انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

بازى آخر بانو


زن

 
گل


دستش گرم بود، در را که بست بازی را شروع کردم، همان جا توی هال روی زمین نشستم و چادر سفید را تا روی ابروهایم کشیدم.
"به خانه ی بخت خوش آمدی."
چیزی نگفتم و به اطرافم نگاه کردم، خانه ی بزرگی بود، ظاهرا سه اتاق خواب داشت.
"عروس کچلم قبول داریم."
چادر را از روی سرم پایین انداختم.
"عروس کچل، پس کلاه گیس به چه درد می خوره؟"
موهای رها شده ام را که دید، سوت زد و من فکر کردم بازی کردن با این مرد چقدر سخت است. از جا بلند شدم و گفتم:" آدم خر بشه، عروس نشه، مردم از بس مودب بودیم."
اولین جایی که رفتم آشپزخانه بود.
"می خوای همه خونه رو نشونت بدم؟"
"لطف می فرمایید."
"آشپزخانه."
"چشم بسته غیب می گین."
خندید.
در قابلمه ی روی اجاق گاز را برداشتم، گوشت و پلو بود.
"مادرتون گذاشته، ظاهرا رسمه شب زفاف عروس خانم شام مفصلی بخوره."
قابلمه را برداشتم.
"چرا که نه."
با لباس پفکی عروس وسط هال نشستم ، تکه ای گوشت در دهانم گذاشتم، حالت تهوع داشتم.
"بسم الله."
"نوش جان."
لقمه ی دوم را برداشتم.
"بشقاب و قاشقم هست."
"معلوم میشه هیچوقت با دس غذا نخوردی، خیلی کیف میده."
خندید.
"خیلی ببخشید پیاز ندارین؟"
این بار بلند و کشدار خندید.
بلند می شوم.
"شما فقط بگید کجا هس من خودم میارم."
"عروس پیازخورم حکایتیه."
"هیچوقت نون و پیاز خوردین؟"
پیازی از سبد بغل یخچال برداشت و گفت:"همین خوبه."
پیاز را گرفتم.
"دست شما درد نکنه."
"چاقو."
"نمی خواد."
دوباره به هال برگشتیم. لباس پفکی عروس را پخش کردم، نشستم و قابلمه غذا را جلو کشیدم. پیاز را روی زمین گذاشتم و با مشت محکم روی آن کوبیدم. این کار را از داوود یاد گرفته بودم، شدت ضربه زیاد بود، پیاز له شد و آب آن روی فرش ریخت.
خندید و روبرویم نشست.
"خیلی ناشی هستی، معلوم میشه فیلمفارسی زیاد دیدی."
"رمان زیاد خوندم، ضرب دس رو دیدی؟"
"یعنی باید بترسم؟"
"ما غلط می کنیم با اعاظم قوم دربیفتیم."
با هر لقمه پری از پیاز به دهان می گذاشتم. حالت تهوعم لحظه به لحظه بیشتر میشد.
"اجازه هست؟"
دست توی قابلمه ی غذا کرد و اولین لقمه را برداشت، پری از پیاز جدا کرد و به آرامی آن را خورد.
حالا بازی دوطرفه شده بود.
"خوبه."
برنج از میان انگشتانش می ریخت، معلوم بود بلد نیست با دست غذا بخورد.
وقتی دستم را داخل قابلمه کردم و تکه ای گوشت برداشتم او هم سر دیگر تکه گوشت را گرفت، کشمکش شروع شد، قاه قاه می خندید و گوشت را می کشید. گیج شده بودم، چطور مردی که با آهنگ صدایش قبرها ویران می شدند و غسالخانه ها برپا می شدند، می توانست انقدر شوخ طبع باشد. داشتم جنگ را می باختم. نباید این اتفاق رخ می داد، دست دیگرم را به کمک گرفتم و تکه گوشت را از چنگش بیرون آوردم.
"نه بابا گربه رو دم حجله کشتی!"
"ما دهاتیا سگ دم حجله می کشیم."
یک آن خنده اش متوقف شد و من چهره ی همان مرد مقتدر را دیدم.
"ما به سنت ها احترام می گذاریم." و خندید.
شکمم درد میکرد و حالت تهوعم بیشتر شده بود. بلند شدم، لباسم را تکان دادم.
"ببخشید من کجا میتونم این جل الاغ رو عوض کنم؟"
"بفرمایید."
پشت سرش حرکت کردم، در اتاق را که باز کرد، جا خوردم. لحاف مخمل قرمزی روی یک تشک بزرگ پهن شده بود. تمام دیوارها از نوارهای رنگی پوشیده بود.
"به حجله خوش اومدید،سلیقه ی خانم فاطمی."
"اینجا که مهد کودکه."
چمدانم گوشه ی اتاق بود، سنگین بود ولی نه آنقدر که نتوانم بلندش کنم.
"ببخشید میشه بیارینش اون اتاق؟ من که از مهدکودکم گذشته شما رو نمی دونم!"
برگشتم و در اتاق بغلی را باز کردم، یک طرف اتاق قفسه بندی شده بود و همه ی قفسه ها پر از کتاب بود.
چمدان به دست ایستاده بود، به نظرم می رسید کمی گیج شده است.
"لطفا همین جا بذارینش."
به گوشه ی اتاق اشاره کردم. چمدان را گوشه ی اتاق گذاشت.
"فرمایش دیگه ای نیست؟"
در کیف سفید عروسی ام را باز کردم و گفتم:" لطفا یک دقیقه صبر کنید." لبخند به لب جلوم ایستاده بود، یک اسکناس پنجاه تومانی از کیفم بیرون آوردم، دستش را گرفتم و آنرا کف دستش گذاشتم. گیج شده بود، دستش را در دستم نگه داشتم و انگشت هایش را به آرامی بستم.
"قابلی نداره، اینم انعام شما."
چنان بلند خندید که جا خوردم.
"خانم خیلی لطف دارن، اگه کار دیگه ای داشته باشن در خدمتیم."
"خیلی ممنون، تشریف ببرین بیرون تا من لباس عوض کنم."
"کمک نمی خواین؟"
سرتا پایم را نگاه کرد.
"نه ممنونم."
"تا انجا که من می دونم این داماد است که لباس عروس رو از تنت بیرون میاره."
"شما یه بار این کار رو انجام دادین، اگه هوسه یه بارم بسه."
دستش را گرفتم و به بیرون اتاق هدایتش کردم. هیچ اعتراضی نکرد، وقتی در را می بستم گفت:" قفلش خرابه."
گفتم:" عیب نداره."
بلوز و شلوار صورتی پوشیدم. کشمکشی که با زیپ لباس عروس داشتم حالت تهوعم را بیشتر کرده بود. در پس زمین ی ذهنم، مدام یک کلمه تکرار می شد:" بشکن، بشکن، بشکنش." موهایم را شانه کشیدم. در تمام این مدت صدایش را می شنیدم که آهنگ شادی را با سوت می زد. در اتاق را باز کردم. قابلمه ی غذا را جمع کرده بود و لباس راحتی پوشیده بود. دستم را گذاشتم روی شکمم و گفتم:" ببخشید توالت کجاس؟"
خندید و گفت:" کلمه ی بهتری هم هست."
"لطفا عجله کنید."
در را باز کرد و گفت:" گوشه ی حیاط سمت چپ."
نگاهش کردم، خندید. باید بازی را ادامه می دادم. دستش را گرفتم و کشیدم. گفتم:" ما دهاتیا اعتقاد داریم، تازه عروس نباس شب تنها جایی بره، آل می زندش."
بلند و پرصدا خندید.
در توالت را که باز کردم گفت:" متاسفانه لامپش سوخته."
در را نیم باز گذاشتم.
گفت:"بمانم؟"
نمی توانستم جواش را بدهم. همه ی آنچه را خورده بودم با سر و صدا بالا آوردم. شنیدم که گفت:" گل، گل چیزی شده؟ حالت بده؟"
اولین بار بود گل صدایم میکرد.
گفتم:"خوبم."
گیج بودم. دست و پایم می لرزید، با این همه وقتی از توالت بیرون آمدم دستش را گرفتم.
گفت:"داری می لرزی."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
وارد هال که شدیم همان جا نشستم، گفتم:" ببخشید یه بالش و پتو به من بدین."
به شتاب برایم بالش و پتو آورد، کمک کرد دراز بکشم. موهایم را نوازش کرد، دست روی پیشانی ام گذاشت و گفت:" می خوای بریم دکتر؟"
ابروهایم را بالا بردم. کاسه ی چشمهایم پر از اشک بود، نمی خواستم بازشان کنم.
دستم را در دستش گرفت، فشار داد و آنرا بوسید.
پتو را روی سرم کشیدم و چشم هایم را باز کردم. بدون هیچ صدایی اشک هایم جاری شد.
صدایش از آشپزخانه می آمد. چیزی را بهم می زد. حالم بهتر شده بود، با دست صورتم را پاک کردم.
"گل برات نبات داغ آوردم."
گوشه ی پتو را بالا زد، لبخند زدم، بلند شدم، نشستم، لیوان نبات داغ را گرفتم. از روی میز عسلی گوشه ی هال جعبه ی دستمال کاغذی را برداشت و گرفت جلوم. گفت:" چشمات رو پاک کن."
"من عهد کردم گریه نکنم."
"معلومه، تمام آرایش صورتت قاطی پاتی شده."
دستمال برداشتم و صورتم را پاک کردم.
چشم هایم را باز کردم. نمی دانستم کجا هستم، همه جا تاریک بود. به وضوح صدای استغاثه می شنیدم. وقتی همه چیز را به یاد آوردم سعی کردم بدانم صاحب استغاثه چه می گوید. بی فایده بود. آهنگ کلمات دردناک بود، اما کلمات مفهوم نبودند، خودم را به آهنگ کلمات سپردم. سرم را زیر پتو کردم و سعی کردم آرام بمانم. نتیجه رضایت بخش نبود، کاسه ی چشمهایم پر از اشک شد. باید کاری می کردم، نمی خواستم اشکم را ببیند. پتو را کنار زدم، در هال را باز کردم و وارد حیاط شدم. از دوردست صدای اذان می آمد. نسیمی خنک صورتم را نوازش داد. دستشویی رابلد بودم، وضو گرفتم، میل عجیبی به خواندن نماز در آن هوای لطیف صبحگاهی داشتم. برگشتم. شنیدم: ولاالضالین. چادر عروسی ام را سرم کردم. پتویی را که شب قبل رویم گرفته بودم برداشتم و دوباره به حیاط رفتم. پتو را روی سکوی بزرگ جلو خانه پهن کردم. سنگ کوچکی از میان خار و خاشاک های باغچه برداشتم. نمی دانستم قبله کدام طرف است. سعی کردم موقعیت خانه را با موقعیت مدرسه بسنجم. به سمت در ورودی حیاط ایستادم. حال خوشی پیدا کردم. مدت ها بود چنین حالی نداشتم. نمازم که تمام شد همانجا نشستم، ستاره ها تک و توک در آسمان بودند و سپیدی از کناره های اسمان شروع شده بود.
"قبول باشه."
برگشتم. پشت سرم نشسته بود.
"من به تو غبطه می خورم."
چیزی نگفتم، احساس کردم برای شروع بازی وقت مناسبی نیست.
بلند شد رفت. خودم را عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم. صدای جیک جیک چند گنجشک را همزمان شنیدم، باغچه پر از درختهایی بود که نمی توانستم در آن گرگ و میش صبحگاهی از هم تشخیصشان بدهم.
در باز شد و با یک پتو بیرون آمد، دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
"هوا سرده."
پتو را روی شانه هایم انداخت. خودش کنارم نشست و بخشی از پتو را روی شانه هایش کشید.
صدای گنجشک ها بیشتر شده بود، هر دو ساکت بودیم.
گفت:"چه هوایی."
گفتم:"هیس."
به باغچه ی خانه ی خودمان فکر می کردم به داوود و مادرم، و به شبی که بدون من گذرانده اند. احساس کردم چیزی روی شانه ی چپم سنگینی می کند. سر او روی شانه ام بود و چشمهایش بسته بود. خواستم شانه ام را کنار بکشمف اما نتوانستم. چشم های بسته اش به او معصومیتی کودکانه داده بود. احساس کردم وقایع شکل مضحک خود را از دست داده اند. همه چیز جدی و غم انگیز بود. من آنجا در خانه ی مردی بودم که در دلها هراس می افکند و حالا سرش روی شانه ام بود. نفس هایش منظم و یکنواخت بود. واقعا خوابیده بود. فکر کردم، نکند تمام شب بخاطر من بیدار مانده باشد. هوا روشن شده بود و من موهای سفید او را در سر و صورتش می دیدم. نوزده سال اختلاف سن! پدرم بود یا شوهرم؟ معلم یا دوستم؟ ناجی یا دشمنم؟ حیدر کجا بود؟ سعید چه شده بود؟
با صدای زنگ در از خواب پرید، قدرشناسانه به رویم لبخند زد، پتو را روی شانه ام مرتب کرد. داخل هال رفت. بعد از لحظاتی در حالیکه کمربندش را محکم میکرد، به طرف در حیاط رفت. فکر کردم قدرت لوازم خاص خودش را دارد. سگک کمربند هم جزئی از قدرتش بود. با قابلمه ای در دست بازگشت.
"عروس خانم پاشو که کاچی رسید."
فهمیدم مادرم پشت در بوده، پتو را از روی شانه هایم انداختم، جلوم ایستاد و گفت:" رفت."
"چرا نیومد تو؟"
"یادت رفته ما توی حجله هستیم؟"
خندیدم.
"مسخره است."
"چی مسخره است؟ عرف؟"
"همه چیز."
"بفرما کاچی عروس خانم."
"از روغن حیوانی متنفرم."
"خوب تو نون پنیری، چیزی بخور. دیشبم چیزی نخوردی."
سفره را پهن کرد. بقشاب پنیر را توی سفره گذاشت، شکرپاش و قاشق های چای خوری را کنار بشقاب گذاشت و من به ناشتایی که در خانه ی مادرم می خوردم فکر کردم، به نانی که لایش مغزگردو بود و به کاسه ای که ته مانده ی غذای شب در آن بود. مادرم نان را روی چراغ خوراک پزی گرم میکرد. خودش نان خالی میخورد و می گفت:" آدم گشنه سنگ میخوره." داوود روغن نباتی را روی نان گرم شده می مالید و می گفت:" مزه ی نون روغنی مرده ها رو میده."
مادر نون روغنی مرده ها را آخرین شب جمعه ی هر سال با سیاهدانه می پخت و بین همسایه ها پخش میکرد. وقتی خودش تکه ای از آن را میخورد، زیرلب فاتحه می خواند. بعد طوری که منو داوود بشنویم می گفت:" خدا رحمتت کنه. رفتی و مارو بی کس و کار اشتی، نور به قبرت بباره."
تخم مرغ ها را پوست گرفت، زرده ی تخم مرغ شل بود. گفت:" بخور تا جون بگیری."
تکه ای نان برداشتم، تخم مرغ را درسته وسط آن گذاشتم، آن را لوله کردم و گاز زدم. احساس کردم به عمد نادیده ام میگیرد.
استکان چای شیرین را گذاشت جلوم، سر قابلمه ی کاچی را رداشت، روغن روی کاچی را کنار زد و بشقابش را پر کرد.
"این کاچی شما خیلی شبیه حلیم ماست، فقط عیبش روغن زیادش ِ."
باید دوباره بازی را شروع کنم، استکان چای را برمی دارم، چای را در نعلبکی می ریزم و آن را هورت می کشم. سرش را روی بشقاب کاچی خم کرده و آرام کاچی را به هم می زند، ظاهرا میلی به خوردن ندارد.
صبحانه را که می خورم بلند می شوم، به اتاق کتابخانه می روم، عنوان کتاب ها را می بینم. یک دوره ی کامل تفسیر نمونه و المیزان کنار هم چیده شده اند. کتاب ها بیشتر دینی و کمتر سیاسی هستند.
چند جلد کتاب نیز درباره ی آبیاری، قنات، سدسازی، باغداری و خاک در یک ردیف چیده شده اند. حدس میزنم مهندس کشاورزی است. کتاب ِ ازدواج از نظر اسلام را برمیدارم. زیر بعضی سطرها با مداد خط کشیده شده است. نویسنده درباره ی ضرورت ازدواج و حفظ بقای نسل انسان پرگویی کرده است. حوصله ام سر میرود، کتا را میبندم، چشم میگردانم شاید رمان یا داستانی در میان کتاب ها پیدا کنم، کتاب لاغری پیدا می کنم، روی جلد سفید کتاب نوشته شده: چگونه میمون انسان شد، هنوز کتاب را باز نکرده ام که در چارچوب در ظاهر می شود.
"اجازه هست؟"
"بفرمایید."
روبرویم می نشیند.
"شما سرکار نمی رین؟"
می خندد، هنوز شلواری را که صبح موقع زنگ زدن مادرم پوشیده به پا دارد.
"می خوای تنها باشی؟"
چیزی نمی گویم. ظاهرا بازی را زودتر از من شروع کرده است.
هر دو سکوت می کنیم و هر دو کتاب های داخل قفسه ها را نگاه می کنیم. نمی توانم فکرم را متمرکز کنم.
می گوید:" کتابخانه ام چطوره؟"
"فقیر."
"فقیر؟ این همه کتاب ِ منبع و درجه یک..."
"کتابخانه ای که رمان و داستان نداشته باشه فقیره."
می خندد.
"مجهزش می کنم، شما جان بخواهید."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کتاب ِ چگونه میمون انسان شد را ورق میزنم، نه یک بار، چندین بار، سرم پایین است اما نگاهش را با لبخندی تمسخرآمیز روی چهره ام احساس می کنم، دیگر میلی به بازی کردن ندارم، سرم را بلند می کنم و می گویم:"چرا من؟"
نفس راحتی می کشم، انگار طرح این پرسش و جواب آن همه چیز را حل می کند، همه ی مسائل، اختلاف ها و دشمنی ها را...
"منتظر این سوال بودم."
"پرسش دیرهنگامی است اینطور نیست؟"
"ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه است."
"اگه وقتی ماهی رو بگیری که گرفتن و نگرفتنش برایت فایده ای ندارد چی؟"
"اگه نداشت نمی پرسیدی."
"مگر جواب شما تغییری در سرنوشت من ایجاد می کند؟"
"شاید بکنه."
"پس بگو."
سکوت می کند، سرش را به دیوار تکیه داده و به سقف نگاه می کند. سیبک گلویش برجسته شده است. احساس می کنم سرنوشت من، آینده ی من، به جواب او بستگی دارد. بی قرار می شوم، موهایم را دسته می کنم و روی شانه راستم می ریزم.
نگاهش را از سقف می گیرد، چشمانش می درخشد، احساس می کنم قطره ی اشکی گوشه ی چشمش سرگردان مانده است.
"خودت چی فکر م کنی؟"
"فکر من به انتخاب شما چه ربطی داره؟"
"به انتخاب من ربطی نداره اما به قضاوتم ربط داره."
احساس می کنم پرسش عظیمی که تمام این مدت مثل یک ورد مقدس در ذهنم تکرار شده است، با این سوال و جواب ها کوچک می شود، دلم نمی خواهد ان ورد مقدس به کلام پیش پا افتاده ای تبدیل شود.
"شما من را انتخاب کردید چون با شما مخالفت می کردم."
بلند می خندد.
"شما می خواستیم منو بشکنید، غرورم را، اندیشه ام را، فکرم را."
"خیلی بچگانه است."
"نه هنوز همه چیز را نگفتم."
سر تکان می دهد، یعنی بگو.
"شما منو انتخاب کردید چون از همسر اولتان بچه دار نشدیدف چون فقیر بودم، چون ادعا داشتم، چون زیبا بودم، چون مفت به چنگم می آوردید، چون ایثار می کردید و مردم طور دیگری بهتان نگاه می کردند، چون..."
بغض گلویم را می فشارد، اشک تا پشت پلک هایم می آید، دست هایم می لرزند، کتاب را پرت می کنم، موهایم را جمع می کنم و پشت سرم رها می کنم، سرم را به دیوار تکیه می دهم و چشم هایم را می بندم.
صدای تیک تیک ساعت دیواری را می شنوم، صدای نفس های او را هم می شنوم.
"من به این دلیل تورو انتخاب کردم که دوستت داشتم."
سرم را تکان می دهم، می خندم و اشک هایم جاری می شوند.
"دروغ قشنگیه، خیلی قشنگ."
"دروغ نیست، دختر از تو زیباتر و فقیرتر هم تو این منطقه هست."
"خب چرا سراغ اونا نرفتین؟"
"چون هیچکدوم به باهوشی تو نبودن، من از زنهای کودن متنفرم."
"ولی من با تو فرق دارم، من و تو به اندازه ی اختلاف سنیمون باهم اختلاف فکری هم داریم."
"داستان شیخ صنعان رو شنیدی؟"
"بله، از خود شما تو کلاسهای عقیدتی."
"ان داستان رو اون زمان فقط برای تو می گفتم، نمی دونم چرا نفهمیدی؟"
بلند می شوم، احساس می کنم بازی خورده ام، دلم می خواهد سرم را محکم بکوبم به دیوار، این سوال و جواب ها نه تنها آتش خشم درونم را خاموش نکرده، بلکه آن را تیزتر کرده است. از اتتق بیرون می آیم، دست هایم را مشت می کنم و به دیوار می کوبم.
فریاد می زنم:" لعنت به فقر، لعنت به بی کسی، لعنت به نداری، لعنت به تو، لعنت به من، لعنت به این انقلاب، لعنت به کتاب، لعنت به حیدر، لعنت به جنگ، لعنت به ماهی سیاه کوچولو، لعنت به شریعتی."
دست هایم را می گیرد، بغلم می کند. سرم را روی سینه اش می گذارد و آهسته می گوید:"آروم باش، خواهش می کنم."
دستم را از دستش رها می کنم و محکم به دیوار می کوبم، فریاد می زنم:"متنفرم، از تو، از خودم." دست هایم را محکم می گیرد، نفس نفس می زنم، تمام خشمم ، بغض می شود و در گلویم می ترکد، سرم را به سینه اش فشار می دهم و های های گریه می کنم.
لحاف مخمل قرمز را کنار می زنم، جای او هنوز گرم است، حالت تهوع دارم، دلم می خواهد زودتر از آن رختخواب جدا شوم. بلند می شوم، آشفته و گیجم، وارد هال می شوم، سر سفره ی صبحانه است.
"بیدارت کردم؟"
"نه بیدار بودم."
می دوم طرف آشپزخانه، توی ظرفشویی عق خشک می زنم، عرق روی پیشانی ام نشسته است، بوی روغن سوخته توی آشپزخانه پیچیده است، عق می زنم، شانه هایم را می گیرد.
"چیه گل؟"
"نمی دونم حالم بده دارم بالا میارم."
بوی تنش آزارم میدهد.
"خواهش می کنم برو کنار، بو میدی."
قاه قاه می خندد و بشکن می زند و دور خودش می چرخد. از آشپزخانه بیرون می آیم، به حیاط می روم. هوای پاییزی حالم را جا می اورد. پتویی روی شانه هایم می اندازد، شانه هایم را می مالد و زیرلب اواز شادی می خواند.
"چیه؟ از مردن من خوشحالی؟"
"اگه حدسم درست باشه باید به من و خودت تبریک بگی."
"نه."
"آره."
"نه غیر ممکنه."
دست هایم را می گیرد، پیشانی ام را می بوسد.
"پاشو آماده شو میریم بافت."
بعد از سه ماه این اولین باری است که پیشنهاد می کند، روز جایی برویم، همیشه شب این ور و آن ور رفته ایم.
"چرا بافت؟"
"باید آزمایش بدی، باید مطمئن بشیم."
با دست عقب می رانمش.
دست هایش را بالا می برد و می گوید:" خدایا شکرت."
احساس می کنم ریسمانی نامرئی مرا محکم به او وصل می کند، بلند می شوم، دلم می خواهد این ریسمان پاره شود. پتو از روی شانه هایم می افتد.
"بریم تو سرما می خوری."
صدای میو میو بچه گربه ها را می شنوم، برمی گردم.
"بچه گربه ها گرسنه اند."
بچه گربه ها را همان روزهای اول ازدواجمان توی انباری گوشه ی حیاط پیدا کردم این سه ماه یکی از سرگرمی هایم رسیدگی به آنها بود.
مقابلم می ایستد.
"می گم عباس بیاد ببرتشون خونه اش، زن باردار نباید با گربه تماس داشته باشه."
بوی روغن سوخته حالم را بهم می زند، در هال را باز می گذارم، ماهیتابه ی نیمرو را برمی دارد، تخم مرغ نیم خورده را نگاه می کند، پشیمان می شود، ماهیتابه را زمین می گذارد.
"بهتره چیزی نخوری، شاید..."
"اگه یه لیوان نبات داغ بخورم خوب میشم."
لباس هایم را می آورد، کمک می کند تا زودتر آماده بشوم، سفره همان وسط هال پهن است.
یک پتو و دو بالش برمی دارد.
"میرم ماشین رو گرم کنم نیا بیرون هوا سرده."
به پشتی تکیه می دهم، دستم را روی شکمم می گذارم، وجود هیچ موجودی را حس نمی کنم. یاد شبی می افتم که به او گفتم، اگه من بچه دار نشم چیکار می کنی؟ به زیارت مقبره ی سید مرتضی رفته بودیم، وقتی دم مقبره رسیدیم، اهسته دم گوشم گفته بود:" دعا کن خدا یه بچه ی سالم و صالح بهمون بده." چیزی نگفته بودم، وقتی زیارت می کردم، تنها چیزی که از خدا نخواستم بچه ی سالم و صالح بود. هنوز به پشت سرم، به سعید فکر میکردم و منتظر ظهور یک معجزه بودم. وقتی برمی گشتیم سکوت سنگین داخل ماشین را شکستم و گفتم:"اگه من بچه دار نشم چیکار می کنی؟" ماشین را به شانه ی خاکی جاده راند و ایستاد. مدت طولانی به تاریکی شب خیره شد. چانه ام را روی داشبرد ماشین گذاشتم و بوته های گون را که در نور چراغ های ماشین تکان می خوردند، تماشا کردم.
"سوالت جدی بود؟"
"جدی، مگه شما به همین دلیل با من ازدواج نکردید؟"
دستم را گرفت.
"در این صورت یه زن دیگه می گیرم."
"جوابت جدی بود؟"
"جدی."
"پس تکلیف من چی میشه؟"
"تو زن فکریم هستی. آن وقت از صبح تا شب با تو مباحثه می کنم."
بازویم را می گیرد از راهرو شنی میان دو ردیف درخت های باغچه رد می شویم، در عقب ماشین را باز می کند، کمک می کند سوار بشوم، پتو را روی پاهایم می اندازد و بالش ها را دو طرفم می گذارد. در را می بندد. دوباره در را باز می کند.
این بار روسری ام را جلو می کشد و چادرم را تا روی ابروهایم پیش می کشد.
"زن خوشگل هم بلای جون آدمه."
می خندم.
"هیچ میدونی اولین باره من و تو روز روشن داریم میریم بیرون؟"
می نشیند پشت فرمان" زن باهوش هم بلای جون آدمه."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
راه می افتیم، هوا ابری و گرفته است. زن همسایه روبرو می ایستد و تا خم کوچه نگاهمان می کند.
شبی که محمدجانی بعد از چهل و سه روز پاگشایمان کرد، همین زن را دیده بودم که لای لته های در ایستاده بود و تماشایمان می کرد. آن شب به رهامی گفتم:" فردا زنهای کوچه حرفی برای گفتن دارن."
گفت:" فقط فردا، ما چهل و سه وزه نقل دهن مردم این شهریم."
گفتم:"پس خیلی مهم هستیم."
گفت:"مهم که چه عرض کنم، این خصلت شهرستانی..."
گفتم:"ولی شما واقعا آدم مهمی هستین، من از چند سال پیش از آن روزی که قبرهای اختر اسفندیاری..."
دستش را گذاشت روی بوق، صدای بوق ممتد و کشدار بود، خاموش شدم، فکر کردم این بوق مثل انگشت یک معلم اخمو و بدعنق است که آن را روی دماغش می گذارد و هیس طولانی می گوید، تا به خانه ی محمدجانی برسیم هردو ساکت بودیم، وقتی خواستم پیاده شوم گفت:"من دلم نمی خواد مسائل توی خونه ام نقل دهن مردم بشه، می فهمی که چی میگم؟"
می فهمیدم، یک ماه تلاش او برای تصرف روح و جسمم می توانست حکایتی گفتنی برای منیر خانم باشد.
از ماشین که پیاده شدیم، او دیگر رهامی چهل و اندی روز نبود. وقتی محمدجانی و منیر خانم به استقبالمان آمدند، من مونا را که به چادر مادرش چسبیده بود بغل کردم و پیش از او وارد خانه شدم. کودک بازیگوش درونم بیدار شده بود. داوود را که دیدم ، کودک بازیگوش بزرگ شده بود، مونا را زمین گذاشتم، سر داوود را بغل گرفتم و بغضم ترکید. مادرم با اخم داوود را از من جدا کرد و رویم را بوسید و گفت:" چشمت نزنم چاق شدی." حرف مادرم مثل آب سردی بود که بر آتش درونم ریخته باشند، احساس کردم غم انگیزترین واقعه در دنیا گوشتی است که به جسمم اضافه شده است. حس کردم جسمم به روحم خیانت کرده است، قرار نبود من در آن خانه و با آن آدم چاق شوم. فکر می کردم در آن لحظات گفتن اینکه:"وای گل بانو چقدر لاغر شدی." پاداش یک ماه کمکش هایی است که به خاطر دیگران تحمل کرده ام. اما کسی چنین جمله ای نگفت و من کنار رهامی نشستم و او از جیب کتش دستمالی بیرون آورد و در دستم گذاشت، چشم هایم را پاک کردم و مونا را در آغوش کشیدم.
از شهر که بیرون می رویم، رادیوی ماشین را روشن می کند، زنی درباره ی شوهر شهیدش صحبت می کند. از عشقش به جبهه و جنگ می گوید و این که فرزند یک ساله اش هرگز پدرش را ندیده است. رادیو را خاموش می کند.
"خوبی؟"
"گرسنه ام."
بلند می خندد.
"هر دوتاتون گرسنه هستین،یا فقط مادر شکمو گرسنه شه؟"
"من برای مادر شدن زیادی جوونم."
"ولی من برای پدر شدن کاملا آماده ام."
"می دونی چه احساسی دارم؟"
"خیلی مشتاقم بدونم."
"احساس می کنم روی بند راه میرم."
از آینه ی ماشین نگاهم می کند. منتظر توضیح بیشتری است.
"وقتی زنی فقط برای بچه به دنیا آوردن انتخاب میشه..."
فریاد می زند:"خفه شو."
روزها منتظر چنین لحظه ای بودم.
"خفه نمی شم، خفه نمی شم، اگه می تونی، که حتما میتونی، بیا خفه ام کن، تو می تونی، آره می تونی."
دست هایم را به صندلی های جلو می گیرم، خودم را جلو می کشم و کنار گوشش فریاد می زنم:"برای تو که کاری نداره، داره؟"
دستش را از فرمان جدا می کند و محکم به صورتم می کوبد. نمی دانم کی ماشین را نگه می دارد. خون از بینی ام جاری می شود. سرم را به صندلی عقب تکیه می دهم و می گذارم خون روی لباسم بچکد. احاس می کنم جنگی که به تاخیر افتاده بود شروع شده است. از روز اول منتظر چنین برخوردی بودم و حالا فکر می کنم، باید آ«قدر جنگ را ادامه بدهم تا به مذاکره یا شکست یکی از دو طرف منتهی شود.
سرش را روی فرمان گذاشته است، دستم را زیر بینی ام میگیرم، خون قطره قطره در گودی دستم می چکد، در حالتی سرخوشانه خون جمع شده را به شیشه ی جلو می پاشم، سرش را از روی فرمان بلند می کند، خون را که می بیند بلافاصله به عقب برمی گردد. دست های خون آلودم را روی چشم هایم گذاشته ام. خون تمام صورتم را پوشانده است. به سرعت پیاده می شود، در عقب را باز می کند، بالش را روی صندلی جلو می اندازد، کنارم می نشیند، دست هایم را از روی صورتم بلند می کند. با صدایی زنگ دار می گوید:" یا امام رضا."
رویم را برمی گردانم. بال چادرم را روی صورتم می کشم، دست می اندازد پشت گردنم، سرم را به طرف خودش برمی گرداند، چشم هایم را می بندم.
"گل."
لب هایم را بهم می فشارم.
بینی ام را با گوشه ی چادرم پاک می کند، سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهد، دستمال کاغذی را از روی داشبورد برمی دارد. برای چند لحظه بینی ام را دستمال می گیرد. ناچار می شوم دهانم را باز کنم، چند بار دستمال عوض می کندف ماشینی کنارمان ترمز می کند، صدای زیر مردانه ای می گوید:" طوری شده؟"
با صدایی مرتعش می گوید:" نه ، خون دماغ شده، طوری نیست."
ماشین چند لحظه ای می ایستد، بعد حرکت می کند.
"می تونی بیای بیرون دست و صورتت رو بشوری؟" بدون اینکه حرفی بزنم پیاده می شوم، صندوق عقب را از می کند و با دبه ای آب برمی گردد، دست و صورتم را می شورم.
دوباره سوار می شوم. بدون هیچ حرفی پتو را تا گردنم بالا می کشد، سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهد، در را می بندد. با دستمال شیشه ی جلو ماشین را تمیز می کند. از داشبورد چیزی برمی دارد و از ماشین دور می شود. اولین بار است که سیگار کشیدنش را می بینم. احساس شادی می کنم، فکر میکنم تکلیف آدم های درگیر جنگ مشخص است، در این سه ماه هربار خواسته ام او را به آن رهامی که تصور می کردم و دیده بودم نزدیک کنم، بدون اینکه خودش را درگیر کند به آرامی از کنار مسئله گذشته است. بعدها وقتی تصویر دست ها خونالودم را به یاد می آوردم و فکر می کردم چرا از طراحی آن صحنه های خشونت آمیز سرخوش بودم، به این جواب می رسیدم که من نیز چاره ی حل مساوئل را در خشونت می دیدم. و گویی ذهنم و روحم تشنه ی برخورد خشونت آمیز بود و حتی چیزی بالاتر؛ فکر میکردم در مقام مفعول خشونت در پدید آمدن فاعل خشونت سهیم بودم. مگرنه اینکه من رهامی را بر سر خشم آورده بودم و وادارش کرده بودم مرا بزند؟
برمی گردد، پشت فرمان می نشیند، برای لحظاتی خاموش می ماند، بعد می گوید:" می خوای برگردیم؟"
"نه."
کلمه نه را شلاقی می گویم و آهنگ صدای خوردن شلاق را بر چهره او می شنوم.
"دلم نمی خواست هیچوقت کار به اینجا می کشید. من هیچوقت دست روی کسی بلند نکردم، مخصوصا زدن زن برام..."
خاموش می شود. از شیشه ی ماشین بادام های کوهی و گون ها را تماشا می کنم، در آن روزهای آخر پاییز جز ساقه ها و شاخه های سوزنی چیزی ندارند، اگر در شرایط بهتری بودم شعر زمستان اخوان ثالث را بلند می خواندم: اسکلت های بلور آجین.
"می دونی برخلاف تصورم تو نمی تونی موقعیت منو درک کنی، نمی دونی بفهمی آدم بعضی کارها رو از سر تکلیف و وظیفه انجام میده. متاسفانه تو فقط منو مواقعی دیدی که مشغول انجام وظیفه بودم، و فکر می کنی من در زندگی خانوادگی هم باید مثل موقعیت اجتماعی ام، عبوس و خشک باشم، نمی تونی بفهمی کسی که بر حسب تکلیفش ممکنه حتی کسی رو..." سکوت می کند و من با خودم می گویم: بکشد.
"... در زندگی شخصی اش تحمل دیدن اشک زن و بچه اش رو نداره. راستش حالا فکر می کنم، تاثیر اختر اسفندیاری برتو رو دست کم گرفتم، تو فکر می کنی چون من در اون روزها در قبرستان سخننرانی کرده ام یا در مصادره ی خانه ی اسفندیاری کاره ای بوده ام، عامل مرگ آن دو جوان هم بوده ام، آنها در آن سر مملکت در تهران کشته شدند. من تنها چیزی رو که صلاح منطقه می دونستم انجام دادم. تو نمی تونی بفهمی وقتی آدمی مسئول تامین امنیت یک منطقه است، به چیزهای کوچک فکر نمی کنه، تو نمی تونی بفهمی اگر اون قبرها با همان شکل و شمایل باقی می موندند، پایگاهی می شدند برای تجمع آدم هایی که سوداهایی در سر داشتند. حتما قضیه ی تخریب مسجد ضرار را به دست پیامبر می دانی، نمی خواهم بگویم استغفرالله بنده پیامبر هستم، می خواهم بگوم، هر پدیده ای، حتی مکاان مقدسی مثل مسجد وقتی تبدیل به نشانه ای یا جایی برای جمع شدن دشمنان بشود، باید از بین برود. تو باید این مسئله رو درک کنی، بفهمی، می دونم ممکنه دلائل من را کافی ندونی..."
به خودم می گویم:" معلوم است که نمی دانم، داری توجیه می کنی، بکن."
"... اما اگر جایت را با من عوض بکنی و دقیقا از موضع من به قضایا نگاه کنی ان وقت می فهمی می دانم که می فهمی، درک می کنی."
به خودم می گویم:" نمی فهمم، درک نمی کنم."
سکوت می کند، سکوتش طولانی نیست، ادامه می دهد:" تو اصلا می دونی اون دختر اسفندیاری که تو کتاب اهدایی ماهی سیاه کوچولویش را مثل یک شیء مقدس نگه داشته ای یک آدمکش حرفه ای بوده؟"
به خودم می گویم:" دروغ بگو، دروغ های بزرگ، آنقدر بزرگ که کسی نتواند در صحتشان تردید کند."
" همین اختر خانم تو عامل ترور یک معلم ساده با شاگردش در منطقه ی فقیرنشین نازی آباد تهران بوده. بله معلم، یه معلم ساده ی ریاضی که بهد از انقلاب بچه های علاقمند رو در مسجد محل جمع می کرده و به آنها قرآن و نهج البلاغه درس می داده..."
سکوت می کند، به نظرم منتظر واکنش من است. به خودم می گویم:" ادامه بده جالب شد، من عاشق قصه هستم." احساس می کنم مدتی طولانی از آینه ی ماشین روی صورتم تمرکز می کند، پلک نمی زنم، چشم هایم به دست هایم که که روی زانوهایم افتاده اند، خیره شده اند.
"بله قهرمان شما درست پیش از اذان مغرب جلو مسجد معلم بیچاره رو به رگبار می بنده، دخترک ناجنس مرد بیچاره رو آبکش می کنه، بعد که پسرک پانزده ساله ای که شاگرد آن معلم بوده می دوه دنبال موتور اختر و جوانکی که راننده بوده، همین اختر نازنین جنابعالی پسرک رو هم به رگبار می بنده. همدستش در بازجویی گفته، من التماسش کردم که پسرک رو نزنه،اما اختر می زنه، آره می زنه."
سکوت، سکوت، سکوت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
از درون می لرزم، قصه ی تکان دهنده ای است. منتظرم و مشتاق... . در درونم فریاد می زنم" بگو، بگو."
می گوید:" نه آن معلم بی کس بوده، نه ان پسرک، نه آن معلم گناهی داشته نه آن پسرک. حتما می گی دارم قصه می بافم؛ نه قصه نیست، واقعیت است، اگر خواستی بعدها می تونم ببرمت هر دو خانواده رو ببینی، بله اختر معصوم تو یک..."
سکوت می کند، سکوتی که بیشتر به تامل می ماند. به نظرم دارد کل آنچه را که گفته یکبار دیگر مرور می کند.
بینی ام زق زق می کند، نمی دانم چرا فکر می کنم نگاه طولانی اش به بینی ام ربط دارد، ناخودآگاه آنرا لمس می کنم، احساس می کنم ورم کرده است.
بدون اینکه به عقب نگاه کند، جعبه ی دستمال کاغذی را به طرفم می گیرد. جعبه را می گیرم.
"می دونی آدم نمی تونه چیزی رو پیش بینی کنه، امروز صبح فکر می کردم این روز زیباترین و خاطره انگیزترین روز زندگی ام هس... حالا..."
ساکت می شود، مدت طولانی هیچ حرفی نمی زند، بعد زیرلب آواز غمگینی زمزمه می کند. وقتی به بیمارستان می رسیم در حالیکه پیاده می شود می گوید:"الان برمی گردم."
چشمم به زنی می افتد که زن و مردی زیربغلش را گرفته اند و به طرف بیمارستان می کشند، شکم زن برآمده است. زن از کنار ماشین که می گذرد صدای وای ننه اش را می شنوم. دهانم بی مزه است، دلم می خواهد آبی را که در دهانم جمع شده تف کنم، دستمال کاغذی را دم دهانم می گیرم اما به جای تف کردن ، آب دهان را قورت می دهم. مردی که یک پاچه ی شلوارش خالی است و با چوب زیربغل ایستاده و به نرده های بیمارستان تکیه داده، هرچند لحظه یکبار برمی گردد و نگاهی به من و ماشین می اندازد، رهامی برمی گردد اما قبل از آنکه در را باز کند، به طرف مرد یک پا می رود. مرد لی لی کنان یکی دو قدم به استقبالش می آید. همدیگر را بغل می کنند و می بوسند. نمی شنوم به هم چی می گویند، اما تا لحظه ای که رهامی از او جدا می شود دست همدیگر را در دست دارند. رهامی در را باز می کند و می گوید:" می تونی پیاده شی؟" و بلافاصله اضافه می کند:"ببخش، نمی تونم کمکت کنم. می بینی که اینطرفا آشنا زیاد هس."
سبکبال از ماشین پیاده می شوم، رهامی با فاصله از من حرکت می کند. در را باز می کند و می گذارد اول من وارد شوم. راهرو بیمارستان شلوغ است. رهامی جلو می رود و من پشت سرش جلو اتاقی می ایستم که در آن عده ی زیادی نشسته یا ایستاده اند. کسی می گوید:" گل بانو." برمی گردم. آسیه افضلی است، بچه ی پنج شش ماهه ای در بغل دارد، مف بچه تا روی لباسش رسیده است. نمی توانم تشخیص بدهم دختر است یا پسر. با آسیه روبوسی می کنم، مردی که پشت سر آسیه ایستاده نگاهمان می کند، می دانم شوهر آسیه است ، او را چندباری دور و بر مدرسه دیده بودم.
آسیه می گوید:" گل بانو بچه ها همه حرف تورو می زنند."
صدای رهامی را می شنوم:" خانم."
به آسیه می گویم:" می بینمت."
صدای آسیه را می شنوم:" خدا بد نده."
وارد اتاق دکتر می شویم.
دکتر پشت میزش می ایستد و به صندلی نزدیک خودش اشاره می کند، روی صندلی می نشینم.
رهامی روی صندلی جلو میز دکتر می نشیند.
دکتر می گوید:" خب جناب مهندس، چی شده؟"
رهامی خودش را جابجا می کند. دکتر جز اشاره ی اولیه، اصلا به من نگاه نمی کند.
رهامی می گوید:" حقیقتش بینی خانم خورده جایی، می خواستم لطف کنید، یه نگاهی بندازید، شاید..."
دکتر برمی گردد طرفم، سرش را جلو می آورد و به دقت بینی ام را نگاه می کند.
"بله ورم کرده، کجا خورده؟"
"به صندلی ماشین، عقب نشسه بود، ترمز کردم..."
زیرچشمی به من نگاه می کند، از نگاهش می خوانم:" ببخشید، چاره ای ندارم."
دکتر دستش را به برآمدگی بینی خودش می گیرد و میگوید:" این جا درد می کنه؟" برآمدگی بینی ام را لمس می کنم، درد می گیرد.
"بله درد می کنه."
چراغ قوه را روی میز می گذارد، کاغذی پیش می کشد.
"باید عکس بگیریم، اگر خدای نکرده شکسته باشد..."
رهامی نمی گذارد دکتر حرفش را تمام کند.
"ببخشید دکتر ممکنه باردار باشه، فکر نمی کنید عکس برداری..."
دکتر می گوید:"ممکنه؟"
رهامی می گوید:"هنوز آزمایش نداده، اگه لطف کنین اول..."
دکتر لبخند می زند:" حتما حتما، پس اول آزمایش می دین، اگر جواب منفی بود آن وقت عکسبرداری می کنیم."
دکتر به سرعت چیزی روی کاغذ می نویسد. بعد بلند می شود و کاغذ را دو دستی به رهامی می دهد. رهامی کاغذ را دو دستی می گیرد.
"محبت کردین دکتر."
"وظیفه بودف خواهش می کنم، انشاءالله که چیزی نیست."
دکتر تا دم در بدرقه مان می کند. از در که بیرون می روم، چشم های شماتت بار منتظران را می بینم و احساس می کنم پشتم به جای محکمی بند است...
وقتی دوباره آسیه را می بینم میلی به روبرو شدن با او ندارم، برایش سر تکان می دهم و پشت سر رهامی حرکت می کنم، وقتی شیشه را به دست می گیرم تا وارد توالت شوم، یک لحظه چشمم به چشم های رهامی می افتد، چشم هایش می خندد، جلو می آید.
" چادرت رو بده به من."
چادر و کیفم را به او می دهم. چادرم را که روی دستش می اندازد، احساس می کنم او نزدیک ترین کسم است.
از بیمارستان بیرون می آییم. همان مرد یک پا به ماشین رهامی تکیه داده و زنی کنارش ایستاده است.
"حاجی مزاحم نمیشیم، خانواده ی محترم..."
"چه مزاحمتی آقا رحمان، بفرما."
زن آقا رحمان به استقبالم می آید و رویم را گرم می بوسد.
رهامی در جلو را برای آقا رحمان باز می کند، آقا رحمان به آرامی سوار می شود و چوب های زیربغلش را طوری می گذارد که سر آن ها به پشت صندلی اش می رسد، پتو را روی پاهایم می کشم.
خانم آقا رحمان کنارم می نشیند، عذرخواهانه می گوید:" ببخشید تورو به خدا، مزاحم شدیم."
می گویم:" چه مزاحمتی." و هر چه فکر می کنم کلمه ی دیگری به ذهنم نمی رسد تا شرمساری خانم آقا رحمان را از بین ببرم.
آقا رحمان بدون اینکه برگردد، می گوید:" ببخشید خواهر رهامی..."
این اولین بار است کسی مرا به نام او می خواند، دست و پایم را گم می کنم، نمی دانم چه بگویم.
رهامی به جای من می گوید:" راحت باش آقا رحمان."
سکوت داخل ماشین را رهامی می شکند.
"خب آقا رحمان، پا هنوز نرسیده؟"
"نه حاجی، مگه یکی دوتاست تازه اینجا که نمی سازن. اندازه ها رو می فرسن خارجه اونجا می سازن، خدا کنه اندازه بسازن."
رهامی می خندد:
"انشاءالله اندازه می سازن."
"ماشاءالله شمسایه که یادتون هس؟"
"بله آقا ماشاءالله."
"یه هفته پیش دیدمش، پا داشت، ولی هنوزم از چوباش استفاده میکرد. می گفت پا مصنوعیه پاشه زخم و زیلی کرده، خیلی می نالید حاجی خیلی."
رهامی دست می گذارد روی شانه ی اقا رحمان و می گوید:" اولش سخته، کم کم عادت می کنین."
"خدا کنه."
یاد روزی می افتم که تشییع جنازه ی سه شهید از عشایر شمسایی بود، مدارس منطقه را تعطیل کرده بودند و جمعیت زیادی پشت تابوت هایی که با پرچم سه رنگ پوشیده شده بود، حرکت می کردند، به میدان توحید که رسیدیم تابوت ها زمین گذاشته شد، جوانی که میکروفون به دست داشت از همه خواهش کرد روی زمین بنشینند. قبل از آنکه بنشینم، ملیحه آهسته بیخ گوشم گفت:" میای در بریم."
می دانستم بعضی از بچه ها در همین بل و بشو نشستن و ایستادن در می روند.
گفتم:"نه."
ملیحه گفت:" تو هم حوصله داری، مگه یادت رفته اون بار پشت اون لندکروز، کمر برامون نموند."
گفتم:" بدم نبود، من که اولین بار بود یخمرو می دیدم."
ملیحه گفت:" پس من رفتم."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آهسته روی زمین نشستم و چادر زن جلویی را کشیدم، زن برگشت نگاهم کرد و نشست.
رهامی روبروی جمعیت ایستاده بود و از مقام شهید حرف می زد.
"شهید شاهد روزگارش است، کسی که جانش را می دهد تا آرمانش بر جای بماند، جان را تنها با ایمان و آرمان می توان تاخت زد، شهید با خدا معامله می کند، خونش را می دهد، جانش را می دهد، هستی مادی اش را می دهد تا آنچه را جاودانه است بیابد، جاودانگی در این جهان و آن جهان."
"آنجا فرزندان شما جانشان را خالصانه تقدیم انقلاب می کنند و این جا، پشت جبهه، شیطان مهار نفس برخی را در دست می گیرد و آنها را به بیراهه می کشاند، وای از سلطه ی نفس اماره که آدم را به اسفل سافلین می کشاند و او را بنده ی نفس و شهوت می کند، متاسفانه جوانی که امروز به حکم قاضی شرع در این میدان حد زده می شود، کسی است که بنده ی نفس خود شده است، البته این جوان توبه کرده و محتاج دعای خیر شما مردم است."
پچ پچ ها اوج می گیرد. سخنان رهامی را نمی شنوم.
"نمی شناسی، پسر کل خیرالله است، از زن اولش."
"دختر عموش بوده."
"حامله است."
"نه."
"خو پس چرا شلاقش می زنن، وادارنش تا بگیرتش."
"نمی گیره، میگه کار اون نبوده."
"چن نفر بودن؟"
"اون روسیاه رو باید شلاق بزنن، نه این رو."
"اونم میزنن؛ تو زندان."
"بزنن بلکه جوونا عبرت بگیرن."
جوان را می آورند، سرش را تیغ انداخته اند، لاغر اندام و رنگ پریده است، جوانی که قبل از رهامی از مردم خواهش کرده بود بنشینند، دکمه های پیراهن و را باز می کند. جوان هراسان به جمعیت نگاه می کند. روی تخت فنری می خواباندش، دو جوان دیگر به کمکش می آیند، پیکر جوان را نمی بینم.
صدای التماس جوان در شعار مرگ بر آمریکا گم می شود. صدای مردم کم کم خاموش می شود. در عوض ناله ی پسر جوان به گوش می رسد، کابل سیاه را می بینم که بالا و پایین می رود. پسر جوانی که شلاق می زند، عینک به چشم دارد و هر چند لحظه یکبار با انگشت عینکش را به جای اولش باز می گرداند. صدای هق هق زنی را پشت سرم می شنوم.برمی گردم به پشت سر نگاه می کنم شاید چهره زن را ببینم. زنی چادرش را روی سرش کشیده و شانه هایش می لرزد. حدس می زنم از خانواده ی شهدایی است که تابوتشان جلو جمعیت روی زمین است.
با خداحافظی زن آقا رحمان به خود می آیم، در تمام طول راه یک کلمه با او حرف نزدم.
ماشین که راه می افتد، رهامی در آینه نگاهم می کند.
"خوبی؟"
چیزی نمی گویم، هنوز در فضای آن سال و شلاق خوردن آن جوان و گریه ی آن زن هستم. به صرافت می افتم به یاد بیاورم در لحظاتی که جوان شلاق می خورد،رهامی چه میکرد. چهره ها سایه وار از خاطرم می گذرند،نمی توانم پیدایش کنم، تنها به یاد می آورم در آخر مراسم او را سوار لندکروزری دیدم که تابوت شهدا پشتش بود.
به خانه می رسیم، پیاده می شود و در را باز می کند. دیگر می دانم نباید بیرون از خانه که هستیم از ماشین پیاده شوم. وقتی پیاده می شوم، سرم گیج می رود و چشمم سیاهی می رود، فوری روی زمین می نشینم و سرم را در دست هایم می گیرم.
رهامی کنارم می نشیند.
"چی شده؟"
"چشمم سیاهی رفت."
بازویم را می گیرد.
"بلند شو بریم تو، از صبح تا حالا هیچی نخوردی، اون خون دماغ لعنتی هم..."
ساکت می شود، چادر و کیفم را می گیرد و از راه باریکه ی میان ردیف درخت ها ردم می کند.
وقتی وارد هال می شویم، چادر و کیفم را گوشه ای می اندازد.
برایم بالش می آورد و کمک می کند دراز بکشم. چنان احساس ضعف می کنم که جنگ را فراموش می کنم. می گویم:" یه لیوان آب قند بی زحمت..."
گره روسری ام را باز می کند، موهایم را نوازش می کند و پیشانی ام را می بوسد.
"همین الان."
چشم هایم را روی هم می گذارم. حالت تهوع باز هم به سراغم آمده. سردم است و احساس می کنم از درون می لرزم. آب قند را که می آورد، یک نفس آن را سر می کشم.
"دو تا پتو..."
"خدا کنه سرما نخورده باشی."
پتوها را رویم می اندازد، کم کم گرم می شوم و چشم هایم روی هم می آید، می خوابم. در خواب پدرم را در مرغزار، میان گندم های تازه خوشه بسته، می بینم. ایستاده است و با فریاد چیزی از من می خواهد. من آن سوی مزرعه ایستاده ام، نمی دانم پدرم چه می گوید، ظاهرا ناهارش را برایش آورده ام، شروع می کند به دویدن، هرچه نزدیکتر می شود، چهره اش به چهره ی صمد چوپان شبیه تر می شود. وقتی نزدیک می شود لی لی می کند، از میان مزرعه ی گندم که بیرون می آید و روبرویم می ایستد، صمد چوپان را می بینم که یک پاچه ی شلوارش در باد تکان می خورد. جیغ می کشم، با صدای جیغ خودم از خواب می پرم، دست راستم زیر سرم است، مورمور می کند.
رهامی صدایم می کند:" گل، ناهار حاضره."
بلند می شود. با بوی کباب دوباره حالت تهوع به سراغم می آید. برایم برنج می کشد و چند تکه کباب روی آن می گذارد.
"کباب نه."
"برات خوبه."
"نه."
اصرار می کند.
"نه."
"خب پس چی می خوری؟"
"نون و ماست."
"نون و ماستم شد غذا؟"
چیزی نمی گویم، ضعف دارم. ولی فکر می کنم همین جمله می توانست آتش جنگ را تیز کند، اگر می توانستم بگویم: من با نان و ماست بزرگ شده ام. بعدها، خیلی بعد، فکر می کنم، فقر من، کینه ای در من نسبت به زندگی مرفه، خوراک خوب، لباس مناسب، جای راحت و خیلی چیزهای دیگر ایجاد کرده بود. من در تمام مدتی که با رهامی زندگی می کردم از فقرم، مجسمه بلورینی ساخته بودم و آن را دستمایه ی آزار او قرار داده بودم.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صبح ساعت هشت از خواب بیدار می شوم، صبحانه اش را خورده، لباس پوشیده و مطالعه می کند.
"صبح بخیر."
می دوم طرف ظرفشویی آشپزخانه، عق خشک می زنم.
صدای قهقهه اش را می شنوم.
صورتم را آب می زنم و کمی آب می خورم. روبروی آینه ی هال می ایستم و به بینی ام نگاه می کنم، ورمش کمتر شده، بلند می شود و پشت سرم می ایستد. اولین بار است صورت خودم و او را کنار هم می بینم، ذهنم مقایسه می کند: بینی اش، بینی ام، دهانش، دهانم، چشم هایش، چشم هایم، پیشانی اش، پیشانی ام، موهایش، موهایم.
دست می گذارد روی شانه ام و به تصویرم در آینه می گوید:" گل حاضرم قصاص بشم، می تونی هرچقدر بخوای منو بزنی، آنقدر که دماغم کوفته تبریزی بشه."
دست می گذارد نوک بینی اش و آن را پهن می کند، چهره اش خنده دار می شود. به تصویرش در آینه می گویم:" ما دست بزن نداریم، ما همیشه خوردیم."
می چرخم و از آینه دور می شوم، دستم را می گیرد و به صورتش می کوبد.
"بزن، تورو به خدا بزن، من از زخم زبون خوشم نمیاد، هر زخمی خوب میشه ولی زخم زبون همیشه تازه اشت، بزن، نذار تصویرت تو ذهنم بشکنه، نذار فکر کنم با یه دختر غرغرو ازدواج کردم که زبونش شمشیر دودمه، بزن دلت رو خالی کن، فحشم بده، هرکاری می کنی بکن ولی زخم زبون نزن، خواهش می کنم."
دستم را از دستش بیرون می کشم.
"من واقعیت رو گفتم، تا یادم هست همیشه خوردم، از توران خانم زن عزیزالله بگ مادر اختر، از خانم سلطان عمه اختر، از امیر برادر اختر، از اختر وقتی معلم بازی می کردیم، از مادرم وقتی بیوه شد، از معلم هام وقتی شپش روی روسریم یا پشت گردنم می دیدند، از خانم ناظم وقتی لباس فرم نمی پوشیدم، یعنی نداشتم که بپوشم، از حیدر وقتی..."
فریاد می زند:" بس کن."
کیفش را برمی دارد و تند و عصبی حرف می زند:
"صبحونتو بخور، اگه به خودت رحم نمی کنی به اون موجود بیچاره ای که با خودت داری رحم کن، ناهار بخور، ممکنه امروز دیر بیام، توی فرمانداری جلسه داریم. باید جواب آزمایش رو بگیرم."
منتظر می ایستد و نگاهم می کند، لابد می خواهد تاثیر حرف هایش را بشنود و ببیند. حرفی نمی زنم، به دیوار تکیه می دهم و با رشته ای از موهایم بازی می کنم، وقتی حرف می خواهد، ترجیح می دهم سکوت کنم.
روبرویم می ایستد.
"شب باهم حرف می زنیم، همه چیز درست میشه، توکل داشته باش."
برخلاف روزهای قبل بدون اینکه موهایم را ببوسد، از خانه بیرون می رود. جنگ دو طرفه شده است.
صبحانه می خورم، سفره را جمع می کنم، کیفم را می آورم، عکس دکتر شریعتی را از قفسه ی کتاب ها برمی دارم، با دست گرد و غبارش را می گیرم، آن را داخل کیفم می گذارم، در چمدانم را باز می کنم، ماهی سیاه کوچولو ، نامه های محسن به ملیحه. نامه و داستان سعید را برمی دارم توی کیفم می گذارم، حلقه را از دستم درمی آورم. روی کاغذی می نویسم:" به من مهلت بدهید."
هرچه فکر می کنم جمله ی دیگری به ذهنم نمی رسد جز:" کسی که به شما احترام می گذارم؛ محمدجانی."
حلقه را روی کاغذ می گذارم و هر دو را وسط هال، چادرم را برمی دارم، از خانه بیرون می آیم، کلیدی برای قفل کردن در ندارم، اهمیت نمی دهم، راه باریکه میان درخت ها را به سرعت طی می کنم، به در حیاط می رسم، در قفل است، دلم می خواهد برگردم و روی کاغذ بنویسم: پرنده از قفس پرید. منصرف می شوم، به وارسی دیوار می پردازم، بلند است، چشمم به بشکه نفت کنار دستشویی می افتد.
چادرم را جمع می کنم، به سختی به بالای بشکه می روم و از آنجا خودم را روی بام کوتاه دستشویی می کشم. تو کوچه کسی نیست. اما ارتفاع زیاد است، می نشینم. پسر بچه ی چهار و پنج ساله ای از انتهای کوچه می پیچد و نگاهم می کند، اول چادر و کیفم را روی زمین می اندازم و بعد خودم می پرم. بلند می شوم، به سرعت چادرم را روی سرم می اندازم و کیفم را برمی دارم. پسربچه در تمام مدت نگاهم می کند، وقتی به او می رسم، لبخندی می زنم و رویم را محکم می گیرم، حوصله ی پرس و جوی همکلاسی های مدرسه و آشناها را ندارم، به خیابان می رسم، موسی راننده را می بینم که با جوانی حرف می زند، به سویش می روم. بر سر کرایه چانه می زنند. صدایش می کنم، برمی گردد و نگاهم می کند، اول نمی شناسد و بعد ناگهان به طرفم می آید.
"اِ گل بانو خانم شما هسین، نشناختمتون."
"می خوام برم شمس آباد."
جوان می گوید:" باشه بابا حالا بریم، باهم کنار می آیم."
موسی به جوان محل نمی گذارد.
"تنها هسین گل بانو خانم؟"
"می بینی که تنها هستم."
مستاصل است. جوان می گوید:" باشه بابا، همون که گفتی."
موسی در را باز می کند.
"بفرمایین."
این اولین بار است جلو وانت بار موسی راننده سوار می شوم. همیشه قسمت بارش سوار می شدم.
موسی برای جوان دست تکان می دهد و ماشین از جا کنده می شود. تا به جاده شمس آباد برسیم، حرفی نمی زند. وارد جاده که می شویم م گوید:" گل بانو خانم جسارت، چرا تنها، حاج آقا که ماشین دارن."
اول فکر می کنم بگویم حاج آقا ماموریت است، اما می دانم موسی راننده که دائم در خیابان شهر پلاس است، حتما صبح او را دیده است.
می گویم:" سرش شلوغه، با ننه کار واجبی دارم."
چیزی نمی گوید.
سه ماه است روز ِ جاده شمس آباد را ندیده ام، حدود یک ماه پیش شب، بعد از شام، وقتی گفته بودم دلم برای داوود تنگ شده ، گفته بود:" پاشو بریم ببینیمشون."
آن شب وقتی برای اولین بار بعد از عروسی به خانه ی مادرم پا گذاشتم از تغییراتی که در خانه ایجاد شده بود، جا خوردم، مادرم اتاق معلم ها را فرش کرده بود و دور تا دور آن پشتی چیده بود.
وقتی رهامی نشست مادرم دو بالش با روکش مخمل قرمز کنار دستش گذاشت و گفت:" راحت باشین حاج آقا." داوود دو زانو جلو در نشسته بود و من به یاد نشستن خودم و مادرم در خانه ی عزیزالله بگ افتادم. خودم را به طرف داوود کشیدم، سرش را بغل گرفتم و گفتم:" کاکای خوبم چطوره؟"
داوود خودش را از آغوشم بیرون کشید و گفت:" خوبم."
رهامی گفت:" خب آقا داوود چه خبر؟"
داوود گفت:" سلامتی حاج آقا."
مادرم وقتی سینی آینه و قرآن را جلو رهامی گذاشت رهامی نیم خیز شد و گفت:" چرا زحمت می کشین، بی بی خانم."
از عنوانی که به مادرم داده بود خوشم آمده بود و از اینکه مادرم آینه و قرآن را جلو او گذاشته بود دلخور شده بودم.
رهامی قرا« را بوسید و سینی را به طرفم سراند، توی نعلبکی کنار آینه دو سکه ی رنگ و رو رفته بود. قرآن را بوسیدم، آینه را برداشتم و مقابل صورتم گرفتم، ابروهایم پر شده بود و من دلم می خواست آن فضای رسمی را بشکنم.
گفتم:" نگاه کردن در آینه مستحبه."
آینه را به طرف رهامی گرفتم، آینه را گرفت و موهایش را مرتب کرد. مادرم به داوود اشاره کرد و هر دو از اتاق بیرون رفتند.
رهامی آینه را به طرفم گرفت و آهسته گفت:" خوشگلا باید تو آینه نگاه کنن."
آینه را جلو صورتم گرفتم و گفتم:" چشم حسود بترکه."
آهسته گفت:"آمین."
داوود با سینی چای وارد اتاق شد و مادرم پشت سرش بود.
سینی چای را از داوود گرفتم و آن را وسط اتاق گذاشتم.
مادرم سینی را برداشت و جلو رهامی گرفت.
رهامی سینی را از مادرم گرفت و آن را بین خودش و من گذاشت و گفت:" زحمت نکشین بی بی خانم، خودمون برمی داریم." احساس کردم فکرم را خوانده است، از اینکه مادر و برادرم جلوش خم و راست می شدند، ناراحت بودم. مادرم دو سکه توی نعلبکی را برداشت به طرفم دراز کرد و گفت:" قابل نداره، شاه عباسیه."
سکه های شاه عباسی را برنداشته بودم، توی جیب چمدانم بودند.
موسی...
موسی راننده گفت:" گل بانو خانم می خواسم یه خواهشی بکنم."
"بفرما آقا موسی."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
"حقیقتش می خواستم ببینم حاج آقا می تونه یه سفارشی برای معافی عباسو بکنه؟ الان شیش ماهه دنبالش می دویم، ولی خودتون می دونین که زمان جنگ معافی گرفتن خیلی سخته. شما که می دونین بابام سال هاست رو جا افتیده، ننه ام که حال روزش معلومه، اگه عباسو ببرن سربازی، ای دو تا تیکه زمینم از دسمون میره."
می گویم:" باشه آقا موسی بهش می گم، ایشالله همه چی درس میشه."
وقتی جلو مغازه ی مادرم پیاده ام می کند، هرچی اصرار می کنم کرایه نمی گیرد، در عوض برای مادرم بوق می زند و دست تکان می دهد. اخم های مادرم درهم می رود. مغازه اش آن دکان سابق نیست، پر و پیمان است.
"ووی خدا مرگم بده، تو این جا چیکار می کنی؟"
"یعنی ما حق نداریم، سری به خونه مادرمون بزنیم؟"
"من ای موا رو تو آسیاب سفید نکردم دختر، تو اومدی به مادرت سر بزنی یا قهر کردی؟"
"حالا فرض کن قهر کردم، دختر که قهر کنه میره خونه مادرش دیگه."
"روم سیاه تو قهر کردی؟ خدا ازت نگذره دختر بیچارمون می کنی عاقبت."
مادرم از پشت دخل بیرون می آید و در مغازه اش را می بندد.
"از همی راهی که اومدی برمی گردی، من دختر ندادم که پس بگیرم."
"یعنی من نمی تونم خونه پدریم بیام؟"
"خونه ی پدریت؟ او گور به گور شده خونه نداشت، خونه ی پدری! ها."
به طرف در می روم. بازویم را می گیرد.
"به خداوندی خدا قلم پات می شکنم، من زن بیوه تو ای خونه راه نمی دم."
بازویم را از چنگش بیرون می آورم.
"همه مادر دارن ماهم مادر داریم."
"ای خاک تو سرت که خوب و بد خودت ِ نمی فهمی، دختر همه افسوس تورو می خورن، اونایی که تا بحال شلوارای گهیشون نمی دادن بی بی خاور بشوره، حالا دم به ساعت دم تکون میدن، او وقت تو... ای خدا. بریم، خودم می ورمت خونه، یالله، تو فکر کردی دختر دران خانی بدبخت، لقد به بخت و اقبال خودت نزن لاکردار، تازه داره او خنکی از گلومون پایین میره، چرا می خوای خودت و اون یتیم بیچاره رو بدبخت کنی، حالا من هیچی، من روسیاه که همیشه..."
بغض مادرم می ترکد، با گوشه ی چادرش چشم هایش را پاک می کند، رقیه زن کل عباس از روبرو می آید. مادرم ساکت می شود، رقیه به ما که می رسد، می گوید:" خدا بد نده بی بی خاور."
"بد نبینی مش رقیه، آدم سگ بشه، مادر نشه، گل بانو رو دیشب حاج آقا آورد گذاشت خونه، عروس خانم دلش برا شوهرش تنگ شده، هرچی میگم، یکی دو روز بمون، میگه نه حاجی تنهاس، اینم از اولاد."
مش رقیه به دقت نگاهم می کند.
"گل بانو اقبالت بلند بود، خو خدا رو شکر، کی میدونه پیشونی نوشتش چیه؟"
مادر بی حوصله است، بدون خداحافظی راه می افتد.
مش رقیه می گوید:" گل بانو حاج آقا نمی تونه برا ای حسینیه یه کاری بکنه، بی بی خاور بشت گفته، یه شب دوباره همون مرد سبزپوش به خووم اومد، گل بانو، خیر نبینم ایه دروغ بگم، وایساده بود وسط حسینیه قدیمی، صورتش قدرت خدا قوس قزح، نورانی...."
مادر صدایم می کند.
مش رقیه می گوید:" گفت سیده خانم مگه من نگفتم ای حسینیه..."
مادرم می گوید:" مش رقیه همه چی رو برا گل بانو گفتم، ایشالله حاجی یه کاری می کنه."
می گویم:" خداحافظ مش رقیه."
با بی میلی جواب می دهد:" خدا به همراه."
راه می افتم. صدایش را می شنوم:" به حاج آقا بگو جای دوری نمیره."
به مادرم می رسم.
"زنیکه هر شو خو می بینه، فقط حاجی رو تیغ نزده، که..."
"انقدر حاجی حاجی نکن."
"چرا نکنم، مایه افتخارمه، از خاکسترنشینی نجاتم داده، تو بدبخت نمی فهمی، ایه غلط نکنم ای سگ پدر یه کاری کرده، باید فضه کور ببینم، فکر می کنه من دختر دم بختمو نگه می داشتم بری پسر نکبت اون. شاید ای جنگ صد سال طول بکشه، دختر..."
"ول کن، ای قدر پشت سر مردم حرف نزن."
"حرف نزنم؟ چرا نزنم؟"
ماشین موسی راننده را می بینم که به طرفمان می آید.
"تو ایه آبرو نداری، به فکر آبروی او بنده خدا باش."
به موسی راننده اشاره می کنم.
"برو بچسب به زندگیت، یه لقمه بخور صد تا لقمه صدقه بده. چی کم داری؟ برو خدا رو شکر کن سری تو سرا بلند کردی، برا خودت کسی شدی."
موسی راننده کنارمان کنارمان ترمز می کند.
به مادرم می گویم:"خداحافظ."
بازویم را می گیرد.
"حاجی ایه بفهمه سوار ماشین ای مردکه شدی."
بازویم را از چنگش خلاص می کنم و سوار می شوم.
مادرم جلو می آید و به شیشه می زند.
"بل باشت بیام."
"نه خودم میرم."
موسی راه می افتد...
موسی راه می افتد، سر در گمم، درونم پر از هیاهوست، نمی دانم از مادرم بیشتر بدم می آید یا از رهامی، از رهامی به مادرم پناه آورده بودم و حالا نمی دانم از مادرم به که پناه ببرم. بغض مادرم، دست های پینه بسته اش، صورت آفتاب سوخته اش و پاهای کبره بسته اش مرا به سوی او می کشد، اما زبان تلخ و گزنده اش، ریاکاری و تظاهرش و حسابگری اش دورم می کند. چرا به پدرم ناسزا گفت، چرا نگذاشت پا در خانه ای بگذارم که در آن زاده و بزرگ شده بودم، چرا لیوان آبی به دستم نداد، چرا نگذاشت روبرویش بنشینم و برایش درد دل کنم، گریه کنم، گله کنم... .
"گل بانو خانم اگه می فهمیدم کارتون تعجیلیه و به ای زودی تموم میشه وامیسادم، برتون می گردوندم."
"باعث زحمت شدم."
"شما جا خواهر ما هسین، ای حرفا چیه، ایه یه موقع با بی بی خاور کاری داشتین، یه پیغوم بدین، خودم می آم خدمتتون، لازم نیس شما ای همه راهو بیاین، ما هم جا برادر شما."
"ممنونم آقا موسی، خدا از برادری کمتون نکنه."
این سه ماه چه اتفاقی افتاده بود، چرا همه تغییر کرده اند، به یاد زمستانی می افتم که موسی روی تراکتور حاج ابراهیم کار میکرد، برف تا بالای زانو رسیده بود، سه روز بود مدرسه ها تعطیل بودند، روز چهارم هوا آفتابی بود، اما جاده یخ بسته بود، انگشت هام توی چکمه های لاستیکی زق زق میکرد، نوک دماغم بی حس شده بود. با دخترهای دیگر تا نیمه راه آمده بودیم که صدای موتور تراکتور را شنیدیم، همه برگشتیم و منتظر شدیم تا تراکتور رسید، پسرها که جلوتر از ما بودند به طرف تراکتور دویدند، تراکتور ایستاد، موسی فریاد زد، نفری پنج قرون. آن هایی که پول داشتند اول از همه سوار شدند.
من و ملیحه ماندیم. می دانستم ملیحه برای خودش پول دارد اما به خاطر من سوار نمی شود.
وقتی همه سوار شدند، موسی فریاد زد:" دختر مش قاسم چرا سوار نمی شی؟"
ملیحه گفت:" پنج قرون ندارم."
موسی گفت:" حالا کی از تو پول خواس؟"
ملیحه به من نگاه کرد، اشتیاق سوار شدن را در چشم هایش می دیدم.
گفتم:" برو بالا، من می آم."
گفت:" نه ما می آییم، چیزی نمونده."
به من نگفت، به موسی گفت.
موسی گفت:" به جهنم هردوتاتون سوار بشین."
بچه ها هورا کشیدند و دستشان را دراز کردند تا کمکماان کنند سوار شویم.
سی تومان می گذارم روی داشبورد وانت موسی، هرچه تعارف می کند پس نمی گیرم، راه می افتم، به کوچه ی شهید تاج الدینی می پیچم، منیر خانم مرا که می بیند بافتنی را روی میز پرت می کند و به استقبالم می آید. دست ها و صورتش گرم است.
"بیا، بیا کنار علاءالدین خودتو گرم کن، صورتت یخ کرده."
کتابخانه مثل همیشه خالی از مشتری است.
روی صندلی ای که منیر خانم می آورد می نشینم و دست هایم را روی علاءالدین می گیرم.
"چه عجب از خونه بیرون اومدی."
لبخند میزنم.
"حاج آقا چطوره؟ چی شده دلش اومده عروس خوشگلش رو بفرسته بیرون؟"
منیر خانم یکریز حرف می زند، به کتاب های داخل قفسه ها نگاه می کنم، فکر می کنم از چهار ماه پیش هیچ کتابی جابه جا نشده است.
"مونا چطوره؟"
"اونم خوبه، خوبه. تو چطوری، خوب می خوری و می خوابی ها!"
"فعلا که بستنمون به آخور، کاه و جو فراوونه."
"دور از جون، دور از جون، الحمدلله عاقبت به خیر شدی، ناشکری نکن، من اگه جای تو بودم هر شب دو رکعت نماز شکر به جا می آوردم."
"پسرعمو چطوره؟"
"خوب، میدونی معاون مدرسه شده."
"چه خوب."
"سفارش شوهر جونت ِ خانم خانما."
"رهامی؟"
"پس کی؟ پسرخاله ی من!"
"اینا که آبشون تو یه جو نمی رفت."
" به بیا ببین پسرعموت چی شده، نون و آب از دهنش می افته، حاج آقا، حاج آقا نمی افته."
به ساعت دیواری کتابخانه نگاه می کنم، ساعت یک ربع به دوازده است. بلند می شوم.
"باید برم. سلام به پسرعمو برسون، یه بوس آبدارم از مونا بکن."
منیر خانم تعارف می کند و بعد تا دم در بدرقه ام می کند از کتابخانه که دور می شوم، به خودم می گویم:" این آخریم سنگر بود، حالا نوبت عقب نشینی است."
بعد از سه ماه جعبه ی لوازم آرایشم را باز می کنم، اولین چیزی که برمی دارم رژ لب قرمز رنگی است که کاربردش را می دانم، وقتی نوبت به مداد چشم میرسد، اشکم درمی اید تا خط کج و معوجی زیر پلک هایم بکشم. ابروهایم را با همان مداد پررنگ می کنم. پشت پلک هایم را رنگ بنفش می زنم، قیافه ام تغییر کرده، رنگ پشت پلک هایم را پاک می کنم، توی ذوق می زند. جعبه را زیر و رو می کنم، وسایل دیگری هست که کاربردشان را نمی دانم، جعبه را می بندم، موهایم هنوز خیس هستند، حوله را برمی دارم و موهایم را لای حوله می پیچم. کمرم درد می کند، فکر می کنم به خاطر پریدن از دیوار است.
بوی آبگوشت تمام خانه را پر کرده است، منتظر صدای ماشینش هستم، تلویزیون را روشن می کنم، فیلم مستندی درباره ی آبزیان نشان می دهد. صدای ماشین را که می شنوم حوله را از سرم باز می کنم، با شتاب موهایم را برس می کشم، جلو در می ایستم و منتظرش می مانم، در را که باز می کند مثل سگی که بگوید وق، می پرم جلو و می گویم:" سلام." می ایستد و برای لحظه ای به صورتم زل می زند. می خندم. او هم می خندد. پلاستیکی را که در دستش دارد، زمین می گذارد، آغوش باز می کند و من بدون هیچ احساس شرم و گناهی در آغوشش قرار می گیرم.
"بعضی ها امشب سنگ تموم گذاشتن."
ادای بو کشیدن درمی آورد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
"بعضی هام فکر نمی کنن بعضی های دیگه منتظرشون هسن، خیلی دیر میان خونه."
"معذرت، معذرت، بعضی ها اگه بدونن همیشه ازشون اینطور استقبال میشه اصلا سرکار نمیرن."
رهایم می کند و وارد اتاق خواب می شود. دنبالش می روم. اورکتش را درمی آورد و به چوب رختی آویزان می کند. به چارچوب در تکیه می دهم و تماشایش می کنم.
"به قول خودتون تازه خریدی؟"
"اولا ما میگیم« مگه شب خریدی» دوما آره، همین امروز ظهر خریدم."
"پس ما این سه ماهه ول معطل بودیم."
"اِی."
"حالا از خریدت راضی هستی؟"
سرتاپایش را برانداز می کنم.
"ای بدک نیست، میشه تحملش کرد."
کمربند شلوارش را می کشد وبه طرفم هجوم می آورد، فرار می کنم و دور هال می چرخم و او با کمربند دنبالم می آید، پایم به پلاستیک می گیرد و پلاستیک روی زمین کشیده می شود، می ایستمف خم می شود و پلاستیک را برمی دارد. دستم را می گیرد و کنار خودش می نشاند.
" می خوام یه خبر عالی بهت بدم."
"می دونم."
هاج و واج نگاهم می کند.
"از کجا میدونی؟"
"از اون جایی که هر لحظه منتظرش بودم."
"تو منتظرش بودی؟"
می خواهم بگویم:" بله من منتظرش بودم چون برای زاییدن انتخاب شده بودم." نمی گویم. می گویم:" خب جناب پدر حالا چکار کنیم؟"
سرش را روی شانه ام می گذارد و آهسته می گوید:" خواهش می کنم چند دقیقه حرف نزن، می خوام این لحظه ی شیرین رو مزه مزه کنم."
سکوت طولانی می شودف شانه ام درد گرفته، نمی توانم تحمل کنم. آهسته می گویم:" جناب پدر میشه این مادر بیچاره رو این قدر اذیت نکنید!"
سرش را از روی شانه ام برمی دارد. پلاستیک را جلو می کشد.
"حالا چشمات رو ببند."
چشم هایم را می بندم و فکر می کنم این بازی قشنگ تر از بازی های این سه ماهه است. صدای جرینگ جرینگ را که می شنوم ناخودآگاه چشم هایم را باز می کنم. جغجغه ی رنگی جلو چشم هایم تکان می خورد. می خندم.
"فکر کردم الان یه گردنبند برلیان رو گردنم سبز میشه."
"جغجغه تابوی ذهنم بود، امشب این تابو شکست."
جغجغه را می گیرم و جلو چشم هایش تکان می دهم.
چشم هایش را می بندد. فکر می کنم:" یعنی وجود بچه انقدر مهمه؟"
چشم هایش را باز می کند.
"حالا تو چشماتو ببند."
"گردنبند برلیانه دیگه؟"
چشم هایم را می بندم، دستم را می گیرد، مدتی طول می کشد، چشم هایم را نیمه باز می کنم.
"تقلب ممنوع."
چشم هایم را باز نمی کنم، هنوز منتظرم.
دستم را بالا میبرد و می بوسد.
"متشکرم گل، از همه چیز متشکرم."
"حالا عیب نداره، انگشتر برلیان هم بدک نیست."
به انگشتری نگاه می کنم، مار حلقه زده ای است که دمش زیر انگشت و سرش روی انگشتم است.
"طلافروشه گفت که فعلا اینا مده."
"پس شما هم پیرو مد هستین، چشم ما روشن."
"یه چیز دیگه ام هس."
"یعنی باز باید چشم بذارم؟"
"نه لازم نیست."
از داخل پلاستیک کتابی بیرون می کشد.
نه ماه انتظار. بچه ی تپل مپلی روی جلد کتاب عریان نشسته است و لبخند می زند.
تاجی ظرف های صبحانه را جمع می کند. با اوج گرفتن کمر دردم دکتر برایم استراحت مطلق تجویز کرده است. رهامی اورکتش را برمی دارد، در آشپزخانه را می بندد، کنارم می نشیند، بالش های پشت سرم را مرتب می کند، دستم را می گیرد. صدای ظرف شستن تاجی از آشپزخانه می آید
"شش یا هفت روز بیشتر طول نمی کشه."
"شش، هفت روز کم نیست."
سر تکان می دهد.
"از جات تکون نمی خوری، حس خلق دوستیت گل نکنه، هرکاری داشتی به تاجی می گی، اون برا همین اینجاست."
خم می شود، از روی پتو، شکمم را می بوسد.
"مواظب پسرم باش."
اشک در کاسه ی چشم هایم جمع شده، دلم می خواهد بلند شوم و تا دم در همراهی اش کنم، دلم می خواهد از زیر قرآن بگذرانمش، دلم می خواهد تا خم کوچه تا آنجا که چشم می بیند، بایستم و رفتنش را تماشا کنم.
"تاجی خانوم."
"بله حاج آقا."
"دیگه سفارش نمی کنم، نذاری از جاش تکون بخوره، اسدلله هرروز میاد بهتون سر میزنه، هر کاری داشتین بهش بگین."
"خاطر جمع حاج آقا، برین به سلامت، ایشالله به خیر و خوشی."
صدای بوق ماشین را می شنوم، باید اسدلله باشد.
تاجی به آشپزخانه برمی گردد، پتو را روی سرم می کشم، اشک هایم جاری می شوند، گفتگو شروع می شود.
"براش گریه می کنی؟"
"آره."
"اون رفت ماموریت."
"می دونم."
"می دونی ماموریتش چی بود؟"
"مربوط به امنیت منطقه میشه، حضور اشرار."
"تو باور کردی؟"
"اون دروغ نمیگه."
"خوب اگه ماموریت رفته، چرا داری گریه می کنی؟"
"نمی دونم."
"نمی دونی؟"
"نه."
"دوسش داری؟"
"فکر کنم."
"دوسش نداری، بهش عادت کردی، ی کسیت رو جبران کرده، می ترسی بره و دیگه نیاد مثل سعید، اون وقت دوباره بی پناه بشی."
"شاید اینطور باشه، نمی دونم."
صدای زنگ گفتگوی ذهنی ام را درهم می ریزد. تاجی از آشپزخانه بیرون می آید.
"ای موقع صبح کیه؟"
"شاید حاجی چیزی فراموش کرده."
"دلت می خواد برگرده؟"
"آره."
"دلت می خواد این شغل رو نداشت؟"
"آره."
"از شغلش متنفری، از موقعیتش متنفری، می خوای از گذشته اش جداش کنی."
"نمی دونم شغلش چیه، هر وقت چیزی می پرسم، میگه نمی خوام دوباره شروع به بازسازی تصویری بکنی که..."
"کدوم تصویر؟"
"تصویر مردی که با آهنگ صداش پتک ها بر سنگ قبر اختر فرود می آمدند."
"دچار تناقضی، نمی دونی چی می خوای، چی نمی خوای."
صدای جیغ مرغ و خروس می شنوم، خودم را بالا می کشم و به بالش های پشت سرم تکیه می دهم. صدای مادرم را می شنوم:" کجا میره؟"
صدای تاجی را می شنوم:" گمونم تیرون."
مادر چادر مشکی پوشیده، گوشه ای از زنبیل قرمز رنگش از زیر چادر پیداست.
جلوتر از تاجی وارد می شود، سلام می کنم، زنبیلش را از زیر چادر درمی آورد، گوشه ی هال می گذارد. دبه ی دوغ را می بینم.
"کاشکی رسیده بودم، می گفتم بری پادردم یه پمادیف چیزی بیاره."
"مگه نرفتی دکتر؟"
"رفتم. یه مشت حب بی خاصیت بشم داد."
چیزی نمی گویم، با آخ و ناله کنارم می نشیند، به دکترهای اینجا اعتقادی ندارد. پای راستش را دراز می کند. چهره اش سفیدتر شده است.
"حالا کی ایشالله برمی گرده؟"
"شش هفت روز دیگه."
"خب می اومد دنبالم، خودم می اومدم کنارت."
"تاجی خانم هس، تو که نمی تونی داوود رو تنها بذاری."
"خو داوودم می اومد ایجا."
مادرم می داند خوش ندارم با او باشم، حالا که تنها گیرم آورده، می خواهد جنگ را شروع کند. تاجی برایش چای می آورد. سینی چای را پس می راند.
"سر دلم ترش کرده، نمی تونم چای بخورم، بشم نمی سازه."
"دواش عرق کُت کتو، ایشالله برم ابراهیم آباد برات می آرم."
"دستت درد نکنه، هرکی هر چی گفته خوردم، میه افاقه می کنه."
تاجی سینی چای را برمی دارد و به آشپزخانه برمی گردد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
"می گفتی داوود ظهر بیاد اینجا."
"من که نمی دونستم حاجی نیس، گفتم بیام یه سری بزنم برم."
نمی دانم چرا مادرم و رهامی میلی به دیدن همدیگر ندارند، احساس می کنم رهامی از مادرم خوشش نمی آمد. اما نمی دانم چرا مادرم از برخورد با رهامی فرار می کند، مطمئنم مادرم می دانسته رهامی امروز به ماموریت می رود، خودم دو روز پیش که که داوود ناهار پیشم اومده بود، به او گفته بودم.
چشمم به زنبیل مادر است، دوست دارم لیوانی دوغ محلی بخورم.
"چرا زحمت کشیدی ننه؟"
"چه زحمتی؟ تو که نمی گی چی دلت می خواد تا بیارم، یه کمی قره قوروت آوردم، ایه مثل خودم باشی و بچه ات پسر باشه، ویارت قره قوروته."
تابه حال میلی به قره قروت نداشته ام، اما نمی دانم حالا که آنرا برایم آورده چه بگویم.
"دستت درد نکنه، می ترسم بخورم سردیم کنه."
"سردیت کنه، سر داوود سه وعده، قره قروت می خوردم، ناشتا یه چونه ی ای قدری می خوردم."
مشتش را به اندازه ی یک گلوله ی برف باز می کند.
زنبیل را جلو می کشد، دبه ی دوغ و ظرف تخم مرغ و پلاستیک قره قروت را بیرون می آورد. آهسته می گوید:" بگو بیا اینا را ببره بذاره یخچال."
صدا می زنم:"تاجی خانم."
"بله؟"
"بی زحمت اینا رو بذارین تو یخچال."
تاجی دبه ی دوغ و ظرف تخم مرغ محلی را برمی دارد، مادرم پلاستیک قره قروت را باز می کند، تکه ای قره قروت جدا می کند و به طرفم می گیرد.
تاجی می گوید:" سر صبح قره قروت بشش می دین؟"
"ایه من بزرگش کردم می دونم چی بریش خوبه، چی بده."
لحن مادر عتاب آلود است.
تاجی چیزی نمی گوید، به آشپزخانه می رود، تکه ای از قره قروت جدا می کنم و در دهانم می گذارم. چهره ام را درهم می کشم.
آهسته می گوید:" رو بشش نده، سوارت میشه."
چیزی نمی گویم، خودم را به خوردن قره قروت مشغول می کنم.
تاجی برمی گردد.
"ناهار چی درست کنم گل بانو خانم."
"هرچی دوست داری درست کن."
مادرم می گوید:" چطور هرچی دوست داره درست کنه، تو مثلا اشکم داری، ویار داری، خو بگو چی دلت می خوا، تا بریشت درست بکنه."
از لحن مادرم خوشم نمی آید.
تاجی می گوید:" آبگوشت بزباش درست کنم گل بانو خانم؟"
مادرم می گوید:" می خوای یکی از خروسایی که آوردم، بدم بکشن برات کباب کنم؟"
این لحن مادرم را می شناسم، جمله اش خبری است برای من: برایت خروس آورده ام. می دانم که احتمالا یک جوجه خروس چندماهه آورده. و اخطاری است به تاجی: به دخترم بهتر برس.
"ها ننه چی میگی؟"
"راسش هوس آبگوشت بزباش کردم"
"یه وقت سردیت نکنه؟"
تاجی می گوید:" نه حاجی اصلا گوشت بز نمی گیره."
تاجی به آشپزخانه برمی گردد، یکی از بالش های پشت سرم را برمی دارم وبه طرف مادرم می گیرم.
"بذار پشت سرت."
بالش را می گیرد و به رویی آن نگاه می کند.
"په این ایجا چکار می کنه،رو بالشی هاته نگاه کن."
می دانم ویرش گرفته است تا تاجی را اذیت کند.
"تمیزه ننه، یه ماه نمی شه شستیمشون."
مادرم پتویی را که رویم است زیر و رو می کند.
"تاجی خانم!"
تاجی با صورت اشک آلود از آشپزخانه بیرون می آید،کارد در یک دستش است و پیاز نیمه خرد شده در دست دیگرش.
"شما که ماشاءالله زن سن و سال داری هستین، حالا این بچه است، سرد و گرم نچشیده، به ای رو بالشیا نگاه کن، حتما شبم همین بالشو حاجی میذاره زیر سرش، حالا اون نجابت داره هیچی نمی گه، شما که باید بفهمین، اون که مثل ما دهاتی نیس، بچه ی تیرونه، ای چیه، ها، ای چیه؟"
احساس می کنم روح توران خانم، مادر اختر، در جان مادرم حلول کرده است.
ملیحه خودش را در آغوشم می اندازد و زار زار گریه می کند، بیشتر از آنکه به گریه ی ملیحه فکر کنم،مواظب شکم برآمده ام هستم، با یک دست او را در بغل گرفته ام و دست دیگرم را حایل او و شکمم کرده ام.
"چیه ملیحه؟ چرا گریه می کنی دختر؟"
فقط گریه می کند. اولین بار است به خانه ام آمده، هفت ماه پیش، خبر آزادی محسن را از مادرم شنیدم. آن روزها فکر می کردم بالاخره ملیحه و محسن ازدواج می کنند و من از شر نامه هایشان خلاص می شوم.
"گل بانو پیشونی نوشت منو می بینی؟"
از خودم جدایش می کنم و با دست اشک هایش را پاک می کنم.
"چیه ملیحه، چی شده، نصفه جونم کردی، حرف بزن."
"چی بگم گل بانو، چی بگم."
تاجی فین فین می کند. گریه ی ملیحه او را هم به گریه انداخته است.
"تاجی خانم بی زحمت یه لیوان آب برای ملیحه بیارین."
ملیحه هق هق می کند،حلقه ی سیاهی دور چشم هایش شکل گرفته است، این حاقه را قبلا ندیده ام، به نظرم از آخرین باری که دیدمش لاغرتر شده است. تاجی لیوان آب را به دست ملیحه می دهد، بدون اینکه آب بخورد لیوان را زمین می گذارد.
تاجی ایستاده است و من فکر می کنم ملیحه نمی خواهد جلو تاجی چیزی بگوید.
"چرا بهش نمی گی بره تو آشپزخونهه در رو ببنده؟"
"روم نمیشه."
"آدم ترسویی هستی."
"ترسو نیستم، عادت ندارم به کسی دستور بدم."
"دستور دادن جربزه می خواد که تو نداری."
"دستور دادن پررویی می خواد که من ندارم."
با صدایی بلندتر از حدمعمول می گویم:" بیا تو اتاق ملیحه."
نمی دانم با این صدای بلند به جنگجویان درونم اخطار داده ام یا به تاجی.
تاجی کمک می کند روی تشکی که در اتاق پهن کرده است بنشینم و به بالش ها تکیه دهم. شب ها در این اتاق می خوابم و روزها در هال روبروی تلویزیون و کنار ردیف رمان های چیده شده. ملیحه کنارم می نشیند، تاجی بیرون می رود و در را می بندد.
"خب حالا بگو ببینم چی شده؟"
"خبر نداری؟"
"تو که وضعیت منو می بینی، هفت ماهه از خونه بیرون نرفتم."
"محسن رفت گل بانو، محسن از دست رفت."
دوباره گریه را شروع می کند.
"ای بابا، چه خبرته، خدا پدر پیرزنا رو بیامرزه."
"داستانش طولانیه گل بانو."
"بگو از اولش بگو."
"هفت ماه پیش که آزاد شد، به خودم گفتم دیگه همه چی تموم شده، می ریم یه عقد محضری می کنیم ، از ای دیار می ریم. از غرغرهای مادرم خسته شده بودم گل بانو، روزای اول که اصلا نمی خواست منو ببینه، رفته بود تو اتاق در را هم رو خودش بسته بود، بالاخره اون قدر عمه ام عز و چز کرد که اومد بیرون، راس تو چشمام نگاه کرد و گفت:« برو فکری به حال خودت بکن، وضعیت من معلوم نیس.»
انگار نه انگار نشون کرده شم، نومزدشم، دختر دایی شم، انگار نه انگار به پاش صبر کردم، حرفای این و اونو تاب آوردم.
خلاصه اگه پا در میونی خونواده ها نبود، همون روز اول ول میکرد میرفت. اصلا ای محسن گل بانو اون محسن نبود، یه جوری شده بود، اگه دو ساعتم تو یه اتاق تنها بودیم، مثل سنگ می نشست و به دیوار نگاه میکرد. عاقبتم یه روز گفت:« ملیحه نمی گم دوستت ندارم، دارم، ولی جای من اینجا نیس، من میخوام از این مملکت برم، توهم اگه میخوای عروس بشی، بشو. پاسوز من نشو. اگرم هنوز سر عهد و پیمونت هستی، منتظر بمون خودم که برم، یه جوری تورو هم می کشم می برم.» همین! هرچی گریه زاری کردم، هر کاری کردم بلکه بتونم رایش رو بزنم، نشد که نشد، بدون خداحافظی یه روز ناپدید شد. عمه ام به همه می گفت:« محسن رفته کرمون سرکار.» کدوم کار، کدوم بار! تا اینکه یه هفته پیش..."
سکوت می کند.
"خب؟!"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بازى آخر بانو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA