ساناز: پاشو این چاییارو ببر... بزار من زودتر برم فقط الان آرشام می گه چرا تنهام گذاشتی... من: کاش ما هم بتونیم مثل شما باشیم... ساناز: این خانواده محبت دارن... می فهمن وجدان یعنی چی... جذبِ خوبیا میشن... مطمئن باش میشه... سیامک پسرِ خوبیه... ساناز رفت بیرون... پیشِ خودم فکر کردم سیامک اگه حتی به این خوبی هم نبود باز من دوسش داشتم... با سلامِ من همه به پام بلند شدن و جوابم و دادن... بعد از اینکه نشستن یکی یکی چای تعارف کردم... تا رسیدم به سیامک... سرش و بالا نکرد نتونستم از چشماش حسش و بخونم اما دستاش میلرزید... وقتی لرزش دستاش و دیدم دلِ منم لرزید... این و بزارم به حسابِ استرس و خجالت از ما یا... وای نه حتی فکر کردن بهشم سخت بود... نشستم و منم مثل سیامک به گلای قالی چشم دوختم... انگار همه مثل من عجله داشتن همه چی مشخص شد... صحبت از همه چی شد... آخر سر این آرشام بود که گفت: آرشام: بنظرم بهتر باشه دو طرف یه صحبتی هم با هم داشته باشن... و بعد خورشید خانم یه وقتی داشته باشن برای فکر کردن اونوقت اگه جواب مثبت بود مزاحم میشیم برای تعیین مهریه و روزِ عقد و باقی کارا... دلم نمی خواست برم جایی که با دامیار حرف زدم یه جورایی می ترسیدم سیامکم رو تخت بشینه و همه حرفاش بشه وعده های تو خالی... واسه همین راه اتاقم و در پیش گرفتم... من نشستم رو تختم و سیامکم با کمی فاصله از من نشست... از روزی که الینا حالش بد بود و من رفتم اونجا دیگه سیامک و ندیده بودمش... سیامک: اول از همه باید بگم یه وقت فکر نکنی تو دوستیمون بهت خیانت کردم و به چشمِ دیگه ای بهت نگاه کردم... نه اصلا اینطور نیست... تو تو این یه سال دوستم بودی الانم هستی... اگه جوابت مثبت بود اون وقت دیدم و بهت عوض می کنم... اینارو قبل از هر حرفی گفتم تا بدونی حتی جوابت منفی هم بود ما دوست می مونیم و بهتره از الان بگم تا از رو رودربایسی حرفی زده نشه و تصمیمی گرفته نشه... ساناز دوستِ خوبیه سیامک هنوزم نمی دونه دوسش دارم اما فکر کنم به زودی باید بهش بگم... سیامک: خوب حرفی نداری...؟ تو که خجالتی نبودی... من: راستش نمی دونم چی بگم و از کجا شروع کنم... سیامک رو تخت جابه جا شد و گفت: اما من می دونم... خوب من به سوالایی که واسه ال... اما حرفش و قطع کرد و گفت: سیامک: ببخشید.. من خودم سوالایی که ممکنِ تو ذهنت باشه و حدس میزنم و جواب میدم نظرت چیه؟ سیامک: خوب خداروشکر من و تو یه سالِ همدیگرو میشناسیم و با اخلاقای هم آشنا هستیم... یعنی من که بخوبی از علائق و تنفراتت با خبرم... و می دونم که توام کم و بیش من و می شناسی.... همیشه زندگیا با عشق شروع نمیشه... مثل زندگیِ من و تو البته اگه جوابِ مثبتی این بین بیاد... من قول نمی دم بهترین باشم... یکی که بتونی عاشقش شی... اما قول میدم تا اونجایی که در توانم هست نه خودت و نه دامون کمبودی نداشته باشید چه مادی چه معنوی... منم یه انتظاراتی دارم... اینکه در عوض الینا هم با وجودت مثل دامون از محبت بی نیاز شه ... اینکه هیچ فرقی بینِ دامون و الینا نباشه... سیامک: نمی خوای چیزی بگی؟ من: خوب من اگه مسئولیتی رو به عهده بگیرم سعی می کنم به نحوِ احسن انجام بدم این و باید تو این یه سال و نیم فهمیده باشید... مسئولیت سنگینیِ مادر دو تا بچه بودن... اونم واسه من که ... من که... حتی هنوز نمی دوم زندگی با یه مرد یعنی چی.. خوشبختانه الینا من و دوست داره و منم مشکلی باهاش ندارم... سیامک: خوشبختانه بله پذیرشش واسه الینا خیلی راحتِ... سیامک: اما الان فقط خودت و در نظر بگیر اونا بچه ان فقط و فقط نیاز به حامی دارن ... و کم کم می تونن خودشون و با هر شرایطی وفق بدن... سیامک: ببین خورشید تو ازدواج کردی درست اما من می دونم که هنوزم... کلافه نفس سختی کشید و دوباره شروع کرد... سیامک: میدونم هنوز دختری ... و اینکه تو می تونی با یه نفر مثل خودت ازدواج کنی یه نفر که شرایطی متفاوت با شرایط من داشته باشه... نمیخوام همش بگم من من من... بهتره کمی هم تو حرف بزنی... من: من حرف خاصی ندارم شاید چون بیشتر سوالام چیزیِ که جوابش و تو همین حرفا گرفته باشم... فقط من اون سه شرطی که ازش آگاهی و قبلا هم شرطام واسه دامیار بوده و دارم... سیامک: آره... خوب مشوق درس خوندنت خودم بودم و مطمئنا دوست دارم که ادامش بدی... واسه بقیشونم من هیچ مشکلی ندارم... فقط دوست ندارم اسم دامیار تو زندگیم بیاد... دامونم که بزرگتر شد اگه زندگیِ مشترکی بود خودم راجع به پدرش باهاش صحبت می کنم... دامیار پدر بوده حالا حتی اگه خلافکار بوده احترامش حتی حالا که مرده به دامون واجبِ اما دامون باید بدونه پدرش چقدر در حقت کم لطفی کرده... کمی دیگه حرف زده شد... من و سیامک یا با هم خیلی تفاهم داریم یا خیلی از هم خجالت می کشیم که همه چیمون و قبول داشتیم... البته باید بگم هیچکدوم از موافقتام و حرفام از رو رو دربایسی نبود... کاش می شد الان جوابش و بدم... یه حسی تو وجودم هست... تو درونم یه چیزی یه صدایی بهم می گه که من زندگیِ خوبی خواهم داشت... اونم با سیامک و کنار اون... دفعۀ قبلی مهریم اونقدر زیاد بود چه خیری دیدم؟ نوشین: باهمین مهریه و ارث خودت و دامون به اینجایی هستی که رسیدی عزیزم... من: نوشین چرت نگو... مهریم که حقم بوده و باهاش یکم به زندگیِ خودم و مامان سر و سامون دادم... من هنوز به ارثِ خودم دست نزدم... بعدم بی سواد دامون سهمش می مونه تو بانک به حسابِ دولت تا به سنِ قانونی برسه... نوشین:حالا هر چی... اصلا بیخیال خوب کاری کردی صد و چهارده تا مهر خواستی... من: اگه به من بود یه دونه ام نمی خواستم... من برم امروز کلاسم با سیامکِ دلم نمیاد دیر برسم... نوشین: برو مردشورت و ببرن حالم و بهم زدی... نوشین رفت سمتِ سالن و منم بعد از خداحافظی با خانومِ مولایی زدم بیرون... بعد از مرگِ دامیار دیگه مهد نیومدم اما همیشه بهشون سر میزنم... اینجارو دوست دارم ... این کوچه من و یادِ سیامک و آشناییم باهاش می ندازه... کوچۀ قشنگیِ درختای زیادش باعث شده قشنگترم بشه... کاش بشه با سیامک اینجا خونه داشته باشیم...وای باورم نمیشه به زودی می تونم برای همیشه داشته باشمش... یک هفته بعد از مراسم خاستگاری بود که مادر سیامک زنگ زد و ما هم جوابِ مثبتمون و اعلام کردیم... تو مراسم همه چی به خوبی گذشت اما سیامک اصرار داشت عقد و عروسی یه جا باشه که بریم سر زندگیمون... منم باهاش موافقم دلم نمی خواد نامزد بمونم... نمی دونم شاید چون تحمل یه دقیقه دوری از سیامک برام ممکن نیست... یعنی ممکن هست ولی آتیشم تند شده و دلم نمی خواد با دوریِ دوران نامزدی سرکوبش کنم... لبخند محوی رو صورتم نشست بهتر از این نمیشه... خدایا انگار روزای خوشیِ منم رسید... ممنونتم... ***** از تاکسی پیاده شدم و اطراف دانشگاه و از نظر گذروندم...با یه نظر متوجه ماشینِ سیامک شدم... پس اومده... سرخوش به سمتِ در ورودی حرکت کردم... نزدیکای در بودم که وحیدی و دیدم... گفته بودم که بیخیال نمیشه... درست چند قدم داشتم تا بهش برسم که سیامک زد پشتش... سر جام میخ ایستادم... وحیدی برگشت سمتِ سیامک و با هم مشغول حرف زدن شدن...صلاح دیدم یه جوری برم که من و نبینن سیامک از همه چیز خبر داش تو دورانِ دوستیِ سادمون بهش از وحیدی گفته بودم حتما الان داره صحبت می کنه که دیگه خیالم از بابتش راحت باشه... رفتم تو و مستقیم رفتم سر کلاس پیشِ بچه هاامروز روزی بود که قرار گذاشته بودن سرِ استادِ بیچاره و کنن زیرِ آب... همینکه رفتم تو کلاس دختر پسرا هوار شدن سرم... هر کی یه چیز می گفت... حرفِ اصلیشون این بود که امروز هر کدوم یه کاری انجام دادن و من باید چسبوندن و مخفی سازیِ آدامس و به عهده بگیرم... انقدر گفتن که برای نجاتِ خودم و سرم قبول کردم... تند تند آدامسای خرسی ای که سامان بهم داده بود و خوردم و جوییدم انقدر که تقریبا شیرینیِ همه جاش یکنواخت شده بود... مرده شورتون با این کثافت کاریاتون... نگاه نکنید درش بیارم... سامان: در بیا اشکال نداره... فحشی زیر لب نثارشون کردم و آدامس و در آوردم... من: یکیتون یه ماژیک به من بده... این دست اون دست یه ماژیکِ صورتی رسید به دستم... من: د آخه عقلِ کلا ماژیکِ صورتی چه به دردم می خوره؟مشکی باشه؟ دستی اومد جلو و ماژیک مشکی و به من داد... من: مرسی... سرم و بالا کردم... با دیدنِ سیامک هنگ صاف ایستادم... سیامک چشمکی زد و گفت: بفرما راحت باش... بچه ها هم همه ترسیده بودن چون سیامک تو هیچ گروهی نبود و از بچه ها جدا بود همیشه... شاید فکر می کردن که ممکنِ لو بده هممون رو... اما من با خیالِ راحت دوباره تشکر کردم و به کارم ادامه دادم... سیامک ازینکار خوشش نمیومد و تو دورانِ دوستی این و یه جور شیطنتِ بچه گانه و لوس می دونست... اما حالا مطمئنم به خاطر من باهام همراه شد و خندید... آدامس و پهن کردم رو میز و با ماژیک سیاهش کردم ... برش داشتم و با عجله رفتم سمتِ میزِ معلم... سمیرا سرش و از لای در آورد تو و گفت اومد... آدامس و چسبوندم و دوباره با ماژیک روش و سیاه کردم و زود نشستم سر جام... تو همۀ این لحظه ها سیامک نگام می کرد و لبخند میزد... یعنی اگه میدونستم انقدر زود میاد اینکار و نمی کردم واقعا خجالت داره... آدم جلوی شوهرش ازین کارا می کنه مگه؟استاد اومد تو کلاس...با نزدیک شدنش به صندلی نفسم تو سینه حبس شد... همش می گفتم نکنه بفهمه کارِ منِ... یکم خم شدم و به نگین گفتم: من: نگین شماها چی کار کردین؟ نگین: هیچی فقط سعید اینا ماشینش و پنجر کردن... من: نامردا مگه نگفتید هر کی یه کاری کرده؟
نگین: نه هر کی قرارِ یه کاری کنه اما چون اوندفعه تو کاری نکردی با بچه ها قرار گذاشتیم تو انجام بدی... ازش فاصله گرفتم و صاف نشستم...اما دوباره رفتم در گوشش و گفتم: من: خورشید نیستم اگه دیگه باهاتون حرف... نه بهتون نامردی کردم نه دوستِ بی معرفتی بودم... اما شماها خوب خودتون و نشون دادید...نگین: اما خورشید این یه شوخیِ ساده بود... من: آره به سادگیِ منِ خر... برگشتم سر جام و دیگه اصلا به هیچکدومشون محل ندادم... استاد نشست... اصلا عادت داشت یه سلام نده... همیشه وقتی میومد کمی می نشست بعد بلند میشد و یه دوری تو کلاس میزد بعد از گیر دادن به چند تا از پسرا و انداختنِ چند نفر بیرون شروع می کرد درس دادن... از جاش بلند شد.. قشنگ کش اومدنِ چند تا آدمس مشخص بود... نمی دونم خودشم متوجه شد یا رد نگاه شاگردارو دنبال کرد که برگشت و به صندلی نگاه کرد با اینکارش چشمام و بستم و اشهدم و خوندم... چشمامو که باز کردم استاد سرش و برگردونده بود و به شلوارش نگاه می کرد... با عصبانیت برگشت سمتِ ما... استاد: کار کیه؟ ...... استاد: حوصله ندارم سوالم و تکرار کنم یا معلوم میشه کارِ کیه یا همتون و می کشم پایین... ..... سعید بلند شد و گفت: استاد کار ماها نیست...شاید بچه های کلاسای پیش اینکارو کردن... استاد با دستش با سعید اشاره کرد و گفت: استاد: خودِ تو می دونم که حتی یه درستم نباید مشکل ساز شه برات... نه دلم می خواد چیزی و تو کلاس باز کنم نه از درست حذف شی...پس یا بگو کارِ کیه یا برو بیرون و این درست و حذف کن... سعید: اما باور کنید من نمی دونم کار کیه... استاد: حذفی ... برو بیرون... از جام بلند شدم... من: نه استاد حذفش نکنید... کارِ.... کارِ... نمی تونستم و جرئت نداشتم بگم کار من بود یه جورایی برام سخت بود.... یهو صدایی از ته کلاس اومد و گفت: کار من بود استاد... برگشتم و با بهت به سیامک نگاه کردم... اصلا به من نگاه نمی کرد و نگاهِ جدیش و دوخته بود به استادمون... استاد: می دونی که باید چی کار کنی... سیامک سری تکون داد و بعد از برداشتنِ وسائلش از کلاس زد بیرون... وای اصلا خوب نشد..می دونم اگه الان منم بگم کار من بود جفتمون حذفیم و این اصلا سیامک و خوشحال نمی کنه... سرخورده نشستم سر جام و سرم و کردم تو دفترم... اه مرده شورِ من و ببرن که براش دردسر درست کردم... تا آخر ساعت از درساش چیزی نفهمیدم فقط به این فکر می کردم که سیامک کجاست و داره چی کار می کنه... با گفتنِ خسته نباشید استاد بی توجه به بچه ها از کلاس زدم بیرون... سیامک کنار در کلاس بود و سرعتی که داشتم باعث شد باهاش برخورد کنم... من و که مات تو بغلش بودم از خودش جدا کرد... سیامک: آرومتر دختر... اگه من نبودم چی؟ نباید سر به هوا باشیا... من:وای به خاطر من از این درست افتادی.. سیامک: اشکال نداره... اگه گذاشتم این اتفاق بیفته برای اینکه ببینی یه شیطنتِ کوتاه به دردسراش و ترسی که باید متحمل شی تا اون ماجرا به خیر بگذره نمی ارزه... حالا هم بیا بریم بیخیال... دستم و گرفت تا دنبالش برم.. بچه ها از کلاس اومده بودن بیرون و نگامون می کردن اشکال نداره به زودی همه متوجه میشن که من و سیامک داریم با هم ازدواج می کنیم...***** نباید اینجوری باشه خورشید دارم جدی صحبت می کنم... اگه به من بله دادی که باید به حرفام گوش بدی.. شاید هنوز دوستت نداشته باشم اما دلم نمی خواد انقدر پست باشم که تو فکر کنی شوهری نداری... من می خوام سعی کنم برای زندگیِ خودم الینا ...تو... المیرا اینجوری راضی تره... چند لحظه ای سکوت شد و دوباره شروع کرد... من نمی گم که مطیعِ من باش اما حرفای منطقیِ من باید بهش توجه شه... تو داری بیش از حد اهمیت میدی وحساسیت به خرج می دی... این حساسیتِ تو نمیشه مادرِ خوبی بودن... می دونی یه جورایی پس فردا می گن چه تربیتِ غلطی چه پدر مادری داشته این پسر... اینکه تو بهش انقدر بها میدی باعث میشه تو جامعه از همه همینقدر توقع کنه در آینده انتظار نداشته باشه کسی بهش بگه حرفِ تو ایراد داره یا تو نمی تونی اینجا نظر بدی... این خوبه که تو تو همۀ موارد از دامون نظر میخوای و بهش احترام میزاری اینجوری از همین الان داری اعتماد به نفسی که خیلیا آرزو دارن داشته باشن و نمی تونن تامین شه اما حواست باشه که این کاذب نشه... بچه ها رو کلاس زبان ثبت نام می کنم... این تایم که اونا نیستن توام برو کلاس یکی دو ترم دیگه به دردت می خوره... بعدم باشگاه... این تایمایی که نیستی دامون و همینطور الینا می تونن پیشِ من بمونن یا مهد... می دونی چیو می خوام بگم؟ می خوام بگم که حتما نباید دامون همیشه یا سرگرم باشه یا اگه سرگرمی ای براش نیست تورو داشته باشه... الینا هم همینطور... وقتی خودت نیاز داری به خلوت باید الینا و دامون درک کنن.. دستِ خودت نیست زیادی مهربونی اما ازین به بعد شاید جفتمون با هم یه تربیتِ خوبی برای بچه ها داشته باشیم... دیگه بهش فکر نکن... با دستش اشاره کرد به طلافروشیِ رو به روم... سیامک: صاحب اینجا برادرِ المیراست... جدا از این طلاهای قشنگی داره بهتره از اینجا خرید کنیم اما کلا این ردیف طلافروشی زیاد داره هر کدوم و دوست داری میریم.. پیاده شو... من: ناراحت نمی شن از اینکه داری زن می گیری؟ سیامک: خیلی وقته که دارن می گن باید ازدواج کنم... در ماشین و باز کردم... سیامک: خورشید این گوشیِ منم بی زحمت بزار تو کیفت ممنون... گوشیش و گرفتم و پیاده شدم... همینجوری بی هوا دستم و گذاشتم رو قفلِ گوشی تا باز شه... عاشق گوشیای تاچ بودم... اما با دیدنِ عکسِ المیرا رو صفحه یه جوری شدم... قفلش کردم و گذاشتم تو کیفم... و راه افتادم سمتِ طلافروشی شادان... واااای خدا دیگه پا برام نمونده... همش خرید خرید خرید.... خوبه یه ماه وقت داشتیم اما باز این روزای آخر انگار نه انگار که کلی کار انجام دادیم... سیامک از مغازه اومد بیرون و زود نی و گذاشت تو آبمیوه ای که خریده بود... سیامک: بیا بخور جون بگیری.. من: وااای سیامک بیخیال اون از معجونی که به زور به خوردم دادی... اینم از سومین آبمیوه بابا حالم بد شد بیا بریم کوه که نمی کنم فقط پام درد گرفت... سیامک: بیا بخور... المیرا که با من میومد بیرون... از حرکت ایستادم... بازم المیرا... همش مقایسه... برگشتم سمتش... من: خوب می گفتی؟ سیامک: هیچی میخواستم بگم اون می گفت باید همش یه چیزی بخوریم وگرنه بیحال میشد... همینجور که می گفت صداش تحلیل میرفت و آروم تر میشد... خودشم می دونست هی نباید بگه المیرا اما غیر ارادی این اتفاق میفتاد... چیزی نگفتم... فقط با لحنِ خشک و جدی گفتم... واسه امروز بسه یه کمی خرده ریز که مونده می گم مامان باهات بیاد بخرید... و بعد روم و ازش گرفتم و راه افتادم سمتِ پارکینگِ پاساژ آزادی... دستم و گرفت...ایستادم اما برنگشتم سمتش... سیامک: یهو از دهنم پرید... ببخشید... من: از دهنتم در نیاد تو ذهنت که هست... دستم و محکم تر گرفت... سیامک: من فرصت خواسته بودم ... مگه نه؟ من : آره فرصت خواستی اما ... تا حالا به صفحۀ گوشیت نگاه کردی؟ نمی خواستم بگم دلم می خواست خودت حواست باشه... اون حلقه ای که تو دستتِ قرارِ باقی بمونه؟ برای چی قرارِ ما تو یه خونۀ دیگه زندگی کنیم؟ چون دلت نمیاد من تو خونه ای که وسیله های المیراست زندگی کنم؟ یا چون دوست نداری عکساش از دیوار برداشته شه؟ سیامک اومد کنارم و دستم و گرفت.. در حالی که قدم میزد گفت... سیامک: این حرفا چیه خوشید؟ باور کن هر وقت ازدواج کنیم من این حلقه و در میارم... اصلا چند روزِ میزارمش کنار اما بهش عادت کردم... منتظرم حلقمون و بخریم که بزارم جای این... گوشیش و در اورد و روشنش کرد... سیامک: ببین هیچ عکسی از المیرا نیست خیلی وقتِ برش داشتم... اما خورشید تو قول دادی به من فرصت بدی... من نمی تونم یهو همه چی و فراموش کنم... اما باور کن که می خوام... خواستم که اومدم خاستگاری...برای خونه ام من حقِ مسکن و دادم به تو هر جای این شهر خونه بخوای با هر شرایطی من در خدمتتم اما دلم نمی خواد اونجا زندگی کنی... چون اینجوری همش می خوای خودت و با فکرای بیهوده اذیت کنی... می دونی شما زنا با طرزِ فکراتون آدم و دیوانه می کنید... مطمئنم اگه می گفتم تو همین خونه زندگی کنیم می گفتی چون نمی خوام خاطراتِ المیرا رو فراموش کنم... پوفی کشید و زد پشتم ... سیامک: بیخیال خانمی فکرت و مشغول نکن الکی... .... یه نگاه به آشپزخونش انداختم... سیامک: نظرت چیه؟ من: خوبه فقط خیلی بزرگ نیست...؟ سیامک: دو تا بچه داریم... هر کدومم یه خوابم حساب کنیم... با اتاق ما میشه سه تا... یدونم اضافه شاید یکی شب خواست بمونه خونمون...من: اوووو تا کجاها فکر کردی... فقط خیلی دور نمیشم به مامان؟ سیامک: همش یه کورس ماشین می خواد... یا خودم میبرمت... یا به زودی ماشین میخری... حالا اگه خوشت نیومد چرا بهونه می گیری بریم جای دیگه... من: وااای نه من که گفتم حرفِ رانندگی و نزن من عمرا رانندگی نمی کنم... واسه خونه ام مشکلی ندارم... خوبه... مردی که از املاک اومده بود و مثلا تا الان حرفامون و نمیشنید بعد از حرف من بلند گفت: مرد: خوب به سلامتی مبارک باشه... اینم از خونه... سه هفته تا عروسیمون مونده... اما من هنوز یه تیکه جهیزیه ام نخریدم...البته هنوزم نمی دونم من قرارِ بخرم یا سیامک اما با اینکه گفتم خودم میخرم فکر کنم سیامک قصد داره خودش تقبل کنه... فرقی نمی کنه... من و سیامک نداریم... اما احساس می کنم چون می دونه مهریۀ قبلیمِ دلش نمی خواد باهاش چیزی برای خونه بخرم... سیامک اومد کنار گوشم و با نفساش و زمزمه وار گفت: سیامک: من نمی دونم تو فکرِ تو چیه که هر چند ثانیه یه بار باید یه جوری از اون حال و هوا بِکِشمت بیرون من: هیچی داشتم فکر می کردم چه جوری تو این سه هفته کل این خونه تمیز شه و دکور شه... سیامک:آخه عزیزم این چیزا هم اینجوری تو فکر رفتن داره؟ الان زنگ میزنم مجید دوستم بیاد اینجا چند تا کارگرم بیاره کل خونه و تمیز کنن تازه گچ کاری و رنگ و اینا شده کار چند تا کارگرِ تا اینجا تمیز شه... خودمونم که میریم دنبالِ خریدامون...من: کاش منم می تونستم انقدر راحت فکر کنم... من که شک دارم ... خداروشکر لباسم دوختش تموم شده بود و دیگه مشکلی نداشتم... بالاخره همونی که می خواستم شد لباسِ عروسم دوخته خودمِ...
قسمت دوازدهماتاق عقد .. حلقه ای که تا چند دقیقه دیگه میره تو دستم... یه مرد که قرارِ بشه همسرم...اینا همه قبلا یه بار اتفاق افتاده بود...قبلا به میل کسی بود... من هیچ میلی بهش نداشتم... اما حالا خودمم که خواستم... که با تمومِ وجودم می خوام...چرا دیگه از تردید خبری نیست؟ چرا با اینکه می دونم کلی سختی در پیش دارم واسه یه لحظه فقط یه لحظه فکر نمی کنم که قرارِ چی بشه؟من عاشقشم دلم می خواد به عشق تکیه کنم... بهش اعتماد کنم و دستام بسپارم بهش...تا ببینم برای من چه رقصی و در نظر میگیره... تا ببینم قرارِ چه سازی بزنه و من براش برقصم...دستای سیامک نشست رو دستم...سرم و بالا کردم... تو آینه اول از همه چشمم خورد به دختری که غم داشت... بغض داشت... از چشماش معلوم بود تو دلش هیاهوییِ...خورشید آروم باش... بالاخره بهش رسیدی...یادِ شبایی که کنجِ دیوار سرم و میزاشتم رو شونۀ خدای خودم ... شبایی که من بودم و تاریکی و خدا اومده بود تو ذهنم افتاد...چرا دلم می خواد دو دلی نباشه؟ شک و تردید نباشه... من دارم دوباره ازدواج می کنم با مردی که خیلی شبیه به دامیارِ... اما نه دامیار عاشقِ یه شخصِ زنده بود... دامیار همه چی و از من قایم کرده بود... اما سیامک صادق بوده...همیشه می گن اولین برگ از کتابِ عشق صداقتِ... خوبه که حداقل برای ما یه برگش زده شد...ولی سیامک... اون باید می فهمید نمیشه با یکی که روحی نداره زندگی کرد...با فشار دستش رو دستم از خودم تو آینه چشم گرفتم و به سیامک نگاه کردم...همونجور که از آینه تو چشمام نگاه می کرد اومد در گوشم...سیامک: خورشید چی شد؟ باز که تو با یه تلنگر آمادۀ گریه ای؟ همه دارن نگات می کنن... ببین خورشید باور کن من خوشبختیت و می خوام اگه پشیمون شدی بگو همه چی و تموم می کنم باور کن..دلم می خواست بزنم تو گوشش بگم من خیلی سختی کشیدم... قلبم خیلی غصه خرده... نباید واست راحت باشه...نباید انقدر ساده بگذری.. اما حق داشت اون گفته بود که فرصت می خواد یه فرصت برای با هم بودن و عاشق شدن...اون نمی دونست من عاشقم نمی دونست خیلی وقتِ دل دادم... واسه همین بود که تصمیم گرفت با هم یه زندگی و شروع کنیم و بعد به هم فرصت بدیم...چند بار تند تند پلک زدم که اشکام نریزه بعدم با لبخند تلخی گفتم...من: نه .. فقط داشتم یه کم فکر می کردم...سیامک تو جاش جا به جا شد و گفت:سیامک: فکر کردن به چی انقدر درناکِ؟من: هیچی خوب دوری از مامان و اینا...گفت غصه نخور و بعد صاف نشست سر جاش نمی دونم چرا فکر می کردم یا شاید دلم می خواست فکر کنم سیامک پشیمونِ... یا مثلا دوست داره من پشیمون شم...قرآن و باز کردم و شروع کردم به خوندن...آرامش داشت... خوندنِ خط به خطش...اتفاقای بد زندگیم رو به روم رژه می رفت می خواست اعصابم و خورد کنه... اما قرآن من و به آرامش دعوت می کرد... آیه ها و کلمات همه با هم بوی آرامشِ بعد از گریه های شبونم و میداد...بالاخره شروع شد...انگار شمارش معکوس روزای مجردی و بدونِ عشقم موندن بود...عاقد می خوند برای عقد کردن... یکی بودن منم دعا می کردم برای با هم بودن... برای عاشق شدن...خیلی زود شد سه بار...حالا دیگه آخرین شماره هم گفته شده بودو همه چشما به من بود...نگاهم و از آینه به سیامک دوختم...سرش پایین بود... گهگداری آه می کشید...لبام و تر کردم...دهن باز کردم که بگم اما صدای آتوسا بود که مانع شدآتوسا از در اومد تو و با لبخند گفت:آتوسا: عروس زیر لفظی می خواد...همه با تعجب نگاش می کردن...حتی گیر افتادنِ محسنم باعث نشده بود اتوسا افسردگیش درمون شه...اون کلا سالی دو کلمه هم حرف نمیزد... تو این یکسال چند باری دیده بودمش اما حالا...به سیامک که با لبخند دستش و کرد تو جیبش نگاه کردم...حالا دیگه چشماش می خندید...مادرِ سیامک چشمای به اشک نشستش و دوخته بود به دخترش...سیامک یه جعبۀ کوچیک درآورد و داد بهم...دوباره عاقد شروع کرد به خوندن... حالا آتوسا کنار مون ایستاده بود...همه چیز تکرار شد... به قابِ عکسِ بابا نگاهی انداختم...با اجازۀ تو بابا...من: با اجازۀ مادرم و بزرگترا بله...بله.. تموم... صدای جیغ و دست و سوت... واسه بله ای که من دادم...بله به یه زندگیِ جدید... یه مبارزه... یه عشق... بله به زندگی ای که توش پر از ریسک بود...ممکن بود پیروزی نصیبم بشه اما اونورتر شکستی هم ایستاده بود... ایستاده بود می گفت منم هستم...با رو بوسیِ اتوسا و دستبندی که به دستم بست به خودم اومدم...من: ممنون که اومدی سیامک از صبح خنده یادش رفته بود... اما با ورودِ تو بی اراده لبخند زد...نمی دونم چرا این حرف و زدم... دلم نمی خواست هیچ وقت بهش سرکوفت بزنم اما این حرفم غیرِ ارادی بود...آتوسا خنده ای کرد و گفت:آتوسا: استرس گرفته از الان... آخه با همچین عروسی ممکنِ تا شب سکته کنه...خندیدم و بهش نگاه کردم...اونم شونه ای بالا انداخت و گفت:سیامک: خوب راس می گه...اخلاقش و دوس داشتم.. شاید باید ناراحت می شدم چون اون تظاهر می کرد... میدونم که الان یاد المیراست... ازدواجش با اون...اما وقتی عشق هست کور میشی... نمی تونی ببینی بدیا برات رنگ ندارن... اما خوبیا حتی یه لبخندِ ساده برات پررنگ میشه... میشه رنگِ نفسِ پرستوها...کم کم همه میومدن و کادوهاشون و میدادن و میرفتن بالا...سیامک دستم و گرفت تو دستش...سیامک: من حوصلم سر رفته... بیا تا حواسشون به ما نیست بریم یه دوری بزنیم... فقط فیلمبردار نفهمه تر و خدا...با شیطنت نگاش کردم... چشمکی زدم و گفتممن: وااای چقدر من دور دور کردن و دوست دارم...سیامک: منم این دور دور کردن و بیشتر از تفریحای چند ساعتِ دوست دارم .. حسابی خوش می گذره...من: آره مخصوصا هم که روزِ عروسیت باشه... واااای اینجا یه سفره خونۀ هست... انقدر نازِ که نگو من با محسن اومدم...حرف تو دهنم ماسید... آب دهنم و سخت قورت دادم و برگشتم سمتش...من: چقدر از مدل ماشین عروسمون خوشم میاد خیلی نااازِ...سیامک: خوب دیگه با محسن جون کجاها رفتید؟من: هیچ جا اینجا هم یه بار اومدیم همینجوری...سیامک: تو که من خودم و کشتم نیومدی بریم سفره خونۀ سالن...من: دفعۀ قبل هم رفتم اصلا خوش نمی گذره آخه.. من از قلیون کشیدن بدم میاد...سیامک: اما المیرا دوست داشت.. بدجوریم پایۀ کارام بود...می دونم که برای اینکه حرصِ من و در بیاره اندفعه اسمِ المیرا به میون اومد اما خوب من حواسم نبود اگه گفتم محسن...از دستش خیلی ناراحت شدم واسه همین بق کردم و از شیشه به بیرون چشم دوختم...سرعت ماشین همین طور میرفت بالاتر...سیامک می دونست من از رانندگی کردن می ترسم اما نمی دونست من عاااشقِ رانندگی با سرعت بالام ...با هیجان ضبط و زیاد تر کردم و به جلو چشم دوختم...می دیدم که گهگداری بر می گرده سمت من و نگام می کنه اما من بیخیال تر از این حرفا بودم ...ظبط و خاموش کرد و سرعتش و کم کرد... منم دوباه برگشتم و به بیرون نگاه کردم .سیامک: قهری؟من: ..سیامک: خوب ببخشید من اینجا بادمجون که نیستم راحت می گی محسن... اونم کی محسنِ بی ناموس..سیامک: اما می دونی زندگیِ دوبارۀ آتوسا رو مدیونِ توییم ... من و خانوادم... کاش سیاوشم بود و این روز و میدید هیف که آنا حالش اونجا بده و نتونستن برای عروسیمون بیان......سیامک: خورشید حرف بزن دیگه ......سیامک: خورشید خانم طلوع کن نوری بتابون گناه داریم بابا...چه کیفی میده تو ناز کنی و یکی اینجوری نازت و بکشه ...سیامک: خورشید فهیدی چی شد ؟ آتوسا از ساناز حلالیت خواست واسه همۀ رفتاراش..اما من بازم سکوت کردم...دستش و گذاشت رو رونِ پام ...لباس عروس خیلی نمیزاشت راحت لمسم کنه...سیامک: خانومی من متاسفم...سیامک: خورشید من از تو...حرفش و قطع کردم و با حرص گفتم...من: یه فرصت خواستی؟خوب این فرصت... هر دفعه دلت می خواد بگو المیرا بعدم بگو ببخشید من که گفتم یه فرصت...کنار پارک کرد...سیامک: من و نگاه کن ...روم و برگردوندم سمتِ پنجره...سیامک: کیو دوست داری؟ جونِ خودت برگرد... خوب جونِ دامون...برگشتم سمتش...سیامک: خوش به حالِ دامون...سیامک: خانمی ببخشید می خواستم اذیتت کنم توام گفتی محسن...مثل این بچه تخسا شده بود که تلافی می کنن...من: باشه بریم... مامان اینا چند بار زنگ زدن...سیامک: نظرت با یه شمال مشت چیه؟من: الان؟سیامک: تو بگو نظرت چیه؟من: نه ناراحت میشن مهمونا...سیامک: اگه امکانش بود دوست داشتی؟من: خوب آره...سیامک دور زد و حرکت کرد سمتِ سالن... و یه لبخندِ شیطانی رو لباش بود... یه جورایی آدم از قیافش می فهمید یه خبرایی هست...وقتی رسیدم سالن فیلمبردار اولین نفری بود که سرمون هوار شد اما بالاخره رضایت داد...ساناز و آتوسا سر به سرم می ذاشتن که کجا رفته بودیم که آخرش سیام گفت رفتیم بستنی خوردیم تا دست از سرمون برداشتن...آهنگ گذاشتن تا من و سیامک با هم برقصیم... بعد از رقصیدن با یه آهنگِ شش و هشت یکم نشستیم...یه آهنگ لایت گذاشتن و ازمون خواستن که دونفره برقصیم...سیام بلند شد و دستِ من و گرفت... دستم و بوسید و ازم درخواستِ رقص کرد...تمومِ چراغای سالن خاموش شد...لیزرشو و رقص نورا رو روشن کردن... دود تو سالن پخش شده بود... دستگاههای حباب تند تند حباب می ساختن...فضا حسابی رویایی و قشنگ بود...سیامک کنار گوشم گفت:سیامک: همه چی اونجوری هست که می خوای؟ سالن و دوست داری؟من: آره.... خیلی قشنگِ...سیامک: اگه دوس نداشتی می تونیم سال بعد یه جشنِ دیگه بگیریم...من: نه همه چی عاالیه...سیامک: خورشید تو دوسم داری یا اینکه توام فرصت می خوای؟ منظورم عشق نیست منظورم اینه که نسبت به من بی احساسی؟من: سیامک من... من...نمی تونستم بگم دوسش دارم یه جورایی انگار وقتش نبود..سیامک: تو چی؟من: من نسبت بهت بی احساس نیستم...
من و بیشتر به خودش فشار داد و سرش بیشتر رفت تو چالِ گلوم...سیامک: سعی می کنم فرصتی که ازت خواستم انقدر طولانی نشه تا احساساتت فرو کش کنه... سعی می کنم تا زمانی که بتونم با خودم و قلبم کنار بیام بازم نقشِ یه مردِ خوب و بازی کنم...من: من دلم نمی خواد بازیگر باشی... دوست دارم خودت باشی...سیامک: به هیچی فکر نکن من قول دادم...وقتی به خودم اومدم که برقا روشن شد و همه داشتن دست میزدن...من و سیامک هنوز آروم می چرخیدیم...ایستادیم...دستش و قاب صورتم کرد ...به چشمام زل زده بود... چشماش غم داشت...اما نمی خواست من نا امید بشم این و از حرفاش و از حرکاتش می فهمیدم...اومد جلوتر... لباش و گذاشت رو لبام... و یه بوسۀ کوتاه... اولین بوسهمن: پس خیالم راحت باشه...؟ساناز: وااای خورشید نمی خوام اعدامش کنم که... بروووو...آتوسا : راس می گه دیگه برو دلِ برادرم آب شد...من: یادت باشه چقدر اذیت کردیا... نوبتِ منم میشه خانم خانما...خم شدم دامون و بوسیدم...الینا شاید هنوز درک نکرده بود چه خبره اما یه جوری نگاه کرد.. سیامکم نگام می کرد ...لبخندی زدم و رفتم جلوتر و اونم بوسیدم...اونم من و بوسید...دیگه نمی خواستیم برای خدافظی بریم خونمون یه جورایی دلم نمیومد بعدا از خونه دل بکنم...فکر کنم واسه مامان خیلی سخت میشه یعنی برای من که اینجوریه من حتی نامزدم نموندم عقد و عروسیم با هم بوده و یکم سختمِ...با مامان و شروینم خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..من: طفلیا دلشون می خواست با ماشین عروس بیانا...سیامک: تو ماشینِ عروس و دوماد که جای بچه نیست... ممکنِ اتفاقای بالای هجده سال رخ بده...و بعد زد زیر خنده...یه لحظه رنگم پرید فکر هر چیزی تو این مدت تو ذهنم داشتم جز داشتنِ رابطه با سیامک... یعنی چی میشه؟ من باید چیکار کنم...؟سیامک: چی شد به چی فکر می کنی؟من: هیچی ...با ذوق گفتم :من: سیامک من عاااشقِ این شبم یه کاری کن حسابی خوش بگذره... یعنی عاشقِ این قسمت از عروسیم...سیامک: چشم... بفرما...سرعتش و برد بالاتر ...شیشه و دادم پایین... ماشین آتوسا اومد کنارمون...یه جورایی انگار عوض شده بود تا دیروز اگه میدیدمش نمی دونم به خاطر حرفای ساناز بود یا واقعا قیافش خبیث نشون میداد اما حالا بنظرم خیلی مهربون و دوست داشتنی بود...سیامک صدای ضبط و زیاد کرد...یه شاخه گل رز از دسته گلم در اوردم و دادمش به آتوسا...آتوسا: مرررررررسی... خوشبخت بشی خانومی...نشد جوابش و بدم سیامک سرعتش و زیاد کرد...سیامک: خورشید نظرت با یه سوپرایز چیه؟من: من عاااشقِ سوپرایزایِ خوب خوبم...سیامک: ای بابا تو که کلا عاشقی...با معنی نگاش کردم و گفتم:من: آره اونم بدجور...موشکافانه نگام کرد...نگاش کردم...من: حواست به جلو باشه...سیامک: هست... من حواسم بود خورشید....پر از منظور بود حرفش .. نمی دونم شایدم من اینجوری فکر کردم...ما میرفتیم و بقیه ماشینام دنبالمون بوق بوق می کردن...ساناز خودش رانندگی می کرد تو یه پیچ آرشام از ماشین اومد بیرون و گفت:آرشام: سیا جونِ من جمع کن بساط و صبحم ساعت ششِ صبح ساناز آماده باش میده بیاییم خونتون گناه دارم من به خدا...سیامک در حالی که منتظر بود ماشینای دیگه رد شن گفت:سیامک: فکرشم نکن واسه اونم برنامه دارم.. بعد گازش گرفت...سیامک: بسه؟ خسته شدی؟من: دور دور کردن که آره بسه... اما من هنوز مثل عروسای دیگه خسته نیستم... ...سیامک: خوبه ما حالا حالا ها باید بیدار بمونیم...پیشِ خودم خجالت کشیدم فکر کردم منظورش همون چیزیِ که من نمی دونم چرا یهو انقدر ازش ترسیدم...سیامک: پیش به سوی سوپرایز...سرعتش و تا حد ممکن برد بالا سر یه خیابون پیچید و زود پیچید تو یه خیابونِ دیگه...هنوزم صدای بوق میومد دنبالمون بودن...یه پیچِ دیگه...من: چی کار کردی دیوونه؟سیامک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:سیامک: دیوونه بازیاش مونده تا سه ساعت دیگه یعنی ساعت 4 شمالیم...جیغی از سرِ خوشی کشیدم و گفتم...من: نههههه؟سیامک: آره... تا اینا باشن خلوت بهم نزنن...سیامک: حق نداری تا اون موقع بخوابیا...من: نه کی خوابش میبره...؟ راستش...سیامک: راستش چی؟من: من خیلی گشنمه...سیامک: منمسیب زمینی و ازش گرفتم...من: وااای چقدر داغِ حتی از رو پاکتم داغیشو حس می کنم...نشست تو ماشین...بخور که خیلی مزه میده ... المیرا عاشقِ سیب زمی...سرفه ای کردم و بیخیال به خوردنم ادامه دادم... انگار دیگه باید عادت می کردم...با اینکه می گفتم درک می کنم... اما انگار خیلی هم موفق نبودم...عاشق خودخواه و حسودِ من سیامک و برای خودم می خواستم دلم می خواست فکر و ذهنشو خودم تصاحب کنم...اما المیرا با اینکه دیگه نبود تو تصاحبِ عشقِ سیامک خیلی موفق بود...من باید بجنگم هر چند سخت... اما این تصمیمی بود که از اول گرفته بودم...سیامک واسم کم نمی زاره تمومِ کارایی که داره برام می کنه آرزویِ یه دخترِ ...من غمِ نگاهش و حسرتی که تو نفساش هست رو درک می کنم ... اما اون با اینهمه غم داره کاری می کنه که من کمبودی و حس نکنم...یادِ حرفاش که میفتم بیشتر از خودم بابتِ انتخابم هر چند پر دردسر راضی میشم.. گفته بود:» من هر چیم عاشقت نباشم... هیچوقت کاری نمی کنم که نگاهت پیشِ دستای مردی باشه که با محبت سمتِ زنش گرفته ... من فقط ازت می خوام حالا که به دخترم این فرصت و دادی تا طعمِ مادر داشتن و بچشِ به منم این فرصت و بدی تا بتونم با خودم المیرا و شرایطم کنار بیام... فقط کمکم کن که حقیقت و باور کنم...«نمی دونم چرا اصلا دلم نمی خواد که به شکست فکر کنم...بنظرِ من عشق همیشه برندست... همیشه عشقِ که بینِ آدما می مونه و زندگیاشونو قشنگ می کنه...سیامک: کجایی خورشید بخور دیگه... من متاسفم اگه ناراحتت کردم...من: ن ... نه... من ناراحت نشدم..بدونِ هیچ حرفی راه افتاد ...حالا دیگه شور و شوقِ قبل و نداشتیم هم اون حالش گرفته بود و پکر بود هم من...حس روانشناس بودنم هر چند کم تجربه بدجور گل کرده بود... می دونستم که اینجور مواقع نباید بزارم تو خودش بمونه و باید سرگرمش کنم...من: سیامک الان کجا میریم؟....من: سیامک....سیامک: جانم؟من: می گم کجا میریم؟سیامک: میریم ویلای بابام اینا...من: کلید داری؟سیامک: نه سرایدارمون هست... هماهنگ کردم باهاش...من: راستی چرا هیچ کس بهمون زنگ نزد؟سیامک: چون گوشیامون خاموشِ...من: دیوونه یه گوشیم و بهت سپردما اگه مامانم نگرانم شه چی؟سیامک: آتوسا خبر داشت جلوی در تالار بهش گفتم خیالت راحت...سری تکون دادم و به بیرون نگاه کردم.. جاده شبا چه ترسناک میشد... ترسناکترم بود با سرعتِ سرسام آورِ سیامک...کم کم داشتم خسته میشدم وقتی فکرِ خواب اومد تو سرم برگشتم سمتش و گفتم:من: وااای سیامک من لباس ندارم...سیامک: یه ساکِ کوچیک اون پشت هست... اونارو برات برداشتم...من: خوبه فکرِ همه جا رو کردی...راهنماش و زد...سیامک: بله...من: چرا ایستادی...سیامک: ویلا همینجاست... می خوام تو شنلت و سر کنی...من: چرا؟ چه زود رسیدیم...سیامک: از پسرش خوشم نمیاد... گفتم که 4 اینجاییم...با تک بوقِ سیامک درا باز شد و رفتیم داخل بعد حال و احوال با زنش و گفتنِ با اجازه رفتم تو خونه...چند دقیقه بعد سیامکم اومد...سیامک: گفتم اتاقِ مارو برامون آماده کنن همین طبقست بیا...اتاقِ ما؟ یعنی خودش و المیرا... نفسم و سخت دادم بیرون و دنبالش راه افتادم.پشت سرش وارد شدم... برق و که زد اولین چیزی که نظرم و جلب کرد تابلوی بزرگِ تو اتاق بود که اتفاقا چشمای المیرا هم بود...من: خوبه گفتی که آمادش کنن والا اینجا هم یه آتلیه پر از عکس داشتیم..تک سرفه ای کرد و با گفتنِ ببخشید خودش عکس و درآورد...عکس و از اتاق برد بیرون. سرم و از در اوردم بیرون که ببینم کجا میبرتش که دیدم بومِ عکس و مقابلش گرفت و بوسه ای روش نشوند...وقتی اون و بوسید انگار یه خنجر تو قلبِ من فرو رفت... چشمام و بستم و بغضم و قورت دادم... نفسم تو سینه مونده بود و بالا نمیومد ...گاهی وقتا حس می کنم کم آوردم...برگشتم تو اتاق و رو تخت نشست...چند دقیقه بعد شاید یک ربع بعد اومد تو اتاق..سیامک: ببخشید دیر شد رفتم تا بالا.....چشماش قرمز بود... از خستگیِ یا....؟سیامک: لباست و در نمیاری کمکت کنم؟من: بی زحمت بنداش و باز کنلباسم از رو تنم سر خورد و افتاد پایین...لباسی و که از تو ساک در اورده بودم و گرفتم جلوم و روم و برگردوندم...سیامک بلیز و شلوار و ازم گرفت و گفت:سیامک: هی هی نگو که قرارِ این و برام بپوشی...؟من: من با همینا راحت ترم...سیامک: ببینمت خورشید... تو چرا بغض داری باز...دستِ خودم نبود... اما دلم یهویی خیلی گرفت احساس کردم خیلی تنهام...من: دلم برای مامانم تنگ شده همین...منو برگردوند سمتِ خودش...سیامک: من ناراحتت کردم؟سرم و به نشونۀ نه تکون دادم...سیامک: می دونم گاهی خیلی غیرِ قابلِ تحمل می شم... حالا میشه ببینمت... هیفِ اون چشا نیست ؟ همش سرت پایینِ...سرم و بالا کردم... دستم و گرفت و گذاشت رو شونه هاش... خودشم دستش و دورِ کمرم حلقه کرد...کم کم بهم نزدیک شد .. لبام و با زبون تر کردم...لباش و گذاشت رو لبام...چند ثانیه بعد دستم و گذاشتم رو سینش و کمی به عقب روندمش..من: الان نه...سرم و حالت اریب نگه داشتم و به زمین چشم دوختم...من: حداقل الان نه... الان که احساست براش ریخته و چشمات و قرمز کرده نه...کلافه دستاش و انداخت پایین...عقب عقب رفت...سیامک: من نخواستم... نخواستم ناراحتت کنم...اونم الان... اونم تو این شب ... نهایتِ سعیم و کردم...خواست بازم چیزی بگه اما پشیمون شد... دستاش و انداخت پایین و نفسش و سخت داد بیرون...برگشت و از اتاق رفت بیرون...
لباسام و زدم زیرِ بغلم و با کمری شکسته رفتم سمتِ حموم... یه دوشِ آبِ سرد بدجوری حالم و جا میاره...انگار که بازم سرنوشت با من قهر کرده... یه روز خنده ده روز گریه ...این روزا روزای من نیست اشک و گریه حالا دیگه دارن سرخوش می رقصن و می گن که حالا مالِ ماست... روز روزِ ماست...تو حموم قطره های اشک با آب قاطی شده بود... اما به راحتی میشد تشخیص داد شوریِ اشکامو...تلخی انقدر زیاد شده بود که به شوری میزد... شورِ شور... خارج از توانِ من...از حموم اومدم بیرون... حوله نداشتم لباسام و پوشیدم و در حالی که داشتم با حولۀ کوچیکِ تو اتاق سرم و خشک می کردم رفتم پشتِ پنجره...سیامک لب دریا بود... ایستاده بود و به دور دستها خیره بود...حتما سایه ای از المیرا رو میبینه... حتما بازم خیالِ اون درمونِ دلش شده...یا شایدم ناراحتِ... واسه اینکه نتونست به قولش عمل کنه...اما اون سعیش و کرد...شروع کرد به قدم زدن... کاش منم بودم دو تایی با هم...زیر لب زمزمه کردم از دلِ سیامک برای المیرا...یه جورایی می دونستم داره چی می گه و برای المیرا چه حرفایی میزنه چون حرفِ دلِ عاشقِ منم بود...*****کاش تو نیز در کنار من بودیتا با زمزمه امواجدر این نسیم بهاریاشکهایم را با خنده های تو پاک می کردمو در کنار تو قدم زناندر کنار ماسه های ساحلهر دو تنهای تنهاغزل عشق و وفا می سرودیمو دلهایمان را از غم می زدودیمکاش تو نیز در کنار من بودیو نمی گذاشتی که روزگارمرا در این دیار تنها رها کندو بار سنگین غم را بر دوشم نهدو اشکهای حسرت را از دیده ام جاری سازدحالا دیگه دورتر بود ... اون دورتر از حد معمول ایستاده بود...اما دیگه نگران نبود... اون می خندید...داشت دورتر میشد...دیگه دره ای نبود... سیب رو زمین و برداشتم...رفتم جلوتر...سیامک چشم از آسمون گرفت....نا امید به من نگاه کرد...لبخند زدم...دستم و گذاشتم رو قلبم...بهش گفتم:من هستم... با تمومِ وجود از تهِ قلبم..بیا ببین من واقعیم... خیال نیستم...عشقم واقعیه... سیامک من دوست دارم...سیامک: عشق... اما المیرا...به آسمون نگاه کرد... اون دیگه نبود...سیامک: منم باید برم...من: بازم میشه عاشق بود سیامک... اون پیشِ خداست عذابش نده...زانو زد...سیامک: پس کمکم کن... خورشیدِ قلبم شوبا نوری که به چشمام میزد بیدار شدم...چشمام خیس بود...اشکای بیداری بس نبود... حالا دیگه غم تو خوابم دامنگیرم شده بود...زیر لب زمزمه کردم...بازم میشه عاشق بود...کمکم کن...آره کمکت می کنم...چشم چرخوندم دور اتاق اما ساعتی نبود...تلفن و از رو رو تختی برداشتم... از دیدنِ ساعت هنگ کردم...ساعت 4 شده؟ نه حتما اشتباست... پس چرا من تازه نورو حس کردم...؟بلند شدم و همینجوری رفتم بیرون...اوه اوه ساعت بیرونم همین بود...راستی سیامک کجاست...؟مستفیم رفتم سمت دستشویی...مسواکی که تو جلد بود و نو بود و در اوردم... دستش درد نکنه حداقل تو این چیزا یکم فکر داره...ا خورشید بی انصافی نکن اون سعی کرده خیلی با فکر باشه...رفتم سمتِ آشپزخونه... سر میز نشسته بودو سرش و رو میز گذاشته بود...چه میزیم چیده بود یعنی کارِ خودشِ یا شهناز خانم؟شونه ای بالا انداختم بهتره اول برم یه لباسِ بهتر بپوشم بعد بیام...اما وسوسه شدم برم ببینم داره به چی فکر می کنه که متوجه من نشد...رفتم جلوتر و سرم و خم کردم تا ببینمش ... هی وای من این که خوابِ... اما چرا اینجا؟دستم و کشیدم رو موهاش... خم شدم و لپش و بوسیدم به صورتش نگاه کردم... قربونت برم عزیزم... بوس بوس...خواستم برم که دستم و گرفت...سیامک: ای خانم کجا؟ بوس مفتی ما نداریم...من: عه بیداری؟ صبح بخیر...سیامک: ظهرِ توام بخیر...من: بیدارم می کردی نفهمیدم کی شد الان...من و نشوند رو پاش و به صورتم نگاه کرد...سیامک: نگاه چشمات چه پفی کرده... خیلی با نمک شده بودی تو خواب دلم نیومد بیدارت کنم...من: تو کی خوابیدی؟سیامک: هشت صبح بود از لبِ دریا اومدم...من: اوهوم... بعد کی بیدار شدی ؟سیامک: راستش دلم نیومد بیام رو تخت گفتم بیدار میشی رو راحتیِ تو اتاقمون خوابیدم دیگه سرم درد گرفت نشد زیاد بخوابم اومدم اینجا...من: اونقدام خوابم سبک نیست میرفتی تو اتاقای دیگه...دستی به موهام کشید...سیامک: دیشب به اندازۀ کافی اذیتت کردم دلم نمی خواست فکرِ دیگه ای کنی...انگشت اشارم و کشیدم رو گونش...من: دیروز بهترین روزِ زندگیِ من بود...با دستش سرم و آورد پایین و بوسه ای رو چشمام نشوند...سیامک: یه چیز بخور بریم لب دریا...من: نه الان نه...سیامک: چرا؟من: من عاشقِ غروبِ خورشیدم... اونم وقتی بخوای از ساحل تماشا کنی ...سیامک: ممم چه تفاهی... باشه پس غروبتر میریم آماده شو بریم تو باغ...من: باشه... خواستم بلند شدم...سیامک: راستی راستی ...من: چی شد؟سیامک: دیگه نبینم موهات و خشک نکرده بخوابیا...من: خوب تو نبودی که ... من دوست داشتم تو موهام و خشک کنی...سیامک: خانمیِ لوسم خوب صدام می کردی شاید اگه تو صدام کرده بودی با هم می خوابیدیم اونوقت منم بیخواب نمی شدممن:خوب تو خودت رفتی... نخواستم خلوتت و بهم بریزم...سیامک: اصلا دوست ندارم خلوت کنم.. پس حواست بهم باشه... بعدم تو خودت گفتی که برو ...من: من فقط یه چیز گفتم که اونم یه خواسته بود... اونم اینه که دوست ندارم وقتی جسمم تو دستاتِ برات یادآوری یه جسمِ دیگه باشم یا فکر کنم روحِ یه نفر زندگیم و تحت الشعاع قرار داده...سیامک: ایشاالله درست میشه...من: سیامک تا حالا فکر کردی که شاید درست نشه؟بهم خیره شد... تو نگاهش کمی ترس موج میزد...سیامک: تا حالا نشده چیزی و بخوام و نتونم به دست بیارم...شونه ای بالا انداختم و از پاش اومدم پایین... اشتهام کور شده بود... مستقیم رفتم سمتِ اتاقمموهام و به دو قسمت تقسیمش کردم و بافتمش....یکم ریمل زدم به قسمتِ بیرونیِ مژم... اینجوری به چشمام حالت قشنگی میداد...یکم سایه سفید زدم زیرِ چشمم و قسمت داخلیش یکمم سایۀ سیاه هم ادامش زدم...اینجوری چشمام درشت تر از اینیم که هست شده... یکمم رژ و رژگونه زدم...یه شلوار شش جیب پوشیدم با یه تیشرتِ سفید... دستمال سرمم که با رنگِ شلوارم ست بود بستم...هه شبیهِ دختر بچه ها شده بودم... اما اینجوری راحت ترم هست...گوشیم و از رو میز برداشتم و روشنش کردم و رفتم بیرون از اتاق...من: سیاااامک من حاضرم..سیامک: چه زود... یادش بخیر لمیرا می نشست جلوی آینه دیگه بلند نمیشد...پوفی کشیدم و رفتم سمتِ در...من: آماده شدی بیا بیرون...رفتم تو حیات و رو تاپ نشستم... با دیدنِ اسب که داشت می رفت تو باغِ سیامک اینا ذوق زده بلند شدم و رفتم سمتش...چرا اینجاست؟ دستی به یالاش کشیدم وای خدایا چقدر من اسب دوست دارم...فوری رفتم جلوی در خونۀ شهناز خانم و در زدم و قتی اومد گفتم:من:سلام ببخشید مزاحمتون شدم قند دارید؟شهناز خانم با تردید نگام کرد ...من: من خورشیدم...شهناز: ای وای چقدر تغییر کردی چقدر تو عروسکی هستی... قند که براتون گذاشتم ببخشید نیومدم آقا گفت خودش کارارو می کنه...من: نه می دونم قند داریم دیگه نمی خوام تا بالا برم اگه میشه چندتا شما بهم بدین...چشمی گفت و رفت داخل...بعد از چند دقیقه با یه قندون قند که ریخته بود تو مشما برگشت...من: مررسی ممنون...با ذوق رفتم سمتِ اسب...یدونه قند گذاشتم کفِ دستم و گرفتم جلوش...الهی چقدر نااااسی بخور کوچولو... کلی قند داریم... فقط با من دوست باش باشه؟یادِ بچگیم افتادم...مارو از طرفِ پیش دبستانی می بردن پارکِ ارم مامان نمی تونست بیاد و با بابا رفتم...اونجا اسب کرایه میدادن و وقتی بابا ذوقِ منو دید خواست که چند دور من و بگردونه...از همون موقع بود که فهمیدم چقدر اسبو اسب سواری و دوست دارم و اینکه اسب قند خیلی دوست داره...خندیدم و اشکی که تو چشمام نشسته بود و پاک کردم... بابا می بینی من چقدر بزرگ شدم... ؟بازم قند دادم بهش... با صدای یه پسر برگشتم عقب...پسر: اسبا قند دوست دارن اما مشکی عاشقِ قندِ... الان هر جا بری دنبالت میاد...من: سلام! اسمش مشکیه؟ اما من اسمش وگذاشتم جابر!!!!سرخوش خندید...پسر: جابر؟من: بله ...اومد نزدیکتر...پسر: مهمونه اینجایی؟من: بله مهمونم...اه اصلا یادِ پسرش نبودم و الا یه روسریِ بهتر می زاشتم و لباس مناسبتر می پوشیدم....پسر: تا حالا اینجا ندیدمتون...یه قند دیگه گذاشتم کفِ دستم و در حالی که به جابر میدادم گفتم:من: چون اولین بارِ میام اینجا...پسر: میخوای سوار شی؟با ذوق بهش نگاه کردم...من: میییشه؟پسر: شدن که میشه ... اما نمیترسی؟من: وای نه من عاااشقِ اسب سواریم...پسر: من آریا هستم... تو خودت و معرفی نکردی...من: منم خورشیدم همسرِ سیامک... خوشوقتم...یه تای ابروش و داد بالا و گفت:آریا: جدا؟ اما من فکر نمی کردم سیامک هیچوقت ازدواج کنه...از حرفش ناراحت شدم داشت فضولی میکرد...من: اجازه میدی سوار شم یا نه؟سیامک: خورشییید کجایی؟آریا: الان باید بری باشه یه وقت دیگه...سیامک خودش و رسوند به من...اما آریا نشست رو اسب و بدونِ حرفی رفت...با چشم به رفتنِ اسب خیره شده بودم که سیامک با انگشت اشارش زد رو چونم و حواسم و به خودش جمع کرد...سیامک: به چی خیره شدی؟من: وااای سیامک دیدی چه ناز بود؟با اخم گفت:سیامک: آریا؟ نخیر خیلیم زشته...من: نه دیوونه اسب و می گم...اخماش و باز کرد و گفت آره...سیامک: اینا چیه پوشیدی؟من: اینا لباسِ دیگه... نمی خواد بگی خودم می دونم خوشگل شدم... و بعد بق کرده ازش رو گرفتم و خودم رفتم سمتِ جنگل...سیامک: هی هی چته؟ خوب خوشگل شدی اما اینارو واسه من تو خونه بپوش...من: آخه سیا با اینا راحتم عزیزم... از فردا پوشیده تر لباس می پوشم...پوفی کشید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش...سیامک : لجباز تر از المیرا ...اه دیگه داشت اعصابم و خورد می کرد...دستم و گذاشتم رو دستش که داشت دکمه های لباسش و باز می کرد...من: می شه انقدر من و با المیرا مقایسه نکنی؟ از بچگی از مقایسه شدن بدم میومد...سیامک: بله چرا نشه ... حواسم نبود...پیراهنش و در اورد... از دیدنِ عضله های قشنگش دلم آب شد...من: تو یه تی شرتم از زیر داشتی؟سیامک: ببخشید که پاییز و هوا سرد... من نمی دونم تو چرا سردت نیست؟و بعد لباسش و گذاشت رو شونم...سیامک: این و بپوش...من: تو چی؟سیامک: سردم نیست بپوش بریم...من: نه تو این و بپوش من الان از شهناز خانم یه چیز می گیرم...
این و گفتم و رفتم سمتِ خونۀ شهناز خانم...انگار تا اینجاییم من روزی چند بار مزاحمش میشم...یه چیزِ شنل مانندِ محلی بهم داد که هم کلاه داشت هم رو شونه هام و میپوشوند... همونجا بهش گفتم از سریش چند تا رنگش از هر کدوم دو تا برام بخره از بس که قشنگ بود.. واسه ساناز و اتوسا هم ببرم بد نیست...با سیامک همقدم شدیم...سیامک: آریا چی می گفت...؟من: هیچی داشتم به جابر قند میدادم گفت که عاشقِ قندِ... می خواستم برم اسب سواری اما دیگه نشد...سیامک: ازش خوشم نمیاد دور و برش نباش...من: باشه... من با اون کاری ندارم... با اسب کار دارم فقط...ضربه ای به سنگِ جلوی پاش زد...سیامک: بیخیال... بیا تو بغلم...رفتم جلوتر دستش و گذاشت دور گردنم منم خودمو چسبونددم بهش ..سیامک: خوب بگو...من: چی؟سیامک: از خودت... از زندگیِ مشترک...از خودم؟ فکر کنم بهتر از من منو بشناسی... از زندگیِ مشترک؟ هنوز درکِ درستی ازش ندارم... فقط می دونم با یه نفر بودن بهتر از بی کسی بودنِ... با تو بودن قشنگِ...تو دلم اضافه کردم... چون عاشقتم...سیامک: اگه الان بهت بگن جا واسه پشیمونی داری ازم جدا میشی؟من: نمی دونم...منو بیشتر به خودش فشار داد...سیامک: اما من نمی زارم فرشتۀ نازو مهربونی مثل تو ازم جدا شه...می خوام بشم دیوِ تو قصه ها که دخترای نازو خوشگل و برای خودشون می کنن...من: نگو اینجوری... می ترسم دیوونه...سیامک: ترس نداره که می خوام... اما نمیشه...اه جنگل چقدر ترسناک بود.. این حرفامونم ترسناک ترش کرده بود...به مارای کوچیکی که تو همم وول می خوردن نگاه کردم..من: برگردیم سیامک من اینجارو دوست ندارم...برگشتم که بیام... من و از پشت بغلم کرد...سیامک: چرا خورشید اینجا که خیلی قشنگِ...من: اما من دوسش ندارم...برگشتم سمتش... تو چشماش نگاه کردم... مثل همیشه چشمای نجیبش یخ کرده بود... سرد بود...من: بریم عزیزم... باشه؟ تو حالت خوب نیست... من نخواستم به خودت فشار بیاری... حالا بیا بریم می خوام از خونه به خانواده ها زنگ بزنم گوشیا آنتن نداره...سیامک: بریم... اما من صبح به همه زنگ زدم...من: جدا؟ مامان خوب بود؟سیامک: آره...سیامک: خورشید میشه تو بری ویلا؟ من می خوام یکم قدم بزنم اما میام زود...من: باشه مراقب خودت باش...خداپس...خندید...سیامک: خدافظ عروسک...از رو صندلیِ کنارشومینه بلند شدم و یه بار دیگه از پشتِ پنجره به بیرون نگاه کردم...چه بارونی میومد...خدایا من باید چی کار کنم؟ یعنی کجاست؟ خیلی نگرانم اما دستم به جایی بند نیست...کاش داشتم با مامان حرف می زدم بهش گفته بودم...نه خوب شد نگفتم اینجوری نگران میشد...دوباره و دوباره شمارۀ سیامک و گرفتم اما در دسترس نبود...اصلا دلم نمی خواست فکر کنم رفته دریا برای شنا کردن...چون الان دریا وحشیِ اگه غرق شده باشه چی؟همه می گن دریا دخترِ می گن که پسرارو خیلی میبره...با این فکرا اشکام سرازیر شد و دلم هرری ریخت پایین...لباسام و پوشیدم .. باید برم پیشِ شهنازخانم...هه مثلا قرار بود غروب با هم بریم لبِ دریا اما خدایا اون کجاست؟ چرا نیومده هنوز؟ نکنه من و یادش رفته؟اصلا دلم نمی خواد اتفاقی براش افتاده باشه ... ترجیح می دم که من و فراموش کرده باشه... هر چند که سختِ...در زدم و منتظر شدم... چند لحظه بعد یه دختر تقریبا سیزده ساله در و باز کرد...من: شبتون بخیر.. ببخشید تروخدا مزاحم شدم مامانت هست؟دختر: چند لحظه صبر کنید...رفت و چند دقیقه بعد شهناز خانم اومد...با بغض براش تعریف کردم که از صبح که از سیامک جدا شدم هنوز نیومده و نگرانشم...شهناز: نترس دخترم سیامک زیاد شمال میومد گم نمیشه اون این باغ و کلا لنگرود و مثل کفِ دستش میشناسه اما الان میگم آریا بره دنبالش...چقدرم که این دو تا از هم خوششون میاد...از رفتارِ صبحِ آریا فهمیدم که اونم از سیامک خیلی دلِ خوش نداره حالا نمی دونم چرا...آریا لباس پوشیده با چتر اومد بیرون...تا من و دید گفت:آریا: سلام ... چرا چتر نداری بیا.؟..چترش و باز کرد و گرفت رو سرم منم ازش گرفتم و تشکر کردم و بعدم دنبالش راه افتادم...برگشت سمتِ من و گفت:آریا: تو کجا؟من: منم بیام دیگه خواهش می کنم...آریا: ببین نگران نباش از من میشنوی برو الان بخواب من می دونم سیامک کجاست...من: کجاست؟آریا: تو جنگلِ برو الان میارمش...من: ای وای از صبح تو جنگل مونده؟ حتما تا حالا سرما خورده...آریا: برو به این فکر کن ببین اون اینقدی که تو هستی به فکرت هست یا نه...من: این دیگه احساس و فکرِ منِ بریم دیگه...آریا: اگه بیای من نمیرم...من: باشه فقط زود بیایید...لبخندی زد و گفت:آریا: خیالت راحت...چند قدمی رفت و دوباره برگشت:آریا: اگه تا روزی که اینجایید فرصت بود میبرم و جایی که سیامک بوده و بهت نشون می دم اما خوب از اونجایی از من خوشش نمیاد ممکنِ ناراحت شه...من: ممنون من دلم نمی خواد ناراحتش کنم... الانم برید دنبالش...آریا: هر جور راحتی ... اما با خواهرم آرزو هیچ فرقی برام نداری... یعنی همه آدمایی که میان اینجا نمی تونن بیشتر از خواهر و برادر باشن اما سیامک دچارِ سوء تفاهم شده...اینارو گفت و رفت سمتِ اسطبل... من که چیزی از حرفاش نفهمیدم...رفتم سمتِ خونه داشتم یخ می کردم سرما نخورم خوبه...*****به قیافۀ پژمرده و زارش نگاه کردم...من: ممنون آریا خیلی زحمت کشیدی...با این حرفم سرش و بالا کرد و نگام کرد... حتما انتظار نداشت با آریا اینجوری حرف بزنم...من: شبتون بخیر...آریا سری تکون داد و رفت..من: نمی خوای بیای تو؟این و گفتم و از در فاصله گرفتم..من: کجا بودی؟سیامک: تو جنگل...من: اصلا یادت بود اینجا به یه نفر گفتی میرم قدم میزنم؟ یادت بود من منتظرتم؟ یا مثلا نگران میشم؟قسمت سیزدهمسیامک: خوابم برد.... دیشبم نخوابیده بودم دیگه این بارونم نتونست من و از خواب بیدار کنه...با تعجب و عصبانیت گفتم:من: خوابت برد؟ کو پس چرا خیس نیستی؟ چجوری تو جنگل خوابیدی؟سیامک: تو کلبه بودم...رفتم سمتِ آشپزخونه... به میز شامی که چیده بودم نگاه کردم...به برنجی که دو بار خراب کاری کردم تا تونستم این و درست کنم...همرو برگردوندم تو قابلمه... ظرفارم همرو پرت کردم تو ظرفشویی... انقدر عصبی بودم که حد و حساب نداشت ...من خیلی نگرانی کشیده بودم ... هیچوقت به اندازۀ امشب اشک نریختم حتی شبای تنهاییم... فکر می کردم بلایی سرش اومده...سیامک: چی کار می کنی خورشید؟ من از صبح هیچی نخوردم...رفتم سمتِ پذیرایی روکشم و انداختم رو صندلی و رفتم تو اتاقم...جلوی آینه به خودم نگاه کردم... نمی دونم خودم پوزخند زدم یا اون دخترِ عصبی ای که چشماش غم داشت و عاشق بود بهم پوزخند میزد...با پشتِ دست رژم و پاک کردم... من و بگو برای کی آرایش کرده بودم... کلبه؟ کلبه کجاست؟ حتما بازم المیرا...تو می دونستی... خودت این شرایط و قبول کردی...این رژ چرا پاک نمیشد؟محکم تر دستم و کشیدم رو لبم...من غلط کردم که می دونستم من فکر می کردم می تونم...به تاپ مشکیم که یه زنجیر طلایی روش خورده بود نگاه کردم...واسه کی این و پوشیدم؟اه برو بمیر خورشید اینکارا برای چیه... نگاه کن عینِ خیالشم نیست... تو هر جور که باشی...ترجیح دادم بخوابم.. خودم و پرت کردم رو تخت... پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم... اه چقدر من ضعیف بودم همش اشک و آه...کم کم آروم شدم...دلم مونده بود پیشِ سیامک.. گفت گشنشِ... ای کاش میزاشتم یه چیز بخوره...اون اصلا براش مهم نیست من باهاش قهرم نگاه کن حتی نیومد یه سری بهم بزنه حتما داره شام می خوره...اما سیامکم منم از صبح تا حالا چیزی نخوردما... منم گشنمه... تشنمه...اما بیشتر تشنۀ محبت و عشقتم...من زیاده روی کرده بودم احساسم اینو می گفت... من به سیامک قول داده بودم... اون هنوز اولِ راهِ هنوز نتونسته فراموش کنه...اه خورشید گندت بزنن که گند کاشتی...اما آخه همش نمیشه که من بفهمم و من درک کنم... من تازه دو روز از عروسیم گذشته.. سیامکم باید بفهمه که الان خیلی انتظارا ازش دارم...با احساسِ اینکه کسی تو اتاقِ چشمام و بستم ... خدارو شکر به پهلو پشت به در خوابیدم نمی تونست صورتم و ببینه...نشست رو تخت... شاید داره می خوابه...چند ثانیه گذشت اما نخوابید...دستش اومد روی سرم و شروع کردن به نوازش کردنِ موهام...سیامک: خورشید نخواب باشه؟ باور کن اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...سیامک: خانومی قهر نکن دیگه... خورشید...سیامک: چرا لجبازی می کنی؟ خورشید من گشنمه ها... غذا بدونِ تو از گلوم پایین نمیره بلند شو...سیامک: عسلی بلند نمیشی...؟من: نه برو خودت بخور من گشنم نیست...سیامک: باشه عزیزم تو بشین کنارم تا غذا به من مزه بده... اگه تو نباشی زهرِمار بخورم بهتره...من: می خوام بخوابم...اومد رو تخت و خوابید...سیامک: برگرد اینور ببینمت... پس منم غذا نمی خورم...سیامک: بگو چی کار کنم دیگه ازم دلخور نباشی؟من: مهم نیست فردا بر می گردیم...سیامک: فردا؟ چه خبره؟من: بهم خوش نمیگذره دلم برای دامون تنگ شده برای مامانمم همینطور...بلند شد و نشست منم بزور بلند کرد و برم گردوند سمتِ خودش...با صدای عصبی گفت:سیامک: داری عصبیم می کنیا...دلت برای دامون تنگ میشه فقط ؟ آشتی می کنی یا نه.؟من: نه برو بیرون...زمزمه وار جوری که انگار توقع نداشت اسمم و صدا کرد...سیامک: آشتی نمی کنی دیگه... ؟من: نه...بلند شد و دوری تو اتاق زد...سیامک: باشه... باشه...یهو اومد سمتم ترسیدم و جیغِ خفه ای کشیدم...با یه حرکت من و انداخت رو کولش...با اینکه بازم هیجان داشتم اما یه نفسِ راحت کشیدم فکر کردم قرارِ کتک بخورم...با حرفاییم که از ساناز راجع به آرشام شنیدم یه لحظه بدجور ترسیدم...من: من و بزار پایین سیامک...اما سیامک از اتاق زد بیرون...
سیامک: آشتی میشی یا نه؟من: نه..سیامک: من و میبخشی یا نه؟من: نه...سیامک: باشه خودت خواستیا... میرم زیرِ بارونا... ببین منم چیزی تنم نیست توام که ماشاالله ...سیامک: عزیزم این دو وجب دامنم نمی پوشیدی دیگه اینجوری من راحت تر چشم می چرخوندم...زدم پشتش و گفتم : من و بزار پایین بی ادب...سیامک: آخخ من فدای خانمِ جذاب و شیرینم بشم بی ادب چیه؟ زنمیااا...سیامک: خورشید آشتی شدی؟من: گفتم که نه می خوام برم بخوابم...در و باز کرد و رفت بیرون...وقتی آب بارون می خورد رو تنم یخ می زدم... نفسم تو سینه حبس شد...من: دیوونه سردِ یخ کردم...با صدایی که هیجان داشت گفت:سیامک: سس آروم الان این آریا دربه در میاد بیرون... منم یخ کردم...من و برم گردوند و بغلم کرد... حالا دیگه منو مثل بچه ها بغلم کرده بود و رو شونش نبودم...بهم نگاه کرد...سیامک: الان دوستیم دیگه؟به چشمامش نگاه کردم... بارون می خورد تو صورتم به صورتِ اونم می خورد.... موهاش ریخته بود رو پیشونیش...سیامک: خانومی جواب نمیدی؟بیشتر رفتم تو بغلش ... دستام و انداختم دور گردنش...من : آشتی...چرخی زد...منم از خوشحالی و هیجان سرخوش خندیدم... من و گذاشت زمین...سیامک: تو مهربونترینی مرررسی عزیزم...من: سیامک یخ کردم بریم تو...سیامک: گرمت می کنم عزیزم... بیا بغلم ببینم...این و گفت و اومد جلوتر ... رفتم تو بغلش...من و آروم آروم هل داد عقب تا تونستم به دیوار تکیه بدم ...من: سیامک سرده دیوونه مگه ما خونه نداریم..؟سیامک : داریم... اما طعمِ لبایِ تو ... اینجا زیرِ بارون یه چیزِ دیگست...لبخندی زدم و خجالت زده سرم و انداختم پایین...با انگشت اشارش سرم و آورد بالا...تویِ اون هوای سرد...زیرِ سقفِ آسمون...دستام و انداختم رو شونه هاش...دلِ من بود با جسمِ اون...اما من، با تمومِ جون با چشمای خمارم چشم دوختم به لباش...تمومِ دنیام و میدم واسه عشقم واسه اون سیامک با نفساش گفت:سیامک: هر کی عاشقِ تو نشه دیوونست...داغیِ لباش رو لبام..توی اون سرما گرم شدم...عشقم... احساسم...پررنگ تر شد...چشمام و آروم باز کردم...با اینکه روم پوشیده بود اما سردم بود... کمرم درد می کرد... زیر دلمم خیلی زیاد... انگار که پایین تنم داشت از بالا تنه جدا می شد...برگشتم پشتم ببینم سیامک خوابِ یا بیدار ...اما نبود...دلم هررری ریخت پایین... نکنه بازم رفته؟ نه حداقل الان نه...احساس می کردم یه وسیله ای بودم برای ارضای جسمش... برای یه لحظه حالم از خودم بهم خورد...اشکام تند تند میومد...چقدر قشنگ میشد اگه صبحم با نوازشای دست سیامک آغاز میشد... نه گریه و ترس از دست دادنش...اما خورشید تو می دونستی قرارِ یه رابطه بدونِ عشق شروع شه... می دونستی که اون عاشقت نیست...اما من حس می کنم فقط یه وسیله بودم... اونم برای ارضای نیازش، جسمش... اه لعنت به من...یاد حرفای دیشبش افتادم...» هیچوقت فکر نکن من ازت استفاده کردم... شاید بهتر بود میزاشتم واسه وقتی دیگه اما می دونم همونقدر که من نیاز دارم تو هم داری..خورشید تو بهترینی از هر نظر... امیدوارم لیاقتِ پاکی و صداقتت و داشته باشم...«شب خوبی بود...با اینکه نیست اما من حالا با تمومِ وجود برای اونم پس پشیمون نیستم...با لبخند قَلت خوردم ... درد بدی تو کمرم پیچید... خودمم نمی دنستم چی می خوام... حالا دیگه عشقم کاملترشده...روحم واسه اون بود... حالا دیگه جسمم واسه اونه...از پنجره به آسمون نگاه کردم...چه صبحِ قشنگی....صدای دریا... اونم مثل من هیجان داشت...در اتاق باز شد... اشکام و که رو صورتم مونده بود پاک کردم...سیامک: خورشیدم نمی خوای بیدار شی؟ ساعت 12 شد... چیزی نخوری ممکنِ ضعف کنیا...یکم از روش خجالت می کشیدم... اتفاقایی که بینمون افتاده بود... جلویِ چشمام رژه می رفت و به خجالتم دامن میزد...سیامک: من خودمم همین نیم ساعت پیش بیدار شدم با اینکه خیلی عجله کردم اما تا دوش بگیرم طول کشید...سیامک: خورشید بابا تو که خوابت سنگین نبود...دستش و گذاشت رو دستم و برم گردوند...تو صورتش نگاه کردم... یه نگاه گذرا...من: صبح بخیر...سیامک: تو که بیداری... حتما نمی تونی بلند شی آره؟خوب بشین من الان صبحونت و میارم بالا...من: نمی خواد الان بلند میشم یه دوش می گیرم بعد میام پایین...سیامک: می خوای بیام کمکت؟ می تونی؟من: آره بابا فقط یکم کمرم درد می کنه...آرنجش و گذاشت رو تخت و کمی خم شد سمتِ من...سیامک: یه چیز بخور میریم دکتر...سرش و برگردوند که بره... اما پشیمون شد...سیامک: راستی خورشید تو خیلی ضعیفی... یه جورایی دلم نمیاد بهت دست بزنم...یه جورایی ناراحت شدم حتما دوست نداره...سیامک: مثل این عروسکای ناز و ظریفی که فقط باید نگاش کرد...با این تعریفش تا ابرا رفتم و برگشتم...سیامک: تو چرا حرف نمی زنی؟من: چی بگم... خوب من همیشه همینجوری بودم... دوست نداری؟سیامک: کیه که از همچین هیکلی بدش بیاد؟ اما من یه هرکولم و فکر اینکه ممکنِ تو اذیت شی ناراحتم می کنه...دستم و انداختم دور گردنش...من: اما من اذیت نمیشم عزیزم...پیشونیم و بوسید...سیامک: چقدر چشمات معصومن...بلند شدم و ملافۀ ساتنی که دیشب با ملافۀ اصلیِ تخت عوض کردیم گرفتم دورم...من: همچین حرف میزنی الان فکر می کنم حتما الهه ای چیزی بودم خبر ندارم...رو تختی و مرتب کرد و گفت:سیامک: خبر نداری؟ تو رو باید قبله کرد الهی من فداش بشم... چقدر من بدم الکی راجع بهش قضاوت کردم....سیامک: خوررشییید اومدی؟بیچاره صبحونه نخورده منتظرِ من...من: آره عزیزم الان میام...سیامک: خورشید اون لباس سفیده و بپوش... رو تختت امادش کردم عزیزم...من: باشه گلم..به پیراهنِ ساتنِ شیری رنگی که روی تخت بود نگاه کردم... آخه این که سردم میشه... اما قشنگِ... آبِ موهام و باحوله گرفتم و پیراهنم و پوشیدم...پیراهن ساده ای بود که تا زیرِ سینه تنگ بود و بعد آزاد میشد... و تقریبا تا روی رونم میومد... دو تا بند هم رو شونه هام داشتم...ترجیح دادم موم باز باشه واسه همین شونش کردم و کمی موس بهش زدم تا حالتش همینجوری بمونه...یکم از عطرِ ورساچِ صورتیم زدم و کمی هم سر سری آرایش کردم...از بیرون صدای آهنگ بلند شد...Ring my bell, ring my bellsRing my bell, ring my bellsRing my bell, ring my bellsRing my bell, ring my bellsمنو به خودم بیاردر اتاق و باز کردم ... حواسم به بیرون نبود...سیامک رو به روم تو پذیرایی بود... به چشماش خیره شدم..داشت با لبخند نگام می کرد...Sometimes you love itبعضی وقت ها دوستش داریSometimes you don'tبعضی وقت ها هم نهSometimes you need it then you don't and you let goبعضی وقت ها بهش نیاز داری و بعضی وقت ها هم نه و می ذاری و میریSometimes we rush itبعضی وقت ها براش شتاب می کنیمSometimes we fallبعضی وقت ها هم موفق نمیشیمIt doesn't matter baby we can take it real slowمشکلی نیست عزیزم،ما می تونیم خیلی آروم پیش بریمCause the way that we touch is something that we can't denyچون لمس کردنمون چیزیه که نمی تونیم انکارش کنیمAnd the way that you move oh you make me feel aliveو نحوه حرکاتت باعث میشه احساس زنده بودن بکنمCome onزود باشRing my bell, ring my bellsRing my bell, ring my bellsمنو به خودم بیارYou try to hide itسعی داری پنهانش کنیI know you doمی دونم که این کار رو می کنیWhen all you really want is me to come and get youوقتی تمام اون چیزی که واقعا میخوای این باشه که بیام و به دستت بیارم یه چیزی رفت زیرِ پام... نگاه کردم ببینم چیه...اوه خدایِ من چقدر قشنگ...خم شدم و گل و از رو زمین برداشتم...به سمتش قدم برداشتم...You move in closerتو نزدیک تر میایI feel you breatheو من نفس کشیدنت رو احساس می کنمچقدر رویایی... قسمتی که من و به جایی که سیامک ایستاده بود میرسوند با گلای رز مشخص شده بود ... یعنی تمومِ جای قدمام پر بود از شاخه های گلِ رز...وای خدا قشنگتر از اینم هست؟It's like the world disappears when you're around me ohوقتی تو پیشمی انگار دنیا ناپدید میشه)هیچی رو نمیبینم( با اینکه عاشق نیست چقدر تلاش می کنه که من شاد باشم......این آهنگ و من برات بخونم قشنگترِ عزیزم... بیشتر به احساسِ من میاد...اما انتخابِ درستی بود.. وصفِ حالِ منِ...Cause the way that we touch is something that we can't deny oh yeahچون لمس کردن همدیگه چیزیه که نمیتونیم انکارش کنیم. اوه . آرهAnd the way that you move oh you make me feel alive so come onو نحوه حرکاتت باعث میشه احساس زنده بودن بکنم . پس زود باشRing my bell, ring my bellsRing my bell, ring my bellsRing my bell, ring my bellsRing my bell, ring my bellsمنو به خودم بیاردکورِ سفیدِ خونه... رنگِ سفیدِ لباسِ من...چقدر به گلبرگای مشکی قرمزِ گلای رز میومد...I say you want, I say you needمعتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داریI can tell by your face love the way it turns me onمی تونم از رو قیافت بگم که عشق چیزیه که منو به هیجان میارهI say you want, I say you needمعتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داریI will do all it takes, I would never do you wrongمن هرکاری لازم بشه می کنم، راست می گمحالا دیگه مطمئنم که برات کم نمی زارم... هر کاری می کنم...چون تو می خوای فقط یکم سختته... دوست داری که زندگی کنی...Cause the way that we love is something that we can't fight oh noچون عشقی که بینمون وجود داره ، چیزیه که مانع از جنگ بین ما میشهI just can't get enough oh you make me feel alive so come onمن متوجه چیزی نمیشم.این تویی که باعث میشی احساس زنده بودن کنم .
Ring my bell, ring my bellsRing my bell, ring my bellsهشیارم کنI say you want, I say you needفکر می کنم تو می خوای، فکر می کنم نیاز داریI can tell by the way on the look on you're face i turn you onمی تونم از قیافت بگم که به وجدت آوردمواقعا به وجد اومدم... شوکه شدم ازینهمه زیبایی...سیامک تو بهترینی...I say you want, I say you needمعتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داریif you have what it takes, we don't have to wait... let's get it onاگر به چیزی که از دست دادی برسی، مجبور نیستیم منتظر بمونیم، بزن بریمGet it on!Uhhhبزن بریمRing my bell, ring my bellsهشیارم کنزیر لب زمزمه وار با ناباوری اسمش و صدا زدم...من: سیامک... ممنون...چند قدمِ باقیمونده و اون طی کرد و اومد نزدیکترم..گل رزی که تو دستم بود و دادم بهش...سیامک گل و گرفت و با گلبرگاش صورتم و لمس کرد...سیامک: زیبا بودی... جذاب بودی... به این جذابیت صد برابر اضافه شد...از جیبِ شلوار ورزشیش یه جعبه در آورد و گرفت سمتم...سیامک: من هیچ وقت نمی تونم محبتی که نسبت به من داری و جبران کنم... خورشید تو روحِ بزرگی داری... کمتر دختری می تونه انقدر درک داشته باشه...لبخند زدم...سیامک با انگشت اشارش کشید رو لبام...سیامک: فدای خنده هات عزیزم...خودم و لوس کردم و بیشتر رفتم تو بغلش...من: اون جعبه چیه؟سیامک: ای شیطون... اینم واسه تواِ عزیزم... یه هدیۀ کوچیک برای خانم شدنت...من: اوه مرررسی ... جعبه و باز کرد ...من: وااای چه نازِ... بدلِ... یا ...؟سیامک: نه الماسِ...وااای سیامک خیلی قشنگِ... دیوونه خیلی گرونِ... مرررسی...برام یه انگشترِ خریده بود که روش یه الماسِ تقریبا کوچولو داشت...دستم و بردم جلو...من: تو بندازش...انداخت تو دستم... و دستم و بوسید...سیامک: مبارکت باشه خانمی...همون موقع گوشیش زنگ خورد و دیگه نشد بیشتر از این ذوق کنم...سیامک: بیا خورشید سانازِ .. می خواد خودش باهات حرف بزنه...گوشی و گرفتم و جواب دادم...من: الو سلام عزیزم...ساناز: سلام چطوری خانم؟ حالا دیگه مارو قال میزارید؟ تو بر می گردی کرج دیگه؟من: باور کن منم تا شب خبر نداشتم...اما آتوسا با خبر بود...یهو صدای غش غش خندیدن اومد...من: صدام رو آیفونِ؟ آتوسا اونجاست؟ساناز: آره... سلام میرسونه... در به در اصلا به من نگفتمن: سلام برسون توام... دامون کجاست؟ الینا؟ساناز: بیچاره آرشام... بمیرم برای شوهرم بچه ها رو برده بیرون...من: باشه حالا به خودشم خوش می گذره... همچین می گی بمیرم گفتم حتما رفته سر مزرعه ای جایی...ساناز: آره مخصوصا که هم صحبتی مثل دامون داشته باشه... دختر بچۀ تو رو مگه میشه گول زد ... چقدر من حرص خوردم از دستش...من: نی نیِ منِ دیگه... بایدم استثنایی باشه...ساناز صداش و آرومتر کرد و گفت:ساناز: از سیامک چه خبر؟من: سلامتی اونم خوبه تو آشپزخونست...سیامک با تعجب نگام کرد...دستم و گرفت و رفت رو مبل نشست ... منم رو پاش نشستم....ساناز: خوب چه کار کردین؟با دستم موهای سیامک و بهم ریختم...من: چی کار باید می کردیم؟سیامک با لبخند بهم نگاه می کرد...ساناز: یعنی می گم تموم؟من: خجالت بکش دختر... کار نداری؟ساناز: با اینکه می دونم خوب نیستا اما اینجا دلمون آب شده یه کلمه بگو آره یا نه...؟من: خم شدم و سیامک و بوسیدم...من: آره...هر دوشون با هم جیغ و سوت...من: چه خبره دیوونه... کار ندارید؟ من باید برم....بعد از خدافظی قطع کردم...سیامک: من به این گندگی و نمی بینی؟من: چرا عزیزم اما نمی خواستم بگم پیشمی که راحت حرفش و بزنه...سیامک: آتوسا هم اونجا بود...؟سیامک: آره اونجاست... خیلی خوب شد که آتوسا پی به اشتباهاتش برد...سیامک: آره... خیلی دوسش دارم فقط ازش دلگیر بودم که الان اونم رفع شد...من: سیامک بریم یه چی بخوریم خیلی گشنمه...بریم عزیزم...سر میز سیامک گفت:سیامک: خورشید من بعد از صبحونه میرم تا شهر یکم خرید کنم... بهتره نیای خسته میشی... فقط غروب میریم لبِ دریا...من: باشه فقط زود بیا...سیامک: باور کن دیروزم اصلا قصد نداشتم اونجا بمونم... راستش عکسای المیرارو در آوردم گذاشتم تو کلبۀ اونوریمون که حکمِ انبار داره... بعد اومدم یکم استراحت کنم بعد بیام که خوابم برد...من: اشکال نداره...بلند شد و روم و بوسید...سیامک: نمی خواد اینارو بشوری خودم میام میشورم... ناهارم از بیرون یه چی می خرم... هر چند این حکمِ ناهاره...برای اینکه راحت باشی گفتم شهناز نیاد اگه خواستی می تونی ازش کمک بگیری...من: مراقب خودت باش...سیامک: قربونت فعلا... راستی عسل زیاد بخور... تا جون داشته باشی..دیووونه...با خوردن دو تا قرصِ ژلوفن دیگه مشکلی نداشتم...رفتم بالا و شلوارِ کتانِ مشکیم و یه تونیکِ سرخابی که ریز بافت بود پوشیدم... موهام و جمع کردم و دم اسبی بستم و یه روسری هم سرم کردم...سیامک تازه یه ساعتِ رفته معلوم نیست کی بیاد خودشم که گفت می تونم بیرون برم... پس برم ببینم آریا میزاره یکم اسب سواری کنم... آخه بیرون بود...رفتم پایین و از دور بلند سلام کردم...من: سلام... روز بخیر...آریا: سلااااااااااام خورشید خانم.... روزِ شما هم بخیر...من: امروز جا داره من یکم اسب سواری کنم؟آریا: بله چرا که نه... همین مشکی؟من: بله جابر...خندید...آریا: صبر کن آمادش کنم...من: باشه رو تاپ نشستم کارتون تموم شد صدام کنید...سری تکون داد و منم رفتم سمتِ تاپ...بهش نمیاد پسرِ بدی باشه... حتما باید از سیامک بپرسم دلیلِ این رفتارش چیه... شاید به قولِ آریا فقط سوء تفاهم باشه...اما خوب ممکنِ حق با سیامک باشه پس باید خیلی باهاش گرم نگیرم...تو همین فکرا بودم که صدام کرد... منم بلند شدم و با ذوق رفتم سمتش...آریا: می تونی سوار شی ؟ کمکت کنم؟من: نه می تونم...با دستش اشاره کرد که کجا باید پام قرار بگیره...آریا: اول پای راستت و بزار اینجا...آها.. آره همینجوری.... حالا دستت و بزار این رو خودت و بکش بالا پای چپتم بزار اونور...زیرِ دلم کمی درد گرفت اما نه خیلی...حالا کنار اسب بود...آریا : بریم؟من: بریم اما کجا؟ دوست ندارم برم تو جنگل...آریا: صبر کن از مامان یه روکشی چیزی بگیرم برات بریم بیرون...من: باشه مرسی...بیچاره شهناز خانم تا من برم هر چی لباس داره واسه من میشه...بعد از پوشیدنِ ژاکتِ محلی رفتیم بیرون...قرارِ کنار دریا اسب سواری کنم؟ آخه دریا وحشیِ...به اسب اشاره کردم...من: می بینی با هر موجی که میاد ساحل جابرم می ترسه...آریا: نه الان میریم اونور....من: می گم چطور بود شما هم اسب داشتی...آریا : اونوقت تو می تونی کنترلش کنی؟من: آره بابا...آریا: اگه نساخت و رم کرد چی"؟خم شدم و رو پیشونیش بینِ دو تا چشمش و لمس کردم...من: آقا تر از این حرفاست اما اگه رمم کنه چه باشی چه نباشی فرقی نمی کنه مگه نه؟آریا: فرق که می کنه... اما صبر کن تا من برم اون یکی و بیارم...لبخندی زدم و گفتم باشه...همین که رفت با پام آروم زدم به کناراش که راه بیفته..من: آفرین گوگولی می دونستم پسرِ خوبی هستی... اینجوری بیشتر دوستت دارم... آروم باش الان آریا میاد با دوستتم میاد اونوقت با هم میریم گردش..یکم ترس تو وجودم بود .... احساس میکردم جابر با این حرفامِ که آرومِ...چند دقیقه بعد آریا اومد...آریا: میریم جلوتر یه ویلاست...ویلایِ دوستمِ...جنگلِش درختاش و قطع کردن و فضای جالب داره...من: اعتبار هست؟آریا: ای بابا... با من داری میای خیالت راحت... گفتم که جایِ خواهرمی...دیگه چیزی نگفتم و دنبالش رفتم...----چه فازی میداد اسب سواری کاش سیامکم بودا... اشکال نداره یه بارم با اون میام...با هم رفتیم اونجا و کلی چرخ زدیم... این آخریا سرعتم و بردم بالاتر و خیلی راحت می تونستم اسب و کنترل کنم...آریا: بسه دیگه... خسته نشدی؟من: وااای نه چقدر خوش می گذره ساعت چنده؟آریا: 6من: جدا؟ وااای یعنی من الان سه ساعتِ اینجاییم؟ بریم بریم قراره با سیامکم برم بیرون...آریا: اوه اوه خدا به دادِ من برسه.... دختر خوب زودتر می گفتی بریم بریم...بیچاره چقدر ترسید پرید سرِ اسب و راه افتاد منم پشت سرش....نزدیکای در ویلا آریا اسب و برگردوند سمتِ من...آریا: خورشید خانم تا اینجایی یه کاری کن سیامک روشن شه و دیگه خصومتی نباشه...من: باشه اول باید از خودش بپرسم چه خبرِ...آریا: نه من مقصرم نه سیامک... حالا با خودش حرف بزنید بهتون می گه...اسبِ آریا عقب عقب میرفت و من جلو جلو...سیامک و دیدم که تکیش و از ماشین گرفت و اومد جلوتر ایستاد...اخم داشت ... این و از دورم می تونستم تشخیص بدم...آریا وقتی برگشت و سیامک و دید گفت:آریا: اوه اوه... یه طوفان در راه داریم فکر کنم بدجوریم دامنِ هممنون و بگیره...من: نهه سیامک مهربونِ تازه ما که دامن نداریم...با این حرفم دو تایی خندیدیم...اما با نزدیکتر شدنم و دیدنِ دستای مشت شدۀ سیامک لبخندم و جمع کردم از اسب پیاده شدم...سیامک نگاهی به من انداخت و رو به آریا گفت:سیامک: اسب و ببر تو...آریا بدونِ حرفی بردش تو...من: خوبی گلم ؟ کی اومدی؟ وااای سیامک باید قول بدی یه روز باهام بیای اسب سواری به جونِ تو خیلی خوش میگذره عزیزم...خیلی ذوق داشتم...گفتم شاید ذوقِ من سیامک و هم به وجد بیاره...سیامک: دو ساعتی هست اینجا دارم به چمنایی که زیرِ پام سبز شدن نگاه می کنم... از کی رفتی؟من: فکر کنم ساعتِ دو و نیم اینا بود... چرا ناراحتی حالا ؟با حرص گفت:سیامک: گفته بودم از آریا خوشم نمیاد نه؟من: آره عزیزم... من باهاش کاری نداشتم... فقط اسب سواری کردم...سیامک: اما اون که باهات بود...اومد جلوتر و دستم و گرفت...سیامک: گفتم ازش خوشم نمیاد... نگفتم؟من: خوب سیامک تو دیر کردی منم حوصلم سر رفته بود ...
کلافه دوری زد... برگشت سمتم و انگشت اشارش و اورد بالا... دیگه دلم نمی خواد دور و برش باشی...انگشت اشارش و گرفتم...یه لبخند ژکوند براش زدم و رفتم جلوتر...حالا دیگه تکیش به ماشین بود... خودمو خم کردم روش و گفتم:من: خوب چشم عزیزم... دیگه چی؟لباش کش اومد... لبخند زد... دستاش و دورِ کمرم حلقه کرد...سیامک: دیگه هیچی...اما چند ثانیه بعد دوباره اخم کرد و گفت:سیامک: باور کن اندفعه شما دو تا رو باهم ببینم یکیتون و خفه می کنم. پسرۀ پررو... خوبه اسبا واسه منِ هر کی میاد اینجا با این دو تا اسب جذبِ خودش می کنه...من: فعلا که من جذبِ تو شدم ... حالا میشه بگی چرا انقدر از آریا بدت میاد؟سیامک: بشین بریم یه دور بزنیم...من: نه دیگه اول بگو چی شد؟سیامک: هیچی با المیرا هم همینجوری گرم می گرفت...ازش جدا شدم و گفتم:من: همین؟ تو مگه نمی گی المیرا عاشقت بود ؟ تو که نباید بهش و به عشقی که داشته بی اعتماد باشی...سیامک دستم و گرفت و برد سمتِ دری ماشین...سیامک: همین که نه...در و باز کرد و کمی سرش و خم کرد...نشستم...سیامک: بریم یه دور بزنیم برات توضیح می دم...نفسِ راحت کشیدم خداروشکر شوهرم بد دل نیست...سوار ماشین شد و راه افتادیم...من: همچین اخم کردی بدبخت آریا اشهدش و خوند...سیامک: حالا من هی می گم خوشم نمیاد...هی تو آریا آریا کن... درسته دوستت ندارم اما دیگه انقدرام بی غیرت نیستم...من: اصلا نیاز نیس هر چند دقیقه یه بار یاد آوری کنی که دوسم نداری...دستش و تکون داد و گفت:-ببخشید از دهنم در رفت... دوستت دارم اما کم...من : آره می دونم تو که راست می گی...از دیشب بدجوری خوشی زده زیرِ دلم... حتما فکر کردم که عاشقمِ... یا با داشتنِ یه رابطه عاشقم شده...اما خوب... اون رابطه عشقی توش نداشت... بیشتر از عشق نیاز بود...چشمای سیامک پر از نیاز بود... نه عشق...هدفِ سیامک راضی نگه داشتنِ من بود...اون حالا دیگه جسمم و برای خودش داره...اینجوری مطمئنِ که من بهش خیانت نمی کنم...هر چند اگه اتفاقی هم نمی افتاد باز من انقدر دوسش داشتم که بهش وفادار بمونم...کاش منم مثلِ ساناز برم پیشِ روانپزشک ..اما چی بگم؟ که شوهرم عاشقم نیست؟که بازیگرِ خوبیه؟دستش و گذاشت رو دستم...سیامک: انقدر نرو تو فکر... بریم جیگرکی؟ اونجا برات تعریف کنم...من: بریم...یه لقمه برام گرفت و داد دستم...سیامک: بخور برات خوبه...مرسی عزیزم...سیامک: از آریا برات بگم؟ ناراحتت نمی کنه... مربوط میشه به المیرا...من: بگو میشنوم...سیامک: اون سالایی که هنوز خواستگاریِ المیرا نرفته بودم... المیرا داشت با دختر خاله هاش میومد شمال...من بهش گفتم یعنی ازش خواستم که منم باشم...سیاوش و انا هم با خودم بردم که اونجا بینِ اونا تنها نباشم...خلاصه ما اومدیم شمال و مستقیم اومدیم همین ویلا...به شهناز خانوم اینا نگفتم که المیرا نامزدمِ آخه ما به همه می گفتیم نامزدیم بهشون گفتم که دوستای انا هستن...یه روز با سیاوش رفتیم خرید ... وقتی برگشتم بچه ها گفتن المیرا و آریا رفتن اسب سواری...یکم ناراحت شدم اما از بابتِ المیرا خیالم راحت بود...نتونستم دووم بیارم و رفتم دنبالشون.. تابستون بود صد در صد تو ساحل بودن...منم مستقیم رفتم همون سمتی که شما ازش اومدین...رفتم اونجا دیدم اسبا هست اما المیرا و آریا نیستن...واسه همین انداختم تو باغِ جعفر اینا همونی که امروز شما ازش اومدید بیرون...یه لقمه دیگه برام گرفت....من: خودتم بخور...سیامک: تو بخور منم می خورم...من: بعدش چی شد؟رفتم تو باغ... جعفر همین سر بود گفت که ته باغن... ازونجا هم میشد رفت لبِ دریا...رفتم جلوتر دیدمشون...کنار دریا نشسته بودن... المیرا داشت با گوشیش ور میرفت...همون موقع برای من اس ام اس اومد...نوشته بود که با آریاست لبِ دریا... گفته بود نگران نشم...همینکه رسیدم اونجا...همین حرف از آریا یادمِ...» من از تو خوشم اومده... نمی دونم دوباره کی میبینمت... شمارت و بهم بده با هم دوست باشیم ، لطفا... «خوب اونموقع اوجِ عشقِ من بود... من المیرارو میپرستم..گلویی صاف کرد...سیامک: یعنی می پرستیدم... خون جلوی چشمام و گرفته بود تا میخورد اریا رو زدم... اون به ناموسِ من چشم داشت...من: فکر نمی کنی المیرا بیشتر از هر شخصی مقصر بود؟ اون اولا نباید با آریا می نشست لبِ دریا گرم بگیره... دوما باید بهش می گفت که تو نامزدشی...آریا که گفت نمی دونستم و کلی عذر خواست... با اینکه زدمش اما اون اومد عذرخواهی...اما من نمی تونم ببخشمش چون حتی اگه نمی دونست هم نباید به فامیلِ ما همچین حرفی میزد... و اینکه المیرا تا اومده براش توضیح بده من شروع کردم به دعوا کردن و فرصت نشده...من: آریا بهم گفت یه سوء تفاهم بوده... اما فکر نمی کردم تا این حد پیشِ پا افتاده باشه... سیامک انقدر احساسی به مسئله نگاه نکن...یه جیگر زدم سر چنگال و گرفتم جلوی دهنش...چنگال و از دستم گرفت و خیلی جدی گفت:سیامک: اصلا دلم نمی خواد تا اینجاییم ببینم یا بشنوم همچین حرفی به تو هم زده...من: دیوونه اون یه دوستِ باور کن پسرِ خوبی...سیامک: خورشید اون می دونه من عاشقِ المیرا بودم... اون می دونه چقدر دوسش داشتم..ممکنِ بدونه که هنوز عشقی بینِ ما نیست و این باعث شه فکرِ سوء استفاده بزنه به سرش...من: صد در صد می دونه که تو دوسم نداری و توجهی بهم نشون نمیدی اما اونقدرام نامرد نیست...سرم و انداختم پایین و به انگشتای دستم نگاه کردم...خدایا نمی خوام... اون همش می گه عاشق بودم... عاشقِ المیرا...سیامک: خورشید من و نگاه کن...سیامک: با توام دختر...سرم و بالا کردم و نگاه کردم...سیامک: بی انصاف من به تو توجه نمی کنم؟من: چرا ... نقشت و خوب بازی می کنی...اما سیامک من روزِ اولم بهت گفتم... من سیامکِ بازیگر و نمی خوام...من انسانم مثلِ تو... احساس دارم... درک دارم... فرقِ توجه و ترحم و خیلی راحت درک می کنم...شاید ترحم نباشه اما توجه هم نیست... تو مسئولی در قبالِ من...یه شبِ رویایی .. دیشب برای تو نبود بلکه فقط برای من بود... اینکه دلم نشکنه...برای تو دیشب فقط و فقط نمی گم یه هوسِ زودگذر اما یه احساس بود که نصفِ بیشترش و نیاز تشکیل داده بود...یه صبحِ بی نظیر... یه صبحی که هیچ دختری حتی تو خواب هم نمی تونه ببینه...اما این صبح...به قلبم اشاره کردم...از اینجا نبود...تو فقط نخواستی فکر کنم یه وسیله بودم... تو فقط خواستی کارایی که برای المیرا کردی و تکرار کنی...یه تکرارِ خاطره...یه تجدیدِ دیدار...اما باز برای من شیرین بود...با ناباوری نگام کرد...سیامک: خورشید من... من فقط می خواستم همونقدر که اون و خشحال کردم... تو رو هم خوشحال ببینم... باور کن...انگشتم و گذاشتم رو لباش...نیاز به توضیح نیست... حسِ تو برای من ملموسِ...من با دلت از چشمات حرف میزنم...نیاز به توجیه نیست... لازم نیست به دروغ متوصل شی...برای من کمترین سوپرایز از جانبِ تو خیلی قشنگِ حتی اگه کمرنگ جلوه کنه...اما دلم می خواد اون یه هدف از جانبِ تو باشه که برای من خلق شده... نه برای کسی دیگهسیامک باور کن به جانِ خودم ازت ناراحت میشم اگه دلخوریارو نزاری کنار... اون پسرِ خوبیِ... باور کن...سیامک اسفند و دورِ سرم چرخوند و بعدم برد دور سر خودش و گفت:سیامک: گفتم که نه... پاشو وسیله هات وجمع کن تا غروب میریم...من: باشه پس من باهات قهرم...سیامک: پاشو دیگه خورشید...اذیت نکن...من: دیوونه اون تا اینجا اومده بعدا خودت وجدانت قبول می کنه برگریم؟ اونم بی اینکه باهاش حرف زده باشی؟سیامک پوفی کشید و گفت:سیامک: باشه میرم باهاش حرف میزنم...من: اولا که اون الان جلویِ درِ ... بیشتر از این نباید منتظرش بزاری...دوما اون با این کارش نشون داده که چه روحِ بزرگی داره...برو افرین...سیامک: دستت درد نکنه دیگه... یعنی من روحم کوچیکِ...من: اگه الان نری آره...اسفند دود کن و گذاشت رو اپن و اومد سمتم...با دو تا دستش لپام و کشید...سیامک: دختر تو چقدر لجبازی... حرف حرفِ تواِ دیگه؟من: اآآآی دیوونه... معلومه که بله...خندید و رفت جلوی در...*****همینجور که لبخند رو لبم بود و سرخوش شربت درست می کردم به این فکر کردم چرا این دو تا رو زودتر از این هل ندادن سمتِ هم؟باورم نمیشه انقدر با هم صمیمی بودن که الان بعد از یک ساعت آشتیشون اینجور قهقهِ میزنن و می خندن...اونجور که سیامک راجع به این طفلک حرف میزد هر کی ندونه فکر می کرد یه پسرِ هیز و چشم چرونِ اما این طفلی هم اومد جلوی در خونه هم اصلا به روی سیامک نیاورد که دلخوری ای بوده...سینی و برداشتم و رفتم بیرون...سیامک: دستت درد نکنه... هوا خوبه بریم بیرون؟اومدم حرف بزنم که آریا گفت...آریا: یه شب دست و دلباز شدما ببین میتونی یه کار کنی پشیمون شم ...بعد رو به من گفت:آریا: خورشید خانم اماده شید شب مهمونِ من بیرونیم...به سیامک نگاه کردم ببینم چی می گه... اخه قرار بود غروب راه بیفتیم...سیامک: وسیله هاتم بردار شب از همونور راه میفتیم...شربتم و برداشتم و نشستم...کمی از شربت خوردم و بعد این دوستارو گذاشتم به حالِ خودشون که با هم سرِ رفتن و موندن کل کل کنن...انقدر سیامک می گفت وسیله هات و جمع کن چیزی به جز چند دست لباس نبود...اون شنلایی هم که گفتم شهنار خانم برام بخره تو ماشینِ..لباسام و پوشیدم بهتره برم یه دوری اطراف بزنم... با اینکه سیامک مشکلی نداره دوست ندارم برم پیششون بشینم... راستش دلم می خواست سیامک خودش صدام کنه...اینکه نگرانم شه یا بیاد بهم سر بزنه اما اینجوری نیست... دلم می خواد صدام کنه... بگه بیا پیشِ ما بشین... اما...یادِ آرشام افتادم... یا خودش پیشِ سانازِ یا اگه جایی نشسته باشه که ساناز نیست همش صداش می کنه و حالش و می پرسه...اما سیامک...حتی وقتی پیششون میشینمم خیلی با من حرف نمیزنه...پول از تو کیفم برداشتم و گذاشتم تو جیبِ شلوارلیم نمی خواستم کیف ببرم و ممکن بود یه وقت از چیزی خوشم بیاد...رفتم بیرون... بازم سیامک متوجه نشد که دارم میرم بیرون برای همین صداش کردم...من: سیامک ، من دارم میرم این اطراف یه دوری بزنم...سیامک نگام کرد...سیامک: کجا؟من: سر اون یکی خیابون یه بازار هست که اونروز دیدیم... می خوام برم اونجا صنایع دستی داشت...سیامک: ممم .. آره می دونم کدوم و می گی... باشه برو مراقب خودت باش...با آریا هم خدافظی کردم و زدم بیرون...
سیامک کلا تو خونشِ یکم بیخیالی و اینکه خیلی حساس نیست... نمی دونم شایدم خیلی دوسم نداره اما خوب خیلی گیر نمیده... به لباست و آرایش و اینجور چیزا...البته این فرهنگشون هم هست... چون من دیدم همشون باز می گردن شاید براش عادیِ...شاید اگه من عاشقِ سیامک نبودم باهاش به مشکل بر می خوردم چون من دوستدارم شوهرم زیادی روم تعصب داشته باشه...شونه ای بالا انداختم و دستام و گذاشتم زیرِ بغلم امروز هوا خوب بود... یه جورایی زیادی دل انگیز بود...انداختم از کنار ویلا رفتم سمتِ خیابون ... پیاده رویش زیاد بود اما درختا و سبزه ها آدم و به وجد میاورد...من دخترِ طبیعتم... روحم بدونِ هوای خوب میمیره... چشمام عاشقِ رنگِ سبزِ...رنگِ موردِ علاقۀ خدا... رنگی که با خلاقیتِ خاصی به صورتای مختلف تو طبیعت به کار رفته...روحم تازه میشه وقتی یه جوونه میبینم... دوست دارم آزادانه مثل یه پروانۀ تو یه دشتِ سبز بچرخم...همین بود... همیشه دوستم می گفت این احساسا کار دستم می ده...من یه دخترِ متولدِ اسفند... با پر از رویاها و خواسته های تقربا غیرِ ممکن... عاشق شده بود...حالا من یه عشقِ ناب می خواستم از سیامک انتظاراتی داشتم که شاید هیچ وقت برآورده نمیشد...یه دخترِ مغرور اسفند که تا همینجا هم خیلی از غرورش مایع گذاشته..یه زنِ متولدِ اسفند... یه مادرِ مسئولیت پذیر... یه مادر مهربون برای فرزندانش و یه زنِ خوب و وفادار برای شوهرش...امیدوارم خواسته های من و چیزایی که دارم براشون می جنگم روزی به دستم برسه وگرنه احساساتم سرکوب میشه...قلبم پژمرده میشه و کم کم نفسم قطع میشه...بالاخره رسیدم به خیابون از فکر اومدم بیرون و حواسم و جمع کردم که ببینم از کدوم طرف باید میرفتم...یه 206 کنارِ پام ایستاد چند تا پسرِ مجرد نشسته بودن...نمی تونستم همشون و ببینم... حسِ بدی نداشتم چون مودب بودن...یکیشون که کنارِ راننده بود گفت:-ببخشید خانم ما بچۀ اینجا نیستیم... کجا می تونیم یه ویلای خوب کرایه کنیم؟من: والا راستش منم برای اینجا نیستم ببخشید...خواهش می کنمی گفت و رفت... اما دوباره ترمز کرد و برگشت جلوی پام و نشد من برم اونور...-ببخشید اگه جایی میرید برسونیمتون شما هم مثل خواهر ما...من: نه ممنون آقا...چیزی نگفتن و خداحافظی کردن رفتن...انقدر گرگ تو این جامعست با اینکه خیلی با شخصیت و انسان بودن اما آدم شک می کنه...یه جورایی می گن سلامِ گرگ بی طمع نیست... درست گفتم؟!بالاخره یادم اومد از کدوم راه برم و رفتم سمتِ بازار...من عاااشقِ صنایع دستی بودم و این بازار انواع چیزایی که می خواستیم و داشت...آخه الان اگه چیزی خریدم چجوری ببرمش...؟اشکال نداره اینجا میزارم آخر سر یه آژانس می گیرم ازش می خوام که وسیله هام و برام بیاره...هر چی می دیدم خوشم میومد... کلا من که میرفتم بازار خوش به حالِ مغازه دارا میشد...کم کم دیگه پولام داشت ته می کشید چون خیلی پول نداشتم و سیامکم بهم پولی نداده بود همینکه عابر بانک همرام نبود...واسه همین بیخیال شدم و از یکی از مغازه دارای سرِ بازا خواستم برام زنگ بزنه آژانس...اونم وقتی دید من بچۀ اینجاها نیستم قبول کرد...تا ماشین بیاد طول می کشید واسه همین من رفتم و یه دورِ دیگه زدم وقتی برگشتم مغازه دارِ سرش شلوغ بود و در جوابِ اینکه آژانس اومده یا نه بهم گفت که اون 206 آژانسِ...فکر کنم گفت 206 سفیدِ... واسه همین رفتم سمتش و درِ ماشین و باز کردم...من: سلام خسته نباشید... ببخشید من یکم خرید دارم میشه بیایید کمکم بزاریم تو ماشین...کمی چشماش گرد شد اما سرش و تکون داد و پیاده شد...جای برادری چقدر قشنگِ... چشمای آبی سرمه ایِ درشت پوستشم تقریبا سفید...ای بابا مثلِ اینکه هیزم یکم... خوب چه کنم گفتم که جای برادری...با کمکش تمومِ وسیله هام و گذاشتم تو ماشین و خودمم نشستم عقب...من: ببخشید من بلد نیستم به اسم ویلامون کجا میشه برای همین با دست بهتون نشون میدم...پسر: بله شما بفرمایید من می برمتون...اوه اصلا لهجه نداشت... و اصلا معلوم نبود که بچۀ اینجاست...من با دست آدرس میدادم و این بیچاره میرفت و کلی هم دورِ خودمون چرخیدیم.. در آخر وقتی جاده ای که میخوره به ویلا مشخص شد گفت:پسر: ا اینجا ویلای شماست؟ باید حدس میزدم اینهمه الکی دورِ خودمون چرخیدیم...من: دیگه باید ببخشی حال کرایۀ من چقدر میشه..پسر: من مسافرکش نیستم خانوم..با تعجب نگاش کردم...من: مگه میشه آقا...-بله بیچاره رفیقمم اونجا منتظرِ منِ من روم نشد بهتون چیزی بگم وقتی ازم کمک خواستید...من: اما من ازشون خواستم برام زنگ بزنن آژانس و وقتی هم برگشتم گفتن که شما از آژانس اومدین...خندید... از نیم رخ چالِ روی لپش کامل مشخص بود...پسر: نه اشتباه شده... اما اشکالی نداره... من از اولم قصدم خیر بود... خواستم برسونمتون... من و یادتون نیست؟ با دوستامون بودیم... آدرسِ یه ویلای خوب میخواستیم...تو جام جابه جا شدم و شوک زده گفتم نه...من شمارو ندیدم فقط دوستتون و دیدم...از دور سیامک معلوم بود... دست زدم به جیبم آخخ من گوشیم و جا گذاشتم...نمی دونم چرا الکی ترسیدم یکم...-ویلاتون کجاست؟من: اونجا...-همونجا که اون آقا ایستادن؟من: بله... شوهرم...با لحنی که توش تعجب داشت گفت:-شوهرتون؟من: بله چطور....؟-هیچی... هیچی...دیگه حرفی نزدم یه جورایی به خودم شک کردم... من با یه پسرِ خوشگل که نه رانندست و مسافر کش نه راننده آژانس... تازه بچۀ اینجام نیست که بگم از رو خیر خواهی بوده*****این پسرۀ دیوونه هم نامردی نکرد منو کنار پای سیامک پیاده کرد...من: ممنون...پسر: خواهش می کنم...و بعد پیاده شد...منم پیاده شدم...رفتم سمتِ سیامک:من: سلام... کلی وسیله خریدم... بیا کمک کن از تو ماشین بیاریم بیرون...سیامک: خوبه خودت بودی که آریا گفت میخواییم بریم بیرون...من: میخواستی وقتی داشتم از خونه میومدم بیرون حواست و جمع کنی... نه اینکه بیخیال بگی خدافظ...سیامک: حالا این کیه باهاش اومدی...؟من: یه آدمِ خوب.. کمکم کرد و خودم و وسیله هام و تا اینجا آورد...سیامک سری تکون داد و گفت:سیامک: اها بی منظور دیگه؟کمی زدمش کنار تا بتونم صندوق و باز کنم...من: نه بهش ماچ دادم...مچِ دستم و محکم گرفت...سیامک: حواست به حرف زدنت هست؟من: اوهوم حواسم هست... همونقدر که تو حواست به رفتارت هست...دستم و از تو دستش آوردم بیرون و رفتم سمتِ این پسرِ...من: ببخشید وقتِ شما هم گرفتم الان دوستتون منتظرِ...پسر: خواهش می کنم وظیفست من همون اولم فهمیدم شما برای اینجا نیستید از بچه ها خواستم کمکتون کنیم...من: مچکر...پسر: اصلا...اما حرفش و قطع کرد چون سیامک اومد...اه این پسرِ هم یه چیزش میشه ها...سیامک: ممنون آقا بزارید خودمون میبریم...سیامک دو تا از تابلوهارو برداشت و برد...پسر : اسمت و به من نگفتی.. من مانیم...من: منم خورشید... خوشوقتم...طفلک تا اومد جواب بده سیامک اومد و گفت:خورشید بشین تو ماشین خودم وسیله هارو بر میدارم...چه عجب یه بار این غیرتی شد...من: ممنون آقا مانی بابتِ کمکتون... سفرخوشی داشته باشید...مانی: خواهش می کنم وظیفه بود... ممنون...بدونِ نگاه کردن به سیامک رفتم و تو ماشین نشستم...چند مین بعد سیامک اومد و نشست...هنوز درِ ماشین و نبسته برگشت سمتم وگفت:سیامک: خیلی خودم و کنترل کردم که پاره پارش نکردم فهمیدی؟من: من چرا باید بفهمم؟ به اون می گفتی..سیامک: پررویی دیگه دستِ خودت نیست... باشه خیالی نیست... دیگه حق نداری تنها تا سرِ کوچه هم بری... چه برسه که مسافرت باشیم ...اونم تو یه شهرِ غریب..من: می خواستی جای گل گفتن با رفیقت حواست به منم باشه ..نه اینکه وقتی میام پیشتون فکر کنم یه موجودِ اضافه ام...منم وقتی دیدم اینجوریِ پاشدم رفتم بیرون...سیامک: همون... پس تلافی کردی... تو که پیشِ ما نشسته بودی و من چیزی بهت نگفتم...من: متاسفم برای طرزِ فکرت... من تا همین دو دقیقه پیشم نمی دونستم که این ماشین آژانس نیست...سیامک: توجیه نکن.. تو حق نداری با ماشینِ غریبه بری جایی.. یا یه غریب بهت لطف کنه... اینجا با کرج فرقی نداره... یه جا بایست بگو دربس پونصد تا تاکسی برات ردیف میشه...من: من حقیقت و گفتم هیچ توجیهی هم نبود دیگه نمی خوام راجع بهش حرف بزنم...زیر لب چیزی گفت که نشنیدم...اینجوری نمیشه که بگم آره از محبت خارها گل میشود... پس من هیچی به سیامک نگم تا هر فکری خواست بکنه و هر چی خواست بگه.. این که دیگه نمیشه محبت میشه خاک تو سریِ من...باید وقتی بهش می گم نمی دونستم باور کنه...همونجور که من اون و حرفاش و قبول دارم...چند تا بوق زد و چند دقیقه بعد آریا اومد...آریا: بابا کجا رفتی خورشید خانم...؟ من و سیامک تا بازارم اومدیم...بدونِ اینکه به سیامک نگاه کنم گفتم :من: یه کم با دقت نگاه می کردید صد در صد من و می دیدیدیکم تو شهر دور زدیم و بعد از خرید کلوچه و دو دست لباس محلی برای دامون و الینا تصمیم گرفتیم بریم برای شام...تو این مدت نه من با سیامک حرف زدم نه سیامک با من...فقط گاهی آریا یه چیزی می پرسید و من جواب میدادم...اه چرا انقدر غدِ؟ من که بمیرمم باهاش حرف نمی زنم....جلوی در رستوران آریا پیاده شد.... منم دستم و بردم رو دستگیره که در و باز کنم سیامک دستم و گرفت و گفت:سیامک: من و دیوونه نکن...دستش و از رو دستم برداشتم و گفت:من: خیلی دلم می خواد ببینم دیوونت چه شکلیه...سیامک: یا با آریا حرف نمیزنی یا با اون حرف میزنی با منم بزن...اوخی نازی بچم حسودی کرده... جدی تر شدم و گفتم:من: آریا مثل تو به من توهین نکرده بعدم ازم سوال پرسید جوابش و دادم...در و باز کردم و پیاده شدم...اصلا دوست ندارم با هم دعوامون شه... احساس می کنم اینجوری از هم دور میشیم...