کمرم و فشار داد...-نکن دیوونه داغون شدم...-بریم بیرون؟من: من که از خدامِ...من: فقط... بچه ها چی ؟ ساناز و آرشام که دیگه رفتن مسافرت...-پس آتی چیکارست؟-گناه داره... به نامزدِ عزیزش برسه یا برادرزاده هاش...؟ تازه خیلی وقتِ یه گردش چهار نفره نرفتیم...-آخه بگو الان چه وقتِ نامزد کردنِ...-تو بگو چه وقتِ گردشِ ماست...خندید...سیامک: باشه گلم بچه هارم می بریم... یه گردش چهار نفره...من: فقط دکتر چی؟سیامک: اولا که به بیبی چک اعتماد داشته باش... حامله نیستی... اووو دو ماهه که فهمیدیم... بعدم مگه ندیدی علیرضا چی گفت...؟من: نمی دونم چرا نمی تونم درک کنم که یه بیبی چک بهم بگه حامله ام یا نه...من: راستی سیا...سرش و گذاشت تو چالِ گلوم...-جانِ سیا؟... واقعا تو اینهمه رفتی پیشِ علیرضا... نمی خوای بگی چیا بهت گفت که مرغت پا درآورد؟-یه چی گفت دیگه... خیلی مهم نبود مهم اینه که الان بیشتر و بهتر می بینم و درک کنم...-فکر کنم باید بهش مدالِ بهترین روانپزشک و داد...-ممممم شاید... اما منم خوب کنار اومدما....-بله غیرِ تو بود نمی شد...- سیا جونم زحمتِ بیدار کردنِ بچه ها با تو.... تا بچه ها رو بیدار کنی منم اومدم...-نامردم اگه بزارم تنها اینجا بمونی...برگشتم سمتش...-اینجا لولو داره مگه... ؟برو منم اومدم...-همین و می خواستم... حالا دیگه انرژیم و گرفتم از چشای نازت...رو چشمم و بوسید و رفت تو ...منم پشت سرش رفتم تو ... سرخوش خندیدم و خودم و انداختم رو مبل...من: دیوونه...سیامک: آره دیوونه ام دیوونۀ تو... دیوونۀ چشات...صدای جیغِ بچه ها بلند شد...مثل اینکه باز زیادی انرژی گرفته... وااای چه روزِ قشنگی...بلند شدم و رفتم که آماده شم...*****) خوبه که برای خوندنِ این قسمت جلد رمانم در نظر بگیرید : (دریاچۀ مصنوعیش خیلی قشنگِ جدی می گم... انگار یه تیکه از دریای خزر و کندن گذاشتن اینجا...سیا: فعلا دست نخوردست و شناخته نشده کم کم خرابش می کنن...من: این یه تیکه و نگاه کن انگار غذای اسبارو گذاشتن اینجا...سیا: مدلشِ دیوونه... اما تکیه گاهِ خوبیِ...خودش رفت و بهش تکیه داد...به بینِ پاش اشاره کرد...سیامک: بیا اینجا بشین ببینم...لبخندی زدم و رفتم بهش تکیه دادم...سرم و برگردوندم و به بچه ها نگاه کردم...من: اون دو تا وروجک و نگاه کن...سیا: اوهوم... قربونشون بشه بابا چه دستِ همم گرفتن...من: دامون تکیه گاهِ خوبیِ...از کاه ها برداشت و کشید تو صورتم...سیا: الینا شریکِ خوبی میشه...-خوبه که دامون مردِ حتی از الان...مبارکِ صاحبش باشه...-کجا دارن میرن.؟ صداشون کن دارن میرن تو جنگلا... چی کار می خوان بکنن؟-اینم اضافه می کردی دامون ذاتی با فکر و مودب بوده...-بزرگتر که شدن چشمای بیشتری نگاشون می کنه... ما هم باید بیشتر حواسمون و جمع کنیم... آب و آتیشِ دیگه...- مثل من و تو...-اوهوم دقیقا...-آتیش خانوم... نمی خوای یه گرمایی برسونی به لبام...همینجوری که تو بغلش بودم سرم و بردم بالاتر و نگاش کردم...لباش و گذاشت رو لبام...دستش و کشید رو چشام ... چشمام و بستم...زمزمه وار در گوشم گفت...سیامک: آتیشم زدی دختر...دیوونه حداقل بگو چه خبره ... ؟ لطفا.؟سیامک: بابا سالگردِ ازدواجمونِ دیگه... یعنی یادت رفت؟من: اخه سالگرد ازدواجمون که دو روز دیگست...سیامک: برو... آرایشگر تو منتظرِ...من: چه ویلای قشنگی نرفته تو غرقش شدم... واسه کیه؟سیامک :میری تو یا نه؟من: تو کی میای؟-میام برم به یه سری کارا برسم بعدم میام...-باشه خدافظ عجقم...خندید..خدافظ...فقط سیا اگه لباسم زشت باشه من نمی پوشمشا...-من سیامک همونیم که خوشگل ترینارو انتخاب می کنه... مثل تو... بازم می گی لباس زشته...برو دختر برو انقدر ساز مخالف نزن... هر چند که من بلدم برقصم حتی با سازِ بی صدات...این و گفت و رفت...ضربه ای به سنگِ جلوی پام زدم و رفتم سمتِ ویلا...همینکه رسیدم جلوی در در و برام باز کردن و یه خانومی راهنماییم کرد داخل...تا برسم یه سری سوال ازش پرسیدم... یه ویلا تو طالقان... چه جای دنج و با صفایی...یه جادۀ سنگی که دو طرفش پر از گلدونای کوچولواِ... جاده ای که با سنگای درشت از درختای بید مجنون جدا شده...وقتی به خودم اومدم که کلی پله و رفتم بالا و دعوتم می کرد داخل...من: چرا از در جلویی نرفتیم؟خانم: آقا گفتن شمارو از اینجا ببریم داخل...شونه ای بالا انداختم و وارد شدم...اومد جلوی من و ایستاد...به تعجب بهش نگاه کردم...با دستش به اتاق اشاره کرد و گفت که برم داخل...رفتم تو ... خودش نیومد و در و بست...سلام...برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم... یه خانومِ شاید حدودا پنجاه ساله بود...من: سلام...-گیسو هستم...-منم خورشید خوشوقتم...بهتره لباست و در بیاری که شروع کنیم...نمی دونم چرا لال شده بودم سری تکون دادمو و شروع کردم به باز کردن مانتوم...رفت از تو کمد یه پیراهن آبی آسمونی در اورد...-بهتریه این و بپوشی چون فقط چندتا تا دکمه از جلو خورده در آوردنش راحت و به موهات آسیبی نمیزنه...ازش گرفتم و تشکر کردم... بعد از گفتن چند دقیقه دیگه میام رفت بیرون...زود لباسام و عوض کردم و نشستم رو تخت...معلوم نیست این سیامک باز چه خواب برای من دیده... یعنی این کارا برای جشن تولدمِ؟نه اون ازین عادتا نداره که نگه... تولدم که دو هفته دیگست... همون جشنِ سالگرد گرفته فکر کنم...حتی دعوتِ مهمونا هم با خودش بوده... من از هیچی خبر ندارم...اومد تو لیوانش و گذاشت رو پاتختی...گیسو: خوب شروع کنم عزیزم؟من: آره... فقط شما می دونی لباسم چه رنگیه؟ آخه من هر رنگی تو آرایش بهم نمیاد...-لباست سفیدِ خانومی... شوهرت خواسته از رنگِ تیره برات استفاده نکنیم و بیشتر از هر چی معصومیت چهرت و پررنگ کنیم...من: مثل اینکه سیامک کلا خواسته همه چی به سلیقۀ خودش باشه...خندید...-نگران نباش این آقای عاشق خیلی خوش سلیقست...یه نگاه تو چشاش انداختم...نه خداروشکر... یه لحظه فکر کردم نکنه به سیامک چشم داره...خاک تو سرم چه فکر زشتی...یه دستی به موهام زد...-ما دو جور فرشته داریم...خم شد روم و از تو آینه نگام کرد به این چشما... سیاه بیشتر میاد...این و گفت و من و بلند کرد جای دیگه نشوند دیگه هیچ آینه ای نبود...وااای خیلی بدم میاد نتونم خودم و ببینم و آرایشم کنن...از بیرون صدای موزیک میومد...خیلی وقته مهمونی شروع شده...گاهی صدای خنده هم میشنیدم... پس یعنی خیلیا اومدن... یعنی مامان اینا هم هستن؟فکر کنم از ساعت 7 بود... همون موقع ها اسم سیامکم شنیدم یعنی اینکه اومده..اما نیومد بالا... یعنی ببینمش خفش می کنم...گیسو با یه جعبه برگشت پیشم...-خانومی بلند شو این و درار...من: شما برید خودم عوض می کنم ممنون...-گلی منم مثل تو همه چی دارم اما واسه تو همیچین ترو تازه ترِ... پس بلند شو خجالت نکش.من: خجالت زده تر شدم که...خودش کمکم کرد دکمه های لباس و باز کردم و از تنم دراوردمش یه پیراهن سفید از تو جعبه در آورد ...واای چه نازِ پارچش... ببینم...-بزار بپوشی بعد میری تو آینه میبینی...کمکم کرد که لباس و بپوشم بعد نوبتِ کفشام بود...اووه چه قد بلند شدم...-حالا می تونی خودت و ببینی....این و گفت و رفت نشست رو تخت و سیگارش و روشن کرد...هیجان داشتم ... نمی دونم چه شکلی شده بودم... رضایت تو چهرۀ گیسو کاملا مشخص بود...اما خوب بعد از اینهمه ساعت چرا باید ناراضی باشه؟ حتی اگه زشت شده باشم...رفتم جلوی آینه...اما...زود برگشتم ببینم پشتِ منم دختری هست...اوه نه مثل اینکه خودم بود...موهام مشکی شده بود... مشکیِ مخملی...همش لخت بود و نوک موهام به اندازۀ پنج سانت پیچ و تاب گرفته بود...همش ریخته بود دورم و رو سرم یه تاجِ کوچولو خود نمایی می کرد...صورتم تغییر کرده بود اما آرایشم خیلی مشخص نبود... چقدر حرفه ای کار کرده بود...انگار که پشت چشمم از حریرای اکلیلیِ پیراهنِ سفیدم کار کرده بود...چشمای مشکیم بیشتر خودنمایی می کرد... یه رژ که به قرمزی میزد و کمی اکلیل داشت...برگشتم سمتش...من: چی شدم؟یه پکِ همیق به سیگارش زد و دودش و داد بیرون...گیسو: همون فرشته ای که شوهرت خواست...من: ممنون گیسو جون...کمی از عطر جیسیک کوتر همون که تو قابِ سیاهِ بزن بعدم برو شوهرت منتظرِ...گوشیش و برداشت و شماره گرفت و بعد از گفتنِ خانم دارن میان پایین قطع کرد...صدای موزیک کمتر شد... دیگه صدای کسی نمیومد...نمی دونم چرا اینهمه استرس گرفته بودم...شما نمیای؟نه... برو شب خوبی داشته باشی...لبخندی زدم و راه افتادم سمتِ در...در اتاق و باز کردم و رفتم بیرون... هنوز نمی تونستم ببینم چه خبره... زشت بود از نرده ها اویزون شم برای همین ترجیح دادم چند دقیقه ای بیشتر صبر کنم...سر پله ها ایستادم و یه نگاه اجمالی به جمعی که دور سالن بودن نگاه انداختم...بعدم به شمعایی که کنار پله ها روشن بود... ته شمع ها رسید به پاهای سیامک....صدای موسیقی بلند تر شد...همه شروع کردن به دست زدن...کم کم نگاهم و آوردم بالا و تو چشاش دوختم...بی قرار بود ...با چشمای منتظر... حتی بی قرارتر از من...صدای دستا کمرنگ و کمرنگ تر میشد...غرقِ عشق و لذت بودم...اولین قدم و گذاشتم...صدای قلبم به گوش میرسید...خودمو کنترل کردم و از همین بالا نپریدم بغلِ سیامک اما قلبم...دیگه تاب نداشت... می خواست که گرم شه...حالا دیگه همۀ خوابام رنگ گرفته بود اونم تو بیداری...تو ویلای شمال...من یه سوپرایز رنگی داشتم اما اون کجا و این کجا...یه تظاهر... یه نقش...اما الان عشقِ که کارگردان شده... دیگه همه چی سر جاشِ...چقدر سختی...شبای بی قراری روزای تنهایی...بلاخره تموم شدن...پله های آخر بود... چشمام کمی تار میدید تند تند پلک زدم تا عشقم و ببینم...اشک شوق بود اما وقت واسش زیاد بود ...
سیامک دستش و بلند کرد... ایستادم و یه نگاه بهش انداختم...با غرور نگام می کرد...دستم و گذاشتم تو دستاش....یه پله دیگه اومدم پایین...چشم تو چشمم دوخته بود...لباش و گذاشت رو دستم و دستم و بوسید...کمی خم شد و با دستش خواست که همراهیش کنم...یه جورایی دعوت به رقص بود...موزیک عوض شد و یه موسیقیِ بی متن....موسیقی ای که متنش تک تک لحظات زندگی من بود... تا به الان...زیر لب زمزمه کردم...-مرررسی بهترین خوابِ زندگیم شد... تو یه رویایی سیامک... یه رویای واقعی...سیامک: خیلی خوشحالم چون یه فرشته تو دستامِ... عاشقتم ممنون به خاطر عشق قشنگی که بهم هدیه دادی...یه چرخ زدیم...همۀ زوجا کنار هم ایستاده بودن و نگامون می کردن...ساناز و آرشام...الهی یه صحنۀ عاشقانه اونا بودن...آتوسا و تیام...جاان تیام اصلا حواسش به ما نیست... نگاهِ عاشقش و دوخته به لبخند رو لبای آتوسا...دست سیامک عین نوت پیانو رو کمرم می لغزید...نگاهم و بهش دوختم...چشمات مثل آینه ست... انگار که خودم و میبینم با عشقم...-چه پایانِ قشنگی داشت قصۀ خاطرخواهیِ من...-کجای کاری تازه شروع شد... من روز به روز تشنه تر میشم... تشنۀ عشقِ تو...-حالا دیگه ما دو تا با هم خونه های تو خالیو کامل کردیم و وقتشِ که کمی به عشقمون برسیم...نوبت خورشیدای دیگه ست تا بگن از عشقشون و قصۀ خاطرخواهیشون...دستم و گرفت تو دستش و کمی رقص و تند تر کرد...سیامک: و سیامکای دیگه تا بگن از خورشید زندگیشون...دوباره اهنگ آروم شد... و ما هم آرومتر...آروم و آروم...نفسای داغش من و تا عرش میبرد...بیشتر رفتم تو بغلش زیر گوشم زمزه کرد:در آغوشـم کـه می گیریآنقــَــَدر آرام می شومکـه فـَـراموش می کنمبـایـد نفس بکشمصدا کمرنگ شد .. کمرنگ و کمرنگ تر...تو چشماش نگاه کردم...چشمای تبدارش و دوخت تو چشام...کم کم نردیک تر شدیم...نور کمرنگ تر شد و لیزر شو اطرافمون بود...لباش و گذاشت رو لبام و صدای دست همه...از هم جدا شدیم...زوجایی که همشون تقریبا جوون و همسن و سال بودن دورمون جمع شدن و هر کدوم به نحوی خوشحالیشون و بیان کردن...ساناز و آتوسا با نگاهاشون می گفتن که چقدر خوشحالن...خدمتکار برامون شربت آورد...آروم رفتم زیرِ گوشِ سیامک و گفتم:-عزیزم مثبتِ دیگه؟سیامک: آره خانمی خیالت راحت...پرتقال درست کرده بود... با اینکه دوست نداشتم اما گلوم خشک بود واسه همین برداشتم...با لبخند به سیامک نگاه کردم...-نوش جونت خانم گلم...اما ....لیوان و بگردوندم تو سینی نگاهم و دورِ سالن چرخوندم ...با قدمایِ سریع خودم و از جمع دور کردم...همه ساکت شده بودن و نگاهشون با من بود... از چند تا پله رفتم پایین ...اه کفشم درومد...اما بی توجه به کفشم تند تر رفتم تا به سرویس بهداشتی رسیدم...سیامک در زد...-خورشیدم چی شد...در و باز کردم...*چیزی نیست عزیزم نگران نباش...*لنگه کفشم و گرفت بالا...-کفشت و جا گذاشتی سیندرلای من...خندیدم و ازش گرفتم...اومد نزدیکتر و در و بست...دستش و گذاشت رو شکمم...سیامک: مثل اینکه خوشیِ امشب و یه کوچولو کامل کرده...-فکر کنم...-خیلی خاطرت و می خوام خورشید...من: خاطرخواهیِ من بدجوری اثر گذاشته پس...من: آخرش رسیدم به همون چیزی که می خواستم...نتیجۀ قشنگی بود به همۀ دردسراش می ارزید...دستامون و تو دستای هم قفل کردیم...و با هم تکرار کردیم .... چیزی که همیشه برندست ..» عشق همیشه پیروزِ«) »حکایتی تلخ وشیرین برگرفته از حقیقت و رنگ گرفته از خیال به قلم شیوا اسفندی«(پایان