودنش هم ، با وجود فرهاد ، اونقدرها کاری به چشم نمیومد ...
به لباسهای درآورده از تنش خیره شد ... لباسهای راحتی همیشگیش نبود ... س ک س ی بود ... به فرهاد خیره شد ... به مردی که ، گرچه سالهای زیادی تو دخمه ی تنهایی رهاش کرده بود و دست و پا زدنش رو تو منجلابی به اسم زندگی ندیده بود ، ولی در عوض ، به همون اندازه هم ، خودش سختی کشیده بود ...
مردی که لحظات تلخ تنهایی سر کردن با پسر بچه ی مریضش رو بیاد آورده بود و ضجه زده بود که شونه هاش ، زیر فشار بی همدردی ، خم شده بود ... بچگونه و پر درد ، سر به روی پای پانتی گذاشته بود و هق هق خفه اش رو ، توی دامن پانتی ، بی صدا کرده بود ... حتی فکرش هم پانتی رو دیوونه میکرد ...
زن بیچاره ی تو مطب رو به یاد می آورد و برای فرهاد ، اشک میریخت ... برای پروانه و برای پوریاش ...
از بیخیالی و کم فکری و سطحی نگری خودش ، حرص میخورد که تو عالم بیخبری ، با افکار احمقانه اش ، پروانه رو به چارسیخ میکشید و متهم میکرد به ولگردی و خوشگذرونی ... پروانه ای که برای نجات جون پسرکشون ، از همه چیز خودش گذشته بود ...
به قرار و مدارش ، با فرهاد فکر میکرد ... خب زیاد هم بد نبود ... پانتی میتونست سال بعد ، شیش ماه مرخصی بی حقوق بگیره ، با فرهاد و پوریا ، به آمریکا بره ... فرهاد فوق تخصصش رو بخونه و پانتی شیش ماه رو کنارشون باشه ... تابستون رو هر سه تو ایران باشن و سه ماه رو کنار هم بگذرونن ... سه ماه هم فرهاد و پوریا تنها تو آمریکا سر کنن ... اینطوری ، کم کم وابستگی پوریا به پروانه کمتر میشد و در عین استقلال ، به پانتی وابسته تر میشد ...
دو یا سه سال به این منوال زندگی کردن ، هم اونو به پسر و شوهرش نزدیک میکرد ، هم خودش کارش رو از دست نمیداد و هم فرهاد به درسش میرسید و از برنامه های زندگیش عقب نمیموند ... چی از این بهتر ؟ فرهاد ، برنامه ی جامعی برای آینده اشون چیده بود که ، جای حرف نداشت ... حتی دکتر جانشینی هم برای خودش ، برای این دو سال پیدا کرده بود ...
پانتی ، میتونست چشمهاش رو با آرامش ببنده و آینده رو به دستهای مردی بسپره که رفته بود دور زده بود و برگشته بود و حتی با دستهای پر برگشته بود ... پر تجربه و دنیا دیده و کار بلد ... خیلی راحت میتونست به این مرد و قدرتش اعتماد کنه ...
یک نفر آمد ،
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد .
نفسی پر لذت کشید و باز به فرهاد خیره شد ... به مردی که به اندازه ی کافی صبر کرده بود تا یه رابطه ی عمیق و پر لذت رو بوجود بیاره ... یه لذت دوطرفه ... چشمهاش رو بست ... نفس کشید ... و به یاد آورد که بر خلاف دفعات و تجربه های قبلیش با سایه ، اینبار ، با اعتماد ، چشمهاش رو بسته بود و خودش رو به امواج پر لذت و پر اعتماد شه**وت انگیز متشعشع از سمت فرهاد سپرده بود ... رابطه ای که با چشم بسته هم تونسته بود ته عمق لذت رو ببینه و بچشه و بچشونه ...
یک نفر آمد که نور صبح مذاهب ،
در وسط دگمه هایش بود .
فرهاد ، روی تخت پانتی ، به خوابی عمیق رفته بود و هنوز سینه ی پانتی ، از حس زاینده ی لذت ، با نا آرومی بالا و پایین میشد ... به پوسته ی دون دون سینه های برجسته اش نگاه کرد ... دستش رو به روی برجستگیهای بدنش کشید و از جذابیتهاییش که شناخته بود و امشب کشف کرده بود ، غرق شگفتی شد ... هوس انگیز و تب آلود ، به مکاشفتهاش از زن بودنش فکر کرد ... نتیجه ی تموم سرگشتگیها ، سرخوردگیها ، عقده ها و اشکهاش ، این بغل آروم پر لذت و اغواگر بود ... هوسی که یه عمر نچشیده بود و الان ، براش از عسل شیرین تر و گوارا تر بود ...
عصرِ مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد .
میز مرا زیر معنویت باران نهاد .
چه اهمیتی داشت اگه شونزده سال صبر کرده بود ... چه اهمیتی داشت اگه پسرش بهش میگفت آجی ؟ ... چه اهمیتی داشت اگه امیر محتشم ، با دینا ازدواج میکرد یا نمیکرد ... چه اهمیتی داشت که شاران ، از سروش ناخواسته باردار شده و بچه اش رو انداخته و بازم تن به ازدواج نسپرده بود ؟ ... چه اهمیتی داشت اگه غزاله ، تموم عمر ، مادر زاییده شده بود و مادرانه ، زنیت کرده بود ... چه اهمیت داشت اگر پروانه ، چند شوهر عوض کرده بود تا به مرد دلخواهش برسه ... مهم پانتی بود که امشب ، شبی نو تجربه کرده بود ...
بعد ، نشستیم .
حرف زدیم از دقیقه های مشجر ،
از کلماتی که زندگیشان ، در وسط آب میگذشت .
مهم پانتی بود و اون لذتی که با تموم وجود حس کرده بود و پروانه شدنش ...
و حس کرده بود ...
پروانه بودن و پروانه وار زندگی کردن رو حس کرده بود ...
لبش رو با زبون تر کرد ... شقیقه هاش آروم میکوبید ... دستی به روی پوست گردنش کشید ... به جایی که بارها و بارها ، مرد خفته در کنارش ، بوسیده و بوییده بودش ... از پوست گردن خودش ، غرق لذت شد ... نفس سرشاری کشید ... از همه ی حسهای خوب ، سرشار ...
بار دیگه ، زن بودن رو با تموم وجود حس کرده بود ... با مردی که اینبار ، با چشم دل ، تو چشمهاش خیره شده بود و با رضایت تو وجودش حل شده بود و پوست بدنش دون دون شده بود ... بوی تلخش رو به ریه کشیده بود و مست گرمای بدنش شده بود ... بی ودکا ... بی یک پک سیگار و ...
فرصت ما زیر ابرهای مناسب ،
مثل تنِ گیجِ یک کبوترِ ناآگاه ،
حجم خوشی داشت .
ملافه ی سفید رنگ و نرم و لطیفش رو به دورش پیچیده بود و از برجستگیهای بدنش ، دچار رخوت شده بود ... از زن بودن خودش ، رضایت پیدا کرده بود و با مرد بودن فرهاد به اوج رسیده بود و حتی تو این اوج ، پوریا رو هم فراموش کرده بود ...
نصف شب بود از تلاطم میوه ،
طرح درختان عجیب شد .
رشته ی مرطوب خواب ما به هدر رفت .
بعد ،
دست در آغاز جسم ، آب تنی کرد .
بعد در احشای خیس نارون باغ
صبح شد .
پــــــــــــــــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــــــــــــان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "