انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 39:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
اصلا یادم نبود ترنم گوشیش رو تو شرکت جا گذاشته بود... نگاهی به گوشی میندازم... خاموشه... نمیدونم چیکار کنم... شارژر خودم هم به این گوشی نمیخوره...
متفکر به گوشی خیره میشم... بعد از چند لحظه فکر تازه یاد منشیم میفتم... شارژر گوشی اون باید به گوشی ترنم بخوره
با قدمهای بلند به سمت در میرمو کلید رو توی قفل میچرخونم... در رو باز میکنمو توی دلم دعا میکنم مثله همیشه شارژرش رو توی شرکت گاشته باشه... اکثر اوقات شارژرش رو تو شرکت میاره... از اونجایی که گوشیش زود باتری تموم میکنه و همیشه هم شرکته شارژرش بیست و چهار ساعته به برق وصله
با دیدن شارژر که همینور به پریز وصله لبخندی رو لبام میشینه... طبق معمول یادش رفت از پریز در بیاره... شارژر رو به گوشی وصل میکنمو گوشی رو روشن میکنم...
با روشن شدن صفحه ی گوشی لبخند رو لبام خشک میشه... لعنتی رمز میخواد
با ناراحتی نگاهی به گوشی و نگاهی به اطراف میندازم... نمیدونم باید چیکار کنم... بدجور کلافه ام... برای کمک به ترنم باید از همه چیز اطلاع داشته باشم
صدای کسی رو در درونم میشنوم که میگه: مطمئنی برای کمک به ترنمه؟
واقعا نمیدونم چی میخوام... نمیدونم چرا دلم میخواد توی گذشته ها سرک بکشمو به همه ی اون چیزهایی که ترنم میدونست برسم... حس میکنم خیلی جاها کم گذاشتم... حس میکنم حتی اگه ترنم گناهکارترین هم بود باید بیشتر از این تلاش میکردم... حرفای منصور نشون از بیگناهی ترنم میداد...
« مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید»
اما تا چه حد؟... واقعا ترنم تا چه حد بیگناه بود؟ برای فهمیدنش باید از خوده ترنم شروع کنم و چه سخته بخوام از کسی شروع کنم که نیست و سخت تر از همه اینه که اون کسی که نیست با نبودنش بدجور ته دلت رو خالی کنه
با صدای زنگ تلفن از فکر بیرون میام... بدون اینکه توجهی به تلفن داشته باشم شارژر رو از پریز جدا میکنم... باید شارژر رو خونه ببرم تا بتونم گوشی رو شارژ کنم... شاید تونستم رمز رو پیدا کنم... به اتاقم برمیگردمو به سمت جعبه میرم... جعبه رو از روی زمین برمیدارمو روی میز میذارم.. شارژر رو روی جعبه میارمو وشی رو تو جیب شلوارم فرو میکنم... صدای زنگ تلفن قطع میشه...
زیر لب زمزمه میکنم: یعنی کار کی میتونه باشه؟
حرف منشی رو به یاد میارم
« یه آقایی براتون یه جعبه آورده بودن»
با اون حرفایی که اون روز جلوی در خونه ی پدری ترنم در مورد ازدواج و همچنین مادر ترنم شنیدم و همینطور با توجه به حرفایی که در مورد خاکسپاری ترنم توسط سیاوش گفته شده فقط دو نفر میتونستن این جعبه رو برام بفرستن... یا پدر ترنم یا طاهر
زمزمه وار میگم: یعنی کار کدومشونه؟
واقعا نمیفهمم هدفشون از این کار چی بوده؟... شاید هم کار هر دو تاشونه... از این همه بلاتکلیفی و سردرگمی بیزارم... متنفرم از اینکه یه جا بشینمو به این فکر کنم چرا کاری رو که میتونستم در گشته به راحتی انجام بدم الان باید با چنین مصیبتی به سرانام برسونم... حالم از خودمو غرورم بهم میخوره.. با خشم مشتی به میز میکوبمو با فریاد میگم: لعنت به من
ترنم مرده و قاتلش با خیال راحت داره تو خیابونا میچرخه اونوقت من تازه میخوام بفهمم ماجرای 4 سال پیش چی بود؟.. تازه میخوام از احساس ترنم سر در بیارم... بدبخت تر از من هم تو این دنیا پیدا میشه؟
هر لحظه به جای اینکه به جواب سوالام برسم بیشتر به بن بست بر میخورم... ثانیه به ثانیه که میگذره یه سوال جدید به سوالا و ابهامات ذهنی من اضافه میشه
با خشم به پشت میز میرمو روی صندلی میشینم... دوباره صدای زنگ تلفن بلند میشه... با خشم.. گوشی رو برمیدارمو دوباره میذارم... حوصله ی هیچکس رو ندارم...
باید برای یکیشون زنگ بزنم... باید بفهمم چرا این جعبه رو برام فرستادن... اما کدومشون... طاهر یا پدر ترنم؟
اصلا اگه کار هیچکدومشون نباشه چی؟... اگه کار طاهر و پدر ترنم نیست پس کار کی میتونه باشه؟
-نمیدونم... واقعا نمیدونم... واقعا نمیدونم چیکار باید کنم؟
برای فهمیدن گذشته هم که شده باید با خونواده ی ترنم حرف بزنم و تنها کسایی که الان میتونم رو کمکشون حساب کنم طاهر و پدر ترنم هستن
با یادآوری ماجرای نامزدی دختر خاله ی ترنم صورتم سرخ میشه... روم نمیشه با طاهر حرف بزنم تنها کسی که میتونم رو کمکش حساب کنم پدرجونه
-بهترین فکر همینه
کشوی میز رو باز میکنمو دنبال دفترچه ی تلفنم میگردم... بعد از یه خورده گشتن لا به لای برگه ها پیداش میکنم... سریع قسمت م رو باز میکنمو دنبال مهرپرور میگردم...
مهدی پور... مهرآریا... مهرپرور
دستم به سمت گوشی میره... ولی باز شک و تردید به دلم میفته... نکنه طاهر حرفی از اون شب زده باشه
چشمامو میبندمو با حرص نفسمو بیرون میدم... بالاخره تو یه تصمیم آنی دلم رو به دریا میزنمو گوشی رو برمیدارم... شماره ی پدر ترنم رو میگیرم... بعد از چند لحظه صدای زنی رو میشنوم که میگه: «دستگاه مشترک موردنظر خاموش میباشد»
با ناامیدی گوشی رو محکم روی تلفن میکوبم و با ناراحتی به اسم طاهر و طاها که در پایین اسم پدرجون نوشته شده خیره میشم
سرمو ین دستام میگیرمو با ناامیدی مینالم
-خدایا چیکار کنم...
یه نگاه به شماره ی طاهر و یه نگاه به گوشی تلفن میندازم... چاره ای برام نمونده... احساس پسربچه های 18 ساله ای رو دارم که از ترس اشتباهشون جرات مقابله با پدرشون رو ندارن
بعد از کلی فکر کردن به ناچار گوشی رو برمیدارمو با دستهایی لرزون شماره ی طاهر رو میرم
با اولین بوقی که میخوره پشیمون میشم میخوام تماس رو قطع کنم که با شنیدن صدای خسته ی طاهر پشیمون میشم
طاهر: بله
با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: طاهر
بعد از چند لحظه مکث صدای پوزخندش رو میشنوم
طاهر: پس بالاخره اون یادگاریها به دستت رسید؟
پس کار طاهر بود
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه ادامه میده: وقتی اون یادگاریها رو تو اتاقش دیدم میخواستم همه رو دور بریزم... اما اخرین لحظه پشیمون شدم... اگه قرار بود دور ریخته بشن خودش اونا رو میریخت... تصمیم گرفتم به صاحبش برگردونم... هر چند.......
وسط حرفش میپرم: طاهر باید ببینمت
طاهر: من علاقه ای ندارم کسی رو ببینم که یه روزی میخواست به خواهرم تجاوز کنه
نمیدونم چی باید بگم...
به زحمت دهنمو باز میکنم و میگم: طاهر هر کسی ممکنه اشتباه کنه
صداش پر از تمسخر میشه
طاهر: بله... کاملا درسته... ولی اشتباه تو باعث شد خواهر من روزای آخر عمرش رو به سختی بگذرونه... هیچ میدونستی که کلی عکس از اتفاق ته باغ برای ترنم ایمیل شده بود
بهت زده به میز ترنم خیره شدمو به حرفای طاهر گوش میدم
با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: چی؟
طاهر: نمیدونستی؟
یاد اون شب میفتم که ترنم داشت برام از موضوع عکسا و ایمیلا حرف میزد ولی من با تمسخر بهش گفتم که انتظار داری حرفات رو باور کنم
-عکسا رو دیدی؟
آهی میکشه و میگه: آره
-به کسی هم گفتی؟
انگار فراموش کرده من سروشم... همون سروشی که اون شب داشت به خواهرش تجاوز میکرد... با لحن غمگینی که بیشتر شبیه درد و دل میمونه میگه مگه کسی هم باور میکرد؟... من خودم هم درست و حسابی باورش نداشتم
آهی میکشمو حق رو به طاهر میدم... چون خودم هم اون لحظه به ترنم اجازه ندادم درست و حسابی ماجرا رو تعریف کنه... تازه اون چیزایی رو هم که تعریف کرده بود به تمسخر گرفتم
-طاهر میدونم ترنم بیگناهه... یا حداقل اونجوری که به نظر میرسه گناهکار نیست
طاهر: فهمیدم... تا روزی که تو به هوش بیای هیچکدوم نمیدونستیم بین مرگ ترنم و بیهوشی تو رابطه ای وجود داره... ولی با به هوش اومدن تو تازه فهمیدیم ترنم خودکشی نکرده و کشته شده
-بدجور داغونم طاهر... مدام با خودم فکر میکنم یعنی ترنم واقعا دوستم داشت؟
طاهر: دیگه چه فرقی به حالت میکنه... تو که تا چند ماهه دیگه ازدواج میکنی... ترنم رفت لااقل تو زندگی کن
لحنش اونقدر غمگینه که دلم رو آتیش میزنه.... باورم نمیشه که این همون طاهره که اون روز ته باغ اونجور خشن با ترنم برخورد کرد
-طاهر اینجوری نگو... وقتی این حرفا رو میزنی بیشتر دلم میگیره
طاهر: سروش فراموشش کن... ترنم رو فراموش کن و به زندگیت برس... از این بیشتر خودت رو درگیر ترنم نکن... میدونی چرا اون شب زیر دست و پام لهت نکردم چون هنوز عشق رو تو چشمات میدیدم... خیلی برام سخت بود مثل چوب خشک اونجا واستمو کتکت نزنم... اما نزدم به حرمت گذشته ها... به حرمت عشقی که تو چشمات میدیدم.. به حرمت غرور شکسته ات... ولی نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم رو بدجور سوزوند... اون هم اشکهای ترنم بود... نمیدونم چرا همیشه با همه ی گناهکار بودنش باز هم بیگناه به نظر میرسید... شب آخر از من خواست باورش کنم... هیچوقت فکرش رو نمیکردم که این طور غریب از دست بره... سروش این بار میخوام باورش کنم... تنهای تنها میخوام دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم... ترنمی که یه روز التماسم میکرد تا باهام حرف بزنه... تا باهام از اون مدارکی که پیدا کرده بگه... یه چیزی مثله خوره داره از درون من رو میخوره... اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه... نکنه گناهش به اون بزرگی که به نظر میرسه نباشه
-طاه........
وسط حرفم میپره و میگه: سروش رو حرف من حرف نزن... برو سراغ زندگیت... دیگه ترنمی نیست که بخوای برای بخشیدنش تلاش بکنی... تمام اون سالها حق رو به تو دادم تمام اون سالها... حتی اون شبی که میخواستی به ترنم تجاوز کنی با تموم خشمم باز هم حق رو به تو دادم... اما امشب حق رو به تو نمیدم... دیگه به خواهرم فکر نکن... دوست ندارم لعن و نفرینی پشت سر خواهرم باشه... تعریف نامزدت رو زیاد شنیدم بهتره به زندگیت برسی
ته دلم بدجور میسوزه
با ناله میگم: طاهر این طور نگو... به خدا بریدم... دیگه نمیتونم... من پشیمونم... این قدر حماقتم رو به رخم نکش
طاهر متعجب میگه: سروش حالت خوبه؟... چی داری میگی؟
-نه طاهر خوب نیستم... پشیمونم... آره طاهر پشیمونه پشیمون... پشیمونم از اینکه این بازی رو شروع کردم... پشیمونم که چرا به ترنم فرصت ندادم...دارم میگم دیگه نمیکشم... دوس دارم خودم رو از این زندگی خلاص کنم... الان دلم فقط و فقط ترنم رو میخواد... حتی اگه خائن باشه... حتی اگه گناهکار باشه... به خدا الان دیگه برام مهم نیست گذشته ی ترنم چی بود؟... تنها چیزی که برام مهمه ترنمه... ترنمی که پیشم نیست.... ترنمی که هر کار کنم پیشم برنمیگرده... ترنمی که زیر خروارها خاک خوابیده... طاهر از من نخواه فراموشش کنم... منی که توی 4 سال نتونستم فراموشش کنم تو این موقعیت از من چه انتظاری داری
طاهر: اما......
-میدونم اشتباه کردم ولی طاهر این فرصت رو از من نگیر... از این داغون ترم نکن... میخوام بفهمم موضوع چی بود؟... مطمئنم از خیلی چیزا بی خبرم
با حسرت میگه: ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی... ایکاش... تو روزای آخر خیلی عذاب کشید... بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه
آه عمیقی میکشمو هیچی نمیگم... نمیگم که میدونم... نمیگم که همه ی حرفات رو شنیدم... نمیگم که خودت هم زود کوتاه اومدی... هیچی نمیگم چون خودم هم خیلی روزا زود کوتاه اومدم... مثله طاهر... مثله پدر ترنم... مثله همه اون کسایی که ترنم رو از خودشون طرد کردن
طاهر: برای یه نه گفتن کلی از پدرم کتک خورد... من احمق به خاطر پدر و مادرم حتی بهش یه سر نزدم... آره سروش منی که الان دارم باهات حرف میزنم با اینکه نگرانش بودم بخاطر دل مادرم بهش یه سر نزدم که ببینم زنده ست یا مرده؟... نگاه منتظرش رو احساس میکردم ولی باز پا رو دل خودم گذاشتم...
دلم از این همه مظلومیت ترنم به درد میاد
طاهر: سروش میخوام جبران کنم... جبران همه ی گذشته ها رو... به خدا اگه روزی بفهمم ترنم بیگناه بود و همه ی اون مدارک نقشه ای بیش نبوده... اون طرف رو پیدا میکنمو با دستای خودم خفش میکم...
- از چی میخوای شروع کنی
طاهر: از اتاقش شروع کردم ولی به هیچ چیز نرسیدم
سری به نشونه ی تاسف تکون میدم
- اوضاع خونه تون چه جوریه؟
طاهر: نپرس... خرابه خراب... اول که فکر میکردیم ترنم خودکشی کرده اوضاع بهتر بود اما با خبر کشته شدن ترنم بابا از حال رفت و راهی بیمارستان شد مامان هم که از اون روز تا الان بهت زده به یه جا خیره شده و هیچ حرفی نمیزنه... طاها مامان رو به خونه ی پدریش برده... تمام خونه بوی مرگ میده... من و طاها یه پامون بیمارستانه یه پامون خونه ی پدریه مادرم
- حال پدرت چطوره؟ بهتر شده؟
طاهر: نه بابا... بدتر شده که بهتر نشده... فکر همه رو یه چیز مشغول کرده... اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه... مادرم هم حالش خیلی خرابه... موندم یه خورده حال پدر و مادرم بهتر بشه تا بتونم به دنبال مدرک درست و حسابی بگردم
ته دلم امیدوار میشم...
- طاهر یادته چهار سال قبل هم دقیقا همین وضع بود
مکثی میکنه و بعد از چند ثانیه میگه: آره... ولی با مرگ ترانه همه چیز خراب شد
- شاید هم اشتباه من و تو بود نباید زود کوتاه میومدیم
آهی میکشه
طاهر: شاید
فکری به ذهنم میرسه
-طاهر میتونم یه بار اتاق ترنم رو بینم... شاید تونستم یه چیز بدرد بخور پیدا کنم
طاهر: اما........
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-خواهش میکنم طاهر... میدونم چیز زیادی ازت میخوام
وسط حرفم میپره
طاهر: سروش من بخاطر خودت میگم... من نمیخوام زندگیت دوباره بهم بریزه... ترنم که از دست رفت لااقل به این نامزدت فکر کن
با لحن غمگینی میگه: نذار این یکی هم از دست بره
-طاهر تو یکی درکم کن... خواهش میکنم تو یکی درکم کن... بیشتر از این ازت انتظار ندارم
طاهر: این روزا عجیب احساس تنهایی میکنم... بابام بیمارستان بستریه... مادرم هم کلمه ای حرف نمیزنه... طاها هم اسیر پدر و مادرمونه... با رفتن ترنم انگار آرامش هم از این خونه پرکشید... باورت میشه الان تو اتاق ترنم روی تختش دراز کشیدم...
تو دلم بهش غبطه میخورم...
طاهر: طاها پیش مامانه... بابا هم که بیمارستان بستریه... حوصله ی هیچ کس رو ندارم... تا الان هزار بار این اتاق رو زیر و رو کردم ولی هیچ چیز در مورد گذشته پیدا نکردم... تنها چیزی که از 4 سال پیش تو اتاقش بود همون یادگاریها بود
آهی میکشه و ادامه میده: باورم نمیشد تمام یادگاریهای تو رو نگه داره... نمیدونم کار درستی کردم یا نه... ته دلم راضی نمیشد اینجا بمونند و خاک بخورن... گفتم حداقل به کسی بدم که صاحب حقیقیه اوناست... اگه دوست داشتی بری.........
وسط حرفش میپرمو میگم: ممنون که بهم برگردوندی... هیچی از ترنم نداشتم... هیچی... حتی یه دونه عکس
طاهر: چقدر دنیای آدما عجیب شده.... توی که این همه حرف از عا.........
-نگو طاهر... خودم هم بهش فکر کردم
طاهر: سروش واقعا میخوای برای اثبات بیگناهی ترنم اقدام کنی؟
- شک نکن
طاهر: جواب خونواده ت رو چی میدی؟ از همه مهمتر جواب نامز.....
با بی حوصلگی میگم: طاهر تو رو خدا تمومش کن... الان تنها چیزی که برام مهمه فهمیدن حقیقت
طاهر: مثله همیشه کله شقی
-مثله خودت
طاهر: ترنم همیشه میگفت تو و سروش خیلی شبیه هم هستین
لبخند غمگینی رو لبام میشینه
-آره... به من هم زیاد میگفت ولی من میگفتم آخه من کجا و اون داداش گردن کلفتت کجا؟
طاهر: حالا که فکر میکنم میبینم حق داشت
با افسوس میگم: شاید خیلی جاها حق داشت و ما حقش رو ازش گرفتیم
طاهر: شاید آره شاید هم نه... هیچی نمیدونم... فردا صبح یه سر به خونمون بزن... هیچکس تو این خونه پیداش نمیشه... بیا همینجا و تو هم نگاهی به این اتاق بنداز... من که چیزی پیدا نکردم شاید تو به چیزی رسیدی...
-ممنون طاهر
طاهر: من ازت ممنونم... با این همه تنهایی و بی کسی وقتی یه نفر حرفت رو درک میکنه با خیال راحت تری میتونی تصمیم بگیری و اقدام کنی... با همه ی این حرفا باز هم میگم اگه فکر میکنی نامزد........
-طاهــر
طاهر: باشه... دیگه چیزی نمیگم... مطمئننا تصمیمت رو گرفتی... فردا راس ساعت 7 شرکت باش
-باشه... حتما
طاهر:فعلا کاری نداری رفیق؟
یاد گذشته میفتم... همیشه همینطور صدام میزد
-نه داداش... خداحافظ
طاهر: خداحافظ
لبخندی رو لبام میشینه... با شنیدن صدای بوق به خودم میام... گوشی رو سر جاش میذارم
چه حس خوبیه وقتی خودت رو تنهای تنها حس میکنی یه نفر پیدا بشه که دقیقا همون احساس تو رو داشته باشه...
صدای زنگ تلفن باعث میشه از فکر بیرون بیام
بدون توجه به زنگ تلفن از جام بلند میشمو کلید آپارتمانم رو از کشوی میز برمیدارم... نگاهی به جعبه ی یادگاریها میندازم... دستی روش میکشمو شارژر رو برمیدارم... به سمت در اتاقم حرکت میکنم... ولی نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره... چند قدم رفته رو برمیگردمو شارژر رو توی جعبه پرت میکنمو جعبه رو هم از روی میز بلند میکنم... بعد از چند لحظه مکث بالاخره از اتاق خارج میشم... از اونجایی که آسانسور خرابه مجبورم از پله ها برم و با داشتن جعبه کارم سخت تر میشه... همینطور که زیر لب غرغر میکنم به طبقه ی همکف میرسم
آروم آروم به سمت ماشینم میرمو در عقبش رو باز میکنم... جعبه رو روی صندلی عقب میذارمو خودم هم به سمت در راننده میرم... در رو باز میکنمو پشت فرمون میشینم... حس میکنم حف زدن با طاهر یه خورده آرومم کرده... هر چند فکر کردن به اینکه میتونم اتاق ترنم رو ببینم بیقرارم میکنه... چقدر مدیون طاهرم که بر خلاف بقیه درکم میکنه
با لبخند ماشین رو روشن میکنمو به سمت آپارتمان خودم میرونم
بی توجه به اطراف فقط ماشین رو میرونمو به ترنم فکر میکنم... به اینکه چه طوری باید بی ترنم سر کنم... اونقدر به ترنم فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خونه میرسم... فقط وقتی که ماشین آلاگل رو جلوی آپارتمانم میبینم متوجه میشم که به کل بیچاره شدم
امان از دست این سیاوش که مجبورم کرد کلید خونمو به این دختره بدم... همون یه خورده آرامشی رو که با حرف زدن با طاهر به دست آورده بودم رو از دست دادم... پنج سال با ترنم نامزد بودم یه بار بی اجازه وارد اتاقم نشد چند ماه با این دختره نامزد کردم هر روز تو خونه و زندگیم پلاسه... کلافه سرم رو روی فرمون میذارمو از ته دل میگم: خدایا خودت خلاصم کن
نمیدونم چیکار باید کنم... حوصله ی ناز و عشوه هاش رو ندارم... حوصله ی مهربونی و دوستت دارمهاش رو ندارم... حوصله ی یه عاب وجدان دوباره رو ندارم... میدونم اگه الان ببینمش باز هم کنترلم رو از دست میدمو به جونش میفتم... با کلافگی ماشین رو روشن میکنم و اون رو به حرکت در میارم...
کلافه ی کلافه ام... حتی نمیدونم کجا باید برم
با بیحوصلگی پخش ماشین رو روشن میکنم... صدای خواننده تو ماشین میپیچه و دل بی تاب من رو بی تاب تر از همیشه میکنه... این چند روز فقط و فقط همین آهنگ رو گوش میدم...
تو به این معصومی تشنه لب ارومی
« من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟»
غرق عطر گلبرگ تو چقد خانومی
کودکانه غمگین بی بهانه شادی !
از سکوتت پیداست که پر از فریــــــــــــــادی
« سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته...»
همه هر روز اینجا از گلات رد میشن
آدمای خوبم این روزا بد میـــــــشن
« ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی... ایکاش... تو روزای آخر خیلی عذاب کشید... بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه »
توی این دنیایی که برات زندونه
جای تو اینجا نیست جات توی گلدونه
« بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانه میرفتی »
خانمی دروغ گفتم...
با دستم فرمون ماشین رو فشار میدم
زمزمه وار میگم: ببخش خانمی... من رو ببخش... من هیچوقت آرزوی رفتنت رو نکردم
غرورم و ببخش حضـــــورم و ببخش
منم یه عــــــابرم عبورم و ببخش
« طوری حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روی کره ی زمینی... اگه نمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورم »
تویی که اشک تو شبیه شبنمه
همیشه تو نگات یه حــــــس مبهمه
« هنوز هم منو نمیشناسی... ایکاش هیچوقت هم نشناسی »
همین لحظه همین ساعت همین امشب
که تاریکی همه شهر و به خود بـــــــرده
یه سایه تو تن دیوار این کوچس
تویی و یک سبد گلهای پژمــــــــرده
« اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا... لحظه به لحظه... ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری... امروزی که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه... امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری »
همه دنیا به چشم تو همین کوچس
هوای هر شبت یلدایی و ســــــرده
کجاست اون ناجی افسانه ی دیروز؟
جوانمرد محله ما چه نــــــــامرده
«دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست... بعضی موقع یه بچه ی 5 ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی موقع یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی... چه قدر برام جالبه که بعضی موقع یه بچه ی 5 ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره»
چـــــــــه نامرده . . . !
ته دلم خیلی میسوزه اون هم از حرفایی که یه روزی شنیدمو از کنارشون بی تفاوت گذشتم... ایکاش بیشتر فکر میکردم... ایکاش... پخش رو خاموش میکنم... نگاهی به اطراف میندازم... خودم رو نزدیک پارکی میبینم که خیلی روزا با ترنم به اینجا میومدیمو قدم میزدیم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فصل هفدهم
ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم
احساس سرما میکنم... دستم رو تو جیب شلوارم فرو میکنمو به داخل پارک میرم... دختر پسرای جوون رو میبینم که کنار هم آروم آروم قدم میزنند و با لبخند با هم حرف میزنند... به سمت نیمکتها میرمو روی یکی شون میشینم... گوشی ترنم رو از جیبم در میارم و بهش خیره میشم... هیچی شارژ نداره فقط به خاطر همون چند دقیقه ای که به برق زدم روشن مونده... مطمئنم کمتر به 5 دقیقه نرسیده خاموش میشه
-یعنی رمزش چی میتونه باشه؟
تاریخ تولدش...
سریع شماره ها رو وارد میکنم...
-لعنتی اشتباهه
شماره شناسنامه اش
شماره رو به سرعت وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه
با ناامیدی سری تکون میدم
سرمو بین دستام میگیرم
-خدایا یعنی چی میتونه باشه؟
فکرم به گذشته ها پر میکشه... به چندین سال قبل...
ترنم: سروش زودتر برو تو ایمیلم ببین مقاله رو برام فرستاده
سروش: یه لحظه صبر کن بذار به کار........
ترنم:ســـروش
سروش: ترنم چند بار بگم داد نزن... خوشم نمیاد
ترنم: سروش من امروز بعد از ظهر مقاله رو........
سروش: اه... نمیاری که... یه لحظه صبر کن
ترنم: تموم نشد
...
ترنم: سروش
....
ترنم:سر....
سروش:پسوردت رو بگو
ترنم: تاریخ تولد خودت رو دوبار پشت سر هم بار وارد کن
...
ترنم: چرا اینجوری نگام میکنی؟
سروش: چند بار بهت بگم وقتی میخوای پسورد بذاری یه چیز درست و حسابی انتخاب کن
ترنم: میخوای بگی تو درست و حسا......
سروش: ترنــم
ترنم: سروشی چیکار کنم که برام عزیزی... هر وقت میخوام رو یه چیز رمز بذارم از تو مایه میذارم... چون تنها کسی هستی که هیچوقت از یادم نمیره
سروش: امان از دست تو
با دستهایی لرزون تاریخ تولد خودم رو وارد میکنم
لبخند تلخی رو لبام میشینه
زیر لب زمزمه میکنم: ای کاش این بار هم به نصیحتم گوش نمیکردی
شماره شناسنامه ی خودم رو وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه... تاریخ تولدم رو دوبار پشت سر هم وارد میکنم باز میگه اشتباهه
-لعنتی
بعد از چند بار اخطار برای نداشتن شارژ بالاخره گوشی خاموش میشه و من با ناراحتی به گوشیه خاموش شده ی توی دستم خیره میشم
با صدای دختری به خودم میام
دختر: قالت گذاشته؟
نگامو از گوشی میگیرمو با اخمهایی درهم به دختری نگاه میکنم که کنار من روی نیمکت نشسته
با جدیت میگم: یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینجا بشینی
دختر: اوه... اوه... برو بابا... مگه نیمکت رو خریدی
-جنابعالی فکر کن آره
دختر: سندش رو رو کن ببینم
با پوزخند نگاهی بهش میندازمو گوشی رو داخل جیب شلوارم میذارم... با بی تفاوتی مسیر نگامو عوض میکنمو جوابش رو نمیدم
از ریخت و قیافش میخوره از این دختر خیابونی ها باشه
دختر: قهر کردی کوچولو
-خفه میشی یا خفت کنم
دختر: اینجور معلومه خیلی کفری هستی
-پس گورت رو گم کن تا کفری تر نشم
دختر: بابا... بیخیال... امشبو بچسب... مطمئن باش فردا برمیگرده
آهی میکشمو زمزمه وار میگم: ایکاش میشد
دختر: پس حدسم درسته... تیریپ تیریپه عاشقیه... بابا به خودم میگفتی دو سوته راهکار برات ارائه میکردم توپ... من تو این زمینه
با بی حوصلگی میگم: احتیاجی به راهکار جنابعالی نیست من خودم میدونم دارم چیکار میکنم؟
دختر: هر جور میلته ولی اگه کمک خواستی تعارف نکن
-اگه میخوای کمک کنی گورتو گم کن که این خودش بهترین کمکه
دختر: هی من هیچی نمیگ.........
با کلافگی از روی نیمکت بلند میشم... این روزا حتی اگه به کسی کار هم نداشته باشی باز هم این مردم دست از سرت برنمیدارن
با اعصابی داغون مسیر ماشین رو در پیش میگیرم
دختر: هوی... کجا؟... مثلا داشتم حرف میزدما
صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنوم
دختر: بابا یه خورده ادب بد نیستا
صدای جیغ جیغوش بدجور رو اعصابمه... نگاهی به اطراف میندازم... این قسمت پارک خلوته... دوست دارم برگردم یه حال اساسی از این دختره بگیرم... ولی میبینم ارزشش رو نداره
دختر: بابا یه شب رو خوش بگذرون
از پارک خارج میشم... باورم نمیشه یه دختر تا این حد کنه باشه
دختر: بهت بد نمیگذره... مطمئن باش... خدا رو چی دیدی شاید مشتری شدی
دختره های این چنینی زیاد دیدم ولی تو عمرم مثله این دختر ندیده بودم... وقتی میبینی آدم حسابت نمیکنم دیگه چرا میای دنبالم... صد مرحمت به الاگل... یه لحظه از مقایسه ی آلاگل با این دختره ی کنه عذاب وجدان میگیرم... آلاگل کجا و این هرزه ی خیابونی کجا؟... درسته دوستش ندارم ولی حق ندارم اون رو با این دختره ی هرزه مقایسه کنم
به سمت ماشینم میرم
دختر: نه بابا... پس بگو چرا تحویل نمیگیری... کلاس ملاست بالاست
با تمسخر نگاش میکنمو در ماشین رو باز میکنم... با خونسردی پشت فرمون میشینمو بی توجه به دختره ی مردم آزار ماشین رو روشن میکنمو به سرعت از کنارش رد میشم
-الان کجا برم؟
سردرگرم تو خیابونا میچرخم... حوصله ی آلاگل رو ندارم... دوست ندارم الان باهاش رو به رو بشم...
مسیر خونه ی اشکان رو در پیش میگیرم... بعد از یه ربع به جلوی خونه اش میرسم... ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو به سمت در خونه میرم
-فقط امیدوارم نامزدش نباشه... حوصله ی حرفای رمانتیک و نگاه های عاشقونه ی این دو نفر رو ندارم
دستم رو روی زنگ میارمو یکسره فشار میدم
بعد از چند ثانیه صدای اشکان رو از پشت آیفون میشنوم
اشکان:چته باب.........
وسط حرفش میپرمو میگم: باز کن منم
چند لحظه ای مکث میکنه و میگه: سروش خودتی
با بی حوصلگی میگم: باز میکنی یا برم
در رو باز میکنه و من هم به سرعت وارد خونه میشمو با اعصابی داغون در رو پشت سرم میبندم
دست به جیب به سمت ساختمون خونش پیش میرم
یهو در ورودی باز میشه و اشکان با اخمایی درهم به طرف من میاد
همین که به من میرسه با داد میگه: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
با بی حوصلگی از کنارش میگذرمو داخل خونه میشم
اشکان: با توام... هوی... هی... کر شدی... سروش
-اشکان الان نه... تو رو خدا الان نه... ظرفیتم الان پره بار برای چند ساعت دیگه
نفسشو با حرص بیرون میده و با عصبانیت از کنارم رد میشه... موقع رد شدن تنه ی محکمی هم بهم میزنه و میگه: واقعا که دیوونه ای
جلوتر از من وارد سالن میشه من هم پشت سرش وارد میشمو خودم رو روی یکی از مبلها میندازم
اشکان به سمت تلفن میره و گوشی رو برمیداره
-به کسی خبر نده
اشکان: همه نگرانتن دیوونه
-اشکان تمومش کن... مگه بچه ام که نگرانم باشن
اشکان: مادرت حال و روزش خرابه... چرا اینقدر اذیتشون میکنی
با حرص میگم: فقط بگو باهات تماس گرفتم در مورد اینکه اینجا هستم چیزی نگو
اشکان: سرو..........
از جام بلند میشمو با کلافگی میگم:اشکان اگه میخوای همینطور به سروش سروش گفتنت ادامه بدی من برم
با خشم جوابمو میده: لازم نکرده... بتمرگ سر جات... نه برای خودت اعصاب گذاشتی نه واسه ی بقیه
روی مبل لم میدمو اشکان هم مشغول شماره گرفتن میشه
بعد از چند دقیقه به حرف میاد
اشکان: سلام سیا
...
اشکان: برای من همین الان زنگ زد
....
چشم غره ای به من میره و ادامه میده: نه نگفت کجاست
....
اشکان: فقط خبر سلامتیش رو داد
...
اشکان: حرف زیادی نزد
....
اشکان: باشه خیالت راحت... خبری شد خبرت میکنم
...
اشکان: باشه
...
اشکان: خداحافظ
بعد از تموم شدن حرفش گوشی رو با حرص روی تلفن میکوبه و میگه: سروش هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟
-خیر سرم رفتم شمال یه خورده حال و روزم بهتر شه اما بدتر شدم که بهتر نشدم
با تاسف سری تکون میده و میگه: حداقل برو یه دوش بگیر و یه سر و سامونی به سر و صورتت بده
-بیخیال... من حوصله ی نفس کشیدن هم ندارم چه برسه به دوش گرفتن
اشکان: آخه چه مرگته؟
-میخوای بگی نمیدونی؟
اشکان: چرا میدونم ولی درکت نمیکنم
-حق داری چون جای من نیستی
با ناراحتی میگه: چی شد حاضر شدی قید اون آپارتمان رو بزنی و به اینجا بیای؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با اخمهایی درهم میگم: دوباره این دختره ی کنه بی اجازه وارد آپارتمان من شده
اشکان: سروش این چه طرزه حرف زدنه... مثلا داری در مورد نامزدت حرف میزنیا... چرا نمیخوای بفهمی که آلاگل نامزدته
-هست که هست دلیل نمیشه که بی اجازه وارد خونه ی من بشه
اشکان: سروش من رو خر فرض نکن... هر کی ندونه من یکی خوب میدونم اگه ترنم جای آلاگل بود هیچکدوم از این بهونه ها رو نمیگرفتی... مگه آدم با نامزدش از این حرفا داره؟
با داد میگم: اصلا میدونی چیه؟... حرف تو کاملا درسته...من از این دختره متنفرم... راحت شدی؟؟
لبخندی گوشه ی لبش میشینه و میگه: این که از همون اول هم معلوم بود
-پس چرا اینقدر حرصم میدی... تو که میدونی ماجرا از چه قراره پس بیشتر از این آزارم نده
اشکان: آخرش میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم... تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم میخوام تکلیف آلاگل رو زودتر مشخص کنم
با ناباوری میگه: یعنی چی؟
-دوستش ندارم
اشکان: سروش تو حالت خوبه؟
-آره بیشتر از همیشه... حالا میفهمم که تنها دلیل قبول این نامزدی ترنم بود... میخواستم به ترنم ثابت کنم که بدون اون هم میتونم... حالا میفهمم همه ی حرفات حقیقت محض بود... حق با تو بود من تمام اون روزا ترنم رو دوست داشتم ولی خودم رو گول میزدم... حالا خیلی چیزا رو میفهمم
اشکان: سروش حالا خیلی دیره... شما نیمی از خریدهای عروسیتون.........
- نمیتونم اشکان... باور کن همه ی سعیم رو کردم
اشکان: سروش حالا که ترنم نیس......
-با نبود ترنم بود که به حقیقت ماجرا پی بردم... با نبود ترنم فهمیدم نمیتونم هیچ کس دیگه رو جایگزینش کنم
اشکان: آلاگل خیلی معصومه... درسته راه درستی رو واسه ی بدست آوردن تو انتخاب نکرده ولی دیوونه وار عاشقته... هیچ کس نمیتونه مثله اون خوشبختت کنه
-به این هم فکر کن که من هم نمیتونم اون رو خوشبخت کنم... هنوز اونقدر خودخواه نشدم که آینده ی یه نفر دیگه رو هم خراب کنم... اون هم آینده ی دختری مثله آلاگل رو که توی مهربونی همتا نداره
اشکان: خوبه خانومی و مهربونیش رو قبول داری و باز هم حرف از.....
وسط حرفش میپرم
-درسته خانومی و مهربونیش رو قبول دارم اما بدبختی اینجاست قلبی ندارم تقدیمش کنم... زیباییش به چشمم نمیاد... عشقش رو نمیبینم... وقتی بهم میچسبه نفسم میگیره... وقتی دستشو دور دستام حلقه میکنه حالم بد میشه... دست خودم نیست
اشکان آهی میکشه متفکر به رو به رو خیره میشه
-دیگه نمیتونم اشکان... دیگه نمیتونم
اشکان: چه جوری میخوای بهش بگی؟ اصلا چه جوری میخوای به خونوادت بگی؟
-نمیدونم
اشکان: ایکاش از اول به حرفام گوش میکردی
-از اول همه ی کارام اشتباه بود... حتی نقشه ی انتقام
اشکان: تو که خیلی زود پشیمون شدی
با لحن غمگینی میگم: تموم اون سالهایی که با ترنم نامزد بودم و تو خارج بودی از عشقم واست تعریف میکردم
اشکان: وقتی برگشتم باورم نمیشد... باورم نمیشد اون همه عشق اونطور به گند کشیده شده باشه... اون روزا تو و طاهر در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی ترنم میگشتین
-ایکاش به کارمون ادامه میدادیم... امروز به طاهر زنگ زدم اون هم حال و روز من رو داشت
اشکان: خیلی حالش خراب بود؟
-خراب برای یه لحظه شه...از خراب هم خرابتر بود... داغونه داغون
اشکان: وضعه خودت هم خوب نیست
-خسته ام اشکان... حالا که به گشته فکر میکنم میبینم خیلی جاها حماقت کردم
اشکان: تمام مدتی که باهاش کار میکردم یه غم عجیبی رو تو چشماش میدیدم... فقط و فقط به خاطر تو قبول کردم که اونجا کار کنم... نمیدونم چرا تمام مدت فکر میکردم بیگناهه
-ایکاش اون روزا به حرفات گوش میدادم... هزار بار بهم گفتی بهش نمیخوره اهل این کارا باشه ولی من باز هم به انتقام فکر میکردم
اشکان: بیخیال رفیق... مهم اینه که آخرین لحظه پشیمون شدی
-ولی الان دارم عذاب میکشم
اشکان: بعضی وقتا که مظلومیتش رو میدیدم از تصمیم اولیه ای که براش کشیده بودیم شرمنده میشدم
-ببخش اشکان... خیلی شرمندتم
اشکان: دشمنت شرمنده... تو بهترین دوستم بودی و هستی
آهی میکشمو میگم: تو هم همینطور
اشکان: من نفس رو مدیون تو هستم
-نفس دختر خوبیه
اشکان: خیلی دوستش دارم
-لازم به گفتن نیست از همه ی رفتارات معلومه... مرد هم اینقدر زن ذلیل... باز خوبه با اون همه دردسری که برات درست کردم حداقل آخرش خوب شد
اشکان: آخرسر مجبور شدم همه چیز رو برای نفس تعریف کنم
-باز خوب شد نفس زود کوتاه اومد... وقتی از موقعیت اجتماعیت باخبر شد میترسیدم ترکت کنه
اشکان: من رو دست کم گرفتی؟... حتی اگه منصرف نمیشدی قضیه انتقام هم تا آخرش پایه بودم... هر چند ته دلم راضی نبود ولی تو برام مثله داداشم بودی... حاضر بودم برات هر کاری کنم
- تو هم برام مثله سیاوش عزیزی... خودت که خوب میدونی با تو بیشتر از سیاش راحتم... اون روزا هم دیوونه شده بودم... الان میفهمم که از اول هم داشتم تو و خودم و بقیه رو گول میزدم... بعدش هم که پشیمون شدم ولی تو دیگه از اون شرکت دل نمیکندی
اشکان: آخه این نفس خیلی شیطون بود... از همون اول تو دل من جا باز کرده بود
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-دل تو که درش به روی همه باز بود
اشکان: سروش
-مگه دروغ میگم
اشکان: مهم اینه که حالا سر به راه شدم
-سر به راه نشدی نفس سر به راهت کرد
اشکان: چه فرقی میکنه... مهم عمل سر به راه شدنه که صورت گرفته
-برو بابا...
اشکان: کجا؟
با پوزخند میگم: خونه ی آقای شجاع
اشکان: میبینم که راه افتادی
بدون توجه به حرف اشکان میگم: اشکان؟
اشکان: هوم؟
-تمام سالهایی که با ترنم کار میکردی هیچوقت ندیدی با کسی تو محل کار گرم بگیره
متفکر میگه: نه... همیشه زودتر از همه میومد دیرتر از همه میرفت... فقط و فقط سرش به کار خودش گرم بود
-تا اونجایی که من یادمه همه طردش کردن... به نظر تو ترنم دوستی داشته که باهاش درد و دل کنه؟... که بتونه به من و طاهر کمک کنه
اشکان: صد در صد طاهر بیشتر از من و تو از این چیزا خبر داره... ولی اگه بخوام بهت در مورد داشتن دوست حرف بزنم باید بگم صد در صد چند تایی دوست داشت
با تعجب نگاش میکنم
اشکان هم که تعجبم رو میبینه میگه: سیاوش میگه پلیس گفته با ماشین دوست........
سری روی مبل میشینمو میگم: آره... حق با توهه
اشکان: چته ترسیدم
-باید از همین دختر شروع کنم... باید بفهمم اون ماشین مال کی بوده؟
اشکان هم سری تکون میده و میگه: برو تو اتاقم یه خورده بخواب
-با اینکه خسته ام ولی اصلا دلم نمیخواد بخوابم تا چشمام رو میبندم چشمهای اشکی ترنم رو جلوی خودم میبینم
اشکان میخواد چیزی بگه که گوشیش زنگ میخوره... با دیدن شماره اخماش تو هم میره
اشکان: برای بار هزارمه داره بهم زنگ میزنه
با بی حوصلگی میگم: کی؟
اشکان: آلاگل
-اش.......
اشکان: بله بله... میدونم... من باید گندکاریهای جنابعالی رو درست کنم...
بعد هم با حرص دکمه برقراری تماس رو فشار میده... دوباره روی مبل لم میدمو به مکالمه ی اشکان با آلاگل گوش میدم
اشکان: سلام آلاگل
....
اشکان: آره برام زنگ زد
....
با تاسف نگام میکنه و با دست اشاره میکنه خاک تو سرت
بی حوصله نگامو ازش میگیرم
اشکان: نه بابا... حالش خوب بود
...
اشکان: دختر خوب آخه چرا گریه میکنی؟
...
اشکان: واقعا نمیدونم چی بگم؟
...
اشکان: میدونم تو هم حق داری
...
چپ چپ نگاش میکنم که باعث میشه اخماش تو هم بره
اشکان: آلا یه خورده سروش رو درک کن... خودت که میدونی این روزا حالش خوب نیست
همونطور که به حرفای آلاگل گوش میده به طرف من میادو رو به روی من میشینه... گوشی رو میذاره رو بلندگو و با سر اشاره میکنه که به حرفای آلاگل گوش بدم
آلاگل: اشکان من دارم همه ی سعیم رو میکنم که درکش کنم اما چرا هیچکس به فکر من نیست؟... چرا هیچکس من رو درک نمیکنه؟... کسی که قراره تا چند ماه دیگه شوهر من بشه اصلا من رو آدم حساب نمیکنه... جلوی چشم اون همه آدم من رو تنها گذاشت... قبل از رفتن یه سیلی خوابوند تو گوشم... خودت که اون شب دیدی همه ی فامیلهای سروش یا با ترحم یا با تمسخر نگام میکردن... تقصیر من چیه ترنم مرده؟
اشکان نگاهی به میندازه و میگه: میدونم چی میگی آلا اما روزی که داشتی سروش رو انتخاب میکردی باید به آخر و عاقبتش هم فکر میکردی... سروش از اول.........
آلاگل: آره آره آره... میدونم باید از همون اول به همه چیز فکر میکردم... اما من دوستش داشتم نمیتونستم ازش دل بکنم با اینکه میگفت از ترنم متنفره ولی من عشق رو تو چشماش میدیدم ولی با همه ی اینا میخواستم با محبت و مهربونی عشق خودم رو جایگزین عشق ترنم کنم
صدای هق هقش تو فضای سالن میپیچه
اشکان: آلاگل
آلاگل: اشکان دلم براش تنگ شده... به جای اینکه الان ازش متنفر باشم تو خونش نشستمو منتظرش هستم... نمیدونم چیکار باید کنم؟
اشکان آهی میکشه و هیچی نمیگه
آلاگل: اشکان واقعا چرا دنیا اینجوری شده؟... چرا با اینکه ترنم به سروش خیانت کرده باز هم سروش بهش وفاداره؟... مگه چیه من از اون دختره ی خائن کمتره
دستمو مشت میکنم... اشکان با ترس نگام میکنه
آلاگل همونجور با لحنی غمگین ادامه میده: هیچکس دختره رو آدم حساب نمیکرد... حتی خونوادش هم قبولش نداشتن... بعد سروش توی جمع خونواده به جای اینکه از منی که قراره همسر آینده ش بشم دفاع کنه از اون دختره دفاع میکنه
اشکان با ترس گوشی رو از روی بلندگو برمیداره... نمیدونم تو چهره ی من چی میبینه که از من دور میشه و با آلاگل یه حرفایی میزنه... اصلا نمیشنوم به آلاگل چی میگه فقط میفهمم سریع خداحافظی میکنه و به طرف من میاد
اشکان: سروش
-هیچی نگو اشکان... هیچی نگو
اشکان: قبول کن برای اون هم سخته
با داد میگم: سخته که سخت باشه... به من چه ربطی داره
میپره وسط حرفمو میگه: هیچکس نمیتونه عشقش رو این طور ببینه
-اشکان برای من مثله پدربزرگا حرف نزن همین فردا تکلیفش رو روشن میکنم... مرگ یه بار شیون هم یه بار... دیگه خسته شدم... دست از مرده ی ترنم هم بر نمیدارن
اشکان: سروش با عجله تصمیم نگیر
-من یه بار با عجله تصمیم گرفتم الان هم مثل چی پشیمونم مطمئن باش خیلی وقته که از آلاگل بریدم رفتن ترنم بهونه ست از اول هم میدونستم هیچکس جایگزین ترنم نمیشه... فقط میخواستم به خودم و ترنم ثابت کنم بدون عشق هم میشه که فهمیدم نمیشه
اشکان: فردا نه... سروش اینجوری آلاگل میشکنه
-نکنه انتظار داری سر سفره ی عقد نه بگم
اشکان: به آلاگل هم فکر کن
-چرا همه تون این همه سنگ آلاگل رو به سینه میزنین
اشکان: اون موقع گفتم نکن... با خودت این کار رو نکن... با ترنم با آلاگل با خونوادت این کارو نکن... هزار بار بهت گفتم... گفتم من هر روز ترنم رو میبینم... گفتم ترنم حتی اگه اشتباهی هم در گذشته کرده الان پشیمونه... گفتم ترنم پاک به نظر میرسه ولی جنابعالی پات رو تو یه کفش کردی که نه میخوام با آلاگل نامزد کنم... گفتم اگه ترنم کاری هم کرده مربوط به گشته هست گفتی برام مهم نیست من ترنم رو فراموش کردم... تنها حسی که به ترنم دارم فقط و فقط تنفره... تا میخواستم حرف بزنم میگفتی چرا این همه سنگ ترنم رو به سینه میزنی... الان هم داری همون کار رو با آلاگل میکنی... خیلی خودخواه شدی سروش... خیلی... واقعا برات متاسفم
با تموم شدن حرفش بدون اینکه به من اجازه ی صحبت بده از روی مبل بلند میشه و به سمت آشپزخونه میره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با حرص از روی مبل بلند میشمو به سمت اتاقش میرم... حتی بهترین دوست دوران کودکیم هم درکم نمیکنه... وقتی اشکان این طور برخورد میکنه از بقیه چه انتظاری میتونم داشته باشم
آهی میکشمو خودم رو به در اتاق میرسونم... در رو به شدت باز میکنمو وارد اتاق میشم
زیر لب زمزمه وار میگم: تقصیر خودمه... همه ی اینا تقصیر خودمه حالا باید تاوانشو پس بدم... حق با اشکانه خودم مقصرم... حالا هم دارم تاوان اشتباهات گشته ام رو پس میدم
در رو با پا میبندمو به دیوار تکیه میدم... همونجور که تکیه گاهم دیواره روی زمین میشینم و به روبه رو خیره میشم
ناآروم و کلافه ام... دوست دارم زمین و زمان رو بهم بریزم... تنها آرزوم ترنمه... دوست ندارم به آلاگل فکر کنم... دوست ندارم به خونوادم فکر کنم... دوست ندارم به هیچکس و هیچ چیز فکر کنم... دلم فقط و فقط ترنم رو میخواد... چشمام رو میبندمو به شب آخر فکر میکنم... به آغوش گرمش... بعد از مدتها چه دلپذیر بود
-ایکاش بیشتر تو آغوشم میموندی
صدای ترنم تو گوشش میپیچه:
«اشکاتو پاک کن همسفر
گاهی باید بازی رو باخت
اما یادت باشه که باز
میشه زندگی رو دوباره ساخت»
-نمیشه ترنم... نمیشه... به خدا نمیشه
«فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل»
-نمیتونم ترنم... نمیتونم... از اول هم نمیخواستم... از اول هم تو رو میخواستم... ببخش که دروغ گفتم... هم به تو هم به خودم هم به همه... ببخش
« اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد... توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی »
سرمو بین دستام میگیرم... دارم دیوونه میشم... این حرفاش هر روز و هر شب تو ذهنم تکرار میشن
«میشه خوشبخت بشی؟»
به سختی از روی زمین بلند میشم و با مشت به دیوار میکوبم
با فریاد میگم: نه... نه... نه.. نه ترنم... دیگه هیچوقت نمیتونم... هیچوقت
زمزمه وار ادامه میدم: با رفتن تو واژه ی خوشبختی هم از زندگی من پرکشید و رفت... خوشبختی دیگه برای من وجود نداره
تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه اشکان با نگرانی وارد میشه... با دیدن حال و روز من میگه: سروش چی شده؟... چه خبرته
بغض بدی تو گلوم نشسته
به سختی میگم: اشکان دیگه نمیتونم...
با ناراحتی خودش رو به من میرسونه و میگه: مرد چته؟ آروم باش
-نمیتونم اشکان... هر لحظه حرفاش تو هنم تکرار میشن
به طرفم میادو بهم کمک میکنه که گوشه ی تخت بشینم
سرمو بین دستام میگیرم
-از وقتی رفته هر روز و هر شی تو خواب و بیداری صداش رو میشنوم... چشماش رو میبینم... چشمای غمگینش آتیشم میزنه...
اشکان: سروش
-بعضی وقتها آرزو میکنم که ایکاش بیگناه نباشه
اشکان: سروش یه خورده آروم باش ترنم راضی به عذاب کشیدن تو نیست
« با همه ی اذیت و آزاری که بهم رسوندی از خدا میخوام هیچوقت اون روز نرسه که به حال و روز من دچار بشی»
اشکان: با این کارا باعث میشی روحش عذاب بکشه
« صد در صد وضع تو خیلی خیلی بدتر از من میشه چون تو گناهکاری و من بی گناه... تاوان تو سخت تر از منه... خیلی خیلی سخت تر از من»
اشکان: سروش حواست به منه
با چشمهایی بی روح بهش زل میزنمو میگم: خیلی وقته که دیگه حواسم به هیچکس و هیچ چیز نیست... همون رو که فهمیدم ترنم رفته هوش و حواس من هم باهاش پرکشید و رفت... اشکان خیلی سخته... خیلی سخته بعد از رفتنش بفهمی پشیمونی... بعد از رفتنش بفهمی حتی اگه گناهکارترین هم باشه باز نمیتونی ازش دل بکنی... خیلی سخته دل کندن از کسی که تمام سالهای گذشته همه فکر میکردن ازش دل کندی
اشکان: سروش نکن... با خودت این کار رو نکن... اینجوری از پا در میای
پوزخند میزنمو میگم: کجای کاری مرد... من همون روز سر قبر ترنم از پا در اومدم... همون روز شکستم... همون روز نابود شدم... همون روز پشیمون شدم... همون روز فهمیدم که تمام سالهای گذشته رو با عشقش اون زندگی کردم... همون روز من همه چیز رو فهمیدم
دستش رو روی شونم میذاره و کنارم میشینه
با ناله ادامه میدم: حتی اون لحظه های آخر هم داشتم به این فکر میکردم به آلاگل خیانت نکنم... ترنم داشت از درد جون میداد و من داشتم با عاب وجدان دست و پنجه نرم میکردم
اشکان با داد میگه: سروش تمومش کن... اینقدر خودت رو عذاب نده
از روی تخت بلند میشمو فریاد میکشم: چه جوری تمومش کنم... به من بگو چه جوری با خودم کنار بیام... جرات ندارم حتی به دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم... میترسم همه ی اون حرفاش درست باشه... تو که از دل من خبر نداری... تو که نمیدونی اون روزای آخر چیکار باهاش کردم
با تعجب بهم خیره میشه و بهت زده میگه: منظورت چیه سروش؟
زانوهام خم میشه... روی زمین میشینمو با بغض میگم: من داشتم بهش تجاوز میکردم... اون شب... ته اون باغ... بدون توجه به التماساش... من داشتم بهش تجاوز میکردم...
با ناباوری میگه: چی میگی سروش؟... حالت خوبه؟
-نه... حالم خوب نیست... حالم اصلا خوب نیست... نه اشکان به خدا حالم خوب نیست... دارم از درد میمیرم ولی مجبورم نفس بکشم... دارم از عذاب وجدان میمیرم... هنوز صدای خائن نیستم گفتناش تو گوشم میپیچه... هنوز صدای التماساش تو گوشمه... هنوز صدای باورم کناش رو میشنوم...
اشکان: تو چیکار کردی سروش؟
-نپرس اشکان... نپرس... داغونه داغونم... مجبورم زندگی کنم... مجبورم توی این کره ی خاکی دنبال قاتلهای عشقم بگردم... مجبورم برای اثبات بیگناهی ترنم اون چهار سال رو کنکاش کنم... دلم عجیب گرفته... دلم میخواد چشمامو ببندمو واسه ی همیشه به خواب برم...
اشکان از روی تخت بلند میشه و به طرف من میاد... کنار من روی زمین میشینه و میگه: سروش تو به ترنم تجاوز کردی؟
آه عمیقی میکشمو با بغض میگم: نمیدونم اگه اون شب طاهر نمیومد بهش تجاوز میکردم یا نه.... هر چند در آخرین لحظه .........
اشکان با ناباوری میپپره وسط حرفمو میگه: پس چرا هیچی بهم نگفتی؟
زهرخندی میزنم
-از چی برات میگفتم؟... از حماقتم؟
اشکان: سروش
-هیچی نگو اشکان... هیچی نگو... فقط یه چیز ازت میخوام... این دفعه هم مرد باش و کمکم کن... دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم... حتی اگه واسه ی کمک به من هم نشده به خاطر آلاگل کمک کن... دیگه نمیخوام... حتی اگه بخوام هم دیگه نمیتونم... دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم... میخوام از آلاگل جدا شم
آهی میکشه و زمزمه وار میگه: امان از دست تو...
-خسته ام اشکان... از این خسته ترم نکن... از این ناامیدترم نکن... این روزا دیگه هیچی آرومم نمیکنه
اشکان: ام.......
-نصیحت نکن... خودم میدونم خیلی جاها اشتباه کردم... هر روز صدای ناله های ترنم رو میشنوم... تا چشمام و روی هم میذارم... ترنم رو جلوی خودم میبینم...
با ناامیدی میگه: چیکارت کنم سروش... آخه چیکارت کنم... تا وقتی ترنم بود میگفتی آلاگل رو میخوای... حالا که ترنم رفت.....
-اش..........
اشکان: کمکت میکنم... برای آخرین بار کمکت میکنم... ولی اگه این دفعه هم پشیمون شدی دیگه روی کمک من یه نفر حساب باز...
با لحن غمگینی میگم: این دفعه فرق میکنه... مطمئن باش
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با تاسف میگه: گفتم که کمکت میکنم
همونجور که بازوم رو گرفته و کمکم میکنه بلند شم ادامه میده: فقط موندم چه جوری میخوای به خونوادت بگی... میدونی که در اصل چند روز دیگه عروسیت بود برای اتفاقی که برات افتاد تاریخ عروسی رو تغییر دادن
-تنها حسنی که این اتفاق داشت همین بهم خوردن عروسی بود وگرنه از روی لجبازی صد در صد با آلاگل ازدواج میکردم
اشکان من رو به سمت تخت میبره و به زور مجبورم میکنه دراز بکشم
اشکان: باز خوبه به خودت اومدی... هر چند دیر
زیر لب زمزمه میکنم: حاضر بودم هزار بار با آلاگل ازدواج کنم ولی ترنم زنده میشد
آهی میکشمو ادامه میدم: بهم خوردن عروسی بعد از مرگ ترنم چه فایده ای داره
اشکان سری تکون میده و میگه: یه خورده استراحت کن من هم برم یه چیز بیارم کوفت کنی
گوشی ترنم رو از جیبم در میارم
-چیزی نمیخورم... فقط اگه یه شارژر داری که به این گوشی بخوره برام بیار
گوشی رو از دستم میگیره و با تعجب میگه: از کی تا حالا از این گوشی های....
بی حوصله وسط حرفش میپرم
-مال من نیست... مال ترنمه... روز آخر توی شرکت جا گذاشته بود
سری تکون میده و میگه: که اینطور
-داری؟
با بی حواسی میگه: چی رو؟
-اشکان
اشکان: آهان... نه ندارم... فردا یه شارژر میخریم
-لازم نیست... برو پایین یه شارژر تو ماشینم هست
اشکان: پس فکر همه جاش رو کردی
-مال منشیمه... طبق معمول تو شرکت جا گذاشته بود
اشکان: آهان
-اشکان زودتر برو اون شارژر رو بیار ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم
اشکان: باشه... فقط تو رو خدا داد و فریاد راه نندازی... میترسم من برم یه بلایی سر خودت بیاری
نفسم رو با حرص بیرون میدم
-اشکان
اشکان: آخه نگرانتم
-من خوبم فقط برو اون شارژر کوفتی رو بیار ببینم میتونم این گوشی رو روشن کنم
اشکان: حرفا میزنیا... شارژر بیارم روشن میشه دیگه
-بله آقای فیلسوف میدونم روشن میشه ولی از اونجایی که رمز میخواد نمیدونم چیکار کنم
اشکان: فقط همینو کم داشتی... گوشی رو بگیر تا برم شارژر رو بیارم
گوشی رو به طرف من میگیره و سری تکون میدم
بعد از رفتن اشکان به گذشته ها فکر میکنم... به روزایی که فکر میکردم از ترنم متنفرم.... به روزایی که اشکان رو فرستادم توی شرکت آقای رمضانی تا همون بلایی رو سر ترنم بیاره که ترنم سر من آورد... صدای اشکان تو گوشم میپیچه
اشکان: سروش هیچ معلومه چی داری میگی؟... دیوونه شدی؟
-آره دیوونه شدم... من دیوونه شدم... میخوام انتقام خودم و خونوادم رو ازش بگیرم.. اگه تو قبول نکنی به یکی دیگه میگم اصلا هم برام مهم نیست آخرش چی میشه
اشکان: پسره ی خل و چل اگه تو هم این کار رو کنی که با ترنم فرقی نداری
-اسم اون عوضی رو جلوی من نیار
اشکان: سروش
-اشکان کمکم میکنی یا نه؟
اشکان: آخرسر از دست تو سر به بیابون میذارم
-چیز زیادی ازت نمیخوام فقط میخوام به خودت وابستش کنی بعد از یه مدت هم ترکش کنی
اشکان: آره آره... کاملا معلومه چیز زیادی نیست
-اشکـــان
با صدای اشکان از فکر گذشته ها بیرون میام
اشکان: بگیر
شارژر رو به طرفم پرت میکنه و با لپ تاپش به سمت راحتی اتاقش میره
اشکان: مطمئنی فعلا گرسنه نیستی؟
-اصلا اشتها ندارم... هر وقت گرسنه بودم خودم میرم یه چیز از یخچال برمیدارمو میخورم
همونجور که دراز کشیدم... شارژر رو به پریز نزدیک تخت میزنمو شارژر رو به گوشی وصل میکنم
اشکان: پس من یه سر به ایمیلم میزنم
«هیچ میدونستی که کلی عکس از اتفاق ته باغ برای ترنم ایمیل شده بود»
به سرعت رو تت میشینمو زمزمه وار میگم:اشکان
...
با داد میگم: اشکان
اشکان: چته دیوونه؟
-گوشیتو بده
اشکان: چی؟
با صدای بلندتری ادامه میدم: میگم اون گوشیه بی صاحابت رو بده
اشکان: سروش چی شده؟
با بی حوصلگی نگاهی بهش میندازم که باعث میشه از جاش بلند بشه و به طرف من بیاد... گوشی رو از جیبش در میاره
و به طرف من میگیره
گوشی رو از دستش چنگ میزنم و شماره طاهر رو میگیرم... رقم آخر خوب یادم نیست... بین دو و یک شک دارم... شماره ی دو رو انتخاب میکنمو منتظر میشم
اشکان: سروش نمیخوای بگی چی شده؟
-گفتی ایمیل یاد یه چیزی گفتم
اشکان میخواد چیزی بگه با شنیدن صدای طاهر لبخند رو لبم میشینه
طاهر: بله؟
-الو... طاهر ... منم سروش
طاهر: سرووش تویی.. چی شده؟
-اتفاقی نیفتاده... شرمنده که مزاحمت شدم... ازت یه خواهشی داشتم
آهی میکشه و میگه: ترسیدم... این روزا با هر تماسی ترس به دلم میشینه... نمیدونم چرا فقط منتظر برای بد هستم
با لحن غمگینی میگم: شرمنده که........
وسط حرفم میپره و میگه: تقصیر تو نیست... تو حرفت رو بزن
اشکان با کنجکاوی نگام میکنه
-طاهر تو گفتی از من و ترانه عکسهایی گرفته شده بود... از ته باغ... درسته؟
طاهر: آره
-مگه اون شب به جز فامیل کس دیگه ای هم توی جمع بود
طاهر چند لحظه ای مکث میکنه
طاهر: میخوای بگی هر کسی این کارا رو با ما کرده آشنا بوده
-هر جور فکر میکنم با نگهبانایی که پدربزرگ شماها تو حیاط میاره هیچ کس غریبه ای نمیتونست وارد جمع بشه
طاهر: ولی آخه کی؟
آهی میکشمو میگم نمیدونم
طاهر: اونشب خیلیا با خودشون دوربین آورده بودن
-طاهر میتونی ایمیل و پسورد ترنم رو داری؟
طاهر: آره... چطور؟
- میخوام برم عکسا رو ببینم
طاهر: به نظر من بهتره نبینی... میترسم اذیت بشی
-بیخیال طاهر... دیگه چیزی واسه اذیت شدن وجود نداره... حال و روز من دیگه از این وضعی که الان دارم بدتر نمیشه
طاهر: سروش بهت میگم فقط فکرت رو زیاد مشغول نکن
لبخند تلخی رو لبام میشینه... فکر من خیلی وقته مشغول شده... خیلی وقته دیگه خیلی چیزا دست من نیست... وقتی جوابی از جانب من نمیشنوه ایمیل و بعد از چند لحظه مکث پسورد رو میگه
با شنیدن پسورد گوشی از دستم میفته... باورم نمیشه؟... بعد از 4 سال هنوز هم از اسم من برای پسورد استفاده میکرد... اسم من بعلاوه ی تاریخ تولد میلادی من شده پسورد ترنمی که فکر میکردم هیچوقت من رو نمیخواست
اشکان: سروش چی شده؟
وقتی میبینه جوابش رو نمیدم با تعجب گوشی رو برمیداره و با طاهر حرف میزنه... نمیدونم طاهر بهش چی میگه که نگاهش رنگ ترحم میگیره... بعد از چند کلمه حرف گوشی رو قطع میکنه
اشکان: سروش حالت خوبه؟
همونجور که به رو به رو خیره شدم میگم: چقدر احمق بودم... بعد از 4 سال فراموشم نکرده بود... اون واقعا فراموشم نکرده بود... حالا میفهمم که راست میگفت تمام این چهار سال منتظر من بود تا برگردم... تا ببخشم... تا باورش کنم
اشکان: س..........
بدون توجه به حرف اشکان میگم: لپ تاپت رو بیار... میخوام عکسای ته باغ رو که از من و ترنم گرفته شده ببینم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
اشکان: مطمئنی میخوای عکسا رو ببینی؟
-هیچوقت تا این حد مطمئن نبودم
سری تکون میده و لپ تاپش رو برام میاره
لپ تاپش رو روی پام میذارمو سریع وارد ایمیل ترنم میشم
اشکان هم کنارم میشینه و هیچی نمیگه
یه نگاه کلی به ایمیلا میندازم... از بین ایمیلا به راحتی میشه تشخیص داد دنبال کدومشون هستم... ایمیلی که همینجور که باز نشده بوی تهدید میده... «خانم فداکار بهتره بازش کنی»... با دست لرزون انتخابش میکنم... صفحه مورد نظر خیلی زود باز میشه
باورم نمیشه... عکسا اینقدر واضح باشن
همینجور به عکسا نگاه میکنمو یاد التماسای ترنم میفتم
« سروش تو رو خدا بس کن»
صداش تو گوشم میپیچه
« سروش نکن... تو رو خدا این کارو نکن»
جیغاش... زورگویی هام... التماساش جلوی چشمم به نمایش در میان
«سروش التماست میکنم... تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن... به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم»
همینجور به عکسا نگاه میکنمو به اون شب فکر میکنم
«تو رو خدا تمومش کن»
نه یه عکس.. نه دو تا عکس... نه سه تاعکس... عکس پشت عکس از اون شب کذایی تو این ایمیل وجود داره
با دیدن عکسا دستام مشت میشه...
با صدای اشکان به خودم میام
اشکان: دوربینش معمولی نبود... عکسا خیلی واضح افتادن
صفحه رو میبندمو هیچی نمیگم... اصلا حواسم به اشکان نبود... دوست ندارم عکسای ترنم رو اینجور ببینه... توی بعضی از عکسا لباس ترنم خیلی افتضاح بود
-اگه گیرش بیارم خودم میکشمش
دستش رو روی شونم میاره میگه:مطمئنی اون شب هیچ غریبه ای بین تون نبود
-نمیدونم... تا اونجایی که من میدونم پدربزرگ ترنم خیلی سخت گیره... تو این جور مراسما فقط فامیل رو دعوت میکنه... حتی فامیلای دور رو هم دعوت نمیکنه ولی از اونجایی که پدربزرگ من با پدربزرگ ترنم دوست صمیمی بودن ما هم توی همه ی مهمونی ها حضور داریم وگرنه نسبت فامیلیه نزدیکی نداریم
اشکان: ممکنه شاید خودش رو بین مهمونا جا کردو به داخل اومد
-شاید... هر چند تا اونجایی که من یادمه اکثرا خونوادگی اومده بودن
اشکان: توی اون جمع که نمیشه تشخیص داد کی تنهاست کی با خونواده اومده
- آره این هم حرفیه
اشکان: حالا میخوای چیکار کنی؟
متفکر میگم: اشکان یه جای کار میلنگه... تا اونجایی که من میدونم اون شب وقتی پشت سر ترنم راه افتادم و از دور تعقیبش کردم خبری از کسی نبود... اصلا اطراف باغ کسی نبود ولی شبش که میام خونه سیاوش از گروهی از دخترا حرف میزد... اون میگفت چند تا دختر ترنم رو دیدن که به طرف باغ میرفت بعد از مدتی هم من رو دیدن که پشت سر ترنم به باغ رفتم
اشکان متفکر میگه: خود سیاوش اون دخترا رو دیده بود؟
-فکر نکنم دیده باشه... اون هم شنیده بود
اشکان: از کی؟
-نمیدونم... شاید از آلاگل
اشکان: خوب از آلاگل بخواه اون دخترا رو شناسایی کنه
با پوزخند میگم: اون شب سیاوش کلی دروغ تحویل آلاگل داد که من مسموم شدم و حرفای اون دخترا دروغ بوده... حالا برم به آلاگل چی بگم... نمیگه بعد از این همه مدت تازه یادت اومده اونا رو پیدا کنی؟
سری تکون میده و متفکر به رو به رو خیره میشه
بعد از چند لحظه مکث میگه: من میگم از سیاوش در مورد اون قضیه بپرس صد در صد اون روز از آلاگل در مورد اون دخترا چیزی پرسیده... اگه آلاگل این حرف رو از خوده دخترا شنیده باشه پس این امکان وجود داره که دخترا اون کسی رو که از تو و ترنم عکس گرفته دیده باشن
-یا شاید هم یکی از همونا از من و ترنم عکس گرفته باشه
سری تکون میده و میگه: اما اگه آلاگل اون دخترا رو ندیده باشه میتونم بگم ممکنه پای هیچ گروهی در میون نباشه
با تعجب نگاش میکنم
اشکان وقتی نگاه متعجبم رو میینه میگه: ممکنه یه نفر این حرف رو بین مهمونا پخش کرده باشه
بعد با لحن مرموزی ادامه میده و چه کسی بهتر از اون شخصی که از شماها عکس گرفته
با ناباوری نگاش میکنم
-یعنی میخوای بگی همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود
سری تکون میده
اشکان: این جور که معلومه منتظر یه فرصت بود یا شاید هم بودن... اگه یه گروه از دخترا شماها رو دیده باشن همون لحظه میرفتن همه جا پخش میکردن ولی این حرف زمانی بین مهمونا پخش شد که کار از کار گذشته بود... خودت بگو چقدر تو و ترنم توی باغ موندین؟
زمزمه وار میگم: نمیدونم ولی این رو میدونم که کم نبود
اشکان: پس نتیجه میگیریم طرف میخواسته تو به هدفت برسی
-اشکان باورم نمیشه تا این حد از موضوع غافل بودم... ترنم بارها و بارها بهم هشدار داده بود اما من باور نمیکردم... الان که به ماجرا نگاه میکنم میبینم این عکسا شباهت عجیبی به عکسای چهار سال پیش داره
اشکان: منظورت چیه؟
-کیفیت و وضوح عکسا خیلی خوبه... فکر کن یه نفر اومده از من و ترنم از فاصله نه چندان نزدیک اون هم توی اون تاریکی عکس گرفته و هیچکدوم ما متوجه نشدیم... حالا برگرد به چهار سال پیش توی یه شب تاریک از سیاوش و ترنم از فاصله ی نه چندان نزدیک عکسای واضحی گرفته شده بود... حتی عکسا تار نبودن که بخوای شک بکنی
اشکان: میخوای بگی هر دو بار کار یه نفر بودن؟
-نمبگم کار یه نفره ولی میدونم بی ارتباط هم نیستن... وضوح و کیفیت این عکسا شباهت زیادی به همون قبلیا دارن... ولی سوال اینجاست اون طرف که نمیدونست من میخوام چیکار کنم پس چطور از قبل با تجهیزات اومده بود؟
اشکان: شاید یه نقشه ی دیگه ای داشتن که با ورود تو همه چیز خراب شد و اونا به فکر نقشه ی جدید افتادن
به اون شب فکر میکنم... به اون پسر... اون پسر کی بود؟
-اشکان اون شب یه پسر دنبال سر ترنم به ته باغ اومده بود و من هم به خاطر شکی که به ترنم داشتم دنبالش راه افتادم
اشکان: میخوای بگی ممکنه اون پسر جز نقشه شون بوده باشه؟
سری به نشونه ی مثبت تکون میدم
-ولی چرا؟... ترنم که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشت
اشکان: ترنم اون پسر رو میشناخت
-نه.... خودش میگفت نمیشناسه ولی من باور نمیکردم ولی الان که فکر میکنم میبینم ترنم اون لحظه هم تمایلی برای حرف زدن به اون پسره نشون نداد... بماند که چقدر حرف بارش کردم ولی فکر کنم اون پسر هم بی ارتباط با اون عکسا نبود
اشکان: چرا این عکسا رو واسه ی ترنم فرستادن؟ اگه میخواستن خرابکاری کنند باید اون رو واسه ی خونوادش میفرستادن
-اشکان اگه توجه کنی عکسایی فرستاده شده که به ضرر ترنمه... اون طرف عکسایی رو انتخاب کرده که نشون از تجاوز نداشته باشه... هر کسی بود میخواست ترنم رو خرابتر از گذشته کنه ولی حق باتوهه چرا برای خود ترنم فرستاده شده بود
اشکان: شاید ترنم از چیزی باخبر بود که نباید میدونست اونا هم میخواستن با این کار تهدیدش کنند
اشکان: مگه نمیگی منصور باهاش دشمنی داشته لابد یکی از افراد منصور این کار رو کرده
-ولی توسط کی؟... من میگم ممکنه یه آشنا هم با اونا همدست باشه؟... آخه مهمونی خانوادگی بود پس کی میتونست عکس بگیره
اشکان: شاید هم همون پسره عکس گرفته باشه
-ولی دوربینی همراهش نبود
اشکان: با گوشی...
وسط حرفش میپرمو میگم وضوح و کیفیت عکسا رو فراموش نکن
اشکان: شاید همدستایی داشته... شاید هم رفت و دوباره با دوربین برگشت
-نه اشکان صد در صد همدست داشته... اگه قرار بود ترنم توسط اون پسره اذیت بشه پس یه نفر باید ازشون عکس میگرفت
سری تکون میده و دیگه چیزی نمیگه... متفکر به رو به رو خیره میشم... فقط یه سوال تو ذهنم میچرخه... یعنی کار کی میتونه باشه؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
خسته از فکرای بی نتیجه نگاهی به اشکان میندازم... اون هم ساکت روی تخت کنارم نشسته و به دیوار رو به رو زل زده
زیر لب زمزمه میکنم: اشکان
...
-اشکان
...
با تعجب نگاهی بهش میندازم... با دست تکونش میدم و با صدای بلندتری میگم: اشکان با توام... کجایی؟
تازه به خودش میاد و میگه: ها... چیزی گفتی؟
-ساعت خواب... یه ساعته دارم صدات میکنم هیچ معلومه کجایی؟
اشکان: داشتم فکر میکردم
-این که معلومه اما به چی؟
اشکان: به این ماجراهای اخیر... همه چی زیادی مرموز به نظر میرسه
با کلافگی نگاهی به اطراف میندازم
-باید همه شون رو.......
با دیدن گوشی ترنم حرف تو دهنم میمونه
اشکان با تعجب میگه: چی شد؟
یعنی ممکنه پسورد ایمیلش با رمزی که واسه گوشیش تعیین کرده یکی باشه
اشکان: سروش حالت خوبه؟
نگاهی به اشکان میندازم... لبخندی رو لبم میشینه... نگامو از اشکان میگیرمو از روی تخت بلند میشم...
اشکان: سروش کجا میری؟
بدون اینکه جوابه اشکان رو بدم با قدمهای بلند خودم رو به گوشی میرسونم...
اشکان متعجب نگام میکنه... به سرعت میخوام رمز رو وارد میکنم... اما گوشیه ترنم اونقدر پیشرفته نیست که بشه با حروف روش رمز گذاشت
با ناامیدی نگاهی به گوش میندازم... اما یاد تاریخ تولد خودم میفتم... اون رو به میلادی وارد میکنم
چشمام رو میبندمو بعد از چند لحظه مکث تائیدش میکنم.. بالاخره چشمامو باز میکنم... اشکان رو مقابل خودم میبینم... نگاهی به صفحه ی گوشی میندازم... قفل باز شد... باورم نمیشه...
زیر لب زمزمه میکنم: باورم نمیشه...
اشکان گوشی رو از من میگیره و نگاهی بهش میندازه... با دیدن صفحه نمایش لبخندی رو لبش میشینه و میگه: پس بالاخره تونستی رمزش رو پیدا کنی؟
بی توجه به حرف اشکان ادامه میدم: واقعا باورم نمیشه... بعد از گذشت این همه سال هنوز هم من تو تموم لحظه های زندگیش بودم
اشکان با نگرانی نگام میکنه و میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدم... گوشی رو ازش میگیرم و همونطور که به سمت تخت برمیگردم به بیست تماسهاش یه نگاه کلی میندازم
صدای اشکان رو میشنوم: از کجا فهمیدی؟
نگامو از گوشی میگیرمو میگم: حدس زدنش زیاد سخت نبود... طبق معمول تاریخ تولد خودم بود اما این دفعه به میلادی ذخیره کرده بود
چیزی نمیگه... به سمت صندلی پشت میزش میره... صندلی رو برمیگردونه... روش میشینه و بهم نگاه میکنه
نگامو ازش میگیرمو دوباره لیست تماساش رو نگاه میکنم... اکثر شماره ها به اسم ذخیره شدن فقط چند تا شماره هست که به اسم ذخیره نشده.... کلی تماس بی پاسخ وجود داره... 40 تا تماس بی پاسخ از شماره ای که به اسم بابا ذخیره شده... 60 تا تماس بی پاسخ از طاهر... 10 تا از طاها...
اخمام تو هم میره
30 تا از مانی
با اخمهایی در هم زمزمه میکنم: مانی کیه؟
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
« سلام مانی »
اونشب توی اون مهمونی هم تلفنی داشت با شخصی به نام مانی صحبت میکرد
با صدای اشکان به خودم میام: برو تو اس ام اس ها... شاید یه چیز بدرد بخور پیدا کردی
چیزی به اشکان نمیگم... با همون حال خراب سری تکون میدمو توی اس ام اسا میرم... دوباره با کلی اس ام اس خونده نشده رو به رو میشم... بدون توجه به اس ام اسهای طاهر و پدرش دنبال اسم خاصی میگردم...
بعد از کمی زیر و رو کردن اس ام اسا بالاخره پیدا میکنم... مانی... مانی.. مانی
یکی از اس ام اسا رو باز میکنم
«مانی به قربونت بره خانم خانما... کجایی عزیز دلم... زودتر بیا که دیگه دلم طاقت دوریتو نداره... توی راه از اون شوکولا بخر همه رو تنهایی خوردم واسه امیر ارسلان هیچی نذاشتم»
خدایا این کیه؟... چی داره میگه... یعنی ترنم واقعا با پسری دوست بود؟
با ناراحتی سراغ اس ام اس بعدی میرم
«خسیس خان شوکول نخواستیم زودتر بیا ما همینجوری هم عاشقتیم... از بس خسیس شدی برای نخریدن شوکول جواب اس ام اسم رو نمیدی... خسیـــــس»
.....
«خانم خانما کجایی؟... زودتر بیا میترسم دیر برسیم »
ته دلم خالی میشه
میرم سراغ اس ام اس بعدی
«ترنمی رفتی گوشی رو بیاری یا بسازی؟»
اس ام اس بعدی
«ترنم اگه دستم بهت برسه میکشمت.... خیرسرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم ببین چه جوری داری حرصم میدی»
دستم میلرزه... میرم سراغ اس ام اس بعدی
«ترنم مرده شورت رو ببرن ببین چه جوری داری حرصم میدی... یه کار نکن باهات قهر کنم تا پنج شش سال هم حال و احوالت رو نپرسما »
...
«اگه جوابمو ندی دیگه دوستت ندارم... حالا دیگه خودت میدونی»
حالم اصلا خوب نیست... معنی این اس ام اسا رو نمیفهمم
...
«خاک بر سرم شد...نکنه این سروش خاک برسر یه بلایی سرت آورده»
این کیه که حتی من رو هم میشناسه
«ترنم دیگه دارم نگرانت میشما... هر وقت اس ام اسا رو دیدی یه تماس باهام بگیر»
اشکان: سروش چی شده؟
بی توجه به حرف سروش میرم سراغ اس ام اس بعدی
«ترنم با مهران و امیر داریم میایم دنبالت... خیلی نگرانتم... تو رو خدا اگه این اس ام اسا رو دیدی برام زنگ بزن»
...
«ترنم آخه کجایی؟... چرا خبری ازت نیست... شرکت هم که تعطیله پس کجایی؟... خیر سرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم»
با عصبانیت از رو تخت بلند میشمو گوشی رو به سمت دیوار پرت میکنم... گوشی هزار تیکه میشه
اشکان با ترس از جاش بلند میشه و به طرف من میاد
اشکان: سروش چی شده؟
همه ی حرفا تو سرم میپیچه
ما همینجوری هم عاشقتیم... اگه جوابمو ندی دیگه دوستت ندارم... خیر سرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم
از شدت عصبانیت دستم میلرزه... به موهام چنگ میزنه
خدایا اینجا چه خبره... رابطه ی ترنم با این همه پسر چی میتونه باشه
اشکان: سروش یه چیزی بگو تو که من رو کشتی
مهران... امیر... امیر ارسلان... مانی
مهمونی... اون وقت شب... با اون همه پسر... خوشگذرونی.. اینا چه معنی ای میتونند داشته باشند... خدیا داری با من چی کار میکنی؟...
حالم بدجور خرابه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با داد میگم: اشکان برو بیرون
اشکان: ول....
با خشونت لگدی به تخت میزنمو با داد میگم: لعنتی این همه پسر تو زندگی تو چیکار میکنند؟
حالم بدجور بده.... هضم این همه اتفاق برای من راحت نیست... تحملش رو ندارم... نه من تحمل این یکی رو ندارم.....تحمل این رو ندارم که این همه پسر رو تو زندگی ترنم ببینم
همونجور با فریاد ادامه میدم: خدایا اینجا چه خبره؟
اشکان خودش رو به من میرسونه و با خشونت میگه: سروش میگم چه مرگت شده؟
زانوهام خم میشن...
با حالی زار میگم: اشکان دارم کم میارم... دارم برای ادامه ی این زندگی کم میارم
اشکان کمکم میکنه رو تخت بشینم
اشکان: سروش آروم باش و بگو چی شده
با داد میگم: آروم باشم؟... واقعا میخوای آروم باشم؟
با همون فریاد از مانی میگم... از مهران میگم.. از امیر میگم.. از امیرارسلان میگم... از اون اس ام اس های کذایی میگم... رفته رفته آرومتر میشم... صدام پایین تر میاد... با ناامیدی از تلفنی که اون شب تو مهمونی برای ترنم زده شد میگم...
اشکان هیچی نمیگه فقط سرشو پایین انداخته و به حرفای من گوش میده...
نمیدونم چقدر گذشته.. فقط این رو میدونم از بس که حرف زدم دیگه نایی برای داد و فریاد زدن ندارم... بعد از تموم شدن حرفام اشکان آهی میکشه و میگه: سروش این دفعه دیگه عجولانه تصمیم نگیر
-اما.........
صداش جدی میشه و با اخم میگه: اگه میخوای کمکت کنم باید تحملت رو بالا ببری... من نمیگم ترنم بیگناهه ولی تموم سالهایی که تو اون اتاق باهاش کار میکردم یه بار هم ندیدم که تلفنی با پسری حرف بزنه
- تحمل این رو ندارم ک............
وسط حرفم میپره: هنوز چیزی مشخص نشده که میگی تحملش رو ندارم... پس چی شد اون سروشی که تو اون روزا در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی ترنم میگشت... با همین چند تا اس ام اس جا زدی
با ناراحتی مینالم: جا نزدم اشکان... جا نزدم ولی........
اشکان: پس ولی و اما و آخه نداره
آهی میکشمو سرمو بین دستام میگیرم... دستام میلرزن... حالم خوب نیست... نمیدونم باید چیکار کنم... واقعا باید چیکار کنم؟
اشکان: سروش حالت خوبه؟
چشمامو میبندم... میخوام سعی کنم آروم باشم... از شدت عصبانیت به نفس نفس افتادم...
اشکان: سرو........
صورت مظلوم ترنم جلوی چشمام جون میگیره
اشکان باهام حرف میزنه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم...
صدای ترنم تو گوشم میپیچه: من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟.... وقتی باورم نداری... وقتی باورم نداری
با تکونهای دستی به خودش میاد
چشمامو باز میکنم
اشکان با نگرانی میگه: سروش حالت..........
وسط حرفش میپرم: سرم درد میکنه... یه مسکن برام میاری؟
اشکان با ناراحتی سری تکون میده و از اتاق خارج میشه
از روی تخت بلند میشمو با همون حال خرابم به سمت گوشی میرم... تیکه تیکه هاش هر کدوم یه طرف پخش و پلا شدن... روی زمین خم میشمو با دستهای لرزون تیکه های شکسته شده ی گوشی رو جمع میکنم
حالم هر لحظه بدتر میشه... حس میکنم حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده...
باورم نداری.... باورم نداری... باورم نداری
صدای ترنم مدام تو گوشم میپیچه و اذیتم میکنه
زیر لب زمزمه میکنم: مرد باش سروش... مرد باش و تا آخرش برو
آره این دفعه تا همه چیز رو نفهمم تسلیم نمیشم...روی زمین میشینمو به تیکه های گوشی نگاه میکنم... این بار هم همه چیز رو خراب کردم... با حسرت به گوشی که چیزی ازش نمونده نگاه میکنم...
اشکان: چیکار میکنی؟
از لا به لای تیکه تیکه های گوشی دنبال سیم کارت میگردم اما خبری ازش نیست
-دنبال سیم کارت میگردم
اشکان: تو این قرص رو کوفت کن من پیدا میکنم
-ولی؟
اشکان: سروش یه کاری نکن همین امشب از خونه پرتت کنم بیرون... امشب به اندازه ی کافی اعصابم رو خورد کردی
-فقط پیداش کن اشکان
اشکان: تو همین اتاقه دیگه، فرار که نمیکنه
با تموم شدن حرفش بهم کمک میکنه از روی زمین بلند شمو من رو به سمت تخت میکشونه.... یه بسته قرص رو با یه لیوان آب به سمتم میگیره
بسته ی قرص رو از دستش میگیرمو به جای یه دونه دو تا با هم میخورم
اشکان: دیوونه این قرصا قو....
بدون توجه به ادامه ی حرفش لیوان آب رو سرمیکشمو لیوان خالی رو به طرفش میگیرم
با اخم لیوان رو از دستم میگیره و زیر لب زمزمه میکنه: دیوونه ای به خدا
روی تخت دراز میکشم و به اشکان نگاه میکنم که دنبال سیم کارت میگرده
بعد از چند دقیقه نگام رو از اشکان میگیرمو به سقف خیره میشم....کم کم پلکام بسته میشن و به خواب میرم
چشمامو به زحمت باز میکنم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت یازدهه
زیر لب زمزمه میکنم: یازده
دادم میره هوا
اشکان که روی کاناپه خوابیده بود با داد من به پایین پرت میشه و با ترس به من نگاه میکنه
به سرعت از رو تخت بلند میشم...
اشکان: چته دیوونه سکته کردم
-چرا بیدارم نکردی... با طاهر قرار داشتم
اشکان: کور بودی؟... ندیدی خودم هم خواب بودم
نفسمو با حرص بیرون میدم
-سیم کارت رو پیدا کردی؟
اشکان:هم سیم کارت هم مموری روی میزه
-دست درد نکنه
به سرعت به سمت میز میرمو به سیم کارت و مموری رو برمیدارم و تو جیم میذارم
اشکان: واستا من آماده بشم با هم بریم
-نمیخواد... امشب آپارتمان خودم میرم
اشکان: میخوای شرکت هم بری؟
-نه... همونجور که دستی به لباسای چروک شده ام میکشم ادامه میدم: امروز میخوام با آلاگل صحبت کنم...
اشکان: اوه... اوه... پس تصمیمتو گرفتی... برات آرزوی موفقیت میکنم رفیق
با بی حوصلگی سری تکون میدمو از اتاق خارج میشم... اون هم دنبال سرم راه میفته
اشکان: سروش میموندی یه چیز میخوردی
با حرص میگم: من میگم دیرم شده تو میگی بشین یه چیز بخور
اشکان: شب بیا همینجا
-نه... میخوام یه سر به آپارتمانم بزنم...
با گفتن یه خداحافظی زیر لبی به سرعت ازش دور میشم... بعد از خارج شدن از خونه به سمت ماشینم میرمو سوار میشم... ماشین رو روشن میکنمو به سمت خونه ی پدری ترنم حرکت میکنم... یعد از نیم ساعت بالاخره به مقصد میرسم... ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم... یاد آخرین باری میفتم که به اینجا اومدم... یاد ترنم... یاد ترسیدنش... یاد عصبانیتش... یاد حرفاش... یاد حرفای مادرجون... یاد حرفای طاهر و طاها... دلم میگیره
فصل بیست و دوم
آهی میکشمو به سمت در خونه میرم... دستم رو دراز میکنمو زنگ رو به صدا در میارم... بعد از چند لحظه در باز میشه و صدای گرفته ی طاهر از پشت آیفون شنیده میشه
طاهر: سروش بیا بالا
-اومدموارد خونه میشمو در رو پشت سرم میبندم... بدون توجه به اطراف به سمت در ورودی میرم... همینکه دستم رو دراز میکنم در رو باز کنم در باز میشه و طاهر با حال و روزی آشفته تر از من جلوی در ظاهر میشه
طاهر: دیر کردی... با خودم گفتم حتما نظرت عوض شده
لبخند تلخی میزنم و میگم: محاله از تصمیمم برگردم
طاهر: بیا داخل
با گفتن این حرف کنار میره و راه رو برام باز میکنه... وارد خونه میشم... وارد خونه ای که یه روز عاشقم کرد و یه روز عشقم رو ازم گرفت.... نگاهی به اطراف میندازم و روی یکی از مبلا میشینم... طاهر هم رو به روم میشینه
طاهر: چه خبر؟
-از دنیا بی خبرم... اگه از حال و روز من میخوای بدونی با یه نگاه هم میشه همه چیز رو فهمید
آهی میکشه و میگه: خونوادت چیکار میکنند.. خوب هستن؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 10 از 39:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA