اما ماسک بی تفاوتی رو روی صورتم زدم و زل زدم به چشمهاش. با صدای فنجونها به خودش اومد و زود از پله ها رفت بالا. با خاله میوه و چایی خوردیم و تا شب با هم حرف زدیم. باهاش احساس راحتی میکردم.*****صبح بیدار شدم، زود آماده شدم که برم دانشگاه. میز صبحونه آماده بود، اما خبری از خاله و بادیگارد نبود. اومدم در برم که صداش رو از پشت سرم شنیدم. بادیگارد: جایی میخواید برید؟ خیلی خشک جواب دادم: آره، دانشگاه. بادیگارد: اما شما دانشگاه نمیتونید برید. برگشتم سمتش و دست به سینه ایستادم و گفتم: میرم، کیه که جلوی منو بگیره؟ بادیگارد: من. فکر کنم یادت رفته که به همه گفتی رفتی شمال. آدمهای بشیری هم اینقدر احمق نیستن که زود باور کنن که تو رفتی. الان همشون دم در دانشگاه و خونه منتظرت هستن. دیدم که بی ربط هم نمیگه، اما چون اون این حرفو زده بود دوست داشتم که لج کنم. رفتم سمت در و تا خواستم درو باز کنم مثل جن جلوم حاضر شد و بازوم رو گرفت و تقریبا پرتم کرد اونطرف. بادیگارد: گفتم که هیچ جا نمیری. همینجا میشینی. من: تو غلط کردی که گفتی. تو حقی نداری که به من بگی کجا برم و کجا نرم. من میخوام برم یعنی میخوام برم. میخوای بیا، میخوای هم نیا عوضی. محکم هلش دادم و رفتم توی حیاط. صدای پاهاشو پشت سرم میشنیدم، سرعتمو زیاد کردم. اونم سرعتشو زیاد کرد و رسید بهم. بازومو گرفت و کشید. من: ولم کن عوضی، به من دست نزن کثیف. برو گم شو. بادیگارد همینجور داشت منو میکشید سمت خونه، منم سعی میکردم بازومو از چنگش در بیارم. اما فایده نداشت. قویتر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. من: گفتم ولم کن مرتیکه، احمق، نجس به من دست نزن. تا اینا رو گفتم یه سیلی محکم زد تو صورتم که پرت شدم روی زمین. همینجور سرم گیج میرفت. یکم که حالم جا اومد، بلند شدم و نشستم. دهنم داشت خون میومد، خونا رو تف کردم بیرون. بادیگارد پشتش به من بود و به موهاش چنگ زده بود. با نفرت بهش نگاه کردم. من: بدون که هیچوقت توی زندگیت خوشبخت نمیشی، چونکه نفرین من همیشه پشت سرته. ول کردم و رفتم توی خونه. رفتم توی دستشویی، توی آینه به صورتم نگاه کردم. لبم پاره شده بود و ورم کرده بود. همینجور داشت خون میومد. یادم اومد که توی یکی از سریالها دکتر میگفت که آب نمک خون رو بند میاره. رفتم توی آشپزخونه و یکم نمک ریختم توی لیوان و برگشتم توی دستشویی. وقتی که خون بند اومد رفتم لپ تاپ رو روشن کردم و آهنگ گذاشتم.نمیدونم چقدر بود که داشتم گریه میکردم. با صدای خاله به خودم اومدم. انگار از خرید برگشته بود. خاله: محسن جان یه چندتا کیسه دیگه هم دم دره، دستت درد نکنه. بادیگارد: آخه مادر من، شما اینهمه چیز چطور از اونجا آوردید؟ هیچ به فکر خودت نیستیا. نمیگی کمرت درد میگیره؟ خاله: چیزی نشد که، با تاکسی اومدم. بنده خدا خودش همه وسایل رو آورد، من اصلا دست نزدم. بادیگارد از توی حیاط برگشت. خاله: چی شده مادر؟ چرا اینقدر پکری؟ اتفاقی افتاده؟ بادیگارد: نه چیزی نشده. نگران نباش. یکم فکرم مشغول کاره. خاله: آخر از بس فکر میکنی دیوونه میشی. هزار بار گفتم توی خونه به کار فکر نکن. راستی، آوا کجاست؟ بادیگارد: نمیدونم، امروز ندیدمش. دروغگوی پست، آره دیگه. روت نمیشه به مامانت بگی که مثل حیوونها با من رفتار کردی. حقته که به مامانت همه چیز رو بگم و آبروت رو ببرم. واسه من شده مادر ترزا. تا ظهر توی اتاقم بودم و با آب خنک صورتمو میشستم. هنوز ورم صورتم نرفته بود. موقع ناهار خاله صدام کرد. نمیخواستم برم، اما از گشنگی داشتم ضعف میکردم. خوشبختانه اینجا باید شال سر میکردم، میدونم که خاله دوست نداره جلوی بادیگارد بی حجاب باشم. اون که نمیدونست من صیغه این عوضیم. شالم رو جوری سر کردم که ورم صورتم پیدا نباشه. رفتم پایین، سفره آماده بود. سلام کردم. خاله: سلام به روی ماهت. انگار دیشب تا دیر وقت بیدار بودی که تا الان خوابیدی. من: آره، شرمنده که نتونستم کمکتون کنم. خاله: این چه حرفیه دخترم؟ باز تعارف کردیها. بشین ببين چه غذای خوشمزه ای درست کردم. من: دستتون درد نکنه. بادیگارد همینجور ساکت نشسته بود و سرش پایین بود. دهنمو که باز میکردم تا لقمه رو توی دهنم بذارم، درد میکرد و میسوخت. الهی زهر جونت بشه. الهی غذا بپره تو گلوت و خفه بشی. انشاالله بیفتی پات بشکنه تا دل من خنک بشه. اما مثل همیشه دعاهام نگرفت و کم کم داشت باورم میشد که من همون گربه سیاهم که با دعاهاش بارون نمیباره. ناهار که تموم شد، به خاله کمک کردم و میز رو جمع کردیم. خاله: خوب آوا جون، حالا بگو ببینم، دست پخت من خوشمزه تره یا دست پخت مامانت؟ سرمو بالا گرفتم، بادیگارد داشت نگام میکرد. لبخند محزونی زدم. من: من وقتی که پونزده سالم بود مامانم توی تصادف فوت کرد. یه قطره اشک از چشمم پایین اومد.خاله که توقع شنیدن این حرفو نداشت خیلی ناراحت شد. دستمو گرفت. خاله: متاسفم دخترم، ببخشید ناراحتت کردم. بخدا نمیدونستم. من: نه خاله، از سوال شما ناراحت نشدم. فقط یکم دلم براش تنگ شده. خاله: من فدای تو بشم. مگه خاله ات مرده؟ امروز با هم میریم سر مزارش. هوم نظرت چیه؟ لبخند زدم و سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. عصر با هم رفتیم بهشت زهرا، البته همراه بادیگارد. تا میتونستم گریه کردم و توی دلم با مامانم درد و دل کردم. مامان نیستی که ببینی بابام اجازه داده که یه غریبه روم دست دراز کنه. *****یه هفته از اون موضوع گذشت و من هر روز توی خونه مینشستم و در و دیوار رو نگاه میکردم. یه روز عصر که از بی حوصلگی داشتم دق میکردم یکی زنگ خونه رو زد. مرضیه خانم درو باز کرد و یکم بعدش دیدم که کامی اومد تو. تا همدیگه رو دیدیم خشکمون زد. کامی اومد نزدیک و به صورتم نگاه کرد. دستش رو آورد بالا و با انگشتش آروم زد به بازوم. کامی: آوا واقعا تویی؟ بابا تو کجایی؟ جون به لبمون کردی. دیوونه شدیم بس که دنبالت گشتیم. گوشیت چرا خاموشه؟ میدونی چی سر بهار اومده؟ الانم اومدم اینجا که از سرگرد دربارت بپرسم. من با چشمهای پر از اشک داشتم به کامی نگاه میکردم. باورم نمیشد که جلوی روم ایستاده. پریدم توی بغلش. چقدر دلم براش تنگ شده بود. کامی: آوا،حالت خوبه؟ من با بغض گفتم: نه، ولی الان که دیدمت آره. خوب خوبم. کامی: تو اینجا چیکار میکنی؟ من: بیا بشین تا همه چیز رو برات تعریف کنم. وقتی همه چیز رو جز موضوع صیغمون رو تعریف کردم، سرم رو بالا گرفتم و به کامی که سرشو پایین انداخته بود و دستش رو به هم قلاب کرده بود خیره شدم. کامی: پس چرا گوشیت خاموشه؟ من: گوشیم پیشم نیست. از اونروز اجازه نداده برم بیرون. فقط میریم بهشت زهرا اونم چونکه مادرش همراهمونه. از روزی که اینجا اومدم دیگه میلاد رو ندیدم. اونم بی معرفته. داشتیم صحبت میکردیم که بادیگارد اومد. با کامی احوال پرسی کرد و نشست. مرضیه خانم سینی شربت رو آورد و تعارف کرد. بادیگارد: مرضیه خانم، مادر جون کجاست؟ مرضیه: خانم رفتن بیرون چندتا خرید داشتن. بادیگارد لبخند زد و رو کرد به کامی: این زنا اگه نبودن، کلّ دنیا بازارش میخوابید. کامی:ای قربون دهنت. همین این وروجک و میبینی، پدر ما رو در آورده بود. هر هفته میگفت بریم خرید، اینقدر چیز میخرید که صندلی عقب ماشین و صندوق عقب کامل پر میشد. بادیگارد پوزخند زد. کامی جدی شد و به من نگاه کرد. کامی: ولی آوا تو عوض شدی، به قیافه خودت تو آینه نگاه کردی؟ مثل مرده ها شدی. یکم به خودت برس. خودت رو توی این خونه زندانی کردی که چی؟ برو همین نزدیکیها یه چرخ بزن یکم دلت وا بشه. میدونستم که به در داره میگه که دیوار بشنوه و تموم حرفش با بادیگارد بود. بادیگارد زیر چشمی بهم نگاه کرد. ولی کامی راست میگفت، من عوض شده بودم. حتی دیگه حوصله خودمم نداشتم. منی که هر روز توی آرایشگاها افتاده بودم و از رنگ مو گرفته تا مانیکور و پدیکر وهزار چیز دیگه. حالا حتی آرایشم نمیکردم، ابروهام در اومده بود و دیگه حالت شیطونی رو نداشت. زنگ خونه رو زدن، خاله بود.بادیگارد بلند شد و به خاله کمک کرد تا خریدهاشو بیاره. خاله با کامی سلام و احوالپرسی کرد و قبل از اینکه بشینه یه پلاستیک داد دستم. خاله: بگیر دخترم، اینو دیدم احساس کردم که خیلی بهت میاد. به چشمهای پر محبت خاله نگاه کردم و لبخند زدم. بلند شدم و گونش رو بوسیدم و تشکر کردم. آخه یه خانم به این خوبی و مهربونی، چطور یه پسری مثل بادیگارد داره؟ چطور اون اخلاق گندشو تحمل میکنه؟ کامی: به به، عجب شال خوشرنگی. به کامی نگاه کردم و گفتم: من که هنوز بازش نکردم، تو از کجا فهمیدی که شاله؟ کامی: خوب کفش که نیست، چونکه نرمه. لباس هم که نیست چونکه کوچیکه. حالا شاله یا چیزیه مخصوص زنا. اخم کوچولو کردم و گفتم: آاه، کامی.کامی: مگه چی گفتم؟ گفتم شاید جورابه. توی دلم گفتم آره ارواح عمه ت. کامی چشمک زد. کامی: آوا، بریم توی حیاط توپ بازی؟ من خوشحال از جام بلند شدم و گفتم: بریم. دست خاله رو گرفتم و گفتم: خاله شما هم بیایید. خاله: من چطور میتونم بازی کنم عزیزم؟ من که پا ندارم. من: شما داور باشید. خاله: من که بلد نیستم داوری کنم. کامی: محسن داور، شما هم تشویق کننده. بازی شروع شد، ولی به جای اینکه فوتبال بازی کنیم، بیشتر بسکتبال بازی کردیم.همش توپ رو توی دستمون میگرفتیم و دیوونه بازی در میاوردیم. بس که خندیده بودم دیگه شکمم درد میکرد. نشستم کنار خاله که نفسی تازه کنم. مرضیه خانم شربت تعارفم کرد. یکی برداشتم و تشکر کردم. کامی: بچه ها کی میاد گرگم به هوا؟ من: من. کامی: تورو که میدونم کنه جون. با بقیه هستم. من: کسی نیست. شربت رو برداشتم و داشتم میخوردم که کامی یه نگاه معنی داری بهم کرد. کامی: پس محسن جان به درد چی میخوره؟ خیلی هم بهش میاد.
تا اینو گفت هرچی توی دهنم بود با فشار ریختم بیرون و شروع کردم به خندیدن. کثافت منظورش بود که بادیگارد گرگه. خاله: محسن جان فکر خوبیه مادر. تو هم یکم باهاشون بازی کن. هم ورزشه هم بازی. بادیگارد: مادر من شما دیگه چرا؟ من دیگه سنی ازم گذشته. خاله: وا مادر، همچین میگی انگار مرد ۴۵ ساله هستی و من ۸۰ ساله؟ من تازه اول جوونیمه، تازه ۳۴ سالم شده. با این حرف خاله همه خندیدیم. خاله خودش بیشتر از همه میخندید. بادیگارد: من غلط کنم که بگم شما ۸۰ سالتونه. شما تازه رفتید توی ۲۵ سالگی. خاله: خوبه خوبه، زبون نریز. تا شب با هم بودیم. بعد از مدتها میخندیدم و خوشحال بودم. اما این خوشحالی زیاد طول نکشید. فردا صبحش که بیدار شدم، رفتم دوش گرفتم. وقتی اومدم بیرون حس کردم که وسایل اتاق یکم جا به جا شده. جای کیفمم عوض شده. کیف پولم رو برداشتم، بله، حدسم درست بود و بادیگارد توی کیفم گشته. اینقدر عصبی شدم که با ربدوشام و موهای خیس رفتم از اتاق بیرون. در اتاقشو محکم باز کردم که خورد به دیوار و صدای گوش خراشی داد. بادیگارد از جا پرید و با نیم تنه لخت جلوم ایستاد. بادیگارد:این چه طرز در باز کردنه احمق. من: کی به تو اجازه داده که بری توی چیزهای من بگردی؟ با اجازه کی توی وسایل یه دختر گشتی؟ بادیگارد: برو بیرون حوصله جر و بحث کردنتو ندارم. من: تو غلط کردی که حوصله نداری. کاشکی وقتی توی وسایل مردم فضولی میکردی و زور میگفتی حوصله نداشتی. مرتیکهٔ عوضی. بادیگارد اومد نزدیکم و بازومو گرفت که از اتاق بیرونم کنه. بازومو از چنگش بیرون کشیدم. من: هزار بار گفتم به من دست نزن هرزهٔ کثیف. همین یه جمله کافی بود تا بادیگارد عصبی بشه. دوتا بازوهامو توی دستش گرفت و چسبوندم به دیوار، اینقدر قوی بود که منو بلند کرده بود و پاهام توی هوا بود. هر کاری کردم نتونستم خودمو از چنگش نجات بدم. من: ولم کن کثافت. حیوون. بادیگارد: تا وقتی که حرف دهنتو نفهمی همینجا و همینجور میمونی. من هرزه م؟ من اگه هرزه بودم که تورو صیغه نمیکردم. اگه من کثیفم تو چی هستی؟ با پسرا بیرون میری و میگی و میخندی. تا نصف شب پارتی با آرایش غلیظ و لباسهایی که بس که لخته نمیشه گفت لباسه. نه شرمی نه حیایی. تو از همه کثیف تری. دختره ی..... هنوز جمله اش رو کامل نکرده بود که صدای فریاد خاله رو شنیدیم. خاله: محسن. به سمت صدا برگشتیم، خاله داشت با تعجب به ما نگاه میکرد. خاله: این چه ریختیه که برای خودتون درست کردید؟ محسن بذارش زمین. بادیگارد منو گذاشت رو زمین، تازه به خودم اومدم و متوجه شدم با ربدوشام اینجا ایستادم و بادیگارد بالا تنش لخته. از اینکه خاله درموردمون فکر اشتباه کنه سرخ شدم. بادیگارد: اون طوری که شما فکر می کنید نیست. خاله: من خودم میدونم، تو نمیخواد به من بگی. لباس بپوشید بیایید پایین کارتون دارم. زود رفتم توی اتاق و لباس پوشیدم. قلبم داشت تند تند میزد. وای خدایا این دیگه چه بدبختی که گرفتارش شدم. با صدای مرضیه خانم شالم رو سر کردم و رفتم پایین. بادیگارد نشسته بود روی مبل و سرش پایین بود. اولین بار بود که خاله رو اینقدر جدی و عصبی میدیدم. هیچکس حرفی نمیزد و همه توی فکر بودن که با صدای خاله به خودمون اومدیم. خاله: از کی تا حالا این بازی رو دارید میکنید؟ من: خاله بخدا اون چیزی که فکر میکنی نیست. ما.. خاله پرید وسط حرفم: پس چیه؟ میشه به من بگی این چیزی که دیدم چیه؟ من: ما، ما با هم محرمیم. خاله با تعجب به ما نگاه کرد و گفت: محرمید؟ بادیگارد: آره، ما صیغه کردیم. خاله: واای، خدایا چی دارم میشنوم؟ پسرم از پشت سرم رفته صیغه کرده و زنشو آورده توی خونه پیش من. منو هالو کرده. ای خدا، کاش میمردم و همچین روزی رو نمیدیدم. بادیگارد: مامان، این حرفها چیه که داری میزنی؟ بخدا زشته برای شما که این حرفا رو بزنید. خاله: این حرفها زشته؟ ولی این کارایی که شما بالا داشتید میکردید زشت نیست؟ با این حرف خاله داغ شدم.با صدای آرومی صحبت کردم. من: خاله، شما اشتباه میکنید. اجازه میدید که من همه چیز رو تعریف کنم؟ خاله ساکت به من نگاه کرد و من شروع کردم به تعریف کردن. وقتی حرفهام تموم شد خاله باز ساکت بود و به زمین خیره شده بود. من: خاله بخدا راست میگم. به ارواح خاک مامانم راست میگم. ما امروز داشتیم دعوا میکردیم چونکه ایشون بدون اجازه من رفتن توی وسایل من دست درازی کردن. اینقدر عصبی بودم که اصلا حواسم نبود که دارم چیکار میکنم. وقتی هم که شما رسیدید میخواست منو بزنه. خاله با تعجب گفت: تورو بزنه؟ من: آره. سرم رو انداختم پایین و اجازه دادم تا اشکم بریزه. این بغض لعنتی داشت دیوونم میکرد. خاله: این حرفی که زد درسته محسن؟ میخواستی بزنیش؟ بادیگارد: مامان شما نمیدونید چی شده. پدر ایشون به من این اجازه رو داده که برای سلامتی جون دخترش همیشه مواظبش باشم و حواسم به همه چیز باشه. من دیشب رفتم توی چیزهاش گشتم تا ببینم چیزی توی کیفش نیست که مشکوک باشه. آخه همونجور که گفت دشمنا تا توی خونه با وجود اینهمه نگهبان اومدن. یکی از آدمهای اونا توی خونشون کار میکنه و به همه چیز دسترسی داره. باید ببینیم یه موقع چیزی نذاشته توی کیفش که بتونن ردیابی کنن. خاله: اگه این وظیفه توئه که ازش مواظبت کنی، پس چرا میخواستی روش دست دراز کنی؟ باباش آوا رو سپرده دست تو که نزاری یه خار توی پاش بره، اونوقت تو به جای اینکه نذاری آسیبی بهش برسه خودت داری میزنیش؟ باهاش بد رفتاری میکنی؟ من میگم چرا این دختر از خونه بیرون نمیره و روز به روز داره لاغرتر میشه. از سر جاش بلند شد، بادیگارد هم جلوش ایستاد. خاله: محسن خوب گوش کن دارم چی میگم. این دختر دست ما امانته، اگه ببینم یه خراش به جونش افتاد. حالا چه دشمن مسببش باشه چه تو باشی، بخدا شیرم رو حلالت نمیکنم. بادیگارد سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. واسم عجیب بود که اینقدر به خاله احترام میذاره. خاله اومد سمتم و دستمو گرفت و بردم سر میز نهار. بعد از نهار رفتم توی اتاقم، بازوم خورد به در کمد، یه درد عجیبی پیچید توش. رفتم توی آینه به بازوم نگاه کردم. جای دستهای غول روش مونده بود. کثافت غول زورش به من رسیده. صبر کن حالتو میگیرم کثافت. فیل با فنجون کشتی میگیره.ایشالا دستت بشکنه. داشتم همینجور به بازوهام نگاه میکردم و غر میزدم که در اتاق باز شد و خاله اومد توی اتاق. زود آستینم رو درست کردم. اما دیر شده بود چونکه خاله اومد نزدیک و بازوم رو نگاه کرد. با تعجب گفت: این کار محسنه؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. خیلی دوست داشتم که حال بادیگارد رو بگیرم و حقیقتش رو به خاله بگم، اما خاله رو خیلی دوست داشتم و دلم نمیخواست که ناراحت بشه. من: آره، اما اون کاری نکرد. من بدنم زود کبود میشه. شما نگران نباشید. خاله بازوم رو گرفت و فشار داد. دادم به هوا رفت. خاله:پس چرا درد میکنه؟ اگه فقط کبود بود این درد رو حس نمیکردی. پسرهٔ احمق فکر کرده هنوز داره با مجرمها رفتار میکنه. فرق بین مرد و یه دختری که از گٔل هم نازکتر و معصومتره رو نمیدونه. من: نه خاله، من معصوم نیستم. من دقیقا همون چیزیم که اون گفت. من پست و بی شرم و حیام. خاله: ا، این حرفا چیه که میزنی؟ محسن غلط کرده که این حرفها رو زده. من: نه خاله، اگه شما هم توی خونه با ما بودید شاید همین فکرو در موردم میکردید. خاله: نه، مطمئنم که نظرم در موردت عوض نمیشه. اگه میخوای امتحان کن. من: باشه. پس بشنوید، من از پدرم متنفرم. اون رو مسبب مرگ مادرم میدونم. اون لجبازی کرد و کوتاه نیومد، دنبال سیاست و مقامش رو گرفت تا اینکه مادرم رو جلوی چشمامون کشتن. بعدش هیچوقت نیومد یه دستی روی سرمون بکشه یا حتی از کارش پشیمون بشه.باز ادامه داد و جون همهٔ ما رو به خطر انداخت. ما هیچ مهر و محبتی از بابام ندیدیم، ولی تا میتونست پول میریخت جلومون، فکر میکرد پول همه چیزه و داره در حق ما پدری میکنه. منم برای تلافی همهٔ پولها رو خرج میکردم، تا میتونستم خرید میکردم و با دوستام که میرفتیم بیرون همیشه مهمون من بودن. شبها تا میتونستم دیر میومدم خونه. البته بیشتر وقتها یا پیش مامانم بودم، یا پیش بهار دوستم. فقط برای اینکه لج بابامو در بیارم میگفتم رفتم پارتی. جلوش همیشه لباسهای کوتاه و تنگ میپوشیدم و تا میتونستم آرایش میکردم. ولی تا از خونه بیرون میرفتم آرایشمو پاک میکردم. نمیگم پاک بودم، نه. ولی به این شدت نبودم. مامانم بهم یاد داد که زن مثل جواهر میمونه و باید خودش رو بپوشونه که بهش آسیبی نرسه. اما بخاطر لجبازی با بابام حرفای مامانمو فراموش کردم. همیشه سر کوچیکترین چیز با بابام بحث میکردم و آخرش هم به کتک کاری میرسید. اما وقتی که اون عصبی میشه من خوشحال میشم، وقتی که حرص میخوره من دلم آروم میگیره. هر بادیگاردی که برام میاورد، کاری میکردم که یا خودش فرار کنه یا بابام اخراجش کنه. از پنجره فرار میکردم، توی دانشگاه میپیچوندمشون، توی صندوق عقب ماشین دوستم قایم میشدم. همه کار میکردم تا بادیگارد همراهم نباشه. وقتی که بابام بخاطر جون من از مقامش کناره گیری نمیکنه، پس من چرا زنده بمونم؟ هیچ علاقه ای واسه زنده بودن ندارم. قبلا ها دلم به میلاد و دوستهام خوش بود. وقتی باهاشون بودم به بابام فکر نمیکردم، اما حالا حتی از دانشگاه هم محرومم کردن، حتی نمیتونم برم پیش مامانم. خاله اشکش رو پاک کرد و دستمو گرفت: قربون اون دل پر از غمت برم من. عزیزم من هیچوقت در مورد تو فکر بد نمیکنم. نمیگم کارات درسته ولی میدونم که این کارها رو فقط برای آروم گرفتن دلت میکنی. تو دختر پاکی هستی، اینو توی این چند وقت بهم ثابت کردی. آدم هر چقدر هم که تظاهر کنه ولی باطنشو نمیتونه پنهون کنه. میدونم محسن هم خیلی داره اذیتت میکنه، باور کن خیلی مرد خوبیه، اما بعد از اون اتفاق دیگه از دخترها متنفر شده. من که کنجکاو شده بودم گفتم: مگه چه اتفاقی افتاده؟
خاله: دوست ندارم با تعریف کردنش تو رو ناراحت کنم، اما شاید اگه بشنوی بتونی یکم درکش کنی و دلیل رفتارهاش رو بدونی. نفس عمیقی کشید و شروع کرد: سه سال پیش بود که برای محسن رفتم خواستگاری دختر دائیش. توی یک ماه همه کارها تموم شد و اونا به عقد هم در اومدن. نازنین دختر خیلی قشنگی بود و خیلی محجوب. محسن هم عاشق همین حجب و شرم وحیاش بود. تا میتونست نازشو میکشید و براش کادو میخرید.هفته ای سه چهار بار میرفتن بیرون، سینما، گردش و شام بعدهم میرسوندش خونه. شش ماه گذشت و قرار بود ماه بعدش عروسی کنن و برن خونهٔ خودشون. اما نمیدونم نازنین چش شده بود. با کوچیکترین حرفی دعوا راه مى انداخت و قهر میکرد یا از خونه میزد بیرون. دیگه حتى به منم بى احترامى ميكرد، هرچی از دهنش در میومد به من و محسن میگفت. محسن خواست طلاقش بده و همه چیز رو تموم کنه ولى من نذاشتم. گفتم که هنوز جوونه نادونه. کاش گذاشته بودم طلاقش بده تا بچّه م اون چیزها رو نمیدید. روزی که اثاثیه ها رو بردیم خونشون نازنین قبول نكرد که بیاد و با سلیقه خودش اثاثيه رو بچینه. محسن رفت خونهٔ دائیش اینا تا راضیش کنه که بیاد. سر کوچه خونه دائیش که میرسه نازنينو ميبينه كه دست يه مرد ديگه رو گرفته و دارن قدم ميزنن. اونا تا محسنو میبینن میترسن. اما محسن بدون اینکه چیزی بگه برميگرده خونه و از همه میخواد که برن و عروسی بهم خورده. همه با تعجب از خونه رفتن، فقط من موندم پیشش. خاله به اینجا که رسید شروع کرد به گریه کردن و با گریه ادامه داد: کاش میمردم و بچّه م رو توی اون حال نمیدیدم. محسنم دیوونه شده بود، همه چیز رو بهم ریخت و همه وسایل رو شکست. تا میتونست داد میزد و از خدا کمک میخواست. توی یه هفته کارهای طلاق رو انجام داد و به هیچکس نگفت که چرا طلاق گرفتن. از اون به بعد محسن یه آدم دیگه ای شد، خشک و بی روح. از دخترها متنفر شد و فکر میکنه که همه مثل هم هستن. تا یک سال به من نگفت که چرا طلاق گرفتن، یه شب از کوره در رفتم و قسمش دادم و اون مجبور شد که همه چیز رو برام تعریف کنه. تحقیق کرده بود و فهمیده بود که نازنین با اون پسر که اسمش بابک بود از قبل همدیگه رو دوست داشتن و نازنین فقط بخاطر پول محسن باهاش عقد کرده بوده. تصمیم داشتن وقتی که خوب پول جمع کرد با هم فرار کنن و برن اروپا. حالا نوبت من بود که گریه کنم، خاله داشت همینجور اشک میریخت. سرش رو گذاشتم روی سینه م و تا میتونستیم گریه کردیم. بعدش که آروم شدیم اشکامونو پاک کردیم. گونهٔ خاله رو بوسیدم. من: ببخشید که ناراحتتون کردم خاله جون. خاله: این چه حرفیه دخترم؟ اتفاقا اینجوری یکم سبک شدم که با یکی درد و دل کردم. دور و برشو نگاه کرد و گفت: این اتاق رو برای نازنین درست کرده بودیم که هروقت میخواست پیشمون بمونه راحت باشه. این اتاق با سلیقه محسن دکور شده. من با شوخی: اصلا باورم نمیشه که یه سرگرد بی احساس اینقدر سلیقه ش خوب باشه و به جز رنگ مشکی از رنگ دیگه هم استفاده کنه. خاله: از دست شما دوتا. مثل موش و گربه میمونید. من: خاله، ازت یه خواهشی دارم. خاله: بگو عزیزم، اگه بتونم حتما برات انجام میدم. من: میخواستم اگه میشه ازش بخواین که بذاره زنگ بزنم به میلاد و دوستم بهار. خاله: باشه عزیزم، بهش میگم. حالا برو صورتتو بشور و بیا پایین با هم عصرونه بخوریم. من: چشم. عصرونه که تموم شد، خاله ازم خواست آماده بشم و با هم بریم یکم قدم بزنیم. شب که میخواستم بخوابم، همش به بادیگارد فکر میکردم. دلم براش میسوخت، هرکی بود همین رفتار رو با دخترها میکرد. منم بعد از سهراب از همه پسرها متنفر شدم. هرکی نزدیکم میشد قبل از اینکه بهم ضربه بزنه، من بهش ضربه میزدم. اما با تنها پسری که خوب بودم کامی بود، کثافت انگار مهرهٔ مار داره. اولین روز که دیدمش، بس که نمک ریخت دیگه نفسم بالا نمیومد. از همون اولا فهمیدم که به بهار علاقه داره، بهار هم همینطور. شاید بخاطر همین بود که باش راحت بودم، چونکه میدونستم به من نظر بدی نداره. اما محسن چی؟ اونم بهم نظر بدی نداره. محسن؟ آوا حواست هست داری از بادیگارد حرف میزنی؟ اون غلط میکنه که نظر داشته باشه، مرتیکه غول. آوا خانم، یادت رفته که همیشه میگفتی جذبه مرد توی قد بلندی و چهار شونگيشه؟ من غلط کنم بگم این غول جذاب باشه، بیشتر شبیه کارتون شرکه)Shrek(. آوا ، اینقدر بی انصاف نباش. میدونم که ته دلت داری میگی که جذابه، تا چشمش به چشمات میخوره نفست بند میاد. خوب ترسم داره، معلومه که نفسم از چشمهای اژدهاییش بند میاد. خودتو به خریت نزن، پس عمه من بود که میگفت عجب چشمهایی داره، چشاش جذابه و آدم رو جادو میکنه. اصلا میدونی چیه؟ خفه شو الاغ، اصلا کی از تو نظر خواست. به خودم اومدم، ساعت دو شب بود. از خودم خندم گرفت که با خودم دعوا داشتم. مثل سگی آوا، کسی رو گیر نیاوردی که گیر بدی بهش پاچه خودتو گرفتی؟ اه بابا دارم دیوونه میشما. کدوم آدم عاقلی اینقدر با خودش بحث میکنه؟ شب بخیر. به چشمهای آبی پسر نگاه کردم، یکی از اون لبخندای پسر کشمو زدم و تا چراغ سبز شد گاز دادم. توی آینه دیدم که پسر چشم آبی با ماشین پرشیا پشت سرمه و میخواد ازم سبقت بگیره.منم از عمد نمیذاشتم که ازم سبقت بگیره. بهار: آوا بیخیال شو آخر به کشتنمون میدیا. حالا وقت کورس گذاشتنه؟ به بهار نگاه کردم که بغل دستم نشسته بود و محکم درو گرفته بود. از آینه نگاه کردم که ماشین پرشیا داشت نور بالا میزد و با دستش اشاره میکرد. اجازه دادم تا رد بشه، وقتی اومد کنارم اشاره کرد که پنجره رو بدم پایین. وقتی پنجره رو دادم پایین پسری که بغل دست راننده نشسته بود گفت: عجب دست فرمونی داری تو دختر.راننده که همون پسر چشم آبی بود گفت: جلوتر یه کافی شاپ هست خوشحال میشم اونجا ببینمت. من مغرورانه نگاهش کردم و گفتم: تا ببینم چی میشه. پسر سر خم کرد و گاز داد و رفت. بهار: آوا چه پسره خوشگل بود. من که دهنم آب افتاد. غش غش خندیدم و گفتم: اه ه ه جمع کن لب و لوچه رو. اون مال منه. بهار: حالا میخوای چیکار کنی؟ میریم کافی شاپ؟ من: فکر کنم تجربه خوبی باشه. نظرت چیه؟ بهار شونشو بالا انداخت و من گاز دادم. یه نگاهی به دو رو برم انداختم که دیدم همون پسر چشم آبی تا منو دید از جاش بلند شد و لبخند زد. رفتيم نزدیک و سلام کردیم و بعد نشستیم. پسر: خوب چی میل دارید خانمها؟ یه نگاهی به منو کردیم و سفارش دادیم. گارسون که رفت پسر رو کرد به من و گفت: من سهرابم، ۲۲ سالمه. اینم دوستم امید. نگاهی به امید کردم که نیشش باز بود و زل زده بود به من. برگشتم و توی چشمهای سهراب نگاه کردم. من: منم آوا هستم، ۲۰سالمه. اینم بهار دوستمه و هم سنمه. سهراب: خوشوقتم. "دو ماه بعد" موبایلم زنگ خورد، سهراب بود. من: سلام.سهراب: سلام عزیزم، آوا پاشو بیا کافی شاپ .... که کلی دلم برات تنگ شده. من: باشه، اومدم. "یک هفته بعد" با بهار داشتیم توی کوچه ها ول میگشتیم که بهار چنگ زد و دستمو گرفت توی دستش. بهش نگاه کردم که رنگش پریده بود. نگاهشو دنبال کردم، یکم که توجه کردم دیدم سهراب توی پارک روی نیمکت نشسته و چسبیده به يه دختری و داره توی گوشش یه چیزی میگه و دختر داره بلند بلند میخنده. اون دختر کسی جز ماندانا دوستم نبود. "چند روز بعد" چشمامو چرخوندم، سهرابو همراه دوستاش دیدم که پشت یه میز همیشگی نشسته بودن و داشتن میگفتن و میخندیدن. سهراب تا منو دید بلند شد و خندید. سهراب: به به، چه سورپریز خوبی. خوبی خانمم؟ من خیلی خونسرد دست گذاشتم روی لبش و گفتم: هیسس، سهرابم میدونی که خیلی دوست دارم. چشمهای سهراب برق زد و دوستاش شروع کردن به سوت کشیدن. من: ولی هانی، دیگه ازت سیر شدم. چه جوری بگم، تاریخ مصرفت تموم شده عزیزم. دیگه بهم زنگ نزن، باشه گلم؟ سهراب با چشمهای گرد شده داشت بهم نگاه میکرد. یه پوزخندی زدم و رفتم سمت در. صدای خنده های همه رو میشنیدم. *****با صدای در به خودم اومدم. یه هفته از اون روز دعوای من و بادیگارد گذشته و من دیگه از بادیگارد بدم نمیومد. سر به سرش نمیذاشتم دیگه حوصله بحث کردن نداشتم. صبح دوش گرفتم و رفتم جلوی آینه. به قیافم دقیق شدم. پوستم سفیده، موهام مشکی و صاف که تا کمرم میرسید. چشمهام مشکی بود که مردمکش درشت بود و چشمهامو درشتر نشون میداد. بینی م تقریبا خوبه، به صورتم میاد. لبم یکم گوشتیه. قدم بلنده و لاغرم. همه میگفتن که باید یکم تپل بشم. رفتم توی آشپزخونه. خاله و بادیگارد سر میز نشسته بودن و با هم درمورد یه چیزی صحبت میکردن. تا منو دیدن ساکت شدن. من: سلام،صبح بخیر. خاله: صبح بخیر عزیزم. خوب خوابیدی؟ من: آره ممنون.خاله: آوا جون، امشب نامزدی دختر آقای سعیدی دعوتیم. من: خب مبارک باشه. به سلامتی. خوش بگذره. خاله: چیو خوش بگذره؟ تو هم باید همراهمون بیای. من: خاله اصلا حوصله مهمونی ندارم. من میمونم توی خونه، شما درو قفل کنید و برید. بادیگارد بهم نگاه کرد و دوباره مشغول روزنامه خوندن شد. خاله: این چه حرفیه دخترم؟ ما به تو اعتماد داریم. ولی نمیخوام توی خونه بمونی. اینهمه وقت توی خونه موندی، دیگه بسته. امشب همه با هم میریم. همین که گفتم. من: آخه خاله، من لباس ندارم. خاله: خب برید خرید. من: نه باعث زحمتتون میشه. خاله: چه زحمتی عزیزم؟ تو هم مثل دخترمی. محسن می برتت تا خرید کنی. داشتم چایمو میخورم، با این حرف خاله استکان توی هوا موند. به بادیگارد نگاه کردم، اونم به من نگاه کرد و اخم کرد. اه ه ه، مرتیکه ایکبیری. واسه من کلاس میذاره. من: نه خاله، حاضرم با گونی برم و با ایشون نرم خرید. بادیگارد یه نگاه تندی بهم کرد و زیر لب گفت: لعنت به جون شیطون. ا ا ا به خودتم لعنت میفرستی هانی جون؟ خاله: نه عزیزم، نمیشه. باید بری خرید. میخوام از همه سرتر باشی. من: زنگ میزنم میلاد برام یه چیزی بیاره. خاله: باشه زنگ بزن. اما اگه نتونست برات بیاره باید با محسن بری خرید. باشه؟ من: باشه.
بعد از صبحونه، با موبایلی که بادیگارد داد به میلاد زنگ زدم. میلاد: الو من: سلام میلاد: آوا تویی؟ من: هه، عجیبه که صدام هنوز یادته. میلاد: این چه حرفیه خواهر گلم؟ من همیشه به یادتم. با بغض گفتم: آره معلومه، هر روز بهم زنگ میزنی یا بهم سر میزنی. میلاد یه ماه گذشته و از تو خبری نیست. فکر نمیکنی که من مردم یا زنده م. واقعا که، تو هم مثل بابات سنگدل شدی. میلاد: این چه حرفیه آوا؟ بخدا نمیشد زنگ بزنم.مشغول بودم. من: آره کارت مهمتر از منه. اینقدر مشغول بودی که فکر تنها خواهرت نبودی که کجاست و چیکار میکنه. چه بلایی سرش اومده. میلاد: آوا، چیزی شده؟من: مگه واسه تو مهمه؟ میلاد باورم نمیشه که این تو باشی که این رفتارها رو میکنی. گوشی رو قطع کردم.سنگینی چیزی رو روی شونم حس کردم، دست خاله بود. دستم رو روی دستش گذاشتم و آروم گریه کردم. خاله سرم رو توی بغل گرفت و اجازه داد که راحت گریه کنم. خاله: برای همینه که میگم باید باهامون بیای نامزدی. ببین چقدر افسرده و دل نازک شدی. من: وقتی گریه میکنم از خودم بدم میاد، حس میکنم آدم ضعیفیم. منی که بابام میزد توی صورتم میخندیدم، الان با کوچیکترین حرف گریه میکنم. خاله: بعضی وقتا گریه خوبه عزیزم، دلت سبک میشه. خب حالا پاشو آماده شو. محسن می برتت خرید. نگو نه که دلخور میشم. مجبور شدم که با بادیگارد برم. مثل همیشه که با بادیگارد بیرون میرفتم چادر سر کردم و جلوی صورتم رو گرفتم. هر لباسی رو که انتخاب میکردم بهم گیر میداد، خیلی کوتاه، آستینش کوتاه، رنگش زشته، تنگه. دیگه دیوونم کرده بود. آخرش از کوره در رفتم و جلوی مغازه دار سرش داد کشیدم. من: اه ه ه، بس کن دیگه. من تورو آوردم اینجا چون مجبور بودم، نیاوردمت که نظر بدی. تا الانم اگه ساکت موندم بخاطر.... ساکت شدم. از مغازه بیرون رفتم، بادیگارد هم اومد دنبالم. بادیگارد: حرفتو کامل کن. چرا ساکت شدی؟ جواب من باز سکوت بود. بادیگارد: هه، بخاطر حرفایی که مامانم بهت زده؟ با تعجب سرم رو به سمتش کردم. بادیگارد: من همه چیز رو شنیدم، حالا چونکه مامانم برات اینا رو تعریف کرده لزومی نداره که تو برام دل بسوزونی. از ترحم بدم میاد، همونطور از تو. با این حرفش داغ شدم، نفهمیدم چی شد که دستم رو بردم بالا و یکی زدم تو گوشش. بادیگارد خشکش زده بود، اصلا توقع نداشت که بزنم توی گوشش. من: من دلم واسه توی پست فطرت نمیسوزه، من اگه کوتاه اومدم بخاطر خاله بود. چون به خاله قول دادم که سر به سرت نذارم، کاش یکم وجدان داشتی و اینو میفهمیدی.ولی حیف که آدم نیستی. نازنین حق داشته که ولت کرده، با این اخلاق گندی که تو داری مادر ترزا هم که بود فرار کرده بود. اینم یادت باشه تو جز یه بادیگارد و راننده واسه من چیز دیگه ای نیستی. حالا چون بهت احترام میزارم فکر نکن که ازت خوشم میاد، ازت متنفرم. شنیدی؟ متنفرم آقای راد. همه داشتن به ما نگاه میکردن، اهمیت ندادمو راهمو گرفتم و رفتم. مجبور بودم یکم پیاده تا سر خیابون برم. از بادیگارد خبری نبود، تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم. بغض گلوم رو گرفته بود. کاش میفهمید که این ترحم نیست، بلکه درک کردنه. درکش میکنم چونکه خودمم اینو کشیدم. یه بار بهم خیانت شده. منم از پسرا متنفر شدم. حیف که آدم نیست، بره گم شه. اه، بغض لعنتی. فکرم رو به چیزهای دیگه مشغول کردم تا بغض نکنم. وقتی که رسیدم خونه، دیدم که کفش یه مردی دم دره. یعنی کی میتونه باشه؟ آروم رفتم تو، با تعجب به مرد نگاه میکردم. از پشت از هیکل ورزیدش فهمیدم که میلاده. خاله: اومدی دخترم؟ نگرانت بودیم. با این حرف خاله، بادیگارد و میلاد به سمتم چرخیدن. چقدر با دیدن قیافش دلم آروم گرفت. اومد نزدیکم، با بغض و چشمهای پر از اشک بهش نگاه کردم. من: اینجا چیکار میکنی؟ میلاد: اومدم خواهرمو ببینم. من: الان یادت اومده که خواهر داری؟ این چند وقت کجا بودی؟ خاله بلند شد و گفت: من میرم توی اتاقم تا شما راحت صحبت کنید. بادیگارد و خاله با هم رفتن بالا. میلاد: آوا، بخدا مشغول بودم. وقت سر خاروندن رو هم نداشتم. من: آره، اینقدر مشغول که حتی نتونستی یه زنگی بزنی که ببینی خواهرت زنده ست یا مرده. میلاد: میدونستم که حالت خوبه. به سرگرد اینقدر اعتماد دارم که میدونم حتی نمیذاره یه خراش به تنت بیفته. من: آره راست میگی، یه خراش نمیندازه. ولی همه استخونام رو شکونده. دو قطره اشک از چشمم ریخت. میلاد با تعجب به من نگاه کرد و لحنش پر از نگرانی شد. میلاد: آوا منظورت چیه؟ یعنی چی استخونت رو شکونده؟ زدتت؟ با بغض گفتم: اوهوم. با یادآوری رفتار امروز بادیگارد بغضم ترکید و بلند بلند شروع به گریه کردم. میلاد منو بغل گرفت. میلاد: آوا سرگرد زدتت؟ آخه چرا؟ چیکارت کرد؟ من: زد توی گوشم و پرتم کرد روی زمین. چند روز پیش هم چسبوندم به دیوار، هنوز جای دستش روی بازوم هست. میلاد با عصبانیت گفت: غلط کرده مرتیکه عوضی. من خواهرم رو سپردم دستش که ازش مواظبت کنه. انگار از اعتماد ما سوء استفاده کرده. حالش رو میگیرم، فکش رو میارم پایین. نشستیم روی مبل، یکم که آروم شدم از توی آغوشش جدا شدم. میلاد اشکهامو پاک کرد. میلاد: آوا معذرت میخوام. میدونم کوتاهی کردم، ولی از این به بعد جبران میکنم. کارهای بیمارستان منو از این همه اتفاق غافل کرده. احمق چطور جرات کرده دست روی امانتی که دستش دادیم دست دراز کنه؟ دندوناش رو توی حلقش خالی میکنم. من: نمیخواد، امروز توی بازار جلوی همه زدم توی گوشش و هرچی از دهنم در میومد بارش کردم. میلاد نگاهم کرد و یکم فکر کرد، کم کم لبخند روی لبش اومد. حالا دیگه لبخندش به قهقهه تبدیل شده بود. از خنده میلاد منم خندم گرفت. میلاد: من میگم تو احتیاجی به من نداریا، تو خودت یه پا مردی. زدی تو گوشه مرده، اونم جلوی همه، اونم کی؟ سرگرد. چیزی نگفت؟ کاری نکرد؟ من: نه، همینجور خشکش زده بود. اصلا انتظار نداشت که به این محکمی بزنمش. اونم توی خیابون. ولی نمیدونست که من خیابون و خونه حالیم نیست و اگه بزنه به سرم به کسی رحم نمیکنم. فکری کردم وگفتم: گرفتار بیمارستان برای چی بودی؟ با نگرانی اضافه کردم: چیزیت شده؟ میلاد: نگران نباش چیزیم نیست. فقط بابا یکم قلبش ناراحته، دنبال کارهاش بودم. توقع داشتم که به این حرف اهمیت ندم، اما خیلی نگران شدم. من: الان چطوره؟ میلاد: یه چند روزی بستری بود، ولی الان حالش خوبه و برگشته خونه. میلاد صورتم رو توی دستاش گرفتو چشمام رو بوسید و بینی ش رو زد به بینی م. من: یاد بچگیهامون کردی؟ میلاد: آره، همیشه مامان باهامون اینجوری میکرد. من: میلاد، منو میبری خونه؟ میلاد: آره عزیزم، تو دیگه اینجا نمیمونی. برو وسایلت رو جمع کن. من بلند شدم و رفتم توی اتاقم. بادیگارد رفت پایین، تا پاشو از پله گذاشت پایین میلاد یه مشت زد به صورتش. با صدای میلاد زود از پله ها رفتم پایین. بادیگارد داشت از روی پله ها بلند میشد و از لبش خون میومد. میلاد هم با عصبانیت فریاد میکشید. میلاد: مرتیکه نمک نشناس، ما به تو پول میدیم که از آوا مواظبت کنی. بهت اعتماد کردیم، اونوقت تو از اعتماد ما سو استفاده میکنی و دست روی خواهرم بلند میکنی؟ اونم نه یک بار، چندبار؟ روی زمین پرتش میکنی؟ خاله اومد پایین و با نگرانی به ما نگاه میکرد. میلاد: بخدا اگه بخاطر خانم راد نبود همین الان کاری میکردم که از کار اخراجت کنن. آوا وسايلتو بیار تا بریم. داشتم از پلها میرفتم بالا که دیدم بادیگارد از میلاد میخواد که برن توی اتاق و با هم صحبت کنن. چیزامو داشتم جمع میکردم. عجب کتکی خورده امروز این بادیگاردآ. اون از سیلی که من بهش زدم، اینم از مشتی که میلاد زده بود. خوشم اومد میلاد مردونگیش رو نشون داد. از یه طرف خوشحال بودم که میلاد زدتش و حقش رو کف دستش گذاشته. اما از یه طرف دلم براش میسوخت. چونکه اشتباه از من هم بود. خاله اومد توی اتاق و بهم نگاه کرد. چهره ش ناراحت و گرفته بود. خاله: راسته که زده بوده توی گوشت؟ من سرم رو پایین گرفتم و چیزی نگفتم. خاله: فکر نمیکردم بعد از قضیه نازنین، پسرم به یه آدم آهنی بی احساس تبدیل بشه. آوا جون، من از طرف محسن ازت معذرت خواهی میکنم. شرمنده م بخدا دخترم. من: اِ خاله این چه حرفیه؟ راستشو بخواین من به کتک خوردن عادت دارم و برام مهم نیست. تقصیر خودمم بود که اون عصبی شد و منو زد. اما حرفهاش سنگینه و برام گرون تموم میشه. خاله: بخدا روم نمیشه حتی ازت خواهش کنم که نری و پیشم بمونی. شاید باورت نشه، اما خیلی دوست دارم و بهت عادت کردم. من: منم دوست دارم خاله جون. خیلی ممنون که این چند وقت دیوونه بازیهای منو تحمل کردی. بهتون زحمت دادم. صدای میلاد از پایین میومد که ازم میخواست برم پایین. وقتی که نشستم روی مبل، به قیافه بادیگارد نگاه کردم که لبش زخم شده بود. میلاد با جدیت و اخم گفت: آوا، آقای راد از کاری که کرده پشیمونه و میخواد که باز هم اینجا بمونی تا وقتی که آدم بشیری رو از بین نگهبانها پیدا کنیم. نظر تو چیه؟یه نگاه به میلاد و بعد به بادیگارد کردم، داشت بهم نگاه میکرد. یه چیزی توی نگاهش بود. انگار که میگفت نرو. یکم فکر کردم و جوابم رو دادم. من: باشه، ولی چندتا شرط دارم. میلاد با تعجب به من نگاه کرد، باورش نمیشد که به همین راحتی راضی شده باشم. میلاد: چه شرطی؟ من: من گوشی و اینترنت میخوام، هروقت خواستم بیرون برم و یک روز در میونم باید برم بهشت زهرا. تو هم بهم سر بزنی. از همه مهمتر اینه که ایشون حد و حدود خودشون رو بدونن و بهم بی احترامی نکنن. توی کارمم دخالت نکنن. منتظر به قیافه بادیگارد نگاه کردم. با کمال تعجب دیدم که قبول کرد. وقتی که خاله فهمید که باز میمونم خیلی خوشحال شد. مهمونی اون شب رو کلا کنسل کردیم، چونکه هیچکس حوصله نداشت. فردا صبحش که بیدار شدم، بعد از دوش داشتم موهامو خشک میکردم که در زدن. به خیال اینکه خاله ست گفتم بیا تو . اما با کمال تعجب دیدم بادیگارده
لباس آستین کوتاه تنم بود، چشمش به جای دستش روی بازوم که افتاد سرش رو انداخت پایین. حس کردم که خیلی از کارش پشیمونه. من: کاری داشتید؟ بادیگارد: این گوشی که خواستید. با خوشحالی کیسه رو از دستش گرفتم و دیدم که یه گوشی خیلی خوشگل و با کلاس توشه. من: سیم کارت هم گرفتید یا نه؟ بادیگارد: سیم کارت هم توشه. اما به اسم شما نیست. من: واه، چرا؟ بادیگارد: واسه امنیت، شاید اونها از روی اسمتون بتونن تماسهاتون رو ضبط کنن و پیداتون کنن. ولی واسه احتیاط هیچوقت آدرس جایی که هستید رو توی تلفن به کسی نگید. برای تلافی کار دیروزش خیلی خشک گفتم: خیلی خب، میتونید برید. به نیم رخم نگاه کوتاهی کرد و بدون هیچ حرفی رفت بیرون. پوزخند زدم و آروم زیر لب گفتم: تازه اولشه آقای شرک. یه حالی ازت بگیرم که بفهمی تنفر از من یعنی چی. اولین کاری که کردم یه زنگ به بهار زدم. بهار: بله؟ من: به به، دوست خوشگل خودم. چطوری؟ بهار: شما؟ من: دستت درد نکنه دیگه، حالا دیگه منو به جا نمیاری نه؟ بهار جیغ کشید و گفت: آوا تویی؟ من: پ نه پ عممه. بهار: خفه شو کثافت. معلوم هست کجایی؟ حتی یه زنگ هم نزدی. من: ببین من توی تلفن نمیتونم صحبت کنم، این شمارمه سیو کن. دو ساعت دیگه بیا سر جای همیشگیمون. به کسی هم نگو که میخوای منو ببینی. باشه؟ بهار: باشه، مواظب خودت باش. من: تو هم همینطور عزیزم، بای. مثل همیشه خاله آماده بود که بره بازار. آماده رفتم توی حیاط طوری که بادیگارد شک نکنه. خاله که اومد توی حیاط رفتم نزدیکش و خودم رو به مظلوميت زدم. من: خاله، اجازه میدی برم دوستم رو ببینم؟ خاله: اگه دست من بود که اشکالی نداشت عزیزم، ولی محسن اجازه نمیده که تنهایی بری بیرون. من: خاله آخه میخوام بعد از کلی وقت با دوستم تنها باشم. دیگه پوسیدم اینجا، شما هم که میدونید هروقت با اون میرم جایی آخرش کارمون به دعوا و کتک کاری میکشه. بذارید برم. خاله یکم فکر کرد و گفت: باشه، ولی به شرطی که تا قبل از اومدن من برگردی خونه ها. نمیخوام محسن شک کنه و هم با من دعوا کنه هم با تو.خوشحال پریدم و خاله رو غرق بوسه کردم. من: مرسی خاله جون. قول میدم زود برگردم. سر کوچه که رسیدم احساس آزادی میکردم، زود تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم. وقتی به کافی شاپ رسیدم رفتم بالا و به جای همیشگی مون نگاه کردم. بهار پشت میز بود، تا منو دید از جاش بلند شد و با شتاب اومد سمتم. با چشمهای پر از اشک به همدیگه نگاه کردیم. بهار: آوا تویی؟ اصلا باورم نمیشه که دارم میبینمت. چقدر لاغر شدی. زشت بودی زشت تر شدی. میون گریه زدم خنده و گرفتمش توی بغلم. من: از تو که زشت تر نیستم خاله بزی. بعدش پشت میز نشستیم و قهوه و کیک سفارش دادیم. بهار: آوا، چه بلایی سرت اومده؟ کوو اون چشمای شیطون؟ چشمات سرد و بی احساس شده. من: نه بابا، چشم شناس هم شدی؟ بهار: چیزتو بخورو زیادی حرف نزن. آوا جدی دارم میگم، چی به روزت اومده؟ من: هیچی بابا، اتفاقا اونجا هم خیلی بهم محبت میکنن. مامان بادیگارد خیلی زن خوبیه و دوستم داره. اما چون مجبورم همش توی خونه باشم و دانشگاه نمیام، یکم افسرده شدم. بهار:آخه واسه چی؟ چرا تو رو زندانی کردن؟ اصلا چرا تو اونجایی؟ از کامی که سوال کردم جواب درست و حسابی بهم نداد. من: راستش فهمیدیم که توی خونه، یکی جاسوس اوناست. همه خبرها رو واسهٔ دشمنهای بابام میبره. ما مجبور شدیم که نقش بازی کنیم که بادیگارد رو اخراج کردیم و منم رفتم شمال. تا وقتی که اون آدم رو پیدا نکردن نمیتونم برم خونه. بهار: چطور اینهمه وقت سرگردو تحمل کردی؟ من: همچین بگی هم زیاد تحملش نکردم. همش تو سر و کله هم میزنیم. دیروزم باهاش دعوام شد، یه سیلی جانانه زدم تو گوشش. شبش هم میلاد اومد و یه مشتی کوبوند به فکش.دلم خنک شد خداییش. بهار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تو زدیش؟ چطور؟ من: هیچ، زر زیادی زد، منم وسط بازار یکی زدم تو گوشش که گیج شد بیچاره. بهار: نه بابا، خطرناکتر شدیا. من: حقشه، تا دفعه دیگه به من نگه که ازم متنفره. بهار: میلاد چی؟ اون که همیشه آرومه، چی شده که از کوره در رفت و زدش؟ من: میلاد وقتی که فهمید بادیگارد منو زده، نتونست جلوی خودشو بگیره و زدش. بعد بهش گفت که اگه بخوام همین الان یه کاری میکنم که از کار اخراجت کنن. میخواست ببرتم خونه که بادیگارد خواهش کرد که بازم بمونم. منم قبول کردم، اما به شرطی که توی کارهام فضولی نکنه و کلی شرط و شروطای دیگه. بهار: تو رو زده؟ اونوقت تو چطور راضی شدی که بازم پیشش بمونی؟ من: د همین دیگه، میخوام تلافی کاراشو بکنم. میخوام همچین حالش رو بگیرم که تا عمر داره با شنیدن اسم من تنش بلرزه. بهار: تو دیوونه ای آوا. این کارا خطرناکه. من: بهار تو نمیدونی چقدر بهم بی احترامی کرده، شخصیتم رو داغون کرده. فکر میکنه که من یه هرزه م، یه دختر خراب. بهار: فقط امیدوارم خودت ضربه نخوری. من: یعنی چی؟ منظورت چیه؟ بهار: منظورم اینه که.....یا امام زمان. رنگش مثل گچ سفید شد و به پشت سرم نگاه میکرد. شستم خبردار شد که اون پشت یه آشنایی هست. دستشو گرفتم. من: بهار آشنا پشت سرمه؟ بهار: آره. من: کی؟ بچه های دانشگاه؟ بهار: نه، کاشکی از بچه های دانشگاه بود. من: د بگو دیگه. بهار: عزرائیل. من: برو گمشو مسخره، حوصله شوخیهاتو ندارم. به پشت سرم نگاه کردم، بادیگارد رو دیدم که داره به من نگاه میکنه. هری دلم ریخت، راست گفت که عزرائیله. بادیگارد خیلی خونسرد اومد کنار میز و خیلی محترمانه با بهار احوال پرسی کرد. بیچاره بهار زبونش بند اومده بود و به لکنت افتاده بود. با اینکه حسابی خودمو خیس کرده بودم اما به روی خودم نیاوردم. بادیگارد: خانم پرند، اگه کارتون تموم شده بریم؟ نه بابا، این دیگه دور از انتظاره. جدی جدی داشتم شاخ در میاوردم. بهار هم با تعجب داشت به من نگاه میکرد و دهنش نصفه باز بود. خودمو زدم به خونسردی و گفتم: بشینید تا قهومون تموم بشه، بعدش میریم. بادیگارد هم بدون هیچ حرفی نشست. گارسونو صدا کرد و برای خودش نسکافه سفارش داد. بادیگارد: خانمها شما چیزی میل دارید؟ بهار: نه ممنون، صرف شد. برای اینکه فکر نکنه که ازش ترسیدم رو به بهار کردم. من: بهار، از دانشگاه چه خبر؟ بهار زیر چشمی به بادیگارد نگاه کرد و آروم گفت: هیچ، همه چیز خوبه. فقط جای تو خالیه که کلاسها رو به هم بزنی. من: واا، چرا تهمت میزنی؟من یا کامی؟ اون کامیه که همیشه کلاسها رو بهم میریزه. بهار: آره، ولی فقط وقتی که با تو بود. از وقتی که نمیای دانشگاه، کامی هم کمتر اذیت میکنه. من: آخی، یادش بخیر. بهار که انگار یکم ترسش ریخته بود. بهار: آوا یادته کاریکاتور استادها رو میکشیدی؟ چقدر میخندیدیم. هنوز کاریکاتور میکشی؟ من: نه بابا، کی وقت داره. ماشالّا اینقدر وقتم پره که وقت سر خاروندن هم ندارم. بهار که فهمیده بود تیکه انداختم زود حرف رو عوض کرد. بهار: راستی، کامی می گفت که یه روز وقت بذاریم و با هم بریم اسکی، مثل قدیم. من: تا ببینیم چی میشه. خوب بهار جون، من باید برم دیگه. به خاله قول دادم که زودی برگردم. از جامون بلند شدیم و همدیگه رو بغل گرفتیم. بهار آروم در گوشم گفت: آوا اذیتش نکنیا، دعوا راه نندازی جون من. من: خیالت تخت. با بهار خداحافظی کردم و با بادیگارد رفتم پایین. ماشین رو آورده بود. توی ماشین همش به این فکر میکردم که چطوری منو پیدا کرده. لابد تعقیبم میکرده، اره حتما همینه. واسه من کارآگاه بازی در میاری آقا شرک، یه کارآگاه بازی نشونت بدم که حظ کنی. این سریال سی اس آی هم خوب چیزی بودا، خیلی چیزها رو بهم یاد داد. با یادآوری سریال سی اس آی یاد صغری خانم افتادم،بدجور دلم براش تنگ شده بود. با یاد اون موقعها که با هم سریال رو میدیدیم و صغری خانم هم وقتی که قاتل رو پیدا میکردن کلی ذوق میکرد پقی زدم خنده. بادیگارد همینجور بهم نگاه میکرد. من: نمیشه یه روز بریم خونه؟ بادیگارد: نه. من: دلم واسه صغری خانم تنگ شده، میخوام ببینمش. بادیگارد: فعلا نمیتونم ببرمتون خونتون، چون اونجا خیلی خطرناکه. ولی میتونید بهش زنگ بزنید، به شرطی که نگید کجایی و چیکار میکنی و اسمی هم از من نبرید. چون صد در صد تلفنتون رو کنترل می کنن. من: پس همین نزدیکیها اگه تلفن عمومی دیدی وایسا، مطمئناً میتونن آدرسم رو هم پیدا کنن. پس بهتره دور ازخونه باشیم تا اگه تلفن کنترل باشه نتونن پیدامون کنن. بادیگارد همینجور داشت بهم نگاه میکرد، با اینکه به روی خودش نیاورد که تعجب کرده. اما پیدا بود که یه جورایی شوکه شده. من: یا میتونیم بریم مخابرات، شماره اونجا رو که دیگه نمیتونن پیدا کنن. شماره مخفیه. بادیگارد باز هم ساکت بود. توی دلم بهش میخندیدم و کلی ذوق کردم که یه جورایی خودی نشون دادم. واقعا بعضی موقعها خیلی بدجنس میشما، بعضی موقعها که نه، همیشه بدجنسم. توی دلم یه خندهٔ شیطانی هم کردم. اینقدر از دیوونه بازیهای خودم خندم گرفته بود که سرم رو پایین گرفته بودم و ریز میخندیدم. کنار خیابون پارک کرد و با هم رفتیم توی مخابراتی. وقتی که صغری خانم جواب داد، از خوشحالی داشتم از حال میرفتم. اینقدر قربون صدقه هم رفتیم و اینقدر گریه کردیم که دیگه اشکی برام نموند. وقتی که خوب درد و دل کردیم، خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم. وقتی که رسیدیم خونه، خاله که ما رو با هم دید رنگش پرید. اما وقتی دید که بادیگارد خونسرد رفتار میکنه ترسش ریخت. منم منتظر بودم که هر لحظه حالمو بگیره، اما خیلی ریلکس نشست و همراهمون ناهار خورد.*****بعد از نهار رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم، ساعت نزدیک پنج بود که خاله گفت میره خونهٔ یکی از دوستاش و شاید شام اونجا بمونه. منم از اینکه فرصتی پیش اومده تا کارهای بادیگارد تلافی کنم خوشحال بودم.
صدای در حیاط رو که شنیدم، از لپ تاپ آهنگ گذاشتم. تقریبا صداش رو هم بلند کردم و شروع کردم به بلند خوندن همراه خواننده و رقصیدن، عجب حالی میده ها. خوب که آهنگ گوش کردم و پریدم، رفتم جلو تلویزیون نشستم و مثل همیشه برنامه کودک نگاه کردم. یکم که گذشت دیدم بادیگارد هم اومد و روی مبل نشست. بهش نگاه نکردم، چون میدونستم باز یکی از اون پوز خندهای مسخرش روی لبشه. همینجور که کارتون نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد. با تعجب دیدم که شمارهٔ کامی. من: سلام چطوری؟ کامی: به به،چطوری و زهر مار. حالا دیگه گوشی نو میخری و به ما نمیگی؟ فکر کردی راحتت میزارم؟ تا شیرینی رو ندی من ولت نمیکنم. من: آهان، پس موضوع شیرینیه. منو باش که فکر کردم چونکه بهت زنگ نزدم ناراحتی. کامی: نه بابا، تو که مهم نیستی به مولا. تازه یه چند وقتی که نیستی زندگیم خوب شده، نمره های دانشگاه هم رفته بالا. مثل بچه آدم میشینم توی کلاس و به حرفهای کشاورز)باغبان( گوش میدم. من: آره جون خودت، یعنی میخوای بگی که از اول کلاس تا آخرش همش چشمت به دختر خاله ت نیست؟ از پشت تلفن قیافه کامی رو که الان یه لبخند بزرگ روی لبشه و داره ذوق میکنه تصور کردم. کامی: شیطون میبینم راه افتادی. من: من از اولشم راه افتاده بودم، اما رو نمیکردم که چشمم نکنی. کامی: برو بابا جمعش کن، حالا خوبه از خودم یاد گرفتی ها. حالا بگو بینم، آقا گرگه پیشته؟ به سختی جلوی خندمو گرفتم. من: اوهوم. کامی: عجب گیریه این بابا. خوب حالا بیخیال. زنگ زدم که یه چیز مهم رو بهت بگم. من: جونم بگو؟ کامی: آوا، چیزه.. من: بگو دیگه میشنوم. کامی: چیزه، آخه یکم برام سخته، خواستم بگم که، امممم، من، نه یعنی تو. من: اههههه کامی بگو دیگه نصف جونم کردی. کامی: خواستم بگم که تو.....خیلی خری. اصلا توقع نداشتم که اینو بگه، فکر میکردم میخواد در مورد بهار بگه. همینجور خشکم زده بود و به صدای خندهٔ کامی گوش میکردم. اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم و غش غش خندیدم. کامی: خوب حالتو گرفتما. آاا من: بیشعور کثافت، احمق. خودت خری با اون قیافه ایکبیریت. کامی: بگو بگو، اه اه چه بو بد سوختگی داره میاد، بو دماغته. آاا من: چرا اینقدر آآا آآا میکنی الاغ جان؟ کامی: خودتی. من: خاله ته. کامی: وااای واای، اگه به بهار نگفتم، یه آشی برات نپختم. من: آره عزیزم برو آش بپز با دو کیلو روغنم روش. خوب قطع کن دارم تلویزیون میبینم. کامی: آخی نی نی کوشولو، داری کارتون خودت و سرگرد رو میبینی؟ من: چرا چرت میگی بابا؟ حالت خوبه؟ کامی: آره دیگه، تام وجری هستید. همش تو سر و کله هم میزنید. با این حرفش اینقدر خندیدم که دیگه نفسم بالا نمیومد و به سرفه افتادم. بادیگارد مرضیه خانم رو صدا کرد تا برام آب بیاره. کامی همینجور داشت ادامه میداد. کامی: آی قربونش برم نگرانتم هست، واست آبم میاره. آخی بچّه م نمیخواد هم بازیش رو از دست بده. مرضیه خانم آب رو داد دستم و یکم ازش خوردم. نفسم که بالا اومد گفتم: کامی خفه نشی که نزدیک بود بکشیم. کامی: چی بهتر از اینکه با خنده بمیری؟ تازه باعث خیر هم میشدم و میرفتم بهشت. من: اوه اوه، نه بابا. کمتر واسه خودت پپسی باز کن. تو اگه بری بهشت همه فرار میکنن میرن جهنم پیش مایکل جکسون، اونوقت باعث گناه میشی که جوونای مردمو بدبخت کردی. کامی: حالا جدا از شوخی، بدجور دلم هوس کرده با هم بریم یه قلیونی بکشیما. یه نگاهی به بادیگارد که داشت یه کتابی رو میخوند کردم و آروم گفتم: نمیشه. کامی:بخاطر آقای تام؟ من: اوهوم. کامی: اشکال نداره، اون با من. مخش رو میزنم. بعدشم میذارم خودشم قلیونی بشه. من: هه هه، شتر در خواب بیند پنبه دانه. کامی: شتر دیدی ندیدی. من: چه ربطی داشت؟ کامی: گفتی شتر منو هم جو گرفت گفتم شتر. من: برو بابا، خوب بسه دیگه. بخدا دهنم خشک شد بس که حرف زدم. کامی: اه اه دهنت و ببند بو گند دهنت تا اینجا رسید. من: دلتم بخواد، دهنم بوی آدامس خرسی میده. کامی: آره راست میگی، چونکه خودت خرسی، آدامست میشه آدامس خرسی. من: هر هر، خر بخنده. اوکی بای کامی: خودت خندیدیا، یعنی خری. بای گوشی رو که قطع کردم هنوز داشتم به حرفهاش میخندیدم. این پسر کی میخواد عاقل بشه؟ به بادیگارد نگاه کردم که هنوز داشت کتاب میخوند.شیطون اومد توی جلدم که یکم اذیت کنم. من: سرگرد، این چه کتابیه؟ نمیدونم چی شد که سرگرد صداش کردم، اه گند زدم. حالا فکر میکنه مردشم. بادیگارد: کتاب زندگی نامه امام علی)ع(. من: آهان. من تا حالا از این کتابها نخوندم، همیشه رمان می خوندم. هیچوقت تاریخی و مذهبی نخونده بودم. حس میکردم حوصله آدم رو سر میبره و فقط واسه آدمای خشکه. که فکر کنم درست هم گفتم، چونکه بادیگارد میخوندش.
بادیگارد ۴ساعت هشت بود که خاله زنگ زد و گفت که شام رو خونه دوستش میمونه. بادیگارد خواست زنگ بزنه شام سفارش بده که نذاشتم و گفتم که خودم شام درست میکنم. چندتا چیز بلد بودم که بپزم، واسه شام کتلت مناسب بود. سالاد هم درست کردم و میز رو چیدم.نمیدونم چرا ولی امروز خوشحال بودم. شاید چونکه بهار رو دیده بودم، یا شاید چونکه بادیگارد شرطمو قبول کرده. داشتم همینجور میخوردم که چشمم افتاد به بادیگارد که داره به غذاش نگاه میکنه. شستم خبردار شد که میترسه که بخوره. من: چرا نمیخورید؟ بادیگارد: هوم؟ آها، اشتها ندارم. من: اشتها ندارید یا چون من درست کردم نمیخواید بخورید؟ بعد یه تیکه از کتلتش رو برداشتم و خوردم. همینجور نگاهم کرد، با لحن شوخی بهش گفتم: نترس چیزی توش نیست. باز نگاهم کرد و هیچی نگفت.من ادامه دادم: میخوای بفرستیمش آزمایشگاه؟ بادیگارد یه نگاهی بهم کرد و سرش رو انداخت پایین، داشت لبخند میزد که از چشمهای من دور نموند.بعد شروع کرد به خوردن. شام که تموم شد میز رو جمع کردم و رفتم جلوی تلویزیون و روی مبل ۲ نفره نشستم. یه فیلم کمدی از جواد رضویان گذاشته بود،دیگه بس که خندیده بودم حال نداشتم.یه تیکش که خیلی خنده دار بود اینقدر که خندیدم که روی مبل ولو شدم و شکمم رو گرفته بودم، همینجور که دور خودم میپیچیدم یهو با پشت افتادم زمین. مثل برق گرفته ها نشستم رو زمین و به بادیگارد نگاه کردم. توی راه که میخواسته منو بگیره که نیفتم خشکش زده بود، به چشای گرد شدش نگاه کردم و کم کم لبخندم پررنگ شد. حالا لبخندم به قهقهه تبدیل شده بود و روی زمین دراز کشیدم و تا میتونستم خندیدم. جالب بود که بادیگارد هم داشت آروم میخندید. همون موقع در خونه باز شد و خاله اومد تو. وقتی که منو توی اون حالت دید خندش گرفت. خاله: چی شده عزیزم؟ من که داشتم تلاش میکردم که جلوی خندمو بگیرم، بریده بریده گفتم: هیچی، از، روی، مبل.... باز خندم شروع شد. خاله: چیزیت که نشد؟ همینجور که میخندیدم اشاره کردم که نه. خاله: خدا رو شکر. انگار معجزه شده، اولین بار میبینم که باهم تنها هستید و دارید میخندید. خدایا شکرت. من که دیگه خندم بند اومده بود رفتم خاله رو بوسیدم. من: خوش گذشت؟ خاله: آره عزیزم، جات خالی. شام خوردید؟ من: بله، یه شامی درست کردم که ایشون انگشتشونو هم خوردن. خاله با تعجب گفت: جدا؟ شام درست کردی؟من: به، خاله منو دست کم گرفتیا. آره یه کتلتی درست کردم که تا عمر داریم مزه ش زیر دندونمون میمونه. خاله: به به، دستت درد نکنه. با خاله رفتیم توی آشپزخونه. آروم به خاله گفتم. من: ولی خاله نبودی و قیافه پسرت رو ببینی. نشسته بود و شام نمیخورد، فکر میکرد توی غذا سم ریختم و میخوام بکشمش. خاله ریز میخندید و گفت: آخر نخورد؟ من: چرا، خودم یه لقمه از غذاش خوردم تا مطمئن شد که چیزی تو غذاش نیست. خاله: شما دوتا فیلمید واسه خودتون، این کارگردانهای هالیوود باید بیان از شما فیلم درست کنن. چایی ریختم و با خاله برگشتیم توی هال. تا نشستم روی مبل نگاهم به نگاه بادیگارد خورد، همین نگاه کافی بود تا افتادنم رو یادم بیاد و باز غش غش بخندم.بادیگارد و خاله هم داشتن میخندیدن. صبح که بیدار شدم حس خوبی داشتم. رفتم پایین و با خوشرویی سلام کردم، اما باز بادیگارد ترش کرده بود و اخماش توی هم بود. اصلا انگار که نه انگار این بادیگارده دیروزیه. حتی نگاهمم نکرد. زیر لب از فحش همیشگی استفاده کردم وگفتم ایشش عوضی. به قیافش دقیق شدم. اونقدر هم که من میگفتم بد نبود. قد بلند تقریبا حدودای 190 . چهارشونه، خوشم میومد کمرش قوس داشت و وقتی یکم لباسش تنگ بود هیکلشو خوب نشون میداد. خوب حالا نوبت قیافشه. موهاش کوتاه و مشکی. لامصب به مد روز هم هست. چشمهاش مشکی و معمولی بود، ولی یه چیزی توی نگاهش بود که آدم رو جذب میکرد. بینی ش بزرگ و استخونی بود. ابروهاش کلفت و مرتب که وقتی اخم میکرد به هم گره میخورد و خیلی بهش میومد. ایول بابا ابروهاشو برداشته.چشمم روشن چقدر ماشالا مردها. ا ا ا، وایسا ببینم. حالا که دقیق نگاه میکنم این بیچاره خودش ابروهاش مرتبه. الکی تهمت زدم دیدیییی؟ از همه باحالتر فکش بود، وقتی که غذا میخورد فک استخونیش تکون میخورد. ته ریش مرتبم داره. الان که داره روزنامه میخونه عینک زده به چشمهاش که صورتشو جدی تر نشون میده. عجب جیگریه این بادیگاردهاااااا. ای وای آبروم رفت. بادیگارد سرشو گرفت بالا و مچمو توی دید زدن گرفت و باز اخم کرد. اصلا غلط کردم که گفتم تو جیگری. تو جیگر مونده ای. صبحونه که خوردم، آماده شدم و به بادیگارد گفتم که میخوام برم بهشت زهرا. با بی میلی آماده شد و رفتیم. برگشتیم خونه و وقتی که ناهار خوردیم، رفتم توی اتاقم. باز این چش شده؟ حال منو گرفتی نه؟ صبر کن حالتو بگیرم که کیف کنی. نشستم کلی فکر کردم و نقشه کشیدم. عصر به بهونه عصرونه خوردن با خاله رفتم توی حیاط زیر آلاچیق نشستم. میدونستم که بادیگارد میخواد بره بیرون. خاله داشت گلها رو آب میداد که یواشکی شکردون رو برداشتم و رفتم کنار ماشین بادیگارد. لامصب عجب ماشینی هم داره ها. باکشو باز کردم و هرچی شکر بود ریختم توش. بعد تند رفتم سر جام نشستم و شروع کردم به کتاب خوندن. یه نیم ساعت بعد بادیگارد اومد توی حیاط. بادیگارد: خانم پرند زود آماده شید تا بریم. دیرم شده. من با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم. من: کجا؟ بادیگارد: جایی کار دارم، مامان هم میخواد بره بیرون. شما باید همراه من بیایید. من: نه، نمیام. میخوام با خاله برم. بادیگارد کلافه نفس صدا داری کشید و گفت: نمیشه، شما باید همراه من بیایید. الانم زود آماده بشید دیرم شده. حالا من چیکار کنم؟ راسته که میگن هرکی چاه کند خودش توش می افته. مثل لشکر تیر خورده رفتم و آماده شدم. میخواستم بشینم و کلی بهش بخندما، ولی الان خودم بدبخت میشم. خورد تو ذوقم. آوا چقدر خری. واقعا فکر کرده بودی بادیگارد ولت میکنه و با خیال راحت میره؟ ای اسکل. سوار ماشین شدیم و رفتیم، وسطای راه بود که دیدم ماشین داره هن هن میکنه. یا امام زمان به خیر بگذرون. ماشین که وایساد، بادیگارد هرچی استارت زد ماشین روشن نشد. پیاده شد و کاپوت ماشین رو باز کرد و یه نگاهی کرد. کلافه کاپوت رو بست و به ماشین تکیه داد. خودم رو زدم به موش مردگی و سرم رو از پنجره بیرون کردم و گفتم: چش شده؟ بادیگارد: نمیدونم چه مرگشه، روشن نمیشه. بعد گوشیش رو در آورد و به یکی زنگ زد. نیم ساعت بعد دیدم یه ماشین اومد و پشت سرش هم یه ماشین از این بزرگا بود که ماشین رو حمل میکنه. بادیگارد مجبور شد نره سر قرارش و برگردیم خونه. خیلی کفری بود. خودمم از کارم پشیمون بودم. فردا صبحش داشتیم صبحونه میخوردیم که موبایلش زنگ خورد. از حرفهاش فهمیدم که از تعمیرگاه. از خاله تشکر کردم و داشتم از جام بلند میشدم که صدای بادیگارد رو شنیدم.بادیگارد: چی؟ شکر؟ آخه شکر چطوری توی.... حرفشو کامل نکرد و تیز به من نگاه کرد. راست راستی داشتم خودمو خیس میکردم. نفهمیدم چطور فرار کردم و رفتم توی اتاقم. میدونستم که هر لحظه پیداش میشه و چون کلید ندارم نمیتونم درو قفل کنم و می افتم تو چنگش. بهترین راه اینه که برم توی حموم تا فکر کنه که دارم دوش میگیرم. حولمو برداشتم و تا خواستم برم توی حموم یهو در با ضرب باز شد. یا امام هشتم. بادیگارد با عصبانیت گفت: این بچه بازیا چیه که در میاری؟ خودمو زدم به کوچه علی چپ و ننه و باباش و گفتم: مگه چیه؟ حموم رفتن هم جرمه؟ بادیگارد یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: نمیخواد خودتو بزنی به موش مردگی. من که میدونم کار تو بوده که شکر توی باک ماشین ریختی. من با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: مگه شیرینیه که توش شکر بریزم؟ نمیدونم والا شایدم چاییه هوم؟بادیگارد بهم نگاه کرد، سرش رو انداخت پایین و رفت. یه نفس راحتی کشیدم. آخیش به خیر گذشت. فرداش خواستم برم بهشت زهرا که بادیگارد گفت که ماشین توی تعمیرگاه و باید با تاکسی بریم. منم قبول کردم. منتظر بودم که آژانس بگیره دیدم گفت بریم. با تعجب بهش نگاه کردم، اما به روی خودش نیاورد و از در بیرون رفت. منم پشت سرش راه میرفتم. از خونشون تا سر خیابون خیلی راه بود، دیگه نفسم بند اومده بود. چندبار هم این چادر مسخره گیر کرد به پام و نزدیک بود که بخورم زمین. با هر بدبختی که بود رسیدیم بهشت زهرا و از خستگی داشتم میمردم. هم از این کارش گریه م گرفته بود، هم خنده م گرفته بود. مامان اینم مغز خر خورده ها، من فکر میکردم عاقله. این که از من بچه تره. میخواد تلافی کنه مثلا، ولی کور خونده من که کوتاه نمیام. اصلا شکایتی نمیکنم تا بسوزه. برای برگشتن باز سر کوچشون پیاده شدیمو راه رفتیم. چادره دیگه کلافم کرده بود، اگه هم وای میستادم بادیگارد صداش در میومد و میگفت تندتر. یه بار هول شدمو اومدم بدوم تا بهش برسم که چادرم گیر کرد به پام و با طرز وحشتناکی با صورت افتادم زمین. بادیگارد که برگشته بود تا باز بهم غر بزنه، تا منو توی اون حالت دید زود خودشو به من رسوند. صورتم رو از روی زمین بلند کرد و چادرم رو جمع کرد و گذاشت زیر سرم.بادیگارد: خوبی؟ اینقدر بینی م درد میکرد که همینجور اشک میریختم و نای حرف زدن نداشتم. بادیگارد: درد داری؟ چشمامو روی هم فشار دادم. بادیگارد با نگرانی به دور و برش نگاه کرد و گفت: حالا چیکار کنم؟ نه میشه اینجا بمونیم نه میشه اینجا تنها بذارمت تا ماشین گیر بیارم. بعد دستمال در آورد و گذاشت زیر بینی م که پر خون بود. توی همون لحظه ماشینی توی کوچه پیچید، بادیگارد ایستاد و برای ماشین دست تکون داد. ماشین که ایستاد میلاد پیاده شد و به ما نگاه کرد. با نگرانی اومد بالای سرم. میلاد: چی شده؟ بادیگارد: داشت راه میرفت، وقتی که نگاه کردم دیدم که افتاده روی زمین.میلاد دستمو گرفت و گفت: آوا خوبی؟ هرچی زور زدم صدام در نیومد، فقط با صدای ضعیفی ناله کردم. دلم میخواست سر بادیگارد و بگیرم و بکوبم به دیوار. کثافت زد دماغمو شکست. با هر بدبختی که بود منو سوار ماشین کردن و رفتیم بیمارستان. باز مثل همیشه تا اسممو شنیدن زود بردنم توی اتاق. وقتی که عکس برداری کردن و اینا، دکتر اومد توی اتاق. دکتر: چطوری دخترم؟ من با صدای ضعیفی گفتم: مرسی. دکتر: خدا رو شکر بینی ت نشکسته و فقط ضرب دیده. احتمالا تا فردا زیر چشمت و دور بینی ت کبود میشه. ولی اصلا نترس تا چند روز خوب میشی. یه پماد هست که اگه بزنی زودی کبودی شو از بین میبره. دست و پاتم که زخمش کوچیکه و جای نگرانی نیست. اگه بخوای میتونی بری خونه. اونشب میلاد خونه بادیگارد موند و پیشم خوابید. صبح که بیدار شدم حالم خوب شده بود، ولی تا قیافه خودم رو توی آینه دیدم سکته م زد. داشتم گریه میکردم که میلاد اومد توی اتاق.
با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت: آوا چی شده؟ درد داری؟ من با سر اشاره کردم که نه. میلاد اومد نزدیک و گفت: پس چته؟ چرا گریه میکنی؟ با بغض گفتم: نگاه چجور کبود شده. میلاد پیشونیم رو بوسید و اشکهام رو پاک کرد. میلاد: عزیزم اینا همش واسه چند روزه. تازه این پماد رو هم بزنی زودتر خوب میشه. حالا زود بیا پایین تا صبحونه بخوریم که مردم از گشنگی. من: مگه هنوز نخوردی؟ میلاد: مگه بدونه آجی خوشگلم چیزی از گلوم پایین میره؟ لبخند زدم و گفتم: باشه تو برو منم میام. وقتی که رفتم پایین خاله تا صورتمو دید زد توی صورتش. خاله: یا امام زمان، چی به سر دخترم اومده؟ از اینکه منو دخترش صدا کرد دلم پر از شادی شد و ذوق کردم. خاله اومد نزدیکم و دستشو گذاشت روی کبودی صورتم و نوازشش میکرد. اشک توی چشمهاش جمع شده بود. خاله: الهی بمیرم برات، درد میکنه؟ گونه خاله رو بوسیدم و گفتم: نه خاله جون. شما نگران نباشید. فقط بخاطر ضرب کبود شده. وگرنه دردی و حس نمیکنم.حالا هم بریم صبحونه بخوریم تا میلاد ضعف نکرده. رو به روی بادیگارد نشستم که نگاهم کرد و برای اولین بار نگاهش مهربون بود و با لحن دوستانه ی باهام حرف زد. بادیگارد: خوبی؟ من: مرسی. بادیگارد: به کامیار خبر دادم، گفت که عصر همراه بهار میان اینجا. نگاه قدر شناسانه ی بهش کردم. من: ممنون. همونجور که گفته بود عصر کامی و بهار اومدن. بهار که تا منو دید زد زیر گریه و قربون صدقم رفت. بهار: الهی قربون اون دماغت بشم. همش از چشه این کامی که انروز گفت دماغت خوشگله. کامی: اِاِاِ، من چیز بخورم بگم این دماغ به این گندگی خوشگله. گفتم عملیه. بهار: همون دیگه،چشم نیست که. خر چشمه. نگاه کن تورو خدا چقدر کبود شده. ایشالا بگم خدا چیکارت کنه کامی. کامی: بگو خدا بهت یه زن خوشگل و فهمیده بده که هیچیش مثل تو نباشه. بهار: خفه شو. حالا وقت این حرفاست؟ کامی با چشمای گرد شده گفت: خودت شروع کردی، حالا که جواب دادم میگی وقت این حرفا نیست؟ با خنده گفتم: خوب بسه دیگه. کامی تو به ما میگی تام و جری. پس شما چی هستید؟بیاین بشینین. خاله با سینی شربت اومد و بعد از تعارف کردن کنار بادیگارد نشست. کامی: خوب حالا تعریف کن چی شد که اینجوری شدی؟ من: هیچی، داشتیم با سرگرد میومدیم خونه، پام به چادرم گیر کرد و افتادم زمین. بهار: واای، بمیرم برات. خیلی درد داشت؟ من: اینقدر درد میکرد که نمیتونستم حرف بزنم. کامی: جای من خالی بود که بهت بخندم. آخه تو چلاقی؟ چرا درست راه نمیری؟ همش برای محسن درد سر درست میکنی. من: ببین، اولا که عمه ت چلاقه. دوما، آقا محسن خودش هیچی نمیگه تو چرا هی حرص میخوری؟ کامی: آخه من هروقت تورو با محسن دیدم همش یه چیزیت میخواسته بشه که محسن نجاتت داده. من: واه، برو بابا. کامی: حالا اینا رو ول کن، موافقید یه جوک بگم؟ بهار: اه، این باز میخواد جوکهای مسخره ش رو واسمون تعریف کنه. کامی: باشه، اصلا من حرف نمیزنم، این آه آه. بعد با اشاره مثلا زیپ دهنشو بست و کلیدشو انداخت پشتش. میدونستم که زیاد دووم نمیاره، واسه اذیت کردنش شروع کردم به تعریف کردن. من: خاله میدونی یه بار با بچه ها رفته بودیم شمال بعد لب ساحل کسی نبود ما هم دلمون هوس کرد که بازی کنیم. همینجور که داشتیم بازی میکردیم و سر و صدا میکردیم، یهو یه پسری اومد و به بهار متلک گفت. کامی هم حسابی غیرتی شد و تا اومد حساب پسره رو برسه یهو دیدیم یه کفش رفت توی صورت پسره. برگشتیم دیدیم بهار خانم به پسره کفش پرت کرده. کامی که تا دو دقیقه پیش میخواست حال پسره رو بگیره، تا کفش رو تو صورت پسره دید همونجا نشست روی زمین و شروع کرد به خندیدن. به اینجا که رسیدم دیدم کامی داره روی زمین دنبال چیزی میگرده.من: دنباله چی هستی؟ با دست اشاره کرد که داره دنبال کلید زیپ دهنش میگرده. با این حرکتش زدم خنده. بهار: گمشو بابا، فکر کرده واقعا دهنش رو قفل کرده. کامی یکم که گشت یهو انگار که چیزی رو پیدا کرده خوشحال شد و مثلا با کلید زیپ دهنشو باز کرد. کامی: آخیش، چقدر سخته آدم حرف نزنه ها. آره دیگه، اگه قیافه پسره رو میدیدید شما هم تنها کاری که میکردید میخندیدید. بیچاره پسره گیج افتاده بود رو زمین. بعد که بلند شد گفت بابا این دیگه چجور دختریه؟ منم گفتم این ساخت ژاپنه و این نمونه فقط یک دونه ست و جایی مثلش گیر نمیاد. تازه اونی که اونجا ایستاده هم کاراته بلده و کمربند مشکی داره. خدا بهت رحم کرد که این با کفش زدت وگرنه تا الان داشتی هی لگد اونو میخوردی. تا عمر داری هروقت که متلک گفتی این صحنه جلو چشمت میاد. پسره هم گفت من غلط کنم دیگه به دخترا متلک بگم. خاله همینجور که میخندید گفت: وای خیلی بامزه بود، شما دوتا خیلی شیطونید. اما به بهار نمیاد که این کارو کرده باشه. بهار خجالت زده سرشو انداخت پایین. من: خاله، از قدیم گفتن از همین بدبختا و مظلوما بترس. کامی: آره، گول قیافه خوشگل و مظلومشو نخورید. به قول معروف فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه. بهار: اِ ، نه خاله اونجوریا هم که اینا میگن نیست. فقط یه لحظه عصبی شدم. کامی: آره جونه عمه ت، پس اون دفعه که آب میوه ریختی رو سر پسره چی؟ با یاد این ماجرا غش غش خندیدم. بهار: اِاِ، کامی انگار یادت رفته اول آوا شروع کرد. من: ا، چرا دروغ میگی؟من چیکار کردم؟ خاله: واقعا آبمیوه ریختی رو پسره؟ چرا؟ کامی: بذارید من بگم.چندتا پسر توی دانشگاهمون هستن که خیلی شرن. فکر میکنن چونکه پولدارن هر کاری که میخوان میتونن بکنن. یکی از اونا که اسمش روزبه بود همش دنبال این دوتا بود و اذیت میکرد. این وورجکا هم به من نگفته بودن تا حالشونو بگیرم. خلاصه یه روز با هم رفته بودیم کافی شاپ یهو روزبه و دار و دستش میرسن. میز بغلی مون نشستن و شروع کردن به اذیت کردن و متلک انداختن. تا اومدم بلند شم دیدم آوا خیلی با کلاس بلند شد با یه لبخندی رفت سر میزشون و به روزبه گفت با منی هانی؟ روزبه خوشحال گفت آره با توام جیگر. آوا خیلی خونسرد بستنی شو برداشت و خالی کرد روی سر روزبه. یهو اونجا غوغا شد و دوستاش اومدن که مثلا با ما درگیر بشن که بهار هم جو گرفتش و آبمیوش رو ریخت روی سر یکی دیگشون. منم دیدم نه انگار تا سه نشه بازی نشه. منم قهوه داغمو ریختم رو سرشون و گفتم اینو نوش جان کنید تا سرما نخورید. همه داشتیم میخندیدیم که چشمم به بادیگارد افتاد که داره با لبخند منو نگاه میکنه. اما تا دید نگاهش میکنم زود سرش رو انداخت پایین. کامی و بهار تا شب اونجا بودن و بعدش رفتن. میلاد هم با اصرارهای من برگشت خونه. توی اتاقم بودم و داشتم پماد به صورتم میزدم که صدای در اومد. من: بفرمایید تو. بادیگارد اومد تو و گفت: میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ من: بله بفرمایید. بادیگارد: راستش من دیروز یه کار احمقانه کردم و خودم خیلی پشیمونم. من: چه کاری؟ بادیگارد: من فهمیدم که شما شکر توی باک ماشین ریختین. برای اینکه بهتون بفهمونم که کارتون اشتباه بوده مجبورتون کردم که پیاده بریم. میخواستم که خودتون متوجه اشتباهتون بشید اما نمیدونستم که بخاطر بچه بازی من به شما آسیب میرسه. کم مونده بود شاخ در بیارم. واقعا این بادیگارده که داره از من معذرت خواهی میکنه؟ دارم خواب میبینم؟ بادیگارد: امیدوارم که منو ببخشی. من: اونی که باید ببخشه شمایید. نباید شکر میریختم توی باک ماشینتون، کارم خیلی بچه گونه بود. شرمنده. میدونم بعضی موقعها بچه بازی در میارم، ولی تقصیر خودتونه. بادیگارد با تعجب گفت: تقصیر من؟چرا؟ من: شما معلوم نیست چتونه، یه روز اینقدر خوبید که میگم بهتر از شما کسی نیست. یه روز اینقدر بدید که دلم میخواد تیکه تیکتون کنم.بادیگارد: فکر کنم همه این حسو داشته باشن. من: چه حسی؟ بادیگارد: حس تیکه کردن من. اول با چشای گرد شده نگاش کردم، اما وقتی که لبخندشو دیدم فهمیدم که داره شوخی میکنه. زدم زیر خنده خودش هم خندید، وقتی میخندید دوتا چال خیلی خوشگل روی لپش در میومد که جذابیتشو صد برابر میکرد. از اون روز به بعد باهم خیلی بهتر شده بودیم. انگار دیگه یخش آب شده بود. دیگه میگفتیم و میخندیدیم. بیرون که میرفتیم من دیگه صندلی جلو مینشستم و هرچی که بهم میگفت سعی میکردم که باهاش لج نکنم.محسن پشت فرمون نشست و دنده رو عوض کرد. من:محسن، میذاری من ماشین برونم؟ محسن: نه آوا خانم نمیشه. من: تورو خدا. بخدا خیلی وقته که ماشین نروندم، دلم داره ضعف میره که یه دستی بکشم. محسن با چهار چشمی نگام کرد. محسن: دستی هم میکشی؟ حالا دیگه عمرا بذارم ماشین برونی خاله قزی. با این حرفش نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم خنده.من: یعنی واقعا نمیذاری ماشین برونم؟ خواهش. محسن: نه آوا خانم، گفتم که نمیشه. خطرناکه. با ناراحتی بهش نگاه کردم و با حالت قهر دست به سینه نشستم و به بیرون نگاه کردم. توی راه برگشت بودیم که دیدم کنار خیابون ایستاد و دستی رو کشید. محسن: پیاده شو. با تعجب بهش نگاه کردم. محسن: چرا نگاه میکنی؟ مگه نگفتی میخوای ماشین برونی؟ خوب بپر دیگه. با این حرفش اینقدر ذوق کردم که از خوشحالی جیغ کشیدم و زود پیاده شدم. پشت فرمون نشستم و همه چیز رو تنظیم کردم، حالا این چادرو چیکار کنم.محسن که انگار فهمیده بود به چی فکر میکنم. محسن: نمیخواد چادر بندازی رو سرت. راه بیوفت، ولی به شرطی که دستی نکشیا. من: باشه باشه، ولی همین ماشین برونم که دلم داره ضعف میره. ماشین رو حرکت دادم ولی یکم استرس داشتم. آخه نزدیک سه ماه بود که پشت فرمون ننشسته بودم. تا یکم سرعتمو زیاد میکردم محسن میگفت که سرعتمو کم کنم. تا اینکه به کوچه خونشون که رسیدیم تصمیم گرفتم یه حالی به خودم بدم. پامو گذاشتم رو گاز و تا میتونستم گاز دادم. محسن: آوا سرعتتو کم کن، بابا خطرناکه. میگم سرعتتو کم کن. من: محسن ضد حال نزن دیگه. بذار یکم به یاد قدیم کیف کنم. بخدا حواسم هست نمیزارم چیزی بشه. محسن: آوا دستی نکشیا، آوا گفتم دستی نکش. آوااااااا. توی همین موقع رسیده بودیم به در خونشون که دستی رو کشیدم، صدای لاستیک ماشین به هوا رفت و ماشین دور خودش چرخید. از ذوق جیغ کشیدم و به محسن نگاه کردم. با عصبانیت داشت بهم نگاه میکرد. من: نگو کیف نداد که باور نمیکنم. محسن: بابا تو خیلی کله شقی. دفعه دیگه ماشین دستت نمیدم. بیچاره ماشینم درب و داغون شد. من: واا، بجای اینکه بگه فدای سرت داره ماشین ماشین میکنه. محسن چپ چپ نگام کرد و گفت: آوا خیلی پررویی. وقتی رفتیم داخل خونه با خوشحالی همه چیز رو واسه خاله تعریف کردم. خاله: یادش بخیر اونموقع ها منم دستی میکشیدم و خدا بیامرز اینقدر عصبی میشد که دیگه ماشین رو دستم نمیداد. محسن با تعجب به خاله نگاه کرد: چی میگی مامان؟ شما هم؟ خاله: واه، مگه چیه؟ آدم تا زنده ست باید به خودش خوش بگذرونه و از زندگیش لذت ببره. من: دقیقا، اصلا خوشی زندگی به هیجان و ریسکشه. محسن: نخیر، مثل اینکه اینجا فقط منم که از هیجان و ریسک خبر ندارم. من: چجور سرگردی هستی که از ریسک خبر نداری؟ تو کارت همش ریسکه. محسن یه نگاهی بهم کرد و رفت توی آشپزخونه. خاله: محسن جان، فردا با هم بریم یکم خرید کنیم که رمضون نزدیکه مادر. من: مگه کِیه؟ خاله: تقریبا یک هفته دیگه ست. با این حرف خاله رفتم توی فکر. شب قبل از خوابیدن رفتم دم در اتاق محسن و در زدم.
وقتی رفتم تو روی تخت نشسته بود. محسن: چیزی شده؟ من: نه، فقط خواستم بگم اگه اشکالی نداره این کتاب زندگینامه امام علی رو میتونی بهم قرض بدی؟ محسن که پیدا بود شوکه شده یکم نگام کرد و بعدش بلند شد و از توی کتابخونش یه کتابی رو برداشت و سمتم گرفت. محسن: بفرما. من: خودت لازمش نداری؟ محسن: نه، من چندبار خوندمش. من: ممنون. از همون شب شروع کردم به خوندن کتاب. خیلی چیزها که برام سخت بود از خاله میخواستم که واسم توضیح بده. خاله هم با مهربونی همه چیز رو توضیح میداد. خودشم داستانهای امامها رو برام تعریف میکرد. کتابهای دیگه هم خوندم و حالا تقریبا خیلی چیزها رو از اسلام میدونستم. الان داشتم محسن رو درک میکردم. حالا نظرم درمورد آدمها عوض شده بود. من: خاله میشه چند لحظه وقتت رو بگیرم؟ خاله: بفرما عزیزم. من: خاله راستش من، امممم چجور بگم آخه. خاله: راحت باش عزیزم بگو.من: راستش خاله من تا حالا روزه نگرفتم. نماز هم بلد نیستم. یعنی یادم رفته، اما کتابها رو خوندم و یه چیزهای فهمیدم. خاله داشت با تعجب نگاهم میکرد. من: راستش بابام و میلاد روزه میگیرن و نماز هم میخونن. اما من سر لجبازی با بابام روزه نمیگرفتم. وقتی که مامانم زنده بود نماز میخوندم، یه چند باری هم روزه گرفتم. اما الان دیگه نماز خوندن یادم رفته. خاله دستمو گرفت و یه لبخند مهربونی زد. خاله: اشکال نداره عزیزم. از فردا خودم بهت یاد میدم. شاید دو روز اول که روزه بگیری یکم اذیت بشی، اما بعدش خیلی راحت میشه. خاله رو بوسیدم و گفتم: مرسی خاله. خیلی دوستدارم. خاله: منم دوست دارم عزیزم. اونشب با خیال راحت خوابیدم. صبح که بیدار شدم اول یه دوش گرفتم، بعد رفتم پایین. خاله شروع کرد به توضیح دادن نماز و روزه و چیزهایی که نماز و روزه رو باطل میکرد. اذان ظهر که گفت خاله بهم یاد داد که چطور وضو بگیرم، بعدش هم دوتا سجّاده پهن کرد و دوتا چادر نماز آورد. چادر رو که سر کردم خاله کلی قربون صدقم رفت. حالا خاله با صدای بلند نماز میخوند و منم زیر لب هرچی که میگفت میگفتم. دو روز اول رو با خاله خوندم، روز سوم خاله گفت که خودم بخونم. هرچی میخوندم وسطاش خراب میکردم و مجبور میشدم از اول بخونم. دیگه گریه م گرفته بود. خاله میگفت که باید تمرکز کنم و نذارم چیزی حواسمو پرت کنه. تمرکز که کردم دیدم که تونستم بدون هیچ مشکلی نمازمو بخونم. وقتی که نماز میخوندم یه حس خوبی بهم دست میداد. حس آرامش. رمضان هم از راه رسید، همونجورکه خاله گفته بود دو روز اول خیلی بهم سخت گذشت. حتی چند بار نزدیک بود اشتباهی آب بخورم. من: خاله شما چطور با اینکه روزه هستید میتونید اینهمه کار کنید؟ غذا درست کنید؟ خاله: عزیزم درسته که ما روزه هستیم و از صبح چیزی نمیخوریم، اما خدا بهمون یه قوّتی میده که خستگی و گشنگی رو حس نکنیم. تو هم الان چونکه روز اولته اینجوری حس میکنی، تا دو روز دیگه تو هم مثل من میشی. من: خدا کنه، تا الان که نزدیک بود دو بار آب بخورم. خاله: این که عادیه، آدمهای هستن که اینهمه سال روزه میگیرن. هنوز وقتی که حواسشون نیست آب میخورن، بعدش یادشون میاد که روزه بودن. تو که دیگه اولته. از فرداش منم به خاله توی غذا پختن کمک میکردم.عجیب بود که اصلا حس خستگی و گشنگی نمیکردم، انگار یه نیرویی بهم داده بودن. صبحها بیدار میشدم، سحری میخوردم، نماز میخوندم بعدم میخوابیدم. دیگه عادت کرده بودم و سر وقت و درست نمازهام رو میخوندم و از این بابت خیلی خوشحال بودم. توی یکی از همین روزها بود وقتی که داشتیم سفره رو جمع میکردیم صدای موبایل محسن اومد.دیدم اخماش تو هم رفت و زود رفت توی اتاقش. وقتی اومد پایین آماده بود و داشت میرفت بیرون. شستم خبر دار شد که موضوع به من ربط داره. چقدر من شستم خبردار میشه ها. من: چی شده؟ کجا؟ محسن: هیچی، یه کاری پیش اومده باید برم. من: محسن دروغ نگو. از خونه ما بود؟ چی شده؟ محسن بهم نگاه کرد و نفس صدا داری کشید. محسن: آدم بشیری رو پیدا کردن. باید برم اونجا. من: چجوری؟ محسن: انگار صغری خانم اونو دیده و ... تا اسم صغری خانم اومد بدنم شروع کرد به لرزیدن. من: منم میام. محسن: آوا نمیشه، هنوز خطرناکه که تورو اونجا ببریم. من: محسن تورو خدا بذار منم بیام. تا مامانی رو نبینم دلم آروم نمیگیره. خواهش میکنم. محسن: آوا خانم، بفهم بخدا نمیتونم. اصلا شاید اینا همش یه جور تله ست که تو بری اونجا و اونا یه بلایی سرت بیارن. من: من رو صندلی عقب دراز میکشم و بعد یواشکی میرم توی خونه. از پنجرهٔ آشپزخونه میتونم برم. خواهش میکنم. یه چنگی به موهاش زد و گفت: از دست تو. باشه زود آماده شو. زود آماده شدم و اومدم پایین. من: بریم. محسن یه نگاهی با نگرانی بهم کرد و گفت: مطمئنی که میخوای بیای؟ من: آره، بریم. سوار ماشین شدیم و وقتی که نزدیک خونمون شدیم رفتم روی صندلی عقب دراز کشیدم و چادرم رو روی خودم کشیدم. خدا رو شکر پنجره ها دودی بودن و داخل ماشین دیده نمیشد. وقتی که ماشین پارک شد محسن پیاده شد. سرش رو کرد توی ماشین. محسن: یه پنج دقیقه دیگه بیا، فقط مواظب باش. پنج دقیقه که گذشت آروم نشستم، دور و برمو نگاه کردم انگار کسی نبود. فقط ماشینهای پلیس بود. در ماشین رو آروم باز کردم و رفتم سمت پنجره آشپزخونه. با این چادر که نمیشد برم بالا، چادرم رو در آوردم و مثل گربه از پنجره رفتم بالا. یهو محسن اومد تو. محسن: بیا. دلشوره عجیبی داشتم، آروم از آشپزخونه رفتم بیرون. خونه پر بود از آدمهای جور وا جور. چندتاشون لباس سفید تنشون بود و انگار از آزمایشگاه بودن. چندتا پلیس داشتن با چندتا از نگهبانها صحبت میکردن. صدای میلاد رو شنیدم، صغری خانم روی مبل نشسته بود و میلاد هم بالای سرش ایستاده بود. تند رفتم پیششون و صغری خانم رو بغل گرفتم. من: مامانی خوبی؟ چیزیتون نشده؟ صغری: نه عزیزم چیزیم نیست. الهی من قربون اون قد و بالات برم. کجا بودی تو؟ کی اومدی؟ من: همین الان اومدم. بعد بلند شدم و میلاد رو بغل کردم. میلاد: چجوری اومدی تو؟ من: از آشپزخونه.میلاد: توی ماشین سرگرد قایم شدی و اومدی؟ من: آره، ولی سرگرد خودش گفت. همین موقع محسن اومد نزدیکمون.محسن: به هوش اومد. من: کی؟ محسن: ناصری. من با تعجب گفتم: چی؟ حامد ناصری؟ محسن: آره. من: اون آدم بشیریه؟نه اصلا باورم نمیشه. نشستم روی مبل، نه نمیشه. لابد یه اشتباهی شده، تنها نگهبانی که باهاش خوب بودم ناصری بود. چطور میتونه این کارو کرده باشه؟ من: چرا بیهوش بوده؟ میلاد: هیچ،صغری خانم با ماهیتابه زده توی سرش. با چشمهای گرد شده به صغری خانم نگاه کردم. همون موقع ناصری رو از توی اتاق دستبند به دست و با سر و روی خونی آوردن. رفتم و جلوش ایستادم. بهم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت. من: فکر نمیکردم اینقدر پول پرست باشی که به کسایی که پنج سال بهت محبت کردن خیانت کنی. حیف اون همه خوبی که به تو کردیم، حالم ازت بهم میخوره. برگشتم و رفتم پیش صغری خانم نشستم. خونه کم کم خالی شد و همه دور هم نشسته بودیم. عجیب بود که خبری از بابام نبود. چایی آوردم و به همه تعارف کردم. محسن: خوب صغری خانم، میشه از اول همه چیز رو برامون تعریف کنید؟ صغری: باشه پسرم. توی آشپزخونه بودم و داشتم غذا درست میکردم، به عادت همیشگیم نشستم روی زمین و داشتم سبزی پاک میکردم که یه صدایی شنیدم. به خیال اینکه آقا میلاده بلند شدم که برم بیرون که از پشت دیدمش. داشت با تلفن ور می رفت، از قد کوتاهش فهمیدم که آقا میلاد نیست. گفتم شاید دزده. آروم برگشتم توی آشپزخونه و قابلمه و ماهیتابه برداشتم. وقتی که بهش رسیدم انگار که حس کرد کسی پشتشه برگشت و تفنگو گرفت سمتم، صورتش رو با از این کلاهها پوشونده بود و هیچی پیدا نبود. منم از ترسم یهو با ماهیتابه زدم تو سرش. اونم تعادلشو از دست داد و داشت می افتاد که با تفنگ شلیک کرد که خورد به پنجره و شکست. دوباره خواست بلند بشه که قابلمه رو گذاشتم روی سرش و با ماهیتابه زدم توش که فکر کنم گوشش کر شد. دیگه هم سریع دست و پاهاش رو با کهنه بستم و زنگ زدم به شما. همه داشتیم با چشمای از حدقه بیرون زده به صغری خانم نگاه میکردیم. من اولین کسی بودم که پقی زدم خنده، پشت سر من همه کم کم شروع کردن به خندیدن. صغری خانم رو محکم بغل کردم و بوسیدمش. من: فدای شما بشم که از همه قلدرتری. قربونت برم من 007 خودم. مامانی فکر کنم اون سریاله کار خودش رو کردا. نمردیم و خودمونم مثل این فیلما تجربه کردیم. صغری: آره مادر، دیگه بس که اون سریالا رو دیدم یه چیزهایی حالیم شده. اون شب من خونه موندم بعد از چند ماه رفتم روی تختم دراز کشیدم. آخیش چقدر دلم واسه تختم تنگ شده بودا. محسن تا صبح نبودش، صبح بود که برگشت. وقتی از خواب بیدار شدم رفتم پایین و بعد از کلی وقت داشتیم با صغری خانم صحبت میکردیم که محسن هم اومد. چشماش قرمز بود و معلوم بود که خسته ست. من: سلام، صبح بخیر. محسن: صبح شما هم بخیر.خوبید؟ صغری خانم شما خوبید؟ صغری: خوبم مادر، تو خوبی؟ محسن: ممنون. من: چرا زود بیدار شدی؟ از قیافت پیداست که خسته ای. محسن: باید برم جایی کار دارم. دست کشید به صورتش که متوجه زخم روی دستش شدم. مشتش خیلی زخم شده بود. لابد دیشب حسابی حال ناصری رو گرفته. من: زنگ زدی به خاله؟ خیلی بد شد که تنها موند. کاش میاوردیش اینجا باهامون بمونه. محسن: آره زنگ زدم. خیلی نگران بود، راستش خودمم توی فکر بودم. آخه این چند ماه دورش شلوغ بود، حالا یک دفعه خالی شده یه جوریه واسش. من: امشب با هم بریم دنبالش، که هم من چیزامو بردارم هم به خاله کمک کنم تا وسایلشو بیاره.
محسن: وسایلشو بیاره؟ برای چی؟ من: اینجا پیشمون بمونه دیگه. محسن: نه نمیخواد، عصر میارمش یه سر اینجا و شب میبرمش خونه. من: نه، میخوام خاله اینجا باشه. اینهمه وقت من مزاحمتون شدم حالا نباید خاله رو تنها بذارم. محسن بهم نگاه کرد و انگار که نگران بابام بود و گفت: آخه.... من: آخه نداره. من با بابام صحبت میکنم. بیچاره صغری خانم همینجور داشت به ما نگاه میکرد و چیزی سر در نمی آورد. آخه هنوز فکر میکرد که من شمال بودم. من: مامانی میشه جعبه کمکهای اولیه رو برام بیارید؟ صغری: چرا مادر؟ چیزیت شده؟ من: نه عزیزم، دستم یکم زخم شده میخوام چسب بزنم. صغری خانم جعبه رو آورد و خودش رفت توی آشپزخونه تا کارها رو انجام بده. بلند شدم رفتم مبل بغلی محسن نشستم. من: دستت چی شده؟ محسن: هیچی، خورد به در. یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم. من: خوبه دیشب دیدی که صغری خانم با ناصری چیکار کرد، اینا همش هم از سریاله یاد گرفته. پس منم هالو نیستم که ندونم اینا بخاطر مشتاییه که بهش زدی. احتمالا جای دندونشه. محسن: من بعضی وقتا بهت شک میکنم که از اف بی آی باشی. خندیدم و گفتم: چه میدونی، شاید باشم. حالا هم دستت رو بیار ببینم. دستش رو نشونم داد، ضد عفونیش کردم و باند پیچیش کردم. وقتی که دستم به دستش میخورد حس میکردم که معذبه. آخه ما که به هم محرمیم دیگه چرا معذبه؟ عصر بود که بابام اومد خونه. فهمیدم که مسافرت بوده و تازه برگشته. وقتی سلام کردم چشمهاش چهارتا شد. نمیدونم برای اینکه منو توی خونه دیده یا برای اینکه مثل آدم بهش سلام کردم تعجب کرد؟ بابا: سلام، اینجایی؟ من: آره، با سرگرد اومدم. محسن اومد و با بابا دست داد، بعد با هم رفتن توی پذیرایی نشستن و محسن جریان رو براش تعریف کرد.موقع افطار که شد وقتی بابام منو پای سفره دید باز نتونست جلوی تعجبش رو بگیره. مخصوصا وقتی که زیر لب بسم الّله گفتم و دعا خوندم. میلاد: ببینم وروجک، از کی تا حالا روزه میگیری؟ من:از روزه اول. میلاد: لابد اونم کله گنجشکی میگیری و بدون نماز؟ من: برو بابا، همشو کامل میگیرم و با نماز. میلاد: آره ارواح خودت. من که توی شکمو رو میشناسم. من: باشه میلاد خان، برات دارم. بعد از افطار چایی ریختم و بردم به همه که جلوی تلویزین نشسته بودن تعارف کردم. موبایل محسن زنگ خورد و رفت بیرون. رو کردم به بابا. من: بابا میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ بابا باز تعجب کرد، فکر کنم توی دلش میگفت این دختره کیه؟ دختر من که اینقدر با ادب نبوده. بابا: بگو. من: میخواستم اگه میشه اجازه بدید از امشب خاله پیش ما بمونه. بابا: خاله کیه؟ من:منظورم خانم راده. ایشون خیلی به من محبت کردن و خیلی هوامو داشتن. الان خونه تنها هستن گفتم اگه اجازه بدید تا ایشون هم این چند وقت پیش ما باشن. البته همه چی رو میدونه و در جریانه. بابا که حسابی از رفتار و طرز حرف زدنم خوشحال شده بود، خیلی زود جوابشو داد. بابا: باشه، من حرفی ندارم. ایشون واقعا زحمت کشیدن و کار سختی رو انجام دادن. منظورش از کار سخت من بودم. میلاد داشت ریز میخندید. اما به روی خودم نیاوردم و خوشحال بلند شدم. من: ممنون آقای پرند. و زودی فرار کردم. میلاد اومد توی اتاق و همینجور میخندید. من: چته؟ میلاد: خیلی مارمولکی. اولش با بابا گفتنت دل بابا رو آب انداختی. وقتی که به خواستت رسیدی بهش میگی آقای پرند؟ من: خوب خودش اول تیکه انداخت. انگار نمیخواد من یه روز آدم باشم، دلش تنگ شده واسه تو گوشی زدنها. میلاد: حالا اینو ول کن، بگو بینم. با محسن چطوری؟ من: همه چیز عالیه، همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم، پیشم هستی حالا به خودم میبالم. میلاد داشت بهم میخندید. من: وای ندیدی اونروز اجازه داد ماشینش رو برونم. یه دستی کشیدم که بیچاره نزدیک بود سکته کنه. میلاد: زدی ماشین مردمو داغون کردی؟ اصلا مگه میشه یه سرگردی مثل محسن از دستی کشیدن بترسه؟ لابد تو بد ماشین میروندی. من: نخیرم، خیلیم خوب میروندم. ولی شاید چون توقع نداشت که دستی بکشم، آخه یهو غافلگيرش کردم.میلاد: همون دیگه، تو آدم بشو نیستی. عصر با محسن رفتیم و به زور خاله رو راضی کردیم تا بیاد پیشمون. وقتی برگشتیم خاله رو با صغری خانم آشنا کردم و خیلی زود با هم جور شدن. از روزی که اومده بودم خونه یه هفته گذشته بود که محسن اومد توی اتاقم. من: چیزی شده؟ محسن: نه، میخواستم بگم که فردا صبح بیدار شو تا بریم دانشگاه. من: دانشگاه واسه کی؟ محسن: واسه تو دیگه، مگه نمیخوای بری دانشگاه؟ از خوشحالی جیغ کشیدم و پریدم هوا. من: جون من راست میگی؟ از فردا باز میتونم برم دانشگاه؟ محسن: اگه دختر عاقلی باشی و از بادیگاردت فرار نکنی اره. با اسم بادیگارد حالم گرفته شد و گفتم: برام بادیگارد گذاشتید؟ محسن: خوب آره دیگه، باید همراهت بیام. با این حرف باز خوشحال شدم و گفتم: کوفت، همچین گفتی بادیگارد که فکر کردم یکی دیگه رو گذاشتی. باشه پس فردا صبح زود بیدارم. صبح که بیدار شدم شاد و شنگول آماده شدم. وقتی که رفتم توی کلاس همه بچه ها شوکه شده بودن. اما طولی نکشید که همه ریختن سرم و شروع کردن به رو بوسی و احوال پرسی. کامی از عقب بچه ها رو کنار زد و اومد جلو. کامی: آاه برید کنار ببینم، اصلا کی گفته شما بیایید اینجا؟ شما سر پیازید يا ته پیازید؟ آوا دوستی خودمه پاشید برید سر جاهاتون تا نزدم نصفتون نکردم. ساناز: خدا رو شکر آوا اومد تا اینم صداش در بیاد. کامی: برو سر جات بشین مجید دست درازه. به به، آوا خانم گٔل. راه گم کردی جونم؟ من: نخیرم، اتفاقا راهو درست اومدم. میبینم که من نبودم جای منو صاحب شدی. کامی: اختیار داری، من اصلا کلا صاحبتم. من: کامی میری میشینی سر جات یا بزنم دو نصفت کنم. کامی: تو بیا نصف کن، اصلا تو جونمو بخواه کیه که بده؟ من: تو. با بهار رو بوسی کردم و سر جای همیشگیم نشستم و محسن هم سر جای همیشگیش. کامی: بچه ها بشینید که استاد اومد، هیچکس چیزی نگه ببینیم خودش میفهمه که آوا برگشته یا نه. همه عاقل و ساکت سر جاهاشون نشستن. استاد مثل همیشه اومد نشست و کتاب رو باز کرد، هنوز نمیدونست که من اومدم. یه کاغذ داد به دست یکی از دخترا و گفت که همه اسمامون رو بنویسیم. وقتی رسید به من بجای اسم یه چیز دیگه نوشتم. بعدش استاد شروع کرد یکی یکی اسمها رو خوند. استاد: باقری، مدرسی، حیدرنیا، ... همینجور اسما رو تند تند پشت سر هم میخوند و حواسش نبود. استاد: اعتماد، عمو زنجیر باف. تا اینو گفت کلّ کلاس با هم گفتن بلـــــــــــــــــــه بیچاره استاد گیج شده بود و عصبی. استاد: این مسخره بازیا چیه؟ ایمان از ته کلاس گفت: خوب استاد شما گفتید عمو زنجیر باف ما هم جوابتون رو دادیم. استاد: اینو کی نوشته؟ من: من استاد. استاد به سمت من برگشت و با اخم نگاهم میکرد، اما تا دید منم اخمش به لبخند تبدیل شد. استاد: آاه پرند تویی دخترم. خیلی خوش اومدی. کامی: عجب آدم ناکسیه. حالا چونکه از بابات میترسه چیزی نمیگه ها، اگه من بودم که الان اخراج شده بودم. کلاس که تموم شد باز همه اومدن دورم جمع شدن و به کاری که با استاد کردم میخندیدن. زیر درخت نشستیم و کلی سر به سر هم گذاشتیم. وقتی برگشتیم خونه دیگه ناا نداشتم، داشتم از گرسنگی ضعف میکردم. خاله و صغری خانم رو بوسیدم و نشستم: وای کی اذان میگه؟ مردم از گرسنگی. خاله: یک ساعت دیگه مونده، آخه چرا دیشب بیدار نشدی یه چیزی بخوری؟ من: آخه صبح کلاس داشتم اگه بیدار میشدم دیگه خوابم نمیبرد. صغری: حالا امشب قبل از خوابیدن یه چیزی بخور تا ضعف نکنی. من: آره همین کارو میکنم. *****روزها همینجور میرفت و رمضون هم تموم شد. یه روز عصر که حوصله م سر رفته بود از محسن خواستم که بریم بازار که یکم خرید کنم. همینجور که داشتیم ویترینها رو نگاه میکردیم که یهو یه صدای وحشتناکی اومد و بعدش شیشه ویترین شکست. پشت سرش باز چند بار همون صدای وحشتناک اومد. محسن پرید روم و دوتایی پخش زمین شدیم. صدای جیغ و گریه از همه طرف میومد. محسن: لامصبا توی روز روشن و وسط این همه آدم بهمون شلیک میکنن. تازه فهمیدم که اون صداها صدای شلیک تفنگه. همینجور که روی زمین به شکم دراز کشیده بودم حس کردم که دستم خیسه، دستم رو که آوردم بالا پر خون بود. به خودم نگاه کردم دیدم چیزی نیست. به محسن که سعى میکرد که بشینه نگاه کردم که بازوش پر خون بود. من: وای محسن، دستت. محسن: چیزی نیست، نترس. من: چی چیو چیزی نیست؟ باید زخمو ببندیم. بعد دور و برم نگاه کردم، کیسه خریدم یکم اونورتر بود. یواشکی کیسه رو کشیدم و شالی که تازه خریده بودم رو در آوردم. از توی کیفم چاقومو درآوردم و آستین لباس محسن رو پاره کردم.با شال محکم روی زخم رو بستم که دادش هوا رفت. من: ببخشید، ولی باید محکم ببندم تا خون نزنه بیرون. محسن: تو مطمئنی توی اف بی آی کار نمیکنی؟ من: لوس، حالا وقت این حرفهاست؟ اونا همینجور داشتن شلیک میکردن، محسن روی شکم دراز کشید و کم کم رفت زیر ماشینی که جلومون پارک شده بود. پای یکیشون رو نشونه گرفت و با یه شلیک زدش و طرف افتاد زمین و به خودش میپیچید. اون یکی پشت یکی از ماشینها قایم شده بود و داشت همینجور شلیک میکرد. محسن داد زد: آوا زنگ بزن به پلیس و بهشون خبر بده. منم تند تند شماره گرفتم و بهشون همه چیز رو گفتم و آدرس دادم. سرم رو پایین گرفته بودم و دستم روی گوشم گذاشته بودم که صدای گریه بچه ای رو شنیدم. به سمت صدا برگشتم که دیدم یه پسر بچه ای همینجور داره راه میره و گریه میکنه.نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با یه حرکت سریع بلند شدم و بچه رو بغل گرفتم، اما همین کافی بود تا اون مرده منو نشونه بگیره و شلیک کنه. با یه حس درد عجیبی پرت شدم زمین و بچه همینجور توی بغلم بود. دیدم که محسن همون موقع با یه حرکت ناگهانی به مرد شلیک کرد و مرد پخش زمین شد. محسن زود رفت و یه مشت توی صورت اون مردی که پاش زخم شده بود و داشت فرار میکرد زد و تفنگ بالای سرشون گرفت و گفت که تکون نخورن. هر چند لحظه یه بار بر میگشت و به من نگاه میکرد. پسر کوچولو رو آروم بلند کردم و نگاهش کردم. خدا رو شکر چیزیش نشده بود، پسر کوچولو همینجور داشت گریه میکرد که مامانش از راه رسید و بغلش کرد.