ارسالها: 14491
#1
Posted: 24 Sep 2013 18:49
نام رمان : بازی اخر بانو
نویسنده : خانم بلقیس سلیمانی
تعداد صفحات : بالای شش صفحه
خلاصه داستان :
کتاب درباره ی دختری به نام گل بانو است که در روستایی زندگی میکنه و داستان شرح تلخی ها و شیرینی هاى زندگيشه
داستان جذاب و جالبی خواهد بود .
کلمات کلیدی :
رمان , رمان ایرانی , بازی اخر بانو , بلقیس سلیمانی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2
Posted: 26 Sep 2013 12:01
فصل اول
گل بانو
سینی حلوا را جلوی زن بابای حیدر می گیرم؛ بچه ی دو ساله اش حلوا را چمگ می زند، نگاه حیدر را روی تنم حس می کنم، از آغاز مراسم به موتور قراضه اش تکیه داده و از من چشم برنمی دارد. مجری بلندگو را از رفیق باقریان می گیرد و شعر می خواند. کمر راست می کنم و گوش می دهم.
همصدای شب من
زندگی بودن نیست
در رگ سبز حیات
جای گندیدن نیست
زندگی چون نهری است
که تمامش شکن است
زندگانی شدن است.
سینی حلوا را روی قبر اختر می گذارم؛ طوری که نوشته ی روی سنگ را نپوشاند.
کشته ی راه عدالت. اختر اسفندیاری. تولد: 2/6/1336 مرگ: 30/5/1359
مادرم را جایی نزدیک قبر پدر می بینم. به زن های ایستاده که بیش ترشان دوستان اختر هستند،حلوا تعارف می کند.
دختر جوانی که روسری سرمه ای به سر دارد بلندگو را از مجری می گیرد. انگشت های کشیده اش دور بلندگوی کوچک حلقه می شود. مانتوی کوتاهش تا بالای زانوست. صدایش می لرزد و می غرد:" امروز هفت روز است که ما همرزمانمان را به خاک سپرده ایم،امروز هفت روز است که آن ها به دامان مادرشان،خاک، بازگشته اند. هفت روز برای ما هفت سال بود،و برای مادرشان حتم هفتاد سال."
صدای زاری توران خانم و اطرافیانش بلند می شود.
" اینک به همرزمان به خاک خفته مان می گوییم: «اختر نازنین و امیر عزیز، ما در این ساعت و این مکان و همراه با خلق زحمتکش ایران با شما پیمان می بندیم که نگذاریم خون شما پایمال شود. ما تا رسیدن به جامعه ای آزاد و آباد مبارزه را ادامه خواهیم داد»"
دختران و پسران غریبه که بیشتر در حاشیه ی مجلس هستند دست می زنند.
خانم سلطان محکم به سینه اش می کوبد. من چشم می گردانم و اخم های درهم مادرم را در آن سوی قبرهای اختر و امیر می بینم.
"در این جا،در حضور عزیزان خفته در خاکمان که شاهدان تاریخ هستند،به مراقبان شب و سیاهی و ظلمت می گوییم: شب رسوا خواهد شد،سحر نزدیک است."
جوانان غریبه با سر و صدا دست می زنند، چند نفری از اهالی روستا بلند می شوند و خود را از میانه ی جمعیت کنار می کشند. حیدر کلاه سربازی اش را روی سرش می گذارد و از موتورش فاصله می گیرد. صدای هق هق توران خانم به سکسکه ی بچه ی شیرخواره شبیه شده است. خانم سلطان دیگر به سینه اش نمی کوبد. کسی گوشه ی چادرم را می کشد. رحیمه زن عبدالرضاست،با اخم می گوید: " بشین."
کنار قبر اختر می نشینم. چشمم به چشم هایش می افتد. چشم هایش در قاب می خندد. یاد روزی می افتم که داستانماهی سیاه کوچولو را به من داد. مادرم پشت کوت گردوهای سبز نشسته بود و آن ها را کلو می کرد. من سر چاه آب ظرف ها را می شستم. اختر با بلوز و شلوار طوسی رنگ از اتاق خانم سلطان بیرون آمد، موهایش آشفته و درهم بود. تازه بیدار شده بود،به من که رسید، لبخند زد و گفت: " گل بانو صبح به این زودی چه کار می کنی؟"
معلوم بود چه کار می کردم، احساس کردم سوال نمی کند بلکه به نوعی به من می گوید،وظیفه ی تو شستن ظرف های ما نیست. گفتم: " خانم آب بریزم رو دستتون؟ "گفت : " نه مگه خودم چلاقم!"
بعد خندید و از دلو آب ریخت داخل آفتابه و دست و صورت شست. تمام مدت نگاهش می کردم،سفیدی و نرمی دست هایش گیجم کرده بود.
"خب گل بانو امسال کلاس چندمی؟"
"دوم راهنمایی خانم."
"کتابم می خونی؟"
"کتاب چی؟"
"کتاب،کتاب قصه، شعر، از این جور چیزا."
"نه خانم."
"دختر زرنگ و باهوشی مثل تو باید کتاب بخونه."
چیزی نگفتم، هر وقت از من تعریف می کرد، ذوق می کردم اما خجالت می کشیدم چیزی بگویم.
"باز هم شاگرد اول شدی؟ آره؟"
لبخند زدم.
" ظرف ها رو که شستی بیا اتاق عمه سلطان، جایزه ی شاگرد اولیت رو بگیر."
سال یش یکی از روسری هایش را با یک گل سر به عنوان جایزه به من داده بود.
"خجالتمون می دین خانم."
دست کشید روی سرم گفت: "ای بلا."
مادر صدایم می کند، بلند می شوم، می گوید: " چرا نشستی، حلوا بگردون."
سینی حلوا را برمی دارم. اشک هایم را با گوشه ی چادرم پاک می کنم، حیدر جایی نزدیک خاک مادرش ایستاده و با کلاه سربازی خودش را باد می زند، پشت به حیدر راه می افتم.
مادرم می گوید: " این طرف."
و به سمت حیدر اشاره می کند. خم می شوم. تاجی زن مشهدی رمضان با انگشت های کلفتش تکه ای حلوا را جدا می کند و می گوید:
"گل بانو این غریبه ها کی اومدند؟"
می گویم: " همین امروز صبح."
می گوید: " خدا توبه، تو مجلس عزا دست می زنن."
لبخند کمرنگی می زنم، نمی دانم چه بگویم.
حلوا را جلوی رقیه زن کل عباس می گیرم؛ با دست سینی را پس می زند. می گوید: " آدم خوب نیست پشت سر مرده حرف بزنه، ولی اینا که به خدا و قیومت ایمون نداشتن، که براشون حلوا خیرات کردن؟"
کمر راست می کنم. نگاهم در نگاه حیدر می نشیند،لبخند می زند،رو برمی گردانم و حلوا را جلو زنی که صدای هق هق گریه اش آشناست می گیرم. چادر را از روی صورتش کنار می زند، خواهر عباسجان است، هنوز چهلم عباسجان نشده ، خواهر عباسجان انگشتش را به گوشه ی حلوا می زند و می گوید: " خدا رفتگان همه را بیامرزه." بلندگو خش خش می کند. مرد جاافتاده ای آرام و شمرده درباره ی عدالت اجتماعی سخن می گوید جمعیت کم شده است، چیزی به غروب نمانده، بیشتر اهالی روستا رفته اند. خودم را به قبر پدر می رسانم، سنگ کوچکی برمی دارم و آهسته بر روی سیمان رنگ و رو رفته ی آن می زنم. زیر لب فاتحه می خوانم و حیدر را می بینم که موتور خاموشش را به طرف روستا می برد.
حیدر که می آید، داوود کلاه سربازی اش را می گیرد و روی سرش می گذارد. جلو آینه می ایستد و ژست می گیرد. دماغ حیدر در صورت کوچکش با آن سر تراشیده کشیده تر نشان می دهد. مادر هنوز برنگشته، چیزی به غروب نمانده، نمی دانم چرا حالا که مادرم نیست، آمده. می نشیند دم در. خودم را در چادرم می پیچم.
داوود می گوید: " حیدر کلات رو قرض می دی؟ فقط یه روز."
حیدر می گوید: " کله ی تو که تو این کلاه گم می شه بچه."
داوود کلاه را کج می گذارد روی سرش. می گوید: " تو چه کارت به این کارا، بگو می دی یا نه؟"
"به یه شرط."
داوود می نشیند جلو حیدر.
"چه شرطی؟"
حیدر از جیب شلوارش دسته ای اسکناس مچاله بیرون می کشد و یکی را می گیرد طرف داوود.
"بری برا پسرعموت یه بسته سیگار زر بگیری و بیاری."
می گویم: " نه داوود نمی تونه بره."
داوود پول را می قاپد و می گوید: " یه چشم به هم زدن برمی گردم."
حیدر می گوید: " یه نوشابه هم با بقیه اش بخور، حلالت."
بلند می شوم و بلند می گویم: " داوود کجا می ری؟ مگه نمی بینی من تنهام؟"
نمی شنود یا خودش را به نشنیدن می زند.
حیدر گوشه ی چادرم را می کشد.
" پس من چه کاره ام؟ نکنه از من می ترسی؟"
چادرم را می کشم و برمی گردم و نزدیک سماور می نشینم.
"ننه اگه بدونه اومدی اینجا ناراحت می شه."
"یعنی من حق ندارم بیام نومزدمو ببینم؟ مثلا سه ماه نبودیم ها!"
"حالا که دیدی پاشو برو، ما آبرو داریم تو در و همسایه."
" می دونی دخترا برا نومزداشون چه نامه هایی می نویسن، تو دوره ی آموزشیم یه پسره ی قرتی ای بود که با یه کف گرگی در جا جون به عزرائیل می داد، ولی همی پسره ی زردنبو، یه نومزدی داشت که هر هفته براش نامه می داد، چه نامه هایی، اون قدر قربون صدقه اش می رفت که فکر می کردی پسر دُران خان ِ ، دختره با ماتیک لباشو قرمز می کرد و آخر نامه می چسبوند رو کاغذ، می دونی یعنی چی؟ یعنی که از همین راه دور ماچت می کنم، اونوقت نومزد ما، ما رو می بینه انگاری عزرائیل دیده، اخماشو تو هم می کنه."
دلم شور می زند. بلند می شوم تا کلید برق را بزنم ، حیدر دستم را می گیرد. تمام بدنم می لرزد. دستم را می کشم، دست بزرگ حیدر دور مچ دستم گره می خورد، هرم نفسش بوی سیگار می دهد.
" ای چه کاریه، اگه ننه بدونه، دنیا رو رو سر تو و من خراب می کنه."
" بکنه، یه بار ما نومزدبازی بکنیم، ببینیم مزه اش چه جوریه."
روی زمین می نشینم، نفسم بالا نمی آید، مچ دستم درد گرفته.
" تو روخدا ولم کن، من می ترسم."
بغض کرده ام.
حیدر می خندد. چشمانش در آن تاریی دم غروب می درخشد، دست می اندازد پشت گردنم.
جیغ کوتاهی می کشم. روسری را از روی سرم برمی دارد. سعی می کنم خودم را از چنگش بیرون بکشم، نمی توانم. نفسم بالا نمی آید، لاله ی گوشم می سوزد. جیغ می کشم. حیدر خودش را عقب می کشد. صدای در را می شنوم. خودم را جمع و جور می کنم. صدای سرفه ی مادرم را می شنوم. حیدر خودش را به دم در اتاق می رساند.
"سلام دختر عمو."
"چرا برق خاموشه گل بانو؟"
حیدر کلید برق را می زند. لاله ی گوشم را با گوشه ی روسری ام فشار می دهم. رنگ حیدر پریده است. همان جا دم در می نشیند.
پرهیب مادر را می بینم که به طرف طویله می رود. حتم تفاله ی قفله را برای گوسفندها می برد.
حیدر می گوید:" طوری نشده که!"
محلش نمی گذارم، از کنارش می گذرم، دلم می خواهد گریه کنم.
مادر داوود را صدا می کند. می گویم:" نیست."
مادر می ایستد.
"کجا رفته؟"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#3
Posted: 27 Sep 2013 10:34
"کجا رفته؟"
"رفته برا حیدر سیگار بخره."
"غلط کرده، کل نوکردی داشت، نوکر کلم نوکری داشت."
مادر برمی گردد و روبروی حیدر می ایستد. حیدر خودش را عقب می کشد.
"ها حیدر، تو نمی دونی وقتی من خونه نیستم نباید بیای اینجا؟"
به من نگاه می کند.
"تو چته؟ ها..."
هجوم می آورد طرفم، حیدر خودش را می اندازد جلو مادرم.
"خب دخترعمو گناه که نکردم اومدم نومزدمو ببینم."
" نومزدت؟کدوم نومزدت؟کی انگشتر آوردی که ما ندیدیم؟ نومزدم،نومزدم."
گریه می کنم.
حیدر می گوید:" عقد دخترعمو و پسرعمو رو تو آسمونا بستن،من چند ساله در ای خونه هسم."
مادر می گوید:" تو آدم دولت هسی، خدا می دونه تو ای دو سال چه اتفاقاتی بیفته."
لحن مادر مهربان شده است.
حیدر به دیوار تکیه می دهد و می گوید:" گل بانو مال منه دخترعمو، من قلم پای کسی رو که بخواد پا تو ای خونه بذاره می شکنم."
مادر می رود سر چاه و از تشت مسی آب برمی دارد و دست و صورتش را می شوید.
حیدر آهسته می گوید:" مخلصتم گل بانو، یه گوشواره طلب از من."
بسته ی روزنامه پیچ شده ی آقای محمدجانی را باز می کنم. این سومین بسته ای است که از اول تابستان تا حالا برایم آورده است. منیر خانم می گوید:" خواندی محمدجانی می آد می برتشون."
روی جلد کتاب ها را می خوانم: نفرین زمین-جلال آل احمد، اسلام شناسی-دکتر علی شریعتی، دختر رعیت-م.ا.به آذین.
دختر رعیت را برمی دارم، بقیه کتاب ها را می گذارم توی تاقچه. مادرم چپقش را توی کاسه ی مسی زیر شیر سماور نفتی خالی می کند. سکوتش علامت نارضایتی است،از محمدجانی و زنش خوشش نمی آید. بار اولی که برایم کتاب آوردند،گفت:" به جای اینا دو کیلو برنج برا این یتیما می آوردن." مخاطبش من نبودم،داوود هم نبود،به نظرم فکرش را بلند بلند بر زبان آورده بود.
مادرم دوباره چپقش را چاق می کند، این یعنی عصبانی است. لای کتاب را باز نمی کنم، آهسته آن را کنار دستم می گذارم.
می گوید:" همی کتابا باعث جوونمرگی اختر ِ بدبخت شد."
در ذهنم می گویم:" این کتاب ها نبود."
می گوید:" اون اختر دختر عزیزالله بگ بود که صد تا مثل من و تو در ِ خونشون نون می خوردن،تو کی هستی. ای مرتیکه با اون زن کورمکوریش عاقبت تورم بدبخت می کنن. مرتیکه فکر می کنه من خرم، نمی فهمم، پسرعموشون هسی،باش، درس خونده ای ، باش. وکیل وصیشون که نیستی. چپ میره راست میاد میگه گل بانو باید بره دانشگاه. مرتیکه تو نونش میدی که براش تعیین و تکلیف می کنی؟ خیر سرت کارمندی.دستت هم به دهنت می رسه، کی شد دو تومن بگذاری ته دس ای یتیما؟ کی شد یه قواره پارچه ی بشور و بپوش بیاری برا ای سیاه بخت؟ کوله کوله کتاب میاره تو ای خونه، نمی بینه به خاطر همی کتابا جوونای مردم می رن زیر خاک."
در می زنند. مادر پک های محکمی به چپقش می زند. لب هایش را که غنچه می کند چروک های دور لب هایش آشکار می شود.به داوود نگاه می کند. داوود چاقو و تکه چوبی را که به صورت میخ در آورده زمین می گذارد. من نفس راحتی می کشم. دختر رعیت را برمی دارم و روی بقیه ی کتاب ها می گذارم. صدای حیدر را می شنوم. "یاالله..." مادر آهسته می گوید:" نکبت."
حیدر با جعبه ی شیرینی توی چارچوب در می ایستد. سلام می کند و کفش پاشنه خوابانده اش را به عقب پرت می کند.
مادر می گوید:" حال و احوال حیدر خان؟ چه عجب!" چپقش را در کاسه ی مسی زیر شیر سماور خالی می کند.
حیدر می نشیند و زیرچشمی به من نگاه می کند. دستم را روی لاله ی گوشم می گذارم.
حیدر جعبه ی شیرینی را به طرف مادر هل می دهد. انگشتانش سیاهند. حتما این چند روز توی مغازه ی مکانیکی آقا جلال کار می کرده.
مادر می گوید:" چرا زحمت کشیدی حیدر خان!"
حیدر لبخند می زند، گونه هایش گل انداخته و چشم هایش می درخشد.
حیدر می گوید:"فردا عازمیم دختر عمو.اومدم خداحافظی."
مادر می گوید:" به سلامتی ایشاالله، حالا معلوم هست کجا می افتی؟"
حیدر می گوید:" کار ما معلومه دخترعمو،ما مکانیکیم،روی ماشین آلات کار می کنیم.حالا هرجا افتادیم ، افتادیم."
مادر جعبه ی شیرینی را به طرف خودش می کشد و می گوید:" سماور رو روشن کن."
حیدر می گوید:" نه دخترعمو،من که چای نمی خورم." بسته ی سیگارش را از جیب بیرون می آورد.
جعبه ی سیگار را به طرف مادر می گیرد، مادر یک نخ سیگار بیرون می کشد.
مادر می گوید:" خدا پشت و پناهت، راه رفتنی رو باید رفت."
سرم را روی خطوط رنگارنگ گلیم خم کرده ام و با انگشت هایم پرزهای آن را جمع می کنم.
"چش رو هم بذاری تموم شده دخترعمو،ایشالا برمی گردم.خودم یه پا اوسا شدم برا خودم دکون باز می کنم."
احساس می کنم این حرف ها را نه به مادرم که به من می زند.
مادر می گوید:" ایشاالله."
اتاق پر از دود سیگار است. نفس کشیدن برایم مشکل است. بلند می شوم دم در می نشینم.
حیدر می گوید:" ها گل بانو؟ دود سیگار اذیتت می کنه؟"
"نه."
"ایشالا تو خدمت میذارمش کنار. ناراحت نباش."
"ناراحت نیستم." را طوری می گویم که یعنی به من چه؟
حیدر جابه جا می شودو به دیوار تکیه می دهد. داوود گوشه ی اتاق دراز کشیده و چرت می زند. نگاهش به جعبه ی شیرینی است.
مادر بلند می شود.
"یه سر به طویله بزنم."
این موقع شب وقت سر زدن به طویله نیست. خودم را کنار می کشم. مادر در تاریکی شب گم می شود. چشم های داوود باز و بسته می شود. خواب چشم هایش را می بندد و جعبه شیرینی بازشان می کند.
حیدر می گوید:" آقای محمدجانی و خانمش اومده بودن ایجا،نه؟"
"ها. همیشه میان." دلم می خوواهد سربه سرش بگذارم،اذیتش کنم،از خود برانمش.
"خب بیان.قوم و خویشن.میخوای نیان."
چیزی نمی گویم،به تاریکی گسترده توی حیاط نگاه می کنم. احساس می کنم چشم های مادرم همین گوشه کنارها مراقبم هستند.
"دخترعمو از من دلخوری؟"
چیزی نمی گویم.
"حالا ما یه غلطی کردیم تو که نباید این شب آخری دل منو خون کنی."
نگاهم را از تاریکی نمی گیرم.
"ها گل بانو، نگاه من کن."
چشم از تاریکی نمی گیرم.
"دل منو نشکن گل بانو نفرینت می کنم ها."
لحنش تمسخر آمیز شده است.
"ما نفرین شده ی خدایی هستیم."
"خدا نکنه. چش رو هم بذاری سربازی من تموم شده، تو هم دیپلمتو گرفتی،او وقت دستتو می گیرم، دِ برو که رفتیم."
"به همی خیال باش."
" په چی؟ عقد دخترعمو پسرعمو تو آسمونا بسه شده،چه خیال کردی."
چشم در چشمش می دوزم و می گویم:" اولا من و تو دخترعمو پسرعمو نیستیم. مادر و پدرامون دخترعمو پسرعمو هسن، دوما من می خوام معلم بشم. اصلا هم خیال ندارم به یه مکانیک شوور کنم."
حیدر می خندد. داوود چشم هایش را باز می کند و دوباره می بندد.
حیدر می گوید:" معلم بشه، اهک، بپا با سر نخوری زمین. معلم بشه. یادش رفته کیه، معلم بشه....اهک." سیگار دیگری روشن می کند. حلقه های دود در اتاق پخش می شود.
با هر پکی که به سیگار می زند تکرار می کند:" معلم بشه اهک."
چیزی نمی گویم. حرفم را زده ام. حالا باید منتظر یک اتفاق باشم.
اتفاق به موقع می افتد، مادر از تاریکی بیرون می آید و داخل اتاق می شود.
حیدر می گوید:" شنیدی دخترعمو دخترت چی می گه؟"
مادر می گوید:" چی می گه؟"
"از خودش بپرس."
"ها گل بانو چی شده؟"
"هیچی."
حیدر جابه جا می شود و تند و تند خاکستر سیگارش را در نعلبکی می تکاند.
"نه جراتشو داری بگو...اهک."
"میگم. چرا جراتشو ندارم. مگه می ترسم؟!"
مادر می گوید:" خبر مرگتون یکیتون یه چیزی بگه."
حیدر می گوید:" می گه می خواد معلم بشه. به مکانیکم شوور نمی کنه. اهک."
مادر سیگاری از جعبه ی سیگار حیدر برمی دارد. حیدر سیگار روشنش را به طرف مادر می گیرد، دستش می لرزد.
مادر می گوید:" مگه تو زن معلم بدت میاد؟"
حیدر می گوید:" کجایی دخترعمو! میگه به مکانیک شوور نمی کنه. اهک."
سرم پایین است و با گوشه ی دامنم ور می روم. می دانم مادر از همان اول همه چیز را شنیده و حالا می خواهد آتش خشم حیدر را خاموش کند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#4
Posted: 27 Sep 2013 10:35
"ناز می کنه حیدر خان. هر دختر دم بختی از ای حرفا می زنه."
بلند می شوم بیرون می روم. می دانم حالا حالاها حرف هایشان تمامی ندارد. نتیجه را پیشاپیش می دانم. می روم سر چاه، از تشت مسی آب برمی دارم. آب را مشت مشت به صورتم می پاشم. حال خوشی پیدا می کنم. روی سکوی اتاق معلم ها می نشینم. صدای خنده ی مادر را می شنوم. این خنده را می شناسم، حالا حتما حیدر باور کرده که" تو قوم و خویشم هسی،گوشتش بخوری استخونش بیرون نمی اندازی."
از طرف کوه گرگ و میشان صدای زوزه ی شغال می شنوم. تنم می لرزد. نفر بعدی کیست؟
زوزه کشدار و دردناک است. سعی می کنم حواسم را به چیز دیگری مشغول کنم. نمی توانم. نکند محسن پسر ذوالفقار باشد، او را مدتی پیش گرفته اند، دانشجوی دانشسرای راهنمایی است. از روزی که جسد اختر و امیر را آورده اند همه ی روستا نسبت به سرنوشت محسن حساس شده اند.
زوزه ی شغال در صدای حیدر گم می شود.
"براتون نامه میدم."
"نامه برا چی؟ احوالت از پسرعمو می پرسم. نمی خواد زحمت بکشی. بگذار ای دختره حواسش به درسش باشه اگر نامه بدی هوایی می شه!"
صدای لخ لخ کفش های حیدر را می شنوم.
" گل بانو از پسرعموت خداحاافظی کن. داره فردا میره."
خودم را جمع و جور می کنم. از جایم تکان نمی خورم.
شغال دوباره زوزه می کشد و لخ لخ کفش ها نزدیک تر می شود.
"خو خانم معلم ما داریم می ریم."
"به سلامت."
جیدر کنارم می نشیند. صدای زوزه ی شغال نزدیک تر شده است.
"ها گل بانو."
صدای پارس چند سگ را همزمان می شنوم.
"با ما قهری؟"
صدای زوزه ی شغال و پارس سگ ها و جیغ مرغ و خوروس ها با هم قاطی می شود.
"به دخترعمو گفتم به تو هم می گم به خداوندی خدا به ارواح خاک مادرم اگه بشنوم کسی پا گذاشته ایجا روزگار تو و او نامرد رو سیاه می کنم."
صدای زوزه ی شغال را نمی شنوم. اما سگ ها همچنان پارس می کنند.
رو برمی گردانم. برق تیغه ی چاقوی حیدر در تاریکی می درخشد. تیز از جای بلند می شوم.
"ای چیه؟"
"ترسیدی؟ داشتم زیرناخونام رو تمییز می کردم."
حیدر بلند می شود. تیغه ی چاقو را خم می کند و آن را توی جیب شلوارش می گذارد.
می گویم:" به سلامت." و راه می افتم.
جیدر جلوم می ایستد. هرم نفسش را که بوی سیگار می دهد احساس می کنم. خودم را عقب می کشم.
جیدر آهسته می گوید:" گل بانو ما خیلی مخلصیم."
عقب تر می روم. حیدر جلوتر می آید.
"دستو بده به من."
دست هایم را پشتم پنهان می کنم.
"بابا نترس می خوام یه چیزی بهت بدم."
"من چیزی نمی خوام."
"ناز نکن."
دست راستم را می گیرد و می کشد. چیززی توی دستم می گذارد. دستم را ول نمی کند. نفسم بالا نمی آید می دانم مادرم همین اطراف است.
آهسته می گوید:" معلم که هیچی، دگترم بشی مال خودمی!"
دستم را می فشارد و آرام رهایش می کند.
نفس راحتی می کشم.
"خداحافظ."
لخ لخ کفش هایش دور و دورتر می شود.
شیء استوانه ای را در دست می فشارم.
صدای مادرم را می شنوم:" گل بانو."
صدایش بی حوصله است.
دستم را مشت می کنم.
"حالا بهت چی داد!"
دستم را باز می کنم. مادرم شیء استوانه ای را برمی دارد و نگاه خریدارانه ای به آن می اندازد.
"ای چی هس؟"
"نمی دونم."
مادرم با شیء ور می رود. ناگهان به یاد می آورم مشابه آن را جلو آینه ی منیرخانم دیده ام.
آن را از دست مادرم می قاپم. هاج و واج نگاهم می کند. دو طرف شیء استوانه ای را می پیچانم. دو قسمت می شود و نوک قرمز رنگ آن پدیدار می شود.
"خیال می کردم بهت انگشتری، گوشواره چیزی داده نکبت، این که ماتیکه!"
صداها درهم و برهم است،صدای آدم ها در صدای ماشین ها گم می شود، داوود دمپایی مادر را می پوشد و می دود. چادرم را برمیدارم،چفت در اتاق را می اندازم،دروازه را باز می کنم، ملیحه را میبینم. می گوید:" گل بانو بدو." منتظرم نمی ماند خودش می دود. می گویم:" چه خبر شده؟"
"نمی دونم."
همه ی روستا به جنبش درآمده است، بزرگ و کوچک به طرف قبرستان می دوند. چهره ی محسن پسر ذوالفقار جلو چشمم ظاهر می شود. فکرم را بلند می گویم.
"نکنه محسن..."
ملیحه می ایستد و رو بر می گرداند.
به خودم می گویم چه کار کردی؟ خودم را به او می رسانم و بازویش را می گیرم.
"خدا نکنه زبونم لال."
ملیحه آرام روی زمین می نشیند، یک تویوتای لندکروزر به سرعت از کنارمان می گذرد. پشتش پر از ماسه است. صنوبر زن مرتضی کل از روبرو می آید، کوله ی یونجه را به پشتش بسته است، پشتش خمیده است و گردنش را مثل لاک پشت بالا گرفته است.
" چه خبره مش صنوبر؟"
"والله چه می دونم، کرور کرور جمعیت سر قبر بچه های عزیزالله بگ جمع شدن و شعار میدن مرگ بر این ، مرگ بر اون، چی می دونم والله، مو که سر درنمی آرم."
"خدای نکرده کسی که..."
نمی گذارد حرفم تمام شود.
"نه خدا رو صدهزار مرتبه شکر، نه ..." مکث می کند. می گوید:"انشاءالله تمام می شود."
می دانم این حرف را برای دلخوشی ملیحه می زند.
ملیحه هنوز هم نشسته است، دستش مثل یخ سرد است،رنگ به صورت ندارد.
بدون هیچ حرفی هردو راه می افتیم، کوچک و بزرگ از کنارمان می گذرند، همه شتاب دارند.
جمعیت تا نزدیک غسالخانه کشیده شده، چهره ها کم و بیش غریبه اند، اهل محل دورادور ایستاده اند و به سخنان سخنران گوش می کنند. دست ملیحه را می کشم و از بین زن ها پیش می روم. سخنران روی سقف لندکروزر ایستاده است، جوان است و لاغر اندام، با یک دستش بلندگوی دستی را گرفته و دست دیگرش را رو به جمعیت تکان می دهد. زنی می گوید:" کجا خواهرها." فکر می کنم حتما پایش را لگد کرده ایم. محل نمی گذارم، خودم و ملیحه را به ردیف اول زن ها می رسانم. جایی نزدیک قبر عباسجان می نشینیم. دست ملیحه را فشار می دهم. می دانم ترسیده است و می دانم نگران است. صدای سخنران لاغر اندام برخلاف ظاهرش محکم و استوار است.
" انقلاب از آن کوخ نشینان است، وارثان این انقلاب مستضعفین هستند. , و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الرض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین , مردم انقلاب نکرده اند که کمونیست ها ، بی دینان، بی دردها، و نوکران امپریالیسم شوروی..."
ملیحه با صدایی ضعیف می گوید:" گل بانو نذر کردم اگه محسن آزاد بشه چهل شب برم پیریکه شمع روشن کنم."
دستش را می فشارم.
می گوید:" گل بانو پریشب خواب دیدم چادرمو تو یه مجلس عروسی گم کردم، می دونسم خواب بدی دیدم. صبح کله ی سحر رفتم دم نات شمس آباد همه ی خوابمو برا آب تعریف کردم تا با خودش ببره. چادر بخت آدمه گل بانو، نکنه..."
نمی گذارم حرفش تمام شود، می گویم:" خواب زن چپه."
زن بغل دستی می گوید:"هیس."
ساکت می شویم.
نمی دانم سخنران کی سخنانش را تمام کرده که به چالاکی از لندکروزر پایین می پرد. همراه با پریدن او جوانی از بار لندکروزر چند پتک کلنگ و بیل به جوان های اطراف لندکروزر می دهد. سکوت سنگینی قبرستان را فرا گرفته است.
ملیحه می گوید:" یا ابوالفضل می خوان چه کار کنن؟"
بلندگوی دستی می غرد:" نه شرقی، نه غربی..."
جوان های پتک به دست به قبرهای اختر و امیر می رسند. صدای خرد شدن قاب شیشه ای عکس اختر رعشه در جانم می اندازد. دست ملیحه آشکارا در دستم می لرزد. جوان دومین پتک را بر سنگ قبر فرود می آورد. صدای پتک ها در صدای جمعیت گم می شود:" نه شرقی، نه غربی..."
جوان های کلنگ به دست به کمک جوان های پتک به دست می آیند.
ملیحه زیر گوشم می گوید:" گل بانو..."
صدایش می لرزد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#5
Posted: 27 Sep 2013 10:37
می گویم:" اگه خانم سلطان بدونه سکته می کنه."
نمی دانم مرد کی بالای لندکروزر رفته است، همه محو ساخت و ساز جوان ها شده اند. آجرها دست به دست می شوند و به دست اوسا نادعلی می رسند. قبرها صاف شده اند. هیچ علامتی دال بر اینکه روزی، روزگاری اینجا قبر دو جوان بوده است، وجود ندارد. پچ پچ شروع می شود:
"چه کار می کنن؟"
"آخر زمونه به خدا، وگرنه..."
"سگ رو که تو قبرستون مسلمونا دفن نمی کنن..."
"ای خدا نمردیم و خواری عزیزالله بگ رو دیدیم...."
"می گن می خوان غسالخونه درست کنن..."
"مگه جا قحطه...."
"اینا نجسن، نباس تو قبرستون..."
"ما که غسالخونه داریم..."
"اون که درب و داغونه."
"خدا به داد دل مادرشون برسه."
"خدا... اینا که خدا قبول ندارن."
سخنران برخلاف جوان قبلی آرام صحبت می کند. مردی جاافتاده است. قدبلند و چهارشانه است. اصلا به طرف زن ها نگاه نمی کند، فقط نیمرخش را می بینیم.
" ما در آغاز راهیم، انقلاب به آسانی به دست نیامده که به راحتی از آن چشم بپوشیم، این نهال نوپا..."
ملیحه می گوید:" یکی نیست جلو اینا رو بگیره..."
می گویم:"هیس!"
"مردم مسلمان منطقه نمی گذارند، هوای پاکیزه ی شهر و روستایشان آلوده شود. نمی گذارند جوانان زحمتکش و باایمانشان مسموم شوند..."
دیواره های اتاقک بالا آمده است. با هر کلمه ی سخنران آجری به دیوارها اضافه می شود. اوسا نادعلی تند و فرز کار می کند. جوانکی به دنبالش روی ردیف آجرها ملات می کشد.
" ما در برابر تاریخ، در برابر نسل های آینده، در برابر مردم مسئول هستیم، در این شرایط تاریخی در این روزهای حساس همه ی ما...."
مشهدی ذوالفقار به الاغش تکیه داده و به حرف های سخنران گوش می کند. خرش چرت می زند. بختیار راننده ی تراکتور حاج ابراهیم، پشت فرمان تراکتورش نشسته است، دستهایش روی فرمان است و سرش را روی دستهایش گذاشته است، نمی دانم خوابیده است یا به حرفهای سخنران گوش می کند. خجو دیوانه با پیت خالی اش از پشت تراکتور بیرون می آید.
"حفظ انقلاب از آفات، از تهاجم دشمنان، از دسایس شیطانی امپریالیست های شرق و غرب..."
تق، تق ، تق.
همه ی سرها بر می گردد.خجو دیوانه به پیت خالی اش می کوبد. سخنران ساکت می شود. ملیحه پقی می زند زیر خنده. خجو با هر ضرب فریاد می زند:" هوو، هوو..."
جوانی روبرویش می ایستد، سعی می کند پیت را از او بگیرد. خجو جیغ می کشد. رقیه زن کل عباس را می بینم که از میان مردها خودش را به خجو می رساند. جوان پیت را از خجو می گیرد. خجو جیغ می کشد. رقیه بازوی خجو را می گیرد.
بلندگو می غرد:" نه شرقی، نه غربی..."
جمعیت فریاد می زند:" نه شرقی، نه غربی..."
صدای خجو را نمی شنوم، اما می بینم که رقیه او را خرکش می کند.
ملیحه می گوید:"بلند شو بریم."
بو...بو...بو...بوی لاش مردار...بوی بز مرده ی ذوالفقار،می خوام بیارم بالا، وضعیت قرمز، کفنش پاره نکن، پاشِ بگیر، داره لیز می خوره، من اگر برخیزم، فانوسو بگیر بالاتر، سنگ لحد،بیا، بیا، لامسب لاکردار یه چیزی بخور... علامتی که هم اکنون... نگاه کن، پسر عموت، چرا هیچ که سیگار نمی کشه؟ مزه ی کباب نمی ده، از دستام بدم میاد، آب و صابون، یک کاسه آب روی شانه ی راست.... قربة الی الله ، تو اگر برخیزی، روشنایی نوک سیگار، سه تا نه چهار تا، خانم سلطان آروم باشین... گرومب، گرومب، گرومب... اینک دشمنان انقلاب، نهال نوپا، مفسدین فی الارض، آب به قبرا بستن، هر دو تا پاشو بگیر، نترس، مگه ماهی خنجر داره اختر خانم، موهاشو باید بکنم تو کفن، بسم الله، خان نمی تونم، روسریتُ ببند رو دهن و دماغت، این مردنیه، داره منو می کشه تو قبر، فتیله اش رو بیار پایین، اسمشون گذاشتن مرد، برین چارقد کنین سرتون، همرزم، حالا چرا زیر درخت گردو، درختی در شهرت، بو، بو، ببریمش دکتر زن عمو، داوود، داوود، برق گرفتش، کفنی می خوای، زنده ها ترس دارن، لباسام بو میدن، ننه لباسات تازه عوض کردی، خدا چرا ای کارِ کردم، آقای دگدر هذیون میگه، دیر وقت از قبرسون گذشتیم، خانم سلطان آروم باشین، ای بلا سر بچه م اومد، ممکنه صداتونِ بشنوه، سنگ لحد، خان دختره ترسیده، نوک کلنگ بکن زیر سیمان، اسم خودشونِ گذاشتن مرد، هیچی تو دلش بند نمی شه معنا و مفهومش این است، منیر خانم کاری بکن، پرده ها رو بکشین. داوود کجاس، گلیمو پهن کنین، خانم سلطان شما که طاقت نداشتی چرا اومدی، یه شب تک و تنها اومدم تو قبرسون، با گلیم بذارینشون تو قبر، دسته ی گلم از دستم رفت آقای محمدجانی، بگو گل بانو، بگو، فاتحه بخونین، همسنگرم چرا؟ بگو گل بانو، بگو اختر بو گرفته بود، گوشت پاش تو دستم وا رفت، می بریمش خونه ی ما، روم سیاه آقای محمدجانی، کباب نمی خوام، به مرده ها چه کار داشتین، مردم مسلمان، خان کمک می خوام دست تنهام، بچه م جنی شده، دختر جوون که، ببندین به بازوش، پیام داستان، چگونه فولاد آبدیده شد، خرمگس، گودش کن، موهاش از کفن بیرون زده، می آرمشون توی باغ خانم سلطان، امیر آقا ناهار حاضره، چطوری خوشگله، خان این نرینه س باید مرد بسپارتش، پول، پول، می خوام یه دوکون باز کنم، مرده ها از قبرا اومده بودن بیرون، قرصاتو بخور، منیر خانم دسته ی گلم، مرده ها راه افتادن، همه می خوان برن تو باغچه، تقدیرم بود، برق گرفتش، برق آسمون، حریق گندمزاران، الله، محمد، لباسای اختر برا گل بانو، حمله هوایی، ننه نترس، شونه ی چپشو بگیر، دستام بوی لاش می دن، قبر خدابیامرز همگل زن داراب اشکافتم، مرده ها راه میرن، عباسجان با کفنش سوار خرش شده، ای همه مرده، بابام، زیر درخت انار خوابیده با کفنش، چهار تا از یک خونواده توی یه سال، حتما کفنش ِ گاز گرفته، اینا چی می خونن، مرگ را چنان، می جستیم، شاعر قافیه را، کودکان آدینه را، رو به قبله، گوشت پاشنه اش ور اومده، می برمش بیمارستان، فقط بلدن شعر بخونن، دو تا عورت دس تنها، داغ به دلشون میذارم، نمک پرورده ایم خان، دفن می کنم، گرومپ، گرومپ، گرومپ، اگه از سنگ حرف دربیاد، خدایا دختران نباید خاموش بمانند، از ترسشون می خونن، قبر همگلِ شکافتم، کفنشِ از لای دندوناش درآوردم، گل بانو خیلی خوشگلی ها، امیر آقا خانم سلطان کارتون داره، گل بانو یه ماچ میدی، خانه نرینه رو نباید زن بسپره، گل بانو چرا درمیری، امیر آقا ببخشین می خوام اتاقتون جارو بزنم، معصیت داره، ماشالله به این تن و بدن، شما فقط بلدین شعر و بیت بخونین، بعد از این روزت بدین تاری مباد، نیومدی گل بانو، کتاب ها رو بذارین تو پلاستیک نپوسن، چه باید کرد، خان خاطر جمع، بو، بو میدم، سرمایه، پسر عمو، گل بانو حرف بزن، حرف بزن، اختر رو از قبر بیرون آوردیم، حرف نزن، آمپول آرامبخش، چی کردی با ای دختر بیچاره، آقای دکتر شوکه شده، قبر بچه های منو صاف می کنین، در این مقطع خاص، فراموشی نعمتیه، شوک، شوک، آب بسن به قبرا، بابت رو برق آسمون زد، سیگار، مایعات بهش بدین، شوک، خانم پرستار، شوک، شوک، شوک.
ملیحه می گوید:" گل بانو چقدر لاغر شدی."
می گویم:" از محسن چه خبر؟"
می گوید:" به پدر و مادرش اجازه ملاقات دادن."
می نشینم گوشه دیوار، آفتاب پاییزی بی جان است. چند نفری از همکلاسی ها والیبال بازی می کنند.
بیست و فهت روز از مهر گذشته است. قرص صورتی را درمی آورم، بدون آب قورت می دهم، از نگاه ملیحه همدردی می بارد، به رویش لبخند می زنم.
"می خوای برم آب بیارم"
" نه عادت کردم."
خانم عزیزی معاون مدرسه از روی سکوی جلو در با دست مرا می خواند.
"فکر کنم با تو کار داره."
بلند می شوم.
"بازم می مونی خونه ی پسرعموت؟"
"ها."
خانم عزیزی منتظر است. می روم.
" خانم مدیر باهات کار داره."
پشت سرش وارد دفتر می شوم، خانم راستی توی چشم هایم زل می زند. سرم را می ادازم پایین.
"بشین."
روی صندلی فلزی می نشینم.
خانم عزیزی در دفتر را می بندد. ضعف از پاهایم شروع می شود. احساس خفگی می کنم.
خانم راستی می گوید:" اگه شاگرد اول نبودی، ثبت نامت نمی کردم."
چیزی نمی گویم.
" درسته گواهی پزشکی آوردی ولی من مسئولیت دارم، بالاخره بیماری روانی کم چیزی نیس."
خانم عزیزی می گوید:" بعضیا می گن بخاطر اعدام این دختره، کی بود اسمش، اختر اسفندیاری به این روز افتادی."
چیزی نمی گویم.
خانم راستی می گوید:"
حالا می خوام از زبون خودت بشنوم. می خوام بدونم چی شد این جوری شد."
می دانم اگر رابطه ام را با اختر انکار کنم بیشتر پاپیچم می شوند.
" خانم مادرمون تو خونه شون کار می کرد. یعنی ما خودمون بعضی وقتا براشون کار می کردیم. گاهی که شاگرد اول می شدیم برامون روسری، گل سریا دمپایی می آورد. به خاطر همی چیزا ما دوستش داشتیم، وقتی کشتنش خیلی ناراحت شدیم. به خاطر همین..."
خانم عزیزی می گوید:" برا یه بچه فئودال ناراحت شدی؟"
چیزی نمی گویم.
خانم راستی می گوید:" من که باور نمی کنم تو بخاطر اون به این روز افتاده باشی."
"به خدا خانم بخاطر اون بود."
از لحنم حماقت می بارد. دلم می خواهد زودتر از آن فضای بسته بیرون بیایم.
خانم عزیزی می گوید:" حالا اینجا گفتی، جای دیگه ای نگی ها، آدم که بخاطر یه ضدانقلاب روانی نمی شه."
پاهایم را جمع می کنم، احساس سرمای شدید می کنم. حالت تهوع دارم.
می گویم:" خانم ما که به شما نمی تونیم دروغ بگیم."
احساس می کنم چند سال کوچکتر شده ام. دلم می خواهد انگشتم را بالا بگیرم و بگویم اجازه خانم...
خانم راستی می گوید:" خلاصه گفته باشم من نمی خوام برا شاگرد اول مدرسه م پرونده درست بشه. راجع به این موضوع با بچه ها اصلا حرفی نمی زنی، ملتفتی که؟"
"بله خانم."
خانم عزیزی می گوید:" حالا چرا رنگت پریده؟"
"سردمون ِ خانم."
خانم راستی می گوید:" خوب برو تو آفتاب بشین."
بلند می شوم.
خانم عزیزی می گوید:" فقط یادت باشه ما خیلی چیزا می دونیم."
در را باز می کنم. خودم را می اندازم بیرون، دلم می خواهد گریه کنم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#6
Posted: 28 Sep 2013 14:59
فصل دوم
دلو آب به دهانه چاه رسیده بود که صدای سلامش را شنیدم، چه وقت آمده بود که نفهمیده بودم. در صدایش شرمی دخترانه بود، سر بلند کردم، دو چشم رمیده عسلی در حلقه ی پلک های کبود نگاهم می کردند، دلو را بالا کشیدم، توی تشت مسی خالی کردم. نساء بال چارقدش روی شانه ی راست انداخت و مثل مادری که بعد از مدت ها دخترش را می بیند با اشتیاق نگاهش کرد و گفت:" تو گل بانویی ها؟"
دختر سر تکان داد.
"ننه ات نمی دونس میای جونوم. می گفت حالا حالاها خونه ی پسرعموت هسی."
"دلم برای خوونه مون تنگ شده بود."
نساء لباس های توی تشت را چنگ زد. دوباره دلو را در چاه انداختم، گل بانو به طرف اتاق خودشان حرکت کرد. در اتاق قفل بود. کیفش را کنار در گذاشت ، چادرش را از سر برداشت، لاغر و کشیده بود، گلیم کهنه ای را که مادرش همیشه روی سکو پهن می کرد از کنار دیوار برداشت، آن را تکان داد و جای همیشگی پهن کرد.
نساء آهسته گفت:" دختر بی چاره مریض احواله."
گفتم:" این که چیزیش نیست."
گفت:" خدا توبه، رنگ و روشو ندیدی، عین مرده ها."
گل بانو مثل بچه های کوچک روی دفترش خم شده بود و می نوشت. نساء لباس ها را آب کشید، پارچ را آب کرد و گفت:" بریم تو هوا سرده." وقتی از جلوش رد می شدیم، سرش را بلند کرد و به نساء لبخند زد.
نساء گفت:" بیا تو اتاق ما جونوم هوا سرده می چای."
گل بانو گفت:" خیلی ممنون، حالا دیگه هر جا باشن پیداشون می شه."
نساء استکان چای را جلوی دستم گذاشت. بعد هم انگشت های کلفتش را در هم کرد و زانوهایش را بغل گرفت. می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر گریه را شروع می کند. از لحظه ای که گل بانو را دیده بود حالش تغییر کرده بود، حتما یاد دخترش صنم افتاده بود که نشان کرده ی پسرعموش بود و بعد از قضیه ی نساء عمو او را به خانه ی خودش برده بود.
"مادرش نیومد، هوا سرده."
سرش پایین بود.
"خوب برو بیارش تو."
مثل یک دختر جوان فرز و چابک بلند شد. می شنیدم که با هم صحبت می کنند. بازویش را گرفته بود و می کشید.
دم در یک بار دیگر سلام کرد. به جای من نساء گفت:" سلام جونوم، بیا تو، آقا سعیدم مثل برادرت. بیا جونوم هوا سرده."
گل بانو دم در نشست. نساء برایش چای ریخت.
"بخور جونوم گرم می شی."
سرش پایین بود و با گوشه ی مانتوش بازی می کرد. روی گونه های رنگ پریده اش سرخی کم رنگی دویده بود.
"مادرت گفت ناخوش احوالی، خدا بد نده، ایشالله که بلا دوره."
سرش را بلند کرد. لبخند زد.اما چیزی نگفت. کتاب مکتب های ادبی را برداشتم و ورق زدم. نگاهش را روی کتاب حس کردم. کتاب را بستم و کنار گذاشتم. سیگار آتش زدم. از کیفش بسته ای قرص بیرون آورد. قرصی را در دهان گذاشت و استکان چای را سر کشید. نساء گفت:" ایه می دونستم دردت چیه به پیریکه خوبت می کردم، ای حبا خودشون مریضی می آرن، ما عشایر بری هر دردی یه دوایی داریم. سال تا ماه هم بگی درد به سرمون میگیره، نمی گیره الحمدالله."
گفتم:" نساء!"
می داانستم گل بانو نمی خواهد راجع به بیماری اش حرفی بزند و می دانستم نساء تا ته و توی قضیه را در نیاورد ول نمی کند.
" آقا سعید قصد فضولی ندارم به پیرکه، اینم مثل صنم خودم، حیف نیس ایطور پژمرده بشه؟"
گل بانو گفت:" خیلی ممنونم، حقیقتش خودمم نمی دونم چم شده. دکترا می گن اعصابم ناراحته.
نساء گفت:" اعصاب چیه جونوم بلا به دور. چه مرضایی پیدا میشه. حالا کجات درد می کنه جونوم؟"
گفتم:" نساء بیماری اعصاب ربطی به درد و این چیزا نداره. تو دم و دستگاه تو هم دوایی براش پیدا نمی شه. بذار بنده خدا راحت باشه."
گل بانو شرمگینانه لبخند زد. به نظر می رسید از اینکه جلو پرحرفیای نساء را می گیرم ناراحت است.
سیگارم را توی جاسیگاری خاموش کردم، نسا
ء بلند شد یک لنگه ی در را باز کرد تا دود بیرون برود. گل بانو حرکاتش را دنبال می کرد. به نظرم می خواست بداند چند ماهه حامله است.
مکتب های ادبی را دوباره برداشتم. او هم از کیفش کتابی بیرون آورد و سرش را روی آن خم کرد. دلم می خواست دراز می کشیدم و مطالعه می کردم اما حضور او باعث شده بود فضای اتاق تغییر کند. بحث درباره ی مکتب پارناس و هنر برای هنر بود. نساء دوباره زانوهایش را در بغل گرفته بود و خودش را تکان می داد. سر گل بانو تا روی صفحه ی باز شده ی کتابش خم شده بود، به نظرم چرت می زد یا خوابیده بود. به نساء اشاره کردم. نساء با تاسف سرش را تکان داد . یکی از بالش های زیر دستم را آهسته به طرف نساء سر دادم. نساء که بلند شد گل بانو سرش را از روی کتاب بلند کرد و خجالت زده نگاهمان کرد.
"ببخشید این قرصا خواب آورن نمی تونم جلو خودمو بگیرم."
نساء بالش را کنار دستش گذاشت.
"بگیر بخواب جونوم . هر وقت مادرت اومد بیدارت می کنم. بخواب جونوم."
"نه حالا دیگه می آن."
نساء کتاب را از دستش گرفت و آهسته سرش را به طرف بالش خم کرد.
"بخواب جونوم، بخواب. منم جای مادرت. آقا سعیدم جای برارت. بخواب جونوم."
گل بانو سرش را روی بالش گذاشت و چشم هایش را بست. نساء پتو را از روی رختخواب ها برداشت و رویش کشید. حلقه ی کبود دور چشم هایش حالا نمایان تر شده بود.
"تو چقدر کتاب می خونی خسته نشد جونوم؟
رمان داستان یک شهر را می بندم، تازه ترین کتابی است که علی برایم فرستاده است. چند دانه تخمه برمیدارم.
" اگر حوصله ت سر رفته می تونی بری پیش بی بی خاور."
"دلم نمی آد تورو تنها بذارم."
نو بینی کشیده ش رو می گیرم. خودش را عقب می کشد، با بال چادرش بینی اش را پاک می کند. شرمی دخترانه در حرکاتش موج می زند.
" برو خانم جان، من که..."
"سعید خان به پیریکه اگه یه بار دیگه بگی خانم نه من نه تو."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#7
Posted: 28 Sep 2013 15:01
نساء فکر می کند فاحشه ها خانم هستند، توضیحات من هم نتوانسته تغییری در فکرش ایجاد کند.
دست هایم را بالا می گیرم. لبخند می زند، سینی تخمه را در کاسه خالی می کند، دستمال سیاهش را از گوشه ی اتاق برمی دارد و چپ و راست روی سرش می بندد.
"پس تو نمی آیی."
بلند می شوم، شلوار ورزشی ام راا بالا می کشم و موهایم را در آینه ی گرد روی تاقچه درست می کنم.
آسمان ابری است، سوز سردی به صورتم می خورد، اواخر پاییز است، اما هنوز بارانی نباریده است.
می گویم:" یا الله"
نساء می گوید:" صاحبخونه مهمون نمی خواین؟"
صدای بی بی خاور را می شنوم.
"بفرمایید قدمتون روی چشم."
نساء با کاسه ی تخمه اش کنار بی بی خاور می نشیند. گل بانو ایستاده و منتظر است من بنشینم. گوشه ی راست اتاق جایی که دو بالش روی هم گذاشته شده است می نشینم، گل بانو کنار سماور نفتی می نشیند. پیراهن گشاد آبی رنگی به تن دارد. گل های پیراهن را در نور کم اتاق نمی توانم تشخیص بدهم. کبریت را برمی دارد.
نساء می گوید:" روشن نکن جونوم همین الان چایی خوردیم."
بی بی خاور می گوید:" حالا سر شبه، روی ای تخمه ها چایی می چسبه."
گل بانو سماور را روشن می کند و پارچ پلاستیکی را برمی دارد.
"بده به داوود"
داوود بلند می شود، پارچ را می گیرد و از در بیرون می رود.
گل بانو می نشیند و کتابی را که روی زمین باز است برمی دارد. بی بی خاور از کیسه ای چرکمرده با دو انگشت توتون بیرون می آورد و کف دست چپش می ریزد. کیسه را می گذارد توی جیب گشاد پیراهنش و توتون را کف دست هایش می مالد. بعد دستش را گود می کند و توتون را آهسته در کاسه ی چپق می ریزد.
"بسم الله."
" نه ممنون همین الان سیگار کشیدم."
چپق را به طرف نساء می گیرد.
" یه پک بزن."
"آخرش یه پکی می زنم ، تو بکش."
کبریت روشن می کند و پک می زند. با انگشتش توتون را زیر و رو می کند. وقتی پک می زند لپ هایش پر و خالی می شود، دود که از سوراخ های بینی اش بیرون می آید چپق را از لب هایش جدا می کند.
داوود با پارچ آب می آید و گل بانو آب را توی سماور می ریزد.
بی بی خاور در بشقاب کمی تخمه می ریزد و می گذارد جلو دستم.
" بفرمایید شب رو کوتاه می کنه."
نساء باز شروع می کند.
" ها گل بانو خوبی حالا؟ ماشاء الله چشمت نزنم رنگ و روت که خوبه."
گل بانو لبخند می زند و خودش را سرگرم مطالعه نشان می دهد.
" یه چراغعلی تو ایل داریم که نظرش حقه، مرده رو از لب گور برمی گردونه، الام گرمسیره. انشاءالله بهار نشونی هاش رو به بی بی می دم ببرتت پیشش چشمش بشت بیفته از ای رو به او رو می شی."
بی بی خاور می گوید:" الحمدلله حالش خوب شده، چشمش زدن بچه ام رو، نه هر سال شاگرد اول ِ بعضیا چشم ندارن ببیننش."
گل بانو سرش را از روی کتاب بلند نمی کند.
نساء می گوید:" دواش یه نظر قربونیه بی بی."
بی بی خاور می گوید:" گرفته ام."
داوود روی دفترش خم شده و چیزی می نویسد.
می گویم:" آقا داوود کلاس چندی؟"
سرش را بلند می کند و می گوید:" دوم راهنمایی آقا."
" تو هم شاگرد اولی آره؟"
سرش را پایین می اندازد.
بی بی خاور می گوید:" درسش بد نیست آقای مدیر، البته به خوبی درس خواهرش نیست ولی هر سال بدون تجدیدی قبول می شه."
گل بانو سرش را چند بار از روی کتاب بلند می کند. انگار نمی تواند در این شلوغی درس بخواند.
بی بی خاور می گوید:" اگه ای جا نمی تونی درس بخونی برو اتاق آقا مدیر."
نساء می گوید:" ها جونوم علاءالدینم روشنه برو."
گل بان بلند می شود. کتاب دیگری از روی کتاب های چیده شده توی تاقچه برمی دارد و بیرون می رود.
احساس خوبی ندارم. نمی دانم چرا باید یک نفر غریبه بدون حضور ما توی اتاقمان بشد. نمی دانم چرا ته ذهنم به لحافی فکر می کنم که گوشه ی اتاق افتاده است و ما هر شب آن را روی خودمان می اندازیم. از اینکه لحاف را جمع نکرده ایم و سر جایش نگذاشته ایم احساس پشیمانی می کنم. حس می کنم غریبه ای در حال انجام کاری غیر اخلاقی مچم را گرفته است.
صحبت بی بی خاور و نساء گل انداخته است. درباره ی چشم شور حرف می زنند، نساء معتقد است اگر از جای پای کسی که چشمش شور است با چاقو کمی خاک بردارند و روی زبان چشم خورده بریزند اثر چشم شور از بین می رود. بی بی خاور از گلشن نامی حرف می زند که زمان مادر خدا بیامرزش برادر نوزده ساله اش را با یک نظر روانه ی قبرستان کرده بود.
بی بی خاور دوباره چپقش را چاق می کند. هوس سیگار می کنم.
"ببخشید برم سیگار بیارم."
فاصله ی اتاق خودمان با اتاق خاور شش قدم است. در را باز می کنم. گل بانو جا می خورد. فکر می کردم صدای پایم را شنیده است. از اینکه در نزده ام پشیمانم. کتاب داستان یک شهر را به سرعت از روی زانوهایش زمین می گذارد. باید حرفی بزنم تا فضایی که ایجاد شده از بین ببرم.
" رمان می خوندید؟"
"قبلا از این نویسنده یک رمان خوندم."
سیگارم را برمی دارم و ناخودآگاه می پرسم:" از این نویسنده؟"
" آره همسایه ها، خیلی قشنگ بود."
می ایستم. احساس گیجی می کنم. چطور یک دختر دهاتی مریض احوال احمد محمود را می شناسد.
" شما مطمئنید؟"
" بله تا آخر عمر خالد را فراموش نمی کنم."
تقریبا یک سال پیش همسایه ها را خوانده ام . خالد را خوب به یاد دارد.
" ببخشید قصد جسارت ندارم ولی آخه تو این روستا، شما...."
به کتاب های چیده شده در تاقچه اشاره می کند و می گوید:" بجز سه، چهار تا از این کتابا همه رو خوندم."
حالا احساس می کنم دروغ می گوید، می خواهم مچش را بگیرم. چشمم به سووشون می افتد.
" یعنی شما سو و شون رو هم خواندید؟"
" بله. درختی در خانه ات خواهد روید و درختی در شهرت."
جلوی در می نشینم، سیگار آتش می زنم و احساس درماندگی می کنم.
کریم آخرین نفری است که می گوید:" خداحافظ آقا."
می گویم :" خداحافظ."
کتاب هایش را توی دستمالی پیچیده و به پشتش بسته است، از یکی از آبادی های اطراف به شمس آباد می آید. خودش می گوید خروسخوان حرکت می کند. برادرش گوران مدرسه می رود. صبح ها با او می آید اما عصرها تنها برمی گردد. هنوز در را باز نکرده ام که بی بی خاور از آن طرف در را باز می کند و می گوید:" سلام آقای مدیر."
" سلام از ماست."
چادرشبی را روی دوشش انداخته و کفش های لاستیکی اش را پوشیده. همیشه یا پابرهنه است یا با دمپایی این ور آن ور می رود.
"خیره انشاءالله بی بی خاور."
" می رم باغ خانم سلطان ببینم شاخه ماخه ی خشکی نداره بیارم."
چوب های خشک را برای نان پختن می خواهد. از روزی که ما آمده ایم با نساء نان را به شراکت می پزند.
نساء جلو در ایستاده. به نظرم شکمش بالا آمده. نمی دانم در این لباس های گشاد عشایری چطور می توان تشخیص داد زنی چندماهه باردار است.
" سلام جونوم."
" سلام نساء نازنین."
" ای نازنین که فحش نیسه جونوم، هس؟"
می خندم. می دانم طعنه های مردم چنان حساسش کرده که به کلمات من هم مشکوک است.
لباس هایم را عوض می کنم.
" جورابت بده بشورم."
" ظهر پوشیدم هوا سرده نمی خوام درش بیارم."
چیزی نمی گوید. قوری را از روی کتری لعابی برمی دارد و در استکان کمر باریک برای خودش و در لیوان برای من چای می ریزد.
چای را با اصول می نوشد. زانوی راستش را بالا می آورد ، استکان و نعلبکی را برای لحظاتی سر زانویش نگه می دارد، بعد چای را در نعلبکی می ریزد و آرام آرام می نوشد.
" چه خبر؟"
" سلامتی. خبری نیس."
بالش را برمی دارم و دراز می کشم.
" چایت سرد میشه."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#8
Posted: 28 Sep 2013 15:03
همیشه نگران سرد شدن چای من است. عقیده دارد چای را باید داغ خورد وگرنه فایده ای ندارد.
"داغه. می خورم."
چشم هایم را روی هم می گذارم، می دانم الان بلند می شود پتویی رویم می اندازد.
خش خش پیراهنش را می شنوم. پتو را رویم می کشد ، وسوسه می شوم دستش را بگیرم.
دستش نرم تر از روزهای اول است.
"بیا بگیر بخواب هوا سرده."
برایش جا باز می کنم. کنارم می نشیند.
" خدا توبه دم غروب خوب نیست آدم بخوابه."
می دانم دلش نمی خواهد روز با من بخوابد وگرنه هنوز کلی به غروب مانده است.
سرم را روی زانویش می گذارم. سرم به برجستگی شکمش می خورد. با دست شکمش را لمس می کنم. هیچ وقت راجع به بچه با هم حرف نمی زنیم، دستم را می گیرد و از شکمش دور می کند.
صدای باز شدن لنگه های در را می شنوم.
" بچه ها اومدن. زشته."
"خوب بیان میرن اتاق خودشون. چه کار به ما دارن؟"
" خدا توبه، دختره جوونه، نمی گه اینا تو ای اتاق در بسه چه می کنن؟"
می خندم. خودش را کنار می کشد. سرم را روی بالش می گذارد و بلند می شود در را باز می کند.
" سلام جونوم."
نمی دانم گل بانو آمده یا داوود یا هر دو.
نمی دانم چه مدت خوابیده ام که با صدای ضربه هایی که به در کوبیده می شود از خواب می پرم.
" کیه؟"
نساء جلو در ایستاده است.
" چه می دونم؟ سر آورده خوش انصاف."
بلند می شوم او را عقب می زنم تا بروم در را باز کنم. گل بانو زودتر از من به در می رسد.
لنگه ی در را باز می کند، عقب عقب می آید. جوانی تفنگ به دست روبرویم ظاهر می شود. جوانی که همراه اوست اسلحه ندارد، اما لباس خاکی رنگ به تن دارد.
می گویم:" بله فرمایش؟"
جوان اسلحه به دست می گوید:" منزل بی بی خاور این جاست؟"
به گل بان نگاه می کنم. رنگش پریده و ترس در چشم هایش موج می زند.
" بله همین جاست."
" شما پسرش هستین؟"
" نه من معلم اینجا هستم. خونه ام اینجاست. ایشون دخترشونه."
"خودش نیست؟"
" نه."
" کلیدهای خونه ی اسفندیاری خونه شماست؟"
می دانم مخاطبش من نیستم و می دانم لب های سفید گل بانو به این زودی از هم باز نمی شوند.
به گل بانو می گویم:" مادرت کی برمی گرده؟"
" نمی دونم."
صدایش می لرزد.
" خودش نیست."
دو جوان عقب می روند و با هم حرف می زنند. به گل بانو می گویم:
" نترسین با شما کاری ندارن."
" نمی ترسم."
جلو می رود. دستش را به در می گیرد و می گوید:" برا چی کلیدا رو می خواین؟"
هر دو جوان به سرعت برمی گردند.
"شما می دونین کلیدا کجاست؟"
" بله."
" پس معطل چی هستین؟ بیارینشون."
گل بانو به من نگاه می کند. در نگاهش می خوانم: دیدی نترسیدم.
" باشه الان می آرمشون."
دم در اتاق می گویم:
" برا چی بدون اجازه ی مادرت..."
نمی گذارد حرفم تمام شود. می گوید:
" من از اسلحه بیشتر از مادرم می ترسم."
نگاهش تغییر کرده، از این که به او گفته ام نترس پشیمانم. تنها چیزی که در چهره اش نمی بینم ترس است. شلوار و کاپشنم را می پوشم و به نساء می گویم:" خدا رحم کنه."
گل بانو که چادر مشکی پوشیده است به نساء می گوید:" اگه ننه ام اومد بگو بیاد خونه ی عزیزالله بگ."
می گویم:" منم با شما میام." چیزی نمی گوید. پشت سر جوان ها راه می افتیم. دانش آموزانم در طول راه سلام های بلند و بالا می کنند و به طرف خانه ی اسفندیاری می آیند. دو تویوتای لندکروزر و یک پاترول سبز رنگ جلو در خانه ی اسفندیاری پارک شده اند. علاوه بر مردم روستا، عده ای نظامی جلو خانه ایستاده اند.
یکی از جوان ها می گوید::" بی زحمت همینجا بایستین."
با فاصله ی کمی از گل بانو می ایستم. جوان تفنگ به دست به سمت مردی می رود که با دو نفر دیگر مشغول صحبت است. مرد حدود چهل سال دارد. به نظر می رسد فرمانده ی آن گروه باشد.
جوان با اشاره به گل بانو به مرد چیزهایی می گوید، مرد همانطور که سرش پایین است به جوان چیزهایی می گوید. جوان برمی گردد.
" کلیدا رو بدین."
گل بانو دستش را از زیر چادر مشکی بیرون می آورد. دسته کلید را به جوان می دهد.جوان پیش فرمانده برمی گردد.
یکی از کسانی که با فرمانده است دسته کلید را می گیرد و به طرف در راه می افتد.در که باز می د اول نظامی ها بعد مردم وارد خانه ی عزیزالله بگ می شوند. خانه ی بزرگی است. سه اتاق درهایشان به روی یک طارمی بزرگ باز می شود که سرستون های گچ بری شده دارد. بقیه ی اتاق ها به ردیف رو به حیاط باز می شوند. همان مردی که در ورودی را باز کرده با قفل یکی از اتاق ها ور می رود.
مردم همه پایین طارمی استاده اند اما فرمانده و چند نفری از نظامیان داخل طارمی ایستاده اند. در باز می شود. چیزی نمی بینم. فرمانده جلوتر می رود و نگاهی به اتاق می اندازد. برمی گردد و به جوان های اطرافش چیزی می گوید. جوان ها از طارمی پایین می آیند و از خانه بیرون می روند.
گل بانو پشت جمعیت ایستاده است. رویش را محکم گرفته. دو چشم عسلی با آن حلقه ی کبود حالت خاصی به چهره اش داده اند.
جوان هایی که رفته اند با چند تکه موکت طوسی رنگ و تعدادی اسلحه برمی گردند.
وقتی برمی گردم تا حالت گل بانو را ببینم، او نیست. جمعیت را دور می زنم و از در خارج می شوم. گل بانو از جلوی در ورودی به بالای در نگاه می کند. رد نگاهش را می گیرم. در زمینه ی تابلو سفیدرنگی نوشته شده: پایگاه مقاومت سلمان فارسی شمس آباد.
نساء گوشه اتاق نشسته وبا بال چارقدش اشک هایش را پاک می کند. مادرم بسته ی سیگارم را برمی دارد، دست هایش می لرزد. دنبال کبریت می گردد. برایش کبریت می کشم. به سیگار پک های محکمی می زد. موهای بورش آشفته و درهم است، می دانم از نساء بزرگتر است اما جوان تر از او نشان می دهد.
" پس خودسازی این بود؟"
از دیروز که آمده چندین و چند بار این جمله را تکرار کرده است. دلم می خواهد بگویم این سخترین بخش خودسازی است. دلم می خواهد بگویم می توانستم نمانم، می توانستم برگردم تهران، می توانستم انکار کنم، اما نمی گویم. می دانم گفتن این حرف ها نساء را غمگین خواهد کرد.
اگر این انقلاب نمی شد، این بلا سرمون نمی اومد."
خوبی این حرف ها این است که ربط مستقیمی به نساء ندارند، مادرم سهم نساء را از راه نرسیده داده بود:" تو از موی سفیدت خجالت نمی کشی؟ تو جای مادرش هستی. می گن شهریا خرابن، ما چه الاغ، اون جوون بود، زن ندیده بود، غریب بود، تو چی؟ تو فکر کردی این بچه برات شوهر میشه؟ کور خوندی، اون تخم حروم که دنیا بیاد، مهرت رو میده جونش رو آزاد می کنه. حالا لامصب خامش کردی کشیدی رو خودت، چرا گذاشتی شکمت بالا بیاد؟ می کندی مینداختیش دور، هزار تا راه داره. نگهش داشتی که چی بشه؟ بچه ندیده ای یا فکر کردی اینجوری می تونی پابندش کنی؟ دخترخاله ش منتظرشه، همه ی خواستگاراشو بخاطر این شاخ شمشاد رد می کنه، اون وقت..."
نساء با گریه گفته بود:" خانم جان- یادش رفته بود کلمه ی خانم را مناسب فاحشه ها می دانست- من زورش نکردم. خودش مردونگی کرد، ماند، خودش برد عقدم کرد. به پیریکه من نممی خواستم پابندش کنم. اون جوونه، اون جای بچه ی منه، می دونم. ولی کاریه که شده، بچه که بدنیا بیاد ورش میدارم گم و گور میشم. نمی خوام بچه م بی پدر باشه، بدون سجل، میرم گرمسیر. میرم شهرم. میرم یه جایی که کسی نشناستم. میرم کلفتی می کنم. بچه م رو بزرگ می کنم. اونم خدایی داره."
می دانم همه حرف هایمان را بی بی خاور و بچه هایش شنیده اند. بیشتر از آنکه نگران بگومگوی مادرم و نساء باشم، نگران درز کردن این حرف ها توی روستا هستم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#9
Posted: 28 Sep 2013 15:07
نساء دیشب توی اتاق بی بی خاور خوابید. صدای پچ پچشان را تا دیروقت می شنیدم.
نساء بلند می شود و از در بیرون می رود. مادرم با نفرت نگاهش می کند. سیگار آتش می زنم. علاء الدین خوب نمی سوزد. چشم ها و بیخ حلقم می سوزد. چمدان و ساک مادرم گوشه ی اتاق هستند، هنوز بازشان نکرده. دلم می خواهد از پدرم، از حمید و رعنا بشنوم اما جرات نمی کنم از مادرم چیزی بپرسم. دلم می خواهد بدانم آیا علی چیزی برایم فرستاده یا نه؟ احساس می کنم بر خودم مسلط نیستم. پریشانم. حتی دلم می خواهد مثل بچگی هایم سرم را میان زانوهایم پنهان کنم و گریه کم. بلند می شوم از اتاق بیرون می آیم. بقایای برف هفته ی قبل هنوز توی باغچه هست. گل بانو سر چاه چیزی می شورد. دلم می خواهد یک دلو آب روی سرم خالی کنم.
ته سیگارم را زمین می اندازم. دلو را تو تشت مسی خالی کنم و از چاه اب می کشم. دست های گل بانو قرمز شده است.
" هوا خیلی سرد شده."
چیزی نمی گوید. از روزی که فهمیده ام دختر کتابخوانی است سعی کرده ام با او رابطه ایجاد کنم اما هربار به بهانه ای کناره گرفته است.
دست و صورتم را می شورم. گل بانو دلو را به طرف خودش می کشد و می گوید:" ببخشید." دلو آب را توی تشت خالی می کند. دوباره دلو را در چاه می اندازد. می گویم:" می خواین براتون از چاه آب بکشم؟"
"خیلی ممنون."
صورت و دستهایم یخ کرده اند. دستهایم را زیر بغل می گذارم وسر جایم بالا و پایین می پرم. دوست ندارم به اتاق بروم. نساء جلو در نشسته و با علاءالدین ور می رود. حتما فتیله اش را تمیز می کند.
گل بانو چادرش را آب می کشد و روی طناب پهن می کند.
احساس می کنم چاق تر شده است. بدون اینکه چیزی بگوید به طرف اتااقشان می رود. ظاهرا سرما در او هم اثر کرده است.
به اتاق برمی گردم. مادرم سر چمدانش است و نساء سیب زمنی پوست می کند. مادرم ژاکت سرمه ای رنگی به طرفم دراز می کند.
" رعنا برات بافته."
" چطوره؟"
"خوبه همه دلشون برات تنگ شده."
"بالاخره ما دایی شدیم یا نه؟"
" فعلا که رعنا عمه شده."
ژاکت را از هم باز می کنم. یقه گرد است. روی سینه اش لوزی های بزرگی دارد.
"بیا اینم علی برات فرستاده."
روزنامه را از دور کتاب باز می کنم، چگونه فرزندان خود را تربیت کنیم، کتاب را ورق می زنم. صفحه ی اول کتاب نوشته: پدر جوانی مثل تو برای تربیت فرزندش نیاز به این کتاب دارد...
علی علامت تعجب و سوال جلو جمله گذاشته است. زیر لب می گویم: " بدجنس."
مادر در چمدانش را می بندد. پالتوش را از چوب رختی برمی دارد و سر برهنه بیرون می رود. روسری اش را برمیدارم و پشت سرش از اتاق خارج می شوم.
" هوا سرده."
خودم روسری را زیر گلویش گره می زنم. صورتش را در دست هایم می گیرم و پیشانی اش را می بوسم. پشانی اش گرم است.
بی بی خاور از اتاقش بیرون می آید.
" سلام خانم."
مادرم به سویش می رود. برخلاف انتظارم مادرم و بی بی خاور همدیگر را می بوسند.
می گویم:" بی بی خاور مامان دیروز از تهران اومده."
می دانم جمله ام هیچ چیز تازه ای به دانسته های بی بی خاور اضافه نمی کند. اما دست کم به این وسیله تمایلم را به ایجاد ارتباط بین آن دو بیان می کنم.
" بفرمایین گدا منزل ما."
مادرم می گوید:" خیلی ممنون خدمت می رسیم."
می گویم:" ما وقتی حوصله مون سر بره میریم خونه ی بی بی خاور."
دلم می خواهد مادرم برای ساعتی هم که شده آرام بگیرد و چه جایی بهتر از اتاق بی بی خاور.
سینی شیرینی را که مادر از تهران آورده جلو گل بانو می گیرم؛ از لحظه ای که آمده سرش را بلند نکرده اما کتابش هرچند لحظه یکبار ورق می خورد.
"بفرمایین، شیرینی خونگیه مادرم خودش درست کرده."
"خیلی ممنون دست شما درد نکنه."
یک دانه شیرینی نارگیلی برمیدارد و توی پیشدستی می گذارد. داوود هم نارگیلی برمی دارد هم گردویی. سینی چای را می گذارم کنار علاءالدین.
" با چای بخورین."
دیشب برای داوود فقط شیرینی آوردم اما حالا با آمدن گل بانو خودم را میزبان احساس می کنم.
رفتار مادرم با نساء کاملا تغییر کرده است، بیشتر از آنکه پیش من بمانند توی اتاق بی بی خاور هستند. دو شب است که هر دو نفر توی اتاق بی بی خاور می خوابند . دیشب داوود را فرستادند پیش من. مادرم به طعنه گفت:" زنانه و مردانه اش کرده ایم."
احساس می کنم چیزی را از من پنهان می کنند. دلم شور می زند. دیشب سعی کردم از داوود حرف بکشم اما ظاهرا از کل ماجرا بی اطلاع است.
گل بانو را نیم ساعت پیش نساء آورد. گفت دختر بیچاره امتحان داره نمی تونه تو اتاق خودشون درس بخونه. بهتره تا موقع خواب ایجا باشه.
حالا مطمئنم کاسه ای زیر نیم کاسه است. گل بانو را هم از خودشان دور کرده اند. نمی دانم چطور مادرم و نساء با هم کنار آمده اند. دلم می خواهد با گل بانو حرف بزنم. دختر باهوشی به نظر می رسد حتما چیزهایی می داند که من نمی دانم.
" خانم ها خوب خلوت کردند."
سرش را بلند می کند، لبخند می زند و بلافاصله سرش را روی صفحه ی باز شده ی کتابش خم می کند.
داوود گیج است. به گل بانو نگاه می کند. انگار او هم منتظر کلامی از جانب اوست.
"مادرتون خیلی زرنگه که تونسته مادرم و نساء رو آشتی بده؟"
گل با نو می گوید:" مگه قهر بودن؟"
نمی دانم طعنه می زند یا واقعا سوال می کند. احساس می کنم گیر افتاده ام، نم یدانم چه بگویم.
می خندم. معنای خنده ام این است که وقتی همه چیز را شنیده اید دیگر چرا سوال می کنید؟
گل بانو هم لبخند می زند. سعی می کنم لبخندش را معنا کنم؛ از من چیزی دستگیرتان نمی شود لطفا مزاحم نشوید.
رمان مدیر مدرسه جلال آل احمد را می دارم. صفحه پنجاه و هفت را می خوانم. چیزی در ذهنم نمی ماند. ناگهان فکری به ذهنم می رسد.
" از جلال آل احمد چی خوندین گل بانو خانم؟"
سرش را بالا می آورد. برای لحظاتی توی چشم هایم خیره می شود. احساس می کنم توی چشم های من دنبال آثار آل احمد می گردد. چند بار پلک می زند و بعد می گوید:
" غرب زدگی را یک بار خواندم. چیزی دستگیرم نشد. اما نون والقلم ، نفرین زمین و همین رمان مدیر مدرسه را هم خوانده ام."
"خوشتون اومد؟"
" بله خیلی قشنگ بودن. مخصوصا نفرین زمین."
" چرا نفرین زمین؟"
" یه جورایی کل ماجرا برام آشنا بود."
داوود سرش را به دیوار تکیه داده و چشم هایش بسته است. نمی دانم به شیوه ی بچگی های خودم مطالب کتابش را مرور می کند یا خواب است. گل بانو زانوی داوود را تکان می دهد. داوود یکه می خورد ، ظاهرا چرت کوتاهی زده است.
سیگار آتش می زنم. حلقه های دود را در فضای اتاق دنبال می کنم.
" از دود سیگار ناراحت نمی شید؟"
" نه عادت دارم."
" بله مادرتان چپق می کشد. راستی گل بانو خانم مثل اینکه بهتر شدید. انگار دیگه دارو استفاده نمی کنید؟"
نمی دانم چرا آسمان و ریسمان می بافم. دلم نمی خواهد دوباره گل بانو سرش را روی کتابش خم کند.
" بله تقریبا خوب شده ام."
" انگار طبابت های نساء هم بیهوده نبوده."
" بله تقریبا هر شب به جای چای، دم کرده ی گل گاوزبان و سنبل الطیب می خورم."
" بدم نیست."
" نه خیلی هم خوبه. بد نیست شما هم امتحانی بکنید. به نظرم شما هم به آرامش نیاز دارید."
تیر به هدف می خورد. به جای اینکه من سر اصل مطلب بروم او رفته است.
" مادرم هم حتما از همین دم کرده خورده که آرام شده؟"
به جای پاسخ پرسشم می گوید:
" احساس می کنم شباهتهای زیادی بین مادر من و مادر شما هست."
" منظورتون چیه؟"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#10
Posted: 28 Sep 2013 15:09
" هر دوتاشون حسابگر و عاقبت اندیش هستند."
سکوت می کند. دلم می خواهد باز هم ادامه بدهد. آنچه را می داند بگوید بلکه آشوب درونم آرام شود.
" مادر شما را خوب نمی شناسم اما مادر من تونسته یک افسر ارتش رو که پدرم باشه گماشته ی خودش بکنه."
" مادر من از آن گماشته هایی است که هر شب جیب اربابش را خالی می کند و صبح دنبال دزد می دود."
می خندم. او هم می خندد. داوود از صدای خنده از خواب می پرد. احساس می کنم با همین یک جمله فاصله ی چند هفته ای را از میان برداشته است. حالا می توانم با خیال راحت از او راجع به تجمع زن ها در اتاق آنها سوال کنم.
" اینا اونجا چه کار می کنن گل بانو خانم؟"
" حرف می زنند. چای می خورند. چپق و سیگار می کشند."
" ولی من بوی توطئه می شنوم."
لبخند می زند، سکوت می کند. داوود سرش را دوباره به دیوار تکیه داده و خوابیده است. بلند می شوم سرش را روی بالش می گذارم و پتویی رویش می اندازم.
" چشمش که به کتاب می افته خوابش می گیره."
می گویم:" فکر کنم راه طولانی شمس آباد به گوران خسته اش می کنه."
سرش را روی کتاب خم می کند. احساس می کنم ناراحت و معذب است. سینی چای را برمی دارم و می گویم:" چایی می خورین؟"
" نه خلی ممنون."
" فکر نکنم به این زودی کارشون تموم بشه بهتره یه چایی بخوریم."
چیزی نمی گوید. حتی سرش را هم از روی کتاب بلند نمی کند. احتمالا از اینکه به نوعی با من تنها شده خجالت می کشد.
" گل بانو خانم شما نمی دونید اینا چه کار می کنن؟ بدجوری دلم شور می زنه. یعنی حقیقتش برای نساء نگرانم. اون زن ساده ایه."
" راستش من چیز زیادی دستگیرم نشده ولی به نظرم می خوان یه جورایی دوباره نساء رو برگردونن سر خونه و زندگیش."
" چه جوری؟ اون زن منه!؟"
می خندد و بلافاصله می گوید:" واقعا؟"
" واقعا چی ؟"
" واقعا زن شماست؟"
خوب آره، خودتون که می بینید."
دوباره می خندد. دارم کم کم عصبانی می شوم.
" من دوسش دارم."
" راستش من نمی خوام..."
حرفش را قطع می کنم. دلم می خواهد حرف بزند. حرف های او حتما به نوعی حرف های آنهایی است که در اتاق نشسته اند و تنها پچ پچ گنگشان را می شنوم.
" خواهش می کنم رودبایستی نکنید حرف بزنید."
" خب من فکر می کنم این ازدواج کم دوامی است و در نهایت این نساء است که ضرر می کند."
" اولا چرا کم دوام؟ دوما چرا نساء ضرر می کنه؟"
" یعنی واقعا شما می خواهید تا آخر عمرتون با نساء زندگی کنید؟"
" آره می بینید که..."
" حتما فردا که دانشگاهها باز شد این زن ایلیاتی بدبخت را برمی دارید می برید تهران و با خوشی و خرمی مثل زمان های..."
" نه من او را تهران نمی برم خودم می آیم اینجا."
می خندد.
" خیلی قشنگه. مثل سرگذشت هایی که تو رمان ها می خونیم."
کلافه ام. لااقل امیدوار بودم که او بداند من چقدر ایثار کرده ام و می کنم.
" نساء زندگی خوبی داره چرا باید ضرر کنه؟"
" شما او را از ایل و تبارش، از بچه هاش، جدا کردین. اون بدون بچه هاش نمی تونه زیاد دوام بیاره."
" اولا همان ایل و تبارش بیرونش کردند. دوما فردا که بچه اش به دنیا بیاد سرش گرم میشه. کم کم عادت می کنه."
" اگر نساء طور دیگه ای فکر کنه، اگر خودش تمایلی به این زندگی نداشته باشه چی؟"
می خندم. خنده ام ملغمه ای از خشم، ندانستن و عصبانیت است.
" یعنی اونا دارن ترتیبی میدن که نساء برگرده به ایلش؟"
" من نمی دونم چه جوری می خوان اینکار رو بکنند ولی فکر می کنم اونا از شما بهتر فکر می کنند."
ناخودآگاه بدون اینکه به کلامی که می گویم فکر کنم می گویم:
" خیلی بی شعوری!"
صدای ناله ی نساء را می شنوم. داوود روی دفترش خم شده و تکالیفش را انجام می دهد. بلند می شوم از اتاق بیرون می روم. نوک سیگار روشن مادرم را کنار درخت انار می بینم و به طرفش می روم.
" می خواین اون زن بدبخت رو بکشین؟ بذارین ببرمش دکتر والله به خدا گناه داره."
"خب برو ببین خودش چه می گه. اگه میخواد ببرش دکتر."
راه می افتم. می شنوم:" حیف از این درسی که واندی."
بدون اینکه در بزنم وارد می شوم. بی بی خاور مرا که می بیند جا می خورد.
" وای آقای مدیر ترسیدم. یه یااللهی، چیزی."
نساء با رنگ و روی پریده گوشه ی اتاق دراز کشیده است. کنارش می نشینم. می خواهم دستش را بگیرم، دستش را زیر پتو پنهان می کند. دستم را روی پیشانی اش می گذارم، دستم خیس می شود.
" می خوای ببرمت دکتر..."
" نه تورو به پیریکه از ایجا برو بیرون. برو جونوم، بر."
بی بی خاور چیزی را در هاون می ساید، اتاق بوی دکان های عطاری می دهد.
"ها بی بی چه کار کنم؟"
می خندد.
"کاری از دستش شما برنمی آید آقای مدیر. به سلامتی داره فارغ میشه."
جا می خورم.
" الان که موقعش نیست،هنوز شش ماهشم تموم نشده."
" من زن دیدم که پنج ماهه بارش زمین اشته."
مادرم توی چهارچوب ظاهر می شود. خودم را کنار می کشم. مادرم کنار سماور می نشیند.
"چی کارش کردی؟ چی بخوردش دادین؟ چه بلایی سر این زن ساده آوردین؟"
مادرم می گوید:" از بلایی که تو سرش آوردی بدتر نیست."
بی بی خاور بلند می شود. محتوای هاون را در کتری سیاه لعابی می ریزد و از شیر سماور آب روی آن می گیرد. دوباره خودم را به نساء نزدیک می کنم، پتو رار کنار می زنم.
" تو رو به پیریکه از ایجا برو. بذار به درد خودم بمیرم."
"چه کارت کردن نساء؟ می برمت دکتر. نترس خوب میشی."
" من دکتر نمیام.بلن شو از ایجا برو. دیگه هم ایجا برنگرد. تو مثل برارم هسی."
" این حرفا چیه نساء؟ تو زن منی. این مزخرفات چیه؟"
" برو برو برو."
خودم را عقب می کشم. بی بی خاور برایم چای می ریزد. گل بانو نیست. حتما امشب هم خانه ی پسرعمویش مانده. از آن شبی که گفته ام خیلی بی شعور است خبری از او ندارم. دلم می خواهد الان اینجا بود. لااقل می توانست به من بگوید که اینها از من بهتر می فهمند. دلم می خواهد باور کنم که مادرم و مادرش خیر و صلاح نساء را می خواهند.
"بفرمایید آقای مدیر. ناراحت نباشین. ماشاءالله بنیه اش خوبه. زن ایلیاتی روی قاطر و اسب می زاد."
از اتاق بیرون می ایم. حالا فکر می کنم گل بانو درست می گفت. بی بی خاور و مادرم خیلی به هم شبیهند.
سیگارم را برمیدارم، کاپشنم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم. همه جا تاریک است. آسمان ابری است. راهم را به طرف مدرسه کج می کنم. دلم می خواهد بروم پیش آقای صبحی و شب را همانجا بمانم. صدای زوزه ی گرگ را می شنوم.به نظرم از سمت قبرستان می آید. برق اتاق آقای صبحی خاموش است.فکر می کنم حتما خوابیده. می خواهم در بزنم که قفل را روی چفت در می بینم. برمی گردم. در کلاس خودم را باز می کنم. برق ندارد. روی یکی از نیمکت ها می نشینم. سیگار آتش می زنم. گیج و آشفته ام. نمی دانم با وضعیت پیش آمده چه کار کنم. احساس می کنم اگر نساء به سر خانه و زندگیش برگردد باری از روی دوشم برداشته می شود. اما نگران برخوردهای برادرشوهرهایش هستم. م ترسم بچه ی من را قبول نکنند و سر زن بیچاره را زیر آب بکنند. بچه را چه کار کنم؟ اگر مادرم او را با خودش نبرد ممکن است بی بی خاور... نه بی بی خاور قبول نمی کند. باید نساء را نگه دارم. یا بچه را به شیرخوارگاه بسپارم. نه گناه دارد. اصلا کدام بچه مگر بچه ی شش ماهه می ماند؟
بلند می شوم. ته سیگارم را زیر کفشم له می کنم. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده است. ئست هایم را در جیب شلوارم می چپانم و یقه ی کاپشنم را بالا می آورم.
وقتی در حیاط را باز می کنم صدای جیغ نساء را می شنوم. به طرف اتاق بی بی خاور می دوم. در از تو چفت شده است. به در می کوبم. صدای بی بی خاور را می شنوم.
"کیه؟"
" منم. چه خبره؟"
" برین تو اتاقتون آق مدیر. به سلامتی فارغ شد."
"سالمه؟"
"ها بله خوبه الحمدلله. خوبه."
صدای ناله ی ناء را می شنوم و صدای مادرم را.
" سعید سرما می خوری برو تو اتاق. دیگه همه چیز تموم شد."
" دختره یا پسر؟"
هیچ کس جواب نمی دهد. اما صداهایی می شنوم. انگار هم مادرم هم بی بی خاور سخت مشغولند.
" گفتم دختره یا پسر؟"
" دختره آقای مدیر."
خیالم راحت می شود. به اتاق برمی گردم. داوود جلو در روی زمین خوابیده است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟