ارسالها: 14491
#11
Posted: 28 Sep 2013 15:16
تصمیم خودم را گرفته ام. چند بار پیش خودم تمرین کرده ام حالا می دانم چه باید بگویم.
گل بانو سر چاه ظرف می شوید. کاپشنم را روی دوشم می اندازم. صدای خنده ی مادرم را از اتاق بی بی خاور می شنوم...
"سلام."
بی آنکه نگاهم کند جواب می دهد. بشقاب ها را توی یک آبکش چیده است. از روزی که مادرم و نساء در اتاقشان اطراق کدره اند ظرف هایی که سر چاه شسته می شود دیگ آن ظرف های سابق نیستند.
دلو را توی چاه می اندازم. صدای خوردن آنرا به سطح آب می شنوم. گل بانو استکان ها را می شوید. استکان ها کمر باریک و لب طلایی هستند.
دلو را بالا می کشم و توی تشت مسی خالی اش می کنم. دوباره دلو را در چاه می اندازم و آب را دوباره در تشت خالی می کنم. تشت پر شده اما من هنوز حرفم را نزده ام. دوباره دلو را در چاه آب می اندازم. این بار دل را بالا می کشم و آهسته آهسته آب را روی استکان ها می ریزم. بدون اینکه واکنشی نشان بدهد یکی یکی استکان ها را زیر باریکه ی آب دلو آب می کشد و در سینی می گذارد. انگشت هایش قرمز شده است. بلند می شود و می گوید:
" خیلی ممنون."
" حق با شما بود. من معذرت میخوام."
صدایم می لرزد. توقف نمی کنم تا جوابم را بگیرم. به طرف اتاقم می دوم و صدای خنده اش را پشت سرم می شنوم. حس خوبی دارم. ته دلم خوشحالم که همه این ماجراها پیش آمدند تا من این لحظه ی قشنگ را تجربه کنم.
حدود بیست و پنج روز از زایمان نساء می گذرد. بچه را بی بی خاور زیر درخت انار دفن کرده است. حس عجیبی نسبت به این درخت پیدا کرده ام. احساس می کنم از این به بعد در وجود من و نساء در میوه های این درخت نشانی هست. فکر می کنم داستانی درباره ی اناری بنویسم که درون یکی از دانه هایش کودکی پنهان است. حتی شروع به نوشتن می کنم اما نمی توانم ادامه بدهم. نساء یک بار هم به اتاق من نیامده است. مادرم شب ها در اتاق من می خوابد و نساء حاضر نیست مرا ببیند. هر وقت هم مرا دیده سرش را پایین انداخته و گفته شما مثل برارم هستین. احساس من هم نسبت به او تغییر کرده است. وقتی دیروز او را توی حیاط دیدم حس کردم با یک زن نامحرم روبرو شده ام. دست و پایم را گم کردم و بلافاصله از در حیاط بیرون رفتم.
مادرم می گوید بی بی خاور کدخدای رحیم آباد را واسطه کرده تا با برادر شوهرهایش حرف بزند. برادر شوهر بزرگش همراه گله به گرمسیر رفته. کدخدا گفته یکی از افراد ایل رفته کهنوج تا شفاعت نساء را پیش برادر شوهر بزرگتر بکند، هنوز برنگشته. مادرم می گوید بی بی خاور به کدخدای رحیم آباد گفته این زن بی گناه است. او اصلا حامله نبود، بادبند شده بود، چند وقتی عادت ماهانه اش بند آمده بوده و بی چاره ترسیده خودش را به گردن این بچه شهر انداخته وگرنه خودشان می دانند که او با این بچه شهری رابطه ای نداشته است.
به مادرم می گویم:" فکر می کنیدآنها اینقدر احمقند که چنین دروغ هایی را باور کنند؟"
" نه اینکه باور کنند ولی خب جشم پوشی می کنند."
از قول کدخدای رحیم آباد می گوید که برادر شوهرهای نساء هم ترجیح می دهند او برگردد سر خانه و زندگی اش چون بچه هایش بی سر و سامان شده اند. کسی به گوسفندهایش نمی رسد و به آب و ملکش رسیدگی نمی شود. نساء یک هفته بعد از زایمانش همراه با مادرم به دادگاه مراجعه کرده و تقاضای طلاق داده. ظاهرا همه چیز برای خواندن صیغه ی طلاق آماده است. اما هنوز موافقت برادرشوهر بزرگتر از کهنوج نرسیده است و من گفته ام تا یقین نکنم که ایل نساء او را می پذیرد اورا طلاق نمی دهم.
بی بی خاور صبح شبی که نساء زایمان کرد به اتاقم آمد و داوود را بیدار کرد و به من گفت:" بچه نارس بود. موقع زایمان مرد." از شنیدن این خبر اصلا یکه نخوردم. خوب می دانستم که شب قبل به جای پرسیدن از زنده بودن بچه پرسیده بودم دختر است یا پسر و موقعی که بی بی خاور گفته بود دختر است یقین پیدا کرده بودم که بچه مرده است. دو روز بعد وقتی به طور تصادفی خاک زیر درخت انار را زیر و رو شده دیدم فهمیدم ثمره ی گناه نساء و خودسازی من یر این خاک خفته است! از آن روز به بعد به جای فکر کردن به بچه به درخت انار فکر می کردم. در این بیست و پنج روز خیلی سعی کردم تا بدانم اهالی روستای شمس آباد درباره ام چه قضاوتی می کنند اما ظاهرا هیچ چیز از در خانه بیرون نرفته است. حتی کسی نمی داند که نساء زایمان کرده . اما همه از آمدن مادرم اطلاع دارند. مادرم و بی بی خاور گاهی با ماشین موسی به گوران می روند و چیزهایی می خرند. به گمانم آن ظرف های ملامین و آن استکان های لب طلایی را هم مادرم خریده. همین دیروز شماره حسابی می خواست تا به پدرم بدهد و او برایش از تهران پول بفرستد. هر چه اصرار می کنم برگرددد پیش پدرم می گوید وقتی می رود که مرا هم با خودش ببرد. هر هفته به دفتر مخابرات گوران می رود و با پدرم تلفنی صحبت می کند. به نظرم شرح فتوحاتش را می دهد.
می بینم که فانوس به دست به انتهای باغچه می رود. منتظر می مانم که به طویله بسد. جتما امشب هم نوبت زایمان یکی از میش هاست. از طویله می گذرد و به کاهدان می رسد. به یاد شبی می افتم که کتاب به دست از کاهدان بیرون امد و فردا پیرمرد و دریا را برایم آورد. می دانم بی بی خاور نیست. حتما کسی در دهات اطراف چانه می زند یا زنی بارش را زمین می گذارد. کاپشنم را می پوشم. از اتاق بیرون می آیم. باریکه ی نوری از لای درز لته های در اتاق بی بی خاور بیرون می زند. آهسته خودم را به چاه می رسانم. مدتی کنار تشت مسی پر از آب می ایستم . گاوی نمی دانم از کجا ماغ می کشد. به طرف انتهای باغچه راه می افتم. به درخت انار می رسم. به سرعت از کنارش می گذم. از روزی که مادرم رفته است سعی می کنم به نساء و درخت انار فکر نکنم. دمپایی هایم گلی می شوند. به سختی پیش می روم. به طویله که می رسم احساس می کنم هیاهویی در طویله بر پا شده است. احتمالا گوسفندها صدای پای یک غریبه را شنیده اند. می استم. بوی پهن خیس خورده سرم را پر می کند. باریکه ی نور ضعیفی از در کاهدان را میبنم. لحظه ای پشت در می ایستم. سعی می کنم از درز باریک در چوبی داخل کاهدان را ببینم. چیی نمی بینم. در را باز می کنم و مثل کسی که بخواهد مچ کسی را بگیرد در چارچوب در می ایستم. گل بانو سر بلند می کند. کتاب از دستش به زمین می افتد. دهانش باز می شود اما فریاد نمی زند. جلوتر می روم. احساس می کنم وضعیت عادی نیست.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#12
Posted: 28 Sep 2013 15:19
می گویم:" پس کتابخانه ی شما اینجاست."
به کارتن کتابی که از زیر کاه بیرون زده است اشاره می کنم.
هنوز دهانش باز است و چشمانش حرکت نمی کند.
می خندم و می گویم:" منم گل بانو خانم."
هیچ واکنشی نشان نمی دهد. جلوش می نشینم. کتاب خرمگس روی زمین افتاده است. کتاب را برمی دارم.
" خوانده امش."
حر فنمی زند. دستم را جلو چشم هایش تکان می دهم. چندبار پلک می زند. دهانش را چندبار می بندد و باز می کند اما چیزی نمی گوید. حالا یقین پیدا کرده ام که او را ترسانده ام.
فانوس را از روی زمین برمی دارم و جلوی صورتش می گیرم. جلو می روم و می گویم:" منم گل بانو خانم. منم سعید"
چیزی نمی گوید. صدای نفسهایش را می شنوم.
" بلند شیبن بریم بیرون. پاشین مثل اینکه ترسیدین."
هیچ واکنشی نشان نمی دهد. بلند می شوم. کتاب خرمگس را داخل کارتن می گذارم. حالا خودم هم ترسیده ام. دست و پایم می لرزد.
آهسته بازویش را می گیرم. به سختی بلند می شود. احساس می کنم نمی تواند راه برود.
سنگینی بدنش را روی دستم احساس می کنم. فانوس را زمین می گذارم. بدنش به طرف زمین کج می شود. فقط فرصت می کنم بغلش کنم. دمپایی های گلی ام را که سنگین شده اند می اندازم. سرش روی شانه ام لق می خورد. فکر می کنم بیهوش شده است. به طرف چاه آب می روم. روی چارپایه ی چوبی می نشانمش. سرش را در دست هایم می گیرم و تکان می دهم.
" گل بانو چشات رو باز کن ببین منم سعید."
سرش را با یک دست نگه می دارم و با دست دیگر آب به صورتش می پاشم. تند و تند پلک می زند. آهسته به صورتش سیلی می زنم. سرش را به چپ و راست می گرداند.
" گل بانو منم سعید. نترس ببین منم."
دستش را روی صورت می گذارد. آهسته خودش را کنار می کشد. بازویش را می گیرم.
"پاشو بریم تو اتاق سرما می خوری."
بلند می شود. تا دم در اتاق می برمش. بازویش را آهسته ول می کنم و داوود را صدا می کنم.
"خواهرت ترسیده برش تو."
داوود بر و بر نگاهم می کند. لنگه ی در را باز می کنم و او را عقب می زنم. بازوی گل بانو را می گیرم.
" برو براش یه بالش بیار حالش بده."
داوود دستپاچه است. گل بانو همان وسط اتاق می نشیند. یکی از بالش های روی رختخواب ها را برمی دارم. داوود بالای سر گل بانو می استد.
: دراز بکش. داوود چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟ یه لیوان آب قند درست کن."
"چشم آقا"
لحاف کهنه ای را از روی کپه ی رختخواب ها برمی دارم و رویش می کشم. روسری اش از روی موهایش کنار رفته است. لحاف را تا زیر چانه اش بالا می کشم. آهسته دستم را روی موهایش می کشم. داوود با قاشق رویی تند و تند آب قند را هم می زند.
"سردته؟"
پلک هایش را به هم می زند. بلند می شوم لحاف دیگری رویش می اندازم. داوود آب قند را به دستم می دهد.
" پاشین یکم آب قند بخورین حالتونو جا می آره."
سعی می کند بلند شود. دستم را به طرف دستش می برم. دستش را کنار می کشد. روسری اش روی شانه هایش افتاده است. موهای بلند و صافش را دم اسبی بسته است.
به داوود می گویم:" بیا کمکش کن."
داوود شانه هایش را می گیرد . آب قند را کم کم می خورد.
" شانه هایش را ماساژ بده. بمال."
با حرکت دست به داوود نشان می دهم چطور شانه هایش را ماساژ بدهد. آب قند را می خورد. روسری اش را روی سرش مرتب می کند. دراز می کشد و لحاف را روی خودش می کشد.
"بازم سردتونه؟"
چیزی نمی گوید. از داوود می خواهم سماور را روشن کند.
خودم را جلو می کشم. دلم می خواهد دستم را روی پیشانی اش بگذارم.
" حرف بزنین گل بانو خانم. شما نباید دوباره مریض بشین."
لبخند کمرنگی روی لب های رنگ پریده اش می نشیند. داوود بالاخره سماور را روشن می کند.
"داوود."
"ها دِدِه؟"
به دهانش چشم می دوزم.
" فانوس رو از توی کاهدون بیار خطرناکه."
آهسته از جایش بلند می شود خودش را عقب می کشد و به دیوار تکیه می دهد. یکی از لحاف ها را روی زانوهایش می کشد. نگاهش را از من می دزدد.
" وقتی شما اومدین تو من تو یه دنیای دیگه ای بودم. می دونین اولین بار اختر اسفندیاری خرمگس رو به من داد."
" مدتی بود دلم می خواست کشف کنم این کتاب ها رو از کجا می آ
آرین."
" این کتابا مال من نیست. حتما مهری که روی کتاب ها خورده دیدین. اینا کتابهای پاکسازی شده ی کتابخانه ی گورانند. زن پسرعموم کتابدار اونجاست. پسر عموم اهل کتاب و مطالعه است. اونا رو به جای اینکه نابود کنه آوردشون اینجا. البته..."
داوود در را باز می کند. گل بانو حرفش را قطع می کند.
" امیدوارم این حرفا پیش خودتون بمونه."
می خندم.
" داوود جان لطف می کنی سیگار من رو بیاری."
"چشم آقا"
گل بانو نگاهش را به در دوخته است. داوود بیرون می رود. بوی نفت توی اتاق پیچیده است. احتمالا سماور خوب نمی سوزد. بلند می شوم فتیله ی سماور را تنظیم می کنم.
داوود بسته ی سیگارم را می آورد. سیگار آتش می زنم. به دیوار تکیه می دهم و به گل بانو نگاه می کنم. وقتی نگاهش را از من می دزدد سرخی کمرنگی روی گونه هایش نمایان می شود. احساس خوبی پیدا می کنم. دلم می خواهد نگاهش را غافلگیر کنم.
داوود کتابش را برمی دارد و کنار گل بانو می نشیند.
" خوبی دده؟"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#13
Posted: 28 Sep 2013 15:21
گل بانو به پشت داوود می زند و داوود لبخند می زند.
" خوبم کاکا درستو بخون."
داوود کتابش را باز می کند. نگاهم را روی صورت گل بانو ثابت نگه می دارم. می خواهم توی چشم هایش بخندم و بگویم: می دانم چرا خجالت می کشی. اما او همه جا را نگاه می کند الا جایی را که باید نگاه کند.
به کپه ی رختخواب ها تکیه داده و درس می خواند. حیدر سیگارش را با سیگار من روشن می کند. وقتی سرش را نزدیک می آورد اثر یک زخم کهنه را روی سر تراشیده اش می بینم. بی بی خاور چپقش را زمین می گذارد، دوک نخ ریسی اش را برمی دارد، پشم را دور دست چپش می پیچد و با دست راست دوک را می چرخاند. " حالا ای مریوان کجا هست حیدر خان؟"
" ته دنیا دخترعمو. لب مرز. جایی که آدم دوست و دشمنش رو نمی شناسه. والله خوش به حال اونایی که با عراقیا می جنگن. می دونن دشمن روبروشون هس، توکردستان نمی دونی دشمنت کیه، با کی باید بجنگی؟ کِی باید بجنگی؟ شب و روز باید چشم و چارت باز باشه."
نگاه گل بانو روی صفحه ی باز کتابش مانده است. به نظر می رسد به حرف های حیدر گوش می کند.
" میه تو مکانیک نیستی؟ تو که..."
حیدر نمی گذارد حر ف بی بی خاور تمام بشود می گوید:" دخترعمو جنگه. جنگ که شوخی بردار نیس اونم تو کردستان. تو جاده داری لاستیک ماشین عوض می کنی یه وقت می بینی از چپ و چارسین گلوله است که به طرفت می آد. خدا خیرت بده، میکانیک، تو پادگان دکترا هم اسلحه دارن. هیچ کس نمی دونه یه ساعت بعد چی پیش می آد."
حیدر پک محکمی به سیگارش می زند و دود را حلقه حلقه از بینی بیرون می دهد.
گل بانو روسری اش را روی دهان و بینی اش می گذارد.
" اگه دود اذیتتون می کنه می تونین برین تو اتاق من درس بخونین."
حیدر اول به من بعد به گل بانو نگاه می کند. در نگاهش تعجب و پرسش می بینم.
گل بانو بلند می شود. بلوز و دامن سبزرنگی پوشیده، دسته ی موهاییش از زیر روسری تا کمرگاهش می رسد. من و حیدر تا از اتاق بیرون برود نگاهش می کنیم.
حیدر ساکت است. خاکستر سیگارش روی شلوارش ریخته، به نظرم گیج و آشفته است.
" حالا چن وقت باید اونجا باشی؟"
خاکستر سیگارش را توی نعلبکی می تکاند.
"ایطوری که معلومه تا ای جنگ هس ماهم باید باشیم. تا قیوم قیامت."
جمله ی آخر را با حالت عصبی می گوید. بی بی خاور دوک را زمین می گذارد، سینی را جلو می کشد و در استکان های کمر باریک چای می ریزد. از اینکه به گل بانو پیشنهاد رفتن به اتاقم را دادم پشیمانم و از اینکه امشب برای شب نشینی به اتاق بی بی خاور آمده ام پشیمان ترم. وقتی آمدم هنوز حیدر نیامده بود. اگرچه چند شب قبل توی حیاط باهم آشنا شدیم اما احساس می کنم اولین بار است که او را می بینم.
استکان چای را برمی دارد. چای را هورت می کشد. استکان را نیمه تمام داخل سینی می گذارد و سیگار دیگری روشن می کند. می گویم:
"حیدرخان با مردم کرد تا بحال برخورد داشتی؟"
نگاهم می کند. به نظرم متوجه سوالم نشده است.
"می گن کردا مهربونن؟"
" کردا مهربونن؟ چه حرفا از تو چشمای زناشون آتیش می باره چه برسه به مرداشون."
بی بی خاور بلند می شود. از توی اتقچه ظرف تخمه ی آفتابگردان را می آورد و آن را جلوی حیدر و من می گذارد.
" بفرمایین شب رو کوتاه می کنه."
حیدر ساکت است. داوود توی خواب آه می کشد. بی بی خاور دوباره دوک نخ ریسی اش را برمی دارد.
می گویم:" حیدر خان چند روز مرخصی دارین؟"
این سوال را برای شکستن سکوت سنگین اتاق مطرح می کنم فکر می کنم وقتی ساکت است چهره اش خوف انگیزتر است.
" چیز دیگه ای نمونده. سه روز دیگه مهمون شمس آبادیم."
بی بی خاور می گوید:" دیداری تازه کردی همینم خوبه"
" چی خوبه دختر عمو؟ به امیدی به ولایت اومدیم حالا هم..."
سکوت می کند. از حرف هایش سر در نمی آورم ولی کلامش بوی یاس و ناامیدی می دهد.
بی بی خاور دوک را می چرخاند و نخ را می تابد. حرکاتش نرم و آهسته اند. به نظرم او هم از چیزی دلخور است. حیدر بلند می شود و شلوارش را می تکاند.
" دخترعمو من یه کاری با گل بانو دارم الان برمی گردم."
بی بی خاور چیزی نمی گوید. حیدر از اتاق بیرون می رود.
بی بی خاور تکرار می کند:" بفرمایین شب رو کوتاه می کنه."
چند دانه تخمه ی آفتابگردان برمی دارم. احساس خوبی ندارم. دلم می خواهد از اتاق بیرون بروم . هیچ دلم نمی خواهد حیدر و گل بانو را تنها بگذارم.
صدای تق تق می شنوم. حتما گل بانو چفت در را از داخل انداخته است.
" گل بانو"
تخمه ها را داخل ظرف می ریزم و سرم را به دیوار می چسبانم تا بهتر بشنوم.
" خب درس دارم."
بی بی خاور دوک نخ ریسی را تندتر می چرخاند.
" یعنی چی؟"
بی بی خاور می گوید:" پسر شریه."
به نظرم دارد به من هشدار می دهد.
" اون نامزد داره."
بی بی خاور می گوید:" از بچگی اسمش روی گل بانو بوده. قوم و خویشیم."
" من درس دارم نمی تونم پای قصه های تو بشینم."
بی بی خاور می گوید:" مادرش سر زا رفت. بابای نامردشم بشش نرسید. تا کلاس نه خوند. سیگاری شد. ولی بچه ی زحمت کشیه. رفت گوران پیش داییش مکانیکی یاد گرفت."
" تو غلط می کنی."
" اون به زنای چهل ساله هم رحم نکرده."
" من زن چهل ساله نیستم."
بی بی خاور می گوید:" گل بانو رو می خواد ولی این تیر تو جگر خورده سرش باد داره. میگه من زن این لات ِ چاقوکش نمیشم."
"بچه ی هر قبرستونی هس باشه،جگرش در می آرم می فرستم واسه ی ننه جونش."
بی بی خاور می گوید:" دو یا سه روز هست بعد گورش گم می کنه می ره."
گل بانو گریه می کند. بی بی خاور بلند می شود. دم در برمی گردد و می گوید:" آقای مدیر شما نیاین."
می روم و جلو در می ایستم.
بی بی خاور می گوید:" چه خبره؟ تو چرا گریه می کنی؟"
" دخترعمو احترامتون واجبه می دونم، جای مادرم هسین می دونم، برام مادری کردین می دونم، ولی ای مردکه را نباس راه می دادین ایجا."
" صلوات بفرست حیدر. بنده خدا نامزد داره. مادرش تا همی چند روز پیش ایجا بود. چند وقت دیگه ام عیده بلند میشه میره ولایتش."
" شما که هیچوقت اتاق به معلم مجرد اجاره نمی دادین؟ آخه مردم چی می گن ها؟"
" ای بنده خدا زن داشت. قسمتش بود زنش برگرده سر خونه و زندگیش. وسط سال که نمی تونم بیرونش کنم. می تونم؟"
حالا اینا هیچی چرا گل بانو میاد تو اتاق این درس می خونه؟"
" وقتی خودش نیست میاد. خودش باشه که نمیاد."
" دخترعمو گفته باشم به خداوندی خدا اگه بشنوم نگاه چپ به گل بانو انداخته شکمش رو سفره می کنم. خودتون که می دونین من چه سگی هسم."
" صلوات بفرست حیدرخان. این حرفا چیه ؟ پاشو دختر پاشو بیا برو کپه ی مرگت بذار."
صدای فین فین گل بانو را که می شنوم از پشت در عقب می آیم و سر جایم می نشینم.
نان های روغنی را توی سینی می چینم، بعضی از شاگردهایم یکی و بعضی دو تا نان روغنی برایم آورده اند. در اتاق را می بندم. شش قدم برمی دارم. در می زنم.
"یا الله"
"بفرمایین"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#14
Posted: 28 Sep 2013 15:21
گل بانو در را باز می کند. انگشتش لای یک کتاب است.
"تنهایی؟"
" بله این موقع سال مادرم رو نمی تونین توی خونه پیدا کنین. برای مرده ها نون روغنی می پزه یا برای زنده ها خونه تکونی می کنه."
" می تونم بیام تو؟"
از سر راهم کنار می رود. وقتی از کنارش رد می شوم بوی حنا زیر دماغم می خورد.
" این نون روغنی بلای جون من شده.یه لطفی می کنین این سینی رو بگیرین؟ از بس نون روغنی خوردم شکل نون روغنی شدم."
سینی را می گیرد و کنار سماور روی زمین می گذارد. همان جا کنار سماور می نشیند ، روبرویش می نشینم.
"چی می خونین؟"
" دن آرام، کتاب های چند جلدی رو می ذارم تعطیلات می خونم."
دن آرام را نخوانده ام.
کبریت را برمی دارد و دریچه ی سماور را باز می کند.
" من چایی نمی خورم."
کبریت را زمین می گذارد.
"داوود کجاست؟"
" رفته کوه گرگ و میشان هیزم بیاره."
" تنها؟"
" چند نفرند."
نگاهش روی اشیای اتاق می گردد. لنگه ی در باز است و اتاق سرد شده است.
" ما هم با اجازه ی شما فردا میریم تهران."
" به سلامتی."
" یک ساله نرفتم خونه."
کبریت را برمی دارد و با آن ور می رود.
" چیزی نمی خواین؟"
" مگه برمی گردین؟"
"قراره برنگردم؟"
" نمی دونم گفتم شاید خونواده تون اجازه ندن برگردین."
" اجازه ی من دست خونواده م نیست."
کبریت را زمین می اندازد، کبریت به پهلو می ایستد. دوباره آن را برمی دارد و روی زمین می اندازد. این بار کبریت روی سر می ایستد. محو کبریت است.
" سردتون نیست؟"
" نه."
" ولی من سردمه."
بلند می شوم لنگه ی در را می بندم و کلید برق را می زنم.
بی آنکه نگاهم کند می گوید:" یه سوالی از شما داشتم."
" بپرسین."
" شاید فضولی باشه."
" پس نپرسین."
ساکت می شود. لبخند می زنم.
" شوخی کردم بپرسین."
" شما برای چی اومدین تو این دهات پرت به بچه ها درس میدین؟"
" خریت، یعنی یه چیزی تو مایه های خریت. انقلاب که شد، فکر کردیم باید برای مردم فقیر و بیچاره کاری کنیم، نمی دونم یه جورایی احساس می کردم مدیون مردم فقیر و بیچاره هستیم. زندگی راحت، بابای سرهنگ، خلاصه فکر کردم به جای همه چاپیدن ها و زور گفتن های بابام، من باید برای مردم کار کنم. با بچه های دانشکده یه گروه تشکیل دادیم. اوایل جنوب شهر کار می کردیم. کارای بیخودی، تعمیر سقف اتاقک های حلبی، تمیز کردن کوچه ها، تعمیر وسایل، از این جور کارها.بعد رفتیم روستاها و به کشاورزا در جمع آوری محصولاتشون کمک کردیم، بعد از تعطیلی دانشگاهها یه دوست همکلاسی داشتم که کرمانی بود، پیشنهاد کرد به جای همه این کارا بریم یه کار فرهنگی بکنیم. متقاعدم کرد کار فرهنگی یعنی باسواد کردن مردم و همون دوستم بود کارم رو در آموزش و پرورش گوران درست کرد. به پیشنهاد خودم فرستادنم به قنات نو، یک روستای عشایرنشین پرت، که نه آب داشت، نه برق ، اما تا بخواهی بچه ی بی سواد داشت... بعدشم..."
" پس مسئله خودسازی که مادرتون می گفت چی بود؟"
می خندم. او هم می خندد.
" راستش قضیه یکم خنده داره، از همون اول انقلاب با دوستم علی که گاهی برام کتاب می فرسته یک گروه دو نفره ی خودسازی تشکیل دادیم، روزه می گرفتیم، لباس کهنه می پوشیدیم، به فقرا کمک می کردیم، از این جور کارها. اوایل خونواده م حساسیت نشون نمی دادن مخصوصا که کارای من به نوعی موقعیت گذشته ی پدرم رو از یاد می برد. ولی بعد که قضیه ی رفتن به روستاها مطرح شد مادرم جوش آورد. خلاصه از اون وقت هرکاری من می کردم که گاهی هم گند می زدم مادرم مسئله ی خودسازی رو چماق می کرد و می کوبید تو سرم." کبریت را برمی دارد دوباره روی زمین می اندازد. این بار کبریت روی سطح صافش قرار می گیرد.
سیگارم را از جیب پیراهنم در می آورم، یک نخ بیرون می کشم. ناگهان به صرافت می افتم به او هم سیگار تعارف بکنم. بلند می شوم، جلوش می نشینم، بسته ی سیگار را تکان می دهم. فیلتر چند دانه سیگار از بست بیرون می زند.
"سیگار نمی کشین؟"
سرش را بلند می کند و مستقیم به چشمهایم نگاه می کند. نگاهش غریب است.
" گفتم شاید مادرتون چپق می کشد شما هم..."
چیزی نمی گوید ، بلند می شوم سر جایم می نشینم. نگاهم به کبریت است. بلند می شود کبریت و نعلبکی را جلوم می گذارد.
"ممنون."
از یانکه سیگار تعارف کرده ام پشیمانم، دلخوری از سرو رویش می بارد.
" معذرت می خوام قصد بدی نداشتم."
سیگارم را روشن می کنم. بلند می شوم لای یکی از لنگه های در اتاق را کمی باز می کنم. به دیوار تکیه می دهم و به سیگارم پک می زنم. سرش را روی گلیم خم کرده و با نقش های گلیم ور می رود. سکوت آزارم می دهد.
" کتابی چیزی نمی خواین برااتون بیارم؟"
" نه ممنون."
" حیدر تعطیلات میاد؟"
این سوالیست که مدتهاست ذهنم را آزار می دهد.
" نمی دونم."
" مسئله حیدر جدیه؟"
چیزی نمی گوید، به نظرم رنگ و رویش دگرگون شده است.
" حیف شما نیست؟ شما می تونین ادامه تحصیل بدین، برین دانشگاه، همیشه که اینجوری نمی مونه. بالاخره دانشگاها باز میشه، این پسره..."
دست هایش را بهم گره می کند. سرش رابلند می کند. چشم هایش قرمزند.
" فقر آدم رو حقیر و ذلیل می کنه."
" این حرفا چیه؟ من مطمئنم تو می تونی همه چیز رو تغییر بدی."
" شما مادرم رو نمی شناسین. اون به وقتش حاضره منو بفروشه."
قطره های اشک بی صدا روی گونه هایش جاری می شود، بلند می شود، دماغش را بالا می کشد، لنگه ی در را باز می کند. قبل از اینکه از اتاق بیرون برود دستش را می گیرم. سیگارم را بیرون می اندازم. دستم را زیر چانه اش می گیرم و سرش را بلند می کنم. هیچ مقاومتی نمی کند. با پشت دست اشک هایش را پاک می کنم.
" گل بانو من..."
چطور باید بگویم؟
" من نمی دونم راجع به من چطور فکر می کنی ولی..."
صورتش را با دو دستم می گیرم. سعی می کنم توی چشم هایش نگاه کنم اما پلک هایش روی هم هستند.
"خواهش می کنم به من نگاه کن..."
چشم هایش را آهسته باز می کند.
" من دوستت دارم. اگه تو بخوای می تونیم با هم ازدواج کنیم. من از تهران بیزارم. دلم نمی خواد برگردم. باهم کتاب می خونیم. من می نویسم، باهم..."
لبخند تمسخرآمیزی روی لب هایش می نشیند.
" من جدی میگم."
" می دونم شما جدی می گین ولی خیلی چیزا خارج از اراده ی من و شماست."
" مسئله نساء فرق می کرد. اون خودش نخواست."
سرش را از میان دست هایم رها می کند. دستش را می گیرم.
" گل بانو تو نمی دونی چه آتشی در من روشن کردی، خواهش می کنم نگو نه، بذار با خیال راحت برم تهران، اون مرتیکه ی لات..."
سعی می کند دستش را از دستم بیرون بیاورد. دستش را دو دستی می گیرم.
" تا بله رو نگیرم ولت نمی کنم."
لبخند می زند.
"منم شما رو دوست دارم ولی..."
" ولی بی ولی."
دستش را بالا می آورم و می بوسم.
دستش را به زور از دستم بیرون می آورد و خودش را از اتاق بیرون می اندازد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#15
Posted: 29 Sep 2013 15:54
لیوان شیر و عسل را سر می کشم. حوصله جمع کردن میز صبحانه را ندرام. بعد از شانزده روز هنوز خودم را مهمان می بینم. از آشپزخانه بیرون می آیم. کتاب گل سرخ توحید را از قفسه ی کتاب ها برمی دارم، روی کاناپه دراز می کشم و کتاب را ورق می زنم.
کتاب را روز گذشته از بساط یکی از گرو ه های جلوی دانشگاه خریده ام. هنوز جمله ی اول را نخوانده ام که آیفون زنگ می زند. گوشی را برمی درام، سیماست. دکمه را فشار می دهم. جلو آینه قدی هال می ایستم و موهایم را شانه می زنم. چشم هایم پف کرده اند.
" ما اومدیم خاله."
در را باز می کنم.
سیما با هفت قلم آرایش دندان های سفیدش را نشانم می دهد.
" بفرمایین."
" سلام سعید جان خاله نیست؟"
می دانم که می داند مامان نیست. منتظر جواب نمی ماند. از کنارم رد می شود. بوی عطرش زیر دماغم می خورد. نمی دانم چرا یاد بوی حنای گل بانو می افتم. تصمیم می گیرم به عنوان هدیه برای گل بانو عطر یا ادوکلن بخرم.
" چه عطر خوشبویی زدی سیما."
" مردونه اش هم هست می خوای برات بگیرم؟"
" ترجیح میدم زنونه اش رو برام بگیری."
" زنونه؟"
" من به زنونه و مردونه بودن عطر اعتقادی ندارم."
در کیفش را باز می کند و شیشه ی عطر زرد رنگی بیرون می آورد.
" پس تقدیم با..."
" نه ممنون آدرس بده خودم می خرم."
" خودت رو لوس نکن."
در شیشه را باز می کند و فش فش عطر را دور گردنم خالی می کند. خودم را عقب می کشم و عطسه می کنم.
" حساسیت داری؟"
" تقریبا."
" پس برای چی عطر می خوای؟"
" فقط زیر بغل هام می زنم. دور و بر صورتم نمی زنم."
کیفش را روی کاناپه می اندازد و روسری اش را روی دسته ی صندلی می گذارد. موهای جلوش کوتاه و فر هستند و رنگ آن ها با بقیه فرق می کند.
" خاله اینا کجان؟"
" نمی دونم. وقتی از خواب پا شدم هیچ کس تو خونه نبود."
دکمه های مانتوش را آرام باز می کند. روی کاناپه می نشینم و کتاب گل سرخ توحید را برمی دارم. حوصله ی نمایش های او را ندارم.
" مزاحم که نیستم؟"
سرم را بلند می کنم. امروز سنگ تمام گذاشته، شلوارک چسبان لی و نیم تنه ای نیمه عریان.
روی مبل روبرویم می نشیند. با گردنبندش بازی می کند. به خودم می گویم، کینه ی تاریخی که می گویند همین است. بدون هیچ دلیلی فقط به خاطر اینکه پدرش مدیر کل بوده از او بدم می آید.
" چی می خونی؟"
" کتاب."
" اینو که می بینم منظورم چه جور کتابیه؟"
" فکر کنم تاریخی باشه دقیق نمی دونم."
" کی تو تعطیلات کتاب می خونه؟"
" پس چیکار کنم؟"
بلند می شود و کیفش را از روی کاناپه برمی دارد.
" یه فیلم خوشگل آوردم موافقی باهم ببینیم؟"
" مدت هاست فیلم ندیدم."
" حالا ببین."
زنی وسط یک کافه می رقصد و آواز می خواند. دوربین از روی اخم های درهم رفته ی مردی عبور می کند و مرد دیگری به دیوار تکیه داده و زنجیری دور دستش می چرخاند.
بلند می شوم. دلم می خواهد آن همه نشریه و روزنامه ای را که روز گذشته جلو دانشگاه از بساط گروه های مختلف گرفته ام بخوانم. علی گفته است تو خیلی پرتی می خواهم درجه پرتی ام را بدانم.
" کجا؟"
" بابا این فیلم ها رو که فوت آبیم سیما جان. می خوای بگم آخرش چی میشه؟"
" بی مزه برای تو آوردم."
" دستت درد نکنه ولی..."
" حق با خاله ست کاملا دهاتی شدی."
در اتاقم را باز می کنم. تختم نامرتب است. از انبوه اعلامیه ها و نشریه های روی میز یکی را برمی دارم و روی تخت دراز می کشم. " ارتجاع سیاه را دست کم نگیریم." عنوان سخنرانی رهبر گروهی است که در یک میتینگ در تزمینال خزانه ایراد کرده است.
به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران.
و الیل ِ اذا عسس و الصبح ِ اذا تنفس.
احساس می کنم شعری حماسی می خوانم.
" اجازه هست؟"
بلند می شوم و لبه ی تخت می نشینم.
" بفرمایین."
" تو مثلا اومدی تعطیلات."
کنارم روی لبه ی تخت می نشیند. دستم را می گیرد. قلبم به دیواره ی سینه ام می کوبد. به خودم می گویم اگر می دانست من زن را تجربه کرده ام این طور با من برخورد نمی کرد.
" تو چته سعید؟"
" من چیزیم نیست."
" پس چرا از من فرار می کنی؟"
دستم را از دستش بیرون می آورم. بلند می شوم و صندلی را از پشت میز تحریر بیرون می کشم و می نشینم.
" ببین سیما من باید با تو حرف بزنم."
" خب بزن."
" نمی دونم چطوری شروع کنم."
" خودت رو لوس نکن."
" می دونی من تصمیم دارم همه ی عمرم تو روستاها معلم باشم."
" حالا نمیشه تو شهر معلم باشی؟"
" شوخی نمی کنم."
" خب باش. برو سیستان و بلوچستان اون جاهایی که می گن..."
" اون جا نه برق هست نه آب. تو نمی تونی اونجاها زندگی کنی."
" معلومه من نمی تونم اونجا زندگی کنم."
" پس می بینی که من تیکه ی تو نیستم."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#16
Posted: 29 Sep 2013 15:58
بلند می شود. می آید بالای سرم می ایستد ، خم می شود، دست هایش را دور گردنم حلقه می کند. هرم نفسش را پشت گردنم احساس می کنم.
" تو داری با خودت و من لجبازی می کنی."
" ببین..."
دستش را روی دهانم می گذارد. نرمی دستش را با لب هایم حس می کنم. دستش را می بوسم. از پشت صندلی می آید و مقابلم روی زانوهایش می نشیند. صورتش را با دست هایم می گیرم. صورتم را به صورتش نزدیک می کنم با بوق ممتد و کشدار آیفون از جا می پرم. سیما صورتش را روی صندلی می گذارد. از اتاق بیرون می آیم. جلو آینه قدی می ایستم. موهایم آشفته و صورتم برافروخته است. صورتم را به آینه نزدیک می کنم و در چشم های خودم خیره می شوم. دلم می خواهد آن چشم های حریص و شهوانی را از جا دربیاورم. به موهایم دست می کشم. گوشی آیفون را برمی دارم. کسی جواب نمی دهد. در را باز می کنم از حیاط می گذرم. جلو در حیاط چند اعلامیه و پوستر افتاده است. در را باز می کنم کسی پشت در نیست. اعلامیه ها و پوسترها را برمی دارم و برمی گردم و روی پله های جلو خانه می نشینم. درخت های حیاط شکوفه داده اند. به اعلامیه ها نگاه می کنم میلی به خواندنشان ندارم. به پوسترها نگاه می کنم. پوستر اول عکس جوان کم سن و سالی است به نام مهدی طلوعی که ادعا شده در اسفند 59 تیرباران شده. در پوستر دوم مردی با سیبیل پرپشت خیره نگاه می کند. سی ساله می نماید. گفته شده در اسفند 59 در خیابان انقلاب ترور شده است. پوسترها و اعلامیه های حزب کارگران را روی پله می گذارم. درونم غوغاست. از خودم متنفرم. چهره ی نساء و گل بانو یک لحظه از ذهنم بیرون نمی رود. اشک هایم می جوشند. مدت هاست گریه نکرده ام. سرم را لای زانوانم پنهان می کنم و زار زار گریه می کنم. احساس می کنم آن بوق ممتد و کشدار آیفون ندایی غیبی بوده است. فکر می کنم خدا به نحو واضحی برایم پیغام فرستاده است. این فکر شادی ای در درونم بوجود می آورد. یک آن احساس می کنم معنای گریه ی خوشحالی را می فهمم. بوی خاک مرطوب با سبزه های تازه رسته در جانم می نشیند. باغچه اگرچه سبز نیست اما هشیار و زنده است.
سیما کنارم می نشیند. دستش را می گیرم.
" سیما جان خدا خیلی مارو دوست داره."
" تو گریه می کنی؟"
" آره."
" چرا؟"
" گریه ی خوشحالیه."
" از چی خوشحالی؟"
دستش را رها می کنم. بلند می شوم و شاخه ی آلبالو را می گیرم و می بوسم.
" خل شدی؟"
" سیما تو با هر مردی به غیر از من می تونی خوشبخت باشی. منو فراموش کن. من احمق تر از اونی هستم که تو فکر می کنی."
شکوفه های درخت زردآلو را نوازش می کنم.
"تو چی میگی؟ دیوونه شدی؟"
" من فردا برمی گردم روستا. دلم می خواد خبر عروسیت رو خیلی زود بشنوم."
سیما بلند می شود. حالت چشم هایش تغییر کرده نمی دانم عصبانی است یا نومید. اهمیت نمی دهم. لابلای درخت های باغچه می گردم. به گل یخ که می رسم می ایستم. شاخه ی پر از تیغش را به صورتم می چسبانم. هیچ بویی حس نمی کنم در عوض صورتم می سوزد. شاخه را ول می کنم. سیما مانتوش را پوشیده و کیفش را روی دوشش انداخته.
" خوشبخت باشی.."
محلم نمی گذارد و در را باز می کند و ناپدید می شود.
صدای های های گریه ی بی بی خاور را می شنوم، کتاب هبوط دکتر شریعتی را زمین می گذارم و بلند می شوم.
" یاالله"
منتظر جواب نمی مانم و در را باز می کنم. مش رحیم پدر حیدر مرا که می بیند از جا بلند می شود. چشم هایش قرمز است، دست روی شانه اش می گذارم و کنارش می نشینم. بی بی خاور با بال چارقدش دماغش را پاک می کند. بانو سرش را به زانوهایش تکیه داده و چشم هایش اشک آلود است. داوود کنار در نشسته و نوک دماغش قرمز است.
" خدا بد نده بی بی خاور طوری شده؟ "
" بد نبینی آقا مدیر بد نبینی. بدبخت شدیم آی از ای روزگار غدار."
گل بانو گوشه ی روسری اش را روی چشم هایش گرفته و شانه هایش تکان می خورد.
داوود هم فین فین می کند.
" چی شده؟ مش رحیم شما یه چیزی بگین."
مش رحیم با دستمال چرکی گوشه ی چشم هایش را پاک می کند.
" حیدر، آقا مدیر، حیدر..."
" خدای نکرده طوری شده؟"
" اسیر شده آقا مدیر."
با شنیدن کلمه ی اسیر صدای گریه ی بی بی خاور و بانو بلند می شود. بانو چنان از ته دل گریه می کند که انگار عزیزترین کسش مرده است.
" اینکه گریه و زاری نداره. خوب اسیر شده. این جنگ که همیشگی نیست، یک سال یا دو سال دیگه تموم میشه و اونم به سلامتی برمی گرده سر خونه و زندگیش."
مش رحیم می گوید:" ای آقا چه فرمایشاتی می فرمایین می گم ای از خدا بی خبرها اسیر نگه نمی دارن. همه را سر به نیست می کنن."
نمی دانم چرا با هر کلام مش رحیم صدای هق هق بانو و های های بی بی خاور بلندتر می شود. بانو بلند می شود و از اتاق بیرون می رود. احساس خوبی دارم فکر می کنم این بهترین خبری است که در این ایام شنیده ام. اما از دست گل بانو عصبانی هستم نمی دانم چرا باید برای آن سر خر ناراحت باشد.
می گویم:" کی گفته اسیر رو می کشن؟ جنگ قانون داره همین جور الکی که نیست. اسیرها زیر نظر سازمان صلیب سرخ جهانی هستن کسی جرات نمی کنه به آنها آسیبی برساند."
مش رحیم می گوید:" چه می دونم آقا خدا خودش رحم کنه."
بی بی خاور چپقش را چاق می کند و به طرف مش رحیم می گیرد.
دلم پیش بانوو است نمی دانم کجا رفته و چرا رفته؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#17
Posted: 29 Sep 2013 16:02
بی بی خاور می گوید:" حالا عامو مطمئن هسین، شاید..."
مش رحیم می گوید:" نامه از همین جایی که آقا مدیر می فرمایند اومده از صلیب سرخ."
مش رحیم سرفه می کند. چپقی نیست. چپق را به طرف بی بی خاور می گیرد. داوود بلند می شود و بیرون می رود.
می گویم:" مش رحم چند وقته اسیر شده؟"
" ای طوری که معلومه چند روز بهد از مرخصی اش ای اتفاق افتاده. مدتی بود که ازش بی خبر بودیم دلمون هزار راه رفت. عاقبتم خبرش از عراق اومد."
می گویم:" اون که کردستان بود چطور سراز عراق در آورد."
" والله چه می دونم آقا مدیر؟ ای طوری که ای نظامیا می گفتن، می گن هر کی را تو کردستان اسیر می کنن می فرستنش عراق. بعضیاشونم می گفتن تو جبهه ی کردستان اسیر خود عراقیا شده خدا عالمه."
می گویم:" به هر حال برین خدا را شکر کنین بلایی سرش نیومده. اون جام امنه جنگ تموم بشه برمی گرده."
مش رحیم می گوید:" خدا از زبونتون بشنفه آقا."
مش رحیم بلند می شود.
بی بی خاور می گوید:" حالا کجا عامو؟ می موندی یه چایی چیزی..."
مش رحیم می گوید:" نه برم عامو بچه ها تنها هسن."
بلند می شوم با مش رحیم دست می دهم. کف دستش زبر است. مش رحیم که می رود داوود می آید داخل اتاق.
از داوود می پرسم:" بانو کجاست؟"
" سر چاه نشسته گریه می کنه."
بی بی خاور سرش را تکان می دهد و دود را از بینی اش بیرون می دهد. از اتاق بی بی خاور بیرون می آیم. بانو روی چارپایه نشسته و صدای فین فین را می شنوم.
" چیه؟ چه خبر شده؟"
چیزی نمی گویدجلوش می نشینم.
" بانو تو برا اون لات ِ ..."
سرش را بلند می کند. در تاریکی حالت چشم هایش را نمی بینم.
" تو هیچی نمی فهمی. تو نمی فهمی اون کی بود. چطور بزرگ شد چه بدبختی هایی کشید."
" چه ربطی داره؟"
" خیلی ربط داره تو هیچی نمی فهمی و برخلاف تصورم اصلا هم حس انساندوستی نداری."
" یعنی چه؟ حتما می خوای واسه اون لات ِ چاقوکش آبغوره بگیرم؟"
" اگه یه بار دیگه به اون بگی لات..."
راه می افتد، جلوش می ایستم، صدای داوود را می شنوم.
" ننه می گه برین تو اتاق همسایه ها صداتونو می شنون."
از روزی که از تهران برگشته ام بی بی خاور خودش زمینه را برای تنهایی من و بانو فراهم می کند. بانو می گوید:
" مادرم دلش می خواهد ماجرای نساء این جا هم تکرار شود."
" بریم تو اتاق با هم حرف بزنیم."
" من با تو حرفی ندارم."
دستش را می گیرم و می کشم.
" دلم نمی خواد راجع به بعضی مسائل حرف بزنم نمی فهمی؟"
دستم را روی دهانش می گذارم و به زور می برمش.
داوود نگاهمان می کند.
وقتی دستم را از روی دهانش برمی دارم نفس نفس می زند.
" خیلی احساساتی شدی!"
" ببین سعید ممکنه حیدر برای تو یه لات چاقوکش باشه ولی برای من اصلا اینطور نیست."
" حتما خانم از ته دل دوسون دارن؟"
سیگارم را برمی دارم و روشن می کنم. دست هایم می لرزند.
" معلومه که دوسش دارم."
" دهنتو ببند وگرنه با مشت می بندمش."
" پس دست بزن هم داری؟"
" معلومه که دارم. فکر کردی فقط شما دهاتیا بلدین چوب و چماق روی هم بکشین؟!"
با صورت برافروخته به طرف در می رود. جلوش می ایستم و چفت در را می اندازم.
" ببین آقای شهری نازپرورده تو نمی تونی بفهمی بخشی از وجود و گذشته ی من حیدر بوده و هست، تو نمی تونی بفهمی من و حیدر با هم بزرگ شدیم، متعلق به یک طبقه هستیم و خاطرات مشترکی داریم. حیدر برای من یه بچه ی زردنبوی رنگ پریده است که زن باباش بهش نون خالی هم نمیده. بخاطر همین گاهی اونو سر سفره ی خودمون می بینم که با هم نون دوغ یا نون ماست می خوریم. حیدر برای من نوجوونی است که پنج فرسخ راه تا لنگر میره تا چند تا قارچ پیدا کنه شب بیاره خونه ما تا مادرم با اون قارچا شام بپزه و اون خوشحال باشه که سهمی داشته. حیدر برای من یه پسربچه ی سیزده ساله است که تمام روز تو باریکه ی آب رودخونه زیر سنگ ها دنبال ماهی می گرده تا بتونه چند تا ماهی بیاره خونه ی ما و سر یک سفره با ما بشینه و ماهی های تیغ دار سالم قورت بده..."
" بس کن نکنه می خوای تا صبح شرح فتوحات حیدرخان رو بدی؟"
" ببین آقای نوری رابطه ی من و حیدر یه رابطه ی طبیعی بوده نه اون به من فخر می فروخت نه من به اون."
" پس منتظرش می مونی؟ پس با من بازی کردی؟"
" من منتظرش نبودم و نیستم ولی از وضعیتی هم که بوجود اومده اصلا خوشحال نیستم. در ضمن یادت باشه من از مهربونی و عشق یه بچه پولدار شهری که تاوان گناهان پدر ارتشی اش رو با ازدواج با زن های بیوه و دخترهای فقیر می پردازه بیزارم."
دستم بالا می رود و روی صورتش پایین می آید. دستش را روی صورتش می گذارد. چفت در را باز می کنم. در حالتی نامتعادل بیرون می رود.
راه می روم و سیگار می کشم، به دیوار مشت می کوبم، می خواهم بداند که خواب نیستم. چند بار دست راستم را که با آن سیلی زده ام به دیوار می کوبم. نمی دانم می خواهم دستم را تنبیه کنم یا خودم را. احساس می کنم دستم نافرمانی کرده است. حق با اوست، رابطه ی ما طبیعی نیست، من چرا او را دوست دارم؟ اصلا او را دوست دارم یا به یک دختر بااستعداد و کتاب خوان ترحم می کنم؟! با سیما چه تفاوتی دارد؟ از سیما قشنگ تر نیست. چرا هست، زیباست، یک زیبایی ساده و طبیعی دارد. زیبایی سیما طبیعی نیست. چرا زدمش؟ چرا آن حرف ها را زد؟ از اتاق بیرون می آیم. آسمان صاف و مهتابی است. کنار در اتاقشان می ایستم، دلم می خواهد صدایش کنم، دلم می خواهد بگویم بانو و او بگوید من گل بانو هستم و من بگویم من از اسم های دو تکه بدم می آید، تو برای من بانو هستی. نه دلم می خواهد بیاید بیرون ببرمش اتاق خودم آنقدر بزنمش که بگوید غلط کردم، من اصلا آن لات چاقوکش را دوست ندارم. می روم سر چاه با سر و صدا آب به صورتم می پاشم. کسی در درونم فریاد می زند بشنو، لعنتی بشنو، بیا بیرون. به خودم می گویم سعید تو عاشقش شده ای و او این را نمی داند. چند بار توی حیاط می چرخم، سرفه می کنم . همه جا خاموش است. در حیاط را باز می کنم، روستا در خواب است. حتی سگ ها و خروس ها و گاوها هم خوابیده اند. بدون اینکه بخواهم از روستا بیرون می آیم و خودم را روبروی قبرستان می بینم. برمی گردم. آنقدر از قبرستان و مرده ها و جن ها شنیده ام که خودم را در محاصره شان می بینم. می دوم، نمی دانم کی جلو در حیاط می رسم. در حیاط را که باز می کنم پرهیب بانو را می بینم که به طرف اتاقشان می رود. برای یک لحظه می ایستد و نگاهم می کند. من هم می ایستم. نمی خواهم پیشقدم شوم. اما ناگهان ناپدید می شود. نمی دانم آیا واقعا او را دیده ام یا خیال کرده ام. آب دلو را روی زمین خالی می کنم، دلو را توی چاه رها می کنم، صدای برخورد دلو با سطح آب شدید است. کماجدان مسی را با ریگ و ماسه می سابد، دلو را بالا می کشم، روی پاهایم می نشینم و دلو را روی سرم خالی می کنم. اگر آشتی بود می گفت:" یا حسین چه کار می کنی؟ اینجا سردسیره تا وسط تابستونم هوا سرده سرما می خوری." بلند می شوم، کمرم را خم می کنم و مثل سگی که بدن خیسش را می تکاند سرم را تکان می دهم.دستش را حایل صورتش می کند. دوباره دلو را داخل چاه رها می کنم. دلو به کناره های چاه می گیرد. آب در تیره ی پشتم روان شده است. سردم می شود، دلو را بالا می کشم، پاچه های شلوارم را بالا می زنم و آب را روی پاهایم می ریزم. ظرف ها و استکان ها جلوش تلنبار شده اند، به جای رفتن از پشت سرش از جلوش رد می شوم، پایم به استکانی می خورد و استکان به جلو پرتاب می شود و چند تکه می شود. بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم و عکس العملش را ببینم به طرف اتاقم می روم.
داوود از صدای شکستن استکان بیرون می آید و با تعجب نگاهم می کند . می گویم:" چیه؟"
" هیچی."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#18
Posted: 29 Sep 2013 16:03
وارد اتاقم می شوم، لباس هایم را عوض می کنم. چشمم به شیشه ی عطر او می افتد، وقتی برایم پس آورد گفت:" پیش تو باشه، امروز به خاطر بوی عطر به دفتر مدرسه احضار شدم، ناچار شدم کلی دروغ سر هم کنم. راستش جایی هم ندارم نگهش دارم، مادرم همه سوراخ سنبه ها رو می گرده." شیشه ی عطر را برمی دارم. نصفش را روی لباس ها، موها، ریش و گردنم خالی می کنم. بینی ام تحریک می شود، هرچه سعی می کنم عطسه نکنم نمی شود. در را باز می کنم و بیرون می آیم. خم شده و تکه های استکان را جمع می کند. چنان از کنارش می گذرم که دستم به پهلویش می خورد. همه ی ظرف ها را شسته و داخل آبکش گذاشته، تکه های استکان را از حصار به بیرون پرتاب می کند. نمی دانم چرا دوباره بیرون آمده ام. یک آن تصمیم می گیرم پایم را زیر آبکش بزنم و همه ی ظرف ها را پخش و پلا کنم اما می دانم بی بی خاور هست، از عاقبت کار می ترسم. دوباره به اتاقم برمی گردم. یک هفته است با هم هیچ حرفی نزده ایم، دارم دیوانه می شوم. هنوز کتاب هبوط را تمام نکرده ام. کتاب را برمی دارم، دراز می کشمف بوی سیرداغ همه جا پیچیده. امروز جمعه است، حتما مثل همه ی جمعه ها بی بی خاور فکری برای ناهارم می کند. کتاب را باز می کنم و می گذارم روی صورتم.
از خدا می خواهم امروز سر سفره اتفاقی بیفتد که من و او آشتی کنیم، نمی دانم کی خوابم می برد.
با تقه ای که به در می خورد از خواب می پرم.
" بیا تو."
حتما داوود آمده. کتاب را از روی صورتم برنمی دارم.
" چیه داوود؟"
چیزی نمی گوید. کتاب را از روی صورتم برمی دارم، دست بانو را می بینم که کاسه ی آش را داخل اتاقم می گذارد، مثل فنر از جا می پرم، پامک به کاسه ی آش می گیرد و کاسه برمی گردد. دست او را بین زمین و آسمان می گیرم، از پشت در سعی می کند دستش را از دستم رها کند. او را می کشم توی اتاق. کف پاهایم آشی شده، وقتی وسط اتاق می رسم، او هم به پاهایش نگاه می کند. پاهای او هم آشی شده. می خندیم.در تمام مدتی که برایش داستان کوتاهم را می خوانم، با موهایش ور می رود. سرش پایین است و انگشت اشاره اش دور رشته ای از موهایش می چرخد. صورتش زیر خرمن موهایش پنهان است.
" چطور بود؟"
" عالی."
" خرم می کنی؟ من بچه ی تهرونم."
" اگه خر نیستی اینجا چه می کنی؟"
بسته ی سیگارم را برمی دارم و به طرفش پرت می کنم. یک نخ سیگار از موهایش آویزان می شود.
سیگار را از موهایش جدا می کند و گوشه ی لبش می گذارد، کبریت را برایش پرت می کنم. کبریت می کشد و سیگار را روشن می کند. صدای جز ِ سوختن موهایش را می شنوم، سیگار را از گوشه ی لب هایش می اندازد و از جا می پرد. بوی موی سوخته در اتاق می پیچد. بلند می شوم به کبریت خاموش فوت می کنم و موهایش را کف دستم هایم می مالم.
" دیوانه!"
موهایش را جمع می کنم.
"ببافم؟"
"نه."
یک بار موهایش را دم اسبی بافته ام.
" اگه آاتش می گرفتم چی؟"
"آن وقت من بیوه می شدم."
" تو یه سوژه ی خوب داستانی پیدا می کردی: زنی در آتش."
بافه ی موهایش را از دستم می گیرد و آن ها را در پیراهنش فرو می کند.
" اگه یه دختر تهرونی این گیس ها رو داشت کمندشون می کرد و به شکار پسرها می رفت، اونوقت تو..."
" منم با همینا یه گورخر شکار کردم."
با انگشت به سینه ام می زند.
" داستان رودابه و زال رو شنیدی؟"
"مطمئنا اگه من رودابه باشم تو زال نیستی، مگه اینکه موهاتو سفید کنی."
می نشینم.
" ببین من رو خر نکن، تو باید یک عمر وظیفه ی منتقد رو برای من بازی کنی، پس از همین اول برو تو نقشت."
بلند می شود، به طرف دیگر اتاق می رود و داستان را از روی زمین برمی دارد.
" باید خودم یک بار دیگه بخونمش، در تنهایی و سکوت. ولی همین الان بگم که مهم ترین و بزرگترین گام را برداشتی. تو شروع کردی، نوشتی و این خیلی مهمه."
" اگه تشویق های تو نبود که این ناقص الخلقه هرگز به دنیا نمی اومد."
می نشیند. احساس می کنم از داستان زیاد خوشش نیامده. سکوتش آزارم می دهد. میل شدیدی به شنیدن درباره ی نوشته ام دارم. فکر می کنم تصمیمم برای نویسنده شدن با حرف های او دوام می یابد.
" یه چیزی بگو. لااقل بگو خوشت اومده یا نه؟"
" نه تنها خوشم اومد که همین الان شاهد تولد یک نویسنده ی بزرگ بودم."
" چاخان."
"اعتماد به نفس داشته باش مرد جدی می گم."
" از کجاش خوشت اومد؟"
" جزئیات رو بگذار وقتی دوباره خوندمش."
سیگارم را برمی دارم. کسی با سنگ به در می کوبد، از روزی که از تهران برگشته ام بی بی خاور کلون پشت در را می اندازد.صدای خاموش شدن موتور اتومبیل را می شنوم، گچ را پای تخته سیاه می اندازم ، از کلاس بیرون می آیم، آقای صبحی هم جلوی در کلاسش ایستاده، دست هایش گچی اند، از حرکات چهره اش می فهیمم که او هم سوال من را در ذهن دارد: چه خبر شده!
چهار مرد از چهار در پیکان طوسی رنگ بیرون می آیند، هیچ کدامشان آشنا نیستند، دو نفر از آنها به ماشین تکیه می دهند و با هم حرف می زنند، دو نفر دیگر به سمت کلاس ها می آیند. لب های آقای صبحی سفید شده اند، یک لحظه فکر می کنم دست های گچی اش را روی لب هایش کشیده، نمی دانم در راه رفتن آن دو مرد چه می بینم که احساس ترس می کنم. به استقبال آنها می رویم. صبحی زیر لب می گوید:" آمموزش و پرورشی نیستند، مطمئنم."
"سلام علیکم."
با هر دو نفر دست می دهیم و خوش و بش می کنیم.
"آقای صبحی لطفا یک لحظه تشریف بیاورید."
صبحی نگاهم می کند، کناره های بینی و گونه هایش زرد شده است. همان جا که هستم می ایستم. پچ پچ گنگی را از پشت سر می شنوم. دانش آموزان هر دو کلاس جلو در کلاس ها جمع شده اند و از سر و کول هم بالا می روند، صبحی میان دو مرد راه می رود، سرش میان دو مرد در آمد و شد است. نگران هستم، او مسئول مدرسه است، حتما درباره ی من از او سوال می کنند. در جریان مسئله ی نساء چند بار به آموزش و پرورش گوران احضار شدم، نمی دانم از جریان من و بانو باخبر شده اند یا بسته های پستی علی کار دستم داده است. دلم می خواهد به چیزی تکیه بدهم. حس می کنم در مرکز یک گردباد قرار گرفته ام. تعادلم بهم می خورد. فکر می کنم در حال سقوط هستم. برمی گردم. دانش آموزان به سرعت از جلو در ناپدید می شوند.
کف دستهایم عرق کرده اند، ذستم را به چارچوب در کلاس می گیرم و پشت به دانش آموزان و رو به حیاط می ایستم. مردهای غریبه و صبحی در انتهای حیاط مدرسه ایستاده اند و صحبت می کنند، کاش آن نشریه ها و اعلامیه ا را نابود کرده بودم،چرا آنها را نگه داشتم، خوب شد به علی نوشتم دیگر برایم از این بسته های مسئله دار نفرستد. حس کرده بودم بسته ی آخر باز شده، چرا علی فکر می کند با خواندن آن نشریات، در جریان امور قرار می گیرم،؛ این امور چه اهمیتی دارند؟ چرا نمی دانند آنچه برای من مهم است، ازدواج با بانو و نویسنده شدن است؟!
یکی از مردها به سویم می آید، صبحی کنار ماشین ایستاده و با مردها صحبت می کند، نکند مسئله ی بانو را هم مثل مسئله ی نساء بزرگ کنند و به اتهام رابطه ی نامشروع... نه ما هیچ رابطه ای با هم نداشتیم. نکند خطری متوجه بانو بشود، نکند از مدرسه اخراجش کنند...
"آقای نوری ممکنه امروز هردو کلاس را اداره کنید؟ آقای صبحی با ما به گوران می آیند."
" مشکلی پیش اومده؟"
"نخیر."
صبحی عقب ماشین می نشیند، ماشین دور می زند و دور میشود. دهانم خشک شده است،احساس می کنم زبانم به کامم چسبیده است. دانش آموزان کلاس صبحی هنوز جلو در ایستاده اند. به طرف بشکه ی آب می روم. حال خودم را نمی فهمم، سر در گمم، شیر بشکه را باز می کنم و دستم را کاسه می کنم و زیر آن می گیرم. آب مانده و بدمزه است. به طرف کلاس صبحی می روم.ساعت پنج دقیقه به پنج عصر است، از ساعت چهار یکسره توی حیاط راه رفته ام، تمام نشریات،اعلامیه ها و پوسترها را داخل گونی کنفی کهنه ای ریخته ام و زیر درخت انار گذاشته ام. کتاب هایم را دسته کرده ام و روی فرش چیده ام، بی بی خاور نیست، حتما باز بای علف چینی یا وجین به صحرا رفته است. اول تصمیم داشتم همه کتاب ها و نشریات را بسوزانم، حتی پیت نفت را آماده کردم ولی فکر کردم این کار توی روز روشن خطرناک است. باید منتظر بی بی خاور و بانو بمانم. فکر می کنم با آمدن بانو و مشورت با او همه ی مسائلم حل می شود.
به ساعتم نگاه می کنم، عقربه های ساعت کند می چرخند. می روم و پشت در حیاط می نشینم. سرم را به در تکیه می دهم. نمی دانم قلبم از شدت درد چنین به قفسه ی سینه ام می کوبد، یا هیجان دیدن بانو سراسیمه اش کرده است.
صدای ملیحه را می شنوم: "خداحافظ."
از پشت در بلند می شوم و در را نیمه باز می کنم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#19
Posted: 29 Sep 2013 16:04
"وای، ترسیدم."
کلون پشت در را می اندازم، گوشه ی چادرش را می گیرم و دنبال خودم می کشم، به نظرم به اندازه ی کافی وقت تلف کرده ام.
"چه خبره؟ چی شده؟"
"داوود کجاست؟"
"رفت صحرا، مثل هر روز."
چادرش توی دست و پایش می پیچد و سکندری می خورد.
"یا امام حسین چی شده؟"
هلش می دهم داخل اتاق، احساس می کنم از بالای حصارهای خانه چشم هایی مواظبم هستند. در را می بندم، رنگ از روی بانو پریده، کیف خودش و کتاب های داوود پخش زمین می شوند، همان جلو در می نشیند.
"چی شده سعید؟"
"بیچاره شدیم بانو."
"مادرم چیزی گفته؟"
"نه."
"داری میری؟ چرا کتاب هات رو دسته کردی؟"
"سوغاتی های علی رو یادت میاد؟ یادته بهت گفتم احتمالا بسته ی آخر رو باز کردن؟"
"خب."
"حدسم درست بود، امروز اومدن مدرسه."
"خب."
"با آقای صبحی صحبت کردند."
"خب."
"اونو با خوشون بردن."
"خب."
"اینقدر نگو خب."
"خب."
"قبل از اینکه بیان خونه رو بگردن باید همه چیز رو نابود کنیم."
"چرا آقای صبحی رو بردن؟"
"نمی دونم حتما می خواستن همه چیز رو درباره ی من ازش بپرسن."
"تو از کجا می دونی راجع به تو ازش سوال می کردن؟"
"پس راجع به کی می پرسیدن؟ بردنش یه گوشه باهاش صبحت کردن، جلو من هیچی نگفتن."
سرش را به دیوار تکیه می دهد، نفس نفس می زند، مقنعه اش را از روی سرش برمی دارد،موهایش شاخ شاخ می شوند، آب گلویش را به سختی فرو می دهد، زیر گلویش خال قهوه ای رنگی به اندازه یک عدس دارد.
"می خواستم همه چیزها رو بسوزانم، ولی ترسیدم یه وقت کسی بیاد، یا بوی کاغذ سوخته باعث شک و سوءظن بشه."
دست هایش را روی سرش می گذارد و چشم هایش را می بندد.
"چه کار کنم بانو؟ خیلی ترسیدم."
"یه لیوان آب به من بده."
صدایش می لرزد. بلند می شوم از دبه برایش آب می ریزم، آب را یک نفس میخورد مثل دانش آموزی که برای درس پس دادن روبروی معلمش بایستاد، جلوش می ایستم. منتظرم حرفی بزند، خودش را جلو می کشد و به دقت به کتاب های دسته شده نگاه می کند.
"اینا که جزو کتاب های مسئله دار نیستند."
"به موقعش مسئله دار می شن."
کتاب ها را زیر و رو می کند، عکس دکتر شریعتی را از روی یک دسته از کتاب ها برمی دارد.
"این نه."
"می خوام چه کارش کنم؟"
"مال من."
عکس را جلو چشم هایش می گیرد و لب هایش را به پیشانی دکتر شریعتی می چسباند.
"ما هرچی داریم از این مرد داریم."
"تورو خدا یه کاری بکن حالا وقت سخنرانی نیست."
عکس را کنار می گذارد، دوباره کتاب ها را زیر و رو می کند، از لای کتاب ملکوت تعدادی ورق کاغذ بیرون زده، آن ها را بیرون می کشد.
"این که داستان کوتاهته."
"ولش کن ازش یه سند می سازن بدبختم می کنن."
"مال من."
کنارش می نشینم، احساس آرامش می کنم، دستم را روی موهایش می کشم، سعی می کنم موهای شاخ شاخش را بخوابانم.
"آخه برا چی اونو می خوای؟"
"می خ0وام یه روزی روزگاری چاپش کنم."
"تو از منم دیوانه تری."
"خب بلند شو کتاب ها رو با خودت بیار تو کاهدون."
"برای چی اونجا؟"
"می ذاریمشون لای کتاب های کتابخونه، مسئولیت اون کتابا با ما نیست، مادرم همون روز اول با پسرعموم شرط کرده، اون جایی نمی خوابه که آب زیرش بره."
"آخه اینا که مهر کتابخونه ندارن."
"ای بابا چقدر ساده ای، کی میاد اون همه کتابو یکی یکی ورق بزنه تا مهر پیدا کنه؟ پاشو."
بلند می شود، مانتوش را از تنش درمی آورد، هیچ وقت او را با بلوز و شلوار ندیده ام. اندامش آنقدر متناسبند که نمی توانم آنچه را در ذهنم می گذرد بر زبان نیاورم.
"بانو چقدر بلوز شلوار بهت میاد."
جواب نمی دهد. دسته ای از کتاب ها را بغل می کند و بیرون می رود، من هم دسته ی دیگری از کتاب ها را برمی دارم، پشت سرش راه می افتم. کاهدان تاریک است. برق ندارد. در را باز می گذارد.
"باید یه کمی به خودت زحمت بدی آقای مدیر."
آقای مدیر را به شیوه ی اهالی روستا ادا می کند.
"باید کاه ها رو کنار بزنی و چند تا از کارتون ها رو بکشی بیرون."
کتاب ها را روی زمین می گذارم، کاه ها را کنار می زنم. غبار کاه بینی ام را تحریک می کند، عطسه می زنم، پشت سر هم.
"برو کنار کار تو نیست."
روی زانوهایش می نشیند و کاه ها را کنار می زند.
"برو بقیه ی کتاب ها رو بیار."
کتاب ها را دسته دسته می آورم و کف کاهدان می گذارم، هر کارتنی را که بیرون می کشد، در آن را باز می کند و به سختی چند جلد از کتاب های من را وسط کتاب های کتابخانه جا می دهد، هر بار که وارد کاهدان می شوم عطسه می زنم.
"برو دم در."
از کاهدان بیرون می روم، جلو در می ایستم و تماشایش می کنم، تمام لباس ها و موهایش کاهی شده اند. هنوز چند جلد کتاب روی زمین هست. از یکی از کارتن ها، چند جلد کتاب بیرون می آورد و کتاب های من را بین کتاب های دیگر جا می دهد. در کارتن را می بندد و چند جلد کتاب از کتاب های کتابخانه را زیر کپه ی کاه ها فرو می کند، یکی یکی کارتن ها را روی زمین می کشد، دوباره سرجایشان می گذارد. روی کپه ی کاه ها می خوابد و با سینه اش کاه ها را روی کارتن ها می ریزد. از حالت خوابیدنش روی کاه ها خنده ام می گیرد.
"بخند جناب سعید خان، بخند، نوبت ما هم میشه."
با دستش کاه ها را مرتب می کند، هیچ کارتنی دیده نمی شود. از کاهدان بیرون می آید، نفس نفس می زند، چهره اش را لایه ای از غبار پوشانده. روی مژه های بلندش غبار نشسته و لابلای موهایش پر از کاه است.
"چیزهای اصلی مونده."
به گونی زیر درخت انار اشاره می کنم.
"سوغاتی های علی."
"بیارشون."
گونی را از زیر درخت انار برمی دارم.
به طرف توالت می رود.
"می خوای چه کار کنی؟"
"برو یه کبریت بیار."
گونی را جلو توالت می گذارم و کبریت را از جیب بغلم بیرون می آورم.
"بینی ات که نسبت به بوی توالت حساس نست؟"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#20
Posted: 29 Sep 2013 16:06
اینبار دو نفر هستند، یکی از آنها همان مرد میانسالی است که در مصادره ی خانه ی اسفندیاری فرمانده بود و دیگری جوان قد کوتاهی که از لهجه و صورت آفتاب سوخته اش می فهمم اهل همین منطقه است. هر دو کلاس را تعطیل کرده ام، دانش آموزان در انتهای حیاط، گروه گروه دور هم نشسته اند و صحبت می کنند، انگار ترس من به آنها هم سرایت کرده است. مرد میانسال لهجه ی محلی ندارد، به نظرم مشهدی است، لهجه اش شبیه لهجه ی دکتر شریعتی است. صندلی فلزی کلاس صبحی را هم آورده ام. خودم روی نیمکت می نشینم و صندلی هارا به آنها تعارف می کنم.
"وقت شما و بچه ها را هم گرفتیم، ببخشید."
مرد میانسال با لبخند این جمله را می گوید.
"خواهش می کنم."
"آقای نوری قبل از آمدنتان به شمس آباد، آقای صبحی را می شناختید؟"
"نخیر."
نگاه مرد جوان مستقیم در چشم هایم می نشیند.
"شما سال قبل کجا بودید؟"
"قنات نو."
"تنها معلم آن روستا بودید؟"
"بله هر پنج پایه را خودم درس می دادم."
"خدا خیرتان بدهد."
حالا منتظرم از رابطه ام با نساء بپرسند.
"رابطه تان با آقای صبحی چطور بود؟"
"خوب بود، با هم مسئله ای نداشتیم."
مرد جوان ساکت است، به نظرم کاره ای نیست.
"تا آنجا که ما می دانیم، شما اول سال که به اینجا آمدید، متاهل بودید، چرا بعد از جدایی از همسرتان با آقای صبحی هم اتاق نشدید؟"
"مدتی با مادرم زندگی می کردم، راستش انقدر با آقای صبحی صمیمی نبودم که با او در یک اتاق زندگی بکنم."
مرد سکوت می کند، حالت تهوع دارم، می دانم حالاست که از رابطه ام با بانو بپرسد. دست هایم را روی میز چوبی می گذارم و جابجا می شوم. صدای ترق و تروق نیمکت درمی آید. دلم می خواهد علت این بازجویی بسته های علی باشد تا رابطه ام با بانو، هرچند می دانم مجازات آن سنگینتر است.
"آقای صبحی با کسی هم رفت و آمد داشت؟"
"نمی دانم، به نظرم منزوی بود."
"هیچوقت کسی را ندیدید که به دیدنش بیاید؟"
گیج شده ام، چرا صبحی را بهانه می کنند، چرا انقدر طولش می دهند؟
"یادم نیست، نه."
به ذهنم فشار می آورم، چهره ی مردی را به خاطر می آورم که با موتور به مدرسه می آمد و صدای موتورش تا لحظاتی جو کلاس را آشفته می کرد. صبحی او را احمدی، پسرعمنه اش معرفی کرده بود.
"شما مطمئنید؟"
"راستش من امسال خیلی گرفتار بودم، سرم تو لاک خودم بود، مسائل شخصی ام نمی گذاشتند اطرافم را خوب ببینم."
بله می دانیم."
چرا این حرف ها را زدمف چرا مستقیم آنها را سر بحث اصلی بردم؟ حالا اگر بپرسند این مسائل شخصی چه بوده اند چه بگویم؟
"آقای نوری شما از خرمن سوزی در روستای جوکاران چیزی شنیده اید؟"
"بله، پارسال شنیدم، وقتی قنات نو بودم."
"از کی شنیدید؟"
"از مردم، همه می دانستند، فاصله ی قنات نو با جوکاران زیاد نیست. می گفتند خرمن ها را شبانه آتش زدند."
"نمی گفتند کی آتش زده؟"
"هرکس یک چیزی می گفت. بعضی ها می گفتند عشایر اتش زدند، ظاهرا بین عشایر ایل سلیمانی با اهالی جوکاران سال هاست دعواست. بعضی ها می گفتند کمونیست ها آتش زندن، برای اعتراض به نظام ارباب و رعیتی، بعضی ها هم می گفتند اتش سوزی عمدی نبوده، فانوس یکی از کشاورزا چپه شده و آتش از خرمنی به خرمن دیگر سرایت کرده."
هر دو مرد لبخند می زنند، خودم را اآدم ساده لوحی احساس می کنم، که بازیچه ی آنها شده ام. از حرافی هایم پشیمانم، از خودم بدم می آید، چرا انقدر حرافی کردم؟ چرا هرچه می دانستم گفتم؟
"ببخشید موضوع چیه؟ من کاملا گیج شدم."
"چیز مهمی نیست."
"خرمن سوزی جوکاران چه ربطی به من یا آقای صبحی داره؟"
"تا آنجایی که ما می دانیم به شما هیچ ربطی ندارد!"
مرد میانسال با تأنی از روی صندلی بلند می شود. مد قدکوتاه و جوان ا کمی تاخیر بلند می شود. به نظرم سوالی دارد که جرات پرسیدنش را ندارد.
"ببخشید شما در ِ اتاق آقای صبحی را قفل کردید؟"
"بله دیشب آخر شب یکی از بچه های مدره خبر داد که در اتاق آقای صبحی باز است و سگ یکی از اهالی داخل اتاق شده و ..."
"کلیدش پیش شماست؟"
"بله."
دسته کلیدم را از جیب شلوارم درمی آورم.
"لطف کنید بازش کنید."
به طرف اتاق آقای صبحی می رویم، حالا مطمئن هستم آنچه اتفاق افتاده به آقای صبحی مربوط است.
شام آبگوشت بزباش بود، با پیاز و کمی سبزی ترخون، یک گودبای پارتی حسابی، بانو سفره را تمیز می کند. امشب کم حرف می زند و کم تر به من نگاه می کند. داوود با چاقویش به جان یک تکه چوب افتاده است، حتما باز هم میخ چوبی درست می کند. بی بی خاور به دیوار تکیه داده و چپق می کشد، او هم فکری است. حالا موقع مناسبی است. باید کار را یکسره کنم. بلند می شوم، نگاهم با نگاه بانو تلاقی می کند.
"بی بی خاور لطف می کنید یک دقیقه تشریف بیاورید اتاق من."
از اتاق بیرون می آیم، آسمان صاف و پر از ستاره است. دو شب دیگر باید کلی راجع به این آسمان برای خانواده ام حرافی کنم. ساکم را بسته ام و گوشه ی اتاق گذاشته ام، وقتی به آن نگاه می کنم به یاد نساء می افتم، دسته ی پاره شده اش را چنان رفو کرده که مثل اولش شده است.
بی بی خاور با کمی تاخیر می آید، می ایستم تا بنشیند، مثل همیشه جلو در می نشیند، پیراهن پرچینش اطرافش پخش می شود، هیکل کوچک و استخوانی اش در آن پیراهن گشاد گم می شود.
روبرویش می نشینم.
"بی بی خاور من رو ببخشید که جسارت می کنم و حرف هایی که بزرگترها باید بزنند به شما می گویم."
چیزی نمی گویدف فکر می کنم از تعارفم سر در نیاورده است.
"خودتون خوب می دونید که من و بانو همدیگر رو دوست داریم."
سرش را پایین می اندازد، به نظرم ترکیب دوست داشتن را نابجا به کار برده ام.باید می گفتم: همدیگر را می خواهیم.
"با اجازه ی شما من فردا می رم تهران تا خانواده ام را برای خواستگاری از بانو به اینجا بیارم."
سرش را بلند می کند و خیره نگاهم می کند، نگاهش سرشار از ملامت است.
"مادرم مخالفت نمی کند، من مطمئنم."
این کلام پاسخی به نگاه ملامت بار اوست.
"ولی مادرتون می گفت شما نومزد دارین.
داشتم، بهم زدیم، عید که رفته بودم به هم زدیم."
بی بی خاور بازهم سرش را پایین می اندازد، دستش روی فرش دنبال آشغال می گردد، کاری که همیشه می کند.
"مادرتون راضی نمی شه آقای مدیر، من مادرتون رو می شناسم."
"جریان نساء فرق می کرد بی بی خاور، بانو کجا نساء کجا؟"
"فرقی نداره، اون دلش نمی خواد شما زن دهاتی بگیرین."
"من یک موی گندیده ی بانو رو با هزار تا دختر شهری عوض نمی کنم بی بی خاور."
لحنم عصبی است، به نظرم قضاوتش درباره ی بانو عصبانی ام کرده است.
"مرد که به اجازه ی پدر و مادرش احتیاج نداره، اگه بانو رو می خواین می تونین همین فردا ببرین عقدش کنین."
انتظار چنین درخواستی را داشتم، قبلا بانو پیش بینی کرده بود. گفته بود:" برای مادرم مهم نیست که من چه جوری عروسی کنم و با کی، مهم اینه که یه نون خور از سر سفره اش کم بشه."
"اگه پدر و مادرم قبول نکنن حتما اینکارو می کنم، ولی من مطمئنم اونا هیچ مخالفتی ندارن. دلم می خواد برای بانو مجلس عروسی راه بندازم، دلم می خواد خانواده ام تو عروسیم باشن."
"می تونی عقد کنی و برای عروسی خبرشون کنی.گ
"بی بی خاور من دلم می خواد رسم و رسوم رو رعایت کنم، دلم می خواد مادرم برام بیاد خواستگاری."
بی بی خاور جابجا می شود، یک زانویش را بلند می کند و با دست چین های پف کرده ی پیراهنش را می خواباند.
"آقای مدیر شما یک سال آزگار با گل بانو بودین، توی یه خونه، توی یه اتاق، شب و روز، اگه شما برین و برنگردین من چطور سرمو میون مردم بلن کنم؟ با بخت و اقبال ای دختر یتیم بازی نکنین، خدا رو خوش نمیاد."
سرم را پایین می اندازم، لحنش ناراحتم می کند، بر سر بانو با من چانه می زند، انگار می خواهد یکی از بره هایش را به من قالب کند.
"من از کجا بدونم گل بانو مثل نساء..."
سکوت می کند، می دانم حرفش چیست.
"خواهش می کنم اینجوری حرف نزنین، بانو..."
چه بگویم؟ کدام واژه را بکار ببرم تا خودم آرام شوم و خیال این زن دهاتی را راحت کنم؟
"بانو دست نخورده است، می تونین از خودش بپرسین، اون..."
از خودم بدم می آید، می دانم این قضاوت به رابطه ام با نساء برمی گردد.
"اون کسی رو نداره آقای مدیر، همه ی امیدش به شماس، باید قسم بخورین برمی گردین."
"این چه حرفیه بی بی خاور، من..."
"خیر از جوونیت نمی بینی اگه با بخت و اقبال ای دختر بازی کنی."
"بی بی خاور من به قرآن قسم می خورم که جز با بانو با هیچ دختری ازدواج نکنم."
بی بی خاور بلند می شود، یک لحظه جلو در می ایستد و می گوید:
"قرآن کمر اونی بزنه که..."
سکوت می کند، نگاهش را از نگاهم می گیرد، از اتاق بیرون می رود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟