انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 39:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
فصل بیست و سوم
نمیدونم چند روز گذشته.. دو روز... سه روز... چهار روز... دیگه روزای هفته رو هم گم کردم... توی این روزا به زنگ های مکرر تلفن جواب ندادم... موبایل رو هم خاموش کردم اصلا حوصله ی هیچکس رو نداشتم... الان هم از هیچکس خبر ندارم دلم هم نمیخواد از کسی چیزی بدونم... با تنها کسی که تمام مدت در تماس بودم محمد بود... از اونجایی که محمد دوست اشکان بود خیلی باهاش راحتم... هر چند توی کار خیلی سخت گیره اما نمیدونم چرا حس میکنم زیادی برای ترنم دل میسوزونه... شاید هم من اشتباه فکر میکنم... عوضیای نکبت بدجور اعصابم رو خورد کردن... مخصوصای اون بنفشه ی بی شعور....انکار تمام حرفاش خیلی برام سخت بود... عوضیا هیچکدومشون چیزی نمیگفتن... محمد گفته بود اگه اعتراف نکنند و مدرکی هم تو دستمون نباشه نمیتونه زیاد اونا رو نگه داره... همه میدونستیم گناهکارن اما کاری نمیتونستیم کنیم... داشتم کم کم ناامید میشدم که بالاخره محمد تونست با توجه به اطلاعاتی که بهش داده بودم مدارکی رو بر علیه بنفشه و آلاگل جمع کنه... مدارکی که نشون میدادن این دو نفر همدیگر رو میشناسن... چون چهار سال پیش تو یه شرکت با هم کار میکردن... با پیدا شدن مدارک و بازجویی های پی در پی بالاخره بنفشه به همه چیز اعتراف کرد... هر چند آلاگل گفت با آدمای زیادی برخورد داشتم دلیل نمیشه که قیافه ی همه یادم بمونه من واقعا بنفشه رو نشناختم اما هم من هم سرگرد میدونیم که به زودی اون هم به همه چیز اعتراف میکنه... همه چیز بر علیه ی آلاگله... اعتراف بنفشه، دعوت کردن بنفشه به تولدش، کار کردن بنفشه تو شرکتی که آلاگل اونجا کار میکرد و همینطور با تحقیقایی که سرگرد و همکاراش انجام دادن به این نتیجه رسیدن که چهار سال پیش آلاگل و بنفشه توی شرکت زیاد با هم صمیمی به نظر میرسیدن... همه چیز بر علیه ی آلاگله.. محمد چیز زیادی بهم نگفته.... امروز صبح که طبق معمول براش زنگ زدم فهمیدم که بنفشه به همه چیز اعتراف کرده... از بس ناامید شده بودم وقتی گفت بنفشه اعتراف کرده باور نمیکردم... با شنیدن خبر نمیدونم چه جوری آماده شدم و به سمت آگاهی حرکت کردم...بنفشه با انکار حرفایی که به من زده بود فقط وضع خودش رو خراب تر کرد... حالا میگیم آلاگل نمیدونست بنفشه اعتراف کرده ولی بنفشه با اون حرفا و اعترافا نباید بیگدار به آب میزد... یکی از بزرگترین حماقتهای زندگیش این بود که زیر حرفش زد... اصلا برام مهم نیست آخر و عاقبتش چی میشه تنها چیزی که الان برام مهمه اثبات بیگناهیه ترنمه... هر چند الان همه باید فهمیده باشن ترنم بیگناه بوده ولی من به این سادگیها رضایت نمیدم تمام کسایی که باعث و بانیه اون آبروریزی بودن باید تاوان کاراشون رو پس بدن... همه شون رو به دادگاه میکشونمو آبروی از دست رفته ی ترنم رو بهش برمیگردونم... کاری رو که باید چهار سال پیش میکردم...
سرمو با تاسف تکون میدم... بعد از این همه مدت چرا اینقدر دیر باید همه چیز رو بفهمم؟... چرا؟
با رسیدن به آگاهی سریع ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و به داخل میرم... مستقیما به سمت اتاق محمد میرم و چند ضربه به در میزنم... وقتی اجازه ورود میده وارد میشم
با دیدن من از جاش بلند میشه و میگه: چه جوری خودت رو اینجا رسوندی.. به نیم ساعت هم نرسید
با لبخند میگم: خودم هم نمیدونم.... باورم نمیشه بنفشه به همه چیز اعتراف کرد
به زحمت لبخندی میزنه و میگه: سروش بشین کارت دارم
لبخند رو لبام خشک میشه با نگرانی میپرسم: اتفاقی افتاده؟
محمد: نه... فقط چند تا سوال در مورد گذشته برام پیش اومد... بنفشه یه حرفایی میزنه که با حرفای شماها جور در نمیاد
دستامو مشت میکنم و با حرص میگم: لعنتی پس باز هم داره کتمان میکنه؟
محمد: نه... در مورد همکاریش با آلاگل نمیگم
میشینم و با تعجب میگم: پس چی؟
محمد: موضوع در مورد قضیه ی اون فیلمیه که تو و آقای مهرپرور در موردش برام گفتین
اخمام تو هم میره... هنوز هم یادآوری اون فیلم برام عذاب آوره
به سختی میگم: منظورت رو نمیفهمم
محمد: این دختر میگه چنین فیلمی اصلا وجود نداشت که اون بخواد به کسی بده یا تو اتاق ترانه جاسازی کنه
با چشمای از حلقه در اومده نگاش میکنم....
قلبم داره از دهنم بیرون میزنه... نوک انگشتام مثله یه تیکه یخ شده
-چـ ـی؟
محمد: سروش حالت خوبه؟
... چنین فیلمی اصلا وجود نداشت... چنین فیلمی اصلا وجود نداشت.. چنین فیلمی اصلا وجود نداشت..
محمد: سروش
-هان؟
محمد: خوبی؟
-محمد چی داری میگی؟... یعنی چی وجود نداشت؟
محمد: سروش میخوای بذاریم واسه یه روز.........
با عصبانیت از جام بلند میشم و با داد میگم: جوابمو بده... مگه میشه؟
محمد اخمی میکنه و میگه: سروش آروم باش... یادت باشه کجا هستی
با عصبانیت به موهام چنگ میزنم
با تحکم میگه: سروش با توام
چند بار نفس عمیق میکشمو سعی میکنم آروم باشم... میدونم فقط و فقط به خاطر اشکان این همه هوامو داره هرکس دیگه جای من بود تا حالا صد بار باهاش برخورد کرده بود
-معذرت میخوام... دست خودم نیست
سری تکون میده و با ناراحتی میگه: با حرفایی که از بنفشه شنیدم فقط میتونم بگم که اون فیلم هم میتونه یه بازی از طرف دار و دسته ی منصور باشه
حس میکنم نمیتونم روی پاهام واستم...
-اون ترنم بود.. اون بازی نبود...
با صدای بلند تر میگم: من مطمئنم اون ترنم بود
محمد: هیس... آروم... واسه همین ازت خواستم بیای اینجا
بنفشه داره دروغ میگه... اون میخواد گناهش رو کمتر کنه واسه همینه میگه فیلمی وجود نداشت... آره.. آره... مطمئنم... مطمئنم داره دروغ میگه
یه چیزی ته دلم میگه: اگه دروغ نباشه
دستی به صورتم میکشم و میگم: محاله... حرفاش دروغه
ولی نمیدونم چرا دلم یه جوریه؟...
« اگه امروز من این همه سختی میکشم حداقل وجدانم راحته... میدونم گناهی نکردم در نتیجه عذاب وجدانی هم ندارم اما اون روز که تو از حقایق باخبر بشی روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنی... امیدوارم اون روز این زور و بازوی مردونت بتونه کمکت کنه که با اون عذاب وجدان دست و پنجه نرم کنی... من که حتی دلم نمیخواد یه لحظه هم جای تو باشم»
محمد: برای اطمینان میخوام اون فیلم رو به بنفشه نشون بدم ببینم چنین فیلمی رو تا حالا دیده یا نه... یا محیط و اطراف محل فیلم برداری براش آشنا هست یا نه... واسه برادر ترنم هم زنگ زدم قرار شده اون فیلم رو بیار......
هیچی از بقیه حرفاش نمیفهمم... فقط وقتی به خودم میام که یه خانم بنفشه رو به اتاق محمد میاره
بنفشه با دیدن من از ترس یه قدم عقب میره
هنوز خبری از طاهر نیست
بدون توجه به محمد به سمت بنفشه میرم
-این دروغا چیه داری سرهم میکنی؟
محمد با جدیت نگام میکنه
بی توجه به محمد با داد خطاب به بنفشه میگم: هان؟؟... بازیه جدیدته؟
محمد: سروش اگه بخوای همینجور به رفتارت ادامه بدی مجبور میشم یه جور دیگه باهات رفتار کنم
اشک تو چشمای بنفشه جمع میشه
آهی میکشم و چنگب به موهام میزنم... صدامو پایین میارم و با ناراحتی میگم: میخوای خودت رو تبرئه کنی کلا قضیه فیلم رو از داستان حذف کردی که گناهت رو کمتر کنی... فکر کردی حرفات رو باور میکنم تا دیروز میگفتی ترنم گناهکاره بعد امروز ازش یه قدیسه میسازی
بنفشه با هق هق میگه: من حقیقت رو گفتم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ته دلم خالی میشه... نه... محاله... اون دختر ترنم بود... مطمئنم دختر توی فیلم ترنم بود
با گریه ادامه میده: من نمیدونم اون فیلم چی بود اما مطمئنم ترنم فقط یه بار عاشق شد
دستام رو مشت میکنم...
لبخند تلخی میزنه
بنفشه: اون هم عاشق تو... مرد دیگه ای تو زندگیش نبود
نفسم تو سینه حبس میشه...
« سروشم... سروشم... به خدا همش دروغه.... به خدا تو همه ی وجودمی.. تو تنها مرد زندگیم بودی و هستی.... سروش باورم کن.... همین یه بار... همین یه دفعه... تو رو خدا باورم کن»
بنفشه: هر بار که حرف از عشق و دوست داشتن میشد اسم تو رو میاورد
«-ثابت کن بیگناهی
ترنم: آخه چه جوری؟... من که همه سعیم رو دارم میکنم
-اونش به من ربطی نداره... هر وقت با دلیل و مدرک برگشتی تازه میتونم یه فکری برات کنم
ترنم: سروش
-اسم من رو به زبون نیار هرزه
ترنم:من هرزه نیستم سروش... به خدا من هرزه نیستم... باورم کن... همین یه بار
-از این خریتا زیاد کردم
ترنم: داری اشتباه میکنی
-یه بار دیگه بیای جلوی شرکت به جرم مزاحمت تحویل پلیست میدم
ترنم:سـ ـ ـروش»
بنفشه: از همون اول که تو رو دید جذبت شد...من متوجه شدم ولی ترنم میگفت نه من و عاشقی؟... محاله... ولی عاشق بود... روز به روز عاشقتر میشد
دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم اما هیچ صدایی ازم بلند نمیشه
بنفشه: اون سیاوش رو مثل برادر خودش میدونست... اصلا کسی که دورا دور کمک کرد ترانه و سیاوش بهم برسن کسی نبود جز ترنم
به سختی میگم: بنفشه بازیه خوبی رو شروع نکردی
با حرص اشکاش رو پاک میکنه و میگه: آب از سر من یکی گذشته... دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... برام مهم نیست باور کنی یا نه... من چیزایی رو گفتم که میدونستم
به سختی نفسم بالا میاد... این چی داره میگه... یعنی چی ترنم باعث شد ترانه و سیاوش بهم برسن...پاهام تحمل وزنم رو ندارن...
« من خائن نیستم...کسی که یه خائنه واقعیه تویی... آره خائن تویی... تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی »
شقیقه هام تیر میکشن
دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم
بنفشه پوزخندی میزنه و میگه: چیه ؟ باورت نمیشه این جور رودست خورده باشی؟... تو هم یکی هستی مثله من... همونجور که من رو به بازی دادن... تو و امثال تو رو هم به بازی گرفتن
با ناباوری به دهنش زل زدم... دیگه هیچی نمیشنوم
همه ی بدنم یخ کرده... هیچ درکی از اطرافم ندارم
زیرلب زمزمه میکنم: یعنی تمام مدت داشت حقیقت رو میگفت و من باز هم دنبال حقیقت میگشتم
«آخه بدبختی اینجاست من کاری نکردم ... سروش واسه ی یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چرا باورم نمیکنی... فقط برای یه بار بهم اعتماد کن... »
اشک تو چشمام جمع میشن
-اون حقیقت رو گفت و من باورش نکردم... نه....
...
سرم رو به شدت تکون میدم
-نه
نگام به محمد میفته... ترحم تو نگاهش موج میزنه
بهش نگاه میکنمو با بغض میگم: حق با اون بود... من خائن بودم...
محمد: سر.....
-من ترکش کردم... اون تنهای تنها بود... من تنهاترش کردم
با داد خطاب به بنفشه میگم: لعنتی چرا هیچی نگفتی؟... مگه دوستت نبود؟
محمد یا سرعت خودش رو به من میرسونه و با جدیت میگه: سروش صداتو بیار پایین... میدونم سخته ولی اگه بخوای این طور ادامه بدی مجبور میشم بیرونت کنم
بنفشه از شدت گریه به هق هق افتاده... شونه هاش تکون میخوره
از عصبانیت نفس نفس میزنم...
محمد: پسر آروم باش
نگام رو از بنفشه میگیرم
-بیشتر از همه من داغونش کردم... من همه ی آرزوهاش رو پرپر کردم
مکثی میکنمو با غصه ادامه میدم: چهار سال به پام نشست تا برگردم
فقط حرفای ترنمه که تو ذهنم تکرار میشن
« تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی.... منتظر بودم برگردی و بگی ترنم اشتباه کردم... ترنم هنوز هم دوستت دارم.. ترنم هنوز هم عاشقتم... حالا میدونم حق با توهه... حالا میفهمم همه ی دنیا به تو بد کردن کردن... حالا میدونم تو هنوز هم پاک بود... اما بعد از 4 سال خبر نامزدیت اومد... بعد از 4 سال باز تو همون بودی... همون سروشی که باورم نکرد و واسه ی همیشه رفت»
اشکام بی محابا از چشام جاری میشن
-من کشتمش... با باور نکردنم باعث مرگش شدم...اون شب آخری هم باورش نکردم... با خشم مشتی به دیوار میزنم
-من مستحق مرگم
چرا باید زندگی کنم... به چه قیمتی... برای کی.. برای عشقی که خودم به کشتنش دادم... دیگه کنتری روی رفتارای خودم ندارم.. با خشم سرم رو به دیوار میکوبم
-وقتی ترنم نیست من اینجا چه غلطی میکنم
محمد که از عکس العملم غافلگیر شده سریع به خودش میاد و جلوی من رو میگیره... خیسی خون رو روی صورتم احساس میکنم
-من حتی لایق مردنم نیستم
صدای محمد رو میشنوم که چند نفر رو صدا میکنه
محمد: چیکار کردی با خودت پسر؟؟
صدای باز شدن در رو میشنوم ولی لحظه به لحظه صداهای اطراف برام دورتر میشن و بعد هم توی سیاهیه مطلق فرو میرم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

**********
&&ترنم&&
صدای غمگین خواننده توی اتاق میپیچه و اون رو از همیشه دلگیرتر و غمگین تر میکنه... دلش عجیب گرفته... نمیدونه چرا؟... از صبح حالش یه جوریه... یه جور عجیب... احساس غریبی میکنه... با وجود دو تا حامی که براش حکم برادر رو دارن باز هم احساس غربت میکنه... انگار آرامش از وجودش پرکشیده... هر چند اکثر روزا دلتنگی دست از سرش برنمیداره اما امروز با روزای قبل فرق داره ... نمیدونه فرقش تو چیه؟... فقط میدونه امروز مثله هیچکدوم از روزای قبل نیست... امروز انگار یه روز عادی نیست... امروز یه دلشوره ی خاصی همه وجودش رو گرفته و ذره ذره آبش میکنه... یه استرس بد که وجودش رو به لرزه در میاره و تپش قلبش رو زیاد میکنه
نفس عمیقی میکشه تا شاید آروم بشه... اما باز فایده نداره
-خدایا من چم شده؟
ضربان قلبش بالا رفته
روی تخت نشسته
پاهاشو تو بغلش جمع میکنه... عجیب دلش بی تاب و بی قراره
زمزمه وار میگه: نکنه امروز عروسیشه؟!
یاد حرف سروش میفته
«دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»
-شاید هم خیلی وقته عروسی کرده
دستش رو روی قلبش میذاره تا شاید بتونه از ضربان قلبش کم کنه
-خدایا خودت کمکم کن... خودت کمکم کن که بتونم بگذرونم... زندگی بدون سروش خیلی سخت میگذره... به نبودش خیلی وقته عادت کردم ولی به ناامیدی نه.. همیشه امید برگشتنش رو داشتم... همیشه... خدایا صبر و تحملم رو زیاد کن... خیلی زیاد
آه عمیقی میکشه
یاد دوستش میفته... بهترین دوستش...
لبخند تلخی رو لباش میشینه... هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اینجوری بهش خیانت بشه... اینجوری از پشت خنجر بخوره... اینجوی داغون بشه... به همه کس به همه چیز به همه ی احتمالات فکر کرده بود ولی به این یکی نه... حتی برای یه لحظه هم به خودش اجازه نداده بود حریم دوستیشون رو خدشه دار کنه... با همه ی شوخیها... با همه ی شیطنتا برای بهترین دوستش خیلی حرمت قائل بود
سرش رو تکون میده و مثل تمام این روزهای اخیر تکرار میکنه
-ترنم فراموشش کن... ترنم فراموشش کن... تو میتونی... تو میتونی دختر.. فراموش کن
با صدایی که از شدت بغض به زحمت به گوش میرسه ادامه میده: آخه چه جوری؟... اون بهترین دوستم بود... اون میدونست جونم به جون سروش بسته هست
دوباره یاد از دست دادن عشقش باعث میشه دردی در قفسه ی سینش احساس کنه... بغضش رو به زحمت قورت میده
با ناله میگه:سروش چیکار کنم؟... سروش.....
دستاش میلرزن
-حتما عروسیشه... آره... حتما عروسیشه.. این همه دلتنگی... این همه بی تابی.. این همه بی قراری... نمیتونه بی دلیل باشه
دیشب فقط و فقط کابوس میدید ... وقتی بیدار شده بود پیمان و نریمان رو با چشمای نگران بالای سر خود دیده بود... پیمان بیدارش کرده بود اما توی بیداری هیچکدوم از کابوس ها رو به یاد نیاورد
من از این که تو خوشبختی نه آرومم نه دلگیرم
همه ی سعیش رو میکنه که اشک نریزه که نشکنه که بغض نکنه که ضعیف نباشه اما صدای خواننده بیشتر تحریکش میکنه
-میخواستم خوشبختت کنم... به خدا میخواستم خوشبختت کنم
قطره ای اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
یه جوری زخم خوردم که نه می مونم نه می میرم
زیر لب زمزمه میکنه: یار بی وفای من مثله خیلی از روزا دلتنگ آغوش گرمتم... مثله تمام اون چهار سالی که آغوشت رو از من دریغ کردی و من رو در حسرت تمام لحظه های بودنت گذاشتی
تمام آرزوم این بود یه رویایی که شد دردم
یاد شبی میفته که توی جشن نامزدی مهسا، برای عشقش آرزوی خوشبختی کرد اما جواب سروش مثه همیشه بدجور دلش رو سوزوند
یه بارم نوبت ما شد ببین چی آرزو کردم
«به دعای خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم»
یه عمره با خودم می گم خدا رو شکر خوشبخته
«با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم»
خدا رو شکر خوشبختی چقدر این گفتنش سخته
چشماش رو میبنده... دوباره قطره های اشک بی محابا از زیر پلکاش راه باز میکنند... در کسری از ثانیه صورتش خیس میشه ولی باز هم پر از درده... پر از بغضه... پر از اشکه... پر از هزاران چراهای بی جوابه
نه این که تو نمی دونی ولی این درد،بی رحمه
صدای سروش تو گوشش میپیچه
« خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدی... امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودی »
یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مرد می فهمه
-مگه تو این همه نامردی مرد هم پیدا میشه؟
تمامِ روز می خندم تمامِ شب یکی دیگم
بغضش رو به زحمت قورت میده... سعی میکنه جلوی اشکاش رو بگیره... اما خیلی خیلی سخته... بعضی مواقع انجام آسونترین کارای دنیا غیرممکن میشن
من از حالم به این مردم دروغای بدی می گم
از شدت گریه به هق هق افتادم... هنوز حرفای شب آخرش تو گوشمه
« هیـــس... هیچی نگو ترنم... امشب هیچی نگو... امشب فقط آغوش تو آرومم میکنه»
هنوز گرمیه آغوشش توی وجودش احساس میشه... هنوز هم لحظه های با اون بودن رو حس میکنه... ضربان قلبش رو... مهربونی دستاش رو... صداقت کلامش رو... هنوز هم با همه ی وجودش اون لحظه ها رو با چشم میبینه »
از شدت گریه بی حال مشده...
مدام با خودش تکرار میکنه: آخه چرا باهام این کار رو کردی؟... آخه چرا؟؟
...
یاد دوستش میفته
با خودش زمزمه وار میگه: تو بهترین دوستم بودی... تو برام حکم یه قدیسه رو داشتی... من تو رو پاک ترین دختر دنیا میدونستم... الگوی من توی زندگی تو بودی لعنتی... چرا باهام این کار رو کردی
در اتاق به آرومی باز میشه
نریمان با لبخند وارد اتاق میشه اما با دیدن حال و روز ترنم لبخند رو لبش خشک میشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

نریمان با نگرانی به سمت ترنم میاد و با وحشت میگه: چی شده ترنم؟
ترنم دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه ولی بغض توی گلوش اجازه نمیده
نریمان با ترس میگه: ما نبودیم کسی اومد؟
با زحمت بغضش رو قورت میده و اشکاش رو با دست پاک میکنه
نریمان با صدایی بلندتر ادامه میده: ترنم با توام؟... میگم کسی اومده؟
زیر لب یه نه آروم زمزمه میکنه که حتی خودش هم به زور میشنوه
پیمان: اینجا چه خبره؟
نریمان: نمیدونم همینکه در رو باز کردم دیدم با بی حالی داره گریه میکنه... نباید تنهاش میذاشتیم
اخمای پیمان تو هم میره
پیمان: ترنم چی شده؟
پیمان آهنگ غمگینی که داره پخش میشه رو قطع میکنه و به سمت تخت ترنم میاد
نریمان: آبجی خوشگله نمیخوای بگی چی شده؟... کسی اذیتت کرده خانمی؟
به نشونه ی نه سرش رو تکون میده
پیمان: پس چرا گریه میکردی؟
با خجالت نگاهش رو از پیمان و نریمان میگیره... دوست نداره ناراحتشون کنه همونجور که با انگشتاش بازی میکنه با لحن غمگینی میگه: چیزی نشده... فقط یه خورده دلم گرفته بود
نریمان نفس آسوده ای میکشه
-ببخشید نگرانتون کردم
اخمای پیمان یه خورده وا میشن
نریمان لبخندی میزنه و میگه: این حرفا چیه کوچولو... حالا بگو ببینم چرا دلت گرفته بود؟
نفس عمیقی میکشه تا شاید قلب ناآرومش یه خورده آروم بگیره
.....
پیمان: ترنم منتظریم
-چیز مهمی نیست... باور کنید
پیمان: میشنویم... حتی اگه مهم نباشه
چشماش رو میبنده
....
لبخند تلخی رو لباش میشینه
با خودش فکر میکنه که تمام اون روزها که حرفای مهمی واسه گفتن داشت و محتاج گوشی شنوا بود هیچکس نه شنید نه خواست بشنوه ولی امروزی که یاد گرفته از هیچکس انتظار نداشته باشه دو تا غریبه پیدا شدن که میخوان بشنون...آره میخوان بشنون... حرفای دل کسی رو که از همه ی دنیا بریده بود و هیچ امیدی به آینده نداشت
نریمان: ترنم تو رو خدا یه چیزی بگو
بعد از چند لحظه مکث با همون چشمای بسته شروع به حرف زدن میکنه: شاید مسخره باشه... شاید هم نباشه... نمیدونم... واقعا نمیدونم ولی حس میکنم که تو یه جایی از این کره ی خاکی داره یه اتفاقی میفته... یه اتفاق بد... نمیدونم چه اتفاقی... فقط میدونم هر چیزی که هست آروم و قرارم رو از من گرفته... این همه بی تابی... این همه بی قراری... این همه دلتنگی... نمیدونم نشونه ی چیه... دلم گواهیه خوبی نمیده... میدونم یه اتفاقی افتاده... مطمئنم... شک ندا..........
نریمان وسط حرفش میپره: ترنم من رو کشتی... فکر کردم چی شده؟... دختر از این فکرا نکن من مطمئنم هیچی نشده
-نمیدونم داداش...هر چند دل من اشتباه نمیکنه... منی که همه ی زندگیم رو با حرف دلم پیش رفتم الان میتونم حس کنم که داره یه اتفاقایی میفته
نریمان: خانمی وقتی همش به اتفاقای بد گذشته فکر میکنی همین جوری میشی دیگه
پیمان با جدیت همیشگیش میگه: اگه یه حرف درست تو عمرت زده باشی همینه
نریمان: اِ... پیما.........
پیمان با بی حوصلگی حرف نریمان رو قطع میکنه: ترنم خودت رو با این فکرای بیخود خسته نکن من مطمئنم هیچی نشده
آهی میکشه و میگه: شاید هم حق با شماست... ولی نمیدونم چرا حسم میگه یه اتفاق ناخوشایندی افتاده.. یا در حال افتادنه... یا قراره بیفته و اون اتفاق هر چیزی که هست به احتمال زیاد مربوط به سروشه... چون هیچ چیزی توی دنیا جود نداره که من رو این طور بی قرار کنه
نریمان و پیمان نگاهی بهم میندازن.... نریمان لبخندی تصنعی میزنه و میخواد چیزی بگه که ترنم اجازه نمیده
-جواب خیلی از چراها رو نمیدونم... پس از جانب من دنبال این چراها نباش
نریمان: ترنم تو حالا باید به آیندت فکر کنی... به این فکر کن که برمیگردی پیش خونوادت... بیگناهیت ثابت میشه... همه چیز خوب میشه
-بعضی مواقع آدما عادت میکنند...به سکوت های طولانی و ناتموم.. به تنهاییهای پی در پی ... به غصه های روزانه... به اشکهای شبانه.... اونوقته که دیگه حتی اگه همه چیز مثله گذشته هم بشه دیگه ظرفیت ندارن... آره نریمان... آره پیمان... آدما وقتی به این نقطه ای برسن که من رسیدم دیگه حتی ظرفیت خوب زندگی کردن رو هم ندارن... اونوقته که دیگه حتی اگه همه چیز هم ایده آل باشه باز هم باهاش غریبه هستن
پیمان و نریمان با کنجکاوی بهش زل میزنند... از حرفای ترنم سر درنمیارن...چیز زیادی از احساسات و زندگیه خونوادگیه ترنم نمیدونند فقط از بلاهایی که منصور سرش آورده خبر دارن
ترنم همونجور با بغض ادامه میده: فقط کافیه یه روز جای من زندگی کنی، نفس بکشی، اشک بریزی، لبخندهای تصنعی حواله ی این و اون کنی اونوقته که میفهمی دنیا به قشنگیه اون چیزی که به نظر میرسه نیست... بعضی مواقع برای رسیدن به آرزوها دیر میشه اونوقت حتی اگه زندگی همونی بشه که یه عمر آرزوش رو داشتی باز هم باهاش احساس خوشبختی نمیکنی... یه جورایی غریبی... با همه چیز... با همه کس... من همیشه بودم ولی در چشم خیلیا نبودم... همه من رو میدیدن و بی تفاوت از کنارم رد میشدن... شاید هم خیلیا کنارم میموندن ولی هیچکس همراهم نمیشد... کنار هم بودن مهم نیست مهم همراه هم بودنه..
با تاسف سری تکون میده و با لبخند تلخی میگه: که من اون همراه رو نداشتم... هیچوقت هیچکس نخواست همراه لحظه های تنهایی من بشه... حتی عشقم
لحظه ای مکث میکنه و بعد با لرزشی که تو صداش هویداست میگه: شاید همه این بی تابی ها و بی قراریها برای ازدواجه اونه
....
-یه حسی بهم میگه داره ازدواج میکنه... یا ازدواج کرده... یا شاید هم میخواد ازدواج کنه
از شدت بغض لباش میلرزه... نریمان بدجور تحت تاثیر قرار میگیره
-با کسی که همه ی زندگیم رو از من گرفت
نریمان: ترنم بهش فکر نکن
-ای کاش میشد
نریمان:خودت رو ناراحت نکن... دنیا ارزشش رو نداره
-خیلی سعی میکنم ولی این ناراحتی ها هم دیگه مهمون همیشگیه وجودم شدن
لبخند تلخش پررنگ تر میشه... به رو به روش زل میزنه و تو گذشته هاش غرق میشه
- التماسش میکردم... هر روز... هرشب... داد میزدم... فریاد میزدم.. میگفتم من بی گناهم... میگفتم من هیچ کاری نکردم اما باورم نکرد... ترکم کرد... خیلی راحت... با خودم گفتم میاد... آره ترنم اون میاد... شک نکن... مگه میشه پنج سال عشق و عاشقی دود بشه بره هوا... نه ترنم میاد... امکان نداره بره و برنگرده... صبر کردم... صبر کردم.... صبر کردم... خیلی زیاد.... اما رفت و برنگشت... با همه ی اینا باز هم صبر کردم... چهار سال آزگار فقط و فقط صبر کردم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
یه قطره اشک از گوشه ی پچشمش سرازیر میشه
تو چشمای نریمان زل میزنه و میگه: میدونی آخرش چی شد؟
نریمان با تعجب سرش رو به نشونه ی نه تکون میده
دوباره قطره ای اشک از چشماش سرازیر میشه
-اومد... آره داداشی اومد... اما نه خودش... خبر نامزدیش
اشک پشت اشک که صورتش رو خیس میکنه
نریمان: خواهر..........
بی توجه به حرف نریمان نگاش رو ازش میگیره و به چشمای پیمان خیره میشه
با بغض ادامه میده: وقتی من رو دید با بیرحمترین جمله ها آرزوهام رو خورد کرد... بهم گفت بزرگترین اشتباه زندگیش بودم... بهم گفت ایکاش تو به جای ترانه مرده بودی و بقیه رو داغدار نمیکردی و اون روز نفهمید که من واقعا مردم... منی که با اون همه درد و رنج به امید برگشتش زنده مونده بودم با اون حرفاش مرگ رو با همه ی وجودم در روح و روانم حس کردم و دم نزدم... مرگ من مرگ باورهام بود ... مرگ آرزوهام... مرگ رویاهام... صدای شکستن قلبم رو میشنیدم ولی هیچکار نمیتونستم کنم... بدترین درد دنیا اینه که عشقت تو چشمات زل بزنه و خواستار مرگت باشه... خیانت، شک، تردید و دروغ اینا بد هستن اما هیچکدوم به سختیه این نیستن که یه روز به مرگ باورهات برسی ... توی اون روزا و روزای بعدش خیلی چیزای دیگه بارم کرد... خیلی چیزا که نمیشه گفت که نمیشه حس کرد که نمیشه لمس کرد... باید جای من باشی رو به روی عشقت چشم تو چشم... بعد اون بیاد و از دنیای جدیدش بگه اونوقته که به عمق فاجعه پی میبری... با حرفاش تار و مارم میکرد و نمیدونست چه جوری داره داغونم میکنه شاید هم میدونست و میخواست اینجوری تاوان گناه های نکرده ام رو پس بدم... نمیدونم لابد میخواست داغونم کنه... سروش هیچوقت درکم نکرد... هیچوقت نفهمید که من خیلی قبلتر از اینا داغون و شکسته شده بودم... هر روز و هر شب عشقش رو به رخم میکشید... عشق جدیدش... زندگیه جدیدش... نامزد جدیدش و من لحظه به لحظه خورد میشدم... میشکستم ولی دم نمیزدم
پوزخندی رو لباش میشینه
-و جالبش اینجاست الان باید بفهمم عشق جدیدش همون کسیه که تمام این سالها همه مون رو به بازی داد... سروش من رو گناهکار میدونست واسه همین ترکم کرد و حالا با کسی نامزده که تموم اون اتهامات رو بهم وارد کرده... کسی که خودش متهم اصلیه ماجراست
نریمان با ناراحتی میگه: ترنم همه چیز درست میشه
-نه داداش... نه... بدبختی همینجاست وقتی چشمام رو میبندم میبینم هیچ چیز درست نمیشه ...هیچ چیز ... من هم خیلی وقتا اینطوری فکر میکردم... که همه چیز درست میشه که خونوادم همه چیز رو میفهمن.. که سروش برمیگرده... اما نشد، هیچ چیز درست نشد.... قبل از اینکه منصور نقشه ی دزدیه من رو بکشه رفتم پیشه یه روانشناس... خیلی باهام حرف زد... خیلی باهاش حرف زدم... فکر میکردم میتونم ترنم سابق بشم... با همون شیطنتها... با همون خنده ها... با همون لبخندای از ته دل...دقیقا مثل گذشته اما الان میفهمم هیچی مثل سابق نمیشه... حتی اگه همه چیز درست بشه... حتی اگه همه ی دنیا بفهمن من بیگناهم باز هم هیچی مثله سابق نمیشه... حالا میفهمم که خنده های روزای قبل از دزدیده شدنم فقط و فقط تظاهر بود و بس... ترنم گذشته مرده... با نقش بازی کردن با الکی خندیدن با شوخی های پی در پی ترنم زنده نمیشه...
پیمان و نریمان با ناراحتی نگاش میکنند
زیر لب زمزمه میکنه: خیلی چیزا تو وجودم مردن که دیگه هیچوقت زنده نمیشن
پیمان: ترنم تو هنوز خونوادت رو داری
-نه پیمان... من امروز هیچکس رو ندارم... نه برادر... نه خواهر... نه پدر... نه مادر... نه عشق... هیچکس رو ندارم
نریمان: دختر چرا اینقدر ناامیدی... اگه عشقت ازت دست کشید دلیل نمیشه که خونوادت هم کنارت بذارن... وقتی از اینجا خلاص شدیم برمیگردی پیشه خونوادت... دوباره میتونی زندگیت رو از نو بسازی
-میدونی بدبختی من چیه؟
نریمان منتظر نگاش میکنه
-بدبختی اینجاست که خونواده ی من زودتر از سروش کنارم گذاشتن
پیمان: ترنم میدونم سختی کشیدی اما همیشه یادت باشه یه پدر و مادر هیچوقت از فرزندشون دست نمیکشن... مهر فرزند چیزی نیست که به راحتی از دل مادر و پدر بیرون بره... ممکنه ب خاطر اتهامات وارده باهات سرد برخورد کرده باشن ولی مطمئن باش هنوز هم دوستت دارن
با صدای لرزون میگه: نه پیمان... نه... مادرم بعد از سالها بهم گفت که از من متنفره
پیمان: فقط در حد حرفه دختر... تو چرا باور میکنی؟
-اون من رو قاتل دخترش میدونه
پیمان: تو هم دخترشی ترنم... این رو بفهم
-من دخترش نیستم داداش
...
ترنم سرش رو بین دستاش میگیره و به سختی ادامه میده: اون بهم گفت تمام اون سالها تحمللم میکرده... اون بهم گفت هیچوقت مادرم نبوده
نریمان: یعنی چی؟
با هق هق میگه: یعنی اینکه مونا مادر واقعی من نیست... من دختر هووش بودم... هستم... خواهم موند... اون مادرم رو غاصب زندگیش میدونه و من رو غاصب زندگیه دخترش... پدرم میخواست مجبورم کنه با یه نفر ازدواج کنم تا از شر من خلاص بشه... یه نفر که معلوم نیست چه مشکلی داشت که من رو واسه ی زندگیش انتخاب کرده بود...هیچکس توی اون شهر خراب شده منتظر برگشت من نیست... هیچ کس... من اگه دزدیده نشده بودم معلوم نبود تو اون شهر چه بلایی سرم میومد... من میخواستم واسه همیشه ترکشون کنم
نریمان و پیمان بهت زده به دختری که روی تخت مچاله شده نگاه میکنند... باورشون نمیشه
نریمان دهنش رو باز میکنه تا یه چیزی بگه اما هیچ کلمه ای برای دلداری و آروم کردن ترنم پیدا نمیکنه... مستاصل به پیمان نگاه میکنه
پیمان هم نمیدونه چی بگه... تا الان تو این جور موقعیتها قرار نگرفته بود
-همیشه فکر میکردم اگه روزی حقیقت رو بفهمم میرم همه جا جار میزنم و میگم این هم مدرک بیگناهیم... دیدین من بیگناهم... دیدین من به برادر نامزدم چشم نداشتم و ندارم... دیدین همه چیزدروغ بود... اما نمیدونم چرا الان دلم هیچی نمیخواد... حس میکنم ته خطم... شاید اگه چند ماه پیش این اتفاقا میفتاد و همه چیز رو میفهمیدم از خوشحالی سکته میکردم اما الان که میدونم نه سروشی برام مونده نه پدر و مادری که تو خونه منتظر ورود من باشن همه چیز برام بی تفاوت شده
پیمان: ترنم... ببین...
واقعا نمیدونه چه چیزی برای دلداری ترنم بگه... دستی به صورتش میکشه
پیمان: من نمیخوام ناراحتت کنم ولی خب شاید هر کسی جای اونا بود همین برخوردا رو میکرد
-از ارث محروم شدم گفتم مسئله ای نیست... از خونواده رونده شدم گفتم مسئله ای نیست... من رو از زندگیشون حذف کردن گفتم مسئله ای نیست... هر روز من رو به باد تمسخر گرفتن گفتم مسئله ای نیست... بارها و بارها کتک خوردم گفتم مسئله ای نیست... عشقم رو از دست دادم گفتم مسئله ای نیست... هیچکس باورم نکرد گفتم مسله ای نیست... روح و روانم رو به بازی گرفتن گفتم مسله ای نیست اما پیمان پدرم حق نداشت مسئله ی مادرم رو از من پنهان کنه اینجا دیگه مسئله های زیادی هست... اون حق نداشت مجبور به ازدواجم کنه منی که حتی به سختی خرج زندگیم رو درمیاوردم تا محتاج خونوادم نباشم اینجا دیگه نمیتونم بگم مسئله ای نیست
با صدای خسته و گرفته ای زمزمه میکنه: سروش حق نداشت اون کار رو باهام کنه!!
نریمان: چه کاری رو خواهری؟
-نپرس نریمان... هیچوقت نپرس
نریمان: آخه چرا با خودت این کار رو میکنی دختر؟
-من کاری نمیکنم... من با خودم هیچ کاری نمیکنم... آدمای اون شهر، آدمای اون خونه، آدمای آشنای قلبم باهام این کار رو کردن... اونا من رو به این روز انداختن...آره برادر من اونا با من این کار رو کردن... همه میخواستن انتقام بدبختی های زندگیشون رو از من بگیرن... من حتی اگه گناهکارترین هم بودم باز هم حق نداشتن مثله یه آشغال باهام برخورد کنند... سروش، مونا، طاها، طاهر، پدرم همه و همه باهام مثله یه دختر خیابونی و هرزه برخورد میکردن... سروش که میخواست انتقام غرور شکسته شده اش رو از من بگیره... هر چند گرفت به بدترین شکل ممکن انتقامش رو گرفت ولی یه سوال حالا تکلیف این قلب و روح و روان شکسته ی من چی میشه؟...با فکر کردن به گذشته ها دلم بیشتر از قبل میگیره
نریمان: پس بهش فکر نکن
-من که از خدامه ولی نمیدونم چرا نمیشه
پیمان: چون نمیخوای
-من نهایت آرزومه اما هر کاری میکنم فراموش نمیشن... گذشته ها هیچوقت از یاد نمیرن
نریمان: سعی کن اطرافیانت رو ببخشی تا بتونی با خودت کنار بیای
-من خیلی وقته گذشتم... به حرمت تموم اون سالها که به همگیشون عشق ورزیدمو ازشون عشق دیدم گذشتم ولی یه چیزایی تو وجودم شکست... یه چیزایی که لمس نمیشن اما هر روز و هر لحظه احساس میشن... الان حتی دلم نمیخواد کسی بدونه بیگناهم... چون با دونستن حقیقت هم هیچی درست نمیشه... یه حرمتایی شکسته شده و اون حرمتها هیچوقت دوباره ترمیم نمیشن...یه اتفاقایی این وسط افتاده که باعث میشه پا بذارم روی همه چیز... منی که هیچوقت به فکر تنها زندگی کردن نبودم میخواستم مستقل بشم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پیمان: ولی یه دختر تنها توی این جامعه با آدمای گرگ صفتی که تو خیابونا ریختن امنیت نداره
-میدونم... واسه همین هم بود که میخواستم از دوستم کمک بگیرم... تنها کسی که توی این چهار سال باورم کرد...
نریمان: ترنم همه با فهمیدن حقیقت از رفتارشون پشیمون میشن
-درسته...پشیمون میشن... ولی آیا این پشیمونی رویاهای مرده ی من رو زنده میکنه؟... مثلا سروش بیاد آلاگل رو طلاق بده یا نامزدی رو بهم بزنه دوباره برگرده طرفم با همه ی عشقی که نسبت بهش دارم تو بگو میتونم قبولش کنم؟
....
آهی میکشه
-چه فایده ای برای من داره... سروش وقتی نامزد کرد قیدش رو برای همیشه زدم... دیگه برام مهم نیست اون نامزد یه گناهکاره یا بیگناه... اگه به اصرار خونوادش ازدواج میکرد باز قابل تحمل بود ولی اون عاشق شد و من لحظه به لحظه عشقش رو دیدم... عشقی که تو چشماش نسبت به آلاگل داشت رو دیدم... حالا اگه بخواد به طرف من برگرده چه فایده ای میتونه برام داشته باشه... به نظرت با برگشتش همه چیز مثله اول میشه
یاد مسئله ی ته باغ میفته
زیر لب زمزمه میکنه: حتی اگه همه چیز رو فراموش کنم چطور با کاری که باهام کرد کنار بیام
آهی میکشه و سری به نشونه ی تاسف تکون میده
پیمان: خب پدر و مادرت که هستن
-آره... هستن... ولی با کدوم احترام... با کدوم حرمت.... وقتی احترامی بین ما باقی نمونده... وقتی پدرم من رو از حق طبیعیم که دیدن مادرم بود محروم کرد... وقتی نامادریم بهم گفت تمام اون سالها مجبور بوده تحملم کنه فکر نکنم راهی برای برگشت مونده باشه... همونطور که گفتم اگه همه ی این اتفاقا فقط چند ماه قبل اتفاق میفتاد میتونستم ببخشم... میتونستم بمونم... میتونستم بعد از یه مدتی خاطرات گذشته رو کمرنگ کنم ولی الان دیگه نمیتونم... نمیتونم برگردم... نمیتونم بگم هیچی نشده... نمیتونم بگم فراموش کردم... چون برگشتی در کار نیست... جون خیلی اتفاقا افتاده... چون قرار نیست فراموش کنم... من توی تمام مراحل زندگیم تنها بودم... دیگه نمیخوام دل به کسایی ببندم که معلوم نیست تا کی برام موندگارن... مونا گفت از اول از من متنفر بوده... سروش گفت دوباره عاشق شده... پدرم هم میخواست زندگیه خودش رو بسازه... تکلیف برادرام هم که روشنه
نریمان: ازشون متنفری؟
اشکاش خشک شده... انگار با حرف زدن برای نریمان و پیمان دلش سبک شده
-نه... متنفر نیستم دلیلی برای تنفر وجود نداره... بالاخره مونا نامادریم بود اشتباه از من بود که اون رو مادرم میدونستم... بالاخره پدرم هم زندگیه خودش رو داشت اشتباه از من بود که ازش انتظار حمایت داشتم... بالاخره سروش هم یه مرد بود غیرتش قبول نمیکرد که با دختری ازدواج کنه که همه اون رو یه هرزه میدونستن...این روزا خیلی چیزا رو فهمیدم... فهمیدم که نباید انتظارات بیخود از دیگران داشته باشم... حتی اگه اون دیگران پدر و مادرم باشن...این دفعه میخوام به خودم فکر کنم... میخوام آیندم رو بسازم... میخوام دنبال مادرم بگردم... حالا خیلی چیزا راجع به مادرم میدونم... با چیزایی که از پدر منصور شنیدم فهمیدم مادرم عاشق من و خواهرم بود...
با یادآوری حرفای پدر منصور دوباره بغض بدی تو گلوش میشینه
-خواهری که هیچوقت نبود... خواهری که نیست..........
نریمان که میبینه ترنم دوباره داره حالش بد میشه یه دستمال از جیبش در میاره... اون رو جلوی دماغ ترنم میگیره و بحث رو عوض میکنه: ترنمی یه خورده فین کن... تا راه تنفست باز بشه
ترنم اول با تعجب نگاهی بهش میندازه بعد اخماش تو هم میره و میگه: بی تربیت... من راه تنفسم بازه
نریمان: من کجام بی تربیته؟
-همه جات
نریمان: دقیقا کجا؟
-از سر تا پات
نریمان: نه بابا
-به جون تو
نریمان نگاهی به پیمان میندازه و چشمکی بهش میزنه بعد با لحن بانمکی ادامه میده: میبینی برادر... دخترای این دوره زمونه چقدر نمک نشناس شدن
بعد محکم میکوبه به دستش و میگه: بشکنه این دست که نمک نداره... من رو بگو که نگران دماغه اویزونه این دختره ی قدرنشناسم
- دماغ من آویزونه؟ من نمک نشناسم
نریمان: پ نه پ دماغه منه که همینجور شرشر داره میریزه پایین
- نریمـــــان
نریمان: جونم خواهری... راستی خواهری در مورد نمک نشناس بودنت شوخی کردم میدونم نمک شناس خوبی هستی
- خیلی بی ادبی
پیمان با لبخند به جفت شون نگاه میکنه و هیچی نمیگه
نریمان: وا... چرا؟... بده دارم میگم نمک شناس خوبی هستی... همین که آدمی به بانمکیه من رو پیدا کردی خودش نشونه ی اینه که نمک شناسی دیگه
-برو بابا... تو نمکت کجا بود؟
نریمان: تو آشپزخونه هست برم بیارم؟
-نریمــــان
نریمان دستش رو دور شونه های ترنم حلقه میکنه و میگه: صدات رو بیار پایین ضعیفه...
-اینو باید به زنت بگی نه به خواهرت
نریمان: حالا که زن ندارم... پس به تو که تنها خواهرمی میگم
-من ضعیفه ام؟
نریمان نگاهی به سر تا پای ترنم میندازه و میگه: هوممممممم... هی بگی نگی... از ضعیفه هم ضعیف تری
پیمان همونجور که جر و بحث نریمان و ترنم گوش میده دست به جیب به سمت پنجره میره... بدجور ذهنش مشغول حرفای ترنم شده...
-نریمان ولم کن... میکشمت
پیمان زیرلب زمزمه میکنه: اگه بفهمه چی میشه؟
به سروش فکر میکنه... بعید میدونه سروش زنده مونده باشه... با اینکه بر خلاف دستور منصور سروش رو یه جای قابل دید انداخت باز هم شک داره که زنده مونده باشه... امروز هم نتونست راهی برای تماس با همکاراش پیدا کنه
با ناراحتی زمزمه میکنه: تو این ده کوره گیر افتادیم و از دنیا بی خبریم
نریمان: برو جوجه... تو کجا حریف من میشی؟
-آره والا... با این حرفت موافقم
نریمان: چه عجب بالاخره جنابعالی با یه چیز موافق بودی
-تو اینکه شما برای خودت یه غول بیابونی هستی هیچ شکی نیست
نریمان:چــــــــی؟
صدای شیطون ترنم تو فضای اتاق میپیچه: همین که شنیدی... غول از نوع بیابونی
نریمان: حسابت رو میرسم
نریمان این رو میگه ترنم رو محکم فشار میده
-آخ.........
نریمان: بگو غلط کردم
-عمرا....پیمان کمک
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پیمان همونجور که از پنجره بیرون رو نگاه میکنه با جدیت میگه: نریمان ولش کن
نریمان: محاله.... بگو غلط کردم
-عمرا
نریمان: پس حالا حالا همینجا زندانی میشی
ترنم یه گاز محکم از دستای نریمان میگیره و که باعث میشه نریمان ولش کنه بعد فرار رو بر قرار ترجیح میده
نریمان: آخ...
....
پیمان با حرص به سمتسون برمیگرده و میگه: شماها دارین چیکار میکنید؟
نریمان بی توجه به پیمان مبگه: آخ.... آخ... ترنم... دستمو کندی... بگیرمت فاتحه ات خوندست
ترنم: برو بابا
نریمان از جاش بلند میشه و با اخم میگه: حالا گفتم بانمکم ولی نگفتم بیا من رو بخور
پیمان سری به نشونه ی تاسف براشون تکون میده و دوباره از پنجره به بیرون خیره میشه
ترنم با حالت بامزه ای ادای تف کردن رو در میاره و میگه: زیادی شور بودی... بدرد خوردن نمیخوری
لبخند کمرنگی رو لبای پیمان میشینه... از خندیدنای ترنم خوشحاله... هیچوقت دوست نداشت کسی رو وارد این بازی کنه ولی مجبور بود و این اجبار همیشه باعث عذاب وجدانش شد... برای رسیدن به هدفش مجبور بود اطاعت کنه و الان برای جبرانش داره همه ی سعیش رو میکنه
نریمان: الکی برای من نقش بازی نکن من که میدونم تو عمرت آدم به خوشمزگیه من ندیدی
-من که جز نمک خالص طعم دیگه ای احساس نکردم
نریمان: مشکل از حس چشاییته
-مشکل از طعم توهه
نریمان: - اگه جرات داری واستا من خودم سرت رو بیخ تا بیخ میبرم میذارم سر طاقچه
-مگه سر گوزنه آقای قصاب؟
نریمان: من قصابم؟؟
با شیطنت میخنده و میگه: اوهوم
نریمان برای ترنم خط و نشون میکشه و دنبالش میکنه... ترنم هم با صدای بلند میخنده... از حضور پیمان و نریمان بیش از اندازه خوشحاله... بعد از مدتها اونا بهش زندگیه دوباره ای بخشیدن و بهش کمک کردن... خوب میدونه که نریمان برای اینکه جو رو عوض کنه مسخره بازیش رو شروع کرده و چقدر مدیونشه... همونجور که داره از دست نریمان فرار میکنه زیر لب میگه: ممنونم داداشی... خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد
**********
&&سروش&&
«ترنم: میشه خوشبخت بشی؟»
-نـــــــه
با وحشت از خواب بیدار میشم... قفسه ی سینم به شدت بالا و پایین میره... نفس نفس میزنم ودستام عجیب میلرزن... دونه های عرق رو روی پیشونیم احساس میکنم
نگاه گنگی به اطراف میندازم... خودم رو توی ماشین میبینم... نزدیک خونه ی آرزوهام
زیر لب زمزمه میکنم: پس همش کابوس بود
چشمام رو میبندم تا یه خورده آروم بگیرم
«ترنم: ســــــروش»
با ترس چشمام رو باز میکنم... این روزا حتی نفس کشیدن هم سخت شده چه برسه به خوابیدن که فقط و فقط برام حکم عذاب رو داره
نمیدونم چیکار باید کنم... توی خواب و بیداری کابوس میبینم..کابوس چهره ی سوخته شده ی ترنم... کابوس مرگ عذاب آور ترنم... کابوس حرفای تلخ تر از ترنم...
آره این روزهای سرد در کابوسهای شبانه ام خلاصه میشن
کابوس ماجرای ته باغ... کابوس التماسهای بی وقفه ی کسی که از جونم هم بیشتر دوستش دارم... کابوس تنهایی هاش... کابوس درداش... کابوس نبودنش در عین بودنش داره منی رو که از سنگ بودم رو از پا در میاره
عرق روی پیشونیم رو پاک میکنم
این شبها و روزها رو دوست ندارم
دارم دیوونه میشم... همه جا میبینمش و در عین حال هیچ جا نمیبینمش... همه جا صداش رو میشنوم و در عین حال هیچ جا صداش رو نمیشنوم... خدایا تحملش سخته... خیلی هم سخته.... خیلی... که باشی و نباشه...
از پشت شیشه های ماشین به خونه ی آرزوهام زل میزنم... دوباره و دوباره ذهنم پر میشه از حماقت ها و ندونم کاریهایی که زندگیم رو به باد دادن
خونه ای که عشق رو بهم هدیه داد الان خالی از عشق شده
«ترنم: سروشی یه قولی بهم میدی؟
-چی خانمی؟
ترنم:قول بده همیشه باهام بمونی
-دیوونه
ترنم:واقعا میگم سروش... آخه بی تو نمیتونم
-من باهاتم ترنم... باور کن... تا قیام قیامت»
-منو ببخش خانمی... باهات نموندم... ببخش که بدقولی کردم... حق با تو بود همه ی وجودم بی من نمیتونستی... ببخش که با همه ی وفاداریهات باورت نکردم ترنمم... ببخش
بغض بدی تو گلوم میشینه... یاد نوشته های توی دفترچه اش میفتم
«سروشم همه ی آرزوم برای تو اینه که یه روزی به یه جایی نرسی که احساس امروز من رو داشته باشی... تنها... بی کس... بی عشق... غریب... ایکاش نفهمی با من چه کردی سروشم؟... ایکاش نفهمی»
-فهمیدم خانمی... ایکاش زودتر میفهمیدم... اگه میدونستم سر تا پات رو طلا میگرفتم... چه سخته دیر فهمیدن... درد بزرگیست فهمیدن بعد از خورد شدن آرزوها و رویاهای خیالی
چشمام میسوزن...
نگام به سمت آسمون میره...
یاد شعری میفتم که توی دفترچه درتاریخ شب نامزدی من و آلاگل نوشته شده بود
«امشب شب آخریه که مزاحم دلت شدم ... خورشید فردا مال تو ببخش که عاشقت شدم»
نگام به آسمونه... هوا روشنه و دوباره دردهای مکرر روزانه ام با روشن شدن آسمون شروع میشن...آره دوباره همه چیز شروع میشه و من هم نمیتونم از یادآوریشون جلوگیری کنم...
«دلم می گیرد وقتی می بینم او هست... من هم هستم... اما "قسمت" نیست...»
با صدای لرزون میگم: خانمی الان من هستم... قسمت هست... فقط تو نیستی
سرمو تکون میدم شاید تموم بشن... شاید این یادآوری ها تموم شن... شاید از عذابم کم بشه... اما افسوس و صدافسوس که تمومی ندارن... دوباره شروعه... شروع یه روز...یه روز پر از عذاب وجدان... پر از پشیمونی... پر از غم... پر از حسرت... پر از افسوس... پر از درد... پر از عذاب...پر از حس های ناگفته که هیچ کدومشون برام آرامشی به همراه ندارن...
«دیر آمدی...
بودنم در حسرت خواستنت تمام شد»
از یادآوری حرفا و نوشته های ترنم آتیش میگیرم... حس میکنم دارم میسوزم ولی هیچ جوری نمیتونم این آتیشی که داره وجودم رو میسوزونه رو خاموش کنم
نمیدونم دیشب کی بخواب رفتم فقط میدونم توی خواب هم خلاصی نداشتم...هر چند حس میکنم مثله تمام این چند شب از بس فکر کردم و افسوس خوردم آخرش بیهوش شدم... ایکاش حداقل توی بیهوشی آرامش داشتم
از هیچ کس و از هیچ چیز خبر ندارم... تنها چیزی که میدونم اینه که بعد از بهوش اومدنم به چند روز نرسید که از بیمارستان فرار کردم و خودم رو به اینجا رسوندم... حتی یادم نمیاد چه جوری به اینجا رسیدم... فقط میدونم بعد از فرار روندم و روندم و بعد خودم رو اینجا دیدم... جایی که یادآور شیرین ترین روزای زندگیمه...
«وقتی کسی تصمیم می گیره بره
حتی اگه نره هم
دیگه پیش تو نیست...خیلی وقته پیش من نیستی آقایی... خیلی وقته... برو به سلامت»
سرم رو بین دستام میگیرم
-لعنتی... لعنتی... لعنتی... همه چیز رو خراب کردی سروش... تو همه چیز رو خراب کردی
میخواستم دور بشم از همه ی آدمایی که مثله خودم باورش نکردن... تحملشون رو نداشتم و ندارم... همون جور که تحمل خودم رو ندارم... از همه شون بیزارم همون جور که از خودم بیزارم... ایکاش میشد از خودم هم دور بشم
«خواستن، همیشه توانستن نیست گاهی داغی است که بر دلت میماند...»
چه دیر تونستم حرفای ناگفته ی چشمات رو ترجمه کنم... ایکاش این همه تلاش برای گفتن نمیکردی تا الان حداقل بگم خودش رو ثابت نکرد...
-آخ ترنم دردم از اینه که بارها گفتی و نشنیدم
نمیخوام با آرام بخشهای قوی به خواب برم و باز توی خواب چشمای اشکیش رو ببینم که بهم التماس میکنند باورم کن... سروش برای یه بار هم شده باورم کن... دلم خواب نمیخواد... دلم کابوس های شبانه رو نمیخواد.... دلم هیچ چیز نمیخواد... نمیدونم چند روزه نزدیک خونه شون پارک کردم... توی این چند روز حتی طاها و طاهر رو هم ندیدم... هر چند دلم هم نمیخواد ببینم... دلم نمیخواد هیچکس و هیچ چیز رو ببینم
آهی میکشمو زمزمه وار میگم: ترنمم کجایی خانمی؟... کجایی؟... دارم بی تو میمیرم
«مثل آسمان می مانی؛ دوستت دارم اما نمیتوانم داشته باشمت...»
گوشم پر میشه.... پر میشه از التماساش... از زجه هاش... از گریه هاش... از سروش سروش گفتناش
«از یه جایی به بعد آدم دیگه دوست نداره همه چی درست بشه ، دوست داره همه چی تموم بشه... میدونی سروش حالا که دارم اینا رو مینویسم من هم دوست دارم همه چیز تموم بشه... حتی این دوست داشتن.. شاید اینجوری حداقل زندگی برام راحت باشه... نداشتنت در عین دوست داشتنت خیلی سخته سروش... خیلی»
ذهنم پر میشه از رفتارام... از نشنیدنام... از خورد کردنام... از پوزخند زدنام
سرم عجیب درد میکنه... مسکنی رو از داشبورد ماشین برمیدارمو میخورم... یاد اون روز شوم میفتم... اون روز که فهمیدم همه ی زندگیم رو باختم... هر چند از قبل باخته بودم ولی هیچوقت فکر نمیکردم تنها مقصر این باخت خودم باشم... درسته به زبون نمیاوردم ولی فکر میکردم جرقه ی این باخت رو ترنم زده ولی الان بعد از این همه سال فهمیدم که اصلا فیلمی از ترنم در کار نبود... اصلا عشقی نسبت به برادر من در دل ترنم وجود نداشت... اصلا هیچ چیزی اونجور که من فکر میکردم نبود... اصلا ترنم گناهکار نبود تا تاوان پس بده
«تلخ ترین قسمت زندگی اون جاییه که آدم به خودش میگه: چی فکر میکردیم؛ چی شد...
آره سروش... میبینی بازیه زندگی رو!!... واقعا چی فکر میکردم و چی شد!! خوش باش سروش... خوش باش... بر من که خوشی حروم شده لااقل تو خوش باش»
حس میکنم دارم خقه میشم... با این بغض سنگین حتی نفس کشیدن هم برام سخته
-من چیکار کردم؟... من با ترنمم چیکار کردم؟... خدایا.... خانمی تو تاوان اشتباهاتت رو پس ندادی تو تاوان اشتباهات ما رو پس دادی... آره گلم من رو ببخش... سروشت رو ببخش خانمی... سروشت رو ببخش
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چقدر متنفرم... از خودم و همه ی آدمای اطرافم... از سیاوش... از طاها.. از طاهر... از پدر و مادر ترنم... از فامیل... حتی بعضی وقتا از مادرم... تنها کسی که همش سکوت میکرد پدرم بود... نه بد ترنم رو میگفت نه خوبش رو...
«نمیدانم چرا وقتی دلم هوایت میکند... نفس کشیدن فراموشم میشود... انگار دلم تاب هوای دیگری را ندارد»
-وای خدا... ایکاش برای یه لحظه ذهنم خالی میشد... تحمل این همه درد برام به سختی جا به جا کردن کوهه
یاد حماقتهام میفتم...ناخودآگاه پوزخندی رو لبام میشینه... با خودم میگفتم با آلاگل نامزد میکنمو به ترنم ثابت میکنم که دیگه عاشقش نیستم... میخواستم غرورم رو از نو بسازم و غرورش رو زیر پاهام خورد کنم... موفق هم شدم... غرورم ساخته شد و غرورش خورد شد...من به عرش رسیدم و اون به قعر سقوط کرد... ولی چقدر غافل بودم... غافل از اینکه بعد از خورد شدن اون خودم هم با سر به زمین میام... الان غرور دارم ولی اونی رو که باید داشته باشم ندارم...کی فکرش رو میکرد اون کسی که غرورم رو خورد کرده بود و همه رو به بازی داده بود ترنم نبوده باشه... کی فکرش رو میکرد همه چیز زیر سر دختری به نام آلاگل باشه که با نقشه ای حساب شده وارد زندگیم شد... گرگی در لباس میش... آلاگلی که با مظلوم نمایی از خودش یه فرشته ساخت تا ترنم رو نابود کنه... یه فرشته که ترنم رو پیش همه خراب کرد و خودش رو بالا برد... ترنم من، خانم من، همسر من، همه ی وجود من زیر دست و پای هر غریبه و آشنا کتک میخورد و مورد تمسخر قرار میگرفت ولی من تظاهر به شاد بودن میکردم و از الاگل پیش ترنم یه قدیسه میساختم... چه دیر فهمیدم... چه دیر.........
زیر لب زمزمه میکنم: برگشتنت همانقدر محال است که خیال میکردم رفتنت...

به سختی ادامه میدم: همه ی این دردا کمه سروش... باید بکشی... بیشتر از اینا بکشی.. تو لیاقتش رو نداشتی... لیاقت تو عشق پاک ترنم نبود
سرم رو بین دستام میگیرم... از شدت درد داره منفجر میشه... این دردا اذیتم نمیکنند... عذاب من به خاطر این دردا نیستن عذاب من از نابودیه عشقمه... عشقی که با دستهای خودم پرپرش کردم.. این دردا بهونه ای بیش نیستن درد اصلی دردیه که داره همه وجودم رو میسوزونه... دردی که تو قلبم احساس میکنم با هیچکدوم از دردای جسمیم برابری نداره
گوشیم زنگ میخوره... نگاهی به گوشیم میندازم... طبق معمول این چند روز مادرمه... یاد حرفش میفتم... یاد روزی که به ترنم صفت هرزه رو نسبت داد... دستم مشت میشه... یاد خودم میفتم.. یاد حرفام
«دوست ندارم یه آدم هرزه تو شرکتم کار کنه»
صدام تو گوشم میپیچه
«میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردی یه خورده هم به مترجمی برسی»
یاد بی رحمیهام...
«خانم به هرزگیهای خودش افتخار میکنه»
سرمو تکون مبدمو با ناله زمزمه میکنم: تو هم گفتی
« توی هرزه معلوم نیست با چند نفر بودی»
- تو هم بهش گفتی.. بارها و بارها... احمق تو هم بهش گفتی... تو بیشتر از همه مقصری... تو بیشتر از همه گفتی... تو بیشتر از همه خوردش کردی
با حرص گوشی رو خاموش میکنمو رو صندلی عقب پرت میکنم
سرم رو روی فرمون ماشین میذارم و از بین دندونای کلید شده به سختی میگم: لعنت به من... لعنت به من که با دستای خودم عشقم رو نابود کردم
«چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نمی وزد ... دلتنگتم سروشم... دلتنگتم.. به کی بگم دوست دارم سروشم بمونی... به کی بگم؟... تو رو خدا برگرد... خسته ام از طعنه های ناتموم این مردم بی انصاف... برگرد عشقم... میبخشمت... میدونم تو هم دلتنگمی... میدونم با هیچ دختری نبودی... باورم کن سروش... به خدا باورت میکنم»
روزی هزار بار مرگ احساساتم رو با همه وجود لمس میکنم و باز زنده میمونم... این چند روز عجیب بیقرار و بی طاقت شدم... از وقتی فهمیدم همه ی حرفای ترنم حقیقت بود روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم و ولی باز زنده میمونم... قبل از اون هم از زندگی بریده بودم ولی با فهمیدن حقیقت حتی برای یه لحظه هم نمیتونم آسوده خاطر باشم
«دلتنگی
تنها نصیب من بود
از تمام زیبایی هایت ... سروشم هر چیزی که مربوط به تو باشه رو دوست دارم... حتی اگه اون چیز دلتنگیه حضورت باشه... میدونم میای... میدونم»
-لعنتی... تا قبل از نامزدی منتظرم بود.. ایکاش نامزد نمیکردم...
از شدت سردرد چشمام بسته میشن... اون روز که سرم رو به دیوار کوبیدم سرم شکست و بعد هم از حال رفتم... بعد از اون دیگه هیچ چیزی رو به یاد ندارم... به جز گریه های شبانه ی مادرم... نگاه های شرمنده ی سیاوش... سکوت بی وقفه ی پدرم... تو بیمارستان بودم و همه با بودنشون بیشتر و بیشتر مایه ی عذابم میشدن... شبونه فرار رو بر قرار ترجیح دادم... نمیدونم امروز چندمه... حتی نمیدونم چند روز تو بیمارستان بستری بودم و چند روز خارج از بیمارستان نزدیک این خونه تو ماشین نشستم... فقط میدونم هیچ جا آروم و قرار ندارم... تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میدم... دلم هیچی نمیخواد... حتی از اون آپارتمان لعنتی هم متنفرم... اون آپارتمانی که بارها و بارها آلاگل توش پا گذاشت ولی ترنمی که همه ی عشقم بود این حق رو نداشت وارد حریم شخصیم بشه...
«دلتنگی همیشه از ندیدن نیست؛ لحظه های دیدار با همه ی زیبایی، گاه پر از دلتنگی است ... چه سخته دلتنگ کسی باشم که میدونم دیگه مال من نیست... من رو ببخش که با خیال واهی تمام این چهار سال تو رو برای خودم میدونستم»
-نه خانمی... تو من رو ببخش... من همیشه مال تو بودم.. حتی توی اون دوره ی نامزدیه کذایی... همیشه مال تو بودم
با ضربه هایی که به شیشه ماشین میخوره از فکر و خیال بیرون میام... سرم رو از روی فرمون ماشین برمیدارم...با دیدن طاهر نفس تو سینه ام حبس میشه
مات و مبهوت نگاش میکنم
زیر لب زمزمه میکنم: خدای من... این چش شده؟
قیافش آشفته و پریشونه... سر و صورتش هم زخمه.. گوشه ی لبش هم بدجور پاره شده...خشک بودن زخمها نشن میده که چند روزی از اتفاقی که براش افتاده گذشته
وقتی بهت زدگیه من رو میبینه دوباره چند ضربه به شیشه میزنه... تازه به خودم میام... به زحمت از ماشین پیاده میشم... همه ی تنم خشک شده... زیرلبی سلام میکنم
سری تکون میده و با لحن گرفته ای میگه اینجا چیکار میکنی؟... مگه نباید الان بیمارستان باشی
شونه ای بالا میندازمو میگم: حوصله ی شلوغی رو نداشتم
اخماش تو هم میره و میگه: نمیخوای بگی که فرار کردی؟
-بیخیال طاهر
طاهر: سروش از دست تو... چرا نگفته بودی نامزدی رو بهم زدی؟
پوزخندی میزنم
-چه فرقی به حال تو داشت
آهی میکشه و با صدایی بغض آلود که از طاهر همیشگی بعیده میگه: حق با توهه... وقتی ترنم نیست چه فرقی به حال من داره
با شنیدن این حرفش دلم بیشتر از همیشه میگیره... دوست ندارم کسی نبود ترنم رو یادآور بشه... چشمام رو میبندم و سعی میکنم آروم باشم... اما خیلی سخته... بغض بدی تو گلوم نشسته و خیال
دستی رو روی شونه هام حس میکنم... لرزش دستاش رو با همه ی وجودم حس میکنم
طاهر: بیخیال رفیق... بیا بریم داخل..
چشمام رو باز میکنم... باورم نمیشه صورت طاهر خیسه... مردی با اون هم غرور جلوی من داره برای مرگ خواهرش اشک میریزه و من بهت زده نگاش میکنم... انگار اونم هم صبرش لبریز شده
همونجور که به سمت خونه میره من رو با خودش میکشه
با بغض ادامه میده: کسی دلش رو نداره به این خونه برگرده... حتی خود من هم به زور میام... بعضی وقتا که بدجور دلتنگش میشم به اینجا سر میزنم تا شاید آروم بشم... هر چند آروم نمیشم فقط دردم بیشتر میشه... حالا که فهمیدم همه ی حرفاش حقیقت بود تحمل این خونه برای من بیشتر از همه عذاب آور شده... یاد حرفاش میفتم... یاد شب آخر که بهم التماس میکرد... یاد چهار سال پیش... یاد اون شبایی که کتک میخورد و من کمکش نمیکردم... نه من نه طاها هنوز نتونستیم چیزی به مامان و بابا بگیم... مامان و بابا همینجوری هم تحمل این خونه رو ندارن چه برسه به وقتی که حقیقت ماجرا رو هم بفهمن...
همینکه به در میرسیم سریع کلید رو از جیبش در میاره... همونجور که در رو باز میکنه به حرف زدنش هم ادامه میده: چند روز پیش بیرون کلانتری با برادر اون دختره ی کثافت دعوای بدی کردم... آشغاللای عوضی خواهرام رو به کشتن دادن الان یه چیز هم طلبکارن......
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با باز شدن در دلم آتیش میگیره... دیگه حرفای طاهر رو نمیشنوم... فقط و فقط ترنم رو میبینم که با صدای بلند میخنده و توی حیاط مسخره بازی در میاره
«ترنم: سروشی مگه روز خواستگاری نگفته بودی غلام منی؟
-ترنم
ترنم: چیه؟... مگه دروغ میگم؟... اومدی به بابام گفتی منو به غلامی بپذیرین دخترتون رو خوشبخت میکنم... پس الان باید اسمتو تغییر بدی و بذاری غلام
-ترنم مسخره بازی در نیار... کار دارم
ترنم: اونو که همیشه داری... هوم... بذار ببینم این کاغذ پاره ها چی چی هستن که هی میخونی
-ترنم دست نزن
...
-ترنم
ترنم: راه نداره موش موشی... اصلا من به این کاغذ پاره ها حسودیم میشه تو اینا رو بیشتر از من دوست داری
-ترنم خرابشون کنی کشتمت
ترنم: چشم و دلم روشن... یعنی این کاغذا از من مهمترن... حالا که این طور شد حتما یه بلایی سرشون میارم
-ترنم عصبیم نکن... من کل دیشب رو روی همین به قول تو کاغذ پاره ها کار کردم خراب بشه کارم در اومده
ترنم: راه نداره... بدجور هوس کردم که باهاشون موشک درست کنم
-ترنـــــــم
ترنم: هوم
-باشه... اصلا میذارم واسه ی بعد... خوبه؟
ترنم: قول!!
-قول... حالا برشون گردون
ترنم: قول دادیا
-باشه.. حالا بیار بده
ترنم: آخ.......
-ترنـــم
ترنم: سروشی از قصد نبود
-ترنم میکشمت
ترنم: آقایی ببخشید... به خدا پام گیر کرد
-ترنم سر جات واستا
ترنم: آقایی غلط کردم
-بهتره خودت واستی اگه خودم بگیرمت بهت رحم نمیکنم»
طاهر: سروش
از خاطرات شیرین گذشته بیرون میام و با گنگی به طاهر نگاه میکنم
طاهر: خوبی؟
به زحمت سری تکو میدمو وارد حیاط میشم
طاهر: تحمل این خونه خیلی سخت شده... خیلی
«سروشی خیلی دوستت دارم»
طاهر همونجور حرف میزنه ولی من تو گذشته ها سیر میکنم
«سروش خیلی خوشحالم... خیلی... خیلی خوشحالم که دارمت»
...
«در غوغای زندگی تا سکوت مرگ، دوستت دارم. تاوان آن هر چه باشد، باشد»
زمزمه وار میگم: تاوانش زیادی سنگین بود خانمی!!
طاهر: سروش کجایی؟
-هان!!!
طاهر: میگم کجایی؟؟
-همینجا
با لبخند تلخی میگه: کاملا معلومه
نگاهی به اطراف میندازم... خودم رو توی سالن میبینم... اصلا نفهمیدم کی به سالن رسیدیم
آهی میکشه و میگه: بشین برم لباسم رو عوض کنم
نگاهم به سمت اتاق ترنم میره... بدجور دلم هوای اتاقش کرده
طاهر نگام رو دنبال میکنه... بعد از چند لحظه مکث با صدایی که میلرزه میگه: اگه تحملش رو داری برو... من که نمیتونم... از وقتی که حقیقت رو فهمیدم دیگه روم نمیشه تو اتاقش پا بذارم
بعد از این حرف سریع از من دور میشه و به سمت اتاقش میره
«گاهی وقتا لازمه یکی کنارت باشه... کاری نکنه... حرفی نزنه... فقط باشه!!... ایکاش بودی»
چشممم به در اتاق ترنمه
زیرلب زمزمه میکنم: یعنی تحملش رو دارم؟؟
لبخند تبخی رو لبام میشینه
-تحمل هیچی به قول طاهر روشو دارم... رو دارم برم تو اتاق کسی که باورش نکردم
آهی میکشمو بیشتر از قبل لبریز از غم میشم
چشمام رو میبندم نمیدونم میتونم یا نه... چند بار نفس عمیق میکشم
«عشق چیز عجیبی نیست.
همین است که تو دلت بگیرد
و من نفسم ...»
چشمام رو باز میکنم و با ناله میگم: ایکاش دوستم نداشتی تا امروز این همه افسوس نبودت رو نخورم

یه قدم به سمت اتاقش برمیدارم
بی تابم... بی تاب و بی قرار... برای داشتن یکی از همون روزا که ترنم رو کنارم داشتم حاضرم جونم که هیچ همه ی آرزوها و رویاهام رو هم بدم
قدم به قدم به اتاقش نزدیک میشم
ضربان قلبم روی هزاره...
«ترنم: سروشی میدونی بزرگترین آرزوم چیه؟
-لابد اینه که زودتر زنم بشی
ترنم: بچه پررو... من که همین الان هم زنتم
-نه دیگه... الان اونجوری که من میخوام زنم نیستی
ترنم: بی ادبه بی تربیت
-چرا خانمی؟
ترنم: تو خجالت نمیکشی؟
-چرا خجالت بکشم جنابعالی فکرت منحرفه... منظور من این بود خانم خونم بشی
ترنم: هوم...
-حالا نمیخواد خجالت بکشی از بزرگترین آرزوت بگو کوچولو
ترنم: من و خجالت؟
-با این حرفت موافقم
ترنم: ســـروش!!
-باشه خانمی من تسلیم...
ترنم: داشتم میگفتم بزرگترین آرزوم اینه که من زودتر از تو برم
سروش: کجا بری؟
-اون دنیا
سروش:ترنــــــــــم
-چرا داد میز......
سروش: ترنم یه بار دیگه این حرفا رو ازت بشنوم دیگه تضمین نمیکنم سالم بذارمت»
خودم رو جلوی در میبینم
لرزش عجیبی رو توی تمام بدنم احساس میکنم
«دوستت دارم سروش... بیشتر از همیشه... قد همه ی آسمونا»
نفس عمیقی میکشمو در رو باز میکنم و با قدمهایی لرزون وارد اتاق میشم
خاطرات گذشته تو ذهنم زنده میشن
«سروش خیلی دلتنگت بودم... به حد مرگ دلم برات تنگ شده بود... دیگه بدون من هیچ جا نرو... حتی ماموریتهای یه روزه... بودنت توی این شهر بهم امید بودن میده... با فاصله ها نابودم نکن»
با دیدن دوباره ی اتاق دلم میریزه
«-خانمی چرا گریه میکنی؟
ترنم: آخه این چند روز خیلی سخت گذشت
-هیس.... گریه نکن خانمی...
ترنم: قول میدی دیگه تنهام نذاری؟
-چه خانم کوچولوی لوسی دارما
ترنم: ســـروش
-جونم کوچولو... جونم خوشگله
ترنم: دوستت دارم... خیلی زیاد
-من بیشتر
ترنم: من خیلی خیلی بیشتر»
آهی میکشم...در پشت سرم بسته میشه
نگام تو سرتاسر اتاق میچرخه... همه چیز برام بی نهایت آشناست
یه کمد ساده... یه میز از دوران قدیم... یه کامپیوتر... یه پنجره... چند تا تابلو... این اتاق با همه سادگیش شرف داره به منی که جا خالی کردم... از خودم متنفرم... از خودم... از شونه هام.. از آغوشم... از هر چیزی که حق ترنم بود ولی من ازش گرفتم... آره این اتاق ارزش خیلی خیلی بالاتر از من و آغوشمه... چون وقتی من ترنم رو از آغوشم محروم کردم این اتاق برای ترنم همدم و همراه شد... این اتاق خیلی روزا شاهد رنج و عذاب عشقم بود...این اتاق... این تخت.. این پتو.. این بالیش... این پنجره همه و همه همدم عشقم بودن ولی شونه های من، دستای من، آغوش من هیچوقت برای کمک به ترنم قدمی برنداشتن...
-باید بکشم... باید بیشتر از این بکشم
این دستا یه روزی بیگناهی رو متهم کردن و گناهکاری رو به آغوش کشیدن... الان حکم تمام اون اشتباهات محروم شدن از عشقیه که تو وجود من هست ولی توی دنیای من نیست
....
-یه دنیا رو نابود کردم.. یه زندگی رو از هم پاشیدم... یه آرزو رو پرپر کردم... یه قلب رو شکوندم.. یه روح رو داغون کردم و الان دارم با همه ی وجودم لمس میکنم تمام چیزایی رو که از ترنم گرفتم... یه روزی من همه ی اینا رو از ترنم گرفتم و امروز خدا همه ی اینا رو از من میگیره... لمس شکسته شدن کسی که با همه ی وجودم عاشقش بودم و هستم خیلی سخت تر از لمس شکسته شدن خودمه... اقسوس و صد افسوس که خیلی دیر فهمیدم... خیلی ... اگه میدونستم هیچوقت برای شکستن ترنم قدم پیش نمیذاشتم چه احمق بودم که فکر میکردم با شکستن ترنم روح زخم مرده ام ترمیم میشه... با شکستن عشقم فقط خودم رو بیشتر شکوندم.. ترنم نیمی از وجودم بود ... شکست ترنم یعنی شکست نیمی از وجود خودم... ایکاش همه ی اینا رو اون روزا میفهمیدم
همونجور که افسوس میخورم آروم آروم قدم برمیدارم... بغض بدی تو گلوم نشسته... تک تک وسایلای اتاق رو از نظر میگذرونم... به یاد ترنمی که یه روز همه ی اینا رو لمس کرده همه شون رو لمس میکنم... به کمدش میرسم... درش رو باز میکنم... لباسهاش همه مرتب و منظم توی کمد چیده شدن... دستای لرزونم به سمت یکی از لباساش میره... به آرومی از کمد بیرونش میارم... اونقدر جون ندارم که روی پام واستم... به سختی روی زمین میشینم و به کمد تکیه میدم... لباسش رو به سمت بینیم میبرم... یه بوی خاصی میده... لبخندی رو لبم میشینه... نفس عمیقی میکشمو دوباره بوی تنش رو احساس میکنم... بوی لباسش مستم میکنه... حس میکنم تا مرز جنون فاصه ای ندارم... دارم دیوونه میشم
-خدایا دارم دیوونه میشم
لباسش رو به بینیم میچسبونم و چشمام رو میبندم ... چند بار نفس عمیق میکشم...
یه بار...
دو بار......
سه بار.......
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
در عین بی تابی آروم آرومم... اونقدر آروم که خودم هم باورم نمیشه...عطر تنش رو با تموم وجودم به داخل ریه هام میکشم... خودش نیست ولی با همه نبودناش احساسش میکنم... همه جا میبینمش... صورتش رو چشماش رو طرح لباش رو... همه جا صداش رو میشنوم... حالا حرفاش رو میفهمم...حالا نوشته هاش رو درک میکنم... حالا با غصه هاش جون میدم حالا با یادش جون میگیرم... حالایی که دیگه دیره... دیره برای جبران کردن.. برای عاشق شدن... برای عاشق موندن... حتی برای زندگی کردن هم دیگه دیره... نه... من زندگی نمیکنم... دارم لحظه به لحظه جون میدم... روزی که فهمیدم همش یه توطئه بود تازه به عمق ماجرا پی بردم
-آخ ترنم... ای کاش بودی.. ای کاش نبودم... ای کاش تو بودی و من نبودم... اون کسی که لایق موندنه رفته... اون کسی که حقش رفتنه موندگار شده و چه سخته این بودن و چه سخت تره نبودنت
...
همونجور که روی زمین نشستم به چند تا از لباسای دیگه اش چنگ میزنم و ازتوی کمد بیرونشون میارم... همونجور که لباساش تو چنگم هستن اونا رو به سمت بینیم میبرم
بعد از مدتها عجیب احساس آرامش میکنم...
همه ی لباساش از عطر تنش لبریز شدن... دارم به مرز جنون میرسم... لباساش رو با همه ی وجودم در آغوش میگیرم...
یه حس خوبی دارن... باورم نمیشه که اینقدر آرومم... با همه ی دلتنگیها دارم از عطر تنش لذت میبرم
- ترنمم... خانمم... دوستت دارم عزیزم
«با اینکه ازم دوری اما هر وقت دستمو میزارم رو قلبم، میبینم سر جاتی !»
دستم به سمت قلبم میره
واسه ی همیشه تو قلبم موندگاری خانمی... واسه ی همیشه ی همیشه
-دارم میمیرم خانمی... دارم از دوریت میمیرم... دارم از نبودت میمیرم... دارم میمیرم... از مردن باکی ندارم ولی بدبختی اینجاست روزی هزار بار تا مرز مرگ میرم و دوباره به جای اولم برمیگردم... مرگ هم از من فراری شده
....

اتاقش بهم آرامش میده.. به سختی از روی زمین بلند میشم.. همونجور که لباساش تو مشتم هستن به سمت تختش میرم...
-ترنمم.. ترنمم.. عشقم.. خانمم... بی تو چیکار کنم؟
...
مرگش برام تازگی داره.. انگار خبر مرگش همین الان به گوشم رسیده.. از وقتی حقیقت رو فهمیدم بی قراره بی قرارم.. بی قرار رفتن
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
« من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه »
-بد کردی خانمی... بد کردی... باید مرگ من رو میخواستی... با خودت نگفتی یه بار خدا صدات رو میشنوه و تو رو از من میگیره
...
بغض بدی تو گلوم نشسته... چشمام میسوزن
-خانمی خیلی بد مجازاتم کردی... خیلی بد... قرارمون بی وفایی نبود... نباید میرفتی
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
-هر چند این بی وفایی حقمه... من زودتر بی وفایی کردم... من زودتر ترکت کردم... من زودتر تنهات گذاشتم... حالا باید تاوان پس بدم... همه ی این مجازاتها برای منی که باورت نکردم کمه... ایکاش بودی ترنم.. ایکاش بودی و تا میتونستی کتکم میزدی... تا میتونستی فحشم میدادی... تا میتونستی خوردم میکردی... اصلا تا میتونستی بهم خیانت میکردی ولی ایکاش بودی... تحمل این دنیا بدون تو خیلی سخته
با صدایی که به شدت میلرزه ادامه میدم: این زندگی برام حکم یه کابوس رو داره...کابوسی که هیچوقت تمومی نداره... هزار بار چشمامو میبندمو باز میکنم تا این کابوس لعنتی تموم یشه اما باز هم هیچ چیز تموم نمیشه...
...
دارم دیوونه میشم... خدایا دارم دیوونه میشم... با حسرت به اتاق ترنم نگاه میکنم... خوشبحال طاها.. خوشبحال طاهر.. خوشبحال همه ی کسایی که هر روز میتونند بیان و توی این اتاق نفس بکشن
روی تختش میشینم... با دستم بالیشش رو لمس میکنم...
«اگر مرا قبول نداری بالشم را گواه بگیر
او حتما شهادت خواهد داد که جز تو برایکسی نگریستم»
حتما خیلی روزا همین بالیش شاهد اشکهای بی امون ترنمم بوده... ترنمی که من باورش نکردم...
به بالیشش چنگ میزنم و بغلش میکنم...
هزار بار نفس عمیق میکشم ولی باز هم نفسم برام سنگینی میکنه... ترنم رو در جای جای اتاقش میبینم و نمیبینم.... نبودنش رو دوست ندارم... دوست دارم باشه... مهم نیست خودشه یا رویا... فقط میخوام باشه... میدونم آرزوی یه بار دیدنش رو با خودم به گور میبرم... میدونم که دیگه زندگی برای من تموم شده... سخته... خیلی سخته بدونی آخر راهی... آخر خط... آخره آخر... ولی سخت تر از اون اینه که بدونی کسی که باعث شد به بن بست برسی به آخر برسی به قعر چاه برسی کسی نیست به جز خودت و سخت تر از همه ی اینا اینه که بدونی دیگه هیچ راه جبرانی نیست... جبرانی برای ساختن دوباره ی آرزوها... آرزها و رویاهایی که خودت نابودشون کردی
....
...
همونجور که بالیشش تو بغلمه به پهلو رو تخت دراز میکشم
«سخت است حرفت را نفهمند،سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد وقتی این
همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،اشتباهی هم فهمیده اند.»
زیر لب زمزمه میکنم: می میرم از جنون تا گریه میکنیبا بغض هر شبت، با من چه می کنی
خیلی سخته اشک نریختن.. مرد بودن.. آدم بودن...خیلی سخته... خیلی... در عین نامردی بخوای مرد باشی خیلی سخته... حالا میفهمم مرد بودن به اشک نریختن و داد و بیداد کردن نیست مرد بودن یعنی نشکوندنه دل کسی که داره برای یه لحظه با تو بودن از جونش میگذره و التماست میکنه.. چقدر نامرد بودم... چقدر نامرد بودم
-خیلی نامردی سروش... خیلی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
صفحه  صفحه 15 از 39:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA