نام رمان: کلبه عشقنویسنده: دریاتعداد فصل: ۸ فصلخلاصه : داستان در مورد دختری هستش که ربودنش و عاشق کسی میشه که هم اونو ربوده هم نفرت عمیقی با خانواده ی دختر خاندان بهادوری داره اتفاقاتی میوفته که......کلمات کلیدی: رمان عاشقانه / کلبه عشق / نویسنده دریا / رمان کلبه عشق
قسمت اولنگاه آبیش به آسمون بود امروز هوارو عشقه ، ایول به این هوا برای دانشگاه... یکی اسمش را صدا می زد بی اراده به عقب برگشت . آخ سرم دیگر همه سیاهی بود یکبار دیگر چشمانش را باز کرد ماشین حرکت می کرد با خستگی زیاد چشمانش را بار دیگر بست باز کن شیرین وقت خواب نیست دیونه صدای گنگی را می شنید–تو از این کاری که می خوای بکنی مطمئا هستی ارشیاایندفعه صدایی که شنیدم مثل لالایی بود واسم چه صدای قشنگ و مردونه ای داشت الهی کاش حال داشتم می دیدمش چه شکلیه ای کوفتت شه اینقدر محکم زدیارشیا:من باید بابای اینو باید کل خاندان بهادوری رو به زانو در بیارم چه بهتر که دختر عزیز دوردونه اش باشهتو غلت کردی مردیکه خر تو دخترش رو نمی تونی به زانو در بیاری چه برسه به بابا یا خاندان بهادوریمرد راننده که هنوز اسمشو نمی دونم به عقب برگشت انگار متوجه شد که دارم بهوش می یام چیه فکر کنم بهوش اومدم ولی سرم خیلی درد می کنهراننده:فکر کنم داره بیدار می شهدیدم ماشین ایستاد آخ سرم چرا اینقدر درد می کنه تنها چیزی که دیگه یادم بود اون چشمان سیاه بود که پر از نفرت با درد بود و داشت با حالت عجیبی نگام می کرد ولی من با چشمان او آرام شدم دیگه چشمام بسته شد ارشیا نگاهی به دختر کرد و او را بر روی تخت نهاد محسن دوستش که بالا سرش بود نگاهی به دختر کردمحسن:ولی عجب تکه ای هستا آدم دوستداره بخوردتشارشیا بدون توجه به طرف شومینه رفتو چند تیکه چوب را در آن ریخت با خستگی از خواب بیدار شد آخ چقدر این بالشته سفته تا اونجا که من...آخ سرم تازه متوجه شد که کجاست نگاهی به دور برش کرد چه رمانتیکه اینجا یادم باشه شبنم رو بیارم که اینقدر رمانای عشقولانه می خونه ولی واقعا اینجا خیلی رمانتیکه کلبه ی چوبی آخه دیونه کلبه ها همه چوبین برای خودم خنده ای کردم یک میز غذا خوری چهار نفره که دوتا شمع روش بود که شمع ها روشن بود یک آشپزخانه اوپن دور بر اتاق پر بود از شمع نکنه کار وحیده شیرین نامزد پر از افاده ات اینقدر رومانتیک بود و نمی دونستی خاک توی سرش خوب چرا اینقدر محکم زد تو سرم یاد اون صدای مردونه افتاد ولی صدا به اون خوشگلی مال وحید نبود عمرا اگه باشه یاد حرفهای انها چرا بابارو می خواستن از پا در بیارن بی خیال دید زدن به فکر رفتم بدجور اون صدا توی مخم راه می رفتمن شیرین بهادوری دختر کوچیک خاندان بهادوری اگه می بینین خاندان گفتم چون آره دیگه ما کلا خاندان شروع می شیم من دختر کوچیک بهروز بهادوری بودم یک برادر بزرگ تر از خودم دارم شروین که اونو بابا بزرگم رییس بزرگ بهادوری از خانواده انداختش بیرون دلیله شو هیچ وقت نفهمیدم هیچ وقتم بهم نگفتن چون دیگه نباید حرفی از شروین توی این خانواده زده می شد مامان هنوز که هنوزه خیلی غصه می خوره تنها پسرش بوده عزیزش بعضی موقع ها که می شینه می ره توی فکر که شروین کجاست حالش چطوره منم دوست دارم داداشی بالا سرم باشه بهش تکیه کنم بابام هم سر حرف بابا بزرگه سال دوم ادبیاتم اون روزم داشتم می رفتم دانشگاه که حالا اینجام می دونم مامان جونم دق کرده در با صدای محکمی باز شد یک پسری اومد تو قد بلندی داشت خوشگل بود ولی به دلم ننشست با اون چشمای هیزشمحسن:به به می بینم بیدار شدیننزدیک اومد نگاهی به چشام کرد لبخندی زد اهان پس این از همون لبخنداش بود که دل هر دختری می برد می لرزید حتما دخترای بی ذوقشیرین:من اینجا چکار می کنمدستش رو جلو آورد و بر روی گونه ای او کشید من هم حساس بلند شدم زدم همونجایی که درد طاقت فرسا برای هر پسری می بود خنده ام گرفته بود حالا اگه شبنم بود با ادبیادتی حرف زدنم میزد تو سرم صورتش سرخ شده بود با دیدن در باز پا به فرار گذاشتم هنوز از پله های کلبه پایین نرسیده بود که یکی منو طرف خودش کشید افتادم توی بغلش نفس زنان نگاهم رو به نگاهش دوختم همون چشمان سیاه شب پر از نفرت و درد بازومو محکم فشرد اولین بار شیرین حرفی برای زدن نداشت احساس گرمی روی صورتم احساس کردم فکر کنم فکم شکست روی زمین افتاده بودم چی شده بودارشیا:محسن این دختره بیرون چیکار می کنهبرگشتم نگاهش کردم پس اون صدا مال این بود نگاهش کن تورو خدا خیلی هم خوشگل و خوشتیپه از این محسن که خیلی سر تره با او شونه های پهنش آخ آخ نگاه دارم چی می گم شیرین خاک تو سرتشیرین:دستت بشکنه چطور تونستی منو بزنیارشیا اخماهایش درهم رفت بهم نزدیک شد باید اعتراف کنم من از این غول ترسیده بودم نفس هاش به صورتم می خورد ای خدا چرا من زبونم باز می شه بی موقع چشامو بستمارشیا:می خوای یکبار دیگه بزنم تا بدونی چطور تونستم بزنمصدای محسن اونو به عقب برگردوندمحسن:حالتو می گیرم دختره ی دیونهارشیا:مگه چیکار کردهاز روی زمین بلند شدم ایستادم پشتمو تمیز کردم با بی قیدی شونه مو بالا انداختم حقش بودشیرین:می خواست بهم دست بزنه منم یک درسی بهش دادم تا دوباره از این غلتا نکنهمحسن از پله ها به سرعت پایین اومد که ارشیا جلوشو گرفت اخمهاش محسن رو هم ترسوندارشیا:من فقط ازت خواستم هیزومارو بزاری تو و برگردیمحسن به من من افتاده بود با عصبانیت نگاهش رو دوخت به من که لبخندی به روی لبم بود ارشیا چیزی نگفت و به طرف من برگشت بازومو گرفت و منو به داخل کلبه برد و نشوندم روی صندلی و خودش روبه روم نشست محسن هم به داخل اومد و به طرف شومینه رفت نور شمع به چشمان ارشیا می خورد و چشمانش را که مانند ستاره ای توی آسمون می درخشید کرده بود صدای ارشیا منو به خودم آوردارشیا:تو می دونی واسه ی چی اینجاییسرمو تکون دادم:اگه بگین ممنونتون می شمارشیا اخمی کرد:پس گوش کن ما تورو ربودیمسرمو با تأسف تکون دادم چه خره ها:آخی راست می گی حتما اگه نمی گفتی منم فکرد می کردم با دوتا پسر اومدم ددر تفریح کنیممحسن خنده ای کرد با دیدن اخم ارشیا از پنجره به بیرون نگاه کردارشیا:انگار یکی دیگه از اون سیلی ها میخوایدستی به روی گونه ام کشیدم یعنی واقعا چطور دلش اومد بزنه توی گوشم خیلی دردم گرفت یادمه هروقت بچه بودیم زخمی می شدم شروین می اومد بالا سرم با من گریه می کرد یا دستمو میبوسید دلم برای داداشم تنگ شده حالا اگه اون بود من اینجا نبودم ای بگم اقاجون...ارشیا:تو تا هر وقت که خانواده ات به خواسته های ما گوش نکردن یا انجام ندادن مهمونه ما می مونینگاهمو به چشماش دوختم:با ربودن من چیزی گیرت نمی یادارشیا با همون اخم و جدیت نگاهش رو عمیقتر کرد و زل زد به صورتمارشیا:هه فکر کردی می خوای ثابت کنم تو توی خانواده ی بهادوری چقدر عزیزیسرمو با حالت بامزه ای کج کردم:توی عزیزی شکی نیست ولی تو خاندان بهادوری رو نمی شناسی آدمای خسیس زیادهمحسن با چشمای هیزش نگاهم کرد ارشیا دستی توی موهاش کشید دختره ی خل تورو خدا ببین چطور سرشو کج کرده داره منو نگاه می کنه ای خدا من باید با این بچه سیر کنم انگار نه انگار که دزدیدیمشارشیا:محسن اون تلفن رو بیارمحسن با عجله تلفن رو آورد ارشیا تلفن رو به من دادارشیا:زنگ بزن تا بفهمی من چی می گمهمون طور که چشام به ارشیا بود زنگ رو زدم همون موقع صدای مامان توی گوشی پیچید الهی شیرین دورت بگررده ولی اشکات رو نبینه ببین صداشوشیرین:مامان سایه گریه نکن عزیزممتوجه نگاه ارشیا شدم که تغییر کرد ولی باز شد همون ادم پر از نفرتمامان سایه:شیرین شیرینم مامان کجاییگوشی رو ازش گرفتن صدای بابا توی گوشی پیچید مثل همیشه جدیبابا بهروز:شیرین بابا می دونی کجایی دور برتو درست نگاه کن اون آدما کینشیرین:بابا من...ارشیا گوشی رو گرفت و قطع کردارشیا:تا همینجا بسه دیگه باید فهمیده باشینگاهی به دور بر خودم کردم:ولی این چیزی رو ثابت نمی کنه که حرفات درست باشهارشیا یقه ی منو گرفت و بلندم کرد:نذار بلایی سرت بیارم بذار همون مهمون بمونی یعنی مثل زندونیا می کنمت واقعا ترسیده بود ارشیا قدش بلند بود منم روی انگشته پام ایستاده بودم محسن اومد ارشیارو آروم کرد و اونو روی صندلی نشوندارشیا:نه من دستاتو می بندم نه کاری باهات دارم اگه هم بخوای فرار کنی تا هفتاد کیلومتر هم نمی تونی جاده رو پیدا کنی پس به خودت زحمت فرار نده چون حوصله ندارمنگاهش کردم:پس اگه قراره باهم باشیم باید مثل دوست رفتار کنیم دیگهمحسن خندید ارشیا سرش رو تکون دادارشیا:دختر مگه من دارم بهت نمی گم که دزدیدمتشیرین شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت ای بابا گفتم دوست نگفتم که می گیرمتشیرین:که چی خوب حالا که گیریم منو دزدیدی من نباید بدونم کی هستینمحسن دوباره همون خنده ی کریه شو کرد و جلو اومد دستشو دراز کرد:من محسنمشیرین نگاهی به دست او که دراز شده بود کرد چشمانش به نگاه ارشیا افتادشیرین:واقعا اگه نمی گفتی هم من می دونستم محسنیمحسن که فهمیده بود ضایع شده با خنده دستشو توی موهاش کردارشیا:لازم به آشنایی من هم نیستلبخندی زدم:اونکه بله.. منم که لازم نیست خودمو معرفی کنم منو می شناسین
بابا بهروز از اینور به اونور می رفت پدرش بر روی صندلیش بی هیچ احساسی نشسته بود ولی باید اعتراف میکرد که دلش برای نوه ی شیطونش تنگ شده بود با بودن او این خانه بهادوری اینقدر ساکت نبودبابا بهروز:آقا جون باید چکار کنمآقا جون:برو خونه استراحت کنبابا بهروز با عصبانیت از خانه ی پدرش بیرون آمد وبه طرف خانه ی خود که یک طرف دیگر باغ بود رفت صدای گریه های همسرش را می شنید این بار دوم بود که همسرش را اینطور می دید مامان سایه با دیدن بابا بهروز به او نزدیک شدمامان سایه:بهروز شیرین شیرینمبهروز سرش را به زیر انداخت:آقا جون گفت استراحت کنینمامان سایه ساکت شد و نگاه ناباورانه اش را به بابا بهروز دوخت و فریادی کشیدمامان سایه:چی استراحت کنیم به اون خدایی که می پرستم بهروز دختر من سالم توی این خونه برنگشت فراموش کن کسی به اسم سایه می شناختی فهمیدی اول پسرم حالا دخترم نکن بهروز با من این کارو نکن نذار با بودن کنارت پشیمون بشمهمسرش را در آغوش گرفت چیکار باید می کرد زندگیشان که دست خود او نبودصدای فریاد محسن ارشیا را از جا پراند دوباره این دختره چه اتیشی سوزوندهمحسن: دختره ی دیونه آخه این چه کاری بود که کردیشیرین:خاک تو سرت محسن مگه من نگفتم حق نداری به این پرنده بزنیمحسن:پرنده نه و کلاغشیرین:پرنده هست یا نهمحسن جیغی کشید که خنده ام گرفت:دیونه دیونهبا صدای ارشیا هردو ساکت شدنارشیا:اینجا چه خبرهشیرین به پشت محسن رفت و به کلاغ نگاه کرد و جلوی ارشیا بردشیرین:ببین تورو خدا چیکارش کرده نمی تونه تکون بخورهارشیا نگاهی به چهره ی معصوم او کرد:اون مردهشیرین جیغی کشید و کلاغ رو به زمین انداخت محسن خنده ای کردمحسن:بهتر بابا نمی زاشت که بخوابیم هی صداش در می اومداخمی کردم و نگاهم رو به کلاغ ثابت کردم:وقتی پسری به شومی تو اینجا باشه همینه دیگه هی دروغ می گفتی ، این کلاغه صداش در می اومد والله هی می گفت من یک روز با این دختره اینجا رفتم داد کلاغ بالا می رفت آخه دروغم اینقدر شاخ دار که صدای حیون زبون بسته رو هم در اورده بودارشیا خنده اش را خورد و کلاغ را از روی زمین برداشت به دست محسن داد که می خندیدارشیا:این کلاغ رو تمیز کن تا شام بخوریمجیغی کشیدم:چیییی نمی خواد گناه دارهمحسن:چه شامی بشه امشبشیرین اخمی کرد و به طرف کلبه به راه افتاد اه اه چطور دلشون می گیره اون بی چاره رو بخورن لبخند شیطانی بر روی لبش ظاهر شد ای جوووون منم می دونم چه شکلی این شامو براتون خوشمزه کنم خنده ی ریزی کرد و داخل شد محسن با صدای بلندی اهنگ می خوند و کلاغ را تمیز می کرد محسن که بلند شد شیرین به کلاغ نگاهی کرد اخییی محسن بمیره واست باشه نمی زارم تو واسشون غذا شی آب و نمکی را که درست کرده بود را جلوی خود نهاد و کلاغ را با آن حمام داد جلوی بینی اش را گرفته بود چرا اینجا اینقدر بوی گند می ده خاک توی سرت محسن مگه دست شوی نداریم اه اه نگاه اینجارو به گند کشیده خنده ی شادی کرد و کلاغ را بر سرجای اول نهاد با نزدیک شدن صدای آواز محسن از جایش بلند شد و با عجله به داخل برگشت این ارشیا کجا بود اخی بچم نگاه چه مظلومانه کنار آتیش نشسته بود سیب زمینی برداشتم به کنار اتیش رفتم که او جغد هم اومد ارشیا نگاهی به من کرد نگاهی به دستام، نکنه فهمیدهمحسن:مطمئن هستی که نمی خوریشیرین:شما سیر شو کاری به من نداشته باش بخور بخور تا جون بگیری آقا محسن ارشیا نگاهش را به آتیش دوخته بود از روزی که اینجا اومده بودم سه روز می گذشت بچه ام ارشیا کم حرف بود حرف که چی هیچی نمی گفت حتی یک لبخند هم نمی زد اما برعکس این جغد با اون نگاه هیزش باید بگم که ارشیا خیلی سرتر از اینه چهار شونه قد بلند موهای براق مشکی لخت که هر پنج دقیقه ای یک بار دست می کرد و می برد بالا ولی بازم می ریخت توی صورتش پوست سفیدی داشت نمی دونم این چرا همه اش مشکی می پوشید خیلی هم خوش تیپ بود الهی محسن دورت بگرده صدای آروم محسن رو کنار گوشم شنیدممحسن:دید زدنت تموم شد یک زره به ما هم از این نگاه ها کنسرمو به طرفش برگردوندم و ازش فاصله گرفتم نه خیلی ازت خوشم می یاد نگاهت کنمشیرین:تا عوقم بگیره اه اه برو کنار اینقدر نچسپ کنهمحسن با همون آرومی:می خوای به جای من ارشیا اینجا بشینهشیرین:از تو که بهتره محسن برو کنار یعنی داد می زنم هااا خوشم نمی یاد اینطور می چسبیمحسن خنده ای کرد و بلند شد می دونستم یکبار دیگه می یاد کنارم می شینه از این بشر شکی نیست بلند شدم به کنار ارشیا رفتم ارشیا اخمی کرد و نگاهش رو به آتیش دوخت اه اه منم نه خیلی ازت خوشم می یاد غول اخموارشیا:چرا اینجا نشستیشونه مو بالا انداختم این هم عادته ما داریم:خوشم نمی یاد این جغد اینقدر کنارم بشینه خیلی می چسبههمونطور که نگاهش به اتیش بود گفت:منم خوشم نمی یاد تو کنارم نشستی به من بچسبیشیرین:دلتم بخواد به من ربطی نداره منم بهت نچسپیدماخمشو که دیدم ترسیدم صدای خنده ی محسن اومدمحسن:به به اماده شد ارشیا بیا بخوریمارشیا:تو بخور من فعلا اشتها ندارم بخور محسن بخور تا حالت جا بیادلبخندی بهش زدممحسن:ارشیا که نمی خوره تو هم مطمئن هستی که نمی خوای بعد نگی که گشنمه هاااخمی کردمو صورتمو برگردوندم اگه من حالی از تو نگیرم پسره ی پروو اگه به ارشیا بگم حالتو می گیره اونم تو خواب این ارشیا به ما محلم نمی ده سیب زمینی های منم درست شده بود دلم واسه مامان سایه ام تنگ شده بود می دونم که داره غصه می خوره الهی یعنی حالا به جای اینکه اینجا باشم نشسته بودم سربه سر رییسه قبیله)منظورم آقاجونه(می زاشتمشیرین:ارشیاارشیا چشمانش را بست ای خدا این دختر چی از جون من می خواد چرا نمی ره پی کارششیرین:من تا کی اینجا می مونمارشیا:تا وقتی که خواسته ی من کامل بشهشیرین:خواسته ی تو چی هستارشیا:توی کارای من دخالت نکنشیرین لبخند تلخی زد:کاره تو مثلا به منم ربط داره ها انگار تو خاندان بهادوری رو نمی شناسی بخصوص پدر بزرگه منو اون هرچیش بره اما از پا در نمی یاد بابای من هم لنگه ی اونارشیا زهر خندی زد که داد محسن به هوا رفت محسن با چشمان به خون نشسته به شیرین نزدیک شدمحسن: می کشمت می کشمتشیرین خنده ای کرد و از کنار ارشیا بلند شد و پا به فرار گذاشت صدای داد محسن را از پشت سرش می شنید خنده کنان داخل کلبه شد و در را بست محسن با مشت به در کوبیدمحسن:تا کی تو تو اون داخل می مونی اخرش که باید بیای بیرونشیرین همانطور که می خندید:شام چسپید بهتمحسن:واااااااااااااای دیونه فقط بیرون نیای حالتو می گیرمشیرین:شتر در خواب....محسن:خفه خفه شووووووارشیا:محسن ولش کن بیا اینجا سیب زمینی بخورمحسن:آخه ارشیا نمی دونی این دختره...ارشیا با صدای محکمی:گفتم بیا اینارو بخور
از توی پنجره داشتم نگاهشون می کردم آخه اینا کجاشون به ادم دزدا می خوره محسن برای خودش می خندید ارشیا هم خشک به اتیش نگاه می کرد این ارشیا اصلا می دونست خنده یعنی چی توی کلبه فقط جای خواب من بود محسن و ارشیا بیرون می خوابیدن خودمو روی تخت انداختم و به ارشیا فکر کردم اون مشکلش با بهادوری ها چی بود چرا می خواست اونارو از پا در بیاره منم انگار اومدم تفریحصدای فریاد ارشیا منو از جا پروندارشیا:اگه می خواین دختر عزیزتون رو سالم ببینین پس همین کاری که می گم انجام می دیدینخنده ی ترسناکی کرد در با صدای محکمی باز شد از ترس خودمو گوشه ی تخت جمع کردم قیافه ارشیا خیلی ترسناک شده بود چشماش از خشم سرخ شده بود دیگه این چشمها ارامش بخش نبود با قدم های بلند به من نزدیک شد موهامو توی دستش گرفت و کشید که دادم به هوا رفتارشیا:شنیدین اینم دادشیک سیلی محکمی به گوشم زد اشکم سرازیر شد دوباره موهامو کشید و فشار داد سرم درد گرفته بود جیغی کشیدم که ارشیا با بی رحمی خنده ای کردارشیا:یا همون کاری که می گم می کنین یا می خواین زجر کشیدن دختر عزیزتون رو ببینینگوشی را محکم به زمین انداخت نگاهش توی چشمام کردارشیا:من شما بهادوری هارو خوب می شناسم به خاک سیاه می کشونمتون به زانو در می یارمتون از تو از خانواده ات متنفرم می فهمی متنفردستش شل شد شیرین را به طرفی پرت کرد و به طرف در رفت شیرین با هق هق گریه اش:آخی چی شد چی تورو ازت گرفتن تقصیر من این وسط چیهارشیا:زندگیمو می فهمی زندگیمو تو هم به خاطر اینکه یکی از ایناییبه بیرون رفت و در را محکم بست سرم خیلی درد می کرد دستت بشکنه ارشیا چه دست سنگینی هم داره یعنی چیه زندگیشو ازش گرفته بودن دیگه با ارشیا قهر بودم باهاش حرف نمی زدم نه انگار خیلی با هم حرف می زدیم محسن نگاهی به صورتم کرد و نزدیک گوشم گفتمحسن:تلافی منو ارشیا در آوردنگاهی به محسن کردم:نه خیلی تو عرضه ی کاری رو داری که می خواستی تلافی کنیمحسن:این زبونه تو کوتاه بشو نیست نهشیرین:همونطور که تو دهنت بسته بشو نیست نه زبون من کوتاه بشو نیستمحسن خنده ای کرد که ارشیا به طرف ما برگشت منم صورتمو برگردوندم ارشیا اخمی کرد و به جلو نگاه کرد دختره ی لوس انگار واسم مهمه که قهر کردهسه روز دیگه هم گذشت یک هفته هست که من اینجام دلم از بابا و بابا بزرگ گرفته بود من می شناسمشون اگه بابا بخواد کاری کنه بابا بزرگ نمی زاره از هر چی آدم پولدار و مغرور بود متنفر بودم حالا شبنم داشت چکار می کرد شبنم دوست صمیم بود از بچگی با هم بزرگ شدیم با هم دانشگاه رفتیم ولی اون پرستاری می خوند منم ادبیات در باز شد با دیدن محسن راست نشستم پسره ی خر نمی دونه در یعنی چی روسری مو درست کردم و نگاهش کردم اه اه اینقدر از این لبخندش بدم می اومد خیلی قشنگ لبخند می زنه انگار با او دهن کجش اومد کنارم بشینه که بلند شدمشیرین:چیه چی می خوای اینجا چیکار کنیمحسن:تو چرا وحشی می شی دختر می خوام حرف بزنماخمی کردم:بفرما گوشم با شماستمحسن بلند شد و از همون لبخندا زد ای که رو آب بخندی کوفتمحسن:من من از تو خیلی خوشم اومده یعنی چطور بگمنه تورو خدا یک طور دیگه هم بگو این انگار نه انگار که مثلا ادم ربایی کرده ای خدا نفهمیدی کیارو دزد کنی ها بیا اینم از این محسن منم همون شخصم که مثلا دزدیده بهم پیشنهاد می ده ارشیا به داخل اومد که محسن نتونست حرفش رو کامل کنه ارشیا نگاهی به من و بعد به محسن کردارشیا:برو هیزوم بیار داره بارون می یادبالا پایین پریدم دستامو بهم زدم:آخ جون واقعا داره بارون می یادبا اخمی که ارشیا کرد مثل آدم ایستادم ای بابا خوب اخم می کنی چرا ارشیا به کنار شومینه رفت منم بدون اینکه بدونه به بیرون رفتم عاشق بارون بودم به دور خودم چرخیدم اشکم سرازیرشد صدای مامان سایه توی گوشم پیچید بیا داخل دختره ی دیونه سرما می خوری ها بعد مامانت غصه می خوره فکر می کرد من هنوز همون دختر بچم که با یک باد سردی سرما می خورد ارشیا نگاهی به او در زیر باران کردمحسن:این دختر چقدر بچه استارشیا چیزی نگفت فقط محو تماشای او بود کاش منم مثل تو بی غم بودم می خندیدم شاد بودممحسن:ارشیا چی شد کاری کردنارشیا دستانش را مشت کرد و دست از نگاهکردن به او برداشتارشیا:آره دست از خونه برداشتن فعلا اولاشه باید انتقاممو بگیرمشیرین به داخل آمد و آن دو دست از حرف زدن برداشتن ارشیا نگاهی به او کرد نمی توانست بگوید او زیبا نیست چشماز او برداشت شیرین لبخندی به او زد که ارشیا اخمی کردارشیا:حوصله مریضی تورو دیگه ندارم زودبرو لباستو عوض کنبه طرف شومینه رفت شکلکی براش دراوردم که یهو برگشت منم سریع به طرف حموم رفتم لباسمو عوض کنم این نکبتم می خندید ای حناق رو آب بخندی مردیکه ی چندش نه خیلی ازش خوشم میاد وقتی لباسمو عوض کردم خدایا شکر این ارشیا به فکر لباس برای من بود خنده ام گرفته بود یعنی واقعا منو دزدیدن بیرون امدم کنارش کنار شومینه نشستمنگاهی به من کرد و بعد نگاهشو بر گردوندارشیا:همیشه اینطوری مگه اون دفعه بهت نگفتم خوشم نمی یاد کنارم بشینیشیرین:یادته منم گفتم دلتم بخواد به من ربطی ندارهبازومو محکم گرفت و فشار داد محسن حواسش به ما نبود از درد لبمو گاز گرفتمارشیا:من محسن نیستم که ساده بگذرم از دخترای زبون نفهم هم هیچ خوشم نمی یادبازمو ولش کرد کوفتت شه ارشیا چقدر محکم گرفت هیچ وقت اعصاب نداره هردو از یکدیگر فاصله گرفتیم پروو خوشم نمی یاد نیاد به درکای خدا من کی از شر اینجا راحت می شم چقدر هم جنگل زیاده اینجا همینطور که ارشیا گفته تا هفتاد کیلومتری اینجا جاده نیست چقدر من بد بختم هرچی هست زیر سر این اقاجونه خدا می دونه با زندگی این پسره چکار کرده خوب چیکار به مردم داری زندگیتو بکن دیگه تا ما بدبخت نشیم اه اینقدر بدم می یاد همیشه از این کاراش نفرت داشتم دستی رو بر روی شونه ام احساس کرد به طرفش برگشتم اه همینو کم داشتم جغد بدریختشیرین:هاان چیه چی می خوایمحسن خنده ای کرد:هاان چیه بی ادبخواست از کنارش رد شود که دستش را گرفت و او را به خودش نزدیک کردشیری:چیکار می کنی دیونه ولم کنمحسن:شیرین واقعا خیلی دختر با حالی هستیاونو به طرفی هل داد:اه اه نه خیلی ازت خوشم می یاد در ضمن من از اولش باحال بودم چشم نداشتی ببینیمحسن خنده ای کرد و او را به درخت چسپاند سرش را نزدیک صورت او آورد و نگاهش را به لبان او دوخت شیرین به خود لرزید این پسره چه مرگشهمحسن:می دونی لبات چقدر حوس انگیزهخواست لباشو روی لبام بذاره که دستمو بالا بردم و خوابوندم توی گوشش هلش دادم عقب به خودم می لرزیدم پسره ی ابله اشکم سرازیر شدشیرین:بیشعورمحسن با تعجب نگاهم کرد خواست نزدیک بیاد که پا به فرار گذاشتم صداشو از پشت سرم می شنیدممحسن:یادت باشه تلافیشو سرت در مییارماشکم روی گونه ام سرازیر شد احمق عوضی می خواست چیکار کنه بدم می یاد از هرچی جنس مخالفه اینم یکی بود لنگه ی اون وحید همینطور گریه می کردم اشک می ریختم که به ستونی خوردم آخم به هوا رفت نگاهش کردم ارشیا بود خودش بود نمی دونم چرا با دیدنش قلبم می تپه وقتی نیست دلتنگش می شم ارشیا نگاهی به چشمان پر از اشک او کردارشیا:چی شده چرا گریه می کنیسرشو به طرفی که شیرین آمده بود برگرداند محسن را دید محسن با دیدن ارشیا رنگش پریدمحسن:هیچی هیچی حتما حیونی چیزی دیده بودارشیا با نگاه مشکوکی به محسن نگاه کرد و نگاهش را به چشمان اشکی او دوخت دست او را گرفت و به طرف کلبه به راه افتادارشیا:از اینجا دور نشو یعنی صداتو نمی تونم بشنوم بلایی سرت بیاد دیگه نمی تونم کاری کنمشیرین نگاه پر از تعجبش را به دست ارشیا دوخت منظورش از صداتو بشنوم چی بودآخ دلم لک زده برای یک پیتزا اینا کی می خوان بزارن من برم حالا داره دو هفته می شه نکنه تا آخر عمر باید اینجا باشم وای من هنوز ازدواج نکردم با اسم ازدواج اخمی کرد همون بهتر که نکنم برم با وحید ازدواج کنم مگه از زندگیم سیر شدم هیچ وقت توی زندگیم از وحید خوشم نیومده بود می دونستم با دخترای دیگه هست ولی حرف حرف آقا جون بود نگاه شبنم رو هنوز یادمه اونم دلش به حال من سوخته بود با صدای ارشیا به عقب برگشتمارشیا:بیا می خوام زنگ بزنم خانواده اتشیرین به خود لرزید دستی بر روی گونه ی خود کشید یعنی بازم می خواست منو بزنه ارشیا که متوجه شده بود سرش را به زیر انداختارشیا:کاریت ندارم فقط می خوام داد و فریاد کنی واسملبخندی بر روی لب شیرین ظاهر شد ایول منم پایتم توی این کار بر خلاف اخماش خیلی مهربون بود هر سه کنار تلفن نشستن بعد از خوردن بوق بابا بهروز گوشی را برداشتارشیا:آقای بهادوری مگه نگفته بودم پلیس نباید بدونهبابا بهروز صداشو بالا برد:پسر من آبرو دارم دخترمو بردی برای چیارشیا: پس برای همون آبروتون باید کاری کنینارشیا به من اشاره ای کرد منم جیغی کشیدم صدای عصبی بابارو شنیدمبابا بهروز:کاری باهاش نداشته باشین من که تا حالا هرچی گفتی انجام دادمارشیا با عصبانیت دستی در موهایش کشید:نه هنوز چیزی نکردی هنوز اون چیزی نکرده باید زجر بکشی باید زجربکشی همونطور که اون کشید می فهمی باید بدونین دوری یعنی چی منتظر تماس بعدیم باشارشیا نفس نفس می زد نگاهش که به نگاه نگران من افتاد چشماشو بست لیوان آبی براش ریختمشیرین:بیا یک لیوان آب بخور آروم می شی
قسمت دوملیوان آب رو سر کشید و بدون حرفی از کلبه بیرون رفت اه این جغد رو نبرد که با لبخندی نگاهم می کردشیرین:چیه خوشگل ندیدیخنده ی بلندی کرد و یک قدم به من نزدیک شدمحسن:به خوشگلی تو نهاخمی کرد:حالا دیدی گم شو بیرونمحسن اخمی کرد و سرش را به زیر انداخت:تو هنوز بابت اون روز با من قهریشیرین:خیلی رو داری من دیگه کاری به کار آدمایی مثل تو ندارم همینطور که قبلا نداشتممحسن:قبلا مهربون بودیشیرین:خریت بود که به آدم کثیفی مثل تو رو دادممحسن:تو با من راه بیا من تورو از دست ارشیا نجات می دماخمی کردم بهش و داد زدم:برو بیرون همین حالامحسن نزدیک شد بازوی او را فشرد از درد لبش را گاز گرفتمحسن:تلافیشو در می یارم یادت باشه عزیزمهلش داد به عقب اینم که همه اش می خواد تلافی کنه :تو هیچ خری نیستی حالا هم گمشو بیرون تا به ارشیا نگفتممحسن خنده ای کرد:ارشیا از کل شما متنفره اونم فکر کنم از خداش باشهاز کلبه بیرون رفت با زانو نشستم چرا بدم اومد وقتی گفت از دست ارشیا نجاتت می دم چرا دیگه دوست نداشتم از ارشیا دور بشم یعنی واقعا محسن راست می گفت ارشیا از ما متنفره ولی چرا چرا باید از بهادوری ها انتقام بگیره چرا می خواد همه رو به زانو در بیاره مگه با زندگی ارشیا چکار کردنبا صدای جیغ محسن خنده ی منم بلندتر شد ایول به خودم به من چه تقصیر خودش بود من گفتم بذار اول من برم حموم پس بذار یک ذره آب سرد بریزه روش سر عقل بیاد حالا خوبه حموم می کنه من که ندیدم این بچه آبی به صورتش هم بزنه رفتم کنار ارشیا نشستم بچم خیلی مظلوم بود همه اش کنار آتیش می نشست دیدم ارشیا از جاش بلند شد لبخندی زدم از اون لبخندا با بارون دیشب خاکا هنوز خیس بود از روی زمین خاکای نمدار گلی رو برداشتم یک ذره شو ریخیتم جایی که همیشه ارشیا می شینه دیدم ارشیا داره می یاد سریع کار خودمو کردم و خودمو زدم به اون راه نگاهم به ارشیا بود واا رفتم اون چرا اونجا نشست داشتم به ارشیا نگاه می کردم که محسن نشست جای ارشیا دوباره دادش به هوا رفت شلوار سفیدش از پشت کثیف شده بود خنده ای کردم نمردیمو این بشر حموم کرد نگاهی به ارشیا کردم نگاهش به من بودو نیشخندی می زد حتما می گفت خر خودتی من که مثل محسن خنگ نیستم محسن خواست بهم حمله کنه منم در رفتم رفتم توی کلبه اولین بار بود صدای خنده های ارشیارو می شنیدم نه خدایش ارشیا بود یا یکی دیگه با تکونای شدیدی از خواب بیدار شدم نگاهم افتاد به محسن که نیشش باز بود ای کوفت بچه ام داشت می خندیدشیرین:مرض این چه طرز بیدار کردنهمحسن با همون لبخندش:چه با مزه می شی وقتی از خواب بیدار می شیاخمی کرد:می خوام نشم حالا بیرونمحسن:خیلی بی ادبی بیا ارشیا کارت دارهبا شنیدن اسم ارشیا مثل فنر از جام بیرون پریدم وااا وقتی بچه ام داره صدام می زنه باید بیرون باشم صدای خنده های محسن رو از پشت سرم می شنیدم به درک بخند تا روده هات درات مردیکه ی هیز ارشیا به درختی تکیه داده بود و توی فکر بودشیرین:سلللللاااامارشیا از جا پرید با اخمی نگاهم کرد:نمی تونی اروم باشی دخترخنده ای کردم مثل خودش کنارش به درخت تکیه دادمشیرین:مامان سایه ی منم همینو می گهارشیا نگاهش رو به آسمون دوخت:خیلی دلت براشون تنگ شدهنمی دونم توی صداش چی بود ولی قلبمو لرزوند خدایش مهربونه من که می دونمشیرین:ارشیاارشیا نفس حبس شده اش را بیرون داد ای خدا این دختره می خواد منو بکشه آخرش دیونه ام می کنه آخه این چه طرز ارشیا گفتنهشیرین:نمی دونم باهات چکار کردن چرا کردن ولی می خوام تا اخرش کمکت کنم تا اونجایی که بتونم می دونم از من خوشت نمی یاد ولی به قول مامان سایه هرچیزی دلیلی دارهارشیا آهی کشید:می خوام برم شهر چندتا وسایل بگیرم اگه چیزی لازم داری بگو برات بگیرمشیرین رو به رویش قرار گرفت و سرش را مانند بچه ها کج کردشیرین:جون من یک پیتزا برای من بگیر یا مخلفاتشو بگیر خودم درست می کنم یک پیتزایی واست درست می کنم خفن خودم خندیدم ارشیا همینطور نگاهم می کردارشیا:تو واقعا می دونی من دزدیدمت تو حالا اینجا زندونی هستیخنده ای دیگر کرد:آخ آخ یادم رفتا خوب مهم نیست فکر می کنم توی تعطیلاتمارشیا لبخندی زد با تعجب نگاهش کردم:تو هم می تونی لبخند بزنی پسارشیا خنده ای بلندی کرد الهی چال گونه شو قربون خنده ات بشم عزیزمارشیا:پس تو چی فکر کردی من از سنگم نمی خندمیهو جدی شد واا این چرا یهو برق می گیرتش نگاهشو به من دوخت و از کنارم رد شدشیرین:ولی می دونی وقتی می خندی خیلی بامزه می شی با او چال روی گونه اتارشیا بدون انکه برگردد لبخندی زد و به راه خودش ادامه داد محسن را صدا زد و سفارشات کامل را به او کرد و سوار ماشینش شد شیرین به ستون کلبه کنار پله ها تکیه داده بود و به او نگاه می کرد ارشیا نگاهش را به او دوخت انگار با چشمانشان صحبت می کردن شیرین در دل به او گفت مواظب خودش باشد و ارشیا با لبخندی به او اطمینان داد که زود به کنارش برمی گردد ماشین به حرکت در آمد و شیرین با احساس دلتنگی به داخل کلبه رفتچه بارون تندی خدا کنه ارشیا سالم برسه چقدر جنگل وحشتناک شده بود معلوم هم نبود این محسن جغد کجا رفته بهتر خوب شد که نیست چشام داشت سنگین می شد خمیازه ای کشیدم و پریدم روی تخت بخوابم بهتره تا فکر کردن سرمو گذاشتم چشام مست خواب شده بود که نفس های گرم کسی رو روی صورتم احساس می کردم دوست نداشتم چشامو باز کنم ولی بوی الکل نفسم رو بند اورده بود چشامو به آرومی باز کردم محسن با اون لبخندش جلوم بودمحسن:بیدار شدی زیبای خفتهمعلوم بود توی حالت عادی نبود خیلی ترسیده بود خواستم چیزی بگم که جلوی دهنمو گرفت اشک توی چشام جمع شده بود صدای محسن رو نزدیک گوشم شنیدممحسن:گفتم تلافی می کنمخدایا اشتباه کردم غلت کردم ایندفعه رو کمکم کن محسن وحشی شده بود من هم هق هق گریه ام بالا رفته بود باید کاری می کردم دستش به یک لحظه از روی دهنم دور شد از فرصت استفاده کردم دستشو گاز کرفتم و با پام اونو از روی خودم دورش کردمشیرین:آشغال عوضیبه طرف در رفتم هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که مچه پامو گرفت و با سر خوردم زمینشیرین:کمک یکی کمکم کنهداد می زد جیغ می کشیدم ولی داشتم کی رو گول می زدم صدای منو کسی نمی تونست بشنوه دستش رفت طرف دکمه ی شلوارم کم آورده بودم صدام از جیغایی که می کشیدم گرفته بودصداشو می شنیدم:تو هرچی داد بزنی من تحریکتر می شم پس خفه شو بذار حالمونو بکنیم قول می دم تو هم حال کنیمچ دستم و سرم خیلی درد می کرد گریه می کردم چشمامو بستم چهره ی ارشیا با اون لبخندش جلو چشام اومد بابا با اون غرورش بی اراده جیغی کشیدم ارشیا رو با تمام وجودم صدا کردم دوست داشتم باشهشیرین:ارشیااااااااااادر کلبه با صدای محکمی باز شد چشمامو باز کردم خودش بود همونی بود که می خواستم محسن از روم بلند شد با سرعت بلند شدم خودمو انداختم توی آغوشش با عصبانیت نفس نفس میزد خودمو بیشتر بهش فشردم من جای امنی بودم کنار ارشیا بودم بسه شیرین اشکاتو پاک کن ببین اینجاست ارشیا اینجاست اون نمی زاره بلایی سرت بیاد اون حامیته دیگه اتفاقی برات نمی افته ارشیا با نگرانی منو کنار زد نگاهی به سر تا پام کرد انگار با هق هق گریه ی من فکر دیگه ای کرده بود کت خیسشو در اورد روی شونه ام انداخت با قدم های بلند به طرف محسن رفت محسن هم عقب عقب می رفتمحسن:ارشیا فکر بد نکن اون خودش منو صدا زد خودش خواست بیام پیششمشتی به صورتش خورد محسن پرت شد بر روی زمینمحسن:ارشیا چیکار می کنی بابا با این می تونی انتقامتو بگیری من کارتو داشتم آسون می کردمارشیا با عصبانیت:من ازت خواستم کثافت همچین کاری کنی هااانارشیا مشتی دیگر به محسن زدمحسن هرچی می گفت مشتی به دهانش می خورد هردو دست به یقه شده بودن ارشیا اونو از کلبه پرت کرد بیرون هیکل ارشیا از او بزرگتر بود ترسیده بودم اگه ارشیا اونو بکشه چی مجبور بودم برم جلو همونطور که گریه می کردم رفتم جلوشیرین:ارشیا ..ارشیا ولش کن
خودمو انداختم توی بغلش آره آغوش ارشیا برای من امن بود حلقه ی دستاش دور شونه هام محکمتر شد صدای ضربان قلبشو می شنیدم باید اعتراف کنم زیر همین بارون زیر اسمون خدا توی اغوش عشق من عاشق شده بودم عاشق مردی که از من از خانواده ی من متنفر بود ولی من عاشق شده بود عاشق همین مرد اخمو عاشق این مردی که منو دزدیده بود ارشیا او را بین دستانش بلند کرد و او را به داخل برد او را بر روی تخت نهاد و نگاهش را به نگاه ابی او دوخت شیرین نگاهی به او کرد از گوشه ی لبش خون می آمد ارشیا چونه ی او را بالا گرفت و نگاهش را به او دوختارشیا:کاری کردشیرین سرش را پایین انداخت ارشیا عصبی دستی در موهایش کشیدارشیا:شیرین آره درسته رفته رفته عشق ارشیا در قلبش لونه زده بود و ساکن آنجا شده بود شیرین سرش را بالا گرفت و به چشمان شب او نگاه کرد دیگر از آن نفرت خبری نبود با صدای لرزانیشیرین:به موقع اومدیاه این اشکا چی بود که از چشم ما همیشه می ریخت دوباره منو توی آغوشش گرفت بلند شد و به بیرون رفت صداشو می شنیدم که به محسن می گفتارشیا:همین فردا از همینجا می ری تو خودت می دونی اگه کسی بدونه این دختره اینجاست یا خبری چیزی به کسی داده باشی هرجا باشی پیدات می کنم نابودت می کنم تو خودت بهتر منو میشناسینمی دونم چرا سرم سنگین شد دیگه همه جارو تار می دیدم دیگه صدای ارشیارو نمی شنیدم دوست داشتم بخوابم باید می خوابیدم از سرما می لرزیدم دست گرمی رو روی خودم احساس کردمارشیا:نخواب نخواب دختر خوب تو باید حموم آب گرم کنیلبخندی زدم عاشق صداش بودم خودش منو بلند کرد به طرف حموم بردارشیا:به چی می خندی دختره ی دیونه گفتم نخواب...من نمی تونم از اینجا بیام داخل دیگه خودت باید کاراتو انجام بدیسرمو با خواب آلودگی تکون دادمارشیا:شیرین نخوابی هااا یعنی مجبورم بیام تومن که از خدامه تو بیای تو خاک برسرت شیرین حالا داشتن بهت تجاوز می کردن این حرفا چیه یکی به سر خودم زدم داخل حموم شدم وان پر بود از اب گرم لباسای خیسمو در اوردم رفتم توی وان جون تازه ای گرفتم بعد از این که کلی جون گرفتم اومدم بیرون ارشیا روی صندلی نشسته بود و سرش رو توی دستاش نگه داشته بود الهی بچه ام خسته است داره غصه ی منو می خوره کنارش نشستم که به خودش اومد نگاهشو بهم دوخت ولی خیلی سریع برگردوندارشیا:شیر کاکائو برات درست کردم بخور من دیگه میرم بخوابمبدون حرف دیگری بلند شد و به طرف در رفتشیرین:ارشیاارشیا نفسی کشید و چشمانش را بست حالا از کاری که می کرد پشیمون بود اگه بلایی سر او می امد هیچوقت خودش را نمی بخشید صدای لطیف او در گوشش پیچیدشیرین:ازت ممنونمبدون حرف دیگری از کلبه خارج شد ارشیا به زیر بارون رفت نه ارشیا نزار اون اتفاق بیوفته تو همون ارشیایی همون ارشیای مغرور همون ارشیایی که همه ازش حساب می برن همون ارشیایی که قراره بهادوری هارو به زانو در بیاره نگاهی به آسمون کرد خدایا کمکم کن شیرین از خواب پرید این شب صدمه ی بزرگی به او رسانده بود گریه اش شبیه به هق هق شد ارشیا با عجله به داخل آمد کنارش نشست شیرین خودش را در آغوش او انداختارشیا:هیسسس چیزی نیست نمی زارم کسی بهت صدمه برسونه نمی زارمآروم شده بودم دیگه مطمئن بودم با بودن ارشیا صدمه ای به من نمی رسه آروم آروم توی بغلش بخواب رفتم دیگه محسنی نبود فقط آغوش گرم ارشیا بود فردای اون روز محسن با نگاهی پر از نفرت و کینه به من که پشت ارشیا بودم اونجارو ترک کرد دو روزی از اون روز می گذشت ارشیا هم حرف نمی زد دور آتیش نشسته بودیم ارشیا هم نگاهش به آتیش بود مثل همیشه این آتیش چی بود که اینقدر به اون نگاه می کرد دختر به این خوشگلی اینجا نشستهشیرین:تو چرا اینقدر نگاهتو به آتیش میدوزیارشیا بدون آنکه نگاهش را از آتش بگیرد:چون یکی مثل خودمو دارم می بینمشیرین:یعنی تو هم مثل آتیشیارشیا:آره این چوبارو می بینی دارن می سوزن منم آدمای دور خودمو اینطور می کنمشیرین خنده ای کرد که ارشیا نگاهش را به او دوخت این دختره دیونه استشیرین:نه اشتباه گفتی باشه اینکه خیلی اخمویی ولی خیلی مهربونی درد کسیو نمی تونی ببینی می دونی از کجا فهمیدم از همون روز اولی که من داشتم با مادرم صحبت می کردم اون روزی که دست روی من بلند کردی عذاب وجدان داشتی تو اون خوبیتو پشت غرورت پنهون کردی یک دردی داری یک نفرت عمیقی توی چشاته ارشیایی که من شناختم هیچیش به اتیش نمی خوره مثل شب وحشتناکه ولی خاموشی زیبایشم مثل اونهارشیا نگاهش را به چشمان ابی او دوخت چطور او را شناخته بود یعنی او همان بود که شیرین می گفت با اومدن بارون هردو با عجله به طرف کلبه رفتن شیرین کنار پله ها ایستاد و به ستون آن تکیه داد ارشیا نیز به روی پله ها نشستشیرین:می دونی ارشیا من عاشق بارونمارشیا نگاه او را دنبال کرد که به قطره های باران دوخته شده بودشیرین:مامان سایه ام می گه بارون پر از احساسه به حالت گریه می کنه شادی می یاره غمهارو می شوره تورو به یک عالم دیگه ای می بره به قول بعضیا زیر بــ ــارانـــ بیا قدم بزنیم حرف نشنیده ای به هم بزنیم نو بگوییم و نو بیندیشیم عادت کهنه را به هم بزنیمو ز بــ ــارانـــ، کمی بیاموزیم که بباریمو حرف کم بزنیمکم بباریم اگر، ولی همه جا عالمی را به چهره نم بزنیمسخن از عشق، خود به خود زیباست سخن عاشقانه ای به هم بزنیمقلم زندگی به دل است زندگی را بیا رقم بزنیمسالکم قطره ها در انتظار تواند زیر بــ ــارانـــ بیا قدم بزنیم
خنده ای کردم به طرف ارشیا برگشتم دیدم اون نیست سرمو برگردوندم ارشیا رو زیر بارون دیدم دستاشو باز کرده بود و سرش به طرف آسمون بود حالت قشنگی گرفته بود انگار از خدا آرامش می خواست ارشیا چشمانش را باز کرد مامان سایه ی تو راست گفته بود صدای او نوایی دل نشین براش برای این دل پر از غصه اش شیرین با لبخندی کنارش قرار گرفت و زمزمه کردبــ ــارانـــ که بزند تازه آسمان می شودعین این دل منبی ستاره و مه آلودآنوقت این دل بی همراه می خواهد که بخواندنمناک٬ چون نوای بــ ــارانـــمی خواهد آواز در آواز بــ ــارانـــ بیفکندچندان که آسمان هم نداند این نوا از کدامین دل برآمده؟به گاه رعد اما٬این دل من سکوت می کندکه شهر آشوب نمی داند....ارشیا نگاهش کرد که شیرین در مشتش آب باران را جمع کرد و به صورت او پاشید خنده ی مستانه ی او لبخندی به لب ارشیا آورد این دختر غمی نداشت دلش پاک بود محو زیبایی او شده بود بر زیر باران او این زیبایی را از کجا اورده بود با خنده ی بلند شیرین ارشیا به خود آمدیک حس عجیب ، یک غزل ، بـ ـارانیـــ غمهای بزرگ یک بغل ، بـ ـارانیـــهر روز به روی ریل بی تابی هادرگیر هزار و یک شتل ، بـ ـارانیـــاز کودکیش چقدر دور است اما عاشق شدنش چه بی محل ، بـ ـارانیــای کوچه ی خاطرات ، من هم بازیگرگم به هوا ، اتل متل ، بـ ـارانیـــیک ظهر صدای شیشه ی همسایهبا شیطنت حسن کچل ، بـ ـارانیــبعد از گذر تمام آنها امروزآلوده به ذهن مبتذل ، بـ ـارانیــبا خنده ی او ارشیا نیز به خنده افتاد هردو خیس از آب باران داخل کلبه شدن و خودشان را به شومینه نزدیک کردن هردو به سرتا پای یکدیگر نگاه کردن و با صدای بلند شروع به خندیدن کردنشیرین هوله ای اورد یکی برای خودش و دیگری را به طرف ارشیا دراز کرد ارشیا با لبخندی حوله را از او گرفتشیرین:می دونی وقتی می خندی چه بامزه می شیارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداندشیرین:اه اه نمیشه ازش تعریف کرد پسره ی لوسارشیا خنده ای کرد که شیرین جلوی دهنش را گرفتشیرین:تورو خدا نگو با صدای بلند داشتم می گفتمارشیا ایندفعه با صدای بلندی خندید که شیرین دست به سینه نشست و با اخمی صورتش را از او برگرداندارشیا:ولی برعکس من تو وقتی اخم می کنی خوشگلتر و نازتر می شی ولی همیشه بخندبا تعجب به ارشیا نگاه کردم این ارشیا بود که همچین حرفی زد با شب بخیر ارشیا به خودم اومدم هنوز باور نمی کرد که ارشیا از این حرفا زده باشد هنوز توی شوک بودم یعنی واقعا ارشیا بود به جای خالیش نگاه کردم گرمی نگاهشو هنوز احساس می کردم لبخندی به روی لبم اومد با احساس خوبی به رخت خواب رفتم با یاد ارشیا چشمامو بستم دوستت دارم ارشیابابابهروز کنار پنجره ایستاده بود نگاهی به تاپ خالی در باغ کرد یاد دخترش دیوانه اش می کرد نمی دانست او چه کسی بود ولی هرکس که بود داشت انتقامش را از آقاجون می گرفت دستی را بر روی شانه اش احساس کرد به عقب برگشت خواهرش را کنار خود یافتعمه بهار:بازم رفتی توی فکر داداش بهروز غمگین نگاهش را به همسرش دوخت که ضعیف تر از همیشه شده بودبابا بهروز:می خوای توی فکر نباشم آبجی یک نگاهی به سایه انداختی یک نگاهی به این خونه ی ساکت انداختی نمی دونم چیکار کنم دیگه نمی دونمبا صدای مامان سایه هردو به عقب برگشتن اشک مامان سایه بر روی گونه اش سرازیر شدمامان سایه:حالا حالا بهروز اون وقت که داشتین زندگی مردمو خراب می کردین نفهمیدین اون وقت که اونا بهتون التماس می کردن نفهمیدی هرچی کردین تو و آقاجون کردین زندگیمو به اتیش کشیدین بچه هامو پاره ی تنمو شما از من دور کردین هیچ وقت هیچ وقتبا جیغ عمه بهار همه به طرف مامان سایه رفتن بهروز با دستانی لرزان همسرش را در اغوش گرفت نمی دانست چطور به بیمارستان رسانده بودشیرین:ارشیااااا نکن گفتمارشیا با عصبانیت نگاهش کرد:من می گم با ماست خوشمزه تر می شه کبابشیرین کبابها را از او گرفت و اخمی کرد:پرو چه عصبی هم می شه ولی من می گم با گوجه خوشمزه تر می شهارشیا دستانش را به سمت آسمان گرفت و با حرصی که در صدایش بود گفتارشیا:ای خدا توی پست ما به جز این نبود که به ما خورد )نگاهش را به شیرین برگرداند که می خندید(آره دیگه بایدم بخندیشیرین که نمی توانست خنده اش را کنترل کند نگاهی به ارشیا کردشیرین:اصلا بیا یک کاری می کنیم نصف کبابا با ماست نصفش با گوجه قبولهارشیا فکری کرد و سرش را تکان داد که قبوله ارشیا نگاهی به او کرد که نوک بینی اش کثیف شده بود خنده ای کرد که شیرین با اخمی نگاهش کردشیرین:رو آب به چی می خندی توارشیا اخمی کرد که شیرین خودش را جمع کرد و لبخندی زدشیرین:ارشی جون به چی می خندیدیارشیا خنده اش را خورد و با همان اخم:بچه وقتی می ترسی حرف نزن ده بارم بهت گفتم ارشی نه و ارشیاشیرین با مظلومیت سرش را تکان داد شیرین دستش را نزدیک تیکه گوشتی برد خواست ان را بردارد که ارشیا به دستش زدارشیا:ناخنک نزنشیرین:میزنمشیرین دستش را دراز کرد که ارشیا بار دیگر به دستش زدارشیا:می گم نزنـشیرین:تورو خدا نگاه داره نگام می کنهارشیا:نه نمی شه من که نمی بینم این نگاهت کنه دست نمی زنیشیرین:ولی من دست می زنمدستش را دراز کرد که ارشیا دستش را گرفتشیرین:ول کن دستمو ارشیا ابرویی بالا انداخت:نوچ ولش نمی کنمشیرین اخمی کرد:می گم ولش کنارشیا با بی خیالی شونه اش را بالا انداخت:نه ولش نمی کنمشیرین:خوب باشه نا خنک نمی زنم حالا ولش کنارشیا نگاهی به چشمان ابی او کرد:نه من به توی شکمو اعتماد ندارم ولش نمی کنمشیرین:ول کنارشیا:نهشیرین:می گم ول کنبوی سوختنی هر دو را به خود آورد داده هردو به بالا رفت هردو باهم گفتن:تقصیر تو بوداخمی کردن و نگاهشان را به نصف کبابا که سوخته بود دوختنشیرین:نگاه تقصیر تو بودارشیا اخمهایش در هم رفت:تقصیر من یا تو این قدر گفتم ناخنک نزنشیرین:تقصیر تو بود منم بهت گفتم دستمو ول کنارشیا دادی زد:با من بحث نکن شیرینای قربون اون شیرین گفتنت شیرین خنده ای کرد و دیگر چیزی نگفت نگاهی به ارشیا کرد که با همان اخمش داشت کباب های سالم را درست می کرد آخیش این بود مرد زندگی قربونش برم که اینقدر مهربونه الهی دورت بگردم عزیزم ارشیا به طرف من برگشت با همون اخمارشیا:می خوای بکنم توی دهنتای جووون اگه این کارو بکنی خدا می گه بدشیرین:تو چرا یهو هارر میشی مردارشیا صورتش را برگرداند تا شیرین خنده هایش را نبیند ای خدا یک بچه رو انداختی به جون من شیرین کنارش نشست و لبخندی به او زدشیرین:بابا حالا حرص نخور ارشی جون پیش می آد بیا باهم بخوریمارشیا اخمی کرد و شروع به خوردن کرد شیرین دستش را در بشقاب ارشیا می کردارشیا نگاهی به او کردارشیا:مگه نگفتی گوجه ای پس برو مال خودتو بخور دست تو بشقاب من نکن خوشم نمی یادصورت مظلومانه ای به خودم گرفتم انگار ارشیا دلش رحم اومد لقمه ای که می خواست توی دهنش بذاره متوقف شد جوووون این می گن مرد زندگی ارشیا نگاهی به چشمان او کرد چیکار می کنی ارشیا این دختر دشمنته چرا باهاش اینطور رفتار می کنی ولی ارشیا خودش نیز می دانست رفتارش دست خودش نبود جلوی این دختر کم می آورد صدای گوشی موبایلش او را به خود اورد و چشم از او برداشت بلند شد و از شیرین فاصله گرفت و گوشی اش جواب داد شیرین نگاهی به ارشیا کرد که عصبانیتش بیشتر و بیشتر می شد صدای داد و فریادش منو از جا پروند بلند شدم به نزدیک رفتم ولی ای کاش نمی رفتم دستم رو به روی شانه اش گذاشتارشیا:دست کثیفتو به من نزنیکی چی درونم شکست صدای خورد شدنشو می شنیدمارشیا: بدم می یاد از همتون از خاندانتونشیرین:ارشیا چی شدهارشیا موهای زیر روسری مو چنگ انداخت اخی گفتم نفساشو کنار گوشم احساس می کردمارشیا:من خیلی به تو رو دادم من خر بودم باید از همون اول مثل زندونی ها باهات رفتار می کردمشیرین:آخ آخ ارشیا دردم گرفتاشکا هم به فرمان من روی گونه ام سرازیر شد ارشیا خنده ای کرد شده بود همون ارشیای نفرت انگیز فشار دستاشو زیاد کردارشیا:اسم منو روی اون زبونت نیار فهمیدی
هیچی نگفتم فقط اجازه دادم اشکام بریزه دیگه دوست نداشتم به چشاش نگاه کنم سرم داشت می ترکید از درد فشارشو بیشتر کرد و سرمو به عقب برگردوندارشیا:فهمیدیگریه ام به هق هق تبدیل شد:آره آره فهمیدمپرتم کرد روی زمین و صورتشو ازم گرفتارشیا:دیگه جلو چشام نیا هروقت گفتم می یای فهمیدیاز روی زمین بلند شدم بدون حرفی به طرف کلبه به راه افتادم نگاهم به کباب ها افتاد دلم به حال خودم سوخت چطور عاشق شدم چطور خودمو روی تخت انداختم از کجا شروع شد من که قرار بود ازدواج کنم چطور مرد دیگه ای رو توی زندگیم راه دادم چشمامو بستم چشمان شب سیاه او در نگاهم جان گرفت کاش بودی مامان کاش بودی ببینی دختر در چه حالهارشیا تکیه اش را به درخت داد و نگاهی به کلبه کرد که در تاریکی مطلق بود و سکوتی آنجا را در بر گرفته بود سایه ی شیرین را کنار پنجره دید ارشیا نگاهش را از پنجره گرفت و به اسمان دوخت شیرین از پنچره نگاهی به او کرد چرا نمی توانست ازش متنفر باشد چرا عاشق کسی شده بود که از او و خانواده اش متنفر بود تکیه اش را به دیوار داد و خود را بر روی زمین سر داد چرا عاشق وحید نشدم اون که تمام عمرم شوهرم محسوب می شد چرا عاشق اون نشدمارشیا بدون انکه نگاهی به او بندازد:می خوام زنگ بزنم به خانواده ات خبر دادن مادرت توی بیمارستانهشیرین از روی صندلی بلند شد چی مامان سایه ی من نگاه نگرانش را به ارشیا دوخت ارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداندارشیا:این تازه اولشه شما همتون باید زجر بکشیناشک این چند روز دیگه باهام دوست شده بود مثل همیشه بی صدا اشک ریختم این اون ارشیا نبود که من دوست داشتمشیرین:تو چطور می تونی اینقدر بی رحم باشیارشیا بلند شد و روبه روی من ایستاد از نگاهش خشم نفرت می باریدارشیا:آره بی رحمم بی رحمم چیه می خواستی بگم بیا من تورو دزدیدم بریم پیشه مامانتصورتمو برگردوندم این اون ارشیای من نبود:مامان من چیکار کرده که اینقدر زجرش می دیارشیا منو به طرف خودش برگردوند بازوهامو محکم فشرد و منو به خودش نزدیک کرد توی چشام نگاه کرد و نفرتشو توی اون ریخت که تمام بدنم به لرزه افتادارشیا:هروقت دارم با تو حرف می زنم به من نگاه کن فهمیدیسرمو تکون دادم که منو به روی صندلی پرت کرد و خودش روبه روی من نشست گوشی را گرفت و به دست من داد با صدای پر از تحکمش گفتارشیا:زنگ بزنگوشی رو بهش پس دادم: نه نه مامان سایه ام بیشتر غصه می خورهارشیا گردنه او را گرفت و فشردشیرین:آخخخارشیا:گفتم زنگ بزن همین حالاگوشی رو توی دستام گذاشت همینطور که گردنمو میفشرد شماره رو گرفتم بعد از خوردن سه بوق صدای خسته ی بابا بهروز توی گوشی پیچید با فشار دست ارشیا روی گردنم هق هقم به بالا رفتبابا بهروز:شیرین شیرین توییگریه ام شدیدتر شد نمی تونستم صحبت کنم چشمامو بستم که ارشیا گوشی را گرفتارشیا:بهروز خان شنیدین که شما قدم بد برداشتین بهت گفتم به زانو درت می یارمبابابهروز:دیگه چی از جون ما می خوای همه چی رو که بهت دادمارشیا نعره ای کشید که از ترس تکیه ام را به صندلی دادم خون از چشمانش میبارید ارشیا وحشتناک شده بودارشیا:منوووو سرکار گذاشتین هااان فکر می کنی هالووومبلند شد که بازوی منو هم گرفت با خودش کشید کجا می برد به بیرون از کلبه رفتیم منو کنار آتیش برد تیکه چوبی از بین آتیشا برداشت با وحشت نگاهش کردم لبخند بدجنسی روی لبش بود مچ دستمو گرفت فریادی کشیدارشیا:تازه اولاشه آقای بهادوریچوب سوخته رو روی مچ دستم نهاد جیغی کشیدم دیگه چیزی نفمیدم چشمامو که باز کردم دیدم توی کلبه ام اومدم به خودم حرکت بدم که با سوزش دستم اشک توی چشمام جمع شد نگاهی به مچ دستم کردم که باند پیچی شده بود محبتت بخوره توی سرت دیونه زنجیری در با صدای محکمی باز شد با دیدن اون توی چهارچوب در خودمو گوشه ی تخت از ترس جمع کردمقسمت سومارشیا:بیا بیرونشیرین نگاهی به او کرد چی شد چرا اینطور شد چرا ارشیا اینطور شد با سستی از جایش بلند شد و پشت سر ارشیا به راه افتاد ارشیا به کنار اتش جای همیشگیش نشست او نیز روبه رویش نشست ارشیا گوشی را از جیبش در آورد و شروع به شماره گرفتن کرد و نگاهش را به نگاه شیرین که نگاهش می کرد ثابت نگه داشتارشیا:سلام...ببخشید لطفا وصل کنید به اتاق دوازدهارشیا اشاره ای به شیرین کرد شیرین نگاه درد آورش را از او گرفت ارشیا گوشی را به سمت او گرفت شیرین با التماس نگاهش را به او دوخت ارشیا با خشمی که در نگاه و صدایش بود گفتارشیا:بگیرششیرین با دستانی لرزان گوشی را از او گرفت صدای مادرش در گوشی پیچید آه چقدر دلتنگش بودشیرین:مامانم مامان جونمصدای هق هق گریه مادرش را شنید انگار کسی چنگی به قلبش زده باشدشیرین:گریه نکن مامانم الهی دورت بگردم نذار شیرینت غصه دار شهارشیا دستی در موهای لختش با عصبانیت کشید نگاهش را به آسمان دوختمامان سایه:شیرینم عروسکم خوبی مادر کج....ارشیا گوشی را از او گرفت و قطع کرد نگاهی به شیرین کرد و صورتش را از او برگرداند و با صدای بلندیارشیا:گمشو از جلو چشام دور شو تا بلایی دیگه ای سرت نیوردمشیرین با هق هق گریه بلند شد پشتش را به ارشیا کرد ولی نصف راه به طرف او برگشت نگاهی به ارشیا کرد که سرش را بین دستانش قرار داده بود به چی نگاه می کنی شیرین اون احساسی نداره ازت متنفره می فهمی از خانواده ات متنفره به چیه این پسر دل خوشی با سرعت برگشت و وارد کلبه شد به در کنار تختش رفت و به زانو نشست و فریادی از دل زد که هماهنگ بود با اشکششیرین:ازت متنفرم متنفرم ازتگریه می کردم به حالت زار خودم گریه می کردم برای دلم گریه می کردم داشتم خودمو مسخره می کردم من که ارشیا توی نفسهام بود جون من با بودن ارشیا بستگی داره ارشیا نگاهی به در بسته ی کلبه کرد با عصبانیت بلند شد و محکم در کلبه را باز کرد شیرین از جایش بلند شد که ارشیا به داخل آمد و نگاهی به چشمان پر از اشک او کرد با قدم های بلند خودش را به او رساند و فریادی از سر خشم زدارشیا:که متنفری اره منم متنفرم ازت من بیشترچنگی در موهای او زد و صورتش را نزدیک صورت او کردارشیا:بار دیگه صداتو بلند کنی بد میبینی فهمیدیشیرین از ترس چشمان ارشیا سرش را تکان داد ارشیا نگاهی به او کرد شیرین دیگر طاقت دیدن ان چشمها را نداشت چشمانش را بست نفس های گرم ارشیا به صورتش می خورد احساس کرد ارشیا نزدیکتر آمد گرمی نفسهای ارشیا را بر روی لبش احساس می کرد به خود لرزید همه جا را سکوت در بر گرفته بود نه حرفی از ارشیا بود نه از او شیرین ارام چشمانش را باز کرد و به نگاه او چشم دوخت هردو در سکوت غرق در چشمان یکدیگر بودن ارشیا غرق در دریای نگاه او و شیرین غرق در تاریکی نگاه او که دنبال روشنایی می گشتشیرین:ارشیادستان ارشیا شل شد چشمانش را بست و از او فاصله گرفت به دیوار تکیه داد چند نفس عمیق کشید شیرین نگاهش به او بود که ارشیا با سرعت از آنجا خارج شد سرعت قدم هایش زیاد شده بودنسیم سردی به صورتش می خورد و موهایش را نوازش می کرد ولی او گرمش بود داشت آتیش می گرفت شروع به دویدن کرد کاش می توانست برود از او دور شود از او فاصله بگیرد از خستگی به درختی تکیه داد یاد نگاه شیرین افتاد چته ارشیا به خودت بیا اون دختره هیچی نیست=============================================================================================شیرین نگران از پنجره بیرون نگاه می کرد سه ساعت بود ولی هنوز از ارشیا خبری نبود خواب از چشمانش پریده بود یاد آن لحظه افتاد که ارشیا به او نزدیک شده بود نمی توانست از او متنفر باشد ارشیا مرد خوبی بود که دوست نداشت کسی اونو بشناسه سایه ی سیاهی را بین درختها دید ارشیا از بین آنها بیرون آمد نگاهی به پنجره ی کلبه کرد شیرین خودش را با سرعت کنار کشید ارشیا خسته وارد اتاق گوشه ی کلبه شد چرا چرا دیگر نمی توانست به او صدمه برساندهر دو به کاری مشغول بودن شیرین نگاهی به ارشیا کرد که در حال بریدن چوبی بود ارشیا کلافه دستی در موهایش کشید بابا این که با خودشم دعوا داره شیرین از جایش بلند شد که ارشیا با نگاه او را دنبال کرد شیرین چند قدمی بیشتر نرفته بود که فریاد ارشیا او را در جایش میخکوب کرد شیرین به طرف ارشیا برگشت آه خدای من ببین چی شده با سرعت خودش را به کنار او رساند و کنار پایش زانو زدشیرین:ببینم دستت چی شدهارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداند ای بابا حالا چه وقت قهر کردنهارشیا:گمشو من کمک از تو نخواستماین که از دخترا بیشتر ناز می کنه اخمی کردم:بچه نشو گفتم دستتو ببینمارشیا از جایش بلند شد که شیرین دستش را گرفت و او را بر جای خود نهادشیرین:ببین هوا سرده بارون می گیره حالا شاید عمیق بریده باشه عفونت می کنهارشیا با عصبانیت نگاهی به چشمان او کرد شیرین سرش را به زیر انداخت ارشیا چونه ی او را گرفت و در چشمانش زل زدارشیا:از این محبت دروغین بدم می یاد به ترحم تو نیازی ندارم حالا گمشو از جلو چشام دور شواشک در چشمانش جمع شد ارشیا با دیدن اشک چشمان او دستش شل شد و پشتش را به او کرد شیرین اشکش را که برروی گونه اش ریخته بود پاک کرد و به طرف کلبه به راه افتاد پسره ی خر بده می خوام کمکش کنم به ترحم تو نیازی ندارم کی می یاد به تو ترحم کنه کمک کردن هم شد ترحم نگاهی به مچ دستش کرد که باند پیچی شده بود یاد کارهایی که ارشیا با او کرده بود ولش کن شیرین حقشه اصلا به من چه
سردرد بدی گرفته بود سوز سردی می وزید و او را به خود می لرزاند نگاهش را به آتش دوخت از درد دستش اخمی کرد چشمانش سنگین می شد بلند شد نتوانست خودش را نگه دارد و به زمین افتاد باید به اتاق خود می رفت به سختی خودش را به آنجا رساند حوصله روشن کردن شومینه را نداشت فقط دوست داشت بخوابد با لباس های خیس خودش را بر روی تخت انداخت شیرین از پنجره تمام حواسش به او بود ای خدا نکنه حالش بد شده به من چه بذار بشه خودش گفت کمک نمی خوام نیم ساعتی به دور خود چرخید دیگر تحمل نداشت پالتویش را پوشید و از کلبه بیرون آمد چه بارونی با سرعت خودش را به اتاق ارشیا رساند در زدشیرین:ارشیا...ارشیاصدایی از ارشیا نشنید نفسش را بیرون داد و داخل شد ارشیا را افتاده بر روی زمین دید اتاقش سرد سرد بود با عجله خودش را به او رساند تمام بدنش سرد بود چند ضربه به صورت ارشیا زد دیگر اشکش در آمده بودشیرین:آخه غول بیابون من که نمی تونم تورو بلند کنمهق هق گریه اش بالا رفت یاد حرف مادرش افتاد هیچ وقت برای کمک به کسی دست نکش سعیتو بکن اشکانش را به استین پالتویش پاک کرد او را بلند وااااااای چی می خوری تو چرا اینقدر سنگینی با هر بدبختی که بود او را به کلبه رساند و او را کنار شومینه نهاد و خودش روی زمین نشست ای تو روحت ارشیا این همه اذیتم می کنی ولی بازم ببین همین خودم کمکت می کنمپتو همه چیز را آورد روی او انداخت مجبور بود لباس های او را نیز بیرون بیاورد و لباس های دیگر را بپوشاند به اتاق ارشیا برگشتشیرین:حالا این لباساش کجاستدر کمد را باز کرد خشکش زد نمی توانست نفس بکشد اینا همه عکسای منه اینا اینجا چکار می کنه کاغذی را گوشه ی عکسها دید آن را برداشت آقای بهادوری ولی این امضا امضای نه بابا بود نه اقا جون اینجا چه خبره بی خیاله عکسها شد لباس راحتی برای ارشیا با فکرهای درهم داخل کلبه شد ارشیا هنوز رنگ به رو نداشت لباس هایش را عوض کرد ای خدا یک ساعتی گذشت ولی باز ارشیا بدنش سرد بود سرش را بر روی سینه ی او نهاد قلبش به کندی می زد دوباره اشکش سرازیر شد ای بابا من که دکتر نیستم شبنم پرستار بود با اسم شبنم جرقه ای به مغزش خورد نگاهی به دست ارشیا کرد نگاه چقدر بریده زخمشم کثیفه بعد از پانسمان دست ارشیا نگاهی به ارشیا کرد این که اصلا حواسش نیست منم نمی خوام کاری کنم پیراهن او را بیرون آورد و دکمه های لباس خودش را باز کرد شیرین چشمانش را بست:خدا جون می دونم نامحرمه می دونم همه چیو می دونم ولی دوستش دارم نمی خوام از دستش بدم ایندفعه رو ببخشبدن نیمه برهنه اش را در آغوش ارشیا جا داد احساس عجیبی داشت نگاهی به سینه پهن مردونه ی ارشیا کرد به عضله های او چشم دوخت چطور متوجه نشده بود هیکل ورزش کاری داشت شیرین زشته نگاه نکن خدا رو شکر شبنم نیست یعنی سوژه می شدم واسش بعد از نیم ساعت بدن ارشیا گرم شد خدا را شکر کردم قلبش نیز به حالت عادی برگشته بود خواستم از آغوش گرمش بیرون بیام که دیدم چشمانش را با حالت بیمار گونه ای که هنوز خمار خواب بود باز کرد ارشیا نگاهی به او کرد او را بیشتر در اغوش فشرد و چشمانش را بار دیگر بست شیرین لبخندی زد دختره ی بی حیا خودمم از حرفم خنده ام گرفت دستان ارشیا را از دور خود برداشت و از آغوشش خارج شد هنوز همان لبخند بر روی لبانش بود پیراهنش را پوشید و مشغول آماده کردن سوپ برای ارشیا شدارشیا چشمانش را باز کرد چشمانش به آتیش شومینه دوخت خودش را در پتوی گرم جمع کرد و چشمانش را بست نفس عمیقی کشید عجب بوی خوبی لبخندی بر روی لبش ظاهر شد یهو چشمانش را باز کرد و بر جای خود نشست شیرین دراغوشش بود نگاهی به دور بر خود کرد من کی اینجا اومدم نگاهی به خود کرد لباسام دیشب چی شده بودشیرین:بیدار شدی بیا سوپ درست کردم بخورارشیا با تعجب نگاهی به او کرد با عجله پیراهنش را پوشید و بدون حرفی برروی میز نشست نگاهی به سوپ کرد چقدر گرسنه اش بود بدون حرفی شروع به خوردن کرد شیرین روبه رویش نشست و با لبخندی به خوردن او نگاه کرد چند ساله غذا نخورده بچه ام ارشیا زیر چشمی نگاهی به شیرین کرد شیرین تا نگاه او را دید نگاهش را به طرف شومینه برگرداند و تکیه اش را به صندلی دادشیرین:می دونم از محبت دروغین از ترحم بدت می یاد ولی هرکس که به تو کمک می کنه نمی تونی اون حرفارو بهش بزنی آدما همه یکجور نیستن اون دفعه هم بهت گفتم تا جایی که بتونم کمکت می کنم چون من خودم خانواده مو می شناسم می دونم با زندگی چند نفر بازی کردن حتی افراد خانواده ی خودشونارشیا نگاهش را به او دوخت صدایش می لرزید و سنگینی نگاه او را بر خود احساس می کرد ولی باید ادامه می دادشیرین:حتی همون افراد عزیزی که تو می گفتی منم بدبخترین فرد این خانواده ام خیلی هارو اینطور دیدم خودم کمکشون کردم چون نمی تونستم آدما رو اینطور ببینم چیزی که خانواده ی من نداره همون احساسه دل آدم لک می زنه برای اغوش گرم پدر پدرت کنارت هست ولی از اون محبت پدرانه خبری نیستشیرین نگاه اشک آلودش را به او دوخت:نگام نکن اینطور می خندم که انگار غمی ندارم از این درد تو بیشتر دارم اگه از تو زندگیتو گرفتن از من همه چی گرفتن من فقط واسه مامان سایه ام اینطورم چون نمی خوام دردی ببینه چون پای قولی که به داداشم که یادم نیست چه شکلی بود پای بندم تو از ترحم حرف می زنی وقتی خود من محتاج ترحم دیگرانمدیگر طاقت نگاه کردن به چشمان یکدیگر را نداشتن هردو نگاهشان را به گوشه ی خیره کردن در فکر عمیقی رفته بودن که صدای گوشی ارشیا هر دو را از جا پراند با دیدن قیافه رنگ پریده ی یکدیگر به خنده افتادن ارشیا نگاهی به لباس هایش کرد و نگاهی به لباس های پوشیده اش نگاهش را به شیرین برگرداند شیرین سرش را به زیر انداختشیرین:دیشب حالت بد شده بود مجبور شدم درشون بیارمارشیا بر سرجای خود نشست:نمی دونم دیشب چم شده بود یادم نمی یادشیرین لبخندی زد:من که گفتم بذار این دستتو پانسمان کنم ولی اقا لوس بازی در اوردنارشیا نیز لبخندی به صورت او زد که قلبش به لرزه افتادارشیا:دیگه از این سوپا داری من گشنمهشیرین خنده ای کرد و کاسه ی خالی از سوپ او را برداشتشیرین:خوبه تو از سوپ من خوشت می یاد اگه شبنمو می دیدی چی می گفتیارشیا با حالت تعجب نگاهش کرد:شبنم!!!شیرین:شبنم توی این دنیا تنها دوستمه البته خواهر خیلی دوستش دارمارشیا لبخندی زد که شیرین سوپ را جلوی او گذاشتارشیا:پس خودت نمی خوریشیرین سرش را کج کرد که ارشیا در دل نالید ای خدا باز این دختره این شکلی کرد اگه بلایی سرش در آوردم دیگه نگین تقصیره منهشیرین:من از سوپ خوشم نمی یادارشیا:سوپ که خیلی خوبهشیرین خنده ای کرد:سوزن هم چیزه خوبیه چرا همه نمی زنن؟ارشیا نگاهی به او کرد:همیشه جواب تو آستینت داری دیگهشیرین ابرویی بالا انداخت:اون که ببببببلهارشیا خنده ای کرد شیرین نیز با او شروع به خندیدن کردشیرین:چقدر تو سنگینی کمرم شکست بلندت کردم دیه ی منو باید بدی ها گفته باشمارشیا:مجبوری بلندم کنیشیرین اخمی کرد:بیا و به این غول خوبی کنارشیا خنده ای کرد که شیرین دست بر روی دهان خود نهادشیرین:تورو خدا نگو باز من با صدای بلند صحبت کردم
ارشیا باز هم خنده ی دیگری کرد خدایا خنده هاش منو کشته این پسره اخ آخ بخورمش بچه ام نگاهش کن تورو خدا خاک تو سرت شیرین هیز بودی و نمی دونستی ارشیا بعد از تشکر از کلبه بیرون رفت شیرین با اینکه خسته بود ولی بلند شد و به بیرون رفت ارشیا با لبخندی به اتش خیره شده بود این هم که به جز اتیش چیز دیگه نمی بینه بابا دوربرتو نگاه کن دختر به این خوشگلی کنارته روبه روی ارشیا نشست که ارشیا نگاهش کردارشیا:می تونم ازت سوالی بپرسم؟شیرین:تورو جون من تو سوال کردنم می دونی ..بپرسارشیا لبخندی زد:من این همه تورو اذیت کردم وقتی دیشب حال من بد بود تو می تونستی فرار کنی پس چرا کمکم کردی؟شیرین:من ادمه نیمه راهی نیستم این درست می تونستم فرار کنم ولی اون موقع سلامتی تو مهمتر بودارشیا:چرا سلامتی من واسه ی تو مهم باشه؟شیرین نگاهی به او کرد نمی توانست بگوید چون دوستت دارم می ترسید همان ارشیای قبل باشدشیرین:گفتی یک سوال حالا می شه من از تو سوالی بپرسمارشیا نگاهی به او کرد شیرین لبخندی به او زد:باشه بابا اینطور نگام نکن نمی پرسمارشیا لبخندی زد نگاهش به انگشت دست چپ شیرین افتاد چیزی در درونش فرو ریخت چته ارشیا نکنه تو..نه نه ممکن نیست این دشمن منه من ازش متنفرم ولی از حرفی که خودش می زد مطمئن نبود چرا واسش مهم بود بداند که کسی در زندگی او هست یا نه شیرین نگاه ارشیا را دنبال کرد که بر روی انگشترش بود لبخند تلخی زدشیرین:اینم یکی از بازی بهادوری هاستارشیا نگاهش را با تعجب به او دوخت:منظورتو نمی گیرمشیرین نگاهش را به اتش دوخت:پس باید از اول شروع کنم از نفرتی که تو داری باید تک تک اعضای این خانواده رو بهت نشون بدم سر رییس این خانواده آقا جونه منوچهر بهادوری همیشه حرف حرفه اونه روزی که شروین رو از خاندان بهادوری بیرون انداختن یادم نمی ره نمی دونم شروین چکار کرده بود ولی تنها چیزی که می دونم اون دومین کسی بوده که جلوی آقا جون ایستاده بوده گریه های شبونه ی مادرم اون موقع ها من 12- 13 سالم بود شروین تازه مدرسه شو تموم کرده بوده غمو توی چشای بابامو می دیدم ولی غرور اجازه نمی داد من شده بودم تمام زندگی مامان شروین انگار آب شد رفت زیر زمین )لبخندی زد(هنوز اون روزنامه رو دارم روزنامه قبولی داداشم توی دانشگاه وقتی روزنامه رو جلوی مامان گرفتم اشک دوری یک مادرو دیدم نمی دونی او روزنامه رو چطور توی آغوشش گرفت انگار خود شروین باشه هنوز که هنوزه می ره توی اتاق شروین نگاهشو به در دیوار می دوزه ضربه ی سختی به مامان سایه ام وارد کردن دقیقا روز تولدم بود می دونستم اتفاقی قراره بیوفته 18 سالم شده بود توی چشمای عمه نگرانی می دیدم همون اتفاقی که باید می افتاد افتاد)نگاهی به انگشترش کرد(منو نامزد پسر عمه ام کردن بدون اینکه از من نظر بخوان حتی مامان سایه هم خبر نداشت بابا مثل همیشه روی حرف آقاجون حرفی نزد نگاهی به دورو برم کردم نگاهای ترحم انگیز همه رو دیدم حق داشتن چون وحید مرد زندگی نبود همه می دونستن با زندگی منم بازی شده بود شبنم دوستم به حال من گریه کرد ولی من واسم مهم نبود چون می دونستم حرف حرف آقاجونه باور می کنی ارشیا)ارشیا نگاهش را به چشمان آبی او دوخت(بهترین روزایی که من داشتم اینجا بوده اذیتاتتم واسم عادت شده بودارشیا سرش را به زیر انداخت:من ازت معذرت می خوامشیرین لبخندی به او زد:یادت باشه من گروگان گرفتی من توی هتل که نبودم هر کاری کردی شاید حقم بودارشیا نگاهش کرد لبخند او قلبش را آرام می کرد یعنی واقعا من متنفر بودم او که کاری با من نکرده بود چرا هروقت اشکاشو می دیدم قلبم به درد می اومد چرا دلتنگ خنده هاش می شدم یک جایی خوانده بود توی مقاله ی دانشگاه آهسته آهسته عشق بدون در زدن وارد قلب می شه و بدون اینکه بدانی عاشق اون شخص شدی که دوریش برات سخت می شه ارشیا از جای خود بلند شد نه نه این ممکن نبود شیرین با نگرانی نگاهی به او کردشیرین:چیزی شدارشیا صورتش را برگرداند تا شیرین دگرگونی او را نبیند ولی از صدای لرزانش همه چیز مشخص بودارشیا:می رم کباب بیارم اوندفعه که نشد بخوریمشیرین لبخندی زد و دستانش را به هم کوبید:منم می رم وسایل رو آماده می کنمارشیا به رفتن او نگاه کرد در جو شادی هردو کباب درست کردن با سکوت و لبخند یکدیگر لذت می بردن هردو بار دیگر بر سر ماستی و گوجه ای بودن کباب ها بحث می کردن ولی این دفعه برعکس بود شیرین ماستی می خواست و ارشیا گوجه ای هردو با رفتار بچگانه شان خندیدن ساعت از 12 شب گذشته بود ارشیا نگاهی به شیرین کرد که خوابش برده بود به او نزدیک شد نگاهی به صورت او کرد چه معصومانه به خواب رفته بود دستی بر گونه ی او که از سرما سرخ شده بود کشید و لبخندی زد او را مانند بچه ها در آغوش گرفت و بلندش کرد موهایش بر روی صورتش ریخته بود و حالت بامزه ای را به او داده بود با پایش در کلبه را باز کرد و او را بر روی تختش نهاد نا خدا گاه بوسه ی بر سر او نهاد مثل برق زده ها از کلبه خارج شد چم شده ارشیا خودتی به خودت بیاصدای داد شیرین بالا رفته بود ارشیا خنده کنان از کلبه خارج شدشیرین:دیونه ببین همه جا دود گرفتهارشیا همینطور که می خندید از او فاصله گرفتارشیا:من گفتم باید شومینه تمیز شه تو خودت اومدی جلو به من چهشیرین:رو آب بخندی نگاهش کن آخه غول بیابون این کارا واسه ی چیهارشیا اخمی کرد:چی گفتی یکبار دیگه بگوشیرین که از اخم او ترشیده بود:اممم هیچی هیچی ارشیا جان خوب کثیف کردی دیگهارشیا:خوب تمیزش کنشیرین:مگه من نوکر باباتم)ارشیا نگاهش کرد(ای به روی چشم حتما حتماارشیا پشت به او کرد تا شیرین خنده اش را نبیند شیرین شکلی برای او در اورد دارم واست پسره ی عقده ای بعد از تمیز کردن کلبه شیرین خسته به بیرون امد نگاهی به ارشیا کرد که یک ساعتی بود سعی می کرد آتیش روشن کند لیوان ابی در دست گرفت و به ارشیا نزدیک شد ارشیا خوشحال که بعد از ساعتی اتیش روشن کرده بود به ان خیره شد نگاهش به اتیش بود که یهو خاموش شد با تعجب سرش را بلند کرد شیرین خودش را تکاندشیرین:ای واااا ببخشید افتادم آب ریختلبخند بدجنسی به لب آورد ارشیا لحظه ای به آتیشی که حالا نبود نگاه کرد و به شیرینارشیا:می کشمت می کشمتشیرین جیغی زد و پا به فرار گذاشت ارشیا نیز پشت سر او صدای خنده هایشان در کل جنگل شنیده می شد شیرین نفس زنان به پشت درختی مخفی شد این ارشیا هم دیونه است هاا نه به اون لبخنداش نه به حالاش ارشیا بازویش را گرفت و او را به خود نزدیک کرد شیرین از ترس جیغی کشید و چشمانش را بست ارشیا نگاهی به او کرد قلبش به لرزه افتادارشیا به آرامی:چشماتو باز کن منمشیرین به ارامی چشمانش را باز کرد هر دو غرق در نگاه یکدیگر شدن ارشیا او را بیشتر به خود چسباند اهسته اهسته او وارد این قلب شده بود و آن را تصاحب کرده بود صورتش را نزدیک صورت او کرد نفس های گرمش به صورت شیرین می خورد هر دو از خود بی خود شده بودن با صدای زنگ گوشی ارشیا هر دو از یکدیگر فاصله گرفتن ارشیا کلافه دستی در موهایش کشید و گوشی اش را جواب داد شیرین از او فاصله گرفت دستی بر روی گونه اش کشید لبخندی به لب اورد چه اتفاقی داشت می افتاد به کنار اتش نشست بعد از ساعتی ارشیا نیز بیرون آمد کنار اتش نشست شیرین نگاهی به او کرد که در فکر فرو رفته بودشیرین:ارشیا چیزی شدهارشیا نگاهش را به دوخت :نه نه اتفاقی نیفتاده من می رم می خوابم شبت خوششیرین نگاهی به او کرد و به آرامی شب بخیر گفت مطمئن بود چیزی شده که ارشیا رو اینقدر توی فکر برده ارشیا وارد اتاق شد و خودش را بر روی تخت انداخت یاد مکالمه اش افتاد ارشیا تموم شد موفق شدی بهادوری ها به زانو در اومدن می تونی دختره رو ولش کنی ولی چرا دلش نمی خواست او را از اینجا دور کند دلش راضی نبود...