انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

بازى آخر بانو


زن

 
یک هفته ی تمام وقت گذاشتم تا روزی در حیاط دانشکده با دوستانت دیدمت، تو ذره ای به آن گل که من می شناختم شباهت نداشتی. کلمه ی شناختن کلمه ی مناسبی نیست، باید بگویم تو ذره ای به آن گل که من نتظارش را داشتم، شباهت نداشتی. فکر میکردم تو را گوشه ای تنها خواهم یافت که زانوی غم بغل گرفته ای و سال ها پیر شده ای، یا دست کم پژمرده و غمگینی.
اما در آن روز تو یک دختر شاد دانشجو بودی، به نظرم زیباتر از قبل بودی و چیزی مثل یک سرخوشی دخترانه در حرکاتت موج می زد. کتاب هایت را دو دستی به سینه چسبانده بودی، گردی صورتت را بیرون انداخته بودی و به چیزی که یکی از آن دو دختر همراهت تعریف می کرد، قاه قاه می خندیدی. خندیدن تو، آن طرز گرفتن کتاب هایت، آن صورت گرد و زیبا، آن سهل انگاری و سرخوشی، موجی از تنفر در من ایجاد کرد. شاید کاربرد واژه ی تنفر هم در اینجا درست نباشد، به نظرم در ان لحظات نوعی سرخوردگی در من ایجاد شد.
حتی لحظاتی فکر کردم آنچه بر سر تو آمده حقت بوده و از اینکه چنین موقعیتی را برای تو فراهم کرده بودم، پشیمان بودم. همانجا بود که تصمیم گرفتم تو را که لایق دوست داشتن نبودی فراموش کنم. به خاطر تو خانواده ام را ترک کردم، به خاطر تو با عارف سلطان همراه شده بودم، و به خاطر تو اسماعیل را نادیده می گرفتم، آیا تو رازش این تخریب را داشتی، می بینی ما با توقعاتمان زندگی می کنیم. ما با ذهنیات و پیش داوری هایمان با دنیا و آدم ها برخورد می کنیم، تو در آن روز ذهنیت مرا در هم ریختی، چطور می توانستی گمشده ی من باشی، در حالی که دیگر آن گل نبودی، تو آدم جدیدی بودی که من نمی خواستمش زیرا نمی فهمیدمش، زیرا مطابق انتظاراتم نبودی.
وقتی از دانشگاه بیرون آمدم، تصمیم گرفتم خودم را به خاطر کنش های نابجا و نسنجیده تنبیه کنم، به خیابان ولی عصر رفتم یک پیراهن خواب صورتی خوشرنگ برای مرضیه خریدم و یک هواپیمای جنگی برای اسماعیل. در تمام طول راه سوت می زدم، فکر می کنم بهانه ای را که قرار بود دوباره به زندگی وصلم کند پیدا کرده بودم. شاید هم این بهانه را ساخته بودم. خوشحالی تو، و سرزنده بودن تو، بهانه ای برای فراموش کردن تو بود. وقتی به خانه رسیدم، متوجه شدم اسماعیل به طرز حیرت آوری شبیه مرضیه است، حتی یک خط از خطوط چهره ی تو در صورت او ندیدم. می بینی، آدم هرطور بخواهد، می تواند دنیا را ببیند.
تابستان سال بعد، وقتی در خیابان نادری اهواز زنی را دیدم که به نحو حیرت انگیزی به تو شبیه بود، نه تنها خودم را متقاعد کردم که آن زن تو نیستی بلکه خودم را ملامت کردم که همچنان تو را در وجود و چهره ی دیگران به یاد می آورم. می خواستم تو را در درونم بکشم. به نظرم این پافشاری برای فراموش کردن تو باعث شده بود چیزی غیرقابل فهم در درونم اتفاق بیفتد. درست به همان اندازه که برای فراموش کردنت تلاش می کردم به همان اندازه تو در وجودم حضور داشتی، انگار بخشی از وجودم بودی که سر به سر بخش دیگر وجودم می گذاشت. فکر میکنم آن زندگی کوتاه مدت در گوران، به یک زندگی درونی تبدیل شده بود. تردید، شوخ طبعی، سرزندگی، بازیگوشی تو به درون من منتقل شده بود. شگفت انگیز بود من تو را در درون خودم کشته بودم اما از خاکستر وجودت جوانه ای در درونم بالیده بود؛ آنقدر که درخت تناوری شده بود. حالا نه تنها تو در درونم که در اعمال و کردارم نیز حضور داشتی، همه این تغییر و تحول را به پای وجود اسمااعیل می گذاشتند. همین نگاه بازیگوشانه به زندگی باعث شد، فاصله ام با مرضیه روز به روز بیشتر شود، مرضیه خشک جان تر از آن بود که بعضی سهل انگاری های من را نادیده بگیرد. وقتی یک روز همکلاسی زمان های خیلی دورم، یعنی خانم مهندس رضوی را که اتفاقی در خیابان دیده بودم، به خانه آوردم، مرضیه از شدت تعجب و تعصب نزدیک بود پس بیفتد و زمانی که فهمید این زنِ مرتب و منظم و آرایش کرده بیوه یک پزشک پولدار است، چنان کولی بازی ای درآورد که بخش بازیگوش وجودم نیز به وحشت افتاد. خانم رضویشاگرد اول کلاس بود و اگر نبود ترس از پدرم که مرضیه را از بچگی برایم زیر سر گذاشته بود ای بسا از او خواستگاری هم می کردم.
بعد از ماجرای تو دوباره به سازمان کشاورزی برگشتم، جایی که فکر می کردم اگرچه شهرت و قدرت برایم نمی آورد، دست کم دردسرساز هم نیست. اگرچه تا پایان جنگ بیشتر در جبهه ها بودم تا در اداره، حالا فکر میکردم، آدم وقتی در جای خودش نباشد، سرگردان است. بعد از انقلاب برای آبادانی روستاها تهران را ترک کرده بودم، فکر میکردم به عنوان مهندس کشاورزی کارهای زیادی می توانم انجام بدهم، اما تحولات اجتماعی همه چیز را به هم ریخته بود. وقتی وارد بخش کوچکی مثل گوران شدن، تنها چیزی که به کارم نیامد مدرک کارشناسی کشاورزی ام بود، تا به خود بیایم، در مصدر اموری بودم که ضرورتشان از آب، خاک، چاه قنات و هرچیزی که به کشاورزی مربوط می شد، بیشتر بود. این واژه ی ضرورت هم از آن راه های اضطراری است که آپارتمان ها و مجتمع های مسکونی بزرگ دارند، راهی که آدمی در موقع اضطرار از آن استفاده می کند. با استفاده از همین واژه است که ترکیب هایی همچون؛ ضرورت تاریخی و ضرورت اجتماعی ساخته شده است. وقتی آدمی نمی تواند انگیزه ی اعمال فردی و تحولات اجتماعی را به روشنی درک و فهم کند، پای این واژه ی منحوس را به میان می کشد. واقعا چرا من در گوران در مصدر اموری قرار گرفتم که در حوزه ی تخصصم نبودند. آیا در آن سیر شتاب آمیز تحولات اجتماعی، در صدد ساختن جایگاهی برای خودم بودم، آیا من سربازی بودم که با پشتکار، جدیت، شهامت و شجاعت به مقام وزیری رسیده بودم، یا اسبی بودم که از روی سر بعضی ها پریده بودم و خودم را به سرچشمه ی قدرت نزدیک کرده بودم. اما مگر در آن روزها قدرت برایم معنا داشت؟ من می خواستم مفید باشم، مفید و متعهد، همین.
استاد محمدجانی


پله ها را به سرعت بالا می روم، نفس نفس می زنم، روبروی تابلوی اعلانات گروه می ایستم تا به بهانه ی دیدن بخشنامه ها و اطلاعیه ها نفسی تازه کنم. کلاس فلسفه ی قرون وسطی به علت بیماری دکتر سیف تشکیل نمی شود. کاغذ کلاسور به قیمت تعاونی در اختیار دانشجویان قرار می گیرد، چاپ جدید کتاب کلیات فلسفه رسیده است و دانشجویان می توانند به کتابفروشی دانشکده مراجعه کنند. راه می افتم، به جای رفتن به گروه و دیدن چهره ی عبوس خانم رجوی، به انتهای کریدور می روم. در کلاس 206 بسته است، این نشانه ی خوبی است، دانشجویان ترم اول هنوز شیطنت ها و بی نظمی های سال بالایی ها را پیدا نکرده اند. در را باز می کنم، دانشجویان یک در میان بلند می شوند، این نشانه ی بدی است.
کیفم را روی میز پرت می کنم و نمایش همیشگی را شروع می کنم. پشت به دانشجویان به حیاط دانشکده نگاه می کنم.
"بسی رنج بردم در این سال سی."
ذهنم بازی اش را پیشاپیش شروع کرده است. دختر و پسری کنار مجسمه ی فردوسی مشغول صحبت هستند، دختر کلاسورش را به سینه چسبانده، گردنش را به طرف پسر کج کرده و به دقت به حرف های او گوش می کنمد. می شنوم:" تمرکز می گیره." ردیف سوم دختران، نفر وسط. لحن صدا را به خاطر می سپارم. می شنوم:" اگه خیلی دیدنیه ما هم ببینیم؟" لحن شوخ، نفر سمت راست، دریف چهارم پسران. نه این ها نشانه های خوبی نیستند.
از پنجره رو برمی گردانم، قدم می زنم و به روبرو نگاه می کنم. گوش هایم به دنبال صداها می گردند. می شنوم:" اِ- اَ-اَ- از جلو نظام." ردیف آخر، نفر سمت چپ. می شنوم:" عقب گرد." همان صدا. چند نفر آرام می خندند، دختری بلند می شود تا از کلاس بیرون برود، حتما طاقت نیاورده. دستش به دستگیره ی در نزدیک می شود که می گویم:" کجا خانم؟" می شنوم:" وووی." ردیف پنجم پسران، نفر وسط. می شنوم:" نه بابا." ردیف آخر پسران، نفر سمت چپ.
دختر برمی گردد و سرگردان به دانشجویان و بعد به من نگاه می کند. چشم در چشمش می دوزم، رنگ چشمانش کم کم رو به تیرگی می رود.
می گویم:"شما." و انگشتم را رو به سینه ی پسر جوانی نشانه می روم. دست راستش را روی سینه اش می گذارد، بلند می شود و می گوید:" مو استاد؟" نگاهش بی گناه می شود. می گویم:" جنوبی هستی؟"
می گوید:" مو، نه استاد، تیرانیم."
همه می خندند.
دختر برمی گردد و سر جایش می نشیند.
می گویم:"آبادان."
می گوید:" مو، آبادان، نه ولک ما بچه ی ناف تیرونوم."
شلوغ می شود. حالا باید دنباله ی نقش همیشگی را بازی کنم. از سکو بالا می روم، صندلی را عقب می کشم، پشت میز می ایستم. خنده ها و پچ پچ ها کم کم فروکش می کند.
"بیا بیرون."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کلاس خاموش می شود، لبخند بی جانی روی لب های پسر نقش می بندد.
فریاد می زنم:" گفتم بیا بیرون."
بغل دستی اش بلند می شود، راه می دهد تا پسر بیرون بیاید، پسر جوان بیرون می آید، می شلد و می آید، بدنش به سمت چپ لنگر برمی دارد، دستش را به میزها می گیرد و خودش را به جلو کلاس می رساند، رنگش پریده است. این نشانه ی خوبی است.
می گویم:" اینجا کجاست؟"
پسر سرگردان نگاهم می کنم.
فریاد می زنم:" گفتم اینجا کجاست؟"
پسر می گوید:" خوو استاد ایجا دانشگاهه."
صدایش می لرزد، این هم نشانه ی خوبی است.
می گویم:" پس ما نمایش روحوضی بازی نمی کنیم؟" فریاد می زنم" می کنیم؟"
پسر می گوید:" خوو نه استاد."
می گویم:"پس حالا بشنوید و هرگز فراموش نکنید. در کلاس من هیچ دانشجویی نباید بعد از من وارد کلاس شود. هیچ دانشجویی نباید قبل از من از کلاس خارج شود. هیچ دانشجویی سر کلاس مزه نمی ریزه، متلک نمی پراند، خوشمزگی نمی کند. هیچ دانشجویی سر کلاس چرت نمی زند، کاریکاتور نمی کشد و روی میز را خط خطی نمی کند. هیچ دانشجویی سر درس من بیش از دو جلسه غیبت نمی کند، وگرنه سر امتحان نباید حاضر شود. هیچ دانشجویی سر کلاس من جزوه نمی نویسد، می تواند نکاتی را یادداشت کند، اما تندنویسی ممنوع است. فقط کسانی از درس من نمره می آورند که همه ی کتاب های معرفی شده را بخوانند، فعالانه در بحث های کلاس شرکت کنند و یک مقاله ی علمی در موضوع مرتبط با واحد درسی ارائه دهند. هیچ حضور و غیاب رسمی در این کلاس صورت نمی گیرد. هرکس نمی تواند شرایط گفته شده را بپذیرد، می تواند در موقع حذف و اضافه، این درس را حذف کند."
ساکت می شوم، پای چپم می لرزد. باز هم زیاده روی کرده ام. صندلی را پیش می کشم و می نشینم، پسر جوان سرش را پایین انداخته است، می گذارم سکوت در جان کلاس رسوب کند، این سکوت کار یک ساعت حرف را می کند. سرانجام به پسر جوان می گویم:" بفرمایید بنشینید."
پسر جوان مسیر آمده را سنگین و کند برمی گردد.
...
می گویم:" خب کلاس را شروع می کنم. اول باهم آشنا می شویم و شما به من می گویید چرا فلسفه را انتخاب کرده اید، البته من هم به شما می گویم چرا فلسفه خوانده ام. از آقایان شروع می کنیم، از ردیف آخر، بفرمایید."
دانشجوی جوانی بلند می شود.
"من محمد ایوبی هستم، خانم، همین حالا بگیم چرا رشته ی فلسفه را انتخاب کردیم؟"
می گویم:" خانم نه، استاد، بله همین حالا بگین."
"برای ما انتخاب کردن، ما خودمان انتخاب نکردیم، یعنی یه موسسه ای تو شهرمون بود که کارنامه ی بچه ها رو می گرفت و براشون رشته انتخاب می کرد. برای ما هم با توجه به وضعیت کارنامه مان فلسفه انتخاب کردند. همین استاد."
این شروع خوبی نیست. حالا همه می گویند پدر و مادرشان یا دایی و عموشان یا معلم و مربیشان یا موسسه ی شهر و دیارشان برایشان رشته ی فلسفه را انتخاب کرده.
حدسم درست است، تا ردیف جلو پسران، کسی نکته ی تازه ای نمی گویدف یک نفر مانده به آخر جوانی بلند می شود و سرش را بلند نمی کند، به جلد کتاب جلوش خیره شده است. به کتاب نگاه می کنم: دنیای سوفی. این نشانه ی خوبی است. سکوت طولانی اش را با گفتن بفرمایید، می شکنم. پسر ته ریش خرمایی رنگی دارد، دلم می خواهد، رنگ چشم هایش را ببینم، ولی از همین حالا او را شبیه هنرپیشه ی نقش فرانچسکوی قدیس می بینم.
می گوید:" رهامی هستم."
کلمه ی رهامی کش می آید، در کلاس طنین می اندازد و در کاسه ی سرم منفجر می شود. در خلأ زمان بیست ساله سرگردان می شوم و به تصویر ثابتی می رسم. مردی چهل ساله، کودک سه ماهه ای را در آغوش گرفته و دستش را آرام آرام به پشت کودک می زند.
"من به دلایل گوناگونی رشته ی فلسفه را انتخاب کردم."
به همان سرعت که به گذشته پرتاب شده ام، به زمان حال برمی گردم، ذهنم تکرار می کند، اسمش، اسمش حنیف، حنیف، حنیف، حنیف... .
"فلسفه را انتخاب کردم تا چیستی و چرایی هستی را بدانم."
حنیف، حنیف، حنیف، حنیف، حنیف...
"تا جواب سوال هایم را پیدا کنم، تا بتوانم خوب زندگی کنم."
حنیف، حنیف، حنیف، حنیف، حنیف...
"فلسفه را انتخاب کردم تا خودم، خدا و جهان را بشناسم."
نه، نه، نه، این حنیف نیست، نه، نه، نه، نه، نه،نه...
"فلسفه را از کودکی دوست داشتم، احساس می کنم علاقه به فلسفه در خونم جاری و ساری است."
نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه،نه...
"اما علاقه ی جدی به فلسفه را پس از مرگ مادرم پیدا کردم، وقنی نتوانستم بدانم و بفهمم مرگ چیست، چگونه تعریف می شود، و چرا وجود دارد؟"
مرگ چه چیز خوبی است، لااقل در این لحظه برای من کارگشاست، چه خوب شد مادرت مرد پسرجان وگرنه من الان قبض روح می شدم.
به خودم می آیم، پسر جوان به جایی در دوردست خیره شده است. حتما تصویر مادر مرحومش را در آسمان هفتم می بیند.
می گویم:" متاسفم."
سر تکان می دهد و برای اولین بار، چشم هایش را می بینم. تکان می خورم، چه چشم های آشنایی. فرانچسکوی قدیس، نه نه، کی؟ کجا؟
"من ریاضی خوانده ام، یعنی دیپلم ریاضی دارم، ولی فلسفه را انتخاب کردم تا زنده بمانم."
"یعنی فلسفه این قدر بای شما مهم است؟"
از لحن خودم جا می خورم، لحن عامیانه ام در فضای تراژیکی که رهامی قدیس به وجود آورده حکم یک قهقهه ی بلند را در مجلس سوگواری یک جوان دارد.
خودم را جمع و جور می کنم.
"آقای رهامی امیدوارم سرخورده تان نکنم ولی این توقع زیادی نیست؟"
چیزی نمی گوید و ذهن من فرصت پیدا می کند تا تکرار کند، اسمش، اسمش، اسمش...
می گویم:"آقای ِ ...
"رهامی."
"چی ِ رهامی؟"
"صالح، صالح رهامی."
نفس راحتی می کشم، فراموش می کنم چی می خواستم از او بپرسم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صالح رهامی


با خط کج و معوجی روی یک ورقه ی معمولی نوشته بودند:" کلاس داستان نویسی خانم دکتر محمدجانی راس ساعت چهار در اتاق شورای گروه ادبیات فارسی تشکیل می شود."
یعنی ممکن است این دکتر محمدجانی همان دکتر محمدجانی استاد درس فلسفه ی هنر باشد؟ یعنی آن زن عبوس، خشن و مرد صفت می تواند داستان نویسی درس بدهد؟ این زن موجود شگفتی است، با همه ی زن هایی که تاکنون دیده ام فرق می کند، درست است در زندگی من زن های زیادی وجود نداشته و ندارند، ولی هیچ شباهتی بین او و مادرم یا عمه مرضیه ام یا زن عمو رضا نمی بینم، خطوط چهره اش آدم را به یاد مجسمه های سنگی می اندازد، لب های به هم فشرده اش خشمی را مهار می کند که گویی هر ثانیه آماده ی انفجار است. نگاهش گاه بی تفاوت، گاه طنزآمیز و گاهی تنفرآمیز می شود. می توانم قسم بخورم هرگز مردی را نبوسیده و کودکی را نوازش نکرده است، اما رفتارش با دانشجویان متفاوت است و همین تفاوت است که او را برای من جذاب و حتی دوست داشتنی می کند. اگرچه دانش و اطلاعات وسیعش، آدم را شگفت زده می کند، اما شخصیتش برای من جذاب تر است.
آن روز وقتی می خواست خودش را معرفی کند و بگوید چرا فلسفه خوانده است، در چشم های من خیره شد و گفت:" من محمدجانی هستم و به همان دلایلی فلسفه خواندم که رهامی جوان می خواهد بخواند." بعد پشت میزش نشست و گفت:" مرگ."
کلمه ی مرگ طنین وحشتناکی در آن کلاس بسیار بزرگ ایجاد کرد، سکوت او بعد از گفتن کلمه ی مرگ حضور سنگین مرگ را در فضای آن کلاس ساکت صدچندان کرد و من احساس کردم زیر فشار بال های سنگین مرگ که بر آن کلاس خیمه زده بود دارم خفه می شوم.
جمله های بعدی او رهایی بخش بود. گویی با هر جمله ی او مرگ بال و پرش را از کلاس جمع میکرد. وقتی صحبت های او تمام شد، مرگ از در بیرون رفته بود.
اولین بار بود به طبقه ی چهارم می رفتم، فضای این طبقه با طبقات دیگر فرق می کند، اینجا کشور گل و بلبل است، گلدان های شاداب اینجا و آنجا خودنمایی می کنند. اگرچه بلبلی بر شاخسار ندیدم. ولی دخترهای دانشجو سبکبال این طرف و آن طرف می چرخیدند. احساس کردم در اینجا هوا سبک تر است و آدم ها راحت تر راه می روند و نفس می کشند، اتاق شورا به دفتر گروه چسبیده بود. میز بزرگی وسط اتاق بود و دور تا دور آن صندلی چیده شده بود. وقتی وارد شدم هنوز استاد نیامده بود. این را از وضعیت بهم ریخته ی کلاس فهمیدم. دختری روی میز نشسته بود و با حرارت با پسر جوانی که موهایش را دم اسبی بسته بود حرف می زد. پسر پیپ می کشید و بوی شکلات اتاق را پر کرده بود.
روی یکی از صندلی ها نشستم، دختر بغل دستی ام سرش را برایم تکان داد، هرکس از در وارد می شد، پر سر و صدا با همه خوش و بش میکرد، معلوم بود همه همدیگر را می شناسند. پسر جوانی که روبرویم نشسته بود، مطالعه میکرد، فکر کردم چطور می تواند در این آشفته بازار کتاب بخواند، تقریبا یقین کرده بودم که این دکتر محمدجانی آن مجمدجانی ِ منظم و دقیق نیست. هنوز اصول نه گانه اش را به خوبی به یاد داشتم. بیخود آمده بودم، باید زودتر می رفتم، پدر منتظرم بود. بلند شدم، اما هنوز صندلی ام را جابجا نکرده بودم که دکتر محمدجانی با صورتی بشاش وارد کلاس شد، باورکردنی نبود. تمام خطوط چهره اش می خندید. دختری که روی میز نشسته بود، پرید پایین.
خانم محمدجانی گفت:" سلام بچه ها." به اولین کسی که دست داد همان دختری بود که روی میز نشسته بود. گفت:" چطوری ناتاشا؟" ناتاشا گفت:" توپ، توپ ِ توپ."
دکتر محمدجانی گفت:" پی یر چطوره؟"
ناتاشا گفت:" شکمش پیه آورده."
همه خندیدند.
به دختر بعدی، که جثه ای ریزه میزه داشت، گفت:" کوزت نازنین، تابستان خوب بود؟؟"
کوزت گفت:" همش سگ دو زدم، عشق آدم رو بیچاره میکنه."
باز هم همه خندیدند.
فهمیده بودم که اینجا همه به نامی نامیده می شوند که احتمالا قهرمان یک داستان است. لااقل سریال بینوایان را دو بار از تلویزیون دیده بودم.
...
خانم دکتر محمدجانی به من که رسید، سکوت کرد. احساس کردم تغییری در چهره اش ایجاد شد.
گفتم:" سلام."
گفت:" پس شما هم اهل داستان و نوشتن هستید؟"
گفتم:" نوشتن که چه عرض کنم، بیشتر از سر کنجکاوی آمدم."
گفت:" خب خوش آمدید. بچه ها ایشون آقای رهامی هستند، دانشجوی ترم اول فلسفه، وقتی اولین بار دیدمشان، به یاد هنرپیشه ای افتادم که نقش فرانچسکوی قدیس را بازی میکرد، نمی دانم شما هم با نظر من موافق هستید یا نه؟" و خندید.
همه دانشجویان همراه باهم گفتند:" خوش آمدی فرانچسکو."
احساس سبکی کردم، فیلم را ندیده بودم ولی کتاب به اسم رفیق اعلا خوانده بودم که به نوعی سرگذشت فرانچسکوی قدیس بود، از این انتخاب خوشم آمد، بی اختیار لب هایم به خنده باز شد.
همه نشستند، یکی از پسرها سرش را نزدیک خانم دکتر محمدجانی برد و آهسته به او چیزی گفت.
همه باهم گفتند:" هو، هو...."
پسر جوان که او را راسکلنیکف می نامیدند گفت:" مرض."
خانم دکتر رو به پسری که موهاش را دم اسبی بسته بود کرد و گفت:" دست خالی اومدی شازده."
کوزت گفت:" شازده ها خسیسند."
دختری که اِما بواری نامیده می شد و زندگی با شارل را کسل کننده می دانست گفت:" اون هم از نوع احتجابش."
شازده با شرمی آشکار کیفش را باز کرد. چند جلد کتاب لاغر از آن بیرون آآورد. همه سکوت کرده بودند. صفحه ی اول کتاب را باز کرد. نگاهی به آن انداخت و آن را به طرف اِما گرفت.
اِما گفت:" بالاخره مرتکب شدی؟"
شازده گفت:" سیاه مشق است."
دومین کتاب را به طرف پسر جوانی که هیث کلیف نامیده می شد گرفت.
هیث کلیف گفت:" بیچاره شدی، نویسندگی هم شد کار؟"
شازده به همه ی اعضای کلاس کتاب کم حجمش را داد. ولی هنوز چند جلدی جلو رویش بود، صفحه ی اول کتاب را باز کرد و در آن چیزی نوشت و بعد آن را به طرف من گرفت. کتاب را گرفتم. مرد و جاده، روی جلد کتاب خبری از مرد و جاده نبود به جای آن تصویر مبهم آهویی را دیدم که رو به یک جنگل مبهم می دوید. صفحه ی اول را باز کردم نوشته بود: برای فرانچسکوی عزیز. کتاب را ورق زدم بر پیشانی صفحه ی بعد نوشته شده بود: این وجیزه حاصل همسفری با استادم خانم دکتر محمدجانی است، آن را تقدیم می کنم به او و همه ی همسفرانم.
پس او مریدان و دوستانی هم داشت. پس این کلاس با کلاس های فلسفی خانم دکتر فرق دارد.
کوزت ریزه میزه تنها کسی بود که در آن جلسه داستان کوتاهی خواند، بعد از خواندن داستان هریک از اعضا اظهارنظری کرد و در نهایت خانم محمدجانی مثل یک مکانیک داستان را پیاده و دوباره سرهم کرد. کوزت خانم تمام حرف های خانم محمدجانی را یادداشت کرد. در پایان کلاس، خانم محمدجانی داستان ها و نوشته های بقیه را جمع کرد و بین اعضا تقسیم کرد. به من چیزی نرسید.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صالح رهامی، سعید، محمدجانی


جلو آسایشگاه می ایستم، شازده زودتر از من رسیده، کوزت، ناتاشا و هیث کلیف به ماشین تکیه داده اند و با حالتی تمسخرآمیز برایمان دست تکان می دهند. وقتی خانم محمدجانی در را باز می کند تا پیاده شود، یک لحظه احساس می کنم مادرم دستگیره ی در ماشین را گرفته و به چشم هایم خیره شده است. نمی دانم چرا فکر می کنم چشم هایش خیس و نمناک است. شاید آن قطره ی اشکی که این اواخر در گوشه ی چشم مادرم سرگردان بود در چشم های او چکیده، این چشمهای نمناک و آماده گریستن او را به مادرم شبیه کرده است. چیزی می گوید که نمی شنوم یا نمی فهمم، به نظرم باید تشکر کرده باشد. راسکلنیکف دسته گل را از پشت ماشین برمی دارد. بدون هیچ توضیحی روی تابلو بزرگ و آبی رنگ آسایشگاه نوشته شده " آسایشگاه شهید کچویی". می دانم خانم محمدجانی و بعضی بچه هایش حدود یک سال پیش طی یک ماجراجویی سوژه یابی، این آسایشگاه را کشف و دوست دوران جوانی خانم محمدجانی را در این آسایشگاه پیدا کرده اند، از آن پس هر پنجشنبه خانم محمدجانی و بعضی از بچه های کلاس داستان نویسی اش به دیدن آن دوست می آیند، اسم این دیدارها را گذاشته اند: جستجوی زمان از دست رفته.
خانم محمدجانی از گروه جدا می شود، برمی گردد و به رویم لبخند می زند، چهره اش گرفته است، لبخندش ساختگی به نظر می آید، به او می رسم،می گوید:" بعضی از بچه ها مشغول نوشتن چیزی درباره ی سعید هستند. بلقیس سلیمانی زندگی نامه ی او را براساس واقعیت..."
حرفش را ناتمام می گذارد و با نگهبان که مردی میانسال است، احوالپرسی می کند.
نگهبان می ایستد و رفتنمان را تماشا می کند. درخت های بلند سپیدار و پنار عریان هستند، اما اینجا و آنجا درختان سرو و کاج با سبزی نمایانشان فضایی متفاوت ایجاد کرده اند. ساختمان دو طبقه ی اشرافی ای وسط باغ هست، باید از خانه های مصادره ای باشد، ستون های گچبری شده و نمای رومی آن کهنه می نماید. مردی با ویلچر به طرفمان می آید، پتوی یشمی رنگی روی پاهایش انداخته است، از لبخند روی لب هایش می فهمم با خانم محمدجانی آشناست.
" خانم دکتر تابحال فکر می کردم امور سنگین تحمل ناپذیرند، هیچ وقت فکر نمی کردم سبکی تحمل ناپذیر باشد. راستش اصلا فکر نمی کردم هستی سبک باشد. همیشه سنگینی اونو روی دوش هام احساس می کردم..."
مرد تا جلو پای خانم دکتر برسد یکریز از سبکی و سنگینی هستی حرف می زند.
خانم محمدجانی می گذارد مرد هرچقدر می خواهد پرگویی کند، وقتی چشم های مرد با نگاه خیره ام برخورد می کند، برای لحظه ای ساکت می شود و همان طور که در چشم هایم خیره شده می گوید:" یک جوجه نویسنده ی دیگر."
خانم محمدجانی کتاب بار هستی را از روی زانوهای مرد برمی دارد و می گوید:" یک جوان پویا و خلاق."
دستم را به طرف مرد دراز می کنم.
"سلام، من رهامی هستم."
مرد دستش را بالا می آورد و با انگشت سبابه به پیشانی اش می زند.
"رهامی...رهامی..رهامی... پدرت جبهه ای بود؟"
"ای."
"دقیق یادم نیست، ولی انگار کاره ای بود."
"ای."
"در قیده؟"
"آره."
"دنیا در قید اونه یا اون در قید دنیا؟"
خانم محمدجانی نجاتم می دهد.
"آقای رهامی، ایشون آقای نخعی هستند، مردی که دنیا رو دور زده."
دستش را می فشارم.
"دنیا مارو دور زده آقای رهامی."
خانم دکتر دسته های چرخ نخعی را می گیرد و چرخ دور می زند.
از بچه ها خبری نیست، نخعی از خانم دکتر نیم ساعت وقت می خواهد تا درباره ی بار هستی با او حرف بزن، وارد ساختمان می شویم، دو مرد سفیدپوش با خانم دکتر احوالپرسی می کنند. به راهرو سمت چپ می پیچیم. نخعی از خاکپور نامی حرف می زند که در بیمارستان ساسان بستری است و احتمالا رفتنی.
راهرو تنگ و باریک است، اینجا و آنجا کپسول های اکسیژن عرض راهرو را باریک می کنند. نخعی جلوتر از ما وارد اتاقی می شود که هیاهوی بچه ها را از داخل آن می شنوم. وقتی وارد اتاق می شویم همه راه باز می کنند تا خانم دکتر به تخت سعید نزدیک شود. بوی الکل، وایتکس و بتادین در فضای اتاق پیچیده است، اولین چیزی که می بینم، پیشانی بلند و به عرق نشسته ی مردی میانسال است که چشمانش به سقف خیره است. موهای شقیقه و ته ریش چند روزه اش یک سر سفید است. بینی کشیده اش در صورت استخوانی اش برجسته می نماید. زنی با دستمال گوشه ی لب های او را پاک می کند. خانم محمدجانی زن را رعنا خانم صدا می کند و با او گرم احوالپرسی می شود. حالا می دانم او خواهر سعید است. بچه ها باهم صحبت می کنند و دور و بر سعید می پلکند، بلقیس سلیمانی با دستمال عرق پیشانی سعید را می گیرد. نگاه سعید به نظرم خالی از حیات است. احساس خفقان و گرما می کنم. بوی اتاق حالم را به هم می زند. به هوای تازه نیاز دارم.
من زنده بودم زیرا سگ را می دیدم که دست هایش را روی زمین دراز کرده، گردنش را بالا گرفته و به من زل زده است. مرگ بود، پس من زنده بودم، مدت ها بود بین مرگ و زندگی در آمد و شد بودم. روزها، ماه ها و سالها بود که گاه سگ را می دیدم و گااه نمی دیدم.
مدتی است از نگاه خیره و منتظر سگ رهایی ندارم. این نگاه مرگبار برای من نوید زندگی است. من زنده هستم. دیروز بود یا پریروز یا هفته ی پیش. چشم های مادرم می درخشیدند، همیشه مادرم را با چشم های درخشان به یاد می آورم. باید دستش را می فشردم. دستم از درون مغزم حرکت کرد. بالا آمد و رگ های برآماسیده دست مادرم را لمس کرد و آن وقت بود که فهمیدم، یک ذهنم، یک سر بدون بدن،و همان وقت بود که آن تصور مکرر تمام فضای ذهنم را اشغال کرد. کاکلی که بر پیشانی می ریزد و لب هایی که تکان می خورند و چشم هایی که در چشم هایم خیره شده اند. بدون پرسش، بدون حیرت، بدون تمنا.
سر محمود تاجی بود.
من یک ذهنم، ذهنی پر از سرهای بریده که به دنبالم می دوند. نه به دنبالم قل می خورند. ذهنی پر از بوی باروت، پر از میدان مین. پر از سوت گلوله های خمپاره، پر از صدای انفجار، پر از خیابان، کوچه، خانه، پر از آدم های گوناگون و پر از دست های ظریف ظریفه.
به ظریفه گفتم:" هیچ می دانی ما فکرها و تصاویر ذهنی یک اندیشه ی بزرگ هستیم؟" گفت:" امروز با کدام فیلسوف سر و کله زدی؟" گفتم:" بارکلی."
همان وقت بود که ظریفه روسری اش را از سر برداشت و موهایش را بر روی شانه هایش یله کرد. و همان وقت بود که من که یک فکر در ذهن یک اندیشنده ی بزرگ بودم از روی صندلی بلند شدم، دست های ظریفه را در دست گرفتم و گفتم:" حالا یک فکر می خواهد یک فکر دیگر را ببوسد." ظریفه دست هایش را به آرامی از دست هایم بیرون کشید و گفت:" سعید من را می ترسانی."
حضور مادرم بود که مرا آگاه کرد که من یک ذهن هستم، این حضور را سال ها قبل یعنی بیست و هشت سال پیش، شاید هم بیست و هشت هزار سال قبل، آن زمان که قدم شصت سانت بود و حالا صد و شصت و هشت سانتی متر قد داشتم. آن زمان وزنم سه کیلو و چهارصد گرم بود و حالا هفتاد و سه کیلو وزن داشتم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دستی برای لمس کردم مادرم نداشتم. اصلا هیچ چیز نداشتم. من یک ذهن بودم، یک سر که حتی مثل سر محمود تاجی نمی تواند قل بخورد، زیرا من دنباله داشتم، یک بدن هفتاد و سه کیلویی به سر من وصل بود.
من زنده بودم، زیرا نگاه خیره ی سگ پشمالو در نگاهم می نشست، مرگ بود پس زندگی همه بود. بهزاد رفته بود.کجا بود حالا، در سواحل کالیفرنیا، نه، در مینه سوتا بود، آخرین نامه اش را از آنجا برایم فرستاده بود. با کارت پستالی که یک ساحل برفی را نشان می داد. آن آخرین نامه اش بود. وقتی فهمید سگش فرار کرده دیگر برایم نامه نداد. سگش فرار کرده بود یا من گمش کرده بودم یا او مرا گم کرده بود. بهزاد برای سگش نامه می نوشت. من روبروی سگ می نشستم و شمرده شمرده نامه ی بهزاد را برایش می خواندم، سگ گوش می کرد. نه چیزی بیشتر از گوش کردن، او با چشم هایش کلمات را می بلعید. اولین بار که سگ بهزاد را دیدم، یکی از آن حالات ارشمیدسی بر نم عارض شد، ظریفه اسم این حالات کشف را حالات ارشمیدسی گذاشته بود. تابستان بود یا اوائل پاییز که روی تراس بزرگ خانه ی بهزاد نشسته بودیم و بهزاد از سواحل نادیده ی کالیفرنیا برایم می گفت. چای می نوشیدیم در فنجان های چینی آبی رنگی که مادرش با وسواس در سینی می چید. نمی دانم چه موقع و چه وقت، اما احساس می کنم وقتی خم شدم تا حبه ای قند از قندان روی میز بردارم، آن نگاه خیره چنان میخکوبم کرد که تا لحظاتی نتوانستم خودم را دریابم. سگ بهزاد، گردن برافراشته بود، گوش هایش سیخ بود و به من خیره شده بود. نگاه خیره و منتظر سگ در آن لحظات در هیبت مرگ بر من ظاهر شد. بهزاد در سواحل کالیفرنیا با شلوار جین و عینک آفتابی قدم می زد و دیدنی هایش را برای من شرح می داد و من در چشمان خیره ی مرگ شناور بودم.همان جا بود که برای همیشه مرگ در هیبت چشمان خیره و منتظر یک سگ بر من ظاهر شد. تا مدت ها از بهزاد و سگش فرار می کردم،فرار بیهوده بود، این را بعدها، آن زمان که بهزاد سگش را به من سپرد و خودش رهسپار دیاری دیگر شد فهمیدم. و حالا می فهمم که سگ بهزاد فرار نکرده است. هست. در ذهن من و روان من حضوری دائمی دارد. گاهی احساس می کنم آن سگ سیاه پشمالو با چشمانی خیره و منتظر تمام فضای ذهنم را اشغال کرده است. در آن لحظات، در آن ساعت ها من ذهنی سگی دارم.
من زنده ام، چون با آن سگ، با مرگ همخانه ام، وقتی اولین بار ماه ها یا سالها پیش دانستم زنده ام، یکی از همان حالات ارشمیدسی بر من عارض شد. در ذهن زنده من تنها یک تصویر وجود داشت. تصویر نگاه خیره و منتظر سگ سیاه، همان وقت بود که فهمیدم انسان موجودی است برای مردن. نمی دانم این جمله را قبل از این جای خوانده بودم یا نه، مهم نبود، آنچه مهم بود، درک این مفهوم بود. در آن لحظه احساس کردم به تعریف جدیدی از انسان، از خودم دست یافته ام. و همان وقت بود که فهمیدم به این تعریف به شدت نیازمندم، زیرا من دیگر نه موجود ضاحکی بودم که بتوانم بخندم، نه موجود دوپایی بودم که بتوانم بر دو پایم بایستم، و نه موجود ناطقی بودم که بتوانم حرف بزنم. من فقط موجودی برای مردن بودم.
من و مرگ سالهاست همزیستی مسالمت آمیزی داریم. روزهای اول سعی میکردم به این انتظار پایان بدهم. از آن انتظار لجاجت آمیز، از نگاه لزجی که در ذهنم می لولید، از آن تصویر ثابت، خسته شده بودم، اول ریسمان محکمی را که گوشه ی انباری بود برداشتم به اتاقک گوشه ی حیاط رفتم و سعی کردم یک طناب دار زیبا برای خودم بسازم. طناب را مهیا کردم و رفتم روی صندلی چوبی که پایه هایش لق بود، حلقه ی طناب را به گردنم آویختم و سعی کردم بهترین لحظات زندگی ام را به یاد آورم. تصویر دست های ظریف ظریفه تمام ذهنم را پر کرد و مزه ی گس لب هایش وقتی در پناه درخت خرمالو، برای اولین بار بوسیدمش ذهنم را انباشت. با پاهایم به صندلی فشار آوردم ، دلم می خواست زیر بار سنگین بدنم بشکند و آن وقت حلقه ی طناب گلویم را بفشارد. سعی بیهوده ای بود، صندلی از جایش تکان نمی خورد، قرص و محکم ایستاده بود و چشم های خیره و نگاه لزج سگ سیاه همه ی تصاویر را پس می زد. بار دوم سعی کردم خودم را با برق خلاص کنم. سیخ های بزرگی را با طناب به دست هایم بستم و هر دو را مثل یک دوشاخه در پریز برق فرو کردم. آن قدر غرق فعالیت بودم که یادم رفت، چیزی از زندگی ام را به خاطر بیاورم. نیروی الکتریسیته مثل یک موج خوشایند در بدنم به رقص درآمد. اعضایم با رقص این نیرو رقصید و من در بیخودی حیرت آوری غرق شدم. وقتی به خودم آمدم باز هم نگاه خیره و منتظر سگ را دیدم. زنده بودم. بار سوم، به سم پناه بردم و بار چهارم به آخرین طبقه ی یک ساختمان بیست طبقه رفتم، با چه مکافاتی و پریدم. چه پریدنی؟ هیچ چیز تغییر نکرد. همه ی راه ها را رفتم، فایده ای نداشت. من هزار بار خودم را در ذهنم کشتم اما همچنان نگاه منتظر مرگ را می دیدم. آخرین چیزی که به خاطرم رسید، مرگ دلخواهانه بود. این تنها طریقه ای بود که من قادر به انجام ان بودم. زیرا این مرگ نه دست می خواست که در پریز برق فرو رود، نه پایی که بر صندلی بایستد یا به طبقه ی بیستم برود، نه بدنی که در پی سم سیانور از این داروخانه به آن داروخانه برود. قبلا در جایی خوانده بودم درویشی در مقابل چشمان حیرت زده ی یک صاحب مال و منال - شاید عطار- بر مرگی دلخواهانه سر به زمین می گذارد و برای همیشه از نگاه مرگ می گریزد. شنیده بودم: بمیرید قبل از آنکه بمیرید. چشم هایم را بستم. سعی کردم ذهنم را خالی و نفسم را حبس کنم. دلم می خواست در یک چاه تاریک که انتهایی نداشته باشد سقوط کنم. ساعت ها تمرین کردم. سعی کردم تمرکز بگیرم. سعی کردم بر یک نقطه ی فرضی سیاه مترکز شوم و در آن نقطه ی سیاه شناور شوم. بیهوده بود، آن دو چشم خیره، آ« نگاه منتظر دست از سرم برنمی داشت. مرگ بود. پس من زنده بودم.
نتیجه ی همه ی این تلاش ها همزیستی مسالمت آمیز من و مرگ شد. مثل یک مونس همیشگی و دم دست به آن عادت کردم. آن قدر که گاه انتظار او را انتظار خودم می دیدم.
محمود تاجی اصلا منتظر ننشست. صدای سوت خمپاره ها را که شنیدیم همه روی زمین دراز کشیدیم. دست ها پشت گردن، پیشانی بر خاک. محمود چقدر از من، ما، فاصله داشت، نمی دانم، وقتی صدای افتادن چیزی را جلو صورتم شنیدم، ناخوداگاه پیشانی ام را از خاک برداشتم و همان وقت بود که لب های او را دیدم که تکان می خوردند. و چشم هایش که بدون پرسش و حیرت و تمنا در چشمانم خیره شده بودند. کاکلش بر روی پیشانیش فرو ریخته بود. دویدم. صدای سوت خمپاره ها را نمی شنیدم. هیاهوی بچه ها را نمی شنیدم. تنها سر محمود تاجی را می دیدم که تکثیر شده است، به اندازه ی یک گروهان و به دنبالم قل می خورد. من می رفتم و سرها می آمدند. چقدر دویده بودم، نمی دانم؛ وقتی به خودم آمدمد دیدم دو نفر از بچه ها به زور پیشانی ام را به خاک می سایند. آن روز نمی دانستم روزی من هم یک سر می شوم. سری با چشم های بدون پرسش، بدون حیرت، بدون تمنا و با ذهنی پر از زندگی و مرگ. و زندگی یعنی کنجکاوی، یعنی تمنای جاودانگی، یعنی میل به تکثیر.
ظریفه می گفت:" ما با بچه هایمان تکثیر می شویم، می مانیم و ادامه می یابیم." یک سال و هشت ماه بود عقد کرده بودیم. گفت شب قبل خواب دیده است که یک دختر کوچولوی نازنازی دارد. گفتم:" خرابش نکن ظریف." از اول آشناییمان او را ظریف صدا می کردم.
گفت:" سعید ما با بچه هایمان تکثیر می شویم، می مانیم و ادامه می یابیم."
موهای افشانش را به هم ریختم و گفتم:" مگر ما آمیب هستیم؟"
ظرف انارهای دون شده را سراند طرفم. گفت:" سعید همه صداشان درآمده. مادرم همین روزها من را از خانه بیرون می کند. یک سال و هشت ماه..."
دستش را در دستم گرفتم، چسبناک بود و رنگی، رنگ انار میخوش.
گفتم:" کاش این کار را میکرد. آن وقت، من یک شبه، بدون سر و صدا، صاحب یک زن خوشگل می شدم. البته بدون اینکه بخواهم تکثیر شوم."
گفت:" سعید شوخی نمی کنم. تو چرا هیچی را جدی نمی گیری؟"
گفتم:" تو که سال را صبر کردی، ماها را هم صبر کن، تصمیم دارم یک سری به مناطق جنگی بزنم."
خندید، دانه های انار از دهانش پریدند بیرون. سرش را روی سینه اش خم کرد و غش غش خندید. من با دست به پشتش کوبیدم.
گفتم:" خفه نشی، حالا حالاها لازمت دارم."
ساکت شد، سرش را بلند کرد. و در چشم هایم خیره شد. می دانستم می خواهد صحت و سقم حرفم را بداند. همیشه می گفت:" من با زبانت کاری ندارم با چشم هایت حرف می زنم."
حرفش را زد، نه چشم های من با او حرف زدند.
نمی دانم خیره شدن طولانی اش باعث شد که کاسه ی چشم هایش پر از اشک شود یا آگاهی اش بر تصمیم ناگهانی من سبب شد اشکش بجوشد.
سرش را در بغل گرفتم. صورتم را در انبوه موهایش فرو کردم. بوی تازه سیب سرخ تمام ذهنم را پر کرد. گفتم:" ظریف جان فقط یک کنجکاوی ساده است."
حرفی نزد ولی صدای فین فینش بلند شد، حالا واقعا گریه می کرد.
گفتم:" می خواهم جدال مرگ و زندگی را از نزدیک ببینم."
دماغش را بالا کشید، خودش را از آغوشم بیرون کشید و با تعرض گفت:" مرگ، مرگ، من نمی دانم این مرگ چه هیزم تری به تو فروخته، بابا زندگی هم هست. محض رضای خدا این قدر مرگ مرگ نکن."
خندیدم، یعنی ریسه رفتم. طولانی و با ادا و اطوار.
نشست روبرویم، دستش را گذاشت زیر چانه اش و زل زد به چشم های من که قرار و آرام نداشتند.نگاهش از جنس نگاه سگ سیاه نبود، اما چیزی از آن در خود داشت. شاید همین دریافت باعث شد، ساکت شوم و سرم را زیر بیاندازم.
گفت:" من زندگیم جناب سعید خان، بهتره بری با مرگ ازدواج کنی...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سرم را بلند کردم، روسری اش را از روی دسته ی صندلی برداشت، کیفش را به دوشش انداخت و بدون اینکه به من نگاه کند از در بیرون رفت.
حرف، حرف، حرف، کسی گفته بود- شاید یک نویسنده ی ایتالیایی- که هر یک از ما جمعیتی در خود نهان دارد. این جمعیت حالا در سر کوچک من مأوا گزیده اند، گاه همه باهم حرف می زنند، و گاه همه با هم سکوت می کنند. بعضی به گذشته پناه آورده اند و برخی به آینده می اندیشند. انگار همین آدم یا شاد آندره ژید گفته بود که نویسنده همزمان از زبان بیست نفر حرف می زند. عجیب است که این آدم بزرگ درنیافته بود که همه ی آدم ها همزمان از زبان انبوه آدم های درونشان حرف می زنند. وقتی آدمی تنها یک ذهن باشد، یک ذهن در بسته،آن وقت است که دنیای درونش وسیع و گستره می شود. آن وقت است که گذشته و خاطرات مأوای امنی هستند که آدمی به آن ها می گریزد. دیروز بود یا پریروز، یا ماه پیش یا سال پیش که دریافتم آدمی با خاطراتش زنده است، این هم یکی از همان حالات ارشمیدسی بود، به واقع من تا وقتی آن نگاه خیره و منتظر را می دیدم که خاطره ای در ذهن داشتم. آدم بدون خاطره مثل ملت بدون تاریخ است، هیچ کدام از این دو وجود ندارند.
دیروز بود یا پریروز یا ماه پیش یا سال قبل یا هزار پیش که آرزوی همیشگی ام را به یاد آوردم: آرزوی نویسنده شدن را. این هوس را اولین بار معلم انشایم در سال اول دبیرستان در دلم انداخت. او بود که گفت:" تو استعداد نویسندگی داری." او بود که قطعات ادبی پرسوز و گدازم را اول در روزنامه دیواری مدرسه و بعد در یک نشریه ی خانوادگی چاپ کرد و این هوس را در من پایدار کرد. ظریفه را هم این هوس به دام کشید. او را نخستین بار در جلسه ی قصه خوانی دانشجویان دیدم. داستانی خواند درباره ی زنی که بعد از مرگ همسرش به قبرستان پناه می برد. و در کنار مرده ها روزگار می گذراند. داستان چنان تاثیری بر من گذاشت که برای مدت ها ظریفه را در هیئت همان زن قبرستان نشین به یاد می آوردم. در پایان جلسه خودم را به او رساندم و نکاتی را درباره ی مرگ به او تذکر دادم. با چشم های شگفت زده به حرف هایم گوش کرد و در نهایت گفت:" داستان من درباره ی زندگی بود نه مرگ." گفتم:" مگر فرقی هم می کند."
بعد از آن جریان تا مدت های مدید مثل دو رقیب در جلسات قصه خوانی درباره ی مرگ و زندگی قصه می خونپاندیم، و همان جا بود که مجید را ه دیدم. می دانستم بین او و ظریفه سر و سری است. ظریفه درباره ی زندگیمی نوشت و من درباره ی مرگ و شگفت اینکه همه می گفتند داستان های ما ساختار یکسانی دارند و درباره ی یک موضوع یعنی همجواری مرگ و زندگی سخن می گویند. یکی از همان روزها بود که ظریفه را که آن روزها او را بانوی زندگی می نامیدم به یک رستوران کوچک نزدیک دانشگاه دعوت کردم و او که مرا آقای مرگ می نامید با گشاده رویی دعوتم را پذیرفت. بار اول هیچ اتفاقی در آن گوشه ی دنج رستوران کوچک نیفتاد. اما بار دوم در کمال شگفتی من عاشق دست های ظریف ظریفه شدم و بعد عاشق چشم ها، لب ها، بینی و در نهایت کل پیکره اش.
ظریفه اولین جمله ای که در پاسخ تمنای من گفت این بود که:" مرگ که عاشق زندگی نمی شود." و من در حالتی شگفت دریافتم که مرگ فقط و فقط عاشق زندگی است. و همان جا بود انگار که ظریفه نام این حالات و دریافت های مرا حالات و دریافت های ارشمیدسی گذاشت و توصیه کرد هرگز در حمام به این حالات دچار نشوم.
مجید اوائل سعی می کرد رفت و آمدهای من و ظریفه را نادیده بگیرد، اما وقتی یک روز موقع گذشتن از خیابان بازوی ظریفه را گرفتم، طاقتش طاق شد و به طور جدی به من هشدار داد. م خندیدم و او عصبانی شد و به جای درافتادن با من دست ظریفه را گرفت و او را به دنبال خودش کشید و مثل کسی که زن رسمی و شرعی اش را تنبیه می کند در خیابان، جلو چشم های کنجکاو عابران دو سیلی پی در پی در گوش ظریفه خواباند. ظریفه ساکت بود، حت ذره ای اعتراض نکرد. اما با چشم هایش از من خواست که بهای عاشقی ام را بپردازم. و من پرداختم. اولین بار بود که گلاویز می شدم، آن هم با یک مرد رقیب و در حضور معشوق. آن زمان به تنها چیزی که می اندیشیدم غلبه بر رقیب بود. اما بعدها آن صحنه را دعوای دو نر وحشی بر سر یک ماده می دیدم. در این دعوا من پیروز شدم. اماا ظریفه را تا مدت ها از دست دادم. بعدها به من گفت مجید پسردایی اش است. و از کودکی باهم بزرگ شده اند و پدربزرگ ها و مادربزرگ ها دیده اند که عقد آن دو در آسمان ها بسته شده است.
هوس نویسنده شدن مثل هوس پولدار شدن است، استاد دانشگاه شدن یا صاحب خانه و ماشین شدن هوسی پایان ناپذیر است. وقتی اولین مجموعه ی داستان های کوتاهم را نوشتم، مثل اولیم قدمی که نوزاد برمی دارد خودم را در ابتدای راه دیدم. آن مجموعه را به هر ناشری دادم، خوانده و ناخوانده پس داد. آن ها که خوانده بودند گفتند:" تلخ و گزنده است." و آن ها که نخوانده بودند با زبان بی زبانی می گفتند که برای یک نویسنده ی نوپا سرمایه حرام نمی کنند. مادرم اینجا هم به فریادم رسید، درست مثل زمانی که اولین قدم های کودکی ام را برمی داشتم، دستم را گرفت، ب پولی که در اختیارم گذاشت، آن مجموعه ی کذایی را با نام درود مرگ در 1000 نسخه چاپ کردم. اما جز نسخه هایی که با امضای دو چشم خیره در یک دایره، به دوستانم تقدیم کردم، بقیه ی نسخه ها در انباری خانه مان ماند و شاید پوسید. این شکست دلم را لرزاند اما منصرفم نکرد. با خود گفتم: من نویسنده ای از آن ِ آیندگان هستم. و باز نوشتم. همین هوس نویسنده شدن بود که مرا راهی مناطق جنگی کرد. این علی بود که می گفت:" باید مرگ را در هیئت دیگری ببینی." او بود که گفت:"میزبان ضیافت جنگ است." گفت:" مرگ در آنجا رفیق شفیقی است که همگان را به تساوی در آغوش می کشد."
باید بنویسم. باید روایت کنم. باید در ای خلأ بی پایان سر و سامانی به اندیشه هایم، خاطراتم و گذشته ام بدهم. باید از جایی آغاز کنم. از کجا،این همه آدم، این همه روایت، این همه گذشته، کدام را برگزینم. ظریفه از مادربزرگ اکرم السادات شروع کرد. راستی کارش به کجا کشید. مادربزرگ او را امروز کرد یا او مادربزرگ را یک شخصیت داستانی ساخت. باید همان بازی همیشگی را در پیش بگیرم. باید با ظریفه مسابقه بدهم. باید من هم مادربزرگ بنویسم. مادبزرگ ظریفه را که دید گونه هاش را بوسید، طوری که قرمزی ماتیکش روی دو گونه ی ظریفه بر جای ماند. ظریفه که مادربزرگ را دید، مثل اینکه جن دیده باشد، دست و پایش را گم کرد. پیرزن به تنها چیزی که شباهت نداشت یک پیر هفتاد ساله بود. ابروهای باریکش را با مداد چنان کشیده بود که گویی از ابتدا چنین بلند و باریک بوده اند. موهای رنگ شده ی زیتونی اش را به سبک جوان های فیلم های آلمانی سیخ سیخ کرده بود. یک گردنبند بلند از خرمهره های قهوه ای رنگ به گردنش آویخته بود و چهار حلقه ی گوشواره به هریک از گوش هایش آویزان بود. شلوارک جین پوشیده بود و یک بلوز صورتی هم روی شلوارک انداخته بود. ظریفه تا به خود بیاید، مادبزرگ جعبه ی لوازم آرایشش را آورد و دست به کار شد. به ظریفه که در بهت عجیبی گرفتار شده بود، پند از پی پند می داد: جوانی را به هیچ قیمتی نفروش، سیاست می آید و می رود و با خود جوانی ات را میبرد. پول می آید و می رود و با خود تازگی ات را میبرد. مدها می آیند و می روند و با خود طراوتت را می برند. زندگی کن دخترجان، زندگی. جوانی کن دخترجان، جوانی.
چشم های ظریفه حالا درشت تر و زیباتر شده بودند. لب هایش جمع و جورتر و دلچسب تر بودند. مادربزگ مشغول بود و ظریفه مثل یک مدل سربراه خودش را زیر دست هی او رها کرده بود.
دهان و دست مادربزرگ باهم کار می کردند.
" من جزو اولین زن های سیاسی این خراب شده بودم. زن دکتر ابهری، خودم دیپلمه بودم و جزو فارغ التحصیلان مدرسه ی ژاندارک تهران. دکتر خدا نیامرز مرا آلوده ی سیاست کرد. او بود که جوانی ام را به سیاست فروخت. من اولین زنی بودم که به عضویت حزب درآمدم. جلسه از پی جلسه، سخنرانی از پی سخنرانی، خواندن، نوشتن، ساده نویسی، وای که چه روزگاری بود. یک روزگار سگی به تمام معنا.
"دکتر می دوید و من به دنبالش، در نشست های کمیته ی مرکزی تصمیم ها گرفته می شد، راستش تصمیم ها گرفته شده بود. در این نشست ها تصمیم ها توجیه می شد. ما زن ها که عده مان کم بود، بیشتر برای تزئین مجالس انتخاب شده بودیم. این را از نگاه هایی که گاه ساق پاهایمان را هدف قرار می داد می فهمیدیم، آقایان ِ حزبی ها با چشم های دریده در عین بحث در خصوص انترناسیونالیسم ما را هم دید می زدند. اما ما قضیه را جدی گرفته بودیم. آرایش، اصلا و ابدا، لباس خوب، اصلا و ابدا...
" من ذوق ادبی داشتم، کمیته مرا مامور کرده بود به اهل هنر و ادب نزدیک شوم. نخستین ملاقات هایم با اهل ادب به نخستین کنگره ی نویسندگان برمی گردد. تیر 1324 بود، همان جا بود که صادق هدایت را دیدم. بعضی از آثارش را خوانده بودم، راستش چیز زیادی سر درنیاورده بودم اما در آن جلسه پرت و پلاهایی سرهم کردم و با او باب گفتگو را گشودم. مثل پسربچه های تازه بالغ تا بناگوش سرخ شده بود. قسم می خورم این مرد هرگز توان اینکه زنی را در آغوش بگیرد، نداشت. یک نوع سترونی را در او حس می کردم، بعدها هروقت فرصتی پیش می آمد با او حرف می زدم، آدم کم حرفی بود. مخصوصا با خانم ها خیلی کم حرف می زد. وحشتی ذاتی از این جنس داشت. بعدها، خیلی بعد وقتی که دیگر دیر شده بود ، فهمیدم حزب مرا آلتی برای جذب صادق کرده بود. اصلا از اولش هم ما آلت دست بودیم. بیشتر از آلت دست اشیای تزئینی بودیم. اشیایی که برای پز دادن وجودشان لازم و ضروری است.
"یازده سال از بهترین سالهی زندگی ام را پای این حزب لعنتی که معلم نبود چه می گوید و چه می خواهد گذاشتم. بعد از آن کودتا و آن بگیر و ببند، دکتر ابهری گم و گور شد و من مدتی به منزل خان دایی ام در شمیرانات رفتم. ابهری شش ماه بعد از مسکو برایم نامه داد و گفت که امکان بازگشتش نیست و بهتر است من هم فکری به حال خود بکنم. روزهای وحشتناکی را گذراندم. مرگ صادق در سال 1330، چیزی را در درونم تکان داده بود. او را می شناختم و فکر می کردم بخشی از وجودم با مردن او مرده است. در آن روزهای بی سرپناهی و سرخوردگی دوباره آثارش را خواندم. کینه ای ازلی از حزب در دل داشتم. احساس می کردم آن حزب لعنتی عصاره ی زندگی ام را کشیده است و مثل یک تفاله ی بی مصرف به دره های درکه پرتم کرده است. همان روزها بود که آن تصمیم عجیب را گرفتم. راستش خودم نگرفتم. صادق آن تصمیم را گرفت. احساس می کردم به نحو حیرت آوری در درونم حضور دارد. دو پلاکارد آماده کردم، روی یکی به حکومت بد و بیراه گفته بودم و روی یکی حزب را خائن و فریبکار نامیده بودم. پلاکاردها را چنان آماده کرده بودم که می توانستم آنها را تا کنم و در کیف دستی ام بگذارم. دو چوب کوچک و یک شیشه نفت هم برداشتم. و صبح زود به بهانه ی خرید همراه خان دایی ام به گلوبندک رفتم. دایی ام حجره ای در بازار تهران داشت و هر هفته سه شب را پیش راضیه خانم در درکه ی تهران می گذراند و چهار شب هم پیش زن دیگرش عفت خانم بود که خیابان مختاری منزل داشت.
"راضیه خانم بیماری سل داشت برای همین هم به منطقه ی خوش آب و هوای درکه نقل مکان کرده بود.
"بگذریم. از ماشین خان دایی که پیاده شدم یکراست به میدان توپخانه آمدم. همه چیز را ده ها بار در ذهنم کنترل کردم. به میدان که می رسیدم پلاکاردها را در یک فرصت مناسب از کیفم بیرون می آوردم و آن ها را بر سر چوب های کوچک نصب می کردم. شیشه ی نفت را روی خودم می ریختم و کبریت می کشیدم و آن وقت...
"هنوز جای مناسبی برای انجام کارم پیدا نکرده بودم که کسی گفت: « سلام عرض شد خانم اکرم السادت.» برگشتم و همان زمان بود که مرگ از دست هایم گریخت. زیرا در چشم های حاج عبدالحسن جورابچی زندگی را دیدم. عبدالحسن با ما نسبت خویشاوندی دوری داشت. مدت ها بود که ندیده بودمش. اما می دانستم زنش سر زا رفته است و یک دختر هشت ساله روی دستش مانده است. خدابیامرز با یک نگاه، با یک سلام زندگی مرا دگرگون کرد. هفت ماه بعد تو خانه ی پدربزرگت بودم و از همین خاله ریحانه ات که خاله ی ناتنی ات است مواظبت می کردم."
نه. این آن چیزی نبود که می خواستم از مادربزرگ بسازم. حتم ظریفه از او داستان ماندنی خواهد ساخت. ذهن زنانه ی او با زبان زنانه ی مادربزگ اثری قابل تامل خلق خواهند کرد. او به جزئیات خواهد پرداخت و مادربزگ را در میان اشیاء، آدم ها و زمانه به گردش در خواهد آورد.
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نه این مادربزرگ نبود، مادربزرگ چیزی بیش از این وراجی های راست و دروغ بود. من باید به درون او نقب می زدم، باید نیات پشت اعمال و افعال او را درمی یافتم.
این زن می توانست هر زنی باشد که سرگذشتش را داخل اتوبوس برای بغل دستی اش تعریف می کند. می دانم باز هم ظریفه پیروز این میدانه است، باید سرگذشت دیگری بسازم، باید خاطره ی دیگری را داستانی کنم. باید به سراغ کسی بروم که ظریفه او را نمی شناسد و نمی تواند بسازدش. باید به سراغ مادربزرگ حبیبه خاتون بروم. او را با بوهای عطاری به یاد می آورم. پیرزنی ریزاندام، چروکیده با بوی دارچین، زعفران، هل و حنا. با آجیل مشکل گشا، نخودچی و توت خشکه و انجیر قیطانی. با قصه های جن و پری، دیوهای بالدار. پرندگان سخنگو، شاهزاده خانم های نگونبخت،پاره دوزهای خوشبخت، برادران رقیب، خواهران حسود، پدرهای دم مرگ، مادرهای زبر و زرنگ.
مادربزرگ روی تشکچه ی قرمز رنگش نشسته بود و به پشتی ترکمنی تکیه داده بود و نی قلیان را در دستش گرفته بود. و ما، من و مهتاب، به عروسک داخل تنگ آب قلیان خیره شده بودیم، مادربزرگ سراسر سیاه پوشیده بود و موهای یکدست سفیدش در آن سیاهی به او شکل ترسناکی داده بود. پدربزرگ تازه فوت کرده بود، تازه که نه، ولی برای مادربزرگ همین دیروز بود. دود حلقه حلقه از سوراخ های تنگ بینی مادربزرگ بیرون می آمد و در فضا مثل مار می رقصید. من محسور محو شدن آن مارهای رقصان بودم. مادربزرگ ها گاه سرش را به پشتی ترکمنی تکیه می داد و با چشمان بسته آن مارهای پرپیچ و خم دودی شکل را تا سقف کوتاه اتاق دنبال می کرد. مهتاب بود که همیشه می گفت:" مادربزرگ اوسنه، اوسنه."
من می گفتم:" قصه، مادربزرگ یه قصه برامون بگو." مادربزرگ می شنید، اما نشنیده می گرفت، و ما، من و مهتاب، می دانستیم دارد در ذهنش قصه ای برایمان جمع و جور می کند. پس صبر می کردیم، مثل اینکه خودمان هم مشغول ساختن قصه باشیم.
بعد مادربزرگ سرش را از پشتی جدا می کرد، نی قلیان را به طرفمان تکان می داد و می گفت:" خوب گوش کنید، اوسنه برای عبرت است، بازیگوشی بی بازیگوشی."
من جابجا می شدم. مهتاب دستش را زیر چانه اش می گذاشت و به چشم های مادربزرگ زل می زد، اگهرچه وقتی پیرزن زیر گنبد کبود می نشست، مهتاب هم از زل زدن به چشم های میشی مادربزرگ خسته می شد، و چشم هایش شروع به بازیگوشی می کرد.
"یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود پیرزن نشسته بود. در روزگارهای خیلی خیلی دور، توی یک شب خیلی سرد، وقتی ننه سرما جل و پلاسش را همه جا پخش و پلا کرده بود، توی یک خونه ی گلی کنار یک اجاق سنگی، دوازده تا مرد باهم شب چره می خوردند. هوهوی باد توی شاخه های بلند درخت های سپیدار می پیچید و ترس تو دل مردها می ریخت. لته های در و پنجره به هم می خوردند. مردها تند و تند تخمه می خوردند، نمی خواستند صدای هوهوی باد را بشنوند اما وقتی لته های پنجره باز شد و پرنده ای که بیشتر به یک یاکریم شبیه بود، لب پنجره نشست، همه شون ساکت و خاموش شدند. پرنده گفت:« من روح یک مرده هستم، اومدم شماها رو به یک مهمونی درست و حسابی دعوت کنم.» مردها اول جا خوردند، بعد که پرنده از غذاهای لذیذ و میوه های تازه حرف زد، کم کم حالشون جا اومد. پرنده نشونی قبرستون و قبر خودش رو به مردها داد و گفت وقتی اومدند، سه تا تقه به سنگ قبر بزنند. بعد پر کشید و رفت. شب بعد شش نفر از پردل و جرات ترین مردها خودشون رو به نشونی ای که پرنده داده بود رساندند. سه تا تقه به سنگ قبر زدند، سنگ قبر بالا رفت و در قبر باز شد. مردها با ترس و لرز یکی یکی وارد قبر شدند. خدایا چه می دیدند. یک باغ زیبا، یک قصر باشکوه، رفتند داخل قصر، دیگه از چیزی نمی ترسیدند، سفره ی رنگارنگی کف یک اتاق بزرگ انداخته شده بود. مردها که در عمرشون این همه غذا یک جا ندیده بودند، نشستند به خوردن، خوردند و نوشیدند. همچین که سیر و پر شدند از همون راهی که اومده بودند، برگشتند. سنگ قبر را که بالا زدند، قدم که به بیرون قبر گذاشتند، همه چیز تغییر کرده بود. موهای سر و ریششان بلند شده بود. ناخن های دست و پاهایشان دراز شده بود و از قبرستان خبری نبود، نه درختی بود، نه خیابانی، نه شهری. مردها به هم نگاه کردند، همه چیز را فهمیدند. آن مهمانی سالها و سالها طول کشیده بود و شاید هم قرن ها، حالا این مردها چه باید می کردند، با آن هیبت، با آن ریش و پشم، با آن چنگال ها و ناخن های دراز. هیچ کار، باید سرشان را می گذاشتند زمین و می مردند. این تنها کاری بود که می توانستند انجام بدهند."
قصه همین بود، اما مادربزرگ چی شد،قرار بود من قصه ی مادربزرگ را بنویسم، مادربزرگ قصه نداشت او قصه گو بود، مادربزرگ در زمان حرکت نمی کرد. او راوی قصه هایی بود که اگر زمان نبود هرگز ساخته نمی شدند. گاهی احساس می کنم او مثل انسان های غارنشین که با نقش کردن پیکره ی یک حیوان وحشی، آن را در چنبره ی خود می گرفتند، با روایت قصه هایی که مبنایشان زمان بود، سعی می کرد زمان را در تصرف خود بگیرد. او ورای زمان و شاید خود زمان بود. آن پیکر نحیف، آن موهای سپیدف آن صدای رسا. آن چشم های تسخیرکننده، آیا این همه زمان نبود، همان طور که آن سگ منتظر ، مرگ بود. زمان حتم یک زن است، زیرا همه چیز در آن و با آن حیات می یابد، شاید حوا هم همان زمان بود که با ورود به عالم بی زمان آدم و عدن، همه چیز را به سمت و سوی دیگری کشاند. نه زمان مرد است. زمان قادر و مسلط است. پس چرا من زمان را در هیبت مادربزرگ حبیبه خاتون می دیدم. چه چیزی در آن زن بود که او را بانوی زمان می کرد.
محمود تاجی می گفت:" زمان نبض زندگی است." نبض زندگی در جنگ، صلح، بیماری و شادی می تپد. نبض زمان را چگونه می گیرند، آیا نبض زمان در وجود من می تپد، نه من خارج از زمان ایستاده ام، من در برزخ زندگی و مرگ داستان هایم را روایت می کنم، اصلا شاید من مرده ام و نگاه آن سگ همراه من مرده است؟
نه من روایت می کنم، پس من زنده ام، تنها رقیب مرگ داستان و روایت است. باید شهرزاد درونم را پر و بال بدهم، باید او را با پادشاه مرگ رو در رو کنم، باید بگویم.
مرگ در سیطره ی اوست یا او در سیطره مرگ؟ چرا جوانی که در شادکامی زیسته است چنین تلخ می نویسد؟ چرا روایت او از سعید این گونه بود، آیا مرگ مادرش او را رفیق و همدم مرگ کرده است. هیچ کدام از بچه ها چنین روایتی از موقعیت سعید ننوشته بودند، چطور به ذهن من خطور نکرد که ممکن است سعید یک زندگی ذهنی داشته باشد؟ مگر می توان هفده سال بدون خاطره، بدون گذشته، بدون زندگی، زنده ماند؟ نکند سعید رابطه ی من و خودش را در ذهنش بازسازی کرده است؟ نکند من در ذهن او زنده ام؟ نکند صدایم را می شنود؟ چرا با او حرف نمی زنم؟ چرا به تنهایی به دیدنش نمی آیم؟ چرا برایش قصه نمی خوانم؟ چرا او را سوژه ی داستانی کرده ام؟ یک موجود آزمایشگاهی. چه چیزی در من تغییر کرده است؟ آیا هنوز او را دوست دارم، این موجود نباتی را؟ آیا منی توانم او را به زندگی برگردانم؟ آیا رهامی جوان او را بهتر از من ندیده و درک نکرده است؟ چرا وقتی او را یافتم به جای پرداختن به او، به دنبال خانواده اش گشتم؟ شاید می خواستم او را تطهیر کنم و سرشار از عشق، برای همین وقتی فهمیدم، بعد از جریان سی خرداد سال شصت و در پی دستگیری برادرش حمید و اعدام دوستش علی راهی جبهه شده تا از سوءظن نجات یابد، مثل یک موجود مقدس، یک امامزاده هر پنجشنبه با اصول و آیین به سراغش آمدم تا نه او که خودم را تقدیس کنم. اگر او به راستی ظریفه ای می داشت و در یک تصادف همراه با او به چنین روزی می افتاد، زیارت پنجشنبه ها همچنان برقرار می ماند؟ آیا ما در هر رابطه ای خودمان را بازنمی یابیم؟ خودمان را تطهیر و تقدیس نمی کنیم؟
راستی چرا رهامی جوان داستانش را با تاکید بر رابطه ی شهرزاد و پادشاه به پایان برده است. آیا من نمی توانم شهرزادی باشم که سعید را از سیطره ی مرگ می رهاند؟
بچه ها رفته اند، رهامی جوان اصرار داشت بماند تا مرا با خود ببرد. دلم می خواست راجع به داستان کوتاهش با او صحبت می کردم.
اما بیشتر از آن دلم می خواست با رعنا حرف بزنم، فکر می کردم حتم رعنا حرف های نگفته ی بسیاری دارد که به من بگوید، دلم می خواست رعنا از رابطه ی من و سعید حرف می زد و می گفت:" سعید هنوز زنده است. به خاطر آن عشق و به خاطر قراری که با من گذاشته. اما رعنا از همه چیز گفت الا آنچه من دلم می خواست بشنوم."
سعید روز 31 خرداد سال شصت وارد تهران می شود، از همان ابتدای ورودش می فهمد در شهر خبرهایی هست. چهره ی شهر عوض شده است، این جا و آنجا جلوش را می گیرند و ساکش را بازرسی می کنند. همه از بگیر و ببند در روز گذشته حرف می زنند. راننده ی سواری که او را از ترمینال سوار می کند تا به خانه برساند، از نکبتی می گوید که زود دامان انقلاب را گرفته است. او از خشونت حرف می زند و آن را آغاز یک دوره ی تازه در تاریخ ایران می داند. وضع خانه مثل وضع شهر بهم ریخته است. حمید ناپدید شده است. همه حدس می زنند جزو دستگیر شدگان روز قبل باشد. پدر به ویلای کرج عمو پناه برده است. مادر سراسیمه همه ی خانه را زیر و رو می کند تا آثار جرم را از بین ببرد. حتی لای کتاب های درسی حمد را می گردد، تک بیت ها و جملات قصار را از حاشیه ی صفحات پاک می کند. مادر سعید را به زیرزمین می برد تا پنهان کند. سعید گیج شده است. ترس مادر را بی مورد می داند و مقاومت می کند و بالاخره مادر درهم می شکند و آنچه را سعی در نگفتنش دارد، می گوید:" علی را دیشب تیرباران کردند به جرم مفسد فی الارض بودن."
نامش در صدر لیست اعدام شدگان بوده. و سعید همان شب تلفنی می فهمد همه ی اعضای خانواده ی علی متواری شده اند، جز مادربزرگ پیرش که گوشی تلفن را برداشته و بیست دقیقه از روز شوم 28 مرداد سال 1332 حرف زده و مدام گفته مهم سلامتی پیرمرد است و جان صدتا مثل نوه اش علی و پسرش عبدالرضا فدای یک موی سپید پیرمرد. و در جواب پرسش ابلهانه ی مادر سعید که پرسیده بود:" این پیرمرد کی هست؟" با پرخاش گفته بود:" مصدق." سعید را به زیرزمین برده بودند، نه یک روز که سه هفته. و زمانی که حکم پانزده سال زندان حمید صادر شده بود، سعید مبهوت از آنچه اتفاق افتاده بود از آ« زیرزمین نمور و پر از بوی سرکه و سیر بیرون آمده بود و سری به کوچه و خیابان زده بود. و در یکی از همین خیابان گردی های بی هدف، به جرم حرکت های مشکوک به کمیته ی محل برده شده بود و آن جا دوست دوران دبیرستانش محمود تاجی نجاتش داده بود. او را ترک موتورش سوار کرده بود و به خانه آورده بود. این آغاز رابطه ی سعید و محمود تاجی بود، رابطه ای که او را دو هفته بعد راهی جبهه کرده بود.
رعنا می گفت و من می شنیدم. هیچ نکته ی تازه ای در حرف هایش نبود. این حرف ها را یک سال پیش در دیدار اولمان هم گفته بود. من در روایت رعنا وجود نداشتم، نبودم، انگار هرگز وجود نداشتم. انگار هیچ چیز بین من و سعید اتفاق نیفتاده بود، انگار نه انگار من فرسنگ ها دورتر منتظر او بودم.
وقتی رعنا دم در آپارتمانم پیداه ام کرد، یک لحظه آنچه را نباید می پرسیدم، پرسیدم.
"سعید راجع به من چیزی به شما نگفته؟"
رعنا بر و بر نگاهم می کند، احساس می کنم سوال پرت و بیجایی پرسیده ام.
"منظورم اینه که هیچوقت راجع به شمس آباد حرف نمی زد؟"
"چرا، چرا، خیلی، خیلی. می دونین خدابیامرز مادرم هم همیشه از مادر شما حرف می زد..."
دیگر نمی خواهم بشنوم، در ماشین را می بندم و می گویم:" ممنون، خیلیل زحمت کشیدین."
رعنا لبخند می زند، به نظرم گیج شده است. همان طور که من گیج و سرگردانم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
محمدجانی، رهامی جوان، ابراهیم رهامی

30 خرداد 80
گیجم، گیج. این مرد کیست؟ من کی هستم؟
آیا او صادق تر از من نبوده و نیست؟ آیا حنیف من طفلی که جز دردی کشنده، که بند بند بدنم را از هم جدا می کرد، از او به یاد ندارم، همین جوان بلند قد، خندان، شوخ طبع و لاقید است؟ آیا من این سالها به دنبال این جوان بودم، آیا او بهانه ای برای زندگی و جستجو و ادامه دادن بود؟ چرا حنیف من همین صالح نیست، جوانی که آرزویش را داشتم؟ چرا باید اسماعیل حنیف من باشد؟ چرا درهم ریخته، کلافه و سردگمم.
به تقاضای حاج صادق رهامی چه جوابی بدهم؟ این مرد مقتدر و ثروتمند چرا مرا انتخاب کرده است؟ آیا دلبستگی صالح به من برای طرح این تقاضا کافی است؟
چه راحت به آنچه می خواستم دست یافتم، آیا همین راحت دست یافتن به واقعیت است که چنین آشفته ام کرده است؟ مگر نه اینکه ما به آنچه سخت به دست می آوریم دل می بندیم؟
با صالح طرح دوستی ریختم تا بتوانم ردی از رهامی و حنیف به دست بیاورم. و اکنون که در ابتدای همین راه همه چیز را دانسته ام، چه باید بکنم؟ آیا همه چیز را دانسته ام؟ از کجا معلوم آنچه حاج صادق می گوید درست باشد؟ درست است، او همه ی ماجرای من و رهامی را می دانست.
چه شوخی دردناکی! چه تقدیر موهوم و پوچی. چه بازی بی قاعده ای.

4 تیر 80
صحبت کردن از او پدر را به من نزدیک کرده است. حالا هر دو مثل بچه ها هیجان زده از او صحبت می کنیم که انگار راز بزرگ را با هم تقسیم کرده ایم.
پدر می گوید اگر جوابش مثبت باشد، تعطیلات تابستان را اروپا می گذرانیم. این اولین بار است از داشتن پدری ثروتمند احساس خشنودی می کنم. دیروز بعد از دو هفته، با او تلفنی صحبت کردم. صدایش مرتعش و لرزان بود به نظرم او هم هیجان زده بود. دلم می خواست درباره ی تقاضای پدر با او صحبت کنم. اما نتوانستم، از امتحاناتم پرسید و از برنامه تابستانم، وقتی گفتم هنوز برای تعطیلات تابستان برنامه ریزی نکرده ام، سکوت کرد. انگار او هم به همان چیزی فکر می کرد که من به آن می اندیشیدم.

15 تیر 80
احساس رعیتی را دارم که خان زنش را به سراپرده خود خوانده است. لبرزی از خشم و حسادتم، احساس مردی را دارم که در حضور همگان تحقیر شده است، از اینکه به او پرخاش نکرده ام و جلوش نایستاده ام احساس سرشکستگی می کنم. مثل مردی که زنش را با دیگری دیده ولی دم برنیاورده است. از درون فروریخته ام. بعد از سالها یک بار دیگر زیر دست و پای حاج صادق له و لورده شدم. گفت می توانی با او حرف بزنی، می توانی بگویی، من کی هستم، وقتی می گفت"می توانی" من با تمام وجود احساس می کردم "نمی توانم" و حتم او هم می دانست نمی توانم وگرنه آن حرف ها را نمی زد.
گفت که اگر این وصلت صورت بگیرد، هیچ چیز از گذشته به اکنون آورده نمی شود، باید گذشته را دفن کنیم، فراموش، فراموشی مطلق.
گفت که همه چیز را به گل گفته است و او می داند که اسماعیل فرزندش است و او دایی اسماعیل است!؟
احساس می کنم...

1 مرداد 80
امروز زنگ زد، پرسید می توانم شام با او باشم، نمی دانستم چه جوابی بدهم.
یک ماه به تقاضای او فکر کردم، امام هنوز تصمیمی نگرفتم. روزهای اول مثل یک ماده شیر زخم خورده، چنگال هایم را اول به او و بعد به خودم نشان دادم، حالا بیشتر از اینکه با او جنگ داشته باشم، با خودم جنگ دارم، فکر می کنم با گفتن "بله" به خودم، آرمان هایم، گذشته ام و باورهایم خیانت کرده ام.
از طرفی می دانم با گفتن "بله" از بی سر و سامانی نجات می یابم، به حنیف و ابراهیم نزدیک می شوم و ... چی؟ آیا می خواهم از ابراهیم، انتقام بگیرم، حنیف را از چنگ او بیرون بیاورم، آیا صالح نمی تواند جای خالی حنیف را پر کند، اگر "جای خالی" وجود داشته باشد که دارد، جای خالی یک مرد است.
آیا حاج صادق می تواند مردی باشد که در این چند سال اخیر منتظرش بوده ام، مردی در آستانه ی شصت سالگی، با ثروتی کلان و پسری جوان. آیا او مثل پسرعمویش ابراهیم نیست؟ باشد، اصلا خود ابراهیم باشد. نه ابراهیم نه؟ از او بدم می آید. بدت می آید. واقعا بدت می آید، نمی دانم، نمی دانم...
...
13 مرداد 80
پدر رمان شوخی اثر میلان کوندرا را روی میز می گذارد و می گوید:" او برایت فرستاده." میلی به حرف زدن درباره ی ماجرای امروز ندارد، برخلاف دیدار قبلی اش دمغ و کسل است. نمی دانم چه اتفاقی افتاده؟ سعی می کنم چیزی از او در بیاورم.
پافشاری هایم راه به جایی نمی برد، یک مسکن قوی می خورد و به اتاق خوابش می رود.
کلافه ام، احساس می کنم چیزی در حال فرو پاشیدن است. مدت هاست او را چنین حالتی ندیده ام. دلم می خواهد به خانم محمدجانی تلفن کنم و از او ماجرا را بپرسم. اما نمی دانم چرا شماره ی خانه ی عمو ابراهیم را می گیرم و با او صحبت می کنم. عمو ابراهیم یک بند شعر می خواند و آه می کشد. به نظرم حال او از همه خرابتر است، انتظار دارم از ماجرای پدر بپرسد؟ اما به جای آن از اسماعیل می گوید که با عده ای از دوستانش به شمال رفته است. و می پرسد:" چه چیزی در این هستی ارزش پایندی دارد؟" به نظرم از اسماعیل دلخور است.
می گویم:" تا آن جا که من می دانم هیچ چیز ولی..."
نمی گذارد جمله ام را تمام کنم. پشت سرهم تکرار می کند:" هیچ چیز، هیچ چیز..." و گوشی را می گذارد.

28 مرداد 80
امروز بیست و هشتم مرداد است. این تنها روزی است که به آن حساس هستم.
سالهاست هر سال در این روز و را به یاد می آورم، گویی این روز، روز میعاد من و اوست، مرضیه از یک ماه پیش در تدارک برگزاری جشن تولد اسماعیل است. راستی اگر اسماعیل می دانست بیست و هشتم مرداد به دنیا آمده است نه اول شهریور چه کار می کرد. و اگر گل می دانست پسر او نه در بیست و هشتم مرداد که در اول شهریور جشن تولد می گیرد، چه می گفت؟
آن روز، آن روز دور، بیست سال پیش وقتی فهمید اسماعیل در روز بیست و هشتم مرداد متولد شده است، آن را به فال نیک گرفت و گفت:" تولدش در روزی که ملتی می میرد معنایی خاص دارد." آن روزها باور داشت که پسرش یه مصلح اجتماعی، یک رهبر فرزانه خواهد شد که جهان را نجات خواهد داد. نمی دانست این نشانه ها را می سازیم تا هستی را قابل تحمل کنیم، تا دردهایمان را توجیه کنیم. حتما حاج صادق هم به این نشانه واقف بود که در شناسنامه ی جدید تاریخ تولد اسماعیل را اول شهریور ثبت کرد. لابد برای من هم این روز نشانه ی ویژه ای است که بیست سال آن را در ذهنم ثبت کرده ام و هر سال در این روز به غبارروبی گذشته رفته ام و آن ساعت ها و دقایقی را که پدر می شدم و او درد می کشید یا بیهوش بود، روشن و درخشان دیده ام.
دلم می خواهد شماره تلفنش را از صالح بگیرم، به او زنگ بزنم و درباره ی این روز با او حرف بزنم. دلم می خواهد به او بگویم ما نسل بدبختی بودیم، نسلی که برای خودش زندگی نکرد.
اما نمی توانم، نمی توانم، نمی توانم...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
28 مرداد 80
حنیف، حنیف من، تولدت مبارک.
حنیف کیست؟ این اسم ایدئولوژیک یک دنباله ی کشدار نسلی است که همه چیز را سراسر پاک و آرمانی می خواست. نسلی اسطوره ای و اسطوره پرداز... نسلی که بیشتر از آن که جاده های زمینی را بشناسد، راه های آسمانی را می شناخت. آن روزها فکر می کردم، نام حنیف علاوه بر این که چیزی از وجود ابراهیم پیامبر را به نمایش می گذارد، به نوعی به ابراهیم رهامی هم اشاره دارد. می خواستم ابراهیم رهامی را با این نامگذاری تقدیس کنم. آیا به راستی اسماعیل بامسماتر نبود؟ من در کدام عالم زندگی می کردم؟ چرا واقعیت ها را نمی دیدم؟ چه چیزی واقعیت بود؟ آیا آن آرمان ها و ارزش ها واقعیت نسل من نبود؟
چرا روز بیست و هشت مرداد برای من روز معناداری بود؟ مگر نه اینکه کسی یا کسان دیگری می توانستند تعبیر و تاویل دیگری از این روز داشته باشند؟ آیا ما نسل ساده لوحی بودیم که واقعیت های پیچیده ی تاریخ، فرهنگ و هستی را درک نمی کردیم؟
راست چرا از ضمیر "ما" استفاده می کنم؟ این "ما" کیست؟ آیا منظور از "ما" خودم و ابراهیم رهامی است؟ چرا بعد از سالها دشمنی، خودم را با او در یک جبهه ، در یک موقعیت می بینم؟ آیا به رغم اختلاف ها و تفاوت هایمان ما نسل واحدی بودیم؟ مضحک است، همه چیز مضحک است.

31 مرداد 80
ساعت باید حدود یک و نیم بعد از نیمه شب باشد. پژوی یشمی اهدایی حاج صادق کنار پیکان طوسی رنگم پارک شده است. درست به اندازه ی تفاوت این دو ماشین من و حاج صادق باهم متفاوتیم. من در جا زده ام، در گذشته مانده ام، و حاج صادق با زمان پیش رفته است. آیا وقت آن نرسیده که در یک مسابقه ی ماراتن او را پشت سر بگذارم؟ ماشین را روشن می کنم. چشمی دزدگیر پژو دمادم روشن و خاموش می شود. احساس مردی را دارم که زنی روسپی به او چشمک می زند، به یاد لحظه ای می افتم که حاج صادق سوئیچ را به اسماعیل داد. سوئیچ مثل حلقه ی طناب دار جلو چشم هایم آونگ شده بود. احساس می کردم، آن سوئیچ، طناب دار من است. سوئیچ در فاصله ی خطابه ی تهنیت حاج صادق به اسماعیل لحظاتی در فضا تکان خورد، لحظاتی که برای من سالها طول کشید، آنقدر که همه ی سالهای عمرم را مرور کردم، در همه ی این سالها زیر دست و پای حاج صادق بودم، حتی آن زمانی که توی باغچه ی بزرگ خان عمو قایم باشک بازی می کردیم و من قبل از آنکه موفق به گفتم سک سک بشوم در چنگال های صادق اسیر می شدم.
آیا حاج صادق با اهدای آن ماشین آخرین سنگر را هم فتح کرده است؟ مگر نه اینکه اسماعیل در خلسه، سکر و شاید شوک اهدای ماشین صفر، دفترچه پس انداز دویست هزار تومانی مرا که به عنوان هدیه تولد به او داده بودم ندیده بود؟!
نمی دانم کی وارد اتوبان قم شده ام؟ باید خودم را از زیر دست و پای حاج صادق بیرون بکشم، باید او را پشت سر بگذارم، باید از او بگذرم. بایدبا تمام توان از دامنه ی اقتدار او بگریزم، باید بروم تا پایین زمین، تا انتهای زمان، باید از او دور شوم، دور، آن قدر دور، که نتواند مرا ببیند و من نتوانم او را ببینم.
10 مهر 80
باید حاج رسول را ببینم. به نماز ایستاده است. نماز در میان اسکلت هایی که هر کدام برای من و او چهره ای و هویتی داشتند: این یکی اکبر ساجدی است، تسبیحش را می بینی حاجی، قرآنش هم سالم است، یادت هست تسبیحش را دوری صد صلوات به بچه ها قرض میداد.
این یکی حمید ساکی است، لبخندش را می بینی حاجی، این پسر خود خود زندگی بود. این یکی حسین مَشتی است، انگشترهایش را می بینی، عشق انگشتر داشت مرد گنده.
حاج رسول اشک می ریزد و من می روم به گذشته، به عملیات کربلای پنج، به آن قتلگاه. حاج رسول بعد از جنگ گفته بود:" همه شون رو پیدا می کنم." قدم به قدم قتلگاه شلمچه را کاویده بود، می گفت:" فقط دوازده نفر، حاج ابراهیم،فقط دوازده نفر باقی مانده." گفته بود:"می مانم حاجی، می مانم تا آن دوازده نفر را هم پیدا کنم."
ساعت دوازده از معراج الشهدای شلمچه زده بودم بیرون، حاجی چهار روز غیبت داشت، چیزی که در این چند سال سابقه نداشت، همه نگران بودند. باید می آمدم دزفول، باید خبر سلامتی اش را برای بچه هایش می بردم؛ بچه های گردان 27 ابوذر.
جنبنده ای در جاده نیست. دو طرف جاده سیم خاردار کشیده اند و چند متر همان علامت همیشگی میدان مین را نصب کرده اند. پای بر پدال گاز می فشارم. در آن سر جاده در آن روبرو هیچ چیز نیست جز برق سرابی که گویی حاصل تبخیر زمین است. ناگهان فکر می کنم چرا راه های زمینی نمی توانند به آسمان ختم شوند، راستی شازده کوچولو، شازده کوچولوی گل، نه شازده کوچولوی اگزوپری چطور از آسمان به زمین و از زمین به آسمان رفت؟ گل چقدر این کتاب را دوست داشت. لعنت به گل، لعنت به او که هرجا می روم نمی توانم از شرش خلاص بشوم. شازده کوچولو را نیش مار به آسمان، به سیاره اش برگرداند، چه عروج عجیبی.
سیم های خاردار با سرعت 120 کیلومتر با من و پیکان طوسی رنگم حرکت می کنند. پرنده ای از روبرویم می آید شاید یک پرستو باشد... سیم های خاردار پشت سرم مانده اند، و مین های خورشیدی چون گل از دل زمین می شکفند.

20 مهر 80
او مرده، چرا اندوهگینم؟ چرا گریه می کنم. آیا مرگ، او را به من نزدیک کرده است؟ مرگ پیوند دهنده است، به همان اندازه که زندگی جداکننده است. در سرزمین مرگ، در ساحت مرگ. در سپهر مرگ، در وادی مرگ همه با هم برابریم. آیا ترس از مرگ همه را به هم نزدیک کرده است؟ این سرنوشت محتوم چرا در زندگی گم و گور است؟ چرا آن را نمی بینیم؟ چرا به آن نمی اندیشیم؟ این قطعی ترین قطعیات را چنان محتمل و دور از دسترس می بینیم که درد آن را فراموش می کنیم. اگر نوزده، بیست سال پیش، در آن ساعاتی که درد می کشیدم می دانستم، رهامی در آینده ای انقدر نزدیک با مرگی اینچنین - شاید دلخواهانه - می میرد، آیا این سالها با کینه ی او زندگی می کردم؟
او مرده است، و همراه او بخشی از وجود من نیز مرده است. وقتی رهامی جوان خبر از مرگ او داد، مثل آدمی که آشنایی را بعد از مدت ها می بیند و قدرت و توان به جا آوردنش را ندارد، ذهنم به جستجوی او رفت، تصاویر و لحظات در کنار هم قرار می گرفتند، انگار پازل وجود او را می ساختم تا تصویر کاملی از او داشته باشم. این ساخت و ساز در سکوت محض انجام گرفت. رهامی جوان مجددا زنگ زد، این بار از نحوه ی مرگ او گفت و این که او یقین دارد عمو ابراهیمش از مدتی قبل تغییر کرده بود و آن مرگ عجیب پایان دلخواه زندگی اش بود. تردید، سوال و حیرانی ذهن و زبان رهامی جوان را در بر گرفته بود. همه چیز برایش سوال برانگیز بود، از پدرش و هدیه تولد اسماعیل گفت، از عمو ابراهیم و نگاه حیرانش در جشن تولد و از پدرش و انزوای چند روزه اش. پسر جوان می خواست به ورای صورتک ها و روابط ظاهری برود و حقیقت را کشف کند. نمی دانست حقیقت زیر صورتک مرگ پنهان شده و کشف ناشدنی است. بازی روزگار او را هم از روی نیمکت ذخره به میدان فراخوانده بود. و او قواعد بازی را نمی دانست. چه کسی قواعد بازی را می داند؟ اصلا مگر این بازی قاعده مند است؟ مگر در حضوز مرگ می توان بازی سازمان یافته ای ارائه کرد؟

25 مهر 80
جلو در کتابخانه ی مرکزی دانشگاه تهران قدم می زنم، سبکی پاکت نامه را در دست راستم احساس می کنم. تمام ذهنم یکپارچه به آن مشغول است. چرا پدرم حرف هایش را تلفنی به او نگفته، چرا برای او نامه فرستاده؟ احساس خوبی ندارم. حس می کنم عن قریب حادثه ی شوم دیگری اتفاق می افتد. خانم دکتر محمدجانی به شتاب از در کتابخانه بیرون می آید، بدنش به سمت راست لنگر برمی دارد. حتما باز هم کیفش پر از کتاب است. از دور برایم دست تکان می دهد.
تا به هم برسیم، سلام و احوالپرسی کرده ایم. بلند و از دور. به اصرار کیفش را می گیرم، و همان موقع پاکت را به او می دهم.
"پدر داده."
در گرفتن پاکت تامل می کند، به نظرم زیرچشمی اطراف را می پاید.
تا به در غربی دانشگاه برسیم، از شلوغی کتابخانه ی مرکزی در اوایل ترم سخن می گوید، وقتی وارد خیابان می شویم، پاکت را جلو رویش می گیرد و تکان می دهد.
"نمی خواین بازش کنین، راستش بدجوری کنجکاوم."
"یک کمی عجیبه، اینطور نیست؟"
"چی عجیبه؟ اینکه..."
"عصر نامه خیلی وقته به پایان رسیده!"
"پدرم متعلق به عصر و نسل نامه است."
پاکت را باز می کند و کاغذی به اندازه یک فیش از درون پاکت بیرون می آورد. به دنبال چیزی درون پاکت را جستجو می کند، پاکت خالی است. فیش را می خواند، نمی دانم روی فیش چه نوشته شده، اما می بینم که نوشته کوتاه است. فیش را به سویم دراز می کند، در گرفتن آن تعلل می کنم.
"بخونش."
فیش را می گیرم و می خوانم:" سلام. تقاضایم را پس می گیرم. مرا ببخشید."
به نظرم چشم های محمدجانی می خندند.
من گیجم.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ضمایم

ضمیمه اول

اولین تلفن را هیث کلیف زد، ساعت یازده شب، صدایش می لرزید و پشت هم می گفت:" گند زدی، گند."
اصرار داشت:" این داستان زندگی سعید نوری نیست، این داستان زندگی خانم محمدخانی است."
گفتم:" این داستان زندگی کسی نیست، این یک اثر هنری است."
گفت:" فکر کردی با تغییر دادن محمدخانی به محمدجانی می توانی انکار بکنی؟"
گفتم:" چه محمدخانی، چه محمدجانی، این یک شخصیت داستانی است."
گفت:" پس بگو آن سه ماه تابستان، کرمان چه کار می کردی؟ تجسس در امور مردم، آره؟"
پرسید:" حالا چقدرش واقعیه چقدرش تخیل؟"
گفتم:" همه اش تخیل، کدام واقعیت؟"
گفت:" معلوم می شود. در جلسه ی نقد و بررسی معلوم می شود. سرکار خانم سلیمانی."
خداحافظی نکرد، انگار با یک خائن یا سارق طرف بوده باشد، کلامش را با تحقیر شروع کرده و با تهدید تمام کرده بود.
دومین تلفن را همان شب ناتاشا زد، گفت:" تو امشب اشک مرا درآوردی، بی چاره خانم دکتر چه مصیبت هایی کشیده، حالا آن اندوه همیشگی چشم هایش را می فهمم."
گفتم:" بی خیال شو دختر، این داستان هیچ ربطی به خانم دکتر ندارد."
گفت:" دستت درد نکنه، صحنه ی کلاس داستان نویسی رو خوب درآوردی."
بعد پرسید:" چقدر برای تحقیق وقت گذاشتی؟"
"حدود یک سال."
"ولی آخرش رو بد نوشتی، باید ابراهیم را وادار می کردی بیاد خواستگاری خانم محمدخانی، نه اینکه..."
"محمدجانی."
"چه فرقی می کند؟"
"ناتاشا جان، اون یک شخصیت داستانیه."
گفت:" ببینم بلقیس داری ما رو خر می کنی؟ حالا خوبه خود من لااقل توی یک صحنه کتابت هستم."
گفتم:" رویا ما دو ساله که سر کلاس های همین خانم محمدخانی داریم راجع به رابطه ی واقعیت و اثر هنری حرف می زنیم، آن وقت..."
گفت:" نمی گم تخیل درش نیست، هست، مثلا اون صحنه های عاشقانه ی سعید و خانم محمدخانی یا اون صحنه ی شب عروسی با رهامی یا..."
گفتم:" برو بابا، تو اصلا..."
گفت:" راستی چرا مهربانو رو کردی گل بانو..."
گوشی را کوبیدم روی دستگاه. چی فکر می کردم، چی شد.
معقول ترین حرف ها را دو روز بعد شازده، توی حیاط دانشکده زد.
"رد پای واقعیت را باید کمتر کنی، نشانه ها و اسامی را باید تغییر بدی."
"آقای سام این یک داستانه."
"نه برای ما که خانم دکتر رو می شناسیم."
فرانچسکو دیرتر از همه به سراغم آمد، گفت می داند که اثر ملغمه ای از تخیل و واقعیت است. گفت خوب می داند نه عمه ای به اسم مرضیه دارد و نه فامیلی به اسم ابراهیم رهامی و نه پسرعمه ای به اسم اسماعیل، اما از اینکه قصه اش را در رمانم آورده ام خوشحال است.
"حتما ارزشش رو داشته، اما نقشی که به پدرم دادید خوب نیست. پدرم هرگز ازدواج مجدد نمی کنه، اون بیش از اینها به خاطره ی مادرم وفاداره."
بعد هم پرسید:" راستی شما از کجا فهمیدید اسم پدرم صادق است؟"
"از آنجا که یک شب تلفن زدم، پدرت گوشی را برداشت و گفت با کدام رهامی کار دارم، حاج صادق یا آقا صالح؟"
خندید، گفت:" خوشحالم که جاودانه ام کردید."
کلاس تشکیل نشد، خانم محمدخانی نیامد، نه هفته ی اول، نه هفته ی دوم. بچه ها می گفتند، تلفنش را گذاشته رو پیغام گیر و به هیچ ایمیلی هم جواب نمی دهد.
صالح رهامی می گفت:" یک هفته سر کلاس های گروه فلسفه نیامده و بعد که آمده شلتاق وار درس داده و حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت."
شازده با کوزت رفته بود گروه فلسفه، گفته بود:" کلاس داستان نویسی تعطیل است." گفته بود:" می توانید استاد دیگری پیدا کنید."
...
هفته ی سوم راسکلنیکف پیشنهاد یک جلسه ی اضطراری داد. همه آمده بودند، حتی آن هایی که شش ماه می شد دیگر سر کلاس داستان نویسی حاضر نمی شدند. همه کاسه کوزه ها را سر من شکستند و توضیح خواستند.
هیث کلیف نقش دادستان را بازی می کرد. رفتم نشستم جای خانم محمدخانی و شروع کردم:" من متاسفم، من نمی دونستم اینجا کسی فرق واقعیت و تخیل را نمی فهمد، نمی دونستم..."
هیث کلیف گفت:" حرف بیخود نزن؛ به ما بگو کجاش واقعیته، کجاش تخیل، تا ببینم..."
گفتم:" خیلی خوب اجازه بدین می گم."
هیث کلیف گفت:" حاشیه نرو."
گفتم:" تقریبا..."
گفت:" از سعید شروع کن."
گفتم:" تقریبا همه اش واقعیت است، تو خونه ی اون ها زندگی می کرده، نساء هم واقعیت داره اما صحنه ها و رابطه ها رو من ساختم. یعنی راستش اصلا نمی دونم اون ها با هم رابطه ای داشتند یا نه، جبهه اش واقعیت است و محمود تاجی دوستش بوده. اما علی رو خودم ساختم. اطلاعات رو از رعنا خانم گرفتم، که همتون..."
کوزت گفت:" راستی تو قصه ی فرانچسکو هم محمود تاجی هست. پس..."
گفتم:" با اجازه آقای رهامی، یکی دو جای داستان دست بردم."
فرانچسکو گفت:" عیب ندارد سرکار خانم..." و خندید.
هیث کلیف گفت:" خب از رهامی بگو."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بازى آخر بانو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA