انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8

panty benty | پانتی بنتی


مرد

 
پروانه ، روی پیشونی پانتی رو بوسید : « خب ، شوهرته ... چه اشکالی داره مامان ؟ ... تا بالا که آوردت ، ‏لباست کثیف شده بود ، دست اونم خونی شد ... وقت نشد بشوره ... »‏
پانتی پر بغض تر نالید : « ولی مامان ... » ‏
و نتونست بگه مامان چی ؟ ... از خودش خشمگین بود و از حس مشمئز کننده ای که ، الان فرهاد ، باید ‏باهاش روبرو باشه ... فرهاد هم ، یه مرد بود مث پدرش ... زن نجسش رو لمس کرده بود و از همه بدتر ، ‏بواسطه ی اون ، نجس شده بود ... ‏
پروانه اجازه ی پیشروی افکار مسموم پانتی رو بهش نداد : « مامان چی ؟ ... اشکالی نداره ؟ ... عهد بوق که ‏نیست ... فرهاد هم مرد بی فرهنگی نیست ... اون میدونه که این مسئله طبیعیه ... میدونه که این خون ‏هم ، مث بقیه ی خونهای بدن آدمه ... اون به تغیرات اورگانیسم بدن زن ، آشناست ... اگه قرار بود با ‏مسئله ی به این جزئی ، حالت تهوع بهش دست بده و ازت فراری بشه ، هیچوقت رشته ی پزشکی رو ‏انتخاب نمیکرد ... فکرت رو خراب نکن ... »‏
ولی پانتی ، فکرش خراب شده بود ... دوست نداشت فرهاد ، از بوش و از گرماش و از عرق بدنش ، فراری ‏بشه ... دوست نداشت ، وقتی اینقد درد میکشه ، وقتی اینقد تنهاست ، بخاطر این مسئله ی طبیعی که ‏اختیار کنترلش هم با خودش نیست ، رها بشه ... ‏
نا امید ، نالید : « ولی مامان ، من تازه پریود شده بودم ... چند روز قبل از مسافرت سیکلم تموم شد ... »‏
پروانه ، خم شد و کنار گوشش هیس کرد : « استراحن کن جیگرم ... ضعیف شدی این چند روز ... احتمالا ‏هوای اهواز ، آب به آبت کرده ... الان برات یه سوپ مقوی درست میکنم ... »‏
ولی میدونست که پانتی ، آب به آب نشده ... این استرس زایش پوریا بوده که پانتی رو به دردی مث درد ‏زایمان ، مبتلا کرده و زائوندش ... یه خونریزی عصبی ، از به یاد آوردن زایمان وحشتناکش ... فرهاد براش ‏تعریف کرده بود که ، قبل از خارج شدن از اهواز ، پانتی میخواسته مطب دکتری رو ببینه ... و فرهاد ، از ‏پروانه پرسیده بود که قبلا ، اونجا مطب کدوم دکتر بوده ... ‏
پانتی ، عصبی از جاش بلند شد ... : « باید برم خودم رو بشورم ... باید برم دوش بگیرم ... »‏
پروانه سعی کرد ، پانتی رو به سر جاش برگردونه ... ولی پانتی مقاومت میکرد و لجوج شده بود ... فرهاد ، ‏با دستهایی که شسته بود و با حوله ای کوچیک خشک میکرد ، به اتاق پانتی برگشت : « کجا خانوم ؟ »‏
پانتی ، سرش رو به زیر انداخت و با ضعف ، لب زد : « میرم دوش بگیرم ... »‏
فرهاد ، دستش رو به دو شونه ی پانتی فشار داد و اونو به سر جاش برگردوند : « تو ضعف داری خانوم خانوما ‏‏... دراز بکش تا حالت جا بیاد ... حموم ، فشارت رو پایین تر میاره ... پروانه برات غذا درست میکنه و بعد ‏که خوردی ، میتونی بری حموم ، فعلا فقط استراحت کن ... امشب اینجا میمونیم ... »‏
پانتی ، نتونست اعتراض کنه ... واقعا ضعف داشت ... پروانه ، از اتاق خارج شد و در رو آروم به هم ‏گذاشت ... فرهاد ، پتوی تابستونه و نازکی روی پانتی کشید ... خودش هم خسته بود ، به جای نشستن ‏روی صندلی ، گوشه ی تخت یه نفره ی اتاق پانتی ، خزید ... ‏
پانتی ، عصبی به سمت فرهاد برگشت : « چرا اینجا خوابیدی ؟ ... برو یه جای دیگه دراز بکش ... »‏
فرهاد ، به سمت پانتی چرخید : « خسته ام پانتی ... تا تو استراحت کنی ، منم یه چرت میخوابم ، شامت ‏که حاضر شد ، با هم شام میخوریم ... »‏
پانتی فکر کرد : یعنی نمیدونه من نجسم ؟ ... حالش بهم نمیخوره ؟ ... چرا نمیره تو یه اتاق دیگه بخوابه ؟ ‏‏... ‏
و پرسید : « چرا نمیری یه جا دیگه بخوابی ... » ‏
فرهاد ، توک ابروش رو بالا داد : « چرا باید برم یه جا دیگه بخوابم ؟ » ‏
پانتی لب به هم فشرد : به جهنم ... وقتی خودش میخواد به من چه ... ‏
و عصبی به پهلو برگشت و دستش رو سایه ی چشمش کرد ... دقایقی با خودش کلنجار رفت ... اینقد این ‏کار فرهاد ، رو اعصابش بود که به کل ، هیجان بودن یا نبودن پوریا تو این خونه رو فراموش کرده بود ... ‏چشمهاشو با اخم ، محکم بسته بود و دستهاش رو مشت کرده بود و عضلات بدنش رو سفت گرفته بود ... ‏
به بوی بدنش حساس شده بود و هی نفس عمیق میکشید ... فرهاد متوجه حالت عصبی پانتی شده بود و ‏دقیقا نمیتونست براش دلیلی پیدا کنه ... عصبی از بروز عوارض ناشی از درک حقیقت توسط پانتی ، آروم ‏دستش رو به سمت کمر پانتی کشوند و اونو با حرکتی ، به سمت خودش کشید ... ‏
پانتی ، هول و پر دلهره ، عضلات بدنش رو سفت تر گرفت و از اینکه ، جریان خونی رو که از بدنش خارج ‏میشد ، حس میکرد ، دل میزد ... ‏
فرهاد ، زمزمه کرد : « چرا اینقد عصبی هستی ... حالت از نیم ساعت پیش عصبی تره ... »‏
پانتی ، اخمش رو غلیظتر کرد : « فک نکنم الان وقتش باشه که تو تخت من بخوابی ... من حالم برای کنار ‏تو خوابیدن ، مساعد نیست ... »‏
فرهاد ، سردرگم ، پرسید : « چرا ؟ ... حالت الان نرماله ... » و به یاد چای دارچین افتاد ...‏
به تندی تو جا نیم خیز شد ... پانتی وحشت کرد ... فرهاد به یاد آورده بود و فهمیده بود نجسه و از جا پریده ‏بود ... حس بدی پیدا کرد و از خودش متنفر شد و سعی کرد ، حداقل تا زمانیکه فرهاد تو این اتاقه ، جلوی ‏سیلان اشکش رو بگیره ... ‏
فرهاد از کنار تخت ، لیوان چای دارچین رو برداشت و با قاشقی ، عسل دلمه بسته ی ته اش رو ، بهم زد : « ‏پاشو خانوم ، پاشو این چای دارچین رو بخور ، بعد دوباره دراز بکش ... »‏
پانتی ، متعجب و منزجر نگاه کرد : « میخورم ، تو برو بیرون ، من بعد میخورم ... »‏
فرهاد کلافه ، لیوان رو به سمت پانتی دراز کرد : « بگیر همین الان بخورش ... چرا لجبازی میکنی ، ها ؟ ‏‏... اینو بخور ، حالتو بهتر میکنه ... منم از این اتاق تکون نمیخورم ، الکی بحث نکن »‏
و جرقه ای تو ذهنش روشن شد ... پانتی ، پریود بود و فکر میکرد فرهاد از این حالت ، متهوع میشه ... ‏چطور یه مرد میتونه اینقد افکار زشت و عقب افتاده ای داشته باشه ... یاد حس منزجر کننده پانتی از این ‏وضعیت افتاد ... چطور یه مرد میتونست ، صرف تغییرات هورمونی یه زن ، اونو نجس بدونه و باهاش ‏رفتاری مث یه کثافت رو داشته باشه ... ‏
یه مرد حق داره بوی بدِ عرق بد بوی خودش رو ، حتی بوی جورابش رو ، حتی هزار نجاست از یه نگاه ‏کثیف و افکار کثیف و هزار غلط اضافه اش رو ، نادیده بگیره و بدون اینکه زحمت یه دوش رو به گردن ‏خودش بندازه و از اون بدتر ، گاهی از بغل یکی در بیاد و تو بغل یکی دیگه با همون بو بخوابه ... یا حتی ‏فراتر از اون ، تو یه تخت با یه گروه بخوابه ، و خودش رو نجس ندونه ، ولی برای تغییرات هورمونی یه زن ‏، به خودش اجازه بده نجس بدونش ؟ ‏
مرد مرده و زن ، زن ... چه فرقی میکنه ؟ همونطور که میدونست ، میلیونها مرد خائن ، بی عذاب وجدان ، ‏بی اینکه به خاطر بیارن که ساعتی پیش کجا بودن ، با همون بو تو تخت خونه اشون میلغزن و به خودشون ‏زحمت سفت و شل کردن عضلات بدنشون رو هم نمیدن ، بعد چطور انتظار دارن یه زن ، بخاطر یه مسئله ‏ی طبیعی که همراه با تغییرات پیچیده ای تو بدنه و احساسات متضادی رو تو وجودشون به قلیان میندازه ، ‏طردش کنن و اونو از خودشون برونن ... ‏
افسردگی ، ضعف اعصاب ، ضعف عمومی ، گر گرفتگی ، دردهای عضلانی ، سردرد و بی حالی ، به خودی خود ، به زن فشار ‏میاره ... و احتیاج به آرامش ، تو وجودش چند برابر میشه ، بعد از اون طرد شدگی ، دیگه چه جایی میتونه ‏داشته باشه ؟ ... برای خودش ، برای جنسیتش ، و برای افکار امثال خودش ، تاسف خورد ... ‏
مسئله ای که تو آمریکا ، عادی ترین مسئله بود و خیلی راحت تو کوچه و خیابون و حتی تو تاکسی ، مردم ‏ازش حتی با غریبه ها حرف میزدن ... حالا باید اینجا ، تو این مملکت ، یه زن برای پنهان کردنش از ‏شوهرش ، اینقد به خودش پیچ و تاب بده ... حتی تو ایران هم ، مردها خیلی راحت با این مسئله برخورد ‏میکنن ... این افکار پوسیده چی بود که بین سطوح پایین فرهنگی این مملکت ، رواج داشت ... ‏
با اعصابی متشنج ، به سمت پانتی برگشت ... دستش رو به زیر کمرش برد و آروم اونو به حالت نشسته ‏درآورد و خودش ، چهارزانو ، در مقابلش نشست ... ‏
دستهاش رو ، دور صورت عرق ریخته ی پانتی ، قاب کرد : « پانتی ، لازم نیست اینقد به خودت فشار بیاری ‏‏... من همون امیدم ... همونی که خیلی راحت در مورد این مسئله و رنجی که میکشیدی ازش ، باهاش ‏حرف میزدی ... من یه دکترم و خوب میدنم ، چه تغییراتی تو بدن تو رخ میده و چی میشه ... من ، آدم ‏مذهبی ای نیستم که به بعد مذهبیش نگاه کنم ... ولی از بعد انسانشناختی و علم پزشکی بهت میگم ... ‏این موضوع ، نه خجالت داره و نه تنفر ... بلکه باید آرامش و بهداشت روحی و جسمی زن ، تو این سیکل ‏، بیشتر بهش توجه بشه ... من از تو دور نمیشم ... لازم نیست خودت رو منقبض بگیری و فکر کنی که به ‏من لطف میکنی و خودت رو فدای حس بد من میکنی ... من خوبم و تو هم باید خوب باشی ... من ‏نمیخوام به هر دلیلی ، از نظرروانی فشاری روت وارد بشه ... »‏
پانتی ، سست کرد ... صحبت کردن ، تو این مورد ف برای پانتی ای که بوی از شرم و حیا نبرده بود ، حالا ‏چقد سخت بود ... اونم پانتی ای که قبلا ، لخت و عور تموم جنبه های حسی و تنفریش رو برای امید ، رو ‏دایره ریخته بود ... ‏
با اینحال ، سعی کرد بحث رو عوض کنه ... بی هیچ کلامی در جواب حرفهای آرام بخش و بی پرده ی ‏فرهاد ... دستپاچه ، سرش رو به بالا گرفت : « پوریا کجاست ؟ ... من حالم بد بود ... »‏
فرهاد ، تو نی نی لغزون چشمهای پانتی ، خیره شد ... : « نیستش ... دینا اومده و پروانه از نوید خواسته ‏اونو بعد از ظهر ببره خونه ی فرام ، تا بتونه دینا رو ببینه ... »‏
پانتی ، مبهوت به فرهاد نگاه کرد ... حتی فراموش کرده بود دینا برگشته ... اینقد این چند روز درگیری ‏ذهنی داشت که حتی این موضوع مهم رو هم فراموش کرده بود ... دینایی که خاطرات خوبی باهاش تو ‏اولین و آخرین سفرش به خارج از کشور ، ازش داشت ... ‏
اخم کرد : « تو چطور تونستی منو بیاری اینجا ، وقتی دینا ، تک و تنها با چند تا بچه تو اون خونه ست ؟ »‏
فرهاد ، دستی بین موهاش کشید : « بخاطر پروانه ... همونطور که تو اوضاع درستی برای دیدن پوریا ‏نداشتی ، اونم اوضاع درستی برای دیدن تو نداشت ... ولی عکس العمل پروانه ، معقول تر از توئه ... اون ‏میتونه راحت تر احساساتش رو کنترل کنه ، در صورتیکه در مورد تو ، حقیقتا ، ترسیدم ... »‏
پانتی بهت زده بود : « از من ترسیدی ؟ ... چرا ؟ »‏
فرهاد اخم کرد : « عزیزم ... من نمیدونستم ، تو با دیدن پوریا ، چه واکنشی قراره از خودت نشون بدی ؟ »‏
پانتی ، ابرو هاشو در هم کشید : « چه واکنشی میتونم از خودم نشون بدم ... مث همیشه ... »‏
فرهاد ، پانتی رو به سمت خودش کشید : « ولی تو همین امروز ثابت کردی مث همیشه نبودی ... فکر ‏کن ، اگه پوریا این حال تو رو میدید و متوجه میشد که تو از بودنش به این حال افتادی ، چی به سر اون ‏بیچاره میومد ... »‏
پانتی بغض کرد : « ولی فرهاد ... من اونو میخوام »‏
فرهاد درک میکرد ... خودش هم پوریا رو میخواست ... اشکی که به ناگاه از گوشه ی چشم پانتی لغزید رو ‏با سر انگشت پاک کرد : « میدونم ... منم میخوامش ... ولی خانوم ، اون بچه دوران سختی رو گذرونده ... ‏نمیتونم الان برات باز کنم که تحت چه شرایطی بوده ، ولی ، میدونم که تو دوست نداری اون آسیب ببینه ‏‏... هیچ چیزی تغییر نمیکنه ... مث الان ... من با پوریا هستم ، بی اینکه اون بدونه چه نسبت خونی ای ‏بینمون هست ... اینو تو هم باید رعایت کنی ... چه فرقی میکنه که پوریا ، با چه عنوانی تو رو دوست ‏داشته باشه ... در صورتیکه برای اون بچه ، کار خیلی سختیه که بفهمه ... میتونی درک کنی ؟ »‏
پانتی ، اشک آرومش ... کم کم خشک شد و به جای اون هق هق کرد ... بی اینکه اشکی بریزه ، هق زد ‏‏... نمیتونست ، پوریایی که حتی پیش خودش هم هنوز نمیتونست نسبتش رو به ذهن بیاره و درموردش فکر ‏کنه و خیال بافی کنه ، درگیر کنه ... متاسفانه حق با فرهاد بود و فقط باید صبر میکرد ... ‏
فرهاد برای عوض کردن ذهنش ، بی مقدمه پرسید : « فردا میری سر کار ؟ »‏
پانتی ، آب بینیش رو با صدا بالا داد : « نه ... نمیتونم ... تو چی ؟ »‏
فرهاد ، زبونش رو به روی دندونهاش ، سایید : « خب ، من مجبورم برم بیمارستان ... ولی ، میدونم که ‏پروانه ، خوبتر از من بهت رسیدگی میکنه ، و من ، خیلی زود برمیگردم و تو رو به خونه میبرم ... قول ‏میدی تا برگردم استراحت کنی ؟ »‏
پانتی ، لبخند محزونی ، به لب آورد : « باشه ... ولی کاشکی ... »‏
فرهاد فرصت پیشروی تو حرف زدن به پانتی رو نداد : « این فرصت رو به پروانه مدیونی ... یه خورده ، ‏دختر مامان بابا باش ، تا من بیام تو رو بدزدم ... اوکی ؟ »‏
پانتی خندید : « باشه ... »‏
و فکر کرد ، چه خوب که فرهاد هست ، تا در کنار هم ، اینهمه سختی ای که یک تنه ، از بار عذابها ، سالها به ‏دوشهاش افتاده بود و اون ، بدون اینکه توان مقابله باهاشون رو داشته باشه ، همشون رو تو یه بقچه ، جمع ‏کرده بود تا تل انبار بشن ، و حالا اونقدری سنگین بود که نمیشد ، اپسیلونی تکونش داد ، با هم بردارن ... ‏
پانتی ، با حال بهتری ، شام خورد ... پروانه و دکتر صمدی ، در کنار هم نشسته بودن و فرهاد ، در کنار پانتی ‏‏... میزی که چارنفر آدم بالغ و عاقل و بزرگسال ، دور اون نشسته بودن ، در حالیکه هر کدوم اونها ، دنیایی ‏از کمبودها ، عقده ها و تنهایی ها رو به تنهایی به دوش کشیده بودن ... و حالا پانتی ، فکر میکرد که حق هر ‏چارنفرشون ، استفاده مفیدتری از این فرصته ... ‏
دکتر صمدی که ظرفها رو شست ، دیگه اونقدرا به چشم پانتی ، کارش خفیف و پاچه خوارانه نیومد ... حس ‏میکرد سالهای سال بزرگتر شده و تازه میتونه دید بهتری به دنیای اطرافش داشته باشه ... فرهاد ، خودش رو ‏با تلویزیون مشغول کرده بود و پانتی رو به پروانه سپرده بود ... ‏
حس میکرد ، پروانه معذب گفتنه ... حس میکرد ، به این مادر ، زیادی بدهکاره و یه عمری زیادی ازش ‏طلب کار بوده ... قبلا ، چطور میتونست این محبتهای کوچیک کوچیک رو نادیده بگیره ؟ ... حق داشت ؟ ‏
گیج و سر درگم ، لبخندی به پروانه زد : « مامان ، خوشبختی ؟ »‏

يكي كه شكل من بود از در آمد ... نه از در ، شايدم از من برآمد
فقط از لابه لاي برگه هايش ... مصيبت هاي نسل من در آمد

پروانه ، نگاهی پر سوال به پانتی انداخت ... درک خوشبختی ، از نظر پانتی ، چی بود ؟ ولی خودش خوب ‏میدونست خوشبختی یعنی چی ... : « نباید باشم ؟ یه زندگی آروم دارم ... یه شوهر که میدونم سخت ‏بهش رسیدم ... ولی با آرامش خاطر و بی عذاب وجدان ... بی اینکه آشیونه ی کسی رو خراب کنم ... ‏یه دختر خوب و موفق و با اراده ، که بهش افتخار میکنم و ... یه پسر که تموم دنیای خودم و دخترم و کامل ‏میکنه ... خوشبختی اینه نه ؟ »‏

يكي ديگر شكايت از دلم كرد ... شكايت از هزاران مشكلم كرد
نه از ديروز و امروز و نه از ما ... حكايت از خيال باطلم كرد

پانتی ، با لبخندی محو ، پروانه رو نگاه کرد ... چار انگشتش رو میون موهای بازش فرو کرد و متفکر ، نگاه از ‏پروانه گرفت و به روبرو خیره شد : « نمیدونم مامان ... من خیلی وقت بود ، خوشبختی رو گم کرده بودم ... ‏از همون روزی که کارتون آناستازیام تو دستگاه موند و برق رفت ، حس کردم دیگه خوشبخت نیستم ... ‏بعدها ، هر چی از اول ، باز و باز و دوباره و دوباره ، آناستازیا دیدم ، بازم انگار بقیه اش ، بهم دهن کجی ‏میکرد و داد میزد ، تو منو تا ته ندیدی ... عمه زبیده ، خوب بود ... دو سالی که پیشش بودم ، تو همون دو ‏سال ، خیلی چیزا یادم داد ... خیلی دلم براش تنگ میشه ... »‏

همه ديدند و گفتند و شنيدند ... در آخر هم به رأي خود رسيدند
به جرم قتل يك كودك ، خودآگاه ... برايم حكم اعدامي بريدند

پروانه ، دست پانتی رو گرفت ... فشار کوتاهی به سر انگشتهاش وارد کرد : « تو خوش شانس بودی پانتی ‏‏... خیلی خوش شانس ... گذشته ی پر پیچ و خمت رو بذار گوشه ی ذهنت بمونه ، آیندتو بساز ... تو الان ‏، تازه به سن عشق و عاشقی رسیدی ... به من نگاه کن ... من تو این سن ، چطوری میتونم عاشقی کنم ‏؟ ولی تو خوشبخت تر از منی ... حداقل ، قبل از رسیدن به اونچه دلت میخواد ، تجربه ی یه بغل دیگه ، ‏یه مرد دیگه رو نداشتی ... فرهاد قدیم ، خوب یا بد ، هیچوقت نفر دومی نبوده ... هیچوقت ترس اینو ‏نداری که تو اوج احساسات ، از دهنت در بره و مث من ، به جای نوید ، بگی فرید ... بگی سعید ... ‏گذشته ای که تو ذهن من میاد و برام ناخوشاینده ، گاهی یه اسم دیگه رو روی زبونم میچرخونه ... ولی تو ‏خیلی خوشبختی که وقتی تو اوج احساسات ، خاطراه ای از گذشته ، خوب یا بد ، به ذهنت خطور کرد ، ترس ‏نداری و میدونی که حتما یه اسم به زبونت میاد ... یه رویا میبینی و یه کابوس ... رویا و کابوس من ، ‏یکی نیست ... این خیلی برام سخته ... دغدغه های فکری من ، زیاده ... مال تو کمه ... فرهاده و فرهاد ‏‏... این یعنی خوشبختی ... درسته که برات سخته ، از گذشته ببری ، ولی خوشبختی که آینده ات ، ‏اینقدری موفقیت آمیز هست ، که گذشته ات رو غیب کنه ... »‏

من و آيينه ها در ماتم شب ... همه، جانها گذشته از سر لب
زبان وا كردم و از درد گفتم ... ازآن جانها كه مي سوزاند اين تب

پانتی ، عمیق نگاه کرد : « ولی ، یه سایه از گذشته تا آینده ی من هست ، مامان ... پوریا ... من با پوریا ‏چکار کنم ؟ »‏

گنه كردم گناه بي گناهي ... گناه ساختن روي تباهي
مرا جنگ فلك از پا درآورد ... فلك دريا و من هم مثل ماهي

پروانه ، دستهای پانتی رو محکم تر گرفت ... سرش رو به روی دامنش گذاشت و دستش رو لای موهای ‏ابریشمیش فرو کرد : « تو نا خواسته ، از مادری کردن محروم بودی ، و من خواسته ... تو ... من یه عمره ، ‏دلم میخواد دخترم دوستم داشته باشه ... یه عمره حسرت دارم بچه ام مهر بهم بده و مهر ازم بگیره ... ولی تو ‏فرصت داری ... همیشه که پوریا ضعیف و ناتوان نیست ... همیشه که نازک و شکننده نیست ... مث من ‏، مادر بودن یعنی فداکاری ... تو باید ، برای پوریا فداکاری کنی ... محبتت رو براش ، مادرانه کن ، ولی ‏حس اونو ، سعی نکن عوض کنی ... بذار فرصت داشته باشه ... فرهاد ، میتونه از پسش بر بیاد ، میتونه ، ‏اونو به خودت و خودش عادت بده ... میتونه از من ببرش ... » و اشک ریخت ...

نه امشب،حبس من پيوسته بوده ... تمام عمر دستم بسته بوده ‏
نبوده راهي هرگز تا به مقصد ... اگرهم بوده مركب خسته بوده

پانتی ، اشک پروانه رو از روی صورتش پاک کرد : « تو اینهمه فداکاری رو از کجا میاری ؟ »‏

دل سرخم سر سبزم فنا كرد ... سرم از تن حسابش را جدا كرد

پروانه ، لبخند تلخی زد : « از ، زن بودن و مادر بودنم ... تو هم یاد میگیری ... نه با پوریا ، با بچه ی آینده ‏ات ... شاید ، یه دختر ، روحیه ات رو کامل عوض کنه ... »‏
پانتی ، ترسیده ، به چشمهای پروانه ، نگاه کرد ... دوست نداشت سرش رو از دامنش برداره : « ولی مامان ‏، من میترسم ... میترسم نتونم از پس بزرگ کردنش بر بیام ... »‏

اگر مرده درونم روح كودك ... فراوانست از اين مقتول كوچك

پروانه خندید : « ترست بی مورده ... شرایطت که برای مادر شدن ، ایده آل باشه ، شوهرت که کنارت ‏باشه ، سنت که کافی باشه ، مادر شدن آسونه ... از خود گذشتگی ، آسونه ... نمیخوام الان خودت رو درگیر ‏کنی ... اگه با فرهاد رابطه برقرار کردی ، سعی کن جلوگیری کنی ... بذار یه مدت بگذره ... بذار ‏شرایطت ثابت بشه ... الان فرصت لذت بردن از زندگیه ... برای پوریا نگران نباش ... به فکر خودت ‏باش ... من و فرهاد و نوید ، از پس پوریا بر میایم ... ولی ، فرصت جوونیتو ، مث بچگیت ، حروم نکن ... ‏‏»‏

ميان سينه هاي مردم شهر ... مزاراني ست قد يك عروسك

پانتی ، با ذوق ، سرش رو تو سینه ی پروانه فرو کرد : « مادر بودن ، خوبه ؟ ... میشه باش کنار اومد ؟ ‏خوابیدن پیش یه مرد چی ؟ »‏
پروانه آه کشید : « مادر شدن ، خوبه ... ولی باید خودت رو فراموش کنی ... نمیخوام خودت رو از الان ‏فراموش کنی ... ولی خوابیدن با یه مرد ، باید ببینی دماغت چی بهت میگه ... ببینی چه بویی رو حس ‏میکنه ... اگه بوشو دوست داشته باشی ، مطمئنم که راحت باهاش میخوابی ... »‏

همه،آيينه ها در هم شكستنتد ... نخ ناگفته ها از هم گسستند
نگفتم آنچه كه بايد بگويم ... به دستم باز هم زنجير بستند ‏

پانتی فکر کرد : همیشه بوی فرهاد رو دوست داشته ؟ ... نه ، اون قدیما اصلا بویی جز بوی گند حس ‏نمیکرد ... الان چی ؟ بی شک با بوی بدن فرهاد ، از خود بیخود میشد ... ‏
چشمهاشو بست : « من بوشو دوست دارم ... »‏
پروانه ، دستش رو دور کمر پانتی حلقه کرد و اونو تو بغلش جا داد و با هم ، روی تخت ، آروم ، دراز کش ‏شدن ... دستش رو دور گردن پانتی کشید ، و اونو تو بغلش مچاله کرد : « پس باهاش راحت میخوابی ... ‏مطمئن باش ... پوریا رو که دیدی ، خودت رو کنترل کن ... تو ، توان مادر شدن دوباره رو داری ، ولی ... ‏پوریا در حال حاضر ، توان پیدا کردن یه پدر و مادر دیگه رو نداره ... به خاطر پوریات ، خودت رو کنترل کن ‏و چشمت رو روی معجزه ی خدا ببند ... خدا ، این بچه رو دو بار و هر بار ، هزار بار ، برای تو نگه داشته ، ‏شکر بگو ، و به همین قناعت کن ... بذار فرهاد ، خودش پوریا رو آماده کنه ... شوهر تو ، مرد قوی ایه ... ‏مردی که خیلی تواناییها داره ... اون میتونه از پس همه چی بر بیاد ... برای اینکه شکننده نشی ، بارهای ‏سنگین رو بذار اون برداره ... مطمئن باش از پسش بر میاد ... »‏
پانتی چشمهاشو بست ... امشب شب پروانه بود و پروانگی ... پروانه تو گوشش زمزمه کرد : ‏

لالا لالا دیگه بسه گل لاله ‏
نگو تقوای ما تسلیم و ایثاره‎
نگو تقدیر ما صد تا گره داره‎
به پیغام کلاغای سیاه شک کن‎
که شب جز تیره گی چیزی نمیاره‎
بخون وقتی که خوندن معصیت داره‎
بخون با من ، بیا تا من نگو دیره‎
سکوت شیشه های شب غمی داره‎
ولی خشم تو مشت محکمی داره‎
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۳۴

چشماشو که باز کرد ، فرهاد نبود ولی ، پروانه ، هنوز اونو مچاله تو بغل داشت ... پروانه ای که از سالهای ‏دور ، آغوش آرومش رو گم کرده بود ... چه حس بدیه ، آغوش مادر رو گم کردن ... و پانتی چه بد شانس ‏بود که جایی ، زمانی ، گم شده بود تو دنیایی و گم کرده بود و یادش رفته بود طعم امنیت محض یه بغل ‏مادرانه رو ... خب ، پوریا خوش شانس بود که این آغوش رو داشت ... ولی پانتی ... ‏
روز نوئی رو شروع کرده بود و با خودش تمرین میکرد ، نو بودن رو تجربه کنه و تمدید کنه و تکثیر کنه و ‏خودش رو درگیر گذشته های تاریک ، نکنه ... برای شروع ، وقتی پروانه تو آشپزخونه ، در حال چای ریختن ‏بود ، از پشت سر بغلش کرد و سرش رو روی شونه هاش گذاشت و بی حرف ، دقایقی ، خودش رو به کمر ‏گرم پروانه سپرد ... دستهای پروانه ، به پشت سرش تاب خورده بود و رو دستهای پانتی قرار گرفته بود و ‏پانتی دل میزد و دل زدنش ، ستون فقرات پروانه رو گرم تر میکرد ... ‏
پروانه ، مچ دستهای پانتی رو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند و بی حرف تو چشاش خیره شد ... ‏سرش رو به سینه ، فشار داد و روی موهاش رو بوسید ... بغضش رو فرو داد و لبخندی به این روز گرم ‏خورشیدی زد ... همه چی برای یه صبحونه ی دو نفره ی مادر و دختری آماده بود ... ‏
با پروانه ، شراکتی ، نهار درست کردن و همراه با دکتر صمدی ، خوردن ... دکتر صمدی ای که ، از اون ‏سالها به بعد ، گرچه باز هم پدر بود ، اما پانتی دیگه زبونش به پدر گفتن ، بهش باز نشد ... خب ، خدا رو ‏شکر میکرد که پسرش ، هنوز این فرصت رو داره تا از مهر این مرد بزرگ که خیلی پدر بود و پانتی لمس ‏لحظه های پدر داشتن رو باهاش ، خوب به یاد داشت ، استفاده کنه ... ‏
فرهاد که دنبالش اومد ، تازه به یاد آورد که چقد دلش برای این مرد صبور امروز ، و اون پسر خودخواه و ‏مغرور دیروز تنگ شده ... نمیتونست به دوست داشتن فرهاد شک کنه ... حتی اگه فرهاد ، اونو برای پوریا ‏میخواست هم ، باز این خواستن ، دلپذیر بود ... توجیه عاشقانه ها و صبوری فرهاد ، براش ملموس تر شده ‏بود ... کسری ها و نقیصه های فرهاد ، کوچیکتر و محو تر شده بود و خوبیهاش برجسته تر ... ‏
لحظه به لحظه ، نقش فرهاد رو تو زندگیش ، عمیق تر میپذیرفت ... فرهادی که شوهرش بود و پدر بچه ‏اش و انگار که همیشه ی عمرش ، این نقش رو داشته و پانتی نمیدیده ... و حالا ، مطمئن بود که فرهاد هم ‏، همین حس رو داره ... پس چرا باید لحظات رو به خودش و خودشون ، زهر میکرد ... چه لزومی بود به ‏چسبیدن به احساسات پوچ ، وقتی شاهزاده رویاهاش ، بی زحمت و در دسترس ، کنارش هست ؟ ... ‏
مگه یه دختر ، یه زن ، از زندگی چی میخواد ؟ ... از کل حسهای تو دنیا چی میخواد ؟ ... اول و آخرش ، ‏یه مرد ، که بتونه با اعتماد بهش ،قدم برداره و بعدها یه حس گرم ، که قلبش رو بسوزونه و بعدتر ها ، یه ‏بچه که مهر تایید تموم اونها باشه ... و حالا ، پانتی ، بی زحمت ، همه ی اونها رو داشت و ها که ، کم سختی ‏نکشیده بود و کم دردی متحمل نشده بود ، ولی این مث یه وام بلا عوض پر مبلغ بود ... مث یه بلیط بخت ‏آزمایی که جایی مبلغی ناچیز بابتش پرداختی و فراموشش کردی و از خاطرت بیرون انداختیش ، تا زمانیکه ‏شماره ات ، برنده میشه و تو همه ی اون گنج رو یه جا بدست میاری ... ‏
بله ، هزینه ای که پرداخته بود ، الان به نظرش خیلی ناچیز میومد ، در مقابل ، گنجی که بدست آورده بود و ‏‏... به فرهاد نگاه کرد ... آیا فرهاد ، واقعا براش یه روزی ارمغان آور ترس بود و حسهای بد ؟ باورش ‏نمیشد ... الان که به چهره ی مصمم فرهاد نگاه میکرد ، میدید که این فرهاد ، چیزی فرای از همه ی ‏دنیاشه ... ‏
دوش به دوش فرهاد ، خونه ی پروانه رو ترک کردن ... در حالیکه فرهاد ، تتمه ی وسایلش رو تو خونه ی ‏پروانه ، بار صندوق عقب کرده بود و باز هم برای بار چندم ، از پانتی پرسیده بود : « تو مطمئنی که میخوای ‏با هم زندگی کنیم ؟ هنوز فرصت برای فکر کردن و کنار اومدن با خودت داری ها »‏
و پانتی میدونست که فرصتی نداره ... شونزده سال فرصتش ، به بطالت گذشته بود و تنهاییش بس بود ... ‏فرهاد ، خوب یا بد ، بزرگ یا کوچیک ، حس خوبی بهش میداد و پانتی نمیتونست دنیا رو بی اون تصور کنه ‏‏... سایه ی غمی غریب ، رو دلش چنگ انداخته بود و وقتی به برگشت دوباره فرهاد ، هر چند موقت ، هر ‏چند برای تکمیل فوق تخصصش ، فکر میکرد ، مطئمن میشد که باز هم ممکنه فرصتهای طلاییش رو ، به ‏آهی بده ... ‏
لبخندی به فرهاد زد : « از همیشه مطمئن ترم ... من نمیتونم بی تو دووم بیارم فرهاد ... دوباره داغون میشم ‏‏... »‏
فرهاد ، دستی بین موهاش کشید و فکر کرد : من چی ؟ من میتونم بازم دوام بیارم ، بی پَن ؟ بی این وجود ‏سفت و محکم و ظریف و شکننده ؟ بی این شاخه ی نیلوفری ای که ظرافتش دورم رو گرفته و ریشه اش ، ‏تا ته وجودم عمق داره ؟ ... و بی پوریا ... پوریایی که ماهها ، کنارش و باهاش ، طعم سختیهای زندگی رو ‏براش شیرین کرده بود و مردونگی رو باهاش چشیده بود و از طعم این مردونگی ، در کنار این دو موجود ، که ‏موجودیتش رو تکمیل میکردن و بهش بزرگی میدادن ، لذت برده بود ... ‏
در جلوی ماشین رو برای پانتی باز کرد و شوخ و پر انرژی ، تعارف کرد : « کام آن مای لیدی ... از اینجا ‏که بریم ، دیگه حق نداری پشیمون بشی ... گفته باشما ؟! »‏
پانتی خندید ... میتونست پشیمون باشه ؟ ... خب ، تازه احساس میکرد ، به سبکی یه پروانه ، میتونه بال ‏باز کنه ... بال باز کردن ، همینه ، مگه نه ... اینکه بالهاتو باز کنی ، تا برسی به جایی که رنگها رو روی لوح ‏مغزت ، هفت رنگ بچینی ... رنگ مادر بودن ، زن بودن ، تکمیل شدن ... نا امیدی بس بود ... ‏
لبخندی به صورت شوخ فرهاد زد : « اوی آقا ... زیاد جو گیر نشو ... من بلد نیستم ، رو به مرد جماعت بدم ‏، یهو دیدی از کوره در رفتم شل و پلت کردما ... »‏
فرهاد قاه قاه خندید ... در رو به روی پانتی بست و از در سمت راننده ، سوار شد ... چشماشو هیز به سمت ‏پانتی گردوند و یه دور از بالا تا پایین ، روی هیکلش چرخوند ... ‏
پانتی ، مور مورش شد و لرزشی تو بدنش افتاد ... فرهاد ، چشمکی به قیافه ی قافیه باخته ی پانتی زد : « ‏خیلی خودمو کنترل کردم ... من عادت به این جانفشانیها ندارما ... اینبار دست از پا خطا کردی ، خودتی و ‏خودم ... » ‏
پانتی ، هیجان خاصی داشت ... حس میکرد ، اینبار خونه رفتن ، معنی دیگه ای داره ... خودش از فرهاد ‏خواسته بود بیاد خونه اش ... و نه مث هر بار ... اینبار ، معنیش این بود که فرهاد رو پذیرفته ... فک کرد ‏‏: واقعا اونو پذیرفته ام ؟ ... ‏
دلشوره ای از آمادگی پذیرش فرهاد به دلش افتاد ... از اینکه باز هم فرهادی ببینه که روش میلغزه و بی ‏حس بلند میشه و تک و تنها ولش میکنه و روحش رو جری و زخم دیده میذاره ، بغض کرد ... خب ، فیلم ‏زیاد میدید ... درسته که تجربه ی شخصیش ، چیزی غیر از اونها بود ، ولی دیده بود ... دیده بود که توی ‏فیلمهای هالیوودی ، چطوری یه مرد و یه زن با هم رابطه برقرار میکنن ... ‏
دیده بود که چطوری ، یه هیجان دو طرفه ، هر دو رو در هم میپیچونه و بعد از اون ، هر دو مست از لذتی بی ‏حد ، به خواب میرن ... آیا امکان داشت زندگی اون هم ، مث زندگی فیلمنامه های هالیوودی باشه و ‏بتونه از رابطه ، اونم از نوعی دیگه ، لذت ببره ؟ ... ‏
افکارش رو ، با فکر به دینا و بودن در کنار پوریا ، منحرف کرد : « بیچاره دینا ، با یه مشت بچه ، الان تو اون ‏خونه چیکار میکنه ؟ »‏
فرهاد ، متوجه تغییر مسیر فکری پانتی شد ... ترجیح میداد ، فکر پانتی ، زیاد درگیر موضوعاتی که بهش ‏استرس وارد میکنه ، نشه ... : « خب ، فراهت ، یه خانوم به تمام معناست ... اون از پس بچه ها بر میاد ‏‏... تو نگران اون نباش ... »‏
و لبخندی به روی پانتی پاشید : « میخوام ، این هفته ، یه جور دیگه ، دور هم جمع شیم ... میخوام ، مطبم ‏رو باز کنم ... میخوام زندگیمو شروع کنم ... میخوام ، حس کنم ، دارم یه زندگی نویی رو شروع میکنم ... با ‏تو ... تو چی ؟ دوست داری با من شروع کنی ؟ ... »‏
پانتی اخم کرد : « مگه ، غیر از اینه ؟ منم گاهی دلم میخواد مث غزاله ، ساده و زنونه زندگی کنم ... »‏
و فک کرد : ساده و زنونه ، یعنی چی ؟ یعنی گم شدن تو جریان سیال زندگی ... زندگی مشترک ... ‏زندگی ای که رو یه ریتم میرقصه ... شاید تکراری و کلیشه ای باشه ، ولی ، حتما هیجان خاص خودش رو ‏داره ... ‏
دلش ، برای دینا تنگ شده بود ، یا چی ؟ ... ولی دوست داشت ، قبل از رفتن به خونه ، پر بکشه به سمت ‏خونه ی فرام ... فرهاد ، متوجه ی ذوق و شوقش بود ... میدونست که پانتی ، با ذهن خودش مبارزه میکنه ‏که از یاد ببره ، پوریا رو از یاد ببره ... ‏
خب ، الان وقت خالی کردن صندوق ماشینش نبود و میترسید ، پانتی کم بیاره ... دست پانتی رو به دست ‏گرفت : « حواست هست ؟ میدونی که باید ، خیلی از هیجانات رو تو وجودت ، خفه کنی ؟ ... میدونی که ‏باید از همین جا ، زندگی نوئت رو شروع کنی ... میدونی که باید از همین جا ، مادر بودن رو ، برای مادرانه ‏زندگی کردن ، فراموش کنی ؟ »‏
پانتی ، بغض کرد ... سرش رو به تایید حرفهای فرهاد ، تکون داد ... فرهاد ، دستش رو دور شونه ی پانتی ‏حلقه کرد ... : « پس اول ، میریم خونه ... یه دوش میگیری ، لباست رو عوض میکنی ، و هر وقت ‏احساس کردی ، میتونی به خودت مسلط باشی ، میریم بالا ... اوکی »‏
پانتی چشمی ، زیر زبونی گفت ... حق با فرهاد بود ... در آپارتمان رو که باز کرد ، میشو ، با چشمهای گرد ، ‏به سمتش پرواز کرد ... داشت پیر میشد ... پانتی آه کشید ... بیچاره میشو ... دستی به سرش کشید و ‏بغلش کرد ... از ذهنش گذشت : اونم زندگیش داره به بطالت ، و بی جفت میگذره ... ‏
با جرقه ای تو ذهنش ، به سمت فرهاد برگشت : « وقتشه که میشو رو مستقل کنم ... باید برای خودش ‏خانواده داشته باشه ... میخوام براش یه جفت بگیرم ... میخوام بدمش به تو .. »‏
فرهاد خندید : « به من ، من خودم یه ماده ببر وحشی دارم ، این گربه فسقلی به چه دردم میخوره ؟ »‏
پانتی ، بی صدا خندید ... خب ، از اینکه فرهاد اونو یه ماده ببر وحشی بدونه ، اصلا هم بدش نمیومد ... : « ‏به توئه تو که نه ... میخوام ببریش تو مطبت ... حتما اون بچه های پر درد ، با دیدن میشو و خونواده اش تو ‏مطب تو ، حال خوبی پیدا میکنن و اون میتونه سرگرمشون کنه ... »‏
فرهاد ، به سمت پانتی ، کشیده شد ... پانتی میشو به بغل رو به سمت خودش کشید تو چشمهاش نگاه کرد ‏‏: « مرسی که به فکر بچه های منی ... حتما از میشو و خونواده اش ذوق زده میشن ... » و بوسه ای از ‏لبهای پانتی گرفت ... ‏
پانتی ، از اینکه با توجه اش به تخصص فرهاد ، اونو تحت تاثیر قرار داده ، خوشحال شد : « من میتونم بعد از ‏ظهر ها ، بیام مطبت و بچه های مریض و نا آروم رو ، یه جوری خوشحال کنم و براشون کاردستی درست ‏کنم ... »‏
فرهاد ، میشو رو از دست پانتی گرفت ... اونو رو زمین ول کرد و ، پانتی رو بیشتر به خودش فشرد : « ‏مرسی از اینکه به شغل من احترام میذاری ... دوست دارم هیچوقت به خودت سخت نگیری ، از اینکه من ‏گاهی تو کارم غرق بشم ... دلم میخواد ، اونقدر انسانیت داشته باشی که وقتی پدر و مادر این بچه ها رو ‏میبینی ، باهاشون همدردی کنی ... هیچوقت ، سعی نکن از کنار اونها ، بیتفاوت رد بشی ... این برای من ‏از همه چیز ارزشمند تره ... »‏
پانتی ، از احساسات رقیق فرهاد ، متعجب شد ... روی پنجه ی پا ایستاد ، و گوشه ی لب فرهاد رو بوسید ‏دستش رو به دور کمر فرهاد حلقه کرد ... خب فرهاد ، هیچوقت شغل پانتی رو کوچیک نکرده بود و به کار ‏پانتی ، با چشم تحقیر نگاه نکرده بود ... ولی پانتی ، زیاد بهش غر میزد ... فک کرد : اگه اون به کار من ، ‏اونطوری نگاه میکرد چی ؟ ‏
و بله ، حتما ، خیلی عصبی میشد ... خودش رو جمع و جور کرد و از تو بغل فرهاد ، بیرون کشید ... باید ‏میرفت دیدن دینا و باید خودش رو برای اینکار ، آماده میکرد ... به سختی ، سعی کرد ذهنش رو ، روی ‏دینا متمرکز کنه و اجازه نده دوباره ، هیجان بلایی به سرش بیاره که بار دیگه ، تجربه ی قبلی رو تکرار کنه ‏‏... ‏
باز هم تو آینه ی بخار گرفته ی حموم ، به خودش نگاه کرد ... اینبار ، مث اوندفعه ، تحت تاثیر قطره های ‏آب ، روی نقطه به نقطه ی برجستگیهای بدنش ، قرار نگرفت ... دوش گرفت و حوله اش رو به دور تنش ‏پیچید ... از حموم که بیرون اومد ، سینه به سینه ی فرهاد شد ... ‏
هول شد ... ولی فرهاد ، قصد نزدیک شدن بهش رو نداشت ... این خوب بود ، چون پانتی ، آمادگی ‏نزدیک شدن و کم کردن این فاصله ها رو تو خودش نمیدید ... دلهره و استرسش ، بیش از این بود که ، ‏بتونه روی حضور همیشگی فرهاد تو این خونه تمرکز کنه ... ‏
خنده ی تصنعی ای کرد و به سمت اتاقش براه افتاد ... صدای زنگ آپارتمان ، برای لحظه ای نگه اش ‏داشت ... فک کرد : فرهاد هست ؟ چه لزومیه من در رو باز کنم ... ‏
و با این فکر ، رعشه ای دل انگیز به بدنش افتاد ... مرد خونه اش ، بود ... هیچوقت ، فرهاد رو تو این ‏خونه ، به این شکل ندیده بود ... به شکل یه مرد خونه ... با خیال راحت ، به سمت اتاقش راه افتاد ، ولی ‏‏... با شنیدن صدای شخص پشت در ، نفسش تو سینه حبس شد و پای رفتنش سست ... صدا ، صدای ‏پوریا بود ... ‏
دستش رو به روی سینه اش گذاشت و چند نفس عمیق کشید ... به روی پاشنه ی پا چرخید ... : « پوری ‏‏... » و اشکی تو چشماش حلقه زد ... ‏
فرهاد ، سریعا ، خودشو به میون انداخت : « پَن ... موهات خیسه ، یادت که نرفته چند روز مریض بودی ؟ ‏‏... برو لباست رو عوض کن و آماده شو و بعد بیا ... پوریا اینجاست ، تا تو برگردی ... »‏
پانتی فوری ، طعنه ی فرهاد رو از آماده شدن ، گرفت ... با ته مونده ی حسی که تو پاهاش مونده بود ، به ‏سمت اتاقش به راه افتاد ... خودش رو به روی تخت انداخت و هق زد ... ‏
چطور اینقد احمق بود تو تموم این سالها ، پوریا جلوی چشمش بود و اون نفهمیده بود ، پوری ، پسرشه ... ‏پسرش که روزی ، مث یه قورباغه ی در حال دگردیسی بهش نگاه کرده بود و بعد هم مث یه برنامه ی راز ‏بقا ، فراموشش کرده بود ... ‏
هق زد ... چطور ، یه زن میتونه بچه اش رو فراموش کنه ؟ پس حس قوی و جاودانه ی مادر بودن این ‏وسط کجا بود ؟ ... چطور ، اینهمه شواهد زنده و واضح ، به چشمش نیومده بود ... اینقد تو دریای نفرتش از ‏این و اون غرق بود که خودش رو گم کرده بود ؟ ... حس مادر بودنش رو گم کرده بود ... پوریاشو ، فراموش ‏کرده بود ؟ مگه میشه ... ‏
هق زد ... چطور اینهمه سال ، عشق به پوریا رو که تو ضربه ضربه ی قلبش ، گرم و پرشور حضور داشت ، ‏ندیده بود ؟ ... چطور تونسته بود ، بچه اش رو نبینه ... به چشم یه تیکه از جسمش بهش نگاه نکنه ؟ ... ‏پوریایی که همیشه پاره ی جیگرش بود ... همیشه ، زندگی بخشش بود و همیشه تسکین دهنده ی زخمهای ‏بی مرهمش ... ‏
دستی به روی شونه اش ، نشست ... بی شک فرهاد بود ... تو اوج هق هق ، خنده دار بود که بوشو حس ‏میکرد ... ‏
صداش ، گرفته و پر بغض بود : « پانتی ، اینقد به خودت فشار نیار ... مگه میخواد از دستت فرار کنه ؟ ... ‏تو فک میکنی برای من آسونه ؟ ... »‏
پانتی ، با اعصابی متشنج برگشت ... خوی مبارزه جوش ، دوباره طغیان کرده بود ... طنین صداش ، گرچه ‏کم جون و کنترل شده ، ولی ، پر بغض و محکوم کننده و لجوج بود : « همش تقصیر توئه فرهاد ... همش ‏تقصیر توئه ... اگه تو اوج خودخواهی ، ما رو ول نمیکردی بری اون سر دنیا دنبال آرزوهات ، الان این ‏وضعیت زندگی خانواده ی من نبود ... تو چطور تونستی اینکار رو با خودت و ما بکنی ... چطور تونستی ‏فرهاد ؟ »‏
فرهاد ، دستهای مشت شده ی پانتی رو که به روی سینه اش فرو میومد ، با بغض ، به دست گرفت ... تو ‏گوشش ، زمزمه کرد : « هیسسس ... تو که نمیخوای صداتو بشنوه و همه ی تلاشمون رو به هدر بدی ... ‏پَن ... تحمل کن ... بذار بره ، بعد هر چقد خواستی ، سرم داد بکش ... »‏
و آرومتر و صبورتر ، نالید : « حق داری ... من کوتاهی کردم ... ولی ، بعضی از رابطه ها رو ، آدما ایجاد ‏میکنن ، بعضیا رو خدا ... شاید ، اگه من بودم ، خدا همون روزی که پوریا بدنیا اومد ، اونو از هردومون ‏میگرفت ... شاید ، زندگی ما شروع نشده ، تموم میشد ... ولی ، گره ای که خدا ببنده ، به دست آدم باز ‏نمیشه ... پوریا ، گره ای بود که خدا تو زندگی ما انداخت ... من بلد نیستم رو منبر برم برات ، ولی مطمئنم ‏که حکمت بزرگی تو زنده موندن پوریا هست ... و حداقل حکمتش ، الان ، این سقف و بودن من و تو با ‏همه ... باور کن ... بیا ، خرابش نکن ... بیا ، با هم بسازیم خرابیهامونو ... بیا قدر همو بدونیم ... قدر این ‏گره ای که خدا تو زندگی ما انداخت ... این مسیری که خدا به ما نشون داد تا بریم و بریم و خسته ، با پای ‏زخمی ، به آخر راه برسیم و همو ، ته اون راه پیدا کنیم ... پوریا ، مال منو توئه ... شک نکن ... نذار با این ‏کارهات ، از پا در بیاد ... پوری ، بچه ی قوی ای نیست ... میدونی که چقد شکننده ست ... میدونی که ‏چقد کم بنیه ست ... نکن پانتی ... نکن ، این کار رو با من و خودت و این بچه نکن ... »‏
و پانتی هق زد ... فرهاد ، سر پانتی رو به سینه اش ، محکم فشار داد : « اشکهاتو بریز تو سینه ام ... بریز ... ‏به اندازه ی شونزده سال ، و حتی تا آخر عمر ، جای خالی داره ... ولی نه الان ، الان وقتش نیست ... ‏پوریامون اینجاست ... نذار بشکنه ... خواهش میکنم ... »‏
پوریا ... موجودی که با وجودشون عجین شده بود ... نه تنها پانتی ، که با گوشت و خون فرهاد ، یکی بود ‏‏... پانتی ، تموم کرده بود ... : « آخه چقد صبر ... چقد تحمل ... چقد چشم بستن ؟ من بریدم فرهاد ... ‏من بریدم ... نمیتونم ببینمش ... قلبم داره از جا در میاد ... میتونی بفهمی ... میتونی فرهاد ... »‏
فرهاد ،بغض سنگین تو گلوش رو فرو داد : « پَن ، بس کن ... تو رو به جون من ... تو رو جون پوریا ... ‏‏»‏
و پانتی فکر کرد : جون فرهاد ... چقد براش ارزش داشت ... اینقدی ارزش داشت که به خاطرش ، ‏بزرگترین زخم زندگیشو ، فراموش کنه ؟ ‏
و زمزمه کرد : « به خاطر تو فرهاد ... بخاطر تو ... »‏
اشکهاش رو با پشت دست پاک کرد ... فرهاد ، خندید ، تلخ ولی پر صدا : « نکن این کار رو ... مث بچه ‏ها ، الان چشات رو کور میکنی ... »‏
و باز سر پانتی رو تو سینه اش هول داد : « نمیخوای بریم پیش پسرمون ؟ »‏
پانتی ، نفس عمیقی کشید ... تکرار کرد : « پسرمون ... » و قیافه ی ناز و تو دل بروی پوریا رو ، با اون قد ‏کشیده و لاغرش ، تو ذهن مجسم کرد ... چقد از پانتی ، و چقد از فرهاد ، سهم برده ؟ ... ‏
دلش برای پوریا پر کشید ... با خنده ای تلخ ، خودش رو از فرهاد جدا کرد : « برو پیش پوری تا من لباس ‏بپوشم بیام ... »‏
فرهاد ، برای عوض کردن اوضاع روحی پانتی ، خندید ... یه ابروشو بالا داد : « قرارمون این نبودا ... تنها ‏خوری ؟ » و وقتی با قیافه ی برزخی پانتی مواجه شد ، بلند تر خندید : « نزن خو ... میرم ... »‏
و عقب عقب ، همراه با چشمکی ، در اتاق پانتی رو باز کرد ... تو چارچوب در ، یه بوسه رو هوا ، برای پانتی ‏فرستاد و پانتی ، با حرکتی با مزه ، از تو هوا گرفت و به دهن برد ... هر دو خندیدن ... ‏

دردم از اوست و درمان نیز هم ... ‏
لباس ساده ولی ، مجلسی ای به تن کرد ... یه بلوز مشکی کار شده ، با یه ساپورت مشکی مات ، که امیر ‏محتشم از تایلند براش آورده بود ... استرج ، ولی خوش کپ بود و رو تن مینشست ... بلوزش ، بدن نما ‏نبود و تا روی باسن ، بلندی داشت و بیشتر شبیه مانتو بود ... یه شال آبی زنگاری و صورتی جیغ هم ، ‏روش انداخت ... ‏
بهتر بود ، برای جلوگیری از هیجان دیدن پوریا ، سریعا ، اونو ربط بده به هیجان حضور دینا و شک و شبهه رو ‏از دور پوری برداره ... فرهاد ، دست به سینه ، به چارچوب در تکیه داده بود ... پانتی متعجب به سمتش ‏برگشت : « تو که اینجایی ؟ »‏
فرهاد ، خندون ، یه دستش رو به روی سینه و دست دیگه اش رو بالا داد و سوگند طنز آمیزی داد : « به ‏اجدادم قسم ، هیچی ندیدم ... »‏
پانتی خندید : « مزه نریز ... » و به سمت بالای کمدش ، بدنش رو کشید ... ‏
کفشهای پاشنه تخت زارای طرح دار صورتی رنگ بته جقه ایش ، تو جعبه ، بالای کمد بود ... دستش که به ‏جعبه رسید ، حرکت آرومی رو از پشت سر ، به زیر سینه هاش ، حس کرد ... نفسهای داغ فرهاد ، موهای ‏بدنش رو سیخ میکرد : « نکن فرهاد ، اعصاب ندارم ... »‏
جعبه رو با نوک دست به سمت خودش کشید و از روی کمد برداشت ... روی پاشنه ی پا ، به عقب ‏برگشت و فرهاد رو با حرکتی به اونور تر پرت کرد ... کفشها رو بیرون کشید و به پا کرد و خم شد تا بندهای ‏طلایی اونها رو ، به دور پاش ، روی ساپورت مشکی رنگش ، تاب بده ... دست فرهاد ، روی باسنش حرکت ‏کرد ... لا اله الی اللهی زیر لب گفت و با آرنج تو شکم فرهاد ضربه ای زد : « بچه نریز ... یه چی بت ‏میگما » ‏
فرهاد بلند خندید ... : « خو لفتش میدی ... چیکار کنم ؟ حوصله ام سر رفت »‏
پانتی با اوفی برگشت : « حوصله ات سر رفت ، باید صاف بیای با من ور بری ؟ »‏
فرهاد ، خندید : « با تو ور نرم ، برم آتاری بازی کنم ؟ ... »‏
پانتی اخم کرد ، فرهاد به اخمش توجهی نکرد ... جراتش رو جمع کرد ، دستش رو دور صورت پانتی قاب ‏کرد ... تو چشاش خیره شد : « تو از من خواستی که بیام باهات زندگی کنم ، این معنیش چیه ؟ ... نگو ‏که من اشتباه برداشت کردم ... »‏
پانتی ، سعی کرد خجالت رو کنار بذاره ... زیاد تو چشم فرهاد نگاه کرده بود ... تو تموم لحظه هایی که از ‏گذشته به یاد داشت ، هیچوقت حتی تو اون لحظه های بحرانی و نفس گیر ، خجالت نداشت ... کسی که ‏خجالت میکشه ، چشمهاش رو میبنده ... سعی میکنه لحظه به لحظه رو از یاد ببره ، ولی پانتی ، هیچکدوم از ‏اون لحظه ها رو ، اگر چه منزجر کننده ، از یاد نبرده بود ... ‏
لبخندی زد ... : « نه ، اشتباه برداشت نکردی ... ما یه زوج هستیم و من میخوام ، زوج بمونیم ... فقط ‏همین ... »‏
مکثی کرد و روش رو از فرهاد برگردوند : « پوریا اینجاست ، یا رفت ؟ »‏
فرهاد ، با آهی ، سرش رو به پایین سُر داد : « نه اینجاست ... میخوای بفرستمش بره ؟ »‏
پانتی ، نفسی گرفت ... سینه اش میسوخت ... هم سینه اش میسوخت و هم سینه اش ... شاید غده های ‏از کار افتاده ی شیرزای تو سینه اش ، دوباره به قلیان افتاده بود ... شاید هم استخونی از دردهای گذشته ، تو ‏سینه اش فرو میرفت و آهش رو در میاورد ... باز چشم بست ... باز تکرار کرد : ااااااااااااااااااااممممم ممممممم ‏‏... ‏
حرفه ای شده بود ... راحت میتونست حس بگیره ... ذهنش رو پوچ کنه و خالی از هیچ ... بنتی نبود ... ‏ضعیف و تو سری خور نبود ... پانتی هم نبود ... دریده و بی مسئولیت ... ولی ، الان مطمئن بود که پانتی ‏بنتیه ... همون حد وسط معقول ... با حجب و حیای یه زن نجیب که فکر و ذکرش شوهر و بچه اشه ... ‏با مظلومیت یه مادر فداکار که باید حس بیدار شونده تو وجودش رو سرکوب کنه برای آینده ی بچه اش ... ‏با زن بودنی که زن بودن رو ، برای شوهری که خیلی ناشوهری کرده بود در حقش ، تمام و کمال به ‏نمایش میذاره ... با احساساتی که به قلیان افتاده بود و زن بودن ، مادر بودن ، فداکاری کردن ، گذشت و ‏ایثار ... همه رو تو وجودش به رخ میکشوند ... ‏
با خودش تکرار کرد و تکرار کرد : پانتی بنتی باش ... پانتی بنتی باش ... قوی ، محکم و با اراده ... ‏
و اراده کرد تا پوریا رو باز هم به ذهن کورش ببره ، نه همه ی پوریا رو ... همه ی مادر بودنش برای پوریا رو ‏‏... به سمت فرهاد برگشت و لبهاش رو از هم باز کرد ... خندید ... ‏
دستش رو تو دست فرهاد قلاب کرد : « نه هر سه با هم میریم »‏
دست فرهاد که دستش رو فشار داد ، نیرو گرفت ... شونه به شونه اش ، از اتاق بیرون زد ... خب ، لباسی ‏که پوشیده
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۳۵

فرهاد دست پانتی رو ول کرد و بجاش ، دستش رو ، دور شونه اش حلقه کرد ... پوریا صداش رو نشنیده بود ‏ولی ، فرهاد خوب میدونست که پانتی چقد از برخورد و لفظ پوریا ، دلشکسته شده ... ‏
سرزنشگر به پوریا خیره شد : « یادت که نرفته با چه شرطی اینو بهت جایزه دادم ؟ ... بزرگ باشی و مردونه ‏رفتار کنی ... نه رفتارت مردونه ست ، نه طرز حرف زدنت ... »‏
پانتی ، به سمت پوریا حرکت کرد ... دست فرهاد از دور شونه اش باز شد ... پوریا رو پر محبت تو بغل ‏گرفت : « چیکارش داری فرهاد ... بزرگ میشه ... چرا میخوای برای بزرگ شدنش عجله کنی ؟ »‏
روی سر پوریا رو بوسید ... پوریا عاشق بازیهای کامپیوتری بود ... اون بچه ای نبود که زیاد از بازیهای بدنی ‏استفاده کنه ... فرهاد ، بعنوان جایزه ، کنسول پی اس پیِ تری جیِ وای فای برای پوریا خریده بود ... پس ‏مقصر فرهاد بود که سعی میکرد پوریا رو لوس بار بیاره و البته حق هم داشت و میخواست پوریا رو به خودش ‏وابسته کنه ، که موفق هم شده بود ... ‏
اما پانتی تو حس و حالی نبود که بُل بگیره و فرهاد رو بخاطر این اهمال کاری سرزنش کنه ... همینطور ‏پوریا رو ، برای این سردی ... سعی کرد باز هم به خودش مسلط بشه ... پوریا ، درست که پسرش بود ، ‏ولی ذهنیتی که از پانتی داشت ، یه خواهر بزرگتر ولی عزیز بود ... همین ... ‏
لبهاش رو به هم فشرد : « دیشب خونه ی عمو فرام بودی ؟ ... »‏
و از ذهنش گذشت : خوشبحال فرام و دینا ... خب ، پوریا عادت داشت مردهای بزرگ رو عمو و زنها رو ‏عمه صدا کنه ... و ، حتی مادرش رو ، آجی ... و پدرش رو عمو ... حتی بچه های فرام و غزاله هم ، از ‏این موهبت برخوردار بودن و برای پوریا پسر عمو و دختر عمو و زن عمو ... ‏
پوریا ، با خنده جواب داد : « آره ... با عمه دینا کلی خوش گذروندیم ، نمیدونی چقد فراهت رو حرص دادیم ‏‏... دیگه کم مونده بود اشکش در بیاد ... »‏
و دستش رو دور گردن فرهاد حلقه کرد و تو گوشش پچ پچی کرد که هر دو خندیدن ... پانتی ، نفسش رو ‏آزاد کرد و در آپارتمان رو باز کرد ... ‏
دینا ، دستش رو دور پانتی حلقه کرد : « پانتی ، عزیزم ، چقد دلم برات تنگ شده بود »‏
و پانتی فکر میکرد : دینا ، چار سال از من بزرگتره ... با اینحال ، نه شوهر داره ، نه پسر ... کدوم یکی از ما ‏خوشبخت تره ؟ ... من که تو این سن ، همه چی دارم ؟ یه خانواده ی کامل و یه زندگی خوب و در عین ‏حال هیچکدومشون رو ندارم ؟ ... یا دینایی که هیچکدوم اینا رو نداره ؟ ‏
به قلبش ... به مغزش و به احساسش رجوع کرد ... حتی به منطقش هم رجوع کرد ... خوشبخت تر بود ‏‏... با تموم این دشواریهایی که از سر گذرونده بود ، باز هم خوشبخت تر بود ... ‏
به فرهاد نگاه کرد ... به مردی که زندگیش ، تموم عمر بهش زنجیر شده بود ... به پوریا نگاه کرد ، به پسری ‏که تو طالعش بود و نبود ... حتی اگه یه درصد هم ، فکر میکرد که باید فرهاد رو پس بزنه ، با وجود پوریا ، ‏همون یه درصد هم براش خط خورده بود ... فرهاد ، خوب یا بد ، باید باهاش میموند ... ولو بخاطر پوریا ... ‏
و به خودش تشر زد : احمق ... نگو بخاطر پوریا ... مگه فرهاد چشه که تو بخاطر خودش نخوایش ... ها که ‏یه عمر از دستش در عذاب بودی ... ها که ولت کرد و تو تنهایی خودت مچاله شدی ... ولی حالا که خوبه ‏‏... حالا که تو رو ، نیازهات رو ، احساست رو میخواد ... پس از پوری برای سرپوش گذاشتن رو دلیل ‏خواستن فرهاد استفاده نکن ... که اگه تو اونو برای پوری بخوای ، مطمئن باش اونم دلیلش از خواستن تو ، ‏همون پوریه و بس ... به خود فرهاد فکر کن و به جذبه و کششی که برات داره ... ‏
و به فرهاد نگاه کرد ... به فرهادی که روبروش نشسته بود و شوخ و بذله گو ، با پسرها شوخی میکرد ... ‏
گوشی فرهاد زنگ خود ... فرهاد پچ پچی کرد ... گوشی رو به سمت پانتی گرفت : « پَن ... امیره ... ‏میگه چرا گوشی تو جواب نمیدی ... »‏
خونه رو بچه ها رو سر گذاشته بودن ... صدا به صدا نمیرسید ... پانتی ، به همون بلندی فرهاد جواب داد : ‏‏« نیاوردمش ... چیکارم داره ... »‏
فرهاد باز پچ پچ کرد ... باز بلند داد زد : « میگه ، ایمیلتو چک کن یه دو سه تا نقشه برات سند کردم »‏
پانتی باز داد زد : « بگو ... »‏
فرهاد اِهی معترضانه تو گوشی گفت و رو به پانتی داد زد : « دِ بیا جواب این هوچی رو بده ... مگه من ‏مخابراتم ؟ هی به من مخابره میکنین ؟ »‏
پانتی ، لبخندی نرم زد ... باید دم فرهاد رو قیچی میکرد : چه معنی داره به من بگه اَه ؟ ‏
با طمئنینه از سر جاش پا شد ... ببخشیدی به دینا گفت ... به سمت ته سالن ، جایی که محل تجمع گروه ‏خرابکار و حرص درآر پسرها بود رفت ... روبروی فرهاد ایستاد و دستش رو به کمرش زد ... اخم کرد : « بار ‏آخرت بود به من گفتی اَه ... بده بینم چی میگه این اسباب ارعاب و توحش »‏
و تو گوشی تشر زد : « چته ؟ نمیخوای دست از سر من ور داری ؟ بابا یه چن روز میخوام راحت باشم ها ... ‏‏»‏
امیر خندید : « نقشه حرف مفته ... نقشه اصلی پیش توئه ... زنگ زدم به فرهاد ، گفت خونه ی فرامید و ‏سرتون شلوغه ... جون من این خواهر شوهرتو برام ردیف کن ... بد رو اعصاب سمپاتیکم سم پاشی کرده »‏
پانتی اوفی تو گوشی کرد ... با همون اخم جواب داد : « بله بله ؟ غلطای اضافه نبینم ها ... تو اونو از کجا ‏رصد کردی ؟ »‏
امیر قهقه خندید : « نه که توی چولمنگ با اون شوهر احمق زن ذلیلت با اون برادر شوهر اخموت ، رفته ‏بودین ددر ، چارتا بچه رو هم گذاشته بودین تو این شهر فرنگ تک و تنها ، اینجانب ، مسئول سر زدن بهشون ‏بودم ... اون خواهر شوهر بدجور تیکه ات رو هم ، از همون لحظه ی ورودش به خاک پاک وطن دید زدم ‏‏... آخه این دو تا بچه ، چیشون به مهمون خارجی از فرودگاه برداشتن ، این بود که زحمت این کار ‏بشردوستانه رو انداختن گردن من بیچاره ستم کش ... »‏
پانتی غر زد : « اوی ... حواست باشه ها ، نبینم هوس کنی با دختر عربا لاس بزنی ، اون نزنه ، من میزنم ‏لهت میکنما ... »‏
امیر بلند تر خندید : « خشونت خوب نیست ... میرم ازت به سازمان صلح جهانی شکایت میکنما ... من ‏که حرف بدی نزدم ... میگم ، یه خورده حواست باشه دم در نیاره تو این شهر خراب شده از دست در بره ، ‏تا من سبک سنگینش کنم ببینم مالی هست یا نه »‏
پانتی ، غیورانه توپید : « چِشَم روشن ، بگم فرهاد لشت کنه ؟ میخوای ... »‏
دینا ، بهت زده به مکالمه ی پانتی نگاه میکرد ... پانتی با بدجنسی ، گوشی رو روی گوش دینا گذاشت ... ‏
امیر تند پرید تو حرفش : « خب بابا ... جمش کن ببینم ، دُم درآوردی ... گوشی رو بده به فرهاد ، به ‏خودش میگم آبجیشو یه سیلیفون بکشه روش بذاره تو ماکروفر گرم بمونه تا خودم تستش کنم ... اون فکرش ‏باز تر از توئه ... امل »‏
دینا معصومانه ، متحیر لب زد : « با منید ؟ »‏
پانتی ، صدای قهقهه ی امیر رو که بلند بلند از گوشی بیرون میزد رو میشنید ... همینطور مکالمه اش ، با ‏گوشهای چسبیده به گوشی فرهاد ، به گوشش میرسید : « آره احمق ، با خود املتم ... فک کردی صداتو ‏نازک کنی و ملیح حرف بزنی ، با کلاس میشی ؟ ... الکی هم برای من دور برندار ... من تا این دیناهه ‏رو تور نکنم ، ول کن نیستم ... اوووف عجب هیکل توپی هم داره لامصب ... میخوامش هزارتا ... » و ‏خندید ... ‏
پانتی به قیافه ی مبهوت دینا خیره شد و بلند خندید ... فرهاد متعجب به دینا و پانتی نگاه کرد ... پانتی ‏اشاره کرد بیا و باز گوشش رو به صدا چسبوند ... فرهاد با چند قدم بلند ، خودش رو به پانتی و دینا رسوند با ‏چشم و ابرو ، سرش رو به نشونه ی چیه ، تکون داد ... پانتی ، انگشت سبابه اش رو به نشونه هیس رو لب ‏گذاشت و اشاره کرد فرهاد هم گوشش رو به گوشی نزدیک کنه ... ‏
دینای بیچاره ، تته پته کرد : « شما همه ی اینا رو به من میگین ؟ »‏
امیر ، خنده ای کرد ... : « بنتی یگانه ، چی زدی که جنسش توپ بوده ؟ برای منم بفرست ... کی با توی ‏خل کار داره ؟ تو برو بچسب به همون صاحب گاگولت ... من چشام دنبال تیکه خونواده ی شمسهاست ... ‏چن روزِ گوش به زنگم از اون خراب شده برگردی ، بیای اینجا ، بگم مخ این دختر ترشیدهه رو بزنی برام ... ‏دارم به فرهاد لطف میکنم میخوام مخ آبجیشو تلیت کنم بلکتم از ترشیدگی در بیاد ... »‏
چشمهای فرهاد گرد شد ... گوشی رو از دست دینا قاپید : « تخم سگ ... با کی تو ؟ چشم تیز کردی برای ‏آبجی من ؟ ... اگه راس میگی خودتو آفتابی کن ... کره بز ... »‏
دینا ، با چشمهای تا حد ممکن باز ، به فرهاد و پانتی و گوشی زل زل نگاه میکرد ... پانتی از خنده غش ‏کرده بود ... فرهاد گوشاش داغ کرده بود و واقعا ، بهش بر خورده بود ... صدای تته پته ی امیر از پشت ‏گوشی ، به گوش نمیرسید ... ولی پانتی میتونست تصور کنه الان تا چه حد رو به موته ... دلش خنک شده ‏بود و حس میکرد انتقام اون تو گوشی ای که امیر بهش زده رو گرفته ... هر چند قبلا ، خیلی بلاها سر امیر ‏آورده بود ، ولی این دیگه خیلی زیاد بود ... ‏
به فرهاد که ظاهرا غیرتی شده بود و رگ گردن بیرون داده بود ، نگاه کرد ... فرهاد هنوز داشت برای امیر ‏خط و نشون میکشید ... خب ، سابقه ی امیر دستش بود و البته با اخلاقش هم خوب آشنا بود ... امیر ‏دنبال زن شوهر دار نمیرفت ، ولی این به اون معنی نبود که از دختر جماعت هم چشم بپوشه ... میدونست ‏که امیر ، تا دختری بهش چراغ سبز نشون نده ، دنبالش نمی افته ... پس یا دینا چراغ سبز نشون داده بود ، ‏یا امیر ، منظور دیگه ای داشت ... ‏
با اخم دینا رو زیر و رو کرد ... دینا تند توضیح داد : « اینجا چه خبره ؟ ... به منم بگین ... »‏
فرهاد ، تو گوشی باز داد زد : « توجیه خوبی نیست امیر ... باید سر فرصت ، دقیقا منظورت رو بهم بگی ... ‏وگرنه ... »‏
به پانتی نگاه کرد ... از خنده ها و غش کردنهاش ، معلوم بود باز شیطنت کرده ... خوشحال بود که پانتی از ‏قالب افسرده ی این روزهاش بیرون اومده و از ته دل و بی پروا میخنده ... ولی از امیر نمیتونست بگذره ‏‏... نا مردی بود اگه امیر میخواست از خواهرش سوء استفاده کنه ... ‏
این تو مرامش نبود که ، به خودی هم رحم نکنه ... : « میدونم پانتی هم تحریکت کرده ... ولی دلیل ‏نمیشه که به خواهر من چشم داشته باشی ... باید برام توضیح بدی ... »‏
پانتی هنوز میخندید ... چی بهتر از این ... اینکه امیر رو خِفت کنه ... اینکه بچسبونش به دینا ، جوری که ‏راه پس و پیش نداشته باشه و اینکه برای همیشه ، باشه ... نزدیک به پانتی و صمیمی تر از همیشه با فرهاد ‏‏... از نتیجه ی کارش ، لبخند شرورانه ای زد ... ‏
فرهاد ، داد و بیدادش با امیر ، تموم شده بود و گوشی به دست ، خواهر و زنش رو از بالا نگاه میکرد و تو فکر ‏بود ... پانتی خندید ... ضربه ای به بازوی فرهاد زد : « اَه ... ادای مردای قمه بدست عهد دقیانوس رو در ‏نیار ... میدونی که امیر ، منظور بدی نداره ... شاید دلش برای منو تو تنگ میشه ، میخواد فامیل شیم ، ‏خودشو داره به آب و آتیش میزنه ... ریلکس باش ... » و چشمکی زد ... ‏
فرهاد هم خندید ... دستش رو دور شونه ی پانتی حلقه کرد : « ریلکسم عزیزم ... جنس خراب این عنتر رو ‏هم خوب میشناسم ... صبر کن براش آشی بپزم ... البته اگه آبجیم گوشه ی چشمی بهش داشته باشه ... ‏وگرنه که ... »‏
دینا هنوز ، در حد یه بچه ی دو ساله ، از متن مکالمات بین اونها سر در نمی آورد ... پانتی تو گوش فرهاد ‏پچ پچ کرد : « نمیخواد اینا رو به دینا بگی ... نمیخوام ذهنش خراب شه ... اگه امیر قصدش آدمیزادی باشه ‏‏... منو تو کاره ای نیستیم ، این خود امیره که باید از فرصتش استفاده کنه ... »‏
فرهاد ، بیشتر از اینکه به حرفهای پانتی گوش بده ، از نفس داغی که به پشت لاله ی گوشش میخورد ، کلافه ‏بود ... : « با یه بار دیدن ؟ ... گور بابای امیر ، بیا بریم خونه ، خوابم میاد ... »‏
پانتی متعجب به سمت فرهاد نگاه کرد ... فرهاد تا دو دقیقه ی پیش ، بلند بلند میخندید و اصلا علائمی از ‏خواب نداشت ... مشکوک فرهاد رو زیر و رو کرد ... ‏
شاید تو این چند ماه اخیر ، شبهایی بودن که پانتی و فرهاد و پوریا ، هر سه ، زیر یه سقف ، شب رو به صبح ‏گذرونده بودن ، اما امشب ، شبی دیگه بود ... پانتی بود و مرد خونه اش و پسرش ... از ذهنش که گذشت ‏، کلافه شد ... ‏
فرهاد با پوریا چونه میزد ، و پانتی فکر میکرد ... خب ، براش هم هیجان انگیز بود و هم پر درد ، اینکه یه ‏عمر عذاب بکشی ... عذاب داشتن و نداشتن خانواده ای تمام و کمال مال خودت ... و شاید ، همین ‏عذاب بود که الان ، باعث میشد این لحظه های تب آلود ، شیرین تر و پر لذت تر به دلش بشینه ... ‏
چه سخت بود ، اینکه بخوای جلوی چشمهای کنجکاو پوریا ، همراه فرهاد تو یه اتاق بخوابی ... پوریا ، در آن ‏براش نوزادی شد که مادر ، نمیتونه اونو از بغل خودش دور کنه و تو جایی ، دور از تر از آغوشش ، جاش بده ‏‏... دلش میخواست ، میخواست پوریا رو مث یه نوزاد نرم و لطیف تازه متولد شده تو بغل بگیره و آروم شه ، ‏حتی اگه شده ، برای یک شب ... ‏
متردد و نا مطمئن ، لب زد : « پوری ، امشب پیش من میخوابی ؟ »‏
پوریا که هنوز ، سرگرم چونه زدن با فرهاد بود و حتی پانتی نمیدونست سر چی ، مبهوت به سمت پانتی ‏برگشت : « پیش تو ؟ میترسی ؟ »‏
و پانتی ، ترجیح داد ترسیده به نظر برسه ، تا یه مادر که محتاج آغوش بچه اشه ... واقعا نیاز داشت که پوریا ‏رو مث یه نوزاد تو بغل بگیره و سرش رو به روی سینه بذاره ... مطمئن تر و محکم تر از قبل ، بی اینکه ‏حتی به ظاهر لحنش ترس رو تراوش کنه ، تایید کرد : « آره میترسم ... »‏
پوریا ، متعجب تر از قبل بود : « واقعا ؟! ... یه خورده خنده دار نیست ؟ ... فک نمیکنی از وقت ترسیدنت ‏چند سالی گذشته باشه ؟ »‏
پانتی بغض کرد و فرهاد عصبی به سمت پوریا ، چشم غره رفت : « پوریــــــــــا ... فک نمیکنی باید با ‏پانتی بهتر صحبت کنی ؟ ... خب ، شاید دلش برای بچگیتون تنگ شده ... بچگیهات ، پیش نمیومد پیش ‏پانتی بخوابی ؟ »‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پوریا ، اخم کرد : « چرا ... ولی اون مال بچگیها بود ... من الان بزرگ شدم ... نه میترسم ، نه ... »‏
پانتی ، کلافه تر و پر بغض تر ، جلوی خودش رو گرفت ... گرفت تا اشکی که از ناچاری بود ، به زیر سُر ‏نخوره ... فرهاد به سمت پانتی نگاه کرد ... درک حرکت پانتی ، درک خواسته ی پانتی ، و درک حس ‏پانتی ، براش سخت نبود ... اون هم ، روزی این تجربه ی مشترک رو داشت ... ‏
یه موقعی ، اون هم دلش خواسته بود که با تموم وجود پوریا رو بغل کنه ، تا باورش بشه این بچه ، مال ‏خودشه و لاغیر ... دلش بیشتر برای پانتی ریش شد ... به خودش تشر زد و خودش رو تو دل ، لعنت کرد ‏‏... نمیدونست ، چرا نمیتونه آرامش و خوشبختی رو تمام و کمال به وجود پانتی تزریق کنه ... ‏
وسط حرف پوریا ، با اخمی بزرگ پرید : « این برای ترس تو نیست ... پانتی دوست داره حس کنه که تو ‏براش ارزش قائلی و بهش نزدیکی ... وقتشه که بهتر فکر کنی ... تو باید از پانتی حمایت کنی و ... »‏
تحمل پانتی کم شده بود ... پوریا این وسط گناهی نداشت ... یه نوجون که بزرگ شدن رو تو مستقل ‏شدن میدونه ... وقتی که پوریا ، اینقد درک نداره تا احتیاج یه زن رو ، در حد نیاز به خوابیدن جفت یه ‏خواهر ، درک کنه ... اینقد درک نداره که بدونه ، گاهی حتی یه خواهر هم دوست داره برادرش ، هر چند ‏کوچیک تر از خودش ، حمایتش کنه ... اینقد درک نداره که با یه بوسه ، روی شونه ی خواهر ، میتونه اونو ‏مطمئن کنه که هست ، که کنارشه ... چطوری پانتی انتظار داشت ، فرهاد تو همین سن ، احتیاج یه زن ، با ‏اون همه وسعت رو درک کنه ... ‏
زیر لب زمزمه کرد : « مهم نیست فرهاد ، راحتش بذار ... من میرم بخوابم ... »‏
و سست ، با پاهایی لرزون ، فاصله ی سالن تا اتاقش رو سیر کرد ... فرهاد ، با اخمی که روی پیشونی ، و ‏لای ابروهاش جا خوش کرده بود ، به پوریا توپید : « پوریا ، لطفا ، یه خورده از قالب بچگی بیرون بیا ... همه ‏ی دنیا ، همه ی زندگی ، فقط یه کنسول پی اس پی و چارتا بازی کامپیوتری و جوک و خنده و لطیفه ‏نیست ... منم یه روزی ، تو سن تو ، با پوچ تر از اینها خودم رو گول زدم و چشم رو خیلی چیزا بستم ، اشتباه ‏منو تکرار نکن ... پانتی ، جای مادر توئه ... فکر نکن که خواهر ، از مادر آدم کمتره ... همون عشقی که یه ‏مادر به بچه اش داره ، میتونی تو وجود پانتی هم پیدا کنی ... دیدی دینا چطوری با عشق منو بغل میکرد ؟ ‏دیدی دینا چطوری از دیدن من ذوق میکرد و اشک میریخت ... دیدی دینا چطوری از اینکه دست دور ‏گردنش انداختم و روی سرش رو بوسیدم ، ذوق کرد ... دیدی هر چی که من واقعا بهش علاقه داشتم رو ‏میدونست و برام سوغات آورده بود ؟ عشق اون به من ، کمتر از عشق مادرم نیست ... اینو یادت باشه ، ‏خیلی باید به پانتی احترام بذاری ... »‏
پوریا ، شرمنده سرش رو به زیر انداخت ... معلوم بود از اینکه پانتی رو مسخره کرده ، خجالت کشیده ... ولی ‏فرهاد مطمئن بود ، دقیقا مث همون روزگار حماقت خودش ، تو کمتر از دو دقیقه ، دل شکسته پانتی رو ‏فراموش میکنه و سرش رو با بی ارزشترین مشغولیات ، گرم میکنه ... ‏
دستهاش رو مشت کرد ، و از کنار پوریا گذشت ... باید جای پوریا رو برای پانتی پر میکرد ... ‏
پانتی ، بی هق زدن ، در خود مچاله شده و خمول ، روی تخت افتاده بود ... لباس بیرونش رو با تاپ و ‏شلوارک راحتیش عوض کرده بود ... دوست نداشت هق بزنه ، گرچه قلبش سخت محتاج خالی شدن بود ‏‏... چطور میتونست این احساس به قلیان افتاده تو قلب و سینه اش رو ، خاموش کنه ؟ ... ‏
سرش رو تو بالش فرو کرده بود و سعی میکرد نفس پر صداش رو ، تو نرمی بالش خفه کنه ... فرهاد ، ‏دستی روی موهاش کشید ... : « پَن ، عزیزم ... کمتر خودت رو اذیت کن ... »‏
پانتی پر بغض برگشت : « چرا فرهاد ؟ ... چرا زندگی من اینجوره ؟ ... چرا همیشه یه جای کار میلنگه ؟ ‏‏... چرا من نمیتونم یه بار ، فقط یه بار ، طعم داشتن خانواده رو ، مث غزاله بچشم ؟ چرا ؟ ... »‏
فرهاد ، سر پانتی رو به روی سینه اش گذاشت : « تو فکر کن تازه ازدواج کردی ... فکر کن هنوز بچه ای ‏در کار نیست ... فکر کن پوریا ، هنوز داداش کوچیکته و تو ازش انتظار نداری گاهی مث میشو اونو تو بغلت ‏بگیری و لمسش کنی ... اینجوری راحت تری ... »‏
پانتی ، بغضش رو تو گلو ، بالا پایین داد : « ولی من چیز زیادی نخواستم ... خواستم فقط یه بار حضور بچه ‏ام رو لمس کنم ، فقط همین ... »‏
فرهاد خندید : « عزیزم ... بچه ی تو ، اون بچه ای که فکر میکنی نیست ... اون یه نوجوون مغروره ، به ‏فکر غرور اونم باش ... تو برای جذب اون ، باید فرصت بطلبی ... باید با سیاست ، اونو بیشتر به خودت ‏جذب کنی ... ما باید تلاش کنیم ، تلاش کنیم تا بعدها ، عذاب وجدان نداشته باشیم ... عذاب پدر و ‏مادری نکردن برای بچه امون رو ، که از قضا ، دیگه اونقدرا هم بچه نیست ... ها ؟! »‏
پانتی ، با حضور فرهاد ، راحت تر بغض و حرصش رو خالی میکرد ... چه خوب بود که فرهاد اینجا بود ... و ‏چه حسرتی که شونزده سال رو بی اون سر کرده بود ... زمزمه کرد : « خوشحالم که اینجایی » ‏
و واقعا خوشحال بود ... خوشحال بود که فرهاد ، اینقدر با شعور بود که میتونست ، همزمان تو دو جبهه ، زن ‏و بچه اش رو با رفع احتیاجاتشون به خودش وابسته کنه ... سرش رو بیشتر تو سینه ی فرهاد ، فرو کرد ... ‏
شوخ ، پانتی رو به خودش فشار داد : « منو جای پوری تو بغلت میگیری ؟ ... چند ساعت دیگه ، هر دو باید ‏بریم سر کار ، و هنوز هیچکدوم نخوابیدیم ، دلم برای بغلت ، تنگ شده ... »‏
پانتی ، با کمال میل ، خودش رو عقب کشید ... اون حس بد و منزجر کننده ای که ، از نجس تو بغل ‏فرهاد خوابیدن داشت ، از بین رفته بود ... احساس رضایت کرد که نجس نیست ... که حداقل به جرم ‏نجاست ، تنها تو تخت رها نمیشه ... دستش رو به دور کمر فرهاد حلقه کرد ، و بوی خوب تلخ موهای سینه ‏اش رو ، به ریه کشید ... ‏
دست لغزون فرهاد ، به روی پوست بدنش ، اعصابش رو آرومتر کرد و ظرف چند دقیقه ، حرکت سرد پوریا ‏رو از یاد برد ... با به یاد آوردن دینا ، به چشمهای باز فرهاد خیره شد : « به نظرت امیر ، منظورش چی بود ‏؟ »‏
فرهاد ، ابروهاشو در هم کشید : « نمیدونم ... امیر ، مردی نیست که با یه نگاه کسی رو برای خودش بپسنده ‏، مگر اینکه با نگاه ، هیکلش رو متر کنه و وزنش رو بسنجه ... امیر رو من میشناسم ... ولی ، من ، یادم ‏نمیاد گاهی به یه خودی بد نگاه کرده باشم ... همیشه ، خواهرهای دوستهام ، مث خواهرهای خودم بودن ، ‏گرچه خارجی ... از امیر انتظار ندارم که به خواهر من ، بد نگاه کرده باشه ، حتما ، به قول خودش ، ‏میخواسته باهات شوخی کنه که حالتو بگیره ... »‏
پانتی ، حس کرد در حق امیر ، اینبار رو نامردی کرده ... شاید این یه شوخی بود مث همیشه ... نباید ‏بچگونه برخورد میکرد ... : « من بد کردم با امیر ، نباید میذاشتم تو گوش بدی ... »‏
فرهاد ، سرش رو تو موهای پانتی فرو کرد ... مکالمه با پانتی ، بهش حس خوبی میداد ... دوست داشت ‏بی تشنج با پانتی حرف بزنه و با هم تبادل اطلاعات کنن ... حرفهایی که درمورد دوستان مشترکشون ، ‏خانواده ی مشترکشون و اتفاقات مختلفه ... بغلهای زیادی رو قبلا امتحان کرده بود ، و با هر کدومشون ‏گاهی مکالمه کرده بود ، ولی هیچکدومشون مکالمه ای مشترک نبودن ... موضوع خاصی وجود نداشت که ‏درموردش به بحث و تبادل نظر بپردازن ... ‏
موهای پانتی رو از صورتش کنار زد : « تو بهترین کار رو کردی ... خیلی هم ممنونم که دینا رو به امیر ‏ترجیح دادی ... ولی ، من فکر میکنم امیر قصد بدی نداشت ، اون فقط یه جوک بود ... »‏
پانتی اوهومی گفت ... از روی تخت بلند شد ، لب تابش رو روشن کرد ، ایمیلش رو چک کرد ... امیر سه ‏تا نقشه فرستاده بود که هر سه شون یه باز بینی میخواستن ... رو نقشه ی اول زوم کرد ... آلیاژی که قبلا ‏بکار رفته بود ، نایاب بود و باید با یه آلیاژ مشابه ساخته میشد ... باید فردا نقشه های اصلی رو چک میکرد و ‏در صورت امکان ، آلیاژ مناسبی جایگزین میکرد ... ‏
رو نقشه ی دوم زوم کرد ، قبل از سفر تند تند الحاقیه بهش داده بود و مشخصات اشتباهی وارد کرده بود ... ‏خب حق داشت ، خیلی خوابش میومد و چشاش میسوخت و فرهاد ، خوابیده رو مبل روبرویی ، حواسش رو ‏پرت کرده بود ... ‏
رو نقشه ی سوم زوم کرد ، باید از نو طراحی میشد و کار وقت گیری بود ... لب تاب رو خاموش کرد ... از ‏اتاق بیرون رفت ، با وسواس دوش گرفت ، حوله اش رو به دورش پیچید ، نرم و آهسته ، تو اتاق خزید ، ‏سشوار رو بیرون آورد تا موهاش رو خشک کنه ... ‏
دور تا دور اتاق رو از نظر گذروند ، پوریا نبود ... تو اتاق مهمان رو چک کرد ، جیگر گوشه اش ، کنج تشکی ، ‏روی زمین کز کرده بود و پتوی بهاره ای ، کنارش تا شده ، افتاده بود ... ‏
پتو رو روی پوریا کشید و تا زیر سینه اش بالا داد ... خم شد و بوسه ای با محبت بی اندازه ، رو موهاش و ‏کنح لپش نشوند ... هر دو چشم بسته اش رو به آرومی بوسید و روی موهاش رو بویید ... به نظرش رسید ‏که ، بوش با همه ی بوهای دنیا فرق میکنه ... نفس عمیق دیگه ای کشید و از کنار پوریا بلند شد ... ‏
موهاش رو سشوار کشید و خشک کرد و به داخل اتاق برگشت ... فرهاد ، آروم و بی خروپف خوابیده بود و ‏نفسهای بی صدایی میکشید که سینه اش رو بالا و پایین میداد ... طره ای از موهای مشکیش ، به روی ‏پیشونیش نشسته بود ... لبهاش به لبخندی محو بسته بود ... ‏
به سختی چشم از فرهاد برداشت ... لباس تمیز و راحتی به تن کرد ... دست و پاش رو با کرم لوسیون بدن ‏کلینیکش ، نرم ماساژ داد ... گوشه ی پتو رو کنار زد و روی تخت ، دراز کشید ... کنار فرهاد دراز کشید ... ‏گرچه که قلبش زیر و رو میشد و تند بالا و پایین میپرید ، ولی ، نمیتونست تصور کنه که قبلا ، چطوری به ‏تنهایی روی تختش میخوابیده ... مث این میمونست که یه عمره ، همیشه ، این تل گوشتی گرم و خوش بو ‏، روی تختش بوده ... ‏
دست فرهاد رو از روی پهلوش ، آهسته برداشت و به دور پهلوی خودش گذاشت ... اینقد به اون صورت ‏غرق در خواب خیره شد تا پلکهاش ، سنگین و سنگین تر شدن و عاقبت به روی هم افتادن ... ‏
ساعت پایانی کار ، با خستگی چشمهاش رو از روی مانیتور برداشت و به دور دوخت ... مرخصیش رد شده ‏بود و هنوز نمیدونست کی و چطور براش مرخصی رد کرده ... چشمهاش از مانیتور بی فیلتر گوشه ی سالن ، ‏میسوخت ... کمتر پیش میومد پشت این مانیتور بشینه ... خب ، همه ی مانیتور های کارمندها ، صفحه ‏تخت و ال ای دی بود ... ولی این مانیتور گوشه ای ، که برای کارهای خاص از اون استفاده میشد و ‏فرمت های قدیمی توش نگهداری میشد ، مدلش هم قدیمی بود ، و البته بدون فیلتر ... ‏
از روی صندلی بلند شد ... گردنش رو ماساژ داد و فرمتهای پرینت شده رو دسته کرد و به پارتیشن خودش ‏برگشت ... امیر محتشم ، طلبکار و عبوس ، پا رو پا انداخته بود و روی میزش ، با دست ضرب گرفته بود ... ‏تعدادی از همکارهای پانتی رفته بودن ، و تعدادی هنوز تو سالن مستقر بودن و به کار مشغول ... ‏
پانتی پر طمئنینه ، آروم و نرم ، به جایگاهش نزدیک شد ... پشت میز کارش نشست : « سلام آقای ثباتی ‏‏... از این طرفا ؟! » ‏
امیر محتشم ، فکش رو منقبض کرد و زیر لب غرید : « پاشو دفتر دستکت رو بردار بریم ... همین الان »‏
پانتی متعجب برگشت : « یادم نمیاد ازت خواسته باشم امروز نقش سرویس ایاب و ذهابم رو بازی کنی ... ‏من هنوز تایم کاریم تموم نشده »‏
امیر محتشم ، کلافه توپید : « از نظر من تموم شده ... بلند شو تا دهنم باز نشده ... »‏
پانتی پچ پچ کرد : « چه مرگته جلو این همه آدمِ بی چاک و دهن ؟ ... منتظر فرهادم بیاد دنبالم »‏
از روی میز ، موبایل پانتی رو چنگ زد و بالا پایین کرد و روی شماره ای مکث کرد : « بیا بش بگو با من ‏برمیگردی ، نیاد دنبالت ... »‏
پانتی معترض ، گوشی رو از دست امیر محتشم گرفت : « الو ، سلام ... فرهاد ، این دیوونه اومده دنبالم ، ‏نمعلومه چه مرگشه ... من باش برمیگردم ... » ‏
تو جواب « کدوم دیوونه » ی فرهاد ، ریز خندید : « امیر دیوونه ... پوزش مُکه ... عین عنق منکسره ، اومده ‏نشسته تو آفیس منتظرم ، من باش برمیگردم ، بلکتم قصد داره بزنه سرمو بشکونه یه هفت هشت تا بخیه ی ‏دیگه بندازه تو کله ام ... » و ابرویی برای امیر محتشم عصبانی ، بالا داد ... ‏
امیر نیش مصنوعی ای باز کرد : « هر هر خندیدم ... خوشمزگیت تموم قطع کن پاشو بریم ... »‏
پانتی ، تند و تند به نصیحتهای فرهاد گوش داد و هی « باشه باشه چشم » کرد و قطع کرد ... خب ، ظاهرا ‏فرهاد متوجه شده بود که قصد امیر ، یه شوخی بوده ، نه حکایت بریدن دسته چاقو ، و از پانتی میخواست ‏زیاد سر به سر امیر نذاره ... پانتی مطمئنش کرد و مکالمه رو پایان داد ... امیر زیادی عصبی بود و پانتی ، ‏ته دلش ترس خفیفی از مرد عنق روبروش ، حس میکرد ... ‏
قبل از اینکه از جاش پاشه ، امیر ، خصمانه توپید : « لفتش ندیها ، من تو ماشین منتظرتم ... »‏
خیلی وقت بود پانتی ، ماشینش رو گذاشته بود تو پارکینگ خاک بخوره ... بدش نمیومد هر روز مسیر خونه ‏تا شرکت رو با فرهاد طی کنه ... تو این رفت و آمدها ، فرصت خوبی داشت تا به فرهاد ، نزدیک تر باشه و ‏زوایای روحی فرهاد رو بشناسه ... ‏
وسایلش رو تند و تند جمع کرد ، بردنیهاش رو تو کیف هول داد و گذاشتنیهاش رو هم تو کشوها ... ‏سیستمش رو خاموش کرد و با چند قدم بلند ، خودش رو به پشت در اتاق مهندس معینی ، تو راه رو رسوند ‏‏... به منشی مهندس معینی ، رفتنش رو خبر داد و خداحافظی کرد ... مث بز ، سرش رو پایین انداخت و ‏به دنبال امیر محتشم ، از شرکت خارج شد ... ‏
تو صندلی جلوی ماشین امیر نشسته ننشسته ، صدای پر از عصبانیت امیر ، چارستون بدنش رو به لرزه ‏انداخت : « آخه احمق ، من به تو چی بگم ، ها ؟ تو خجالت نکشیدی گوشی رو دادی به این دختره که من ‏یه بار هم به زور دیدمش ، تا من هی چرت و پرت به خوردش بدم ؟ ... تو خجالت نکشیدی گوشی رو ‏دادی به فرهاد تا من جلوش اون اراجیف رو درمورد خواهرش به هم ببافم ؟ دختره ی خل ، فکر نکردی من ‏با تو جور دیگه ای شوخی دارم ؟ ... نگفتی فرهاد پیش خودش چه فکرهای مزخرفی از من به سرش میزنه ‏؟ نگفتی پیش خودش فکر میکنه لابد نبوده من برای زنش هم ، از این دندونها تیز کردم ؟ بزنم تو دهنت ‏اون نیش بازتو برای همیشه ببندم ؟ ...دختره ی کله خر بیشعور احمق ... تو نمیگی فردا فرهاد دیگه با چه ‏اطمینانی خواهر مادر و زنش رو میسپاره دست من ؟ ... به خدا به عاقل بودنت شک میکنه آدم »‏
پانتی ، بل گرفت : « به من چه ؟ شوخی شوخی با ناموس مردم هم شوخی ؟ من واقعا فک کردم از دینا ‏خوشت اومده ، تازه کلی هم از این بابت خوشحال شدم برای توئه خر ... مث سگ شدی اومدی چنگ و ‏دندون نشون منه بیچاره میدی ... » و بغض کرده به روبرو خیره شد ... ‏
امیر دقایقی رو به زیر و رو کردن پانتی گذروند و آخر سر از لحن و فکر سادلوحانه ی پانتی به خنده افتاد : « ‏تو واقعا فک کردی من میخوام مخ این دختره رو بزنم ؟ ... بخدا تو دیگه نوبری ... »‏
پانتی ، عصبی برگشت : « مگه چشه ؟ خیلی هم دلت بخواد ... من فکر کردم با خودت از فرودگاه آوردیش ‏، ازش خوشت اومده ، اینجوری میشی اقوام نزدیکم و من مجبور نیستم بعد از زن گرفتن تو ، قیدت رو بزنم ‏‏... »‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۳۶ - فصل آخر

امیر محتشم ، بیشتر و بلند تر خندید : « دیوونه ، تو فکر کردی من اینقد اسکلم ؟ فک کردی عین این شوهر ‏شاسکول تو ، زن ذلیلم که اگه زن گرفتم ، زنم گفت دور پانتی رو خط بکش ، منم بگم چشم ؟ ... اصلا مگه ‏تو که یه زنی ، پشت منو خالی کردی و بعد از اومدن فرهاد ، دور منو خط کشیدی که من اینکار رو بکنم ؟ ‏‏... واقعا برای خودم متاسف شدم که تو منو اینجوری شناختی ... »‏
عصبی ، دستی توی موهاش چرخوند و روی فرمون ماشین ضربه زد ... سیگاری روشن کرد و دودش رو ‏مستقیم ، به هوا فرستاد و دقیق تر به پانتی خیره شد : « چرا اینقد لاغر شدی ؟ چرا اینقد از من دور شدی ؟ ‏‏... چرا دیگه منو نمیشناسی ؟ ... چرا در مورد من اینقد زشت فکر میکنی ؟ ... منو ببین پانتی ، من همون ‏امیرم ... همونی که از هر جا دلت گرفته بود ، میومدی دردتو بهش میگفتی ... حالا اینقد من کمرنگ شدم ‏برات ؟ ... »‏
پانتی دلش برای امیر سوخت ... واقعا قصد نداشت امیر رو از خودش برونه ... امیری که به تنهایی ، جای ‏خالی خیلی ها رو براش پر میکرد و بعد از قطع ارتباطش با سیا و سروش ، یه دوست واقعی و بعد از اومدن ‏فرهاد ، یه برادر واقعی بود براش ... ‏
خب ، نزدیک شدنش به فرهاد ، به معنی کم شدن و کمرنگ شدن رابطه اش با امیر نبود ... ولی اوضاع ‏قاراش میش این روزهاش بود که باعث شده بود ، این رابطه کمرنگ جلوه کنه ... حالا که واقعا برادری ‏نداشت ، به داشتن امیر محتاج تر بود ... کسی که همیشه پشتبانش بود و ازش حمایت میکرد و خیر و ‏صلاحش رو میخواست ... ‏
بغض کرده به سمت امیر برگشت : « باور کن هیچیم نیست ... خب این روزها ، حال خوبی نداشتم ... پر ‏بودم از درگیری های ذهنی ... کلافه بودم و البته فرهاد هوامو داشت ... الان حس میکنم بهترم ، ولی باور ‏کن ، من میخواستم اگه دینا رو میخوای ، کار تو رو راحت کنم ... فک نمیکردم بین مردا از این قرار و ‏مدارها هست و میتونن با هر دختری دلشون خواست تیک بزنن ، الا خواهر همدیگه ... شما ها واقعا ‏موجودات بظاهر جنتلمنی هستین ... »‏
امیر ، بلند بلند قهقهه زد : « دختر بخدا تو نوبری ... باور کن این فرهاد بیشرف با تو پیر نمیشه ... خدا ‏وکیلی چقد تو دوگوله ات رو کار میندازی ؟ حالا غصه نخور ، سعی میکنم یه خورده برم تو بحر خواهر شوهر ‏ترشیده ات ، تا هم تو از بابت من خیالت راحت شه ، هم من از بابت خواهر رفیقم ... خوبه ؟ »‏
پانتی خندید ... به بیرون نگاه کرد ... دم مطب فرهاد بودن ... متعجب به سمت امیر برگشت : « اینجا ‏چی میخوای ؟ »‏
امیر ، دستی به پشت گردنش کشید : « برم گه کاریهای جناب عالی رو پاک کنم ... نکنه انتظار داری بشینم ‏تا مفتی مفتی ، فرهاد خواهر ترشیده اش رو ببنده به ریشم ؟ »‏
پانتی خندید ، ولی همزمان ، مشت محکمی حواله ی بازوی امیر کرد : « خیلی پر رویی امیر ... دینا خیلی ‏هم دختر خوب و خانمیه ... دلتم بخواد ... »‏
مطب فرهاد ، تو اونموقع روز ، اونقدرها هم شلوغ نبود ... مخصوصا با قراری که هر روز با پانتی داشت ، ‏معمولا تو ساعت برگشت پانتی از سر کار ، مریض نمیپذیرفت ... با اینحال ، دو تا بچه ی دو قلو به همراه ‏مادرشون ، روی صندلیهای انتظار نشسته بودن ... بچه های شیش هفت ساله ای که هر دو کنار هم نشسته ‏بودن ... ‏
امیر ، پانتی رو به سمت مبلهای توی سالن انتظار فرستاد و خودش به سمت منشی تازه استخدام شده ی ‏فرهاد رفت ... خب ، فرهاد ، هنوز مطبش رو به طور کامل و رسمی ، افتتاح نکرده بود ، ولی گاهی ‏مریضهایی رو تو مطب میپذیرفت ... پانتی ، منشی فرهاد رو نگاه کرد ... میدونست که خواهر یکی از ‏کارمندهای امیره ... لبخند محوی زد و به سمت بچه ها چشم گردوند ... ‏
هر دو بچه ، شباهت فوق العاده ای به هم داشتن ، با این وجود ، از برق خاموش شده ی چشمهای یکی از اونها ، و ‏صورت رنگ پریده و لاغرش ، میشد فهمید که بیماره ... بغض کرد و پر ترحم به زن خیره شد ... چه سخت ‏بود دیدن مادری با همچین بچه ای ... ‏
شاید ، تعامل هر روزه با همین بچه ها بود ، که روز به روز ، فرهاد رو افتاده تر میکرد و صبور تر ... باید کار ‏سختی باشه که روزی چند ده تن از این جور مریضا رو ببینی و نتونی براشون کاری کنی و نتونی امید رو تو ‏وجودشون زنده کنی ... آهی کشید و به بچه ی مریض با لبخندی گشاد نگاه کرد ... ‏
یاد میشو افتاد که به فرهاد بخشیده بود ... باید برای میشو جفتی پیدا میکرد و اونو میفرستاد به مطب فرهاد ‏‏... حتما اگه الان میشو اینجا بود ، این دو بچه ، میتونستن اوقات خوبی رو باهاش بگذرونن ... البته ، همین ‏الانش هم مطب فرهاد ، پر بود از اسباب بازهای رنگارنگ ... و پانتی تعجب میکرد که چطور این بچه ها به ‏سمت اسباب بازیها نمیرن ... ‏
با یاد آوری تصمیمی که گرفته بود ، پر شور بلند شد و دوری توی سالن زد و موتور و ماشین برقی رو ، که ‏توی راهرو ، کنار سرویس بهداشتی ، پاک شده بودن ، به دست گرفت و به روی زمین سر داد ... هر دو رو ‏به سمت دو بچه ی روی صندلی کشوند و با لبخندی شاد ، از بچه ها خواست برای سرگرم کردن خودشون ، ‏سوار این وسایل بشن ... برق روشنی تو چشمهای جفت بچه پیدا شد که تو چشمهای بی فروغ اون بچه ی ‏ضعیف تر ، کمرنگ تر بود ... ‏
پانتی با خنده ، به سمت بچه ها دستی تکون داد : « بیاین کوچولوها ... من پانتیم ، دوست دارم با هم ‏وقتمون رو بگذرونیم تا حوصلمون سر نره ... بیایین اینجا ... » ‏
و نگاهش رو بین دو بچه ، حرکت داد ... بچه ها ، با تعجب به پانتی و به مادرشون و بلعکس نگاهی ‏انداختن ... زن چشمهای پف کرده و قرمز رنگش رو به پایین حرکت داد و اجازه ای صادر کرد ... بچه ی ‏سالمتر ، به سرعت سوار موتور صورتی رنگ شد و حرکت کرد ... ‏
پانتی ، به بچه ی رنگ پریده نزدیک شد و رو به زن نگاهی انداخت : « اجازه هست ؟ »‏
زن با لبخندی محزون ، خواهش میکنمی گفت و پانتی ، دستش رو به سمت دستهای کوچیک بچه ، دراز ‏کرد ... دستهاش گرم بود و معلوم بود از تبی همیشگی ، میسوزه ... در لحظه ، حس پر ترحم گذشته از ‏ذهنش رفت و مسئولانه ، بچه رو به بغل گرفت ... بوسه ای مادرانه به لپ بچه نشوند و اونو با خودش ‏همراه کرد ... ‏
دقایقی بعد ، وقتی که فرهاد ، همراه با امیر محتشم از در مطب بیرون زدن ، پانتی رو با بچه ها سرگرم دیدن ‏‏... دیدن پانتی ، تو اون حال بچگونه ، آه عمیقی از سینه ی فرهاد بیرون کشوند ... تموم لحظه های سخت ‏مرگ و زندگی پوریا ، جلوی چشمهاش جون گرفت و از خود بیخودش کرد ... آب گلوش رو فرو داد و برای ‏گم کردن احساسات غیر حرفه ای ، دستی بین موهاش کشید و پر شتاب ، به منشی ، دستور فرستادن بیمار ‏رو به داخل داد ... ‏
امیر ، خندون به سمت پانتی قدم برداشت : « نی نی کوچولو ، میبینم بدت نمیاد به جای ماشین پشتیک ‏بلند فرهاد ، سوار این ابو طیاره هم قد خودت بشی ... »‏
پانتی به امیر نگاه کرد ... از لحن شاد و سرزنده اش ، مشخص بود که با فرهاد ، حل و فصل کرده و به ‏نتایج خوبی رسیده ... ابرویی بالا انداخت : « چی شد ؟ ... فرهاد اجازه غلامی خواهرش رو برات صادر کرد ‏؟ »‏
به هدف زده بود چون ، صورت امیر محتشم سریعا جمع شد و اخمی جای نیش بازش نشوند ... همزمان با ‏ورود زن با دو بچه به داخل مطب ، امیر به سمت پانتی خم شد : « دوباره چرت و پرت بگی ، مینشونمت ‏تو همین ماشین قراضه ، از این پنجره شوتت میکنم بیرون ... دختره ی لوس از خود راضی ... »‏
پانتی ، بینیش رو چین داد ... روشو از امیر گرفت : « انگار شوهرم بوقه که جنابعالی بخوای دست و دل ‏بازی به خرج بدی ، منو شوت کنی تو خیابون ... »‏
امیر ، از لحن پانتی خندید : « نه خب ، شوهر جنابعالی آرنولد بود ، من خبر نداشتم ... شما ببخش ... ‏میای بام یا من برم ؟ »‏
پانتی خندید : « نکبت به شوهر من ، تیکه انداختی ، ننداختیا ... بذار ببینم کارش طول میکشه یا نه ، اگه ‏زیاد اینجا کار داشت با هم برمیگردیم ... »‏
و به دنبال این حرف ، به سمت میز منشی فرهاد نزدیک شد : « اجازه هست برم تو ؟ »‏
منشی ، خوشرو لبخندی به لب آورد : « خواهش میکنم ... شما صاحب اختیارین ... »‏
پانتی میدونست ، اون زن و دو بچه ی دوقلوش ، تو مطب هستن ، با این حال ، به سمت در ورودی اتاق ‏معاینه ی فرهاد نزدیک شد ... در رو باز کرد ... زن ، با چشمهای گریون ، سر به زیر انداخته بود و اشک ‏میریخت ... پانتی ، قلبش فشرده شد ... فرهاد ، خودکار به دست گرفته بود ... به صندلی چرخونش تکیه ‏داده بود و ریلکس ، با خودکار تو دستش بازی میکرد و اجازه میداد ، زن عقده از دلش برداره ... بچه ها ، هر ‏دو گوشه ای ، روی زیر انداز فوم طرح دار ، با یه بازی دو نفره مشغول بودن و توجهی به اشکهای مادر ‏نمیکردن ... ‏
فرهاد ، از بالای چشم به پانتی نگاه کرد ، پانتی خجالت زده ، قبل از اینکه در رو ببنده ، روی پاشنه ی پا ‏چرخید ، از اتاق بیرون زد و در رو آهسته بست ... مادر بیچاره ، لابد از بیچاره گی این روزهاش میگفت ... ‏پانتی شرمنده شد ... خب ، باید از قبل میدونست که تخصص تو همچین رشته ای ، قبل از نجات جون ‏بچه ها ، باید تو فکر قوی کردن روحیه ی ضعیف خانواده ها باشه و حکم یه مدد کار اجتماعی رو داره ... ‏نخواست خلوت دلداری دادن به اون زن بیچاره رو بهم بزنه ... با لبخندی به منشی متعجب و خیره ، نگاه ‏کرد و به میز منشی نزدیک شد : « خب ، خانواده ی بیمار دکتر ، تو وضعیت خوبی نبود ، ترجیح دادم منتظر ‏بمونم ... »‏
منشی لبخند غلیظی رو لب نشوند : « چای میخورین ؟ »‏
پانتی ، به نزدیک ترین صندلی کنار میز منشی تکیه داد : « با کمال میل ... »‏
شاید تعجب منشی ، عادی بود ... شاید ، پانتی باید حسادت میکرد ، شاید هم باید توجه نمیکرد ... ولی ‏پانتی درک میکرد ... یه دکتر ، بیش از تشخیص بیماری و معالجه اون ، باید یه مددکار اجتماعی خوب ‏باشه ... بهرحال ، هر چی که بود ، باعث میشد که جای حسادت ، حس بهتر و بالندگی خاصی به فرهاد ‏داشته باشه ... فرهاد ، وقتی حرف از تخصصش میزد و یا درمورد بیماران کم سن و سالش حرف میزد ، ‏بشدت غیر قابل نفوذ و صبور نشون میداد ... ‏
با مزه مزه کردن چای ، زن و دو بچه ی اون هم از توی اتاق معاینه بیرون اومدن ... و پشت سر اونها ‏فرهاد ... پانتی ، لبخندی به زن زد و زن ، تو جواب لبخند محزونی به لب آورد ... دست دو بچه رو گرفت ‏و کاغذ کوچیکی رو به منشی داد ... فرهاد ، صبر کرد تا زن از مطب خارج بشه و بعد از خروج زن ، به سمت ‏پانتی حرکت کرد و بی خجالت از منشی تیز بینش ، دستش رو به دور کمر پانتی حلقه کرد : « خسته نباشی ‏خانوم خانوما ... امیر اذیتت کرد ؟ »‏
پانتی خندید : « نه ... اومده بود از تو معذرتخواهی کنه ... پایین منتظره ، اگه کار داری ، من با اون برم ‏‏... »‏
فرهاد ، پانتی رو به خودش نزدیک تر کرد ... همزمان به سمت منشی برگشت : « خانوم مهربان پناه ، ‏ساعت هشت و نیم میتونین برین ... دو سه تا مراجعه کننده از توی بیمارستان دارم که قراره امروز برای ‏قرار بیان اینجا ... قرارهاشون رو برای ده روز آینده فیکس کن ... من بعد از دو هفته ی آینده ، نیستم ... ‏‏»‏
مچ دست پانتی رو گرفت و به داخل اتاق معاینه کشوند ... سرگرم جمع کردن وسایلش شد و پانتی ، ‏سرگرم جمع و جور کردن بازی بچه ها ... فرهاد باحسی خوب به پانتی خیره شد : « بذار ، خانوم مهربان پناه ‏جمعشون میکنه ... »‏
پانتی خندید : « نه خب ، خودم جمع میکنم ... یه جور هیجان داره »‏
فرهاد ، کیف لب تابش رو به دست گرفت ... عادت زیادی به لباس رسمی برای محل کارش نداشت ... ‏همیشه ترجیح میداد با لباسی راحت ، توی بیمارستان یا مطب باشه ، پس کتی هم نداشت که بپوشه ... خم ‏شد ، دستش رو به دور بازوی پانتی که خودش رو روی وسایل بازی بچه ها انداخته بود ، حلقه کرد و با غرغر ‏، اونو از وسایل پخش و پلا روی زمین ، بلند کرد : « بیا بریم خانوم ... برات سورپرایز دارم ... »‏
پانتی ذوق زده به بالا نگاه کرد : « جدا ؟ چی هست ؟ »‏
فرهاد ، پانتی رو بچگونه و با شور کشون کشون از اتاق بیرون کشید ... با منشی هول و دستپاچه خداحافظی ‏کرد و به پانتی توپید : « اون بیچاره پایین علف زیر پاش سبز شد ... بریم تو راه بهت میگم ... »‏
پانتی کماکان ، غر غر میکرد ... امیر محتشم هم ، که ... فرهاد با خنده و شوخی ، ازش معذرتخواهی کرد ... ‏پانتی تعارف کرد با هم باشن و امیر حس کرد ، گرفتن وقت تنهایی اونها ، ظلمه و ترجیح داد بره خونه ... رو ‏به پانتی داد زد : « فردا سر کار میبینمت ، نقشه هامو بنداز رو میموری بیار برام ... خوش باشین ... »‏
و سوار ماشین شد ... خب ، برای پانتی خوشحال بود ... حضور فرهاد رو پذیرفته بود و البته با زندگی ‏جدیدش کنار اومده بود ... بزرگ شده بود و اینو از طرز حرف زدن و صبر و حوصله اش هم میشد تشخیص ‏داد ... برای پوریا خوشحال بود ... پوریا ، بچه ی خوب ، ولی شکننده ای بود ... دستی تو موهاش کشید و ‏به مسیر پانتی و فرهاد نگاه کرد ... ‏
پانتی ، با ذهنی مشغول ، به سمت فرهاد برگشت : « مشکل بچه ی اون زنه چی بود ؟ »‏
فرهاد ، نفس عمیقی کشید : « این وسط ، مشکل بچه ، کوچیکترین مشکل موجوده ... خب ، خانواده ها ، ‏وقتی با بچه های اینجوری روبرو میشن ، علاوه بر مشکل بیماری بچه هاشون ، احساس نا امنی میکنن ... ‏در واقع ، مشکل خودشون ، بیش از مشکل بچه هاست ... فقر ، کمبود تخصص ، عدم وجود برخوردهای ‏حرفه ای ، و عدم درک صحیح اجتماعی ، میتونه خانواده هایی که بچه های سرطانی دارن رو با مشکلات ‏بیشتری درگیر کنه ... خیلی از سرپرستهای خانواده ، برای فرار از مشکلات موجود ، ممکنه به سمت اعتیاد یا ‏استفاده از الکل کشیده بشن ... مشکلات عصبی بین خانواده ها بیشتر میشه ... حتی گاهی ممکنه زن یا ‏مرد ، برای فرار از مشکل ، به سمت خیانت به همدیگه کشیده بشن ... وقتی فشار عصبی و مالی روی یه ‏سمت باشه ، به اون سمت خیلی سخت میگذره و سمت دیگه ، سعی میکنه خودش رو درگیر مشکلات نکنه ‏‏... تو نمیدونی وقتی تمام فشار عصبی ، فقط روی یکی از والدین باشه ، چقد شرایط برای اون طرف سخت ‏و غیر قابل تحمل میشه ... »‏
پانتی ، متفکر به حرفهای فرهاد گوش میداد ... تا حالا اصلا به این چیزها توجه نکرده بود : « پس ، این ‏وسط ، اون بیچاره ای که تموم فشار روشه ، چیکار میکنه ؟ چه کاری میشه براش کرد ؟ »‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فرهاد ، به روبرو خیره شد ... خودش تو این شرایط ، به سختی ، تونسته بود کمر راست کنه و واقعا فشار ‏سنگینی رو تجربه کرده بود و البته ، پروانه به خوبی تونسته بود طرف دیگه رو به دوش بکشه و تعادل و ‏توازن ایجاد کنه ... به سمت پانتی برگشت ... خدا رو شکر میکرد که پانتی ، با اینهمه سختی ای که کشیده ‏بود و با اینهمه مشکلات عدیده ای که باهاشون دست و پنجه نرم کرده بود ، از این جبهه ، گوشش بیخبر بود ‏‏... ‏
لبخندی به قیافه ی محزون و تو فکر پانتی زد : « خب ، بعضی وقتها ، کسایی هستن که بتونن توازن برقرار ‏کنن ... در ضمن ، دولتها ، سعی میکنن برای کم کردن فشار ناشی از این بلا ، سیاستهایی به خرج بدن ‏‏... مث بهزیستی ها ... مث مراکز مدد کاری اجتماعی و مث بنیادهای خیریه که از لحاظ مادی و معنوی ، ‏به این جور خونواده ها کمک میکنن ... البته دکتر معالج هم میتونه یه بار کوچیکی از این فشار بزرگ رو به ‏دوش بکشه ... مث کاری که من برای اون زن کردم ... من میتونم اونو به بنیادهای خیریه ، در رابطه با ‏مشکلش معرفی کنم ... همینطور میتونم براش ، تخفیفهایی بگیرم ... میتونم پای درد دلش بشینم و از این ‏طریق باهاش همدردی کنم ... اون زن ، افسرده شده و این افسردگی ، باعث شده کنترل زندگیش از ‏دستش در بره ... شوهرش ، ترجیح میده کمتر تو خونه باشه و خودش رو با کار و بیرون خونه سرگرم کنه و ‏کمتر تو خونه ای که گرد غم روش پاشیده شده ، پا بذاره ... همین باعث شده که تو این گیر و دار ، به سمت ‏دوستهای ناباب کشیده بشه و به سمت مواد مخدر رو بیاره ... من فقط تونستم ، یه خورده باهاش همدردی ‏کنم و بعلاوه ، آدرس کمپی در خصوص ترک مواد مخدر رو که زیر نظر بهزیستی هست رو بهش بدم ... »‏
پانتی ، بشدت تعجب کرده بود ... اصلا فکر نمیکرد ممکنه بیماری یه عضو از اعضای خانواده ، همچین طیف ‏گسترده ای از مشکلات رو به دنبال هم بیاره ... آخه وقتی تو یه خونواده فقر و بیماری و سایه ی مرگ ‏هست ، دیگه وجود یه معتاد چی میخواد این وسط ؟ چطور بیماری یه فرد از اعضای خونواده ، میتونه عامل ‏کشیده شدن یه فرد از اعضای خونواده به سمت اعتیاد باشه ... مسلما ، عوامل جانبی دیگه ای هم هستن ‏‏... ‏
و همینو از فرهاد پرسید : « مگه میشه ؟ یه پدر که کمرش از بیماری بچه اش شکسته ، چطور میتونه اینقد ‏بیوجدان باشه که همچین کاری کنه و اون زن بیچاره رو تنها بذاره ، بره پی الواتی خودش ؟ حتما یه عامل دیگه ‏ای هم باید باشه ... »‏
فرهاد ، با سر تایید کرد : « دقیقا ... خب ، ضعف اراده هم میتونه پیش زمینه اش باشه ... یه آدم ضعیف ، ‏نمیتونه خودش رو با اوضاع پیش اومده تطبیق بده ، برای همین ممکنه بجای حل مشکل و کنار اومدن ‏باهاش ، باعث شدت مشکل بشه ... خودت رو درگیر نکن زیاد ... این چیزها برای روحیه ی تو ، زیاد هم ‏مناسب نیست ... بگذریم ... برات دوتا سورپرایز دارم ... »‏
پانتی ، به سختی ، خودش رو از فکر به اون زن خالی کرد ... هنوز هم گوشه ای از ذهنش درگیر این زنجیره ‏و تسلسل بود ... با تلاش ، ذهنش رو روی حرفهای فرهاد زوم کرد : « چی هست این سورپرایزت ؟ »‏
فرهاد خندید : « خب ، چیز زیادی نیست ، یکیش مال دل منه و یکیش مال دل تو ... مال من ، عندالمطالبه ست ‏و همین الان ... مال تو ، یه خورده کار داره و یه دوازه روز دیگست ... »‏
پانتی ، مشکوک به سمت فرهاد نگاه کرد : « سورپرایز عند المطالبه دیگه چه صیغه ایه ؟ »‏
فرهاد صبر کنی گفت و همزمان ، تو کوچه ای خلوت پارک کرد ... پانتی به دور و بر نگاه کرد ... یه ‏رستوران شیک و کلاسیک مند بالا بود ... خندید : « دیوونه الان که وقت شام نیست »‏
فرهاد ، لپ پانتی رو به دو انگشت گرفت : « سخت نگیر ، برای آدم با کلاسا ، الان وقت شامه ... ما هم ‏میخوایم بین اونا بر بخوریم ... »‏
دستش رو زیر بازوی پانتی حلقه کرد : « خانوم افتخار میدن ؟ » ‏
پانتی غش غش خندید ، تموم اشکهای زن رو فراموش کرده بود : « شوخی جالبی بود ... هر کی ندونه تو ‏که خوب میدونی من کیم ... »‏
فرهاد ، ریز خندید : « مهم نیست کی بودی ، مهم اینکه که خودت فکر کنی در حال حاضر کی میتونی ‏باشی ... »‏
پانتی ، باز هم با ذوق قهقهه زد : « من الان دقیقا فکر میکنم یه پرنسسم ... همراه با پسر پادشاه ... سخت ‏نیست ، من عادت دارم خودمو بزرگ بزرگ تصور کنم ... »‏
فرهاد آروم خندید : « تو خودت رو دست کم نگیر ... عشق منی و عشق من هم نمیتونه کمتر از یه پرنسس باشه ‏‏... »‏
پانتی ، سرش رو تعظیم گونه پایین آورد : « مرســــــــــــــــــی »‏
و تو ژستی مرلین مونرویی فرو رفت و درحالیکه از این ژستهایی که برای همکارهاش ، با کلی کلاس و ‏خیلی جدی میومد ، حالا در غالبی طنز برای فرهاد ، اومده بود ، وارد رستوران شدن ... فرهاد ، محیط ‏رویایی رستوران رو از نظر گذروند و به دنج ترین جایی که بود و قبلا رزرو کرده بود اشاره کرد و با هم به اون ‏سمت حرکت کردن ... ‏
خب رزروشون برای ساعت هشت بود و هنوز مونده بود ، ولی جای رزرو شده ، شانسی خالی بود ... پانتی ‏رو به اون سمت کشوند ... سفارش پیش غذا و نوشیدنیشون ، آماده بود و مشغول شدن ...
فرهاد با ‏شیطنت به پانتی نگاه کرد : « نمیخوای بری دستهاتو بشوری ؟ »‏
پانتی ، خنده اش رو کنترل کرد : « چرا جناب دکتر ، میرم ... اما بهت بگم ها ، عادت نکنی منو هی ‏استرلیزه کنی که بدم میاد از این اطوارا ... »‏
پانتی ، خنده اش رو کنترل کرد : « چرا جناب دکتر ، میرم ... اما بهت بگم ها ، عادت نکنی منو هی ‏استرلیزه کنی که بدم میاد از این اطوارا ... »‏
دستهاش رو شست و کنار فرهاد نشست ... فرهاد ، لباس رسمی نپوشیده بود ولی با همون لباسها هم جذاب ‏بود و پانتی ، تیپ ساده و مردونه اش رو دوست داشت ... تو این مورد ، فرهاد ، کاملا بر عکس امیر محتشم ‏با اون تیپ پر جذبه اش بود ... ولی اون امیر بود و این فرهاد ... ‏
لیوان نوشیدنیش رو به لب گرفت و متعجب از بالای لیوان به فرهاد که ذوق زده نگاش میکرد خیره شد ... ‏فرهاد ، با هیجان دستهاش رو به بالا تکون داد : « بخور دیگه منتظر چی هستی ؟ یالا دیگه ... »‏
پانتی ، مشکوک به فرهاد نگاه کرد : « تو چته ... آی آی ، نکنه زهر ریختی تو نوشابه ام ؟ »‏
فرهاد میهج لب زد : « اوه نه ... این فقط یه درینک لایته ... باور کن »‏
پانتی ، بلند خندید ... لیوان رو تا ته سر کشید و همزمان به چشمهای لغزون و ذوق زده ی فرهاد خیره شد ‏‏... ته لیوان ، یه چیزی رو حس کرد و نگاهش رو مشکوک به داخل انداخت ... در کمال تعجب ، انگشتر ‏نگین داری رو توی لیوان دید ... ‏
با صدای بلند ، شروع به خندیدن کرد : « این چیه فرهاد ... دیوونه ... کار توئه ؟ »‏
فرهاد خندید ... شرمزده ، سرش رو به پایین انداخت و دستش رو به پشت گردنش کشید : « خب ، همیشه ‏دلم میخواست این حس رو تجربه کنم ... تو اینو بذار به پای عقده های دوره ی جوونی ... همیشه ، تو ‏رویاهام ، به زن مورد علاقه ام ، اینجوری درخواست ازدواج میدادم ... اولین بار ، اینو تو بار یه هتل ، تو لاس ‏وگاس دیدم ... خیلی به نظرم جالب و مهیج اومد ... میتونه برای تو فان نباشه ... ولی من دوست داشتم ‏خودم رو اینجوری سورپرایز کنم ... »‏
پانتی ، بی خجالت ، خودش رو به سمت فرهاد کش داد و بوسه ای روی گونه اش ، گذاشت : « ‏عزیــــــــزم ... تو منو هم سورپرایز کردی ... به نظرم خیلی هم با مزه ست ... خب منم تجربه اش رو ‏نداشتم ... مرسی فرهاد ... »‏
و با ذوق به انگشتر نگاه انداخت و اونو به دست فرهاد داد ... فرهاد ، به انگشتر خیره نگاه کرد ... یه ژست ‏هالیوودی اومد و روی زانو خم شد ... دست پانتی رو جلو کشید : « اجازه هست ؟ »‏
پانتی ذوق کرد ... دستش رو روی قلبش گذاشت و نیشش رو باز کرد : « وای فرهـــــاد ، من الان سکته ‏میکنم ... »‏
فرهاد با شور ، انگشتر رو توی انگشت ظریف پانتی گذاشت ... بوسه ای روی دستش نشوند : « به طالع ‏من خوش اومدی ... پن »‏
پانتی ، بینیش رو چین داد : « دیگه اینقد رمانتیکش نکن ، حالم بد میشه ... سورپرایز بعدیت چیه ؟ »‏
فرهاد ، انگشت حلقه دار پانتی رو دوباره بوسید : « اینقد تو ذوقم نزن خو ... بعدی ، مال بعده ... ولی الان ‏بهت میگم ... »‏
دست پانتی رو ول کرد ... سر جاش نشست و کیف لب تابش رو از کنارش بلند کرد ... در کیف رو باز کرد ‏‏... دو تا بلیط از توش خارج کرد : « اینم برای خانوم خانوما ... یه بلیط یه سره به مقصد والنسیا ... پروازش ‏تورکیش ایرلاینه ... برای نیمه ی اول اگوست ... »‏
پانتی ، با چشمهای از حدقه دراومده ، به فرهاد خیره شد ... کلی سعی کرد تا جیغ نزنه ... اینم یه عقده بود ‏‏... یه آرزو که دلش خواسته بود به سرزمینی پا بذاره که تو رویاهاش بود ... اینقدری که تو همون رویاها ، ‏خودش رو متعلق به اون سرزمین دونسته بود ... الان راحت تر میتونست عقده ی فرهاد رو درک کنه ... ‏چون خودش هم دقیقا ، برای رفتن به اسپانیا ، همین حال رو داشت ... ‏
با ذوق از فرهاد تشکر کرد : « فرهاد ... باورم نمیشه که میخوای منو ببری اونجا ... کاشکی تو خونه اینو بهم ‏داده بودی تا بپرم رو کولت ، از روش پایین هم نیام ... »‏
فرهاد قهقهه زد : « این چه جور ذوق زدگیه ؟ ... اگه واقعا دلت میخواد بپری رو کولم ، بیا ، اینجا و خونه ‏نداریم که ... »‏
پانتی ، برای لحظاتی ، چشمهاشو بست ... حتی فکرش رو هم نمیکرد که اینقد خوشبختی ملموس باشه و ‏دلپذیر ... درسته که فرهاد رو بی هیچ تلاشی به اجبار پذیرفت ... درسته که به سختی ، هر دو با ‏سرنوشتشون جنگیدن ... درسته که رویای با هم بودن ، اینقد براش غیر واقعی بود ... ولی الان ، با سلول ‏سلولش ، حضور فرهاد و خوشبختی ساده ای که میتونه دست دراز کنه و اونو بچینه رو حس میکرد ... حتی ، ‏زخم مادر بودن و نبودنش هم ، با وجود فرهاد ، اونقدرها کاری به چشم نمیومد ... ‏
به لباسهای درآورده از تنش خیره شد ... لباسهای راحتی همیشگیش نبود ... س ک س ی بود ... به فرهاد ‏خیره شد ... به مردی که ، گرچه سالهای زیادی تو دخمه ی تنهایی رهاش کرده بود و دست و پا زدنش رو ‏تو منجلابی به اسم زندگی ندیده بود ، ولی در عوض ، به همون اندازه هم ، خودش سختی کشیده بود ... ‏
مردی که لحظات تلخ تنهایی سر کردن با پسر بچه ی مریضش رو بیاد آورده بود و ضجه زده بود که شونه ‏هاش ، زیر فشار بی همدردی ، خم شده بود ... بچگونه و پر درد ، سر به روی پای پانتی گذاشته بود و هق ‏هق خفه اش رو ، توی دامن پانتی ، بی صدا کرده بود ... حتی فکرش هم پانتی رو دیوونه میکرد ... ‏
زن بیچاره ی تو مطب رو به یاد می آورد و برای فرهاد ، اشک میریخت ... برای پروانه و برای پوریاش ... ‏
از بیخیالی و کم فکری و سطحی نگری خودش ، حرص میخورد که تو عالم بیخبری ، با افکار احمقانه اش ، ‏پروانه رو به چارسیخ میکشید و متهم میکرد به ولگردی و خوشگذرونی ... پروانه ای که برای نجات جون ‏پسرکشون ، از همه چیز خودش گذشته بود ... ‏
به قرار و مدارش ، با فرهاد فکر میکرد ... خب زیاد هم بد نبود ... پانتی میتونست سال بعد ، شیش ماه ‏مرخصی بی حقوق بگیره ، با فرهاد و پوریا ، به آمریکا بره ... فرهاد فوق تخصصش رو بخونه و پانتی شیش ‏ماه رو کنارشون باشه ... تابستون رو هر سه تو ایران باشن و سه ماه رو کنار هم بگذرونن ... سه ماه هم ‏فرهاد و پوریا تنها تو آمریکا سر کنن ... اینطوری ، کم کم وابستگی پوریا به پروانه کمتر میشد و در عین ‏استقلال ، به پانتی وابسته تر میشد ... ‏
دو یا سه سال به این منوال زندگی کردن ، هم اونو به پسر و شوهرش نزدیک میکرد ، هم خودش کارش رو ‏از دست نمیداد و هم فرهاد به درسش میرسید و از برنامه های زندگیش عقب نمیموند ... چی از این بهتر ؟ ‏فرهاد ، برنامه ی جامعی برای آینده اشون چیده بود که ، جای حرف نداشت ... حتی دکتر جانشینی هم ‏برای خودش ، برای این دو سال پیدا کرده بود ... ‏
پانتی ، میتونست چشمهاش رو با آرامش ببنده و آینده رو به دستهای مردی بسپره که رفته بود دور زده بود و ‏برگشته بود و حتی با دستهای پر برگشته بود ... پر تجربه و دنیا دیده و کار بلد ... خیلی راحت میتونست به ‏این مرد و قدرتش اعتماد کنه ... ‏

یک نفر آمد ، ‏
تا عضلات بهشت ‏
دست مرا امتداد داد .‏

نفسی پر لذت کشید و باز به فرهاد خیره شد ... به مردی که به اندازه ی کافی صبر کرده بود تا یه رابطه ی ‏عمیق و پر لذت رو بوجود بیاره ... یه لذت دوطرفه ... چشمهاش رو بست ... نفس کشید ... و به یاد آورد ‏که بر خلاف دفعات و تجربه های قبلیش با سایه ، اینبار ، با اعتماد ، چشمهاش رو بسته بود و خودش رو به ‏امواج پر لذت و پر اعتماد شه**وت انگیز متشعشع از سمت فرهاد سپرده بود ... رابطه ای که با چشم بسته ‏هم تونسته بود ته عمق لذت رو ببینه و بچشه و بچشونه ... ‏

یک نفر آمد که نور صبح مذاهب ، ‏
در وسط دگمه هایش بود .‏

فرهاد ، روی تخت پانتی ، به خوابی عمیق رفته بود و هنوز سینه ی پانتی ، از حس زاینده ی لذت ، با نا ‏آرومی بالا و پایین میشد ... به پوسته ی دون دون سینه های برجسته اش نگاه کرد ... دستش رو به روی ‏برجستگیهای بدنش کشید و از جذابیتهاییش که شناخته بود و امشب کشف کرده بود ، غرق شگفتی شد ... ‏هوس انگیز و تب آلود ، به مکاشفتهاش از زن بودنش فکر کرد ... نتیجه ی تموم سرگشتگیها ، سرخوردگیها ، ‏عقده ها و اشکهاش ، این بغل آروم پر لذت و اغواگر بود ... هوسی که یه عمر نچشیده بود و الان ، براش از ‏عسل شیرین تر و گوارا تر بود ... ‏

عصرِ مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد .‏
میز مرا زیر معنویت باران نهاد .‏

چه اهمیتی داشت اگه شونزده سال صبر کرده بود ... چه اهمیتی داشت اگه پسرش بهش میگفت آجی ؟ ‏‏... چه اهمیتی داشت اگه امیر محتشم ، با دینا ازدواج میکرد یا نمیکرد ... چه اهمیتی داشت که شاران ، از ‏سروش ناخواسته باردار شده و بچه اش رو انداخته و بازم تن به ازدواج نسپرده بود ؟ ... چه اهمیتی داشت ‏اگه غزاله ، تموم عمر ، مادر زاییده شده بود و مادرانه ، زنیت کرده بود ... چه اهمیت داشت اگر پروانه ، چند ‏شوهر عوض کرده بود تا به مرد دلخواهش برسه ... مهم پانتی بود که امشب ، شبی نو تجربه کرده بود ... ‏

بعد ، نشستیم .‏
حرف زدیم از دقیقه های مشجر ،
از کلماتی که زندگیشان ، در وسط آب میگذشت .‏

مهم پانتی بود و اون لذتی که با تموم وجود حس کرده بود و پروانه شدنش ... ‏
و حس کرده بود ... ‏
پروانه بودن و پروانه وار زندگی کردن رو حس کرده بود ... ‏
لبش رو با زبون تر کرد ... شقیقه هاش آروم میکوبید ... دستی به روی پوست گردنش کشید ... به جایی ‏که بارها و بارها ، مرد خفته در کنارش ، بوسیده و بوییده بودش ... از پوست گردن خودش ، غرق لذت شد ‏‏... نفس سرشاری کشید ... از همه ی حسهای خوب ، سرشار ... ‏
بار دیگه ، زن بودن رو با تموم وجود حس کرده بود ... با مردی که اینبار ، با چشم دل ، تو چشمهاش خیره ‏شده بود و با رضایت تو وجودش حل شده بود و پوست بدنش دون دون شده بود ... بوی تلخش رو به ریه ‏کشیده بود و مست گرمای بدنش شده بود ... بی ودکا ... بی یک پک سیگار و ...‏

فرصت ما زیر ابرهای مناسب ، ‏
مثل تنِ گیجِ یک کبوترِ ناآگاه ، ‏
حجم خوشی داشت .‏

ملافه ی سفید رنگ و نرم و لطیفش رو به دورش پیچیده بود و از برجستگیهای بدنش ، دچار رخوت شده بود ‏‏... از زن بودن خودش ، رضایت پیدا کرده بود و با مرد بودن فرهاد به اوج رسیده بود و حتی تو این اوج ، ‏پوریا رو هم فراموش کرده بود ... ‏

نصف شب بود از تلاطم میوه ،
طرح درختان عجیب شد .‏
رشته ی مرطوب خواب ما به هدر رفت .‏
بعد ، ‏
دست در آغاز جسم ، آب تنی کرد .‏
بعد در احشای خیس نارون باغ ‏
صبح شد .‏


پــــــــــــــــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــــــــــــان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8 
خاطرات و داستان های ادبی

panty benty | پانتی بنتی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA