شیرین نگاهی به چهره ی مردانه ی او کرد در این چند روز خیلی آرام بود فقط تنها کلمه هایی که به زبان می آورد سلام مرسی خسته نباشیدشیرین:ارشیاارشیا دلش لرزید نکن دختر اینطور صدام نکن ارشیا نگاهی به چشمان او کرد و لبخندی زدشیرین:چی شده نمی خوای به من بگیحتما بهش بگم خیلی خوشحال می شه پیشه من موندن چه خوبی داره ارشیا نفس حبس شده اش را بیرون دادارشیا:تو از حالا آزادی فردا ماشینی می یاد دنبالت از اینجا می ریاشک در چشمان شیرین جمع شد یعنی چیو آزادی غلت کرده پسره ی خر هر وقت دلش خواست از این حرفا می زنه شیرین ایستاد و نگاهش را به او دوخت ارشیا نیز مقابل او ایستاد شیرین دستش را بالا برد دست شیرین بر صورت ارشیا فرود آمدشیرین:چطور می تونی اینطور بگی هاااان حالا منو به خودت وابسته کردیارشیا شوکه بر جا ایستاد این چی گفت شیرین صورتش را برگرداند تا ارشیا اشک چشمانش را نبیند خواست از کنار او بگذرد که ارشیا دستش را گرفت و او را به خود نزدیک کردارشیا:تو تو چی گفتیشیرین اخمی کرد:چیه می خوای خورد شدنمو ببینی منو باش به کی دل بستم یک ادم بی احساس آره ارشیا همونطور که منو به زانو در اوردی بابامم اوردی آخه کسی نیست بگه شیرین دیونه بودی عاشق این غو....گرمی لبان ارشیا را بر لبان خود احساس کرد چشمان خود را بست و این احساس را به جان خرید هر دو از یکدیگر فاصله گرفتن شیرین از خجالت سرش را به زیر انداخت ارشیا چونه ی او را گرفت و بالا آوردو خیره در چشمان آبی او شدارشیا:منم دوستت دارم نمی دونم چطور چرا ولی دوستت دارم هیچ وقت این نگاهتو که منو اروم می کنه از من مگیرشیرین در آغوش گرم او جا گرفت اشکانش نیز با تپش قلب ارشیا سرازیر می شد شیرین مشتی به سینه ی او زدشیرین:چرا حالا چرا حالاارشیا:نمی دونم ولی می دونم خیلی دیر کردمارشیا کنار آتش نشسته بود و به آن نگاه می کرد باید همه چیز را به او می گفت می گفت که او کی هست نگاهی به شیرین کرد و لبخندی زدارشیا:می دونی تو تنها کسی نیستی که چشات ابیهشیرین با تعجب نگاهش کرد :ولی من کسه..ارشیا لبخندی به او زد:اوندفعه تو داستان زندگیتو گفتی حالا نوبت منه .من ارشیا بهادوری پسر بهداد بهادوری پسر عموی تو هستمشیرین با حالت شوک به او نگاه کرد:ولی من من عمو ندارمارشیا:اینو فقط تو می دونی تو هم عمو داری یادته گفتی شروین دومین نفر بود که از خانواده بهادور انداختنش بیرون اولی بابای من بود به دلیل اینکه عاشق شده بود عاشق دختری که در سطح خاندان بهادوری نبود تاوان سختی رو بابا داد منوچهر بهادوری)آقاجون(خیلی با پسرش بد کرد شروینم بیرون کرد چون مخالف بود مخالف همه چی شروین به خاطر تو و مادرت به همه چی پشت کرد حتی روبه روی پدرت ایستاد گفت از خودش دفاع کنه به شروین تهمت دزدی زدن جلوی همه ذلیلش کرد این منوچهره بهادوری اگه تو زجر کشیدن مامانتو دیدی من یک عمر زجر کشیدن مامان و بابامو دیدم بابا شب و روز کار می کرد با عرق خودش کار می کرد ولی منوچهر بهادوری بازم کاراشو خراب می کرد برای همین بابا مجبور شد به خارج بیاد هم درسشو ادامه می داد هم کار می کرد تا خرج یک خانواده رو بده بعد از اینکه تونست یک کاره ای بشه برگشت اون روز اولین بار بود دیدمش خودش بود با غرور ایستاد مثل سگ بابامو از شرکتش انداخت بیرون باباتم شاهد این ماجرا بود خیلی از زمین های مردمو برداشت همه رو انداختن توی قرض منم به خاطر غرور خورد شده بابام وارد این بازی شدمشیرین از این چیزهایی که می شنید باور نداشت اینقدر آدم بی رحم باشه برای چی برای ثروتارشیا لبخندی زد:شاید تو منو یادت نیاد ولی من دقیقا تورو یادمه با عجله از دانشگاه بیرون می اومدی که خوردی به مامان من می دونستم کی هستی همون موقع می خواستم بیام یک درس حسابی بهت بدم تقصیر مامان بود ولی به جای اون تو داشتی معذرت خواهی می کردی دیدم مامانو بخاطر خوردن به زمین بردی رستوران با اینکه دیرت شده بود ولی واست مهم نبود می دونی مامانم چی گفتشیرین نگاهی به او کردارشیا:این تربیت سایه هست این از بهادوری ها جداستحالا یادش می آمد ان زن مهربان که چشمانش او را جادو کرده بود کاملا مثل چشمای ارشیا بود ارشیا لبخندی زدارشیا:خیلی خواستم بهت نزدیک بشم از راهی بهت دست پیدا کنم ولی تو همچین دختری نبودی از سادگیت خوشم می اومد مجبور بودم اون کارو بکنم هنوز از همتون متنفر بودم ولی تو چیز دیگه بودی کسی بودی که نفرتمو کم کرد عصبانیت چند سالمو از بین برد دیگه از کسی نفرت به دل ندارمکنار پای شیرین زانو زد انگشتر را از دست او بیرون اورد :می خوام فقط مال من باشی عشق من باشی پایان و اخر ارشیا باشی و این شب چشماشو با آبی نگاهت روشن کنیاشکش بر روی گونه اش سرازیر شد این ارشیا بود که از این حرفا می زد ارشیا اشکش را با انگشت گرفت و بوسه ای بر چشمان او نهاد انگشتر خود را در انگشت او کرد و انگشتش را بوسیدشیرین از پنجره به حیاط نگاه می کرد یک هفته ای از آمدنش می گذشت مامان سایه به اتاقم اومد نگاهی به من کردشیرین:چیه مامانم چی شدهاشک توی چشماش جمع شده بود اومد بغلم کردمامان سایه:هنوز باورم نمی شه می ترسم بازم بیام توی این اتاق تورو نبینمخنده ای کردم و بغلش کردم:جون من دلتنگم بودی راستشو بگومامان سایه اشکاشو پاک کرد: من دیونه ام که دلتنگ تو باشم خونه بدون تو اروم بود حالا نگاه کن خدایا چرا این کارو کردیخنده ای کردم و ماچ آبداری از گونه اش گرفتممامان سایه:اه اه چیکار می کنی بچه خیسم کردیشیرین:اصلا خوبی به شما نیومدهمامان سایه خنده ای کرد خواست از اتاق بیرون برود که شیرین صدایش زدشیرین:مامان سایهمامان سایه:جونم عزیزمشیرین نگاهی به چشمان مهربان او کرد:من می خوام برم دانشگاه تا کی باید ممنوع خروج باشممامان سایه:نمی دونم عزیزم هنوز نمی دونم صدر اعظم هنوز حکم صادر نکردهاین حرفو گفت و از اتاق بیرون رفت دیگه از آقاجون متنفر بودم چیزی از محبت نمی دونست حتی به پسر خودش رحم نکرد از بیرون پنجره نگاهی به ماه کرد یاد اخرین روزش با ارشیا افتاد چقدر دلتنگش بودشیرین:ارشیا نذار برمارشیا دستی بر روی گونه ام کشید دستای گرمشو هنوز احساس می کردمارشیا:تو باید بری برو عزیزممنو تا نزدیک ماشین برد لرزش دستاشو احساس می کرد ولی بدون اینکه به من نگاه کنه برگشت چطور دوریشو تحمل کنم اون عشقه منهشیرین:ارشیاارشیا برگشت خودمو توی بغلش انداختم هردو گریه می کردیم انگار اخرین دیدار بودارشیا:پیدام کن منتطرتمشیرین:فراموشم نکن ارشیا تو هم بیا پیدام کن
بدون حرف دیگری ازش دور شدم چقدر توی راه گریه کرده بودم حالا یک هفته می گذشت نه من از خونه بیرون رفته بودم نه به دانشگاه رفته بودم این اتاق برای من دیگه ارامش همیشگی رو نداشت دلم همان کلبه رو می خواستبعد از دو روز احضار شده بودم مامان سایه و عمه بهار دستمو گرفته بودن نگاهی به عمه کردم عمه ام از همه مهربون تر بود دوستش داشتم نگاهی به وحید کردم چرا پسرش اینطور نشد وحید نگاهی به من کرد و لبخندی زد که اخمی کردم و صورتمو برگردوندم آقاجون مثل همیشه اون بالا نشست بابا بهروز هم کنارش مثل غلام حقله به گوشششیرین:آقا جون تا کی باید من توی این خونه زندون بمونم بابا به من اخمی کرد ولی من بی اعتنا به آقاجون چشم دوختم آقاجون دستی بر روی عصایش کشید مثل همیشه متکبر و مغرور چطور تونسته بود یک مادرو از پسرش جدا کنه نیشخندی زدم هیچ انتظاری از این آدمی که حالا رو به رومه نمی شه کرد نگاهم به نگاه وحید خورد لبخندی زد نه خیلی ازت خوشم می یاد اینطور لبخند می زنیآقاجون:توی خونه ی خودت موندن زندونیهنگاهی به اقا جون کردم به یک لحظه به چشام خیره شد و بعد نگاهشو به روبه رو ثابت کردشیرین:ولی آقا جون من درس دارم دانشگاه دارمآقاجون:می خوایم مطمئن شیم هنوز خطری تهدیدت نمی کنهنگاهش کردم :دیگه خطری تهدیدم نمی کنه شما ..وحید نگذاشت حرفم تموم شده:تو از کجا می تونی بگیبیا یک کلمه هم از مادر عروسعمه بهار:خوب تو هم از کجا می دونی دوباره می یان سراغششیرین نگاهی به وحید کردمثلا غیرتی شده بودشیرین:از اونجایی که بنده یک ماه کامل باهاشون زندگی کردموحید نیشخندی زد:معلوم نیست اونجا چه بلایی به سرت آوردنشیرین با عصبانیت از جایش بلند شد:تو حق نداری به من توهین کنیوحید به صندلی لم داد:چرا حق دارم چون شوهرتمشیرین پوزخندی زد:انگار یادت نیست هنوز شوهر من نشدیوحید دستانش را مشت کرد خواست چیزی بگوید که باصدای آقاجون هردو سکوت کردیمآقاجون:تو یک هفته دیگه باید صبر کنیاز جای خود بلند شد که شیرین پوز خندی به وحید زدوحید:آقاجون منم حرفی دارمآقاجون نگاهی به وحید کردوحید:آقاجون من قراره با دختر دایی زندگی کنم ولی ولی از این اتفاقی که پیش اومده از کجا مطمئن شم که شیرین همون شیرین قبلهبابا بهروز با عصبانیت نگاهش کردبابا بهروز:منظورت از این حرف چیه با عصبانیت به وحید نگاه می کرد وحید خونسرد نگاهش را به شیرین دوختآقاجون:درست صحبت کن بدونم چی می گی پسر جونوحید:می خوام بدونم که هنوز دختره یا نهبابا بهروز از جایش بلند شد و فریاد زد:تو حق نداری به دختر من توهین کنیوحید: منم حق دارم بدونم دیگه نمی شه همینطور گذشتتمام بدنم از عصبانیت می لرزید نگاهی به چشماش کردم و لبخندی زدم که شوکه شد آهسته که فقط اون بشنوهقسمت چهارمشیرین:آخی دلم به حالت می سوزهآقاجون عصایش را محکم به زمین کوبیدآقاجون:حق با وحید هست ما از کجا بدونیم که اونا کاری نکردنچیزی در درونم شکست نگاهی به بابا بهروز کردم که سرش را پایین انداخت صدای مامان سایه و عمه بهار را نمی شنیدم فقط نگاه به ان چشمان مغرور کردم دیگه ترسی ازش نداشتم اون شرف منو زیر سوال برده بود اگه اون پدربزرگم بود من نوه اش بودم اگه بابام چیزی از غیرت نمی دونست ولی خودم می تونستم از خودم دفاع کنم همونطور که چشم در چشمش بودم گفتمشیرین:هرجور میلتونه فکر کنین منم فردا می رم دانشگاه کسی هم نمی تونه جلو دارم باشهاز پشت میز بلند شدم که بابا بهروز گفتبابابهروز:شیرین برگرد از آقاجون معذرت بخواههمونطور که به طرف در می رفتم گفتم:لایق معذرت خواهی نمی دونمهمهمه ای به پا شد فقط آخرین لحظه نگاهمو به آقاجون دوختم که نگاهم میکرد آقاجون برگشت منم به راه خودم ادامه دادمآقای منوچهر بهادری کنار عکسی ایستاده بود و ان را نگاه می کرد که صدای پسرش او را به خود اوردبابا بهروز:آقا جون من بابات شیرین معذرت می خوامصدای تحکم آمیز منوچهر بهادوری در اتاق پیچیدآقا جون:بیرونصدای بسته شدن در را شنید یاد حرف شیرین افتاد لایق معذرت خواهی نمی دونم درست یادش است 25سال پیش پسرش همین حرف را به او زده بود هنوز همان چشمها جلوی چشمانش بود صدای همسرش فرشته هیچوقت نمی بخشمت منوچهر که پسرمو ازم گرفتی عصا زنان کنار پنجره رفت نوه ی عزیزش را دید صدایی او را به خود لرزاند آقاجون می یاد می یاد اون روزی که به زانو در می یاین می یاد اون روزی که تاوان همه چیو باید بدین فردی از همین خانواده شمارو به زانو در می یاره این قول از بهداد بهادوری یادتون باشه نگاه دیگری به شیرین کرد و اخمهایش درهم رفت من جلوی همه چیز را می گیرمصدای داد و فریاد در خانه پیچیده بود که او خارج شد هنوز مخالفت می کردن که به دانشگاه برود و او با همان لجبازی حالا راهی دانشگاه می شد در حیاط را که بست لبخند به لب آورد واسه ی چی روزمو با حرفای اینا خراب کنم نگاهی به دور برش کرد و در دل نالید کجایی ارشیاارشیا بهم ریخته وارد خانه شد مادرش نگاهی به او کرد ارشیا که وارد اتاقش شد عمو بهداد به بیرون آمد نگاهی به همسرش کردعمو بهداد:اومداو سرش را تکان داد عمو بهداد لبخندی زد و اشاره کرد به او که به بالا برود:جون بهداد آهو بلند شو برو بالا تو که می دونی من نمی دونم چطور صحبت کنم که خر بشهزن عمو آهو اخمی کرد و صورتش را برگرداند:منو که خر کردیعمو بهداد خنده ای کرد و کنار او نشست:دور از جون خانوم خر چیه من شمارو با یک بدبختی مال خودم کردمارشیا به چهار چوب در تکیه داده بود و به کل کل انها نگاه می کرد لبخندی به لب آورد و به انها نزدیک شد عمو بهداد نگاهی به او کردعمو بهداد:خدایا شکرت نمردیمو دیدیم شما بخندینارشیا به مبل لم داد و نگاهش را به پدرش دوخت:بابا همچین می گین انگار من اصلا نمی خندمعمو بهداد:آره که نمی خندی همیشه باید صورت اخموتو ببینیم اون دختره کی بود اسمشزن عمو آهو:بهدادعموبهداد:جون بهداد بله خانوم گلمزن عمو آهو خجالت زده سرش را به زیر انداخت و به ارشیا اشاره کردعمو بهداد:ای بابا خانوم خجالت نداره این غولو که می بینی از خودمونهارشیا با شنیدن غول دلش بار دیگر گرفت شنیده بود شیرین به او غول می گفت زن عمو آهو با دیدن حالت گرفته پسرش بلند شد و کنارش نشستزن عمو آهو:چیه مادر چت شدهارشیا بدون حرفی بلند شد:من باید برم کار دارم شام خونه نیستمبا صدای پر تحکم پدرش ایستاد:بشین سر جاتزن عمو آهو:بهدادعمو بهداد:ای بابا خانوم بذار جدی باشم دیگه هی این بهداد می گی دل ما زیرو رو می شهزن عمو اشاره ای به ارشیا کرد که سرش به زیر بودعمو بهداد:تو نمی خوای به ما بگی این یکماه کجا بودیارشیا:من که به شما گفتم برای کار شرکت بیرون رفته بودمعمو بهداد:ارشیا به من نگاه کنارشیا سرش را بالا گرفت و به چشمان ابی پدرش که او را یاد شیرین می انداخت دوختعمو بهداد:چته پسرم از موقعی که برگشتی توی خودتی دیگه اون ارشیای قبل نیستیارشیا دیگر طاقت ان نگاه را نداشت سرش را به طرف دیگر برگرداندارشیا:هیچی نیست بابا شما گیر دادین من که ارشیا ی اولمزن عمو آهو دست بر روی دست پسرش گذاشتزن عمو آهو:من مادرتم می شناسمت تو اون ارشیای قبل نیستی همه اش خودتو با کار درگیر کردی توی این سه هفته که اومدی تغییر کردی )لبخند ی به لب اورد و چشمانش را به چشمان پسرش دوخت(من پسر عاشقمو نشناسم کی بشناسهبا صدای گللللل گفتن بلند عمو بهداد انها را به خود آورد ارشیا با یک خداحافظی از مادرش فرار کرد دیگر مادرش مطمئن شده بود که او عاشق شده است کنار همسرش نشستزن عمو :پسرت عاشق شده
عمو بهداد خنده ای کرد و نگاهش را به همسرش دوختعمو بهداد:کی می یاد عاشق پسر تو می شهزن عمو آهو مشتی به بازوی او زد:از خداشم باشه عاشق پسر خوشتیپم بشهعمو بهداد خنده ای کرد:همین خودت مایه بذاری روی پسرتارشیا که به دفتر رسید نگاهی به منشی اش با اخم کرد:خانوم احمدی کسی زنگ نزد ملاقات کننده نداشتمخانوم احمدی که به اخم های همیشگی او عادت داشت سرش را به زیر انداختخانوم احمدی:نه آقای بهادوری نه ملاقات کننده داشتین نه کسی تماسی گرفتشیرین سرش را در دستانش گرفت:شبنم نکنه منو فراموش کردهشبنم که نگاهش به دستان شیرین بود با صدای شیرین نگاهش کردشیرین:مرض چرا این شکلی نگام می کنیشبنم نفسش را بیرون داد:می دونی شیری یک چیز عجیبهشیرین دستش را به زیره چانه زد و نگاهش را به او دوخت:چی عجیبه شبی شبنم اخمی کرد :شبی و کوفت می دونی خوشم نمی یادشیرین:پس شیرین رو کامل بگو بدونه مخففشبنم : اه باشه حالا کاش همونجا مونده بودی دختره ی پروووشیرین خنده ای کرد:ای خدا کاش مونده بودمشبنم سرش را با تأسف تکان داد:دیدن تا حالا کسی که آدمو ربوده یا همون گروگان گرفته عاشق بشه اینا چه خول چلایی بودن بخدا من به جای تو بودم حالا سکته کرده بودم سینه ی قبرستون بودم اه اه دختر بی حیا رفته گفته حالا که منو ربودین بیاین دوست شیم بعد عاشق پسر مردم شده پسری که حالا معلوم شده پسر عموشه پس خوله دیگه که عاشق )اشاره به شیرین که از حرفهای او در حال خندیدن بود(همچین آدمی شده ای خدا منو بین چه آدمایی گذاشتیخودش نیز از حالتش خنده اش گرفتوحید:سلامشیرین خنده اش را خورد و زیر لب:خروس بی محلشیرین نگاهی به او کرد دوستای چلاقشم کنارش ایستاده بودن یکی از دوستاش امید که داشت همینجوری منو می خورد جمع کن اون آب دهنتو راه افتادهشیرین:فرمایشوحید نیشخندی زد:می یای بریم باهم بیرونشیرین نگاهی به شبنم کرد که با اخمی نگاهش به وحید دوخته شده بود می دونستم دوست داره حالا سر به تن این وحید نباشه نگاهی به پشت وحید کردم آخ جون خدایا همینو واسم درست کن ممنونت می شم میثم یکی از غیرتی ترین پسر در دانشگاه بود که پسری دختری رو اذیت می کرد می رفتن پیشه میثم با صدای بلندی که خودمم تعجب کردم شبنم نگاهی به من کرد که چشمکی بهش زدمشبنم:شما خجالت نمی کشین همچین پیشنهادی به من می دیین مگه خودتون ناموس ندارینآخ آخ دیدم میثم نزدیک شد وحید با تعجب داشت نگاهمون می کرد خواست دستمو بگیره که دادش هوا رفت بله دیگه میثم داش خودم دستشو داشت پیچ می داد دوستاشم دوستای چلاقشو گرفته بودنمیثم بدون اینکه نگاهم کنه:ابجی شما برین خودم هواتونو دارملبخندی زدم:مرسی داداش شما نبودین نمی دونستیم باید چیکار کنممنو شبنم اومدیم از کافی شاپ بیرون هر دو شروع کردیم به کر کر خندیدن می دونستیم دیگه حال میثم چطور می تونه باشهشبنم:خدایی این میثم بیاد خواستگاریم بی چون و چرا قبول می کنم شیری ا آهی کشید:منم همینطور ولی اگه ارشیا بیادشبنم یکی به سرش زد:مردشور این عشق و عاشقیتو ببرمشیرین خنده ای کرد و دست او را گرفت و به طرف خانه به راه افتادن نگاهی به خود در آینه کرد پدرش مثل همیشه آقا جون احضارش کرده بود و بیرون بود مادرش و عمه بهار کنار یکدیگر نشسته بودن و در حال حرف زدن بودن نگاهی دیگر به خودش کرد فقط تو نیستی که چشات آبیه من عمو داشتم پس چرا کسی نگاهی به ان دو کرد می توانست به انها اعتماد کند به آن دو نزدیک شد مادرش نگاهی به او کرد و مهربانه به او لبخندی زد عمه بهارجایی برای من کنار خودش باز کرد سرش را به زیر انداختشیرین:چیزی از هردوتون بپرسم راستشو به من می گینعمه بهار و مامان سایه نگاهی به یکدیگر کردنمامان سایه:مگه ما تا حالا بهت دروغ گفتیمشیرین :نه ولی اینو هیچ کس نگفته حتی شماعمه بهار :بپرس عزیزمشیرین:من عمو دارم؟دستهای عمه بهار که توی دستام بود لرزید نگاهی به مامان کردم که نگاهش به عمه بهار بودمامان سایه:بگو بهار بذار اینم از راز این خانواده با خبر شهعمه بهار نفس حبس شده اش را بیرون داد:فکر می کردم روزی این حرفو پسرم بهم بزنه ولی دیدم پسرم هم از این قماش بیرون اومد )دستی بر روی سرم کشید(آره عزیزم تو یک عمو داری عمویی که از این قماش نبود اون هرچی بود عزیز بودقطره اشکی از چشمان مشی اش سر خورد معلوم بود عمو بهداد چقدر عزیز بود براشعمه بهار:بهداد چیز دیگه بود عزیزم عین تو بود لجباز و یکدنده همیشه شوخ هیچ وقت ناراحتی توی صورتش نمی دیدی همیشه خندون بود اطرافیانشم همینطور می خندوند روحیه ی خونه ی بهادوری بود همینطور که تو هستی تو کاملا به بهداد رفتی از چشمها گرفته تا تک تک صورتت حالا درک می کردم چرا اینقدر عمه دوستم داشت چرا منو وقتی توی بغلش می گیره منو محکم می گیرهعمه بهار:بهروز اولا اینطور نبود دوست صمیمی عموت بود داداشام برای من حکم دوستو داشتن ولی بهداد به من از همه نزدیکتر بود بعد از اینکه پدرت با مادرت ازدواج کرد این دوستی کامل تر شد بعد چند روز بهداد اومد به من گفت عاشق شدهلبخندی که بر روی لب عمه ظاهر شد بر روی لب مامان سایه هم بودعمه بهار:واااای چه روزی بود خدا نکنه کسی مثل این دیونه عاشق شه عاشق که نبود دیونه بود آهو دوست صمیمی منو سایه بود خیلی دوستش داشتم همینکه بهداد اونو انتخاب کرده بود خوشحال بودم ولی خیلی بد شد عشق توی این خانواده گناه بود هیچ وقت یادم نمی ره صدای بالا رفته ی اقا جون و لجبازی بهداد . به خاطر مامان هر دو سکوت کردن ولی بهداد کار خودشو کرد پنهانی ازدواج کرد منو سایه رو می برد پیشه آهو حتی مامانو هم می برد با به دنیا اومدن شروین جو خونه عوض شد بهداد عاشق شروین بود همینطور شروین وابسته به بهداد دو سالی از به دنیا امدن شروین می گذشت که بهداد با خوشحالی و جبعه ی شیرینی داخل اومد اونم داشت بابا می شد شروین همیشه پیشه آهو بود نازکرده بود اولین پسر نوه ی خانواده بود بهداد بار دیگه با آقا جون صحبت کرد ولی کاش نمی کرد از اونجا بود که آقاجون فهمید آخ هنوز یادم نمی ره چطور داداشه عزیزمو زیر بار کتک گرفتن ولی عموت تنها یک چیزی به اقا جون گفت همون حرفی که تو زدی من تورو لایق معذرت خواهی نمی دونم از او روز تا حالا من داداش عزیزمو ندیدم نمی دونم برادر زاده ام دختر بود یا پسر
اشکهایش را پاک کردم چقدر درد کشیده بود مامان نیز اشک می ریختمامان سایه:دومی داداشت بود کسی که از جون برای من عزیز بود بچه ی من چقدر سن داشت که انداختنش بیرون دلم لک زده توی بغلم بگیرمش یک سیر نگاهش کنم هنوز پدرتو نبخشیدم برای این کارش پسر من دزد نبود عشق پدرتو به داداشت می دونستم ولی آقا جون باز هم مثل همیشه کار خودشو کرد و پدر پسر از هم جدا کرد اون روز روز سختی بود همونطور که شروین بعد از رفتن بهداد با مرگ رو به رو شد بعد از رفتن شروین تو هم با مرگ رو به رو شدی)مامان سایه دستی بر روی گونه ام کشید (تو بهترین هدیه ای که به من دادی روزی بود که اسم شروین رو توی روزنامه دیده بودی تو اون خوشبختی بودی که این خاندان احتیاج داشتهر دو را در اغوش گرفت باید کاری می کرد باید قدم پیش می برد این خانه این خاندان خیلی چیزها را گرفته بود دستی بر روی سنگ قبر کشید مادر بزرگش نیز خیلی زجر کشیده بود یاد مادر بزرگش اشک را در چشمانش اورد بوسه ای بر سنگ شسته ی او نهادشیرین:حالا نگاهاتو که به من می انداختی می فهمم اون بوسه هایی که بر روی چشمهای من می دادی گریه های شبونه ات نمی دونستم نفهمیدم ولی همینجا این شیرین شیرین بهادوری به شما قول می ده قولی که باید قبلا که زنده بودی می داد هر دو پسرتو می یارم همینجا کل خانواده همونطور که آرزو داشتی می یارماز کنار او بلند شد به طرف ماشینش رفت یک احساسی او را به عقب برگرداند مادر بزرگش را دید که دستش را برای او تکان می داد صدایش در گوشش پیچید برو من به تو ایمان دارم بار دیگه با اونا برگرد من چشم انتظارم اشکهایش را پاک کرد و سوار شد باید کجا می رفت از کجا شروع می کردارشیا تو کجایی یک ماه آخه من از کجا پیدات کنم دختر بچه ای با لباس های پاره به او نزدیک شددختر بچه:خانوم بیا این گلا رو بگیردستی بر سر دختر کشید و گلارو از او گرفت و بوسه ای بر گونه ی او نهاد ماشین را گوشه ای پارک کرد دختری را دید که پسری سرش داد کشید و صورتش را از او برگرداند و به دختر دیگری که با مانتوی تنگی جلویش ایستاده بود نگاه کرد اه اه این پسرا چرا این شکلی هستن پیاده شد و به نزدیک دختر رفت گل ها را بر روی پای او نهاد دختر چشمان گریانش را به او دوخت شیرین نگاهش کرد و کنارش نشستشیرین:این اشکها ارزشش رو نداره بی فایده استبلند شد دختر با تعجب نگاهش کرد و نگاهی به پسر کنارش تنها چیزی که شیرین با شنیدن حرف دختر لبخندی به لب آورددختر:تو لیاقت نداری باید همون اولش می دونستمپیرزن که تمام حواسش به شیرین بود به شیرین نزدیک شد و دستی بر روی شانه اش کشیدپیرزن:امروز هر حاجتی داری دخترم براورده می شهپیرزن این را گفت و از کنارش گذشت با دیدن ماشینش جریمه خورده بود دادش به هوا رفتشیرین:ای بابا حاجت من این که نبود سوار ماشینش شد و به راه افتاد وسط راه که رسیده بود ماشینش ایستاد وا رفت از ماشین پیاده شد یکی به سرش زد امروز کلا شانس نداری شیرین موبایلش را برداشت و زنگ به شبنم زدشبنم:بنالشیرین:خیلی بی ادبی می دونستیشبنم:اونکه بله حالا حرف حسابشیرین:شبنم جونمشبنم:خر خودتیشیرین:ا ا ا شبنمشبنم:حناق مگه من نگفته بودم بنزین بریز توی این ماشینتشیرین:یادم رفت خوب حالا می یایشبنم:خدایا به داد این شوهر بدبختش برس کجایی حالا تا بیامشیرین آدرس را داد نگاهش را به دورو برش چرخاند شوکه فقط به تابلو نگاه کردشبنم:شیرینصدای شبنم را دیگر نمی شنید گوشی را قطع کردم و جلو رفتم نگاهی به تابلوی شرکت کردم ارشیا بهادور شرکت املاک آهو خودش بود خود او بود حرفای پیرزن در گوشش پیچید امروز هر حاجتی داری براورده می شه نگاهی به ساختمونه شیک کرد با پاهای لرزان داخل شد یعنی بعد یکماه منو یادشه ممکنه یادش رفته باشه دستی بر روی حلقه اش که ارشیا داده بود کشید نه نه منو یادشه منشی بر پشته میزش نشسته بود چطور به طبقه اخر رسیده بود ندانست منشی نگاهش کردخانوم احمدی:بله بفرمایینشیرین:من من من با....خانوم احمدی نگاهش کرد شیرین نفسش را بیرون داد:من با ارشیا کار دارماینقدر تند گفته بود که منشی با دهانی باز به او نگاه می کردخانوم احمدی:چیشیرین دستی بر حلقه کشید ارام شده بود بابا قوی باششیرین: من با رییسه شرکت کار داشتمخانوم احمدی:ایشون حالا حضور ندارند می تونین به من بگین کارتون چیه من به آقای بهادوری اطلاع می دمشیرین:می تونم بپرسم کی تشریف می یارن کار واجبی باهاشون دارمهمچین چشم غره رفت خودمو خیس کردم کوفت خوب کاره واجب دارمخانوم احمدی:ممکنه دیر کننشیرین:تا هروقت که باشه منتظر می مونمخانوم احمدی پوزخندی زد:هر جور راحتینشیرین بر روی مبل کنار در ورودی نشست من که همیشه از خدامه نیم ساعتی که گذشت گوشیم به صدا در اومد وااای عزرائیل داره زنگ می زنه روی پاسخ زد با صدای داد شبنم گوشی را از گوشش فاصله دادشبنم:ای تو روحت شیرین خاک بر سرت دیونه ی علاف یک ساعته منو اینجا کاشتی دختره ی روانی عاشق بی سروپا کسی ماشینو با کلید میزاره اینجا یعنی خاک تو اون کله ی بی مخت روانی بدبخت مایه دار عوضی بایدم بخندی ب...خانوم احمدی به طرف من نگاه می کرد منم از خنده شکممو گرفته بودم هرچی فحش بودو به من داد ای نمیری شبنم دیگه خودش آروم شده بودشبنم:کجاییشیرین:پیداش کردم شبنمشبنم:تورو جون من برم مامان بزرگمو با خبر کنمشیرین:مگه مامان بزرگت می دونهشبنم:بدبخت مامان بزرگمم توی انتظارشهبا تعجب جواب دادم:واقعا راست می گیشبنم:آره والله امروز که داشت واسمون قورمه سبزی درست می کرد می گفت یک حسین علی قصابی داشتیم گوشتاش حرف نداشت پیداش کنم ول کنش نیستمدیگه داشتم از خنده منفجر می شدم خانوم احمدی چشم غره ای به من رفت ایششی گفتم دختره ی جادوگرشیرین:نمیری شبنمشبنم:خوب بنال بگو کجاییشیرین:برو یک ساندویچ بگیر بیا به این آدرس وقتی اسمشو خوندی خودت می فهمیدیگه نذاشتم حرف بزنه قطع کردم توی صورتش آخ چه حالی داد نگاهی به منشی کردمشیرین:همیشه کی می اومدنخانوم احمدی پشت چشمی نازک کرد مرض خوب درست بگو دیگهخانوم احمدی:فکر نکنم بیانهمین موقع ارشیا با اخمهای توی همش داخل شد به طرف میز منشی رفت آخی دلم برای بچه ام تنگ شده بودارشیا :خانوم احمدی ...شیرین:اون اخماتو باز کن بابا دختره ترسیدخانوم احمدی با تعجب نگاهش را به شیرین دوخت چیزی در قلب ارشیا می گفت خواب می بیند ولی صدای خودش بودشیرین :ارشیادیگه اشکام دسته خودم نبود همینطور می ریخت ارشیا با سرعتی به عقب برگشت آه بچه ام نگاهش کن خودمو انداختم توی بغلش صدای خنده هاش بلند شده بود منو روی زمین نهاد نگام کرد سر شو نزدیک سرم اورد چشامو بستم گرمی لباشو روی لبم احساس کردمشبنم:وااااااااااااااای جلوی ملت زشتهمنو ارشیا از هم فاصله گرفتیم شبنم کنار خانوم احمدی رفت و دهانش را بستشبنم:شرم و حیا هم خوب چیزیه نگاه دختر مردم هنوز توی شوکهمنو ارشیا خنده ای کردیمشبنم:حناق می خندن این چیزای+18 نشونه دختر مردم می دادین چرا
خنده ای کردم گرمی دستای ارشیارو توی دستام احساس کردم نگاهمو به نگاه شبش دوختم چقدر دلم برای این نگاه تنگ شده بود یکماه چه سخت گذشته بود فشار دستشو بیشتر کرد صدای شبنم مارو به خودمون اورد اه اه خروس بی محلشبنم:بابا بسهاومد نزدیک دست منو از دست ارشیا بزور بیرون آوردشبنم:نامحرم زشته نگاه کنین تورو خدا دختر مردم هنوز تو شوکهخانوم احمدی هنوز با دهان باز مارو نگاه می کرد منو شبنم خنده ای کردیم و دستامونو بهم کوبیدیم که ارشیا با یک تای ابرویی بالا رفته نگاهمون کرد و رو به خانوم احمدیارشیا:خانوم احمدی ایشون نامزد من هستن همسر آینده بندهانگار آب سردی روی خانوم احمدی ریخته باشن واا رفت خیلی سرد به ما تبریک گفت شبنم نزدیک گوش من آمد و گفتشبنم:بابا این دختره پس افتاد ولی خدایی کوفتت شه عجب هولویی گیرت اومدهخندیدم که ارشیا هم خندیدارشیا:این هلو هم بد چیزی گیرش نیومده هاخندیدمو زبونمو برای شبنم در آوردم ارشیا مارو به اتاق کارش برد و منو کنار خودش روی مبل نشاندشبنم:نه تورو خدا زحمت نکشین شما دوتا من خودم می شینم نه نه اصلا زحمتی نیست تورو خدا من نشستمشیرین:ای بابا خوب بتمرگ دیگه اینقدر توی بحث عاشقانه ما نپرشبنم:باشه باشه بعد بگو شبنم دلم واسه ی این غول تنگ شدهشیرین:شبنم ببند اونوشبنم اشاره ای به خودش کرد:تو با منی دیگه آرهارشیا:منم کسی جز شما اینجا نمی بینمشبنم با چشمهای گرد شده نگاهمون کرد:حالا که اینطوره یک لحظه هم تنهاتون نمی زارم چشم سفیدا نگاه چطور دارن منو می ندازن بیرونمن و ارشیا می خندیدمو نگاهمون به شبنم بود که جدی حرف می زدشبنم:منو باش هرروز سرنماز دعا به جونشون می کردم بیا شبنم بیا ببین چکار کردی به جون کیا دعا کردی خدا می دونه توی او کلبه چکار کردن آخه بی حیا ها می زاشتین با هم محرم می شدین بعد از این کارا می کردین )اشاره ای به من کرد(این ورپریده مثلا دزدیده بودنش خاک تو سرت آخه این چه کاره ای که می کنیارشیا دلش را گرفته بود و می خندید آخه قربونش برم من بچه ام چند ساله نخندیده با صدای در شبنم ساکت شد دست به آسمون بردمشیرین:ای خدا هرکس که پشت این دره کاری کن کسی باشه که دهن این دختره ترشیده رو ببندهارشیا خنده ای کرد و بفرماییدی گفت در باز شد من به کنار شبنم رفتم که به در خیره شده بود یک پسر قد بلند باموهایی قهوه ای روشن با چشمان خاکستر چهار شونه داخل شد با دیدن چشمانش دلم لرزید چقدر این پسر برای من آشنا بود شبنم یکی به شونه ام زدشبنم:خوردی پسر مردموشیرین:بیا بده به جونت دعا کردم یک پسر خوب گیرت اومدپسر با خنده به طرف ارشیا رفت:نه بابا من نمی دونستم تو هم می خندیارشیا با لبخندی نگاه به من کرد که تازه پسر متوجه ما شد نمی دونم چرا احساس کردم پسر دست پایش را گم کرد نگاه پر از تعجبش را به ارشیا دوختارشیا:شیرین این دوست عزیزم بهترین دوستم دوست صمیمیم..پسر:احسانمصداش می لرزید یک لحظه نگاهمو به ارشیا برگردوندم دیدم سرشو زیر انداخت حس آشنایی به طرفش داشتم انگار سالهاست که می شناسمش یک جایی اینو دیده بودم ولی یادم نبوداحسان:بابا چرا خشکتون زده منم آدمم بگین چی می گفتین منم بخندمشبنم:ااا مگه ما دلقکیم هر چی بگیم شما بخندیناحسان لبخندی به شبنم زد که شبنم اخمی کرد و کنار گوشم گفتشبنم:ای رو آب بخنده نگاه چی هم لبخند می زنهخندیدم:بده بختت باز شدهشبنم یکی به بازوم زد که خندمو بیشتر کرد نگاهم به چشمان خاکستری احسان افتاد با نگاه عجیبی نگاهم می کرد لبخندش برای من هزار معنی داشت احساس می کردم خیلی دوستش دارم منم لبخندی بهش زدم گوشیم زنگ خورد نگاهی به شماره کردم با دیدن شماره خونه جواب دادممامان سایه:کجایی شیرین نمی گی دلم هزار راه می رهشیرین:سلام مامان سایه ی خودم خوبی جیگر آقای بهروز بهادوری خنده ای ریز مامان رو از پشت خط شنیدمشیرین:مامان من با شبنم و با دوتا از دوستای دیگم بیروونم شما نگران نباشید آخه می خوان شام با نهار مارو مهمون کنندارشیا با احسان با چشمان گرد شده نگاهمون کردن شبنم هم ریز ریز می خندیدمامان سایه:باشه عزیزم ولی مواظب خودت باش خیلی منو بی خبر نذار می دونی نگران می شم================================================== ======ا کلی قول اینا تا مامان قطع کرد ارشیا با احسان دست به سینه ایستاده بودن و مارو نگاه می کردنشبنم:هان چیه خوشگل ندیدیناحسان:پرو تر از شما دوتا ندیدیمشبنم:همینه که هست از خداتون باشه دوتا دختر خوشگل داره باهاتون می یاد بیروناحسان:ما که از خدامون نیست ولی انگار شما آرزوتونهشبنم:توی خواب ببینیاحسان:آخی آرزو داری من تورو تو خوابم ببینمشبنم:آخی دلتم بخواد توی خوابتو یک پشه هم پر نمی زنهاحسان ابرویی بالا انداخت:یعنی منظورت اینه که تو پشه ای دیگهشبنم از حرس لبش را جوید:یعنی تو منو تو خوابت می بینیاحسان:من همچین حرفی نزدمشبنم:ولی تو همین حالا گفتیاحسان:من نگفتم تو تو خوابم بودیشبنم:دروغ چرا می گی تو همین حالا گفتیاحسان یک قدم جلو برداشت:من نگفتمشبنم هم مثل خودش یک قدم جلو برداشت:گفتیارشیا به کنارم اومد دستمو گرفت هردو به کل کل اون دوتا نگاه می کردیم یهو گرفته بودتشون ارشیا سرش رو به گوشم نزدیک کردارشیا:دلم واست تنگ شده بودقند توی دلم آب شد نگاهش کردم قیافش خیلی داغون شده بود فداش بشم آخه بچمشیرین:منم دلم برات تنگ شده بود چرا دنبالم نگشتیارشیا:می خواستم پیدام کنی می خواستم مطمئن شم دوستم داریاشک توی چشمام جمع شد ارشیا بهم نزدیکتر شدارشیا:نبینم این اشکارو توی چشات شیرینماشکم بر روی گونه ام سرازیر شد ارشیا لبشو به صورتم نزدیک کرد و گونه مو همانجا که اشکم سرازیر شده بود را بوسید سرشو نزدیک گوشم اورد و زمزمه کردارشیا:دوستت دارمنگاهشو به چشام دوخت چقدر دلتنگ این چشمها بودم منم زمزمه کردمشیرین:دوستت دارمصدای اون دوتا قطع شده بود هردو نگاهمون به اون دوتا برگردوندیم که ازهم رو برگردونده بودن و به ما دوتا با دهانی باز نگاه می کردنشیرین:اه اه حالم بد شد ببندین اون فکتونواحسان خنده ای کرد و چشمکی به ارشیا زد یاد ساندویچا افتادم نگاهمو به شبنم دوختمشیرین:هوی روانی پس ساندویچا کجاست گفتم بگیریشبنم خودشو روی صندلی انداخت پاشو روی پای دیگر انداختشبنم:"مگه نوکر باباتم برم واست بگیرممن و احسان باهم داد زدیم:هووووووی به بابا نرونگاهمو به احسان دوختم که سرشو به زیر انداخت شبنم ابروی بالا انداخت و نگاهشو به احسان دوختشبنم:حالا من اینو فهمیدم هوووی گفت تو چرا پریدی وسط
قسمت پنجمشبنم:من من چیه سی دی گیر کردهاحسان اخمی کرد:اصلا به تو چهشبنم:هووی به من بود پس همه چهای وااای دوباره اینا شروع کردن با صدای ارشیا هردوتا سکوت کردن ولی خط و نشون کشیدن پس این دوتا به این زودیا ول کن نیستن ارشیا نگاهشو به من دوختارشیا:می خوای بریم نهار بیرونسرمو با لبخندی تکون دادمشبنم:ای کارد بخوره شکمت به فکر این دوستتم باششیرین:دوست دوست کاکا برادرشبنم خنده ای کرد که احسانم بهش خندیدشبنم:خاک تو اون سرت به غیر از عاشقی چیز دیگه هم بلدی تورو خداارشیا اخمی کرد دستمو گرفتارشیا:بیا بریم ولشون کن هردو از یک قماشناحسان:ارشیا خان مارو فروختی دیگهارشیا:تا بار دیگه به زن من نخندینالهی چی گفت زنم دورت بگردم جیگر خودمی به والله ابرویی برای شبنم بالا انداختمشیرین:حالا معلوم می شه کارد توی شکم کی می خوره شبنم خانومهر دو باهم گفتن:ای بابا ما گشنمونهمن و ارشیا خندیدیم و دستمونو براشون تکون دادیم از اتاق که اومدیم بیرون خانوم احمدی نگاهی به منو ارشیا بعد به دستمون انداخت اخه دختره ی بیچاره بعد نگاهشو انداخت به پشت سر ما سرشو پایین انداخت نکنه به احسانم چشم داره عجب آدمیه هاارشیا:خانوم احمدی قرار ملاقاتارو همه رو برای امروز لغو کنیدبا نگاه بهت به ما چهارتا نگاه کرد شبنم ریز ریز می خندید و به ما دوتا نگاه می کرد به احترام احسان من عقب نشستم لبخند ارشیا رو که دیدم فهمیدم کار درستی کردم لبخندشو با لبخند جواب دادم نگاهمو به شبنم دوختم که سرش داخل موبایل بود و با یکی اس ام اس بازی می کرد ای تو روحش اینم می دونه اس ام اس یعنی چی به سرش زدمشیرین:معلوم هست داری چیکار می کنیشبنم خنده ای کرد و با اشاره ی چشم احسانو نشون داد که با لبخندی به روبه روش زل زده بود منظور شبنمو نفهمیدم بازم نگاهش کردم که با خنده موبایلو نشونم داد خندمو نگه داشتم این کی این موبایل این احسان بدبختو کش رفته بود با زنگ خوردن گوشی ارشیا سکوت ماشین شکستارشیا:احسان گوشی رو بردار دارم رانندگی می کنماحسان نگاهی به صفحه گوشی کرد:مامان آهوه می خوای چکار کنی حالاارشیا از توی آینه نگاهی به من کرد و لبخندی زد:بذارش روی اسپیکربه جای صدای زن عمو آهو صدای عمو بهداد در گوشی پیچید بی اختیار خودمو جلو کشیدمعمو بهداد:پدر سوخته کجایی ببین منو انداختی توی چه هچلیارشیا سرخ شده بود و می خندیدارشیا:باباعمو بهداد:بابا و کوفتصدای زنی از پشت گوشی رو شنیدمزن عمو آهو": بهدادعمو خنده ای کرد:جون بهداد بهداد دورت بگرده بذار یک ذره من این پسررو آدم کنم بعد اینقدر بهداد بهداد کناحسان خنده ای کرد:بابا بهداد ای بابا زشتهعمو بهداد خنده ای کرد:باید می دونستم توی پدر سوخته هم همون ورایینگاهی به شبنم کردم که سرش به زیر بود با تکون خوردن شونه هاش فهمیدم داره می خنده ته صدای عمو بهداد عین آقا جون بود جذبه ی خاصی داشت صدای زن عمو اهو منو به خودم اوردزن عمو اهو:بلندشین بیاین نهار بسه اینقدر کارارشیا لبخندی به من زد متوجه نشده بودم که داشتم بازوی احسانو چنگ می زدم احسان لبخند مهربانی زد و نگاهشو به ارشیا دوخت یعنی اون همه چی می دونستارشیا:حالا نمی تونیم بیایم خونه مامانزن عمو اهو:چرا ، اینقدر غذاهای بیرونو نخورین مریض می شیناحسان خنده ای کرد:مامان اهو دوتا مهمون نا خونده داریممشتی به بازوی احسان زدم که شبنم نیشگونی ازش گرفت صدای خنده ی ارشیا بلند شداحسان:چیکار می کنین وحشیاصدای عمو توی گوشی پیچید:تورو خدا به من بگین این صدای خنده ی غول ما بودزن عمو آهو:بهداددددعمو که کلافه شده بود:جون بهداد ای بابا خانوم صدای خنده ی هر چهار نفرمون بالا رفتعمو بهداد:آهو جون من بیا نگاه کن با دختر توی ماشیننزن عمو اهو خنده ای کرد:لابد تورو هم باید می بردنعمو بهداد خنده ای کرد:بله دیگه اینا فن و رسم رو نمی دونن خودم باید باهاشون می رفتماحسان خنده ای کرد و نگاهشو از آینه به شبنم دوخت:بابا بهداد از من می دونی نباید دلتم بخواد اینارو نگاه کنیجیغ شبنم بالا رفت:از خداتم باشه اقاشیرین:ای بابا داره شوخی می کنهشبنم:این منظورش با من بود من که میدونمشیرین:تو به خودت شک داریشبنم:تو طرف کی اول مشخص کن بعد حرف بزناحسان:طرفدار منهشبنم:بیا یک کلمه هم از مادر عروسصدای خنده ی عمو بهداد مارو به خودمون اورد . ارشیا ماشینو گوشه ای پارک کرده بود و می خندیدعمو بهداد با خنده:خاک توی سر هردوتون این دوتا دست گل از سرتون هم زیادهشبنم با من زبونی برای ارشیا با احسان در اوردیماحسان:بابا بهداد رو ندین بهشون روشون زیاد می شهعمو بهداد خنده ای کرد:تو یکی حرف نزن همین حالا برشون می دارین می یارینشون خونهبا چشمان گرد شده نگاهی به ارشیا کردم هنوز آمادگیشو نداشتم ارشیا لبخندی زد دستمو توی دستاش فشرداحسان:بابا بهداد یکیشون که جنگلیهشبنم:جنگلی ریخته تهاحسان:تو چرا به خودت می گیریشبنم:چون می دونم با منی از توی روانی جنگلی که بعید نیستاحسان به طرف شبنم برگشت:یک...صدای عمو بهداد اونارو به سکوت دعوت کردعمو بهداد:زود باید بیارین خونه باید این دختره رو ببینم که با ش..احسان با عجله گوشی رو برداشت و شروع به حرف زدن کرد شبنم ابرویی برای من بالا انداخت که من شونه هامو بالا انداختم ارشیا نگاهی به من کرد و سرشو نزدیک گوش من اوردارشیا:هر چی زودتر عروسشونو ببینن که خوبه مگه نهاز خجالتی که از من بعید بود سرمو انداختم پایین شبنم یکی به بازوم زد و به رو به رو اشاره کرد هر دومون خودمونو پنهون کردیم که ارشیا و احسان با تعجب به ما نگاه کردنشبنم:خاک توی سرت شیریناحسان:چرا خاک توی سرششبنم نگاهی به احسان کرد سرشو بر گردوند نگاهی به احسان کردم لبخندی زدمشیرین:پسر عمه ام بیرونهارشیا و احسان هر دو با سرعت برگشتناحسان:کدوم یکیشونهشیرین:همون که جلفهارشیا با احسان هردو خندیدن که شبنم هم خندیدشبنم:به به چه نشونی آخه دیونه دوستاشم عین خودشن خوبشیرین:اهان راست می گی ها همون که تنگ ترین لباسو پوشیده هموناحسان:همون لباس قرمزه رو می گیشبنم خنده ای کرد:به به چه شناخت آره خود دو جنسشه
صدای بسته شدن در که اومد منو شبنم با تعجب به جای خالیه احسان با ارشیا نگاه کردیم شبنم به بیرون نگاه کرد زد بر روی گونه اش دست و پام میلرزید اینکه بلند شم ببینم جرعتشو نداشتم رنگ شبنم زردتر می شد ای خدا ای خدا چه خبرهسرمو بالا گرفتم و به بیرون نگاه کردم از اون چیزی که می دیدم باور نداشتم شبنم با دیدن قیافه من زد زیر خنده سر و روی وحید پر بود از بستنی قیافه اش دیدنی بود ارشیا با احسان برگشتن و حرکت کردن من هنوز نگاهم به وحید بود شبنم هم می خندیدشیرین:شما دوتا این کارو کردیناحسان:نه بابا من بستنی گرفتم واستون بند کفشم گیر کرد زیر پام خوردم به ارشیا ارشیا هم خورد به دو جنسه چندشش شد بعدشم منم افتادم روی پسرهمنو شبنم از خنده سرخ شده بودیم اخمهای ارشیارو که دیدیم خنده هامونو جمع کردیم شبنم نزدیک گوشم اومدشبنم:شیرین من خودمو خیس کردمنگاهش کردم خنده ام گرفت:خاک تو سرتارشیا:این پسر عمه ات همون که...می دونستم نمی تونه ادامه بده نگاهمو به بیرون پنجره دادم که صدای پر تحکمش توی ماشین پیچیدارشیا:شیرین با توامجو سنگینی توی ماشین بود احسان هم دیگر سکوت کرده بود شبنم دستمو فشردارشیا:یعنی آقای منوچهر بهادوری نمی تونه ببینه این چقدر عوضیهبازم چیزی نگفتم نگاهم هنوز به بیرون بود بازم روی سرم داد زده بود از این عصبانیتش خوشم نمی اومدارشیا نفسش را با عصبانیت بیرون داد:من نمی دونم کلا خاندان شما همینطورینشیرین:هرچی باشه تو هم از همون خاندانیبا دادی که ارشیا زد پرده ی گوشم پاره شدارشیا:روی حرف من حرف نزن شیرین من هیچیم به اون خاندان نمی خوره خاندانی که شیرین:حق نداری حدتو بیشتر از این کنی هرچی باشه اونا خانواده ی منن فهمیدیاحسان از آینه نگاهی به من کرد ارشیا باسرعت زیادی رانندگی می کرد این درد توی چشمای احسان چی بود دیگه بین من و ارشیا حرفی زده نشد اشکی که نمی خواستم بیاد اومد احسان نگاهشو از من گرفت دست شبنم رو بین دستام احساس کردم لبخندی به طرفش زدمشیرین:لطفا نگهدارلرزش صدای او ارشیا را نیز به خود لرزاند ولی او مثل همیشه سخت هیچی نگفت و سرعت ماشین رو بیشتر کردشیرین:مگه باتو نیستم می گم نگهدار می خوایم پیاده شیماحسان با اخمی نگاه به ارشیا کرد سرشو به طرف من برگردوند نگاهش اشنا بود این نگاهو اولین بار نیست که دیده بودم نگاش منو یاد یکی می ندازه یکی که خیلی به من نزدیکهاحسان:آروم باش ارشیا نمی ایستهشبنم نگاهشو به احسان دوخت لبخندی زد به ویلایی که در کرج بود رسیدیم هنوز بین ما فقط سکوت بود کسی حرفی نمی زد چند بار سنگینی نگاه ارشیارو روی خودم احساس کرده بودم ولی دیگه نمی خواستم باهاش صحبت کنم سرایدار با دیدن ارشیا درو باز کرد ارشیا به طرف من اومد در را باز کرد ولی بی محل از دری که شبنم پیاده شد منم پیاده شدم ارشیا در ماشینو محکم بستاحسان:چه خبرته بابا مال مفت که نیست ماشینشبنم:واسه ی همینه که شما ماشین نداریناحسان دستی در موهای لختش کشید:سوخت رفته بالاشبنم:حالا این چه ربطی داشتاحسان:فسقل تو ندونی بهترهشبنم اخمی کرد:فسقل تویی نردبوناحسان اخم خوشگلی کرد:نردبون با کی بودیشبنم شونه ای بالا انداخت:امم من کسی رو جز تو اینجا نمی بینماحسان یک قدم به جلو برداشت:اگه می تونی یک بار دیگه تکرار کنشبنم یک قدم به جلو امد:نر)قدم دیگر(د)یک قدم دیگر(بون)کاملا رو به رویش ایستاد چشم در چشمان او دوخت(نردبوناحسان قد بلندتر از شبنم بود شبنم سرش را بالا گرفته بود و او را نگاه می کرد احسان لبخندی زد سرش را نزدیک صورت شبنم که اخم کرده بود آورد به یک لحظه دیدم شبنم شوکه به جای خالی احسان نگاه می کرد گونه های شبنم از خجالت سرخ شده بود یا عصبانیت معلوم نبود بوسه ای که احسان بر لبان شبنم نهاده بود هر سه ی مان را به شوک انداخته بود با صدایی به خودمان امدیمعمو بهداد:دختر خانوم نمی خواین برین کنارصدا درست پشت سر من بود تن صداش عین آقا جون بود درست بابا بود یکی می گفت برگرد شیرین مگه منتظر این لحظه نبودی نگاهی به احسان کردم احساس نزدیکی بهش داشتم دوستش داشتم از صمیم قلب توی این چند ساعت نمی دانست چرا اینقدر احساس نزدیکی را به او داشتعمو بهداد:دخترمچشمامو بستم شیرین از کی اینقدر احساسی شده بودی صدای عمه بهار توی گوشم پیچید داداشم بود دوستم بود خیلی دوستش داشتم یاد آغوش مادر بزرگش عموته شیرین برگرد نگاهش کن شیرین به سمت او برگشت درست بود همان چشمان آبی عمه بهار درست گفته بود او عموی من بود اشکش بر روی صورتش سرازیر شد میان گریه خنده ای کردشیرین:عمو عمو بهداد به خود لرزید عمو عمو او او... شیرین یک قدم به او نزدیک شدشیرین:عمو بهدادصدای ارشیا سکوت بین مارو شکستارشیا:بابا شیرینه همون شرین کوچلوی شرویناشک را توی چشمان عمو بهداد می دیدم منو توی آغوشش گرفت آغوش امنش آغوشی که بابا از من دریغ کرده بود آغوش پدر اون اغوش آغوش پدری بود که توی این سالها گیرش نیامده بودعمو بهداد:کجا بودی عمو حالا اومدی پیشه عموگریه اجازه صحبت کردن رو به من نمیداد صدای بغض آلود زن عمو آهو منو از عمو بهداد جدا کردزن عمو:به من هم اجازه می دی بهدادعمو بهداد منو محکم به خودش فشرد:نه خانوم شما بچسپ به دوردونه هات من دوردونمو یافتممن و عمو خنده ای کردیمشبنم:ااا عمو پس من چیاحسان:شما اضافیشبنم:کسی از شما نظر نخواستاحسان لبخندی زد:می خوای دوباره بگم کی نظر خواستشبنم اخمی کرد:روت زیاده هااااعمو شبنمو به طرف دیگرش گرفت و ابرویی برای پسرها و زن عمو بالا انداختعمو بهداد:خوب خانوم شدیم سه به سهزن عمو اهو:بهداددددعمو مارو به طرفی پرت کرد و به طرف زن عمو پرواز کرد:جون بهداد اینطور صدام نکناز خنده دلمو گرفته بودم نگاهمو به عمو دوختمعمو بهداد:وااا عمو رود بر شدیشیرین:عمو بهداد روده ها پرپر شدنعمو خنده ای کرد و دست مارو گرفت و به داخل برد زن عمو بغلم کرد و چشمکی به ارشیا زدزن عمو اهو:الهی عزیزم خوش اومدیبغلش کردم بوی مامانو می داد کاش می شد مامان اینارو بیارم مثل برق گرفته ها به شبنم نگاه کرد شبنم با دیدن نگاه من سرش را به حالت نه تکان داد شیرین با التماس نگاهش کرد شبنم باز هم سرش را به حالت نه تکان داد چشامو مثل گربه ی شرک کردم شبنم چشماشو باریک کرد که یعنی خر خودتیاحسان:معلوم هست شما دوتا چیکار می کنینشبنم:به فضولش مربوط نیست
احسان اخمی کرد و صورتش را برگرداند سنگینی نگاهی رو بر روی خودم احساس کردم سرمو بالا گرفتم بله اقای اخمو دارن نگاهم می کنن ارشیا لبخندی زد که من اخمی کردم و صورتمو برگرداندم صدای خنده ی عمو باعث شد که به طرف عمو بهداد برگرداندمعمو بهداد:بیا دخترم بیا کنار خودمرفتم کنار عمو نشستم عمو بهداد سرشو نزدیکه گوش من اوردعمو بهداد:چیه باز این پسر ما چیکار کردهاخمی کردم سرمو انداختم پایین:خیلی لوسه عموعمو بهداد نوکه بینیمو گرفت:ولی خیلی مهربونه آشتی کنینشیرین لبخندی به عمویش زد:فقط یک ذره اذیتش کنمعمو بهداد خنده ای سرداد:الحق که دختر عموتیصدای فریاد احسان مارو به اون طرف سالن کشیداحسان:روااااانی دیونههه آخه این چه کاری بود کردیشبنم:می خواستی با من در نیوفتی نردبوناحسان:انگار از اون کار خوشت اومده فسقل اره می خوای یکبار دیگه امتحان کنیمشبنم جیغی کشید و به پای او کوبید که داد احسان به هوا رفتشبنم: اینو زدم که یادت باشه دیگه از اون غلتا نکنی مردیکه پروووو نردبوناخمی کرد و صورتش را از احسان برگردانداحسان:وحشیشبنم :خودتیارشیا:بسه دیگه کشتینمون ای بابا از اونموقع تا حالا دارین می رین رو اعصاب هی کل کل خجالت بکشین توی دفتر که کشتینمون ای بابا غلت کردیم شما دوتا رو با هم گذاشتیم روانی هااااصدای خنده در سالن پیچید ارشیا نگاهی به همه کرد و خودش نیز به خنده افتادعمو بهداد:دهنت کف نکرد بچهارشیا:آخه باباعمو بهداد :بابا و کوفتزن عمو آهو:اا بهدادعمو بهداد نگاهی به من کرد:هر کاری دلت می خواد با این ارشیا انجام بدهخنده ای کردم و دستمو به دست عمو زدم بعد از نهار فهمیدیم که شبنم دیونه موبایل احسان بدبختو انداخته توی شربت موبایلی که تازه خریده بود تا اخرای مهمونی که خونه ی عمو بهداد بودیم حتی برای یک لحظه هم با ارشیا صحبت نکردم تنبیهش کرده بودم تا بار دیگه کنترل اعصاب داشته باشه ولی خودم دوستش داشتم وقتم خیلی زود میرفت دستام کثیف شده بود از احسان آدرس دست شویی رو گرفتم از پله ها بالا رفتم خوب گفت اتاق اولی نه اخر...ارشیا دستشو جلوی دهانم گرفته بود و زل زده بود توی چشامارشیا:وااای به حالت داد بزنی شیریندستشو از روی دهانم برداشت وحشی چطور منو کشید توی اتاق دستشو گاز گرفتم خواستم از اتاق برم بیرون که منو توی بغلش گرفت و بلندم کرد درو با پاش بست توی آغوشش دستو پا می زدم که هردوتامون افتادییم روی تخت ارشیا که روی من بود لبخندی زدارشیا:خوب حالا گیر افتادی گربه ی وحشیه ی منشیرین:ارشیا بلند شو یکی می یاد زشتهارشیا:اول بگو منو بخشیدی بخدا من تحمل ندارم تازه بهم رسیدیم بعد تو قهرم می کنیشیرین:گفتم از روم بلند شوو ارشیا سرشو جلو آورد نفسهای گرمش به صورتم می خورد و مور مورم می کرد اهسته همونطور که چشمانش روی لبهام بود زمزمه کردارشیا:بگو بخشیدیشیرین:ارشیا بلند شو دیگهارشیا چشمانش را بست و نفس عمیقی کشیدارشیا:می دونی چرا عصبی شدم چون اون پسره واست خوب نیست من می خوام فقط مال من باشی فقط شیرین من باشی نه کس دیگه وقتی اون پسره رو دیدم نمی دونم چرا قلبم لرزید من نمی خوام از دستت بدم اون نیمه ای که من می خوام تویی ساده به دست نیوردمت تا ساده از دست بدمتای خاک توی سرت شیرین چقدر اذیتش کردم ای خدا من دوستش دارم براش می میرم گرمی لبهای ارشیارو بر روی لبام احساس کردم چشمامو بستم می خواستم احساسش کنم ارشیارو احساس کنموقتی روی تختم دراز کشیدم لبخندی که یکماه تمام از لبام دور شده بود ظاهر شد آره عاشق شده بودم بعد از یکماه خواب راحتی کردم بعد از اون روز هرروز همدیگر رو می دیدیم درست بود هر چی عمه بهار گفته بود راست بود عمو بهداد عزیز بود عزیزتر از اون چیزی که فکر می کردم ولی تنها کسی که برای من معما بود احسان بود با صدای مامان به طرفش برگشتممامان سایه:می یای بریم بیرون خریدلبخندی به روش زدم همین دیروز خرید بودیم باز چی شدهشیرین:تا شما حاضر شین منم آماده می شمبازم چشاش غم داشت کاش می تونستم کاری کنم آماده که شدم به پایین رفتم نگاهی به باغ کردم مثل همیشه بی روح آقا جونو دیدم که داشت قدم می زد چی گیرش اومد به جز تنهایی باید کاری می کردم زمزمه های عروسی رو شنیدم باید کاری....مامان سایه:کجایی بریم من آماده املبخندی به مامان و نگاهی به آقاجون کردم که نگاهش به منه سر تعظیم کردم که با عصاش زد به زمین و با اعصابی خورد رد شد رفت توی ماشین که نشستم مامان اخم کرده بودمامان سایه:اینقدر سربه سر این پیرمرد نذارخنده ای کردم:اگه اینطوره به اون بگین اینقدر سربه سر من نذارهمامان سایه:شیرین اون بزرگ خانواده است احترامش واجبهشیرین:وااا کن اون اخماتو خانووم بابا دلمون گرفتلبخندی روی لب مامان سایه ظاهر شد ولی اون لبخند تلخی بود تحمل این سکوتو نداشتم باید می دونستم چی توی دل مادر مهربونم می گذرهشیرین:بگین من گوش می دممامان سایه:چی بگمشیرین:مامان گلم من دختر خودتونم همونطور که شما غم منو می بینین منم می بینم حالا بگین چی شدهمامان سایه اهی پرسوز کشید:امروز تولدشه نمی دونم کجاست نمی دونم مادرشو یادش هست یا نه دلم هواشو کرده بعضی موقع ها راه می رم احساسش می کنم بچمه دوستش دارم نمی دونم جاش خوبه یا نه دلم برای خنده هاش تنگ شده برای مامان گفتناش به کی بگم من پسرمو می خوام توی اون خونه حتی نمی تونم نفس بکشم خونه ای که جز درد و نفرت هیچی به من نداد داره بیست و هفت ساله می شه واسه ی خودش مردی شده حتما حالا ازدواج کرده بچه هم دارهبا دیدن قطره های اشکی که بر روی گونه اش می ریخت دلم لرزید چطور دلشون اومده بود یک مادرو از پسرش دور کنند باید حال و هوای مامان رو عوض می کردمشیرین:بسه بسه غم و غصه رو دور کن که می خوام ببرمت یک جای خوبمامان فقط لبخندی زد گوشیمو در آوردم باید کاری می کردمشیرین:هان دیونه پنج دقیقه دیگه کنار خونتم بیا پایینخنده ای کردم که مامان خندید می دونست که با شبنممامان سایه:چرا نذاشتی اون بنده ی خدا حرف بزنهشیرین:نمی دونین مامان سایه اگه فک اون باز شه بسته نمی شه حالا خودتون می بینینشبنم با اخمی سوار شدشبنم:سلام مرسی منم خوبم نه نه التماس نکن نمی یام دنبالت اخه کارای دانشگاه ریخته سرم حالا واسه ی چی منو می خوای ببری )جیغی زد(روانی آخه چرا فرصت نمی دی من حرف بزنمسرمو روی فرمان ماشین گذاشته بودم می خندیدم مامان سایه هم بی صدا می خندید
شبنم:سلام سایه جونم خوبی جیگر خودمشرین:تازه فهمیدی مامان اینجاستشبنم:شما لطفا خفهمامان سایه:ممنون عزیزم تو خوبی مامان بزرگت اینا خوبنشبنم:سلام می رسونن)رو به من کرد(خوب کجا داریم می ریم حرفی نزدم که سنگینی نگاهشو احساس کردمشیرین:خودت گفتی خفهشبنم زد به سرش :ای خدا دوستی با این دیونه آخه چی گیر من می یادخنده ای کردم :مامان جونم عمه بهار چند تعطیل می شهعمه بهار استاد دانشگاه بود دوست داشتم عمه بهار هم باشه مامان سایه نگاهی به ساعتش کردمامان سایه:حالا تعطیل می شهبا سرعت تمام رانندگی کردم که روبه روی دانشگاه ترمز گرفتم صدای داد و بیداد مامان سایه و شبنمو نشنیده گرفتمچقدرم شلوغ بود حالا من توی این شلوغی چطور پیداش کنم تقصیر من نیست مجبورم این کارو بکنم جیغی بنفش کشیدم که همه نگاه ها به طرف من برگشت از اون لبخندا زدمشیرین:خانوم بهار بهادوریهمه انگشتهای اشاره شون رو به کلاسی اشاره کردن صدای خنده های همه بعد از شوکی که وارد کرده بودم بالا رفت به من یکی که خجالت نمی اومد با افتخار سرمو بالا گرفتم و به طرف کلاس رفتم در زدم صدای بفرماییدش رو که شنیدم سرمو کردم تو و نگاهش کردم با عینکی که زده بود ججججون چه خوشگل شده بودشیرین:ببخشید خانوم بهادوریهمه با حالتی که من ایستاده بودم خندیدن عمه بهار عینکشو برداشت و لبخندی زد منم با دیدن لبخندش کل بدنمو داخل کردمشیرین:سلام استاد به بنده نمره کم دادینعمه خنده ای کرد و رو به بچه های کلاسش کرد:ایشون برادر زاده ی من هستن شیرین دستی توی هوا برای دانشجو ها تکون دادم که خنده ای کردنعمه بهار:خوب برو بیرون من باید درسو تموم کنمشیرین:بچه ها شما مشکل دارین من خانوم بهادوری رو ببرمهمه با صدای بلند نه گفتن عمه اخمی کردعمه بهار:پس بیاین این مسئله رو حل کنین دیگه من کاری با شما ندارمدیدم به به همه سرشونو انداختن پایین سرمو با تأسف تکون دادم نه انگار خودم خیلی دانشجوی عاقلی بودمشیرین:یکبار نشد ما بیایمو این عمه ی ما اینطور به شما نپره)نگاهی به عمه کردم(باید دانشجو این مسئله حل کنه دیگهعمه بهار:آره اگه هرکی حل کرد کلاس تعطیلهصدای پچ پچ بالا رفت نگاهی به همه کردمشیرین:من دانشجوی این مملکتم پس منم می تونم حل کنمعمه بهار ابرویی بالا انداخت نزدیکش رفتم نزدیکه گوشش گفتم:ابرو بالا ننداز خوشگله پسرای مردمو از راه به در می کنیعمه بهار خنده ای کرد و ماجیکو به دستم دادشیرین:آبروتون اگه رفت من کاری ندارماااهمه خنده ای کردن عمه بهار روی صندلی نشست و دست به سینه نگاهشو به من دوخت بسم الله گفتم و شروع کردم ای خدا این دیگه چیه من غلت کردم شوخی می کنم دقیقا همین تمرین رو عمه بهار برای من توضیح داده بود علاقه زیادی به ریاضی دارم برای همین پیشه عمه بهار می رم اونم به من درس می ده ماجیکو به روی میز گذاشتم دهنای همه از تعجب باز مونده بود عمه بهار با افتخار و غرور نگاهم کرد یکی از پسر ها بلند شد_ببخشید شما دانشجوی کدوم دانشگاهینعمه بهار لبخندی زد کیفشو برداشت و دستمو گرفتعمه بهار:دخترم دانشجوی سال دوم ادبیات دانشگاه ..صدای چی گفتن همه بالا رفته بود نگاهی به عمه کردم که خنده ای کردعمه بهار:اینا رو که می بینی عزیزم دانشجوی ساله چهارم معمارینخنده ای کردم:پس بنده گل کاشتم آقا امروز شانس با من یارهعمه بهار کلی که با اونا صحبت کرد از کلاس بیرون اومدیم شبنم کنار ماشین با عصبانیت ایستاده بود و نگاهمون می کردشبنم:نمیری شیرین نگاه به ساعت کردیعمه بهار خنده ای کرد و نگاهشو به مامان سایه دوخت:تو با این دوتا زلزله چطور می تونی بشینیمامان سایه خنده ای کرد:باید تحمل کرد دیگهمنو شبنم خنده ای کردیم و دستامونو به هم کوبیدیم کلی خوش گذشت خنده های مامان سایه و عمه بهار جونی تازه به من می داد ممنون شبنم هم بودم بهترین دوست دنیارو داشتم وقتی به خونه رسیدیم عمه محکم منو توی بغلش گرفتعمه بهار:روز خوبی بود عمه ازت ممنونمشیرین:قربونتون شبتون خوشبه اتاقم که رسیدم روی تخت خودمو انداختم گوشیم به لرزه افتاد با لبخندی روی پاسخ زدم صدای گرم و مردونه اش توی گوشم پیچیدارشیا:شهربازی خوش گذشت خانومشیرین:ارشیاارشیا نفسش را بیرون داد می دونستم هر وقت من ارشیا می گفتم کلافه می شدارشیا:جون دل ارشیاشیرین:دلم برات تنگ شده بودارشیا:منم دلتنگتم خیلی روزی می یاد که تو کنار منی و توی آغوش منخودمو روی تخت انداختم و بالشتو توی بغلم گرفت
قسمت ششمشیرین:از کجا فهمیدی که ما رفته بودیم شهربازیارشیا خنده ای کرد:من هرجا بری مثل سایه پشت سرتمشیرین:خیلی لوسی ارشیاارشیا:خوب من باید هواتو داشته باشم دیگه مگه نهشیرین:راستشو بگوارشیا:بابا گفتیم با احسان بیایم دنبالتون آخه این روزو دوست داشت با شما باشهشیرین:چرا دوست داشت با ما باشهارشیا:خوب چیزه چطو...مامان سایه:شیرین بیداریگوشی رو قطع کردم نگاهی به مامانم کردمشیرین:بیدارم مامانمامان سایه سرش را به زیر انداخت:شیرین نمی دونم بابات چشهدلم لرزید بابا بهروزم چشه با سرعت بلند شدم دنبال مامان راه افتادممامان سایه:توی کتابخانه نشسته بیرون نمی یاددر زدم ولی کسی جواب نداد در باز کردم بابا بهروز کنار پنجره ایستاده بود دوستش داشتم بابام بود با اینکه هیچ وقت بروز نمی داد ولی می دونستم منو مامان زندگیشیم اون تلاشایی که می کرد منو نجات بده نزدیکش رفتم کنارش ایستادم بدون حرفی هر دو به بیرون خیره شدیم نفسهای نامرتبی را که می کشید را احساس می کردمبابا بهروز:دیگه خسته ام دیگه از من بر نمی یاد خیلی بد کردم به خودم به خانواده ام ولی نمی دونم چرا بازم دارم ادامه می دم باید ادامه بدم)لبخندی زد(امروز دیدمش سخت جلوم ایستاد بهترین وکیل شده منو شکست دادنگاهی به بابا کردم درباره ی کی صحبت می کردبابا بهروز:اون عدالت رو می دونست عدل رو می دونه حق رو به حق دار رسوند)لبخندی زد(نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت ولی هرچی که هست احساس عجیبی دارم نفرت از چشاش می ریخت ولی همیشه که تو می گی)نگاهی به من کرد(باید امیدوار بوددستی روی سرم کشید و به بیرون رفت درباره ی کی صحبت می کرد بابامو دوست داشتم نمی دونم درباره ی کی صحبت می کرد هرکس که بود بابا بهش افتخار می کرد خسته به اتاقم برگشتم نگاهی به ساعت کردم این موقع دیگه ارشیا خوابه منم سرم نرسیده به بالشتم خوابم بردمچ دستمو از دستش در آوردم و یکی زدم توی گوشش نفرت من به اون چیزی تموم نشدنی بود امروزم توی بازار منو گیر آورده بود پسره ی خر حق با ارشیا هستشیرین:یادت باشه من هیچ وقت مال تو نمی شم فهمیدیوحید با نگاه به خون نشسته اش نگاهم کردوحید:من روی هر چی که دست بذارم اون چیز رو مال خودم می کنمشیرین:هرچیز به جز من حتی از ریختتم حالم به هم می خورهدستشو بالا برد چشمامو بستم گرمی دستشو روی گونم احساس کردم دستی برروی گونه ام کشیدم مزه خون رو توی دهنم احساس کردم همه داشتن مارو نگاه می کردن تمام نفرتمو توی نگاهم دوختم و نگاهش کردمشیرین:ازت متنفرم می فهمی متنفربار دیگر دستشو بالا برد ولی ایندفعه کسی دستشو توی هوا گرفت نگاهمو به ناجیم دوختم نا خداگاه لبخندی روی لبم ظاهر شد می دونستم تنها نیستم احسانو کنارم داشتم اشکم سرازیر شد احسان با نگاهی اشنا نگاهم کرد لبخندی زداحسان:کوچولو چشاتو ببندهمون لحن اشنا فقط تنها کاری که کردم چشامو بستم دستامو گرفت و روی گوشام گذاشت بوسه ای به سرم نهاد دیگه هیچی نبود غمی نبود او برای من آشنا بود نگاهش آشنا بود تنها چیزی که دیگر دیدم صورت زخمی وحید که پر از خون بود و دست کشیده شده ی من توسط احسان توی ماشین نفس های عصبی که می کشید اشکم سرازیر می شد و صدای اون که منو اروم می کرداحسان:تموم شد عزیزم نمی زارم کسی بهت صدمه برسونهآشناست خیلی برای من آشناست کنار پای ارشیا ترمز گرفت کلافه از ماشین پیاده شد دیدم کنار ارشیا ایستاد ارشیا سعی می کرد آرومش کنه ارشیا با عصبانیت در ماشین رو باز کرد با ناراحتی دست بر روی گونه ام کشید دستمالی از جیبش خارج کرد و خون کنار لبم را پاک کرد توی آغوش امنش جا گرفتمارشیا:عزیزم تو با این اشکات داری دیونه ام می کنیولی کسی نمی دانست این اشکها اشک شادی بود اشکی که هیچ وقت تنها نبودمو نیستم روی تختم دراز کشیدم مامان سایه بوسه ای بر روی سر من نهاد از تب می سوختم بعد از اون کاری که احسان برای من کرده بود شاد بودم نمی دونم چرا ولی شاد بودممامان سایه با نگرانی گفت:می خوای نرم شیرین اینقدر مهم نیست عروسیبابا بهروز:می خوای مامانت بمونهمی دونستم اگه مامان نره بابا باید طعنه های آقا جون رو تحمل می کرد لبخندی بر روی هر دو زدمشیرین:برین برین اینقدر لوسم نکنینبابا بهروز خنده ای کرد مامان هم با کلی سفارش رفت یاد کار های احسان افتادم یاد کلافگی اش چشامو بستم کوچولو چشاتو ببند کوچولو این کار یکبار دیگر تکرار شده بود دلش پر کشیده بود به اتاق شروین دم در اتاقش ایستادم چند سال چند سال گذشته چرا هیچوقت نخواستم به اتاقش برم با دستهای لرزانی درو باز کردم موج سردی به صورتم خورد اتاق تمیز بود حتما کار مامان سایه بود عکسی از منو شروین گوشه ی تخت بود چرا من خیلی یادم نمی یاد شروین رو چرخی توی اتاق زدم نگاهم به عکس بزرگ شروین افتاد نفسم توی سینه ام حبس شد یعنی یعنی این ممکن نبود با حال خرابم رانندگی می کردم باید می دیدمش باید می دیدمش جلوی ویلا ترمز وحشتناکی گرفتم که سرم به فرمان ماشین خورد گرمی خون رو احساس می کردم ولی مهم نبود عمو زن عمو همه بیرون اومده بودنبا زانو نشستم صدای گریه های خودم برام عجیب بود احسان هراسان بیرون اومد کنار پام زانو زداحسان:چی شده چی شده شیرینبا دیدنش اشکم تمومی نداشت خودش بود اون چشا مال خودش بود لحن آشناش شانه هامو گرفت و تکون داداحسان:با توام چی شدهاشک اونم روی گونه اش ریخت دستی بر روی پیشانی زخمیم کشید داداشی اوخ شدم شروین هم پای من گریه می کرد اون شروین بود همونی که با هر اشک من اشک می ریخت صحنه ها در نگاهم جون می گرفت حالا احسان همپای من اشکمی ریخت خودمو توی آغوشش انداختماحسان:ارشیا بیا برش دارارشیا به من نزدیک شد منو بلند کرد توی آغوشش گرفت ولی من اونو می خواستم حالا اونو می خواستم داداشم بود می خواستمش احسان به ما پشت کرد صدای هق هق گریه من بالا رفته بود صدام در نمی اومد ارشیا منو به خودش می فشردشیرین:داداشی اوخ شدماحسان ایستاد بر نگشت ولی شونه هاشو می دیدم که تکون می خورد اونم داشت گریه می کرد می خواستم بر گرده نگاهم کنه می خواستم نگاهش کنم می خواستم بگم مامان از دوریش چی کشیدهشیرین:شرویناون برگشت به طرف من برگشت از آغوش ارشیا بیرون اومدم نگاهی به ارشیا کردم لبخندی زد اینم تکیه گاهم بود عزیزم بود ازش ممنون بودمارشیا:برو