انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

Bodyguard | باديگارد


زن

 
محسن: با تو هرچقدر هم که حرف بزنم به جایی نمیرسم.
بعد اشاره کرد به سرش و گفت:
تو اینجات خالیه، هنوز خیلی بچه ای.
من: هه هه، لابد واسه همینه که چند ماهه به من وعده دادی ولی هنوز نرفتی با بابام حرف بزنی نه؟
محسن: یعنی تو اینقدر احمقی که نمیفهمی من بخاطر امنیت خودته که تا حالا هیچ اقدامی نکردم؟ من تا بشیری رو دستگیر نکنم نمیتونم به بابات از علاقه مون بگم.
من: جدا؟ واقعا خوب بهونه ای پیدا کردی. لابد تا بشیری رو دستگیر کنی یه ده بیست سالی طول میکشه نه.
محسن چشماشو بست و دستشو مشت کرد.
محسن: آوا قبل از اینکه باز کنترلمو از دست بدم و دیوونه بازی در بیارم از جلوی چشمم دور شو.
یه ابرومو انداختم بالا و با اخم نگاهش کردم که داد زد.
محسن: د میگم از جلوی چشمم گمشو برو.
انگار با پتک زدن تو سرم. همینجور با دهن باز نگاهش کردم. بدون هیچ حرفی راه افتادم. نمیدونستم کجا دارم میرم، فقط میخواستم برم. به من گفت گمشو برو. باز میخواست روی من دست بلند کنه. اونم روز تولدم. چقدر خوش خیال بودم من که فکر میکردم امروز بهترین تولدمه. گند زدی محسن، ازت بدم میاد. ازت متنفرم محسن. از اون چشات که دیوونم میکنه متنفرم، از اون بوی عطرت که آرومم میکنه متنفرم. از صدای مردونه و جذابت که قلبمو میلرزونه متنفرم. از آغوش گرمت که پر امنیت ترین جای دنیاست متنفرم. ازت متنفرم محسن.
یهو با دستی که دستمو کشید خوشحال شدم که محسن اومده. اما زهی خیال باطل. کیارش بود.
کیارش: آوا چرا داری گریه میکنی؟ چرا داری داد میزنی؟ چیزی شده؟
باز زدم زیر گریه. دیگه صدای هق هقم رفته بود بالا که کیارش دستمو گرفت و منو برد سمت ماشینش که کنار خیابون پارک شده بود. نشستم توی ماشین، درو بست و رفت سمت در عقب. وقتی سوار ماشین شد آب معدنی رو گرفت سمتم.
کیارش: بیا بخور.
زیر لب تشکر کردم و آب رو خوردم. ولی همینجور داشتم گریه میکردم، احساس میکردم که قلبم داره تیکه تیکه میشه.
کیارش: نمیخوای بگی چی شده آوا؟
من: هیچی، محسن یه حرفی زد خیلی بهم بر خورد. ببخشید شما رو توی زحمت انداختم.
کیارش: این چه حرفیه دختر؟ وظیفمه.
باز ساکت شدم و زل زدم به بیرون. دهنم تلخ شد. کم کم چشمم گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم. احساس کردم یه چیزی داره روی صورتم حرکت میکنه. اما اینقدر گیج بودم که نمیتونستم خودمو تکون بدم. باز احساس کردم یه چیزی روی صورتم تکون خورد. چشمهامو آروم باز کردم که یه موش سیاه دیدم جلوی صورتم با اون سیبیلای زشتش زل زده بود به من. از ترس جیغ کشیدم و خواستم بشینم که با صورت خوردم زمین. دستامو از پشت بسته بودن و طنابش به طنابی وصل بود که پاهامو باهاش بسته بودن. به دور و برم نگاه کردم، چقدر گرد و خاک بود. به زور خودمو نشوندم و تکیه دادم به دیوار. یه اتاق کوچیک که یه گوشه ش یه صندلی افتاده بود و زیرش روی زمین پر خون بود. یه طرف دیگه یه قالی و میز و چند تا خرت و پرت بود. فکر کنم اینجا انباریه. در و دیوار پر خون بود. زل زدم به اثر دست یکی که با خون روی دیوار بود. در باز شد و یکی اومد توی اتاق.
من: شما کی هستید؟ من اینجا چیکار میکنم؟
خودم میدونستم که چه بلایی سرم اومده، اما میخواستم که مطمئن بشم. مرد با یه صدای کلفت و لوتی واری گفت:
صداتو ببر. اینو باید بری از بابات بپرسی که توی کارای رئیس زیادی دخالت کرده.
من: آخه با بودن من اینجا چه چیزی به شما میرسه؟ ولم کنید برم، بخدا به کسی چیزی نمیگم. من که قیافتو ندیدم.
مرد اومد نزدیک و زیر نور وایساد و گفت:
گفتم خفه. خیلی چیزها میرسه. مثلا اینکه بابات دیگه توی کارهای ما دخالت نمیکنه. اون ضرریم که به ما رسونده رو میتونه پس بده. از دختر خانم خوشگلشم که تو باشی خیلی استفاده ها میشه کرد. بعدشم که دیگه تکراری شدی کلفتیمونو میکنی.
با این حرفش چندشم شد و میخواستم عق بزنم. از فکر اینکه این با این قیافهٔ زشتش که چند جاش جای چاقو بود، با اون دماغ پهن و ابروهای پر پشت که نا مرتب بود، بهم دست بزنه چندشم میشد. لباسش هم رنگ و رو رفته بود، با شلوار شیش جیبی سبز رنگ و کمربند قرمز. فکر کنم یه ده سالی میشد که حموم نکرده بود. چون از یه متری بوش داشت خفم میکرد.
من: من تشنمه، آب می خوام.
مرد: مگه بهت نمیگم خفه؟ تو اینجا حق نداری جیکتم در بیاد. فکر کنم یادت رفته که اینجا گروگانی هان؟
من: نه یادم نرفته، ولی هر حیوونی که باشه هم دلش به رحم میاد و آب میاره. تو دیگه از نوع جدیدش هستی لابد.
یهو مرد اومد سمتم و با یه دستش منو بلند کرد چسبوندم به دیوار. از بوی نفسش داشتم خفه میشدم.
من: برو کنار، بوی نفست داره حالمو بهم میزنه. من موندم با اینهمه پول که بشیری گیرش میاد چرا به توله هاش نمیرسه؟
مرد یه سیلی زد توی گوشم که فکر کنم گردنم شکست. منم آب دهنمو که با خون مخلوط بود تف کردم توی صورتش. باز دیوونه شد، موهامو گرفت و کشوندم و بردم اون سمت اتاق. مانتوم رفته بود بالا و کمرم روی زمین میخورد و میسوخت. رسیدیم به اون صندلی که افتاده بود، درستش کرد و منو نشوند روش.
من: چیه؟ نکنه بهت بر خورده؟ آخی ببخشید که باعث شدم زندگی گندتو که حتی یه حموم هم توش نداشتید یادت بیارم.
ایندفعه همچین زد توی گوشم که واسه چند لحظه کر شدم. به صورتش نگاه کردم که معلوم بود داره فحش میده، ولی من نمی شنیدم. یهو یه مشت زد توی صورتم که پرت شدم روی زمین. باز موهامو گرفت و نشوندم روی صندلی. انگار با مشتی که زد گوشمم باز به کار افتاد.
مرد: وقتی که کشتمت میفهمی چه زندگی داشتم. نمیدونی که بشیری چه نقشه ها برات کشیده.
خیلی درد داشتم. اما نباید نشون میدادم که ترسیدم. با صدایی که به زور در میومد گفتم.
من: نه بابا. خوب میگم، ببین توی دستم چیه.
مرد یه ابروشو انداخت بالا و نگاهم کرد. بعد رفت پشت سرم و به دستم که انگشت وسطیمو براش گرفته بودم نگاه کرد.
من: این هم برای تو، هم برای بشیری که هیچ گ.. نمیتونه بخوره.
یه دفعه حمله کرد سمتم و همون انگشت وسطیمو گرفت و پیچوند که صدای شکستنشو شنیدم. از درد یه جیغ کشیدم که باز یکی زد توی سرم که با صورت پرت شدم روی زمین. فکر کنم دماغم شکست چون درد شدیدی رو احساس میکردم. مرد اومد یه لگد خوابوند توی شکمم که از دردش به خودم پیچیدم. پا نیست که، فیله. همینجور که نفس نفس میزدم گفتم:
نه نه، قبول نیست. فیل با فنجون نمیشه که. بعدشم، من دست و پام بسته ست. آخه ترسو تو زورت به یه دختر که دست و پاش بسته ست میرسه؟
مرد: مثل اینکه تو زبونت کوتاه نمیشه، حالا همچین زبونتو برات ببرم که حال کنی.
از توی جیبش یه چاقو در آورد و بازش کرد. ای وای خدا، این جدی جدی میخواد زبونمو ببرّه. با ترس بهش نگاه کردم که لبخند کریهی روی لبش بود. این که دیوونه ست، مطمئنم الان زبونمو میبره. پس قبل از اینکه دست به کار بشه، بهتره من آخرین حرفمو بزنم که عقده نشه.
من: منموندم چرا این بشیری هرچی آدم زشته دور خودش جمع کرده. واقعا که خیلی بد سلیقه ست.
مرد یقه مو گرفت و بلندم کرد، چاقو رو آورد نزدیک صورتم که صدائی از پشت سرم اومد.
صدا: اکبرچه غلطی داری میکنی؟
اکبر: دخترهٔ ج... زبونش خیلی درازه. باید زبونشو براش قیچی کنم.
به زور گفتم:
چرا... الکی حرف.... میزنی آخه؟ تو که قیچی دستت.... نیست، اون چاقوِئه. یعنی تو.... یه کلاس هم درس... نخوندی.... بیسواد؟
اکبر باز چاقو رو آورد نزدیکم که یه مشت خورد به صورتش و دستش شل شد و من پرت شدم روی زمین.
صدا: کی به تو اجازه داد روش دست بلند کنی؟ این چه قیافه ایه که براش درست کردی؟ برو گم شو بیرون تا اون روی سگمو بالا نیاوردی.
صدای در خبر از بیرون رفتن اکبر داشت. من همینجور روی صورت افتاده بودم که مرد از روی زمین بلندم کرد و نشوندم روی صندلی. خواستم به قیافه ش نگاه کنم که چراغ خورد به چشمم. چشامو بستم و دوباره باز کردم. نه، باورم نمیشه. از چیزی که داشتم میدیدم شوکه شده بودم. الان میفهمم که چرا اینقدر صداش برام آشنا بود. باورم نمیشه که اینم همراهشون باشه.
با صدای ضعیفی گفتم: کیا.
کیارش: سلام آوا.
بخاطر مشتهایی که خورده بودم داشتم با چشم نیمه باز و با تعجب بهش نگاه میکردم. اومد نزدیکم و چونمو گرفت توی دستش و به صورتم زل زد. سرشو از روی تاسف تکون داد.
کیارش: ببین احمق چیکار کرده. خوبه بهشون گفتم کاریت نداشته باشن. اگه میگفتم بزننت چیکار میکردن.
همینجور زل زده بودم بهش. کیارش با پشت دست صورتمو ناز کرد که صورتمو عقب کشیدم.
من: خیلی... پستی کیا، خیلی. اصلا باورم نمیشه.... که تو هم آدم بشیری... هستی.
کیارش: اشتباه نکن آوا جان. من آدم بشیری نیستم، پسرشم.
دهنم از تعجب باز موند. اصلا باورم نمیشد که استاد مهربونمون پسر بشیری باشه.
من: یعنی... همه چیز.. دروغ بود؟ اون حرفها؟ اون نگاه؟ نه اصلا باورم نمیشه.
اینا رو با بغض میگفتم.
کیارش:چرا باورت نشه؟ من با نقشهٔ خودم اومدم دانشگاهتون و استاد شدم. اینقدر بهشون پول دادم که بدون هیچ سوالی قبول کردن بذارن من جای اون استاد قبلی بیام. هدف من فقط نزدیک شدن به تو بود. میخواستم بهم اعتماد کنی،منو دوست خودت بدونی. بعدش خیلی راحت بیارمت اینجا. ولی اون بادیگارد مزخرفت زرنگتر از این حرفا بود. یک لحظه هم ازت غافل نمیشد. اونروز که کامیار مارمولک آورد توی کلاس، من دیدم که بادیگاردت )محمد(داشت دنبالت میگشت. بهش اشاره کردم که رفتی بیرون. میخواستم اینجوری بهت نزدیک بشم و اعتمادتو جلب کنم. اما تو همش محسن محسن میکردی.اونشب رو که بهتون حمله کردن یادته؟ من بهشون دستور دادم که بادیگاردتو بکشن. اونروز برعکس همیشه که با اون بادیگاردت بودی، تونستم خیلی راحت تعقیبت کنم و خودمو سر راهت بذارم. تو هم ساده تر از اون حرفها بودی و زود منو دعوت کردی خونه تون. اون شب توی خونه تون خیلی چیزها رو فهمیدم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فهمیدم که رابطه ت با بابات خوب شده و خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردیم دوستت داره و براش مهمی. اما اون بادیگاردت خیلی حواسش به من بود و اجازه نمیداد بهت نزدیک بشم. من فقط یه اشتباه کردم، اونم اینکه توی سفر شمال از کوره در رفتم و اون مرد رو زدم و باعث شدم که تو با سوء ظن بهم نگاه کنی. اما خیلی راحت تونستم نظرتو درموردم عوض کنم و باز بشم همون کیارش.و اما مهمترین قسمت این ماجرا.
تعظیم کرد و بعد همینجور که سرش پایین بود با یه لبخند نگاهم کرد و ادامه داد:
امروز دیدم که محسن جونت داشت نگاهمون میکرد. از عمد حرف خواستگاری رو کشیدم وسط. چون میدونستم که خیلی بهت حساسه و حتما دعواتون میشه. بعد از دعوا هم اومدم دنبالت و اون آب رو که از قبل آماده کرده بودم بهت دادم و الان تو اینجایی.
از حرفهاش شوکه شده بودم و با چشمهای از حدقه در اومده زل زده بودم بهش.
کیارش: من باید خیلی وقت پیش این کارا رو میکردم و تو رو اینجا می آوردم. ولی یه چیزی باعث شد نتونم به راحتی بیارمت اینجا.
زانو زد جلوی پام و زل زد به چشمام. حالا این قیافهٔ جذاب برام کریه ترین قیافهٔ دنیا شده بود.
کیارش: میدونی اون چیز چیه؟ من ازت خوشم اومد. نمیگم عاشقتم، ولی ازت خوشم میاد. چون واقعا تکی. حیف که دختر اون پیر خرفتی، وگرنه با هم خوشبخت میشدیم.
جانم؟ من با این قاتل خوشبخت بشم؟ چه حرفا؟
رومو ازش گرفتم و زل زدم به دیوار. کیارش بدون هیچ حرفی رفت بیرون و در رو هم قفل کرد. شنیدم که بهشون میگفت کسی حق نداره بیاد توی اتاق. وای خدایا، حالا من چیکار کنم. میدونم که حتی اگه بابا هم به حرفهاشون گوش بده اینا باز هم از من استفاده شونو میبرن. اینقدر فکر کردم و نقشه کشیدم که خوابم برد. احساس کردم که یه چیزی داره روی لباسم تکون میخوره. از فکر اینکه موشه زود چشمهامو باز کردم. دست یکی رو دیدم که داره دکمه های مانتوم رو باز میکنه. تکونی خوردم که دستشو کشید عقب. سرمو بالا گرفتم، کیارش گراز بود. کیارش زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد که بشینم. خودمو ازش جدا کردم و رومو ازش گرفتم. بدنم خیلی درد میکرد. مخصوصا دنده هام و انگشتم. یکی از چشمهامم که درست باز نمیشد و میدونستم که ورم کرده. کیارش پشت دستشو کشید روی صورتم و نوازشم کرد که سرمو کشیدم عقب.
آوا الان وقت این کارها نیست. تو باید مختو کار بندازی. باید از سلاح زنانه ت استفاده کنی. باید همهٔ تلاشتو بکنی.
چی میگی تو هم؟ من داره حالم از قیافه این بهم میخوره، اونوقت تو میگی باید از سلاح زنانه ت استفاده کنی؟
تو باید این کارو بکنی آوا. تنها راه نجاتته.
زل زدم به چشمهاش، من باید این کارو بکنم. پس بازی شروع شد کیارش خان.
شروع کردم به گریه کردن. کیارش باتعجب نگاهم کرد، بعد نگاهش مهربون شد و رفت پشتم و دست و پامو باز کرد. وقتی اومد رو به روم وایساد، یهو بلند شدم که فکر کرد میخوام فرار کنم. اما من پریدم توی بغلش. سرمو گذاشتم روی سینه ش و شروع کردم به گریه کردن. همچین هق هق میکردم که خودمم باورم شده بود. با صدای لرزونی شروع کردم به حرف زدن.
من: آخه کیا چرا؟ چرا این کارو با من کردی؟ منی که فقط به تو اعتماد کردم. منی که دلمو به تو باختم. منی که عاشقت شده بودم. آخه چرا کیا؟
کیارش منو از بغلش آورد بیرون و با تعجب نگاهم کرد. یهو اخم کرد.
کیارش: آوا تو چی فکر کردی؟ منو احمق فرض کردی؟ میخوای باور کنم که تو هیچ حسی به اون مرتیکه بادیگاردت نداری و منو دوست داری؟
قیافهٔ متعجبی به خودم گرفتم و گفتم:
چی؟ محسن؟ اون سنگ احساسش کجا بوده که من بخوام عاشقش بشم؟ من ۲۲ سال بدون مهر و محبت بزرگ شدم.نمیام حالا هم عاشق یکی بشم که از عشق و احساس بویی نبرده. من ازش بدم میاد، از دیروز دیگه ازش متنفر شدم.
باز شروع کردم به اشک تمساح ریختن و دستمو گذاشتم روی صورت کیارش و زل زدم به چشماش.
من: چرا باور نداری که من عاشق این چشمهای خوش رنگت شدم؟ چرا باور نمیکنی که من از ته ته قلبم دوستت دارم؟ ببین تپش قلبمو.
دستشو گرفتم و گذاشتم روی قلبم.
من: این فقط و فقط بخاطر تو داره اینجوری تند میزنه.
کیارش صورتمو گرفت توی دستهاش و توی چشمهام خیره شد. انگار میخواست از چشمام بفهمه که راست میگم یا نه. بعد آروم سرشو نزدیک آورد که ببوستم، نمیتونستم پسش بزنم. چون دستم رو میشد. باید بدترین بوسهٔ زندگیمو تجربه بکنم. چشمهامو بستم که قیافهٔ نحسشو نبینم. نفسش داشت میخورد به لبم که یهو در باز شد و کیارش پرید عقب. به سمت در چرخید. نفسشو با صدا داد بیرون و به موهاش چنگ زد.
کیارش: چرا مثل گاو سرتو میندازی پایین و میای داخل؟ برو گمشو بیرون.
اکبر: ولی آقا تماس گرفتن، گفتن که باهاشون تماس بگیرید.
کیارش: باشه، حالا هم گورتو گم کن.
نمیدونم فشارم افتاده بود یا از ترس اتفاقی که نزدیک بود بیافته بود که یخ کرده بودم. لبم داشت همینجور میلرزید. کیارش اومد نزدیکم و دستمو گرفت.
کیارش: آوا چرا دستت یخ زده؟ سردته؟
با سر جواب دادم آره. کیارش دستمو گرفت و منو برد سمت در.
کیارش: الان میبرمت بالا تا گرم بشی.
از در که رفتیم بیرون وارد یه هال نسبتا بزرگ شدیم. هرجای خونه که نگاه میکردی یکی از این غول هیکلا با اخم وایساده بود. همه داشتن بدجور نگاهم میکردن. یه لحظه احساس کردم لختم و خودمو چسبوندم به کیارش. کیارش نگاهم کرد و دستمو فشار داد. بعد با اخم رو کرد به بقیه.
کیارش: به چی زل زدید؟ سرتونو بندازید پایین ببینم. مفت خورا. اینجا وایسادین فقط واسهٔ گند بازیاتون.
حالا همچین میگفت گند بازیاشون انگار که خودش خیلی شریف بود، پاک بود. چی بود آخه؟
از پله ها رفتیم بالا که چند تا در داشت. رفت سمت یکی از درها و بازش کرد. کنار وایساد تا من برم تو. داخل که شدم یه اتاق خالی دیدم که یه طرفش یه تخت یه نفره بود و طرف پنجره هم یه میز تحریر بود. کیارش اومد پشتم وایساد و سرشو گذاشت روی شونه م. منم دست کردم توی موهاش که آخم در اومد.
کیارش: چی شد؟
من: انگشتمو شکست، خیلی درد میکنه.
کیارش: صبرکن الان میام.
بعد از اتاق رفت بیرون. به پنجره نگاه کردم. شب بود. یعنی من یه روز کامل توی زیر زمین بودم؟ وقتی برگشت بانداژ و لیوان آب همراه قرص دستش بود.
کیارش: بیا دراز بکش، فکر کنم فشارت افتاده.
دستمو گرفت و بردم سمت تخت. نشستم روی تخت، کیارش نشست کنارم و تکیه داد به دیوار. دستمو با باند بست و قرص رو داد که بخورم. بعد شونه هامو گرفت و منو کشید توی بغلش. حالا سرم روی شونه ش بود و اون داشت با موهام بازی میکرد. حالا من اینو چیکار کنم خدا؟ نکنه یه وقت بخواد بلایی سرم بیاره؟ وای محسن کجایی؟ بیا منو از دست اینا نجات بده.
دست بردم سمت گردنم، گردنبندمو گرفتم توی دستم. محسن زود بیا.
کیارش: به چی فکر میکنی؟
من: به اینکه قلبت داره تند تند میزنه.
کیارش موهامو بوسید. باید یه چیزی میگفتم، نمیشد اینجوری ساکت بمونم. باید میذاشتم باور کنه که دوسش دارم.
من: کیا.
کیارش: جانم.
من: ساکت نباش. من خیلی میترسم، فقط صدای تو میتونه آرومم کنه. کیا منو میکشن؟
کیارش: همین قصدو که دارن، ولی فعلا نه. تا وقتی که بابات پول به حسابمون نریزه چیزیت نمیشه.
دستمو محکم دور کمرش حلقه کردم و با گریه گفتم:
کیا، من نمیخوام بمیرم. من هنوز آرزوها دارم.
کیارش: چه آرزوهایی؟ این آرزوها به منم مربوط میشه؟
عجب آدم پرروییه. فکر کرده کیه که من بهش فکر کنم. به زور جلوی خودمو گرفتم تا فحشش ندم.
با خجالت تصنعی گفتم:
اوهوم.
کیارش سرمو بلند کرد و گرفت توی دستش.
کیارش: میشه به منم بگی؟
با عشوه گفتم: خوب، اممم خوب. اینجوری نگاه نکن خجالت میکشم کیا.
انگار که دلش ضعف رفت چون منو محکمتر گرفت توی بغلش.
کیارش: میدونی وقتی بهم میگفتی کیا خیلی خوشم میومد. آخه همیشه بهم میگفتی مؤدب پور.
مکثی کردم و گفتم:
راستش، همیشه به عروسیمون فکر میکردم. من توی لباس خوشگل عروس، تو با کت و شلوار خاکستری که با چشمهات همخونی داشته باشه. تازه رنگ کرواتتم آبی روشن باشه. با آهنگ مورد علاقه مون میرقصیم. بعد هم با هم میریم خونه مون و زندگیمونو شروع میکنیم. تو میری سر کار، من با عشق برات غذا درست میکنم. بعد که میای خونه با هم غذا میخوریم و از روزمون حرف میزنیم. بعدش بچه دار میشیم. دوقلو، یه دختر و یه پسر. بیتا و بابک. قشنگن نه؟
کیارش با لبخندی که توش تمسخر بود سرشو تکون داد. لابد فکر میکرد منو خر کرده.
من: بعد دیگه بزرگ میشن، عروسیهاشونو میبینیم. نوه هامونو میبینیم. بعدشم نتیجه هامونو ......
خودم مونده بودم اینهمه شعر و ور از کجام در آورده بودم که به این گفتم.
من: دوست دارم دخترمون چشمهاش به تو بره، ولی موهاش و لبش مثل من باشه. پسرمون چشمهاش مثل من مشکی باشه، بینیش و موهاش و قد و هیکلش به تو بره.
واه واه واه، بلا به دور. اگه بچه م به این بره که با دستهای خودم خفه ش میکنم.
بعد سرمو گذاشتم توی شونه ش.
من: کیا خسته م، میذاری توی بغلت بخوابم؟
کیارشم انگار از خدا خواسته دست انداخت دور شونه م و با هم خوابیدیم روی تخت. یاد اونروز افتادم که پیش محسن خوابیدم. چقدر اون شب خوب خوابیدم و کابوس ندیدم. اینقدر به محسن فکر کردم که خوابم برد. با صدائی بیدار شدم، اما چشمهامو باز نکردم. انگار از بیرون بود. خوب گوشهامو تیزکردم. کیارش بود انگار داشت بحث میکرد.
کیارش: قرار ما این نبود. من گفتم میارمش که آوردمش. ولی تو به قولت عمل نکردی. ندیدی چه به روز صورتش آورده. انگشتشو شکونده. این بود قولی که دادید؟ نه نه، کسی حق نداره بهش نزدیک بشه. از این به بعدم کسی باهاش کاری نداره. نه دیوونه نشدم. شما هم بهتره دور آوا رو خط بکشید. خوب به من چه، به باباش بگید که کشتیدش و جسدشو انداختید توی دریا. نمیدونم هر کاری که دلت میخواد بکن. باشه، حواسم هست. نه، استفاده مو که ازش بردم خودم میکشمش.
صدای درو شنیدم، بعد صدای قدمهاش که بهم نزدیک میشد. احساس کردم بالای سرم وایساده و زل زده به من. بعدم احساس کردم که دستشو جلوی صورتم تکون داد. لابد میخواسته ببینه که من بیدارم یا خوابم. بدجور فکرم با حرفهاش مشغول شد. پس این میخواد از من استفاده ببره آره. یه استفاده ای نشونت بدم که حالشو ببری کیارش جان. فقط خدا کنه محسن زودی پیدام کنه. خدایا، خودت هوامو داشته باش. یه کاری کن که این چند روز این نتونه به من نزدیک بشه تا من راهی برای فرار پیدا کنم. بعد شروع کردم به قرآن و دعا خوندن. دلم آروم گرفت و کم کم خوابم برد. چشمهامو به زور باز کردم، وای بدنم درد میکنه. وای خدا.به دور و برم نگاه کردم. کسی توی اتاق نبود. آروم ناله کردم که در باز شد.
کیارش همراه مردی وارد شد. کیارش اومد کنارم نشست.
کیارش: آوا جان تب داری، دکتر اومده معاینه ت کنه.
وای خدای من. خدا جون دوستت دارم. خدا جون خیلی گلی. منو مریض کردی که این نجس نتونه بهم نزدیک بشه. خدایا مرسی.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
دکتر معاینه م کرد و نسخه پیچید.
دکتر:یه آمپول هست که باید بری بگیری تا بزنم.
یهو جیغ زدم و گفتم:
نه نه، آمپول نه.
کیارش با تعجب نگاهم کرد که زود خودم و جمع و جور کردم.
من: کیا، من از آمپول میترسم.
کیارش: ترس نداره که عزیزم. آمپول بزنی زودی خوب میشی.
د همین دیگه، من نمیخوام زود خوب بشم جیگول.
من: نه کیا، تورو خدا. آمپول نمیخوام. حاضرم بمیرم ولی آمپول نزنم.
کیارش: تو که مرده ت به درد من نمیخوره. ولی باشه، اگه آمپول نمیخوای نمیگیرم.
بعد همراه دکتر رفت بیرون. پنج دقیقه بعدش برگشت. خیلی گیج بودم، نمیدونستم چی به چیه. به زور سوپ به خوردم داد و بعدش قرصامو بهم داد. نمیدونم کی بود که خوابم برد. احساس کردم یکی دست گذاشته روی صورتم. دستمو گذاشتم روش، دستش مردونه بود. لبخند زدم.
من: محسن.
یه دفعه یه سیلی محکم خورد توی گوشم. چشمهامو با تعجب باز کردم که دیدم کیارشه. ای وای گند زدم. کیارش صورتش قرمز شده بود و داشت تند تند نفس میکشید. یهو هجوم آورد سمتم و موهامو گرفت توی دستش و انداختم روی زمین. شروع کرد به نعره کشیدن.
کیارش: من محسنم؟ میگی محسن؟ یه بلایی سرت میارم که محسن که سهله هیچ مردی دیگه نگاهت نکنه. بیشرف.
لگد زد به کمرم که جیغم هوا رفت.
من: کیا نکن، کیا جون من نکن. داری اشتباه میکنی. من دوست دارم.
انگار که دیوونه شد یهو اومد با پشت دست زد توی دهنم که شوری خون رو حس کردم.
کیارش: به من دروغ نگو کثافت.
من: کیا، راست میگم. داشتم خوابشو میدیدم، بخاطر همین صداش کردم. داری اشتباه میکنی. من فقط تو رو دوست دارم.
افتادم به سرفه. اینقدر سرفه کردم که از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم، دیدم هنوز روی زمین هستم. به خودم تکونی دادم که درد بدی توی کمرم احساس کردم. انشاالله پاهات بشکنه کیارش. بخدا با همین دستهای خودم میکشمت.
آروم آروم رفتم سمت دستشویی. مانتومو از تنم در آوردم، لباسمو زدم بالا. بدنم همش کبود بود، صبر کن اکبر حال تورو هم میگیرم بو گندو. رفتم صورتمو بشورم که چشمم خورد به آینه. از ترس یه جیغ خفیف کشیدم. چی به روزم آوردن؟ چرا صورتم پر خونه؟ به دستهام نگاه کردم، اونا هم پر خونه. یعنی موقع سرفه کردن خون بالا آوردم؟ زود دست و صورتمو شستم. باز به آینه نگاه کردم. موهام ژولیده و رنگ صورتم زرد بود، لبم زخم بود و ورم کرده بود، پلکم باد کرده بود و هنوز درست باز نمیشد. زیر چشم راستم و پیشونی و چونم زخم شده و کبود بود. کمرم همینجور درد میکرد، لابد اونم کبود شده بود. باز مانتومو پوشیدم و از دستشویی رفتم بیرون که چشمم به کیارش افتاد. گوشه اتاق کز کرده بود و داشت منو نگاه میکرد. یه لحظه با دیدنش احساس کردم که حالت عادی نداره. رفتم کنار پنجره، ماه کامل بود. به پایین نگاه کردم، دوتا مرد کنار در وایساده بودن و چشم میچرخوندن. دو تا هم همش میرفتن و میومدن. کیارش دستشو دورم حلقه کرد که محلش نذاشتم. گردنمو بوسید و آروم گفت:
ببخشید.
محل نذاشتم و همینجور زل زدم به بیرون. شونه هامو گرفت و منو چرخوند سمت خودش، ولی بهش نگاه نکردم. باز دست گذاشت زیر چونم و سرمو بالا گرفت.
کیارش: آوا، نمیذاری اون چشمهای خوشگلتو ببینم؟
باز جواب من سکوت بود.
کیارش: آوا عروسکم، یه لحظه دیوونه شدم از اینکه اسم اون مرتیکه رو آوردی. فکر کردم داری دروغ میگی. ببخش دیگه. دلت میاد به چشمهام که عاشقشونی نگاه نکنی؟
خدایا منو بکش اگه عاشق چشمهای زشت اینم. البته خوشگلن ها، ولی خوشم نمیاد. خدایا تو هم به چه آدمایی زیبایی میدی ها.
مجبور شدم به چشمهاش نگاه کنم. اونم با لبخند اومد نزدیک تا لبمو ببوسه که زود خودمو کشیدم عقب.
من: اِ کیا چیکار میکنی، سرما میخوریا.
کیارش: اشکال نداره.
باز اومد بیاد نزدیک که از دستش در رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
من: کیا من گشنمه. بدنم خیلی ضعیفه، احساس میکنم دارم ضعف میکنم.
کیارش: خوب، شام خرج داره.
من: وا، خوب کیفم پیشتونه و خودتون پول بردارید.
کیارش: نه دیگه، خرجش یه بوسه.
باز اومد نزدیک که دستمو گذاشتم روی لبش و دست خودمو که روی لبش بود بوسیدم.
من: نه نشد دیگه، شما به علت اینکه زود قضاوت کردید تنبیه هستید تا وقتی که پسر خوبی بشی. باشه پسر گلم؟
کیارش: خیلی پررویی. باشه الان میام.
به سمت در رفت که صداش کردم. برگشت نگاهم کرد.
من: کیا، پتوی اضافه میاری؟ سردمه.
کیارش: باشه.
من: اگه ملحفه تمیزم هست بیار، اینا پر خون شده.
کیارش به ملحفه ها نگاه کرد و سرشو آروم تکون داد و رفت. زود از تخت پریدم پایین و زیر تخت رو نگاه کردم. اینجا که چیزی نیست. خوب این یه ملحفه، اینم یه پتو، کیارش هم که دوتا بیاره خوب میشه. رفتم سمت پنجره،اینجا که فاصله ش زیاده. با چندتا ملحفه و پتو تا نصفشم نمیشه. ای خدا. پس من چیکار کنم. میدونم که کیارش حرفهامو باور نکرده و الان هم توی نقشه ست که چیزی بهم نمیگه. صدای کیارشو که شنیدم زود پریدم روی تخت و اشتباهی نشستم روی همون دستم که انگشتم شکسته بود.
واای مامانی، مردم.
دختر کوری میشینی روی دستت.
کیارش اومد داخل، یه سینی دستش بود. وقتی نزدیک شد قیافه مو که دید ابروهاشو داد بالا.
کیارش: چی شده؟
من: انگشتم.
بعد گوله گوله اشک ریختم، ایندفعه دیگه واقعا از درد داشتم گریه میکردم. کیارش سینی رو گذاشت روی زمین و اومد سرمو بغل گرفت. بعد که آروم شدم غذامو خوردم. کیارشم رفت پتو و ملحفه آورد. خدا رو شکر دو نفره بودن. این لحافو میشه نصفش کنم و به هم ببندم. فکر کنم اینا خوب باشه، ولی بازم کمه و باید بپرم.
باز الکی خودمو زدم به خواب و به نقشه م فکر میکردم. خدایا خودت کمکم کن.
*****
محسن یه نگاه به موبایلش کرد و باز به آقای پرند نگاه کرد. مرد بیچاره چقدر قیافه ش خسته و رنجور شده. میلاد هم روی یکی از مبلها با قیافهٔ درهم نشسته بود. خانم راد و صغری خانم هم همش داشتن گریه میکردن. صغری خانم که غش کرده بود و تازه به هوش اومده بود، خانم راد داشت آب قند به خوردش میداد. محسن کلافه دستی به صورتش کشید. به جای همیشگی آوا نگاه کرد، جایی که آوا همیشه مینشست و تلویزیون نگاه کرد. جایی که آوا خیلی وقتها خندیده بود و بعضی وقتها گریه کرده بود. با این فکر لبخند کجی گوشه ی لبش نشست. چقدر بخاطر این زن گریه میکرد. بلند شد و رفت سمت آقای پرند.
محسن: شما برید استراحت کنید. خبری شد من بیدارتون میکنم.
آقای پرند نگاه خسته و اشک آلودش رو به محسن دوخت و با بغض گفت:
چطور استراحت کنم؟ چطور بخوابم وقتی که میدونم دخترم وسط یه مشت گرگ تک و تنهاست. نه من نمیتونم. من اون دنیا چطور توی روی مهناز نگاه کنم؟ چطور بگم که از یه دونه دخترت نتونستم مراقبت کنم؟
شروع کرد به گریه کردن. محسن دست گذاشت روی شونه ش. توی سینه ش احساس درد میکرد.
آوا، کجایی؟
میلاد نزدیک پدرش شد و اونو در آغوش گرفت. دوتایی گریه میکردن. اولین بار بود که اشک میلاد رو میدید.
میلاد: بابا نگران نباش. آوا دختر قوی ایه. اون از پسشون بر میاد.
محسن با صدای گرفته ای گفت:
همش تقصیر منه آقای پرند. من وظیفمو خوب انجام ندادم. اگه آوا چیزیش بشه من هیچوقت خودمو نمیبخشم.
خانم راد به پسرش نگاه کرد. اون خوب پسرش رو درک میکرد. میدونست که چی داره توی دل تنها پسرش میگذره. نگاه آوا و محسن رو به هم دیده بود. چندبار هم موقعی که برای آب خوردن میرفت پایین، صدای خنده ها و حرف زدنهاشونو از توی اتاق میشنید.
موبایل محسن زنگ خورد. محسن جواب داد و شروع کرد به حرف زدن. همه زل زده بودن به دهن محسن که یه خبری از آوا بشنون. محسن تماس رو قطع کرد.
آقای پرند: چی شد پسرم؟ خبری از آوا نشد؟
محسن: تونستن با رد یابی که توی ساعت آوا بوده جاشونو پیدا کنن. اونجا رو زیر نظر گرفتن و کیارش رو دیدن. اینجور که به نظر میاد پیداشون کردن.
آقای پرند چشمهاشو بست و گفت:
خدایا شکرت. از آوا خبری نیست؟
محسن: هنوز چیزی نمیدونن. هنوز اون آدمی که بین اونهاست نتونسته با ما تماس بگیره. این یعنی اینکه اونجا امن نیست. خوب من برم.
میلاد: کجا؟
محسن: برم ببینم میتونم سر نخی پیدا کنم.
محسن برگشت و به آقای پرند و مادرش نگاه کرد و
گفت: قول میدم که آوا رو صحیح و سالم برگردونم. بدون آوا بر نمیگردم.
صبح با صدای کیارش از خواب بیدار شدم. چشمهام و مالوندم و نگاهش کردم.
من: ساعت چنده؟
کیارش: ده. من دارم میرم جایی کار دارم. الانم پاشو صبحونه بخور، قرصتم بخور تا زودی خوب بشی. باشه؟
من: باشه.
یه قرص خوردنی نشونت بدم که حال کنی. کیارش که رفت صبحونمو تند تند خوردم. قرص رو زیر تشک پیش قرصهای دیشبی گذاشتم. شاید بعدا به دردم بخورن. پشت پنجره وایسادم . خوب حالا فرض کنیم که من از اینجا هم تونستم پایین برم ، بقیش چیکار کنم؟
اینجور که پیداست ما تهران نیستیم. پنجره رو باز کردم و خودمو یکم کشیدم بیرون تا درست ببینم. اینجا که در به بیرون نیست، ولی سمت راست یه راه باریکی هست که فکر کنم به بیرون راه داشته باشه.
باز پایینو نگاه کردم، این دوتا غولها هم دم در ساختمون وایساده بودن. ولی خبری از اون دوتا که همش راه میرفتن نیست. با صدای در زود عقب برگشتم . قیافهٔ کریه اکبرو دیدم که داشت درو قفل میکرد.
من:چه غلطی داری میکنی؟
اکبر: هیچی، اومدم جواب زبون درازیهاتو بدم.
من: ااا؟ این چند روز قشنگ نشستی فکر کردی که چی جوابمو بدی؟ آخیی، دلم برات سوخت.
اکبر: آره دقیقا. ولی جوابم حرفی نیست، عملیه.
قلبم وایساد، یا خدا. تازه از شر این کیارش سیریش خلاص شده بودم، نوبت این اسکل شد.
من: عمل؟ آهان، نشستی به حرفم فکر کردی و به این پی بردی که چه قیافهٔ ک...ی داری؟ آفرین خوب کاری میکنی، اینجوری شاید بختتم باز بشه همین بشیری بیاد بگیرتت.
اوه اوه، انگار زیادی حرف زدم چونکه یهو قرمز شد و به طرفم هجوم آورد . منم جا خالی دادم و زود رفتم عقبش و با لگد زدم پشتش که با سر توی دیوار رفت. دستشو گذاشته بود روی سرش که همینجور داشت خون میومد.
اکبر: حالا حالتو میگیرم دخترهٔ همه کاره.
تا اومد یه مشت زدم توی شکمش که دولا شد و شکمشو گرفت.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
دستش رو داشت میکشید به بدنم و می خندید. یه گاز از گردنم گرفت که یهو دیوونه شدم و با زانوم زدم وسط پاهاش که از دردش ولو شد روم. چرخوندمش و حالا من روی شکمش نشسته بودم، یه مشت زدم توی صورتش که دهنش پر خون شد و دستم بخاطر برخورد مشتهام با دندونهاش زخم شد. سرشو گرفتم توی دستم و مثل دیوونه ها میکوبیدم به زمین و همینجور زیر لب فحش میدادم.
من:کثافت، بیشعور، بی پدر مادر. به من دست میزنی. منو می بوسی. کثیف. کثافت، کثافت.
به خودم که اومدم دیدم دستم پر خونه و اکبر بی حال روی زمین افتاده . از ترس رفتم عقب، دستمو روی دهنم گذاشتم . من کشتمش، من کشتمش. حالا چیکار کنم؟
به دور و برم نگاه کردم، نگاهم به تفنگش افتاد که موقع درگیری یه گوشه پرت شده بود . زود تفنگو برداشتم، خشابشو باز کردم. پر بود. رفتم سمت در و آهسته بازش کردم، خدا رو شکر قفل بود و من راحت میتونستم به کارم برسم.پتو و لحافها رو برداشتم و شروع کردم به هم گره زدن. حالا این لحاف بزرگه رو چجوری دو نصف کنم؟ هرچی زور زدم نمیشد، فقط انگشتم شروع به درد کرد. به دور و برم نگاه کردم که چشمم خورد به دستشویی. آره میتونم آینه دستشویی رو بشکنم. زود رفتم توی دستشویی، لحافو دور دستم کردم و مشت زدم توی آینه که چند تکه شد و زمین افتاد . زود یه تکشو برداشتم و رفتم لحافو تیکه کردم. به طنابی که با لحاف ها و پتوها درست کرده بودم نگاه کردم.سر طناب رو بستم به دستگیره در دستشویی. از پنجره پایینو نگاه کردم، کسی پایین نبود. خدایا به امید تو.
یهو صدای ناله اکبر اومد، برگشتم نگاهش کردم که دستشو گذاشته بود روی سرش و ناله میکرد. دیگه موندن رو جایز ندونستم و بقیهٔ طناب رو پایین انداختم . تفنگو از پشت گذاشتم توی شلوارم و مانتومو کشیدم روش. بسم الّله گفتم از پنجره پایین رفتم . چشمم به پایین بود که یه وقت کسی نیاد. به آخر طناب رسیدم حالا باید پایین می پریدم . چشمهامو بستم و پریدم. احساس کردم استخونهای پاهام شکستن، یه لرزی از پاهام تا سرم احساس کردم. ولی نمیشد که معطل کنم، باز به دور و برم نگاه کردم کسی نبود. آروم رفتم سمت در ساختمون که دوتا مرد دیدم وایسادن و خیره به رو به روشون شدن. پاورچین پاورچین رفتم سمت همون راهی که دیده بودم.چسبیدم به ساختمون و سرک کشیدم، خدایا قربونت که داری کمکم میکنی. اینجا هر روز پر بود از آدم، امروز پرنده هم پر نمیزنه. درختهای اونجا نظرمو جلب کرد، میتونستم از وسط درختها برم که توی دید نباشم. سریع رفتم سمت درختها و شروع کردم به راه رفتن. راه خیلی طولانی بود. از ساختمون رد شدم و به حیاطش رسیدم . البته اونجا باغ بود، فکر کنم شماله چون که حالت ویلاهای شمالی رو داره. چندتا ماشینو دیدم که پارک بودن، خدا کنه کلید توش باشه. داشتم کم کم به آخر باغ میرسیدم که ماشین سفید کیارش وارد شد،بعدشم کیارش پیاده شد و سمت ساختمون رفت.
چه حوصله ای داره این الاغا،توی این موقعیت رفته لباسهاشو عوض کرده و شیش تیغ کرده. لابد خودشو واسه امشب آماده کرده. پوووووف.
باز شروع کردم به راه رفتن که یهو یکی دست گذاشت روی دهنم و محکم از پشت گرفتم. با آرنج زدم توی شکمش و برگشتم یه مشت دیگه بزنم توی شکمش که دستمو گرفت. صدای گرمشو شنیدم.
محسن: آوا آروم منم.
با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم.با صدای آرومی گفتم:
محسن.
بعد پریدم توی بغلش و شروع کردم به گریه کردن.
محسن: عزیزم آروم باش. من اینجام، چیزیت نمیشه.
من: مرسی محسن که اومدی.
محسن موهامو بوسید و گفت:
دیوونه، مگه میشه من خانوممو ول کنم هان؟ معلومه که میام.
بعد منو از بغلش بیرون آورد و نگاهم کرد. به صورتم دست کشید.
محسن: چی به روزت اوردن؟ این خون چیه؟
من: چیزی نیست، خون اکبره که زدمش. دستم خونی بود حواسم نبود به صورتم کشیدم .
محسن به دور برمون نگاه کرد.
محسن: آوا باید بریم، پلیس اینجا رو محاصره کرده. ولی تا تورو از اینجا بیرون نبرم نمیتونن به اینجا حمله کنن. اون ته باغ میتونیم از دیوارش بریم بالا. حاضری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. بعد محسن شروع کرد به راه رفتن منم پشت سرش. صدای داد کیارش بلند شد و بعدش از ساختمون بیرون اومد .
کیارش: اوااا، اوااا.
همینجور داشت نعره می کشید، از ترسم چنگ زدم به بازوی محسن. محسن برگشت و نگاهم کرد.
محسن: آوا، بلایی سرت آورده؟
منظورشو فهمیدم، زود جواب دادم:
نه، فقط زدم.
محسن دندوناشو روی هم فشار داد و دستمو گرفت و باز راه افتادیم.کیارش به آدمهاش گفت که کلّ باغ رو بگردن، اونا هم همش در حال دویدن به این طرف و اونطرف بودن. حتی توی ماشینها هم میگشتن. به ته باغ رسیدیم.
محسن: من قلاب میکنم تو برو بالا باشه؟
من: خودت چی؟
محسن: من اینجا کار دارم.
من: نه محسن، با هم بریم.
محسن: خیلی خوب باشه، حالا تو برو تا یکی سر نرسیده.
با تردید نگاهش کردم که با ابرو اشاره کرد که برم بالا. پا گذاشتم روی دستش و دست روی شونه اش و وایسادم. قَدَم به بالای دیوار نمی رسید و داشتم کوشش میکردم که خودمو بکشم بالا که یهو زیر پام خالی شد و پرت شدم روی زمین. سرم محکم خورد به دیوار و خون اومد. محسن وکیارش با هم گلاویز شده بودن و مشت بود که حواله هم میکردن. محسن قدش از کیارش بلندتر بود و بهتر میزد. با هر مشتی که محسن به کیارش میزد دلم خنک میشد. کیارش رو چسبوند به دیوار و با یه دستش گردنش رو فشار میداد و با یه دستش دستشو داشت می پیچوند که دوتا مرد اومدن و محسن رو گرفتن. محسن کوشش می کرد که از دستشون رها بشه.کیارش تکیه داده بود به دیوار و داشت نفس نفس میزد.محسن خودشو از دست اون دوتا کشید بیرون و تا خواست باز حمله کنه به کیارش که صدای شلیک اومد .....
محسن خودشو از دست اون دوتا بیرون کشید و تا خواست باز حمله کنه به کیارش که صدای شلیک اومد و محسن افتاد. جیغ زدم و چشمهامو بستم. بعد آروم چشمهامو باز کردم.به محسن نگاه کردم که روی کمر افتاده بود و کتفش تیر خورده بود. محسن اومد بلند بشه که لگد زدن توی صورتش که جیغ زدم. پشت سرش یکی توی صورتم زدن . سرمو بالا گرفتم که کیارشو دیدم با چشمهای به خون نشسته.
کیارش: میخوای فرار کنی آره؟ اونم با بادیگاردت. دروغ گفتی به من تو آوا، دروغ گفتی.
بعد شروع کرد به مشت زدن پشت سر هم توی صورتم و همین جور نعره می کشید. یکی هم از پشت محسنو گرفته بود و یکی شون تا میتونست میزدش. بعد که کیارش خستش شد ولم کرد و عقب رفت. من دیگه حال نداشتم. چشمهام باز نمیشد.
کیارش: زندت نمی زارم آوا. ولی قبل از مرگت باید یه حقیقتیو بهت بگم. دوست داری بشنوی؟
محل نذاشتم که اومد موهامو گرفت توی دستش و به چشمهام زل زد .
کیارش: مطمئنم که دوست داری بشنوی. آخه در مورد مادرته.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
من: چی؟
کیارش: آره عزیزم، میدونی اولین فعالیتمو با بابام کی شروع کردم؟ از همون روز که بمب رو توی ماشین مامانت جا سازی کردم. این پیشنهاد من بود که مامانتو بکشیم. من از دور داشتم نگاهتون میکردم که شوکه شده بودی و داشتی جسد سوخته شدهٔ مادرتو نگاه میکردی.
جیغ زدم: نـــــــــــــه.
کیارش خنده ای کرد و گفت:
آره، خورد شدن باباتو دیدم. حقش بود. ولی بازم کوتاه نیومد و توی کارهای ما فوضولی کرد.
موهامو ول کرد و پشت بهم وایساد. دستی به صورتش کشید و به سمتم برگشت .
کیارش: نقشه برات کشیده بودم، میخواستم بهت یه شب خوبی هدیه بدم و بعدش بکشمت. ولی تو لیاقت نداری.
دست کردم و تفنگو در آوردم ولی پشت کمرم نگهش داشتم، چخماقو کشیدم.همینجور که از عصبانیت دندونامو روی هم فشار میدادم گفتم:
کیارش، مثل سگ میکشمت.
کیارش شروع کرد به قهقهه زدن. با نفرت نگاهش کردم و تفنگو سمتش گرفتم و شلیک. خندش قطع شد. اون دوتا مرد هم دست از زدن محسن برداشتن. محسن با یه حرکت دستاشو آزاد کرد و با سر زد توی شکم عقبیش و با پا زد به جلویش که با سرافتاد زمین. بلند شدم و لنگون لنگون رفتم سمت کیارش که افتاده بود روی زمین و غرق خون بود. تا منو دید شروع کرد به داد زدن.
کیارش: آوا، منو فروختی. منو به این پست فطرت فروختی.
بعد شروع کرد به گریه کردن و با حالت زار گفت:
تو مگه نگفتی که منو دوست داری هان؟
بعد باز عصبی شد و داد زد:
تو هم میخوای مثل تینا تنهام بذاری؟ نه من نمیزارم، نمیزارم.
با نفرت داشتم به این روانی نگاه میکردم. اگه دست خودم بود میزدم میکشتمش.کیارش شروع کرد به زدن توی سر و صورتش و فحش دادن و گریه کردن. داشتم همینجور نگاهش میکردم که سرم گیج رفت و قبل از اینکه بیوفتم محسن اومد و گرفتم.
*****
یکی دستهای محسن رو گرفته بود و یکی هم داشت میزدش. صدای کیارش رو میشنید که چه حرفهایی رو به آوا میزد و خونش رو به جوش میاورد.سعی کرد که دستهاشو آزاد کنه اما اون مرد محکمتر گرفتش و اون یکی دیگه هم پی در پی توی شکم و صورتش میزد .شنید که کیارش در مورد مادر آوا گفت و بعدش هم صدای جیغ آوا رو شنید. بعدش هم شلیک. با وحشت از اینکه کیارش به آوا شلیک کرده به آوا زل زد. اما وقتی که دید کیارش افتاد و تفنگ دست آوا خیالش راحت شد و با یه حرکت سر زد به شکم مرد عقبیش و با پا زد به پشت پای اون مردی که جلوش وایساده بود که زمین افتاد . باهاشون درگیر شد که دید آوا نزدیک کیارش رفت .دوتا مرد بیحال روی زمین افتادن . محسن به آوا نگاه کرد که رنگش پریده بود و داشت با نفرت به کیارش نگاه میکرد.
میدونست که فقط منتظر یه فرصته تا یه گلوله حروم کیارش کنه و برای همیشه از بین ببرتش. لرزشه پاهاشو دید، بعد دید که داشت میافتد. زود خودش رو به آوا رسوند و توی بغلش گرفتش.درد بعدی توی کتفش پیچید. با میکروفونش خبر داد که حمله کنن و آمبولانس رو که از قبل آماده کرده بودن رو بیارن داخل. از کتفش همینجور خون میومد اما برای محسن مهم نبود. الان فقط زنده موندن آوا براش مهم بود. دستی کشید به صورت ظریف آوا که الان پر از زخم و کبودی شده بود.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
پیشونیش رو بوسید و توی گوشش زمزمه کرد.
محسن: چشمهاتو باز کن آوای من. ببین که محسنت بغض راه گلوشو گرفته. اشک توی چشمهاش جمع شده. چشمهاتو باز کن و باز با شیطونی بهم بگو که یه بلایی سر شرفت میارم.
دست آوا رو گرفت و گذاشت روی قلبش و ادامه داد:
آوا ببین قلبم داره کند میزنه. پس چشمهاتو باز کن تا باز هم قلبم تند تند بزنه و تو بگی که داره بندری میزنه.
آمبولانس که رسید آوا رو بغل کرد و رفت سمتشون. آوا رو گذاشت روی برنکارد.به بیمارستان رسیدن . آوا رو بردن توی اتاق و محسن رو راه ندادن. دلش میخواست داد بزنه که من شوهرشم، حقمه که پیشش باشم. اما جلوی خودش رو گرفت و با دستهای لرزون به میلاد زنگ زد .
چشم باز کردم،همه جا سفید بود. فهمیدم که توی بیمارستانم. خدایا شکرت که از اونجا نجات پیدا کردم.
بابا: آوا بابا بیدار شدی؟
به سمت بابا نگاه کردم. از دیدن قیافه ش شوکه شدم. بابا انگار توی چند روز چند سال پیرتر شده بود و ریش و سیبیلش از همیشه پرتر شده بود. موهاش نا مرتب بود و زیر چشمهاش گود افتاده بود.با صدای آرومی گفتم: بابا.
بابا: جان بابا. عزیز دل بابا. قربونت برم من آوای بابا. خدایا شکرت که دخترم حالش خوبه. خدایا شکرت که دخترمو ازم نگرفتی.
منو توی بغلش گرفت و دوتایی شروع کردیم به گریه کردن. خوب که گریه کردیم و بابا هم تا می تونست بوسم کرد دیگه بی خیالم شد و حالا نوبت نگاه کردنش بود. همون موقع در باز شد و میلاد که حال بهتری از بابا نداشت اومد داخل. اونم اومد و کلی بوس و بغل کرد و قربون صدقه رفت تا بی خیالم شد.
من: محسن چی شد؟ حالش خوبه؟
میلاد: آره نگران نباش، همین الان پیشش بودم حالش خوبه. فقط کتفش تیر خورده و مشکلش جدی نیست.
من: میلاد چقدر با ریش شبیه جوونیهای بابا شدی.
میلاد و بابا خندیدن. بابا خیره شد به میلاد و گفت:
آره راست میگه.
یکم شوخی کردیم تا اینکه میلاد رو کرد به من.
میلاد: آوا خیلی اذیتت کردن؟
من: آره، ولی به جاش اینقدر زدیمشون که دلم خنک شد.
میلاد: کیارش و آدمهایی که توی اون خونه بودن رو دستگیر کردن. فقط مونده خود بشیری.
بابا: محسن میگفت که انشالله به همین زودیها اونو هم دستگیر میکنن .
*****
جلوی پنجره اتاقم وایساده بودم و به حیاط خونه مون نگاه می کردم. فردای اونروز من و محسن اومدیم خونه. من زیاد چیزیم نبود و فقط بعضی موقعها انگشتم و پهلوم درد می گرفت. صورتمم که هنوز کبود بود، کیارش احمق اینقدر زده بود که بینی م شکسته بود. محسنم کتفش فقط تیر خورده بود ولی باید استراحت میکرد.از روزی که اومده بودیم زیاد ندیدمش. یعنی نمیشد که ببینمش، چون همه مخصوصا بابا و میلاد خیلی دور و برم بودن و نمیذاشتن آب تو دلم تکون بخوره. میلاد بهم گفت که از روی موبایل و ساعتی که محسن واسهٔ تولدم بهم داده بود و توش ردیاب بوده منو پیدا کردن و بعدشم محسن میاد و با چندتا از اونها درگیر میشه تا وقتی که منو وسط درختها میبینه. پس بخاطر همین بود که محسن همیشه ازم می خواست ساعت رو دستم کنم.
میلاد میگفت که محسن از اولش به کیارش شک داشته. یادم اومد وقتی که بهم میگفت از نگاههای کیارش خوشم نمیاد. توی شمال بهم تفنگ داد. پس محسن میدونسته که ممکنه همچین اتفاقی پیش بیاد. از اونروز خیلی از دوستهام اومده بودن خونه مون، هم عیادت من، هم محسن.کامی و بهار تقریبا هر روز میومدن و زنگ میزدن. قرار شد که چند ماه دیگه عروسی بگیرن و برن خونهٔ خودشون.از پنجره دیدم که خاله رفت دم در و داشت با نگهبانها حرف میزد. بعدش دیدم در باز شد و یه خانم چادری اومد توی خونه. وقتی نزدیک شد از تعجب چشمم چهارتا شد.
نازنین اینجا چیکار میکنه؟
با خاله اومدن توی خونه. خواستم برم بیرون ببینم چیکار داره که صداشونو شنیدم که داشتن از پله ها میومدن بالا. اینم انگار خوب بهونه ای دستش اومده ها، هر موقع محسن یه چیزیش میشه از خدا خواسته میادش. دخترهٔ الاغ.
رفتم سمت در که برم بیرون اما زود پشیمون شدم. باید یه بهونه ای داشته باشم که برم توی اتاق محسن.
منتظر موندم یکم بگذره. یه ربع بعدش رفتم سمت در، اما درو آروم باز کردم که محسن نشنوه. رفتم پشت در اتاق محسن گوش وایسادم، یه صداهایی میومد ولی واضح نبود. بدون اینکه در بزنم رفتم داخل.
من: محسن میگم که....
از صحنه ای که دیدم خشکم زد، نازنین کنار محسن نشسته بود و شالشو در آورده بود. صورتش نزدیک صورت محسن بود مثل وقتی که دو نفر همدیگه رو میبوسن. یعنی داشتن همدیگه رو میبوسیدن؟
زود خودمو جمع و جور کردم.
من: ا، شمایید. نمیدونستم شما تشریف آوردید. راستی گفتید اسمتون چی بود؟
نازنین که از عصبانیت قرمز شده بود، گفت:
نازنین.
من: آهان آره. حالتون خوبه؟ چه عجب یادی از ما کردید.
نازنین: اومده بودم زیارت پسر عمه م.
پررو، اومده خونهٔ ما اونوقت زبون درازم هست. منم مثل خودش پررو رفتم نزدیک محسن.
من: محسن تو که درد نداری؟ می خوای اتاقو خالی کنیم که استراحت کنی؟
محسن: آره، یکم درد دارم. اگه اتاقو خالی کنید ممنون میشم.
من: باشه عزیزم.
نازنین تیز نگاهم کرد ولی همینجور نشسته بود. منم کم نیاوردم، دست به کمر وایسادم و زل زدم بهش. وقتی دید من همینجور وایسادم مجبور شد بلند بشه. روسری شو برداشت و گذاشت سرش، خداحافظی کرد و رفت.
فکر کردی نازنین خانم میذارم راحت حرفاتو بهش بزنی؟ صبر کن یه روز حال تو رو هم میگیرم. منم پشت سر نازنین از اتاق رفتم بیرون. توقع داشتم محسن صدام کنه و ازم بخواد بمونم. بعد بهم بگه برداشتت از اون چیزی که دیدی اشتباه بود و چیزی بین ما نیست، اما صدام نکرد. الان چهار روز از روزی که نازنین اینجا بوده می گذره اما محسن حتی کوشش نکرد که چیزی رو توضیح بده.دیگه داشتم دیوونه میشدم، تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم. مثل همیشه یه تقی به در زدم و رفتم داخل. از چیزی که دیدم واقعا شوکه شدم. توقع دیدن هر چیزی رو داشتم الا اینو. لپ تاپ محسن روشن بود و روی عکس نازنین بود.
یعنی محسن داشته عکس نازنین رو میدیده؟ دیوونه شدم در حد مرگ. عقب عقب از اتاق رفتم بیرون. رفتم توی اتاقم، نه نه باورم نمیشه. همینجور توی اتاقم راه میرفتم و فکر می کردم. یعنی چی شده؟ یعنی نازنین چی بهش گفته که این اینجوری شده؟
آوا خره نازنین چیزی نگفته. فقط جلوش بی حجاب گشت و نصف بدنشو انداخته بیرون و بعدشم یه ماچی شم کرده.
کم کم داشت حرفهای محسن یادم میومد که میگفت من زن سفید دوست دارم. به خودم توی آینه نگاه کردم، سفیدم ولی نه به سفیدی نازنین. نازنین مثل برف بود و دیگه خیلی بی رنگ و رو بود. موهای بلند خوشش میاد، موهامو باز کردم و بهش نگاه کردم. تا کمرم میرسید، اما عکسی که از نازنین دیدم موهاش تا پشتش بود. من چشمم مشکیه، ولی نازنین سبز. پشتمو به آینه کردم و خودمو با نازنین مقایسه کردم. من لاغر و بلند که چند ماهی میشه یکم به اصطلاح آب زیر پوستم رفته. ولی نازنین قدش کوتاه و تپل و تو پره. شاید محسن از دختر تپل خوشش میاد. شاید به قولا خوشش میاد که دختر کوتاه باشه که توی بغلش جا بشه. وای خدا دارم دیوونه میشم. مانتومو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. البته همراه محمد.
من: محمد، خودم می خوام برونم، باشه؟
محمد که این چند وقته دوستم شده بود و خیلی سخت نمیگرفت زود قبول کرد و سوار ماشین شدیم. فقط داشتم میروندم، اونم با سرعت خیلی زیاد. انگار محمد فهمیده بود که حالم خوش نیست بخاطر همین چیزی بهم نمی گفت. من که همیشه خوشگل بودم. همیشه همه ازم تعریف میکردن. من که اینهمه خاطر خواه داشتم. یعنی میشه محسن نازنینو به من ترجیح بده؟ آخه مگه من چی کم دارم؟
خدایا، چرا مردا اینقدر بی معرفتن؟ اونایی که پاکن و نمیخوان، ولی اونی که از همه کثیفتره رو میخوان.
ماشین رو پارک کردمو سرمو گذاشتم روی فرمون و شروع کردن به گریه کردن. اینقدر گریه کردم که دیگه اشکی برام نموند. بی چاره محمد رفت برام آب میوه گرفت و ازم خواست که صندلی کنار بشینم. منم چونکه دیگه جون نداشتم قبول کردم. خونه که رسیدم مستقیم رفتم توی اتاقم. موقع شام بود که من فقط داشتم با غذام بازی می کردم. تلفن زنگ خورد که میلاد رفت جواب داد.
میلاد: محسن، یه خانمی به اسم نازنین کارت داره.
محسن تند برگشت نگاهم کرد. اما من بدون اینکه نگاهش کنم مشغول خوردن شدم. اونم چه خوردنی، هیچی از گلوم پایین نمی رفت. یه ده دقیقه ای میشد که حرف میزدن. من شب بخیر گفتم و رفتم بالا و محسن هنوز داشت با نازنین حرف میزد.
خدایا من چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم. پس بگو چرا نمیومد خواستگاریم، بخاطر اینکه هنوز نتونسته عشق قدیمیشو فراموش کنه. همیشه میگفتن که آدم فقط یه بار عاشق میشه و هیچوقت نمیتونه اولین عشقشو فراموش کنه. پس من دلمو به چی خوش کرده بودم؟ محسن عاشقم نبود، فقط من جایگزین نازنین بودم.
فردا صبحش با قیافه ای پوف کرده از خونه زدم بیرون. نمیدونم چرا ولی دوست داشتم برم اون کافی شاپی که همیشه سهراب میرفت. محمد توی ماشین موند و من رفتم توی کافی شاپ. سر جای همیشگی سهراب نشستم. من کلی اینجا خاطره داشتم.
ولنتاین با هم اومدیم اینجا و اون بهم یه عروسک هدیه داد. چقدر ناراحت شده بود که براش کادو نگرفتم، ولی من آخرش سورپریزش کردم و کادوشو از توی کیفم در آوردم. وقتی که کادو رو باز کرد و عطر مورد علاقشو دید قیافش دیدنی بود.
توی همین فکرها بودم که گارسون اومد. گارسون می شناختم، بهش سفارش آب میوه و کیک دادم. باز رفتم توی فکر. یعنی من عاشق سهراب بودم؟ اگه بودم چطور تونستم فراموشش کنم؟ شاید چونکه خیانت کرده. یا شاید اصلا من عاشقش نبودم و فقط دوست پسر معمولیم بود. ولی خاطره های خوبی باهاش داشتم. هیچوقت نه نمی گفت، هرچی رو می خواستم برام انجام میداد. اگه خیانت نمیکرد شاید هنوز با هم بودیم، شایدم الان ازدواج کرده بودیم.
با صدای سلامی سرمو بالا گرفتم. دوتا چشم آبی که یه وقتایی خیلی دوستشون داشتم.
سهراب: اجازه هست که بشینم؟
من: آره بشین.
سهراب با لبخند نشست که گارسون سفارشاتمو آورد و یه کیک و قهوه هم واسهٔ سهراب.
سهراب: تنها اومدی.
من: اوهوم، به تنهایی احتیاج داشتم.
سهراب: راستش علی)گارسون( بهم زنگ زد و گفت که آوا تنها اومده و خیلی هم گرفتست. واسهٔ همین منم زود خودمو رسوندم.
من: مرسی.
سهراب: خوب نمی خوای در موردش صحبت کنی؟
من: چیزی نیست.
سهراب: باشه، هرجور راحتی. راستی، شنیدم که دشمنهای بابات دزدیده بودنت و خیلی اذیتت کردن. چندبار خواستم بیام خونتون ولی آدرس نداشتم. هرچی به کامی زنگ زدم هم جواب نداد. دیگه نشد بیام. حالا بهتری؟
من: آره خوبم.
سهراب: بینی ت شکسته آره؟ صورتتم هنوز یکم جای کبودیها هست.
من: آره، هم بینی م شکسته هم انگشتم و دندم.
بعد دستمو بالا گرفتم تا ببینه. سهراب یه لبخند شیطانی زد.
سهراب: انگشت نشونش دادی؟
نمیدونم چرا ولی از طرز حرف زدنش و از اینکه اون خوب منو می شناخت و زود فهمیده بود که چرا انگشتم شکسته خندم گرفت. با لبخند سرمو به علامت مثبت تکون دادم. سهراب بلند زد زیر خنده.
سهراب: چه بلایی سر اونا آوردی؟ مطمئنم که اینقدر بهشون از زندگی اسفبارشون تیکه انداختی که اونا دپرس شدن و از زندگیشون سیر شدن.
زدم زیر خنده.
من: دقیقا همینجور بود.
بعد شروع کردم به تعریف کردن از اون چند روزی که گروگان بودم و چطوری فرار کردم.
سهراب: من میدونستم که این پایین اومدن هات از پنجره و فرار کردن هات آخرش به دردت میخوره.
با خنده سرمو تکون دادم. سهراب یکم رفت توی فکر که دستمو جلوی صورتش تکون دادم.
من: آهای خوشگل، به چی داری فکر میکنی؟
سهراب به خودش اومد. دستشو گذاشت روی دستم که با تعجب بهش نگاه کردم.
سهراب: آوا به حرفهام فکر کردی؟
جوابم سکوت بود.
سهراب: آوا می دونم من بد کردم به تو. خیلیم بد کردم. ولی بخدا الان پشیمونم. من بعد از رفتنت فهمیدم که چقدر برام عزیز بودی و من قدرتو ندونستم. وقتی که بعد از دو سال دیدمت فهمیدم که هنوز هم دوست دارم و این دوست داشتن از بین نرفته.
همینجور ساکت نگاهش می کردم.
سهراب: آوا حاضری با من ازدواج کنی؟
من: ولی سهراب من دوستت ندارم.
سهراب: می دونم، ولی برام فرقی نمیکنه. من میزارم که تو عاشقم بشی. قول میدم که خوشبختت کنم آوا. هوم نظرت چیه؟
نه من دوسش نداشتم.
خره، الان بهترین موقعیت که به محسن ضربه بزنی. تو که بهش گفتی که دوسش نداری، خودشم میدونه. پس اگه خودش می خواد تو هم قبول کن. محسن که داره به نازنین بر میگرده، از اون روز حتی نیومده ازت معذرت خواهی کنه. اون عشقشو فراموش نکرده و تورو نمیخواد. پس تو چرا بخاطر اون موقعیت به این خوبی رو از دست بدی؟
به سهراب نگاه کردم که منتظر داشت نگاهم میکرد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سهراب: آوا نمیدونی وقتی علی بهم زنگ زد و گفت که اومدی روی صندلیه همیشگی من نشستی چقدر خوشحال شدم. من با کلی امید اومدم اینجا. نا امیدم نکن آوا.
من: باشه، امشب با خانواده بیاین خونمون.
سهراب خشکش زده بود، اصلا فکرشو نمیکرد من اینقدر راحت قبول کنم. به خودش اومد و بهم لبخند زد. بعد دستمو بوسید.
*****
میلاد سرشو آورد توی اتاق.
میلاد: آوا بابا میگه بیا پایین کارت داره.
من: باشه.
میلاد درو بست و رفت. رفتم جلوی آینه و موهامو شونه کردم. دیشب سهراب و خانوادش اومدن خواستگاری. وقتی رفتن و بابا ازم پرسید که نظرت چیه من همون موقع موافقتمو اعلام کردم. الان لابد بابا صدام کرده تا درمورد سهراب باهام حرف بزنه.
به در بسته اتاق محسن نگاه کردم. امروز زنگ زده بودن بهش و گفته بودن که بشیری رو دستگیر کردن و از محسن خواستن که بره اونجا. از پله ها رفتم پایین، بابا داشت تلویزیون میدید.
من: بابا با من کاری داشتید؟
بابا تلویزیونو خاموش کرد و آرنجشو گذاشت روی پاهاش و زل زد به من.
بابا: آره. میخواستم بپرسم که تو فکرهاتو کردی؟
من: آره بابا، من جوابم مثبته.
بابا: آوا این زندگیه، بازیچه که نیست که بخوای الکی تصمیم بگیری. یکم بیشتر فکر کن.
من: نه بابا، من فکرهامو کردم. شما هم چه اجازه بدید چه ندید من با سهراب ازدواج می کنم.
بابا دستشو بالا برد و یه سیلی زد توی گوشم. دست کرد توی موهاش و بعد کلافه دست کشید به صورتش. رفتم نزدیکش و جلوی پاهاش زانو زدم.
من: بابا، ببخشید. بابا موافقت کنید دیگه. مگه شما خوشبختی منو نمیخواید؟ خوب من با سهراب خوشبخت میشم.
بابا: کدوم خوشبختی؟ بدون عشق ازدواج کردنم خوشبختی میاره؟ تو چی فکر کردی؟ اینی که میگن بعد از ازدواج عشق به وجود میاد صد در صده؟ نه دخترگلم، نه عزیزم. خیلیها به امید عشق بعد از ازدواج عروسی کردن ولی به دو ماه نکشیده طلاق گرفتن. یا اگه طلاق نگرفتن تا آخر زندگیشون با بدبختی زندگی کردن. من خوشبختیتو می خوام که میگم نه.
من: بابا، من عاشق کسی نیستم. من عاشق نمیشم. من از سنگم. من دختر خوبی نیستم، کسی منو دوست نداره بابا. بابا تورو خدا اجازه بدید. تورو خدا.....
بقیه حرفم تبدیل به هق هق شد. بابا سرمو بغل گرفت و بوسید.
بابا: باشه، اگه می خوای ازدواج کنی من حرفی ندارم. ولی آوا توقع نداشته باش که مثل همیشه باهات برخورد کنم و وانمود کنم خوشبختی و من هم راضیم.
*****
فردا قرار بود که با محسن بریم صیغمونو فسخ کنیم. بشیری و دار و دستشو گرفته بودن و محسن داشت از اینجا برای همیشه میرفت. این چند روز کارم شده بود که بشینم جلوی آینه و به خودم نگاه کنم. میخواستم بفهمم که چرا محسن نازنین رو به من ترجیح داده. غرورم شکسته بود. من اینقدر کوتاه اومدم که آخرش اینجوری بشه؟
نمیذارم بفهمی خوردم کردی. حالا نوبت منه که داغونت کنم محسن خان.
صدای در اتاق منو از فکر بیرون آورد. به سمت در برگشتم و گفتم بفرمایید تو.
محسن با یه لبخند کمرنگی اومد توی اتاق.
محسن: می خواستم باهات صحبت کنم.
با اینکه درونم غوغایی بود اما قیافهٔ خونسردی به خودم گرفتم.
من: اتفاقا منم می خواستم باهاتون صحبت کنم آقای راد. اگه اجازه بدید من اول شروع کنم.
محسن منتظر نگاهم کرد.
من: آقای راد راستش می خواستم ازتون بابت همهٔ زحماتتون توی این یک سال تشکر کنم. هم شما هم مادرتون واقعا در حق من لطف کردید. اگه یه موقع نا خواسته باعث شدم که شما ازم دلخور بشید واقعا معذرت می خوام. شما واقعا کارتونو خوب انجام دادید. ممنون.
صدام داشت میلرزید. محسن داشت یه جوری نگاهم میکرد. یه چیزی توی نگاهش بود، مثل پشیمونی. محسن دستی به صورتش کشید و نفس صدا داری کشید.
محسن: میشه ازتون خواهش کنم همراه من بیایید؟
بدون هیچ حرفی نگاهش کردم.
محسن: دوست دارم بریم همونجایی که اون بار با هم رفتیم.
زمزمه کرد: جایی که هروقت دلم میگیره...
با این حرفش قلبم تیکه تیکه شد. بدون هیچ حرفی رفتم سمت کمد لباسام و مانتومو پوشیدم
*****
به نور ماشینها نگاه می کردم. چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. برگشتم به محسن نگاه کردم که یه پاشو روی یه سنگی گذاشته بود و دستهاش توی جیب پالتوش بود. خیره شده بود به ماشینهایی که در حال رفت و آمد بودن. برگشت سمتم که زود نگاهمو ازش گرفتم.
محسن: خانم پرند.
برگشتم نگاهش کردم.
محسن: میشه اون آهنگ رو که گفتم خیلی دوستش دارم از گوشیتون بذارید؟
نگاه سردی بهش کردم و گوشیمو از توی جیبم در آوردم. آهنگی رو که می خواست گذاشتم.
امروزو یادت باشه، این لحظهٔ غمگینو. این بغض نفس گیرو، این سکوت سنگینو
امروزو یادت باشه، این حال پریشونو. این لرزش دستامو، این چشمهای گریونو
سرمو گرفتم بالا و زل زدم به چشمهاش. برای آخرین بار زل زدم به چشمهایی که عاشقشون بودم.
حالا که ازم سیری، امروزو یادت باشه.
حالا که داری میری، امروزو یادت باشه.
چشم به راهتم هرروز، تا وقتی که برگردی. امروزو یادت باشه، امروز خطا کردی.
یه قطره اشک از چشمم چکید. وای خدای من، توی چشمهای محسن اشک جمع شده. اما، محسن که منو نمیخواد. یعنی داره به یاد نازنین اشک میریزه؟
با حرفی که زد جواب سوالمو گرفتم.
محسن: نازنین....
با این حرف داغ شدم، بهش پشت کردم و اشکامو پاک کردم. بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدمو صندلی رو خوابوندم. محسن سوار ماشین شد و توی سکوت میروند. تا رسیدیم خونه زود از ماشین پیاده شدم و مستقیم رفتم توی اتاقم. دوتا قرص آرامبخش برداشتم و با آب خوردم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
بادیگارد ۹
سهراب داشت به ویترین با دقت نگاه میکرد.
سهراب: آوا این ببین خوبه؟
به حلقه ای که داشت نشون میداد نگاه کردم، واقعا حرف نداشت اما برای من فرقی نمیکرد.
من: آره خوبه.
سهراب خوشحال شد و با هم رفتیم توی مغازه و به مغازه دار گفت که برامون همونا رو بیاره. با هم سوار ماشین شدیم و من زود چشمامو بستم .
چه زود همه چیز گذشت، من و محسن صیغمون فسخ شد و محسن برای همیشه رفت.بی چاره خاله چقدر گریه کرد و ازم قول گرفت که برم بهش سر بزنم. اما آخه چجوری؟ مگه من می تونستم برم محسنو دست تو دست یکی دیگه ببینم؟
امروز اومدیم حلقه خریدیم، هفتهٔ دیگه عقد و عروسیمونه. خودم خواستم که دوتاش توی یک روز باشه و توی خونه و خوانوادگی برگزار بشه. بابا می خواست که صیغه کنیم اما من اجازه ندادم و گفتم که تا عقد صبر می کنیم. نمیخواستم که دستش بهم بخوره یا بهم نزدیک بشه. لا اقل این بهونه رو داشتم که به هم نا محرمیم تا بهم نزدیک نشه.وقتی رفتم خونه دیدم که بهار اونجاست. خیلی خوشحال شدم از اینکه اومده.ولی انگار بهار خیلی عصبی بود. با هم رفتیم توی اتاق که شروع کرد به داد زدن.
بهار: چه غلطی داری میکنی تو؟ داری عروسی میکنی و به من چیزی نگفتی؟ اونم با کی؟ با سهراب.
من: ببخشید سرم شلوغ بود نتونستم زودتر خبرت کنم. بعدشم مگه سهراب چشه؟
بهار: آوا، مثل اینکه یادت رفته که این آقا بهت خیانت کرد. اونم با دوستت. بعدشم پس محسن چی؟
از این حرفش شوکه شدم.
من: چی؟ محسن؟ چه ربطی داشت؟
بهار: آوا لطفا دروغ نگو. من می دونم که محسنو دوست داری. می دونم که اونم دوست داره، پس این بچه بازیا چیه؟ شما دارید با کی لج میکنید ؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. بهار اومد بغلم گرفت و پا به پای من گریه کرد.
من: بهار من چقدر بدبختم، خیلی بدبختم. بهار من لیاقت اونو ندارم.
باز زدم زیر گریه. بهار موهامو نوازش میکرد.
بهار: ششش، آروم باش عزیزم.
من: بهار من عاشقش شدم، عاشق محسن شدم. من خودم بهش ابراز علاقه کردم.باور میکنی بهار؟ آوای مغرور به پسر ابراز علاقه کرده. بهار ما صیغهٔ هم بودیم.
بهار سرمو از بغلش آورد بیرون و با تعجب زل زد بهم.
من: آره، بابام خواست صیغه کنیم تا محسن راحت باشه. این موضوع مال قبل از اینکه من عاشقش بشم بود. ولی بهار من کم کم عاشقش شدم. اون زندگیمو عوض کرد.باعث شد که من خوب و بد رو از هم تشخیص بدم. باعث شد که با میلاد صمیمیتر بشم. باعث شد که با بابام آشتی کنم. از همه مهمتر باعث شد که من خدا و پیغمبر خودمو بشناسم. بهار من بد بودم، اون خوبم کرد. ولی الان چی؟ وقتی که فکر می کردم که دیگه همه چیز تمومه و ما مال همیم فهمیدم که اون منو دوست نداره. اون نامزد قبلیشو، نازنینو دوست داره. یادته توی بیمارستان اومده بود؟
بهار سرشو به علامت مثبت تکون داد.
من: اون نامزد محسن بوده. الان برگشته، میگه که پشیمونه و می خواد برگرده. من دیدمشون که داشتن هم دیگه رو میبوسیدن. دختره بدون روسری جلوش نشسته بود و محسن هیچی نمی گفت. محسنی که بخاطر اینکه من پیژامه میپوشیدم از بابام خواست که صیغه کنیم، الان براش عادی بود. عکسهاشو توی لپ تاپش داره و بهشون زل میزنه تا دل تنگیش رو برطرف کنه. بهار من حقی ندارم که با خودخواهیم بینشونو بهم بزنم. من اومدم کنار که محسن خوشبخت بشه. این تنها کاریه که می تونم در برابر اون همه خوبی که در حقم کرد بکنم.
زمزمه کردم: من غرورم خورد شده، نمیذارم بیشتر از این باهام بازی کنه.
باز رفتم توی بغل بهار و گریه کردم. بهار همینجور نازم میکرد و ازم می خواست که آروم باشم. بعد که آروم شدم رفتم یه آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون. بهار زل زده بود به قالی و رفته بود توی فکر.
من: بهار، امروز با سهراب میخوایم بریم خرید لباس عروس. زنگ بزن به کامی و بگو بیاد اینجا تا با هم بریم.
بهار: باشه.
سهراب که اومد همه سوار ماشین شدیم. وقتی رسیدیم به مغازه مورد علاقمون پیاده شدیم. از قبل به سهراب گفته بودم که لباس سفید نمی خوام چونکه از رنگ سفید متنفرم و لباس رنگی بیشتر دوست دارم. ولی واقعیتش این بود که نمیخواستم لباس سفید برای مردی جز محسن بپوشم. منی که اینقدر سخت گیر بودم و مغازه ها رو اینقدر می گشتم تا یه چیزی پیدا کنم، با اولین لباسی که سهراب انتخاب کرد موافقت کردم. حتی نذاشتم کفش برام بگیره و گفتم که کفش دارم و لازم نیست الکی خرج کنیم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت رستوران که کامی صدام کرد.
کامی: آوا، اونورو ببین.
به سمتی که اشاره میکرد نگاه کردم، یه پسر که زیر ابرو برداشته بود و دماغشو عمل کرده بود توی ماشین بغلیمون بود.
کامی: با سه. باشه؟ یک، دو، سه.
من و بهار شروع کردیم با کامی به دست تکون دادن واسهٔ پسر و لبخند زدن.پسره بیچاره همینجور داشت نگاهمون میکرد، بعد که دید ما زدیم زیرخنده یه فحشمون داد و رفت. همینجور داشتیم می خندیدیم که یاد اونروز که همین کارو با محسن کردیم و محسن چقدر از این حرکتم ناراحت شده بود افتادم.
بهار: راستی آوا، دماغتو عمل کردی یا مال همون شکستگیه که چسب زدی؟
من: نه عمل کردم.
بهار: اِ، خوب کردی. حالا عمل عادی بود یا زیبایی هم بود؟
من: زیبایی هم کردم.
کامی: بس که احمقی. دماغت خوب بود که. حالا حتما باید مثل خوک بشی که دماغت خوشگل بشه؟
من: خوکیش نکردم، ولی قلمیش کردم و یکم کوچیکترش کردم همین.
کامی ادامو در آورد و گفت:
همین.
منو رسوندن دم آرایشگاه و رفتن. وقتی که کار آرایشگر تموم شد به خودم توی آینه نگاه کردم. موهامو کوتاه کوتاه کرده بودم. نمیدونم چرا ولی دوست داشتم که با محسن لج کنم. هرچی که محسن خوشش نمیومد انجام میدادم، مثلا پوستمو برنز کرده بودم، دماغمو عمل کرده بودم، حالا هم موهامو کوتاه کرده بودم.نمیخواستم چیزیم منو به یاد محسن بندازه.بماند که وقتی رفتم خونه چقدر بابا و میلاد باهام دعوا کردن. ولی برعکسشون سهراب خیلی خوشش اومد و گفت که بهم میاد.
از اونروز که بابا زد توی گوشم خیلی باهام سر سنگین شده بود. ولی خدا رو شکر میلاد به نظرم احترام گذاشته بود و هوامو داشت
*****
به رو به روم نگاه کردم. دو تا جوون که با هم راه میرن و دست همدیگه رو گرفتن. لبخندی زدم و براشون آرزوی خوشبختی کردم.
به امروز فکر کردم، امشب عروسیمه. سهراب اومد دنبالم و با بهار رفتیم آرایشگاه. فکرم خیلی مشغول بود، احتیاج به تنهایی داشتم. بهار رو مجبور کردم که بجای من بشینه و خودش رو درست کنه تا من برم یکم فکر کنم.
الان توی پارک نشستم و دارم به مردم نگاه میکنم.
امشب چیکار کنم؟ فرار کنم؟ نه، برای بابام و میلاد بد میشه.
عروسی رو بهم بزنم؟ نه، محسن خوشحال میشه که من عاشقشم و نتونستم فراموشش کنم.
ازدواج کنم؟ شاید خوشبخت بشم.
خوشبخت؟ با سهرابی که هزارتا دوست دختر رنگ وا رنگ داره؟ سهرابی که هرروز اس ام اسهای عاشقونشو که واسهٔ دوست دخترهاش میفرسته رو میبینم؟ با اون خوشبخت بشم؟ نه نمیشم.
پس من برم بمیرم دیگه.آره، خودشه، خودمو بکشم. امشب که عروسی میکنم، بعدش خودکشی میکنم.
زل زدم به درخت تنومندی که اون وسط بود. من مثل تو قوی نیستم، خیلی ضعیفم. امشب برای همیشه از این دنیا میرم. میرم پیش مامانم، جایی که راحتم.آره امشب سفید بخت میشم، امشب کفن میپوشم. با این فکر یه لبخند مثل دیوونه ها زدم و راه افتادم. نمیدونم چطوری خودمو رسوندم به آرایشگاه. آرایشگر همش غر میزد که بهار بهش گفت که خیلی ساده آرایشم کنه چونکه وقت نیست. موهامم که کوتاه بود و کاری نداشت. با کمک بهار لباس بنفشمو تنم کردم. اگه یه روز دیگه بود لابد کلی از قیافه و لباس خودم ذوق می کردم. ولی الان مهم نیست، چونکه می خوام برم زیر خاک .
سهراب اومد دنبالم و با هم سوار ماشین شدیم. وقتی که رسیدیم خونه همه دم در جمع شده بودن و خوشحالی میکردن. صغری خانم اسپند دود کرده بود و خاله قرآن گرفته بود که از زیرش رد بشیم. میدونستم که امروز خاله چون که قول داده بود اومده.نگاهش غمگین اما لبش خندون بود. سر سفره که نشستیم متوجه نگاه غم زدهٔ کامی و بهار شدم. دلم برای شیطونیهاشون تنگ میشه. به قیافهٔ دوست داشتنی و جذاب داداشم نگاه کردم، بعد از من چی میکشه؟ نگاهم سر خورد به قیافهٔ غمگین و متفکر بابا، بابایی حیف که دیر همدیگه رو فهمیدیم.
مامان من امشب میام پیشت، دیگه غصه ای ندارم. دارم به آرزوم میرسمو یه بار دیگه مامانمو میبینم.
عاقد شروع کرد به خوندن صیغهٔ عقد. من داشتم به نزدیک شدن ساعت مرگم فکر می کردم که یهو صدای بابا اومد.
بابا: ببخشید یه لحظه صبر کنید. آوا بیا بیرون کارت دارم.
با تعجب به بابا نگاه کردم که اشاره کرد برم دنبالش. با هم رفتیم توی حیاط.
بابا: برو زیر آلاچیق من الان میام.
با سر اشاره کردم که باشه و راه افتادم سمت آلاچیق. نشستم و زل زدم به دستم، تا ده دقیقه دیگه حلقه به این دستم اضافه میشه.
بوی خوبی توی فضا پیچید که باعث شد چشمهامو ببندم و نفس عمیقی بکشم.
محسن: خیلی بچه ای.
تند چشمهامو باز کردم و با چشمهای از حدقه در اومده و دهنی باز زل زدم به محسن که رو به روم نشسته بود.
محسن: واقعا خیلی بچه ای که می خوای با کسی که هیچ حسی بهش نداری ازدواج کنی و عشقتو فدا کنی. واقعا اگه من نمیومدم می خواستی بله رو بگی و بعدشم خودکشی کنی؟
دندونامو از عصبانیت روی هم فشار دادم و گفتم:
نمیخواد بترسی، خودکشی نمیکنم. نمیخواد وجدانت ناراحت باشه. برو به زندگیت برس.
محسن سرشو آورد جلوی صورتم و گفت:
زندگی من اینجاست، درست رو به روم نشسته .
اول با بهت بهش نگاه کردم، بعد نفس راحتی کشیدم و تکیه دادم به عقب.اما زود اخم کردم.
من: اگه کاری نداری برم. نا سلامتی امشب عروسیمه.
محسن: چرا کارت دارم. آوا، عروسی رو بهم بزن.
از جام بلند شدم و همینجور که سمت در خونه میرفتم گفتم:
من وقتی برای چرت و پرتای تو ندارم.
احساس کردم که بازومو گرفت.
من: ولم کن. نا محرمی دست نزن بهم.
محسن چرخوندم سمت خودش و شونه هامو گرفت توی دستهاش.
محسن: آوا لجبازی نکن. چرا میخوای زندگیمونو خراب کنی؟
همینجور که سعی میکردم از دستش رها بشم گفتم:
من یا تو؟ تو بودی که هوس عشق اولت رو کردی و به من پشت کردی.
فشار دستشو بیشتر کرد و صورتش رو نزدیک صورتم آورد. لبشو گذاشت روی لبم. هنگ کردم. این واقعا محسن بود؟ باز حس شیرین اومد سراغم. دستمو گذاشتم پشت سرش و همراهیش کردم. لبشو از لبم جدا کرد و زل زد به چشمهام.
محسن: ببین من و تو نا محرمیم. الانم باعث گناه شدیم. الان تو باید با من ازدواج کنی.
با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم که به زور جلوی قهقهه شو گرفته بود.رفتم توی آغوشش و سرم رو گذاشتم روی سینه ش. گرمی بدنش بدن سرد من رو هم گرم کرد. محسن بخاطر من غرورشو کنار گذاشت، بخاطر من پا روی اعتقاداش گذاشت. واقعا عاشقشم.
بغضی که راه گلومو گرفته بود رو آزاد کردم. همینجور اشک میریختم.
با صدای آرومی گفتم:
پس نازنین چی؟
محسن: نازنین از اولشم هیچی نبود. فقط تو اشتباه فهمیدی.
من: پس چرا بهم نگفتی که اشتباه کردم و واقعیت چیه؟
محسن: چونکه می خواستم که خودت بیای ازم بپرسی. اونروز که نازنین اومده بود توی اتاقم من توی دستشویی بودم. وقتی اومدم دیدم روسریشو در آورده.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
داشتیم با هم بحث میکردیم و بهش میگفتم که از زندگیم بره بیرون که تو اومدی توی اتاق. تازه متوجه شده بودم که نازنین خیلی بهم نزدیک شده و قصد داشته که ببوستم. دیدم که چطور دستهات لرزید.
بعد فهميدم که همش فيلم بازي کرده بود و مي خواسته هر طوري که شده منو مجبور به ازدواج با خودش کنه. اینجور که شنیدم با همون مردی که بود، بهش قول ازدواج داده بوده. اما بعدا میفهمه که مرده زن و بچه داره و داشته ازش سو استفاده میکرده. نازنین هم باهاش بحث میکنه و تهدید میکنه که به زنش واقعیت رو میگه. مرده هم میره خونه داییم و جلوی در خونشون آبرو ریزی میکنه. داییمم خونه و زندگیش رو میفروشه و برای همیشه میرن اهواز.
کاملا هنگ کرده بودم. هضم این حرفها برام سخت بود. چقدر زنها پست و بی لیاقت شدن.
محسن نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ساکت موندم چونکه نمی خواستم بهت بگم. دوست نداشتم آبروی کسی رو ببرم. روزی که خواستگار اومد خواستم همونجا جلوی خواستگارها بزنم همه چیز رو خراب کنم و حقیقت رو به بابات بگم.ولی گفتم شاید تو دوستم نداشتی، شاید هنوز سهراب رو دوست داری.
من: پس عکس نازنین توی لپ تاپت چیکار میکرد؟
محسن: پسر عموم برام عکسهای عموم اینا رو فرستاده بود. عکس نازنین هم توش بود.
دستمو برد نزدیک صورتشو بوسید.
من: پس چرا اونشب که داشتیم آهنگ گوش می دادیم اسم نازنینو آوردی؟
محسن: وقتیکه جواب مثبت دادی طاقت نیاوردم و اونشب خواستم بهت همه چیزو رک و راست بگم. خواستم بگم نازنین برای من هیچه که تو ول کردی و رفتی توی ماشین نشستی.
از اینکه اجازه نداده بودم محسن حرفشو بزنه چندتا فحش توی دلم به خودم دادم.
محسن: آوا، حاضری با من فرار کنی؟
من با چشمهای گرد شده گفتم:
چــــــی؟ فرار؟
محسن: آره، منظورم اینه که از این عروسی فرار کنیم. بابات در جریانه.
من: نــــــــــــــــــــــــ ـه.
محسن: ارههههههه. تورو از بابات خواستگاری کردم و گفتم که دوسِت دارمو تو هم منو دوست داری. بابات گفت با تو صحبت کنم و هر تصمیمی رو که تو بگیری قبول داره.
من همینجور متفکر داشتم نگاهش می کردم.
محسن: داری به چی فکر میکنی؟
من: به اینکه چقدر یهویی شجاع شدی. به بابام از علاقمون گفتی، تازه می خوای با هم فرار کنیم.
محسن: حالا هی تیکه بنداز تا نظرم عوض بشه. پاشو بریم تا نگرفتنمون.
من با خنده بلند شدم و گفتم:
سرگرد و خلاف؟ آخرشه. بریم.
با هم به سمت پارکینگ رفتیم که چشمم خورد به سهراب که داشت نگاهمون میکرد. رفتم نزدیکش.
من: سهراب ببخشید، من نمیتونم. آخه....
سهراب: ششش، برو آوا. من لیاقت تورو ندارم. انشالله که خوشبخت بشید. عروسیتون دعوتم کنیدا.
اول با تعجب بهش نگاه کردم، اما بعدش رفتم نزدیکترش.
من: سهراب، خیلی گلی. هیچوقت این کارتو فراموش نمیکنم.
سهراب: اینو بذار جبران خیانت هایی که بهت کردم.
لبخند زدم و رفتم سمت محسن. با هم سوار ماشین شدیم و محسن ماشینو حرکت داد.
به آدمهای که در حال رقصیدن بودن نگاه می کنم. امشب عروسیمونه.
به لباس عروس سفیدم نگاه می کنم، خوشگلترین لباسیه که تا به حال دیدم.
به سمت چپم نگاه می کنم. محسن با کت و شلوار مشکی دامادی داره با لبخند نگاهم میکنه.
به دستم فشار خفیفی میده و چشمک میزنه
از اونشب که به اصطلاح عروسی من و سهراب بود یک ماهی می گذره. توی این یک ماه با کمک میلاد و کامی و بهار کارامونو انجام دادیم. بابا و خاله اینقدر ذوق میکردن که میلاد اذیتشون میکرد و مسخرشون میکرد.
امشب سهرابو هم دعوت کردیم که با دوست دختره جدیدش اومده. یعنی این بشر آدم نمیشه ها.ولی خوب من دوستش دارم. اگه دوست پسر یا شوهر بدی باشه، ولی دوست خیلی خوبی بود.
محسن در گوش کامی یه چیزی میگه و کامی سرشو تکون میده و میره. با صدای آهنگ مورد علاقم برگشتم و به محسن نگاه کردم. محسن دستمو فشار داد.
محسن: افتخار میدید با من برقصید؟
با لبخند چشمامو به علامت مثبت می بندم. با هم بلند شدیم و رفتیم وسط پیست رقص که الان بخاطر ما خالی شده بود.
به میلاد که پیشریماوایساده بود اشاره کردم که اونا هم بیان برقصنو به کامی اینا هم بگن تا بیان.
خوشحالم که داداشم بالاخره دختر مورد علاقشو پیدا کرده. انشالله خوشبخت بشن.
محسن دست راستمو میگیره توی دستش و اون یکی دستش میذاره پشت کمرم. منم دست چپمو میزارم روی شونشو شروع می کنیم به رقصیدن.
نبینم غم و اشکو تو چشمات،
نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترسو توی نفسهات،
ببین دوست دارم
من: میبینم که راه افتادی آقای راد.
محسن: من از اول راه افتاده بودم "خانم راد".
با این حرفش قند تو دلم آب شد.منم بالاخره به آرزوم رسیدم و شدم خانم راد.
دوست دارم وقتی که چشماتو میبندی،با من به دردای این دنیا می خندی
آروم میشم بگی از غمات دل کندی،بیا به هم بگیم دوست دارم
محسن: من تا به حال عروس کچل ندیده بودم.
من: برو بابا، بی سلیقه. می خواستی اینقدر اعصابمو بهم نریزی که کچل کنم.
محسن: دیگه حق نداری موهاتو کوتاه کنیا، فهمیدی؟
زبونمو براش در آوردم و گفتم:
نه نفهمیدم.
کامی: باز شما دوتا مثل موش و گربه به جون هم افتادید، نا سلامتی الان عروسیتونه ها. آقا محسن فکر کنم تو این آهنگو درخواست کردی نه؟
یه چشم غره رفت و برگشت پیش بهار.
من: واویلا، ببین چیکار کردی که کامی دیوونه هم عصبی شد.
کامی: آوا من اینجاما، کر که نیستم میشنوم.
محسن: ولی خداییش با پوست برنز هلو شدی.
لبمو از خجالت دندون گرفتمو بهش نگاه کردم. محسن با لبخند زل زد به چشمهام. چشمهاش برق میزدن.
دوست دارم من اون چشمهای قشنگتو،
دارم واست می خونم این آهنگتو
هر چی می خوای بگو از دل تنگتو،
بیا به هم بگیم دوست دارم
لبشو نزدیک گوشم برد و گفت:
دوستت دارم آوای من
پایان
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
خاطرات و داستان های ادبی

Bodyguard | باديگارد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA