انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

خاطرخواه


زن

 
من: ممم من معجون...
دامیار: موافقم
و بعد منو رو داد به شخصی که منتظر بود...
فروزان هم قهوه سفارش داد...
من: خوب بهتره تا سفارشتون آماده شه من کمی از حرفام و زده باشم...
تکیه داد به صندلی و دست به سینه شد...
فروزان: بفرما...
من: ببین عزیزم من و دامیار تصمیم گرفتیم بریم آلمان پیشِ برادرِ من و اونجا زندگی کنیم...
دامیار سرفه ای کرد و تو جاش جابه جا شد...
لیوان آب و برداشتم و دادم بهش....یه جورایی می خواستم حواسش و جمع کنه...
فروزان: خوب به من چه ربطی می تونه داشته باشه؟
من: خوب تا اینجاش که اصلا به شما مربوط نبود اما برای گفتنِ موضوعِ اصلی لازم بود...
با زبون لبم و تر کردم و گفتم:
من از دامیار شنیدم شما بارها خواستی پسرت و بزرگ کنی اما دامیار اجازه نداده و تونسته با خریدنِ اطرافیان و همینطور خودتون مدتی رو بگذرونه... درسته؟
فروزان: بله درسته... و من می خوام که دوباره اقدام کنم...
دامیار اندفعه بد کرد و کاری کرد که من رد صلاحیت شم...
من: واقعا خوشحالم که دامون همچین مادر مسئولیت پذیری داره
و بعد زل زدم تو چشماش...
چشماش و ازم گرفت و به پایین دوخت...سرش یکم کج شد...
گوشه ابروش 5 یا شایدم 6 تا سوراخ بود که سه تاش گوشواره بهشون آویزون بود... چه آدمایی پیدا میشن.. حداقل یه دونه سوراخ بود می شد تحمل کرد...
من: حالا من یه خبر خوب برات دارم...
من: دیگه لازم نیست اقدام کنی... چون دامیار قبول کرده که بچه رو به شما بسپاریم تا شما بزرگش کنید...
من تونستم دامیار و راضی کنم و دامیارم متوجه شد که بچه همونقدر که به پدر نیاز داره به مادرم محتاجِ...و واسه رد صلاحیتم که شنیدم شما در خواستِ تجدیدِ نظر دادید که اونم با اظهاراتِ غیرِ منطقی دامیار صد در صد به نفعِ شما تموم میشه... البته خوب باید نقش بازی کنه و یه کاری کنه که اظهارات رد شن....
فروزان با تعجب و حرص گفت:
فروزان: منظورتون و نمی فهمم...
من: منظورم واضح بود... من می خوام شما تو دادگاه یه نامه بدید و بگید که از پسرتون مراقبت می کنید تا من و دامیار با خیال راحت به زندگیمون ادامه بدیم...
فروزان تو جاش جابه جا شد و کمی اومد جلوتر...
فروزان: راجع به من چی فکر کردی دخترۀ...
قبل از اینکه بخواد فحاشی کنه دستم و آوردم بالا...البته یه دستمم رو دستِ دامیار بود که هر وقت خواست عکس العملی نشون بده متوجهش کنم که ساکت باشه...
من: لازم به اینکارا نیست... یه راه دیگه هم داریم... هر چند من خیلی راضی نیستم...
فروزان: اون راه چیه؟
اینکه شما سرپرستیِ کاملِ دامون و به منو دامیار بسپارید و اون اظهاراتی که دامیار نسبت به شما داشت و بپذیرید و اینکه ی رضایت نامه بدید تا اسم دامیار بره تو شناسنامه من...
من: البته بازم می گم بچه پیشِ خودت بمونه بهتره...
فروزان کمی از قهوش خورد...
به من و دامیار نگاه کرد...
فروزان: خوب...
من: خوب پس قبولش می کنی؟
فروزان با خشونت گفت بزار حرفم تموم شه...
فرروزان: خوب باید یه خونه برای دامون بخرید همینطور هر ماه یه پولی به حساب من بریزید که خرجش کنم...
می دونستم چه نقشه ای داره می خواست دامون و سر به نیست کنه و پول و خونه و هاپولی... این بشر دیگه کامل شناخته شده بود....
من: خوب عزیزم ازونجایی که من می تونم هم جنسام و درک کنم فکرِ اینجاشم کردم...
من به دامیار گفتم یه پرستار برای دامون بگیره که تمومیِ کاراش و انجام بده و هر ماه خرج و مخارج دامون تمام و کمال به حسابِ اون ریخته میشه.و برای مسکن هم اینکه دامون تو خونۀ عمش زندگی می کنه... زیر زمینِ عمش و باباش براش خریده شما می تونید اونجا زندگی کنید...
صندلی و با شدت داد عقب و بلند شد
با کفشای پاشنه بلندش تق و تق اومد اینور میز...همینجوری که نشسته بودم سرم و بالا کردم و با خونسردی نگاهش کردم...
کاملا متوجه میشدم که از حرص دندوناش و رو هم فشار میده...
دستش و برد بالا همزمان گفت:
فروزان: دخترۀ کثافت چی فکر کردی؟ آشغال؟
و دستش فرود اومد تو صورتم...
دستم و گذاشتم رو صورتم...
من: بهتر نیست آروم باشی؟ تو که دوست نداری همه پی به شخصیت نداشتت ببرن؟
اینا رو آروم ادا کردم و بعد یه پوزخند هم چاشنیش کردم...
همۀ میزا میخِ ما شده بودن... برام جالب بود چرا دامیار کاری نمی کنه؟ اصلا یه علامت سوال برام شده بود؟؟
دست انداخت تو موهامو موهام و کشید از بس با قدرت اینکارو کرد که بلند شدم و دنبالش کشیده شدم...خیلی دردم میومد... با مشت زدم تو دلش که باعث شد خم شه...
اینجا بود که دامیار اومد و دست من و گرفت... و رفتیم بیرون...
دستم و از دستش کشیدم بیرون...
ولم کن دامیار حوصلت و ندارم... به من دست نزن...ولم کن... الان باید جدامون کنی؟ از من باید دفاع کنی یا اون؟
دامیار: قرارمون این نبود... قرارمون این نبود...
من: حالا که من کتک خوردم ...
فروزان اومد بیرون و گفت:
در ضمن بچه تونم نندازید سر من... دادخواست و بدید فردا بریم دادگاه تا من رضایت بدم... اونوقت می تونید براش شناسنامه به اسم تو بگیرید... خوش گذشت... شب بخیر!!!
چشم غره ای به دامیار رفتم و راه افتام...
دامیار: خودت گفتی من دخالت نکنم خوب...
من: یعنی تو عقلت نگفت که نباید بزاری اون رو زنت دست بلند کنه؟
دامیار: خوب تو در حقش بی انصافی کردی...
من: با داد گفتم بی انصافیو تو چی میبینی؟ اینکه من پولِ مفت بهش نمیدم؟ اینکه دارم مطمئن میشم واقعا بچش و می خواد یا نه؟ یا کار اون که بی منطق نصفِ موهام و کند؟
دامیار ساکت شد و چیزی نگفت....
رفتم سمتِ خیابون و برای اولین تاکسی دست بلند کردم...
دستم و گرفتو کشید تو خیابون و به زور من و برد سمتِ ماشینش...
رفتارش نه تنها درست نبود بلکه خیلی هم وحشیانه بود...
تمومِ مردم داشتن نگامون می کردن...من و پرت کرد تو ماشین و خودشم نشست...
صندلی و خوابوندم تا از نگاه خیرۀ و دلسوزانۀ مردم راحت شم...
وقتی که راه افتا د و صدای جیع لاستیکا بلند شد منم نشستم...
دستمال کاغذی نداشت برای همین از شالم استفاده می کردم...خیلی دلم می خواست حرف بزنم... خودم و کنترل کنم و گریه نکنم که انقدر ضعیف نباشم...کمی که گذشت گفت:
دامیار: بهتر نیست که صداتو ببری ...؟خودت مقصر بودی... می خواستی حرصیش نکنی... تا کتک نخوری...
من: برای کتک نیست که گریه می کنم... برای اینه که تو خیلی دو رویی تا دیروز که به خونش تشنه بودی... اما حالا امروز میخش میشی و ازش طرفداری می کنی...وقتی اون داره من و میزنه ساکتی ولی تحمل نداشتی یه مشت بزنم تو دلش...تو من و جلوش خورد کردی... غرورم و شکستی... تو خیلی نامردی...
دامیار: خفه شو خورشید... حوصلت و ندارم...
با جیغ گفتم:خوب حوصله نداری نگهدار پیاده میشم... چی از جونم می خوای؟ از من چی می خوای؟ تو اگه نمی تونستی من و خوشبخت کنی پس بی خود کردی اومدی خاستگاری... گوه خو....
حرفم از دهنم پرید نمی خواستم بگم اما هنوز کامل نشده بود که یه تو دهنی ازش خوردم...
دستم و گذاشتم رو دهنم و خفه شدم...
دامیار انگشت اشارش و به نشونۀ تهدید آورد بالا و گفت:
این و زدم تا بدونی حواست به حرف زدنت باشه و از این به بعد سر خود تصمیمی نگیری...
من: سرخود بود؟ جای تشکرتِ؟ اون که راضی شد بچش و بده... اون حتی راضی نیست مجانی بچش و قبول کنه... هه...لیاقتت همون زنیکۀ هرزه بود نه من.... تو باید زنت هرز بپرِ تو بغلِ این و اون نه یکی مثل من...
کنار خیابون نگه داشت و پشت گردنم وگرفت...
من: ول کن دیوانه درد داره...
دامیار: اون روی من و بالا نیار... باشه؟ حوصله ندارم باهات بحث کنم...نمی خوامم صدات و بشنوم.. فهمیدی؟
حرفی نزدم... اونم ولم کرد و راه افتاد...
سر خیابون پیادم کرد و بدون هیچ حرفی رفت...
دوست نداشتم اینجوری برم خونه...
تصمیم گرفتم که برم پارکِ رو به رو و آبی به سر و صورتم بزنم...
هه خدایا برات متاسفم... تو با یه خواب من و گول زدی ... بد بختم کردی...
همون موقع صدای جیغ لاستیکِ ماشینا از اون ورِ چهار راه و همینطور برخوردِ یه زن با ماشین باعث شد به خودم بیام و از حرفی که زدم برگردم...
راه افتادم برم اونور خیابون که سیامک نپیچیده تو خیابونمون جلو ترمز کرد...شیشه رو داد پایین...
سرم و بالا کردم...لبخندِ رو لبش تبدیل شد به تعجب و بعدم شاید عصبانیت...
سیامک: چی...ی شده؟
دلم خیلی پر بود... شاید سیامک و مقصر همه چی می دونستم...نشد تحمل کنم...بغضم ترکید...حرفام دونه دونه ریخت بیرون...حرفایی که تا حالا بینِ خودم و دلم و خدام بود...
بالاخره عقدۀ زجه های خفۀ شبونم و خالی کردم...
چی میخواستی بشه ها؟ چرا ؟ چرا باید اینجوری میشد؟ تو می دونی عشق یعنی چی؟تو می دونی؟ یعنی چی؟
صدام و بلند تر کردم...
د ن د نمی دونی... نمی دونی... اگه می دونستی نمیزاشتی...
گنگ نگاه می کرد... حقم داشت نفهمه چه خبره...
پیاده شد و شونه هام و گرفت و من و سوار ماشین کرد...
زود گازش و گرفت و از محل دور شد...
تو یه کوچۀ خلوت نگه داشت و برگشت سمتم...
سیامک: میشه بگی چی شده؟ دیوونم کردی که...
من: به تو چه؟ اصلا به تو چه ربطی داره برای چی من و سوار کردی؟ برای چی من و آوردی اینجا...؟
خیلی خونسرد جوری که انتظارش و نداشتم دست به سینه شد و به در تکیه داد و بعد گفت:
سیامک: تو چرا سوار شدی...?!!!
جوابی نداشتم که بهش بدم ...
در ماشین و باز کردم که پیاده شم...
دستم و گرفت و من و کشید...
در ماشین بسته شد...
سیامک: خورشید داری نگرانم می کنی ...میشه بگی چی شده؟ چرا من نمی فهمم عشق یعنی چی؟ منظورت و از حرفات درک نمی کنم...
-همون بهتر که درک نکنی...
اومدم دوباره در ماشین و باز کنم که قفلِ مرکزی و زد و راه افتاد...
سیامک: نه دیگه تا برام توضیح ندی... تا نگی چرا حالت بد بود... تا نگی چرا گوشۀ لبت باد کرده نمی زارم بری...
من: اصلا حواسم نبود سوار ماشینت شدم...
نگهدار پیاده میشم...
از اینکه اون حرفا رو بهش زده بودم پشیمون شدم...گاهی وقتا آدما تو بعضی موقعیتا کارایی می کنن که بعد جز پشیمونی براشون سودی نداره...
سیامک: نمی خوای حرف بزنی؟ زدتت؟
....
نمی دونم چرا اصلا از اینکه تو ماشینِ سیامک و کنارش بودم احساس بدی نداشتم... با اینکه دامیار بدش میومد اما من اصلا احساس نمی کردم که دارم بهش خیانت می کنم...
حقش بود... اگه اون فکر که تو مغزم بود...اگه اون زن و به من ترجیح بده و به خاطر اون این رفتارِ زشت و با من کرده باشه حقشِ...
سیامک: چیزی در اورد و دکمش و زد...
و وارد پارکینگ شد...
من: کجا میری؟
سیامک: مگه اینجارو نمیشناسی؟ اینجا خونۀ منِ...
با جدیت تو جام صاف شدم و گفتم...
من: خوب ؟ که چی؟
سیامک کلیدارو تکون داد و گفت:
سیامک: رو صورتت جای چنگ هست... شالت کمی پایینش خونیه....لباساتم یه جوریه... برو بالا از اتاق المیرا وسیله بردار...
کلید و گرفتم که تکون نخوره نگهش داشتم...
سیامک سرش و تکون داد و گفت:
سیامک: برو دیگه... من اینجا منتظرتم...
پیاده شدم...راست می گفت بهتره به خودم برسم... مامانم نفهمه بهتره... زن و شوهر دعواشون میشه دیگه... حالا باید فکر کنم شاید من اشتباه کرده باشم...
اما من که اشتباهی نکردم...نمی دونم الان وقت خوبی برای فکر کردن نیست...
چند قدمی و که رفته بودم برگشتم و به سیامک گفتم:
طبقۀ چندم؟
-اول...
واحد چند؟
-تک واحدست...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
رفتم بالا و در و باز کردم...
حسابی هنگیده بودم..
از همون اول عکسای المیرا بود و المیرا...
خوشگل نبود اما خیلی نمک داشت...
قد و هیکلشم یه جاهایی مثل من بود یه جاهایی شبیهِ ساناز... انگار هر چی سنش رفته بود بالاتر هیکلش قشنگتر شده بود...
ساناز گفته بود المیرا باهاش میرفته باشگاه ها...
همینجوری از راهرو گذشتم و رفتم تو اتاق خواب...
اما اتاق الینا بود... اینجا هم عکسای المیرا به چشم می خورد...
عقب گرد کردم و رفتم تو اتاق خواب بغلی...
سرویس دو نفره... عکسای دو نفره...
غم عالم نشست تو دلم با این عکسا....
تو آینه نگاه کردم... هی دختر تو اینجا چی کار می کنی؟ یعنی هر زنی با شوهرش دعواش شد باید بره خونۀ غریبه؟
اما من برای حفظ آبروی شوهرم اومدم اینجا... اومدم که مامانم نفهمه...
ادکلنی که رو میز بود بدجوری چشمک میزد بویی هم که تو اتاق پیچیده بود از همون بود...
برش داشتم و کمی باهاش دوش گرفتم...
رفتم سمتِ کمد لباسا...شلوارم خوب بود... فقط باید مانتوم که دکمش درومده بود و عوض کنم با شالم...
یه مانتوی نخیِ طوسی با یه شال طوسی آبی برداشتم... تند تند پوشیدم و سعی کردم دیگه به عکسا نگاه نکنم...
لباسام و ریختم تو کیفم و رفتم بیرون...
سیامک سرش و تکیه داده بود به صندلی و چشماش و بسته بود...
در آسانسور که باز شد سیامکم برگشت سمت من...
لابد الان میگه چه دختر تنبلی برای یه طبقه سوار آسانسور میشه...
من رفتم جلوتر ...
اونم در ماشین و باز کرد و اومد پایین...
من: مرسی... ممنون... لطفتون و جبران می کنم...
حالا دیگه من رفته بودم تو جلد زنی که شوهر داره و سیامک رنگ نگاهش عوض شده بود...
رفتم جلوتر و گفتم:
من: کجایی؟ خوبی؟
سیامک: بوی المیرا میاد... انگار که المیرایی...
دستش و اورد بالا تا بکشه رو صورتم...
یه قدم رفتم عقب...
من: میشه من و برسونی لطفا؟ اگه نه که خودم برم...
سیامک دستش و مشت کرد و برگردوند...کمی خیره به من شد و بعد برگشت...
سیامک: بشین میرسونمت...
مامان اگه دامیار اومد بگو خوابم... اگه زنگ هم زد همینطور...
مامان: چرا چه خبره؟ امروز که دیر اومدی...ناراحتم که بودی.... من دخترم و میشناسم یه چیزش میشه...
من: نه مامان خیالت راحت یه چیزم نمیشه...بعدم زن و شوهریِ دیگه گاهی دلخوری پیش میاد...
پوزخندی زدم و خندیدم...
هه واقعا باید بهش بگم دلخوری؟
رفتار امروز دامیار بدجوری مونده بود تو گلوم... میفرستادمش پایین هم نمیشد و پسش میفرستاد...اصلا برام قابل قبول نبود به هیچ صورتی نمی تونستم توجیهش کنم...
واقعا سختِ شوهرت بخواد جلوی تو از کسی دیگه طرفداری کنه...اما اونکه طرفداری نکرد... کرد؟
نمی دونم شاید ... اما چرا من و زد؟
تو بهش بی احترامی کردی توهین کردی...
خوب حواسم نبود...
اون که نمی دونست فکر کرد از قصد بوده
تو جام جابه جا شدم...
نه اینا نمی تونه دلیلِ خوبی باشه...یعنی من و قانع نمی کنه...
انقدر به خودم... دامیار .. دامون... فروزان... شوهری که متغیر بود فکر کردم تا خوابم برد..
*****
با صدای زنگِ پی در پیِ تلفن از خواب پریدم...
کمی گوش سپردم ... نخیر مثل اینکه کسی خونه نیست... کارِ خودمِ.
بلند شدم و رفتم سمتِ تلفن...اما تا رسیدم قطع شد...
پوفی کشیدم و رو زمین نشستم و سرم و گذاشتم رو صندلی...
دوباره داشت چشمام گرم میشد که صدای سر سام اور تلفن شد زنگِ گوشم شد...
فحشی نثار این تلفنِ قدیمی کردم و برش داشتم...
من: الووو... بله؟
دامیار: سلام...
صاف نشستم و صدام و صاف کردم... خیلی سنگین گفتم:
من: سلام بفرمایید.. شما؟
پفی کشید گفت:
دامیار: دامیارم ... خوبه دیگه بایدم نشناسی...
من: متاسفم که به جا نیاوردم... امرتون؟
دامیار: حالت خوبه ؟ چته ؟ این چه طرز حرف زدنِ؟
نکنه انتظار دارید با رفتار امروزتون براتون بال بال بزنم؟
دامیار: اه اه درست حرف بزن هزار بار گفتم من یه نفرم...
من: خوشحال میشم چند روز زنگ نزنید... نه می خوام خودتون و ببینم نه پسرتون... من نیاز به فکر کردن دارم. شاید تجدیدِ نظر...
لحنش آروم تر شد و گفت:
دامیار: خورشید عزیزم... چته تو؟ خوب تو دعوا که خیرات و حلوا نمیدن... ببخشید خانمی من زیاده روی کردم... الانم زنگ زدم همین و بهت بگم...
من: تا چند ثانیه پیش که بویی از این حرفا نمی یومد...الانم شما بهتره با فروزان جون تماس بگیرید مبادا یه وقت مشکلی براشون پیش اومده باشه...
دامیار: خورشید تو به اون کاری نداشته باش واسه همین حرفا بود نمی خواستم ببینیش دیگه... تو چرا انقدر شکاکی؟ بابا من مال خودتم!
نگاه کن تروخدا چه اعتماد به نفسی داشت....
من: دامیار خان بحثِ مال من نبودن نیست من هنوز هیچ تعلق خاطری به شما ندارم که از این موضوع ناراحت باشم... من فقط و فقط از اینکه امروز به شخصیت من توهین شده ناراحتم... از اینکه خودم و خانوادم و به بازی گرفتین و بهمون دروغ گفتنی ناراحتم... شما اون چیزی نیستی که تظاهر به بودنش می کنی....
دامیار: دختر مثل اینکه مرغ تو یه پا داره...
من: نه مرغی که الان تو دستایِ منِ اصلا پا نداره... پس لطفا چند روزی به من وقت بدید خودتونم کمی فکر کنید... شاید من باید چیزی که زندگیم و عوض کرد و یه جور دیگه تعبیر می کردم..
من و شما هنوز زندگی زیرِ یه سقف و شروع نکردیم پس فرصت هست...
شاید باید به حرفی که شما زدی تکیه کرد... دامون مادر داره و اونم زندست... راست گفتید شاید بشه فروزان و برگردوند به زندگی..
پس شما هم فکر کنید...
خدانگهدار...
دامیار: خورشید قطع نکن چرا لج می کنی؟
و بعد گوشی و گذاشتم...
سرم و که برگردوندم درست بشینم....
مامان و شروین و دمِ در دیدم...
مامان با ناراحتی به من نگاه کرد...
مامان: از اولم می دونستم امروز یه چیزی شده ... من که نفهمیدم چی شد اما آدم با شوهرش انقدر بد حرف نمیزنه...یادت میاد من با بابات چجوری بودم؟ هیچوقت نشد تویی که به هم می گیم توهین آمیز باشه... شما اول زندگیتونِ یه کار نکنید به وسطاش که رسیدید دیگه حریمی بینتون نباشه...
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم همین الانم حریمی نیست عزیزم...
من: بابا رو با دامیار مقایسه نکن .... بابا یه دونه بود ...
شروین چیزی نگفت و رفت تو حیات...آرزو به دل موندم یه بارم این بچه مثل دامیار کنار ما بشینه دو کلمه حرف بزنه... اما اصلا تو مودِ این حرفا نبود...از یه طرفم خوبه که از حالا خودشو درگیرِ دنیای ما آدم بزرگا نکنه...
مامان اومد نزدیکمو گفت:
مامان: سر چی دعواتون شده؟
من: هیچی بیخیال... فقط دارم می گم کاش خوابی که دیدم و اینجوری تعبیر نمی کردم... شاید بابا از گذاشتنِ دست دامیار تو دستِ من منظوری داشت.. اون که بدبختیِ من و نمی خواد...
مامان: یعنی تو الان بدبختی؟ می خوای بگی چی شده؟
دلم به شوره افتاد...
من: می گم مامان دارم به جدایی فکر می کنم... دلم می خواد خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم...
مامان: واا خورشید یعنی چی؟ این چه حرفیه؟ من گفتم تو بچه بودی نباید ازدواج می کردیا... آدم که از همین اول حرفِ جدایی نمیزنه دخترم... حتما یه بحثِ کوچیک بوده منم مطمئنم دخترم نادونی کرده... دامیار پسرِ خوبیه...الانم پاشو زنگ بزن شوهرت و پسرت شام بیا اینجا... زنگ نمیزنی خودم بزنم...
دستم و گذاشتم رو تلفن...دلم نمی خواست صدام و رو مامانم بلند کنم اما کمی کنترلم و از دست دادم...
من: مامان به کسی زنگ نزن من دارم می گم با دامیار به مشکل بر خوردیم جای حمایت از من داری بیشتر کوچیک و حقیرم جلوه میدی؟بسته دیگه امروز به اندازۀ کافی کوچیک شدم... زنگ نمیزنی تا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم...
دیگه نموندم به سوالای مامان جواب بدم رفتم تو اتاق و مشغولِ کشیدن طرح شدم...
کشیدنِ چند تا خط کنار هم، هم آرامش بخشِ هم بهتر از فکر کردن به دامیارِ...
حسابی همه چیز فراموشم شده بود و رفته بودم تو مودِ طرحم که تلفن زنگ خورد
تلفن و گذاشتم سر جاش...
کلافه گفتم:مامان لطفا نصیحت و شروع نکن امروز خیلی دردسر کشیدم دیگه واقعا سر برام نمونده...
مامان چیزی نگفت و به دوختنِ دکمه هاش مشغول شد...
هه فکر کرده خرم داره از دامون استفاده می کنه که مثلا من آشتی کنم...
قشنگ صدای دامون و شنیدم که آروم گفت:
بابا میگه نمیام...
آخه دامون بهم گفت بیا بریم برام لباس بخریم...منم گفتم تازه لباس خریده و فعلا نیازی نیست به خریدِ دوباره..
و وقتیم اصرار کرد گفتم یاد بگیر وقتی بزرگتر می گه نه یعنی نه...اما بچۀ بیچاره گناهی نداشت باباش داشت بهش یاد میداد...
ما بزرگترا خودمون باعث تربیت غلط بچه هامون میشیم...
بگو آخه به دامون چه ربطی داره کشیدیش وسطِ ماجرا؟
از فکر کردن و غصه خوردن حسابی خسته شده بودم... لباس از تو کمد برداشتم و رفتم حموم...شاید اصلا غروبم برم بیرون یکم دور بزنم...
*****
اسپریِ رکسونا رو از تو کمدم در آوردم که بزنم...
یاد اونروز افتادم که فروشنده چه بلایی سرم آورد...
من بهش گفته بودم یه چیزِ ارزون میخوام تا دو ، سه تومن...آخه اونموقه هنوز دورانِ مجردی بود و منم که خسیس...اونوقت اون دیوونه این و داد بهم و منم روم نشد دیگه بگم خانم این و نمی خوام...دوسش نداشتم وقتی میزدمش یخ می کردم و منم اینجوری خوشم نمیومد...
کمی عطر زدم و جای پوشیدنِ لباس خونه مستقیم رفتم سراغ شلوارلیم...
نمی دونم چی شده بود من امروز اونم با این همه دردسر هوسِ بیرون رفتن و خرید کردن زده بود به سرم...
وسطِ لباس پوشیدنم بودم که زنگِ خونه و زدن...
منم تند تند لباسام و پوشیدم و موهام و بستم که برم بیرون...چند ثانیه بعد مامان در و باز کرد و اومد تو...
مامان: دامیارِ...
کلافه پوفی کشیدم..
دلم نمی خواست مامان پاش تو قضیمون باز شه و یه وقت خدایی نکرده بی احترامی چیزی بهش بشه وگرنه می گفتم بهش بگو بره گمشه...
لباسامو درآوردم و یه دامن بلند مشکی با یه تیشرت حریر مانندِ مشکی لیمویی پوشیدم که جفتش و مامان از پارچه هایی که درنا برام خریده بود دوخت...
حسابی هم قشنگ بودن..
اما نمی خواستم فکر کنه حالا که باهاش قهرم حتما زانوی غم بغل می گیرم و ژولیده میشم...
با یادِ آرایشایی که فروزان کرده بود و اون صورتِ چندشش تصمیم گرفتم منم کمی آرایش کنم اما ساده...
موهام و باز کردم و ریختم دورم... خیسی ای که داشت جذابیت صورتم و دو برابر می کرد... کمی رژ و کمی ریمل زدم بعدم رفتم بیرون...
دامیار داشت با مامانم حرف میزد...
خیلی آروم سلام کردم و نشستم...
نگاهی به من انداخت و گفت:
دامیار: خوبی عزیزم...؟
بدون اینکه مامان ببینه پشت چشمی نازک کردم و گفتم ممنون...
جو سنگینی بود تا اینکه دامیار گفت:
دامیار: آماده شو بریم بیرون خانمی...!
من: متاسفم من که گفته بودم امروز حوصله ندارم...
مامان سرفه ای کرد که بیشتر منظورش این بود که خورشییید حواست و جمع کن و بعد گفت:
مامان: من دارم میرم پیشِ مادرِ ساناز ... ببخشید دامیار جان...
دامیار سری خم کرد و گفت:
خواهش می کنم راحت باشید...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
همینکه مامان رفت دامیار اومد و نشست کنار من....
کمی خودم و جابه جا کردم و ازش فاصله گرفتم...
دامیار: این چه بازی ایه تو امروز راه انداختی؟ این بچه بازیا چیه؟ من که عذر خواستم...

من: من اگه فکر می کنی با یه عذرخواهی تو برای من همون مردی میشی که فکر می کردم و من همون خورشیدی میشم که شخصیتش خورد نشده بود باید بگم برات متاسفم...
در ضمن دیگه اینجا نیا... حالا هم ممنون میشم نزاری فکرم بیشتر از اینی که هست درگیر بشه...
با دستاش چونۀ من و گرفت و صورتم و برگردوند سمتش..
با صدای آرومی گفت:
دامیار: تو می دونی زنِ رسمی یعنی چی؟ عقدی و دائم یعنی چی؟ الان وقتِ این بازی دراوردنا نیست... من یه اشتباهی کردم و عذر هم خواستم دیگه نیازی به این ناز کردن و نازکشیدن نمی بینم...
من: من نه ناز می کنم نه دلم می خواد تو نازم و بکشی... خیلی جدی دارم بهت می گم من می خوام دوباره فکر کنم... هنوز اتفاقی نیفتاده من طلاق می خوام... و می خوام راجع به این تصمیمی که گرفتم فکر کنم...
وقتی داشتم حرف میزدم بیشتر چشماش به لبم بود... و فکر کنم یه جورایی نمی فهمید چی می گفتم شایدم می فهمید نمی دونم...
من: شنیدی چی می گم؟
دامیار: ببین تو زنِ منی ... تموم شد و رفت پی کارش... خوبه نخواستم دو تا زن داشته باشم یا بهت خیانت نکردم... اون موقع می خواستی چی کار کنی؟
من: کاری که امروز کردی کمتر از خیانت نبود...
خواستم دستش و از رو چونم بر داره اما نمی شد...
دامیار: امروز و فراموش کن خورشید ...
اومد نزدیکتر و لباش و گذاشت رو لبام...
نمی دونم چرا امروز یه جوری بود... وحشی شده بود...
کف دستام و گذاشتم رو سینش و هولش دادم عقب و دهنم و با پشتِ دستم پاک کردم...
من: چته ؟ ببخشید من ادمما... میشه درست برخورد کنی...؟ چهل سالتِ هنوز نمی تونی موقعیتارو تشخیص بدی؟ یعنی نمی فهمی کارت درست نیست؟
دامیار: خوب باید یه جوری بهت بفهمونم که تو دیگه زنِ منی... هر زن و شوهریم دعوا می کنن دیگه اینهمه لوس بازی نداره...
من: زنتم درست، اسباب بازیِ تو دستت که نیستم...اگه کمی درک داشتی رفتارت بهترم میشد.. با این کارات نه تنها دلمو به دست نمیار ی بلکه بیشتر حالم بهم می خوره... البته حقم داری عادت کردی دیگه با این رفتارا دل بدی و دل بدست بیاری...هر کی زنی مثل فروزان داشته باشه همین عاقبتشِ... بنظرِ من خدا خوب درو تخته رو با هم جور می کنه...
اومد جلوتر و موهای بازم و گرفت تو دستش...کمی کشید ... دردم نمیومد اما دلمم نمی خواست اینجوری رفتار کنه...
دامیار: راست می گی خدا بدجور جورش کرده... پس توام باید تختۀ من باشی مگه نه؟!
موهام و از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم...
نه تو این یه مورد اشتباه شده...
و بعد بلند شدم که برم تو اتاقم...
من: خوش اومدی...
دستم و گرفت و بلند شد...از جیب کتش یه جعبه در اورد...
دامیار: خورشید ببخشید دیگه .. ببین خوشت میاد خانمی...
و بعد در جعبه و باز کرد...
یه انگشتر خیلی ظریف... که اتفاقا به دستای باریک و کشیدۀ من خیلی میومد...اون داشت انگشتر و می زاشت تو دستم...اما من داشتم مقایسش می کردم...داشتم خودش و با خودش مقایسه می کردم...
نمی دونم چرا دامیار الان با دو دقیقه پیش فرق داشت...انگار من سر و کارم با یه آدمِ دو رو بود... یه آدمی که وقتی حواسش نباشه روحِ پلیدی داره.... و یه آدمی که می تونه این روح و کنترل کنه و مثل یه فرشتۀ مهربون باشه...
نمی دونم... با بوسه ای که رویِ دستم نشوند از فکر اومدم بیرون...
با صدای آرومی گفت:
دامیار: آشتی...
کلافه دستم و از دستش کشیدم بیرون و برگشتم برم تو اتاق...
از پشت بغلم کرد و گفت:
دامیار: بهتره لباس بپوشی شام و با هم باشیم... فکر کنم لازمِ کمی حرف بزنیم...
صدای بسته شدنِ در اومد...
ازش فاصله گرفتم ...
راست می گفت پیشِ مامان و شروینم نمیشد حرف زد...
من: الان آماده میشم...
دامیار: قربونت خانمم...
قسمت دهم
صندلی و کشید عقب و سرش و کمی خم کرد...
دامیار: خواهش می کنم...
لبخندی زدم و نشستم...
نمی دونم میشه باور کرد کاراش از ته دلِ یا نه؟
خودشم نشست....
دامیار: فعلا زوده بگم شام بیارن چی می خوری؟
بعد منوی روی میز و داد بهم...
من: من فقط آب می خوام چیزی میلم نمیکشه...
اونم فقط برای خودش سفارش داد...
وقتی گارسون رفت آرنجش و گذاشت رو میز و کمی اومد جلوتر...
دامیار: خوب خانم با من آشتیِ؟
من: بنظرت کارت قابل بخشش بوده؟
دامیار: آره خوب هر کسی اشتباه می کنه دیگه...
من: نباید بخشیده شی و نمی خوام که ببخشم چون داری اینجوری فکر می کنی...
دامیار: خوب چجوری فکر کنم؟ از این بالاتر که می گم اشتباه کردم و می دونم کارم درست نبود؟
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
من: از کجا معلوم این کار اشتباه تکرار نشه؟دامیار: نچ نمیشه...من: چه تضمینی هست؟
دامیار: خوب مردِ و حرفش...
یه تای ابروم و دادم بالا و گفتم:
من: جدا؟
دامیار: خوب ... آره
من: این مرد قبلا ، روز خواستگاری هم زیاد حرف زده بود... که البته به هیچکدوم وفادار نبوده...
دامیار: خورشید جان فروزان اگه مثلا... دارم می گم مثلا امروز از من کتک می خورد یه ساعت بعد خودش میومد باهام حرف میزد ... حالا من واسه تو کاری نکردم که یه تو دهنی بود فقط ... همین...
من: پس سابقه زد و خورد هم در زندگی قبلی داشتین؟
دامیار: گفتم مثلا... حالا تمومش کن باشه؟ خوب ببین ما هنوز دو ماه دیگه وقت داریم می تونی من و رفتارام و تو این دو ماه بسنجی؟ اونوقت اگه بد بودم به طلاق فکر کن...
همچین بی راهم نمی گه من می تونم تو این دو ماه بسنجمش...
به انگشتر تو دستم نگاه کردم... همینکه قبول داشته مقصرِ و برام کادو خریده خودش خیلیِ...
دامیار: وکیلم؟
من: بله...
نفسش و سخت داد بیرون و تکیه داد به صندلی...
دامیار: بابا تو دیگه کی هستی پدر من دراومد تا آشتی کنی....
*****
همینجور که شالم و می بستم کفشامم پوشیدم ...
مامان: نمی فهمم یعنی چی؟
من: یعنی قرارِ اسمِ دامون بیاد تو شناسنامۀ من...
مامان: یه روز میای می گی طلاق یه بارم که میای مژدۀ یه چیز دیگه و میدی... مراقب خودت باش... به دامیار سلام برسون..
من: باشه باشه...
مامان: خورشید ناهار بیایید همینجا...
من: میریم بیرون مامان... می خواییم یه جشن سه نفره بگیریم...
مامان: برو مادر خوش بگذره بهتون..
پر انرژی نشستم تو ماشین و گفتم:
من: سلام سلام... پسرم کو؟
دامیار: کارای دادگاه که انجام شد رفتیم ثبتشم انجام دادیم میریم مهد دنبالش...
با یادآوری مهد برگشتم سمتش و گفتم:
من: فکر نکن بیخیال مهد شدما... نه اینجوریا نیست یه چند روز نمیرم بعد دوباره میرم...
دامیار: اخراج شدی خورشید...
با تعجب برگشتم سمتش...
من: اما من دیروز با مولایی صحبت کردم...
دامیار بیخیال کولر و تنظیم کرد رو خودش و گفت:
دامیار: امروز به من گفتن بگم دیگه نری...
من: گفتن یا گفتی؟ چی کار کردی؟
دامیار: بیخیال من از اولم راضی نبودم بری سرکار خدا هم با من بود یه کار کرد اخراج شی...
من: بندۀ خدا هم که دخالت نداشته؟
دامیار: بندۀ خدا روحشم خبر نداشته...
من: من بر می گردم مهد و توام چون خودت روحت خبر نداشته میای اونجا رضایت نامه مینویسی و کتبا امضا می کنی...
در ضمن شرطای ضمن عقد من که یادتِ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
دامیار: بله... ادامۀ تحصیل... قبول مسئولیت و خرج شروین در صورت نبود مادر... حق مسکن...
بعد برگشت سمتم و گفت:
دامیار: اما برای کار کردن چیزی نگفتی و ننوشتی...
من: به قولِ خودت مردِ و حرفش ... ما حرف زدیم...
دامیار: من که چیزی یادم نمیاد...
داشتم حرص می خوردم اما به روی خودم نمیاوردم...
امروز روز خوبی بود و من دلم نمی خواست خرابش کنم...
عادت داشتم دامیار و با حرص واسه کاری راضی کنم...
الانم خودم از همه چی خبر داشتم نوشین بهم گفته بود که دامیار اومده حرف زده و خواهش کرده تا بگن که من اخراجم... و اینکه مولایی پیغام داده خورشید هر وقت اومد قدمش روی چشم اما این شوهرِ یه دندشم بیاره تا رضایت نامه رو امضا کنه...
با ایستادن ماشین از فکر اومدم بیرون...
اونروز که دعوامون شد و از هم جدا شدیم دامیار رفته بود دنبال دادخواستو ایناش و امروز نوبتِ دادگاهمونِ...
از یه طرف عجله داره مادر دامون من باشم از یه طرف یه جور رفتار می کنه آدم فکر کنه فروزان و دوست داره...
اصلا دامیار از اولم غیر قابل پیش بینی و مشکوک بود...
یه جورای می گم شاید مدلش اینه و مشکلی نداشته باشه...
فروزانم اومده بود...
باید میرفتیم سه تایی پیشِ قاضی خیلی کار نداشتیم چون فروزان رد صلاحیت شده بود و خیلی زود موافقت میشد...
*****
نمی دونم دیگه چرا فروزان باید میومد ثبت خوب خودمون که نامه داشتیم...
وقتی اومدیم بیرون فروزان با عشوه اومد سمتمون و گفت:
فروزان: دامیار، عزیزم مشکلی نداری منم باهاتون بیام؟
دامیار نگاهی به من انداخت...
دامیار: نه چه مشکلی بیا بریم...
از عصبانیت فکر کنم قرمز شده بودم...
تا نشستیم تو ماشین دامیار تند گفت:
دامیار: عزیزم ناراحت نشو ترسیدم یه وقت بگم نه لج کنه نیاد ثبت ... امروزم تحمل کن...
وای خدا چقدر من خنگم ...
از یه طرفم راست می گه ها...
خوبه اینجور مواقع دامیار عقلش خیلی بیشتر از من میرسه...
چیزی نگفتم و فروزانم بعد از بستنِ بند سه متری صندلش اومد نشست...
هنوز خیلی از راه و نرفته بودیم که فروزان گفت:
*- میشه این ضبطت و روشن کنی یه چیز بخونه؟ حوصلم سر رفت بابا...
یه روز ماشینم باهام نیستا...
دامون ضبط و روشن کرد و صداش و غیر طبیعی بلند کرد...
فروزان سرخوش خندید و گفت:
فروزان: هنوزم می دونی من چی و چه جوری دوست دارم...
به بیرون نگاه کردم و حرفی نزدم..
می دونستم که فروزان سعی داره حرصِ من و در بیاره و به من بفهمونه هر چی اون بخواد میشه اما من باید خودم و کنترل می کردم...
فروزان می خواست بگه که برای دامیار اونِ که هنوز مهمِ و دامیار اون و دوست داره ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
منم با بی خیالیم باید بهش می فهموندم که من به دامیار اعتماد دارم و توام برو کشکت و بساب...
اما آیا واقعا من به دامیار اعتماد داشتم؟
آره داشتم امروز که تموم شه فروزانم که بره همه چی به خوبی و خوشی می گذره...
این یه ذره ناراحتیمم از بین میره...
وقتی رسیدیم فروزان جلوتر از ما حر کت کرد....
مانتوی فروزان کوتاه بود و تقریبا تا یکم بالاتر از باسنش به زور میرسید...
یه شلوار خیلی جذبم پوشیده بود که واقعا من نمی تونستم چشمام و کنترل کنم چه برسه به...
با فکرِ اینکه الان دامیار حواسش کجاست برگشتم سمتش...
اونم دقیقا چشمش همونجایی بود که نباید باشه... انگار دامیارم از زنِ اینجوری بیشتر خوشش میاد...
سقلمه ای بهش زدم...
به من نگاه کردو لبخند زد...
آروم گفتم: چشمات و درویش کن ...
دامیار: من که به جز تو اینجا چیزی نمیبیننم...
آره جونِ عمت...
کارای اداری و دفتر به خوبی تموم شد و من همون بالا زنگ زدم تا نوشین دامون و اماده کنه ما خیلی زود میریم دنبالش...
جلوی در ثبت فروزان دستش و آورد جلو و گفت:
فروزان: خوب خانمی مادر شدنت مبارک...
دلم نیومد بهش دست ندم...
دستم و دراز کردم و خیلی خشک گفتم:
من: ممنون...
فروزان رو به دامیار گفت:
*- پولِ من چی میشه؟
دامیار دسته چکش و از جیبش دراورد و گفت:
الان...
دسته چک دامیارو ازش گرفتم و با اخم و طلبکاری گفتم:
من: چه پولی؟
فروزان دسته چک و چنگ زد و خودش و باد زد گفت:
فکر نکن همه چی قانونی و راحت طی شده منم کلی از کار و زندگیم زدم ... کلیم خرج کردم تو و دامیار امروز اومدین آمادش و خوردین...
من: جدا چه خرجی بیا برگردیم دادگاه ببینم...
و بعد دستش و گرفتم...
فروزان من و هول داد که مستقیم رفتم تو بغل دامیار...
دامیار بازوهام و گرفت و گفت:
دامیار: خورشید دوباره دردسر درست نکن بشین تو ماشین
من: نمی زارم پولِ مفت بدی به این مادر بی مسئولیت...
فروزان: باشه نده... دامیار عزیزم کار نداری؟
با حرص گفتم:
گمشو کثافتِ هرزه...
فروزان پوزخندی زد و گفت:
من هرزه م برای دامیار عزیزِ عسلم تو به فکر خودِ نجیبت باش...
دامیار: گلم صبر کن پولت و بدم... یعنی صبر کن پولت و بدم که دیگه بری....
داشتم از دستِ دامیار حرص می خوردم دیگه نتونستم تحمل کنم و رو به دامیار گفتم:
من: چی شد؟ تا همین چند دقیقه پیش می گفتی هرزست ... کثیفِ خرابِ... دستمالی شدست... آشغالِ حالا نگرانی بی پول نباشِ...
فروزان اومد جلوتر و گفت:
فروزان: چی شد چی شد؟ دامیار این حرفارو زده؟ اخی نازی کوچولو تو خیلی خری باور کردی...الانم فکر نکن زنشی خوب اونم حق داشت نگران بچش باشه... بالاخره یه وقت میبینی می ره مهمونی... یه وقت من می خوام برم مسافرت... یکی باید باشه از بچش مراقبت کنه... نه؟
برگشتم سمت دامیار و گفتم:
این چی میگه...؟
دامیار: چرت می گه بشین تو ماشین خورشید...
و بعد من و هدایت کرد سمتِ ماشین..
فروزان با کفِ دست زد رو سینۀ دامیار و گفت :
کی چرت می گه مرتیکه؟ من؟
بعد رو به من گفت:
فروزان: هه چی فکر کردی؟ اینکه عاشقتِ؟
و بعد رفت نزدیکِ دامیار و بازوش و گرفت...
چند بار تکونش داد و گفت:
فروزان: دامیار عاشقِ یه نفرِ اونم منم... نمی دونستی بدون... روزی که اومد خاستگاریِ تو با من حرف زده بود... اما من بهش گفتم که نمی خوام زندگی کنم و می خوام آزاد باشم... اون می خواست من درست شم و خودم مادر دامون باشم...دختر جون خیلی به خودت نناز ... کافی اراده کنم... خیلی راحت میفتی تو سطلِ آشغال ... الانم فقط کلفتِ خونشی و مادر بچش...ببینم مگه بهش نگفتی من واسه دَدرتم اینم واسه خونت؟
و بعد تق و تق راه افتاد...
چشمام و بستم و باز کردم...
یاد روزی که دامیار اومد مهد ... قشقرقی که بپا کرده بود... اونم برای اینکه چرا به زنش که رد صلاحیت شده خبر دادیم...یعنی ممکن بود هنوز دوسش داشته باشه؟
یاد حرف درنا که می گفت فروزان انتخاب دامیار نبود... که دامیار عاشقش نیست افتادم...یاد روزِ خاستگاری... چهرۀ مظلومش...
مظلوم؟
تظاهر بود... همش تظاهر بود...
شالمو تو سرم جا به جا کردم... به دامیار که سرش پایین بود نگاه کردم...
یعنی عاشقِ یه نفر دیگه بود و اومد خاستگاریِ من؟
خوب توام عاشق بودی یادتِ؟ توام عاشقی...
اما آخه من سعی کردم فراموش کنم... خدا می دونه که هیچوقت بهش فکر نکردم... من حتی گریه های شبونمو میزارم به پای غصه های زندگی نه دردِ عاشقی، نه عشق از دست رفتم...
کیفم و که رو زمین افتاده بود برداشتم...
درنا می گفت اون انتخاب دامیار نبوده... خوب حتما عشق بعد از ازدواج بوده... یعنی باور کنم یه روز قبل از خاستگاریم پیشِ فرورزان بوده؟
مامانم می گفت هیچ بختی بختِ اول نیست...
شاید دامیارم این نظرو داره...
بهش نگاه کردم...بهم نگاه کرد...
چشماش... غم داشت شایدم پشیمون بود...
دامیار: من... من می خواستم دامون زیرِ سایۀ مادر خودش بزرگ شه... باور کن گفتم شاید درست شه...
پوزخندی نثار خودش و توجیحِ مزخرفش کردم و راهی کوچه شدم...
دامیار: باور کن خورشید من... من دوسش دارم... یعنی داشتم... دختر تو دیگه الان زنِ منی... نباید با این حرفا خودت و ناراحت کنی...
دستم و گرفت...
دستم و از تو دستش کشیدم بیرون ...و دوییدم سمتِ خیابون اصلی...
دامیار: صبر کن خورشید...اشتباه می کنی برات توضیح میدم...
دلم نمی خواست گریه کنم... دیگه دلم نمی خواست...
اما من چی میشم؟ حالا تو شناسنامۀ من اسمِ یه بچست...یه بچه که خودم خواستمش...حالا دیگه شناسنامۀ من اسمِ یه نامرد تو خودش جا داده... اسمِ یه نامرد تو شناسنامۀ من سنگینی می کنه....چه جوری می تونم پاکش کنم...؟
اصلا به من چه؟ چرا من باید انقدر مهربون باشم؟ چرا باید انقدر بدبخت باشم؟
راست می گن دل نسوزون... راسته که می گن اگه تو این دنیار رحم کنی اگه دستات و برای کمک به کسی بلند کنی میزنن قطعش می کنن...
اونوقت تو این دنیای نامرد باید از آدمای نامردترش کمک بخوای...همونایی که قرار بوده بهشون کمک کنی...
اونوقت اونا هم بهت می خندن...
یه کلمه جوابشونِ خودت خواستی...
واقعا چه چرخۀ جالبی یا شایدم بشه گفت غم انگیزی....
قصۀ من و دامیار همینِ...
وسطِ خیابون بودم... صدای دامیار هنوز از پشت سر میومد...
ماشینارو نگاه می کردم که ببینم کی قرار تموم شن تا من از اینجا از این محل و از این نقطه دور و دور تر شم...
یه ماشین با ادماش بدجوری آشنا بودن...
نا خودآگاه محسن اومد تو خاطرم...کم کم خلوت تر شد...حالا دیگه می تونستم برم...
دامیار رسید بهم...اما من رفتم تو خیابون...
اونم پشتم بود...
حواسم از همه جا پرت شده بود...
ماشین و آدمایی که پای سیامک و به زندگیم باز کردن...
یهو سرعت گرفت...یه سرعت سر سام آور...
دامیار: خورشید مواظب باش...
قدمای تندم...برخوردِ بی رحمانۀ ماشین به یه آدم...و فرارِ بی رحمانه ترش...
به دامیار که پرت شده بود اونور تر نگاه کردم...
بالاخره اشکام سرازیر شدن...برای خودم...برای آدمی که انگار قربونیش کرده بودن و تکون می خورد...برای دامون...برای بختِ سیاهم...
تمومِ توانم و جمع کردم و رفتم سمتش...
همه جمع شده بودن...
کنارشون زدم و کنار دامیار زانو زدم...
صورتش غرق خون بود...
با شالم خون رو صورتش و پاک کردم...
مرد: خانم بهش دست نزن تا اورژانس بیاد .. ممکنِ آسیب ببینه...
اما یه حسی باعث شد سرش و بلند کنم و بزارم رو دستم...
دامیار نگاهی به من انداخت و چشماش و بست...
کمی طول کشید تا دوباره چشماش و باز کرد و بریده بریده و آروم گفت:
دامیار: بع... بعد از... من زن.. زندگی کن... فَ... فقط پسرم و... دامون و ترد نکن...اون تو دستایِ من و فروزان نمی... تونست زند... زندگی کنه... من براش... د..نبال... یه مادر .. بودم... که خوب باشه... مثل....
اما دیگه صدایی نشنیدم دیگه لباش تکون نخورد...
چشماش کج شده بود و یه جا دیگه نگاه می کرد نفسش قطع شده بود...
مردی اومد و دست گذاشت رو چشمش و چشماش و بست..
یعنی مرد؟
نه ....
آره...
نمرده... خدایا به پسرش چی بگم؟
دامون؟ حالا دیگه پسر منم هست؟
الان من باید کنارش باشم؟ باید پیشِ من باشه...
نه نباید اصلا بفهمه... من نمی تونم... من تنها از پسش بر نمیام...
این مرد همینی که رو دستای من لحظه های آخرش و گذروند یه پسر داره...
هر چقدر نامرد باشه برایِ دامون پدرِ ....باید باشه و پدری کنه در حقش ... بهش محبت کنه...
دیگه نتونستم تحمل کنم...مکان برام مهم نبود ... آدما برام رنگ نداشتن...
سرم و بلند کردم و به آسمون نگاه کردم...
با صدای بلند اسم خدارو فریاد زدم...
همه نگاه ها سرشار از ترحم بود...
از دلسوزی...
بالاخره آمبولانس رسید...هیچ کاری براش نکردن... اون مرده بود...مرده...
صحنۀ تصادف از جلو چشمام کنار نمی رفت...
همش برام تداعی میشد...محسن... خطر... آدماش... اون ماشین....باید می فهمیدم اونا اینجا هیچ کاری نمی تونن داشته باشن جز انتقام از من...
اما اون لحظه فقط و فقط فکر حماقت و خریتی که کرده بودم ذهنم و به خودش مشغول کرده بود...
ذهنم درست کار نمی کرد...گفتم انتقام...اما آخه چرا دامیار؟
شاید هدفشون من بودم... اما محسن به سیامک گفته بود... به اون گفته بود که منتظر باشه...
از فکر سیامک سیخ نشستم... یعنی اون کجاست؟
این بلا سرِ اونم اومده...نمی دونم...
وای خدا گیج شدم بلد نیستم چی کار کنم...
پسری که داشت به دامیار نگاه می کرد گفت:
پسر: برادرتِ؟
سرم و به بدنۀ ماشین تکیه دادم و گفتم:
من: شوهرم...
با تعجب نگام کرد...نمی دونم شاید چون خیلی بچه تر از این حرفا میزدم... یا شایدم جای جیغ و داد فقط اشک میریختم...
اما دلم پر تر از این حرفا بود که بگم بی شوهر شدم...
دامیار اگه بودم من طلاق می گرفتم... حالا که رفته می گم بخشیدمت تا تنش نلرزه... ولی جوابِ بی وجدانیش و کی میده؟
پسر: به کسی خبر نمیدی؟
وای خدا راس می گفت... من چرا به کسی خبر ندادم...
آخه به کی خبر بدم؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
به درنا آره... باید به اون بگم...
اول به نوشین زنگ زدم...
بعد از چند تا بوق بالاخره برداشت...
نوشین: الو خورشید خبرت بیاد کجایی پس؟
من: الو سلام نوشین جان عزیزم من عجله دارم فقط خواستم بگم برای دامون یه ماشین بگیر و بفرستش خونۀ ما اگه خودت ببریش که ممنونت میشم مطمئنترم هست...
نوشین: چی شده عزیزم نگران شدم؟
من: هیچی فقط مواظب دامون باش... بعدا حرف میزنیم...
نوشین: باشه خیالت راحت خودم میبرمش خدافظ...
همینکه قطع کرد یه گوشی زنگ خورد...
اما گوشیِ من نبود...
پسر: صدا از جیبِ شوهرت میاد...
دست زدم به جیبش راست می گفت...
گوشیش و درآوردم و به صفحه نگاه کردم...
درنا بود...
من: الو سلام خوبی درنا جان؟ الان داشتم بهت زنگ میزدم..
درنا: سلام عزیزم چرا صدات گرفته؟
من: هیچی مریض شدم... می گم یه چیز بگم هول نکنیا؟؟
درنا: خبر مادر شدنت؟ نه چرا هول کنم... البته سوپرایز شدم حسااابیااا...
من: نه عزیزم راستش...
درنا با نگرانی گفت: راستش چی؟
من: دامیار تصادف کرده ما داریم میریم بیمارستان... البرز...
به یه اومدم اکتفا کرد و تماس قطع شد..
همون بهتر که خودش بیاد ببینه من نه دلش و دارم نه جرئتش...
آرنجم و گذاشتم رو زانوم و دستام و تکیه گاه سرم کردم
گواهی و کاغذای مربوطه و دادم به مسعود...
من: ممنون تمومِ زحمتامون افتاد گردنِ شما...
مسعود: خواهش می کنم وظیفست... فقط مواظب درنا باشید...
چشم...
به رفتن مسعود خیره شدم وقتی که تو پیچِ بیمارستان مخفی شد عقب گرد کردم و رفتم تو اتاق...
درنا خواب بود... از بس بهش آرامبخش زده بودن...
وقتی اومد بیمارستان و فهمید چی شده انقدر جیغ زد و گریه کرد تا از حال رفت بعدم که بستری شد...
کاش به هوش بیاد اینجوری اگه بخوان به زور بخوابوننش هر دفعه که بیدار شه زخمش تازه میشه...
بنظرم بهتره بیدار بمونه و به مرور با این مسئله کنار بیاد...
دامون.... یادش که میفتم تنم ریش میشه... تا کی باید به بچه بگم بابات رفته مسافرت؟ اون زرنگ تر از این حرفاس... خیلی زود می فهمه دروغ می گیم...
اصلا من چه جوری می خوام بزرگش کنم؟
الهی بمیرم براش انگار قسمت نیست پدر و مادر و با هم داشته باشه...
درنا کمی تکون خورد... می دونستم تو خوابم باز غصه دار هست...
دستم و گذاشتم رو دستش که آروم باشه...
دوباره فکر معطوف شد به مشکلاتم...
من حالا دیگه یه زنم با یه بچه...
یه زنِ بیوه...
هه چه دنیایی...خدایا من ازت خواستم انتقامِ من و از دامیار بگیری اما دلم نمی خواست این انتقام انقدر سخت باشه...
من الان نمی دونم باید چی کار کنم؟ خودم چی میشم؟ دامون چی میشه؟
من دوسش دارم... انگار که از اول بچۀ خودم بوده...
اما الان باید نگهش دارم...؟
آره باید نگه دارم من تو دادگاه نامه دادم امضا کردم و حرف زدم...
بود و نبودِ دامیار فرقی نداره من باید ازش مراقبت کنم... دوستش داشته باشم...
موبایلم زنگ خورد باید مامان باشه اون بیچاره چه گناهی کرده از دستِ من و مشکلاتم....
الان هم داره غصۀ من و می خوره هم باید جلوی دامون تظاهر کنه که اتفاقی نیفتاده...
من: بله؟
*- سلام عزیزم خوبی؟
من: سلام ... ممنون ساناز جان شما خوبی؟
*- مرسی... تسلیت می گم عزیزم غمِ آخرتون باشه... هر چی خاکِ ایشونِ بقای عمر شما...
من: ممنون....
ساناز: الان مامان بهم خبر داد... مثل اینکه رفته خونتون متوجه شده...
من: ساناز جان یه زحمتی برات داشتم خودم می خواستم بهت زنگ بزنم الان...
ساناز: بگو عزیزم تعارف نکن...
من: یه چند روزی دامون و نگه دارید...
ساناز: نمی خوای تو مراسم باباش باشه؟
من: نه روز آخر به اندازۀ کافی با هم گفتن و خندیدن... نمی خوام آخرین خاطره و تصویر از پدرش یه جسمِ بی جون و رنگ پریده باشه... روانپزشکی هم که اینجاست حرفام و تایید کرد...
ساناز: باشه خانمی من میرم خونتون دنبالش...فقط عزیزم چه جوری این اتفاق افتاد؟
من: من از صبح وقت نکردم زنگ بزنم وگرنه می خواستم بگم به سیامک بگید مواظب باشه... همش زیرِ سر آدمای محسنِ...
ساناز با تعجب گفت: نه؟ جدی می گی؟ مگه با دامیارم مشکل داشتن؟
من: نه... نداشتن ... اما با من که داشتن...
ساناز: اما محسن که فقط سیامک و تهدید کرده بود...
من : نمی دونم دیگه چی از جونِ من می خوان...
ساناز: باشه عزیزم... ناراحت نباش باید قوی باشی تا ببینیم می خوای با زندگیت چی کار کنی... مراقب خودت باش...
من: ممنون... پس دیگه از بابت دامون خیالم راحت باشه؟ مرسی...
ساناز: آره برو عزیزم... قربونت برم خداحافظ...
گوشی و قطع کردم و بلند شدم و رفتم پشتِ پنجره...
چه جوری بهشون بگم که من قاتلارو میشناختم... ؟
به ماموری که اومده بود گفتم... اونم همه چی و نوشت...
خبر دادن که کمی جلوتر همون ماشین توسط راننده های دیگه گرفته شده... فقط یکیشون فرار کرده و راننده و یه نفر دیگه تو ماشین موندن...
باید اونجا هم برم...
یعنی من باعث مرگشم؟ اما من با اینهمه دلشکستگی ازش دلم نمی خواست همچین اتفاقی براش بیفته ... خدا خواست وگرنه من و دامیار فاصلمون چد تا قدم بود...قسمتش این بود وگرنه من خیلی بیشتر از اون در معرضِ خطر بودم...
با صدای بغض آلود درنا برگشتم سمتش:
درنا: تو میشناختی کی بوده؟ آره؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آره...
درنا: کی؟
من: اونا یه باند خلافکارن... اما باور کنید من مقصر نیستم...
درنا اشک چشمش و پاک کرد و گفت:
انقدرام بی فکر نیستم... اما می خوام همه چی و بدونم... باور کن از خونِ داداشم نمی گذرم...
گریش شدت گرفت...
همۀ ثروتم و میدم تا اعدامشون کنن...
من: آروم باشید اونا خیلی خطرناکن با اینکه الان همشون زندانن باز این بیرون آدم دارن ...
درنا سرم و از دستش کشید بیرون و نشست...
تحویلمون می دنش...؟
من: آقا مسعود رفتن دنبال کاراش... هنوز نه...
درنا اومد حرف بزنه که در اتاق باز شد...
بازم فروزان... ؟
اومد تو و قری به سر و گردنش داد و گفت:
فروزان: آخرم انقدر به جونش غر زدی و کشتیش نه؟
درنا با حرص گفت:
درنا: تو اینجا چی کار می کنی؟ کی به تو خبر داد...؟
فروزان چشم غره ای به درنا رفت و به من نگاه کرد...
زنگ زدم با این خانم حرف بزنم که پسرت گفت بیمارستانید و دامیار چه بلایی سرش اومده...
درنا پوفی کشید و روش و برگردوند...
فروزان : چیه نکنه انتظار داشتی من خبر نداشته باشم؟ مگه میشه زنی از فوت شوهرش بی خبر باشه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
این یه حرفت دیگه غلطِ اضافه بود... برو بیرون اصلا حوصلۀ بحث کردن با تو رو ندارم...
فرزوان شونه ای بالا انداخت و گفت:
هر جور میلتونه... فقط یه فکری برای ارث و میراثش بکنید من حوصله رفت و آمد و شکایت ندارم خودمون تقسیم کنیم بهتر اینه که من برم ادعای ارث کنم...
و بعد رفت...
درنا با گیجی بهم نگاه کرد...
با غصه گفتم:
من: بعیدم نیست زنش باشه... دست داداشتون درد نکنه خوشبختم کرد...
درنا: چی می گی خورشید اون داره چرت می گه...
من: می دونستید دامیار عاشقِ فروزانِ؟
با تعجب و خنده گفت:
نه عزیزم اشتباه می کنی... این فروزان دیوانست به حرفاش توجه نکن...
نشستم رو صندلی...
من: پس شما هم چیزی نمی دونی... دامیار حتی قبل از خاستگاری از منم از فروزان درخواست کرده تا دوباره زندگیِ مشترکشون و شروع کنن.... این و خودِ دامیار تایید کرد...
درنا نشست و به پشتی تخت تکیه داد...
درنا: مطمئنی؟ من نمی تونم قبول کنم...
من: شک ندارم... راستش من از دامیار جدا شدم که برم برای دادخواستِ طلاق... اما متاسفانه این اتفاق افتاد...
درنا با بغض گفت:
پس دعواتون شده بود؟
من: آره همون موقع فروزان همه چیو بهم گفته بود و خودِ دامیارم تایید کرده بود...
درنا: پس یعنی باید قبول کنیم که فروزان می تونه زن دامیار باشه... اما من چرا نفهمیدم...؟
کمی به سکوت گذشت تا اینکه درنا گفت:
درنا: گوشیت و بده...
درنا تند تند شماره گرفت...
درنا: الو سلام...
خوبی مامان؟
درنا: مرسی عزیزم... پسرم هنوزم نوشتۀ دامیار و داری؟
......
درنا: نه نه... شرکت دیزین
.......
درنا: آره همون نوشته... مامانم همین الان محضریش کن........
درنا کلافه گفت:
درنا: می دونم دایی نیست... می دونم فوت کرده... غیر قانونی محضریش کن...ببینم تو که نمی خوای دوباره از فروزان بخوریم ؟ اون شرکت و همۀ مال و اموال دامیار برایِ دامونِ و زنِ رسمیش...
نمی خواستم انقدر زود به این فکرا بیفتم... اما فروزان از همین الانم دندون تیز کرده
........
درنا: نه زنگ زده خونه ما داداشت گفته... پس خیالم راحت باشه دیگه؟
گوشی و قطع کرد و داد به من...
درنا: خورشید نمی دونم قرارِ چی بشه من هر چی حق و حقوقت باشه بهت میدم... هر چی که باشه...
واسه دامون... واسه دامونم اگه نمی تونی...
حرفش و قطع کردم و گفتم:
من: خودم خواستم اسمش تو شناسنامم باشه... راجع بهش حرف نزنید... حالا دیگه اون پسرمِ... اما به کمکتون نیاز دارم...
سرمش و از دستش در اورد و بلند شد در همون حالم گفت:
درنا: با این همه کارای دامیار که واقعا ازش انتظار نداشتم پنهان کنه اونم از من، باید بگم من شرمندتم... هر چند که دردی و دوا نمی کنه...به خیالم از زندگی برادرم خبر دارم وگرنه باور کن خورشید به روحِ پدر و مادر قسم هیچوقت پا پیش نمیزاشتم... هیچوقت من برای بدبخت کردنِ کسی اقدام نمی کنم... باور کن ناخواسته بوده .. حلالم کن...
حالا دیگه صداش بغض داشت...اشک چشمش و پاک کرد و گفت:
درنا: پدر و مادرم مارو جوری بزرگ کردن که بفهمیم انسانیت یعنی چی... با وجدان باشیم مثل خودشون...دامیارم از جنسِ ما بود... فروزان عوضش کرد... من باید می فهمیدم از رفتاراش و از کاراش باید می فهمیدم فروزان، نا جنسش کرده...
درنا: بیا بریم... ماشینِ دامیار کجاست؟
کلی کار داریم بدو دختر...
بعد از تسویه با بیمارستان یه تاکسی گرفتیم و برگشتیم جایی که من و دامیار دعوامون شده بود...
درنا نمی دونست غصه برادرش و بخوره، من و یا دامون...فقط حرفش این بود که نمیزاره حق من و دامون و فروزان بخوره...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
من: اما اگه اونم زنش باشه حق داره...من خیلی نمی خوام.... زیاده خواه نیستم...فقط مهریم و اونم برای روزی که ممکنِ مامان نتونه مارو کنارش تحمل کنه یا دامون بخواد خونۀ جدا داشته باشیم... و یه حساب که خرج...که خرجِ من و پسرم ازش در بیاد...
لبخندی زد و دستش و گذاشت تو دستم...
درنا: تو لیاقتت خیلی بیشتر از اینا بود...خوشحالیم از بابتِ اینکه دامیار یه زندگیِ خوب می تونه داشته باشه هر چی غمِ رو می پوشونه...
کنار ماشین دامیار پیاده شدیم از وسائلی که بهم تو بیمارستان تحویل دادن سوئیچ و در آوردم و دادم به درنا...
درنا از صندوق عقب یه کیف سامسونت آورد... وقتی نشستیم ماشین و روشن کرد و کیف و سپرد به من...
درنا: رمزایی که می گم و امتحان کن ...
درنا می گفت و من میزدم...
آخرش رمزی شد که فکرشم نمی کردیم...
تاریخِ تولد فروزان...
وقتی کیف و باز کردم... اولین چیزایی که نظرم و جلب کرد دو تا بلیط و پاسپورت و... بود...
یاد حرف فروزان افتادم...
» مسافرتامون«
یه حسی بهم می گفت این بلیط یکیش متعلق به فروزانِ اما یه حسیم می گفت شاید همون بلیطای کیشی باشه که ازش حرف میزد...
درنا هم حواسش بود...بلیطارو برداشت...و چند ثانیه بعد درش و بست و انداخت تو کیف...
درنا: مثل اینکه جدا باید باورم شه... بلیطِ یه سرۀ دامیارو فروزان برای اتریش...
متفکر به رو به رو خیره شد...چند ثانیه ای به سکوت گذشت که گفت:
درنا: خورشید جان هر چی پول چک و همینطور سند تو کیف هست در بیار... هر چند که باید دنبال وصیت نامش باشیم...
من: مگه نوشته؟
درنا: آره چند سال پیش بعد از تصادف سنگینی که داشت وصیتش و نوشته...
تقریبا چند دقیقه بعد ایستاد و پیاده شدیم...
درنا: ببین عزیزم چند تا ساختمون جلوتر خونۀ دامیارِ ... باید سر نگهبان و گرم کنی که من بتونم برم داخل... بعد دیگه زیاد نمون بیا بیرون تو ماشین بشین تا من بیام ..
اینم سوئیچ...
من: بعد چجوری میایید پایین؟
درنا: برای اونم یه فکری دارم... برو مواظب باش
دستای دامون و سفت تر گرفتم و از دور به فروزان نگاه کردم...اون اینجا چی کار می کرد؟ یعنی واقعا اینقدر روش زیادِ؟چه تیپی هم زده... انگار اومده عروسی...
سیامک و آرشام اومدن نزدیکتر...
آرشام: تسلیت می گم غمِ اخرتون باشه...
من: ممنون...
سیامک لپِ دامون و کشید و گفت:
بیا با عمو بریم...
من: نه ممنون پیشِ خودم می مونه...
و بعد نشستم و دامونم با من نشست...
دامون اروم گفت:
دامون: یعنی بابا اینجاست؟ تو که گفتی رفته مسافرت...
من: الانم بابا رفته مسافرت عزیزم... یه مسافرت ابدی... یه جورایی یه سرست... بزرگتر که شدی بهتر و راحت تر درک می کنی...
دامون به سنگ قبرِ تازه انداخته شده نگاه کرد و گفت:
الانم درک می کنم که بابام دیگه جون نداره ... که دیگه نیست...اما نمی تونم سفری که میگی و درک کنم... چرا می خوای حقیقت و با حرفای غیرِ قابلِ نفهم کمرنگ کنی؟
من: غیرِ قابل فهم عزیزم...
دامون: همون ...
صداش بغض داشت... غم داشت و من اینو درک می کردم...شاید الان تنها غمِ من اینِ که دامون به پدر نیاز داره و باباش و دوست داشته ...ولی قلبا ناراحت نیستم... یعنی نمی تونم که باشم... دلم ازش شکسته... چون اون من و گول زد و با احساسم بازی کرد...
من دامیار و دوست نداشتم... اما داشتم سعیِ خودم و می کردم که عاشقش بشم و عشق و باهاش تجربه کنم...اون فقط یه مادر می خواست که شاید اگه این خواسته صادقانه بیان میشد پذیرفتنش برام راحت تر بود... هر چند که الانم من هیچ مشکلی با این مسئولیت ندارم....
اون زن داشت... زنِ صیغه ای که نصفِ اموال دامیارم به نامش بود...
نگاش کردم... اومدنش سر خاک چه معنی داره؟ شاید برای قدر دانی از تقریبا دو سومِ ثروتی که به نامشِ و تمامیِ سند و مدارکم دستِ وکیلِ...
دامیار به راحتی حدس زده بود که اگه یه چیزش بشه درنا نمی زاره یه پاپاسی از پولشم به فروزان برسه واسه همین همه راه ها رو بسته بود... این و وقتی فهمیدیم که درنا تونست مدارک اصلیِ دامیار و پیدا کنه...حتی خود فروزان هم نمی دونست قرارِ اینهمه پول بهش برسه...و این یه شُکِ بزرگ بود که هفتۀ پیش وقتی سی و دو روز ار فوتِ دامیار گذشت وکیلش اعلام کرد
کم کم همه رفتن و دورمون خلوت تر شد...تنها حرفم و آخرین حرفم براش یه چیز بود...
با ناخنم ضربه ای به سنگ زدم و زمزمه کردم:
من که گذشتم امیدوارم خدا هم بگذره...
بلند شدم و راه افتادم...
درنا مریض بود.. انقدر مریض که حتی نتونست برای چهلم برادرش خودش و برسونه...چون خونه ای که درنا توش زندگی می کرد و یادگار پدرشون بود به خاطرِ یه سری مسائل به نامِ دامیار شده بود و کاشف به عمل اومد که اون الان به نامِ فروزانِ و فروزان هم به خاطر لج و لجبازی که با درنا داره به هیچ عنوان قبول نمی کنه خونه و به مسعود بفروشه...
سیامک از من خدافظی کرد و طبقِ معمول سفارش کرد کاری داشتم باهاش تماس بگیرم و من و مامان و دامون سوارِ ماشین ساناز و آرشام شدیم و راهی خونه شدیم...
همه چی چه ساده گذشت...ساده به سادگیِ نوشتنِ واژۀ زشتِ بخت... بختی که با رنگِ سیاه برای من نوشته شده...
دستی به سر دامون که متفکر به بیرون خیره شده بود کشیدم...حالا دیگه منم و من و دامون... خودم باید بزرگش کنم بفرستمش مدرسه... همراهش باشم... کمکش کنم...
ماشینِ سیامک با سرعت از کنارمون رد شد...
سیامک... کاش عاشقت نمی شدم... کاش این قلبِ کوچیکم خاطرخواهِ نگاهت نشده بود...از وقتی خاطرخواه شدم ... سرنوشت و تقدیر تا می تونستن برام باریدن... اونا نتونستن ببینن من می خوام برای با تو بودن بجنگم...
تا آستین بالا زدم... تا کمرِ همت بستم...برام یه نوشتۀ جدید نازل شد... با یه مسئولیت خیلی بزرگتر...
سر دامون و تو سینم فشردم... اونم دستای کوچیکش و دورم حلقه کرد...
اما همۀ اینا باعث نشد من فراموشت کنم.. من فقط خاکت کردم ... اونم یه گوشۀ قلبم...من هنوزم... خاطرخواتم....خاطرخواه...
صدای تق تقِ کفشام سکوت شیشه ایِ سالن و میشکست...
ای خدا پس کجاست... برای یه نمره ببین چه جوری در به در شدم...
تقه ای به در زدم و وارد شدم...چند تا پسری که برای خودشون میزِ گرد تشکیل داده بودن برگشتن سمتِ من...
من: ببخشید فکر کردم استاد والا اینجا باشن...
محمد به صندلی تکیه داد و گفت:
محمد: نچ نیست... همین الان رفت... تو پارکینگ شاید ببینیش...
یعنی ولم می کردن همونجا وا می رفتم...
نگاه زارم و چرخوندم ببینم کسی هست که کمکم کنه و بتونه زودتر از من به استاد برسه...اما از اینا بخاری بلند نمیشه...
در کلاس و بستم و با قدمایی خیلی تند رفتم سمتِ پله ها...ای کاش کفش پاشنه بلند نب
پوشیده بودم بچم گفت مامان نپوش پات درد می گیره ها... حالا پام به جهنم چه جوری الان خودم و برسونم به والا..؟
جزوه هام و از این بغل به اون بغل کردم...
به جهنم نهایت تا چند روز سینۀ پام له شدست دیگه الان فقط باید عجله کنم که نمرم و از دستم نره...
حالا الان که من عجله دارم همۀ بچه ها جلوی راه من سبز می شن...
منم با نهایت بدبختی می گفتم بعدا.... اما خودمم موندم واقعا چی بعدا؟ خوب بعدا باهم حرف میزنیم دیگه....
بالاخره ماشینش و دیدم اما وقتی که داشت خارج می شد...
با صدای بلند گفتم استاد... استاد...
آقای مشرقی که داشت با استاد حرف میزد شنید و بهش گفت...
رسیدم بهشون و نفس زنان گفتم...
من: سلام خسته نباشید... شما که گفتین تا 2 دانشگاهید...
والا: عجله دارم باید برم مشکلی پیش اومده...
من: وای ایشاالله که حل شه استاد ببینید این گزارشی که گفتید تهیه کنم...
استاد گزارش و گرفت و پرت کرد رو صندلی کنارش...
ناراحت شدم چون براش جون کندم... همش تو پارک نشسته بود تا ببینم چه سوژه هایی به دردم می خورن.. یه چشمم به دامون و شروین بود یکیشم به ملت....
من: فقط استاد تروخدا از نمرمم مثل گزارشم نگذریدا... من بهش احتیاج دارم...
لبخندی زد و گفت:
والا: کار دانشجوهام برام خیلی با ارزشِ مطمئنا می خونمش و به اندازۀ زحمتت بهت نمره میدم... خسته نباشید...
و بعد راه افتاد...
نفسم و سخت دادم بیرون و به کفشام نگاه کردم... شصت پام زده بود بیرون... وای به حالمِ اگه ببینن ناخنم لاک داره...
خوب چی کار کنم امروز مدرسۀ دامون جلسست گفتم خوشتیپ تر باشم بچم یه وقت خجالت نکشه... .
با صدای زنگ موبایلم از فکر اومدم بیرون و در حال گشتن شدم...آخرم تو جیبِ شلوارلیم پیداش کردم
جدیدا چقدر حواس پرت شدم من...
من: بله بفرمایید؟
-الو سلام ببخشید خانم شایان؟
در حالی که میرفتم سمتِ سلف گفتم...
من: بفرمایید خودم هستم...
-اسکندری هستم... خواستم ببینم طرحِ من آمادست...
-ای وای خانم اسکندی ببخشید تروخدا نشناختم... بله طرحِ شما امادست فقط مونده بیایید و ببینید ... اگه خوشتون اومد مامان شروع کنه... که ایشاالله تا اواخر اسفند تحویل داده بشه...
اسکندری: وای ممنون عزیزم چه سرعت عملی پس من امروز غروب با مهتاب میام ...
من: باشه مشکلی نیست فقط عزیزم من تا ساعت پنج و نیم احتمالا مدرسۀ پسرم باشم ...
-باشه عزیزم من اگه بیا هفت هشت میام...
پشت میز نشستم و گفتم... باشه عزیزم...
بعد از خدافظی رو به مهشید گفتم...
وای مهشید خیلی خسته شدم امروز.... این نسکافت و بده من برای خودت سفارش بده یه ساعت دیگه مدرسۀ دامون جلسست نمی خوام بچم منتظر بمونه...
مهشید نگاهی با حرص بهم انداخت و گفت
مهشید: اینهمه منتظر شدم سرد شه ... حالا بردار کوفت کن...
خندیدم و گفتم:
من: حرص نخور عزیزم شیرِ نداشتت خشک میشه... مرسی دوستی این لطفت و جبران می کنم...
مهشید: تو اون لباسی که تو ژورنال دیدم و برام بدوز من دیگه چیزی نمی خوام ... اینجوری دیگه جبران کردی...
من: من خیاطیم مثلِ مامان تمیز نیست عزیزم... باید بیای پیشِ مامان...
بلند شدم و صورتش و بوسیدم...
من: خوب من برم دوستی ... خیلی می دوستمت بابای...
ادای من و درآورد و بعد از خدافظی زدم بیرون...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
امروز مدرسۀ بچه ها جلسست قرارِ یه سری برنامه های آموزشی برای بچه ها جدا از درساشون بزارن ..
چه خوب الان دارم میرم مدرسه چون هم اینکه دیگه لازم نیست بچه ها با سرویس بیان خونه و خودم برشون می گردونم هم اینکه می خوام با مدیرش صحبت کنم که راجع به انتخاب معلم تجدید نظر کنن...
به دامون که گوشۀ حیات بق کرده بود نگاه کردم..
این یعنی اینکه از یه چیز راضی نیست..
دلم یه جوری شد ... کی باعث شده اینجوری غمگین باشه؟
قدمام و تند تر کردم ...
تا من و دید بلند شد و دویید سمتم...
دامون: مامانی من میام با تو خونه من نمی خوام بمونم مدرسه...
دستاش و از دور کمرم باز کردم و گفتم:
من: چی شده عزیزم؟
دامون: معلممون گفت تصمیم داره من و بندازه تو سیاه چال .. آخه من بهش گفتم از نظر روانشناسی رفتارش با بچه ها درست نیست... همونی و گفتم که داشتی به مادرجون می گفتی... همین...
دستش و گرفتم و راهی دفتر مدرسه شدم...
بدون هماهنگی با ناظم رفتم سمتِ اتاق مدیر... خداروشکر هنوز تا جلسه مونده بود و مدیر هنوز تو دفترش بود...
بعد از اجازۀ ورود در و باز کردم و رفتم داخل...
همون موقع ناظم هم اومد...
خانم صارمی: خانم تابان شما چرا بدون هماهنگی اومدین...؟ در ضمن حرفی بود من هستم...
رو به آقای ناصری کردم و گفتم:
من: من قبلا با خانم صارمی راجع به مسئله ای که باعث شده الان اینجا باشم صحبت کردم اما نتیجه ای نداشته و فکر می کنم باید با خودتون صحبت کنم اگه مشکل بچه م حل نشه پروندشو بدید تا از این مدرسه ببرمش...
آقای ناصری عینکش و درآورد و پروندۀ رو به روش و بست...
ناصری: خانم صارمی شما به کارتون برسید...
وقتی صارمی رفت بیرون رو به دامون کرد و گفت:
ناصری: پسرم شما چرا سر کلاست نیستی؟
اما دامون خودش و بیشتر به من چسبوند...
من: منم دلم می خواد دلیلش و از شما بپرسم... من الان میام میبینم پسرم تو آفتاب تنها نشسته... چرا؟ چون خیلی مودبانه به رفتار بدِ معلمش اعتراض داشته و ایشونم از کلاس بیرونش کرده...آقای ناصری مدرسۀ شما نمونه ست و این باعث شد که من پسرم و برادرم و بیارم این مدرسه اما الان میام میبینم فراشِ مدرسه نیست در بازِ اگه پسرِ من میومد تو خیابون چی؟ اصلا برای چی معلم باید برای اثبات خودش از رفتارای غیرِ منطقی استفاده کنه؟
ناصری: من متوجه نمیشم چی می گید؟ اینجا معلمای ما همه تایید شده هستن ... الان مشکل کجاست؟
من: پس خبر ندارید من قبلا هم اومدم... برادرم هم همینجا درس می خونه اما من مشکلی ندیدم و معلم فوق العاده ای دارن...اما واسه پسرم متاسفانه اولِ سالی به مشکل بر خوردیم...پسرِ من تازه سالِ اولشِ که داره درس می خونه اگه قرار باشه از الان از درس زده شه که دیگه نمی تونه آیندش و بسازه خانومِ سوداگری متاسفانه رفتار خوبی با بچه ها نداره....
دامون: تازه به من گفته می خواد بندازتم تو سیاه چال...
من: مامانم شما میری از بوفه برای خودت چیزی بخری؟ ناهارم نخوردی...
دامون: پولم گم شد...
از تو کیفم بهش پول دادم تا بره ... وقتی که رفت ببخشیدی گفتم و دوباره شروع کردم...
من: دامونِ من از نظرِ عقل و درکش خودتون می دونید که کمی با بقیه فرق داره اما با اینحال با تهدیدایی که خانومِ سوداگری داشتن بچم شبا کابوس میبینه...
دامون تا بیاد مدرسه اصلا نمی دونست سیاه چال چی هست اما من هر شب تا خودِ صبح باید مواظبش باشم... چون خوابِ سیاه چال میبینه.... من می خوام بدونم این مدرسه سیاه چال با سوسکای آدم خوار داره؟
بنظرِ من این حرف بیشتر خنده دارِ تا ترسناک اما برای دامون قابلِ باور ترِ...
آقای ناصری تکیه داد و گفت من واقعا نمی دونم چی بگم...
خانومِ سوداگری اینجا صحبت کردن که دیگه بچه ها رو نترسونن...
من: نمی دونم قصدم نیست که ایشون و خراب کنم اما بنظرِ من ایشون برای تدریس واسه بچه ها ساخته نشدن... شاید با بزرگتر ها راحت تر کنار بیان...
ناصری: چشم خانومِ تابان من حتما رسیدگی می کنم...
من: ممنون ببخشید اگه کمی تندی کردم... آخه راستش دامونِ من درس خونِ و تکالیفش و انجام میده تنها مشکلش همون رک بودن و حرف زدنشِ...معلم باید جوری رفتار کنه که دامونِ من که بیشتر می فهمه نتونه ایراداش و بگیره...
ناصری: نه نه اصلا اتفاقا جدیت شما که هیچ توهینی هم نداشت باعث شد که من به عمقِ ناراحتیتون و صداقتتون پی ببرم...
داشتم از دفتر میومدم بیرون که گفت:
ناصری: راستی شما هم عضو انجمن میشید؟
من: راستش من تا حالا تو جلسه هایی که مخصوص انجمنی ها بود شرکت نداشتم و صحبتی هم آماده نکردم...
ناصری: باشه پس می مونه برای سالهای بعد اما من فکر می کنم شما می تونید رابطِ خوبی بین اولیای مدرسه و اولیای دانش اموزان باشید...
تشکری کردم و اومدم بیرون...
امیدوارم یه کاری کنن یا این معلم عوض شه یا رفتارش و کنترل کنه چون من نمی تونم ببینم دامون از مدرسه فراری باشه..
شاید اولیای دیگه نمی دونن که اینکار هیچ کمکی به درسخون شدنِ بچه هاشون نمی کنه هیچ بلکه باعث میشه کم کم کند ذهن شون و خودشون و باور نداشته باشن
سر خیابون منتظرِ تاکسی بودم که ساناز جلوی پام ترمز کرد...
منم با خنده سوار شدم ....
من: وای سلام... دستت طلا خوبه که مطبت نزدیکای دانشگاهِ ماست و من همیشه تورو دارم...
ساناز: آره واقعا من اصلا دوست ندارم تو ماشین تنها باشم... آرشام که میشینه همش باید حرف بزنه تا من حوصلم سرنره...
من: راستی خبر داری؟
ساناز: چیو؟
من: همین لباس و اینا ؟ قضیش چیه؟
با گنگی گفت:
ساناز: کدوم لباس؟
دوهزاریم افتاد که سوپرایزِ... یادِ حرفِ آرشام افتادم که گفت ساناز نباید چیزی بدونه...
من: هیچی... واسه دوستم بود ...ای خدا من چقدر سوتی شدم تازگیا...
ساناز: راستی خورشید یه سوال بپرسم راستش و می گی؟
من: چه سوالی؟
ساناز: ببین الان من و تو هستیم این حرفم به جز من و تو جایی درز نمی کنه خیالت راحت...
باشه بپرس...
ساناز: تو... تو هنوزم سیا رو دوست داری؟
من: سیامک؟ چطور؟
ساناز: هیچی همینجوری...
دستم و به در ماشین تکیه دادم...آهی کشیدم و گفتم:
من: نمی دونم...
ساناز: نمی دونی یا فراموش شده؟ یا نمی خوای بگی؟
این یه سال مثل تصویر تند شدۀ یه فیلم از جلوی چشمام گذشت...دامیار ... سیامک... عشق سیامک ... عشقی که سعی داشتم خاموش شه... دلی که شکست... خیانت...
بیشتر از همه ضربه ای که دامیار خودم من و له کرد....اما بعدش بازم سیامک.. اون بود که بلندم کرد... یاریم کرد... بدونِ هیچ چشم داشتی...
وقتی روحم داشت می مرد... وقتی فکر می کردم واسه من روزای اخر و ساعتای پایانیِ...
اون باعث شد حواسم جمعِ به مسئولیتی که خودم قبولش کرده بودم...
درنا چقدر کمکم کرد... من زندگیِ دوبارم و مدیونِ سیامک و درنا بودم...حالا چطور می تونستم سیامکی و که انسانیت داشت که رنگ مردونگیش با دامیار فرق داشت و فراموش کنم...؟
ساناز: خوبی خورشید؟
اینهمه آه کشیدن نداره ... جوابش یه کلمست....
من: دارم....
ساناز: دیشب باهاش حرف میزدیم... واسه ازدواج دوباره...
من: ساناز تروخدا هواییم نکن... دلم نمی خواد دوباره دلم و خوش کنم...
بعد برگشتم سمتش و گفتم:
البته همینطورم نمی خوام دوباره یه زندگیِ بدونِ عشق و شروع کنم...
ساناز: دست بردار خورشید باور کن سیامک دوستت داره... نمی گم عاشقتِ اما اون چرا باید یکسالِ تموم خودش و درگیرِ تو می کرد؟ اون حتی شبای کنکورم با تو بیدار می موند تا تشویق شی... اون به خاطرِ تواِ که الان داره دوباره درس می خونه وگرنه اون فوق داشت صاحب یه شرکت بود... چه نیازی داشت به درس خودن دوباره؟
اصلادوستتم نداره خوبه؟ اما تو واسه اون فرق داری... گاهی اوقات می گه انگار خورشید المیرای دومِ... این یعنی اینکه تو می تونی جای المیرا رو پر کنی...
من: دیدی که بیشتر کلاسامون با هم نیست... اون خودش از قصد واحداش و اینجوری برداشتِ... بعدم اون فقط حسِ مسئولیت می کرد چون باعث شده بود محسن و آدماش زیادی حواسشون به من باشه... چون خودش و مقصر می دونست برای مرگِ دامیار... برای بیوه شدنِ من... باور کن دلم نمی خواد جایگزین شم ساناز...
ساناز: وای نه خورشید دامیار مرد چون خودشم تو باندِ محسن بود... چون به محسن برای فرارش از زندان کمک نکرده بود...
درسته سیامک به خاطر اینم کمکت کرد اما باور کن بیشتر به خاطر خودت بود...
من: خوب حالا داشتی می گفتی صحبت کردین... ؟
ساناز: آها آره... واسه اولین بار هیچی نگفت... سکوت جوابش بود...
من: می دونی بعضی شبا که خیلی تنهام فکر می کنم که کاش یه نفر بود تا خلوت شبونم و پر کنه...تا فکر روزای پر مشغلم باشه و بگه عزیزم خودت و خسته نکن... وقتت و با من بگذرون ... که بگه خسته نشدی انقدر تو دفتر نقاشیت خط کشیدی و خط؟
اما گاهی می گم باید تنها بمونم و تنها باشم... آخه من چجوری می خوام دامون و قانع کنم برای پذیرش یه پدرِجدید؟
فقط سیامک نیست... یکی از همکلاسیامون خاستگارم بود... اما اصلا روم نمی شد بگم پسرم من می خوام ازدواج کنم... اصلا فکر نکنم دامون از من انتظار همچین حرفی داشته باشه...
ساناز: خورشید تو دیگه قرارِ روانپزشک باشی... باید به خوبی بتونی توجیه کنی... باید از تمومِ تواناییت استفاده کنی...چون ازدواجِ دوبارۀ تو به نفعِ دامونم هست... دامون تو زندگیش روزای سخت ترم داره... همش نمیشه که تو باشی و تو... تازه خدارو شکر خدا یه پسر با درکِ بالا بهت داده....
کنار نگه داشت...
ساناز: رو حرفام فکر کن... ببخشید سرت و درد آوردم...
من: نه راست گفتی باید یکم به زندگیم بیشتر فکر کنم... ممنون عزیزم که من و رسوندی و ممنون که حواست به زندگیم هست...
روش و بوسیدم و پیاده شدم...
دوباره آقای وحیدی جلوی در بود... شک ندارم که منتظرِ من ایستاده بود...چند قدمی مونده بود به دانشگاه برسم که سیامک صدام کرد...
قسمت یازدهم
یعنی دلم می خواست بپرم بغلش بوسش کنم چون اینجوری اگه سیامک باهام باشه از دستِ آقای وحیدی راحت می شم...
با لبخند برگشتم سمتش... اما چهرۀ هراسون و زارش باعث شد لبخندِ منم به نگرانی و ترس تبدیل بشه...
چند قدمِ باقی مونده و من رفتم سمتش...
من: سلام چی شده؟
سیامک در حالی که نفس نفس میزد گفت:
سیامک: الینا... الینا...
من: الینا چی؟
سیامک: محسن دوباره کرمش و ریخت اما اون و همۀ باندش که دستگیر شدن... اون که اعدام شد ... آخه این چه دشمنی ایِ که تا آخر عمر باید منو بسوزونه...؟
بعد با بغض گفت:
سیامک: یعنی الینا کجاست ؟
با گیجی نگاش کردم...
من: میشه بگی چی شده؟ من نمی فهمم چی می گی....
سیامک: صبح که بیدار شدم الینا نبود...
من : به پلیس خبر دادی؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سیامک که با یه تلنگر بغضش می ترکید اولین اشک از چشمش اومد اما زود پاکش کرد و با حرکت سر گفت آره...
چند ثانیه ای گذشت وقتی به خودش مسلط شد گفت:
سیامک: اما اونا نمی تونن کاری کنن... اینو از حرفاشونم می فهمیدم... اون لحظه منم راهی نداشتم ... چیزی به عقلم نمی رسید...
من: ببین خونه و گشتی؟ خونۀ همسایه ها ممکنِ باشه؟ اگه الان برگرده و نباشی چی؟
سیامک با گفتنِ راست می گی برگشت تا بره سمتِ ماشینش...
اما دوباره راه رفته و برگشت و گفت:
سیامک: میشه... میشه خواهش کنم با من بیای؟ اصلا برای همین تا اینجا اومدم... چون.. چون شاید مجبور شیم پیشِ فروزانم بریم...
با سر حرفش و تایید کردم و باهاش همقدم شدم...
راس می گفت ممکنه فروزان بازم بخواد اذیت کنه... اون تنها کسی بود که باندِ محسن اینا مونده بود یه جورایی خلافاشون همه با دامیار بوده و فروزان خیلی راحت با داشتنِ یه وکیلِ خوب ثاابت کرد که از هیچی خبر نداشته و فقط و فقط زنِ دامیار بوده...
اما خوب الان فروزان چرا باید الینارو بدزده... ؟ اونکه داره برای خودش عشق و حالش و می کنه چرا برای خودش دردسر درست کنه؟
با سیامک رفتیم بالا...
سیامک: تا من از همسایه ها بپرسم تو خونه و بگرد.. ممنون...
کلیدارو ازش گرفتم و رفتم تو خونه...
سیامکم با عجله رفت بالا....
نمی دونستم از کجا باید شروع کنم.. اما دیگه مثل قبلا حواسم به عکسا نبود دو سه باری تو این یکسال و نیم با ساناز اینجا اومدم ...
برای جشن تولد الینا و تزیینِ خونه...
مستقیم رفتم اتاق سیامک ممکن بود اونجا باشه...
تمومِ اتاق و گشتم... حتی زیرِ تخت و تو کمدا...
نبود.. کم کم کلِ خونه و گشتم...
سیامکم که رفته بود آپارتمان بغلی مثل اینکه الینا چند تا دوست اونجا هم داره...
دیگه حسابی نا امید شده بودم...
تو اتاقِ خودش روی تخت نشستم... از همونجا رو تختیش و دادم بالا و خودم خم شدم ببینم هست یا نه...
با دیدنش اول خدارو شکر کردم... و بعد اومدم پایین و کشیدمش بیرون...
هر چی صداش می کردم بیدار نمیشد... اما نفس می کشید...
بدنش خیلی داغ نبود اما تب داشت...
خوابوندمش رو تخت و رفتم سمتِ آشپزخونه همون موقع در و زدن سیامک بود با عجله رفتم سمتِ در...
در و که باز کردم نا امید گفت :
نبود...
من: پیداش کردم زیر تختش بود...
با عجله اومد تو..
من: حالش خیلی خوب نیست... یه لگن دارید؟ توش آب بریز دستمالم می خوام...
سیامک: خوب ببریمش دکتر..
من: فکر کنم بهتر باشه خودمون دست به کار شیم و عجله کنید...
با این حرفم دویید سمتِ آشپزخونه...
شالم و بستم دور گردنم که راحت تر باشم... رفتم تو اتاق و یه سر دیگه بهش زدم...
هنوز تب داشت. آخه چه جوری رفته بود زیرِ تخت...؟
وااای خدا سیامک چقدر طولش داد... با عجله رفتم سمتِ در که ببینم سیامک داره تو آشپزخونه چه کار می کنه؟
اما سیامکم همون موقع داشت با عجله میومد تو اتاق... که باعث شد آب تو لگن همه بریزِ روم..
شک زده جیغ خفه ای کشیدم و بهش نگاه کردم...
سیامک: وااای چی شد؟ ببخشید... بیا بهت لباس بدم...
من: الان وقتش نیست... اشکال نداره تقصیرِ خودم شد...
دوباره لگن و برداشتم و اندفعه خودم آب ریختم توش... و با یه دستمال مناسبتر برگشتم تو اتاق...
سیامک رو تخت نشسته بود و متفکر به الینا خیره شده بود...
همینجوری که شروع کردم به پاشوره.. گفتم:
من: این تخت مناسب الینا نیست... حداقل حفاظ براش میزاشتین...
سیامک: هزار بار بهش گفتم... این دخترِ من جز لجبازی کاری بلد نیست حتما همون کاری و باید انجام بده که خوشش میاد...
من: وقتی می خوای با بچه حرف بزنی باید از راهش وارد شی... حالا اشکال نداره . مریض بود؟
سیامک: آره سرماخورده بود اما دیشب که خوابوندمش تب نداشت...
دیگه چیزی نگفتم و به کارم ادامه دادم...
کم کم الینا چشماش داشت باز میشد و من میفهمیدم که سیامکم کم کم لبخند محوِ همیشگیش به صورتش بر می گرده...
عااشقِ همین لبخندای محوش بودم
سیامک الینار و بغل کرد و گفت:
سیامک: تو که من و نصفِ جون کردی بابایی...
من: فکر کنم دیگه بهتر باشه ببرینش دکتر من فقط چون بیهوش بود ترسیدم اون موقع ببرینش مشکلی پیش بیاد...
سیامک: واقعا دستت درد نکنه نمی دونم چجوری جبران کنم؟
من: خواهش می کنم شما جبران شده اید... فقط خیلی ضعیف شده ببینید دوباره خوابش برد... من برم کاری ندارید؟
سیامک: آخخخ راستی لباستون ... می دونی که کجاست؟ لباسای المیرا رو می گم...
من: نه لازم نیست داره کم کم خشک می شه... فقط عجله کنید که ببریدش دکتر...
سیامک: ببخشید به خاطر این وروجک از کلاس موندی...
خواستم بگم بیشتر به خاطر تو بود... اما چیزی نگفتم چه بی وجدان شدم جدیدا من...
شالم و باز کردم و بستمش جلو...
سیامک: من میرسونمتون...
من: نه ممنون خودم میرم...به کلاس بعدی میرسم فکر کنم...
سیامک: باشه خوب من الان باید برم بیمارستان عظیمیه شمارو هم تا یه جا میرسونم...
من: ممنون...
*****
شنیدم فرشتۀ نجات شدی؟
جزوه هام و دادم به نگین و زمزمه وار گفتم:
من: بده مهتاب ازش می گیرم...
نگین: مرسی عزیزم قربون دست خدافظ...
من: خدافظ عزیزم...
ببخشید ساناز ...
نه بابا فقط یه جورایی بهوشش آوردم که سیامک با خیالِ راحت ببرش بیمارستان...
ساناز: دستت درد نکنه... خلاصه کلی بهمون لطف کردی...
من: کاری نکردم خواهش می کنم...
ساناز: میبینی خورشید تو اون خونه جایِ یه بانو خیلی خالیه...
من: نمی دونم چی بگم اما ساناز من دلم نمی خواد حتی به این فکر کنم که دوباره یه مردی من و برای بچش بخواد و به چشمِ پرستار بهم نگاه کنه...
ساناز: نکن آرشام...!
ببین خورشید ... عزیزم سیامک همچین آدمی نیست اگه بود مطمئن باش تا حالا هزار بار باهاش ازدواج کرده بودی... اونم چون وجدان داره و دلش نمی خواد گولت بزنه و شاید غمگینت کنه پا پیش نمیزاره...
من می فهمم اون یه احساس بهت داره و اون حس باعث شده که مواظب رفتارش باشه...
صدای آرشام میومد که داشت سانازو اذیت می کرد...
باز فکر کنم این آرشام شیطنتش گل کرده بود...
من: ساناز برو عزیزم بعدا با هم حرف میزنیم...
ساناز: آره عزیزم ببخشیدا اینجا یه بچه هست که بدجوری نیاز به رسیدگی داره...

من: آره فهمیدم برو گلم... بابای...

ساناز: بای ...
از دانشگاه زدم بیرون..
بدتر از اینم میشه مگه؟ آخه چرا این استادِ ما هر سوالی براش پیش میاد زحمتِ پیدا کردنش و می ندازه گردنمون؟
نه بابا اخه این سوال ممکنِ براش پیش بیاد؟ حتما می خواد به اینم نمره بده... وگرنه خودش می دونه که چی تو زندگی مردم و راضی نگه میداره؟
اینهمه تلاش و زحمت برای چیه؟ زندگی ؟
زندگی برای چی؟ شادی؟
شادی برای چی؟
یعنی از این سوالم میشه گزارش تهیه کرد ... ؟
به پارکِ رو به روِ دانشگاه نگاه کردم... خلوت تر از همیشه بود...
چند تا بچه داشتن بازی می کردن...
یه پیرمردی تنها رو نیمکتا نشسته بود و به رو به روش خیره نگاه می کرد...
یه حسی منو کشوند سمتِ اون...
رفتم و نشستم کنارش...
من: سلام پدر جون... روز بخیر...
برگشت سمتم و نگام کرد..
دوباره به رو به رو خیره شد..
*- روز توام بخیر دخترم...
رد نگاهش و دنبال کردم...
رو کردم بهش و گفتم:
رنگِ سبز پر از حِسای زیباست؟ مثل آبیِ آسمون...
-حس زیبا همه جا هست اگر زیبا ببینی...
من: پدرجان تاحالا شده به این فکر کنید اینهمه تلاش تو زندگیتون برای چی بوده؟
تا حالا شده به این فکر کنید که هدفتون در نهایت چیه...؟
تا حالا شده...
حرفم و قطع کرد...
وقتی جوونی نگاه می کنی به پدری که همیشه در حالِ زحمتِ... همیشه پیشِ خودت می گی که چی؟ برای چی پدر انقدر خودش و اذیت می کنه؟ چرا مامانم انقدر به فکر ماست پس خودش چی؟
اما حالا که خودم همون پدرم... حالا که همسری از جنسِ اون مادر دارم... می فهمم چرا؟
من دنبالِ گنجِ زندگی..
زنم تلاش کرد... من عرق ریختم...
زنم جمعش کرد... برایِ یه چیز... دورِ هم بودن... دورِ هم خندیدن و دورِ هم به آرامش رسیدن...
دیگه می تونستیم همدیگرو ببینیم...
زنم نیاز به آرامش داشت... نیازِ منم همین بود...
این آرامش این شادی با کنار هم بودن از نیاز ، بی نیاز میشد...
اما درست همون موقع یکیمون کم شد...
وقتی فکر می کنی می بینی یه عمر جون کندی اما حتی یه لحظه فکر نکردی که این غفلت می تونه خیلی بی رحم باشه...
غفلت کردی و نفهمیدی با هم بودن و کنار هم بودن می تونه همون وقتی باشه که تو می گی کار دارم...
یا من نیستم...
دارم به اون نگاه می کنم...
به درختِ بیدِ مجنون اشاره کرد... اسمش بیدِ.. بیدِ مجنون... توش عشق میبینم... ریشه ، تنه، ساقه هاش... برگاش... همه کنار هم حسی و دارن که من و تو با نگاه کردن بهش یه لبخند میشینه رو لبمون... آرامش می گیریم... اونا دارن زندگی می کنن ... چون تا وقتی هستن در کنار هم خوشن... انقدر با همن و با هم که حسشون طبیعت و پررنگ کرده... زندگی یعنی این... هدفِ درستم همینِ که ما آدما خیلی دیر درکش می کنیم...
از کنارم بلند شد و عصا زنون رفت...
چه زیبا و صادقانه...
درست رنگِ ابیِ آسمون
مامانم داری درست می نویسی.. آفرین یکم گردترش کن...
اینجوری به مرور دست خطتم قشنگ میشه...
دامون: مامان حالا نمیشه یه خط تو بنویسی یه خط من؟
اخم شیرینی کردم و گفتم:
من: ببینم مگه تو مرتِ بزرگ نیستی؟
دامون قیافۀ حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:
دامون: اینکه معلومه ... هستم...
من: خوب یه مرتِ بزرگ مگه نباید درس بخونه تا بعدا که بزرگ شد حامیِ مامانش باشه؟
دامون: چرا تازه باید درس بخونه تا بتونه خلبان بشه...
دستم و قابِ صورتش کردم و لباش و محکم بوسیدم...
من: مامان قربونت بشه آخه شیرین عسلم... پس حالا خودت مشقات و بنویس عزیزم...
با دستای خواستنیش موهاش و زد کنار و دوباره سرش و خم کرد...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
من: مامانم فاصلت و با دفترت بیشتر کن... قلمتم رو کاغذ فشار نده ...
دامون: چشم مامانی...
کتاب شروین و گرفتم دستم و گفتم بنویس عزیزم...
شروین پوفی کشید و کلافه گفت:
چه عجب... دیگه نمیشه هی وسطِ دیکتۀ من بریا... آجی خوب خسته شدم...
من: باشه عزیزم بنویس .. ببخشید ... بنویس... آب.. بابا...
شروین نگاهی بهم کرد و نوشت...
بنویس بابا آب داد...
کمی خیره به دفترش نگاه کرد و...
من:بنویس دیگه عزیزم...
سرش و بالا کرد و با غم خاصی که تو صداش و نگاش بود گفت:
شروین: اما بابا به من آب نداد...
بغضی که در عرضِ چند ثانیه به اندازۀ یه کوه شد و قورت دادم و گفتم...
من: عزیزم بنویس این زبونِ کسیِ که باباش پیشِ خدا نبودِ و بهش آب داده...
من: بنویس بابا آمد...
دامون: اما بابای ما رفت...
در کتاب و بستم و رفتم بیرون...
مستقیم رفتم تو اتاقِ خودم...
این بچه ها روزشون روز نمیشه اگه یادم نندازن چقدر تنهاییم...
به در تکیه دادم...
غصۀ شروین و بخورم که حتی نمی تونه درک کنه پ از پدر یعنی چی؟ یا غصۀ دامون ...
اون نمی دونه پدری نبود... نمی دونم که قرار بود پدری نباشه... اون فقط طعمِ محبت بی اندازه چشیده بود...
دامیار محبت کرد تا وقتی رفت دامون نگه محبت یعنی چی؟ اما نمی دونه بدترین کار و کرد....
من که هیچوقت نمیزارم دامون بفهمه پدرش نا حقی کرد ... که نامردی کرد...
اما چجوری بهش بگم همون بهتر که پدرت تنهات گذاشت...؟
شایدم یه روز که درک کرد و بزرگتر شد گفتم...
رفتم نزدیکِ عکسِ بابام...
بابا کاش می فهمیدم حکمتِ اون خواب چی بود؟
یعنی این همه اسیریِ من برای چی بود؟
همیشه وقتی این سوال برام پیش میاد، ناخودگاه از خودم می پرسیدم که اگه من نبودم و دامون می موند فروزان چه بلایی سرش میاورد؟
این یه سال گذشته... همتم برای زندگیِ جدید... قبولیِ دانشگاهم... موفقیت مامان تو کارش... همه رو مدیونِ درخواستِ پدرم بودم...
اما الان دامون خوشبختِ؟
آره اگه دامون پسرِ فروزان می موند صد در صد الان نبود ... یا وسیله ای بود برای جابه جاییِ مواد یا فروخته شده بود و الان هزاران بلا سرش میومد
تا وقتی بزرگ شد دیگه دردسر نکشن برای کشیدنش تو اون کاری که می خوان...
عقب عقب رفتم بیرون از اتاق...
جوابای همیشگی ... منطقای بی جواب... توجیه های عقلانی...
دامون و شروین هر کدوم مشغولِ درساشون بودن... انگار فقط ذهنِ من بود که باید مشغول میشد...
من: واسه امروز بسه بچه ها... اماده شید می خواییم بریم سر خاکِ باباها...
مگه امروز پنج شنبه ست...؟
من:نه سه شنبه.. اما من دلم برای بابام تنگ شده ... تو نمیای...؟
دامون: دلت برای بابای من... یعنی شوهرت تنگ نشده؟
من: برای اونم شده عزیزم... بلند شو حاضر شو
خانم پورمند... خانم پورمند...
ایستادم تا بهم رسید...
من: کاری داشتین آقای وحیدی؟
آقای وحیدی: خانم پورمند شما چرا خودتون با من صحبت نمی کنید؟ چرا همیشه باید خانم هاشمی پیغامای شمارو به من برسونن...
من: ببینید آقای وحیدی من نمی دونم چه جوری به شما بگم من نمی تونم... یعنی نمی خوام... نه دوستی داشته باشم... و نه همسری... دیگه ساده تر از اینکه قصدِ ازدواج ندارم؟
آقای وحیدی: یعنی اینکه می خوایید بگید هیچ تعارفی نیست؟
من: معلومه که تعارفی نیست؟ بنظرِ شما مسئله به این مهمی تعارف بر می داره؟ من امیدوارم شما کنار دخترِ دیگه ای خوشبخت بشید الانم بهتره بیشتر از این چشمارو جذبِ خودمون نکنیم...
آقای وحیدی: خانومِ پورمند من می تونم تمومِ شاریط شمارو پذیرا باشم...
با خواهش گفتم: آقای وحیدی خواهش می کنم...
کلافه گفت: باشه باشه... خسته نباشید...
من: خداحافظ... ...
می دونستم که این دفعۀ آخری نیست که من به وحیدی می گم قصد ازدواج ندارم همونجورکه دفعه اولم نبود...
رفتم سمتِ سلف بچه ها اونجا منتظرم بودن...
کیفم و گذاشتم رو صندلیِ کنارم که خالی بود و گفتم :
من: بچه ها یکی برای من کیک و نسکافه سفارش بده... از صبح هیچی نخوردم معدم داره سوراخ میشه...
اینو گفتم و آرنجم و گذاشتم رو میز و سرم و گذاشتم رو دستام...
وقتی دیدم کسی بلند نمشه سرم و بلند کردم و نگاه کردم... همشون داشتن خمصانه نگام می کردن...
من: چتونه؟ خوب خسته ام نامردا یه بارم شما خسته اید من براتون سفارش میدم...
نگین: اخه بدبختیِ ما اینه که هیچوقت خسته نبودیم تا حالا... فقط شدیم نوکرِ بی جیرِ مواجبِ خانم...
من: خیلی خوب بابا خودم میرم...
تینا: نمی خواد بری بشین سرجات من می رم برای خودم سفارش بدم برای تو هم می دم... چی میخوری؟
برگشتم سمتش... تازه اومده بود و نمی دونست من چی می خوام...
من: قربونت برم عزیزم... نسکافه و کیک...
تینا: اما جبران می کنیا...
بعد خندید و رفت...
فاطمه تو جاش جابه جا شد و گفت:
فاطمه: خورشید ما یه نقشه هایی کشیدیم!
من: درموردِ؟
*- قضیۀ استاد ستوده دیگه...
من:خوب؟
*- مرض ... می خوایییم حالش و بکنیم تو قوطی...
من: جدا؟ مثلِ دفعۀ قبل که اون حالِ شما رو تیکه تیکه کرد؟
*- نه بابا یه فکر اساسی دارم...
نگین تو جاش جا به جا شد و گفت:
*-مرده شور اون فکرای اساسیت و ببرن حتما مثلِ اون قبلیست...
من: ببین من نمی خوام درسیم و بیفتم پس یه کار نکن بگه برید حذف کنید...
*- نه دیوانه ها دارم می گم فکرِ بکر.... اندفعه پسرا هم کمکمونن...
من: جدا ؟ دیگه بدتر... خوب می خوایین چی کار کنید؟
فاطی: بهتره بگی چی کار کنیم... ببین پسرا قرارِ پشتیِ صندلی هستا خوب؟ اون راحت در میاد می خوان اون و شل کنن... دیدید که استاد صندلی میزاره وسطۀ کلاس میشینه و همیشه هم تا حد ممکن تکیه میده... دیگه خودتون می دونید چی میشه...
من: بعدیش؟
فاطی: یک عدد آدمِ با جرعت برای خالی کردنِ بادِ لاستیکش می خواییم و یک عدد آدمِ با جرئت واسه وقتی که یه نفر میره به استاد کمک کنه می خواییم...
من: که چی بشه اونوقت؟
خوب دیوانه تا اون حواس استاد و پرت می کنه شما زاپاسشم بترکونید...
من: خوب چرا همش شما شما می کنی؟ پس خودت چی کاره ای؟
فاطمه: اها خوب منم کار مخصوص به خودم و دارم... چسبوندنِ یک عدد آدامس درست رو خانداییِ استاد دستِ من و می بوسه...
تکیه دادم به صندلی و گفتم :
من که نیستم...
همشون با هم گفتن: اهههه... ضد حال...
من: می ترسم خوب... من تو دورانِ مدرسه یه بار کاغذ چسبوندم پشتِ ناظمِ مدرسه سه روز اخراج شدم بستمِ...
نگین: ایششش بگو بی عرضه ام...
من: همون که شما می گید... من پیشتون هستم و فیض میبرم اما اگه همکاری کنم باور کنید که خودتون لو میرید... اما بچه ها حواستون به پسرا باشه گولتون نزنن...مخصوصا اگه جوشنی هم باهاشون باشه...
نگین: آره آره این ممد خیلی مشکوک می زنه...
من: اوهو.. از کی تا حالا آقای جوشنی تبدیل شده به ممد؟
اما نشد جواب بگیرم چون گوشیم زنگ خورد...
من: بله؟
........
سلام خانم زاهدی....حالِ شما خوب هستین؟
.........
ببخشید من سرِ کلاسم نمی تونم صحبت کنم...
..............
من: بله بله هستیم... منم ساعت 7 میرسم... تا حدودا نه و نیم مزونم... !!!!!
.................
من: خواهش می کنم خداحافظتون
چی می گی ساناز؟ باور کن نمی تونم قبول کنم...
ساناز: ببین من دارم میام مزون اومدم کامل با هم حرف می زنیم... باشه عزیزم؟
کلافه باشه ای گفتم و قطع کردم...
باورش سخته... نه تنها برای من ...از همه بیشتر برای دامون... راستی گه من بخوام یه روزی ازدواج کنم دامون موافقِ ؟ می تونه کنار بیاد؟
خدایا من روم نمیشه بهش بگم...
بگم چی ؟ می خوام ازدواج کنم ؟
خدایا راه درست چیه؟ من باید تا آخر عمر مجرد بمونم و از بچم مراقبت کنم؟ یعنی اگه ازدواج کنم کارم درست بوده یا مجرد بمونم؟
دامون نیازاش با من برطرف میشه؟ من براش کافیم؟ یا باید پدری هم داشته باشه؟
واااای چقدر سوال...
بیخیال خورشید ذهنِ خودت و درگیر نکن...
سیامک که حرفی نزده... اون هنوزم المیرا رو دوست داره و تموم...
من یه بار طعمِ ازدواج و چشیدم... شیرینیِ خاصی نداره... همش تلخیِ... تلخیِ غم... دوری... دلهره... خیانت... دروغ...
شایدم ازدواج با دامیار اینهمه طعم و حس مختلف داشته... نمی دونم... اما تو دنیای کوچیکِ من آرامش دامون...
شروین و مادرم و خوشبختیشون برام از همه چیز مهمتره...
بعدم اگه جایی داشت، دلم می خواد یه روزی اگه قرار باشه خدا همدمی واسه شبای تنهاییم و روزای شادیم پیدا کنه اون شخص سیامک باشه...
من سیامک ودوست دارم... عاشقشم... قلبم با تمومِ وجود واسه اون می تپه...
با صدای مامان به خودم اومدم...
مامان: خورشید؟ مادر حواست کجاست... بشکاف و از دستم گرفت ...
مامان: ببین همه دستت و بریدی لباس به جهنم... آخه چرا اینجوری می کنی؟ اینهمه فکر و خیال برای چیه ؟
خورشید ببین به زندگیت نگاه کن حالا دیگه همه چی داری...
عشق و محبتم که کنارت هست...
اشکم و پاک کردم و بلند شدم...
من: دلِ خوش نیست مامان...
مامان آهی کشید و گفت:
پاشو مادر دستتو بشور تا من برم باند بخرم...
*****
هیچی حواسم نبود اشتباهی بشکاف رفت تو دستم...
ساناز: مواظب باش دختر.... بیا بشین ...
چایی رو گذاشتم جلوش...
من: بخور... تو این سرما مزه میده... انگار نه انگار هنوز پاییزِ...
ساناز: امسال زمستون زودتر اومده.. بچه ها همش مریضن... من و آرشام این چند شب همش نوبتی بالا سرشون بودیم که یه وقت نکنه چیزیشون شه...
من: راستی الینا چطوره؟
ساناز: اوووو تازه یادت افتاد؟ همون هفتۀ پیش سیامک بردش تهران پیشِ یه دکتر می گن تازه از آلمان اومده آخه چند ماهِ مریضِ خوب نمیشه الان خیلی بهتره...
من: خوب خدا رو شکر...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ساناز اومد نزدیکتر به من نشست و گفت :
ساناز: خورشید تو مگه نمی گی هنوزم سیا رو دوست داری؟ دختر چرا خودت و عذاب میدی؟ برای چی می گی نه؟ ببین تو که مجبورش نکردی بیاد خاستگاری عزیزم... اون خودش قبول کرده...
با تعجب گفتم:
من: قبول کرده؟
ساناز با لبخند گفت:
ساناز: آره...اونروز خونشون بودیم با همدیگه
بسکت می زدیم راستش من بهش گیر دادم واسه زن و تشکیلِ خانواده و... آخرش که یکم نشستیم استراحت کنیم گفتم به مامان می گم زنگ بزنه واسه آخرِ هفته...
من: خوب اون چی گفت:
ساناز: هیچی اول گفت خورشید جوونِ من نمی تونم خوشبختش کنم... دیگه از خودم نمیبینم عاشق شم... می ترسم نتونم خواسته هاشو برآورده کنم...
من: خوبه حداقل این یکی شعورش میرسه...
ساناز: گوش کن حالا ..
بعد من بهش گفتم تو مسئولیت پذیری... گفتم که می تونه... بعد از حرفامون موافقت کرد...
باور کن خورشید تا حالا نخواسته اون اگه بخواد می تونه دوباره یه نفر و تو قلبش راه بده... نگاه کن چقدر خوشگلِ جذابِ اما روز به روز داره پژ مرده تر میشه... توام همینطور نمی شه بگی همش بچه و کار و زندگی که.. پس خودتون چی؟
ببین من و آرشام و هنوزم که هنوزِ نزاشتیم بچه ها و زندگی باعث شه روزایی که بعد از کلی مکافات بهم رسیدیم از یاد بره...
من و آرشام هنوزم مثل دو تا نامزد یا به قول بچه ها بی اف جی افیم...
ببین اینارو می گم که بفهمی من اگه به خودم نرسم نمی تونم به بچه هامم رسیدگی کنم... من اگه از خودم راضی نباشم تو دلم یه غمِ بزرگ باشه اونوقت هیچ چیزِ زندگی نمی تونه ارضام کنه... اونوقت بچه هامم مثلِ من غمگین میشن... آرشام از خونه دور میشه... این آخرش می دونی به کجا میرسه؟ یه خلا بزرگ تو زندگی که هیچ چیزی نمی تونه پرش کنه... چون قبلا پر شده... پرشده از خالی.. حالا تو باید فرصت بدی به خودت برای نمایشِ عشقی که سعی داری خاموش و مخفی بمونه...
به سیامک که با یه تلنگر از خوابِ غفلت بیدارش می کنه...
به بچه هاتون فکر کن خورشید... باور کن عشق انقدر ارزش داره که براش بجنگی...
من: می ترسم... می ترسم زندگیم سیاه و زشت شه...
ساناز دستم و گرفت تو دستش و گفت:
ساناز: عزیزم به زندگی هر طور که نگاه کنی قشنگِ... باور کن...
ساناز: ببین نمی خوام همش از خودم بگم اما خوب من یه نمونه ام که تو من و میشناسی و همه چیمو برات گفتم... من الان از نظرِ خودم خوشبخت ترین زنِ دنیام... عاشقترینم... اما باور کن یه زمانی بدبخت ترین بودم... باور کن برای اینی که هستم و زندگی ای که الان دارم تا پای مرگ رفتم... هزار بار مردم و زنده شدم... اما هیچوقت مشتمُ و باز نکردم که زندگیم از دستم بره... الانم تو مطمئنا سختیت خیلی نیست چون سیامک اگه قبولت کنه اگه بیاد خاستگاریت انقدر مرد هست که پای تعهداتش بمونه... اما باید بجنگی... حالا چی می گی؟ بگم خاله زنگ بزنه؟
من: خاله کیه؟
ساناز: وای خورشید مامانِ سیامک دیگه... میشه خالۀ آرشام...
من: دامون چی؟ با اونم می شه حرف بزنی؟
من روم نمیشه
ای بمیری ساناز آخه چرا باید خودم بگم؟ خدایا چجوری بگم بهش؟
دامون: مامی بگو دیگه می خوام برم یکم بازی کنم...
من: عزیزم آوردمت پارک که تو فضای باز با هم حرف بزنیم نیومدم که بری بازی کنی وقت واسه بازی زیادِ... می خوام راجع به آینده باهات حرف بزنم ...
دامون رو نیمکت برگشت و سمتِ من نشست...
دامون: چشم ... حالا بگو دیگه...
من: ببین عزیزم... تا حالا فکر کردی که ما خیلی تنهاییم؟
دامون: نه مامان ما تنها نیستیم.... همدیگرو داریم ...خودت گفتی...
من: آ..آره... عزیزم من گفتم ... اما حالا که فکر می کنم میبینم... هم تو هم من نیاز داریم یه نفر کنارمون باشه... یکی مثل بابا...
دامون: مگه مثل بابا بازم پیدا میشه؟
من: نه.. می دونی من می تونم دوباره...
ساکت شدم... خدایا اصلا نمی دونم چه جوری بهش بگم... از کجا شروع کنم آخه؟ خجالت می کشم بفهمه عاشقم... می ترسم بهش بگم و فکر کنه اونی که خیانتکارِ منم... وای نه اصلا بیخیال..
من: هیچی پاشو بازی کن... منم میرم از سوپر مارکت برات آب بخرم...
داشتم بلند میشدم که دستای کوچیکش و گذاشت رو دستم...
نگاش کردم...
دامون: می خوای ازدواج کنی؟ دیگه من و نمی خوای؟
خودم و بهش نزدیکتر کردم و سرش و گرفتم بغلم...
من: این چه حرفیه که می زنی عزیزم؟ کی همچین حرفی زد؟ باور کن من اگه یه روزیم کاری کنم توش یه نفعی دیدم برای جفتمون... من و تو باهمیم... از روزی که خواستمت و قبولت کردم حتی یکبارم نشده یه روز و بی تو فرض کنم... یا اینکه فکر کنم تو نباشی...
دامون: من خیلی دوست دارم مامان... از بابامم بیشتر... شایدم اندازۀ بابا... تو اگه می خوای بری برو...
من: عزیزم مگه بهت نگفتم هیچوقت منفی بافی نکن؟ من می خواستم بهت بگم... بهت بگم که من واسه ادامۀ زندگیم نیاز به یه شریک دارم... خداروشکر تو پسر با فهمی هستی... اما مامانم خیلی چیزا هم هست که تو شاید وقتی درک کنی که عاشق شی... که یه همسر داشته باشی... اونروز تو خیلی بهتر می تونی حرفایِ امروز من و بفهمی...
دامون: یعنی می خوای هم من و داشته باشی هم یه شوهر..؟
بغضم و خوردم و گفتم:
من: بیخیال بلند شو بریم خونه گفتنش سختِ...
دامون: به شرطی که قول بدی اون و بیشتر از من دوست نداشته باشی...
دستم و قاب صورتش کردم...
من: ببین پسرم من طاقت ندارم غمِ تو نگاهتو کلامتو تحمل کنم... اصلا حرفای امروز و فراموش کن... من و تو... با هم...
اشکای مزاحم و پاک کردم...
من: من و تو با هم خوشبختیم مگه نه؟
دامون: مامان عمه چی می گفت؟ من می دونم بابام تورو اذیت کرد... حالا هم اگه من ببینم یه نفر دیگه تو رو اذیت نمی کنه.... اینجوری منم می تونم دوباره بابا داشته باشم باهاش فوتبال بازی کنم...اما بابایِ اولم و هر چی که بود بیشتر دوست دارم...
*- عزیزم من فدات بشم... مطمئن باش اگه تو نخوای منم نمی خوام... مثل این یه سال زندگیمون ادامه پیدا می کنه و این یادت باشه که خیلی دوستت دارم انقدر زیاد که هیچی نمی تونه مارو از هم جدا کنه...
دامون: با کی میخوای ازدواج کنی؟
من: هنوز هیچی معلوم نیست عزیزم... فعلا فقط با تو حرف زدم...
دامون: یعنی من خیلی مهمم؟
*-معلومه گلم... تو بخشی از زندگیِ منی مگه میشه که مهم نباشی...
دامون: نمیگی کیه؟
من: سیا... سی...
دامون: سیامک؟!!!
با سر حرفش و تایید کردم...
دامون: خوبه من تنها نیستم با الینا بازی می کنم...
خندیدم و لپش و کشیدم...
من: یه بابای مهربونم داری...
دامون: اما تو دوسش داری؟ به خاطر اینکه من با یه نفر بازی کنم که نیست؟
سرم و انداختم پایین و زمزمه وار گفتم:
دارم...
دامون: پس بیا بریم برای من لباس بخر... می خوام خوشتیپ باشم...
از رو صندلی بلند شدم و به دامون که سرخوش و لی لی کنان جلوتر از من می رفت نگاه کردم...
چه دنیای قشنگی دارن بچه ها...
فاصله ای بینِ خنده و گریشون نیست... غم بزرگشون با یکم وعدۀ ما بزرگا حالا راست یا دروغ تبدیل میشه به بزرگترین شادیِ یه دنیا... میشه اندازۀ یه کیکِ شکلاتیِ بزرگ از دیدِ اونا...
یعنی سیامکم با الیناحرف زده؟
الینا حدودا پنج سالش شده...
شاید برای اونکه مثل دامیار نیست درکِ این موضوع سخت باشه... اما شایدم نه...چون الینا با من خیلی جورِ... حتی یکی دو شبی هم که سیامک سفرِ کاری داشت ترجیح داد پیشِ من بمونه...
آره به دلت بد راه نده خورشید سیامک اول از همه به الینا نگاه کرده... مطمئن باش هشتاد درصدِ موافقت سیامک، به خاطرِ الینا بوده و باقیشم برای تنهاییِ من... یا حس مسئولیتی که بهم داره...
اما من قرارِ بجنگم... قرارِ به سیامک بفهمونم عشق مثل ما آدما نیست... که یه روز باشه یه روز نباشه... اون همیشه هست... حتی اگه ما آدما نباشیم عشق یادگاری از خودش به جا میزاره که بگه ما هستیم...
با این حرفا المیرا اومد جلوی چشمام...
لبخند تلخی زدم...
مثل خاطره ها و فرزندی که المیرا به جا گذاشت...
من باید ثابت کنم که عشق هست... میشه بازم عاشق بود و زندگی کرد...
یه دور دیگه از گوشۀ در آشپزخونه نگاش کردم...
شوقی تو صورتش نمی دیدم... شایدم چون خودم از احساسش خبر داشتم اینجوری فکر می کردم...
اما لباسای ساده تر از همیشش...
لبخندی که همیشه بود و الان نیست...
همۀ اینا می گه که سیامک خیلی هم خوشحال نیست...
اما من... راستش انگار رو ابرا نشستم .. خیلی خوشحالم... ولی می دونم خوشحالیم خیلی دووم نمیاره... چون من دارم یه زندگی باعشق یه طرفه و شروع می کنم...
با صدای مامانش حواسم رفت سمتشون...
یاد حرفِ ساناز افتادم:
» خانوادۀ آرشام با اینکه نسبت به قبل خیلی بهتر شدن اما اگه یه وقتی خاله کاری کرد که ناراحت شدی به روی خودت نیار وقتی بیای تو خانواده و با شخصیتت آشنا شن کم کم خودشون میان سمتت... می دونی یه جورایی دیر یه شخصِ جدید و تو خانواده می پذیرن.......
ساناز اومد سمتِ آشپزخونه منم بیخیال نشستم پشت میز که یعنی من نبودم تاحالا داشتم داماد و اسکن می کردم...
ساناز: نمی خوای چایی بریزی؟
بعد اومد و دستش و گذاشت رو شونه هام...
ساناز: وای دختر خیلی خوشحالم چون هم تو داری بعد از اینهمه سختی به عشقت میرسی هم اینکه سیامک می فهمه نمیشه با یه آدمی که اون دنیاست زندگی کرد... سیامک خیلی سختی کشیده... امیدوارم زندگیِ خوبی داشته باشید...
من: مرررسی فقط می گم ساناز من الان جواب بدم؟
ساناز: وای نه ... بزار واسه دفعۀ بعدی...
من: اما سیامک اونقدام من و دوست نداره که دفعۀ بعدی هم در کار باشه...
ساناز: درسته سیامک عاشقت نیست ... قبلا هم بهت گفتم سیامک آدمی نیست شخصیت کسی و زیرِ سوال ببره یا کسی و تحقیر کنه... اون اگه اومد جلو و پا پیش گذاشت سعی می کنه بهترین باشه...
من: آره هر چی می گی درسته این و تو این یه سال خودم فهمیدم...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

خاطرخواه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA