انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

بازى آخر بانو


زن

 
گفتم:" مهندس بوده و همه کاره ی سدی که در منطقه می ساختند. یه لشکر آدم زیر دستش بوده و با دم کلفت های منطقه برو و بیایی داشته. زن داشته، اما زنه یک ماهی بیشتر توی منطقه دوام نمی آره. گویا مهندس نساجی بوده، برمی گرده تهران و الان تا اون جایی که من می دونم آلمان زندگی می کنه."
ناتاشا گفت:" پس واقعا اون با خانم محمدخانی ازدواج می کنه، وای خدای من..."
"آره ازدواج می کنه، بقیه داستان همون که می دونین..."
ناتاشا گفت:" یعنی واقعا بچه اش..."
"تا جایی که می دونم مهندس تقریبا نه سال پیش بر اثر بیماری کبد می میره و زن و پسرش الان آلمان هستند، نتونستم با اونها تماس بگیرم. یعنی گرفتم، جواب ندادند."
سمیه شاهی گفت:" یعنی اون بچه مال خانم محمدخانی.."
" اره، مادرش، برادرش، پسرعموش و خیلی های دیگه گفتند، خانم محمدخانی زندان بوده که اون غیابا طلاق می ده و بچه رو برمی داره می آید تهران و بعد آلمان."
هیث کلیف گفت:" یعنی اون براش پاپوش درست می کنه و می ندازتش زندان و بعد..."
" نمی دونم، همین قدر می دونم، موضوع سیاسی بوده، بقیه اش رو خودم ساختم، البته ملیحه رو هم به سختی پیدا کردم ، شوهرش معدن کار بود و اون ها توی منطقه ای دورافتاده در میبد یزد زندگی می کردند. ازش نتونستم چیززیادی در بیارم، ولی زندان رو انکار نکرد و از محسن پسرعمه اش همین قدر می دونست که گم و گور شده و هیچکس نمی دونه زنده است یا مرده."
فرانچسکو گفت:" حالا چرا بنده ی حقیر رو وارد این قضیه کردین و چرا پدر من رو..."
" به نظرم رابطه اش با تو ویژه بود و راستش کس دیگه ای تو جمع نبود که پدر مجرد داشته باشه و .."
همه می خندند.
هیث کلیف می گوید:" از اون چریک های دایی خلق بگو، اون ها که ساخته ی ذهن تو هستند."
" از طرفی اره از طرفی نه؛ وقتی مشغول تحقیق بودم، یکی از اهالی شمس آباد گفت:« چرا می خوای سرگذشت مهربانو رو بنویسی؟» نگفته بودم می خواهم سرگذشت سعید نوری رو بنویسم. تقریبا کسی اون رو به یاد نداشت و مردم درباره اش چیزی نمی دونستند. گفت:« برو سرگذشت اختر اسفندیاری رو بنویس.» رفتیم روستایی نزدیک شمس آباد به اسم کشاکوه، قبری سیمانی بدون نام و نشانی رو نشانم داد که وسط یک باغ بود. گفت:« دخترک دانشجو بود، اما از همان اول کله اش بوی قرمه سبزی می داد، زمان شاه، پند ماهی زندان بود و بعد از انقلاب یک چند سر و کله اش توی منطقه پیدا شده.» اسفندیاری سعی می کند جامعه ای پرولتاریایی در منطقه ی کشاورزنشین به وجود بیاره. اما طبیعی است که هره از مناسبات جامعه ی سرمایه داری و ابزار تولید و رابطه ی کارگر و کارفرما میگه، مردم کمتر می فهمند و بیشتر از اون دور می شند، دخترک اصلش پیش عمه اش زندگی می کرده، پدرش مرده بوده و مادرش شوهر کرده بوده.
"رفتم پیش عمه اش یعنی همان خانم سلطان، زن ریزه میزه، چروکیده و کمی ماخولیالی بود. فکر می کرد اختر شوهر کرده رفته جازموریان، و از پیله ورهایی گفت که از یزد اجناس می آوردند به گوران و توی یکی از همین آمد و رفت ها بوده که یکی از پیله ورها عاشق اختر میشه و اختر شبانه با پیله ور می گریزه و سر از جازموریان در می آره."
سیما راوش گفت:" وای چه سوژه داستانی نابی."
راسکلنیکف گفت:" یک جابجایی زمانی، احتمالا پیرزن در جوانی یک ماجرای عاشقانه داشته."
هیث کلیف گفت:" چه ربطی به رهامی و خانم محمدخانی داشته؟"
"هیچ ربطی، همه ی رابطه ها رو خودم ایجاد کردم. منتها دو چیز باعث این پیوند شد، اول اینکه مادر خانم محمدخانی اونو می شوره و می سپره، و بعد از سال ها هنوز جای گلوله ها رو به خوبی به یاد داشت. دوم اینکه مردم منطقه به اشاره ی یکی از متنفذین مذهبی، مانع از دفن دخترک در قبرستان روستا می شوند و به ناچار او را در باغ خانوادگی دفن می کنند. همین."
هیث کلیف گفت:" اعدامش کرده بودند؟"
گفتم:" نه تو یک درگیری در جنگل های اطراف آمل کشته شده، ظاهرا وقتی جسدش می رسه شمس اباد، بو گرفته بوده و کسی حاضر نمی شده دور و بر اون بره. همه بو و گندیدگی رو به حساب کافر بودن و کمونیست بودن اون می گذارن و این مادر خانم محمدخانی بوده که جرئت به خرج می ده و یک تنه مراسم کفن و دفن رو انجام می ده."
ناتاشا گفت:" به نظر من که خوب تونستی سرگذشت اونو به سرگذشت خانم محمدخانی ربط بدی."
شازده گفت:" هنر یعنی همین دیگه."
هیث کلیف گفت:" به نظر من این هنر نیست که تکه های زندگی این و اونو بهم بچسبونی و فکر کنی یک اثر خلاقانه به وجود آوردی. مخصوصا که آدم ها آشنا باشند و سرپا."
نمی دونستم هیث کلیف با این بازی مسخره اش می خواهد چ چیزی را اثبات کند. اما می دونستم که رابطه ام با شازده و پس زدن او در همان اوایل تشکیل کلاس داستان نویسی بی تاثیر در رای نهایی این دادگاه نیست.
نقد فنی رمان را واگذار کردند به زمانی که من رضایت خانم محمدخانی را جلب بکنم و همه چیز را به روال سابق برگردانم، حتی اگر به قیمت سوختن تمام اوراق این رمان بشود.
نگفتم با ناشری درباره ی چاپ آن صحبت کرده ام.
شازده پیشنهاد کرد به تنهایی به منزل خانم دکتر بروم، رسما عذرخواهی بکنم و توضیحات لازم را بدهم.
...
روز بعد حدود ساعت چهار بعد از ظهر با یک دسته گل داوودی زرد وارد آپارتمان خانم دکتر شدم. با این که روی پیغام گیر تلفن پیام گذاشته بودم و گفته بودم چه ساعتی خواهم امد، وقتی در را به رویم باز کرد، جا خورد یا بازی جا خوردن را خوب اجرا کرد.
گفت:" فکر نمی کردم بیایی."
همدیگر را بوسیدیم. بابت دسته گل تشکر کرد. و تا بنشیند و بگوید:" خیلی خوش آمدی." من یک دور کامل کتاب هایی را که کف هال پخش شده بود، دید زدم، بیشتر کتاب ها درباره ی تاریخ نقد بودند، بعضی به فارسی و پاره ای هم به انگلیسی.
گفتم:" آمدم عذرخواهی بکنم، عذرخواهیم رو می پذیرید؟"
گفت:" عذرخواهی برای چه؟"
گفتم:" برای فضولی هایم."
گفت:" کدام فضولی؟ نوشتن که فضولی نیست."
گفتم:" می دانم کار بدی کردم، نباید در زندگی خصوصی شما سرک می کشیدم و آن را در معرض دید همگان قرار می دادم."
خندید و سر تکان داد.
گفتم:" بچه ها به وجود شما نیاز دارند، من خودم رو می کشم کنار و آن ورق پاره ها رو هم می سوزانم."
گفت:" لزومی ندارد. سوءتفاهم شده، چیزی که شما نوشته اید، داستان است و هیچ ربطی به زندگی خصوصی من ندارد."
گفتم:" پس چرا..."
نگذاشت حرفم را تمام بکنم. گفت:" اشتباه کردم، از هفته ی آینده کلاس داستان نویسی دایر است، شما هم حتما باید باشید، می خواهیم رمانتان، رمان بازی آخر بانو، رو نقد و بررسی کنیم."
گفتم:" خانم دکتر متشکرم، از ته دل متشکرم. ولی خودتان خوب می دونین که من فضولی هایی کرده ام؟ اجازه بدهید، یک بار دیگر اثر را بازنویسی بکنم، بعد..."
گفت:" ای بابا، کدوم فضولی، من خانم محمدجانی شما را اصلا نمی شناسم، نه این که نشناسم، آشنا بود، ولی من نبودم."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گفتم:" خانم دکتر همه ی آن بخش هایی که به زندگی شما ربط دارد را حذف می کنم یا تغییر می دهم."
گفت:" مثلا کدام بخش؟"
گفتم:" روایت سعید، رابطه تان با او یا ازدواج با رهامی یا..."
گفت:" من چنین رابطه ای با سعید نداشتم، هرگز، بانوی شما البته راابطه ی قشنگی با سعید دارد و سعید با او، اما من نه... من فقط یک عشق..."
سکوت می کند، می گذارم هر چقدر می خواهد به در و دیوار نگاه بکند. به اشکی که احتمالا حلقه زده تو چشم هایش نگاه نمی کنم و بغضش را نشنیده می گیرم.
"من فقط یک عشق یک طرفه را با سعید تجربه کردم. مثل سگ دوستش داشتم و او مثل عقاب از من گریزان بود، به بهانه ی رفع اشکالات درس انگلیسی ام، دیدارهای دو نفره تدارک می دیدم و او تند تند اشکالاتم را برطرف می کرد، در حالیکه نگاهش را به زمین دوخته بود و بلند بلند حرف می زد، طوری که فکر می کردم همه ی اهالی شمس آباد حرف هایش را می شنوند. هرگز نگاهی به من نینداخت، هرگز درخواستی از من نکرد، هرگز هق هق گریه های شبانه ام را نشنید، هرگز بیداری ها وتمارض هایم را ندید، هرگز گرمی دست هایم را پاسخ نداد... من برای او وجود نداشتم."
سکوت آزاردهنده بود باید پرسشی می کردم و کردم.
گفتم:" پس این دیدارهای هفتگی، این همه توجه به این موجودی که..."
گفت:" نمی دانم، فکر می کنم سرمنشاش عشق ونفرتی باشد که توامان به او دارم."
گفتم:" ولی نساء که واقعیت داشت، مادرتان خودش..."
گفت:" نساء آره البته نه این نساء. نساء بیوه زن خل وضعی بود که خودش به میل خودش با او ازدواج کرده بود، هیچ بچه ای هم در کار نبود، زنک از شوهر سابقش، سه تا بچه داشت، به رغم مخالفت خانواده اش با او ازدواج کرده بود، جوان بود و خوشگل، و تقریبا هم سن و سال سعید. عاقبت هم یک روز که سعید برای انجام یک کار اداری به کرمان رفته بود، گذاشت و رفت، نمی دانم چی شد که رفت ولی گویا شنیده بود، بچه ی کوچکش کچل شده و دخترکش را عمویش از مدرسه بیرون آورده و فرستاده دنبال گوسفندهایش و پسر وسطیش نان گدایی می کند از این و آن برای سیر کردن شکمش. گویا ملک و آبی را که داشتند عموی بچه ها بالا کشیده بود، و گوسفندهایشان را به حراج گذاشته بود. نساء رفت، سعید تلاش کرد دوباره او را برگرداند که موفق نشد و حتی کتک مفصلی هم از برادرهای نساء خورد. به نظرم یک جورهایی نساء سرخورده اش کرده بود که بازی های مرا بی پاسخ می گذاشت.
" آره نساء بود اما، نساء شما نبود. این نساء دوست داشتنی است، اما آن نساء نفرت انگیز بود، بس که متکبر بود و می نازید به خوشگلیش. لیچار می گفت به همه، به خصوص مادرم که فکر می کرد نه صاحب خانه اش که کلفتش است. شاید یکی از دلایل رفتنش هم خصومتی بود که با مادرم داشت، بس که مادرم نیش و کنایه اش می زد."
خانم دکتر بلند شد، چای آورد و به کسی تلفن زد و گفت:" منتظرم نباش مهمان ناخوانده دارم." و به من چشمک زد.
گفتم:" خانم دکتر من رابطه ی شما و سعید رو فقط با توجه به رفتار امروزتان با او ساختم."
گفت:" می دونم، بد هم نساخته ای و حق هم داشته ای که اینطور بسازی، اما حقیقت چیز دیگری است."
گفتم:" خب، اگر شما موافق باشید و بچه ها را توجیه کنید این بخش را می گذارم به همان شکل و شمایل باشد."
گفت:" چرا که نه، روایت منسجمی است، اگرچه کمی رمانتیک است و پیاز داغش را زیاد کرده ای!"
گفتم:" اما بخش روایت ازدواج شما و رهامی را حتما تغییر می دهم."
خندید و گفت:" نه آن رهامی شما شباهتی به رهامی واقعی دارد ونه آن گل شما من هستم."
سرم را زیر انداختم و با احساس یک گناهکار واقعی گفتم:" ولی ماجرای بچه و زندانی شدن شما را که..."
گفت:" نه، آنطور که شما نوشته ای نبوده، روایت دیگری دارد."
گفتم:" مادرتان تمام مدتی که داستان ازدواج شما و رهامی را برایم تعریف می کرد، زار زار گریه می کرد."
خندید و با تاسف سر تکان داد.
گفت:" هیچکس حقیقت ماجرا را نمی داند، جز من و رهامی."
گفتم:" غیر از مادرتان، برادرتان، پسرعمویتان، مردم هم..."
گفت:" ماجرای آشنا شدن من و رهامی داستان دلکشی دارد. همان طور که می دانی مادرم از طرق گوناگونی امرار معاش میکرد، ا مرده شوری تا کاسبی. نان می پخت و می فروخت به کارگرهایی که سر سد کار می کردند و نزدیک ترین روستا به محل کارشان، شمس آباد بود، پنیر و ماست و تخم مرغ و جوجه خروس هم می فروخت به آن هایی که دستشان به دهنشان می رسید. یه روز که مادرم نبود، رهامی به منزل ما آمد - مادرم برخلاف نوشته ی شما دکان نداشت - هرچه بود توی همان دو اتاق بود. و درخواست یک خروس چاق و چله کرد، من و برادرم داوود بزرگترین خروس گله ی مرغ و خروس های مادرم را نشان کردیم و سعی کردیم آن را برای جناب مهندس بگیریم، نمی دانم هیچوقت صحنه ی گرفتن مرغ و خروس را در یک فضای باز دیده ای یا نه، اول از همه مرغ و خروس ها شروع به دویدن و گرد و خاک راه انداختن سر و صدا می کنند و تازه وقتی توانستی مرغ یا خروس مورد نظرت را از جمع دور کنی، کار سخت شروع می شود. آن روز هم وقتی من و برادرم هر چه کردیم، نتوانستیم خروس را بگیریم، رهامی به کمکمان آمد، سه تایی از این سر باغچه به آن سر می دویدیم و خروس را محاصره می کردیم. آن وقت خروس یادش می آمد پر و بال دارد و از حلقه ی محاصره ی ما می پرید و می رفت روی داربست انگور یا روی چینه ی دیوار یا روی بام کوتاه مستراح می ایستاد و ما می دویدیم و با چوب فراری اش می دادیم. در همین بدو بدوهای کمیک بود که من و رهامی دوبار تن و بدنمان به هم خورد و در نهایت با کلی خنده و شوخی توانستیم خروس زرنگ را بگیریم و پاهایش را ببندیم.
"این آغاز آشنایی من با جناب مهندس رهامی بود. مردی که نه سیاسی بود، نه مذهبی، اما مرد زندگی بود، از آن بچه های میدان خراسان تهران که پشه را در هوا نعل می زنند. از آن به بعد رهامی کمتر روزی بود که به بهانه ای سری به خانه ی ما نزند، کم کم با مادرم خودمانی شد، طوری که مادرم بدبختی هایش را پیش مهندس به امید گشایش جار می زد. این گشایش با پیشنهادی از جانب مهندس صورت تحقق به خود گرفت. مهندس مرا به کار در شرکت سدسازی دعوت کرد. کور از خدا چه می خواست دو چشم بینا، مادرم از همه ی اولیا تشکر کرد و همه را فراخواند تا مرد یاری دهنده یعنی جناب مهندس را از تمام بلایای ارضی و سماوی محافظت کنند. من اما خیلی راحت پیشنهاد مهندس را رد کردم. با دوستم ناسیه قسم خورده بودیم، فقط و فقط دانشگاه تهران قبول شویم، حتی اگر بیست سال ما امتحان دهیم و آنها در مرحله ی گزینش ردمان کنند. مهندس که خواسته و آرزوی مرا فهمید، اول کمی فکر کرد و بعد یک هفته با من گفتگو کرد تا مجابم بکند که کار در شرکت سدسازی بهانه ای برای کمک به مادرم است و من می توانم تمام روز را در دفتر شرکت کتاب های درسی ام را بخوانم. به این ترتیب من در جوار مهندس مشغول به کار شدم. دو خانم دیگر هم در شرکت کار می کردند، هر دو کار اداری می کردند و من منشی مخصوص جناب مهندس شدم که بیشتر سر سد بود تا دفتر کارش.
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
" همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت، من درسم را می خواندم، گاهی هم درخواستی را روی میز مهندس می گذاشتم. هنوز یک ماه از کارم در شرکت نگذشته بود که یک حادثه ی تکان دهنده رابطه ی من و مهندس را دگرگون کرد. انسیه توانسته بود به کمک یک خویشاوند متنفذ، از نهادهای مختلف تاییدیه های جورواجور به مرگز گزینش بفرستد و به شکل کاملا غیررسمی دعوت بشود تا در دانشگاه تهران تاریخ بخواند. انسیه که برای ثبت نام رفت، من اسپند شدم روی آتش، راهی که انسیه رفته بود من هم می توانستم بروم. نه پرونده ی من خراب تر از پرونده ی انسیه بود و نه رتبه ی علمی ام کمتر از او. مهندس وقتی جریان را فهمید، پیشنهاد یک بازی غیرمنتظره را به من داد. بازی سختی بود، آن قدر سخت که اول برآشفتم، اما یک هفته بعد سر یک میز دونفره نشستیم و قواعد بازی دو نفره مان را وضع کردیم. من با مهندس ازدواج می کردم، مهندس تاییدیه های گوناگون از نهادهای مختلف می گرفت و به مرکز گزینش می فرستاد. من برای او فرزندی به دنیا می آوردم، او خرج چهار سال تحصیل مرا می داد، و من به مجرد به دنیا آمدن بچه، او را به مهندس و همسرش می دادم و با خاطره ی خوش از مهندس جدا می شدم و پی سرنوشت خود می رفتم، اگر نمی توانست کار دانشگاهم را درست بکند، یک شغل آبرودار به اضافه ی همه ی مهریه ام را می داد، اگر من بچه دار نمی شدم، طلاق می گرفتم، بدون هیچ درخواستی، البته کار در شرکت را حفظ می کردم.
" مجوز ازدواج دوم از قبل آماده شده بود، مادرم از شادی در پوست خود نمی گنجید، عروسی در حد عرف مردم گوران به خوبی و خوشی برگزار شد. من از شرکت به خانه ی مهندس اسباب کشی کردم. همسر مهندس تهران بود و منتظر، مهندس سرخوش بود و فعال، از همان روزهای اول شروع به جمع آوری تاییدیه های رنگ و وارنگ از نهادهای مختلف کرد. از هر تایدیه دو کپی می گرفت، یکی برای خودش یکی برای من، من هر روز منتظر بودم بدوم طرف دستشویی و عق خشک بزنم. ماه سوم وقتی هر دو ناامید بودیم، اول دهانم خشک و تلخ شد، دوم توی رختخوابم نشستم و آب خواستم، سوم دویدم طرف دستشویی و عق خشک زدم، چهارم چادر و چاروق کردم و رفتیم بیمارستان برای آزمایش.
" نتیجه را یک روز بعد گرفتیم، مثبت، مثبت ِ مثبت. من خندیدم و او شادی کرد، به مخابرات رفت و به همسرش تلفن کرد، من اتاقم را سوا کردم و او را از خود راندم و او مرا به آخور بست و خوراکی های مقوی به خوردم داد. کتاب می خواندم و با ملیحه وراجی می کردم و او شب ها پشت در چفت شده از داخل ساعت ها می ماند و التماس می کرد در را باز کنم و بگذارم رابطه زناشوییمان تا موعد مقرر برقرار باشد و من می گفتم، توی قراردادمان بچه بوده نه زندگی زناشویی.
"هر دو می دانستیم همه چیز بازی قابل پیش بینی نیست و هر دو می دانستیم باید سکوت کنیم و بپذیریم، من در آستانه ی نه ماهگی بودم که نامه از مرکز آمد و فراخوانده شدم تا در دانشگاه تهران فلسفه بخوانم، او به تهران رفت و با چادری که سر زنش انداخت و او را به جای من جا زد مرا ثبت نام کرد. من گوران ماندم و ترتیب ملاقات مرتضی امیریون را با ملیحه دادم که باید او را به مرز سردشت می رساند تا از آن جا وارد خاک عراق بشود که محسن منتظرش بود.
" کارها خیلی خوب پیش رفت. مهندس برگشت و من با اولین علائم زایمان به بیمارستان برده شدم، بی هوش شدم و بچه ای را که بعد فهمیدم پسر است به دنیا آوردم. بچه به بهانه ی بیماری زردی و تعویض خون، همان روز اول به کرمان منتقل شده بود. من شش روز در بیمارستان ماندم روز هفتم که به خانه برگشتم مستقیم به مرکز اطلعات گوران برده شدم. گویا از سه روز پیش آنها منتظر ورود من بودند، از مرکز اطلاعات به زندان فرستاده شدم. در اولین دادگاه تفهیم اتهام شدم و تازه فهمیدم قضیه ملاقات مرتضی امیریون لو رفته است و مرتضی و ملیحه دستگیر شده اند و پای من این وسط گیر است. بعد از اولین دادگاه مهندس به دیدنم آمد و پیشنهاد کرد، در ازای آزادی ام، حذف کمک هزینه ی تحصیلی ام در دانشگاه را بپذیرم، پذیرفتم و به او پیشنهاد کردم مراسم طلاق را به همین بهانه سریع تر انجام بدهد. تا وقتی از زندان بیرون می آیم او از منطقه خارج شده باشد. وقتی حدود پنجاه روز بعد حکم برائتم صادر شد و از زندان بیرون آمدم، نه از مهندس خبری بود، نه از بچه، پمدانم را برداشتم و با نامه ای که از مرکز گزینش در دست داشتم وارد تهران شدم و زندگی تازه ای را شروع کردم."
مغلوب شده بودم، بازی خورده بودم، تحقیر شده بودم، احساس یک آدم شکست خورده را داشتم، بار هزیمت همه ی آدم های داستانم را به دوش می کشیدم. آن همه تحقیق، آن همه هزینه، آن همه عذاب وجدان برای داستانی که حقیقت نداشت، برای ماجرایی که اتفاق نیفتاده بود.
خانم دکتر گفت:" سرت را درد آوردم."
گفتم:" نه فقط گیج شدم."
گفت:" حق داری."
بلند شد رفت آشپزخانه، رفتم دنبالش، دلم می خواست تحقیرش را جواب بدهم، دلم می خواست خردش کنم، بشکنمش.
گفتم:" هیچوقت دلتون برا بچه تون تنگ نشده، هیچوقت نرفتین دنبالش؟ هیچوقت..."
گفت:" یادت رفته، گفتم اون یک بازی بود، وقتی بازی بودن رو پذیرفتی، باید مطابق قواعد بازی کنی، قرار نبود من مادر بشوم، قرار نبود حس مادری در من به وجود بیاید، قرار نبود من به کسی دل ببندم، قرار بود فراموش بکنم و کردم. تا اینکه رمان تو رو خوندم و سردرگم شدم، حس های ناشناخته ای در من بیدار شدند، از همه مهم تر کنجکاو شدم. این مدت فهمیدم رهامی تقریبا نه سال پیش مرده، پسرک الان با مادرش یا نامادری اش، خوش و خرم در آلمان زندگی می کند. دلیلی ندارد نگران باشم و دلیلی ندارد زندگی دو نفر آدم را خراب بکنم. و اصلا چه معلوم زندگی من آباد شودف من به آرامش نیاز دارم، نمی خواهم یک بازی قدیمی را جدی بگیرم. بازی در همان ساحت بازی بودنش معنا دارد."
گفتم:" راستش هیچ فکر نمی کردم... یعنی..."
گفت:" که من بلد باشم بازی کنم، که آدمی باشم این همه سنگدل و این همه... کلک و ..."
ظرف میوه را گذاشت روی میز آشپزخانه. بشقاب و کارد گذاشت و زل زد به بیرون پنجره.
گفتم:" یعنی دانشگاه این قدر براتون مهم بود؟"
گفت:" دانشگاه نه، سعید مهم بود، و تنها راه پیدا کردن سعید آمدن به تهران بود."
نشستم و سیبی از ظرف میوه برداشتم.
گفتم:" پس همه کارها رو به خاطر عشقتان انجام دادین؟"
گفت:" نمی دونم، شاید، محرک ها و انگیزه های نهان و فراوان برای هر عملی وجود دارد. شاید سعید بهانه بود، من می خواستم از چنگ مادرم بگریزم، شاید می خواستم خودم را از آن محیط بیرون بیاورم، تا حیدر برگردد از اسارت، شاید می خواستم..."
"پس دنبال سعید نرفتین؟"
"چرا رفتم، اما دیر رسیدم، مثل همیشه..."
"خیلی دردناکه، شما بهای سنگینی رو پرداختین."
"چرا شما می خواین همه چیز رو متعالی بکنین؟ من بهایی نپرداختم، فقط ماجراجویی کردم همین."
"شما یک جورهایی می خواهید کارتون رو توجیه کنید، به همین خاطر..."
"شما هرطور می خواهید تاویل کنید، من از زندگی ام راضی ام."
"پس شما اجازه می دین من بخش گل و رهامی و کل ماجرا رو همانطور که نوشتم چاپ کنم؟"
"چرا که نه؟"
"ولی من به بچه های کلاس گفتم، این بخش ها واقعیت دارند."
"بله واقعیت داستانی دارند."
گفتم:" راستی چرا با حیدر..."
گفت:" دیدی چه مرد نازنینیه، دیدی چه دخترهای خوشگلی داره."
گفتم:" چرا..."
گفت:" همه تغییر کرده بودیم، من، او، زمانه عوض شده بود. دیگر آن حیدر سالهای عاشقی نبود. درهم شکسته بود. من آن دخترک روستایی نبودم، ادعاهایی داشتم، وقتی اولین بار احوال همدیگر را پرسیدیم، هر دو در همان نگاه اول دانستیم دیگر چیزی ما رو به هم مرتبط نمی کند، نه او آمد خواستگاری من، نه من به او فکر کردم. البته حقیقت امر اینکه من وقتی با رهامی بازی را شروع کردم، جایی در آن پس و پشت ها حیدر را هم وارد بازی کردم. فکر می کردم حیدر هست، حتی اگر مطلقه شوم و به دانشگاه نروم، حتی گر بچه دار شوم و رهامی طلاقم بدهد، حتی اگر سرگدان بشوم و دوباره برگردم به شمس آباد."
گفتم:" فکر نمی کردید حیدر مثل همه ی مردها از زن بیوه...."
گفت:" نه، اما بعد که آمد، بین ما اقیانوس ها فاصله بود، خودتان که دیدید."
گفتم:" هرچه تلاش کردم نتوانستم حتی جمله ای از بانش در مورد شما بشنوم."
گفت:" عشق. عشق جلوه های مختلفی دارد."
سیب را خوردم، از خانم دکتر بابت همه چیز تشکر کردم. قرار جلسه ی نقد رمان را گذاشتیم. از او خداحافظی کردم. گفت:" موفق باشید."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ضمیمه دوم

ایمیل از آلمان فرستاده شده، حجم عظیمی از آن، عکس های خانوادگی رهامی است. جمله ها به هم ریخته و گاه نامفهوم هستند، معلوم می شود طرف در مرز مهاجرت زبانی قرار گرفته است. لحن نوشته زنانه است، به نظرم جناب یوزف یا همان یوسف خودمان در این ماجرا دخیل نیست. خانم مهندس رهامی - می دانم نامش مریم است و احتمالا آن جا هم ماریا صدایش می کنند - اول کلی بد و بیراه نثار من کرده است، که در زندگی خصوصی اش سرک کشیده ام و این را از خصوصیات ایرانی ها مخصوصا زن های ایرانی دانسته است.
بعد سر اصل مطلب می رود و در همان آغاز ضربه ی مهلکی بر تمام داشته ها، نوشته ها و دانسته های من می زند: یوزف پسر خود اوست، در آلمان متولد شده و مشکل نه از او که از رهامی بوده است. و اگر رهامی یک گروهان زن هم می گرفته است، هرگز نمی توانسته بچه دار بشود، مگر به یک شیوه ی درمانی خاص، که امکاناتش در ایران موجود نبوده است.
مریم خانم شرح مبسوطی درباره ی این شیوه ی درمانی نوشته است، از توضیحات او چنین دستگیرم می شود که اسپرم رهامی باید فعال می شده تا توان باروری پیدا می کرده است و این کار جز با استفاده از امکانات تکنولوژیک امکان پذیر نبوده است. بعد از آن مریم خانم عکس پشت عکس از دوران بارداری اش با لباس و بی لباس برایم فرستاده است و زیر هر کدام توضیح داده عکس مربوط به چند ماهگی اش است، بعد، از مراسم تولد یوزف عکس های خانوادگی فرستاده که در آن ها رهامی مدام می خندد. بعد توضیح داده که فیلم تولد یوزف نیز موجود است که به دلایل کاملا اخلاقی - شاید هم فنی و تکنیکی - از فرستادن آن خودداری می کند.
بعد عکسی از کارتی فرستاده که تاریخ تولد یوزف را در آن می توانم بخوانم که به تقریب حدود دو سال بعد از جدایی خانم محمدخانی از آقای رهامی است.
مریم خانم توضیح داده است که از ماجرای مرحوم شوهرش و آن دخترک دهاتی که در دفتر شرکت کار می کرده است، چیزهایی می داند و تذکر می دهد که برایش این رابطه و رابطه ی قبلی مهندس، که با یک زن بیوه بوده است، اهمیتی نداشته، مهم این بوده که رهامی دریافته بوده اشکال نه از او که از خودش است. البته از آن دخترک دهاتی به دلایل دیگری دلگیر و گله مند است و آن اینکه آبروی شوهرش را در شرکت برده و باعث شده او را اخراج بکنند. بعد از رابطه ی خانم محمدخانی با جوانکی حرف زده که در حقیقت حکم پادوی رهامی را داشته و اکثر امور منزل را او انجام می داده است. گفته است اگر بچه ای هم در کار بوده، بچه ی رهامی نبوده، بلکه بچه ی آن جوانک بوده و این را رهامی به خوبی می دانسته است، زیرا سال ها تحت نظر پزشکان متعدد بوده و قبل از آن دخترک با دو زن دیگر نیز تجربه ی زناشویی داشته است.
مریم خانم نمی گوید؛ پس چرا رهامی بچه را با خودش برده؟ و اگر این یوزف همان بچه نیست آن بچه الان کجاست؟ اما می کوید که آن دخترک نه به دلایل سیاسی که به دلایل اخلاقی زندانی شده است و تسریع می کند که باید او را سنگسار می کرده اند و نمی داند چرا نکرده اند، ولی می داند جوانک پادو از منطقه فرار کرده و رهامی بعد از آن ماجرا سربراه شده، با او به آلمان آمده و بالاخره هم صاحب اولاد شده اند.
ایمیل خانم رهامی تمام می شود و سرم پر از سوال است: چرا خانم محمدخانی از آن جوانک چیزی نگفت؟ از کجا معلوم خانم رهامی راست بگوید؟ شاید خانم محمدخانی با توافق ضمنی رهامی با جوانک پادو پلکیده، تا بتواند بچه ای برای مهندس دست و پا بکند؟ شاید خانم محمدخانی از سرنوشت پسرش باخبر است، مگر می شود زنی با این زرنگی و هوش و ذکاوت نتواند رد بچه اش را بگیرد و او را پیدا بکند. آیا همه این عکس ها و آن کارت شناسایی نمی توانند جعلی باشند، چرا آنها این همه عکس گرفته اند؟ مگر نه اینکه حتما می خواسته اند چیزی را اثبات بکنند، احتمالا روز مبادا؟! شاید امروز همان روز مباداست. شاید هم می خواسته اند به فامیل خودشان ثابت بکنند که بچه دار شده اند و دهن آن هایی را که احتمالا آن پس و پشت ها می گفته اند، بچه را از جایی یا از کسی گرفته اند ببندند!!
نکند همه ی این ها دارند مرا بازی می دهند، نکند همه شان قصه هایی ساخته اند و تحویل من داده اند؟! اگر اینطور باشد عشق و علاقه ی خانم محمدخانی به سعید چطور توجیه می شود؟ علاقه اش به رهامی جوان چه معنایی دارد؟ سکوت پراحترام حیدر چه انگیزه و دلیلی دارد؟ نمی دانم. ایمیل مریم خانم را بفرستم برای خانم محمدخانی که چی بشود؟ که او داستان دیگری سر هم بکند، که این قضیه کش پیدا بکند. مگر ناشر صبر می کند که دوباره روایت را بنویسم، نه باید بازی را همین جا تمام بکنم، همین جا.





پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
خاطرات و داستان های ادبی

بازى آخر بانو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA