بادیگاردنویسنده : Shalolizتعداد فصل : ۹ فصل خلاصه رمان :رمان در مورد دختريه كه بخاطر شغل باباش هميشه باديگارد همراهشهولى دختر از سر لجبازى با پدرش باديگاردها رو ميپيچونه و يا فراريشون ميده ... کلمات کلیدی :رمان , بادیگارد , Bodyguard , رمان عاشقانه , رمان طنز و پلیسی , Shaloliz
بادیگارد ۱آروم کلید رو توی قفل چرخوندم و درو یواش باز کردم. همه جا تاریک بود، احتمالا همه خوابیده بودن. کفشامو در آوردم و پاورچین پاورچین رفتم سمت پله. همین که پامو روی اولین پله گذاشتم چراغ هال روشن شد. آروم سرمو چرخوندم و عقبو نگاه کردم، درست حدس زده بودم، بابام بود.بابا: تا حالا کجا بودی؟من: کجا بودم؟ جایی که همیشه میرم. پارتی.بابا: یه نگاه به ساعتت انداختی؟من: نه.بعد یه نگاه به ساعتم انداختم و گفتم: سالمه که.بابا چپ چپ نگاهم کرد.من: خوب حالا که چی؟بابا: کجا رفته بودی؟ بادیگارد رو باز چرا پیچوندی؟من: دلم می خواد، دوست ندارم یکی مثل کنه بهم بچسبه.بابا: مگه من هزار بار نگفتم که بیرون برای تو خطرناکه؟ چرا حرف گوش نمیکنی؟من: منم هزار بار گفتم که میتونم از خودم حمایت کنم، احتیاجی به سگاتون نیست که پشت سر من راه بندازید.بابا: درست حرف بزن. با پدرت اینجور صحبت میکنی؟من: من پدری ندارم.یه سیلی محکم زد به گوشم که گوشم زنگ زد. میلاد که انگار از صدای ما از خواب پریده بود زود اومد کنارم و به صورتم نگاه کرد.بابا: دخترهٔ گستاخ. چه روت باز شده که جلو من قد علم میکنی و میگی من پدری ندارم؟ تو غلط میکنی که پدر نداری.من: آره آره آره، من پدری ندارم. تو پدر من نیستی، تو یه قاتلی. قاتل مامانمی.اینها رو با داد گفتم و با دو از پله ها بالا رفتم. در اتاق و محکم بستم و روی صندلی جلوی میز آرایشم نشستم. جای دست بابا روی صورتم قرمز شده بود، اما من دیگه پوستم کلفت شده بود و درد رو حس نمیکردم. از توی کشوی میز قرص آرامبخش در آوردم و خوردم.صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم.زود رفتم دوش گرفتم. وقتی که جلوی آینه نشستم، دیدم که صورتم یکم کبود شده. لوازم آرایشمو برداشتم و شروع کردم به آرایش کردن. تا میتونستم آرایش کردم. به خودم تو آینه نگاه کردم، آوا جون آماده برای جنگ امروز. از اتاق بیرون رفتم، دیدم یه مردی دم در ایستاده. هه هه لابد بادیگارد جدیدمه، صبرکن تو هم حالتو میگیرم. سلام کرد، جوابشو ندادم و مستقیم رفتم پایین.رفتم توی آشپزخونه و به صغری خانم و میلاد سلام کردم. تا لقمه اول رو گذاشتم دهنم، سر و کله بابا همراه اون مرد پیدا شد.بابا: ایشون آقای صادقی بادیگارد جدیدته.پوزخند صداداری زدم. میلاد با اشاره بهم فهموند که چیزی نگم.بابا: این چه قیافه ایه که برای خودت درست کردی؟جواب من باز سکوت بود.بابا: آوا با توام، میگم این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ اینجوری میخوای بری دانشگاه؟لقمه ای که درست کرده بودم بخورم رو گذاشتم روی میز و کیفم رو برداشتم.من: نخیر، انگار نمیذارن مایه صبحونه رو راحت بخوریم.میلاد من رفتم، بای.بدون اینکه به حرفای بابا اهمیت بدم زود از خونه بیرون رفتم. بادیگارد جدید همینجور دنبالم بود. در ماشینو برام باز کرد و روی صندلی عقب نشستم.خودش هم پشت فرمون نشست.از کوچه که رد شدیم از توی کیفم دستمال برداشتم و آرایشمو یکم پاک کردم، برای دانشگاه مناسب نبود ولی کیه که جرات کنه جلوی منو بگیره؟ وقتی به دانشگاه رسیدیم، بدون اینکه منتظر صادقی بمونم راهمو گرفتم و رفتم.صادقی با حالت دو دنبالم بود. وارد کلاس که شدم همه سرها طرف من چرخید و شروع کردن به دست زدن.من: ممنون از تشویقتون. حالا دیدید که من شرطو بردم، لطفا پولا رو رد کنید بیاد.کامیار که یکی از پسرهای شیطون کلاس بود گفت: بچه ها دیدید گفتم فردا با بادیگارد نو میاد، حالا خیط شدید؟ آوا بیا پولا دست منه.نزدیک که شد آروم گفت: این پول تو، اینم سهم من.من: بده من ببینم، پررو. خوبه من شرطبندی کردم. تو چرا نصف پولو برداری؟کامی: خوب اسکل من کمکت کردم دیگه، من برات تبلیغ کردم که همه شرط بندی کنن.استاد وارد کلاس شد. همه سر جامون نشستیم. بهار دوستم ساکت نشسته بود.من: آهای خانم خوشگل، چرا ساکتی؟بهار: هیچی، یکم سر درد دارم.من: فدای سرت بشم من عزیزم. نبینم دوست خوشگلم حالش گرفته باشه ها.کامی که عقبمون نشسته بود سرش و از وسط سر ما آورد جلو و گفت: بچه ها بعد از کلاس بریم کوه؟بهار: باهوش خان، امروز همش پشت سر هم کلاس داریما.کامی: خوب کلاس داشته باشیم، امروز و نمیریم سر کلاس.بهار: میترسم برامون بد شه.من: کدوم بد بابا؟ میریم هیشکی هم متوجه نمیشه.بهار: میخوای با بادیگاردت بریم؟من: نه بابا، اونو که میپیچونیم.کلاس که تموم شد، رفتیم سمت ماشینو وقتی که خواستیم سوار ماشین شیم.من: اه ه، کتابم یادم رفت.رو به صادقی گفتم: ببخشید میشه برید کتابمو از توی کلاس بیارید؟صادقی: آخه من نمیتونم شما رو تنها بذارم.من: من همینجام، دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه که. زودی برو بردار و بیارش.صادقی که انگار دو دل بود، یکم فکر کرد و بعد رفت. تا رفت پریدم توی ماشین و گفتم: بچه ها بپرید تا نیومده.کامی و بهار نشستن تو ماشین و گاز دادم. ماشین از جا کنده شد.کامی: ایول بابا، عجب شیطونی هستی تو.من: ممنون از تعریفتون.تا موقعی که به کوه رسیدیم بهار همینجور داشت میخندید. رفتیم توی قهوه خونه نشستیم و۲تا قلیون و چایی سفارش دادیم.بهار: هزار بار گفتم قلیون نکش خوب نیست. چرا آدم نمیشی تو؟کامی: آوا منم میگم تو نکش، خوب نیست.من: برو بابا. توی هوای آزاد میچسبه آدم قلیون بکشه.بهار: تو میدونی قلیون باعث سرطان میشه؟من: سرطان کاری به قلیون و سیگار نداره. آدمایی هستن که کل زندگیشون نه سیگار کشیدن، نه مشروب خوردن. هر روز ورزش و غذاهای رژیمی و اینا. آخرش زودتر از سیگاریا سرطان میگیرن و میمیرن. تازه مثل سیگاریا توی زندگیشون هم خوشی نکردن و لذت نبردن.بهار: خوبه خوبه، فلسفه بافیت شروع شد.موبایلم زنگ خورد، بابام بود. جواب ندادم.کامی: پاپا جونه؟من: اوهوم.کامی: لابد میخواد درمورد پیچوندن بادیگارد باهات حرف بزنه.من: ولمون کن ها بابا.گوشی رو خاموش کردم.بهار: آوا یه وقت برات بد نشه. نری خونه باز دعوا راه بندازیدا.من: من دیگه به این دعواها عادت کردم، اینجوری یکم دلم راحت میشه و عقده هام رو خالی میکنم.بهار: آخه مگه چیکار کرده که تو اینقدر ازش دلخوری؟ هرچی باشه باباته.من: بهار تو نمیدونی، هیشکی نمیدونه. پس الکی قضاوت نکن.بهار: من قضاوت نکردم که، فقط...کامی پرید وسط حرفش.کامی: بچه ها موافقید بعدش بریم بستنی به حساب آوا بخوریم؟بهار: کامی خیلی پررویی. خجالت بکش. تو مردی باید پول بدی.من: اشکال نداره، میریم بستنی میخوریم به حساب من. فقط به شرطی که پول الان رو کامی حساب کنه.کامی: آره حساب میکنم، مگه چیه؟ بخیل که نیسم.من: اون که بله.وقتی که رسیدم خونه، میدونستم که بابام منتظرمه و لحظه ورودم ممکنه که مثل تی ان تی منفجر شه. رفتم توی آشپزخونه، صغری خانم منتظرم بود.صغری: اومدی مادر؟ چیزی خوردی؟من: نه چیزی نخوردم. ولی الان آقای پرند میاد و چیزای خوب خوب تو شکمم میکنه.صغری: هیچی نگو که خیلی عصبیه، خیلی داری اذیتش میکنیها.من: مامانی، شما که دیگه دلیل رفتارهای منو میدونید. پس چرا این حرفا رو میزنید؟صغری: آخه تا کی میخوای این کارا رو انجام بدی مادر جون؟ با این کارا که چیزی درست نمیشه، تازه بدتر هم میشه.من: همون بابام عصبی بشه برای من کافیه.صغری خانم غذا رو گذاشت جلوم و گفت: امون از دست تو دختر. بس که دوست دارم دلمم نمیاد بهت چیزی بگم.من: فدات بشم، منم دوستون دارم. به به عجب شامی.بابا اومد توی آشپزخونه. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. لبخند زدم.بابا: فردا ساعت چند کلاس داری؟من: فردا کلاس ندارم.بابا: بهتر. و از آشپزخونه رفت بیرون.صغری: مادر تو فردا کلاس داری که. چرا به بابت الکی گفتی کلاس نداری؟من: خوب دیگه.لباسمو عوض کردم.کامپیوترو روشن کردم و آهنگ گذاشتمو روی تخت دراز کشیدم. صدای در اومد.میلاد: میشه بیام تو؟من: آره بیا تو.میلاد: چطوری وروجک؟من: بد نیستم، تو چطوری؟میلاد: خوبم مرسی. کجا بودی؟من: با بچه ها رفته بودیم بیرون.میلاد: بعد از اون کجا بودی؟من: هیچ جا، اومدم خونه.میلاد: آوا، به من دروغ نگو. از چشمات معلومه. رفته بودی پیش مامان؟بغض کردم و آروم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. میلاد دستمو گرفت.میلاد: چرا اینقدر خودتو عذاب میدی. آوا، مامان هفت ساله که مرده. تو هنوز داری خودتو عذاب میدی.من: چی میگی تو؟ یعنی حالا که هفت ساله رفته دیگه من نباید برم پیشش؟ باید فراموشش کنم؟میلاد: من نگفتم که فراموشش کن، میگم مامان هم راضی نیست که تو خودت رو اینقدر عذاب بدی.من: نمیتونم نرم میلاد. اونجا که هستم، مامانو حس میکنم. دلم آروم میگیره.میلاد: خیلی خوب خیلی خوب، اینقدر گریه نکن.بعد اشکام و پاک کرد و بغلم کرد.میلاد: خوبه دیگه پاشو اینقدر خودتو لوس نکن.سرم رو بالا گرفت و به چشمام نگاه کرد.میلاد: خوب حالا بگو خوشگلترین چشمهای دنیا مال کیه؟خندیدم.میلاد: هوم؟ بگو دیگه. مال کیه؟من: من.میلاد: آره آفرین، حالا بهترین داداش دنیا کیه؟حالت متفکرانه به خودم گرفتم و انگشتمو روی لبم گذاشتم.من: اممم، نمیدونم.آروم زد تو سرم.میلاد: نمیدونی و کوفت. صبر کن حالتو جا بیارم.گوشمو گرفت و پیچوند.من: آخخ.میلاد: بهترین داداش دنیا کیه؟ زود بگو تا ولت کنم.من: تو، تو بهترین داداش دنیایی.میلاد: آهان. حالا شدی دختر خوب.گوشمو ول کرد و به من نگاه کرد. دوتامون زدیم خنده
صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم، زود آماده شدم و از زیر تخت ملحفه های زیادی رو در آوردم. همشون رو محکم به هم بستم. پنجره رو باز کردم، کسی توی حیاط نبود. طنابی که با ملحفه ها درست کرده بودم رو پرت کردم پایین. انگار همه چیز آمادست.آروم از طناب رفتم پایین، تقریبا به پایین رسیده بودم که دیدم طناب کوتاهه و باید بقیه شو بپرم. ای خاک تو مخت، اگه پام شکست چی؟چاره ای نداشتم، چشمامو بستم و پریدم. آروم چشمامو باز کردم و به دست و پام نگاه کردم. خوشحال شدم از اینکه سالمم و زود پشت درختا قایم شدم. نگهبانها مشغول صبحونه خوردن بودن و راحت میشد رد بشم. چادری که توی کیفم بود رو در آوردم و سر کردم. نزدیک در که شدم چادر رو کشیدم تا روی صورتم و لنگان لنگان راه رفتم. نگهبانی که وایساده بود کنار در بهم نگاه کرد و بعدش سلام کرد. سر خیابون که رسیدم ماشین بهار رو از دور دیدم. زود سوار شدم و بهار حرکت کرد.بهار: این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟من: مجبور شدم. بابام زرنگ شده، نگهبانها رو زیاد کرده و به همشون گفته که نذارن من بدون بادیگاردم جایی برم. واسه همین مجبور شدم چادر بپوشم،حالا بهم میاد یا نه؟بهار همینجور که میخندید: آره خیلی بهت میاد. مثل خاله بزغاله شدی.من: گمشو کثافت. برو عمه تو مسخره کن. جلف.بهار: خودتی. حالا کجا بریم؟ هنوز خیلی به کلاسمون مونده.من: بریم یه صبحونه ای بخوریم که دارم ضعف میکنم.رفتیم توی کافی شاپ و کیک و قهوه سفارش دادیم.بهار: آوا، میتونم یه سوال ازت بپرسم؟من: جونم؟ بپرس.بهار: میترسم ناراحت شی.من: در مورد بابامه؟بهار: اوهوم.من: چی میخوای بدونی؟بهار: دلیل اینکه چرا باهاش لجی. آخه هرکی جای تو بود، با این بابای پولداری که تو داری دیگه غمی نداشت. اما تو همیشه با بابات دعوا میکنی. با اینکه نشون میدی که خوشحالی و هیچ غمی نداری، اما میدونم که خیلی ناراحتی.من: مگه خوشبختی به پوله؟ خیلی چیزا هست که باعث بدبختی آدم میشه. حوصله داری که برات تعریف کنم؟ آخه داستان خوبی نیست و شاید ناراحتت کنه.بهار دستمو گرفت و گفت: نه اشکال نداره، ناراحتی تو ناراحتی منه.من: مرسی، اینجوری شاید منم یکم سبک بشم.نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.من: پدر بزرگهام از قدیم با هم مشکل داشتن. همیشه از هم بدشون میومد و دعوا داشتن. تو این وسط بابام عاشق مامانم میشه. وقتی که به مامانم میگه، مامانم میگه که اونم دوستش داره ولی میترسه. خلاصه بعد از مدتی بابام تصمیم میگیره که به باباش از عشقش به مامانم بگه. آقا بزرگم تا حرفای بابامو میشنوه باهاش دعواش میشه و میگه باید بین من و اون دختر یکی رو انتخاب کنی. اما اگه دخترو انتخاب کردی از ارث محروم میشی. بابامم خونه رو ول میکنه و میره پیش اون پدر بزرگم، یعنی پدر مامانم. اونم تا حرفای بابام رو میشنوه عصبانی میشه و جلوی بابام مامانم رو کتک میزنه و شروع میکنه به بد و بیراه گفتن.بابامم طاقت نمیاره و میره جلوشو میگیره. خلاصه مامانمم از خانواده طرد میشه و از ارث محروم میشه.با کمک یکی از دایی هام مامان و بابام عروسی میکنن و یه خونه کوچیک اجاره میکنن. خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خوشبخت بودن. بعد از یک سال مامانم من و میلاد رو به دنیا میاره که خوشبختی شون و تکمیل میکنه. کم کم وضع بابام خوب شد و پر نفوذ تر شد. چهارده سالم بود که فهمیدیم بابام میخواد بره توی کار سیاست.مامانم راضی نبود و میگفت که نره، اما بابام گوش نکرد و آخر به چیزی که میخواست رسید. یکی از مهمترین سیاستمدارها شده بود. دیگه بابام رو کم میدیدم توی خونه، همیشه یا سرش شلوغ بود یا عصبی بود. یه روز که من و میلاد همراه مامان میخواستیم بریم خرید، مامان گفت که تا ما آماده میشیم میره ماشین رو از پارکینگ در میاره.داشتیم از در بیرون میرفتیم که صدای انفجار بلندی رو شنیدیم. میلاد دوید سمت در حیاط. درو که باز کرد، ماشین مامان و دیدیم که منفجر شده.نفس عمیقی کشیدم تا جلوی بغضمو بگیرم.من: هیچی از مامانم نمونده بود، من تا چند روز شوکه بودم و چیزی رو نمیفهمیدم. اما کم کم فهمیدم که چه بلایی سرمون اومده. چهار روز بعد از مرگ مامانم یکی زنگ زد. میلاد تلفن رو جواب داد. یه مردی گفت )به بابات بگو توی کارهای ما دخالت نکنه و پاشو بکشه بیرون. حالا زنت رو کشتیم، اگه نری کنار بچه هات رو هم میکشیم.( اما بابام باز اهمیت نداد و دنبال کارش رو گرفت. از اون روز دیگه از بابام متنفر شدم، با ناراحت شدنش من خوشحال میشم. بخاطر لج کردنش مامانو کشتن، باز هم پشیمون نشد و به کارش ادامه داد. فکر میکنه اگه بادیگارد برامون بذاره خیلی پدری در حقمون کرده.چندبار هم بابامو تهدید کردن که منو میکشن، اما بابام دیگه چیزی براش مهم نیست. این سیاستمدارها خیلی آدمهای کثیفی هستن، به زن و بچه خودشونم رحم نمیکنن. منم به بابام رحم نمیکنم، صبح که می خوام از خونه بیام بیرون تا میتونم آرایش میکنم که فقط لجشو در بیارم. اما تا از خونه میرم بیرون آرایشمو پاک میکنم. شبا اگه با شما میام بیرون یا میرم سر مزار مامانم، به بابام میگم پارتی بودم. باید یه جور تقاص پس بده.بهار: میلاد چی؟ اون به بابات چیزی نمیگه؟من: میلاد قویتر از من بود. زود خودشو جمع و جور کرد. میلاد پسر آرومیه و کاری به بابام نداره. فقط میره شرکت و میاد خونه میخوابه. میدونم که سر خودشو گرم میکنه تا به مامان فکر نکنه.آخه هرچی باشه جسد سوخته مامانمون رو جلوی چشاش دید و سخته که این صحنه رو فراموش کنه.بهار: چطور میلاد میره شرکت و تو هنوز درس میخونی؟ مگه دوقلو نیستید؟من: چرا، دوقلویم. ولی بعد از مرگ مامان، من همش تو اتاق خودمو حبس میکردم و دل و دماغ درس خوندن رو نداشتم. اما میلاد خودشو با درسش مشغول کرد.بهار: آوا واقعا متاسفم برای حادثه ای که برای مامانت پیش اومده. منو خواهر خودت بدون و هروقت هرچی خواستی بهم بگو، اگه از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم.من: مرسی عزیزم، خیلی گلی. خوب حالا بیخیال. قهوه ها سرد شد، دیگه نمیشه خوردش.به گارسون اشاره کردم و دوتا قهوه سفارش دادم.بهار:تا حالا چندتا بادیگارد فراری دادی یا اخراج کردی؟من: اووه زیادن بابا، حسابش از دستم در رفته. اینم امروز اخراجه بیچاره.وقتی رفتیم کلاس و سر جامون نشستیم، کامی به سمت تخته اشاره کرد. به تخته نگاه کردم، یه باغچه کشیده بودن، با یه مردی که تو دستش داس بود. پقی زدم خنده، آخه اسم استادمون آقای باغبان بود.من: کار توئه کامی؟کامی: مخلص شمائیم، انگار همه هنرم رو میشناسن.بهار: برو بابا، چه هنری؟ نگاه صورتشو چجوری کشیده، بیشتر شبیه فیله تا آدمیزاد.کامی: خوب خودم از عمد اینجوری کشیدم، آخه استاد هم شبیه فیله دیگه.بهار: ارواح خاله ت، که از عمد کشیدی.کامی: ا، به خاله من بی احترامی نکن جوجه.بهار: منظورم به مادر زنته، نه خود خاله ت.کامی جوری که بهار نشنوه گفت: نگاه اسکل داره به مامان خودش فحش میده.چهار چشمی به کامی نگاه کردم و وقتی که منظورشو فهمیدم زدم خنده.کامی: والا.من: خیلی لوسی.بهار: چی گفت؟کامی: هیچی، گفتم که واسه وسطای کلاس یه نقشه هایی دارم.وسطای کلاس بود و همه کم کم داشت خوابشون میبرد، کامی بهم اشاره کرد که آماده باشم.گوشیمو در آوردم و گذاشتم زیر کتابم جوری که پیدا نباشه. وقتی که کامی اشاره کرد صدای ضبط شدهٔ سگمون رو گذاشتم. چون کلاس ساکت بود صدا پیچید و همه رو ترسوند. اول از همه کامی پرید روی میز ایستاد.کامی: یا خدا، سگ اومده. وای ایناهاش، سعید بپا گازت نگیره پسر.من و بهار هم شروع کردیم به جیغ کشیدن، دخترهای کلاس هم شروع کردن به جیغ کشیدن.من: فرار کنید تا گازمون نگرفته.از وسط بچه ها رد شدم و رفتم سمت در، درو که باز کردم همه با هم ریختیم بیرون. حتی خود استاد هم ترسیده بود و داشت میدوید. ما که همینجور داشتیم میخندیدیم، رفتیم سمت نیمکت.من: ایول کامی خیلی باحال فیلم بازی کردی، همچین پریدی روی میز منم باورم شد که واقعا سگ توی کلاسه.بهار: گم شید بیشعورا. خوب یه ندائی میدادید که منم حواسم باشه، زهرم ترکید. بعدشم کامی خان، این چه طرز جیغ کشیدن بود؟کامی: خوب یکی باید دخترا رو میترسوند دیگه، شما که صداتون در نمیومد.مجبور شدم خودم جیغ بکشم. حالا برو یه چایی سفارش بده که گلوم پاره شده.بهار: چه پررو تشریف داری، باشه میرم. اما فقط واسه خودم و آوا میارم، واسهٔ تو نمیارم.عصر که رفتم خونه، بابام نبود.صغری: مادر مگه تو بیرون بودی؟من: آره، کلاس داشتم.صغری: پس چطور من ندیدمت؟آروم خندیدم. صغری خانم یه اخم شیرینی کرد.صغری: دختر تو نمیترسی یه موقع بیفتی خدای نکرده دست و پات بشکنه؟من: نه مامانی، بس که رفتم و اومدم دیگه استاد شدم.صغری خانم خندید و گفت: چه افتخارم میکنی. امان از دست تو دختر. ناهار خوردی؟من: آره با بچه ها یه چیزی خوردم، ممنون.وقتی به در اتاقم رسیدم، صادقی دم در بود. تا منو دید مثل برق گرفته ها ایستاد و با تعجب به من نگاه کرد.صادقی: شما بیرون بودید؟من: آره.صادقی: پس من چطور شما رو ندیدم؟من: نمیدونم، اینو برید از آقای پرند بپرسیدلباسمو عوض کردم و رفتم توی هال روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون روشن کردم. توی همه ی اتاقها تلویزیون و ماهواره داشتیم. اما دوست داشتم پیش صغری خانم باشم و با هم فیلم ببینیم.من: مامانی بیاین بشینید. هم یکم استراحت کنید هم با هم سریال ببینیم.صغری خانم با ظرف میوه و تخمه اومد. ظرفها رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز.صغری: الان کدوم سریال رو میذاره مادر جون؟من: همین دکترها.صغری: پس کی اون سریال جنایتیه رو میذاره؟ همون که میرن با آزمایشها و اینا میفهمن که قاتل کیه؟ سی سی یووِ چیه؟من: سی اس آی منظورتونه؟صغری: آره مادر همین.من: اونو بعد از این میذاره. میگم مامانی، شما هم خطرناک شُدیدا.صغری خانم خندید و گفت: پس چی فکر کردی؟ با یه دختر شیطون مثل تو زندگی میکنم، باید این چیزها هم یاد بگیرم.من: فدای شما، بخدا خیلی عزیزی مامانی. یه دونه ای.صغری: توام یه دونه ای عزیزم
بابام اومد خونه، وقتی دید من خونم یه لبخندی روی لبش نشست. فکر میکرد که نرفتم بیرون، نمیدونست که من از صبح بیرون بودم. صدای حرف زدنش رو با صادقی شنیدم، بعدش صدای شکستن چیزی رو شنیدم. خودم و آماده کردم.بابا: باز فرار کردی؟ دختر تو دیگه شورشو در آوردی. کم کم داره صبرم تموم میشه.من همینجور دراز کشیده بودم و چشمم به تلویزیون بود.بابا: آخر من یه حدی برای این بی ادبی هات میذارم.من خیلی ریلکس گفتم: اوکی.بابا که انگار خیلی عصبی شده بود یه مشت زد به مبل و رفت. صغری خانم داشت همینجور نگام میکرد. براش لبخند زدم.صبح که رفتم بیرون با کمال تعجب دیدم که کسی پشت در نیست، لابد پایینه. رفتم توی آشپزخونه و سلام کردم.من: میلاد، انگار خبری از بادیگارد نیست.موضوع چیه؟میلاد: بابا دیشب خیلی عصبی بود، گفت حالا که خودش نمیخواد منم براش بادیگارد نمیگیرم. اینجور که معلومه دیگه حوصله بادیگارد پیدا کردن رو نداره.من خوشحال خندیدم و گفتم: بهترین خبر رو بهم دادی.با اشتها شروع کردم به صبحونه خوردن. بعد از مدتها با خیال راحت سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه. صدای آهنگ رو بلند کردم و داشتم از روزم لذت میبردم. وقتی وارد کلاس شدم همه دور کامی جمع شده بودن و اون داشت یکی از داستانهاش رو براشون تعریف میکرد.کامی: خلاصه من همینجور رفتم یهو دیدم یه چیزی تکون میخوره، نگاه کردم که ببینم چیه. یهو پرید روم و من افتادم زمین.ستاره: خوب چی بود؟ گرگ بود؟افشین: فکر کنم سگ بوده.بهار: خوب بگو چی بود؟کامی: من چه میدونم، از خواب پریدم دیگه نفهمیدم چی شد.بچه های کلاس همه صداشون در اومد.لیلا: یعنی تو از صبح تا حالا داشتی خوابتو تعریف میکردی؟ایمان: خوب ما رو سر کار گذاشتیا.بهار: خیلی لوسی کامی.کامی: خاله ت لوسه.بهار: کامی اسم خاله مو نیارها.کامی: به تو چه؟ منظورم به مامان خودمه. والاکامی به من نگاه کرد و چشمک زد.بهار: مامان تو؟ چه ربطی داشت؟ حالت خوبه؟کامی:ِ اِاِ. آوا خانم بدون بادیگارد. چی شده؟ باز پیچوندیش؟من: نه بابا، دیگه تموم شد و بادیگارد ندارم.بهار: جدی؟کامی: نه بابا. من که باورم نمیشه بابات کم آورده باشه. آخه بابات مثل خودت لجبازه.من: ولی اینجور که پیداست کم آورده و تسلیم شده.یه هفته گذشت و از بادیگارد خبری نبود. منم حسابی خوشحال بودم. امروز سالگرد مامانه. با خرما و گٔل و گلاب رفتم سر مزارش. با گلاب سنگ قبرشو شستم و فاتحه خوندم، گلهایی که خریده بودم رو روی سنگ قبرش چیدم.مثل همیشه سنگ قبرش رو بوسیدم و شروع کردم به حرف زدن باهاش.من: میدونی مامان، این اواخر دیگه بابا برام بادیگارد نیاورده. انگار خسته شده.میدونم ناراحتید که بابا رو اذیت میکنم، ولی هنوز از دستش ناراحتم. راستی مامان، دیروز کامی دیوونه کفش یکی از بچه های کلاس رو یواشکی برداشت و انداخت جلوی استاد. بیچاره محمود سرخ شده بود و زیر لب به کامی فحش میداد.تقریبا یه نیم ساعتی حرف زدم که دیدم یکی اومد دوتا قبر اون طرفتر نشست و فاتحه خوند. یه مرد که میخورد۲۸ساله باشه. خرما رو برداشتم و رفتم بهش تعارف کردم. برداشت و تشکر کرد، بعدش شروع کرد به فاتحه خوندن.دوباره کنار قبر مامان نشستم که میلاد هم اومد. گلهایی که آورده بود رو گذاشت روی سنگ قبر و فاتحه خوند. رفته بود تو خودش، معلوم بود که داره توی دلش با مامان درد و دل میکنه. سرمو گذاشتم روی شونش و آروم اشک ریختم.خرما رو که پخش کردیم دیگه رفتیم خونه. خونه ساکت بود و هیچکس حرفی نمیزد. هر سال همینجور بود. نشستم توی اتاقم و تا شب عکسهای مامان رو نگاه کردم و اشک ریختم. فرداش که رفتم دانشگاه، دیدم بهار و کامی دارن حلوا پخش میکنن.بعد فهمیدم که برای مامانه. ازشون تشکر کردم. از دانشگاه که بیرون اومدیم چشمم به همون مرد دیروزی افتاد. همونی که دو قبر اونطرفتر از قبر مامان نشسته بود. عجب تصادفی. اما اون انگار منو ندید.یه روز عصر بهار اومد دنبالم و با هم رفتیم سینما. برای برگشتن از بهار خواستم که اون بره و من یکم پیاده روی کنم. همینجور راه میرفتم و از هوای آزاد لذت میبردم.یکم که گذشت احساس کردم یکی داره تعقیبم میکنه. خیلی ترسیدم، یعنی ممکنه دشمنای بابا باشن؟ یا شاید دزده. شاید هم کسی نیست و من الکی ترسیدم. همینجور دنبالم بود تا اینکه تصمیم گرفتم یه کاری کنم. دست کردم توی کیفم که یه صدا از پشت بهم گفت: تکون نخور.سر جام ایستادم، توی کوچهٔ خلوتی بودیم و پرنده هم پر نمیزد. باز صدا گفت: آروم بچرخ سمت من.من: با من چیکار داری؟ پول میخوای؟همونجور که گفت آروم چرخیدم، کوچه تاریک بود و صورتش رو نمیدیدم. اما اسلحشو میدیدم که توی دستشه و منو نشونه گرفته.مرد اسلحه دار گفت: دستتو از توی کیفت در بیار و بذار روی سرت.من: توی دستم چیزی نیس، فقط کلیده.مرد: گفتم دستتو در بیار.من: باشه باشه، شلیک نکن.چاقویی که کامی بهم داده بود رو توی آستینم قایم کردم و دستمو گذاشتم پشت سرم. چاقو رو باز کردم.مرد: حیفِ دختر خوشگلی مثل تو نیست که بره زیر خاک؟ حیف که بابات حرف گوش نمیده و زیاد توی کار ما فضولی میکنهتا صدای چخماق تفنگ رو شنیدم با یه حرکت غافلگیر کننده با چاقو زدم به شکمش. همین که از درد دولا شد روی شکمش، با پا زدم توی سرش و بعد زدم به پاش که افتاد زمین و من زود فرار کردم. نمیدونم اگه به زور بابا کاراته یاد نگرفته بودم الان چیکار میخواستم بکنم؟ به وسط کوچه که رسیدم صدای درگیر شدن شنیدم. به عقب که برگشتم باز همون مردی بود که توی بهشت زهرا دیده بودمش.تعجب کردم که اون اینجا چیکار میکنه. یه مشت زد به صورت اون مرد که پرت شد روی زمین، بعد تفنگشو در آورد و گفت: از جات تکون نخور.از توی جیبش موبایلشو در آورد و شماره گرفت.بعدش رو کرد به من.مرد: خانم پرند، صبر کنید.من با تعجب بهش نگاه میکردم، این اسم منو از کجا میدونه؟من: ش.. شما اس.. اسم منو از کجا..؟با یه فکری جملمو کامل نکردم، یعنی این بادیگارده؟من: شما بادیگارد هستید؟مرد: بله، من بادیگارد جدید شما هستم.با عصبانیت بهش نگاه کردم، کیفمو از روی زمین برداشتم و رفتم.مرد: صبر کنید، تنهایی خطرناکه برید.محل نذاشتم و به راهم ادامه دادم. هنوز خیلی دور نشده بودم که صدای پایی رو پشت سرم شنیدم. وحشت زده به عقب نگاه کردم، بادیگارد جدیدم بود.اه ه. خیلی عصبی بودم، وقتی به خونه رسیدم محکم درو بستم که بابام از جاش پرید و با وحشت به من نگاه میکرد.من: شما با چه حقی به من دروغ گفتید؟بابا خیلی خونسرد جواب داد: من چه دروغی گفتم؟من: دروغ نگفتی؟ پس این بادیگاردتون چیه که هرجا میرم پشت سر من راه افتاده؟بابا: آهان، جناب سرگرد رو میگی؟من: چی؟ سرگرد؟همون موقع در زده شد و بادیگارد یا همون سرگرد وارد شد.بابا: ایشون سرگرد محسن راد هستن. من از ایشون خواهش کردم که شخصا از تو مراقبت کنه.من: مراقبت منظورت به همون جاسوسیه دیگه نه؟بابا: آوا، درست صحبت کن.تا اومدم جوابشو بدم میلاد دستم رو گرفت و منو برد توی اتاقم.در اتاق رو که بست رو کردم بهش.من: اه، عجب گیری افتادیما. حالا دیگه واسه من سرگرد آورده. آخه مگه اصلا میشه سرگرد رو بذارن واسه بادیگاردی؟میلاد: آوا بابا مجبوره. بیرون برای تو خطرناکه. من پسرم میتونم از خودم دفاع کنم، اما تو چی؟من: یعنی چی؟ یعنی من ضعیفم؟ برو از جناب سرگرد عزیزتون بپرس همین نیم ساعت پیش چطور زدم مرده رو لت وپار کردم.میلاد: چی؟ کدوم مرد؟ بهت حمله کردن؟من: آره، تفنگ گرفته بود تو صورتم و میگفت باید بمیری چون بابات داره زیادی فضولی میکنه. منم یه چاقو در آوردم و زدم تو شکمش.میلاد با نگرانی بهم نگاه میکرد.میلاد: چیزیت که نشده؟من: نه متاسفانه.میلاد: خفه شو دیوونه.بغلم کرد و سرمو بوسید.میلاد: خدا رو شکر که چیزیت نشده، میدونی اگه سرگرد نبود چه بلایی سرت میومد؟من: هیچیم نمیشد، فقط به پولای پاپی جون که توی کیفم بود بای بای میگفتم.یکم فکر کردم و گفتم: میلاد، آخه چطورسرگرد اومده و بادیگارد من شده؟ مگه میشه؟میلاد: بابا به یکی از آشناهای پر نفوذش گفته بود که یکی رو میخواد که از دور مراقبت باشه، اونا هم سرگرد رو معرفی کردن.میگن جنا هم ازش میترسن.من: خوب حق دارن، با قیافه ای که اون داره طبیعیه. راستی یعنی تو همه چیزو میدونستی؟میلاد: آره.من: چرا به من نگفتی پس؟ میلاد اصلا باورم نمیشه که تو هم مثل بابا شدی.میلاد: آوا واسه سلامتی خودت این کارو کردیم. خواهش میکنم دلگیر نشو.من: اصلا انتظار نداشتم که بهم دروغ بگی، دیگه هیچوقت بهت اعتماد نمیکنم میلاد. حالا هم لطفا برو بیرون میخوام بخوابم.میلاد سرشو تکون داد و رفت بیرون. کامپیوترو روشن کردم و آهنگی رو که هروقت دلم میگرفت گوش میدادم، گذاشتم. روی تختم دراز کشیدم.اگه دستم به جدایی برسه، اونو از خاطره ها خط میزنم از دل تنگ تموم آدمها، از شب و روز خدا خط میزنم اگه دستم برسه به آسمون، با ستاره ها قیامت میکنم به اینجاش که رسید باز اشک ریختم.فرداش کلاس نداشتیم، ساعت نه از خواب بیدار شدم و به بهار زنگ زدم که سر کوچه شرکت میلاد منتظرم باشه.دست کردم زیر تخت، ملحفه ها نبودن. لابد بابا به صغری خانم گفته که جمعشون کنه. هه هه فکر کرده با این کارش میتونه جلوی بیرون رفتن منو بگیر. آهنگ رو روشن کردم که شک نکنن توی اتاقم نیستم.رفتم کمد لباسام رو خالی کردم، هرچی لباس داشتم به هم گره زدم و ازش رفتم پایین. کلید زاپاس ماشین میلاد رو چسبوندم به بالای لاستیک ماشین جوری که پیدا نباشه. در ماشین میلاد مثل همیشه باز بود، صندوق عقب رو باز کردم و رفتم توش دراز کشیدم و درو آروم بستم. ده دقیقه بعد صدای در ماشین اومد و بعدش ماشین حرکت کرد.وقتی ماشین ایستاد، منتظر موندم تا صدای در بیاد. بعد زنگ زدم به بهار و گفتم کلید رو برداره و درو باز کنه.درو که باز کرد، زود پریدم بیرون و با هم دویدیم سمت ماشینش. تا نشستیم توی ماشین، یه نگاه به هم کردیم و زدیم زیر خنده.بهار: دختر تو دیوانه ای، این کارآگاه بازیها رو از کجا یاد گرفتی؟ قایم بشی توی صندوق و کلید رو قایم کنی و اینا؟من: از این سریال هایی که میذارن بابا. تازه صغری خانمم یاد گرفته.با این حرفم دوتایی خندیدیم و ماشینو حرکت داد به سمت کوه. کامی و بچه ها اونجا منتظرمون بودن.کامی تا منو دید گفت: دختر تو چرا لباس گرم تنت نیست؟ فکر کردی میخوایم بریم جزیره هاوایی؟ بابا اینجوری خوب یخ میزنی.من: هرچی لباس کلفت داشتم به هم گره زدم که بتونم طناب درست کنم.کامی: خو مثل آدم از در میومدی. دیگه چه احتیاجی به جکی جان بازی بود؟من: خب دیوونه من دیشب تازه فهمیدم که بابام توی این چند وقته برام جاسوس گذاشته بوده و هرجا که میرفتم دنبالم بوده.کامی: نه بابا، دیدی گفتم این بابای تو مثل خودت لجبازه و کوتاه نمیاد؟ حالا به حرف من رسیدی؟من: خیلی خب بابا، اینقدر پز نده.ستاره: آوا جون بیا من توی ماشین کاپشن اضافه دارم بپوش.من: مرسی گلم، دستت درد نکنه.کامی: ایششش، شما دخترا چقدر لوسید. مثلا اگه جملتون۲کلمه ست، شما۸کلمه زیادش میکنید با این دل و قلوه دادنتون.من: چیه دلت سوخت که واسه تو دل و قلوه نمیدیم؟ حسود.کامی: آره، تو که نمیدونی من چقدر دارم میمیرم از حسودی. کاش از این حرفا به منم میزدید.یه اشاره به بهار کرد و ابروهاش رو تکون داد.من: مرض، پررو.شب بهار منو رسوند دم در خونه و رفت. مستقیم رفتم توی هال و روی مبل دراز کشیدم. انگار نه انگار که چیزی شده. با صدای تلویزیون صغری خانم اومد از آشپزخونه بیرون.من: سلام مامانی، خوبی؟صغری: کدوم خوب مادر؟ مگه تو میذاری آدم خوب باشه؟ تا خونه ای همش دلشوره دارم که یه موقع با بابات بحثت نشه.بیرون هم که هستی همش نگرانم که یه موقع بلایی سرت نیاد. چرا موبایلتو خاموش کردی؟من: نه بابا، انگار شما رو هم حسابی پر کردن. موبایلم رو خاموش کردم که مزاحمها زنگ نزنن.صدای بابا از پشت سرم شنیدم: مزاحمها منظورت به منه دیگه نه؟من فقط نگاهش کردم.بابا: تو آدم نمیشی نه؟ خوبه دیشب بهت حمله کردن، تو امروز پاشدی باز تنهایی رفتی بیرون.من: خوبه که دیشب جاسوستون بهتون گفتن که تونستم از خودم دفاع کنم و سالم بمونم.بابا: دیشب شانسی بوده، فکر میکنی همیشه از این شانسا گیرت میاد؟تا اومدم جواب بدم، صغری خانم پرید و گفت: شام خوردی مادر جون؟به بابا نگاه کردم و با کنایه گفتم: بله صرف شد.راهمو گرفتم و رفتم بالا. از اتاق بغلی بادیگارد اومد بیرون و با اخم بهم نگاه کرد. به درک، احمق. اتاقم باز مرتب بود، همه لباسام توی کمد بود. بیچاره صغری خانم، من هی بهم میریزم بنده خدا مجبوره مرتب کنه
بادیگارد ۲نصف شب بود که با صدای شکمم مجبور شدم برم بیرون. در اتاق رو آروم باز کردم، چراغها خاموش بود. پاورچین پاورچین رفتم پایین، روی یخچال یه کاغذ از طرف صغری خانم چسبیده بود. نوشته بود: آوا جون شامت توی یخچاله، گرمش کن و بخور. آخی صغری خانم، همیشه به فکرمه.غذام رو داشتم گرم میکردم که حس کردم یکی اومد توی آشپزخونه، بادیگارد بود. تا منو دید زود سرشو انداخت پایین.واااا، این دیگه چشه؟ منم هیچی نگفتم و نشستم راحت شاممو خوردم. خوب که سیر شدم برگشتم توی اتاقم. جلوی آینه ایستادم که موهام رو شونه کنم، نگاهم به لباسم افتاد. یه تی شرت نازک با یه شلوارک تا زانو تنم بود. پس بادیگارد بخاطر لباس من سرش رو انداخت پایین. مگه لباسم چشه؟ اصلا هرچی باشه، من که نمیآم بخاطر اون طرز لباس پوشیدنمو عوض کنم. تازه اینجوری میتونم یه کاری کنم که فراریشه. صبح بیدار شدم، باز مثل همیشه تا میتونستم آرایش کردم و رفتم توی آشپزخونه. میلاد نشسته بود صبحونه میخورد، حتی نگاهشم نکردم. یه سیب از توی یخچال برداشتم و رفتم بیرون.روی صندلی عقب ماشین نشستم و باز مثل همیشه آرایشمو یکم پاک کردم. من زودتر از بادیگارد رفتم توی کلاس و سر جام نشستم. اونم اومد و ردیف کناریم نشست. کامی: این غول کیه؟ من: بادیگارد جدیدمه. کامی: چه خشنه، انگار از هموناشه ها. من: از هر کدومشون که بخواد باشه، من باید از شر این خلاص بشم. بهار: کامی این کجاش غوله؟ کامی: قد و هیکلشو نگاه ، دوتای منه. بهار: خفه شو بابا، شاید فقط سه یا چهار سانت ازت درازتر باشه. هیکلشم که خوبه. کامی: چه خوب سایز قد و هیکل منو میدونی. بهار خودشو زد به کوچهٔ ننه علی چپ و روشو کرد به من. بهار: دیشب بابات چیزی نگفت؟ من: چرا، باز مثل همیشه. اما ایندفعه میلاد هم هم دستشه. بهار: نه بابا، عجب. کامی: خونه عمو رجب. خوب معلومه واسه سلامتی خواهرش همه کار میکنه. استاد اومد و نشد بحثمون رو ادامه بدیم. بعد از کلاس یک ساعت تا کلاس بعدی وقت داشتیم. رفتیم با هم توی بوفه و نشستیم. بادیگارد هم میز کناریمون تنها نشست. من: عجب کنه ست. اون قبلیها بیچاره ها یه دو یا سه میز اونورتر مینشستن. این چسبیده ور دلم. بهار: آوا پیداست آدم حسابیه ها. من فکر نکنم بتونی از شر این یکی خلاص شی. کامی: میتونه، خیلی خوبم میتونه. انگار تو هنوز این مارمولک رو نشناختی. وقتی برگشتم خونه، رفتم اتاقم که لباسمو عوض کنم. پرده رو که زدم کنار، از تعجب شاخ در آوردم. واسه پنجره اتاقم حفاظ گذاشته بودن. لابد کار این بادیگارد جدیده. با عصبانیت رفتم بیرون، اونم با صدای در اتاقم از اتاقش اومد بیرون. من: این پیشنهاد شما بوده که برای پنجره اتاقم حفاظ بذارن؟ بادیگارد خیلی خونسرد گفت: بله، چطور مگه؟ من: شما با چه حقی توی کارهای من دخالت میکنید؟ اخمی کرد و گفت: با همون حقی که پدرتون بهم دادن. من: حالا که بادیگاردمی قرار نیست هر غلطی دلت میخواد بکنی. اون که انگار عصبی شده بود یکم صداشو مثل من برد بالا. بادیگارد: اولا که درست صحبت کنید. دوما، من بادیگارد نیستم و سرگردم و فقط و فقط بخاطر احترامی که به آقای رضایی میذارم حاضر به انجام این کار شدم. سوماً، فکر کردی با لجبازیهات به کجا میرسی؟ مثلا فرار میکنی و تنهایی میری که چیو ثابت کنی؟ که قوی هستی؟ نه خانم، اون شب رو یادت رفته که چطور داشتی میلرزیدی؟ من: خفه شو، به تو ربطی نداره. رفتم توی اتاق و درو محکم بستم.خواستم درو قفل کنم که دیدم کلید نیست، لابد کلید رو هم به گفته این برداشتن. باز درو باز کردم. من: کلید رو هم شما برداشتید؟ اون: نه، به صغری خانم گفتم که برداره. بی مزه، فکر کرده کیه؟ خونسردیمو حفظ کردم و لبخند زدم. من: کار خوبی کردید، دست صغری خانم هم درد نکنه. باز رفتم توی اتاق، از زیرتخت کلیدی رو که به تخت چسبونده بودم رو در آوردم و با صدا درو قفل کردم. بعدش صدای در اتاقش رو شنیدم. خوشحال شدم از اینکه صدای قفل کردن درو شنیده. کور خوندی آقا، حالتو میگیرم. باز پیژامه پوشیدم و رفتم پایین. روی مبل نشستم و تلویزیون روشن کردم. من: صغری خانم، بیایید داره سریال سی اس آی میده. صغری خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: اولشه؟ صبرکن برم تخمه بیارم. من: آره اولشه. باهم سریال رو میدیدیم و بادیگارد هم روی یکی از مبلها نشسته بود. اصلا نگاهش نمیکردم جوری که انگار اصلا کسی اونجا نیست. رفتم توی آشپزخونه. من: مامانی، چایی میخوری؟ صغری: آره مادر، دستت درد نکنه. برای سرگرد جان هم بیار. خودمو زدم به نشنیدن، دوتا استکان گذاشتم توی سینی و رفتم بیرون. من: مامانی گفتید چایی میخواید؟ صغری: آره مادر، گفتم که برای جناب سرگرد هم بیار. من: آاه، نشنیدم. صغری: خوب پاشو برو یه استکان دیگه بیار. من: الان جای حساس سریاله. صغری: خوب استکان منو بده به سرگرد من میرم برای خودم میارم. تا اومد بلند شه دستشو گرفتم. من: آاه، مامانی. میرم خوب.رفتم استکان آوردم و گذاشتم توی سینی.صغری: مادر پاشو به سرگرد چایی تعارف کن. من: دارم سریال میبینم. صغری: خیلی خوب، پس خودم بلند میشم. بهش نگاه کردم که دیدم داره لبخند میزنه. من: خوب نقطه ضعف منو پیدا کردیدا. چشم چایی هم تعارف بادیگاردمون میکنم. از عمد روی کلمهٔ بادیگارد تاکید کردم و چایی رو گذاشتم روی میز کنارش. پررو حتی تشکر هم نکرد. ***** یک هفته گذشت و کارمون همین بود. دیگه هر روز موقع سریال زودتر از من میرفت روی مبل جلوی تلویزیون مینشست. نشسته بودم که بهار زنگ زد و گفت که قراره با بچه های کلاس بریم بیرون. من: آخه بهار من با این بادیگارد چجوری بیام؟ مثل سگ هرجا میرم دنبالمه. بهار: خوب همراهش بیا. من: نه بابا, دیگه هرچی میشه میره به بابام خبر میده. میخوام راحت باشم, قلیون بکشم. بهار: نمیدونم والا. من: فردا ساعت چهار بیا اینجا و چیزی از بیرون رفتنم نگو, فقط با خودت یه طناب محکم بیار. بهار: دختر تو باز دیوونه بازیت شروع شد؟ من: هرچی که میگم انجام بده. حالا مزاحم نشو بای.بهار: زهر مار کثافت. اصلا فردا نمیام خونتون تا بسوزی. من:غلط کردی گوساله. حرف اضافه نباشه. من که میدونم تو بدون من نمیری.بهار: خیلی خوبم میرم. حالا ببین. بای فرداش بهار که اومد, چیزایی رو که میخواستم توی کیفش گذاشتم. بهار: خوب تو که برات محافظ گذاشتن، چطوری میخوای بری پایین؟ من: بیا تا نشونت بدم. بردمش سمت سرویس و پنجره رو بهش نشون دادم. بهار: تو ازاین میخوای بری پایین؟ خوب این خیلی کوچیکه چطور میتونی بری؟ من: حالا امتحان میکنیم دیگه. صندوق عقب ماشین بازه؟ بهار: آره. من: خوب تو برو, منم میام. با بهار از اتاق بیرون رفتیم, بادیگارد دم در بود. من: خوب بهار جون ممنون که اومدی, خیلی خوشحال شدم. یکم دلم باز شد. بهار: خواهش میکنم عزیزم. من: ببخشید که نمیتونم تا دم در همراهت بیام, میدونی که یکم حالم بده. بهار: نه عزیزم اشکال نداره. پس میبینمت. فعلامن: خدافظرفتم توی اتاق, درو قفل کردم و زود رفتم سمت دستشویی. طناب رو محکم به سنگ دستشویی بستم و کم کم از پنجره بیرون رفتم. با هر بدبختی که بود خودم رو از پنجره رد کردم و رفتم پایین. پشت درخت قایم شدم, باغبونمون داشت گلها رو آب میداد. آه عجب گیری افتادم. آماده شدم, تا روشو اونور کرد زود دویدم سمت ماشین, پشت ماشین قایم شدم. وقتی باز دیدم حواسش نیست زود پریدم توی صندوق عقب و آروم درو بستم. بهار هم زود ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. یکم که رفت ماشین ایستاد و اومد در صندوق عقب رو باز کرد.بهار: تو آخر یه بلایی سر خودم و خودت میاری. یا خودت رو خفه میکنی, یا بادیگاردت سر منو میبره. من: غلط کرده سر تو رو ببره, خودم سرشو میبرم. بعدشم نه بابا, بادمجون بم آفت نداره, مثل گربه هفت تا جون دارم. بهار:بگو ماشالا, حالا خودتو چشم میزنی میترسم یه چیزیت شه. وقتی رسیدیم سر قرار, باز مسخره بازیهای کامی شروع شد و شروع کرد به شعر خوندن. خیلی بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم.
شب که رفتم خونه, دیدم بابام و میلاد منتظرمن. من: سلام صغری خانم, خوبید؟ با صدای من بادیگارد هم اومد و پیش پله ها ایستاد و با عصبانیت به من نگاه کرد. یه پوزخند زدم. بابام از جاش بلند شد و اومد نزدیکم, خودمو واسه یه سیلی جانانه آماده کردم. یکی زد تو گوشم, به چشمش نگاه کردم و لبخند زدم. باز یکی محکمتر زد توی گوشم که پرت شدم روی زمین. میلاد اومد بلندم کرد، بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و با عصبانیت بهش نگاه کردم. من: اومدی بلندم کردی که چی؟ خیلی مردی کردی؟ مردیت رو وقتی که باید نشون میدادی ندادی, حالا اومدی که چی بشه؟ بعد رو کردم به بابام و گفتم: شما هم آقای پرند, نمیخواد برای من دور پدر رو بازی کنید. وقتی که مامان من جلوی چشمهای ما مرد شما کجا بودید؟ وقتی که من یک هفته توی تختم افتاده بودم شما کجا بودید؟ دنبال سیاست کثیفتون بودید. پس حقی نداری که روی من دست دراز کنی. این دفعه آخرتون باشه که منو زدید, دفعه ی بعد خودمو خلاص میکنم تا شما هم یه نفس راحتی بکشید. خودتون که میدونید من چقدر کله خرم. بابا همینجور با عصبانیت نگام میکرد و میلاد هم با تعجب نگام میکرد. وقتی رسیدم به بادیگارد یه تنه محکم بهش زدم و رفتم بالا. رفتم توی اتاق, درو که خواستم قفل کنم, دیدم که کلید نیست. وای یادم اومد, کلید که با منه, پس در چطور بازه؟ کلید رو از توی کیفم در آوردم و گذاشتم توی در,بسته نمیشد. پس قفل رو عوض کردن.لابد برای پنجره های دستشویی هم حفاظ گذاشتن. رفتم دستشویی, آره درست حدس زده بودم. اما به روی خودم نیاوردم و خیلی خونسرد رفتم آهنگ رو با صدای بلند روشن کردم. پنبه رو از توی کشو در آوردم و کردم توی گوشم, قرص آرامبخش خوردم و بعدشم راحت گرفتم خوابیدم. صبح که بیدار شدم, آهنگ خاموش بود. لابد صغری خانم خاموش کرده. توی آینه به خودم نگاه کردم, لباسهای دیروز هنوز تنم بود و صورتم خونی بود. لبم میسوخت, چطور دیشب درد و حس نکردم؟ آماده شدم و از اتاق رفتم بیرون, بادیگارد داشت نگاهم میکرد. از پله ها رفتم پایین و مستقیم رفتم سمت در بیرون. میلاد هرچی صدام کرد وای نستادم. سوار ماشین که شدم عینکم رو زدم که چشمهای خیس از اشکمو نبینه. من: راننده, برید سمت دانشگاه.بادیگارد برگشت و بر و بر نگاهم کرد. من: به چی نگاه میکنید؟ راه بیفت دیگه. میدونستم که دارم بهش توهین میکنم و خیلی عصبی میشه. اما حقش بود, جاسوس کثیف. وقتی رفتم توی کلاس, عینکم رو در نیاوردم و با کسی حرف نزدم. کامی: اوه اوه, خانم دو کیلو آفتاب بیارم؟ هیچی نگفتم, اصلا حوصله نداشتم. کامی: بخدا ما توی کلاسیم, اینجا آفتاب نیستا. باز جواب من سکوت بود. بهار دستمو گرفت و با نگرانی نگاهم کرد. بهار: باز بحثتون شد؟ با بغض جواب دادم: هروقت من خوشحال میشم و میخندم, بابام بعدش حسابی تلافیشو میکنه. حالا دیگه دوتای دیگه هم پشتشن. کامی: نخیر, انگار خوشی به ما نیومده. و دیگه ساکت شدن. انگار فهمیده بودن که چقدر ناراحتم و حوصله حرف زدن نداشتم. اصلا حواسم به حرفای استاد نبود و همش به بخت بدم فکر میکردم. وسطای کلاس بود که طاقتم سر اومد و از کلاس زدم بیرون. سوار ماشین شدم و به بادیگارد گفتم که ببرتم بهشت زهرا. تا رسیدم سر مزار مامان, سرمو گذاشتم روی سنگ قبرشو و گریه کردم. تصمیم خودمو گرفته بودم, باید یه حدی برای این کاراش میذاشتم. شب که رفتم خونه, مستقیم رفتم توی اتاقم. از توی کشوم هرچی قرص بود در آوردم و از لوله دستشویی آب خوردم. جلوی میز کامپیوتر نشستم و آهنگ گذاشتم. آی خدا دلگیرم ازت, آی زندگی سیرم ازتآی زندگی میمیرم و, عمرمو میگیرم ازتاین غصه های لعنتی, از خنده دورم میکنناین نفسهای بی هدف, زنده به گورم میکننچه لحظه های خوبیه, ثانیه های آخرهفرشته ی مردن من, منو از اینجا میبرهاین بهترین انتقام از آقای پرند بود, تا آخر عمرش باید زجر بکشه. کم کم حس کردم که دارم سبک میشم, تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین. بدنم یخ کرد و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمهام رو آروم باز کردم ولی از نور چراغ باز بستمشون. چندبار پلک زدم که کم کم حواسم جمع شد. سرم درد میکرد و احساس ضعف داشتم. دستم و گذاشتم روی سرم, که سِرُم توی دستم رو دیدم. اینجا کجاست؟ باز پلکهام روی هم افتادن و خوابم برد. با صدایی چشمهام رو باز کردم, دور و برم رو نگاه کردم. یه خانومی داشت سِرُمو عوض میکرد. تا چشمهای باز منو دید با خوشرویی سلام کرد. من: چی شده؟ من چرا اینجام؟ پرستار: خودت بهتر میدونی که چیکار کردی خانم خوشگله. یهو یادم اومد که من قرص خورده بودم و میخواستم که خودکشی کنم. پس چرا من نمردم؟ ای خدا, حتی نمیذارن راحت بمیرم. من: ساعت چنده؟ پرستار: شش صبح. زوده, یکم بگیر بخواب. من: نه خیلی خوابیدم. دلم داره ضعف میره. پرستار: برای اینه که شما دو روز بیهوش بودید و هیچی نخوردید. ساعت نزدیک ده بود که بهار اومد. من: چطور گذاشتن بیای تو؟ بهار: بابا تو هیچیت که به درد ما نخورد, این پارتیت خوب به درد ما خورد. تا اسم پرند رو آوردم راه رو برام باز کردن. واسه اولین بار احساس کردم یه آدم مهمیم. من: دیوونه. بهار: خفه شو, من دیوونم یا تو؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ آخه با خودکشی به کجا میرسی؟ جز اینکه اون دنیا هم زجر میکشی.من: اون دنیا اگه زجر بکشم صد رحمت به این دنیا داره. اونجا جسممو فقط عذاب میدن ولی اینجا روح و قلبمو. اشک توی چشمهای بهار جمع شد و دستمو بوسید. بهار: آوا, کاش میتونستم برات یه کاری کنم که خوشحال شی. اما نمیدونم چیکار کنم؟ من: همین که همیشه پیشمی برام کافیه و خوشحالم. تو نمیخواد غصه منو بخوری. بهار: نمیدونی بابات و میلاد توی این چند روز چی کشیدن, نه خواب داشتن نه خوراک. خیلی دلم براشون سوخت. یه پوزخند صدادار زدم. بهار ادامه داد: کامی رو ندیدی, بیچاره چندبار اومد. این گلها رو هم کامی آورده. این چند روز نه با کسی حرف میزنه نه شوخی میکنه, فقط فحشت میده. خندیدم و گفتم: میدونم اگه اومد خودش با دستاش خفم میکنه و یه مشت فحش بارم میکنه. بهار: حقته, تا دفعه دیگه از این خر بازیا در نیاری. الاغ. من: عمه ته. تا عصر بهار پیشم بود. جالب بود که نه بابا اومده بود, نه میلاد. کامی که اومد یکم روحیم بهتر شد. کامی: مثلا خودکشی کردی؟کسی اینجوری خودکشی میکنه؟ من: پس چطوری خودکشی میکنن؟ یادم بده واسه دفعه ی بعد. کامی: آدم اگه بخواد واقعا خودکشی کنه, با تیغ رگ دستشو یا گردنشو میزنه و خلاص. تو اومدی مثل بچه سوسولا قرص خوردی که مثلا ناز کنی؟ کاش مرده بودی و من از دسته این لوس بازیهات راحت میشدم. من: غصه نخور, دفعه دیگه خودمو دار میزنم. کامی: با چی؟ من: با طناب دیگه. کامی: چطور؟ من: طناب رو به پنکه میبندم و میندازم گردنم, بعدش صندلی رو از زیر پام میندازم. کامی: نه, اینجوری هم نمیمیری. آخه با این وزنی که تو داری، پنکه میمیره و تو هیچیت نمیشه. من: گمشو بابا. کامی: مگه دروغ میگم؟ یه صد و بیست کیلویی وزن داری. میتونی با انگشت کوچیکت منو بلند کنی لامصب. من: خفه بابا, همه دخترای دانشگاه میان از من رژیممو میپرسن که هیکلشون مثل من مانکن بشه. کامی: اوه اوه, اونوقت رژیمت چیه؟من: هیچی نخور, فقط فحش و غصه بخور. کامی: به به, چه رژیم خوبی. هرکی امتحان کنه صد در صد مانکن میشه. من: پس چی فکر کردی؟ من همه چیم خوبه. کامی: حالا جدا از شوخی، پیشونیتو دیدی؟ من: نه, چطور؟ کامی: هیچی, فقط یه کدو سبز شده رو پیشونیت. اگه عمل زیبایی خواستی بیا به خودم بگو, با یه چاقو کدو رو میبرم, بعدش تیکه تیکش میکنم و باهاش خورشت درست میکنم. به به چه خورشتی بشه. خندیدم، کامی دست کشید به موهام و گفت: آوا، دفعه دیگه از این غلطا نکنیا که مجبور میشم خودم مثل صدام دارت بزنم. من: نمیتونی. کامی: چطور نمیتونم؟ خیلی خوبم میتونم. من: آخه پنکه میمیره. کامی: خوب منم همینو میخوام, که پنکه بیفته روت و تو بر اثر ضربه مغزی بمیری. من: کامی, بچه های کلاس که چیزی از خودکشیم نمیدونن؟ کامی: نه, به همه گفتیم که تصادف کردی و به سرت ضربه خورده. من: آره خوب کردید, مرسی. در اتاق باز شد و میلاد اومد تو. تا قیافشو دیدم شوکه شدم. یکم ریش در آورده بود, زیرچشمش گود افتاده بود و رنگش پریده بود. اومد نزدیکم و محکم بغلم گرفتو شروع کرد به بو کردنم. بعد از مدتها توی بغلش بودم و حس خوبی داشتم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. میلاد: آوا, با ما چیکار کردی تو دختر؟ چرا این کارو کردی؟ من: دیگه طاقت ندارم میلاد, دیگه کم آوردم. نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم. میلاد: دیوونه, تو باید قوی باشی. همونجور که مامان یادمون داده. فکر میکنی مامان با این کارهای تو خوشحال میشه؟ مامان میخواد که ما قوی باشیم. صورتمو گرفت توی دستاش و اشکهامو با نوک انگشتش پاک کرد. میلاد: ببخشید من کوتاهی کردم, قول میدم همیشه هواتو داشته باشم و هیچی برات کم نذارم. من لبخند زدم و گفتم: مرسی. فرداش مرخص شدم و رفتم خونه. دم در خونه گوسفند سر بریدن. صغری خانم مثل پروانه دورم میچرخید و ازم مراقبت میکرد. من و بادیگارد توی این چند روز حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. بعد از یه هفته حالم کاملا خوب شد و رفتم دانشگاه. تا رفتم توی کلاس همه دورم جمع شدن. خشایار: دلمون برات تنگیده بود آبجی. من: میرفتی خیاط میدادی گشادش کنن داوشی. )همون داداشی با زبون نتی(عاطفه: توی این مدت که نبودی حسابی حوصلمون سر رفته بود, این کامی هم وقتی که تو نیستی انگار موش زبونشو خورده. کامی: دستت درد نکنه فسقلی, موش چیه؟ گربه زبونمو خورده بود.علیرضا: حتی استاد باغبان هم میگفت خانم پرند نیستن کلاس ساکته.من: غمیت نباشه, امروز تلافی این چند وقته رو در میارم. استاد که اومد بهم خوش آمد گفت. منم شروع کردم به شوخی کردن باهاش.
من: استاد, چون این چند وقته که من نبودم نظم کلاس رو بهم بزنم زیاد به بچه ها درس دادین. کلاس امروز رو به افتخار بازگشت من بیخیال شید. استاد: نمیشه خانم پرند, باید درس بدم. کامی: استاد بخدا نمیریم پیش مدیر چوقولیتونو کنیم. من: راست میگه, اتفاقا میریم ازتون کلی تعریف میکنیم. همه بچه ها ریختن سرش و حرف منو تایید کردن. استاد: پرند هنوز نیومده آتیش به پا کردی. کامی: گوله آتیشه. استاد خندید و بعد از کلی خواهش کردن کلاس رو تعطیل کرد. همه با هم رفتیم زیر درخت نشستیم و درمورد این چند وقته حرف زدیم. بادیگارد هم یکم اونورتر نشسته بود. کامی: بچه ها حاضرید هفته دیگه همه بریم کوه؟ بهار: من که پایه م. کامی: همه به جز بهار. بهار یکی زد توی سر کامی و گفت: غلط کردی, اول از همه من و آوا میریم. مگه نه آوا؟ من: آره راست میگه. بهار برگشت و زبونشو واسه کامی در آورد.کامی: دست شما درد نکنه آوا خانم, داشتیم؟ اینجوری منو جلو این جغله ضایع میکنی؟ بهار: جغله خاله ته.کامی: باز این به مامان خودش فحش داد, دختر تو چرا اینقدر بی ادب شدی؟ هی من چیزی نمیگم به مامان خودت فحش میدی. بهار: خیلی بی ادبی کامی, صبر کن به مامانم بگم.کامی: وای ترسیدم, بچه ها بهار فردا همراه مامانش میاد با من دعوا میکنه و از من پیش آقا معلم شکایت میکنه. با این حرف کامی همه خندیدن و بهار هرکاری کرد که جلوی خندشو بگیره نتونست و خندید. روز جمعه همه با هم رفتیم کوه, البته ایندفعه همراه بادیگارد. من با بچه ها جلوتر راه میرفتیم, بادیگارد همراه کامی پشت سرمون بودن. من: بهار, این کامی چرا اینقدر با بادیگارد خوب شده؟ خبریه؟ بهار:نمیدونم, لابد دیده حرفهاش واسه ما تکراری شده رفته واسه اون تعریف کنه. همینجور که بالا میرفتیم, بهار داشت با ستاره حرف میزد و حواسش به من نبود. پامو روی یکی از پله ها که گذاشتم لیز بود و فقط دیدم که توی هوام. چشامو بستم و جیغ کشیدم. وقتی که دیدم که نه چیزیم نشد و سالمم, چشمامو آروم باز کردم و دیدم که توی هوام. به عقب نگاه کردم, دیدم کامی داره با وحشت بهم نگاه میکنه و بادیگارد منو مثل بچه ها توی هوا گرفته. آروم گذاشتم روی زمین و بهار اومد دستمو گرفت. بهار: خوبی؟ من: آره.بهار رو کرد به بادیگارد و گفت: دستتون درد نکنه آقای راد. بادیگارد: خواهش میکنم, وظیفم بود. یه نگاه معنی داری بهش کردم یعنی که معلومه وظیفته. کامی: چلاق, کج, عوضی, تو نمیتونی مثل آدم راه بری؟ من: نه, مشکلیه؟ کامی: واسه من که نه, ولی واسه این بنده خدا که باید مواظب تو باشه و نجاتت بده آره مشکل. )به بادیگارد اشاره کرد(.من: کسی مجبورش نکرده. رومو برگردوندم و رفتم. به قهوه خونه که رسیدیم, دوتا تخت رو پر کردیم. گارسون اومد, کامی سفارشا رو داد و آخرش گفت. کامی: واسه چهارده نفر چایی, واسه یه نفر هم شیر بیارید لطفا. )یه نگاه به بهار کرد(بهار کیفش رو پرت کرد تو سر کامی که همه رو به خنده انداخت, یه لحظه چشمم به بادیگارد افتاد که داشت لبخند میزد. تا نگاه منو دید زود اخم کرد, منم اخم کردم و رومو کردم سمت بهار. ایشش, اکبیری. فرداش ناهار که خوردم, بابا صدام کرد که برم توی هال. بادیگارد هم اونجا بود و به من نگاه میکرد. من: بله؟ کاری داشتید؟ بابا: بشین, کارت دارم. نشستم و منتظر نگاهش کردم. بابا: دیشب جناب سرگرد با من صحبت کردن و خواستن که از بادیگاردیت استعفا بدن. چی میشنیدم؟ یعنی اینو هم فراری دادم؟ یه نگاه به بادیگارد کردم و لبخند پیروزمندانه زدم.برام جالب بود که اونم لبخند زد و سرش رو با تاسف تکون داد. بابا: نمیخوای دلیلش رو بپرسی؟ من: نه, اینم مثل بقیه. خسته شده و حریف من نمیشه.بابا: اشتباه میکنی. ایشون خواستن استعفا بدن چونکه راحت نیستن که با تو توی یه خونه باشن. من با تعجب گفتم: یعنی چی؟ بابا: یعنی اینکه, طرز لباس پوشیدنت یا یه موقع که دستشون به تو میخوره ایشون راحت نیستن. من: آهان, یعنی نامحرمی و این چیزا. خوب ایشون میتونن برن, ما یکی دیگه رو پیدا میکنیم. بابا: اما من نمیخوام که ایشون برن. چونکه سرگرد یکی از بهترینهاست و من بهشون اعتماد کامل دارم. ایشون توی این چند وقت نشون دادن که چقدر توی کارشون عالین. من: خوب؟بابا: ازشون خواستم که بمونن, ایشون هم قبول کردن. بلند شدم و گفتم: خوب, هرجور که راحتید. بابا: اما یه شرط داره. سر جام خشکم زد. برگشتم به بابا و بادیگارد که داشت لبخند میزد نگاه کردم. بابا: شرطشون اینه که شما با هم محرم شید. گوشم زنگ زد. سرم گیج رفت و نشستم روی مبل. من: چی؟ محرم؟ یعنی من باید با این عقد کنم؟ بابا: نه, عقد نه. یه صیغه واسه چند وقت. چی میشنیدم؟ از شدت عصبانیت بدنم شروع کرد به لرزیدن. من: چی؟ شوخی میکنید نه؟ شما واقعا میخواید منو صیغه این کنید؟ بابا: مجبوریم. من: نه مجبور نیستیم. شما دوست دارید که منو زجر بدید. من صیغه کسی نمیشم, به ایشونم بگید هری ما به بادیگارد احتیاج نداریم. بابا: آوا, درست صحبت کن. عصبی پاهامو کوبیدم به زمین و با دو از پله ها بالا رفتم. درو محکم بستم. چی شنیدم من؟ صیغه اون جاسوس بشم؟نه, به هیچ وجه. بابام چه راحت میخواد از دستم خلاص شه. با این فکر عصبی شدم و هرچی که روی میز بود انداختم روی زمین. برس موهام رو برداشتم و پرت کردم توی آینه. در اتاق باز شد و اول بابا بعد بادیگارد و صغری خانم اومدن توی اتاق. من: برید بیرون, نمیخوام ریختتونو ببینم. بابا: آوا این کارا چیه که میکنی؟ من: کارای من یا کارای شما؟ شما به همین ارزونی میخواید منو بفروشید؟ خیلی پستی. خوش به حال مامان که رفت و ندید که شوهر عزیزش بخاطر سیاست و نفوذ، داره دخترش رو میفروشه. بابا: خفه شو آوا.من: نمیخوام, نمیخوام. دارم حقیقتو میگم, مرد باش و بشنو. مجسمه رو از روی زمین برداشتم و پرت کردم طرفشون. بابا و بادیگارد جاخالی دادن که خورد به دیوار و شکست. اما یه تیکه ش پرید به بازوی بادیگارد و بازوشو خون آورد که دلم خنک شد. بادیگارد به من نگاه کرد و اومد سمتم و با فاصله یک قدمیم رو به روم وایساد. رگ گردنش باد کرده بود و فکش رو منقبض کرده بود که صداشو بالا نبره. بادیگارد: ببین فسقلی تا الآن خیلی کوتاه اومدم و بهت هیچی نگفتم, میبینم که زیادی دم در آوردی. اگه یه بار دیگه از این دیوونه بازیها در بیاری یا به من بی احترامی کنی نمیدونم اگه بتونم خودم و کنترل کنم یا نه. تفنگ رو در میارم و میذارم روی سرت و خلاصت میکنم. من با تعجب بهش نگاه میکردم. به بابام نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم: شما میخواید منو صیغه این قاتل کنید؟ ناراحتید که من از خودکشیم زنده در اومدم حالا اینجوری میخواید منو بکشید؟ برید بیرون. همتون برید بیرون. صغری خانم اومد نزدیکم که بادیگارد خیلی محکم گفت: صغری خانم, نزدیکش نشید. اتاقش رو هم درست نکنید. بعد رو به بابا کرد و گفت: براش وسایل جدید نگیرید. ببینیم میتونه توی این گندی که زده زندگی کنه یا نه. تا یاد بگیره و دفعه دیگه از این غلطا نکنه. باتعجب بهش نگاه میکردم, بابام چطور اجازه میده که این اینجوری به من بی احترامی کنه؟ همه که رفتن بیرون همونجا روی زمین نشستم. اصلا باورم نمیشه که همچین اتفاقی افتاده. خدایا, اینهمه غم کافی نبود که این غولو هم انداختیش توی زندگیم؟ نمیدونم چقدر گذشت که دیدم در آروم باز شد. میلاد اومد بغلم کرد و منو برد روی تخت. هیچ مقاومتی نمیکردم, همینجور زل زده بودم به دیوار. میلاد: آوا, حالت خوبه عزیزم؟ من: آره, خیلی خوبم. بابام داره با یه قاتل صیغه م میکنه. میلاد: عزیزم, میخوام یه چیزیو بهت بگم. اما ازت میخوام که بذاری اول حرفمو بزنم و نپری وسط حرفام. نمیخوامم که عصبی بشی. منتظر نگاهش کردم. میلاد: میدونم که برات سخته, میدونم که پیش خودت فکر میکنی که داریم بهت ظلم میکنیم. اما عزیزم این بخاطر سلامتی خودته. تو میدونی روزی چندبار به من و بابا پیغام میدن و تهدیدمون میکنن؟ آوا تو فکر کردی اونا اگه تورو دزدیدن به همین آسونی ها میکشنت؟فکر جاهای دیگشو نکردی؟ یه مشت گرگ و یه دختر تنها. با این حرفش وحشت زده نگاش کردم و به دستش چنگ زدم. من: او.. اونا پیغام دا.. دادن که...؟ میلاد دستمو گرفت و گفت: آره, ما مجبوریم برات بادیگارد بذاریم. توی اینهمه بادیگارد هیچکس نتونست دو هفته هم دووم بیاره. این اولین آدمیه که تونست اینهمه وقت خوب کارشو انجام بده. ولی مشکل اینجاست که اون راحت نیست که تورو اینجوری راحت ببینه یا بهت دست بزنه. من: اونروز که دستش بهم نخورد, کاپشنم کلفت بود که...میلاد: اونروز رو نمیگم, اونشب که خودکشی کردی رو میگم. اون صدای افتادن یه چیزی رو میشنوه و فکر میکنه که کسی بهت حمله کرده میاد توی اتاقت که میبینه تو افتادی روی زمین و چونکه من و بابا خونه نبودیم مجبور میشه که خودش ببرتت توی ماشین. من با دهن باز داشتم به حرفهای میلاد گوش میکردم. میلاد: تو باید مارو درک کنی. هم مارو, هم سرگرد رو. ما فقط خوبی تورو میخوایم. دست از لجبازی بردار خواهر گلم. من ساکت نگاهش میکردم. میلاد سرمو بوسید. میلاد: اینو بدون که ما نگرانتیم. من: میدونم. میلاد: قول میدی بهش فکر کنی؟ من: باشه, فکر میکنم. با حرفهای میلاد توی فکر رفتم, حرفهاش درست بود. اما من نمیخواستم صیغه اون غول بشم.تا چند روز خودم رو توی اتاق حبس کردمو فقط فکر کردم. دیگه داشتم دیوونه میشدم. روز چهارم بود که رفتم توی اتاق میلاد. من: میلاد, میخوام باهات حرف بزنم. میلاد: جونم؟ بگو. من: من به حرفهای اون روزت فکر کردم. میلاد: خوب. من: تا چند وقت صیغه میمونیم؟ میلاد: بابا گفت یک سال.من: میلاد, یه وقت بابا دروغ نگه و دائمیش کنه؟ میلاد: آوا چی میگی؟ مگه بابا دشمنته که این کارو بکنه؟ من: از دشمن هم کمتر نیست. میلاد: زر زیادی نزن. خوب حالا که چی؟ من: باشه, من راضیم که صیغه اون عوضی شم. ولی یه شرط داره, اونم اینکه بهم احترام بذاره و بهم امر و نهی نکنه.
*****فرداش خود بادیگارد صیغه محرمیتو خوند و ما محرم شدیم. اما این حرفو به هیچکس نگفتم, حتی به بهار. اصلا با هم حرف نمیزدیم, خوشحال بودم که توی کارهام دخالت نمیکنه. ازش بدم میومد, واسه اینکه لجش رو در بیارم جلوی بچه های کلاس راننده یا بادیگارد صداش میکردم. اونم چپ چپ نگاهم میکرد و من از روی بدجنسی بهش لبخند میزدم. هرجا که میرفتم همراهم بود, حتی وقتی میرفتم سر مزار مامان اون یکم دور می ایستاد تا من راحت باشم. عاقل شده بودم, دیگه فرار نمیکردم. البته نمیتونستم که فرار کنم, هیچ راهی برای فرار کردن وجود نداشت. یه روز صبح متوجه شدم که خیلی مریضه و تب داره. ازش خواستم که استراحت کنه, اما راضی نشد و گفت باید همراهم بیاد. من: هرجور که راحتید, خودتون دارید توی تب میسوزید. به من چه. وقتی کلاس تموم شد, با بچه ها رفتیم روی نیمکت نشستیم و چایی میخوردیم. بادیگارد همش سرفه میکرد, معلوم بود خیلی حالش بده. چاییم رو برداشتم و رفتم روی نیمکتی که نشسته بود نشستم. چایی رو گذاشتم جلوش. من:داغه بخورید شاید گلوتون بهتر شه. بادیگارد نگاهم کرد و خیلی خشک گفت: ممنون. ایششش, انگار کیه؟ پسر شاه پریون؟ خوبه دلمم واسش سوخته و اینجوری رفتار میکنه. شاید فکر کرده چونکه حالا صیغه هم هستیم دارم واسش میمیرم. مرتیکه عوضی. بلند شدم و رفتم پیش دوستام نشستم. کلاس بعدی که تموم شد, زود از بچه ها خداحافظی کردم. بهار: کلاس بعدی چی؟ نمیمونی؟ من: نه, برم خونه یکم خسته م. بهار یه نگاهی به من, بعد به بادیگارد کرد و گفت: باشه. مراقب خودت باش. وقتی رسیدم خونه, زود رفتم توی اتاقم و به صغری خانم گفتم که خسته م و میخوام بخوابم. از صداشون فهمیدم که صغری خانم براش سوپ و قرص برده که بخوره. عروسی دوستم نزدیک بود و میخواستم لباس بخرم. همراه بهار و البته بادیگارد رفتیم بازار. جالب بود که بادیگارد با بهار حرف میزد و بعضی مواقع لبخند میزد. من که هروقت دیدمش همش اخمو بود. چندتا لباس انتخاب کردم و خواستم برم پرو کنم که صداشو از پشت سرم شنیدم. بادیگارد: خانم پرند, پدرتون گفتن که بهتون بگم لباس های پوشیده بگیرید. یه نگاه عصبی بهش کردم. من: مگه من به آقای پرند میگم که چی بپوش چی نپوش که ایشون به من امر و نهی میکنن؟ ول کردم و رفتم توی اتاق پرو. از بین لباس ها دو تا انتخاب کردم. یکیش که تقریبا پوشیده تر بود و بیشتر ازش خوشم اومد و اون یکی هم که کوتاه و تا کمر لخت بود. بادیگارد وقتی لباس رو دستم دید اخم کرد و روشو برگردوند. هه, به درک. حالتو میگیرم غول بیابونی.روز عروسی افسانه هم رسید. خودمو توی خونه آرایش کردم و موهامو درست کردم. لباس کوتاهم رو پوشیدم, با کفشای پاشنه بلند. به خودم توی آینه نگاه کردم و توی دلم گفتم آوا چیکار کردی؟ امشب همه پسرها واست ضعف میکنن. با این حرفام پقی زدم خنده, چه پپسی واسه خودم باز میکردم. ولی بادیگارد چی؟ اونم دلش واسم ضعف میره؟ اصلا نگاهم میکرد؟ اصلا من چرا به اون فکر میکنم؟ بره به درک. رفتم بیرون بابا داشت نگام میکرد و زیر لب یه چیزایی میگفت. خیلی دلم میخواست حالشو بگیرم, اما نمیخواستم امشب اعصابم بهم بریزه. وقتی رسیدیم عروسی, زود رفتم توی یکی از اتاقا و لباسمو عوض کردم و لباسی که خودم پسندیده بودم رو پوشیدم. رفتم بیرون که پر بود از دختر پسرهای جور وا جور. یه لحظه از اومدنم پشیمون شدم. خواستم برگردم که یکی دستمو گرفت, برگشتم بهاربود. من: وای بهار تویی. بهار: من باید بگم وای, دختر محشر شدی. من: مرسی عزیزم, ولی نه بیشتر از تو. کامی: شما دخترها باز دل و قلوه دادنتون شروع شد؟ به سمت صدا برگشتم, کامی کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید و با کروات آبی کمرنگ تنش بود.من: او لا لا, عجب چیزی شدی تو جیگر. ترکوندی. کامی: میدونم, هرکی رو که دیدی اینجا غش کرده بدون از خوشتیپی منه. من: نه بابا, اون از بو گندته. میخواستی یه عطری بزنی خو، زدی بچه های مردمو کشتی. بهار پقی زد خنده. کامی چشاش رو باریک کرد. کامی: فسقلی, همه آرزوشونه پیش من بشینن که فقط از بوی عطر بدنم فیض ببرن. مشکل از تو نیستا, از دماغ عملیته. من: دماغ خاله ت عملیه. کامی: اه اه, بهار ببین داره به مامانت بی احترامی میکنه ها. بهار: به مامان من چرا؟ کامی روشو کرد به بادیگارد و باهاش دست داد. کامی: به به, آقا محسن. چطوری؟ بادیگارد: ممنون, تو چطوری؟ کامی: میبینم که تو هم خوب به خودت رسیدیا. با این حرف کامی برگشتم و به بادیگارد نگاه کردم, تازه متوجه شدم که اونم کت و شلوار مشکی با پیراهن نوک مدادی تنشه. داشت نگاهم میکرد, یه پوزخندی زدم و رومو کردم سمت بهار.با هم رفتیم و پیش بقیه بچه ها نشستیم. با ستاره و بهار بلند شدیم برقصیم, کامی و پویا هم بلند شدن. همه داشتیم میرقصیدیم و میخندیدیم که چشمام به بادیگارد افتاد که سرش پایین بود و دستشو مشت کرده بود. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد، اخم کرده بود و عصبی بود.خندم گرفت, با اینکه خیلی خسته شده بودم اما باز از لجش میرقصیدم. بیشتر با کامی میرقصیدم تا بیشتر عصبی شه. شب که رفتیم خونه همه خواب بودن, داشتم آرایشمو پاک میکردم که در اتاقم رو زدن. فهمیدم که بادیگارده. من: بله؟ بادیگارد: میتونم بیام تو؟ من: کاری دارید؟ بادیگارد درو باز کرد و اومد توی اتاق. هنوز عصبی بود. از سر تا پاش رو با حقارت نگاه کردم. من: بله؟ بادیگارد: پدرتون گفتن فردا مهمون دارید و از شما خواستن که بیرون نرید و پیش مهمونها بمونید. من: اگه نخوام بمونم چی؟ بادیگارد: پدرتون گفتن که بهتون اجازه ندم جایی برید. من: آقای پرند واسه خودشون گفتن, من هرجایی که بخوام میرم به کسی هم مربوط نیست. بادیگارد: شما هیچ جایی نمیرید چونکه من اجازه نمیدم. من: اصلا کی از شما اجازه خواست مرتیکه؟ بادیگارد چشمهاش رو بست و دستشو مشت کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: شما به اجازه من احتیاج دارید, اگه اجازه من نباشه هیچ غلطی نمیتونید بکنید. سرش فریاد کشیدم: خفه شو مرتیکه مفت خور, فکر کردی کی هستی که با من اینجوری صحبت میکنی؟ میخوای دو روزه یه کاری کنم از کار که سهله, از ایران بیرونت کنن؟ اومد نزدیکم و توی چشمهام زل زد: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی, نه تو نه بزرگتر از تو دختره ی لوس. بعد سر تا پامو با نفرت نگاه کرد. انگار داره به یه چیز چندش آور نگاه میکنه.من: برو گمشو بیرون نمیخوام ریخت نحستو ببینم, برو حوصلتو ندارم. بادیگارد: آره حوصله منو نداری, حوصله رقصیدن با یه مشت مرد نامحرم و مست و چشم هیز که خودشونو بهت بمالونن رو داری. سرم سوت کشید. من: به تو هیچ ربطی نداره, دلم میخواد. اونا صد بار شرف توی پست فطرت رو دارن که زندگی منو سیاه کردی. از خدا میخوام که حقمو ازت بگیره, برو بمیر. بادیگارد: مطمئن باش که با دعاهای گربه سیاه بارون نمی باره ننر خانم. رفت از اتاق بیرون, شیشه عطر رو برداشتم و پرت کردم سمت در. همه جا پر از شیشه خورده شد. آشغال عوضی, میخواد به من زور بگه. اون حقی نداره که به من زور بگه. ازش متنفرم, انشاالله که بمیره و از دستش راحت شم. خدایا, چرا با من اینجوری میکنی؟ بابام کم بود که اینم بهش اضافه کردی؟ غصه مامانم کم بود که اینم زیاد کردی؟ اینقدر گریه کردم که خوابم برد, صبح بیدار شدم. آماده شدم و رفتم آشپزخونه که آب بخورم. صغری: مادر جون کجا میری؟ مگه آقا بهت نگفت که امروز مهمون داریم و تو باید اینجا باشی؟ من: مامانی, میخوام برم جایی. زودی بر میگردم. صغری: آخه کجا اینقدر مهمه که میخوای بری؟ نمیشه بزاری واسه فردا؟ من: میخوام برم پیش مامانم, نه فردا نمیشه.صغری خانم چشمهاش غمگین شد و اومد منو بوسید.صغری: قربون اون دلت برم که توش اینهمه غصه هست. بمیرم برات. من: خدا نکنه مامانی, من اگه شما رو نداشتم خیلی وقت پیش از این خونه لعنتی می رفتم و از آدمهاش راحت میشدم. سوار ماشین شدم, بادیگارد هم بدون اینکه چیزی بگه سوار شد و راه افتاد سمت قبرستون. وقتی رسیدم سر قبرمامان, تا میتونستم گریه کردم. میبینی مامان من چقدر بدبختم که بادیگاردم بهم میگه تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. مامان, بابا خیلی بده. خیلی داره اذیتم میکنه. دلمو شکونده. نمیتونم ببخشمش. یاد حرف مامان افتادم که میگفت: تو بزرگی کن و ببخش. خودت احساس خوبی بهت دست میده. از بدیهای دنیا دوری کن. خوش بین باش.آخه چطوری مامان؟ به چه امیدی؟ کم کم دارم خفه میشم.وقتی که آروم شدم رفتم توی ماشین نشستم.رسیدم خونه, صغری خانم تا منو دید اومد بغلم گرفت.صغری: با خودت چیکار کردی مادر؟ من: چیزیم نیست عزیز دلم, الآن میرم دوش میگیرم تا حالم جا بیاد. واسه مهمونی میشم همون دختر شیطونی که همیشه از دستش شاکی هستی. صغری خانم خندید و من رفتم زود دوش گرفتم. وقتی از حموم اومدم بیرون, خیلی حالم بهتر شده بود. تا وقتی که مهمونها اومدن روی تخت دراز کشیدم و آهنگ گوش دادم. با اکراه رفتم پایین و با مهمونها دست دادم و نشستم. آقا و خانم کمالی با دختر لوسشون پریسا و پسر تیتیش مامانیشون پارسا اومده بودن. پارسا همینجور داشت به من نگاه میکرد. پریسا رو به بابام گفت: عمو احمد, ایشون کین؟ ) به بادیگارد اشاره کرد(من: ایشون بادیگارد من هستن. یه نگاهی بهش کردم و پوزخند زدم. بابا اخم کرد. بابا: آوا جون شوخی میکنه, ایشون آقای سرگرد راد هستن, من ازشون خواهش کردم که یه مدت به ما لطف کنن و بهمون کمک کنن تا از آوا حفاظت کنن. پارسا: خوب عمو جون, همون بادیگارد میشه دیگه. بعد شروع کرد مثل ماست به حرف خودش خندیدن. منم از عمد خندیدم, بابا یه نگاه تیزی بهم کرد و پارسا خوشحال شد از اینکه توجهمو جلب کرده. ایشش چندش، حالا باورش شد که بامزه ست. خانم کمالی داشت از پارسا و پریسا تعریف میکرد. پریسا هم از سفرهاش به امریکا و اروپا تعریف میکرد.
کم کم داشت حالم ازشون بهم میخورد. یه نگاه به ظرف میوه انداختم و یه فکری به سرم زد. بشقاب با پرتقال برداشتم و مثلا داشتم با چاقو پوستش رو میکندم, یهو با چاقو دستمو بریدم و جیغ کشیدم. بادیگارد زود اومد نزدیکم. یه نگاه به پارسا کردم که از ترسش پریده بود و پشت مبل قایم شده بود. به زور جلوی خندمو گرفتم.صغری خانم از آشپزخونه دوون اومد و گفت: چی شده؟ بادیگارد: هیچی نیست, دستشون رو بریدن. شما نگران نباشید الان زخمش رو میبندم. دیدم داره نقشه م بهم میریزه, شروع کردم به گریه کردن و ناله کردن. من: ووی خیلی درد میکنه, وای مامانی چقدر خون ازش اومد. آقای کمالی: باید ببریمش بیمارستان. بابا: آره, سرگرد جان زحمتش رو میکشه. شما نگران نباشید.تا اینو شنیدم مثل فشفشه رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردم و اومدم پایین. بادیگارد سینه به سینه م در اومد, باز گریه کردم و خودمو زدم به ترسیدن. وقتی سوار ماشین شدیم, گریه م بند اومد. بادیگارد یه نگاهی از توی آینه بهم انداخت و راه افتاد. آخیش از اون آدمهای تازه به دوران رسیده راحت شدما,اون پارسا که فکر میکرد من عاشق چشمهای عسلیشم. آخه مرد با چشمهای عسلی نازیدن داره که تو اینقد به خودت مینازی؟ مرد باید چشم و ابروش مشکی باشه, مثل کامی. لامصب کامی عجب قیافه جذابی داره ها.)البته این نظر منه( وقتی رسیدیم به بیمارستان, تا اسممو شنیدن مستقیم بردنم توی اتاق. زخمش عمیق نبود و باند پیچیش کردن. از بیمارستان که رفتیم بیرون رو به بادیگارد کردم. من: نمیخوام برم خونه,میخوام برم یه رستورانی بشینم و بدون عشوه و چشم هیزی اونا شام بخورم. بادیگارد یه نگاهی بهم کرد و هیچی نگفت, انگار خودشم ازشون بدش اومده بود. وقتی رسیدیم به رستوران سر جای همیشگیم نشستم. بادیگارد همینجور ایستاده بود. من: نمیخواین که همه بدونن شما بادیگاردم هستید؟ همه دارن نگاه میکنن. یه نگاهی به دور و برش انداخت و دید که چندتا میز دارن نگاهمون میکنن. نشست. به گارسون که دیگه منو می شناخت و اسمش علیرضا بود سفارش دادم. منتظر بادیگارد موندم.سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. من:شام چی میخورید؟ بادیگارد: چیزی نمیخوام. من: یه چیزی که باید بخورید,نمیشه که من تنهایی بخورم. رو به علیرضا گفتم: علیرضا, واسه ایشون هم مثل من بیار. ممنون.علیرضا داشت با چشم و ابرو اشاره میکرد که مثلا این چشه که یکدفعه بادیگارد برگشت و بهش نگاه کرد. ابروهای علیرضا توی هوا موند.ریز خندیدم و گفتم: د بجنب دیگه, از گشنگی دارم ضعف میکنم. علیرضا: بله متوجه هستم که دایناسوری. من: برو بابا تا پیش رئیست شکایتتو نکردم. و خندیدم, علیرضا هم خندید و رفت. بادیگارد: شما همیشه عادت دارید از نفوذ پدرتون توی تهدید کردن استفاده ببرید؟ من: اولا که این دوستمه و با هم شوخی داریم, دوما به کسی که پاشو از گلیمش درازتر کنه چرا که نه؟ وقتی که غذا رو آورد شروع کردم به خوردم, اما بادیگارد هیچی نمیخورد. من: واسه خوردن هم باید نازتون رو بکشم؟ بخورید دیگه. بادیگارد شروع کرد و چند قاشق خورد. شام که تموم شد, زنگ زدم خونه و از صغری خانم پرسیدم که اونا رفتن یا نه. گفت دارن میرن . وقتی رسیدم خونه, هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که بادیگارد صدام کرد. بادیگارد: فکر نکنید که نفهمیدم اینا همش فیلم بود و خودتون دستتون رو از عمد بریدید. دفعه دیگه ساکت نمیشینم و به پدرتون میگم. من: برید بگید, واسه خودتون بد میشه که چطور به قول خودتون یه دختره لوس و فسقلی گولتون زده و بعدشم بابام شما رو هم اخراجتون میکنه.اما یادتون باشه, همونطور که دیشب بهتون گفتم بیرون اومدم و کسی م جلومو نگرفت. بادیگارد داشت با عصبانیت نگام میکرد. بیخیال رفتم توی خونه, میلاد توی هال با صغری خانم منتظرم بود. میلاد اومد دستمو گرفتو به باند پیچی دستم نگاه کرد. میلاد:چه بلایی سر خودت آوردی؟ من: چیزی نیست, زخمش که عمیق نیست بابا. صغری: سرگرد جان, دکتر چی گفت؟ بادیگارد: نگران نباشید, دکتر گفت که تا یک هفته خوب میشه و بعدش میتونیم باند رو باز کنیم. وقتی رفتم توی اتاق, یه جعبه روی میزم دیدم. یعنی این جعبه رو کی آورده؟ شاید میلاد آورده, ولی امروز که مناسبت خاصی نیست. جعبه رو برداشتم و با خوشحالی بازش کردم. اما همین که چیزی که توش بود رو دیدم انداختمش زمین و جیغ کشیدم. با جیغ من بادیگارد و میلاد پریدن توی اتاق. میلاد اومد نزدیکم. میلاد: آوا چی شده؟ چرا جیغ کشیدی؟ من با گریه به جعبه اشاره کردم و بریده بریده گفتم: او.. اون ج... جعبه. بادیگارد جعبه رو برداشت و بازش کرد, داخلش رو که دید با تعجب به من نگاه کرد. توی جعبه سر بریده گربه بود که پر از خون بود. میلاد وقتی که توی جعبه رو دید اومد بغلم کرد. میلاد: گریه نکن عزیزم, چیزی نیست. بادیگارد انگار یه چیزی رو روی سر جعبه دیده بود. بادیگارد: اینجا هم یه پیغامی نوشتن. میلاد: چی نوشته؟ بادیگارد: ایندفعه سر گربه رو براتون فرستادیم, دفعه دیگه سر دختر خوشگلتون رو براتون میفرستیم آقای پرند. با وحشت به بادیگارد و میلاد نگاه کردم. با هم رفتیم توی هال و نشستیم. صغری خانم برام آب قند درست کرد و شونه هام رو مالش میداد. من:چطور اومدن توی خونه؟ چطور تا توی خونه اومدن؟ ما که اینهمه نگهبان و بادیگارد داریم. بادیگارد توی فکر رفت. بادیگارد: صغری خانم, شما کسی رو ندیدید که بیاد توی خونه؟ صغری: نه سرگرد, بعد از اینکه مهمونها رفتن من مشغول نظافت توی آشپزخونه بودم وحواسم به اینجا نبود. بادیگارد: این چند وقت باید بیشتر حواسمون باشه. یکی از اونها توی این خونه هست. من: منظورتون چیه که یکی توی خونه هست؟ بادیگارد: یعنی اینکه شاید یکی از کارکنها, آشناها یا حتی نگهبانها از آدمهای اونها باشن. شب با کلی فکر و خیال خوابیدم. همش خواب میدیدم که چندتا گراز دنبالمن و بعدش یه نوری میومد و همشون و از بین میبرد.
بادیگارد ۳صبح با تکونهای میلاد از خواب بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم, ساعت نه بود پس میلاد توی خونه چیکار میکرد؟من: چیزی شده؟ میلاد: آوا پاشو و زود آماده شو. من: چرا؟ کجا قراره بریم؟ میلاد: تو آماده شو, توی راه همه چیز رو بهت میگم. اما با کسی حرف نزن و چیزی نگو. زود آماده شدم و رفتم بیرون. با تعجب دیدم که بادیگارد نیست. رفتم توی آشپزخونه. صغری خانم داشت سبزی خورد میکرد.من: سلام مامانی. پس این بادیگارد کجاست؟ صغری: سلام عزیزم, سرگرد دیگه پیش شما کار نمیکنه. پدرت اونو اخراج کرد. من با تعجب گفتم: اخراج کرد؟ چرا؟ صغری: چه میدونم والا, بابات میگفت با وجود بادیگارد چطور تونستن بیان توی خونه و کسی متوجه نشه. پولش رو داد دستش و گفت برو. من: حالا من تنهایی چیکار کنم مامانی؟ من دیشب همش کابوس دیدم. دیگه میترسم توی خونه هم باشم. صغری: نترس مادر جان. پدرت ویلای شمال رو برات آماده کرده. اونجا هم برات بادیگارد گذاشته. میلاد اومد توی آشپزخونه و گفت: آماده ای عروسک؟ من: میلاد میخوای منو ببری شمال؟ ولی من نمیخوام. بدون صغری خانم نمیخوام. میلاد من تنهایی میترسم. میلاد: عزیزم تنها نیستی. حالا بریم توی راه همه چیز رو برات تعریف میکنم عزیزم. با صغری خانم روبوسی کردم و رفتم. از کوچه که رد شدیم رو به میلاد کردم و منتظر موندم تا حرف بزنه. میلاد: چرا اینجور نگاه میکنی؟ خوب یکم صبر کن. من: نمیتونم, زود بگو میلاد. میلاد: خیلی خوب خانم هفت ماهه. راستش تو نمیری شمال. ما مجبور شدیم که به همه دروغ بگیم. من: نمیریم شمال؟ یعنی چی؟ پس کجا میریم؟ میلاد: دیشب وقتی بابا فهمید که تا توی اتاقت تونستن بیان و یکی از افراد بشیری بین آدمهای ما هست, تصمیم گرفتیم که به همه بگیم که تو میخوای بری شمال و سرگرد رو اخراج کردیم تا اونا فکر کنن تو تنهایی. من: یعنی بادیگارد رو اخراج نکردید؟ پس صغری خانم چی میگفت؟ میلاد: بابا از عمد توی حیاط جلوی همه با سرگرد دعوا کرد و اخراجش کرد. من: این فکر بابا بوده؟ میلاد: نه, اینا همش فکر سرگرد بود. من: نه بابا, عجب مارمولکیه این یارو. میلاد خندید. به یه کوچه خلوتی پیچید و ماشین رو پارک کرد. از ماشین مشکی که جلوی ماشین ما پارک بود بادیگارد پیاده شد. با تعجب بهش نگاه کردم. میلاد: پیاده شو. من: چرا؟ میلاد: این چند وقت تو میری خونه سرگرد تا وقتی بفهمیم که کی از افراد اوناست. من: چی؟ خونه سرگرد؟ میلاد مغز خر خوردی؟ میلاد: داد نزن خواهر من ما مجبوریم. باید ازت مراقبت کنیم. من: این چجور مراقبتیه؟ مثلا میخواین منو نجات بدید و از اونور میندازینم توی دهن شیر؟ میلاد: دهن شیر چیه؟ این چند وقت تو دیدی سرگرد حتی یه نگاه بهت بندازه؟ بعدشم ما فقط به سرگرد اعتماد داریم و میتونیم تورو به اون بسپاریم, اون با تو محرمه. من: همین دیگه, با هم محرمیم کارش راحت تر میشه. از همین بدبختا و ریشوها بترس. میلاد با یه دستش دستمو گرفت و با اون دستش چونمو گرفت. میلاد: آوا, لج نکن.خودت هم میدونی این حرفایی که از سرگرد میزنی درست نیست. ما خوبی تورو میخوایم عزیزم, فقط واسه چند وقته. بعدش باز میای پیشمون. من: نه میلاد, خوبی من این نیست که برم خونه ی یه مرد مجرد بمونم. میلاد: اون تنها نیست, با مادرشه. ما خونشونو دیدیم, مادرش هم میدونه که قراره بری اونجا. ولی فکر میکنه که تو دختر همکارش هستی. من: میلاد, گفتم که نمیرم. حاضرم بمیرم ولی پیش اون زندگی نکنم. میلاد: آوا, میدونی خیلی شبیه مامان هستی؟ هروقت به چشمهات نگاه میکنم انگار دارم به مامان نگاه میکنم. من یه بار مامان رو از دست دادم, نمیخوام یه بار دیگه این چشمها رو از دست بدم. نذار باز تنها بشم آوا. با این حرفش قلبم تیر کشید, به چشمهاش نگاه کردم. چشمهاش پر از اشک بود, نه من طاقت دیدن اشکهاش رو نداشتم. رفتم توی بغلش. من: قربون اون اشکات بشم من. چشم میرم, تا وقتی که تو بگی من اونجا میمونم. فقط تو از این حرفا نزن. من هیچوقت تورو تنها نمیذارم. میلاد پیشونیمو بوسید و اشکهامو پاک کرد. صورتم رو توی دستاش گرفت. میلاد: آفرین دختر خوب. حالا مثل دختر خوب میری سوار ماشین سرگرد میشی و باهاش میری خونشون.من: میلاد یعنی این چند وقت من نمیتونم تورو رو ببینم؟ میلاد: چرا عزیزم این چه حرفیه؟ مگه من میتونم بدون سر و صدای تو یا خرابکاریهات بخوابم؟ میام میبینمت.من: باشه, ولی هر روز بهم زنگ بزن. میلاد: چشم خواهر لوسم. حالا بریم؟من: آره, بریم. تا خواستم درو باز کنم, میلاد صدام کرد. من: بله؟ میلاد: اینو سرت کن. به دستش نگاه کردم, یه چادر دستش بود. من: این چیه؟ میلاد: اینو سرت کن. واسه احتیاط. من: توام یه پا کارآگاه شدیا. میلاد: چیکار کنم, با تو زندگی کردم یاد گرفتم دیگه. من: نخود. پیاده شدم, بدون اینکه به بادیگارد نگاه کنم رفتم صندلی عقب ماشینش نشستم. این ماشین کیه دیگه؟ مگه میشه ماشین این باشه؟ این ماشین خیلی با کلاس و گرونه. لابد بابام انداخته زیر پاش, خودش عرضه نداره که ریش زشت. بادیگارد نشست توی ماشین، از توی آینه بهم نگاه کرد.بادیگارد: چادرو تا روی صورتتون بکشید. زیر لب گفتم: ایششش، عوضی. چادرو درست کردم و رومو طرف پنجره کردم. با تعجب دیدم که داریم میریم طرف بالا شهر، توی یکی از کوچه ها پیچید و جلوی یه خونهٔ بزرگی پارک کرد. چشمام از تعجب داشت در میومد. یعنی این خونشونه؟ جواب این سوالام رو وقتی گرفتم که مرد میانسالی درو باز کرد و براش سر خم کرد. دم در خونه که رسیدیم، یه خانمی دم در ایستاده بود. از سر و وضعش پیدا بود که مادر بادیگارده. از ماشین که پیاده شدیم، زن به من نگاه کرد. خانم راد: خوش اومدی دخترم. من رفتم جلو تا باهاش دست بدم، که دیدم دستشو باز کرد و منو توی آغوشش گرفت. از بغلش که جدا شدم به صورتم نگاه کرد. خانم راد: محسن جان چرا اینقدر طول دادید؟ بادیگارد به من نگاه معنی داری کرد و گفت: خانم پرند یکم دل کندن از خانوادشون براشون سخت بود. خانم راد: حقم داره مادر، حالا چرا اینجا ایستادید؟ بفرما تو دخترم. من: ممنون، شرمنده که مزاحم شدم. خانم راد: نه عزیزم این حرفا چیه؟ مراحمی. کاش همهٔ مزاحما مثل تو خوشگل و خانم بودن. از خجالت سرم رو انداختم پایین. خانم راد منو به اتاقم راهنمایی کرد. چمدونم رو باز کردم. یه شلوار جین با یه بلوز آستین بلند پوشیدم. شالم رو هم انداختم روی سرم. وقتی رفتم پایین دیدم که خانم راد داره میز رو برای ناهار آماده میکنه، رفتم کمکش و وسائل ناهار رو بردم. خانم راد: نه عزیزم تو خسته ای برو بشین، زحمت نکش. من: چه زحمتی خانم راد، این وظیفهٔ منه. شما برید بشینید من همه کارا رو میکنم. خانم راد: باشه میذارم کمکم کنی، اما یه شرطی داره. توی دلم گفتم الان میفهمم بادیگارد به کی رفته و اینقدر شرط و شروط میذاره. من: بفرمایید.خانم راد: اینقدر باهام رسمی صحبت نکن و نگو خانم راد. احساس میکنم پیرم. با تعجب بهش نگاه کردم، احساس پیری میکنه؟ اما وقتی که خندید فهمیدم که داره شوخی میکنه. خندیدم وگفتم: چشم خاله، خاله خوبه یا بازم احساس پیری بهتون دست میده؟ خانم راد: نه عزیزم، خاله خیلی هم خوبه. من خواهر ندارم، همیشه حسرت خاله شدن رو داشتم. موقع ناهار بادیگارد هم اومد و کنار خاله نشست. ایشش، حالا مجبورم قیافه اکبیری اینو موقع ناهار خوردن تحمل کنم. بعد از ناهار خواستم ظرفها رو بشورم که خاله مانعم شد و گفت که مرضیه خانم کارا رو انجام میده. رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. به دور و برم نگاه کردم. اتاق بزرگی به رنگ خاکستری کمرنگ بود، تخت دو نفره، پرده هایی به رنگ فیروزه ای. رفتم جلوی میز آرایش، روش چندتا عطر و کرم نو بود. کمد لباس هم پر از لباس آستین بلند بود. واه، بادیگارد فکر کرده من لباس ندارم که خودش برام لباس گذاشته؟ وسایلم رو توی کمد جا دادم و چمدون خالی رو زیر تخت گذاشتم. خدا روشکر که میلاد به فکر همه چیزم بوده و لپ تاپ رو هم توی چیزهام گذاشته. فقط گوشیم نبود و میلاد گفته بود برای احتیاط از موبایل استفاده نکنم. خوابم نمیومد، رفتم توی هال. تلویزیون رو روشن کردم. همونجور که حدس زده بودم ماهواره نداشتن و چونکه عصر بود همش برنامه کودک بود. کارتون تام و جری نگاه میکردم که حس کردم یکی اومد. سرم رو بالا گرفتم که به خاله سلام کنم که دیدم بادیگارده. یه لبخند معنی داری زد و رفت. ایشش پرو، به من میخندی؟ به من چه که تو مغول هستی و هنوز نمیدونی که ماهواره چیه. رفت توی آشپزخونه و برای خودش میوه آورد و شروع کرد به خوردن. از اینکه میخواست کارمو تلافی کنه خندم گرفت و سرمو انداختم پایین. مگه من مرده میوه هاتونم؟ گدا گشنه. همون موقع خاله بیدار شد و سلام کرد. خاله: واا، محسن جان. خودت داری میخوری و به مهمون یه تعارفی نکردی؟ زشته مادر. تا اومدم جواب دندون شکنی بدم تا آبروش بره، خودش پرید و جواب داد. بادیگارد: تعارف کردم، گفتن که سیرن و میل ندارن. اما چایی نوش جان کردن. با دهن باز بهش نگاه کردم، عوضی بی ادب. دروغگو. یه نگاهی بهم کرد و لبخند پیروزمندانه زد. ای بخشکی شانس، حالا دیگه این غول بیابونی واسه من دم در آورده. باید حالشو بگیرم. من: البته خاله اینجورم که ایشون میگن نبود، چایشون خیلی سنگین و بی مزه بود و همچین نوش جانمم نشد. بهش نگاه کردم، خیلی سعی داشت که نشون نده که حرصی شده. خاله رفت توی آشپزخونه، منم بلند شدم و یه لبخند زدم و زیر لب گفتم: فکر نکن حالا چونکه توی خونتون هستم هر غلطی دلت میخواد میتونی بکنی، یادت نره که تو پیش من کار میکنی و من رییستم. یهو از سر جاش بلند شد و اومد جلوی روم ایستاد. دستش رو مشت کرده بود و مثل اژدها نفس میکشید. زهرم ترکید، گفتم الانه که میزنه تو گوشم که دوتا دندونامو نوش جان کنم.