انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

panty benty | پانتی بنتی


مرد

 
دروود


درخواست ایجاد موضوع جدید در تالار خاطرات و داستان های ادبی به نام


پانتی بنتی | panty benty


نویسنده : ژیلا


تعداد فصول : ۳۶


منبع : نود هشتیا


برچسب ها : رمان + پانتی + بنتی + پانتی بنتی + رمان پانتی بنتی + داستان + خاطره + ژیلا
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۱

از پشت درهای بسته هم ، صدای جیغ مقطع تلفن ، به گوشش میرسید ... دستش رو توی کیفش چرخوند و ‏سعی کرد همه اونچه که در اون لحظه احتیاج داره ... یه دسته کلید ... پیداش کنه ... سریع تر از همیشه در ‏رو باز کرد ... با همون کفشهای پاشنه تخت تابستونی ، پا به داخل گذاشت ... ‏
وقت نبود بندهای دور مچش رو باز کنه ... گوشی نقره ای رنگ رو ، از روی مبل پرتقالی راحتی توی ‏محوطه پوچ سالن ، چنگ زد ... دکمه وصل ارتباط رو زد ... دیر رسیده بود ... بوق ممتد تو گوشش شیهه ‏کشید ... ‏
بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و مقنعه مشکی رنگی نخی ای که بلندیش به روی سینه هاش میرسید رو ‏با یه حرکت از سر ، به پایین کشید ... گیسای سرش تو این گرما به مغزش فشار میاورد و حس کلافه بودن ‏رو بیشتر بهش القا میکرد ... ‏
مانتوی مشکی رنگ و ساده اداری رو ، با باز کردن دکمه هاش از تن خارج کرد و همونطور که با یه دست ، ‏دکمه بالای شلوار جین مشکیشو باز میکرد ، مانتو رو با یه حرکت به روی مبل شوت کرد ... راه آشپز خونه ‏رو در پیش گرفته بود که دوباره زنگ تلفن ... ‏
گوشی رو چنگ زد و بطرف آشپز حمله ور شد ... شاران بود ... لبخندی محو به لب نشوند و بطری آب رو ‏از در یخچال بیرون کشید و به دهن نزدیک کرد ... چه لذتی توی سر کشیدن بطری بود ، که تو لیوان پیدا ‏نمیشد ؟ ‏
‏« سلام » و در بطری رو با حرکت انگشت شصت بست ... ‏
‏« پانتی امروز میای بریم دور دور ؟ مراسم پوز زنون داریم » ‏
بطری آب رو سر جاش برگردوند ... از توی یخ ساز یخچال دو حبه یخ کشید بیرون و با دهن مزه مزه کرد : ‏‏« نه به جون تو ، اصلا حسش نیست ، خیلی خسته شدم . » قرچ قرچ خورد شدن یخ ، زیر دندونهاش براش ‏خوشایند بود ... « از سر صبح سگ دو زدم تازه رسیدم خونه ، اصلا نا ندارم تکون بخورم . هنو تا مسترابم نرفتم ‏‏. فک کن ! »‏
‏« چیکار کردی ؟ بالاخره مراحلش طی شد یا هنو اندر خم یه کوچه ای ؟ »‏
اخم کرد ... دندون آسیابش از سرمای استخوان سوز یخ درد گرفت ... بخاری از دهنش بیرون زد : « نه بابا ‏، هنو همونجام ، مث خر تو گل گیر کردم »‏
‏« حیف خر »‏
چینی به دماغش داد : « زهرمار عنتر ... حالا من یه چی گفتم تو چرا بل میگیری ؟ »‏
‏« خو نگفتی بالاخره ؟ تا کجا رفتی ؟ »‏
خودش هم نمیدونست تا کجا رفته ... نا امیدانه فک کرد : اصلا از سر جاش تکون هم خورده ؟ از این زندگی ‏سگی مگه میشه تکون خورد ؟ یه عمره در جا زده . یه عمره یه پله هم بالا نرفته . یه عمره هی بالا رفته و بی ‏نتیجه پایین اومده ... درست نصف بیشتر سالهای زندگیشو از سر جاش جم نخورده ... با خودش که رو ‏دربایستی نداشت ... همیشه مسیرش تو پله ها همینجوری طی شد ... دادگاه ... ثبت احوال ... ثبت اسناد ‏‏... دفتر وکالت ... دفتر مرکزی شرکت نفت ... خونه مامان ... ‏
‏« هوی یابو ؟! رفتی بچری ؟ با تو بودما ... »‏
لبها رو به هم فشرد : « چی میگی تو ؟ حرف دهنتو بفهم نیم ساعته هر چی دلت خواس بم میگی ... »‏
‏« خو مث آدم جواب بده تا بارت نکنم ... گفتم چی شد بالاخره ؟ »‏
پوفی کشید ... این اولین نفری بود که باید براش توضیح میداد : « هیچی بابا حضرات فعلا موکولش کردن ‏به کمیسیون ... گفتن از نظر ما ایراد نداره ... باید تو کمیسیون مطرح بشه ، جواب مثبت بود تعویض میشه ‏‏... »‏
‏« ای بابا ... حالا چی میکنی ؟ » ‏
‏« چیکار باید بکنم ؟ فعلا همون دخترم هستم تا ببینم کی چی بشه دری به تخته بخوره ، عوضش کنن »‏
صدای خنده کشدار و پر عشوه شاران رو مخش رژه رفت : « دختر کی ؟ »‏
‏« زهرمار تو هم وقت گیر آوردی ، دختر بابات ... دختر جماعت ، دختر هر کی خواس صدام کنه ... دختر ‏شوهرم ... قطع کن میخوام برم مستراب ... تو اونور هر هر میخندی ، من اینور باید تو خودم جیش کنم ... »‏
‏« اَه ... برو بمیر ... مزخرف بی اتیکت ... جون به جونت کنن ... »‏
‏« از بیخ عربی ... شاران جون خودم اینبار رو گفتی نگفتی ها ... بجدم قسم میام میزنم تو سرت که از ‏ماتحتت صدای خر دربیاد ... »‏
‏« ملاحظه کردی ؟ میگم اتیکت نداری ، بگو باشه ... یه چرت بکپ ، غروب میام دنبالت ، بوق زدم پایین ‏باش ... »‏
با بیقراری تموم پرید تو حرف شاران : « ولی من ... »‏
شاران با صدای جیغ مانندی تو گوشی سوت کشید : « ولی بی ولی ... بخدا نیای من میدونم و تو . ‏میخوای بتمرگی تو خونه که چی ؟ سروش و سیا با ماشین جدیده میخوان بیان ... تازه اون عنتر ایکبیری ‏دماغ جیمبویی ، نیوشا هم هس ... یادته که اون هفته چجوری سکه یه پولمون کرد ؟ اگه نیای به خدا میام ‏موهاتو تار تار میکنم ... خود دانی »‏
فک کرد : چه جالب ... شاران بشینه رو تخت سینه منو موهامو دونه به دونه از ریشه بکنه ... خنده ‏بیصدایی کرد ... صدای خنده اش درمیومد ، دیگه شاران ول کن نبود . گلویی صاف کرد و با صدای خفه ‏ای ناشی از فروخوردن خنده اش تو گوشی پچ پچ کرد : « کون لق دنیا ... سگ خور ، باشه میام ... » ‏
و به دنبال اون خداحافظ فعلنی تحویل شاران داد و تلفن رو از دکمه قطع کرد و به روی مبل پرت کرد ... ‏دولا شد و جورابهای مشکی شیشه ایشو از پا کند و گوله کرد تو همو ، شوتش کرد زیر مبلی که روش نشسته ‏بود . از جا بلند شد ... با چشم بسته هم میتونست مسیر رو طی کنه ... چهار قدم به راست ، راهروی باریک ‏‏... سه قدم تو راهرو ، در سمت چپ ... صد در صد در بسته ست ... دست دراز کرد و دستگیره رو تو دست ‏چرخوند ... دو قدم مستقیم ، حالا شیر آب ... دستشو از آب پر کرد و تو صورت ریخت ... یه مشت ، دو ‏مشت ... سه مشت ... آب ردی از روی صورتش گرفت و تاپ قرمز کوتاهش رو که بلندیش به زور تا ‏گودی کمرش میرسید ، خیس کرد ... از خنکی و لغزش آب تو مسیر راه یافته تا نافش ، مور مورش شد ... ‏با خستگی و کم شتاب خودش رو از دروازه آشپز به داخل انداخت ... کتری برقی رو زیر شیر آب تصفیه ‏گرفت و یک و نیم لیتر پرش کرد ... چرخی به عقب زد و کتری رو ، روی پایه اش گذاشت و دکمشو پایین ‏زد ... به یادش اومد که دیشب تا الان چای که هیچ ، اصلا چیزی نخورده ... باز چرخید ، اینبار به چپ ... ‏انگشت روی تاچ اجاق گاز شیشه ایش کشید و زیر خورش کرفس دیروزش رو روشن کرد ... برای اطمینان ‏درش رو برداشت و مث سگ بو کشید ... نه خدا رو شکر فاسد نشده بود ... نفس خسته اش رو با آهی از ‏سینه اش خارج کرد ... تا اومد بچرخه به سمت صندلی های توی آشپز و روش ولو شه ، میشو با لوسی تمام ‏از لای پاهاش خودشو به بالا کشید ... اصلا فراموشش کرده بود ... میشو این گربه پشمالوی ایرانیشو ... بعد ‏از فرهاد که مرد ، دیگه دل و دماغ حیوون نگه داشتن رو نداشت ... میشو رو بعد از سه سال ، دقیقا پارسال ‏عید که هوس کویر گردی به سرش زده بود ، از کرمان خریده بود ... زیاد پاش آب خورده بود ولی ارزششو ‏داشت ... دست که تو پشمای شینیون شده مش کرده اش میکرد ، حس خوبی بهش دست میداد ... قهوه ‏ای بود ، قهوه ایه تیره ... ولی خداییش با این مش زیتونی واقعا خوشکل شده بود . با خودش فک کرد : ‏چه خوب که برای رو کم کنی از مارال هم که شده ، این مش خوشکل رو روی موهای میشو نشوندم ... ‏
با سستی خورش کرفس رو توی بشقاب کشید ... یه تیکه نون بیات شده تنگش گذاشت ، این عادتش به پدرش کشیده بود ، حتما باید با غذا سبزی و پیاز میخورد ... هندونه و خربزه هم تا بود ، حتما باید یه قاچی تو سفره اش میذاشت ... اصلا تابستونا رو برای هندونه و خربزه اش دوس داشت . برعکس مامانش ... چند لقمه سر سری و بی حوصله از گلو پایین داد . یه لیوان آب هم روش ... دکمه کتری برقی ، خیلی وقت بود پریده بود ... بشقاب غذاییشو تو سینک سُر داد و بازم دکمه کتری رو به پایین داد ، ظرف غذایی میشو رو آب کشید و شیر تازه توش ریخت ... یه حبه قند رو دو سه دور توش چرخوند و بیرون کشید ... ظرف شیر رو روی تشکچه میشو زیر اوپن آشپز توی هال گذاشت ... سوت علامت داری به نشونه آماده بودن ظرف شیر برای میشو کشید ... برگشت ... چایی دم کرد و با لیوان و ظرف نقل مغز دار بیدمشکی برد تو پذیرایی ال مانند خونش ... یه پذیرایی که برای یه نفر آدم همیشه بزرگ و درندشت بود و تنهایی رو پر صدا تر تو مخ میکوبید . رو مبلهای پرتقالی راحتی بین پذیرایی و آشپزخونه ، اونجا که فضای خونه الکی پر شده بود تا بزرگی الکی تر رو تو خودش بپوشونه ، لم داد . بارها تصمیم گرفته بود این خونه دراندشت رو عوض کنه ... زیادی بزرگ بود ... زیادی جا داشت ... زیادی برای یه نفر زیاد بود ... برای یه نفر که سالهای ساله همون یه نفره و لاغیر ...
لیوان چای و فلاسک و نقلها رو روی میز کوچیک کنار کاناپه گذاشت . پاهاشو به بالای مبل کشید و دراز کش روی کاناپه ، کوسنی به بغل گرفت و لب تابش رو روشن کرد . چشم چرخوند رو دیوار رو برو ، و زل زد به ساعت بلند چوبی پاندول دار کنج سه گوش دیوار ... ساعت از سه گذشته بود ، دیروز قرارش با امید برای دو بود ... به محض روشن شدن چراغ وایرلس ، چراغ یاهو روشن شد ... خودش بود ، مثل همیشه منتظر ... شرمنده شد . چت باکس امید رو باز کرد ... تو اد لیستش این تنها چراغی بود که همیشه دلش میخواست روشن باشه ... اوه ، اوه ... چقدم که عصبانیه ...
پیام امید حاوی تموم شکلکهای عصبانی موجود بود ... از دو تا سه ، هر یه دقیقه یه شکلک ... خنده ای کرد و نوشت « دیوونه » سند کرد .
مثل همیشه پشت خط بود ... داشت تایپ میکرد ... به ثانیه نکشید جواب اومد : « دیوونه منم یا تو ؟ خانم از خود راضی ... دهنت سرویس ساعتو دیدی ؟ چی کردی ؟ »
میدونست اولین سوالش همینه . اخمش رو تو هم کشید ... هیچی ... نوشت : « هیچی . بازم پاسم دادن به یه جهنم دیگه . تو این مملکت مگه بدون پله پله کردن و کاغذ بازی کار راه میفته ... خسته شدم امید ... بخدا هیچ کاریم پیش نمیره ... نمیدونم تا کی باید به در بسته بخورم . اعصابم داغونه ... »
« مونده نبینمت جیگر ... بیام خستگیتو در کنم ؟ ماساژت بدم ... بوست کنم اوخت خوب شه ؟ حالت سرجاش میاد ها » و یه شکلک خنده بدجنس
« اوی اوی ... شیطون شدیا ! حالی به حالیم نکن که مختو تو دهنت میریزم ... دیوونه بیای که حال من بد نیست ... حال من از اینهمه تنهایی بده ... امید ، خیلی تکم ... خیلی کفم ... بخدا بریدم ... »
« ای بابا ... تو دوباره اشکت اومد دم مشکت ؟ عزیز دلم ، خانمم ... قربونت برم جیگر طلا ... آخه چرا اینقد غصه میخوری ؟ سر هر چیز الکی تو میخوای دهن خودتو رسما آباد کنی ؟ »
« امیددددد ... از تو دیگه انتظار نداشتم ... هر چیز الکی ؟ آخه کدومشون الکین ؟ ها ؟ بجز زندگی من ؟ بجز خوشیهای من ؟ بجز خنده های پر صدام ؟ بجز هر چی که دارم و عالم و آدم حسرتشو میخورن و من خودم عقم میگیره ازشون ... تو میدونی ؟ میدونی تا کی باید محکوم بمونم ؟ تو این قفس ؟ زندونی ... »
« اوی اوی اوی ... نداشتیم ها ... کدوم قفس ؟ کدوم زندون ؟ خانم که از سر صبح تا غروب الکی خوشه ... چی خواستی که نداشتی ؟ کجا خواستی که نرفتی ؟ چه حالی خواستی که نکردی و ضد حالشو خوردی ؟ »
« اوی امید ... کدوم حال ؟ تو از من عشق و حال دیدی ؟ چی داشتم ؟ چی داشتم که خواستمش و داشتمش ؟ بخدا این قید و بند داغونم کرده ... له ام کرده ... »
« کون لق قید و بند ... تو حالتو بکن ... »
« ای بابا ... دوباره که گفتی ... بخدا از بس روزی صد بار این یه جمله رو تکرار کردی افتاده سر زبونم ... به هر کی میرسم میگم ... دهن سرویس حرف زدنم شده کوپ خودت ... حالم کجا بود ؟ » و لیوان نیمه سرد چای رو به لبش نزدیک کرد ... یه نقل تو دهنش هول داد و یه قلپ روش ...
« بلا ... همین یه چیو ازم دریافتی ؟ من که از سر صبح تا شب کلی چی یادت میدم ... خوباشو نمیچسبی ، اینو چسبیدی ؟ میخوای حال کردن یادت بدم ؟ اساسی »
« چرت نگو امید ... بعضی وقتا خیلی هات میشی ها ... جلوتو نگیرم تا صبح میخوای پرت و پلا بگی ... »
و خنده ای کرد و لبی گزید و نوشت : « حالا اگه عرضشو هم داشتی یه چی ... تو که از منم بیعرضه تری »
سه تا شکلک خنده و پشت سرش ، امید که نوشته بود : « خو من هی میگم بیام تو نمیذاری عرضه نشون بدم ... لامصب بعد اینهمه سال هنو تو کف یه عکستم ... وب که بخوره تو سرت »
« اووووف ... دوباره برنگرد سر بحث همیشگی ... اگه با تو موندم ، اگه دل بهت بستم ، اگه عاشقت شدم ، همش بخاطر همین یه ریزه تقدسیه که بین خودمون نگه داشتم ... وگرنه تو هم مث بقیه ول معطلی ... »
« آخه گلم ... تو که منو دیوونه کردی ... لب چشمه میبری و تشنه برمیگردونی ... تا کی عشقم ؟ تا کی ؟ اگه اقلا اینهمه دوا درمون میکردی و یه ریزه هم به حرفای این روانشناسای دیوونه تر از خودت گوش میدادی و یه حال و حولی میکردی و یه خورده ریلکس میشدی هم که هیچ ، تو که فقط حرفشو میزنی ... تا حالا شموردی چندتا ؟ »
« هر چندتا امید ... تو بگو یه میلیون ... بابا نمیتونم ... بخدا نمیتونم ... »
« جواب نامه اش نیومد ؟ »
« نه بیشعور کثافت ... ایشالا به خاک سیا بشینه ... ایشالا به زمین گرم بخوره ... تا کی میخواد بلاتکلیف لنگ در هوا ولم کنه ؟ به جون تو اگه همین امروز تن لشش رو از زندگیم شوت کنه بیرون ، مطمئن باش نامردم اگه ندوئم تا اون سر دنیا دنبالت ... »

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
« ای وای من ... مردی ؟ » و یه شکلک خنده
« کوفت ملا لغتی ... تو هم وقت گیر آوردی ؟ » و خمیازه ای کشید و باز تایپ کرد : « امید من یه چرت بکپم ؟ خوابم میاد ... غروب با بچه ها دور دور بازی داریم ... شاران هوس کل اندازون کرده ... »
« نه عشقم برو بخواب ... دو ساعت نشستیم تو کف تا جنابعالی تشریف فرما شی ، حالا هم خوابتو برام آوردی ... مث اینکه صابونم بود صابونای قدیم ... اقلا به دلت میزدی یه چی مشد ... حالا با کیا میرین ؟ »
« سروش و سیا ، نیوشا ، شاران ... منم و دیگه نمیدونم کی ... حس نداشتم از شاران بپرسم »
« خوش بگذره ... سیا هنو تو نخته ؟ »
« اون کی سر نخو ول کرد ؟ آره ... ولی نخ گیر ما خرابه ... از اول هم خراب بود ... از همون باری که بیهوا اومد بوسم کنه ، کشیدهه رو خورد ، هنو از رو نرفته ... »
« خو بسکه خری ... بچه خوشکلم که هَ ... پول مولشم که پارو آسانسور بالابر داره ... خو دِ مرگ میخوای پاشو برو گیلان ... »
« نمیتونم ... بابا نمیتونم ... بوی دهنش حالمو بهم زد ... بوی تنش واویلاست ... ریختش به دلم چنگ نمیزنه ... حسی بهش ندارم ... من برم بخوابم ... تا شب خو ؟ »
« خو ... برو خوش باش ... اقلا تو خواب یه ماچی از اون لبات بم بده ... »
« کوفت پسره ی هرزه ... بای »
« بای »
لب تاب رو از رو پاش هول داد پایین ، حسش نبود ، درشم نبست ... پاهاشو دراز کرد رو همون کاناپه ، کوسن رو زیر سرش جابجا کرد ... ساعد دست راستش رو زیر سرش از سمت چپ گذاشت و سعی کرد به پهلو ، همونجا بخوابه ...
چشم که باز کرد ، آفتاب کم رمق و مایلی از درز پرده به داخل میتابید ... بیشتر شبیه هیچ بود تا آفتاب ... ولی نمیدونست که چرا خورشید وقتی داره تموم میکنه از همیشه تیز و بز تر میشه ... دقیقا تیزیش از درز پرده صاف میفتاد تو چشماش ... با رخوت از روی کاناپه بلند شد و چین و خمی به اندامش داد . دستش خواب رفته بود و پاش بخاطر بالا رفتن از دسته کاناپه ، زق زق میکرد . بازم میشو رو جای کوسن نرم تو بغل گرفته بود ، گربه لوس و ازخود راضی رو بجای خودش رو کاناپه گذاشت و بلند شد .
چیزی به اومدن شاران نمونده بود ، تند ولی بیحوصله پرید تو حموم ، دوش ولرمی میتونست رخوت و خستگی سگ دو زندنهای امروزش رو از تنش بیرون کنه . موهاشو با بدبختی از رستنگاه ، آخرین مدل گیس باف زیگزاگی ، بافته بود ... با اون مش گندمی به صورت سبزه و پهن و کشیده اش میومد ، لازم نبود فعلا بشورشون ... تند تند گربه شور کرد و حوله به دور خودش پیچید ... دستش رو تو شاینینگ مو زد و کشید به موهاش تا براق تر بنظر برسن ... دو سه تا گیره جینگیلی نگین دار فیروزه ای لا به لای گیس بافهای جلوی موهاش زد ... دم موهاشم همچنین ...
تاپ کیپ فیروزه ای ، یه شورت فیروزه ای که از پشت کمر یه پاپیون بزرگ میخورد و روش یه جین خوشرنگ فاق کوتاه دم پا کلاسیک با یه مانتو کوتاه سفید نخ نما ... مطمئن بود پاپیون فیروزه ایش از زیر مانتو پیداست ... همینطور خط تاپش که تا روی گودی کمرش بود ... همینطور پرساژ آویز بلند تتانیوم نگین دار ایتالیایی اصل کار شده رو نافش ... و صد درد صد تاتو روی استخون نشیمنگاهش که میفتاد بالای پاپیون فیروزه ای رنگ ... یه آرایش براق فیروزه ای و نقره ای با رژ مات صورتی رنگ که پوست سبزه اش رو جذاب تر و براق تر میکرد ... از اینکه برونز خدایی بود ، جای شکر داشت براش ... صندل فیروزه ای انگشتی پاشنه تختشو از توی کمد بیرون کشید ... قدش اونقد بلند و کشیده بود که هیچوقت در خودش نیازی به بالا رفتن تصنعی چند سانتی پشتیک دار نمیدید ... اینم یکی از ارث و میراثهای بجا مونده از پدرش بود ... چقدم که ژنش قوی بود و غالب ...
وقت رسیدن شاران بود ... تا حالا دو تا اس داده بود که نزدیکه ... عطر 212 مسی رنگش رو (6C)روی خودش تقریبا خالی کرد ... یه دستبند تزئینی فیروزه ... از اتاق که زد بیرون ، طی یه تصمیم آنی برگشت ، باید وقاحت و به حد اعلا میرسوند ، شاید آرومتر میشد ... شایدم بالاخره این جذابیت یه تکونی به ناچاری خسته کننده اش میداد ... نگین موقت مدل ستاره ای رو از روی کنسول آرایشی برداشت و روی دندون نیش سمت چپش ، تو فک بالایی ، کوبید ... لبخند زد ، دندونهای نیمه درشت و مرتب و سفیدش زیر اون رژ مات بیشتر به چشم میخورد ... مطمئنا برق نگینهایی که از جا به جای بدنش به خودش متصل کرده بود ، تو شب چشمکهای بیشتری میزدند ... واقعا تعجب میکرد : مردها جدا چه احمقایی هستند که از این چیزا خوششون میاد ...
خوب میدونست شکار خوبیه ، ولی هیچوقت شکارچی خوبی نمیشد ... از این تکرارهای بی تنوع خسته کننده متنفر بود ... متنفر تر از اون ، زندگی بیهیجان و تغییر ناپذیری که دچارش شده بود ... دچار یعنی عاشق ... کی گفته ؟ ... زشت ترین و بی ربط ترین جمله ادبی بود که شنیده بود ... از کی و چرا ، مهم نبود ... مهم تر از همه این بود که نه اون عاشق بود و نا این دچاری بیمار نما ، نشونی از عشق تو خودش داشت ... گیرم درست ، ولی کو معشوقی که دچارش باشه ؟ ... اون فقط دچار بود ... بی هیچ گناهی ... بی هیچ دلیلی ... شایدم تنها دلیلش بنتی بودنش بود ... دختر بودن ! حتی بی اینکه دختر باشه ...
و این یعنی مرز سقوطی که با بیگناهی و بی دلیلی تموم یه عمر بود که روی لبه هاش تک و تنها قدم میزد ... گاهی گرایش به اون ور مرز داشت و گاهی ناچار از موندن تو حد و حدود خودش این ور مرز ... تو کار خودش مونده بود ... به امتحان الهی و مسائل فقهی و باورهای اجتماعی و اصل و اصول بنیادی و پایه گذاری فرهنگی و این چیزها عقیده راسخی نداشت ... اون فقط به یه چیز عقیده داشت ، اونم افتادن تو منجلابی به اسم زندگی سگی ، بدون هیچ محرک درونی ای ... بی هیچ تمایلی از جانب خودش ...
روزها و هفته ها و ماهها و سالها ، بارها و بارها فکر کرده بود : چرا ؟ چرا من ؟ به کدوم گناه کرده و نکرده ؟ و بازم در جا زده بود ... ناتوان از جوابهایی که میتونست باشه ولی نه همون خدا ، نه همون فقه ، نه همون اجتماع و نه حتی اصل و اصول بنیادی و پایه گذاریهای فرهنگی جواب درستی براش نداشتند ... جز اینکه این سرنوشت توست که برات رقم خورده و تو مجبوری اونو بپذیری و بگی خدایا شکرت ... و گاهی در عالم پر تعجب خودش میدید که بارها و بارها از ته دل گفته : خدایا شکرت ... شکرت بخاطر همه اونچه که به من دادی و حقی که برای زندگی از من گرفتی ... بخاطر دارایی در اوج تنگدستی ...
دوستای خوبم ... لطفا تو صفحه نقد داستان شرکت کنید و نظر خودتون رو در همین ابتدای کار نسبت به نحوه نگارش و روند داستان و زبون روایتی داستان و نثر اون بهم بگید ... من قصد خود سانسوری ندارم ... دلم میخواد حقیقی بنویسم و حس یه زن رو اونجور که هست به نمایش در بیارم ... اگه گاهی از خط قرمزها میگذرم ، معذرت میخوام ... تو عالم حقیقی خط قرمزها کمرنگند ... من نمیتونم پیداشون کنم و ازشون نگذرم ... دیدنی نیستند ... فرقی نمیکنه که این زن ، از چه قماشی باشه ، مهم اون حسیه که داره ... میخوام حسی واقعی القا کنم و دوست دارم از راهنمایی های ارزنده شماها با خبر باشم ... این تجربه اول من از دانای کله و نمیدونم بتونم از پسش بر بیام یا نه ... ولی خوب سبک خودمه و جدای از سبک نوشتاری داستانهای قبلیم نیست ... یه مقدار خیلی زیادیش تو محیط چته ... خواهش میکنم نظرتون رو در این مورد هم بگید ... درمورد یه عشق مجازی ...
***
با شاران ، از خیلی پیش تر از اینها دوست بود . از دوران خوشی به نام نوجوانی ... شاید برای پانتی ، بچگی و نوجوانی معنای خاصی بجز درد رو القا نمیکرد ، ولی نه وقتی که در کنار شاران بود ... شاران دختر آزاد و خود ساخته ای بود ... پدرش تو آلمان ، پزشک معتبری بود و مادرش ایران و همکار و دوست مادر پانتی ... اگر چه پدر شاران ، تقریبا نیم بیشتر سال رو ایران نبود ، ولی این دلیلی بر ترک خانواده اش نمیشد و پانتی نمیدونست که چرا شاران و مادرش و یا در حقیقت ، دکتر الهی ، دوست نداره که اونها ساکن آلمان باشن و در کنار هم خانواده ای کامل رو تشکیل بدن ... اعتقادات خاصی داشت و مهمترینشون این بود که شاران هر وقت شوهر کرد میتونه همراه شوهرش از این کشور خارج شه و نه تا وقتی که مجرده ... شاران همیشه نظریه پدرش رو به سخره میگرفت و عقیده داشت : من اگه بخوام ، میتونم تو ایران هم هر کاری بکنم ، دقیقا مث همین الان ... بابام عقاید پوپولیستی داره ... ولی در کل ، همیشه تابع نظر پدرش بود و در نهایت به عقاید اون احترام میذاشت ...
سیا ، یا همون سیاوش ، همکار و هم دوره ای پانتی بود ... شیمی کاربردی خونده بود و از روز اولی که پانتی به جای پدرش ، به استخدام شرکت نفت دراومد ، با هم آشنا شدن ... از همون اوایل سعی کرده بود همه طوره به پانتی نزدیک بشه ... در کل پسر جلفی نبود ... نه در حد سروش ، برادر کوچیکترش ... وضع مالی خوبی داشتن که اون رو از کار کردن بعنوان زیر دست معاف میکرد ، ولی سیا تشنه قدرت بود و حس برتری طلبی اونو وا میداشت که تو همون شرکت نفت سخت کار کنه و خودش رو به مدارج عالی سازمانی برسونه ... عشق رئیس بودن داشت ... سرعت رو دوست داشت و این تنها نکته مثبتی بود که پانتی رو به سمت خودش جذب میکرد ... سروش یه شرکت بزرگ و پر قدرت بساز و بفروشی داشت که تو سرمایه و سودش با سیا شریک بود ... شاران یه جورایی با سروش تیک میزد ... نه اونجوری که انتهاش ختم به خیر بشه و کارشون به ازدواج بکشه ... ولی خوب ...
مادر شاران ، گرچه با مامان پانتی رفاقت داشت ، ولی از نظر اخلاقی زمین تا آسمون توفیر داشتن ... هر چه که مامان شاران ، عاشق و دلبسته دکتر الهی بود ، مادر پانتی از همون اول دچار عشق یه طرفه ای به مهندس فرید یگانه ، مهندس پایه بلند شرکت نفت ... بابای پانتی بود ... پانتی از پدرش تنها خاطره ای محو داشت ... اون روزهای زود گذر بچگی ، تنها خاطره ای کمرنگ بودن که خاطره ای پر رنگ تر از ده سالگیش ، همه اونها رو چال کرده بود ... مادر پانتی پرستار بود و همین شب کاریها و شب خونه نیومدنهاش ، از روز اول باعث ایجاد حس عدم اعتماد بین خونواده پدریش به اون شده بود ... و در آخر ، این پانتی بود که نتیجه میگرفت ، حق با خانواده پدریش بوده ! پرستاری که سالی یه بار با یه دکتر تیک میزد و خیلی زود شریک اتاق خوابش رو عوض میکرد ... حتی قبل از اینکه مهر بیوه گی به پیشونیش بخوره ... قبل از اینکه مهندس یگانه سر کار دچار سکته قلبی بشه و در سن سی و شش سالگی دار فانی رو وداع بگه ... حتی قبل از اون ، خودش رو از قید و بند مسئولیت پذیری اون زندگی راحت کرده بود و مهر مطلقه بودن رو با جون و دل به پیشونی نشونده بود ... و بعد از اون ، با دومین مهر طلاقی که به شناسنامه اش خورد ، این مهندس یگانه بود که قلبش تاب نیاورد و سکته رو زد و در جا مرد ... مرد و با مردنش سرنوشت پانتی رو به بنتی تغییر داد و از دخترک ظریف و برگ گلش ، اینی ساخت که الان هست ... پانتی همیشه و همیشه ، چه تو ذهن ، چه در ملا عام ، مادرش رو به خیانت کاری و دق دادن باباش محکوم کرده بود ... گرچه همیشه و همیشه ، این پدرش بود که در ترازوی وجدان ، وزنش سبک تر بود ، ولی در واقع ، هرگز نتونست منکر این حقیقت باشه که این پدرش بود که سرنوشت اونو براش به ارث گذاشت ... پدری که رفت و حضانت پانتی رو تمام و کمال به پدر بزرگ پانتی سپرد ... از اون روزهای پر درد و سخت ، پانتی همیشه زود گذر رد میشه و سعی میکنه هرگز به یاد نیاره که کی بود و چه بر سرش گذشت ... چجوری سرگذشتش تو بلاتکلیفی محض معلق موند و اونو از همه چی محروم کرد ... هر چند که طی جلسه های روان درمانی ، بارها زیر نظر روانشناسای مختلف قرار گرفت و مجبور شد ، ذره ذره خاطرات آزار دهنده اون روزها رو زیر و رو کنه و از نقطه کور مغزش خارج بکنه ، ولی با این حال ، باز هم سعی در پاک کردن تموم هر چه که متعلق به اون پنج سال جهنمی بود ، داشت ... پنج سالی که به نکرده ترین گناه ، هست و نیست و از همه بالاتر آزادی رو از اون سلب کرده بود ... همیشه سیاه ترین خاطراتش متعلق به همون پنج ساله ... خاطراتی که پس از اون هر چه دیگران ! سعی در کمرنگ کردنش داشتند ، نشد که نشد ... پانتی بنتی شد و هرگز نتونست به خودش برگرده و از نو بچگی کنه ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۲

« من الان به مرز پوچی رسیدم ... دقیقا به ته ته ته هیچ ... »
« دوباره که حرف خودتو زدی ... رو چه اساسی به این نتیجه رسیدی ؟ تحت تاثیر چه حسی ؟ »
« فلسفی نشو لطفا ... »
« تو داری بحث رو فلسفی میکنی ... این تویی که نمیدونی از زندگی چی میخوای ... »
« من دقیقا میدونم از زندگی چی میخوام ... این تموم دنیا هستن که نمیتونن منو درک کنن و فک میکنن چون نمیتونن من و خواسته ها و نیازهامو درک کنن ، یعنی من سردرگمم »
« نیستی ؟ »
« هستم ، منکرش نمیشم ... ولی نه به اون معنی ای که اونا فک میکنن ... من سردرگم این بودن خودمم ... از اینی که هستم ، دل خوشی ندارم »
« خوب تو میخوای با یه مرد تجربه داشته باشی ... این دقیقا خواسته توئه ... »
« نه ... چطور میتونی اینقدر وقیح درمورد من فک کنی ؟ شاید من اگه یه دختر آزاد با فکر و دست و پای آزاد بودم ، تا صد سال سیاه هم نعشم رو روی دوش یه مرد نمینداختم ... ولی نیستم ... آزاد نیستم ... و همین نداشتنه که منو به اینجا رسونده ... مریضم کرده ... عصبی شدم ... »
« این که مامانت بازم شوهر کرده و بازم یه تجربه جدید داره و تو نداری ، درگیرت کرده ؟ »
« نه دیوونه ... این چه حرفیه که تو میزنی ؟ کار اونو به یادم نیار که واقعا هنو تو شوکم ... چطور یه زن میتونه اینقد راحت بغل خوابشو عوض کنه ؟ »
« مگه کار غیر شرعی کرده ؟ »
« کار غیر شرعی نکرده ، ولی عرفی اونم از نظر عرف من چرا ... میدونی این یکی چندمیه ؟ »
« تو از اینکه اون میتونه آزاد باشه و از این آزادی به این نحو استفاده کنه در صورتیکه تو توان انجامش رو نداری ناراحتی ؟ تو حسرت دقایقی که اون زیر دست و پای یه مرد جدیده رو میخوری ؟ »
« خفه شو امید ... چطور میتونی اینقد زننده درمورد من فکر کنی ؟ من لخت و عور جلوی تو نشستم ، خودم رو تا تونستم بدون پوشش به تو یکی نشون دادم ... »
« کو ؟ ... من که نمیبینم ... چرا تله پاتی میکنی و میخوای به من تلقین کنی ؟ جیگرم رو با این حرفت کباب کردی » و یه شکلک تعجب و در کنارش شکلک کشیدن مو و بعدش گریه ...
« لوس نشو امید ... لطفا جدی باش ... نذار فک کنم تو هم یکی هستی برای تلف کردن وقت ... بذار راحت شم ... بذار این عقده ای که تو گلوم گیر کرده ، این سیب بزرگی که برام زیادی بزرگه رو یه جوری از تو گلوم بکشم بیرون ... بذار راحت شم امید ... لا اقل تو درکم کن ... »
« من که درکت میکنم عزیز من ... آخه گلم نمیذاری که پاشم بیام از اینهمه حس نفرت انگیر تنهایی درت بیارم خودم هم به یه نون و نوایی برسم » و یه شکلک بدجنس
« امید شوخی نکن ... میخوای شوخی کنی لطفا شوخیهای مزخرف مثبت هیجده نکن ... بذار راحت تر بتونم حرف دلمو بهت بزنم »
« ای بابا ... دروغگو بودی ؟ تو که الان باید 24 رو داشته باشی ، نکنه یه دختر لوس جفنگ 14 ساله ای که ادای 24 ساله ها رو درمیارن ؟! ها ؟! » یه شکلک علامت سوال دار و یه شکلک تعجب ...
« با این حرفها نمیتونی منو از اون حس و حال خرابم بیرون بکشی ... جدی میگم ... مطمئن باش که اینجا حتی یه لبخند ابلهانه هم از من نمیبینی ... چون به شدت عاصی شدم »
« خو از اول تعریف نمیکنی که من درک درستی از شرایط عصبیت داشته باشم و مثل میشو به پر و پاچه ات نپیچم و تو هم مثل فرهاد بیچاره به پرو پاچه ام نچسبی و گازم نگیری » و یه شکلک ترسیده
« یعنی من سگم ؟ خیلی پستی امید ... شوخی شوخی هر چی دلت خواس میگیها »
« ای بابا ... بیخیال ... نمیشه اسم فرهاد رو پیش تو آورد و تو یاد گاز گرفتن نیفتی ، بعدم بهت بر میخوره ... خو ببخشید حالا از اول راس و حسینی بگو ، منم سراپا گوشم با علیا مخدره ست ... » یه شکلک دهن زیپ کشیده ...
« خوب چی بگم ؟ از کجاش شروع کنم که واقعا بتونی حس الان منو درک کنی ؟ »
« تو بگو ... درکش با من ... » و یه شکلک خنده موذیانه
« بخدا داغونم امید ... رفته شوهر کرده رشوه برام فرستاده ... »
« نه دیگه جر زنی نداریم ... قرار بود از اول بگی ... از همون شب که رفتی گل گشت و بعدم دیگه حاجی حاجی مکه و یادت رفت یه بدبخت بخت برگشته ای اینور دنیا منتظر یه تماس جنابعالیه ... از همون شب که تا امشب منه بدبخت رو میخ کام کردی و از پاش جم نخوردم ... از همون چهارشنبه آخر هفته که طبق قرار باید تا صبح سحر با هم میچتیدیم و فراموشم کردی و منو با هزار تا فکر و خیال گذاشتی تو خماری ... از همونجا بگو »
« اوه ... چقدم که توپت پره ... در ضمن اون پنجشنبه قرار بود برم سر کار که نرفتم ، یعنی اینقد داغون بودم که نرفتم »
« خوب ؟ »
دستی بین سبد گوجه سبز کرد و یه دونه برداشت و نمکی کرد و گذاشت تو دهنش و نوشت : « خوب به جمال بی نقطه ات ... اون شب که هیچ مگه گفتنم داره ؟ این روزا به هر کی میرسی یا نئشه ست یا مسته ... بین یه مشت از ریشه خراب ، چی بود که قابل توجه باشه ؟ همه این روزا یا شیشه میکشن یا قرص میخورن ... یا آرتام یا دیازپام ... بین اینا چی هس که برات تعریف کنم ؟ »
« همونا برام مهمه ... من از همونا میخوام بدونم ... اینا کین پانتی ؟ تو کجایی ؟ بین این آدما چی میخوای ؟ هیچ فکرشو کردی ؟ »
ترشی گوجه لبهاشو جمع کرد و اخمشو غلیظ : « میخوای چی بگم الان دقیقا ؟ تو فک کن خود زنی ... »
« خود زنی یا خود فروشی پانتی ؟ »
اشکی بی صدا از گوشه چشمش چکید : « امید ... تو دیگه چرا این حرف رو میزنی ؟ من اگه قرار بود اینجور آدمی باشم ، خیلی وقته پیش ، دقیقا از چهارده سال پیش شروع میکردم ... بسترشم برام آماده بود ... »
« آی گفتی بستر خوابم گرفت ... قربون اون بستر بشم ... بیام ؟ »
« لوس نشو جدی باش »
« خو باشه ... چرا میزنی ... بچه که زدن نداره ... خواستم اشکاتو خشک کنم ... بگو عزیزم »
« تو با این پارازیتات میزنی تو راه گوزم نمیذاری حرف بزنم ... »
« بی ادب نشو خانم مهندس ... جلسه رسمیست ... حالا یک دو سه ، جدی شروع کن نکته به نکته مثل همیشه ... با جزئیات »
« خوب ... شاران که بود ... سیا و سروش هم که مثل همیشه بودن ... »
« خوب ؟ »
« نیوشا و مارال و مانی و افی و نازدارم بانو خانم پری خپلک هم بود ... سیا یه فراری قرمز گرفته ای حالی میده توش نشستن »
« از اصل مطلب دور نشو ... بعد ؟! »
« هیچی از در خونه که زدم بیرون ، اول خواستم با ماشین خودم برم ، طبق یه تصمیم آنی ، دیدم با شاران دو نفره بیشتر تر خوش میگذره ... اولین کاری که کردم شاران رو شوت کردم اونور و خودم نشستم جاش و یه گاز دادم رفتم تا ته خیابونو یه دستی کشیدم که جیغ شاران دراومد ... یه پیرمرده هم بود یه مشتی لیچار بارم کرد ... » شکلک از غنده غش کرده ...
« کوفت ... ظرفیت نداری دیگه ... تو ژیان هم زیادیته ... قرار نبود تو محل از این کارای جلف نکنی ؟ ... بعدش ؟! »
« اَه ... حالا هی بزن تو ذوق بچه ... بعدم بگو جزء به جزء بگو ... تو هم ظرفیت جزئیات رو نداریها »
« خو بعد ؟! »
« حالا چته عصبی میشی ؟ ... بعدش هیچی دیگه روندیم سمت اتوبان کرج ... بعدم انداختیم تو جاده و یه هیاهویی راه انداختیم که بیا و ببین ... هر ماشینی از کنارمون رد میشد دستشو میذاشت رو بوق و از اون فحشای خوار مادری با زبون ماشین میکشید به ما ... »
« خو ؟! »
« خو هیچ دیگه ... ببین اگه ظرفیت نداری نگم ها ؟! »
« تو بگو ... به من کاری نداشته باش ... بعد ؟! »
« بعد دیگه هیچی روندیم رفتیم سر پاتوق ... »
« سیا هنو تو نخت بود ؟ ... کاری نکرد ؟ حرفی نزد ؟ »
« آی آی آی ... ببینم ... الان من چراغ نارنجیم روشن شد ... تو داری غیرتی میشی ؟ »
« میخوای سیب زمینی باشم ؟! »
بند دلش باز شد ... صدای قلبش بلند شد ... همیشه وقت و بیوقت غیرت امید ، اونو به مرز جنون میرسوند ... یه چیزی بین این رابطه مجازی بود که اونو به زندگی وصل میکرد ... به گاه و بیگاه بودن ... لبشو به دندون گرفت : « منظورم این نبود ... خوب برام لذت بخش بود ، یه مرد باشه که حواسش به کارام هس ... امید ؟! »
« جونم ؟! »
بازم دلش لرزید ... پنج سال شب و روز ... پنج سال وقت و بیوقت ... پنج سال تموم تنهاییاش با امید پر شده بود ... از جیک و پوکش با خبر بود ... نمیدونست چرا ؟ ولی همیشه از اینکه مثل یه شاگرد خوب بشینه و برای امید ریز ریز کارهاشو تعریف کنه خوشش میومد ... زیاد از امید نمیپرسید ... ولی زیاد براش میگفت ... میخواستش ... حتی اگه با این خواستن زانیه به حساب میومد ، باز هم براش مهم نبود ... عشق به این مرد ندیده و نشناخته تو تار و پود بدنش بافته شده بود ... تو نفس به نفس ، نفس کشیدنهاش ...
« امید منم عشق میخوام ... منم تجربه عاشق شدن رو میخوام داشته باشم ... منم دلم میخواد برسم به سر صف و عاشق شم ... کی نوبت من میرسه ؟ منم دلم میخواد یه تصوری از مرد آینده ام داشته باشم ... ولی من حتی نمیتونم تصوری از آینده خودم داشته باشم »
« خوب چرا به اون فک نمیکنی ؟ چرا اجازه نمیدی بهش فک کنی ... چرا خودت رو اینقد عذاب میدی ؟ شاید اگه یه فرصت بدی ، یه فرصت دوباره ، بتونی بهتر باهاش کنار بیای ... چرا با خونواده پدریت کنار نمیای ؟ شاید چاره ای برای حل مشکلت داشته باشن »
« اولا که لطفا اصلا و ابدا حرف اونا رو نزن ... خودت میدونی که چقد عصبی میشم ... اونا اگه آدمای درستی بودن و عقاید درست ودرمونی داشتن ، الان اوضاع من به این ریخت بی ریخت در نمی اومد ... دوما ؛ من میخوام عاشق باشم ... مث همه دخترای دیگه ... جرمه ؟ گناهه ؟ میدونم ، ولی دست خودم نیست ... اینهمه سال تو دانشگاه ، هر روز یکی جلو راهم سبز شد که میتونست حس خوبی بهم بده ... که میتونست بند دلم رو بلرزونه ... که میتونست اون فرصت رو در اختیارم قرار بده ... که من همه رو پس زدم و یه قفل بزرگ رو قلبم نشوندم ... ولی آخه تا کی ؟ تا کی میتونم صبر کنم ؟ وقتی پیر شدم ؟ وقتی دندونام و موهام یه رنگ شدن ؟ وقتی از وقتش گذشت ، اون موقع برم عاشق کی بشم ؟ مگه پسرای دنیا میمونن منتظر من تا ببینن آخر و عاقبتم چی میشه و بعدش بیان عاشقی کنن با من ؟ من دلم میخواد آزاد باشم تا هر موقع هر فرصتی ، هر کی که دلم رو لرزوند ، جواب لرزشهای قلبم رو بدم ، نه بشینم و کاسه چه کنم دست بگیرم ... نه عقده همه اینا رو به دلم بنشونم ... مگه من چیم از مامانم کمتره که هر روز عاشقه و فردا فارغ ؟ مگه من چیم از اون کمتره که بعد بابام فرصت عاشقی رو از دست نمیده و از هر فرصتش تا میتونه استفاده میکنه ؟ شاید منم اگه ترس از خانواده نداشتم ، تا الان پام سریده بود ... اگه نمیترسیدم که شبونه بریزن اینجا و سرم رو بذارن لب جدول تو خیابون و گوش تا گوش ببرن ، شاید الان خیلی کارا کرده بودم ... »
« اینجور نگو پانتی ... تو منو با این حرفات میترسونی ... از این فکرات میترسم ... مگه اینهمه سال بهت بد گذشته ؟ مگه نخواستی تهران باشی و فرستادت ؟ اونم با اینهمه مخالفتها ؟ با اون همه سرسختیها ... مگه نخواستی بری دانشگاه و رفتی ؟ مگه نخواستی از مامانت جدا زندگی کنی و کردی ؟ مگه نخواستی آزاد بگردی و گشتی ؟ مگه برات خونه و ماشین نخرید ؟ مگه تا تونست برات پول نفرستاد که محتاج غیر نباشی ؟ »

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
« ببین ... داری آنارشیست بازی درمیاریها ... بابا جان به چه زبونی بگم ؟ من دلم چی میخواد ؟ من نمیتونم ، نمیتونم برگردم تو اون خانواده و صبر کنم تا همون دیدی که به مامانم داشتن به منم داشته باشن ... از نظر اونا یه دختر فارس ... توجه کن ! حتی فارس ، نه هم تهرانی ... یعنی خراب »
« خوب تو این حس رو به اونها القا نکن ... تو تقویتش نکن ... تو ثابت کن که خون بابات تو رگهات جاریه ... کار سختی نیس ، هس ؟ »
شارژر لب تاب رو از زیر پاش رد کرد و زد تو برق ... شارژ رو بهش وصل کرد ... خودشو رو تخت دو نفره اتاق خوابش جا بجا کرد ... از رو شیکم خوابیدن خسته شده بود ... دست گرفت زیر موهاشو با یه حرکت کش مو رو از دور موهاش باز کرد ... تایپ کرد : « من اصلا از خون بابام متنفرم ... من اینجا دارم خودم رو جر میدم که بشم یه چی که اونها متنفرن ازش ، حتی اگه خودم هم متنفر باشم از خودم ... من اصلا از مثل اونا بودن متنفرم ... از بین اونا بودن متنفرم ... از بلایی که به سرم آوردن متنفرم ... من از دهن شیر فرار کردم و تو همین یه مورد استثنائا متشکر و ممنون اون بیشرف هستم ... بعد تو به من میگی برگردم و دستم رو هول بدم تو دهن شیر ؟ مگه خلم دور از جونم ؟ »
« خل نبودی که دم به دم پیش دکتر روانپزشک نمیرفتی » و یه شکلک ابرو بالا انداز
اخم کرد ... سیم شارژر زیر تنش اذیتش میکرد ... بالشی زیر شیکمش گذاشت و دو پاشو رو تخت از زانو تو هوا برد و تایپ کرد : « ببین ، بازم بهت رو دادم ... کی منو به زور فرستاد دم تیغ این دکترای احمق ؟ خودت ... کی منو هی هول داد که تو روانپریشی داری و باید بری تحت نظر ... خود خلت ... کی منو مجبور کرد هی برم مشاوره و هی گذشته رو زیر و رو کنم تا خودم رو از اون حس آزار دهنده اش بیرون بکشم ؟ خود خود خودت ... حالا حرف حسابت به اینجا رسیده که من خلم ؟ مرسی ... دستت درست »
« ای بابا ، حالا چرا بهت بر میخوره ... خو راس میگم ... از اون روزها میدونی چقد گذشته ؟ بالاخره باید برگردی به اونجا و تکلیف خودت رو روشن کنی یا نه ؟ »
« با کی روشن کنم ؟ بابا بزرگی که بدون اینکه یه دفعه برای من بابا بزرگ بودن رو امتحان کنه ، یه بار فقط برای شفا دست رو سرم بکشه ... بدون اینکه یه بار اسم منو درست به زبون بیاره ، منو به این حال و روز انداخت ؟ منو از خودم گرفت ... منو به پوچی رسوند ؟ اون که خدا رو صد هزار مرتبه شکر مرده ... عموم هم که بیچاره از همون اول ، بد نبود ... الانم نیس ... نه کاری به زندگی ما داشت ، نه دخالتی تو کار من ، همیشه سر سپرده بابا بزرگ بود و الان هم سرش تو آخور خودش گرمه ... خونواده اون احمق هم که ، چی بگم ؟ فرام هم که ... باباشون هم که تا نمرده بود خودشو کنار کشیده و تموم سرنوشت منو سپرده به زار عاشور ، بزرگ طایفه گند بی فرهنگ بی منطقشون و اون شیخ صالح ... اونا هم که منتظرن من دست از پا خطا کنم بریزن سرم و با چماق بکوبن تو ملاجم ... میمونه این وسط اون بیشرف بی غیرت وحشی ... که از نظر من ، حقش همینه که مث خر کار کنه و پولای بیزبونش رو بفرسته واسه من ، منم مث یابو خرجشون کنم و عر عر کنم و اینجا بشینم با تو چت کنم و عاشق تو بشم و دستم از همه جا کوتاه باشه و اونجا بشینم تو جمع یه مشت ارازل و اوباش به ریش اون احمق بخندم ... که چی ؟ که من هر چی بخوام میکنم و اینا دلشون خوشه که من آسه میرم و آسه میام و ... خودش هم که از مردونگی فقط یه چی حالیش بود اونم نشون داد و گورشو گم کرد و رفت ... تو بگو برگردم کجا ؟ اصلا چرا ؟ »
« ولش کن فعلا ... از این بحث خارج شو ، برگرد سر اصل همون مطلب ... این همه آسمون ریسمون بافتی که چی ؟ که ذهن منو از اون گل گشت شبونه دور کنی ؟ نخیّر خانوم ... از این خبرا نیس ... بشین برام صاف و پوست کنده همشو مو به مو بگو ... باور کن گاهی واقعا بحث کردن با تو منو دیوونه میکنه ... »
« خو بحث نکن ... بشین مث آدم حرف بزنیم ... چه لزومی داره یه حرفایی بزنیم که نتونیم همدیگه رو بفهمیم ؟ من اصن نمیدونم چه لزومی داره که اینقد زود از کوره در بری ؟ تو قرار بود بشینی من برات گریه کنم ، تو هم دلداریم بدی ، مث اینکه بر عکس شده ... تو داری بازجویی میکنی و منم دارم حساب پس میدم »
« تو هم مث اینکه دلت نمیخواد من واقعا تو فکرت باشم ... اینکه بشینم اینجا و هر چی تو کردی و هر اشتباهی داشتی ، به به چه چه کنم ، مث اینکه به مزاجت سازگار تره ... من نمیتونم بشینم یه گوشه و ببینم عشقم ، هوشم ، حواسم ، داره دستی دستی خودش رو به بیراهه میکشونه ... من تو ذهن توام ، ولی واقعا و از ته دل دلم میخواد بتونم تنهاییتو پر کنم ... حمایتت کنم ... بخدا تو راه نمیدی وگرنه یه لحظه هم صبر نمیکردم و اراده میکردی ، پشت در خونه ات بودم ... »
« باز تو دوباره جو گیر شدی ؟ دیوونه ، باد به گوششون برسونه که من با یه پسر حرف میزنم ، فقط حرف میزنم ، همین تویی که سنگشون رو به سینه میکوبی ، سرت رو به تخت سینه ات میکوبن ... اینا غیرتشون در همین حده ... »
« خو من که هر راه کاری به تو میدم بر میگردی سر حرف خودت ... نگفتی بعد ؟! »
غلتی زد ... به نظرش فنرهای تخت یه خورده نا آروم تر از همیشه بود ... یه خورده خشن تر ... رو تختی هم اذیتش میکرد ... ناگهانی زبر تر شده بود ... حتی میشو هم که هی میرفت و میومد و هی لیسی به انگشت شصت پاش میکشید هم چندش آور شده بود ... غلغلک خوشایند همیشگی رو براش نداشت ... نه ... مثل اینکه مشکل از خودش بود ... کلافه بود ... سریع تایپ کرد : « من الان میام » و سند کرد ...
راهروی اتاق خواب تا دستشویی به چهار قدم هم نمیرسید ... هول خورد تو دستشویی ... دلش درد میکرد ... شاید از گوجه سبز ها بود ... شایدم از گرسنگی ... شاید هم از چای پشت سر چایی خوردن ... خودش رو روی سنگ توالت ول کرد ... دستش رو چنگ کرد تو شکمش و با مشت فشرد ... با خودش اگه صادق تر میبود ، درک میکرد که این کلافگی و این دل درد ربطی به گوجه سبز و ماست و خیار و سردی گرمی و فنر تخت و لیس پر چندش میشو نداره ... انزجار ، آدمو کلافه میکنه ... فرقی نداره از چی یا از ... مهم حسشه ... هر وقت که پریود میشد ، از خودش متنفر تر میشد ... از زن بودنش ... این چه حسی بود که بهش القا میشد ... اینهمه دختر ، اینهمه زن ... شایدم این حسی بود که مامانش برای القای توجیهی ، از دوست نداشتن باباش ، تو مغزش فرو میکرد ... : وقتی پریود میشدم ، تموم عشقش ته میکشید ... وقتی که نیازم به دستهای گرم و پر محبتش بود ، محبتش ته میکشید ... وقتی که یه پیچش خفیف تو دلم پیچ و تاب میخورد ، دستاش دور کمرم ته میکشید ... وقتی که دلم میخواست از پشت بغلم کنه و منو بچسبونه به خودش و بهم بفهمونه که بازم عشقشم ، اتاقشو ازم سوا میکرد ... وقتی دلم میخواست مثل همه مردای دیگه بیاد پشت در دستشویی و بهم بگه ، عزیزم چیزی لازم نداری ؟ خونریزیت زیاده یا کم ... نوار میخوای ؟ پا که به دستشویی میذاشتم ، از خونه میزد بیرون یا خیلی که بهش بی اعتنا بود ، میرفت تو اتاقش و در رو روی خودش میبست ... همیشه لباسام رو میشست ، ولی وقتی پریود بودم ، از بوی تنم حالت تهوع بهش دست میداد ... دست به لباسام نمیزد ، نجس بودن ... از دستم آب نمیگرفت ... نجس بود ... غذاشو بیرون از خونه میخورد ، غذای خونه نجس بود ... بوی عرقم نجس بود ... حتی از بوی تن عرق کرده پر شه * وتش ... حتی از ... از همه چی براش نجس تر بود ... و من هیچوقت نفهمیدم چرا ...
و حالا این پانتی بود که نمیدونست چرا ... چرا اون حس نفرت از زن بودن رو ، بی هیچ مردی باید تجربه کنه ... احمقانه فک میکرد : حتما امید هم که امروز اینقد بداخلاق و عصبیه از همین بوی نجسیه که من دارم ...
مامانش میگفت : عصبی میشد ... همیشه مهربون بود ، ولی اینجور مواقع ، بجای اینکه من گر بگیرم و عصبی بشم ، این اون بود که عصبی میشد و در و دیوار خونه رو بهم میکوبید و به عالم و آدم فحش میداد ...
و اون که فک میکرد : بابام لابد آدم بی منطقی بوده ...
و مامانش که میگفت : نه همشون همینجورن ، بی منطق و بی فکر ... تو که بدنیا اومدی ، تا چل روز پا تو خونه نذاشت ... خونه نجس بود ... دست به تو نزد ... بوی زن تازه زاییده میدادی ... زیر بغلم رو نگرفت که منو از بیمارستان بیاره خونه ... غد بود و از خود راضی ... هر وقتی که خوب بود ... به درد من نمیخورد ... بخوره تو سرش اون خوبیها ... هر وقت که من بهش احتیاج داشتم ... هر وقت زن بودم ... هر وقت میخواستم از زن بودنم لذت ببرم ، اون به من بی محبت میشد ... اون منو نمیدید ... مهربون بود که بود ... مهربونیش چه ارزشی داشت ، وقتی که من باید یادم میموند که زنم و اون باید یادش میرفت از زن بودنم ... عاشقم بود که بود ... ولی عشقش ، منزجر ترم میکرد از زن بودن خودم ... از اینکه شب به شب باید لباس خواب میپوشیدم و مث بقیه زنهای فامیلشون بزک دوزک میکردم و یه عطر شه ... وانی میزدم و سرمه تو چشام میکشیدم و لذت بهش میدادم و آخرش بجای اینکه بوسم کنه و دست تو موهام بکشه و نازم کنه تا خوابم ببره ... روشو میکرد اونور و حتی زحمت اینکه یه ملافه رو بدن لختم بکشه به خودش نمیداد ... تو تجربه اش رو نداشتی ، نمیتونی بفهمی که برای یه زن ، این لحظات و این توجه ها ، بیشتر از دست پر اومدن مرد خونه به خونه و بیشتر از گُر گُر پول خرج کردن براشون مهمه ... بیشتر از عشقای آبکی براشون مهمه ... وقتایی هس که حس زنانت بهت میگه ، این مرد از تو لذت میبره ... از همه چیزت لذت میبره ... با همین دست کشیدنهای کوچولو ... با همین ناز کردنهای دم خوابت ... با همین نگرانی تصنعی پشت در توالت ... زن نبودی که بفهمی ... زن فقط توجه رو تو اون مواقع میفهمه ... بیشتر میفهمه ... اگه بری تو بازار و دستات پر بشه و خسته باشی و مرد کنارت ، مردونگی کنه و باری از رو دوشت برداره و کبفت رو بندازه رو دوشش و بهش بر نخوره که این کیف زنانست و شاید یکی منو ببینه و به مردونگیم شک کنه ، اینه که عشق رو نشونت میده ... مگه عشق رو چطوری یه زن باید تشخیص بده و ازش لذت ببره ؟ من از بودن با بابات لذت نمیبردم ... اخلاق خاصی که داشت ، اجازه لذت بردن به من رو نمیداد ... من بعد پدرت شوهر کردم ... با یکی مث خودم ... یکی که اگه بهم خیانت میکرد ، ولی دلم خوش بود به عقده هایی که رو دلم نگه نمیداشت ... به اینکه اگه پریود بودم ، بهم پشت هم نمیکرد ، چه برسه به اینکه اتاقش رو سوا کنه ... به اینکه اگه تو خیابون راه میرفتم ، امکان نداشت کیفم رو دوشم باشه و اون دستش تو جیبش ... ولی بابات ، براش از مردونگی به دور بود که یه بار حتی یه بار ... حسرتش به دلم موند ، حتی یه بار هم دوش و هم شونه هم راه بریم ... فک نکن که اخلاقش خاص خودش بوده ... همشون همینجورن ... عادت دارن ، زن باید یه متر ... حداقل یه متر دورتر از مردش مث سگ دنبالش بدوئه ... زن باید بار سنگین خرید رو کول کنه و مرد باید دستش تو جیبش یه متر جلوترش راه بره ... این تازه من بودم ... و بابات ... باید از نزدیک خونواده اش رو میدیدی ...
و پانتی دیده بود ... زنهای پسر عموی باباشو دیده بود که چطور با شیکم براومده ، هن هن کنون ... درحالیکه شیکمشون یه متر جلوتر از خودشون بود ، سینی بزرگی از خورش و برنج و آب و لیوان و شربت و هندونه و سبزی و پیاز رو سر میذاشتن و میبرن برای شوهرشون و وای از اون روزی که یه بار ، فقط یه بار پسر عموی باباش صدای زن پا به ماهش کرده بود و زنش هن هن کنون درحالیکه کمرش تیر میکشید و دلش درد میکرد و سینی روی سر داشت ، دستش رو به کمر گرفته بود و پسر عموی باباش با یه حرکت تند و خشن سینی رو تو شیکم زنش کوبید و با همین کار باعث شد که زن پسر عموی باباش ، وقتی که دخترشو زایمان کرد ، گوش دختره یه خط بریدگی مادرزادی داشته باشه و همین شد بهونه ای برای نحسی اون دختر ... دلش پیچ داد ... دستاش مشت شد ... دردش بیشتر شد ... همیشه که پریود میشد ، این صحنه ها رو بیشتر میدید و بیشتر یادش میومد و بیشتر از زن بودن و بیشتر تر ، زن بودن تو همچین طایفه ای رو به یاد می آورد و درد میکشید ... درد طبیعی زیر دلش ، غیر طبیعی میشد و چنگ میزد و عق میزد و قی بالا میاورد ... زردابه هایی که همگی عصبی بودند ... دردهای عصبی تر ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۳

با همون حال منزجر برگشت به سر جاش ... الان حوصله امید رو نداشت ... حوصله بحثهای فرسایشی ... حوصله بحث کردن سر کرده ها و نکرده هاش ... اونچه که میدونست درست نیست ولی میکرد ... با پافشاری میکرد ...
خانواده خوشبختی بودند ... حداقل تا یه زمانی به خاطر داشت که خوشبختند ... طبقه کمدش همیشه پر از عروسکهای رنگارنگ بود ... عروسک بوبولی ... همون که هی جیش میکرد و هی مامیشو عوض میکرد ... همون که مامان میداد دستش ، بابا میگرفت ... از نظر بابا زشت بود ... بازی با عروسک بوبولی زشت بود ... اون عروسکا مال پسر بچه ها بود ... ولی دوستش داشت ... مامی داشت و می می میخورد ... ولی از نظر بابا ، می می خوردنش و مامی داشتنش مهم نبود ... مهم همون بوبوله بود که مورد منکراتی داشت ... بازی با اون برای یه دختر بچه درست نبود ... نظر مامان دقیقا برعکس بود ... بچه تو سن شیش سالگی تازه داره تفاوتهای جنسیتی رو میشناسه ... خوب بجای اینکه کنجکاویشو روی یه پسر راستکی امتحان کنه ، یه پسر بچه عروسکی ، کنجکاویشو ارضا میکنه ... بچه ست دیگه ... چی میفهمه اونی که تو ذهن خراب و مسموم توئه ؟ ... و بحثی که سر عروسک بوبولی هر بار بالا میگرفت ... و پانتی که معصومانه میموند بین دوراهی که چرا یه دعوا ، اونم سر عروسک مو زرد خوشکل بوبولی مامی دار می می خورش سر گرفته و بابا که بالاخره زورش میچربید و بوبولی رو با شقاوت پرت میکرد از در بالکن بیرون و عروسک زشت رو میداد دستش ...
عروسک زشت ... همون سیاهه ... همون که یه بار از مسافرتی که رفته بودند ، خریده بودند و مامان میگه پشت ویترین روش نوشته بود « خودتی » و تو عالم بچگی نفهمیده بود : چرا خودتی ؟ و الان میفهمید ... معنی این خودتی رو میفهمید ... کالسکه عروسکاش ... همون که هنوزم دارشون ... همون که هنوزم از یه خاطره بچگی دراومده و رفته جزو دکور کنج اتاق خوابش ... خدا رو شکر مامان دختر دار نشده بود که عروسکهاشو ببخشه به دخترش ... اونها مونده بودند ... به عنوان تنها خاطره های کودکی ای که خیلی زود پر کشید و رفت مونده بودند که شهادت بدن ... شهادت بدن که : تو هم روزی روزگاری بچه بودی و بچگی کردی ...
سرش رو چند بار تکون داد ... امید چند سطری هی پشت سر هم شکلک منتظر و خواب آلو فرستاده بود ... زهر خند زد ... تایپ کرد : « من برگشتم ... »
بالش رو به دیوار تکیه داد ... خودش هم به حالت نشسته یا نه ... چمپاتمه جمع شد کنج تخت و لب تاب رو روی زانو گذاشت ... امید تایپ کرد : « کجا بودی ؟ رفتی غذا بخوری ؟ »
خندید ... « نه رفته بودم اتاق فکر »
یه شکلک از خنده غش کرده و امید که تایپ کرد : « اوه اوه ... چقدم که فکر داشتی ... خسته نباشی ... شیکمت چسبید به کمرت خانومی ... چند کیلو لاغر کردی ؟ »
آره راست میگفت ... : بایدم خسته میشد ... از اینهمه فکرهای مسموم تزریق شده زیر لایه های داخلی مغزش ... « امید نمیخوای بخوابی ؟ من حالم خوب نیست ... میخوام بخوابم »و یه شکلک خمیازه
« چته ؟ به خودت رحم نکردی اقلا به سنگ توالت یه خورده رحم و مروت نشون میدادی ... بیام حالتو خوب کنم ؟ »
« نه ... جدی میگم ... دلم پیچ میره ... »
« از اوناته ؟ خطری شدی ؟ » و یه شکلک خنده موذیانه ...
واقعا مردها چقد تو این یه مورد استثناء تیز هستند ... چینی به بینیش داد ... چه حس بدی رو بهشون القا کنه ، چه خوب ، ولی تیزن ... : « نه خره ... مگه هر کی دلش پیچ داد ، از اوناشه ؟ گوجه سبز زیاد خوردم ، دلم پیچ پیچی میشه ... بخوابم خوب میشم ... اوکی ؟! »
« اوکی گلم ... بهرحال اگه از اوناته ، یه هیوسین بخور ... آرومت میکنه ... اگه نه که فقط دلت پیچ پیچی میشه ، اونم مال گوجه سبزها ، یه دی سیکلومین بخور ... اگه اس اس داری هم که برو یه شربت خاکشیر با آبلیموی فراوون بزن تو رگ ... ترجیحا یخ یخی اونم جای ما ... » و یه شکلک مچ گیری ...
« مرسی از توصیهای پزشکیت ... به چند نفر اینا رو توصیه کردی ؟ تجویزای آبکی ؟ عمه زبیده ، عمه بابام ، اون قدیما برام چای فلفل دم میکرد ... زن عمو نرجس هم آویشن میبست به خیکم ... بهرحال مرسی ... » و سند کرد و پیش خودش فک کرد که ای داد بیداد ...
و امید که با موذیگری تایپ کرد : « بخواب گلم ، شبت خوش ... ولی من اگه جای اونا بودم ، برای این دلپیچه های همیشگی ناشی از گوجه سبز خوردنت ، یه ماساژ شیکم و کمر تجویز میکردم و خودم خوب ماساژت میدادم ، مطمئنا دردت تو بغلم زودتر آروم میشد ... نخور گوجه سبزو ... آخه چیه که این دخترها همیشه سال از میوه جات فقط گوجه سبز میخورن ؟ والا ... »
« برو دیگه روت خیلی زیاد شد .. بای »
و بدون اینکه لب تاب رو خاموش کنه ، با یه حرکت خشن ، درش رو بست ... همونجا بالش رو جا بجا کرد و دراز کش شد ... غلتی زد و به حالت جنینی خوابید ... انگشت شصت دست چپش رو توی دهنش گذاشت و چشماشو بست ...
یه حس بدی بود ... نمیدونست چرا ... ولی خوب تو اینهمه سال ، این حس بد رو داشت ... اینکه هر بار میرفت و خوش میگذروند و بر میگشت و بدش اومدن رو تجربه میکرد ... دوست نداشت به امید دروغ بگه ... اما چه میشد کرد ؟ امید زیادی پیله بود ... زیادی میپرسید و زیادی نصیحت میکرد ...
اول اتوبان کرج بودند ... قرار با بچه ها همونجا بود ... سیا دستش رو کشید و بردش تو ماشین خودشون ... شاران قهقهه میزد ... دستش تو دستای سروش چفت شده بود ... با سروش به طرف ماشینش حرکت کردند ... پری خپلک ، لیدا رو تو بغلش گرفت و بوسید ... از لبهاش ... همه خندیدند ... لیدا قهقهه زد ... پانتی چندش وار نگاه کرد ... هنوز با این طرز برخوردهای عادی ! کنار نیومده بود ... پری دست لیدا رو کشید سمت سانتافه نقره ای رنگش ... هم خودش خشن بود ، هم ماشینش ... پانتی حالش یه خورده بد شد ... ولی به روی خودش نیاورد ... نیوشا با حمید و شهرام و کیوان تو یه ماشین چپیدن ... همیشه همینجور بود ، آخر سر هم که ... دست سیا از پشت کمرش رد شد و رو پاپیون فیروزه ای رنگش ثابت شد و به جلو کشیدش و ولش کرد ... کش زیر پاپیون خورد تو کمرش و یه درد خفیف نشوند جاش ... اخم کرد : « هوی وحشی الاغ ... چی میکنی »
سیا قهقهه زد ... کشوندش سمت خودش : « جاش نامیزون بود ، میزونش کردم ... »
عصبی شد ... هیچوقت نمیخواست از حد و حدودی بالا تر بره ، ولی سیا این چیزا حالیش نبود ... همیشه زیاده روی های خودش رو داشت ... قرص میزد ... اینو از حالتاش کاملا متوجه میشد ... چه لزومی داشت که همیشه خودش رو بچسبونه به یه گروه درب و داغون قرصی و وضع ناکوک ! ... « هی یابوی عوضی ... بار دیگه دستت هرز بچرخه ، اونقد میچرخونمش که صدای بز بدی ... حالیته عوضیه حشری ؟! »
سیا خندید ... از اون خنده های بد مستی ... از اونا که اضطراب و تهوع رو با هم به دلت میندازه « جدی ؟! نگو که ترسیدم ... اگه خوشت نمیاد ، دوست نداری ... خوب غلط میکنی بپوشی و بندازیشون بیرون ... مگه بخاطر همین نپوشیدیش ؟ معنی تاتوی ناکجاتو میدونی یعنی چی ؟ دِ لامصب میدونی که زدی ... خودتو احمق فرض کردی یا منو ... »
« خفه شو سیا ... آدم نمیتونه برای دل خوش یه کاری بکنه که یه احمقی مث تو بل میگیری ؟! توهم فانتزی زدی ؟! »
« نه جیگر ... اگه برای خودت بود یا حداقل یه کس خاصی که این مانتو نازک رو روش نمیپوشیدی ... یه گونی جاش تنت میکردی ... من احمقم ؟! »
راست میگفت ... حداقل سیا این یه مورد رو راست میگفت ... ولی نباید کم میاورد ... جلب توجه به همین آسونیها نیست ... جلب کنی و دفع کنی ... سر انگشت بچرخونی و ناز کنی ... نیاز ببینی و رو ترش کنی ... راه ندی و بخندی ... پایه باشی و وسط راه بشکنی و پدر صاحاب اونی که تو رو پایه فرض کرده رو به عزاش بشونی ... خنک بشی و کیف کنی ... تو مخمصه بیفتی و با بدبختی از مخمصه در بری ... نیمه هوش و لایعقل ول کنی و بزنی به چاک ... هم خودش هم شاران ... و اون شب هم همین کار رو کرد ... یه پک از سیگار سیا ... یه نیم پیک از مشروب سروش ... یه نگاه جانانه به حمید که دیگه داشت به اتفاق نیوشا و شهرام و کیوان و یکی دیگه که جدید بود میرفت که بره ... و یه اخم غلیظ و چندش آور به لیدا که دست پری خپلک تو یقه بلوزش زیادی ور میرفت و یه علامت نشونه دار به معنی بزنیم به چاک برای شاران و دِ بدو که رفتی ...
قیافه اش زیادی خاص بود ... به جزء جزء صورتش که نگاه میکرد ، زیبایی خاص و قابل توجهی نمیدید ... ولی صورت پهن و اندام کشیده و رو فرمی داشت ... چشمهای کشیده و پشت چشم بلندی داشت که با ابروهای پرش فاصله مناسبی ایجاد میکرد و جای کار زیاد داشت ... بینیش بد نبود . حداقل بعد از اون عملی که رو قوز ده سالگیش ، در نوزده سالگی انجام داده بود ، میشد گفت طبیعی و رو فرمه ... لبهای سک * سی و درشتی داشت که بر خلاف اکثر دخترهای طایفه اش ، گشاد از حد نبود و یه جا جمع میشد که با خط و خطوطی که گاهی با مدادی ، خودکاری ، خط کشی ... کنج بینی مماس روی گوشه های لبش تست میکرد ، جای مناسبی بود ... چونه گرد و ظریف ... ولی هیکلش رو خودش میدونست که واقعا جذابه ... اندامی کشیده که گودی کمر ، برخلاف باریکیش بیشتر از بقیه جاها تو چشم میزد و باسنی که پهنا و برجستگی خاصی داشت ... موهای مشکی پر کلاغی ای که گاها با تکه هایی از هایلاتهای رنگی ، قیافه اش رو متمایز تر میکرد ... پیشونی بلندی که بر خلاف ذهنیت عام از نشونه اون بر بلندی بخت و اقباله ، تنها نشون دهنده جذاب بودن قیافه اش بود ... یه قیافه اصیل ... نه اصیل عربی ... اصیل اسپانیایی ... و همین دلیلی بود برای قپی در کردنهاش در جمع های غریب ... یه سه چهار کلمه و جمله ناقص اسپانیش برای مواقع لزوم ... سه چهارتا آهنگ اسپانیایی معروف به همراه معنی و اسپل صحیح کلمات و یه داستان من درآوردی که : بابام یه خواننده اسپانیایی بود و بعنوان توریست به ایران اومد و عاشق مامانم شد و منو پس انداخت و مرد و الان فامیلهای پدریم همشون ساکن اسپانیا هستند ... منم دلم برای ایران سرزمین مادریم میتپه و اگه عمری باقی باشه ، برای نیمه دوم زندگیم ، میخوام دنبال خانواده پدریم بگردم ... و گاه و بیگاه بحدی این داستان من درآوردی رو برای این و اون صادقانه تعریف میکرد که یادش میرفت کیه و از کجا به اینجا رسیده ... حتی گاهی فراموش میکرد که حقیقت زندگیشو ، ژنتیکشو ، راست و حسینی برای کی گفته و برای کی نگفته ... روزهای روز ، تمرینات فشرده لهجه اسپانیایی و گوش دادن به آهنگها و مکالمات اسپانیایی ... نتیجه : برای کسی که اولین بار بود اونو میدید ، باور کردنی نبود که یه دختر عربه ...
شنبه ها برای آدمهای اداری ... برای اونهایی که تو مشاغل دولتی کار میکنند ، مخصوصا برای پانتی با وجود تعطیلی دو روزه و پشت سر هم پنجشنبه ها و جمعه ها ، یه سنگینی خاص داشت ... مثل این بود که جونش رو برای سر کار رفتن میگیرن و ول میکنن ... عقیده همکارهاش هم اکثرا همین بود ... شنبه ها یه ثقل خاص داشت ... با بیحوصلگی از خواب بیدار شده بود و هنو یه خورده از خودش متنفر بود ... هنو یه خورده دلش درد میکرد و این تنفر رو بیشتر به یادش می آورد ... کلا حوصله بیرون زدن از خونه رو نداشت ... چه میشد کرد ؟ باید میرفت ... با رخوت دوشی گرفت و فرم اداریش رو به تن کرد ... سوئیچ ماشینش رو چنگ زد و راه افتاد ... هیچوقت صبحونه ای قبل از کار نمیخورد ... خوبی اداره این بود که تو تغذیه کارمندا و شاغلین دیگه ، خست به خرج نمیداد و همیشه از نظر سور و سات غذا خوری ، میهمونی بود و جشن داشتند ... صبحونه ساعت ده همراه با یه فلاسک چای ... شیر خشک نیدو سهمیه ماهانه ، که به شدت خالی خالی خوردنش رو دوست داشت ... نهار سر وقت و تپل ... اونم همیشه با برنج ... عاشق برنج بود ... این اخلاقش رو مطمئن بود که کشیده به عربا ... برنج و خورش ... سالاد ... ماست ... سبزی و میوه ... بعدشم تا بیاد و مشغول کارش بشه و خلالی به دندوناش بکشه ، ساعت کاری تموم شده بود و ...
دلنگ دلنگ آهنگ جوون پسندانه اش تو ذوقش زد ... وقتی تنها بود اصلا با اینجور آهنگا و این سبکها ، حال نمیکرد ... خودش بود و از خودش بودن حس به حس میشد ... ترافیک این موقع صبح ، اولین روز هفته ، کلافه اش میکرد ... آهنگ کلافه تر ... دستی برد تو داشبورد و کنترل سی دی رو کشید بیرون و آهنگ مخصوص خودش رو گذاشت ...
اسکت یکفینی جرحک ... انا سامحت الجمیع
هیچی نگو ، بسمه دیگه اذیت کردنهات ... من همه رو بخشیدم
بخشیده بود ؟ ... نه ... نه عمو با سکوتش ... نه بابا بزرگ با آنارشیست همیشگیش ... نه فرهاد ... نه بابا ... نه مامان ... و نه اونهمه معصومیت و بیگناهی خودش رو ...
مدری ابکی ولا اضحک ... بارد دمعک فظیع
نمی دانم ، گریه کنم یا بخندم ... اشکهات عجیب سردن
به این حال روز تهوع بارش ... به این زندگی دوگانه ... به این همه ناچاری ... چاره اش چی بود ؟ چجوری باید با این وضعیت کنار میومد ؟ ای کاش یه بار جواب نامه هاش رو میداد و میگفت ... اقلا فقط برای یه بار میگفت : چرا ؟
تشکینی بین اصحابی ... و منک مرضی و عذابی
از من به دوستام شکایت میکنی ... و از توست همه درد و عذابم
خسته شده بود ... از زیر نظر گرفتن ... از مجبور بودن ... از محدود بودن ... از تنهایی ... از اینهمه درد بی درمون ... خودش رو میخواست ... آزاد ، رها ... بی قید و بند ...
اسکت واخجل من ذنبک ... انا مو مثلک ابیع
هیچی نگو و از گناهت شرمنده باش ... من مث تو نیستم ، میفروشم
چه فایده ... تا کی میتونست نقش بازی کنه و الکی خوش باشه ؟ بیست و چهار سالش بود ... دلش یه بچه میخواست ... یه دختر کوچولو ... هم سن و سالهاش تو همون طایفه زوار دررفته و روانپریش ، همگی دختر وقت شوهر کردن داشتند ... همگی سر و همسر داشتند ... هر کی خودش رو برای یکی بزک میکرد ... الا او که همیشه باید خودش رو برای دل سوخته اش بزک میکرد ... بزک میکرد و میسپرد به چشمهای هیز و سوداگر ...
والله ما اکرهک ... بس غاضب و زعلان
به خدا ازت بیزار نیستم ... فقط عصبانی و ناراحتم
چرا ... چرا ، مطمئن بود که متنفره ... از وجودش از اسمش از همه اونچه که اونو به اینجا رسونده بود متنفر بود ... از خودش ... هم عصبانی بود ... هم متنفر ...
بدربک زرعت الوفا .... وکان الحصاد حرمان
سر راهت وفا کاشتم ... و حسرت برداشت کردم
عصبی شد ... دنده رو عوض کرد و پا رو گاز گذاشت و با یه حرکت پر سر و صدا تیک آفی زد و پرید مث فشنگ تو یه کوچه فرعی ... هر بار مردی بهش دسترسی پیدا کرده بود ... خوشش اومده بود ... از هیکلش تعریف کرده بود ... آب از لب و لوچش آویزون شده بود ... تموم اون خاطرات آزار دهنده پر اضطراب ، به یادش آورد که بندش بسته است ... به پای کسی دیگه بسته ست ... باید وفا دار میموند ... و حسرت میخورد ... حسرت مادری که هر موقع دلش از یه مرد زده شد ، خیلی راحت پسش میزد و یکی دیگه جاش مینشوند ... حسرت روزهایی که فرصت عاشقی داشت و فرصتهاش یکی یکی سوخت میشدند و پاش بسته بود و بندش دست کسی دور تر از دور ...
خذلان ، صدمه ، اسف ... نکران دمعی شنیع
ناراحت ، آسیب دیده ، پریشانم ... اشکم جلوی ترسم رو میگیره
روزهای تکرای ، پر از مکررات بی جبران ، می اومد و میرفت و اون میموند وسط کوچه ای بنبست که نه راه پیش داشت و نه پس ...
پدرش ، سالها پیش از ازدواج ، از همون دوران اول جوونی عاشق شده بود ... از همون عشقهای جور واجور پسر شهرستانی و دختر تهرانی ... دختری که نه تو طایفه اش ، که تو تموم شهرشون هم مثش رو ندیده بود .. شوخ و شنگ و شیطون ... اینقد به در و دیوار زد و زد و زد ... تا هم اون دختر رو راضی به ازدواج کرد و هم اون طایفه رو ... ازدواجی سست که نه عشق اونو استحکام میبخشید و نه سنتها ... نه تضمینی برای ادامه و نه دلیل ... روز به روز پدر آنارشیست تر شد و مادر یاغی تر ... روز به روز مادر پر حسرت تر شد و پدر پر غضب تر ... روز به روز عشق حرکت معکوس گرفت و دلها دور تر ... خانواده بابا ، موش دوندن و ماما زده تر ... بابا سلطه گر تر ... تفاوتها حجم گرفت و برجسته شد و نوک تیز کرد و رفت تو گوشت و استخون و زخم کرد و زخمها چرک کرد و عفونی شد و عفونتها تب شد و تبها ...
ماما تقاضای طلاق کرد ... بابا زد ... ماما پافشاری کرد ... بابا زد ... ماما گریه کرد ... بابا زد ... ماما اشک ریخت و گوشت آب کرد ... بابا زد ... منطق بابا شد کتک ... خصلت همه مردهای طایفه اش ... ماما متنفر شد و بابا زد و اینقدر زد و ماما برگه آورد و بابا زد و ماما پزشک قانونی رفت و بابا زد و ماما دادگاه رفت و بابا زد و ماما وکیل گرفت ... تا کار از کار گذشت و بابا خواست با عشق پیش بره و زن به زندگی برگردونه و ماما برنگشت و پشت پا زد به ده سال زندگی زناشویی و طلاق گرفت و دخترک معصوم و تنها رو تنها تر گذاشت و دمش رو روی کولش گذاشت و در رفت ... در رفت و بابا موند و حسرت عاشقی و یه دخترک تنها و یه عشق به زوال رفته ...

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
اسکت
هیچی نگو
پدر موند و طایفه ای که مدام بهش گوشزد میکرد ... گوشزد میکرد که انتخابش اشتباه بوده ... که تن به قوانین اونها نداده ... که زنی از میون خودشون انتخاب نکرده ... که نباید بذاره دخترکش هم زیر دست و بال اون مادر بزرگ شه ... که مادرشون طبق قانون طایفه اونها بدترین خبط و خطا رو کرده ... پانتی قبول داشت ... اینکه مادرش خبط و خطا کرده رو قبول داشت ... اینکه باید برای زندگیش جون میکند و با چنگ و دندون حفظش میکرد رو قبول داشت ... ولی گاهی افکار طایفه اش ، با دو دو تا چارتا کردناش جور درنمیومد ... اینکه اگه یه زن نتونه بسازه ، حق جدا شدن نداره ، باید بسوزه به پای انتخابش ... کی گفته ؟ کی همچین حکمی رو صادر کرده ؟ ... روز به روز فشارها ، از بین دو فرهنگ ، رو دوش باباش سنگینی کرد ... بین دو فرهنگ موند و کمرش خم شد ... بابا بزرگش از یه طرف فشار میاورد ، زن بگیر ... مامانش از یه طرف خواستگار داشت ... باباش با وجود همه اختلافا هنو عاشق بود ... هنو مامانش رو بعنوان زن میدید ... یه زن که جای سرش رو تخت سینه اونه و لاغیر ... مامانش شوهر کرد ... به یه آدم عوضی ... به یه شخص اشتباه ... باباش تازه تازه پست جدید و محکمتری تو شرکت نفت گرفته بود ... فشار ناشی از کار ، ناشی از انتخاب مامانش ... فکر اینکه زنش ، با کسی دیگه شب رو به صبح بگذرونه ، حتی اگه دیگه زنش نباشه ... برای یه مرد ، سنگینه ... برای یه مرد عرب ، سنگینتره ... برای مرد عربی از اون طایفه ، ضربه ای جبران ناپذیر ... و همین ضربه جبران ناپذیر ، قلب پدرش رو از کار انداخت ... اونموقع ها که طایفه پرست شده بود و اصالت خود پرستیش رو به رخ میکشوند و چپ و راست برای نگه داشتن مامانش از زور بازو و از قوانین موجود تو طایفه اشون سود میبرد ، اونموقع ها که بجای جبران خسارتی که به زندگیش خورده بود ، تو قالب یه مرد خودمحور در میومد و منم منم میکرد ... اون زمان که منطق رو خورده بود و عشق رو قی کرده بود ... فک نمیکرد که روزی برسه که همه چیشو از دست بده ... زندگیشو ... ده سال زندگیشو ...
باباش مرد ... مامانش تازه شوهر کرده بود ... پانتی تنها مونده بود ... مث الانه تنها ...
باباش مرد ... مامانش شوهر کرده بود و برای پانتی ، مث لباسای تو چمدونش ، تصمیم گرفت و جابجاش کرد ... باباش مرد و مامانش شوهر کرد و پانتی با مادرش به خونه نو نقل مکان کرد ... شوهر مادرش ... اگه هیز بود ، اگه زن باز بود ... زن بارگی میکرد ، اگه به قول مامانش خیانت کار بود، ولی کاری به اون نداشت ... پانتی ، پانتی بود و عزت و احترام خودش رو داشت ... تو عالم بچگی ، دخترم گفتنش حقیقی بود و پانتی احساس میکرد ، این مرد میتونه قد پدرش دوستش داشته باشه ... شاید چون خودش محروم از حق پدری بود ... شاید چون عقیم بود ... شاید چون پانتی یه دخترک معصوم بی پدر ، محتاج دستهای پدرونه بود ... تو خونه پدر جدید ، هر چند که ، بعدها هیچوقت بهش نگفت پدر ، ولی حس اعتمادی که به اون مرد داشت ، خوب بود ... مث این میموند که پدرش از اون قالب خود پسندِ آنارشیستِ قبیله پرست ، در اومده و یه زندگی عادی رو برای اونها رقم زده ... شاید هم وجود پانتی ، اون مرد رو برای زندگی کردن با مامانش پایبندتر میکرد ...
ماشین رو تو پارکینگ محوطه بیرونی ، پارک کرد ... امروز شنبه بود و جلسه مدیران ... حتما مدیر قسمت اونها ، سیا ، هم جلسه داشت ... فراری قرمز رنگش تو پارکینگ نبود ... درعوض پژو 405 همیشگیش یه گوشه پارک بود ... سیا هر بدی داشت ، ولی در مورد کار ، خیلی سخت کوش بود و از کوچیکترین ایرادی ، ساده نمیگذشت ... تو حرکاتش عجله به خرج داد و تند دست کرد تو کیفش و پاسش رو درآورد... از ورودی داخل شد پاسش رو تو دستگاه فشار داد و کیفش رو تو بازرسی امنیتی هول داد و خودش دستاش رو به دو طرف باز کرد ... مسئول قسمت بانوان ، دستگاه رو روی قسمتهای خاص بدنش تکون داد و با سر اشاره کرد که میتونه بره ... تند تند از ورودی گذشت و پاسش رو به سینه سنجاق کرد و خودش رو به ساختمون مرکزی رسوند ... طبقه دوم سمت راست اتاق سوم ... مهندسی عمومی ... با سر و صدای نسبتا بلندی سلام داد و تند و سریع سرجاش نشست ... تنها نکته مثبتش این بود که نه تو محل از حد خودش میگذشت نه تو محل کار ... همیشه ساده می اومد و بی حاشیه میرفت ... حتی سیا هم این خصلت رو داشت ... همیشه یه بلوز سفید مردونه آستین بلند نخی دکمه دار ، یه شلوار پارچه ای سورمه ای دیکیز و یه کفش ساده چرمی که اغلب به صورت ایمنی پاش بود ... و موهایی که برخلاف پنجشنبه ها ، ساده رو به چپ یا راست با دقت و مرتب شونه شده بود ...
جلسه مدیران اغلب تا ساعت ده تا ده و نیم ادامه پیدا میکرد مخصوصا مدیران مهندسی عمومی ... بعد از اون اکثرا جلسات داخلی بخشها ... جلسه اونروز ، بر خلاف روزهای قبل ، یه تازگی خاص داشت ... هفته گذشته پانتی از مرخصی استعلاجی استفاده کرده بود و زیاد تو چند و چوند اوضاع نبود ... مدیر بخش مهندسی عمومی عوض میشد ... سخت کوشیهای سیا ، جواب داده بود و ترفیع گرفته بود ... بر خلاف پانتی که هیچوقت سعی نمیکرد قدمی بیشتر از اونجایی که بود برداره و هنوز اندر خم یه کوچه بود ، سیا روز به روز ترفیع بیشتری میگرفت و حقا که مستحقش بود ... تغیر و تحولات ، نشون از ارتقا سیا به مدیریت یکی از سایتها بود ... زیر لب خوش بحالشی گفت و بی خیال مشغول کارش شد ... میتونست تغییر کنه ... میتونست خوب باشه ... میتونست یه زن مقتدر و با نفوذ باشه ... آه کشید ... وقتی تو زندگی شخصیش موفقیتی کسب نمیکرد و مدام درجا میزد ، زندگی کاری از اهمیت خیلی کمتری برخوردار بود و مهم نبود که مدام در جا بزنه و سال به سال یه گرید به گرید کاریش اضاف نشه ... همین کار رو هم مدیون پدرش بود ... اون سالی که استخدامی بود و با آزمون شرکت نفت نیروی جدید جذب میکردند ، فرزندان کارمندان سابق بازنشستگی بگیر از اولویت خاصی برخوردار بودند ... اونم برخوردار بود و به این طریق بود که خیلی راحت تر از اونکه تلاش کنه ، استخدام شده بود و همین دلیلی بود برای تلاش نکردن ... برای در جا زدن ... برای موندن ... برای فرصت پیشرفت رو به دیگری سپردن ... هر چند کارش خوب بود و یکی از بهترین و قابلترین و دقیقترین مهندسهای مهندسی عمومی بود ...
به محض جابجایی کادر مدیریت ، جابجایی پرسنلی مهندسی عمومی هم خود به خود و به دنبالش ، اتفاق افتاد ... جلسه ای که بر خلاف اکثر مواقع ، تا نزدیک ساعت دو بعد از ظهر طول کشید و در طی اون پرسنل هم با مدیر جدید آشنا شدند و هم ناظر پروژه ها عوض شد و هم تغییر و تحولاتی در مسئولیتها داده شد که بعضیها رو خوشحال و بعضیها رو به غر غر و بدبینی وا داشت ...
سهم پانتی از این جابجاییها ، اونقدر هم زیاد نبود ... یه چند تا صندلی اونور تر ، پشت یه پارتیشن که متعلق به آقای خسروی بود و حالا شده بود سهم اون ، بعلاوه تعداد بیشتری پروژه و این یعنی کار بیشتر ... یه مقدار دلخور بود و تو هم رفته ... هم سیا رفته بود و اون تنها مونده بود و هم مسئولیتش بیشتر شده بود ... از همه بدتر ، جای نشستنش بود که تقریبا می افتاد پشت پارتیشنی وسط سالن صد متری مهندسی عمومی ... قبلا جاش خیلی دنجتر از این بود ... اقلا یه گوشه دنج که نه تو چشم بود و نه زیاد در تردد ... مخصوصا ارباب رجوعش بیشتر میشد که اینو بهیچوجه نمیپسندید ...
به محض تموم شدن جلسه و معرفی مدیر جدید که از میون بچه ها نبود و جدید بود و بر خلاف سیا سن و سال بالاتری داشت ، اخمی میون دو ابرو نشوند و کلافه دست میون کشو ها فرو برد و هر اونچه که در تمام این مدت داشت و نداشت جمع و جور کرد و پرونده های پروژه ها رو دسته بندی کرد ... سیستمش رو چک کرد و فایلهای شخصیشو رو فلش انداخت ... آهنگهای مورد علاقه اش که همگی یا اسپانیایی بودند یا عربی ... فایل بک گراندهای مورد علاقه اش ... و در آخر پاک سازی کشو های دروار و کمد کوچیک زیر میز که وسایل شخصیش رو توش میذاشت ... لیوان سفالی آب خوریش ... لیوان دسته دار تراش دار بلوریش که توش چای میخورد ... قندون کریستالش ... مداد اتودش ... پاک کن نوک دار فشاریش ... کرم مرطوب کننده ... یه جفت قاشق و چنگال ... همه دار و ندارش همین چند قلم بود و بس ... همه رو توی یه کارتن بسته کاغذهای آ چهار قرار داد و گرفت دستش ... همزمان آقای محمدی هم برای تسخیر صندلیش از راه رسید ... سیا هم اومد ... برای بار آخر اومده بود از پرسنل تحت نظارت مستقیمش خداحافظی کنه و گپی دوستانه بزنه ... چشم تو چشم پانتی گرفت ... برخلاف بقیه همکارها ، لبخند کجی کنج لب نشوند : « خوب خانم یگانه ، به امید موفقیت روز افزون شما همکار خوب ... امیدوارم به زودی شاهد ارتقای شغلی و پیشرفت چشم گیر شما باشم ... تو این مدت همکاری ، از همکاری با خانم دقیق ، منظم ، قابل و نجیبی چون شما خوشحال شدم ... یا حق »
تقریبا دهنش از این طرز حرف زدن سیا باز موند ... با خودش فک کرد : این الان داشت تیکه مینداخت ؟ خانم نجیب ؟ اینکه تو محل کار وقعا سنگین و نجیب و خانم برخورد میکرد ، درست ... ولی شنیدن این کلمه از زبون سیا ... کسی که همیشه از حد و حدود خودش میگذشت ، واقعا جای تعجب داشت ... نمیدونست الان منظورش از این حرف چی بود ... واقعا نجیب بود یا این کلمه رو ، سیا ، برای کوبوندن بیش از حدش بزبون آورد ... اخم کرد ولی سعی کرد با لحن بی تفاوتی با سیا خداحافظی کنه ... « خواهش میکنم آقای پیر دوست ... منم از همکاری با آقای متین و کاردانی مثل شما ، کمال استفاده رو بردم ... مخصوصا از منش و اسلوب کاری شما که در خور و کاملا شایسته بود ... خوشحالم که ارتقای درجه گرفتید و امیدوارم روز به روز پله های موفقیت رو تندتر ، طی کنید ... »
سیا ابروی بالا انداخت و لبخندی عمیق تر رو لب نشوند ... تو چشمهای سیا خیره بود ... تمسخر و تیکه انداختنی در کار نبود ... مثل اینکه برنامه های پنجشنبه ، حتی دم آخری هم تو طرز برخورد سیا در محیط کاری ، تاثیر نذاشته بود ... لبخند اون هم عمیقتر شد ... برای بار چندم پیش خودش اعتراف کرد : سیا خیلی زیادی خوبه ... فقط اگه این زیاده روی ها رو نداشت ... حداقل همکار خیلی خوب و سر سنگینی تو محیط کار بود ... درسته که پنجشنبه ها ... دوره ها ... گشت و گذارها ، سیا هر کاری میکرد و هر جوری برخورد میکرد ... ولی ... پانتی هم همین رفتار رو داشت ... حتی شاران ... و وقتی به وجدان خودش رجوع میکرد ، میدید هر کدوم از اونها بنا به دلیلی از قالب همیشگی خودشون خارج میشن و ساعتهایی رو خارج از این قالب میگذرونن ... پانتی از بس ناچار بود ... از بس سردرگم بود ... از بس مونده و مجبور بود ... شاران از بس با خودش و با طرز فکر باباش درگیر بود و سیا ... از بس ... نمیدونست چی ... در مورد رفتار سیا نمیدونست چی بگه ... اکثر همکارهای مرد ، دیده بود که حتی در محیط بسته کاری ، دست از هیز بازی و زیر آبی رفتن بر نمیدارند ... از تیک زدن با منشی های قسمتها ... از خندیدن با همکارهای دیگه ... از تنها موندن وقت ناهار با یه همکار خاص ... از ناغافل از سرویس جاموندن ... با هم ... و از اینجور رفتارهایی که خوب میدونست چه قصد و نیتی پشتش خوابیده ... ولی حداقل سیا ، گرچه تو اکیپ چک و چول گردشهای پنجشنبه ها ، یه پسر افسارگسیخته و حتی با دونستن شرایط خاص پانتی ، مدام در حال تیک زدن و نزدیک شدن بهش بود ، اما در محیط کار نه با پانتی ، که با هیچکدوم از همکارهای دیگه هم ، رفتار زننده ای نداشت و این تنها نکته مثبتی از رفتار سیا بود که بشدت پانتی دوست داشت ... اینکه دله نبود ... اینکه با تموم دست هرز رفتنهاش در گردشهای دست جمعی ، حد و حدود چشم و رفتار و دستش رو در محیط کار خوب نگه میداشت ... از همون لحظه احساس کرد که دلش برای این همکار نجیب و در عین حال هرزه اش تنگ میشه ... و وقتی سیا بهش گفت : به امید دیدار ...
لبخندش همراه با حال خوشی شد و جواب داد : حتما ... به امید دیدار ...
وسایلش رو در جای جدیدش ، جایگیر کرد و آهی از ته دل کشید و فک کرد : چطور میتونم وسط این سالن در اندشت کار کنم ... دقیقا وسط ... بیشتر پارتیشن های وسطی متعلق به کارمندهای مرد بودند ... و حالا یکی از اونها نصیب پانتی شده بود ... نه حوصله نهار خوردن داشت و نه حتی یکلحظه اضاف کاری ... به محض تموم شدن ساعت کاری ، دقیقا راس ساعت سه و بیست ، محل کارش رو ترک کرد ... پاسش رو ازسینه جدا کرد و وارد قسمت حراست شد ... تند و سریع و پرشتاب از اون محیطی که براش خفقان آور تر از همیشه شده بود بیرون زد و پشت ماشینش نشست و حرکت کرد ... خوشبختانه این وقت روز ، معمولا ترافیک سطح خیابونهای پر تردد کمتر بود ... دو سه تا نفس عمیق کشید و خودش رو از حس تنگی که دچارش شده بود بیرون کشید ...
پدرش که مرد ... زندگی با مادرش ، بد نبود ... یعنی بجز از دست دادن پدر ، بدی دیگه ای نداشت ... مامان همون مامان بود و زندگی همون زندگی ... گرچه که مادرش دیگه پا توی خونه مشترک نذاشت و خیلی راحت از اون خونه دل کند و تو خونه ای که ساکن بود و جدا از سایه شوهر جدیدش زندگی میکرد ، اما با اینحال حتی یه بار هم پا به اون خونه ای که ده سال زندگیش رو درش گذرونده بود ، نگذاشت ... روز مراسم خاک سپاری پدرش رو خوب یادشه ... مادرش ، ساعتها اونو تو بغل گرفته بود و گریه میکرد ... حتی یکلحظه نه پانتی رو از خودش جدا کرده بود و نه اشکهاش خشک شده بود ... و نه حتی برای دیدن جنازه پدر از خونه خارج شده بود ... خانواده پدری ، خیلی سریع اقدام کردند و جسد نیمه یخ پدر رو از تهران برای خاکسپاری به آرامگاه خونوادگیشون بسته بندی کردن و بردند ... پدر رو از اون شهر گرفته دود آلود آشنای پانتی و مادرش بردن ... نه مادر بود و نه پانتی و پدر غریب تر از هر غریبی به خاک سپرده شد ... از همون روز ، گرچه مادر مهر دومین طلاق رو توی شناسنامه اش به تازگی به افتخاراتش اضاف کرده بود ، ولی پانتی دیده بود که این نه طلاق دوم ، که در واقع مرگ غریبانه و جوانمرگانه پدر بود که از پا انداختش ... مامانش هار شده بود و تا قرون آخر حق و حقوقش رو از شوهر سابق گرفت ... خونه سهمش بود و علاوه بر اون ویلایی هم نصیبش شده بود و یه عالمه طلا و جواهر و در کل وضعش با اون همه سابقه کاری ای که داشت و اون همه پولی که در طول اینهمه سال کار کردن ، درآورده بود و پدرش حتی یه ریال از اون پول رو دست نزده بود و حالا همه به علاوه اینهمه حق و حقوق رسیده از شوهر دوم ، وضعش توپ شده بود ... چند ماهی از مرگ پدر گذشت ... پانتی تازه کلاس اول رو تموم کرده بود ... تموم وسایلش رو ، مامان شاران از خونه پدرش به خونه جدید منتقل کرده بود و مامانش حتی برای برداشتن وسایل پانتی هم به اون خونه پای نذاشت ... مامان خیلی زود تر از اونچه که فکرش رو بکنی شوهر کرد ... دکتر صمدی ، مرد خوبی بود و پانتی با اون احساس خوبی داشت ... از اینکه چرا و تحت چه شرایطی مامان بعد از بابا ازدواج کرده بود و چرا به اون زودی جدا شده بود و دومین طلاق رو تو شناسنامه نشونده بود و حق و حقوقش رو گرفته بود ، چیزی نمیدونست ... ولی مثل اینکه دکتر صمدی خوب درکش میکرد ... خود مامانش که میگفت شوهر سابقش مشکل روانی داشت ... ولی پانتی برخوردی با سعید شوهر دوم مادرش نداشت ... بهرحال از زندگی با نوید صمدی ، روزهای خوبی رو به یاد داشت ... پدری مهربون که صبح ها با مهربونی از خواب بیدارش میکرد و کمکش میکرد آماده بشه و خودش وسایل مدرسه اش رو تو کیفش میذاشت و اصرار میکرد صبحونه بخوره و تغذیه تو کیفش میذاشت و رو دوش میگرفتش و تا ماشین میدوئید و میخندید و اونو رو صندلی جلو میذاشت و تا مدرسه با هم شعر میخوندن و بوسش میکرد و میفرستادش سر کلاس و ... هیچوقت نفهمید ، دکتر که اینهمه خوب بود ، چرا مادرش باهاش نموند ... چرا از اون سوا شد ... با اینکه هیچوقت ندیده بود که دکتر شب جایی بمونه یا لحظه ای از مامانش غافل بشه ، ولی ، این مامانش بود که همیشه دکتر رو به بی وفایی و خیانت متهم میکرد ... خیلی زود پدر دومش رو از دست داد ... خیلی زودتر از اونچه فکرش رو بکنه ، مادرش از شوهر سوم طلاق گرفت ... و خیلی زودتر از اون ، زندگی پانتی ، طوفانزده شد ... همیشه فکر میکرد ، شاید اگر دکتر صمدی ... کسی که تونسته بود جای پدر رو براش پر کنه ، تو زندگیشون مونده بود ، شاید ... شاید ، سرنوشت پانتی اینطور رقم نمیخورد ...
به محض رسیدن به در پارکینگ ، همزمان با زدن ریموت درب پارکینگ ، نگاهی از توی آینه به منتهی الیه سمت راست خیابون کم تردد انداخت و پوفی کشید ... ماشین رو به داخل کشید و با ریموت در رو بست ... گوشه جایگاه همیشگی ، ماشینش رو پارک کرد و درب ماشین رو با صدایی نسبتا بلند به هم کوبید ... ریموت ماشین رو زد و از در کوچیک خروجی دوباره پا به بیرون گذاشت ... بیش از حد احساس طلبکار بودن داشت ... عینک آفتابیشو به بالای موهای گیس بافتش که الان با عقب رفتن مقنعه اش پیدا شده بود داد و دستی به کمر زد ... شراره های آتشینی از چشمهای عسلی رنگش به بیرون تراوید ... حس گاومیش بودن تو وجودش در غلیان بود ... اینو از پره های بینیش که با نفسهایی تند باز و بسته میشدند هم ، میشد تشخیص داد ... چند قدم باقی مونده تا انتهای خیابون کم تردد رو با قدمهایی محکم و پر عصبانیت به حالت کوبنده طی کرده ... درست چشم تو چشمش ایستاد ... « دیگه چی میخوای خانوم ؟ کار خودت رو که کردی ؟ تو خجالت نمیکشی ؟ آخه من بهت چی بگم ؟ هر کی یه بر و رویی داشت و یه هیکلی باید این حال و روزش باشه ؟ »
زن لبخندی به لب نشوند ... اخلاق دخترش دستش بود ... میدونست الان بیش از اندازه عصبانیه ... اینو از حال و روز هفته گذشته اش هم میتونست تشخیص بده ... حال و روزی که توصیفش رو از شاران شنیده بود و سعی کرده بود پر دم پرش نده و فعلا به حال خودش بذارش ... لبخندش رو عمیقتر نکرد ... این کار باعث تند تر شدن آتیش خشمش میشد ... با همون لبخند محو دست پیش آورد ... بازوی پانتی رو به دست گرفت ... پانتی با حرکتی خشن ، بازوش رو از دست مامانش جدا کرد ... « دست به من نزن ... »
همونطور که یکدستش به کمرش بود ، دست دیگه اش رو بالا گرفت ... انگشتش رو به حالت تهدید تقریبا تا نزدیک چشمهای عسلی روشن زن گرفت ... « نزدیک حریم من نشو ... برو ... برو ... برو از زندگی من دور شو ... تا کی باید تاوان هوس پروری تو رو بدم ها ؟ برو ... برو اینجا نایست ... دوست ندارم برام حرف دربیارن ... »
میدونست اگه یه کلمه حرف بزنه ، اوضاع از اینی که هست بدتر میشه ... برای همین با خشونتی خاص ، دسته کلید رو از لای انگشتهای به تهدید بالا گرفته پانتی بیرون کشید ... تلاش دوباره ای کرد و اینبار موفق شد با تقلای کمتری بازوی پانتی رو به چنگ بگیره ... همزمان با فشار آوردن دور حلقه بازوش ، اونو به جلو هول داد و زبون باز کرد : « ببین پانتی ... باید برات توضیح بدم ... ولی فک نمیکنم کوچه و خیابون جای خوبی برای دعواهای خانوادگی باشه ... بهتره بریم تو و بیشتر از این آبرو ریزی نکنی ... »
پانتی که یه خورده آورم شده بود ، بازم کفری شد ... با یه حرکت دوباره بازوشو بیرون کشید ... پوزخندی زشتی زد : « آبرو ؟ میدونی با چه آیی مینویسنش ؟ تو که حیا رو قورت دادی و آبرو رو قی کردی ... تو که خانواده ای نگذاشتی تا زیر سایه اش دعوا کنیم ... تو که کوچه و خیابون برات فرقی نداره ... متاسفم خانوم ... لطفا از اینجا تشریف ببرین ... خودتون میدونین که من توی این محل تحت نظرم ... نمیخوام با بودنتون توی این محل ، دردسر بیشتری برام درست کنید »
و با حرکتی تند و شتاب زده ، قبل از اینکه اجازه حرکتی دیگه رو به زن بده ، دسته کلید رو از دستش بیرون کشید و عقب عقب حرکت کرد : « لطفا منو از یاد ببر ... برو و به عشق و حال خودت برس ... مطمئن باش سد راهت نمیشم ... »
« پس پوریا چی ؟ »
تازه چشمش از گوشه پر اشک ، به پسرک باریک و بلند مو مشکی چشم رنگی افتاد ... پسرک با مزه ای که عاشقانه دوستش داشت ، اگه این مادر مشترک رو نمیداشتند ... اشک از گوشه چشمش راه گرفت ... بغض کرد ... : کاشکی یه خورده بزرگتر بود ... اونقدری که دست منو بگیره و سرم رو به شونه اش تکیه بده ... « پوری هر وقت عاقل شد ، انتخاب میکنه ... » مکث کرد ... با پشت دست اشک چشمش رو پاک کرد و بلند تر داد زد : « پوری ... هر وقت عقلت رسید ... هر وقت اینو ول کردی و منو انتخاب کردی ، بیا ... دوست دارم ... منتظرتم ... ولی تنها ... فهمیدی چی گفتم ؟ تنها »
و برگشت و دوان دوان خودش رو از حصار خفه کننده این هوای آزاد ، جدا کرد ... به داخل خزید و درب ورودی کوچیک آپارتمان رو در هم کوبید ...
کلا امروز روز خوبی براش نبود ... خستگی اینهمه بار روی دوشش سنگینی میکرد ... به محض وارد شدن توی آپارتمان دنج و راحتش ، کفش از پا کند ... پرت کرد همونجا دم در ... سه قدم جلو تر رفت ... عینک آفتابی بالای موهاش رو از روی سر برداشت ... شوت کرد روی یه مبل تو فضای خالی الکی ... یه قدم به طرف آشپزخونه برداشت و برگشت و مقنعه اش رو پرت کرد رو اُپن ... دو قدم جلو رفت و یکی یکی دکمه های مانتو اداریشو باز کرد و در یخچال رو باز کرد و دوتا بروفن ژله ای از روکش خارج کرد و انداخت تو دهنش ... در بطری رو باز کرد و با دو قلپ بزرگ ... با خنکی آب هر دو قرص رو داد پایین ... در یخچال رو با شدت ول کرد و سرش رو گرفت بالا و بقیه بطری آب رو روی سر و سینه اش خالی کرد ... نفس عمیقی کشید و چشمهاشو باز کرد ... آب از روی موهاش سر خورد و راه به پایین گرفت ... مانتوشو از تنش خارج کرد و شوت کرد جفت عینکش ... دکمه شلوارش رو باز کرد و بدون اینکه از پاش بیرون بیاره .. با شش قدم بزرگ خودش رو به در اتاق خوابش رسوند ... تقلا کرد از پنجره بیرون رو نگاه نکنه و نتونست و نگاه کرد و زن رو چشم به بالا دید ... پرده رو ول کرد و با همون شلوار جین تنگ و ترش خودش رو روی خوشخواب اعلای تخت دو نفره اش پرت کرد ...
روی شکم افتاد و سرش رو به راست داد ... یه دستش رو زیر سینه جمع کرد و دست دیگه اش رو رو به بالا کشید ... بهترین کاری که میتونست تو این شرایط داشته باشه ، خواب بود ... خواب و فراموشی آنی ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۴

تنها یه ماه از جدایی مادرش از دکتر صمدی میگذشت ... یه روز داغ و گرم تابستونه ... از اون روزهایی که دیگه تابستون داره جون میکنه و میخواد تموم بشه و تو رودربایستی میمونه و داغیشو بیشتر میکنه ... هوا خفه و دم کرد بود و علاوه بر اون برق هم قطع شده بود ... تو تاریک و روشن خونه ، با تک شمعی که مادر روشن کرده بود ، هر دو با هم نشسته بودند ... پانتی که دیگه نگرانی از بابت اخم و تخم باباش نداشت ، راحت و آسوده ، در حال عوض کردن مامی بوبولی بود ... مامان بهش قول داده بود ، خستگی که در کرد ، با تیکه پارچه ها ، یه لباس چین دار رنگ رنگی ، برای « خودتی » بدوزه ... سوزن و نخ و پارچه و قیچی و متر و سوزن ته گرد و هر چیزی که فک میکرد به درد کار مامانش بخوره رو دور خودش جمع کرده بود ... یخچالش رو شسته بود و اجاق گازشو چیده بود ... دو تا دیگ صورتی رنگ رو اجاق گاز بود و دو سه تا کاسه و فنجون و نعلبکی ... مداد رنگی های پنجاه رنگش رو مامان دست و دل بازی کرده بود و داده بود نقاشی کنه ... دفتر فیلی سیمیشو هم کنارشون پخش کرده بود ... مامان تو ظرف غذایی سرامیکش ، یه عالمه پاستیل رنگی خوشمزه ترش و شیرین ریخته بود و دم دستش گذاشته بود ... اونطرف تر ، کتاب داستان شازده کوچولوی جیبی ای که مامان داشت براش میخوند ، کنار مبل افتاده بود ... سی دی کارتون آناستازیاش تو پخش مونده بود و برق رفته بود و نتونسته بود بقیه کارتونش رو تماشا کنه و بغض داشت ... سعی میکرد خودش رو با اسباب بازیهاش و بوبولی سرگرم کنه ... مامان موهاشو دو گوش کرده بود و دو تا کش مو که انتهاش دو تا جوجه زرد رنگ بود به دو گوشیاش بسته بود ... چتریاشو شونه کرده بود و مرتب تو صورتش ریخته بود ... یه جفت صندل صورتی رنگ پاشنه سه سانت پاش بود ... مامانش تازه خریده بود ... این روزها مامان بیشتر گریه میکرد و همیشه سر درد داشت ... تو عالم بچگی سعی میکرد ، زیاد سر به سر مامانش نذاره ... برق هم خیال اومدن نداشت ... ضربه هایی پر صدا به در خونه خورد ... مامان که سرش رو با روسری بسته بود و روی کاناپه دراز کش بود ، سراسیمه از جا بلند شد ... تو همون عالم بچگی ، برق عجیبی از چشمهای مامانش تشخیص داد ... مامان با یه حرکت تو بغل کشیدش و در رو باز کرد ... با باز شد در ، پانتی رو که هنوز بوبولی تو بغلش بود به پایین سر داد و با یه دست به پشت خودش هولش داد ... پانتی سر در گم ایستاده بود و خجالت زده به یدو ( بابا بزرگ ) نگاه میکرد ... از چشمهای یدو شراره های خشم میبارید ... نمیفهمید چی میگن و نمیدونست معنای حرفایی که بین مامان و یدوش رد و بدل میشه و لحظه به لحظه با بغض و اشک مامانش و نعره های ناهنجار یدو بالا میگیره ، چیه ... فقط هراس بود و هراس ... هراسی که از حرکات مادر به قلب لرزونش تزریق میشد ... همیشه از وجود این بابا بزرگ نا مهربون واهمه ای عجیب داشت ... بابا بزرگی که بشدت مصر بود اونو یدو صدا کنه ... بابا بزرگی که حتی توی تهران هم دست از پوشیدن چفیه و اعگال و دشداشه بر نمیداشت ... صداها هر لحظه بلند تر میشد و در انتها ، دید که چطور بابا بزرگ با حرکتی تند و پر خشونت مامانش رو به کناری هول داد ... مامان داد میزد : « تو رو خدا ... پانتی هنوز بچه ست ... خواهش میکنم ... تو رو به خاک فرید قسم ... » و خم شد و هق هق کنون ، پایین دامن دشداشه سفید رنگ پیرمرد رو به چنگ گرفت ...
بابا بزرگ با همون لهجه غلیظ داد کشید : « اسم پسر منو به دهن نجست نیار ... زنیکه پتیاره ی فاحشه ... همین که غربت گیرش کردی و تو شهر غریب دقش دادی بسه ... یا با زبون خوش میدی ببرمش ، یا همینجا سرت رو میذارم رو تخت سینه ات ... » و با این حرف لگدی حواله پهلوهای ظریف و شکننده زن کرد ... پانتی پر بهت و حیرت نگاه میکرد و اشک میریخت ... بوبولی رو محکم تر به خودش فشار میداد و جیغ رو هم چاشنی صدای هق هقش کرده بود ... یدو دیوونه شده بود و با همون عقل زایل شده به جون مامانش افتاد ... لگد لگد میزد و پانتی جای مامانش جیغ میکشید ... دست توی موهای مامانش برد و موهای بلند و لخت مامانش رو دور دست پیچید و سر مامانش رو از زمین فاصله داد و دوباره تند به زمین کوبید ... دوباره از همون موهای دور دست پیچیده شده بلندش کرد و با یه حرکت از همون موها مامانش رو از روی زمین بلندتر کرد و سرش رو محکم تو دیوار کوبوند ... مامانش آخی خفه کشید و نیمه بیهوش رو زمین افتاد ... یدو دیوونه تر از دقایقی پیش باز حمله ور شد و با لگد به بخت مامانش افتاد ... با هر ضربه یدو ، دامن مامان که تا باسنش بالا رفته بود ، بالاتر میرفت و کبودیهایی نمودار تر میشد ... خون مردگی هایی که از پاشنه دو سانتی و سفت صندل مردونه یدو بود ... پانتی رو مامان خم شد و گریه کرد ... مامان خون گوشه لبش رو با گوشه آستین پاک کرد و یورش برد به هیکل نحیف پانتی و تو بغل خودش فشرد ... یدو ، اعگال از سر برداشت و چفیه رو دور گردنش مثل روسری گره داد و با اعگال به بخت زن افتاد ... پانتی زیر دست و پای یدو از ضربه های اعگال در امان نبود ... یدو با یه حرکت ، پانتی رو از قلاب دستهای زن آزاد کرد و مثل توپه ای تو هوا پرتاب کرد ... دخترک تو هوا معلق شد و با کمر به گوشه میز اصابت کرد ... آه از نهادش بلند شد و یدوی خشنش خشونت بار تر تو کاسه چشماش خونه کرد ... آهش تو سینه خفه شد و دست به میز گرفت و رومیزی سر خورد و گلدون کریستال روی میز سُرتر خورد و با یه حرکت روی سرش آوار شد ... دقایق طوفانی پر صدا تو شقیقه هاش میکوبید ... چشماش سیاهی رفت و وقتی به خودش اومد که سوار تویوتای دو کابینه ی سفید رنگی روی صندلیهای عقب دراز کش بود ... بوبولی نبود ... لباس گلگلی چین دار پایین تورش خونی بود و سرش با پارچه ای سفید بسته شده بود ... یدو پشت رل بود و در دل جاده میروند ... میروند و پانتی رو به سرنوشتی که براش به تلخی رقم زده بود میبرد ...


دشداشه : پیراهن بلند و یک تیکه ای که دو جیب بزرگ در دو طرف داره و یقه ای سه سانت مدل فرنچ یا همون یقه آخوندی خودمون با چند دکمه در بالا و جلو بسته که مردان عرب به تن میکنند ...
چفیه : یکنوع سرپوش روسری مانند که البته سفید اون بیشتر استفاده میشه و گاهی ریشه های مشکی داره و گاهی ریشه های سفید از جنس پارچه ململ دو رو البته اعراب ساکن خوزستان اینطور چفیه ای سر میکنند ولی اعراب کشورهایی مثل کویت و گاهی چفیه قرمز و سفید چهارخونه سر میکنند ...
اعگال یا عقال یا اعقال : چیزی از جنس چرم و مثل کمربند ... دایره ای و گیس بافت که دو سه دور اونو تاب میدن و روی چفیه قرار میدن ... بیشتر بعنوان رسمیت بخشیدن به لباس استفاده میشه ...
میشو ، مدام پنجه به صورتش میکشید و روی کمرش میپرید ... لای چشمهاشو باز کرد ... در کمال حماقت به نظرش رسید که : گربه بیچاره زیر چشماش از گشنگی گود افتاده ... به فکر پوچ و خنده دار خودش خندید و یادش اومد که خودش هم هنوز از صبح چیزی نخورده ... خمیازه ای کشید و در جا نیم خیز شد ... کش و قوسی اومد و به میشو زل زد ...
« ای شیطونک ... گشنه ای نه ؟ اگه صَب بدی ، الان یه ناهار خوشمزه برای میشو و یکی هم برای پانتی آماده میکنم خو ؟ »
و دست پیش برد و میشو رو به بغل گرفت ... سه چهار روزی بود حمومش نداده بود ... به نظرش موهای خوشرنگش بو گرفته بود ... رو تخت ولش کرد و با ضربه ای شوخ به پشت میشو ، هولش داد
« بپر بریم آشپز ببینیم چی داریم بخوریم » و لبخند عمیقتری نثار چهره زل زده میشو کرد ...
میشو از روی تخت پرید پایین و راه افتاد سمت آشپز خونه ... با چشمای نیمه باز ، چند قدم راه تا دستشویی رو طی کرد و پرید داخل ... میشو برگشت و دم در به تماشای پانتی نشست ... پانتی انگشتهای آب کشیده اش رو تو صورت میشو پاشید ... میشو جیغ کشید ... پانتی خندید ...
صورتش رو با صابون خرچنگی که شاران مارکش رو توصیه کرده بود و یه دونه اش رو براش خریده بود شست ... حوله کوچیکش رو به گردن انداخت و با دنباله حوله ، نم صورتش رو گرفت ... دکمه شلوار جینش رو بست و اووهمی کرد ... از راهرو گذشت و از اونچه که دید ، آه از نهادش بلند شد ... میشو تمام گلدونها و هر چی که تونسته بود و دم دستش بود رو بهم ریخته بود ... جیغ زد « میشو میکشمت » و با بدبختی به وضعیت هردنبیل سالن نگاه انداخت ... مجسمه ها ... آباژور بین دو تا مبل تک نفره ... گلدونهای تزئینی خالی ... گلدونهای پر از گل ... سابقه نداشت میشو اینقدر چشم سفیدی کنه ... از جا پرید و همینطور که جیغ میکشید « میشو میکشمت ... احمق بیچاره ... پدرتو در میارم پدر سوخته » اینقد دور خودش و دور سالن و تو آشپزخونه تاب خورد تا عاقبت میشو رو غافلگیر کرد و گوشش رو تو دست پیچوند ... آخرشم دلش نیومد و ولش کرد و افتاد به بخت سالن و مشغول جمع و جور کردن اوضاع قمر در عقرب اونجا شد ... یکی دو تا مجسمه ای که میشو با خباثت شکونده بود رو هم برداشت و راهی زباله دونی کنج آشپزخونه کرد ...
سرش رو توی یخچال تابوند و بسته آماده ناگت مرغ رو از یخچال خارج کرد ... غذای مخصوص میشو رو تو ظرف ریخت و مقداری شیر به اون اضاف کرد ... با غرغر ظرف غذای میشو رو روی تشکچه زیر اُپن گذاشت « میشو ، دردی به جونت بخوره ... بیا کوفت کن که پس فردا هار تر شی » و برگشت ... مقداری روغن تو ماهیتابه ته گود ریخت و هشت تا تیکه ناگت هم توش انداخت ... خیارشور و گوجه رو از یخچال بیرون کشید و مشغول خورد کردنشون شد ... با صدای زنگ در آپارتمان متعجب به طرف در رفت ... از تو چشمی بیرون رو پائید ... شاران بود ... با یه حرکت در رو باز کرد و متعجب به حضور بی موقع شاران ، چشم تو چشمش دوخت ... شاران عصبی سلام کرد ... پانتی متعجب جواب داد ... به ثانیه نکشید که دلیل عصبانیت شاران رو به یاد آورد ... هر چی بود کار ، کار مامانش بود که شاران رو کوک کرده و فرستاده طرفش ... شاران اگه کوک بود ، در عوض پانتی حسابی نا کوک بود ... اووووفی بلند بالا تحویل شاران داد و از همونجا به حال خودش گذاشتش و بدون تعارف راهی آشپزخونه شد ... سر برگردوند :
« شاران ، اگه اومدی موعظه ، وخت خوبی نی ... میدونی که اصلا تحمل گشنگی رو ندارم ... بهتر مباحثه و مکاشفه ات رو بذاری بعد از غذا ... خوب ؟ »
شاران ابروی متعجبی بالا انداخت و چشم از حدقه بیرون داد ... « خواب نما شدی ؟ جدا ؟ ... خیر باشه بهر حال ... »
چینی به بینی اش انداخت و گوشه لبش رو از سمت راست بالا گرفت و توپید : « نه خانمی ، خواب نما نشدم ... اخلاق سگیت دسمه ... »
شاران وای خاله زنکی ای تحویلش داد : « اِوا ، غیب میگی ؟ میخوای تا سگ شم ؟ ها ؟ »
خنده ای با صدا کرد : « آره ... جدا ... راست میگی ها ، حداقل مزیتش اینه که میندازمت بجون این میشوی احمق ، درستش کنی ... »
شاران پر صدا تر خندید و خودش رو زد کوچه ی علی چپ « چرا ؟ جیره غذاییتو خورده ؟ »
« نه مال تو رو خورده بی سهمیه موندی ... بگو چی نکرده احمق روانی ... نرسیده بودی ، گوشتش حلال بود ، امشب میزدمش به سیخ شاید دنبلانش هم نصیب تو میشد »
« اَخخخ ... چرا ؟ »
از تو آشپزخونه بلند داد زد « نگو چرا که دلم از دستش خونه ... بیا اینجا ببین با مجسمه های نازنینم چی کرده ... اون گلدونه که دورش آب طلا کاری شده بودم انداخته بود زمین که خدا رحمش کرد نشکست وگرنه تا الان واقعا به سیخ کشیده بودمش و امشب شام خوراک میشو داشتم ... »
میشو بیخبر از تِمِ مکالمه دو نفرونه اشون ، مظلومیت به خرج داده بود و هر بار که اسمش رو از زبون پانتی میشیند ، با ذوقی لاینصف تو دهنش زل میزد ... شاران خم شد و دستی تو موهای خوش رنگ خوش کوپش کشید و با عشوه گفت : « آخی نازی جیگر ... آخه تو چقد ملوسی ؟ چیکار کردی این پانتی رو که سگ شده ؟ »
پانتی اخمی کرد : « سگ نشدم ، سگ پرور شدم ... همین دو دقیقه پیش بود که داوطلب شدی نقش سگ رو تمام و کمال بازی کنی یادت رفت ؟ »
شاران هم اومد تو آشپز ... پانتی سخت مشغول بود ... ناگتها رو توی پیشدستی چیده بود روی میز و خیار شور و گوجه و جعفری و پیاز هم ، همینطور ... داشت دوغ آماده رو میکس میکرد ... عاشق دوغ با سبزیجات محلی و تره کوهی و پر از پونه بود ... شاران بیتکلف صندلی ای کنار کشید و خودش رو ول داد رو صندلی ... پانتی ، یه نون باگت رو از وسط نصف کرد و توش رو پر ... لقمه آماده رو گرفت سمت شاران ...
« بگی بخور جون بگیریو راحت تر از حق موکلت دفاع کنی ... بت گفته باشم ! حریفت غدره ... مشکل از پسش بر بیای ... »
شاران گازی به لقمه زد و دهن پر گفت : « نه ؛ تو فعلا کوفت کن جون بگیری ، زیر دست و پام له نشی ... تا بعد ... آخه خیلی تو چشمم ریزی ... یه لیوان دوغ بده »
پانتی هم ساندویچ خودش رو آماده کرد و به سمت دهن برد و قبل از اینکه گازی از اون بزنه گفت : « بذار یخ بندازم توش ... نترس من جون دارم ... تو فکر خودت باش تو پرونده موکلت شکست نخوری ... »
شاران خم شد و بدون یخ ، دوغ ریخت تو لیوان ... لیوان رو یه نفس تا نیمه سر کشید و گذاشت رو میز ... چپ چپی جانانه ، نثار پانتی کرد ... پانتی با چشمهای یخی به چپ چپ شاران زل زد : « چیه ؟ یکی دیگه میره سالی یه بار شوور میکنه ... توپت برای من پره ؟ گوه خوردم تبریک نگفتم بابت شوور جدید ؟ »
شاران از روی صندلی نیم خیز شد ... « تو فعلا ناگتت رو بخور ... گوه برات شکولاته ... عربو »
شاران از جا بلند شد ، از روی میز تنگ دوغ رو برداشت ، نیمه لیوان خودش رو هم روش ریخت ... سر تنگ رو زیر یخساز یخچال گرفت و فشار داد ... برگشت ... پانتی هنوز بهش خیره بود ... شاران اخم کرد : « اوی برای من قیافه نگیر ... الان دقیقا چه مرگته ؟ ها ؟ »
پانتی تنگ دوغ رو تو دست چرخوند ... با قاشق محتویات تنگ رو بهم زد ... همونطور خیره به شاران بود ... « هیچی ... من هیچ مرگیم نی ... عطاشو به لقاش بخشیدم ... خوش باشه با همبستر جدید ... »

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
شاران به قهقهه خندید : « بو میاد ... تو هم تشخیص میدی ؟ بوی حسادت زیادی تو دماغه ... اول فک کردم شاید رگ عربیت گل کرده باشه ... اما الان میبینم کونت از یه چی دیگه سوخته ... ها ؟ ... راستی همسترام بچه کردن ... اینقد نازن ... میخوای یه جفتشونو ؟ ... برای رفع افسردگی کولاکن ... »
پانتی جدی نگاش کرد : « گوز چیش به شقیقه ؟ ... چه ربطی داشت این وسط ؟ »
شاران بازم خندید : « نه که گفتی همبستر ... یاد همسترام افتادم ... آخه بیشتر همبسترن تا همستر ... از بس صُب تا شب رو هم سوارن و تو هم وول میخورن ... خخخخخخ »
پانتی خندید : « با این میشوی احمق ؟ برم سر کار برگردم یه لقمه اشون کرده ... تو هم چه تزایی میدی ها ... »
میشو تو درگاه آشپز خونه ظاهر شد ... لوس و خرامان خودش رو به پاهای پانتی نزدیک کرد ... پانتی با پا لگد نیمه محکمی نثار شیکمش کرد : « برو گمشو ... عنتر ... از قدیم میگفتن اسم سگ بیار ، چوب به دست بگیر ... نشنیده بودم بگن گربه ... »
شاران خم شد ، میشوی بیچاره چمپاتمه زده کنج پایه میز رو از روی زمین بلند کرد و به بغل گرفت ... میشو هم انگار به شیطنت احمقانه اش واقف بود که جیکش در نمیومد ... شاران گونه ی سمت راستش رو توی نرمی موهای میشو فرو کرد ...
« چطور دلت میاد ... همچین بلایی سر این طفل معصوم در بیاری ... دلت از جای دیگه پره چرا سر این خالیش میکنی ؟ سنگ دل ... »
میشو لنج کرد ... لابد میدونست کسی این وسط پیدا شده که داره ازش حمایت میکنه ... پانتی گوشه لبش رو بالا داد و اخم کرد : « همچی میگی طفل معصوم ... هر کی ندونه فک میکنه زن باباشم ... اوه راسی ، یه خبر جدید ... سیا از قسمت ما رفت ... »
شاران ریز ریز خندید : « مگه سیا تو قسمت شما بود ؟ والا تا یادم میاد قسمت تو تعطیله ... »
پانتی مشتی کم جوون حواله بازوی شاران کرد : « لوس ... از اون قسمتها نه ... قسمت کاری رو میگم ... از مهندسی عمومی رفت ... »
« اه ... کی جاش اومد ؟ یه جیگر تر ؟ »
خندید : « آره ... میخوام ازش دعوت کنم جای سیا رو تو دور دورامون بگیره ... یه تیکه ایه راست کار خودته ... »
شاران ابرو بالا انداخت : « جدی ؟ تو میذاری تیکه از طرفت بپره طرف یکی دیگه ... مطمئنم اگه مالی بود خودت چشم تیز میکردی براش ... اگه تیکه باشه و بیاد طرف کسی دیگه تیکه تیکه اش نکنی خیلیه ... »
پانتی خندید سیر شده بود ... آروغ زد ... شاران اه اه کرد ... پانتی مگه چیه ای با طلبکاری حواله اش کرد ... شاران هم کنار کشید ... میشو بدست راه سالن رو در پیش گرفت : « پانتی بیا بشین جواب پس بده ... میخوام برم ... »
پانتی با یه سینی چای ، اومد تو سالن ، سینی رو روی میز عسلی بین دو مبل قرار داد و خودش کنار شاران نشست : « بنال ... گوشم با توئه ... »
شاران جدی تر زل زد تو چشماش : « تو مشکلت با مامانت چیه ؟ »
پانتی دو خط عمودی بین دو ابروش نشوند : « من مشکلی با کسی ندارم ... گفتم که خوش باشه ... »
شاران پرید تو حرفش : « نه دیگه ... کوچه علی چپ بنبسته ... جدی باش و رک بگو ... مگه مامانت هرزگی کرده ؟ کار خلاف کرده ... »
اینبار پانتی پرید تو حرفش : « نه ، نه هرزگی کرده نه خلاف ... ولی چرا نمیخوای درک کنی شاران ؟ ... تا کی باید از یه بغل خودش رو بندازه تو یه بغل دیگه ؟ میدونی این چندمیه ... »
شاران هیکلشو داد جلو ... چشماشو بیشتر تو چشم پانتی زوم کرد : « آره من میدونم چندمیه ... ولی این وسط مث اینکه تو نمیخوای دقیق بشماری چندمیه ... »
پانتی عصبی شده بود ... از تکون تکونای پاهاش معلوم بود : « نمیتونم دقیق بشمارم ... آخه نه اینکه هی تند و تند عوض میشه ، اینه که بعضی وقتا سوادم در حد شماردنشون نمیرسه ... من جهنم ... پوری چی ؟ این وسط نباید تو فکر غرور پوری باشه ؟ »
شاران حیرت زده ابرو بالا داد : « حالا مثلا جنابعالی عقل کل ، دلت برای پوری سوخته ... بهتره اینو بدونی که مامانت فقط بخاطر پوری این کار رو کرده ... »
پانتی پوزخند زد : « نگو خندیدم ... هر هر هر ... یه چی میگیا ... رفته شوور کرده ، اونم اینبار بخاطر پوری ؟ نگو که پوری اینقد بی غیرت شده که دلش هوس کرده مامانش هر شب تو بغل یکی باشه ... »
شاران هم عصبی شده بود : « چرت نگو پانتی ... یه خورده به خودت بیا ... تا کی میخوای با بخل و حسد زندگی کنی ... اینی که زندگی تو بهم ریخته ست و سر کلافش از دستت در رفته ، هیچ ربطی به مامانت نداره که بخوای سر اون خالیش کنی ... این که تو نمیتونی عاشق بشی ... نمیتونی آزاد باشی ، ربطی به مامانت نداره ... خودت هم خوب میدونی که ربطی به مامانت نداره ... بهتره دلیل ازدواج های مامانت رو از خودش بپرسی ... یه روزی بدون بخل و حسد ... به روز دخترانه پای درد دل مامانت بشین ... الکی جبهه نگیر ... این مامان بیچاره تو هم ، حق زندگی داره ... نداره ؟ »
پانتی دیگه به سیم آخر زده بود ... صدای کوتاهش اوج گرفته بود و بلند تر از حد عادی بود ... « بشینم پای درد و دلهاش یا داستاهای سک ... سیش ؟ ... ها ؟ این که بابام با ملاطفت بغلش نمیکرد ... نازشو رمانتیک تر نمیکشید ... این که سعید روانی بود اونم جبران کرد ؟ اینکه با نوید ریخت رو هم و معاشقه کردند و بعدم نوید دلش رو زد و نشست بهونه گرفتن ... اینکه الان بازم یه شوهر دیگه کرده ؟ راستی با این چطوره ؟ خوبه ... خوب بهش حال میده ؟ معاشقه طولانی داره باهاش یا کوتاه مدت ؟ برای چند وقت میخوادش ؟ ها ؟ »
شاران هم صداشو انداخت رو سر : « چرا چرت و پرت میگی پانتی ... اون بیچاره رو هم رفته بعد از بابات چند مدت شوهر داری کرد ؟ ها ... بیچاره همشو سر جمع بشماری یه سال هم نشد ... خوب دلش با بابات نبود ... کفر کرده ؟ ... بابات بابای تو بود ، تو هم مجبوری ازش خوب بگی ، ولی قبول کن که تیکه مامانت نبود ... با هم اختلاف فرهنگی داشتند ... همدیگه رو درک نمیکردند ... هر چی هم که پدرت دوستش داشت ... اما اون چی ؟ اون چرا باید به پاش مینشست ؟ ها ... »
پانتی جبغ کشید : « به همون دلیلی که من به پای فرهاد نشستم ... مگه من با اون فرقی دارم ؟ ... »
شاران خونسرد نگاهش کرد ... : « آره داری ... پانتی داری ... مامانت مجبور نبود ... ولی تو مجبوری ... مامانت از اونا نبود ... ولی تو هر چی هم که خودت رو عوض شده نشون بدی ، بازم از همونایی ... تو میتونی خودت رو با شرایطشون وفق بدی ، مامانت نمیتونست ... درک کن ... اون مجبور بود بخاطر پوری اینکار رو بکنه ... برای تو هم سعی کرد یه پدر خوب پیدا کنه ... کرد ... نشد ... نموند ... نذاشتن بمونه ... ولی این وسط گناه پوری چیه که باید به آتیش خشم و حسد تو بسوزه ... »
پانتی غرید : « این وسط پوری چه دخلی به این اوضاع داره ؟ چرا هی پوری پوری میکنی ؟ »
شاران خشمگین فریاد زد : « چون اینبار با پدر پوری ازدواج کرده ... نه بخاطر خودش ... بخاطر پوری ... »
چشماش گرد شد ... حیرت کرد : « بابای پوری ؟ ... اون کیه ؟ »
شاران نفس عمیقی کشید ... آهش رو از دل بیرون داد : « از بس بی منطقی ... اون بیچاره اومده بود همینو بهت بگه ... به نظر من بهتره بشینی پای صحبتشون و حرفاشون رو گوش کنی ... فردا شب ، فردا شب برو خونه مامانت ... برو و خودت همه چیو از نزدیک ببین ... باشه پانتی ؟ ... برو یه بار ... فقط یه بار بدون حسادت به زندگی مادرت نزدیک شو ... باشه ... »
مجبور بود بگه باشه ... اگه مامانش اینبار واقعا بخاطر پوری و با پدر پوری ازدواج کرده بود ، حاضر بود این بغض لعنتی رو از تو گلوش پایین بده ... ولی فقط تحت همون شرایط نه بهونه ای دیگه ... خودش میدونست که پوری رو یه جور دیگه دوست داره ... یه عشق خاص ... تو این مورد فک میکرد صد در صد ژنتیکش بیش از رابطه خونی موثر بوده ... عشق به پوری ، بیش از اینکه مث همه عشق های خواهر و برادرانه باشه ... عشق افراطی پسر پرستی و برادر دوستی عربیش بود ... اینکه ژنتیک غالب شده اش بهش فرمون میداد عاشقانه تر از خواهرهای دیگه پوری رو دوست داشته باشه و به فکر رفاه و آسایش اون باشه ... حتی اگه این رفاه و آرامش ، از شوهر کردن مجدد مادرش نشات میگرفت ... هر چند که پوری اینقدر مظلوم و مهربون بود که خود به خود این عشق رو تقویت کنه ... پوری 13، 14 ساله ... همون که جای اونو در اون سالهای نحس برای مادرش تمام و کمال پر کرد ... گرچه که پانتی نه پدر پوری رو دیده بود و نه بچه گیهای پوری ، ولی این دلیلی به سرد شدن اون علاقه افراطی خواهرانه نبود ...
پیر مردی که اصرار داشت اونو یدو صدا کنه ، تو پیچ و تاب جاده گم شد ، گم شد و پانتی رو هم با خودش گم کرد ... گم شد و بچگی پانتی رو هم با خودش گم کرد ... گم شد و سرنوشت پانتی رو هم با خودش گم کرد ... پانتی که چشم باز کرد ، هوا روشن شده بود ... آفتاب سر زده بود ... جای دیگه بود ... مثل همون کارتونهایی که با علاقه نگاه میکرد ... مث آلیس در سرزمین عجایب ... گرسنه بود ؟ نبود ؟ ... گریه میخواست ، نمیخواست ؟ ... دلش هوای مامان داشت ؟ نداشت ؟ منگ بود ... ضربه کاری بود ؟ ... فشار روی اون بچه تازه هشت ساله زیاد بود ؟ ... صحنه ها ذهنش رو قفل کرده بودند ؟ ... دلواپس زنده یا مرده مامانش بود ؟ ... یدو بهش گفته بود میره پیش باباش ... مامان بهش گفته بود ، بابات مرده ... بابات تو سینه قبرستون خوابیده ... دلشوره داشت ... یدو میخواست ببره بخوابونش تخت سینه قبرستون ؟ ... تو عالم بچگی ، بیشتر دلهره به دل کوچیکش چنگ میزد ، تا کنجکاوی آدمهایی که ندیده بود و سرزمینی که عجیب تر از سرزمین عجایب بود ... مامان چند باری اونو برده بود ، پارک ... پارک رو بسته ی جمع و جوری که پر از بازیهای هیجان انگیز بود و بهش میگفتن سرزمین عجایب ... اونجا خوش گذشت ، خوب بود ... مامان بود ، بابا بود ... سرگرم بود ... چیزهای هیجان انگیز بود ... اینجا چی ؟ ... مامان که مطمئن بود نیست ... بابا رو هم مشکوک بود به بودنش ... آخه مامان چندین بار براش خانمانه توضیح داده بود ... حتی اون موقع دکتر صمدی هم براش توضیح داده بود ... هر کی مرد ، پر میکشه میره تو آسمون ... یه سنگ میذارن بعنوان یادگاری ازش ... بعد خودش پرواز میکنه میره پیش خدا ... خدا گاهی به ما سر میزنه ، ولی همیشه پیش باباست ... ما نمیتونیم بریم پیش بابا ، مگه اینکه خدا بخواد و ما رو با خودش ببره ... ولی یدو خواسته بود ... یدو اونو آورده بود پیش بابا ... نه ... پروازش نداده بود ... با تویوتای دو کابینه اش آورده بودش ... با سر و صورت خونی ... مگه یدو خداست ؟ ... شایدم یدو یه خدای کوچولوئه که میتونه فقط با ماشین هر کی رو خواست ببره پیش خودش ... ببره پیش باباش ... چشماشو دور چرخوند ... این سرزمین ، گرچه یه خورده ای شبیه سرزمین عجایب تو کارتون آلیسش بود ، ولی شباهتی به آسمون نداشت ... یه چیزی فرق میکرد ... یه چیزی سر جاش نبود ... بابا تو آسمون بود ... اینجا رو زمینه ... شاید میخواد ببرش بذارش همون کنار سنگ یادگاری باباش ... همونجا که هر وقت شیطنتش بیش از حد میشد مامان میگفت میبرم میذارمت دم در قبرستون و بر میگردم ، تا مرده ها بیان برات ... همیشه میترسید ... از قبرستون میترسید ... حتی اگه واقعا بابا اونجا منتظرش بود ... همیشه وقتی میترسید ، برمیگشت تو بغل مامان و سرش رو لای پاهای مامان قایم میکرد ... حتی اگه مامان ترسونده بودش ... حتی اگه از بزرگترین گرگ دنیا ترسوند بودش ... پیش مامان آروم میشد ... مامان نبود ... بابا تو آسمون بود ... سنگش تو قبرستون بود ... یادگاری که مونده بود ازش ... از مامان هم یه یادگاری مونده بود ... یه روسری که یدو روی سرش گره زده بود و گره اش محکم بود و وقتی نیمه شب تو دل جاده چشماشو باز کرده بود ، داشت خفه اش میکرد و دور گردنش رو عین بختک حلقه کرده بود و فشار میداد ... همون روسری ای که مامان سرش رو باهاش بسته بود تا درد نگیره ... بغض به گلوش چنگ انداخت ... از یدو میترسید ولی این دلیلی برای جلوگیری از دلتنگیش نبود ... از ترسها و موهومات بزرگتر از یدوش ... گریه کرد ... اول بیصدا ... بعد با هق هق ... بعد پر صدا ... گریه کرد و لابه لای گریه هاش زار زد : « من مامانمو میخوام ... من مامانمو میخوام ... میخوام برگردم پیش مامانم ... من مامانمو میخوام ... ازت متنفرم ... ازت بدم میاد ... منو ببر پیش مامانم ... از لباسات بدم میاد ... لباسات عین لباسای زناست ، دوسشون ندارم ... کلاهت کمربند داره دوستش ندارم ... من مامانم رو میخوام ... از مانتوت بدم میاد ... سفیده منو میترسونه ، مث لباس دکتراست ... منو ببر پیش مامانم ... من مامانمو میخوام ... »
و اینقدر مامان مامان کرد و نق زد و زار زد و هق زد تا عاقبت یدو از قالب آرومش در اومد ... دراومد و درنده شد ... دراومد و چشماشو بست ... در اومد و دستش رو حرکت داد ... اولین دستی که به طرفش دراز شد ، دست پر خشونتی بود که سیلی ای شد تو گوشش ... صدای تو گوشش وز کرد و زنگ زد ... مث زنگ مدرسه ... تند و پشت سر هم و تیز ... صدای زنگ خوشحالش نکرد ... معنیش برگشت به خونه نبود ... سرویسش منتظرش نبود ... اینجا بود ... تو سرزمین عجایب ... وسط آدمهای عجیب و غریب ... ضربه بعدی یدو دیگه زنگ نداشت ... درد داشت ... لگد بود ... تو پهلوش ... جای دمپایی خاکی یدو رو لباس گل گلی پایین تور توریش موند ... زنی از یه در چوبی کهنه اومد بیرون ... یه در بزرگ ... زنه پیر بود ... صورتش چروک بود ... قیافه اش مث جادوگرا بود ... مث تموم اون جادوگر بدای کارتوناش ... یه لباس تیره پوشیده بود با یه شال سیاه چروک چروکی ... بعدها فهمید شال نیست ، شیله ست ... یه گل سر روی شالش بود ... طلایی بود و یه نگین فیروزه ای دشت ... شکل یه پنجه بود ... سه تا نقطه سبز لجنی روی چونه اش بود ... مث سه تا قطره اشک ... ابروهاش یه جوری بود ... با همون رنگ سبز لجنی کشیده تر شده بود ... وسط ابرو هاشم از همون رنگ سبز لجنی بود ... مامان ابروهاشو مداد میکشید ... یه مداد قهوه ای ... ولی فقط تو ابروهاش ... اون زن عجوزه جادوگر شکل که همیشه یدو عیوزه صداش میکرد ، از اون مدادهای قهوه ای تو ابروهاش نزده بود ... یه چیزی بود که سبز لجنی بود ... ابروهاشو دراز تر کرده بود و قیافه اش رو بیشتر شبیه جادوگر شهر بدیها ... دو تا گیس از این ور و اون ور شیله اش آویزون بود ... دو تا گیس سفید و سیاه ... باریک مث دم موش ... پا برهنه بود و تو خاکا بدون دمپایی راه میرفت ... بوی بدی میومد ... همه جا خشک بود ... شباهتی به پیک نیکایی که میرفت و پر بود از دار و درخت نداشت ... فقط خاک بود و یه رودخونه کثیف و بد بو و یه مشت درخت دراز قد بلند بی برگ که فقط روی کله اشون برگ داشتن ، اونم برگاری دراز دراز ... یه گونیهایی روی درختا بود ... با بند بسته بودنشون ... یه گاو گنده سیاه که قسم میخورد گنده تر از اون و سیاه تر از اون و ترسناک تر از اون رو هرگز ندیده ... چند تا بز که می میاشون رو تو یه کیسه کرده بودند و در کیسه رو بسته بودند ... تو اون همه چیز وحشتناک ، تنها همین می میهای بزها توی کیسه براش جالب بود و خنده دار ... یاد می می بند مامان افتاد ... حتما اینا هم مامان هستند که می می بند دارن ... دستای جادوگر عجوزه شهر بدیها ، سفید بود ... آردی بود ... مثل وقتایی که با مامان دو تایی میخواستند کیک درست کنند و اون دستهاش کثیف میشد و مامان میگفت تموم جونتو آردی کردی ... عجوزه پیر هم دستاش سفید بود و آردی بود و تموم جونش رو آردی کرده بود ... نه به اون شدتی که پانتی آردی کرده بود ... روی شیله اش سفید شده بود ... کناره های پیرهن سیاه درازش آردی شده بود ... ولی پاچه های شلوارش رو مطمئن نبود آردی باشه ... آخه بیشتر خاکی بود ... مث وقتایی که از مدرسه میومد و تو کوچه لی لی بازی میکرد و پاچه های شلوارش کثیف و خاکی میشد ... عجوزه یه سنجاق با سه تا کلید به سینه لباس سیاه درازش زده بود ... ترسش بیشتر شد ... حتما کلیدهای قلعه دیوه ... اونم جادوگر به سینه زده بود ... دستای سفید آردیشو نزدیک آورد تا از روی زمین بلندش کنه ... ترسید ... صحنه ها جلوی چشمش جون گرفت ... شنگول ... منگول ... حبه انگور ... گرگ بد قصه ... بزبز قندی ... تنور گوشه دیوار که حبه انگور توش قایم شد ، همون گوشه بود ... کاشکی جون داشت و عجوزه روشو اونور میکرد و اون زودتر میپرید تو تنور قایم میشد ... صداها تو گوشش تاب میخورد ... زنگ میزد ... میپیچید ... « منم منم مادرتون ... علف آوردم براتون ... شیر آوردم براتون ... دستای سفیدمو ببین ... درو باز کن ... »
با تموم وجود جیغ زد ... گرگ بد قصه با دستای آردی ... جادوگر شهر بدیها با کلیدهای در قلعه ... پیر زن بدجنس شهر جادو ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۵

دیر وقت بود و چشمهاش از زور زیادی خواب میسوخت ... صبح بیدار شدن ، به خودی خود براش خسته کننده و سنگین بود ، چه برسه به اینکه مجبور باشه به خاطر عوض شدن شرایطش و رئیس جدید ، جای جدید و مسئولیتهای جدید ، حساسیت به خرج بده و زودتر از هر روز هم بیدار شه ... شاران هم که از نصحیت براش کم نذاشته بود ... دلش میخواست بخوابه و امشب اولین باری بود که امید بیش از حد نمیذاشت بخوابه ... سوالات پی در پی ... گیج شدن ، گیج زدن ... جوابای ربط و بیربط ... خسته اش کرده بود ... امید دست بردار نبود ...
باز هم خمیازه ای کشید و نالید و همزمان با ناله تایپ کرد « امید بخدا داغونم ... تو رو خدا بذار فردا برگشتم از سر کار برات توضیح میدم ... »
امید شکلکی عصبی فرستاد و نوشت : « ولی من الان برام مهمه ... الان فکرم مشغوله ... باید بگی جدی میگی یا نه ... »
خودش هم مطمئن نبود ... زیادی خسته بود و برای هر خسته ای ، اولین راه حل گریزه : « آره جدی میگم ... خسته شدم ... جوابم رو که نمیده ... از بی تکلیفی داغونم ... دارم فکرامو میکنم ... هر راهی رو که بگی رفتم ... بجز این راه ... امید بخدا دیگه خیلی خیلی خسته ام ... بابا ناسلامتی دو ساعت دیگه باز دوباره باید بلند شم برم خبر مرگم دنبال یه لقمه نون ... میذاری بتمرگم یا نه ... »
معلوم بود امید ناراحت شده ... شاید نباید اینقد تند باهاش رفتار میکرد ... بهر حال کار از کار گذشته بود و امید تایپ کرد : « مشکلی نیست ... اگه حرف زدن با من از نون خوردن میندازت ، بیش از این اصرار نمیکنم ... شب خوش ... »
و چراغی که آف شد و پانتی که انگشت به دهان موند ... به این که : امید یه دفعه چه مرگش شد ... مگه من چی گفتم ؟ خوب خسته بودم ... خوابم میومد ...
شونه ای بالا انداخت و سلانه سلانه به طرف دستشویی راه افتاد ... میشو رو به زور حموم کرده بود و خوشبحالش که راحت توی تشکچه نرم زیر اُپن خوابیده بود ...
مسواکی زور زورکی زد و سعی کرد به روز پر هیاهویی که داشت فکر نکنه ... هر چند مشکل بود ...
پیرزن با دستهای آردی ، و لبخندی که سعی میکرد تا حد ممکن دوستانه به نظر برسه ، دوباره سعی کرد ... با کمی فشار به بازوهای نحیف دخترک اون رو از روی زمین بلند کرد ... پانتی لرزون ، ترسیده تر با چشمهای از حدقه دراومده ، بین موندن نزدیک یدوی عصبانی و پیرزن عجوزه ، چشم میچرخوند ... عاقبت حسی تو فکر بچگونه اش داد زد و بهش گفت بهتره با پیرزن کنار بیاد و از یدویی که خوب ازش زهر چشم گرفته بود ، فاصله بگیره ... دستهای خاکیشو ، روی چشم کشید ... مامان نبود بگه دست آلوده به چشم نزن ... مهم نبود اگه به قول مامان کور میشد ... همونطور که چلش دست پیرزن بود ، از دروازه در بزرگ چوبی کهنه که بی شباهت به در قلعه شیاطین نبود ، وارد شد ... حیاط بزرگ خاکی ، تو چشمش وهم انگیز اومد و ترس موهومش رو بیشتر کرد ... وسط حیاط فقط دو تا تک درخت از همون درازی قد بلند کله برگ دار بود ... یکی از درختا ، سر نداشت ... فک کرد : « حتما کار یدوئه که سر درخت رو کنده و گذاشته رو سینه اش ... »
یکی از درختا هم که از همون برگ دراز داشت و از همون کیسه های بسته زیر چونه شون ... با خودش فک میکرد : « شایدم اسباب وسایل مهمشون رو میذارن تو کیسه و میبندن به درخت ... مث مامان که میگفت خوردنی ها رو باید بذاریم یه جای بلند ، که مورچه نزنه ... شاید اینا هم خوردنی باشن ... » غرق افکار بچگونه ، باز هم تو قلعه دهشتناک چشم چرخوند ... گوشه ای از حیاط درندشت خاکی ، یه تخت بزرگ آهنی بود و گوشه دیگه اون یه محوطه فنس کشی شده که از پشتش تعداد زیادی گاو و بز و بره پیدا بود ... و یه اتاقک کوچیک گلی که خیلی کوچیک بود و ندونست که چیه و کجاست ... روبروش تقریبا کامل و همینطور سمت چپش هم که چند تا در چوبی کوچیک که همه به دیوارهای گلی وصل بودند ... یه نرده بوم چوبی کهنه که معلوم بود میره روی پشت بوم و یه گوشه هم کنار در بزرگ یه پله تنگ گلی که تا پشت بوم میرفت ... اونطرف تر ، تو سایه ، یه اتاقک سر باز به اندازه یه اتاق راستکی و با دیوار کوتاه بود ... وسط حیاط ، پر بود از کوهی از کاه و یونجه و کوهی هم از تپاله گاو ... گرد و مسطح ... چند گونی پشکل و یه تشت که پر بود از آرد گل گلی شده ...
پیرزن فشاری به چلش آورد و عربی کلماتی گفت که پانتی متحیر و دهن باز ، با چشمای پر اشک نگاهش کرد ... خود پیرزن متوجه شد و کشون کشون ، پانتی رو به اتاق سرباز گوشه حیاط کشوند ... اتاق پر آبی که یه شیر هندلی بهش آویزون بود و پیرزن چند بار هندل زد تا بالاخره آبی زرد رنگ از توش بیرون زد ... دستش رو پشت گردن پانتی گذاشت و کمی به جلو هول داد ... سر پانتی به پایین خم شد ... پیرزن مشت مشت آب کرد و ریخت تو صورت پانتی ... چرک و خون ، آب زرد رنگ رو ، نارنجی رو به قهوه ای کرد ... باز مشت کرد و شست ... بعدم با گوشه همون شیله آردی خشک کرد ... روسری رو از دور گردن پانتی باز کرد و صاف کرد و سه گوش کرد و تکوند و دوباره روی سر پانتی کشید ... درک نمیکرد چرا ؟ برای چی باید روسری مامانش رو روی سرش ببنده ... تا اون زمان روسری سر نکرده بود و فقط برای مدرسه مقنعه سر میکرد ... سر کردنی که دوامش تا زنگ آخر بود و زنگ آخر با هجوم از توی کلاس ، چه خودش ، چه بقیه هم کلاسیهاش بجز یکی دو نفر ، دوون دوون که از مدرسه بیرون میزدند ، مقنعه کج و کوله شده و کر و کثیف پفکی و آب میوه ای رو از روی سر در میاوردن ... و الان ...
پیرزن دوباره دستش رو خیس کرد و به خاکای مشخص روی لباسش کشید ... خاکا پاک شد ، ولی یه لک زرد رنگ همراه با رطوبت روی لباسش نقش بست ... فینش رو بالا کشید که اینکار باعث شد ، دوباره پیرزن مشتی آب به دست بگیره و بریزه و با رطوبتش ، آب بینیشو پاک کنه ... کم کم گریه اش آروم شده بود ... ولی هنوز هق هقی خفه از گلوش بیرون میزد که دست خودش نبود ... با هر هق هق سه بار نفس کوتاه و پر صدایی از دهنش خارج میشد و تخت سینه اش با دردی خفیف بالا میپرید ... دقیقا مثل اونباری که با دوچرخه اش تو حیاط خورد زمین و زانوش بدجور زخمی شد و همینطوری هق زد و هق زد تا خوابش برد ... اونموقع هم بشدت احساس خواب آلودگی میکرد ... پیر زن مرتب هی هجی میکرد عمه اِزبیده ... عمه اِزبیده ... و به خودش اشاره میکرد ... پانتی متوجه نمیشد ... دوباره به پانتی اشاره کرد و گفت : بنتی ... بنتی ... باز به خودش اشاره کرد و گفت : عمه اِزبیده ...
پسرکی دوون دوون از توی یکی از اتاقهای دیوار روبرویی بیرون زد و اومد نزدیکشون ... یه گوشه ایستاد و چشم گذاشت تو چشم پانتی ، درحالیکه ، انگشتش رو به دهن داشت ، بر و بر نگاش میکرد ... پیرزن چند کلمه ای به زبون عربی با پسرک حرف زد که باعث شد پسرک نزدیک تر بشه و بگه : سلام ...
سلام کردنش لهجه دار بود ... پانتی خندید ... جواب داد : « سلام »
پسرک خجالت رو کنار گذاشت و گفت : « این عمه زبیده ست ... منم طاها حسین هستم ... پسر عموت ... امسال میرم مدرسه ... تو کلاس چندمی ؟ »
پانتی خوشحال از حس بزرگتری با غرور و افتخار آمیز گفت : « منم پانتی هستم ... امسال میرم کلاس دوم ... چرا من تو رو تا حالا ندیدم ؟ »
طاها حسین هم بادی به غبغب انداخت و گفت : « از این به بعد باید هر چی من گفتم گوش بدی ... من تا حالا خونه شما نیومدم ... ولی تو رو میشناختم ... یدو میگه مدرسه رفتی ، بزرگ میشی منم بنتی رو میدم به تو ... »
پانتی خندید ... بیخود خندید ... شاید بنتی اسم یه بره خوشکله ... شایدم اسم یه دوچرخه ... شایدم یه چیز خوب دیگه ...
رو کرد به درختا ... « اینا چرا اینقد مسخره ان ؟ »
طاها حسین جدی به پشت سر برگشت ، چیز خنده داری ندید ... رو به پانتی برگشت « چیا ؟ »
پانتی گوشه سه گوش رو سری رو به دست گرفت و جلوی دهنش گرفت و ریز ریز خندید و با اون یکی دست اشاره کرد به درختا : « اونا ... اون دوتا ... اون درختا که درازن ... چرا اون یکی درازه فقط درازه ؟ کله نداره ؟ یدو کله اش رو کنده ؟ »
طاها حسین اخم کرد ... تو چشم پانتی خیره شد با همون اخم و عصبانیت مشهود گفت : « یدو نکنده ... یدو میگه نخل ناموسه ... باید مواظبش باشیم ... صدام بی ناموسه ... به نخلای ما حمله کرد ... صدام کنده »
پانتی حاضر بود قسم بخوره که یه کلمه هم نفهمیده بود ... نه از حرفای طاها حسین و نه از اخم و تخمش ... بیخیال شد ... « این اتاقه چرا در نداره ، آب داره ؟ »
طاها خندید ... پر صدا خندید ... عمه زبیده چند کلمه دوباره به عربی با طاها حرف زد ... اونم برای پانتی ترجمه کرد : « عمه میگه نایست وسط حوش ( حیاط ) ، یدو میبینه عصبانی میشه ... دختر معنی نداره وسط حوش بایسته ... اینم اتاق نیس ... این حوضه ... آب توش میگیریم ... از فردا ساعت نه که آب باز میکنن تو باید آب بگیری ... تا الان عمه زبیده میگرفت ... ولی این کار دختر خونه ست ... تو هم از امروز دختر این خونه ای ... اگه دختر خوبی باشی ، یدو کاریت نداره ... »
با اینکه نفهمیده بود آب بگیریم یعنی چی و چرا دختر نباید وسط حیاط بایسته ولی سعی کرد یه هم زبون که این وسط گیر آورده رو از خودش نرجونه و لبخند زد و گفت : « باشه ... تو خونتون اینجاست ؟ »
طاها حسین هم لبخند زد : « نه اینجا نیست ... اهوازه ... با پدرم اومدم ... پدرم رفته سبزی بچینه ... برای مادرم ... مادرم فقط از سبزیهای اینجا دوست داره ... رِجی ( هندونه ) اینجا هم خوش مزه و سرخه ... میخوای بخوری ؟ عمه زبیده برام قاش کرده ... تو اتاق هس ... میخوای ؟ »
نفهمیده بود رِجی یعنی چی ... ولی بخوری رو خوب فهمیده بود ... دلش مالش میرفت ، ضعف داشت ... از دیروز بعد از ظهر هیچی نخورده بود و گلوش میسوخت ... دستش رو دراز کرد و دست طاها حسین رو توی دست گرفت ... عمه زبیده باز هم به عربی چند کلمه حرف زد ... طاها با خشونت ، دستش رو از توی دست پانتی بیرون کشید ... پانتی فک کرد : چرا قهر کرد ؟ مگه من چیکارش کردم ؟
خیره و پرسشگر به طاها نگاه کرد ... طاها هنوز اخم کرده بود با همون اخم گفت : « دختر خوب نیس دست پسر رو بگیره ... تو باید از من فاصله بگیری ... برو پیش عمه زبیده خمیر درست کردن یاد بگیر ، من رِجی میارم برات ... همونجا بخور ... تو اتاق کسی نیس ... »
پانتی شونه بالا انداخت ... خوب نباشه ، مگه چیه ؟ دلش میخواست بدونه رِجی که سرخه و خوشمزه چیه ... ولی طاها دیگه اونو با خودش نبرد تو اتاق ... در عوض بهش اشاره کرد بره بشینه پیش عمه زبیده ... دو سه قدم سست و هلاک برداشت ... خوابش میومد و گرسنه بود ... عمه زبیده روی زمین خاکی پهن شده بود و با مشت آرد رو خمیر میکرد ... یاد گل بازی کردن و دیگ و قاشق درست کردن افتاد ... مامان چند باری برای سرگرم کردنش گل سفالگری خریده بود و همینجوری ورزش میداد ... بعد هم پانتی میذاشتشون تو یه پلاستیک تا تازه بمونه ... با تیکه هایی که ازشون میکند دیگ درست میکرد و قاشق و عروسک و ... بعدم میذاشت تو آفتاب تا خشک بشه ... کنار عمه زبیده روی دو پا نشست ... هر دو دستش رو مشت کرد و آرنجهاش رو روی زانو گذاشت و مشتهاش رو زیر چونه اش و به کار عمه زبیده خیره شد ... عمه زبیده عرق روی صورتش رو با پشت دست پاک کرد و دوباره افتاد به بخت خمیرها و زد ... خمیر لای دستهای پر چروکش ترک بر داشته بود ... سرش رو بلند کرد و لبخندی محو به صورت پانتی پاشید ... پانتی هم با اینکه نمیدونست چرا ، لبخندی گنگ به چهره نشوند ... عمه زبیده به عربی چیزی رو تکرار میکرد ... پانتی نمیفهمید ... با اشاره دستش و تکرارش که هی میگفت « تینی مای » گنگ نگاه کرد و رد نگاه و انگشت اشاره عمه زبیده رو دنبال کرد ... به کاسه آبی رسید ... برگشت : « اون ؟ آب میخوای ؟ »
عمه زبیده به چشمهاش خیره شد ... سرش رو دو سه بار به پایین سر داد به معنی آره ... از روی دو پا بلند شد و سرشار از حس خوب مفید بودن کاسه آب رو از چند قدمی برداشت و بالای سر عمه زبیده ایستاد ... به لب عمه زبیده نزدیک کرد ... عمه زبیده با حرکت سر نشون داد که نمیخواد بخوره و به خمیر اشاره کرد ... پانتی آب رو ، روی دست عمه زبیده خالی کرد ... عمه زبیده کاسه که از نصف بیشتر شد ، با آرنج دست پانتی رو به معنی « بسه » پس زد ... پانتی پرسید : « بسه ؟ » با اشاره سر عمه فهمید بسه ...
واقعا فک میکرد بسشه ... باید یه پیچ و تابی به هیکل لندهور خودش میداد و یه کاری میکرد ... اینهمه سال دندون روی جیگر گذاشتن و خودخوری کردن کافی بود ... فکری مثل خوره به جونش افتاده بود ... تنها راه حل نرفته ... دو روز دیگه نتیجه کمیسیون ثبت احوال مشخص میشد ... یا پانتی میشد یا بنتی میموند ... تکلیفش رو با خودش راحت تر میتونست روشن کنه ... یه جورایی مث سکه انداختن بود ... یا شیر یا خط و اینبار ، یا پانتی و یا بنتی ... ریسک بالایی داشت ولی باید ریسک میکرد و تکونی به زندگیش میداد ... لعنتی نثار روح پر فتوت خودش کرد و تند و تند پاس زد و بازرسی شد و خودش رو به محل کارش رسوند ... نباید دست این رئیس جدید آتو میداد ... تجربه ثابت کرده بود ، آدمهای مسن توی پستهای بالا ، شاید گاهی بیش از جوونترها بگو بخند داشته باشند و محیط کار رو جدی نگیرن ، ولی به همون میزان هم به موقعش از تو آبنمک خوابیده برات درمیارن ... پس مهربونی و شوخیهای رئیس جدید رو نباید همیشگی و دائمی فرض میکرد ...
پشت میز وسط سالن مهندسی عمومی ، توی صندلی ناراحتی که از همه طرف زیر نظر چند جفت چشم جستجوگر که تا بحال نتونسته بودند در محل کار ازش خورده بگیرند ، نشست ... پرونده های پروژه های تحت نظارت خودش رو زیر و رو کرد و یاداشت برداری کرد ... یه چند موردی رو باید با بازرسی فنی تماس میگرفت و چند موردی هم برای رفع ابهام با مجری یا نماینده رسمی اون رفع و رجوع میکرد ... کار چک کردن پرونده ها بیش از هر زمان دیگه ای وقت برد ... پروژه ها ، زیادی خاص تر از پروژه های کوچیک و سر دستی قدیمی بودند ... مبلغ اونها هم پر مبلغ تر بود و ... آهی کشید و کمری صاف کرد ... این یعنی یه جهش به جلو نامحسوس ... از اونا که کار کردن خر میشه و در آخر خوردن یابو ... نه پست و مقام بالاتری نه حقوق قابل توجه بالاتری ... فقط یه عالمه ژستهای پر دردسر ...
به چند تا شماره ای که در دست داشت نگاه کرد و مشغول شماره گیری شد ... با هر شماره ای که میگرفت ، خلاصه ای از ایهامات رو به سمع و نظر مدیر عامل شرکت اجرائی مربوطه میرسوند و بعد شماره بعدی ... یکی دو تا از شماره ها مدیر عامل در محل حضور نداشت که قراری با منشی اونها گذاشت و توی تقویم کوچیک رومیزی آقای خسروانی که الان مال خودش شده بود یادداشت کرد ... تو این بین هم محمدی هی راه به راه بالا سرش بود و ابهامات موجود توی پرونده های پروژه هایی که قبلا مسئولشون پانتی بود رو باهاش چک میکرد ... گاهی اوقات مردها واقعا خنگ میشدند ... به نظرش آی کیوئه محمدی در حد آی کیوئه یاخته اومد ... شاید هم آمیب ... محمدی دیگه واقعا شورش رو درآورده بود و این برای پانتی خیلی بود ...
در حد و مرز انفجار بود ، وقتی که ساعت نهار رسید ... تند تر از هر روز ، از جا بلند شد و برای تمدد اعصاب راهی رستوران مرکزی ...
اتوبوسهای حمل کننده کارمندان اداری دم در منتظر بودند و اتومبیل سواری مربوط به انتقال مدیران هم ... رئیس جدید ، آقای معینی ، در حال خنده و شوخی با آقای پرتو و آقای شماطی با هم کر کر کنون راهی اتومبیل سواری شدند ...
اتوبوس حمل خانمها که مربوط به اونها و یکی دو ساختمون دیگه بود هم ، آخر همه ایستاده بود و راننده اش با یکی دیگه از راننده ها مشغول گپ زدن ... دستکشهای سفید رنگ تابستونیش رو به دست کرد و عینک آفتابی مارکش رو هم به چشم زد ... مث همیشه کلاه آفتاب گیرش رو روی سر گذاشت و تو قالب اصل تهرانیش فرو رفت ... توی محیط کار ترجیح میداد نه اسپانیایی باشه و نه عرب ... همون تهرانی اصل با اون فامیلی پرطمتراق اصیلش « یگانه » بیشتر سازگار بود ... داستانی که اصلا چنگی به دل نمیزد و برای خودش اونقدرها قابل باور نبود ... چه برسه به دیگران ... البته کارش راحت بود چون پدرش با اون سابقه کاری درخشان و حالا خودش ...
بینیشو تیز کرد و لبهاشو عمودی جمع کرد و بیرون داد و دماغی عینک مارکش رو با نوک انگشت دستکش پوش بالا داد و ظاهر پر افاده ای به خودش گرفت ... داشتن ظاهر پر افاده در محل کار ، زیادی به کارش می اومد ... همینکه باعث میشد کسی تو کارش دخالت بیجا نکنه و مث یه پازل حل نشده و درهم ، معمایی به نظر برسه ، حال خوبی بهش میداد ...
اهمی کرد و سینه اش رو صاف کرد ... یکی دو نفری که یا نمیشناختنش و یا زیادی فضول بودن ، با سر سلامی گفتند که با نیم سر جواب داد ... گاهی برای خاله زنکهای اداری همون سر خم کردن به معنی سلام هم ، زیادی ضرر میرسوند ... همیشه فاصله ها رو رعایت میکرد و در نتیجه تنها چیزی که از این حاشیه سازیهای زنونه نصیبش میشد ، همون افاده ای بودن و خودش رو گرفتن و از کون فیل افتادنهای معروف بود ... نه کسی جرات داشت داستان عشقی بسازه و نه سک ... سی ... در کل بالا بالا مینشست ، از پایین پایینیها نمیخورد ...
توی رستوران ، همیشه با ژستهای آنتیک تهرانی اسپانیایی مخصوص خودش غذا صرف میکرد ... زیادی اشرافیت نداشته اش رو به رخ میکشید و بیشتر چشمها رو به خودش مشغول ... ناخودآگاه صداش صاف تر و پر جذبه تر میشد و گردنش افراشته تر و شونه هاش عقب تر میرفت ... پاشنه کفش اسپرتش ، صدای خوشایندی ایجاد میکرد که برای همکاران مرد ، ترنم بارون بهاری و برای همکارهای زن ، ناقوس کلیسا ...
قاشق چنگالش مارک دار بود و ویژه ... از اون مارکهای اعلای نقره و طلای سفید و طلای زرد ... کادوی مامانش بود و بجای گذاشتن توی دکور پذیرایی ، ترجیح داده بود سر کار ژست اشرافی باهاش بگیره ... دستمال سفره هایی که زیادی خوش جنس و مارکدار بودند و هر کدومشون میتونست کلی پاش آب بخوره که خدا رو شکر به آب خوردن نمیرسید و مامانش تو هر بار خونه اش اومدن براش میاورد ... بریتیش ، ایتالیک ... فرنچ ... اسپانیش ... از اینکه تو نظر همکاران زبان عقربی ، یه دختر اصیل اشرافی که برای جلوگیری از اتلاف وقت کار میکنن ، به چشم بیاد ، زیادی خوشش میومد ... ناخنهای کشیده و پتی کور شده و مانیکور شده ... ژستهای بیا منو خفه کنی معروف مرلین مونرویی ... و هر چی که اونو از عربو بودن دور کنه و از ذهنها دور تر ...
صحبت کردن به زبون اشاره ، برای کسی که یه عمر با زبون توی دهن باهاش حرف زدن ، سخت و طاقت فرسا بود ... پانتی کوچولو ، حس میکرد کم آورده ... بغض دوباره به گلوی خش دار خشکش هجوم آورد ... هنوز دلش مالش میرفت ، ولی مث اینکه این موضوع چندان پر اهمیت نبود ... عمه زبیده روی خمیر رو با پارچه سفیدِ زرد رنگی پوشونده بود و تشت رو توی سایه ، روی تخت آهنی وسط حیاط گذاشت ... هر دو دستش رو به هم مالید تا خمیر های کبره بسته ، لوله لوله ای از روی دستهاش جدا شن ... بعد از اون دو سه بار دستش رو به حالت دست زدن به هم زد تا بقیه خمیر خشک شده روی دستاش رو تمیز کنه ... پشت بند اون دسته ای یونجه از گوشه حیاط برداشت ... دسته ای هم بی کلام تو سینه پانتی کوبوند ... دسته یونجه سنگین بود ... برای پانتی سنگین بود ، وگرنه که عمه زبیده ... گونی ای نیمه پر از کاه رو با چیره دستی روی سر گذاشت ... بسته یونجه رو هم روی گونی روی سر گذاشت ... سطل چک و چول روحی دسته دار رو هم که آب توش بود به دست گرفت ... توی یه سطل مشابه هم نون خشک بود که اونم به دست دیگه اش گرفت ... یه پلاستیک پر از ارزن روی سطل نون خشکی گذاشت ... با گوشه کتف به سر پانتی اشاره ای کرد و به زبون عربی چیزی بهش گفت که باز هم متوجه نشد ولی از حرکت عمه ، مشخص بود که منظورش اینه : « دنبالم بیا »

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

panty benty | پانتی بنتی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA