به طرف شروین برگشتم شناخته بودمش همون اولش اون اونم تکیه گاهم بود از خودم بود جزئی دیگر از من داداشم بود داداشی که شب و روز به فکرش بودم چقدر محتاجش بودم کنارم بود و ندونستم شروین با سرعت منو در اغوش گرفت صدای شکستن استخون هایم را می شنیدم ولی هیچ نگفتم چون محتاج آغوشش بودم بوسه ای به سرم نهادشروین:دوستت دارم خواهر کوچولو عروسک منیهمونطور که گریه می کردم مشتمو به سینه اش زدمشیرین:چرا رفتی کی به تو اجازه رفتن داد من احتیاجت داشتم مامان شب و روز شروین شروین می کرد کجا بودی گریه های شبونشو ندیدی بی معرفت نامرد منو با خودت می بردینوازش هاشو روی سرم احساس می کردم کنار گوشم اومد و گفتشروین:اگه تورو با خودم می بردم کی به مامان می رسید تو عشق من بودی زندگی من شما بودین من اگه رفتم واسه ی شما رفتم همیشه مواظبت بودم همیشهنگاهی به چشمانش کردم چشمانش چشمان مامان سایه بود حالا شباهتشو میدیدم چطور نشناختمش چطور نگاهی به زن عمو آهو کردم که سرش روی شونه ی عمو بهداد بود و با لبخندی نگاهمون می کرد اشکهایش را پا کرد و با عمو بهداد به داخل رفتننگاهی به مامان سایه کردم و لبخندی زدممامان سایه:چیه دختر چرا این شکلی نگام می کنیبابا بهروز لبخندی زد:خانوم خوشگل ندیدهگونه های مامان رو دیدم که از خجالت قرمز شد الهی دورش بگردم از جام بلند شدم که هر دو نگام کردنبابا بهروز:کجا صبحونتو کامل بخوردستی توی موهام کشیدم:می خوام شما رو تنها بذارم زشته جلوی من از این کارا بکنینبابا بهروز خنده ای کرد ولی داد مامان بالا رفت منم با خنده از خونه خارج شدم خوب باید چیکار کنم زنگی به شبنم زدم و به کافی شاپ همیشگی رفتیم شبنم دست زیر چانه اش بود و خیره نگاهم می کردشبنم:خوب من حاضرم شما بنالشیرین:یکبار مثل آدم نشدیشبنم لبخندی زد:آخه نه تو آدمی نه اون داداشه دیونه اتیکی به سرش زدم:هههههووووووووووووی به داداشی من چیزی نگوهااشبنم نگاهم کرد:نه خیلی ازش خوشم می یاد پسره ی خل و چلخنده ای کردم و چشمکی بهش زدمشیرین:من که می دونم تو ازش خوشت می یادشبنم با چشمهای گرد شده نگاهی به من کرد:غلتای زیادیشیرین:آخ آخ نگاهش کن داداشه من توی دیونه رو نگاهم نمی کنهشبنم:آره واسه ی همینه هر وقت منو می بینه منو می بوسهخنده ای کردم چه راحت سوتی داده بود شبنم سرش رو به زیر انداخته بودشبنم:نگاه چی کار کردی بابا این داداشت دیونه است با این پسر صحبت می کنم کی بود چرا صحبت کردی می گم به تو چه یک بوس می ده یا مثلا به یکی نگاه کردم می گه به من نگاه کن بهش می گم خیلی خوشگلی یک بوس می ده بابا این دفعه می زنم توی گوششا خیلی لوسه هر جا می رم پیداش می شه آقا مگه شوهرمه داداشمه نامزدمه ای بابااینقدر خندیده بودم که اشک از چشام می اومدشبنم:بایدم بخندی این بلاها که سر تو داره نمی یاد سر منه بیچاره می یادشیرین:نمیری شبنم خوب دوستت دارهشبنم صورتشو به طرف پسری برگرداندشبنم:والله دوست داشتن زوری تازه دیدیم ما با حالت خنده گفتم:نگاه نکن به پسره که پیداش می شهبا سرعت نگاهشو به من دوخت با دیدن این کارش صدای خنده هام بالا رفت چند نفر که کنار میز ما بودن همینطور نگاهم می کردن شبنم سرش را با تأسف تکان دادشبنم:خواهر بردار از یک قماشنشیرین:ما اینیم دیگهشبنم:خانوادگی دیونه هستینخنده ای کردم:خوب بگذریم از این حرفاشبنم:من از اولش گذشته بودمشیرین:خوبه خوبه بده یک شوهر دسته گل گیرت اومدهشبنم:دست گل گندیدهشیرین:ششششششبنننننننم می زنم تو سرتاشبنم خنده ای کرد دستشو با حالت تسلیم بالا بردشبنم:حالا بگو دیگه یک ساعته تعریف داداششو می دیدهشیرین:خوب می خوام یک فکری کنیم که یک طوری مامان سایه با شروین با هم روبه رو بشنشبنم نگاهی به من کرد آخی از حالت نگاهش خوشم می اومد شبنم دختر بانمکی بود هم قد بودیم اندامامون هم یکی بود شبنم چشمان تیله ای داشت خیلی رنگ چشاش کمرنگ بود پوستی سفید کلا بانمک بودشبنم:می گم یک دعوتی چیزی بدیم بعد اینارو آشنا کنیمدستمو بهم کوبیدم:عالیه ولی مهمونی کجا واسه ی چیشبنم دستی در موهایش کشید حالا دیگه مهمونی ای خدا اینو دیگه چه شکلی جور کنم نگاهی به میز کناریم کردم چندتا پسر نشسته بودن و نگاهمون می کردشبنم یکی به سرم زدشبنم:دید زنی به نامحرم ممنوعشیرین:یااااااافتممممممشبنم از جای خود پرید:درد حناق سرطان کوفتو یافتم دیونه ی بدبخت داشتم سکته می کردم بیشعوراز حالتش خنده ام گرفته بودشبنم:زهرمار روی آب بخندی روانی دیونهشیرین:بخدا دل درد گرفتم حالا بشینشبنم:می خوام دلدرد بگیری دیونه حالا چی یافتیسر جاش نشست موهام که روی صورتم ریخته بود رو به زیر روسریم بردمشیرین:پس فردا روز مادرهشبنم:خوب که چی پیشاپیش روزت مبارکشیرین:می زنم تو سرتاشبنم خنده ای کرد :خوب پس اینطوری می خوای از زیر هدیه در بری دیگهخنده ای کردم و دست به سینه نشستمشیرین:خوب بهترین هدیه می شه برای یک مادر دیگه
منو شبنم خنده ای کردیم و دستامونو مثل عادت همیشه به هم زدیم در حال نقشه ریختن بودیم که سایه ی یکی رو روی خودمون احساس کردیم سرمو بالا بردم همون پسره ی میز کناری بود دوستشم کنارش ایستاده بود شبنم به دور برش نگاه می کرد خنده ام گرفته بود می ترسید شروین پیداش بشه سرمو به زیر انداختم و خندیدم-به چی می خندیسرمو بالا کردم و یک تای ابرومو بالا دادم:می خواستم ببینم فضولم کیه-خوب این فضول حالا خودشو معرفی می کنه کامران موسوی اینم دوستم امیر رحیمیشبنم:حالا که چیامیر که نگاهش به شبنم بود لبخندی زدامیر:دوست داریم بیشتر باهاتون آشنا شیمشبنم سرشو با تأسف تکون داد:از حالا بهت می گم که شدیدا از کاری که قراره باهاتون انجام بدن متأسفمامیر و کامران با تعجب نگاهی به شبنم کردن منم نگاهش کردم این دیونه چی می گهشبنم:لطفا شماره خونتون بدین تا اطلاع بدم به خانواده تون که کدوم بیمارستانینامیر:من نمی فهمم شما چی می گینشیرین:شبنم چی می گ....هنوز حرفم کامل نشده بود که داد امیر و کامران بالا رفت نگاهمو به انها دوختم ارشیا با شروین از کجا پیداشون شده بود نگاهی به شبنم کردم که خیلی عادی به صندلی تکیه داده بود و دست به سینه و به شروین که لبخندی به او میزد نگاه می کردارشیا:اذیتتون کردنشبنم:می ذاشتین یک چیزی این بدبختا می گفتن بعد می اومدینخنده ای کردم و سرمو به زیر انداختم شروین نگاهی به شبنم کرد و یک تای ابرویش را بالا دادشروین:این حرفا یعنی چی حالا نذاشتم شبنم حرف بزنه چون اگه این دوتا ادامه می دادن باید فاتحه خونده می شدشیرین:نه بابا اذیت نکردنکامران:آقا ول کن دستمو بابا شکستارشیا:پس بار اخرت باشه که به دختری که تنها نشسته خودتو معرفی می کنی فهمیدیالهی دورش بگردم جذبش منو کشته هر دوتاشو دست امیر و کامران رو راه کردن ارشیا کنارم نشست که توی بغلش جا گرفتم آخه کسی نیست بگه دختر تو خجالت نمی کشی جلوی داداشت از این کارا می کنی نگاهی به شروین کردم اون که بدتر از خودم نگاه چطور به شبنمه بیچاره چسبیدهشبنم:اااااااااه اینقدر نچسب به منشروین:خوب نگفتی منظورت از اون حرف چی بودشبنم اخمی کرد و صورتش را برگرداندشبنم:به تو..ادامه نداد منم دیدم ادامه نداد بلند بلند شروع به خندیدن کردم که شبنم چشم غره ای به من رفت که خنده از روی لبم ماسید صدای ارشیا رو کنار گوشم شنیدمارشیا:خانوم گلم حالش بهترهنگاهی به چشاش کردم چقدر دوستش داشتمشیرین:به خوبی آقام خوبمارشیا لبخندی زد که چال روی گونه اش عمیق تر شدارشیا:دلم خیلی برات تنگ شده بودخنده ای کردم و نوکه بینیشو گرفتم:منو تو که دیروز باهم بودیمارشیا:کی می شه واسه ی همیشه کنارم باشی تا خیالم راحت شهخودمم نمی دونستم یعنی منو ارشیا می تونستیم مال هم باشیم سرمو به زیر انداختمشیرین:من فقط مال توأم کسی حقی به جز تو روی من ندارهارشیا چونمو گرفت و سرمو بالا اوردارشیا:بهت گفته بودم نگاهتو هیچ وقت از من نگیر من تورو ازشون می گیرم این قولو بهت می دمشیرین:دوستت دارم ارشیاارشیا چشمامو بوسید:من می میرم براتدستمو توی دستش فشرد خدایا ببین جلوی ملت توی کافی شاپ داریم چه کارا که نمی کنیم خوبه که کافی شاپ خلوته و ما جای دنجی بودیم غرق در چشمان یکدیگر بودیم که صدای جیغ شبنم مارو به خودمون اورد شروین ایستاده بود و می خندید شبنم گونه هاش قرمز شده بود و با عصبانیت به شروین نگاه می کرد منو ارشیا خنده ای کردیم که شبنم دستمال های روی میز را به طرف شروین پرت می کرد و زیر لب یک چیزایی به او می گفتشروین:بلندتر بگو همه بشنویییم من که صداتو ندارمشبنم یک جیغ دیگری کشید:روانی دیونه اگه دستم بهت برسهشروین:جوووووون اون وقت چیکارم می کنیشبنم واا رفت نگاهی به من کرد که از خنده اشک توی چشام جمع شده بود میدونستم خودشم خنده اش گرفته اما نمی خندید بعد از کلی شوخی و مسخره اون دوتا مارو تنها گذاشتن و رفتن منو شبنم هم بعد از نقشه ای که کشیدیم به خونه رفتیم ماشینو که پارک کردم صدای داد و فریاد وحید رو شنیدم با عجله پیاده شدم به طرف خونه ی عمه بهار رفتمعمه بهار:خفه شو پسره ی خیره سر اون از گل هم پاک ترهوحید :اون زن منه پس چرا با من جایی نمی یادعمه بهار :چون ادم نیستی که باهات بیاد بیرون کاملا درکش می کنموحید مثل وحشیا گلدون را گرفت و به طرف دیوار پرت کرد که چشمش به من افتاد با سرعت به من نزدیک شد و موهای زیر روسریمو کشید عمه جیغی زدعمه بهار:چیکار می کنی وحیدموهام داشت کنده می شد اشک توی چشام جمع شده بودشیرین:ولم کن وحشیسیلی که به گوشم خورد برق چشامو برد نعره ی وحید و جیغ عمه باهم مخلوط شدوحید:وحشی به من می گی دختره ی دیونه آره من وحشی اون پسری که اوندفعه به من حمله کرد کی بود هاااناشکم سرازیر شده بود:ب..ب.. تو چهیک سیلی دیگه چشام سیاهی می رفت جیغایی که عمه می کشید را می شنیدموحید:وقتی گفتم برو پزشک قانونی نرفتی حتما اونا باهات یک کاری کردنبابا بهروزو دیدم نزدیک اومد آقاجونم کنار در ایستاده بود و با عصبانیت نگاهمون می کردبابا بهروز:وحیییید ولش کنوحید:که چیو ولش کن این حق منه فهمیدین باید بدونم چیکارا می کنه توی بغله اون پسره می شینه توی بغله من چندشش می شهوااای نکنه منو با ارشیا دیده صدای داد بابا منو به طرفش کشید عصبانیت از چشاش می ریخت این بابام بودبابا بهروز:حرف دهنتو بفهم نفهم دختر من از گل هم پاکتره فهمیدیوحید نیشخندی زد موهای من هنوز توی دستهاش بود از لبم خون می اومد یک طرف صورتم خیلی درد می کرد نگاهی به بابا بهروز کردم الهی فداش شم اون بابای خوبم بودوحید:نه نه نیست من باید مطمئن شم این هنوز دختره من بهش شک دارمشیرین:خفه شو مگه من هرزه امآخ شیرین چرا دهنتو باز کردی زیر مشت و لگداش داشتم جون می دادم بابا بهروزو دید که نزدیک اومد یک سیلی به وحید زدوحید:دایییک سیلی دیگر صدای پر از خشم بابا رو می شنیدمبابا بهروز:خفه شو عوضی جلوی من دست روی دخترم بلند می کنیصدای فریاد وحید رو می شنیدم بابا بهروزم اونو می زد صدای پر تحکم اقا جون در سالن پیچید گریه های عمه و مامان قطع شده بود بابا نزدیکم اومد و منو بلند کردبابا بهروز:شیرینم دخترم خوبی باباچقدر منتظر این لحظه بودم بابام عشقم بود عزیزم بود نوش جان کردم این کتکارو دیگه دردی نداشتمآقاجون:جلوی من اینقدر بی حرمتینگاهش کردم بی حرمتی بی حرمتی اون منو زیر مشت و لگد گرفته بود این نشسته می گه بی حرمتیآقا جون:حق با وحید هستبابا بهروز:آقا جوننذاشت ادامه بده مثل همیشهآقاجون: هفته دیگه روز پنج شنبه عروسی ای دوتا رو راه بندازین
بابا بهروز چیزی نگفت چطور می گفت کسی نباید روی حرف اون حرف بزنه نگاهی به وحید کردم که لبخندی بر روی لبش بود شیرین قدم بردار یک چیزی بگو از بابا بهروز فاصله گرفتم باید شروع می کردم زندگی من بود کسی حق دخالت نداشتشیرین:آقای منوچهره بهادوریهمه جارو سکوت در بر گرفت دیگه بابا بهروزم چیزی نگفت آقا جون به طرفم برگشتشیرین:زندگی من مال خودمه خودم حق انتخاب دارمآقا جون:توی این خونه من حرف اخرو می زنم اینم حرف اخر منهنیشخندی زدم:پس حرف اخرم یادتون باشه من به این خواستتون تن نمی دمآقاجون نگاهی به من کرد آخر همین هفته اماده باششیرین:شما هرچی روزا رو کمتر کنین ولی من راضی نمی شمآقاجون:بهروز همه چی رو اماده کن برای آخر هفتهحرفای من هیچ یعنی من مهم نبودم بابا بهروز منو به خونه برد عمه بهار نگاهی به من کرد که لبخندی زدم مامان اشک می ریخت وقتی منو روی تخت گذاشتن دست بابا بهروز گرفتمبابا بهروز با بغض صداش:تو زندگیتو می کنی دیگه چیزی نگفت نمی تونست بگه وحید کار خودشو کرده بود مامان سایه هم بدون اینکه نگاهم کند به بیرون رفت با سستی از جام بلند شدم به حموم رفتم دوست نداشتم خودمو توی آینه نگاه کنم گوشیم به صدا در امد مطمئن بودم ارشیاست چطور صحبت می کردم نمی توانست جواب دهد صدایی توی گوشم پیچید شیرین باید کاری کنی قولت یادت رفت پس اون همه قول به کی دادی صدای گوشی بار دیگر بلند شد با سستی گوس را برداشتمارشیا:شیرین کجایی چرا گوشی برنمی داری می دونی چند بار زنگ زدمچی می گفتم زیر مشت و لگد بودمارشیا:شیرین ..شیریناشکم بار دیگر بر روی گونه ام سر خورد زندگی چه بازیهایی که با ما نمی کنهشیرین:ارشیاارشیا:جونم عزیزم چیزی شدهشیرین:ججونت بی بلا عزیزم می تونی واسم یک کاری کنیارشیا:شیرین چیزی شده چرا صدات اینطورهشیرین:چیزی نیست عزیزم هنوز سرما خوردگیم خوب نشدهارشیا:شیرین به من دروغ نگو خانومم خانومم دوستش داشتم می مردم براش چکار می تونم بکنم ارشیا زندگیمهشیرین:انجام می دی آقامارشیا:شما جون بخواه خانومکل نقشه های پس فردارو بهش گفتم ارشیا به یک لحظه ساکت شدارشیا:فردا بیا ببینمت ببینمت تو منو می خوای ببینی با این ریختی که من دارمشیرین:نه نه فردا نمی شه قراره مامان و عمه بهارو ببرم بیرون نمی شهارشیا نفس حبس شده اش را بیرون دادارشیا:فردا بیا دفترمنگاهی به گوشی کردم قطع کرد ای خدا چکار کنم از دست این چرا اینقدر این دیونه استوقتی آماده شدم نگاهی به خودم توی اینه کردم یک طرف صورتم کبود شده بود عینک دودیمو به چشم زدم لبخندی به خودم زدم اینقدر ها هم بد نشدی فکر نکنم بفهمه موهامو یکطرف توی صورتم ریختم وقتی می خواستم سوار ماشین شم آقاجونو دیدم داشت نگاهم می کرد بدون حرفی دنده عقب گرفتم و از اون باغ بی روح خارج شدم خدا خدا می کردم که ارشیا نباشه یا جلسه داشته باشه ای خدا شروینو چیکار کنم بگم وحید چی نشی که هر چی میکشم از دست تو می کشم نگاهی به ساختمون کردم نکنه فهمیده واسه ی همین گفته بیا از ماشین پیاده شدم مثل بار اولی که اومده بودم نفهمیدم چطور به طبقه ی بالا رسیدم خانوم احمدی با دیدن من بلند شد لبخندی زد اینم خوب بود و ما نمی دونستیمخانوم احمدی:خانوم آقا منتظرتونننگاهش کردم کاش همون بداخلاق بودی لبخند بی روحی بهش زدم و به طرف اتاق ارشیا رفتم خواستم در باز کنم که خودش باز کرد با دیدن من تعجب کرد ولی لبخندی زد منو بغلم کرد و به داخل برد نه دیشب با بد اخلاقی قطع کردنش نه حالا با این محبتش بوسه ای بر روی لبانم گذاشتارشیا:خانوم گلم چطورهلبخندی زدم و صورتمو برگردوندم:خوبم ولی باید زود برمارشیا منو به طرف مبل کشید:مگه من می زارم به این زودی بریمنو روی مبل نهاد و با تعجب نگاهم کردارشیا:این چیه زدی به چشاتسرمو به زیر انداختم:هیچی نیست همینجوری برای تنوع گذاشتمارشیا اخمی کرد:مگه نگفته بودم چشاتو از من نگیربا یک حرکت عینکو از روی چشام برداشت سرمو انداختم پایین صدایی ازش بیرون نیومد عینکمو به زمین انداخت تنها چیزی که شنیدم شکستن عینکم زیر پاهاش بودارشیا:سرتو بالا بگیرچیزی نگفتم از عصبانیتش می ترسیدم فریادی کشیدارشیا:گفتم سرتو بالا بگیرخانوم احمدی با عجله وارد شد:اتفاقی افتادهارشیا به طرف او برگشت:دفتر تطعطیله لطفا برین بیرونای خدا منو با این تنها نذار خانوم احمدی نگاهی به من کردارشیا:گفتم بیرونمنم دیدم خانوم احمدی به بیرون رفت کیفمو برداشتمشیرین:منم می رم باید برم...ارشیا:بشین سر جاتاینقدر صداش خشن بود که نتونستم تتکون بخورمارشیا:نگام کن شیرین بخدا سرتو بالا نگیری یک بلایی سر هردومون می یارم که خودت پشیمون شیسرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم نگاه خشمگینشو به طرف دیگر دوختشیرین:چیه چرا نگام نمی کنی هااان می خواستی همینو ببینی آرهبلند شدم روبه روش ایستادم:خوب نگام کن دیگه چرا نگاهم نمی کنی مگه نمی خواستی ببینیم هاااان پس چی شد ببین چطور شیرینت خورد شده ببین دیگههق هق گریه ام بالا رفته بود ارشیا منو توی آغوشش کشید چه غمی داشتی شیرین تو که ارشیارو داریارشیا:کی این کارو کردههق هق گریه ام بیشتر شد:دارن آخر هفته منو می دن به اون ارشیا دارن منو می دن به اون من فقط تورو می خوام ارشیا تورو من بین بازوهای پر قدرتش فشرد:تو فقط مال خودمی عشق منی نمی زارم کسی تورو از من بگیره تو حق منی
قسمت هفتمشروین سراسیمه به داخل آمد و شیرین را در اغوش ارشیا دید سرم رو از آغوش ارشیا بیرون آوردم نگاهی به شروین کردم شروی آغوشش را برای من گشود خودم را در آغوش او انداختم صدای نوازشگرش توی گوشم پیچیدشروین:آروم باش کوچولو نمی زارم آب خوشی از گلوش پایین بره بهت قول می دممنو به خودش فشرد بهش ایمان داشتم امیدم به تکیه گاهام بود اینارو داشتم غمی نداشتم ارشیا ساکت ایستاده بود و چیزی نمی گفت شروین دست من را گرفت و من را بر روی مبل نهاد و روبه روی من دو زانو نشست چشمان مهربانش منو یاد مامان می ندازهشروین:کی اینطور شدسرمو به طرف ارشیا برگردوندم توی فکر بود همونطور که نگاهم به او بود تمام جریانی که پیش آمده بود را گفتم شروین اخم هایش درهم و درهمتر می شد دستی با عصبانیت در موهایش کشید نگاهی به هر دو کردم لبخندی زدمشیرین:اینارو بی خیالارشیا نگاهشو به من دوخت اخمی کرد این یعنی اینکه بمیرم هم بی خیال نمی شمشیرین:شروین دوست داری مامانو ببینیشروین به یک لحظه بدون حرکت ایستاد و بعد سرش را تکان دادشروین:کی دوست نداره مادرشو بعد چند سال ببینهاز جام بلند شدم و به عینک آفتابی نازنینم نگاه کردم و نگاهی به ارشیاشیرین:شروین به این دوستت می گی فردا واسه ی من یک عینک آفتابی جدید می گیرهشروین خنده ای کرد و سرش را تکان داد خواستم از اتاق بیام بیرون ولی به طرفش برگشتم عشقم بود دوستش داشتم می دونستم حالا داره از داخل خودشو عذاب می ده نگاهش به پایین بود اگه شروین نبود می رفتم و در اغوشم می گرفتمش از اتاق اومدم بیرون و درو بستم چندتا نفس عمیق کشیدم و به راه افتادم باید برای فردا نقشه ای می کشیدم فردا روز مادر بود باید کاری می کردم زنگی زدم شبنم اونم با شنیدن صدام انگار داغ دلش تازه شده بودشبنم:زلیل نشی دختر منو با این داداشه اجنبیت دیگه تنها نذار ای بابا من نمی خوامشخنده ای کردم که صدای جیغش بالا رفتشبنم:بایدم بخندی تو واسم زیادی بودی دیگه این داداشت هم شده آقا سر منخنده ای بلندتر کردم که خودشم خنده اش کردشبنم:ولی خیلی آقاستخنده ام قطع شد شبنم چی گفت:تو چی گفتیشبنم:هیچی بابا)صدایش غمگین شد(شروین بهم گفتآهی کشیدم و لبخندی زدم برای من مهم نبود وحید برای من هیچی نبود که به خاطر کارش ناراحت شم ارزشش را نداشتشیرین:ولش کن آدم که نیستشبنم:لوستر بخوره تو سر وحید دردو بلات نصیب آقا جون باشه تمام غم و مشکلاتت بیفته گردن وحید غم باد بگیره بترکهخنده ای کردم وقتی اینطور دوست داشتم غمم چی بودشبنم:وحید چاکرمون خاک پامون پا بزاریم روش این سوسک له بشه اه اه چندشم شدماشین رو گوشه ی حیاط پارک کردم اون هنوز در حال نفرین کردن بودشبنم:الهی وحید پیشمرگ همه بشه خوراک لاشخورا حواسش نباشه بیفته تو جوب بترکهاز خنده اشکم در اومده بود عقده ی چند سالشو داشت خالی می کردشبنم:خب این وحید سرطانی بی شعور بوق دار غلط زیادی میکنههمونطور می خندیدم گفتم:آخر هفته قراره شوهرم شهشبنم:وای وحید چیکار کرده خودم دونه دونه موهای سرشا میکنم کچل بشه که تو رو بدبخت نکنه خودش بد بخت بشه پسره خیر ندیده دو جنسه جز جیگر زدهدیگه کنترل نداشتم صدای خنده های خودشم شنیدم خوشحال بودم که داشتمش بعد از اینکه آروم شدم قراره فردارو یادش آوردم اونم بعد از کلی نصیحت قطع کرد از ماشین پیاده شدم اقاجونو توی حیاط دیدم به کنارش رفتم صورتش را از من برگرداند نیشخندی زدمشیرین:شما بزرگترین آقا جون هیچ وقت احترامتون رو زیر پا نمی زارم ولی مطمئن باشین اخر هفته اون شیرین بهادوری روی سفره ی عقد نمی شینهبدون حرف دیگری خواستم از کنارش بگذرم که صداش را شنیدمآقاجون:برنده ی این بازی منم مثل همیشهبدون اینکه به طرفش برگردم مثل خودش جواب دادم:متأسفم اقا جون چون زندگی ما بازی نیستبا قدم های بلند از او دور شدم وارد خانه که شدم مامان سایه در آشپزخانه بود و بابا بهروز بر روی مبل نشسته بود و به ورقه ای نگاه می کرد و لبخند عمیقی بر روی لبش بود به نزدیکش رفتم و کنارش نشستم سرش را بلند کردو نگاهم کرد لبخندی زدبابا بهروز:کی اومدی بابالبخندی زدم:همین حالا می بینم که اوضاع پس و پیشهبابا بهروز لبخند تلخی زد:حق داره من خیلی درد و غم بهش دادم مدیونشمدسته بابا بهروز را گرفتم و فشردم:زندگیه بابا اینجور چیزا توش پیش می یاد غم و غصه اش هم لذت بخشهبا خوردن زنگ تلفن بابا بهروز بلند شد ولی لبخند اخرش را به من زد لبخندش رو بی جواب نذاشتم نگاهم به طرف ورقه ها دوخته شد یکی از انها را بلند کردم باور نمی کردم حالا یاد لبخند بابا افتادم یاد اون حرفش توی کتابخونه اون وکیل کسی نبود جز شروین حکم خالی کردن ساختمان الماسحالا نگاهشو شناخته بودم اون افتخار می کرد اون شروین را دوست داشت اشک در چشمانم جمع شد زندگی چقدر با ادما بد می کنه ولی توی این بدی یک خوبی داره به طرف آشپزخونه رفتم گونه ی مامان سایه رو بوسیدم به طرفم برگشت لبخند غمگینی زدشیرین:دختر بمیره ولی غمتو نبینه عزیزممامان سایه یکی آرام به سرم زد:خدا نکنه دیونه...چیه شنگولی امروزخنده ای کرد:اینقدر اذیت نکن این بابای مارو اونم دل دارهمامان لبخندی زد و به طرف یخچال رفت:باید یک ذره آدمش کنمخنده ای دیگر کردم:اون ادم کرده ی شماستمامان خنده ای کرد و منو از آشپزخونه انداخت بیرون به طرف اتاقم رفتم و بر روی تخت دراز کشیدم دلم برای ارشیا تنگ شده بود گوشی را برداشتم هنوز زنگ نخورده بود که جواب دادشیرین:ارشیاجوابی نداد به همون نفس هاش هم دل خوش بودم یاد کلمه های اخرش افتادم تو مال منی حق منی من مال اون بودم کسی دیگه حق روی من نداشت جز اون فقط اونشیرین:دوستت دارمصدای نفسهاش رو می شنیدم خیلی ارام گفت:منم دوستت دارم شیرینم
کنار پنجره ایستاده بودم و نگاهم به بیرون بود چطور می تونم مامان سایه و عمه رو بیرون ببرم روز مادر برای هر مادری روزی بود آقاجون و بابا بهروز رو دیدم که به بیرون رفتن حالا وقتش بود با خوشحالی به پایین رفتم مامان داشت برای خودش کتاب می خوندشیرین:مامان مامانیمامان سایه از پشت عینکش نگاهش رو به من دوختشیرین:می یاین باهم بریم بیرونمامان لبخندی زد:پس واسه ی همینه اینقدرخودتو لوس کردیخنده ای کردم و گونه اش را بوسیدم:تا شما اماده شین من به عمه بهار هم می گم که اماده شنمامان سایه خنده ای کرد:من که هنوز راضی نشدمچشمکی زدم و ازش فاصله گرفتم هر دوتارو سوار کردم عمه بهار با نگاه مشکوکی نگاهم می کردشیرین:چیه عمه چرا این شکلی نگاه می کنینعمه بهار خنده ای کرد:دختر من هزار تا کار دارمشیرین:ولی مال من مهمتره می خوام امروز شما دوتارو از هرچی غمه دور کنم امروز میخوام جشن بگیرم واستونمامان سایه خنده ای کرد و با هم گفتن:چه جشنیشیرین:یعنی نمی دونینهر دو با هم:نه ما نمی دونیمخنده ای کردم:پس پیش به سوی دونستنمی خواستم سوپرایزشون کنم یک ذره شادی می خواستم انتظار چند ساله رو تموم کنم به طرف کرج راه افتادم اارشیا هنوز باهام حرف نمی زد دلم لک زده بود براش به در ویلا که نزدیک شدیم عمه بهار به جلو آمدعمه بهار:کجا اوردیمون دختر نکنه پارتی دارینمنو مامان سایه خنده ای کردیم:عمه بهار شما هم بلهعمه خنده ای کرد و یکی به شانه ام زد هردو پیاده شدن محو زیبایی باغ شده بودن عمو بهداد بیرون امد و پشتش بقیه رو به ان دو کردم که حواسشان به ان زیبایی خیره کننده بودشیرین:می خوام امروز به مادرای مهربونم این روز رو تبریک بگم)هردو به طرفم برگشتن(هدیه ای که سالها منتظرشن هدیه ای که چشم انتظارش بودین روز مادر رو به هر دو مادر مهربانم تبریک می گمکنار رفتم چشم هر دو پر از اشک بود شروین جلو امد مامان سایه هم یک قدم جلو رفت دردی که این مادر کشیده چقدر سخت بود چند سال دوری سخت بود سخت برای مادری که هر شب توی اتاق پسرش می رفت . تک تک لباساشو بو می کرد نگاهی به مامان کردم انگار جون نداشت زیر بازوشو گرفت نگاهی به من کردمامان سایه:پیداش کردیقطره اشکی که از چشاش سرازیر شد دلمو اتیش زدشیرین:آره مامانم پیداش کردمشروین با دیدن مامان سایه قدمهایش را بیشتر کرد انگار ساعت کند می رفت رسیدن مادر پسر به یکدیگر روزی که هر دو آرزو داشتن دست مامانو ولش کردم که محکم رفت لبخند غمگینی زدممامان سایه:این خواب نیستشروین:نه مامان عین حقیقته عین حقیقتمامان رو تو اغوش گرفت صدای هق هق گریه ی هردو شون بالا رفته بود توی چشمهای همه اشک می دیدم اشک شادی عمو بهداد با سرعت به طرف عمه رفت و او را در اغوش گرفت من موفق شده بودم قدم اولو برداشته بودممامان سایه:کجا بودی نگفتی مادرت دق می کنه شروین میان گریه خندید و مامان رو بو کشیدشروین:دلم برای بوت تنگ شده بود ماماندیگه تحمل نداشتم اشکشون دیونه ام می کرد صورتمو برگردوندم و به طرف انتهای باغ قدم زدم گوشیم به لرزه افتاد بدون اینکه نگاه کنم جواب دادم صدای دلنشینش توی گوشی پیچیدارشیا:تو را دارم ای گل جهان با من است تو با منی جان جان با من است چو می تابد از دور پیشانی اتکران تا کران اسمان با من استاشکم همینطور سرازیر می شدارشیا:دوستت دارم شیرین اینقدر که حتی دوست ندارم اشکای شادی که می ریزی ببینم تو بهترین بهونه ی من برای موندنیمیان هق هق گریه گفتم:ارشیا منارشیا:هیچ نگو بذار بگم بذار امروز بگم من پسری نبودم شیرین نبودم که به دختر نگاه کنماونو رو به روم دیدم گوشی رو قطع کرد و دستمو گرفت دست گرمش توی دستم احساس خاصی به من داد پیشانیم را بوسید و منو توی آغوشش گرفتارشیا:تو نیمه ی گمشده ی منی از روزی که دیدمت خواب ندارم تو کسی بودی که زندگی سیاه مو رنگی کرد کسی که معنای دوباره زندگی کردن رو به من اموخت )سرمو توی دستاش گرفت(تو ارشیای پر از نفرت رو از بین بردی اون نفرت از بهادوری هارو از بین بردی با من زندگی کن زندگی کن شیرین توی غمتم بخند)سرمو زیر انداختم(هیچ وقت نگاهتو از من نگیر چون با همین نگاه به عشق سلام کردم اعتراف می کنم من از اولین باری که دیدمت دل به تو بستم دلی که حاضر بود به خاطر یک نگاه تو دست به هر کاری بزنه نمی زارم نمی زارم کسی تورو از من بگیره همونطور که همه می کنم هیچ وقت عاشق معشوقشو آسون به دست نمی یاره منم نمی یارم می جنگم تا اونجایی که تو مال من باشی می جنگمتو اغوشش خودمو جا دادم و به ملودی تپش قلبش گوش دادم حرفاش جونی تازه به من داده بودشیرین:منم می جنگمارشیا:با هم می جنگیممشتی به بازوش زدم:کجا بودی تا حالاارشیا خنده ای کرد :بابا می خواستم حالا یک کاری کنماااایک تای ابروومو بالا دادم :چیکارارشیا:اینکارلبانش را روی لبام نهاد احساس خوبی بهم دست داده بود دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به خودش فشرد بچه حرفه ای تشریف دارن ارشیا خنده ای کرد که مشتی به پاش فرار کردم گونه هام انگار داشت آتیش می گرفت صدای ارشیارو که داشت صدام می کرد می شنیدم شاد بود شاد ولی این شادی تا کی دوام داشت هردو باهم داخل شدیم موقعیتمون رو فراموش کرده بودیم ارشیا بغلم کرده بود و هردو می خندیدیم با دیدن صورت پر از تعجب همه هردو از هم فاصله گرفتیمارشیا:چیزه ما داشتیمشیرین:قایم موشک بازی می کردیمسرم پایین بود نمی دونستم چی می گم که صدای منفجر شدن خنده های همه را شنیدم سرمو بالا گرفتم آخه دختر این چی بود که تو گفتی نگاهی به ارشیا کردم که اون هم می خندیدشروین:می گفتین منم می اومدم بازی دیگه نتونستم کنترل کنم منم شروع کردم به خندیدن چشمان مامان سایه از شادی برق می زد شروین برای یک لحظه هم او را ترک نمی کرد خوشحل بودم که توانسته بودم کاری کنم عمو بهداد من را کنار خودش نشاند بوسه ای بر سرم نهادعمو بهداد:مرسی عزیزم ازت ممنونمعمه بهار دستم را گرفت و فشرد:بهترین هدیه ای بود که به ما دادی خیلی ازت ممنونیمخنده ای کردم و هردو رو بوسیدم زن عمو اهو با لیوان های چای نزدیک شد که بلند شدم و سینی را از دستش گرفتمزن عمو اهو:ممنون عروس گلمدرجا خشکم زد همه به من نگاه می کردن با خجالت سرمو به زیر انداختم که صدای خنده ی همه بالا رفت اره دیگه بایدم بخندن چون خجالت به من یکی نمیاد ولی توی دلم قند اب می شد عروس گلم نیم نگاهی به ارشیا کردم که نگاهش به من بود چشمکی زد که از چشم عمو بهداد دور نماندعمو بهداد:ما چیزی ندیدیم شما راحت باشینخنده ای کردم:عمو بهداد مهم نیست پیش می یادعمو خنده ای کرد و یکی به پشت ارشیا زد:می بینی به خودم رفته
شب خوبی بودمی تونستم بگم بهترین شب برای یک مادر برای یک خواهر آن روز یادگار مانده بود حرف هایی که ارشیا آن شب به من زد هیچ وقت از یادم نمی ره حرفایی از دل بود حرف هایی که همه ی آنها را به جان خرید حالا رو به روی آقاجون ایستاده بودم آقا جونی که همه چیز را از من گرفت حتی عشقم رو عاقد بار دیگه خطبه اش را خواند توی آینه نگاهی به او کردم این که ارشیا نبودبه همین سادگی همه چیز را از دست داده بودم سرم را بالا گرفتم پس چرا کسی شاد نبود چرا خود آقا جون شاد نبود نمی خواستم چیزی بشنوم چشامو بستم آرامش می خواستم آرامش صدای ارشیا توی گوشم پیچید نگاهت رو هیچ وقت از من مگیر چشمامو باز کردم قطره اشکی از گوشه ی چشم سر خورد از کجا شروع شد چند روز گذشته بود از اونجا که اومد خواستگاریم اره از همونجا نه شاید از اونجا که رو به روی آقاجون ایستادم دوباره چشمامو بستم باید مرور می کردم باید به یاد می آوردمشیرین:آقاجون این زندگی منه هیچ کس حق دخالت ندارهآقا جون با همان صدای پر از تحکمش:من حرف اخرم رو زدممنم مثل خودش با همان لحن:منم حرف خودم رو زدم این آخرین حرفمهبابا بهروز ساکت ایستاده بود و نگاهم می کرد هنوز قدم به بیرون از خونه نگذاشته بودم که عمو بهداد و ارشیا داخل شدن شوکه بر جا ماندم آنها اینجا چیکار می کردن نگاهی به ارشیا کردم که لبخندی زد پشت سر آنها شروین و زن عمو آهو داخل شدن توی دستای شروین شیرینی بود حالا متوجه ارشیا شده بودم کت و شلوار شیکی پوشیده بودصدای آقا جون مارا به خود آوردآقا جون:کی به شما اجازه اومدن توی خونه ی من رو دادهعمو بهداد:من..ارشیا اجازه نداد و خودش جلو آمد و رو به روی آقا جون ایستادارشیا:آقاجون کینه رو دور بریزین کینه آدمو پر از نفرت می کنه همونطور که من بودم پر از نفرت و کینه )سرش را به طرف من بر گرداند(ولی این فرشته منو از بدی دور کرد چیز زیادی از شما نمی خوام به جز اونآقاجون لبخندی زد شاد شدم چند قدم جلو رفتم که با سیلی که به گوش ارشیا خورد در جا خشکم زد صدا جیغ عمه بهار صدای فریاد عمو بهداد که داد زد آقا جون نگاهم فقط به اقا جون بود که به من خیره شده بود نگاهش چیزی می گفت چیزی که هیچ وقت ندیده بودم ارشیا باز هم لبخندی زدارشیا:آقاجون من شیرین رو می خوامسیلی دیگر همه خواستن جلو بیایند ولی ارشیا دستش را جلو آورد و به هیچ کس اجازه حرف زدن ندادارشیا:من ساده به دست نیوردم که به راحتی از دست بدمسیلی دیگر اشکم بر روی گونه ام سرازیر شد اون ارشیای من بود عشق من بودارشیا:عاشقی گناه نیستآقا جون نیشخندی زد:عاشقی عاشقی کدوم عشق کدوم عشقسرم را به زیر انداختم و زمزمه کردم:آره آقاجون عاشقی عاشقی یعنی وابسته شدن تعلق دادن قلبت فقط به کسی که نفس و جونت به ان شخص وابسته باشد عاشقی اگه گناهه ما اون گناه رو کردیم اگه جرمه ما اون جرم رو کردیم عشق مقدسه عشق امید برای نفس کشیدن عشق یعنی کامل شدنآقاجون خنده ای کرد و چند نفر را صدا زدآقاجون:اینارو بندازین بیرونارشیا:تا شیرین رو به من ندین از اینجا بیرون نمی رم جنازه ام باید بی شیرین بره بیرونآقا جون پشتش را به او کرد و رو به وحید و آنهایی که صدا زده بودآقاجون:همونطور که خودش خواسته جنازه شو از اینجا بندازین بیرونبه ارشیا نزدیک شدن که شروین به جلو آمدشروین:آقاجون من به شما همچین اجازه نمی دم که خواهرم رو به کسی که دوست نداره بدینآقاجون به طرف او برگشت:هه از شما که همچین اجازه ای نگرفتیمارشیا:من بی شیرین نمی رمآقاجون رو به وحید کرد:مگه با شما نبودم جنازه اش را بندازین بیرونارشیا یک قدم به آقاجون نزدیک شد که وحید مشتی به صورتش زد ارشیا با عصبانیت به وحید نگاه کردارشیا:شیرین مال منه حق منهضربه ی دیگر شروین به جلو رفت که ارشیا جلویش گرفتارشیا:بذار برای عشقم بجنگم )نگاهش را به اقا جون دوخت(آقاجون...حرفش کامل نشده بود که چند نفر به جانش افتادن خورد شدن ارشیا رو می دیدم ولی او با لبخندی به کسی اجازه نزدیک شدن نمی داد به گریه به کنار اقاجون رفتمشیرین:اینقدر بی رحم نباش آقا جون کشتنشآقاجون نیشخندی زد و با لذت به اشکهای من نگاه کردآقاجون:خودش گفت که جنازمو بیرون ببرینفریادی کشیدم:من عاشقشمسیلی که به گوشم خورد صداهای گریه های عمه زن عمو و مامان را قطع کرد به روی زمین افتاده بودم صدای فریاد ارشیا رو شنیدمارشیا:آقای منوچهر بهادوری...بازم نذاشتن ادامه بده نذاشتن وحید بازومو گرفت همونطور که ارشیا رو می زدن او را بیرون بردن گریه های من بی فایده بود چرا کسی کمکش نمی کرد بابا بهروز کجا بود چرا نبود نگاهی به آقاجون کردم با لذت به زدن ارشیا نگاه می کرد نگاهی به ارشیا کردم که صورتش پر از خون بود بازوم هنوز در دست وحید بود و با لبخندی به آن صحنه نگاه می کردشیرین:نکنین نکنین تورو خدا)گریه ام شدید شده بود ولی آنها با بی رحمی او را می زدند فریادی کشیدم(نزن عوضی نزنصورتم را برگرداندم که وحید موهایم را کشید آهم در آمدوحید:نگاه کن نگاه کنارشیا با دیدن این صحنه نمی دانم چطور از مشت و لگد آنها بیرون آمد و به طرف وحید حمله کرد هیکل ارشیا از او بزرگتر بود ارشیا هم با بی رحمی او را می زد چند بار امدند و او را جدا کردن ولی باز نیز او می زد صدایش را می شنیدم که می گفتارشیا:اون زندگی منه اون عشق منه با همین دستات صورتشو به این روز انداختی زنده ات نمی زارم
کسی جلو دارش نبود عمه بهار هم جلو نمی امد هق هق گریه ام دل هر ادمی را به رحم می اورد جز آقاجون خواستم به طرف ارشیا بروم که دست بردارد ولی یکی بازوهایم را گرفت سرم را بالا گرفتم شروین را دیدمشیرین:شروین جلوشو بگیر بگیر شروینولی او بدون حرفی فقط به ارشیا خیره شده بودآقاجون:جلو شو بگیرینارشیا دست برداشت و با پای لنگان به طرف اقا جون رفتارشیا:آقاجون شیرین عشق منه آقاجونآن قدر لحنش سوزناک بود که با زانو نشستم دوباره به ارشیا حمله کردن و همان مشت و لگد نمی توانستم نمی توانستم ان صحنه را ببینم صدای ارشیا را که از دید بی روح شده بود را شنیدمارشیا:نگاهتو از من نگیر شیریننگاه اشک الودم را بلند کردم و به چشمان او نگاه کردم کلمه های ان شبش در وجودم جان گرفت می جنگم می جنگم ولی دیگه من توانی نداشتم نمی توانستم زجر کشیدنش را ببینم همانطور که چشمانم در چشمان ارشیا بود در خود شکستم و گفتمشیرین:قبوله آقا جون قبوله تورو خدا بگین دست نگه دارنچشمان ارشیا بسته شدم و من هم دیگر جز تاریکی چیزی ندیدم اون روز آخرین بار بود ارشیا رو دیدم روحم با رفتن ارشیا رفته بود حالا کنار مردی بر سفره ی عقد نشسته بودم کلمه های اخری که به آقا جون گفتم هیچ وقت یادم نمی ره شاید او هم فراموش نکنهشیرین:آقاجون به جز نفرت چیزی ندیدین برای همینه یکی یکی همه از کنارتون رفتن اول عمو بهداد بعد مادر جون و بعد کل خانواده با غرورتون نه تنها چیزی حاصل نکردین بلکه نفرت و کینه ی عمیقی ایجاد کردین همین شیرین بهادر که حالا خورد شده جلوتون ایستاده شما رو به زانو در می یاره عشق اونقدر مقدسه که هر سنگی رو برا تون اب می کنهدستی بر روی شانه ام احساس کردم و چشمانم را باز کردم نگاهم از آینه به چشمان خشمگینه وحید افتاد و نگاه به دستی که بر روی شانه ام بود کردم بابا بهروزم بود کنارم نشست و در چشمانم زل زد قطره اشکی از چشمانم چکیدبابا بهروز:اون راست گفته بود شیرین مال اون بود حق اون بود برو بابا جون جای تو اینجا نیست تو جای درستی ننشستی به دلت گوش کن دلت چی می خواد به او گوش کناشکم را بر روی گونه ام را با انگشتش پاک کردبابابهروز:برو بابا جان برو عشق هیچ وقت اسون به دست نیومده که حالا بیادلبخند شادی زدم و بلند شدم که صدای وحید من را متوقف کردوحید : ولی این م..بابا بهروز:زندگی اون مال خودشه خودش صاحب اختیاره هیچ کس حق دخالت نداره هیچ کس حرف اخری نگاهش به آقاجون بود همه ی نگاه های خیره ی مهمان ها به ما بود بابا بهروز شانه ام را گرفت که مامان سایه و عمه بهار به کنارش امدنبابابهروز:خیلی دیره می دونم ولی دیگه نمی زارم اصلا نمی زارم دیگه غمی توی دلت بمونه می دونم برای جبران هم دیره ولی یک فرصت به من بدیندستش را در دست گرفتم و فشردم خواستم بروم که وحید مچ دستم را گرفتوحید:شیرین تو مال منی به طرفش برگشتم هر چی بود ولی پسرعمه ام بود لبخندی به رویش زدم و مچ دستم را ارام از دستش بیرون اوردم و آرام ازش فاصله گرفتمشیرین:نه وحید من متعلق به اونی م که به خاطر من جنگید به خاطر عشقش جنگید من متعلق به اونی م که اون روز زیر پاهای شما داشت جون می داد و تنها حرفش این بود که منو مال خودش کنه اره من مال اونملبخندی زدم نگاه اخرم را به طرف اقاجون برگردوندم با همان ابهت نشسته بود ولی این بار نگاهش چیز دیگر می گفتدیگر نموندم بدون حرفی زدم بیرون شاد بودم و صورتم پر از اشک باید به کجا می رفتم نمی دانستم ولی این را می دانستم که باید برم و به او برسم به اویی که تمامه زندگیم بود روحم را متعلق به خودش کرده بود ماشینی جلوی پایم ایستاد راننده با تعجب نگاهش به من بودشیرین:کرجمرد راننده نگاهی پر از تعجب به من کرد و سرش را تکان داد در ماشین نشستم نمی خواستم به چیزی فکر کنم نمی خواستم فکر چند ساعت قبل را به ذهنم راه دهم افکار مزاحم را باید دور می ریختم خنده ی شادی کردم و اشک ریختم سنگینی نگاه مرد راننده را بر روی خودم احساس می کردم ولی دیگر نه باید می رفتم و می رسیدممرد راننده:شما حالتون خوبه خانوملبخندی زدم و بدون انکه نگاهش کنم خندیدم خنده ای که هم تلخ بود هم شیرین چشمانم را بستم ارشیا جلوی چشمانم بود عشق ارشیا توی رگهام جریان می کرد نمی دانست چقدر گذشته بود چقدر به گذشته برگشته بود صدای مرد راننده او را به خود اوردمرد راننده:خانوم رسیدیمپیاده شدم و با سرعت به طرف مقصدم رفتم نگاه خیره ی همه بر روی من بود حتما با خودشان می گفتن این دختر دیوانه شده جلوی در ایستادم نفس حبس شده ام را بیرون دادم اولین بار کی بود اینجا امدم سرایدار با تعجب در را برای من باز کرد لبخندی زدم و نگاهم را به باغ دوختم اولین بار که اومدم قهر بودیم آره قهر بودیم داخل شدم دیدیم همه کنار ماشین ایستاده اند قلبم ایستاد ارشیا چمدان به دست و کنار ماشین ایستاده بود شبنم با چشمان اشک الود نگاهش به من افتاد و با تعجب نگاهم کردارشیا:خداحافظداشت می رفت می رفت ولی چراشیرین:به همین سادگی خداحافظ به همین سادگی می خوای تنهام بذاری بری این بود که می گفتی می جنگم یعنی تا همین خداحافظی بود عشقی که به من داشتی همین بودارشیا که پشتش به من بود با شنیدن صدام چمدانش به زمین افتاد نگاه شوکه ی همه بر روی من بود ارشیا به طرف من برگشتشیرین:یعنی تا همینجا می خواستی تنها بزاری و ب....دیگه چیزی نفهمیدم فقط اغوش گرم او را احساس می کردم احساسی که هیچ وقت به من دست نداده بود صدای خوردن شدن استخوانهایم را می شنیدم ولی دیگر هیچ غمی نبود هیچ غصه ای نبود من بودم و آغوش گرم ارشیا آغوش امنش آغوش گرمشارشیا:تو تو تو مال منی مال من شیرینمهق هق گریه ام بالا رفته بود اره درست بود من مال او بودمشیرین:آره مال تو فقط مال تونگاهمو به چشمانش دوختم صورتم را میان دستانش گرفت و گرمی لبانش را بر لبانم احساس کردم سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد دوباره در اغوشم گرفت و خنده ی بلندی سر داد صدای بغض الود عمو را شنیدمعمو بهداد:هیچ چیز این پسر به آدم نرفته حالا کجاش خنده داشت پسرهمه ی ما خنده ای کردیم شروین با چشم اشاره ای به شبنم کرد که در اغوشش بود و چشمکی زد که من را به خنده انداخت ارشیا بازویم را گرفت و من را روبه روی خود قرار دادارشیا:خوب نباید زیاد دیر کنیملبخندی به رویش زدم که صدای عصبی وحید به گوش رسید به طرفش برگشتمتفنگ به دست رو به روی من و ارشیا ایستاده بودوحید:آره نباید بذاریم دیر شهشروین شروین و ارشیا به جلو آمدن که وحید تفنگ را جلوی آنها گرفت و اخمی کردوحید:جلو نیاین هیچ کس جلو نیاد)نگاهی به من کرد که کنار ارشیا ایستاده بودم(تو مال من بودی شیرین مال مننگاهی به چشمانش کردم از نگاهش می ترسیدم ارشیا یک قدم جلو برداشتارشیا:شیرین روح منه وحید دوستش دارموحید نعره ای کشید که از ترس بازوی ارشیا را گرفتموحید:پس من چی دوست داشتن من چیمثل دیونه ها شده بود:جلوی دوستام خانواده مردم خوردم کردی شیرین چطور تونستیارشیا یک قدم جلو برداشت:وحید ما همدیگر رو دوست داریموحید لبخندی زد و تفنگش را پایین اوردوحید:این وسط من چی بودم پسبا لبخندش دلگرم شدم و نگاهش کردم نگاهش رو دوخت به نگاهموحید:تو همیشه بدی منو دیدی اونقدرا بد هم نیستم من تمام زندگیم با تو بودم کنار هم بودیم چطور ارشیا توی قلبت جا باز کرد منی که همیشه باهات بودم نکردم
قسمت هشتمبابا بهروز:شروین چکار می کنی پسرمشروین دستش را بر روی شانه ی اقا جون نهاد و او را در آغوش گرفت و آرام سر خود و با زانو نشست صدای هق هق گریه ی او مامان سایه و عمه بهار را نیز به گریه انداختشروین:بردی اقا جون بردی تو برنده شدیآقاجون دستانش لرزید و نگاه پر غرورش را از او برگرداندآقاجون:بلند شو پسر اون رفته اون به خواسته اش رسیده دیگه من نوه ای ندارم شما دیگه خانواده ی من نیستینشروین:خیلی دیر شد آقاجون خیلی دیر شد شیرین به خواسته اش نرسید نرسید شیرین)و فریادی کشید(به خاطر شما خواهر من داره با مرگ روبه رو می شههمه جا را سکوت در بر گرفت سکوتی عجیب شروین از جایش بلند شدشروین:آقای بهادری اگه خواهر من چیزیش شد این باغ لعنتی رو به اتیش می کشمبابا بهروز خودش را به او رساند و شانه اش را گرفت با ترس زل زد به چشمانشبابابهروز:چی شده شروین شیرین کجاستشروین بابا بهروز را در اغوش گرفت گرمای اغوش پدرش را دوست داشتشروین:بابا شیرین تیر خورده بابا تیر خوردهبابا بهروز به خود لرزید مامان سایه با شنیدن این حرف بر زمین افتاد عمه جیغی کشید شروین به طرف مامان رفت و او را بلند کرد و رفتن تنها کسانی که در انجا مانده بودن بابا بهروز و اقا جون بودبابا بهروز:آخرش کار خودتون کردین اقاجون آقاجون دخترم پاره ی تنم بود اگه چیزی نمی گفتم چون احترامی بود که براتون داشتم آقاجون دخترم شیرینم توی بیمارستانه اونم به خاطر خودخواهی شما همه رو از خودتون دور کردین دلیلش چی بود این همه غرور ارزش اون رو داشت)به طرف آقاجون برگشت(اگه شیرین چیزیش بشه هیچ وقت هیچ وقت بهروز را نمی بینیناز در بیرون رفت آقاجون بر روی صندلی افتاد و نگاهش را به همان عکس دوخت عکس شیرین بود و آن خنده هایش که او را شاد می کرد چیکار کرده بود یعنی واقعا غرور ارزش این همه دوری را داشت ارزش نفرت را داشت دست لرزانش را به طرف قاب پیش برد و نگاهی به چشمان ابی او کرد باید می رفت و نوه اش را می دید او که اینطور نبود باید می رفتدکتر به بیرون آمد و کلاهش را از سرش برداشت و نگاهش را به نگاه منتظر ارشیا دوخت عشق زیاد را از آن چشمها می خواند چه جوابی داشت به او بدهد سرش را به زیر انداختدکتر:ما هرچی از توانمون بود انجام دادیم دیگه همه چی به دست خداستارشیا بی حرکت بدون آنکه پلکی بزند اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد گریه های همه را می شنید ولی دیگر دوست نداشت داخل مراقبت های ویژه شد و به طرف اتاق او رفت کسی جلویش را نگرفت و به طرف اتاق رفت شیرینش بین لوله ها بود نزدیکش رفت و دست سرد او را در دست گرفت بوسه ای بر آن نهاد که اشکش بر روی دستش ریختارشیا:شیرین بلند شو اذیتم نکن مگه نمی خواستی کنارم باشی بلند شو که دلم خنده هاتو می خواد ارشیا نمی تونه بی تو شیرین نگاهتو نگیر شیرین تو به من این قول رو داده بودی تو که نمی خواستی غم کسی رو ببینی بیا ببین همه ناراحتن همه تنهام نذار شیرین تو که می دونی من بی تو هیچمهق هق گریه اش بالا رفته بود صدای قدم ها و عصایی شنید به عقب برگشت همان مرد پرغرور را دید ولی این بار غرور نبود فقط تنها چیزی که در چشمانش دیده می شد بخشش بود ارشیا بی اختیار از کنارش بلند شد آقا جون کنار تخت شیرین نشست و دست او را در دست گرفتآقاجون:امروز می خوام برات حرف بزنم و اره درست بود تو درست گفتی من شکستم اره به زانو در اوردیم ولی نمی خوام این زانو در اومدن با رفتنت تموم شه توی زندگیم همه رو از دست دادم همسرم پسرم حالا تو تو نوه ی عزیزم هستی نوه ای که با هر لبخندش دل این پیرمرد را شاد می کرد ولی بروز نمی داد چشماتو باز کن اقاجون ببین که اقاجونت دیگه اون غرورش شکسته تو موفق شدی اره درست گفتی زندگی بازی نیست زندگی پر از احساس و عشق بود که من ندونستم ولی تو به من یاد دادی این سنگ آب شددستان شیرین تکانی خورد ضربان قلبش نامنظم می شد چشمانش را باز کرد و نگاهش را به آقاجون دوخت و لبخندی زد آقاجون اشک ریزان و با دستهای لرزان دستش را فشرد نگاهش را به ارشیا دوخت ارشیا با ان چشمان شبش نگاهش می کرد اشاره ای به ارشیا کرد ارشیا به او نزدیک شد با نفس های بریدهشیرین:می... خوام....موا..ظب ....چشمانش را بست و صدای ایستادن ضربان قلبش در اتاق پیچید همان جا قلب ارشیا نیز ایستاد و نگاهش به صفحه ی ضربان قلب شوکه ماند....ارشیا بوسه ای به سنگ قبر نهاد و دستی بر روی آن کشیدارشیا:سلامشروین و شیرین خنده ای کردنشیرین:آخه عزیزم این چه طرز سلام کردنهبا خنده های انها همگی خنده ای کردن ارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداند آقاجون با خنده دستی بر روی شانه ی ارشیا نهادآقاجون:پسرم تو کار خودتو بکن اینارو ولشون کنارشیا خنده ای کرد:آقاجون شما همعمو بهداد: ای بابا کشتیمون پدر سوخته زود باش دیگه
خنده ای کردم و به کنارش رفتم اخمی کرد که زبانی برایش در آوردم دستم را بر روی سنگ قبر کشیدم و لبخندی زدمشیرین:مادرجون ما اومدیم همونطور که بهتون قول داده بودم همه باهم متحد اومدیم )نگاهی به آقاجون کردم و لبخندی زدم(البته آقاجون اومده از شما معذرت خواهی کنه )خنده ای کردم(ارشیا هم اومده سلام کنهدوباره خنده ی همه بالا رفت ارشیا دستم را گرفت و فشرد خیره شدم به حلقه های ازدواجمون و لبخندی زدمتک تک کل خانواده به نزدیک سنگ قبر اومدن ارشیا بازویم را گرفته بود و می فشرد شروین کنار شبنم ایستاده بود و خیره نگاهش می کرد خیلی زود همه چی اتفاق افتاده بود بعد از ایست قلبی که کردم همه در این باور بودن که دیگه شیرینی نیست ولی یک نوری منو برگردوند هیچ وقت نمی تونم لبخند مادرجون رو که منو برگردوند فراموش کنم بعد از اینکه به زندگی برگشتم تمام ماجرا را فهمیدم آقاجون هم مهربون بود همه را برگردوند خونه تا کنار هم باشن عمو بهداد را طوری در آغوش گرفت که انگار چیزی گرانبها را دوباره به دست آورده بود وحید هم بعد از آن ماجرا به بیمارسان بردنش کسی را یاد نداشت فراموشی گرفته بود ولی باز هم همه او را در کنار خودمان قبول کردیم از اونجا بود که فهمیدیم بله آقا شروین و شبنم نزدیک 3سال هست که همدیگر را می شناسند ولی به ما نمی گفتن بعد از خوب شدنم آقاجون یک جشن مفصلی برای ازدواج من و ارشیا و شروین و شبنم گرفت لبخند اون روزش را فراموش نمی کنمارشیا:به چی فکر می کنی خانوممآخ که قند توی دلم آب شد لبخندی زدم و گونه اش را بوسیدمشبنم:تو هم که مثل داداشت شرم وحیا نداریخنده ای کردم و گفتم:به کوری چشم شما شروین با اخم جلو آمد:هووووی شیرین به زن من چیزی نگوها ی ارشیا یک قدم به او نزدیک شد:هااان یعنی چیشروین دست شبنم را گرفت:یعنی باهاتون قهر می کنیمهر چهار نفر خنده ای کردیم ارشیا نزدیک گوشم آمد :خوب بریم خونه دیگهخنده ای کردم و به طرف ماشین رفتیم مامان باباها هنوز آنجا بودن دلشان می خواست با یکدیگر و مادر جون صحبت کنند به عقب برگشتم مادر جون را دیدم که کنار آقاجون ایستاده بود به طرف ارشیا نگاه کردمم که او و شروین چشمکی به یکدیگر زدن کاسه ای زیر نیم کاسه ی هر دو بودارشیا:شیرین بیا دیگهنزدیک شبنم رفتم:مواظب باشی هاشبنم خنده ای کرد:داداش جونت باید مواظب خودش باشهخنده ای کردم راست می گفت سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ارشیا دستم را گرفتارشیا:خوب زندگیمون از چی شروع شدلبخندی زدم:زندگیمون از به دنیا اومدن شروع شدخنده ای کردم ارشیا دستم را فشرد و بر روی انگشتان دستم بوسه ای نهاد نگاهی به خیابان کردم به کجا می رفتیم نگاهم را به طرف او برگرداندمشیرین:مگه نمی ریم خونهارشیا:نهشیرین:پس کجا داریم می ریمارشیا جوابی نداد و به جلویش خیره شدشیرین:ارشیااااااارشیا خنده ای کرد:جانم خانوممبا حالتی نگاهش کردم که کار اومد دستشارشیا:داریم می ریم شمالشیرین:ماه عسل دیگهارشیا خنده ای کرد:دخترم دخترای قدیم وااللهمشتی به بازویش زدم و خندیدم:حالا چرا اونجاارشیا نگاهم کرد:زندگی منو تو از همونجا شروع شد اونجا بود که ارشیا عاشق شد کلبه ی عشقی که در انتظارمونه کلبه ی عشقی که فقط می خواد تو قدمت رو توی اون بذاریلبخندی به او زدم و به جاده خیره شدم توی زندگی خیلی اتفاق ها می افته اتفاقاتی که هیچ وقت انتظار آن را نداریم ولی همیشه به این باوریم که بعد از سختی آرامش می آید و این هم درست بود به مقصد که رسیدیم به کلبه خیره شدمآره او راست گفته بود زندگی ما از اینجا شروع شد دستانش را بر دور خود احساس کردم لبخند عمیقی زدارشیا:به کلبه ی عشق خوش آمدییک روز شاید یک روز که آفتاب گیسوی نقره ای دماوند پیر را نوازش می کند در یک غریو تندر بارانی در یک نسیم نوازش گر بهار یک روز شاید همراه پرواز پرستوی عاشقی واژه لبخند به سرزمین سوخته من باز گردد یک روز شاید امید کوبه در را بفشارد و سپیدی ها تمام این سیاهی ها را پر کند آن روز بر مردگان نیز سیاه نخواهم پوشید حتی بر عزیزترینشانپایان